عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر اول
در مناجات کردن پیر با حق سبحانه و تعالی فرماید
توئی پاک و منزّه در وجودم
که من بی بود تو هرگز نبودم
توئی پاک و منزّه در دل و جان
درون جان تو هستی راز پنهان
توئی پاک ومنزّه در دل من
توئی در هر دو عالم حاصل من
توئی پاک و منزّه در مبّرا
ترا دانم درون خویش شیدا
توئی پاک و منزّه در حقیقت
که بنمودی مرا راز شریعت
منزّه چون توئی من خود که باشم
که بی بود تو من هرگز نباشم
منزّه چون توئی جمله یکی شد
مرا دیدار ذاتت بیشکی شد
قدیمی محدثم من هم تو دانی
مرا پیوسته تو راز نهانی
قدیمی محدثم من در دو عالم
ز تو دارم عیان دید این دم
چه حالست این که چون جمله تو باشی
مرا پیدا و هم پنهان تو باشی
نمیبینم به جز ذات تو ای جان
حقیقت مر مرا بنموده اعیان
کجا شد جمله اشیا در نهادم
که من در بود تو اینجا فتادم
نمیبینم کنون اینجا و آنجا
مرا بنمود اینجا ذات پیدا
کجا شد جملگی تا باز دانم
بگو با من که تا هم راز دانم
نبیند جان من ذات تو بیشک
که پنهان کردهٔ جمله تو در یک
ندا آمد ز دارالملک افلاک
که نیست ای پیر جز از ما در این خاک
اگر خواهیم در یک طرفةالعین
پدید آریم در هر ذرّه کونین
دو عالم موم دست قدرت ماست
همه دیدار صنع قدرت ماست
همه چیزی بما بود دست پیدا
کجا باشد کسی دیگر به جز ما
بجز ما نیست چیزی در همه چیز
نگوید این سخن جز من دگر نیز
بجز ما نیست چیزی جمله مائیم
که کسوت هرچه خواهیم آن نمائیم
بجز ما نیست چیزی هرچه بینی
تو ما را یاب اگر عین الیقینی
بجز مانیست چیزی در حقیقت
همه بنمودهایم اندر شریعت
بجز مانیست چیزی در عیانی
همه ازماست جمله تا بدانی
مرا بنگر تو ای پیر از دل و جان
که پیدایم بتو درخویش پنهان
مرا بنگر که اندر تو بدیدم
درون جان تو من ناپدیدم
ز پیدائی خود پنهان نمایم
ترا عاشق به کل یکسان نمایم
ز پیدائی که بنمودم سراسر
ز خود من هیچ غیری نیست دیگر
من آوردم ترا اینجایگه باز
منت هم میبرم آنجایگه باز
من آوردم ترا از بهر دیدار
منم دیدار دید خود خریدار
من آوردم که تا من باز بینی
مرا در جزو کل تو راز بینی
منم تو تو منی هر دو یکی بین
مرا در دید دیدت بیشکی بین
بجز من منگر و در من نظر کن
بجز من زود باش از خود بدرکن
توئی تو، من منم در دیدهٔ دید
منم در جان جانها گفت واشنید
مرا بین و به جز من هیچ منگر
چو من باشد به دل تن هیچ منگر
مرا بین و عیان دیدار را هم
منم ریش دلت اینجا و سرهم
مرا بین و از اینجا باز رَو زود
نظر میکن که کت این راز بنمود
که من بی بود تو هرگز نبودم
توئی پاک و منزّه در دل و جان
درون جان تو هستی راز پنهان
توئی پاک ومنزّه در دل من
توئی در هر دو عالم حاصل من
توئی پاک و منزّه در مبّرا
ترا دانم درون خویش شیدا
توئی پاک و منزّه در حقیقت
که بنمودی مرا راز شریعت
منزّه چون توئی من خود که باشم
که بی بود تو من هرگز نباشم
منزّه چون توئی جمله یکی شد
مرا دیدار ذاتت بیشکی شد
قدیمی محدثم من هم تو دانی
مرا پیوسته تو راز نهانی
قدیمی محدثم من در دو عالم
ز تو دارم عیان دید این دم
چه حالست این که چون جمله تو باشی
مرا پیدا و هم پنهان تو باشی
نمیبینم به جز ذات تو ای جان
حقیقت مر مرا بنموده اعیان
کجا شد جمله اشیا در نهادم
که من در بود تو اینجا فتادم
نمیبینم کنون اینجا و آنجا
مرا بنمود اینجا ذات پیدا
کجا شد جملگی تا باز دانم
بگو با من که تا هم راز دانم
نبیند جان من ذات تو بیشک
که پنهان کردهٔ جمله تو در یک
ندا آمد ز دارالملک افلاک
که نیست ای پیر جز از ما در این خاک
اگر خواهیم در یک طرفةالعین
پدید آریم در هر ذرّه کونین
دو عالم موم دست قدرت ماست
همه دیدار صنع قدرت ماست
همه چیزی بما بود دست پیدا
کجا باشد کسی دیگر به جز ما
بجز ما نیست چیزی در همه چیز
نگوید این سخن جز من دگر نیز
بجز ما نیست چیزی جمله مائیم
که کسوت هرچه خواهیم آن نمائیم
بجز ما نیست چیزی هرچه بینی
تو ما را یاب اگر عین الیقینی
بجز مانیست چیزی در حقیقت
همه بنمودهایم اندر شریعت
بجز مانیست چیزی در عیانی
همه ازماست جمله تا بدانی
مرا بنگر تو ای پیر از دل و جان
که پیدایم بتو درخویش پنهان
مرا بنگر که اندر تو بدیدم
درون جان تو من ناپدیدم
ز پیدائی خود پنهان نمایم
ترا عاشق به کل یکسان نمایم
ز پیدائی که بنمودم سراسر
ز خود من هیچ غیری نیست دیگر
من آوردم ترا اینجایگه باز
منت هم میبرم آنجایگه باز
من آوردم ترا از بهر دیدار
منم دیدار دید خود خریدار
من آوردم که تا من باز بینی
مرا در جزو کل تو راز بینی
منم تو تو منی هر دو یکی بین
مرا در دید دیدت بیشکی بین
بجز من منگر و در من نظر کن
بجز من زود باش از خود بدرکن
توئی تو، من منم در دیدهٔ دید
منم در جان جانها گفت واشنید
مرا بین و به جز من هیچ منگر
چو من باشد به دل تن هیچ منگر
مرا بین و عیان دیدار را هم
منم ریش دلت اینجا و سرهم
مرا بین و از اینجا باز رَو زود
نظر میکن که کت این راز بنمود
عطار نیشابوری : دفتر اول
در اظهار کردن قوّت و قدرت و استغناء کل فرماید
منم یکتا که جمله دستگیرم
بمیرانم تمامت من نمیرم
منم حییّ که دایم زنده باشم
که بیخ بدکنش برکنده باشم
ستانم داد مظلومان ز ظالم
بذات خویش من پیوسته قائم
جهان و هرچه در هر دو جهان است
بر من جمله بی نام و نشانست
خدایم من خدایم من خدایم
که از هر عیب و سهوی من جدایم
من آوردم تمامت اندرین جای
برم بار دگر در غیر ماوای
یکی بردم در اوّل هم در آخر
نمودم خویشتن در عین ظاهر
همه در خویشتن پیدا نمودم
ز دید خود چنین غوغا نمودم
ز ذاتم عقل و جان آگه نباشد
بجز من هیچکس اللّه نباشد
ز ذاتم عقل و جان اینجا خبر نیست
که من در بود خود هستم دگر نیست
من آوردم شما را هم بدنیا
برم من جمله اندر سوی عقبی
کجا و همت تواند کرد ادراک
که ادراکست و عقل افتاده در خاک
منزّه آمدم از جمله خلقان
منم بیشک نمود جمله میدان
خدائی مر مرا باشد سزاوار
که گر خواهم بیامرزم به یک بار
خدائی مر مرا باشد بتحقیق
که هر کس را ببخشم عین توفیق
دهم توفیق دیدارم ببیند
ابا من در میان جان نشیند
منم یکتای بی همتا که بودم
نمود جملگی در بود بودم
ز وصف ذات پاکم عقل ماندست
از آن پیوسته اندر نقل ماندست
ز وصف ذات پاکم جان چه گوید
اگر جز دید من چیزی بجوید
ز وصف من تمامت گنگ و لالند
ز من اندر تجلّی جلالند
ز وصف من تمامت گشته حیران
که ما هستیم اندر پرده پنهان
ز وصف من همه در بحر مانند
اگرچه بود هم خود نمایند
کجاوصفم تواند کرد هر کس
که من در دید خود اللّهم و بس
کجا وصفم تواند کرد هر جان
منم جسم و منم جان اندر اعیان
حقیقت من منم یکتا و دلدار
ز ذات خویشتن مائیم جبّار
عیانم در همه چیزی تو بنگر
بجز دیدارما تو هیچ منگر
فلک گردان ز من وز شوق مدهوش
کواکب جمله حیرانند و خاموش
مه از شوقم گدازانست هر ماه
سپر انداخته از بیم من شاه
کنم من شمس هر شام رخ زرد
که از دیدار من باشد پر از درد
ز دردم جبرئیل اینجای مدهوش
بمانده در درون پرده خاموش
ملایک جمله در من راز بینند
که در دیدار ما خلوت گزینند
که عرش از دید من بر قطرهٔ آب
بماندست اندر اینجا عین غرقاب
ز بودم فرش گوناگون پدیدار
نموده رخ در این دیدار پرگار
ز عینم در بهشت افتاده دائم
نموده روح و ریحان گشته قائم
ز دوزخ کس امان من ندارد
که اینجا جز عیان من ندارد
منم بیچون و دانم راز جمله
منم انجام و هم آغاز جمله
منم دانا و بینا در دل و چشم
که بر بنده نگیرم زود من خشم
منم پیدا و پنهان جهانم
که در نطق همه شرح و بیانم
چو من هرگز نباشد پادشاهی
چو من هرگز نبینی نیکخواهی
چو من هرگز کجا همراز ببینی
نمودستم اگر خود باز بینی
چون من دیگر کجا در جان بیابی
سزد گر مر مرا اعیان نیابی
ز وصف خویش دائم در حضورم
که در ظلمات تنهائیت نورم
ز وصف خویش خود را رازگویم
نمود خویش با خود بازگویم
ز دید خویش دائم در جلالم
ز نورخوش قائم در وصالم
ز نور خود نمودم جمله اشیاء
ز بود خویش کردم جمله پیدا
زخون مشک و ز نِی شِکّر نمایم
ز باران در زکان گوهر نمایم
ز کفّ خود برآرم آدمی را
ز کاف ونون فلک را و زمین را
ز دودی گنبد خضرا کنم من
ز پیهی نرگسی بینا کنم من
مه و خورشید دائم در سجودم
که ایشانند در نور نمودم
نهان از خلق و پنهان از خیالم
که نور در تجلّی جمالم
ز وصفم عقل در پرده نهان شد
ز دیدم عشق هرجائی عیان شد
منم اوّل منم آخر در اشیاء
مرا باشد همه صنعی مهّیا
که بنمایم وجود و پی کنم من
نمایم ظلمت اندر نور روشن
همه دروصف من حیران و خاموش
زبان ناطقانم لال و خاموش
ز دید خویش جمله آفریدم
در این روی زمین شان آوریدم
ز ذات خود محمد(ص) راز دادم
نمودم تا ز خود اعزاز دادم
حبیب من زجمله مصطفایست
شما را پیشوا و رهنمایست
نمودم شرع در دیدار احمد(ص)
که هر کو شه بجان دیندار احمد(ص)
هر آنکس کو رسول خود شناسد
مرا در دید خود احمد شناسد
نمایم مر ورا دیدار خویشم
که من در عشق برخوردار خویشم
هر آن کو راه پیغامبر گزیند
یقین اندر جهان او بد نبیند
حبیب من زجان مردوست دارند
نمود عشق ما را یاد دارند
کنون ای پیر توحیدم شنیدی
درون ذاتم اعیان باز دیدی
برو با مسکن خود زودبین باش
وز این گفتار با عین الیقین باش
خوشا آنکس که ما را دید در ذات
گذشت از جسم و جان جمله ذرات
خوشا آنکس که جز ما کس نبیند
یقین ذات ما را برگزیند
چو باهوش آئی و بینی یقینم
نظر کن اوّلین و آخرینم
همه اندر درون خویشتن بین
نمود جسم را در جان جان بین
بر هر کس مگو اسرار ما فاش
ز دیدارم تو برخوردار میباش
حریم وصل ما میدان و میرو
بجز ما را مبین و هیچ مشنو
که ذات پاک ما هرگز نیابند
اگرچه سالکان نزدم شتابند
نبینید هیچکس ما را به تحقیق
مگر آنکس که یابد چشم توفیق
نبینید هیچکس ما را چنان باز
که تا اینجا نگردد جسم و جان باز
کسی کو بی سر آید اندر این راه
بیابد مر مرا بی خویش ناگاه
اگر بی سر شوی این سر بدانی
وگرنه گربه چند از جاه خوانی
اگر بی سر شوی اسرار یابی
ابی دیدار خود دلدار یابی
اگر بی سر شوی فانی نباشی
نمود جزو و کل را جان تو باشی
سر خود دورنه تا دید دیدار
ببینی در حقیقت جان دلدار
سر خود دورنه مانند حلّاج
که تا بر فرق معنایت نهد تاج
سر خود دور نه گر کاردانی
که مردن بهتر از این زندگانی
سر خود دورنه تا یار گردی
ز نقطه بگذری پرگار گردی
سر خود دورنه مانند مردان
که بهر تست خدمتکار دو جهان
سر خود دورنه اندر بلا تو
بمانند شهید کربلا تو
سر خود دورنه مانند جرجیس
چرا چندین شوی در مکر و تلبیس
سر خود دورنه مانند یحیی
که تا گردی ز پنهانی تو پیدا
سر خود دورنه تا سر تو باشی
نمود عالم اکبر تو باشی
سر خود دورنه تا سر تو گردی
بیکباره ز ما و من تو گردی
سر خود دورنه تا دوست گردی
حقیقت مغز جان در پوست گردی
سر خود دورنه همچون شهیدان
که تا یابی وصالان حبیبان
سر خود دورنه مانند گوئی
بزن چون عاشقانه تو های و هوئی
سر خود دورنه تا بر سر دار
ببین خویشتن را عین جبار
سر خود دورنه در خاک و خون شو
ز عین این جهان دون برون شو
اناالحق گوی تا واصل بباشی
فنای عشق را لایق تو باشی
اناالحق گوی تا مانند منصور
برافشان اندر اینجا جوهر نور
اناالحق گوی و سر بردار و سر بر
که جوهر مینباشد کمتر از زر
اناالحق گوی و درجمله قدم زن
وجود خویشتن را بر عدم زن
اناالحق گوی و محو آور وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
اناالحق گوی اگر حق الیقینی
چرا مانده تو اندر کفر و دینی
اناالحق گوی و بگذر کلّی از دین
هم اندر حق حقیقت عین خودبین
اناالحق گوی اینجا آشکاره
ز عشق دوست شو تو پاره پاره
اناالحق گوی تا یکتا بباشی
میان جزو و کل رسوا تو باشی
اناالحق گوی و بگذر از دل و جان
دل وجان بر نثار حق بر افشان
اناالحق گوی چون گوئی همی گرد
اگر در عشق مردی مردهٔ مرد
اناالحق گوی بر مانند عطّار
که آویزندت اینجا بر سر دار
اناالحق گوی چون جوئی حقیقت
ببردی هم طریقت هم شریعت
اناالحق گوی چون حق رخ نمودست
که حق اینجا ترا گفت و شنود است
اناالحق گوی و عین لامکان شو
چو مردان بی زمین و بی زمان شو
اناالحق گوی تا خونت بباشی
که حق حق حقیقت هم تو باشی
اناالحق گوی تو اینجا اناالحق
که نه بر باطلی الاّ که بر حق
اناالحق گوی تا چون او شوی باز
نمو عشق گردی اندرین راز
اناالحق گوی چون حق دیدهٔ تو
حقیقت نور مطلق دیدهٔ تو
اناالحق گوی کاشترنامه خواندی
همه اندر قطار اشتر تو راندی
اناالحق گوی کاشتر آشکارست
که این معنی چو اشتر بر قطارست
اناالحق گوی و ز دیرت برون آی
نمود دیر و کعبه هر دو بنمای
اناالحق گوی این کعبه برانداز
تو چون شمعی وجود خویش بگداز
اناالحق گوی کان دیرت خرابست
درون دیر بیشک آفتابست
اناالحق گوی اینجا بت شکن باش
وگرنه اندرین نی مرد و زن باش
اناالحق زن چو مردان تا توانی
که بهر تُست اسرار معانی
اناالحق زن چو مردان در جهان تو
گذر کن از زمین و از زمان تو
اناالحق زن چو مردان بر سر دار
اگر تو خود زنی این سر نگهدار
اناالحق گفت و پس بردار آمد
ز دید دوست برخوردار آمد
اناالحق گفت و شد قربان در اینراه
یکی دیدار جان باشد در این راه
اناالحق گفت و قربان گشت از دوست
در اینجا مغز گشتش جملگی پوست
اناالحق گفت و گفتارش یکی بود
خدا را دید واصل بیشکی بود
اناالحق گفت و در حق حق نظر کرد
همه ذرات عالم را خبر کرد
اناالحق گفت و جانان دید از جان
دُر افشاندند و او آمد سر افشان
اناالحق گفت او چون راست اینجا
بگفتِ عشق او پیداست اینجا
اناالحق گفت و عشقش یار بنمود
گره از کار عالم جمله بگشود
اناالحق گفت و حق حق دید اینجا
که دیداریست پنهانی و پیدا
اناالحق گفت تو گر باز بینی
سزد گر حق در اینجا باز بینی
اناالحق آنکسی داند که از خود
رود بیرون نبیند نیک هم بد
اناالحق زن یقین اللّه باشد
کسی کو از عیان آگاه باشد
چو منصوراز حقیقت مست حق شد
حقیقت نیست گشت و هست حق شد
چو منصوراز حقیقت یافت جانان
ز پیدائی شد اینجاگاه پنهان
چو منصوراز حقیقت راست بین بود
حقیقت جان او عین الیقین بود
چو منصوراز حقیقت دید حق باز
حقیقت گفت و شد با حق سوی یار
چو منصوراز حقیقت لاف کل زد
چو سیمرغی خود اندر قاف کل زد
چو منصوراز حقیقت لامکان بود
از آن او فتنهٔ کلّ جهان بود
چو منصوراز حقیقت بیجهت شد
ز ذات کل بحق او یک صفت شد
چو منصوراز حقیقت دل رها کرد
ز جان آهنگ دیدار خدا کرد
چو منصوراز حقیقت جان برانداخت
چو شمعی در عیان عشق بگداخت
چو منصوراز حقیقت کل فنا شد
حقیقت جاودان عین بقا شد
بمیرانم تمامت من نمیرم
منم حییّ که دایم زنده باشم
که بیخ بدکنش برکنده باشم
ستانم داد مظلومان ز ظالم
بذات خویش من پیوسته قائم
جهان و هرچه در هر دو جهان است
بر من جمله بی نام و نشانست
خدایم من خدایم من خدایم
که از هر عیب و سهوی من جدایم
من آوردم تمامت اندرین جای
برم بار دگر در غیر ماوای
یکی بردم در اوّل هم در آخر
نمودم خویشتن در عین ظاهر
همه در خویشتن پیدا نمودم
ز دید خود چنین غوغا نمودم
ز ذاتم عقل و جان آگه نباشد
بجز من هیچکس اللّه نباشد
ز ذاتم عقل و جان اینجا خبر نیست
که من در بود خود هستم دگر نیست
من آوردم شما را هم بدنیا
برم من جمله اندر سوی عقبی
کجا و همت تواند کرد ادراک
که ادراکست و عقل افتاده در خاک
منزّه آمدم از جمله خلقان
منم بیشک نمود جمله میدان
خدائی مر مرا باشد سزاوار
که گر خواهم بیامرزم به یک بار
خدائی مر مرا باشد بتحقیق
که هر کس را ببخشم عین توفیق
دهم توفیق دیدارم ببیند
ابا من در میان جان نشیند
منم یکتای بی همتا که بودم
نمود جملگی در بود بودم
ز وصف ذات پاکم عقل ماندست
از آن پیوسته اندر نقل ماندست
ز وصف ذات پاکم جان چه گوید
اگر جز دید من چیزی بجوید
ز وصف من تمامت گنگ و لالند
ز من اندر تجلّی جلالند
ز وصف من تمامت گشته حیران
که ما هستیم اندر پرده پنهان
ز وصف من همه در بحر مانند
اگرچه بود هم خود نمایند
کجاوصفم تواند کرد هر کس
که من در دید خود اللّهم و بس
کجا وصفم تواند کرد هر جان
منم جسم و منم جان اندر اعیان
حقیقت من منم یکتا و دلدار
ز ذات خویشتن مائیم جبّار
عیانم در همه چیزی تو بنگر
بجز دیدارما تو هیچ منگر
فلک گردان ز من وز شوق مدهوش
کواکب جمله حیرانند و خاموش
مه از شوقم گدازانست هر ماه
سپر انداخته از بیم من شاه
کنم من شمس هر شام رخ زرد
که از دیدار من باشد پر از درد
ز دردم جبرئیل اینجای مدهوش
بمانده در درون پرده خاموش
ملایک جمله در من راز بینند
که در دیدار ما خلوت گزینند
که عرش از دید من بر قطرهٔ آب
بماندست اندر اینجا عین غرقاب
ز بودم فرش گوناگون پدیدار
نموده رخ در این دیدار پرگار
ز عینم در بهشت افتاده دائم
نموده روح و ریحان گشته قائم
ز دوزخ کس امان من ندارد
که اینجا جز عیان من ندارد
منم بیچون و دانم راز جمله
منم انجام و هم آغاز جمله
منم دانا و بینا در دل و چشم
که بر بنده نگیرم زود من خشم
منم پیدا و پنهان جهانم
که در نطق همه شرح و بیانم
چو من هرگز نباشد پادشاهی
چو من هرگز نبینی نیکخواهی
چو من هرگز کجا همراز ببینی
نمودستم اگر خود باز بینی
چون من دیگر کجا در جان بیابی
سزد گر مر مرا اعیان نیابی
ز وصف خویش دائم در حضورم
که در ظلمات تنهائیت نورم
ز وصف خویش خود را رازگویم
نمود خویش با خود بازگویم
ز دید خویش دائم در جلالم
ز نورخوش قائم در وصالم
ز نور خود نمودم جمله اشیاء
ز بود خویش کردم جمله پیدا
زخون مشک و ز نِی شِکّر نمایم
ز باران در زکان گوهر نمایم
ز کفّ خود برآرم آدمی را
ز کاف ونون فلک را و زمین را
ز دودی گنبد خضرا کنم من
ز پیهی نرگسی بینا کنم من
مه و خورشید دائم در سجودم
که ایشانند در نور نمودم
نهان از خلق و پنهان از خیالم
که نور در تجلّی جمالم
ز وصفم عقل در پرده نهان شد
ز دیدم عشق هرجائی عیان شد
منم اوّل منم آخر در اشیاء
مرا باشد همه صنعی مهّیا
که بنمایم وجود و پی کنم من
نمایم ظلمت اندر نور روشن
همه دروصف من حیران و خاموش
زبان ناطقانم لال و خاموش
ز دید خویش جمله آفریدم
در این روی زمین شان آوریدم
ز ذات خود محمد(ص) راز دادم
نمودم تا ز خود اعزاز دادم
حبیب من زجمله مصطفایست
شما را پیشوا و رهنمایست
نمودم شرع در دیدار احمد(ص)
که هر کو شه بجان دیندار احمد(ص)
هر آنکس کو رسول خود شناسد
مرا در دید خود احمد شناسد
نمایم مر ورا دیدار خویشم
که من در عشق برخوردار خویشم
هر آن کو راه پیغامبر گزیند
یقین اندر جهان او بد نبیند
حبیب من زجان مردوست دارند
نمود عشق ما را یاد دارند
کنون ای پیر توحیدم شنیدی
درون ذاتم اعیان باز دیدی
برو با مسکن خود زودبین باش
وز این گفتار با عین الیقین باش
خوشا آنکس که ما را دید در ذات
گذشت از جسم و جان جمله ذرات
خوشا آنکس که جز ما کس نبیند
یقین ذات ما را برگزیند
چو باهوش آئی و بینی یقینم
نظر کن اوّلین و آخرینم
همه اندر درون خویشتن بین
نمود جسم را در جان جان بین
بر هر کس مگو اسرار ما فاش
ز دیدارم تو برخوردار میباش
حریم وصل ما میدان و میرو
بجز ما را مبین و هیچ مشنو
که ذات پاک ما هرگز نیابند
اگرچه سالکان نزدم شتابند
نبینید هیچکس ما را به تحقیق
مگر آنکس که یابد چشم توفیق
نبینید هیچکس ما را چنان باز
که تا اینجا نگردد جسم و جان باز
کسی کو بی سر آید اندر این راه
بیابد مر مرا بی خویش ناگاه
اگر بی سر شوی این سر بدانی
وگرنه گربه چند از جاه خوانی
اگر بی سر شوی اسرار یابی
ابی دیدار خود دلدار یابی
اگر بی سر شوی فانی نباشی
نمود جزو و کل را جان تو باشی
سر خود دورنه تا دید دیدار
ببینی در حقیقت جان دلدار
سر خود دورنه مانند حلّاج
که تا بر فرق معنایت نهد تاج
سر خود دور نه گر کاردانی
که مردن بهتر از این زندگانی
سر خود دورنه تا یار گردی
ز نقطه بگذری پرگار گردی
سر خود دورنه مانند مردان
که بهر تست خدمتکار دو جهان
سر خود دورنه اندر بلا تو
بمانند شهید کربلا تو
