عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۰
بگویم احتساب احوال با تو
سراسر باز گویم حال با تو
حقیقت احتسابت کار دین است
حساب تو برب العالمین است
بباید احتساب خویشتن کرد
برآورد از وجود خویشتن گرد
که اصل احتساب آنست خود را
کنی پاک ای برادر از بدیها
بپرهیزی ز کبر و بخل و شهوت
ز آز و از زر و رنج وز نخوت
شریعت را شعار خویش سازی
طریقت را دثار خویش سازی
به خود راه شریعت چون بدیدی
یقین میدان که در منزل رسیدی
حقیقت منزل این راه باشد
ولی منزل مقام شاه باشد
چه دانستی تو او را در حقیقت
ز تو بر خیزد اعلال شریعت
به خود نتوان ولی این راه رفتن
به پیر رهبر آگاه رفتن
ترا رهبر بدین منزل رساند
ز رنج و محنت ره وارهاند
ز عشق مرتضی در جوش باشی
ز دستش شربت کوثر بنوشی
ز عشق مرتضی خورشید گردی
حقیقت زندهٔ جاوید گردی
نشسته عشق او در جان عطار
بگوید سر او را بر سر دار
دگر پرسی عوام الناس چبود
میانشان این همه وسواس چبود
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۱
عوام الناس را احوال بسیار
عوام الناس را اقوال بسیار
عوام الناس اکثر جاهلانند
حقیقت دین یزدانی ندانند
عوام الناس بس در دین زبونند
بدریای جهالت سرنگونند
عوام الناس جز دعوا ندانند
اگر دعوا کنند معنی ندانند
عوام الناس راه دین کجا دید
سراسر دین ایشان هست تقلید
همه تقلید باشد دین ایشان
نمی‌دانند حقیقت اصل ایمان
عوام الناس خود اغیار باشند
بمعنی دور از اسرار باشند
تو میدان عام را حیوان ناطق
که هستند جملهٔ ایشان منافق
براه دین سراسر ره زنانند
نخوانی مردشان کایشان زنانند
همه دیوند در صورت چوآدم
بصد باره ز اسب و گاو و خر کم
نمی‌دانند دین مصطفی را
نه خود را می‌شناسند نه خدا را
عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پایست درگل
عوام الناس این معنی ندانند
عوام الناس در دعوی بمانند
عوام الناس خود خود را زبون کرد
پدویات جهالت سرنگون کرد
کلیم الله را هادی ندانند
همه گوساله را الله خوانند
بیازارند عیسی را بخواری
همه خر را خرند از خوک داری
همی کوشند در آزار درویش
همی هستند در آرایش خویش
از ایشان خویشتن را دور میدار
از ایشان سر خود مستور میدار
براه دین عوام الناس عامند
ندانی پخته ایشان را که خامند
هر آنکس گفت چون منصور اسرار
به ساعت میزنندش بر سر دار
همی کن از عوام الناس پرهیز
ز اهل عام همچون تیر بگریز
ندانی تو عوام الناس مردم
حقیقت راه دین را کرده‌اند گم
نکردند پیروی دین نبی را
نمی‌دانند بقول او وصی را
همه کورند و کر اندر حقیقت
نمی‌دانند اسرار طریقت
بقرآن هم خدا بکم وصم گفت
ز بهر عام این درالمثل سفت
نه بینم کورشان از چشم ظاهر
پس آن کوری بود از دیدهٔ سر
بگوش ظاهرش هم گر نه بینم
حقیقت معنی دیگر ببینم
پس آن کوری بود کوری دلها
تو چشم دل درین اسرار بگشا
بچشم دل حقیقت کور باشند
از آن کز راه معنی دور باشند
به ظاهر جان اگر بینی دریشان
ولیکن در حقیقت مرده شان دان
به ظاهر زنده اما جان ندارند
اگر دانند جان جانان ندانند
حقیقت جان جانان مظهر نور
که او باشد ز چشم عام مستور
هر آنکس کو بنورش راه بیند
حقیقت مظهر الله بیند
بنور او بیابی زندگانی
بمانی در بقای جاودانی
ز سر اولیا پرسی تو احوال
بگویم با تو از احوالشان حال
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۲
حقیقت اولیا خورشید راهند
سراسر خلق عالم را پناهند
تمام اولیا اسرار بینند
بمعنی روشنی در راه دینند
حقیقت چون کلام الله دانند
بسوی معنی او راه یابند
بمعنی رهبران راه یزدان
خدابین و خداخوان و خدادان
خدا را اولیا باشند بمعنی
تو معنی را از ایشان جوی یعنی
بمعنی چون شناسی اولیا را
بدانی امر اسرار خدا را
تمام اولیا یک نور باشند
ز چشم جاهلان مستور باشند
جهان از اولیا خالی نباشد
جهان نبود اگر والی نباشد
جهان قائم بذات اولیا دان
نیامد ز اولیا یک مثل انسان
محمد گفت کاصحابم نجومند
گهی در مکه و گاهی به رومند
یکی گر زانکه ناپیدا نماید
تعاقب دیگری آن دم برآید
بدین معنی همیشه در جهانند
ز نسل و نسبت یک خاندانند
تو گر خواهی که بینی اولیا را
بظهر ساز میکن التجا را
بمظهر بس عجایب‌ها که بینی
رموز آسمانها و زمینی
ترا آن دم ازو باشد حیاتی
درو بینی تو نور بی صفاتی
تمام اولیا در آن کتابند
ولی این سر اکنون نه نمایند
بدور آخرین پیدا شود این
طمع دارد زتو عطار تحسین
ترا از اولیا آگاه سازد
ز راه برّیان هم باز دارد
درو از اولیا اسرار باشد
رموز حیدر کرار باشد
ولی نادان کند انکار اسرار
نیارد طاقت اظهار اسرار
بود ظالم که اسرار ولایت
کند انکار از جهل و بطالت
برو ظالم که حق بیزار از تو
دل عطار بس افگار از تو
تو دین مصطفی تغییر دادی
بدریای ضلالت در فتادی
نداری در حقیقت دیدهٔ دید
گرفتی راه بی راهی به تقلید
مرا از اولیا اسرار و معنی
تولاّ از همه گفتار و معنی
بگویم با تولاّ رمز و اسرار
دگر رمزی برندت بر سر دار
ز جعفر میشنو اسرار منصور
بدو گفتا زجاهل دار مستور
بآخر آشکارا کرد اسرار
ببردند جاهلانش بر سر دار
نداند جاهل اسرار ولی را
به غفلت میرود راه نبی را
بگویم با تو راه حق کدامست
امام هادی مطلق کدامست؟
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۳
بود هادی دین بی شک پیمبر
امام انس و جن خود هست حیدر
بود حیدر حقیقت واقف حق
درو پیدا نماید وجه مطلق
تو گر راهی روی راه علی رو
رموز حیدر از عطار بشنو
درین ره رو که تا دلشاد باشی
زهر درد و غمی آزاد باشی
درین ره رو که تا اسرار دانی
رموز حیدر کرار دانی
درین ره اولیا جمله ستاده
درین ره انبیا هم سر نهاده
درین ره رو که تا بینی خدا را
بدانی سر جملهٔ اولیا را
درین ره محرمان افتاده بر خاک
درین ره گشته است سرگشته افلاک
درین ره عاقلان دیوانه باشند
درین ره ناقلان افسانه باشند
درین ره سر منصور است بسیار
درین ره می‌روند هم بر سر دار
درین ره رهنما همراه باشد
درین ره مرتضی آگاه باشد
درین ره غیر بعد مصطفی نیست
درین ره غیر شاه مرتضی نیست
درین ره مصطفی بهبود باشد
درین ره مرتضی مقصود باشد
درین ره مرتضی بعد محمد
درین ره مرتضی سلطان سرمد
درین ره مظهر الله باشد
دل مظهر به معنی شاه باشد
فرستادند از آن پیغمبران را
که راه حق نمایند غافلان را
بسوی ملت حق ره نمایند
زره این بیرهان آگه نمایند
ز اعلائی چرا اسفل فتادی
چه شیطان لعنتی برخود نهادی
هر آنچت مصطفی گفتا نکردی
ز جامش شربت کوثر نخوردی
چه خواهی گفت اندر روز محشر
که کردی رخنه در دین پیمبر
چه خواهی گفت فردا مصطفی را
بخواهی دید روی مرتضی را
بهمراهی شیطان میروی تو
براه گمرهان تا کی روی تو
چو گم کردی تو ره کی راه یابی
تو کی راه همه در چاه یابی
تو راه جمله ابر ار برگیر
پس آنگه مذهب عطار برگیر
که بنماید بتو آن راه حق را
ز نادانان نهان کن این سبق را
برو عطار این سر را نگه دار
که اغیارند در آفاق بسیار
چه جوش عشق باشد در روانم
مگر این عشق دارد قصد جانم
