عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹ - مطلع الثالث
همانا فصل تابستان سرآمد عهد تسعینش
که مایل شد به‌ کفهٔ شب ترازو باز شاهینش
چو پرّ باز بود اسپید روز از روشنی آوخ
که ابر تیره تاری‌تر نمود از چشم شاهینش
فلک از ابر ایدون آبنوسی گشته خورشیدش
چمن از باد ایدر سندروسی گشته نسرینش
قمر بدگوهری رخثباکه‌گردون بود عمانثن
سمن بدعنبری بویا که هامون بود نسرینش
به‌کام‌اندر کشید این را زمین از بیم بدگویش
به ابر اندر نهفت آن را فلک از چشم بدبیش
مرآن‌کانون‌که‌مهرافروخت‌درمرداد و شهریور
عیان در آسمان دود از چه در آبان و تشرینش
مر آن درّاعهٔ سندس ‌که بیضا دوخت در جوزا
به‌اکسون‌وشساب‌ایدر جهان‌را عزم تردینش
مر آن بارانی قاقم‌ که خود آراست در سرطان
به قندزگون غمام اینک فلک را رای تبطینش
مر آن آتش که شید افروخت اندر بیشهٔ ضیغم
ز آب ابر اینک آسمان را قصد تسکینش
زره سازد ز آب برکه باد و می‌نپاید بس
که در هر خرگهی روشن بود نیران تفتینش
توگویی تخم بید انجییر خوردست ابر آبانی
که از رشح پیاپی ظاهرست آثار تلیینش
نک از باد خزان برک رزان لرزان تو پنداری
فلک ‌در حضرت‌صدر جهان‌کردست‌ تو خینش
مکان جود و کان جود ابوالقاسم ‌که در سینه
نهان چون کین اهل‌کفر مهر آل‌یاسینش
مخمّر زآب و خاک و باد و نارستش بدن اما
حیا آبش وفا نارش رضا بادش عطا طینش
گر از گردون سخن‌رانی بود شوکت ‌دوچندانش
ور از عمان سمرخوانی بود همت دوچندینش
بیان او که با آیات فرقانست توشیحش
کلام او که با اصوات داودست تضمینش
مکن بوجهل سان ای حاسد بدگوی انکارش
مکن جالوت‌وار ای دشمن بدگوی تلحینش
به‌کاخ اندر کهین شبری فضای هند و بلغارش
به‌گنج اندرکمین‌فلسی خراج چین و ماچینش
فنا رنجی بود محتوم و لطف اوست تدبیرش
قضا گنجی‌ بود مکتوم و حزم اوست زرفینش
به سر دست ‌آورد هرگه ‌نظر بر روی محتاجش
بپا چشم افکند هر گه‌ گذر در کوی مسکینش
بلی پژمان اگر بخشد خراج چین و سقلابش
بلی غمگین اگر بدهد منال روم و سقسینش
به درّ و گوهر آمودست نثر نثره مانندش
به ‌مشک و عنبر آکندست شعر شعری آیینش
چو سحبان ‌العرب ‌شنود دمان ‌سوزد تصانیفش
چو حسان‌العجم بیند روان شوید دواوینش
محیطی‌هست‌جود اوکه‌ممکن‌نیست‌تقدیرش
جهانی هست جاه او که یارا نیست تخمینش
به ‌وهمش ‌گر بپیمایی ‌خجل ‌گردی ‌ز تشخیصش
به فهمش‌ گر بینگاری‌ کسل مانی ز تعیینش
ندانی نیل و طوفان را بود خود پایه زان برتر
که پیمایی به باع یام و صاع ابن‌یامینش‌
ازو چون ‌منحرف‌ شد خصم‌ لازم‌ طعن و تو بیخش
چنال‌چون‌منصرف‌شد اسم‌واجب‌جرّ و تنوینش
زهی فرخنده آن دیوان که نام اوست عنوانش
خهی پاینده آن ایوان‌ که نقش اوست آذینش
وثاق او دبستانی‌که هفت اجرام اطفالش
رواق او گلستانی که نه افلاک پرچینش
نه انبازست در هوش و کیاست پور قحطانش
نه همرازست در فر و فراست ابن‌یقطینش
بلی آن روضهٔ مینو مشاکل نیست رضوانش
بلی این دوحهٔ طوبی مشابه نیست یقطینش
به عالم ‌گر درون از عالم افزون نی عجب ایرا
که‌ نون ‌یک ح‌رف ‌در صورت ولی ‌معنیست خمسینش
به‌نزدش‌چرخ‌صفری‌لیک‌از ‌چرخش فزاید فر
ز یک صفر آری آری پایه ‌گردد سبع سبعینش
خهی قدر تو کیالی ‌که ‌گردونست مکیالش
زهی فرّ تو میزانی‌ که ‌گیهانست شاهینش
جهان مقصورهٔ ویران ز سعی تست تعمیرش
زمان معشوقهٔ عریان ز فرّ تست تزیینش
جلال تست آن خرگه‌ که اجرامست اوتادش
شکوه تست آن صفه ‌که افلاکست خرزینش
فلک نهمار دون‌پرور سزانی با تو تشبیهش
جهان بسیار کین‌گستر روانی با تو تزکینش
عنودی ‌کز تو رخ تابد به دوزخ قوت زقّومش
حسودی ‌کز تو سر پیچد به‌ نیران‌ سجن ‌سجینش
ز فرت فر آن دارا که فرمان بر ممالیکش
ز بختت‌ بخت‌ آن ‌خسرو که ‌سلطان‌ بر سلاطینش
غیاث‌الملک و المله فلک‌فر حشمت‌الدوله
که بر نُه چرخ و هفت اختر بود نافذ فرامینش
جهان آشفته‌دل روز نبرد از برق صمصامش
سپهر آسیمه‌سر گاه جدال از بانگ سرغینش
عطای اوست آن مطبخ که مهر آمد عقاقیرش
سخای‌ اوست ‌آن ‌مصنع ‌که ‌چرخ ‌آمد طواحینش
چو بر ختلی گذارد کام باج آرند از رومش
چو از هندی زداید زنگ ساو آرند از چینش
به‌زنگ‌ اندر زلازل‌ چون‌ که‌ بر عارض بود زنگش
به چین‌ اندر هزاهز چون‌ که بر ابروفتد چینش
به‌ گاه کینه حدادی ‌که البرزست فطیسش
به وقت وقعه قصابی ‌که مریخت سکینش
به نطع رزم هر بیدق‌ که از مکمن برون راند
برد در ملکت بدخواه و بخشد فرّ فرزینش
چو ‌در کین ‌طلعت ‌افروزد دنیایش گوی خرّادش
چو بر زین قامت افرازد ستایش جوی بر زینش
به صولت پیل ‌کوشنده به دولت نیل جوشنده
نه بل صولت دو چندانش ‌نه ‌بل ‌دولت دو چندینش
گرفتم ‌خصم رویین‌تن سرودم حصن رویین‌دز
زبون دیوانه‌یی آنش نگون ویرانه‌یی اینش
یکی‌شیرست ‌آتش‌خوی‌و آهن‌دل که در هیجا
نماید خشک چوبی در نظر بهرام چوبینش
چو گاه کینه لشکر بر سما شور هیاهویش
چو وقت وقعه موکب بر سها بانگ هیاهینش
کم از برفینه پیلی صدهزاران ریو و رهامش
کم از گرینه شیری صد هزاران ‌گیو و گرگینش
پدرش آن گرد عمان‌بخش گردون‌رخش دولتشه
که با این فر و مکنت آسمان می‌کرد نمکیش
برفت و ماند ازو نامی‌ که ماند تا جهان ماند
زهی احسان‌که تا روز جزا باقیست تحسینش
برفت و ماند ازو پوری ‌که پیر عقل را قائد
تبارک آن پدر کز فر و دانش پور چونینش
نیاش آن خسرو صاحبقران ‌کز فرهٔ ایزد
روان چونان‌ که جان و جسم فرمانبر خواقینش
به کاخ اندر چو رویین صدهزاران گرد نویانش
به‌ جیش اندر چو زوبین‌ صدهزاران نیو نوئینش
ز شوق جان‌فشانی در صف هیجا دهد بوسه
به خنجر حنحر سنجر به زوبین نای زوبیش
زند با راستان از بهر طاعت رای چیپالش‌
نهد بر آستان از بهر خدمت روی رویینش
چوزی ایوان نماید رای و سازد جای بر صدرش
جو بر یکران نماید روی و آرد پای بر زینش
چو بر عرش برین بینی یکی فرخنده جبریلش
چو بر باد بزین یابی یکی سوزنده بر زینش
ملک با خوی این دارا چرا نازد به اخلاقش
فلک با خام این خسرو چرا بالد به تنینش
ملک‌ کی با ملک همسر فلک‌ کی با کیا همبر
ز فضل آن فایده یابش ز بذل این زایده چینش
فلک گر بالد از هوری ملک نازد به دستوری
که صد خورر باستین دارد نهال رای جهان‌بنیش
سمی مصطفی آن صاحب صاحب لقب ‌کامد
امل آسوده از مهرش اجل فرسوده از کینش
ز حزم اوست دین ایزدی جاری تکالیفش
ز رای اوست شرع احمدی نافذ قوانینش
بیانش‌کز رشاقت پایه بر جوزا و عیوقش
کلامش‌کز براعت طعنه بر بیضا و پروینش
تو گویی کلک مانی بوده نقاش عباراتش
تو گویی نطق عیسی بوده قوّال مضمامینش
اگر دشمن شود فربه ز کلک اوست تهزیلش
وگر ملکت شد لاغر ز عزم اوست تسمینش
فصاحت‌چیست مجنونی ‌که لفظ اوست لیلاین
بلاغت کیست فرهادی‌که‌کلک اوست شیرینش
در اشعار بلاغت بس بود اشعار شیوایش
در اثبات رشاقت بس بود ابیات رنگینش
مقام مصطفی خواهی بخوان اخبار معراجش
نبرد مرتضی جویی ببین آثار صفینش
وزیرا صاحبا صدرا درین ابیات جان‌پرور
دو نقصانست پنهانی‌که ناچارم ز تبیینش
یکی در چند جا تکرار جایز در قوافیش
نه تکراری ‌که دیوان را رسد نقصان ز تدوینش
یکی در چند شعر ایطا نه ایطایی چنان روشن
که باشد بیمی از غمّاز و باکی از سخن چینش
نپنداری ندانستم بدانستم نتانستم
شکر تب‌خیز و دانا ناگزیر از طعم شیرینش
وگر برخی قوافیش خشن نشگف‌کز فاقه
پلاسین ‌پو شد آنکو نیست سنجان و پرندینش
قوافی نیست‌کژدم تا دو خشت تر نهم برهم
پس از روزی دو بتوانم بدین تدبیر تکوینش
قوافی را لغت باید لغت را من نیم واضع
که ‌رانم طبع ‌را کاین ‌لفظ ‌شایسته‌ است بگزیش
زهی حسان سحر آرای سِحرانگیز قاآنی
که حسان‌العجم احسنت‌گو از خاک شروینش
تبارک از عباراتش تعالی ز استعاراتش
زهی شایسته تبیانش خهی بایسته تقنینش
حکایت گه ز جانانش شکایت گه ز دورانش
نگارش گه ز نیسانش‌ گزارش‌ گه ز تشرینش
ز جانان مدح و تعریفش ز آبان وصف و توصیفش
به‌ گیهان ‌سبّ و تقریعش به ‌گردون ذم و تلعینش
گهی بر لب ز بوالقاسم ثنا و بر رخ آزرمش
گهی بردم ز حشت شه دعا و در دل آمینش
گهی از یاد دولتشه ز محنت لکنه در دالش
گهی‌از ذکر حشمت‌شه ز عسرت لثغه در شینش
گه از صاحب ‌ثنا گفتن ولی با شرم بسیارش
گه از هریک دعا گفتن ولی با قصد تأمینش
گهی در شعر گفتن آن همه اصرار و تعجیلش
گهی‌ در شعر خواندن این‌ همه‌ انکار و تهدینش
گهی عذر قوافی خواستن وانطور تبیانش
گهی برد امانی بافتن وان طرز تضمینش
کنون از بارور نخل ضمیرم یک ثمر باقی
همایون‌باد نخلی ‌کاین رطب باشد پساچینش
دو مه زین پیش‌ کم یا بیش بودن چاکر میری
که‌ کوه بیستون را رخنه بر تن از تبرزینش
مرا با خواجه‌ تاشی دیو دیدن داد آمیزش
که صحن‌چهره قیرآگین‌بدی‌از رای تارینش
ز می آموده اندر آستان هر شب صراحیش
به بنج آلوده اندر آستین هردم معاجینش
گهی از بی‌نبیذی‌ کیک وحشت در سراویلش
گهی از بی‌حشیشی‌سنگ‌محنت در تساخینش
چو جوکی موی‌سر انبوه‌و ناخنهای‌دست و پا
دراز و زفت و ناهنجار چون بیل دهاقینش
اگر لاحول پاس من نبودی حافظ و حارس
ز شب تا چاشتگه نهمار گادندی شیاطینش
به‌من چون‌دیو در ریمن ولی‌من‌از ش‌ش ایمن
بلی چون مهر نورانی‌کرا یارای تبطینش
نهانی خواجه با او رام چونان نفس با شهوت
ولی‌وحشت‌ز من چون معده از حب‌السلاطینش
ضرورت را بریدم زوکه تا در عرصهٔ محشر
بپیوندم ابا پیغمبر و آل میامینش
خلاف امر یزدان بود و شرع پاک پیغمبر
رضای‌ خواجه‌ای‌ چو نان که‌ چونین زسم و آیینش
گرفتم خواجه‌ کوثر بود کوثر ناگوار آید
چو آمیزش به‌ غسّاقش چو آلایش به‌ غسلینش
ازین پس مادح پیغمبر و دارای دورانم
که ستوار ست پغمبر ز دارا ملت و دینش
الا تا آب نبود کار جز ترطیب و تبریدش
الا تا نار نبود فعل جز تجفیف و تسخینش
ملک پیوسته با چرخ برین انباز اورنگش
کیان همواره با مهر فلک همراز گرزینش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰ - د‌ر ستایش سید انبیاء صلی ا‌لله علیه و آله
چه ماه بود که از خانه کرد طلوع
که کرد از پی تعظیمش آفتاب رکوع
به چشم صورت و معنی توان مشاهده کرد
کمال قدرت صانع در اینچنین مصنوع
مرا ز هرچه در آفاق طبع مستغنی است
ولی به عشق تو چون تشنه‌ام به آب وَلوع
ولوع تشنه به آب ارچه اختیاری نیست
مرا به عشق‌ تو اینک به اختیار ولوع
ترا لبی است چو چشم بخیل تنگ و مرا
برو دو چشم بخیلی نمی‌کند ز دموع
عنان سیل توانیم تافتن به شکیب
عنان ‌گریه نیاریم تافتن ز هموع
علاج هرچه در آفاق ممکن است ولی
علاج چشمهٔ چشمم نمی‌شود ز نبوع
نظر ز صید غزالان دشت عشق بپوش
اذا الخوادر فیها عن المهاه تروع
شمیم عنبر از آن زلف مشکبیز آید
به عنبرین‌ خطش آن زلف شد مگر مشموع
اذا اراک یغنی الفواد من طرب
کان حمامهٔ بان علی الاراک سجوع
کند دو چشم تو با ما به جای ناز نیاز
بلی ز مست نباشد عجب خضوع و خشوع
چه معجز است ندانم به زلف مفتولت
که خاطرم ز پریشانیش بود مجموع
چه شد که فتنهٔ بیدار چشم فتانت
به عهد خسرو آفاق کرده قصد هجوع
زمین و هرکه بر او خادمند و او مخدوم
