عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - در مدح خواجه حسین بن علی گوید
دلم همی نشود بر فراق یار صبور
همی بخواهد پرسیدن و سلام از دور
اگر فراق بخواهد دل من از پس وصل
ملامتش نکنم بلکه دارمش معذور
ز کام و آرزوی خویش گم شده ست دلم
عجب مدار که غمناک باشد و رنجور
هزار یار بر او عرضه کرده ام پس از او
نخواهد و نپذیرد همی به جهل و غرور
علاج درد دل من وصال و دیدن اوست
چنانکه سیکی داروی مردم مخمور
دو چشم من چو دو چرخشت کردفرقت او
دو دیده همچو به چرخشت دانه انگور
در اینجهان تو زمن دردناکتر مشناس
که درد دارم و افتاده ام ز درمان دور
نفور گشت نشاط از دل من و دل من
بدان خوشست کزو مدح خواجه نیست نفور
بزرگوار حسین علی که مادح او
هر آنچه گوید در مدح او نباشد زور
کریم طبعی، آزاده ای، خداوندی
که خلق یکسر ازو شاکرند واو مشکور
سخا بجای سپاهست و طبع او ملکست
هنر به منزلت گنج و دست او گنجور
ز بس عطا که دهد، هر که زو عطا بستد
گمان بردکه من او را شریکم و برخور
چنانکه در سیر انبیاست در خور او
کتابها متواتر همی شود مسطور
به خواسته نشود غره و بمال شگفت
که نامجوی نگردد به خواسته مغرور
بنای مجد همی بر کشد بماه و نبود
فریفته به بنا بر کشیدن و به قصور
هزار در صلتش کمترین کسور بود
به نادره بتوان یافت در عطاش کسور
کسیکه باشد مجهول نام و خامل ذکر
بذکر او شود اندر جهان همه مذکور
هر آنکه عادت او بر گرفت و مذهب او
به نیکخویی معروف گردد و مشهور
من آنکسم که مرا هیچکس همی نشناخت
به مجلس و نظر او شدم چنین منظور
به بلخ بامی بشتافتم بخدمت او
چنان کجا متنبی بخدمت کافور
ازو بخانه خود بود باز گشتن من
چو بازگشتن موسی بخانه از که طور
بیک عطا که مراداد بی نیاز شدم
چو پادشاهان بر کام دل شدم منصور
توانگرم به غلام و توانگرم به ستور
توانگرم به نشاط و توانگرم به سرور
لباس من به ببهاران ز توزی و قصبست
به تیر ماه خز قیمتی و قز و سمور
بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای
در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور
چو تار گویی آکنده ام ز نعمت او
سرا و خانه خالی ز چیز چون طنبور
شد آن زمان که شب و روز خانه ها شدمی
بطمع روزی، همچون بطمع دانه طیور
مرا عنایت او از عنا و غم برهاند
همی نباید کردن زبهر قوت بکور
چه عذر باشد گر تازیم بهم نکنم
بمدح او سخنانی چو لؤلؤ منثور
هم اندرین سخنانم من و گواه منند
مقدمان و بزرگان حضرت معمور
چو من مدیحش بر گیرم آنکه حاسد اوست
بخشم گوید داود برگرفت زبور
ز حاسدانش همی من حذر ندانم کرد
وگر چه دانم باشند دشمنانش حذور
بزرگوار چنو را حسود کم نبود
من اینکه گفتم گفته ست چند ره دستور
خدای ناصر او باد تا جهان باشد
همیشه دولت او قاهر و عدو مقهور
خجسته باد بر او مهرگان و عید شریف
دلش به عید شریف و به مهرگان مسرور
مرا بدیدن او شادمان کناد خدای
که خسته دل شده ام تا ازو شدم مهجور
اگر چه حضرت سلطان به چشم من فلکست
بجان خواجه که بی او همی ندارد نور
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود
یاد باد آن شب کان شمسه خوبان طراز
بطرب داشت مرا تا بگه بانگ نماز
من و او هر دو بحجره درو می مونس ما
باز کرده در شادی و در حجره فراز
گه بصحبت بر من با بر او بستی عهد
گه ببوسه لب من با لب او گفتی راز
من چو مظلومان از سلسله نوشروان
اندر آویخته زان سلسله زلف دراز
خیره گشتی مه کان ماه به می بردی لب
روز گشتی شب کان زلف به رخ کردی باز
او هوای دل من جسته و من صحبت او
من نوازنده او گشته و او رود نواز
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز
در دل از شادی سازی دگر آراست همی
چون ره نوزدی آن ماه و دگر کردی ساز
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز
جفت غم بودم و انباز طرب کرد مرا
یوسف ناصر دین آن ملک بی انباز
آنکه از شاهان پیداست بفضل و بهنر
چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز
هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر
هر مدیحی که سخاراست بدوگردد باز
ای سخن های تو اندر کتب علم نکت
این هنرهای تو بر جامه فرهنگ طراز
سایل از بخشش تو گشت شریک صراف
زایر از خلعت تو گشت ردیف بزاز
هر کجا وقت سخا از امرا یاد کنند
باتفاق همه از نام تو گیرند آغاز
راست گویی زخدا آمد نزدیک تو وحی
کز خزانه تو همه خواسته بیرون انداز
آز را دیده بینا دل من بود مدام
کور کردی به عطاهای گران دیده آز
سال تا سال همی تاختمی گرد جهان
دل به اندیشه روزی و تن از غم به گداز
چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود
گفت جودتو: رسیدی بنوا، بیش متاز
حلم را رحم تو گشته ست بهر خشم سبب
زیبد ای خسرو اگر سر بفرازی بفراز
ز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوک
علم را رای تو گشته ست بهر کار انباز
ناوک اندازی و زو بین فکن وسخت کمان
تیز تازی و کمند افکنی وچوگان باز
پسر آن ملکی کان ملک او را پسرست
کو بتیغ از ملکان هست ولایت پرداز
گر تو رفتی سوی ار من بدل بیژن گیو
از بساط شه ایران به سوی جنگ گراز
تا کنون از فزع ناوک خونخواره تو
نشدی هیچ گرازی زنشیبی به فراز
ای بکوپال گران کوفته پیلان را پشت
چون کرنجی که فروکوفته باشد بجواز
بس نمانده ست که فرمان دهد آن شاه که هست
پادشاه از بر قنوج و برن تا اهواز
گه علمداران پیش توعلم باز کنند
کوس کوبان تو از کوس بر آرند آواز
راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال
بر ره از راهبران تو بخواهند جواز
از پی خدمت و صید تو فرستند بتو
از چگل برده واز بیشه ترکستان باز
سوی غزنین ز پی مدح تو تازنده شوند
مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز
تا همی از گهر آموزد آهو بره تک
همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز
تا نپرد چو کبوتر بسوی قزوین ری
تا نیاید سوی غزنین به زیارت شیراز
پادشا باش و به ملک اندربنشین و بگرد
شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز
همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز
تو به صدر اندر بنشسته بآیین ملوک
همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح شمس الکفاة خواجه احمدبن حسن میمندی
سرو ساقی وماه رود نواز
پرده بر بسته در ره شهناز
زخمه رودزن نه پست ونه تیز
زلف ساقی نه کوته ونه دراز
مجلس خوب خسروانی وار
از سخن چین تهی واز غماز
بوستانی ز لاله و سوسن
همچوروی تذرو و سینه باز
دوستانی مساعد و یکدل
که توان گفت پیش ایشان راز
ماهرویی نشانده اندر پیش
خوش زبان و موافق و دمساز
جعد او بر پرند کشتی گیر
زلف اوبر حریرچوگان باز
باده چون گلاب روشن و تلخ
مانده در خم ز گاه آدم باز
از چنین باده و چنین مجلس
هیچ زاهد مرا ندارد باز
ساقیا ساتگینی اندر ده
مطربا رود نرم و خوش بنواز
غزلی خوان چو حله یی که بود
نام صاحب بر او بجای طراز
صاحب سید احمد آنکه ملوک
نام او را همی برند نماز
در جهان هیچ شاه و خسرو نیست
که نه او را به فضل اوست نیاز
کس نبیند فرو شده به نشیب
هر که را خواجه بر کشد به فراز
مهر و کینش مثل دو دربانند
در دولت کنندباز و فراز
بربداندیش او فراز کنند
باز دارند بر موافق باز
به در دولت اندرون نشود
هر که زایشان نیافته ست جواز
گر خلافش بکوه در فکنی
کوه گیرد چو تب گرفته گداز
ماه را گر خلاف او طلبد
مطلب جز به چاه نخشب باز
خدمت او گزین که خدمت او
خویشتن را کند فزون انداز
به در او دو هفته خدمت کن
وز در او بآسمان در یاز
آسمان بر ترست ز ابر بلند
آسمان یافتی بر ابر مناز
آز اگر بر تو غالبست مترس
سوی آن خدمت مبارک تاز
آب آن خدمت شریف کشد
آتش آرزو وآتش آز
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکت دارو کار ملک طراز
در همه چیزها که بینی هست
خلق را عجز و خواجه را اعجاز
بر شه شرق فرخست به فال
فال او را سعادتست انباز
تا ولایت بدو سپرد ملک
گشت گیتی چو کلبه بزاز
متواتر شده ست نامه فتح
گشته ره پر مرتب و جماز
فتح مکران و در پیش کرمان
ری و قزوین و ساوه و اهواز
ور نکو بنگری براه در است
نامه فتح بصره و شیراز
از پس فتح بصره، فتح یمن
وز پس هردو، فتح شام و حجاز
شاد باش ای وزیر فرخ پی
دل به شادی و خرمی پرداز
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به جواز
شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز
نو بهارست و مطرب ازبر گل
بر کشیده بر آسمان آواز
خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن به رامش و بگماز
خوش خورو خوش زی ای بهار کرم
در مراد و هوای دل بگراز
تو بر این بالش و فکنده خدای
از تو اندر همه جهان آواز
فرخی بنده توبر در تو
از بساط تو بر کشیده دهاز
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود غزنوی
آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز
هم بدان شرط که بامن نکند دیگر ناز
زانچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز
دوش ناگاه رسیدم به در حجره او
چون مرا دید بخندید ومرا برد نماز
گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست
چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز
تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن
مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل تو بفروخت
زیر لب گفت که احسنت وزه، ای بنده نواز!