سر خود دورنه مانند جرجیس
چرا چندین شوی در مکر و تلبیس
سر خود دورنه مانند یحیی
که تا گردی ز پنهانی تو پیدا
سر خود دورنه تا سر تو باشی
نمود عالم اکبر تو باشی
سر خود دورنه تا سر تو گردی
بیکباره ز ما و من تو گردی
سر خود دورنه تا دوست گردی
حقیقت مغز جان در پوست گردی
سر خود دورنه همچون شهیدان
که تا یابی وصالان حبیبان
سر خود دورنه مانند گوئی
بزن چون عاشقانه تو های و هوئی
سر خود دورنه تا بر سر دار
ببین خویشتن را عین جبار
سر خود دورنه در خاک و خون شو
ز عین این جهان دون برون شو
اناالحق گوی تا واصل بباشی
فنای عشق را لایق تو باشی
اناالحق گوی تا مانند منصور
برافشان اندر اینجا جوهر نور
اناالحق گوی و سر بردار و سر بر
که جوهر مینباشد کمتر از زر
اناالحق گوی و درجمله قدم زن
وجود خویشتن را بر عدم زن
اناالحق گوی و محو آور وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
اناالحق گوی اگر حق الیقینی
چرا مانده تو اندر کفر و دینی
اناالحق گوی و بگذر کلّی از دین
هم اندر حق حقیقت عین خودبین
اناالحق گوی اینجا آشکاره
ز عشق دوست شو تو پاره پاره
اناالحق گوی تا یکتا بباشی
میان جزو و کل رسوا تو باشی
اناالحق گوی و بگذر از دل و جان
دل وجان بر نثار حق بر افشان
اناالحق گوی چون گوئی همی گرد
اگر در عشق مردی مردهٔ مرد
اناالحق گوی بر مانند عطّار
که آویزندت اینجا بر سر دار
اناالحق گوی چون جوئی حقیقت
ببردی هم طریقت هم شریعت
اناالحق گوی چون حق رخ نمودست
که حق اینجا ترا گفت و شنود است
اناالحق گوی و عین لامکان شو
چو مردان بی زمین و بی زمان شو
اناالحق گوی تا خونت بباشی
که حق حق حقیقت هم تو باشی
اناالحق گوی تو اینجا اناالحق
که نه بر باطلی الاّ که بر حق
اناالحق گوی تا چون او شوی باز
نمو عشق گردی اندرین راز
اناالحق گوی چون حق دیدهٔ تو
حقیقت نور مطلق دیدهٔ تو
اناالحق گوی کاشترنامه خواندی
همه اندر قطار اشتر تو راندی
اناالحق گوی کاشتر آشکارست
که این معنی چو اشتر بر قطارست
اناالحق گوی و ز دیرت برون آی
نمود دیر و کعبه هر دو بنمای
اناالحق گوی این کعبه برانداز
تو چون شمعی وجود خویش بگداز
اناالحق گوی کان دیرت خرابست
درون دیر بیشک آفتابست
اناالحق گوی اینجا بت شکن باش
وگرنه اندرین نی مرد و زن باش
اناالحق زن چو مردان تا توانی
که بهر تُست اسرار معانی
اناالحق زن چو مردان در جهان تو
گذر کن از زمین و از زمان تو
اناالحق زن چو مردان بر سر دار
اگر تو خود زنی این سر نگهدار
اناالحق گفت و پس بردار آمد
ز دید دوست برخوردار آمد
اناالحق گفت و شد قربان در اینراه
یکی دیدار جان باشد در این راه
اناالحق گفت و قربان گشت از دوست
در اینجا مغز گشتش جملگی پوست
اناالحق گفت و گفتارش یکی بود
خدا را دید واصل بیشکی بود
اناالحق گفت و در حق حق نظر کرد
همه ذرات عالم را خبر کرد
اناالحق گفت و جانان دید از جان
دُر افشاندند و او آمد سر افشان
اناالحق گفت او چون راست اینجا
بگفتِ عشق او پیداست اینجا
اناالحق گفت و عشقش یار بنمود
گره از کار عالم جمله بگشود
اناالحق گفت و حق حق دید اینجا
که دیداریست پنهانی و پیدا
اناالحق گفت تو گر باز بینی
سزد گر حق در اینجا باز بینی
اناالحق آنکسی داند که از خود
رود بیرون نبیند نیک هم بد
اناالحق زن یقین اللّه باشد
کسی کو از عیان آگاه باشد
چو منصوراز حقیقت مست حق شد
حقیقت نیست گشت و هست حق شد
چو منصوراز حقیقت یافت جانان
ز پیدائی شد اینجاگاه پنهان
چو منصوراز حقیقت راست بین بود
حقیقت جان او عین الیقین بود
چو منصوراز حقیقت دید حق باز
حقیقت گفت و شد با حق سوی یار
چو منصوراز حقیقت لاف کل زد
چو سیمرغی خود اندر قاف کل زد
چو منصوراز حقیقت لامکان بود
از آن او فتنهٔ کلّ جهان بود
چو منصوراز حقیقت بیجهت شد
ز ذات کل بحق او یک صفت شد
چو منصوراز حقیقت دل رها کرد
ز جان آهنگ دیدار خدا کرد
چو منصوراز حقیقت جان برانداخت
چو شمعی در عیان عشق بگداخت
چو منصوراز حقیقت کل فنا شد
حقیقت جاودان عین بقا شد
عطار نیشابوری : دفتر اول
در توحید صرف و بقای کل فرماید
خدا شد بیجهت درحق مبرّا
دم اللّه زد وز دید یکتا
خدا شد بود او نابود آمد
ز دید دید حق معبود آمد
خدا شد در خدا دانی یقین دید
در اینجا اوّلین و آخرین دید
خدا شد در خدا ز اللّه دم زد
در اعیان خدائی او قدم زد
خدا شد بود خود در بود حق باخت
عیان شد عشق و صورت را برانداخت
خدا شد تا خدا در جان نباشد
نمود بود او اعیان نباشد
خدا شد از خدا گفت آشکاره
بکردندش در اینجا پاره پاره
هر آن کو راز بین باشد در این کار
شود در عاقبت اندر سرِ دار
هر آن کو سِرّ بداند سرفشاند
ولی در عاقبت حیران نماند
هر آن کو سر بداند جان جانست
ولیکن این سخن از من نهانست
چو منصور از مرید دوست خود دید
یقین در کشتن خود او سبق دید
که میبینم که چون منصور عطّار
بخواهد سر بریدن زود ناچار
جدا خواهد شدن از بود خود زود
شود در عاقبت دیدارمعبود
جواهر ذات بعد از این که خواند
ز هر یک چشم جوی خون فشاند
چه دیدست اندر اینجاکشتن خویش
حجاب خویشتن برداشت از پیش
شترنامه عیان یار خود گفت
ز منصور حقیقی راز بشنفت
عیان منصور عطّارست دریاب
کنون از عشق بر دارست دریاب
عیان منصور دید و بود منصور
که اشترنامه زو گشتست مشهور
عیان منصور بود و کل لقا دید
چو اندر کشتن خود او بقا دید
عیان منصور بود و راز گفت او
همه راز نهانی باز گفت او
عیان منصور بود و زد اناالحق
بگفت اندر میانه راز مطلق
عیان منصور بود و گشت عاشق
فنای خویشتن میدید لایق
عیان منصور بود و در جلالش
بدید آنجا نمودار کمالش
عیان منصور بود و جان بداد او
ز عین عشق بیشک داد داد او
عیان منصور بود و کشتن خویش
ز دید حق بدید اینجای از پیش
عیان منصور بود و جوهر ذات
نمود اینجا همه د رعین ذرّات
عیان منصور بود و بس کتب ساخت
همه در دیدن جانان بپرداخت
عیان منصور بود و در بقا شد
ز دید حق نهان انبیا شد
میان جزو و کل بد پیش بین او
که بد در واصلی صاحب یقین او
ز عین وصل حق چون اصل دریافت
طمع از خود برید و وصل دریافت
ز عین وصل او در لامکان شد
بر جانان بکلّی او عیان شد
هر آنکو گاهگاهی عشق بشناخت
چو من چون موم درخورشید بگداخت
چو خورشید حقیقی دیدهام من
ز جانان راز خود بشنیدهام من
چو ذرّه در فنا گشتم چو خورشید
از آن ماندم من اندر عشق جاوید
عیان جاودان اینجا بدیدم
ز حق بینی به کام دل رسیدم
ز جان بگذشتم و جانان شدم کلّ
ز بود خویشتن پنهان شدم کل
حقیقت چیست بیش اندیش بودن
ز خود بگذشتن و با خویش بودن
حقیقت چیست جانان باز دیدن
نمود خویش عین راز دیدن
حقیقت چیست محو جاودانی
که گردی از نمود خویش فانی
سر خود دور نه اندر سرِدار
که تا زان سر تو باشی نیز سردار
سر خود دور نه جان را برافشان
غبار هستی ازدامن بیفشان
سر خود دور نه مانند عطّار
که تا چون او شوی واصل در اسرار
سر خود دور نه بگذر ز هستی
چو گبران میمکن این بت پرستی
سر خود دور نه تا خود ببینی
حقیقت نیز نیک و بد ببینی
سر خود دور نه تا راز یابی
نمود ذات اعیان بازیابی
سر خود دور نه و رخ مگردان
که یابی بیشکی دیدار جانان
سر خود دور نه مانند منصور
کز او شد عالم تحقیق مشهور
دم اللّه زد وز دید یکتا
خدا شد بود او نابود آمد
ز دید دید حق معبود آمد
خدا شد در خدا دانی یقین دید
در اینجا اوّلین و آخرین دید
خدا شد در خدا ز اللّه دم زد
در اعیان خدائی او قدم زد
خدا شد بود خود در بود حق باخت
عیان شد عشق و صورت را برانداخت
خدا شد تا خدا در جان نباشد
نمود بود او اعیان نباشد
خدا شد از خدا گفت آشکاره
بکردندش در اینجا پاره پاره
هر آن کو راز بین باشد در این کار
شود در عاقبت اندر سرِ دار
هر آن کو سِرّ بداند سرفشاند
ولی در عاقبت حیران نماند
هر آن کو سر بداند جان جانست
ولیکن این سخن از من نهانست
چو منصور از مرید دوست خود دید
یقین در کشتن خود او سبق دید
که میبینم که چون منصور عطّار
بخواهد سر بریدن زود ناچار
جدا خواهد شدن از بود خود زود
شود در عاقبت دیدارمعبود
جواهر ذات بعد از این که خواند
ز هر یک چشم جوی خون فشاند
چه دیدست اندر اینجاکشتن خویش
حجاب خویشتن برداشت از پیش
شترنامه عیان یار خود گفت
ز منصور حقیقی راز بشنفت
عیان منصور عطّارست دریاب
کنون از عشق بر دارست دریاب
عیان منصور دید و بود منصور
که اشترنامه زو گشتست مشهور
عیان منصور بود و کل لقا دید
چو اندر کشتن خود او بقا دید
عیان منصور بود و راز گفت او
همه راز نهانی باز گفت او
عیان منصور بود و زد اناالحق
بگفت اندر میانه راز مطلق
عیان منصور بود و گشت عاشق
فنای خویشتن میدید لایق
عیان منصور بود و در جلالش
بدید آنجا نمودار کمالش
عیان منصور بود و جان بداد او
ز عین عشق بیشک داد داد او
عیان منصور بود و کشتن خویش
ز دید حق بدید اینجای از پیش
عیان منصور بود و جوهر ذات
نمود اینجا همه د رعین ذرّات
عیان منصور بود و بس کتب ساخت
همه در دیدن جانان بپرداخت
عیان منصور بود و در بقا شد
ز دید حق نهان انبیا شد
میان جزو و کل بد پیش بین او
که بد در واصلی صاحب یقین او
ز عین وصل حق چون اصل دریافت
طمع از خود برید و وصل دریافت
ز عین وصل او در لامکان شد
بر جانان بکلّی او عیان شد
هر آنکو گاهگاهی عشق بشناخت
چو من چون موم درخورشید بگداخت
چو خورشید حقیقی دیدهام من
ز جانان راز خود بشنیدهام من
چو ذرّه در فنا گشتم چو خورشید
از آن ماندم من اندر عشق جاوید
عیان جاودان اینجا بدیدم
ز حق بینی به کام دل رسیدم
ز جان بگذشتم و جانان شدم کلّ
ز بود خویشتن پنهان شدم کل
حقیقت چیست بیش اندیش بودن
ز خود بگذشتن و با خویش بودن
حقیقت چیست جانان باز دیدن
نمود خویش عین راز دیدن
حقیقت چیست محو جاودانی
که گردی از نمود خویش فانی
سر خود دور نه اندر سرِدار
که تا زان سر تو باشی نیز سردار
سر خود دور نه جان را برافشان
غبار هستی ازدامن بیفشان
سر خود دور نه مانند عطّار
که تا چون او شوی واصل در اسرار
سر خود دور نه بگذر ز هستی
چو گبران میمکن این بت پرستی
سر خود دور نه تا خود ببینی
حقیقت نیز نیک و بد ببینی
سر خود دور نه تا راز یابی
نمود ذات اعیان بازیابی
سر خود دور نه و رخ مگردان
که یابی بیشکی دیدار جانان
سر خود دور نه مانند منصور
کز او شد عالم تحقیق مشهور
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
شبی حلّاج را دیدند در خواب
بریده سر بکف مانند جلّاب
بدو گفتند چونی سر بریده
بگو تا چیست این جام گزیده
چنین گفت او که سلطان نکونام
به دست سر بریده میدهد جام
کسی این جام معنی میکند نوش
که کردست او سر خود را فراموش
کسی را جام معنی پایدارست
که اندر سر بریدن پایدارست
کسی این جام معنی نوش دارد
که او گفتار جانان گوش دارد
کسی این جام معنی در کشیدست
که چون عطّار خود را سر بریدست
کسی این جام معنی خورد اینجا
که بگذشت از خواب و خورد اینجا
کسی این جام معنی میخورد او
که جز جانان حقیقت ننگرد او
کسی این جام معنی خورد از دور
که او شد کُل فنا مانند منصور
کسی این جام معنی همچو او خَورد
که باشد همچو مردان صاحب درد
کسی این جام معنی میکند نوش
که آنکس در فنا باشد جهان کوش
اگر این جام معنی میخوری تو
یقین کز هر دوعالم برتری تو
اگر این جام معنی نوش خواهی
بگردن جان دهی در دید شاهی
اگر این جام خواهی کرد تو نوش
ببر سر همچو منصور و تو مخروش
ببر سر تا شوی اینجای سردار
اناالحق زن چو او اندر سرِ دار
طمع چون برگرفتی یار گردی
درون جزو و کل بیدار گردی
چو سر این جا بریدی حق تو باشی
حقیقت در خدا مطلق تو باشی
چو سر این جا بریدی بیشکی تو
عیان بینی یکی اندر یکی تو
چو سر این جا بریدی راز بینی
نمودحق حقیقت بازبینی
چو سر این جا بریدی همچو عطّار
ز دریا جوهرافشانی به یک بار
چو سر این جا بریدی صورت دوست
بدانی و ببینی این همه اوست
چو سر این جا بریدی در شریعت
درست آید ترا عین حقیقت
چو سر این جا بریدی حق ببینی
تو تا عین ابد با او نشینی
چو سر این جا بریدی انبیاوار
تو باشی نقطه پرگار اسرار
حقیقت حق شوی در راه معبود
مرا اینست دائم عین مقصود
حقیقت حق شوی زین حسن فانی
عیان جزو و کل یکسر بدانی
حقیقت حق شوی در جوهر خویش
نمود جملگی برخیزد از پیش
حقیقت حق شوی از بود اللّه
تو باشی در صفات قل هواللّه
حقیقت حق شوی و جان جانان
زبانها را تو باشی جمله گویان
حقیقت حق شوی ای مرد دیندار
ببینی خویشتن را دید دلدار
حقیقت حق شوی و تن نماند
بجز حق هیچ ما و من نماند
حقیقت حق شود اندر صفاتت
کسی دیگر کجا داند ز ذاتت
حقیقت حق شوی و جان تو باشی
حکیم و عالم دیّان تو باشی
حقیقت حق شوی مانند منصور
همه عالم ترا گردد پر از نور
حقیقت حق شوی در لا الاهی
چو حاکم باشد و جمله تو شاهی
حقیقت حق شوی در عالم جان
همه جان خود شوی و نیز جانان
حقیقت حق شوی اندر جهان تو
ببردی گوی اللّهی عیان تو
حقیقت حق شوی بی دیدن خَود
نماند پیش تو چه نیک و چه بد
حقیقت حق شوی بازی مکن تو
ز جانان بشنو اکنون این سخن تو
بریده سر بکف مانند جلّاب
بدو گفتند چونی سر بریده
بگو تا چیست این جام گزیده
چنین گفت او که سلطان نکونام
به دست سر بریده میدهد جام
کسی این جام معنی میکند نوش
که کردست او سر خود را فراموش
کسی را جام معنی پایدارست
که اندر سر بریدن پایدارست
کسی این جام معنی نوش دارد
که او گفتار جانان گوش دارد
کسی این جام معنی در کشیدست
که چون عطّار خود را سر بریدست
کسی این جام معنی خورد اینجا
که بگذشت از خواب و خورد اینجا
کسی این جام معنی میخورد او
که جز جانان حقیقت ننگرد او
کسی این جام معنی خورد از دور
که او شد کُل فنا مانند منصور
کسی این جام معنی همچو او خَورد
که باشد همچو مردان صاحب درد
کسی این جام معنی میکند نوش
که آنکس در فنا باشد جهان کوش
اگر این جام معنی میخوری تو
یقین کز هر دوعالم برتری تو
اگر این جام معنی نوش خواهی
بگردن جان دهی در دید شاهی
اگر این جام خواهی کرد تو نوش
ببر سر همچو منصور و تو مخروش
ببر سر تا شوی اینجای سردار
اناالحق زن چو او اندر سرِ دار
طمع چون برگرفتی یار گردی
درون جزو و کل بیدار گردی
چو سر این جا بریدی حق تو باشی
حقیقت در خدا مطلق تو باشی
چو سر این جا بریدی بیشکی تو
عیان بینی یکی اندر یکی تو
چو سر این جا بریدی راز بینی
نمودحق حقیقت بازبینی
چو سر این جا بریدی همچو عطّار
ز دریا جوهرافشانی به یک بار
چو سر این جا بریدی صورت دوست
بدانی و ببینی این همه اوست
چو سر این جا بریدی در شریعت
درست آید ترا عین حقیقت
چو سر این جا بریدی حق ببینی
تو تا عین ابد با او نشینی
چو سر این جا بریدی انبیاوار
تو باشی نقطه پرگار اسرار
حقیقت حق شوی در راه معبود
مرا اینست دائم عین مقصود
حقیقت حق شوی زین حسن فانی
عیان جزو و کل یکسر بدانی
حقیقت حق شوی در جوهر خویش
نمود جملگی برخیزد از پیش
حقیقت حق شوی از بود اللّه
تو باشی در صفات قل هواللّه
حقیقت حق شوی و جان جانان
زبانها را تو باشی جمله گویان
حقیقت حق شوی ای مرد دیندار
ببینی خویشتن را دید دلدار
حقیقت حق شوی و تن نماند
بجز حق هیچ ما و من نماند
حقیقت حق شود اندر صفاتت
کسی دیگر کجا داند ز ذاتت
حقیقت حق شوی و جان تو باشی
حکیم و عالم دیّان تو باشی
حقیقت حق شوی مانند منصور
همه عالم ترا گردد پر از نور
حقیقت حق شوی در لا الاهی
چو حاکم باشد و جمله تو شاهی
حقیقت حق شوی در عالم جان
همه جان خود شوی و نیز جانان
حقیقت حق شوی اندر جهان تو
ببردی گوی اللّهی عیان تو
حقیقت حق شوی بی دیدن خَود
نماند پیش تو چه نیک و چه بد
حقیقت حق شوی بازی مکن تو
ز جانان بشنو اکنون این سخن تو
عطار نیشابوری : دفتر اول
در فنای خود و راه یافتن به مقام حق و موصوف شدن فرماید
ز خود بگذر که مائی
عین مائی که از دیدار خود ما مینمائی
زخود بگذر جهان جان نظر کن
از این گفتار کل خود را خبر کن
زخود بگذر تمامی باش قائم
که خواهی بود با ما هم تو دائم
زخود بگذر تو بود ما طلب دار
عیان ما در این شبها نگهدار
ز خود یکبارِگی بگذر که رستی
اگر کل دیدهٔ عهد الستی
زخود بگذر نمود جان جانان
طلب کن اندر اینجاهمچو مردان
زخود بگذر نه با خودباش مهجور
اناالحق گوی شو مانند منصور
اگر سر میبری اینجا بزاری
حقیقت جملگی اعیان تو داری
اگر سر میبری غلطان تو چون گوی
اناالحق در نهاد جان و دل گوی
اگر سر میبری باشی تو بر حق
بزن مانند او اینجا اناالحق
اناالحق گوی جز از حق مبین حق
یقین گفتم ترا این راز مطلق
چو مردان زن اناالحق تو همیشه
مترس از روبهان ای شیر بیشه
چو مردان زن اناالحق گو الهی
سزد گر چون زنان عذری بخواهی
چو مردان زن اناالحق جان رها کن
نمود ابتدا با انتها کن
چو مردان زن اناالحق سر بیفکن
نمود خویشتن کلی تو بشکن
چو مردان زن اناالحق گرد کافر
چو این معنی ز تو گشتست ظاهر
چو مردان زن اناالحق تو میندیش
که در حق مینگنجد کفر با کیش
چو مردان زن اناالحق اندرین دار
که از بهر چنین گشتی نمودار
چو مردان زن اناالحق جای داری
بکن گر مرد عشقی پایداری
چو مردان زن اناالحق جاودانه
که تیر عشق را باشی نشانه
چو مردان زن اناالحق دائما تو
که گردی ابتدا و انتها تو
اناالحق آنکه از جان زد فنا شد
حقیقت ابتدا و انتها شد
اناالحق آنکه زد کلّی حق آمد
ز باطل بود کاین جا بر حق آمد
اناالحق آنکه زد حق دید و حق گفت
عیان بردار حق بشنید و حق گفت
اناالحق آنکه زد حق دید در خویش
نمود جسم و جان برداشت از پیش
اناالحق آنکه زد حق دیده بود او
ابا حق گفت وز حق بشنیده بود او
اناالحق آنکه زد از خویش بگذشت
طریقت در سلوک دوست بنوشت
اناالحق آنکه گفت از دید دیدار
حقیقت خویشتن شد بر سر دار
اناالحق آنکه گفت اینجا یقین گفت
رموز اوّلین و آخرین گفت
اناالحق گفت و بنمود آشکاره
خودش خود کرد اینجا پاره پاره
اناالحق گفت و دم را از یکی زد
حقیقت حق بد و حق بیشکی زد
اناالحق گفت و بگذشت از زمانه
بماندش نام اینجا جاودانه
اناالحق گفت و در یکی قدم زد
از آن حق گفت و هم در خویش دم زد
اناالحق گفت و بود بود شد او
درون جزو و کل معبود شد او
اناالحق گفت و حق در حق عیان شد
حقیقت برتر از هر دو جهان شد
اناالحق گفت وذات کل شد اینجا
ز بود خویش پنهان کرد و پیدا
اناالحق گفت و حق دیدار بنمود
حقیقت حق او در دار بنمود
حقیقت چیست اینجا سر بریدن
وصال دوست اینجا باز دیدن
حقیقت چیست پیش دوست مردن
چو مردان جهان این ره سپردن
حقیقت چیست نابودن به دنیا
خبر دریافتن ز اسرار معنا
حقیقت چیست جانان دیدن اینجا
توئی بگذاشتن آنگاه یکتا
حقیقت چیست جز یکتا شدن زود
چو دُر در بحر یکتائی شدن زود
حقیقت چیست چون عطّار بودن
همیشه واقف اسرار بودن
اناالحق آنکه گفتست سر بریدست
کنون این داستان گفت وشنیدست
اناالحق آنکه گفت ای دوست حق شد
که کلّی در نمود دوست حق بد
حقیقت چیست از جان بگذر ای دوست
چو دیدی این زمان عطّار کل اوست
ره جان گیر و جمله عین او بین
ز بدها در گذر جمله نکو بین
مرا جانان ابی نام ونشان کرد
جواهر ذاتم او اینجا بیان کرد
هنوزم این بیان ماندست بسیار
ولیکن تا بیابم من خریدار
بیان من بجان باید خریدند
سخنهایم زجان باید شنیدن
بیان من هم از دیدار یارست
یکی معنی است گرچه بیشمارست
یان من حقیقت روی بنمود
مرا از دید خود زین جای بربود
بیانم گوئیا آب حیاتست
که هر یک جوهری از نور ذاتست
بیان من به جز من کس نداند
هر آن کو خواند این حیران بماند
هر آنکو خواند این واصل بباشد
همه مقصود او حاصل بباشد
هر آنکو خواند این از واصلانست
حقیقت برتر از هر دوجهانست
هر آنکو خواند این یابد یقین باز
ببیند اولین در آخرین باز
هر آنکو این بخواند یار گردد
دل وجانش همه دلدار گردد
هر آنکو این بخواند شاه باشد
ز بود جزو و کل آگاه باشد
هر آنکو این بخواند گردد آگاه
زند دم دائما در قل هواللّه
عین مائی که از دیدار خود ما مینمائی
زخود بگذر جهان جان نظر کن
