عبارات مورد جستجو در ۱۳۸۷ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فضیلت عیب پوشی کردن
و مخفی نماند که ضد این صفت خبیثه، عیب پوشی کردن و پرده بر بدیهای مردم افکندن است و ثواب آن بسیار، و فضیلت آن خارج از حیز شمار است.
صاحب مسند رسالت، و شافع روز قیامت می فرماید که «هر که پرده بپوشد بر عیب مسلمانی، خدای تعالی بپوشاند عیوب او را در دنیا و آخرت» و فرمود که «هیچ بنده ای عیب بنده دیگر را نپوشاند، مگر اینکه خدای تعالی در روز قیامت عیب او را می پوشاند» بلی:
ستر کن تا بر تو ستاری کنند
تا نبینی ایمنی بر کس مخند
و نیز فرموده است که «هیچ فردی نمی بیند امر ناشایستی از برادر مسلم خود پس آن را بپوشاند، مگر اینکه داخل بهشت می گردد» و همین قدر در شرافت پرده پوشی کافی است که یکی از جمله صفات آفریدگار، «ستار» است و از شدت اهتمام الهی در ستر بدیهای بندگان، ثبوت بدترین فواحش را که زنا باشد، به نوعی مقرر فرموده که بسیار کم اتفاق می افتد که ثابت شود، زیرا قرار داد در اثبات آن، بر شهادت چهار نفر شاهد عادل نهاد، که مشاهده آن عمل را چون میل رد سرمه دان کرده باشند.
پس، ای برادر پروردگار عالم را بنگر که چگونه پرده افکنده است بر امر گناهکاران از بندگان خود در دنیا، و راه ظهور آن را بسته و به فضیحت عاصیان راضی نگشته بلکه هر روزی چندین معصیت از تو سر می زند، و خداوند عالم همه را می بیند و می داند و پرده از آن برنمی دارد.
کس نمی داند ز تو جز اندکی
از هزاران جرم و بد فعلی یکی
نیک می دانی تو و ستار تو
جرمها و زشتی کردار تو
هر چه کردی جمله ناکرده گرفت
طاعت ناکرده آورده گرفت
پس، هشیار باش و زبان به عیب دیگران مگشای و چنین ندانی که پرده پوشی پروردگار ستار، همین در دار دنیاست، و در عرصه عقبی پرده از روی کار برخواهد داشت زنهار، زنهار.
صاحب مسند رسالت، و شافع روز قیامت می فرماید که «هر که پرده بپوشد بر عیب مسلمانی، خدای تعالی بپوشاند عیوب او را در دنیا و آخرت» و فرمود که «هیچ بنده ای عیب بنده دیگر را نپوشاند، مگر اینکه خدای تعالی در روز قیامت عیب او را می پوشاند» بلی:
ستر کن تا بر تو ستاری کنند
تا نبینی ایمنی بر کس مخند
و نیز فرموده است که «هیچ فردی نمی بیند امر ناشایستی از برادر مسلم خود پس آن را بپوشاند، مگر اینکه داخل بهشت می گردد» و همین قدر در شرافت پرده پوشی کافی است که یکی از جمله صفات آفریدگار، «ستار» است و از شدت اهتمام الهی در ستر بدیهای بندگان، ثبوت بدترین فواحش را که زنا باشد، به نوعی مقرر فرموده که بسیار کم اتفاق می افتد که ثابت شود، زیرا قرار داد در اثبات آن، بر شهادت چهار نفر شاهد عادل نهاد، که مشاهده آن عمل را چون میل رد سرمه دان کرده باشند.
پس، ای برادر پروردگار عالم را بنگر که چگونه پرده افکنده است بر امر گناهکاران از بندگان خود در دنیا، و راه ظهور آن را بسته و به فضیحت عاصیان راضی نگشته بلکه هر روزی چندین معصیت از تو سر می زند، و خداوند عالم همه را می بیند و می داند و پرده از آن برنمی دارد.
کس نمی داند ز تو جز اندکی
از هزاران جرم و بد فعلی یکی
نیک می دانی تو و ستار تو
جرمها و زشتی کردار تو
هر چه کردی جمله ناکرده گرفت
طاعت ناکرده آورده گرفت
پس، هشیار باش و زبان به عیب دیگران مگشای و چنین ندانی که پرده پوشی پروردگار ستار، همین در دار دنیاست، و در عرصه عقبی پرده از روی کار برخواهد داشت زنهار، زنهار.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
سخن چینی و نمامی و مفاسد آن
صفت یازدهم: سخن چینی و نمامی و مفاسد آن و این رذل ترین افعال قبیحه، و شنیع ترین همه است و صاحب این صفت، از جمله اراذل ناس و خبیث النفس است بلکه از کلام الهی مستفاد می شود که هر سخن چینی ولد الزنا است.
می فرماید: «هماز مشاء بنمیم مناع للخیر معتد أتیم عتل بعد ذلک زنیم» و می فرماید: «ویل لکل همزه لمزه» یعنی «وای از برای هر سخنی چینی غیبت کننده» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «هیچ سخنی چینی داخل بهشت نمی شود» و فرمود که «دشمن ترین شما در نزد خدا کسانی هستند که از پی سخن چینی میان دوستان می روند، و برادران را از هم جدا می کنند و طلب عیب پاکان را می نمایند» و در حدیث دیگر از آن سرور مروی است که «چنین اشخاص، شرار مردم اند» و نیز از آن بزرگوار مروی است که «حق سبحانه و تعالی بهشت را آفرید، و به آن فرمود که سخن بگو بهشت گفت: به سعادت رسید، هر که داخل من شد خداوند جبار جل جلاله فرمود: قسم به عزت و جلال خودم که مأوا نمی کند در تو هشت گروه: مداومت کننده بر شرب خمر، و اصرار کننده بر زنا، و سخن چین، و دیوث، و لشکر پادشاه ظالم، و مخنث، و کسی که قطع رحم کند، و آنکه با خدا عهدی نماید و به آن وفا نکند» آورده اند که «در زمان حضرت موسی علی نبینا و آله و علیه السلام در بنی اسرائیل قحط و خشک سالی شد موسی علیه السلام چندین دفعه به دعای باران بیرون رفت و اثری نبخشید حضرت کلیم الله در این باب مناجات کرد وحی به او رسید که در میان شما سخن چینی هست، و من به شومی او دعای شما را مستجاب نمی کنم» و از مضمون این خبر می توان دانست که صاحب این صفت، چقدر از رحمت الهی دور است، که از شئامت همراهی او، دست رد بر سینه مدعای حضرت کلیم نهاده، و در رحمت و فیض بر روی امتی نگشاده.
و مروی است که «ثلث عذاب قبر، به واسطه سخن چینی است» و هر که حقیقت این صفت خبیثه را بشناسد، می داند که سخن چینی، بدترین مردمان و خبیث ترین ایشان است، زیرا صاحب این صفت، منفک نمی شود از دروغ و مکر و خیانت و کینه و حسد و نفاق و افساد میان بندگان خدا، و خدعه و همه این صفات، باعث هلاکت ابدی و شقاوت سرمدی است و خدای تعالی در قرآن مجید لعن فرموده است کسی را که «قطع کند آنچه را که خدا امر به وصل آن نموده و فساد در زمین کند» و سخن چینی، این هر دو عمل را مرتکب شده.
و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «داخل بهشت نمی شود کسی که میان مردم، جدایی افکند» و سخن چین مفرق دوستان است.
و نیز، آن حضرت فرمودند که «بدترین مردم کسی است که مردم از شرارت او احتراز کنند» و شکی نیست که سخن چین، این چنین است مجمل کلام اینکه بدی سخن چین، از همه کس بیشتر است.
آورده اند که «مردی بنده ای فروخت، به خریدار گفت: این بنده هیچ عیبی ندارد جز سخن چینی خریدار گفت: راضی شدم پس آن را خرید و برد چند روزی که از این گذشت روزی آن غلام به زن آقای خود گفت: من یافته ام که آقای من تو را دوست ندارد و می خواهد زنی دیگر بگیرد زن گفت: چاره چیست؟ گفت: قدری از موی زیر زنخ او را به من ده تا به آن افسونی خوانم و او را مسخر تو گردانم زن گفت: چگونه موی زیر زنخ او را به دست آورم؟ گفت: چو بخوابد، تیغی بردار و چند موی از آنجا بتراش و به من رسان بعد از آن به نزد آقا رفت و گفت: زن تو با مرد بیگانه طرح دوستی افکنده، و اراده کشتن تو کرده است چنانچه خواهی صدق من بر تو روشن شود، خود را به خواب وانمای، و ملاحظه کن مرد به خانه رفته چنین کرد زن را دید با تیغ بر بالین او آمد یقین به صدق غلام کرده، بی محابا از جا برخاست و زن را به قتل رسانید در ساعت، غلام خود را به خویشان زن رسانیده، ایشان را از قتل زن اخبار نمود ایشان آمده شوهر را کشتند و شمشیرها در میان قبیله زن و شوهر کشیده شد و جمعی کثیر به قتل رسیدند» و علاوه بر همه این مفاسد، سخن چین بیچاره اکثر اوقات در بیم و اضطراب این است که مبادا رسوا شود بیشتر وقتها خجل و شرمسار، و با وجود اینها در نزد آنها که سخن چینی کرده خفیف و بی وقع و دو به هم زن و خبیث شناخته شده است، گو به روی او اظهار نکنند.
میان دو کس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است
کنند این و آن خوش دگر باره دل
وی اندر میان، کوربخت و خجل
میان دو تن آتش افروختن
نه عقل است خود را در آن سوختن
می فرماید: «هماز مشاء بنمیم مناع للخیر معتد أتیم عتل بعد ذلک زنیم» و می فرماید: «ویل لکل همزه لمزه» یعنی «وای از برای هر سخنی چینی غیبت کننده» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «هیچ سخنی چینی داخل بهشت نمی شود» و فرمود که «دشمن ترین شما در نزد خدا کسانی هستند که از پی سخن چینی میان دوستان می روند، و برادران را از هم جدا می کنند و طلب عیب پاکان را می نمایند» و در حدیث دیگر از آن سرور مروی است که «چنین اشخاص، شرار مردم اند» و نیز از آن بزرگوار مروی است که «حق سبحانه و تعالی بهشت را آفرید، و به آن فرمود که سخن بگو بهشت گفت: به سعادت رسید، هر که داخل من شد خداوند جبار جل جلاله فرمود: قسم به عزت و جلال خودم که مأوا نمی کند در تو هشت گروه: مداومت کننده بر شرب خمر، و اصرار کننده بر زنا، و سخن چین، و دیوث، و لشکر پادشاه ظالم، و مخنث، و کسی که قطع رحم کند، و آنکه با خدا عهدی نماید و به آن وفا نکند» آورده اند که «در زمان حضرت موسی علی نبینا و آله و علیه السلام در بنی اسرائیل قحط و خشک سالی شد موسی علیه السلام چندین دفعه به دعای باران بیرون رفت و اثری نبخشید حضرت کلیم الله در این باب مناجات کرد وحی به او رسید که در میان شما سخن چینی هست، و من به شومی او دعای شما را مستجاب نمی کنم» و از مضمون این خبر می توان دانست که صاحب این صفت، چقدر از رحمت الهی دور است، که از شئامت همراهی او، دست رد بر سینه مدعای حضرت کلیم نهاده، و در رحمت و فیض بر روی امتی نگشاده.
و مروی است که «ثلث عذاب قبر، به واسطه سخن چینی است» و هر که حقیقت این صفت خبیثه را بشناسد، می داند که سخن چینی، بدترین مردمان و خبیث ترین ایشان است، زیرا صاحب این صفت، منفک نمی شود از دروغ و مکر و خیانت و کینه و حسد و نفاق و افساد میان بندگان خدا، و خدعه و همه این صفات، باعث هلاکت ابدی و شقاوت سرمدی است و خدای تعالی در قرآن مجید لعن فرموده است کسی را که «قطع کند آنچه را که خدا امر به وصل آن نموده و فساد در زمین کند» و سخن چینی، این هر دو عمل را مرتکب شده.
و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «داخل بهشت نمی شود کسی که میان مردم، جدایی افکند» و سخن چین مفرق دوستان است.
و نیز، آن حضرت فرمودند که «بدترین مردم کسی است که مردم از شرارت او احتراز کنند» و شکی نیست که سخن چین، این چنین است مجمل کلام اینکه بدی سخن چین، از همه کس بیشتر است.
آورده اند که «مردی بنده ای فروخت، به خریدار گفت: این بنده هیچ عیبی ندارد جز سخن چینی خریدار گفت: راضی شدم پس آن را خرید و برد چند روزی که از این گذشت روزی آن غلام به زن آقای خود گفت: من یافته ام که آقای من تو را دوست ندارد و می خواهد زنی دیگر بگیرد زن گفت: چاره چیست؟ گفت: قدری از موی زیر زنخ او را به من ده تا به آن افسونی خوانم و او را مسخر تو گردانم زن گفت: چگونه موی زیر زنخ او را به دست آورم؟ گفت: چو بخوابد، تیغی بردار و چند موی از آنجا بتراش و به من رسان بعد از آن به نزد آقا رفت و گفت: زن تو با مرد بیگانه طرح دوستی افکنده، و اراده کشتن تو کرده است چنانچه خواهی صدق من بر تو روشن شود، خود را به خواب وانمای، و ملاحظه کن مرد به خانه رفته چنین کرد زن را دید با تیغ بر بالین او آمد یقین به صدق غلام کرده، بی محابا از جا برخاست و زن را به قتل رسانید در ساعت، غلام خود را به خویشان زن رسانیده، ایشان را از قتل زن اخبار نمود ایشان آمده شوهر را کشتند و شمشیرها در میان قبیله زن و شوهر کشیده شد و جمعی کثیر به قتل رسیدند» و علاوه بر همه این مفاسد، سخن چین بیچاره اکثر اوقات در بیم و اضطراب این است که مبادا رسوا شود بیشتر وقتها خجل و شرمسار، و با وجود اینها در نزد آنها که سخن چینی کرده خفیف و بی وقع و دو به هم زن و خبیث شناخته شده است، گو به روی او اظهار نکنند.
میان دو کس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است
کنند این و آن خوش دگر باره دل
وی اندر میان، کوربخت و خجل
میان دو تن آتش افروختن
نه عقل است خود را در آن سوختن
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - محاسبه و مراقبه
ضد این فراموشی و غفلت، محاسبه و مراقبه است و محاسبه آن است که در هر شبانه روزی وقتی را معین نماید که در آن وقت به حساب نفس خود برسد، و طاعات و معاصی خود را موازنه نماید پس اگر آن را مقصر یافت در مقام عتاب و خطاب درآورد والا شکر پروردگار نماید.
و مراقبه آن است که همیشه متوجه خود و مراقب ظاهر و باطن خود باشد که معصیتی از او صادر نشود و واجبی را ترک ننماید.
و بدان که اجماع امت منعقد است و از کتاب الهی و اخبار ثابت است که در روز قیامت محاسبه بندگان به دقت خواهد شد و مطالبه حبه و مثقال از اعمال را خواهند کرد.
چنانچه خدای تعالی می فرماید: «و نضع الموازین القسط لیوم القیمه فلا تظلم نفس شیئا» یعنی «می گذاریم ترازوهای عدل را در روز قیامت، پس هیچ نفسی ظلم کرده نمی شود به هیچ چیز» و می فرماید: «و ان کان مثقال حبه من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین» یعنی «و اگر به قدر خردلی از اعمال ایشان بوده باشد آن را به حساب خواهیم آورد» و دیگر فرموده است: «فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره» یعنی «هر که به قدر ذره ای عمل خیر کند آن را خواه دید و به قدر ذره ای از هر که عمل شر سرزند به آن خواهد رسید» و دیگر می فرماید: «فو ربک لنسئلنهم اجمعین عما کانوا یعملون» یعنی «قسم به پروردگار تو از همه ایشان سوال خواهیم کرد از آنچه می کنند» و در احادیث بسیار وارد شده است که «در روز قیامت از هر کسی سوال می کنند: عمری که به تو داده شد در چه آن را صرف نموده؟ و دیگر از بدنی که به او عطا شده است که آن را در چه کار کهنه کرده؟ و از مالی که داشته است از کجا تحصیل کرده؟ و به چه مصرف رسانیده؟».
و بالجمله آیات و اخبار در محاسبه اعمال از قلیل و کثیر و نقیر و قطمیر در روز شمار، بی شمار است و حساب در آن روز، با مستوفیان عرصه قیامت و محاسبان آن وادی پر هول و وحشت است و محاسبه دیگر نیز هست که در این دنیا امر به آن شده و آن را سبب نجات از وقت حساب در آخرت قرار داده اند و آن محاسبه هر کس است با خود، که آدمی پیش از حضور در دفترخانه محشر، به حساب خود برسد، و نفس خود را محاسبه نماید و از آن هر نفسی را مطالبه کند و اعمال و افعال و حرکات و سکنات خود را به میزان شرع بسنجد تا در روز قیامت، حساب او آسان، و جواب او حاضر باشد.
و اشاره به این محاسبه است آنچه خدای تعالی می فرماید: «و لتنظر نفس ما قدمت لغد» یعنی «باید ببیند هر کسی آنچه را که پیش فرستاده است از برای فردای خود» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «محاسبه خود را برسید پیش از آنکه حساب شما را بکنند و اعمال خود را بسنجید پیش از آنکه به ترازوی عرصه محشر آنها را بسنجند» و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «محاسبه نفس خود را بکنید پیش از آنکه از شما مطالبه حساب آن را بکنند و به درستی که از برای قیامت، پنجاه موقف است که در هر موقفی هزار سال آدمی را نگاه می دارند و حساب از او می جویند» و مستفاد از این حدیث، آن است که محاسبه در دنیا کفایت حساب این موقفها را می کند و نیز از آن حضرت منقول است که «اگر در محاسبه روز قیامت هیچ هولی نمی بود مگر حیا و خجلت عرضه اعمال به ملک متعال، و بر افتادن پرده از روی کار، و رسوایی در حضور جمیع مخلوقات، سزاوار این بود که آدمی در سر کوهها مقام سازد و به آبادانی ها نیاید و نیاشامد و نخورد و نخوابد، مگر به قدری که او را از تلف شدن محافظت نماید و چنین رفتار می کند هر که را اعتقاد کامل است، و احوال قیامت را مطلع است و هر کسی را می بیند که قیامت او برپا شده و در دل مشاهده می کند که در آن هنگام در حضور پروردگار جبار ایستاده، پس چون اینها را تصور نمود مشغول محاسبه نفس خود می شود که گویا آن را به عرصات خوانده اند و در موقف سوال باز داشته اند» و از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام مروی است که «شیعه ما نیست هر که هر روز محاسبه خود را نکند پس اگر عمل نیک از او سر زده باشد از خدا طلب زیادتی کند و اگر عمل بدی سرزده باشد توبه و استغفار نماید».
و مراقبه آن است که همیشه متوجه خود و مراقب ظاهر و باطن خود باشد که معصیتی از او صادر نشود و واجبی را ترک ننماید.
و بدان که اجماع امت منعقد است و از کتاب الهی و اخبار ثابت است که در روز قیامت محاسبه بندگان به دقت خواهد شد و مطالبه حبه و مثقال از اعمال را خواهند کرد.
چنانچه خدای تعالی می فرماید: «و نضع الموازین القسط لیوم القیمه فلا تظلم نفس شیئا» یعنی «می گذاریم ترازوهای عدل را در روز قیامت، پس هیچ نفسی ظلم کرده نمی شود به هیچ چیز» و می فرماید: «و ان کان مثقال حبه من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین» یعنی «و اگر به قدر خردلی از اعمال ایشان بوده باشد آن را به حساب خواهیم آورد» و دیگر فرموده است: «فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره» یعنی «هر که به قدر ذره ای عمل خیر کند آن را خواه دید و به قدر ذره ای از هر که عمل شر سرزند به آن خواهد رسید» و دیگر می فرماید: «فو ربک لنسئلنهم اجمعین عما کانوا یعملون» یعنی «قسم به پروردگار تو از همه ایشان سوال خواهیم کرد از آنچه می کنند» و در احادیث بسیار وارد شده است که «در روز قیامت از هر کسی سوال می کنند: عمری که به تو داده شد در چه آن را صرف نموده؟ و دیگر از بدنی که به او عطا شده است که آن را در چه کار کهنه کرده؟ و از مالی که داشته است از کجا تحصیل کرده؟ و به چه مصرف رسانیده؟».
و بالجمله آیات و اخبار در محاسبه اعمال از قلیل و کثیر و نقیر و قطمیر در روز شمار، بی شمار است و حساب در آن روز، با مستوفیان عرصه قیامت و محاسبان آن وادی پر هول و وحشت است و محاسبه دیگر نیز هست که در این دنیا امر به آن شده و آن را سبب نجات از وقت حساب در آخرت قرار داده اند و آن محاسبه هر کس است با خود، که آدمی پیش از حضور در دفترخانه محشر، به حساب خود برسد، و نفس خود را محاسبه نماید و از آن هر نفسی را مطالبه کند و اعمال و افعال و حرکات و سکنات خود را به میزان شرع بسنجد تا در روز قیامت، حساب او آسان، و جواب او حاضر باشد.
