عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح وزیر ثقة الدین
صدر ثقة الدین کنف خلق جهانست
خاک دراو کعبهٔ اشراف زمانست
آراسته از طالع او روی سپهرست
افروخته از طلعت او صحن جهانست
در خدمت او تقویت خرد و بزرگست
از نعمت او تربیت پیر و جوانست
طبعش بگه فضل، نه طبعست، که بحرست
کفش بگه جود، نه کفست، که کانست
از کوشش او در همه آفاق دلیلست
وز بخشش، او بر همه اشخاص نشانست
ای آنکه بمقدار علو خطرت را
برتر ز همه انجم و افلاک مکانست
ز اولاد قرآن چرخ بزرگی نشانست
در صدر وزارت چو تو، تا چرخ و قرآنست
از مائدهٔ جود تو آسایش جسمست
وز فایدهٔ لفظ تو آرامش جانست
گسترده زمین جاه ترا زیر نگینست
گردنده فلک قدر ترا زیر عنانست
در نصرة حق فعل تو صد خیل و سپاهست
بر حجت دین قول تو صد تیر و سنانست
از حسن شمایل تو چو رضوان جنانی
وز عدل تو خوارزم چو روضات جنانست
صدرا، تویی آن کس که خداوند هنر را
از حادثها عون تو توفیق امانست
سرمایهٔ سودی همه کس را و رهی را
در عهد تو از فتنهٔ اوباش زیانست
رفت آب من از روی و مرا روز و شب از رنج
دو چشمهٔ خونابه زد و چشم روانست
آن عیش چو نوش من ازین غصه شرنگست
وآن قد چو تیر من ازین غصه کمانست
گر نان برود باک نباشد، چو برفت آب
تو سگ شمر آنرا که همه طالب نانست
سعیی بکن آخر، که بآفاق بگویند:
کاصحاب هنر را همه حرمت ز فلانست
تامدح تو گویند همه عمر از دل و از جان
بنده، بزبانی که همه محض بیانست
از تازی و از پارسی ارهست تفاخر
پس بندهٔ تو والی این هر دو زبانست
فضلم چو ایادی تو بی حد و شمارست
عقلم چو معالی تو بی حد و کرانست
تا ابر درفشان سپه فصل بهارست
تا باد زرفشان تبع فصل خزانست
بادی تو بشادی، که مخالف بغریوست
بادی تو بعزت، که منازع بهوانست
خالقان همه اندر کنف حفظ تو بادند
چونانکه رمه در کنف حفظ شبانست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در ستایش شمس‌الدین وزیر
جمال‌الملک شمس‌الدین جهانیست
که از همر نعمتی او را نشانیست
جهانی گفتم او راوین غلط بود
که هر مویی ز شخص او جهانیست
کفش و زجود بحری وین چه بحریست
دلش در فضل کانی و آنچه کانیست
ضیای حشمت او آفتابیست
علو همت او آسمانیست
دل بیدار او گنج هنر را
چه دانی تا چه مایه قهرمانیست
ز دولت است جاهش را دلیلیست
ز نصرة تیغ عزمش را فسانیست
جز از بهر مهم عون نیست
اگر بر چرخ تیر یا کمانیست
جز از بهر هلاک خسم او نیست
اگر در دهر تیغی یا سنانیست
ایا صدری، که هر نکته ز صدرت
بر ارباب دانش داستانیست
بپیش خاطر تو هست پیدا
هر آنچ اندر همه عالم نهانیست
خسال تو ملک را مقتدایست
جلال تو فلک را دیدبانیست
نه چون گفت کرم ‌را کار گاهست
نه چون کلکت خرد را ترجمانیست
ثریا پای قدرت را رکابیست
مجره دست جاهت را عنانیست
ز حکمت نیست خالی در بد و نیک
اگر وقتی دو کوکب را قرانیست
بعالم نیست، الا حضرت تو
اگر جایی افاضل را مکانیست
بصدرت رخ نهاده هر زمانی
ز اصحاب حوایج کار وانیست
خداوندا، تویی کامل هنر را
ز سعی جاه تو نامی و نانیست
در تست آنکه ابنای خرد را
درو از نکبت گیتی امانیست
ز بهر نقش و نظم مدحت تست
اگر ما را بنایی یا بیانیست
بزرگا، رأی پیر تو رهی را
نکو داند که : چون دانا جوانیست
مرا وقت بیان اندر فصاحت
تو گویی زیر هر مویی زبانیست
بصورت آمدم جویای عزت
که شخصی از حوادث در هوانیست
بحرص سود ، حاشا، هر ‌زمانی
مرا از چرخ گوناگون زیانیست
یقینم شد، چو دیدم حضرت تو
که آخر رنج عالم را کرانیست
مرا حالیست پژمرده و لیکن
دل از دانش چو تازه بوستانیست
کنم جانم را فدای خدمت تو
خود اندر دست من امروز جانیست
نخواهی اینک اهل فضل گویند :
فلان در سایهٔ جاه فلانیست!
