عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۶ - د‌ر ستایش شاه مبرور محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه‌ گوید
به عید قربان قربان‌کنند خلق جهان
بتا تو عید منی من ترا شوم قربان
فدایی توام آخر جدایی تو ز چیست
دمی بیا بنشین آتش مرا بنشان
بهار چهر منا خیز تا به خانه رویم
مگر به آب رزان بشکنیم ناب خزان
ز سرخ‌باده چنان آتشی برافروزیم
که خانه رشک برد بر هوای تابستان
به من درآمیزی تو همچو روح با پیکر
به تو درآویزم من همچو دیو با انسان
گهی ز موی تو پر ضیمران‌ کنم بالین
گهی ز روی تو پر نسترن ‌کنم دامان
گهی ز چهر تو چینم ورق ورق سوری
گهی ز زلف تو بویم طبق طبق ریحان
گهی به طرهٔ مفتول تو کنم بازی
گهی ز نرگس مکحول تو شوم حیران
گره ‌گره ز سر زلف تو گشایم بند
نفس نفس به لب لعل تو سپارم جان
مراست مسأله‌یی چند ای پسر مشکل
مگر هم از تو شود مشکلات من آسان
سخن چه ‌گویی چون از دهانت نیست اثر
کمر چه بندی چون از میانت نیست نشان
دهان نداری بر خود چرا زنی تهمت
میان نداری بر خود چرا نهی بهتان
اگر میانت باید چه لازمست سرین
وگر سرینت شاید چه واجبست میان
کسی به تار قصب بسته است تل سمن
کسی به موی سبک بسته است ‌کوه‌گران
ترا که‌ گفت‌ که از گنج شاه دزدی سیم
به جای ساعد سازی در آستین پنهان
و یا که گفت ترا تا به جای گرد سرین
به حیله پشتهٔ الوند دزدی از همدان
میانت تارکتانست و آن سرین مهتاب
ز ماهتاب بکاهد هماره تارکتان
مگر سرین تو در نور قرص خورشیدش
که تاش بینم اشکم شود ز چشم روان
ز شوق ‌گرد سرینت بر آن سرم‌ که ز ری
روم به مصر به دیدار گنبد هرمان
بدین سرین‌که تو داری میان خلق مرو
که ترسم اینکه به یغما رود چو‌ گنج روان
بس ‌است ‌طبیت ‌و شوخی پی حلاوت شعر
بیا به فکر معاش اوفتیم و قوت روان
مگر به حیله یکی مشت زر به چنگ آریم
که زر ذخیرهٔ عیشست و اصل تاب و توان
به زر شود دل ویران دوستان آباد
به زر شود دل آباد دشمنان ویران
به چنگ زر چو تو سیمین‌بری به چنگ آید
که شعر خالی پر نان نمی کند انبان
تراس مایه جمال و مراس مایه‌ کمال
کنیم هر دو تجارت چو مرد بازرگان
ز شعر مشکین تو مشک را کنی ‌کاسد
ز شعر شیرین من شهد راکنم ارزان
ترا ز زلف سیه طبله طبله مشک ختن
مرا ز نظم دری رسته رسته درّ عمان
ترا به خدمت خود نامزدکند خسرو
مرا به مدحت خود کامران‌ کند سلطان
جهان‌گشای محمد شه آنکه مژّهٔ او
به ‌گاه خشم نماید چو چنگ شیر ژیان
اجل به سر نهد از بیم تیغ او مغفر
فنا به برکند از سهم تیر او خفتان
خطای محض بود بی‌رضای او توبه
ثواب صرف بود با ولای او عصیان
ز هول رزمش شاهین بیفکد ناخن
ز حرص جودش کودک برآورد دندان
سحاب رحمت او ژاله را کند گوهر
نسیم رأفت او لاله را کند مرجان
به روز باران ‌گر رای او عتاب‌ کند
ز بیم هیبت او بازپس رود باران
جهان‌ستاناکشورگشا شها ملکا
تویی ‌که جاه تو راند گواژه بر کیوان
به وقت طوفان‌گر لطف تو خطاب‌کند
ز یمن رحمت تو عافیت شود طوفان
به هیچ حال نگردد سخا گسسته ز تو
تو خواه در صف کین باش و خواه در ایوان
به روز بزم‌کنی جن و انس را دعوت
به‌گاه رزم‌ کنی وحش و طیر را مهمان
مثال‌ کثرت عالم تویی به وحدت خویش
وگر قبول نداری بیاورم برهان
به ‌گاه همت ابری به‌گاه‌ کینه هژبر
به وقت حزم زمینی به‌گاه عزم زمان
به حلم خاک حمولی به عزم باد عجو‌ل
به خشم آتش تیزی به لطف آب روان
چو دهر کینه سگال چو بحر گوهربخش
چو مهر عالم‌گیری چو چرخ ملک‌ستان
چو مدح تیغ تو گویم گمان بری که مگر
لهیب دوزخ سوزنده خیزدم ز دهان
شهنشها توشناسی مراکه در همه عمر
بجز مدیح ملک هیچ ناورم به زبان
ز مهر روی تو ببریده‌ام ز حب وطن
اگر چه دانی حب‌الوطن من‌الایمان
ولی زکید حسودان ز بس ملولستم
بدان رسیده که نفرین کنم به چرخ کیان
وبال جان من آمد کمال و دانش من
چو کرم پیله‌ که از خود بدو رسد خسران
دو سال رفته ‌که فرمان من چو پیک عجول
به فارس رفته و برگشته باز زی طهران
گهی به مسخره و طعنه زیر لب گویند
غلط گذشته ز دیوان شاه این فرمان
گهی به قهقهه خندان‌که شه به هر سالی
چرا مبالغ چندین دهد بدین‌ کشخان
جز این بهانهٔ چند آورند و عذر دگر
که ‌گر بگویم ‌گویند ها مگو هذیان
سخن چو دولت خسرو از آن دراز کشید
که همچو عمر شهم شکوه‌ایست بی‌پایان
بود هبوط ذنب تا همیشه در جوزا
بود وبال زحل تا هماره در سرطان
حسود قدر تو غمگین چو ماه در عقرب
خلیل جاه تو شادان چو زهره در میزان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۷ - د‌ر مدح خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه مغفور و شجاع السلطنه فرماید
پدری و پسری سایه و نور یزدان
پدری و پسری رحمت و فیض رحمان
چه پدر آنکه ببالد ز جلوسش اورنگ
چه پسر آنکه بنازد ز وجودش ایوان
چه پدر بخت جوان رامش با پیر خرد
چه پسر پیر خرد رامش با بخت جوان
چه پدر گشته به نه خطهٔ گردون حاکم
چه پسر آمده بر هفت ممالک سلطان
چه پدر بندهٔ دربار شکوهش قیصر
چه پسر چاکر درگاه جلالش خاقان
چه پدر زلّه ‌بر از خوان عطایش حاتم
چه پسر بهره‌ور از دست سخایش قاآن
چه پدر کار جهان راست ازو همچون تیر
چه پسر قامت گردون ز کمانش چو کمان
چه پدر کرده دو تا بر سر نیوان مغفر
چه پسرکرده قبا بر تن دیوان خفتان
چه پدر شعلهٔ تیغش به‌صفت هفت جحیم
چه پسر ساحت‌کاخش به‌مثل هشت جنان
چه پدر بنده‌یی از کاخ منیعش بهرام
چه پسر خادمی از قصر رفیعش ‌کیوان
چه پدر خاک زمین‌ گشه ز حزمش ساکن
چه پسر چرخ برین گشته ز عزمش گردان
چه پدر منفعل از نفخهٔ لطفش فردوس
چه پسر مشتعل از آتش قهرش نیران
چه پدر اختر او برج مهی را مهتاب
چه پسرگوهر او درج شهی را شایان
چه پدر اشهب قدرش را گردون آخور
چه پسر ابرش جاهش راگیتی میدان
چه پدر مهر به کریاس خیامش خادم
چه پسر دهر به دهلیز سرایش دربان
چه پدر گاه سخا مظهر فیض ازلی
چه پسر روز وغا آیت قهر سبحان
چه پدر لجهٔ بیداد از آن پرآشوب
چه پسر زورق آشوب از آن در طوفان
چه پدر افریدون ‌از فر و هوشنگ از هنگ
چه پسر برزو از برز و تهمتن ز توان
چه پدر فطرت آن ثانی آن عقل اول
چه پسر طینت آن اول خلق امکان
چه پدر در حرمش پرفکنان طایر وهم
چه پسر در طلبش بال‌فشان مرغ‌گمان
چه پدر بوم و بر فاقه ز جودش آباد
چه پسر بام‌ و در کینه ز دادش ویران
چه پدر با حشمش حشمت دارا تهمت
چه پسر باکرمش همت حاتم بهان
چه پدر دهرش ناورده به صد قرن قرین
چه پسر چرخش ناکرده مقارن به قران
چه پدر کرده سپر سفت عدو از کوپال
چه پسرکرده زره پیکر خصم از یکان
چه پدرگشته قضا تابع او در احکام
چه پسرگشته قدر پیرو او در فرمان
چه پدر ناوک دلدوزش دلدوزهٔ تن
چه پسر تیغ جهان‌سوزش سوزندهٔ جان
چه پدر زایمن آن خلق جهان را ایسر
چه پسر زایسر آن اهل زمان را ایمان
چه پدر زخم برون را ز عطایش مرهم
چه پسر درد درون را ز سخایش درمان
چه پدر بر زبر چرخ چوکوهی درکوه
چه پسر درکرهٔ خاک جهانی به جهان
چه پدر خطه‌بی ازکشور او عرض زمین
چه پسر لحظهٔ از مدت او طول زمان
چه پدر در حذر از صولت او شیر دژم
چه پسر در خطر از سطوت او پیل دمان
چه پدر آنکه نهنگش بدرد چرم پلنگ
چه پسرکافعی پیچانش بپیچد ثعبان
چه پدر ذرهٔ از نور ضمیرش خورشید
چه پسر قطره‌بی از دست مطیرش باران
چه ‌پدر ساحل‌ جان ‌جودش ‌همچون جودی
چه پسر نوش روان عدلش چون نوشروان
چه پدر آنکه کند کار بگردان مشکل
چه پسر آنکه ‌کند رزم به میدان آسان
چه پدر رتبهٔ مدحش ز سخن بالاتر
چه پسر پایهٔ وصفش چو سخن بی‌پایان
چه پدرگشته صبا زان به ارم خرم‌دل
چه پسر آمده قاآنی ازو تازه روان
چه پدر تا به ابد باد وجودش جاوید
