عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
داستانِ موشِ خایهدزد با کدخدای
روباه گفت : شنیدم که کدخدائی بود درویش، تنگحال ؛ ناسازگاری و فظاظت بر خویِ او غالب. زنی داشت بعفّت و رزانت و انواعِ دیانت آراسته. جفتی مرغِ ماکیان در خانه داشتند که خایه کردندی. موشی در گوشهٔ خانه آرامگاه ساخته بود سخت دزد، نقّاب ، نهّاب، افّاک، بیباک ، بسیار دام حیل دریده و دانهٔ متربّصان دراز امل دزدیده ، بسی سفرهٔ دو نان افشانده و روزی لئیمان خورده. هرگه که مرغان خایه نهادندی ، آن موش بدزدیدی و بطریقی که ازو معتادست با سوراخ بردی. مرد گمان بردی که مگر زن در آن تصرّفی بخیانت میکند، دست بزخم چوب و زبان بکلماتِ موحش و منکراتِ مفحش بگشودی و چندانک زن در براءتِ ساحت خویشتن مبالغت نمودی ، سودی نداشتی تا روزی زن نگاه کرد که موش خایه میکشید ، رفت و شوهر را از آن حال آگاهی داد. چون هر دو بنظّارهٔ موش آمدند، بدرِ سوراخ رسیده بود، خایه بتعجیل درکشید. شوهر از مشاهدهٔ آن حال بر جفایِ زن پشیمانی تمام خورد. همان ساعت دامی بر گذرِ موش نهاد. موش را موشی دیگر شب مهمان رسید ، آن خایه با یکدیگر تناول کردند و شب در آن تدبیر که بامداد در شبکهٔ اکتساب جفتهٔ آن چگونه اندازد. بامداد که سپیدهٔ صبح از نیم خایهٔ افق پیدا شد و زردهٔ شعاع بر اطرافِ جهان ریخت، هر دو بطمعِ خایه آهنگ آشیانِ ماکیان کردند. خنک کسی که مرغِ اندیشهٔ او بیضهٔ طمع و اگر خود زرّین با سیمین باشد، ننهد و نقشِ سپیدی و زردیِ آن بیضه بر بیاضِ دیده و سوادِ دل نزند و چون از پردهٔ فریب روی بنماید، آستینِ استنکاف بر روی گیرد، یا بیضاءِ ابیضی و یا صفراءِ اصفری و یا غبراءِ اغبری. القصّه موشِ مهمان از غایتِ حرص مبادرت نمود و پای در پیش نهاد و دست بخایه برد تا بردارد، دام در سرِ او افتاد و مردِ کدخدای او را بگرفت و بر زمین زد و هلاک کرد
اِذَا لَم یَکُن عَونٌ مِنَ اللهِ لِلفَتَی
فَاَکثَرُ مَا یَجنِی عَلَیهِ اجتِهَادُهُ
موش خایه دزد از اصابتِ این واقعه بغایت کوفته دل و پراکنده خاطر شد و حفاظِ صحبت مهمان او را بر مکافاتِ شرِّ کدخدای حامل آمد و اندیشید که اگر من باستقلالِ نفس خویش خواهم که انتقام کشم و قدم بر مزلّهٔ این اقتحام نهم ، نتوانم و بنزدیکِ عقلا ملوم و معاتب شوم ، لیکن مرا با فلان عقرب دوستی قدیمست، جبرِ این کسر که بدلِ من رسید و قصاصِ این جرح که بخاطرِ من پیوست الّا بدستیاریِ قدرتِ او دست ندهد. من رمایتِ این اندیشه از قوسِ کفایتِ آن عقرب توانم کرد و جز بمیزانِ امعانِ او موازنهٔ این نظر راست نیاید ، تریاکِ این درد را تعبیه در زهرِ او میبینم و مرارتِ این غصّه جز در شربتِ لعابی که از نیشِ او آید، نوش نتوان کرد، عجینِ این عمل را، اگر مایه سعیِ او باشد، بمعجونِ عقربی مداواتِ این علّت نافع و ناجح آید.
فَأَسلَمَنِی لِلنَّائِبَاتِ بِعَادُهُ
کَمَا اَسلَمَ العَظمَ المَهِیضَ جَبَائِرُهُ
پس آهنگِ دیدنِ عقرب کرد و چون بدو رسید ، بانواعِ خدمت و اتّضاع و نمودنِ اشتیاق و نزاع پیش رفت و حکایتِ حال مهمان که بر دستِ کدخدای هلاک یافت، باز گفت و شرح داد که مرا بوفاتِ او وفواتِ سعادتِ الفتی که میانِ ما مؤکّد بود ، چه تأثّر و تحسّر حاصلست و گفت: ای برادر، امروز چندانکه مینگرم ، از همه یارانِ بکار آمده از بهر یارانِ کار افتاده، ترا میبینم که ازو چشمِ معاونت و مساعدت توان داشت و از مخایلِ حسنِ شمایل او در تدارکِ چنین وقایع توقّعِ موافقتی توان کرد. بحمدالله تو همیشه با قامت رسومِ مکارم میان بسته بودهٔ و جعبهٔ حمّیت بحمایتِ دوستان پر تیرِ جفاءِ دشمنان کرده. اگر امروز با من قاعدهٔ دوست پروری و دشمن شکنی که ترا عادتست، اعادت کنی و باندیشهٔ اقتصاص قدمِ جرأت در پیش نهی و دادِ آن مظلومِ مرحوم ازو بستانی و باشافیِ فضلاتِ خویش تشفّیِ این مصیبت رسیده حاصل کنی و بأسلاتِ سرِ نیش تسلّیِ این فراقزده بجوئی سر جملهٔ حسنات را شاید و زیبد که از آن تاریخِ روزگار سازند. عقرب گفت : هر چند مرّیخدار همه تن غضب شدهٔ، بخانهٔ خویش آمدهٔ، آسوده باش؛ اگرچ آینهٔ دلِ عزیزت بآهِ اندوه زنگ برآورده و گوشهٔ جگر بحرقتِ این آتشِ فرقت کباب کرده ، بنشینم ،
چون کار بنام آید و ننگ
بر آتش چون کباب و بر تیغ چوزنگ
اومیدوارم که چارهٔ خونخواهیِ آن بیچاره بسازم و بادراکِ ثارِ او آثارِ دست بردِ خویش بزمرهٔ یاران و رفقهٔ دوستان نمایم و آنچ از برادران و خویشان درین باب آید، تقدیم کنم تا مصداقِ آن قول که گفتهاند : اَلأَقَارِبُ کَالعَقَارِبِ اینجا پدید آید. پس موش و عقرب هر دو چون زحل و مرّیخ باتفاق در یک خانهٔ خبث قران کردند و در تجاویفِ سوراخِ موش بگوشهٔ که آنجا مطرحِ نظر مردم بهیچ وجه نبودی عقرب را بنشاند و سه عدد زر با سیم سره در کارِ هلاکِ کدخدای کردند و کدام سر که در چنبرِسیم نمیآید یا کدام گردن که از طوقِ زر بیرونست. زرست که ازارِ عصمت از گریبانِ جانِ مردم میگشاید، سیمست که سمتِ جهالت بر ناصیهٔ عقل آدمیزاد مینهد. حرص بدین دو مشت خاکِ رنگین دیدهٔ دانش را کور میتواند کرد، آز بدین دو پارهٔ سنگ مموّه جامِ جهان نمایِ خرد را چون آبگینه خرد میتواند شکست
ولی بسیم چو سیماب گوشت آگنده است
ز من چگونه نه توانی تو این حدیث شنید
خیالِ زر چو فروبست چشمِ عبرت تو
تو این جمالِ حقیقت کجا توانی دید ؟
فیالجمله موش عددی زر میانهٔ خانه انداخت و یکی بنزدیکِ سوراخ نهاد و دیگری چنان بر کنارِ سوراخ استوار کرد که یک نیمه بیرون و یک نیمه درون داشت. چون کدخدای را چشم بر درستِ زر افتاد و آن فتوح ناگهان یافت خیره شد و بدستی همه نیاز و اهتزاز آنرا برگرفت. چون درستِ دوم بیافت، هر دو برابرِ دو دیدهٔ دل او آمد تا از مشاهدهٔ مکر موش و قصدِ عقربش حجابی تاریک پیشِ دیده بداشت. در آن تاریکی دستِ طمع دراز کرد، بسوراخ برد. عقرب مبضعِ نیش زهرآلود بر دستِ او زد و خونی که از دستِ او دردلِ موش هیجان گرفته بود، از رگِ جان او بگشود. این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون موش با همه صغار و مهانتِ خویش از مشرع چنان کاری عظیم بدر میآید، اولیتر که ما با این مکنت و مکانت چون دست در حبالِ توفیق زنیم و استعصام بعروهٔ تأیید آسمانی کنیم، جوابِ این خصم توانیم داد و بکوشش و اجتهاد بجائی رسانید ، اما هنوز مقامِ رسالتی دیگر باقیست که بدو فرستیم تا هم از آن ذواقِ شربتی تلخ که بما فرستاد، بمذاقِ او رسانیده باشد که چون مرهمِ لطف سود نداشت، داغِ عنف سود دارد و آخِرُ الدَّوَاءِ الکَیُّ . پس گرگ را بخدمتِ شیر حاضر کرد و این نامه را بشاهِ پیلان اصدار فرمود و افتتاح بدین تخویفِ نصیحتآمیز کرد که ای برادر، بَصَّرَکَ اللهُ بِعُیُوبِ النَّفسِ وَ نَصَرَکَ عَلَی جُنُودِهَا
مکن آنکه هرگز نکردست کس
بدین رهنمون تو دیوست و بس
بمردی ز دل دور کن خشم و کین
جهان را بچشمِ جوانی مبین
تو چنگالِ شیران کجا دیدهای ؟
که آوازِ روباه نشنیدهٔ
این معنی روشنست که علمِ شطرنج دانشوران و هنرپیشگانِ هندوستان نهادهاند که منشأ و منبتِ وجود شماست و موجبِ اشتهار شطرنج که در اقطارِ بسیطِ عالم ذکرِ آن همه جای گستردهاند ، آنست که واضعِ آن عمل باسرارِ جبر و قدر سخت بینا بودست و از کارِ تقدیرِ آفریدگار و تدبیرِ آفریدگان آگاه ، آنرا بنهاد و در نهادنِ آن فرا نمود که صاحبِ آن عمل با غایتِ چابکدستی و به بازی و زیرکدلی ، اگرچ رخی یا فرسی بر خصم طرح دارد ، شاید که بوقتِ باختن از آن حریفِ کند دستِ بد بازِ نادان بازئی آید که دستِ خصم را فرو بندد و در مضیقی افتد که هیچ چاره جز دست بازچیدن و بقایم ریختن نداند.
عَلَی اَنَّنِی رَاضٍ بِاَن اَحمِلَ الهَوَی
وَ اَخلُصَ مِنهُ لَاعَلَیَّ وَلَالِیَا
و همچنین اگرچه مرد را رآیی متین و رویّتی پیشبین و بصارتی کامل و مهارتی در فنونِ دانش شامل باشد، چون در مباشرتِ کاری خوض کند، سالم نماند از آنک بر خلافِ اندیشهٔ او شکلی دیگر از پردهٔ روزگار بیرون آید و او را در کاری مشکل افکند که بسلامتِ مجرّد از مدخلِ آن رضا دهد
وَ الدَّهرُ یَعکِسُ آمَالِی وَ یُقنِعُنِی
مِنَ الغَنِیمَهِٔ بَعدَ الکَدِّ بِالقَفَلِ
پس تو در شطرنجِ این هوس که میبازی، نطر از بازیِ خصم برمدار، مبادا که او فرزین بندِ احتیال چنان کرده باشد که بهزار پیل باز نتوانی گشود و چون از نیاگانِ تو بر رقعهٔ ممالکِ خویش هیچ پیل این پیادهٔ طمع فرو نکردست، مبادا که بغل زنان استهزا رَادَ فِی الشَّطرَنجِ بَغلَهًٔ ، آخر الامر بر زیادت جوئی تو زنند و بآخر بدانی که شاه را رایِ ناصواب در خانهٔ مات نشاند و رقعهٔ حیات برافشاند ع ، وَ تَندَمُ حِینَ لَاتُغنِی النَّدَامَهُٔ ، و صنعتِ استدلالِ شنیع که در اثناءِ رسالات کرده بودی و استخدامِ ما بطریقِ اهانت روا داشته، نشانِ کرمِ طبیعت و حسنِ خلیقت نَبود. جهانیان دانند که هرگز ماطوقِ حکمِ هیچکس در گردن نگرفتهایم و میان بنطاقِ هیچ مخلوق نبسته، هرگز شکنجهٔ خطام و زمام بر خرطوم و خیشومِ ما ننهادهاند و تنگ و بندِ حلقه و حزام بحنایایِ حیزومِ ما نرسانیده و در ملاعبِ صبیان پشتِ ما نردبان هوا نبودست و ساق و ساعدِ ما را بعادتِ نسوان مسوّر و مخلخل نیافتهاند، ما نوالهٔ اکل و شرب از مذبحِ فریسهٔ خویش خوریم نه از فضالهٔ مطبخ و هریسهٔ دیگران. ما همیشه از گردنان،گردران بردهایم نه از کودکان گردکان. مگر وقتِ آنست که سخطِ الهی از طایراتِ سهامِ عزیمتِ ما تاختنی بر سر قومی آرد و سرِّ اَلَم تَرَ کَیفَ فَعَلَ رَبُّکَ بَاَصحَابِ الفِیلِ اَلَم یَجعَل کَیدَهُم فِی تَضلِیلٍ ، در شأن طایفهٔ آشکار گردد و بمنجنیقِ تَرمِیهِم بِحِجَارَهٍٔ مِن سِجِّیلٍ ایشانرا سنگسارِ قهرِ ما گرداند و الّا اقتدا باصحابّ بغی و ضلال کردن و بقصد خانهٔ که کعبهٔ کرم و قبلهٔ همم و حرمِ امن امم باشد ، آمدن و پردهٔ مجاملت برداشتن و بمجاهدت روی بهدم و حطمِ آن نهادن، حاکمِ عقل چگونه فرماید و در شریعتِ انصاف بچه تأویل درست آید ؟
اِذَا لَم یَکُن عَونٌ مِنَ اللهِ لِلفَتَی
فَاَکثَرُ مَا یَجنِی عَلَیهِ اجتِهَادُهُ
موش خایه دزد از اصابتِ این واقعه بغایت کوفته دل و پراکنده خاطر شد و حفاظِ صحبت مهمان او را بر مکافاتِ شرِّ کدخدای حامل آمد و اندیشید که اگر من باستقلالِ نفس خویش خواهم که انتقام کشم و قدم بر مزلّهٔ این اقتحام نهم ، نتوانم و بنزدیکِ عقلا ملوم و معاتب شوم ، لیکن مرا با فلان عقرب دوستی قدیمست، جبرِ این کسر که بدلِ من رسید و قصاصِ این جرح که بخاطرِ من پیوست الّا بدستیاریِ قدرتِ او دست ندهد. من رمایتِ این اندیشه از قوسِ کفایتِ آن عقرب توانم کرد و جز بمیزانِ امعانِ او موازنهٔ این نظر راست نیاید ، تریاکِ این درد را تعبیه در زهرِ او میبینم و مرارتِ این غصّه جز در شربتِ لعابی که از نیشِ او آید، نوش نتوان کرد، عجینِ این عمل را، اگر مایه سعیِ او باشد، بمعجونِ عقربی مداواتِ این علّت نافع و ناجح آید.
فَأَسلَمَنِی لِلنَّائِبَاتِ بِعَادُهُ
کَمَا اَسلَمَ العَظمَ المَهِیضَ جَبَائِرُهُ
پس آهنگِ دیدنِ عقرب کرد و چون بدو رسید ، بانواعِ خدمت و اتّضاع و نمودنِ اشتیاق و نزاع پیش رفت و حکایتِ حال مهمان که بر دستِ کدخدای هلاک یافت، باز گفت و شرح داد که مرا بوفاتِ او وفواتِ سعادتِ الفتی که میانِ ما مؤکّد بود ، چه تأثّر و تحسّر حاصلست و گفت: ای برادر، امروز چندانکه مینگرم ، از همه یارانِ بکار آمده از بهر یارانِ کار افتاده، ترا میبینم که ازو چشمِ معاونت و مساعدت توان داشت و از مخایلِ حسنِ شمایل او در تدارکِ چنین وقایع توقّعِ موافقتی توان کرد. بحمدالله تو همیشه با قامت رسومِ مکارم میان بسته بودهٔ و جعبهٔ حمّیت بحمایتِ دوستان پر تیرِ جفاءِ دشمنان کرده. اگر امروز با من قاعدهٔ دوست پروری و دشمن شکنی که ترا عادتست، اعادت کنی و باندیشهٔ اقتصاص قدمِ جرأت در پیش نهی و دادِ آن مظلومِ مرحوم ازو بستانی و باشافیِ فضلاتِ خویش تشفّیِ این مصیبت رسیده حاصل کنی و بأسلاتِ سرِ نیش تسلّیِ این فراقزده بجوئی سر جملهٔ حسنات را شاید و زیبد که از آن تاریخِ روزگار سازند. عقرب گفت : هر چند مرّیخدار همه تن غضب شدهٔ، بخانهٔ خویش آمدهٔ، آسوده باش؛ اگرچ آینهٔ دلِ عزیزت بآهِ اندوه زنگ برآورده و گوشهٔ جگر بحرقتِ این آتشِ فرقت کباب کرده ، بنشینم ،
چون کار بنام آید و ننگ
بر آتش چون کباب و بر تیغ چوزنگ
اومیدوارم که چارهٔ خونخواهیِ آن بیچاره بسازم و بادراکِ ثارِ او آثارِ دست بردِ خویش بزمرهٔ یاران و رفقهٔ دوستان نمایم و آنچ از برادران و خویشان درین باب آید، تقدیم کنم تا مصداقِ آن قول که گفتهاند : اَلأَقَارِبُ کَالعَقَارِبِ اینجا پدید آید. پس موش و عقرب هر دو چون زحل و مرّیخ باتفاق در یک خانهٔ خبث قران کردند و در تجاویفِ سوراخِ موش بگوشهٔ که آنجا مطرحِ نظر مردم بهیچ وجه نبودی عقرب را بنشاند و سه عدد زر با سیم سره در کارِ هلاکِ کدخدای کردند و کدام سر که در چنبرِسیم نمیآید یا کدام گردن که از طوقِ زر بیرونست. زرست که ازارِ عصمت از گریبانِ جانِ مردم میگشاید، سیمست که سمتِ جهالت بر ناصیهٔ عقل آدمیزاد مینهد. حرص بدین دو مشت خاکِ رنگین دیدهٔ دانش را کور میتواند کرد، آز بدین دو پارهٔ سنگ مموّه جامِ جهان نمایِ خرد را چون آبگینه خرد میتواند شکست
ولی بسیم چو سیماب گوشت آگنده است
ز من چگونه نه توانی تو این حدیث شنید
خیالِ زر چو فروبست چشمِ عبرت تو
تو این جمالِ حقیقت کجا توانی دید ؟
فیالجمله موش عددی زر میانهٔ خانه انداخت و یکی بنزدیکِ سوراخ نهاد و دیگری چنان بر کنارِ سوراخ استوار کرد که یک نیمه بیرون و یک نیمه درون داشت. چون کدخدای را چشم بر درستِ زر افتاد و آن فتوح ناگهان یافت خیره شد و بدستی همه نیاز و اهتزاز آنرا برگرفت. چون درستِ دوم بیافت، هر دو برابرِ دو دیدهٔ دل او آمد تا از مشاهدهٔ مکر موش و قصدِ عقربش حجابی تاریک پیشِ دیده بداشت. در آن تاریکی دستِ طمع دراز کرد، بسوراخ برد. عقرب مبضعِ نیش زهرآلود بر دستِ او زد و خونی که از دستِ او دردلِ موش هیجان گرفته بود، از رگِ جان او بگشود. این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون موش با همه صغار و مهانتِ خویش از مشرع چنان کاری عظیم بدر میآید، اولیتر که ما با این مکنت و مکانت چون دست در حبالِ توفیق زنیم و استعصام بعروهٔ تأیید آسمانی کنیم، جوابِ این خصم توانیم داد و بکوشش و اجتهاد بجائی رسانید ، اما هنوز مقامِ رسالتی دیگر باقیست که بدو فرستیم تا هم از آن ذواقِ شربتی تلخ که بما فرستاد، بمذاقِ او رسانیده باشد که چون مرهمِ لطف سود نداشت، داغِ عنف سود دارد و آخِرُ الدَّوَاءِ الکَیُّ . پس گرگ را بخدمتِ شیر حاضر کرد و این نامه را بشاهِ پیلان اصدار فرمود و افتتاح بدین تخویفِ نصیحتآمیز کرد که ای برادر، بَصَّرَکَ اللهُ بِعُیُوبِ النَّفسِ وَ نَصَرَکَ عَلَی جُنُودِهَا
مکن آنکه هرگز نکردست کس
بدین رهنمون تو دیوست و بس
بمردی ز دل دور کن خشم و کین
جهان را بچشمِ جوانی مبین
تو چنگالِ شیران کجا دیدهای ؟
که آوازِ روباه نشنیدهٔ
این معنی روشنست که علمِ شطرنج دانشوران و هنرپیشگانِ هندوستان نهادهاند که منشأ و منبتِ وجود شماست و موجبِ اشتهار شطرنج که در اقطارِ بسیطِ عالم ذکرِ آن همه جای گستردهاند ، آنست که واضعِ آن عمل باسرارِ جبر و قدر سخت بینا بودست و از کارِ تقدیرِ آفریدگار و تدبیرِ آفریدگان آگاه ، آنرا بنهاد و در نهادنِ آن فرا نمود که صاحبِ آن عمل با غایتِ چابکدستی و به بازی و زیرکدلی ، اگرچ رخی یا فرسی بر خصم طرح دارد ، شاید که بوقتِ باختن از آن حریفِ کند دستِ بد بازِ نادان بازئی آید که دستِ خصم را فرو بندد و در مضیقی افتد که هیچ چاره جز دست بازچیدن و بقایم ریختن نداند.
عَلَی اَنَّنِی رَاضٍ بِاَن اَحمِلَ الهَوَی
وَ اَخلُصَ مِنهُ لَاعَلَیَّ وَلَالِیَا
و همچنین اگرچه مرد را رآیی متین و رویّتی پیشبین و بصارتی کامل و مهارتی در فنونِ دانش شامل باشد، چون در مباشرتِ کاری خوض کند، سالم نماند از آنک بر خلافِ اندیشهٔ او شکلی دیگر از پردهٔ روزگار بیرون آید و او را در کاری مشکل افکند که بسلامتِ مجرّد از مدخلِ آن رضا دهد
وَ الدَّهرُ یَعکِسُ آمَالِی وَ یُقنِعُنِی
مِنَ الغَنِیمَهِٔ بَعدَ الکَدِّ بِالقَفَلِ
پس تو در شطرنجِ این هوس که میبازی، نطر از بازیِ خصم برمدار، مبادا که او فرزین بندِ احتیال چنان کرده باشد که بهزار پیل باز نتوانی گشود و چون از نیاگانِ تو بر رقعهٔ ممالکِ خویش هیچ پیل این پیادهٔ طمع فرو نکردست، مبادا که بغل زنان استهزا رَادَ فِی الشَّطرَنجِ بَغلَهًٔ ، آخر الامر بر زیادت جوئی تو زنند و بآخر بدانی که شاه را رایِ ناصواب در خانهٔ مات نشاند و رقعهٔ حیات برافشاند ع ، وَ تَندَمُ حِینَ لَاتُغنِی النَّدَامَهُٔ ، و صنعتِ استدلالِ شنیع که در اثناءِ رسالات کرده بودی و استخدامِ ما بطریقِ اهانت روا داشته، نشانِ کرمِ طبیعت و حسنِ خلیقت نَبود. جهانیان دانند که هرگز ماطوقِ حکمِ هیچکس در گردن نگرفتهایم و میان بنطاقِ هیچ مخلوق نبسته، هرگز شکنجهٔ خطام و زمام بر خرطوم و خیشومِ ما ننهادهاند و تنگ و بندِ حلقه و حزام بحنایایِ حیزومِ ما نرسانیده و در ملاعبِ صبیان پشتِ ما نردبان هوا نبودست و ساق و ساعدِ ما را بعادتِ نسوان مسوّر و مخلخل نیافتهاند، ما نوالهٔ اکل و شرب از مذبحِ فریسهٔ خویش خوریم نه از فضالهٔ مطبخ و هریسهٔ دیگران. ما همیشه از گردنان،گردران بردهایم نه از کودکان گردکان. مگر وقتِ آنست که سخطِ الهی از طایراتِ سهامِ عزیمتِ ما تاختنی بر سر قومی آرد و سرِّ اَلَم تَرَ کَیفَ فَعَلَ رَبُّکَ بَاَصحَابِ الفِیلِ اَلَم یَجعَل کَیدَهُم فِی تَضلِیلٍ ، در شأن طایفهٔ آشکار گردد و بمنجنیقِ تَرمِیهِم بِحِجَارَهٍٔ مِن سِجِّیلٍ ایشانرا سنگسارِ قهرِ ما گرداند و الّا اقتدا باصحابّ بغی و ضلال کردن و بقصد خانهٔ که کعبهٔ کرم و قبلهٔ همم و حرمِ امن امم باشد ، آمدن و پردهٔ مجاملت برداشتن و بمجاهدت روی بهدم و حطمِ آن نهادن، حاکمِ عقل چگونه فرماید و در شریعتِ انصاف بچه تأویل درست آید ؟
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
جواب نوشتن نامهٔ شیر و لشکر کشیدنِ پیل و در عقب رفتن جنگ را
شاهِ پیلان چون مضمونِ نامه بر خواند و بر مکنونِ ضمیرِ خصم وقوف یافت، هفت اعضاءِ او از عداوت و بغضا ممتلی شد و مادّهٔ سودا که در دماغش متمکّن بود، در حرکت آمد. خواست که خونِ فرستاده بریزد و صفرائی که در عروقِ عصبیّتش بجوش آمد، برو براند ؛ پس عنان سرکش طبیعت باز کشید و بنص وَ مَا عَلَی الرَّسُولِ اِلَّا البَلَاغُ ، کعبتینِ غرامتِ طبع را باز مالید و او را عفو فرمود و بر ظهرِ نامه بنوشت :
وَ رُبَّ جَوَابٍ عَن کِتَابٍ بَعَثتَهُ
وَ عُنوَانُهُ لِلنَّاظِرِینَ قَتَامُ
تَضِیقُ بِهِ البَیدَاءُ مِن قَبلِ نَشرِهِ
وَ مَا فُضَّ بَالبَیداءِ عَنهُ خِتَامُ
رسول را باز گردانید و بر عقبِ او با لشکری که اگر کثرتِ عددِ آن در قلم آمدی، بیاضِ روز و سوادِ شب بنسخِ آن وفا نکردی ، همه آبگینهٔ رقّتِ دلها بر سنگ زدند و در آهنِ صلابت از فرق تا قدم غرق شدند، همه در جوشنِ صبر رفتند و سپرِ سلامت پسِ پشت انداختند و صوارمِ عزیمت و نبالِ صریمت را بنفوذ رسانیدند و سنانِ اسنان را آب دادند و عنانِ اتقانِ عزم را تأب ، نقابِ تعامی بر دیدهٔ عافیتبین بستند و سیمابِ تصامم در گوشِ نصیحت نیوش ریختند و بر همین نسق لشکرِ شیر با کمالِ اهبت و آیین و ابّهت در لباسِ شوکت و سلاحِ صولت انتهاض کردند و هر دو چون دو طودِ هایج و دو بحرِ مایج از جای برخاستند وَ اَجرَی مِنَ السَّیلِ تَحتَ اللَّیلِ ، بیکدیگر روان شدند و صدایِ اصطکاک صخرتین هنگامِ ملاقاتِ ایشان از بسیطِ این عرصهٔ مدّس در محیطِ گنبد اطلس افتاد و طنین ذباب الغضبِ هیبت از وقعِ مقارعت هر دو فریقین بگوش روزگار آمد. روباه گفت: بدان، ای ملک، که کار بعضی آنست که بشجاعت و مردانگی پیش شاید برد و بعضی بدانش و فرزانگی و بعضی بشکوهِ وقع و هیبت و حَمداًللهِ تَعَالَی ، ترا اسبابِ این سعادت جمله متکاملست و امدادِ این دولت متواصل. وقت آنست که مردانِ کار نیابتِ فرق بقدم ندهند و جواب خصم از سرِ شمشیر با زبانِ قلم نیفکنند، نیزهٔ حرب ، اگر خود مار جانگزایست، بدستِ دیگران نگیرند، لعابِ این مار، اگر خود شربتِ مرگست، اول چاشنی آن بمذاقِ خود رسانند.
عَبَالَهُٔ عُنقِ اللَّیثِ مِن اَجلِ اَنَّهُ
اِذَا مَادَهَاهُ الخَطبُ قَامَ بِنَفسِهِ
وَ رُبَّ جَوَابٍ عَن کِتَابٍ بَعَثتَهُ
وَ عُنوَانُهُ لِلنَّاظِرِینَ قَتَامُ
تَضِیقُ بِهِ البَیدَاءُ مِن قَبلِ نَشرِهِ
وَ مَا فُضَّ بَالبَیداءِ عَنهُ خِتَامُ
رسول را باز گردانید و بر عقبِ او با لشکری که اگر کثرتِ عددِ آن در قلم آمدی، بیاضِ روز و سوادِ شب بنسخِ آن وفا نکردی ، همه آبگینهٔ رقّتِ دلها بر سنگ زدند و در آهنِ صلابت از فرق تا قدم غرق شدند، همه در جوشنِ صبر رفتند و سپرِ سلامت پسِ پشت انداختند و صوارمِ عزیمت و نبالِ صریمت را بنفوذ رسانیدند و سنانِ اسنان را آب دادند و عنانِ اتقانِ عزم را تأب ، نقابِ تعامی بر دیدهٔ عافیتبین بستند و سیمابِ تصامم در گوشِ نصیحت نیوش ریختند و بر همین نسق لشکرِ شیر با کمالِ اهبت و آیین و ابّهت در لباسِ شوکت و سلاحِ صولت انتهاض کردند و هر دو چون دو طودِ هایج و دو بحرِ مایج از جای برخاستند وَ اَجرَی مِنَ السَّیلِ تَحتَ اللَّیلِ ، بیکدیگر روان شدند و صدایِ اصطکاک صخرتین هنگامِ ملاقاتِ ایشان از بسیطِ این عرصهٔ مدّس در محیطِ گنبد اطلس افتاد و طنین ذباب الغضبِ هیبت از وقعِ مقارعت هر دو فریقین بگوش روزگار آمد. روباه گفت: بدان، ای ملک، که کار بعضی آنست که بشجاعت و مردانگی پیش شاید برد و بعضی بدانش و فرزانگی و بعضی بشکوهِ وقع و هیبت و حَمداًللهِ تَعَالَی ، ترا اسبابِ این سعادت جمله متکاملست و امدادِ این دولت متواصل. وقت آنست که مردانِ کار نیابتِ فرق بقدم ندهند و جواب خصم از سرِ شمشیر با زبانِ قلم نیفکنند، نیزهٔ حرب ، اگر خود مار جانگزایست، بدستِ دیگران نگیرند، لعابِ این مار، اگر خود شربتِ مرگست، اول چاشنی آن بمذاقِ خود رسانند.
عَبَالَهُٔ عُنقِ اللَّیثِ مِن اَجلِ اَنَّهُ
اِذَا مَادَهَاهُ الخَطبُ قَامَ بِنَفسِهِ
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
مصافِ پیل و شیر و نصرت یافتنِ شیر بر پیل
پس شیر مثال داد تا در دامنِ کوهی که پشتیوانِ شیران بود، جویهایِ متشابک در یکدیگر کندند و چند میل زمینِ هامونرا شکستگیها درافکنده، آب در بستند تا نم فرو خورد و زمین چون گلِ آغشته شد و ایشان همه همپشت و یکروی بپیشهٔ منیع پناهیدند و بدان حصنِ همچون محصنی با عفت از رجمِ حوادث در پناهِ عافیت رفتند و شیر پای در رکابِ ثبات بیفشرد و عنانِ اتقانِ رای با دست گرفت، فَسَاَلَ اللهَ تَعَالَی قُوَّتَهُ و حَولَهُ وَ لَم یُعجِبهُ الخَصمُ وَ کَثرَهُٔ المَلَإِ حَولَهُ . همه مراقب احوالِ یکدیگر و مترقّبِ احکامِ قضا و قدر بودند تا خود از کارگاهِ غیب چه نقش بیرون آید و در ضربخانهٔ قسمت سکّهٔ قبول کدام طایفه نهند و از نصیبهٔ نصرت و خذلان قرعهٔ ارادت بریشان چه خواهد افکند. پس شجاعانِ ابطال و مبارزانِ قتال را رأی بر آن قرار گرفت که اوساطِ حشم و آحادِ جمعِ لشکر چون شغال و روباه و گرگ و امثالِ ایشان در بیش افتادند و بمجاولت و مراوغت در آمدند و از هر جانب میتاختند و پیلان را از فرطِ حرکت و دویدن بهر سوی خستگیِ تمام حاصل آمد تا حبوهٔ قوّت و نشاطشان واهی گشت و صولتِ اشواط بتناهی انجامید. لشکرِ شیر استدراج را باز پس نشستند و خود را مغلوب شکل متفادیوار بخصم نمودند و در صورتِ تخاذل از معرضِ تقابل برگشتند و روی بگریز نهادند. شاهِ پیلان فرعونوار بفرِّ خویش وعونِ بازویِ بخت استظهار کرد و جمعی را از فیلهٔ آن قوم که جثّهٔ هر یک بر همت ارکانِ اعضا چنان مبتنی بود و پیکر هر یک بر دعایم چهار قوایم چنان ثابت و ساکن که تحریکِ ایشان جز بکسری که از تأییدِ الهی خیزد ممکن نشدی، بگزید و جمله را در پیش داشت و جهتِ نتایجِ فتح و فیروزی مقدّمهٔ کبری انگاشت و دفع صدمهٔ اولی را صبر بر دل گماشت. میمنه و میسره راست کردند و ندانست که یمن و یسر از اعقابِ ایشان گسست و بنواصی و اعقابِ خصمان پیوست. قلب و جناح بیاراست و از آن غافل که آن قلب روز بازارِ فتح بر کار نرود و آن جناح بخفضِ مذلّت در اقدامِ مقدّمانِ لشکر پیسپر خواهد شد، صف در صف تنیده و قلب در قلب کشیده و از آن بیخبر که چون شبِ اشتباهِ حال بسحرِ عاقبت انجامد، کوکبِ سعادت از قلبالاسد طلوع خواهد کرد. آخر در پیش آمد و بنابر خیالی که لشکر خصم را مهره در گشادِ انهزام افتادست و سلک انتظام از هم رفته ، با جملهٔ حشم حمله کرد و ببادِ آن حمله، جمله چون برگِ خزانی که از شاخ بارد در آن جویهایِ کنده بر یکدیگر میباریدند و خاک در کاسهٔ تمنّی کرده، در آن مغاکها سرنگون میافتادند تا فریاد اَلدَّمُ الدَّمُ اَلهَدَمُ الهَدَمُ از ایشان برآمد و نظّارِ گیان قدر که از پی یکدیگر تهافتِ آن قوم مطالعه میکردند و محصولِ فدلکِ فضولِ ایشان میدیدند میگفتند که حفرهایِ بغی و طغیانست که بمعاولِ اکتسابِ شما کنده آمد، مَن حَفَرَ بِئراً لِاَخِیهِ وَقَعَ فِیهِ
قَالُوا اِذَا جَمَلٌ حَانَت مَنِیَّتُهُ
اَطَاف بِالبِئرِ حَتَّی یَهلِکَ الجَمَلُ
پس سپاه شیر از جوانب درآمدند و زخمها پیاپی میزدند تا لباسِ وجود بر پیلان چنان مخرّق و ممزّق کردند که بزرگتر پارهٔ از پیلان گوش بود و از آنگاو طبعان حماقتپیمای که تا بگردن در اوحالِ تبدّلِ احوال متورّط شدند ، حدیقهٔ معرکه چندان شکوفهٔ احداق بتیر بارانِ حوادث بیرون آورد که بر زبانِ مغنّیانِ بزم ظفر و پیروزی ومنهیان آن بهارِ نوروزی همه این میگذشت:
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
چون همه را بپایِ قهر بمالیدند و لشکری را که فلک و سمک از رکضات و نهضاتِ ایشان طبیعتِ جنبش و آرام بگذاشتی، در پای آوردند و وهنی که روزگار جبرِ مکاسرِ آن بدست جبّارانِ کامگار و اکاسرهٔ روزگار نتواند کرد، بر ایشان افکندند و همه را علفِ شمشیرِ اظافر و انیاب و طمهٔ حواصلِ نسر و عقاب و لقمهٔ مشافرِ کلاب و ذئاب گردانیدند. شهریار در بارگاهِ دولت خرامید، مشارعِ پادشاهی از شوایبِ نزاعِ منازعان پاک دیده و دامنِ اقبال از دست تشبّتِ طامعان بیرون کرده و خاکِ خزی و خسار و خاشاکِ خیبت و دمار که نصیبِ نگونساران باشد، در دیدهٔ امیدشان پاشیده، شکرِ تأیید ربّانی و توفیقِ آسمانی را سر بر زمین خضوع نهاد. اکنافِ عرصهٔ مملکت را بنشرِ رایتِ عدل و طیِّ بساطِ ظلم آذینی دگرگون بست و اطرافِ عروسِ دولت را بزیوری نو از رأفت و احسان بر رعایا و زیردستان جلوهٔ دیگر داد.
