عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۵۰
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - وقال ایضاً فی الزهد وترک الدنیاوالموعظة والحکمة
ای دل چوآگهی که فنا درپی بقاست
این آرزو وآز دراز توبرکجاست؟
برهم چه بندی این همه فانی بدست حرص؟
چیزی بدست کن که نه آن عرضۀ فناست
گاهت چونرگس است همه چشم برکلاه
گاهی چو غنچه ات همه تن بستۀ قباست
درکارخیر،طبع توچون سنگ ساکنست
گندم چو دیدسنگ توپ ران چو آسیاست
برذوق تو ز حرص همه نیشکرنی است
درچشم تو ز بخل همه خاک توتیاست
دیوار دیدیی تو ز باغ وجود و بس
آگه نیی دروکه چه گلهای خوش لقاست
سبز و خوشست ظاهر دنیا بچشم تو
کزشهوت بهیمی عقل تو درغطاست
توفارغی ز رنگ گل و بوی یاسمن
تا چون خرت نظر همه برسبزه وگیاست
درخاک دفن کرده یی آن گوهر شریف
خاکش زسرفرو کن و بنگر که کیمیاست
شرمی بدار تا کنمت نام آدمی
کز آدمی شریفترین خاصیت حیاست
درجمع مال عمرهزینه چه میکنی؟
زیرک نباشد آنکه زر افزود و عمرکاست
ازخاک زر همی طلبی تاغنی شوی
خود فقر مدقعست که نزدیک توغناست
دست ازطلب بدار اگرت برگ این رهست
کانرا که راه توشه نه فقرست بی نواست
نه فق صورتی که بود همعنان کفر
بل فقر معنوی که بدو فخر انبیاست
هرروزدربرابر کعبه ست پنج بار
آن سینه یی که چارحدش باکلیسیاست
مشکوة نورحق ز توکانون شهوتست
جام جم ازخساست توظرف شورباست
ازحور می گریزی وبا خوک میچری
ای خوی تودرشت ندانی که این جفاست
ترک بدی مقدمۀ فعل نیکی است
کاول علاج واجب بیمار احتماست
خودنفی باطل اول لفظ شهادتست
اول اعوذوانگهی الحمدوالضحاست
اول بشوی دست،پس آنگه نمازکن
یعنی بداردست ز هر چ آن نه یادماست
باعلم آشنا شو،و زآب برسر آی
کزآب برسرآمدنازعلم آشناست
سدی میان معنی قرآن وجان تست
آنرا تنک ترک کن ارت رای التقاست
هست آن حجاب مستورازچشم ظاهرت
چون چشم عقل بازکنی صورتش هواست
محروم آن گرسنه که برخوان پادشاه
عمری نشسته باشدوگویندناشتاست
تومعده ازفضول بینباشتی چنانک
در وی نه گنج لقمه ونه جای اشتهاست
خوبان معنوی بدلی آورند روی
کز روشنی چوآینه اش روی در صفاست
تودرچه طبیعت وایزد بفضل خویش
حبلی فروگذاشته بی حد و منتهاست
تادست اندرآن زنی و بر زبر شوی
توپشت پای میزنی آن حبل را،خطاست
چون یادحق کنی بزبان،دل کجا بود؟
وقت حساب زرسخنت رازجان اداست
زین باشگونگی که ترارسم وعادتست
خودرا چوبا شگونه کنی،راه اولیاست
دلهای مرده زنده نگرددبدان سخن
کزجان صدق قالب الفاظ او جداست
آوازکزدهان بدرآید درای را
گرمستمع خرست سزاوار آن نداست
هرچ آمدت بگوش،زبان تو بازگفت
در گنبد دماغ تو آشوب ازآن صداست
هرچ اززبان رود نرسد بیش تابگوش
دردل نرفت هرسخنی کآن زجان نخاست
تیری که کارگر بود از پس کجا جهد؟
آن بازپس جهد که نفوذش بصد بلاست
زان همچونای خوی فراگفت کرده یی
کاندر دلت سخن اثرجنبش هواست
هرکوزصدق دم زند اریک نفس بود
چون صبح روشنی جهانیش درقفاست
محراب زان بنقش زراندرگرفته اند
باری دل توداندکش قبله گه کجاست
آن هم مبارکی ریای نمازتست
گرموضع نمازترا نام بوریاست
رنج بدی وراحت نیکی بدل رسد
وانگه بدان کسی که دل وخاطرتوخواست
پس واجبت بود که همه نیکویی کنی
چون نیکی وبدی را این اولین جزاست
گرایمنی بطاعت،امنیست خوفناک
ورخایفی زمعصیت،این منشأ رجاست
طاعت که باغرور بود بیخ لعنتست
عصیان کزوشکسته شوی تخم اجتباست
گلبرگ خارپشت بود بی رضای حق
آتش گل شکفته بود هر کجا رضاست
تا با وجود همرهی،از نیست کمتری
چون درفناسلوک کنی،منزلت بقاست
برهرچه جزخدای کسی تکیه می کند
عصیان محض باشد،ازآن نام اوعصاست
دروادی مقدس اگرآن فرو نهی
روشن شود ترا که عصانیست اژدهاست
اندردعای تست خلل ورنه بر درش
دست اجابتست که گریبان کش عطاست
گرباورم نداری،مصداق این سخن
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
از بهر آن چنین همه کارتوبی نواست
مشکل ترآنکه خصم وگواهت زخانه اند
کاندام تویکایک برفعل توگواست
فرداچه سودداردلاف ودروغ تو
آنجا که بر تو دست تو باشد گواه راست؟
بربادبیش ازاین مده این عمرنازنین
کآنراچوفوت شد،نه تلافی ونه قضاست
هرچ آن زعمرخود بتوانی بشب بدزد
کاین دزدی چنین بهمه مذهبی رواست
باروزگارعهدتوبستی،نه روزگار
پس این نفیرچیست که ایام بیوفاست؟
نان تودیراگربرسد،خلق کشتنی است
ازتو نماز فوت شود،گویی از قضاست
روزی سه چارصبرکن ورنجکی بکش
کآن رنج نیست ضایع وآن درد رادواست
باتیغ آفتاب اگرکوه صبرکرد
یاقوت ولعل بنگرتاکان چه پربهاست
شرم آیدت زمعصیت ارمن بیان کنم
کاندرحق تولطف ازل راچه اعتناست
چندین هزارخلق ز بهر سکون تو
درجنبشندوآن همه نزد توخود هباست
ناساید آسمان و نخسبند اختران
توبی خبرکه این همه آسایش تراست
خورشید بین که چشم وچراغ وجود اوست
بهرمصالح تو شب و روز در عناست
سقای کوی تست وهم او نان دهد ترا
این ابردرفشان که دلش غرقۀ سخاست
دربحر،تازیانۀ کشتی تو شمال
دربر،نسیم مروحۀ جان توصباست
درمطبخ توچوب خورد تا ابا پزد
آتش که از تکبرسرمایۀ اباست
خاک زمین ز بهرتو بر شاخ می رود
تادر دهانت می نهد ان میوه کت هواست
کوه بلندپایه نگهبان فرش تست
دردامن سکونش ازآن پای نارواست
فرزندصلب کوه که اورا بخون دل
پرورد زیر دامن خود آنچنان که خواست
ازتحت قُرط حلقه بگوش غلام تست
توخود مدان که آن همه خودچیست یاچراست
آن دانۀ یتیم، جگرگوشۀ صدف
دلبستگیش هم بزن وبچۀ شماست
شرعست حامی زن وفرزندومال تو
طبعت همی کندهمه اسباب خانه راست
درپیش توبه مشعله داری همی رود
عقلی که بر ممالک آفاق پادشاست
بردیده میکشدعلف چارپای تو
کیخسروِ بهار که لشکرکش نماست
ازبهرخدمتت حیوانات راهمه
هم روی سوی پستی وهم پشتها دوتاست
ترفیه تست هرچه زانواع نعمتست
تنبیه تست هرچه قلم ابتلاست
تخویف کردن توچراغست بررهت
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
این منصب چنین که توداری دگرکراست؟
تاچندبرخدایی اواعتراض تو؟
کارتوبندگیست، خدایی بدوسزاست
باترهات حکمت یونان تراچکار؟
بس نیست کت نبی ونبی هردومقتداست
آنکس ببارگاه قدم سربرآورد
کز جان پاک پیرو آثار مصطفاست
بی اوکسی بحضرت توحید ره نیافت
زیرا که خاص حاجب درگاه کبریاست
هم انبیا علاقۀ فتراک جاه او
هم جبرئیل رابرکاب وی التجاست
برخواندنقش سکۀ دینارمعجزش
آنراکه نورباصره درپردۀ عماست
قرص قمربکاسۀ گردون فروشکست
ازخوان معجزش چو خسیسی نواله خواست
احوال اونه برحسب فهم آدمیست
معراج اوورای سلالیم فکرهاست
هستی کاینات طفیل وجوداوست
ازراه صورت ارچه تقدم زمانه راست
آری وجو دنقطه خوداز بهر دایره ست
گرچه محیط دایره رانقطه ابتداست
رخسار و قامتش زطریق مناسبت
ماه شب چهارده برخط استواست
خورشیدتیغ آخته،یک مفردازدرش
گردون کاسه گردان،درکوی اوگداست
اوراجهان پدیدوجهان اندرو نهان
ماند بدان خطی که وجودش زنقطه خاست
آنرا که خلق وخُلق قسمگاه حق بود
اوراچه بیش وکم زچنین مثنی وثناست؟
سرتاسرصحیفۀ ماحرف علتست
شین شفاعتش بهمه علتی شفاست
درخانۀ حقایق ارآیی زدر درای
و آن در،در مدینۀ علمست ومرتضاست
یاران برگزیدۀ او را زپس ممان
خودچون کنندپشت بدانکس که پیشواست
چون یاداهل بیت رود بر زبان من
گرهمدمی من نکند مشک برخطاست
یارب امیدعفوتومارا دلیرکرد
برهر چه آن رضای تراعکس اقتضاست
ماطاقت عتاب نداریم وعاجزیم
باعفوگری هرچه ازین گونه ماجراست
این آرزو وآز دراز توبرکجاست؟
برهم چه بندی این همه فانی بدست حرص؟
چیزی بدست کن که نه آن عرضۀ فناست
گاهت چونرگس است همه چشم برکلاه
گاهی چو غنچه ات همه تن بستۀ قباست
درکارخیر،طبع توچون سنگ ساکنست
گندم چو دیدسنگ توپ ران چو آسیاست
برذوق تو ز حرص همه نیشکرنی است
درچشم تو ز بخل همه خاک توتیاست
دیوار دیدیی تو ز باغ وجود و بس
آگه نیی دروکه چه گلهای خوش لقاست
سبز و خوشست ظاهر دنیا بچشم تو
کزشهوت بهیمی عقل تو درغطاست
توفارغی ز رنگ گل و بوی یاسمن
تا چون خرت نظر همه برسبزه وگیاست
درخاک دفن کرده یی آن گوهر شریف
خاکش زسرفرو کن و بنگر که کیمیاست
شرمی بدار تا کنمت نام آدمی
کز آدمی شریفترین خاصیت حیاست
درجمع مال عمرهزینه چه میکنی؟
زیرک نباشد آنکه زر افزود و عمرکاست
ازخاک زر همی طلبی تاغنی شوی
خود فقر مدقعست که نزدیک توغناست
دست ازطلب بدار اگرت برگ این رهست
کانرا که راه توشه نه فقرست بی نواست
نه فق صورتی که بود همعنان کفر
بل فقر معنوی که بدو فخر انبیاست
هرروزدربرابر کعبه ست پنج بار
آن سینه یی که چارحدش باکلیسیاست
مشکوة نورحق ز توکانون شهوتست
جام جم ازخساست توظرف شورباست
ازحور می گریزی وبا خوک میچری
ای خوی تودرشت ندانی که این جفاست
ترک بدی مقدمۀ فعل نیکی است
کاول علاج واجب بیمار احتماست
خودنفی باطل اول لفظ شهادتست
اول اعوذوانگهی الحمدوالضحاست
اول بشوی دست،پس آنگه نمازکن
یعنی بداردست ز هر چ آن نه یادماست
باعلم آشنا شو،و زآب برسر آی
کزآب برسرآمدنازعلم آشناست
سدی میان معنی قرآن وجان تست
آنرا تنک ترک کن ارت رای التقاست
هست آن حجاب مستورازچشم ظاهرت
چون چشم عقل بازکنی صورتش هواست
محروم آن گرسنه که برخوان پادشاه
عمری نشسته باشدوگویندناشتاست
تومعده ازفضول بینباشتی چنانک
در وی نه گنج لقمه ونه جای اشتهاست
خوبان معنوی بدلی آورند روی
کز روشنی چوآینه اش روی در صفاست
تودرچه طبیعت وایزد بفضل خویش
حبلی فروگذاشته بی حد و منتهاست
تادست اندرآن زنی و بر زبر شوی
توپشت پای میزنی آن حبل را،خطاست
چون یادحق کنی بزبان،دل کجا بود؟
وقت حساب زرسخنت رازجان اداست
زین باشگونگی که ترارسم وعادتست
خودرا چوبا شگونه کنی،راه اولیاست
دلهای مرده زنده نگرددبدان سخن
کزجان صدق قالب الفاظ او جداست
آوازکزدهان بدرآید درای را
گرمستمع خرست سزاوار آن نداست
هرچ آمدت بگوش،زبان تو بازگفت
در گنبد دماغ تو آشوب ازآن صداست
هرچ اززبان رود نرسد بیش تابگوش
دردل نرفت هرسخنی کآن زجان نخاست
تیری که کارگر بود از پس کجا جهد؟
آن بازپس جهد که نفوذش بصد بلاست
زان همچونای خوی فراگفت کرده یی
کاندر دلت سخن اثرجنبش هواست
هرکوزصدق دم زند اریک نفس بود
چون صبح روشنی جهانیش درقفاست
محراب زان بنقش زراندرگرفته اند
باری دل توداندکش قبله گه کجاست
آن هم مبارکی ریای نمازتست
گرموضع نمازترا نام بوریاست
رنج بدی وراحت نیکی بدل رسد
وانگه بدان کسی که دل وخاطرتوخواست
پس واجبت بود که همه نیکویی کنی
چون نیکی وبدی را این اولین جزاست
گرایمنی بطاعت،امنیست خوفناک
ورخایفی زمعصیت،این منشأ رجاست
طاعت که باغرور بود بیخ لعنتست
عصیان کزوشکسته شوی تخم اجتباست
گلبرگ خارپشت بود بی رضای حق
آتش گل شکفته بود هر کجا رضاست
تا با وجود همرهی،از نیست کمتری
چون درفناسلوک کنی،منزلت بقاست
برهرچه جزخدای کسی تکیه می کند
عصیان محض باشد،ازآن نام اوعصاست
دروادی مقدس اگرآن فرو نهی
روشن شود ترا که عصانیست اژدهاست
اندردعای تست خلل ورنه بر درش
دست اجابتست که گریبان کش عطاست
گرباورم نداری،مصداق این سخن
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
از بهر آن چنین همه کارتوبی نواست
مشکل ترآنکه خصم وگواهت زخانه اند
کاندام تویکایک برفعل توگواست
فرداچه سودداردلاف ودروغ تو
آنجا که بر تو دست تو باشد گواه راست؟
