عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - وصف پائیز و مدح سیف الدوله محمود
باد خزان روی به بستان نهاد
کرد جهان باز دگرگون نهاد
شاخ خمیده چو کمان برکشید
سر ما از کنج کمین برگشاد
از چمن دهر بشد ناامید
هر گل نورسته که از گل بزاد
شاخک نیلوفر بگشاد چشم
بید به پیشش به سجود ایستاد
قمری از دستان خاموش گشت
فاخته از لحن فرو ایستاد
باد شبانگاه وزید ای صنم
باده فراز آر هم از بامداد
جوی روان سیمین گشته ز آب
برگ رزان زرین گشته ز باد
باده فراز آرید ای ساقیان
همچو دو رخساره آن حورزاد
شعر همی خوانید ای مطربان
رحمت بر خسرو محمود باد
شاه اجل خسرو گردون سریر
سیف دول خسرو خسرونژاد
آن که بدو تازه شده مملکت
وانکه بدو زنده شده دین و داد
آنکه به گه کوشش چون روستم
آنکه به گه بخشش چون کیقباد
آنکه چنو دیده عالم ندید
وانکه چنو گردش گردون نزاد
کرد چه کردی نکند هیچ کرد
راد چو رادی نکند هیچ راد
شاهان باشند به نزدیک او
راست چنان چون به بر باز خاد
آن که چو جام می بر کف نهند
شاهان از نامش گیرند یاد
حمله او کوه ز جا برکند
ور بودش ز آهن و پولاد لاد
این شه و شاهی ز تو با رسم و فر
وی ملک و ملک ز تو با نهاد
تا به جهان اندر شاهی بود
جان و دلت باد همه ساله شاد
هر که تو را دشمن بادا به درد
وآن که تو را دوست به شادی زیاد
هر چه بگویم ز دعا کردگار
دعوت من بنده اجابت کناد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - هم در ستایش او
شاهی که پیر گشته جهان را جوان کند
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان کند
وان نامه کان به نام ملک ارسلان بود
دست شرف از آن به تفاخر نشان کند
آن شهریار عدل کانصاف او همی
عون روان روشن نوشیروان کند
آن شاه گنج بخش که از بیم جود او
در کوه زر و سیم طبیعت نهان کند
از هول زخم او دل گیتی سبک شود
گر در مصاف دست به گرز گران کند
کمتر ز ذره آید در پیش قوتش
گر کوه را به بازوی زور امتحان کند
روزی که آسمان شود از گرد چون زمین
از بس که گرد قصد سوی آسمان کند
وان پاره زعفران را در لاله زار خویش
نیلوفر حسامش چون ارغوان کند
هر تیردار کو جهد از جان خصم راست
آن شست او به تیر دلش تیردان کند
شبدیزوار مرکب او را به کر و فر
دولت رکاب سازد و نصرت عنان کند
بر باد پیشی آرد و بر چرخ برزند
هر باره ای که روز شغب زیر ران کند
وقت درنگ بودن و گاه نشاط تگ
نسبت به کوه بیند و باد بزان کند
وان باره را طبیعت گویی در آن زمان
چرمش چو کرک بر تن برگستوان کند
سرها گران شود چو عنانش شود سبک
دل ها سبک شود چو رکابش گران کند
هر ترک او به روز نبرد آن کند به رزم
کان نه هژیر تند و نه پیل ژیان کند
تیره کند به تیر جهانگیر چشم روز
چون گاه زخم دست به تیر و کمان کند
چون از برای رزم کمر بست بر میان
فرسنگ ها مخالف او در میان کند
در نهروان به تیغ کند نهرها روان
گر جنگ را روانه سوی نهروان کند
گردد ز گرد رخشش چو قیر قیروان
گر هیچ گونه قصد سوی قیروان کند
ای کرده روزگار دست تو حکم ملک
این کرد و او بر این نه همانا زیان کند
بر ملک تو ز مهر سپهر آن کند همی
کز مهر با پسر پدر مهربان کند
رای تو عادلست و کند جور دست تو
وان جور دست تو همه با گنج و کان کند
سوی تو سرکشان را چندان کشد امید
تا راه سرکشان چو ره کهکشان کند
هر شاه را ز عفو تو بر جای ماند جان
واکنون همی فدای تو ای شاه جان کند
ای شاه فضل فضل وزیر مبارکت
صد معجزه همی به کفایت عیان کند
مشکل شود همی صفت کلک او که آن
هر مشکلی که دارد گیتی بیان کند
دشمنت را بریده زبان و بریده سر
زان خامه بریده سر دو زبان کند
ای شاه می ستان به نشاط و طرب که طبع
هر خارسان که هست همی گلستان کند
نوروز و نوبهار همی باغ و راغ را
از بهر بزم تو سلب بهرمان کند
چون رای تست باغ و طرب عندلیب آن
بر گل چو مدح خوانت همی مدح خوان کند
اکنون چو بلبلست خطیب ای عجب مرا
گلبن ز گل همی همه شب طیلسان کند
تا حشر کرد دهر به ملکت ضمان از آنک
جودت همی به روزی خلقان ضمان کند
مژده تو را ز چرخ که چرخ ای ملک همی
بر ملک و عمر تو رقم جاودان کند
صاحب قران شدی و تویی تا بر آسمان
از حکم کردگار دو اختر قران کند
گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی
گیتی همان سگالدو گردون همان کند
جشنی خجسته کردی و این تهنیت تو را
خورشید نورگستر و چرخ کیان کند
وان جشن را بدان به حقیقت که روزگار
در داستان فخر سر داستان کند
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - ستایش سیف الدوله محمود
خویشتن را سوار باید کرد
بر سخن کامگار باید کرد
طبع خود را به لفظ و معنی بر
تازه چون نوبهار باید کرد
مدحت شهریار باید گفت
خدمت شهریار باید کرد
شاه محمود سیف دولت و دین
که زبان ذوالفقار باید کرد
پس همه عمر خود به دفتر بر
مدحت او نگار باید کرد
وان کسی را که مدح او گوید
بر ملوک افتخار باید کرد
آنکه هر کس که طلعتش بیند
جان شیرین نثار باید کرد
ملکا خسروا خداوندا
کارها شاهوار باید کرد
مملکت انتظار نپذیرد
تا به کی انتظار باید کرد
ملک آفاق را بباید جست
کی بدین اختصار باید کرد
بد سگالان بی دیانت را
از جهان تارومار باید کرد
روی خود را به پیش شاه جهان
چون گل آبدار باید کرد
جمله بنیاد دین و دولت را
به حسام استوار باید کرد
ملک را چون قرار خواهی داد
تیغ را بی قرار باید کرد
نامداران و سرفرازان را
از جهان اختیار باید کرد
جمله بدخواه را بباید خست
با عدو کارزار باید کرد
ملک را از حصاریان چو شیر
به عدو بر حصار باید کرد
این جهان را به عدل و داد شها
همچو خانه بهار باید کرد
وانگهی اندر آن به دولت و عز
تا قیامت مدار باید کرد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - مدح سلطان مسعود
برترست از گمان ملک مسعود
بادتا جاودان ملک مسعود
کام گردد به بوی نافه مشک
چون بگوید زبان ملک مسعود
تا بر اطراف دین و دولت کرد
تیغ را پاسبان ملک مسعود
کمر عدل بست چون بنشست
ملک را بر میان ملک مسعود
قدم خسروی نهاد به فخر
بر سپهر کیان ملک مسعود
تا به تدبیر پیر شاهی را
داد بخت جوان ملک مسعود
از شرف تازه زیوری بندد
ملک را هر زمان ملک مسعود
تا برافروخت آتش هیبت
در جهان ناگهان ملک مسعود
بدسگالان ملک را بگداخت
مغز در استخوان ملک مسعود
وقف کردست بر سر شیران
سر گرز گران ملک مسعود
چون به کام گشاد ناوک را
راند اندر کمان ملک مسعود
جرم برجیس را کند بر جاس
بر خم آسمان ملک مسعود
در درنگ و شتاب حمله چو کرد
باره را امتحان ملک مسعود
کرد مر کوه و باد را خیره
به رکاب و عنان ملک مسعود
باد تا هست کامرانی و قهر
قاهر و کامران ملک مسعود
دولت و ملک شادمان باشند
تا بود شادمان ملک مسعود
خسرو شاه شهریار زیاد
در جهان سالیان ملک مسعود
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - ستایش سلطان علاء الدوله مسعود
این آتش مبارز و این باد کامگار
وین آب تیز قوت و این خاک مایه دار
ضدند و ممکنست که با طبع یکدگر
از عدل شاه ساخته گردند هر چهار
خسرو علاء دولت مسعود تاجور
خورشید پادشاهان سلطان روزگار
آن شاه دادگستر کاندر مظالمش
از هیبتش نیابد بیداد زینهار
آن شاه جودپرور کز فضل بذل او
اندر گداز حملان بگریزد از عیار
دیوار بست امنش اندر سرای ملک
پاینده تر ز سد سکندر هزار بار
بر زد به مغز کفر و برون شد ز چشم شرک
زد در زمانه زخمش و بأس قضا سوار
از فرع عزم نافذ او خاست آسمان
وز اصل حزم ثابت او رست کوهسار
از حلم و علم او دو نشانه است روز و شب
وز لطف و عنف او دو نمونه است نور و نار
خشمش همی بر آب روان افکند گرد
عفوش همی برآتش سوزان کند نگار
ای دیده صدر شاه ز ملک تو احتشام
وی کرده جاه ملک به صدر تو افتخار
بحر سپهر دوری و کوه ستاره سیر
خورشید کینه توزی و گردون حقگزار
با دولت تو بر نزند هیچ پادشاه
وز طاعت تو سرنکشد هیچ شهریار
در عدل دولت تو بخندید عدل خوش
در حبس انتقام تو بگریست ظلم زار
با طبع و دست و قدر تو بی میل زور و زر
جیحون سراب و ابر بخار و فلک غبار
با شربت و غذای ذکاء و دهاء تو
بی عقل ناتوان شود و بی هنر نزار
دریا به نعمت از آب سخای تو یک حباب
دوزخ به وصف از آتش سهم تو یک شرار
نه کوه بیستون را با زخم تو توان
نه گنج شایگان را با بذل تو یسار
در بوستان ز حرص عطاهای بزم تست
بر شاخ ها که باز کند پنجه ها چنار
وز آرزوی بزم دل افروز حزم تست
نرگس که چشم روشن روید به مرغزار
شمشیر و نیزه تو که از آب و خاک رست