تَبَلَّجَتِ الأَیَّامُ عَن غُرَّهِٔ الدَّهرِ
وَ حَلَّت بِاَهلِ البَغیِ قَاصِمَهُٔ الظَّهرِ
فَیَالَکَ مِن فَتحٍ غَدَا زِینَهَٔ العُلَی
وَ وَاسِطَهَٔ الدُّنیَا و فَائِدَهَٔ العُمرِ
اِذَا ذُکِرَت فَاحَ النَّدِیُّ بِذِکرِهَا
کَمَا فَاحَ اَذکَی النَّدِمِن وَهَجِ الجَمرِ
پس از آنجا جهانیان را روشن شد که متابعتِ نفسِ خویش کردن و بخوش آمدِ طبع برآمدن هر آینه شرابی ناخوش مذاق بزهرِ ناکامی و بیفرجامی آمیخته بر دست نهد و بهلاک رساند.
گر از پیِ شهوت و هوا خواهی رفت
از من خبرت که بینوا خواهی رفت
بنگر که کهٔ و از کجا آمدهٔ
میدان که چه میکنی کجا خواهی رفت
تمام شد بابِ پیل و شیر، بعد ازین یاد کنیم باب شتر و شیر پارسا و درو باز نمائیم که ثمرهٔ سعایت و شایت چیست و عاقبت کید و بدسگالی سیّما بر طریقِ بدایت چه باشد و بهرهٔ خویشتندارانِ نیک کردار و حق شناسانِ نعمتِ خداوندگار از روزگار چه آید، ع، وَ لَرُبَّمَا عَدَلَ الزَّمَانُ الجَائِرُ . ایزد تعالی گلبن اقبال خداوند، خواجهٔ جهان را از خارِ خدیعت و وقیعت آسوده داراد و سروِ آمالش از برگریزِ انقلابِ احوال آزاد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیارِ .
قَالُوا اِذَا جَمَلٌ حَانَت مَنِیَّتُهُ
اَطَاف بِالبِئرِ حَتَّی یَهلِکَ الجَمَلُ
پس سپاه شیر از جوانب درآمدند و زخمها پیاپی میزدند تا لباسِ وجود بر پیلان چنان مخرّق و ممزّق کردند که بزرگتر پارهٔ از پیلان گوش بود و از آنگاو طبعان حماقتپیمای که تا بگردن در اوحالِ تبدّلِ احوال متورّط شدند ، حدیقهٔ معرکه چندان شکوفهٔ احداق بتیر بارانِ حوادث بیرون آورد که بر زبانِ مغنّیانِ بزم ظفر و پیروزی ومنهیان آن بهارِ نوروزی همه این میگذشت:
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
چون همه را بپایِ قهر بمالیدند و لشکری را که فلک و سمک از رکضات و نهضاتِ ایشان طبیعتِ جنبش و آرام بگذاشتی، در پای آوردند و وهنی که روزگار جبرِ مکاسرِ آن بدست جبّارانِ کامگار و اکاسرهٔ روزگار نتواند کرد، بر ایشان افکندند و همه را علفِ شمشیرِ اظافر و انیاب و طمهٔ حواصلِ نسر و عقاب و لقمهٔ مشافرِ کلاب و ذئاب گردانیدند. شهریار در بارگاهِ دولت خرامید، مشارعِ پادشاهی از شوایبِ نزاعِ منازعان پاک دیده و دامنِ اقبال از دست تشبّتِ طامعان بیرون کرده و خاکِ خزی و خسار و خاشاکِ خیبت و دمار که نصیبِ نگونساران باشد، در دیدهٔ امیدشان پاشیده، شکرِ تأیید ربّانی و توفیقِ آسمانی را سر بر زمین خضوع نهاد. اکنافِ عرصهٔ مملکت را بنشرِ رایتِ عدل و طیِّ بساطِ ظلم آذینی دگرگون بست و اطرافِ عروسِ دولت را بزیوری نو از رأفت و احسان بر رعایا و زیردستان جلوهٔ دیگر داد.
تَبَلَّجَتِ الأَیَّامُ عَن غُرَّهِٔ الدَّهرِ
وَ حَلَّت بِاَهلِ البَغیِ قَاصِمَهُٔ الظَّهرِ
فَیَالَکَ مِن فَتحٍ غَدَا زِینَهَٔ العُلَی
وَ وَاسِطَهَٔ الدُّنیَا و فَائِدَهَٔ العُمرِ
اِذَا ذُکِرَت فَاحَ النَّدِیُّ بِذِکرِهَا
کَمَا فَاحَ اَذکَی النَّدِمِن وَهَجِ الجَمرِ
پس از آنجا جهانیان را روشن شد که متابعتِ نفسِ خویش کردن و بخوش آمدِ طبع برآمدن هر آینه شرابی ناخوش مذاق بزهرِ ناکامی و بیفرجامی آمیخته بر دست نهد و بهلاک رساند.
گر از پیِ شهوت و هوا خواهی رفت
از من خبرت که بینوا خواهی رفت
بنگر که کهٔ و از کجا آمدهٔ
میدان که چه میکنی کجا خواهی رفت
تمام شد بابِ پیل و شیر، بعد ازین یاد کنیم باب شتر و شیر پارسا و درو باز نمائیم که ثمرهٔ سعایت و شایت چیست و عاقبت کید و بدسگالی سیّما بر طریقِ بدایت چه باشد و بهرهٔ خویشتندارانِ نیک کردار و حق شناسانِ نعمتِ خداوندگار از روزگار چه آید، ع، وَ لَرُبَّمَا عَدَلَ الزَّمَانُ الجَائِرُ . ایزد تعالی گلبن اقبال خداوند، خواجهٔ جهان را از خارِ خدیعت و وقیعت آسوده داراد و سروِ آمالش از برگریزِ انقلابِ احوال آزاد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیارِ .
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
در شتر و شیرِ پرهیزگار
ملکزاده گفت: شنیدم که شیری بود پرهیزگار و حلالخوار و خویشتندار و متورّع، بلباس تعزّز و تقوی متدرّع ؛ باطنی مترشّح از خصایصِ حلم و کمآزاری و ظاهری متوشّح بوقعِ شکوهِ شهریاری، آتشِ هیبت و آبِ رحمت از یکجا انگیخته، زهرِ عنف و تریاکِ لطف درهم ریخته، مخبری محبوب و منظری مرغوب، صورتی مقبول و صفتی بشمایل ستوده مشمول، در نیستانی وطن داشت که آنجا گرگ و میش چون نی با شکر آمیختی و یوز و آهو چون خار و گل از یک چشمه آب خوردندی در حمایِ قصباءِ او خرقهٔ قصب از خرقِ ماهتاب ایمن بودی و دامنِ ابر از دستِ تعرّضِ آفتاب آسوده، رسته بازار وجود شحنهٔ سیاستش راست کرده، گرگ بخزّازی چون کرم بقزّازی نشسته، آهوان بعطّاری چون سگ باستخوان کاری مشغول گشته :
وَلِیَ البَرِّیَهَٔ عَدلُهُ فَتَمَازَجَت
اَضدَادُهَا مِن کَثرَهِٔ الأِینَاسِ
تَحنُو عَلَی ابنِ المَاءِ اُمُّ الصَّقرِ بَل
یَحمِی اَخُو القَصبَاءِ اُختَ کِنَاسِ
و در جوارِ آن بیشهٔ که اندیشهٔ آدمی بکنهِ اوصاف آن نرسد، از انواعِ فواکه و الوانِ ریاحین زمین چون دیبایِ مشجّر و هوا چون حلّهٔ زیباِیِ مطیّر، برنگ و بوی راحتِ دلها برآمده چنین موضعی متنزّه و متفرّجِ او بود و بیشترِ اوقات آنجا خیمهٔ اقامت زدی. روزی بعادت نشسته بود، خرسی از آن نواحی پیشِ او آمد و رسمِ خدمت بجای آورد و بایستاد. شیر پرسید که از کجا میآئی و بکجا میروی و مقصود چیست و مقصد کدامست؟ خرس گفت :
اَبَی المُقَامَ بِدَارِ الذُّلِّ لِی کَرَمٌ
وَ هِمَّهٌٔ تَصِلُ التَّخوِیدَ وَالخَبَبَا
وَ عَزَمَهٌٔ لَا تَزَالُ الدَّهرَ ضَارِبَهًٔ
دُونَ الاَمِیرِ وَ فَوقَ المُشتَرِی طُنُباَ
بقایِ خداوند منتهایِ اعمار باد. من بنده از فلان ناحیت میآیم. آوازِ نوبتِ جهانداری و آوازهٔ مکارم و معالیِ تو شنیدم بر مطیّهٔ شوق سوار شدم و زمامِ صبر از دست رفته اینجا تاختم و از مکارهِ ایام بدین آستانهٔ دولت پناهیدم ع، ور عشقِ تو نیستی، من اینجا کیمی ؟ اگر ملک سایهٔ عاطفت بر کارِ من افکند و عطفی از دامنِ اقبال بدست من دهد، چون سایه ملازمِ این آستانه خواهم بود، مگر چون دیگر بندگان ذرّهوار بشعاعِ آفتابِ نظرش با دید آیم و بخدمتهایِ پسندیده روزگارِ خود را ذخیرهٔ گذارم؛ اگر قبول بدان پیوندد ،
تا جامِ اجل در ندهد ساقیِ عمر
دستِ من و دامانِ تو تا باقیِ عمر
شیر ازین سخن خرّمدل و خندان روی گشت و سرور و شادمانی از اساریرِ پیشانی بنمود و از سرِ احماد و ارتضا فرمود:
دیدم مگسی نشسته بر پهلویِ شهر
گفتم : چه کسی که سخت شوخی و دلیر؟
گفت: این سره، خسروِ ددان را چه زیان
کز پهلویِ او گرسنهٔ گردد سیر ؟
ع، وَ لِلنَّملِ مِن سُورِ الأُسُودِ نَصِیبُ. فارغ باش و بیگانگی و توحّش از خاطر دور کن. که اسبابِ تعیّش و ترفّهِ تو ساخته دارم و ابوابِ تمتّع زندگانی و ترفّع در مدارجِ آمال وامانی برین درگاه گشاده فرمایم و ازین نمط نواختِ بسیار و مواعیدِ لطفهایِ بیشمار فرمود و از شعارِ شیوهٔ خویش، چنانکه ترک پوشتِ حیوان کردن و دستِ طمع از خونِ ایشان شستن، خرس را آگاه کرد و نصیحت فرمود که بهیچوجه قصدِ هیچ جانوری نکنی و الّا بمیوه افطار روا نداری که اختیارِ مطعوم بر مطعوم نتیجهٔ حرصِ جاهلان باشد و همه ناز و نعمت طلبیدن کارِ کاهلان بود.
بدپسند از بدی نبهرهترست
این مثل ز آفتاب شهرهترست
خرس دعائی که واجبِ وقت بود، بأدا رسانید و گفت :
بَقِیتَ مَدَی الدُّنیاَ وَ مُلکُکَ رَاسِخٌ
وَ وِردُکَ مَورُودٌ وَ بَابُکَ عَامِرُ
پس مستظهر و واثق بوفایِ روزگار برغبتی صادق بکارِ بندگی و خدماتِ مرضّی مشغول شد و مراسمِ خویشتنداری و وظایفِ نیکو خدمتی اقامت میکرد و مدتی دندانِ حرص از گوشتخواری بکند و دهانِ شره از خونآشامی دربست، وَالنَّاسُ عَلَی دِینِ مُلُوکِهِم ، نصّی متّبع و امری منتفع دانست و بدین وسایل و ذرایع هر روز مقامی دیگر در بساطِ قربت بتازگی مییافت تا قدم راسخ گردانید و از جملهٔ مشیران و مشاوران و محرمان و مجاوران گشت. روزی شیر با لشکرِ سباع بتماشا بیرون شد، شتری را دید از کاروان بازمانده ، آنجا سرگشته و هایم میگردید. گرگ و پلنگ و ددان دیگر جمله بحکمِ آنک از آرزویِ گوشت کاردشان باستخوان رسیده بود، مخمصهٔ ضرورت بدانجا رسانیده که اپرچ مشروعِ مذهب شیر نبود؛ از عقل رخصتی جویند و قصدِ شتر پیوندند. چون این اندیشه را متشمّر شدند. شیر بانگ برایشان زد و بفرمود تا دست ازو باز دارند و گفت نباید که او را از دیدارِ ما امروز همان رسد که آن مردِ زشتروی را از دیدار خسرو رسید. ددان گفتند: اگر ملک حکایت فرماید، بندگان از فواید آن بهرهمند شوند.
وَلِیَ البَرِّیَهَٔ عَدلُهُ فَتَمَازَجَت
اَضدَادُهَا مِن کَثرَهِٔ الأِینَاسِ
تَحنُو عَلَی ابنِ المَاءِ اُمُّ الصَّقرِ بَل
یَحمِی اَخُو القَصبَاءِ اُختَ کِنَاسِ
و در جوارِ آن بیشهٔ که اندیشهٔ آدمی بکنهِ اوصاف آن نرسد، از انواعِ فواکه و الوانِ ریاحین زمین چون دیبایِ مشجّر و هوا چون حلّهٔ زیباِیِ مطیّر، برنگ و بوی راحتِ دلها برآمده چنین موضعی متنزّه و متفرّجِ او بود و بیشترِ اوقات آنجا خیمهٔ اقامت زدی. روزی بعادت نشسته بود، خرسی از آن نواحی پیشِ او آمد و رسمِ خدمت بجای آورد و بایستاد. شیر پرسید که از کجا میآئی و بکجا میروی و مقصود چیست و مقصد کدامست؟ خرس گفت :
اَبَی المُقَامَ بِدَارِ الذُّلِّ لِی کَرَمٌ
وَ هِمَّهٌٔ تَصِلُ التَّخوِیدَ وَالخَبَبَا
وَ عَزَمَهٌٔ لَا تَزَالُ الدَّهرَ ضَارِبَهًٔ
دُونَ الاَمِیرِ وَ فَوقَ المُشتَرِی طُنُباَ
بقایِ خداوند منتهایِ اعمار باد. من بنده از فلان ناحیت میآیم. آوازِ نوبتِ جهانداری و آوازهٔ مکارم و معالیِ تو شنیدم بر مطیّهٔ شوق سوار شدم و زمامِ صبر از دست رفته اینجا تاختم و از مکارهِ ایام بدین آستانهٔ دولت پناهیدم ع، ور عشقِ تو نیستی، من اینجا کیمی ؟ اگر ملک سایهٔ عاطفت بر کارِ من افکند و عطفی از دامنِ اقبال بدست من دهد، چون سایه ملازمِ این آستانه خواهم بود، مگر چون دیگر بندگان ذرّهوار بشعاعِ آفتابِ نظرش با دید آیم و بخدمتهایِ پسندیده روزگارِ خود را ذخیرهٔ گذارم؛ اگر قبول بدان پیوندد ،
تا جامِ اجل در ندهد ساقیِ عمر
دستِ من و دامانِ تو تا باقیِ عمر
شیر ازین سخن خرّمدل و خندان روی گشت و سرور و شادمانی از اساریرِ پیشانی بنمود و از سرِ احماد و ارتضا فرمود:
دیدم مگسی نشسته بر پهلویِ شهر
گفتم : چه کسی که سخت شوخی و دلیر؟
گفت: این سره، خسروِ ددان را چه زیان
کز پهلویِ او گرسنهٔ گردد سیر ؟
ع، وَ لِلنَّملِ مِن سُورِ الأُسُودِ نَصِیبُ. فارغ باش و بیگانگی و توحّش از خاطر دور کن. که اسبابِ تعیّش و ترفّهِ تو ساخته دارم و ابوابِ تمتّع زندگانی و ترفّع در مدارجِ آمال وامانی برین درگاه گشاده فرمایم و ازین نمط نواختِ بسیار و مواعیدِ لطفهایِ بیشمار فرمود و از شعارِ شیوهٔ خویش، چنانکه ترک پوشتِ حیوان کردن و دستِ طمع از خونِ ایشان شستن، خرس را آگاه کرد و نصیحت فرمود که بهیچوجه قصدِ هیچ جانوری نکنی و الّا بمیوه افطار روا نداری که اختیارِ مطعوم بر مطعوم نتیجهٔ حرصِ جاهلان باشد و همه ناز و نعمت طلبیدن کارِ کاهلان بود.
بدپسند از بدی نبهرهترست
این مثل ز آفتاب شهرهترست
خرس دعائی که واجبِ وقت بود، بأدا رسانید و گفت :
بَقِیتَ مَدَی الدُّنیاَ وَ مُلکُکَ رَاسِخٌ
وَ وِردُکَ مَورُودٌ وَ بَابُکَ عَامِرُ
پس مستظهر و واثق بوفایِ روزگار برغبتی صادق بکارِ بندگی و خدماتِ مرضّی مشغول شد و مراسمِ خویشتنداری و وظایفِ نیکو خدمتی اقامت میکرد و مدتی دندانِ حرص از گوشتخواری بکند و دهانِ شره از خونآشامی دربست، وَالنَّاسُ عَلَی دِینِ مُلُوکِهِم ، نصّی متّبع و امری منتفع دانست و بدین وسایل و ذرایع هر روز مقامی دیگر در بساطِ قربت بتازگی مییافت تا قدم راسخ گردانید و از جملهٔ مشیران و مشاوران و محرمان و مجاوران گشت. روزی شیر با لشکرِ سباع بتماشا بیرون شد، شتری را دید از کاروان بازمانده ، آنجا سرگشته و هایم میگردید. گرگ و پلنگ و ددان دیگر جمله بحکمِ آنک از آرزویِ گوشت کاردشان باستخوان رسیده بود، مخمصهٔ ضرورت بدانجا رسانیده که اپرچ مشروعِ مذهب شیر نبود؛ از عقل رخصتی جویند و قصدِ شتر پیوندند. چون این اندیشه را متشمّر شدند. شیر بانگ برایشان زد و بفرمود تا دست ازو باز دارند و گفت نباید که او را از دیدارِ ما امروز همان رسد که آن مردِ زشتروی را از دیدار خسرو رسید. ددان گفتند: اگر ملک حکایت فرماید، بندگان از فواید آن بهرهمند شوند.
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستان خسرو با مرد زشتروی
شری گفت: شنیدم که وقتی خسرو را نشاطِ شکار برانگیخت، بدین اندیشه بصحرا بیرون شد؛ چشمش بر مردی زشتروی آمد، دمامتِ منظر و لقایِ منکر او را بفال فرّخ نداشت، بفرمود تا او را از پیشِ موکب دور کردند و بگشذت. مرد، اگرچ در صورت قبحی داشت، بجمالِ محاسنِ خصال هرچ آراستهتر بود، نقش از روی کار باز خواند. با خود گفت: خسرو درین پرگار عیبِ نقّاش کردست و ندانسته که رشته گران فطرت را در کارگاهِ تکوین بر تلوینِ یک سر سوزن خطا نباشد. من او را با سررشتهٔ راستی افکنم تا از موضعِ این غلط متنبّه شود و بداند که قرعهٔ آن فال بد بنامِ او گردیدست و حوالهٔ آن بمن افتاده. چون خسرو از شکارگاه باز آمد، شاهینِ همّت را پرواز داده و طایر و واقع گردون را معلّقزنان از اوجِ محلّقِ خویش در مخلبِ طلب آورده، کلبِ اکبر را بقلادهٔ تقلید وجرّهٔ تسخیر بر دبِّاصغر انداخته، پلنگِ دورنگ زمانه را بپالهنگِ قهر کشیده، آهوانِ شواردِ امانی را پوزبندِ حکم برنهاده، هر صیدِ امل که فربهتر از فتراکِ ادراک آویخته.
داده بقلم قرارِ دولت
تیغ آمده یارِ غارِ دولت
بگشاده گرهز ابرویِ بخت
بر بسته همه شکارِ دولت
اتّفاقاً همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود. مرد از دور آواز برآورد که مرا سؤالیست در پردهٔ نصیحت. اگر یک ساعت خسرو عنانِ عظمت کشیده دارد و از ذروهٔ کبریا قدمی فروتر نهد و سمعِ قبول بدان دهد، از فایدهٔ خالی نباشد. خسرو عنانِ اسب باز داشت و گفت: ای شیخ، بیا، تا چه داری. گفت: ای ملک، امروز تماشایِ شکارت چگونه بود؟ گفت: هر چه بمرادتر و نیکوتر. گفت: خزانه و اسباب پادشاهیت برقرار هست؟ گفت: بلی. گفت: از هیچ جانب خبری ناموافق شنیدهٔ ؟ گفت: شنیدم. گفت: ازین خیل و خدم که در رکابِ خدمت تواند، هیچیک را از حوادث آسیبی رسیده؟ گفت: نرسید. گفت: پس مرا بدان اذلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن گفت: زیرا که دیدارِ امثال تو بر مردم شوم گرفتهاند. گفت: بدین حساب دیدارِ خسرو بر من شوم بوده باشد، نه دیدار من بر خسرو. خسرو از آنجا که کمالِ دانش و انصافِ او بود، تسلیم کرد و عذرها خواست. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دیدارِ من بر هرک آید، مبارک آید و بمیامنِ آن تفأّل نمایند. پس شتر را زمامِ اختیار رها کردند تا بمرادِ خویش میچرید و میچمید و در آن ریاضِ راحت بیریاضتِ هیچ بار کلفت میبود و بالفتِ شیر پیوند میگرفت و سوگندِ عظیم بنعمتِ او میخورد تا قدمِ صدق او در طلبِ مراضیِ شیر معلوم شد و مساعیِ مشکور و مقاماتِ مبرور از نیک بندگی و پاکروشی او در راهِ خدمت محقّق آمد و بحسنِ التفات ملک ملحوظ و بانواع کرامات محظوظ گشت تا بحدّی که خرس را بر مقامِ تقدّم او رشک بیفزود، امّا اظهار کردن صلاح ندانست و در آن فایدهٔ نشناخت، ظاهراً دست برادری با او داد و با او صحبت و آمیختگی بتکلّف و آمد شدیبتملّق میکرد و مداجاتی در پردهٔ مدارات مینمود و چون او را چنان فربه و آگندهبال و تمام گوشت میدید که از نشاط در پوست نمیگنجید، خرس را دندان طمع تیز میشد و زیر زبان میگفت: اَخَذَتِ البَعِیرُ اَسلِحَتَهَا ، تدبیر شکستنِ این شتر چیست و طریقی که مفضی باشد بهلاکِ او کدام تواند بود، جز آنک شیر را برو آغالم و سببی شگالم که بر دست شیر کشته شود، بعد از قتلِ او خون و گوشتِ او خوردن تقرّبی بزرگ باشد بخدمت شیر.
داده بقلم قرارِ دولت
تیغ آمده یارِ غارِ دولت
بگشاده گرهز ابرویِ بخت
بر بسته همه شکارِ دولت
اتّفاقاً همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود. مرد از دور آواز برآورد که مرا سؤالیست در پردهٔ نصیحت. اگر یک ساعت خسرو عنانِ عظمت کشیده دارد و از ذروهٔ کبریا قدمی فروتر نهد و سمعِ قبول بدان دهد، از فایدهٔ خالی نباشد. خسرو عنانِ اسب باز داشت و گفت: ای شیخ، بیا، تا چه داری. گفت: ای ملک، امروز تماشایِ شکارت چگونه بود؟ گفت: هر چه بمرادتر و نیکوتر. گفت: خزانه و اسباب پادشاهیت برقرار هست؟ گفت: بلی. گفت: از هیچ جانب خبری ناموافق شنیدهٔ ؟ گفت: شنیدم. گفت: ازین خیل و خدم که در رکابِ خدمت تواند، هیچیک را از حوادث آسیبی رسیده؟ گفت: نرسید. گفت: پس مرا بدان اذلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن گفت: زیرا که دیدارِ امثال تو بر مردم شوم گرفتهاند. گفت: بدین حساب دیدارِ خسرو بر من شوم بوده باشد، نه دیدار من بر خسرو. خسرو از آنجا که کمالِ دانش و انصافِ او بود، تسلیم کرد و عذرها خواست. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دیدارِ من بر هرک آید، مبارک آید و بمیامنِ آن تفأّل نمایند. پس شتر را زمامِ اختیار رها کردند تا بمرادِ خویش میچرید و میچمید و در آن ریاضِ راحت بیریاضتِ هیچ بار کلفت میبود و بالفتِ شیر پیوند میگرفت و سوگندِ عظیم بنعمتِ او میخورد تا قدمِ صدق او در طلبِ مراضیِ شیر معلوم شد و مساعیِ مشکور و مقاماتِ مبرور از نیک بندگی و پاکروشی او در راهِ خدمت محقّق آمد و بحسنِ التفات ملک ملحوظ و بانواع کرامات محظوظ گشت تا بحدّی که خرس را بر مقامِ تقدّم او رشک بیفزود، امّا اظهار کردن صلاح ندانست و در آن فایدهٔ نشناخت، ظاهراً دست برادری با او داد و با او صحبت و آمیختگی بتکلّف و آمد شدیبتملّق میکرد و مداجاتی در پردهٔ مدارات مینمود و چون او را چنان فربه و آگندهبال و تمام گوشت میدید که از نشاط در پوست نمیگنجید، خرس را دندان طمع تیز میشد و زیر زبان میگفت: اَخَذَتِ البَعِیرُ اَسلِحَتَهَا ، تدبیر شکستنِ این شتر چیست و طریقی که مفضی باشد بهلاکِ او کدام تواند بود، جز آنک شیر را برو آغالم و سببی شگالم که بر دست شیر کشته شود، بعد از قتلِ او خون و گوشتِ او خوردن تقرّبی بزرگ باشد بخدمت شیر.
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
آغاز مکایدتی که خرس با اشتر کرد
پس روزی خرس اشتر را گفت: ای برادر، مرا با تو رازیست که مضرّت و منفعتِ آن بنفسِ عزیزِ تو تعلّق میدارد و ثمرهٔ خیر و شرِّ آن جز بخاصّهٔ ذاتِ شریف تو باز نخواهد داد، لکن تو شخصی سادهدلی و درونی که ودیعتِ اسرار را شاید نداری و در آن حال که زبانت، را کلمهٔ فراز آید، اندیشه بر حفظِ آن گماشتن بر تو متعذّر باشد و گفتهاند: راز با مرد سادهدل و بسیار گوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی که این طایفه از مردم بر تحفّظ و کتمانِ آن قادر نباشند، مبادا که ناگاه از وعایِ خاطرِ او ترشّحی پدید آید و زبان که سفیرِ ضمیرست، بیدستوری او کلمهٔ که نباید گفتن، بگوید و سببِ هلاک قومی گردد و کَم اِنسَانٍ اَهلَکَهُ لِسَانٌ وَ کَم حَرفِ اَدَّی اِلَی حَتفٍ. شتر گفت: بگوی که بدین احتیاط محتاج نهٔ و اگر اعتماد نداری، آنرا بعقودِ سوگندهایِ عظیم بند باید کردن و مهرِ مواثیقِ عهود برو نهادن. پس معاهدهٔ در میان برفت که هیچکس را از دوست و دشمن بر آن سخن اطلاع ندهند و از آنجا بخلوتخانهٔ رفتند و جای از نامحرم خالی کردند. خرس گفت: شک نیست که شیر بشعارِ دین و تحنّف و قناعت و تعفّف که ملابس آنست بر همه ملوکِ سباع فضیلت شایع دارد و عنانِ دواعی لذّات و شهوات با دست گرفتست و بر صهواتِ آرزوهایِ نفسانی پای نهاده و جموحِ طبیعت را بزواجرِ شریعت بند کرده و امّا گفتهاند : اخلاقِ مردم بگردش روزگار بگردد و بانتقالِ او منتقل شود و هر وقت و هر هنگام آنرا در نفوس آدمیزاد بخیر و شرّ تأثیری دیگرست و خاصّیّتی تازه نماید و گوئی احوالِ مردم را در ظرفِ زمانِ همان صفتست که آب را در اناهایِ ملوّن، چنانک گفتهاند :
در چشمِ توام سخن بنیرنگ بود
چون بادهن آیم، سخنم تنگ بود
وین هم زلطافتِ سخن باشد از آنک
در هرچ کنی آب، بدان رنگ بود
پس چنانک او از سرِ گوشتخواری که در مبدا آفرینش بدان تربّی یافتست و بجای شیر از پستانِ دایهٔ فطرت خون حیوانات مکیده و نافِ وجود او بر آن بریده، خوی باز کرد و آن عادت بجای بگذاشت، شاید که روزگاری دیگر آید که همان عادت را اعادت کند و با خوی اول شود.
وَ مَن یَقتَرِف خُلقاً سِوَی خُلقِ نَفسِهِ
یَدَعهُ وَ تَرجِعهُ اِلَیهِ اِلرَّوَاجِعُ
و نیز تندی و گردنکشی از شیمِ پادشاهان و تلوّنِ طبع از ذاتیّاتِ اوصافِ ایشانست، تواند بود که او را با تو بدین عیار نگذارند و مرا بمشارکت تو التحاقِ ضررِ آن توقّع باید کرد، پس میباید که بهمه حال گوش بحرکات و خطراتِ خویش داری و از عثرات و زلّات محترز باشی و از مساخط و مراضیِ او بیداردل و هشیار، مبادا که ناگاه باندک مایه سببی که فراز آید، از قرار حال بگردد که گفتهاند : اَلسُّلطَانُ یَصُولُ صِیَالَ الاَسَدِ وَ یَغضَبُ غَضَبَ الصَّبِیِّ . اشتراز غایت سادگی و سلیم قلبی که بود، قلبِ عمل او بر کار گرفت و بدان سخن ملتفت شد و محلّ قبول داد و گفت: معلومست که هرچ میگوئی الا از سر مهربانی و شفقتِ مسلمانی نمیگوئی و میدانم که مردم را چندانک روزگار برآید، از مدّت عمر بکاهد و عادات تغیّر پذیرد و مزاجِ صورت و صفت هر دو از قرار حال بگردد. شاید که شیر از تشدید و تکلیفی که درین ریاضت بامساک از مرغوبات و فطام از مالوفاتِ طبع بر خود نهادست و از مآکل و مطاعمِ لطیف و دلخواه بر نیات و میوه خوردن اقتصار کرده، عاجز آید و از قلّتِ غذا وهنی بقوی و اعضاءِ او رسد و از طاقت فرو ماند. آنگه او باغتذاءِ خورش اصلی کوشد و بگوشت محتاج گردد و ناچار از بشاعت چاشنی میوهها ذوق را تنفّری حاصل شود و باحماض گراید و طبیعت را بر آن انهاض نماید ع ، لِکُلِّ مِزَاجٍ عَادَهٌ یَستَعِیدُهَا . خرس گفت: بحمدالله تو از همه نیکوتر دانی و بارشادِ دیگری محتاج نهٔ ، اِنَّ العَوَانَ لَا تُعَلَّمُ الخِمرَهَٔ ، لکن مرا حکایتی در تبدیلِ حالات و دستِ تصرّفی که زمانه را مسلّمست، از حال مار و جولاهه یادمی آید. شتر گفت: چون بود آن داستان ؟
در چشمِ توام سخن بنیرنگ بود
چون بادهن آیم، سخنم تنگ بود
وین هم زلطافتِ سخن باشد از آنک
در هرچ کنی آب، بدان رنگ بود
پس چنانک او از سرِ گوشتخواری که در مبدا آفرینش بدان تربّی یافتست و بجای شیر از پستانِ دایهٔ فطرت خون حیوانات مکیده و نافِ وجود او بر آن بریده، خوی باز کرد و آن عادت بجای بگذاشت، شاید که روزگاری دیگر آید که همان عادت را اعادت کند و با خوی اول شود.