بربادبیش ازاین مده این عمرنازنین
کآنراچوفوت شد،نه تلافی ونه قضاست
هرچ آن زعمرخود بتوانی بشب بدزد
کاین دزدی چنین بهمه مذهبی رواست
باروزگارعهدتوبستی،نه روزگار
پس این نفیرچیست که ایام بیوفاست؟
نان تودیراگربرسد،خلق کشتنی است
ازتو نماز فوت شود،گویی از قضاست
روزی سه چارصبرکن ورنجکی بکش
کآن رنج نیست ضایع وآن درد رادواست
باتیغ آفتاب اگرکوه صبرکرد
یاقوت ولعل بنگرتاکان چه پربهاست
شرم آیدت زمعصیت ارمن بیان کنم
کاندرحق تولطف ازل راچه اعتناست
چندین هزارخلق ز بهر سکون تو
درجنبشندوآن همه نزد توخود هباست
ناساید آسمان و نخسبند اختران
توبی خبرکه این همه آسایش تراست
خورشید بین که چشم وچراغ وجود اوست
بهرمصالح تو شب و روز در عناست
سقای کوی تست وهم او نان دهد ترا
این ابردرفشان که دلش غرقۀ سخاست
دربحر،تازیانۀ کشتی تو شمال
دربر،نسیم مروحۀ جان توصباست
درمطبخ توچوب خورد تا ابا پزد
آتش که از تکبرسرمایۀ اباست
خاک زمین ز بهرتو بر شاخ می رود
تادر دهانت می نهد ان میوه کت هواست
کوه بلندپایه نگهبان فرش تست
دردامن سکونش ازآن پای نارواست
فرزندصلب کوه که اورا بخون دل
پرورد زیر دامن خود آنچنان که خواست
ازتحت قُرط حلقه بگوش غلام تست
توخود مدان که آن همه خودچیست یاچراست
آن دانۀ یتیم، جگرگوشۀ صدف
دلبستگیش هم بزن وبچۀ شماست
شرعست حامی زن وفرزندومال تو
طبعت همی کندهمه اسباب خانه راست
درپیش توبه مشعله داری همی رود
عقلی که بر ممالک آفاق پادشاست
بردیده میکشدعلف چارپای تو
کیخسروِ بهار که لشکرکش نماست
ازبهرخدمتت حیوانات راهمه
هم روی سوی پستی وهم پشتها دوتاست
ترفیه تست هرچه زانواع نعمتست
تنبیه تست هرچه قلم ابتلاست
تخویف کردن توچراغست بررهت
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
این منصب چنین که توداری دگرکراست؟
تاچندبرخدایی اواعتراض تو؟
کارتوبندگیست، خدایی بدوسزاست
باترهات حکمت یونان تراچکار؟
بس نیست کت نبی ونبی هردومقتداست
آنکس ببارگاه قدم سربرآورد
کز جان پاک پیرو آثار مصطفاست
بی اوکسی بحضرت توحید ره نیافت
زیرا که خاص حاجب درگاه کبریاست
هم انبیا علاقۀ فتراک جاه او
هم جبرئیل رابرکاب وی التجاست
برخواندنقش سکۀ دینارمعجزش
آنراکه نورباصره درپردۀ عماست
قرص قمربکاسۀ گردون فروشکست
ازخوان معجزش چو خسیسی نواله خواست
احوال اونه برحسب فهم آدمیست
معراج اوورای سلالیم فکرهاست
هستی کاینات طفیل وجوداوست
ازراه صورت ارچه تقدم زمانه راست
آری وجو دنقطه خوداز بهر دایره ست
گرچه محیط دایره رانقطه ابتداست
رخسار و قامتش زطریق مناسبت
ماه شب چهارده برخط استواست
خورشیدتیغ آخته،یک مفردازدرش
گردون کاسه گردان،درکوی اوگداست
اوراجهان پدیدوجهان اندرو نهان
ماند بدان خطی که وجودش زنقطه خاست
آنرا که خلق وخُلق قسمگاه حق بود
اوراچه بیش وکم زچنین مثنی وثناست؟
سرتاسرصحیفۀ ماحرف علتست
شین شفاعتش بهمه علتی شفاست
درخانۀ حقایق ارآیی زدر درای
و آن در،در مدینۀ علمست ومرتضاست
یاران برگزیدۀ او را زپس ممان
خودچون کنندپشت بدانکس که پیشواست
چون یاداهل بیت رود بر زبان من
گرهمدمی من نکند مشک برخطاست
یارب امیدعفوتومارا دلیرکرد
برهر چه آن رضای تراعکس اقتضاست
ماطاقت عتاب نداریم وعاجزیم
باعفوگری هرچه ازین گونه ماجراست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - و قال ایضآ یمدحه
ای آنکه لاف میزنی از دل که عاشقست
طوبی لک ار زبان تو با دل موافقست
بگذار ساز و آلت حس و خیال ووهم
تنها جریده رو که گذر برمضایقست
از عقل پرس راه که پیری موحدّست
مسپر پی خیال که دزدی منافقست
ز افلاک برگذر اگرت عزم نزهتست
کین گرد خیمه نیز محلّ طوارقست
خود را ز پس گذار و برو تا بدو رسی
کآنکس مقرّبست که بر خویش سابقست
بگشای چشم باطن و آن چشم گوش دار
کآن نیز عرصۀ خطفات بوارقست
از گوش سرّ ندای ازل استماع کن
نزگوش سر که منفذ او برصواعقست
جان دادن و نفس زدن او را یکی بود
مانند صبح هر که در این راه صادقست
چون غنچه دل درین تن ده رویه بسته یی
پس لاف یکدلی زنی ، این هم نه لایقست
دیوت غرور داده که تو خود فرشته یی
نفس مهوّس تو بدین عشوه واثقست
خورشید حق ز سایۀ تو در حجاب شد
ورنه همه سراسر عالم مشارقست
در خلوت «ابیت» ترا ذوق کی بود
تا شرب تو رحیق و مقامت حدایقست
غلمان و حورکی طلبد مرد حق شناس؟
شهوت پرست کی بود آنکس که عاشقست؟
سر بر فلک ز باد چو آتش چرا کشی؟
آخر نه اوّل تو خود از ماء دافقست
از بهر لقمه خرقه بپوشی که صوفیم
و آنگه نه شرم خلق و نه ترست ز خالقست
بر طاق نه دو تویی و رسم خشن بمان
بر کن هزار میخ که جمله عوایقست
گویی ز بیم مرگ کنم ادّخار قوت
دانی که قابضست، ندانی که رازقست
بر هیچکس مدار بپیوند اعتماد
تا هستی تو دم بدم از تو مفارقست
محراب رفتن تو چو قندیل هرزه ایست
تا باطن تو آتش و ظاهر معالقست
زنجیر صورتی چه کنی طوق گردنت؟
بس نیست این که بستۀ چندین علایقست
عقلت چراغ دیو و زبان نیم کار غول
گوشت دریچۀ طمع و چشم فاسقست
انسان بر حقیقت آنست در جهان
کورا نظر چو صدر جهان برحقایقست
مسعود صاعد آنکه بانواع اصطناع
بر اهل فضل همّت او را سوابقست
از یمن آن سوابق و تاثیر آن همم
هر دم ز غیب دولت او را لواحقست
در گلشن مکارم اخلاق سوسنست
در بوستان مذهب نعمان شقایقست
اقبال با اشارت رایش عنان زنان
توفیق با جنیبۀ عزمش موافقست
در نگذرد دقیقه یی از رای روشنش
خورشید را همیشه گذر بر دقایقست
در وادی مقدّس شرع محمّدی
از علم او بحور و زحلمش شواهقست
بر عرصه یی که رخ بنماید شکوه او
شاه ستارگان ز عداد بیادقست
آب حیات را بزبان بر نیاورد
آن را که لب بخاک جنابش ملاصقست
احسنت! ای ستوده خصالی که حضرتت
مستجمع مصالح چندین خلایقست
ذات تو در مجامع ابنای روزگار
چون نور ماه در دل شبهای غاسقست
نشگفت اگر معانی ذوقیست در خطت
در شام شک مکن که شکرهای فایقست
احیاء علم در کلمات تو مدرجست
گویی دم با دم عیسی مطابقست
گر خرق عادتست کرامات اولیا
عادات را مکارم خلق تو خارقست
در حضرت تو مقتبسان علوم را
شهپّر جبرئیل بجای نمارقست
چشم و چراغ اهل حقایق تویی از انک
انوار معرفت ز ضمیر تو شارقست
آثار تو لطیف و معانیّ تو دقیق
انعام تو جزیل و فصولت رقایقست
اصلیست منصب که سلیم از معارضست
صدر تو جامعیست که فارغ ز فارقست
هم شرع ز احتشام تو بر ملک حاکمست
هم ملک ز اهتمام تو بادین مساوقست
رای تو ناصحست کجا فتنه قاطعست
کلک تو را تقست کجا تیغ فاتقست
خود باش تا نتایج رای تو در رسد
کین نوجوان هنوز خود اکنون مرا هقست
آن دست نیست، چیست؟ینابیع روزست
وان کلک نیست، چیست؟کلید مقالقست
نی پاره یی که دست مبارک بدو بری
نزدیک عقل صورت اوحیّ ناطقست
بند نیاز را ز وجودش گشایش است
دست امید را ز زبانش مرافقست
عذراء خدر غیب بنات ضمیر تست
وان کلک زرد لاغر گریان چو وامقست
دریاش تا بگردن و بر فرق می رود
هندونگر که او بسباحت چه حاذقست
از بس که در خزاین اسرار نقب زد
شد مستحقّ قطع که آن حدّ سارقست
فرقش محلّ نطق و میان جای منطقه
منطبق آن بود که سراسر مناطقست
نقد سخن بسکّۀ مدح تو را بجست
بازار فضل بر سر کوی تو نافقست
صدرا! ز خدمت تو از آن بهره ور نیم
کاقسام بی مرادی ایّام عایقست
دوشیزگان مدح ترا فکر منحتم
دیریست تا برغبت صادق معانقست
اغباب در وظایف انعام شرط نیست
چون نه زناشزات و نه نیز از طوالقست
تقصیر از تو نیست در اشبال اهل فضل
خود روزگار دولت ما نا موافقست
در نظمها اگر چه بسی لاف میزنند
فرقست از آنکه ناطق تا آنکه ناهقست
اطناب در دعا چه کنم من؟ برای آنک
پیرامنش ز حفظ الهی سرادقست
طوبی لک ار زبان تو با دل موافقست
بگذار ساز و آلت حس و خیال ووهم
تنها جریده رو که گذر برمضایقست
از عقل پرس راه که پیری موحدّست
مسپر پی خیال که دزدی منافقست
ز افلاک برگذر اگرت عزم نزهتست
کین گرد خیمه نیز محلّ طوارقست
خود را ز پس گذار و برو تا بدو رسی
کآنکس مقرّبست که بر خویش سابقست
بگشای چشم باطن و آن چشم گوش دار
کآن نیز عرصۀ خطفات بوارقست
از گوش سرّ ندای ازل استماع کن
نزگوش سر که منفذ او برصواعقست
جان دادن و نفس زدن او را یکی بود
مانند صبح هر که در این راه صادقست
چون غنچه دل درین تن ده رویه بسته یی
پس لاف یکدلی زنی ، این هم نه لایقست
دیوت غرور داده که تو خود فرشته یی
نفس مهوّس تو بدین عشوه واثقست
خورشید حق ز سایۀ تو در حجاب شد
ورنه همه سراسر عالم مشارقست
در خلوت «ابیت» ترا ذوق کی بود
تا شرب تو رحیق و مقامت حدایقست
غلمان و حورکی طلبد مرد حق شناس؟
شهوت پرست کی بود آنکس که عاشقست؟
سر بر فلک ز باد چو آتش چرا کشی؟
آخر نه اوّل تو خود از ماء دافقست
از بهر لقمه خرقه بپوشی که صوفیم
و آنگه نه شرم خلق و نه ترست ز خالقست
بر طاق نه دو تویی و رسم خشن بمان
بر کن هزار میخ که جمله عوایقست
گویی ز بیم مرگ کنم ادّخار قوت
دانی که قابضست، ندانی که رازقست
بر هیچکس مدار بپیوند اعتماد
تا هستی تو دم بدم از تو مفارقست
محراب رفتن تو چو قندیل هرزه ایست
تا باطن تو آتش و ظاهر معالقست
زنجیر صورتی چه کنی طوق گردنت؟
بس نیست این که بستۀ چندین علایقست
عقلت چراغ دیو و زبان نیم کار غول
گوشت دریچۀ طمع و چشم فاسقست
انسان بر حقیقت آنست در جهان
کورا نظر چو صدر جهان برحقایقست
مسعود صاعد آنکه بانواع اصطناع
بر اهل فضل همّت او را سوابقست
از یمن آن سوابق و تاثیر آن همم
هر دم ز غیب دولت او را لواحقست
در گلشن مکارم اخلاق سوسنست
در بوستان مذهب نعمان شقایقست
اقبال با اشارت رایش عنان زنان
توفیق با جنیبۀ عزمش موافقست
در نگذرد دقیقه یی از رای روشنش
خورشید را همیشه گذر بر دقایقست
در وادی مقدّس شرع محمّدی
از علم او بحور و زحلمش شواهقست
بر عرصه یی که رخ بنماید شکوه او
شاه ستارگان ز عداد بیادقست
آب حیات را بزبان بر نیاورد
آن را که لب بخاک جنابش ملاصقست
احسنت! ای ستوده خصالی که حضرتت
مستجمع مصالح چندین خلایقست
ذات تو در مجامع ابنای روزگار
چون نور ماه در دل شبهای غاسقست
نشگفت اگر معانی ذوقیست در خطت
در شام شک مکن که شکرهای فایقست
احیاء علم در کلمات تو مدرجست
گویی دم با دم عیسی مطابقست
گر خرق عادتست کرامات اولیا
عادات را مکارم خلق تو خارقست
در حضرت تو مقتبسان علوم را
شهپّر جبرئیل بجای نمارقست
چشم و چراغ اهل حقایق تویی از انک
انوار معرفت ز ضمیر تو شارقست
آثار تو لطیف و معانیّ تو دقیق
انعام تو جزیل و فصولت رقایقست
اصلیست منصب که سلیم از معارضست
صدر تو جامعیست که فارغ ز فارقست
هم شرع ز احتشام تو بر ملک حاکمست
هم ملک ز اهتمام تو بادین مساوقست
رای تو ناصحست کجا فتنه قاطعست
کلک تو را تقست کجا تیغ فاتقست
خود باش تا نتایج رای تو در رسد
کین نوجوان هنوز خود اکنون مرا هقست
آن دست نیست، چیست؟ینابیع روزست
وان کلک نیست، چیست؟کلید مقالقست
نی پاره یی که دست مبارک بدو بری
نزدیک عقل صورت اوحیّ ناطقست
بند نیاز را ز وجودش گشایش است
دست امید را ز زبانش مرافقست
عذراء خدر غیب بنات ضمیر تست
وان کلک زرد لاغر گریان چو وامقست
دریاش تا بگردن و بر فرق می رود
هندونگر که او بسباحت چه حاذقست
از بس که در خزاین اسرار نقب زد
شد مستحقّ قطع که آن حدّ سارقست
فرقش محلّ نطق و میان جای منطقه