چه پسر تا به قیامت‌ کرمش جاویدان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۸ - و من افکار طبعه فی‌المدیحه
تاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمان
شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ را در مشت‌گیرد اینک این تیغش دلیل
مار در انگشت دارد وینک آن رمحش نشان
خشم او یارد ز هم بگسستن اعضای سپهر
حزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمان
چون نماید یاد تیغش آتشین‌ گردد خیال
چون سراید وصف گرزش آهنین گردد زبان
بسکه اسرار نهان از نور رایش روشنست
آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان
ملک ملک اوست تا هر جا که تابد آفتاب
دور دور اوست تا هرجا که‌ گردد آسمان
ناخدا تا داستان عزم و حزم او شنید
گفت زین پس مرمرا این لنگرست آن بادبان
حقه‌باز و ساحرم خوانند مردم زانکه من
در مدیح شه ‌کنم هردم گفتیها عیان
یاد تیغ اوکنم دوزخ فشانم از ضمیر
نام خشم او برم آتش برآرم از زبان
رعد غرّد گر بگویم ‌کوس او هست اینچنین
کوه برّد گر بگویم رخش او هست آنچنان
نام خُلقِ او برم خیزد ز خاک شوره ‌گل
وصف جود او کنم ‌بخشم به‌سنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر
ذکر عزمن در مبان آرم زمین‌گردد روان
شر‌ح رزم او دهم ‌گردد جوان از غصه پیر
یاد بزم اوکنم پیر از طرب‌گردد جوان
ای سنین عمر تو چون دور اختر بیشمار
وی رسول ‌عدل ‌تو چون ‌صنع داور بیکران
بسکه در عهد تو شایع ‌گشته رسم راستی
شاید ار مرد کمانگر ساخت نتواند کمان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۹ - در مدح جناب حاجی و شاهنشاه مبرور محمد شاه غازی
چو رای خواجه اگر پیر‌ گشته است جهان
غمین مباش که‌گردد به بخت شاه جوان
جهان جود محمد شه آسمان هنر
که آفتاب ملوکست و سایهٔ یزدان
همیشه شاد بود شاه خاصه عید غدیر
که کردگار قدیرش به جان دهد فرمان
که ‌ای محمد ترک ای خدیو ملک عجم
محمد عربی را به خویش‌ کن مهمان
بساز جشنی کامروز شیر بیشهٔ ما
به صید روبهکان تیز می‌کند دندان
نبی به روز چنین از جهاز منبر ساخت
بگفت از پس تسبیح ما به خلق جهان
اَلست اولی منکم تمام گفتندش
بلی تو بهتری از ما و هر چه در گیهان
‌گرفت دست علی پس به دست و کرد بلند
چنان که ساعد او برگذشت از کیوان
بگفت هرکش مولا منم علی مولاست
که او مکمّل دینست و تالی قرآن
به‌خصم‌ و یارش یا رب تو باش دشمن و دوست
به ناصرش ده نصرت به خاذلش خذلان
یکیست عید غدیر ارچه خلق را امروز
بود درست سه عید سعید در ایران
نخست عید غدیر از خلافت شه دین
دوم جمال ملک شهریار ملک‌ستان
سه دیگر آنکه به قانون عید پیش‌کنند
به جای میش به شه جان خویش را قربان
شگفت نیست‌که شه نیز جان فدا سازد
به جانشین نبی خواجهٔ ملک دربان
علی اعلی دارای آسمان و زمین
ولیّ والا دانای آشکار و نهان
خلیفهٔ دو جهان دست قدرت داور
ذخیرهٔ دل و جان گنج صنعت سبحان
هژبر یزدان سبابهٔ ارادهٔ حق
روان عالم علامهٔ یقین وگمان
کلید قدرت همسال عشق فیض نخست
نوید رحمت تمثال عقل روح روان
نیاز مطلق تسلیم‌کل توکل صرف
امام برحق غیث زمین و غوث زمان
صفای صفوت میقات علم مشعر هوش
منای منیت میزاب علم ‌کعبهٔ جان
شفیع اسود و احمر قسیم جنت و نار
مراد عارف و عامی پناه ‌کون و مکان
کتاب رحمت فهرست فیض فرد وجود
سجل هستی طغرای فضل فصل امان
وجود او وطن جان عارفان خداست
بدوگرای ‌که حب‌الوطن من الایمان
ایا حقیقت نوروز و معنی شب قدر
که مفتی دو جهانی و مفنی یم وکان
قسم به واجب مطلق که گر تویی ممکن
وجوب را نتوان فرق‌کردن از امکان
مقام عالیت این بس که غالیت شب و روز
خدای خواند و منعش ز بیم تو تنوان
و گرش برهان ‌پرسی که ‌چون علیست خدای
خلیل‌وار در آتش رود که ها برهان
منت خدای نمی‌دانم اینقدر دانم
که بحر معرفتت را پدید نیست‌ کران
به وقت مدح تو همچون درخت وادی طور
همه صدای اناالحق برآیدم ز دهان
درآفرینش هر ذره را به رقص آرم
در آن زمان‌ که‌ کنم نام نامی تو بیان
مگر ز رحمت خاص تو آگهی دارد
که بار جرم همه خلق می‌کشد شیطان
هرآنکه‌کین تو ورزد چه بالد از طاعت
هر آنکه مهر تو جوید چه نالد از عصیان
مگر عدوی ترا روز حشر لال‌کند
ز حکمت ازلی‌کردگار هر دو جهان
وگرنه آتش دوزخ چسان زبانه‌کشد
گر او به سهو برد نام نامیت به زبان
صفات غیب و شهودی که بود یزدان را
ز یک تجلی ذات توگشت جمله عیان
تویی‌ که دانی اذکار طیر در اوکار
تویی که بینی ادوار روح در ابدان
به جستجوی تو قمری همی زند کو کو
به رنگ و بوی تو بلبل همی‌ کشد دستان
ز عکس صورت تو سرخ ‌گشته‌ گونه‌ گل
ز بیم هیبت تو زرد مانده روی خزان
شبی به عالم روحانیان سفرکردم
فراخ دشتی دیدم چو وهم بی‌پایان
سواره عقل ز هر جانبی رجز می‌خواند
چنان که رسم عرب هست و عادت شجعان
برون نیامده هل من مبارز از لب او
ز دور نام تو بردم گریخت از میدان
بس است مدح تو ترسم‌که قدسیان ‌گویند
که ‌کیست اینکه ستادست در صف میدان
بر آنکه گفته خدایش ثنا ثنا گوید
به قدّ پست و رخ زشت و جامهٔ خلقان
مرا ز جامهٔ خلقان چه خجلتست ز خلق
که گفته است خدا کلّ من علیها فان‌
ولی ز مهر تو دارم امید کاین رخ زشت
ز وصل غلمان زیبا شود به باغ جنان
مجو به غیر خدا از خدای قاآنی
دعای خسرو گو تاکه برهی از خسران
همیشه تا زنخ دلبران به چنبر زلف
چوگوی سیم نماید به عنبرین چوگان
هرآنکه پیرو چوگان حکم سلطان نیست
به زخم حادثه بادا چوگوی سرگردان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۰ - و له فی المدیحه
خلق را چون آفرید از لطف خلاق جهان
داد گوش و چشم و لب پا و سر و دست و زبان
تا که گوشی نشنود جز مدحت دارای عهد
تا نبیند دیده‌یی جز طلعت شاه جهان
تا لبی از هم نجنبد جز به مدح شهریار
تاکه پایی نسپرد ره جز ره آن آستان
تا نباشد در سری جز شوق سلطان زمن
تا نه دستی جز که بر دامان دارای زمان
خاصه از روز ازل زان رو زبان را نطق داد
کاو نیاید در سخن الا به مدح قهرمان
قهرمان ملک جمشیدی بهادر شه حسن
آنکه زد خرگاه عزّت بر فراز لامکان
نزد او وقری نباشد رزم را با روز بزم
پیش از فرقی ندارد آشکارا یا نهان
خشتی از درگاه او را گر به صد قسمت ‌کنند
گردد از هر پارهٔ خشتی عیان صد آسمان
با بر و بُرزش سزد برزو دهد ابراز بُرز
با توان او توان‌ گفتن تهمتن را نوان
ای ‌کیومرث جهان هوشنگ تهمورس نظیر
وی فریدون زمان جمشید کسری پاسبان
نی تو را در صد قران گیتی نماید یک قرین
نی تو را با صد قرین‌ گردون رساند یک قران
ختم. را از کف عنان وز پا رود بیرون رکاب
چون کنی پا در رکاب و چون به کف گیری عنان
بذل با طبع توگویا زاده‌اند از یک شکم
جو‌د با دست تو مانا آمدستی توأمان
قهر و لطفت را بود قدرت ‌که انگیزد به فعل
آتش برزین ز دریا آب زمزم از دخان
گر ز حکم نافذت‌ گردن بپیچد روزگار
آسمان بر گردنش بندد طناب از کهکشان
چیست‌در دست تو آن لعبت‌که در هنگام سیر
همچو مستسقی بود جویای آب از هر کران
تا ندری مر دهانش را نیاید در سخن
تا نبری مر زبانش را نیاید در بیان
پیکرش سقلابی است و چهره زنگی لاجرم
گه به سوی رزم تازد گه به سوی قیروان
در نظام مملکت چون تالی تیغ تو شد
هم نیغش زان سب جا داده‌بی اندر بنان
شهریارا گر بدین‌سان تربیت فرماییم
بس نپاید کم ثنا گوید حکیم شیروان
دی که بوسیدم زمین زان پس که خواندم نظم خویش
خواشم زی بنگه ویران م‌د.گردم روان
دید درکریاس درگاهت مرا سردار عصر
آنکه تا جاوید باد او را حیات جاودان
بانگ زد قاآنیا بنشین زمانی تا تو را
چند مضمون در مدیح پادشه بدهم نشان
پس مسطر کرد سطری چند بر قرطاس زر
زان مضامینی ‌که ‌کردم نظم در صدر بیان.