وَ مَن یَقتَرِف خُلقاً سِوَی خُلقِ نَفسِهِ
یَدَعهُ وَ تَرجِعهُ اِلَیهِ اِلرَّوَاجِعُ
و نیز تندی و گردنکشی از شیمِ پادشاهان و تلوّنِ طبع از ذاتیّاتِ اوصافِ ایشانست، تواند بود که او را با تو بدین عیار نگذارند و مرا بمشارکت تو التحاقِ ضررِ آن توقّع باید کرد، پس میباید که بهمه حال گوش بحرکات و خطراتِ خویش داری و از عثرات و زلّات محترز باشی و از مساخط و مراضیِ او بیداردل و هشیار، مبادا که ناگاه باندک مایه سببی که فراز آید، از قرار حال بگردد که گفتهاند : اَلسُّلطَانُ یَصُولُ صِیَالَ الاَسَدِ وَ یَغضَبُ غَضَبَ الصَّبِیِّ . اشتراز غایت سادگی و سلیم قلبی که بود، قلبِ عمل او بر کار گرفت و بدان سخن ملتفت شد و محلّ قبول داد و گفت: معلومست که هرچ میگوئی الا از سر مهربانی و شفقتِ مسلمانی نمیگوئی و میدانم که مردم را چندانک روزگار برآید، از مدّت عمر بکاهد و عادات تغیّر پذیرد و مزاجِ صورت و صفت هر دو از قرار حال بگردد. شاید که شیر از تشدید و تکلیفی که درین ریاضت بامساک از مرغوبات و فطام از مالوفاتِ طبع بر خود نهادست و از مآکل و مطاعمِ لطیف و دلخواه بر نیات و میوه خوردن اقتصار کرده، عاجز آید و از قلّتِ غذا وهنی بقوی و اعضاءِ او رسد و از طاقت فرو ماند. آنگه او باغتذاءِ خورش اصلی کوشد و بگوشت محتاج گردد و ناچار از بشاعت چاشنی میوهها ذوق را تنفّری حاصل شود و باحماض گراید و طبیعت را بر آن انهاض نماید ع ، لِکُلِّ مِزَاجٍ عَادَهٌ یَستَعِیدُهَا . خرس گفت: بحمدالله تو از همه نیکوتر دانی و بارشادِ دیگری محتاج نهٔ ، اِنَّ العَوَانَ لَا تُعَلَّمُ الخِمرَهَٔ ، لکن مرا حکایتی در تبدیلِ حالات و دستِ تصرّفی که زمانه را مسلّمست، از حال مار و جولاهه یادمی آید. شتر گفت: چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستانِ جولاهه با مار
خرس گفت: شنیدم که مردی بود جولاهه پیشه و زنی پاکیزه صورت آلودهصفت داشت، با یکی دیگر، حَاشَا لِمَن یَسمَعُ ، عقدِ الفتی بسته بود و راهِ خیانت گشوده. هرگه که شوهر را غیبتی اتّفاق افتادی، هر دو را اجتماع میسّر شدی و چون جرمِ دوگانه بادام در یک پوست دوستوار رفتندی.
اَنَا مَن اَهوَی وَ مَن اَهوَی اَنَا
نَحنُ رُوحَانِ حَلَلنَا بَدَنَا
برخواندندی و این نوا در پردهٔ اتحاد برداشتندی :
ای کرده یکی، هرچ دوئی با من تو
فرقی نگذاشتی ز خود تا من تو
این عشق مرا با تو چنان یکتا کرد
کاندر غلطم که تو منی یا من تو
آخر مرد از کار زن آگاه شد. روزی گفت: ای زن مرا همتهٔ فلان دیه بچند مهمّ میباید رفتن، تا باز آمدن من نگر که از خانه بیرون نروی و در استوار ببندی و بیگانه را بخود راه ندهی. زن گفت: غم مخور که خانهٔ که درو کدبانو من باشم و کدخدای تو، از قصرِ بلقیس که هدهد بفرجهٔ دریچه او راه یافت، حصینتر باشد.
مرغ کاینجا پرید پر بنهد
دیو کاینجا رسید، سر بنهد
چه جایِ این اشتراط و احتیاطست. جولاهه بیرون رفت و برفور باز آمد و در خانه خزید، چنانک زن خبر نداشت و زیرِ تخت پنهان شد. زن برخاست و دیگچهٔ طعامِ لطیف بساخت و بیرون رفت تا از همسایه کسی را بطلبِ آن دوست فرستد. شوهر از زیرِ تخت بدر آمد و آنچ ساخت بود، پاک بخورد.، دیگچه تهی کرد و بیرون شد. زن باز آمد، دیگچه تهی دید، کَرَاجِ آبٍ فِی کَفَّیهِ طینه ، گمان برد که مگر خون حمیّت در رگ رجولیّتِ شوهرش جوش زده باشد و دیگِ تدبیرِ خون ریختن او پخته، حالی چادری که از رویِ شرم انداخته بود، درسر گرفت و از خانه بیرون آمد. اتّفاقاً آن روز در همه شهر مشهور بود که دوش پادشاهِ شهر خوابی دیدست و هیچ معبّر نمیتوان یافت که خوابِ او بگزارد. زن از غایتِ حقد شوهر بدرگاه رفت و بسمعِ پادشاه رسانید که شوهرش معبّریست سخت حاذق و صاحبِ فراست، امّا از غایتِ ضنّت در خواب گزاردن کاهل باشد و الّا بزخمِ چوب و دشنام در کار نیاید و تن در تعبیر در ندهد. پادشاه کس فرستاد تا شوهرش را آوردند. با او گفت: دوش خوابی دیدهام و امروز شکلِ آن از لوحِ حافظهٔ خود نمیتوانم خواند و بحقیقت نمیدانم که چگونه دیدهام. نگر تا خود چگونه بوده باشد؟ جولاهه گفت: ای پادشاه، من مردی جاهلِ جولاهم و خوابگزاری مقامِ هر پیغمبری نیست، وَ مَا نَحنُ بِتَأوِیلِ الاَحلَامِ بِعَالِمِینَ ، چه مرد این حدیثم؟ دست از من بردار. شاه بفرمود تا هزار چوبش بزنند. مرد از بیمِ زخمچوب تا سه روز امان خواست، مهلتش دادند، بیامد و بهر گوشهٔ میرفت و رویِ بر خاک مینهاد و از خدای، تَعالی مخلصِ آن واقعه میخواست. سیوم روز در ویرانهٔ میگشت، ماری از سوراخ سر بیرون کرد، بِاِذنِ اللهِ تَعَالَی با او بسخن درآمد که ای مرد، موجبِ این زاری و ضجرت چیست؟ جولاهه حال بگفت. مار گفت: اگر من ترا خبر دهم که پادشاه چه دیدست، از آنچ او ترا دهد، نصیب من چه باشد ؟ جولاهه گفت: همه ترا. گفت: نه، نیمی بمن ده. برین جمله قرار دادند. مار گفت: پادشاه بخواب چنان دید که از آسمان همه شیر و پلنگ و گرگ و مانند آن باریدی. جولاهه خرّمدل شد و منّتها پذیرفت و بخدمتِ پادشاه رفت، خلوتی درخواست و گفت: بقایِ دولت باد، پادشاه بیدار بخت بخواب چنان دیدست که از آسمان همه گرگ و شیر و پلنگ باریدی گفت: بلی، چنان دیدم. اکنون باز گوی تا تعبیرِ آن چه باشد ؟ جولاهه را منهی اقبال این تلقین کرد که بدین زودی ترا خصمانِ قویحال و جنگجوی از اطراف ملک پدید آیند و بآخر آتش فتنهٔ ایشان بِاّ شمشیرِ تو فرو میرد و بخیر انجامد. پادشاه فرمود تا هزار دینار زر بدو دادند. جولاهه از بشاشتِ زر چنان شد که در کسوتِ بشریّت نمیگنجید. زربخانه برد شادمان و طربناک و خرّمدل، پس اندیشه کرد که ازین زر نیمی بمار نشاید برد و بدین کمتر خود راضی نشود و اگر ندهم، لاشکّ در کمینِ قصدِ من باشد و از آزار او ایمن نباشم، لکن اگر میسّر گردد، هیچ بهتر از کشتن او نیست، چوبی برداشت و بنزدیکِ سوراخ رفت. مار بیرون آمد، چوب در دست او دید، آهنگِ گریختن کرد، سرچوبش بر دمِ مار آمد، زخم خورده و دردناک با سوراخ شد و رُبَّ شَارِقٍ شَرِقَ قَبلَ رِقِهِ. سال دیگر ملک خوابی دیگر دید و فراموش کرد. جولاهه را حاضر آوردند، همچنان بقاعده مهلت خواست و از آنجا بدرِ سوراخِ مار شد و بزبانِ لطف مار را از سوراخ بیرون آورد و از گذشته عذرها خواست. مار گفت: اگرچ گفتهاند : مُسَاعَدَهُٔ الخَاطِلِ تُعَدُّ مِنَ البَاطِلِ ، امّا این بار دیگر هم بیازمائیم؛ پس عذرِ او قبول کرد و گفت: اکنون شرط آنست که مال جمله بمن آری. سوگند یاد کرد که چنین کنم. گفت: ملک را بگوی که در خواب چنان دیدهٔ که از آسمان همه شغال و روباه باریدی. مرد جولاهه بخدمتِ پادشاه آمد و همچنان که از مار شنیده بود، بگزارد و تعبیر آن بگفت که ترا درین عهد خصمانِ محتال و مکّار و دزد دوروی و مخادع با دید آیند و آخر همه گرفتارِ کردارِ خود شوند و دولتِ تو سزایِ همه در کنار نهد. پادشاه فرمود تا هزار دینار دیگر بدو دهند. جولاهه سیم برگرفت و چون زر سرخروی و قویدل پشت بدیوار مکنت و فراغت بازداد و گفت: مار از من بدان راضی باشد که قصدِ هلاک او نکنم، اِسَاءَهُٔ المُحسِنِ اَن یَمنَعَکَ جَدوَاهُ وَ اِحسَانُ المُسِیءِ اَن یَکُفَّ عنک اَذَاهُ. مال بدو بردن عین سفه و سرف باشد، همچنین تا یکسال برآمد. ملک دیگر باره خوابی دید و صورتِ آن از صحیفهٔ مخیّلهٔ او چنان محو گردید که یک حرف باقی نماند. همه شب مضطربِ آن اندیشه میبود، بامداد که زنگی شب سر از بالینِ مشرق برگرفت و دندانِ سپید از مباسمِ آفاق بنمود، بطلبِ جولاهه فرستاد و چون از حالِ خواب و نسیانی که رفتست، استطلاع رفت. گفت: هر خواب که نقشِ آن از عالمِ غیب باز خواندهام و تعبیرِ آن بروفق تقدیر نموده، جز بمددِ اقبال و اقتباسِ نورِ فراست از خاطرِ ملک نبودست و آنچ خواهم گفت هم بدین استمداد تواند بود، امّا یک دو روز در توقّف و اندیشه خواهد ماند و از آنجا بدرِ سوراخ مار شد و آواز داد، مار بیرون آمد و گفت: ع، ای امیدِ من و عهدِ تو سراسر همه باد، دیگر بار آمدی تا از من چارهٔ کارافتادگی خودجوئی، ع، آری بچه راحت بکدام آسایش؟ در جمله از تسامحی که کردهام و زیانِ تفاصح تو خورده و بدان منخدع شده جز آنک نقصانِ ایمانِ خود را در آن معاملت باز یافتم، سودی بر سر نیاوردم، چه در اخبارِ نبویّ عَلَیهِ الصَّلَوهُٔ وَ السَّلَامُ آمدست: لَا یُلدَغُ المُؤمِنُ مِن جُحرٍ مَرَّتَینِ و من امروز از زمرهٔ آن طایفهام، زیرا که دو نوبت بر درِ این سوراخ بزخمِ چوب و زخمِ زبان تو جوارحِ صورت و معنی را مجروح یافتم و هنوز سیوم را متعرّض میباشم، مَعَاذَاللهِ.
صَادِق خَلِیلَکَ مَا بَدَالَکَ نُصحُهُ
فَاِذَا بَدَالَکَ غِشَّهُ فَتَبَدَّلَ
مرد را نه زبانِ اعتذار بود و نه رویِ استغفار، با همه سرزدگی و سیهروئی که از سپیدکاریِ خویش داشت، گفت:
تَبَسَّطنَا عَلَی الاَثَامِ لَمَّآ
رَأَینَا العَفوَ مِن ثَمَرِ الذُّنُوبِ
عفوِ تو از جریمهٔ من بیشترست، این بار دیگر این افتاده را دست گیر.
من آن کردم کز منِ بدعهد سزید
تو به زمنی همان کنی کز تو سزد
مار گفت: اکنون شرط آنست که هر جایزهٔ که پادشاه این بار دهد و هرچ بارها گرفتهٔ، بمن آری تا براستی قسم کنیم و این بار خواب خیانتی دیگر نبینی تا بگویم که ملک چه خواب دیدست و عبارت از آن چیست. مرد التزام نمود و بر آنعقد معاهدهٔ بتازه بستند. مار گفت: برو، بگوی: بخواب چنان دیدی که از آسمان گوسفند و بره و امثالِ آن باریدی و این معبّرست بدان معنی که درین عهد بفرّ دولت و میامنِ معدلت و حسنِ سیاست ملک جمله خلایق رنگِ موافقت گرفتهاند و جنگ و مدافعت و کینهکشی و مسافعت از میانه برداشته و همه فرمانِ پادشاه را مطواع و منقاد گشته و ملک و ولایت بر امن و سکون قرار گرفته و فتور و فتون زایل گشته. جولاهه بدرسرای پادشاه رفت و هرچ مار تلقین کرده، باز گفت: هزار دینار دیگر از خزانه بتعهّدِ او فرمود و پایهٔ که بپایِ جولاهگی بافته نبود، از انعام و احترام پادشاه بیافت. با خود گفت: این بار همه بر مار ایثار باید کرد و آثار نیک عهدی و عذری که بقول تمهید کردهام، بفعل بتأکید باید رسانید که مار در مشکلاتِ امورِ نامحصور از بازگشت بد و چاره نیست؛ پس هر سه هزار دینار برگرفت و پیش مار برد، مار را آواز داد، بیرون آمد، بر یکدیگر سلام دادند؛ پس مهرِزر پیش نهاد و از گذشته عذرها خواست و گفت:
رِضَاکَ شَبَابٌ لَایَلِیه مَشیبُ
وَ سُخطُکَ دَاءٌ لَیسَ مِنهُ طَبِیبُ
اینک نشان وفاءِ عهد و تفصّی از عهدهٔ حقوقِ آن،
تا ظن نبری که دورم از پیمانت
آنجاست سرِ من که خطِ فرمانت
مار گفت: اکنون بدان که از آنچ آوردی، منّتی نیست و بدانچ نیاوردی مؤاخذتی و مطالبتی نه، که هرچ آمد، رنگِ روزگار داشت. اوّل آنک ضرر و الم بمن رسانیدی، اهل زمانه همه شریر و حقود و فتنهجوی بودند و در پردهٔ خواب صورت ایشان بکسوتِ سباع و درندگان می نمودند، دوم نوبت که مرا بفریفتی و در جوالِ زرق و اختداع تو رفتم، ابناءِ روزگار همه چاپلوس و پرافسوس بودند و تبصبص و مدالست بر طباعِ همه غالب، لاجرم افعال و اخلاقِ ایشان همه بصورتِ شغال و روباه از رویِ مشاکلت در خواب مینمودند و اکنون که بگفته و پذیرفتهٔ خویش وفا نمودی و تجنّب و تجافی از خود دور کردی و توفّر بر حقوقِ عهد واجب دانستی، مردم زمانه را علیالعموم خود همین صفتست، لاجرم پاشداه که آیینهٔ ذهن اوصافیترینِ اذهان خلقست، صورتِ موافقت و مطابقتِ اقوال و اعمالِ آدمی درو همه نقشِ گوسفند و میش و بره و مانند آن می نماید، چه اجناسِ این حیوانات از معرّتِ فساد دورترند و بر تسخّر و انقیاد مجبولتر. زر برگیر که بدان محتاج نیم. این فسانه بهر آن گفتم تا بدانی که شیر نیز ازین صفت که دارد، در عقل جایزست که بگردد و از معرضِ عوارضِ حالات بیرون نیست و چون وقوف بر مغبّهٔ احوال ایّام و نقض و ابرامِ او حاصل نیست و احتمالِ شرّی که اگر واقع شود، دفعِ آن در امکان دشوار آید، قایم قضیّهٔ عقل باشد پیش از وقوع چارهٔ آن جستن و بدیوار بستِ حزم و احتیاط پناهیدن وَ مَن لَم تُقَدِّمُُ قُدرَتُهُ اَخَّرَهُ عَجزُهُ. شتر گفت : مرا چنان مینماید که ازین خطرگاه نقل کنم و ارام جایِ دیگر طلب کنم که از مساکنِ مردم دور باشد و دستِ تصرّف آدمیزاد از آنجا کوتاه، چه این روزگار نشانهٔ موعد این خبرست که فرمود عَلَیهِ الصَّلَوهُ وَالسَّلَامُ : یأتِی عَلَی اُمَّتِی زَمَانٌ لَا یَسلَمُ لِذِی دِینٍ دِینُهُ اِلَّا فَرَّ مِن جَبَلٍ اِلَی جَبَلٍ وَ مِن شَاهِقٍ اِلَی شَاهِقٍ، و معلومست که مرگ بر زندگانیِ نامهنّا فضیلت دارد و از تعیّش که نه با من و فراغ رود، چه لذّت توان یافت؟ خرس گفت: هرجا که ما رویم، ناچار ما را خدمتِ سروری و سایهداری بایدر کرد، چه بشریّت آن عرضست که بخود قایم نتواند بود، فخاصّه ما که هر دو چون دو نقطه در میانِ دایرهٔ آفات ماندهایم، هر تیر که کارگرتر، بنامِ من در جعبه نهند و هر رسن که محکمتر، از برایِ چنبرِ گردنِ تو تابند و ما که در پناهِ حمایتِ شیر آمدهایم و او را، بمعرفتِ شامل شناخته و چندین مقدّماتِ نیکو خدمتی ثابت گردانیده، هنوز ازو درین اندیشهایم، دیگری را که ندانیم و نشناسیم، ازو چه چشم وفا شاید داشت؛ اما مرد که از خصمِ قوی خایفست و لَحظَهًٔ فَلَحظَهًٔ بتغیّرِ نیّتی و اندیشهٔ اذیتی ازو بر حذر، تسلّی را از آن بلا و تخلّی را از چنگالِ آن ابتلا چارهٔ جز در قصدِ کلّی ایستادن و زحمتِ وجودِ او از میان برداشتن نتواند بود، چنانک مار کرد با مار افسای شتر گفت: چون بود آن داستان ؟
اَنَا مَن اَهوَی وَ مَن اَهوَی اَنَا
نَحنُ رُوحَانِ حَلَلنَا بَدَنَا
برخواندندی و این نوا در پردهٔ اتحاد برداشتندی :
ای کرده یکی، هرچ دوئی با من تو
فرقی نگذاشتی ز خود تا من تو
این عشق مرا با تو چنان یکتا کرد
کاندر غلطم که تو منی یا من تو
آخر مرد از کار زن آگاه شد. روزی گفت: ای زن مرا همتهٔ فلان دیه بچند مهمّ میباید رفتن، تا باز آمدن من نگر که از خانه بیرون نروی و در استوار ببندی و بیگانه را بخود راه ندهی. زن گفت: غم مخور که خانهٔ که درو کدبانو من باشم و کدخدای تو، از قصرِ بلقیس که هدهد بفرجهٔ دریچه او راه یافت، حصینتر باشد.
مرغ کاینجا پرید پر بنهد
دیو کاینجا رسید، سر بنهد
چه جایِ این اشتراط و احتیاطست. جولاهه بیرون رفت و برفور باز آمد و در خانه خزید، چنانک زن خبر نداشت و زیرِ تخت پنهان شد. زن برخاست و دیگچهٔ طعامِ لطیف بساخت و بیرون رفت تا از همسایه کسی را بطلبِ آن دوست فرستد. شوهر از زیرِ تخت بدر آمد و آنچ ساخت بود، پاک بخورد.، دیگچه تهی کرد و بیرون شد. زن باز آمد، دیگچه تهی دید، کَرَاجِ آبٍ فِی کَفَّیهِ طینه ، گمان برد که مگر خون حمیّت در رگ رجولیّتِ شوهرش جوش زده باشد و دیگِ تدبیرِ خون ریختن او پخته، حالی چادری که از رویِ شرم انداخته بود، درسر گرفت و از خانه بیرون آمد. اتّفاقاً آن روز در همه شهر مشهور بود که دوش پادشاهِ شهر خوابی دیدست و هیچ معبّر نمیتوان یافت که خوابِ او بگزارد. زن از غایتِ حقد شوهر بدرگاه رفت و بسمعِ پادشاه رسانید که شوهرش معبّریست سخت حاذق و صاحبِ فراست، امّا از غایتِ ضنّت در خواب گزاردن کاهل باشد و الّا بزخمِ چوب و دشنام در کار نیاید و تن در تعبیر در ندهد. پادشاه کس فرستاد تا شوهرش را آوردند. با او گفت: دوش خوابی دیدهام و امروز شکلِ آن از لوحِ حافظهٔ خود نمیتوانم خواند و بحقیقت نمیدانم که چگونه دیدهام. نگر تا خود چگونه بوده باشد؟ جولاهه گفت: ای پادشاه، من مردی جاهلِ جولاهم و خوابگزاری مقامِ هر پیغمبری نیست، وَ مَا نَحنُ بِتَأوِیلِ الاَحلَامِ بِعَالِمِینَ ، چه مرد این حدیثم؟ دست از من بردار. شاه بفرمود تا هزار چوبش بزنند. مرد از بیمِ زخمچوب تا سه روز امان خواست، مهلتش دادند، بیامد و بهر گوشهٔ میرفت و رویِ بر خاک مینهاد و از خدای، تَعالی مخلصِ آن واقعه میخواست. سیوم روز در ویرانهٔ میگشت، ماری از سوراخ سر بیرون کرد، بِاِذنِ اللهِ تَعَالَی با او بسخن درآمد که ای مرد، موجبِ این زاری و ضجرت چیست؟ جولاهه حال بگفت. مار گفت: اگر من ترا خبر دهم که پادشاه چه دیدست، از آنچ او ترا دهد، نصیب من چه باشد ؟ جولاهه گفت: همه ترا. گفت: نه، نیمی بمن ده. برین جمله قرار دادند. مار گفت: پادشاه بخواب چنان دید که از آسمان همه شیر و پلنگ و گرگ و مانند آن باریدی. جولاهه خرّمدل شد و منّتها پذیرفت و بخدمتِ پادشاه رفت، خلوتی درخواست و گفت: بقایِ دولت باد، پادشاه بیدار بخت بخواب چنان دیدست که از آسمان همه گرگ و شیر و پلنگ باریدی گفت: بلی، چنان دیدم. اکنون باز گوی تا تعبیرِ آن چه باشد ؟ جولاهه را منهی اقبال این تلقین کرد که بدین زودی ترا خصمانِ قویحال و جنگجوی از اطراف ملک پدید آیند و بآخر آتش فتنهٔ ایشان بِاّ شمشیرِ تو فرو میرد و بخیر انجامد. پادشاه فرمود تا هزار دینار زر بدو دادند. جولاهه از بشاشتِ زر چنان شد که در کسوتِ بشریّت نمیگنجید. زربخانه برد شادمان و طربناک و خرّمدل، پس اندیشه کرد که ازین زر نیمی بمار نشاید برد و بدین کمتر خود راضی نشود و اگر ندهم، لاشکّ در کمینِ قصدِ من باشد و از آزار او ایمن نباشم، لکن اگر میسّر گردد، هیچ بهتر از کشتن او نیست، چوبی برداشت و بنزدیکِ سوراخ رفت. مار بیرون آمد، چوب در دست او دید، آهنگِ گریختن کرد، سرچوبش بر دمِ مار آمد، زخم خورده و دردناک با سوراخ شد و رُبَّ شَارِقٍ شَرِقَ قَبلَ رِقِهِ. سال دیگر ملک خوابی دیگر دید و فراموش کرد. جولاهه را حاضر آوردند، همچنان بقاعده مهلت خواست و از آنجا بدرِ سوراخِ مار شد و بزبانِ لطف مار را از سوراخ بیرون آورد و از گذشته عذرها خواست. مار گفت: اگرچ گفتهاند : مُسَاعَدَهُٔ الخَاطِلِ تُعَدُّ مِنَ البَاطِلِ ، امّا این بار دیگر هم بیازمائیم؛ پس عذرِ او قبول کرد و گفت: اکنون شرط آنست که مال جمله بمن آری. سوگند یاد کرد که چنین کنم. گفت: ملک را بگوی که در خواب چنان دیدهٔ که از آسمان همه شغال و روباه باریدی. مرد جولاهه بخدمتِ پادشاه آمد و همچنان که از مار شنیده بود، بگزارد و تعبیر آن بگفت که ترا درین عهد خصمانِ محتال و مکّار و دزد دوروی و مخادع با دید آیند و آخر همه گرفتارِ کردارِ خود شوند و دولتِ تو سزایِ همه در کنار نهد. پادشاه فرمود تا هزار دینار دیگر بدو دهند. جولاهه سیم برگرفت و چون زر سرخروی و قویدل پشت بدیوار مکنت و فراغت بازداد و گفت: مار از من بدان راضی باشد که قصدِ هلاک او نکنم، اِسَاءَهُٔ المُحسِنِ اَن یَمنَعَکَ جَدوَاهُ وَ اِحسَانُ المُسِیءِ اَن یَکُفَّ عنک اَذَاهُ. مال بدو بردن عین سفه و سرف باشد، همچنین تا یکسال برآمد. ملک دیگر باره خوابی دید و صورتِ آن از صحیفهٔ مخیّلهٔ او چنان محو گردید که یک حرف باقی نماند. همه شب مضطربِ آن اندیشه میبود، بامداد که زنگی شب سر از بالینِ مشرق برگرفت و دندانِ سپید از مباسمِ آفاق بنمود، بطلبِ جولاهه فرستاد و چون از حالِ خواب و نسیانی که رفتست، استطلاع رفت. گفت: هر خواب که نقشِ آن از عالمِ غیب باز خواندهام و تعبیرِ آن بروفق تقدیر نموده، جز بمددِ اقبال و اقتباسِ نورِ فراست از خاطرِ ملک نبودست و آنچ خواهم گفت هم بدین استمداد تواند بود، امّا یک دو روز در توقّف و اندیشه خواهد ماند و از آنجا بدرِ سوراخ مار شد و آواز داد، مار بیرون آمد و گفت: ع، ای امیدِ من و عهدِ تو سراسر همه باد، دیگر بار آمدی تا از من چارهٔ کارافتادگی خودجوئی، ع، آری بچه راحت بکدام آسایش؟ در جمله از تسامحی که کردهام و زیانِ تفاصح تو خورده و بدان منخدع شده جز آنک نقصانِ ایمانِ خود را در آن معاملت باز یافتم، سودی بر سر نیاوردم، چه در اخبارِ نبویّ عَلَیهِ الصَّلَوهُٔ وَ السَّلَامُ آمدست: لَا یُلدَغُ المُؤمِنُ مِن جُحرٍ مَرَّتَینِ و من امروز از زمرهٔ آن طایفهام، زیرا که دو نوبت بر درِ این سوراخ بزخمِ چوب و زخمِ زبان تو جوارحِ صورت و معنی را مجروح یافتم و هنوز سیوم را متعرّض میباشم، مَعَاذَاللهِ.
صَادِق خَلِیلَکَ مَا بَدَالَکَ نُصحُهُ
فَاِذَا بَدَالَکَ غِشَّهُ فَتَبَدَّلَ
مرد را نه زبانِ اعتذار بود و نه رویِ استغفار، با همه سرزدگی و سیهروئی که از سپیدکاریِ خویش داشت، گفت:
تَبَسَّطنَا عَلَی الاَثَامِ لَمَّآ
رَأَینَا العَفوَ مِن ثَمَرِ الذُّنُوبِ
عفوِ تو از جریمهٔ من بیشترست، این بار دیگر این افتاده را دست گیر.
من آن کردم کز منِ بدعهد سزید
تو به زمنی همان کنی کز تو سزد
مار گفت: اکنون شرط آنست که هر جایزهٔ که پادشاه این بار دهد و هرچ بارها گرفتهٔ، بمن آری تا براستی قسم کنیم و این بار خواب خیانتی دیگر نبینی تا بگویم که ملک چه خواب دیدست و عبارت از آن چیست. مرد التزام نمود و بر آنعقد معاهدهٔ بتازه بستند. مار گفت: برو، بگوی: بخواب چنان دیدی که از آسمان گوسفند و بره و امثالِ آن باریدی و این معبّرست بدان معنی که درین عهد بفرّ دولت و میامنِ معدلت و حسنِ سیاست ملک جمله خلایق رنگِ موافقت گرفتهاند و جنگ و مدافعت و کینهکشی و مسافعت از میانه برداشته و همه فرمانِ پادشاه را مطواع و منقاد گشته و ملک و ولایت بر امن و سکون قرار گرفته و فتور و فتون زایل گشته. جولاهه بدرسرای پادشاه رفت و هرچ مار تلقین کرده، باز گفت: هزار دینار دیگر از خزانه بتعهّدِ او فرمود و پایهٔ که بپایِ جولاهگی بافته نبود، از انعام و احترام پادشاه بیافت. با خود گفت: این بار همه بر مار ایثار باید کرد و آثار نیک عهدی و عذری که بقول تمهید کردهام، بفعل بتأکید باید رسانید که مار در مشکلاتِ امورِ نامحصور از بازگشت بد و چاره نیست؛ پس هر سه هزار دینار برگرفت و پیش مار برد، مار را آواز داد، بیرون آمد، بر یکدیگر سلام دادند؛ پس مهرِزر پیش نهاد و از گذشته عذرها خواست و گفت:
رِضَاکَ شَبَابٌ لَایَلِیه مَشیبُ
وَ سُخطُکَ دَاءٌ لَیسَ مِنهُ طَبِیبُ
اینک نشان وفاءِ عهد و تفصّی از عهدهٔ حقوقِ آن،
تا ظن نبری که دورم از پیمانت
آنجاست سرِ من که خطِ فرمانت
مار گفت: اکنون بدان که از آنچ آوردی، منّتی نیست و بدانچ نیاوردی مؤاخذتی و مطالبتی نه، که هرچ آمد، رنگِ روزگار داشت. اوّل آنک ضرر و الم بمن رسانیدی، اهل زمانه همه شریر و حقود و فتنهجوی بودند و در پردهٔ خواب صورت ایشان بکسوتِ سباع و درندگان می نمودند، دوم نوبت که مرا بفریفتی و در جوالِ زرق و اختداع تو رفتم، ابناءِ روزگار همه چاپلوس و پرافسوس بودند و تبصبص و مدالست بر طباعِ همه غالب، لاجرم افعال و اخلاقِ ایشان همه بصورتِ شغال و روباه از رویِ مشاکلت در خواب مینمودند و اکنون که بگفته و پذیرفتهٔ خویش وفا نمودی و تجنّب و تجافی از خود دور کردی و توفّر بر حقوقِ عهد واجب دانستی، مردم زمانه را علیالعموم خود همین صفتست، لاجرم پاشداه که آیینهٔ ذهن اوصافیترینِ اذهان خلقست، صورتِ موافقت و مطابقتِ اقوال و اعمالِ آدمی درو همه نقشِ گوسفند و میش و بره و مانند آن می نماید، چه اجناسِ این حیوانات از معرّتِ فساد دورترند و بر تسخّر و انقیاد مجبولتر. زر برگیر که بدان محتاج نیم. این فسانه بهر آن گفتم تا بدانی که شیر نیز ازین صفت که دارد، در عقل جایزست که بگردد و از معرضِ عوارضِ حالات بیرون نیست و چون وقوف بر مغبّهٔ احوال ایّام و نقض و ابرامِ او حاصل نیست و احتمالِ شرّی که اگر واقع شود، دفعِ آن در امکان دشوار آید، قایم قضیّهٔ عقل باشد پیش از وقوع چارهٔ آن جستن و بدیوار بستِ حزم و احتیاط پناهیدن وَ مَن لَم تُقَدِّمُُ قُدرَتُهُ اَخَّرَهُ عَجزُهُ. شتر گفت : مرا چنان مینماید که ازین خطرگاه نقل کنم و ارام جایِ دیگر طلب کنم که از مساکنِ مردم دور باشد و دستِ تصرّف آدمیزاد از آنجا کوتاه، چه این روزگار نشانهٔ موعد این خبرست که فرمود عَلَیهِ الصَّلَوهُ وَالسَّلَامُ : یأتِی عَلَی اُمَّتِی زَمَانٌ لَا یَسلَمُ لِذِی دِینٍ دِینُهُ اِلَّا فَرَّ مِن جَبَلٍ اِلَی جَبَلٍ وَ مِن شَاهِقٍ اِلَی شَاهِقٍ، و معلومست که مرگ بر زندگانیِ نامهنّا فضیلت دارد و از تعیّش که نه با من و فراغ رود، چه لذّت توان یافت؟ خرس گفت: هرجا که ما رویم، ناچار ما را خدمتِ سروری و سایهداری بایدر کرد، چه بشریّت آن عرضست که بخود قایم نتواند بود، فخاصّه ما که هر دو چون دو نقطه در میانِ دایرهٔ آفات ماندهایم، هر تیر که کارگرتر، بنامِ من در جعبه نهند و هر رسن که محکمتر، از برایِ چنبرِ گردنِ تو تابند و ما که در پناهِ حمایتِ شیر آمدهایم و او را، بمعرفتِ شامل شناخته و چندین مقدّماتِ نیکو خدمتی ثابت گردانیده، هنوز ازو درین اندیشهایم، دیگری را که ندانیم و نشناسیم، ازو چه چشم وفا شاید داشت؛ اما مرد که از خصمِ قوی خایفست و لَحظَهًٔ فَلَحظَهًٔ بتغیّرِ نیّتی و اندیشهٔ اذیتی ازو بر حذر، تسلّی را از آن بلا و تخلّی را از چنگالِ آن ابتلا چارهٔ جز در قصدِ کلّی ایستادن و زحمتِ وجودِ او از میان برداشتن نتواند بود، چنانک مار کرد با مار افسای شتر گفت: چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستانِ مار افسای و مار
خرس گفت: شنیدم که وقتی ماری از قم، بالوان و اشکالِ مرقّم، در پایانِ کوهی خفته بود، عقدهٔ ذنب بر رأس افکنده تا آفتابِ نظرها را از منظر کریهِ خویش پوشیده دارد؛ چشم باز کرد، مارافسای را دید نزدیکِ او چنان ننگ درآمده که مجالِ گریختن خود نمیدانست. اندیشید که اگر بگریزم، در من رسد و اگر بسوراخ روم، منفذ بگیرد؛ مگر خود را مرده سازم، باشد که من در گذرد خنک زندهدلی که اژدهایِ نفسِ امّاره را بزندگی بمیراند، یعنی صدّیقِوار امالتِ صفاتِ بشریّت در گوهرِ خویش پدید آرد، پس زبانِ نبوّت از آن عبارت کند که مَن اَرَادَ اَن یَنظُرَ اِلَی مَیِّتٍ یَمشِی عَلَی وَجهِ الاَرضِ فَلیَنظُر اِلَی اَبِی بَکرٍ ، تا بآبِ حیات سعادت زندهٔ ابد گردد.
بمیر، ای دوست، پیش از مرگ، اگرمی زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
القصّه مار افسای نیک بتأمّل درو نگاه کرد، مرده پنداشت. گفت: دریغا، اگر این مار را زنده بیافتمی، هیچ ملواحی دامِ مخاریقِ دنیا را به ازین ممکن نشدی و بدان کسب بسیار کردمی، لکن ازین شکل و هیأت استدلال میتوان کرد که مشعبذِ روزگار ازین حقّهٔ زمردین مهرهٔ برده باشد و در قفایِ او پنهان کرده، آنرا بیرون گیرم که ذخیرهٔ تمامست. مار با خود گفت: مرا یقین شد که مرگ در قفاست، گریختن سود ندارد. اگر بقصدِ استخراجِ مهره سوی من آید، چنانک زخمی توان انداخت، اولیتر که من مهرهٔ تسلیم باز نچینم تا کارِ خویش برانم. مار افسای دست فرا آورد تا مار را برگیرد. زخمی کارگر بر دستِ او زد و بر جای هلاک کرد این فسانه از بهر آن گفتم که مردِ دوراندیش نباید که در پس و پیشِ کارها چندان بنگرد که وقتِ تدارکِ کارش فایت گردد. بلک در آنچ مصلحت بیند، عزم را بیتهاون بانفاذ رساند.