منطبق آن بود که سراسر مناطقست
نقد سخن بسکّۀ مدح تو را بجست
بازار فضل بر سر کوی تو نافقست
صدرا! ز خدمت تو از آن بهره ور نیم
کاقسام بی مرادی ایّام عایقست
دوشیزگان مدح ترا فکر منحتم
دیریست تا برغبت صادق معانقست
اغباب در وظایف انعام شرط نیست
چون نه زناشزات و نه نیز از طوالقست
تقصیر از تو نیست در اشبال اهل فضل
خود روزگار دولت ما نا موافقست
در نظمها اگر چه بسی لاف میزنند
فرقست از آنکه ناطق تا آنکه ناهقست
اطناب در دعا چه کنم من؟ برای آنک
پیرامنش ز حفظ الهی سرادقست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - فی النصیحه
گاه آنست دلم راکه بسامان گردد
کار دریابد واز کرده پشیمان گردد
عشقبازی وهوس نوبت خودداشت،کنون
وقت آنست که دل باسرایمان گردد
دل که برگرد رخ خوبان گردد ناچار
که بهر بادی چون زلف پریشان گردد
هرسیه دل که شدازجام هوا مست غرور
فتنه انگیزتر از غمزۀ جانان گردد
چون خط خوبان هرروزسیه روی ترست
هرکه پیرامن روی ولب ایشان گردد
ای تن ازحجرۀ دل رخت هوس بیرون نه
تادلت منظرۀ رحمت یزدان گردد
مهبط نورالهی نشود خانۀ دیو
بنگه لوری کی منزل سلطان گرد؟
عقل رابنده شهوت مکن ایرانه رواست
که ملک هیمه کِش مطبخ شیطان گردد
خویشتن راهمه درعشق گداز ازسرسوز
تاببینی که چو شمعت همه تن جان گردد
بت شکن همچو براهیم شوار می خواهی
که ترا آتش سوزنده گلستان گردد
چون سلیمان همه برپشت صبا بندی زین
گرترا دیوِ هوای تو بفرمان گردد
اهل ونااهل رهاکن چوره قدس روی
تارفیق دل تو موسی عمران گردد
مال دنیا که بروتکیه زدستی چوعصا
اگرازدست بیندازی،ثعبان گردد
مردگان رابنفس زنده کنی همچومسیح
گر بمعنی نفست هم دم قرآن گردد
آدمی برحسب همت خویش افزاید
هرچه اندیشد در آن بندد،چندان گردد
گردرین دنیی دون پست شود،دون همت
ور برافلاک نهد، خواجۀ کیوان گردد
کی بآبشخورحکمت دل تو راه برد
کزگدایی همه خود در دل تونان گردد؟
گرسرازجیب صفا برکنی ازصدق چوصبح
جرم خورشیدتراگوی گریبان گردد
کام دل می طلبی؟بندۀ ناکامی باش
تاهمان دردترامایۀ درمان گردد
نوری ازصبح ازل دردل توپنهانست
اندرآن نوردلت کوش که تابان گردد
وگرآن نور تو از بادهوس کشته شود
دل توتیره تر ازدیدۀ عمیان گردد
روشن ازهستی خود سوی فناجوی چوشمع
تاهم آب دهنت چشمۀ حیوان گردد
دل برین گنبد گردنده منه کین دولاب
آسیائیست که برخون عزیزان گردد
آزتست این که همه چیزچنین نایاب است
آزکم کن توکه نرخ همه ارزان گردد
مثل دنیاآبست وتو بنیان خدای
آب در بنیان بندی تونه ویران گردد؟
کاردنیا که تودشخوار گرفتی برخود
گرتوبرخویشتن آسان کنی،آسان گردد
هرزمان ازپی خاییدن عرض دگری
راست چون اره زبانت همه دندان گردد
بس که فریادکنی ازشکم وحلق تهی
هرزمان صورت تونای بانبان گردد
ازپی مستغلِ دانگی هرمه خواهی
که ترا عمرکم و سیم فراوان گردد
آدمی ازره صورت متساوی صفتست
متفاوت همی ازطاعت وعصیان گردد
پاره یی سیم شودحلقۀ فرج استر
پارۀ دیگر از آن مهرسلیمان گردد
خودگرفتم که پس از رنج وتکاپوی دراز
کارازان سان که دلت خواست بسامان گردد
بِچِه یی ایمن ازین عالم ناپا برجای
که به یک دم زدنش کار دگر سان گردد؟
صبح پیری زهمه سوی سرت تیغ بزد
انجم اشک تو وقتست که غلطان گردد
قطره یی آب که ازمردم چشمت بچکد
قرة العین تودرروضه ی رضوان گردد
دانۀ اشک برافشان که ترادرفردوس
آن بود لؤلؤ منثورکه وِلدان گردد
گر تو درکارگه صنع بنظاره شوی
ازعجایب دهن فکرتوخندان گردد
گوهرهستی درحقۀ امرست بمهر
که یکی ذره نه افزون ونه نقّصان گردد
زان که بنیاد فلک دایره کردار افتاد
پای هرچیز بانجام سرآن گردد
آن نبینی که نباتی که بریزاند تخم
تخم او باز نباتی هم ازآن سان گردد؟
بازچون دور قیامت رسد،این دایره را
نقطۀ امر الهی خط بطلان گردد
قطرۀ آب که گرددبه عنایت مخصوص
مایه اندوزد ازاحسانش وانسان گردد
آب را سست کند بند،شود هم تک باد
باد را سخت بیفشارد و باران گردد
تخته بندی نهد از هیزم برپای اثیر
تاکش آتش کده،مطمورۀ زندان گردد
گه شبستان عروسی شود آبی تیره
گه تهی گاه یَراعی شکرستان گردد
قطرۀ نطفه که ازصُلب سحابی بچکد
بکف تربیتش لؤلؤ و مرجان گردد
پارۀ خون که در افتد زسر بینی کوه
ازشعاع کرمش لعل بدخشان گردد
شعلۀ برق که دردامن خاری افتد
ازنسیم لُطفَش لالۀ نعمان گردد
پارۀ موم بشب نایب خورشیدبود
ذرۀ گَردِ سیه زیور اَجفان گردد
تیرِ بارانی کزقوس قزح یافت گشاد
دردل جعبۀ گلبن همه پیکان گردد
ازپی آنکه شود سوزن خاری سرتیز
سطح آب ازنفس بادچوسوهان گردد
آبهایی که بِدِی ماه زتأثیر هوا
درشَمَرسخت ترازصفحۀ سندان گردد
جان داود شود درتن باد نوروز
که زره کردن ازآن آهنش آسان گردد
ماه درعرصۀ میدان جهانداری او
گاه چون گوی شود،گاه چوچوگان گردد
دست لطفش چوسراپردۀ تلفیق زند
دیدۀ موری خلوتگه ارکان گردد
تندبادِ سَخَطش چون دم تفریق زند
کوه دردست هواسبحۀ گردان گردد
دایۀ عصمتش آنراکه درآرد بکنار
تیغ هندویش برحلق نگهبان گردد
شحنۀ هیبتش آنراکه سیاست فرمود
رشتۀ گردن جانش رگ شریان گردد
کام افعی بلبش شربت تریاک دهد
هرکه راطاعت اوسابق احساس گردد
تارهای مژه مسماردردیده شود
هرکه رامعصیتش قاید خذلان گردد
خردم گفت که بیتی دوسه توحیدبگوی
تا ترا تاج سرو مطلع دیوان گردد
من که چون خوض کنم درسخن مخلوقی
خاطرم تیره و دل خیره وحیران گردد
زهره دارم که بدین فکرت سودا انگیز
نطق من گرد سرا پردۀ سبحان گردد؟
مصطفی گفت که لااحصی وآنگه چومنی
ازسرجهل ستایشگررحمان گردد
قوۀ ناطقه بیهوش بیفتد چو کلیم
پرتونورتجلیش چوتابان گردد
برجناب عظمت خاطرآلودۀ من
به چه پیرایه وسرمایه ثناخوان گردد؟
این دلیری نه بس الحق که زغفلت گه گاه
نام اومونس جان من نادان گردد؟
درقیامت نرسدشعربفریادکسی
ورسراسرسخنش حکمت یونان گردد
فیصَلِ کارکسی داردکوازسر صدق
تابع امرخداوندجهانبان گردد
جان ازاین منزل غولان بسلامت نبرد
جزکسی کزسرتحقیق مسلمان گردد
جاودان رستم اگرنام رسول واصحاب
برسرنامۀ گفتارم عنوان گردد
بر زبانم همه آن ران توخدایاکه بحشر
رستگاریِ مراپردۀ غفران گردد
کار دریابد واز کرده پشیمان گردد
عشقبازی وهوس نوبت خودداشت،کنون
وقت آنست که دل باسرایمان گردد
دل که برگرد رخ خوبان گردد ناچار
که بهر بادی چون زلف پریشان گردد
هرسیه دل که شدازجام هوا مست غرور
فتنه انگیزتر از غمزۀ جانان گردد
چون خط خوبان هرروزسیه روی ترست
هرکه پیرامن روی ولب ایشان گردد
ای تن ازحجرۀ دل رخت هوس بیرون نه
تادلت منظرۀ رحمت یزدان گردد
مهبط نورالهی نشود خانۀ دیو
بنگه لوری کی منزل سلطان گرد؟
عقل رابنده شهوت مکن ایرانه رواست
که ملک هیمه کِش مطبخ شیطان گردد
خویشتن راهمه درعشق گداز ازسرسوز
تاببینی که چو شمعت همه تن جان گردد
بت شکن همچو براهیم شوار می خواهی
که ترا آتش سوزنده گلستان گردد
چون سلیمان همه برپشت صبا بندی زین
گرترا دیوِ هوای تو بفرمان گردد
اهل ونااهل رهاکن چوره قدس روی
تارفیق دل تو موسی عمران گردد
مال دنیا که بروتکیه زدستی چوعصا
اگرازدست بیندازی،ثعبان گردد
مردگان رابنفس زنده کنی همچومسیح
گر بمعنی نفست هم دم قرآن گردد
آدمی برحسب همت خویش افزاید
هرچه اندیشد در آن بندد،چندان گردد
گردرین دنیی دون پست شود،دون همت
ور برافلاک نهد، خواجۀ کیوان گردد
کی بآبشخورحکمت دل تو راه برد
کزگدایی همه خود در دل تونان گردد؟
گرسرازجیب صفا برکنی ازصدق چوصبح
جرم خورشیدتراگوی گریبان گردد
کام دل می طلبی؟بندۀ ناکامی باش
تاهمان دردترامایۀ درمان گردد
نوری ازصبح ازل دردل توپنهانست
اندرآن نوردلت کوش که تابان گردد
وگرآن نور تو از بادهوس کشته شود
دل توتیره تر ازدیدۀ عمیان گردد
روشن ازهستی خود سوی فناجوی چوشمع
تاهم آب دهنت چشمۀ حیوان گردد
دل برین گنبد گردنده منه کین دولاب
آسیائیست که برخون عزیزان گردد
آزتست این که همه چیزچنین نایاب است
آزکم کن توکه نرخ همه ارزان گردد
مثل دنیاآبست وتو بنیان خدای
آب در بنیان بندی تونه ویران گردد؟
کاردنیا که تودشخوار گرفتی برخود
گرتوبرخویشتن آسان کنی،آسان گردد
هرزمان ازپی خاییدن عرض دگری
راست چون اره زبانت همه دندان گردد
بس که فریادکنی ازشکم وحلق تهی
هرزمان صورت تونای بانبان گردد
ازپی مستغلِ دانگی هرمه خواهی
که ترا عمرکم و سیم فراوان گردد
آدمی ازره صورت متساوی صفتست
متفاوت همی ازطاعت وعصیان گردد
پاره یی سیم شودحلقۀ فرج استر
پارۀ دیگر از آن مهرسلیمان گردد
خودگرفتم که پس از رنج وتکاپوی دراز
کارازان سان که دلت خواست بسامان گردد
بِچِه یی ایمن ازین عالم ناپا برجای
که به یک دم زدنش کار دگر سان گردد؟
صبح پیری زهمه سوی سرت تیغ بزد
انجم اشک تو وقتست که غلطان گردد
قطره یی آب که ازمردم چشمت بچکد
قرة العین تودرروضه ی رضوان گردد
دانۀ اشک برافشان که ترادرفردوس
آن بود لؤلؤ منثورکه وِلدان گردد
گر تو درکارگه صنع بنظاره شوی
ازعجایب دهن فکرتوخندان گردد
گوهرهستی درحقۀ امرست بمهر
که یکی ذره نه افزون ونه نقّصان گردد
زان که بنیاد فلک دایره کردار افتاد
پای هرچیز بانجام سرآن گردد
آن نبینی که نباتی که بریزاند تخم
تخم او باز نباتی هم ازآن سان گردد؟
بازچون دور قیامت رسد،این دایره را
نقطۀ امر الهی خط بطلان گردد
قطرۀ آب که گرددبه عنایت مخصوص
مایه اندوزد ازاحسانش وانسان گردد
آب را سست کند بند،شود هم تک باد
باد را سخت بیفشارد و باران گردد
تخته بندی نهد از هیزم برپای اثیر
تاکش آتش کده،مطمورۀ زندان گردد
گه شبستان عروسی شود آبی تیره
گه تهی گاه یَراعی شکرستان گردد
قطرۀ نطفه که ازصُلب سحابی بچکد
بکف تربیتش لؤلؤ و مرجان گردد
پارۀ خون که در افتد زسر بینی کوه
ازشعاع کرمش لعل بدخشان گردد
شعلۀ برق که دردامن خاری افتد
ازنسیم لُطفَش لالۀ نعمان گردد
پارۀ موم بشب نایب خورشیدبود
ذرۀ گَردِ سیه زیور اَجفان گردد
تیرِ بارانی کزقوس قزح یافت گشاد
دردل جعبۀ گلبن همه پیکان گردد
ازپی آنکه شود سوزن خاری سرتیز
سطح آب ازنفس بادچوسوهان گردد
آبهایی که بِدِی ماه زتأثیر هوا
درشَمَرسخت ترازصفحۀ سندان گردد
جان داود شود درتن باد نوروز
که زره کردن ازآن آهنش آسان گردد
ماه درعرصۀ میدان جهانداری او
گاه چون گوی شود،گاه چوچوگان گردد
دست لطفش چوسراپردۀ تلفیق زند
دیدۀ موری خلوتگه ارکان گردد
تندبادِ سَخَطش چون دم تفریق زند
کوه دردست هواسبحۀ گردان گردد
دایۀ عصمتش آنراکه درآرد بکنار
تیغ هندویش برحلق نگهبان گردد
شحنۀ هیبتش آنراکه سیاست فرمود
رشتۀ گردن جانش رگ شریان گردد
کام افعی بلبش شربت تریاک دهد
هرکه راطاعت اوسابق احساس گردد
تارهای مژه مسماردردیده شود
هرکه رامعصیتش قاید خذلان گردد
خردم گفت که بیتی دوسه توحیدبگوی
تا ترا تاج سرو مطلع دیوان گردد
من که چون خوض کنم درسخن مخلوقی
خاطرم تیره و دل خیره وحیران گردد
زهره دارم که بدین فکرت سودا انگیز
نطق من گرد سرا پردۀ سبحان گردد؟
مصطفی گفت که لااحصی وآنگه چومنی
ازسرجهل ستایشگررحمان گردد
قوۀ ناطقه بیهوش بیفتد چو کلیم
پرتونورتجلیش چوتابان گردد
برجناب عظمت خاطرآلودۀ من
به چه پیرایه وسرمایه ثناخوان گردد؟
این دلیری نه بس الحق که زغفلت گه گاه
نام اومونس جان من نادان گردد؟
درقیامت نرسدشعربفریادکسی
ورسراسرسخنش حکمت یونان گردد