به دل نیک بداده ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز
خسرو گیتی مسعود که مسعود شود
هر که یک روز شود بردر او باز فراز
شهریاری که گرفته ست به تدبیر و به تیغ
از سرا پای جهان هر چه نشیبست و فراز
چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست
از پس ایزد در ملک جهان بی انباز
تا پرستند ملک را همه شاهان جهان
چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز
هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید
سر نگون گردد و افتد به چه سیصد باز
شهریاری که خلافش طلبد زودافتد
از سمنزار به خارستان و ز کاخ به کاز
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز
دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست
بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز
گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند
موی گردد بمثل بر تن آن کس غماز
وز پی آنکه بدانند مر اورا بنشان
سر نگون گردد بر جامه او نقش طراز
هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد
باز گردد ز کمان تیز سوی تیر انداز
سپه دشمن اورا رمه ای دان که دراو
نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید
تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمه باز
همه میران را دعویست، ملک را معنی
همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز
هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود
هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز
خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم
موم هر جای که آتش بود آید به گداز
اندر آن بیشه که یکبار گذر کرد ملک
نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز
جاودان شاد زیاد این ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز
ای خداوند ملوک عرب و آن عجم
ای پدید از ملکان همچو حقیقت زمجاز
سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت وکارش بطراز
امر کن تا بدرکاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز
عشق بازی کن و سیکی خور و بر خند بر آن
که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز؟
خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان
ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - در مدح سلطان محمود و ذکر مراجعت او از رزم و فتح قلعه هزار اسب
بر کش ای ترک و بیکسو فکن این جامه جنگ
چنگ بر گیر و بنه درقه و شمشیر از چنگ
وقت آن شدکه کمان افکنی اندر بازو
وقت آنستکه بنشینی و بر داری چنگ
دشمن از کینه بر آمد به کمینگاه مرو
لشکر از جنگ بیاسود، بیاسای از جنگ
به مصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه
زلف مشکین تو پر گرد شود ای سرهنگ
نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشان
تا فرو ریزد با گرد سپه مشک به تنگ
رخ روشن را زیر زره خودمپوش
که رخ روشن تو زیر زره گیرد زنگ
زره خودبه رخ بر چه نهی خیره که هست
رخ گلگون تو زیرزره غالیه رنگ
ای مژه تیر و کمان ابرو!تیرت به چه کار
تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ
تیر مژگان تو چونان گذرد بر دل و جان
که سنان ملک مشرق از آهن و سنگ
خسرو غازی محمود محمد سیرت
شاه دین ورز هنر پرور کامل فرهنگ
آنکه بر کندبیک حمله در قلعه تاغ
وانکه بگشاد بیک تیر در ارگ زرنگ
آنکه زیر سم اسبان سپه خرد بسود
به زمانی در و دیوار حصار بشلنگ
آنکه ببرید سر برهمنان جمله به تیغ
وانکه بشکست بتان بر در بتخانه گنگ
آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش
روی لشکر کش خوارزم در آورد آژنگ
ای شگفت آنکه همی کینه خوارزم کشید
تا که حاصل شودش نام وبر آید از ننگ
خویشتن غره چرا کرد به جیحون و به جوی
جنگ نادیده چرا کرد سوی جنگ آهنگ
چه گمان برد که این جنگ بسر برده شود
به فسون و به حیل کردن وزرق و نیرنگ
او چه دانست که خسرو ز سران سپهش
کشته وخسته بهم در فکند شش فرسنگ
وانکه ناکشته و ناخسته بماند همه را
طوقها سازد گرد گلو از پالا هنگ
وانگه او را سوی دروازه گرگانج برند
سرنگون بادگران ازسر پیلان آونگ
عالمی را بهم آورد وسوی جنگ آمد
بر کشیده سر رایات به برج خرچنگ
همه آراسته جنگ و فزاینده کین
روزگاری بخوشی خورده وناخورده شرنگ
ناله کوس ملکشان بپراکند زهم
همچو کبکان راباز ملک از ناله زنگ
به هزار اسب فزون از دو هزار اسب گرفت
همه راتر شده از خون خداوندان تنگ
رنگ آن روز غمی گردد و بیرنگ شود
که بر آرامگه شیر بگرد آید رنگ
ای هوا یافته از طبع لطیف تو مثال
ای زمین یافته از حلم گران سنگ تو سنگ
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست
همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ
نامه فتح تو ای شاه به چین بایدبرد
تا چو آن نامه بخوانند نخوانند ار تنگ
ای به لشکر شکنی بیشتر از صد رستم
ای به هشیار دلی بیشتر از صد هوشنگ
بیژن اربسته تو بودی رسته نشدی
به حیل ساختن رستم نیواز ارژنگ
با جهانگیر سنان تو به جان ایمن نیست
پوست زان دارد چون جوشن خر پشته نهنگ
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ
تا بر این هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت پدیدار کند هفت اورنگ
تا گریزنده بود سال ومه، از شیر، گوزن
تا جدایی طلبد روز و شب، از باز، کلنگ
شاد باش ای ملک شهر گشایی که شده ست
در دهان عدو از هیبت تو شهد شرنگ
روز و شب در بر تو دلبر بالیده چوسرو
سال ومه در کف تو باده تابنده چو زنگ
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین گوید
همی بنفشه دمد گرد روی آن سرهنگ
همی به آینه چینی اندر آید زنگ
از آن بنفشه که زیر دو زلف دوست دمید
بسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ
اگر بنفشه فروشی همی بخواهم کرد
مرا بنفشه بسنده ست زلف آن سرهنگ
فری دو زلف سیه رنگ او چو چفته دو زاغ
بر آفتاب و دو گل هر یکی گرفته بچنگ
به بت پرستی بر مانوی ملامت نیست
اگر چو صورت او صورتیست درارتنگ
کمانکشیست بتم با دو گونه تیر بر او
وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ
بوقت صلح دل من خلد به تیر مژه
بوقت جنگ دل دشمنان به تیر خدنگ
به تیر مژگان ز آهن فرو چکاند خون
چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ
امیر سید یوسف برادر سلطان
در سخا و سر فضل و مایه فرهنگ
برادر ملکی کز همه ملوک چنو
سپه نبرد کسی بیست روزه آن سوی گنگ
کشیده خنجر جودش ز روی زفتی پوست
ز دوده بخشش دستش ز روی رادی زنگ
اگر خزینه او بار جود او کشدی
درم به توده بما بخشدی و ز ربا تنگ
خزینه های پر از بس درم چو پروین پر
همی پراکند از بس عطا چو هفت اورنگ
بسی نماند که شاه جهان برادر او
سر علامت او بگذراند از خر چنگ
هنوز باش هم آخر چنان شود که سزاست
همی کشند بر اسب مرادش اینک تنگ
ایا بر آنسوی گنگ و بر آنسوی تبت
ز کرگ شاخ بون کرده و ز شیران چنگ
هر آن سپاه که تو پیش او بجنگ شوی
در آن سپاه نماند مه سپه را رنگ
چنان رمند ز آوای تو سران سپاه
که مرغ آبی ز آوای طبل و وحش از زنگ
بباد حمله بهم بر زنی مصاف عدو
چنانکه باز بهم بر زند صفوف کلنگ
شجاعت از هنر و بازوی تو گیرد نام
مروت از سیر و همت تو گیرد هنگ
به تیر پاره کنی درقه های پهلوی کرگ
بنیزه حلقه کنی غیبه های پشت پلنگ
تراک دل شنود خصم تو ز سینه خویش
چو از کمان تو آید بگوش خصم ترنگ
ز باز تو بهراسد میان ابر عقاب
ز یوز تو برمد برشخ بلند پلنگ
بروز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد
بروز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ
سخنوران ز سخن پیش تو فرو مانند
چنان کسیکه به پیمانه خورده باشد بنگ
ترازوی صلت زایرانت را ملکا!
