عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
بدان ماند که یزدان گرو گر
جهانی نو بر آورده است دیگر
چو کشمر بوم او پر سرو و با حسن
چو کشمیر اصل او پر نقش و با فر
نه نقش از بن نباشد جز بکشمیر
نه سرو از بن نباشد جز بکشمر
بدو اندر بیابی صنع ایزد
مثال آزری و نقش آزر
شکسته خرد بر شمشاد سنبل
فشانده پست بر کافور عنبر
مغلغل غالیه بر سیم و نقره
مسلسل مشک بر ماه منوّر
از ایشان هر یکی چون روز روشن
ز تیره شب نهاده بر سر افسر
همیشه زیر روز اندر بود شب
که دیده روز از زیر و شب از بر
چو بینی قد ایشان را تو گویی
همی شمشاد روید بر معصفر
فروزان حلبۀ زرین کمرشان
ز چینی صدره و دیبای احمر
چنان تابد که پنداری که آتش
زبانه بر زد از بیجاده مجمر
گرفته گرزها زرّین و سیمین
مخالف رنگ و دیگر سان به پیکر
یکی همچون تن دلداده عاشق
یکی چون ساعد معشوق دلبر
بصف بز مگه صافی روانند
بصف رز مگه شیران عنتر
صف نو کرده بتشان خواند باید
ندانم یا صف نو رسته عرعر
ز بس نقش و نگار او را نداند
کس از بتخانۀ مشکوی و بربر
بیک خان اندرون ماه است چندانک
ستاره نیست بر چرخ مدور
بدو ، مه کاخ و مه منظر ولیکن
ز پیلان ساحتش پر کاخ و منظر
چو تخت کسری اندر نقش دیبا
چو تاج قیصر اندر زرّ و زیور
چرا زیر گهر شد موج دریا
که زیر موج دریا بود گوهر
جهانی هر یکی دریا که بروی
همی گردد همی جوشد برو بر
چو بحری کاتش تیزست موجش
چو گردونی که زر سرخش اختر
چه چیزست این جهان نو که کردست
ز پیروزی و از دولت مصور
مگر میدان سلطان معظم
خداوند زمین شاه مظفر
یمین دولت و خورشید رحمت
امین ملت و جمشید مفخر
مقر آمد جوانمردی که بی او
نشد کس را جوانمردی مقرر
ز بهر آن خرد را دید نتوان
که اندر لفظهای اوست مضمر
محمد را بدین گیتی دو چیزست
بدان گیتی دو با این دو برابر
بدین گیتی کف محمود و جاهش
بدان گیتی لوای حمد و کوثر
بدین نیکست کار امت امروز
بدان هم نیک باشد روز محشر
اگر پیغبر اکنون زنده بودی
بنام و نصرت یزدان داور
بجای پرنیان بر نیزۀ او
ردای خویش بر بستی پیمبر
اگر خوی گیرد آن دست مبارک
سرشکی زو به از دریای اخضر
شدست از مدح او چون ناف آهو
دهان شاعران پر مشک اذفر
از آن شادی که بیند طلعت او
بمشرق روز باشد نور گستر
وز آن غم کش نبیند زرد گردد
بهنگام فرو رفتن بخاور
بزورق باده گیرد شاه گه گاه
بروید گل ببزم و مجلس اندر
بصورت ز آرزوی دست او ماه
همی گه گل شود گه زورق زر
چو زرگر نام او بر زر نویسد
ببوسد زر ز شادی دست زرگر
بساید پیش او چون بار باشد
بساط از بوسۀ شاهان کشور
لب معشوق شاهانست گویی
بساط شهریار بنده پرور
مبارز چون ببیند حملۀ او
بدان ساعت دهد مغفر بمعجر
ز بهر آن دهد کاندر هزیمت
مر او را به بود معجر ز مغفر
گه پروردن فرزند دشمنش
بسینه باز گردد شیر مادر
ایا شاهی که بی نام تو باشد
زمانه ناقص و دولت مبتّر
چنان کردی زمین دشمنانرا
که نارد تخمشان جز بیم تو بر
ز تا نیسر بت آوردی به اشتر
ز روم اکنون صلیب آور به استر
زمین هند را چندی سپردی
زمین روم را یک چند بسپر
از ایشان قلعۀ غزنین بیارای
بماه سرو قد زلف چنبر
بدان درکش ز یکسو چتر خانش
بیاویز از دگر سو تاج قیصر
از آن آمدنت مهمان میر کرمان
که فظلت بود نزدیکش مفسر
توانستی بجای خویش بودن
نه عاجز بود ازین معنی نه مضطر
ولیکن خواست کاندر خدمت تو
همی یکچند بنشیند مجاور
همی داند که چون ملک از تو یابد
بود باقی تر و اصلش قوی تر
بنور شمع کی خرسند باشد
کسی کآگه شد از خورشید انور
بیاراید بنام و کینت تو
خطیب بصره و بغداد منبر
همی تا بر قضای نیک و بر بد
نگردد حکم یزدانی مغیر
جهان دار و جهان ساز و جهان جوی
جهان گیر و جهان بخش و جهان خور
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ایضاً در مدح سلطان فرماید
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
بتیغ شاه نگر نامۀ گذشته مخوان
که راستگوی تر از نامه تیغ او بسیار
چو مرد بر هنر خویش ایمنی دارد
شود پذیرۀ دشمن بجستن پیکار
نه رهنمای بکار آیدش نه اختر گر
نه فال گوی بکار آیدش نه خواب گزار
رود چنانکه خداوند شرق رفت برزم
زمانه گشته مر او را دلیل و ایزد یار
بپیش آن سپه کوه صفت و سیل صفت
سپهر تاختن و مار زخم و مور شمار
مبارزانش بنیروی پیل و زهرۀ شیر
به پای آهو و کبر پلنگ و قد چنار
همه سپر تن و شمشیر دست و تیر انگشت
همه سپه شکن و دیو بند و شیر شکار
بوقت آنکه زمین تفته بد ز باد سموم
هوا چو آتش و گرد اندرو بجای شرار
ز تف بروز بجوش آید در جیحون
بشب ز پشه در و بد توان گرفت قرار
بدولت ملک مشرق و سعادت او
نه پشه بود و نه گرما ، نه زین دو هیچ آثار
فرو گذشت بآموی شهریار جهان
بفال اختر نیک و بنصرت دادار
فروغ دولت او همچو روز وقت زوال
مصاف لشکر او همچو کوه وقت بهار
همه زمین شده از بندگان او کشمیر
همه هوا شده از عکس جامه شان فرخار
زمین آمو شد در زمان فراز و نشیب
ز توده توده سر و کوه کوه زین افزار
پرند چهرۀ الماس رنگ شمشیرش
در آن دیار نماند از مخالفان دیار
نهنگ مرد اوبارش بخورد در جیحون
هر آنکسی که برست از نهنگ جان او بار
بر آب در همه غرقه شدند چون فرعون
چو بر گذشت از آن آب شاه موسی وار
فراخ جیحون چون کوه شد ز بسکه درو
کلاه و ترکش وزین و دراعه بود انبار
ازین سپس بدل بانگ و نعره از جیحون
نخواهد آمد جز های های و نالۀ زار
عقیق زار شدست آن زمین ز بسکه ز خون
بروی دشت و بیابان فرو شدست آغار
همی شدند ببیچارگی هزیمیتان
شکسته پشت و گرفته گریغ را هنجار
کسی که زنده بماندست از آن هزیمتیان
اگر چه تنش درستست هست جان بیمار
بمغزش اندر تیغست اگر بود خفته
بچشمش اندر تیرست اگر بود بیدار
اگر بجنبد بند قبای او از باد
گمان برد که همی خورد بر جگر مسمار