چه سنجد قطره‌ها در پیش دریا
خداوندا توای دانا و بینا
توی در راه حق پشت و پناهم
توی اندر معانی پادشاهم
مرا یک راه و یک جانست و یک دل
درین جان مرتضی کرده است منزل
حقیقت مهر او در دل سرشتم
همیشه درگل و باغ بهشتم
طریق مرتضی باشد مسلم
بگفتم راستی والله اعلم
کجا دارد تو گوئی عشق منزل
بگو با من کنون این سر مشکل
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۴
بتو این سر مشکل باز گویم
ز عشق و منزل او راز گویم
مقام عشق باشد در همه جا
و از او خالی نباشد هیچ مأوا
مقام او زمین و آسمانست
مقام او فراز لامکانست
مقام او بود اندر دل و جان
بنور عشق باشد زنده انسان
بهر جائی که باشی درحضور است
ولی نادان ز سر عشق دور است
ز سر او اگر آگاه باشی
بهر دو کون بیشک شاه باشی
چه منزل اندرون جان کند عشق
هزاران خانمان ویران کند عشق
بجز عشق از درون جان بدر کن
بسوی قرب وحدت تو گذر کن
بشوقش ساز ویران خانهٔ تن
دو عالم را تو پشت پای میزن
ز هجرانش چرا رنجور باشی
بنان و شربت و انگور باشی
تو تن پرور شوی از چرب و شیرین
نمی‌دانی طریق ملت و دین
تن تو هست بیشک دشمن تو
بلای جان تو باشد تن تو
کسی دشمن نه پرورده است هرگز
همی کن از وجود خویش پرهیز
بکوی عشق جانان کی رسی تو
که گلخن تاب تن همچون خسی تو
گذر کن در لباس گلخن تن
چه مردان در ره عشقش قدم زن
بمنزلگاه عشقش عاشقانند
سراسر عاشقان عارفانند
چه با خود عشق را همخانه یابی
درین ره عقل را دیوانه یابی
میان عاقلان صورت پرستی
میان عاشقان شوقست و مستی
درین ره عاقلان بیگانه باشند
درین ره عاشقان دیوانه باشند
میان عاقلان زهر است و فریاد
میان عاشقان مستی و بیداد
میان عاقلان زهد و نماز است
میان عاشقان راز و نیاز است
میان عاقلان تکرار باشد
میان عاشقان اسرار باشد
میان عاقلان تقلید باشد
میان عاشقان توحید باشد
ز عشاقان شنیدم سر توحید
گذشتم از میان عقل و تقلید
سبق از عاشقان دین بیاموز
چه عود از آتش عشقش همی سوز
ز اسرارش اگر آگاه گردی
همیشه مقبل درگاه گردی
درین درگه همیشه عاشقانند
که هر دم جان به جانان برفشانند
به ظاهر عشق را درگاه باشد
نه هر کس را بدرگه راه باشد
اگر خواهی که ره یابی بدرگاه
بعشق مرتضی میباش همراه
ز عشق مرتضی گردی همه نور
اناالحق گوئی و گردی تو منصور
ز عشق مرتضی باشی سلیمان
دهی بر جن و انس و طیر فرمان
ز عشق مرتضی اسرار دانی
بیابی زندگانی جاودانی
ز عشق مرتضی یابی تو بهره
روی در بحر وحدت همچو قطره
ز عشق مرتضی درویش باشی
بنزد جاهلان خاموش باشی
ز عشق مرتضی در باز جان را
وداعی کن همه ملک جهان را
ز عشق مرتضی گر در خروشی
ز دستش شربت کوثر بنوشی
ز عشق مرتضی خورشید باشی
حقیقت زندهٔ جاوید باشی
ز عشق مرتضی عطار باشی
مطیع حیدر کرار باشی
نشسته عشق او با جان عطار
بگویم سر او را بر سر دار
دگر از من ز پیر راه پرسی
سخن از مظهر الله پرسی
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۵
ز مظهر گوئیم آگاه گردان
مرا واقف ز پیر راه گردان
ترا واقف کنم از سر آن راه
که تا گردی ز سر راه آگاه
رسول الله پیر راه باشد
ز سر هر دو کون آگاه باشد
محمد اندرین ره پیر راهست
ولی حیدر ترا پشت و پناهست
تو پیر راه میدان مصطفی را
ز خود آگاه میدان مرتضی را
ز تو آگاه باشد او بعالم
بتو همراه باشد او بعالم
در او بینی حقیقت نور معنی
برون آئی ز فکر و کذب و دعوی
اگر او را بیابی اندرین راه
ز سرّ کارگردی خوب آگاه
که پیر تست مظهر بس عجایب
در او بینی تو آثار غرایب
ترا پیر است مظهر گر بدانی
غنیمت دانی و او را بخوانی
برو مظهر بخوان و کامران باش
بجو مظهر پس آنگه شادمان باش
که رهبر با تو از اسرار گوید
رموز حیدر کرار گوید
مرا در عشق پیر راه اوشد
درین ره سالکان را شاه او شد
تو نور او درون جان جان بین
تو او را برتر از کون و مکان بین
تو او را پیر ره دان در طریقت
تو او را مظهر حق دان حقیقت
چه می‌گویم کنون شاه ولایت
دو عالم را ازو باشد هدایت
توی اندر میان جان هویدا
توی از راه معنی در زبانها
توی مظهر توی سرور توی جان
توی گه آشکارا گاه پنهان
توی ایمان توی غفران تو در جان
توی سرور توی شاه و تو سلطان
توی نجم و توی مهر و توی ماه
توی ز اسرار هر دو کون آگاه
توی عصمت توی رحمت تو نعمت
توی اندر حقیقت دین و ملت
توی حنان توی منان تو سبحان
توی مذهب توی ملت تو ایمان
توی اول توهم آخر تو سرور
توی ظاهر توی باطن تو مظهر
توی آدم توی شیث و توی نوح
تو ابراهیم و تو موسی و توی روح
ترا می‌خواند آدم هم به آغاز
رسید او را بهشت و نعمت و ناز
خلیل الله ترا چون خواند از جان
شد آتش بر وجود او گلستان
ترا می‌خواند هم موسی عمران
مظفر گشت بر فرعون و هامان
ترا عیسی مریم بود بنده
بنامت مرده را میکرد زنده
محمد هم بنامت شد مظفر
بعالم بر تمامی اهل کافر
سلیمان یافت از تو حشمت و جاه
بفرمانش ز ماهی بود تا ماه
بدشت ارژنه سلمان ترا خواند
در آن دم کو بدست شیر درماند
شدی حاضر رهاندی از بلایش
تو بودی در ره دین رهنمایش
توی در دل تو اندر دیده بینش
ز نور تو مدار آفرینش
گهی با یوسف مصری بچاهی
گهی در مصر عزت پادشاهی
گهی طفلی و گاهی چون جوانی
گهی پنهان شوی گاهی عیانی
گهی درویشی و گه پادشاهی
برآئی تو بهر صورت که خواهی
بظاهر گه به روم و گه به چینی
به باطن در همه روی زمینی
تو ای اندر جهان پیوسته قائم
جهان می‌نازد از ذات تو دایم
توی بیشک مراد از هر دو عالم
نمی‌دانم جز این والله اعلم
دگر پرسی کدام است زندگانی
بگو با من بیان این معانی
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۶
بگویم بهر تو ای مرد دانا
کنم با تو بیان این معما
بمعنی زندگی دنیا محال است
که این عالم همه خواب و خیال است
حقیقت زندگانی هست ایمان
تو ایمان را کمال زندگانی دان
برو ای سالک ره راه یزدان
تو همچون خضر مینوش آب حیوان
که تا یابی حیات زندگانی
بمانی تا ابد در جاودانی
حقیقت آب حیوان راه یزدان
مراد از راه یزدان تو علی دان
باو ایمان و دین تو تمام است
بمعنی هر دو عالم را امام است
به نور او بمعنی راه میجو
تو سرش از دل آگاه میجو
ز اسرارش شوی آنگاه آگاه
که برداری حجاب خویش از راه
چه ره بردی بنورش زنده مانی
وزو یابی بقای جاودانی
تو آن آب حیات اسرار میدان
همه مقصود خود آن یار میدان
بود تاریکی این آب ای یار
مثل پنهانیش از چشم اغیار
چه ره یابی بسویش در معانی
بیابی در حقیقت کامرانی
اگر او را نیابی مردهٔ تو
میان زندگان افسردهٔ تو
اگر او را بیابی زنده باشی
میان مؤمنان فرخنده باشی
چه ره یابی شوی مانند خورشید
بمانی در بقایش زنده جاوید
حجاب خویشتن از راه کن دور
که تا گردی بمعنی همچو منصور
ولی اسرار مستوری همین دان
ز جاهل این سخنها کن تو پنهان
شنیدی تو که با منصور حق گو
ز نادانی چها کردند با او
شده بود از دو عالم بر کرانه
نمی‌دانسته جز حق آن بیگانه
برآورد از وجود خویشتن گرد
سجود درگه حق را چنان کرد
