عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - در ستایش اتسز گوید
ای ملک بتو افتخار کرده
و اقبال ترا اختیار کرده
بر خط ، تو از تیغ بی قرارت
شاهان زمانه قرار کرده
باران حسام عجل فشانت
اطراف جهان بی غبار کرده
افلاک بچندین هزار دیده
ز ایام ترا انتظار کرده
در دام تو گیتی اسیر گشته
بر حکم تو گردون مدار کرده
از خلق ترا اتفاق دولت
بر خطهٔ حق شهریار کرده
تو حیدر رزمی و خنجر تو
در دین عمل ذوالفقار کرده
تاثیر گل بوستان دولت
در دید بدخواه خار کرده
انعام یمین تو سایلان را
هنگام عطا با یسار کرده
آسیب سر تیر تو بهیجا
مر تیر را فلک فگار کرده
اخلاق ترا خالق آفرینش
از عنصر حلم و وقار کرده
ای قاعدهٔ ملت پیمبر
چون دولت خویش استوار کرده
رانده بنشاط شکار و آنگه
شیران وغا را شکار کرده
از بهر نظام قواعد دین
با دشمن دین کارزار کرده
وندر فزع کارزار ، تیغت
بر مبتدان کارزار کرده
از تیغ زمین را لباس داده
وز گرد هوا را شعار کرده
شمشیر چو نیلوفر تو صحرا
از خون عدو لاله زار کرده
وز حربهٔ همچون زبان مارت
بر خصم جهان کام مار کرده
ترکان حصاریت صحن عالم
بر دشمن دین چون حصار کرده
چون باد عدو را ب خنجر
در آتش کین خاکسار کرده
از شربت تیغ تو سرکشان را
بی لذت مستی خمار کرده
آثار نهان ماندهٔ شریعت
در بقعهٔ کفر آشکار کرده
بر فرق تو کف خضیب گردون
لؤلوی سعادت نثار کرده
در ساعد جاه تو دست دولت
از زیور نصرة سوار کرده
ای عز تو ترا گردنان عالم
صدر ورق اعتبار کرده
ای فخر ملوکان ، بطالع تو
اجرام فلک افتخار کرده
ای رد و قبول تو عالمی را
با محنت و اقبال یار کرده
بی عدل تو این بی شمار انجم
با من ستو بی شمار کرده
بی دولت صدر تو گشت گردون
یک محنت من صد هزار کرده
این شخص مرا همچو زیر ، گیتی
در حادثه زار و نزار کرده
وین عرض عزیز مرا زمانه
زیر پی احداث خوار کرده
این چرخ کبود از سپید کاری
روزم بسیاهی چو قار کرده
وز خون جگر بسته قطره قطره
انده دلم را چو نار کرده
از تف و نم و ناله پیکر من
اندیشه چو ابر بهار کرده
مسکین دل من یاد حضرت تو
در مسکن غم غمگسار کرده
وین دیده خیال نثار صدرت
بی حد گهر شاهوار کرده
امروز دگر باره حشمت تو
بر کام دلم کامگار کرده
بر رغم زمانه مرا جلالت
مرا مرکب رامش سوار کرده
اقبال قبول تو منزل من
اندر کنف زینهار کرده
این طبع و دهان گهر فشانم
بر مدحت تو اختصار کرده
تا هست بشبها جمال گردون
چون چهرهٔ خوبان نگار کرده
بادا همه عمر تو سور و عالم
بدخواه ترا سوکوار کرده
در عرصهٔ آفاق ظالمان را
انصاف تو بی اقتدار کرده
و اقبال ترا اختیار کرده
بر خط ، تو از تیغ بی قرارت
شاهان زمانه قرار کرده
باران حسام عجل فشانت
اطراف جهان بی غبار کرده
افلاک بچندین هزار دیده
ز ایام ترا انتظار کرده
در دام تو گیتی اسیر گشته
بر حکم تو گردون مدار کرده
از خلق ترا اتفاق دولت
بر خطهٔ حق شهریار کرده
تو حیدر رزمی و خنجر تو
در دین عمل ذوالفقار کرده
تاثیر گل بوستان دولت
در دید بدخواه خار کرده
انعام یمین تو سایلان را
هنگام عطا با یسار کرده
آسیب سر تیر تو بهیجا
مر تیر را فلک فگار کرده
اخلاق ترا خالق آفرینش
از عنصر حلم و وقار کرده
ای قاعدهٔ ملت پیمبر
چون دولت خویش استوار کرده
رانده بنشاط شکار و آنگه
شیران وغا را شکار کرده
از بهر نظام قواعد دین
با دشمن دین کارزار کرده
وندر فزع کارزار ، تیغت
بر مبتدان کارزار کرده
از تیغ زمین را لباس داده
وز گرد هوا را شعار کرده
شمشیر چو نیلوفر تو صحرا
از خون عدو لاله زار کرده
وز حربهٔ همچون زبان مارت
بر خصم جهان کام مار کرده
ترکان حصاریت صحن عالم
بر دشمن دین چون حصار کرده
چون باد عدو را ب خنجر
در آتش کین خاکسار کرده
از شربت تیغ تو سرکشان را
بی لذت مستی خمار کرده
آثار نهان ماندهٔ شریعت
در بقعهٔ کفر آشکار کرده
بر فرق تو کف خضیب گردون
لؤلوی سعادت نثار کرده
در ساعد جاه تو دست دولت
از زیور نصرة سوار کرده
ای عز تو ترا گردنان عالم
صدر ورق اعتبار کرده
ای فخر ملوکان ، بطالع تو
اجرام فلک افتخار کرده
ای رد و قبول تو عالمی را
با محنت و اقبال یار کرده
بی عدل تو این بی شمار انجم
با من ستو بی شمار کرده
بی دولت صدر تو گشت گردون
یک محنت من صد هزار کرده
این شخص مرا همچو زیر ، گیتی
در حادثه زار و نزار کرده
وین عرض عزیز مرا زمانه
زیر پی احداث خوار کرده
این چرخ کبود از سپید کاری
روزم بسیاهی چو قار کرده
وز خون جگر بسته قطره قطره
انده دلم را چو نار کرده
از تف و نم و ناله پیکر من
اندیشه چو ابر بهار کرده
مسکین دل من یاد حضرت تو
در مسکن غم غمگسار کرده
وین دیده خیال نثار صدرت
بی حد گهر شاهوار کرده
امروز دگر باره حشمت تو
بر کام دلم کامگار کرده
بر رغم زمانه مرا جلالت
مرا مرکب رامش سوار کرده
اقبال قبول تو منزل من
اندر کنف زینهار کرده
این طبع و دهان گهر فشانم
بر مدحت تو اختصار کرده
تا هست بشبها جمال گردون
چون چهرهٔ خوبان نگار کرده
بادا همه عمر تو سور و عالم
بدخواه ترا سوکوار کرده
در عرصهٔ آفاق ظالمان را
انصاف تو بی اقتدار کرده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - لغز تیغ در مدح اتسز گوید
پیکری روشن چو جان ، لیکن بلای جان شده
زاده از کان و پر از گوهر بسان کان شده
مملکت را همچو جان بایسته قالب را ولیک
صد هزاران قالب از تأثیر او بی جان شده
مشرب لذات جباران ازو تیره شده
خانهٔ اعمار غمازان ازو ویران شده
باس او هنگام ضربت در مضا و اقتدار
با قضا و با قدر هم عهد و هم پیمان شده
گشته پیدا مایهٔ او از زمین وز زخم او
صورت شیران هیجا در زمین پنهان شده
او بنفشه رنگ و از وی خاک چون لاله شده
او زمرد فام و از وی سنگ چون مرجان شده
نکبت ارواح ابنای جهان را در وغا
عهدهٔ بهرام گشته، قدرت کیوان شده
در صفا مانند نفس عیسی مریم شده
در ضیا مانند دست موسی عمران شده
از فراوان کاتش و آبست مضمر اندرو
مستقر صاعقهٔ، ماوی گه توفان شده
عون او روز ظفر پیرایهٔ دولت شده
قهر او وقت ضرر سرمایهٔ خذلان شده
هیئت او چون زبان وز دفتر اسرار چرخ
واصف نقش مسرات و خط احزان شده
چون کند اتلاف، ازو بسیارها اندک شده
چون دهد انصاف، ازو دشوارها آسان شده
او شده خندان چو برق و سرکشان رزم را
همچو ابراز خندهٔ او دیدها گریان شده
گشته بر سندان کمال حسن او ظاهر ولیک
حد او هنگام ضربت آفت سندان شده
جان شرک و بدعت از وی پر غم و انده شده
باغ فتح و نصرة از وی پر گل و ریحان شده
بر دوام دولت خوارزمشاهی تا بحشر
نزد ابنای خرد واضح ترین برهان شده
اتسز غازی، که از احداث عالم تیغ اوست
حافظ اسلام گشته، راعی ایمان شده
او چو موسی باید بیضا بهر بابی و رمح
دریده بیضای او مانندهٔ ثعبان شده
گشته شادروان صدر او فلک وندر قتال
پیش او شیر فلک چون شیر شادروان شده
پیکر اقبال را اوصاف او اعضا شده
عالم تأیید را اقبال او ارکان شده
مرکبان لشکرش را کمترینه پایگاه
حلقهٔ فغفور گشته خانهٔ خاقان شده
با وجود سلسبیل مکرمات از دست او
زایران را مجلس او روضهٔ رضوان شده
حاسدان را کینه او رنج بی راحت شده
دشمنان را هیبت او درد بیدرمان شده
وقت سرعت پیش سیر مرکب میمون او
عرصهٔ کل جهانی کمترین میزان شده
قدرت و امکان نموده جاه او وز بیم او
بدسگال جاه او بی قدرت و امکان شده
ملک را آثار او آثار افریدون شده
عدل را ایام او ایام نوشروان شده
ای حسام و رمح را وقت ملاقات عدو
حیدر کرار گشته ، رستم دستان شده
با تو عالم راست همچون تیر و زیر گرز تو
خصم تو سر کوفته مانندهٔ پیکان شده
ذکر اوصاف تو روح و قوت مرد و زن شده بود
مدح درگاه تو انس جان انس و جان شده
گشته فرمان تو نافذ در بلاد شرق و غرب
اختران آسمان منقاد آن فرمان شده
کسری و دارا برغبت صدر درگاه ترا
کمترین فراش گشته، کهترین دربان شده
گردن ملک ترا عقد شرف زیور شده
نامهٔ عون ترا نام ظفر عنوان شده
نیستی یزدان ولیکن اندر حل و عقد
در همه اطراف عالم نایب یزدان شده
حرمت درگاه تو چون حرمت کعبه شده
آیت فرمان تو چون آیت قرآن شده
هر که بیند مر ترا داند که هست اخلاق تو
معنی روح الامین و صورت انسان شده
ذست تو اندر ایادی، طبع تو اندر حکم
بحر بی پاباب گشته ، گنج بی پایان شده
از تو باسامان شده احوال ابنای هدی
لیکن احوال بداندیش تو بی سامان شده
هر که با گردون همی خوایید دندان از عناد
هست اکنون سخرهٔ تو از بن دندان شده
آن زمان کایام بیند بر شعاب سیل خون
آسیای مرگ گردان وغا گردان شده
همچو شیر شرزه در صف باره ها شیهه زده
همچو مار گرزه در کف نیزه ها پیچان شده
از غریو گیر و دار و از نهیب طعن و ضرب
اختران مدهوش گشته، آسمان حیران شده
چهرهها از اشکها پر لؤلؤ لالا شده
تیغها از شخصها چون لالهٔ نعمان شده
اندر آن ساعت تو باشی در صمیم کارزار
خنجر اندر دست زرافشان لعل افشان شده
با نکوه خواه تو هامون وغا روضه شده
بداندیشان تو صحرای بقا زندان شده
یک جهان سرها ز زخم و پشت ها از بیم تو
در میان معرکه چون گوی و چون میدان شده
خسروا، صاحب قرانی و ثنا خوان درت
از قبول حضرت تو صاحب اقران شده
تو چو پیغمبر شده اندر وفا و حسن عهد
بنده اندر اوصاف تو چون حسان شده
گاه شعرم از قبولت قبلهٔ تحسین شده
که دستم از توالت منزل احسان شده
بودهام بی نام و بی نانی من اندر دست چرخ
وز مبرات تو هم لا نام و هم با نان شده
خاطر پژمردهٔ من در ظلال جاه تو
از ریاحین ثناهای تو چون بستان شده
تا بود افلاک دوار و بصنع ایزدی
ثابت و سیاره بر اطراف او تابان شده
سال و مه بادا ز تف آتش احداث چرخ
سینهٔ خصم جناب فرخت بریان شده
باد ویران بقعهای شرک از شمشیر تو
وز مساعی تو قصر ملت آبادان شده
خسروا، گیتی زباست بر عدو زندان شده
روز هیجا رستم از دیدار تو حیران شده
زاده از کان و پر از گوهر بسان کان شده
مملکت را همچو جان بایسته قالب را ولیک
صد هزاران قالب از تأثیر او بی جان شده
مشرب لذات جباران ازو تیره شده
خانهٔ اعمار غمازان ازو ویران شده
باس او هنگام ضربت در مضا و اقتدار
با قضا و با قدر هم عهد و هم پیمان شده
گشته پیدا مایهٔ او از زمین وز زخم او
صورت شیران هیجا در زمین پنهان شده
او بنفشه رنگ و از وی خاک چون لاله شده
او زمرد فام و از وی سنگ چون مرجان شده
نکبت ارواح ابنای جهان را در وغا
عهدهٔ بهرام گشته، قدرت کیوان شده
در صفا مانند نفس عیسی مریم شده
در ضیا مانند دست موسی عمران شده
از فراوان کاتش و آبست مضمر اندرو
مستقر صاعقهٔ، ماوی گه توفان شده
عون او روز ظفر پیرایهٔ دولت شده
قهر او وقت ضرر سرمایهٔ خذلان شده
هیئت او چون زبان وز دفتر اسرار چرخ
واصف نقش مسرات و خط احزان شده
چون کند اتلاف، ازو بسیارها اندک شده
چون دهد انصاف، ازو دشوارها آسان شده
او شده خندان چو برق و سرکشان رزم را
همچو ابراز خندهٔ او دیدها گریان شده
گشته بر سندان کمال حسن او ظاهر ولیک
حد او هنگام ضربت آفت سندان شده
جان شرک و بدعت از وی پر غم و انده شده
باغ فتح و نصرة از وی پر گل و ریحان شده
بر دوام دولت خوارزمشاهی تا بحشر
نزد ابنای خرد واضح ترین برهان شده
اتسز غازی، که از احداث عالم تیغ اوست
حافظ اسلام گشته، راعی ایمان شده
او چو موسی باید بیضا بهر بابی و رمح
دریده بیضای او مانندهٔ ثعبان شده
گشته شادروان صدر او فلک وندر قتال
پیش او شیر فلک چون شیر شادروان شده
پیکر اقبال را اوصاف او اعضا شده
عالم تأیید را اقبال او ارکان شده
مرکبان لشکرش را کمترینه پایگاه
حلقهٔ فغفور گشته خانهٔ خاقان شده
با وجود سلسبیل مکرمات از دست او
زایران را مجلس او روضهٔ رضوان شده
حاسدان را کینه او رنج بی راحت شده
دشمنان را هیبت او درد بیدرمان شده
وقت سرعت پیش سیر مرکب میمون او
عرصهٔ کل جهانی کمترین میزان شده
قدرت و امکان نموده جاه او وز بیم او
بدسگال جاه او بی قدرت و امکان شده
ملک را آثار او آثار افریدون شده
عدل را ایام او ایام نوشروان شده
ای حسام و رمح را وقت ملاقات عدو
حیدر کرار گشته ، رستم دستان شده
با تو عالم راست همچون تیر و زیر گرز تو
خصم تو سر کوفته مانندهٔ پیکان شده
ذکر اوصاف تو روح و قوت مرد و زن شده بود
مدح درگاه تو انس جان انس و جان شده
گشته فرمان تو نافذ در بلاد شرق و غرب
اختران آسمان منقاد آن فرمان شده
کسری و دارا برغبت صدر درگاه ترا
کمترین فراش گشته، کهترین دربان شده
گردن ملک ترا عقد شرف زیور شده
نامهٔ عون ترا نام ظفر عنوان شده
نیستی یزدان ولیکن اندر حل و عقد
در همه اطراف عالم نایب یزدان شده
حرمت درگاه تو چون حرمت کعبه شده
آیت فرمان تو چون آیت قرآن شده
هر که بیند مر ترا داند که هست اخلاق تو