جهان و هرچه در او تابع‌اند و او متبوع
به شکل عقرب جراره‌ایست شمشیرش
که جان نمی‌برد از زهر قهر او ملسوع
بود به دعوی آجال حجتی قاطع
ولیک رشتهٔ آمال خصم ازو مقطوع
درون عالم امکان وجود کامل او
چنان غریب نماید که دل درون ضلوع
خیال سطوت او خصم را بدرد دل
به حیرتم‌که چه بر خصم می‌رود ز وقوع
ز چین ابروی قهرش عدو کند فریاد
بر ‌آن صفت‌ که ز دیدار ماه نو مصروع
بود به دهر ز هر عصر عصر او ممتاز
چغان‌ که عید ز ایام و جمعه از اسبوع
اگر چه از سخط روزگار دون‌پرور
سواد دیده ی حق‌بین او بود مفلوع
ولی هنوز ز بیم زبان خنجر او
به وقت وقعه رود رود خون ز چشم دروع
بصیرتیست مر او را به چشم سر که بر او
نهفته نیست یکی نکته از اصول و فروع
سخنوران سپس مدحت خدا و رسول
به نام ناهی او نامه را کنند شروع
به حلم و همت او کوه و کان قرین نکنم
که هیچ عذر نباشد درین خطا مسموع
به‌ کوه قاف برابر چسان ‌نهم قیراط
به بحر ژرف مقابل چسان نکن بنبوع
زهی ملک سیری‌ کز کمال قوت نفس
چو سالکان مجرد گرفته پیشه قنوع
زبان به وصف تو قاصر چو در بهار نهار
جهان ز عدل تو خرم چو در ربیع ربوع
چو خصم فاعل‌کین توگشت رفعش‌کن
به حکم قاعدهٔ‌ کلّ فاعلٍ مرفوع
نیاز نیست به تعریف جود دست ترا
که خود معرف حودگشته ازکمال شیوع
شهان ملک سخن را به حضرت تو نیاز
مهان بزم هنر را به دانش تو بخوع
ز هرکرانه به‌کاخ تو کرده‌اند نزول
ز هرکناره به قصر تو جسته‌اند هبوع
بزرگوارا دارم طمع‌ که برهاند
عنایت توام از کید روزگار خدوع
تو دانی اینکه بزرگان این دیار از شعر
چنان رمند که زاهد ز فعل نامشروع
به خاکپای عزیزت هنر چنان خوار است
که مال درکف فیاض و زر به چشم قنوع
مرا ز شعر همان منفعت‌که دهقان را
به خشک‌سال ز کشت زمین نامزروع
عجب‌تر آنکه کسی جز تونی که بشناسد
قشور را ز لباب و نجیع را ز نجوع
اگر به چون تو کریمی‌ کنم شکایت حال
مرا مگوی حریص و مرا مگوی هلوع
نه سفله‌طبع بود بخردی‌که بهر معاش
بر آستان‌ کریمان‌ کشد نفیر ز جوع
کمال سفلگی آن را بود که شام و سحر
کند به د‌ونان بهر دو نان ز جوع رجوع
گهی ز بهر خوش آمد شود دخیل بخیل
گهی ز روی تملق ‌کند رکوع وکوع
غرض به بزم خداوندگار من بگذر
ز من سلام رسانش به ‌صد خضوع و خشوع
پس از سلام ز من بازگو به حضرت او
که ای ز خشم تو کودک به بطن مام جزوع
تویی‌ که می‌کنی از یک نظاره قلع جنود
تویی که می کنی از یک اشاره بیخ قلوع
تویی‌ که دشمن مال خودی ز فرط نوال
ازآن به خلق مفیضستی و به خویش منوع
تویی سکندر و جود تو هست آب حیات
همه چو خضر ازو بهرهٔاب و خود ممنوع
به نزد خلق عزیزست زر به نزد تو خوار
چو کذب پیش عدول و خطا به نزد وزوع
ز بهر جود تو زانرو مهان هفت اقلیم
به درگه تو گرایند از بلاد شسوع
نه در دیار تو جز بحر و کان‌ کسی مظلوم
نه در زمان تو جز سیم و زر تنی مفجوع
مرا چو خویش شماری مگر ز غایت لطف
که می‌نخواهیم از بهرکسب مال ولوع
بلی ولوع نیم از غنای طبع ولی
به حد خویش بود هر سجیتی مطبوع
قناعت است پسندیده نزد اهل هنر
ولی نه چندان‌ کز جان طمع شود مرفوع
نه عاملم‌که مرا مایه ز انتفاع عمل
نه زارعم‌ که مرا بهره ز ارتفاع زروع
منستم و هنری کان درین دیار بود
چنان‌ کساد که در تاب آفتاب شموع
حدیث فضل نپرسد ز من‌ کس آنگونه
که جاهلین عُذَر جریزه از مخلوع‌
ز بیم دادن فلسی چنان نفور از من
که عاملین ولایت ز حاکم مقلوع
کنون یکی ز دو مقصود من ز لطف بر آر
به‌شکر آگه خدایت به‌خلق‌خواست نفوع
نخست آنکه نوازی مرا و نپسندیم
در آب و آتش قلب حریق و عین دموع
به شرط آنکه چو حربا به شب ندارم پاس
که ‌کی نماید از مشرق آفتاب طلوع
و‌گر به چشم تو خوارم چو سیم و زر مگذار
که خوارتر شوم از کثرت سؤال قنوع
مرا اجازهٔ ری ده مگر به همت شاه
سپاه حادثه و جیش غم شود مدفوع
عنان به مدح پیمبرگرای قاآنی
که آفتاب سعادت عیان شود ز نقوع
شهنشهی‌ که ز روز الست لفظ وجود
شدست از پی فرخنده‌ذات او موضوع
به نام ختم رسل ختم کن سخن که خدای
ازو رسالهٔ ابداع را نمود شروع
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱ - د‌ر ستایش رواق منور امام ثامن ضامن السلطان علی بن موسی الرضا علیه‌الآف التحیة و الثناء و تاریخ سال تعمیر و نگارش آن
زهی به منزلت از عرش برده فرش تو رونق
زمین ز یُمن تو محسود هفت‌کاخ مطبَّق
تویی‌ که خاک تو با آب رحمت است مخمر
تویی‌که فیض تو با فر سرمدست ملفّق
چو دین احمد مرسل مبانی تو مشید
چو شرع حیدر صفدر قواعد تو موثق
ز هرچه عقل تصور کند فضای تو اوسع
ز هرچه وهم تخیل‌ کند بنای تو اوثق
ز آستان تو حصنی است نه سپهر معظم
ز خاکروب تو گردیست هفت‌کاخ مروق
کدام مظهر بیچون بود به خاک تو مدفون
که از زمین تو خیزد همی خروش اناالحق
حصانت تو بر از صد هزار حصن مشیّد
رزانت تو بر از صدهزار کوه محلق
ز بس رفیعی و محکم زبس منیعی و معظم
به راستی‌ که خموشیست در ثنای تو اوفق
چنان نماید سرگشته در فضای تو گردون
که در محیط یکی بادبان‌ گسیخته زورق
به نزد نزهت تو نزهت بهشت مضیع
به‌ جنب ساحت تو ساحت سپهر مضیق
ز صد یکی نتواند حدیث وصف توگفتن
هزار صاحب و صابی هزار صابر و عمعق
چو بر فرود سپهر برین که پردهٔ نیلی
به دامن تو نمودار هفت طارم ازرق
سپهر را بشکافد ز هم تجلی نورت
چنان‌که صخرهٔ صمّا شود ز صاعقه منشق
چه قبه‌یی توکه گر رفع پایهٔ تو نبودی
زمین شدی متزلزل بسان تودهٔ زیبق
چه‌ بقعه‌ای‌ تو که نبود بهای یک‌ کف خاکت
هزار تخت مرصع هزار تاج مغرق
چه‌ سده‌ای‌ تو که‌ در ساحت‌ تو هست هماره
اساس شرع منظم امور کفر معوق
چه‌کعبه‌ای‌تو که‌ اینک ز بهر طوف حریمت
دمی ز پویه نیاساید این تکاور ابلق
کدام‌ کاخ همایونی ای عمارت میمون
که هست برتری سده‌ات ز سدره محقق
کدام بقعهٔ میمونی ای بنای همایون
که از سُمُوّ سموات برده قدر تو رونق
کدام آیت رحمت به ساحتت شده نازل
که‌ می‌زند ز شرف عرصه‌ات‌ به‌ عرش برین دق
تویی‌ که خاک تو را همچو تاج از پی زیور
فلک نهاده به تارک فرشته هشته به مفرق
تویی ‌که چرخ ترنجی درین سرای سپنجی
ز شکل طا ق رواقت دهان‌م‌شاده چو فسنق
چنان ‌که ‌هوش به ‌سر فیض ‌با فضای ‌تو منضم
چنان‌که روح به تن روح با هوای تو ملصق
ز بهر حفظ فضایت قضا ز روز نخستین
به‌گرد بازهٔ خاک از محیط ساخته خندق
اگر به طور تجلی ‌کند فروغ فضایت
شود ز جلوهٔ آن طور چون تراب مدقق
به سر سپهر برین را بود هوای پریدن
بدان امید که‌ گردد به خاک ‌کوی تو ملحق
ز نور بیضهٔ بیضا ربوده فر تو فره
فراز طارم امکان زده ‌است قدر تو بعدق
فرود قبهٔ تو ماند این زبر شده خرگه
به‌کوی خاک به دامان آسمان معلق
عیون اهل خرد از غبار توست مکحل
رقاب خلق به طوق پرستش تو مطوق
به نزد قبّهٔ عالیت هفت‌ گنبد گردون
چو پیش کوه دماوند هفت دانهٔ جوزق
دلی‌که نیست هواخواه آستان تو بادا
طعین تیغ مصیقل نشان سهم مفوق
اگر نه مرکز چرخستی ای بنای مشید
چرا به ‌گرد تو می‌‌گردد این دوازده جوسق
ز صد یکی ز فزون اندکی نمود نیارد
شمار منقبتت را دوصد جریر و فرزدق
مگر تو مقصد ایجادی ای رواق معظم
که هست‌هستی نه چرخ از وجود تو مشتق
مگر سراچهٔ عدلی‌ که در هوای تو تیهو
مقام امن نیابد مگر به چنگل باشق
مگر تو روضه سلطان هشتمی ‌که به خاکت
کند ز بهر شرف سجده هفت طارم ازرق
خدیو خطهٔ امکان‌که از عنایت یزدان
فراز خرگه لاهوت برفراشته سنجق
علی عا‌لی اعلی ام‌ام ثامن ضامن
که از طفیل وجودش وجود گشته منسق
سپهر عدل مهین‌گوهر محیط خلافت
جهان جود بهین‌زادهٔ رسول مصدق
قوام دهر نظام جهان وسیلهٔ هستی
امین شرع ولیّ خدا خلیفه ی بر حق
زهی عظیم بنا بقعه‌ای‌که هست ز فرّت
بنای شرع مشید اساس عدل محلق
چو بود طاق رواق تو از نقوش معرا
چو از طراز هیولا جمال هستی مطلق
سپهر مرتبه شعبانعلی‌که باد وجودش
به روزگار موید ز کردگار موفّق
نمود عزم‌که‌گردد حدود طاق رواقت
به طرز قصر سنمار و بارگاه خورنق
به نیل و دوده و گلغونه و مداد مزین
به زر و نقره و شنگرف و لاجورد منمّق
به سعی باقر شاپور کلک مانی خامه
که شکل پیل کشد نوک خامه‌اش به پر بق
به لوح صنع مجسم‌کند بدایع‌کلکش
نسیم مشک و شمیم عبیر و نکهت زنبق
چنان‌که نیز مصور کند به صنعت خامه
نعیب زاغ و نعیق‌ کلاغ و صیحهٔ عقعق
به رنگ‌ریزی‌ کلکش‌ کند عیان به مهارت
نشید بلبل و پرواز سار و جنبش لقلق
به ساحت تو رقم‌ کرد نقشها که ز رشکش
زبان اهل بیان چون زبان خامه شود شق
چو گشت چنبر و سقف تو از نقوش نو آیین
چو نای فاخته و گردن حمامه مطوق
نهال فکرت قاآنی از سحاب معانی
به بوستان سخن‌گشت در ثنای تو مورق
پس از ورود سرود از برای سال طرازت
زهی زمین تو مسجود نه رواق معلق
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳ - د‌ر ستایش امیرکبیر میرز‌ا تقی‌خان رحمه‌الله فرماید
کرد چون خسرو منصور ز ری عزم عراق
در میان من و منظور من افتاد فراق
دهر از ظلمت شب غالیه‌گون بود هنوز
کان بت غالیه‌مو بیخبر آمد به وثاق
طاق ابروی سیاهش به ستمکاری جفت
جفت‌گیسو‌ی درازش‌ به دلازاری طاق
آن یکی گفتی بر صبح ز شامست دو طوق
وین دگر گفتی بر سیم ز مشکست دو طاق
بر لبش روح چو فرهاد به شیرین مایل
بر رخش حسن چو پرویز به شکّر مشتاق
در حلاوت لب شیرینش نتیجهٔ شکر
در صباحت رخ رنگینش نبیرهٔ اسحاق
چهرش اندر خم زلفین سیه‌ گفتی هست
زهره با ذوذنبی جفت و مهی با دو محاق
یا یکی عدل درآویخته با وی دو ستم
یا یکی صدق درآمیخته با وی دو نفاق
نه چو او در همه چیستان‌ کس دیده صنم
نه چو او در همه ترکستان‌ کس دیده و شاق
الغرض آمد و بنشست و ز مخموری شب
کرد خمیازه و هی اشک فشاند از آماق
زود برجستم و یک شیشه میش آوردم
که‌ گوارنده‌تر از شهد روان بد به مذاق
شیشهٔ می را شریان بگشادم ز گلو
بهر آن را که ز بسیاری خون داشت خناق
واعجب‌ترکه ‌ز شریانش ‌چو بگرفتم خون
ز امتلا باز درافتاد همان دم به فواق
ریختمش ازگلوی شیشه چو در کام قدح
کرد از آن راح دلم نکهت روح استنشاق
دفع خمیازهٔ وی‌کردم از آن عطسهٔ روح
که بدی نکهت آن زهر بلا را تریاق
مر مرا دید به هر حال مهیّای سفر
موزه در پا و عصا بر کف و پاتابه به ساق
گفت زینجا به‌کجا داشتی ایدون آهنگ
گفتم ای شور بتان راست بگویم به عراق
چون‌ شنید این‌سخن‌آهنگ‌جزع کردو زجزع
‌گهر افشاند به ‌‌گلبرگ و شدش طاقت طاق
گفت قاآنی احسنت چه رو داد ترا
کالفت شوق بدل‌‌ گشت بدین کلفت شاق
نه تو گفتی ز تو تا حشر نبرّم پیوند
چون‌ شد آخر که چنین زود شکستی میثاق
تا به‌کی راه مخالف زنی اندر پرده
راستی راه دگر زن‌ که نیی از عشاق
محرم خانه و آنگاه بدین حیلت و غدر
محرم‌کعبه و آنگاه بدین‌کفر و شقاق
هجر سهلست بدین هیات و ترکیپ چسان
رفت خواهی به سفر بی‌بنه و خیل و رفاق
خاصه این فصل‌که چون باده‌ گساران لاله
دارد از بادهٔ ‌گلرنگ به‌ کف‌ کأس دهاق
بهتر آنست‌که تا لاله به‌کف دارد جام
باگلی نوشی در پای‌گل سرخ ایاق