اِذَا صُلتُ لَم اَترُک مَصَالاَ لِفَاتِکٍ
وَ اِن قُلتُ لَم اَترُک مَقَالاً لِعَالِمِ
وَ اِلَّا فَخَانَتنِی القَوافِی وَ عَاقَنِی
عَن ابنِ عُبَیدِاللهِ ضُعفُ العَزَایِمِ
شتر گفت: مرا دوائی ناجع و تدبیری نافع در علاجِ این داءِ معضلِ مشکل آن مینماید که خود را بفراز آمدِ بخت و پیش آوردِ قضا خرسند گردانم، چنانک آن مرد برزگر کرد با گرگ و مار. خرس گفت: چون بود آن داستان؟
بمیر، ای دوست، پیش از مرگ، اگرمی زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
القصّه مار افسای نیک بتأمّل درو نگاه کرد، مرده پنداشت. گفت: دریغا، اگر این مار را زنده بیافتمی، هیچ ملواحی دامِ مخاریقِ دنیا را به ازین ممکن نشدی و بدان کسب بسیار کردمی، لکن ازین شکل و هیأت استدلال میتوان کرد که مشعبذِ روزگار ازین حقّهٔ زمردین مهرهٔ برده باشد و در قفایِ او پنهان کرده، آنرا بیرون گیرم که ذخیرهٔ تمامست. مار با خود گفت: مرا یقین شد که مرگ در قفاست، گریختن سود ندارد. اگر بقصدِ استخراجِ مهره سوی من آید، چنانک زخمی توان انداخت، اولیتر که من مهرهٔ تسلیم باز نچینم تا کارِ خویش برانم. مار افسای دست فرا آورد تا مار را برگیرد. زخمی کارگر بر دستِ او زد و بر جای هلاک کرد این فسانه از بهر آن گفتم که مردِ دوراندیش نباید که در پس و پیشِ کارها چندان بنگرد که وقتِ تدارکِ کارش فایت گردد. بلک در آنچ مصلحت بیند، عزم را بیتهاون بانفاذ رساند.
اِذَا صُلتُ لَم اَترُک مَصَالاَ لِفَاتِکٍ
وَ اِن قُلتُ لَم اَترُک مَقَالاً لِعَالِمِ
وَ اِلَّا فَخَانَتنِی القَوافِی وَ عَاقَنِی
عَن ابنِ عُبَیدِاللهِ ضُعفُ العَزَایِمِ
شتر گفت: مرا دوائی ناجع و تدبیری نافع در علاجِ این داءِ معضلِ مشکل آن مینماید که خود را بفراز آمدِ بخت و پیش آوردِ قضا خرسند گردانم، چنانک آن مرد برزگر کرد با گرگ و مار. خرس گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستانِ برزگر با گرگ و مار
شتر گفت: شنیدم که مردی تنها براهی میرفت، در طریقِ مقصد هیچ رفیقی جز توفیق سیرت نیکو و اعتقادِ صافی که داشت، نداشت و دفعِ اذایِ قاصدان را هیچ سلاح جز دعا و اخلاص با او نبود. گرگی ناگاه پیشِ چشم او آمد. اتّفاقاً درختی آنجا بود، بر آن درخت رفت، نگاه کرد، بر شاخِ درخت ماری خفته دید؛ اندیشید که اگر از اینجا بانگی زنم، این فتنه از خواب بیدار گردد و درمن آویزد و اگر فرو روم، مقامِ مقاومت گرگ ندارم؛ بحمدالله درختِ ایمان قویست. دست در شاخِ توکّل زنم و بمیوهٔ قناعت که ازو میچینم. روزگار بسر میبرم، ع، تا خود چه شود عاقبتِ کار آخر. وَ اَکثَرُ اَسبَابِ النَّجَاحِ مَعَ الیَأسِ. چون این اندیشه بر خود گماشت، ناگاه برزگری از دشت درآمد. چوبدستی که سرکوفتِ ماران گرزه و گرگانِ ستنبه را شایستی در دست؛ گرگ از نهیبِ او روی بگریز نهاد. مرد فرود آمد و سجدهٔ شکر بگزارد و روی براه آورد. و این فسانه از بهر آن گفتم که دانی که با نرم و درشتِ عوارضِ ایّام ساختن و دل بر دادهٔ تقدیر نهادن هر آینه مؤدّی بمقصود باشد و با خادم و مخدوم بهر نیک و بد سازگار بودن و در پایهٔ زیرین مساهلت نشستن و بمنزلِ تحامل فرود آمدن و برفق و تحمّل سفینهٔ صحبت را بکنار آوردن عاقبتی حمید و خاتمتی مفید دارد.
اِنَّ الأنَاسَ کَأَشجَارٍ نَبَتنَ لَنَا
مِنهَا المُرَارُ وَ بَعضُ المُرِّ مَأکُولُ
***
بختش یارست، هرک با یار بساخت
بر دارد کام، هرک با کار بساخت
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی بدان یافت که با خار بساخت
خرس گفت: سره میگوئی، امّا عاقلان که عیارِ عبرتِ کارها گرفتهاند و حقایقِ امور بترازویِ خبرت برکشیده، چنین گفتهاند: اَلمَتَأَنِّی فِی عِلَاجِ الدَّاءِ بَعدَ اَن عَرَفَ وَجهَ الدَّواءِ کَالمُتَأَنِّی فِی اِطفَاءِ النَّارِ وَ قَد اَخَذَت بِحَواشِی ثِیَابِهِ . هر کرا دردی پدید آید که وجهِ مداواتِ آن شناسد و بتعلّل روزگار برد و باصلاحِ بدن و تعدیلِ مزاج مشغول نگردد، بدان کس ماند که همه اعطاف و اطرافِ جامهٔ او شعلهٔ آتش سوزان فرو گیرد و او متفکّر و متأنّی، تا خود دفعِ آن چونه تواند کرد و هرک حدیث پیشبینان نشنود، اگر پس از آن پشیمانی خورد، بدان سزاوار باشد، اَطعِم اَخَاکَ تَمرَهًٔ فَأِن اَبَی فَجَمرَهًٔ. شتر گفت: بدامِ صعوه مرغابی نتوان گرفت، مرا با درفشِ پنجهٔ شیر تپانچه زدن وقاحتی شنیع باشد و اگر نیز توانائی آن داشتمی، هم سلاحِ قدرت در پایِ عجز ریختن و با او نیاویختن اختیار کردمی و تعرّضِ کسی که گوشت بر استخوان و خون در رگ از مددِ نعمت و مادهٔ تربیت او دارم ، روا نداشتمی و چون ذاتالبینِ بندگی و خداوندی این صورت گرفت، آن به که پیش از خرده حرکتی که در میان آید و بجان غرامت باید کشید، باسرِ حرفهٔ اول روم و این لقمهٔ چرب بگذارم و بهمان آردِ مجرّد که از اجرتِ عمل راتب هر روزهٔ من بود، قانع شوم و آنچ بمزدِ چهار حمّالِ اخفاف بستانم، وجهِ کفاف سازم، وَ اِنَّ اَطیَبَ مَا یَأکُلُ الرَّجُلُ مِن کَسبِ یَدِهِ؛ و گفتهاند : هرک زندگانی بآسانی کند، مرگش هم بآسانی بود و فیالمثل اَلمُعَاشَرَهُٔ تَرکُ المُعَسَرَهِٔ . و ای برادر، آن هنگام که من در آرامگاهِ کنام با برادرانِ صحبت هم هور و همخواب بودم، روزخار میکندم و شب بار میبردم و بالحانِ خارکنی از حداءِ حادیان وقتِ خویش خوش میداشتم و پهلو بر بسترِ امن و آسایش مینهادم و پای در دامنِ گلیم که باندازهٔ خویش بود، میکشیدم و خوش میخوردم و در مرابضِ طرب میچریدم و بر مضاجعِ فراغت میغلتیدم، نه اندیشه بدی مواکل نه هراس ددی موکّل.
خارم اندر گردِ دامن خوبتر بود از سمن
سنگم اندر زیرِ پهلو نرم تر بود از حریر
و امروز که جواذبِ همّتم از مجالستِ آحاد بمنافثتِ اکابر کشید و از محاورهٔ اوغاد بمکالمتِ ملوک آورد، بحکمِ آنک سعادتِ منظوری و شرفِ مذکوری بخطاب اَفَلَا یَنظُرونَ اِلَی الاِبِلِ حاصل داشتم، نظر از خسایسِ مراتبِ امور بر عوالی نهادم و چون سعادتِ محسوبی در زمرهٔ وَ عَلَی کُلِّ ضَامِرٍ یأتِینَ یافته بودم، بر اندیشهٔ ترقّی از آن منزلِ سفالت کوچ کردم و بدین کعبهٔ معالی شتافتم، خود بدین داهیهٔ دهیا مبتلی شدم و در خبطِ عشواءِ حیرت بعشوهٔ سرابِ بادیهٔ امانی افتادم.
اِذَا ذُکِرَ القَلبُ المُعَذَّبُ فِی الهَوَی
زَمَانا لَنَا اَرخَیتُ فِیهِ عِنَانِی
فَکَم زَفَراتٍ لِی بِغَیرِ تَرَاقُبٍ
وَ کَم عَبَراتِ لِی بِغَیرِ تَوانِ
فَلَو اَبصَرتُ عَینَاکَ مَ اَنَا بَعَدَکُم
عَلَیهِ مِنَ البَلوَی لَقُلتَ تو آنی
اگر عِیَاذاً بِاللهِ عیارِ اخلاص با شیر بگردانم و خلافِ او که از مذهبِ من دورست و در شرعِ حقوقِ خادم مخدومی ممنوع و محظور پیش گیرم، اگرچ در ظاهر پوشیده دارم، چون همه باطنم بدان مستغرق باشد، ناچار سلسلهٔ طبیعتِ او بجنباند، چه ضمایر و نفوس بنیک و بد از یکدیگر خبیرند و بمنافات و مصافاتِ یکدیگر بصیر. اگر روزی مثلا سرِّ من از اسرّهٔ پیشانی بخواند، مرا پیشانیِ آن مکابره هرگز کجا باشد که پس از آن پیشِ او تردّدی کنم؟
عَینَاکَ قَد حَکَتَا ﻣَﺒِﯿ ............................... ﺘَﻚَ کَیفَ کُنتَ وَ کَیفَ کَانَا
وَ لَرُبَّ عَینٍ قَداَرَﺗ ................................ ﻚَ مَبِیتَ صَاحِبِهَاعِیانَا
***
رازی چه نهان دارم کز صفحهٔ رخسارم
هر کس که مرا بیند، چون آب فرو خواند
مگر موشی در مجاورتِ ایشان خانه داشت، حاضر بود. مفاوضاتِ هردو بشنید و بتمامی استراق کرد و در سمعِ دل گرفت و مهرِ مکاتمت برونهاد و با هیچ نامحرم آن راز بصحرا نیاورد و شتر همه روزه در آن خوف و تفکّر بآتشِ سودا روحِ حیوانی را تحلیل میداد و از توهّمِ آن خلل چون خلالا باریک میشد و از امتلاءِ آن غصّه چون هلال رویِ بتراجع مینهاد تا اثرِ لاغری و ضعفِ بنیت بر اطراف و اعضاءِ او سخت پدید آمد و شیر از تغیّرِ او تعجّبی مینمود که آیا این مسکین را چه رسیدست؟ گوئی در آن وقت که مسافرِ اقطارِ عالم بود، مخالفتِ آب و هوایِ اسفار درو اثر کردست و دستوپای چنین باریک گشته یا رشتهایست که در بخاراتش جمع آمده. همه را بر ثفناتِ زانو برهم پیچیدند یادقّی که از مصر بسرباریِ رنجهای و تَحمِلُ اَلقَالَکُم با خویشتن آورد. گمان میبرم که بیرون آمدنِ محبوسانِ عذاب را از شهر بندِ دوزخ بشرطِ حَتَّی یَلِجَ الجَمَلُ موعدِ خلاص نزدیک آمد که از غایتِ ضعیفی هودجِ موهانش بدروازهٔ سَمُّ الخِیَاطِ بدر خواهد رفت.
مَن کَانَ مَرعَی عَزمِهِ وَ هُمُومِهِ
رَوضَ الاَمَانِی لَم یَزَل مَهزُولَا
تا روزی زاغی را که از همنشینان و امینانِ خزاینِ اسرار بود، پرسید که این شتر را چه افتادست؟ چون ما گوشت خواره نیست که از آن خوی باز کرده باشد و ریاضتِ گیاه خوردن کشیده و از غذایِ اصلی بازمانده. مگر همّت بر کاری بعیدالمنال گماشتست که بدان دشوار توان رسید یا از خصمی میهراسد که تابِ مقاومت او ندارد. میخواهم که ازو بپرسی و بدانی تا او را از حوادثِ احوال چه حادث شدست و از کیفیّتِ کارِ او مرا آگاهی دهی. زاغ رفت و برونقِ فرمانِ شیر با شتر مقدّمات دوستی و مبانیِ صحبت آغاز نهاد و یک چندی طلیعهٔ فهم و جاسوسِ نظر را بر مدارکِ حس و مسالکِ عقل نشاند تا از حقیقتِ حال او خبری باز گیرد تا بحضرتِ ملک انها کند؛ سود نداشت و دلیلی بدستش نیفتاد. روزی زاغ بر کنارِ جویباری بتماشا نشسته بود و رازِ دلِ شتر از غایتِ نایافت در آب طلب میکرد. اتّفاقاً شتر را داعیهٔ آب خوردن آنجا آورد. زاغ خود را در پسِ سنگی پنهان گردانید، شتر ساعتی در آب نگاه کرد، ماهیان را دید که بر روی آب گذر میکردند، نفسی سوزناک برکشید و گفت: خنک شما را که نه از سروران بیمی دارید و نه از همسران اندیشهٔ، گستاخ بر رویِ آب میروید و دامنِ عرضتان بهیچ عارضهٔ از عوارضِ تهمت و سوءِ ظنّت تر نمیشود، بیچاره من که سفینهٔ سینه بر دریایِ اندوه بیپایان افکندهام، نمیدانم که بسلامت بساحلِ مخلص رسد یا بگردابِ هلاک فرو رود.
لَیتَنِی کُنتُ قَبلَ مَاقَد بَدَالِی
فِی مَرَاعِی الحَشِیشِ اَرعَی الحَشِیشَا
زاغ این سخن بشنید، بخدمتِ شیر رفت و باز رسانید. شیر از جای بشد و اندوهگین گشت و با خود گفت: چون عصمتِ کلّی نگهبانِ احوال مردم نیست و بوادرِ قول و صوادرِ فعل چنان در قید اختیار نه که از مردم هیچ حرکتی مذموم که بدان ملوم شود، صادر نیاید، جایزست که از من خبری یافته باشد و از آن اندیشناک گشته و آنرا از مساعتِ نظرِ من بجانبِ خویش شمرده و در بابِ من بدگمان شده، وَ اِنَّ الظَّنَّ لایُغنِی مِنَ الحَقِّ شَیئا . اگر ازو پرسش و استعلام کنم، ترسم که خوف و خشیتِ او زیادت گردد و اگر نکنم همچنان پریشان و بیسامان میباشد، آخر از هر دو اندیشهٔ متعارض این مرجّح پیشِ خاطر او آمد که مثال داد تا چند کس از معتبران و نزدیکانِ خدم بخدمت حاضر آمدند و شتر را ترحیبی و تبجیلی که معتاد بود. ارزانی داشت و بیواسطهٔ سفیر و مشیر و حاجب و وزیر زبان بگشود و گفت که من با آنک دستِ قدرت و رای همه دارم و ببازویِ صولت پیلِ مست را درپای آرم، ایزد، تعالی مرا بصفتِ داد و دهش و خصلتِ دین و دانش مخصوص عنایت گردانیدست و آن هدایت داده که بخلافِ امثال خویش دستِ نشبّث از خونِ جانوران کوتاه کردم و دامن از آلایشِ این معصیت در کشیدم و جوامعِ همّت را از مطامحِ دنّی و مشارعِ وبّی در تحرّز و خویشتنداری مقصور گردانیدم و امروز از شما میخواهم که اگر عیبی بسیار و اندک در نهادِ من میبینید یا بسهو و عمد از من فعلی میآید که عقلاً او عرفا او شرعا او رسما پسندیده نیست، آنرا بر من عرضه دارید و تحفهٔ بزرگ بنزدیکِ من شناسید که بهترین موجودات و پاکترین گوهرِ کاینات چنین فرمودست: مَن غَشَّنَا فَلَیسَ مِنَّا ، یعنی هرک در ذاتِ مبارک ما نشانی از عیب یافت و با ما نگفت و ننمود، از رقمِ اختصاصِ ما بیرونست و اگر کوتاه دیدهٔ را در خیال آید که حوالتِ عیب بجانبِ جنابِ نبوّت چگونه توان کرد، خطاب اَنَا بَشَرٌ مِثلُکُم ، خود بمصداقِ این معنی ناطقست و ازین تلویح معلوم که بنسبت باذاتِ واجبالوجود جملهٔ ذوات و ممکنات از فرشِ خاک تا فلک و از آدمی تا جوهرِ ملک بنقصان حدوث گرفتارند و راهِ دیگر نواقصِ اوصاف که تبعِ آنست، بهمه آفریدگان گشاده است و نهادِ عالم صغری و کبری برین نهاده و ازین دو مقدّمه نتایجِ مبدعات چنین زاده. اکنون شما را رخصتست که اگر از عیوب و ذنوب و گفتار و کردارِ من هیچ چیز که انگشتِ اشارت بر آن توان نهاد، مییابید، ازمن پوشیده ندارید تا از آن توبه کنم و بتطهیرِ اخلاقِ خویش مشغول شوم و اگر کسی از من ضرری یا از آتشِ خشم من شرری در مستقبلِ حال تخیّل میکند، آشکارا گرداند و بگوید تا او را ایمن گردانم و اگر از کسی زلّتی پنهان از من صادر آمدست (ظاهر سازد) تا بذیلِ تجاوز آنرا بپوشانیم.
اَلسِّترُ دُونَ الفَاحِشَاتِ وَلَا
یلقَاکَ دُونَ الخَیرِ مِن سِترِ
حاضران بیک زبان دعا و ثنائی که فراخورِ وقت بود، بأدا رسانیدند و گفتند مَعَاذَاللهِ حَاشَا که بر حاشیهٔ خاطر یکی از حواشیِ دولت و خدمِ حضرت هرگز از شهریار غبارِ آزاری نشسته باشد یا از گلزارِ لطفِ او سرِ خاری بدامنِ احوال کس درآویخته. ما همه در پناهِ دینداری و کنفِ کمآزاریِ تو پروریدهایم و جهان را برویِ چون تو جهانداری روشن دیده، چه جایِ این حدیثست؟
روزگارت همه خوش باد که در دولتِ تو
روزگارو سرکار همه خوش میگذرد
خرس چون تفاصیل و جملِ این حکایت یشنید و ناقه و جملِ خویش در آن میدید، اندیشه کرد که ملک بر صفحاتِ حال اشتر اماراتِ تشویش یافت و این تفحّص و تفتیش فرمود. اگر از احتیال و اغتیالِ من آگاه شود، همانا بعاقبت عقوبتی سخت باید کشید. رای آنست که من شتر را در خلابِ واقعه کشم و در مخلبِ عذاب افکنم و بارِ این گناه بر گردنِ شتر نهم و او را جنّهٔ جنایاتِ خویش گردانم تا هر تیر خطا و صواب که از قبضهٔ رضا و سخط آید، برو آید. پس روی سویِ شتر کرد و گفت : بدان میماند که کسی را از شهریار صورتی ببداندیشی نشسته باشد و وهمی باطل افتاده و آن الّا از خبثِ دخلت و غایلهٔ ضمیر آن کس نتواند بود که نقشِ عقیدتِ خود را در آئینهٔ رایِ شهریار بخیال بیند و اگر نه از شهریار که سیرتِ او خیرِ خالص و رأفتِ محض و رحمتِ صرفست، چه بدی تصوّر توان کرد و هرچند من ازین قبیل بر سبیلِ تسامع کلمهٔ چند شنیدم، نخواستم که اعلام دهم، چه ندانستم که بدین درازی کشد و همّتِ بزرگوارِ ملک این کار را چنین بزرگ نهد. اکنون که اتفاتِ خاطر شریفش بکشفِ آن این مقام دارد، من بهیچوجه پوشیده ندارم. پس شیر فرمود تا جالی خالی کردند و خرس را بجهت استکشافِ این حال پیش خواند. خرس گفت: ای ملک، گفتهاند : دانا بچشمِ نادان حقیرتر از آن باشد که نادان بچشمِ دانا. این شتر معرفتی ندارد که بدان ترا بشناسد و آن شناسائی همیشه هیبت و حشمتِ ترا برابرِ خاطر او دارد و از جرات و چیرگی بر افعالِ نکوهیده او را باز دارد و آنچ داناترینِ خلق از خود خبر میدهد: اَنَ اَعرَفُکُم بِاللهِ وَ اَخشَاکُم عَنِ اللهِ ، اشارتست بهمین معنی یعنی چون مرا مقامِ قهرِ الهی معلوم باشد که تا کجاست، از وقعِ آثار آن ترسناکتر از شما باشم که از مطالعهٔ آن در حجابِ جهالت باشید و نصِّ تنزیل، عَزَّ مِن قَائِلٍ، ازین حکایت میکند ، حِیثُ قَالَ : اِنَّمَا یَخشَی اللهَ مِن عِبَادِهِ العُلَمَاءُ. ملک این شتر را نواختی زیادت از اندازهٔ او فرمود و مقامی فراتر از پایهٔ استحقاق او داد، لاجرم طعمهٔ پیل در حوصلهٔ پنجشک نگنجد و مقدار شربت چون فراخور مزاج نبود، بفساد آورد. پنداشت که باعث ملک بر آنچ کرد، ضرورتی حالی یا حاجتی مآلی بودست با بحظّی که ازین دولت یافت، پشیمان شد و بحطِّ منزلتی و نزولِ مرتبتی که او یافت، رضا خواهد داد. این اندیشه برو غالی شد تا از آنجا که جلافتِ طبع و سخافتِ رأی اوست، فرصتی دیگر میجوید که صریح گفتن از ادب بندگی دور افتد والا اظهار کردمی.
وَ لَو حِیزَ الحِفَاظُ بِغَیرِ لُبٍّ
تَجَنَّبَ عُنقَ صَیقَلِهِ الحُسَامُ
شهریار چون این فصل بشنید. خرس را باز گردانید و بطلبِ زاغ فرستاد، حاضر آمد و ازو پرسید که خرس را درین نقل چون میبینی؟ زاغ جواب داد که رایِ از هر و ضمیرِ انور ملک چهرهگشایِ پوشیدگانِ پردهٔ غیبست، برو خود نپوشد، لکن مرا بشواهدِ عقل و ادلهٔ حسّ معلومست که از اذلّهٔ خواضعِ خدمت، هیچ کس را این فروتنی و فرهختگی و سلامتِ نفس و سماحتِ طبع نیست که شتر راست و احتشامی که او از شکوهِ شهریار دارد، کس ندارد و اگر خود را مجرم دانستی، هرگز او را آن قوّتِدل نبودی که گردِ جنابِ حشمتِ تو گشتی و قدم بر آستانهٔ انبساطِ این خدمت نهادی و لابدّ منزعج و مستشعر شدی و آنگه مُستَنفِرَهٌٔ فَرَّت مِن قَسوَرَهٍٔ روی بمأمنی دیگر نهادی، خصوصا که نه بندی در پای دارد و نه موکّلی بر سر؛ و حقیقت میدانم که شهریار را نیّت و طویّت برقرار اصلست و البتّه هیچ توحّش و تنفّر بر طبعِ کریمش راه نیافته، چنان مینماید که این خار خرس نهاده و این غبارِ وحشت او برانگیخته دریغ باشد و بوشایتِ صاحب غرض و سعایتِ بدسگال چنان خدمتگاری پاک سرشت را آلوده دانستن و مستوحش گذاشتن. اگر ملک او را بخواند و تشریفِ مشافهه ارزانی دارد و بلفظِ اشرف ازو بحث فرماید، خود از صدقِ لهجهٔ او مصدوقهٔ حال روشن شود. شهریار شتر را بخلوتخانه حاضر کرد و گفت: بدانک تو را بر من حقوقِ نیکخدمتی ثابتست و همیشه بر طاعتِ اوامر من اقبال نمودهٔ و از نواهی امتناع کرده و هرگز قدمی از محجّهٔ مرادِ من فراتر ننهاده و حقشناسی و گهرداری و طریقِ اشفاق و اشبالِ من بر احوال عموم خدمتگاران ترا مصوّر، فخاصّه تو که بدین مقاماتِ مرضیّ و مساعیِ مشکور اختصاص داری؛ بگو که موجب این تغیّر و تکسّر چیست؟ اگر گناهی کردهٔ و از بازخواست میاندیشی، قَدِّر که هرچ عظیمترست از همه صغایر و کبایر درگذشتم و اگر از جانب من کلمهٔ موحش و مشوّش گفتهاند و خیالی نشاندهاند، پنهان مدار و نقّالِ نکال را بدست من بازده و تو مرفّه الحال و فارفالبال بنشین، اَنتَ مِنّی بَینَ اُذُنِی وَ عَاتِقِی. شتر اندیشید که اگر آنچ صورتِ حالست، شمّهٔ بنمایم، انتقاضِ عهد و انتکاثِ آن عقد که من با خرس بستهام، لازم آید و وزرِ آن در گردن بماند و اگر بگناهی که ندارم، اعتراف کنم، ملک هرچند قلمِ صفح درکشد و صحیفهٔ جرم را ورق باز نکند، چهرهٔ عفو او را بخالِ عصیان خویش موسوم کرده باشم و رویِ حال خود را بسوادِ خجلت سیاه گردانیده و در زمرهٔ گناهکاران منحصر شده، لیکن همان بهترست که این شین بر روی کارِ خویش نشانم و گناهِ او بر خود بندم تا رفیقی که بر حسنِ سیرت و احکامِ سریرت و وفایِ عهدِ موافقت و ایفایِ حقِّ مرافقتِ من اعتماد داشته باشد، گرفتار نگردد.
کَذَا المَجدُ یَحمِلُ اَثقَالَهُ
قَوِیُّ العِظَامِ حَمُولُ الکُلَف
عَلَی کَاهِلِ الشُّکرِ مِن فَضلِهِ
یَدٌ کَاهِلُ الاَرضِ مِنهَا اَخَف
پس گفت: ای ملک، من از بس که در بدایت و نهایت کار نگرم و بر چپ و راست احوال چشم اندازم و غوامضِ امور باز جویم، همیشه فکور و رنجور باشم و آثارِ آن فکرت بر ظواهرِ من پدید آید، شک نیست که بدین سبب اندک مایه سوءِظنّی بجانبِ تو داشتم، اگر بدین قدر مؤاخذتی فرمائی، حکم حکمِ شهریارست. شیر گفت: نیک آمد. اکنون بگوی تا این بدگمانی از فعلِ ما بود یا از قولِ دیگران اشتر اینجا فرو ماند و سر در پیش افکند. زاغ گفت: ای برادر، درین مقام جز راست گفتن سود ندارد و اگر تو نگوئی، ملک بتجسّسِ رای و تفرّسِ خاطر خود معلوم کند و نامِ تو از جریدهٔ راستگویان محو شود. مگر خارپشتی درین حال بگوشهٔ نشسته بود سر در گریبان تغافل کشیده، این سخن اصغا کرد، از آنجا پیشِ خرس رفت و او را از مجازیِ کار و ماجرایِ حال آگاهی داد. خرس همان زمان بنزدیکِ شیر آمد ، شتر را سرافکنده و خاموش و متوقّف ایستاده بود، اندیشه کرد که خاموشی دلیلست بر آنک افشاءِ سرِّ من خواهد کرد، رأی آنست که گویِ مخالستِ این فرصت من از پیش ببرم. روی بشتر آورد که چرا این مهر سکوت آنروز بر زبان ننهادی که عرضِ ملک را عرضهٔ مساوی و مخازی گردانیدی و قصدِ جان عزیز او اندیشیدی. شیر از آن مکابرت عجب بماند و بر آتشِ غیظ مصابرت را کار فرمود تا خود جواب شتر چیست که مقامِ شبهتی بزرگ افتادست، اِختَلَطَ الخَائِرُ بِالزَّبّادِ. شتر گفت: ای نامنصف ناپاک وای اثیم افّاکِ سفّاک من این اندیشهٔ بد در حقِّ ملک با تو تنها در میان نهادم یا با کسِ دیگر غیرِ تو نیز گفتهام؟ اگر با غیرِ تو نیز گفته باشم، آن کس باید که همچون تو گواهی در روی من دهد و اگر جز تو کس نشنید، چرا هم در حال که وقوف یافتی ، بندگانه این خدمت بجای نیاوردی و آنچ دانستی بر رای ملک انها نکردی و در تنبیه چنین غدری اهمال روا داشتی و حفیظتی که منشأ آن حسنِ حفاظ باشد، دامنت نگرفت؟ امّا داستانِ تو با من بداستان زن درودگر ماند. شهریار گفت: چون بود آن داستان ؟
اِنَّ الأنَاسَ کَأَشجَارٍ نَبَتنَ لَنَا
مِنهَا المُرَارُ وَ بَعضُ المُرِّ مَأکُولُ
***
بختش یارست، هرک با یار بساخت
بر دارد کام، هرک با کار بساخت
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی بدان یافت که با خار بساخت
خرس گفت: سره میگوئی، امّا عاقلان که عیارِ عبرتِ کارها گرفتهاند و حقایقِ امور بترازویِ خبرت برکشیده، چنین گفتهاند: اَلمَتَأَنِّی فِی عِلَاجِ الدَّاءِ بَعدَ اَن عَرَفَ وَجهَ الدَّواءِ کَالمُتَأَنِّی فِی اِطفَاءِ النَّارِ وَ قَد اَخَذَت بِحَواشِی ثِیَابِهِ . هر کرا دردی پدید آید که وجهِ مداواتِ آن شناسد و بتعلّل روزگار برد و باصلاحِ بدن و تعدیلِ مزاج مشغول نگردد، بدان کس ماند که همه اعطاف و اطرافِ جامهٔ او شعلهٔ آتش سوزان فرو گیرد و او متفکّر و متأنّی، تا خود دفعِ آن چونه تواند کرد و هرک حدیث پیشبینان نشنود، اگر پس از آن پشیمانی خورد، بدان سزاوار باشد، اَطعِم اَخَاکَ تَمرَهًٔ فَأِن اَبَی فَجَمرَهًٔ. شتر گفت: بدامِ صعوه مرغابی نتوان گرفت، مرا با درفشِ پنجهٔ شیر تپانچه زدن وقاحتی شنیع باشد و اگر نیز توانائی آن داشتمی، هم سلاحِ قدرت در پایِ عجز ریختن و با او نیاویختن اختیار کردمی و تعرّضِ کسی که گوشت بر استخوان و خون در رگ از مددِ نعمت و مادهٔ تربیت او دارم ، روا نداشتمی و چون ذاتالبینِ بندگی و خداوندی این صورت گرفت، آن به که پیش از خرده حرکتی که در میان آید و بجان غرامت باید کشید، باسرِ حرفهٔ اول روم و این لقمهٔ چرب بگذارم و بهمان آردِ مجرّد که از اجرتِ عمل راتب هر روزهٔ من بود، قانع شوم و آنچ بمزدِ چهار حمّالِ اخفاف بستانم، وجهِ کفاف سازم، وَ اِنَّ اَطیَبَ مَا یَأکُلُ الرَّجُلُ مِن کَسبِ یَدِهِ؛ و گفتهاند : هرک زندگانی بآسانی کند، مرگش هم بآسانی بود و فیالمثل اَلمُعَاشَرَهُٔ تَرکُ المُعَسَرَهِٔ . و ای برادر، آن هنگام که من در آرامگاهِ کنام با برادرانِ صحبت هم هور و همخواب بودم، روزخار میکندم و شب بار میبردم و بالحانِ خارکنی از حداءِ حادیان وقتِ خویش خوش میداشتم و پهلو بر بسترِ امن و آسایش مینهادم و پای در دامنِ گلیم که باندازهٔ خویش بود، میکشیدم و خوش میخوردم و در مرابضِ طرب میچریدم و بر مضاجعِ فراغت میغلتیدم، نه اندیشه بدی مواکل نه هراس ددی موکّل.
خارم اندر گردِ دامن خوبتر بود از سمن
سنگم اندر زیرِ پهلو نرم تر بود از حریر
و امروز که جواذبِ همّتم از مجالستِ آحاد بمنافثتِ اکابر کشید و از محاورهٔ اوغاد بمکالمتِ ملوک آورد، بحکمِ آنک سعادتِ منظوری و شرفِ مذکوری بخطاب اَفَلَا یَنظُرونَ اِلَی الاِبِلِ حاصل داشتم، نظر از خسایسِ مراتبِ امور بر عوالی نهادم و چون سعادتِ محسوبی در زمرهٔ وَ عَلَی کُلِّ ضَامِرٍ یأتِینَ یافته بودم، بر اندیشهٔ ترقّی از آن منزلِ سفالت کوچ کردم و بدین کعبهٔ معالی شتافتم، خود بدین داهیهٔ دهیا مبتلی شدم و در خبطِ عشواءِ حیرت بعشوهٔ سرابِ بادیهٔ امانی افتادم.