کم از هزار ندارد خزانه دارت سنگ
بوقت آنکه صلتها دهی موالی را
ز یک دو صلت این خسروانت آید ننگ
ز بس شتاب که جود تو بر خزینه کند
درم همی نکند در خزانه تو درنگ
همیشه تا چو شود بوستان ز فاخته فرد
ز دشت زاغ سوی بوستان کند آهنگ
همیشه تا چو شود شاخ گل چو چوگان سست
چو گوی زرین گردد ببار بر نارنگ
نشستگاه توبر تخت خسروانی باد
نشستگاه عدوی تو در چه ارژنگ
نصیب دشمن تو ویل و وای و ناله زار
نصیب تو طرب و خرمی و ناله چنگ
همیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باد
دل تو از طرب و دو کف از نبید چو زنگ
خجسته بادت عید ای خجسته پی ملکی
که با سیاست سامی و باهش هوشنگ
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید
تا گرفتم صنما وصل تو فرخنده به فال
جز به شادی نسپردم شب و روز ومه و سال
چه بود فالی فرخنده تر از دیدن دوست
چه بود روزی پیروزتر از روز وصال
بینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماه
که بهر دیدنی از مهرش وجد آرم و حال
جعد تو جیم نه و صورت او صورت جیم
زلف تو دال نه وصورت او صورت دال
هم ز جیم سر زلف توخروش عشاق
همه ز دال سر زلف تو فغان ابدال
بوسه ای از لب تو خواهم و شعر از لب تو
که شکر بوسه نگاری و غزلگوی غزال
من غزلگوی توام تاتو غزلخوان منی
ای غزلگوی غزلخوان غزلخواه ببال
مر ترا بس نبودآنچه صفات تو کنم
واصف تست مدیح ملک خوب خصال
میر محمود ملک زاده محمود سیر
شاه محمود ملک فره محمود فعال
آنکه بر ملت و بر دولت امینست و یمین
آنکه با نصرت و با فتح قرینست و همال
آن کجا تیغش از کرگ فرود آرد یشک
آن کجا گرزش بر پیل فرو کوبد یال
ای جهاندار بلند اختر پاکیزه گهر
ای مخالف شکر روزمزن دشمن مال
شیر ارغنده اگر پیش تو آید به نبرد
پیل آشفته اگر گرد تو گرددبه جدال
پیل پی خسته صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایه اسبان تو بیند چنگال
گر عدوی تو ز رویست چو روی تو بدید
از نهیب تو شود نرم چو مالیده دوال
کیست آن کس که سر از طاعت تو باز کشد
که نه چون ایلک آیدسته و چون چیپال
هر کجا رزمگه تو بود از دشمن تو
میل تامیل بود دشت ز خون مالامال
ایزد از جمله شاهان زمانه بتو کرد
قرمطی کشتن و برداشتن رسم محال
لاجرم همچو سلیمان پیمبر بتو داد
هر دو عالم به نکو سیرت و نیکو اعمال
اینجهان مملکت راندن کامست و هوا
وآنجهان جنت و دیدار خدای متعال
تا بدین گیتی نام ملک و ملک بود
از سرای تو نخواهد گشت این ملک زوال
ملکا تاملکان از تو همی یاد کنند
خویشتن را نشناسند همی ملک و جلال
کیست اندر همه عالم چو تو دیگر ملکی
مملکت بخش و فلک جنبش و خورشید مثال
اندر آن وقت که رستم به هنر نام گرفت
جنگ، بازی بدو مردان جهان سست سکال
گر بدین وقت که تو رزم کنی، زنده شود
تیر ترکان ترا بوسه دهد رستم زال
آزمایش را گر تیر تو بر پیل زنی
ز دگر سوی چو جویند بیابند نصال
مرغزاری که بود صید گه تو شب و روز
از تن شیر همی سیر کند بچه شکال
باز کز دست تو پرد نشگفت ار بهوا
به دو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بال
گر چه نپذیرد نقش آب، چو بنو شت کسی
نقش نام تو پدید آید از آب زلال
هر که نزدیک تو مدح آرد آزرده شود
از پی بردن آن زر که باشد به جوال
چون خداوند سخا در کف رادتو بدید
گفت با بخشش تو بس نبود بیت المال
کوه غزنین ز پی آنکه ببخشی به مراد
زر روینده پدید آورد از سنگ جبال
چشم بیدل به سوی دیدن دلبر نکند
میل زانسان که کنی گوش به آواز سؤال
امرا را نبود نام نکو جز به سه چیز
جز از این نیست جز آن کاین همه را در همه حال
دین پاکیزه و مردانگی و طبع جواد
وین سه چیز از تو رسیده ست به غایات کمال
تا چو کافور شود روی هوا وقت خزان
تا چو پیروزه شود روی زمین وقت شمال
تا بود کام دل و نهمت مهجوران وصل
تا بود زینت رخساره معشوقان خال
پادشا بادی با رامش و آرامش دل
آشنا بادی با دولت و اقبال و جلال
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود
همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال
چو یار من نبود وین حدیث بود محال
من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود
از آنکه چشم من او را ندیده بود همال
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج وکوژی در زلف و جعد و آن محتال
ز بهر آنکه به جعد و به زلف واومانم
بحیله تن را گه جیم کردمی گه دال
وگر به باغ فرا رفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هال
زبس مناظره کانجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپر غم بر آن خجسته نهال
به لاله گفتمی: ای لاله! شرم دارو مروی
به سرو گفتمی ای سرو! شرم دارو مبال
که پیش قامت و رخسار او شما هر دو
چو پیش تیر کمانید و پیش بدر هلال
بچشم من بت من پیش ازین بدینسان بود
بتم چنین و دلم در هواش بر یک حال
بنیم بوسه ز من خواستی هزار سجود
بیک جواب زمن خواستی هزار سؤال
مرا دو چشم بدان تا چه خواهد و چه کند
بر این دو حال زمان تا زمان سکال سکال
هوا و خوبی او دردل و دو دیده من
زوال کرد فرستاده امیر زوال
معین دولت و دین یوسف بن ناصر دین
برادر ملک شاه بند اعدا مال
ز دشت و بستان چون بازگشت روز شکار
بنیک روز وبفرخ زمان و میمون فال
یک تذرو فرستاد مرمرا که مگر
بحیله آیم در بند حسن آن محتال
چو دست و پای عروسان نگاشته سر و دم
چو روی خوبان آراسته همه پروبال
ز هفت گونه بر و هفت رنگ و بر هر رنگ
هزار گونه محاسن، هزار گونه جمال
چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ
چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صد هزار غنج و دلال
دولب: چو نار کفیده، چو برگ سوسن زرد
دو رخ: چو نار شکفته، چو برگ لاله لال
چو قطن میری در زیر پوشش منسوج
برای پوزش باز امیر خوب خصال
چگونه بازی چون پاره ای ز ابر سفید
به سنگ وزن درم سنگ او به ده مثقال
مبارزیست، لباسش زسیمگون جوشن
مبارزیست سلاحش مخالب و چنگال
نشان جلاجل و خلخال دارد و عجبست
که وحشیانرا باشد جلاجل و خلخال
به تن بگونه سیم وبه پشت و بال سپید
درو نشانده تنک پاره های سیم حلال
بروز جنگ مر او را بچنگ بسته برند
نه زان قبل که ز جنگ آیدش نهیب و ملال
ولیکن از پی آن کو چو خصم دید از دور
بی آنکه وقت بود چیرگی کندبه جدال
عقاب گیرد باز کسی که او بکمند
گرفته باشد کرگ و بگرز کوفته یال
اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند
عقابرا به بلک بشکند سرو تن و بال
امیر یوسف کرگ افکنست وشیر کشست
ز کرگ وشیربجان رسته بود رستم زال
ز آتش آب کند حلمش وزباد او رست
ز پیل پشه کند سهمش و ز شیر شکال
به خو، بهار برون آورد، میانه دی
به جود، چشمه دواند ز تل های رمال
چو زایری سوی او قصد کرد زایر را
ز حرص باز شد جود او باستقبال
بسی نمانده که از جود حجره ها سازد
ز بهر سایل در گنجهای بیت المال
چنانکه جود بدان دستهای مکنت بخش
ز بهر شیر ز پستان مادران اطفال
ز هول خون شود اندر دو چشم آز سرشک
چو تیر بر کشد از نزل دان بروز نوال
حسام او بجهان اندر افکند فریاد
نهیب او بزمین اندر افکند زلزال
تن مخالف او گر قوی درخت بود
چو دید هولش لرزان شود بگونه نال
سه چیر افکند از دشمنان بروز نبرد
چو تیغ اوبگشاید ز حلقشان قیفال
ز دستهاشان پهنه ز پایها چو گان
ز گرد سرها گوی، اینت شاه و اینت جلال
جهانیان همه زو شاکرند پیر و جوان
بخاصه من که شدم زو برادر اقبال
ز جاه او غنیم چو ن زمال او غنیم
بدین دوجاه و جیهم میانه اشکال
خدای ناصر آن شاه باد و گردون یار
برای او شب وروز و بکام اومه وسال
چنانکه اودل من شاد کرد شادان باد
ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح امیر ابویعقوب یوسف برادر سلطان محمود
همی روم سوی معشوق با بهار بهم
مرا بدین سفر اندر ،چه انده ست و چه غم
همه جهان را سر تا بسر بهار یکیست
بهار من دو شود چون رسم به روی صنم
مرا بتیست که بر روی او به آذرماه
گل شکفته بود و ارغوان تازه بهم
به هیچ رویی باروی آن نگار مرا