و اشاره به این محاسبه است آنچه خدای تعالی می فرماید: «و لتنظر نفس ما قدمت لغد» یعنی «باید ببیند هر کسی آنچه را که پیش فرستاده است از برای فردای خود» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «محاسبه خود را برسید پیش از آنکه حساب شما را بکنند و اعمال خود را بسنجید پیش از آنکه به ترازوی عرصه محشر آنها را بسنجند» و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «محاسبه نفس خود را بکنید پیش از آنکه از شما مطالبه حساب آن را بکنند و به درستی که از برای قیامت، پنجاه موقف است که در هر موقفی هزار سال آدمی را نگاه می دارند و حساب از او می جویند» و مستفاد از این حدیث، آن است که محاسبه در دنیا کفایت حساب این موقفها را می کند و نیز از آن حضرت منقول است که «اگر در محاسبه روز قیامت هیچ هولی نمی بود مگر حیا و خجلت عرضه اعمال به ملک متعال، و بر افتادن پرده از روی کار، و رسوایی در حضور جمیع مخلوقات، سزاوار این بود که آدمی در سر کوهها مقام سازد و به آبادانی ها نیاید و نیاشامد و نخورد و نخوابد، مگر به قدری که او را از تلف شدن محافظت نماید و چنین رفتار می کند هر که را اعتقاد کامل است، و احوال قیامت را مطلع است و هر کسی را می بیند که قیامت او برپا شده و در دل مشاهده می کند که در آن هنگام در حضور پروردگار جبار ایستاده، پس چون اینها را تصور نمود مشغول محاسبه نفس خود می شود که گویا آن را به عرصات خوانده اند و در موقف سوال باز داشته اند» و از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام مروی است که «شیعه ما نیست هر که هر روز محاسبه خود را نکند پس اگر عمل نیک از او سر زده باشد از خدا طلب زیادتی کند و اگر عمل بدی سرزده باشد توبه و استغفار نماید».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت سی ام - مذمت بی اعتمادی به خدا و اعتماد به غیر خدا
و این صفت خبیثه از جمله مهلکات عظیمه و منافی ایمان، بلکه شعبه ای است از شرک به خداوند رحمن دنیا و آخرت بنده از آن ویران و پریشان می گردد و از این جهت خداوند منان در مذمت کسانی که چشم به غیر او دارند می فرماید: «و لله خزائن السموات و الارض و لکن المنافقین لا یفقهون» یعنی «خزانه های آسمان و زمین، ملک خدا است و لیکن منافقین برنمی خورد و طمع از این و آن دارند» و می فرماید «إن الذین تدعون من دون الله عباد امثالکم» به درستی که آنچنان کسانی را که می خوانید غیر از خدا جماعتی هستند مانند شما عاجز و بی دست و پا» و نیز می فرماید «ان الذین تعبدون من دون الله لا یملکون لکم رزقا فابتغوا عند الله الرزق و اعبدوه» به درستی که «کسانی را که غیر از خدا می خوانید روزی شما در دست ایشان نیست پس روزی را از نزد خدا بطلبید و بندگی او را کنید» و در اخبار داود علیه السلام وارد است که «ای داود هیچ بنده ای از بندگان من دست به دامن کسی از بندگان من نزد که من ندانم که از دل به او امیدوار است مگر اینکه اسباب آسمان ها را از پیش روی او قطع می کنم و زمینی که در زیر قدم او است بر او خشمناک می گردانم و باک ندارم به هر وادی که هلاک شود» حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «هر که طلب عزت کند به واسطه بندگان، خدا او را ذلیل می سازد» و منقول است که «در تورات نوشته است: ملعون است هر که اعتماد او به انسانی مثل خود باشد» پس سزاوار مومن آن است که دامن همت بر میان زند و نفس خود را از صفت خبیثه خلاص سازد و به تحصیل ضد آن، که توکل است پردازد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - توکل بر خدا و فضیلت آن
ضد بی اعتمادی به خدا، توکل بر او است و آن عبارت است از اعتماد کردن و مطمئن بودن دل بنده در جمیع امور خود به خدا و حواله کردن همه کارهای خود را به پروردگار و بیزار شدن از هر حول و قوه و تکیه بر حول و قوه الهی نمودن.
و حصول این صفت شریفه موقوف است بر اعتماد جازم به اینکه هر کاری که در کارخانه هستی رو می دهد همه از جانب پروردگار است و هیچ کس را جز او قدرت بر هیچ امری نیست و حول و قوه ای نیست مگر به واسطه او و تمام علم و قدرت بر کفایت امور بندگان از برای اوست و غایت رحمت و عطوفت و مهربانی به هر فرد از افراد بندگان خود دارد و اعتقاد به اینکه بالاتر از قدرت او قدرتی نیست و فوق علم او علمی نه و عنایت و مهربانی از عنایت و مهربانی او افزون تر نیست پس کسی که این اعتقاد را داشته باشد البته دل او اعتماد به خدا می دارد و بس و التفات به غیری نمی کند، بلکه در امور خود ملتفت به خود نیز نیست و کسی که این حالت را درخود نیابد یا یقین او سست است یا دل او ضعیف، و مرض جبن بر او مستولی است، و به سبب غلبه اوهام، مضطرب و لرزان است، زیرا نفس ضعیف به متابعت وهم، مضطرب می شود اگر چه در یقین او قصوری نباشد مثل اضطراب و تشویش او از خوابیدن با میت در قبر، یا در خانه تنها یا در یک فراش با وجود اینکه یقین دارد که بدن او حال جمادی است که هیچ ضرری از آن متمشی نمی شود و نباید از او ترسید و بسا باشد که عسلی در نهایت صفا در نزد کسی مهیا و آماده باشد دیگری گوید: این عسل به فضله فلان شخص شباهت دارد، یا به قی کرده فلان کس، پس کسی که ضعیف النفس باشد طبع او از آن عسل نفرت می کند، با وجود اینکه یقین دارد این عسل است و مدخلیتی به فضله یا قی ندارد.
پس گاه است کسی اعتقاد او صحیح و کامل باشد و لیکن به جهت ضعف نفسی که دارد توکل او ناقص و ر امور مضطرب می گردد.
پس توکل تمام نمی شود مگر به قوت یقین و قوت نفس هر دو و به این دو، سکون و اطمینان دل حاصل می گردد.
و چون این را دانستی بدان که توکل یکی از منازل راهروان راه سعادت و یکی از مقامات اهل توحید حضرت رب العزه است و افضل درجات اهل ایمان بلکه به مقتضای آیات قرآنیه از جمله واجبات بر مومنین و مومنات است چنان که خدای تعالی می فرماید: «و علی الله فتوکلوا ان کنتم مومنین» یعنی «بر خدا توکل نمایید اگر ایمان دارید» و می فرماید: «و علی الله فلیتو کل المتوکلون» یعنی «و باید بر خدا توکل کنند توکل کنندگان» و نیز می فرماید: «ان الله یحب المتوکلین» یعنی «خدا دوست دارد صاحبان توکل را» و ایضا فرموده: «و من یتوکل علی الله فهو حسبه» یعنی «هر که توکل بر خدا کند خدا کفایت می کند او را».
از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هر که به خدا منقطع شود و امور خود را به او واگذارد خدا او را از هر امری کفایت می کند و روزی او را از جایی برساند که به گمان او نرسد و هر که به دنیا منقطع شود، خدا او را به دنیا وا می گذارد» و فرمود: «هر که خواهد غنی ترین مردمان شود باید اعتماد او به آنچه نزد خداست بیشتر باشد از اعتماد او به آنچه در دست خود اوست» و فرمود: «اگر شما توکل کنید بر خدا به نحوی که حق توکل او است هر آینه روزی شما خواهد رسید، چنان که روزی مرغان می رسد، که صبح از آشیان های خود برمی آیند با شکمهای خالی و گرسنه و شام می کنند و حال آنکه شکمهای ایشان سیر و مملو است» از حضرت سید الساجدین علیه السلام منقول است که «روزی از خانه برآمدم و رفتم تا به فلان دیوار رسیدم، بر آن تکیه کردم، ناگاه مردی را در برابر خود دیدم دو جامه سفید پوشیده و در مقابل روی من به من نگاه می کند، پس گفت: یا علی بن الحسین علیه السلام چرا تو را غمناک و محزون می بینم؟ اگر از برای دنیاست از برای نیک و بد، روزی خدا آماده است گفتم: بلی چنین است که می گویی و حزن من نه از برای این است گفت: پس اگر از برای آخرت است؟ آن وعده ای است راست که پادشاه قاهر و قادر در آن حکم خواهد فرمود گفتم: آن نیز چنین است و حزن من از برای آن هم نیست گفت: پس حزن تو از چیست؟ گفتم: بر مردم از فتنه «عبدالله بن زبیر» می ترسم پس آن شخص خندید و گفت: یا علی بن الحسین: آیا احدی را دیده ای که خدا را بخواند و او را اجابت نکند؟ گفتم: نه گفت: آیا احدی را دیده ای که بر خدا توکل کند و خدا کفایت او را نکند؟ گفتم: نه گفت: آیا احدی را دیده ای که از خدا سوال کند و خدا به او عطا نفرماید؟ گفتم: نه پس آن شخص از نظر من غائب شد و گویا که او خضر علیه السلام بوده است».
و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «پروردگار عالم به داود پیغمبر وحی فرستاد که هیچ بنده ای از بندگان من دست به دامن من نزد و دست از مخلوقات برنداشت که بشناسم که نیت آن بر این است که همه آسمان ها و زمین و هر که در آنهاست به او مکر و کید کنند مگر اینکه از میان آنها او را به سلامت بیرون می برم و راه بیرون شدن به او می نمایم» و نیز از آن حضرت مروی است که «هر که را سه چیز عطا کردند سه چیز از او باز نگرفتند: کسی را که دعا عطا کردند، اجابت هم دادند، و کسی را که شکر عطا نمودند، او را زیادتی دادند، و کسی را که توکل عطا فرمودند، امر او را کفایت کردند خدای تعالی فرموده است: «و من یتوکل علی الله فهو حسبه» یعنی «هر که بر خدا توکل کند خدا او را کافی است» و فرموده است: «لئن شکرتم لأزیدنکم» یعنی «اگر شکر کنید نعمت شما را زیاد می کنم» و فرموده است «ادعونی أستجب لکم» یعنی «مرا بخوانید تا من شما را اجابت کنم» و نیز از آن حضرت منقول است که «هر بنده ای که رو آورد به آنچه خدا دوست دارد، خدا رو به او آورد و هر که طلب نگاهداری از خدا کند خدا او را نگاهدارد و کسی که خدا رو به او آورد و او را نگاه دارد باکی از برای او نیست اگر آسمان بر زمین افتد یا بلایی نازل شود که همه اهل زمین را فرو گیرد» و نیز از آن جناب مروی است که «خدای تعالی فرمود: قسم به عزت و جلال و مجد و ارتفاع مکان خودم که قطع می کنم امید هر امیدوار به غیر خودم را و او را در نزد مردم جامه خواری و ذلت می پوشانم و از درگاه خود او را دور می کنم آیا در رفع شداید، چشم به غیر من دارد و حال آنکه همه شدتها در دست من است؟ و امید به غیر من دارد و در خانه غیر مرا می کوبد و حال آنکه کلید همه درها در کف من است؟ همه درها بسته است بجز در من، که گشوده است از برای هر که مرا بخواند پس کیست که در بلاها امید به من داشته باشد و من او را به بلا واگذارم آرزوهای بندگان خود را در نزد خود محافظت می کنم پس راضی به محافظت من نیستند آسمانهای خود را مملو گردانیده ام از کسانی که از تسبیح و تقدیس من باز نمی ایستند و به ایشان فرموده ام که درها را میان من و بندگان من نبندند پس بندگان به قول من اعتماد نکردند آیا کسی که بلایی از بلاهای من به او وارد شود نمی داند که جز من کسی رفع آن را نمی تواند کرد؟ آیا نمی بیند که من پیش از سوال کردن عطا می کنم؟ پس کسی که از من سوال کرد او را اجابت نمی کنم، آیا من بخلیم؟ و بنده مرا بخیل می داند؟ یا وجود و کرم از برای من نیست؟ یا عفو و رحمت در دست من نیست؟ یا من محل امیدها نیستم؟ آیا امیدواران، نمی ترسند که امید به غیر من دارند؟ پس اگر اهل همه آسمان های من و اهل زمین من امیدوار به من باشند و هر یک از آنها را آن قدر که همه آنها امیدوارند بدهم به قدر ذره ای از مملکت من کم نمی شود چگونه کم می شود مملکتی که من قیم و صاحب اختیار آن هستم».
و حصول این صفت شریفه موقوف است بر اعتماد جازم به اینکه هر کاری که در کارخانه هستی رو می دهد همه از جانب پروردگار است و هیچ کس را جز او قدرت بر هیچ امری نیست و حول و قوه ای نیست مگر به واسطه او و تمام علم و قدرت بر کفایت امور بندگان از برای اوست و غایت رحمت و عطوفت و مهربانی به هر فرد از افراد بندگان خود دارد و اعتقاد به اینکه بالاتر از قدرت او قدرتی نیست و فوق علم او علمی نه و عنایت و مهربانی از عنایت و مهربانی او افزون تر نیست پس کسی که این اعتقاد را داشته باشد البته دل او اعتماد به خدا می دارد و بس و التفات به غیری نمی کند، بلکه در امور خود ملتفت به خود نیز نیست و کسی که این حالت را درخود نیابد یا یقین او سست است یا دل او ضعیف، و مرض جبن بر او مستولی است، و به سبب غلبه اوهام، مضطرب و لرزان است، زیرا نفس ضعیف به متابعت وهم، مضطرب می شود اگر چه در یقین او قصوری نباشد مثل اضطراب و تشویش او از خوابیدن با میت در قبر، یا در خانه تنها یا در یک فراش با وجود اینکه یقین دارد که بدن او حال جمادی است که هیچ ضرری از آن متمشی نمی شود و نباید از او ترسید و بسا باشد که عسلی در نهایت صفا در نزد کسی مهیا و آماده باشد دیگری گوید: این عسل به فضله فلان شخص شباهت دارد، یا به قی کرده فلان کس، پس کسی که ضعیف النفس باشد طبع او از آن عسل نفرت می کند، با وجود اینکه یقین دارد این عسل است و مدخلیتی به فضله یا قی ندارد.
پس گاه است کسی اعتقاد او صحیح و کامل باشد و لیکن به جهت ضعف نفسی که دارد توکل او ناقص و ر امور مضطرب می گردد.
پس توکل تمام نمی شود مگر به قوت یقین و قوت نفس هر دو و به این دو، سکون و اطمینان دل حاصل می گردد.
و چون این را دانستی بدان که توکل یکی از منازل راهروان راه سعادت و یکی از مقامات اهل توحید حضرت رب العزه است و افضل درجات اهل ایمان بلکه به مقتضای آیات قرآنیه از جمله واجبات بر مومنین و مومنات است چنان که خدای تعالی می فرماید: «و علی الله فتوکلوا ان کنتم مومنین» یعنی «بر خدا توکل نمایید اگر ایمان دارید» و می فرماید: «و علی الله فلیتو کل المتوکلون» یعنی «و باید بر خدا توکل کنند توکل کنندگان» و نیز می فرماید: «ان الله یحب المتوکلین» یعنی «خدا دوست دارد صاحبان توکل را» و ایضا فرموده: «و من یتوکل علی الله فهو حسبه» یعنی «هر که توکل بر خدا کند خدا کفایت می کند او را».
از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هر که به خدا منقطع شود و امور خود را به او واگذارد خدا او را از هر امری کفایت می کند و روزی او را از جایی برساند که به گمان او نرسد و هر که به دنیا منقطع شود، خدا او را به دنیا وا می گذارد» و فرمود: «هر که خواهد غنی ترین مردمان شود باید اعتماد او به آنچه نزد خداست بیشتر باشد از اعتماد او به آنچه در دست خود اوست» و فرمود: «اگر شما توکل کنید بر خدا به نحوی که حق توکل او است هر آینه روزی شما خواهد رسید، چنان که روزی مرغان می رسد، که صبح از آشیان های خود برمی آیند با شکمهای خالی و گرسنه و شام می کنند و حال آنکه شکمهای ایشان سیر و مملو است» از حضرت سید الساجدین علیه السلام منقول است که «روزی از خانه برآمدم و رفتم تا به فلان دیوار رسیدم، بر آن تکیه کردم، ناگاه مردی را در برابر خود دیدم دو جامه سفید پوشیده و در مقابل روی من به من نگاه می کند، پس گفت: یا علی بن الحسین علیه السلام چرا تو را غمناک و محزون می بینم؟ اگر از برای دنیاست از برای نیک و بد، روزی خدا آماده است گفتم: بلی چنین است که می گویی و حزن من نه از برای این است گفت: پس اگر از برای آخرت است؟ آن وعده ای است راست که پادشاه قاهر و قادر در آن حکم خواهد فرمود گفتم: آن نیز چنین است و حزن من از برای آن هم نیست گفت: پس حزن تو از چیست؟ گفتم: بر مردم از فتنه «عبدالله بن زبیر» می ترسم پس آن شخص خندید و گفت: یا علی بن الحسین: آیا احدی را دیده ای که خدا را بخواند و او را اجابت نکند؟ گفتم: نه گفت: آیا احدی را دیده ای که بر خدا توکل کند و خدا کفایت او را نکند؟ گفتم: نه گفت: آیا احدی را دیده ای که از خدا سوال کند و خدا به او عطا نفرماید؟ گفتم: نه پس آن شخص از نظر من غائب شد و گویا که او خضر علیه السلام بوده است».
و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «پروردگار عالم به داود پیغمبر وحی فرستاد که هیچ بنده ای از بندگان من دست به دامن من نزد و دست از مخلوقات برنداشت که بشناسم که نیت آن بر این است که همه آسمان ها و زمین و هر که در آنهاست به او مکر و کید کنند مگر اینکه از میان آنها او را به سلامت بیرون می برم و راه بیرون شدن به او می نمایم» و نیز از آن حضرت مروی است که «هر که را سه چیز عطا کردند سه چیز از او باز نگرفتند: کسی را که دعا عطا کردند، اجابت هم دادند، و کسی را که شکر عطا نمودند، او را زیادتی دادند، و کسی را که توکل عطا فرمودند، امر او را کفایت کردند خدای تعالی فرموده است: «و من یتوکل علی الله فهو حسبه» یعنی «هر که بر خدا توکل کند خدا او را کافی است» و فرموده است: «لئن شکرتم لأزیدنکم» یعنی «اگر شکر کنید نعمت شما را زیاد می کنم» و فرموده است «ادعونی أستجب لکم» یعنی «مرا بخوانید تا من شما را اجابت کنم» و نیز از آن حضرت منقول است که «هر بنده ای که رو آورد به آنچه خدا دوست دارد، خدا رو به او آورد و هر که طلب نگاهداری از خدا کند خدا او را نگاهدارد و کسی که خدا رو به او آورد و او را نگاه دارد باکی از برای او نیست اگر آسمان بر زمین افتد یا بلایی نازل شود که همه اهل زمین را فرو گیرد» و نیز از آن جناب مروی است که «خدای تعالی فرمود: قسم به عزت و جلال و مجد و ارتفاع مکان خودم که قطع می کنم امید هر امیدوار به غیر خودم را و او را در نزد مردم جامه خواری و ذلت می پوشانم و از درگاه خود او را دور می کنم آیا در رفع شداید، چشم به غیر من دارد و حال آنکه همه شدتها در دست من است؟ و امید به غیر من دارد و در خانه غیر مرا می کوبد و حال آنکه کلید همه درها در کف من است؟ همه درها بسته است بجز در من، که گشوده است از برای هر که مرا بخواند پس کیست که در بلاها امید به من داشته باشد و من او را به بلا واگذارم آرزوهای بندگان خود را در نزد خود محافظت می کنم پس راضی به محافظت من نیستند آسمانهای خود را مملو گردانیده ام از کسانی که از تسبیح و تقدیس من باز نمی ایستند و به ایشان فرموده ام که درها را میان من و بندگان من نبندند پس بندگان به قول من اعتماد نکردند آیا کسی که بلایی از بلاهای من به او وارد شود نمی داند که جز من کسی رفع آن را نمی تواند کرد؟ آیا نمی بیند که من پیش از سوال کردن عطا می کنم؟ پس کسی که از من سوال کرد او را اجابت نمی کنم، آیا من بخلیم؟ و بنده مرا بخیل می داند؟ یا وجود و کرم از برای من نیست؟ یا عفو و رحمت در دست من نیست؟ یا من محل امیدها نیستم؟ آیا امیدواران، نمی ترسند که امید به غیر من دارند؟ پس اگر اهل همه آسمان های من و اهل زمین من امیدوار به من باشند و هر یک از آنها را آن قدر که همه آنها امیدوارند بدهم به قدر ذره ای از مملکت من کم نمی شود چگونه کم می شود مملکتی که من قیم و صاحب اختیار آن هستم».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - فضیلت شکر نعمت
شکر، افضل منازل اهل سعادت، و عمده توشه مسافرین به عالم نور و بهجت است سبب دفع بلا، و باعث زیادتی نعماء است و به این جهت امر و ترغیب به آن شده است.