جنبش سرو نوان بین به لب آب روان
وز پی عیش بر او نقد روان‌کن انفاق
مکن آهنگ عراق ایدر و در سایهٔ سرو
راست بنشین و بخور باده به آهنگ عراق
گفتم ای مه‌ گله‌ها دارم از چرخ و زمین
که تفو باد برین نه فلک و هفت طباق
از پی رزق بدین فضل و هنر ناچارم
که به بلغار بباید شدنم یا قبچاق‌
دیرگاهیست‌ که از سفلگی و بیمهری
بدل شهد مصفا دهدم سم زعاق
دفتر نظم معاشی‌ که مرا بود قدیم
باد سرخ آمد و بر باد سیه داد اوراق
بس که حرفم چو طبیبان ز علاجست و دوا
می‌نگویم‌ سخن از اطعمه‌همچون به‌سحاق
هیچ‌ کس را نبود خواهش دامادی من
دختر طبع مرا بسکه‌ گرانست صداق
بکرهای سخنم را به خطا خاطب دهر
عقد نابسته دهد زود بیکره سه طلاق
به کنیزی دهم آن پردگیان را به امیر
به غلامیش‌گرم بخت دهد استحقاق
اعتضاد ملک و ملک‌که از بدو وجود
بهتر و مهتر ازو یاد ندارد آفاق
خواجهٔ عصر اتابک که پس از بارخدای
هست دست‌ کرمش جانوران را رزاق
با نسیم کرمش نار نماید ترطیب
با سموم سخطش آب نماید احراق
ای‌ که مانند غلامان به ارادت شب و روز
خدمتت را فلک ازکاهکشان بسته نطاق
هر درختی که به دوران تو شاخ آرد و برگ
به ثنای تو سخنگوی شود چون وقواق
خرد ار رزق خورد رای‌تو هستش رازق
عدم ار خلق شود حکم تو هستش خلاق
زمیستی به تواضع فلکی در رفعت
قمرستی به شمایل ملکی در اخلاق
ظلم در عهد تو مظلوم‌تر از طفل رضیع
جود در دور تو مبغوض‌تر از کودک عاق
عزمت از وهم ‌گرو گیرد در روز رهان
رخشت ازباد سبق جوید هنگام سباق
خرگه جاه ترا دولت و بختست ستون
درگه قدر ترا نصرت و فتحست رواق
با دل راد تو ایام برست از فاقه
باکف جود تو آفاق بجست از املاق
خنگ اقبال ترا چنبر چرخست رکاب
جیش اجلال ترا ساحت عرش است یتاق
کشتی حلم ترا تودهٔ غبرا لنگر
آتش خشم ترا صخرهٔ صمّا حراق
با کف جود تو کالای کرم راست رواج
با دل راد تو بازار سخن راست نفاق
نیست با بارقهٔ خنجر تو برق بریق
نیست چون رفرف اگر چند سریعست‌ براق
هرچه‌اغراق‌کنم وصف تو نتوانم از آنک
پایهٔ وصف تو آنسوترک است از اغراق
تا قضا دفتر قدرت را شیرازه زده
نافریدست چو تو فردی در حسن سیاق
بسکه بگذاشته با دست ایادی‌کرمت
همه را فاخته سان طوق منن بر اعناق
بس‌ عجب نی که به عهد تو ز مادر زایند
خلق زین پس همه چون فاختگان با اطواق
نطق شیرین دلاویزتر از راه دوگوش
خلق را چاشنی روح دهد در اذواق
عندلیبی تو و حساد تو مشتی وزغند
کز پی نقنقه پر باد نمایند اشداق
خلد ز آرایش بزم تو شود مات چنان
روستایی‌که به شهری‌گذرد در اسواق
اندر آن روزکه آهنگ محارات‌ کنند
راست چون سیل دفاق از دو طرف خبل عتاق
گوش را دمدمهٔ‌ کوس بدرد پرده
روح را چاشنی مرگ درآید به مذاق
خنجر آژده چون نجم ز هرسو طالع
تیغ صیقل زده چون برق ز هر سو براق
گرد با تیغ ملاصق شده و خاک به خون
چون شفق با غسق و لیل و عشی با اشراق
سرگردان را از زخم تبر درد دوار
سم اسبان را زآلایش خون رنج شقاق
کشتگان را همه طبل شکم آماس کند
همچو مستسقی‌ کاو را ورم افتد به صفاق
مر دومرکب‌همه‌صف‌بسته‌چو کوه از دوطرف
خون روانشان ز تن آن سان ‌که ز کُه سیل دفاق
نقش آفات مصور شود اندر ابدان
شکل آجال مجسم شود اندر احداق
با تن از وحشت ارواح نگیرند الفت
با هم از دهشت اجفان نپذیرند اطباق
تیغ تو چون ملک‌الموت در آن دشت بلا
کند اندر نفسی جان جهانی اِزهاق
قی‌کند رُمح ‌تو ‌ هر خون ‌که خورد در صف‌ کین
چون مریضی که ز سودا بودش رنج مراق
زهر قهر تو شود در صف‌کین بهرهٔ خصم
در سقر قسمت‌فساق چه باشد غساق
تا الف لام شود شامل افراد همه
اندر آن وقت ‌کزو قصدکنند استغراق
لام لطف تو بود شامل آنکو چو الف
فرد و یکتا بودش با تو دل از فرط وفاق
ماه بخت تو زکید حدثان ایمن باد
تا همی ماه فلک راست به هر ماه محاق
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۶ - مطلع ثانی
که فر خجسته بماناد شاه جم اورنگ
خدیو ملک‌ستان شهریار بافرهنگ
جهان‌گشای ابوالنصر ناصر‌الدین شاه
که ساخت‌کوسش ‌گوش سهر پر ز غرنگ
امان عالم و حرز جهان و جوشن جان
مثال قدرت و تمثال هوش و معنی هنگ
سریر دولت و اکلیل مجد و تاج سخا
پناه دین‌کنف عدل افسر اورنگ
بُرندهٔ رگ شریان فتنه درگهِ صلح
درندهٔ دل شیران شرزه در صف جنگ
به تارکش عوض مغز عقل و دانش‌ و هوش
به‌پیکرش بَدل پوست فرّ و شوکت و سنگ
به فرق او ز شعف رقص می‌کند افسر
به پای او ز شرف بوسه می‌زند اورنگ
ز استقامت عدلش شگفت نی‌کز بیم
فروکشد به شکم چنگهای خود خرچنگ
اگرنه از پی تعظیم جاه او بودی
چو حوت‌ راست ‌نمودی ‌بر آسمان ‌خرچنگ
کمال فضل و هنر را کلام او برهان
لغات دانش و دین رابیان او فرهنگ
گر آب و آینه از رایش آفریده شدی
نه آن ز لای مکدر شدی نه این‌ از زنگ
زهی دو بازوی بخت ترا خرد تعویذ
زهی ترازوی عمر ترا ابد پاسنگ
کست به وهم نگنجد از آنکه ممکن نیست
که‌کوه قاف بگنجد به‌کفهٔ نارنگ
نه یک نهال چو قدر تو رسته در فردوس
نه یک‌مثال‌چو روی تو بوده در ارژنگ
ز سهم تیر تو ارغنده شیر خون ‌گرید
به‌بعشه‌که از آن‌بیشه‌رسته‌چوب خدنگ
چو قلب منبع روحی چو روح مظهر عقل
چو عقل‌ مصدر هوشی ‌چو هوش جوهر هنگ
ز شرم روی تو در آسمان نتابد ماه
ز باس عدل تو در کاروان ننالد زنگ
ز پاس عدل تو شاهین به ظهر گرم تموز
ز پرّ خویش‌کند سایبان به فرق‌کلنگ
شب سیاه به شبرنگ اگر سوار شوی
ز عکس روی تو گلگون شود همی شبرنگ
چو آفتاب شهاب افکنی بر اوج سپهر
به ‌خصم ‌چون ‌که ‌خدنگ ‌افکنی ز پشت هدنگ
ز موی شهپر جبریل خامه‌اش باید
مصوّری‌ که زند صورت ترا بیرنگ
ز نعل اسبان هامون وکوه آهن‌پوش
ز گَرد گردان خورشید و ماه آهن‌رنگ
ز خون و زهره ی گردان ‌که بر زمین پاشد
گمان بری بهم آمیختند باده و بنگ
ز زخم تیر شود طاس چرخ پالاون
به یال مرگ نهد خم خام پالاهنگ
شها ز سهم وزیر تو پیل رخ تابد
بتازی اسب نگیرد سبق پیادهٔ لنگ
بر اسب چوبین ‌گوبی سوار مومین است
اگر عدوی تو اکوان بود اگر ارچنگ
چو تیغ برکف بر رخش برشوی‌گویی
نشسته شیری بر اژدها نهنگ به چنگ
رخ ستاره مجدّر کنی ز نوک سهام
دل زمانه مشبک‌کنی ز نیش پرنگ
زنقش نعل سم اسب پیل‌پیکر تو
زمین رزم شود خانه خانه چون شترنگ
مخمر از می و مشکت‌دو رخ‌ز خشم‌و غبار
مشمّر از پی رزمت دو دست تا آرنگ
شها به آذربایجان تو تاکشیدی رخت
چو دود آذرپیچان شدم ز محنت و رنگ
تو ماه چارده بودی و شانزده ماهست
که بی‌تو چون مه سی روزه قامتم شده چنگ
کنون که آمدی و آمدم به حضرت تو
به بزم عشرت من زهره برکشد آهنگ
چو نعمت تو قوافی از آن مکرر شد
که بی‌حضور توام بُد دلی چو قافیه تنگ
هماره تا نبودگوشه‌گیر در پی نام
همیشه تا نبود باده‌خوار طالب ننگ
ز آستان جلال تو هرکه‌گوشه‌گرفت
چه باد باد دو چشمش ز خون عقیقی رنگ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷ - د‌ر ستایش شاه‌زادهٔ رضوان و ساده شجاع‌السلطنه حسنعلی میرزا طاب‌ثراه
چیست آن اژدها نهاد نهنگ
که ز پیریش چهره پر آژنگ
هم ازو در ایاق دوست شراب
هم ازو در مذاق خصم شرنگ
هم به‌ کابل ازو نهیب و خروش
هم به زابل ازو غریو و غرنگ
هم ازو ویله در اراضی روم
هم ازو مویه در نواحی زنگ
هم ولاول ازو به خلخ و چین
هم زلازل ازو به تبت و تنگ
گاه آردگذر به تارک شیر
گاه سازد مقر به‌کام پلنگ
رنگ مرآت‌گون او به مصاف
جز به خون عدو نگیرد زنگ
گردن شیر تابد از پیکار
ز نخ دیو پیچد از نیرنگ
گر به خرچنگ دیده‌یی مه نو
در مه نو نظاره‌ کن خرچنگ
حامی دین چنان‌که یارد ساخت
کعبه را درکلیسیای فرنگ
کسوت جان نگیرد از دشمن
تا نگردد برهنه در صف جنگ
از شررباریش گریزانست
پیل از میل و شیر از فرسنگ
جان شیرین ز خصم‌گیرد از آن
فوج موران درو زنند کُرنگ
مسکنش دست خسروست آری
بحر زیبد قرارگاه نهنگ
خسرو راستین حسن‌شه راد
که خرد را ز رای او فرهنگ
آنکه از فرط عدل او شاهین
لب پر از شکوه دارد از تو رنگ
شیر عزمش به چرخ داده شتاب
وقر حزمش به‌خاک داده درنگ
فرق ناکرده بزم را از رزم
می‌ندانسته جشن را از جنگ
نال نایش به‌گوش نالهٔ نای
شور شورش به مغر نغمهٔ چنگ
سطوت او کند ثریا را
بس پراکنده‌تر ز هفت اورنگ
داده جودش حشیش بُخل بر آب
زده عدلش زجاج فتنه به سنگ
چون برد دست بر به ‌گرز گران
چون زند شست بر به تیر خدنگ
تن بشوید به آب مرگ فرود
رخ بپوشد به خاک تیره پشنگ
مدحت آرد به محرمان دارا
بذله‌گوید به پیلتن ارژنگ
خسروا ای ز یمن معدلتت
روی‌گیتی سراچهٔ ارژنگ
مُلک را از نگار رأفت تو
طعنها بر نگارخانهٔ‌گنگ
با توان تو دست دوران شل
با سمند تو پای‌ گردون لنگ
چون نهی‌پای‌، در چه در میدان
چون‌ کنی جای‌،‌بر چه بر اورنگ
بر یکی اشقری دو صد کاموس
بر یکی مسندی دوصد هوشنگ
روزکین‌کز خروش شندف و نای
کر شود گوش روزگار از عنگ
نه به سرها ز ترس ماند هوش
نه به تنها ز بیم ماند هنگ
هر هژبری عیان به‌کوههٔ دیو
هر نهنگی نهان به چرم پلنگ
چون تو بیرون خرامی از مکمن
شیرسان بر نشسته بر شبرنگ
سفته یاقوت را به مروارید
تیغ الماس گون ‌گرفته به چنگ
در زمین وغا ز خون یلان
رود نیل آوری به یک آهنگ
خاک را لعل سازی از الماس
چرخ را پر وزن ‌کنی ز پرنگ
خسروا ای‌که زهره در بزمت
به نوای طرب زند آهنگ
عقل اگر با تو لاف فهم زند
کودکانش همی زنند به سنگ
شاهی اندر قفای تو پویان
ورنه شخص ترا ز شاهی ننگ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۹ - در ستایش پادشاه اسلام‌پناه ناصرالدین شاه غازی
ای زلف تو پیچیده‌تر از خط ترسل
بر دامن زلف تو مرادست توسل
ریحان خط از زلف شکستهٔ تو نماید
چون عین رقاع از خم طغرای ترسل
زلفین تو زاغیست سیه‌کز زبر سرو
بگرفته نگون بچهٔ بازی به دو چنگل
ابروی تو بر چهرهٔ خورشید کشد تیغ
گیسوی تو بر گردن ناهید نهد غل
گرد لب میگون خط خضرای تو گویی
از غالیه بر آب بقا خضرکشد پل
جز زلف تو بر رخ نشنیدیم‌ که هرگز
در روم‌ گشاید حبشی دست تطاول
پیچ و خم زلف علی‌رغم حکیمان
تا چشم گشایی همه دورست و تسلسل
زلفین تو بر چهر توگویی‌که ستادست
بر درگه قیصر ز نجاشی دو قراول
ای ترک بهارست و دلم سخت فکارست
درمانش چهارست: نی و چنگ و‌ گل و مل
یاد آمدم از حالت مستان به ‌گه رقص
هرگه‌که‌گل از باد درافتد به تمایل
لختی به چمن بگذر و بنگر که چگونه
صلصل به سر سرو درانداخته غلغل
از سبزه و گل سرو بپا سلسله دارد
کافغان‌ کند از دیدن آن سلسله صلصل
گل بلبلهٔ باده به‌کف دارد از شوق
در جوش و خروش آمد زان بلبله بلبل
بالله به چنین فصل مباحست نشستن
با طرفه غزالان ز پی عیش و تغازل
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن چنگ
ساقی چه نشستستی برخیز و بده مل
نایی چه شد امروزکه نی می‌نزنی هی
خادم‌که تراگفت‌که می می‌ندهی قل
تا نی نزنی می نخورم چند تانی
تا می ندهی خوش نزیم چند تأمل
ترکا تو هم از چهرهٔ خود مجمری افروز
در زلف بر او عود نه از خال قرنفل
هر عقده که بینی به دل تنگ من امروز
بگشای و بزن بر خم آن طره وکاکل