وانگهم فرمود گر گفتی بدین طرز و طریق
زر فشانم این چنین و سیم بخشم آنچنان
من‌ به‌ پاسخ ‌عرض ‌کردم‌ ای‌ عجب کاندر تخست
گوهر افشانی به من از مدح شاه‌ کامران
بعد بذل‌گوهرم منت نهی از سیم و زر
بعد جود لجه‌ام مکنت دهی از آبدان
حق همی داند نگفتم بر امید آنچه ‌گفت
جز ز بهر امتثال و جز ز بهر امتحان
تا پس از هر فصل دی ‌گردد بهاری آشکار
تا که بعد از هر بهاری فصل دی گردد عیان
دشمنانت را خزانی باد لیکن بی‌بهار
دوستانت را بهاری باد لیکن بی‌خزان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۱ - د‌ر مدحت مرحوم مغفور حاج حسن‌خان شیرازی می‌فرماید
در دور دارای زمین در عهد خاقان زمان
کشورگشای راستش گیهان خدای راستان
غازی محمد شاه یل عین دول عون ملل
غیث عطا غوث امل ماه زمین شاه زمان
از امر سالار عجم فرمانروای ملک جم
فصل ادب اصل کرم کهف امل حرز امان
شاه آفریدون مهین آن کش جهان زیر نگین
هم تابع حکمش تکین هم پیرو امرش طغان
شهزاده‌یی کز فال و فر نارد شهان را در نظر
گامی ز ملکش خشک و تر نامی ‌ز جودش بحر و کان
خان جهان حاجی حسن صدر زمین بدر زمن
بختش جوان رایش کهن عزمش سبک حزمش گران
در جهرم از رای رزین افکند حصنی بس حصین
با رفعتش‌ گردون زمین در ساحتش‌ گیتی نهان
حصنی‌که‌گیهان یکسره هستش نهان در چنبره
چون نقطه‌بی در دایره در چنبرن هفت آسمان
با چارسویی بس نکو خاکش چو عنبر مشکبو
در ساحتش از چارسو اهل امل دامن‌کشان
هم ‌کرد در جهرم بنا نیکو رباطی دلگشا
صحنش ‌همه ‌شادی‌فزا خاکش همه عنبرفشان
زانرو پس از اتمام او فرمود گلشن نام او
کز خاک عنبرفام او آید شمیم‌ گلستان
هم درکنار راغها افکند بنیان باغها
کز شرم هریک داغها دارد به دل باغ جنان
از آن بساتین سربسر دانی ‌کدامین خوبتر
گلشن که در مد نظر آمد به از مدهامتان
جهرم بهشتی شد نکو از بهر نیْل آرزو
اهل امانی سوی او پویان ز هرسو شادمان
هم چون به دشت از دیرگه بُد سست‌بنیانی تبه
تا خلق را در نیم ره در هر زمان بخشد امان
فرمود بر جایش بنا فرخ رباطی دلگشا
کز کید دزدان دغا باشد پناه ‌کاروان
نامش چو زاول بد محک آن‌نام را ننمود حک
اینک به نام مشترک خوانند او را رهروان
هم برکه‌یی افکند بن‌کش وصف ناید در سخن
تا هست‌گیهان‌کهن مانا کزو ماند نشان
چون این عمارات رزین بنیان نهاد آن پاکدین
کش هردم از جان آفرین بادآفرینها بر روان
عُشرِ بخوسات‌بلد چندان ‌که بود از چار حد
کرد از کرم وقف ابد تا سود یابد زین زیان
ز آغاز دید انجام را زد پشت پا ایام را
بنهاد بیرون‌ گام را پیش از اجل زین خاکدان
تنها نه این فرخ‌نسب گشت این مبانی را سبب
ای بس بناکش جد و اب گشتند بانی در جهان
از جدش ار جویی اثر کامد به عقبی پی‌سپر
وز فضل دادش دادگر جا در بهشت جاودان
حاجی سلیمان بد کز او دنیا و دین را آبرو
هم نیک‌رو هم نیکخو هم پاکدل هم پاک‌جان
ور گیری از بابش خبر شهر فضایل ‌راست در
در هر کمالی مشتهر بر هر مرادی‌ کامران
حاجی محمدکزکرم از سنگ نشناسد درم
کوبش حرم خویش ارم یارش قوی خصمش نوان
فرمود در جهرم بنا چندان بنای دلگشا
تا باغ خلدشش در جزا بخشد خدای انس و جان
هم مدرسی افکنده پی یونان به رشک از خاک وی
در وی اساس جهل طی چون در جنان هون و هوان
هم خود سبب تاسیس را هم مایه خود تدریس را
نایب‌مناب ادریس را هرگه که بگشاید زبان
هم مسجدی افکنده بن عالی‌تر ازکاخ سخن
از نصرت رای‌ کهن از یاری بخت جوان
هم بارگاهی دلنشین هم گنبدی‌ گردون قرین
بر مضجع ماه زمین بر مرقد شاه زمان
شهزادهٔ اعظم حسین آن اصفهان را نور عین
اعدا ازو در شور و شین احباب ازو با قدر و شان
هم از پی زوّار او بنیان نهاد آن نیک‌خو
دلکش رباطی بس نکو کش نیست فرق از فرقدان
باری چو آن فرخ‌ پسر بر عادت جد و پدر
در جهرم این والااثر بنهاد و فارغ گشت از آن
شهزادهٔ فرخ‌نسب بنهاد جهرم را لقب
دارالامانی زین سبب کامد امانی را مکان
هر سو پی تاریخ او قاآنی آمد رازگو
با هر ادیبی رازجو با هر لبیبی وازدان
برداشت سر یک تن ز جا فرمود این مصراع را
دارالامانی فارس را باد از بلا دارالامان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۲ - د‌ر ستایش ‌دو شاهزاده آزاده حسینعلی میرزای فرمانفرما و حسنعلی میرزا شجاع السلطنه گوید
دو خورشد جهانگیرند از یک آسان نابان
یکی در ملک فرمانده یکی بر چرخ فرمان‌ران
یکی سلطان‌حسین آنکو ز قهرش بفسرد دریا
یکی دیگر حسن شه کز بلارک بشکرد ثعبان
مر آن‌ کاموس پهلو را بدرّد روز کین پهلو
مر این‌یک پور دستان را ببندد در وغا دستان
ز عدل آن نظر کن غرم را با شیر هم‌پایه
ز داد این چکاوک را نگر با باز هم‌دستان
ز جود آن بری گردید هر ویران ز ویرانی
ز بذل این عری‌گشتند خلق از جامهٔ خلقان
ببندد آن دو دست گیو را چون سنگ در هیجا
در آرد این ‌سر نُه ‌چرخ را چون ‌گوی در چوگان
اشارتهای جود آن بشوید فضل را دفتر
قوانین عطای این بسوزد معن را دیوان
نهد بر عرشهٔ عرش آن ز رتبت پایهٔ کرسی
نهد بر سفت کیوان این ز عزت اختر کاوان
ز جود بی‌حساب آن روانی نیست پژمرده
ز عدل بی‌قیاس این نباشد خاطری پژمان
به ترک حکم آن‌ ترک فلک دارد غم تاریک
خلاف امر این دهر ار کند مویی شود مویان
ابر ادلال عدل آن جهان را ایمنی شاهد
ابر اثبات جود این غنای مردمان برهان
بود از ایمن آن سائلان دهر را ایسر
بود از ایسر این ساکنان چرخ را ایمان
ز وقر حزم آن باشد به ‌گیتی خاک را رامش
ز سیر عزم این آمد به دوران چرخ را دوران
بود بر خوان آن از ریزه‌خواران صد به‌از حاتم
بود برکاخ این از زله‌جویان صد به از قاآن
ببرد آن قبای ایمنی بر قامت‌گیتی
بدوزد این لباس چرخ را از سوزن امکان
نهد آن از علو پایه پا بر تارک فرقد
کشد این بارهٔ اقبال را بر بارهٔ‌کیوان
اگر آن امر فرماید نبارد ابر بر معدن
وگر این حکم بنماید نتابد قرص خور برکان
گشاد دست آن وانک ببندد در صدف گوهر
نهاد طبع این وینک بروید از زمین مرجان
ببرّد آن به هندی تیغ رومی ‌جوشن قیصر
بدرد این به طوسی اصل چینی مغفر خاقان
همای عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل
نهنگ تیغ این شیر اجم را بشکرد دندان
شد از انعام دست آن خزاین خالی از گوهر
شد از جودی جود این سفاین ایمن از طوفان
مر آن را هست رخشی آب سیر و خاک آرامش
مر این را هست خنگی بادرفتار آتشین‌جولان
ابا تازی‌نژاد آن نباشد وهم هم پویه
ابا ختلی نهاد این نگردد آسمان پویان
عطای دست آن ابری ولیکن ابر پرمایه
سخای طبع این بحری ولیکن بحر بی‌پایان
ز رشک همت آن ابر آذارست در آذر
ز حقد نعمت این بحر خزرانست در خذلان
مر آن‌یک از زمردگونه اژدر بشکرد افعی
مر این یک اژدها را صید سازد ز افعی پیچان
هم از پیکان تیر آن تن پرویز پرویزن
هم از چگال قهر این طغان چرخ پرریزان
به خاک آن‌ کرد بنیانیّ و شد بنیان چرخ از هم
به طوس افکند از فتحی مر این بنیاد را بنیان
ز تف قهر آن خیزد به ‌گردون شعلهٔ آتش
ز آب لطف این جوشد ز خارا چشمهٔ حیوان
به دربار حسن شه بهر مداحی شدم روزی
دو لعل دلکشش بودی بدین اندر سخن ‌گویان
که من از فارس ‌گردیدم ز اشفاق مهین داور
کمیت بخت را فارس سمند چرخ را تازان
اگر خودکوکبی بودم ز قربش ماه‌گردیدم
وگر بودم مه نو گشتم از وی بدر بی‌نقصان
وگر هم بدر بودم مهر تابانی شدم اینک
وگر هم مهر بودم مهر بی‌کس شدم اینسان
اگر خاور خدا بودم خداوند جهان‌گشتم
وگر بودم خداوند جهان‌گشتم فلک سامان
اگر ببری بدم‌ گشتم ز عونش ببر اژدرکش
اگر ابری بدم‌گشتم ز فیضش ابر در باران
غرض زینسان ستایشها بسی فرمود شاهنشه
که من زان اندکی دارم به یاد ازکثرت نسیان
حبیبا چون ز مدح ‌آن دو دارا دم نشاید زد
ز دارای جهانشان مسأ‌لت ‌کن عمر جاویدان
الا تا بر مرام آن بتابد مهر رخشنده
الا تا بر مراد این بگردد گنبد گردان
بگردد تا قیامت عزم آن بر ساحت‌ گیتی
بتابد تا به محشر رای این بر تودهٔ‌ گیهان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۳ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظام‌الدوله فرماید
دوش اندر خواب دیدم بر قد سروی جوان
سایه‌ گستر گشت خورشید از فراز آسمان
با معبّر صبح چون گفتم بگفت از ملک ری
شه فرستد خلعتی از بهر سالار زمان
آسمان ملک ریست و آفتابش پادشاه
سایه تشریف ملک سرو جوان صدر جهان
ما درین صحبت که ناگه از در آمد ماه من
با لبی همرنگ خون و با تنی همسنگ جان
گلشن چهرش شکفته فرودین‌ در فرودین‌
سبزهٔ خطش دمیده بوستان در بوستان
جستم و بگرفتم و تنگش‌ کشیدم در بغل
بر شمار چین زلفش بوسه دادم بر دهان
لاجرم چون چین زلفش بوسه‌ام شد بیشمار
آری آری چین زلفش را شمردن کی توان
شد ز عکس چهرهٔ او چشم من پر آفتاب
شد ز بوی طرهٔ او مغز من پر ضیمران
در سرای من ز قدش رست گفتی نارون
وز دو چشم من ز لعلش ریخت گفتی ناردان
زلف او بوییدم و هی عطسه کردم بیشمار
لعل او بوسیدم و هی نکته‌ گفتم دلستان
گشت در موی میانش عقل من باریک‌بین
عقل و من مانند مویی هر دو رفتیم از میان
بوسه دادن بر دهانش غصه را زایل ‌کند
آری آری‌کرده‌ام این نکته را من امتحان