معنی روح الامین و صورت انسان شده
ذست تو اندر ایادی، طبع تو اندر حکم
بحر بی پاباب گشته ، گنج بی پایان شده
از تو باسامان شده احوال ابنای هدی
لیکن احوال بداندیش تو بی سامان شده
هر که با گردون همی خوایید دندان از عناد
هست اکنون سخرهٔ تو از بن دندان شده
آن زمان کایام بیند بر شعاب سیل خون
آسیای مرگ گردان وغا گردان شده
همچو شیر شرزه در صف باره ها شیهه زده
همچو مار گرزه در کف نیزه ها پیچان شده
از غریو گیر و دار و از نهیب طعن و ضرب
اختران مدهوش گشته، آسمان حیران شده
چهرهها از اشکها پر لؤلؤ لالا شده
تیغها از شخصها چون لالهٔ نعمان شده
اندر آن ساعت تو باشی در صمیم کارزار
خنجر اندر دست زرافشان لعل افشان شده
با نکوه خواه تو هامون وغا روضه شده
بداندیشان تو صحرای بقا زندان شده
یک جهان سرها ز زخم و پشت ها از بیم تو
در میان معرکه چون گوی و چون میدان شده
خسروا، صاحب قرانی و ثنا خوان درت
از قبول حضرت تو صاحب اقران شده
تو چو پیغمبر شده اندر وفا و حسن عهد
بنده اندر اوصاف تو چون حسان شده
گاه شعرم از قبولت قبلهٔ تحسین شده
که دستم از توالت منزل احسان شده
بودهام بی نام و بی نانی من اندر دست چرخ
وز مبرات تو هم لا نام و هم با نان شده
خاطر پژمردهٔ من در ظلال جاه تو
از ریاحین ثناهای تو چون بستان شده
تا بود افلاک دوار و بصنع ایزدی
ثابت و سیاره بر اطراف او تابان شده
سال و مه بادا ز تف آتش احداث چرخ
سینهٔ خصم جناب فرخت بریان شده
باد ویران بقعهای شرک از شمشیر تو
وز مساعی تو قصر ملت آبادان شده
خسروا، گیتی زباست بر عدو زندان شده
روز هیجا رستم از دیدار تو حیران شده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - نیز در مدح ملک اتسز گوید
هدی را ز سر تازه شد روزگاری
پدیدد آمد اسلام را کار و بار ی
بشاه جهانگیر اتسز ، که گیتی
ندید و نبیند چنو شهریاری
نه چون او در ایوان بخشش جوادی
نه چون او بمیدان کوشش سواری
دهد بر کفش بوسه هر کامرانی
برد بر درش سجده هر نامداری
ظفر را اعلام او اعتدادی
هنر را بایام او افتخاری
نهیب سر تیغ کشور ستانش
جهان کرده بر دشمنان چون حصاری
سحاب کف راد گوهر فشانش
خزان کرده بر بوستان چون بهاری
کف مشتری بر سر او فشاند
چو آرد ز گنج سعادت نثاری
فلک سرمهٔ چشم اقبال سارد
چو برخیزد از سم اسبس غباری
ایا کامگاری ، که گشت زمانه
نیاورده مانند تو کامگاری
ولی را ز آفاق سازنده آبی
عدو را ز اخلاق سوزنده ناری
نه چون تو برزم اندرون کینه توزی
نه چون تو ببزم اندرون بردباری
شب انتقام ترا نیست روزی
گل اصطناع ترا نیست خاری
چو نیلوفری از خون گردان
کند عرصهٔ معرکه لاله زاری
ز غاری کند پیکر کشته کوهی
ز کوهی کند طعنهٔ نیزه غاری
ز خون دلیران جهان گشته بحری
کزان بر نخیزد بجز جان بخاری
بهر سو سر سرکشی او فتاده
بخون در دهان باز چون کفته ناری
هنر بر فنا پنجه بر کار کرده
نجوید بجز زندگانی شکاری
تو آثار مردانگی کرده پیدا
در آن صعب روزی ، در آن هول کاری
خرامان بزیر اندرت باد پایی
فروزان بدست اندرت آبداری
بدلها در از تف رمحت لهیبی
بسرها در از جام تیغت خماری
ترا عصمت ایزدی یار بوده
به از عصمت ایزدی نیست یاری
الا تا بود اختری را مسیری
الا تا بود گنبدی را مداری
مبادا ز مهر تو فارغ ضمیری
مبادا ز نام تو خالی بیاری
ترا باد نصرة کهین کارسازی
ترا باد دولت کمین پیشکاری
پدیدد آمد اسلام را کار و بار ی
بشاه جهانگیر اتسز ، که گیتی
ندید و نبیند چنو شهریاری
نه چون او در ایوان بخشش جوادی
نه چون او بمیدان کوشش سواری
دهد بر کفش بوسه هر کامرانی
برد بر درش سجده هر نامداری
ظفر را اعلام او اعتدادی
هنر را بایام او افتخاری
نهیب سر تیغ کشور ستانش
جهان کرده بر دشمنان چون حصاری
سحاب کف راد گوهر فشانش
خزان کرده بر بوستان چون بهاری
کف مشتری بر سر او فشاند
چو آرد ز گنج سعادت نثاری
فلک سرمهٔ چشم اقبال سارد
چو برخیزد از سم اسبس غباری
ایا کامگاری ، که گشت زمانه
نیاورده مانند تو کامگاری
ولی را ز آفاق سازنده آبی
عدو را ز اخلاق سوزنده ناری
نه چون تو برزم اندرون کینه توزی
نه چون تو ببزم اندرون بردباری
شب انتقام ترا نیست روزی
گل اصطناع ترا نیست خاری
چو نیلوفری از خون گردان
کند عرصهٔ معرکه لاله زاری
ز غاری کند پیکر کشته کوهی
ز کوهی کند طعنهٔ نیزه غاری
ز خون دلیران جهان گشته بحری
کزان بر نخیزد بجز جان بخاری
بهر سو سر سرکشی او فتاده
بخون در دهان باز چون کفته ناری
هنر بر فنا پنجه بر کار کرده
نجوید بجز زندگانی شکاری
تو آثار مردانگی کرده پیدا
در آن صعب روزی ، در آن هول کاری
خرامان بزیر اندرت باد پایی
فروزان بدست اندرت آبداری
بدلها در از تف رمحت لهیبی
بسرها در از جام تیغت خماری
ترا عصمت ایزدی یار بوده
به از عصمت ایزدی نیست یاری
الا تا بود اختری را مسیری
الا تا بود گنبدی را مداری
مبادا ز مهر تو فارغ ضمیری
مبادا ز نام تو خالی بیاری
ترا باد نصرة کهین کارسازی
ترا باد دولت کمین پیشکاری
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح شروانشاه فخرالدین ابوالهیجا منوچهر بن افریدون
طلعت تو آفتاب دیگرست
زلف مشکینت سحاب دیگرست
یار مشکین زلفی و هر لحظه ات
با من مسکین عتاب دیگرست
از سر زلف بتابت هر نفس
در دل عشاق تاب دیگرست
وعدهٔ تو در بیابان امید
وصل جویان را سراب دیگرست
کس نیاید وصل تو ، کز هر طرف
پیش وصل تو حجاب دیگرست
در دلم آتش مزن ، کاکنون مرا
پیش شاه شرق آب دیگرست
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای بطلعت همچو ماه آسمان
از تو روشن هم زمین و هم زمان
همچو ماه آسمانی و ز غمت
من نمی دانم زمین از آسمان
از برای کشتن من گشته اند
غمزه و ابروی تو تیر و کمان
هست چشم و گردن آهو ترا
لاجرم چون آهویی از من رمان
روی تو از روشنی همچو یقین
حال من در تیرگی همچو گمان
هر چه با فرزانگان گردون کند
تو کنی با بیدلان خود همان
جز جوار شاه عالم کی بود
بیدلان را از جفای چرخ امان؟
فخر دین ، شروانشه عالم که ، هست
عدل او در کشور دین قهرمان
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای شده با عزم تو مقرون ظفر
همت تو کرده از گردون گذر
نامه و نام ترا عالی محل
رایت و رأی ترا میمون اثر
با جلال تو بود گردون زمین
با نوال تو بود جیحون شمر
کی شود از امر تو یکسو قضا ؟
کی رود از حکم تو بیرون قدر ؟
پیش دست تو ندارد وقت جود
صدهزاران نعمت قارون خطر
در مضا عزم شریفت چون قضا
در ضیا رأی رفیعت چون قمر
از بنان تو شده پیدا کرم
وز بیان تو شده مضمون هنر
چرخ می گوید: نیارم تا بحشر
چون منوچهر شه افریدون دگر
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای مزین از فعال تو رسوم
وی مبین از مثال تو علوم
در خواطر از ثنای تو نقوش
بر دفاتر از عطای تو رقوم
یمن اطراف تو تا حد یمن
حسن آثار تو تا اکناف روم
در وحل مانده ز صف تو اسود
در خجل مانده ز کف تو غیوم
از وفاق تو نزاید جز طرب
وز نفاق تو نیابد جز هموم
کر گارت عاصمی گشته قوی
روزگارت خادمی گشته خدوم
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
سیرت تو هست عین سروری
صورت تو هست محض صفدری
مملکت چون جسم و تو چون دیده ای
محمدت چون بحر و تو چون گوهری
در علو قدر و در کنه شرف
بر ملوک مشرق و مغرب سری
تو همه بیخ مضرت بر کنی
تو همه فرش مسرت گستری
بر ولی همچون نسیم جنتی
بر عدو همچون سموم محشری
خیر و شر جمله گیتی پیش تست
پس تو زین معنی سپهر دیگری
جز حدیث حرب و کوشش نشنوی
جز طریق جود و بخشش نسپری
یک تنی در مسند دولت ولیک
چون شوی در معرکه صد لشکری
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروان شاه باد
ای مکارم را یمینت رهنما
وی اکابر را بصدرت التجا
چون تو ناورده ستاره شهریار
چون تو نادیده زمانه پادشا
آسمان از قصر تو گیرد علو
آفتاب از رأی تو گیرد ضیا
قصرک المیمون عالی جنة
مستقر را للا نامی و العلا
مثل تو در دورهٔ آدم کدام ؟
شبه تو عرصهٔ عالم کجا
راس اهل الفضل فی اقدامه
صانک الرحمن من فوق الردا
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای ز دولت دست جاهت را سوار
هیچ میدان چون تو نادیده سوار
عدل تو بفزود زینت ملک را
زینت ساعد بیفزاید سوار
حزم تو چون خاک و عزم تو چو باد
لطف تو چون باد و عنف تو چو نار
حاسدان را دل ز رشک ملک تو
پر شده از قطره های خون چو نار
همچو بحری در مقام مکرمت
همچو شیری از مضیق کارزار
دشمن دین و عدوی شرع را
گشته از تیغ و سنانت کارزار
در بسیط مشرق و مغرب تویی
پادشاه تاج بخش و تاجدار
تاجداری و ز خلاف تو شدند
قاصدان دولت تو تاج دار
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
تاج فرشست از تو بر فرق هدی
هست دنیا خاک پایت را فدی
ملک و دین را ، کافتخار هر دویی
یک ملک چون تو نبوده در هدی
فیض بحر از جود تو زاید ، چنانک
نظم ملک از عدل تو زاید همی
ای تو سید گشته از روی شرف
بر سلاطین جهان وقت سری
هست مغرب را باسمت افتخار
هست مشرق را برسمت اقتدی
خصم شروان از تو بر نطع هلاک
همچو شاهست او فتاده در عری
ای ابو الهیجا ، تویی و تخت ملک
چون فریدون از جلال و از علی
تو نصیر حقی و داری بحق
از امیرالمؤمنین عهد اللوی
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
آفتاب از روی تو بر دست تاب
خود ازین رویست فخر آفتاب
در سحاب از جود تو آمد اثر
زان بود خیرات عالم در سحاب
زور و تاب خسروان سهم تو بود
پیش سهم تو که آرد زور و تاب
صاب گردد از رفاق تو چو شهد
شهد گردد از خلاف تو چو صاب
در عذابند از کفت اعدای دین
کی سزند اعدای دین جز در عذاب
آب لطف از رقت خلق تو یافت
زان شدست اصل حیات خلق آب
خواب شمشیر تو بر دست از عدو
فتنه را کردست عدلت مست خواب
اضطراب افگنده تو در ملک خصم
باد فارغ ملک تو از اضطراب
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
بخت در پیمان شروانشاه باد
تخت در ایوان شروانشاه باد
عرصه گاه لشکر فتح و ظفر
عرصهٔ میدان شروانشاه باد
هر کجا اعدای دینرا غرقه ایست
غرقهٔ توفان شروانشاه باد
خلق عالم ، عالم و جاهل همه
تابع فرمان شروانشاه باد
هر که در چین و ختن بربالشست
بندهٔ دربان شروانشاه باد
در زیادت از تو ملک و آسمه
ملک بی نقصان شروانشاه باد
رحمت ایزد، که روح روح اوست
بر تن و بر جان شروانشاه باد
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
زلف مشکینت سحاب دیگرست
یار مشکین زلفی و هر لحظه ات
با من مسکین عتاب دیگرست
از سر زلف بتابت هر نفس
در دل عشاق تاب دیگرست
وعدهٔ تو در بیابان امید
وصل جویان را سراب دیگرست
کس نیاید وصل تو ، کز هر طرف
پیش وصل تو حجاب دیگرست
در دلم آتش مزن ، کاکنون مرا
پیش شاه شرق آب دیگرست
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای بطلعت همچو ماه آسمان
از تو روشن هم زمین و هم زمان
همچو ماه آسمانی و ز غمت
من نمی دانم زمین از آسمان
از برای کشتن من گشته اند
غمزه و ابروی تو تیر و کمان
هست چشم و گردن آهو ترا
لاجرم چون آهویی از من رمان
روی تو از روشنی همچو یقین
حال من در تیرگی همچو گمان
هر چه با فرزانگان گردون کند
تو کنی با بیدلان خود همان
جز جوار شاه عالم کی بود
بیدلان را از جفای چرخ امان؟
فخر دین ، شروانشه عالم که ، هست
عدل او در کشور دین قهرمان
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای شده با عزم تو مقرون ظفر
همت تو کرده از گردون گذر
نامه و نام ترا عالی محل
رایت و رأی ترا میمون اثر
با جلال تو بود گردون زمین
با نوال تو بود جیحون شمر
کی شود از امر تو یکسو قضا ؟
کی رود از حکم تو بیرون قدر ؟
پیش دست تو ندارد وقت جود
صدهزاران نعمت قارون خطر
در مضا عزم شریفت چون قضا
در ضیا رأی رفیعت چون قمر
از بنان تو شده پیدا کرم
وز بیان تو شده مضمون هنر
چرخ می گوید: نیارم تا بحشر
چون منوچهر شه افریدون دگر
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای مزین از فعال تو رسوم
وی مبین از مثال تو علوم
در خواطر از ثنای تو نقوش
بر دفاتر از عطای تو رقوم
یمن اطراف تو تا حد یمن
حسن آثار تو تا اکناف روم
در وحل مانده ز صف تو اسود
در خجل مانده ز کف تو غیوم
از وفاق تو نزاید جز طرب
وز نفاق تو نیابد جز هموم
کر گارت عاصمی گشته قوی
روزگارت خادمی گشته خدوم
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
سیرت تو هست عین سروری
صورت تو هست محض صفدری
مملکت چون جسم و تو چون دیده ای
محمدت چون بحر و تو چون گوهری
در علو قدر و در کنه شرف
بر ملوک مشرق و مغرب سری