با دست و آتشست ز تیزی به کارزار
از گونه زمرد و از رنگ کهربا
بی کارگه جبلتشان یافته شعار
از عادت طبیعت هنگام نام و ننگ
این چشم مور یافته و آن زبان مار
ای رستم نبرد بران سوی رزم رخش
وی حیدر زمانه بر آهنج ذوالفقار
خونها فشان به تیغ که تشنه ست نیک دشت
سرها فکن به گرز که بس گرسنه ست غار
زیرا که روزی همه جنس آفریدگان
اندر عطیت تو نهاد آفریدگار
تا حشر بر نهاد تو مقصور کرد باز
هر نوع مصلحت که نهانست و آشکار
افکند و ساخت اختر گردون به طوع و طبع
بر حکم تو مسیر و به فرمان تو مدار
با نهی هیبتت نزند هیچ سر و شاخ
بی ابر نهمتت ندهد هیچ شاخ بار
جسمی که کام دل نگذارد به کام تو
در سوخته جگر خلدش دست مرگ خار
چشمی که در جهان نگرد بر خلاف تو
در دیده جاش میخ زند کوری استوار
آن کز تو شد غمی نشود تا به حشر شاد
وان کز تو شد عزیز نگردد به عمر خوار
پیموده و سپرده ثواب و عقاب تو
پهنای هر بلاد و درازی هر دیار
بفراخت نیکخواه تو را راحت وصول
بگداخت بدسگال تو را رنج انتظار
این را ز نعمت تو طعامیست خوش مزه
وان را ز سطوت تو شرابیست بدگوار
زان تیغ آفتاب کشیده دراز وپهن
جز جان دشمن تو نگردد همی فگار
زان رشته دو رنگ سپید و سیاه صبح
جز اسب دولت تو نیابد همی چدار
بر عز و ملک تو رقم جاودانی است
ز آثار حمله های تو در دشت شابهار
آن روز کاندر آتش پیکار گاه شد
سیماب رنگ تیغ چو سیماب بی قرار
چون میغ میغ تاخت سپه در پس سپه
چون دود دود خاست غبار از پس غبار
آلود حد خنجر و اندود مد گرد
پشت زمین به روین روی هوا به قار
گریان چو ابر نیزه کین توز عمر سوز
خندان چو برق حربه دلدوز جانگداز
از حمله ها نفس ها در حلق ها خبه
وز گردها نظرها در دیده ها بشار
تا دیر دیر گشت همی تیغ دور دور
تا زود زود خاست همی بانگ دار دار
دست یکی سپرد همی پای انتقام
پای یکی گرفت همی دست اضطرار
این از نشاط فوز همی تاخت سوی بحر
وان از نهیب مرگ همی گشت گرد غار
رفته ره عزیمت این بخت معتمد
بسته در هزیمت آن عمر مستعار
آب امید شست همی رنگ احتراز
دست قضا نگاشت همی نقش اعتبار
کوشان امل به فتح تن آسوده شد ز رنج
جوشان اجل به رزم سراسیمه شد به کار
دیدند جنگ دیده دلیران تو را به جنگ
در آهنین لباس چو روئین سفندیار
بر بارکش هژبری تند و بلا شکر
با سرزن اژدهایی پیروز و جان شکار
شد سبز خنگ باره تو بحر فتح موج
گشت آب رنگ خنجر تو ابر مرگبار
ناگه به صحن میدان در تاختی چو باد
تا مغزهای شیران بشکافتی چو نار
در جمله بی گزند به توفیق ایزدی
گشتی بر آنچه کام دلت بود کامگار
دست ظفر گرفته عنان از میان شور
آورده بارگیر تو را تا به تخت یار
کف الخضیب گردون از گنج مشتری
کرده همه سعادت بر تاج تو نثار
این ملک عالم ایزد کردست بر تو وقف
بر خاطر از مصالحش اندیشه کم گمار
ایزد چو وقف کرد کند آنچه واجبست
تو روزگار خرم در خرمی گذار
نصرت به نام تیغ تو گیرد همی جهان
تازد همی سپاه و گشاید همی حصار
تا این زمانه متلون به سعی چرخ
آیین دیگر آرد هر سال چند بار
گه در خزان چنان که درافگند برکشد
از گردن بتان چمن خلعت بهار
در صفحه صفحه زر نهد اطراف بوستان
تا تخته تخته سیم کند روی جویبار
گه در بهار باز کشد بر زمین بساط
از لعل پود بوقلمون های سبز تار
گیسوی گلرخانش نگارد به مشک بید
گوش سمنبرانش فروزد به گوشوار
سوسن به کبر عرضه کند روی با جمال
نرگس به ناز باز کند چشم پر خمار
گه چون خزان تو زر و درم ریز بی قیاس
گه چون بهار در و گهرپاش بی شمار
در جوی های بخت همه آب کام ران
در باغ های ملک همه تخم عدل کار
دولت فروز و نصرت یاب و طرب فزا
گیتی گشای و ملک ستان و زمانه دار
تو شادمان نشسته و اقبال پیش تو
روز و شب ایستاده میان بسته بنده وار
قدر تو را نشانده به صد ناز بر کتف
جاه تو را گرفته به صد مهر در کنار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - مدیح سلطان مسعود
چون چرخ قادر آمد و چون دهر کامگار
خسرو علاء دولت سلطان روزگار
مسعود پادشاهی کاندر جهان ملک
هست از ملوک گیتی شایسته یادگار
بهرام روز کوشش و ناهید روز بزم
برجیس روز بخشش و خورشید روز بار
ای کوه باد حمله و ای باد کوه حلم
ای ذوالفقار مردی و ای مرد ذوالفقار
شد مفخرت چو مهر ز رای تو نورمند
شد مملکت چو کوه ز جاه تو استوار
آمیخته هوای تو با دل چو جان و تن
و آویخته رضای تو در تن چو پود و تار
جوهر نمی پذیرد بی حکم تو عرض
عنصر همی نگیرد بی امر تو قرار
از عفو و خشم تست همه اصل روز و شب
وز مهر و کین تست همه طبع نور و نار
از شوق طلعت تو و حرص دعای تو
با چشم گشت نرگس و با پنجه شد چنار
از بهر جود دست تو زر زاد و خاک و سنگ
وز بهر زیب بزم تو گل داد چوب و خار
در کان ز شرم چشمه یاقوت سرخ شد
وین خرده ایست نیکو خاطر بر این گمار
زیرا که کوه مادر او بود و او ندید
مر کوه را سزای کف راد تو یسار
از بهر ساز و آلت شاهانه تو را
از گونه گونه گوهر خیزد ز کوهسار
وز بهر جشن مجلس فرخنده تو را
از نوع نوع گلها روید ز جویبار
تخمی که جز به نام تو در گل پراکنند
آن کشت را به ژاله کند ابر سنگبار
گر باد انتقام تو بر بحر بگذرد
از آب هر بخار که خیزد بود شرار
ور قطره ای ز جود تو بر خاک برچکد
در دشت هر غبار که باشد شود عقار
تا حمله برد جود تو بر گنج شایگان
با کس نیاز نیز نپیوست کارزار
تا ملک تو بزاد ز اقبال دولتش
گه بر کتف نشاندش و گاه بر کنار
در سهم و ترس مانده چو گاوان ز شرزه شیر
شیران کارزاری از آن گرز گاوسار
از هول و هیبت تو بداندیش ملک و دین
با جان ممتحن زید و با دل فگار
گاه از فزع چو رنگ جهد بر فراز کوه
گاه از قلق چو مار خزد در شکاف غار
ای اختیار کرده تو را ایزد از جهان
هرگز ندید چشم جهان تو اختیار
گر چه فلک ز چشمه خورشید بوته کرد
نگرفت هیچ گوهر ملک تو را عیار
بر غور کارهای تو واقف نگشت چرخ
گفت اینت بختیاری ای شاه بختیار
عادل زمانه داری قاهر جهانستان
بایسته پادشاهی شایسته شهریار
در پیش تخت مملکت تو به طوع و طبع
سجده کند جلالت هر روز چند بار
شاها خدای داند و هست او گواه حق
تا جان من چه رنج کشید اندرین حصار
تا من پیاده گشتم هستم سوار بند
بر جای خویش مانده که بیند چو من سوار
بر سنگ خاره بند گرانم چون بدوخت
کز بار آن بماندم بر سنگ سنگ وار
از گوشت پوده کرد مرا هر دو ساق پای
این مار بوده آهن گشته گزنده مار
مداح نیکم و گنهم نیست بیش ازین
در بند بنده را ملکا بیش ازین مدار
تندست شیر چرخ اجازت مکن بدان
کو بیگناه جان چو من کس کند شکار
زین زینهار خوار فلک جان من بخر
اکنون که جان بر تو فگندم بزینهار
مگذار زینهار چو در زینهار تست
جان مرا بدین فلک زینهار خوار
بسته در انتظار خلاصست جان من
جان کندنیست بستن جان را در انتظار
تا آسمان قرار نیابد همی ز دور
مهر اندرو ز سیر نگیرد همی قرار
ای مهر شهریاری چون مهر نوربخش
وی آسمان رادی چون آسمان ببار
بادی چنانکه خواهی بر تخت مملکت
از عمر شادمانه وز ملک شاد خوار
تأیید جفت و بخت به کام و فلک غلام
دولت رفیق و چرخ مطیع و خدای یار
خورشید ملک داده هوای تو را فروغ
اقبال و بخت کرده خزان تو را بهار
جشن خجسته مژده همی آردت بر آنک
تا حشر بود خواهد ملک تو پایدار
تو یادگار بادی از کرده های خویش
هرگز مباد کرده تو از تو یادگار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - مدیح سلطان مسعود پس از شکار او
ای جهان را به راستی داور
ملک عدل ورز دین پرور
عالم افروز نام مسعودت
ملک را همچو تاج را گوهر
گنج پرداز دست معطی تو
بزم را همچو خلد را کوثر
نرسد با محل تو گردون
نشود همعنان تو صرصر
لب کفر از نهیب نهب تو خشک
چشم شرک از هراس بأس تو تر
عزم تو گر دم افکند بر کوه
از دو سو کوه را برآرد پر
حزم تو گر نهی پی اندر باد
شودش بسته خشک راه گذر
مرکب تست اژدهای نبرد
خنجر تست کیمیای ظفر
برسد ملک تو به هفت اقلیم
که چنین است حکم هفت اختر
زحل سرفرازست از مهر
همتت را گرفته تنگ به بر
دولتت را به هر چه خواهی کرد
مشتری رهبرست و فرمان بر
تیغ مریخ آتشی دارد
دشمنت را دریده مغز و جگر
نه عجب کافتاب نورانی
سایه چون چتر افکند بر سر
گردد اندر رفیع مجلس تو
زهره لهو جوی خنیاگر
در برابر عطارد ساحر
با سر کلک تو رود هم بر
از پی روشنایی شب تو
بدر باشد همیشه جرم قمر
نادره قصه ای شنیده رهی
کز همه قصه هاست نادره تر
از گوزنان بیشه کوب رسید
مژده زی آهوان دشت سپر
که چرید و چمید و غم مخورید