از این گفتار کل خود را خبر کن
زخود بگذر تمامی باش قائم
که خواهی بود با ما هم تو دائم
زخود بگذر تو بود ما طلب دار
عیان ما در این شبها نگهدار
ز خود یکبارِگی بگذر که رستی
اگر کل دیدهٔ عهد الستی
زخود بگذر نمود جان جانان
طلب کن اندر اینجاهمچو مردان
زخود بگذر نه با خودباش مهجور
اناالحق گوی شو مانند منصور
اگر سر میبری اینجا بزاری
حقیقت جملگی اعیان تو داری
اگر سر میبری غلطان تو چون گوی
اناالحق در نهاد جان و دل گوی
اگر سر میبری باشی تو بر حق
بزن مانند او اینجا اناالحق
اناالحق گوی جز از حق مبین حق
یقین گفتم ترا این راز مطلق
چو مردان زن اناالحق تو همیشه
مترس از روبهان ای شیر بیشه
چو مردان زن اناالحق گو الهی
سزد گر چون زنان عذری بخواهی
چو مردان زن اناالحق جان رها کن
نمود ابتدا با انتها کن
چو مردان زن اناالحق سر بیفکن
نمود خویشتن کلی تو بشکن
چو مردان زن اناالحق گرد کافر
چو این معنی ز تو گشتست ظاهر
چو مردان زن اناالحق تو میندیش
که در حق مینگنجد کفر با کیش
چو مردان زن اناالحق اندرین دار
که از بهر چنین گشتی نمودار
چو مردان زن اناالحق جای داری
بکن گر مرد عشقی پایداری
چو مردان زن اناالحق جاودانه
که تیر عشق را باشی نشانه
چو مردان زن اناالحق دائما تو
که گردی ابتدا و انتها تو
اناالحق آنکه از جان زد فنا شد
حقیقت ابتدا و انتها شد
اناالحق آنکه زد کلّی حق آمد
ز باطل بود کاین جا بر حق آمد
اناالحق آنکه زد حق دید و حق گفت
عیان بردار حق بشنید و حق گفت
اناالحق آنکه زد حق دید در خویش
نمود جسم و جان برداشت از پیش
اناالحق آنکه زد حق دیده بود او
ابا حق گفت وز حق بشنیده بود او
اناالحق آنکه زد از خویش بگذشت
طریقت در سلوک دوست بنوشت
اناالحق آنکه گفت از دید دیدار
حقیقت خویشتن شد بر سر دار
اناالحق آنکه گفت اینجا یقین گفت
رموز اوّلین و آخرین گفت
اناالحق گفت و بنمود آشکاره
خودش خود کرد اینجا پاره پاره
اناالحق گفت و دم را از یکی زد
حقیقت حق بد و حق بیشکی زد
اناالحق گفت و بگذشت از زمانه
بماندش نام اینجا جاودانه
اناالحق گفت و در یکی قدم زد
از آن حق گفت و هم در خویش دم زد
اناالحق گفت و بود بود شد او
درون جزو و کل معبود شد او
اناالحق گفت و حق در حق عیان شد
حقیقت برتر از هر دو جهان شد
اناالحق گفت وذات کل شد اینجا
ز بود خویش پنهان کرد و پیدا
اناالحق گفت و حق دیدار بنمود
حقیقت حق او در دار بنمود
حقیقت چیست اینجا سر بریدن
وصال دوست اینجا باز دیدن
حقیقت چیست پیش دوست مردن
چو مردان جهان این ره سپردن
حقیقت چیست نابودن به دنیا
خبر دریافتن ز اسرار معنا
حقیقت چیست جانان دیدن اینجا
توئی بگذاشتن آنگاه یکتا
حقیقت چیست جز یکتا شدن زود
چو دُر در بحر یکتائی شدن زود
حقیقت چیست چون عطّار بودن
همیشه واقف اسرار بودن
اناالحق آنکه گفتست سر بریدست
کنون این داستان گفت وشنیدست
اناالحق آنکه گفت ای دوست حق شد
که کلّی در نمود دوست حق بد
حقیقت چیست از جان بگذر ای دوست
چو دیدی این زمان عطّار کل اوست
ره جان گیر و جمله عین او بین
ز بدها در گذر جمله نکو بین
مرا جانان ابی نام ونشان کرد
جواهر ذاتم او اینجا بیان کرد
هنوزم این بیان ماندست بسیار
ولیکن تا بیابم من خریدار
بیان من بجان باید خریدند
سخنهایم زجان باید شنیدن
بیان من هم از دیدار یارست
یکی معنی است گرچه بیشمارست
یان من حقیقت روی بنمود
مرا از دید خود زین جای بربود
بیانم گوئیا آب حیاتست
که هر یک جوهری از نور ذاتست
بیان من به جز من کس نداند
هر آن کو خواند این حیران بماند
هر آنکو خواند این واصل بباشد
همه مقصود او حاصل بباشد
هر آنکو خواند این از واصلانست
حقیقت برتر از هر دوجهانست
هر آنکو خواند این یابد یقین باز
ببیند اولین در آخرین باز
هر آنکو این بخواند یار گردد
دل وجانش همه دلدار گردد
هر آنکو این بخواند شاه باشد
ز بود جزو و کل آگاه باشد
هر آنکو این بخواند گردد آگاه
زند دم دائما در قل هواللّه
عطار نیشابوری : دفتر اول
در برداشتن حجاب و واصل شدن و یکتا گردیدن فرماید
شود واصل حجابش دور گردد
به معنی صورت منصور گردد
شود واصل نبیند جز یکی او
حقیقت حق شود کل بیشکی او
از اشترنامه این بهتر نمودم
ز هر دو عالم این برتر نمودم
از اشترنامه و این گرد واصل
وز این هر دو بکن مقصود حاصل
از اشترنامه من این برگزیدم
که در عالم از این بهتر ندیدم
چو اشترنامه و این دو کتابست
ولیکن این در آخر بی حجابست
قطار افتاد معنی همچو اشتر
از آن من میفشانم جوهر و دُرّ
چو معنی در حقیقت بیشمارست
از آن شعرم قطار اندر قطارست
چو معنیّ من اینجا فاش آمد
حقیقت نقش هم نقاش آمد
چو معنیّ من اینجا بود توحید
یکی دیدم گذر کردم ز تقلید
چو معنی بود صورت محو گشته
بجز حق جمله از خاطر بهشته
یکی دید و یکی را راستی یافت
همه ذرّات رادر کاستی یافت
حقیقت در یکی دل بینشان شد
صور بشکست تا کل جان جان شد
حقیقت بود را نابود دید او
تمامت در یکی موجود دید او
یقین دانست کین صورت نماند
عیان جز دید منصورت نماند
یقین دانست کاین نقشی نمودست
ز بهر این همه گفت و شنودست
یقین دانست و ز دیدار کل یافت
اگرچه بیشمار او رنج و ذل یافت
عیان را باز دید از پردهٔ خود
که جویان بود او گم کرده خود
طلب حاصل کند اسرار دلدار
اگر او را نباشد عین پندار
طلب حاصل کند اینجا حقیقت
ولیکن در نمودار شریعت
طلب مقصودها حاصل کند او
ز ناگه مرد را واصل کند او
طلب گر مینباشد کس چه داند
نمود واصلان هر خس چه داند
طلب کن آنچه گم کردی چو عطّار
که از ناگه شود جوهر پدیدار
طلب کن جوهر خود از عیانم
مکن بی تو عیان این جهانم
طلب کن یک زمان فارغ تو منشین
که ناگاهی شوی اینجا به تمکین
طلب را چند قسمت یافت حکمت
ز حکمت بازبینی عین قربت
چو طالب را طلب آمد پدیدار
بیابد او بقدر خویش اسرار
بقدر خود بیابی جوهر دوست
که یکسانست پیشت دشمن و دوست
ژ دشمن دوستی کمتر طلب کن
همه آهنگ دل سوی ادب کن
ادب را دوست دار و با ادب باش
بقدر خویش دائم در طلب باش
چه گویم مبتلا و بازمانده
چو گنجشک او به چنگ بازمانده
میان چار طبعی در طبیعت
نرفتی در ره پاک شریعت
رهت باید سپرد اینجا به تحقیق
که تا یابی عیان اینجای توفیق
ره تو بس دراز و مرکبت لنگ
بماندستی عجائب اندر این ننگ
درون تنگنای این جهانی
چو بُز اندر کمر اینجا چه مانی
سگت دنبال و ناگاهت بگیرد
در این حالت بگو کت دست گیرد
زهی نادان پرحیلت چوروباه
که افتاده ز ناگاهان در این چاه
تو روباهی عجب پر مکر و تزویر
نداری آگهی ای پر ز تاخیر
ز مکنت ناگهی دردام افتی
حقیقت بیشکی ناکام افتی
فرومانی عجائب اندر این چاه
تراکردم از این اسرار آگاه
در این چاه بلا مانی بصد درد
حذر زین جایگه میبایدت کرد
در این چاه بلا اندیشهٔ کن
سخن را گوش دار از سر تو تا بن
در این زندان همی چون اوفتادی
بدست خویش سر بر باد دادی
سرت بر باد رفت و میتوانی
که اینجا در نمود خویش مانی
شوی ناگاه بر مانند روباه
بمانی همچو او اندر بُن چاه
به معنی صورت منصور گردد
شود واصل نبیند جز یکی او
حقیقت حق شود کل بیشکی او
از اشترنامه این بهتر نمودم
ز هر دو عالم این برتر نمودم
از اشترنامه و این گرد واصل
وز این هر دو بکن مقصود حاصل
از اشترنامه من این برگزیدم
که در عالم از این بهتر ندیدم
چو اشترنامه و این دو کتابست
ولیکن این در آخر بی حجابست
قطار افتاد معنی همچو اشتر
از آن من میفشانم جوهر و دُرّ
چو معنی در حقیقت بیشمارست
از آن شعرم قطار اندر قطارست
چو معنیّ من اینجا فاش آمد
حقیقت نقش هم نقاش آمد
چو معنیّ من اینجا بود توحید
یکی دیدم گذر کردم ز تقلید
چو معنی بود صورت محو گشته
بجز حق جمله از خاطر بهشته
یکی دید و یکی را راستی یافت
همه ذرّات رادر کاستی یافت
حقیقت در یکی دل بینشان شد
صور بشکست تا کل جان جان شد
حقیقت بود را نابود دید او
تمامت در یکی موجود دید او
یقین دانست کین صورت نماند
عیان جز دید منصورت نماند
یقین دانست کاین نقشی نمودست
ز بهر این همه گفت و شنودست
یقین دانست و ز دیدار کل یافت
اگرچه بیشمار او رنج و ذل یافت
عیان را باز دید از پردهٔ خود
که جویان بود او گم کرده خود
طلب حاصل کند اسرار دلدار
اگر او را نباشد عین پندار
طلب حاصل کند اینجا حقیقت
ولیکن در نمودار شریعت
طلب مقصودها حاصل کند او
ز ناگه مرد را واصل کند او
طلب گر مینباشد کس چه داند
نمود واصلان هر خس چه داند
طلب کن آنچه گم کردی چو عطّار
که از ناگه شود جوهر پدیدار
طلب کن جوهر خود از عیانم
مکن بی تو عیان این جهانم
طلب کن یک زمان فارغ تو منشین
که ناگاهی شوی اینجا به تمکین
طلب را چند قسمت یافت حکمت
ز حکمت بازبینی عین قربت
چو طالب را طلب آمد پدیدار
بیابد او بقدر خویش اسرار
بقدر خود بیابی جوهر دوست
که یکسانست پیشت دشمن و دوست
ژ دشمن دوستی کمتر طلب کن
همه آهنگ دل سوی ادب کن
ادب را دوست دار و با ادب باش
بقدر خویش دائم در طلب باش
چه گویم مبتلا و بازمانده
چو گنجشک او به چنگ بازمانده
میان چار طبعی در طبیعت
نرفتی در ره پاک شریعت
رهت باید سپرد اینجا به تحقیق
که تا یابی عیان اینجای توفیق
ره تو بس دراز و مرکبت لنگ
بماندستی عجائب اندر این ننگ
درون تنگنای این جهانی
چو بُز اندر کمر اینجا چه مانی
سگت دنبال و ناگاهت بگیرد
در این حالت بگو کت دست گیرد
زهی نادان پرحیلت چوروباه
که افتاده ز ناگاهان در این چاه
تو روباهی عجب پر مکر و تزویر
نداری آگهی ای پر ز تاخیر
ز مکنت ناگهی دردام افتی
حقیقت بیشکی ناکام افتی
فرومانی عجائب اندر این چاه
تراکردم از این اسرار آگاه
در این چاه بلا مانی بصد درد
حذر زین جایگه میبایدت کرد
در این چاه بلا اندیشهٔ کن
سخن را گوش دار از سر تو تا بن
در این زندان همی چون اوفتادی
بدست خویش سر بر باد دادی
سرت بر باد رفت و میتوانی
که اینجا در نمود خویش مانی
شوی ناگاه بر مانند روباه
بمانی همچو او اندر بُن چاه
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت روباه و بچاه شدن او
مگر میرفت آن روباه شادان
دوان هر سوی در کوُه و بیابان
رسید از ناگهان نزدیک راهی
بکنده بر سر آن راه چاهی
چهی بس دور و دلوی بسته بر او
سخن بشنو زمن ای مرد نیکو
درون چاه روباهش نظر کرد
یکی روباه دیگر دید پر درد
درون آب عکس خود بدید او
درآمد زود در گفت و شنید او
اشارت کرد دست خود ز بالا
اشارت کرد روبه نیز ز آنجا
هر آن فعلی که او از خویش میکرد
درون چاه او بیخویش میکرد
بخود میگفت آن روباه بالا
که من میخواند او باید شد آنجا
درون باید شدن تا او ببینم
حقیقت اینست اسرار یقینم
درون چاه جست او از بُن آب
فرو شد جان فتاد آنجا بغرقاب
چه اندر آب چه ناگه جهید او
بجز خود هیچکس آنجا ندید او
شنای چند کرد و سُست تن شد
ز نومیدی جان بی خویشتن شد
نه بتوانست بیرون شد از آنجا
میان آب او میکرد غوغا
بخود میگفت خود کردم چگویم
اگر این دم من اندر جستجویم
بدست خویش خود در چه فکندم
که داند کس که من ناگه فکندم
چو خود کردم چرا تاوان ستانم
کجا یابم در اینجا دوستانم
چو خود کردم بماندم در بلا من
درون آب غرقم مبتلا من
دریغا هیچکس فریادرس نیست
بماندم غرقه و غمخوار کس نیست
دریغ این چاه بُد کآمد به راهم
شدم غرقه ندیدم هیچ همدم
ندارد کس خبر دانم یقین من
نبودم اندرین سر پیش بین من
در این چاه اوفتادم بیخبر زار
دگر بینم منش چاه و وطن کار
ز دستم رفت هم جان دگر زود
نخواهد رفت اینجا بودنی بود
بسی اندیشه زینسان کرد روباه
نظر میکرد هر دَم بر سر چاه
ز ناگه غرقه شد تا جان بداد او
خوشا آنکس که اینجا داد داد او
میان آب جان ده در حیاتت
که اندر آب خواهد بُد مماتت
تو آن روباه پُر مکری و تلبیس
که افتادستی اندر چاه ابلیس
بدیدی عکس خود برسیرت آب
نمیدانستی اینجا عین غرقاب
که گردی ناگهان و جان دهی تو
نداری از تن و جان آگهی تو
ز دنبال صُوَر در چاه صورت
فتادستی تو ای روباه سیرت
بهر نقشی که میبازی ندانی
که خواهی گشت اندر چاه فانی
درون چاه خواهی اوفتادن
عجائب خویش را بر باد دادن
دوان هر سوی در کوُه و بیابان
رسید از ناگهان نزدیک راهی
بکنده بر سر آن راه چاهی
چهی بس دور و دلوی بسته بر او
سخن بشنو زمن ای مرد نیکو
درون چاه روباهش نظر کرد
یکی روباه دیگر دید پر درد
درون آب عکس خود بدید او
درآمد زود در گفت و شنید او
اشارت کرد دست خود ز بالا
اشارت کرد روبه نیز ز آنجا
هر آن فعلی که او از خویش میکرد
درون چاه او بیخویش میکرد
بخود میگفت آن روباه بالا
که من میخواند او باید شد آنجا
درون باید شدن تا او ببینم
حقیقت اینست اسرار یقینم
درون چاه جست او از بُن آب
فرو شد جان فتاد آنجا بغرقاب
چه اندر آب چه ناگه جهید او
بجز خود هیچکس آنجا ندید او
شنای چند کرد و سُست تن شد
ز نومیدی جان بی خویشتن شد
نه بتوانست بیرون شد از آنجا
میان آب او میکرد غوغا
بخود میگفت خود کردم چگویم
اگر این دم من اندر جستجویم
بدست خویش خود در چه فکندم
که داند کس که من ناگه فکندم
چو خود کردم چرا تاوان ستانم
کجا یابم در اینجا دوستانم
چو خود کردم بماندم در بلا من
درون آب غرقم مبتلا من
دریغا هیچکس فریادرس نیست
بماندم غرقه و غمخوار کس نیست
دریغ این چاه بُد کآمد به راهم
شدم غرقه ندیدم هیچ همدم
ندارد کس خبر دانم یقین من
نبودم اندرین سر پیش بین من
در این چاه اوفتادم بیخبر زار
دگر بینم منش چاه و وطن کار
ز دستم رفت هم جان دگر زود
نخواهد رفت اینجا بودنی بود
بسی اندیشه زینسان کرد روباه
نظر میکرد هر دَم بر سر چاه
ز ناگه غرقه شد تا جان بداد او
خوشا آنکس که اینجا داد داد او
میان آب جان ده در حیاتت
که اندر آب خواهد بُد مماتت
تو آن روباه پُر مکری و تلبیس
که افتادستی اندر چاه ابلیس
بدیدی عکس خود برسیرت آب
نمیدانستی اینجا عین غرقاب
که گردی ناگهان و جان دهی تو
نداری از تن و جان آگهی تو
ز دنبال صُوَر در چاه صورت
فتادستی تو ای روباه سیرت
بهر نقشی که میبازی ندانی
که خواهی گشت اندر چاه فانی
درون چاه خواهی اوفتادن
عجائب خویش را بر باد دادن
عطار نیشابوری : دفتر اول
در صفت دل فرماید
دلا زین چاه آخر چند اشتاب
کنی چون عاقبت گشتی تو غرقاب
دلا تا چند از این چه درشتابی
چو زین چاهت خلاصی مینیابی
درون چاهی و هیچت خبر نه
نخواهی مُرد اگر خواهی دگرنه
درون چاهی و اندر بلائی
عجائب غرقه تو دررنج و بلائی
همه همچون تو اندر چه فتادند
نمیدیدند و بس ناگه فتادند
همه در چاهشان انداخت صورت
تمامت کرده غرقاب کدورت
همه غرقاب چاهند اندر این جای
درون چاه بگرفتند ماوای
همه غرقاب مانده اندر این آب
چو روبه میکنند اینجای اشتاب
تو تا غرقه نهٔ جویان خویشی
درون چاه بلاجویان خویشی
چه خواهی کرد چون غرقه شوی تو
سزد گر در بلا این بشنوی تو
بمیر از خویش تا یابی رهائی
که این جا مانده در چاه بلائی
چوآب از سرگذشت ای مرد دانا
کجا باشی تو در غرقه توانا
بمیر و وارَه از این چاه دنیا
که تا گردی یقین آگاه عقبا
چو مُرد از خود فنا شد روبه پیر
چو آمد وعده گه اینجا چه تدبیر
چو وعداللّه حق در پیش داری
چرا از درد دل را ریش داری
تمامت وعده راکردست دلدار
که بنماید جمال خویش اظهار
ولی آن دم بدانی کان چه بود است
نمودی بود کاندر چَه نمودست
چو بنماید ترادیدار ناگاه
ز چاهت میبرآرد تا شوی شاه
درون چاهی و غرقاب جانی
چه گویم سرّ اسرار معانی
درون آب حل شوی ای برادر
در این اسرارها نیکو تو بنگر
درون آب حل شو در صفا تو
مبین تو هیچ اینجا جز بلا تو
درون آب حل شو زود دریاب
که محو اینجا شوی در عین غرقاب
درون آب حل شو در نهایت
که تا یابی ز قرب حق هدایت
درون آب حل شو با زره زود
چو میدانی که تقدیر قضا بود
درون آب حل گردان وجودت
که تا پیدا شود کل بود بودت
درون آب حل گردان تو خود را
که محو اینجا بماند نیک و بد را
درون آب حل شو بی صفاتت
که بنماید عیان اسرار ذاتت
چو حل گردی بدانی سرّ اسرار
پدید آئی چو گردی ناپدیدار
چو تو پنهان شوی پیدا نمائی
بگو تا چند از این غوغا نمائی
شدی حل در درون چاه دنیا
نگشتی یک دمی آگاه دنیا
شدی حل مینکردی مشکلت حل
که بگشاید ترا این رازمشکل
شدی حل وز همه کردی کناره
ندارد دردت اینجا هیچ چاره
شدی حل در درون چاه بنگر
اگر هستی دمی آگاه بنگر
ندادی داد و اندر چاه ماندی
اگرچه خویشتن آگاه ماندی
چو حل خواهی شدن مشکل بکن حل
ز بند صورت اینجاگه تو بگسل
ز درد خویشتن درمان ندیدی
شدت جان ویقین جانان ندیدی
در این چاه بلا پختی بصد درد
که همچون دیگ اینجاگاه در خورد
در این چاه بلا پخته شدستی
چه گویم کاین زمان مرده بُدستی
برا از چاه ای بیچاره روباه
که ماندستی عجائب اندر این چاه
بده جان تا برون آئی ز صورت
تمامت کرده غرقاب کدورت
همه غرقاب چاهند اندر این جای
درون چاه بگرفتند مأوای
بده جان تا شوی جانان باعزاز
حجابت افتد این جاگه ز رخ باز
هر آنکو جان دهد مانند روباه
چو حل گردد شود ز اسرار آگاه
هر آنکو جان دهد در شادمانی
بسی لذّت بیابد جاودانی
هر آنکو جان دهد دلدارگردد
گهی کز بود خود بیزار گردد
هر آنکو جان دهد معنی شود زود
به صورت در میان عقبی شود زود
هر آنکو جان دهد در دار دنیا
بیابد عاقبت اسرار عقبی
هر آنکو جان دهد او کل شود جان
ز جانان کل شود در دیدن جان
هر آنکو جان دهد تا دل بماند
نمود جسم و جان مشکل نماند
هر آنکو جان دهد تا دوست گردد
حقیقت مغز جانان پوست گردد
هر آنکو جان دهد اووصل یابد
چو گردد محو کلّی اصل یابد
هر آنکو جان دهد در عشق جانان
بماند جاودان در دوست پنهان
هر آنکو جان دهد در دیدن یار
بیابد عاقبت شادی بسیار
کنی چون عاقبت گشتی تو غرقاب
دلا تا چند از این چه درشتابی
چو زین چاهت خلاصی مینیابی
درون چاهی و هیچت خبر نه
نخواهی مُرد اگر خواهی دگرنه
درون چاهی و اندر بلائی
عجائب غرقه تو دررنج و بلائی
همه همچون تو اندر چه فتادند
نمیدیدند و بس ناگه فتادند
همه در چاهشان انداخت صورت
تمامت کرده غرقاب کدورت
همه غرقاب چاهند اندر این جای
درون چاه بگرفتند ماوای
همه غرقاب مانده اندر این آب
چو روبه میکنند اینجای اشتاب
تو تا غرقه نهٔ جویان خویشی
درون چاه بلاجویان خویشی
چه خواهی کرد چون غرقه شوی تو
سزد گر در بلا این بشنوی تو
بمیر از خویش تا یابی رهائی
که این جا مانده در چاه بلائی
چوآب از سرگذشت ای مرد دانا
کجا باشی تو در غرقه توانا
بمیر و وارَه از این چاه دنیا
که تا گردی یقین آگاه عقبا
چو مُرد از خود فنا شد روبه پیر
چو آمد وعده گه اینجا چه تدبیر
چو وعداللّه حق در پیش داری
چرا از درد دل را ریش داری
تمامت وعده راکردست دلدار
که بنماید جمال خویش اظهار
ولی آن دم بدانی کان چه بود است
نمودی بود کاندر چَه نمودست
چو بنماید ترادیدار ناگاه
ز چاهت میبرآرد تا شوی شاه
درون چاهی و غرقاب جانی
چه گویم سرّ اسرار معانی
درون آب حل شوی ای برادر
در این اسرارها نیکو تو بنگر
درون آب حل شو در صفا تو
مبین تو هیچ اینجا جز بلا تو
درون آب حل شو زود دریاب
که محو اینجا شوی در عین غرقاب
درون آب حل شو در نهایت
که تا یابی ز قرب حق هدایت
درون آب حل شو با زره زود
چو میدانی که تقدیر قضا بود
درون آب حل گردان وجودت
که تا پیدا شود کل بود بودت
درون آب حل گردان تو خود را
که محو اینجا بماند نیک و بد را
درون آب حل شو بی صفاتت
که بنماید عیان اسرار ذاتت
چو حل گردی بدانی سرّ اسرار
پدید آئی چو گردی ناپدیدار
چو تو پنهان شوی پیدا نمائی
بگو تا چند از این غوغا نمائی
شدی حل در درون چاه دنیا
نگشتی یک دمی آگاه دنیا
شدی حل مینکردی مشکلت حل
که بگشاید ترا این رازمشکل
شدی حل وز همه کردی کناره
ندارد دردت اینجا هیچ چاره
شدی حل در درون چاه بنگر
اگر هستی دمی آگاه بنگر
ندادی داد و اندر چاه ماندی
اگرچه خویشتن آگاه ماندی
چو حل خواهی شدن مشکل بکن حل
ز بند صورت اینجاگه تو بگسل
ز درد خویشتن درمان ندیدی
شدت جان ویقین جانان ندیدی