برخیز و بده باده بنه ناز و تفرعن
بنشین و بده بوسه بهل ناز و تدلل
نقل می تلخم چه به از بوسهٔ شیرین
کردیم تعقل به ازین نیست تنقل
ها بوسه بده جان پدر چند تحاشی
هی باده بخور جان پسر چند تعلل
می نوش و مخور غصه که با مشعلهٔ می
از مشغلهٔ دهر توان‌کرد تغافل
بر سنبل و نسرین بچم امروز که روزی
ترسم‌ که چو من روید نسرینت ز سنبل
آوخ ‌که جوانی به هنر صرف نمودیم
تا بو که به پیری‌ کندم بخت تکفل
گفتم به فلک چون زنم اعلام فصاحت
در خاک چو قارون رودم گنج تمول
کی بودگمانم‌که چو فوارهٔ آبم
آغاز ترقی بود انجام تنزل
کی داشتم این ظن که به من ‌عجب فروشند
آن قوم که عنصر نشناسند ز غنصل
نی‌نی که همی پَستَیم از قوّت هستیست
چون میوه‌که از شاخ درافتد ز تثاقل
سیلم که چو انبوه شود بر ز بر کوه
از قلهٔ‌ کهسار کند قصد تسفل
آن اشتر مستم که مهارم کند ار چرخ
از فرط تدلّل نگریم به تذلّل
هر چیز که تا روز و شب آید برود باز
باقی نزید هیچ اگر عز و اگر ذل
هرکارکه مشکل شود از جهل جهانم
حالی به خود آسان ‌کنم آن را به تجاهل
الحمد که از همت پاکان جهان نیست
چون جوهر جان جسم مرا بیم تحول
چون شیر دهد طعمه‌ام از مغز پلنگان
تا بسته مرا عشق به زنجیر توکل
قاآنی مهراس ازین چرخ ستمکار
کز لاشهٔ عصفور بنهراسد طغرل
بر دامن اجلال ولیعهد بزن دست
تا وارهی از چنگ غم و ننگ تملّل
فهرست بقا معنی جان صورت اقبال
قاموس خرد کنز ادب‌ گنج تفضل
سلطان جهان ناصر دین خسرو منصور
سالار جهان فخر زمان شاه تناسل
ای دایرهٔ چرخ نهم خنگ ترا تنگ
وی اطلس‌گردون برین رخش ترا جل
بگرفته به ‌کف چرخ عصا از خط محور
تا بو که شود در صف بار تو یساول
ارواح حقایق همه عضوند و تویی روح
اشباح دقایق همه جزوند و تویی کل
تا کوکبهٔ ناصریت گشت پدیدار
هر روز به نام تو زند بخت تفال
گر حزم رزین تو شود حافظ اجسام
اجسام جهان وارهد از ننگ تخلخل
ور پرتو تیغ تو بر اصلاب بتابد
تا حشر ز ارحام شود قطع تناسل
حزمت دو جهان را به یکی دانه دهد جای
با آنکه در اجسام روا نیست تداخل
هاروت به عزم تو اگر معتصم آید
پران به سوی عرش چمد از چه بابل
تیغت شده مدقوق ز آسایش‌ کشور
زان چو مه نو بینیش از رنج تضایل
شخص تو ز انداد برد گوی فضیلت
عدل تو در اضداد نهد رسم تعادل
حزمت بسزا داد جهان داده و اینک
در فکر که چون وارهد از ننگ تعطل
توحید موحد را انصاف توکافیست
کاشیا همه یکسان شده از فرط تشاکل
از مشرق و مغرب همه شاهان جهان را
سهم تو درافکنده به تهدین و تراسل
اصل همه شاهان تویی و هرکه به جز تست
ناخوانده غریبیست‌ که آید به تطفل
زانسان ‌که مراد شعرا مدح ملوک ست
هرچند مقدم به مدیحست تغزل
در عهد تو اضداد به انداد شبیهند
از بسکه فکندی به میان رسم تماثل
از مشرق و مغرب همه را دست درازست
کز خوان نوال تو نمایند تناول
تا طیّ جدل‌ کرده‌یی از راه‌ کفایت
تا راه طلب بسته‌یی از دست تطاول
در نحو نخواند دگر باب تنازع
در صرف نبیتتد دگر وزن تفاعل
هر چیز که محدود بود شکل پذیرد
زان جاه تو بیرون بود از حد تشکل
در نظم عناصر شود ار حزم تو ناصر
قاصر شود از دامنشان دست تبدل
آن‌گونه پلیدست رویت‌ که ز نصرت
از کشتن او طبع ترا هست تکاهل
چون عورت عمرو است‌ تو گویی که به صفین
بنمود که رست از سخط فارس دلدل
حزم تو اگر مانع عزم تو نبودی
نه مه نبدت در رحم مام تمهل
حیرانم از آن درج عفافی که به نه مه
حمل دو جهان روح همی‌ کرد تحمّل
احسنت بر آن اختر عفت که جهان را
از طالع مولود تو بخشید تجمّل
آن عصمت عظمی‌که ز مستوری و دانش
اوصاف جمیلش نکند عقل تعقل
ور فی‌المثل آید به تخیّل صفت او
صد پرده‌ کشد دست عفافش به تخیّل
در حافظه ‌گر عصمت او نقش پذیرد
در حافظه نسیان نبرد ره به تمحل
برکوه اگر نقش عفافش بنگارند
آن کوه ز صد زلزله ناید به تزلزل
تا طی مسالک نتوان‌کرد به ایدی
تا کسب صنایع نتوان کرد به ارجل
احکام تو را با قلم خط شعاعی
بر دیده نگاراد خور از بحر تجلل
بر هرچه ‌کند رای تو ایما به دو ابرو
بر دیده نهدکلک تو انگشت تقبل
تا هست تساوی دو خط شرط توازی
دو زاویه‌یی را که بهم هست تبادل
از چار‌جهت باد مقابل به تو نصرت
از چار جهت تاکه برون نیست تقابل
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۰ - در ستایش نواب فریدون میرزا طاب ثراه گوید
ای فال سعید و بخت مقبل
وی زهرهٔ بزم و ماه محفل
تو قلبی و دلبران قوالب
تو روحی وگلرخان هیاکل
برگرد مه شمایل تو
زلفین تو عنبرین سلاسل
دلها به سلاسل تو مشتاق
جان‌ها به شمایل تو مایل
خون خوردنم از غم تو آسان
جان بردنم ازکف تو مشکل
چهر تو درون جعد مشکین
زیر دو غراب یک حواصل
گویی رویت به سنبل زلف
در سنبله ماه‌ کرده منزل
چشمم فلکست وچهر تو مهر
مهری‌ که نگشته هیچ زایل
جز زلف تو از قفای رخسار
ای آتش‌خوی و آهنین‌دل
خورشید سپیده‌ دم ندیدم
کاورا ز قفا همی رود ظل
این زلف تو هست‌ کز بناگوش
زی چاه ذقن شدست مایل
یا نی به سپیده‌دم فتاده
هاروت نگون به چاه بابل
زلفین تو بر رخ از چپ و راست
آویخته روز و شب مقابل
مانند دوکفهٔ ترازو
در وزن به یکدگر معادل
روی تو ز شب برآورد روز
چون رای خدایگان عادل
فخر الاقبال والاساطین
ذخر الاقران و الاماثل
فرمانفرما که دست رادش
بحر خِضَمّست و ابر هاطل
در دشت نضال لیث غالب
بر دست نوال غیث وابل
عاجز شده‌اند در ممالک
از حمل نوافلش قوافل
ای مدح تو زیور مجالس
وی وصف تو زینت محافل
گر نافله فرض نیست از چه
بر جود تو فرض شد نوافل
آواز اجابت سخایت
سبقت‌گیرد به صوت سائل
ز انسان ‌که سبق برد مجلی
هنگام دویدن از مُؤمّل
الفاظ بدیعت از بداعت
ضرب‌المثل است در قبایل
در نیمشبان ز دور پیداست
آثار جمیلت از شمایل
در چشم بصیرت تو اجسام
بر سر قلوب نیست حایل
هر نقص ‌که دهر داشت کردند
از پرتو هستی تو کامل
چون ماحصل جهان تو بودی
شد نظم جهان پس از تو حاصل
آری به وجود گشت موجود
ماهیت نی به جعل جاعل
از خشک لبیّ و خاکساری
دریا به وجود تست ساحل
دستت به سخا حیات جاوید
تیغت به وغا قضای عاجل
من سیبک تنجح الامانی
من سیفک تفتح المعاقل
با آنکه وجود بعد موهوم
امریست محال نزد عاقل
حزم تو سه بعد را تواند
مشغول‌کند به هیچ شاغل
آرای تو در شبان تاریک
رخشنده‌ترست از مشاعل
در هیچ زمان ز کسب دانش
مشغول نداردت مشاغل
با منع تو قهقرا رود باز
زین چرخ برین قضای نازل
پیوسته شود چو پوست با گوشت
از عدل تو در بدن مفاصل
در وقف پی تمیز آیات
گر فرض نمی‌شدی فواصل
پیوستگی نظام عدلت
برداشتی از میانه فاصل
نادانی خود کند مسجّل
با بخت تو هرکه شد مساجل
جسم است جهان و اندر او تو
چون روح نه خارجی نه داخل
چون جان با جسم و روح با تن
با ذات تو خلق شد فضایل
دست و دل و نطق و خامه ی تو
زی جود تو بهترین وسایل
از تیغ ‌که اژدر است آونگ
یا تیغ تو بر کَتَف حمایل
با نظم تو گفتهٔ نوابغ
با شعر تو چامه ی اخاطل
یکسر همه ناقصست و هذیان
یکجا همه مهملست و باطل
با یاری وسعت صمیرت
تدویر شود محیط حایل
آن روز که در هزاهز رزم
در چرخ و زمین فِتد زلازل
از سهم عقاب تیر در چرخ
نسرین‌ فلک شوند بسمل
االبیض علی الرؤس تغلی
بالبیض کانها مراجل
تهتزٌ اسنٌهٔ العوالی
بالجوّ کانها سنابل
الوحش ینحن کالنوائح
والطیر یصحن کالثواکل
الرمح حشا الرجال یفری
باطعن کالسن العواذل
من صوت سنابک المذاکی
من وقع حوافر الهیاکل
ترتح علی الثری الصیاصی
تنحط علی الربی الجنادل
الرمح تمد کالافاعی
والقوس ترنّ کالهوابل
فی راس عدوک المنازع
فی‌کف حسودک المناصل
تبیّض لبأسک المفارق
تصفّر لبطشک الانامل
بندی سر دشمنان به فتراک
چون رشته به فلکهٔ مغازل
بازوی نزار ملک و دین را
فربه سازی به سیف ناحل
ای عمّ شهنشه مکرّم
ای بأس تو همچو مرگ هایل
گر فیض قبول خاطرت را
حالی شود این قصیده قابل
شاید که به مدحتش سرایند
لم یأت بمثلها الاوایل
وز فضل تو اهل عصر خوانند
قاآنی را ابوالفضایل
تا چاره مطلقات را نیست
بعد از سه طلاق از محلّل
از حلیهٔ بخت تو مبادا
یک لحظه عروس ملک عاطل
تا منطقه در دو نقطه دارد
پیوسته تماس با معدّل
از منطقهٔ جلالت تو
خورشید شرف مباد مایل
تا حشر رسد خطابت از عرش
ای فال سعید و بخت مقبل
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۲ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظام الدوله گوید
بیا و ساغر می‌ کن ز باده مالامال
که ماه روزه به حسرت ‌گذشت نالانال
بباید از غم و انده ‌گریخت میلامیل
می دو ساله به پیمانه ریخت مالامال
بنوش باده و نوشان به یاد رحمت حق
که فضل بار خدا شاملست در همه حال
به آب باده غبار دل از پیاله بشوی
که هست در دلت اندک ز روزه گرد ملال
مرا ز عید خوش آمد که هست روزه حرام
نه‌ بلکه خوشترم از آنکه هست بوسه حلال
کنون به بدرقهٔ روزه باده باید خورد
به عذر آنکه نکردیمش از چه استقبال
همیشه باده‌ گوارا و دلپذیر بود
خصوص آخر شعبان و غُرهٔ شوال
مرا ز روزه جز این دل‌خوشی نبد که به عید
کنم معانقه با آن غزل‌ سرای غزال
مرا به طبع خوش آید ز روز عید که عید
بهانه‌ایست نکو بهر بوسهٔ اطفال
چه مایه طفل سمنبر که با هزار حیل
خیال بوسهٔ او مر مرا نمود محال
کنون خود آید و لب بهر بوسه باز کند
چو سایلی‌ که‌ گشاید کف از برای سؤال
خصوص ترک من آن ساده‌لوح سیمین‌بر
که وقف بوسه نمود دست روی زهره‌ مثال
ز پای تا به سرش هر کجا که می‌بینی
گمان بری که بدانجا نزول کرده جمال
ز بسکه‌بوسه‌ز دستم‌به‌هر دو عارض او
ز نقش بوسه رخش‌ گشته پر وهاد و تلال
به احتیاط چنان بوسمش دو تُنگ شکر
که بر زمین نچکد زان دو تنگ یک مثقال
درون مشت چو گیرم سرین سیمینش
گمان‌ کند که بپا اندرش کنم خلخال
مرا از آن بت شیرین حکایتیست عجیب
بیا و بشنو و عبرت بگیر ازین تمثال
ز من چو آهوی رم‌دیده پار وحشی بود
به زهد و زرق و ریا رام‌ کردمش امسال
بساط زهد و ریا را چنان بگستردم
که هر که دید مرا خیره ماند از آن احوال
به جبهه داغ نهادم چو زاهد سالوس
به دست سبحه‌ گرفتم چو واعظ محتال
حکایتم همه از فضل زهد بود و ورع
روایتم همه از علم فقه بود و رجال
گهی حدیث ‌کرامات ‌گفتم و معجز
گهی بیان احادیث کردم و اقوال
پی مراقبه گه سر نهاده بر زانو
پی مکاشفه‌ گه پشت ‌کرده بر دیوال
گهی صحیفه و زادالمعاد اندر پیش
که جز دعا نگشایم‌ زبان به هیچ مقال
نموده‌ گه به تلاوت قرات قرآن
شمرده‌ گه به فصاحت فضیلت ابدال
گمان نموده پس از چند روز دلبر من
که مر مرا به ورع در زمانه نیست همال
بسان سایه مر آن ترک آفتاب جبین
به هرکجاکه شدم می‌دویدم از دنبال
به صبح عید صیام از پی مبارکباد
دوان به‌سوی من آمد چو مه به برج و بال
بغل گشودم و از روی مکر و شید و حیل
بر او به لحن عرب بانگ برزدم‌ که تعال
دوید و آمد و بنشست و دست من بوسید
عنان صبر من از دست برد شوق وصال
به برکشیدم و چندان لبش ببوسیدم
که خیره در رخ من دید وگفت‌کیف‌الحال
نه آن سعادت زهد و صلاح عام و ورع
نه این‌ شقاوت فسق و فجور و کفر و ضلال