دو عاقل را بهم تا اتفاقیست
دو کوکب را بهم تا افترانیست
مبادا جز بکام تو، هر آنجا
که در اطراف عالم کامرانیست
جهان جاتو تو آباد بادا
که صحن جاه تو خوش‌تر جهانیست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - نیز در مدح اتسز گوید
شاها ، فلک عدوی ترا در عنا فگند
وز صحن بوستان مرادش جدا فگند
افلاک دوستان ترا در طرب نشاند
و ایام دشمنان ترا در عنا فگند
گیتی ز صدق تو قلبم مخرقه شکست
گردون ز جاه تو علم کبریا فگند
تو کبرایی محضی و از دفتر جلال
اخلاق تو علامت کبرو ریا فگند
مصباح علم ها ز دل تو قدر فروخت
مفتاح رزق ها بکف تو قضا فگند
روشن از چشم بزرگی مگر درو
گردون ز گرد موکب تو توتیا فگند؟
از چرخ مجد کوکب جاه رفیع تو
بر روشنان قبهٔ خضرا ضیا فگند
بر شخص ها عطای تو خط غنا کشید
در طبع ها لقای تو تخم هوا فگند
از ظالمان چه بیم ؟چو عدلت نمود روی
و سحرها چه باک؟که موسی عصا فگند
آنکس که پیش رمح تو آید بمعرکه
خود را بقصد در دهن اژدها فگند
کفار را حسام تو هنگام کارزار
از عرصهٔ بقا بمضیق فنا فگند
حفظت امان نداد جز آن را ، که خویشتن
در بیضهٔ متابعت مصطفا فگند
اقبال تو فگند عدو را ز خانمان
ادبار داند اکنون کو را کجا فگند؟
هستند دشمن تو و محنت بهم سزا
آری ، فلک سزا بجوار سزا فگند
گر نیست مستحق عقوبت عدوی تو
خود را بپیش آتش خشمت چرا فگند
شاها ، خدایگانا ، دست نوال تو
در شاهراه وعده بساط وفا فگند
در خشک سال حادثه بودم ، کنون مرا
انعام تو بمنزل آب و گیا فگند
مس بود گفتهٔ من و زر شد بمدح تو
گویی برو سعادت تو کیمیا فگند
شاها ، رسید عید همایون ز خلد عدن
وندر سرای ملک تو فرش بقا فگند
عیدت خجسته باد ، که خصم ترا وعید
برد از میان نعمت و اندر بلا فگند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در مدح خاقان ارسلان خاقان کما الدین ابوالقاسم محمود و شکر کنیزکان که بوی داده
آفتاب جلال و عالم جود
که چنو در جهان نشد موجود
خان عادل ، کمال دولت و دین
گوهر کان محمدت ، محمود
آنکه او راست طلعت میمون
آنکه او راست طالع مسعود
خسروان را جناب او مقصد
سروران را رضای او مقصود
همه فضیلتیست از دلش معتاد
همه جودیست از کفش معهود
قصر احسان بسعی او معمور
پشت ایمان بعون او مشدود
ای سرافراز خسروی که تراست
در ره دین موافقت مشهود
فتح گشته بعزم تو مقرون
یمن گشته برای تو معقود
روز هیجا غریو کوس ترا
خوش تر از لحن نای و نغمهٔ عود
ملک را از تو اتساق امور
شرع را از تو انتظام عقود
آمد اندر صلاح دولت تو
آسمان را وثایق معهود
گشت مخذول آجل و عاجل
هر که از حضرت تو شد مطرود
خسروا ، آفتاب عدلی و هست
ظل تو بر سر رهی ممدود
از عطاهای جزل تو شده ام
در میان هنروران محسود
تو بیک مه سه مهر خم دادی
که بردشان مه دو هفته سجود
رویشان در کشی چو لاله و گل
مویشان در خوشی چو عنبر و عود
لاجرم شد فریضه بر جانم
شکر تو ، چون عبادت معبود
تا بود در جهان صلاح و فساد
تا بود درفلک نحوس و سعود
دوستان تو مقبل و مقبول
دشمنان تو مدبر و مردود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح شمس‌الدین وزیر
جز مکارم زشمس دین ناید
سیرت سروران چنین باید
رتبت ملک و زینت دولت
از خصالش همی بیفزاید
معجزات از بیان او خیزد
مکرمات از بنان او زاید
کام دل از زمانه بستاند
هر کش از اعتقاد بستاید
فضل او راه عیب بر بندد
عقل او راز غیب بگشاید
ای بزرگی ، که در خلال جلال
مثل تو دور چرخ ننماید
با لقای تو شمس کی تابد ؟
با عطای تو گنج کی پاید؟
همهٔ ترتیب و تربیت حق را
همت عالی تو فرماید
یمن حزم تو دولت افزورد
امن عزم تو ملت آراید
هر که بگراید او بطاعت تو
هرگزش زهر دهر نگزاید
هر که برتابد از رضای تو سر
سر او روزگار برباید
خامهٔ تو ، که رنگ ملک ازوست
رنگ از روی فضل بزداید
بر بساط نشاطی و قهرت
جان دشمن همی بفرساید
سهمت از خون دل و رخ اعدا
این بپالاید ، و آن بیالاید
عنف و لطف تو وقت کینه و مهر
این نبخشاید، آن ببخشاید
هر که نام عداوت تو برد
بر سر خاک باد بپیماید
باد بر تخت بخت جایگهت
که چنین جایگه ترا شاید
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - قصیدۀ ذو بحرین در مدح علاء الدوله اتسز خوارزمشاه
ای در تو مقصد اهل هنر
بر در تو حادثه نکند گذر
منهزم از خلق تو خیل فساد
منتظم از نطق تو عقد گهر
خدمت تو پیشهٔ هر کامگار
حضرت تو کعبهٔ هر نامور
رایت ایمان بتو شد مرتفع
آیت احسان بتو شد مستقر
در دل تو مایهٔ علم علی
بر در تو سایهٔ عدل عمر
طبع تو در پیکر دانش روان
کف تو در دیدهٔ بخشش بصر