خدای تعالی در کتاب کریم خود فرموده: «ما یعفل الله بعذابکم ان شکرتم و آمنتم» یعنی «چه می کند خدا به عذاب شما اگر شکر او را کنید و ایمان به او آورید» و می فرماید: «لئن شکرتم لأزیدنکم» یعنی «اگر شکر کنید نعمت شما را زیاد می کنم» و از آنجا که عمده مطالب نفسانیه و نخبه مقامات راهروان سعادت است هر کسی را وصول به آن میسر نه.
و از این جهت پادشاه عالم می فرماید: «و قلیل من عبادی الشکور» یعنی «و کم از بندگان من شکر گزارند» و در شرف و فضیلت آن همین کافی است که یکی از صفات خداوند است چنان که فرموده: «والله شکور حلیم» و آن اول کلام اهل بهشت و آخر سخن ایشان حمد و ثنای خداست و از حضرت پیغمبر مروی است که «کسی که چیزی خورد و شکر کند، اجر او مثل اجر کسی است که از برای خدا روزه گیرد و کسی که بدن او صحیح باشد و شکر نماید اجر او مثل اجر مریضی است که صبر کند و اجر غنی شاکر مثل اجر فقیر قانع است» و فرمود که «در روز قیامت منادی ندا می کند که حمد کنندگان برخیزند پس طایفه ای برخیزند و لوایی از برای ایشان نصب می کنند و ایشان داخل بهشت شوند عرض کردند که کیستند حمد کنندگان؟ فرمود: کسانی که خدا را در هر حال شکر می کنند» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «پیغمبر در حجره عایشه بود، در شبی که نوبت او بود پس عایشه گفت: یا رسول الله چرا این قدر خود را در عبادت تعب می دهی و رنج می سازی و حال آنکه خدا همه گناهان تو را آمرزیده؟ فرمود: ای عایشه آیا من بنده شاکر خدا نباشم؟» و آن حضرت شبها را به پای می داشت و بر انگشتان پاهای خود می ایستاد و عبادت خدا می کرد پس خدا این آیه را فرستاد:«طه ما انزلنا علیک القرآن لتشقی» یعنی «ما قرآن را نفرستادیم بر تو که خود را هلاک کنی» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «هیچ نعمتی خدا به بندگان عطا نمی فرماید که آن بنده آن نعمت را در دل بشناسد و در ظاهر به زبان حمد خدا را کند مگر اینکه خدای تعالی به جهت آن به زیادتی امر می فرماید» و آن حضرت فرمود: «سه چیز است که با وجود آنها هیچ چیز ضرر نمی رساند: دعا، در وقت اندوه و بلا و استغفار، در نزد گناه و شکر، در هنگام نعمت» و نیز از آن حضرت حدیثی مروی است که ملخص آن این است که «در هر نفسی از نفسهای تو شکری بر تو لازم است، بلکه هزار شکر یا بیشتر و اقل شکر آن است که نعمت خدا را از خدا ببنی و راضی به داده او باشی و به واسطه نعمت او معصیت او را نکنی و در هر حال بنده شاکر خدا باشی تا خدا را رب کریم یابی در همه حال و اگر نزد خدا عبادتی که بندگان مخلص او آن عبادت را می کنند افضل از شکر درهر حال بودی، لفظ آن را بر ایشان اطلاق کردی و چون افضل از آن نبودی آن را در میان عبادات تخصیص داد و فرمود: «و قلیل من عبادی الشکور» و تمام شکر، اعتراف به زبان دل است به عجز رسیدن به ادنی مرتبه شکر او، زیرا توفیق شکر هم، نعمت تازه ای است که شکری از برای آن واجب است و قدر آن بالاتر از نعمتی است که به سبب آن توفیق شکر یافته پس بر هر شکری بالاتر از شکر اول بر تو لازم است، الهی غیر النهایه» و کجا شکر بنده به نعمت خدا می رسد و عمل او مقابل عمل الهی می شود و حال اینکه بنده ضعیفی است که هرگز او را هیچ توانایی نیست مگر به واسطه خداوند و خدا از اطاعت بنده بی نیاز است و بر زیاد کردن نعمت توانا و قادر است تا ابد.
پس به این طریق، بنده شاکر خدا باش تا امور عجیبه بر تو ظاهر گردد و آنچه آن جناب فرموده: «بر هر شکری، شکری لازم إلی غیر النهایه»، امری است ظاهر و مبین، زیرا مذکور شد که شکر هر نعمتی آن است که بشناسی که آن از خداست و آن را در راه اطاعت او صرف کنی.
و شکی نیست که این شناختن و صرف کردن نیز نعمتی است از خدا، زیرا که آنچه را ما به اختیار خود می کنیم آن نیز از نعمتهای الهیه است چون جمیع اعضا و جوارح ما و قدرت و اراده ما و توفیق معرفت و سایر اموری که واسطه حرکات ماست، بلکه خود حرکات ما از جانب خداوند سبحانه است.
پس شکر بر هر نعمتی، نعمتی دیگر است از خدا که محتاج به شکری دیگر است که بداند این شکر نیز نعمت الهیه است و به آن شاد شود و این دانستن و شادی، نعمتی دیگر است و شکری دیگر می خواهد و همچنین إلی غیر النهایه.
و ممکن نیست که سلسله شکر در حالی به جایی رسد که دیگر شکری نخواد پس غایت شکر بنده، آن است که بداند از ادای حق شکر الهی عاجز است.
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش به درآید
مروی است که «خداوند سبحان به موسی علیه السلام وحی فرستاد که ای موسی حق شکر مرا به جای آور عرض کرد: پروردگار چگونه شکر کنم تو را حق شکر تو و حال آنکه هیچ شکری نیست که به آن تو را شکر کنم مگر آنکه آن نیز نعمت توست؟ خطاب رسید که ای موسی حال مرا شکر کردی که دانستی این هم از من است».
خدای تعالی در کتاب کریم خود فرموده: «ما یعفل الله بعذابکم ان شکرتم و آمنتم» یعنی «چه می کند خدا به عذاب شما اگر شکر او را کنید و ایمان به او آورید» و می فرماید: «لئن شکرتم لأزیدنکم» یعنی «اگر شکر کنید نعمت شما را زیاد می کنم» و از آنجا که عمده مطالب نفسانیه و نخبه مقامات راهروان سعادت است هر کسی را وصول به آن میسر نه.
و از این جهت پادشاه عالم می فرماید: «و قلیل من عبادی الشکور» یعنی «و کم از بندگان من شکر گزارند» و در شرف و فضیلت آن همین کافی است که یکی از صفات خداوند است چنان که فرموده: «والله شکور حلیم» و آن اول کلام اهل بهشت و آخر سخن ایشان حمد و ثنای خداست و از حضرت پیغمبر مروی است که «کسی که چیزی خورد و شکر کند، اجر او مثل اجر کسی است که از برای خدا روزه گیرد و کسی که بدن او صحیح باشد و شکر نماید اجر او مثل اجر مریضی است که صبر کند و اجر غنی شاکر مثل اجر فقیر قانع است» و فرمود که «در روز قیامت منادی ندا می کند که حمد کنندگان برخیزند پس طایفه ای برخیزند و لوایی از برای ایشان نصب می کنند و ایشان داخل بهشت شوند عرض کردند که کیستند حمد کنندگان؟ فرمود: کسانی که خدا را در هر حال شکر می کنند» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «پیغمبر در حجره عایشه بود، در شبی که نوبت او بود پس عایشه گفت: یا رسول الله چرا این قدر خود را در عبادت تعب می دهی و رنج می سازی و حال آنکه خدا همه گناهان تو را آمرزیده؟ فرمود: ای عایشه آیا من بنده شاکر خدا نباشم؟» و آن حضرت شبها را به پای می داشت و بر انگشتان پاهای خود می ایستاد و عبادت خدا می کرد پس خدا این آیه را فرستاد:«طه ما انزلنا علیک القرآن لتشقی» یعنی «ما قرآن را نفرستادیم بر تو که خود را هلاک کنی» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «هیچ نعمتی خدا به بندگان عطا نمی فرماید که آن بنده آن نعمت را در دل بشناسد و در ظاهر به زبان حمد خدا را کند مگر اینکه خدای تعالی به جهت آن به زیادتی امر می فرماید» و آن حضرت فرمود: «سه چیز است که با وجود آنها هیچ چیز ضرر نمی رساند: دعا، در وقت اندوه و بلا و استغفار، در نزد گناه و شکر، در هنگام نعمت» و نیز از آن حضرت حدیثی مروی است که ملخص آن این است که «در هر نفسی از نفسهای تو شکری بر تو لازم است، بلکه هزار شکر یا بیشتر و اقل شکر آن است که نعمت خدا را از خدا ببنی و راضی به داده او باشی و به واسطه نعمت او معصیت او را نکنی و در هر حال بنده شاکر خدا باشی تا خدا را رب کریم یابی در همه حال و اگر نزد خدا عبادتی که بندگان مخلص او آن عبادت را می کنند افضل از شکر درهر حال بودی، لفظ آن را بر ایشان اطلاق کردی و چون افضل از آن نبودی آن را در میان عبادات تخصیص داد و فرمود: «و قلیل من عبادی الشکور» و تمام شکر، اعتراف به زبان دل است به عجز رسیدن به ادنی مرتبه شکر او، زیرا توفیق شکر هم، نعمت تازه ای است که شکری از برای آن واجب است و قدر آن بالاتر از نعمتی است که به سبب آن توفیق شکر یافته پس بر هر شکری بالاتر از شکر اول بر تو لازم است، الهی غیر النهایه» و کجا شکر بنده به نعمت خدا می رسد و عمل او مقابل عمل الهی می شود و حال اینکه بنده ضعیفی است که هرگز او را هیچ توانایی نیست مگر به واسطه خداوند و خدا از اطاعت بنده بی نیاز است و بر زیاد کردن نعمت توانا و قادر است تا ابد.
پس به این طریق، بنده شاکر خدا باش تا امور عجیبه بر تو ظاهر گردد و آنچه آن جناب فرموده: «بر هر شکری، شکری لازم إلی غیر النهایه»، امری است ظاهر و مبین، زیرا مذکور شد که شکر هر نعمتی آن است که بشناسی که آن از خداست و آن را در راه اطاعت او صرف کنی.
و شکی نیست که این شناختن و صرف کردن نیز نعمتی است از خدا، زیرا که آنچه را ما به اختیار خود می کنیم آن نیز از نعمتهای الهیه است چون جمیع اعضا و جوارح ما و قدرت و اراده ما و توفیق معرفت و سایر اموری که واسطه حرکات ماست، بلکه خود حرکات ما از جانب خداوند سبحانه است.
پس شکر بر هر نعمتی، نعمتی دیگر است از خدا که محتاج به شکری دیگر است که بداند این شکر نیز نعمت الهیه است و به آن شاد شود و این دانستن و شادی، نعمتی دیگر است و شکری دیگر می خواهد و همچنین إلی غیر النهایه.
و ممکن نیست که سلسله شکر در حالی به جایی رسد که دیگر شکری نخواد پس غایت شکر بنده، آن است که بداند از ادای حق شکر الهی عاجز است.
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش به درآید
مروی است که «خداوند سبحان به موسی علیه السلام وحی فرستاد که ای موسی حق شکر مرا به جای آور عرض کرد: پروردگار چگونه شکر کنم تو را حق شکر تو و حال آنکه هیچ شکری نیست که به آن تو را شکر کنم مگر آنکه آن نیز نعمت توست؟ خطاب رسید که ای موسی حال مرا شکر کردی که دانستی این هم از من است».
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای رموز لوح رویت عنده ام الکتاب
کرده طی پیش جمالت نامه حسن آفتاب
سوره سبع المثانی آفتاب روی توست
اهل دل را از رخت روشن چو ماه است این حساب
باز یابد هر که خواند از رخت سی و دو خط
سر و انشق القمر با معنی ام الکتاب
تا به رویت گفته ام «وجهت وجهی » چون خلیل
آتش نمرود بر من گشته ریحان و گلاب
آیة الکرسی و طه هست حق روی تو
هر که دارد نور حکمت داند از فضل این خطاب
هفت خط وجه آدم هشت باب جنت است
شد به فضل حق اولوالالباب را این فتح باب
ره به خط استوای وجه آدم چون نبرد
مشرک بی دیده، زان جاوید ماند اندر عذاب
چون نسیمی هر که خاک آستان فضل شد
از شرف بر دیده خورشید می آرد رکاب
کرده طی پیش جمالت نامه حسن آفتاب
سوره سبع المثانی آفتاب روی توست
اهل دل را از رخت روشن چو ماه است این حساب
باز یابد هر که خواند از رخت سی و دو خط
سر و انشق القمر با معنی ام الکتاب
تا به رویت گفته ام «وجهت وجهی » چون خلیل
آتش نمرود بر من گشته ریحان و گلاب
آیة الکرسی و طه هست حق روی تو
هر که دارد نور حکمت داند از فضل این خطاب
هفت خط وجه آدم هشت باب جنت است
شد به فضل حق اولوالالباب را این فتح باب
ره به خط استوای وجه آدم چون نبرد
مشرک بی دیده، زان جاوید ماند اندر عذاب
چون نسیمی هر که خاک آستان فضل شد
از شرف بر دیده خورشید می آرد رکاب
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۶
ادیب الممالک : اصطلاحات علم رمل
شمارهٔ ۵ - در اصطلاحات رمل
هست لحیان نقطه کو را بزیر اندر سه خط
لیک انگیس است چون زیر سه خط باشد نقط
حمره خط و نقطه بر فوق دو خط باز ایستاد
هم بیاض است آنکه خط و نقطه در تحت اوفتاد
نصرة الخارج به بالای دو خط دو نقطه بود
نصرة الداخل دو خط بالا دو نقطه در فرود
قبض خارج نقطه و خط را مکرر کن دو بار
قبض داخل خط و نقطه خط و نقطه می شمار
عقله باشد چون دو خط بینی میان دو نقط
اجتماع است آن دو خط چو شد دو نقطه در وسط
عتبة الخارج سه نقطه روی یک خط استوار
عتبة الداخل بزیر خط سه نقطه برقرار
دو نقط با یک خط و یک نقطه کوسج یا فرح
عکس این صورت نقی الخد کتبناما صلح
لیک انگیس است چون زیر سه خط باشد نقط
حمره خط و نقطه بر فوق دو خط باز ایستاد
هم بیاض است آنکه خط و نقطه در تحت اوفتاد
نصرة الخارج به بالای دو خط دو نقطه بود
نصرة الداخل دو خط بالا دو نقطه در فرود
قبض خارج نقطه و خط را مکرر کن دو بار
قبض داخل خط و نقطه خط و نقطه می شمار
عقله باشد چون دو خط بینی میان دو نقط
اجتماع است آن دو خط چو شد دو نقطه در وسط
عتبة الخارج سه نقطه روی یک خط استوار
عتبة الداخل بزیر خط سه نقطه برقرار
دو نقط با یک خط و یک نقطه کوسج یا فرح
عکس این صورت نقی الخد کتبناما صلح
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت فرزندان فرماید
صباح عید صبوحی طلب، صحیح و سقیم
یکی بفتوی عقل و، یکی بحکم حکیم
کشیده رخت بمیخانه، چون به کعبه حجیج
دویده هر سو مستانه، چون بباغ نسیم
بناگه، از طرفی شد، عمارتی پیدا؛
نهاده هندوی بامش بسر ز خور دیهیم
فشانده ابر بهارش، بصحن و بام گلاب؛
رسانده باد شمالش، بهر مشام شمیم!
ستاده مردم، در منظرش، چو چشم ایاز؛
گشاده بر رخ رندان درش، چو دست کریم!
نه حاجبیش، چو درگاه خسروان غیور؛
نه مانعیش، چو خرگاه خواجگان لئیم
درون شدند نهاده بسینه دست ادب
بپا ستاده فگنده بپا سر تسلیم
ز کنج چشم، نظرکرده محفلی دیدند
تبارک الله آراسته چو باغ نعیم!
بنغمه، هر رگی از چنگ، حنجر داود؛
بنشأه، هر خمی از باده، چشمه ی تسنیم!
بیک پیاله، در آن بزم، دشمنان کهن؛
زده ز مهر بهم دم، چو دوستان قدیم!
چهل خم، از دو طرف، هر یکی فلاطونی
بسر رسانده چهل اربعین برای قویم
چه ساقیان، همه اشراقیان زانو زن
بپای هر خم، بهر تعلم و تعلیم
امیر مصطبه، بر صدر صفه کرده مقام؛
گدای میکده بر آستانه گشته مقیم
بقدر حوصله، هر یک تهی ز می کرده؛
گدا سبوی سفال و، امیر ساغر سیم!
فتادشان چو نظر بر جمال پیر مغان
ازو شدند صبوحی طلب پس از تعظیم
زدند بوسه بدستش، چو دادشان جامی
گرفته هر دو، وزان جام، خورده هر یک نیم
صحیح، رست ز غم، چون ز ذبح اسماعیل؛
سقیم، جست بجان، چون ز نار ابراهیم
من از نظاره ی این خاصیت ز می بودم
غریق لجه ی حیرت، که محرمی ز حریم
بشارت عجبم داد، اشارتش ناگاه
که شاد زی که جهان آفرین ز لطف عمیم
ز یک افق، دو درخشان هلال بنمودت
چو ماه چارده هر یک چراغ هفت اقلیم
ز حسن، هر دو چو در یتیم میمانند؛
خدا کند که نمانند در زمانه یتیم
ازین نوید، چو شد روشنم دو دیده؛ دوان
شدم بخانه پس از شکر کردگار کریم
قماط هر دو کشیدم ببر، تعالی الله
یکی دمش چو مسیح و یکی کفش چو کلیم
عیان ز جبهه ی بی چین هر دو، خلق حسن
نهان بسینه ی بی کین هر دو، قلب سلیم
مصاحبان متنعم، چو من ازین نعمت؛
نشسته پهلوی من بر بساط ناز و نعیم
یکی ربود یکی را و گفتش: اسماعیل
یکی گرفت یکی را و، خواندش : ابراهیم
عیان ز پای یکی باد، د رحرم زمزم
روان ز دست یکی باد بر سپهر حطیم
شوند سایه فگن این دو نخل و، میوه فشان؛
باقتضای کرم، نه باهتزاز نسیم
قدم، که بود ز بار ملال خم، چون دال؛
دلم، که بود ز تنگی دل چو حلقه ی میم
بجلوه، دالم الف شد، بخنده میمم سین
نوید داد چو پیکم از آن دو پیکر سیم
بسوک و سور، چو رسم است کآدمی افتد
بفکر همدم دیرین، بیاد یار قدیم
بدان شدم که دهم آگهی صباحی را
ازین عطیه که دیدم ز کردگار کریم
چرا که دوست چو شد دوست را بسوک شریک
بود دریغ نباشد اگر بسور سهیم
نوشته نامه سپردم بقاصد و گفتم؛
که: ای ز پیروی تو، شکسته پای نسیم
برو ز ساحت قم، تا بخطه ی کاشان؛
که کرد ایزد ایجاد آدمش ز ادیم
ز من بگو به صباحی: ای آنکه از گیتی
تو را بود چو شریک خدا عدیل عدیم
بعیش کوش و بشادی گرای، کت شب عید
دو تازه دوست خداداده رفته از شب نیم
بشوق دیدن تو آمده ز کتم عدم
دوان گرفته سر هر دو بر قدم تقدیم
خیالم اینکه به تعیین وقت آن میلاد
بلوح چرخ کنم نقطه نقطه را تقسیم
ولی ز دیدن ایشان و، از ندیدن تو؛
که آن دلیل امید است و این نشانه ی بیم
ز اشک شادی و غم، دیده ی رهی نشناخت
سطور اسطرلاب از جداول تقویم
کنون، تو زایچه از زیجشان برون آور
که در کف است ز علمت کفایه التعلیم
اگر نه طبع دقیقت گشاید این عقده
بزیرکان که کند این دقیقه را تفهیم؟!
دگر گذشته بسی کز توام نخوانده کسی
قصیده یی، غزلی، مصرعی، چو در نظیم!
بفکر بکر تو، روح القدس چو هم نفس است؛
لب تو روح دهد هر نفس بعظم رمیم
مبند لب ز سخن، تا جهانیان دانند
نه عیسی است فرید و نه مریم است عقیم
دگر چرا شده همصحبتان فراموشت
که یادشان نکند هیچگه دلت ز صمیم؟!
چرا نه، گر دل سختت چو صخره صماست؛
عزیمت سفر قم نمیکنی تصمیم؟!
نه آستانه آل پیمبر است این شهر؟!
کبوتران حرم چون فرشته گرد حریم؟!
هر آستانه که بینی، چو نیست بی خس و خار
مکن کناره ز خلقش بعذر خلق ذمیم
وگر ز من، بخصوصت بود دل آزرده
مگیر بر من جرم نکرده، ای تو حلیم!
جدا ز بزم وصال تو، ای رفیق شفیق
که همزبان فصیحی و، هم نشین فهیم
مرا بود همه گر پادشاه عصر جلیس
مرا بود همه گر فیلسوف عهد ندیم
همی در انجمنم، زان بود عقاب شدید؛
همی بخلوت، از نیم بود عذاب الیم!