تو همه بیخ مضرت بر کنی
تو همه فرش مسرت گستری
بر ولی همچون نسیم جنتی
بر عدو همچون سموم محشری
خیر و شر جمله گیتی پیش تست
پس تو زین معنی سپهر دیگری
جز حدیث حرب و کوشش نشنوی
جز طریق جود و بخشش نسپری
یک تنی در مسند دولت ولیک
چون شوی در معرکه صد لشکری
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروان شاه باد
ای مکارم را یمینت رهنما
وی اکابر را بصدرت التجا
چون تو ناورده ستاره شهریار
چون تو نادیده زمانه پادشا
آسمان از قصر تو گیرد علو
آفتاب از رأی تو گیرد ضیا
قصرک المیمون عالی جنة
مستقر را للا نامی و العلا
مثل تو در دورهٔ آدم کدام ؟
شبه تو عرصهٔ عالم کجا
راس اهل الفضل فی اقدامه
صانک الرحمن من فوق الردا
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای ز دولت دست جاهت را سوار
هیچ میدان چون تو نادیده سوار
عدل تو بفزود زینت ملک را
زینت ساعد بیفزاید سوار
حزم تو چون خاک و عزم تو چو باد
لطف تو چون باد و عنف تو چو نار
حاسدان را دل ز رشک ملک تو
پر شده از قطره های خون چو نار
همچو بحری در مقام مکرمت
همچو شیری از مضیق کارزار
دشمن دین و عدوی شرع را
گشته از تیغ و سنانت کارزار
در بسیط مشرق و مغرب تویی
پادشاه تاج بخش و تاجدار
تاجداری و ز خلاف تو شدند
قاصدان دولت تو تاج دار
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
تاج فرشست از تو بر فرق هدی
هست دنیا خاک پایت را فدی
ملک و دین را ، کافتخار هر دویی
یک ملک چون تو نبوده در هدی
فیض بحر از جود تو زاید ، چنانک
نظم ملک از عدل تو زاید همی
ای تو سید گشته از روی شرف
بر سلاطین جهان وقت سری
هست مغرب را باسمت افتخار
هست مشرق را برسمت اقتدی
خصم شروان از تو بر نطع هلاک
همچو شاهست او فتاده در عری
ای ابو الهیجا ، تویی و تخت ملک
چون فریدون از جلال و از علی
تو نصیر حقی و داری بحق
از امیرالمؤمنین عهد اللوی
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
آفتاب از روی تو بر دست تاب
خود ازین رویست فخر آفتاب
در سحاب از جود تو آمد اثر
زان بود خیرات عالم در سحاب
زور و تاب خسروان سهم تو بود
پیش سهم تو که آرد زور و تاب
صاب گردد از رفاق تو چو شهد
شهد گردد از خلاف تو چو صاب
در عذابند از کفت اعدای دین
کی سزند اعدای دین جز در عذاب
آب لطف از رقت خلق تو یافت
زان شدست اصل حیات خلق آب
خواب شمشیر تو بر دست از عدو
فتنه را کردست عدلت مست خواب
اضطراب افگنده تو در ملک خصم
باد فارغ ملک تو از اضطراب
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
بخت در پیمان شروانشاه باد
تخت در ایوان شروانشاه باد
عرصه گاه لشکر فتح و ظفر
عرصهٔ میدان شروانشاه باد
هر کجا اعدای دینرا غرقه ایست
غرقهٔ توفان شروانشاه باد
خلق عالم ، عالم و جاهل همه
تابع فرمان شروانشاه باد
هر که در چین و ختن بربالشست
بندهٔ دربان شروانشاه باد
در زیادت از تو ملک و آسمه
ملک بی نقصان شروانشاه باد
رحمت ایزد، که روح روح اوست
بر تن و بر جان شروانشاه باد
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۴ - نیز در مدح اتسز
ای توتیای دیدهٔ من خاک کوی تو
کم گشته آبروی من از عشق روی تو
همچون نسیم خلد بود نزد من بقدر
بادی که او نشان دهد از خاک کوی تو
ای یوسف زمانه، چو یعقوب بود
کارد بمن نسیم سحرگاه بوی تو ؟
پشتم خمیده گشت چو چوگان ز بار غم
در آرزوی آن ز نخ همچو گوی تو
شوریده کار گشته ام و تیره روزگار
در انتظار روی تو ، مانند موی تو
روی تو جان فزاید و خوی تو جان برد
الحق که نه لایقست بروی تو خوی تو
بدخو مباش ، تانبرد نزد شهریار
خوی بد تو رونق روی نکوی تو
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
ای فتنه گشته بر رخ خوب تو نیکویی
در نیکویی نظیر تو از خلق هم توی
بس دل که بسته طرهٔ جعدت بچابکی
بس جان که خسته دیدهٔ شوخت بجادوی
چون آهو، ای نگار، ز من گشته ای رمان
وین بس شگفت نیست ، که با چشم آهوی
جسم مرا بسحر دو بادام آفتی
درد مرا بلطف دو یاقوت داروی
آیم همیشه من بمراعات سوی تو
لیکن تو از طریق مراعات یک سوی
روی تو خوب و خوی تو بد، این ستوده نیست
ای روی خوب ، شرم نداری ز بد خوی؟
من مدح خوان شاهم و با من تو بد کنی
و آنگه امید داری از شاه نیکوی ؟
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
تا پسندی ز من سر زلف ، ای نگار من
شوریده گشت چون سر زلف تو کار من
بر عارض تو زلف تو گشتست بی قرار
زان بی قرار زلف ربودی قرار من
تو جفت دیگری شدی و درد جفت من
تو یار دیگری شدی و هجر یار من
پر شد ز خون دیده کنار من ، ای نگار
تا از تو ، ای نگار، تهی شد کنار من
در انتظار روی تو بر خاک کوی تو
دردا! که شد بباد همه روزگار من
همچون گل بهاری و اندر فراق تو
از باد سرد همچو خزان شد بهار من
در بی شمار اندهم و مکرمات شاه
بیرون برد ز دفتر انده شمار من
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
ایام حاسدان شریعت سیاه گشت
احوال راعیان ضلالت تباه گشت
تا مقتدای دولت و تا پشتکار ملت
خوارزمشاه ، اتسز خوارزمشاه گشت
آن خسروی ، که اهل هدی را جناب او
از حادثات عالم جافی پناه گشت
مار از نهیب خنجر او همچو مور شد
کوه از هوای هیبت او همچو کاه گشت
رأی بلند او بیضا همچو مهر شد
عزم روان او بمضا همچو ماه گشت
کینش اساس مهلکهٔ بدسگال شد
مهرش لباس مفخرت نیک خواه گشت
آن کس که گشت معتصم حبل خدمتش
از چاه ذل بر آمد و با عز و جاه گشت
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
آنگه که صحن معرکه درای خون شد
در دست مرگ جان دلیران زبون شود
خون در رگ مبارز پیکار بفسرد
جان در تن مقاتل غدار خون شود
زان بر فراخته شده رایات کارزار
رایات عمرهای دلیران نگون شود
تن را سوی زمین و روان را سوی فلک
از حربگه دلیل قضا رهنمون شود
شاها ، که داند آن که زتیغ و سنان تو
احوال دشمنان تو آن لحظه چون شود؟
با زخم گرز و خنجر فیروزه فام تو
صحن زمین معرکه بیجاده گون شود
در تارک مخالف تو و زنهاد او
شمشیر تو درون شود و جان برون شود
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
شاها، مخالفان تو بیچاره گشته اند
از خانمان خویشتن آواره گشته اند
تو همچو قطب ثابت و ایشان ز بیم تو
سرگشته چون کواکب سیاره گشته اند
از صد هزار واقعه دل خسته ماده اند
وز صد هزار حادثه غم خواره گشته اند
دور از منافقان جناب رفیع تو
از هیبت تو با دل صد پاره گشته اند
تا اهل دشمنی تو گشتند ، نزد عقل
اهل هزار طعنه و بیغاره گشته اند
بر خلق بوده اند ستمگاره ، لاجرم
مخذول روزگار ستم گاره گشته اند
یک بار نیست این که ز قهر تو دیده اند
مقهور دستبرد تو صد باره گشته اند
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
شاها ، جلالت تو بجوزا رسیده باد
اعلام فتح تو بثریا رسیده باد
آن تیغ صفدری ، که بزیر رکاب تست
از دست تو بتارک اعدا رسیده باد
آن بارگاه ، کز پی بارت کنند نصب
اطناب او بساحل دریا رسیده باد
آن باز ، کز کف تو پرد در شکارگاه
منقار او پدیدهٔ عنقا رسیده باد
آن چاکری ، که غایشهٔ مهر تو کشد
ز آلای او بدولت والا رسیده باد
آن نوبتی ، که بر در عالمی تو زنند
بانگش باوج گنبد خضرا رسیده باد
بر تخت مملکت برکات دوام تو
در وارثان آدم و حوا رسیده باد
کم گشته آبروی من از عشق روی تو
همچون نسیم خلد بود نزد من بقدر
بادی که او نشان دهد از خاک کوی تو
ای یوسف زمانه، چو یعقوب بود
کارد بمن نسیم سحرگاه بوی تو ؟
پشتم خمیده گشت چو چوگان ز بار غم
در آرزوی آن ز نخ همچو گوی تو
شوریده کار گشته ام و تیره روزگار
در انتظار روی تو ، مانند موی تو
روی تو جان فزاید و خوی تو جان برد
الحق که نه لایقست بروی تو خوی تو
بدخو مباش ، تانبرد نزد شهریار
خوی بد تو رونق روی نکوی تو
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
ای فتنه گشته بر رخ خوب تو نیکویی
در نیکویی نظیر تو از خلق هم توی
بس دل که بسته طرهٔ جعدت بچابکی
بس جان که خسته دیدهٔ شوخت بجادوی
چون آهو، ای نگار، ز من گشته ای رمان
وین بس شگفت نیست ، که با چشم آهوی
جسم مرا بسحر دو بادام آفتی
درد مرا بلطف دو یاقوت داروی
آیم همیشه من بمراعات سوی تو
لیکن تو از طریق مراعات یک سوی
روی تو خوب و خوی تو بد، این ستوده نیست
ای روی خوب ، شرم نداری ز بد خوی؟
من مدح خوان شاهم و با من تو بد کنی
و آنگه امید داری از شاه نیکوی ؟
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
تا پسندی ز من سر زلف ، ای نگار من
شوریده گشت چون سر زلف تو کار من
بر عارض تو زلف تو گشتست بی قرار
زان بی قرار زلف ربودی قرار من
تو جفت دیگری شدی و درد جفت من
تو یار دیگری شدی و هجر یار من
پر شد ز خون دیده کنار من ، ای نگار
تا از تو ، ای نگار، تهی شد کنار من
در انتظار روی تو بر خاک کوی تو
دردا! که شد بباد همه روزگار من
همچون گل بهاری و اندر فراق تو
از باد سرد همچو خزان شد بهار من
در بی شمار اندهم و مکرمات شاه
بیرون برد ز دفتر انده شمار من
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
ایام حاسدان شریعت سیاه گشت
احوال راعیان ضلالت تباه گشت
تا مقتدای دولت و تا پشتکار ملت
خوارزمشاه ، اتسز خوارزمشاه گشت
آن خسروی ، که اهل هدی را جناب او
از حادثات عالم جافی پناه گشت
مار از نهیب خنجر او همچو مور شد
کوه از هوای هیبت او همچو کاه گشت
رأی بلند او بیضا همچو مهر شد
عزم روان او بمضا همچو ماه گشت
کینش اساس مهلکهٔ بدسگال شد
مهرش لباس مفخرت نیک خواه گشت
آن کس که گشت معتصم حبل خدمتش
از چاه ذل بر آمد و با عز و جاه گشت
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
آنگه که صحن معرکه درای خون شد
در دست مرگ جان دلیران زبون شود
خون در رگ مبارز پیکار بفسرد
جان در تن مقاتل غدار خون شود
زان بر فراخته شده رایات کارزار
رایات عمرهای دلیران نگون شود
تن را سوی زمین و روان را سوی فلک
از حربگه دلیل قضا رهنمون شود
شاها ، که داند آن که زتیغ و سنان تو
احوال دشمنان تو آن لحظه چون شود؟
با زخم گرز و خنجر فیروزه فام تو
صحن زمین معرکه بیجاده گون شود
در تارک مخالف تو و زنهاد او
شمشیر تو درون شود و جان برون شود
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
شاها، مخالفان تو بیچاره گشته اند
از خانمان خویشتن آواره گشته اند
تو همچو قطب ثابت و ایشان ز بیم تو
سرگشته چون کواکب سیاره گشته اند
از صد هزار واقعه دل خسته ماده اند
وز صد هزار حادثه غم خواره گشته اند
دور از منافقان جناب رفیع تو
از هیبت تو با دل صد پاره گشته اند
تا اهل دشمنی تو گشتند ، نزد عقل
اهل هزار طعنه و بیغاره گشته اند
بر خلق بوده اند ستمگاره ، لاجرم
مخذول روزگار ستم گاره گشته اند
یک بار نیست این که ز قهر تو دیده اند
مقهور دستبرد تو صد باره گشته اند
خسرو علاء دولت ، آن شاه روزگار
افزودن شده ز دولت او جاه روزگار
شاها ، جلالت تو بجوزا رسیده باد
اعلام فتح تو بثریا رسیده باد
آن تیغ صفدری ، که بزیر رکاب تست
از دست تو بتارک اعدا رسیده باد
آن بارگاه ، کز پی بارت کنند نصب
اطناب او بساحل دریا رسیده باد
آن باز ، کز کف تو پرد در شکارگاه
منقار او پدیدهٔ عنقا رسیده باد
آن چاکری ، که غایشهٔ مهر تو کشد
ز آلای او بدولت والا رسیده باد
آن نوبتی ، که بر در عالمی تو زنند
بانگش باوج گنبد خضرا رسیده باد
بر تخت مملکت برکات دوام تو
در وارثان آدم و حوا رسیده باد
رشیدالدین وطواط : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - نیز در ستایش اتسز خوارزم شاه
جانا،دلم بعشق گرفتار می کنی
جان مرا نشانهٔ تیمار می کنی
بس اندکست میل تو سوی وفا و لیک
اندر جفا تکلیف بسیار می کنی
با من همیشه چرخ شتمگار بد کند
تو اقتدا بچرخ ستمگار می کنی
داری دهان چو نقطهٔ پرگار و در غمت
بر من جهان چو نقطهٔ پرگار می کنی
با من ره جفا سپری و بدین سبب
در چشمها چو خاک رهم خوار می کنی
دفع جراحتست زره ها و تو مرا
مجروح دل بزلف زره وار می کنی
لشکرکشان بلشکر جرار کی کنند؟
آنها که تو بطرهٔ طرار می کنی
عشقست با رخ تو بخروارها مرا
با این همه که ظلم بخروار می کنی
بر کافران نکرد کسی آن ستم ، که تو
برمادحان شاه جهاندار میکنی
خوارزمشاه ، آن که سزد بوقت حرب
تشبیه او بحیدر کرار می کنی
آنکس که در حمایت خوارزمشاه نیست
از جور حادثات جهان در پناه نیست
یار از وفا برید ، ندانم چه او فتاد ؟
راه جفا گزید ، ندانم چه اوفتاد ؟
در ما نگاه می کند ، آنکه روز و شب
جز روی ما ندید ،ندانم چه اوفتاد ؟
جز من نبود مأمن او در همه جهان