مجلس محروس تو کهف هدی
درگه مأنوس تو حصن بشر
صیت تو اندر همه عالم علم
نام تو اندر همه گیتی سمر
ای شده با قدر تو گردون زمین
وی شده با دست تو دریا شمر
طایع فرمان تو گشته قضا
تابع پیمان تو گشته قدر
همت والای تو رشک نجوم
نکتهٔ زیبای تو شرم درر
مکرمت از کف تو صافی زلال
مملکت از جاه تو عالی خطر
حشمت تو بیضهٔ حق را پناه
گفتهٔ تو روضهٔ دین را مطر
کوشش تو غارت جان و روان
بخشش تو آفت زر و گهر
از دل تو دانش و دین ملتمس
وز کف تو زر و گهر منتظر
خدمت تو منبع نامست و نان
حضرت تو معدن فخرست و فر
دولت احباب تو از به بهست
حالت اعدای تو از بد بتر
گنبد عالی بر تو منخفض
عالم کامل بر تو مختصر
تا بود اندر فلک اوج نجوم
تا بود اندر مدر اصل شجر
بهرهٔ احباب تو بادا طرب
قسمت اعدای تو بادا ضرر
قالب بد گوی تو زار و نزار
خانهٔ بد خواه تو زیر و زبر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - در مدیحه گوید
ای زگفتار تو پرداخته آیات هنر
وی زکردار تو افروخته رایات ظفر
گشته ایام ز اخبار تو با فخر و شرف
گشته اسلام ز آثار تو با قدر و خطر
قدر تو هست چو جوزا بعلو و جلال
صدرتو هست چو دریا بسخا و بهتر
از تو اسلام پر از یمن و ظفر شد جمله
وز تو ایام پر از حسن و بها شد یکسر
کمترین طایع فرمانت زمان گشت و زمین
کهترین تابع پیمانت قضا گشت و قدر
مانده در حیرت فرزانگیت هر سرور
مانده در غیرت مردانگیت هر صفدر
شده پیراسته از خامهٔ تو هر دولت
شده آراسته از نامهٔ تو هر کشور
ای صفای سیرت جسم کرم را چو روان
وی ضیای هنرت چشم خرد را چو بصر
در معانی همه اقوال سدید تو مثل
در معالی همه اخلاق حمید تو سمر
از اطایب شده گویندهٔ مدحت دلشاد
وز مصایب شده جویندهٔ قدحت غم خور
هست انعام تو در برج مروت اختر
هست اکرام تو در درج فتوت گوهر
گشتهٔ اوصاف تو سرمایهٔ اشراف جهان
گشتهٔ الطاف تو پیرایهٔ اصناف بشر
اصطناع کرمت مانع هر شدت و رنج
ارتفاع هممت دافع هر ظلمت و شر
عاقلان را ز بیان تو همه حکمت و علم
سایلان را ز بیان تو همه نعمت و زر
تا جهانست در و باد ترا لذت و عیش
تا زمانست در و باد ترا حشمت و فر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در تهنیت ولادت دو فرزند ملک اتسز
بر آمد ز چرخ معالی دو اختر
فزون گشته در عقد شاهی دو گوهر
از این هر دو گوهر هدی شد مزین
وزین هر دو اختر جهان شد منور
بیفزود در نسل خوارزمشاهی
دو مقبل ، دو مقصد ، دو سرور ، دو اختر
دو بحر مکارم ، دو چرخ مناقب
دو گرد سپه کش ، دو شیر دلاور
دو شمع سعادت ، که از نور ایشان
زیاده شد آرایش هفت کشور
یکی را عنایات افلاک همره
یکی را سعادت ایام همبر
زمانه یکی را محب و موافق
ستاره یکی را مطیع و مسخر
یکی همچو شمس از قبایح منزه
یکی همچو عقل از معایب مطهر
از این عیش احباب گشته مصفا
وزان عمر حساد گشته مکدر
چو جد و پدر هر دو ملک و دولت
چو شمس و قمر هر دو در جاه و مفخر
از آن اصل طاهر چنین نسل زاید
که آید زپشت غضنفر غضنفر
بجز در نیابند از موضع در
بجز زر نبینند از معدن زر
دو فرزند از روی صورت و لیکن
ازیشان هراس عدو رادو لشکر
چنان گشت خواهند در صف کینه
زپیکان ایشان بترسد دو پیکر
نبودست زین رو ز موسی و هارون
بعالم درون مثل این دو برادر
ز اولاد خوارزمشه صحن گیتی
نخواهد تهی گشت تار و زمحشر
خداوند خوارزمشاهست شاهی
که از مردی و مردمی شد مصور
یکی عالمی گشت اندر بزرگی
که در جنب او هست عالم محقر
چهارند ابنای او هم بدان سان
که ارکان عالم چهارند یکسر
بحلم و بحیله ، بیمن و بکینه
چو خاکند و بادند و آبند و آذر
سرافراز ایل ارسلان و سلیمان
که هستد شاهنشه گاه و افسر
گزین تقل تز سن ، ستوده و طاحون
که این تخمه باشد بدیشان مطهر
همه ملک را مستحقند و لایق
همه تاج را مستحقن و در خور
بحیرت ز الفاظشان در و لؤلؤ
بغیرت ز اوصافشان تنگ شکر
برین چار صفدر ، کاندر معالی
چو ایشان نیاورد ایام دیگر
تفاخر نمایند دین الهی
تظاهر فزایند شرع پیمبر
کسی را که اولاد زین گونه باشد
بود ملک در خاندانشان مقدر
الا تا بود اجتماع دو مردم
الا تا بود اقتران دو اختر
باولاد او باد عالم مزین
باخبار او باد گیتی معطر
بماناد خوارزم شه تا قیامت
بر احباب میمون ، بر اعدا مظفر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در فتح جند و مدح علاء الدوله نصرت دین ابوالمظفر اتسز خوارزمشاه
ای سمن ساق ترک سیم عذار
تیغ از کف بنه ، قدح بردار
وقت باده است ، باره را بر بند
روز مهر است ، کینه را بگذار
عدت رزم را بجمله ببر
و آلت بزم را بجمله بیار
دولتی باشد از کف باده