فضای جنت بیتو، مرا چو قعر سعیر
ز لال کوثر ببتو مرا چو شرب الهیم
خدا گو است، که امید وصل جان بخشت
گرم نه روح دمد دمبدم بعظم رمیم
به پنجروزه حیات، از سپهر مضطربم ؛
چو مفلسی که شد از خواجه لئیم غریم
ز من شنو، مشو اندیشه ناک اگر شنوی
که پا نهاده برون دشمنان تو ز گلیم
من و، چو من دو حقیری، که دوستدار تواند؛
چو شب رسد نفس گرممان بعرش عظیم
ز نیم سنگ به پیمانه ی حیات کسی
که خوانده ایزدش از جرم خصمی تو زنیم
سر عدوی تو، گر سود بر فلک؛ سودی
نباشدش، که شد آهم شهاب دیو رجیم
رسد بچرخ چو آهم که برفروخت چو برق
چکد ببحر چو اشکم که گرم شد چو حمیم
شود چو اخگر افسرده روی شعری شام
شود چو مجمر تفسیده پشت ماهی سیم
بود الهی پیوسته تا بود بسپهر
ز آفتاب گهی مه نحیف و گاه جسیم
قد حسود و دل حاسد تو در عالم
دوته، چو حلقه ی جیم و، سیه چو نقطه ی جیم!
همش ز موجه ی طوفان نوح خانه خراب
همش ز صرصر طوفان عاد گشته حریم
یکی بفتوی عقل و، یکی بحکم حکیم
کشیده رخت بمیخانه، چون به کعبه حجیج
دویده هر سو مستانه، چون بباغ نسیم
بناگه، از طرفی شد، عمارتی پیدا؛
نهاده هندوی بامش بسر ز خور دیهیم
فشانده ابر بهارش، بصحن و بام گلاب؛
رسانده باد شمالش، بهر مشام شمیم!
ستاده مردم، در منظرش، چو چشم ایاز؛
گشاده بر رخ رندان درش، چو دست کریم!
نه حاجبیش، چو درگاه خسروان غیور؛
نه مانعیش، چو خرگاه خواجگان لئیم
درون شدند نهاده بسینه دست ادب
بپا ستاده فگنده بپا سر تسلیم
ز کنج چشم، نظرکرده محفلی دیدند
تبارک الله آراسته چو باغ نعیم!
بنغمه، هر رگی از چنگ، حنجر داود؛
بنشأه، هر خمی از باده، چشمه ی تسنیم!
بیک پیاله، در آن بزم، دشمنان کهن؛
زده ز مهر بهم دم، چو دوستان قدیم!
چهل خم، از دو طرف، هر یکی فلاطونی
بسر رسانده چهل اربعین برای قویم
چه ساقیان، همه اشراقیان زانو زن
بپای هر خم، بهر تعلم و تعلیم
امیر مصطبه، بر صدر صفه کرده مقام؛
گدای میکده بر آستانه گشته مقیم
بقدر حوصله، هر یک تهی ز می کرده؛
گدا سبوی سفال و، امیر ساغر سیم!
فتادشان چو نظر بر جمال پیر مغان
ازو شدند صبوحی طلب پس از تعظیم
زدند بوسه بدستش، چو دادشان جامی
گرفته هر دو، وزان جام، خورده هر یک نیم
صحیح، رست ز غم، چون ز ذبح اسماعیل؛
سقیم، جست بجان، چون ز نار ابراهیم
من از نظاره ی این خاصیت ز می بودم
غریق لجه ی حیرت، که محرمی ز حریم
بشارت عجبم داد، اشارتش ناگاه
که شاد زی که جهان آفرین ز لطف عمیم
ز یک افق، دو درخشان هلال بنمودت
چو ماه چارده هر یک چراغ هفت اقلیم
ز حسن، هر دو چو در یتیم میمانند؛
خدا کند که نمانند در زمانه یتیم
ازین نوید، چو شد روشنم دو دیده؛ دوان
شدم بخانه پس از شکر کردگار کریم
قماط هر دو کشیدم ببر، تعالی الله
یکی دمش چو مسیح و یکی کفش چو کلیم
عیان ز جبهه ی بی چین هر دو، خلق حسن
نهان بسینه ی بی کین هر دو، قلب سلیم
مصاحبان متنعم، چو من ازین نعمت؛
نشسته پهلوی من بر بساط ناز و نعیم
یکی ربود یکی را و گفتش: اسماعیل
یکی گرفت یکی را و، خواندش : ابراهیم
عیان ز پای یکی باد، د رحرم زمزم
روان ز دست یکی باد بر سپهر حطیم
شوند سایه فگن این دو نخل و، میوه فشان؛
باقتضای کرم، نه باهتزاز نسیم
قدم، که بود ز بار ملال خم، چون دال؛
دلم، که بود ز تنگی دل چو حلقه ی میم
بجلوه، دالم الف شد، بخنده میمم سین
نوید داد چو پیکم از آن دو پیکر سیم
بسوک و سور، چو رسم است کآدمی افتد
بفکر همدم دیرین، بیاد یار قدیم
بدان شدم که دهم آگهی صباحی را
ازین عطیه که دیدم ز کردگار کریم
چرا که دوست چو شد دوست را بسوک شریک
بود دریغ نباشد اگر بسور سهیم
نوشته نامه سپردم بقاصد و گفتم؛
که: ای ز پیروی تو، شکسته پای نسیم
برو ز ساحت قم، تا بخطه ی کاشان؛
که کرد ایزد ایجاد آدمش ز ادیم
ز من بگو به صباحی: ای آنکه از گیتی
تو را بود چو شریک خدا عدیل عدیم
بعیش کوش و بشادی گرای، کت شب عید
دو تازه دوست خداداده رفته از شب نیم
بشوق دیدن تو آمده ز کتم عدم
دوان گرفته سر هر دو بر قدم تقدیم
خیالم اینکه به تعیین وقت آن میلاد
بلوح چرخ کنم نقطه نقطه را تقسیم
ولی ز دیدن ایشان و، از ندیدن تو؛
که آن دلیل امید است و این نشانه ی بیم
ز اشک شادی و غم، دیده ی رهی نشناخت
سطور اسطرلاب از جداول تقویم
کنون، تو زایچه از زیجشان برون آور
که در کف است ز علمت کفایه التعلیم
اگر نه طبع دقیقت گشاید این عقده
بزیرکان که کند این دقیقه را تفهیم؟!
دگر گذشته بسی کز توام نخوانده کسی
قصیده یی، غزلی، مصرعی، چو در نظیم!
بفکر بکر تو، روح القدس چو هم نفس است؛
لب تو روح دهد هر نفس بعظم رمیم
مبند لب ز سخن، تا جهانیان دانند
نه عیسی است فرید و نه مریم است عقیم
دگر چرا شده همصحبتان فراموشت
که یادشان نکند هیچگه دلت ز صمیم؟!
چرا نه، گر دل سختت چو صخره صماست؛
عزیمت سفر قم نمیکنی تصمیم؟!
نه آستانه آل پیمبر است این شهر؟!
کبوتران حرم چون فرشته گرد حریم؟!
هر آستانه که بینی، چو نیست بی خس و خار
مکن کناره ز خلقش بعذر خلق ذمیم
وگر ز من، بخصوصت بود دل آزرده
مگیر بر من جرم نکرده، ای تو حلیم!
جدا ز بزم وصال تو، ای رفیق شفیق
که همزبان فصیحی و، هم نشین فهیم
مرا بود همه گر پادشاه عصر جلیس
مرا بود همه گر فیلسوف عهد ندیم
همی در انجمنم، زان بود عقاب شدید؛
همی بخلوت، از نیم بود عذاب الیم!
فضای جنت بیتو، مرا چو قعر سعیر
ز لال کوثر ببتو مرا چو شرب الهیم
خدا گو است، که امید وصل جان بخشت
گرم نه روح دمد دمبدم بعظم رمیم
به پنجروزه حیات، از سپهر مضطربم ؛
چو مفلسی که شد از خواجه لئیم غریم
ز من شنو، مشو اندیشه ناک اگر شنوی
که پا نهاده برون دشمنان تو ز گلیم
من و، چو من دو حقیری، که دوستدار تواند؛
چو شب رسد نفس گرممان بعرش عظیم
ز نیم سنگ به پیمانه ی حیات کسی
که خوانده ایزدش از جرم خصمی تو زنیم
سر عدوی تو، گر سود بر فلک؛ سودی
نباشدش، که شد آهم شهاب دیو رجیم
رسد بچرخ چو آهم که برفروخت چو برق
چکد ببحر چو اشکم که گرم شد چو حمیم
شود چو اخگر افسرده روی شعری شام
شود چو مجمر تفسیده پشت ماهی سیم
بود الهی پیوسته تا بود بسپهر
ز آفتاب گهی مه نحیف و گاه جسیم
قد حسود و دل حاسد تو در عالم
دوته، چو حلقه ی جیم و، سیه چو نقطه ی جیم!
همش ز موجه ی طوفان نوح خانه خراب
همش ز صرصر طوفان عاد گشته حریم
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل دهم
کسانی که از اهل اباحت، از حدود حکم خدا، عزوجل، دست بداشتند، غلط و جهل ایشان از هفت وجه بود.
وجه اول: جهل گروهی است که به خدای عزوجل ایمان ندارند، چه وی را از گنجینه خیال و وهم طلب کردند و چونی و چگونگی وی جستند، چون نیافتند انکار کردند و حوالت کارها با نجوم و طبیعت کردند و پنداشتند که این شخص آدمی و دیگر حیوانات و این عالم عجیب با این همه حکمت و ترتیب از خود پدید آمد یا خود همیشه بود یا فعل طبیعی است که وی خود از خود بی خبر بود تا به چیزی دیگر چه رسد مثل این چون کسی است که خطی نیکو بیند نبشته، پندارد که آن از خود نبشته آمد، بی کاتبی قادر و عالم و مرید یا خود همچنین همیشه نبشته بوده است کسی که نابینایی وی تا بدین حد بود، از راه شقاوت بنگرد و به وجه غلط طبیعی و منجم از پیش اشارت کرده آمد.
وجه دوم: جهل گروهی است به آخرت که پنداشتند که آدمی چون نبات است و یا چون حیوانی دیگر، چون بمیرد نیست شود و با وی نه عتاب بود و نه عقاب و نه ثواب و سبب این، جهل است به نفس خویش که از خویشتن همان می شناسد که از خر و گاو و گیاه و آن روح که حقیقت آدمی است، آن را نمی شناسند که آن ابدی است، و هرگز نمیرد، ولکن کالبد از وی باز ستانند و آن را مرگ گویند و حقیقت آن در عنوان چهارم گفته آید.
وجه سیم: جهل کسانی است که ایشان به خدای تعالی و آخرت ایمان دارند، ایمانی ضعیف، و لکن معنی شریعت نشناخته اند و گویند که خدای را عزوجل به عبادت ما چه حاجت است و از معصیت ما چه رنج که وی پادشاهی است از عبادت خلق مستغنی و عبادت و معصیت نزدیک وی هر دو برابر است.
و این جاهلان در قرآن همی بینند که می گوید، «و من تزکی فانما یتزکی لنفسه و من جاهد فانما یجاهد لنفسه و من عمل صالحا فلنفسه» این مدیر جاهلی است به شریعت که می پندارد که معنی شریعت آن است که کار برای خدا می باید کرد نه برای خویش و این همچنان است که بیمار پرهیز نکند و گوید، «طبیب را از آنچه که فرمان وی برم یا نبرم» این سخن راست است، ولکن وی هلاک شود، نه از سبب حاجت طبیب، ولکن از آن که راه هلاک وی پرهیز ناکردن است و طبیب وی را دلالت کرده و راه نموده و دلال را از آن چه زیان که وی هلاک شود؟ و چنان که بیماری تن سبب هلاک این جهان است، بیماری دل سبب شقاوت آن جهان است و چنانکه دارو و پرهیز سبب سلامت تن است، طاعت و معرفت و پرهیز معصیت نیز سبب سلامت دل است، «و لا ینجوا الا من اتی الله بقلب سلیم».
وجه چهارم: جهل کسانی است هم به شریعت از وجهی دیگر که گفته اند، «شرع می فرماید که دل از شهوت و خشم و ریا پاک کنید و این ممکن نیست که آدمی را از این آفریده اند و این همچنان باشد که کسی گلیم سیاه خواهد که سپید کند، پس مشغول بودن بدین طلب محال بود» و این احمقان ندانستند که شرع بدین نفرموده است، بلکه فرموده است که خشم و شهوت را ادب کنند و چنان دارند که بر شرع و عقل غالب نباشد و سرکشی نکند و حدود شریعت نگاه دارد و از کبایر دور باشد تا صغایر از وی عفو کنند و از وی درگذرند و این ممکن است و بسیار کس بدین رسیده اند.
و رسول (ص) نگفت که خشم نباید و شهوت نباید و وی نه زن داشت و می گفت: «انا بشر اغضب کما یغضب البشر» «من بشرم و خشمگین شوم چنان که بشر خشمگین شود» و حق تعالی گفت: «و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» ثنا گفت بر کسی که خشم فرو خورد نه بر کسی که وی را خشم نبود.
وجه پنجم: جهل کسانی است به صفات حق تعالی که گویند حق تعالی رحیم و کریم است، به هر صفت که باشد بر ما رحمت کند و ندانند که چنان که کریم است شدید العقاب است و نمی بینند که بسیار خلق را در بلا و بیماری و گرسنگی می دارد در این جهان، با آن که کریم و رحیم است و نمی بینند که تا حراثت نکنند و تجارت نکنند مال به دست نیارند و تا جهد نکنند علم نیاموزند و هرگز در طلب دنیا تقصیر نکنند و نگویند خدای عزوجل کریم و رحیم است، بی تجارت و حراثت روزی بدهد، با آن که خدای عزوجل روزی ضمان کرده است و می گوید، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها» و کار آخرت با عمل حوالت می کند و می گوید، «وان لیس للانسان الا ما سعی» چون به کرم وی ایمان ندارند، از دنیا و طلب رزق دست بندارند و آنچه در آخرت گویند، به سر زبان باشد و تلقین شیطانی بود و اصلی ندارد.
وجه ششم: جهل کسانی است که به خویشتن مغرور شوند و گویند، «ما به جایی رسیدیم که معصیت ما را زیان ندارد» و دین ما دو قله گشته است، نجاست نپذیرد» و بیشتر این احمقان چنان مختصر باشند که اگر کسی در یک سخن حشمت ایشان فرو نهد یا رعونت ایشان بشکند، همه عمر در عداوت وی نشینند و اگر یک لقمه که طمع کرده باشند، از ایشان درگذرد، جهان بر ایشان تنگ و تاریک شود و این ابلهان که در مردی هنوز دو قله نشده اند که بدین چیزها باک ندارند، این دعوی ایشان را کی مسلم باشد؟
پس اگر به مثل، کسی نیز چنان شده است که عداوت و شهوت و ریا و خشم گرد وی نگردد هم معذور نیست بدین دعوی، چه درجه وی از درجه انبیا در نگذرد و ایشان به سبب خطا و معصیت نوحه می کردند و می گریستند و به عذر مشغول می شدند و صدیقان صحابه از صغائر حذر می کردند، بلکه از بیم شبهتی از حلال می گریختند پس این احمق به چه دانست که در جوال شیطان نیست و درجه ی وی از درجه ایشان درگذشت؟ و اگر گوید پیمبران همچنین بودند، و لکن آنچه می کردند برای نصیب خلق می کردند، چرا وی نیز برای نصیب خلق همان نکند که می بیند که هر که وی را می بینند تباه می شود و اگر گوید تباهی خلق مرا زیان ندارد، چرا رسول (ص) را زیان می داشت؟ و اگر زیان نمی داشت، خویشتن را در عقوبت تقوی چرا می داشت و یک خرما از صدقه از دهان بیرون انداخت و اگر بخوردی خلق را از آن چه زیان بودی که همه را مباح بودی خوردن آن؟ و اگر زیان می داشت، چرا این احمق را قدحهای نبیند زیان نمی دارد؟ آخر درجه وی فوق درجه پیغمبران نیست و بیش از آن نیست که درجه صد قدح شراب فوق درجه یک خرما، پس چون خویشتن را بدین پایگه بنهد که صد خم شراب وی را تبه بنگرداند و پیغمبر (ص) به کوزه ای آب مختصر بنهاد که یک خرما وی را بگرداند، وقت آن باشد که شیطان با سبلت وی بازی می کند و ابلهان جهان از وی ضحکه سازند که دریغ بود که عقلا حدیث کنند یا بر وی خندند.
اما بزرگان دین ایشانند که بشناسند که هر که هوا اسیر و زیر دست وی نیست، وی هیچ کس نیست، بلکه ستوری است، پس بدین بشناسند که نفس آدمی مکار است و فریبنده است، همه دعوی دروغ کند و لاف زند که من زیر دستم، از وی برهانی خواهد و بر راستی وی هیچ برهان نیست، البته جز آن که به حکم خویش نباشد و به حکم شرع باشد اگر به طوع همیشه تن در این دهد خود راست می گوید و اگر به طلب رخصت و تاویل و حیلت مشغول شود، بنده شیطان است و دعوی ولایت همی کند و این برهان تا به آخر نفس از وی طلب می باید کرد و اگر نه مغرور و فریفته باشد و هلاک شود و نداند و تن در دادن نفس به متابعت شریعت، هنوز اول درجه مسلمانی است.
وجه هفتم: از غفلت و شهوت خیزد نه از جهل و این اباحت گروهی است که ایشان از این شبهتهای گذشته خود هیچ شنیده نباشند، ولکن گروهی را بیند که ایشان بر راه اباحت می روند و فساد می کنند و سخن مزبق همی گویند و دعوی تصرف و ولایت می کنند و جامه ایشان می دارند وی را نیز این به طبع خوش آید که بر طبع وی شهوت و بطالت غالب بود و رضا ندهد بر آن که فساد کند و نگوید که مرا از این عقوبتی خواهد بود که آن گاه آن فساد بر وی تلخ شود، بلکه گوید این خود فساد نیست که این تهمت و این حدیث است ونه تهمت را معنی داند و نه این حدیث را این مردی باشد غافل پرشهوت و شیطان در وی کام یافته و به سخن به اصلاح نباید که شبهت وی نه از سخن افتاده است.
و بیشتر این قوم از این جمله باشند که حق تعالی گفت در حق همگنان: «انا جعلنا علی قلوبهم اکنه ان یفقهوه و فی اذانهم و قرا و ان تدعهم الی الهدی فلن یهتدوا اذا ابدا» و نیز می گوید، «و اذا ذکرت ربک فی القرآن وحده و لو اعلی ادبارهم نفورا» پس معاملت با ایشان به شمشیر اولیتر که به حجت.
و سخن این جمله کفایت بود در نصیحت و غلط اهل اباحت، در این عنوان از آن گفته آمد که سبب این جمله یا جهل است به نفس خود یا جهل است به حق، یا جهل است به رفتن راه از خود به حق که آن را شریعت گویند و جهل چون در کاری بود که موافق طبع بود، دشوار زایل شود و بدین سبب است که گروهی اند که بی شبهتی بر راه اباحت روند و گویند که ما متحیریم و اگر با وی گویی متحیر در چه چیزی؟ نتواند گفت که وی را خود نه طلب بود و نه شبهت و مثل وی چون کسی بود که با طبیب گوید که من بیمارم و نگوید که چه بیماری است، علاج وی نتوان کرد تا پیدا نیاید که چه بیماری است و صواب آن بود که وی را گویند در هر چه خواهی متحیر می باش، اما در این که تو آفریده ای و آفریدگار تو عالم و قادر است و هر چه خواهد تواند کرد، اندر این به شک مباش و این معنی وی را به طریق برهان معلوم کند، چنان که شرح کرده آمده.
وجه اول: جهل گروهی است که به خدای عزوجل ایمان ندارند، چه وی را از گنجینه خیال و وهم طلب کردند و چونی و چگونگی وی جستند، چون نیافتند انکار کردند و حوالت کارها با نجوم و طبیعت کردند و پنداشتند که این شخص آدمی و دیگر حیوانات و این عالم عجیب با این همه حکمت و ترتیب از خود پدید آمد یا خود همیشه بود یا فعل طبیعی است که وی خود از خود بی خبر بود تا به چیزی دیگر چه رسد مثل این چون کسی است که خطی نیکو بیند نبشته، پندارد که آن از خود نبشته آمد، بی کاتبی قادر و عالم و مرید یا خود همچنین همیشه نبشته بوده است کسی که نابینایی وی تا بدین حد بود، از راه شقاوت بنگرد و به وجه غلط طبیعی و منجم از پیش اشارت کرده آمد.
وجه دوم: جهل گروهی است به آخرت که پنداشتند که آدمی چون نبات است و یا چون حیوانی دیگر، چون بمیرد نیست شود و با وی نه عتاب بود و نه عقاب و نه ثواب و سبب این، جهل است به نفس خویش که از خویشتن همان می شناسد که از خر و گاو و گیاه و آن روح که حقیقت آدمی است، آن را نمی شناسند که آن ابدی است، و هرگز نمیرد، ولکن کالبد از وی باز ستانند و آن را مرگ گویند و حقیقت آن در عنوان چهارم گفته آید.