اگر بهار بود ورنه، گل نیاید کم
مرا نو آیین باغیست روی آن بت روی
کز آسمان چو دگر باغها نخواهم نم
عذاب بادیه دیدم کنون بدولت میر
ز بادیه سوی باغی روم چو باغ ارم
امیرعالم عادل برادر سلطان
کدام سلطان، سلطان سر ملوک عجم
برادر ملکی کز همه ملوک به فضل
مقدمست چو آدم از انبیا به قدم
برادرست ولیکن بوقت خدمت او
هزار بار همانا حریص تر ز خدم
چنان شناسد کز دین همی برون آید
هر آنکسی که زامرش برون نهاد قدم
دو روز دور نخواهد که باشد از در او
اگر دو بهره مر او را دهند زین عالم
امیرگر چه که مخدوم کهتر ملکست
همی بخدمت او شاد باشد و خرم
براه رایت او پیشرو بودهر روز
چو پیش رایت کاووس رایت رستم
زبار خدمت اوبا مراد هر روزی
شکفته باشد چونانکه بوستان از نم
کجا نبرد بود در فتد میان سپاه
چو گرگ گرسنه کاندر فتد میان غنم
بدان زمان که دو لشکر بجنگ روی نهند
جهان نماید چون گلستان زرنگ علم
زمین زمرد شود تنگ چون کشن بیشه
هوا ز گرد شود تیره چون سیه طارم
زبان گردان گویا شود به دار و بگیر
دل دلیران مایل شود به جور و ستم
رخ گروهی گردد ز هول چون دینار
لب گروهی گردد زبیم چون درهم
چو بانگ خیزد کآمد امیر ابویعقوب
زهیچ جانور از بیم بر نیاید دم
مبارزانرا گردد در آن زمان از بیم
بدست نیزه و زوبی چو افعی و ارقم
بیک دو گشت که بر گردد اندرون مصاف
ز خون کشته همی پر کند دوباره شکم
بسا تنا که فرستد دما دم اندر پس
سنان نیزه او از وجود سوی عدم
بروز جنگ چنین باشد و بروز شکار
هزبر و ببر برون آرد از میان اجم
زبیم ناوک و تیغش همی نیاید خواب
پلنگ را در کوه و نهنگ را در یم
بدینجهان نشناسم کمانوری که دهد
کمان او را مقدار خم ابرو خم
به تیر با سپر کرگ و مغفر پولاد
همان کند که به سوزن کنند با بیرم
بدین ستودگی و چیرگی بکار کمان
ازین ستوده ترو چیره تر بکار قلم
مقدمست بفضل و مقدمست به علم
چنانکه پیشتر اندر حدیث جود و کرم
هر آنچه از هنر و فضل ومردمی خواهی
تمام یابی ار آن خسرو ستوده شیم
حدیث مبهم و مشکل بدو گشاده شود
اگر ندانی رو پرس مشکل و مبهم
همیشه تا نفروزد قمر چو شمس ضحی
مدام تا ندرخشد سها چو بدر ظلم
همیشه تا نشود خوشتر از بهار خزان
چنان کجا نبود خوشتر از شباب هرم
همیشه تا که بودنام از شهادت و غیب
همیشه تا که بود بحث در حدوث و قدم
امیر باد بشادی و باد بر خور دار
ز روزگار مبیناد هیچ رنج و الم
گرفته بادا مشکین دو زلف دوست بدست
نهاده گوش به آوای زیر و ناله بم
درین بهار دلارام شاد باد مدام
کسی که شاد نباشد بدونژند و دژم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار گوید
ای ز سیمینه فکنده در بلورینه مدام
هم بساعد چون بلوری هم بتن چون سیم خام
سرو داری ماه بار و ماه داری لاله پوش
لاله داری باده رنگ و باده داری لعل فام
زلف تو مشک سیاه و جعد تو شمشاد تر
قد تو سرو بلند و روی تو ماه تمام
زلف تو دامست و دایم بر دو رخ گسترده دام
گر نه صیادی چه حاجت دام گستردن مدام
ور همیگویی بگیرم تا مرا گردد حلال
دل بتو بخشیدم و بخشیده کی باشد حرام
دل بتو دادم تو نیز از روی رحمت گه گهی
نیکویی کن با من و از من سوی دل بر پیام
عاشقم برتو و چون دانی که بر تو عاشقم
عاشقم خوانی همی اندر میان خاص و عام
عاشقم آری و لیکن نام من عاشق مکن
مرمرا ای ماه منظر مادح میرست نام
میر یوسف یادگار نصر الدین آنکه دین
زو همی گردد قوی و زو همی گیرد قوام
پیش سایل زر بر افشاند به هنگام جواب
پیش نحوی موی بشکافد به هنگام کلام
جز ز شاه شرق سلطان فضل او بر هر شهی
همچنان دانم که فضل نور باشد برظلام
بس بیابان بادسا و کوهها کوبا ملک (؟)
هم محلها بریمه کرده ست او از حسام (؟)
رایتش ساکن نگردد یک زمان در یک زمین
رخشش آرامش نگیرد ساعتی در یک مقام
از نهیب خنجر خونخوار او روز نبرد
خون برون آید بجای خوی عدو را از مسام
گر ز تیغش تافتی آتش فشاندی آفتاب
ورز کفش خاستی دینار باریدی غمام
ماهی اندرآب روشن راه چون داند برید
هم بدانسان راه برد تیر او اندر عظام
ای امارت را چو جمشید، ای ولایت را چو جم
ای شجاعت را چو سهراب ای سیاست را چو سام
هم موفق پادشاهی هم مظفر شهریار
هم مؤید رای میری، هم همایون فرهمام
با همه پیغمبران اندر فضیلت همسری
جز که از ایزد نیاوردی بما وحی و کلام
از پی قدر و بزرگی روز می خوردن ترا
آسمان خواهد که باشد ساقی و خورشید جام
روز رزم و روز بزم اندر هنر داری هنر
هم سرافراز ملوکی هم سر افراز کرام
حاتم طایی که چندین نام دارد در سخا
اشتری کشتی و دادی سایلی را زو طعام
تو زمال خویش نندیشی و هم بدهی به طبع
گر ثواب از تو بخواهد سایلی روز قیام
از فراوان طوف سایل گرد قصرت روز و شب
قصر تو نشناسد ای خسرو کس از بیت الحرام
بس نیاید تا زدینار تو چون شداد عاد
سایل تو خانه را زرین کند دیوار و بام
عالمی زرین کنی چون بر نهی باده به دست
کشوری پر خون کنی چون بر کشی تیغ زنیام
یک سوار از موکب تو و ز عدو پنجاه پیل
صد سوار از موکب بدخواه و از تو یک غلام
رایت تو سایه افکنده ست بر دریای سند
کی بود شاها که سایه افکند برکوه شام
اسب تو هنگام جستن نسبتی دارد ز باد
وقت آسایش نهادی دارد از کوه سیام
گر ز غزنینش برانگیزی بوقت چاشتگاه
بگذراند مر ترا از شام پیش از وقت شام
آن زمان هشیارتر باشد که در پوشی زره
وان زمان بیدارتر باشد که بر گیری حسام
تا ندیدم مرکبت را من ندانستم که هست
باد را سیمین رکاب و کوه را زرین ستام
ای به هر رایی موافق، ای به هر کاری مصیب
ای به هر علمی ستوده، ای به هر فضلی تمام
هر که را بینم مهیا بینم اندر شکر تو
همچو من کز نعمت تو بهره ای دارم تمام
شکر تو بر من فراوان واجبست ای شهریار
از فراوانی ندانم گفت شکرت را کدام
چیست نیکوتر زجاه، از تو رسیدستم به جاه
چیست شیرین تر ز کام، از تو رسیدستم به کام
مدح گفتن مر ترا آسان بود زیرا که تو
عاشق خوی کرامی، دشمن خوی لئام
در خصال تو شهنشاها چنان آمد مدیح
کز مدیح تو صدف لؤلؤ همیخواهد به وام
ازفراوان مدح کاندر خلق تو پایم همی
خویشتن راباز نشناسم همی از بوتمام
تا بود چون روی رومی، روزتابان و سپید
تا بود چون روی زنگی، شب دژم گون و نفام
تا چو سیمین دستی اندر آستین شعرا همی
سر بر آرد پیش روز ار پیش مشرق صبح تام
عمر تو پاینده باد و نعمت تو با بقا
بخت تو پیروز باد و دولت تو با نظام
روز و شب خورشید و ماه از روی عجز و انکسار
آید اندر درگه عالیت از بهر سلام
عیدرا شادان گذار و ناطلب کرده بیاب
ز ایزد پاداش ده پاداشن ماه صیام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی گوید
بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام
درست گفتی کز عارضش بر آمده بود
گه فرو شدن تیره شب سپیده بام
ز عود هندی پوشیده بر بلور زره
ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام
بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم
بپیچ کرده همی زلف او حکایت لام
به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام
ترا هزاران حسنست و صد هزار حسود
چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام
چه گفت، گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه براسبان همی کنند لگام
چه گفت، گفت که ای در جفا نکرده کمی
چه گفت گفت که ای در وفا نبوده تمام
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره خام
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
نه باتو توشه راه و نه چاکرو نه غلام
برادران و رفیقان تو همه بنوا
تو بینوا و بدست زمانه داده زمام
تو داده ای به ستم زر و سیم خویش بباد
تو کرده ای به ستم روز خویش ناپدرام
چرا بهم نکنی زر و سیم خویش بجهد
چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام
به خواستن ز کسان خواسته بدست آری
زبهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام
بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی
بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام
ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت
اگر بدادن بیهوده جست خواهی نام
نگاه کن که خداوند خواجه سید
ترا چه داد پس مدح اندرین ایام
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی
کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام
به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی
کنون برهنه شدی همچو بر کشیده حسام
همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل
بکار برده بکف کرده ای حلال و حرام
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام
بسا که تو بره اندر، ز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و زهوام
جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت
مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت
مرا سرشت چنین کرد ایزدعلام
هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا
که برگرفت ز من سایه تند بار غمام
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل
چوفضل برمک دارد به در هزار غلام
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام
هزار کوفته دهر گشت ازو بمراد
هزار تافته چرخ ازو رسید بکام
هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت
مجاور در و درگاه اوست بخت مدام
عطای او نه زدشمن برید و نه از دوست
چنین برد ره آزادگان و خوی کرام
کسی که راه خلافش سپرد تا بزید
مخالفت کنداو را حواس و هفت اندام
عطای او بدوام است ز ایرانش را
گمان مبر که جز او کس عطا دهد بدوام
بهر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز
بهر عنایت ازو عالمی به جامه و جام
ثنا خریدن نزدیک اوچو آب حلال
درم نهادن در پیش او جو باده حرام
مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص
سرای او ادبا را چو کعبت الاسلام
چو بندگان مسخر همی سجود کند
زمین همت اورا سپهر آینه فام
بعلم و عدل و بآزادگی و نیکخویی
مؤیدست و موفق مقدمست و امام
قلم بدستش گویی بدیع جانوریست
خدای داده مر آنرا بصارت و الهام
به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم
به تیغ و تیر همانا نکرد رستم سام
به جنبش قلمی زان او اگر خواهد
هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام
زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب
زهی ز هر هنری بهره یی گرفته تمام
تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل
تمام تر سخنی سست باشد و سوتام
مرا چه طاقت آنست یا چه مایه آن
که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام
ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی
مرا بگو که به جز خدت تو چاره کدام
مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد
مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام
همیشه تا نبود ثور خانه خورشید
چنان کجا نبود شیر خانه بهرام
همیشه تا بروش ماه تیزتر ز زحل
همیشه تا بشرف نور پیشتر ز ظلام
جهان به کام تو دارد خدای عز وجل
بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام
دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام
هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو
نیازمند شراب و نیازمند طعام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در مدح خواجه ابو سهل عراقی گوید
کی نشینیم نگارا من و تو هر دوبهم
کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم
چندازین فرقت و بر جان ز غم فرقت رنج
چند ازین دوری و بر دل ز پی دوری غم
آب و آتش به تکلف بهم آیند همی
چه فتاده ست که ماهیچ نیاییم بهم
چونکه در نیکوییت بر من و بر تو ستمست
ما بر اینگونه ستم دیده و ناکرده ستم
کاشکی کار من و توبه درم راست شدی
تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم
یاد کرد درم از دیده چرا باید کرد
مرمرا با کرم خواجه درم ناید کم
خواجه سید بوسهل عراقی که بفضل
نه عرب دیده چنو بار خدا و نه عجم
آنکه زو بیشتر و پیشتر اندر همه فضل
بر سلطان ملک مشرق ننهاد قدم
هر کجا از کف او وز دل او یاد کنی
یاد کردی ز سخا یاد نمودی ز کرم
گر تو گویی که مر اورا به کرم نیست نظیر
همه گویند بلی و همه گویند نعم
نتوان کرد بتدبیر فراوان و بتیغ
آنچه او داند کردن به دوات و به قلم
به هنر ملک جهان زیر قلم کرد و سزید
که بزرگان جهان را به قلم کرد خدم
پس از ایزد به دوات و قلم فرخ اوست
روزی لشکر سلطان و همه خیل و حشم
آصف است او و ملک جم پیمبر بقیاس
آری او آصف باشد چو ملک باشد جم
تا شه او را بوزارت بنشانده ست شده ست
صدر دیوان بدو آراسته چون باغ ارم
بس ره خوب که در مجلس دیوان ملک
بوجود آورد آن خواجه سید زعدم
الم از دلها بر گیردو تابوده هگرز
بر دل کس ننهاده ست به یکموی الم
از کریمی چو در آید بر او زایر او
از کریمی چو شمن گردد و زایر چو صنم
ابر خوانی کف او را بگه جود مخوان
کز کف خواجه درم بارد و از ابر دیم
بخشش ابر نگویند بر بخشش او
سخن از جوی نرانند بر وادی زم
مدحت آنست که بد را بسخن خوب کند
چو جز این گفتی آن مدح همه باشد ذم
ابر پیش کف او همچو بر یم شمرست
زشت باشد که بگویی به شمر ماند یم
او به رادی و جوانمردی معروفترست
زانکه باران بزاینده به تری و به نم
هر کجا گویی بوسهل وزیر شه شرق
همه گویند کریم و سخی و خوب شیم
لاجرم روی بزرگان همه سوی در اوست
حاجبند ایشان گویی و در خواجه حرم
تا می لعل گزیده ست به خوبی و به رنگ
تا گل سرخ ستوده ست به دیدار و به شم
تا بود شادی جایی که بود زاری زیر
تا بود رامش جایی که بود ناله بم
شادمان باد و بشادی وطرب نوش کناد
باده از دست بتی خوبتر از بدر ظلم
نیکخواهانش پیوسته بشادی و به عز
بدسکالانش همواره به تیمار و ندم
دست و پای از تن دشمنش جدا باد بتیغ
تا خزد دشمن چون مارهمیشه به شکم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی
سوسن داری شکفته برمه روشن
بر مه روشن شکفته داری سوسن
ماهی گر ماه درقه دارد و شمشیر
سروی گر سرو درع پوشد و جوشن
سوزن سیمین شده ست و سوزن زرین
لاله رخانا! ترا میان و مرا تن
زر ببها بیشتر ز سیم ولیکن
زرین سوزن فدای سیمین سوزن
حور بهشتی سرای منت بهشتست
باز سپیدی کنار منت نشیمن
زلف تو از مشک ناب چنبر چنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن
تو بتی و من هوای دل زتو خواهم
از بت خواهد هوای خویش برهمن
از لب تومرمرا هزار امیدست
وز سر زلفین تو هزار زلیفن
آیی و گویی که: بوسه خواهی ؟ خواهم
کور چه خواهد به جز دو دیده روشن
بوسه گر از بهر دل دهی نستانم
دل بهوای ملک فروخته ام من
قطب معالی ملک محمد محمود
آن ز همه خسروان ستوده به هر فن
آنکه فروتر ز جای همت او ماه
آنکه سبکتر ز حلم او که قارن
آنکه به راون دو هفته بود و ز عدلش
صد اثر دلپذیر هست به راون
آنکه چو او را پدر به بلخ همی خواند
خطبه همی ساخت خاطبش به سجستن
ای به میزد اندرون هزار فریدون
ای به نبرد اندرون هزار تهمتن
هر چه تو خواهی بکن که دایم دارد
دولت با دامن تو دوخته دامن
روی به شهر مخالفان نه و بشتاب
لشکر خویش اندرین جهان بپراکن
و برضای پدر به غزو سوی روم
در فکن اندر سرای قیصر شیون
کستی هر قل به تیغ هندی بگسل
بر سر قیصر صلیبها همه بشکن
هم زره روم سوی چین رو و برگیر
از چمن و باغ چین نهاله چندن
بادیه بر پشت زنده پیلان بگذار
رایت بر کوه بوقبیس فرو زن
حج بکن و کام دل بخواه ز ایزد
کانچه بخواهی تو بدهد ایزد ذوالمن
شاد ببلخ ای وخسرو آیین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیا کن
خیمه دولت کن از موشح رومی
پوشش پیلان کن از پرند ملون
از ادبا عالمی فرست به ماچین
وز امرا شحنه ای فرست به ارمن
آنچه به کین خواهی از تو آید فردا
نه ز قباد آمدای ملک نه ز بهمن
هان که کنون روشنی گرفت چراغت
چند برد دشمنت چراغ به روزن
دولت تو روغنست وملک چراغست
زنده توان داشتن چراغ به روغن