خاصه بر فتح شاه دولت یار
شاه غازی ، علاء دولت و دین
آن فلک قدرت ملک مقدار
شهریاری که از سیاست او
چون حرم شد همه جبال و قفار
نامداری ، که از سخاوت او
چون ارم شد بلاد و دیار
آنکه مال خزاین گیتی
نیست با جود دست او بسیار
و آنکه کشف سرایر گردون
نیست در پیش طبع او دشوار
هست معمار ملک عدلش و کیست
ملک را به زعدل او معمار؟
هست معیار فضل طبعش و چیست
فضل را به زطبع او معمار؟
سرکشان را بخسرویش ایمان
خسروان را ببندگیش اقرار
ملک او زینت زمین و زمان
صدر او کعبه صغار و کبار
پایگاهش معول اشراف
بارگهش مخیم احرار
مکرماتش فزون شده ز قیاس
ناشراتش برون شده ز شمار
خسروان را بجاه اوست یمین
سایلان را ز جود اوست یسار
نیست پاینده با کفش اموال
نیست پوشیده بر دلش اسرار
بازوی عدل ازو شدست قوی
پیکر ظلم ازو شدست نزار
هیچ مجلس چنو ندیده جواد
هیچ میدان چنو ندیده سوار
اختران را بحکم اوست مسیر
و آسمان را بامر اوست مدار
خسروا، اختیار کردی غزو
از پی دین احمد مختار
با لبای تو از رجال هدی
مجتمع گشته لشکری جرار
هم بدام سال که با لوای رسول
جمع گشتیم مهاجر و انصار
لشکر ی ناکشیده قهر شکست
سپهی ناچشیده زهر فرار
همه را با رماح خطی شغل
همه را با سیوف هندی کار
باره در زیرشان چون غران شیر
نیزه در دستشان چو پیچان مار
رانده سوی دیار شرک چو باد
کرده روز سپاه شرک چو قار
گه ترا بوده آبخور بر کوه
گه ترا بوده خوابگه در غار
تیغ چون آب تو زده آتش
در شعوب و قبایل کفار
منتظم را کرده شرع را احوال
مندرس کرده شرک را آثار
هم نکردی قرار ، اگر چه ز تو
همه احوال دین گرفت قرار
چند بردی بسوی چند از راه
تا بر آری ز اهل بغی دمار
خواستی از موافقان بیعت
ساختی با مخالفان پیکار
بر حصاری زدی ، به بارهٔ او
در علو از ستاره دارد عار
صخر او صحن اختر ثابت
بوم او بام گنبد دوار
شیر مردان از آن حصار بتیر
شیر افلاک را کنند شکار
همه گردان کشان گرد افگن
همه نیزه زنان تیغ گزار
سخت داننده حرب را تدبیر
نیک بیننده جنگ را هنجار
جمله گشتند بی بصر از هول
چون بریشان زدی قضا کردار
مثلست اینکه : بی بصر گردند
با نزول قضا اولوالابصار
وقعه ای ساختی در آن بقعه
که چنان کس نخواند در اخبار
نه عجم را ز رستم دستان
نه عرب را ز حیدر کرار
گشته هامون اثر فلک زسلاح
گشته گردون صفت زمین ز غبار
کند آمال را شده دندان
تیز آجال را شده بازار
اندران لحظه ز آتش تیغت
بر نجوم فلک رسید شرار
حمله بردی گهی بسوی یمین
باره راندی گهی بسوی یسار
زرد کردی جنود را چهره
لعل کردی حسام را رخسار
خاست از تیغ تو همی شنگرف
ورچه خیزد ز تیغها زنگار
هر خدنگی ، که خصم تو انداخت
رفت پیکان بجانب سوفار
وانگهی جست باز پس ، تا گشت
دل او هم بدان خدنگ افکار
باز دادند در یکی ساعت
بتو اعدا ودایع بسیار
اینت اقبال کوکب مسعود
و اینت تأیید ایزد دادار
خسروا ، دست روزگار افراخت
در فزای جهان لبای بهار
هر چه گلزار بود درگیتی
از قدوم بهار شد گلزار
در فاخر فرو فکند از چرخ
گل تازه برون دمید از خار
باغ ها شد چو خانهٔ بزاز
راغها شد چو طلبهٔ عطار
کرد پیکان تیز قوس و قزح
غرفهٔ موج خون همه کهسار
خاک را هست خز دیبا و فرش
شاخ را هست در و مینا بار
صحن بستان ز سبزه همچو بهشت
روی لاله ز سبزه همچو نگار
آب در جوی چون عقار بصف
لاله بر گرد جوی جام عقار
حلق بلبل ، بر غم نالهٔ زیر
برده بر اوج چرخ نالهٔ زار
طوطیان چمن بجای چنه
لعل و لؤلؤ گرفته در منقار
اندرین فصل ، کز بدایع خلد
هست آفاق را شعار و دثار
باز گردان ز حرب لشکر حق
بر دل از لهو لشکری بگسار
مجلسی ساز خوب چون رخ دوست
باده ای خواه لعل چون لب یار
همچو گلنار ، باده ای که کند
چهرهٔ چون زریر چون گلنار
راحت روح و قوت قلب
مایهٔ لهو و آفت تیمار
لعل گردد ز عکس او کف دست
روز گردد ز نور او شب تار
خوشتر از عمر و جز بدو نبود
عاقل از عمر خویش برخوردار
از کف ساقی سمن ساقی
زهره کردار و مشتری دیدار
روی او بی نگار یار جمال
چشم او بی شراب جفت خمار
خسته جانها بغمزهٔ غماز
برده دلها بطرهٔ طرار
تیره باد طلعتش مه گردون
خیره با صورتش بت فرخار
در خور صد هزار ناز و عتاب
وز در صدهزار بوس و کنار
بچنین باده و چنین ساقی
حق عمر عزیز را بگزار
ملک هست و جوانی و صحت
این چنین روز را غنیمت دار
ابر کردار قطره های عطا
بر موالی و بر حوالی بار
گرت باید که ندروی جز حمد
همه جز تخم مکرمت بمکار
دل منه بر ستارهٔ ریمن
تن مده در زمانهٔ غدار
با جفا دهر را بخس مشمر
بی خرد را چرخ را بکس منگار
نیست با چرخ ایمنی ، هیهات !
نیست در دهر مردمی ، زنهار !