وجه سیم: جهل کسانی است که ایشان به خدای تعالی و آخرت ایمان دارند، ایمانی ضعیف، و لکن معنی شریعت نشناخته اند و گویند که خدای را عزوجل به عبادت ما چه حاجت است و از معصیت ما چه رنج که وی پادشاهی است از عبادت خلق مستغنی و عبادت و معصیت نزدیک وی هر دو برابر است.
و این جاهلان در قرآن همی بینند که می گوید، «و من تزکی فانما یتزکی لنفسه و من جاهد فانما یجاهد لنفسه و من عمل صالحا فلنفسه» این مدیر جاهلی است به شریعت که می پندارد که معنی شریعت آن است که کار برای خدا می باید کرد نه برای خویش و این همچنان است که بیمار پرهیز نکند و گوید، «طبیب را از آنچه که فرمان وی برم یا نبرم» این سخن راست است، ولکن وی هلاک شود، نه از سبب حاجت طبیب، ولکن از آن که راه هلاک وی پرهیز ناکردن است و طبیب وی را دلالت کرده و راه نموده و دلال را از آن چه زیان که وی هلاک شود؟ و چنان که بیماری تن سبب هلاک این جهان است، بیماری دل سبب شقاوت آن جهان است و چنانکه دارو و پرهیز سبب سلامت تن است، طاعت و معرفت و پرهیز معصیت نیز سبب سلامت دل است، «و لا ینجوا الا من اتی الله بقلب سلیم».
وجه چهارم: جهل کسانی است هم به شریعت از وجهی دیگر که گفته اند، «شرع می فرماید که دل از شهوت و خشم و ریا پاک کنید و این ممکن نیست که آدمی را از این آفریده اند و این همچنان باشد که کسی گلیم سیاه خواهد که سپید کند، پس مشغول بودن بدین طلب محال بود» و این احمقان ندانستند که شرع بدین نفرموده است، بلکه فرموده است که خشم و شهوت را ادب کنند و چنان دارند که بر شرع و عقل غالب نباشد و سرکشی نکند و حدود شریعت نگاه دارد و از کبایر دور باشد تا صغایر از وی عفو کنند و از وی درگذرند و این ممکن است و بسیار کس بدین رسیده اند.
و رسول (ص) نگفت که خشم نباید و شهوت نباید و وی نه زن داشت و می گفت: «انا بشر اغضب کما یغضب البشر» «من بشرم و خشمگین شوم چنان که بشر خشمگین شود» و حق تعالی گفت: «و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» ثنا گفت بر کسی که خشم فرو خورد نه بر کسی که وی را خشم نبود.
وجه پنجم: جهل کسانی است به صفات حق تعالی که گویند حق تعالی رحیم و کریم است، به هر صفت که باشد بر ما رحمت کند و ندانند که چنان که کریم است شدید العقاب است و نمی بینند که بسیار خلق را در بلا و بیماری و گرسنگی می دارد در این جهان، با آن که کریم و رحیم است و نمی بینند که تا حراثت نکنند و تجارت نکنند مال به دست نیارند و تا جهد نکنند علم نیاموزند و هرگز در طلب دنیا تقصیر نکنند و نگویند خدای عزوجل کریم و رحیم است، بی تجارت و حراثت روزی بدهد، با آن که خدای عزوجل روزی ضمان کرده است و می گوید، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها» و کار آخرت با عمل حوالت می کند و می گوید، «وان لیس للانسان الا ما سعی» چون به کرم وی ایمان ندارند، از دنیا و طلب رزق دست بندارند و آنچه در آخرت گویند، به سر زبان باشد و تلقین شیطانی بود و اصلی ندارد.
وجه ششم: جهل کسانی است که به خویشتن مغرور شوند و گویند، «ما به جایی رسیدیم که معصیت ما را زیان ندارد» و دین ما دو قله گشته است، نجاست نپذیرد» و بیشتر این احمقان چنان مختصر باشند که اگر کسی در یک سخن حشمت ایشان فرو نهد یا رعونت ایشان بشکند، همه عمر در عداوت وی نشینند و اگر یک لقمه که طمع کرده باشند، از ایشان درگذرد، جهان بر ایشان تنگ و تاریک شود و این ابلهان که در مردی هنوز دو قله نشده اند که بدین چیزها باک ندارند، این دعوی ایشان را کی مسلم باشد؟
پس اگر به مثل، کسی نیز چنان شده است که عداوت و شهوت و ریا و خشم گرد وی نگردد هم معذور نیست بدین دعوی، چه درجه وی از درجه انبیا در نگذرد و ایشان به سبب خطا و معصیت نوحه می کردند و می گریستند و به عذر مشغول می شدند و صدیقان صحابه از صغائر حذر می کردند، بلکه از بیم شبهتی از حلال می گریختند پس این احمق به چه دانست که در جوال شیطان نیست و درجه ی وی از درجه ایشان درگذشت؟ و اگر گوید پیمبران همچنین بودند، و لکن آنچه می کردند برای نصیب خلق می کردند، چرا وی نیز برای نصیب خلق همان نکند که می بیند که هر که وی را می بینند تباه می شود و اگر گوید تباهی خلق مرا زیان ندارد، چرا رسول (ص) را زیان می داشت؟ و اگر زیان نمی داشت، خویشتن را در عقوبت تقوی چرا می داشت و یک خرما از صدقه از دهان بیرون انداخت و اگر بخوردی خلق را از آن چه زیان بودی که همه را مباح بودی خوردن آن؟ و اگر زیان می داشت، چرا این احمق را قدحهای نبیند زیان نمی دارد؟ آخر درجه وی فوق درجه پیغمبران نیست و بیش از آن نیست که درجه صد قدح شراب فوق درجه یک خرما، پس چون خویشتن را بدین پایگه بنهد که صد خم شراب وی را تبه بنگرداند و پیغمبر (ص) به کوزه ای آب مختصر بنهاد که یک خرما وی را بگرداند، وقت آن باشد که شیطان با سبلت وی بازی می کند و ابلهان جهان از وی ضحکه سازند که دریغ بود که عقلا حدیث کنند یا بر وی خندند.
اما بزرگان دین ایشانند که بشناسند که هر که هوا اسیر و زیر دست وی نیست، وی هیچ کس نیست، بلکه ستوری است، پس بدین بشناسند که نفس آدمی مکار است و فریبنده است، همه دعوی دروغ کند و لاف زند که من زیر دستم، از وی برهانی خواهد و بر راستی وی هیچ برهان نیست، البته جز آن که به حکم خویش نباشد و به حکم شرع باشد اگر به طوع همیشه تن در این دهد خود راست می گوید و اگر به طلب رخصت و تاویل و حیلت مشغول شود، بنده شیطان است و دعوی ولایت همی کند و این برهان تا به آخر نفس از وی طلب می باید کرد و اگر نه مغرور و فریفته باشد و هلاک شود و نداند و تن در دادن نفس به متابعت شریعت، هنوز اول درجه مسلمانی است.
وجه هفتم: از غفلت و شهوت خیزد نه از جهل و این اباحت گروهی است که ایشان از این شبهتهای گذشته خود هیچ شنیده نباشند، ولکن گروهی را بیند که ایشان بر راه اباحت می روند و فساد می کنند و سخن مزبق همی گویند و دعوی تصرف و ولایت می کنند و جامه ایشان می دارند وی را نیز این به طبع خوش آید که بر طبع وی شهوت و بطالت غالب بود و رضا ندهد بر آن که فساد کند و نگوید که مرا از این عقوبتی خواهد بود که آن گاه آن فساد بر وی تلخ شود، بلکه گوید این خود فساد نیست که این تهمت و این حدیث است ونه تهمت را معنی داند و نه این حدیث را این مردی باشد غافل پرشهوت و شیطان در وی کام یافته و به سخن به اصلاح نباید که شبهت وی نه از سخن افتاده است.
و بیشتر این قوم از این جمله باشند که حق تعالی گفت در حق همگنان: «انا جعلنا علی قلوبهم اکنه ان یفقهوه و فی اذانهم و قرا و ان تدعهم الی الهدی فلن یهتدوا اذا ابدا» و نیز می گوید، «و اذا ذکرت ربک فی القرآن وحده و لو اعلی ادبارهم نفورا» پس معاملت با ایشان به شمشیر اولیتر که به حجت.
و سخن این جمله کفایت بود در نصیحت و غلط اهل اباحت، در این عنوان از آن گفته آمد که سبب این جمله یا جهل است به نفس خود یا جهل است به حق، یا جهل است به رفتن راه از خود به حق که آن را شریعت گویند و جهل چون در کاری بود که موافق طبع بود، دشوار زایل شود و بدین سبب است که گروهی اند که بی شبهتی بر راه اباحت روند و گویند که ما متحیریم و اگر با وی گویی متحیر در چه چیزی؟ نتواند گفت که وی را خود نه طلب بود و نه شبهت و مثل وی چون کسی بود که با طبیب گوید که من بیمارم و نگوید که چه بیماری است، علاج وی نتوان کرد تا پیدا نیاید که چه بیماری است و صواب آن بود که وی را گویند در هر چه خواهی متحیر می باش، اما در این که تو آفریده ای و آفریدگار تو عالم و قادر است و هر چه خواهد تواند کرد، اندر این به شک مباش و این معنی وی را به طریق برهان معلوم کند، چنان که شرح کرده آمده.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل ششم
همانا که گویی مذهب مشهور میان فقها و متکلمان آن است که جان آدمی به مرگ معدوم شود آنگاه وی را با وجود باز آرند و این مخالف آن است.
بدان که هر که از پس سخن دیگران شود، نابینا باشد، و این کسی گوید که نه از اهل تقلید باشد و نه از اهل بصیرت که اگر کسی از اهل بصیرت بودی، بدانستی که مرگ قالب، حقیقت آدمی را نیست نکند و اگر از اهل تقلید بودی، از قرآن و اخبار بشناختی که روح آدمی پس از مرگ به جای خویش بود که ارواح پس از مرگ دو قسم است: ارواح اشقیا، و ارواح سعدا اما در ارواح سعدا، قرآن مجید می فرماید: «و لا تحسبن قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون بما اتیهم الله من فضله فرحین» می فرماید، مپندارید که کسانی که در راه حق کشته شدند، ایشان مرده اند، بلکه زنده اند و شادمانند به خلعتها که از حضرت ربوبیت یافته اند و بر دوام از آن حضرت روزی خویش می ستانند) و اما در حق اشقیا، کافران بدر چون رسول (ص) و اصحاب ایشان را بکشتند، یک یک ایشان را آواز می داد و ندا می کرد و ایشان کشته و می گفت، «یا فلان، یا فلان! وعده ها که از حق تعالی یافته بودم در قهر دشمنان وی، همه را حق یافتم، و حق تعالی تحقیق کرد آن وعده ها که شما را داده بود به عقوبت، پس از مرگ حق یافتند یا نه.»
با وی گفتند، «ایشان مردارند، با ایشان چرا سخن می گویی؟» گفت (ص) «بدان خدای که نفس محمد به دست قدرت وی است که ایشان این سخن را شنواترند از شما، ولکن از جواب عاجزند» و هر که تفحص کند از اخبار که در حق مردگان آمده است و آگاه بودن ایشان از اهل ماتم و زیارت و آنچه در این عالم رود، بقطع داند که نیستی ایشان در شرع نیامده است، بلکه آن آمده است که صفت بگردد و منزل بگردد و گور یا غاری است از غارهای دوزخ یا روضه ای از روضه های بهشت.
پس به حقیقت بدان که به مرگ هیچ چیز از ذات تو و از خواص صفات تو باطل نشود، لکن حواس و حرکات و تخیلات تو که آن به واسطه دماغ است و به واسطه اعضا، باطل شود و تو آنجا بمانی فرد و مجرد، همچنان که از اینجا برفته ای و بدان که اسب بمیرد، اگر سوار جولاه بود فقیه نگردد و اگر نابینا بود بینا گردد، بلکه پیاده گردد و بس و قالب مرکب است، چون اسب و سوار توئی.
و بدین سبب است که کسانی که از خود و از محسوسات غایب شوند و به خود فرو شوند و به ذکر خدای تعالی مستغرق شوند، چنان که بدایت را تصوف است، احوال آخرت ایشان را به ذوق مشاهده بباشد که آن را روح حیوانی ایشان اگر چه از اعتدال مزاج بنگردیده باشد، لکن تا سیده شده باشد و چون خدری در وی پدید آمده باشد تا از حقیقت ذات ایشان را به خود هیچ مشغول ندارد، پس حال ایشان به حال مرده نزدیک باشد پس آنچه دیگران را به مرگ مکشوف خواهد شد، ایشان را اینجا مکشوف شود آنگه چون با خویشتن آیند و با عالم محسوسات افتند، بیشتر آن باشد که از آن چیزی بر یاد وی بنمانده باشد، ولکن اثری از آن با وی بمانده باشد اگر حقیقت بهشت با وی نموده باشند، روح و راحت و نشاط و شادی آن با وی باشد و اگر دوزخ بر وی عرض کرده باشند، کوفتگی و خستگی آن با وی باشد و اگر چیزی از آن در ذکر وی بمانده باشد، از آن خبر باز دهد و اگر خزانه خیال آن چیز را محاکاتی کرده باشد، برمثالی باشد که آن مثال بهتر در حفظ بمانده باشد، از آن خبر باز دهد، چنان که رسول (ص) در نماز دست فراخت و گفت، «خوشه ای از انگور بهشت بر من عرضه کردند، خواستم که بدین جهان آورم» و گمان مبر که حقیقتی که از خوشه انگور محاکات آن کرده باشد بدین جهان توان آوردن، بلکه این خود محال باشد و اگر ممکن بودی بیاوردی، ولکن وی را کشف افتاده بود به مشاهده و حقیقت استحالت این شناختن دراز است و تو را طلب کردن این حاجت نیست.
و تفاوت مقامات علما چنین بود که یکی را همگی آن گیرد تا بداند که آن خوشه انگور از بهشت چه بود و چرا بود که وی بدید و دیگران ندیدند و دیگران را نصیب از این واقعه بیش از آن نبود که وی دست بجنبانید «الفعل القلیل لا یبطل الصلوه» کردار اندک باطل نکند نماز را، و اندر تفصیل این نظر دراز کند و پندارد که علم اولین و آخرین خود این است و هر که این بدانست و بدان قناعت نکرد و بدان دیگر مشغول شد، وی خود معطل است و از علم شریعت معرض و مقصود آن است که گمان مبری که رسول (ص) از بهشت خبر بازداد به تقلید و به سماع از جبرئیل، چنان که تو معنی سماع دانی از جبرئیل که آن معنی نیز همچون دیگر کارها شناخته ای، لکن رسول (ص) بهشت را بدید و بهشت را به حقیقت در این عالم نتوان دید، بلکه وی بدان عالم شد و از این عالم غایب شد و این یک نوع از معراج وی بود لکن غایب شدن بر دو وجه است: یکی بمردن روح حیوانی و دیگر بتاسیدن روح حیوانی اما در این عالم بهشت را نتوان دید، چنان که هفت آسمان و هفت زمین در پوست پسته ای نگنجد، ذره ای از بهشت در این جهان نگنجد، بل چنان که حاسه سمع معزول است از آن که صورت آسمان و زمین در وی پدید آید، چنان که در چشم، همه حواس این جهانی از همه لذات بهشت معزول است و حواس آن جهانی خود دیگر است.
بدان که هر که از پس سخن دیگران شود، نابینا باشد، و این کسی گوید که نه از اهل تقلید باشد و نه از اهل بصیرت که اگر کسی از اهل بصیرت بودی، بدانستی که مرگ قالب، حقیقت آدمی را نیست نکند و اگر از اهل تقلید بودی، از قرآن و اخبار بشناختی که روح آدمی پس از مرگ به جای خویش بود که ارواح پس از مرگ دو قسم است: ارواح اشقیا، و ارواح سعدا اما در ارواح سعدا، قرآن مجید می فرماید: «و لا تحسبن قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون بما اتیهم الله من فضله فرحین» می فرماید، مپندارید که کسانی که در راه حق کشته شدند، ایشان مرده اند، بلکه زنده اند و شادمانند به خلعتها که از حضرت ربوبیت یافته اند و بر دوام از آن حضرت روزی خویش می ستانند) و اما در حق اشقیا، کافران بدر چون رسول (ص) و اصحاب ایشان را بکشتند، یک یک ایشان را آواز می داد و ندا می کرد و ایشان کشته و می گفت، «یا فلان، یا فلان! وعده ها که از حق تعالی یافته بودم در قهر دشمنان وی، همه را حق یافتم، و حق تعالی تحقیق کرد آن وعده ها که شما را داده بود به عقوبت، پس از مرگ حق یافتند یا نه.»
با وی گفتند، «ایشان مردارند، با ایشان چرا سخن می گویی؟» گفت (ص) «بدان خدای که نفس محمد به دست قدرت وی است که ایشان این سخن را شنواترند از شما، ولکن از جواب عاجزند» و هر که تفحص کند از اخبار که در حق مردگان آمده است و آگاه بودن ایشان از اهل ماتم و زیارت و آنچه در این عالم رود، بقطع داند که نیستی ایشان در شرع نیامده است، بلکه آن آمده است که صفت بگردد و منزل بگردد و گور یا غاری است از غارهای دوزخ یا روضه ای از روضه های بهشت.
پس به حقیقت بدان که به مرگ هیچ چیز از ذات تو و از خواص صفات تو باطل نشود، لکن حواس و حرکات و تخیلات تو که آن به واسطه دماغ است و به واسطه اعضا، باطل شود و تو آنجا بمانی فرد و مجرد، همچنان که از اینجا برفته ای و بدان که اسب بمیرد، اگر سوار جولاه بود فقیه نگردد و اگر نابینا بود بینا گردد، بلکه پیاده گردد و بس و قالب مرکب است، چون اسب و سوار توئی.
و بدین سبب است که کسانی که از خود و از محسوسات غایب شوند و به خود فرو شوند و به ذکر خدای تعالی مستغرق شوند، چنان که بدایت را تصوف است، احوال آخرت ایشان را به ذوق مشاهده بباشد که آن را روح حیوانی ایشان اگر چه از اعتدال مزاج بنگردیده باشد، لکن تا سیده شده باشد و چون خدری در وی پدید آمده باشد تا از حقیقت ذات ایشان را به خود هیچ مشغول ندارد، پس حال ایشان به حال مرده نزدیک باشد پس آنچه دیگران را به مرگ مکشوف خواهد شد، ایشان را اینجا مکشوف شود آنگه چون با خویشتن آیند و با عالم محسوسات افتند، بیشتر آن باشد که از آن چیزی بر یاد وی بنمانده باشد، ولکن اثری از آن با وی بمانده باشد اگر حقیقت بهشت با وی نموده باشند، روح و راحت و نشاط و شادی آن با وی باشد و اگر دوزخ بر وی عرض کرده باشند، کوفتگی و خستگی آن با وی باشد و اگر چیزی از آن در ذکر وی بمانده باشد، از آن خبر باز دهد و اگر خزانه خیال آن چیز را محاکاتی کرده باشد، برمثالی باشد که آن مثال بهتر در حفظ بمانده باشد، از آن خبر باز دهد، چنان که رسول (ص) در نماز دست فراخت و گفت، «خوشه ای از انگور بهشت بر من عرضه کردند، خواستم که بدین جهان آورم» و گمان مبر که حقیقتی که از خوشه انگور محاکات آن کرده باشد بدین جهان توان آوردن، بلکه این خود محال باشد و اگر ممکن بودی بیاوردی، ولکن وی را کشف افتاده بود به مشاهده و حقیقت استحالت این شناختن دراز است و تو را طلب کردن این حاجت نیست.