اِذَا ذُکِرَ القَلبُ المُعَذَّبُ فِی الهَوَی
زَمَانا لَنَا اَرخَیتُ فِیهِ عِنَانِی
فَکَم زَفَراتٍ لِی بِغَیرِ تَرَاقُبٍ
وَ کَم عَبَراتِ لِی بِغَیرِ تَوانِ
فَلَو اَبصَرتُ عَینَاکَ مَ اَنَا بَعَدَکُم
عَلَیهِ مِنَ البَلوَی لَقُلتَ تو آنی
اگر عِیَاذاً بِاللهِ عیارِ اخلاص با شیر بگردانم و خلافِ او که از مذهبِ من دورست و در شرعِ حقوقِ خادم مخدومی ممنوع و محظور پیش گیرم، اگرچ در ظاهر پوشیده دارم، چون همه باطنم بدان مستغرق باشد، ناچار سلسلهٔ طبیعتِ او بجنباند، چه ضمایر و نفوس بنیک و بد از یکدیگر خبیرند و بمنافات و مصافاتِ یکدیگر بصیر. اگر روزی مثلا سرِّ من از اسرّهٔ پیشانی بخواند، مرا پیشانیِ آن مکابره هرگز کجا باشد که پس از آن پیشِ او تردّدی کنم؟
عَینَاکَ قَد حَکَتَا ﻣَﺒِﯿ ............................... ﺘَﻚَ کَیفَ کُنتَ وَ کَیفَ کَانَا
وَ لَرُبَّ عَینٍ قَداَرَﺗ ................................ ﻚَ مَبِیتَ صَاحِبِهَاعِیانَا
***
رازی چه نهان دارم کز صفحهٔ رخسارم
هر کس که مرا بیند، چون آب فرو خواند
مگر موشی در مجاورتِ ایشان خانه داشت، حاضر بود. مفاوضاتِ هردو بشنید و بتمامی استراق کرد و در سمعِ دل گرفت و مهرِ مکاتمت برونهاد و با هیچ نامحرم آن راز بصحرا نیاورد و شتر همه روزه در آن خوف و تفکّر بآتشِ سودا روحِ حیوانی را تحلیل میداد و از توهّمِ آن خلل چون خلالا باریک میشد و از امتلاءِ آن غصّه چون هلال رویِ بتراجع مینهاد تا اثرِ لاغری و ضعفِ بنیت بر اطراف و اعضاءِ او سخت پدید آمد و شیر از تغیّرِ او تعجّبی مینمود که آیا این مسکین را چه رسیدست؟ گوئی در آن وقت که مسافرِ اقطارِ عالم بود، مخالفتِ آب و هوایِ اسفار درو اثر کردست و دستوپای چنین باریک گشته یا رشتهایست که در بخاراتش جمع آمده. همه را بر ثفناتِ زانو برهم پیچیدند یادقّی که از مصر بسرباریِ رنجهای و تَحمِلُ اَلقَالَکُم با خویشتن آورد. گمان میبرم که بیرون آمدنِ محبوسانِ عذاب را از شهر بندِ دوزخ بشرطِ حَتَّی یَلِجَ الجَمَلُ موعدِ خلاص نزدیک آمد که از غایتِ ضعیفی هودجِ موهانش بدروازهٔ سَمُّ الخِیَاطِ بدر خواهد رفت.
مَن کَانَ مَرعَی عَزمِهِ وَ هُمُومِهِ
رَوضَ الاَمَانِی لَم یَزَل مَهزُولَا
تا روزی زاغی را که از همنشینان و امینانِ خزاینِ اسرار بود، پرسید که این شتر را چه افتادست؟ چون ما گوشت خواره نیست که از آن خوی باز کرده باشد و ریاضتِ گیاه خوردن کشیده و از غذایِ اصلی بازمانده. مگر همّت بر کاری بعیدالمنال گماشتست که بدان دشوار توان رسید یا از خصمی میهراسد که تابِ مقاومت او ندارد. میخواهم که ازو بپرسی و بدانی تا او را از حوادثِ احوال چه حادث شدست و از کیفیّتِ کارِ او مرا آگاهی دهی. زاغ رفت و برونقِ فرمانِ شیر با شتر مقدّمات دوستی و مبانیِ صحبت آغاز نهاد و یک چندی طلیعهٔ فهم و جاسوسِ نظر را بر مدارکِ حس و مسالکِ عقل نشاند تا از حقیقتِ حال او خبری باز گیرد تا بحضرتِ ملک انها کند؛ سود نداشت و دلیلی بدستش نیفتاد. روزی زاغ بر کنارِ جویباری بتماشا نشسته بود و رازِ دلِ شتر از غایتِ نایافت در آب طلب میکرد. اتّفاقاً شتر را داعیهٔ آب خوردن آنجا آورد. زاغ خود را در پسِ سنگی پنهان گردانید، شتر ساعتی در آب نگاه کرد، ماهیان را دید که بر روی آب گذر میکردند، نفسی سوزناک برکشید و گفت: خنک شما را که نه از سروران بیمی دارید و نه از همسران اندیشهٔ، گستاخ بر رویِ آب میروید و دامنِ عرضتان بهیچ عارضهٔ از عوارضِ تهمت و سوءِ ظنّت تر نمیشود، بیچاره من که سفینهٔ سینه بر دریایِ اندوه بیپایان افکندهام، نمیدانم که بسلامت بساحلِ مخلص رسد یا بگردابِ هلاک فرو رود.
لَیتَنِی کُنتُ قَبلَ مَاقَد بَدَالِی
فِی مَرَاعِی الحَشِیشِ اَرعَی الحَشِیشَا
زاغ این سخن بشنید، بخدمتِ شیر رفت و باز رسانید. شیر از جای بشد و اندوهگین گشت و با خود گفت: چون عصمتِ کلّی نگهبانِ احوال مردم نیست و بوادرِ قول و صوادرِ فعل چنان در قید اختیار نه که از مردم هیچ حرکتی مذموم که بدان ملوم شود، صادر نیاید، جایزست که از من خبری یافته باشد و از آن اندیشناک گشته و آنرا از مساعتِ نظرِ من بجانبِ خویش شمرده و در بابِ من بدگمان شده، وَ اِنَّ الظَّنَّ لایُغنِی مِنَ الحَقِّ شَیئا . اگر ازو پرسش و استعلام کنم، ترسم که خوف و خشیتِ او زیادت گردد و اگر نکنم همچنان پریشان و بیسامان میباشد، آخر از هر دو اندیشهٔ متعارض این مرجّح پیشِ خاطر او آمد که مثال داد تا چند کس از معتبران و نزدیکانِ خدم بخدمت حاضر آمدند و شتر را ترحیبی و تبجیلی که معتاد بود. ارزانی داشت و بیواسطهٔ سفیر و مشیر و حاجب و وزیر زبان بگشود و گفت که من با آنک دستِ قدرت و رای همه دارم و ببازویِ صولت پیلِ مست را درپای آرم، ایزد، تعالی مرا بصفتِ داد و دهش و خصلتِ دین و دانش مخصوص عنایت گردانیدست و آن هدایت داده که بخلافِ امثال خویش دستِ نشبّث از خونِ جانوران کوتاه کردم و دامن از آلایشِ این معصیت در کشیدم و جوامعِ همّت را از مطامحِ دنّی و مشارعِ وبّی در تحرّز و خویشتنداری مقصور گردانیدم و امروز از شما میخواهم که اگر عیبی بسیار و اندک در نهادِ من میبینید یا بسهو و عمد از من فعلی میآید که عقلاً او عرفا او شرعا او رسما پسندیده نیست، آنرا بر من عرضه دارید و تحفهٔ بزرگ بنزدیکِ من شناسید که بهترین موجودات و پاکترین گوهرِ کاینات چنین فرمودست: مَن غَشَّنَا فَلَیسَ مِنَّا ، یعنی هرک در ذاتِ مبارک ما نشانی از عیب یافت و با ما نگفت و ننمود، از رقمِ اختصاصِ ما بیرونست و اگر کوتاه دیدهٔ را در خیال آید که حوالتِ عیب بجانبِ جنابِ نبوّت چگونه توان کرد، خطاب اَنَا بَشَرٌ مِثلُکُم ، خود بمصداقِ این معنی ناطقست و ازین تلویح معلوم که بنسبت باذاتِ واجبالوجود جملهٔ ذوات و ممکنات از فرشِ خاک تا فلک و از آدمی تا جوهرِ ملک بنقصان حدوث گرفتارند و راهِ دیگر نواقصِ اوصاف که تبعِ آنست، بهمه آفریدگان گشاده است و نهادِ عالم صغری و کبری برین نهاده و ازین دو مقدّمه نتایجِ مبدعات چنین زاده. اکنون شما را رخصتست که اگر از عیوب و ذنوب و گفتار و کردارِ من هیچ چیز که انگشتِ اشارت بر آن توان نهاد، مییابید، ازمن پوشیده ندارید تا از آن توبه کنم و بتطهیرِ اخلاقِ خویش مشغول شوم و اگر کسی از من ضرری یا از آتشِ خشم من شرری در مستقبلِ حال تخیّل میکند، آشکارا گرداند و بگوید تا او را ایمن گردانم و اگر از کسی زلّتی پنهان از من صادر آمدست (ظاهر سازد) تا بذیلِ تجاوز آنرا بپوشانیم.
اَلسِّترُ دُونَ الفَاحِشَاتِ وَلَا
یلقَاکَ دُونَ الخَیرِ مِن سِترِ
حاضران بیک زبان دعا و ثنائی که فراخورِ وقت بود، بأدا رسانیدند و گفتند مَعَاذَاللهِ حَاشَا که بر حاشیهٔ خاطر یکی از حواشیِ دولت و خدمِ حضرت هرگز از شهریار غبارِ آزاری نشسته باشد یا از گلزارِ لطفِ او سرِ خاری بدامنِ احوال کس درآویخته. ما همه در پناهِ دینداری و کنفِ کمآزاریِ تو پروریدهایم و جهان را برویِ چون تو جهانداری روشن دیده، چه جایِ این حدیثست؟
روزگارت همه خوش باد که در دولتِ تو
روزگارو سرکار همه خوش میگذرد
خرس چون تفاصیل و جملِ این حکایت یشنید و ناقه و جملِ خویش در آن میدید، اندیشه کرد که ملک بر صفحاتِ حال اشتر اماراتِ تشویش یافت و این تفحّص و تفتیش فرمود. اگر از احتیال و اغتیالِ من آگاه شود، همانا بعاقبت عقوبتی سخت باید کشید. رای آنست که من شتر را در خلابِ واقعه کشم و در مخلبِ عذاب افکنم و بارِ این گناه بر گردنِ شتر نهم و او را جنّهٔ جنایاتِ خویش گردانم تا هر تیر خطا و صواب که از قبضهٔ رضا و سخط آید، برو آید. پس روی سویِ شتر کرد و گفت : بدان میماند که کسی را از شهریار صورتی ببداندیشی نشسته باشد و وهمی باطل افتاده و آن الّا از خبثِ دخلت و غایلهٔ ضمیر آن کس نتواند بود که نقشِ عقیدتِ خود را در آئینهٔ رایِ شهریار بخیال بیند و اگر نه از شهریار که سیرتِ او خیرِ خالص و رأفتِ محض و رحمتِ صرفست، چه بدی تصوّر توان کرد و هرچند من ازین قبیل بر سبیلِ تسامع کلمهٔ چند شنیدم، نخواستم که اعلام دهم، چه ندانستم که بدین درازی کشد و همّتِ بزرگوارِ ملک این کار را چنین بزرگ نهد. اکنون که اتفاتِ خاطر شریفش بکشفِ آن این مقام دارد، من بهیچوجه پوشیده ندارم. پس شیر فرمود تا جالی خالی کردند و خرس را بجهت استکشافِ این حال پیش خواند. خرس گفت: ای ملک، گفتهاند : دانا بچشمِ نادان حقیرتر از آن باشد که نادان بچشمِ دانا. این شتر معرفتی ندارد که بدان ترا بشناسد و آن شناسائی همیشه هیبت و حشمتِ ترا برابرِ خاطر او دارد و از جرات و چیرگی بر افعالِ نکوهیده او را باز دارد و آنچ داناترینِ خلق از خود خبر میدهد: اَنَ اَعرَفُکُم بِاللهِ وَ اَخشَاکُم عَنِ اللهِ ، اشارتست بهمین معنی یعنی چون مرا مقامِ قهرِ الهی معلوم باشد که تا کجاست، از وقعِ آثار آن ترسناکتر از شما باشم که از مطالعهٔ آن در حجابِ جهالت باشید و نصِّ تنزیل، عَزَّ مِن قَائِلٍ، ازین حکایت میکند ، حِیثُ قَالَ : اِنَّمَا یَخشَی اللهَ مِن عِبَادِهِ العُلَمَاءُ. ملک این شتر را نواختی زیادت از اندازهٔ او فرمود و مقامی فراتر از پایهٔ استحقاق او داد، لاجرم طعمهٔ پیل در حوصلهٔ پنجشک نگنجد و مقدار شربت چون فراخور مزاج نبود، بفساد آورد. پنداشت که باعث ملک بر آنچ کرد، ضرورتی حالی یا حاجتی مآلی بودست با بحظّی که ازین دولت یافت، پشیمان شد و بحطِّ منزلتی و نزولِ مرتبتی که او یافت، رضا خواهد داد. این اندیشه برو غالی شد تا از آنجا که جلافتِ طبع و سخافتِ رأی اوست، فرصتی دیگر میجوید که صریح گفتن از ادب بندگی دور افتد والا اظهار کردمی.
وَ لَو حِیزَ الحِفَاظُ بِغَیرِ لُبٍّ
تَجَنَّبَ عُنقَ صَیقَلِهِ الحُسَامُ
شهریار چون این فصل بشنید. خرس را باز گردانید و بطلبِ زاغ فرستاد، حاضر آمد و ازو پرسید که خرس را درین نقل چون میبینی؟ زاغ جواب داد که رایِ از هر و ضمیرِ انور ملک چهرهگشایِ پوشیدگانِ پردهٔ غیبست، برو خود نپوشد، لکن مرا بشواهدِ عقل و ادلهٔ حسّ معلومست که از اذلّهٔ خواضعِ خدمت، هیچ کس را این فروتنی و فرهختگی و سلامتِ نفس و سماحتِ طبع نیست که شتر راست و احتشامی که او از شکوهِ شهریار دارد، کس ندارد و اگر خود را مجرم دانستی، هرگز او را آن قوّتِدل نبودی که گردِ جنابِ حشمتِ تو گشتی و قدم بر آستانهٔ انبساطِ این خدمت نهادی و لابدّ منزعج و مستشعر شدی و آنگه مُستَنفِرَهٌٔ فَرَّت مِن قَسوَرَهٍٔ روی بمأمنی دیگر نهادی، خصوصا که نه بندی در پای دارد و نه موکّلی بر سر؛ و حقیقت میدانم که شهریار را نیّت و طویّت برقرار اصلست و البتّه هیچ توحّش و تنفّر بر طبعِ کریمش راه نیافته، چنان مینماید که این خار خرس نهاده و این غبارِ وحشت او برانگیخته دریغ باشد و بوشایتِ صاحب غرض و سعایتِ بدسگال چنان خدمتگاری پاک سرشت را آلوده دانستن و مستوحش گذاشتن. اگر ملک او را بخواند و تشریفِ مشافهه ارزانی دارد و بلفظِ اشرف ازو بحث فرماید، خود از صدقِ لهجهٔ او مصدوقهٔ حال روشن شود. شهریار شتر را بخلوتخانه حاضر کرد و گفت: بدانک تو را بر من حقوقِ نیکخدمتی ثابتست و همیشه بر طاعتِ اوامر من اقبال نمودهٔ و از نواهی امتناع کرده و هرگز قدمی از محجّهٔ مرادِ من فراتر ننهاده و حقشناسی و گهرداری و طریقِ اشفاق و اشبالِ من بر احوال عموم خدمتگاران ترا مصوّر، فخاصّه تو که بدین مقاماتِ مرضیّ و مساعیِ مشکور اختصاص داری؛ بگو که موجب این تغیّر و تکسّر چیست؟ اگر گناهی کردهٔ و از بازخواست میاندیشی، قَدِّر که هرچ عظیمترست از همه صغایر و کبایر درگذشتم و اگر از جانب من کلمهٔ موحش و مشوّش گفتهاند و خیالی نشاندهاند، پنهان مدار و نقّالِ نکال را بدست من بازده و تو مرفّه الحال و فارفالبال بنشین، اَنتَ مِنّی بَینَ اُذُنِی وَ عَاتِقِی. شتر اندیشید که اگر آنچ صورتِ حالست، شمّهٔ بنمایم، انتقاضِ عهد و انتکاثِ آن عقد که من با خرس بستهام، لازم آید و وزرِ آن در گردن بماند و اگر بگناهی که ندارم، اعتراف کنم، ملک هرچند قلمِ صفح درکشد و صحیفهٔ جرم را ورق باز نکند، چهرهٔ عفو او را بخالِ عصیان خویش موسوم کرده باشم و رویِ حال خود را بسوادِ خجلت سیاه گردانیده و در زمرهٔ گناهکاران منحصر شده، لیکن همان بهترست که این شین بر روی کارِ خویش نشانم و گناهِ او بر خود بندم تا رفیقی که بر حسنِ سیرت و احکامِ سریرت و وفایِ عهدِ موافقت و ایفایِ حقِّ مرافقتِ من اعتماد داشته باشد، گرفتار نگردد.
کَذَا المَجدُ یَحمِلُ اَثقَالَهُ
قَوِیُّ العِظَامِ حَمُولُ الکُلَف
عَلَی کَاهِلِ الشُّکرِ مِن فَضلِهِ
یَدٌ کَاهِلُ الاَرضِ مِنهَا اَخَف
پس گفت: ای ملک، من از بس که در بدایت و نهایت کار نگرم و بر چپ و راست احوال چشم اندازم و غوامضِ امور باز جویم، همیشه فکور و رنجور باشم و آثارِ آن فکرت بر ظواهرِ من پدید آید، شک نیست که بدین سبب اندک مایه سوءِظنّی بجانبِ تو داشتم، اگر بدین قدر مؤاخذتی فرمائی، حکم حکمِ شهریارست. شیر گفت: نیک آمد. اکنون بگوی تا این بدگمانی از فعلِ ما بود یا از قولِ دیگران اشتر اینجا فرو ماند و سر در پیش افکند. زاغ گفت: ای برادر، درین مقام جز راست گفتن سود ندارد و اگر تو نگوئی، ملک بتجسّسِ رای و تفرّسِ خاطر خود معلوم کند و نامِ تو از جریدهٔ راستگویان محو شود. مگر خارپشتی درین حال بگوشهٔ نشسته بود سر در گریبان تغافل کشیده، این سخن اصغا کرد، از آنجا پیشِ خرس رفت و او را از مجازیِ کار و ماجرایِ حال آگاهی داد. خرس همان زمان بنزدیکِ شیر آمد ، شتر را سرافکنده و خاموش و متوقّف ایستاده بود، اندیشه کرد که خاموشی دلیلست بر آنک افشاءِ سرِّ من خواهد کرد، رأی آنست که گویِ مخالستِ این فرصت من از پیش ببرم. روی بشتر آورد که چرا این مهر سکوت آنروز بر زبان ننهادی که عرضِ ملک را عرضهٔ مساوی و مخازی گردانیدی و قصدِ جان عزیز او اندیشیدی. شیر از آن مکابرت عجب بماند و بر آتشِ غیظ مصابرت را کار فرمود تا خود جواب شتر چیست که مقامِ شبهتی بزرگ افتادست، اِختَلَطَ الخَائِرُ بِالزَّبّادِ. شتر گفت: ای نامنصف ناپاک وای اثیم افّاکِ سفّاک من این اندیشهٔ بد در حقِّ ملک با تو تنها در میان نهادم یا با کسِ دیگر غیرِ تو نیز گفتهام؟ اگر با غیرِ تو نیز گفته باشم، آن کس باید که همچون تو گواهی در روی من دهد و اگر جز تو کس نشنید، چرا هم در حال که وقوف یافتی ، بندگانه این خدمت بجای نیاوردی و آنچ دانستی بر رای ملک انها نکردی و در تنبیه چنین غدری اهمال روا داشتی و حفیظتی که منشأ آن حسنِ حفاظ باشد، دامنت نگرفت؟ امّا داستانِ تو با من بداستان زن درودگر ماند. شهریار گفت: چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستانِ درودگر با زنِ خویش
شتر گفت: شنیدم که درودگری بود در صنعت و حذاقت چنان چابکدست که جان در قالبِ چوب دادی و نگاریدهٔ اندیشه و تراشیدهٔ تیشهٔ او بر دستِ او آفرین کردی؛ زنی داشت چنان نیکورویِ خوبپیکر که این دو بیتِ غزل سرایانِ خاطر در پردهٔ حسبِ حالِ او سرایند :
ای شکسته بنقشِ رخسارت
سرِ پرگارِ وهم در کارت
همه صورت گرانِ چین یابند؟
تا بچینند دردِ رخسارت
والحقّ اگرچ نقش نگارخانهٔ خوبی و جمال بود. نقشبندیِ حیل زنان هم بکمال دانستی و از کارگاهِ عمل صورتها انگیختی که در مطالعهٔ آن چشمِ عقل خیره شدی. القصّه هر شب بهنگامِ آنک درودگر سر در خوابِ غفلت نهادی و دیدهبانِ بصرش درِ دولختی اجفان را بسلسلهٔ مژگان محکم ببستی و آن سادهٔ یک لخت خوش بخفتی، زن را سلسلهٔ عشقِ دوستی دیگر که با او پیوندی داشتی، بجنبیدی، آهسته از در بیرون رفتی و تا آنگه که غنودگانِ طلایع روز سر از جیبِ افق بیرون کنند، با خانه نیامدی. درودگر را کار بجان و کارد باستخوان رسید، اندیشید که من این نابکار را بدینچ میکند، رسوا کنم و طلاقش دهم که میانِ اقران و اخوان چون سفرهٔ خوان عرضِ من دستمالِ ملامت شد و خود را مضغهٔ هر دهنی و ضحکهٔ هر انجمنی ساختم؛ او را رها کنم و از خاندانِ صیانت و خدرِ دیانت سرپوشیدهٔ را در حکمِ تزوّج آرم که بدو سرافراز و زباندراز شوم، مَن لَم تَخُنهُ نِاَؤُهُ تَکَلَّمَ بِمِلءِ فیه. تا شبی که متناوم شکل سذ در جامهٔ خواب کشید، زن بقاعدهٔ گذشته برخاست و بیرون رفت. شوهر در استوار ببست تا آنگه که زن بر درآمد، در بسته دید. شوهر را آواز داد که در باز کن. درودگر گفت: از اینجا بازگرد و اگرنه بیرون آیم و تیشهٔ که چندین گاه از دستِ تو بر پایِ خود زدهام، بر سرت زنم. مگر چاهی عمیق بنزدیکِ در کنده بود، زن گفت: اگر در باز نکنی، من خود را درین چاه اندازم تا فردا شحنهٔ شهر بقصاصِ من خونِ تو بریزد. پس سنگی بزرگ بدست آورد و در آن چاه انداخت و از پسِ دیواری پنهان شد. درودگر را آواز سنگ بگوش آمد، بیرون آمد تا بنگرد که حال چیست. زن از جائی در خانه جست و در ببست و مشغله و فریاد برآورد. همسایگان جمع آمدند که چه افتاد؟ گفت: ای مسلمانان، این شوهرِ من مردی درویشست، من بافاقهٔ خویش و فقرِ او میسازم و با او بهر نامرادی دامنِ موافقت گرفتهام و او شکرانهٔ چنین نعمتی که مرا حقّ، تَعَالی در کنار او نهاد، بدین حرکت میگذارد که هر شبانگاه از خانه بیرون شود و هر صبحدم درآید، مرا بیش ازین طاقتِ تحمّل نیست. شوهر از افتراء و اجتراء بدان غایت عاجز بماند. قرار بر آن افتاد که هر دو پیشِ حاکم شرع روند و این حال مرافعت کنند؛ رفتند و بداوری نشستند. زن آغاز کرد و صورتی که نگاشتهٔ خدیعت و فراداشتهٔ هوایِ طبیعت او بود، باز گفت. پس شوهر حکایتِ حال راست در میان نهاد. زن را حکمِ تعزیر و تحدیدی که در شرع واجب آید، بفرمودند. این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که مرد را چون انوثت غالب آید و رجولیّت مغلوب، کارِ مردان کمتر کند و بهر وقت با صفتِ زنان گراید و بدین روی پیش آید
زبان چرب و گویا و دل پر دروغ
برِ مرد دانا نگیرد فروغ
زاغ بنزدیک شیر آمد و آهسته گفت: علامات حیلت و مخاتلت درین معاملت بر خرس پیداست و دلایلِ مکاید او بر گنهکاری خویش و بیگناهی شتر گواهی میدهد و گفتهاند که پادشاه نشاید که کار با عامّهٔ خلق بحجّت کند و سخن نباید که بمعارضت گوید که آنگه بچشمِ ایشان خوار گردد و گستاخ شوند و بجائی رسد که تمشیتِ حق با ایشان دشوار تواند کرد فَکَیفَ تویتِ باطل. شهریار فرمود تا هر دو را بحبس باز داشتند و روباهی را که جادو نام بود، بر محافظتِ ایشان گماشت.
تَمَنَّیتَ اَن تَحیَی حَیَاهًٔ شَهِیَّهًٔ
وَ اَن لَا تَرَی طُولَ الزَّمَانِ بَلَابِلَا
فَهَیهَاتَ هَذَا الدَّهرُ سِجنٌ وَ قَلَّمَا
یَمُرُّ عَلَی المَسجُونِ یَومٌ بِلَابَلَا
پس آن موش که از کارِ شتر آگاهی داشت و مخاطباتِ ایشان شنوده بود، رفت و از جادو پرسید که کار شتر و خرس بچه انجامید ؟ گفت: هر دو پیش من محبوساند تا آنگه که وجهِ نجاتی مطلق پدید آید. موش گفت: توقّع دارم که بهر جانب که رضا و خشم ملک غالب بینی، با من بگوئی تا بدانم که از هر دو فرجامِ کار که نیکو میگردد و شومی بکدام جهت باز خورد. جادو گفت: بویِ این حدیث از میان کار میآید ، اگر آنچ میدانی، بر من اظهار کنی، از شیوهٔ دوستان و یارانِ یگانه غریب ننماید. موش گفت: من میخواهم که هردو مشمول عاطفتِ شهریار و مرموقِ نظرِ عنایت او آیند و خاتمتِ بخیر پیوندد و نیز شنیدهام که گویند: به نیک و بد تا توانی در کارِ پادشاه سخن مگوی و خودرا محترز دار. گفت: سخن باید که نیکو و بهنجارِ عقل و شرع رود تا هرک گوید ازو پسندیده آید و بدان انگبینِ خالص ماند که از هر طرف که بیرون گیری، اگر مثلاً از زرِ زده باشد و اگر سفال کرده، همه ذوقها را بهرهٔ حلاوت یکسان دهد و دانش بقطراتِ باران ماند که بر هر زمینکه بارد،اثریاز آثارِ منفعت بنمایدومرد زیرکطبعِ با کفایت و درایت چون بجهتِ کارِ خداوندگارِخویش صلاحی طلبد، اگر خود بجان خطر باید کرد،از پیش برد و تحصیلِ آن باز نماند،چنانک ایراجسته کرد با خسرو. موش گفت: چون بود آن؟
ای شکسته بنقشِ رخسارت
سرِ پرگارِ وهم در کارت
همه صورت گرانِ چین یابند؟
تا بچینند دردِ رخسارت
والحقّ اگرچ نقش نگارخانهٔ خوبی و جمال بود. نقشبندیِ حیل زنان هم بکمال دانستی و از کارگاهِ عمل صورتها انگیختی که در مطالعهٔ آن چشمِ عقل خیره شدی. القصّه هر شب بهنگامِ آنک درودگر سر در خوابِ غفلت نهادی و دیدهبانِ بصرش درِ دولختی اجفان را بسلسلهٔ مژگان محکم ببستی و آن سادهٔ یک لخت خوش بخفتی، زن را سلسلهٔ عشقِ دوستی دیگر که با او پیوندی داشتی، بجنبیدی، آهسته از در بیرون رفتی و تا آنگه که غنودگانِ طلایع روز سر از جیبِ افق بیرون کنند، با خانه نیامدی. درودگر را کار بجان و کارد باستخوان رسید، اندیشید که من این نابکار را بدینچ میکند، رسوا کنم و طلاقش دهم که میانِ اقران و اخوان چون سفرهٔ خوان عرضِ من دستمالِ ملامت شد و خود را مضغهٔ هر دهنی و ضحکهٔ هر انجمنی ساختم؛ او را رها کنم و از خاندانِ صیانت و خدرِ دیانت سرپوشیدهٔ را در حکمِ تزوّج آرم که بدو سرافراز و زباندراز شوم، مَن لَم تَخُنهُ نِاَؤُهُ تَکَلَّمَ بِمِلءِ فیه. تا شبی که متناوم شکل سذ در جامهٔ خواب کشید، زن بقاعدهٔ گذشته برخاست و بیرون رفت. شوهر در استوار ببست تا آنگه که زن بر درآمد، در بسته دید. شوهر را آواز داد که در باز کن. درودگر گفت: از اینجا بازگرد و اگرنه بیرون آیم و تیشهٔ که چندین گاه از دستِ تو بر پایِ خود زدهام، بر سرت زنم. مگر چاهی عمیق بنزدیکِ در کنده بود، زن گفت: اگر در باز نکنی، من خود را درین چاه اندازم تا فردا شحنهٔ شهر بقصاصِ من خونِ تو بریزد. پس سنگی بزرگ بدست آورد و در آن چاه انداخت و از پسِ دیواری پنهان شد. درودگر را آواز سنگ بگوش آمد، بیرون آمد تا بنگرد که حال چیست. زن از جائی در خانه جست و در ببست و مشغله و فریاد برآورد. همسایگان جمع آمدند که چه افتاد؟ گفت: ای مسلمانان، این شوهرِ من مردی درویشست، من بافاقهٔ خویش و فقرِ او میسازم و با او بهر نامرادی دامنِ موافقت گرفتهام و او شکرانهٔ چنین نعمتی که مرا حقّ، تَعَالی در کنار او نهاد، بدین حرکت میگذارد که هر شبانگاه از خانه بیرون شود و هر صبحدم درآید، مرا بیش ازین طاقتِ تحمّل نیست. شوهر از افتراء و اجتراء بدان غایت عاجز بماند. قرار بر آن افتاد که هر دو پیشِ حاکم شرع روند و این حال مرافعت کنند؛ رفتند و بداوری نشستند. زن آغاز کرد و صورتی که نگاشتهٔ خدیعت و فراداشتهٔ هوایِ طبیعت او بود، باز گفت. پس شوهر حکایتِ حال راست در میان نهاد. زن را حکمِ تعزیر و تحدیدی که در شرع واجب آید، بفرمودند. این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که مرد را چون انوثت غالب آید و رجولیّت مغلوب، کارِ مردان کمتر کند و بهر وقت با صفتِ زنان گراید و بدین روی پیش آید
زبان چرب و گویا و دل پر دروغ
برِ مرد دانا نگیرد فروغ
زاغ بنزدیک شیر آمد و آهسته گفت: علامات حیلت و مخاتلت درین معاملت بر خرس پیداست و دلایلِ مکاید او بر گنهکاری خویش و بیگناهی شتر گواهی میدهد و گفتهاند که پادشاه نشاید که کار با عامّهٔ خلق بحجّت کند و سخن نباید که بمعارضت گوید که آنگه بچشمِ ایشان خوار گردد و گستاخ شوند و بجائی رسد که تمشیتِ حق با ایشان دشوار تواند کرد فَکَیفَ تویتِ باطل. شهریار فرمود تا هر دو را بحبس باز داشتند و روباهی را که جادو نام بود، بر محافظتِ ایشان گماشت.