چنان ز سایهٔ مژگان او هراسیدم
که اشکبوس‌ کشانی ز تیر رستم زال
چو بوهریره احادیث چندکردم جعل
به فضل بوسه و خواندم بر او به استعجال
ز سادگی بپذیرفت و وقف عام نمود
از آن ‌سپس ‌لب ‌و رخسار گردن‌ و خط ‌و خال
کنون به هر که رسد صدهزار بوسه دهد
گمان برد که بود بوسه افضل‌الاعمال
به‌گاه بوسه لبش آنچنان شکر ریزد
که ‌کلک خواجهٔ نیکو نهاد نیک خصال
غلام شاه عجم حکمران‌کشور جم
خدایگان امم آسمان جاه و جلال
سپهر مجد و علا صاحب اختیار که هست
دلش جهان کفایت کفش محیط نوال
ز بس به خاک زمین سیم و زر فشانده ‌کَفَش
به رهروان جهان تنگ کرده است مجال
چو بندگانش دوان دولت از یسار و یمین
چو خادمانش‌ روان‌شوکت از یمین و شمال
زهی دلت به هنر کارنامهٔ دانش
خهی ‌کفت به کرم بارنامهٔ اقبال
غلام خسرو جم‌صولتی زهی دولت
مطیع خواجهٔ دریادلی خهی اجلال
به بزم و رزم نظیرت ندیده است جهان
که هم مخالفِ مالیّ و هم مخالف مال
مگر که عرصهٔ جاه ترا ندیده حکیم
که بر تناهی ابعاد داند استدلال
دلیل صدق تناسخ بس اینکه در صف رزم
پلنگ پیش تو روبه شود هژبر شکال
جهنده تیر تو بازیست آهنین مخلب
برنده تیغ تو مرگیست آتشین چنگال
وجود از سخطت ملتجی شود به عدم
پلنگ با غضب التجا برد به غزال
فنا به قهر تو مضمر چو تلخی اندر زهر
گهر به ‌کلک تو مضمون چو شکّر اندر نال
جهان بود به مثل خانه و تو خانه خدای
سخا و جود ترا کسب و کاینات عیال
سمند رهسپرت چارپایهٔ نصرت
کمان جانشکرت چله‌خانهٔ آجال
کفت به ‌گاه سخا گفته بُخل را که بمیر
دلت به ‌گاه عطا گفته جود را که ببال
نه جیش فتح را حایل آتشین باره
نه تیغ تیز ترا مانع آهنین سربال
زه‌ کمان تو زهدان بچهٔ نصرت
سر سنان تو پستان‌ کودک اقبال
خیال بزم تو همچون امل نشاط‌انگیز
هوای رزم تو همچون اجل روان آغال
نه چرخ را بر قدر تو سنگ یک خردل
نه‌کوه را بر حلم تو وزن یک مثقال
اگر به‌ کوه نگارند نقش مرکب تو
بسان مرغ هماندم برآورد پر و بال
زه ‌کمان تو بازوی فتح را تعویذ
خم‌کمند تو ساق زمانه را خلخال
به یاد جود تو گر کوزه‌گر سفال پزد
ز کوره جام‌جم آرد برون به جای سفال
تبارک‌الله ازین رخش‌ کوه‌ کوههٔ تو
که وقت حمله به ‌کوه اندر افکند زلزال
درازگردن و لاغر میان وکوچک‌سر
بزرگ‌هیکل و فربه‌سرین و ضغیم‌یال
رونده‌تر ز یقین و دونده‌تر ز گمان
پرنده‌تر ز عقاب و جهنده‌تر ز شمال
ز غرب راکب او گر خیال شرق ‌کند
به شرق شیهه‌زنان زودتر رسد ز خیال
تلال زیر سمش پست‌تر شود ز وهاد
وهاد زیر پیش نرم‌تر شود ز رمال
زمانه‌گر زبر پشت او سوار شود
به یک‌نفس گذرد هر چه در جهان‌ مه و سال
گهی چو ناقهٔ صالح برون دود ازکوه
گهی چو چشمهٔ موسی روان جهد ز جبال
به سنگ خاره چو در کوه سم فرو کوبد
گمان بری به دهل چوب می‌زند طبال
زمین معرکه را پر هلال و بدر کند
پیش ز نقش حوافر سمش ز نقش نعال
به زرق تا نتوان بست باد در چنبر
به مکر تا نتوان داشت آب در غربال
چهار چیز تو خالی ز چار چیز مباد
که تا جهان به تو می‌بگذرد بدین منوال
روان ز طاعت یزدان دل از اطاعت شاه
دفاین از در و گوهر، خزاین از زر و مال
به چاه ویل بود سرنگون مخالف تو
بدان مثابه‌ که در چاه اصفهان دجال
همیشه یار تو یار نشاط در هر وقت
هماره خصم تو یار کلال در هرحال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۴ - ‌در ستایش ستر کبری و مخدرهٔ عظمی مهد علیا ‌دامت شوکتها
در ششم روز جمادی نخست اول سال
ماه من آمد و آن سال نکو گشت به فال
بر من ‌از دیدنش آن روز دو نوروز گذشت
هیچ دیدی‌ که دو نوروز رسد اول سال
تا برد رنج و ملالم ز دل آنروز به رمز
زد بسی فال نکو آن بت پر غنج و دلال
دو سر زلف پریشان را با هم پیوست
یعنی امسالت آشفته نگردد احوال
با زبان نقطهٔ خال لب خود را بمکید
یعنی امسالت شیرین چو شکر گردد حال
کف دستم را با سی و دو دندان بمزید
یعنی امسالت کف پر شود از در و لال
گنج رخسارهٔ خود بر سر و رویم مالید
یعنی امسال ز هرسو به تو روی آرد مال
سود سیمین‌‌لب خود بر لب و ریشم یعنی
که لبالب شود امسالت از سیم جوال
زان‌ سپس‌‌ گفت‌ که می ارچه به شرعست حرام
لیک در عید پی ‌گفتن شعرست حلال
خاصه در تهنیت شمع شبستان عفاف
مهد علیا که مر او را به جهان نیست همال
حلقهٔ دیدهٔ اجرام سپهرش یاره
چنبر طرهٔ حوران بهشتش خلخال
حور فردوس‌لقا زهره زهرا طینت
سارهٔ آمنه خو مریم میمونه‌ خصال
بسکه‌ با ستر و عفافست بسی ‌نیست عجب
کاب و آیینه هم او را نپذیرد تمثال
آیت عصمتش ار بر کره ی خاک دمند
خاک چون آب روان می‌نپذیرد اشکال
از پس پرده اگر صرصر قهرش بوزد
آب ‌گردد ز نهیبش جگر رستم زال
پرده پوش است ز بس عصمت او می‌ترسم
که‌گرش وصف‌کنم ناطقه‌ام‌گردد لال
زانکه از خاصیت عصمت او بکر سخن
برکشد پرده ز رخسار چو ربات حجال
نفس از مدحت خلقش شود آنسان مشکین
کز چراگاه غزالان ختن باد شمال
دهر با همت او کمتر از آن نان‌ریزه است
کآدمی از بن دندانش برآرد ز خلال
دو جهان از قفس صعوه بسی تنگترست
شاهباز شرف او چو گشاید پر و بال
هست‌ پنهان‌ چو خرد لیک‌ عیانست‌ کزوست
اینهمه دانش و هوش و هنر و فهم و کمال
گر شود ابر کفش رشحه‌فشان بر گیتی
هفت دریا شود از یک نم او مالامال
بس شبیست‌ به ارزاق مقرر کرمش
که نهانی رسد از یزدان ناکرده سؤال
ورنه دستی‌که نتابیده بر او شمس و قمر
کی توان‌ گفت ‌گشاید ز پی جود و نوال
پای تا سر همه نورست چو خورشد ولی
با همه نورش هرگز نتوان دید جمال
حور فردوس به بزمی‌ که ‌کنیزان ویند
فخرها می‌کند ار استد در صف نعال
دست زرپاش چو بر جام سفالین ساید
جام زرین شود از فیض ‌کفش جام سفال
عکس خود منع کند شخص وی از فرط عفاف
گرچه آیینه بود صیقلی و آب زلال
ذات او را نتوان درک به اوهام و عقول
نسبتی دارد مانا به خدای متعال
چهر او در تتق غیب و من اینک به غیاب
گوهرافشان شده در مدح وی از درج مقال
به دعا ختم‌کنم درج ثنا راکه مراست
در ثناگفتن آن ذات نهان تنگ مجال
تا محالست به تصدیق خرد دیدن حق
چه‌به‌چشم‌سر و چه‌وهم‌و چه‌فکر و چه‌خیال
گوهر زندگی او که نهان از نظرست
باد پیوسته مصون در صدف عز و جلال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۵ - د‌ر ستایش ‌مرحوم میرزا تقی خان فرماید
رونده رخش من ای از نژاد باد شمال
ز صلب صاعقه و پشت برق و بط‌ن خیال
دم تو سلسلهٔ‌ گردن صبا و دبور
سم تو مردمک دیدهٔ جنوب و شمال
دریده حملهٔ تو باد عاد را ناموس
کشیده پیکر تو کوه قاف را تمثال
مجرّه را عوض تنگ بسته‌ یی به شکم
ستاره را به دل میخ سوده زیر نعال
دونده از درهٔ تنگ همچو باد صبا
رونده در شکم سنگ همچو آب زلال
کفست در دهنت یا یک آسمان پروین
سمست زیر پیت یا یک آشیان پر و بال
جهان‌نوردی وکُه‌کوبی و زمین‌سپری
سیاهِ روی تنی یا که رخش رستم زال
سپهر دارد هر ماه یک هلال و زمین
ز نقش نعل تو هر لحظه صدهزار هلال
دمت ز ناصیهٔ ماه رفته‌ک‌دکلف
سمت به جمجمهٔ خاک سفته مغز جبال
بلند و پست ندارد به پیش پای تو فرق
چو پیش پرتو خورشید و مه‌وهاد و تلال
تو را به طی مسافت چو وهم حاجت نیست
که هرکجا که ‌کنی عزم در رسی فی‌الحال
زمان ماضی اگر با تو همعنان ‌گردد
به یک رکاب زدن بگذرد ز استقبال
گرم ز ملک سلیمان بری به خطهٔ ری
که تا به حشر مصون باد از فنا و زوال
ز عِقدِ پروین گوهر نشانمت برزین
ز موی غلمان عنبر فشانمت بر یال
مگر به یاری یزدان مرا فرود آری
به درگهی‌که بر او بوسه می‌زند اقبال
جناب صدر معظم اتابک اعظم
که اوست ناظم ملک ملک به استقلال
امیر و صدر مهین میرزا تقی خان آنک
فلک فلک شرفست و جهان جهان اجلال
روان عقل و هنرکیمیای هوش و خرد
جهان شوکت و فرّ آسمان قدر و جلال
صحیفهٔ ادب و فر و مجد و دفتر حلم
سفینهٔ‌ کرم و کنز جود و گنج نوال
قوام دولت و ملت نظام سیف و قلم
امیر لشکر و کشور امین ملکت و مال
سخن‌شناس و هنرپرور و ستاره‌ضمیر
بزرک‌همت وکوچک‌دل و فرشته‌خصال
نزول رحمت خلاق را دلش جبریل
قبول قسمت ارزاق را کفش میکال
به تیغ حارس جیش و به ‌کلک حافظ ملک
بدین مخالف مال و بدان مخالف مال
پر از مناقب او هست دفتر شب و روز
پر از مواهب او هست دامن مه و سال
به بطن مام ز صلب پدر نرفغه هنوز
به نذر جودکفش روزه می‌گرفت آمال
ز میل خامه به‌ کحل مداد بزداید
بنان او رمد جهل را ز چشم‌کمال
به چشم سر نگرد هرچه در دلست امید
هنوزگوش سرش ناشنیده بانگ سوال
نگین مهرش دست ستاره را یاره
کمند قهرش پای زمانه را خلخال
مجسم ازکف او معنی سخا و کرم
مشاهد از رخ او صورت جلال و جمال
به حسن و رای فرود ‌آرد اختر ازگردون
به حفظ و حزم نگهدارد آب در غربال
زهی به صدرنشینان صفهٔ ملکوت
علو رفعت‌جاه تو تنگ‌ کرده مجال
کمند عزم تو گیسوی شاهد نصرت
سنان قهر تو مژگان دیدهٔ آجال
زمانه باکرمت‌کم ز ریزهٔ نانیست
که گاهش از بن دندان برون کنی به خلال
شد آن زمان‌که ز ناایمنی شقایق سرخ
چو چشم شیر مهیب آمدی به چشم غزال
کنون به عهد توگر نقش شیر بنگارند
درو ز بیم نه دندان ‌کشند و نه چنگال
هنوز نطفه ز اصلاب نامده به رحم
ز بیم بشنوی آوازگریهٔ اطفال
بسی شگفت نباشد که حرص مدحت تو
جماد و جانوران را درآورد به مقال
شنیده‌ام‌ گرهی ناسپاس بگزیدند
به مهرکین و بدین‌کفر و بر رشاد ضلال
ستیزه با تو نمودند ساز و غافل ازین
که شیر شرزه بنهراسد از هزار شکال
هزار بیشهٔ نی را بس است یک شعله
هزار طاق‌کهن را بس است یک زلزال
شودگسسته ز یک تیغ صدهزار رسن
شود شکسته ز یک سنگ صدهزار سفال
به معجزی ‌که نمودار شد ز چوب کلیم
شدند عاجز یک دشت جادوی محتال
خدای خواست‌که بر مردم آشکارکند
که برکشیدهٔ او را فکندست محال
وگرنه با تو که یک بیشه شیر غژمانی
نبود روبهکان را مجال جنگ و جدال
کلیم را چه ضرر گر حَشَر کند فرعون
مسیح را چه خطرگر سپه‌ کشد دجال
به زیر ظل شهنشه‌که ظل بار خداست
همی ببال و بداندیش را بگوکه بنال
بقای عمر تو بادا به دهر و پاداشن
به‌دوست گنج و درم‌ده به‌حضم رنج و وبال
همیشه تا که بر آب روان نسیم صبا
کشد چو مرد مهندس دوایر و اشکال
پر از دوایر و اشکال باد خاک درت
ز نقش بوسهٔ حکام و سجدهٔ عمّال
دل و روان تو پر باد جاودان و تهی
پر از ولای شهنشه تهی ز رنج و ملال
به خوشدلی ‌گذران روزگار فانی را
که‌کس نماند باقی جز ایزد متعال
بخور بنوش بنوشان بده بپاش ببخش
بچم بپوش بپوشان بزن بتار بنال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۷ - تتمهٔ قصیده
ای با خطاب مهر تو هر ذره‌یی سپهر
ای با عتاب قهر تو هر ممکنی محال
حالی بدان رسیده که از حرص مدح تو
بر من ز لفظ و معنی تنگ اوفتد مجال
یکسو ز بس هجوم مضامین دلفریب
حیران شود خیال من از فرط ارتجال
یکسو ز بس تراکم الفاظ دلنشین
لکنت خورد زبان من از فرط اتصال
گرم آنچنان دوند حروف از قفای هم
کاین حرف می‌نجوید از آن حرف انفصال
شین خیزد ازکناری و اندر دود به سین
دال آید از کرانی و اندر جهد به ذال