ناگه ز من رسید ،ندانم چه اوفتاد ؟
آرام او نبودی جز با من و کنون
بی من خوش آرمید ، ندانم چه اوفتاد ؟
روی چو گل نهفت و زین روی خار غم
در جان من جلید ، ندانم چه اوفتاد ؟
سربرد از خط من و آخر خط جفا
بر نام من کشید ، ندانم چه اوفتاد ؟
نوشین لبش امید همی داشت جان من
زهر غمش چشید ، ندانم چه اوفتاد ؟
بالای همچو تیر من از بار جور او
همچون کمان خمید ،ندانم چه اوفتاد ؟
بخریدمش بجان و کنون از جفای او
کارم بجان رسید ، ندانم چه اوفتاد ؟
اسرار ما ، که بود نهان از همه جهان
شاه جهان شنید ، ندانم چه اوفتاد ؟
شاهی ، که خصم ملک ز مردیش عاجزست
خورشید خسروان جهان شاه اتسزست
خوارزمشاه رایت ایمان بلند کرد
جان مخالفان هدی مستمند کرد
شخص حسود موضع حد حسام ساخت
فرق ملوک موقع سم سمند کرد
عنوان نادرات تواریخ عالمست
آن واقعات کو بسمرقند و چند کرد
بسیار حصن های حصین را بتیغ تیز
بگشاد و پایهای دلیران ببند کرد
تنین آسمان نکند تا بروز حشر
آنها که شهریار بخم کمند کرد
من صد مصاف هایل او پیش دیده ام
او بی قیاس کرد ، ندانم که چند کرد ؟
درنده گرگ را اثر عدل شاملش
در دشت راعی رمهٔ گوسفند کرد
مهرش چو آب شخص ولی را حیات داد
کینش چو زهر جان عدو را گزند کرد
لفظی که گفت ، دولت آنرا عزیز داشت
کاری که کرد ، گردون آنرا پسند کرد
مثلش نبود جز بمعالی وزین قبل
نام بلند یافت چو همت بلند کرد
گسترده در بسیطهٔ آفاق نام اوست
گردون مطیع او و زمانه غلام اوست
آنانکه تیغ نصرت او بر کشیده اند
سر بر فراز گنبد اخضر کشیده اند
بی سر بمانده اند بصحرای کار زار
آنانکه از متابعتش سر کشیده اند
زوار ازو عطیت بی حد گرفته اند
کفار ازو بلیت بی مر کشیده اند
با رسم ملک او همه آفاق خط نسخ
در رسم های ملک سکندر کشیده اند
اعدای او ، انارهم الله ، برزم او
از دست مرگ ضربت خنجر کشیده اند
احباب او ، اعانهم الله ، ببزم او
در خلد عدن شربت کوثر کشیده اند
در بوستان دولت او مست نعمتند
آنانکه جام طاعت او در کشیده اند
اعدا کشیده اند ازو ،آنچه مشرکان
در خیبر از وقایع حیدر کشیده اند
مردان کارزار ز بیم حسام او
در سر چو عورتان همه معجر کشیده اند
با عدل او شدست فراموش خلق را
رنجی که از سپهر ستمگر کشیده اند
چرخ بلند بستهٔ پیمان او شده
اطراف شرق و غرب بفرمان او شده
ای شاه شرق ، وقت جوانی عالمست
آفاق همچو عیش ولی تو خرمست
مر ابر را نثر ز لؤلوی فاخرست
مر خاک را بساط ز دیبای معلمست
مرده جهان ز باد سحر زنده چد دگر
در باد معجر دم عیسی مریمست
گل باطراوتست چو رخسار دلبران
گلبن بسان قامت عشاق پر خمست
مر ابر را ز برق وز باران چو عاشقان
هم سینه پر ز آتش و هم دیده پر نمست
روی زمین ز لاله و گل پر نگار و نقش
از سعی چرخ اخضر چون چرخ اعظمست
این تیره فام خاک درین فصل نوبهار
پر سبزه از عنایت این سبز طارمست
عالم چو جنتست و لیکن ز بیم تو
بر دشمنان دولت تو چون جهنمست
کم کن ز کار رزم و بیفزای در نشاط
کاقبال تو فزون و بداندیش تو کمست
از من ترا بشارت بادا که : مر ترا
تا حشر ملک مشرق و مغرب مسلمست
شاها ، ترا سعادت واقبال یار باد
اندر خوشی خزان تو چون نوبهار باد
دولت هیشه یاور خوازمشاه باد
نصرة همیشه رهبر خوازمشاه باد
چرخ فلک ، اگر چه تکبر سرشت اوست
چون بندگان مسخر خوازمشاه باد
گیتی بطبع بندهٔ خوارزمشاه گشت
گردون بطوع چاکر خوازمشاه باد
آتش فتاده در همه اوطان مشرکان
از آبدار خنجر خوازمشاه باد
خوارزمشاه در خور تاج جلالتست
تاج جلال بر سر خوازمشاه باد
هر چان بود نشاط تن و آرزوی دل
از سعی بخت در خور خوازمشاه باد
از هر چه هست رفعت خوارزمشاهیش
بیش از ستاره لشکر خوازمشاه باد
نزد حکیم عقل همه کشف مشکلات
از خاطر منور خوازمشاه باد
هر پادشه که خیزد تا روز رستخیز
اندر جهان ز گوهر خوازمشاه باد
پیوسته در مصالح دین و مراد ملک
عون خدای یاور خوازمشاه باد
جان مرا نشانهٔ تیمار می کنی
بس اندکست میل تو سوی وفا و لیک
اندر جفا تکلیف بسیار می کنی
با من همیشه چرخ شتمگار بد کند
تو اقتدا بچرخ ستمگار می کنی
داری دهان چو نقطهٔ پرگار و در غمت
بر من جهان چو نقطهٔ پرگار می کنی
با من ره جفا سپری و بدین سبب
در چشمها چو خاک رهم خوار می کنی
دفع جراحتست زره ها و تو مرا
مجروح دل بزلف زره وار می کنی
لشکرکشان بلشکر جرار کی کنند؟
آنها که تو بطرهٔ طرار می کنی
عشقست با رخ تو بخروارها مرا
با این همه که ظلم بخروار می کنی
بر کافران نکرد کسی آن ستم ، که تو
برمادحان شاه جهاندار میکنی
خوارزمشاه ، آن که سزد بوقت حرب
تشبیه او بحیدر کرار می کنی
آنکس که در حمایت خوارزمشاه نیست
از جور حادثات جهان در پناه نیست
یار از وفا برید ، ندانم چه او فتاد ؟
راه جفا گزید ، ندانم چه اوفتاد ؟
در ما نگاه می کند ، آنکه روز و شب
جز روی ما ندید ،ندانم چه اوفتاد ؟
جز من نبود مأمن او در همه جهان
ناگه ز من رسید ،ندانم چه اوفتاد ؟
آرام او نبودی جز با من و کنون
بی من خوش آرمید ، ندانم چه اوفتاد ؟
روی چو گل نهفت و زین روی خار غم
در جان من جلید ، ندانم چه اوفتاد ؟
سربرد از خط من و آخر خط جفا
بر نام من کشید ، ندانم چه اوفتاد ؟
نوشین لبش امید همی داشت جان من
زهر غمش چشید ، ندانم چه اوفتاد ؟
بالای همچو تیر من از بار جور او
همچون کمان خمید ،ندانم چه اوفتاد ؟
بخریدمش بجان و کنون از جفای او
کارم بجان رسید ، ندانم چه اوفتاد ؟
اسرار ما ، که بود نهان از همه جهان
شاه جهان شنید ، ندانم چه اوفتاد ؟
شاهی ، که خصم ملک ز مردیش عاجزست
خورشید خسروان جهان شاه اتسزست
خوارزمشاه رایت ایمان بلند کرد
جان مخالفان هدی مستمند کرد
شخص حسود موضع حد حسام ساخت
فرق ملوک موقع سم سمند کرد
عنوان نادرات تواریخ عالمست
آن واقعات کو بسمرقند و چند کرد
بسیار حصن های حصین را بتیغ تیز
بگشاد و پایهای دلیران ببند کرد
تنین آسمان نکند تا بروز حشر
آنها که شهریار بخم کمند کرد
من صد مصاف هایل او پیش دیده ام
او بی قیاس کرد ، ندانم که چند کرد ؟
درنده گرگ را اثر عدل شاملش
در دشت راعی رمهٔ گوسفند کرد
مهرش چو آب شخص ولی را حیات داد
کینش چو زهر جان عدو را گزند کرد
لفظی که گفت ، دولت آنرا عزیز داشت
کاری که کرد ، گردون آنرا پسند کرد
مثلش نبود جز بمعالی وزین قبل
نام بلند یافت چو همت بلند کرد
گسترده در بسیطهٔ آفاق نام اوست
گردون مطیع او و زمانه غلام اوست
آنانکه تیغ نصرت او بر کشیده اند
سر بر فراز گنبد اخضر کشیده اند
بی سر بمانده اند بصحرای کار زار
آنانکه از متابعتش سر کشیده اند
زوار ازو عطیت بی حد گرفته اند
کفار ازو بلیت بی مر کشیده اند
با رسم ملک او همه آفاق خط نسخ
در رسم های ملک سکندر کشیده اند
اعدای او ، انارهم الله ، برزم او
از دست مرگ ضربت خنجر کشیده اند
احباب او ، اعانهم الله ، ببزم او
در خلد عدن شربت کوثر کشیده اند
در بوستان دولت او مست نعمتند
آنانکه جام طاعت او در کشیده اند
اعدا کشیده اند ازو ،آنچه مشرکان
در خیبر از وقایع حیدر کشیده اند
مردان کارزار ز بیم حسام او
در سر چو عورتان همه معجر کشیده اند
با عدل او شدست فراموش خلق را
رنجی که از سپهر ستمگر کشیده اند
چرخ بلند بستهٔ پیمان او شده
اطراف شرق و غرب بفرمان او شده
ای شاه شرق ، وقت جوانی عالمست
آفاق همچو عیش ولی تو خرمست
مر ابر را نثر ز لؤلوی فاخرست
مر خاک را بساط ز دیبای معلمست
مرده جهان ز باد سحر زنده چد دگر
در باد معجر دم عیسی مریمست
گل باطراوتست چو رخسار دلبران
گلبن بسان قامت عشاق پر خمست
مر ابر را ز برق وز باران چو عاشقان
هم سینه پر ز آتش و هم دیده پر نمست
روی زمین ز لاله و گل پر نگار و نقش
از سعی چرخ اخضر چون چرخ اعظمست
این تیره فام خاک درین فصل نوبهار
پر سبزه از عنایت این سبز طارمست
عالم چو جنتست و لیکن ز بیم تو
بر دشمنان دولت تو چون جهنمست
کم کن ز کار رزم و بیفزای در نشاط
کاقبال تو فزون و بداندیش تو کمست
از من ترا بشارت بادا که : مر ترا
تا حشر ملک مشرق و مغرب مسلمست
شاها ، ترا سعادت واقبال یار باد
اندر خوشی خزان تو چون نوبهار باد
دولت هیشه یاور خوازمشاه باد
نصرة همیشه رهبر خوازمشاه باد
چرخ فلک ، اگر چه تکبر سرشت اوست
چون بندگان مسخر خوازمشاه باد
گیتی بطبع بندهٔ خوارزمشاه گشت
گردون بطوع چاکر خوازمشاه باد
آتش فتاده در همه اوطان مشرکان
از آبدار خنجر خوازمشاه باد
خوارزمشاه در خور تاج جلالتست
تاج جلال بر سر خوازمشاه باد
هر چان بود نشاط تن و آرزوی دل
از سعی بخت در خور خوازمشاه باد
از هر چه هست رفعت خوارزمشاهیش
بیش از ستاره لشکر خوازمشاه باد
نزد حکیم عقل همه کشف مشکلات
از خاطر منور خوازمشاه باد
هر پادشه که خیزد تا روز رستخیز
اندر جهان ز گوهر خوازمشاه باد
پیوسته در مصالح دین و مراد ملک
عون خدای یاور خوازمشاه باد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۸ - در مدیحه گوید
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۵ - در صنعت مقطع
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۴ - در مرثیۀ اتسز
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۵ - عزیمت کردن معتمر و عیینه به جانب مسجد احزاب در طلب ریا
خسرو صبح چون علم بر زد
لشکر شام را به هم بر زد
هر دو کردند ازان حرم به شتاب
چاره جو رو به مسجد احزاب
تا به پیشین قدم بیفشردند
در طلب روز را به سر بردند
ناگه از ره نسیم یار رسید
آن گروه زن آمدند پدید
لیک مقصود کار همره نی
خیل انجم رسید و آن مه نی
با عیینه سخن گزار شدند
قصه پرداز آن نگار شدند
که برون برد رخت ازین منزل
راند تا منزل دگر محمل
روی خورشید قرب غیم گرفت
راه حی بنی سلیم گرفت
قبله آن قبیله شد رویش
طاق محرابشان دو ابرویش
همچو لاله به سینه داغ تو برد
شعله زن لاله ای ز باغ تو برد
گر چه بار رحیل از اینجا بست
طالب وصل توست هر جا هست
چو سمن تازه و چو گل بویاست
نام او از معطری ریاست
نام ریا چو آمدش در گوش
از سرش عقل رفت و از دل هوش
پرده از چهره حیا برداشت
شرم بگذاشت وین نوا برداشت
کای دریغا که یار محمل بست
بار دل پشت صبر را بشکست
آمدم بر امید دیدارش
تافت از من زمانه رخسارش
از ثری قدرم ار چه بالا نیست
جای ریا بجز ثریا نیست
هست رو در ثری ثریا را
پشت بر من چراست ریا را
تا به کی از دو دیده خون ریزم
خون دل از درون برون ریزم
در دلم خون نماند و در چشم آب
همه اسباب گریه شد نایاب
کیست از دوستان و غمخواران
در طریق وفا هواداران
که مرا در فراق آن دلدار
دیده عاریت دهد خونبار
تا ز درد فراق او گریم
ز آتش اشتیاق او گریم
لشکر شام را به هم بر زد
هر دو کردند ازان حرم به شتاب
چاره جو رو به مسجد احزاب
تا به پیشین قدم بیفشردند
در طلب روز را به سر بردند
ناگه از ره نسیم یار رسید
آن گروه زن آمدند پدید
لیک مقصود کار همره نی
خیل انجم رسید و آن مه نی
با عیینه سخن گزار شدند
قصه پرداز آن نگار شدند
که برون برد رخت ازین منزل
راند تا منزل دگر محمل
روی خورشید قرب غیم گرفت
راه حی بنی سلیم گرفت
قبله آن قبیله شد رویش
طاق محرابشان دو ابرویش
همچو لاله به سینه داغ تو برد
شعله زن لاله ای ز باغ تو برد
گر چه بار رحیل از اینجا بست
طالب وصل توست هر جا هست
چو سمن تازه و چو گل بویاست
نام او از معطری ریاست
نام ریا چو آمدش در گوش
از سرش عقل رفت و از دل هوش
پرده از چهره حیا برداشت
شرم بگذاشت وین نوا برداشت
کای دریغا که یار محمل بست
بار دل پشت صبر را بشکست
آمدم بر امید دیدارش
تافت از من زمانه رخسارش
از ثری قدرم ار چه بالا نیست
جای ریا بجز ثریا نیست
هست رو در ثری ثریا را
پشت بر من چراست ریا را
تا به کی از دو دیده خون ریزم
خون دل از درون برون ریزم
در دلم خون نماند و در چشم آب
همه اسباب گریه شد نایاب
کیست از دوستان و غمخواران
در طریق وفا هواداران
که مرا در فراق آن دلدار
دیده عاریت دهد خونبار
تا ز درد فراق او گریم
ز آتش اشتیاق او گریم
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۹ - فرستادن پدر ریا را بعد از چهل روز همراه عیینه به مدینه و پیش گرفتن حرامیان و هلاک شدن بر دست ایشان
بعد چل روز کز نشاط و سرور
حال بگذشتشان بدین دستور
داد اجازت پدر که ریا را
ماه شهر و غزال صحرا را
به عروسی سوی مدینه برند
وز غریبی ره وطن سپرند
بهر وی خوش عماریی پرداخت
برگ گل را ز غنچه محمل ساخت
سی شتر از نفایس و اجناس
جمله نادر به چشم جنس شناس
با دو صد عز و حشمت و جاهش
کرد سوی مدینه همراهش
هر دو با هم عیینه و ریا
شاد و خرم شدند ره پیما
معتمر با جماعت انصار
نیز بر کار خویش شکرگزار