سجود اهل دید از دل باشد
سجود دیگران تقلید باشد
تو سجده آنچنان کن آن دلی را
کهٔ سجده بود آخر دم علی را
بگویم با تو اسرار سجودش
که چون با حق تعالی راز بودش
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۷
شنیدستم ز دانایان اسرار
که در جنگ احد سلطان کرار
یکی تیری چه تیر نوک پیکان
به پای مرتضی گردید پنهان
میان استخوان پنهان همی بود
علی از درد آن نالان همی بود
ز بیرون کردنش بودند عاجز
ز دردش مرتضی می‌کرد پرهیز
به پیش مصطفی جراح برگفت
که شد پیکان او با استخوان جفت
بباید پای او بشکافت اکنون
که تا آید ز پایش تیر بیرون
نمی‌شاید مرا این کار کردن
چنان دردی بپای او نهادن
نبی گفتا بدست ماست درمان
بسازم بر تو این دشوار آسان
به هنگامی که حیدر در نماز است
چنان مستغرق دریای راز است
که او را از کس و از خود خبر نیست
غم پیکان و هم درد دگر نیست
بزن چاک و بکش پیکان ز پایش
که گشته غرق دریای رضایش
چو بشنید این سخن را از پیمبر
بشد جراح تا نزدیک حیدر
ستاده دید شه را در نماز او
بحق برداشته روی نیاز او
بپای شه در افتاد و ثنا گفت
هزاران شاه دین را مرحبا گفت
شکافی زد بپای شاه مردان
ز خود بیخود برون آورد پیکان
جراحت را بزد دارو و بر بست
برفت آنگاه جراح سبکدست
به نزد مصطفی آمدکه این راز
بلطف و مرحمت با من بگو باز
بگفتا او بحق چون وصل دارد
چه پروائی ز فرع و اصل دارد
چنان مستغرقست در ذات یزدان
که اورا نه خبر از جسم و از جان
نه پروای زمین و آسمانش
نه فکر این جهان و آن جهانش
چه رو آرد بدرگاه خداوند
ببرد از وجود خویشتن پیوند
اگر زیر و زبر گردد دو عالم
نگرداند سر از درگاه آن دم
همه با حق بود گفت و شنودش
برای حق بود جود و سجودش
بدین معنی خوش و خورسند باشد
مر او را با خدا پیوند باشد
چنین باید عبادت مر خدا را
چنین میر و طریق مرتضی را
کسی را کین عبادت یار باشد
دلش منزلگه دلدار باشد
چنین میکن عبادت ای برادر
ولی میدار در دل حب حیدر
اگر صد سال باشی در عبادت
نیابی تا بشاه دین ارادت
عبادت آن زمان حق را قبول است
که در دل حب اولاد رسول است
امیرالمؤمنین را گربدانی
بیابی در حقیقت کامرانی
بنورش راهبر شو در معانی
که تا اسرار یزدانی بدانی
بدو واصل شوی چون بحر و قطره
بیابی از وجود خویش بهره
بنورش زندهٔ جاوید باشی
بمعنی بهتر از خورشید باشی
دگر پرسی که علم دین کدامست
معلم در ره و آیین کدامست
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۸
حقیقت علم ودانش علم دین است
بدان تو علم ما حقل الیقین است
بظاهر علم دین باید شنیدن
معانی باید از آن راه دیدن
چه دانی علم باطن راه یابی
بهر چیزی دل آگاه یابی
ز علم ظاهری رنجور گردی
ز علم باطنی منصور گردی
ز علم ظاهری گردی پریشان
ز علم باطنی یابی تو ایمان
ز علم ظاهری جز قال نبود
زعلم باطنی جز حال نبود
بسوی علم قرآن راه میجو
ز معنایش دل آگاه میجو
ز قرآن اهل ظاهر را بود پوست
تو از قرآن طلب کن مغز ای دوست
نمی‌دانند حقیقت معنی آن
تو معنی می‌طلب از علم قرآن
حقیقت معرفت دان علم حق را
بخوان در نزد دانا این سبق را
ز دانایان طلب کن علم دینی
ز دانایان همه مقصود بینی
زمین و آسمان و جمله اشیاء
چه خشخاشی بود در پیش دانا
از این خشخاش ای نادان تو چندی
سزد گر بر سبیل خود بخندی
تو خود را ای برادر نیست میدان
که هستی را نزیبد هیچ رحمن
بهستی علی گر هست باشی
ز جام وحدت حق مست باشی
چه گشتی عارف حق علم دانی
پس آنگه این معانی خوش بخوانی
تو خود را گر شناسی علم دین است
حقیقت علم را معنی همین است
اگر صد قرن در عالم شتابی
به خود رائی تو علم دین نیابی
ترا رهبر بعلم دین رساند
ز پستیت بعلیین رساند
بسوی علم معنی ره نماید
ز علم معرفت آگه نماید
بجوهر ذات گفتم این معانی
تو می‌باید که این معنی بدانی
سخن باشد میان عارفان در
ولی خر مهره باشد در جهان پر
سخن را معنیش داند سخندان
چه خرمهره بود در پیش نادان
ز یمن همت مردان دانا
ز فیض خدمت پیران بینا
من از نور خدا آگاه گشتم
چه خاک باب باب الله گشتم
نباشد عارف و معروف جزوی
زهی دولت اگر بردی باو پی
چه دانستی بمعنی مرتضی را
شدی عارف ره و رسم هدا را
کرا قدرت بعلم مرتضی هم
که گوید سر لو کشف الغطا هم
کرا قدرت که گوید حق بدیدم
بمعنی در ره وحدت رسیدم
بغیر مظهر حق شاه مردان
که او باشد خداخوان و خدادان
خدا را هم خداوند حقیقت
برونست این بمعنی از شریعت
بگفتا مصطفی قولم شریعت
بود فعل شما امر طریقت
حقیقت بحر فیض مرتضی دان
علی من من علی دان ای مسلمان
علی جان من و من جان اویم
علی زان من و من زان اویم
نداند جز علی علم لدنی
که او برتر بود از هرچه بینی
گهی پنهان بود گه آشکارا
بدستش موم گشته سنگ خارا
طریق علم او ما را رفیق است
درین ره لطف او ما را شفیق است
سراسر این کتب اسرار شاه است
بمعنی هر دو عالم را پناهست
مکن در نزد جاهل آشکارا
ولی پنهان مکن در نزد دانا
ز دست جانشینان پیمبر
بسی آزاد دیدند آل حیدر
مرا عباسیان بسیار خواندند
که تا اسرار دین من بدانند
نمودم دین خود پنهان چو عنقا
نمودم همچو جابلقا و بلسا
اگر اسرار دین را باز گویم
بنزد عارفان این راز گویم
طریق دین حق پنهان نکوتر
میان عاشقان عرفان نکوتر
تو این اسرار چون خوانی ندانی
طریق دین یزدانی ندانی
مینداز این کتب در نزد نادان
نداند مرد نادان امر یزدان
اگر تو این کتب از دست دادی
بطعن جاهلان اندر فتادی
از این جوهر بدانی رمز اسرار
به بینی در حقیقت روی دلدار
چه دیدی سر او خاموش میباش
ز سر تا پا سراسر گوش می‌باش
ز بعد این کتب مظهر طلب دار
ازو پیدا شود اسرار آن یار
ازو معلوم گردد علم پنهان
ازو پیدا شود اسرار جانان
ازو گردی معلم در معانی
طریق علم یزدانی بدانی
ازو مقبول خاص و عام گردی
ازو پخته شوی گر خام گردی
ازو بینی مقام قرب حیدر
ازو نوشی شراب حوض کوثر
ازو یابی تو هم ایمان و هم دین
به کام تو شود هم آن و هم این
مرا مظهر بود چشم کتب‌ها
ازو ظاهر شود پنهان و پیدا
از آدم تا باین دم سر وحدت
درو بینی ز راه علم و حکمت
ازو مقصود هر دو کون حاصل
ازو گردی براه شاه مقبل
درو معنی جعفر شاه باشد
درو معنی الالله باشد
تو را در دین احمد مقتدا اوست
تو را رهبر بسوی مرتضا اوست
ترا اودر مقام حق رساند
بسوی وحدت مطلق رساند
ترا آگاه گرداند ز اسرار
ولی از جاهلان او را نگه دار
ترا ایمن کند از خیر و از شر
رسی اندر مقام قرب حیدر
ز دین خویش بر خوردار باشی
بمعنی واقف اسرار باشی
ترا یاری به از جوهر نباشد
که در هر کان بدان گوهر نباشد
چه مظهر یافتی در وی نظر کن
محبان علی را زان خبر کن
در او بینی تو جوهرهای بسیار
بود هر بیت او لؤلؤی شهوار
ولی ازجوهر دنیا حذر کن
به جوهر خانهٔ دریا سفر کن
که تا بینی که غواصان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند
در آن بحرند غواصان طلبکار
کزین دریا برآرند در شهوار
اگر غواص نبود در که آرد
همان باران رحمت بر که بارد
دلیلانند غواصان این بحر