نیست رنج نهیب و بیم خطر
که تهی کرد خشت مسعودی
بیشه ها را ز شیر شرزه نر
در یکی صیدگاه شاهنشاه
که برانگیخت چون قضا و قدر
به دو سر تیر او یکی لحظه
خاک بالین شدند و خون بستر
نسل شیران بریده شد ز جهان
اینت شادی و اینت عیش و بطر
آفرین بر گشاد او که به زخم
همه گرگ افکن است شیر شکر
خسروا باد اگر سلیمان را
گشت در زیر تخت فرمان بر
آب را زین نمط مطیع شده
زیر صدر رفیع خود بنگر
به جهان هیچ کس ندیده و ما
بحر دیدیم در میان شمر
ملکا روزگار چار تست
نیست شاه را چنین چاکر
بگذرد جاه تو ز شرق و ز غرب
برسد ملک تو به بحر و به بر
آفتاب آمد ای ملک به حمل
گشت حال هوا همه دیگر
برکه و دشت باز گستردند
بیرم چین و دیبه ششتر
گردن و گوش لعبتان چمن
شد ز بارنده ابر پر زیور
روشنی بیاض دولت بین
خرمی سواد باغ نگر
سر فراز و به خرمی بگذار
لهو جوی و به فرخی می خور
دیده حاسدان به تیر بدوز
تارک دشمنان به تیغ بدر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - مدح سلطان مسعود و اظهار امیدواری در شصت سالگی
دولت مسعودی با روزگار
چون تن و جان گشت بهم سازگار
تاج همی گوید جاوید باد
شاه زمانه ملک روزگار
بخت همی گوید پاینده باد
دولت و اقبال شه تاجدار
خسرو مسعود که بر تخت او
گردون کردست سعادت نثار
ای به تو افراخته سر مملکت
وی به تو افروخته دل روزگار
ذات تو آن گوهر کز لفظ آن
عقل نداندش گرفتن عیار
قدر تو آن چرخ که گویی مگر
چرخ مثالیست از آن مستعار
ملک نشاندست تو را بر کتف
عدل گرفته ست تو را در کنار
زی تو کند عدل همه التجا
وز تو کند ملک همه افتخار
روی کمال از تو فزودست فر
شاخ امید از تو گرفته ست بار
مایه مهر تو نبیند زیان
باده جود تو نیارد خمار
چرخ چو رای تو نیابد مجال
کوه چو گنج تو نیابد یسار
لطف تو تن را نکند ناامید
عنف تو جان را ندهد زینهار
خشم ندیدست چو تو کینه توز
حلم ندیدست چو تو بردبار
هرگز بی مهر تو عنصر ز طبع
ممکن نبود که پذیرد نگار
زیرا با کین تو هرگز نشد
صورت با روح به هم سازوار
ای ملک پیلتن شیر زور
پیل عزیز از تو شد و شیرخوار
شیر شکاری تو و از هول تو
شیر نمی یارد کردن شکار
در کف تو بر تن بشکست خورد
گردن شیران سر آن گاوسار
چرخ ز تو کور شود روز رزم
مهر ز تو نور برد روز بار
ملک سواری تو به میدان ملک
ملک چو تو نیز نبیند سوار
قوت دولت ز تو شد مجتمع
قاعده دین به تو گشت استوار
گوید هر لحظه زبان شرف
احسنت احسنت زهی شهریار
چون ز تف حمله گردنکشان
جوش برآید ز دل کارزار
خنجر خونریز بلرزد چو برق
نیزه دلدوز بپیچد چو مار
پشت زمین چست بپوشد سیاه
روی هوا پاک بگیرد غبار
گردد در برها دمها خبه
ماند اندر تن ها جانا بشار
پیچد در دل جزع گیر گیر
گریه بر تن فزع زار زار
تو ملکا در سلب آهنین
خیر چو روئین و چو اسفندیار
در کفت آن گوهر الماس رنگ
تشنه به خون لیک بسی آبوار
زیر تو آن هیکل گردون نهاد
ره برو دریا درو صحرا گذار
باد شتابی که نیابد درنگ
آتش خیزی که نگیرد قرار
تو ز چپ و راست چو رعد و چو برق
زود بر آری ز جهانی دمار
دشت شده از سر تیغ تو رود
کوه شده از پی پیل تو غار
دشمن دین چون ز تو ناشاد شد
شاد زی ای شادی هر شاد خوار
بنده ز مدح تو اگر عاجزست
عذرش بپذیر و شگفتی مدار
گفت نداند به سزا در جهان
صد یک مدح تو چو بنده هزار
در سخن این مایه به هم کرد و بس
این تن بس سست و دل بس فگار
گوهر زاید پس ازین طبع من
گر تو بر او تابی خورشیدوار
باز همان شیر دژ آگه شوم
کز من بی شیر شود مرغزار
باز همان گردد طبعم که بود
گر کندم خدمت شاه اختیار
کز نظر رأی تو هر پاره چوب
گردد پیروزتر از روزگار
این چه حدیث است کز اینگونه شد
عارض مشکینم کافور سار
شست دوتا کرد مرا همچو شست
سال بدین جای رسید از شمار
نیستم امسال به طبع و به تن
آنکه همی بودم پیرار و پار
آری نومید نباشم ز خود
گر چه دلم زار شد و تن نزار
باشد ممکن که جوانم کند
دولت و اقبال شه بختیار
تا نبود جرم زمین چون هوا
تا نبود طبع خزان چون بهار
چون مه روشن نبود تیره شب
چون گل تازه نبود خشک خار
هر چه زمینست به خنجر بگیر
هر چه جهانست به دولت بدار
مهری و چون مهر به شادی بتاب
ابری و چون ابر به رادی ببار
در همه گیهانت چو اختر مسیر
بر همه گیتیت چو گردون مدار
یمن به هر جای تو را بر یمین
یسر به هر کار تو را بر یسار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح علاء الدوله مسعود
ز غزو باز خرامید شاد و برخوردار
علاء دولت مسعود شاه شیر شکار
خدای ناصر و نصرت رفیق و بخت قرین
ظفر دلیل و زمانه مطیع و دولت یار
سپه به غزو فروبرده و درآورده
به آتش سر خنجر ز شرک دود و دمار
ز شیر رایت همواره پیشه کرده هوا
ز شیر شرزه تهی کرده بیشه ها هموار
جهان فروخته زان رای آفتاب نهاد
به زیر سایه آن چتر آسمان کردار
به باد مرکب کرده بهار شرک خزان
به ابر دولت کرده خزان عصر بهار
فکنده زلزله سخت بر مسام زمین
نهاده ولوله صعب بر سر کهسار
به حد تیغ زمین را بساط کرده ز خون
به گرد رخش هوا را مظله زد ز غبار
خدایگانا آن خسروی که گرودن بست
به خدمت تو میان بنده وار چاکروار
به طوع و طبع کند ناصر تو را یاری
به جان و تن ندهد حاسدتر از نهار
ز رای تست خرد را دلیل و یاری مگر
ز دست تست سخا را منال و دست گزار
به غزو روی نهادی و روی روز به گرد
کبود کرده چو نیل و سیاه کرده چو قار
ز کوه صحرا کردی همی ز صحرا کوه
به آن تناور صحرانورد کوه گذار
حصار شکل هیونی که چون برانگیزیش
به زخم یشک سبک برکند ز بیخ حصار
نه بازداردش از گشتن آتشین میدان
نه راه گیردش از رفتن آهنین دیوار
ز آب خنجر تو آتشی فروخت چنان
کز آن سپهر و ستاره دخان نمود و شرار
چنان شکفت ز خون مرغزار کوشش تو
که نصرت و ظفر آورد شاخ بأس تو بار
چو آب و آتش و بادی به تیغ و نیزه و تیر
به وقت حمله و هنگام رزم و ساعت کار
ز پشت پیل تو بر مغز شیر باری خشت
که پیل شیر شکاری و شیر پیل سوار
کدام خسرو دانی که نه به خدمت تو
گرفت آرزوی خویش را به مهر کنار
کدام رای شناسی که نه ز هیبت تو
کمند تافته شد بر میان او زنار
عدوی تو که گرفتار کینه تو شود
شکوه نایدش از شرزه شیر و افعی و مار
چه جست ز آتش و خار نهیب تو نشگفت
که سر دو کند نمایدش پیش آتش و خار
چو رزم را ستد و داد نام نیک یلان
دو صف کشند دو سو خون دو رسته بازار
ز جان فروشان در رسته ها ز خوف و رجا
خروش خیزد پیش و پس و یمین و یسار
مبارزت را بر مایه سود باشد نیک
بلی و بد دلی آن جا زیان کند بازار
نبرده گردان بینند چون تو را بینند
چو آب و آتش در شور عرصه پیکار
به حمله رخش برون داده رستم داستان
به ذوالفقار زده چنگ حیدر کرار
به سوی دشمن تو تیر تو چنان بپرد
که از قریحت و از دیده فکرت و دیدار
ز بند شست تو اندر گشاد چون بجهد
عجب مکن که ز سکانش بگذرد سوفار
جهان نگر ملکا تا چگونه شعبده کرد
به اعتدال شب و روز را نهاده قرار
نگارگر فلک جادوی بهار آرای
بهاری آورد اینک چو صد هزار نگار
هوای گریان لؤلؤ فشاند بر صحرا
صبای پویان شنگرف ریخت بر کهسار
شد از نشاط بهار جمال طلعت تو
شکوفه ها را از خواب دیده ها بیدار
ز بانک موکب رعد و ز تاب خنجر برق
سیاه کرد هوا را سپاه دریا بار
ز سایه ابر بگسترد فرش بوقلمون
ز شاخ بلبل بگشاد لحن موسیقار
چو باد گشت به جوی اندر آب و لاله نگر
چه مست گشت کز آن باده خورد بر ناهار
نبود باید می خواره را کم از لاله
که هیچ لحظه نگردد همی ز می هشیار
به تازه تازه همی بوستان بخندد خوش
به نوع نوع همی آسمان بگرید زار
نشاط جوی و فلک را به کام خود یله کن
نبید خواه و جهان را به کام دل بگذار
همیشه تا به جهان زیر این دوازده برج
بود جهت شش و اقلیم هفت و طبع چهار
زمانه خورده زمین را به طبع در یک سال
جوان و پیر کند دور آفتاب دو بار
تو را بدانچه کنی رای پیر و بخت جوان
به حل و عقد ممالک مشیر باد و مشار
سر و دل فرحت را مباد رنج و ملال
گل و مل طربت را مباد خار و خمار
به نور و تابش بادی همیشه چون خورشید
به قدر و رتبت بادی چو گنبدوار
به فخر و محمدت و شکر و مدح مستظهر
ز عمر و مملکت و عز و بخت برخوردار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - مدح ابونصر پارسی
ای یل هامون نورد ای سرکش جیحون گذار
از تو جیحون گشت هامون روز جنگ و وقت کار
عزم تو در هر نخیزی آتشین راند سپاه
حزم تو در هر مقامی آهنین دارد حصار
مانده گرد از باره تو خاره را در سنگلاخ
گشته خون از خنجر تو آب در هر جویبار