اگر نماز کند آه باشدش تکبیر
وگر گنه کند آوخ بودش استغفار
اگر سؤال کند ، گوید : ای سوار ! مزن
وگر جواب دهد ، گوید : ای ملک ! زنهار
ور از اسیران گویی گرفت چندانی
که تنگ بود ز انبوهشان بلاد و قفار
گروه ایشان بگرفت طول و عرض جهان
بهر رهی و بهر برزنی قطار قطار
وگر زخواسته کوبر گرفت از گر گنج
سخن نمایم عاجز شود درو گفتار
بدرجها گهرست و بتختها دیبا
بگنجها در مست و بتنگها دینار
قیاس گیر نداند قیاس سیم سپید
شمار گیر نداند شمار زرّ عیار
ز عکس جامۀ رنگین هوا چو باغ ارم
زمین ز تودۀ یاقوت سرخ چون گلنار
ز توده نافۀ مشک و شمامۀ کافور
شده نسیم صبا همچو طلبۀ عطار
عمود زرین با گوهر کمر شمشیر
سلاح نغز و پریچهرگان گلرخسار
بکشت دشمن و برداشت گنج و مال ببرد
ز بهر نصرت دین محمد مختار
از آنکه تربت گرگانج و شهر و برزن او
مقام قرمطیان بود و معدن کفار
همیشه تا صفت تیرگی نصیب شبست
چنان کجا صفت روشنی نصیب نهار
نصیب شاه جهان غز و باد و نصرت و فتح
نصیب دشمن او مرگ و محنت و تیمار
هزار فتح چنین و هزار غزو چنین
برو برآمده و گفته عنصری اشعار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
به از عید نشناسم از روزگار
نه از مدح خسرو به آموزگار
خداوند عالم کزو وقت ما
همه ساله عیدست لیل ونهار
یمین و امین اختر یمن و امن
که یمنش یمین است و امنش یسار
یمینی که دولت بدو کارگر
امینی که ملّت بدو استوار
ازین بیشتر بود گوش ملوک
سوی شاعران معانی گزار
که تا هر چه گویند ما آن کنیم
که ماند ز ما نیکویی یادگار
کنون شاعران را به کردار او
دل و دیده ماندست ناچار و چار
که گویند هرچ او کند تا مگر
بدان شعرشان را فزاید شعار
ازو در شگفتی فرو مانده اند
ملوک زمانه صغار و کبار
هزاران هزارش پریچهره است
همه لاله خدّ و بنفشه عذار
کهین گنج او هست چندان کزو
ابر گاو و ماهی گرانست بار
ز گرگنج رخشد گهی رایتش
گهی از در باری و قندهار
نه شیرست ، در بیشه تا کی بود
نه بادست تا کی بود در قفار
ندانند و آنچ اندر این فایده است
بریشان نکردست عقل آشکار
اگر شیر گیران بخسبند خوش
ز شیران تهی کی شود مرغزار
چه ضایع کند مرد عمر عزیز
به روشن می و تیره زلفین یار
نجنبد همی کوه سنگین ز بجای
بر هر کسی سنگ ازآنست خوار
چو در آسیا سنگ جنبان شود
مر او را فراوان بود خواستار
نبارد سرشک از هوا بر زمین
نخیزد سیه ابر تا از بحار
بجنبیدن ابر سازد صدف
زهر قطره یی لؤلؤ شاهوار
به قدر آسمان آمد اندر قیاس
به جود آفتاب آن شه نامدار
نه رنجه شود آفتاب از مسیر
نه مانده شود آسمان از مدار
ایا دشمن شاه پیروزگر
ازو ماندی اندر غم و اضطرار
هر آن را که جنبیدش دولتست
ملامت مکن گر نگیرد قرار
به جای بنفشه عنان گیرد او
بحای قدح قبضۀ ذوالفقار
تو خود آزمودستی او را بسی
بپرخاش دیدستی او را سوار
ازو خورده ای آنچه روزیت بود
غنیمت بدو داده ای بی شمار
که یزدانش از پنج طبع آفرید
چهار اصل و آن پنجمین کارزار
نه تنها تویی بلکه بسیار کس
شد از گرد پیکار او خاکسار
چو باشد بملک افتخار ملوک
بدو ملک را بیش هست افتخار
بپرهیزگاری رود زین سپس
که بر هر چه بایدش دارد یسار
ز ناداشت هر کو نراند مراد
فرو مانده باشد نه پرهیزگار
همی تا بود ملک و فرمان و شهر
ملک باد فرمانده و شهریار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح سلطان محمود غزنوی
مراد عالم و شاه زمین و گنج هنر
قوام ملک و نظام هدی و فخر بشر
یمین دولت و دولت بدو فزوده شرف
امین ملت و ملت بدو گرفته خطر
چهار چیز بود در چهار وقت نصیب
خدایگان جهان را چو کرد رای سفر
چو عزم کرد صواب و چو رای زد توفیق
چو باز گردد فتح و چو جنگ کرد ظفر
مراد او ز همۀ خلق حاصل است بدو
نه حکم طالع بایدش نه سپاه و حشر
بلند همت او را همه فلک تبعست
بزرگ دولت او را همه جهان لشکر
به زیر سایۀ جاهش بود کفایت و فخر
به زیر رایت رایش بود قضا و قدر
بهاری ابر چو دستش بدیدگاه عطا
همه سخاوت خویشش نمود هزل و هدر
به خویشتن بر خندید و از حسد بگریست
دلیل خنده اش رعدست و آب دیده مطر
به لشکر عدو اندر چو رای حرب کند
پسر حسد برد از بیم شاه بر دختر
اگر چه مرگ ز پرّندگان ندارد جنس
به رزمگاه بود تیر شاه مرگ بپر
بلند مجلس او آسمان دولت گشت
خجسته دولت او اندر آسمان اختر
هنر بسیست و لیکن شمایلش اغلب
عدو بسیست ولیکن فضایلش اکثر
اگر کسی بنویسد فضایلش جزوی
بساط هفت زمینش نه بس بود دفتر
به بحر گفتند از جود او تو را اصلست
به کوه گفتند از حلم او تو راست اثر
ز فخر جودش بنمود بحر مروارید
ز فخر حلمش بنمود کوه کان گهر
جهان به فایده گیرد همی ز شاه مثال
فلک به مرتبه خواهد همی ز شاه نظر
نه هر که شاعر باشد به مدح او برسد
نه بر نهاد زمانه بهر سری افسر
نه هر چه نظم شود مدح شاه را شاید
نه هرچه گونه سیه دارد او بود عنبر
برو به راه مرادش که دولت آید پیش
بکار تخم مدیحش که گوهر آرد بر
چراش عالم خوانی مخوان که عالم را
نیاز و ناز عدیلست و نفع و ضر همبر
هوای او همه نازست و هیچ نیست نیاز
رضای او همه نفعست و هیچ نیست ضرر
رسوم او نه رسومست عالم صورست
پدید جان همه خسروان درو بصور
دهان گشاده میان بسته ایستاده فلک
به مدح و خدمت شاه سپه کش صفدر
دهان او را شد مشتری به جای زبان
میان او را شد جوزهر به جای کمر
ز بهر آنکه از او بد زمانه را زینت
زمانه گفت مرا بگذران و خود مگذر
سخاوت و سخن و طبع ورای او گویی
ز خاک و آب و ز باد آمدند و از آذر
ز آذر آید نور و ز باد زاید جان
ز آب خیزد درّ و ز خاک زاید زر
ز تیغ او عجب آید مرا که صورت او
نگارهای حریرست و رشته های درر
روان ندارد و اندر شود بتن چو روان
جگر ندارد و اندر شود چو خون بجگر
ستاره نی و همه روی او ستاره صفت