که دو عاشق به هم رسانیدند
دل و جانشان ز غم رهانیدند
همه غافل از آنکه آخر کار
بر چه خواهد گرفت کار قرار
ماند تا با مدینه یک فرسنگ
جمعی از رهزنان بی فرهنگ
بر میان تیغ و در بغل نیزه
وز کمر کرده خنجر آویزه
همه خونین لباس و دزد شعار
همه تیغ آزمای و نیزه گذار
تنگ چشمان قحط سالی جوع
صیدشان ضب شکارشان یربوع
عیش شیرینشان ز دوغ ترش
فارغان از فروغ دانش و هش
همچو گرگان طعمه ناخورده
بر بره و میش حمله آورده
غافل از گوشه ای کمین کردند
رو در آن قوم پاکدین کردند
چون عیینه هجوم ایشان دید
غیرت عاشقی در او جنبید
شد چو شیران در آن مصاف دلیر
گاه با نیزه گاه با شمشیر
چند تن را به سینه چاک افکند
چون سگانشان به خون و خاک افکند
آخر از زخم تیغ صاعقه بار
داد آن قوم را چو دیو فرار
لیک نامقبلی ز کین داری
ضربتی زد به سینه اش کاری
قفس آسا به تن فتادش چاک
مرغ او کرد رو به عالم پاک
دوستان در خروش و گریه چو میغ
که برفت از جهان عیینه دریغ
گوش ریا چو آن خروش شنید
موکنان بر سر عیینه دوید
دید نقش زمین نگاری را
غرق خون نازنین شکاری را
گشته از چشمه سار سینه تنگ
خلعت سروش ارغوانی رنگ
دست سیمین خضاب ازان خون کرد
چهره گلگونه جامه گلگون کرد
چهره بر خون و خاک می مالید
وز دل دردناک می نالید
کای عیینه تو را چه حال افتاد
کآفتاب تو را زوال افتاد
سیرم از عمر بی لقای تو من
کاشکی بودمی به جای تو من
عقل بر عشق من زند خنده
که بمیری تو زار و من زنده
این بگفت و ز جان برآورد آه
رفت با آه جان او همراه
زندگی بی وی از وفا نشمرد
روی بر روی او نهاد و بمرد
ترک هجرانسرای فانی کرد
روی در وصل جاودانی کرد
دوستان از ره وفاداری
برگرفتند نوحه و زاری
چون کند طوطی از قفس پرواز
به خروش و فغان نیاید باز
عاقبت لب ز نوحه دربستند
بهر تجهیزشان کمر بستند
دیده از غم پر آب و سینه کباب
پاک شستندشان به مشک و گلاب
از حریر و کتان کفن کردند
در یکی قبرشان وطن کردند
در ته خاک غرق خونابه
تا قیامت شدند همخوابه
حال بگذشتشان بدین دستور
داد اجازت پدر که ریا را
ماه شهر و غزال صحرا را
به عروسی سوی مدینه برند
وز غریبی ره وطن سپرند
بهر وی خوش عماریی پرداخت
برگ گل را ز غنچه محمل ساخت
سی شتر از نفایس و اجناس
جمله نادر به چشم جنس شناس
با دو صد عز و حشمت و جاهش
کرد سوی مدینه همراهش
هر دو با هم عیینه و ریا
شاد و خرم شدند ره پیما
معتمر با جماعت انصار
نیز بر کار خویش شکرگزار
که دو عاشق به هم رسانیدند
دل و جانشان ز غم رهانیدند
همه غافل از آنکه آخر کار
بر چه خواهد گرفت کار قرار
ماند تا با مدینه یک فرسنگ
جمعی از رهزنان بی فرهنگ
بر میان تیغ و در بغل نیزه
وز کمر کرده خنجر آویزه
همه خونین لباس و دزد شعار
همه تیغ آزمای و نیزه گذار
تنگ چشمان قحط سالی جوع
صیدشان ضب شکارشان یربوع
عیش شیرینشان ز دوغ ترش
فارغان از فروغ دانش و هش
همچو گرگان طعمه ناخورده
بر بره و میش حمله آورده
غافل از گوشه ای کمین کردند
رو در آن قوم پاکدین کردند
چون عیینه هجوم ایشان دید
غیرت عاشقی در او جنبید
شد چو شیران در آن مصاف دلیر
گاه با نیزه گاه با شمشیر
چند تن را به سینه چاک افکند
چون سگانشان به خون و خاک افکند
آخر از زخم تیغ صاعقه بار
داد آن قوم را چو دیو فرار
لیک نامقبلی ز کین داری
ضربتی زد به سینه اش کاری
قفس آسا به تن فتادش چاک
مرغ او کرد رو به عالم پاک
دوستان در خروش و گریه چو میغ
که برفت از جهان عیینه دریغ
گوش ریا چو آن خروش شنید
موکنان بر سر عیینه دوید
دید نقش زمین نگاری را
غرق خون نازنین شکاری را
گشته از چشمه سار سینه تنگ
خلعت سروش ارغوانی رنگ
دست سیمین خضاب ازان خون کرد
چهره گلگونه جامه گلگون کرد
چهره بر خون و خاک می مالید
وز دل دردناک می نالید
کای عیینه تو را چه حال افتاد
کآفتاب تو را زوال افتاد
سیرم از عمر بی لقای تو من
کاشکی بودمی به جای تو من
عقل بر عشق من زند خنده
که بمیری تو زار و من زنده
این بگفت و ز جان برآورد آه
رفت با آه جان او همراه
زندگی بی وی از وفا نشمرد
روی بر روی او نهاد و بمرد
ترک هجرانسرای فانی کرد
روی در وصل جاودانی کرد
دوستان از ره وفاداری
برگرفتند نوحه و زاری
چون کند طوطی از قفس پرواز
به خروش و فغان نیاید باز
عاقبت لب ز نوحه دربستند
بهر تجهیزشان کمر بستند
دیده از غم پر آب و سینه کباب
پاک شستندشان به مشک و گلاب
از حریر و کتان کفن کردند
در یکی قبرشان وطن کردند
در ته خاک غرق خونابه
تا قیامت شدند همخوابه
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۸ - در بیان آنکه شهوت که به وایه طبع و کام نفس گرفتاری است دون پایه دولت سلطنت و جهانداری است
دل شه چون هوا پرست بود
ملک دین را ز وی شکست بود
دلش از شاهدان ساده عذار
در تمنای بوس و ذوق کنار
پاکی از خصم بر کنار نهد
بوسه بر تیغ آبدار دهد
قبله شاه شاهد ظفر است
کز همه شاهدان جمیل تر است
نخل بالاش رمح تیز گذار
بر صف صفداران کوه وقار
چشم شهلای او به سرمه سیاه
سرمه او غبار نعل سپاه
غمزه او سنان سینه شکاف
سینه پردلان روز مصاف
طلعتش آفتاب تیغ صیقل
غازیان را به روز فتح دلیل
هر که بر طلعتش گشاد نظر
بست دیده ز شاهدان دگر
الله الله که راست این شاهد
چه بلا دلرباست این شاهد
دل صد کس به خون بیالاید
تا یکی را جمال بنماید
ملک دین را ز وی شکست بود
دلش از شاهدان ساده عذار
در تمنای بوس و ذوق کنار
پاکی از خصم بر کنار نهد
بوسه بر تیغ آبدار دهد
قبله شاه شاهد ظفر است
کز همه شاهدان جمیل تر است
نخل بالاش رمح تیز گذار
بر صف صفداران کوه وقار
چشم شهلای او به سرمه سیاه
سرمه او غبار نعل سپاه
غمزه او سنان سینه شکاف
سینه پردلان روز مصاف
طلعتش آفتاب تیغ صیقل
غازیان را به روز فتح دلیل
هر که بر طلعتش گشاد نظر
بست دیده ز شاهدان دگر
الله الله که راست این شاهد
چه بلا دلرباست این شاهد
دل صد کس به خون بیالاید
تا یکی را جمال بنماید
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۴ - صفت چوگان باختن وی با همسران و گوی بردن وی از دیگران
چون تن از خواب سحر آسودیش
بامدادان عزم میدان بودیش
صبحدم چون شاه این نیلی تتق
بارگی راندی به میدان افق
شه سلامان نیز مست و نیمخواب
پای کردی سوی میدان در رکاب
با گروهی از نژاد خسروان
خردسال و تازه روی و نوجوان
هر یکی در خیل خوبان سروری
آفت ملکی بلای کشوری
صولجان بر کف به میدان تاختی
گوی زرکش در میان انداختی
یک به یک چوگان زنان جویان حال
گرد یک مه حلقه کرده صد هلال
گر چه بودی زخم چوگان از همه
بود چابکتر سلامان از همه
گوی بردی از همه با صد شتاب
گوی مه بود و سلامان آفتاب
با هلالی صولجان دنبال ماه
حال گویان می شدی تا حالگاه
گوی اگر صدبار از آنجا باز پس
آمدی هر بار حال این بود و بس
آری آن کس را که دولت یار شد
وز نهال بخت برخودار شد
هیچ چوگان زیر این چرخ کبود
گوی نتواند ز میدانش ربود
بامدادان عزم میدان بودیش
صبحدم چون شاه این نیلی تتق
بارگی راندی به میدان افق
شه سلامان نیز مست و نیمخواب
پای کردی سوی میدان در رکاب
با گروهی از نژاد خسروان
خردسال و تازه روی و نوجوان
هر یکی در خیل خوبان سروری
آفت ملکی بلای کشوری
صولجان بر کف به میدان تاختی
گوی زرکش در میان انداختی
یک به یک چوگان زنان جویان حال
گرد یک مه حلقه کرده صد هلال
گر چه بودی زخم چوگان از همه
بود چابکتر سلامان از همه
گوی بردی از همه با صد شتاب
گوی مه بود و سلامان آفتاب
با هلالی صولجان دنبال ماه
حال گویان می شدی تا حالگاه
گوی اگر صدبار از آنجا باز پس
آمدی هر بار حال این بود و بس
آری آن کس را که دولت یار شد
وز نهال بخت برخودار شد
هیچ چوگان زیر این چرخ کبود
گوی نتواند ز میدانش ربود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۲ - بیعت دادن پادشاه ارکان دولت خود را با سلامان و تسلیم کردن تخت و تاج را به وی
افسر شاهی چه خوش سرمایه است
تخت سلطانی چه عالی پایه است
هر سری لایق به آن سرمایه نیست
هر قدم شایسته این پایه نیست
چرخ سا پایی سزد این پایه را
عرش سا فرقی شد این سرمایه را
چون سلامان از غم ابسال رست
دل به معشوق همایون فال بست
دامنش ز آلودگی ها پاک شد
همتش را روی در افلاک شد
تارک او گشت در خور تاج را
پای او تخت فلک معراج را
شاه یونان شهریاران را بخواند
سرکشان و تاجداران را بخواند
جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان
نیست در طی تواریخ جهان
بود هر لشکر کش و هر لشکری
حاضر آن جشن از هر کشوری
زان همه لشکرکش و لشکر که بود
با سلامان کرد بیعت هر که بود
جمله دل از سروری برداشتند
سر به طوق بندگی افراشتند
شه مرصع افسرش بر سر نهاد
تخت ملکش زیر پای از زر نهاد
هفت کشور را به وی تسلیم کرد
رسم لشکر داریش تعلیم کرد
کرد انشا در چنان هنگامه ای
از برای وی وصیتنامه ای
بر سر جمع آشکارا نی نهفت
صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت
تخت سلطانی چه عالی پایه است
هر سری لایق به آن سرمایه نیست
هر قدم شایسته این پایه نیست
چرخ سا پایی سزد این پایه را
عرش سا فرقی شد این سرمایه را
چون سلامان از غم ابسال رست
دل به معشوق همایون فال بست
دامنش ز آلودگی ها پاک شد
همتش را روی در افلاک شد
تارک او گشت در خور تاج را
پای او تخت فلک معراج را
شاه یونان شهریاران را بخواند
سرکشان و تاجداران را بخواند
جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان
نیست در طی تواریخ جهان
بود هر لشکر کش و هر لشکری
حاضر آن جشن از هر کشوری
زان همه لشکرکش و لشکر که بود
با سلامان کرد بیعت هر که بود
جمله دل از سروری برداشتند
سر به طوق بندگی افراشتند
شه مرصع افسرش بر سر نهاد
تخت ملکش زیر پای از زر نهاد
هفت کشور را به وی تسلیم کرد
رسم لشکر داریش تعلیم کرد
کرد انشا در چنان هنگامه ای
از برای وی وصیتنامه ای
بر سر جمع آشکارا نی نهفت
صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۹ - حکایت آن شیخ صفی ابوتراب نسفی که در اثنای جهاد بین الصفین بالین استراحت نهاد
بوتراب آن گهر بحر شرف
کابرو یافت ازو خاک نسف
با خود آن دم که جهادیش نماند
مرکب جهد سوی اعدا راند
چو شد از هر دو طرف صف ها راست
بانگ جنگ آوری از صفها خاست
آمد از بارگی خویش به زیر
با دلی همچو دل شیر دلیر
زیر پهلو ز ردا فرش انداخت
تیغ همخوابه سپر بالین ساخت
شد میان دو صف آنگونه به خواب
که شنیدند نخیرش اصحاب
مدت خواب چو گشتش سپری
از سپر جست سرش دورتری
پشتی لشکر بیداران شد
رخنه بند صف همکاران شد
سایلی گفت که در روز نبرد
که ز هیبت بدرد زهره مرد
دارم از خواب تو بسیار شگفت
شیخ خندان شد ازان نکته و گفت
گر بود ایمنیت روز مصاف
کم ز شب های عروسی و زفاف
از قدمگاه توکل دوری
قایمی بر قدم مغروری
مرد را کش نه به دل زنگ شکیست
بستر خواب و صف جنگ یکیست
کار اگر مشکل اگر آسان است
همه با فضل ازل یکسان است
چون تو را عقد یقین آمد سست
هر چه آید به تو از سستی توست
کابرو یافت ازو خاک نسف
با خود آن دم که جهادیش نماند
مرکب جهد سوی اعدا راند
چو شد از هر دو طرف صف ها راست
بانگ جنگ آوری از صفها خاست
آمد از بارگی خویش به زیر
با دلی همچو دل شیر دلیر
زیر پهلو ز ردا فرش انداخت
تیغ همخوابه سپر بالین ساخت
شد میان دو صف آنگونه به خواب
که شنیدند نخیرش اصحاب
مدت خواب چو گشتش سپری
از سپر جست سرش دورتری
پشتی لشکر بیداران شد
رخنه بند صف همکاران شد
سایلی گفت که در روز نبرد
که ز هیبت بدرد زهره مرد
دارم از خواب تو بسیار شگفت
شیخ خندان شد ازان نکته و گفت
گر بود ایمنیت روز مصاف
کم ز شب های عروسی و زفاف
از قدمگاه توکل دوری
قایمی بر قدم مغروری
مرد را کش نه به دل زنگ شکیست
بستر خواب و صف جنگ یکیست
کار اگر مشکل اگر آسان است
همه با فضل ازل یکسان است
چون تو را عقد یقین آمد سست
هر چه آید به تو از سستی توست
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۰ - باز خریدن مجنون غزالی را از صیاد و آزاد کردن وی بر یاد لیلی کردن وی بر یاد لیلی
چون صبحدم از غزاله خور
پوشید زمین غلاله زر
افشاند فلک ز چشمه قیر
از مهر غزاله قطره ها شیر
مجنون که به خواب بیخودی بود
از خواب شبانه چشم بگشود
گرم از سر خار و خاره برجست
از خاره مگر شراره برجست
از کوه و قدم نهاد در دشت
در دشت چو گردباد می گشت
می کرد به دام و دد نگاهی
در سینه همی کشید آهی
می برد ز وحش و طیر رشکی
وز دیده همی فشاند اشکی
یعنی که بود ز فرقت یار
هر چیز خلاص و من گرفتار
هر زنده حریف جفت خویش است
وآسوده ز خود و خفت خویش است