تا تو نافذ حکم و مطلق دست گشتی در عمل
بیش یک ساعت ندیدند از برای کارزار
درعها ذل مضیق و خودها رنج غلاف
تیغ ها حبس نیام و مرکبان بند جدار
زآن نهنگ کوه شخص وز آن هژبر چرخ دور
زآن هیون ابر سر وز آن عقاب باد سار
کوه با مغز کفیده چرخ بار روی سیه
ابر با پر شکسته باد با پای فگار
رودها کوبی به روز و بیشه ها مالی به شب
روزهای روشن دشمن کنی شبهای تار
کرده بدرود و فرامش رامش و عشرت تمام
نه هوای رود و ساز و نه نشاط می گسار
داستان رزم های تو کند باطل همی
در زمانه داستان رستم و اسفندیار
یک شب از دهگان به چالندر کشیدی لشکری
چون زمانه زورمند و چون قضا کینه گذار
در هوا بگداخت ابر از تاب تیغ تو چو موم
بر زمین بشکافت کوه از نعل رخش تو چو نار
کوهها در هم شکستند ابرها بر هم زدند
تازیان اندر عنان و بختیان اندر مهار
پویه کردند از ره باریک بر شمشیر تیز
غوطه خوردند از شب تاریک در دریای قار
ابرها بردی ز گرد اندر سر هر تند شخ
رودها راندی ز خون اندربن هر ژرف غار
کوفتی بر خطه ناکوفته هرگز بران
بادهای تیز قوت ابرهای تند بار
چون علم های گشاده بندهای سبز سوز
با سنان های کشنده شاخ های تیز خار
لشکر یأجوج رخنه ساخته بر کوهسار
راست چو سد سکندر حصن های استوار
شخص هاشان برده از خلقت نهاد نارون
مغزهاشان خورده از غفلت شراب کوکنار
آب خورده با هژبران بر سر هر آبگیر
خواب کرده با پلنگان بر سر هر کوهسار
صبحدم ناگه چو با تکبیر بگشادی عنان
خاست از هر سو خروش گیر گیر و داردار
شد حقیقتشان که اکنون هیچ کس را زان گروه
یک زمان زنهار ندهد خنجر زنهار خوار
بر فرار کوهها کردند یک لحظه درنگ
در مضیق غارها ماندند یک ساعت بشار
تو در آن بقعت پراکندی به یک نعره سپاه
تو از آن تربت برآوردی به یک حمله دمار
چاشتگه ناگشته و نابسته زان بقعت نماند
یک سر پیکار جوی و یک تن زنار دار
مغزهاشان را نثاری دادی از برنده تیغ
خانه هاشان را بساطی کردی از سوزنده نار
سعد و نحس دوستان و دشمنان آمد پدید
چون ظفر کرد از مسیر باد پایان آن شمار
از برای آنکه در پیکارگه روی هوا
پر ستاره آسمان را کردی از دود و شرار
چون سمن زاری کند زین پس سباغ از استخوان
دشت هایی را که از خون کرده ای چون لاله زار
ره نوشتی فتح و نصرت یارمند و پیشرو
بازگشتی بخت و دولت بر یمین و بر یسار
آمد از دهگان سبک پایی که یکجا آمدند
از سوار و از پیاده فتنه جویی ده هزار
تو شبانگه بر گرفتی راه و اندر گرد تو
بسته جان ها و میانها بندگانت استوار
طبع از اندیشه به جوش و جان از آشفتن به رنج
تن ز علت نادرست و دل ز فکرت بی قرار
از میاه راوه بگذشتی به یک منزل چو باد
تا شده تر تنگ های مرکبان راهوار
رفته و جسته ز هول و سهم تیغ و تیر تو
در گشن تر بیشه شیر و تنگ تر سوراخ مار
ره بریدی و تو را توفیق یزدان راهبر
جنگ جستی و تو را اقبال سلطان دستیار
ناگه آمد بانگ کوس سابری از سیرا
راست گویی بود نالان بر تن او زارزار
تو ز غبن ننگ و حرص جنگ شوریدی چنانک
شیر نر شورد ز بانگ آهو اندر مرغزار
در میان گرد بانگ کوس بونصری بخاست
نصرتش لبیک ها کرد از جوانب هر چهار
چون پدید آمد مصاف دشمن پرخاشجوی
تو ز جا انگیختی نعره زنان با سی سوار
زیر ران آن بادپای رعد بانگ برق جه
در کف آن تارک شکاف عمر خوار جان شکار
بر لب دریای کینه آمد و بارید و خاست
خون چون آغشته روین کرد چون سوده شخار
نیز جان جان را بخست از هیبت تابنده تیغ
نیز کس کس را ندید از ظلمت تاری غبار
گشته مانده دستبرد پر دلان اندر نبرد
از دو جانب همچو دست نرد مانده در قمار
خاسته در کوشش از گرز گران زخم سبک
ساخته در حمله با تیغ تنگ تیر نزار
عمر و مرگ آمیخته در یکدگر چون روز و شب
ابر و گرد آمیخته در یکدگر چون پود و تار
تیغ بران مغزهای سرکشان را مشتری
تیر پران عمرهای گردنان را خواستار
آتش خنجر پس پشت آب راوه پیش روی
تو چه گویی مرگ دادی هیچ کس را زینهار
تیغ هندی چون ز خون های دلیران راند جوی
نیزه خطی ز سرهای سران آورده بار
گشته پران از کف او نیزه و زوبین و تیر
در هوا ده تیروار راست در ده تیروار
کشته بر کشته فکنده پشته بر پشته نمود
پنج فرسنگ کشیده طول و عرض رهگذار
تو سبک زان آذری کیشان ز بهر کرکسان
دعوتی بس با تکلف کردی ابراهیم وار
یک سوار رزم ساز از پیش تو بیرون نشد
اینت سعی چرخ و عون بخت و فضل کردگار
سایرا کان نصرت بونصر دید از آسمان
سطوتی دیگر نهیب و لشکری دیگر شعار
دشمنی مرگ تلخ اندر سرافکندش گریز
دوستی عمر شیرین در دلش خوش کرد عار
نه میسر گشتش از ادبار خودساز نبرد
نه مهیا گشتش از اقبال تو راه فرار
چون مخیر شد میان جستن و آویختن
کرد آب راوه را بر آتش تیغ اختیار
در عزیمت جنگ بودش چون بدید آن رستخیز
در هزیمت خویش را بر زد به آب از اضطرار
آب راوه گردنش بگرفت و چندانش بداشت
تا سبک مالک روانش را به دوزخ داد بار
جان او در انتظار زخم شمشیر تو بود
هر شب آن پتیاره اندر خواب دیدی چند مار
من چنین دانم که او این مرگ را فوزی شمرد
زانکه برهانید او را از عذاب انتظار
زین پس آب راوه را چون خدمتی زاینسان بکرد
از سپاه خود شمر وز بندگان خود شمار
تیر مه میدان رزم و موسم پیکار تو
آمد و آورد فتح سایری پیشت نثار
در نهان عصیان همی ورزند رایان سله
ورچه از بیم تو طاعت می نمایند آشکار
این زمستان گر چنین ده فتح خواهی کرده گیر
من بهر ده ضامنم لشکر سوی چالندر آر
کمترین بنده ت منم و اندک ترین عدت مراست
تو بر این عدت مرا بر دیده ایشان گمار
من به توفیق خدا و قوت اقبال تو
نیست گردانم رسوم بت پرستی زین دیار
تا در قلعه من از کشته بپوشانم زمین
تا لب راوه من از برده بپیوندم قطار
وین هنر مشمر بدیع از من که قابل طبع من
هر هنر کو دارد از طبع تو دارد مستعار
ای ز مردان جهان اندر کفایت برده دست
دستبردت شد جهان را صورتی از اعتبار
شاد باش و دیر زی کامروز بزم و رزم را
آفتابی با فروغی آسمان با مدار
رستم ناورد گردی حیدر پیکار ویل
از تو تازه نام رخش و تازه ذکر ذوالفقار
ملک و دین را نصرتی کردی که از هندوستان
این حکایت ماند خواهد تا قیامت یادگار
شغل را چون تو کمر بندی نیابد پادشاه
چاره را چون تو خداوند نیارد روزگار
نام جویی دولت آموزد همی بی شک ترا
نام جویی را چو دولت نیست هیچ آموزگار
بخت تو پیروز باشد بر همه نهمت که او
لشکری دارد قوی از حسن رای شهریار
تا تو را نزدیک او در کار کرد این چاشنی است
گوهر اقبال تو هرگز نگرداند عیار
ای فروزان رای و معطی دست ساکن طبع تو
آفتاب عقل و بحر رادی و کوه وقار
بوم هندوستان بهشتی شد ز فر و جاه تو
بد دلی و نیستی نابود گشت از بیخ و بار
آن ظفر یابی تو در میدان که اهل کفر و شرک
شد ز پیکار تو ناقص دوده و ابتر تبار
وان شجاعی روز کوشش را که همچون روز حشر
زلزله از هیبت تو در جبال و در قفار
و آن جوادی صدر بخشش را که امید جهان
دارد از کف تو معشوق حصول اندر کنار
با گل بر و می جود تو جمع سایلان
ایمنند از زخم خار و بیغم از رنج خمار
ناتوانان گشته از اقبال تو رستم توان
بی یساران گشته از احسان تو قارون یسار
از پی انگشت و کفت آفرید ایزد مگر
خامه گوهر نشان و خنجر گوهر نگار
تا همی پیر و جوان گردد جهان از دور چرخ
پیری او در خزان باشد جوانی در بهار
از جوانی تا به پیری در صلاح ملک و دین
رای پیرت باد با بخت جوانت سازگار
همچنین بادی ز دانش در هنرها چیره دست
همچنین بادی به دولت بر ظفرها کامگار
همچنین از شاخ های بخت بار فتح چین
همچنین در باغ های طبع تخم مدح کار
هم به صدرت قصه های زایران را التجا
هم ز نامت مدح های مادحان را افتخار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - مدح یکی از صدور
شاد باش ای وزیر دولت یار
دیر زی ای گزین سپه سالار
کرده ای جان به پیش ملک سپر
جانت پیوسته باد با کهسار
در مهمی که افتد اندر ملک
زود صد بندگی کنی اظهار
در خراسان و در عراق همی
زآتش فتنه خاست شرار
پر فساد و منازعت کردند
به شقاوت مخالفان اصرار
رایت نصرت تو روی نهاد
سوی دربند آن بلاد و دیار
جزعی خاست از امیر و وزیر
فزعی کوفت بر صغار و کبار
لعل ناگشته صفحه خنجر
گرم نابوده عرصه پیکار
گشت بی نور و ماند بی حرکت
زان نهیب حسام جان او بار
دیده هاشان چو دیده نرگس
پنجه هاشان چو پنجه های چنار
طاعنان را به یک زمان افکند
ناله کوس تو به ناله زار
خشک شد هر چه رود بود چو سنگ
کفته شد هر چه کوه بود چو غار
بازگشتی به فتح و فیروزی