کان یکی ناکسیست بس زراق
و یکی سفله ایست بس مکار
نام نیکو طلب ، که گنج ثنا
بهتر از گنج خواسته صد بار
یک ثنا به که سیم صد خرمن
یک دعا به که مال صد خروار
مرد و مردم کسیست کز پس او
خیر گویند زمرهٔ اخیار
تا که آبا و امهات جهان
علوی و سفلی اند هفت و چهار
باد رخصاره و دل اعدات
زرد و کفته بسان آبی و نار
ایزدت باد حافظ و ناصر
در میان مخاوف و اخطار
نیک خواه تو دایماً فی الخلد
بد سگال تو خالداً فی النار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - نیز در مدح ملک اتسز گوید
جهان سرای غرورست، نی سرای سرور
طمع مدار سرور اندرین سرای غرور
بعاقبت بحسام هوان شود مجروح
دلی که او بحطام جهان شود مسرور
فساد دین همه از جمع خواسته است و ترا
همیشه همت بر جمع خواسته مقصور
ز حال عقبی چون گمرهان مشو غافل
بمال دنیا چون ابلهان مشو مغرور
بریده کن طمع باطل از طعام خبیث
گر اعتقاد تو حقست در شراب طهور
مده بدنیی عقبی ،که عاقلان ندهند
بدین سفینهٔ ظلمت چنان حدیقهٔ نور
ترا دلیست بدام هوی شده مأخوذ
ترا سریست بجام هوس شده مخمور
نه هیچ رسم تو اندر سبیل حقی مرضی
نه هیچ سعی تو اندر طریق دین مشکور
تو در معاصی و حور و قصور داری چشم
بدین طریق نیابد بدست حور و قصور
بخیر کوش،که الا بخیر نتواند یافت
نعیم روضهٔ خلد ونسیم طرهٔ حور
بساز کار، که وقت رحیل شد نزدیک
مدار آنچه نه دورست از دل خود دور
زبارگاه الهی رسول این بست
که عارضین چو مشک تو گشت کافور
گناهکار، اگرچه جوان، نه معذورست
پس از طلایع پیری کجا بود معذور؟
بقهر خلق مشو شادمان ،که خواهی گشت
ز دست مرگ،اگرچند قاهری،مقهور
نگاه کن که شهنشاه شرق خانهٔ شرع
چگونه کرد باخلاق خوب خود معمور؟
ابوالمظفر، خورشید خسروان ،اتسز
که هست رایت ایمان بتیغ او منصور
خدایگانی ، کز جاه اوست در اسلام
همه نظام عقود و همه قوام امور
ز فیض مکرمت او نماند کس درویش
ز لطف عاطفت او نماند کس رنجور
رفیع همت او فرق ملک را افسر
شریف خاطر او گنج فضل را گنجور
نهان چرخ همه پیش علم او مکشوف
گناه خلق همه نزد او مغفور
بروز معرکه پیکان تیر او کرده
تن مخالف دین همچو خانه زنبور
گسسته در صف پیکار دست قدرت او
سر عدو زکنف همچو خوشه انگور
نه هیچ کار جهان در پناه او مشکل
نه هیچ راز فلک از ضمیر او مستور
هوای مجلس او را نسیم ساحت خلد
غریو موکب او را نهیب نفحهٔ صور
نموده چهره ظفر از غبار شبدیزش
چنان که روشنی صبح در شب دیجور
کمینه عامل او همچو کسری و دارا
کهینه حاجب او همچو قیصر و فغفور
زهی بعدل تو آسایش صغار و کبار
زهی بعهد تو آرامش سنین و شهور
ترا بنشر ایادی صنایع معروف
ترا بقهر اعادی وقایع مشهور
بعلم و عدل تو رونق گرفته دولت و دین
بنوح و موسی حرمت گرفت جودی و طور
مخالفان ترا و موافقان ترا
زکین تو همه ماتم،زمهر تو همه سور
بپیش حلم تو بس بادسار بوده جبال
بپیش علم تو بس خاکسار گشته بحور
برزمگاه تو از شخص بدسگالانت
شگرف مایده ای ساخته وحوش و طیور
خدایگانا ،سی ساله مدح خوان توام
ز مدحت تو شدم در همه جهان مذکور
بکامرانی دارم ز جاه تو توقیع
بشادمانی دارم ز جود تو منشور
گر آسیای بلا بر سرم بگردانند
ز بندگیت نگردم بغیبت و بحضور
منم که با صدمات بلا مرا دادند
تنی عظیم حمول و دلی عظیم صبور
نفور باد زمن راحت حیوة،اگر
شوم ز طاعت تو تا بوقت مرگ نفور
همیشه تا که سلامت بود ز صدق و سداد
همیشه تا که ملامت بود ز فسق و فجور
سرای عالی تو بادقبلهٔ اقبال
جناب فرخ تو کعبهٔ جمهور
ترا زمانه غلام و ترا جهان چاکر
ترا ستاره مطیع وترا فلک مأمور
بعید فطر صلوة و زکوة تو مقبول
بماه روزه صیام و قیام تو مبرور
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - این قصیده در مدح خداوند عالم ملک اعظم ناج الدنیا والدین بردالله مضجعه گوید
ای دولت جوان ترا بنده چرخ پیر
در قبضهٔ ارادت تو آسمان اسیر
گردون گرفته بر خط پیمان تو مدار
و اختر گزیده بر ره فرمان تو مسیر
آن عالمی بجاه ، که از روی منقبت
در جنب تو صغیر بود عالم کبیر
پشت ولی ز کلک ضعیف تو شد قوی
عمر عدو ز رمح طویلت شده قصیر
گر دستم ستور تو هنگام کر و فر
اندر دماغ فتح و ظفر خوشتر از عبیر
از رنج تف خنجر چون آفتاب تو
در سایهٔ سپهر وطن ساخته اثیر
جود تو داعیان رجا را شده مجیب
جاه تو خایفان بلا را شده مجیر
فرزند خصم تو ، که ز مادر جدا شود
گردونش جام مرگ چشاند بجای شپیر
طبع ولیت مایهٔ شادیست همچو زر
شخص عدوت صورت زاریست همچو زیر
چون بر سریر شرع برد نام تو خطیب
از فخر بر ستاره رسد پایهٔ سریر
احباب را وفاق تو سازنده چون نعیم
حساد را خلاف تو سوزنده چون سعیر
گیتی ز سهم گرز تو در نوحه و خروش
گردون ز بیم تیغ تو در ناله و نفیر
بیرون کشیده خصم ترا از میان ماز
انگشت اقتدار تو چون موی از خمیر
از هیبت حسام چو نیلوفرت عدو