تَمَنَّیتَ اَن تَحیَی حَیَاهًٔ شَهِیَّهًٔ
وَ اَن لَا تَرَی طُولَ الزَّمَانِ بَلَابِلَا
فَهَیهَاتَ هَذَا الدَّهرُ سِجنٌ وَ قَلَّمَا
یَمُرُّ عَلَی المَسجُونِ یَومٌ بِلَابَلَا
پس آن موش که از کارِ شتر آگاهی داشت و مخاطباتِ ایشان شنوده بود، رفت و از جادو پرسید که کار شتر و خرس بچه انجامید ؟ گفت: هر دو پیش من محبوساند تا آنگه که وجهِ نجاتی مطلق پدید آید. موش گفت: توقّع دارم که بهر جانب که رضا و خشم ملک غالب بینی، با من بگوئی تا بدانم که از هر دو فرجامِ کار که نیکو میگردد و شومی بکدام جهت باز خورد. جادو گفت: بویِ این حدیث از میان کار میآید ، اگر آنچ میدانی، بر من اظهار کنی، از شیوهٔ دوستان و یارانِ یگانه غریب ننماید. موش گفت: من میخواهم که هردو مشمول عاطفتِ شهریار و مرموقِ نظرِ عنایت او آیند و خاتمتِ بخیر پیوندد و نیز شنیدهام که گویند: به نیک و بد تا توانی در کارِ پادشاه سخن مگوی و خودرا محترز دار. گفت: سخن باید که نیکو و بهنجارِ عقل و شرع رود تا هرک گوید ازو پسندیده آید و بدان انگبینِ خالص ماند که از هر طرف که بیرون گیری، اگر مثلاً از زرِ زده باشد و اگر سفال کرده، همه ذوقها را بهرهٔ حلاوت یکسان دهد و دانش بقطراتِ باران ماند که بر هر زمینکه بارد،اثریاز آثارِ منفعت بنمایدومرد زیرکطبعِ با کفایت و درایت چون بجهتِ کارِ خداوندگارِخویش صلاحی طلبد، اگر خود بجان خطر باید کرد،از پیش برد و تحصیلِ آن باز نماند،چنانک ایراجسته کرد با خسرو. موش گفت: چون بود آن؟
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستانِ ایراجسته با خسرو
روباه گفت: شنیدم که خسرو زنی داشت پادشاهزاده، در خدرِ عصمت پرورده و از سرا پردهٔ ستر بسریرِ مملکت او خرامیده، رخش از خوبی فرسی بر آفتاب انداخته، عارضش در خانهٔ شاه ماه را مات کرده. خسرو برادر و پدرش را کشته بود و سروِ بوستانِ امانی را از جویبارِ جوانی فرو شکسته و آن غصنِ دوحهٔ شهریاری را بر ارومهٔ کامگاری بخون پیوند کرده. خسرو اگرچ در کار عشق او سختزار بود، امّا از کارزاری که با ایشان کرد، همیشه اندیشناک بودی و گمان بردی که مهر برادری و پدری روزی او را بر کین] شوهر محرّض آید و هرگز یادِ عزیزان از گوشهٔ خاطر او نرود. وقتی هر دو در خلوتخانهٔ عشرت بر تختِ شادمانی در مداعبت و ملاعست آمدند. خسرو از سرنشوتِ نشاط دستِ شهوت بانبساط فراز کرد تا آن خرمنِ یاسمین را بکمندِ مشکین تنگ در کنار کشد و شکری چند از پستهٔ تنگ و بادامِ فراخش بنقل برگیرد. معصومه نگاه کرد، پرستارانِ استارِ حضرت و پردگیانِ حرمِ خدمت اعنی کنیزکانِ ماهمنظر و دخترانِ زهرهنظر را دید بیمین و یار تخت ایستاده، چون بنات و پروین بگردِ مرکزِ قطب صف در سف کشیده؛ از نظارهٔ ایشان خجلتی تمام بر وی افتاد و همان حالت پیشِ خاطر او نصبِ عین آمد که کسری انوشروان را بوقتِ آنک بمشاهدهٔ صاحب جمالی از منظورانِ فراشِ عشرت جاذبهٔ رغبتش صادق شد، نگاه کرد در آن خانه نر گدانی در میان سفالهایِ ریاحین نهاده دید، پردهٔ حیا در رویِ مروّت مردانه کشید و گفت: اِنِّی لَاَستَحیِی اَن اُبَاضِعُ فِی بَیتٍ فِیهِ النَّرجِسُ لِاَنَّهَا تُشبِهُ العیُونَ النَّاظِرَهَٔ . با خود گفت که او چون با همه عذرِ مردی از حضورِ نرگس که نابینایِ مادرزاد بود، شرم داشت، اگر با حضورِ یاسمین و ارغوان که از پیشِ من رستهاند و از نرگس در ترقّبِ احوال من دیدهورتر، مبالات ننمایم و در مغالاتِ بضاعتِ بضع مبالغتی نکنم این سمن عذارانِ بنفشه موی سوسنوار زبانِ طعن در من دراز کنند و اگرچ گفتهاند : جَدَعَ الحَلَالُ اَنفَ الغَیرَهِٔ ، مرا طاقتِ این تحمّل و رویِ این آزرم نباشد، در آن حالت دستی برافشاند، بر رویِ خسرو آمد، از کنارِ تخت درافتاد، در خیال آورد که موجب و مهیّجِ این حرکت همان کین پدر و برادرست که در درونِ او تمکّن یافته و هر وقت ببهانهٔ سر از گریبانِ فضول برمیزند و این خود مثلست که بدخواه در خانه نباید داشت فخاصّه زن. پس ایراجسته را که وزیر و مشیر ملک بود، بخواند و بعدما که سببِ خشم بر منکوحهٔ خویش بگفت، فرمود که او را ببرد و هلاک کند. دستور در آن وقت که پادشاه را سورتِ سخط چنان در خط برده بود، الّا سر برخطِ فرمان نهادن روی ندید. او را در پردهٔ حرمت بسرایِ خویش برد و میان تاخیرِ آن کار و تقدیمِ اشارت ملک متردّد بماند. معصومه بر زبانِ خادمی بدستور پیغام فرستاد که ملک را بگوی که اگر من گنهکارم، آخر این نطفهٔ پاک که از صلبِ طهارتِ تو در شکم دارم، گناهی ندارد، هنوز آبی بسیطست و باجزاءِ خاک آدم که آلودهٔ عصیانست، ترکیب نیافته، برو این رقمِ مؤاخذت کشیدن و قلمِ این قضا راندن لایق نیست. آخر این طفل که از عالمِ غیب بدعوت خانهٔ دولتِ تو میآید، تو او را خواندهٔ و بدعاهایِ شب قدومِ او خواسته و باوراد ورودِ او استدعا کرده، بگذار تا درآید و اگر اندیشه کنی که این مهمانِ طفل را مادر طفلیست از روی کرم طفیلیِ مهمان را دستِ منع پیش نیازند، ع، مکن فعلی که بر کرده پشیمان باشی ای دلبر. دستور بخدمتِ خسرو آمد و آن حاملِ بار امانت را تا وقتِ وضعِ حمل امان خواست، خسرو نپذیرفت و فرمود که برو و این مهمّ بقضا و این مثال بأمضا رسان. دستور باز آمد و چندانک در روی کار نگه کرد، از مفتیِ عقل رخصتِ این فعل نمییافت و میدانست که هم روزی در درونِ او که بدودِ آتش غضب مظلم شدست، مهرِ فرزندی بتابد و از کشتنِ او که سببِ روشنائی چشم اوست، پشیمانی خورد و مرا واسطهٔ آن فعل داند، صواب چنان دانست که جایگاهی از نظرِ خلق جهان پنهادن بساخت که آفتاب و ماهتاب از رخنهٔ دیوار او را ندیدی، عصمت را بپردهداری و حفظ را بپاسبانیِ آن سراچه که مقامگاه او بود، بگماشت و هر آنچ بایست از اسباب معاش مِن کُلِّ مَا یُحتَاجُ اِلَیهِ ترتیب داد و بر وجهِ مصلحت ساخته گردانید. چون نه مه تمام برآمد، چهارده ماهی از عقدهٔ کسوف ناامیدی روی بنمود، نازنینی از دوش دایگان فطرت در کنار قابلهٔ دولت آمد و همچنان در دامن حواضن بخت میپرورید تا بهفتسال رسید. روزی خسرو بشکارگاه میگردید، میشی با برهٔ و نرمیشی از صحرا پیدا آمد، مرکب را چون تندباری از مهبّ مرح و نشاط برانگیخت و بنزدیک ایشان دوانید، هر سه را در عطفهٔ کمری پیچید، یاسیجی برکشید و بر پهلوی بچه راست کرد. مادرش در پیش آمد تا سپرِ آفت شود. چون تیر بر ماده راست کرد، نرمیش در پیش آمد تا مگر قضاگردانِ ماده شود. خسرو از آن حالت انگشتِ تعجّب در دندان گرفت، کمان از دست بینداخت و از صورتِ حال زن و هلاک کردنِ او با فرزندی که در شکم داشت، بیاد آورد، با خود گفت: جائی که جانورِ وحشی را این مهربانی و شفقت باشد که خو را فدایِ بچهٔ خویش گرداند و نر را بر ماده این دلسوزی و رأفت آید که بلا را استقبال کند تا بدو باز نخورد، من جگر گوشهٔ خود را بدستِ خود خون ریختم و بر جفتی که بخوبیِ صورت و پاکیِ صفت از زنانِ عالم طاق بود، رحمت نکردم. من مساغِ این غصّه و مرهمِ داغ این قصّه از کجا طلبم ؟
کسی را سر از راست پیچان شود
که از کردهٔ خود پشیمان شود
چون از شکار باز آمد، دستور را بخدمتِ خود خواند و حکایتِ شکاریان و شکایتِ جراحتی که بدلِ او از تذکّر زن و فرزند و تحسّر بر فواتِ ایشان رسیده، با او از سر گرفت. دستور گفت: جز صبر دست آویزی نیست، پس برخاست و بخانه آمد و شاهزاده را از فرق تا قدم بزینتی رایق و حلیتی فایق و فواخرِ لباسهایِ لایق بیاراست و همچنان جهت مادرش رزمهایِ دیبا و تختهایِ جامهٔ زیبا با مضافاتِ دیگر، پیشکشهایِ مرغوب از ملبوس و مرکوب و غیر آن جمله مرتّب کرد و بخدمت خسرو آمد ضَاحِکا مُستَبشِرا وَ عَن وَجهِ الصَّبَاحَهِ مُسفِراً .
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود نه بوی نهفت
ای خداوند، آن روز که فرمودی تا آن صدف را با درّ بشکنند و آن گل را با غنچه در خاک افکنند و آن پیوند میان مادر و پدر بقطع رسانند، من از ندامتِ شاه و غرامتِ خویش اندیشه کردم و آن فرمان را تا وقتِ وضعِ حمل در توقّف داشتم. بعد از نه ماه فرزندی که فرزینی از دورخ بر همه شاهزادگان جهان طرح دارد، بفالِ فرخنده و اخترِ سعد بوجود آمد. همان زمان منجّمِ طالع ولادتِ او را رصد کرد، اینک تاریخِ میلاد و طالعِ مولود؛ و ای پادشاه، مادری که چنین فرزندی بینظیر آورد، هلاک کردن پسندیده نداشتم. اینک هر دو را بسلامت باز رسانیدم، مشک را با نافه و شاخ را با شکوفه بحضرت آوردم. خسرو از شنیدن و دیدنِ آن حال چنان مدهوش و بیهوش شد که خود را در خود گم کرد و ندانست که چه میشنود و چون از غشیِ حالت با خویشتن آمد، گفت :
اَهلاً وَ هَهلاً بِالَّتِی
جَادَت عَلَیَّ بِعِلَّهِ
اَهلاً بِهَا وَ بِوَصلِهَا
مِن بَعدِ طُولِ الهِجرَهِ
اَدِرِ المُدَامَ وَ غَنِّنِی
اَهلاً وَ سَهلاً بِالَّتِی
پس از دستور منّتی که مقابلِ چنان خدمتی بود، بپذیرفت و هرچ ممکن شد از تکریمِ جانب حرمت و تنویهِ جاه و منزلتِ او، کرد ورایِ او را صورت آرای عروسِ دولت و مشکل گشایِ بندِ محنت و ذخیرهٔ و قنیهٔ روزِ حاجت گردانید. این فسانه از بهر آن گفتم تا اگر بدین خدمت ایستادگی نمائی و این صورتِ واقعه از حجابِ ریبت و اشتباه بیرون آری و انتباهِ او از موقع اغالیطِ خیال و لخالیطِ وهم حاصل کنی، نتیجهٔ احسان شهریار از آن چشم توان داشت و در موازاتِ آن هرچ بحسنِ مجازات باز گردد، هیچ دریغ نخواهد بود و از آن خدمت بترفّعِ مرتبتی سَنِیّ و تمتّع از عیشی هَنِیّ زود توان رسید. موش گفت: راست میگوئی و عقل را در تحقیقِ این سخن هیچ تردّد نیست وَ لَکِن مَن اَنَفِی الرَّفعَهِ . من از آن جمله که در عقدِ موالی و خدم آیم و از موالیانِ خدمت باشم تا مثلاً بشرفِ مثول در این آستانه مخصوص شوم، که باشم ؟ و بدالّتِ کدام آلت و بارشادِ کدام رشاد این مقام طلبم و باعتدادِ چه استعداد درین معرض نشینم؟ ع، اِنَّکَ لَا تَجنِی مِنَ الشَّوکِ العِنَب. سالهاست تا درین کنجِ خمول پای در دامنِ عزلت کشیدهام و دامن از غبارِ چنین اطماع افشانده، بروز از طلبِ مرادی که طالبش نبودهام آسوده و بشب از نگاهداشتِ چیزی که نداشتم، خوش خفته. من هرگز بپادشاهشناسی اسمِ خویش علم نکنم و این معرفه بر نکرهٔ نفسِ خویش در چنین واقعهٔ نکراء و داهیهٔ دهیاء ترجیح ننهم و کاری که از مجالِ وسعِ من بیرونست و از قدرِ امکانِ من افزون، پیش نگیرم.
وَ لَم اَطلُب مَدَاهُ وَ مَن یُحَاوِل
مَنَاطَ الشَّمسِ یَعرَض لِلسِّقَاطِ
و گفتهاند: صحبتِ پادشاه و قربتِ جوارِ او بگرمابهٔ گرم ماند که هرک بیرون بود، بآرزو خواهد که اندرون شود و هرک ساعتی درونِ او نشست و از لذعِ حرارتِ آب و ناسازگاریِ هوایِ او متأذّی شد، خواهد که زود بیرون آید، همچنین نظّارگیان که از دور حضرتِ پادشاه و رونقِ حاضران بینند، دست در حبایل و وسایطِ او زنند و اسباب و وسایل طلبند تا خود بچه حیلت و کدام وسیلت در جملهٔ ایشان منحصر شوند و راست که غرض حاصل شده و مطلوب در واصل آمد، با لطفِالوجوه فاصلی جویند که میانِ خدمتِ پادشاه و ایشان حجابِ بیگانگی افکند، لکن چون ترا تعلّقِ خاطر و تعمّقِ اندیشه درین کار میبینم، این راز با تو بگشایم، اما باید که اسنادِ آن بمن حواله نفرمائی و این روایت و حکایت از من نکنی. روباه رعایتِ آن شرایط را عهده کرد. پس موش همان فصل که خرس با شتر رانده بود، بتفصیل باز گفت و مهارشهٔ خرس در فساد انگیزی و مناقشهٔ شتر در صلاح طلبی چنانک رفت، در میان نهاد و نمود که چندانک آن سلیم طبعِ سلس القیاد را خارِ تسویلِ حیلت و مغیلانِ غیلت در راه انداخت، با همه سادهدلی بیک سرِ موی درو اثر نکرد و مواردِ صفایِ او از خبثِ وساوسِ آن شیطانِ مارد تیره نگشت و مادّه الفتش بصورتِ باطل انقطاع نپذیرفت. روباه چون این فصل از موش مفصّل و مستوفی بشنید، خوشدل و شادمان بخدمتِ شهریار رفت و گفت: دولتِ دو جهانی ملک را ببقایِ جاودانی متّصل باد، چندین روز که من بنده از خدمت این آستانه محرومم و از جمالِ این حضرت محجوب، تفحّصِ کار خرس و شتر و تصفّحِ حالِ ایشان میکردم، آخر از مقامِ تحیّر و توقّف بیرون آمدم و بر حقّ و حقیقتِ مکایدت و مجاهدتِ هر دو اطّلاعِ تمام یافتم. اگر اشارتِ ملک بدان پیوندد، از مخبرِ اصل باز بجوید و بپرسد تا اعلام دهم. شیر گفت: بحمدالله تا بودهٔ در مسارّ و مضارِّ اخبار از رواتِ ثقات بودهٔ و ما را سماعِ قولِ مجرّدِ تو در افادتِ یقین بر تواترِ اجماعات راجح آمده و از بحث مستغنی داشته روباه ماجرایِ احوال مِن اَوَّلِهِ اِلَی آخِرِهِ بگوشِ ملک رسانید و چهرهٔ اجتهاد از نقابِ شبهت بیرون آورد، چنانک ملک جمالِ عیان در آینهٔ خبر مشاهده کرد. پس ملک روی بزاغ آورد که اکنون سزایِ خرس و جزایِ افعال نکوهیدهٔ او چیست و چه میباید کرد. زاغ گفت: رای آنست که ملک فرمان دهد تا مجمعی غاصّ باصنافِ خلق از عوامّ و خواصّ و صغار و کبار و اوضاع و اشراف بسازند. شهریار بنشیند و در پیشِ بساط حضرت هر کس آنچ داند، فراخورِ استحقاق بدکرداران بگوید و کلمهٔ حق باز نگیرد، تا بهر آنچ فرماید معذور باشد و محقّ. آن روز بدین تدبیر و اندیشه بسر بردند. روز دیگر که شکوفهٔ انجم ببادِ صبحگاهی فرو ریخت و خانه خدایِ سپهر ازین مرغزارِ بنفشهگون روی بنمود، شیر در بارگاهِ حشمت چون بنفشهٔ طبری و گلبرگِ طری تازهروی بنشست. دررِ عبارات بالماسِ شقاشقِ لهجت سفتن گرفت و چون بهار بشقایقِ بهجت شکفتن آغاز کرد و گفت: لفظ نبوی چنینست که لَا تَجتَمِعُ اُمَّتِی عَلَی الضَّلَالَهِ ، بحمدالله شما همه متورّع و پرهیزگار و در ملّتِ خدای ترسان و حق پرستانید و جمله بر طاعتِ خدای و رسول و لباعتِ من که از اولوالامرم تبعیّت ورزیدهاید و طریق اَلنَّاسُ عَلَی دِینِ مُلُوکِهِم سپرده و اینک همه مجتمعید، بگوئید و بر کلمهٔ حق یک زبان شوید که آنک با برادرِ همدم بر یک طریق معاشرت مدّتها قدم زده باشد و در راهِ او همه وداد و اتّحاد نموده و نطاقِ خلطت و عناقِ صحبت چنان تنگ گردانیده که میانِ ایشان هیچ ثالثی در اسرارِ دوستی و دشمنی نگنجیده، ظاهر را بحلیتِ وفاق آراسته و باطن را بحشوِ حیلت و نفاق آگنده و خواسته که بتعبیهٔ احتیال و تعمیهٔ استجهال او را در ورطهٔ افکند و بدامِ عملی گرفتار کند که گردشِ گردون بهیچ افسون بندِابرام و احکامِ آن باز نتواند گشود تا مطلقا فرماید که ترا قصدِ جانِ خداوندگارِ مشفق و مخدومِ منعم میباید اندیشید و فرصتِ هلاکِ او طلبید و چنان فرا نماید که اگر نکنی، داعیهٔ قصدِ او سبق گیرد و تا درنگری خود را بستهٔ بندقضا و خستهٔ چنگال بلایِ او بینی، چه تغیّر خاطرِ او با تو نه بمقامیست که در مجالِ فرصت توقّف کردنِ او در هلاک تو هرگز صورت بندد و چون عقلِ توفیقی و بصیرتِ غریزی زمامِ انقیاد آن نیکو خصالِ پسندیده خلالِ سلیم سیرتِ کریم طینت از دستِ آن خبیث خویِ مفسدهجوی بستاند و براهِ سداد و سبیلِ رشاد کشد، تا رویِ قبول از سخنِ او بگرداند و پشتِ اعراض بر کارِ اوکند، راست که دمِ اختراع و فسونِ اختداعِ او درنگیرد، پریشان و پشیمان شود و ترسد که پرده بر رویِ کرده و انداختهٔ او دریده گردد و بخیهٔ دو درزیِ نفاقِ او بر روی افتد و مخدوم یا بتفرّسِ ذهن یا بتجسّس از نیکخواهانِ مخلص و مشفقانِ مخالص از خباثتِ او آگاهی یابد. آن میشومِ مرجومِ لعنت کَالمَهجُومِ عَلَی الظِّنهِ بقدمِ تجاسر پیش آید و کَالمُهَدِّر فِی العُنَّهِ رویِ مکابره در خصم نهد و سگالیدهٔ فعال و شوریدهٔ مکرِ خویش برو قلب کند و کَم حُجَّهٍ تَأتِی عَلَی مُهجَهٍٔ هرگز پیش خاطذ نیارد ، بچه نکال سزاوار بود و مستحقِّ کدام زخمِ سیاست شاید که باشد. حاضران محضر همه آواز برآوردند که هرک بچنین غدری موسوم شد و انگشت نمایِ چنین صفتی نانحمود گشت، اولیتر آنک از میانِ طوائفِ بندگانِ دولت بیرون رود تا بویِ مکیدت و رنگِ عقیدت او در دیگران نگیرد و ببلایِ گفتارِ آلوده و کردار ناستودهٔ او مبتلی نشوند و آنک تلفِ نفسِ پادشاه اندیشد و بذاتِ کریمِ اولحوقِ ضرری جانی خواهد و عقوقی بدین صفت پیش گیرد، جنایتِ او را هیچ جزائی جز تیغ که اجزاءِ او را از هم جدا کند، نشاید بود و جز بآبِ شمشیر چرک وجودِ او از اعراضِ دوستانِ این دولت زایل نتوان کرد و هر یک از گوشهٔ شرارهٔ قدح در آن سوخته خرمن میانداختند و تیر بارانِ ملامت از جوانب بدو روان کردند.
وَ مَن دَعَا النَّاسَ اِلَی ذَمِّهُ
ذَمُّوهُ بِالحَقِّ وَ بِالبَاطِلِ
مَقَالَ]ُ السُّوءِ اِلَی اَهلِهِ
اَسرَعُ مِن مُنحَدِرٍ سَائِلِ
پس گفتند: نمیدانیم که کدام شوم اخترِ بد گوهرِ تیره رایِ خیره رویِ بی بصر را این خذلان در راه افتاد و حوالهگاهِ این خزی و خسار کدام خاکسار آمد. روباه گفت: اگرچ مجرم خرسست و برهانِ جرایمِ او بضمایمِ حجّت از اقاویلِ معتمدان شنیدهایم، روشن شد، اما این موش که شخصی نیکو محضر و براستگوئی و هنرپسندی نعروفست و اگرچ در عدادِ خدمتگارانِ خاصّ نیامدست و از جملهٔ ایشان محسوب نبوده، امّا میانِ اقرانِ جنسِ خویش بانواعِ محامد و مآثر شهرتی هرچ شایعتر داشتست، اینک حاضرست، آنچ داند، بگوید و باز نگیرد . موش را جز راست گفتن و سرِّ کار آشکارا کردن چارهٔ نبود. گفت: گواهی میدهم که این هیونِ هیّن و این جملِ مؤمن نهادِ مومسرشتِ لیّن را گناهی نیست و نقشی که خرس بر آن موم مینهاد، میپنداشت که مگر بر حاشیهٔ خاطرِ آن ناقهٔ صالح نقش الحجر خواهد شد و قبل ما که ملک بچشمِ حدس و فراست آن نقس از صفحاتِ حالِ اشتر خوانده بود، من دانسته بودم ، لکن بفرِّ دولتِ او وثوق داشتم که آن خود پوشیده نماند، عنانِ زبانِ فضول از حکایتِ آن فصول باز کشیدم و گفتم تا ملک نپرسد، ازین باب کلمات گفتن نه اندازه منست ع، کَنَاطِخِ صَخرَهٍٔ بِقِحَافِ رَأسِ . خرس چون این گواهی بر خود بشنید ، دست و پای و قوّت و حرکتِ او از کار برفت و گفت: من هرگز ترا ندیدهام و نشناخته و با تو در معاهد و مشاهد ننشسته، این شهادت زور بر من چگونه زوا میدادی؟ موش گفت : راست می گوئی، لکن من در گوشهٔ آن حجره که با اشتر خلوت ساخته بودی ، خانهٔ دارم ، هرچ آن روز میانِ شما از مقاولات و مفاوضات رفت، جمله شنیدم و بر منکراتِ کلامِ چون تو معروفی که از معارفِ مملکت و اعیانِ دولت بودهٔ منکر میشدم تا با مخدومی که در توفیرِ حظورِ خدمت و توقیرِ جانبِ حشمتِ تو این همه دستِ سوابقِ مکرمت بر تو دارد و ترا از منزلِ خساست بدین منزلت رسانید، چگونه جایز میشمردی در تمهیدِ سببی که متضمّنِ هلاک او باشد، کوشیدن و با کسی که در همه ابواب بر تو معوّل کند، بمعولِ فریب و خداع بنیادِ حیاتِ او برکندن.
فَلَازَالَ اَصحَابِی یُسِیئُونَ عِشرَتِی
وَ یَجفُونَنِی حَتَّی عَذَرَتُ الاَعَادِیَا
فَوَااَسَفا حَتَّامَ اَرعَی مُضَیِّعا
وَ آمَنُ خَوَانّا وَ اَذکَرُ نَاسِیَا
چون موش از اداءِ شهادت بپرداخت و از عهدهٔ واجبِ خود بدر آمد ، ملک مثال داد تا وحوش و سباع جمع شدند و بعذابی هرچ عظیمتر و قتلی هرچ الیمتر پس از زخمِ زبانِ لعن و سنانِ طعن باسنان وانیاب خرس را اعضا و جوارح از هم جدا کردند و بر کبابِ جگرِ اوخونِ او از شراب خوشتر باز خوردند و شتر میانِ سروران دولت و گردنانِ مملکت بوجاهت و رفعت و نباهت و سروگردنی بیفزود. اینست حاصلِ بیخردانِ غادر که بقصدِ خداوندگار مبادر باشند و با دوستان زهرِ نفاق در جامِ شکر مذاقِ صحبت پراکنند و ثمرهٔ خردمندان امین که حقِّ احسان و مبرّت بحسنِ معاملت نگاه دارند وَالعَاقِبَهُٔ لِلمُتَّقِینَ . تمام شد باب شتر و شیرِ پرهیزگار ، بعد از این یاد کنیم بابِ کبکان و عقاب. ایزد، تَعالی موردِ انعامِ خداوند، خواجهٔ جهان را از ورودِ ناسپاسانِ کفور و حق ناشناسانِ کنود آسوده داراد و دیدهٔ حقودِ حسود از ملاحظتِ جمالِ حضرتش در مراقدِ غفلت تا صبحِ قیامت غنوده بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّهِرِینَ .
کسی را سر از راست پیچان شود
که از کردهٔ خود پشیمان شود
چون از شکار باز آمد، دستور را بخدمتِ خود خواند و حکایتِ شکاریان و شکایتِ جراحتی که بدلِ او از تذکّر زن و فرزند و تحسّر بر فواتِ ایشان رسیده، با او از سر گرفت. دستور گفت: جز صبر دست آویزی نیست، پس برخاست و بخانه آمد و شاهزاده را از فرق تا قدم بزینتی رایق و حلیتی فایق و فواخرِ لباسهایِ لایق بیاراست و همچنان جهت مادرش رزمهایِ دیبا و تختهایِ جامهٔ زیبا با مضافاتِ دیگر، پیشکشهایِ مرغوب از ملبوس و مرکوب و غیر آن جمله مرتّب کرد و بخدمت خسرو آمد ضَاحِکا مُستَبشِرا وَ عَن وَجهِ الصَّبَاحَهِ مُسفِراً .
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود نه بوی نهفت
ای خداوند، آن روز که فرمودی تا آن صدف را با درّ بشکنند و آن گل را با غنچه در خاک افکنند و آن پیوند میان مادر و پدر بقطع رسانند، من از ندامتِ شاه و غرامتِ خویش اندیشه کردم و آن فرمان را تا وقتِ وضعِ حمل در توقّف داشتم. بعد از نه ماه فرزندی که فرزینی از دورخ بر همه شاهزادگان جهان طرح دارد، بفالِ فرخنده و اخترِ سعد بوجود آمد. همان زمان منجّمِ طالع ولادتِ او را رصد کرد، اینک تاریخِ میلاد و طالعِ مولود؛ و ای پادشاه، مادری که چنین فرزندی بینظیر آورد، هلاک کردن پسندیده نداشتم. اینک هر دو را بسلامت باز رسانیدم، مشک را با نافه و شاخ را با شکوفه بحضرت آوردم. خسرو از شنیدن و دیدنِ آن حال چنان مدهوش و بیهوش شد که خود را در خود گم کرد و ندانست که چه میشنود و چون از غشیِ حالت با خویشتن آمد، گفت :
اَهلاً وَ هَهلاً بِالَّتِی
جَادَت عَلَیَّ بِعِلَّهِ
اَهلاً بِهَا وَ بِوَصلِهَا
مِن بَعدِ طُولِ الهِجرَهِ
اَدِرِ المُدَامَ وَ غَنِّنِی
اَهلاً وَ سَهلاً بِالَّتِی
پس از دستور منّتی که مقابلِ چنان خدمتی بود، بپذیرفت و هرچ ممکن شد از تکریمِ جانب حرمت و تنویهِ جاه و منزلتِ او، کرد ورایِ او را صورت آرای عروسِ دولت و مشکل گشایِ بندِ محنت و ذخیرهٔ و قنیهٔ روزِ حاجت گردانید. این فسانه از بهر آن گفتم تا اگر بدین خدمت ایستادگی نمائی و این صورتِ واقعه از حجابِ ریبت و اشتباه بیرون آری و انتباهِ او از موقع اغالیطِ خیال و لخالیطِ وهم حاصل کنی، نتیجهٔ احسان شهریار از آن چشم توان داشت و در موازاتِ آن هرچ بحسنِ مجازات باز گردد، هیچ دریغ نخواهد بود و از آن خدمت بترفّعِ مرتبتی سَنِیّ و تمتّع از عیشی هَنِیّ زود توان رسید. موش گفت: راست میگوئی و عقل را در تحقیقِ این سخن هیچ تردّد نیست وَ لَکِن مَن اَنَفِی الرَّفعَهِ . من از آن جمله که در عقدِ موالی و خدم آیم و از موالیانِ خدمت باشم تا مثلاً بشرفِ مثول در این آستانه مخصوص شوم، که باشم ؟ و بدالّتِ کدام آلت و بارشادِ کدام رشاد این مقام طلبم و باعتدادِ چه استعداد درین معرض نشینم؟ ع، اِنَّکَ لَا تَجنِی مِنَ الشَّوکِ العِنَب. سالهاست تا درین کنجِ خمول پای در دامنِ عزلت کشیدهام و دامن از غبارِ چنین اطماع افشانده، بروز از طلبِ مرادی که طالبش نبودهام آسوده و بشب از نگاهداشتِ چیزی که نداشتم، خوش خفته. من هرگز بپادشاهشناسی اسمِ خویش علم نکنم و این معرفه بر نکرهٔ نفسِ خویش در چنین واقعهٔ نکراء و داهیهٔ دهیاء ترجیح ننهم و کاری که از مجالِ وسعِ من بیرونست و از قدرِ امکانِ من افزون، پیش نگیرم.
وَ لَم اَطلُب مَدَاهُ وَ مَن یُحَاوِل
مَنَاطَ الشَّمسِ یَعرَض لِلسِّقَاطِ
و گفتهاند: صحبتِ پادشاه و قربتِ جوارِ او بگرمابهٔ گرم ماند که هرک بیرون بود، بآرزو خواهد که اندرون شود و هرک ساعتی درونِ او نشست و از لذعِ حرارتِ آب و ناسازگاریِ هوایِ او متأذّی شد، خواهد که زود بیرون آید، همچنین نظّارگیان که از دور حضرتِ پادشاه و رونقِ حاضران بینند، دست در حبایل و وسایطِ او زنند و اسباب و وسایل طلبند تا خود بچه حیلت و کدام وسیلت در جملهٔ ایشان منحصر شوند و راست که غرض حاصل شده و مطلوب در واصل آمد، با لطفِالوجوه فاصلی جویند که میانِ خدمتِ پادشاه و ایشان حجابِ بیگانگی افکند، لکن چون ترا تعلّقِ خاطر و تعمّقِ اندیشه درین کار میبینم، این راز با تو بگشایم، اما باید که اسنادِ آن بمن حواله نفرمائی و این روایت و حکایت از من نکنی. روباه رعایتِ آن شرایط را عهده کرد. پس موش همان فصل که خرس با شتر رانده بود، بتفصیل باز گفت و مهارشهٔ خرس در فساد انگیزی و مناقشهٔ شتر در صلاح طلبی چنانک رفت، در میان نهاد و نمود که چندانک آن سلیم طبعِ سلس القیاد را خارِ تسویلِ حیلت و مغیلانِ غیلت در راه انداخت، با همه سادهدلی بیک سرِ موی درو اثر نکرد و مواردِ صفایِ او از خبثِ وساوسِ آن شیطانِ مارد تیره نگشت و مادّه الفتش بصورتِ باطل انقطاع نپذیرفت. روباه چون این فصل از موش مفصّل و مستوفی بشنید، خوشدل و شادمان بخدمتِ شهریار رفت و گفت: دولتِ دو جهانی ملک را ببقایِ جاودانی متّصل باد، چندین روز که من بنده از خدمت این آستانه محرومم و از جمالِ این حضرت محجوب، تفحّصِ کار خرس و شتر و تصفّحِ حالِ ایشان میکردم، آخر از مقامِ تحیّر و توقّف بیرون آمدم و بر حقّ و حقیقتِ مکایدت و مجاهدتِ هر دو اطّلاعِ تمام یافتم. اگر اشارتِ ملک بدان پیوندد، از مخبرِ اصل باز بجوید و بپرسد تا اعلام دهم. شیر گفت: بحمدالله تا بودهٔ در مسارّ و مضارِّ اخبار از رواتِ ثقات بودهٔ و ما را سماعِ قولِ مجرّدِ تو در افادتِ یقین بر تواترِ اجماعات راجح آمده و از بحث مستغنی داشته روباه ماجرایِ احوال مِن اَوَّلِهِ اِلَی آخِرِهِ بگوشِ ملک رسانید و چهرهٔ اجتهاد از نقابِ شبهت بیرون آورد، چنانک ملک جمالِ عیان در آینهٔ خبر مشاهده کرد. پس ملک روی بزاغ آورد که اکنون سزایِ خرس و جزایِ افعال نکوهیدهٔ او چیست و چه میباید کرد. زاغ گفت: رای آنست که ملک فرمان دهد تا مجمعی غاصّ باصنافِ خلق از عوامّ و خواصّ و صغار و کبار و اوضاع و اشراف بسازند. شهریار بنشیند و در پیشِ بساط حضرت هر کس آنچ داند، فراخورِ استحقاق بدکرداران بگوید و کلمهٔ حق باز نگیرد، تا بهر آنچ فرماید معذور باشد و محقّ. آن روز بدین تدبیر و اندیشه بسر بردند. روز دیگر که شکوفهٔ انجم ببادِ صبحگاهی فرو ریخت و خانه خدایِ سپهر ازین مرغزارِ بنفشهگون روی بنمود، شیر در بارگاهِ حشمت چون بنفشهٔ طبری و گلبرگِ طری تازهروی بنشست. دررِ عبارات بالماسِ شقاشقِ لهجت سفتن گرفت و چون بهار بشقایقِ بهجت شکفتن آغاز کرد و گفت: لفظ نبوی چنینست که لَا تَجتَمِعُ اُمَّتِی عَلَی الضَّلَالَهِ ، بحمدالله شما همه متورّع و پرهیزگار و در ملّتِ خدای ترسان و حق پرستانید و جمله بر طاعتِ خدای و رسول و لباعتِ من که از اولوالامرم تبعیّت ورزیدهاید و طریق اَلنَّاسُ عَلَی دِینِ مُلُوکِهِم سپرده و اینک همه مجتمعید، بگوئید و بر کلمهٔ حق یک زبان شوید که آنک با برادرِ همدم بر یک طریق معاشرت مدّتها قدم زده باشد و در راهِ او همه وداد و اتّحاد نموده و نطاقِ خلطت و عناقِ صحبت چنان تنگ گردانیده که میانِ ایشان هیچ ثالثی در اسرارِ دوستی و دشمنی نگنجیده، ظاهر را بحلیتِ وفاق آراسته و باطن را بحشوِ حیلت و نفاق آگنده و خواسته که بتعبیهٔ احتیال و تعمیهٔ استجهال او را در ورطهٔ افکند و بدامِ عملی گرفتار کند که گردشِ گردون بهیچ افسون بندِابرام و احکامِ آن باز نتواند گشود تا مطلقا فرماید که ترا قصدِ جانِ خداوندگارِ مشفق و مخدومِ منعم میباید اندیشید و فرصتِ هلاکِ او طلبید و چنان فرا نماید که اگر نکنی، داعیهٔ قصدِ او سبق گیرد و تا درنگری خود را بستهٔ بندقضا و خستهٔ چنگال بلایِ او بینی، چه تغیّر خاطرِ او با تو نه بمقامیست که در مجالِ فرصت توقّف کردنِ او در هلاک تو هرگز صورت بندد و چون عقلِ توفیقی و بصیرتِ غریزی زمامِ انقیاد آن نیکو خصالِ پسندیده خلالِ سلیم سیرتِ کریم طینت از دستِ آن خبیث خویِ مفسدهجوی بستاند و براهِ سداد و سبیلِ رشاد کشد، تا رویِ قبول از سخنِ او بگرداند و پشتِ اعراض بر کارِ اوکند، راست که دمِ اختراع و فسونِ اختداعِ او درنگیرد، پریشان و پشیمان شود و ترسد که پرده بر رویِ کرده و انداختهٔ او دریده گردد و بخیهٔ دو درزیِ نفاقِ او بر روی افتد و مخدوم یا بتفرّسِ ذهن یا بتجسّس از نیکخواهانِ مخلص و مشفقانِ مخالص از خباثتِ او آگاهی یابد. آن میشومِ مرجومِ لعنت کَالمَهجُومِ عَلَی الظِّنهِ بقدمِ تجاسر پیش آید و کَالمُهَدِّر فِی العُنَّهِ رویِ مکابره در خصم نهد و سگالیدهٔ فعال و شوریدهٔ مکرِ خویش برو قلب کند و کَم حُجَّهٍ تَأتِی عَلَی مُهجَهٍٔ هرگز پیش خاطذ نیارد ، بچه نکال سزاوار بود و مستحقِّ کدام زخمِ سیاست شاید که باشد. حاضران محضر همه آواز برآوردند که هرک بچنین غدری موسوم شد و انگشت نمایِ چنین صفتی نانحمود گشت، اولیتر آنک از میانِ طوائفِ بندگانِ دولت بیرون رود تا بویِ مکیدت و رنگِ عقیدت او در دیگران نگیرد و ببلایِ گفتارِ آلوده و کردار ناستودهٔ او مبتلی نشوند و آنک تلفِ نفسِ پادشاه اندیشد و بذاتِ کریمِ اولحوقِ ضرری جانی خواهد و عقوقی بدین صفت پیش گیرد، جنایتِ او را هیچ جزائی جز تیغ که اجزاءِ او را از هم جدا کند، نشاید بود و جز بآبِ شمشیر چرک وجودِ او از اعراضِ دوستانِ این دولت زایل نتوان کرد و هر یک از گوشهٔ شرارهٔ قدح در آن سوخته خرمن میانداختند و تیر بارانِ ملامت از جوانب بدو روان کردند.