داده اطراف را برای قرار
کرده معلوم بدسگالان را
که چگونه کنند مردان کار
شاه را دیدی آفتاب نهاد
اندر ایوان آسمان کردار
نور گسترد بر تو چندانی
که شدی چون مه دو پنج و چهار
برکشید و چنین سزید که دید
رتبت تو چو چرخ آئینه وار
بازگشتی به سوی هندستان
کارها کرده چون هزارنگار
تا نمای به بت پرستان باز
چند گاهی ز تیغ تیز آثار
لشکری تعبیه کنی که به جنگ
کوه صحرا کنند و صحرا غار
مفرش و سایبان کشی وزنی
بر زمین و هوا ز خون و غبار
پشت اسلام را دهی قوت
چشم اقبال را کنی بیدار
سوی دیوان شرک روی نهی
شب تاری چو کوکب سیار
با محلی چو مهر روزافزون
با سپاهی چون ابر صاعقه بار
از قدوم تو چون خبر برسید
شد زمستان این دیار بهار
هم بدیدند هم به نعمت تو
که هوا شد چو ابر خاک نگار
دشت شد همچو بوستان ارم
باغ شد همچو لعبت فرخار
زین خبر شد به هوش و باز آمد
فتح بیهوش و نصرت بیمار
همه دشت است فوج فوج حشم
همه راه است جوق جوق سوار
کند شد باز شرک را دندان
تیز شد باز رزم را بازار
خودها را گشاده گشت غلاف
تیغ ها را زدوده شد زنگار
باز در مرغزار هندستان
شاخ مردی سعادت آرد بار
از تن گمرهی بریزد پوست
در دل کافری بروید خار
ای عجب مر مرائیان امسال
چند خواهد جست راحت پار
همه دیدند باز روی جدل
همه بردند باز بوی دیار
همه از جان و تن بریده امید
همه از خان و مان شده آوار
کامد آن گردزاد گرد شکر
کامد آن شیر سهم شیر شکار
پسر بو حلیم شیبانی
سرکش و صفدر و یل و سردار
این پدر زان پسر کند اعراض
وان برادر ازین شود بیزار
چاره و حیله کرد نتوانند
که فتاده است کارشان دشوار
گر جهند این و گر فرو بندند
پیش ایشان چو کوه راه گذار
ور بزنهار با تو پیش آیند
ندهد تیغ تیزشان زنهار
کیست اندر زمین هندستان
این شگفتی ز رای خامه شمار
که نلرزد ز هول تو چون مرغ
که نپیچد ز ترس تو چون مار
وقت کار است کار کن برخیز
دشمنان را نداشت باید خوار
هست بر جای خویش مرکز کفر
زود گردش در آی چون پرگار
سطوتی هست این چنین هایل
لشکری هست این چنین جرار
به شعیب و غضنفر این دو هژبر
که سپاه گران سبک بشمار
آن چنان دان که نصرت و فتحند
این عزیزانت بر یمین و یسار
سرکشان سپاه حضرت را
همه بر ساقه و جناح گمار
هم برین تعبیه بران که ظفر
سپهت را نکو برد هنجار
تو چو پیل دمان میانه قلب
پیش بر کن غزات و ره بردار
کوه پوینده در مصاف فکن
مرگ تابنده از نیام برآر
ناشکسته مدار هیچ مصاف
ناگشاده مگیر هیچ حصار
نامه های فتوح کن پران
به سوی پادشاه گیتی دار
در خراسان و در عراق افکن
هر زمان از فتوح خویش آثار
چون گذاری به تیغ تیز نبرد
حق مجلس به جام می بگذار
گاه خون ریز و گاه زرافشان
گاه کین جوی و گاه نیکی کار
برق مانند برمعادی زن
ابر کردار بر موالی بار
جاه و تخت تو دستیار تواند
بادی از جاه و تخت برخوردار
تا کند گوی شکل ثبات
تا کند چرخ تیز گرد مدار
شاه بر تخت ملک باقی باد
با همه عز و ناز و دولت یار
داده یاران به بندگیش رضا
کرده شاهان به چاکریش اقرار
ماه رادیش را مباد خسوف
می شادیش را مباد خمار
تو به نزدیک او به خدمت ها
از همه کس عزیزتر صد بار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - مدح یکی از بزرگان
شادباش ای سپهر آینه وار
که گشادی چو آینه اسرار
نیست معلوم خلق عالم را
که چه بازیچه داشتی در کار
تا تو نیرنگ خویش بنمودی
رنگ گیتی شد از در دیدار
شکم روزگار آبستن
بچه ای زاد چون هزار نگار
روز فرصت ز مهر برد فروغ
باغ دولت ز چرخ دید بهار
یافت سیر و ثبات محکم و راست
ملک ثابت ز کوکب سیار
چرخ زنگارگون زدود چو صبح
تیغ بران فتح را زنگار
بوته مملکت به جوش آمد
گوهر ملک را گرفت عیار
داد اقبال ملک هفت اقلیم
بر جهاندار شهریار قرار
پادشا بوالمظفر ابراهیم
آسمان جاه آفتاب آثار
ملکی خسروی که خوانندش
خسروان جهان ملوک شکار
ملک قطب است و رای او گردون
چرخ نقطه ست و قدر او پرگار
آفتابی است آن سپهر افروز
آسمانی است این زمانه نگار
مهر او را نعیم خلد نسیم
کین او را اثر چرخ شرار
عنصر گوهر قریش از او
بر جهان کبر می کند هموار
تا مزین به نام عالی اوست
روی دنیا و چهره دینار
پادشاها قضا پدید آورد
خلق را بازیی مشعبدوار
به دم جادویی بتفسانید
آتش فتنه کوره پیکار
در شب تیره بلا ماندند
تیغ ها چون ستارگان بیدار
رزم را در زمین پراکن زود
سپهی گشن و لشکری جرار
جوق ها شان سپهر تیرانداز
فوج هاشان درخش تیغ گذار
زنده پیلان بسته را بگشای
شرزه شیران خفته را بگذار
به کله گوشه ای اشارت کن
همه گیتی پیاده بین و سوار
آن ملک زادگان نگر ملکا
به گه حمله بر یمین و یسار
گرز کوبان چو رستم دستان
تیغ داران چو حیدر کرار
ابرها کش به رخش در هر کوه
سیل ها ران به تیغ در هر غار
فرش ها ساز خاک را از خون
پرده ها بند چرخ را ز غبار
سایه رایت ظهیری را
بر جهان سایه همای انگار
مغز گیتی ز جور مست شده است
از سر او ببر به گرز خمار
شربت تیغ قاهری درده
تا ننالد زمانه بیمار
دهن مملکت نخندد خوش
تا سر تیغ تو بگرید زار
هر کجا روی آری از نصرت
پیش نصرت همی برد هنجار
نه قدر سوی تو کشد لشکر
نه قضا پیش تو زند دیوار
آسمانی سزد که پیوسته
بر جهان گردی آسمان کردار
آفتابی روا بود که به طبع
نوربخشی به هر بلاد و دیار
هیچ دانی چه گویم ای عجبی
راست گویی که نیستم هشیار
مغز من خشک شد چو خاک به حبس
تا بماندم چو ریگ بر کهسار
این چه گفتار چون منی باشد
آری گستاخی است در اشعار
کیست اندر همه جهان آخر
از همه خسروان صغار و کبار
که نکرده است تا نخواهد کرد
بندگی تو را به جان اقرار
هر که طاعت نداردت شب و روز
روز روشن کنی بر او شب تار
اگر از سرکشان بی دولت
بکشد سرکشی به نخوت و عار
خویشتن را بدو مکن مشغول
کار او را به روزگار سپار
هیچ دیدی که روزگار چه کرد
پس ازین همه چنین کند همه کار
چه کند بیش از این کند شاها
جای شاهان همی کندت نثار
چرخ گردانت بنده نیک است
به بد و نیک بر جهانش گمار
تا نهد بر کف ولی تو گل
تا خلد در دل عدوی تو خار
طبع آن را بدان کند خرم
جان این را بدین کند افگار
شهریارا جهان گردنکش
گشت حق را تمام خدمتگار
شد به فرمان تو مفوض کرد
عهده عالم اندک و بسیار
دفتر خسروی روی زمین
داشت پیش تو گنبد دوار
تا کنی روشن و گشاده و سهل
هر چه تیره ست و بسته و دشوار
همه گفتار منقطع کردم
گر چه کم نامدم همی گفتار
ملک شرق و شاه غرب تویی
جز خدای جهان نداری یار
زین مبارک رسول خویش بپرس
که زمین کرد زیر پی هموار
باز گو ای سر ملوک زمین
که نکو باز گوید او اخبار
تا در آفاق هیچ شاهی دید
که نخواهد ز تیغ تو زنهار
خسروا نیز دم نیارد زد
بی مراد تو عالم غدار
به بشارت بهشت گشت جهان
نصرت آورد شاخ طوبی بار
نه عجب گر کنون مبشر فتح
پر برآرد چو جعفر طیار
پس ازین شعر فتح گویم از آنک
تیز شد فتح نامه را بازار
تا همی بندد آب در آذر
تا همی بارد ابر در آزار
باش از دولت بهار آیین
همچو آزاد سرو برخوردار
نعمت و جاه و شادی گیتی
بده و برکش و بگیر و بدار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - صفت اسب و مدح عارض لشکر عمادالدین منصور بن سعید
بیار آن باد پای کوه پیکر
زمین کوب و ره انجام و تکاور
هیون ابر سیر تندر آوا
که لنگ و گنگ شد وزو ابر و تندر
تنش چون صورت ارژنگ زیبا
میان چون خامه مانی مصور
جهد بیرون ز چنبر گر بخواهی
کند ناورد گه بر تیغ چنبر
چو آهن صلب و کف خیزدش ز آهن
چو آذر تند و خوی زایدش ز آذر
قلم کردار دست و پایش و گوش
چو نامه در نوردد کوه و کردر
هوا از گرد او چون ابر تیره
روان کشتی او با چار لنگر
چرا تاریک شد از چشم خورشید
چو سمش سرمه گردانید مرمر
جهان رزم را بادی مجسم
زمین صیف را وهمی مصور
رکاب عارض لشکر کشنده
به حسن او کشیده خشم لشکر
عماد دین و قطب ملک منصور
که دولت را به نام اوست مفخر
خداوندی که ذات خلقت اوست
کمال صنع یزدان گرو گر
خجسته نام او بر فرق نصرت
نماینده چو اندر تاج گوهر
نه چون قدرش به بالا هفت گردون
نه چون جاهش به پهنا هفت کشور
ز خلقش کوه بابل خورده آسیب
ز جودش گنج قارون برده کیفر
صفات او ز هر زشتی منزه
خصال او به هر خوبی مشهر
رود انصاف با طبعش پیاپی
دود اقبال با امرش برابر
ز رایش آسمان ملک چونانک
زمین از آفتاب نور گستر
کمال او عروس آیین در آویخت
ز گوش و گردن ایام زیور
خرد با دستگاه جود و فضلش
نخوانده کوه و دریا را توانگر
بزرگا سرورا چون تو نبینند
به گیتی یک بزرگ و هیچ سرور