با رنگ همچو لاله و با روی چون زریر
ای در سخا بنان تو بحری شده محیط
وی در ضیا ضمیر تو بدری شده منیر
گردون بخدمت تو و گیتی بمدح تو
بسته میان چو رمح و گشاده دهان چو تیر
تو یک تنی که خیر دو عالم زذات تست
وان دیگران ، کثیر ، که لاخیر فی کثیر
پیش یمین تو ، که یمانی قرین اوست
وقت سخا بسا که جزا میبرد یسیر
در عهد تو کمینه ثنا خوان صدر تو
ممدوح صد فرزدق و مخدوم صد جریر
شاها ، خدایگانا ، دانی که من رهی
در نظم بی همالم و در نثر بی نظیر
باغی شکفته دارم از سحر در بنان
گنجی نهفته دارم از فضل در ضمیر
من وصف علم خویش چه گویم ترا؟ که تو
هم عالمی خبیری و هم ناقدی بصیر
سی سال و پنج سال بمانند بلبلان
در باغ مدح خسرو ماضی زدم صفیر
اندر فنون فضل منش بودمی امام
وندر امور ملک منش بودمی مشیر
او رفت و تا بقا بودم در ثنای تو
گوهر فشاند خواهم زین خاطر خطیر
مدح ترا نشاید الا چو من فصیح
ملک ترا نشاید الا چو من دبیر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح تاج الدین وزیر
تاح دولت ، ای جوان بی نظیر
از تو عاقل تر نباشد هیچ پیر
هست در اصلت بلندی بی خلاف
خود چنین باید وزیر بن الوزیر
در میان دولت تو می زییم
تا زجور چرخمان باشد مجیر
بهمنی ابرست اندر کوی تو
از وجود جود آن کف مطیر
تا کمان بزم غزی یافتی
خانه شد از زخم تیرت چون خمیر
عز عالم گشتی و خصم تو هست
از مذلت سال و ماه اندر نفیر
دشمن تو سخت گیرست و شود
سست از یک تیر تو صد سخت گیر
بر کلاه کبر خصمان تیز ده
پس بزی آنگاه بی کرم و زحیر
من ترا خوانم حبیب الملک از آنک
بس محب گردیده ای نزد امیر
تیرها بر پشت آید خلق را
گر نباشد خلق را جاهت ظهیر
گیر در کوی تو گر مأوی کند
گبر را از کوی خود بجهان بتیر
گر بر نجت میبریم ، از ما مرنج
ما فقیریم این پسندیست از فقیر
گوز داری تا پنیر آرم بتو
هر کرا گوزست پیش آرم پنیر
من بسوزم تا بخانه مر ترا
گر سوی خانه کنی عزم مسیر
تو کبر خور سیر در صحرای لهو
کز حسد شد زرد خصمت چون زریر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - قصیدۀ مخذوف الالف در مدح علاء الدوله اتسز
خسرو ملک بخش کشور گیر
که ز خلقش بعدل نیست نظیر
خسرو شرق ، کز سر تیغش
هست دشمن همیشه جفت نفیر
قصر مجد و شرف بدوست رفیع
چشم فضل و هنر بدوست قریر
خدمتش عهده وضیع و شریف
حضرتش کعبهٔ صغیر و کبیر
نه چو قدرش علو شمس و قمر
نه چو خلقش نصیب مشک و عبیر
همتش هست همچو چرخ بلند
فکرتش هست همچو بدر منیر
نیست جز عین صدق و صورت حق
هر چه لفظش همی کند تقریر
نیست جز عقد درو عقدهٔ سحر
هر چه دستش همی کند تحریر
زرد روی و نحیف تن گشته
دشمن دولتش چو زر و زریر
خسرو حق تویی ، که نیست ز خلق
مثل تو جمله بخش و حمله پذیر
هر چه بخشند بحر و کان در عمر
هست در جنب بخشش تو حقیر
بیضهٔ مملکت ز تست مصون
روضهٔ مکرمت ز تست نضیر
طبع بیندهٔ تو وقت خطر
مطلع گشته بر قلیل و کثیر
همت تو ز روی رفعت قدر
برده بر گوشهٔ سپهر سریر
وقت بخشش ز دست مکرم تو
بحر قلزم همی خور تشویر
شرع گشته بحشمت تو قوی
ملک گشته بصحبت تو خطیر
جز بحکم تو در بروج فلک
هیچ کوکب نکرده عزم مسیر
چرخ در بند قدر تو چو زمین
بحر در پیش قدر تو چو غدیر
هر چه تدبیر تو بود در ملک
پس تدبیر تو رود تقدیر
چون ز تف خدنگ و شعلهٔ تیغ
عرصهٔ حربگه شود چو سعیر
عیش هر صفدری شود چو شرنگ
روی هر پردلی شود چو زریر
تیغ هندی بسوی مرگ دلیل
رمح خطی بصوب حرب صفیر
در چنین حربگه بدوزی تو
دل دشمن بنوک نیزه و تیر
بحمیم و نعیم دشمن و دوست
کین و مهرت شود نذیر و بشیر
روزه بگذشت و روز عید رسید
قصد عشرت کن و نبیذ بگیر
تو قرین سرور و لهو و زرشک
دشمن تو قرین کرم و زحیر
بندهٔ حضرت تو خرد و بزرگ
سفرهٔ خدمت تو میر و وزیر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح خاقان کمال الدین محمود
در هجر روی و لعل تو،ای لعبت طراز
بر روی زرد کرده ام از خون دل تراز
ناکامم از تو ، ور چه برآوردمت بکام
رنجورم از تو ، ور چه بپروردمت بناز
هستم ز حسرت بر چون سیم خام تو
چونان که زر پخته بود در دهان گاز
وز آرزوی آن لب چون انگبین تو
چون موم مانده ام ز تف سینه در گداز
ما را نیاز روی تو بی آبروی کرد
کس را مباد نیز بروی بتان نیاز
بر من فراز گشت در وصل تو و لیک
درهای مکرمات خداوند هست باز
خاقان کمال دولت ، آن خسروی که اوست
چون شمس نور گستر و چون چرخ سر فراز
محمود ، آسمان محامد ، که در کرم
محض حقیقتست و جزو صورت مجاز
از روی او مواکب نصرة در ابتهاج
وز رأی او مناکب دولت در اهتزاز
ایام را هدایت او بوده راهبر
اسلام را عنایت او گشته کار ساز
یک ضربت از حسامش و یک لشکر از عدو
یک تاختن ز بیژن و یک بیشه از گراز
ای خسروی ، که نیست در آفاق مثل تو
گردی عدو گداز و جوادی ولی نواز
اندر حریم عدل تو آهو قرین شیر