که درمی‌آورند از بحر یک سر
محمد بود غواص شریعت
علی غواص دریای حقیقت
برآورد حیدر از دریا بسی در
که شد دامان اهل الله ازو پر
میان عارفان عشق در کار
زهی سودای روح افزای عطار
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
بسم الله الرحمن الرحیم
پناه من بحیّی کو نمیرد
بآهی عذر صد عصیان پذیرد
قدیم لم یزل معبود بیچون
پدید آرندهٔ این هفت گردون
برافرازندهٔ چرخ مدور
برافروزندهٔ خورشید انور
قدیم و قادر و گویا و بینا
سمیع و عالم و بی مثل و همتا
کریم و راحم و غفار و ستار
کبیر و حاکم و قهار و جبار
منزه ز احتیاج جفت و فرزند
مبرا از شریک و شبه و مانند
نه برجا و نه خالی گشته از جا
ازو قایم وجود جمله اشیا
هموشد کردگار عرش و کرسی
هم او دان خالق جنی و انسی
خرد را دانش آموزی هم او داد
تمامت خلق را روزی هم او داد
ز مخلوقاتش از مه تا بماهی
دهد بر پاکی دانش گواهی
اگر فاجر اگر از اهل برّند
همه بر وحدت ذاتش مقرّند
چو خواهی سرّ توحید عیانی
جز او کس را مبین ار میتوانی
بجز او نیست چیز دیگر ای دوست
ازو میدان اگر مغزست اگر پوست
بجز او ظاهر و باطن دگر کیست
چه باشد دل دماغت کو جگر چیست
اگر صورت اگر معنی است ای یار
از او باشد وجود هر دو در کار
چو وصفی بشنوی ز اوصاف ذاتش
دران یک وصف جامع دان صفاتش
چو ذاتش را حقیقت کس نداند
یقین وصفش بوصف کس نماند
زهر ذره اگر تو باز خواهی
ز بیچونی او یابی گواهی
چو لطفش عاصیان را پاس دارد
همه عصیانشان طاعت گذارد
چو عفوش بر مطیعان خورده گیرد
همه کردارشان ناکرده گیرد
بستاری چو پوشاند گنه را
نماید نیک هر حال تبه را
چو عفوش دست گیرد مجرمان را
بپای مزد می‌بخشد جنان را
سحاب لطف از یک قطره بارد
دو عالم را پر از رحمت بدارد
چو قهرش ذرهٔ پیدا کند دود
شود صد ملک ازو زیر و زبر زود
نسیم لطفش ار بر دوزخ آید
درو صد چشمه حیوان گشاید
سموم قهرش ار بر جنت آید
سرای درد و رنج و محنت آید
بهشت از فیض جودش رشحهٔ دان
جحیم از تف قهرش شعلهٔ خوان
بکرد از لطف و قهر خود معیّن
دو فرقت اندرین عالم مبین
تمامت را بقدرت کرد پیدا
ز پشت آدم و از بطن حوا
گروهی را بلطف خود نوازد
بقهر خویش قومی را گدازد
نه آنها جسته در فطرت پناهی
نه اینها در ازل کرده گناهی
ز جمله بر کشیده اولیا را
وز ایشان بر گزیده انبیا را
قلوب انبیا را جمله یکسر
بنور لطف خود کرده منور
بدان نورند یکسر گشته بینا
شده پنهان بر ایشان آشکارا
بدو بینند هر حرفی که خوانند
ازو دانند هر علمی که دانند
ازو یابند هر چیزی که جویند
بدو گویند هر لطفی که گویند
بدو گشته غنی از خود فقیرند
بدو زنده شوند از خود بمیرند
چشاند هر یکی را از محبت
شراب قربت از کاس مودت
نهد بر فرق هر یک تاج خلت
از آن تاجند گشته شاه ملت
کند گویا زبانهاشان بحکمت
شود آسوده جانهاشان بحکمت
هر آن نعمت که با ایشان عطا کرد
همه ازبهر جاه مصطفی کرد
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در نعت حضرت سید المرسلین(ص)
درود از حضرتش بر جان آن کس
که نامد در جهان مانند او کس
ملایک تا بشر جمله طفیلش
نبوده با کسی پیوند و میلش
مهین و برترین آفرینش
سر و چشم خرد را تاج و بینش
خرد دانا بنور روی او شد
معطر از نسیم کوی او شد
زمین و آسمان و عرش و کرسی
بهشت ودوزخ و جنی انسی
ز بهر اوست بشنو از دل پاک
بدین روشن دلیلی هست لولاک
مرفه انبیا در زیر جاهش
مشرف اولیا از خاک راهش
بجودش انبیا گشتند محتاج
ز گفتش اولیا بر سر نهند تاج
فتوح انبیا و اولیا زوست
چگویم گر بدانی جمله خود اوست
درین عالم هر آنکو برتری یافت
ز خاک درگه او سروری یافت
ازان از آفرینش برتر آمد
که بر جمع دل او سرور آمد
شنیدی در شب اسری کجا شد
همه تابع بدند او مقتدا شد
گهی کرد او بیک انگشت چون سیم
بشمشیر اشارت مه بدو نیم
دلیل معجزش گه سوسماری
گهی بد عنکبوتش پرده داری
بمعنی بد مقدم بر همه کس
اگرچه صورت او آمد از پس
هنوز آدم میان آب و گل بود
در آن حضرت بجان حاضر بدل بود
بصورت آدم او را گر پدر بود
بمعنی او پدر آدم پسر بود
عملها را بحضرت رابطه اوست
اگر مقبول گردد واسطه اوست
برای حمد حق او در خور آمد
تمامت رهروان را بر سر آمد
محمد نام او دان در شریعت
که تا نامش بدانی در حقیقت
خدا را در الوهیت احد خوان
نبی را در عبودیت یکی دان
چو حق اندر خدائی فرد وداناست
نبی در بندگی بیمثل و همتاست
تو تقریر معانی کن درین کار
بجان و دل معانی گوش میدار
معانی را مهم وقت خود دان
که معنی از تو می‌جویند مردان
ازان حالت بخود چون بازگشتم
بمعنی با خرد همراز گشتم
بجان گفتم شدم منقاد رایش
سرم بادا فدای خاک پایش
منم ذره وجود او چو خورشید
دل و جانم از آن حضرت پر امید
وجود ذره‌ام گر شد هویدا
هم ازخورشید ذاتش گشت پیدا
چو یکسر عالم معنی گرفتم
بدورانی برو ناید شگفتم
وگرنه هیچکس را درپذیرد
وجود ذرهٔ عالم بگیرد
سخن زانجاست ای مرد یگانه
بهانه دان مرا اندر میانه
بجان و دل شنو از من تو مطلق
نگوید کس سخن زین بهتر الحق
سخن بی طرز او ناساز آید
اگر گوئی بکاری باز ناید
اگر بر طرز او گوئی سخن را
دو صد طعنه زند درّ عدن را
اجازه چونکه شد از حضرت پاک
همی گویم سخن گستاخ و چالاک
چو زانحضرت اجازت شد چه باکم
نکو آید سخن از طبع پاکم
چو از غیبست پس بی عیب باشد
کسی داند که مرد غیب باشد
چنان گویم که هر عارف که خواند
نثار جان و دل بر وی فشاند
چو عالی قیمت آمد مرد معنی
نچیند هرگز الا درد معنی
سخن گوراست اندر معنی خویش
که جویای معانی گشت درویش
سخن را چون معانی راست باشد
ز گوینده چرا واخواست باشد
بلی اهل سخن باید که خواند
که تا مقصود گوینده بداند
کسی کاهل سخن نبود بخندد
ز تو هر کس سخن را کی پسندد
چو او نااهل باشد وقت او خوش
ز انکارش نباید شد مشوش
اگر با هندوئی گوئی بتازی
بخندد بر تو و گیرد ببازی
نباید شد بانکار وی از جای
که او سرباز می‌نشناسد از پای
کسی کو زین سخن بیگانه باشد
بر او سر بسر افسانه باشد
مرنج از وی که هست او مرد عادت
نیاید مستعد این سعادت
سعادت در ازل مقسوم کردند
مگر او را ازو محروم کردند
شقاوت بر شقی شیرین چنانست
که گوید صد رهش خوشتر زبانست
عبارت جوی خواند خندد این شعر
یقین دانم که او نپسندد این شعر
بود اهل تکلف را عبارت
که باشد دائماً اندر عمارت
خراب آباد شد طبع وی از پیش
عبارت ناید از وی هیچ مندیش
ز درویشان عبارت کس نجوید
خرابی را عمارت کس نجوید
عبارت در سخن وانگاه درویش
مگر آنکس که باشد رهزن خویش
مقفی گر نباشد بیتکی چند
چو عذرش گفته شد آنرا تو مپسند
نباشم جاهل وزن و قوافی
درین شیوه مرا طبعی است کافی
ولی چون اختیارم یار نبود
مرا با لفظ و صورت کار نبود
معانی بین که چون درّ ثمین است
محقق را همه مقصود اینست
من از انکار اغیاران سرمست
بخواهم رفتن ای جان و دل از دست
اگر منکر و گر باشد مریدم
ز قول و فعل هر دو مستفیدم
ز ظن حاسد و از طعن جاهل
نشد ایمن یقین دان هیچ عاقل
وصیت کردم ای یار یگانه