راستی را حیرت آوردم چو دیدم قد او
زانکه بر سرو روان هرگز ندیدم گلستان
یا ندیدم بردمد از شاخ طوبایی بهشت
یا ندیدم بشکفد بر شاخ شمشاد ارغوان
در دندان در دهان او چو در عمان‌ گهر
زلف تاری بر رخان او چو بر آتش دخان
گفت قاآنی ترا گر مژده‌یی نیکو دهم
مژدگانی را چه خواهی داد گفتم نقد جان
گفت فردا بهر صاحب‌اختیار ملک جم
خلعتی فرخنده آید از خدیو کامران
خلعتی چون زیور انجم بر اندام سپهر
خلعتی چون جامهٔ هستی به بالای جهان
خلعتی همچون لباس آفرینش بی‌قصور
خلعتی همچون بساط آسمان گوهر نشان
خلعتی در روشنی چون پرتو نور ازل
خلعتی از نیکویی چون طلعت حور جنان
شمسهٔ الماس آن چون بنگری‌‌ گویی همی
شمس خود را تعبیه‌ کردست در وی آسمان
گفتم آن خلعت مبارک باد بر میر عجم
بدر دین صدر هدی غیث زمین غوث زمان
آسمان رفعت و شوکت حسین خان آنکه هست
تیغ او جوهرنشان و دست اوگوهرفشان
آن فلک قدر و ملک صدری که با یکران اوست
بخت و دولت همرکاب و فتح و نصرت همعنان
راستی را دوست دارد آنقدر کاندر وغا
با سنان‌و تیر جنگ آرد نه با تیغ وکمان
فتنه‌یی گر هست در عهدش منم در شاعری
با دو چشم‌ دوست کان هم‌ هست‌ درخواب گران
جزکتاب نثر من‌کانرا پریشانست نام
در به عهد او نماندست از پریشانی نشان
رزق و مرگ عالم از تیغ و قدح در دست اوست
روز رزم و بزم وین راکرده‌ام بس امتحان
زانکه چون تیغ و قدح بگرفت گاه رزم و بزم
آید از این‌رزق‌مردم زاید از آن‌مرک جان
سرورا صدرا بزرگا داورا فرماندها
ای‌که از آن برتری‌کاو صافت آید در گمان
تا چه ‌کردستی ‌که ‌هر روزت برافرازد خدای
بسی نیاید کت بساید سر به فرق فرقدان
خواس‌ یزدان ‌کت ‌کند در صورت ‌و معنی ‌بلند
زان به قد سرو روانی وز شرف روح روان
گاه تعریفت نماید شهریار بی‌قرین
گاه تشریفت فرستد خسرو صاحبقران
آصف عهدت گهی مهر سلیمانی دهد
تا شوی زان مهر در ملک سلیمان‌کامران
مهر او شد از شرف مَهر عروس بخت تو
وه چه مهری وه چه مَهری مِهرها در وی نهان
تاکه از سیار و ثابت هست در آفاق نام
باد در آفاق عمرت ثابت و امرت روان
هم بنالد بدسگالت هم ببالد چاکرت
تا بنالد ارغنون و تا ببالد ارغوان
جاودان تا جلوهٔ هستی بماند برقرار
در جهان چون جلو‌هٔ هستی بمانی جاودان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۵ - د‌ر مدحت جناب حاج میرزا آقاسی رحمه ا‌لله می‌فرماید
ز خلق خواجهٔ عالم ز رای مهتر دوران
معطر آمده‌ گیتی منور آمده‌ کیهان
بهینه بندهٔ ‌گیهان خدای و خواجهٔ عالم
مهینه مهدی معجز نمای و هادی دوران
درون چنبر حزمش قرار تودهٔ غبرا
به گرد مرکز عزمش مدار گنبد گردان
مطیع درگه او را زمانه شایق خدمت
گدای حضرت او را ستاره عاشق فرمان
لباس فطرت او را محامد آمده پروز
اساس طینت او را محاسن آمده بنیان
بیان وافی او ترجمان آیهٔ مصحف
کلام صافی او ترزفان سورهٔ فرقان
محیط فکرت او را فضایل آمده زورق
تنور همت او را نوائل آمده طوفان
نجیب خاطر او را فواید آمده هودج
جواد جودت او را معارف آمده میدان
قوام عالم امکان نظام ملکت هستی
نظام ملکت هستی قوام عالم امکان
عقاب شوکت او را نبالت آمده مخلب
هژبر قدرت او را جلالت آمده دندان
زلال حکمت او را حقایق آمده منبع
نهال فکرت او را دقایق آمده قضبان
به‌ زهد و صفوت‌ و ایمان و رشد و تقوی و طاعت
اویس و حمزه و مقداد و بشر و بوذر و سلمان
ریاض بینش او را فضایل آمده‌گلبن
سحاب شش او را نوائل آمده باران
کمند طاعت او را ستاره آمده چنبر
قبول خدمت او را زمانه برزده دامان
هوای عرصهٔ جاهش مطار طایر دولت
فضای‌ کعبهٔ قدرش مطاف زایر احسان
رواق عزت او را معالی آمده مسند
سرای حشمت او را مکارم آمده ایوان
ولی حضرت او را قصور عالیه مأمن
عدوی دولت او را تنور هاویه زندان
به‌داس‌بخشش‌و همت ‌گسسته ریشهٔ ضنّت
به سنگ تقوی و طاعت شکسته شیشه عصیان
ز مهر حادثه‌سوزش امور حادثه مختل
ز لطف نایبه‌توزش قصور نائبه ویران
دل آب‌و خاک تو پنهان صفای طینت احمد
ز روی و رای تو پیدا فروغ حکمت یزدان
گزیده‌ گفت تو برهان‌ گفت عیسی مریم
خجسته‌رای ‌تو اثبات دست‌موسی عمران
کلیل حزم تو غبرا علیل رای تو بیضا
ذلیل دست تو دریا سلیل جود تو مرجان
دلبل فضل تو اقرار خصم و حسرت حاسد
گواه جود تو افلاس ‌گنج و فاقهٔ عمّان
به‌پیش‌عزم تو آسان هرآنچه بر همه مشکل
به نزد حزم تو پیدا هرآنچه بر همه پنهان
ز آب چشمهٔ لطف تو شاخ نافله خرّم
ز تف آتش قهر تو شخص نازله پژمان
ضیای بیضهٔ بیضا به نزد رای تو تهمت
علای‌گنبد منا به پیش قدر تو بهتان
دریده جود تو جلباب جود جعفر و یحیی
شکسته ‌گفت تو بازار گفت صابی و سحبان
ز نور رای تو مظهر رموز دانش و حکمت
به ذات پاک تو مضمر کنوز بینش و عرفان
فروغ رای تو برهان ضیای روی تو حجت
ضیای روی تو حجت فروغ رای تو برهان
هماره خادم بزم تو جفت عشرت و شادی
همیشه حاسد جاه تو یار خواری و خذلان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶ - در ستایش مرحوم مبرو‌ر شجاع ا‌لسلطنه حسنعلی میرزا طاب‌الله ثراه می‌فرماید
ساقی در این هوای سرد زمستان
ساغر می را مکن دریغ ز مستان
سردی دی را نظاره‌کن که به مجمر
همچو یخ افسرده‌گشته آتش سوزان
شعلهٔ آتش جدا نگشته ز آتش
طعنه زند از تری به قطرهٔ باران
خون به‌عروق آن‌چنان فسرده‌ که‌ گویی
شاخ بقم رسته است از رگ شریان
توشهٔ صد ساله یافت خاک مطبق
بسکه بر او آرد ریخت ابر ز انبان
آتش از افسردگی به‌کورهٔ حداد
طعنه زند بر به پتک و خنده به سندان
کوه پر از برف زیر ابر قوی‌دست
دیو سفیدست زیر رستم دستان
مغز به ستخوان چنان فسرده‌که‌‌ گویی
تعبیه کردند سنگ خاره به ستخوان
رفته فلک با زمین به خشم‌ که‌ گویی
بر بدنش از تگرگ بارد پیکان
رحم به خورشید آیدم‌ که درین فصل
تابد هر بامداد با تن عریان
بسکه بهم در هوا ز شدت سرما
یافته پیوند قطره قطرهٔ باران
گویی زنجیر عدل داودستی
کامده آون همی ز گنبد گردان
خلق خلیل‌الله ار نیند پس از چه
بر همه سوزنده آتشست ‌گلستان
باد سبکسر ز ابرهای‌ گران‌سنگ
می‌کند اکنون هزار عرش سلیمان
دانی این برد را جه باشد چاره
دانی این درد را چه باشد درمان
داروی این درد و برد آتش سردست
آتش سردی به‌ گرمی آتش سوزان
آتش سردی ‌که از فروغ شعاعش
مور به تاریک شب نماند پنهان
آتش سردی که گر بنوشد حبلی
مهر درخشان شودش بچه به زهدان
آتش سردی که گر به هامون تابد
خاکش‌ گوهر شود گیاهش مرجان
یا نی‌گویی درون‌معدن الماس
تعبیه‌کردست‌ کان لعل بدخشان
وه چه خوش آید مرا به ویژه در این فصل
با دلی آسوده از مکاره دوران
مجلسکی خاص و یارکی دوسه همدم
نقل و می و عود و رود و تار خوش‌الحان
شاهدی شوخ و شنگ و چارده‌ساله
چارده ماهش غلام طلعت تابان
فربه و سیمین و سرخ‌روی و سیه‌موی
رند و ادافهم و بذله‌گوی و غزلخوان
عالم عالم پری ز حسن پری‌وش
دنیا دنیا ملک ز روی ملک سان
کابل‌کابل سماع و وجد و ترنم
بابل بابل فسون و حیله و دستان
آفت یک شهر دل ز طرهٔ جادو
فتنهٔ یک ملک جان ز نرگس فتّان
هر نفس از ناز قامتش متمایل
راست چو سرو سهی ز باد بهاران
لوح سرینش چو گوی عاج مدور
لیکن‌ گویی نخورده صدمهٔ چوگان
او قدح و شیشه در دو دست بلورین
نزد من استاده همو سرو خرامان
من ز سر خدعه در لباس تصوّف
سبحه به دست اندرون و سر به گریبان
گر ز تغیر به رسم زهدفروشی
گویم صد لعنت خدای به شیطان
گاه چو وسواسیان به شیوهٔ پرخاش
گویم ای ساده‌لوح امرد نادان
دور شو از من که از ترشح جامت
جامهٔ وسواس من نشوید عمّان
دامن خود به آستین خرقه ‌کنم جمع
تا به می آلوده‌ام نگردد دامان
گاه سرایم که گر ز من نکنی شرم
شرم کن از حق مباش پیرو خذلان
گاه درو خیره خیره بینم و گویم
رو تو با این‌گنه نیابی غفران
این سخنم بر زبان و لیک وجودم
محو تماشای او چو نقش بر ایوان
او ز پی تردماغی خود و احباب
در صت زهد خشک م شده حیران
گاه به غبغب زند ز بهر قسم دست
کاینهمه‌ گر زهر مار باشد بستان
گاه به آیین دلبران پی سوگند
دست‌گذارد به تار زلف پریشان
گاهی‌گویدکزین عبوس مجسم
یارب ما را به فضل و رحمت برهان
گاه به ایما به میر مجلس ‌گوید
کاین سر خر را که راه داد به بستان
گاه به نجوی به اهل بزم سراید
خلقت منکر ببین و جامهٔ خلقان
گاه‌کند رو به آسمان‌ که الهی
امشب ازین جمع این بلیه بگردان
دل شده یک قطره خون‌که آخر تاکی
از جا برخیز و درکنارش بنشان
عقلم‌گوید دلا مگر نشندی
منع چو بیند حریص‌تر شود انسان
جان بر جانان ولی ز بهر تجاهل
گاه نگاهم به سقف و گاه بر ایوان
گویم برگو دلیل خوبی صهبا
گوید عشرت دلیل و شادی برهان
گوید چبود دلیل حرمت باده
گویم اینک حدیث و اینک قرآن
گویم حاشا نمی‌خورم‌که حرامست
گوید کلا چه تهمتست و چه بهان
گوید بستان بخور به جان فلانی
گویم نی نی فلان‌که باشد و بهمان
عاقبت الامر گوید ار بخوری می
می‌دهمت یک دو بوسه از لب خندان
من ز پی امتحان شوخیش از جدّ
چاک درون را درافکنم به گریبان
آنگه از سوز دل به رسم تباکی
ز آب دهان تر کنم حوالی مژگان
خرخرهٔ‌ گریه درگلوی فکنده
هر نفس از روی خدعه برکشم افغان
گویمش ای طفل ساده رخ که هنوزت