وندر جوار امن تو تیهو قرین باز
از ورطهٔ خلاف تو گیتی بر اجتناب
وز حملهٔ نهیب تو گردون در احتزاز
شاها، درین میانه گهی چند بوده ام
جفت بلا و رنج و قرین عنا و آز
بی حیله مانده در کف ایام حیله گر
چون مهره گشته در کف گردون مهره باز
کوتاه کرد بر تو ناگه زدامنم
دستی ، که بود چادثهٔ چرخ را دراز
تا عهدها نباشد بی نذر و بی یمین
تا عقدها نباشد بی مهر و بی جهاز
جز رأی نشر سروری و صفدری مپوی
جز سوی کسب محمدت و مفخرت متاز
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح شمی الدین وزیر
هست ایام شمس دین نوروز
هست بر کامها دلش فیروز
روز حاسد ز کین او چون شب
شب ناصح ز مهر او چون روز
چرخ بیدادگر ز هیبت او
کرده جامه کبود و قامت کوز
سروری با طبیعتش مقرون
مهتری در جبلتش مر کوز
پشت و روی مخالفان گشته
چفته و زرد چون کمان و چو توز
ای بقدر آسمان مهر آرای
وی برای آفتاب مهر افروز
از نسیم شمایل تو شده
همچو فصل بهار عهد تموز
نیست با علم تو بعالم در
راز مستور و نکتهٔ مرموز
یافتی هر چه خواستی از بخت
صبر کن ، کین نمونه ایست هنوز
سرورا، در مصاف باره بتاز
از بداندیش ملک کینه بتوز
سینهٔ دشمنان بنیزه بدر
دیدهٔ حاسدان بتیر بدوز
گاه کار ولی چو عدو بساز
گاه جان عدو چو عدو بسوز
تا بسعی بهار هر سالی
نو عروسی شود جهان عجوز
باد بختت همیشه راه نمای
باد چرخت همیشه نیک آموز
زیر سنگ صواعق گیتی
کوفته فرق دشمن تو چو گروز
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح تاج‌الدین ابوالغنایم رافع
هست اعلام علم را رافع
تاج دین، سید عرب رافع
بوالغنایم ، که همچو طاعت حق
خدمت اوست خلق را نافع
نیست جز جوشن حمایت او
تیر احداث چرخ را دافع
حکم او فلک را شده منقاد
امر او را جهان شده تابع
مخلصان را جوار او حافظ
مشرکان را حسام او قامع
بر خلایق عطای او فایض
در زمانه ثنای او شایع
هر نفس کان نه بهر او باطل
هر سخن کان نه مدح او ضایع
همه گردن کشان و جباران
پیش او گشته خاشع و خاضع
سجده برده ضیای رأیش را
مهر تابان ز قبهٔ رابع
بوسه داده بساط صدرش را
جرم کیوان ز طارم سابع
طلعت اوست راحت ناظر
نکته اوست لذت سامع
تیغ او را، چو نور انجم را
نشود جرم آسمان مانع
اوست خورشید مهتری و شدست
نور او در همه جهان ساطع
هست از بهر صادر و وارد
خوان جودش نهاده بر شارع
شارع شرع جود گشت و مباد
مندرس شرع این چنین شارع
هست صید همای همت او
بر فلک نسر طایر و واقع
هست در من یزید گاه عطا
مشتری او و عالمی بایع
هست در کشف مشکلات علوم
حجت او چو تیغ او قاطع
نیست علمی، که نیست طبعش را
سر آن علم تابع طایع
نظم او هست معجب و معجز
نثر او هست رایق و رایع
از طریق نجوم دانسته
همه اسرار گنبد تاسع
علم ادیان و علم ابدان را
هست چون شافعی و چون شافع
ای خجسته بصورت و سیرت
وی همایون بطلعت و طالع
از تو شده قصر سروری عالی
بتو شد مصر مهتری جامع
پر ز باران خون شود گیتی
چون شود برق تیغ تو لامع
صدر تو قبلهٔ امانی و خلق
سوی آن قبله ساجد و راکع
کی‌شود، هر که کرد خدمت تو
از پس آن بمملکتی قانع؟
تا که معلول را بود علت
تا که مضنوع را بود صانع
درگهت باد مشرب عطشان
حضرتت باد مطعم جایع
هر ‌زمان باد بر تن و جانت
از خداوند رحمت واسع
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح شمس‌الدین وزیر
ایا بفضل و کرم در جهان شده معروف
ضمیر پاک ترا بر نهان چرخ وقوف
تو شمس دینی، لیکن بسان شمس ترا
مباد خوف زوال و مباد بیم کسوف
جوار تو سپر صرف روزگار شدست
که باد چشم بد از روزگار تو مصروف
بیان اهل هنر بر ثنای تو مقصور
زبان اهل خرد بر دعای تو موقوف
نه چون وفاق تو شغلیست در جهان مرجو
نه چون خلاف تو کاریست در زمانه مخوف
همه سخاوت وجودست از کفت معتاد
همه کرامت و فضلت از دلت مألوف
ز صدمت تو ‌شود منهدم بنای ضلال
ز حشمت تو شود منهزم سپاه صروف
بکشف دین کلمات ترا ضیای نجوم
بصف کین عزمات ترا مضای سیوف
منم که هست تن من بخدمتت موسوم
منم که هست دل من بطاعتت موصوف
تو آن کسی که به رغم عدو رسانیدست
مکارم تو ز آحاد مال من بالوف
خطیر خاطر من، تا ترا بقا باشد
نبود خواهد الا بمدح تو مشعوف
همیشه تا که مکرم بود زبان بسخن
همیشه تا که مرکب بود سخن ز حروف
عدوت بادا در ذل محنت و تا حشر
بعز و دولت بادا جناب تو محفوف
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح ضیاء الدین عراق وزیر
ای وزیر عالم و عادل ، ضیاء الدین عراق
نیست مانند تو در صدر خراسان و عراق
عاقبت ملک عراق را آید بزیر کلک تو
خود بدین معنی نهادستند نام تو عراق
خانه ملت بتأیید تو مرفوع العماد
طارم دولت باقبال تو ممدود الرواق
وقت کوشیدن بسان آسمانی بی ملال
روز بخشیدن بسان آفتابی بی نفاق
با ستم طبعت مخالف ، چیست بهتر زین خلاف ؟
با کرم دستت موافق ، چیست خوشتر زین وفاق ؟