فیصَلِ کارکسی داردکوازسر صدق
تابع امرخداوندجهانبان گردد
جان ازاین منزل غولان بسلامت نبرد
جزکسی کزسرتحقیق مسلمان گردد
جاودان رستم اگرنام رسول واصحاب
برسرنامۀ گفتارم عنوان گردد
بر زبانم همه آن ران توخدایاکه بحشر
رستگاریِ مراپردۀ غفران گردد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - وقال ایضاًفی النصیحة
زکار آخرت آنراخبر تواند بود
که زنده بر پل مرگش گذر تواند بود
بآرزو وهوس بر نیاید این معنی
بسوز سینه وخون جگرتواندبود
توروزدرغم دنیا وشب غنوده بخواب
زکار آخرتت کی خبر تواند بود؟
وصال دوست طلب میکنی بلاکش باش
که خارو گل همه بایکدگر تواند بود
بترک خویش بگو تا بکوی یار رسی
که کارهای چنین با خطرتواند بود
کسی بگردن مقصوددست حلقه کند
که پیش تیر بلاها سپرتواند بود
زآب خوش نتوان یافت عقد درخوشاب
که تلخ وشور مقر گهر تواند بود
چو نیشکراگرت خوشدلی همی باید
زپای تابسرت درکمرتواند بود
کلاه ملک طلب می کنی،قبادربند
که سرفرازی با بیم سرتواند بود
حیات باقی خواهی بدان که این دولت
زچار حد طبایع بدر تواند بود
اگرچه کار بزرگیست،هم طمع بمبر
بجان بکوش،چه دانی؟مگرتواند بود
بلندهمت باش ای پسرکه رتبت تو
چنانکه همت تست آن قدرتواند بود
زحال بی خودی آنراکه بهره یی باشد
وجوددرنظرش مختصرتواند بود
توکرده جوشن غفلت هزار تو در بر
چگونه تیرسخن کارگرتواند بود؟
جفا بجای کسی چون کنی که دردوجهان
ازو گزر نه وازجان گزر تواند بود؟
ترا ز همت دون درطمع نمی گذرد
که لذتی بجزازخواب وخورتواند بود
بآب وسبزه قناعت مکن زباغ بهشت
که این قدرعلف گاو و خرتواند بود
چو دور در شوی ازفکراعتقادکنی
که خوان ونان بهشت از شکر تواند
زتنگ چشمی،درخاطر تو کی گذرد
که هیچ چیزبه ازسیم و زر تواند بود؟
شکرچه باشد و زر چیست ای اسیرحواس؟
تراچنین که تویی این نظرتواندبود
بچشم عقل ببین وبذوق جان دریاب
کزین لذیذتر وخوب تر تواندبود
وگرتوچاشنیی زان بنقد می خواهی
دعای قطب زمانه عمرتواند بود
که زنده بر پل مرگش گذر تواند بود
بآرزو وهوس بر نیاید این معنی
بسوز سینه وخون جگرتواندبود
توروزدرغم دنیا وشب غنوده بخواب
زکار آخرتت کی خبر تواند بود؟
وصال دوست طلب میکنی بلاکش باش
که خارو گل همه بایکدگر تواند بود
بترک خویش بگو تا بکوی یار رسی
که کارهای چنین با خطرتواند بود
کسی بگردن مقصوددست حلقه کند
که پیش تیر بلاها سپرتواند بود
زآب خوش نتوان یافت عقد درخوشاب
که تلخ وشور مقر گهر تواند بود
چو نیشکراگرت خوشدلی همی باید
زپای تابسرت درکمرتواند بود
کلاه ملک طلب می کنی،قبادربند
که سرفرازی با بیم سرتواند بود
حیات باقی خواهی بدان که این دولت
زچار حد طبایع بدر تواند بود
اگرچه کار بزرگیست،هم طمع بمبر
بجان بکوش،چه دانی؟مگرتواند بود
بلندهمت باش ای پسرکه رتبت تو
چنانکه همت تست آن قدرتواند بود
زحال بی خودی آنراکه بهره یی باشد
وجوددرنظرش مختصرتواند بود
توکرده جوشن غفلت هزار تو در بر
چگونه تیرسخن کارگرتواند بود؟
جفا بجای کسی چون کنی که دردوجهان
ازو گزر نه وازجان گزر تواند بود؟
ترا ز همت دون درطمع نمی گذرد
که لذتی بجزازخواب وخورتواند بود
بآب وسبزه قناعت مکن زباغ بهشت
که این قدرعلف گاو و خرتواند بود
چو دور در شوی ازفکراعتقادکنی
که خوان ونان بهشت از شکر تواند
زتنگ چشمی،درخاطر تو کی گذرد
که هیچ چیزبه ازسیم و زر تواند بود؟
شکرچه باشد و زر چیست ای اسیرحواس؟
تراچنین که تویی این نظرتواندبود
بچشم عقل ببین وبذوق جان دریاب
کزین لذیذتر وخوب تر تواندبود
وگرتوچاشنیی زان بنقد می خواهی
دعای قطب زمانه عمرتواند بود
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - و قال ایضاً
زبان و خاطر من رای افرین دارد
غلام آنم کورا خرد برین دارد
بگو که: برکه؟ برآنکس که او بفتوی عقل
هرآنچه دارد در خورد آفرین دارد
برآنکه فضل و هنر مونس و ندیم ویند
برآنکه، جود و کرم یارو همنشین دارد
برآنکسی که بقصد سپاه بخل، کفش
همیشه اسب سخا را بزیر زین دارد
برآنکه فکرت او در مجاری احوال
ضمیر پس نگر ورای پیش بین دارد
برآنکسی که بوقت عطا ز غایت لطف
زبان خوش سخن وروی شرمگین دارد
برآفتابی، کز بهر دامن سایل
دو ابر گوهر بار اندر آستین دارد
کسی که این همه دارد و راوان بستود
که دارد این همه مخدوم شمس دین دارد
لطیف طبعی دریا دلی هنرمندی
گه پای همّت بر چرخ هفتمین دارد
زهی خسته لقایی که خرمن کرمت
هزار چون مه و خورشید خوشه چین دارد
چو مهر بر سر زر جای باشد آنکس را
که نقش نام بردیده چون نگین دارد
کف تو یکدم بر زر نمی کند ابقا
همی ندانم بازر گفت چه کین دارد
برآستانۀ جاه تو ماه رومی وش
چو بندۀ حبشی داغ بر جبین دارد
ز لطف تو اثری در مزاج صبح دمست
زخلق تو نفسی جیب یاسمین دارد
بسیست خواجۀ منعم درین زمانه ولیک
زمانه از همگان مر ترا گزین دارد
نه هر که صاحب صدیست چون تو داندشد
نه هر چه خار بود او ترنجبین دارد
تویی که حاتم طایّی روزگار تویی
هنر وران را انعام تو رهین دارد
رسید موسم دی ماه و شهر خوارزمست
خنک کسی را کآتش کنون قرین دارد
خنک نباشد آن را بلی خنک آنرا
که خانه چون من بر طرف پارگین دارد
ز برف پشت زمین را حواصلست لباس
ز ابر سفت هوا جامه کوردین دارد
چو باد سرد بجنبید شعله آتش
باتّفاق فضیلت برآب و طین دارد
شراب مشک نفس خواه بر سرآتش
ز دست آنکه سر زلف عنبرین دارد
ازآان شراب که در دست ساقیان گویی
مگر شراب طهورست و حور عین دارد
عقیق در گهر از دست دلفروزی خواه
که در عقیق همه گوهر ثمین دارد
ز ساقییی که چو می گرفت پنداری
که آفتاب بکف صبح راستین دارد
اگر بچین در مشکست بس شگفت مدار
که مشک طرۀ او صد هزار چین دارد
بریز بند قبا شد میان او ناچیز
ز بس که او تن و اندام نازنین دارد
دهان او ز همه چیز خردتر لیکن
کلان تر از همه اندامها سرین دارد
بتنگنای دو چشمش درون دو جادویست
همیشه بر دل هشیار ما کمین دارد
خدای پهن بدان آفرید بینی ترک
که واجبست که همواره بر زمین دارد
چنین شراب و چنین ساقیی بنگزیرد
ز مطربی که بکف چنگ را متین دارد
چو چنگ ساخته گردد بباید آن ساعت
یکی مغنّی کآواز کی حزین دارد
حریف ساده ز نخ باید اندرین مجلس
نعوذ بالله اگر روایا و شین دارد
ز بی نوایی ما یاد آنکسی کو را
ز روزگار همی مجلسی چنین دارد
لطیف طبعا! با تو حکایتی دارم
که آن حکایت یک روی در یقین دارد
حدییث غایشه و پوستین من می رفت
شبیّ و الحق ازآن کوش من طنین دارد
هر آینه برسد غایشه یقینم از آنک
یسار تو برساند که بس یمین دارد
ولیک درخورد آن پوستین جا باشد
رهی که در دو جهان جامه خود همین دارد
تمام فرمای اتعام و زان کجا کرمست
یکیم غایشه یی ده که پوستین دراد
شراب گیر و درم ده قدح کش وو زربخش
مباش غافل از اینها که کار این دارد
ترا که هست همی خور که هر کرا نبود
چو بدسکال تو از غصّه دل غمین دارد
غلام آنم کورا خرد برین دارد
بگو که: برکه؟ برآنکس که او بفتوی عقل
هرآنچه دارد در خورد آفرین دارد
برآنکه فضل و هنر مونس و ندیم ویند
برآنکه، جود و کرم یارو همنشین دارد
برآنکسی که بقصد سپاه بخل، کفش
همیشه اسب سخا را بزیر زین دارد
برآنکه فکرت او در مجاری احوال
ضمیر پس نگر ورای پیش بین دارد
برآنکسی که بوقت عطا ز غایت لطف
زبان خوش سخن وروی شرمگین دارد
برآفتابی، کز بهر دامن سایل
دو ابر گوهر بار اندر آستین دارد
کسی که این همه دارد و راوان بستود
که دارد این همه مخدوم شمس دین دارد
لطیف طبعی دریا دلی هنرمندی
گه پای همّت بر چرخ هفتمین دارد
زهی خسته لقایی که خرمن کرمت
هزار چون مه و خورشید خوشه چین دارد
چو مهر بر سر زر جای باشد آنکس را
که نقش نام بردیده چون نگین دارد
کف تو یکدم بر زر نمی کند ابقا
همی ندانم بازر گفت چه کین دارد
برآستانۀ جاه تو ماه رومی وش
چو بندۀ حبشی داغ بر جبین دارد
ز لطف تو اثری در مزاج صبح دمست
زخلق تو نفسی جیب یاسمین دارد
بسیست خواجۀ منعم درین زمانه ولیک
زمانه از همگان مر ترا گزین دارد
نه هر که صاحب صدیست چون تو داندشد
نه هر چه خار بود او ترنجبین دارد
تویی که حاتم طایّی روزگار تویی
هنر وران را انعام تو رهین دارد
رسید موسم دی ماه و شهر خوارزمست
خنک کسی را کآتش کنون قرین دارد
خنک نباشد آن را بلی خنک آنرا
که خانه چون من بر طرف پارگین دارد
ز برف پشت زمین را حواصلست لباس
ز ابر سفت هوا جامه کوردین دارد
چو باد سرد بجنبید شعله آتش
باتّفاق فضیلت برآب و طین دارد
شراب مشک نفس خواه بر سرآتش
ز دست آنکه سر زلف عنبرین دارد
ازآان شراب که در دست ساقیان گویی
مگر شراب طهورست و حور عین دارد
عقیق در گهر از دست دلفروزی خواه
که در عقیق همه گوهر ثمین دارد
ز ساقییی که چو می گرفت پنداری
که آفتاب بکف صبح راستین دارد
اگر بچین در مشکست بس شگفت مدار
که مشک طرۀ او صد هزار چین دارد
بریز بند قبا شد میان او ناچیز
ز بس که او تن و اندام نازنین دارد
دهان او ز همه چیز خردتر لیکن
کلان تر از همه اندامها سرین دارد
بتنگنای دو چشمش درون دو جادویست
همیشه بر دل هشیار ما کمین دارد
خدای پهن بدان آفرید بینی ترک
که واجبست که همواره بر زمین دارد
چنین شراب و چنین ساقیی بنگزیرد
ز مطربی که بکف چنگ را متین دارد
چو چنگ ساخته گردد بباید آن ساعت
یکی مغنّی کآواز کی حزین دارد
حریف ساده ز نخ باید اندرین مجلس
نعوذ بالله اگر روایا و شین دارد
ز بی نوایی ما یاد آنکسی کو را
ز روزگار همی مجلسی چنین دارد
لطیف طبعا! با تو حکایتی دارم
که آن حکایت یک روی در یقین دارد
حدییث غایشه و پوستین من می رفت
شبیّ و الحق ازآن کوش من طنین دارد
هر آینه برسد غایشه یقینم از آنک
یسار تو برساند که بس یمین دارد
ولیک درخورد آن پوستین جا باشد
رهی که در دو جهان جامه خود همین دارد
تمام فرمای اتعام و زان کجا کرمست
یکیم غایشه یی ده که پوستین دراد
شراب گیر و درم ده قدح کش وو زربخش
مباش غافل از اینها که کار این دارد
ترا که هست همی خور که هر کرا نبود
چو بدسکال تو از غصّه دل غمین دارد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - و قال ایضاً یمدحه
درین جناب همایون که تا قیامت باد
بیمن معدلت صدر روزگار آباد
مجال لطف فراخست و من عجب دلتنگ
نمود خواهم حالّی و هرچه باداباد
بزرگوارا ! قرب چهار ماه گذشت
که بنده یک نفس از بنده غم نبود آزاد
اگر هزار یکی از غمم نهی برکوه
شود چو سوزن زردوز بیضۀ پولاد
امید برتری از پایۀ خمولم نیست
که نیک پست فکندست دولتم بنیاد
برآستان توام خرج شد خلاصۀ عمر
که یک نفس زهنرهای خود نبودم شاد
نهال فضل و هنر را بآب دیده بسی
بپروریدم و هرگز بریم باز نداد
نمی ستایم خود را بحضرت تو و لیک
تو نیز نیک شناسی مرا ز روی نهاد
ازین ستانه فراتر نبوده ام گاهی
زعهد آنکه مرا مادر زمانه بزاد
بجز بخدمت تو بنده انتما نکند
هرآنکجا که پژوهش کنند زاصل و نژاد
ترازو آسا پیش خسان بیک جو زر
نه بوسه داد زمین را و نه زبان بگشاد
بزرگ و خرد بمن برنخاست هیچ حسود
که روزگارش بر من مزیّتی ننهاد
شد از تعرّض آسیب روزگار ایمن
ببارگاه تو هر مجرمی که ساخت ملاذ
زطالعست که من با برائت ساحت
زکمترین کس دایم همی کشم بیداد
رفیع رای تو را با کمال حزم و ثبات
چگونه کرد مزلزل عدو ؟ زهی استاد!