پهلوزنان حروف مخارج به یکدگر
من در میانه هائم و حیران خموش و لال
زین درگذر مدیح توگفتن مرا چه سود
کز هرکسی مدیح تو خوشترکند خصال
مانی بدان قمر که بتابد به نیمشب
مانی بدان مطر که ببارد به خشک‌سال
مداح آن قمر که بود به از آن فروغ
وصّاف این مطر که نکوتر ازین نوال
مریخ را ز مهر تو سرطان شود شرف
ناهید را ز قهر تو میزان شود وبال
بخت ترا جه‌ان نفریبد به سیم و زر
با شوی نوجوان ‌کند عشوه پیرزال
از یمن خاکپای تو طفلان به عهد تو
با چشم سرمه‌ کرده برآیند چون غزال
برگرد آفرینش عالم ز عقل کل
حصنی حصین‌ کشید ز آغاز ذوالجلال
وانگه‌ کلید حصن به دست تو داد و گفت
کاین حصن را ندانم غیر از تو کوتوال
در هرچه در عوالم ذاتت نهفته بود
نقشی نمونه ساخت خداوند لایزال
از قدر تو فلک‌کرد از رای تو نجوم
از خلق تو ملک ‌کرد از حزم تو خیال
قاآنی این فصاحت بیهوده را بهل
بیدار شو ز خواب یکی چشم خود بمال
چون وهم عاجزست چه آید زگفتگو
چون عقل هائمست چه خیزد ز قیل و قال
ناکام عاشقان نبود جزکنار و بون
تا کار صوفیان نبود جز سماع و حال
دوران دولت تو برون باد از شمر
خورشید شوکت تو مون باد از زوال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۹ - در ستایش جناب حاجی آقاسی رحمه ا‌لله
هر وجودی ‌را به ‌وهم اندر توان ‌جستن همال
جز وجود مهتری ‌کاو را همالستی محال
روی دین پشت هدی غیث‌ کرم غوث امم
چرخ فر قطب ظفر اصل هنر فصل‌ کمال
قهرمان ملک و ملت حاجی آقاسی‌ که هست
جان پاکش غوطه‌زن در بحر فیض لایزال
عقل افزون از شهودش داد نتواند خبر
وهم بیرون از وجودش دید نتواند مجال
گر ز عدل او به بازو هیکلی بندد مریض
ز انحراف طبع بگراید به سوی اعتدال
ور به پیشانی نگارد نام بختش آفتاب
تا شباهنگام روز حشر نپذیرد زوال
عقل را ماند که با هر نفس دارد اقتران
روح را ماند که با هر جسم دارد اتصال
هستی صرفست پنداری‌کزاو پوشیده نیست
هیچ عیبی در برون و هیچ علمی در خیال
صورت عقل‌است از آن ذاتش نگنجد در بیان
معنی روحست از آن وهمش نسنجد در مقال
کوه خارا از شرار خشمش افروزد چنانک
قبضهٔ‌ گوگرد کز آتش پذیرد اشتعال
وصف مهرش چون‌کنم‌طبعم‌ببالد همچو سرو
شرح قهرش چون‌ کنم‌ کلکم بنالد همچو نال
قدر او را بدر گفتم عقل‌ گفتا ای شگفت
بدر دیدستی ‌که روزافزون بود همچون هلال
دست او را ابر خواندم وهم‌ گفتا ای عجب
ابر دیدستی ‌که بی‌سعی صدف بخشد لآل
مدح هرچیزی‌ که‌ گویی‌در حقیقت مدح اوست
زانکه بر هر جزو باشد نفس‌کل را اشتمال
مدح قدر اوست مدح چرخ ‌گردان از علوّ
وصف جود اوست وصف ابر نیسان در نوال
نعت ذات او صفات او به از مردم ‌کند
بی‌نزاع‌گفتگوی و بی‌صدای قیل و قال
گل به بوی خویش معروف است بی‌رنج دلیل
مه به نور خویش موصوفست بی‌غنج و دلال
هست با شه ارتباطش ارتباط جان و دل
جان و دل را جز به وهم اندر نیابی انفصال
نی خطا گفتم براست از اتحاد جان و دل
اتحاد اینست‌ کان هرگز نگنجد در مثال
دوش از انعام عامش شکوه‌یی می‌کرد عقل
نرم‌ نرمک زیر لب چون‌ گفتگوی اهل حال
از تعصب موی من چون نوک ناچخ شد درشت
جستم از جا تا به پای عقل بربندم عقال
گفت بنشین خشم بنشان ‌گوش ده خاموش باش
تا در این معنی ترا سازم به استدلال لال
گفتمش برهان چه داری ‌گفت‌ کز بدو وجود
تا به عهد جود او با جان برابر بود مال
گوهر از عزت به جایی بود کاندر جشنها
زیور تاج تکین بد زینت فرق ینال
و اینک از خواری ‌گهر را گر به دریا افکنی
زانزجار قرب او پهلو فرو دزدد زبال
گفتش ای عقل از پیری به جایی بینمت.
کز خرافت بازنشناسی یمین را از شمال
خود تو صد ره‌‌ گفته‌یی گوهر جمادی بیش نبست
بر جمادی چون نهد عزت عزیزی ذوالجلال
او گهر را خوار دارد تا شود قدرش عزیز
زین دو عزت مر کدام اولی بیان‌کن شرح حال
مهترا مسکین‌نوازا هست سالی تاکه من
تشنه‌لب جان می‌دهم بر چشمهٔ آب زلال
تو رسول وقت خویشی من بلال وقت تو
هیچ از رحمت نفرمودی ارحنا یا بلال
نیمهٔ سالی ندانم بیشتر یاکمترست
کز تو دارم انتظار وعدهٔ یک طاقه شال
شال را بگذار حال من بدست آور که هست
در دلم صدگونه غم زین‌کهنه دیر دیرسال
قرض من چندان بودکاندر درون تست علم
گرچه شاید کاین تشابه را نکو گیرم به فال
عمر من‌گر در جهان بودی به قدر وام من
هیچکس را بر فنای من نرفتی احتمال
خلعت شاه و تو و اجرا و انعام و تیول
گرچه تعیین رفت بختم قاصر آمد در سوال
صبرکن قاآنیا بر تیر باران بلا
کز بلا راهی بود تا قاب قوسین وصال
گر توانی پنجهٔ تقدیر تابیدن بتاب
ور نتانی صبرکن وز هرچه پیش آید منال
تا ز حی لاینام اندر زبانها گفتگوست
باد بختت لاینام و باد عمرت لایزال
خوی احبابت ز طیبت مشکبو بادا چو زلف
بخت اعدایت به طینت تیره‌رو بادا چو خال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۰ - در ستایش امیرالامرا‌ء العظام حسین خان نظام‌الدوله
آمد چه خلعت‌؟ از کجا؟ از دکه شاه عجم
کی‌؟ صبحدم از بهر که‌؟ از بهر میر ملک جم
این کرده چه خدمت‌؟‌ کجا؟ هم در سفر هم در حضر
ازکی‌؟ ز عهدکودکی طوبی لارباب الهمم
آن داده چه خلعت‌؟ چرا پاداش خدمتهای وی
خدمت‌ کند بی حد چه سان‌؟ از صدق دل‌ کی‌؟ دم بدم
شه داده ترجیحش به‌ که‌؟ بر چاکران از بهر چه‌؟
زر می‌دهد کو زر بده تنها نه زر سر نیز هم
ابن خدمت از روی چه ‌کرد؟ از روی اخلاص عمل
آن خلعت از بهر چه داد؟ از بهر اظهار کرم
باری شماری خدمتش آری توانم‌ گوش‌ کن
بذل همم نشرکرم طی ستم نظم خدم
رفع زلل دفع علل سد خلل امن ملل
تنبیه اشرار دغل ترفیه اصناف امم
نظم بساتین را نگر آسایش دین را نگر
حسن قوانین را نگر در حکمرانی منتظم
گه نظم بخشد دهر را گه سور سازد شهر را
گاهی کند صد نهر را جاری چو امثال و حکم
در فارس از هر سوی هی نهر بین هی جوی بین
هی شهر بین هی‌ کوی بین ‌کاو ساخته در هر قدم
شکرانهٔ تشریف ‌کی اکنون چه باید خورد می
تنها نه با آواز نی آهسته نه با زیر و بم
خادم بیا حاسد برو راوی بگو مطرب بخوان
ساقی بده شاهد بخور چنگی بزن نایی بدم
مطرب بلی بنشین چرا خوانیم تا شه را دعا
تو با نوا من بینوا تو با نغم من بی‌نقم
ساقی نعم‌پرکن چه‌چیز؟‌آن‌جام خوارزمی ز چه‌؟
از می‌ کدامین می‌؟ میی‌ کز دل برد رنج و سقم
زان می خوری‌؟ آری‌ کجا؟ در بوستان بی‌دوستان
نه دوست دارم دوست‌ کو بسیار نه بسیاریم
می می‌خوری‌؟ بی‌نقل نه‌کو نقل شیرین‌؟ لعل تو
آن نقل می‌خواهی‌؟ بلی نقلم بها دارد نعم
نرخش چه خواهی داد؟ دین دین نیستت دل می‌دهم
دل داده‌یی جان بخشمت جانت نیرزد یک درم
پس چون ‌کنم‌؟ شعری بگو بهر چه‌؟ بهر تهنیت
در شأن ‌که‌؟ در شأن آن میر اجل شیر اجم
نامش چه‌؟ صاحب اختیار از چیست زینسان نامدار؟
از یمن فضل‌ کردگار از جود شاه محترم
کارش چه‌؟ شکر پادشا یارش ‌که‌؟ الطاف خدا
وصفش چه‌؟ نهاب‌العدی نعتش چه‌؟ وهاب‌النعم
لا گفته آری در نهان وقت تشهد بیکران
لم‌ گوید آری آن زمان‌ کز منشیی خواهد قلم
از کس نخواهد هیچ شی خواهد چه خواهد مدح‌ کی
چیزی ندارد خصم وی دارد چه دارد درد و غم
بینی به عهدش مفلسی آری ز جود او بسی
کو از تو پرسد گر کسی بشمار گنج و کان ویم
هستش‌ که ایزد چه معین بهر چه‌؟ بهر نظم دین
دین را چسان خواهد متین بدخواه دین را چون دوم
باشد که نطقش چه شکر بارد که دستش چه‌ گهر
جویدکه بختثث‌ن چه ظفر داردکه شخصثث چه حشم
آید که خصمش در کجا در چشم‌ کی روز وغا
همچون چه چون ‌کوه بلا از فربهی نه از ورم
ای همچو گیتی نامجو دریا صفت با آبرو
چون باغ رضوان نیکخو چون چرخ‌گردان محترم
گر نام شمشیرت ‌کسی خواند به‌ گوش حامله
اژ بیم چون ماهی جنین با جوشن آید از شکم
با سیم دستت در جهان خصمی نماند جاودان
کز روی خط بیند عیان از نقش او نقش ستم
ملک تراکز ریمنی آسوده وز اهریمنی
حسرت برد از ایمنی روضهٔ ارم حوضهٔ حرم
از بس دلت از هرکسی جوید نشان راستی
پیشت نیارد شد تنی نیز از پی تعظیم خم
هر حرف ‌کاو چون دال و نون خم بد پی دفع خمش
کلک غیورت می‌کند با خط دیوانی رقم
سوی علمدار سپه چون بنگری خشم آوری
زیرا که با لفظ علم پیوسته داری حرف لم
نبود عجب ‌گر در جهان خصمت بماند جاودان
کز بیم تیغت بی گمان ندهد به خود راهش عدم
از بیم‌گرز صد منت وز بیلک مردافکنت
خون در عروق دشمنت افسرده چون شاخ بقم
این خلعت دیبا بود کت بر تن زیبا بود
یا زیور طوبی بود از پر طاوس ارم
خصمست ضحاک لعین شاهست پور آتبین
توکاوهٔ نصرت قرین تشریف سلطانی علم
تا مامن جنسست لا تا اسم موصولست ما
تا لفظ تنبیهست ها تا حرف تردیدست ام
منصوب بادا خادمت چون فعل مستقبل زکی
مجرور بادا حاسدت چون اسم از واو قسم
یارت بود خصم بلا خصمت بود یار عنا
آن بانوا این بینوا آن با ندیم این با ندم
بادا بقای دولتت تا شام روز واپسین
آن دم ‌که ‌گردون را خدا چون نامه درپیچد به هم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۱ - در ستایش ولیعهد رضوان‌مهد، عباس شاه غازی طاب الله ثراه و وزیر بوزرجمهر تدبیر قایم‌مقام
از تقویت رای دو سالار معظم
امروز همه روی زمینست منظم
آن آصف آصف‌حسب و صدر جم‌آیین
این مهدی مهدی‌نسب و میر خضر دم
آن آصف و بر خواری عفریت مهیا
این مهدی و برگشتن دجال مصمّم
آن ضارب سیف آمد و این صاحب خانه
آن فتح مصور شد و این جود مجسم
در صارم آن خواری صد سلسله مضمر
در خامهٔ این یاری صد طایفه مدغم
در خامهٔ این تا نگری نیست به جز نوش
در صارم آن تا گذری نیست به جز سمّ
از خامهٔ این‌گاو زمین عجل سخنگوی
از صارم آن شیر فلک‌ کلب معلّم
از صارم آن طعنه زند سام به دستان
از خامهٔ این لعن‌کند معن به حاتم
با خامهٔ این یافته بود نافهٔ آهو
با صارم آن رنجه بود پنجهٔ ضیغم
ای بر سرگنج ‌کفتان جان سخن‌سنج
آسوده چو عطشان به لب چشمهٔ زمزم
طبعم به یکی قرصه جو خواست قناعت
تا بو که چو خامان به ارادت نزند خم
جوع البقر لولی ‌کرمان نپسندید
کان بحر عطا کوزه‌صفت بازدهد نم
در غم مگذارید کسی را که بیانش
صد ره طرب‌انگیزترست از می درغم
در هم مپسندید تنی راکه وجودش
در دور ملک خوارترست از در و درهم
مهری چو مرا در کف عفریت ممانید
ای مرتبهٔ آصفتان از قبل جم
زی‌گاه ولیعهد مرا راه نمایید
ای رهبرتان فضل شهنشاه معظّم
عمان بود آن دولت پاینده و من مور
گو غوطه زند مورکه عمّان نشودکم
هر کس ز عطا‌تان به غناییست مگر کان
هرکس ز یمشان به یساریست مگر یم
من کان نیم آخر که نخواهیدم خشنود
من یم نیم آخرکه نسازیدم خرم
یزدان به نبی ‌گفته‌ که در عسر بود یسر
وین نکته بر نفس سلیمست مسلم
زی یُسر مرا راه نمایید ازین عسر
تا یسر مؤخر ببرد عسر مقدم
الحمد خدا را که به دوران ولی‌عهد
جز بر تن اعدا نبود کسوت ماتم
روزی نه که از طنطنهٔ ‌کوس بشارت
آوازهٔ فتحش نرود در همه عالم
روزی نه‌ که تیرش نکند روز یلان تار
روزی نه ‌که خامش نکند پشت ‌گوان خم
دی بودکه سالار خبوشان به خبوشان
می‌کرد همی فخر چون عفریت به خاتم
امروز یکی پشتهٔ خاکست حصارش