که از نااهل پوشی این ترانه
تو جوهر رابنزد جوهری بر
که باشد او بجان جویای جوهر
اگر اهلت بدست افتد همی خوان
که باشد نزد او شیرین تر از جان
وگر نااهل باشد پوش از او راز
مده گنجشک راتو طعمهٔ باز
بدان از جان و دل ای طالب راه
که تا گردی ز سرّ کار آگاه
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
آغاز سخن
تمامت طول و عرض آفرینش
ز بهر تست اگر داری تو بینش
بهشت و دوزخ و رضوان و مالک
فروع واصلش از منها و ذلک
برای تست جمله آفریده
ترا از بهر حضرت برگزیده
اگرچه بس شریفت آفریدند
پی شغل بزرگت پروریدند
ببازی در میاور کار خود را
شناسا شو تو از خود نیک و بد را
بجان ودل شنو ا زمن سخن را
بجو از اصل اصل خویشتن را
نگر تادر چه شغل و در چه کاری
مکن با جان خود زنهار خواری
ببین تا خود چه چیزی وز کجائی
بجو از خویش اصل آشنائی
بچشم باطن خود خویش را بین
به ریش وسبلتی ای مرد مسکین
نه چشمی نه سری نه دست ونه پا
بمعنی زین همه هستی مبرا
بصورت آنی از چه غیر اینی
تو معنی بین اگر مرد یقینی
توئی تو گر تو خود را بازیابی
مقام فخر و عز و ناز یابی
نه چشم و صورتی ای مرد ره رو
تو صورت بین مشو زنهار بشنو
توئی اعجوبهٔ صنع الهی
توئی مقصود صنع پادشاهی
توئی و تونهٔ جانا تو بشنو
نداند این سخن جز مرد رهرو
طلسم بند وزندانست صورت
از آن زندان برون شو بی ضرورت
تو جسم و صورت خود را قفس دان
چو بشکستی شدی فی الحال پران
اگر هستی کبوتر ور خودی باز
قفس بشکن بجای خویش شو باز
چو این آلات را از بهر صورت
بتو دادند ترا شد این ضرورت
که تا تخم سعادت را نشانی
که چون آنجا رسی بی پر نمانی
نباید در شقاوت خرج کردن
از آن دوزخ نباید درج کردن
کمال خویش اینجا کسب کن هان
تو خود را از طلسم جسم برهان
مزین کن بحکمت جان خود را
که تا عارف شوی هر نیک و بد را
وجود خود بحکمت کن تو گلشن
که تا احوال گردد بر تو روشن
بچشم باطن خود گوش میدار
که تا کج بین نگردی آخر کار
حقیقت راه خود را باز بینی
مبادا باطل از حق برگزینی
تو راه شرع را ره دان حقیقت
که تا باشی تو از اهل طریقت
خلاف شرع جمله باطل آمد
وزان بی‌حاصلیها حاصل آمد
اگر خواهی که یابی نزد حق بار
سرکوی شریعت را نگهدار
سر موئی مگر دان از شریعت
که تا یابی تو ذوقی از حقیقت
ز خواب و خوردو خفت و گفت زنهار
بتدریج اندک اندک کم کن ای یار
که تا صافی شوی خود را بدانی
کزان دانش فزائی زندگانی
بچشم خود جمال خویش بنگر
که هستی تو در این ویرانه درخور
غریبی اندرین ویرانه گلخن
فراموشت شد آن آباد گلشن
بخود بازآی و عزم آن سفر کن
بمحسوسات بر یکسر گذر کن
وطنگاه نخستین تو آنست
که ازچشم سرت دایم نهانست
اگر تو دوست داری آن وطنگاه
شوی از خاصگان حضرت شاه
چو تو با معدن اصلی روی زود
خدا گردد در این حال از تو خوشنود
مشو زنهار گرد آلود این خاک
که تا راهت بود بالای افلاک
ز لذات بهیمی روی برتاب
که تا خوشرو شوی چون تیر پرتاب
ملک را خدمت دیوان مفرمای
ملک را کار در دیوان مفرمای
که تا مستوجب هر بدنگردی
سزای جای دیو و دد نگردی
رفیقان بد و نیکند با تو
همه چون دانه و ریگند با تو
چو کبر و بخل و حرص و شهوت و آز
همان مکر و حسد پس کبر و پس ناز
ز نیکان چون تواضع پس قناعت
پس آنگاهی سخا و جود و طاعت
چو علم و حکمت و پرهیزکاری
پس آنگه پیشه کن در بردباری
مبدل کن تو آنها را باینها
که تا سودت شود جمله زیانها
چو شد تبدیل اخلافت میسر
شوی صافی و روحانی و انور
بفکرت چشم معنی را کنی باز
شود معلومت آنگه سر هر راز
هر آن چیزی که در کون و مکانست
نشان هر یک اندر تو عیانست
درونت جوهری بر جمله افزون
بود اصلش ورای هفت گردون
تو تادانای آن جوهر نگردی
ز توظاهر نگردد هیچ مردی
شناسش چون یکی را حاصل آمد
حقیقت دان که آنکس واصل آمد
بود مقصود ره دانستن اوی
چو دانستی بری از این مکان روی
همه سختی اعمال و عبادت
شدن مرتاض و کردن ترک عادت
منازل قطع کردن ره بریدن
شب وروز اندر آن وادی دویدن
مراد آنست کان جوهر بدانی
خوری زان دانش آب زندگانی
چو علمت با خبر انباز گردد
عمل با هر دو آن دمساز گردد
مدد بخشد خدایت از هدایت
شوی صاحب قدم اندر هدایت
ز هستیهای خود درویش گردی
شناسای وجود خویش گردی
چو زان دانش کنی حاصل ضیا را
بقدر خویش بشناسی خدا را
اگرچه هست آن جوهر گزیده
حقیقت دان که هست آن آفریده
زبان عاجز شود از شرح ذاتش
ولی بعضی توان گفت از صفاتش
ورا بخشید معبود یگانه
ز لطف خود صفات بیگانه
بود یک رویش اندر حضرت پاک
شود زان روی دیگر او طربناک
ز روی دیگر او کار تو سازد
بنور خویش جسمت را نوازد
نه خارج از بدن باشد نه داخل
نداند این سخن جز مرد کامل
شناسائی گهر کار عزیز است
نداند هر کسی کان خود چه چیز است
بتازی آن گهر را روح خوانند
ازو مردم به جز نامی ندانند
ورای روح سرّی هست دائم
که روح از سرّ آن نور است قائم
نظام سرّ و روح از سرّ سر دان
کزان نورند دائم هر دو گردان
تو سرّ سر بخوانش یا خفی دان
ز هر کس این حکایت مختفی دان
تمامت انبیا زنده بدانند
که آن سر خفی را می‌بدانند
مزین اولیا زان نور باشند
از آن پیوسته زان مسرور باشند
نداده هیچکس را دیگر آن نور
تمامت گشته‌اند زان نور مهجور
بنور قلب و عقل و روح عامی
شود پیدا چو دارد نیکنامی
بدان هر کس که شد زنده نمیرد
فنا دیگر گریبانش نگیرد
سخن چون منغلق خواهید ای یار
نباید گفت منکر گردد اغیار
بلی سرّ خفی را جز که ابرار
نداند دیگری از جمع احرار
نیابد هیچکس زان جمله بنیاد
سرای آن گهر جز آدمی زاد
سزای روح قدسی آدم آمد
که فخر ملّک و تاج عالم آمد
بصورت قبلهٔ روحانیان شد
بمعنی پیشوای انس و جان شد
مزیّن چون بدان گوهر شد آدم
امانت داشتن گشتش مسلم
بدان گوهر کشیدن شاید آن یار
که بود آدم بدان جوهر سزاوار
چون دارد نسبتی با حضرت پاک
بدان نسبت کشید آن یار چالاک
چوآدم گشت از آن جوهر مُزّین
امانت داشتن را شد مبیّن
یقین گشتش که در باب فتّوت
امانت داشتن هست از مروت
چو آدم شد بدان خلعت مکّرم
از آن گنج مروّت گشت خرّم
بجان میداشت آدم پاس آن گنج
که تا از دشمنش ناید بدو رنج
امین آن امانت آدم آمد
که ثابت در دیانت آدم آمد
امانت داشتن کاری عظیمست
دل سنگین کوه از وی دو نیم است
زمین و آسمان را نیست یارا
پذیرفتن نهان و آشکارا
بجان و دل کند آدم قبولش
گهی خواند ظلوم و گه جهولش
گهی عاصی و گه عادیش خوانند
بصورت دورش از جنت برانند
چو بیند کو شکسته شد ز عصیان
بخواهد عذر او کش عذر نسیان
عتابی ظاهرا بر وی براند
براه باطنش با خویش خواند
خراب آباد گردد او بصورت
باشگ چشم شوید آن کدورت
شود گنج امانت را سزاوار
که تا پوشیده میدارد ز اغیار
خرابی جای گنج پادشاه است
چه دانی تا خرابی خود چه جاه است
عتاب دوستان خورشید جانست
بسا صلحی که اندر وی نهانست
بنای دوستی خود بر عتابست
عتاب اندر محبت فتح بابست
محبت چون که بر آدم اثر کرد
بکلی خویش را از خود بدر کرد
قبول منصب علم اسامی
همان حور و قصور شاد کامی