بدان خدای که جلّاد قهر لم یزلش
بخاک و خشت بدل کرد تاج و تخت قباد
بلطف او که جز از بهر رحمت عالم
محمّد عربی را بخلق نفرستاد
بخاک پای امینی که شرع و ملّت او
شد از مکان تو آراسته بدانش و داد
که آنچه در حق من گفت مفسدی بغرض
نه کردم و نه روا داشتم ، نه دارم یاد
تبارک الله چندان سوابق خدمات
شود بچربک و تضریب مفسدی بر باد
چرا ؟ چه بود ؟ چه کردم؟ زمن چه صادر شد؟
که عفو تو نتوانست پیش آن استاد
گناه گیر که کردم ، ببخش و باک مدار
که هم بطبع کریمی و هم بهمّت راد
من آنگهی سپر از دشمنان بیندازم
که تیغ حکم ترا کم شود مضا و نفاد
مرا شماتت اعدا بلا همی دارد
زیان مالی را ، دولت تو برجا داد
اگر نباشد دلگرمیی زعاطفتت
تنی چگونه برآید بدشمنی هفتاد؟
زخیط باطل اینها چه طرف بر بندم
چو تو که سایه حقّی نمی رسی فریاد
ترا سعادت باد و مرا شکیبایی
که در زمانه ازین صعبتر بسی افتاد
اگر نکو شودم کار از میامن تست
و گرنه خسته دلانرا خدای صبر دهاد
بیمن معدلت صدر روزگار آباد
مجال لطف فراخست و من عجب دلتنگ
نمود خواهم حالّی و هرچه باداباد
بزرگوارا ! قرب چهار ماه گذشت
که بنده یک نفس از بنده غم نبود آزاد
اگر هزار یکی از غمم نهی برکوه
شود چو سوزن زردوز بیضۀ پولاد
امید برتری از پایۀ خمولم نیست
که نیک پست فکندست دولتم بنیاد
برآستان توام خرج شد خلاصۀ عمر
که یک نفس زهنرهای خود نبودم شاد
نهال فضل و هنر را بآب دیده بسی
بپروریدم و هرگز بریم باز نداد
نمی ستایم خود را بحضرت تو و لیک
تو نیز نیک شناسی مرا ز روی نهاد
ازین ستانه فراتر نبوده ام گاهی
زعهد آنکه مرا مادر زمانه بزاد
بجز بخدمت تو بنده انتما نکند
هرآنکجا که پژوهش کنند زاصل و نژاد
ترازو آسا پیش خسان بیک جو زر
نه بوسه داد زمین را و نه زبان بگشاد
بزرگ و خرد بمن برنخاست هیچ حسود
که روزگارش بر من مزیّتی ننهاد
شد از تعرّض آسیب روزگار ایمن
ببارگاه تو هر مجرمی که ساخت ملاذ
زطالعست که من با برائت ساحت
زکمترین کس دایم همی کشم بیداد
رفیع رای تو را با کمال حزم و ثبات
چگونه کرد مزلزل عدو ؟ زهی استاد!
بدان خدای که جلّاد قهر لم یزلش
بخاک و خشت بدل کرد تاج و تخت قباد
بلطف او که جز از بهر رحمت عالم
محمّد عربی را بخلق نفرستاد
بخاک پای امینی که شرع و ملّت او
شد از مکان تو آراسته بدانش و داد
که آنچه در حق من گفت مفسدی بغرض
نه کردم و نه روا داشتم ، نه دارم یاد
تبارک الله چندان سوابق خدمات
شود بچربک و تضریب مفسدی بر باد
چرا ؟ چه بود ؟ چه کردم؟ زمن چه صادر شد؟
که عفو تو نتوانست پیش آن استاد
گناه گیر که کردم ، ببخش و باک مدار
که هم بطبع کریمی و هم بهمّت راد
من آنگهی سپر از دشمنان بیندازم
که تیغ حکم ترا کم شود مضا و نفاد
مرا شماتت اعدا بلا همی دارد
زیان مالی را ، دولت تو برجا داد
اگر نباشد دلگرمیی زعاطفتت
تنی چگونه برآید بدشمنی هفتاد؟
زخیط باطل اینها چه طرف بر بندم
چو تو که سایه حقّی نمی رسی فریاد
ترا سعادت باد و مرا شکیبایی
که در زمانه ازین صعبتر بسی افتاد
اگر نکو شودم کار از میامن تست
و گرنه خسته دلانرا خدای صبر دهاد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - وله فی الصّاحب شهاب الدّین عزیزان
اگر در حیّز عالم کسی هس
که همّت بر کرم مقصور دارد
نباشدجز شهاب الدّین که طبعش
همه خطّ هنر موفور دارد
زجام لطف او یک جرعه آنست
که در سر نرگس مخمور دارد
زباد خلق او یک شمّه آنست
که در دل غنچۀ مستور دارد
که باشد بحر تاباشد چو دستش؟
که او چون بحر صد گنجور دارد
غلام آن چنان رای منیرم
که چونخورشید صد مزدور دارد
حدیث حاتم طایی شنیدی
که هر کس در کتب مسطور دارد
نباشد ده یکی از آن مقامات
که دستش در سخا مشهور دارد
ز جان بر دولت او مهربانست
فلک گر چه دلی کینور دارد
شعاع خاطرش بر چرخ چارم
دل خورشید را محرور را دارد
ازآن معنی جهانگیرست خورشید
که هم از رای اومنشور دارد
ز گوهر پاشی دست و زبانش
زمانه لؤلؤ منثور دارد
زدم سردی حسودش چون خزانست
ولی در دل تف باحور دارد
زمانه دشمنش رادر لگد کوب
بسان خوشۀ انگور دارد
بهر جانب که روی آورد عزمش
سپهرش اندر آن منصور دارد
کمال لطف او از بردباری
همیشه خصم را مغرور دارد
صریر کلک او در نشر اموات
مگر انبازه یی با صور دارد
زکلکش خشگ مغززی بس عجب نیست
که سر با مشک و با کافور دارد
بنزد عقل نعل مرکب او
شرف بر گوشوار حور دارد
زطبعش شاخ معنی بارور شد
ز رایش کار دانش نور دارد
بزرگا! زارزوی خدمت تو
رهی گرچه دلی رنجور دارد
همی ترسد که از ناسازی آنجا
مزاج زاد فی الطّنبور دارد
وگرنه زان کجاکش اعتقادست
بدان حضرت دلی آزور دارد
ازآن معنی بخدمت کمتر اید
کزآن درگاه زحمت دور دارد
در آن شک نیست کانعام دو دایم
همه اهل هنر را سور دارد
اگر داند که در گنجد طفیلی
مرا از جمع آن جمهور دارد
وگر شایستگیّ آن ندارم
بدین گستاخیم معذور دارد
ز الطاف الهی چشم دارم
که اعدای ترا مقهور دارد
که همّت بر کرم مقصور دارد
نباشدجز شهاب الدّین که طبعش
همه خطّ هنر موفور دارد
زجام لطف او یک جرعه آنست
که در سر نرگس مخمور دارد
زباد خلق او یک شمّه آنست
که در دل غنچۀ مستور دارد
که باشد بحر تاباشد چو دستش؟
که او چون بحر صد گنجور دارد
غلام آن چنان رای منیرم
که چونخورشید صد مزدور دارد
حدیث حاتم طایی شنیدی
که هر کس در کتب مسطور دارد
نباشد ده یکی از آن مقامات
که دستش در سخا مشهور دارد
ز جان بر دولت او مهربانست
فلک گر چه دلی کینور دارد
شعاع خاطرش بر چرخ چارم
دل خورشید را محرور را دارد
ازآن معنی جهانگیرست خورشید
که هم از رای اومنشور دارد
ز گوهر پاشی دست و زبانش
زمانه لؤلؤ منثور دارد
زدم سردی حسودش چون خزانست
ولی در دل تف باحور دارد
زمانه دشمنش رادر لگد کوب
بسان خوشۀ انگور دارد
بهر جانب که روی آورد عزمش
سپهرش اندر آن منصور دارد
کمال لطف او از بردباری
همیشه خصم را مغرور دارد
صریر کلک او در نشر اموات
مگر انبازه یی با صور دارد
زکلکش خشگ مغززی بس عجب نیست
که سر با مشک و با کافور دارد
بنزد عقل نعل مرکب او
شرف بر گوشوار حور دارد
زطبعش شاخ معنی بارور شد
ز رایش کار دانش نور دارد
بزرگا! زارزوی خدمت تو
رهی گرچه دلی رنجور دارد
همی ترسد که از ناسازی آنجا
مزاج زاد فی الطّنبور دارد
وگرنه زان کجاکش اعتقادست
بدان حضرت دلی آزور دارد
ازآن معنی بخدمت کمتر اید
کزآن درگاه زحمت دور دارد
در آن شک نیست کانعام دو دایم
همه اهل هنر را سور دارد
اگر داند که در گنجد طفیلی
مرا از جمع آن جمهور دارد
وگر شایستگیّ آن ندارم
بدین گستاخیم معذور دارد
ز الطاف الهی چشم دارم
که اعدای ترا مقهور دارد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - وقال ایضاً یمدح الملک المعظّم مظفّرالدّین محمّد بن المبارز صاحب ایک
بحکمتی که خدای جهان مقدّرکرد
ملک مظفّردین رابحق مظفّرکرد
زتاب خاطراعلی چراغ فضل افروخت
زنور دانش اوچشم جان منوّرکرد
زخامۀ توکلیددرمعانی ساخت
زگرد موکب تو توتیای اغبرکرد
چو داد رایت احسان بدست همّت تو
همه ممالک دلها ترا مسخّرکرد
محمدّبن مبارز،کریم دربا دل
که کان زدست سخای توخاک برسرکرد
روایح نفس خلق روح پرور شاه
محیط گوی فلک را چوگوی مجمرکرد
چه کیمیاست سخایت که هرکه نامش برد
زبان اورا چون تیغ دردهان زرکرد؟
نپرورید نظیر تو زیر دامن خویش
سپهر،تاکه ز جیب وجود سربر کرد
رموز غیب نمای ترا بوقت بیان
عطارد ازپی تشحیذخاطرازبرکرد
سریرملکت دارا مقام آن زیبد
که تاجداری بادانش سکندر کرد
چنانکه جان خضر را بچشمۀ حیوان
قضاترابمعانیّ خوب رهبر کرد
به علم وفضل کسی کو برابری توجست
چنان بودکه کسی سنک و زر برابرکرد
ریاضتی که ملک درطریق فضل کشید
چوآفتابش مشهورهفت کشورکرد
ببین که گشت مشار الیه بالاصبع
قلم چودرطلب علم،جسم لاغرکرد
حرام خواره وغمّاز را نداری دوست
مکارم توازآن ترک جام وساغرکرد
زبخشش توفروماند بحر با لب خشک
چودرمقام سخاکلک توزبان ترکرد
بخواب دیدشبی دست شاه رانرگس
ز بامداد که برخاست سیم و زر سرکرد
نسیم خلق ترا خواستم که وصف کنم
چوغنچه دردلم اندیشه را معطّرکرد
به وصف تیغ توچون برگماشتم فکرت
کمال حدّت او فکرتم مبتّرکرد
بروزآنکه زپرخاش جنگ ونالۀ کوس
بلا و فتنۀ خفته زخواب سر برکرد
سپهرکحّال ازنوک رمح خون آلود
برای چشم کواکب شیاف احمرکرد
زدستیاری پرّعقاب درپرواز
خدنگ مرغ دل آهنگ هردلاورکرد
اگرچه مادرتیغست کوه،تیغ یلان
بگاه زخم زتیری عقوق مادرکرد
زبان طعن بجوشن دراز کرد سنان
لب حسام تبسم زشکل مغفرکرد
زکشتگان،رخ هامون همه محدّب شد
چوکوه راسرگرز گران مقعّرکرد
شعاع برق اجل کورکرد چشم حذر
نوای کوس فزع گوش هوش را کرکرد
بپای خویش بقاازدرفنادررفت
بدست خویش روان روی سوی محشرکرد
بزخم تیغ امیدازبقاطمع ببرید
زبیم تیر تبرّا عرض ز جوهرکرد
بهرکجا که زشمشیر رخنه یی افتاد
اجل زروزن آن رخنه ها سراندرکرد
نکرد رستم دستان به تیغ،صدیک آن
که زور بازوی خسرو بزخم خنجرکرد
بجزتوکیست زشاهان بروزعرض هنر
که کلک فتوی باتیغ ملک یاورکرد؟
هنرنوازا ! شاها ! عنایت ازلی
نه ازگزاف تراپادشاه و داورکرد
ایادی تو ز انعامهای گوناگون
مراداهل معانی همه میّسرکرد
یکی زجملۀ ایشان منم که حال مرا
ازآنچه بودتمنّای من نکوترکرد
بهرکجا که حکایت کنم که جود ملک
چه مایه درحق من لطفهای بی مرکرد
کسم نداردباور،چراکه آنکه بدید
بچشم خود نه همانا که نیز باورکرد
زبحرهمّت تواغتراف می کردم
بسان ابرکنارم ملاء گوهرکرد
چو بحرهرچه بداد ازدل فراخم داد
نه همچوکان مدنّق عطا محقّرکرد
زبندگان وغلامان درسرای مرا
چودرگه ملکان مستقرّلشکرکرد
برای مطبخم ازعود خام هیزم داد
سوادن قش دواتم زمشک وعنبرکرد
سپهرنیلی شرمنده گشت ورنگ آورد
چو آستان سرای مرا مصوّرکرد
بچشم همّت من بحرنیل گشت سراب
که شاه قدرمرارشک بحراخضرکرد
نه خاص بامن تنهاست این شگرفیها
که این چنین وازین به هزاردیگرکرد
بساکه خلق بخواهندگفت درعالم
ازین که درحق من شاه بنده پرورکرد
که مادحی راخسروندیده شکل ازدور
بیک قصیده زانعام خودتوانگرکرد
خدایگانا ! معذور دار داعی را
بحق گزاری نعمت تقاعدی گرکرد
که بنده ازهمه اسباب اعتمادتمام
برآن مکارم اخلاق لطف گسترکرد
همین شرف زجهان بس بود دعاگورا
که مدح شاه جهان نقش روی دفترکرد
برای عدّت اخلاف ومفخر اسلاف
خلوص خویش درین بارگه مقرّرکرد
ملک مظفّردین رابحق مظفّرکرد
زتاب خاطراعلی چراغ فضل افروخت
زنور دانش اوچشم جان منوّرکرد
زخامۀ توکلیددرمعانی ساخت
زگرد موکب تو توتیای اغبرکرد
چو داد رایت احسان بدست همّت تو
همه ممالک دلها ترا مسخّرکرد
محمدّبن مبارز،کریم دربا دل
که کان زدست سخای توخاک برسرکرد
روایح نفس خلق روح پرور شاه
محیط گوی فلک را چوگوی مجمرکرد
چه کیمیاست سخایت که هرکه نامش برد
زبان اورا چون تیغ دردهان زرکرد؟
نپرورید نظیر تو زیر دامن خویش
سپهر،تاکه ز جیب وجود سربر کرد