از ناوک و فتراک پر از افعی و ارقم
دی بود که از کنگرهٔ حصن حصینش
می‌دید سراشیب برین بر شده طارم
امروز به دوزخ شده زان باره نگونسار
مانندهٔ پیری‌که درافتاد ز سُلُّم‌
دی بودکه از باره خروش دف اوباش
زی زهره و مه بودگه از زیر وگه از بم
امروز چو دف از تف خمیازهٔ توپش
در جوش و خروشندکه طوبی لجهنم
امروز چو خوکی شده با خنگ ملک رام
آن دیو که دی داشت غزالانه همی رم
امروز خبوشان شده بنگاه خموشان
وینک به جز از دام دروکس نزند دم
از توپ دز آشوب کنون هرکف خاکش
گردیده پریشان و به ملکی شده منضم
آری به روش فی‌المثل از مصر به بغداد
هر خانه‌که آید به ره سیل دمادم
هر قطره‌که سیل ازکتف‌کوه براند
از چار کران در به دیاری کندش ضم
آن باره‌کش ازکنگره یک خشت نکندی
گر روی زمین پر شدی از بهمن و رستم
از چار طرف توپ دژ آهنج ز خاکش
در چار محل چار که آورده فراهم
یک‌کوه به خوارزم و دگرکوه به‌کرمان
یک‌کوه به‌کشمیر و دگرکوه به دیلم
برکنگرهٔ حصن هزار اسب و هری زد
هر خشت‌که برکند از آن بارهٔ معظم
امروز به خوارزم و هری مشت غباریست
هر خشت ‌که دی بود بر آن باروی مبرم
شاهان عجم رزم بدینگونه نکردند
ها دفتر شهنامه و ها نامهٔ معجم
فرداست ‌که از رایت او ساخت نخشب
پر ماه مقنّع شود از مهچهٔ پرچم
فرداست‌که بر مه رود از خاک سراندیب
سور و شغب از دخمه ‌گرشاسب و نیرم
فرداست‌ که غوغای تفضّل لبنینی
وارحم لبنانی به فلک برکشد آدم
نالد ز سر سوزکه یا بضعتی اغفر
موید ز در عجز که یا مهجتی ارحم
فرداست‌ که یا قاهر ارحم لعبادی
جبریل پیام آردش از خالق اعظم
فرداست که شاهان به ولیعهد سرایند
کای نیروی بازوی شهنشاه مکرّم
قد فضلک الله علینا فتفضل
قد سلطک الله علینا فترحم
فرداست که زی ساحت ری رای نهد روی
با جبهتی از داغ شهنشاه موسّم
شار آید و مار آید و خان آید و خاقان
با ماره و با یاره و با شاره و ملحم
فرداست‌ که آواز من وکوس بشارت
هر دم رود از خاک برین برشده طارم
او نعره برآرد ز پی فتح پیاپی
من چامه سرایم ز پی نصر دمادم
تا هست جهان‌شاه جهان‌شاه جهان باد
نی شاه رعیت‌ که شهنشاه شهان هم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۲ - در ستایش ولیعهد رضوان مهد عباس شاه غازی طاب‌الله ثراه گوید
الحمد خدا راکه ولیعهد معظم
باز آمد و شد زامدنش ملک منظم
بازآمد و بگرفت همه ملک خراسان
وز یاری یزدان شدش آن ملک مسلم
امسال به فیروزی و اقبال خداداد
از طوس بری شد بر شاهنشه اعظم
تشریف شهیٌ و لقب ملک‌ستانی
بگرفت به پاداش فتوحات دمادم
پار آمدش از زیر نگین ملک خراسان
امسال مسّخر شودش عرصهٔ عالم
گر پار سپه راند پی فتح خبوشان
امسال به تسخیر بخاراست مصمّم
ملکی‌ که به صد جهد به صد عهد نگیرند
بستد ز عدو جمله به یک حمله به یکدم
امسال به خوارزم ز آهنگ سپاهش
بینی به‌بر پیر و جوان‌کسوت ماتم
امسال به‌ گاه سخط از صدمهٔ‌ گرزش
بیرون رود از جنبرهٔ چرخ برین خم
امسال ‌کند از فزع چین جبینش
خاقان خطا همچو غزال ختنی رم
امسال بلاهور شود بی‌مدد صور
غوغای نشور از غو شیپور مجسّم
از مهرهٔ زنبوره مشبک شود امسال
چون خانهٔ زنبوران این برشده طارم
از غلغلهٔ فوج زند بحر بلا موج
چندانکه نماند اثر از عالم و آدم
از طنطنه ‌کوس شود کاس فنا پر
چندانکه نه‌ کس را خبر از بیش و نه از کم
فرمانرو افغان به فلک برکشد افغان
از بیم روان بسکه سنان بیند و صارم
رنجیده شود خاطر رنجیده به‌کشمیر
از هستی خود بسکه علم بیند و پرچم
از زهرهٔ‌گردان‌که درآمیخته با خاک
تا حشر زمین سبزتر از برگ سپر غم
وز خون دلیران‌که زند موج به‌گردون
مینای فلک پر شود از بادهٔ در غم
زآوازهٔ پیکارش با دشمن مطعون
ازیاد رود دردبهٔ وقعهٔ نیرم
با پهلوی بدخواه‌ کند خنجر قهرش
کاری‌ که به سهراب شد از خنجر رستم
جمشید زمانست و ولیعهد هم آخر
از دیو بگیرد به سنان مملکت جم
تسخیر کند عزمش خوارزم و بخارا
اقطاع شود چینش از آنگونه‌ که دیلم
ای ساحت آفاق به جود تو مزّین
وی جبههٔ افلاک به داغ تو موسّم
بعد از همه شاهانی و پیش از همه آری
به بود محمدکه سپس بود ز آدم
روید سمن از خاک و می از تاک ولیکن
آن هر دو برین هر دو ز قدرند مقدم
گیتی همه از جود تو دلشاد به جز کان
کیهان همه از فضل تو آباد به جز یم
مانا کف درپاش تو پنداری دریاست
از بسکه پراکنده‌کندگوهر ودرهم
نی نی که به دست تو گه ریزش دریا
مضمر بود آنسان‌که بود نیسان مدغم
شاید که ‌کند رزم تو و بزم تو منسوخ
مردانگی رستم و بخشایش حاتم
هرگاه ‌که تیغ از پی پیکار بگیری
در چشم عدو جلوه‌ کند مرگ مجسّم
مغزی ‌که پریشان شود از صدمهٔ‌ گرزت
اجزای وجودش به قیامت نشود ضم
نبود عجب ار از تف شمشیر تو دریا
چون‌کوزهٔ بی‌آب برون می‌ندهد نم
شیر فلک وگاو زمین از زبر و زیر
در ربقهٔ فرمان تو چون‌کلب معلم
نه چنبر افلاک در انگشت گزینت
گردان ز حقارت چو یکی حلقهٔ خاتم
بدخواه نیارد به جهان تاب عنانت
هر موی به تن‌ گر شودش افعی و ارقم
هگام وغا خصم دغا از توگریزان
مانند گرازان که گریزند ز ضیغم
چون غنچه ز سهم تو بدرند گریبان
چون‌گل شود ار رسته ز گل بهمن و رستم
چون لاله نمایند ز تیغ تو کفن سرخ
چون سبزه‌ گر از خاک دمد آرش و نیرم
از پویهٔ رخش تو غباریست دماوند
از آتش قهر تو شراریست جهنم
از دور بقای تو دمی دورهٔ گردون
از بحر عطای تو نمی چشمهٔ زمزم
از عنف تو در رزم دو صد جیش پریشان
از لطف تو در بزم دوصد عیثثن فراهم
جانبخش نعیمی چوکنی جای به دیهیم
جانسوز جحیمی چو نهی پای بر ادهم
چون غنچه‌که هردم شود از آب شکفته
بدخواه ترا تازه شود زخم ز مرهم
گر بر دم‌ کژدم نگرد مهر تو ناگه
ور بر دم افعی‌گذرد مهر تو در دم
زآن در دم‌کژدم همه پازهر شود زهر
زین در دَم افعی همه تریاق شود سم
نخلی شود این بسکه رطب ریزدش از دم
نحلی شود این بسکه عسل خیزدش از دَم
ماریست سنانت‌که به افسون نشود رام
الاکه برو راقی عفو تو دمد دم
از جنبش صد زلزله سستی نپذیرد
کوهی‌که چو حکم تو بود ثابت و محکم
گلبن شود از صرصر قهر تو ورق‌ریز
دوزخ شود از تربیت مهر تو خرم
هرجا که سنان تو جهانیست مسخر
وانجا که ‌کفت عیش جهانیست مسلم
تا تقویت روح دهد راح مروق
تا تربیت جسم‌کند روح مکرم
خرّم ز تو اخیار چو از نام تو دینار
در هم ز تو اشرار چو از جود تو در هم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۳ - در مدح صدر اعظم
چو شد ز اختران دوش این سبز طارم
درآگین چو اورنگ فیروزهٔ جم
کنار افق از شفق ‌گشت رنگین
چو پهلوی سهراب از تیغ رستم
کواکب پس هم فروزان ز مشرق
چو موج پیاپی‌که برخیزد از یم
تو گفتی‌ کنار منست از جواهر
چو بازآیم از بزم شاه مکرم
به خادم زدم بانگ‌ کز کید گیتی
چه‌پیچم‌به‌خود سخت‌چون‌موی دیلم
چه امشب خورم غم که فردا چه زاید
ازین صبح اشهب وزین شام ادهم
چو بگزایدم روح چه خار و چه‌گل
چو بفزایدم رنج چه شهد و چه سم
کبابم ده امشب ز ران پلنگان
وز‌ان‌ می که ‌سرخست ‌چون‌ چشم‌ ضیغم
به ساقی بگو تا دهد بوسه با می
به مطرب بگو تا زند زیر با بم
که تا من چنان مدح خسرو نمایم
که از شوق نامش سخن گویم ابکم
مرا نیست‌کاری به جز مدح خسرو
پس از مدح شه مدح دستور اعظم
مرا چه‌که اورگنج شهریست ویران
مرا چه‌که خوارزم ملکیست معظم
مرا چه‌ که نامد سجستان مسخر
مرا چه که نبود بخارا منظّم
نه خاقان چینم نه با او برادر
نه چیپال هندم نه با او پسر عمّ
مرا چه‌که از هند نارند شکر
مرا چه‌که در چین نبافند ملحم
چو بشنید خادم ز من این سخنها
ز جا جست ز انسان ‌که صیدی‌ کند رم
مئی دادم از جوهر جان چکیده
به رنگ شقایق به بوی سپر غم
چو رنگ من از چهر من‌ گشت پیدا
نگارم درآمد ز در شاد و خرم
رخش یک چمن گل لبش یک قدح مل
گلش غالیه‌بو ملش غالیه‌شم
خطش درع و صورت سپرموی جوشن
قدش رمح و مژگان سنان زلف پر چم
چو رخسار پیران به زلف اندرش چین
چو چنگال شیران به جعد اندرش خم
سیه نقطه افتاده در پیش زلفش
وزان نقطه دالش شده ذال معجم
به دنبال آهوی چشمش ز هرسو
دو چشم دوان چون دوکلب معلم
به‌کنج لبش خال‌گفتی نشسته
بلال حبش بر لب چاه زمزم
حدیثش چنان روح‌پرورکه‌گفتی
میان لبش خفته عیسی بن مریم
مراگفت در حیرتستم‌که‌گیتی
ترا از چه دارد عزیز و مکرّم
بدین چهر ننگن و این ریش رشکین
چسان شد ترا ملک دانش مسلم
چه جادو نمودی چه اعجازکردی
که دایم بود برک عیشت فراهم
و دیگر به خود بر چه افسون دمیدی
که آزادگشتت تن از تب دل از غم
تنت زآتش تب چنان بد گدازان
که جان شریر از شرار جهنم
ز سودا رخت تار چون چشم شاهین
ز صفرا لبت تلخ چون زهر ارقم
بگفتم نخستین از آنم‌ گرامی
که هستم ثناخوان شاه معظم
و دیگر تب از پیکرم زان جدا شد
که کردم به‌بر خلعت صدر اعظم
غیاث ملل غوث دین غیث دولت
که رایش به اسرار غیبست ملهم
همش علم آصف همش حلم احنف
همش فضل جعفر همش جود حاتم
نهالیست بارش همه بر و احسان
محیطیست جودش همه دُرّ و درهم
چو ادوار افلاک جودش پیاپی
چو انوار خورشد فیضش دمادم
زهی‌کار حاسد زکین توکاسد
خهی حال در هم زیار تو در هم
بود درد قهر ترا مرگ درمان
بود زخم عنف ترا زهر مرهم
گه جودت از خاک زرین دمدگل
گه مدحت از کام مشکین جهد دم
عتاب تو و کوه مهتاب و کتان
عطای تو و آز خورشید و شبنم
تویی حاصل سّرِ افلاک و انجم
تویی مایهٔ فخر حوا و آدم
رضای تو و حکم تقدیر یزدان
دو طفلد با یکدگر زاده توام
مراد تو و آرزوی شهنشه
دو حرفند در یکدگرگشته مدغم
تویی میوه ی آفرینش از آنی
به صورت مؤخر به معنی مقدّم
هنرها که کردی به یک شبر خامه
نکردست با رمح ده باز نیرم
ملک ناصر تست و حق ناصر وی
تو بن برخیایی و شاه جهان جم
به تارک چو شه یک فلک ماه و پروین
به بالا و دیدار جان مجسم
خدا راست سایه خرد راست مایه
عطار است معدن سخاراست مقسم
مگر تیغ او هست خیاط اعدا
که‌دوزد همی بهرشان رخت ماتم
روانش ز انوار فیضست روشن
ضمیرش به اسرار غیبست ملهم
نهفتش به سر یک‌درم مغز ایزد
در آن یک درم مغز هوش دو عالم
چو خرما که از خوشهٔ نخل خیزد
از شاهان موخر به شاهان مقدم
سرافراز صدرا تو خود نیک دانی
بجز نام نیکو نماند ز آدم
یکی پیش‌دستی بکن بر زمانه
بده آنچه دادت اگر بیش اگر کم
بپوش و بپاش و بنوش و بنوشان
به هر تن به هرجا به‌هرکس به‌هر دم
سخاکن اگر عمر جاوید خواهی
سخن غیر از این نیست والله اعلم
بده مادحان را زر و سیم و جامه
اگر مدح من قابل افتد به من هم
همی تا رجب هست بعد از جمادی
ربیع عدوی تو بادا محرم
هم از دولتت خلق‌گیتی مرفه
هم از نعمتت اهل دانش منعّم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۴ - د‌ر ستایش مرزا ابوالقاسم قایم‌مقام رحمه‌لله فرماید
شاعری امروز مر مراست مسلم
از شرف مدحت اتابگ اعظم
حضرت قایم مقام صدر قدر قدر
احمد عیسی خصال میر خضر دم
آنکه به رای رزین مربی‌گردون
وانکه به فکر متین مقوم عالم
خلق روان سیرتش روان مصور
خوی بهشت آیتش بهشت مجسم
ساحت گیتی ز جود اوست مزین
جبهت‌ گردون به داغ اوست موسم