در این چاه بلا پختی بصد درد
که همچون دیگ اینجاگاه در خورد
در این چاه بلا پخته شدستی
چه گویم کاین زمان مرده بُدستی
برا از چاه ای بیچاره روباه
که ماندستی عجائب اندر این چاه
بده جان تا برون آئی ز صورت
تمامت کرده غرقاب کدورت
همه غرقاب چاهند اندر این جای
درون چاه بگرفتند مأوای
بده جان تا شوی جانان باعزاز
حجابت افتد این جاگه ز رخ باز
هر آنکو جان دهد مانند روباه
چو حل گردد شود ز اسرار آگاه
هر آنکو جان دهد در شادمانی
بسی لذّت بیابد جاودانی
هر آنکو جان دهد دلدارگردد
گهی کز بود خود بیزار گردد
هر آنکو جان دهد معنی شود زود
به صورت در میان عقبی شود زود
هر آنکو جان دهد در دار دنیا
بیابد عاقبت اسرار عقبی
هر آنکو جان دهد او کل شود جان
ز جانان کل شود در دیدن جان
هر آنکو جان دهد تا دل بماند
نمود جسم و جان مشکل نماند
هر آنکو جان دهد تا دوست گردد
حقیقت مغز جانان پوست گردد
هر آنکو جان دهد اووصل یابد
چو گردد محو کلّی اصل یابد
هر آنکو جان دهد در عشق جانان
بماند جاودان در دوست پنهان
هر آنکو جان دهد در دیدن یار
بیابد عاقبت شادی بسیار
عطار نیشابوری : دفتر اول
در صورت جان دادن و جانان دیدن فرماید
بده جان گر خبر داری در این تو
زمانی بازدان عین الیقین تو
بده جان از سر شوق و ارادت
که تا یابی عیان اندر سعادت
بده جان و ببین گم کرده را باز
درون پرده در انجام و آغاز
چو حل خواهی شدن درآب دنیا
چرا باشی چنین غرقاب دنیا
چو حل خواهی شد بشتاب در خود
نظر کن در شریعت نیک یا بد
چو حل خواهی شدن فانی بباشی
سزد گر تخم نیکی را بپاشی
بپاش این تخم تا آنگه دهد بر
طلب کن سر که تا باشدت رهبر
چو دنیا میگذاری عاقبت باز
طلب آید در اینجا عاقبت باز
طلب کن عاقبت در خویشتن تو
تو منگر در نمود جان و تن تو
ز روباه طبیعت دور شو دور
نباشی غرقه ای درویش مغرور
زهی مانده چنین مغرور غافل
چه خواهی کرد اینجاگاه حاصل
زهی مانده اسیر اندر تن خود
ندانی این بیان از نیک و از بد
تنت در چار میخ جاهلی باز
دلت در عین جهل و کاهلی باز
در این محنت سرا در محنتی چون
فتادی ور نخواهی رفت بیرون
ز جان دادن شود دشوار آسان
وگرنه جای ترس است و هراسان
اگر با خوف اگر بی خوف باشی
همی در عاقبت حیران بباشی
همه دنیا بیک جو زر نیرزد
چه یک جو بلکه نیم ارزن نیرزد
همه دنیا نیرزد قطرهٔ آب
اگر تو مرد راهی زود بشتاب
همه دنیانیرزد یک پشیزی
نظر کن زانکه اینجا بس عزیزی
همه دنیا نیرزد پیش دانا
که یک برگ حقیقت پیش بینا
همه دنیا نیرزد حبهٔ خاک
گذر کن زود از او ای مؤمن پاک
همه دنیا سرشت دوست با پای
در اینجا تو نظر کن جای تا جای
همه دنیا درون پر اشک و خونست
وفا جستن ز اشک و خون جنونست
همه دنیا نظر کن خاک آدم
که میخفتند اندر او دمادم
همه دنیا گرفته موج خون بین
ولی خود را تو از موجش برون بین
همه روی زمین برگ گیاهست
درون دلها پر از درد و آهست
همه روی زمین فرسنگ فرسنگ
تن سیمین و گیسوی سیه رنگ
همه کوه و بیابان گام تا گام
قد چون سرو بین و چشم بادام
همه دریا ببین خون عزیزان
که اندر کانها شد لعل ریزان
دل و جان خون من چون جان گرفتست
درون جان من جانان گرفتست
ز دنیا هیچ عاقل شاد نبود
دل دانا در او آزاد نبود
ز دنیا کی شود شادان دل تو
از او کی برگشاید مشکل تو
ز دنیا درگذر وانگاه عقبی
نظر کن بر چه اینجا ز دنیا
قدم بیرون نه از چاه بلا تو
بگو تا چند باشی مبتلا تو
قدم بیرون نه از این چاه و رستی
که بیخود عاقبت در آب جستی
چو در جوشی بمانی همچنین تو
که تا پخته شوی اندر یقین تو
درون دل کجا باشد به جز جان
که چون پخته شوی در دید جانان
درون جان و دل دلدار بنگر
عجائب خویشتن بردار بنگر
درون جان و دل بنگر یقین باز
چرا ماندی تو کاهل این چنین باز
ندیده خویشتن دزدیده بنگر
که بیشت بس بود برده که رهبر
جهانی خلق بودند و برفتند
بدرد و غصّه زیر خاک خفتند
ز چندانی کسی آگه نگشتند
که چون پیدا شدند و چون گذشتند
اگرچه جمله در پنداشت بودند
چنان کو جمله را میداشت بودند
نه جان دارد خبر از جان که جان کیست
نه تن را آگهی از تن که آن کیست
نه گوش آگاه از بشنیدن خود
نه دیده با خبر از دیدن خود
نه آگاهی از این گشتن فلک را
نه جنّ و انس و شیطان وملک را
فرو رفتند بسیاری در این کوی
بسی دیگر رسیدند از دگر سوی
نه آن کو میرود زین راز آگاه
نه آن کآمد خبردارد از این راه
چنان گم کردهاند سر رشته راز
که سر موئی نیاید هیچکس باز
بباید داشت گردن زیر فرمان
که جز صبر و خموشی نیست درمان
که دارد زهره در وادی تسلیم
که با وی بگذارند بر لب از بیم
بمعنی مویها بشکافم من
طریق آخر خموشی یافتم من
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زَهرهٔ آهی نداریم
چو خاموشیست بس خاموش گردی
ز دید یار ما مدهوش گردیم
چو چشمه تا به کی در جوش باشیم
چو دریا این زمان خاموش باشیم
ز خاموشی رسی در وحدت کلّ
برون آئی تو از پندار و هم ذلّ
ز خاموشی شوی مانند دریا
چو چشمه میمکن چندین تو غوغا
ز خاموشی همه مردان عالم
نمودندم نهان سرّ دمادم
ز خاموشی شوی واصل در اسرار
ببینی در میانه عین دیدار
دلا خاموش اولیتر که مستی
رها کن جسم تا کی بت پرستی
بت طبع و هوا بشکن بیک دم
برون جه زین چنین گرداب معظم
تو در گرداب دنیا غرقه ماندی
دریغا کشتی از اینجا نراندی
میان موج دریا چون گذشتی
برست از خوف بیشک نیز کشتی
چو کشتی آیدت اندر کناره
کنی سیر و سلوک خود نظاره
در این دریا بسی سرّ عجیبست
ولی نفس تو بس چیزی غریبست
همه دریا صدف دارد سراسر
ولیکن مختلف را نیز بنگر
در این دریا بسی کشتی براندم
بآخر رخت در دریا فشاندم
در این دریا عجایب بیشمارست
ولیکن عین دریا بی کنارست
کنار بحر کشتی بین و ره کن
نهنگان طبیعت را تبه کن
کناری جوی هم در دید کشتی
برآن بنگر که آنگه چون گذشتی
چو بگذشتی از آن دریای پرخون
بگویم عاقبت چون آی بیرون
تو در دریائی و افتاده بیخود
درون کشتی صورت ز هر بد
شدی فارغ که در دریا نهنگست
چگویم چون بجای هوش منگست
شدی فارغ تو ای ملّاح رهبر
کجائی کشتی از دریا به در بر
در این دریا که پر از موج خونست
دل دانا از این دریا برونست
دل دانا در این دریا نماند
چو عاقل عین ناپروا نماند
دل دانا نداند راز تحقیق
مگر وقتی که یابد دُرّ توفیق
چو زین دریا بیابد سرّ اسرار
نماید سرّ حق با ذرّه اظهار
در این دریای پر درّ الهی
اسیرانند از مه تا بماهی
در این دریا یکی جوهر پدید است
که سرّ آن ز نادان ناپدید است
در این دریا که من دیدم حقیقت
فرو شوید همه عین طبیعت
در این دریا کز او عالم گرفتست
همه موجش دمادم در گرفتست
در این دریا مرا شد آرزوئی
که در قعرش زنم من های و هوئی
در این کشتی صورت ماندهام من
بسی در بحر کشتی راندهام من
در این دریا که خورشیدست قطره
شکر بگذارد اینجا نافه طرّه
در این دریا که بگرفتست این موج
کجا این دُرّ ببینی تو در این اوج
اگر میدانی اینجا آشنائی
بکن از بهر خود اینجا شنائی
بیاب این درّ معنی در عیانت
صدف کن در درون خود نهانت
صدف بشکن جواهر را برون آر
نمای آنگاه و خود را بی جنون آر
تو در بحر فنائی جوهری جوی
که جوهر کس کجا دیدست در جوی
تو در بحر فنائی چون شوی کل
ز الاّ اللّه در الّا شوی کل
تو در بحری ولی گشتی در این موج
گهی اندر هبوط و گاه در اوج
تو در حیرت فروماندی بگرداب
که افتی ناگهان اینجای غرقاب
چو آب از سر گذشت و غرقه گردی
کجا اینجایگه مرد نبردی
در این دریا شناها بی شمارست
چرا کین دید دریا بی کنارست
در این دریا اسیرانند بیخویش
همه اینجا فقیرانند بیخویش
درون بحر در جوشست چون دیگ
درونش خردهٔ سنگ است و هم ریگ
درون بحر پردُرّست و گوهر
ولی میبایدش اینجای رهبر
اگر کشتی خرابی آورد زود
بگو تاکت وطن اینجا کجا بود
در این بحر عمیق افتادهٔ تو
سراندر سوی چین بنهادهٔ تو
همی پرسم که بی خود غرقه گردی
از این دریا نشاید شد به مردی
چو تسلیم آئی و بردی طمع تو
ز جمله گردی اینجا مستمع تو
بود کاینجا خلاصت باز بینی
که این دم مانده بی عین الیقینی
بسا کِشتی که موجش در ربود است
تو گوئی هرگز آن کشتی نبود است
بسا کِشتی که راندند و برفتند
ره چین و ختا در بر گرفتند
بسا کِشتی که پر سیم و زر آمد
از آنها یک سفینه بر درآمد
بسا کِشتی که در این بحر اسرار
شده غرقه یکی نامد پدیدار
بسا کشتی که در دریا فتاداست
از آنجا تختهٔ عمر اوفتاداست
زمانی بازدان عین الیقین تو
بده جان از سر شوق و ارادت
که تا یابی عیان اندر سعادت
بده جان و ببین گم کرده را باز
درون پرده در انجام و آغاز
چو حل خواهی شدن درآب دنیا
چرا باشی چنین غرقاب دنیا
چو حل خواهی شد بشتاب در خود
نظر کن در شریعت نیک یا بد
چو حل خواهی شدن فانی بباشی
سزد گر تخم نیکی را بپاشی
بپاش این تخم تا آنگه دهد بر
طلب کن سر که تا باشدت رهبر
چو دنیا میگذاری عاقبت باز
طلب آید در اینجا عاقبت باز
طلب کن عاقبت در خویشتن تو
تو منگر در نمود جان و تن تو
ز روباه طبیعت دور شو دور
نباشی غرقه ای درویش مغرور
زهی مانده چنین مغرور غافل
چه خواهی کرد اینجاگاه حاصل
زهی مانده اسیر اندر تن خود
ندانی این بیان از نیک و از بد
تنت در چار میخ جاهلی باز
دلت در عین جهل و کاهلی باز
در این محنت سرا در محنتی چون
فتادی ور نخواهی رفت بیرون
ز جان دادن شود دشوار آسان
وگرنه جای ترس است و هراسان
اگر با خوف اگر بی خوف باشی
همی در عاقبت حیران بباشی
همه دنیا بیک جو زر نیرزد
چه یک جو بلکه نیم ارزن نیرزد
همه دنیا نیرزد قطرهٔ آب
اگر تو مرد راهی زود بشتاب
همه دنیانیرزد یک پشیزی
نظر کن زانکه اینجا بس عزیزی
همه دنیا نیرزد پیش دانا
که یک برگ حقیقت پیش بینا
همه دنیا نیرزد حبهٔ خاک
گذر کن زود از او ای مؤمن پاک
همه دنیا سرشت دوست با پای
در اینجا تو نظر کن جای تا جای
همه دنیا درون پر اشک و خونست
وفا جستن ز اشک و خون جنونست
همه دنیا نظر کن خاک آدم
که میخفتند اندر او دمادم
همه دنیا گرفته موج خون بین
ولی خود را تو از موجش برون بین
همه روی زمین برگ گیاهست
درون دلها پر از درد و آهست
همه روی زمین فرسنگ فرسنگ
تن سیمین و گیسوی سیه رنگ
همه کوه و بیابان گام تا گام
قد چون سرو بین و چشم بادام
همه دریا ببین خون عزیزان
که اندر کانها شد لعل ریزان
دل و جان خون من چون جان گرفتست
درون جان من جانان گرفتست
ز دنیا هیچ عاقل شاد نبود
دل دانا در او آزاد نبود
ز دنیا کی شود شادان دل تو
از او کی برگشاید مشکل تو
ز دنیا درگذر وانگاه عقبی
نظر کن بر چه اینجا ز دنیا
قدم بیرون نه از چاه بلا تو
بگو تا چند باشی مبتلا تو
قدم بیرون نه از این چاه و رستی
که بیخود عاقبت در آب جستی
چو در جوشی بمانی همچنین تو
که تا پخته شوی اندر یقین تو
درون دل کجا باشد به جز جان
که چون پخته شوی در دید جانان
درون جان و دل دلدار بنگر
عجائب خویشتن بردار بنگر
درون جان و دل بنگر یقین باز
چرا ماندی تو کاهل این چنین باز
ندیده خویشتن دزدیده بنگر
که بیشت بس بود برده که رهبر
جهانی خلق بودند و برفتند
بدرد و غصّه زیر خاک خفتند
ز چندانی کسی آگه نگشتند
که چون پیدا شدند و چون گذشتند
اگرچه جمله در پنداشت بودند
چنان کو جمله را میداشت بودند
نه جان دارد خبر از جان که جان کیست
نه تن را آگهی از تن که آن کیست
نه گوش آگاه از بشنیدن خود
نه دیده با خبر از دیدن خود
نه آگاهی از این گشتن فلک را
نه جنّ و انس و شیطان وملک را
فرو رفتند بسیاری در این کوی
بسی دیگر رسیدند از دگر سوی
نه آن کو میرود زین راز آگاه
نه آن کآمد خبردارد از این راه
چنان گم کردهاند سر رشته راز
که سر موئی نیاید هیچکس باز
بباید داشت گردن زیر فرمان
که جز صبر و خموشی نیست درمان
که دارد زهره در وادی تسلیم
که با وی بگذارند بر لب از بیم
بمعنی مویها بشکافم من
طریق آخر خموشی یافتم من
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زَهرهٔ آهی نداریم
چو خاموشیست بس خاموش گردی
ز دید یار ما مدهوش گردیم
چو چشمه تا به کی در جوش باشیم
چو دریا این زمان خاموش باشیم
ز خاموشی رسی در وحدت کلّ
برون آئی تو از پندار و هم ذلّ
ز خاموشی شوی مانند دریا
چو چشمه میمکن چندین تو غوغا
ز خاموشی همه مردان عالم
نمودندم نهان سرّ دمادم
ز خاموشی شوی واصل در اسرار
ببینی در میانه عین دیدار
دلا خاموش اولیتر که مستی
رها کن جسم تا کی بت پرستی
بت طبع و هوا بشکن بیک دم
برون جه زین چنین گرداب معظم
تو در گرداب دنیا غرقه ماندی
دریغا کشتی از اینجا نراندی
میان موج دریا چون گذشتی
برست از خوف بیشک نیز کشتی
چو کشتی آیدت اندر کناره
کنی سیر و سلوک خود نظاره
در این دریا بسی سرّ عجیبست
ولی نفس تو بس چیزی غریبست
همه دریا صدف دارد سراسر
ولیکن مختلف را نیز بنگر
در این دریا بسی کشتی براندم
بآخر رخت در دریا فشاندم
در این دریا عجایب بیشمارست
ولیکن عین دریا بی کنارست
کنار بحر کشتی بین و ره کن
نهنگان طبیعت را تبه کن
کناری جوی هم در دید کشتی
برآن بنگر که آنگه چون گذشتی
چو بگذشتی از آن دریای پرخون
بگویم عاقبت چون آی بیرون
تو در دریائی و افتاده بیخود
درون کشتی صورت ز هر بد
شدی فارغ که در دریا نهنگست
چگویم چون بجای هوش منگست
شدی فارغ تو ای ملّاح رهبر
کجائی کشتی از دریا به در بر
در این دریا که پر از موج خونست
دل دانا از این دریا برونست
دل دانا در این دریا نماند
چو عاقل عین ناپروا نماند
دل دانا نداند راز تحقیق
مگر وقتی که یابد دُرّ توفیق
چو زین دریا بیابد سرّ اسرار
نماید سرّ حق با ذرّه اظهار
در این دریای پر درّ الهی
اسیرانند از مه تا بماهی
در این دریا یکی جوهر پدید است
که سرّ آن ز نادان ناپدید است
در این دریا که من دیدم حقیقت
فرو شوید همه عین طبیعت
در این دریا کز او عالم گرفتست
همه موجش دمادم در گرفتست
در این دریا مرا شد آرزوئی
که در قعرش زنم من های و هوئی
در این کشتی صورت ماندهام من
بسی در بحر کشتی راندهام من
در این دریا که خورشیدست قطره
شکر بگذارد اینجا نافه طرّه
در این دریا که بگرفتست این موج
کجا این دُرّ ببینی تو در این اوج
اگر میدانی اینجا آشنائی
بکن از بهر خود اینجا شنائی
بیاب این درّ معنی در عیانت
صدف کن در درون خود نهانت
صدف بشکن جواهر را برون آر
نمای آنگاه و خود را بی جنون آر
تو در بحر فنائی جوهری جوی
که جوهر کس کجا دیدست در جوی
تو در بحر فنائی چون شوی کل
ز الاّ اللّه در الّا شوی کل
تو در بحری ولی گشتی در این موج
گهی اندر هبوط و گاه در اوج
تو در حیرت فروماندی بگرداب
که افتی ناگهان اینجای غرقاب
چو آب از سر گذشت و غرقه گردی
کجا اینجایگه مرد نبردی
در این دریا شناها بی شمارست
چرا کین دید دریا بی کنارست
در این دریا اسیرانند بیخویش
همه اینجا فقیرانند بیخویش
درون بحر در جوشست چون دیگ
درونش خردهٔ سنگ است و هم ریگ
درون بحر پردُرّست و گوهر
ولی میبایدش اینجای رهبر
اگر کشتی خرابی آورد زود
بگو تاکت وطن اینجا کجا بود
در این بحر عمیق افتادهٔ تو
سراندر سوی چین بنهادهٔ تو
همی پرسم که بی خود غرقه گردی
از این دریا نشاید شد به مردی
چو تسلیم آئی و بردی طمع تو
ز جمله گردی اینجا مستمع تو
بود کاینجا خلاصت باز بینی
که این دم مانده بی عین الیقینی
بسا کِشتی که موجش در ربود است
تو گوئی هرگز آن کشتی نبود است
بسا کِشتی که راندند و برفتند
ره چین و ختا در بر گرفتند
بسا کِشتی که پر سیم و زر آمد
از آنها یک سفینه بر درآمد
بسا کِشتی که در این بحر اسرار
شده غرقه یکی نامد پدیدار
بسا کشتی که در دریا فتاداست
از آنجا تختهٔ عمر اوفتاداست
عطار نیشابوری : دفتر اول
سخن گفتن پسر با پدر در عین دریای طریقت و اعیان بهرنوع
پسر گفت ای پدر گفتی حقیقت
کجا گنجد حقیقت در طریقت
طریقت گوی با من نی ز تحقیق
که تا دریابم از عین تو توفیق
کسی هرگز وجود خویش گشتست
چگویم چونکه این سرّی درشتست
همه این قوم کشتی مال دارند
کجا اسرار این سرّ پایدارند
من اندر بحر شادانم به از تو
نمود عشق خود دیدم چه ازتو
تو داری معرفت درجوهر خویش
توئی در عشق خود هم رهبر خویش
ولی اسرار من بابا ندانی
همی گویم ترا راز معانی
من از کشتی و دریا سیر دارم
پر همّت مثال طیر دارم
منم سیمرغ بحر لامکانی
که در من جوهرست و جان جانی
پدر نه من در این دریایم اینجا
که دارم صورتی اینجا هویدا
ولی در نور شرع مصطفایم
ترا اندر شریعت رهنمایم
بتو گفتم نمود خویش ز اوّل
ولی من ماندهام از تو معطّل
من اسرار خود اندر بحر دیدم
حقیقت لطف او در قهر دیدم
مرا اسرار بابا بیشمارست
چو اعجوبات دریا بیشمارست
نظر کردم ز دریای حقیقت
بدانی کیست در کشتی رفیقت
نظر کردم یکی دیدم ز در یا
حقیقت با تو خود را من هویدا
دلیلت بازگویم ای پدر من
که از دریا بکلی درگذر من
ز دریا عین ناپروا بدیدم
درون دل پدر یکتا بدیدم
پدر چون گوش کرد و قصه بشنید
عجائب سرّ اسرار پسر دید
بدو گفت ای دل و جان پدر تو
مرو زینسان ز دید خود بدر تو
منه بالا تو گام خویشتن را
ندیدستی تو کام خویشتن را
پدر اسرار بالا تو مگو هان
که سرگردان شوی مانند کوهان
پدر چون شرع میدانی بقدرت
مکن محو این جمال نور بدرت
بقدر عقل رو مانند کشتی
مکن در حدّ خُردی این درشتی
مگر چیزی که آن بیعقل باشد
که جز بیحرمتی اینجا نباشد
سئوالی کردی و گفتم جوابت
ولیکن اینچنین بینم صوابت
که تو طفلی و راهی میندیدی
بقدر خویش آگاهی ندیدی
حقیقت را کجا باشی خریدار
مشو بی عقل ای بابا خبردار
حقیقت از کجا و تو کجائی
که این دم بین بین پدر کاندر کجائی
در این دریا کجا گنجد حقیقت
همه مالست اسباب شریعت
بسی اینجا در خوف و رجایند
ز حیرت میندانند درکجایند
ز حیرت پای از سر میندانند
کجا گفتارت ای بابا بدانند
تو طفلی این زمان ودر حقیقت
مزن دم جز نمودار شریعت
اگرچه سعی بردم مر ترا من
حقیقت مر ترایم رهنما من
کجا گنجد حقیقت در طریقت
طریقت گوی با من نی ز تحقیق
که تا دریابم از عین تو توفیق
کسی هرگز وجود خویش گشتست
چگویم چونکه این سرّی درشتست
همه این قوم کشتی مال دارند
کجا اسرار این سرّ پایدارند
من اندر بحر شادانم به از تو
نمود عشق خود دیدم چه ازتو
تو داری معرفت درجوهر خویش
توئی در عشق خود هم رهبر خویش
ولی اسرار من بابا ندانی
همی گویم ترا راز معانی
من از کشتی و دریا سیر دارم
پر همّت مثال طیر دارم
منم سیمرغ بحر لامکانی
که در من جوهرست و جان جانی
پدر نه من در این دریایم اینجا
که دارم صورتی اینجا هویدا
ولی در نور شرع مصطفایم
ترا اندر شریعت رهنمایم
بتو گفتم نمود خویش ز اوّل
ولی من ماندهام از تو معطّل
من اسرار خود اندر بحر دیدم
حقیقت لطف او در قهر دیدم
مرا اسرار بابا بیشمارست
چو اعجوبات دریا بیشمارست
نظر کردم ز دریای حقیقت
بدانی کیست در کشتی رفیقت
نظر کردم یکی دیدم ز در یا
حقیقت با تو خود را من هویدا
دلیلت بازگویم ای پدر من
که از دریا بکلی درگذر من
ز دریا عین ناپروا بدیدم
درون دل پدر یکتا بدیدم
پدر چون گوش کرد و قصه بشنید
عجائب سرّ اسرار پسر دید
بدو گفت ای دل و جان پدر تو
مرو زینسان ز دید خود بدر تو
منه بالا تو گام خویشتن را
ندیدستی تو کام خویشتن را
پدر اسرار بالا تو مگو هان
که سرگردان شوی مانند کوهان
پدر چون شرع میدانی بقدرت
مکن محو این جمال نور بدرت
بقدر عقل رو مانند کشتی
مکن در حدّ خُردی این درشتی
مگر چیزی که آن بیعقل باشد
که جز بیحرمتی اینجا نباشد
سئوالی کردی و گفتم جوابت
ولیکن اینچنین بینم صوابت
که تو طفلی و راهی میندیدی
بقدر خویش آگاهی ندیدی
حقیقت را کجا باشی خریدار
مشو بی عقل ای بابا خبردار
حقیقت از کجا و تو کجائی
که این دم بین بین پدر کاندر کجائی
در این دریا کجا گنجد حقیقت
همه مالست اسباب شریعت
بسی اینجا در خوف و رجایند
ز حیرت میندانند درکجایند
ز حیرت پای از سر میندانند
کجا گفتارت ای بابا بدانند
تو طفلی این زمان ودر حقیقت
مزن دم جز نمودار شریعت