جز من که ز جفت خویش طاقم
سرگشته وادی فراقم
نه خورد بود مرا و نی خواب
گر کوه بود نیارد این تاب
می زد به همین خیال گامی
ناگاه ز دور دید دامی
در مطرح آهوان نهاده
در بند وی آهویی فتاده
صیاد گرفته تیغ خونریز
چون تیغ دویده بر سرش تیز
آهو به شکنجه دویدن
صیاد و شتاب سر بریدن
مجنون چو بدید آه برداشت
تا پیش کشنده راه برداشت
دستش بگرفت و کرد فریاد
کز دست تو داد می کنم داد
هیچ ار ز خدات بهره ای هست
از بهر خدا بدار ازو دست
بردار به دست لطف و بگشای
تیغش ز گلو و بند از پای
پایش قلمیست خیزرانی
شق کرده سرش پی روانی
بر صفحه خاک کش گذار است
از چار قلم رقم نگار است
هفت است قلم درین شکی نیست
از هفت چهار اندکی نیست
آن را مشکن به سخت بستن
عمدا نسزد قلم شکستن
در طوق جفا چنان گلویی
لایق نبود به هیچ رویی
ظلم است به پیش عقل روشن
آن طوق فکندنش به گردن
زین مظلمه بازکش عنان را
وز گردن خود برون کن آن را
چشمی داری به سوی او بین
سر تا به قدم به وی فرو بین
چشمش که ز سرمه خدایی
آسوده بود ز سرمه سایی
حیف است تهی ز نور مانده
وز بینش خویش دور مانده
آن گردن ساده کشیده
ک آسیب کمند کس ندیده
دانی که به طوق زر دریغ است
پولاد دلا چه جای تیغ است
آن سینه که لوح سیم پاک است
نی چون دل من سزای چاک است
از کینه خلق پاک سینه ست
با سینه او تو را چه کینه ست
در پهلوی او به لطف جا کن
دست ستمت ازو جدا کن
خنجر چو قلم گرفته در مشت
کم زن رقمش به تخته پشت
آن را شده بند بند مپسند
بگذار نسفته مهره ای چند
بین گردن و پشت نازنینش
دندان طمع کن از سرینش
هر کس که به گرد ران برد دست
در پهلوی آتش گردنی هست
نافش که چو نافه مشکبار است
چون نافه دریدنش چه کار است
گر در شکم طمع زنی چاک
به زانکه در آن شکم کنی خاک
مجنون چو به قصد صید صیاد
زین گفت و شنید دام بنهاد
صیاد اسیر قید او شد
چون صید گرفته صید او شد
چون موم دلش به نرمی افتاد
افکند ز دست تیغ پولاد
لیکن ز غم عیالمندیش
می بود آهو هنوز بندیش
مجنون که نه جامه داشت در بر
نی بار عمامه نیز بر سر
در فکر عطای او فرو ماند
طیاره به گله پدر راند
زان گله گرفت گوسپندی
از آفت گرگ بی گزندی
لنگر کنش از خرام دنبه
سر تا به قدم تمام دنبه
آورد و به صید پیشه بسپرد
پا در ره عذر خواهی افشرد
کین صید که سوی اوت میلی ست
در گردن و چشم همچو لیلی ست
قیمت نکنم که چند ارزد
هر موی به گوسفندی ارزد
آن ظن نبری که این بهاییست
از بهر خلاص او فداییست
اکنون رسنش به دست من ده
ک آهوی چنین به دست من به
تا سر نهمش به جای لیلی
وانگه کنمش فدای لیلی
مسکین چو رسن به دست او داد
صد بوسه به چشم مست او داد
پشمین رسنش ز سر به در کرد
وز ساعد خویش طوق زر کرد
خاک قدمش به دیده می رفت
می شست رخش به اشک و می گفت
ای گردن تو چو گردن دوست
چشم تو چو چشم پر فن دوست
گر ساق تو ای به ساق لاغر
از سیم بود چو او توانگر
گویم به زبان راستگویی
صد بار که او تو و تو اویی
تا یار من سلیم باشی
آزرده تیغ بیم باشی
رو گرد دیار یار می چر
سنبل می چین و لاله می خور
لاله چو خوری به گرد کویش
می گوی چو من دعای رویش
کان روی چو لاله تازه بادا
وآزاده عار غازه بادا
سنبل چو چری ز مرغزارش
می خور غم زلف مشکبارش
کان سنبل تر کسی مبیناد
یک شاخ ازو کسی مچیناد
آهو می رفت و او هم از پی
می رفت طفیل رفتن وی
با هم ره همرهی سپردند
تا پی به دیار یار بردند
مجنون بنشست زیر خاری
وان رفت به سوی مرغزاری
آن ناله ز هجر یار می کرد
وین طوف به مرغزار می کرد
چون مهر نشست و مه برآمد
تاراج شب سیه برآمد
یکدیگر را دگر ندیدند
هر یک به زمینی آرمیدند
پوشید زمین غلاله زر
افشاند فلک ز چشمه قیر
از مهر غزاله قطره ها شیر
مجنون که به خواب بیخودی بود
از خواب شبانه چشم بگشود
گرم از سر خار و خاره برجست
از خاره مگر شراره برجست
از کوه و قدم نهاد در دشت
در دشت چو گردباد می گشت
می کرد به دام و دد نگاهی
در سینه همی کشید آهی
می برد ز وحش و طیر رشکی
وز دیده همی فشاند اشکی
یعنی که بود ز فرقت یار
هر چیز خلاص و من گرفتار
هر زنده حریف جفت خویش است
وآسوده ز خود و خفت خویش است
جز من که ز جفت خویش طاقم
سرگشته وادی فراقم
نه خورد بود مرا و نی خواب
گر کوه بود نیارد این تاب
می زد به همین خیال گامی
ناگاه ز دور دید دامی
در مطرح آهوان نهاده
در بند وی آهویی فتاده
صیاد گرفته تیغ خونریز
چون تیغ دویده بر سرش تیز
آهو به شکنجه دویدن
صیاد و شتاب سر بریدن
مجنون چو بدید آه برداشت
تا پیش کشنده راه برداشت
دستش بگرفت و کرد فریاد
کز دست تو داد می کنم داد
هیچ ار ز خدات بهره ای هست
از بهر خدا بدار ازو دست
بردار به دست لطف و بگشای
تیغش ز گلو و بند از پای
پایش قلمیست خیزرانی
شق کرده سرش پی روانی
بر صفحه خاک کش گذار است
از چار قلم رقم نگار است
هفت است قلم درین شکی نیست
از هفت چهار اندکی نیست
آن را مشکن به سخت بستن
عمدا نسزد قلم شکستن
در طوق جفا چنان گلویی
لایق نبود به هیچ رویی
ظلم است به پیش عقل روشن
آن طوق فکندنش به گردن
زین مظلمه بازکش عنان را
وز گردن خود برون کن آن را
چشمی داری به سوی او بین
سر تا به قدم به وی فرو بین
چشمش که ز سرمه خدایی
آسوده بود ز سرمه سایی
حیف است تهی ز نور مانده
وز بینش خویش دور مانده
آن گردن ساده کشیده
ک آسیب کمند کس ندیده
دانی که به طوق زر دریغ است
پولاد دلا چه جای تیغ است
آن سینه که لوح سیم پاک است
نی چون دل من سزای چاک است
از کینه خلق پاک سینه ست
با سینه او تو را چه کینه ست
در پهلوی او به لطف جا کن
دست ستمت ازو جدا کن
خنجر چو قلم گرفته در مشت
کم زن رقمش به تخته پشت
آن را شده بند بند مپسند
بگذار نسفته مهره ای چند
بین گردن و پشت نازنینش
دندان طمع کن از سرینش
هر کس که به گرد ران برد دست
در پهلوی آتش گردنی هست
نافش که چو نافه مشکبار است
چون نافه دریدنش چه کار است
گر در شکم طمع زنی چاک
به زانکه در آن شکم کنی خاک
مجنون چو به قصد صید صیاد
زین گفت و شنید دام بنهاد
صیاد اسیر قید او شد
چون صید گرفته صید او شد
چون موم دلش به نرمی افتاد
افکند ز دست تیغ پولاد
لیکن ز غم عیالمندیش
می بود آهو هنوز بندیش
مجنون که نه جامه داشت در بر
نی بار عمامه نیز بر سر
در فکر عطای او فرو ماند
طیاره به گله پدر راند
زان گله گرفت گوسپندی
از آفت گرگ بی گزندی
لنگر کنش از خرام دنبه
سر تا به قدم تمام دنبه
آورد و به صید پیشه بسپرد
پا در ره عذر خواهی افشرد
کین صید که سوی اوت میلی ست
در گردن و چشم همچو لیلی ست
قیمت نکنم که چند ارزد
هر موی به گوسفندی ارزد
آن ظن نبری که این بهاییست
از بهر خلاص او فداییست
اکنون رسنش به دست من ده
ک آهوی چنین به دست من به
تا سر نهمش به جای لیلی
وانگه کنمش فدای لیلی
مسکین چو رسن به دست او داد
صد بوسه به چشم مست او داد
پشمین رسنش ز سر به در کرد
وز ساعد خویش طوق زر کرد
خاک قدمش به دیده می رفت
می شست رخش به اشک و می گفت
ای گردن تو چو گردن دوست
چشم تو چو چشم پر فن دوست
گر ساق تو ای به ساق لاغر
از سیم بود چو او توانگر
گویم به زبان راستگویی
صد بار که او تو و تو اویی
تا یار من سلیم باشی
آزرده تیغ بیم باشی
رو گرد دیار یار می چر
سنبل می چین و لاله می خور
لاله چو خوری به گرد کویش
می گوی چو من دعای رویش
کان روی چو لاله تازه بادا
وآزاده عار غازه بادا
سنبل چو چری ز مرغزارش
می خور غم زلف مشکبارش
کان سنبل تر کسی مبیناد
یک شاخ ازو کسی مچیناد
آهو می رفت و او هم از پی
می رفت طفیل رفتن وی
با هم ره همرهی سپردند
تا پی به دیار یار بردند
مجنون بنشست زیر خاری
وان رفت به سوی مرغزاری
آن ناله ز هجر یار می کرد
وین طوف به مرغزار می کرد
چون مهر نشست و مه برآمد
تاراج شب سیه برآمد
یکدیگر را دگر ندیدند
هر یک به زمینی آرمیدند
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۷ - دیدن جوانی از ثقیف لیلی را در راه کعبه و عاشق شدن بر وی و نکاح کردن وی
گوهر کش این علاقه در
زان در کند این علاقه را پر
کان هودجی مراحل ناز
وان حجلگی عماری راز
آهوی شکارگیر شیران
تاراجگر دل دیران
مجنون کن زیرکان دانا
آسیب توان صد توانا
چون بارگی از حرم برون راند
حادی به حدی گری فسون خواند
هر کعبه روی به قصد منزل
می راند به صد شتاب محمل
از حی ثقیف نازنینی
خورشید رخی قمر جبینی
بر دور رخش خط معنبر
بر ماه ز شک بسته چنبر
در خاتم مهتریش انگشت
سردار قبیله پشت بر پشت
آثار غنایش از حد افزون
نی کوه ازو تهی نه هامون
آن کیسه تهی ز گنج پاشیش
وین پر ز حواشی و مواشیش
با محمل او مقابل افتاد
زان جا هوسیش در دل افتاد
بر پرده محملش نظر داشت
بادی بوزید و پرده برداشت
در پرده چه دید آفتابی
بل کز رخش آفتاب تابی
زلفین نهاده بر بناگوش
کرده شب و روز را هم آغوش
ابروش پی هزار سرکش
انداخته نعل ها در تش
چشمش به نگاه جاودانه
نیرنگ فریب جاودانه
نوشین دهنش چو گشته خندان
بگشاده گره ز جان به دندان
شسته ذقنش به آب غبغب
لوح ادب دو صد مؤدب
چون دید ز پرده روی آن ماه
رفت آگهیش ز جان آگاه
شد مرغ دلش شکاری عشق
و افتاده ز زخم کاری عشق
بیچاره شده ز عشقبازی
دربست میان به چاره سازی
چون بود ز چاره رای او سست
در چاره گری میانچیی جست
هر چند که مرد چاره داند
کی چاره کار خود تواند
دور است به پیش دانش اندیش
از کارد تراش دسته خویش
دلاله کند به چاپلوسی
آراسته مجلس عروسی
گر وی نبود کجا شود شاد
از وصل عروس جان داماد
آورد به دست کاردانی
افسون سخنی فسانه خوانی
پیری که به نکته های دلکش
دادی صلح آب را به آتش
پیش پدر ویش فرستاد
دعوی ها کرد و وعده ها داد
گفتا به نسب بزرگوارم
چون تو نسب بزرگ دارم
در جاه و جمال کس چو من نیست
در مال و منال کس چو من نیست
هر چیز طلب کنی بیارم
در پای تو ریزم آنچه دارم
وادی وادی ز میش تا بز
با چوپانان راد گربز
از اشتر و اسب گله گله
خادم نر و ماده یک محله
سیم و زری از شمردن افزون
وز کفه وزن نیز بیرون
مملوک توام فسانه کوتاه
العبد و ماله لمولاه
هستم به قبول بندگی بند
داماد نیم تو را و فرزند
گر زانکه کنی قبول خود خوش
یک خوش چه سخن بود که صد خوش
ور نی نتوان به زر کشیدن
یک ذره قبول دل خریدن
چون شد پدرش ز خوان آن پیر
زین طعمه پاک چاشنی گیر
آن تازه جوان پسندش افتاد
بی تاب و گره به بندش افتاد
گفتا که جمال او ندیده
فرزند من است و نور دیده
شد خاطر بی قرار ساکن
بر دادن این مراد لیکن
با آنکه خلل پذیر نبود
از مشورتی گزیر نبود
رفت و طلبید مادرش را
آن قدرشناس گوهرش را
با او ز دگر کسان یگانه
این راز نهاد در میانه
او نیز به این سخن رضا داد
وین داعیه را به سینه جا داد
گفتا که مناسب است و لایق
این کار به حال هر دو عاشق
لیلی چو به این شود هم آغوش
از یار کهن کند فراموش
مجنون چو ازین خبر برد بوی
در آرزوی دگر کند روی
ما هم برهیم در میانه
از گفت و شنید این فسانه
لیکن چو به لیلی این سخن گفت
ز اندیشه دلش چو زلفش آشفت
از شعله این غمش جگر سوخت
رنگ سمنش چو لاله افروخت
برگ گلش از گلاب تر شد
جیبش ز سرشک پر گهر شد
دامن ز خیال خود برافشاند
سرگشته به حال خود فرو ماند
نی تاب خلاف رای مادر
بیرون شدن از رضای مادر
نی طاقت ترک یار دیرین
سر تافتن از قرار دیرین
دختر که بود به پرده شرم
سیراب گلش ز آب آزرم
با مادر و با پدر چه گوید
بیرون ز رضایشان چه جوید
لیلی که درین حدیث جانکاه
می برد به سر به گریه و آه
نگشاد دهان به چاره کوشی
گفتند رضاست این خموشی
دادند به خواستگار پیغام
تا در پی این غرض زند گام
دلداده چو این پیام بشنید
کار دو جهان به کام خود دید
سود افسر فخر بر ثریا
بودش همه کارها مهیا
چون چهره خود عروس خاور
پوشید به طره معنبر
گردون به سپند مجمر افروخت
مجلس به چراغ مه برافروخت
آرایش مجلس طرب کرد
اشراف قبیله را طلب کرد
هر یک به مقام خود نشستند
مه را به ستاره عقد بستند
باران ز پی نثار آن عقد
چندین طبق از زر و گهر نقد
قومی به نثار زرفشانی
جمعی به شمار زر ستانی
کف های توانگران درم ریز
دامان تهی کفان درم خیز
آن برده به زر ده دهی مشت
وین کرده قراضه چین ده انگشت
خلقی همه شاد غیر لیلی
خندان به مراد غیر لیلی
داماد چو دید کان نواله
کردند به کام او حواله
شد خوش کش ازان حواله بهر است
غافل که در آن نهان چه زهر است
مرغی بپرید از آشیانه
بنشست به خاک بهر دانه
دید آمده دانه ای پدیدار
چون برد به سوی دانه منقار
از پرده خاک دام برجست
وز حلقه تنگ حلق او بست
چون از شب عقد رفت یکچند
با جان و دلی بس آرزومند
آمد پی آن مه حصاری
آراسته چون فلک عماری
بردش سوی خانه با صد اعزاز