فلک نه و همه بالای او فلک چنبر
کمان وری که سر تیر او به هیچ صفت
ز جای خویش نجنبد چو راست کرد نظر
نشانه سازد سوفار تیر پیشین را
برو نشاند پیکان تیرهای دگر
خبر کنند ز شاهان و ما همی نکنیم
که تیغ شاه نماند همی به گیتی شر
بدان زمین که بدو در ز وقت آدم باز
نبود جز همه کفر و نرفت جز کافر
کشید لشکر ایمان و کرد مجلس علم
بساط نور بگسترد شاه حق گستر
میان موج ضلالت جز او که برد هدی
میان زمرۀ دیوان جز او که خواند زیر
سپاس و شکر خداوند را که کرد تهی
جهان به قّوت معروف خسرو از منکر
اگر بکاوی آتش بود زبانه زنان
زمین آن همه بتخانه تا گه محشر
مثل زنند که از گل هوا نیاید و شاه
به نعل اسب هوا کرد خاک کالنجر
زرام و از درۀ رام اگر حدیث کنی
همی بماند گوش از شنیدنش مضطر
سپاه گبر بدو در چو لشکر یأجوج
نهاد آن دره محکم چو سدّ اسکندر
خدایگان بگشاد آن به نصرت یزدان
براند دجله ز اوداج گبر کان کبر
بنیزه زو همه دل شد ز پشتها بیرون
ز تیغ مغز همی جوش کرد بر مغفر
به جای دیدنشان در میان دیده سنان
به جای فکرتشان در میان دل خنجر
چه مایه گردن گردنکشان شکسته بگرز
چه مایه مغز بداندیش کوفته بتبر
هوا چو معدن نیلوفر از نمایش تیغ
سنان نیزه بدو در چو برگ نیلوفر
ز بس که ریخته گردید خون در آن دره
برنگ روین روید گیاه و برگ شجر
نوشت بر در و بامش هر آنچه گفت خدا
فرو سترد بشمشیر آنچه کرد آزر
خدایگانا جشن خدایگانانست
بخواه باده بفروز خسروی آذر
وگر نباشد باده بدیل آب حیات
ز کف خویش در افکن بکام در ساغر
وگر نباشد آتش سیاست تو بسست
سیاست تو ز آتش بسی فروزانتر
اگر ازو شرری درفتد بکوه بلند
ازو نماند جز توده های خاکستر
سیاست تو یکی آتش است عالم را
چنانکه باشد در آتش از اثیر اثر
سخات آب حیاتست هر کجا بچکد
بطبع زنده شود گر چه برچکد بحجر
همیشه تا بود از پیش ماه دی آذر
همیشه تا بود از پیش مهر شهریور
ملک تو باش ولایت تو بخش و ملک توگیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
به راستی تو گرای و به مردمی تو بسیج
به دشمنان تو شتاب و به دوستان تو نگر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - ایضاً در مدح سلطان محمود
اگر چه کار خرد عبرت است سرتاسر
نگر چگونه نماید همی خرد بعبر
ز کار خسرو مشرق خدایگان بزرگ
یمین دولت و پشت هدی و روی ظفر
بمعدنی که همی وهم حاسبان نرسد
همیرساند شاه جهان سپاه و حشر
ز باد و مرغ همی بگذرد چو باد و چو مرغ
ز دشت بی هنجار و ز رود بی معبر
بحمله لشکر او آن کند که باد بطبع
بپای مرکب او آن کند که مرغ به پر
مصاف لشکرش آنگه که باد پا ببرد
به ابر ماند کاندر هوا بودش ممر
چو بر گشاد علم را و بر نشست بباد
چه کوه و قلعه بپیش آیدش ، چه بحر و چه بر
وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه
بسان رشته بدو در شود بوقت گذر
همیشه پایگه و جای او رکاب و حناست
چنانکه بستر و بالینش جوشن و مغفر
نه طبع او بشکیبد ز حرب یکساعت
نه دست او ز عنان و ز نیزه و خنجر
بمغزش اندر فکرت بود الیف قتال
بچشمش اندر دیده بود رفیق سهر
ز حرص جنگ بسازد ، گرش بباید ساخت ،
ز دست خویش حسام و ز روی خویش سپر
هر آنکه خدمت شاه زمانه کرده بود
رسوم و سیرت او دیده و گرفته هنر
عجب مدار که نامرد مردی آموزد
از آن خجسته رسوم و از آن ستوده سیر
بچندگاه دهد بوی عنبر آن جامه
که چند روز بماند نهاده با عنبر
خدایگان جهان آنکه تا جهان بودست
ازو بزرگتر از خسروان نبسته کمر
از آن رود همه ساله بدشت و بیشه که هست
بدشت پیل شکار و به بیشه شیر شکر
ز عمر نشمرد آن روز کاندرو نکند
بزرگ فتحی یا نشکند یکی لشکر
دلی که راهش جوید بیابد او دانش
سری که پایش بوسد بیابد او افسر
همی درخت نماند ز بس که او سازد
ازو عدو را دار و خطیب را منبر
چو شد بدریا آب روان و کرد قرار
تباه و بی مزه و تلخ گردد و بی بر
ز بعد آنکه سفر کرد چون فرود آید
بلطف روح فرود آید و بطمع شکر
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر
همیشه باد خداوند خسروان پیروز
چنانکه هست ستوده بمنظر و مخبر
جهان بمنظر او تازه باد و ز یزدان
بساعتی دو هزار آفرین بر آن منظر
گذشته باد ز هرچ آرزو کند چو سخن
رسیده باد بهرچ آرزو کند چو فکر
بتی که قبلۀ کافر بود سپرده بپای
بتی که قبلۀ عاشق بود گرفته ببر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی
ایا شنیده هنرهای خسروان به خبر
بیا ز خسرو مشرق عیان ببین تو هنر
دروغ زیر خبر دان و راست زیر عیان
اگر دروغ تو نیکوست راست نیکوتر
اگر به طلعت گویی خجسته طلعت او
همی ز طلعت خورشید بیش دارد فر
از آن که طلعت او سر به سر همه نفع است
بود ز طلعت خورشید گاه گاه ضرر
اگر بهمت گوئی دعای ابدالان
نبود هرگز با پای همتش همسر
وگر به نعمت گویی فرود نعمت اوست
شمار ریگ بیابان و قطره های مطر
وگر سخاوت گوئی بر سخاوت او
بود سخاوت ابر و مطر هبا و هدر
که داد پاسخ سائل جز او ببدرۀ سیم
که داد پاسخ زائر جز او به صرّۀ زر
هزار مثقال اندر ترازوی شعرا
کسی جز او ننهاد اندرین جهان یکسر
چهل هزار درم رودکی ز مهتر خویش
بیافته است به توزیع از این در و آن در
شگفتش آمد و شادی فزود و کبر گرفت
ز روی فخر بگفت این به شعر خویش اندر
گر آن عطاش بزرگ آمد و شگفت همی
کنون کجاست بیا گو عطای شاه نگر
به یک عطا سه هزار از گهر به شاعر داد
از آن خزینگی زرد چهرۀ لاغر
نه شاعری که قدیمیش رنج خدمت بود
نه نیز هیچ به درگاه او گرفته گذر
ازین سبب در عالیش مجمع شعر است
اگر بود به سفر شاه ، یا بود به حضر
وگر شجاعت گوئی چو او نه عنتر بود
نه عمرو بود و نه معن و نه مالک اشتر
چنان شجاعت کرد او بکودکی در غور
ز پشت اسب مبارز ربود پیش پدر
پدر کز اول تأیید و فرّ یزدانی