اگرچه سعی بردم مر ترا من
حقیقت مر ترایم رهنما من
عطار نیشابوری : دفتر اول
پسر در شرح رموز حقیقت در نفس وجان گوید
بقدر خود نظر میکن نمودت
پدر گفت ای پسر آخر چه بودت
مرا ره گم مکن اینجای بابا
که مسکن دیدهام در عین ماوا
در این بحر سعادت راه دیدم
درون بحر دل آگاه دیدم
نه طفلم من که دانایم بهرکار
ز حق دارم نمود عشق بسیار
چرا تو ره زنی ما را ندانی
وگر دانی پدر حیران بمانی
منم در دیدهٔ دریا نمودار
که دادم جوهر دریا بیکبار
شمار بحر در کشتی من بین
که در عین گلم دریای من بین
ز جمله فانیم وز خویشتن هم
گذشتم من ز بود جان و تن هم
ز جمله فارغم وز جمله آزاد
مرا حکمت در این دریا خدا داد
ز حق حق حقیقت باز دیدم
پدر در بحر او اعزاز دیدم
پدر چون عین ذاتم رهنمونست
مرا عقل از عقول تو فزونست
پدر جان منی هم جان جانی
ولیکن ذات من اینجا ندانی
تو کشتی دیدی و من عین دریا
رسیدم در نمود یار یکتا
در این دریا شدم یکتا بدیدم
نمود جوهر الّا بدیدم
در این دریا پدر جسمست کشتی
نظر کن در نمود او بکشتی
در این دریا که اینجا بود جان است
دُر و جوهر در اینجا رایگان است
مرا یک جوهر آمد در نظر باز
که جزو افکندم و کل ازنظر باز
در اول آنچنان میدید گویا
که دید دید او در عشق جویا
پدر پنداشت کآن عین جنونست
نمیدانست کو را رهنمونست
بترسید از پسر گفتا که تن زن
نمیگنجد در اینجا ماو هم من
کجا دیوانگی حاصل نمودی
که پنداری که خود واصل نمودی
پدر خاموش شو ورنه ترا من
دراندازم بسوی بحر روشن
ببردی عقل بابا جان بابا
دراندازم ترا حالی به دریا
زحد شرع پا بیرون نهادی
تو در پیشم در این چندی بزادی
حقیقت میفروشی یا جنونی
نگوید کس ترا کز ذوفنونی
حقیقت ای پدر راه دگر دان
دلت بابا از اینجا بی خبر دان
تو اینجا گر خبر از خود نداری
که در کشتی و در عین بحاری
عجب جائیست بابا عین دریا
که عقل عاقلان کردست شیدا
عجب جائیست در خوف و رجاهم
سزد گر کمترک این سرسرایم
حقیقت می بگو و هم عیان باش
چو بابا در نهاد خود نهان باش
عیان عقل را در پیش میدار
دمادم جان ودل با خویش میدار
ز عقلت کار بگشاید نه از نقل
که نقلست این و نشنیدند از عقل
همه کار جهان ز آثار عقلست
در این جای خطر چه جای نقلست
دل و جانم توئی و رهبر جان
ترا دارم مگو زینسان سخن هان
پدر گفت ای پسر آخر چه بودت
مرا ره گم مکن اینجای بابا
که مسکن دیدهام در عین ماوا
در این بحر سعادت راه دیدم
درون بحر دل آگاه دیدم
نه طفلم من که دانایم بهرکار
ز حق دارم نمود عشق بسیار
چرا تو ره زنی ما را ندانی
وگر دانی پدر حیران بمانی
منم در دیدهٔ دریا نمودار
که دادم جوهر دریا بیکبار
شمار بحر در کشتی من بین
که در عین گلم دریای من بین
ز جمله فانیم وز خویشتن هم
گذشتم من ز بود جان و تن هم
ز جمله فارغم وز جمله آزاد
مرا حکمت در این دریا خدا داد
ز حق حق حقیقت باز دیدم
پدر در بحر او اعزاز دیدم
پدر چون عین ذاتم رهنمونست
مرا عقل از عقول تو فزونست
پدر جان منی هم جان جانی
ولیکن ذات من اینجا ندانی
تو کشتی دیدی و من عین دریا
رسیدم در نمود یار یکتا
در این دریا شدم یکتا بدیدم
نمود جوهر الّا بدیدم
در این دریا پدر جسمست کشتی
نظر کن در نمود او بکشتی
در این دریا که اینجا بود جان است
دُر و جوهر در اینجا رایگان است
مرا یک جوهر آمد در نظر باز
که جزو افکندم و کل ازنظر باز
در اول آنچنان میدید گویا
که دید دید او در عشق جویا
پدر پنداشت کآن عین جنونست
نمیدانست کو را رهنمونست
بترسید از پسر گفتا که تن زن
نمیگنجد در اینجا ماو هم من
کجا دیوانگی حاصل نمودی
که پنداری که خود واصل نمودی
پدر خاموش شو ورنه ترا من
دراندازم بسوی بحر روشن
ببردی عقل بابا جان بابا
دراندازم ترا حالی به دریا
زحد شرع پا بیرون نهادی
تو در پیشم در این چندی بزادی
حقیقت میفروشی یا جنونی
نگوید کس ترا کز ذوفنونی
حقیقت ای پدر راه دگر دان
دلت بابا از اینجا بی خبر دان
تو اینجا گر خبر از خود نداری
که در کشتی و در عین بحاری
عجب جائیست بابا عین دریا
که عقل عاقلان کردست شیدا
عجب جائیست در خوف و رجاهم
سزد گر کمترک این سرسرایم
حقیقت می بگو و هم عیان باش
چو بابا در نهاد خود نهان باش
عیان عقل را در پیش میدار
دمادم جان ودل با خویش میدار
ز عقلت کار بگشاید نه از نقل
که نقلست این و نشنیدند از عقل
همه کار جهان ز آثار عقلست
در این جای خطر چه جای نقلست
دل و جانم توئی و رهبر جان
ترا دارم مگو زینسان سخن هان
عطار نیشابوری : دفتر اول
پسر در راز معنی و در نوع حقیقت کل گوید
پسر گفت ای پدر قول حدیثت
ترا بر من چنین دامی خبیثست
همه در عالم جان عین جانان
توئی در بود من اسرار پنهان
منم در عین کشتی بحر اعظم
توئی از دید من اسرار عالم
منم با تو درون بحر هستی
پدر در عقل ماندستی ومستی
منم از آن صدف درّ یگانه
که خواهم بُد ترا من جاودانه
من ای بابا سخن زینسان بگویم
که حق میآرد اندر گفتگویم
چرا بابا سخن بیهوده گفتی
که در دیدار خود نادیده سُفتی
مرا میسوی دریا گفتی اینجا
که اندازم نکو گفتی در اینجا
بسوی بحرم انداز و نظر کن
ز سرّ خود نمود جان خبر کن
مرا در سوی بحر انداز و جان بین
حقیقت در دلم عین العیان بین
مرا در سوی بحر آخر درانداز
مرا از دید خود این لحظه بنواز
مرا در سوی بحر خود زمانی
فکن تا من بخوانم داستانی
مرا در سوی بحر انداز و بگذر
ولی اکنون نهٔ زین ره تو رهبر
پدر من دارم اسرار حقیقت
پدر من دیدم انوار طریقت
پدر جانا منم در روی عالم
که آوردم ز دل سرّ دمادم
منم آن جوهر ذات و صفاتت
پدر تا دانی و مگذر ز ذاتت
ز ذات خود بدان اسرار ما باز
حجاب از پیش دیدارم برانداز
پدر داری سر آن کین زمان تو
بیابی این جهان و آن جهان تو
مرا انداز سوی بحر هستی
مکن چندین تو بر من پیش دستی
نمیگیرد مرا تقلید اینجا
که دیدستم نمود دید اینجا
نخواهم رفت از این دریا برون من
که تا باشم شما را رهنمون من
قضای حق کسی هرگز نداند
وگر داند در اینجا خیره ماند
مرا الهام میگوید که ای باب
که خواهم شد در اینجاگاه غرقاب
مر الهام میگوید که جان شو
برون از عالم کون و مکان شو
مر الهام میگوید که باز آی
گره یکبارگی ازخویش بگشای
مر الهام میگوید در اینجا
که ناپیدا شو اندر عین دریا
مر الهام میگوید که دانی
چرا در کشتی عین صفاتی
مر الهام میگوید که بگذر
درون بحر تا یابی تو جوهر
مر الهام میآید که دیدی
نمود ماجرا تو آرمیدی
مر الهام جانانست امروز
که پیدائیم پنهانست امروز
مر الهام میآید ز دلدار
که کم گردان نمود خود به یک بار
مر الهام میآید که نوری
در این دریای کل صاحب حضوری
مر الهام جانانست در دل
شدم بی عین این گفتار واصل
منم واصل پدر بی عقل در جان
مرا بنموده رخ چون جان جانان
من ار کشتی شکستم صورت خود
که نیکو گویم و دورم من از بد
در این کشتی کجا بینی تو اسرار
که چیزی نیست جز دریا پدیدار
در این دریا منم منصور بنگر
در این عالم منم مشهور بنگر
پدر اسرار من هر دو جهانست
ولی از چشم نامحرم نهانست
پدر اسرار من کلّی صفاتست
مرا دریا نموداری ز ذاتست
تو در دریای ذات من قدم نه
وجود خویش در عین عدم نه
تو در دریای ذات من چنانی
مثال قطره در بحر نهانی
تو در دریای ذات من فتادی
دریغا ای پدر دادی ندادی
تو در دریای ذات من نهانی
نمود گفت من بابا ندانی
ترا بر من چنین دامی خبیثست
همه در عالم جان عین جانان
توئی در بود من اسرار پنهان
منم در عین کشتی بحر اعظم
توئی از دید من اسرار عالم
منم با تو درون بحر هستی
پدر در عقل ماندستی ومستی
منم از آن صدف درّ یگانه
که خواهم بُد ترا من جاودانه
من ای بابا سخن زینسان بگویم
که حق میآرد اندر گفتگویم
چرا بابا سخن بیهوده گفتی
که در دیدار خود نادیده سُفتی
مرا میسوی دریا گفتی اینجا
که اندازم نکو گفتی در اینجا
بسوی بحرم انداز و نظر کن
ز سرّ خود نمود جان خبر کن
مرا در سوی بحر انداز و جان بین
حقیقت در دلم عین العیان بین
مرا در سوی بحر آخر درانداز
مرا از دید خود این لحظه بنواز
مرا در سوی بحر خود زمانی
فکن تا من بخوانم داستانی
مرا در سوی بحر انداز و بگذر
ولی اکنون نهٔ زین ره تو رهبر
پدر من دارم اسرار حقیقت
پدر من دیدم انوار طریقت
پدر جانا منم در روی عالم
که آوردم ز دل سرّ دمادم
منم آن جوهر ذات و صفاتت
پدر تا دانی و مگذر ز ذاتت
ز ذات خود بدان اسرار ما باز
حجاب از پیش دیدارم برانداز
پدر داری سر آن کین زمان تو
بیابی این جهان و آن جهان تو
مرا انداز سوی بحر هستی
مکن چندین تو بر من پیش دستی
نمیگیرد مرا تقلید اینجا
که دیدستم نمود دید اینجا
نخواهم رفت از این دریا برون من
که تا باشم شما را رهنمون من
قضای حق کسی هرگز نداند
وگر داند در اینجا خیره ماند
مرا الهام میگوید که ای باب
که خواهم شد در اینجاگاه غرقاب
مر الهام میگوید که جان شو
برون از عالم کون و مکان شو
مر الهام میگوید که باز آی
گره یکبارگی ازخویش بگشای
مر الهام میگوید در اینجا
که ناپیدا شو اندر عین دریا
مر الهام میگوید که دانی
چرا در کشتی عین صفاتی
مر الهام میگوید که بگذر
درون بحر تا یابی تو جوهر
مر الهام میآید که دیدی
نمود ماجرا تو آرمیدی
مر الهام جانانست امروز
که پیدائیم پنهانست امروز
مر الهام میآید ز دلدار
که کم گردان نمود خود به یک بار
مر الهام میآید که نوری
در این دریای کل صاحب حضوری
مر الهام جانانست در دل
شدم بی عین این گفتار واصل
منم واصل پدر بی عقل در جان
مرا بنموده رخ چون جان جانان
من ار کشتی شکستم صورت خود
که نیکو گویم و دورم من از بد
در این کشتی کجا بینی تو اسرار
که چیزی نیست جز دریا پدیدار
در این دریا منم منصور بنگر
در این عالم منم مشهور بنگر
پدر اسرار من هر دو جهانست
ولی از چشم نامحرم نهانست
پدر اسرار من کلّی صفاتست
مرا دریا نموداری ز ذاتست
تو در دریای ذات من قدم نه
وجود خویش در عین عدم نه
تو در دریای ذات من چنانی
مثال قطره در بحر نهانی
تو در دریای ذات من فتادی
دریغا ای پدر دادی ندادی
تو در دریای ذات من نهانی
نمود گفت من بابا ندانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
پسر در اعیان حقیقت کل گوید
منم دریای لاهوتی اسرّار
که در دریا شوم من ناپدیدار
منم دریای علم وحکمت حق
که خواهم گفت اینجا راز مطلق
منم دریای دید جمله مردان
که از بهر من است این چرخ گردان
منم دریای بیچون و چگونه
که کردم جمله کشتی باژگونه
منم دریای علم و بحر تنزیل
که صورت را کنم اینجای تبدیل
در این دریا منم بابا الهی
گواهی میدهندم مرغ و ماهی
در ین دریا منم اللّه بنگر
نمود دید الا اللّه بنگر
منم بابا نمود دید اللّه
در این دریا منم عین هواللّه
منم منصور وبنمایم ترا دید
که میگوئی ابا من عین تقلید
پدر در بحر افکندیم خود را
کنون بنگر مگو تو نیک و بد را
منم اینجا خدای هر دو عالم
درون بحر من سرّ دمادم
نمایم ای پدر در عین هستی
نخواهم همچو من در بت پرستی
منم بابا در این بحر هدایت
ولیکن این زمان عین عنایت
منم این دم ز وصل خود عنایت
کنم تحقیق بابا در پناهت
همه در من، من اندر جملگی گم
شدستم همچو قطره بحر قلزم
منم بابا در اینجا عین توحید
مگو با من دگر از راه تقلید
همه خلقان کشتی مانده در وی
در آن دریا و آن مستی و آن می
که بُودِ او از آن کشتی برون بود
حقیقت آفرینش رهنمون بود
همه دریا شده مستغرق او
اگر تو واقفی این راز برگو
مدان این راحکایت جز معانی
سزد گر این حکایت خود بخوانی
بپا برخواست آن قطب سرافراز
که او را بود کلّی عزّت و ناز
نمود واصلان بودست منصور
کجا همچون که او باشی تو مشهور
چنین گفت ای پدر اکنون وداعست
مرا زین دیدن دریا صداعست
وداعت کردم و خواهم شدن زود
ز بهر شرع از من باش خشنود
که ما را سرّ اسرارست اینجا
نمود من بسی کارست اینجا
اگرچه در کتابم می تو کردی
ز حد شرع بر من سعی بردی
شدم من حافظ قرآن و اسرار
نمود خود از آن دیدم سزاوار
بسی اسرار دانستم پدر من
کجا یابم ز ذات خود خبر من
دهم با تو نشانی این زمان شاد
که اسرار من اندر ملک بغداد
شود پیدا زبعد شصت و یکسال
مرا اینست اینجاگاه احوال
کنون بر قدر سرّی میگشایم
ولی دیدار با تو مینمایم
خدا بخشیده ما را هر دو عالم
که من دارم عیان عین آدم
خدا بخشید وهم از حق شود راست
بحکمت باز دید من بیاراست
ولیکن جرعهٔ خوردیم اینجا
که از مستی من حیرانست دریا
همه هستی دریاهای عالم
کجا گنجد که پیش ماست شبنم
مرا زان خمّ می جامی بدادند
مرا از کان کُل کامی بدادند
ز جام عشق دل رفت وشدم جان
ز پیدائی خود هستیم پنهان
خدا را عین جزو و کل بدیدم
در این دریا بدید حق رسیدم
در این دریا ببردم عین تحقیق
که جوهر یافتم از عین توفیق
پدر دریای وحدت جز یکی نیست
محقق را در این معنی شکی نیست
نخواندی سورة طلاه سراسر
ز موسی دار این معنی تو باور
درختی دید آن شب موسی از دور
ز صد ساله ره آنجا کُه پُر از نور
بیک جذبه بشد آن نیکبخت او
ز قربت تا سوی نور درخت او
همی زد آن درخت انّی انااللّه
که واصل بود ای بابا در این راه
از آنی در انااللّه بود پر نور
که حق کردست این آیات مشهور
درختی این چنین گوید انااللّه
که گردد از نمود شاه آگاه
درختی این چنین واصل ببودست
که او را این شرف حاصل ببودست
درختی این چنین قربت بیابد
که در دیدار این وحدت بیابد
درختی این چنین گفتست این راز
بکرده پرده از اسرار کل باز
درختی این چنین مشهور بنمود
که موسی را عیان نور بنمود
درختی این چنین در منزلاتست
که گفتارش گشود مشکلاتست
درختی این چنین اسرار گفتست
روا باشد اگرچه در نهفتست
درختی یافتست این قربت دوست
که میداند که بود بودش از اوست
درختی یافتست اینجانمودار
که میگوید نمود سرّ اسرار
رواست انّی انااللّه گفتن او
که پنهان نیست گوهر سفتن او
رواست انّی انااللّه از درختی
ز وصل اینجا نگوید نیکبختی
رواست انّی انااللّه گر بگوئی
بوقتی کز خودی خود نکوئی
چو حق دیدم پدر در عین تحقیق
حقیقت حق شدم از سر توفیق
چو حق بودم من و واصل ببودم
نمود ذات او حاصل نمودم
چو حق دیدم فنای خود گزیدم
که در عین بقای کل رسیدم
چو حق دیدم شدم با حق در آنجاست
گواه مننمود حق ز دریاست
منم حق ای پدر بنموده رویم
ز شوق خویشتن در گفتگویم
منم حق هیچ باطل نیست ذاتم
ببین اکنون تو اعیان صفاتم
منم حق لیک تا وقتم درآید
نمودم سوی وصل کل درآید
ز حق در حق حقیقت من بگویم
اناالحق در میان مطلق بگویم
اناالحق گویم اندر ملک بغداد
ز عین عالم و معنی وهم داد
اناالحق گویم اینجا نیز من هم
نهم بر ریش و بر درد تو مرهم
اناالحق گویم و در حق شوم گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
اناالحق گویم و خواهم شدن من
حقیقت کل خدا خواهم بُدن من
اناالحق گویم و در حق نمودم
تو حق بین ای پدر گفت و شنودم
اناالحق گویم از دریای وحدت
فرو نوشم کنون در عین قربت
خدا با ماست با ما هیچکس نیست
نمود عشق جز اللّه بس نیست
خدا با ماست کن در ما نظر باز
حجاب از پیش خود بابا برانداز
خدا با ماست بابا این زمان بین
مرا در عین حق در آسمان بین
خدا با ماست جز من کس نبیند
کسی باید که همچون من ببیند
خدا با ماست در دریا و کشتی
پدر اکنون نظر کن تا چه کشتی
خدا با ماست و اندر گفتگویست
هزاران سر در این دریا چو گویست
در این دریا منم اللّه مطلق
زده دم همچو مردان از اناالحق
اناالحق میزنم بابا و گفتم
جواب خود زحق کلّی شنفتم
اناالحق میزنم در عین دریا
نخواهیدم دگر دیدن در اینجا
اناالحق میزنم بر جوهر بحر
که کردستم حقیقت لطف را قهر
اناالحق میزنم و اندر بیانم
چو دریا من ابا نام و نشانم
اناالحق میزنم چون جمله دیدم
اگر بینی مرا هم ناپدیدم
اناالحق حق ز دست ای باب دریاب
در این دریا چو کشتی عین غرقاب
در این کشتیِ تن دریا نظر کن
پس آنگه این تن شیدا نظر کن
در این کشتی تویی جان و دل من
که بنمودستی این آب و گل من
در این کشتی بماندی و بمانی
که از رمزم پدر موئی ندانی
حقیقت گر تو خواهی آمدن بین
مرا بنگر کنون و کل مرا بین
بیا تا همسفر باشیم با هم
چو من شو تا شوی در عشق محرم
بیا تا بگذریم از عین دریا
ز دریای دگر گردیم یکتا
در آن دریا که این دریا از آنست
که این یک قطره زان عین العیانست
در آن دریا قدم زن با من ای باب
نمود عشق من اینجا تو دریاب
در آن دریا قدم زن تا شوی گل
رهی یکبارگی از رنج وز ذل
در آن دریا قدم زن تا الهی
شوی بیشک یکی در ماه و ماهی
در آن دریا قدم زن در قدم تو
اگر داری نمود دم بدم تو
در آن دریا قدم زن تا شوی یار
پدر یکی شهر اینجای بسیار
در آن دریا ترا یکی نمایند
ترا عین نمود کل فزایند
در آن دریا نبینی دید کشتی
بوقتی کز صور اندر گذشتی
در آن دریا منم حق الیقینم
نمود اوّلین و آخرینم
در آن دریا یکی دیدم سراسر
نهاده جان و دل او را برابر
در آن دریا شدم بیخود ابا خود
نمیگنجد در آن دریا چرا بد
در آن دریا همی یکسان نمودم
از آن دریا من این برهان نمودم
در آن دریا نمودندم همه راز
بدیدم اندر او انجام و آغاز
در آن دریا همه جانست و جانان
نمودش عین پیدایست و پنهان
در آن دریا حقیقت نور دیدم
نظر کردم به کل معبود دیدم
در آن دریا نمیگنجد سر و پای
کجا باشد در آنجا بود دنیای
که در دریا شوم من ناپدیدار
منم دریای علم وحکمت حق
که خواهم گفت اینجا راز مطلق
منم دریای دید جمله مردان
که از بهر من است این چرخ گردان
منم دریای بیچون و چگونه
که کردم جمله کشتی باژگونه
منم دریای علم و بحر تنزیل
که صورت را کنم اینجای تبدیل
در این دریا منم بابا الهی
گواهی میدهندم مرغ و ماهی
در ین دریا منم اللّه بنگر
نمود دید الا اللّه بنگر
منم بابا نمود دید اللّه
در این دریا منم عین هواللّه
منم منصور وبنمایم ترا دید
که میگوئی ابا من عین تقلید
پدر در بحر افکندیم خود را
کنون بنگر مگو تو نیک و بد را
منم اینجا خدای هر دو عالم
درون بحر من سرّ دمادم
نمایم ای پدر در عین هستی
نخواهم همچو من در بت پرستی
منم بابا در این بحر هدایت
ولیکن این زمان عین عنایت
منم این دم ز وصل خود عنایت
کنم تحقیق بابا در پناهت
همه در من، من اندر جملگی گم
شدستم همچو قطره بحر قلزم
منم بابا در اینجا عین توحید
مگو با من دگر از راه تقلید
همه خلقان کشتی مانده در وی
در آن دریا و آن مستی و آن می
که بُودِ او از آن کشتی برون بود
حقیقت آفرینش رهنمون بود
همه دریا شده مستغرق او
اگر تو واقفی این راز برگو
مدان این راحکایت جز معانی
سزد گر این حکایت خود بخوانی
بپا برخواست آن قطب سرافراز
که او را بود کلّی عزّت و ناز
نمود واصلان بودست منصور
کجا همچون که او باشی تو مشهور
چنین گفت ای پدر اکنون وداعست
مرا زین دیدن دریا صداعست
وداعت کردم و خواهم شدن زود
ز بهر شرع از من باش خشنود
که ما را سرّ اسرارست اینجا
نمود من بسی کارست اینجا
اگرچه در کتابم می تو کردی
ز حد شرع بر من سعی بردی
شدم من حافظ قرآن و اسرار
نمود خود از آن دیدم سزاوار
بسی اسرار دانستم پدر من
کجا یابم ز ذات خود خبر من
دهم با تو نشانی این زمان شاد
که اسرار من اندر ملک بغداد
شود پیدا زبعد شصت و یکسال
مرا اینست اینجاگاه احوال
کنون بر قدر سرّی میگشایم
ولی دیدار با تو مینمایم
خدا بخشیده ما را هر دو عالم
که من دارم عیان عین آدم
خدا بخشید وهم از حق شود راست
بحکمت باز دید من بیاراست
ولیکن جرعهٔ خوردیم اینجا
که از مستی من حیرانست دریا
همه هستی دریاهای عالم
کجا گنجد که پیش ماست شبنم
مرا زان خمّ می جامی بدادند
مرا از کان کُل کامی بدادند
ز جام عشق دل رفت وشدم جان
ز پیدائی خود هستیم پنهان
خدا را عین جزو و کل بدیدم
در این دریا بدید حق رسیدم
در این دریا ببردم عین تحقیق
که جوهر یافتم از عین توفیق
پدر دریای وحدت جز یکی نیست
محقق را در این معنی شکی نیست
نخواندی سورة طلاه سراسر
ز موسی دار این معنی تو باور
درختی دید آن شب موسی از دور
ز صد ساله ره آنجا کُه پُر از نور