بنشاند به صدر حجله ناز
لیلی به هزار عز و تمکین
در مسند ناز یافت تسکین
آورد چو ماه در زمین رو
نگشاد گره ز طاق ابرو
از خنده ببست درج گوهر
وز گریه گشاده لؤلوی تر
وان تشنه جگر ستاده از دور
بر آب نظر نهاده از دور
نی صبر کشیدن تف و تاب
نی رخصت گرد گشتن آب
روزی دو سه چون به صبر بنشست
شوق آمد و پشت صبر بشکست
شد همبر نخل راستینش
زد دست هوس در آستینش
زد بانگ که خیز و دور بنشین
زین تازه رطب صبور بنشین
زین نخل کسی رطب نچیده ست
چیدن چه سخن رطب ندیده ست
خوش نیست ز ناشکسته شاخی
میدان هوس بدین فراخی
آن کس که فگار خار اویم
دلخسته در انتظار اویم
صبر و دل و دین فدای من کرد
جان را هدف بلای من کرد
در بادیه از من است دلتنگ
در کوه ز من زند به دل سنگ
آهو به خیال من چراند
جامه به هوای من دراند
از زهر فراق من جگر پاک
از اشک گوزن جسته تریاک
از من نفسی نبوده غافل
وز من به کسی نگشته مایل
یک بار ندیده سیر رویم
گامی نزده دلیر سویم
راضیست به سایه ای ز سروم
خرسند به پری از تذروم
زان سایه نکردمش سرافراز
وین پر سوی او نکرد پرواز
پیمان وفای اوست طوقم
غالب به لقای اوست شوقم
چون با دگری درآورم سر
وز وصل کسی دگر خورم بر
در حالت او و من نظر کن
وین وسوسه را ز دل به در کن
مغرور مشو به حشمت خویش
می دار نگاه عزت خویش
سوگند به صنع صانع پاک
اعجوبه نگار تخته خاک
کت بار دگر اگر ببینم
دست آورده به آستینم
بر روی تو آستین فشانم
بر فرق تو تیغ کین برانم
بر کین تو گر نباشدم دست
خود دست به کشتن خودم هست
خود را بکشم به تیغ بیداد
وز دست جفات گردم آزاد
بیچاره چو این وعید و سوگند
بشنید ازان لب شکرخند
دانست که پای سعی کند است
وان ناقه بی زمام تند است
چون بود به دام او گرفتار
وز بیم مفارقت دل افگار
ناچار به درد و داغ او ساخت
با بوی گلی ز باغ او ساخت
هر لحظه ز وصل فرقت آمیز
وز راحت های محنت انگیز
بیخ املیش کنده می شد
صد ره می مرد و زنده می شود
تا بود همیشه کارش این بود
سرمایه روزگارش این بود
وان روز که مرد هم بر این مرد
زاد ره آن جهان همین برد
زان در کند این علاقه را پر
کان هودجی مراحل ناز
وان حجلگی عماری راز
آهوی شکارگیر شیران
تاراجگر دل دیران
مجنون کن زیرکان دانا
آسیب توان صد توانا
چون بارگی از حرم برون راند
حادی به حدی گری فسون خواند
هر کعبه روی به قصد منزل
می راند به صد شتاب محمل
از حی ثقیف نازنینی
خورشید رخی قمر جبینی
بر دور رخش خط معنبر
بر ماه ز شک بسته چنبر
در خاتم مهتریش انگشت
سردار قبیله پشت بر پشت
آثار غنایش از حد افزون
نی کوه ازو تهی نه هامون
آن کیسه تهی ز گنج پاشیش
وین پر ز حواشی و مواشیش
با محمل او مقابل افتاد
زان جا هوسیش در دل افتاد
بر پرده محملش نظر داشت
بادی بوزید و پرده برداشت
در پرده چه دید آفتابی
بل کز رخش آفتاب تابی
زلفین نهاده بر بناگوش
کرده شب و روز را هم آغوش
ابروش پی هزار سرکش
انداخته نعل ها در تش
چشمش به نگاه جاودانه
نیرنگ فریب جاودانه
نوشین دهنش چو گشته خندان
بگشاده گره ز جان به دندان
شسته ذقنش به آب غبغب
لوح ادب دو صد مؤدب
چون دید ز پرده روی آن ماه
رفت آگهیش ز جان آگاه
شد مرغ دلش شکاری عشق
و افتاده ز زخم کاری عشق
بیچاره شده ز عشقبازی
دربست میان به چاره سازی
چون بود ز چاره رای او سست
در چاره گری میانچیی جست
هر چند که مرد چاره داند
کی چاره کار خود تواند
دور است به پیش دانش اندیش
از کارد تراش دسته خویش
دلاله کند به چاپلوسی
آراسته مجلس عروسی
گر وی نبود کجا شود شاد
از وصل عروس جان داماد
آورد به دست کاردانی
افسون سخنی فسانه خوانی
پیری که به نکته های دلکش
دادی صلح آب را به آتش
پیش پدر ویش فرستاد
دعوی ها کرد و وعده ها داد
گفتا به نسب بزرگوارم
چون تو نسب بزرگ دارم
در جاه و جمال کس چو من نیست
در مال و منال کس چو من نیست
هر چیز طلب کنی بیارم
در پای تو ریزم آنچه دارم
وادی وادی ز میش تا بز
با چوپانان راد گربز
از اشتر و اسب گله گله
خادم نر و ماده یک محله
سیم و زری از شمردن افزون
وز کفه وزن نیز بیرون
مملوک توام فسانه کوتاه
العبد و ماله لمولاه
هستم به قبول بندگی بند
داماد نیم تو را و فرزند
گر زانکه کنی قبول خود خوش
یک خوش چه سخن بود که صد خوش
ور نی نتوان به زر کشیدن
یک ذره قبول دل خریدن
چون شد پدرش ز خوان آن پیر
زین طعمه پاک چاشنی گیر
آن تازه جوان پسندش افتاد
بی تاب و گره به بندش افتاد
گفتا که جمال او ندیده
فرزند من است و نور دیده
شد خاطر بی قرار ساکن
بر دادن این مراد لیکن
با آنکه خلل پذیر نبود
از مشورتی گزیر نبود
رفت و طلبید مادرش را
آن قدرشناس گوهرش را
با او ز دگر کسان یگانه
این راز نهاد در میانه
او نیز به این سخن رضا داد
وین داعیه را به سینه جا داد
گفتا که مناسب است و لایق
این کار به حال هر دو عاشق
لیلی چو به این شود هم آغوش
از یار کهن کند فراموش
مجنون چو ازین خبر برد بوی
در آرزوی دگر کند روی
ما هم برهیم در میانه
از گفت و شنید این فسانه
لیکن چو به لیلی این سخن گفت
ز اندیشه دلش چو زلفش آشفت
از شعله این غمش جگر سوخت
رنگ سمنش چو لاله افروخت
برگ گلش از گلاب تر شد
جیبش ز سرشک پر گهر شد
دامن ز خیال خود برافشاند
سرگشته به حال خود فرو ماند
نی تاب خلاف رای مادر
بیرون شدن از رضای مادر
نی طاقت ترک یار دیرین
سر تافتن از قرار دیرین
دختر که بود به پرده شرم
سیراب گلش ز آب آزرم
با مادر و با پدر چه گوید
بیرون ز رضایشان چه جوید
لیلی که درین حدیث جانکاه
می برد به سر به گریه و آه
نگشاد دهان به چاره کوشی
گفتند رضاست این خموشی
دادند به خواستگار پیغام
تا در پی این غرض زند گام
دلداده چو این پیام بشنید
کار دو جهان به کام خود دید
سود افسر فخر بر ثریا
بودش همه کارها مهیا
چون چهره خود عروس خاور
پوشید به طره معنبر
گردون به سپند مجمر افروخت
مجلس به چراغ مه برافروخت
آرایش مجلس طرب کرد
اشراف قبیله را طلب کرد
هر یک به مقام خود نشستند
مه را به ستاره عقد بستند
باران ز پی نثار آن عقد
چندین طبق از زر و گهر نقد
قومی به نثار زرفشانی
جمعی به شمار زر ستانی
کف های توانگران درم ریز
دامان تهی کفان درم خیز
آن برده به زر ده دهی مشت
وین کرده قراضه چین ده انگشت
خلقی همه شاد غیر لیلی
خندان به مراد غیر لیلی
داماد چو دید کان نواله
کردند به کام او حواله
شد خوش کش ازان حواله بهر است
غافل که در آن نهان چه زهر است
مرغی بپرید از آشیانه
بنشست به خاک بهر دانه
دید آمده دانه ای پدیدار
چون برد به سوی دانه منقار
از پرده خاک دام برجست
وز حلقه تنگ حلق او بست
چون از شب عقد رفت یکچند
با جان و دلی بس آرزومند
آمد پی آن مه حصاری
آراسته چون فلک عماری
بردش سوی خانه با صد اعزاز
بنشاند به صدر حجله ناز
لیلی به هزار عز و تمکین
در مسند ناز یافت تسکین
آورد چو ماه در زمین رو
نگشاد گره ز طاق ابرو
از خنده ببست درج گوهر
وز گریه گشاده لؤلوی تر
وان تشنه جگر ستاده از دور
بر آب نظر نهاده از دور
نی صبر کشیدن تف و تاب
نی رخصت گرد گشتن آب
روزی دو سه چون به صبر بنشست
شوق آمد و پشت صبر بشکست
شد همبر نخل راستینش
زد دست هوس در آستینش
زد بانگ که خیز و دور بنشین
زین تازه رطب صبور بنشین
زین نخل کسی رطب نچیده ست
چیدن چه سخن رطب ندیده ست
خوش نیست ز ناشکسته شاخی
میدان هوس بدین فراخی
آن کس که فگار خار اویم
دلخسته در انتظار اویم
صبر و دل و دین فدای من کرد
جان را هدف بلای من کرد
در بادیه از من است دلتنگ
در کوه ز من زند به دل سنگ
آهو به خیال من چراند
جامه به هوای من دراند
از زهر فراق من جگر پاک
از اشک گوزن جسته تریاک
از من نفسی نبوده غافل
وز من به کسی نگشته مایل
یک بار ندیده سیر رویم
گامی نزده دلیر سویم
راضیست به سایه ای ز سروم
خرسند به پری از تذروم
زان سایه نکردمش سرافراز
وین پر سوی او نکرد پرواز
پیمان وفای اوست طوقم
غالب به لقای اوست شوقم
چون با دگری درآورم سر
وز وصل کسی دگر خورم بر
در حالت او و من نظر کن
وین وسوسه را ز دل به در کن
مغرور مشو به حشمت خویش
می دار نگاه عزت خویش
سوگند به صنع صانع پاک
اعجوبه نگار تخته خاک
کت بار دگر اگر ببینم
دست آورده به آستینم
بر روی تو آستین فشانم
بر فرق تو تیغ کین برانم
بر کین تو گر نباشدم دست
خود دست به کشتن خودم هست
خود را بکشم به تیغ بیداد
وز دست جفات گردم آزاد
بیچاره چو این وعید و سوگند
بشنید ازان لب شکرخند
دانست که پای سعی کند است
وان ناقه بی زمام تند است
چون بود به دام او گرفتار
وز بیم مفارقت دل افگار
ناچار به درد و داغ او ساخت
با بوی گلی ز باغ او ساخت
هر لحظه ز وصل فرقت آمیز
وز راحت های محنت انگیز
بیخ املیش کنده می شد
صد ره می مرد و زنده می شود
تا بود همیشه کارش این بود
سرمایه روزگارش این بود
وان روز که مرد هم بر این مرد
زاد ره آن جهان همین برد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴ - پایه معراج سخن را بلند ساختن و سخن پایه معراج خواجه پرداختن
شبی کز شرف غیرت روز بود
کواکب در او گیتی افروز بود
تو گویی درین گنبد دلفروز
ز مشکین مشبک همی تافت روز
همه روشنان دیده در هم زده
شهب میل در دیده ی غم زده
رسید از سر سدره روح الامین
رسانید ز اوج فلک بر زمین
براقی به جستن چو رخشنده برق
یکی شعله از نور پا تا به فرق
چو آهوی چین بی خطا پیکری
چو طاووس فردوس جولانگی
تذروی رسیده ز باغ بهشت
فروزنده تر از چراغ بهشت
ز روشن بریشم مشعر تنش
ز مشک سیه زیور گردنش
مدور سرینی معنبر دمی
برون از حد وصف پا و سمی
ز بی داغیش بر دل ماه داغ
چو کافور با چشم او پر زاغ
چو سوسن درین بوستان تیز گوش
طلسمی عجب بر سر گنج هوش
چو رخش خرد بر فلک خوش خرام
چو تیر نظر بر زمین تیز گام
نبودی ز همواری گام او
ز جنبش رهی تا به آرام او
چو کشتی شدی رفتنش آشکار
ز تغییر وضع یمین و یسار
به همراهیش گر زدی تیر کس
فتادی به فرسنگ ازو تیر پس
پیمبر بر آن بارگی شد سوار
چو برگ سمن بر نسیم بهار
عنان عزیمت ز بطحا بتافت
به یکدم ز بطحا به اقصی شتافت
ز اقصی علم سوی بالا کشید
سراپرده بر چرخ والا کشید
براقش قدم بر سر ماه زد
پی مقدمش ماه خرگاه زد
عطارد ز وی جز عطا کد نکرد
به رویش سئوال عطا رد نکرد
به یمنش ز خط خطا باز رست
ورق را قلم زد قلم را شکست
ز تار طرب زهره بگسست چنگ
که بر مطربان عیش ازو گشت تنگ
بر آمد به گردون چو مه بی نقاب
فرو شد ز شرمش به خود آفتاب
پی صید بهرام مشکین کمند
چو انداخت چون گورش آمد به بند
به هر بنده دیدش کرم گستری
بدو بایع خویش شد مشتری
زحل با علوش ز صدر جلال
چو ماه نو آمد به صف نعال
ثوابت فتادند خوار و دژم
به راهش چو افشانده مشتی درم
ز هر نقش لوح نهم ساده شد
پی حرف تعلیمش آماده شد
چو گرد از پی مفرش آب و گل
بساط سماطی «کطی السجل »
ز حد جهت پای بیرون نهاد
قدم از حد هر کس افزون نهاد
بدید آنچه موسی بجست و ندید
شنید آنچه موسی چنان کم شنید
دل پاک او مخزن راز گشت
فقیر آمد اما غنی بازگشت
ازین بام نه پایه آمد فرود
به گوهر گرانمایه آمد فرود
نثاری که بر فرق اصحاب ریخت
ز درج دو لب گوهر ناب ریخت
ازان گوهر افشان توانگر شدند
توانگر چه، کانهای گوهر شدند
به تخصیص آنان که بی تخت و تاج
گرفتند از تاجداران خراج
یکی «ثانی اثنین » در کنج غار
که چون مار شد ناوک جان شکار
تن خود سپر کرد بی ترس و باک
که زخمی نیاید بر آن جان پاک
دوم آنکه از سکه ی عدل اوست
کزین گونه دینار دین سرخ روست
سیم شرمگینی که شد بی قصور
ز شمع نبوت نصیبش دو نور
چهارم که آن ابر دریا نثار
نم او کرم برق او ذوالفقار
چو عنصر چهارند و زیشان به پای
تو را قالب دین درین تنگنای
ره اعتدال ار نداری نگاه
میانشان شود قالب دین تباه
چو هر سفله بی اعتدالی مکن
دل از مهر این چار خالی مکن
شو از مهر دل خوشه چین همه
که کین یکی هست کین همه
مزن طعن انکار بر کارشان
چو جامی به جان دوست می دارشان
بود روز تنهایی و بی کسی
بدین دوستداری به جایی رسی
کواکب در او گیتی افروز بود
تو گویی درین گنبد دلفروز
ز مشکین مشبک همی تافت روز
همه روشنان دیده در هم زده
شهب میل در دیده ی غم زده
رسید از سر سدره روح الامین
رسانید ز اوج فلک بر زمین
براقی به جستن چو رخشنده برق
یکی شعله از نور پا تا به فرق
چو آهوی چین بی خطا پیکری
چو طاووس فردوس جولانگی
تذروی رسیده ز باغ بهشت
فروزنده تر از چراغ بهشت
ز روشن بریشم مشعر تنش
ز مشک سیه زیور گردنش
مدور سرینی معنبر دمی
برون از حد وصف پا و سمی
ز بی داغیش بر دل ماه داغ
چو کافور با چشم او پر زاغ
چو سوسن درین بوستان تیز گوش
طلسمی عجب بر سر گنج هوش