جهان با حشمتت همدست و همدل
فلک با رتبتت هم پشت و همبر
همانا حزم و عزم تو نهادست
به گرودن بر ثبات و سیر اختر
بگرید کلک تو بر عاج و کافور
بخندد خلق تو بر مشک و عنبر
نیاز از داوری کردن فرو ماند
چو شد امید را جود تو داور
به صحن مرغزار نعمت تو
امل را خوابگاهست و چرا خور
ز گیتی خشکسال بخل برخاست
از آن بارنده کف جود پرور
معالی را نماند روی بی رنگ
مکارم را نگردد شخص لاغر
ثنا را تیز باشد روز بازار
که باشد چون تو در عالم ثناخر
به حسن شعر من بر رادی تو
شگفتی بین که چون افتاد در خور
عطای تو نه معمول و نه مبغض
ثنای من نه منحول و مزور
خداوندا مرا اوصاف خلقت
چو نافه خاطری دارد معطر
میان موج مدح تو چنانم
که اندر ژرف دریا آشناور
نه دست آنکه در پایی زنم دست
نه روی آنکه بینم روی معبر
به جان و تن همی کوشید خواهم
ز بهر در درین دریای منکر
ز مدح تو به مدح کس نیازم
کس از دریا نیازد سوی فرغر
ولیکن بر من امروز از جدایی
شب دیجور شد روز منور
همی بگذارم اینجا قرص خورشید
نهم روی از ضرورت سوی خاور
به ز قوم و حمیم افکند خواهم
به تیمار و عنا رنجور و مضطر
تنی از بهر تو با زاری زیر
رخی از هجر تو با زردی زر
ز تف رنج اندیشه جگر خشک
ز بیم جان شیرین دیدگان تر
معاذالله نیم رنجور و غمگین
ز هجران نگار ماه منظر
دل افروزی که اندر جوی چشمم
خیالش رست چون سیمین صنوبر
گل از جور جمالش روی پرخون
چنار از رشک قدش دست بر سر
شده متروک از آن تصویر مانی
شده منسوخ از آن تمثال آذر
دژم گشته ز رویش روی لاله
خجل مانده ز چشمش چشم عبهر
فراق تو بخواهد گستریدن
ز خار و آتشم بالین و بستر
هوای تو به من برکرد خواهد
زمانه مظلم و آفاق مغبر
همی در پیش برخواهم گرفتن
رهی با سهم دوزخ هول محشر
کشنده آب او بر کوه شمشیر
خلنده خارش اندر خاره نشتر
سمومش گرد کرده آب در حوض
سرابش آب کرده سنگ در جر
ز ترس او هوا را دیده گریان
ز بیم او شفق را چهره اخضر
قضا را داد خواهم شب طلیعه
صبا را کرد خواهم روز رهبر
هژبری بود خواهم آهنین چنگ
عقابی گشت خواهم آتشین پر
مگر عبره کنم شبهای بی حد
پس پشت افکنم شخ های بی مر
چو کشتی از شکم در پنج دریا
برون آیم به پشت خنگ زین ور
برین لاغر تن گردن بریده
که از پولاد سفته دارد افسر
مرا جایی همی باید نهادن
ز باز و چرغ و شاهین راه یکسر
ازیرا سوی صدر تو ازین پس
نباشد قاصد من جز کبوتر
بس آسانست بر تو کز فراقت
نگردد آب عیش من مکدر
ولیکن بخت بد کرده ست بر من
نهاده طبعت اندک پایه برتر
همی چون از رضای شافی تو
در این مدت نصیبم هست کمتر
چنان نالم که بر معشوق عاشق
چنان گریم که بر فرزند مادر
ز من گر زخم من گرداندت شاد
همان یابی به گوش از زخم مزمر
و گر آتش زنی اندر دل من
همان گیری که مغز از دود مجمر
اگر پر زهر گردانی دهانم
زبانم گویدت شکری چو شکر
اگر بر فرق من خشمت ببارد
چو باران ذره از هر تیغ و خنجر
به حق نعمت تو گر گشایم
دری جز خدمتت بر خویشتن بر
همی تا خامه و ساغر به دستم
بود خندان و گریان درد و محضر
مرا در هیچ بزم و هیچ مجلس
مرا بر هیچ درج و هیچ دفتر
نخواهد جز به نامت رفت خامه
نخواهد جز به یادت گشت ساغر
همی تا هال یابد گوی مرکز
همی تا دور دارد چرخ محور
زمین روشن نگردد جز به خورشید
عرض قایم نباشد جز به جوهر
نشسته بر سریر عز مربع
به فرمان تو گردون مدور
به عشرت بر همه رامش توانا
به همت بر همه نهمت مظفر
به رتبت جاه تو گشته مقدم
به مدحت عمر تو گشته مؤخر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در صفت شیر و مدح آن وزیر
بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر
چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر
او آفتاب و همچو مطر اشکش و مرا
در آفتاب نادره آمد همی مطر
گه روی تافت گاه ببوسید روی من
گه بر بکند و گاه گرفت او مرا به بر
گه گفت اگر توانی ایدر مقام کن
گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر
گفتم که حاجتم به تو افزون کنون از آنک
حاجت فزون بود به مه ای ماه در سفر
نه نوگلی و شکر دانم که چاره نیست
از آفتاب و باران کس را به راه در
ترسم ز آفتاب فرو پژمری چو گل
بگدازی ای نگار ز باران تو چون شکر
و ایدر مقام کردن دانی که چاره نیست
چون داد روی سوی سفر نازش بشر
بدرود کردم او را وز وی جدا شدم
در پیش برگرفتم راهی پر از عبر
در بیشه ای فتادم کاندر زمین او
مالیده خون جانوران و بریده سر
نه ز انبهی تواند آمد به گوش بانگ
نه ز دیدگان تواند رفتن برون نظر
چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا
چون داستان وامق پرآفت و خطر
زان آمدم شگفت که از بس بلا و شور
در وی چگونه یارد رستن همی شجر
شد بسته مرکبان را دم از برای آن
کامد به گوش ایشان آواز شیر نر
آمد برون ز بیشه یکی زرد و سرخ چشم
لاغر میان و اندک دنبال و پهن سر
رویش چراست زرد نترسیده او ز کس
چشمش چراست سرخ نبودش شبی سهر
می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود
مانند کوکب سپر از روی چون سپر
مانند آفتاب همی رفت و بر زمین
همچون مجره پیدا از پنجه هاش اثر
از سهم روی و بانگ نخیز و گریز او
هر زنده چشم و گوش همی داشت کور و کر
آنجا که قصد کرد بسان قضاش دید
وانچش مراد بود بیامدش چون قدر
آتش نهاد و خیره بود در میان آب
خورشید رنگ و تیره از او جان جانور
ماننده خور است همیشه به طبع گرم
آری شگفت می نبود گرم طبع خور
از بهر چیست تارک جوشان و ترش روی
چون یافته است دانم بر جانور ظفر
در سهم و جنگ داند رفتن همی چو تیر
وز بد چو تیغ کرد نداند همی حذر
هست او قوی دل و جگرآور ز بهر آنک
باشد طعام او همه ساله دل و جگر
گشت او دلیر و نامور از بهر آنکه او
بسیار برد جان دلیران نامور
خورشید رنگ و فعل شهابست بهر آنک
در مرغزار چون فلک او را بود ممر
گفتم که یارب او را بگمار و چیره کن
بر دشمنان صاحب کافی پر هنر
منصوربن سعید بن احمد که در جهان
چون فضل نامور شد و چون جود مشتهر
گر طول و عرض همت او را داردی سپهر
خورشید کی رسیدی هرگز به باختر
ور آفتاب بودی چون مهر او به فعل
جز جانور نبودی در سنگ ها گهر
ای مدحتت به دانش چون طبع رهنمای
وی خدمتت به دولت چون بخت راهبر
جز خدمت تو خدمت کردن بود ریا
جز مدحت تو مدحت گفتن بود هدر
جودت به خاص و عام رسیده چو آفتاب
فضلت چو روزگار گرفته ست بحر و بر
چرخی و از تو باشد چون چرخ نیک و بد
بحری و از تو خیزد چون بحر نفع و ضر
با رتبت تو گردون بی قدر چون زمین
با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر
در جسم ها هوای بقای تو چون روان
در چشم ها جمال لقای تو چون بصر
من مدحت تو گفت ندانم همی تمام
مانند تو تویی و سخن گشت مختصر
معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست
او را همی بجویم در خاک همچو زر
از فضل خویش دایم رنجور مانده ام
شاخ درخت رنج بود دایم از ثمر
یک همت تو حاصل گرداندم همم
یک فکرت تو زایل گرداندم فکر
از آتش فراق دل آتشکده شده ست
وز آب این دو دیده کنارم همی شمر
از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست
همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر
چون مهرباد روز بقای تو بی ظلام
چون چرخ باد ساعت عمر تو بی عبر
ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات
عمر تو با سعادت و عیش تو با بطر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح عارض لشکر
ای جهان فضل و بحر رادی و کان هنر
روشنت روزست و صافی آب و با قوت گوهر
خواب کرده از تو امن و ملک در یک خوابگاه
آب خورده از تو دین و عدل در یک آبخور
رفعت از قدر تو باید چرخ از آن باشد رفیع
نسبت از حلم تو دارد کوه از آن دارد کمر
فتنه را از هیبت تو گم شود چون مار پای
حرص را از بخشش تو بر شود چون مور پر
شرک را ایمان تو چون کوه دارد مغز خشک
ظلم را انصاف تو چون ابر دارد دیده تر
بی مثال نافذ تو بر ندارد عدل گام
با شکوه سایس تو بر ندارد چرخ سر
دست حزم تو همی گیرد کمرگاه صواب
تیغ عزم تو همی درد جگرگاه خطر
ذکر مجدت در جهان محمدت سازد مسیر
نجم جودت بر سپهر مفخرت گیرد ممر
آفتاب رفعت تو بر کمال افکند نور
نوبهار دولت تو بر ثنا گسترد فر
وقت عفو تو درآید انگبین و می به جوی
روز خشم تو برآید آفتاب از باختر
نیست چون گفتار ملک آرای تو نفع سماع
نیست جز دیدار روز افزای تو نور بصر
چشم سر تو ببیند صورت هر نیک و بد
همچو چشم سر که اندر آئینه بیند صور