به چشم خویش بدید اندر آن نبرده پسر
به زندگانی خویشش به خسروی بنشاند
به تخت ملک بر و پیش او ببست کمر
چنان بود پدری کش چنین بود فرزند
چنین بود عرضی کش چنان بود جوهر
به جنگ غزنین آن لشکر چو ابر سیاه
همه سراسر آتش سنان و برق تبر
ز گرد ایشان چون شب هوای روشن روز
ز صفّ ایشان چون کوه دشت پهناور
دویست پیل در آن جنگ هر یکی کوهی
به زیر پای بناورد خاک کرده حجر
چو بیشه پشتش پر مرد جلد شیر شکار
چو حلقه گردش صفّ سوار شیر شکر
به حملۀ ملک شرق آن سپاه قوی
چو گرد گشت پراکنده و ضعیف چو ذر
به جنگ مرو که از او ز گند تا در ری
دهی نبود و نه شهری کزو نبود حشر
نه زان صفت که بوهم اندرش بیابی جفت
نه زان عدد که برنج اندرش بیابی مر
ز گرد موکبشان چشم روز روشن کور
ز بانگ مرکبشان گوش چرخ گردان کر
چو آبگیر شده روی آبرنگ هوا
سنان ایشان در آبگیر نیلوفر
گروه انبه ایشان چو لشکر یإجوج
سلیح محکم ایشان چو سدّ اسکندر
زمانه را و فلک را همی به کس نشمرد
کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر
گشاده گردن و گسترده کین و آخته تیغ
دوان چنانکه سوی صید شیر شرزۀ نر
چنان نبود که کام و مراد ایشان بود
که بدسگال دگر خواست ، کردگار دگر
بکند حملۀ شاه زمانه شان از بیخ
چنانکه مر بنۀ قوم عاد را صرصر
ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز
در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر
شنیده ای خبر شاه هندوان چیپال
که بر سپهر بلندش همی بسود افسر
فزون ز لشکر او بر فلک ستاره نبود
حجر نبود به روی زمین بر و نه مدر
بدین صفت سپهی چون شب سیاه بزرگ
به دست ایشان شمشیرهای همچو سحر
چو دود تیره درو آتشی زبانه زنان
تو گفته ای که پراکنده شد بدشت سقر
ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد
ز هول ایشان از دیده ها رمیده بصر
خدایگان خراسان به دشت پیشاور
بحمله ای بپراکند جمع آن لشکر
پیاده ناشده آنجا بیک زمان آن روز
نه مانده بود سواری نه شاه و نه چاکر
فروختند به « من زاد » شاه هندو را
به پیش خیمۀ شاهنشه رهی پرور
از آن غنیمت کآورد شهریار عجم
کسی درست نداند جز ایزد داور
ببلخ یکسره بنهاد تا همی دیدند
سرای گشته بدو همچو لعبت بربر
زرنگ و بوی همی خیره گشت دیده و مغز
ز بس طویلۀ یاقوت و بیضۀ عنبر
نه تیز چندان طرفه بخیزد از بغداد
نه نیر چندان دیبا بخیزد از ششتر
گرو نکرد مگر جنگ سیستان که ملوک
ازو کرانه گرفتند یکسره بضجر
چه مایه میر رضی رنج برد و لشکر داد
که شد ز حدّ خراسان بدان زمین لشکر
نه زان سپاه کسی چیرگی گرفت بجنگ
نه زان بزرگان کس بر خلف بیافت ظفر
نبوده بود بر آن شهر هیچکس را دست
ز عهد سام نریمان و گاه رستم زر
مدینۀ العذرا بود نام او تا بود
از آنکه چیره نشد هیچکس بر او بهنر
بدشت او نتوان گام زد ز سهم سباع
به شهر او نتوان خفت خوش ز بیم غرر
گر اندرو تره جوئی تو ، نیزه یابی و تیغ
ور اندرو جو کاری سنان بر آرد سر
بنای بارۀ او روی و مغز آهن و روی
کشیده پیکر برجش ببرج دو پیکر
چو مرد بر سر دیوار او همی رفتی
تو گفتیی که گرفتست بر مجرّه مقر
رکاب عالی چون سوی او کشید برزم
چنانش کرد کز آن محکمی نماند اثر
شد از کفایت تیغش بخوار مایه درنگ
خلف گرفته و آن مملکتش زیر و زبر
ز بس اسیر که در خام کرد شاه زمین
بدان زمین نه همانا که زنده ماند بقر
ز بس مهان که اسیرند از آن دیار هنوز
بسیستان در تنگ است جای یک بدگر
ور از بهاطیه گویم عجب فرومانی
که شاه ایران آنجا چگونه شد بسفر
رهی که خاک درشتش چو توده های حسک
بسان عالم و منزلگه اندرو کشور
اگرش گرگ بپوید بریزدش چنگال
ورش عقاب بپرّد بیفتدش شهپر
نباتهاش تو گفتی که کژد مانندی
گره گره شده و خارها بر او نشتر
برون گذشت ازو شاه شهریار چو باد
ببرد دین و بآزار مذهب آزر
گرفت ملک بجیرا و گنج خانۀ او
ز خون لشکر او کرد دشت خشک شمر
چنانش کرد خداوند خسروان زمین
که نام او بجهان نوم گشت و طول قصر
حکایت سفر مولتان همی دانی
وگر ندانی تاج الفتوح پیش آور
اگر ز دجله فریدون گذشت بی کشتی
بشاهنامه بر ، این بر حکایتست و سمر
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست ندانی سخن مکن باور
بچشم خویش بسی دیده ام که شاه زمین
به نیک روز و به نیکی زمان و نیک اختر
ز جند راهه و تنجه و ز شاه تبت
برون گذشت نه کشتیش بود و نه لنگر
از آن سپس که درو وهم را نبد پایاب
وزان سپس که در او باد را نبد معبر
بمولتان شد و در ره دویست قلعه گشاد
که هر یکی را صد بند بود چون خیبر
ز بوم و بتکده هائی که شاه سوخت هنوز
نبرده باد همه توده های خاکستر
به سند و ناحیت هند شهریار آن کرد
کجا بمردم خیبر نکرده بد حیدر
نه قلعه ماند که نگشاد و نه سپه که نزد
نه قرمطی که نکشت و نه گبر و نه کافر
چو بازگشت بیک تاختن بمهنه بشد
از آنکه بود خراسان ز رنجها مضطر
کشیده تیغ سیاست بکینه لشکر او
نه ایمنی بجهان اندرون نه عدل و نظر
ز مهنه نیز سوی اسفرین براند ملک
فکند مر همه را سرنگون بدان محضر
نهاد خسرو پیروز روز ملک افروز
ز تیغهاشان بر حلق حلقۀ چنبر
سپه ز راه بیابان به مرو بیرون برد
بدان رهی که رود جنّی اندرو بحذر
نبوده هرگز جز دیو کس در آن ساکن
نبوده هرگز جز غول کس درو رهبر
قطار ایشان خود چون ببلخ بگذشتند
سری به کالف و دیگر به لشکر (؟) و به مکر (؟)
ز مرو رفت ششم روز را و از آن شد
نمود بر لب جیحون هزار گونه عبر
نه یکسوارست او بلکه صد هزار سوار
بدین گواه منست آنکه دید جنگ کتر
ز چین و ماچین بکرویه تا لب جیحون
ز ترک و تاجیک از ترکمان و غز و خزر
دو خان و لشکر ایشان و ده دوازده میر
بیامدند همه رز مجوی چون عنتر
سرشته تنشان از حرب و طبعشان شده راست
بحمله بردن و خو کرده چشمشان بسهر
سوار ایشان بر پشت اسب چونان بود