و تفاوت مقامات علما چنین بود که یکی را همگی آن گیرد تا بداند که آن خوشه انگور از بهشت چه بود و چرا بود که وی بدید و دیگران ندیدند و دیگران را نصیب از این واقعه بیش از آن نبود که وی دست بجنبانید «الفعل القلیل لا یبطل الصلوه» کردار اندک باطل نکند نماز را، و اندر تفصیل این نظر دراز کند و پندارد که علم اولین و آخرین خود این است و هر که این بدانست و بدان قناعت نکرد و بدان دیگر مشغول شد، وی خود معطل است و از علم شریعت معرض و مقصود آن است که گمان مبری که رسول (ص) از بهشت خبر بازداد به تقلید و به سماع از جبرئیل، چنان که تو معنی سماع دانی از جبرئیل که آن معنی نیز همچون دیگر کارها شناخته ای، لکن رسول (ص) بهشت را بدید و بهشت را به حقیقت در این عالم نتوان دید، بلکه وی بدان عالم شد و از این عالم غایب شد و این یک نوع از معراج وی بود لکن غایب شدن بر دو وجه است: یکی بمردن روح حیوانی و دیگر بتاسیدن روح حیوانی اما در این عالم بهشت را نتوان دید، چنان که هفت آسمان و هفت زمین در پوست پسته ای نگنجد، ذره ای از بهشت در این جهان نگنجد، بل چنان که حاسه سمع معزول است از آن که صورت آسمان و زمین در وی پدید آید، چنان که در چشم، همه حواس این جهانی از همه لذات بهشت معزول است و حواس آن جهانی خود دیگر است.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۶۷ - اصل هشتم (قرآن خواندن است)
بدان که قرآن خواندن فاضل ترین عبادات است، خاصه که در نماز بود بر پای ایستاده رسول (ص) گفت، «فاضل ترین عبادت امت من قرآن خواندن است» و گفت، «هرکه وی را نعمت قرآن خواندن دادند و پندارد که هیچ کس را بزرگتر از آن که وی را داده اند چیزی داده اند، خرد داشته است چیزی را که حق تعالی آن را عظیم داشته است» و گفت، «اگر به مثل قرآن را در پوستی کنند و در آتش افکنند، آتش گرد آن نگردد» و گفت، «روز قیامت هیچ شفیع نیست به نزدیک حق تعالی بزرگوارتر از قرآن نه پیمبر و نه فرشته و نه غیر ایشان» و گفت، «حق تعالی می گوید، «هرکه را قرآن خواندن از دعا کردن مشغول کند، آنچه فاضلترین ثواب شاکران است وی را عطا کنم» و گفت، رسول (ص) که، «این دلها زنگار بگیرد همچون آهن»، گفتند، «یا رسول الله! به چه زدوده شود؟» گفت، «به خواندن قرآن و یاد کردن مرگ» و گفت، «من رفتم و شما را دو واعظ ماندم که همیشه شما را پند می دهند، یکی گویا و یکی خاموش واعظ گویا قرآن است و واعظ خاموش مرگ است.»
و ابن مسعود می گوید، رضی الله عنه، «قرآن بر خوانید که مزد هر حرفی دو حسنه است و نگویم که الم یک حرف است، لیکن الف حرفی است و لام حرفی و میم حرفی» و احمد بن حنیل، رضی الله عنه، گوید، «حق تعالی را به خواب دیدم گفتم یارب؟ تقرب به تو به چه چیز فاضلتر؟ گفت: به کلام قرآن اگر معنی فهم کنند و اگر نه؟ اگر معنی فهم کنند و اگر نه؟
و ابن مسعود می گوید، رضی الله عنه، «قرآن بر خوانید که مزد هر حرفی دو حسنه است و نگویم که الم یک حرف است، لیکن الف حرفی است و لام حرفی و میم حرفی» و احمد بن حنیل، رضی الله عنه، گوید، «حق تعالی را به خواب دیدم گفتم یارب؟ تقرب به تو به چه چیز فاضلتر؟ گفت: به کلام قرآن اگر معنی فهم کنند و اگر نه؟ اگر معنی فهم کنند و اگر نه؟
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۶۹ - آداب تلاوت
باید که شش چیز نگاه دارد در ظاهر:
ادب اول
آن که به حرمت خواند و نخست طهارت کند و روی به قبله آرد و متواضع وار نشیند چنان که در نماز علی، رضی الله عنه، می گوید، «هرکه قرآن در نماز خواند، وی را به هر حرفی صد حسنه نویسند و اگر نشسته خواند، در نماز پنجاه نویسند و اگر بر طهارت بود، نه در نماز، بیست و پنج و اگر بی طهارت خواند، ده حسنه بیش ننویسند» و آنچه به شب خواند و در نماز، فاضلتر که دل فارغ تر بود.
ادب دوم
آن که آهسته خواند و تدبیر می کند در معانی وی و در آن نباشد تا زود ختم کند و گروهی شتاب کنند تا هر روزی ختمی باشد و رسول (ص) می گوید، « هرکه قرآن پیش از سه روز ختم کند فقه قرآن نیابد» و ابن عباس می گوید، رضی الله عنه، «اذا زلزلت و القارعه برخوانم به آهستگی و تامل کنم، دوستتر دارم از البقره و آل عمران به شتاب» و عایشه، رضی الله عنها، کسی را دید که قرآن به شتاب می خواند، گفت، «نه خاموش است و نه قرآن می خواند» و اگر کسی عجمی باشد که معنی قرآن نداند هم آهسته خواند فاضلتر، نگاهداشت حرمت را.
ادب سوم
گریستن است رسول می گوید (ص) «قرآن برخوانید و بگریید اگر گریستن فراز نیایدتان، به تکلف فراز آورید» و ابن عباس گفت، رضی الله عنه، «چون سجده سبحان برخوانید، شتاب مکنید، در سجود تا بگریید اگر کسی را چشم نگرید، باید که دلش بگرید» و رسول گفت، (ص) «قرآن برای اندوه فرود آمده است چون برخوانید خویشتن اندوهگین کنید» و هرکه در وعده و وعید و فرمانهای قرآن تامل کند و عجز خویش می بیند، ناچار اندوهگین شود، اگر غفلت بر وی مستولی نبود.
ادب چهارم
آن که حق هر آیتی بگذارد که رسول (ص) چون به آیت عذاب رسیدی استعاذت کردی و چون به آیت رحمت رسیدی سوال کردی و در آیت تنزیه تسبیح کردی و در ابتدا اعوذ کردی، چون فارغ شدی بگفتی، « اللهم ارحمنی بالقرآن، واجعله لی اماما و نورا و هدی و رحمه، اللهم ذکرنی منه مانسیت، و علمنی منه ما جهلت، وارزقنی تلاوه آناء اللیل و النهار، وجعله حجه لی یارب العالمین»، و چون به آیات سجود رسد سجود کند، اول تکبیر کند، آنگاه سجود و شرطهای نماز از طهارت و ستر عورت در وی نگاه دارد، و تکبیر و سجود کفایت بود، بی تشهد.
ادب پنجم
آن که اگر از معنی زیاده روی چیزی باشد یا کسی دیگر را نماز شوریده خواهد کردن، آهسته خواند که در خبر است که فضل قرائت سر بر جهر، چون فضل صدقه سر است بر علانیه و اگر از این ایمن باشد، اولیتر آن باشد که آواز بردارد تا دیگری را که بشنود از سماع نصیب بود و تا وی نیز آگاهی بیش یابد و همت وی جمع تر باشد و تا نشاط بیفزاید و خواب برمد و خفتگان دیگر بیدار شوند و اگر این همه نیت ها جمع شود، بر هر یکی ثوابی یابد و اگر از مصحف خواند فاضلتر که چشم را کار فرموده باشد و گفته اند ختمی از مصحف به هفت ختم بود و یکی از فقهای مصر در نزد یک شافعی شد و وی را در سجود دید مصحفی نهاده، گفت: « فقه شما را از قرآن مشغول بکرد »، گفت، « من که نماز خفتن کنم مصحف بر دست گیرم و تا روز فراز نکنم. »
و رسول (ص) بر ابوبکر برگذشت، نماز می کرد به شب و قرآن آهسته می خواند گفت، « چرا آهسته می خوانی؟ » گفت، « آن که با وی می گویم می شنود » و عمر را دید به آواز می خواند، گفت، « چرا به آواز می خوانی؟ » گفت، « خفته را بیدار می کنم و شیطان را دور کنم »، گفت، « هر دو نیکو کردید »، پس چنین اعمال تبع نیت بود و چون نیت در هر دو نیکو بود بر هر دو ثواب بود.
ادب ششم
آن که جهد کند تا به آواز خوش خواند که رسول (ص) می گوید که قرآن را به آوازهای خوش بیارایید و رسول (ص) مولی بوحذفیه را دید قرآن به آواز خوش می خواند گفت، « الحمدلله الذی جعل فی امتی مثله » و سبب آن است که هر چند آواز خوشتر بود، اثر قرآن در دل بیش بود و سنت آن است که محرابی خواند، اما اگر الحان بسیار در میان کلمات و حروف افکند، چنانکه عادت قوالان است، مکروه است.
ادب اول
آن که به حرمت خواند و نخست طهارت کند و روی به قبله آرد و متواضع وار نشیند چنان که در نماز علی، رضی الله عنه، می گوید، «هرکه قرآن در نماز خواند، وی را به هر حرفی صد حسنه نویسند و اگر نشسته خواند، در نماز پنجاه نویسند و اگر بر طهارت بود، نه در نماز، بیست و پنج و اگر بی طهارت خواند، ده حسنه بیش ننویسند» و آنچه به شب خواند و در نماز، فاضلتر که دل فارغ تر بود.
ادب دوم
آن که آهسته خواند و تدبیر می کند در معانی وی و در آن نباشد تا زود ختم کند و گروهی شتاب کنند تا هر روزی ختمی باشد و رسول (ص) می گوید، « هرکه قرآن پیش از سه روز ختم کند فقه قرآن نیابد» و ابن عباس می گوید، رضی الله عنه، «اذا زلزلت و القارعه برخوانم به آهستگی و تامل کنم، دوستتر دارم از البقره و آل عمران به شتاب» و عایشه، رضی الله عنها، کسی را دید که قرآن به شتاب می خواند، گفت، «نه خاموش است و نه قرآن می خواند» و اگر کسی عجمی باشد که معنی قرآن نداند هم آهسته خواند فاضلتر، نگاهداشت حرمت را.
ادب سوم
گریستن است رسول می گوید (ص) «قرآن برخوانید و بگریید اگر گریستن فراز نیایدتان، به تکلف فراز آورید» و ابن عباس گفت، رضی الله عنه، «چون سجده سبحان برخوانید، شتاب مکنید، در سجود تا بگریید اگر کسی را چشم نگرید، باید که دلش بگرید» و رسول گفت، (ص) «قرآن برای اندوه فرود آمده است چون برخوانید خویشتن اندوهگین کنید» و هرکه در وعده و وعید و فرمانهای قرآن تامل کند و عجز خویش می بیند، ناچار اندوهگین شود، اگر غفلت بر وی مستولی نبود.
ادب چهارم
آن که حق هر آیتی بگذارد که رسول (ص) چون به آیت عذاب رسیدی استعاذت کردی و چون به آیت رحمت رسیدی سوال کردی و در آیت تنزیه تسبیح کردی و در ابتدا اعوذ کردی، چون فارغ شدی بگفتی، « اللهم ارحمنی بالقرآن، واجعله لی اماما و نورا و هدی و رحمه، اللهم ذکرنی منه مانسیت، و علمنی منه ما جهلت، وارزقنی تلاوه آناء اللیل و النهار، وجعله حجه لی یارب العالمین»، و چون به آیات سجود رسد سجود کند، اول تکبیر کند، آنگاه سجود و شرطهای نماز از طهارت و ستر عورت در وی نگاه دارد، و تکبیر و سجود کفایت بود، بی تشهد.
ادب پنجم
آن که اگر از معنی زیاده روی چیزی باشد یا کسی دیگر را نماز شوریده خواهد کردن، آهسته خواند که در خبر است که فضل قرائت سر بر جهر، چون فضل صدقه سر است بر علانیه و اگر از این ایمن باشد، اولیتر آن باشد که آواز بردارد تا دیگری را که بشنود از سماع نصیب بود و تا وی نیز آگاهی بیش یابد و همت وی جمع تر باشد و تا نشاط بیفزاید و خواب برمد و خفتگان دیگر بیدار شوند و اگر این همه نیت ها جمع شود، بر هر یکی ثوابی یابد و اگر از مصحف خواند فاضلتر که چشم را کار فرموده باشد و گفته اند ختمی از مصحف به هفت ختم بود و یکی از فقهای مصر در نزد یک شافعی شد و وی را در سجود دید مصحفی نهاده، گفت: « فقه شما را از قرآن مشغول بکرد »، گفت، « من که نماز خفتن کنم مصحف بر دست گیرم و تا روز فراز نکنم. »
و رسول (ص) بر ابوبکر برگذشت، نماز می کرد به شب و قرآن آهسته می خواند گفت، « چرا آهسته می خوانی؟ » گفت، « آن که با وی می گویم می شنود » و عمر را دید به آواز می خواند، گفت، « چرا به آواز می خوانی؟ » گفت، « خفته را بیدار می کنم و شیطان را دور کنم »، گفت، « هر دو نیکو کردید »، پس چنین اعمال تبع نیت بود و چون نیت در هر دو نیکو بود بر هر دو ثواب بود.
ادب ششم
آن که جهد کند تا به آواز خوش خواند که رسول (ص) می گوید که قرآن را به آوازهای خوش بیارایید و رسول (ص) مولی بوحذفیه را دید قرآن به آواز خوش می خواند گفت، « الحمدلله الذی جعل فی امتی مثله » و سبب آن است که هر چند آواز خوشتر بود، اثر قرآن در دل بیش بود و سنت آن است که محرابی خواند، اما اگر الحان بسیار در میان کلمات و حروف افکند، چنانکه عادت قوالان است، مکروه است.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۰ - آداب باطن
اما آداب در تلاوت نیز شش است :
ادب اول
آن که عظمت سخن بداند که سخن خدای تعالی است و قدیم است و صفت وی است قایم به ذات وی و آنچه بر زبان می رود حروف است و همچنان که آتش به زبان گفتن آسان است و هر کسی طاقت آن دارد، اما طاقت نفس آتش ندارد، همچنین حقیقت معانی این حروف اگر آشکارا شود، هفت آسمان و هفت زمین طاقت تجلی آن ندارد و از این بود که حق تعالی گفت، « لو انزلنا هذا القران جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیه الله ».
ولیکن جمال و عظیم قرآن را به کسوت حروف بپوشیده اند تا زبانها و دلها طاقت آن بدارد و جز در این کسوت حروف به آدمی رسانیدن صورت نبندد و این دلیل آن نکند که ورای حروف کاری عظیم نیست، همچنان که بهایم را راندن و آب دادن و کار فرمودن به سخن آدمی ممکن نیست که وی را طاقت فهم آن نیست، لاجرم آوازها نهاده اند نزدیک به آواز بهایم تا ایشان را بدان آگاهی دهند و ایشان آواز بشنوند و کار بکنند و حکمت آن ندانند که گاو به بانگی که بر وی می زنندد زمین نرم می کند و حکمت زمین نرم کردن نداند که مقصود آن است تا هوا در میان خاک شود و آب به هر دو آمیخته شود تا چون هر سه جمع شوند آن را شاید که غذای تخم گردد و وی را تربیت کند.
نصیب بیشتر آدمیان از قرآن هم آوازی و ظاهر معنی بیش نیست تا گروهی پنداشتند که قرآن خود حروف و اصوات است و این غایت ضعف و سلیم دلی است و این همچنان بود که کسی پندارد که حقیقت آتش الف و تا و شین است و نداند که آتش اگر کاغذ را بیند بسوزد و طاقت وی ندارد، اما این حروف همیشه در کاغذ باشد و هیچ اثر نکند در وی و چنان که هر کالبدی را روحی است که با وی بماند، معنی حروف چون روح است و حروف چون کالبد و شرف کالبد به سبب روح است و شرف حروف به سبب روح معانی است و پیدا کردن تمامی تحقیق این در چنین کتاب ممکن نگردد.
ادب دوم
آن که عظمت حق تعالی که این سخن وی است در دل حاضر کند پیش از قرآن خواندن و بداند که سخن که می خواند و در چه خطر می نشیند که وی می گوید، «لایمسه الاالمطهرون» و چنان که ظاهر مصحف را نبساود الا دستی پاک، حقیقت سخن حق را درنیابد الا دلی پاک از نجاست، اخلاق بدو آراسته به نور تعظیم و توقیر و از این بود که هرگه عکرمه مصحف بازکردی، وی را غشی افتاد و گفتی، «هو کلام ربی، هو کلام ربی»، هیچ کس عظمت قرآن نداند تا عظیم حق تعالی نشناسد و این عظمت در دل حاصل نیاید تا از صفات و افعال او باز نه اندیشد، چون عرش و کرسی و هفت آسمان و هفت زمین و هرچه در میان ایشان است از ملایکه و جن و انس و بهایم و حشرات و جمادات و نباتات و اصناف خلایق در دل حاضر کند و بداند که این قرآن کلام آن است که این همه در قبضه قدرت اوست که اگر همه را هلاک کند باک ندارد و در کمال وی هیچ نقص نبود و آفریننده و دارنده و روزی دهنده همه اوست، آنگاه باشد که شمه ای از عظمت در دل وی حاضر شود.
ادب سیم
آن که دل حاضر دارد در خواندن و غافل نشود و حدیث النفس وی را به جانب پراکنده بیرون نبرد و هرچه به غفلت خوانده ناخوانده داند و دیگر بار باز سر شود که این همچنان بود که کسی به تماشا در بستانی شود و آنگاه غافل باشد از عجایب بستان تا بیرون آید که این قرآن تماشاگه مومنان است و در وی عجایب حکمتهاست که کسی که در آن تامل کند به هیچ چیز دیگر نپردازد پس اگر کسی معنی قرآن نداند، نصیب وی اندک باشد، لیکن باید که عظمت آن در دل وی حاضر بود تا پراکنده اندیشه نبود.
ادب چهارم
آن که در معانی هر کلمتی اندیشه می کند تا فهم کند و اگر به یک بار فهم نکند اعادت می کند و اگر از وی لذتی یابد اعادت می کند که آن اولیتر از بسیار خواندن و ابوذر می گوید رضی الله عنه که رسول (ص) یک شب تا روز در نماز این یک آیت اعادت می کرد، «ان تعذبهم عبادک، و ان تغفر لهم فانک انت العزیز الحکیم» و « بسم الله الرحمن الرحیم» بیست بار اعادت کرد و سعید بن جبیر شبی در این آیت تامل کرد که، «و امتازو الیوم ایها المجرمون» و اگر آیتی می خواند و معنی آیتی دیگر می اندیشد حق آن آیت نگزارده باشد.
عامر بن قیس از وسواس گله می کرد گفتند، «آن حدیث دنیا باشد» گفت، «اگر کارد در سینه من کنند بر من آسانتر از آن که در نماز حدیث دنیا اندیشم، ولیکن دل مشغول آید که پی حق تعالی چون ایستم و چون بازگردم؟» این جمله وسواس می دانست، به حکم آن که هرکلمه که در نماز می خواند باید که جز آن معنی در آن وقت هیچ چیز نیندیشد و چون اندیشه دیگر بود، اگرچه هم از دین بود وسواس بود بلکه باید که در هر آیتی جز از معانی وی نه اندیشد و چون آیات صفات حق تعالی خواند در اسرار صفات تامل کند تا معنی قدوس و عزیز و جبار و حکیم و امثال این چیست؟ و چون آیات افعال خواند چون، «خلق السموات و الارض» از عجایب خلق، عظمت خالق فهم کند و کمال علم و قدرت وی بشناسد تا چنان شود که در هرچه نگرد حق را بیند و از وی بیند و همه به وی بیند و چون این آیت خواند که، «انا خلقنا الانسان من نطفه»، در عجایب نطفه اندیشد که یک قطره آب یک صفت از وی چگونه چیزهای مختلف پدید آید، چون گوشت و پوست و رگ و استخوان و غیر آن و آنگاه از وی اعضا چون سر و دست و پای و چشم و زبان و غیر آن چون آفریده شد و آنگاه عجایب جواهر معانی چون سمع و بصر و حیات و غیر آن چون آفریده شد و آنگاه عجایب جواهر معانی چون سمع و بصر و حیات و غیر آن چون آفریده شد و چون پدید آمد؟
و معنی قرآن همه شرح کردن دشوار بود و مقصود از این تنبیه بر جنس تفکر در قرآن و معانی قرآن سه تن را ظاهر نشود: یکی آن که اول تفسیر قرآن ظاهر نخوانده باشد و عربیت نشناخته باشد دیگر آن که گناهی بزرگ از کبایر مصر باشد، یعنی بدعتی اعتقاد کرده باشد و دل وی تاریک شده بود به ظلمت بدعت و معصیت و دیگر آن که در کلام اعتقادی خوانده باشد و بر ظاهر ایستاده و هرچه به خلاف آن به دل وی بگذرد از آن نفرت گیرد و ممکن نگردد که این کس هرگز از آن ظاهر فراتر شود.
ادب پنجم
آن که دل وی به صفتهای مختلف می گردد، چنان که معانی آیات می گردد، چون به آیات خوف رسد، همه دل وی بیم و زاری گردد و چون به آیات رحمت رسد، گشادگی و خرمی در وی پدید آید و چون صفات حق تعالی شنود، عین تواضع و شکستگی گردد و چون به محالات کفار شنود که در حق خدای تعالی گفته اند، چون شریک و فرزند، آواز نرم تر کند و با شرم و خجالت خواند و همیچنین هر آیتی را معنیی است و آن معنی را مقتضائی است باید که بدان صفت می گردد تا حق آیت گزارده باشد.
ادب ششم
آن که قرآن چنان شنود که از حق تعالی شنود و تقدیر کند که از وی می شنود در حال. و یکی از بزرگان می گوید، «من قرآن می خواندم و حلاوت آن می نیافتم تا تقدیر کردم که از رسول می شنوم، پس از آن فراتر شدم، تقدیر کردم که از جبرئیل می شنوم و حلاوت زیادت یافتم، پس فراتر شدم و به منزلت مهین رسیدم و اکنون چنان می خوانم که از حق تعالی می شنوم بی واسطه و اکنون لذتی می یابم که هرگز نیافته بودم.»