آنچه تو اکنون همی کنی به بزرگی
بنگر تا هیچکس تواند کردن
گویند ار اشتری ز سوزن نگذشت
گوبگذشت، اینک اشتر، اینک سوزن
تو بقیاس آهنی و دشمن کوهست
کوه فراوان فکنده اند به آهن
نیست عجب گر ز بهر کم شدن نسل
بار نگیرد بشهر دشمن تو زن
وانچه گرفته ست پیش ازین پسرانش
عنین آیند و دخترانش سترون
دشمن گویم همی به شعر ولیکن
من بجهان در ترا ندانم دشمن
در هنر تو من آنچه دعوی کردم
حجت من سخت روشنست و مبرهن
تا پدر تو ترا به شاهی بنشاند
گیتی از فر تو شده ست چو گلشن
بلخ شنیدم که بوستان بهشتست
کز همه گیتی درو گرفتی مسکن
مسکن تو گر بهشت باشد نشگفت
زانکه ملک را بهشت باد معدن
تا ز بدخشان پدید آید لؤلؤ
چون گهر از سنگ و کهرباز خماهن
تا چو بر آید نبات و تیره شود ابر
در مه اردیبهشت و در مه بهمن
هامون گردد چو چادر وشی سبز
گردون گردد چو مطرف خز ادکن
شاد زی و شاد باش تا همه شاهان
نام بدیوان تو کنند مدون
کمتر حاجب ترا چو جم و چو کسری
کهتر چاکر ترا چو گیو و چو بیژن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - نیز در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود غزنوی
نتوان کردازین بیش صبوری نتوان
کار از آن شد که توان داشتن این راز نهان
با چنین حال زمن صبرو نهان کردن راز
همچنان باشد کز ریگ روان آب روان
تو ندانی که مراکارد گذشته ست ز گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده ست بجان
تاهمی گفتم باشد که نکو گردد کار
کار من بر بتری بود و دل من بگمان
کار امروز بتر گشت که نومید شدم
از تو ای کودک شادی ده اندوه ستان
تا کی از روی چو تو دوست جدا باید بود
همه اندوهم از اینست وهمه دردم از آن
منم این کز تو مرا دور همی باید بود
منم این کز تو مرا باید دیدن هجران
ای تن بیجان کوهی که نگردی ناچیز
ای دل بیهش رویی که نگردی بزیان
کار من با تو بیک روز رسیده ست بیا
بکن از مردی امروز همه هر چه توان
دل من خوش کن و دانم دل من خوش نشود
تا نگویی تو مرو، وین تو نیاری بزبان
تو چو من یابی بسیار و نیابم چو تومن
گر جهان جمله بگردم ز کران تا بکران
با تو خو کردم وخو باز همی باید کرد
از توای تند خوی سنگدل تنگ دهان
تو چنین غم به چه دانی که ندانستی خورد
غم رفتن ز در چشم و چراغ سلطان
میر ابو احمد بن محمود آن شهر گشای
میر ابواحمد بن محمود آن قلعه ستان
آنکه با کوشش او ابر بخیلست بخیل
آنکه با کوشش او شیر جبانست جبان
دوستداران را زو قسم نعیمست نعیم
بد سکالانرا زو بهره سنانست سنان
گرمثل دشمن او را بوداز کوه سپر
چون کتان گردد، چون تیر بزه کرد کمان
نسبتی دارد دریا ز دل او گر چه
این کران دارد و آن را نتوان یافت کران
همتی دارد بر رفته بجایی که هرگز
نیست ممکن که رسد طاقت مخلوق بر آن
گرهمه خواسته خویش بخواهنده دهد
نبرد طبع ز جای و نکند روی گران
ای ستاینده شاهان جهان شاه مرا
چند ره شاه جهان خواندی ، ازین بیش مخوان
این جهان کمتر از آنست برهمت او
که توان گفت مر او را که تویی شاه جهان
بجوانی و نکو نامی معروف شده ست
بجوانمردی کان نادره باشد ز جوان
با چنین خلق و چنین رسم گر او را گویند
که فرشته ست هماناکه نباشد بهتان
ای نکو رسم تو بر جامه فرهنگ طراز
ای نکو نام تو بو نامه شاهی عنوان
ملکان خدمت تو پیشه گرفتند همه
خدمت و طاعت تو روی نماید بجهان
از پی خدمت تو کرد جدا ازتن خویش
بهترین بهره خداوند همه ترکستان
هر که بر تافت عنان از تو و عصیان آورد
از در خانه او دولت برتافت عنان
نیست ای شاه ترا هیچ شبیه از اشباه
نیست ای میر ترا هیچ قرین از اقران
ملکابر در میدان تو بودم یک روز
اندر آن روز که کردی تو نشاظ چوگان
عالمی دیدم بر گرد تو نظاره و تو
یکمنی گوی رسانیده به اوج کیوان
این همی گفت که احسنت وزه ای شاه زمین
وان همی گفت که جوید زی ای شاه زمان
هر که را گفتم: این کیست؟ مرا گفت که او
آفتابست همی گوی زند در میدان
خلق را برتو چنین شیفته احسان تو کرد
تا تو باشی دل تو سیر مباد از احسان
دل مردم به نکو کار توان برد از راه
بر نکو کاری هرگز نکند خلق زیان
مردمان راخرد و رای بدان داد خدای
تا بدانند بد از نیک و سرود از قرآن
نیک و بد هر دو توان کرد ولیکن سختست
نیک دشوار توان کردن و بد سخت آسان
تو همی رنج نهی بر تن تا هر چه کنی
همه نیکو بود احسنت و زه ای نیکو دان
بس کسا کو را کردار تو چونانکه مرا
با ضیاع و رمه ای کرد و گشاده دستان
مهر تو بر دل من تا به جگر بیخ زده ست
شاخها کرده بلند و بارها کرده گران
ای نشان تو رسیده به همه خلق و مرا
از همه خلق جهان بخت به تو داده نشان
گر چه آنجا که فرستادی امروز مرا
خانه تست وجدایی نشناسم ز میان
چون مرا بویه درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و ازین غم برهان
من که یکروز بساط تو نبینم ملکا
اینجهان بر من گه گور شو گه زندان
چون بیکبار گرفتم دل از خدمت تو
نبود درد مرا نزد طبیبان درمان
مر مرا از دل خویش ای شه نومید مکن
که فدای دل تو باد مرا جان و روان
این من از تنگدلی گفتم و از تنگدلی
آن برآید که دل خلق نخواهد به زبان
گرتو ای شاه مرا در دهن شیر کنی
تا مرا گاه به پنجه زند و گه دندان
در بلاگر ز تو بیزار شوم بیزارم
از خدایی که فرستاد به احمد قرآن
تا بهر حالی از آب نروید آتش
تابهر رویی از خاک نبارد باران
تا زمین چون پر طاووس شود وقت بهار
باغ چون پهلوی دراج شود وقت خزان
از خدای آنچه ترا رای و مرادست بیاب
بر جهان آنچه ترا همت و کامست بران
دست بر زن به زنخدان بت غالیه موی
که بود چاه زنخدانش ترا غالیه دان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین غزنوی
مکن ای دوست بما بدنتوان کرد چنین
به حدیثی مرو از پیش و بکنجی منشین
چندازین خشم، جز از خشم رهی دیگر گیر
چند ازین ناز، جز از ناز طریقی بگزین
کودک خرد نیی تو که ندانی بد و نیک
ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین ؟
گر مثل چشم مرا روشنی از دیدن تست
نکشم ناز تو باید که بدانم به یقین
مرمرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو
مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین
بیم آنست که جای تو بگیرد دگری
آگهت کردم و گفتم سخن باز پسین
بیش ازین گفت نخواهم بحق نعمت آن
که مراخدمت اودوست تراز ملک زمین
لشکر آرای شه شرق و ولی نعمت من
عضد دولت یوسف پسر ناصر دین
برترین جای مرا پایگه خدمت اوست
پایه خدمت او نیست مگر حبل متین
بدعا روز و شب آن پایه همی خواهد وبس
آنکه در قدر گذشته ست ز ماه و پروین
از پی آنکه بدین خدمت نزدیکترند
بر غلامانش همی رشک بردحورالعین
عادتی دارد بی عیب تر از صورت حور
صورتی دارد پاکیزه تر از در ثمین
لاجرم بود و کنون هست وهمی خواهد بود
دردل شاه مکین و بدل خلق مکین
روز بخشش نه همانا که چنو بیند صدر
روز کوشش نه هماناکه چنوبیند زین
با عطا دادن او پای نداردبه قیاس
هر چه در کوه گهر باشد و در خاک دفین
زان برو بازو و زان دست و دل و فره و برز
زان به جنگ آمدن و کوشش با شیر عرین
گفتگویست به هند و گفتگویست به سند
گفتگویست به روم و گفتگویست به چین
به همه گیتی فخرست بدوغزنین را
شاد غزنین که چنو خیزد مرد از غزنین
به تنی تنها صد لشکر جنگی شکند
بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین
بر من بیهده تر زان به جهان کس نبود
که خداوند مرا جوید همتا و قرین
برخویش از پی آن گفتم کامروز چو من
کس نداند خوی آن نیک خوی راد رزین
دوست تر از همه عضویست جبین در برمن
که پی سجده شود در بر او سوده جبین
از پی آنکه در از خیبر بر کند علی
شیر ایزد شد و بگذاشت سر از علیین
در قسطنطین صد ره ز در خیبر مه
قاضی شهر گواهی دهد امروز بر این
گر خداوند مراشاه جهان امر کند
بر شاه آرد در دست در قسطنطین
ایزد اورا ز پی آنکه عدو پست کند
قوت پیل دمان داد و دل شیر عرین
گر ز خیمه سوی جنگ آمدو خم داد کمان
دشمن او چه به صحرا و چه در حصن حصین
خوش نخسبند همی از فزعش زانسوی آب
نه قدر خان طغانخان نه ختا خان نه تگین
ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر
ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین
با چنین نام و چنین دل که توداری نه عجب
گر جهان گردد یکرویه ترا زیر نگین
تابه هر چشم خوش وخرم و دلخواه بود
عارض ساده و زلفین پر از حلقه و چین
تابهر گوش دل انگیز ودل آویز بود
غزل نغزو سماع خوش و آوای حزین
شاد باش و به دل نیک همه نیکی یاب
شاه باش و زخداوندهمه نیکی بین
به مراد دل تو بخت ترا راهنمای
به همه کاری یزدانت نگهدار و معین
مجلس تو همه سال ای ملک آراسته باد
از بت کبک خرام و صنم گور سرین
عید تو فرخ و روز تو بود فرخنده
روز آن فرخ و فرخنده که گوید آمین
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - در مدح عضد الدوله امیر ابو یعقوب یوسف سپهسالار گوید
دی چو دیوانه بر آشفت و به زه کرد کمان
پیش او باز شدن جز به مدارا نتوان
خرگهی باید گرم وآتشی باید تیز
باده ای باید تلخ و خوش و رنگین و روان
مطربی جو بسر خم و تو در پیش بپای
ساقیی با زنخی ساده و جامی به لبان
ساقیی طرفه که گردست بزلفش ببری
دست وانگشت تو پر حلقه شود هم بزمان
ساقیی کز خم زلفینش اگر رای کنی
صد کمر بندی او را چو کمر گرد میان
خامش استاده و چشمش بتو و گوش بتو
وز هوای تو پر از خنده دزدیده دهان
توبر او عاشق و اوبرتو نهاده دل خویش
همچنان بر پسر ناصر دین میرجهان
میر یوسف عضد دولت خورشید ملوک
که جهان منظر اویست کران تا بکران
جنگجویی که چو او روی سوی جنگ نهد
استخوان آب شود در تن شیران ژیان
لشکری را بجهاند بجهان در فکند
هر خدنگی که فرو جست مر او را ز کمان
خوش سپند افکن در آتش و رویش بنگر
که بترسم که مر او را رسد از چشم زیان
بابر بر و بازوی شاهانه و با فر ملوک
هم نکو ران و رکاب و هم نکو دست وعنان
روز چوگان زدن از خوبی چوگان زدنش
زهره خواهد که ز گیسو کند او را چوگان
شاخ آهو نشنیدی که چگونه شکند
هم بدانسان شکند شیر ژیانرا دندان
روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف
روز بخشش فک او بدره بود زرافشان
ای عطا بخش پذیرنده ز خواهنده سپاس
رای تو خوبی وآیین تو فضل واحسان
باده بر دست و همچون به فلک بر خورشید
اندرین لفظ یقینم که نباشد بهتان
هر چه خورشید به صد سال دمادم بنهد
توبه یک روز ببخشی و نیندیشی از آن
این سخاباشد و آن بخل و بهر حالی بخل
نبود همچو سخا این بهمه حال بدان
چون بدانی که درم داری خوابت نبرد
تا نبخشی به فلان و به فلان وبه فلان
این فلانان همه زوار تو باشند شها
که ترا خالی زینان نبود خانه و خوان
در سکالیدن آن باشی دایم که کنی
کار ویران شده خلق جهان آبادان
عذرها سازی و آنرا همه تأویل نهی
تا کنی بی سببی تافته ای را شادان
دست کردار تو داری دل گفتار تراست
که عطای توهمی گردد ازین دست بدان
مابشب خفته و از تو همی آرند بما
کیسه ها پر درم و برسر هر کیسه نشان
خفتگان را ببرد آب چنینست مثل
این مثل خوار شد و گشت سراسر ویران
از پی آنکه مرا تو صله ها دادی و من
اندر آنوقت بخیمه در خوش خفته ستان
بخشش تو قوی و ما به مکافات ضعیف
خدمت ماسبک ومنت بر تو گران
جاودان شاد زی ای در خور شاهی ومهی
مگذر از عیش وبشادی و بخوشی گذران
تاکسی برخورد از دولت و از جان و زتن
برخور از دولت و کام دل و عیش تن و جان
در سرای تو و در خیل غلامان تو باد
هر نگاری که برون آرنداز ترکستان
تا جهانست همی باش و تو دشمن تو
تو همیشه به هوای دل و دشمن به هوان
عید تو فرخ و ایام تو ماننده عید
خلق فرمانبر و تو بر همگان فرمان ران
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - در مدح امیرابویعقوب یوسف برادر سلطان محمود گوید
همه گره گره است آن دو زلف چین بر چین
گره به غالیه و چین به مشک ناب عجین
شکسته زلف تو تازه بنفشه طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین
تو لاله دیدی و شمشاد پوش و سنبل تاج
بنفشه دیدی عنبر سرشت و مشک آگین
بنفشه زلفا گرد بنفشه زار مگرد
مگرد لاله رخا گرد لاله رنگین
ترا بسنده بود لاله تو، لاله مجوی
بنفشه تو ترا بس بود، بنفشه مچین
مرا دهانک تنگ تو تنگدل دارد
میان لاغر تو، لاغر و نزار و حزین
ترا چه خوانم ماه زمین وسرو سرای
مرا تو بنده سرو سرای و ماه زمین
بلند قد سروست و روی خوب تو ماه
نه سرو باغ چنان ونه ماه چرخ چنین
که دید ماه برو کرده غالیه حلقه
که دید سرو بر او بسته آفتاب آذین
مرا به عشق ملامت مکن که عشق مرا
ز روی خوب تو گشت ای بهشت روی آیین
وگربخواهی تا گردی ای صنوبر قد
به عشق خویش گرفتار چون من مسکین
در آفتاب رو و در نگر بسایه خویش
در آینه نگر و روی خوب خویش ببین
بتیر نرگس تو با دل من آن کرده ست
که تیر شاه جهان با مخالفان لعین
امیر و بارخدای ملوک ابو یعقوب
معین دین هدی، یوسف بن ناصر دین
برادر ملکی کز نهیب او غمیند
به روم قیصر روم و به چین سپهبد چین
مکین دولت و در مرتبت گرفته مکان
ملک نژاده و اندر مکان ملک مکین
چنو جواد ندیده ست روز بزم زمان
چنو سوار ندیده ست روز رزم زمین
کسی که بر سر او بگذرد هزار قران
نبیند آن ملک راد را همال و قرین
اجل میان سنان و خدنگ او گشته ست
ازین رونده بدان و از آن دونده بدین
کشد مخالف را و کشد معادی را
خدنگ او ز کمان و کمند او ز کمین
نهیب هیبت او صید زنده بستاند
زیشک پیل دمان و ز چنگ شیر عرین
ز گنگ دیز بفرمان شاه بستاند
هزار پیل دمان هر یکی چو حصن حصین
بدست خویش قضا را بسوی خویش کشد
هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین
کند به تیر پراکنده چون بنات النعش
بهم شده سپهی را بگونه پروین
فرو برد بگه حمله روستم کردار
بزخم گرز گران گردن سوار به زین
به نوک تیر فرو افکند ز کرگ سرون
به ضرب تیغ فرود آورد ز پیل سرین
ز فخر نامش نقش نگین پذیرد آب
گر آزمایش را برنهد بر آب نگین
بر آرزوی کف راد او ز کان گهر
گهر بر آید بی کوه کاف و بی میتین
خجسته بخت بر او آفرین کند شب و روز
کند فریشته بر آفرین او آمین
کدام کس که نه او را بطبع گشت رهی
کدام دل که نه اورا بمهر گشت رهین
ایا سپهر ادب را دل تو چشمه روز
ایا بهشت سخا را کف تو ماء معین
به روی سایل از آنگونه شادمانه شوی
که روز حشر بهشتی به روی حور العین
چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا
بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین
ترا به روز عطا دادن و بروز وغا
سخا کند تعلیم و هنر کند تلقین
در سرای ترا خسروان نماز برند
چنانکه دهقان در پیش آذر برزین
فکندگان سنان ترا بروز نبرد
ز کشتگان بود ای شاه بستر و بالین
عزیز گشت هر آنکس که شد بر تو عزیز
گزیده گشت هر آنکس که شد بر تو گزین
همیشه تا که بهاران و روزگار بهار
فرو نهد ز بر کوه سر بهامون هین
همیشه تا نقطی برزنند بر سر زی
همیشه تا سه نقط بر نهند بر سر شین
فلک مطیع تو بادا و بخت نیک سکال
خدای ناصرتو باد و روزگار معین
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین
ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین
زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین
توسروی وبر پای نکوتر که بود سرو
نی نی که ترا سرو رهی زیبد بنشین
امروز مرا رای چنانست که تاشب
پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین
چشم من و آن روی پر از لاله و پرگل
دست من و آن زلف پر از حلقه و پر چین
زان رخ چنم امروز گل و لاله سیراب
زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین
تا ظن نبری، چشم وچراغا! که شب آمد
چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین
من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن
چندین به چه کارست حدیثان نگارین
امروز به شادی بخورم با تو که فردا
ناچار مرا میر برد باز به غزنین
یوسف پسر ناصردین آن سر و مهتر
سالار و سرلشکر سلطان سلاطین
ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت
ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین
پر پاره زر گردد جایی که خوری می
پر چشمه خون گردد جایی که کشی کین
چون جام بکف گیری از زر بشود قدر
چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین
شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست
شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین
پیل ازتو چنان ترسد چون گودره از باز
شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین
ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد
ز آنسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین
گر موی بر آماج نهی موی شکافی
وین از گهر آموخته ای تو نه ز تلقین
آماج تواز بست بودتا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین
از گوی تو روزی که بچوگان زدن آیی
ده بر رخ ماه آیدو صد بر رخ پروین
چندانکه بشمشیر تو بدخواه فکندی
فرهاد مگر که بفکنده ست به میتین
از آرزوی جنگ زره خواهی بستر
وز دوستی جنگ سپرداری بالین
بیننده که در جنگ ترابیند با خصم
پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین
آیین خرد داری جایی که ندارند
مردان جهان دیده آموخته آیین
گر در خرد و رای چون تو بودی بیژن
در چاه مر اورا بنیفکندی گرگین
رادی بر تو پوید چون یار بر یار
بخل از تو نهان گردد چون دیو زیس
از زر تو گویند کجا یاد شود زی
وز سیم تو گویند کجا یاد شود سین
زر تو و سیم تو همه خلق جهانراست
ویلخال بدانند همه گیتی همگین
از خلعت تو مدح سرایان تو ای شاه
در خانه همه روزه همه بندندآذین
کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم
بر راست ترین لفظ شداین شعر نو آیین
تا چون مه آبان بنباشد مه آذار
تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین
تاچون ز در باغ درآید مه نیسان
از دیدن او تازه شود روی بساتین
شاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهی
جز نیک میندیش و جز از رادی مگزین
می خور ز کف آنکه به چینش بپرستند
گرصورت او را بفرستی بسوی چین
زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو
تو با رخ پر لاله و او با رخ پر چین
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح سلطان مسعود و فتوحات اوو کشتن او شیر را
بدان خوشی وبدان نیکویی لب و دندان
اگر بجان بتوانی خرید نیست گران
لب چنان را غازی به سیم و زر بفروخت
عجب تر از دل غازی دلی بود به جهان ؟
لطیفه ییست در آن لب چنانکه نتوان گفت
اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن
گمان برم که همی بوسه ریخت خواهد ازو
چودر سخن شود آن آفتاب ترکستان
اگر نه از قبل شرم آن نگارستی
ز بوسه ندهمی او را بهیچ وقت امان
وگر هزار دلستی مرا چنانکه یکی
همی فدا کنمی پیش آن لب و دندان
هزار سال ملامت کشیدن از پی او
توان و زان بت روزی جدا شدن نتوان
مرا که خواهد گفتن که دوست را منواز
که گفت خواهد معشوق را مخواه و مخوان
عزیزتر ز همه خلق یار نیک بود
ولی عزیزتر از یار خدمت سلطان
خدایگان مهان خسرو جهان مسعود
که روزگارش مسعود باد وبخت جوان
خدایگانی کورا هزار بنده سزد
چو کیقباد و چو کیخسرو و چو نوشروان
ز ملک گیتی یک نیمه یافت او ز پدر
دگر گرفته بشمشیر و تیر و گرز و کمان
و گر بکنجی یکپاره ناگرفته بماند
هم از شمار گرفته است، ناگرفته مدان
بنامه راست شود، نامه کرد باید و بس
بتیغ کار نگردد درست و با سروجان
شد آن زمان که به شمشیر کار باید کرد
کنون بنامه همی کرد باید و بزبان
گه سماع و شرابست و گاه لهو و طرب
گه نهادن گنج و گه نهادن خوان
مگر به صید و به چوگان زدن رود پس از این
ز بهر گشتن صحرا و دیدن میدان
وگر نه در همه عالم کسی نماند که او
گذشت خواهد ازین طاعت و ازین فرمان
ملوک را همه بیمال کردو دل بشکست
بر آنچه کرد سر خسروان به سر جاهان
گزاف داری چندان هزار مرد دلیر
که شوخ وار بجنگ شه آمدند چنان
دلاورانی پر حیله از سپاه عراق
مبارزانی بگزیده از که گیلان
زپای تا سر در آهن زدوده چو تیغ
گرفته تیغ بدست و دودست شسته زجان
ز کوه آهن و کوه سپر گرفته پناه
وزین دو کوه قوی چون ستاره خشت روان
ملک در آمد و با لشکری کم از دو هزار
همه بداسپه و خالی ز خود و از خفتان
چو روی کرد بدان کوه و آن سپاه بدید
ندید کوه و سپه را ز هیچگونه کران
ز پای تا سر که مرد کارزاری دید
بکار زار ملک عهد بسته و پیمان
خدایگان جهان روی را بلشکر کرد
بشرم گفت بلشکر که ای جوان مردان
پدر مرا و شمارا بدین زمین بگذاشت
جدا فکند مرا با شما زخان و زمان
نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک
نه خواسته که بجای شما کنم احسان
بنام نیک ازینجا روان شدن بهتر
که باز گشتن نزد پدر بدیگر سان
دگر کز اینجا تا جای ما رهیست دراز
ز راست و زچپ ما دشمنان و مابمیان
بدین ره اندر چندانکه مرد سیر شود
نه زاد یابد مرد هزیمتی و نه نان
چنان کنید که مردان شیر مرد کنند
بهیچگونه متابید ازین نبرد عنان
اگر مراد برآید چنان کنم که شما
بمال و ملک شوید از میان خلق نشان
زیان رسید شما را زبهر من بسیار
چنان کنم که فرامش کنید نام زیان
همه سپاه نهادند رویها بزمین
وز آنچه شاه جهان گفت چشمها گریان
بجمله گفتند ای شهریار روز افزون
خدایگان بلند اختر بلند مکان
که در سپه که چو تو میر پیش جنگ بود
اگر ز پیل بترسد بر او بود تاوان
چنان کنیم کنون روی کوه را که شود
زخون دشمن تو پر شقایق نعمان
خدایگان جهان چون جوابها بشنود
بخواست نیزه و توفیق خواست از یزدان
میان آن سپه اندر فتاد چونکه فتد
میان گور و میان گوزن شیر ژیان
همی گرفت بدست و همی فکند بپای
جز این که کرد و چه دانست رستم دستان
بیک زمان سپه بیکرانه را بشکست
شکستگان را بگرفت و جمله دادامان
خبر شنید که شیری براه دید کسی
ز جنگ روی بدان صید کرد هم بزمان
بدان بزرگی جنگ و بدان بزرگی فتح
بکرد وشیر بکشت اینت قدرت و امکان
ازین نکوتر و مردانه تر فراوان کرد
بپای قلعه غور و بکوه غرجستان
خدای ناصر او باد و روزگار معین
ملوک بنده و چاکر بآشکار و نهان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - در مدح شمس الکفات خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
آمد آن نو بهار تو به شکن
بازگشتی بکرد توبه من
دوش تا یار عرضه کرد همی
بر من آن عارض چوتازه سمن
گفت وقت گلست باده بخواه
زان سمن عارضین سیمین تن
بشکند توبه مرا ترسم
چه توان کرد گوبرو بشکن
توبه را دست و پای سست کند
لاله سرخ و باده روشن
خاصه اکنون که باز خواهد کرد
سوسن وگل به باغ چشم دهن
باد هر ساعت از شکوفه کند
پر درمهای نیمکاره چمن
باغ بتخانه گشت و گلبن بت
باده خواران گل پرست شمن
هر درختی چونوش لب صنمیست
بر زمین اندرون کشان دامن
نبرد دل مرا همی فرمان
دل چوخر، شد زدست و بر درسن
ای دل سوخته به آتش عشق
مرمرا باز در بلا مفکن
سخنان بهار یاد مگیر
آتش اندر من ضعیف مزن
جهد آن کن که مرمرا نکنی
پیش صاحب به کامه دشمن
صاحب سید آفتاب کفات
خواجه بوالقاسم احمد بن حسن
آنکه تدبیر او سواری کرد
بر جهان تجاره توسن
وهم او بر مثال آهن بود
دشمنش کوه و دولتش که کن
دشمنان چو کوه را بفکند
بفکند کوه سخت را آهن
دوستانرا به تخت گاه فکن
دشمنان را به ژرف چاه فکن
چاه کندو گمان ببرد عدو
کاندرآن چاه باشدش مسکن
شب بدخواه را عقوبت زاد
شب شنودم که باشد آبستن
ایزد این شغلها کفایت کرد
خواجه ناگفته آن چگونه سخن
دشمنان این ز خویشتن دیدند
خواجه از صنع ایزد ذوالمن
لاجرم دشمنان به زندانند
خواجه شادان به طارم و گلشن
بودنیها همه ببود و نبود
آنچه بردند بدسکالان ظن
بد به بدخواه بازگشت و نکرد
سود چندان هزار حیلت و فن
همچنین باد کار او و مدام
نرم کرده زمانه را گردن
در سرایش همیشه شادی و سور
در سرای مخالفان شیون
نعمت و دولت وسعادت را
مجلس و خاندان خواجه وطن
دو رده سرو پیش او بر پای
بار آن سروها گل و سوسن
گرهی را نهالها ز چگل
گرهی را نهالها زختن
زین خجسته بهار یافته داد
همچو زر هر کسی به هر معدن
هر کجا او بود سلامت و امن
هر کجا دشمنش بلا و محن