کجا بروید بر تیغ کوهسار شجر
بگیتی اندر گفتی نماند مردی ، تنگ
که نه بجستن آن حرب بسته بود کمر
بحرب گفتند از ما تنی بسنده بود
نه یار باید ما را به نیزه و خنجر
چو تیز گشت بحمله عنان شاه عجم
نماند یکتن از آن قوم چون ربیع و مضر
هنوز چتر ملکشان شکسته در غزنی است
بر آن در سیم آویخته بقلعین بر
بیامدند فرو هشته تیر گرد میان
بر اندیشان و فرو خسته تیر گرد جگر
دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید
شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر
ز کشتمندان زی روستای بلخ هنوز
همی کشند سر و پای کشته بر زنبر
هم اندرین مه کاین حرب کرد رفت به سند
بحرب کوره و تاراج گبرکان کبر
بشب گشاد بر آهنگ رای و ناحیتش
ز تیغ سیل براند اندر آن بلاد و کور
از آب جیلم از آنروی کارزار بهم
خزینۀ ملکان بود در بهم نغر
یکی حصاری کز برجها و کنگره هاش
نبود هیچ میانه ز گنبد اخضر
بگردش اندر دریای سبز موج زنان
ز نمّ او همه بنیاد برجها شده تر
نبود راه و نبودش مگر بیک فرسنگ
نهاد یکتنه بر کوه تیغ راه گذر
بساعتی بستد خسرو آن حصار بجنگ
فکند از آتش در زیر کافران بستر
خدای داند آنجا چه بر گرفت از گنج
ز زرّ و سیم و سلیح و ز جامه و زیور
فزون از آن نبود ریگ در بیابانها
که پیش شاه جهان بود تودۀ گوهر
بجای خیمه دیبا نهاد بر اشتر
بجای موکب گوهر نهاد بر استر
بدار ملک خود آورد تخت ملک بهم
ز سیم خام و چو بتخانه پرنگار و صور
کهن شده است بغزنین فکنده در میدان
دهل زنند برو خود دهل زنان بر در
گرفتن پسر سوری و گشادن غور
هر آینه نتوان کرد در سخن مضمر
بهفت کشور هر کس که گوش او شنواست
خبر شنیده است از باری و ز ریو کذر (؟)
برزم رام همی کرد رام شیرانرا
بگسترید همی حق بتیغ حق گستر
از آنکه جایگه حج هندوان بودی
بهار گنگ بکند و بهار تانیسر
بتی که گفتند اینست باس دیو بزرگ
خود آمدست و نکردست نقش او بتگر
سرش به غزنی بفکند بر در میدان
از آن سپس که بدو بود هند را مغفر
بحمله ای صد و ده پیل نامدار گرفت
چنانکه بود در اقلیم هندوان سرور
شنیده ای که چه کرد او بجنگ بر چیپال
بکامش اندر زهر کشنده کرد شکر
زمین ز لشکر او موج سبز دریا بود
ز گرد ایشان گیتی سیاه و روز اغبر
پرند گوهر شمشیرشان تو گوئی هست
بروی آینه بر نو دمیده سیسنبر
همه سیه دل و آتش حسام و روئین تن
مهیب روی و بلا فعل و اهرمن پیکر
همه زمین جگر و کوه صبر و صاعقه تیغ
سپهر تاختن و باد گرد و ابر سپر
رفیق حزم ولیکن بحمله دشمن حزم
درست رای و بکار آمده بکرّ و بفرّ
چو از معسکر میمون برفت رایت شاه
فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر
اگر چه بود حشر بیکرانه ایشان را
نمود خسرو مشرق بآن حشر محشر
گروه ایشان در دست شاه گشته ستوه
سپاهشان دل پر کین و شهرشان ابتر
هنوز لشکر ما را ز خون مردانشان
سم ستوران لعل است و تیغها احمر
حدیث شار و حدیث حصار کرکس عال (؟)
بگفت خواهم کانرا ز وی نبود خطر
که رانده بود ز شاهان هزار پیل دمان
جز او بدشت هزار اسب و دشت سندیور
برزم لشکر خوارزمیان که گفتندی
که ایمن است تن و طبع ما ز عجز عبر
خیال و شعبدۀ جادوان فرعون است
تو گفتی آن سپهی بود بی کرانه و مر
عصای موسی تیغ ملک برابرشان
چو اژدها شده و باز کرده پهن ز فر
بجای وهم یکی تیر دیده در دل خویش
بجای دیده یکی نیزه دیده در محجر
یکی بدندان پیکان همی کشید از دست
یکی بدست همی کند خنجر از حنجر
بدان دیار همانا که موج خون عدو
بسالها ننشیند ز دشت وز کردر
در آن گروه که آن جنگ دید زان اقلیم
پسر نزاید ، نیز از نهیب آن ، مادر
ز قلعه های دگر گر یکان یکان گویم
شود دراز و نیاید بعمر نوح بسر
چو ادیان (؟) که همه جادوند مردم او
وز آب جوی به نیرنگ برکشند آذر
ز هر یکی که ازین قلعه ها سخن گوئی
بشرح آن نتوان کرد پنج شش دفتر
سخن سیاره بود حصن دیدۀ فرمور
تیز هان و ببلادن و تینده بر
ور استوار نداری تو تاج فتوح
که بیتهاش چو عقدست و شرحهاش درر
گشاد شاه خراسان همه ز بهر خدای
چنین نکرد بگیتی کس از شمار بشر
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مسجد و منبر
نجست ازینهمه کافرستان که ویران کرد
بجز رضای خدا و رضای پیغمبر
اگر چه مخبر او هست در زمانه بزرگ
ز مخبرش بهنرها بزرگتر منظر
هر آنکسی که همی خویشتن چنو شمرد
بگو بیا و تو از خویشتن هنر بشمر
میان زاغ سیاه و میان باز سپید
شنیده ام ز حکیمی حکایتی دلبر
بباز گفت سیه زاغ هر دو یارانیم
که هر دو مرغیم از اصل و جنس یکدیگر
جواب داد که مرغیم ، جز بجای هنر
میان طبع من و تو میانه هست نگر
خورند از آنکه بماند ز من ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر
مرا نشست بدست ملوک و میرانست
ترا نشست بویرانی و ستودان بر
ز راحتست مرا رنگ و رنگ تو ز عذاب
که من بفال ز معروفم و تو از منکر
ملوک میل سوی من کنند و سوی تو نه
که میل خیر بخیرست و میل شر سوی شر
اگر تو خویشتن اندر قیاس من داری
همی فسون تو برخویشتن کنی ایدر
چو این همه بکنی آنزمان بفضل برو
بود که ثانی باشد وگرنه رنج مبر
اگر بجنس ستوری یکی بود خر و اسب
باسب تازی هرگز چگونه ماند خر
بلی نبی همه باشد نبی ولیک از وی
یکی است سورۀ اخلاص و بیکرانه سور
چو شب سیاهی گیرد قمر نکو تابد
بروز تیره شود گرچه روشن است قمر
چو چوب گوید من همچو چوب عودم تر
بداند آنگه کآتش ببیند و مجمر
چهار طبع است آری ، ولیکن از شرکت
محل خاک نباشد برابر آذر
درین جهان که تواند چو شاه بود بفضل
کدام خار بود چون صنوبر و عرعر
خدایگانی و آزادگی و دولت و دین
بزرگوار بدو گشت چون شجر بثمر
همیشه تا بهمه وقت خلق عالم را
بشادی و غم از ایزد بود قضا و قدر
بقای شاه جهان باد و عزّو دولت او