رموز غیب نمای ترا بوقت بیان
عطارد ازپی تشحیذخاطرازبرکرد
سریرملکت دارا مقام آن زیبد
که تاجداری بادانش سکندر کرد
چنانکه جان خضر را بچشمۀ حیوان
قضاترابمعانیّ خوب رهبر کرد
به علم وفضل کسی کو برابری توجست
چنان بودکه کسی سنک و زر برابرکرد
ریاضتی که ملک درطریق فضل کشید
چوآفتابش مشهورهفت کشورکرد
ببین که گشت مشار الیه بالاصبع
قلم چودرطلب علم،جسم لاغرکرد
حرام خواره وغمّاز را نداری دوست
مکارم توازآن ترک جام وساغرکرد
زبخشش توفروماند بحر با لب خشک
چودرمقام سخاکلک توزبان ترکرد
بخواب دیدشبی دست شاه رانرگس
ز بامداد که برخاست سیم و زر سرکرد
نسیم خلق ترا خواستم که وصف کنم
چوغنچه دردلم اندیشه را معطّرکرد
به وصف تیغ توچون برگماشتم فکرت
کمال حدّت او فکرتم مبتّرکرد
بروزآنکه زپرخاش جنگ ونالۀ کوس
بلا و فتنۀ خفته زخواب سر برکرد
سپهرکحّال ازنوک رمح خون آلود
برای چشم کواکب شیاف احمرکرد
زدستیاری پرّعقاب درپرواز
خدنگ مرغ دل آهنگ هردلاورکرد
اگرچه مادرتیغست کوه،تیغ یلان
بگاه زخم زتیری عقوق مادرکرد
زبان طعن بجوشن دراز کرد سنان
لب حسام تبسم زشکل مغفرکرد
زکشتگان،رخ هامون همه محدّب شد
چوکوه راسرگرز گران مقعّرکرد
شعاع برق اجل کورکرد چشم حذر
نوای کوس فزع گوش هوش را کرکرد
بپای خویش بقاازدرفنادررفت
بدست خویش روان روی سوی محشرکرد
بزخم تیغ امیدازبقاطمع ببرید
زبیم تیر تبرّا عرض ز جوهرکرد
بهرکجا که زشمشیر رخنه یی افتاد
اجل زروزن آن رخنه ها سراندرکرد
نکرد رستم دستان به تیغ،صدیک آن
که زور بازوی خسرو بزخم خنجرکرد
بجزتوکیست زشاهان بروزعرض هنر
که کلک فتوی باتیغ ملک یاورکرد؟
هنرنوازا ! شاها ! عنایت ازلی
نه ازگزاف تراپادشاه و داورکرد
ایادی تو ز انعامهای گوناگون
مراداهل معانی همه میّسرکرد
یکی زجملۀ ایشان منم که حال مرا
ازآنچه بودتمنّای من نکوترکرد
بهرکجا که حکایت کنم که جود ملک
چه مایه درحق من لطفهای بی مرکرد
کسم نداردباور،چراکه آنکه بدید
بچشم خود نه همانا که نیز باورکرد
زبحرهمّت تواغتراف می کردم
بسان ابرکنارم ملاء گوهرکرد
چو بحرهرچه بداد ازدل فراخم داد
نه همچوکان مدنّق عطا محقّرکرد
زبندگان وغلامان درسرای مرا
چودرگه ملکان مستقرّلشکرکرد
برای مطبخم ازعود خام هیزم داد
سوادن قش دواتم زمشک وعنبرکرد
سپهرنیلی شرمنده گشت ورنگ آورد
چو آستان سرای مرا مصوّرکرد
بچشم همّت من بحرنیل گشت سراب
که شاه قدرمرارشک بحراخضرکرد
نه خاص بامن تنهاست این شگرفیها
که این چنین وازین به هزاردیگرکرد
بساکه خلق بخواهندگفت درعالم
ازین که درحق من شاه بنده پرورکرد
که مادحی راخسروندیده شکل ازدور
بیک قصیده زانعام خودتوانگرکرد
خدایگانا ! معذور دار داعی را
بحق گزاری نعمت تقاعدی گرکرد
که بنده ازهمه اسباب اعتمادتمام
برآن مکارم اخلاق لطف گسترکرد
همین شرف زجهان بس بود دعاگورا
که مدح شاه جهان نقش روی دفترکرد
برای عدّت اخلاف ومفخر اسلاف
خلوص خویش درین بارگه مقرّرکرد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - و قال ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - وله ایضاً
هر که در...هلد بغا باشد
ور مزکّی شهر ما باشد
وانکه مفسد بود ریم ریشش
ورچه او را لقب ضیا باشد
بر مزکّی چه اعتماد بود
که ربا خوار و خر بغا باشد
چون سر محبره ز عشق قلم
منفذ ...ش بر هوا باشد
بدو تا نان مزوّری سازد
که به از صد انار با باشد
لقمۀ نان خوشیتن نخورد
ور دو هفته ز ناشتا باشد
هم ز ... سو بود فراخ عطا
اگرش همّت عطا باشد
پشتی برزگر کند همه وقت
این هم از غایت دها باشد
کانچنان پشت بسته کو طلبد
کنگ پشتی بروستا باشد
دعوی علم چون کند آن خر
که همه ساله چارپا باشد
شاهدا نرا اگر چه راست کند
دوست دارد که خود دو تا باشد
چون معدّل بود برای خدا؟
آنکه میلش بانحنا باشد
پشت بر هر برادری که کند
بخورد گوشتش، روا باشد؟
هر مزکّی که هست شاهد باز
آن نه از طبع پارسا باشد
آنکه در بسترش حرام رود
لایق بالش قضا باشد؟
هر که او عشوه داد و رشوه ستد
ورچه در حکم پادشا باشد
آخرالامر دست او روزی
چون سر و ریش بلبقا باشد
این عجبتر که گر چه هست دو روی
ستد و دادش از قفا باشد
خان لنجان و جوهر ستان نیز
بر بزرگی او گوا باشد
دیدۀ مقعدش مگر کورست
که همه ساله با عصا باشد؟
اگرش نیست علّتی همه شب
شاف احمر درو چرا باشد؟
حشرانگیز روز فتنه کند
از محالات هر کجا باشد
تیز در ریش آن مزکّی ککو
کار سازش لوا لوا باشد
هر چه از ناسزا توان گفتن
همه در حقّ او سزا باشد
گفتم او را که مرد دانشمند
که به ... در هلد خطا باشد
گفت مرد آن بود که در همه وقت
سنگ زیرین آسیا باشد
تا سر ... خر بوقت نعوظ
نسختی از چراغ پا باشد
تا بصورت معدّل بدروغ
راست بر شکل انحنا باشد
... در ... او نخواهم گفت
زانکه بس حاجتش روا باشد
بر خطر باد ذات او هر جا
کاتش و نفط و بوریا باشد
چشم دارم که داردم معذور
که بدست رهی دعا باشد
ور مزکّی شهر ما باشد
وانکه مفسد بود ریم ریشش
ورچه او را لقب ضیا باشد
بر مزکّی چه اعتماد بود
که ربا خوار و خر بغا باشد
چون سر محبره ز عشق قلم
منفذ ...ش بر هوا باشد
بدو تا نان مزوّری سازد
که به از صد انار با باشد
لقمۀ نان خوشیتن نخورد
ور دو هفته ز ناشتا باشد
هم ز ... سو بود فراخ عطا
اگرش همّت عطا باشد
پشتی برزگر کند همه وقت
این هم از غایت دها باشد
کانچنان پشت بسته کو طلبد
کنگ پشتی بروستا باشد
دعوی علم چون کند آن خر
که همه ساله چارپا باشد
شاهدا نرا اگر چه راست کند
دوست دارد که خود دو تا باشد
چون معدّل بود برای خدا؟
آنکه میلش بانحنا باشد
پشت بر هر برادری که کند
بخورد گوشتش، روا باشد؟
هر مزکّی که هست شاهد باز
آن نه از طبع پارسا باشد
آنکه در بسترش حرام رود
لایق بالش قضا باشد؟
هر که او عشوه داد و رشوه ستد
ورچه در حکم پادشا باشد
آخرالامر دست او روزی
چون سر و ریش بلبقا باشد
این عجبتر که گر چه هست دو روی
ستد و دادش از قفا باشد
خان لنجان و جوهر ستان نیز
بر بزرگی او گوا باشد
دیدۀ مقعدش مگر کورست
که همه ساله با عصا باشد؟
اگرش نیست علّتی همه شب
شاف احمر درو چرا باشد؟
حشرانگیز روز فتنه کند
از محالات هر کجا باشد
تیز در ریش آن مزکّی ککو
کار سازش لوا لوا باشد
هر چه از ناسزا توان گفتن
همه در حقّ او سزا باشد
گفتم او را که مرد دانشمند
که به ... در هلد خطا باشد
گفت مرد آن بود که در همه وقت
سنگ زیرین آسیا باشد
تا سر ... خر بوقت نعوظ
نسختی از چراغ پا باشد
تا بصورت معدّل بدروغ
راست بر شکل انحنا باشد
... در ... او نخواهم گفت
زانکه بس حاجتش روا باشد
بر خطر باد ذات او هر جا
کاتش و نفط و بوریا باشد
چشم دارم که داردم معذور
که بدست رهی دعا باشد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - وله یمدح الملک السّعیدسعدبن زنگی رحمة الله
تادلم درخم آن زلف پریشان باشد
چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد
قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس
کین کسی داندکونیز ریشان باشد
لعل توچون سردندان کندازخنده سپید
گوهرش حلقه بگوش ازبن دندان باشد
جزکه برخوان نکویی تود رروی زمین
من ندیدم شکرستان که نمکدان باشد
عاشقیّ من بیدل عجبست ارنه تورا
باچنان زلف ورخی دلبری آسان باشد
سبزۀ خطّ توچون تازه وتر بر ناید؟
تاکه آبشخورش ازچاه زنخدان باشد
زلف تونامۀ خوبی چو مسلسل بنوشت
زیبد ار برسرش ازخطّ توعنوان باشد
با تو ما را چه عجب گرسخن اندرجانست
تا بود درلب شیرین تودرجان باشد
گربخندم تومپندارکه خوش دل شده ام
غنچه راخنده همه ازدل ویران باشد
دل شکسته ست هرآن پسته که لب بگشادست
سرگرفتست هرآن شمع که خندان باشد
چشم خون ریزمرا گرنکنی عیب،سزد
تاترا غمزۀ خون ریز بر آن سان باشد
اشک یاقوتی عاشق راطعنه نزند
هرکه او را لب چون لعل بدخشان باشد
نه همه کس راچوگان زسرزلف بود
کس بودنیزکش ازقامت چوگان باشد
مشکل آنست که مارارخ وقدّت هوسست
ورنه خودسرووگل اندرهمه بستان باشد
عاشقان رازگل وسروچه حاصل جزآنک
یادگاری زرخ وقامت جانان باشد
تاکی ای دل زبرای لب شیرین پسران
دل مجروح تودرسینه بزندان باشد
برو و خاک سم اسب اتابک بکف آر
که ترا آن بدل چشمۀ حیوان باشد
خسرو روی زمین شاه مظفّر که برزم
گذر نیزۀ او بردل سندان باشد
سعدبن زنگی شاهی که فرود حق اوست
سعد اکبر اگرش نایب دربان باشد
چشم خورشیداگرچنددقایق بینست
هم ز ادراک کمالاتش حیران باشد
تامگردردل وچشم عدوش جای کند
غنچۀ گل همه برصورت پیکان باشد
دست خنجرچوکندزاستی حرب برون
تابدامن زرۀ خصم گریبان باشد
ای خداوندی کز فضلۀ جودکف تست
هرچه در بحر پدید آید و درکان باشد
زیردستیست ترا خنجر هندو کورا
جاودان برسراعدای توفرمان باشد
گرچورمح توبزددشمن توسربفلک
استخوانهاش هم ازبیم تولرزان باشد
گرزت انصاف گرانی همی ازحدّببرد
دایم اعدای تراکوفتگی زان باشد
زانکه دربحرکف تست شناور پیوست
خنجرتو تر و لرزنده وعریان نباشد
حجّت قاطع بازوی توشمشیربس است
درجهان گیری اگرکار ببرهان باشد
مهره ساییست سر گرز توکو را پیوست
زبرگردن اعدای تو دکّان باشد
گندناییست حسام تووخصم ارچه دهد
جان بیک دسته ازآن نیز گران جان باشد
دست بردوش فلک قدر تو دی می آمد
این چه لطفست فلک نیز از آنان باشد
سبزۀ تیغ توچون خوان فنا آراید
جگردشمن توسوختۀ خوان باشد
عاریت خواهدازدشمن توکاسۀ سر
چون اجل راسرشمشیرتومهمان باشد
ازتوملک یدوزحاسد دولت رقبه است
هرکجادعوی باتیغ سرافشان باشد
اندرآن روزکه ازگرد وغاچشمۀ روز
همچوجان ملک اندرتن شیطان باشد
نیزه سرتیزشود،تیغ بلرزد برخود
تیردرتاب فتد،کوس درافغان باشد
شیهۀ ابرش تو درخم گردون پیچد
مجری ناوک تودیدۀ کیوان باشد
خنجر شاه چوخورشیدکه برسمت آید
سپرخصم چومه درشب نقصان باشد
روز بازار فنا گرم شود و ندر وی
تیغ دلّال بود،نرخ سرارزان باشد
سنگ حلم تواگرنایدش اندردندان
خاک رادرحرکت سبحۀ گردان باشد
شادباش ای شه پردل که نداردپایت
دشمن ارخودبمثل رستم دستان باشد
خنجرتیز زبانت چو درآید بسخن
کلماتش همه برصفحۀ ابدان باشد
اندرآن لحظه زبیم تو چو کرم پیله
کفن خصم گژاکندش وخفتان باشد
زهرۀ ابرزبیم کف توآب شدست
گه گهی چون بچکد،قطرۀ باران باشد
خاک برداشتی ازکان وتهی شدکف بحر
وانگهی جود ترا خود چه غم آن باشد
نیست پایان سخای توودرزیرفلک
همه چیزی را جز عمر توپایان باشد
جمع مالست غرض این دگرانرا ازملک
تویی آن شه که زملکت غرض احسان باشد
هردرم دارکه او را نبود همّت وجود
اوخداوند درم نیست،نگهبان باشد
مردمی ومردمی ودانش واحسان وکرم
وانچ ازین معنی آیین بزرگان باشد
در نهاد تو بحمدالله ازینها هریک
بیش ازآنست که در حیّز امکان باشد
فرض عین است تراطاعت وخدمتکاری
وین بود معتقد هرکه مسلمان باشد
هرکه درخدمت درگاه تو تفصیرکند
ای بسا روز که ازکرده پشیمان باشد
وارث تخت سلیمان چوتوشاهی زیبد
کآصفی ازجهتش حاکم دیوان باشد