گرد بهی نیست‌ گرد سیب زنخدان
چند کنی ریشخند آنکه‌ گذشتست
سبلتش از گوش و موی ریش ز پستان
مر نشنیدستی ای نگار سیه‌موی
شرم ز ریش سفید دارد یزدان
ای بت‌کافور روی مشکین طرّه
کت بالا تیرست و شکل ابرو کیوان
تیرم‌ کیوان شدست و مشکم‌ کافور
از اثر کید تیر و گردش‌ کیوان
من به ره گور پی‌سپار و تو آری
از بر گوران‌ کباب بر ز بر خوان
خندی بر من بترس از آنگه بگرید
چشم امل بر تو از تواتر عصیان
گوهر یکدانهٔ دلم را مشکن
یا چو شکستی ز لعلش آور تاوان
او چو مرا دل‌شکسته بیند ترسد
روز جزا را از بیم آتش نیران
ساعد سیمن به‌گردنم‌کنند آونگ
پاک ‌کند اشکم از دو دیدهٔ گریان
از دل و جان تن دهد به بو سه و از عجز
ژاله فشاند همی به لالهء نعمان
من دو سه خمیازه زیر خرقه نهانی
برکشم از ذوق بوسهٔ لب جانان
در بتنم لرزه از طرب ‌که فضولی
بانگ بر او برزند که ها چکنی هان
ایکه تو بینی به زیر خرقه خزیدست
کهنه حریفی ست شمع جمع ظریفان
هرچه جز ابن خرقه‌اش که بینی بر تن
دوش به یک جرعه باده‌ کرده‌ گروگان
درد شرابی‌ که این به خاک فشاند
گردد از آن مست فرش و مسند و ایوان
گوید اگر اینچنین بودکه تو گویی
کش‌ به جز این خرقه‌ نی سراست و نه‌ ساامان
از چه نشیند به صدر مجلس و راند
با چو منی اینقدر لطیفه و هذیان
پاسخش آرد که ‌گر به عیب تمامست
ای‌ا هنرش بس که هست مادح سلطان
شاه شجاع آنکه شرزه شر دژ آهنگ
نغنود از بیم نیزه‌اش به نیستان
ای ملک ای آفتاب ‌ملک‌که جز تو
کس نشنیدست آفتاب سخندان
پیلی اما ز دشنه داری خرطوم
شیری اما ز دهره داری دندان
شیر ندارد به سر بسان تو مغفر
پیل ندارد به تن بسان تو خفتان
کوههٔ رخش تو پیش کوه بلاون
همچو بلاون ‌که است‌ پیش بیابان
از زره و خود گو جمال تو بیند
آنکو یوسف ندیده است به زندان
دوش چو برگفتم این قصیده سرودم
به که به کرمان فرستمش ز خراسان
عقل برآشفت و گفت زیرکی الحق
دُر سوی عمّان بریّ و زیره به‌ کرمان
مدح فرستی به سوی شاه و ندانی
مدح نبی ‌کرد می‌نیارد حسان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۷ - و له فی المدیحة
صبح برآمد به ‌کوه مهر درخشان
چرخ تهی‌ گشت از کواکب رخشان
یوسف بیضا برآمد از چَه خاور
صبح زلیخا صفت درید گریبان
جادهٔ ظلمات شب رسیده به آخر
گشت سحرگه پدید چشمهٔ حیوان
چرخ برآورد زآستین ید بیضا
از در اعجاز همچو موسی عمران
همچو فریدون بکین بیور ظلمت
چرخ ز خور برفراشت اختر کاوان
شب چو شماساس راند رخش عزیمت
قارن روزش شکافت سینه به پیکان
نیّر اعظم کشید تیغ چو رستم
دیو شب از هیبتش ‌گریخت چو اکوان
زال خور از ناوک شعاع فلک را
خون ز شفق برگشاد همچو خروزان‌
خور چو گروی زره‌ سیاوش مه را
بهر بریدن گرفت گوی زنخدان
بیژن خورشید در کنابد گیتی
پهلو شب را فکند خوار چو هومان
مهر بر آمد به‌ کوهسار چو گودرز
گرد فلک زو ستوه گشت چو پیران
گیو خور از روی ‌کین تژاد فلک را
چاک زد از تیغ نور غَیبهٔ خفتان
ماه به ناوردگاه چرخ ز خورشید
گشت چو رهّام ز اشکبوس‌ گریزان
مهر منور خروج‌کرد ز خاور
بر صفت کاوه از دیار سپاهان
دیدهٔ اسفندیارِ ماه برآورد
رستم مهر از گزینه بیلک پران
رایت گشتاسب سحر چو عیان شد
مجمرهٔ زردهشت گشت فروزان
مهر فرامرزوار سرخهٔ مه را
بر دَم حنجر نهاد خنجر برّان
یک تنه زد مهر بر سپاه‌ کواکب
چون شه غازی جریده بر صف افغان
شاه سکندر حسب امیر جهانگیر
خسرو دارا نسب خدیو جهانبان
خط به قاقوس داد و دایرهٔ عدل
چرخ سخا قطب جود و مرکز احسان
ماحی آثار کفر و حامی ملت
روی ظفر پشت دین و قوت ایمان
میر بهادر لقب حسن شه غازی
شیر قوی‌پنجه ‌کلب شاه خراسان
آنکه بدرّد به تیغ تارک قیصر
وانکه بکوبد به ‌گرز پیکر خاقان
آنکه ببخشد کمینه سایل کویش
آنچه به بحرست از لآلی و مرجان
منتظم از لطف اوست ساحت جنت
مشتعل از قهر اوست آتش نیران
ای دل رمحت به جسم‌ گردان جایع
وی دم تیغت به خون نیوان عطشان
از تو گریزان به جنگ قارن‌ کاوه
وز تو هراسان به رزم رستم دستان
فر فریدونی از جلال تو ظاهر
چهر منوچهری از جمال تو تابان
دست‌تو برهان‌ بذل و حجت جودست
باش ‌که برهان دگر نیارد برهان
رای منیر تو جام جم بود ایراک
راز دو عالم به پیش اوست نمایان
حشمت شخص تونی ز نقش نگینست
اینت عیان نقش برتری ز سلیمان
سطوت نیرم برت چو صورت بر سنگ
صولت رستم برت چو نقش بر ایوان
جز توکه بر رخش باد سیر برآیی
دیده‌کسی پیل را به‌کوههٔ یکران
جز تو که در برکنی به عرصهٔ هیجا
دیده کسی شیر نر بپوشد خفتان
کشتن موری به نزد مهر تو مشکل
قتل جهانی به پیش قهر تو آسان
جز دل و دست تو در انارت و بخشش
کس نشنیدست زیر گنبد گردان
عالم عالم ضیا ز یک دل روشن
دریا دریا گهر ز یک کف باران
نزد تو ننگست ذکر نام ارسطو
پیش تو عارست نقل حکمت لقمان
بخت تو مامک بود سپهر چو کودک
زانکه ‌کند سر به ذیل لطفت پنهان
ابر عطا را چرا چو دست تو دانم
از چه به وی افترا ببندم و بهتان
مهر فلک را چرا چو رای تو خوانم
از چه دهم نسبت ‌کمال به نقصان
گر نبرد بدکنش نماز تو شاید
نی تو ز آدم‌ کمّی و او نه ز شیطان
روز و غاکز غبار سم تکاور
چرخ‌ کند تن نهان به جامهٔ قطران
عرصهٔ میدان شود چو عرصهٔ شطرنج
بیدق نصرت ز هر کرانه به جولان
پیل‌تنان بر فراز اسب چو فرزین
از همه جانب همی دوند هراسان
چون تو رخ آری شها به عرصهٔ ناورد
گشت‌کنان گوی را به حملهٔ چوگان
مات شود از هراس تیغ تو در رزم
رستم و گودرز و گیو و سلم و نریمان
تیغ تو برقست و جان اعدا خرمن
گرز تو پتکست و ترک خصمان سندان
ویحک آن مرغ جان‌شکار چه باشد
کش نبود طعمه در جهان به جز از ‌جان
راستی آرد پدید چون دل عاشق
گرچه بسی‌کج‌ترست زابروی جانان
همچو هلالست لیک می‌نپذیرد
چون مه نو هر مهی زیادت و نقصان
دایهٔ گردون بود به سال و نباشد
بر صفت طفل شیرخوارش دندان
گر چه ز گوهر بود به گونهٔ الماس
لیک شود دشت از و چو کوه بدخشان
ورچه بسی جامهای جان که ستاند
باز هنوزش بدن نماید عریان
هست چوگردون پر از ستاره ولیکن
نیست چو گردون به اختیارش دوران
هست چو دریا پر از لآلی لیکن
نیست چو دریا به دست بادش طوفان
گردان‌ گردد ولی به دست جهاندار
طوفان آرد ولی به سعی جهانبان
بسکه به نیروی شهریار فشاند
خون یلان را ز تن به ساحت میدان
سرخی خون بر زمین نماید چونانک
برقع چینی به چهر خاور سلطان
سارهٔ هاجر خصال رابعه دهر
مریم زهرا صفت خدیجهٔ دوران
حسرت قَیدافه همنشین سکندر
غیرت تهمینه دخت شاه سمنگان
حوا چون خوانمش به پاکی طینت
کاو ره آدم زد از وساوس شیطان
ساره چسان دانمش ‌‌که خواری هاجر
جست همی از در حسادت و خذلان
هاجر کی گویمش که خدمت ساره
کرد پرستاروار روز و شب از جان
حور چسان دانمش‌ که حور به جنت
باک ندارد ز همنشینی غلمان
جفت زلیخا نخواهمش ‌که زلیخا
گشت سمر در هوای یوسف کنعان
گویمش آلان‌قوا ولیک هر اسم
کاو به عبث حمل می‌نیافت به‌ گیهان
آسیه می‌گفتش به پاکی و عصمت
مریم می‌خواندمش به پاکی دامان
بود اگر آن جدا ز صحبت فرعون
بود اگر این بری ز تهمت یاران
بود فرنگیس اگر نبود فرنگیس
یارگله روز و شب به‌ کوه و بیابان
بود منیژه اگر نبود منیژه
از پی دریوزه خوار مردم توران
بود فرانک اگر نبود فرانک
هر طرف از بیم بیوراسب‌ گریزان
صد چو صفورا ورا مجاور درگه
صد چوکتایون ورا خدم شده سنان
بانوی بانو گشسب و غیرت‌ گلچهر
حسرت زیب النسا و رشک پریجان
بهر سزاواریش سرای ملک را
شاید اگر جا دهد به‌گوشهٔ ایوان
بانوی نوشابه شاه‌ کشور بردع
خانم رودابه‌ مام گرد سجستان
عصمت او ماورای وصف سخنور
عفت او ماعدای مدح سخندان
تا که نیفتد نگاه عکس به رویش
عکسش ماند در آب آینه پنهان
همچو غلامان درش به حلقهٔ طاعت
همچو کنیزان درش به خطهٔ فرمان
زلفه و بله لیا و رحمه‌ و راحیل‌
آسره و آمنه(‌) زیبده و اقران
فضّه‌ و ریحانه و حلیمه و بلقیس
تحفه و شعوانه‌ و حکیمهٔ دوران
روشنک‌ و ارنواز و زهره و ناهید
حفصه‌ و اقلیمیا عفیفهٔ‌گیهان
شکر و شیرین و شهرناز و گل‌اندام
لیلی و پورک یگانه بانوی پوران‌
تالی معصومه از طهارت و عصمت
ثانی زیتونه در نقاوت و ایمان
غیرت ماه‌آفرید از رخ مهوش
رشک پری‌دخت از جمال پری‌سان
سلسله عالمی ز موی مسلسل
آفت جمعیتی ز زلف پریشان
عصمتش ار پرده‌پوش حافظه‌گردد
راه نیابد به سوی حافظه نسیان
هست زلیخا ولی نه مایل یوسف
بل دل‌ صد یوسفش به چاه زنخدان
عارض او از کجا و مهر منور
قامت او از کجا و سرو خرامان
ماه چسان جا کند به دیبهٔ دیبا
سرو چسان سر زند ز چاک‌ گریبان
خوبی نرگس ‌کجا و شوخی چشمش
قدر نبات از کجا و رتبهٔ انسان
رهزن ‌کارآگهان به طرهٔ رهزن
فتنهٔ شاهنشهان ز نرگس فتان
روی ویست آسمان حسن و بر آن رو
خال سیه چون به چرخ هفتم‌ کیوان
بود مونث به صیغه ورنه عفافش
کردی منع دخول نطفه به زهدان
بر رخش ار نقش بند هستی بیند
شاید کز نقش خویش ماند حیران
هست به خوبی یگانه لیک همالش
نیست ‌کسی جز مهینه بانوی دوران
دخت جهانجو گزیده اخت‌ کهینش
آنکه دل مه به مهر اوست‌ گروگان
باخترش نام از آن سبب که ز رشکش
خسرو خاور ز باختر شده پنهان
آنکه در روضهٔ بهشت ببندد
گر نگرد روضهٔ جمالش رضوان