بوی گل در بوستان هم طبع اخلاق تو شد
ابر دامن کش نثار او را از آن آرد درر
دستبرد حشمت تو یک نمونه ست از قضا
کارکرد همت تو یک نموده ست از قدر
بر سپهر کامگاری هست قادر عزم تو
چیر دستی را عطارد تیزپایی را قمر
دهر هر حکمی که بیند از تو دارد پیش چشم
چرخ هر امری که یابد از تو گیرد پیش بر
دیده نرگس به رنگ روی بدخواه تو شد
از نهیب آن همی در روز باشد در سهر
چون توان کوشیدن افزون زین که می کوشد عدوت
در نبردت ساخته ست از جان و دل تیر و سپر
تا چو بر و بحر عقل و فضل تو گیتی گرفت
کثرت و بسطت ندارد آب و خاک و بحر و بر
گر تو ابر و آفتابی در جهان ویحک چرا
در عطا خالی نهادی بحر و کان از در و زر
مهر تو چشم امل را نور گرداند ظلام
کین تو کام بلا را زهر گرداند شکر
تا مزین شد به تو دیوان عرض شهریار
عرض کرد اقبال پیشت لشکر فتح و ظفر
از بداندیشان و بدخواهان نماند اندر جهان
یک تن پیکار جوی و یک سر پرخاشخر
کرد و گردانید بانگ خشم و قهر و کین تو
چشم هر بی رسم کور و گوش هر بی راه کر
سطوت بأس و نهیبت آب گردانید و خون
در سر طغیان دماغ و در تن عصیان جگر
کامگاری را دلیل وهم تو بنمود راه
نامداری را علو جاه تو بگشاد در
ای ز کفت زاد بحر جود را آب حیات
وی طبعت رسته باغ علم را شاخ هنر
بر سواران سخن میدان دعوی تنگ نیست
مرکب میدان همی باید که گیرد کر و فر
شاید ار باطل کنی گفتار هر بیداد جوی
چون تو اصحاب خرد را داوری و دادگر
روزها از گفت های من یقین گشتست گمان
سالها از کرده های من عیان گشتست خبر
تا همی روز آرد از شب کلک سحر آرای من
کار دشمن شد چو کار ساحران زیر و زبر
ضحکه را یارب مجال این سپهر سفله بین
سخره را ویحک مجال این سپهر دون نگر
نور تحفه کرد سوی مهر پرتابش سها
آب هدیه برد نزد بحر بی پایان شمر
ای شگفتی از برای چه همی خنجر کشید
آنکه می ز اندوه زد بر پشت پای خوب تبر
فتنه انگیزد همی آن کش نیارد یک بها
آتش افروزد همی آنکش بسوزد یک شرر
عاشقی افتاد در دل خرس را با آن لقا
رهبری کرد آرزو خفاش را با آن صور
گفتم آخر بی محابا من همی ترسم ز خصم
گر بترسد هرگز از روباه ماده شیر نر
تا همی خورشید و ابر روشن و تاریک را
از طبیعت باشد اندر عالم علوی اثر
بادت از خورشید و ابر تخت و جاه اندر جهان
روز دولت نورمند و شاخ نعمت بارور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - مدح نجم الدین شیبانی
ای غزا کار حیدر صفدر
وی سخا پیشه حاتم سرور
قطب ملت زریر شیبانی
مفخر آل و زینت گوهر
چون تو نا کرده گردش ایام
چون تا ناورده گردش اختر
به غزا رفته با هزار نشاط
آمده باز با هزار ظفر
به توکل ز دل بدر کرده
نظر زهره و اتصال قمر
بوستانیت گشته لشکرگاه
مرغزاریت بوده راهگذر
اندرین ره هزار بتکده بیش
کرده ویران به جنبش لشکر
واندران غزو صد حصار افزون
به پی پیل کرده زیر و زبر
تو کشیده سپه به نار آیین
ماکوه از تو در گریز و حذر
وز شکوه تو روشنایی روز
تیره گشته بر اهل کالنجر
لب کفر از نهیب نهب تو خشک
چشم شرک از هراس بأس تو تر
خلق را ساخته معسکر تو
صورتی شد ز عرصه محشر
یک رمه کو دید هرگز کس
که روان شد به روی صحرا بر
هر یکی در میانه دو ستون
اژدهایی فرو فکنده ز سر
گرد رفتارشان به کوه و به دشت
بانگ آیینه شان به بحر و به بر
گر ندیدی که من همی گویم
پیش لشکرگه تو گو بنگر
تا ببیند گزیده پنجه پیل
همه هامون نورد و دریا در
همه عفریت شخص و صاعقه فعل
همه خارا سرین و سندان بر
وآنکه شاهست بر همه پیلان
ای عجب هیکلی است بس منکر
بی ستونیست با چهار ستون
گه برآرد گه دویدن پر
که تکش کرده ساده را کهسار
که پیش کرده کوه را کردر
چون بگردد برادر نکباست
چون تک آورد خواهر صرصر
زو ببیند اگر بنهراسد
چون بر او افکنند ژرف نظر
صورت چرخ و صورت مریخ
صولت باد و نعره تندر
گذر یشکهاش بر پولاد
همچو بر چوب سست زخم تبر
اثر پایهاش بر خارا
همچو بر خاک نرم شکل سپر
عدت ملک پادشاه اینست
حشواتست هر چه هست دگر
سنگ دارد ز بهر خرجش سیم
خاک دارد ز بهر جودش زر
بحر هدیه همی کند لؤلؤ
کوه تحفه همی دهد گوهر
از پی بزم او به ترکستان
بچگان پرورد همی مادر
وز پی رزم او به هندستان
کان همی زاید آهن خنجر
می دوانند رومیان خفتان
می رسانند روسیان مغفر
مرکب از بادیه همی آرند
ادهم و ابرش اشهب و اشقر
کسوت و فرش را پسنده بود
روم و بغداد و بصره و ششتر
به همه وقت ها ازین اجناس
هر کس آرد بضاعتی در خور
که تواند که زنده پیل آرد
تو توانی تو ای یل صفدر
چون تو باید سپاه سالاری
کاین چنین آمد از غزات و سفر
آفرین باید آفرین بر تو
هر زمانی ز ایزد داور
شادزی شادزی خداوندا
کز بزرگی و جاه چون تو پسر
تربت بو حلیم شیبانی
روضه ای شد ز خلد یا کوثر
ملکانه است هدیه تو بر او
راه حضرت به فرخی بسپر
تو مر این هدیه را تباه مکن
از دگر جنس هیچ هدیه مبر
تا ببینی که شهریار جهان
چون فزاید تو را محل و خطر
جای تو در گذارد از اقران
جاه تو برفرازد از محور
تا بیفزاید از زمین آهن
تا بیفروزد از هوا آذر
دولتت باد همدل و هم پشت
نصرتت باد همره و همبر
طلعت دانش تو چون خورشید
قامت رامش تو چون عرعر
کردگارت به فضل یاری ده
روزگارت به طوع فرمانبر
بر تو فرخنده و همایون باد
عمل و شغل و جاه و جای پدر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - مدح سلطان مسعود
بادی مسعود شاه دولت یار
تا ابد کامگار و برخوردار
شهریاری که چرخ بر نامش
گاه دولت کند سعود نثار
کرد عزم غزا و عزمش را
ظفر و فتح بر یمین و یسار
گشته بر مرکب فلک جولان
همچو خورشید نوربخش سوار
از بر آفتاب طلعت او
باز شد چتر آسمان کردار
شده خاک زمین به بوی عبیر
گشته فصل خزان به طبع بهار
تازیان باد گشته زیر عنان
بختیان ابر گشته زیر مهار
دست دولت همی کشد لشکر
چشم نصرت همی برد هنجار
در همه بوم هند هیبت شاه
لرزه افکنده بر جبال و قفار
نیست بر جای مانده یک مردم
نیست بر پای مانده یک دیوار
منهزم گشته هر چه بود سپاه
منهدم گشته بوته پیکار
وان تف تابدار در کوشش
نصرت و فتح را گرفته عیار
در پس این به چند روز کنند
تیغ او کوه و دشت را گلزار
پشت شاهان شود خمیده چو شاخ
دل رایان شود کفیده چو نار
باز در حمله گرز مسعودی
بر کشد سر به زخم همچون مار
بر شود گرد تیره از هر کوه
در شود خون تازه از هر غار
بدرد کفر پیرهن در بر
بگسلد شرک از میان زناز
باز پنهان کند به گرد و به خون
کافری در همه بلاد و دیار
سطوت آن عقاب عمر شکر
ضربت آن نهنگ جان اوبار
شود از تیغ ابر پیکر او
تربت گنگبار دریا بار
مرکبش را چه آب گیر و چه بحر
خنجرش را چه یک تن و چه هزار
ای به روی آفتاب ملک افروز
وی برای آسمان ملک نگار
کرد از همت تو گردون فخر
همت تو کند ز گردون عار
عزم تو در جهان ستاره مسیر
رای تو بر زمین سپهر آثار
رتبت تو که مرکز ملک است
برتر آمد ز گنبد دوار
در بزرگی تو سپهر محیط
کمتر آمد ز نقطه پرگار
صورتی کرد چرخ کلک تو را
تیر گفتار و مشتری دیدار
ساز او از قضا جهان ایمن
امر او در جهان قضا رفتار
عدل را ملک تو پناه و ملاذ
ملک را عدل تو شعار و دثار
عدل معشوق ملک تست به مهر
ملک عدل تو را گرفته کنار
طبع پهن تو بحر گوهر موج
دست راد تو ابر لؤلؤ بار
خورد زنهار جود تو بر گنج
داد رای تو خلق را زنهار
هست ممکن که آب و آتش را
ببرد لطف و عنف تو از کار
هر دو بی ره شوند و نبود نیز
بچه این و آن حباب و شرار
ترس جود تو در کف ضراب
حرص تاج تو در دل کهسار
لعل کردست گونه یاقوت
زرد کردست گونه دینار
گر بجنبد سموم هیبت تو
برنیاید ز آب بحر بخار
ور ببارد سحاب بخشش تو
برنخیزد ز خاک دشت غبار
عدل تو کرد حمله هیبت
تا تن ظلم را نماند قرار
داد تیغ تو شربت ضربت
تا تن فتنه را گرفت عیار
کوه را چون همی نگاه کنم
نیست با بخشش تو دستگزار
چرخ را چون همی نگاه کنم
نبود با محل تو مقدار
بخشش تو ولی دولت را
گنج ها داده بی قیاس و شمار
کوشش تو عدوی ملت را
در دل و دیده کوفته مسمار
هر که راندش ز پیش هیبت تو
ندهدش نزد خویش دولت بار
هر کرا دولت تو کرد عزیز
روزگارش نکرد یارد خوار
تا به باغ جلالتت بشکفت
مملکت را شکوفه ها هموار
عدل چون گل همی بخندد خوش
ظلم چون ابر می بگرید زار
هیچ بیمار و یک شکسته نماند
در جهان ای شه از صغار و کبار
به جز ار آنکه دلبران را هست
زلف و چشم شکسته و بیمار
همه کردارهای نیک تو دید
در جهان هر که بود بدکردار
رسم و کردارهای نیک آورد
شد ز کردارهای بد بیزار
در زمین از هراس و بأس تو بیش