دلش برامش و دستش بباده و ساغر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در صفت اسب و مدح سلطان غزنوی گوید
چهار پایی کش پیکر از هنر هموار
نگار گر ننگارد چو او بخامه نگار
جهنده ای که همی برق ازو برد جستن
رونده ای که همی باد ازو برد رفتار
رود چنانکه رود گوی روزکار از کف
جهد چنانکه جهد یوز شرزه روز شکار
بیاد ماند و کس باد دید ابر نهاد
بابر ماند و کس ابر دید آتش بار
بکوه ماند و مردم بدو گذارد کوه
بمردمی که شگفت است کوه کوه گذار
چو چرخ گردد و بیرون نهد دو دست از چرخ
چو مار پیچد و اندر جهد بدیدۀ مار
چو بشنوی بسر بانگ بر فرود آید
چو بنگری برسد هر کجا بود دیدار
چنان بود که ز افراز در نشیب آید
چو سنگ کان بنهیبش برانی از کهسار
گر از نشیب بسوی فراز خواهد رفت
ستاره گردد و بر آسمان زند هنجار
بگام تیز کند کام تیز دشمن کند
بسم سنگین هر سنگ را کند شدیار (شدکار)
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار
ز راستی که بگردد همی گه ناورد
گمان بری که بود دست و پای او پرگار
چو آب جوشان باشد چو دست خواهد کند
چو مرغ باشد چون رفت بایدش هموار
گران بود بزمین بر بپای چون بدود
بباد بر نگذارد بدان گرانی بار
سپهروار بگرد هنر همی گردد
سپهر باشد اسبی کش آفتاب سوار
خدایگان جهان آفتاب فرهنگ است
که یک نمایش فرهنگ او شدست هزار
نهان او را پیوست راستی بخرد
امید او را پرورد مردمی بکنار
براستی برسد هرکش او رسد فریاد
ز کاستی برهد هر کش او دهد زنهار
بشاخ خار بر از لطف او بروید گل
ز برگ تازه گل از قهر او بروید خار
چو بنده را بخوراند خدای و خود بخورد
خدایگان بدهد بار و خود ندارد بار
خرد بدانش او رستگاری آرد بر
هنر بگوهر او نیکنامی آرد بار
نگاه کن که در اندازۀ ستایش او
سخن چگونه گرامی شدست و خواسته خوار
میان آب که دید آتش زبانه زنان
بدست شاه چنانست تیغ گوهر بار
تموز به ز بهارست ، تیغ تیزش را
بتفّ باد تموز اندرست رنگ بهار
سری بافسر آرد سری بدار برد
اگرچه گوهرش آگاه نی ز افسر و دار
برنگ مینا گشت اندرو نشانده جمست
جمست ازو شود اندر نبرد دانۀ نار
به مغزش اندر بی زنگ زنگ زنگاراست
شگفت باشد زنگار گون بی زنگار
نه او ز خواب و ز بیداری آگهست و ازو
روان مردم خفته است و بخت او بیدار
شگفت لشکر چیپال بود و لشکر خان
شگفت تر سپه و میر اوست لشکر بسیار
خدایگانا نیکی چنانکه هست تراست
ز نیکوئی که ترا هست باش برخوردار
همه جهانرا رنج است و مر ترا شادی
همه شهانرا گفتار و مر ترا کردار
ز آرزو و ز آرایش ستایش تو
همی بخاک و بسنگ اندر اوفتد گفتار
خدایگانی جاوید را تو داری مهر
بزرگواری و فرهنگ را تو بندی کار
جهانیان همه انبار خواربار کنند
ستوده خوی تو از آفرین نهد انبار
شماره گیر بیابد کرانه گردون را
کرانۀ هنر تو نیابد او بشمار
ببزم چندان دادی که کس نبرد گمان
برزم جندان کشتی که رستی از پیکار
چه آتشی که نه از تو بود درست ، چه جنگ
چه کار کش نه تو فرمان دهی و چه بیکار
جهان اگر بتو ناید بر که داند رفت
چو ورد اگر بنپرسد ترا ، چه داند خار
توئی که داد تو زنده کند همی مرده
تویی که یاد آسان کند همی دشوار
ز گرد اسپ تو تیره شود سپیدی روز
ز تاختنت سیه شد سیاهی شب تار
تویی که دستخوش تست گردن گردون
تویی که گنج تو دارد بگنج دستگزار
بمهر جان افزائی بکینه جان انجام
بدست جان انگیزی بدشنه جان اوبار
اگر نه تیمار از بهر دشمنت بودی
برامش توّ ز گیتی برون شدی تیمار
بر آن امید کز آن تیر تو کنند مگر
بلند گشت درخت خدنگ در بلغار
به یک خدنگ دژ آهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریا بار
اگر نبرد ترا کوه جانور گردد
وگرش جامه ز آهن شود همه هموار
جدا کنی بسر تیغ بند او از بند
جدا کنی بسر نیزه پود او از تار
همیشه تا که بگیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار
میان به شادی بند و سخن به شادی گوی
زبان راوی باش و درخت نیکی کار
هم از خرد تو همی باش بر خرد گنجور
هم از هنر تو همی باش بر هنر سالار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح سلطان محمود
نوروز بزرگ آمد آرایش عالم
میراث به نزدیک ملوک عجم از جم
بر دولت شاه ملکان فرّخ و فیروز
آن قبلۀ فخر و شرف گوهر آدم
سالار خراسان ملک عالم عادل
از جملۀ شاهان به همه فضل مقدم
گردون بر او جز که به خدمت نکند کار
دولت بر او جز که به طاعت نزند دم
آنجا که خورد باده ز شادی بچکد زر
و آنجا که زند نیزه ز آهن بدمد دم
چون تیر گشاده کند از چرخ بهیجا
از هیبت او چرخ گشاده شود از هم
پر لشکر شادی شود آفاق دمادم
هرگه که دمادم کشد او رطل دمادم
آنجا که بود جودش هرگز نبود فقر
و آنجا که بود نامش هرگز نبود غم
گر زهر خورد چاکر او گردد چون نوش
ور نوش خورد حاسد او گردد چون سم
در بزم به بخشش بکشد آتش ادبار
در رزم به نیزه بکند دیدۀ ضیغم
از حاتم و رستم نکنم یاد که او را
انگشت کهین است به از حاتم و رستم
فرهنگ و کمال و خرد و ردای و مردی
هر پنج به طبع و کف او گشت مسلم
هر جا که بود شیمت او مشک فراخست
گوئی برد از شیمت او مشک همی شم
بحریست دلش جز همه حکمت نزند موج
ابریست کفش جز همه گوهر ندهد نم
از گرد سپاهش همه ادهم شود اشقر
وز ضربت تیغش همه اشقر شود ادهم
کعبه است سرایش ز بزرگی ملکان را
کلکش حجرالاسود و کف چشمۀ زمزم
کس پیش نرفت از همه گیتی به نبردش
کآنروز بر او اهلش ننشست به ماتم
از رونق رایش خرد آراسته گردد
کش رای نگین است و خرد حلقۀ خاتم
هر چند بگیتی خرد و اصل کریم است
اندر حرم میر کریم است و مکرّم
قسّام بدو داد همه قسمت نیکی
گوئی که بدو بود عنایتش مقسّم
تا هیبت و جودش ندهد مایه بهر دو
نه تیز بود آتش و نه موج زنده یم
بربستۀ رنج از دل او یابد راحت