خوشیهای بهشت هشتگانه
همان عیش و حیات جاودانه
نعیم هشت خلد از کارسازی
بیک گندم بداد از پاکبازی
تمامت طوق و تاج و تخت جنت
نهاد اندر ره عشق و محبت
یقین بودش که با آن برگ و آن ساز
نشاید عشقبازی کردن آغاز
فداکردی همه اندر ره عشق
که تا بارش بود بر درگه عشق
مجرد شد از آن جمله علایق
برو مکشوف شد جمله حقایق
نظر افتادش اندر گوهر فقر
گمان برد او که باشد رهبر فقر
زبان حال خواجه گفتش ای باب
بدست من شود مفتوح این باب
بمعنی زان سبق بردم ز اخوان
که من برداشتم این گوهر از کان
چوخاص ماست این گوهر توئی باب
بیاری زن قدم این نکته دریاب
تمامت انبیا جویای آنند
در این ره جمله از ما باز مانند
چو آمد اختصاص ماش مانع
ببویش هر یکی گشتند قانع
دل خود را برون آور از آن بند
ببوی فقر قانع باش و خرسند
نیارد کرد کس آن را تمنا
که اقطابند و خاص حضرت ما
بود در امتم هر جا غریبی
ازین گوهر بود او را نصیبی
بهین امتان از بهر اینند
که اندر حفظ این گوهر امینند
بسمع دل چو بشنید این ندا را
گزید از بهر خود راه مدارا
بدانست آدم از راه نبوت
که خاص او نیامد این فتوت
طریق عشقبازی کرد آغاز
گهی با راز می‌بد گاه با ناز
امانت را بجان میداشت پاسی
ز حوطی قرب می‌نوشید کاسی
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در توحید فرماید
امانت کلمهٔ توحید میدان
که از وی زنده می‌ماند ترا جان
حیات انس و جن دایم بجانست
وجود جمله‌شان قایم بجانست
حیات جان بود از نور کلمه
مبادا هیچکس مهجور کلمه
کتاب چارگانه با صحایف
همان تفسیر و تحقیق و لطایف
همان اخبار و آن آثار مشهور
که هست اندر کتب آن جمله مسطور
تمامت شرح توحید است جانا
که تا بینا شود زان مرد دانا
بقای اهل کفرو اهل ایمان
ز نور کلمه توحید میدان
بدنیا در بدان نورند قایم
به عقبی در بقا یابند دایم
بنفیش اهل کفر اندر جحیمند
باثباتش محبان در نعیمند
شراب نفی خوردند اهل خذلان
باثباتند دایم اهل ایمان
بود هم مرهم ریش اندران گنج
بودهم نوش و هم نیش اندران گنج
درو هم دارو و درد است مدفون
درو هم لطف و هم قهر است مخزون
بود مدفونش اندر نفی و اثبات
شقاوتهای جمله با سعادات
امین می‌باش در حفظ امانت
مکن یک لحظه اند روی خیانت
که تا از جملهٔ احرار باشی
ابد دل زمرهٔ ابرار باشی
تو حق صحبت گنج امانت
توانی از خود ای صاحب دیانت
بخوان آن را ز قرآن وز اخبار
براه شرع در میباش هشیار
سر مویی مشو دور از شریعت
که تا حقش گذاری در حقیقت
چو صاحب شرع ز تو خوشنود گردد
زیانهای تو یکسر سود گردد
بچشم اندر ز تو جویند امانت
درو گر کرده باشی یک خیانت
بقدر آن خیانت دور گردی
ز اصل دوستی مهجور گردی
نشاید خواندت آنگه ز انسان
شوی ز انعام از قرآن توبرخوان
بجان رنجور و از حضرت شوی دور
مقامت نار باشد خالی از نور
هر آنکس کو نگهدارد امانت
بجای آوردن حق در دیانت
توان خواندن مر او را آدمیزاد
بود آدم از آن فرزند دلشاد
نسب ز آدم بود او را بمعنی
بصورت می‌کند خود جمله دعوی
چو شد آدم صفت باشد ز اخبار
بود از جمله احرار و ابرار
پسر باشد یقین اندر حقیقت
بود نسبت همین اندر طریقت
همیشه نسبت معنی نگهدار
بمحشر تا نباشی تو گنهکار
نسب گر منقطع گردد ز معنی
بصورت او نماند جز که دعوی
ز دعوی کار مردم برنیاید
که کار هر یک از معنی گشاید
شناس جوهر و حفظ امانت
بجا آوردن حق دیانت
قبائی بود بر بالای احمد
که شد پوشیده سر تا پای احمد
امانت را بحق دارنده او بود
چوشد آزاد از خود بنده اوبود
کمال آن شناس و حفظ آن کار
نبد جز در خور سالار مختار
ز هر یک او نصیب بیکران یافت
شد از اهل سعادت هر که آن یافت
چو بخشیدت نصیبی زان سعادت
پی دل گیر در کوی ارادت
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح دل فرماید
بجدّ و سعی خود آن را طلب کن
اگر یابی دل آنگاهی طرب کن
همی جو دل اگر دل باز یابی
که خود را محرم هر راز یابی
چو روی دل ببینی شادگردی
بیکره از خودی آزاد گردی
برآید جملهٔ کار تو از دل
مراد تو شود زو جمله حاصل
تو جان از دل به جز نامی ندانی
که در قالب همیشه قلب خوانی
مدان جانا تو دل آن گوشت پاره
که کافر را بود چون سنگ خاره
بود هر خوک و سگ را آنچنان دل
از آن دل هیچ نتوان کرد حاصل
بود دل نور الطاف الهی
نماید از سپیدی تا سیاهی
بود منزلگهش آن گوشت بی‌شک
نگیرد نور او از پوست تا رگ
همان نور لطیف روشن پاک
بدین منزل فرود آمد بدین خاک
جمالش چونکه بنماید ز بالا
درین منزل شود نورش هویدا
بود چون قالبی آن قلب روحش
بود زان روح هر دم صد فتوحش
منور گردد اعضاها از آن نور
وجود تو شود زان نور مسرور
نماید نورش اول پاره پاره
پس آنگه جمع گردد چون ستاره
پس آنگه همچو مهتابی نماید
درو هر لحظه نوری می‌فزاید
به بینی آنگهی چون آفتابش
شود روشن وجود از نور تابش
بگیرد نور او نزدیک و هم دور
شود کار تو زان نور علی نور
فرو گیرد تمامی سینهٔ تو
شود شادی غم دیرینهٔ تو
بود آئینه وجه الهی
درو بینی هر آن چیزی که خواهی
نزول لطف حق را منزل اوست
اگر تو طالبی دل را دل اوست
چو وسعت یابد از نور الهی
بود منظور لطف پادشاهی
گهی ارضی بود گاهی سمائی
گهی صدقی بود گاهی صفایی
از آن خوانند قلب او راکه هر دم
بگردد صد ره اندر گرد عالم
ز وجهی قلب انوار آمد آن نور
بدین اسم او شد اندر جمع مشهور
هم او شد ملک خاص حضرت شاه
نباشد دیو را هرگز در او راه
بود آئینه کل ممالک
نماید اندرو رضوان و مالک
ز روح او روح می‌یابد پیاپی
پس آنگه عقل راحت یابد از وی
هر آنکس را که بخشیدند آن دل
مراد او شود یکسر بحاصل
اگر داری خبر از دل تو مردی
وگرنه از معانی جمله فردی
وجودی راکه ازخود آگهی نیست
سزای حضرت شاهنشهی نیست
بدل یابی خبر از سرّ هر کار
بدل گردی قرین جمله احرار
تو صاحب دل شو ای مرد معانی
که تا اسرار هر کاری بدانی
بگوش دل شنیدن جمله اسرار
بچشم عقل دیدن سر هر کار
اگر آن چشم و آن گوشت نباشد
بجز شیطان در آغوشت نباشد
اگر از اهل دل آگه نباشی
یقین میدان که جز گمره نباشی
تو غافل دان هر آنکس را که پیوست
بود از حب مال و جاه سرمست
بجمع مال دنیا هر که کو شد
چینن کس چشم عقل خویش پوشد
تو عاقل آن کسی را دان که عقبی
گزیند بر نعیم و ملک دنیا
بدنیا دار اگر معلول باشد
بکار آخرت مشغول باشد
تو آنکس را که او آساید از کبر
همیشه خویش را بزداید از کبر
بجان و دل شود جویای دنیا
زبانش دائماً گویای دنیا
چنین کس را نشاید خواند عاقل
بود دیوانه و مجنون و غافل
ازان عالی تر آمد جوهر عقل
که باشد هر سری اندر خور عقل
نخستین گوهر پاک گزیده
که هست ایزد تعالی آفریده
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
دربیان و شرح عقل فرماید
خرد شد کاشف سرّ الهی
بنور او شود روشن سیاهی
خرد شد پیشوای اهل ایمان
هم او شد رهنمای جمله نیکان
خرد شد قهرمان خانهٔ تن
اگرچه هست او بیگانهٔ تن
ازو گر نور نبود در دماغت
ز نادانی خلل گیرد چراغت
ندانی خالق خود را نه خود را