نخورد شیر بره را زنهار
ساخته هر دو با همند چنانک
بره و شیر چرخ آینه وار
تو خداوندی و به جان کردند
همه شاهان به بندگیت اقرار
مرغزار تو گشت روی زمین
مر یکی شاه را در او مگذار
شه شکاری تو چون نماند شه
به ضرورت شوی تو شیر شکار
پیش دارنده زمان و زمین
همه شب برگرفته اند ابرار
از برای دعای دولت تو
دستها همچو پنجه های چنار
اندرین غزو و در چنین صد غزو
کردگار جهانت باشد یار
حاصل آید ز کردگار جهان
کامهای تو اندک و بسیار
شاخ هایی دمد ز همت تو
که همه فتح و نصرت آرد بار
تا بود خاک را به ذات سکون
تا بود چرخ را به طبع مدار
به ظفر شاه بند و شهرگشای
به هنر ملک ران و گیتی دار
شب و روز تو باد خرم و خوش
تا بود روز روشن و شب تار
هر موافق که باشدت بر صدر
هر مخالف که باشدت بردار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - هم در ثنای او
مظفر آمد و منصور شاه گیتی دار
که هست یاور ملک و ز عمر برخوردار
سر سلاطین سلطان تاجور مسعود
که چرخ دارد بر حکم او به طوع مدار
کشید لشکر اسلام سوی خطه ملک
خدای ناصر و دولت معین و نصرت یار
بهار روی فروزانش آفتاب فروغ
به زیر سایه آن چتر آسمان کردار
زنند آینه پیل و زنگ و زد گویی
ز گرد لشکر منصور چرخ آینه وار
ز گرد ابر صفت گرد کوه رعد آوا
قرین فتح و ظفر پادشاه گیتی دار
ز زنده پیلان هر سو چو کوه کوه برفت
چو غارغار شد اطراف راه از آن رفتار
ز چند روز گذر کرد با نشاط و ظفر
به چند روز غزا کرد بر سبیل شکار
به خشت و تیر به هر بیشه عمر و جان بر بود
ز گرگ عمر شکار و ز شیر جان اوبار
فرو گرفت به لشکر چهار گوشه هند
چنانکه تاخت به هر گوشه ده هزار سوار
بکند پایه کفر و بسوخت مایه شرک
به تیغ طوفان فعل و به تیر صاعقه بار
چو گشت نیمی آراسته ز لشکر حق
به اسب و مال و غلام و غنیمت بسیار
بخواست نیز که نفس عزیز رنجه کند
به تیره میغ و به تیره شب و به تیره غبار
زمین هند به چشمش چو نقطه خرد نمود
به گردش اندر لشکر براند چون پرگار
فرو فرستاد از بهر عون و نصرت دین
خیاره کرد سپاهی ز لشکر جرار
بر آن سپاه و بر آن لشکر گران و بزرگ
چو شیر زادی لشکر کش و سپهسالار
به دست و بازوی دولت سپرد خنجر فتح
مثال داد که لشکر به گرد هند برآر
در آن همی نگرم کان هژبر گردنکش
همی سپاه چگونه کشد سوی پیکار
گهی چو رنگ دمان بر فراز کوه بلند
گهی چو شیر ژیان بر کنار دریا بار
به روز روشن راند چو ابرها لشکر
شب سیاه بود همچو اختران بیدار
به زیر رایت او بانگ برکشیده به فتح
چو رعد موکب منصور او به بیشه و غار
همی براند خون و هم برآرد دود
ز هر بزرگ سپاه و ز هر بلند حصار
فتاده روز و شب اندر میان هندستان
نفیر گیراگیر و خروش دارادار
یقین شناسم کاکنون بود برآورده
ز جان شاهان شمشیر او به رزم دمار
ز بت پرستان کشته بود گروه گروه
ز زنده پیلان رانده بود قطار قطار
ز دیوبندان بسته به بند چند نفر
ز ماه رویان کرده اسیر چند هزار
ز گنگبار درین وقت بازگشته بود
گرفته گوهر حق را به تیغ تیز عیار
به گردش اندر پیلان مست قلعه گشای
به پیشش اندر مردان گرد تیغ گذار
مراد و نهمتش آن باشد از جهان اکنون
که خاک بوسه کند پیش تخت شه گه بار
به شاه شرق نماید خجسته دیداری
ز تاجداران سازد به پیش شاه نثار
خدایگانا زین شاهزادگان برخور
سران شهر گشای ویلان لشکردار
بزرگ شاها چون شد عزیمت تو درست
که گرد ملک برآیی یکی سکندروار
سپاه راندی عزم تو هم عنان خزان
رجوع کردی رخش همرکاب بهار
به شادکامی می خواه با هزار نشاط
که نوبهاری بشکفت چون هزار نگار
ز نقش نیسان در چشم صورت دیباست
ز صوت قمری در گوش لحن موسیقار
همیشه تا بود از مهر و ابر نفع جهان
گهی چو مهر بتاب و گهی چو ابر ببار
ز ملک کامل در دیده های عدل تو نور
ز عدل شامل بر شاخه های برگ تو بار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - مدیح ملک ارسلان
بر صفه پادشاه بگذر
و آرایش تخت و ملک بنگر
تا بینی در سرای سلطان
طوبی و نعیم و حوض کوثر
بر تخت نشسته خسرو شرق
منصور مؤید و مظفر
سلطان ملک ارسلان مسعود
تاج ملکان عصر یکسر
بی رنج به کام دل رسیده
از یاری بخت و عون کرکر
بسپرده به پای هفت گردون
آورده به دست هفت کشور
ای نازش کلک و قوت تیغ
ای رتبت بخت و عز افسر
روزی که شد از بلا چو دوزخ
هامون ز سپاه و روز محشر
پر تف سر هر مه سرافراز
پر خون دل هر یل دلاور
پوشیده تن مبارک تو
از نصرت و فتح درع و مغفر
افکنده همای بر تو سایه
زآن رایت سعد ماه پیکر
اندر صف رزم تاختی رخش
ای شاه جهان گشای صفدر
در زیر تو تابدار باره
در دست تو آبدار خنجر
خیزان خیزان چو شیر شرزه
گردان گردان چو باد صرصر
نصرت سپه تو را پیاپی
با رایت تو ظفر برابر
وآن لحظه ز بهر خدمت تو
خورشید پدید شد ز خاور
بر چتر و علامت تو افشاند
هر نور که داشت چشمه خور
آورد عنان تو گرفته
با مرکز ملک سعد اکبر
شد ملک به ساعتی مهیا
شد فتح به لحظه ای میسر
چون قدرت یافت دست دولت
بر چرخ نهاد پای منبر
بخشایش دیده اهل گیتی
از جود تو شاه جودپرور
وآسایش یافت خلق عالم
از داد تو شاه دادگستر
از دولت تو جهان دولت
بفزود جمال و زینت و فر
بر گوهر شب چراغ شد تاج
از گوهرت ای چراغ گوهر
رحمت کردی و فضل چندانک
چون دید زمان نداشت باور
ای آنکه چو تو نبود و نبود
یک شاه دگر به عالم اندر
نه چرخ به پیش تو تواناست
نه کوه به نزد تو توانگر
تو شاه بسنده ای جهان را
حاجت نبود به شاه دیگر
امروز بهار عالم آمد
تا تازه بهار ملک در خور
شد باغ چو بارگاه خر خیز
شد راغ چو کارگاه ششتر
از ابر همه زمین ملون
از باد همه هوا معطر
آراسته تن تذرو رنگین
بر قمری جفت بر صنوبر
هر سر و بنی به رنگ طوطی
در سایه ابر چون کبوتر
شست ابر به اشک روی گیتی
ساقی برجه به سوی ساغر
شد ملک ز سر جوان و تازه
پر کن قدح نبید تا سر
ای شاه به تخت ملک بنشین
می خواه و به یاد ملک می خور
آفاق به دست قهر بستان
افلاک به پای قدر بسپر
ایمای تو را جهان متابع
فرمان تو را فلک مسخر
جاه تو ز عرض عالم افزون
رای تو ز طول چرخ برتر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - ستایش سیف الدوله محمود
چه مرکبست که او را نه خفتن ست و نه خور
چو چرخ پر ز ستاره چو کان پر ز گهر
بسان صورت مانی ز خامه مانی
بسان لعبت آزر ز رنده آزر
رخش بسان رخ من ز عشق آن گلرخ
دلش بسان دل من ز هجر آن دلبر
برو ز دست حکیمان روزگار نشان
درو ز عارض و زلفین آن نگار اثر
غذا دهند مر او را و چون نیافت غذا
ز یافتنش بیابند جای دور خبر
از آن دهند مر او را که چار طبع جهان
بپرورندش تا شد به چنگ دریا در
و یا از آنکه بود دیده چند گاه حصار
حصار گرد آن گرد و نواحی بربر
بسان عشق که پنهانش کرد نتوانند
بسان فضل که هر جایگه شود مضمر
عزیز دارند او را همی همه عالم
که می نسب کند از خلق خسرو صفدر
خدایگان جهان خسرو زمان محمود
که نزد شاهان چون نزد خلق پیغمبر
خرد چو جسمی و نامش درو بسان روان
هنر چو چشمی و ذاتش درو بسان بصر
هزار نکته به هر لفظش اندرون پیدا
هزار فضل به هر نکته اش درون مضمر
به عمر خوش نخفتی شبی سکندر هیچ
اگر بدیدی در خواب تیغش اسکندر
به هیچ حال نگشتی ز بهر آب حیات
اگر بیافته بودی ز جود شاه مطر
چگونه گیرد آرام خان ترکستان
چگونه باشد ایمن به روم در قیصر
که چنگ ویشک بپوشد به پنجه و بتیفوز
ز سهم تیغش در بیشه شیر شرزه نر
ز بیم تیغش بر خویشتن کند نوحه
هر آهنی که کند بدسگال او مغفر
به عالم اندر کس فتح را به نستودی
اگر نبودی با فتح رایتش همبر
چراست از پی شمشیر او ظفر دایم
اگر نه بنده شمشیر او شدست ظفر
اگر نه باد وزانست اصل مرکب او
چرا چو باد وزان باشد او به بحر و به بر
وگرنه بست گرو با فلک چرا چو فلک
به گاه جولان کند به میدان در
وگرنه بنده او شد هلال و بدر چرا
یکیش زیر کف است و یکی به جبهت بر
چهار طبع جهان باشد او به چهار مکان
چهار وقت مخالف برین شگفت نگر
به گاه بودن خاک و به گاه جستن باد
سوی نشیب چو آب و سوی فراز آذر
ایا مظفر پیروز بخت روزافزون
بگیر گیتی و در وی بساط دین گستر
که گشت رای رزین تو را قضا بنده
که گشت امر روان تو را قدر چاکر
همیشه تا که بتابد زمین ز سیر فلک
همیشه تا که بتابد ز آسمان اختر
ز بخت خویش بناز و به ملک در بگراز
به کام خویش بزی و ز عمر خود برخور
به جای باد مقیم آسمان دولت تو
ز آفتاب سعدت بادی همیشه باد انور
به کامگاری بادی گشاده دایم دست
به پادشاهی بادی همیشه بسته کمر