بیک جذبه بشد آن نیکبخت او
ز قربت تا سوی نور درخت او
همی زد آن درخت انّی انااللّه
که واصل بود ای بابا در این راه
از آنی در انااللّه بود پر نور
که حق کردست این آیات مشهور
درختی این چنین گوید انااللّه
که گردد از نمود شاه آگاه
درختی این چنین واصل ببودست
که او را این شرف حاصل ببودست
درختی این چنین قربت بیابد
که در دیدار این وحدت بیابد
درختی این چنین گفتست این راز
بکرده پرده از اسرار کل باز
درختی این چنین مشهور بنمود
که موسی را عیان نور بنمود
درختی این چنین در منزلاتست
که گفتارش گشود مشکلاتست
درختی این چنین اسرار گفتست
روا باشد اگرچه در نهفتست
درختی یافتست این قربت دوست
که میداند که بود بودش از اوست
درختی یافتست اینجانمودار
که میگوید نمود سرّ اسرار
رواست انّی انااللّه گفتن او
که پنهان نیست گوهر سفتن او
رواست انّی انااللّه از درختی
ز وصل اینجا نگوید نیکبختی
رواست انّی انااللّه گر بگوئی
بوقتی کز خودی خود نکوئی
چو حق دیدم پدر در عین تحقیق
حقیقت حق شدم از سر توفیق
چو حق بودم من و واصل ببودم
نمود ذات او حاصل نمودم
چو حق دیدم فنای خود گزیدم
که در عین بقای کل رسیدم
چو حق دیدم شدم با حق در آنجاست
گواه مننمود حق ز دریاست
منم حق ای پدر بنموده رویم
ز شوق خویشتن در گفتگویم
منم حق هیچ باطل نیست ذاتم
ببین اکنون تو اعیان صفاتم
منم حق لیک تا وقتم درآید
نمودم سوی وصل کل درآید
ز حق در حق حقیقت من بگویم
اناالحق در میان مطلق بگویم
اناالحق گویم اندر ملک بغداد
ز عین عالم و معنی وهم داد
اناالحق گویم اینجا نیز من هم
نهم بر ریش و بر درد تو مرهم
اناالحق گویم و در حق شوم گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
اناالحق گویم و خواهم شدن من
حقیقت کل خدا خواهم بُدن من
اناالحق گویم و در حق نمودم
تو حق بین ای پدر گفت و شنودم
اناالحق گویم از دریای وحدت
فرو نوشم کنون در عین قربت
خدا با ماست با ما هیچکس نیست
نمود عشق جز اللّه بس نیست
خدا با ماست کن در ما نظر باز
حجاب از پیش خود بابا برانداز
خدا با ماست بابا این زمان بین
مرا در عین حق در آسمان بین
خدا با ماست جز من کس نبیند
کسی باید که همچون من ببیند
خدا با ماست در دریا و کشتی
پدر اکنون نظر کن تا چه کشتی
خدا با ماست و اندر گفتگویست
هزاران سر در این دریا چو گویست
در این دریا منم اللّه مطلق
زده دم همچو مردان از اناالحق
اناالحق میزنم بابا و گفتم
جواب خود زحق کلّی شنفتم
اناالحق میزنم در عین دریا
نخواهیدم دگر دیدن در اینجا
اناالحق میزنم بر جوهر بحر
که کردستم حقیقت لطف را قهر
اناالحق میزنم و اندر بیانم
چو دریا من ابا نام و نشانم
اناالحق میزنم چون جمله دیدم
اگر بینی مرا هم ناپدیدم
اناالحق حق ز دست ای باب دریاب
در این دریا چو کشتی عین غرقاب
در این کشتیِ تن دریا نظر کن
پس آنگه این تن شیدا نظر کن
در این کشتی تویی جان و دل من
که بنمودستی این آب و گل من
در این کشتی بماندی و بمانی
که از رمزم پدر موئی ندانی
حقیقت گر تو خواهی آمدن بین
مرا بنگر کنون و کل مرا بین
بیا تا همسفر باشیم با هم
چو من شو تا شوی در عشق محرم
بیا تا بگذریم از عین دریا
ز دریای دگر گردیم یکتا
در آن دریا که این دریا از آنست
که این یک قطره زان عین العیانست
در آن دریا قدم زن با من ای باب
نمود عشق من اینجا تو دریاب
در آن دریا قدم زن تا شوی گل
رهی یکبارگی از رنج وز ذل
در آن دریا قدم زن تا الهی
شوی بیشک یکی در ماه و ماهی
در آن دریا قدم زن در قدم تو
اگر داری نمود دم بدم تو
در آن دریا قدم زن تا شوی یار
پدر یکی شهر اینجای بسیار
در آن دریا ترا یکی نمایند
ترا عین نمود کل فزایند
در آن دریا نبینی دید کشتی
بوقتی کز صور اندر گذشتی
در آن دریا منم حق الیقینم
نمود اوّلین و آخرینم
در آن دریا یکی دیدم سراسر
نهاده جان و دل او را برابر
در آن دریا شدم بیخود ابا خود
نمیگنجد در آن دریا چرا بد
در آن دریا همی یکسان نمودم
از آن دریا من این برهان نمودم
در آن دریا نمودندم همه راز
بدیدم اندر او انجام و آغاز
در آن دریا همه جانست و جانان
نمودش عین پیدایست و پنهان
در آن دریا حقیقت نور دیدم
نظر کردم به کل معبود دیدم
در آن دریا نمیگنجد سر و پای
کجا باشد در آنجا بود دنیای
عطار نیشابوری : دفتر اول
پسر در قطع علایق این جهان فانی گوید
در این دریا همه ترسست و بیمست
عذاب صورت و عین الجحیم است
در این دریا همه خوف و رجایست
عذابست و نمودار بلایست
در این دریا همه سرگشتگی دان
دل خود زین بلا و رنج و برهان
در این دریا تو منشین یکزمان هم
وگرنه گم کنی جان و جهان هم
در این دریا که کشتی سرکشیدست
زهر لحظه ز جائی در رسید است
چو سرگردانی اندر عین دریا
کجا هرگز رسی در منزل ما
ز دریای منت گر قطرهٔ باز
رسد در مغز جان انجام و آغاز
شود پیدا و کشتی بشکنی تو
نمود خود بدریا افکنی تو
ببینی آن زمان دیدار بیخود
نگنجد پیش تو هر نیک و هر بد
گذر کن چند گویم از حقیقت
نشستی تو به کشتی طبیعت
ز کشتی طبیعت هیچ ناید
در این دریا ترا جز هیچ ناید
در این دریا دری مانند ماهی
که جز آبی در این دریا نخواهی
تو دریائی و بالا دود داری
ببین تو این زمان چه سود داری
تو در آبی و همراهان خسیسند
چگویم چون ترا نی هم جلیسند
تو در آبی و خوابت برده فارغ
بگو تا کی شوی ای طفل بالغ
درون بحر پر مار و نهنگست
تو درخوابی نهات هوش و نه حس است
همه در آب و کشتی شد روانه
چو تیری میشوی سوی نشانه
تو در آبی و خوابت برده بیخود
شدی فارغ ز مکر و دیو و هم دد
ز کشتی بی خبر وز رفتن او
خبر داری تو از آشفتن او
ز کشتی بیخبر حیران بماندی
عجائب زار و سرگردان بماندی
در این دریا اگر موجی برآید
ترا کشتی بیک دم در رباید
زند بر کوه و گردد پاره پاره
بگو تا خود چه خواهی کرد چاره
چو کشتی بر شکست و غرقه گشتی
ببینی عین دریا نیز و کشتی
چو کشتی غرقه شد جمله زیانست
که نامت بعد از این کل بی نشانست
مران کشتی زمانی گوشِ دل دار
که تا با تو چهها گفتست دلدار
مران کشتی زمانی کن توقف
جماعت را نگه میدار از تف
که موج و باد وکشتی درخلافند
در این دریا همه عین گزافند
مران کشتی و فارغ شو زمانی
اگرچه نیست دریا رامکانی
مران کشتی و جوهر را طلب کن
وجود خویشتن عین سبب کن
بهر نوعت که گفتم سرّ اسرار
نخواهی شد تو از این خواب بیدار
میان بحر و کشتی عین خوابی
در این کشتی عجائب میشتابی
همی ترسم که اندر خواب مانی
در این گرداب تن غرقاب مانی
دمی بیدار باش و گوش دل باز
بسوی من کن ای باب سرافراز
تو و این قوم جمله غافلانید
در این دریا عجب بی حاصلانید
تو و این قوم در غرقاب هستید
ز ترس و خوف اندر خواب هستید
میانه من شدم بیدار اینجا
که پاکم از نمود مال اینجا
ندارم هیچ و فارغ در جلالم
نه چون ایشان در اینجا پایمالم
مرادنیا همی یک قطره آبست
که کشتی وجودم در شتابست
برم دنیا و عقبی همچنانست
که شخصی یک نفس در بوستانست
برم دنیا و عقبی هیچ آمد
که چون سر موئی جمله هیچ آمد
برم دنیا و عقبی ناپدید است
که دائم جان جانان کل پدیدست
برم دنیا و عقبی در زوالست
که آن حضرت همه عین کمالست
برم دنیا و عقبی نیست چیزی
نیرزد نزد عاشق یک پشیزی
برم دنیا و عقبی چون خیالست
که بیشک خانهٔ رنج و وبالست
برم دنیا و عقبی محو شد پاک
نه باد و آتش ونی آب و نی خاک
ندیدم جز یکی و در یکیام
خدای پاک بیخود بیشکیام
از این دنیا همه رنج است ومحنت
که در این خانه هم ناز است و دولت
د راین دنیا همه درد و بلایست
در آنجا جملگی عین بقایست
عذاب صورت و عین الجحیم است
در این دریا همه خوف و رجایست
عذابست و نمودار بلایست
در این دریا همه سرگشتگی دان
دل خود زین بلا و رنج و برهان
در این دریا تو منشین یکزمان هم
وگرنه گم کنی جان و جهان هم
در این دریا که کشتی سرکشیدست
زهر لحظه ز جائی در رسید است
چو سرگردانی اندر عین دریا
کجا هرگز رسی در منزل ما
ز دریای منت گر قطرهٔ باز
رسد در مغز جان انجام و آغاز
شود پیدا و کشتی بشکنی تو
نمود خود بدریا افکنی تو
ببینی آن زمان دیدار بیخود
نگنجد پیش تو هر نیک و هر بد
گذر کن چند گویم از حقیقت
نشستی تو به کشتی طبیعت
ز کشتی طبیعت هیچ ناید
در این دریا ترا جز هیچ ناید
در این دریا دری مانند ماهی
که جز آبی در این دریا نخواهی
تو دریائی و بالا دود داری
ببین تو این زمان چه سود داری
تو در آبی و همراهان خسیسند
چگویم چون ترا نی هم جلیسند
تو در آبی و خوابت برده فارغ
بگو تا کی شوی ای طفل بالغ
درون بحر پر مار و نهنگست
تو درخوابی نهات هوش و نه حس است
همه در آب و کشتی شد روانه
چو تیری میشوی سوی نشانه
تو در آبی و خوابت برده بیخود
شدی فارغ ز مکر و دیو و هم دد
ز کشتی بی خبر وز رفتن او
خبر داری تو از آشفتن او
ز کشتی بیخبر حیران بماندی
عجائب زار و سرگردان بماندی
در این دریا اگر موجی برآید
ترا کشتی بیک دم در رباید
زند بر کوه و گردد پاره پاره
بگو تا خود چه خواهی کرد چاره
چو کشتی بر شکست و غرقه گشتی
ببینی عین دریا نیز و کشتی
چو کشتی غرقه شد جمله زیانست
که نامت بعد از این کل بی نشانست
مران کشتی زمانی گوشِ دل دار
که تا با تو چهها گفتست دلدار
مران کشتی زمانی کن توقف
جماعت را نگه میدار از تف
که موج و باد وکشتی درخلافند
در این دریا همه عین گزافند
مران کشتی و فارغ شو زمانی
اگرچه نیست دریا رامکانی
مران کشتی و جوهر را طلب کن
وجود خویشتن عین سبب کن
بهر نوعت که گفتم سرّ اسرار
نخواهی شد تو از این خواب بیدار
میان بحر و کشتی عین خوابی
در این کشتی عجائب میشتابی
همی ترسم که اندر خواب مانی
در این گرداب تن غرقاب مانی
دمی بیدار باش و گوش دل باز
بسوی من کن ای باب سرافراز
تو و این قوم جمله غافلانید
در این دریا عجب بی حاصلانید
تو و این قوم در غرقاب هستید
ز ترس و خوف اندر خواب هستید
میانه من شدم بیدار اینجا
که پاکم از نمود مال اینجا
ندارم هیچ و فارغ در جلالم
نه چون ایشان در اینجا پایمالم
مرادنیا همی یک قطره آبست
که کشتی وجودم در شتابست
برم دنیا و عقبی همچنانست
که شخصی یک نفس در بوستانست
برم دنیا و عقبی هیچ آمد
که چون سر موئی جمله هیچ آمد
برم دنیا و عقبی ناپدید است
که دائم جان جانان کل پدیدست
برم دنیا و عقبی در زوالست
که آن حضرت همه عین کمالست
برم دنیا و عقبی نیست چیزی
نیرزد نزد عاشق یک پشیزی
برم دنیا و عقبی چون خیالست
که بیشک خانهٔ رنج و وبالست
برم دنیا و عقبی محو شد پاک
نه باد و آتش ونی آب و نی خاک
ندیدم جز یکی و در یکیام
خدای پاک بیخود بیشکیام
از این دنیا همه رنج است ومحنت
که در این خانه هم ناز است و دولت
د راین دنیا همه درد و بلایست
در آنجا جملگی عین بقایست
عطار نیشابوری : دفتر اول
در صفت پیر دانا و حکایت اسرار کردن کل با او فرماید
میان کشتی آنجا بود پیری
بمعنی و بصورت بی نظیری
بقدر خویشتن واصل بدش او
همه اسبابها حاصل بدش او
میان جمله مردان بود او مرد
در آن کشتی که بودش صاحب درد
سفر کرده بسی دانسته اسرار
گرفته سالها او انس دلدار
بمعنی برتر از هر دو جهان بود
ز عشق و عقل او صاحب بیان بود
ز درد عشق جانان باخبر بود
ز دید جزو و کل صاحب نظر بود
همی در عین اعیان بود با یار
که کرده بد سفرها نیز بسیار
علوم علم جان حاصل بکرده
وز آنجا گاه خود واصل بکرده
ره جانان سپرده بود آن پیر
در آن شرح پسر میکرد تأخیر
زمانی صبر کرد و گشت خاموش
دلش از شوق چون دریا زنان جوش
خوشش میآمد آن اسرار جانان
ز پیدایی نمودی خویش پنهان
همی دید و گمانش در یقین بود
که در عشق ازل او راه بین بود
همی دانست سرّی هست او را
که میگفت از حقیقت آن نکو را
همی دانست و میدیدش نمودار
که میگفت او همی در عین اسرار
دل آن پیر معنی موج جان زد
به یک دم او دم شرح و بیان زد
نظر کردش بسوی آن پسر گفت
که این معنی که گفتست و که اشنفت
نکو میگویی ار هستی خبردار
مشو بیهوش وز ما تو خبردار
ترا شد این مسلّم تا بدانی
که جوهر سوی دریا میفشانی
ترا شد این مسلّم در حقیقت
که می جوئی ره عین طریقت
ترا شد این مسلّم راز و گفتار
که داری در حقیقت حق پدیدار
ترا شد این مسلّم سرّ عالم
که دم از حق زدی اینجا دمادم
ترا شد این مسلّم در نهانی
که گفتی این همه شرح و معانی
دم وحدت ز دستی بیشکی تو
که دیدستی مر این دریا یکی تو
دم وحدت زدی از راه مستی
در این کشتی مرا انباز گشتی
دم وحدت زدی و جان جانی
توئی در جان من صاحب معانی
دم وحدت زدی و گوش کردم
دل و جان در برت بیهوش کردم
دم وحدت زدی و کائناتی
ولیکن این زمان عین صفاتی
دم وحدت زدی و جمله هستی
که پنداری بت صورت شکستی
دم وحدت زدی و یار مائی
گره از کار من این دم گشائی
دم وحدت زدی ودیدمت کل
دمی فارغ شدم از رنج و از ذل
دم وحدت زدی و بی نشانی
همه اسرار معنی میفشانی
دم وحدت زدی ازنقش دریا
توئی در هر دو دریا دوست یکتا
دم وحدت زدی وجان ببردی
بمعنی بس بزرگی گرچه خوردی
دم وحدت زدی و دل ربودی
یقین دانم که ما را بود بودی
دم وحدت زدی در عقل رفتم
ز تو اشنفتم و هم با تو گفتم
دم وحدت تو داری که خدائی
چرا از دید ماتو میجدائی
چوداری جزو و کل در دید دلدار
منم از جان ترا اینجا خبردار
ترا میدانم و آنجات دیدم
در این دریا در آن دریات دیدم
تو دریائی و دریا قطرهٔ تست
تو خورشیدی و عالم ذرّهٔ تست
تو دریائی و جان جوهر نمودی
چرا جوهر ز چنگ خود ربودی
تو دریائی و هستی عین کشتی
نبد جائی که آنجاگه نگشتی
همه ذرّات عالم مست ذاتت
نمودار آمده اندر صفاتت
همه ذرّات جویان تو هستند
از این خمخانه دیرتو مستند
همه ذرّات عالم گشته جویان
ترا در وحدت کل جمله گویان
همه ذرّات اندر گفتگویند
توئی در جمله و جمله تو جویند
همه ذرّات میدانند بتحقیق
که از تو یافتند این عین توفیق
همه ذرّات میبینند دیدت
شدند از جان بکلی ناپدیدت
همه ذرّات مستند و سر از پای
نمیدانند رفته جمله از جای
کجا کانجا نباشد دیدن تست
همه گفت تو و بشنیدن تست
کجا اینجا نه هستی و ندیدند
چرا کاندر نمودت ناپدیدند
کجائی این زمان اندر دل و جان
در این کشتی نمودی راز پنهان
چو پیدائی چرا پنهان شوی تو
چو با من هستی جانان شوی تو
چگونه یافتم بر گوی با من
بیانی گوی با من سخت روشن
بسی کردم سفر زان سوی دریا
ز بهر دیدنت ای جان جانها
بسی کردم سفر در چین و ماچین
ز بهر رویت ای خورشید ره بین
بسی گردیدم و دریافتم هان
مرا این دم از این صورت تو برهان
بسی با سالکان این ره سپردم
که تا موئی ز وصلت راه بردم
بسی با سالکان گردیدم ای جان
نمود عشق اینجا دیدم ای جان
بسی گشتم بسی دیدم کسانت
شدم خاک قدوم رهروانت
بسی سودای تو اینجای پختم
هنوز از خام کاری نیم پختم
بسی در دیدن رویت بگشتم
بسی دریا بسی صحرا بگشتم
بسی با واصلان تقریر گفتم
همه از آیت و تفسیر گفتم
بسی سر بر سر زانو نهادم
ز پای خود به زانو درفتادم
بسی اندر چله سی پاره خواندم
ز خان و مان کنون آواره ماندم
بسی با رِند در میخانهٔ تو
نشستم این زمان دیوانهٔ تو
بسی گفتم و بسیاری شنودم
دمی از جستجو فارغ نبودم
بسی کردم اینجاگه طلب باز
که تادیدم ترا این جایگاه باز
کنون وقتست اگر ما رو نمائی
جهان جان توئی و هم خدائی
کنون سی و سه سالست ازنمودار
که یک شب دیدمت در خواب بیدار
نمود خود نمودی این چنینم
که امروزی ترا عین الیقینم
شده دید جمالت آشکاره
برویت جزو و کل گشته نظاره
در این دریا نمودت باز اوّل
کجا باشد صفات تو مبدّل
تو داری و تو دانیّ و تو گوئی
توئی شاه و تو سلطان نکوئی
نمیداند پدر ذاتت تمامی
که از تو یافتست او نیکنامی
نمیداند پدر اسرارت ای جان
که پیدائی بصورت لیک پنهان
بمعنی برتر از جانی و صورت
ترا دادند دیدار حضورت
توئی معنی و صورت دیدن تست
عیان گفتار من بشنیدن تست
توئی جان و جهان عالم دل
که بگشائی تمامت راز مشکل
توئی منصور تا دانی که دانم
که جز دیدار تو چیزی ندانم
توئی منصور صوری در همه دم
تو هستی دادهٔ در عین عالم
توئی منصور کز حدّ جلالت
نداند هیچکس جز خود کمالت
توئی منصور در عین حضوری
که نزدیکی بجمله لیک دوری
توئی منصور و در عین لقائی
سپر گشته تو در عین بلائی
ترا بسیار برهانست اینجا
که دیدت دید جانانست اینجا
حقیقت برتر از کون و مکانی
که هم جسمی و بیشک جان جانی
ترا بیشک حقیقت حق شناسم
که از دید تو با شکر و سپاسم
ترا بیشک حقیقت شد مسلّم
توئی نور جهان و جسم آدم
خدا داری درون دل بتحقیق
تو بردی گوی از میدان توفیق
خدا داری حقیقت در درونت
خدا باشد حقیقت رهنمونت
تو بنمودی رخ اندر عالم جان
تو هستی در بهشت آدم جان
تو بنمودی حقیقت روی ما را
تو آوردی همه در کون ما را
تو جانی و جهان هم سایهٔ تست
تو نوری شمس همچون سایهٔ تست
تو روحی و دل و جان رهبر آمد
که بودت جَست از خود بر درآمد
کنون چون دیدمت بنمای رخسار
که تا کلّی شوی بر من پدیدار
از این دریا که افتادم یقین من
ترا دیدم کنون عین الیقین من
از این دریا تو داری جوهر نور
ترا دانسته است اینجای منصور
از این دریا حقیقت کل تو داری
نمود عالم و هم دل تو داری
از این دریا مرا دل گشت بیهوش
چو کردم عین تحقیق ترا گوش
بدانستم یقین کان خواب دیدم
ترا در کشتی اندر آب دیدم
تو ما را رهنمائی این زمان زود
که دیدارت مرا دیدار بنمود
مرا کن واصل و صورت برانداز
مرا مانند شمعی تو بمگداز
مرا کن واصل اندر عین دریا
سر تختم رسان اندر ثرّیا
مرا واصل کن و جانم توئی بس
در این غرقاب جان فریاد من رس
مرا واصل کن و پرده برافکن
که نور تست در آفاق روشن
مرا واصل کن اندر دید دیدار
که دارم از تو کلّی عین اسرار
مرا واصل کن و جانم رها کن
مرا کل ابتدا و انتها کن
مرا واصل کن و کل وارهانم
که میبینم توئی جان و جهانم
مرا از وصل خود یک ذرّه بنمای
چرا اندازیم از جای بر جای
مرا از وصل جانان شاد گردان
دل و جانم بکل آبادگردان
مرا از وصل جانان رخ نمودی
گره این لحظه از کارم گشودی
مرا از وصل خود گردان فنا تو
که تا بینم ز تو عین بقا تو
چو بنمودی جمال اندر جمالت
برون آور مرا هان ازوبالت
جلالت یافتم طاقت ندارم
تو گوئی این زمان من پایدارم
کنون من پایدارم گر بگوئی
ندانم کاین زمان با من چگوئی
رهی بگذاشته و استاده اینجا
نمود من در اینجا داده غوغا
عیانی در دل و در جان گرفته
حقیقت کفر با ایمان گرفته
ز ایمانم ملال آمد بیکبار
شدم کافر حجاب از پیش بردار
ز وصلت کافری دارم چگویم
در این میدانِ تو مانند گویم
عنان عقل از دستم برون شد
چو دریا این دلم پر موج خون شد
عنان عقل از دستم شد ای جان
کنون از دیدن تو مستم ای جان
عنان عقل رفت و عشق آمد
مرا کل ازنهاد خویش بستد
عیان عشق دیدم از نمودت
یقین من خویش دیدم دید دیدت
عیان عشقی و دریای نوری
عجب در عشق اینجاگه صبوری
خدایا بیش از این چیزی ندانم
ز بعد صورت و معنی بیانم
ندانم جز خدایت آشکاره
گر این مردم کنندم پاره پاره
ندانم جز خدایت در همه من
توئی قلب و توئی جان و توئی تن
توئی افلاک و انجم در نمودار
توئی بنموده رخ از چرخ دوّار
توئی ماه و توئی خورشید جانها
که پیدا میکنی سرّ نهانها
توئی عرش و توئی فرش و توئی لوح
که جانها رادهی در عین تن روح
توئی عین قلم چون کل نوشتی
نمود جسم را از طین سرشتی
توئی کرسی و دائم در خروجی
که در عین همه ذات البروجی
توئی عین بهشت و عین ناری
چرا با ما دمی در دم نیاری
توئی آتش توئی در جملگی باد
که از تو شد جهانِ عشق آباد
توئی آب و توئی دیدار در خاک
نمود صنع خود در عالم پاک
توئی هستی در این دریای جوهر
نمودی از نمود هفت اختر
توئی کوه و زکان گوهر نمائی
که جان را اندرو رهبر نمائی
توئی اصل و نمودِتست دیدار
کنون اسرار کل ما را پدیدار
نمودخود نما اینجا بتحقیق
که گفتم از تو بیشک راز توفیق
توئی دید بهشت و عین یاری
چرا بابا دمی دردم نیاری
جوابم ده که گفتار از تو دارم
نهانم کن که انوار از تو دارم
جوابم ده چرا خاموش هستی
توئی دریا منم در عین مستی