ادب اول
آن که عظمت سخن بداند که سخن خدای تعالی است و قدیم است و صفت وی است قایم به ذات وی و آنچه بر زبان می رود حروف است و همچنان که آتش به زبان گفتن آسان است و هر کسی طاقت آن دارد، اما طاقت نفس آتش ندارد، همچنین حقیقت معانی این حروف اگر آشکارا شود، هفت آسمان و هفت زمین طاقت تجلی آن ندارد و از این بود که حق تعالی گفت، « لو انزلنا هذا القران جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیه الله ».
ولیکن جمال و عظیم قرآن را به کسوت حروف بپوشیده اند تا زبانها و دلها طاقت آن بدارد و جز در این کسوت حروف به آدمی رسانیدن صورت نبندد و این دلیل آن نکند که ورای حروف کاری عظیم نیست، همچنان که بهایم را راندن و آب دادن و کار فرمودن به سخن آدمی ممکن نیست که وی را طاقت فهم آن نیست، لاجرم آوازها نهاده اند نزدیک به آواز بهایم تا ایشان را بدان آگاهی دهند و ایشان آواز بشنوند و کار بکنند و حکمت آن ندانند که گاو به بانگی که بر وی می زنندد زمین نرم می کند و حکمت زمین نرم کردن نداند که مقصود آن است تا هوا در میان خاک شود و آب به هر دو آمیخته شود تا چون هر سه جمع شوند آن را شاید که غذای تخم گردد و وی را تربیت کند.
نصیب بیشتر آدمیان از قرآن هم آوازی و ظاهر معنی بیش نیست تا گروهی پنداشتند که قرآن خود حروف و اصوات است و این غایت ضعف و سلیم دلی است و این همچنان بود که کسی پندارد که حقیقت آتش الف و تا و شین است و نداند که آتش اگر کاغذ را بیند بسوزد و طاقت وی ندارد، اما این حروف همیشه در کاغذ باشد و هیچ اثر نکند در وی و چنان که هر کالبدی را روحی است که با وی بماند، معنی حروف چون روح است و حروف چون کالبد و شرف کالبد به سبب روح است و شرف حروف به سبب روح معانی است و پیدا کردن تمامی تحقیق این در چنین کتاب ممکن نگردد.
ادب دوم
آن که عظمت حق تعالی که این سخن وی است در دل حاضر کند پیش از قرآن خواندن و بداند که سخن که می خواند و در چه خطر می نشیند که وی می گوید، «لایمسه الاالمطهرون» و چنان که ظاهر مصحف را نبساود الا دستی پاک، حقیقت سخن حق را درنیابد الا دلی پاک از نجاست، اخلاق بدو آراسته به نور تعظیم و توقیر و از این بود که هرگه عکرمه مصحف بازکردی، وی را غشی افتاد و گفتی، «هو کلام ربی، هو کلام ربی»، هیچ کس عظمت قرآن نداند تا عظیم حق تعالی نشناسد و این عظمت در دل حاصل نیاید تا از صفات و افعال او باز نه اندیشد، چون عرش و کرسی و هفت آسمان و هفت زمین و هرچه در میان ایشان است از ملایکه و جن و انس و بهایم و حشرات و جمادات و نباتات و اصناف خلایق در دل حاضر کند و بداند که این قرآن کلام آن است که این همه در قبضه قدرت اوست که اگر همه را هلاک کند باک ندارد و در کمال وی هیچ نقص نبود و آفریننده و دارنده و روزی دهنده همه اوست، آنگاه باشد که شمه ای از عظمت در دل وی حاضر شود.
ادب سیم
آن که دل حاضر دارد در خواندن و غافل نشود و حدیث النفس وی را به جانب پراکنده بیرون نبرد و هرچه به غفلت خوانده ناخوانده داند و دیگر بار باز سر شود که این همچنان بود که کسی به تماشا در بستانی شود و آنگاه غافل باشد از عجایب بستان تا بیرون آید که این قرآن تماشاگه مومنان است و در وی عجایب حکمتهاست که کسی که در آن تامل کند به هیچ چیز دیگر نپردازد پس اگر کسی معنی قرآن نداند، نصیب وی اندک باشد، لیکن باید که عظمت آن در دل وی حاضر بود تا پراکنده اندیشه نبود.
ادب چهارم
آن که در معانی هر کلمتی اندیشه می کند تا فهم کند و اگر به یک بار فهم نکند اعادت می کند و اگر از وی لذتی یابد اعادت می کند که آن اولیتر از بسیار خواندن و ابوذر می گوید رضی الله عنه که رسول (ص) یک شب تا روز در نماز این یک آیت اعادت می کرد، «ان تعذبهم عبادک، و ان تغفر لهم فانک انت العزیز الحکیم» و « بسم الله الرحمن الرحیم» بیست بار اعادت کرد و سعید بن جبیر شبی در این آیت تامل کرد که، «و امتازو الیوم ایها المجرمون» و اگر آیتی می خواند و معنی آیتی دیگر می اندیشد حق آن آیت نگزارده باشد.
عامر بن قیس از وسواس گله می کرد گفتند، «آن حدیث دنیا باشد» گفت، «اگر کارد در سینه من کنند بر من آسانتر از آن که در نماز حدیث دنیا اندیشم، ولیکن دل مشغول آید که پی حق تعالی چون ایستم و چون بازگردم؟» این جمله وسواس می دانست، به حکم آن که هرکلمه که در نماز می خواند باید که جز آن معنی در آن وقت هیچ چیز نیندیشد و چون اندیشه دیگر بود، اگرچه هم از دین بود وسواس بود بلکه باید که در هر آیتی جز از معانی وی نه اندیشد و چون آیات صفات حق تعالی خواند در اسرار صفات تامل کند تا معنی قدوس و عزیز و جبار و حکیم و امثال این چیست؟ و چون آیات افعال خواند چون، «خلق السموات و الارض» از عجایب خلق، عظمت خالق فهم کند و کمال علم و قدرت وی بشناسد تا چنان شود که در هرچه نگرد حق را بیند و از وی بیند و همه به وی بیند و چون این آیت خواند که، «انا خلقنا الانسان من نطفه»، در عجایب نطفه اندیشد که یک قطره آب یک صفت از وی چگونه چیزهای مختلف پدید آید، چون گوشت و پوست و رگ و استخوان و غیر آن و آنگاه از وی اعضا چون سر و دست و پای و چشم و زبان و غیر آن چون آفریده شد و آنگاه عجایب جواهر معانی چون سمع و بصر و حیات و غیر آن چون آفریده شد و آنگاه عجایب جواهر معانی چون سمع و بصر و حیات و غیر آن چون آفریده شد و چون پدید آمد؟
و معنی قرآن همه شرح کردن دشوار بود و مقصود از این تنبیه بر جنس تفکر در قرآن و معانی قرآن سه تن را ظاهر نشود: یکی آن که اول تفسیر قرآن ظاهر نخوانده باشد و عربیت نشناخته باشد دیگر آن که گناهی بزرگ از کبایر مصر باشد، یعنی بدعتی اعتقاد کرده باشد و دل وی تاریک شده بود به ظلمت بدعت و معصیت و دیگر آن که در کلام اعتقادی خوانده باشد و بر ظاهر ایستاده و هرچه به خلاف آن به دل وی بگذرد از آن نفرت گیرد و ممکن نگردد که این کس هرگز از آن ظاهر فراتر شود.
ادب پنجم
آن که دل وی به صفتهای مختلف می گردد، چنان که معانی آیات می گردد، چون به آیات خوف رسد، همه دل وی بیم و زاری گردد و چون به آیات رحمت رسد، گشادگی و خرمی در وی پدید آید و چون صفات حق تعالی شنود، عین تواضع و شکستگی گردد و چون به محالات کفار شنود که در حق خدای تعالی گفته اند، چون شریک و فرزند، آواز نرم تر کند و با شرم و خجالت خواند و همیچنین هر آیتی را معنیی است و آن معنی را مقتضائی است باید که بدان صفت می گردد تا حق آیت گزارده باشد.
ادب ششم
آن که قرآن چنان شنود که از حق تعالی شنود و تقدیر کند که از وی می شنود در حال. و یکی از بزرگان می گوید، «من قرآن می خواندم و حلاوت آن می نیافتم تا تقدیر کردم که از رسول می شنوم، پس از آن فراتر شدم، تقدیر کردم که از جبرئیل می شنوم و حلاوت زیادت یافتم، پس فراتر شدم و به منزلت مهین رسیدم و اکنون چنان می خوانم که از حق تعالی می شنوم بی واسطه و اکنون لذتی می یابم که هرگز نیافته بودم.»
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۸ - اصل دهم (ترتیب در دعاهاست)
از آنچه در عنوان مسلمانی گفتیم معلوم شد که آدمی را بدین عالم غریب که عالم خاک و آب است به تجارت فرستاده اند، اگرنه حقیقت روح علوی است و از آنجا آمده است و باز آنجا خواهد شد. سرمایه وی در این تجارت عمر وی است و این سرمایه ای است که بر دوام بر نقصان است. اگر فایده و سود هر نفسی از وی نستاند، سرمایه به زیان آید و هلاک شود. و برای این گفت حق تعالی، «والعصر ان الانسان لفی خسر. الاالذین آمنوا... الایه». و مثال وی چون آن مردی است که سرمایه وی یخ زده بود. در میان تابستان می فروخت و منادی می کرد و می گفت، «ای مسلمانان رحمت کنید بر کسی که سرمایه وی می گدازد.»، همچنین سرمایه عمر آدمی بر دوام می گدازد که جمله وی انفاسی معدودی است در علم خدای تعالی، پس کسانی که خطر این کار بدیدند انفاس خود را مراقب بودند که دانستند که هریک نفس گوهری است که به وی سعادت ابد صید توان کرد، بر وی مشفق تر از آن بودند که کسی بر سرمایه زر و سیم باشد و این شفقت بدان بود که اوقات شب و روز را توزیع کردند بر خیرات و هر چیزی را وقتی تعیین کردند و وردهای مختلف بنهادند.
اما اصل ورد از آن نهادند تا هیچ وقت ایشان ضایع نشود که دانستند که به سعادت آخرت کسی رسد که از این عالم بشود و انس و محبت حق تعالی بر وی غالب بود. و انس جز به دوام ذکر نبود و محبت جز به معرفت نبود و معرفت جز به تفکر حاصل نشود. پس مداومت ذکر و فکر تخم سعادت است و ترک دنیا و ترک شهوات و معاصی برای آن می باید تا فراغت ذکر و فکر یابد. و دوام ذکر را دو طریق است. یکی آن که «الله الله» بر دوام می گوید، به دل نه به زبان، بلکه به دل نیز نگوید که گفتن دل هم حدیث نفس بود بلکه همیشه در مشاهده بود، چنان که هیچ غافل نباشد ولیکن این سخت متعذر و دشوار بود و هرکسی طاقت این ندارد که دل خویش یک صفت و یک حالت دارد که از این بیشتر خلق را ملال گیرد. پس بدین سبب اوراد مختلف نهاده اند، بعضی به کالبد چون نماز و بعضی به زبان چون قرآن خواندن و تسبیح و بعضی به دل چون تفکر تا ملال حاصل نیاید، چه در هر وقتی شغلی دیگر باشد و در انتقال از حالتی به حالت دیگر سکونتی بود و دیگر نیز با اوقاتی که به ضرورت به حاجات دنیا صرف باید کرد متمیز شود. و اصل آن است که اگر همه اوقات به کار آخرت صرف نکند، باری بیشتر اوقات صرف کند تا کفه حسنات راجح شود. که اگر یک نیمه اوقات به دنیا و تمتع در مباحات صرف کند و یک نیمه در کار دین، بیم بود که آن دیگر کفه راجح شود که طبع یار باشد در هرچه مقتضای طبع است.
و صرف دل به کار دین برخلاف طبع است و اخلاص در آن دشوار است و بی اخلاص هرچه رود بی فایده بود و بسیار اعمال باید که تا یکی به اخلاص از میان بیرون آید، پس بیشتر اوقات باید که در کار دین باشد و کار دنیا تبع باید که بود. و برای این گفت حق تعالی رسول (ص) را، «دومن اناء اللیل فسبح و اطراف النهار لعلک ترضی». و گفت، «و اذکر اسم ربک بکره و اصیلا. و من اللیل فاسجدله و سبحه لیلا طویلا» و گفت، «کانوا قلیلا من اللیل ما یهجعون»، و در همه اشارت بدان است که بیشتر اوقات می باید که به حق تعالی مشغول بود، پس این جز به قسمت اوقات روز و شب راست نیاید، پس بیان این لابد است.
اما اصل ورد از آن نهادند تا هیچ وقت ایشان ضایع نشود که دانستند که به سعادت آخرت کسی رسد که از این عالم بشود و انس و محبت حق تعالی بر وی غالب بود. و انس جز به دوام ذکر نبود و محبت جز به معرفت نبود و معرفت جز به تفکر حاصل نشود. پس مداومت ذکر و فکر تخم سعادت است و ترک دنیا و ترک شهوات و معاصی برای آن می باید تا فراغت ذکر و فکر یابد. و دوام ذکر را دو طریق است. یکی آن که «الله الله» بر دوام می گوید، به دل نه به زبان، بلکه به دل نیز نگوید که گفتن دل هم حدیث نفس بود بلکه همیشه در مشاهده بود، چنان که هیچ غافل نباشد ولیکن این سخت متعذر و دشوار بود و هرکسی طاقت این ندارد که دل خویش یک صفت و یک حالت دارد که از این بیشتر خلق را ملال گیرد. پس بدین سبب اوراد مختلف نهاده اند، بعضی به کالبد چون نماز و بعضی به زبان چون قرآن خواندن و تسبیح و بعضی به دل چون تفکر تا ملال حاصل نیاید، چه در هر وقتی شغلی دیگر باشد و در انتقال از حالتی به حالت دیگر سکونتی بود و دیگر نیز با اوقاتی که به ضرورت به حاجات دنیا صرف باید کرد متمیز شود. و اصل آن است که اگر همه اوقات به کار آخرت صرف نکند، باری بیشتر اوقات صرف کند تا کفه حسنات راجح شود. که اگر یک نیمه اوقات به دنیا و تمتع در مباحات صرف کند و یک نیمه در کار دین، بیم بود که آن دیگر کفه راجح شود که طبع یار باشد در هرچه مقتضای طبع است.
و صرف دل به کار دین برخلاف طبع است و اخلاص در آن دشوار است و بی اخلاص هرچه رود بی فایده بود و بسیار اعمال باید که تا یکی به اخلاص از میان بیرون آید، پس بیشتر اوقات باید که در کار دین باشد و کار دنیا تبع باید که بود. و برای این گفت حق تعالی رسول (ص) را، «دومن اناء اللیل فسبح و اطراف النهار لعلک ترضی». و گفت، «و اذکر اسم ربک بکره و اصیلا. و من اللیل فاسجدله و سبحه لیلا طویلا» و گفت، «کانوا قلیلا من اللیل ما یهجعون»، و در همه اشارت بدان است که بیشتر اوقات می باید که به حق تعالی مشغول بود، پس این جز به قسمت اوقات روز و شب راست نیاید، پس بیان این لابد است.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۰ - علامت خوی نیکو
بدان که علامات خوی نیکو آن است که حق تعالی در قرآن همی گوید اندر صفت مومنان، « قد افلح المومنون الذین هم فی صلاتهم خاشعون و الذین هم عین اللغو معرضون » تا آنجا که می گوید، « اولئک هم الوارثون »، و در آنجا که می گوید، «التائبون العابدون الحامدون» و تا آنجا که می گوید، « و بشر المومنین» و این که گفت، « و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما ».
و هر چه اندر علامت منافقان گفته است، همه علامت خوی بد است، چنان که رسول (ص) گفت، همت من نماز و روزه و عبادت است و همت منافق طعام و شراب چون ستور». حاتم اصم گوید که مومن به فکرت و عبرت مشغول بود و منافق به حرص و امل. و مومن از هر کسی ایمن بود مگر از حق تعالی و منافق از همه کس ترسان بود مگر از حق تعالی و مومن از همه کس نومید مگر از حق تعالی و منافق به همه کس امید دارد مگر به حق تعالی و مومن مال فدای دین کند و منافق دین فدای مال. مومن طاعت دارد و گرید و منافق معصیت کند و خندد. مومن تنهایی و خلوت دوست دارد و منافق زحمت و مخالطت دوست دارد. مومن همی کارد و می ترسد که ندرود و منافق نمی کارد و طمع آن دارد که بدرود.
و گفته اند، « نیکوخو آن بود که شرمگین بود و کم گوی و کم رنج و راست گوی و صلاح جوی و بسیار طاعت و اندک زلت و اندک فضول، و نیکوخواه بود همگنان را. و اندر حق همگان نیکوکردار و مشفق و باوقار، آهسته و صبور و قانع و شکور و بردبار و تنگ دل و رفیق و کوتاه دست و کوتاه طمع بود. نه دشنام دهد و نه لعنت کند و نه غیبت کند و نه سخن چینی کند. نه فحش گوید و نه شتابزده بود. نه کین دارد و نه حسود بود. پیشانی گشاده و زبان خوش، دوستی و دشمنی و خشنودی و خشم وی برای حق تعالی بود و بس.
و بدان که بیشترین خوی نیکو اندر بردباری و احتمال پدید آید، چنان که رسول (ص) بسیار برنجانیدند و دندان بشکستند. گفت، « بار خدایا! بر ایشان رحمت کن که نمی دانند ». ابراهیم ادهم رحمهم الله اندر دشت همی شد. لشکری ای به وی رسید. گفت، «تو بنده ای؟» گفت، «آری». گفت، «آبادانی کجاست؟» اشارت به گورستان کرد. گفت، «من آبادانی همی خواهم.» گفت، «آنجاست.» لشکری چوبی بر سر وی زد تا خون آلود شد و وی را بگرفت و به شهر آورد. چون اصحاب ابراهیم وی را بدیدند گفتند، «ای ابله! ابراهیم ادهم است». لشکری از اسب فرود آمد و پای وی بوسه داد و گفت، «من بنده ام». گفت، «از آن گفتم که بنده خدای تعالی ام». و گفت، «چون آبادانی پرسیدم اشارت به گورستان کرد که آبادانی آنجاست.» گفت، «از آن گفتم که این همه ویران خواهد شد». پس گفت، «چون سر من بشکست او را دعا گفتم»، گفتند، «چرا؟» گفت، «دانستم که مرا در آن ثواب خواهد بود به سبب وی. نخواستم که نصیب من از وی نیکوئی بود و نصیب وی از من بدی بود».
بوعثمان حیری را یکی به دعوت خواند تا وی را بیازماید. چون به در خانه ای رسید اندر نگذاشت و گفت چیزی نمانده است. او برفت. چون پاره ای راه بشد از عقب برفت و وی را بخواند و باز براند. و چند بار همچنین همی کرد و وی را چون همی خواند باز می آمد. و چون همی راند باز همی شد. گفت، «نهمار، نیکو جوانمردی». گفت، « این که از من دیدی خلق سگی است. چون بخوانند بیاید و چون برانند برود. این را چقدر بود؟ » و یک روز خاکستر بر سر وی بریختند از بامی. جامه را پاک کرد و شکر کرد. گفتند، « چرا شکر کردی؟ » گفت، « کسی که مستحق آتش بود و با وی به خاکستر صلح کنند، جای شکر بود ».
(یکی از بزرگان) به رنگ سیاه بود و در نیشابور به در سرای وی گرمابه ای بود. چون وی به گرمابه شدی، خالی بکردندی. روزی خالی کردند. وی اندر گرمابه شد. گرمابه بان غافل بود. روستایی ای در گرمابه شد. وی را دید. پنداشت که وی هندوی است از خادمان گرمابه. گفت، « خیز آب بیار ». بیاورد، گفت، « برخیز گل بیاور ». بیاورد. و همچنین وی را کار همی فرمود و وی همی کرد. چون گرمابه بان درآمد و آواز روستایی شنید که وی را کار همی فرماید، بترسید و بگریخت. چون بیرون آمد، گفتند، «گرمابه بان بگریخت از این واقعه». گفت، «بگو مگریز، که جرم آن را بوده است که تخم به نزدیک کنیزک سیاه بنهاد».
عبدالله درزی رحمهم الله از بزرگان بوده است. گبری وی را درزی ای فرمودی چندبار و هربار سیم قلب به وی دادی و وی بستدی. یک بار غایب بود. شاگرد سیم قلب نگرفت، چون بازآمد گفت، «چرا چنین کردی که چندین بار است که وی با من همی کند و بر وی آشکار نکردم و از وی می ستدم تا مسلمانی دیگر را فریفته نکند به سیم قلب».
اویس قرنی رحمته الله همی رفتی و کودکان سنگ همی انداختندی اندر وی. گفت، «باری سنگ خرد اندازید تا ساق من شکسته نشود که آنگاه نماز برپا نتوانم کرد».
یکی احنف قیس را دشنام همی داد و با وی همی رفت و وی خاموش، چون به نزدیک قبیله خویش رسید بایستاد و گفت، «اگر باقی مانده است این جایگاه بگوی که اگر قوم من بشنوند تو را برنجانند».
