عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۷
عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست
در وصفِ تو، عجز،‌برترین پایهٔ اوست
هر ذرّه که یک لحظه هوای تو گزید
حقّا که صد آفتاب در سایهٔ اوست
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۸
وصف تو که سرگشتهٔ او هر فلکی است
نه لایق سوز دل هر بی نمکی است
در جنب تو هر دو کون کی سنجد هیچ
کانجا که توئی دو کون و یک ذرّه یکی است
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۹
بر وصف تو دستِ عقل دانانرسد
و ادراکِ ضمیرِ جان بینا نرسد
عرشی که دو کون پرتوِ عَظْمَتِ اوست
موری چه عجب اگر بدانجا نرسد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۱
خورشید، که او زیر و زبر میگردد
از تو،‌به امید یک نظر میگردد
ذوقِ شکَرِ شُکْرِ تو طوطی فلک
تا یافت، از آن وقت، به سر میگردد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۲
عالم که فنای محض، سرمایهٔ اوست
چون شش روزهست، لطف تو، دایهٔ اوست
هر ذرّه که در سایهٔ لطف تو نشست
بر هشت بهشت، تا ابد، سایهٔ اوست
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۳
هر دل که ز لطف تو نشان یابد باز
سر رشتهٔ خوددر دوجهان یابد باز
در راه تو هر که نیم جانی بدهد
از لطف تو صد هزار جان یابد باز
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۵
هم گوهر بحر لطف بیپایانی
هم گنج طلسم پردهٔ دوجْهانی
بس پیدایی از آنکه بس پنهانی
بیرونِ جهانی و درونِ جانی
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۶
نه عقل به کُنْهِ لایزال تو رسد
نه فکر به غایت جمال تو رسد
در کُنْهِ کمالت نرسد هیچ کسی
کوغیر تو کس تا به کمال تو رسد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۷
نه عقل، بدان حضرت جاوید رسد
نه جان به سراچهٔ جلال تو رسد
گر میجنبد سایه و گر اِستادست
ممکن نبود که درجمال تو رسد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۸
آنجا که تویی هیچ مبارز نرسد
پیک نظر و عقل مُجاهِز نرسد
فی الجمله، به کنه تو که کس را ره نیست
نه هیچ کسی رسید و هرگز نرسد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۹
نه لایق کوی تست سیری که بود
نه نیز موافقست خیری که بود
یک ذرّه خیال غیر، هرگز مگذار
کافسوس بود خیال غیری که بود
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۲۰
گر با تو به هم دگر نباشد چه بود
یک ذرّه به سایه در نباشد چه بود
جائی که هزار عرش یک سارَخْک است
مشتی سارَخْک اگرنباشد چه بود
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۲۱
ای غیر تو درهمه جهان موئی نه
جز روی تو در همه جهان روئی نه
از هر سوئی که بنگرم، در دو جهان
آن سوی توئی ولیکن آن سوئی نه
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۲۲
کس نیست که در دو کون ما دون تونیست
مستغرق آن حضرت بی چون تو نیست
نی نی تا کی ز کون و حضرت گفتن
بیرون تو هرچه هست بیرون تو نیست
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۲۳
ای پیش تو صد هزار جان یک سرِ‌موی
در قرب تو هفت آسمان یک سرِ موی
چون یک سرِ موی از دو جهان نیست پدید
جز تو نبود در دو جهان یک سرِ موی
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۲۴
در وصف تو عقل و دانش مانرسد
یک قطره به گرد هفت دریا نرسد
چون هژده هزار عالم آنجا که توئی
پَرِّ مگسی بود، کس آنجانرسد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۲۵
در معرفت تو دم زدن نقصان است
زیراکه ترا هم به تو بتوان دانست
خورشید که روشن است بینائی او
در ذات تو چون صبحدمش تاوان است
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۲۶
گردون زتو، بی سر و بنی بیش نبود
وین هر دو جهان، از تو،‌تنی بیش نبود
گفتند بسی از تو بزرگان جهان
اما همه بیشک سخنی بیش نبود
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۲۷
یک لحظه که در گفت و شنید آئی تو
صد عالم بسته را کلید آئی تو
چیزی که پدید نیست،‌آن پنهان است
پیداتر از آنی که پدید آئی تو
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۲۹
از بس که در انتظار تو گردون گشت
تا روز همه شب،‌ز شفق، در خون گشت
چون راه نیافت از پس و پیش به تو
در خویش به صد هزار قرن افزون گشت