عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷
شمع آمد و گفت: آمده جانم به لب است
باکشتن روزم این همه سوز شب است
زین آتش تیز در عجب ماندهام
تا اشک چگونه مینسوزد عجب است
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸
شمع آمد و گفت: از تنِ سرکشِ خویش
سر میبینم فکنده در مفرشِ خویش
هرچند که در مشمّعم پیچیده
هم غرقه شوم در آب از آتشِ خویش
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۹
شمع آمد و گفت: من به صد جان نرهم
وز آتش سوزنده تن آسان نرهم
از هستی خویش ماندهام در آتش
تا نکشندم ز آتش سوزان نرهم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱۰
شمع آمد و گفت: شخصم آغشته که بود
بود ای عجب از آتش سرگشته که بود
با آتش سرکشم اگر بودی تاب
بازم نشدی ز تاب این رشته که بود
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱۳
شمع آمد و گفت: در دلم خونم سوخت
کاتش همه شب درون و بیرونم سوخت
این طرفه که آتشی که در سر دارم
چون آب ز سرگذشت افزونم سوخت
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱۴
شمع آمد و گفت: هر زمان چون قلمم
گاز از سرِکین سرافکند در قدمم
بسیار به عجز گاز را دم دادم
هم درگیرد که آتشین است دمم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱۵
شمع آمد و گفت:‌چند سرگشته شوم
آن اولیتر که با سررشته شوم
هرچند که بینفس زدن زنده نیم
تا در نگری به یک نفس کشته شوم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱۷
شمع آمد و گفت: چون منم دشمنِ من
کو کس که به گازی ببُرد گردنِ من
گر بُکْشَنْدم تنم بماند زنده
ور زنده بمانم بنماند تنِ من
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱۸
شمع آمد و گفتا: منِ مجنون باری
ننهم قدمی ز سوز بیرون باری
چون بر سرمّ آتشِ جهان افروز است
بالا دارد کارِ من اکنون باری
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱۹
شمع آمد و گفت: چند باشم سرکش
بر پای بمانده به که تا سوزم خوش
چون هر نفس از کشتن خویش اندیشم
بیرون شود از پای به فرقم آتش
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۲
شمع آمد و گفت: من نیم قلب مجاز
مومی که بود نقره چو قلبش بگداز
گر قلب شود موم همان نقره بود
خود موم سر از پای کجا ماند باز
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۷
شمع آمد و گفت: نی غمم میبرسد
نه سوختن دمادمم میبرسد
شب میسوزم که صبح را دریابم
چون میبدمد صبح دمم میبرسد
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۸
شمع آمد و گفت: جانم آتشخانه است
وز آتشِ من هزار دل دیوانه است
من همچو درختِ موسی آتش دارم
موسی سراسیمهٔ من پروانه است
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۲۹
شمع آمد و گفت: جان نگر بر لبِ من
گردون به خروش آمد از یاربِ من
وین طرفه که روز شادیم شب خوش کرد
در آتش و سوز چون بُود خود شبِ من
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۱
شمع آمد و گفت:‌چون مرا نیست قرار
از پنبه نفس زنم چو حلاج از دار
در واقعهٔ خویش چو حلاجم من
آویخته و سوخته و کشتهٔ زار
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۲
شمع آمد و گفت: چند از افروختنم
وز خامی خود سوختن آموختم
چون من نزدم اناالحقی چون حلاج
فتوی که دهد به کشتن و سوختنم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۳
شمع آمد و گفت: از چه دل خوش دارم
چون از آتش حال مشوّش دارم
آتش سر من دارد و کم باد سرم
گر من سرِ مویی سرِ آتش دارم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۵
شمع آمد و گفت: ماندهام بی سر و پای
سر سوخته پای بسته نی بند و گشای
کس چون من اگر چه پای بر جا نبود
از آتش فرق، پای من رفت ز جای
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۳۸
شمع آمد و گفت: آتش و گازست عظیم
زین سرزنش و ازان گدازست عظیم
وین سوختنم که هر شبی خواهد بود
گر بیش شبی نیست درازست عظیم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۴۲
شمع آمد و گفت: این کرا تاب بود
کز آتش تیز بی خور وخواب بود
آبم کند آتش که به من بسته دلست
آتش دیدی که تشنهٔ آب بود