زنی مالک دینار راگفت، «ای مرایی»، گفت نام من اهل بصره که کرده بودند، تو بازیافتی.
این است نشان کمال حسن خلق که این قوم را بوده است و این صفت کسانی باشد که خویشتن را به ریاضت از صفات بشریت پاک کرده باشند و جز حق تعالی را نبینند و هر چه نبیند از وی ببینند و هر کسی که از خویشتن نه این بیند و نه چیزی اندک که مانند این بود، باید که غره نشود و به خویشتن گمان نیکو خویی نبرد.
و هر چه اندر علامت منافقان گفته است، همه علامت خوی بد است، چنان که رسول (ص) گفت، همت من نماز و روزه و عبادت است و همت منافق طعام و شراب چون ستور». حاتم اصم گوید که مومن به فکرت و عبرت مشغول بود و منافق به حرص و امل. و مومن از هر کسی ایمن بود مگر از حق تعالی و منافق از همه کس ترسان بود مگر از حق تعالی و مومن از همه کس نومید مگر از حق تعالی و منافق به همه کس امید دارد مگر به حق تعالی و مومن مال فدای دین کند و منافق دین فدای مال. مومن طاعت دارد و گرید و منافق معصیت کند و خندد. مومن تنهایی و خلوت دوست دارد و منافق زحمت و مخالطت دوست دارد. مومن همی کارد و می ترسد که ندرود و منافق نمی کارد و طمع آن دارد که بدرود.
و گفته اند، « نیکوخو آن بود که شرمگین بود و کم گوی و کم رنج و راست گوی و صلاح جوی و بسیار طاعت و اندک زلت و اندک فضول، و نیکوخواه بود همگنان را. و اندر حق همگان نیکوکردار و مشفق و باوقار، آهسته و صبور و قانع و شکور و بردبار و تنگ دل و رفیق و کوتاه دست و کوتاه طمع بود. نه دشنام دهد و نه لعنت کند و نه غیبت کند و نه سخن چینی کند. نه فحش گوید و نه شتابزده بود. نه کین دارد و نه حسود بود. پیشانی گشاده و زبان خوش، دوستی و دشمنی و خشنودی و خشم وی برای حق تعالی بود و بس.
و بدان که بیشترین خوی نیکو اندر بردباری و احتمال پدید آید، چنان که رسول (ص) بسیار برنجانیدند و دندان بشکستند. گفت، « بار خدایا! بر ایشان رحمت کن که نمی دانند ». ابراهیم ادهم رحمهم الله اندر دشت همی شد. لشکری ای به وی رسید. گفت، «تو بنده ای؟» گفت، «آری». گفت، «آبادانی کجاست؟» اشارت به گورستان کرد. گفت، «من آبادانی همی خواهم.» گفت، «آنجاست.» لشکری چوبی بر سر وی زد تا خون آلود شد و وی را بگرفت و به شهر آورد. چون اصحاب ابراهیم وی را بدیدند گفتند، «ای ابله! ابراهیم ادهم است». لشکری از اسب فرود آمد و پای وی بوسه داد و گفت، «من بنده ام». گفت، «از آن گفتم که بنده خدای تعالی ام». و گفت، «چون آبادانی پرسیدم اشارت به گورستان کرد که آبادانی آنجاست.» گفت، «از آن گفتم که این همه ویران خواهد شد». پس گفت، «چون سر من بشکست او را دعا گفتم»، گفتند، «چرا؟» گفت، «دانستم که مرا در آن ثواب خواهد بود به سبب وی. نخواستم که نصیب من از وی نیکوئی بود و نصیب وی از من بدی بود».
بوعثمان حیری را یکی به دعوت خواند تا وی را بیازماید. چون به در خانه ای رسید اندر نگذاشت و گفت چیزی نمانده است. او برفت. چون پاره ای راه بشد از عقب برفت و وی را بخواند و باز براند. و چند بار همچنین همی کرد و وی را چون همی خواند باز می آمد. و چون همی راند باز همی شد. گفت، «نهمار، نیکو جوانمردی». گفت، « این که از من دیدی خلق سگی است. چون بخوانند بیاید و چون برانند برود. این را چقدر بود؟ » و یک روز خاکستر بر سر وی بریختند از بامی. جامه را پاک کرد و شکر کرد. گفتند، « چرا شکر کردی؟ » گفت، « کسی که مستحق آتش بود و با وی به خاکستر صلح کنند، جای شکر بود ».
(یکی از بزرگان) به رنگ سیاه بود و در نیشابور به در سرای وی گرمابه ای بود. چون وی به گرمابه شدی، خالی بکردندی. روزی خالی کردند. وی اندر گرمابه شد. گرمابه بان غافل بود. روستایی ای در گرمابه شد. وی را دید. پنداشت که وی هندوی است از خادمان گرمابه. گفت، « خیز آب بیار ». بیاورد، گفت، « برخیز گل بیاور ». بیاورد. و همچنین وی را کار همی فرمود و وی همی کرد. چون گرمابه بان درآمد و آواز روستایی شنید که وی را کار همی فرماید، بترسید و بگریخت. چون بیرون آمد، گفتند، «گرمابه بان بگریخت از این واقعه». گفت، «بگو مگریز، که جرم آن را بوده است که تخم به نزدیک کنیزک سیاه بنهاد».
عبدالله درزی رحمهم الله از بزرگان بوده است. گبری وی را درزی ای فرمودی چندبار و هربار سیم قلب به وی دادی و وی بستدی. یک بار غایب بود. شاگرد سیم قلب نگرفت، چون بازآمد گفت، «چرا چنین کردی که چندین بار است که وی با من همی کند و بر وی آشکار نکردم و از وی می ستدم تا مسلمانی دیگر را فریفته نکند به سیم قلب».
اویس قرنی رحمته الله همی رفتی و کودکان سنگ همی انداختندی اندر وی. گفت، «باری سنگ خرد اندازید تا ساق من شکسته نشود که آنگاه نماز برپا نتوانم کرد».
یکی احنف قیس را دشنام همی داد و با وی همی رفت و وی خاموش، چون به نزدیک قبیله خویش رسید بایستاد و گفت، «اگر باقی مانده است این جایگاه بگوی که اگر قوم من بشنوند تو را برنجانند».
زنی مالک دینار راگفت، «ای مرایی»، گفت نام من اهل بصره که کرده بودند، تو بازیافتی.
این است نشان کمال حسن خلق که این قوم را بوده است و این صفت کسانی باشد که خویشتن را به ریاضت از صفات بشریت پاک کرده باشند و جز حق تعالی را نبینند و هر چه نبیند از وی ببینند و هر کسی که از خویشتن نه این بیند و نه چیزی اندک که مانند این بود، باید که غره نشود و به خویشتن گمان نیکو خویی نبرد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۵ - اصل چهار
بدان که خشم چون غالب بود صفتی مذموم است و اصل وی از آتش است که زخم وی بر دل بود و نسب آن با شیطان است، چنان که گفت، «خلقتنی من نار و خلقته من طین» و کار آتش حرکت است و آرام ناگرفتن و کار گل سکینت و آرام است و هرکه را خشم بر وی غالب است نسب وی با شیطان ظاهرتر از آن است که با آدم و از آن بود که ابن عمر رسول (ص) را گفت که آن چه چیز است که مرا از خشم خدای تعالی دور کند؟ گفت، «آن که خشمناک نشوی». رسول (ص) را گفت، «مرا کاری فرما مختصر و امیدوار». گفت، «خشمگین مشو». و هرچند پرسید همین و رسول (ص) گفت، «خشم ایمان را همچنان تباه کند که آلو انگبین را». و عیسی با یحیی (ع) گفت، «خشمگین مشو». گفت، «نتوانم که من خشمگین نشوم». گفت، «مال جمع مکن». گفت، «این توانم».
و بدان که چون خالی شدن از خشم ممکن نیست، فرو خوردن خشم مهم است. قال الله تعالی «والکاظمین الغیظ والعافین عن الناس» ثنا گفت بر کسانی که خشم فرو خورند. و رسول (ص) گفت، «هرکه خشم فرو گیرد حق تعالی عذاب خود از او فرو گیرد. و هرکه از حق تعالی عذر خواهد، بپذیرد و هرکه زبان نگاه دارد حق تعالی عورت بر وی بپوشد». و گفت رسول (ص)، «هرکه خشم نتواند راند و فرو خورد، ایزد سبحانه و تعالی روز قیامت دل وی از رضای خود پر کند»، و گفت، «دوزخ را دری است که هیچ کس بدان در اندر نشود الا کسی که خشم خود برخلاف شرع براند» و گفت، «هیچ جرعه ای که بنده فرو خورد نزد حق تعالی دوست تر از جرعه خشم نیست و هیچ بنده ای آن فرو نخورد الا که حق تعالی دل وی به ایمان پر کند.»
و فضیل عیاض و سفیان ثوری و جمعی از این طایفه رحمه الله علیهم اجمعین، اتفاق کرده اند که هیچ کار نیست فاضلتر از حلم در وقت خشم و صبر به وقت راندن انتقام. و یکی با عمر عبدالعزیز رضی الله عنه درشت گفت وی سر اندر پیش افگند و گفت، «خواستی که مرا به خشم آوری و شیطان مرا به تکبر و سلطنت از جای برگیرد تا امروز من با تو خشمی رانم تا فردا تو مکافات آن بر من برانی؟ این نبود هرگز». و خاموش بود. یکی از انبیا صلوات الله علیهم اجمعین گفت، «کیست که از من در پذیرد و کفالت کند که خشمگین نشود و پس از مرگ من که بمیرم خلیفت من باشد و اندر بهشت با من برابر باشد؟» یکی گفت، «من کفالت کردم و پذیرفتم». دیگر باره بگفت. هم او گفت پذیرفتم و وی را ذوالکفل نام کردند بدین سبب که این کفالت بکرد.
و بدان که چون خالی شدن از خشم ممکن نیست، فرو خوردن خشم مهم است. قال الله تعالی «والکاظمین الغیظ والعافین عن الناس» ثنا گفت بر کسانی که خشم فرو خورند. و رسول (ص) گفت، «هرکه خشم فرو گیرد حق تعالی عذاب خود از او فرو گیرد. و هرکه از حق تعالی عذر خواهد، بپذیرد و هرکه زبان نگاه دارد حق تعالی عورت بر وی بپوشد». و گفت رسول (ص)، «هرکه خشم نتواند راند و فرو خورد، ایزد سبحانه و تعالی روز قیامت دل وی از رضای خود پر کند»، و گفت، «دوزخ را دری است که هیچ کس بدان در اندر نشود الا کسی که خشم خود برخلاف شرع براند» و گفت، «هیچ جرعه ای که بنده فرو خورد نزد حق تعالی دوست تر از جرعه خشم نیست و هیچ بنده ای آن فرو نخورد الا که حق تعالی دل وی به ایمان پر کند.»
و فضیل عیاض و سفیان ثوری و جمعی از این طایفه رحمه الله علیهم اجمعین، اتفاق کرده اند که هیچ کار نیست فاضلتر از حلم در وقت خشم و صبر به وقت راندن انتقام. و یکی با عمر عبدالعزیز رضی الله عنه درشت گفت وی سر اندر پیش افگند و گفت، «خواستی که مرا به خشم آوری و شیطان مرا به تکبر و سلطنت از جای برگیرد تا امروز من با تو خشمی رانم تا فردا تو مکافات آن بر من برانی؟ این نبود هرگز». و خاموش بود. یکی از انبیا صلوات الله علیهم اجمعین گفت، «کیست که از من در پذیرد و کفالت کند که خشمگین نشود و پس از مرگ من که بمیرم خلیفت من باشد و اندر بهشت با من برابر باشد؟» یکی گفت، «من کفالت کردم و پذیرفتم». دیگر باره بگفت. هم او گفت پذیرفتم و وی را ذوالکفل نام کردند بدین سبب که این کفالت بکرد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۰ - پیدا کردن کراهیت دوستی مال
خدای عزوجل همی گوید، «یا ایها الذین آمنوا لا تلهکم اموالکم و لا اولادکم عن ذکر الله و من یفعل ذلک فالئک هم الخاسرون هرکه مال و فرزندان، وی را از ذکر خدای سبحانه و تعالی غافل گرداند وی از جمله زیانکاران است» و رسول (ص) گفت، «دوستی و جاه و مال و نفاق را اندر دل چنان رویاند که آب تره رویاند». و گفت (ص)، دو گرگ گرسنه در رمه گوسفند چندان تباهی نکنند که دوستی مال و جاه در دین مرد مسلمان کند» گفتند، «یا رسول الله بدترین امت که اند؟» گفت، «توانگران» و گفت، «پس از من قومی پدید آیند که طعامهای خوش گوناگون و جامهای لونالون و زنان نیکو روی و اسبان گرانمایه همی دارند و شکم ایشان به اندکی سیر نشود و به بسیاری نیز قناعت نکنند. همه همت ایشان دنیا باشد، دنیا را به خدایی گرفته باشند و هرچه کنند برای دنیا کنند عزیمت است از من که محمدم که هرکه ایشان را دریابد از فرزندان فرزندان شما که بر ایشان سلام نکنند و بیمار ایشان را نپرسند و از پس جنازه ایشان فرا نشوند و بزرگان ایشان را حرمت ندارند و هرکه کند یاور باشد بر ویران کردن مسلمانی».
و گفت، «دنیا به اهل دنیا بگذارید که هرکه از وی چیزی فرا گرفت بیش از کفایت خویش اندر هلاک افتاد». و گفت، «آدمی همه گویند مال من مال من. چیست تو را از مال تو جز آن که بخوری و نیست کنی یا بپوشی و کهنه کنی و یا به صدقه بدهی و جاودانه بگذاری؟»
و یکی فرا رسول (ص) گفت که چه سبب است که هیچ گونه برگ مرگ ندارم؟» گفت، «مال داری؟» گفت، «دارم» گفت، «از پیش بفرست یعنی به صدقه بده که دل مرد با آن مال به هم باشد. اگر بگذارد خواهد که بماند و اگر بفرستد خواهد که برود». و گفت، «دوستان آدمی سه اند: یکی با وی وفا کند تا به مرگ و یکی تا به کنار گور و یکی تا به قیامت. آن که تا مرگ بیش وفا ندارد مال است و آن که تا به لب گور بیش وفا ندارد اهل وفرزند و قرابت است و آن که تا به قیامت با وی بود کردار وی بود.» و گفت، «چون آدمی بمیرد مردمان گویند چه باز گذاشت و فرشتگان گویند چه از پیش بفرستاد؟» و گفت، «ضیاع مسازید که آنگاه دنیا را دوست گیرید».
و حواریان فرا عیسی (ع) گفتند، «سبب چیست که تو بر آب می روی و ما نمی توانیم؟» گفت، «قدر زر و سیم اندر دل شما چگونه است؟» گفتند، «نیکو»، گفت، «نزدیک من با خاک برابر است».
آثار یکی بودردا رضی الله عنه را برنجانید. گفت، «بارخدایا تندرستی و عمر دراز و مال بسیارش ارزانی دار». و این بدترین دعاهاست که هرکه را این دادند لابد بطر و غفلت وی را از آخرت غافل کند و هلاک شود. و علی (ع) درمی بر کف دست نهاد و گفت، «تو آنی که تا از دست من نروی مرا هیچ سود نکنی». و حسن بصری رحمهم الله گوید، به خدای که هیچ کس زر و سیم را عزیز نداشت که نه خدای سبحانه و تعالی وی را خوار و ذلیل نکرد». و چنین گفته اند که اول درم و دینار که در دنیا بزدند ابلیس آن را برگرفت و در چشم مالید و بوسه همی داد و همی گفت، «هرکه تو را دوست دارد بنده من است».
و یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید، «دینار و درم کژدم است. دست به وی مبرید تا افسون وی بندانید، اگرنه زهر وی تو را هلاک کند». گفتند، «افسون وی چیست؟» گفت، «دخلی از حلال بود و خرجی به حق». و مسلمه بن عبدالملک اندر نزدیک عمر بن عبدالعزیز شد وقت وفات وی و گفت، «یا امیر المومنین! کاری بکردی که هیچ کس نکرده است. سیزده فرزند داری و ایشان را درمی و دیناری بنگذاشتی». گفت، «مرا راست باز نشانید». وی را بازنشاندند. گفت، «ملک ایشان را به دیگری ندادم و ملک دیگری به ایشان ندادم. و فرزندان من از دو بیرون نه اند: یا شایسته و مطیع باشند یا ناشایسته. آن که شایسته و مطیع حق سبحانه و تعالی باشد، وی را خود حق سبحانه و تعالی بسنده است و اگر ناشایسته است به هر صفت که افتد باک ندارم».
و محمد بن کعب القرضی رحمهم الله مال بسیار داشت. گفتند، «برای کودکان بگذار». گفت، «نه که این مال برای خویش بگذارم نزد حق سبحانه تعالی و خدای را سبحانه و تعالی بگذارم برای فرزندان تا ایشان را خود نیکو دارد». و یحیی بن معاذ گوید، «دو معصیت است مالدار را به وقت مرگ که هیچ کس را آن نیست. یکی آن که مال همه از وی فرا ستانند. دیگر آن که وی را به همه بگیرند. و نعوذ بالله من ذلک».
و گفت، «دنیا به اهل دنیا بگذارید که هرکه از وی چیزی فرا گرفت بیش از کفایت خویش اندر هلاک افتاد». و گفت، «آدمی همه گویند مال من مال من. چیست تو را از مال تو جز آن که بخوری و نیست کنی یا بپوشی و کهنه کنی و یا به صدقه بدهی و جاودانه بگذاری؟»
و یکی فرا رسول (ص) گفت که چه سبب است که هیچ گونه برگ مرگ ندارم؟» گفت، «مال داری؟» گفت، «دارم» گفت، «از پیش بفرست یعنی به صدقه بده که دل مرد با آن مال به هم باشد. اگر بگذارد خواهد که بماند و اگر بفرستد خواهد که برود». و گفت، «دوستان آدمی سه اند: یکی با وی وفا کند تا به مرگ و یکی تا به کنار گور و یکی تا به قیامت. آن که تا مرگ بیش وفا ندارد مال است و آن که تا به لب گور بیش وفا ندارد اهل وفرزند و قرابت است و آن که تا به قیامت با وی بود کردار وی بود.» و گفت، «چون آدمی بمیرد مردمان گویند چه باز گذاشت و فرشتگان گویند چه از پیش بفرستاد؟» و گفت، «ضیاع مسازید که آنگاه دنیا را دوست گیرید».
و حواریان فرا عیسی (ع) گفتند، «سبب چیست که تو بر آب می روی و ما نمی توانیم؟» گفت، «قدر زر و سیم اندر دل شما چگونه است؟» گفتند، «نیکو»، گفت، «نزدیک من با خاک برابر است».
آثار یکی بودردا رضی الله عنه را برنجانید. گفت، «بارخدایا تندرستی و عمر دراز و مال بسیارش ارزانی دار». و این بدترین دعاهاست که هرکه را این دادند لابد بطر و غفلت وی را از آخرت غافل کند و هلاک شود. و علی (ع) درمی بر کف دست نهاد و گفت، «تو آنی که تا از دست من نروی مرا هیچ سود نکنی». و حسن بصری رحمهم الله گوید، به خدای که هیچ کس زر و سیم را عزیز نداشت که نه خدای سبحانه و تعالی وی را خوار و ذلیل نکرد». و چنین گفته اند که اول درم و دینار که در دنیا بزدند ابلیس آن را برگرفت و در چشم مالید و بوسه همی داد و همی گفت، «هرکه تو را دوست دارد بنده من است».
و یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید، «دینار و درم کژدم است. دست به وی مبرید تا افسون وی بندانید، اگرنه زهر وی تو را هلاک کند». گفتند، «افسون وی چیست؟» گفت، «دخلی از حلال بود و خرجی به حق». و مسلمه بن عبدالملک اندر نزدیک عمر بن عبدالعزیز شد وقت وفات وی و گفت، «یا امیر المومنین! کاری بکردی که هیچ کس نکرده است. سیزده فرزند داری و ایشان را درمی و دیناری بنگذاشتی». گفت، «مرا راست باز نشانید». وی را بازنشاندند. گفت، «ملک ایشان را به دیگری ندادم و ملک دیگری به ایشان ندادم. و فرزندان من از دو بیرون نه اند: یا شایسته و مطیع باشند یا ناشایسته. آن که شایسته و مطیع حق سبحانه و تعالی باشد، وی را خود حق سبحانه و تعالی بسنده است و اگر ناشایسته است به هر صفت که افتد باک ندارم».
و محمد بن کعب القرضی رحمهم الله مال بسیار داشت. گفتند، «برای کودکان بگذار». گفت، «نه که این مال برای خویش بگذارم نزد حق سبحانه تعالی و خدای را سبحانه و تعالی بگذارم برای فرزندان تا ایشان را خود نیکو دارد». و یحیی بن معاذ گوید، «دو معصیت است مالدار را به وقت مرگ که هیچ کس را آن نیست. یکی آن که مال همه از وی فرا ستانند. دیگر آن که وی را به همه بگیرند. و نعوذ بالله من ذلک».