چو رخش خرد بر فلک خوش خرام
چو تیر نظر بر زمین تیز گام
نبودی ز همواری گام او
ز جنبش رهی تا به آرام او
چو کشتی شدی رفتنش آشکار
ز تغییر وضع یمین و یسار
به همراهیش گر زدی تیر کس
فتادی به فرسنگ ازو تیر پس
پیمبر بر آن بارگی شد سوار
چو برگ سمن بر نسیم بهار
عنان عزیمت ز بطحا بتافت
به یکدم ز بطحا به اقصی شتافت
ز اقصی علم سوی بالا کشید
سراپرده بر چرخ والا کشید
براقش قدم بر سر ماه زد
پی مقدمش ماه خرگاه زد
عطارد ز وی جز عطا کد نکرد
به رویش سئوال عطا رد نکرد
به یمنش ز خط خطا باز رست
ورق را قلم زد قلم را شکست
ز تار طرب زهره بگسست چنگ
که بر مطربان عیش ازو گشت تنگ
بر آمد به گردون چو مه بی نقاب
فرو شد ز شرمش به خود آفتاب
پی صید بهرام مشکین کمند
چو انداخت چون گورش آمد به بند
به هر بنده دیدش کرم گستری
بدو بایع خویش شد مشتری
زحل با علوش ز صدر جلال
چو ماه نو آمد به صف نعال
ثوابت فتادند خوار و دژم
به راهش چو افشانده مشتی درم
ز هر نقش لوح نهم ساده شد
پی حرف تعلیمش آماده شد
چو گرد از پی مفرش آب و گل
بساط سماطی «کطی السجل »
ز حد جهت پای بیرون نهاد
قدم از حد هر کس افزون نهاد
بدید آنچه موسی بجست و ندید
شنید آنچه موسی چنان کم شنید
دل پاک او مخزن راز گشت
فقیر آمد اما غنی بازگشت
ازین بام نه پایه آمد فرود
به گوهر گرانمایه آمد فرود
نثاری که بر فرق اصحاب ریخت
ز درج دو لب گوهر ناب ریخت
ازان گوهر افشان توانگر شدند
توانگر چه، کانهای گوهر شدند
به تخصیص آنان که بی تخت و تاج
گرفتند از تاجداران خراج
یکی «ثانی اثنین » در کنج غار
که چون مار شد ناوک جان شکار
تن خود سپر کرد بی ترس و باک
که زخمی نیاید بر آن جان پاک
دوم آنکه از سکه ی عدل اوست
کزین گونه دینار دین سرخ روست
سیم شرمگینی که شد بی قصور
ز شمع نبوت نصیبش دو نور
چهارم که آن ابر دریا نثار
نم او کرم برق او ذوالفقار
چو عنصر چهارند و زیشان به پای
تو را قالب دین درین تنگنای
ره اعتدال ار نداری نگاه
میانشان شود قالب دین تباه
چو هر سفله بی اعتدالی مکن
دل از مهر این چار خالی مکن
شو از مهر دل خوشه چین همه
که کین یکی هست کین همه
مزن طعن انکار بر کارشان
چو جامی به جان دوست می دارشان
بود روز تنهایی و بی کسی
بدین دوستداری به جایی رسی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۶ - حکایت آن پیر که جوان گریان را دید و موجب گریه او را پرسید
جهاندیده پیری به سودای گشت
قدم زد ز خانه به پهنای دشت
برآورده گوری نو از دور دید
وز آنجا صدایی به گوشش رسید
چو آهو سوی گور شد تیزگام
که تا بیند آنجا که شد صید دام
کسی دید افتاده در خون و خاک
ز سینه کشان ناله دردناک
ز خون جگر از مژه اشکریز
به دست تظلم به سر خاکبیز
بدو گفت کای سخره مرگ و زیست
تو را این همه ماتم از بهر کیست
به خاک اندرت کیست مدفون شده
که حالت بدینسان دگرگون شده
جفاکاری روزگار درشت
به حرمان ز اصلت شکسته ست پشت
و یا تندباد قضا و قدر
فکنده ز شاخ تو نورس ثمر
و یا دست چرخت زده خنجری
جدا کرده از هم صدف گوهری
و یا مانده ای از مهی مهرکیش
بدومیلت از خویش و پیوند بیش
بگفتا کز اینها همه نیست هیچ
ز چیز دگر دارم این تاب و پیچ
همی گریم از بهر چیزی دگر
کز اینها به من هست نزدیکتر
قوی پنجه خصمیم همسایه بود
که از حشمت و جاه پر مایه بود
نبود از جفای ویم ای عجب
نه آسایش روز و نی خواب شب
شنیدم که دیروز بهر شکار
درین دشت می راند مرکب سوار
چنان شست بگشاد بر آهویی
که نگشاد از آنسان قوی بازویی
بدان گونه زد زخم صید زبون
که پیکانش از پهلو آمد برون
چو از زخم او صید شد دردمند
به بالای او خویشتن را فکند
چنانش به دل نوک پیکان خلید
که چون آهویش رشته جان برید
ز آزار پیکان در آن کارزار
شکار افکن افتاد همچون شکار
برآورده پیش تو این خاک اوست
به خاک اندرون جسم ناپاک اوست
بدان آمدم تا بدو بگذرم
به چشم شماتت در او بنگرم
چو کردم بدین نیت اینجا درنگ
درآمد به چشمم یکی لوح سنگ
نوشته بر آن نکته ای جانگداز
که ای کوته اندیش دامن دراز
مکش دامن ناز بر خاک ما
ته خاک بین سینه چاک ما
تو هم روزی از خانه تنها شوی
گرفتار این خانه چون ما شوی
چنان بر دل این نکته ام کار کرد
که آسیب آن جانم افگار کرد
کنون می کنم گریه بر خویشتن
ز من نیست نزدیکتر کس به من
بیا ساقی آن جام غفلت زدای
به دل روزن هوشمندی گشای
بده تا ز حال خود آگه شویم
به آخر سفر روی در ره شویم
بیا مطرب و ناله آغاز کن
شترهای ما را حدی ساز کن
که تا این شترهای کاهل خرام
شوند اندرین مرحله تیزگام
قدم زد ز خانه به پهنای دشت
برآورده گوری نو از دور دید
وز آنجا صدایی به گوشش رسید
چو آهو سوی گور شد تیزگام
که تا بیند آنجا که شد صید دام
کسی دید افتاده در خون و خاک
ز سینه کشان ناله دردناک
ز خون جگر از مژه اشکریز
به دست تظلم به سر خاکبیز
بدو گفت کای سخره مرگ و زیست
تو را این همه ماتم از بهر کیست
به خاک اندرت کیست مدفون شده
که حالت بدینسان دگرگون شده
جفاکاری روزگار درشت
به حرمان ز اصلت شکسته ست پشت
و یا تندباد قضا و قدر
فکنده ز شاخ تو نورس ثمر
و یا دست چرخت زده خنجری
جدا کرده از هم صدف گوهری
و یا مانده ای از مهی مهرکیش
بدومیلت از خویش و پیوند بیش
بگفتا کز اینها همه نیست هیچ
ز چیز دگر دارم این تاب و پیچ
همی گریم از بهر چیزی دگر
کز اینها به من هست نزدیکتر
قوی پنجه خصمیم همسایه بود
که از حشمت و جاه پر مایه بود
نبود از جفای ویم ای عجب
نه آسایش روز و نی خواب شب
شنیدم که دیروز بهر شکار
درین دشت می راند مرکب سوار
چنان شست بگشاد بر آهویی
که نگشاد از آنسان قوی بازویی
بدان گونه زد زخم صید زبون
که پیکانش از پهلو آمد برون
چو از زخم او صید شد دردمند
به بالای او خویشتن را فکند
چنانش به دل نوک پیکان خلید
که چون آهویش رشته جان برید
ز آزار پیکان در آن کارزار
شکار افکن افتاد همچون شکار
برآورده پیش تو این خاک اوست
به خاک اندرون جسم ناپاک اوست
بدان آمدم تا بدو بگذرم
به چشم شماتت در او بنگرم
چو کردم بدین نیت اینجا درنگ
درآمد به چشمم یکی لوح سنگ
نوشته بر آن نکته ای جانگداز
که ای کوته اندیش دامن دراز
مکش دامن ناز بر خاک ما
ته خاک بین سینه چاک ما
تو هم روزی از خانه تنها شوی
گرفتار این خانه چون ما شوی
چنان بر دل این نکته ام کار کرد
که آسیب آن جانم افگار کرد
کنون می کنم گریه بر خویشتن
ز من نیست نزدیکتر کس به من
بیا ساقی آن جام غفلت زدای
به دل روزن هوشمندی گشای
بده تا ز حال خود آگه شویم
به آخر سفر روی در ره شویم
بیا مطرب و ناله آغاز کن
شترهای ما را حدی ساز کن
که تا این شترهای کاهل خرام
شوند اندرین مرحله تیزگام
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۳ - داستان جهانگیری اسکندر و عمارت شهرها و اختراع کارهای وی بر سبیل اجمال
گهرسنج این گنج گوهرفشان
چنین می دهد از سکندرنشان
که چون این خردنامه ها را نوشت
به دل تخم اقبال جاوید کشت
به ملک عدالت علم برکشید
به حرف ضلالت قلم درکشید
به کشور ستانی عنان تاب داد
ز کشور ستانان سنان آب داد
نخستین چو خور سوی مغرب شتافت
فروغ جمالش بر آن ملک تافت
به کف تیغ آتشفشان صبح وار
سپه تاخت بر لشکر زنگبار
زدود از پی رستن از ننگشان
ز آیینه مصریان زنگشان
وز آنجا سپه سوی دارا کشید
و زو کین خود بی مدارا کشید
لباس بقا بر تنش چاک کرد
ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد
وز آن پس به تأیید عز و جلال
سراپرده زد بر بلاد شمال
شمالش چو در سلک ملک یمین
درآمد علم زد به مشرق زمین
به مشرق زمین مطلع نور شد
وز آن ناحیت تیرگی دور شد
ولی چون خور آنجا نه دیر آرمید
جنیبت به حد جنوبی کشید
وز آنجا به مغرب زمین بازگشت
سرانجام کارش چو آغاز گشت
در آخر نهاد اندرین تنگنای
چو پرگار بر اولین نقطه پای
شد این چار دیوار با چار حد
به ملکیت دولتش نامزد
به محدود آورد روی از حدود
فرو ریخت باران احسان و جود
ز سر حد چین تا در روم و روس
جهان را رهاند از دریغ و فسوس
گهی آخت بر هند شمشیر عزم
گهی ساخت بر دشت خوارزم رزم
گه از نور آهنگ ظلمات کرد
بدو نور ظلمت مباهات کرد
صنمخانه ها را ز بنیاد کند
به زردشت و زردشتی آتش فکند
ز هر دین به جز دین یزدان پاک
فرو شست یکباری لوح خاک
بنا کرد بس شهرها در جهات
به سان سمرقند و مرو و هرات
پی بستن سد به مشرق نشست
در فتنه بر روی یأجوج بست
چو طی کرد یکسر بساط بسیط
ز خشکی درآمد به اخضر محیط
تهی گشته از خویش بر روی آب
همی رفت گنبد زنان چون حباب
تو گویی مگر گوهرافشان قلم
به لوح زمرد همی زد قلم
چو ملک جهان یافت بر وی قرار
چه نادر اثرها که گشت آشکار
زر و سیم نقش روایی گرفت
که با سکه اش آشنایی گرفت
به آهن چو ره یافت زو روشنی
به آیینگی آمد از آهنی
ازو زرگران زرگری یافتند
و زو سیم و زر زیوری یافتند
به هر ره که زد کوس بهر رحیل
ازو گشت پیموده فرسنگ و میل
ازو نوبتی نوبت آغاز کرد
ز نام وی این زمزمه ساز کرد
به لفظ دری هر چه بر عقل تافت
به یونانی الفاظ ازو نقل یافت
بسی از حکیمان و دانشوران
نه تنها حکیمان که پیغمبران
در آن خوش سفر همدمش بوده اند
به تدبیر ره محرمش بوده اند
یکی زان حکیمان بلیناس بود
ز پیغمبران خضر و الیاس بود
چو پیش آمدی مشکلی در رهش
برون از وقوف دل آگهش
ز هر یک در آن خواستی یاوری
به فکرت گزاری و حیلتگری
به خود هم دل حکمت اندیش داشت
که حکمتوری از همه بیش داشت
چو از دیگران کار نگشادیش
گشادی ز تدبیر خود دادیش
بلی حکمت آن به که زاید ز دل
زهاب درایت گشاید ز دل
زمین دل مرد را در سرشت
بود از حکیم ازل دست کشت
نه تاراج مرگش تواند ربود
نه تیغ هلاکش تواند زدود
ز دستش درین دیر دیرینه پای
رود هر چه هست آن بماند به جای
چنین می دهد از سکندرنشان
که چون این خردنامه ها را نوشت
به دل تخم اقبال جاوید کشت
به ملک عدالت علم برکشید
به حرف ضلالت قلم درکشید
به کشور ستانی عنان تاب داد
ز کشور ستانان سنان آب داد
نخستین چو خور سوی مغرب شتافت
فروغ جمالش بر آن ملک تافت
به کف تیغ آتشفشان صبح وار
سپه تاخت بر لشکر زنگبار
زدود از پی رستن از ننگشان
ز آیینه مصریان زنگشان
وز آنجا سپه سوی دارا کشید
و زو کین خود بی مدارا کشید
لباس بقا بر تنش چاک کرد
ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد
وز آن پس به تأیید عز و جلال
سراپرده زد بر بلاد شمال
شمالش چو در سلک ملک یمین
درآمد علم زد به مشرق زمین
به مشرق زمین مطلع نور شد
وز آن ناحیت تیرگی دور شد
ولی چون خور آنجا نه دیر آرمید
جنیبت به حد جنوبی کشید
وز آنجا به مغرب زمین بازگشت
سرانجام کارش چو آغاز گشت
در آخر نهاد اندرین تنگنای
چو پرگار بر اولین نقطه پای
شد این چار دیوار با چار حد
به ملکیت دولتش نامزد
به محدود آورد روی از حدود
فرو ریخت باران احسان و جود
ز سر حد چین تا در روم و روس
جهان را رهاند از دریغ و فسوس
گهی آخت بر هند شمشیر عزم
گهی ساخت بر دشت خوارزم رزم
گه از نور آهنگ ظلمات کرد
بدو نور ظلمت مباهات کرد
صنمخانه ها را ز بنیاد کند
به زردشت و زردشتی آتش فکند
ز هر دین به جز دین یزدان پاک
فرو شست یکباری لوح خاک
بنا کرد بس شهرها در جهات
به سان سمرقند و مرو و هرات
پی بستن سد به مشرق نشست
در فتنه بر روی یأجوج بست
چو طی کرد یکسر بساط بسیط
ز خشکی درآمد به اخضر محیط
تهی گشته از خویش بر روی آب
همی رفت گنبد زنان چون حباب
تو گویی مگر گوهرافشان قلم
به لوح زمرد همی زد قلم
چو ملک جهان یافت بر وی قرار
چه نادر اثرها که گشت آشکار
زر و سیم نقش روایی گرفت
که با سکه اش آشنایی گرفت
به آهن چو ره یافت زو روشنی
به آیینگی آمد از آهنی
ازو زرگران زرگری یافتند
و زو سیم و زر زیوری یافتند
به هر ره که زد کوس بهر رحیل
ازو گشت پیموده فرسنگ و میل
ازو نوبتی نوبت آغاز کرد
ز نام وی این زمزمه ساز کرد
به لفظ دری هر چه بر عقل تافت
به یونانی الفاظ ازو نقل یافت
بسی از حکیمان و دانشوران
نه تنها حکیمان که پیغمبران
در آن خوش سفر همدمش بوده اند
به تدبیر ره محرمش بوده اند
یکی زان حکیمان بلیناس بود
ز پیغمبران خضر و الیاس بود
چو پیش آمدی مشکلی در رهش
برون از وقوف دل آگهش
ز هر یک در آن خواستی یاوری
به فکرت گزاری و حیلتگری
به خود هم دل حکمت اندیش داشت
که حکمتوری از همه بیش داشت
چو از دیگران کار نگشادیش
گشادی ز تدبیر خود دادیش
بلی حکمت آن به که زاید ز دل
زهاب درایت گشاید ز دل
زمین دل مرد را در سرشت
بود از حکیم ازل دست کشت
نه تاراج مرگش تواند ربود
نه تیغ هلاکش تواند زدود
ز دستش درین دیر دیرینه پای
رود هر چه هست آن بماند به جای