وَ مَن دَعَا النَّاسَ اِلَی ذَمِّهُ
ذَمُّوهُ بِالحَقِّ وَ بِالبَاطِلِ
مَقَالَ]ُ السُّوءِ اِلَی اَهلِهِ
اَسرَعُ مِن مُنحَدِرٍ سَائِلِ
پس گفتند: نمیدانیم که کدام شوم اخترِ بد گوهرِ تیره رایِ خیره رویِ بی بصر را این خذلان در راه افتاد و حوالهگاهِ این خزی و خسار کدام خاکسار آمد. روباه گفت: اگرچ مجرم خرسست و برهانِ جرایمِ او بضمایمِ حجّت از اقاویلِ معتمدان شنیدهایم، روشن شد، اما این موش که شخصی نیکو محضر و براستگوئی و هنرپسندی نعروفست و اگرچ در عدادِ خدمتگارانِ خاصّ نیامدست و از جملهٔ ایشان محسوب نبوده، امّا میانِ اقرانِ جنسِ خویش بانواعِ محامد و مآثر شهرتی هرچ شایعتر داشتست، اینک حاضرست، آنچ داند، بگوید و باز نگیرد . موش را جز راست گفتن و سرِّ کار آشکارا کردن چارهٔ نبود. گفت: گواهی میدهم که این هیونِ هیّن و این جملِ مؤمن نهادِ مومسرشتِ لیّن را گناهی نیست و نقشی که خرس بر آن موم مینهاد، میپنداشت که مگر بر حاشیهٔ خاطرِ آن ناقهٔ صالح نقش الحجر خواهد شد و قبل ما که ملک بچشمِ حدس و فراست آن نقس از صفحاتِ حالِ اشتر خوانده بود، من دانسته بودم ، لکن بفرِّ دولتِ او وثوق داشتم که آن خود پوشیده نماند، عنانِ زبانِ فضول از حکایتِ آن فصول باز کشیدم و گفتم تا ملک نپرسد، ازین باب کلمات گفتن نه اندازه منست ع، کَنَاطِخِ صَخرَهٍٔ بِقِحَافِ رَأسِ . خرس چون این گواهی بر خود بشنید ، دست و پای و قوّت و حرکتِ او از کار برفت و گفت: من هرگز ترا ندیدهام و نشناخته و با تو در معاهد و مشاهد ننشسته، این شهادت زور بر من چگونه زوا میدادی؟ موش گفت : راست می گوئی، لکن من در گوشهٔ آن حجره که با اشتر خلوت ساخته بودی ، خانهٔ دارم ، هرچ آن روز میانِ شما از مقاولات و مفاوضات رفت، جمله شنیدم و بر منکراتِ کلامِ چون تو معروفی که از معارفِ مملکت و اعیانِ دولت بودهٔ منکر میشدم تا با مخدومی که در توفیرِ حظورِ خدمت و توقیرِ جانبِ حشمتِ تو این همه دستِ سوابقِ مکرمت بر تو دارد و ترا از منزلِ خساست بدین منزلت رسانید، چگونه جایز میشمردی در تمهیدِ سببی که متضمّنِ هلاک او باشد، کوشیدن و با کسی که در همه ابواب بر تو معوّل کند، بمعولِ فریب و خداع بنیادِ حیاتِ او برکندن.
فَلَازَالَ اَصحَابِی یُسِیئُونَ عِشرَتِی
وَ یَجفُونَنِی حَتَّی عَذَرَتُ الاَعَادِیَا
فَوَااَسَفا حَتَّامَ اَرعَی مُضَیِّعا
وَ آمَنُ خَوَانّا وَ اَذکَرُ نَاسِیَا
چون موش از اداءِ شهادت بپرداخت و از عهدهٔ واجبِ خود بدر آمد ، ملک مثال داد تا وحوش و سباع جمع شدند و بعذابی هرچ عظیمتر و قتلی هرچ الیمتر پس از زخمِ زبانِ لعن و سنانِ طعن باسنان وانیاب خرس را اعضا و جوارح از هم جدا کردند و بر کبابِ جگرِ اوخونِ او از شراب خوشتر باز خوردند و شتر میانِ سروران دولت و گردنانِ مملکت بوجاهت و رفعت و نباهت و سروگردنی بیفزود. اینست حاصلِ بیخردانِ غادر که بقصدِ خداوندگار مبادر باشند و با دوستان زهرِ نفاق در جامِ شکر مذاقِ صحبت پراکنند و ثمرهٔ خردمندان امین که حقِّ احسان و مبرّت بحسنِ معاملت نگاه دارند وَالعَاقِبَهُٔ لِلمُتَّقِینَ . تمام شد باب شتر و شیرِ پرهیزگار ، بعد از این یاد کنیم بابِ کبکان و عقاب. ایزد، تَعالی موردِ انعامِ خداوند، خواجهٔ جهان را از ورودِ ناسپاسانِ کفور و حق ناشناسانِ کنود آسوده داراد و دیدهٔ حقودِ حسود از ملاحظتِ جمالِ حضرتش در مراقدِ غفلت تا صبحِ قیامت غنوده بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّهِرِینَ .
سعدالدین وراوینی : باب نهم
داستان ماهی و ماهی خوار
ایرا گفت که مرغکی بود از مرغانِ ماهی خوار سال خورده و علوّ سنّ یافته، قوّتِ حرکت و نشاطش در انحطاط آمده و دواعیِ شکار کردن فتور پذیرفته. یک روز مگر غذا نیافته بود از گرسنگی بیطاقت شد، هیچ چارهٔ ندانست، جز آنک بکنارهٔ جویبار رفت و آنجا مترصّد وارداتِ رزق بنشست تا خود از کدام جهت صیدی از سوانحِ غیب در دامِ مرادِ خود اندازد. ناگاه ماهیئی برو بگذشت ، او را نژند و دردمند یافت، توقّفی نمود و تلطّفی در پرسش و استخبار از صورتِ حالِ او بکار آورد. ماهیخوار گفت : وَ مَن نَعَمِّرهُ نُنَکِّسهُ فِی الخَلقِ ، هرکرا روزگار زیر پایِ حوادث بمالد و شکوفهٔ شاخِ شرخِ شباب او را از انقلابِ خریفِ عمر بپژمراند ، پیری و سالخوردگی و وهن اعضاء و ضعفِ قوای بشری بر بشرهٔ او این آثار نماید و ناچار ارکانِ بنیت تزلزل گیرد و اخلاط طبیعی تغیّر پذیرد و زخمِ منجیقِ حوادث که ازین حصارِ بلند متعاقب میآید ، اساسِ حواسّ را پست گرداند ، چنانک آن زندهدل گفت :
در پشتِ من از زمانه تو میآید
وزمن همه کار نانکو میآید
جان عزم رحیل کرد، گفتم که مرو
گفتا : چکنم خانه فرود میآید ؟
و بدانک چون سفینهٔ عمر بساحل رسید و آفتابِ امل بر سر دیوارِ فنا رفت، مرد تا جز تببّل و طاعت و توبه و انابت و طلبِ قبولِ متاب و بازگشت بحسنِ مآب هیچ روی نیست و جز غسلی از جنابتِ جهولی و ظلومی برآوردن و رویِ سیاه کردهٔ عصیان را بآبِ اعتذار و اسغفار که از نایژهٔ حدقه گشاید ، فرو شستن چارهٔ نه .
وَ مَا اَقبَحَ التَّفرِیطَ فِی زَمَنِ الصِّبَی
فَکَیفَ بِهِ وَ الشَّیبُ فِی الرَّأسِ شَامِلُ
مقصود ازین تقریرِ آنک امروز مرکبِ هوایِ من دندانِ نیاز بیفکند و شاهینِ شوکت را شهیرِ آرزوها فرو ریخت، وقت آن در گذشت که مرا همّت بر حطامِ دنیا مقصور بودی و بیشتر از ایّامِ عمر در جمع و تحصیلِ آن صرف رفتی.
کودل که ازو طرب پرستی خیزد
بر صیدِ مراد چیرهدستی خیزد
در ساغرِ عمر کار با جرعه فتاد
پیداست کزین جرعه چه مستی خیزد
هنگامِ آنست که بعذر تقاعدهایِ گذشته قیام نمایم. امروز بنیّت و اندیشهٔ آن آمدهام تا از ماهیانِ این نواحی که هر وقت بر اولاد و اترابِ ایشان از قصدِ من شبیخونها رفتست و بارِ مظالم و مغارمِ ایشان بر گردنِ من مانده، استحلالی کنم تا اگر از راهِ مطالبات برخیزند، هم ایشان بدرجهٔ مثوبت عفو در رسند و هم ذمّتِ من از قیدِ مآثم آزاد گردد و اومیدِ سبکباری و رستگاری بوفا رسد. ماهی چون این فصل بشنید، یکباره طبیعتش بستهٔ دامِ خدیعت او گشت. گفت: اکنون مرا چه فرمائی؟ گفت: این فصل که از من شنیدی بماهیان رسان و این سعی دریغ مدار تا اگر باجابت پیوندد، ایشان از اندیشهٔ ترکتاز تعرّضاتِ من ایمن در ماسکنِ خود بنشینند و ترا نیز فایدهٔ امن و سکون از فتور و فتونِ روزگار در ضمن آن حاصل آید ، وَ اَن لَیسَ لِلاِنسانِ اِلَّا مَا سَعَی. ماهی گفت: دستِ امانت بمن ده و سوگند یادکن که بدین حدیث وفا نمائی، تا اطمینانِ ایمانِ من در صدقِ این قول بیفزاید و اعتماد را شاید، لکن پیش از سوگند مصافحهٔ من با تو چگونه باشد ؟ گفت: این گیاه بر هم تاب و زنخدانِ من بدان استوار ببند تا فارغ باشی. ماهی گیاه برگرفت و نزدیک رفت تا آن عمل تمام کند. ماهیخوار سر فرو آورد و او را از میانِ آب برکشید و فرو خوره، وَ رُرَّ شَارِقٍ شَرِقَ قَبلَ رِیقِهِ . این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که ما را در قربتِ عقاب و مجاورتِ او مصلحتی نیست.
اَنفَاسُهُ کَذِبٌ وَ حَشوُ ضَمِیرِهِ
دَغَلٌ وَ قُربَتُهُ سَقَامُ الرُّوحِ
آزادچهر گفت: باد وقتی مطرّاگری حلّهٔ باران کند و وقتی خرقهٔ کهنهٔ خزان از سر برکشد، آتش وقتی از نزدیکِ خرمن مجاورانِ خود سوزاند و وقتی از دور سر گشتگانِ ره گم کرده را بمقصد خواند. آبگاه سینهٔ جگر تشنگان را تازه دارد و گاه سفینه را چون لقمه در گلویِ اومید مسافران شکند. خاک در همان موضع که سرسنانِ خار تیزکند، سپرِ رخسارِ گل مدوّر گرداند؛ و بدانک رضا و سخط و قبض و بسط و قهر و لطف و حلم و غضب و خضونت و دماثت جمله از عوارضِ حال مردمست و خمیر مایهٔ فطرتِ انسانی ازین اجزاء و اخلاط که گفتم مرکّبست.
امکان دارد و در عقل جایز که عقاب با همه درشتخوئی و خیره روئی چون ضعفِ ما بیند و قدرتِ خویش و تذلّلِ ما نگرد و تعزّزِ خویش، بخفضِ جناحِ کرم پیش آید و قوادم و خوافیِ رحمت بر ما گستراند و سوءِ اخلاق بحسنِ معاملت مبدّل کند، ع، لِکُلِّ کَرِیمٍ عَادَهٌٔ یَستَعِیدُهَا . ایرا گفت: میترسم که از آنجا که خوی شتابکاری و جان شکاریِ عقابست، چون ترا بیند، زمانِ امان خواستن ندهد و مجالِ استمهال بر تو چنان تنگ گرداند که تا درنگری خود را در چاهِ ندامت بسته و اوصالِ سلامت بچنگال او از هم گسسته بینی، چنانک آن راسو را با زاغ افتاد. آزادچهره گفت : چون بود آن داستان ؟
در پشتِ من از زمانه تو میآید
وزمن همه کار نانکو میآید
جان عزم رحیل کرد، گفتم که مرو
گفتا : چکنم خانه فرود میآید ؟
و بدانک چون سفینهٔ عمر بساحل رسید و آفتابِ امل بر سر دیوارِ فنا رفت، مرد تا جز تببّل و طاعت و توبه و انابت و طلبِ قبولِ متاب و بازگشت بحسنِ مآب هیچ روی نیست و جز غسلی از جنابتِ جهولی و ظلومی برآوردن و رویِ سیاه کردهٔ عصیان را بآبِ اعتذار و اسغفار که از نایژهٔ حدقه گشاید ، فرو شستن چارهٔ نه .
وَ مَا اَقبَحَ التَّفرِیطَ فِی زَمَنِ الصِّبَی
فَکَیفَ بِهِ وَ الشَّیبُ فِی الرَّأسِ شَامِلُ
مقصود ازین تقریرِ آنک امروز مرکبِ هوایِ من دندانِ نیاز بیفکند و شاهینِ شوکت را شهیرِ آرزوها فرو ریخت، وقت آن در گذشت که مرا همّت بر حطامِ دنیا مقصور بودی و بیشتر از ایّامِ عمر در جمع و تحصیلِ آن صرف رفتی.
کودل که ازو طرب پرستی خیزد
بر صیدِ مراد چیرهدستی خیزد
در ساغرِ عمر کار با جرعه فتاد
پیداست کزین جرعه چه مستی خیزد
هنگامِ آنست که بعذر تقاعدهایِ گذشته قیام نمایم. امروز بنیّت و اندیشهٔ آن آمدهام تا از ماهیانِ این نواحی که هر وقت بر اولاد و اترابِ ایشان از قصدِ من شبیخونها رفتست و بارِ مظالم و مغارمِ ایشان بر گردنِ من مانده، استحلالی کنم تا اگر از راهِ مطالبات برخیزند، هم ایشان بدرجهٔ مثوبت عفو در رسند و هم ذمّتِ من از قیدِ مآثم آزاد گردد و اومیدِ سبکباری و رستگاری بوفا رسد. ماهی چون این فصل بشنید، یکباره طبیعتش بستهٔ دامِ خدیعت او گشت. گفت: اکنون مرا چه فرمائی؟ گفت: این فصل که از من شنیدی بماهیان رسان و این سعی دریغ مدار تا اگر باجابت پیوندد، ایشان از اندیشهٔ ترکتاز تعرّضاتِ من ایمن در ماسکنِ خود بنشینند و ترا نیز فایدهٔ امن و سکون از فتور و فتونِ روزگار در ضمن آن حاصل آید ، وَ اَن لَیسَ لِلاِنسانِ اِلَّا مَا سَعَی. ماهی گفت: دستِ امانت بمن ده و سوگند یادکن که بدین حدیث وفا نمائی، تا اطمینانِ ایمانِ من در صدقِ این قول بیفزاید و اعتماد را شاید، لکن پیش از سوگند مصافحهٔ من با تو چگونه باشد ؟ گفت: این گیاه بر هم تاب و زنخدانِ من بدان استوار ببند تا فارغ باشی. ماهی گیاه برگرفت و نزدیک رفت تا آن عمل تمام کند. ماهیخوار سر فرو آورد و او را از میانِ آب برکشید و فرو خوره، وَ رُرَّ شَارِقٍ شَرِقَ قَبلَ رِیقِهِ . این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که ما را در قربتِ عقاب و مجاورتِ او مصلحتی نیست.
اَنفَاسُهُ کَذِبٌ وَ حَشوُ ضَمِیرِهِ
دَغَلٌ وَ قُربَتُهُ سَقَامُ الرُّوحِ
آزادچهر گفت: باد وقتی مطرّاگری حلّهٔ باران کند و وقتی خرقهٔ کهنهٔ خزان از سر برکشد، آتش وقتی از نزدیکِ خرمن مجاورانِ خود سوزاند و وقتی از دور سر گشتگانِ ره گم کرده را بمقصد خواند. آبگاه سینهٔ جگر تشنگان را تازه دارد و گاه سفینه را چون لقمه در گلویِ اومید مسافران شکند. خاک در همان موضع که سرسنانِ خار تیزکند، سپرِ رخسارِ گل مدوّر گرداند؛ و بدانک رضا و سخط و قبض و بسط و قهر و لطف و حلم و غضب و خضونت و دماثت جمله از عوارضِ حال مردمست و خمیر مایهٔ فطرتِ انسانی ازین اجزاء و اخلاط که گفتم مرکّبست.
امکان دارد و در عقل جایز که عقاب با همه درشتخوئی و خیره روئی چون ضعفِ ما بیند و قدرتِ خویش و تذلّلِ ما نگرد و تعزّزِ خویش، بخفضِ جناحِ کرم پیش آید و قوادم و خوافیِ رحمت بر ما گستراند و سوءِ اخلاق بحسنِ معاملت مبدّل کند، ع، لِکُلِّ کَرِیمٍ عَادَهٌٔ یَستَعِیدُهَا . ایرا گفت: میترسم که از آنجا که خوی شتابکاری و جان شکاریِ عقابست، چون ترا بیند، زمانِ امان خواستن ندهد و مجالِ استمهال بر تو چنان تنگ گرداند که تا درنگری خود را در چاهِ ندامت بسته و اوصالِ سلامت بچنگال او از هم گسسته بینی، چنانک آن راسو را با زاغ افتاد. آزادچهره گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب نهم
داستانِ راسو و زاغ
ایرا گفت: آوردهاند که در مرغزاری که صبّاغِ قمر در رستهٔ رنگرزانِ ریاحینش دکّانی از نیل و بقّم نهاده بود و عطّارِ صبا در میانِ بوی فروشانِ یاسمن و نسترنش نافهایِ مشکختن گشاده، زاغی بر سر درختی آشیان کرده بود که در تصحیحِ شجرهٔ نسبت باصولِ طوبی انتمائی و بفروعِ سدره انتسابی داشت؛ چون بلندرایانِ عالی همّت بهیچ مقامی از معارجِ علوّ سر در نیاورده و چون کریم طبعانِ تازه روی پیشِ هز متناولی گردن فرو نداشته و چون بزرگانِ والامنش از سایهٔ خود خستگان را مایهای آسایش داده .
یَلتَذُّ جَانِیهِ بِاَنعَمِ مَقطَفٍ
مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ
مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ
طَرَبا وَ مُنحَطٍّ عَلیهِ مُرَفرَفِ
روزی راسوئی در آن نواحی بگذشت، چشمش بر آن مقام افتاد ، از مطالعهٔ آن خیره بماند؛ دلش همانجایگه خیمهٔ اقامت بزد و اوتادِ رغبات بزمینِ آن موضع فرو برد و در بنِ درخت خانهٔ بنیاد کرد و دل بر توطّن نهاد و با خود گفت :
بایگه یافتی، بپای مزن
دستگه یافتی ، ز دست مده
بسیار در پیِ آرزوی پراگنده و رفتن و چشمِ تمنّی از هر جانب انداختن، اختیارِ عقل نیست. در روضهٔ این نعیم مقیم باید بود ، اِذَا اَعشَبتَ فَانزِل. آخر بنشست و دواعیِ طلب را از درونِ دل فرو نشاند. زاغ را از نشستنِ او دل از جای برخاست و اندیشهٔ مزاحمتش گردِ خاطر برآمد و گفت : اکنون مرا طریقِ ازعاج این خصم و ارتاجِ ابواب اقامت او از پیرامنِ این وطنگاه که محصولِ امانی و منحول عمر و زندگانی دارم.
بِلَادٌ بِهَا نِیطَت عَلَیَّ تَمَائِمِی
وَ اَوَّلُ اَرضٍ مَسَّ جِلدِی تُرَابُهَا
میباید اندیشید و هرکرا دفعِ دشمنی ضرورت شود، اوّل قدم در راهِ انبساط باید نهادن و تردّد و آمیختگی آغازیدن و راهِ تألّف و تعطّف باز گشودن تا بمعیارِ اختبار و محکِّ اعتبار عیارِ کارِ او شناخته گردد و دانسته آید که مقامِ ضعف و قوّت او با دوست و دشمن تا کجاست و خشم و رضایِ او در احوالِ مردم فِیمَا یَرجِعُ إِلَی المَصلَحَهِ وَ المَفسَدَهِ چه اثر دارد. بدین اندیشه از درخت فرو پرید و بنزدیک راسو رفت، سلام کرد و تحیّتی بآزرم بجای آورد. راسو اندیشید که این زاغ ببدگوهری و ناپاک محضری و لئیم طبعی موصوفست و ما همیشه بر یکدیگر دندانِ مباغضت افشردهایم و سبیلِ دشمنانگی و مناقضت در پیش آمدِ همه اغراض سپرده و بدیدارِ یکدیگر ابتهاج ننمودهایم و الفت و ازدواج در جانبین صورت نپذیرفته، لاشکّ بعزیمتِ قصدی و سگالش کیدی آمده باشد، اگر من از مناهزتِ فرصت غافل مانم، مبادا که تدبیرِ او بر من کارگر آید و انتباهِ من بعد از آن سود ندارد ،
اِحفَظ مَا فِی الوَعَاءِ بِشَدِّ الوِکاءِ ؛ طریق اولی آنست که حالی را دست و پای قدرتِ او از قصدِ خویش فرو بندم و بنگرم تا خود چه کار را ساخته بودست ، پس از جای بجست و چنگال در پر و بالِ زاغ استوار کرد. زاغ گفت: جوانمردا ، من از سرِ مخالصتی تمام بمجالستِ تو رغبت نمودم و باعتمادِ نیک شگالی و خوب خصالیِ تو اینجا آمدم و گفتم : این اجتماع را هیچ مکروهی اتقبال نکند و این مقارنه را انصراف بهیچ محذوری نباشد.
وَ کُنتُ جَلِیسَ قَعقَاغِ بنِ شَورٍ
وَ لَا یَشقَی بِقَعقَاغٍ جَلِیسُ
چون در میانه سببِ عداوتی سابق نیست و مشرعِ صحبت که هنوز لقیهٔ اوّلست ، بشایبهٔ ضرری لاحق مکدّر نی، موجبِ این قصد و آزار چیست ؟ راسو گفت :
چون هرچ تو میکنی مرا معلومست
خود را بغلط چگونه دانم افکند ؟
اندیشهٔ ضمیر هر کسی سمیرِ احوال دوست و دشمن باشد و خاطرِ من از سرِّ درونِ تو آگاهست، چنانک آن پیاده را از سرِّ دل سوار بود. زاغ گفت : چون بود آن داستان ؟
یَلتَذُّ جَانِیهِ بِاَنعَمِ مَقطَفٍ
مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ
مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ
طَرَبا وَ مُنحَطٍّ عَلیهِ مُرَفرَفِ
روزی راسوئی در آن نواحی بگذشت، چشمش بر آن مقام افتاد ، از مطالعهٔ آن خیره بماند؛ دلش همانجایگه خیمهٔ اقامت بزد و اوتادِ رغبات بزمینِ آن موضع فرو برد و در بنِ درخت خانهٔ بنیاد کرد و دل بر توطّن نهاد و با خود گفت :
بایگه یافتی، بپای مزن
دستگه یافتی ، ز دست مده
بسیار در پیِ آرزوی پراگنده و رفتن و چشمِ تمنّی از هر جانب انداختن، اختیارِ عقل نیست. در روضهٔ این نعیم مقیم باید بود ، اِذَا اَعشَبتَ فَانزِل. آخر بنشست و دواعیِ طلب را از درونِ دل فرو نشاند. زاغ را از نشستنِ او دل از جای برخاست و اندیشهٔ مزاحمتش گردِ خاطر برآمد و گفت : اکنون مرا طریقِ ازعاج این خصم و ارتاجِ ابواب اقامت او از پیرامنِ این وطنگاه که محصولِ امانی و منحول عمر و زندگانی دارم.
بِلَادٌ بِهَا نِیطَت عَلَیَّ تَمَائِمِی
وَ اَوَّلُ اَرضٍ مَسَّ جِلدِی تُرَابُهَا
میباید اندیشید و هرکرا دفعِ دشمنی ضرورت شود، اوّل قدم در راهِ انبساط باید نهادن و تردّد و آمیختگی آغازیدن و راهِ تألّف و تعطّف باز گشودن تا بمعیارِ اختبار و محکِّ اعتبار عیارِ کارِ او شناخته گردد و دانسته آید که مقامِ ضعف و قوّت او با دوست و دشمن تا کجاست و خشم و رضایِ او در احوالِ مردم فِیمَا یَرجِعُ إِلَی المَصلَحَهِ وَ المَفسَدَهِ چه اثر دارد. بدین اندیشه از درخت فرو پرید و بنزدیک راسو رفت، سلام کرد و تحیّتی بآزرم بجای آورد. راسو اندیشید که این زاغ ببدگوهری و ناپاک محضری و لئیم طبعی موصوفست و ما همیشه بر یکدیگر دندانِ مباغضت افشردهایم و سبیلِ دشمنانگی و مناقضت در پیش آمدِ همه اغراض سپرده و بدیدارِ یکدیگر ابتهاج ننمودهایم و الفت و ازدواج در جانبین صورت نپذیرفته، لاشکّ بعزیمتِ قصدی و سگالش کیدی آمده باشد، اگر من از مناهزتِ فرصت غافل مانم، مبادا که تدبیرِ او بر من کارگر آید و انتباهِ من بعد از آن سود ندارد ،
اِحفَظ مَا فِی الوَعَاءِ بِشَدِّ الوِکاءِ ؛ طریق اولی آنست که حالی را دست و پای قدرتِ او از قصدِ خویش فرو بندم و بنگرم تا خود چه کار را ساخته بودست ، پس از جای بجست و چنگال در پر و بالِ زاغ استوار کرد. زاغ گفت: جوانمردا ، من از سرِ مخالصتی تمام بمجالستِ تو رغبت نمودم و باعتمادِ نیک شگالی و خوب خصالیِ تو اینجا آمدم و گفتم : این اجتماع را هیچ مکروهی اتقبال نکند و این مقارنه را انصراف بهیچ محذوری نباشد.
وَ کُنتُ جَلِیسَ قَعقَاغِ بنِ شَورٍ
وَ لَا یَشقَی بِقَعقَاغٍ جَلِیسُ
چون در میانه سببِ عداوتی سابق نیست و مشرعِ صحبت که هنوز لقیهٔ اوّلست ، بشایبهٔ ضرری لاحق مکدّر نی، موجبِ این قصد و آزار چیست ؟ راسو گفت :
چون هرچ تو میکنی مرا معلومست
خود را بغلط چگونه دانم افکند ؟
اندیشهٔ ضمیر هر کسی سمیرِ احوال دوست و دشمن باشد و خاطرِ من از سرِّ درونِ تو آگاهست، چنانک آن پیاده را از سرِّ دل سوار بود. زاغ گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب نهم
داستانِ پیاده و سوار
راسو گفت : شنیدم که وقتی مردی جامه فروش رزمهٔ جانه دربست و بر دوش نهاد تا بدیهی برد فروختن را سواری اتّفاقاً با او همراه افتاد. مرد از کشیدنِ پشتواره بستوه آمد و خستگی در او اثر کرد. بسوار گفت: ای جوانمرد، اگر این پشتوارهٔ من ساعتی در پیش گیری، چندنک من پارهٔ بیاسایم، از قضیّتِ کرم و فتوّت دور نباشد . سوار گفت: شک نیست که تخفیف کردن از متحمّلانِ بار کلفت در میزانِ حسنات وزنی تمام دارد و از آن ببهشت باقی توان رسید، فَاَمَّا مَن ثَقُلَت مَوَازِینُهُ فَهُوَ فِی عِیشَهٍٔ رَاضِیَهٍٔ ؛ امّا این بارگیرِ من دوش را لبِ هر روزه جو نیافتست و تیمارِ بقاعده ندیده، امروز قوّت آن ندارد که او را بتکلیفِ زیادت شاید رنجانید، درین میان خرگوشی برخاست، سوار اسب را در پیِ او برانگیخت و بدوانید ، چون میدانی دو سه برفت، اندیشه کرد که اسبی چنین دارم، چرا جامهایِ آن مرد نستدم و از گوشهٔ بیرون نرفتم. والحقّ جامه فروش نیز از همین اندیشه خالی نبود که اگر این سوار جامهایِ من برده بودی و دوانیده ، بگردش کجا رسیدمی ؟ سوار بنزدیکِ او باز آمد و گفت : هَلا جامها بمن ده تا لحظهٔ بیاسائی ، مرد جامه فروش گفت : برو که آنچ تو اندیشیدهٔ ، من هم از آن غافل نبودهام، این بگفت و زاغ را فرو شکست و بخورد. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو از جهتِ عقاب همه نیکو نیندیشی و از خطفهٔ صواعق او ایمن نباشی و رفتن بدان مقام و دریافتن آن مطلب چنان سهل المأخذ ندانی که نصیبهٔ هر قدمی از آستانِ قصرِ این تمنّی جز قصور نیست
یعدمن انجم الافلاک موطنها
لو انه کان یجری فی مجاریها
آزادچهر گفت : پادشاهی و بزرگ منشی و اصالتِ محتد و علّوِ همّت و کرمِ نجار و تأثّلِ نژادِ این عقاب در چند مقام مقرّر کردهایم و این تقریر بارها مکرّر شده و نموده، از آنجا که مقتضایِ این اوصافست، هرگز روا ندارد بر کسی که آستین برخان و مان و اهالی و اوطان افشانده باشد و دامنِ اقبالِ او گرفته و از دستِ تعرّضِ آفاتِ مخافات بجنابِ او پناه آورده، زنهار خورد و سمتِ این دناعت بر ناصیتِ همّتِ خویش نهد، بلک تمکین و تکریم فرماید و بجانب ما هم از گوشهٔ چشمِ عظمت نگاه کند، فخاصّه که من بشرطِ خضوع و افکندگی و خشوع و بندگی پیش روم و آنچ از واجباتِ ادبِ حضرت و مراسمِ خدمت باشد ، بجای آرم و دانی که سرّی بزرگ در خاصّیّت سخن پنهانست که بوقتِ تأثیر در طباع پدید آید، چنانک مارِ مبرقشِ نفاق را از سوراخِ کمونِ نفس بیرون آرد و بالماس نکتهایِ سرتیز آهنِ صلبِ مزاجها را بسنبد ، ع، کَمَا لَانَ مَتنُ السَّیفِ وَ الحَدُّ قَاطِعٌ مرا بحمدالله آلتِ این استعداد هرچ کاملترست و مایهٔ این اهلیّت هرچ تمامتر. رای آنست که ما هر دو بخدمتِ اورویم و بعد ما که طریقِ رسیدن بدست بوس میسّر شده باشد و آن سعادت بحسنِ اتّفاق دست داده، فصلی در بابِ خویش و حکایتِ حال بوجهی که قبول مستقبل آن شود و عاطفت و رافت ردیفِ آن گردد، فرو گویم.
فَأَوجَزَ لکِنَّهُ لَم یُخِلّ
وَ اَطنَبَ لکِنَّهُ لَم یُمِلّ
فی الجمله چون ایرا سخناهایِ او بسمعِ مصلحت بشنید ، عنانِ استرسال بدستِ اختیارِ او داد و گفت : اکنون که جانبِ رفتن را ترجیح نهادی و تجنیحِ سهامِ عزیمت واجب دیدی بِسمِ الله ، وَ اِذَا عَزَمتَ فَتَوَکَّل عَلَی اللهِ ، اما بدانک چون اختصاصِ آن قربت یافته شد و چهرهٔ مراد بزلفِ وصال آن زلفت آراسته گشت، بچند خصلت متحلّی شدن و چند بارِ کلفت را متحمّل بودن، واجب آید ، اوّل تقدیمِ فرمانِ پادشاه بر جملهٔ مقاصد واجب و لازم دانی، دوم اوامرِ او را در صورتِ شکوه و وقار نگاه داری، سیوم تحسین و تزیین فرموده و کردهٔ او بوجهی کنی که اتّباعِ افعال پسندیده و امتناع از اخلاقِ ناستوده دروی بیفزاید ، چهارم صیانتِ عرضِ خویش از وصمتِ خیانت رعایت کنی، پنجم خدمتِ خویش، همیشه از حقوقِ نعمتِ او قاصر دانی، ششم اگر خطائی که کس را از آن عصمتِ کلّی مسلّم نیست، صادر آید زود بعذرِ آن قیام نمائی و نگذاری که از قاذوراتِ مزبله گردد که دفع و ازالتش ناممکن باشد، هفتم پیشِ او ترش روی و تلخ گفتار ننشینی، هشتم با دشمن او بیهچ تأویل دوستی نپیوندی، نهم هر چند ترا بیشتر برکشد، تو خود را فروتر نهی و قدم از پیشگاهِ تقدّم باز پستر گیری، دهم بوقتِ آنک ترا مهمّی فرماید ، ازو هیچ نخواهی و روی نیکو خدمتی بشادخهٔ طمع مشوّه نگردانی و آیینی که خسروانِ پارس هر سال فرمودند، هم از این جهت بود که هر کس مرتبهٔ خویش بیند و قدر نعمت و مقامِ همّتِ پادشاه بشناسد و بدان متّعظ شود. آزادچهر گفت : چگونه بودست آیین ایشان ؟
یعدمن انجم الافلاک موطنها
لو انه کان یجری فی مجاریها
آزادچهر گفت : پادشاهی و بزرگ منشی و اصالتِ محتد و علّوِ همّت و کرمِ نجار و تأثّلِ نژادِ این عقاب در چند مقام مقرّر کردهایم و این تقریر بارها مکرّر شده و نموده، از آنجا که مقتضایِ این اوصافست، هرگز روا ندارد بر کسی که آستین برخان و مان و اهالی و اوطان افشانده باشد و دامنِ اقبالِ او گرفته و از دستِ تعرّضِ آفاتِ مخافات بجنابِ او پناه آورده، زنهار خورد و سمتِ این دناعت بر ناصیتِ همّتِ خویش نهد، بلک تمکین و تکریم فرماید و بجانب ما هم از گوشهٔ چشمِ عظمت نگاه کند، فخاصّه که من بشرطِ خضوع و افکندگی و خشوع و بندگی پیش روم و آنچ از واجباتِ ادبِ حضرت و مراسمِ خدمت باشد ، بجای آرم و دانی که سرّی بزرگ در خاصّیّت سخن پنهانست که بوقتِ تأثیر در طباع پدید آید، چنانک مارِ مبرقشِ نفاق را از سوراخِ کمونِ نفس بیرون آرد و بالماس نکتهایِ سرتیز آهنِ صلبِ مزاجها را بسنبد ، ع، کَمَا لَانَ مَتنُ السَّیفِ وَ الحَدُّ قَاطِعٌ مرا بحمدالله آلتِ این استعداد هرچ کاملترست و مایهٔ این اهلیّت هرچ تمامتر. رای آنست که ما هر دو بخدمتِ اورویم و بعد ما که طریقِ رسیدن بدست بوس میسّر شده باشد و آن سعادت بحسنِ اتّفاق دست داده، فصلی در بابِ خویش و حکایتِ حال بوجهی که قبول مستقبل آن شود و عاطفت و رافت ردیفِ آن گردد، فرو گویم.