بیانم کن که اصل واصلانی
مرا برگوی این راز نهانی
بمعنی و بصورت بی نظیری
بقدر خویشتن واصل بدش او
همه اسبابها حاصل بدش او
میان جمله مردان بود او مرد
در آن کشتی که بودش صاحب درد
سفر کرده بسی دانسته اسرار
گرفته سالها او انس دلدار
بمعنی برتر از هر دو جهان بود
ز عشق و عقل او صاحب بیان بود
ز درد عشق جانان باخبر بود
ز دید جزو و کل صاحب نظر بود
همی در عین اعیان بود با یار
که کرده بد سفرها نیز بسیار
علوم علم جان حاصل بکرده
وز آنجا گاه خود واصل بکرده
ره جانان سپرده بود آن پیر
در آن شرح پسر میکرد تأخیر
زمانی صبر کرد و گشت خاموش
دلش از شوق چون دریا زنان جوش
خوشش میآمد آن اسرار جانان
ز پیدایی نمودی خویش پنهان
همی دید و گمانش در یقین بود
که در عشق ازل او راه بین بود
همی دانست سرّی هست او را
که میگفت از حقیقت آن نکو را
همی دانست و میدیدش نمودار
که میگفت او همی در عین اسرار
دل آن پیر معنی موج جان زد
به یک دم او دم شرح و بیان زد
نظر کردش بسوی آن پسر گفت
که این معنی که گفتست و که اشنفت
نکو میگویی ار هستی خبردار
مشو بیهوش وز ما تو خبردار
ترا شد این مسلّم تا بدانی
که جوهر سوی دریا میفشانی
ترا شد این مسلّم در حقیقت
که می جوئی ره عین طریقت
ترا شد این مسلّم راز و گفتار
که داری در حقیقت حق پدیدار
ترا شد این مسلّم سرّ عالم
که دم از حق زدی اینجا دمادم
ترا شد این مسلّم در نهانی
که گفتی این همه شرح و معانی
دم وحدت ز دستی بیشکی تو
که دیدستی مر این دریا یکی تو
دم وحدت زدی از راه مستی
در این کشتی مرا انباز گشتی
دم وحدت زدی و جان جانی
توئی در جان من صاحب معانی
دم وحدت زدی و گوش کردم
دل و جان در برت بیهوش کردم
دم وحدت زدی و کائناتی
ولیکن این زمان عین صفاتی
دم وحدت زدی و جمله هستی
که پنداری بت صورت شکستی
دم وحدت زدی و یار مائی
گره از کار من این دم گشائی
دم وحدت زدی ودیدمت کل
دمی فارغ شدم از رنج و از ذل
دم وحدت زدی و بی نشانی
همه اسرار معنی میفشانی
دم وحدت زدی ازنقش دریا
توئی در هر دو دریا دوست یکتا
دم وحدت زدی وجان ببردی
بمعنی بس بزرگی گرچه خوردی
دم وحدت زدی و دل ربودی
یقین دانم که ما را بود بودی
دم وحدت زدی در عقل رفتم
ز تو اشنفتم و هم با تو گفتم
دم وحدت تو داری که خدائی
چرا از دید ماتو میجدائی
چوداری جزو و کل در دید دلدار
منم از جان ترا اینجا خبردار
ترا میدانم و آنجات دیدم
در این دریا در آن دریات دیدم
تو دریائی و دریا قطرهٔ تست
تو خورشیدی و عالم ذرّهٔ تست
تو دریائی و جان جوهر نمودی
چرا جوهر ز چنگ خود ربودی
تو دریائی و هستی عین کشتی
نبد جائی که آنجاگه نگشتی
همه ذرّات عالم مست ذاتت
نمودار آمده اندر صفاتت
همه ذرّات جویان تو هستند
از این خمخانه دیرتو مستند
همه ذرّات عالم گشته جویان
ترا در وحدت کل جمله گویان
همه ذرّات اندر گفتگویند
توئی در جمله و جمله تو جویند
همه ذرّات میدانند بتحقیق
که از تو یافتند این عین توفیق
همه ذرّات میبینند دیدت
شدند از جان بکلی ناپدیدت
همه ذرّات مستند و سر از پای
نمیدانند رفته جمله از جای
کجا کانجا نباشد دیدن تست
همه گفت تو و بشنیدن تست
کجا اینجا نه هستی و ندیدند
چرا کاندر نمودت ناپدیدند
کجائی این زمان اندر دل و جان
در این کشتی نمودی راز پنهان
چو پیدائی چرا پنهان شوی تو
چو با من هستی جانان شوی تو
چگونه یافتم بر گوی با من
بیانی گوی با من سخت روشن
بسی کردم سفر زان سوی دریا
ز بهر دیدنت ای جان جانها
بسی کردم سفر در چین و ماچین
ز بهر رویت ای خورشید ره بین
بسی گردیدم و دریافتم هان
مرا این دم از این صورت تو برهان
بسی با سالکان این ره سپردم
که تا موئی ز وصلت راه بردم
بسی با سالکان گردیدم ای جان
نمود عشق اینجا دیدم ای جان
بسی گشتم بسی دیدم کسانت
شدم خاک قدوم رهروانت
بسی سودای تو اینجای پختم
هنوز از خام کاری نیم پختم
بسی در دیدن رویت بگشتم
بسی دریا بسی صحرا بگشتم
بسی با واصلان تقریر گفتم
همه از آیت و تفسیر گفتم
بسی سر بر سر زانو نهادم
ز پای خود به زانو درفتادم
بسی اندر چله سی پاره خواندم
ز خان و مان کنون آواره ماندم
بسی با رِند در میخانهٔ تو
نشستم این زمان دیوانهٔ تو
بسی گفتم و بسیاری شنودم
دمی از جستجو فارغ نبودم
بسی کردم اینجاگه طلب باز
که تادیدم ترا این جایگاه باز
کنون وقتست اگر ما رو نمائی
جهان جان توئی و هم خدائی
کنون سی و سه سالست ازنمودار
که یک شب دیدمت در خواب بیدار
نمود خود نمودی این چنینم
که امروزی ترا عین الیقینم
شده دید جمالت آشکاره
برویت جزو و کل گشته نظاره
در این دریا نمودت باز اوّل
کجا باشد صفات تو مبدّل
تو داری و تو دانیّ و تو گوئی
توئی شاه و تو سلطان نکوئی
نمیداند پدر ذاتت تمامی
که از تو یافتست او نیکنامی
نمیداند پدر اسرارت ای جان
که پیدائی بصورت لیک پنهان
بمعنی برتر از جانی و صورت
ترا دادند دیدار حضورت
توئی معنی و صورت دیدن تست
عیان گفتار من بشنیدن تست
توئی جان و جهان عالم دل
که بگشائی تمامت راز مشکل
توئی منصور تا دانی که دانم
که جز دیدار تو چیزی ندانم
توئی منصور صوری در همه دم
تو هستی دادهٔ در عین عالم
توئی منصور کز حدّ جلالت
نداند هیچکس جز خود کمالت
توئی منصور در عین حضوری
که نزدیکی بجمله لیک دوری
توئی منصور و در عین لقائی
سپر گشته تو در عین بلائی
ترا بسیار برهانست اینجا
که دیدت دید جانانست اینجا
حقیقت برتر از کون و مکانی
که هم جسمی و بیشک جان جانی
ترا بیشک حقیقت حق شناسم
که از دید تو با شکر و سپاسم
ترا بیشک حقیقت شد مسلّم
توئی نور جهان و جسم آدم
خدا داری درون دل بتحقیق
تو بردی گوی از میدان توفیق
خدا داری حقیقت در درونت
خدا باشد حقیقت رهنمونت
تو بنمودی رخ اندر عالم جان
تو هستی در بهشت آدم جان
تو بنمودی حقیقت روی ما را
تو آوردی همه در کون ما را
تو جانی و جهان هم سایهٔ تست
تو نوری شمس همچون سایهٔ تست
تو روحی و دل و جان رهبر آمد
که بودت جَست از خود بر درآمد
کنون چون دیدمت بنمای رخسار
که تا کلّی شوی بر من پدیدار
از این دریا که افتادم یقین من
ترا دیدم کنون عین الیقین من
از این دریا تو داری جوهر نور
ترا دانسته است اینجای منصور
از این دریا حقیقت کل تو داری
نمود عالم و هم دل تو داری
از این دریا مرا دل گشت بیهوش
چو کردم عین تحقیق ترا گوش
بدانستم یقین کان خواب دیدم
ترا در کشتی اندر آب دیدم
تو ما را رهنمائی این زمان زود
که دیدارت مرا دیدار بنمود
مرا کن واصل و صورت برانداز
مرا مانند شمعی تو بمگداز
مرا کن واصل اندر عین دریا
سر تختم رسان اندر ثرّیا
مرا واصل کن و جانم توئی بس
در این غرقاب جان فریاد من رس
مرا واصل کن و پرده برافکن
که نور تست در آفاق روشن
مرا واصل کن اندر دید دیدار
که دارم از تو کلّی عین اسرار
مرا واصل کن و جانم رها کن
مرا کل ابتدا و انتها کن
مرا واصل کن و کل وارهانم
که میبینم توئی جان و جهانم
مرا از وصل خود یک ذرّه بنمای
چرا اندازیم از جای بر جای
مرا از وصل جانان شاد گردان
دل و جانم بکل آبادگردان
مرا از وصل جانان رخ نمودی
گره این لحظه از کارم گشودی
مرا از وصل خود گردان فنا تو
که تا بینم ز تو عین بقا تو
چو بنمودی جمال اندر جمالت
برون آور مرا هان ازوبالت
جلالت یافتم طاقت ندارم
تو گوئی این زمان من پایدارم
کنون من پایدارم گر بگوئی
ندانم کاین زمان با من چگوئی
رهی بگذاشته و استاده اینجا
نمود من در اینجا داده غوغا
عیانی در دل و در جان گرفته
حقیقت کفر با ایمان گرفته
ز ایمانم ملال آمد بیکبار
شدم کافر حجاب از پیش بردار
ز وصلت کافری دارم چگویم
در این میدانِ تو مانند گویم
عنان عقل از دستم برون شد
چو دریا این دلم پر موج خون شد
عنان عقل از دستم شد ای جان
کنون از دیدن تو مستم ای جان
عنان عقل رفت و عشق آمد
مرا کل ازنهاد خویش بستد
عیان عشق دیدم از نمودت
یقین من خویش دیدم دید دیدت
عیان عشقی و دریای نوری
عجب در عشق اینجاگه صبوری
خدایا بیش از این چیزی ندانم
ز بعد صورت و معنی بیانم
ندانم جز خدایت آشکاره
گر این مردم کنندم پاره پاره
ندانم جز خدایت در همه من
توئی قلب و توئی جان و توئی تن
توئی افلاک و انجم در نمودار
توئی بنموده رخ از چرخ دوّار
توئی ماه و توئی خورشید جانها
که پیدا میکنی سرّ نهانها
توئی عرش و توئی فرش و توئی لوح
که جانها رادهی در عین تن روح
توئی عین قلم چون کل نوشتی
نمود جسم را از طین سرشتی
توئی کرسی و دائم در خروجی
که در عین همه ذات البروجی
توئی عین بهشت و عین ناری
چرا با ما دمی در دم نیاری
توئی آتش توئی در جملگی باد
که از تو شد جهانِ عشق آباد
توئی آب و توئی دیدار در خاک
نمود صنع خود در عالم پاک
توئی هستی در این دریای جوهر
نمودی از نمود هفت اختر
توئی کوه و زکان گوهر نمائی
که جان را اندرو رهبر نمائی
توئی اصل و نمودِتست دیدار
کنون اسرار کل ما را پدیدار
نمودخود نما اینجا بتحقیق
که گفتم از تو بیشک راز توفیق
توئی دید بهشت و عین یاری
چرا بابا دمی دردم نیاری
جوابم ده که گفتار از تو دارم
نهانم کن که انوار از تو دارم
جوابم ده چرا خاموش هستی
توئی دریا منم در عین مستی
بیانم کن که اصل واصلانی
مرا برگوی این راز نهانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در جواب گفتن پسر پیر دانا را و اسرار گفتن فرماید
جوابش داد کای پیر پراسرار
چه جوهرها فشاندستی ز گفتار
ترا زیبد که گوهر میفشانی
که راز من در اینجا می تو دانی
گواه من توئی اینجا حقیقت
سپردستی یقین راه شریعت
میان این همه تو بینظیری
که همدانائی و با عشق پیری
زپیری راه دانستی در اسرار
ترا پیدابود اعیان ز گفتار
توئی ره برده در اسرار معنی
توئی هم نقطه و پرگار معنی
توئی دریافته اسرار یارا
توئی بشناخته سرّ خدا را
توئی این دم زده در دید کشتی
درین اسرار ما واقف تو گشتی
توئی دریافته معنای باطن
ز دید شرع و در تقوای باطن
تو داری و تو گفتی آنچه دیدست
یقین جان تو این معنی شنیدست
مرا تو دید جانی در هدایت
که داری ره عیان سوی سعادت
زهی دریافته اسرار معنی
تو کردستی عیان اسرار معنی
عیانست این بیان و مگذر از او
که جز جانان نباشد هیچ نیکو
ز جانان هرچه جوئی آن بیابی
که این دم در میان غرق آبی
ز دید واصلان ما را نظر کن
همه جان مرا سمع و بصر کن
مرا اندر میانه با تو کارست
که گر معنی بیابم بیشمارست
منم منصور با من راست گفتی
دُرِّ اسرار ربّانی تو سُفتی
منم منصور اینجا رخ نموده
گره از کار عالم برگشوده
مرا این ابتدای واصلانست
که ذاتم با همه ذرات پیوست
نمود عشق دارم این زمان من
شده مخفی بر خلق جهان من
سفر کرده منم در ابتدایش
عیان دیدم جمال انتهایش
ز بود خود سفر در خویش کردم
نمود عشق را در پیش کردم
ولی در معنوی و هم بصورت
کنون افتاد کارم را ضرورت
از این پس در سفر چالاک خواهم
ز جمله من نمود پاک خواهم
پدر آوردِ امروزم چنین بین
در این دریا مرا عین الیقین بین
مرا اینست اوّل راه صورت
که بگرفتم من از کلّ تو نورت
مرا بنمودهاند این راز اینجا
که دیدم غایت آغاز اینجا
کنون در عین دریایی چنینم
که درحق اوّلین و آخرینم
دراین دریا بسی نایاب گفتم
دُرِ اسرار حق را من بسُفتم
بسر مردی بزرگست از نمودار
ولی ما را نداند یمن اسرار
ترا این بکر معنی دست دادست
که حق در دیدهٔ جانت نهادست
تو داری زین میان معنی تو داری
حقیقت دید این تقوی تو داری
مرا در عین دریا هست اسرار
اگر اینجا درافزایم به گفتار
کجا حاصل کنم من دیدن دوست
که مغز آمد مرا این صورت و پوست
ایا سالک بیان راز بشنو
نمود شاه از شهباز بشنو
مرا بنمودهاند اسرار باقی
مئی در دادم اینجا باده ساقی
مئی خوردم من از آن جام اسرار
که ناپیداست جمله پیش دلدار
مئی خوردم که هشیارم نه سرمست
ولی در نیستی دانستهام هست
مئی خوردم که جان محوست در یار
نمیگنجد به جز دلدار دیار
نمیگنجد به جز جانان درونم
که جانان شد درون وهم برونم
نمیگنجد به جز جانان در این دل
که اونگشاد ما را راز مشکل
حقیقت دیدهٔدیدار دیدم
ز پیش این جسم را بردار دیدم
نمیدانم که احوالم چه باشد
عیان من در این عالم چه باشد
ولی شرح و بیانم بی شمارست
که دایم پای داری پایدارست
حقیقت چون نمایم صورت تو
ندانم در جهان من صورت تو
حقیقت دم زنم اندر هواللّه
یکی پیدا کنم در دید اللّه
ولی از حال مستقبل چگویم
که این دم در جهان مانند گویم
مرا گوئی فلک گرداند در ذات
که میگردد از او دیدار ذرات
مراگوئی فلک در دید پیداست
که از دیدار من گردان و شیداست
مراگوئی فلک چون ارزنی است
که خورشید اندرو چون روزنی است
مرا گوئی فلک سرگشته باشد
که در کویم حقیقت گشته باشد
بسی سالست از دوران افلاک
که گردانست بر ما دور و یا خاک
بسی سالست تا بسیار گشتست
که مردم زادگان بسیار کشتست
مرا شوریست در این بحر اعظم
که یک شب بود در پیشش دو عالم
مرا شوریست در سر بی نهایت
که گفتم راست ناید در حکایت
مرا شوریست اندر عالم جان
که از هر ذره پیدا است طوفان
ز درد عشق جانم جان جان شد
نمود صورتم هر دوجهان شد
ز درد عشق ناپیدا بماندم
تمامت رخت بر دریا فشاندم
ز عین جوهر لا دراِلهم
که بر ذرات عالم پادشاهم
مرا دیدار باید نه خریدار
که بی شک جان نباشد جز که دیدار
مرا دردیست هم از دیرگاهی
که درمانست او را مر الهی
مرا دردیست درمان دوست باشد
ز مغز جان نه بی شک پوست باشد
مرا دردیست درمانش تو باشی
مرا جانیست جانانش تو باشی
حقیقت در دمی هستش تو درمان
عیان جان تویی ای جان جانان
چو درد من دوایی میندانم
حقیقت تو خدایی میندانم
چو دردم دادی و اینجاست درمان
مرا اکنون دوا آمد ز جانان
توئی جانان و جانها در بر توست
دل و جانها عجایب غمخور توست
تویی جانان و اندر جان نهانی
حقیقت راز من پنهان تو دانی
مرا در سوی این دریا چه کارست
که اندر وی عجایب بی شمارست
مرا میباید اینجا عین ذاتت
که لالست این زبان اندر صفاتت
صفات و ذات تو هم جانست و هم دل
مرا کردی در این دریا تو واصل
حقیقت پیر ره خواهم شدن من
بگو تا کی در این خواهم بُدَن من
چه جوهرها فشاندستی ز گفتار
ترا زیبد که گوهر میفشانی
که راز من در اینجا می تو دانی
گواه من توئی اینجا حقیقت
سپردستی یقین راه شریعت
میان این همه تو بینظیری
که همدانائی و با عشق پیری
زپیری راه دانستی در اسرار
ترا پیدابود اعیان ز گفتار
توئی ره برده در اسرار معنی
توئی هم نقطه و پرگار معنی
توئی دریافته اسرار یارا
توئی بشناخته سرّ خدا را
توئی این دم زده در دید کشتی
درین اسرار ما واقف تو گشتی
توئی دریافته معنای باطن
ز دید شرع و در تقوای باطن
تو داری و تو گفتی آنچه دیدست
یقین جان تو این معنی شنیدست
مرا تو دید جانی در هدایت
که داری ره عیان سوی سعادت
زهی دریافته اسرار معنی
تو کردستی عیان اسرار معنی
عیانست این بیان و مگذر از او
که جز جانان نباشد هیچ نیکو
ز جانان هرچه جوئی آن بیابی
که این دم در میان غرق آبی
ز دید واصلان ما را نظر کن
همه جان مرا سمع و بصر کن
مرا اندر میانه با تو کارست
که گر معنی بیابم بیشمارست
منم منصور با من راست گفتی
دُرِّ اسرار ربّانی تو سُفتی
منم منصور اینجا رخ نموده
گره از کار عالم برگشوده
مرا این ابتدای واصلانست
که ذاتم با همه ذرات پیوست
نمود عشق دارم این زمان من
شده مخفی بر خلق جهان من
سفر کرده منم در ابتدایش
عیان دیدم جمال انتهایش
ز بود خود سفر در خویش کردم
نمود عشق را در پیش کردم
ولی در معنوی و هم بصورت
کنون افتاد کارم را ضرورت
از این پس در سفر چالاک خواهم
ز جمله من نمود پاک خواهم
پدر آوردِ امروزم چنین بین
در این دریا مرا عین الیقین بین
مرا اینست اوّل راه صورت
که بگرفتم من از کلّ تو نورت
مرا بنمودهاند این راز اینجا
که دیدم غایت آغاز اینجا
کنون در عین دریایی چنینم
که درحق اوّلین و آخرینم
دراین دریا بسی نایاب گفتم
دُرِ اسرار حق را من بسُفتم
بسر مردی بزرگست از نمودار
ولی ما را نداند یمن اسرار
ترا این بکر معنی دست دادست
که حق در دیدهٔ جانت نهادست
تو داری زین میان معنی تو داری
حقیقت دید این تقوی تو داری
مرا در عین دریا هست اسرار
اگر اینجا درافزایم به گفتار
کجا حاصل کنم من دیدن دوست
که مغز آمد مرا این صورت و پوست
ایا سالک بیان راز بشنو
نمود شاه از شهباز بشنو
مرا بنمودهاند اسرار باقی
مئی در دادم اینجا باده ساقی
مئی خوردم من از آن جام اسرار
که ناپیداست جمله پیش دلدار
مئی خوردم که هشیارم نه سرمست
ولی در نیستی دانستهام هست
مئی خوردم که جان محوست در یار
نمیگنجد به جز دلدار دیار
نمیگنجد به جز جانان درونم
که جانان شد درون وهم برونم
نمیگنجد به جز جانان در این دل
که اونگشاد ما را راز مشکل
حقیقت دیدهٔدیدار دیدم
ز پیش این جسم را بردار دیدم
نمیدانم که احوالم چه باشد
عیان من در این عالم چه باشد
ولی شرح و بیانم بی شمارست
که دایم پای داری پایدارست
حقیقت چون نمایم صورت تو
ندانم در جهان من صورت تو
حقیقت دم زنم اندر هواللّه
یکی پیدا کنم در دید اللّه
ولی از حال مستقبل چگویم
که این دم در جهان مانند گویم
مرا گوئی فلک گرداند در ذات
که میگردد از او دیدار ذرات
مراگوئی فلک در دید پیداست
که از دیدار من گردان و شیداست
مراگوئی فلک چون ارزنی است
که خورشید اندرو چون روزنی است
مرا گوئی فلک سرگشته باشد
که در کویم حقیقت گشته باشد
بسی سالست از دوران افلاک
که گردانست بر ما دور و یا خاک
بسی سالست تا بسیار گشتست
که مردم زادگان بسیار کشتست
مرا شوریست در این بحر اعظم
که یک شب بود در پیشش دو عالم
مرا شوریست در سر بی نهایت
که گفتم راست ناید در حکایت
مرا شوریست اندر عالم جان
که از هر ذره پیدا است طوفان
ز درد عشق جانم جان جان شد
نمود صورتم هر دوجهان شد
ز درد عشق ناپیدا بماندم
تمامت رخت بر دریا فشاندم
ز عین جوهر لا دراِلهم
که بر ذرات عالم پادشاهم
مرا دیدار باید نه خریدار
که بی شک جان نباشد جز که دیدار
مرا دردیست هم از دیرگاهی
که درمانست او را مر الهی
مرا دردیست درمان دوست باشد
ز مغز جان نه بی شک پوست باشد
مرا دردیست درمانش تو باشی
مرا جانیست جانانش تو باشی
حقیقت در دمی هستش تو درمان
عیان جان تویی ای جان جانان
چو درد من دوایی میندانم
حقیقت تو خدایی میندانم
چو دردم دادی و اینجاست درمان
مرا اکنون دوا آمد ز جانان
توئی جانان و جانها در بر توست
دل و جانها عجایب غمخور توست
تویی جانان و اندر جان نهانی
حقیقت راز من پنهان تو دانی
مرا در سوی این دریا چه کارست
که اندر وی عجایب بی شمارست
مرا میباید اینجا عین ذاتت
که لالست این زبان اندر صفاتت
صفات و ذات تو هم جانست و هم دل
مرا کردی در این دریا تو واصل
حقیقت پیر ره خواهم شدن من
بگو تا کی در این خواهم بُدَن من
عطار نیشابوری : دفتر اول
در جواب دادن پیر دانا و استعانت کردن و یاری خواستن فرماید
بدو گفت ای دل و جان دستگیرم
که تو هستی جوان، من زار و پیرم
تو خواهی رفت میدانم یقین من
ببین در اولین و آخرین من
زمن فارغ مشو یک لحظه ای پیر
بهرکاری مرا میبین بتدبیر
مرا کن یاد در هر کار دشوار
که من بنمایمت اینجای دیدار
بهرحالی مرا مگذار از یاد
که تا باشی زِیاد من تو دلشاد
بجز من هیچ شاهی را مبین تو
بجز من هیچ راهی را مبین تو
که اندر جملهٔ کون و مکانم
نمود راز هر کس من بدانم
منم دانا در اسرار هر کس
بگاهی گر بود صبح تنفّس
مرا این لحظه میخوان بازدان راز
حجاب از پیش خود کلّی برانداز
طلب کن در میان جان مرا بین
نمود انس و جان در جان مرا بین
حقیقت چون مرا جوئی بیابی
بوقت صبح چون نزدم شتابی
بوقت صبحدم چشمت شود نور
بوقت صبح شه یابی ز منصور
بوقت صبح دل را تازه یابی
همه ذرات در آوازه یابی
بوقت صبح ذرّات دو عالم
نموداری کنند اینجا دمادم
هران خلعت کز این درگاه پوشند
چو آید صبحدم آنگاه پوشند
چو پیدا شد جمال صبحگاهی
بخواه آن سر که از ما می تو خواهی
برآر از سینهٔ پرخون دم پاک