از چه دهم نسبتش به ساره و بلقس
از چه ‌گشایم زبان خویش به هذیان
هست دو مشکین ‌کلاله بر مه رویش
سر زده از گلبنی دو شاخهٔ ریحان
یا نه دو تاریک شب به روز مقارن
یا نه دو مار سیه به ‌گنج نگهبان
خوبی‌ او زهره ‌خواست ‌سنجد با خویش
کرد از آن جایگه به‌کفهٔ میزان
سیب زنخدان او به ‌گلشن شیراز
طعنه فرستد همی به سیب صفاهان
نقش نبسته ست در جهان و نبندد
چون رخ او صورتی به عالم امکان
فکرت قاآنی ارچه وصف نخواهد
لیک به توصیف او نباشد شایان
به‌که‌ کند ختم مدّعا به دعایش
زانکه ندارد ثنای او حد و پایان
تاکه عروس فلک ز حجلهٔ خاور
جلوه‌ کند هر سحر به‌ گنبد گردان
بر فلک حسن آفتاب جمالش
باد فروزنده همچو مهر فروزان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۸ - د‌ر ستایش صدر اعظم در باب فتنهٔ باب گوید
صدر اعظم شد چو بخت شهریار از نو جوان
از نشاط آنکه شاه بی‌قرین رست از قران
چون سکندرشاه شد صاحبقران و خواجه خضر
کز حیات شاهش ایزد داد عمر جاودان
خواست ایزد شاه را آگه‌ کند از کید خصم
ورنه هرگز این قضا نازل نگشی زآسمان
گرچه‌ پیرست آسان لیک اینقدر مبهوت نیست
کز خدایش شرم ناید وز شهنشاه جوان
جز بر اعدای ملک از شرم تیر خصم شاه
هیچ تیری بعد ازین تا حشر ناید بر نشان
آتش نمرودیان بر قهرمان آب و خاک
شد گلستان ورنه بر باد فنا رفتی جهان
از قضا روزی که بگذشت این قران از شهریار
من به شهر اندر بدم با دوشان همداستان
مدح شاه‌ ‌و خواجه می‌خواندم به آواز بلند
با بیانی نغز کش بود از فصاحت ترجمان
ناگهان می خورده و خوی‌کرده آن ماه ختن
آمد و ز ابروی و مژگان همرهش تیر و کمان
چون‌ کمند پهلوانان زلف چین چین تا کمر
همچو دام صیدگیران جعد خم‌خم تا میان
جای مژگان از بر آهوی چثبمش رسته بود
ناخن چرغ شکاری پنجهٔ شیر ژیان
از دو چشمش خرمی پیدا چو نور از نیرین
وز دو چهرش وجد ظاهر چون ‌فروغ ‌از فرقدان
گفت قاآنی ز جا برخیز و جان را مژده ده
کاینک ایزد اهل ایران را ز نو بخشید جان
جسم‌ و جان ‌و عقل ‌و دین ‌و مال ‌و حال ‌و سیم‌ و زر
کردمش ایثار و گفتم هان نکوتر کن بیان
گفت دی ‌کافتاد ماه اندر محاق از نور مهر
این قران شد آشکار از گردش دور زمان
جم به عزم صید وحش از تخت شد بر بادپا
در صفش پویان پیاده باد ریزان از عنان
جم در ایشان چون نگین در حلقه انگشتری
بر سرش از سایه مرغان جنت سایبان
جن گرفته دیوی از پیش سلیمان همچو باد
جست و در ماران آهن ‌کرده موران را نهان
سرخ‌مارانی که گشت از آن سیه‌ماران پدید
مهرهٔ پازهر سوی شه فکندند از دهان
ورنه حاشا زهرشان می‌شد گر اندک ‌کارگر
همچو تخت جم جهان بر باد رفتی ناگهان
خواجه‌حال‌اسم‌اعظم‌خواند و چون آصف دمید
بر سلیمان تا زکید اهرمن یابد امان
هدهدی این مژده حالی برد زی بلقیس عصر
کز ددان انس و جان برهید شاه انس و جان
باز چون‌صرح مُمَرّد شد مشید ملک وگشت
بادسان بر دیو و دد حکم سلیمانی روان
از شرور دشمنان شد شاه را حاصل سرور
در هوای سوری شد خصم را واصل هوان
تا نگویی شه در این نهضت شکار اصلا نکرد
کرد نخجیری کزو تا حشر ماند داستان
عزم نخچر غزالان داشت خوکان‌کرد صید
تا که یوزان و سگان را سیر سازد زاستخوان
الغیاث ای صدر اعظم چارهٔ نیکو سگال
تا ددان ملک را آتش زنی در دودمان
آخر شوال را هر سال زین پس عید کن
چاکران شاه را دعوت نما از هر کران
هی بگو شاهد بیا زاهد برو خازن ببخش
هی بگو ساقی بده چنگی بزن مطرب بخوان
عبد قربان شهش ‌کن نام و همچون‌ گوسفند
دشمنان را سر ببر در راه شاه‌ کامران
دشمنان‌ گر قابل قربان شه‌ گشتن نیند
دوستان را جمله قربان ‌کن به خاک آستان
از روان دوستان روح‌الامین را ساز نزل
ز استخوان دشمنان کن کرکسان را میهمان
تا فلک‌ گردد به گرد درگه دارا بگرد
تا جهان ماند به زیر سایهٔ یزدان بمان
هم به قاآنی بفرما تا ببوسد دست تو
تا دهانش‌ در سخن‌ گردد چون دستت درفشان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۰ - در مدح د‌و شاهزاد‌هٔ آزاده محمد قلی میرزا الملقب به ملک‌آرا و شجاع السلطنهٔ مغفور طاب الله ثرا هما فرماید
گشته در برجی دو نجم سعد گردون را قران
یا دو خورشد فروزان طالع از یک خاوران
یا دو تابان‌ گوهر رخشده اندر یک صدف
یا دو رخشان اختر تابنده از یک آسمان
یا دو جبریل امین را در یکی مهبط نزول
یا دو شاه تاجور را بر یکی مسند مکان
یا نه توأم قدرت یزدان و رحم کردگار
یا شجاع‌السلطنه یا خسرو مازندران
ساحت مضمار جاه آن سپهر اندر سپهر
عرصهٔ میدان قدر این جهان اندر جهان
هرکجاکانون قهر آن جحیم اندر جحیم
هرکجا گلزر لطف این جنان اندر جنان
فتح و نصرت با عنان آن رکاب اندر رکاب
فر و دولت با رکاب این عنان اندر عنان
با ثبات حزم آن‌گردنده چون‌گردون زمین
با شتاب عزم این ساکن چو غبرا آسمان
با مـؤالف جود آن چون ‌کشته و ابر بهار
با مخالف تیغ این چون رهن و برق یمان
آن به رزم اندر و یا اسفندیار روی‌تن
این به بزم اندر و پا اسکندر صاحبقران
هم یموت از باس این راضی به قوت لایموت
هم ز جیش ترکمان آن هراسان ترکمان
ره نپوید بر فراز قصر جاه آن یقین
جا نجوید بر نشب کاخ قدر این‌ گمان
از زبان آن حدیثی و ز قضا صد گفتگو
از بنان این‌کلاس وز قدر صد داستان
یک صدا از نای‌آل‌وزگوش‌گردون‌صد خروش
یک نفیر از کوس این وز نای تندر صد فغان
جز بهار عدل ان کز وی بخشکد شاخ ظلم
غیر نقش مهر این‌کز وی برآساید روان
فصل اردی دیده‌ای‌کز وی عیان‌گردد خریف
نقش بیجان دیده‌یی ‌کز وی به تن آید توان
یک ‌کمانداری از آن وز شیر گیران صد کمین
یک ‌کمین ‌گیری ازین وز شیر مردان صد کمان
غیر طبع آن کزو یاقوت بارد آشکار
غیر دست این‌که او گوهر برافشاند عیان
بحر قلزم دیده‌یی هرگز شود یاقوت‌خیز
ابر نیسان دیده ا‌ی هرگز شود گوهر فشان
نازش آن نی به تاج و بالش این نی به تخت
تخت می‌بالد بدین و تاج می‌نازد بدان
تا ز عدل آن پریشان ‌خاطر جور و ستم
تا ز داد این فراهم مجمع‌ امن و امان
باد اندر سایهٔ اقبال آن روی زمین
باد اندر خطّهٔ فرمان این ملک زمان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۲ - در مدح شاهزاده آزاده شجاع ا‌لسلطنه مرحوم حسنعلی میرزا طاب‌الله ثراه فرماید
نادرترین اشیا نیکوترین امکان
از عقلهاست اول وز خلقهاست انسان
از انبیا پیمبر وز اولیاست حیدر
از اتقیا ابوذر وز اصفیاست سلمان
از نارهاست دوزخ وز خاکها مدینه
از بادهاست صرصر وز آبهاست حیوان
از صفهاست صفین از قلعهاست خیبر
از کیشهاست اسلام از دینهاست ایمان
از سورهاست یس از رمزهاست طس
از قصهاست یوسف از منزلات قرآن
از شکلها مدور وز لونها منور
از خطهاست محور وز سطهاست دوران
از جسمها مجرد وز صرحها ممرد
ازکوههاست‌جودی‌وز صیدمهاست‌طوفان
از قصرها خورنق وز حلّها ستبرق
از واقعات هجرت از دردهاست هجران
از نه سپهر اطلس از هفت نجم خورشید
از چار اصل آتش وز هرسه فرع حیوان
از ترکهاست چینی وز ترکها خطایی
از تیغهاست ‌طوسی وز ابرهاست نیسان
از قلها دماوند وز رودها سماوه
از جاهها حدایق وزکانها بدخشان
از روزها است مولود وز شامها شب قدر
از وقتها سحرگه وز مرغها سحرخوان
از عیدهاست نوروز وز جامها جهان‌بین
از فصلهاست اردی وز جشنهاست آبان
از شهدهاس شکر وز بادهاست احمر
از درهاست‌گوهر وز بیخهاست مرجان
از سازهاست رومی وز مطربان نکیسا
از صوتهاست شهناز وز لحنها صفاهان
از بزمهاست فردوس وز جویهاست ‌کوثر
از سرو هاست آزاد وز عطرهاست ریحان
از نخلهاست طوبی وز سبزها بنفشه
از همدمانست‌ حورا وز شاهدانست غلمان
از رزمها بلاون وز کینها سیاوش
از شورها قیامت وز شعلهاست نیران
از نایهاست ترکی وز چرخهاست چاچی
از خنگهاست ختلی وز خطهاست ایران
از ملکهاست شیراز وز چشمهاست رکنی
وز خسروان شهنشه دارای مهر دربان
وز صلب او جهاندار سلطان ‌حسن‌ که دستش
بارد چو ابر آذرگوهر به جای باران
اندر نبرد نیرم اندر جدال رستم
اندر شکوه قیصر اندر جلال خاقان
درگاه بزم دستش بحریست‌گوهرانگیز
در روز رزم تیغش ابریست آتش‌افشان
بر هفت خطه حاکم بر نه سپهر آمر
او را قدر متابع وی را قضا به فرمان
با فر و برز البرز با شوکت فریبرز
با صولت تهمتن با سطوت نریمان
با فرهٔ فریدون با چهرهٔ منوچهر
با عزت سکندر با حشمت سلیمان
با هوش‌ و هنگ هوشنگ با عقل و رای و فرهنگ
با احتشام‌ گورنگ با احترام ساسان
در بارگاه جاهش زال سپهر خادم
در آستان قدرش هندوی چرخ دربان
دست عطای او را نسبت به ابر ندهم
بر ابر از چه بندم این افترا و بهتان
در دولتش عیان شد تیمار آل تیمور
در عصرش از میان رفت سامان آل ‌سامان
پوشد دو چشم فغفور ازگرد راه توسن
بندد دو دست قیصور از خم خام پیچان
دستان به روز رزمش پیریست حیلت‌آموز
با رنگ و ریو و ریمن با مکر و زور و دستان
با چرخ خورده سوگند خنگش به‌گاه پویه
با باد کرده پیوند رخشش به‌ گاه جولان
با عزم او نگرددگردنده چرخ مینا
با رای او نتابد تابنده مهر رخشان
بر بام آستانش نوبت زنی است بهرام
از خیل بندگانش هندو وشی است ‌کیوان
اندر رکاب عزمش فتح و ظفر قراول
اندر عنان بختش تایید حق شتابان