هست پیدا که زدستورگرانمایۀ تو
زآنچه درپردۀ غیبست چه پنهان باشد
عنده علم بباید صفت آصف را
آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد؟
بنده راشاها عمریست که تا این سوداست
که درآن حضرت یک روزثنا خوان باشد
هم شوم روزی برخاک جنابت چاکر
دردحرمانش اگرقابل درمان باشد
چون همه خلق دعاگوی توشدپس چه زیان
که ترا مادحی ازخاک سپاهان باشد؟
لابدش مور چو سیمرغ بباید پرورد
هرکه در پادشهی تلو سلیمان باشد
تا چوخورشیدفلک مایدۀ نوردهد
دورونزدیک جهانش همه یکسان باشد
سایه ات بادا پاینده ودرعالم کیست
آنکه پاینده تر از سایۀ یزدان باشد؟
چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد
قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس
کین کسی داندکونیز ریشان باشد
لعل توچون سردندان کندازخنده سپید
گوهرش حلقه بگوش ازبن دندان باشد
جزکه برخوان نکویی تود رروی زمین
من ندیدم شکرستان که نمکدان باشد
عاشقیّ من بیدل عجبست ارنه تورا
باچنان زلف ورخی دلبری آسان باشد
سبزۀ خطّ توچون تازه وتر بر ناید؟
تاکه آبشخورش ازچاه زنخدان باشد
زلف تونامۀ خوبی چو مسلسل بنوشت
زیبد ار برسرش ازخطّ توعنوان باشد
با تو ما را چه عجب گرسخن اندرجانست
تا بود درلب شیرین تودرجان باشد
گربخندم تومپندارکه خوش دل شده ام
غنچه راخنده همه ازدل ویران باشد
دل شکسته ست هرآن پسته که لب بگشادست
سرگرفتست هرآن شمع که خندان باشد
چشم خون ریزمرا گرنکنی عیب،سزد
تاترا غمزۀ خون ریز بر آن سان باشد
اشک یاقوتی عاشق راطعنه نزند
هرکه او را لب چون لعل بدخشان باشد
نه همه کس راچوگان زسرزلف بود
کس بودنیزکش ازقامت چوگان باشد
مشکل آنست که مارارخ وقدّت هوسست
ورنه خودسرووگل اندرهمه بستان باشد
عاشقان رازگل وسروچه حاصل جزآنک
یادگاری زرخ وقامت جانان باشد
تاکی ای دل زبرای لب شیرین پسران
دل مجروح تودرسینه بزندان باشد
برو و خاک سم اسب اتابک بکف آر
که ترا آن بدل چشمۀ حیوان باشد
خسرو روی زمین شاه مظفّر که برزم
گذر نیزۀ او بردل سندان باشد
سعدبن زنگی شاهی که فرود حق اوست
سعد اکبر اگرش نایب دربان باشد
چشم خورشیداگرچنددقایق بینست
هم ز ادراک کمالاتش حیران باشد
تامگردردل وچشم عدوش جای کند
غنچۀ گل همه برصورت پیکان باشد
دست خنجرچوکندزاستی حرب برون
تابدامن زرۀ خصم گریبان باشد
ای خداوندی کز فضلۀ جودکف تست
هرچه در بحر پدید آید و درکان باشد
زیردستیست ترا خنجر هندو کورا
جاودان برسراعدای توفرمان باشد
گرچورمح توبزددشمن توسربفلک
استخوانهاش هم ازبیم تولرزان باشد
گرزت انصاف گرانی همی ازحدّببرد
دایم اعدای تراکوفتگی زان باشد
زانکه دربحرکف تست شناور پیوست
خنجرتو تر و لرزنده وعریان نباشد
حجّت قاطع بازوی توشمشیربس است
درجهان گیری اگرکار ببرهان باشد
مهره ساییست سر گرز توکو را پیوست
زبرگردن اعدای تو دکّان باشد
گندناییست حسام تووخصم ارچه دهد
جان بیک دسته ازآن نیز گران جان باشد
دست بردوش فلک قدر تو دی می آمد
این چه لطفست فلک نیز از آنان باشد
سبزۀ تیغ توچون خوان فنا آراید
جگردشمن توسوختۀ خوان باشد
عاریت خواهدازدشمن توکاسۀ سر
چون اجل راسرشمشیرتومهمان باشد
ازتوملک یدوزحاسد دولت رقبه است
هرکجادعوی باتیغ سرافشان باشد
اندرآن روزکه ازگرد وغاچشمۀ روز
همچوجان ملک اندرتن شیطان باشد
نیزه سرتیزشود،تیغ بلرزد برخود
تیردرتاب فتد،کوس درافغان باشد
شیهۀ ابرش تو درخم گردون پیچد
مجری ناوک تودیدۀ کیوان باشد
خنجر شاه چوخورشیدکه برسمت آید
سپرخصم چومه درشب نقصان باشد
روز بازار فنا گرم شود و ندر وی
تیغ دلّال بود،نرخ سرارزان باشد
سنگ حلم تواگرنایدش اندردندان
خاک رادرحرکت سبحۀ گردان باشد
شادباش ای شه پردل که نداردپایت
دشمن ارخودبمثل رستم دستان باشد
خنجرتیز زبانت چو درآید بسخن
کلماتش همه برصفحۀ ابدان باشد
اندرآن لحظه زبیم تو چو کرم پیله
کفن خصم گژاکندش وخفتان باشد
زهرۀ ابرزبیم کف توآب شدست
گه گهی چون بچکد،قطرۀ باران باشد
خاک برداشتی ازکان وتهی شدکف بحر
وانگهی جود ترا خود چه غم آن باشد
نیست پایان سخای توودرزیرفلک
همه چیزی را جز عمر توپایان باشد
جمع مالست غرض این دگرانرا ازملک
تویی آن شه که زملکت غرض احسان باشد
هردرم دارکه او را نبود همّت وجود
اوخداوند درم نیست،نگهبان باشد
مردمی ومردمی ودانش واحسان وکرم
وانچ ازین معنی آیین بزرگان باشد
در نهاد تو بحمدالله ازینها هریک
بیش ازآنست که در حیّز امکان باشد
فرض عین است تراطاعت وخدمتکاری
وین بود معتقد هرکه مسلمان باشد
هرکه درخدمت درگاه تو تفصیرکند
ای بسا روز که ازکرده پشیمان باشد
وارث تخت سلیمان چوتوشاهی زیبد
کآصفی ازجهتش حاکم دیوان باشد
هست پیدا که زدستورگرانمایۀ تو
زآنچه درپردۀ غیبست چه پنهان باشد
عنده علم بباید صفت آصف را
آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد؟
بنده راشاها عمریست که تا این سوداست
که درآن حضرت یک روزثنا خوان باشد
هم شوم روزی برخاک جنابت چاکر
دردحرمانش اگرقابل درمان باشد
چون همه خلق دعاگوی توشدپس چه زیان
که ترا مادحی ازخاک سپاهان باشد؟
لابدش مور چو سیمرغ بباید پرورد
هرکه در پادشهی تلو سلیمان باشد
تا چوخورشیدفلک مایدۀ نوردهد
دورونزدیک جهانش همه یکسان باشد
سایه ات بادا پاینده ودرعالم کیست
آنکه پاینده تر از سایۀ یزدان باشد؟
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - و قال ایضاض یمدحه «نظرنامه»
اس سرافراز که هر جای که صاحب نظریست
خاک پایت را از دیده و دل چاکر شد
آفتابست که عالی نظر آمد، بنگر
که چه از حرص زمین بوس تو مستشهر شد
هرکه چون نرگس صاحب نظرست از سر ذوق
چون گل از آرزوی دیدن تو صد پر شد
سخن از مدحت تو زیور جان و تن گشت
نظر از دانش تو مدرک خیر و شر شد
هرکه منظور تو شد همچو ستاره ز شرف
جایگاهش برازین طارم نه منظر شد
کرد با نور ضمیرت سوی خورشید نظر
در زمان مردم چشم از خوی خجلت تر شد
در هرآن سوخته یی کآتش مهر تو گرفت
همچو شمع از نظر دولت تو سرور شد
نظر کوکب مسعود بهرکس که رسید
چشم بد دور ، چه گویم که چه نیک اختر شد
یک ره اندر نظر لطف تو آمد نرگس
آن نظر بر سر او تا بابد افسر شد
کمترین ذرّه ز رای تو همین خورشیدست
که زیمن نظرش خاک زر و گوهر شد
نظری در حق من کردی و من چون نرگس
گفتم از این نظرم کار همه چون زر شد
بست پیش نظرم پردۀ حرمان تقدیر
تا باقبال من آن تیز نظر ابتر شد
داشتم چشم بسی زرّ و درم از نظرت
لیک بی فایده تر از نظر عبهر شد
گشت ادرار سر شکم زره دیده روان
کآن نظر از چه یکی نیمه بآب اندر شد
بود وجه نظرم آینۀ اسکندر
کید اعداد برآن باروی اسکندر شد
گشت چون وجه معیشت نظر من تاریک
بس کزین سوخته دل دود بچشمم برشد
مشکل حال من ای تیز نظر حل کن از آنک
در محلّ نظر آن معظله سر دفتر شد
طرفی از جود تو بربستم و از بلعجلی
تا که من چشم زدم حال نظر دیگر شد
چشم بندی نگر ای خواجه که در لعب نظر
مهره یی کز تو گشاد از دگران ششدر شد
هیچ معروف نفرماید تنقیص نظر
هم زقاصر نظران کار چنین منکر شد
حاسدانم را از چشم برون می آید
این نظر کز کرمت بهرۀ من کهتر شد
لاجرم چون زچنان چشم برون میآید
چه عجب گر خللی با نظرم همبر شد
پیش ازینم نظری نیک روان بود چو آب
چشم بد بر نظر من زد و کاریگر شد
میدود هم زقفای نظرم چشم حسود
کار او از نظرت گرچه بگردون بر شد
نظر هیچ جهان دیده چنین عبرت نیست
که درو عبرت ارباب نظر مضمر شد
پس عجب نیست اگر شد نظر من باریک
گشت باریک نظر هرکه سخن پرور شد
نظر لطف تو چون نیست سوی من بکمال
لاجرم آن نظرش نیمه یی اندر سر شد
نظر کوته من خود دو وجب بود و از آن
یک وجب پیش همانا بعدد کمتر شد
چشم من برکرمت از نظر احوال بود
بخت کوری مرا خود نظرم اعور شد
زین حدیثم نه نظر بر دو سه دینار زرست
لیک تادانی کین بنده چه مستحقر شد
بیش ازین چون نظر از چشم فرو مگذارش
که ز بس آمد و شد همچو نظر مضطر شد
شعر بیچاره چرا از نظرت ساقط گشت
گیر کین بنده گنه کرد و بدان کافر شد
زین نظر نامه اگر کار نگردد بمراد
پس چنان دان که همه رنج رهی بی بر شد
خاک پایت را از دیده و دل چاکر شد
آفتابست که عالی نظر آمد، بنگر
که چه از حرص زمین بوس تو مستشهر شد
هرکه چون نرگس صاحب نظرست از سر ذوق
چون گل از آرزوی دیدن تو صد پر شد
سخن از مدحت تو زیور جان و تن گشت
نظر از دانش تو مدرک خیر و شر شد
هرکه منظور تو شد همچو ستاره ز شرف
جایگاهش برازین طارم نه منظر شد
کرد با نور ضمیرت سوی خورشید نظر
در زمان مردم چشم از خوی خجلت تر شد
در هرآن سوخته یی کآتش مهر تو گرفت
همچو شمع از نظر دولت تو سرور شد
نظر کوکب مسعود بهرکس که رسید
چشم بد دور ، چه گویم که چه نیک اختر شد
یک ره اندر نظر لطف تو آمد نرگس
آن نظر بر سر او تا بابد افسر شد
کمترین ذرّه ز رای تو همین خورشیدست
که زیمن نظرش خاک زر و گوهر شد
نظری در حق من کردی و من چون نرگس
گفتم از این نظرم کار همه چون زر شد
بست پیش نظرم پردۀ حرمان تقدیر
تا باقبال من آن تیز نظر ابتر شد
داشتم چشم بسی زرّ و درم از نظرت
لیک بی فایده تر از نظر عبهر شد
گشت ادرار سر شکم زره دیده روان
کآن نظر از چه یکی نیمه بآب اندر شد
بود وجه نظرم آینۀ اسکندر
کید اعداد برآن باروی اسکندر شد
گشت چون وجه معیشت نظر من تاریک
بس کزین سوخته دل دود بچشمم برشد
مشکل حال من ای تیز نظر حل کن از آنک
در محلّ نظر آن معظله سر دفتر شد
طرفی از جود تو بربستم و از بلعجلی
تا که من چشم زدم حال نظر دیگر شد
چشم بندی نگر ای خواجه که در لعب نظر
مهره یی کز تو گشاد از دگران ششدر شد
هیچ معروف نفرماید تنقیص نظر
هم زقاصر نظران کار چنین منکر شد
حاسدانم را از چشم برون می آید
این نظر کز کرمت بهرۀ من کهتر شد
لاجرم چون زچنان چشم برون میآید
چه عجب گر خللی با نظرم همبر شد
پیش ازینم نظری نیک روان بود چو آب
چشم بد بر نظر من زد و کاریگر شد
میدود هم زقفای نظرم چشم حسود
کار او از نظرت گرچه بگردون بر شد
نظر هیچ جهان دیده چنین عبرت نیست
که درو عبرت ارباب نظر مضمر شد
پس عجب نیست اگر شد نظر من باریک
گشت باریک نظر هرکه سخن پرور شد
نظر لطف تو چون نیست سوی من بکمال
لاجرم آن نظرش نیمه یی اندر سر شد
نظر کوته من خود دو وجب بود و از آن
یک وجب پیش همانا بعدد کمتر شد
چشم من برکرمت از نظر احوال بود
بخت کوری مرا خود نظرم اعور شد
زین حدیثم نه نظر بر دو سه دینار زرست
لیک تادانی کین بنده چه مستحقر شد
بیش ازین چون نظر از چشم فرو مگذارش
که ز بس آمد و شد همچو نظر مضطر شد
شعر بیچاره چرا از نظرت ساقط گشت
گیر کین بنده گنه کرد و بدان کافر شد
زین نظر نامه اگر کار نگردد بمراد
پس چنان دان که همه رنج رهی بی بر شد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - و له ایضا یمدحه
زهی ستوده خصالی که از صدور کرام
جز از تو در همه آفاق یادگار نماند
کدام زر که ز جور تو سنگسار نشد؟