شناسا می‌نگردی نیک و بد را
دلیل و رهبر آمد مرد ره را
بنور او توانی دیده ره را
نگردد هیچ چیزش مانع نور
بود روشن برو نزدیک و هم دور
گهی شعله زند بالای افلاک
گهی گردد بگرد تودهٔ خاک
نهایتها بنور خود ببیند
سعادتهای هر یک برگزیند
بپای خود بپوید گرد عالم
گشاید مشکلاتش را بیک دم
کند معلوم اسرار معانی
شود روشن برو راز نهانی
بود محکوم احکام شریعت
شود منعم بانعام شریعت
بنور علم عقل آگاه باشی
اگر نه تا ابد گمراه باشی
تو با روحانیان همره بعقلی
مرایشان را تو اندر خور بعقلی
بدان جوهر هرانکو نیست قایم
بود اندر صف جمع بهایم
تو محکوم شریعت بهر آنی
که داری در دماغ از در کانی
جدا گر مانی از وی روزگاری
شریعت را نباشد با تو کاری
زهی گوهر که او محکوم شرع است
اساس بندگی زان اصل و فرع است
سزای معرفت از بهر آنی
که آن جوهر تو داری در نهانی
همان جوهر اگر یادت نبودی
بدرگاه خدا یادت نبودی
عجب نوریست نور عقل و ای جان
شود پیدا ز نورش جمله پنهان
همه چیزی بنور خود بداند
مگر در راه عشق او خیره ماند
خوشا مرغی که اصل کیمیا شد
بصورت درد و در معنی دوا شد
نشاید زندگی بی عشق کردن
نه هرگز بندگی بی عشق کردن
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح عشق فرماید
عجب مرغیست مرغ عشق جانا
زبان او نداند هیچ دانا
همیشه او هوای جان نوردد
بجز اندر فضای دل نگردد
بهر جان و دلی گرکوشه گیرد
دو اسبه عقل از آنجا گوشه گیرد
کند عقل تو هر دم صد عمارت
بیک لحظه کند او جمله غارت
نجوید ز تو هرگز آب و گل را
ولی قوت از تو خواهد جان ودل را
فرو هرگز نیاید از عمارت
نگنجد شرح وصفش در عبارت
نگردد هرگز او گرد علایق
بجز نامی ندانند زو خلایق
بود او طالب مرد مجرد
پسندش نیست جز فرد مجرد
به نسبت بود از جائی که بوید
چو نسبت نیست ترک او بگوید
نصیب خویش را از خویش جوید
همیشه راز خود با خود بگوید
بگوش او توان رازش شنیدن
بدوش او توان بارش کشیدن
گهی درمان و گاهی درد باشد
گهی چون خار و گاهی درد باشد
گهی شادی و گاهی غم بود عشق
گهی ریش و گهی مرهم بود عشق
بخود هم دانه و دامست و هم صید
بخود صیاد و هم مساح و هم قید
ندیده هر کس او را نه شنیده
تمامت صورت او کس ندیده
ببویش جمله خود مدهوش گشتند
همه بی طاقت و بیهوش گشتند
بشر گردد ملک از بهر آن بوی
بعشق عشق باشد در تک و پوی
همه با طالب خود می‌ستیزد
بتیغ شوق خون او بریزد
بود مفتون راه عشق زنده
حقیقت شاید او را خواند بنده
چو باز در عشق در پرواز آید
همه صیدی به پیشش باز آید
بجز خونین دلی و جان درویش
نه بیند هیچ صیدی لایق خویش
تو تا اوصاف نفس خود ندانی
بماند بر تو پوشیده معانی
در این ره رهزنت نفس است ای جان
قوی تر دشمنت نفس است ای جان
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح نفس فرماید
نباید بود ازو غافل زمانی
اگر غافل شوی یابی زیانی
بصورت گرچه او بیگانهٔ تست
بمعنی در میان خانهٔ تست
چو خصم اندر میان خانه باشد
ازو غافل مگر دیوانه باشد
هزاران مکر و تلبیس آورد پیش
که گرداند ترا از صورت خویش
مخالف باش و با او جنگ میکن
بجنگش هر نفس آهنگ میکن
مگر با تو براه تو درآید
مسلمان گردد و کارت برآید
اگر از خواب غفلت گردد آگاه
بسا یاری کزو یابی درین راه
اگر از طبع تو میلش بگردد
بسا منزل که با تو در نوردد
بضرب چوب تقوایش ادب کن
پس آنگاهی ازو یاری طلب کن
بسا زحمت کز اول رو نماید
بآخر چون درآید خوش برآید
ولی تا گردد او مرتاض در راه
بسی زحمت نماید گاه و بیگاه
نشاید از خود او رادور کردن
صفتهای ورا نتوان شمردن
ولیکن اصل آن اوصاف بسیار
بصر باشد برادر گوش میدار
چو باشد دشمنت اماره باشد
ز دستش هر کسی بیچاره باشد
خلاف او همی کن در همه کار
ولیکن بر طریق شرع زنهار
تو تقوی با شریعت یار میکن
برین تقوی تو با او کار میکن
مخالف چون شدی میلش بگردد
بساط دشمنی اندر نوردد
بگیرد بر تو هر دم صد غرامت
کند گاهیت جنگ و گه ملالت
بود لوامه نامش اندرین وقت
بری خواهد شدن از کبر و از مقت
لجام تقویش در کش توای دوست
که در اصل اوست تند و سرکش ای دوست
بدست دل عنانش سخت میدار
مبادا روی برگرداند از کار
درین منزل بماند مدت دیر
بکلی گردد او از طبع خود سیر
ز تقوی و شریعت کار گیرد
وزین هر دو بتن او بار گیرد
مسلمان گردد او بر دست جانت
رساند او بکام دوستانت
پس آنگه مطمئن و رام گردد
بکام قلب تو خوشکام گردد
تو او را مطمئن میخوان درین حال
که گر دیدست بر وی یکسر احوال
بود هم یار و هم پشتت درین راه
شوی از خاصگان حضرت شاه
مقامات آورد در زیر معراج
نهد پای اضافت بر سر تاج
ندای خاص حضرت را بشاید
چو بشنید این ندا یک دم نپاید
بسی قول خلافست اندرین باب
سخن را من نگهدارم ز اطناب
چو مختار خداوند من این است
بدین گفته هزاران آفرین است
من آن گویم که او را اختیار است
ترا با قول دیگر کس چکار است
سخن شد مبتلا از اول کار
مبادا تا که خورده گیرد اغیار
نباشد کار درویشان بترتیب
کند هر گونهٔ در گفت ترکیب
ازین شیوه دمی اندر گذشتم
ورق را زین نمط اندر نوشتم
دهم از نوع دیگر ساز این کار
بگوش دل تو بشنو راز این کار
سخن بر نوع دیگر ساز کردم
ز من بشنو که چون آغاز کردم
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
نباید بود ازو غافل زمانی
بدان ای دل اگر هستی تو عاقل
که یک دم می‌نشاید بود غافل
بروز و شب عبادت کرد باید
دل و جانت قرین درد باید
از آن بخشیدت ای جان زندگی را
که تا بندی کمرمر بندگی را
براه بندگی چون اندر آیی
بقدر وسع خود جهدی نمایی
کلید معرفت آمد عبادت
بشرط آنکه گوئی ترک عادت
عبادت را اساس راه دین دان
عبادت بود مقصودش یقین دان
چو مرد از اصل فطرت مستعد است
همه کار وی اندر دین مجد است
چوگشتی مستعد این سعادت
مکن تقصیر در عین عبادت
عبادت چون کنی از علم باید
که تا کاری ترا ز آنجا گشاید
اگر بی علم باشد کار و بارت
یقین بر هیچ پاید روزگارت
حقیقت دان اگر هستی تو غافل
ولی هرگز نگردد مرد جاهل
نه او کامل بود اندر عبادت
پرستشها کند لیکن به عادت
چو رو آری برین ره علم آموز
که بی علمت شود تیره شب و روز
بکارت هرچه آمد ظاهر شرع
بیاموز از فقیهی اصل تا شرع
وضو وغسل و ارکان طهارت
تمامت فهم کن اندر عبادت
همان حکم نماز و روزهٔ خویش
بخوان و فهم کن آنگه بیندیش
همان حکم زکوة و حج یکسر
اگر مالت بود بر خوان ز دفتر
همان حکم حلال و هر حرامی
همی خوان تا که یابی نیکنامی
ز شخص عالم این یکسر بیاموز
که تا روزت شود پیوسته فیروز
ز غیر حق تبری کن تو جانا
که تا بینا شوی در راه و دانا
که پیش سالکان توبه همین است
چنین توبه اساس راه دین است
بدان ارکان نیت پنج چیز است
وزان هر پنج دین تو عزیز است
سه باشد عام و دو خاص ای برادر
بترک هر یکی سوزی بر آذر
شهادت با نماز و روزه عام است
که کار خلق از آنها با نظام است
زکوة و حج خاص مالدار است
چو بگذاری از آن بهتر چه کار است
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان و شرف علم فرماید