هست از بنای جودش ایوان فاقه معمور
وز ترکتاز عدلش بنگاه فتنه ویران
جز خال و زلف خوبان اندر ممالک وی
نی در دلست عقده نی خاطری پریشان
زان ‌پس ‌که‌راست ‌درخور این تختگاه و دیهیم
زان پس‌کراست لایق این بارگاه و ایوان
زیبد شهنشی را کز جود اوست ‌گیتی
ریب سرای ارژنگ رشک فضای رضوان
یعنی حسن بهادرکز صارم جهانسوز
سوزد روان دشمن در عرصه‌گاه میدان
ابریست دست جودش لیکن چو ابر آذر
بحریست طبع رادش لیک چو بحر عمان
طغرای مکرمت را از جود اوست توقیع
دیوان معدلت را از عدل اوست عنوان
هم ‌روشنان افلاک از نور اوست روشن
هم کارهای مشکل از سعی اوست آسان
اسرارهای پنهان بر رایش آشکارا
بر رایش آشکارا اسرارهای پنهان
نک بی‌نیازی خلق بر جود اوست شاهد
و آسایش زمانه بر عدل اوست برهان
قاآنیا برآور دست دعا که وصفش
با جد جان نشاید با جهد فکر نتوان
تاگردد آشکارا در بزمهای عشرت
از گریهٔ صراحی لعل پیاله خندان
در خنده ‌نیکخواهست چون غنچه در حدایق
درگریه بدسگالت چون ابر در گلستان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۳ - و له فی المدیحه
نظام مملکت از خنجر بهادرخان
نشان سلطنت از افسر بهادرخان
به پاش دست نهد چرخ از پی سوگند
چه حد آنکه نهد بر سر بهادرخان
پرندوار شود نرم تار و پود زمین
ز ضرب‌گرز و پرندآور بهادرخان
شبه به جای ‌گهر پرورد صدف به ‌کنار
ز احتساد مهین گوهر بهادرخان
به خوار مایه سپه گو مناز چرخ بلند
نظاره‌کن حشم و لشکر بهادرخان
ز بذل خویشتن ای ابر نوبهار مبال
ببین به دست ‌کرم ‌گستر بهادرخان
بمان‌که رای نبالد ز طاقدیس اورنگ
به پیش عرش فلک زیور بهادرخان
به مهر و ماه خود ای آسمان تفاخر چند
سزد که فخر کنی ز اختر بهادرخان
گرفته باد صبا بوی عنبر سارا
ز خاک درگه جان‌پرور بهادرخان
بود سپهر برین با چنین جلالت و قدر
کمینه بنده‌یی از چاکر بهادرخان
ز نور رایش تابنده بر فلک خورشید
چنانکه عکس می از ساغر بهادر خان
به مهتریش نمودندکاینات اقرار
که شد جهان کهن‌ کهتر بهادرخان
عدو به محشر عقبی رضا دهد تن را
که نگذرد به سرش محضر بهادرخان
سزد که ماه به خورشید چرخ طعنه زند
ز اقتباس رخ انور بهادرخان
به روز رزم چو با خصم روبرو گردد
ز آسمان‌ گذرد مغفر بهادرخان
فضای بحر محیط از غدیر رشک برد
به پیش همت پهناور بهادرخان
ز هم بپاشد سنگر ز چرخ و پاید باز
به طوس تا به ابد سنگر بهادرخان
ز تک بماندگردون ز پویه پیک خیال
به پیش باد روش اشقر بهادرخان
به بزم عیش و طرب مطرب فلک غمگین
ز رشک رتبهٔ رامشگر بهادرخان
قفا زند کف تقدیر جیش غوغا را
که تا برون‌ کند از کشور بهادر خان
دهان سیم و زر اندر زمانه خندانست
ز نقش سکهٔ نام‌آور بهادرخان
ز بس فشاند به‌گیتی زمانه تنگ آمد
ز بذل‌ کردن سیم و زر بهادرخان
رسانده شعر به شعری ز پایه قاآنی
ز شوق تا شده مدحتگر بهادرخان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۸ - د‌ر مدح شاهزادهٔ آزاده مؤیدالدوله طهماسب میرزا فرماید
از چه نگویم سپاس ایزد بیچون
از چه نرانم درود طالع میمون
از چه نبالم بهر چه در زمی ایدر
از چه ننازم بهرکه در فلک ایدون
کز شرف خدمت امیر موید
کش فر اسکندرست و رای فلاطون
طعنه زند قدرم از جمال به خورشید
سخره‌کند صدرم از جلال به‌گردون
خادم قصر مرا دفینهٔ خسرو
چاکرکاخ مرا خزینهٔ قارون
سدّه‌ام آموده از دراری مخزن
درگهم آکنده از لآلی مخزون
جامهٔ خدّام درگهم همه دیبا
کسوت سکان سده‌ام همه اکسون
توزی وکتانشان لباس در آذار
قاقم و سنجابشان لبوس به‌کانون
سینهٔ حاسد ز رشک جاهم دوزخ
دیدهٔ دشمن ز شرم قدرم جیحون
آنچه جلالت به جاه من همه مضمر
آنچه سعادت به بخت من همه مقرون
گه ز بت ساده حجره سازم ‌گلشن
گه ز بط باده چهره آرم‌گلگون
عیش مهنا مرا هماره مهیا
ز اختر میمون برغم حاسد مطعون
از چه نباشد چنین ‌که هست به فرقم
سایه فکن شهپر همای همایون
از حسد نطق او که رشک طبر زد
اشک طبر زد گرفته رنگ طبر خون
قدر وی از بس عظیم ملک جهان تنگ
گویی یوسف به سجن آمده مسجون
فارس چه‌ایران‌زمین کدام که‌شهریست
در نظر همتش سراچهٔ مسکون
نثرش ‌کازرم هرچه لولو منثور
ظمش‌کآشوب هرچه‌گوهر مکنون
ماشطهٔ چهر هرچه شاهد معنی
واسطهٔ عقد هر چه‌ گوهر مضمو‌ن
ساحت‌ کانون به یک خطاب تو جنّت
عرصهٔ جنت به یک عتاب تو کانون
ملک ملک از بهار جاه تو خرم
فُلک فلک از نثار جود تو مشحون
چون بری از بهر وقعه دست به خنجر
چون نهی از بهرکینه پای بر ارغون
سیحون‌گردد ز تف تیغ تو صحرا
صحرا آید ز خون خصم تو سیحون
چرخ نیارد تو را همال به نیرنگ
دهر نجوید ترا مثال به افسون
باد نبنددکسی ز حیله به چنبر
آب نساید کسی ز خدعه به هاوون
صبح ز قهرت چو جان تیرهٔ هامان
شام ز مهرت چو رای روشن هرون
گرنه دو صد دیدگان بدیش ز انجم
جیش تو هرش زدی به چرخ شببخون
نی به جز ارکان تنی به عهد تو مسکین
نی به جز از یم دلی به عصر تو محزون
رشحه‌یی از لجهٔ نوال تو دریا
قطرهٔ از قلزم عطای تو آمون
گر نه سعادت بود به بخت تو عاشق
ورنه جلالت بود به بخت تو مفتون
ازچه هماره است آن به بخت تو همدم
از چه‌ همیشه‌ است‌ این‌ به‌ تخت تو مقرون
دادگرا داورا منم‌ که به عهدت
داد دل خودگرفتم از فلک دون
در تن من ساری است مهر تو چون رگ
در رگ من جاری است جود تو چون خون
روزی اگر صدهزار بازکنم شکر
باز بود نعمتت ز شکر من افزون
در بر من همچو دل وفای تو مضمر
در دل من همچو جان رضای تو مکنون
هر سر مو گر شود هزار زبانم
شاکر یک نعمتت چگونه شود چون
بر رگم از نیشتر زنند دمادم
از رگم آید چو خون ثنای تو بیرون
تاکه‌گر انبار پشت تاک ز عنقود
تا که نگونسار شاخ نخل ز عرجون
کشورت از قیدکید حادثه ایمن
ملکتت از طیش جیش حادثه مامون
شعر من آن سرو بوستان معانی
چون قد خوبان به باغ مدح تو موزون
عمر تو همچون روی‌ا در آخر اشعار
بادا آخر مدارگردش گردون
دولت و عمرت چنان دراز که حصرش
کس نتواند به غیر ایزد بی‌چون
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۹ - در ستایش پادشاه خلد آشیان محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه فرماید
ای ترک من ای عید تو چون روی ‌تو میمون
بر طرهٔ مفتول تو دلها همه مفتون
عقل تو کهن بخت تو نو وقت تو خرم
سال تو نکو حال تو خوش فال تو میمون
زانگونه که بر خلق همایون گذرد عید
بر ما بگذر تا گذرد عید همایون
چون بوسه بود توشهٔ جان خاصه به نوروز
ای ترک بیاتات ببوسم لب میگون
هی بویمت آن‌ لب‌ که به‌ طعمست طبرزد
هی بوسمت آن رخ‌ که به‌رنگست طبرخون
معجون حیاتست لب لعل تو ایراک
مرجان لطیفیست به مرجان شده معجون
تو جلوه دهی سروی چون طبع من آزاد
من عرضه‌کنم شعری چون قد تو موزون
ای طرفه سر از غرفه برون آر و برون آی
کآمد مه نیسان و بشد نوبت‌ کانون
قانون نشاطی ‌که به‌ کانون شدت از دست
نو کن به می سرخ‌تر از آتش ‌کانون
لختی بخروشیم و بجوشیم و بنوشیم
زان می ‌که بر او رشک برد رای فلاطون
زان می ‌که ازو لعل بود نعل در آتش
خود قوت دل ما دل یاقوت ازو خون
بنشین و بخور باده مگو باده خورم چند
برخیز و بده بوسه مگو بوسه دهم چون
آن قدر بده بوسه ‌که بیخود شوم ایدر
آن قدر به خور باده‌ که از خود روی ایدون
قانون چکنی بوسه و می هردو فزون ده
عدل ملکست آنچه برونست ز قانون
شاهنشه آفاق محمد شه غازی
کش تخت سلیمان بود و بخت فریدون
برجی است جهان بخت شهش کوکب رخشا
درجیست زمین تخت‌کیش لولو مکنون
ای‌کیسهٔ‌کانها زکف جود تو خالی
وی‌کاسهٔ جانها ز می مهر تو مشحون
جز شبه و قرین چیست ‌که یزدانت نداده
تا من به دعا خواهمش از خالق بی‌چون
فوجی بود از لشکر جرار تو انجم
موجی بود از لجهٔ افضال تو گردون
غیبی نبود از نظر حزم تو غایب
جایی نبود از جهت جاه تو بیرون
زان سان که همی علم به تکرار فزاید
فر تو ز تکرار و اعادت شود افزون
نادم نبود خادم بخت تو به گیتی
ایمن نشود طاعت تخت تو ز طاعون
اقدام تو از یاد برد وقعهٔ قارن
انعام تو بر باد دهد مخزن قارون
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۰ - وله فی المدیحه
منجر چون تافت مهر ازکاخ‌گردون
گهر انگیخت این بحر صدف‌گون
ز شنگرف شفق زنگارگون چرخ
چو زنگاری لباسی غرقه در خون
کنار آسمان از سرخی او
چو روی لیلی و دامان مجنون
چنان از چرخ نیلی تافت خورشید
که چهر شاه از چتر همایون
شجاع‌السلطنه سطان غازی
که جیشش بر سپهر آرد شبیخون
شهی‌کز خون شیران بداندیش
به‌ کافر قلعه جاری ساخت جیحون
هنوز از موجهٔ دریای تیغش
روان در ماوراء‌النهر سیحون
هنوز از خون‌فشان شمشیر قهرش
گذارا از بر خوارزم آمون
ز بس از رأفتش دلهاگشاده
ز بس بر روزگارش امن مفتون
نباشد عقده جز اندر دل خاک
نباشد فتنه جز در چشم مفتون
سنانش مایهٔ صد رزم قارن
عطایش آفت صد گنج قارون
بود در پایه اسکندر ولیکن
سکندر را نبد فهم فلاطون
به عزم خاوران چون راند باره
زری با فال نیک و بخت میمون
نخستین در مزینان خرگه افراشت
چه خرگه قبه‌اش همراز گردن
تنی چند از سران ترکمانان
گرفتارش شدند از بخت وارون
چو سوی سبزوار انگیخت باره
فلک‌گفتش بزی سرسبز اکنون
که‌ گیهان بان زمام اختیارات