خرمن خرمن شکر زگفتش پیدا
دریا دریاگهر به‌کلکش مدغم
دولت ایران برای اوست مخلد
ملکت سلطان به سعی اوست منظم
مجمرهٔ بزمش آفتاب منور
مشربه ی ‌کاخش آسمان معظّم
رایتی از رای اوست بیضهٔ بیضا
آیتی از نطق اوست چشمهٔ زمزم
تربیتش سنگ را به مایه ‌کند دُرّ
تقویتش مور را به پایه‌کند جم
از می انعام اوست روی امل سرخ
از پی اکرام اوست پشت فلک خم
علت غائی بود وجود جهان را
گرچه مؤخّر ولی به رتبه مقدّم
طبع‌کریمش به جود و جاه مخمّر
ذات سلیمش به روی و رای مسلم
ازکرمش آفتاب و‌کُرتهٔ زرین
از سخطش آسمان وکسوت ماتم
دوزخ با مهر اوست روضهٔ رضوان
جنت با قهر اوست قعر جهنم
با رخ او گل به رنگ تیره‌تر از گِل
با کف اویم به سنگ طعنه‌بر از یم
ای به‌گهر مهترین نتیجهٔ حوّا
وی به شرف اولین سلالهٔ آدم
اینت اشارت زکردگار پیاپی
اینت بشارت ز کردگار دمادم
کز تو یک اقدام و صد دیار مسخر
وز تو یک اقبال و صد اساس فراهم
شیر فلک امتثال امر ترا هست
روز و شب آماده‌تر زکلب معلم
چرخ به چنگال قدرتت به چه ماند
روبهکی خسته در مخالب ضیغم
چنبر آفاق را جلال تو مرکز
قسمت ارزاق را نوال تو مقسم
ساعد مجد تراست‌گیهان یاره
رایت رای تراست گردون پرچم
خصم تشبّه ‌کند به شخص تو لیکن
سفله نگرددکیا به‌کسوت ملحم
پیر نگردد جوان به غازه و زیور
زشت نگردد نکو به یاره و خاتم
طینت احمد کجا و فکرت بوجهل
دعوت عیسی ‌کجا و دعوی بلعم
باقل‌ هرگز بهش نگردد حسان
مادر هرگز به ‌بر نگردد حاتم
کوه دماوندکی چو حزم تو متقن
پشهٔ الوند کی چو حکم تو محکم
تاج سخا را کنوز کلک تو گوهر
بام سخن را رموز فکر تو سلّم
صدرا کس جز تو قدر من نشناسد
رومی داند بهای دیبهٔ معلم
رای تو میزان دانشست ولیکن
کوه بر سنگ او ز کاه بود کم
شکر خدا را که هستم از کرم تو
صاحب قدر منیع و صدر مکرم
منت بیمر خدای راکه ز جودت
خاطر درهم ندارم از پی دِرهم
کیسه پر آموده‌ام ز لؤلؤ لالا
کاسه بپیموده‌ام ز بادهٔ درغم
گه ز بت ساده خانه سازم بستان
گه ز بط باده خاطر آرم خرّم
چیست بط باده شعر بیغش شیوا
کیست بت ساده یار مونس همدم
هیچ کسم نیست جز ولای تو مونس
هیچکسم نیست جز ثنای تو همدم
حضرت دستور نیز ازکرم عام
در حق چاکرکند متابعت عم
مجلسش آموده از سران معزز
محفلش آکنده از مهان مخفم
صف به صف استاده پیر و کودک و برنا
کش بکش آماده ترک و تازی و دیلم
نیست‌برش نام‌ من چو وصف‌تو مجهول
نیست برش قدر من چو نعت تو مبهم
آری در وصف تست عاقله جاهل
آری در نعت تست ناطقه ابکم
بالله ازین به ‌کسی سخن نسراید
جز که شود خاطرش به معجزه ملهم
خاصه‌که از فرّ آفتاب قبولت
گشته کنون آسمان‌گرای چو شبنم
تا به جهان نام از جلالت سهراب
تا به زبان یاد از شجاعت رستم
رایض امر ترا به ساحت‌گیتی
تا ابد از صح و شام اشهب وادهم
عزم تو چون خنگ چرخ سایر و ساری
حزم تو چون‌کوی خاک ثابت و مبرم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۵ - در ستایش پادشاه رضوان ارامگاه محمد شاه غازی طاب‌الله ثراه گوید
عید آمد و عیش ‌آمد و شد روزه و شد غم
زین آمد و شد جان و دلی دارم خرم
ماه رمضان‌گرچه مهی بود مبارک
شوال نکوتر که مهی هست مکرّم
الحمدکه آن واعظک امروز به‌کنجی
چون‌حرف نخشین مضاعف شده مدغم
وان زاهدک از طعنهٔ اوباش خلایق
چون دزد عسس دیده به‌کنجی نزند دم
رفت آنکه رود شیخ خرامان سوی مسجد
وز پیش و پسش خیل مریدان معمّم
از کبر ز هم برنکند چشم چو اکمه
وز عجب به‌کس می‌نزند حرف چو ابکم
رفت آنکه مر آن موذن موذی به مناجات
چون‌گاوکشد نعره‌گهی زیر وگهی بم
وان واعظ و مفتی چو درآیند به مسجد
این عجب مصور شود آن‌کبر مجسم
آن باد به حلق افکند این باد به دستار
آن مشک منفخ شود این خیک مورم
وان قاری عاری به‌گه غنه و ادغام
خیشوم بر از باد کند همچو یکی دم
وانگونه ز هم حنجره و حلق‌گشاید
کش پیچ و خم روده هویدا شود از فم
خیز ای بیت و امروز به‌رغم دل واعظ
هی بوسه پیاپی ده و هی باده دمادم
ماه رمضان برنگرفتم ز لبت بوس
کز روزه دلی داشتم آشفته و درهم
بس بوسه‌که درکنج لبت جمع شدستند
چون شهد که گردد به یکی‌ گوشه فراهم
زان لب نکنی بازکه از فرط حلاوت
چون تنگ شکر هر دو لبت دوخته برهم
تا بر لب لعل تو ز من وام نماند
برخیز و بده بوسهٔ یک‌ماهه به یکدم
ای طرهٔ تو تیره‌تر از دیدهٔ شاهین
وی مژهٔ تو چیره‌تر از ناخن ضیغم
جور تو وفا خار توگل درد تو درمان
رنج تو شفا زهر تو مل زخم تو مرهم
در حلقهٔ زلفین تو تا چثبم‌کندکار
بندست و شکنج و گره و دایره و خم
جز چشم‌ تو کز وی دل من هست هراسان
آهو نشنیدم که ازو شیرکند رم
با یاد سر زلف تو شب تا به سحرگاه
در بستر و بالین چمدم افعی و ارقم
ای پستهٔ خندان تو زان رستهٔ دندان
چون حقهٔ یاقوت پر از عقد منظم
در زلف سیاهت همه‌کس ناظر و من نیز
بر ساق سپیدت همه‌کسن مایل و من هم
چون ‌حسن ‌تو هر روز شود عشق ‌من افزون
زانست‌که چون حسن تو عشقم نشودکم
بی‌ساعد سیمین توام حال تباهست
بی‌سیم ‌گدا را نبود عیش مسلّم
در سیم سرینت ز طمع دوخته‌ام چشم
کز فقر ندارم به جز اندیشهٔ درهم
زان سیم بخیلی مکن ای ترک ازیراک
ازدادن سیمست همه بخشش حاتم
ای ترک برآنم که در این عهد همایون
مردانه شبیخون فکنم بر سپه غم
از زلف تو پوشم زره از جعد تو خفتان
از قد تو سازم علم از موی تو پرچم
وانگه ز پی خطبهٔ این فتح نمایان
شعری‌کنم انشاء به مدح شه اعظم
دارای عجم وارث جم سایهٔ یزدان
خورشید زمین ماه زمان شاه معظّم
شاهنشه آفاق محمد شه غازی
کز پایه براز کی بود از مایه براز جم
ای ساحت آفاق ز رای تو منور
وی جبهت افلاک به داغ تو موسم
مهتاب بود مهر تو و حادثه‌کتان
خورشید بود چهر تو و نایبه شبنم
روی قمر از طعنهٔ رمح تو بود ریش
پشت فلک از صدمهٔ‌گرز تو بود خم
زاید نعم از جود تو چون حرف مشدّد
ناقص ستم از عدل تو چون اسم مرخم
بعد از همه شاهانی و پیش از همه آری
به بود محمدکه سپس بود ز آدم
ذات تو مگر علت غائیست جهان را
کز عهد موخر بود از رتبه مقدم
مانند سلیمان همه عالم بگرفتی
با قوت بازو نه به خاصیت خاتم
بر ذرّهٔ خاک قدمت سجده برد چرخ
در قطرهٔ ابر کرمت غوطه‌ خوردیم
از خیر و شر دور زمان رای تو آگه
بر نیک و بدکار جهان جان تو ملهم
با لطف تو تریاک دهد چاشنی قند
با قهر تو پازهر دهد خاصیت سم
از ضعف عدد ضعف عدوی تو فزاید
چون‌کسرکز افزونی تربیع شودکم
گر حور به جنت شرر تیغ تو بیند
باگیسوی آشفته‌گریزد به جهنم
در معرکهٔ رزم تو از زهرهٔ شیران
تا حشر نروید به جز از شاخ سپر غم
با جاه تو پستست نهایات نه افلاک
با قدر تو تنگست فراخای دو عالم
شاها به سرم‌گر ز فلک تیغ ببارد
در مهر تو الا به ارادت نزنم دم
تو چشمهٔ حیوانی و من همچو سکندر
از چهر تو محرومم و با مهر تو محرم
دیریست‌که آسوده‌ام از خلق به کنجی
هم مدح توام مونس و هم یاد تو همدم
نه شاکر ازینم‌که خلیلی‌کندم مدح
نه شاکی از آنم‌که حسودی‌کندم ذم
درکیسهٔ من‌گو نبود درهم و دینار
بر آخور من ‌گو نبود ابرش و ادهم
با مهر تو بر دوش من این خرقهٔ خلقان
صد بار نکوتر بود از دیبهٔ معلم
کامم همه اینست چو شمشیر تو قاطع
تا حکم فضا هست چو تدبیر تو محکم
احباب ترا باد به‌کف ساغر عشرت
اعدای ترا باد به‌برکسوت ماتم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۶ - در ستایش جناب جلالت مآب صدراعظم گوید
ای بت سیمین بناگوش ای به تن چون سیم خام
ای دو زنگی طره‌ات را عنبر و ریحان غلام
مه نمایی ازگریبان سرو پوشی در حریر
گل‌گذاری زیر سنبل نور بندی در ظلام
پستهٔ خندان تو چون تُنگ شکر دلفریب
رستهٔ دندان تو چون سلک‌گوهر با نظام
بسکه سر تا پا لطیفی هیچ عضوت را ز هم
می‌نشاید فرق ‌کردن ‌کاین ‌کدامست آن‌ کدام
قامتست این یا قیامت عارضست این یا قمر
صورتست این یا معانی شکرست این یا کلام
ها بجنبان زلف تا باد صبا آید به رقص
هی بیفشان موی تا مرغ هوا افتد به دام
موی بگشا تا دگر هرگز نگردد شام صبح
روی بنما تا دگر هرگز نگردد صبح شام
طرهٔ تو مغربست و چهرهٔ تو آفتاب
. چهره بنما سهل باشدگو قیامت‌کن قیام
تا به‌کی در حجره پنهانی چو غلمان در بهشت
آخر ای نوباوهٔ حورا یکی بیرون خرام
فکر ننگ و نام تاکی چنگ و جام آور به‌کف
چنگ و جام ار هست باقی‌گو نباشد ننگ و نام
عیش می‌روید به جای لاله امروز از زمین
وجد می‌بارد به جای ژاله امروز از غمام
روز مولود شهنشاهست و در روزی چنین
هرکه غمگینست بر وی زندگی بادا حرام
در چنین روزی ‌که خون از وجد می‌جوشد به تن
در چنین روزی‌که می از شوق می رقصد به جام
در چنین روزی که می‌جنبد ز وصل دوست دل
در چنین روزی‌که می‌پرد ز شوق جام‌کام
باده باید آنقدر خوردن ‌که جای خون و خوی
می‌دود اندر عروق و می‌تراود از مسام
لیک من از تنگدستی چون ندارم وجه می
مست سازم خویش را از مدحت صدر انام
آفتاب دین و دولت حکمران شرق و غرب
آسمان ملک و ملت اعتضاد خاص و عام
صدر اعظم بدر عالم شمس ملت تاج ملک
غیث دولت غوث دین کان کرم کهف کرام
آنکه‌ کاخش از حوادث دهر را دارالامان
وانکه بزمش از سوانح خلق را دارالسلام
نامهٔ اقبال و دولت را به نامش افتتاح
دفتر اجلال و شوکت را به تیغش اختتام
روز مهرش سرو و سنبل روید از صحرا وکوه
گاه جودش سیم وگوهر ریزد از دیوار و بام
سنگ را بیجاده سازد حزمش از یک التفات
خاک را فیروزه سازد عزمش از یک اهتمام
خامهٔ او ظم صد لشکر دهد از یک صریر
خاطر او فتح صدکشورکند از یک مسام
خلق را نگذاشتی یک لحظه جودش‌گرسنه
گر ز امر حق نبودی فرض بر مردم صیام
پشه‌یی را باد اگر در عهد او سیلی زند
خشم او تا روز حشر از بادگیرد انتقام
تا نظام ملک و دین را گشت ‌کلک او کفیل
تیرها درکیش ماند و تیغها اندر نیام
ای دل و دست ترا دریا وکان نایب مناب
ای رخ و رای ترا خورشید و مه قایم مقام
هر جبینی راکه نبود داغ مهرت بر جبین
باز زی پشت پدر برگردد از زهدان مام
گرمی مهر تو مور و مار را کردست صید
نرمی نطق تو وحش و طیر راکردست رام
عاجزی از مالش موری اگرچه قادری
کز دو تار مو نمایی بر سر شیران لجام
برگها با نظم می‌رویند از اطراف شاخ
نوبهار عدلت از بس داده‌گیتی را نظام
مهر تو در هیچ دل نگذاشت جای آرزو
بسکه شادی بر س شادی همی جست ازدحام
زر ز جودت خوار شد چندانکه زال زر ز خشم
زانزجار این لقب نفرین‌کند بر جان سام
صاحبا صدرا حدیثی طرفه دارم‌گوش‌کن
زار و پژمان زال زر را دوش دیدم در منام
گفتمش زار از چه‌ای‌؟‌گفتا شنیدستم‌که زر
از سخای خواجه شد چون خاک ره بی‌احترام
وینک اندر دخمهٔ تاری ز ننگ این لقب
هر زمان از خشم نفرینها کنم بر جان سام
بر کمال قدرت یزدان بس این برهان تو
بر یکی مسندکنی جا با دو عالم احتشام
فقر را زافراط جودت بر گلو گیرد فواق
خلق را از بوی خلقت در مشام افتد زکام
تا حکیمان را حکایت از حدوثست و قدم
تا فقیهان را روایت از حلالست و حرام
ناصرت بادا شهنشه یاورت بادا خدای
کشورت بادا به فرمان اخترت بادا به ‌کام