شرف از علم حاصل کن تو جانا
عزیز آمد همیشه مرد دانا
نباشد هیچ عزت به ز دانش
نباید بُد دمی غافل ز دانش
همیشه مرد گردد حاصل از علم
مبادا هیچکس بی‌حاصل از علم
شرف شد مرد را حاصل ز دانش
نباید بد دمی غافل ز دانش
شرف خواهی تو علم آموز دایم
درین اندیشه خود را سوز دایم
که تا جانت شود روشن ز دانش
وجود تو شود گلشن ز دانش
بعلمست آدمی انسان مطلق
چو علمش نیست شد حیوان مطلق
ولی علم تو باید با عمل یار
که تا شاخ امیدت آورد بار
چو علمت با علم انباز گردد
همه کار تو برگ و ساز گردد
چو علمت بی عمل باشد سفیهی
چو باعلمت عمل باشد فقیهی
ترا چون در عمل تقصیر باشد
ز نفست دیو را توقیر باشد
عمل با علم چون شد یار و هم پشت
نماند دیو را جز باد در مشت
چو علمت هست جانا در عمل کوش
که تا پندت بود چون حلقه در گوش
چو علمت همت پیش آور تو کردار
که تا هر کس ترا بیند کند کار
چوعالم بیعمل شد گاه وبیگاه
شود هر کس ز او گستاخ و گمراه
چو علم آموختی رو در عمل آر
که تا یابی بنزد حضرتش بار
چو علمت با عمل همکار نبود
بنزد راسخونت بار نبود
هدایت را بعلم اندر عمل دان
ازو یابی تو نزدیکی بیزدان
چو با علمت عمل هم یار نبود
هدایت را بنزدت کار نبود
مقصر در عمل مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
بعلم اندر تو توفیر عمل کن
در آن توفیر تقصیر عمل کن
چوعلمت باعمل همراز گردد
عمل با علم تو انباز گردد
تو با علم و عمل باش ای برادر
که تاکار تو گردد جمله در خور
بسا گنجا که یابی در معانی
پر از در خوشاب و لعل کانی
بدانی سر شرع مصطفی را
از آن دانش کنی حاصل صفا را
عمل بی‌علم خود سودی ندارد
چو بیماری که بهبودی ندارد
چو بی علمت بود اعمال میدان
بود راضی و خوشحال از تو شیطان
چو اعمال تو بی‌علمست یکسر
بکاری باز ناید روز محشر
عمل را علم چون جانست دایم
وجود شخص از جانست قایم
چو بی جان را بدن ناید بکاری
طمع دروی کند هر مور و ماری
عمل را علم باید زانکه جاهل
بود از شرط و رکن فرض غافل
فرایض از سنن چون بازنشناخت
بیاید پیشکش با دیو پرداخت
عمل بی علم باشد جهل مطلق
بجهل ای جان نشاید یافتن حق
عمل با علم و با اخلاص باید
که در محشر ازو کاری براید
منه تفضیل جهل خویش بر علم
سعادت جمله مدفونست در علم
اگرچه بی عمل شد مرد عالم
نباشد از ثوابی فرد عالم
مثال علم اگرچه با عمل نیست
بگویم زانکه در گفتن خلل نیست
بود چون آنکسی که راه داند
ولی تا صد ره از آن باز ماند
طبیعت پای جهل او نبندد
عمل ناکردن از خود می‌پسندد
نهاون میکند ره را نپوید
ولیکن وصف ره با جمله گوید
اگرچه پای جهلش بسته گردد
بعلمش جاهل از خود رسته گردد
ازو هر کس نشان راه جوید
زبان دارد نشانها باز گوید
چو او یکسر کسان را ره نماید
بود روزی که خود را برگشاید
ثواب آن نشانها را که گوید
گشاده گردد و ره را بپوید
هر آنکس کو دلیل نیک داند
هم او خود را بمنزل در رساند
بود چون کور مادر زاد جاهل
که باشد از ره و بیراه غافل
نهد رو در بیابان راه داند
خلایق را از آن بیراه خواند
مشو گستاخ چون او گردد آگاه
بود بیشک فتاده در بن چاه
چو متبوع افتد اندر چاه بی شک
درافتد تابعانش جمله یک یک
عجب چاهیست این چاه طبیعت
مشو زنهار گمراه طبیعت
در آن چه گر فتادی در نیائی
که اندر وی نیابی روشنائی
عمل کن تا که اخلاص آورد یار
که بی اخلاص برناید ترا کار
چو مقرون گشت اخلاصت باعمال
قبول حضرت آید جمله افعال
عمل با علم و با اخلاص چون شد
ز نورش زهرهٔ شیطان بخون شد
خطر دارد بسی در راه مخلص
بفضل حق شود آگاه مخلص
که اخلاصی که در وی شد هویدا
ز استعمال شرعش گشت پیدا
چو از حضرت بیامد آن هدایت
که از شارع شناسد این حکایت
همین دانش بود او را چو پیری
خطر برخیزد و گردد خطیری
بجو پیری اگر تو مرد راهی
که باشد پیر همچون روشنائی
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان مرد دین و شرح پیر فرماید
چو دولت همنشین مرد باشد
همیشه او قرین درد باشد
چو درد دین نماید وی ترا راه
شوی از خواب غفلت زود آگاه
پدید آید ترا در سینه شوقی
که یابد نفس تو زان شوق ذوقی
پس آنگه شوق و ذوقت سوز گردد
شبت زان سوز همچون روز گردد
شوی طالب که تا خود کیستی تو
درین دنیا ز بهر چیستی تو
شب و روزت بود این درد دایم
وجود تو بود زین درد قایم
مشایخ درد دین دانند این درد
کنند از جمله آلایش ترا فرد
عجب دردیست این درد مبارک
بود در خورد هر مرد مبارک
مبادا هیچکس زین درد خالی
که ماند از سعادت فرد و خالی
دوای جملهٔ انسی و جنی
همین درد است می‌باید که دانی
خوشا دردا که آخر او دوا شد
تمامت رنجها را او شفا شد
همان دل کو ز دین بی درد باشد
یقین دان کو ز معنی فرد باشد
درونت گر دمی از وی جدا شد
بصد گونه بلاها مبتلا شد
اگرچه نفست از وی در عذابست
ولیکن جان و دل را فتح بابست
چو درد دین ترا در دل اثر کرد
ز خویشت خواجگی باید بدر کرد
بباید یک نظر کردن در آفاق
تفکر کردن اندر عهد و میثاق
پس آنگه زان نظر باید بریدن
تمامت پرده هستی دریدن
بفکرت باید اندر خود نظر کرد
پس آنگه بیخود اندر خود سفر کرد
چو آن چیزی که تو جویای آنی
برون از تو نباشد تا تودانی
در آفاقش نیابی گرچه جوئی
ولی در خود بیابی گر بجوئی
ولی تنها ندانی کار کردن
بباید این سفر ناچار کردن
بخود گر برنشینی گم کنی راه
بدان این تا نیفتی در بن چاه
بسا طالب که بر خود برنشستند
تمامت راه را بر خود ببستند
نشاید بیدلیلی رفتن این راه
که درهومنزلش باشد دو صد چاه
در آن هر یک بود غولی خطرناک
شده در رهزدن گستاخ و چالاک
بآواز خوشت خواند فراچاه
نهد بر دست و پایت بند از آن چاه
در آنچاه طبیعت ار بمانی
شود یکباره تلخت زندگانی
بباید رهبر چابک طلب کرد
که او داند ترا در ره ادب کرد
برایش خویشتن تسلیم میکن
رسوم و راه از آن تعلیم میکن
شریعت ورز باشد مرد هشیار
شده مکشوف بروی جمله اسرار
قدم اندر شریعت داشته او
نه هرگز سنتی بگذاشته او
نکرده یک نفس با او مدارا
همه آفاق بر وی آشکارا
شده او مطمئن اندر همه حال
بکرده ترک نفس و جاه با مال
نه هرگز ره زده بر وی هوائی
نه صادر گشته زاعمالش ریائی
گذشته از مقامات و ز تلوین
شده قایم بحالات و بتمکین
منازل قطع کرده ره بریده
تمامت پردهٔ هستی دریده
اجازت یافته در کارها او
بجان ودل کشیده بارها او
علوم ظاهر و باطن برش جمع
گدازان گشته اندر راه چون شمع
که تا با او دراین ره در بدایت
بنور شمع او یابی هدایت
صلاح کار او یکسر بجوید
ز نفست زنگ خود بینی بشوید
ترا در ره بهمّت پاس دارد
منازل یک بیک بر تو شمارد
بگوید آفت هر منزلی چیست
همان همره ترا در هر قدم کیست
نشان قرب و بعدو وصل هجران
از آن یکسر بیاموزی او ای جان
چو دولت پایمرد کار باشد
همان بخت تو هر دم یار باشد
بدست آور چنین صاحب دلی را
که بگشائی ازو هر مشکلی را
همان چیزی که فرماید تو زنهار
بجان و دل کن استقبال آن کار
ز دست ظاهر او خرقه در پوش
بباطن رو بجان و دل همی کوش