فَأَوجَزَ لکِنَّهُ لَم یُخِلّ
وَ اَطنَبَ لکِنَّهُ لَم یُمِلّ
فی الجمله چون ایرا سخناهایِ او بسمعِ مصلحت بشنید ، عنانِ استرسال بدستِ اختیارِ او داد و گفت : اکنون که جانبِ رفتن را ترجیح نهادی و تجنیحِ سهامِ عزیمت واجب دیدی بِسمِ الله ، وَ اِذَا عَزَمتَ فَتَوَکَّل عَلَی اللهِ ، اما بدانک چون اختصاصِ آن قربت یافته شد و چهرهٔ مراد بزلفِ وصال آن زلفت آراسته گشت، بچند خصلت متحلّی شدن و چند بارِ کلفت را متحمّل بودن، واجب آید ، اوّل تقدیمِ فرمانِ پادشاه بر جملهٔ مقاصد واجب و لازم دانی، دوم اوامرِ او را در صورتِ شکوه و وقار نگاه داری، سیوم تحسین و تزیین فرموده و کردهٔ او بوجهی کنی که اتّباعِ افعال پسندیده و امتناع از اخلاقِ ناستوده دروی بیفزاید ، چهارم صیانتِ عرضِ خویش از وصمتِ خیانت رعایت کنی، پنجم خدمتِ خویش، همیشه از حقوقِ نعمتِ او قاصر دانی، ششم اگر خطائی که کس را از آن عصمتِ کلّی مسلّم نیست، صادر آید زود بعذرِ آن قیام نمائی و نگذاری که از قاذوراتِ مزبله گردد که دفع و ازالتش ناممکن باشد، هفتم پیشِ او ترش روی و تلخ گفتار ننشینی، هشتم با دشمن او بیهچ تأویل دوستی نپیوندی، نهم هر چند ترا بیشتر برکشد، تو خود را فروتر نهی و قدم از پیشگاهِ تقدّم باز پستر گیری، دهم بوقتِ آنک ترا مهمّی فرماید ، ازو هیچ نخواهی و روی نیکو خدمتی بشادخهٔ طمع مشوّه نگردانی و آیینی که خسروانِ پارس هر سال فرمودند، هم از این جهت بود که هر کس مرتبهٔ خویش بیند و قدر نعمت و مقامِ همّتِ پادشاه بشناسد و بدان متّعظ شود. آزادچهر گفت : چگونه بودست آیین ایشان ؟
سعدالدین وراوینی : باب نهم
شرح آیینِ خسروانِ پارس
ایرا گفت : شنیدم که صاحب اقبالی بود از خسروانِ پارس که خصایصِ عدل و احسان بروفورِ دین و عقلِ او برهانی واضح بود، پادشاهی پیشبین و نکو آیین و نیکاندیش و دادگستر و دانشپرور. یک روز بفرمود تا جشنی بساختند و اصنافِ خلق را از اوساط و اطرافِ مملکت شهری و لشکری، خواص و عوامّ، عالم و جاهل، مذکور و خامل صالح و طالح، دور و نزدیک، جمله در صحرائی بیک مجمع جمع آوردند و هر یک را مقامی معلوم و رتبتی مقدّر کردند و همه را عَلَی اختِلَافِ الطَّبَقَاتِ صف در صف بنشاندند و هرچ مشتهایِ طبع و منتهایِ آرزو بود ، از الوان اباها بساختند و چندان اطعمهٔ خوش مذاق و اشربهٔ خوشگوار ترتیب و ترکیب کردند و در ظروف لطیف و اوانیِ نظیف پیش آوردند که اکواب و اباریقِ شرابخانهٔ خلد را از آن رشگ آمد؛ چندان بساط بر بسطا و سماط در سماط بگستردند که زلالیِّ مفروش و زرابیِّ مبثوث را از صحن و صفّهٔ مهامانسرایِ فردوس بر آن حد افزود. خوانی که گوشِ شنوندگان مثلِ آن نشنیده بود و چشمِ بینندگان نظیرِ آن ندیده، بنهادند و از اهلِ دیوان طایفهٔ گماشتگانِ ملک و دولت از بهر عرضِ مظالم خلق زیرِ خوان بنشستند تا جزایِ عمل هر یک بر اندازهٔ رسوم و حدود شرع میدادند و بر قانونِ عرف با هر یک خطایی بسزا میکردند. خسرو در صدر مسند شاهی بنشست و مثال داد تا منادی بجمع برآمد که ای حاضران حضرت جمله دیدهٔ بصیرت بگشائید و هر یک از اهلِ خوان و حاضرانِ دیوان در مرتبهٔ فرودست خویش نگرید و درجهٔ ادنی ببینید و نظر بر اعلی منهید تا هرک دیگری را درون مرتبهٔ خویش بیند، بر آنچ دارد ، خرسندی نماید و شکر ایزدی بر مقام خویش بگزارد تا جملهٔ خلایق از صدرِنشینانِ محفل تا پایانِ پای ماچان همه در حال یکدیگر نگاه کردند و همه بچشم اعتبار علّوِ درجهٔ خویش و نزولِ منزلت دیگران مطالعه کردند تا بآخرین صفّ که موضعِ اهلِ ظلامات بود، از آن طوایف نیز هرک در معرضِ عتابی و مجرّدِ خطایی بود، در آن کس نگاه کرد که سزاوارِ زجر و تعزیر آمد و او در حالِ آن کس که بمثله و امثالِ آن نکال و عقوبت گرفتار بود و آنک بچنین عقوبتی گرفتار شد ، حالِ کسانی میدیدند، عَوذاً بِاللهِ که ایشان را صلب میکردند و گردن میزدند و انواعِ سیاستها بر ایشان میراندند.
قَسَمَت یَدَاهُ عَفوَهُ وَ عِقَابَهُ
قِسمَینِ ذَاوَبلاً وَ ذَاکَ وَ بِیلا
و این عادت از آن عهد ملوک پارس را معهود شدست و این مستمرّ مانده. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو بهمه حال از آن رتبت که داری، سپاس خداوند بجای آری و از منعم و منتقم بدانچ بینی ، راضی باشی و حقِّ بندگی را راعی والسّلام. آزادچهر گفت: اَنتَ لِکُلِْ قَومٍ هَادٍ وَ بِکُلِّ نَادٍ لِلحَقِّ مَنَادٍ وَ حَقِیقٌ عَلَیَّ اَن اَقتَدِیَ بِآثَارِکَ وَ اَهتَدِیَ بِاَنوَارِکَ . هر آنچ فرمودی و نمودی از سر غزارتِ دانش و نضارتِ بینش بود و زبدهٔ جوامعِ کلماتِ با فصاحت و عمدهٔ قواعدِ خرد و حصافت، فرمان پذیرم و منّت دارم و اومید که محل قابلِ اندیشه آید و قبول مستقبلِ تمنّی شود و وصو مقصد باحصولِ مقصود هم عنان گردد. پس هر دو را رای بر آن قرار گرفت که روی براه نهادند. وَاصِلَ السَّیرَ بِالسُّرَی وَ مُستَبدِلَ السَّهَرَ بِالکَرَی بساطِ هوا و بسیطِ هامون میسپردند تا آنگه که بحوالیِ کوهِ قارن رسیدند.
قَسَمَت یَدَاهُ عَفوَهُ وَ عِقَابَهُ
قِسمَینِ ذَاوَبلاً وَ ذَاکَ وَ بِیلا
و این عادت از آن عهد ملوک پارس را معهود شدست و این مستمرّ مانده. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو بهمه حال از آن رتبت که داری، سپاس خداوند بجای آری و از منعم و منتقم بدانچ بینی ، راضی باشی و حقِّ بندگی را راعی والسّلام. آزادچهر گفت: اَنتَ لِکُلِْ قَومٍ هَادٍ وَ بِکُلِّ نَادٍ لِلحَقِّ مَنَادٍ وَ حَقِیقٌ عَلَیَّ اَن اَقتَدِیَ بِآثَارِکَ وَ اَهتَدِیَ بِاَنوَارِکَ . هر آنچ فرمودی و نمودی از سر غزارتِ دانش و نضارتِ بینش بود و زبدهٔ جوامعِ کلماتِ با فصاحت و عمدهٔ قواعدِ خرد و حصافت، فرمان پذیرم و منّت دارم و اومید که محل قابلِ اندیشه آید و قبول مستقبلِ تمنّی شود و وصو مقصد باحصولِ مقصود هم عنان گردد. پس هر دو را رای بر آن قرار گرفت که روی براه نهادند. وَاصِلَ السَّیرَ بِالسُّرَی وَ مُستَبدِلَ السَّهَرَ بِالکَرَی بساطِ هوا و بسیطِ هامون میسپردند تا آنگه که بحوالیِ کوهِ قارن رسیدند.
سعدالدین وراوینی : باب نهم
رجوعِ آزادچهره بخدمتِ شاه و ایرادِ نصایح
آزادچهره روزِ دیگر بخدمت پیوست صبیحالوجه ، نجیحالسّعی ، وضیّ المنظر ، مقضیّالوطر ، بساطِ ثنا بگسترانید و دعا بآسمان اجابت رسانید و گفت :
روزگارت همه خوش باد که در خدمتِ تو
روزگار و سر و کارم همه خوش میگذرد
***
أَالآنَ صَارَلِیَ الزَّمَانُ مُسَاعِدَا
وَ وَصَلتُ فِیکَ حَبَائِلَ الآمَالِ
فَبَلَغتُ غَایَاتِ الأَمَانِی دُونَکُم
وَ اَرَحتُ مِن حَطٍّ وَ مِن تَرحَالِ
پس شاه استعطافی تازه و ترحییی بنو ارزانی داشت و جای از حضورِ اغیار خالی کرد و با او گفت : اگرچ یهه ندیمی قدیم و منادمی ملازم و مناجیِ منجی و کافی، بهمه خیرات مکافی باشد و من از همه خلصاءِ دولت جز بآثارِ مقاماتِ حمیدهٔ او خرّمی نیفزایم و از جملهٔ جلساءِ حضرت جز بمحاضراتِ او راغب نباشم ، لکن چون میان شما نسبت ذاتالبینِ متحابّین چنان متأکّدست و ما را نیز بر جلیّتِ حال و اهلیّتِ کمالِ تو وقوف حاصل شد و توقّف برخاست و آنچ از صلاحجوئی و صواب اندوزی تو در همه بابی شنیده بودیم ، ع، جَاءَ العِیَانُ فَاَلوَی بِالاَسَانِیدِ اکنون میخواهم که کلمهٔ چند از ضوابطِ امورِ مصلحتی فِیمَا یَتَعَلَّقُ بِمَنَاظِمِ الدّینِ وَ الدُّنیَا وَ مَعَاصِمِ الآخِرَهِ وَ الاُوُلَی بگوئی تا آنرا کار بندم و بدان منّتها پذیرم
روزگارت همه خوش باد که در خدمتِ تو
روزگار و سر و کارم همه خوش میگذرد
***
أَالآنَ صَارَلِیَ الزَّمَانُ مُسَاعِدَا
وَ وَصَلتُ فِیکَ حَبَائِلَ الآمَالِ
فَبَلَغتُ غَایَاتِ الأَمَانِی دُونَکُم
وَ اَرَحتُ مِن حَطٍّ وَ مِن تَرحَالِ
پس شاه استعطافی تازه و ترحییی بنو ارزانی داشت و جای از حضورِ اغیار خالی کرد و با او گفت : اگرچ یهه ندیمی قدیم و منادمی ملازم و مناجیِ منجی و کافی، بهمه خیرات مکافی باشد و من از همه خلصاءِ دولت جز بآثارِ مقاماتِ حمیدهٔ او خرّمی نیفزایم و از جملهٔ جلساءِ حضرت جز بمحاضراتِ او راغب نباشم ، لکن چون میان شما نسبت ذاتالبینِ متحابّین چنان متأکّدست و ما را نیز بر جلیّتِ حال و اهلیّتِ کمالِ تو وقوف حاصل شد و توقّف برخاست و آنچ از صلاحجوئی و صواب اندوزی تو در همه بابی شنیده بودیم ، ع، جَاءَ العِیَانُ فَاَلوَی بِالاَسَانِیدِ اکنون میخواهم که کلمهٔ چند از ضوابطِ امورِ مصلحتی فِیمَا یَتَعَلَّقُ بِمَنَاظِمِ الدّینِ وَ الدُّنیَا وَ مَعَاصِمِ الآخِرَهِ وَ الاُوُلَی بگوئی تا آنرا کار بندم و بدان منّتها پذیرم
سعدالدین وراوینی : باب نهم
وصیّتِ آزادچهره و ختم کتاب
آزادچهره گفت : حقّ را، عَزَّ اسمُهُ وَ تَعَلَی ، دو کار فرمایست بر عمارتِ دو سرای گماشته یکی عقل و دیگر شرع؛ اگر خواهی که هر دو سرای معمور باشد، زیردست و مطواعِ ایشان باید بودن. عقل که این کارگاه بحکمِ اوست ، همه در ترتیبِ معاش این جهانی کوشد و رنج بردن در کارِ اسباب فرماید ، چنانک آن مردِ باغبان گفت با خسرو. شاه گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب نهم
داستانِ مردِ باغبان با خسرو
آزادچهر گفت : شنیدم که روزی خسرو بتماشایِ صحرا بیرون رفت، باغبانی را دید مردی پیر سالخورده، اگرچ شهرستانِ وجودش روی بخرابی نهاده بود و آمد شدِ خبر گیرانِ خبیر از چهار دروازه باز افتاده وسیدو آسیا همه در پهلویِ یکدیگر از کار فرو مانده لکن شاخِ املش در خزانِ عمر و برگریزانِ عیش شکوفهٔ تازه بیرون میآورد و بر لب چشمهٔ حیاتش بعد از رفتنِ آبِ طراوات خطّی سبز میدمید در اخریاتِ مراتبِ پیری درختِ انجیر مینشاند. خسرو گفت: ای پیر ، جنونی که از شعبهٔ شباب در موسمِ صبی خیزد، در فصلِ مشیب آغاز نهادی ، وقتِ آنست که بیخِ علایق ازین منبتِ خبیث برکنی و درخت در خرّم آباد بهشت نشانی، چه جایِ این هوایِ فاسد و هوسِ باطلست ؟ درختی که تو امروز نشانی، میوهٔ آن کجا توانی خورد ؟ پیر گفت : دیگران نشاندند ، ما خوردیم ؛ ما بنشانیم دیگران خورند.
بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند
چو بنگری همه برزیگرانِ یکدگریم
خسرو از وفورِ دانش و حضورِ جوابِ او شگفتیِ تمام نمود. گفت : ای پیر، اگر ترا چندان درین بستانسرایِ کون و فساد بگذارند که ازین درخت میوهٔ بمن تحفه آری ، خراجِ این باغستان ترا دهم. القصّهٔ اومید بوفا رسید ، درخت میوه آورد و تحفه بپادشاه برد و وعده بانجاز پیوست. این فسانه از بهرِ آن گفتم که تا آنگه که معماریِ این مزرعه بتو مفوّضست، نگذاری که بی عمارت گذارند و خزانه را جز بمددِ ریعی که از زراعت خیزد، معمور دارند و چون پادشاه برین سنّت و سیرت رود و انتهاجِ سبیلِ او برین و تیرت باشد، لشکر و اتباع را جز اتّباعِ مراسمِ او کردن هیچ چارهٔ دیگر نتواند بود. پس رعیّت ایمن و ملک آبادان و خزانه مستغنی ماند و پادشاه را خرج از کیسهٔ مظلومان نباید کردن و ملوم و مذموم در افواهِ خلق افتادن بِیَدٍ خَاطِیَهٍٔ وَ بِاُخرَی عَاطِیَهٍٔ و امّا شرع که کارگاه دیگر بدو سپردهاند، غمِ کارِ این مزرعه و خرابی و عمارت آن کمتر خورد و اگر دنیا و مافیها بدو دهند یا از او بستانند، بگوشهٔ چشمِ همّت بدان باز ننگرد ، چیزی ننهد که دیگران برند و ذخیرهٔ نگذارد که دیگران خورند و مصطفی ، صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ ، چنین میفرماید : اَلوَیلُ کُلُّ الوَیلِ لِمَن تَرَکَ عِیَالَهُ بِخَیرٍ وَ قَدِمَ عَلَی رَبِّهِ بِشَرٍّ و آنچ پیش نهادِ اندیشه و غایتِ طلبِ اوست ، جز لذّتِ باقی، از مطالعهٔ عالمِ قدس و بهجتِ دایم از قربِ جوارِ جبروت نیست. زنهار، ای شاه اینجا که نشستهٔ ، گوش بخود دار که اگر بر قلعهٔ متمکّنی که ربضِ او با قلّهٔ گردون مقابلست، قازورهٔ دعوتی که سحرگاه اندازند، باز ندارد ، وَاتَّقُوا مِن مَجَانِیقِ الضُّعَفَاء تنذیر و تحذیریست که ساکنان اعالیِ معالی را میکنند . اگر وقتی شهبازِ سلطنت را زنگلِ نشاط بجنبد و شستِ چنگل در قبضهٔ کمانِ شکارانداز سخت کند و بطالعِ فرخنده و طایرِ میمون بشکارگاه خرامد، باید که چاووشانِ موکبِ عزیمت را وصیّتِ اُدخُلُوا مَسَاکِنُکُم فراموش نباشد تا بچگان خرد پرندگان را در بیضهٔ ملک تو هنوز نپروریدهاند وزیرِ اجنحهٔ حمایت تو نبالیده، از مواطیِ لشکر و مخاطیِ حشر پایمالِ قهر نگردند و اگرچ گوشتِ آن ضعیفِ بیچاره که عصفورست مادّهٔ شهوت و مددِ قوّتِ تناسل نهادهاند، از برای قضاءِ یک شهوت خونِ ایشان در گردن گرفتن و تشنیع و تعییرِ لسان العصافیر که در خبر صحیح آمدست، مَن قَتَلَ عُصفُوراً عَبَثا جَاءَ یَومَ القِیَامَهِ وَ لَهُ صُرَاخٌ عِندَ العَرشِ یَقُولُ یَا رَبِّ سَل هَذَا لِمَ قَتَلَنِی مِن غَیرِ مَنفَعَهٍٔ در دیوانِ عرض شنیدن روا ندارد و بدانک غیرتِ الهی خود بعکس آنچنانک در افواه مشهورست، کثرت تواند را نصیبهٔ ضعیفان میکند و اعقابِ متغلّبانِ قویحال بخنجرِ عقوبت بریده میدارد.
بُغَاثُ الطَّیرِ اَکثَرُهَا فِرَاخَا
وَ اُمَّ الصَّقرِ مِقلاتٌ نَزُورُ
و پادشاه را از حیازتِ پنج خصلت غافل نباید بود تا ده خصل باهرک بازد، از پادشاهان پیش نشیند، اوّل آنک جود و امساک باندازه کند، چنانک ترازویِ عدالت از دست ندهد، دوم آنک رضا و خشم را هنگام و مقام نگه دارد و از نقصانِ وَضعِ الشَّیءِ فِی غَیرِ مَوضِعِهِ عرضِ خود را صیانت کند، سیوم آنک صلاحِ خاصِّ خویش بر صلاحِ عامّ ترجیح ننهد ، چهارم آنک لشکر را دستِ استعلا بر رعیّت گشاده نگرداند ، پنجم آنک دانش نزدیکِ او از همه چیزی مطلوبتر باشد و او دانا را از همه کسی طالبتر.
چو دارد ز هر دانشی آگهی
بماند جهاندار با فرّهی
بدانگه شود تاجِ خسرو بلند
که دانا بود نزدِ او ارجمند
ز هرچ آن بکف کردی از روزگار
سخن ماند و بس در جهان یادگار
چو پیوسته گردد سراسر سخن
سخن نو کند داستانِ کهن
بدو نیک بر ما همی بگذرد
نباشد دژم هرک دارد خرد
روان تو داننده روشن کناد
خرد پیشِ جان تو جوشن کناد
چون سخن بدین مقطع رسانید، ملک مثال داد تا آزادچهره زمامِ تصرّف و تدبّر در تدبیرِ دیوان و درگاه با دستِ کفایتِ خویش گرفت و کافهٔ کفات ورعاتِ ملک و دولت، وزیر و دستورِ ممالک او را شناختند
فَیَا حُسنَ الزَّمَانِ فَقَد تَجَلَّی
بِهَذَا الیُمنِ وَ الاِقبالِ صَدرُهُ
فَقُل فِی النَّصلِ وَافَقَهُ نِصَابٌ
وَ قُل فِی الجَوِّ اَشرَقَ مِنهُ بَدرُهُ
ایزد، تَعَالی ، سایهٔ خدایگانِ عالم، پادشاه بنیآدم، اتابکِ اعظم، مظفّر الدّنیا والدّین، ازبکبنمحمدبن ایلدگز را از اندیشهایِ خوب در کارِ دین و دولت ممتّع داراد که سرِّ ضمیرش رَبِّ اشرَح لِی صَدرِی خوانده بود و دعایِ وَ اجعَل لِی وَزِیرا مِن اَهلِی هرُونَ اَخِی کرده تا از جلوسِ خواجهٔ جهان ربیبالدّنیا والدّین ، معین الاسلام والمسلمین، ابواقاسم هرون بن علی وندان درصدرِ وزارت این دعا باجابت پیوست و آن عقدِ اخوّت که در ازل بستهاند با تفویضِ این وزارت از مشیمهٔ مشیّتِ قدرت تو امان آمد، اَللّهُمَّ اشدُد بِهِ اَزرَهُ وَ حُطَّ عَنهُ وِزرَهُ وَ الحَمدُللهِ حَمدا کَثِیرا وَ الصَّلوهِ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ .
بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند
چو بنگری همه برزیگرانِ یکدگریم
خسرو از وفورِ دانش و حضورِ جوابِ او شگفتیِ تمام نمود. گفت : ای پیر، اگر ترا چندان درین بستانسرایِ کون و فساد بگذارند که ازین درخت میوهٔ بمن تحفه آری ، خراجِ این باغستان ترا دهم. القصّهٔ اومید بوفا رسید ، درخت میوه آورد و تحفه بپادشاه برد و وعده بانجاز پیوست. این فسانه از بهرِ آن گفتم که تا آنگه که معماریِ این مزرعه بتو مفوّضست، نگذاری که بی عمارت گذارند و خزانه را جز بمددِ ریعی که از زراعت خیزد، معمور دارند و چون پادشاه برین سنّت و سیرت رود و انتهاجِ سبیلِ او برین و تیرت باشد، لشکر و اتباع را جز اتّباعِ مراسمِ او کردن هیچ چارهٔ دیگر نتواند بود. پس رعیّت ایمن و ملک آبادان و خزانه مستغنی ماند و پادشاه را خرج از کیسهٔ مظلومان نباید کردن و ملوم و مذموم در افواهِ خلق افتادن بِیَدٍ خَاطِیَهٍٔ وَ بِاُخرَی عَاطِیَهٍٔ و امّا شرع که کارگاه دیگر بدو سپردهاند، غمِ کارِ این مزرعه و خرابی و عمارت آن کمتر خورد و اگر دنیا و مافیها بدو دهند یا از او بستانند، بگوشهٔ چشمِ همّت بدان باز ننگرد ، چیزی ننهد که دیگران برند و ذخیرهٔ نگذارد که دیگران خورند و مصطفی ، صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ ، چنین میفرماید : اَلوَیلُ کُلُّ الوَیلِ لِمَن تَرَکَ عِیَالَهُ بِخَیرٍ وَ قَدِمَ عَلَی رَبِّهِ بِشَرٍّ و آنچ پیش نهادِ اندیشه و غایتِ طلبِ اوست ، جز لذّتِ باقی، از مطالعهٔ عالمِ قدس و بهجتِ دایم از قربِ جوارِ جبروت نیست. زنهار، ای شاه اینجا که نشستهٔ ، گوش بخود دار که اگر بر قلعهٔ متمکّنی که ربضِ او با قلّهٔ گردون مقابلست، قازورهٔ دعوتی که سحرگاه اندازند، باز ندارد ، وَاتَّقُوا مِن مَجَانِیقِ الضُّعَفَاء تنذیر و تحذیریست که ساکنان اعالیِ معالی را میکنند . اگر وقتی شهبازِ سلطنت را زنگلِ نشاط بجنبد و شستِ چنگل در قبضهٔ کمانِ شکارانداز سخت کند و بطالعِ فرخنده و طایرِ میمون بشکارگاه خرامد، باید که چاووشانِ موکبِ عزیمت را وصیّتِ اُدخُلُوا مَسَاکِنُکُم فراموش نباشد تا بچگان خرد پرندگان را در بیضهٔ ملک تو هنوز نپروریدهاند وزیرِ اجنحهٔ حمایت تو نبالیده، از مواطیِ لشکر و مخاطیِ حشر پایمالِ قهر نگردند و اگرچ گوشتِ آن ضعیفِ بیچاره که عصفورست مادّهٔ شهوت و مددِ قوّتِ تناسل نهادهاند، از برای قضاءِ یک شهوت خونِ ایشان در گردن گرفتن و تشنیع و تعییرِ لسان العصافیر که در خبر صحیح آمدست، مَن قَتَلَ عُصفُوراً عَبَثا جَاءَ یَومَ القِیَامَهِ وَ لَهُ صُرَاخٌ عِندَ العَرشِ یَقُولُ یَا رَبِّ سَل هَذَا لِمَ قَتَلَنِی مِن غَیرِ مَنفَعَهٍٔ در دیوانِ عرض شنیدن روا ندارد و بدانک غیرتِ الهی خود بعکس آنچنانک در افواه مشهورست، کثرت تواند را نصیبهٔ ضعیفان میکند و اعقابِ متغلّبانِ قویحال بخنجرِ عقوبت بریده میدارد.
بُغَاثُ الطَّیرِ اَکثَرُهَا فِرَاخَا
وَ اُمَّ الصَّقرِ مِقلاتٌ نَزُورُ
و پادشاه را از حیازتِ پنج خصلت غافل نباید بود تا ده خصل باهرک بازد، از پادشاهان پیش نشیند، اوّل آنک جود و امساک باندازه کند، چنانک ترازویِ عدالت از دست ندهد، دوم آنک رضا و خشم را هنگام و مقام نگه دارد و از نقصانِ وَضعِ الشَّیءِ فِی غَیرِ مَوضِعِهِ عرضِ خود را صیانت کند، سیوم آنک صلاحِ خاصِّ خویش بر صلاحِ عامّ ترجیح ننهد ، چهارم آنک لشکر را دستِ استعلا بر رعیّت گشاده نگرداند ، پنجم آنک دانش نزدیکِ او از همه چیزی مطلوبتر باشد و او دانا را از همه کسی طالبتر.
چو دارد ز هر دانشی آگهی
بماند جهاندار با فرّهی
بدانگه شود تاجِ خسرو بلند
که دانا بود نزدِ او ارجمند
ز هرچ آن بکف کردی از روزگار
سخن ماند و بس در جهان یادگار
چو پیوسته گردد سراسر سخن
سخن نو کند داستانِ کهن
بدو نیک بر ما همی بگذرد
نباشد دژم هرک دارد خرد
روان تو داننده روشن کناد
خرد پیشِ جان تو جوشن کناد
چون سخن بدین مقطع رسانید، ملک مثال داد تا آزادچهره زمامِ تصرّف و تدبّر در تدبیرِ دیوان و درگاه با دستِ کفایتِ خویش گرفت و کافهٔ کفات ورعاتِ ملک و دولت، وزیر و دستورِ ممالک او را شناختند
فَیَا حُسنَ الزَّمَانِ فَقَد تَجَلَّی
بِهَذَا الیُمنِ وَ الاِقبالِ صَدرُهُ
فَقُل فِی النَّصلِ وَافَقَهُ نِصَابٌ
وَ قُل فِی الجَوِّ اَشرَقَ مِنهُ بَدرُهُ
ایزد، تَعَالی ، سایهٔ خدایگانِ عالم، پادشاه بنیآدم، اتابکِ اعظم، مظفّر الدّنیا والدّین، ازبکبنمحمدبن ایلدگز را از اندیشهایِ خوب در کارِ دین و دولت ممتّع داراد که سرِّ ضمیرش رَبِّ اشرَح لِی صَدرِی خوانده بود و دعایِ وَ اجعَل لِی وَزِیرا مِن اَهلِی هرُونَ اَخِی کرده تا از جلوسِ خواجهٔ جهان ربیبالدّنیا والدّین ، معین الاسلام والمسلمین، ابواقاسم هرون بن علی وندان درصدرِ وزارت این دعا باجابت پیوست و آن عقدِ اخوّت که در ازل بستهاند با تفویضِ این وزارت از مشیمهٔ مشیّتِ قدرت تو امان آمد، اَللّهُمَّ اشدُد بِهِ اَزرَهُ وَ حُطَّ عَنهُ وِزرَهُ وَ الحَمدُللهِ حَمدا کَثِیرا وَ الصَّلوهِ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ .
سعدالدین وراوینی : مرزباننامه
این قطعه را منصف در وقت تسلیم کتاب گوید
وزیر عالم عادل ربیب دولت و دین
ایا بطوع فلک طاعت تو ورزیده
هر آنچه بسته ضمیر تو، عقل نگشوده
هر آنچه دوخته رای تو، چرخ ندریده
زبس که درشبشبهتفکندهپرتوصدق
چو صبج رای تو بر آفتاب خندیده
میان خاک سیه زر سرخ آمده بار
ز ابر رحمت تو هر کجا که باریده
هر آرزو که بدان گشته کام جانها خوش
کف کریم تو پیش از سؤال بخشیده
هنر بعهد توزان پس که دیده قحط کرم
میان روضهٔ ناز و نعیم غلتیده
توئی و طبع تو کز غایت روانی او
بر آتش حسد آب حیات جوشیده
ز دستبوس تو تمکین ندیده منشی چرخ
کهگاه خط و گهی خامهٔ تو بوسیده
بذوق عقل توان یافت شوربختی آن
که او مشارع جاه تو خواست شوریده
وفاق رای تو گرنسپر درواست که هست
همیشه دامن ظلمت ز نور در چیده
بزرگوارا این بکر را که آوردم
برون ز پردهٔ فکرش تمام بالیده
بزیر دامن اقبال بنده پرور تو
بمحض خون دل خویش پرورانیده
ز بهر زیور او تا زمانه عقد کند
بجای آب، من از دیده خون چکانیده
جهان بجای درم بیدریغ بر سر او
نثار کرده کواکب، سپهر برچیده
نگهبزلفورخشکنکهروشناستامروز
زمانه را بسواد و بیاض او دیده
طمع نمیکنم اندر گرانی کاوینش
عروساگرچهجمیلاستوشوینادیده
کههستجودتوپیشازنکاحاوصدبار
هزار مهرالمثلش بمن رسانیده
بهیچ پوشش تشریفم این مقابل نیست
کهنیستنیکوبدش برتو هیچ پوشیده
که داندشچوتوز ابناء دهر قیمت عدل
که نه فروختهاند این متاع و نخریده
بآستان تو پیوستنش مبارک باد
پی حوادث از روزگار ببریده
ایا بطوع فلک طاعت تو ورزیده
هر آنچه بسته ضمیر تو، عقل نگشوده
هر آنچه دوخته رای تو، چرخ ندریده
زبس که درشبشبهتفکندهپرتوصدق
چو صبج رای تو بر آفتاب خندیده
میان خاک سیه زر سرخ آمده بار
ز ابر رحمت تو هر کجا که باریده
هر آرزو که بدان گشته کام جانها خوش
کف کریم تو پیش از سؤال بخشیده
هنر بعهد توزان پس که دیده قحط کرم
میان روضهٔ ناز و نعیم غلتیده
توئی و طبع تو کز غایت روانی او
بر آتش حسد آب حیات جوشیده
ز دستبوس تو تمکین ندیده منشی چرخ
کهگاه خط و گهی خامهٔ تو بوسیده
بذوق عقل توان یافت شوربختی آن
که او مشارع جاه تو خواست شوریده
وفاق رای تو گرنسپر درواست که هست
همیشه دامن ظلمت ز نور در چیده
بزرگوارا این بکر را که آوردم
برون ز پردهٔ فکرش تمام بالیده
بزیر دامن اقبال بنده پرور تو
بمحض خون دل خویش پرورانیده
ز بهر زیور او تا زمانه عقد کند
بجای آب، من از دیده خون چکانیده
جهان بجای درم بیدریغ بر سر او
نثار کرده کواکب، سپهر برچیده
نگهبزلفورخشکنکهروشناستامروز
زمانه را بسواد و بیاض او دیده
طمع نمیکنم اندر گرانی کاوینش
عروساگرچهجمیلاستوشوینادیده
کههستجودتوپیشازنکاحاوصدبار
هزار مهرالمثلش بمن رسانیده
بهیچ پوشش تشریفم این مقابل نیست
کهنیستنیکوبدش برتو هیچ پوشیده
که داندشچوتوز ابناء دهر قیمت عدل
که نه فروختهاند این متاع و نخریده
بآستان تو پیوستنش مبارک باد
پی حوادث از روزگار ببریده
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
سپیده دم بصبوحی شتاب باید کرد
بگاه قدحی پر شراب باید کرد
نه درّ ه ایم که با افتاب برخیزیم
صبوح پیشتر از آفتاب باید کرد
نقاب شب زرخ روز چون فرو کردند
ز آب بر رخ آتش نقاب باید کرد
درنگ می نکند دور چرخ در بد و نیک
بدورهای پیاپی شتاب باید کرد
مفّرح دل غمگین اگر همی سازی
هم از شراب چو یاقوت ناب باید کرد
زمان خواب دراز از پس است حالی را
برای شادی دل ترک خواب باید کرد
چو روشنایی اندر خراب آبادست
نهاد خویشتن از می خراب باید کرد
به بلفضول اگر عقل با طرب بچخد
بسا تکینی با او خطاب باید کرد
چو آب زندگانی از باده می شود روشن
طراز عیش خود از کار آب باید کرد
ز گفت و گوی اگر در میانه نگزرید
هم اختیار سرود و رباب باید کرد
وگر سماعی ازین هر دو خوشترت باید
دعای صاحب عالی جناب باید کرد
سر صدور جهان فخردین که از در او
سعادت ابدی اکتساب باید کرد
بگاه قدحی پر شراب باید کرد
نه درّ ه ایم که با افتاب برخیزیم
صبوح پیشتر از آفتاب باید کرد
نقاب شب زرخ روز چون فرو کردند
ز آب بر رخ آتش نقاب باید کرد
درنگ می نکند دور چرخ در بد و نیک
بدورهای پیاپی شتاب باید کرد
مفّرح دل غمگین اگر همی سازی
هم از شراب چو یاقوت ناب باید کرد
زمان خواب دراز از پس است حالی را
برای شادی دل ترک خواب باید کرد
چو روشنایی اندر خراب آبادست
نهاد خویشتن از می خراب باید کرد
به بلفضول اگر عقل با طرب بچخد
بسا تکینی با او خطاب باید کرد
چو آب زندگانی از باده می شود روشن
طراز عیش خود از کار آب باید کرد
ز گفت و گوی اگر در میانه نگزرید
هم اختیار سرود و رباب باید کرد
وگر سماعی ازین هر دو خوشترت باید
دعای صاحب عالی جناب باید کرد
سر صدور جهان فخردین که از در او
سعادت ابدی اکتساب باید کرد