بر خستۀ آز از کف او بارد مرهم
او را بپرستند ، چه آزاد و چه بنده
او را بستایند ، چه گویا و چه ابکم
در نیک و بد غور سخن فکرت دانا
بیش است ز هر چیزی و ز مدحت او کم
چونانکه سر نیزه اش بیرون رود از سنگ
بیرون نشود سوزن فولاد ز بیرم
تا چرخ همی گردد و پاینده بود خاک
تا پیشرو سال بود ماه محرّم
بر صدر بزرگیش بقا باد بشادی
بنیاد هنر مانده باحکامش محکم
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح سلطان محمود
توانگری و بزرگی و کام دل بجهان
نکرد حاصل کس جز بخدمت سلطان
یمین دولت کایام ازو شود میمون
امین ملت کایمان ازو شود تابان
همه عنایت یزدان بجمله بهرۀ اوست
چه بهره باشد بیش از عنایت یزدان
اگر بقول فقیهان و اهل علم روی
گزیدش ایزد و با او بفضل کرد احسان
بخواست ایزد کو خسرو جهان باشد
از آنچه ایزد خواهد گریختن نتوان
قضای حتم است این ملک و پادشاهی او
روا نباشد کاندر قضا بود نقصان
بدان کسی که بود نیکخواه او ، ایزد
اگر کسی بد خواهد زند در خذلان
بدانکه هر چه خدای جهان پسندیده است
اگر کسی نپسندد ازو بود کفران
وگر حدیث بقول منجمان رانی
بحکم اختر و ایام و طالع و دوران
بصد دلیل چنانست حکم طالع او
که کدخدای جهانست و پادشاه قران
بسرّ علم نجوم اندرست قوّت او
ور استوار نداری همی نگر بعیان
نجوم را چه خطر کاین کمال و قدر او را
خدای داد ، مر او را چنین بود امکان
ستاره و فلک و روزگار مخلوقند
چنان روند کز ایزد چنان بود فرمان
خدای هر چه کسی را دهد غلط نکند
غلط روا نبود بر خدای ما سبحان
چو بخت و دولت و دور و فلک بحکم خدای
همه موافق باشند و با کسی یکسان
گر آهن است مخالف کزو بد اندیشد
خدای فکرت او را بر او کند سوهان
خلاف شاه جهان است آتش موقد
به هر کجا بود آتش نماند او پنهان
کسی که آتش را جای سازد اندر دل
هر آینه بدل او رسد نخست زیان
عداوت ملک مشرق و خیانت او
همی ز صاعقه و زلزله دهند نشان
چو پیش صاعقه و زلزله رود مردم
بسوزد و بشود خان و مان او ویران
ایا مخالف شاه عجم بترس آخر
خلاف او را چو نان خلاف ایزد دان
خدای راست بزرگی و پادشاهی و عز
بدان دهد که سزاوار بیند از کیهان
اگر تو آن نپسندی توئی مخالف او
خلاف ایزد کفرست و مایۀ طغیان
مخالفان خداوند را دو چیز سزاست
بدین جهان شمشیر و بدان جهان نیران
وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم
مثل زند که حسد هست درد بی درمان
مکن خلافش و خدمت کنش که خدمت شاه
مثل سفینۀ نوح است و تیغ او طوفان
نه هر که قصد بزرگی کند چنو باشد
نه هر که کان کند او را بگوهر آید کان
تو چون تنی و ملک جان ، برابری جوئی ؟
نه تو برابر اوئی ، نه تن برابر جان
خدای حق است ، او کار جز به حق نکند
بحق گرای گر آورده ای بحق ایمان
خلاف کردن او سخت نا خجسته بود
مکن خلاف و دل از ناخجستگی برهان
اگر مخالف شهریار عالم را
بکوه بر بنویسی فرو خوردش مکان
وگر بچرخ فلک بر نهی مخالفتش
سیاه گردد اجرام چرخ چون قطران
عدوش را بهمه حال روزگار عدوست
که از خدای چنین کرد روزگار ضمان
چو از مخافت او کسی حدیث کند
بر او دراز شود دست شحنۀ حدثان
چه مایه ساخته کار و بزرگوار تبار
خزینه های پراکنده و سپاه گران
که نیست شد به خلاف خدایگان عجم
نه خرد ماند از ایشان بعالم و نه کلان
بروزنامۀ ایام در همه پیداست
اگر بخواهی دانست روزنامه بخوان
نخست باری سامانیان که گفتندی
که رسم و سیرت من داده ملکرا سامان
همی فراختر آمد بساطشان ز زمین
همی ز کیوان بگذشتشان سر ایوان
بدان بزرگی و آن عزّ و آن کفایت و جاه
بدان ولایت و نعمت که داشتند ایشان
به میر عادلشان حاجت آورید خدای
اگر چه بودند آن قوم خسروان زمان
امیر عادل بگشاد دل بنصرت حق
میان ببست بپیکار صد هزار غیان
بدان کسی که همی ذل آل سامان جست
نهاد روی و رسانیدشان بذلّ و هوان
چو کوه بودند آن لشکر و بحملۀ شاه
همه شدند پراکنده چون غبار و دخان
همه خراسان بگشاد و ملک صافی کرد
بزور ایزد و شمشیر تیز و بخت جوان
وز آنچه بستد لختی بنام خویش بداشت
دگر بدو بسپرد و وفا نمود بدان
چو باز میر رضی زین سخن پشیمان شد
ز عهد خویش بگشت و تباه کرد گمان
رسول کرد سوی میر ری و زو درخواست
که تو بیا و بکش لشکر ری و گرگان
که بر خراسان این ترک چیره دست شدست
مر ازو برهان و سپه باو برسان
خدای عزّوجل شغل او کفایت کرد
که بود بر ما دشوار و بر خدا آسان
چو قصد کرد شد او خود بخویشتن مشغول
بآخر از نیت او بدو رسید احزان
به نیست کردن اعدا خلاف خسرو را
بسنده باشد گر نیست جز همین برهان
دلیل دیگر و برهان دیگر از خلف است
که سیستان را او بود رستم دستان
بشاه مشرق تا دوستی همی پیوست
درخت بختش را سبز و تازه بود اغصان
چو شد مخالف شاه جهان رسید بدو
زوال نعمت و بیچاره روزی و حرمان
کسی که بیند صنع خدای و نشناسد
بدان که هست برو نام مردمی بهتان
حدیث ایلک ماضی که تا موافق بود
نبود نامۀ او را بجز ظفر عنوان
چو شد مخالف و در دوستی خلاف آورد
نشاط او همه غم گشت و جاه او خذلان
خجسته رایت منصور چون ز دارالمک
بکرد جنبش و شد سوی کشور ایران
وز آن سپس چو بیامد برزم شاه ، برفت
قفا دریده هزیمت بسوی ترکستان
عحب تر از همه خوارزمشاه بود که تا
بمهر خسرو ما بسته بود جان و روان
زمان زمانش غزون بود جاه و کارش به
دلش گشاده بپیشش سپاه بسته میان
خلاف شاه چو اندر دلش پدید آمد
نکرده بود مر آن راز را همی کتمان
درم خریدۀ او را بر او گماشت خدای
بدست بندۀ خود کشته گشت چون نسوان
کنون بدست یکی بندۀ خداوندست
همه ولایت او از بحیره تا فرغان
وگر چه هست دگر ، من دگر نگویم از آنک
دراز گردد اگر گویم از فلان و فلان
خلاف شاه و امام زمانه عدوانست
کسیکه عدوان جوید بدو رسد عدوان
خدایگان هنر از حکم آسمان بیند