فضل را کرده دل دانش فزای تو لگام
بخل را دل گوهر فشان تو طلاق
تو چو تابان آفتابی بر سپهر مملکت
و ز تو دشمن چون عطارد مانده اندر احتراق
نیست بنیاد هنر را جز بسعی تو علو
نیست بازار سخن را جز بلفظ تو سباق
روضه ای دیده ولی از لطف تو رب النعیم
شربتی خورده عدوو از عنف تو مزالمذاق
سال و مه با خدمت تو جسته اقبال اجتماع
روز و شب با طاعت تو کرده گردون اتفاق
نیست از نشر ثناهای تو فارغ یک زبان
نیست از فرش عطاهای تو خالی یک رواق
سرو را ، گر بوده ام غایب ز صدر فرخت
لحظه ای فارغ نبود دستم ز رنج اشتیاق
تیره روزم در فراق طلعت میمون تو
همچو شب تیره بود بی حضرتت روز فراق
کرده با لذات جود تو مرا امروز جفت
کرده از آفات جاه تو مرا امروز طاق
منت ایزد را ، که دیدم طلعت میمون تو
همچو شمس بی زوال و همچو ماه بی محاق
تا طباع خلق را هست انقباض و انبساط
تا نجوم چرخ را هست اجتماع و افتراق
باد اعلام معلی را بعونت ارتفاع
باد اسباب مساعی را بجاهت اتساق
مجلس میمونت بادا روز و شب سوق الوفور
حضرت والات بادا سال و مه بادی الرفاق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - نیز در مدح اتسز
ای کرم را کف نهاده طریق
نیست بی طاعت تو هیچ فریق
صاحب دولت علی الاطلاق
خسرو عالمی علی التحقیق
حضرتت را سیادتست قررین
رایتت را سعادتست رفیق
اندر احیای سنت خیرات
کرده با تو موافقت توفیق
با بیان تو تیره بدر منیر
وز بیان تو خیره بحر عمیق
ملک را حشمت تو حصن حصین
شرع را عصمت تو رکن وثیق
تیغ تو جزع رنگ و جوهر او
گشته از خون دشمنان چو عقیق
خصم تو بی صفینهٔ جاهت
مانده در بحر نایبات غریق
هر چه جویی فلک کند تحصیل
هر چه گویی ملک کند تصدیق
کوه را از وقار تست قرار
برق را از حسام تست بریق
ساقی مرگ دشمنان ترا
همه جام فنا دهد بر ریق
ناصحت را سراب همچو شراب
حاسدت را رحیق همچو حریق
همه اوصاف تو بمدح سزا
همه اخلاق تو بمجمد خلیق
میل محتاج را بحضرت تو
همچو حجاج را ببیت عتیق
سهم تو چون صلابت فاروق
جمع کفار را کند تفریق
آمدست از نهیب تو در روم
بطریق رشاد هر بطریق
در همه شرق و غرب نامانده
زنده از خنجر تو یک زندیق
دشمنت را اجل گرفته قفا
بدر آمده زین نهفته مضیق
سر خصمت بعاقبت نرهد
از سر تیغ تو بهیچ طریق
ای تو دانندهٔ صلاح و فساد
وی تو بینندهٔ جلیل و دقیق
خاطر تیزبین تو داند
که چو من نیست نطق را منطیق
منم آن کس که گفت های مرا
هست معنی دقیق و لفظ رقیق
شرع و حکمت همی دهم ترتیب
در و گوهر همی کند تلفیق
نه چون من در جهان فصیح و بلیق
نه چو من در جهان نسیب و عریق
همه آفاق را شمایل من
بفضایل همی کند تشویق
ترک خویشان بگفتم و لطفت
به مرا از هزار خویش شفیق
گر برادر ز من جداست مرا
کرمت چون برادریست رفیق
تا ندارد خزان جمال بهار
تا نگیرد عدو مقام صدیق
معدن حاسد تو باد جحیم
مشرب ناصح تو باد رحیق
در کفایت همه مهماتت
باد رسته ز علت تعویق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - نیز در ستایش اتسز
ای ز حکیمان شنوده علم اوایل
هم ببراهین رسیده ، هم بدلایل
طبع تو افروخته بنور حقایق
جان تو آراسته بنقش فضایل
چند مسایل کنم سؤال ز حکمت
تا تو که گویی درین جواب مسائل؟
چیست فلک ؟ شکل او چگونه کردار؟
کیست مدیرش وزین مدار چه حاصل؟
وین کرهٔ گل بزیر چرخ چه چیزیست؟
بر زبرش وحش و طیر ساخته منزل
گر تو ندانی، مرا بپرس، که ما را
هیچ نماندست از علوم تو مشکل
جرم فلک از بساط آمد و شکلش
دایره کردار و مرکزش کرهٔ گل
عقل مدیر ویست و داند این حال
هر که بود با روان روشن و عاقل
حاصل دورش وجود هر چی بگیتیست
آیت کون و فساد را شده قابل
این همه را آفریدگار خدایست
لم یزل و لایزال و منعم و مفضل
فعلی بس محکمست گیتی و باشد
فعلی محکم دلیل حکمت فاعل
ظل خدایست بر سر همه گیتی
خسرو حق، شهریار عالم عادل
شاه جهانگیر، اتسز، آنکه حسامش
در دل و جان عدو فگند زلازل
آنکه بود وقت مکرمات همه دست
و آنکه بود گاه کارزار همه دل
دین بجلالش دریده سینهٔ بدعت
حق بقبولش شکسته گردن باطل
مجلس مأنوس او ‌پناه اکابر
حضرت محروس او مآب افاضل
بخت بکوی هوای او شده ساکن
چرخ بسوی رضای او شده مایل
کشور اسلام را بوقت مهمات
همت میمون اوست کافی و کامل
ای تو سپهر و مناقب تو چو انجم
وی تو سحاب و مکارم تو چو وابل
نیست فلک با علو قدر تو عالی
نیست جهان با کمال ذات تو کامل
خیره شده از نفاذ امر تو صرصر
طیره شده از ثبات حزم تو بابل
حافظ ایمان‌ تویی بیمن مساعی
زینت گیهان تویی بحسن شمایل
مانده نهاد کرم بجود تو باقی
گشته نشان ستم بعدل تو زایل
تا که نباشد بنزد عقل برابر
منقلت عالم و خساست جاهل
باد در اقبال روزگارت و بادا
درگه تو قبلهٔ سران قبایل
همت تو کارساز صادر و وارد
بخشش تو پاسدار زایر وسایل
باد ببحر بقا سفینهٔ عمرت
دشمن جاه ترا رسیده بساحل