مفوَِّض‌کرد بر شهزاده ارغون
سیاوخشی‌ که روید در صف جنگ
ز تیغ ضیمران رنگش طبرخون
عیان از چهره‌اش چهر منوچهر
نهان در فره‌اش فر فریدون
دماوندی عیان ‌گردد بر البرز
چو بنشیند به پشت رخش‌ گلگون
سخاوت در عروق اوست مضمر
جلادت در نهاد اوست مضمون
بهرجا لطف او گلزری از گل
بهرجا قهر او دریایی از خون
اگر امرش بجنباند زمین را
چنین ساکن نماند ربع مسکون
چنان از با‌س او دلها مشوش
که جان حبلی از آواز شمعون
چنان با وی به رأفت چرخ مینا
که احمد با علی موسی به هارون
عطای دست او کرد آشکارا
بهر ویران که گنجی بود مدفون
سخای طبع او فرمود خرم
بهر کشور که جانی بود محزون
قرین لطف او سوزنده قهرش
چو گلزاری مزیّن جفت ‌کانون
ز صلب عامری میری امینش
که از انصاف او آفاق مامون
محمد صالح آن خانی ‌که قدرش
بود ز اندیشه و اندازه بیرون
اگر نازیدی از یک ناقه صالح
ورا صد ناقه هر یک جفت گردون
عطایش از عطای فضل افضل
سخایش از سخای معن افزون
به هامون گر ببارد ابر دستش
دو صد جیحون روان ‌گردد به هامون
مسلم بر وجودش هر چه نیکی
معاین بر ضمیرش هر چه مکنون
بنوش مهرش ار پیوند گیرد
دهد خاصیت تریاک افیون
کنون قاآنیا ختم سخن‌ کن
که در اسلوب شعر اینست قانون
الا تا در نیاید در دو گیتی
به هیچ اندیشه ذات پاک بیچون
سعادت در سعادت باد دایم
به ذات بیقرین شاه مقرون
صباح‌، خصم و روز نیکخواهش
چو روی اهرمان و روی اهرون
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۳ - د‌ر ستایش حاج میرزا آقاسی رحمه‌لله فرماید
از بوی بهار و فر فروردین‌
شد باغ بهشت و باد مشک‌آگین
بر لاله چو بگذری خوری سوگند
کز خلد برون چمیده حورالعین
بر سبزه چو بنگر‌ی دهی انصاف
کاور‌ده نسیم بوی مشک از چین
از شاخ شکوفه باغ پنداری
دزدیده ز چرخ خوشه پروین
در سایهٔ بید بیدلان بینی
سر خوش ز خمار بادهٔ نوشین
بر نطع چمن به پادگان یابی
کز می چپ و راست رفته چون فرزین
چون چشمهٔ طبع من روان شد باز
آبی‌که ه‌سرده بود در تشرین
از ابر مگر ستاره می‌بارد
کز خاک ستاره می‌دمد چندین
ای غالیه موی ای بهشتی روی
ای فتنهٔ دانش ای بلای دین
ای مشک ترا ز ارغوان بستر
وی ماه ترا ز ضیمران بالین
یاقوت تو قوت خاطر مشتاق
مرجان تو جان عاشق غمگین
مشکین سر زلف عنبرافشانت
تسکین ملال خاطر مسکین
در طره نهفته چنگل شهباز
در مژه‌گرفته پنجهٔ شاهین
درهر نگه تو طعن صد خنجر
در هر مژهٔ تو زخم صد زوبین
زان روی شکفته ‌گرد غم بنشان
چون ماه دو هفته پبش ما بنشین
دانی که روان ما نیاساید
بی بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
این قرعه به نام ما بر آور هان
این جرعه به‌کام ما در آور هین
از خانه یکی به سوی صحرا رو
از غرفه یکی به سوی بستان بین
کز سنبل راغ‌ گشته پر زیور
وز نسرین باغ‌ گشته پر آیین
لختی بگشای طره بر سنبل
برخی بنمای چهره بر نسرین
تا برندمد به بوی زلفت آن
تا دم نزند ز رنگ رویت این
وان شاخ شکوفه را کمر بشکن
تا بر نزند بدان رخ سیمین
وان زلف بنفشه را ز بن برکن
مگذار ز زلفکانت دزدد چین
با چهر چو گل اگر چمی در باغ
نرمک نرمک حذرکن ازگلچین
ترسم ‌که ز صورتت بچیند گل
وز رشک به چهر من درافتد چین
ای ترک به شکر آنکه بخت امروز
با ما چو مخالفان نورزد کین
از بوسه و باده فرض تر کاری
امروز شدست مرمرا تعیین
خواهم چو چنار پنجه بگشایم
تا دشمن خواجه را کنم نفرین
سالار زمانه حاجی آقاسی
کاورا ز می و زمان‌ کند تحسین
آن خواجه ‌که همت بلندش را
ادراک نکرده و هم کوته‌بین
ابرار به اعتضاد مهر او
یابند همی مکان بعلیّین
فجار به انتقام قهر او
گیرند همی قرار در سجین
دوزخ ز نسیم لطف او فردوس
کوثر ز سموم خشم او غسلین
چنگال ز بیم او کند ضیغم
منقار ز سهم او برد شاهین
بر فرق فلک نهاده قدرش پای
بر رخش قضا فکنده حکمش‌ زین
لفظی ‌که نه در مدیح او باشد
بر سر کشدش قضا خط ترقین
از نکهت مشک خوی او سازد
هرسال بهار خاک را مشکین
از آینهٔ ضمیر او بندد
هر شام ستاره چرخ را آیین
میزان زمانه را ز حلم او
نزدیک بود که بگسلد شاهین
جودش به مثابه‌یی ‌که‌ کلک او
بی‌نقطه نیاورد نوشتن سین
چونان که عدوی او همی از بخل
بی هر سه نقط همی نگارد شین
مدحش سبب نجات و غفرانست
چون در شب جمعه سورهٔ یاسین
ای دست تو کرده جود را مشهور
ای عدل تو داده ملک را تزیین
بامهر تو نار می‌کند ترطیب
با قهر تو آب می‌کند تسخین
هرمایه‌که بود آفرینش را
در ذات تو گشته از ازل تضمین
هر نکته‌ که بود حکمرانی را
بر قدر تو کرده آسمان تلقین
آن راکه ثنای حضرتت گوید
جبریل در آسمان‌ کند تحسین
وانجا که دعای دولتت خوانند
روح‌القدس از فلک کند آمین
چندان ‌که ‌تو عاشقی به‌ بخشیدن
پرویز نبود مایل شیرین
نه جاه ترا یقین دهد تشخیص
نه جود ترا گمان‌ کند تخمین
بحری که به خشم بنگری در وی
زو شعله برآر آذر برزین
در رحمت آبی از تواضع خاک
زیراکه مخمّری ز آب و طین
ای فخر زمانه بهر من‌ گردون
هر لحظه عقوبتی کند تکوین
در طالع من نشان آزادی
معدوم بود چو باه در عنن
غلطان غلطان مرا برد ادبار
زان سان ‌که جُعَل همی برد سرگین
در جرگهٔ شاعران چنان خوارم
کاندر خیل دلاوران گرگین
چونانکه خدایت از جهان بگزید
از جملهٔ مادحان مرا بگزین
وی‌ن بکر سخن که نوعروس تست
از رحمت خویشتن دهش‌کاببن
تا مهر چو آسیا همی گردد
بر گرد افق هبه ساحت تسعین
سکان بلاد بد سگالت را
هر مژه به چشم باد چون سکّین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۴ - در ستایش میرزا تقی‌خان امیرنظام‌ گوید
امسال ‌گویی از اثر باد فرودین
جای سمن ثریا می‌روید از زمین
گویی هوا لطافت روح فرشته را
پیوند داده با نفس باد فرودین
یک آسمان کواکب هر دم چکد ز ابر
مانا سپهر هشتم دارد در آستین
گویی سهیل و پروین پاشد به خاک ابر
تا برگ لاله بردمد و شاخ یاسمین
بربسته مرغ زیر و بم چنگ درگلو
بی‌اهتمام باربد و سعی رامتین
نبود عجب‌ که بهر تماشای این بهار
غافل ز بطن مادر بیرون جهد جنین
آن باژگونه ‌گنج روان بین‌ که در هوا
آبستنست چون صدف از گوهر ثمین
چون طبع نار ظلمت و نور اندرو نهان
چون صلب سنگ آتش و آب اندرو دفین
گفتم سحرکه بی‌می و معشوق و چگ و نی
تنها نشست نتوان در فصلی اینچنین
بودم درین خیال ‌که نا گه ز در رسید
آن سرو نازپرورم آن شوخ نازنین
شمع طراز ماه چگل شاه‌کاشغر
ترک خطا نگار ختن نوبهار چین
برگرد خرمن سمنش خوشه‌های زلف
گفتی‌ که زنگیانند در روم خوشه‌ چین
مسکین دو نرگسش همه خواب و خمار و ناز
مشکین دو سنبلش همه تاب و شکنج و چین
بنهفته در دو شیطان یک عرش جبرئیل
جا داده در دو مرجان یک بحر انگبین
پنهان رخش به حلقهٔ زلفین تابدار
چون زیر سایهٔ دو گمان نور یک یقین
گفتی نموده با دو زحل مشتری قران
یا گشته است با دو اجل عاقیت قرین
بر توسنی نشسته ‌که ‌گفتی ز چابکی
یک آشیان عقابست از فرق تا سرین
برجستم و ز دیدهٔ خودکردمش رکاب
وزدست خود عنان و ز آغوش خویش زین
آوردمش به حجره و زان یادگار جم
بنهادمش به پیش لباف دو ساتکین
زان سرخ مشکبو که توگویی به جام او
رخسار و زلف خویش فروشسته حور عین
جامی چو خورد خندان خندان به عشوه گفت
دلتنگم از حلاوت این لعل شکرین
نگذاردم‌ که بادهٔ تلخی خورم به ‌کام
زیراکه ناچشیده به شهدش‌کند عجین
گفتم شراب شیرین از روی خاصیت
رخ را دهد طراوت و تن راکند سمین
خندید نرم نرمک وگفتا به جان من
حکمت مباف و هیچ ز دانش ملاف هین
بقراط اگر شوی نشوی آنقدر عزیز
کز یک نفس ملازمت صدر راستین
عنوان عقل و دانش فهرست فال و فر
منشور ملک و ملت طغرای داد و دین
دیباچهٔ معالی تاریخ مکرمت
گنجینهٔ معانی دانای دوربین
کهف امم اتابک اعظم ‌که شخص اوست
آفاق را امان و شهنشاه را امین
اخلاق او مهذّب و افعال او جمیل
رایات او مظفر و آیات او متین
حزمش همه مشیّد و عزمش همه قوی
قولش همه مسلم و رایش همه رزین
دستش هزار دنیا پوشیده در یسار
جودش هزار دریا پاشیده در یمین
ای بر تو آفرین و بر آن ‌کافریده است
یک‌عرش روح پاک ز یک مشت ماء و طین
روز ازل‌که عرض همه ممکنات دید
کرد آفرین به هستی و تو هستی آفرین
بر غرقه‌ای‌که نام ترا بر زبان برد
هر قطره ز آب دریا حصنی شود حصین
اشخاص رفته باز پس آیند چون به حشر
آن روز هم تو باشی اگر باشدت قرین
آبستنان به دل همه شب نذرهاکنند
کز بهر خدمت تو نزایند جز بنین
بسیارکس ز دیدن سائل حزین شود
الاّ تو کز ندیدن سائل شوی حزین
از بس به درگه تو امیران بسر دوند
هرجاکه پا نهی همه چشمست با جبین
آصف اگر به عهد تو بودی ز بهر فخر
کردی خجسته نام ترا نقش بر نگین
حزمت به یک نظاره تواند که بشمرد
ادوار صبح خلقت تا شام واپسین
عهدی چو عهد عدل تو دوران نیاورد
گر صدهزار مرتبه رجعت‌ کند سنین
هر نظم دلپذیر که جز در ثنای تست
مانند گوهریست که ریزد به پارگین
تا آفرین و نفرین این هردو لفظ را
گویند برّ و فاخر هنگام مهر و کین
هرکس‌ که‌ کین و مهر تو ورزد همیشه باد
این یک قرین نفرین آن جفت آفرین
با موکبت سعادت و اقبال همعنان
باکوکبت شرافت و اجلال همشین
روح‌القدس موید و خیرالبشر پناه
گیهان خدیو ناصر و گیهان خدا معین