که بسیاری دمد این صبح در خاک
بوقت صبح دل را شاد گردان
حقیقت جان ودل آباد گردان
زبان بگشای و با من راز میگوی
غم دیرینهٔ خود باز میگوی
که هر حاجت که خواهی آن برآرم
که من در جان و دل پروردگارم
ز من ای پیر تا تو نیست موئی
میان ما است بیشک های و هوئی
ز من ای پیر تا تو نیست بسیار
حجاب این صورتست از پیش بردار
ز من ای پیر تا تو یک دم آمد
که این دم با دم من همدم آمد
ز من ای پیر تا تو هست خورشید
که همچون نور باشد لیک جاوید
من و تو هر دو در یکی بدیدیم
که جز دیدار خود چیزی ندیدیم
من و تو در یکی دیدیم پیدا
ز یک ذاتیم اینجاگه هویدا
من و تو هر دو چون کشتی و آبیم
که با یکدیگر اینجا درشتابیم
ز یک کانیم و یک گوهر پدیدار
شدستیم اینچنین پیر و پر اسرار
نهایت نیست اینجا دیدن ما
که داند این زمان گردیدن ما
چو ما هر دو یکی باشیم با هم
نگنجد هیچ شادی نیز در غم
ولی اینجا تفاوت از صوردان
که در دریا تو کشتی درگذر دان
نماند نقش کشتی هیچ در آب
ز ناگاهی پذیرد زود غرقاب
جهان و هرچه در هر دو جهان است
چو بینی اندر این دریا نهانست
دوائی دارد اینجا حُسن فانی
که بی صورت نماند این معانی
زاوّل هرچه میبینی سرآید
نمودار جهان دون سرآید
که تو هستی جوان، من زار و پیرم
تو خواهی رفت میدانم یقین من
ببین در اولین و آخرین من
زمن فارغ مشو یک لحظه ای پیر
بهرکاری مرا میبین بتدبیر
مرا کن یاد در هر کار دشوار
که من بنمایمت اینجای دیدار
بهرحالی مرا مگذار از یاد
که تا باشی زِیاد من تو دلشاد
بجز من هیچ شاهی را مبین تو
بجز من هیچ راهی را مبین تو
که اندر جملهٔ کون و مکانم
نمود راز هر کس من بدانم
منم دانا در اسرار هر کس
بگاهی گر بود صبح تنفّس
مرا این لحظه میخوان بازدان راز
حجاب از پیش خود کلّی برانداز
طلب کن در میان جان مرا بین
نمود انس و جان در جان مرا بین
حقیقت چون مرا جوئی بیابی
بوقت صبح چون نزدم شتابی
بوقت صبحدم چشمت شود نور
بوقت صبح شه یابی ز منصور
بوقت صبح دل را تازه یابی
همه ذرات در آوازه یابی
بوقت صبح ذرّات دو عالم
نموداری کنند اینجا دمادم
هران خلعت کز این درگاه پوشند
چو آید صبحدم آنگاه پوشند
چو پیدا شد جمال صبحگاهی
بخواه آن سر که از ما می تو خواهی
برآر از سینهٔ پرخون دم پاک
که بسیاری دمد این صبح در خاک
بوقت صبح دل را شاد گردان
حقیقت جان ودل آباد گردان
زبان بگشای و با من راز میگوی
غم دیرینهٔ خود باز میگوی
که هر حاجت که خواهی آن برآرم
که من در جان و دل پروردگارم
ز من ای پیر تا تو نیست موئی
میان ما است بیشک های و هوئی
ز من ای پیر تا تو نیست بسیار
حجاب این صورتست از پیش بردار
ز من ای پیر تا تو یک دم آمد
که این دم با دم من همدم آمد
ز من ای پیر تا تو هست خورشید
که همچون نور باشد لیک جاوید
من و تو هر دو در یکی بدیدیم
که جز دیدار خود چیزی ندیدیم
من و تو در یکی دیدیم پیدا
ز یک ذاتیم اینجاگه هویدا
من و تو هر دو چون کشتی و آبیم
که با یکدیگر اینجا درشتابیم
ز یک کانیم و یک گوهر پدیدار
شدستیم اینچنین پیر و پر اسرار
نهایت نیست اینجا دیدن ما
که داند این زمان گردیدن ما
چو ما هر دو یکی باشیم با هم
نگنجد هیچ شادی نیز در غم
ولی اینجا تفاوت از صوردان
که در دریا تو کشتی درگذر دان
نماند نقش کشتی هیچ در آب
ز ناگاهی پذیرد زود غرقاب
جهان و هرچه در هر دو جهان است
چو بینی اندر این دریا نهانست
دوائی دارد اینجا حُسن فانی
که بی صورت نماند این معانی
زاوّل هرچه میبینی سرآید
نمودار جهان دون سرآید
عطار نیشابوری : دفتر اول
در فنای این جهان و بقای آن جهان فرماید
ز اوّل جمله اشیاهست پیدا
که هر یک درچه خواهد بود پیدا
ز اوّل جان و صورت باشد و بس
نداند هیچکس جز حق مراین بس
ز اوّل صورت اندر تخت این خاک
که نگذارد ورا دوران افلاک
ز اوّل جمله چون رفتی سرآمد
بجز تو این همه نقشی برآمد
ز اوّل کشتی اندر عین دریا
بود وقتی که موج آید هویدا
زوالی هست مر هر روز خورشید
که در مغرب شود پیوسته نومید
زوالی هست مه را در سر ماه
که بگذارد ز عشق دوست در راه
زوالی هست جمله کوکبان هم
که ازخورشید میگردند آن هم
زوالی هست هر چیزی که یابی
ولیکن این معانی تونیابی
همه دنیا زوال اندر زوالست
ره جانان وبال اندر وبال است
همه دنیا خرابی در خرابی است
شده پیری نه هنگام شبابی است
گذر کن زین سرای پر ز ماتم
که هر دم رنج بینی زو دمادم
وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شِکّر بی مگس نیست
وصالست آنگهی بعدش فراقست
کسی داند که او در اشتیاق است
جهان جان نه همچون این جهانست
که آنجا گه عیان جاودانست
جهان جان به جز جانان نبینی
سزد گر جان جان اعیان نبینی
جهان جان طلب گر یار خواهی
وگرنه همچو برف و کوه و کاهی
جهان جان طلب بگذر ز بودت
بگو ای دل که آخر می چه بودت
جهان جان طلب بگذر ز هستی
که چون هستی رها کردی برستی
جهان جان طلب در کلّ احوال
رها کن بعد از این هم قیل و هم قال
بمیر از خود تو و صورت برافکن
که خورشید است در آفاق روشن
چو خورشید است ذرّه می چه باشی
بدین صورت تو غرّه می چه باشی
رها کن صورت و گشتی صفاتت
طلب کن در میان ذرّات ذاتت
ز دریا جوی دُرهای معانی
ز کشتی جز نمود خودندانی
در این کشتی بسی گشتند غرقه
در این بودند هفتادو دو فرقه
یکی کشتیّ دیگر هست دریاب
در آن کشتی حقیقت زود و بشتاب
در آن کشتی ببین دُرهای معنی
بخود بگشا همی دَرهای معنی
محمد(ص) با علی اینجا مقیمست
از ان ذرات کل با ترس و بیمست
دم ایشانست در دریا فتاده
نهاد عشق در غوغا فتاده
دم ایشان زن و هر دو جهان شو
نمودار زمین و آسمان شو
دم ایشان زن و دریاب آن دُر
که اینجا درنگنجد گفتن پُر
دم ایشان زن و تحقیق دریاب
در این دریا دل توفیق شان یاب
دم از ایشان زن و دریاب جانت
که ایشانند این شرح و بیانت
دم از ایشان زن و دیدارشان بین
حقیقت جملگی انوارشان بین
دم از ایشان زن و آدم نظر کن
ز ذات خود عیان کل خبر کن
من از ایشان زدستم دم حقیقت
سپردم من همی راه شریعت
شریعت دارم اندر اینقدر سال
نظر کردند ایشان عین احوال
بقای جاودان دیدم از ایشان
از آن هرگز نبودم من پریشان
بقای جاودانی یافتم من
همی نزدیکشان بشتافتم من
بقای جاودانی ذات ایشانست
عیان عشق در آیات ایشانست
محمد(ص) با علی ذات خدایند
حقیقت در یکی ونی جدایند
از ایشان گشتم اندر بحر واصل
وز ایشان شد مرا مقصود حاصل
از ایشان یافتم هر دو جهان من
بدیدم کام از ایشان رایگان من
از ایشان یافتم اسرار بیچون
که ایشانند ماه و مهر گردون
که هر یک درچه خواهد بود پیدا
ز اوّل جان و صورت باشد و بس
نداند هیچکس جز حق مراین بس
ز اوّل صورت اندر تخت این خاک
که نگذارد ورا دوران افلاک
ز اوّل جمله چون رفتی سرآمد
بجز تو این همه نقشی برآمد
ز اوّل کشتی اندر عین دریا
بود وقتی که موج آید هویدا
زوالی هست مر هر روز خورشید
که در مغرب شود پیوسته نومید
زوالی هست مه را در سر ماه
که بگذارد ز عشق دوست در راه
زوالی هست جمله کوکبان هم
که ازخورشید میگردند آن هم
زوالی هست هر چیزی که یابی
ولیکن این معانی تونیابی
همه دنیا زوال اندر زوالست
ره جانان وبال اندر وبال است
همه دنیا خرابی در خرابی است
شده پیری نه هنگام شبابی است
گذر کن زین سرای پر ز ماتم
که هر دم رنج بینی زو دمادم
وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شِکّر بی مگس نیست
وصالست آنگهی بعدش فراقست
کسی داند که او در اشتیاق است
جهان جان نه همچون این جهانست
که آنجا گه عیان جاودانست
جهان جان به جز جانان نبینی
سزد گر جان جان اعیان نبینی
جهان جان طلب گر یار خواهی
وگرنه همچو برف و کوه و کاهی
جهان جان طلب بگذر ز بودت
بگو ای دل که آخر می چه بودت
جهان جان طلب بگذر ز هستی
که چون هستی رها کردی برستی
جهان جان طلب در کلّ احوال
رها کن بعد از این هم قیل و هم قال
بمیر از خود تو و صورت برافکن
که خورشید است در آفاق روشن
چو خورشید است ذرّه می چه باشی
بدین صورت تو غرّه می چه باشی
رها کن صورت و گشتی صفاتت
طلب کن در میان ذرّات ذاتت
ز دریا جوی دُرهای معانی
ز کشتی جز نمود خودندانی
در این کشتی بسی گشتند غرقه
در این بودند هفتادو دو فرقه
یکی کشتیّ دیگر هست دریاب
در آن کشتی حقیقت زود و بشتاب
در آن کشتی ببین دُرهای معنی
بخود بگشا همی دَرهای معنی
محمد(ص) با علی اینجا مقیمست
از ان ذرات کل با ترس و بیمست
دم ایشانست در دریا فتاده
نهاد عشق در غوغا فتاده
دم ایشان زن و هر دو جهان شو
نمودار زمین و آسمان شو
دم ایشان زن و دریاب آن دُر
که اینجا درنگنجد گفتن پُر
دم ایشان زن و تحقیق دریاب
در این دریا دل توفیق شان یاب
دم از ایشان زن و دریاب جانت
که ایشانند این شرح و بیانت
دم از ایشان زن و دیدارشان بین
حقیقت جملگی انوارشان بین
دم از ایشان زن و آدم نظر کن
ز ذات خود عیان کل خبر کن
من از ایشان زدستم دم حقیقت
سپردم من همی راه شریعت
شریعت دارم اندر اینقدر سال
نظر کردند ایشان عین احوال
بقای جاودان دیدم از ایشان
از آن هرگز نبودم من پریشان
بقای جاودانی یافتم من
همی نزدیکشان بشتافتم من
بقای جاودانی ذات ایشانست
عیان عشق در آیات ایشانست
محمد(ص) با علی ذات خدایند
حقیقت در یکی ونی جدایند
از ایشان گشتم اندر بحر واصل
وز ایشان شد مرا مقصود حاصل
از ایشان یافتم هر دو جهان من
بدیدم کام از ایشان رایگان من
از ایشان یافتم اسرار بیچون
که ایشانند ماه و مهر گردون
عطار نیشابوری : دفتر اول
پسر در اثبات شرع به پیر دانا گوید
کنون ای پیر خواهم رفت دریاب
توئی صورت به نزد ما تو بشتاب
کنون ای باب خواهم رفت دریاب
که گشتم من زحیرت عین غرقاب
کنون ای باب خواهم شد حقیقت
ز دست خود مهل اینجا شریعت
شریعت گوش دار ای عالم دل
که تا مقصود خود بینی تو حاصل
شریعت گوش دار و راز کل بین
تو در عین شریعت نار کل بین
ز نور شرع یابی جان جانان
که بعد هر غمی شادیست آسان
ز نور شرع ره بینی تو روشن
جهان صورتست اینجا چو گلشن
ز نور شرع نور شمس بنگر
که پنهان میشود هر شب بزیور
ز نور شرع مه بگداخت هر ماه
که تا بوئی برد در شرع زین راه
شریعت کوش و آنگه کن طریقت
سوم ره دمزن از عین حقیقت
حقیقت در شریعت میتوان یافت
طریقت در حقیقت نیز بشتافت
که تا دریافت اسرار حقیقت
مسلم نیست بی نور شریعت
کسی کو شرع بشناسد ز اللّه
شریعت هست عین قل هواللّه
مقام ایمنی باشد شریعت
که محو آرد نمودار طبیعت
مقام ایمنی در شرع یابی
که اندر وی تواصل و فرع یابی
مقام ایمنی شرعست دریاب
درِ این خانه بگشادست دریاب
شریعت ایمنی و ساکنی است
که با نور خدائی هست پیوست
مقام ایمنی زو شد پدیدار
کسی کاین را بجان آمد خریدار
مقام ایمنی دارند در ذات
که اندر شرع مییابند اثبات
ز شرع مصطفی حق بین و حق شو
حقیقت اوّلین و آخرین شو
ز شرع مصطفی مگذر زمانی
دمادم تا کنی از وی بیانی
شریعت جوی و جان آزاد گردان
ز حق جان و دلت را شاد گردان
شریعت سرّ عالم برگشود است
ره تحقیق حق اینجا نمود است
شریعت راز دارست از حقیقت
که مخفی میکند عین طبیعت
شریعت حق شناس و راه باطل
رها کن تا شود مقصود حاصل
شریعت حق شناس و حق یقین شو
حقیقت اوّلین و آخرین شو
توئی صورت به نزد ما تو بشتاب
کنون ای باب خواهم رفت دریاب
که گشتم من زحیرت عین غرقاب
کنون ای باب خواهم شد حقیقت
ز دست خود مهل اینجا شریعت
شریعت گوش دار ای عالم دل
که تا مقصود خود بینی تو حاصل
شریعت گوش دار و راز کل بین
تو در عین شریعت نار کل بین
ز نور شرع یابی جان جانان
که بعد هر غمی شادیست آسان
ز نور شرع ره بینی تو روشن
جهان صورتست اینجا چو گلشن
ز نور شرع نور شمس بنگر
که پنهان میشود هر شب بزیور
ز نور شرع مه بگداخت هر ماه
که تا بوئی برد در شرع زین راه
شریعت کوش و آنگه کن طریقت
سوم ره دمزن از عین حقیقت
حقیقت در شریعت میتوان یافت
طریقت در حقیقت نیز بشتافت
که تا دریافت اسرار حقیقت
مسلم نیست بی نور شریعت
کسی کو شرع بشناسد ز اللّه
شریعت هست عین قل هواللّه
مقام ایمنی باشد شریعت
که محو آرد نمودار طبیعت
مقام ایمنی در شرع یابی
که اندر وی تواصل و فرع یابی
مقام ایمنی شرعست دریاب
درِ این خانه بگشادست دریاب
شریعت ایمنی و ساکنی است
که با نور خدائی هست پیوست
مقام ایمنی زو شد پدیدار
کسی کاین را بجان آمد خریدار
مقام ایمنی دارند در ذات
که اندر شرع مییابند اثبات
ز شرع مصطفی حق بین و حق شو
حقیقت اوّلین و آخرین شو
ز شرع مصطفی مگذر زمانی
دمادم تا کنی از وی بیانی
شریعت جوی و جان آزاد گردان
ز حق جان و دلت را شاد گردان
شریعت سرّ عالم برگشود است
ره تحقیق حق اینجا نمود است
شریعت راز دارست از حقیقت
که مخفی میکند عین طبیعت
شریعت حق شناس و راه باطل
رها کن تا شود مقصود حاصل
شریعت حق شناس و حق یقین شو
حقیقت اوّلین و آخرین شو
عطار نیشابوری : دفتر اول
در سلوک شریعت ورزیدن و از حقیقت متمتع شدن فرماید
چو راه شرع بسپاری خدائی
تو و او هر دو یکی بی جدائی
چو قطره سوی این دریا شود زود
عیان قطره در دریا یکی بود
شریعت قطرهٔ تو بحر دارد
کسی شاید که این را پاس دارد
که در عین شریعت دوست بیند
حقیقت مغز را در پوست بیند
ره شرع محمد(ص) هست آسان
از او باشد منافق خود هراسان
ره شرع محمد(ص) رو بحق رس
که جز او مینبینی نیز تو کس
ره شرع محمد (ص) کن که دلدار
نماید رخ ترا اینجای اظهار
زمانی شرع را از خود مکن دور
که تا تو دم زنی مانند منصور
در این دریا ممان و بگذر از وی
مکن سستی بیک دو جام پر می
اگر خمخانهها را نوش داری
سزد گر خویشتن با هوش داری
مکن بد مستی اندر روی دریا
مشو بیخود درون بحر و دریا
چو راهی می ندانی همچو وی تو
مخور مانند وی این جام می تو
بقدر خویشتن باید زدن لاف
که گنجشکی نداند رفت در قاف
گلیم عجز در سرکش ز حیرت
چو باران بر رخ افشان اشک حسرت
که نشناسد به جز حق را حق ای دوست
چه برخیزد از این مشتی رگ و پوست
اگر موری ز عالم با عدم شد
بعالم در چه افزود و چه کم شد
خدا را جز خدا یک دوست کس نیست
که درخورد خدا هم اوست کس نیست
توهم درخورد خود میگوی اسرار
که هر کس را نباشد این چنین کار
بمردن اوفتد زینگونه شیوه
کجا این سر بداند مرد لیوه
ره حق راه مردانست دریاب
اگر تو میتوانی زود بشتاب
ره حق صادقان دریافتندش
سوی آن کل یقین بشتافتندش
ره حق عاشقان دیدند درخود
رها کردند بیشک نیک یا بد
ره حق در شریعت میتوان یافت
نه در عین طبیعت میتوان یافت
ره حق شرع دان و بگذر از فرع
که نور جان شود تابنده در شرع
ره حق چون شریعت مینماید
ره شیطان طبیعت مینماید
ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن
ز جانت بگذر و جانان طلب کن
بجز جانان مبین ای دوست زنهار
که او دیدست دید او نگهدار
درون بحر جان ران کشتی تن
نگه کن طفل ره منصور روشن
که باتو اندر این دریاست گویان
زمانی زو نهٔ اینجا تو پویان
تو گر منصور معنی باز بینی
مر او را صاحب این راز بینی
گشاید مشکلت ای پیر صورت
رود از طبع و از جانت نفورت
نمود مشکلت اینجا گشاید
ره تحقیق او اینجا نماید
ولیکن همچو او در عین دریا
ندانی رفت تو ای پیر شیدا
چو جان تست پیر و حق جوانست
بهر کسوت که میخواهد عیان است
کجا او را شناسی اندرین بحر
که تریاک تو آمد جملگی زهر
اگر بود وجودت پاک داری
حقیقت زهر را تریاک داری
حقیقت زهر کن تریاک معنی
که تا اینجا تو باشی پاک معنی
دمی غایب مشو در هیچ حالی
که تا هر لحظه یابی تو کمالی
دمی غائب مشو از دیدن جان
که تا بنماید اینجا روی جانان
زیارت غائبی و اوست حاضر
ترا اندر دل و جان اوست ناظر
زیارت غائبی و او ترا دید
نمودتست اندر گفت و اشنید
چو یارت گم شود در عین دریا
کجا می باز بینی روی او را
مگر وقتی که اندر دار باشی
ز ذُلّ خویش برخوردار باشی
نمیدانی تو یک حرفی ز اسرار
چگویم با تو من از سّر آن دار
که وصف آن نمیآید چنین راست
مگر بینی تو در عین یقین راست
بیان یار آسانست پیشت
از آن مرهم نیابد جان ریشت
بیان یار بی شرح و بیانست
کسی داند که آنجا جان جانست
ز گم کرده اگر آگه نباشی
میان عاقلان ابله تو باشی
ز گم کرده اگر یابی خبر باز
ترا پیدا کند انجام و آغاز
ز گمکرده دمی باز آی و او بین
بهر چیزی که میبینی نکو بین
ترا دلدار اینجا بایدت جست
مشو اندر طلب عنّین و شو چست
برو دلدار اینجا جوی و او بین
بدّی او زجان و دل نکو بین
از این دریا اگر او را بجوئی
تو با اوئی و اندر گفتگوئی
تو و او هر دو یکی بی جدائی
چو قطره سوی این دریا شود زود
عیان قطره در دریا یکی بود
شریعت قطرهٔ تو بحر دارد
کسی شاید که این را پاس دارد
که در عین شریعت دوست بیند
حقیقت مغز را در پوست بیند
ره شرع محمد(ص) هست آسان
از او باشد منافق خود هراسان
ره شرع محمد(ص) رو بحق رس
که جز او مینبینی نیز تو کس
ره شرع محمد (ص) کن که دلدار
نماید رخ ترا اینجای اظهار
زمانی شرع را از خود مکن دور
که تا تو دم زنی مانند منصور
در این دریا ممان و بگذر از وی
مکن سستی بیک دو جام پر می
اگر خمخانهها را نوش داری
سزد گر خویشتن با هوش داری
مکن بد مستی اندر روی دریا
مشو بیخود درون بحر و دریا
چو راهی می ندانی همچو وی تو
مخور مانند وی این جام می تو
بقدر خویشتن باید زدن لاف
که گنجشکی نداند رفت در قاف
گلیم عجز در سرکش ز حیرت
چو باران بر رخ افشان اشک حسرت
که نشناسد به جز حق را حق ای دوست
چه برخیزد از این مشتی رگ و پوست
اگر موری ز عالم با عدم شد
بعالم در چه افزود و چه کم شد
خدا را جز خدا یک دوست کس نیست
که درخورد خدا هم اوست کس نیست
توهم درخورد خود میگوی اسرار
که هر کس را نباشد این چنین کار
بمردن اوفتد زینگونه شیوه
کجا این سر بداند مرد لیوه
ره حق راه مردانست دریاب
اگر تو میتوانی زود بشتاب
ره حق صادقان دریافتندش
سوی آن کل یقین بشتافتندش
ره حق عاشقان دیدند درخود
رها کردند بیشک نیک یا بد
ره حق در شریعت میتوان یافت
نه در عین طبیعت میتوان یافت
ره حق شرع دان و بگذر از فرع
که نور جان شود تابنده در شرع
ره حق چون شریعت مینماید
ره شیطان طبیعت مینماید
ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن
ز جانت بگذر و جانان طلب کن
بجز جانان مبین ای دوست زنهار
که او دیدست دید او نگهدار
درون بحر جان ران کشتی تن
نگه کن طفل ره منصور روشن
که باتو اندر این دریاست گویان
زمانی زو نهٔ اینجا تو پویان
تو گر منصور معنی باز بینی
مر او را صاحب این راز بینی
گشاید مشکلت ای پیر صورت
رود از طبع و از جانت نفورت
نمود مشکلت اینجا گشاید
ره تحقیق او اینجا نماید
ولیکن همچو او در عین دریا
ندانی رفت تو ای پیر شیدا
چو جان تست پیر و حق جوانست
بهر کسوت که میخواهد عیان است
کجا او را شناسی اندرین بحر
که تریاک تو آمد جملگی زهر
اگر بود وجودت پاک داری
حقیقت زهر را تریاک داری
حقیقت زهر کن تریاک معنی
که تا اینجا تو باشی پاک معنی
دمی غایب مشو در هیچ حالی
که تا هر لحظه یابی تو کمالی
دمی غائب مشو از دیدن جان
که تا بنماید اینجا روی جانان
زیارت غائبی و اوست حاضر
ترا اندر دل و جان اوست ناظر
زیارت غائبی و او ترا دید
نمودتست اندر گفت و اشنید
چو یارت گم شود در عین دریا
کجا می باز بینی روی او را
مگر وقتی که اندر دار باشی
ز ذُلّ خویش برخوردار باشی
نمیدانی تو یک حرفی ز اسرار
چگویم با تو من از سّر آن دار
که وصف آن نمیآید چنین راست
مگر بینی تو در عین یقین راست
بیان یار آسانست پیشت
از آن مرهم نیابد جان ریشت
بیان یار بی شرح و بیانست
کسی داند که آنجا جان جانست
ز گم کرده اگر آگه نباشی
میان عاقلان ابله تو باشی
ز گم کرده اگر یابی خبر باز
ترا پیدا کند انجام و آغاز
ز گمکرده دمی باز آی و او بین
بهر چیزی که میبینی نکو بین
ترا دلدار اینجا بایدت جست
مشو اندر طلب عنّین و شو چست
برو دلدار اینجا جوی و او بین
بدّی او زجان و دل نکو بین
از این دریا اگر او را بجوئی
تو با اوئی و اندر گفتگوئی