کدام دل که ز لطف تو شرمسار نماند؟
نگاه می کنم اندر سرای ضرب وجود
بجز که نقد وفای تو بر عیار نماند
برون ز حزم تو کو برثبات مجبولست
کسی بعهد درین عهد استوار نماند
جهان بدور تو زانگونه ایمن آبادست
که دزد و خونی جز زلف و چشم یار نماند
چنان بعدل بینباشتی بسیط عراق
که جای فتنه جز از غمزۀ نگار نماند
بدست بوس تو دریا از آن نمی آید
که با سخای تواش مکنت نثار نماند
بروزگار تو سرگشته جز قلم کس نیست
ز نعمت تو تهیدست جز چنار نماند
ز بس که اهل ستم را ز سهم تو خطرست
بسی نماند که گویند روزگار نماند
ز جام کین تو هرگز که خورد یک جرعه؟
که تا بصبح قیامت در آن خمار نماند
چنان ز حزم تو مضبوط شده مسالک ملک
که یاوگی ّخلل را درو گذارنماند
چنان ز موج عطای تو غوطه خورد جهان
که از میانه جز این بنده بر کنار نماند
اگرچه غایت تقصیر من درین خدمت
بدان کشید که خود جای اعتذار نماند
هم از خموشی من جود تو تصوّر کرد
که باعطای تو ما را مگر شمار نماند
ثنای اهل هنر را هم اعتباری نیست
اگرچه اهل هنر را هم اعتبار نماند
تو بس لطیفی، گستاخ با تو یارم گفت
که از تو منصف تر هیچ نامدار نماند
بنه ذخیرۀ نام نکو چو امکانست
که جاودانه کسی در میان کار نماند
اگر بطنز نگویی که هم نماندی هم
بگفتی که به از من سخن سوار نماند
سوالکیست مرا مدّتیست تا با خویش
همی سگالم وزین بیشم اختیار نماند
بدولتت چو همه کارها قرار گرفت
چرا معیشت من بنده برقرار نماند؟
به نیم خوردۀ شاعر چه حاجت افتادست
نه در ممالک شاه اینقدر یسار نماند
جز از تو در همه آفاق یادگار نماند
کدام زر که ز جور تو سنگسار نشد؟
کدام دل که ز لطف تو شرمسار نماند؟
نگاه می کنم اندر سرای ضرب وجود
بجز که نقد وفای تو بر عیار نماند
برون ز حزم تو کو برثبات مجبولست
کسی بعهد درین عهد استوار نماند
جهان بدور تو زانگونه ایمن آبادست
که دزد و خونی جز زلف و چشم یار نماند
چنان بعدل بینباشتی بسیط عراق
که جای فتنه جز از غمزۀ نگار نماند
بدست بوس تو دریا از آن نمی آید
که با سخای تواش مکنت نثار نماند
بروزگار تو سرگشته جز قلم کس نیست
ز نعمت تو تهیدست جز چنار نماند
ز بس که اهل ستم را ز سهم تو خطرست
بسی نماند که گویند روزگار نماند
ز جام کین تو هرگز که خورد یک جرعه؟
که تا بصبح قیامت در آن خمار نماند
چنان ز حزم تو مضبوط شده مسالک ملک
که یاوگی ّخلل را درو گذارنماند
چنان ز موج عطای تو غوطه خورد جهان
که از میانه جز این بنده بر کنار نماند
اگرچه غایت تقصیر من درین خدمت
بدان کشید که خود جای اعتذار نماند
هم از خموشی من جود تو تصوّر کرد
که باعطای تو ما را مگر شمار نماند
ثنای اهل هنر را هم اعتباری نیست
اگرچه اهل هنر را هم اعتبار نماند
تو بس لطیفی، گستاخ با تو یارم گفت
که از تو منصف تر هیچ نامدار نماند
بنه ذخیرۀ نام نکو چو امکانست
که جاودانه کسی در میان کار نماند
اگر بطنز نگویی که هم نماندی هم
بگفتی که به از من سخن سوار نماند
سوالکیست مرا مدّتیست تا با خویش
همی سگالم وزین بیشم اختیار نماند
بدولتت چو همه کارها قرار گرفت
چرا معیشت من بنده برقرار نماند؟
به نیم خوردۀ شاعر چه حاجت افتادست
نه در ممالک شاه اینقدر یسار نماند
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - و قال ایضاً یمدحه
ای صاحبی که دامن جان پرگهر کند
اندیشه چون زبان بثنای تو تر کند
افلاک را مهابت تو پشت پا زند
تمثال را لطافت تو جانور کند
اتش ز لطف طبع تو ممکن که همچو دود
سودای تیز طبعی از سر بدر کند
کلک تو جادویست که بر شب گره زند
عزم تو مسرعیست که از باد پر کند
لفط تو جان مستمعان را کند دراز
صت تو راه مستحقان مختصر کند
ازلطمۀ کسوف نگردد سیاه روی
خورشید اگر ز سایۀ جاهت سپر کند
کمتر وشاقکی که توش تربیت کنی
ازآفتاب و جوزا تیغ و کمر کند
تیر فلک ز عشق ثنای تو هر شبی
تا روز این کند که معانی زبر کند
داند خرد که مقصد او آستان تست
فکرم چو سوی عالم علوی سفر کند
نافه ببوی همدمی فرّ خلق تو
بس انتظار ها که بخون جگر کند
آنجا که خامۀ تو درآمد بگفت و گوی
بی مغز پسته یی که حدیث شکر کند
چون برزبان من گذرد یاد دست تو
همچون شکوفه از دهنم سیم سر کند
رای تو کآفتاب سپهر ممالکست
هر روز سر ز مشرق اقبال بر کند
اینک بسی نماند که در دور عدل تو
بزغاله از دهانۀ شیر آبخور کند
بی کار شد بعهد تو فتنه ز کار خویش
و اکنون قرار داد که کاری دگر کند
صدرا! ز حضرت تو مرا هست باز خواست
هر چند باز خواست کسی معتبر کند
دانم که گردی از کرم خویش شرمسار
از ماجرای حال منت گر خبر کند
روزی تفقّدم نفرمود لطف تو
باآنکه او نوازش هر بی خطر کند
گر بر دلت گذر کنم از کار دور نیست
خاشاک نیز بر دل دریا گذر کند
من گوهرم اگر چه تو سنگم نمی کنی
و آنجا که لطف تست که سنگ گهر کند؟
مثل تو خواجه حاکم این شهر و پس رهی
محتاج آنکه بهر علف کار خر کند
چندین هزار خلق زحاه تو در پناه
شاید که از میانه مرا زاستر کند؟
هم نام و ننگ و عدل تو باشد که روزگار
در نوبت تو فضل مرا پی سپر کند
زین شیوه زندگی بسلامت که من کنم
حقا که کس نکرد و بجان تو گر کند
گر لاف آن زنم که بمن ختم شد سخن
تصدیق من هراینه دیوار و در کند
دور خرابیست جهانرا چه ظن بری
کاکنون کسی عمارت فضل و هنر کند
پروای طبع و شعر محالست تا فلک
هر روز عالمی را زیرو زبر کند
چرخ لجوج طبع بدی نیک پیشه کرد
ور گویمش که نیک نکردی بترکند
ای آفتاب ملک مرا خود تو سنگ گیر
در سنگ نیز تابش خورشید اثر کند
منم خدمت تو از پی کسب شرف کنم
وان کیست خود کزین شرف او را گزر کند
بر سنگ باد کاسۀ آن سرکه او ترا
چون کفۀ ترازو خدمت بزر کند
اینست و بس توقّع داعی که لطف تو
در حال او بچشم عنایت نظر کند
پس بر بساط عدل تو گر رختصتش بود
رفع ظلامۀ دوسه بیدادگر کند
از بیم کم عنایتی صدر روزگار
تا کی رهی تحمّل هر خیره سرکند؟
راهی بده برد ستم ترک سیم بر
کفر آن ستم که برزگر سیم برکند
صدرا هم از تتمّۀ اقبال خود شانس
کایزد حواله گه دفع شر کند
وز موجبات شکر شمارآنکه چون منی
شکر تو نقش جبهت شمس و قمر کند
ذکر و دعای خوب بمردم هراینه
به زانکه خکم مملکت بحرو برکند
عیدت خجسه باد و براین ختم شد سخن
باقی دعا بعادت خود هر سحر کند
اندیشه چون زبان بثنای تو تر کند
افلاک را مهابت تو پشت پا زند
تمثال را لطافت تو جانور کند
اتش ز لطف طبع تو ممکن که همچو دود
سودای تیز طبعی از سر بدر کند
کلک تو جادویست که بر شب گره زند
عزم تو مسرعیست که از باد پر کند
لفط تو جان مستمعان را کند دراز
صت تو راه مستحقان مختصر کند
ازلطمۀ کسوف نگردد سیاه روی
خورشید اگر ز سایۀ جاهت سپر کند
کمتر وشاقکی که توش تربیت کنی
ازآفتاب و جوزا تیغ و کمر کند
تیر فلک ز عشق ثنای تو هر شبی
تا روز این کند که معانی زبر کند
داند خرد که مقصد او آستان تست
فکرم چو سوی عالم علوی سفر کند
نافه ببوی همدمی فرّ خلق تو
بس انتظار ها که بخون جگر کند
آنجا که خامۀ تو درآمد بگفت و گوی
بی مغز پسته یی که حدیث شکر کند
چون برزبان من گذرد یاد دست تو
همچون شکوفه از دهنم سیم سر کند
رای تو کآفتاب سپهر ممالکست
هر روز سر ز مشرق اقبال بر کند
اینک بسی نماند که در دور عدل تو
بزغاله از دهانۀ شیر آبخور کند
بی کار شد بعهد تو فتنه ز کار خویش
و اکنون قرار داد که کاری دگر کند
صدرا! ز حضرت تو مرا هست باز خواست
هر چند باز خواست کسی معتبر کند
دانم که گردی از کرم خویش شرمسار
از ماجرای حال منت گر خبر کند
روزی تفقّدم نفرمود لطف تو
باآنکه او نوازش هر بی خطر کند
گر بر دلت گذر کنم از کار دور نیست
خاشاک نیز بر دل دریا گذر کند
من گوهرم اگر چه تو سنگم نمی کنی
و آنجا که لطف تست که سنگ گهر کند؟
مثل تو خواجه حاکم این شهر و پس رهی
محتاج آنکه بهر علف کار خر کند
چندین هزار خلق زحاه تو در پناه
شاید که از میانه مرا زاستر کند؟
هم نام و ننگ و عدل تو باشد که روزگار
در نوبت تو فضل مرا پی سپر کند
زین شیوه زندگی بسلامت که من کنم
حقا که کس نکرد و بجان تو گر کند
گر لاف آن زنم که بمن ختم شد سخن
تصدیق من هراینه دیوار و در کند
دور خرابیست جهانرا چه ظن بری
کاکنون کسی عمارت فضل و هنر کند
پروای طبع و شعر محالست تا فلک
هر روز عالمی را زیرو زبر کند
چرخ لجوج طبع بدی نیک پیشه کرد
ور گویمش که نیک نکردی بترکند
ای آفتاب ملک مرا خود تو سنگ گیر
در سنگ نیز تابش خورشید اثر کند
منم خدمت تو از پی کسب شرف کنم
وان کیست خود کزین شرف او را گزر کند
بر سنگ باد کاسۀ آن سرکه او ترا
چون کفۀ ترازو خدمت بزر کند
اینست و بس توقّع داعی که لطف تو
در حال او بچشم عنایت نظر کند
پس بر بساط عدل تو گر رختصتش بود
رفع ظلامۀ دوسه بیدادگر کند
از بیم کم عنایتی صدر روزگار
تا کی رهی تحمّل هر خیره سرکند؟
راهی بده برد ستم ترک سیم بر
کفر آن ستم که برزگر سیم برکند
صدرا هم از تتمّۀ اقبال خود شانس
کایزد حواله گه دفع شر کند
وز موجبات شکر شمارآنکه چون منی
شکر تو نقش جبهت شمس و قمر کند
ذکر و دعای خوب بمردم هراینه
به زانکه خکم مملکت بحرو برکند
عیدت خجسه باد و براین ختم شد سخن
باقی دعا بعادت خود هر سحر کند
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - ایضاً له
خورشید چرخ شرع که نور چراغ فضل
الّا ز شمع خاطر تو مقتبس نبود
در چشم همّت تو بمیزان اعتبار
گوی زمین موازن پرّ مگس نبود
گردی ز خاک مرکب تو باد نداشت
کورا دو اسبه مردم چشمم ز پس نبود
جان در تنم که دست نشان هوای تست
بی آرزوی خدمت تو یک نفس نبود
چشمم بآب چشم تیمّم از آن کند
کاینجا بخاک پای توش دسترس نبود
رفتست التماس حضورم ز خدمتت
والحق مرا زبخت جز این ملتمس نبود
چرخ و ستاره در هوش خدمت تواند
برمن چه ظن بری که مرا این هوس نبود
زان باز مانده ام که ز اسباب ره مرا
جز نالۀ درای و فغان جرس نبود
رخ سوی شاه شرع نهادم پیاده لیک
در پای پیل ماندم از آن کم فرس نبود
من بنده را که ساکن خاک درت بدم
آنگه که در دیار وفا هیچکش نبود
سر باریم تغیّر رای تو در خورست؟
حرمان دست بوس تو انصاف بس نبود؟
الّا ز شمع خاطر تو مقتبس نبود
در چشم همّت تو بمیزان اعتبار
گوی زمین موازن پرّ مگس نبود
گردی ز خاک مرکب تو باد نداشت
کورا دو اسبه مردم چشمم ز پس نبود
جان در تنم که دست نشان هوای تست
بی آرزوی خدمت تو یک نفس نبود
چشمم بآب چشم تیمّم از آن کند
کاینجا بخاک پای توش دسترس نبود
رفتست التماس حضورم ز خدمتت
والحق مرا زبخت جز این ملتمس نبود
چرخ و ستاره در هوش خدمت تواند
برمن چه ظن بری که مرا این هوس نبود
زان باز مانده ام که ز اسباب ره مرا
جز نالۀ درای و فغان جرس نبود
رخ سوی شاه شرع نهادم پیاده لیک
در پای پیل ماندم از آن کم فرس نبود
من بنده را که ساکن خاک درت بدم
آنگه که در دیار وفا هیچکش نبود
سر باریم تغیّر رای تو در خورست؟
حرمان دست بوس تو انصاف بس نبود؟