کس دگر ز دل و دست خویش و تیغ و زبان
هر آینه هنری کان ز آسمان آید
فراختر بود اندر مجال او میدان
بدانکه خصم ، بداندیش شاه [و] یزدانست
همی کند شان بی سعی شرط او فرمان
هلاهل است خلاف خدایگان عجم
بجز بجان نکند مر چشنده را تاوان
بیازمایش ، ورش آزمون کنی بینی
هلاک خویش همان ساعت از بن دندان
همیشه تا ز گل و باد و آب و آتش هست
نهاد خلق جهانرا طبایع و ارکان
به سرد سیر نبینند لاله در مه دی
بگرمسیر نیابند یخ بتابستان
بقای شاه جهان باد و دور دولت وی
ولی برامش و دشمن ز خویشتن بفغان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح سلطان محمود غزنوی
چیست آن آبی چو آتش و آهنی چون پرنیان
بیروان تن پیکری پاکیزه چون بی تن روان
گر بجنبانیش آبست ، ار بلرزانی درخش
ور بیندازیش تیرست ، ار بدو یازی کمان
از خرد آگاه نه در مغز باشد چون خرد
از گمان آگاه نه در دل بود همچون گمان
آینه دیدی بر او گسترده مروارید خرد
ریزۀ الماس دیدی بافته بر پرنیان
گوهر از رنجش بچشم اندر نماینده درست
چون بآب روشن اندر پر ستاره آسمان
بوستان دیدار و آتش کار و نشناسد خرد
کآتش افروخته ست آن یا شکفته بوستان
آب داده بوستانی سبز چون مینا برنگ
زخم او همرنگ آتش بشکفاند ارغوان
در پرند او چشمۀ سیماب دارد بی کنار
و اندر آهن گنج مروارید دارد بیکران
هیچکس دیده است مر سیماب را چشمۀ پرند
هیچکس دیده است مروارید را پولاد کان
از گل تیره است و شاخ رزم را روشن گلست
گلستان رزمگه گردد ازو چون گلستان
تا بدست شاه باشد مار باشد بی فسون
کشتن بدخواه او را تیز باشد بی فسان
شاه گیتی خسرو لشکر کش لشکر شکن
سایۀ یزدان شه کشور ده کشور ستان
زیر کردارش بزرگی ، زیر گفتارش خرد
زیر پیمانش سپهر و زیر فرمانش جهان
گر سخن گوید ، خرد او را ستاید در سخن
ور میان بندد ، بزرگی پیش او بندد میان
جان سخن گوید ، بنامش آفرین گوید خرد
دل دهان گردد بدان گفتار و اندیشه زبان
گرنه از بهر زمین بوسیدنستی پیش او
مرمیان را نیستی پیوند و بند اندر میان
پست گشته راستی از نام او گردد بلند
پیر گشته مردمی از یاد او گردد جوان
ای خرد را جان و جانرا دانش و دلرا امید
پادشاهی را چراغ و نیکنامی را نشان
سوختت تیغت درفش لشکر ترکان چین
بر زده گرد سپاهت لشکر هندوستان
بر دل تیره نهاده پیش یزدان برده اند
داغ تمییز تو ای شاه جهان چیپال و خان
بر سپهر مهر مهری ، در نگین دادمهر
در سر گفتار چشمی ، در سر کردار جان
خواسته بخشی که خواهنده چنان داند که هست
زیر هر پیچی ز انگشت تو گنجی شایگان
اندر ایران از عطای تو بوادی زین سپس
زر نستاند ستاننده از دهنده رایگان
کوه کان باد وزان گردد بجنبش اسب تست
کوه گردد زیر زین و باد گردد زیر ران
گرت نیل و ناردان باید بجنگش تیز کن
گرد میدان : نیل گردد ، سنگریزه : ناردان
رجم دیوانرا ستاره چون شود در تیره شب
تیر تو چونان رود در جوشن و بر گستوان
تن بامید تو دارد زندگانیرا بکام
جان ز بیم تیغ تو بر مرگ دارد دیده بان
از هنر نیکی نیاید بی دل و بازوی تو
وز رمه چیزی نماند چون بماند بی شبان
کارخواهی ، کاربخشی ، کاربندی کارده
کاربینی ، کارجوئی ، کارسازی ، کاردان
شادی و شاهی تو داری شاد باش و شاه باش
جامۀ شادی تو پوش و نامۀ شادی تو خوان
نیک باد آن جان همیشه کز تو باشد نیک بخت
شاد باش آن دل همیشه کز تو باشد شادمان
تا بنوروز اندرون باشد نشان نوبهار
تا سپاه تیر ماه آرد نشان مهرگان
خرمّی و زندگانی و بزرگی و هنر
با تو باد این هر چهار ، ای شاه گیتی جاودان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مدح سلطان محمود غزنوی
قویست دین محمد بآیت فرقان
چنانکه حجت سلطان به رایت سلطان
یمین دولت و پیراسته بتیغش ملک
امین ملت و آراسته بدو ایمان
ز خیر هرچه رسول خدای را خبرست
همی نماید از سایۀ خدای عیان
رسول گفت که بیغوله های روی زمین
مرا همه بنمودند از کران بکران
وزین سپس برسد دست و تیغ محمودی
بهر کجا بنمودند ازو مرا یکسان
همی درست شود آنکه مصطفی فرمود
کنون بحکم خدای از خدایگان جهان
عجب مدار تو زو این صفت که دولت او
خدای را غرضست و رسول را برهان
همیشه از قبل آفرین و خدمت او
خرد گشاده زبانست و کلک بسته میان
بیک سفر ملکانرا نبود جز یک فتح
وگر ببود ازو سود بود و بود زیان
سفر یکیست خداوند را و پنجه فتح
کزو نکرد یکی اردشیر و نوشروان
دزی گشاده که وهم اندر و بود عاجز
رهی بریده که دیو اندر و شود حیران
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج وی خجل ثهلان
یکی بیابان بود اندر آن نواحی صعب
که بود پهناش از رود سند تا هند آن
بطول و عرض همی کرد با سپهر مری
زبس نشیب همی بست با سقر پیمان
بروز از بر سر آفتاب چون آتش
بزیر پای بشب سنگریزه چون پیکان
بچاره بودی گر بودی اندر و نخچیر
به بیم رفتی گر رفتی اندرو شیطان
رهی شکسته تر از عهد مردم بیدین
درازتر زغم یار در شب هجران
بساطهاش همه سنگهای همچو خسک
نباتهاش همه خارهای چون سوهان
به خار غیبه ربودی درختش از حوشن
بلمس جامه دریدی گیاهش از خفتان
چنان قعیر که هنگام برگذشتن ازو
کسی ندید ز پیل بلند ، جز پالان
چنان گذشتی زو شاه خسروان گفتی
که باد مرکب او را گرفته بود عنان
ز موج آب چو بگذشت رایت منصور
فکند دولت او مر فتوح را بنیان
هم از نخست به شر ساوه برکشیده سپاه
یکی حصاری کش سر برابر سرطان
بپشت ماهی قعرش ، بماه کنگره ها
ز سنگ خاره مر او را قواعد و ارکان
بگرد خندق او بر دمیده بیشه ز رمح
چنان که غرم در آن بیشه نگذرد آسان
بساعتی بگرفت آن حصار و غارت کرد
خدایگان زمین خسرو حصار ستان
درونه سایر ماند و نه طایر از بر خاک
دو لک ز لشکر او شد بزیر خاک نهان
حصار دیگر بکواره شد که شاه عجم
بکندش از بن و یک ساعتش نداد امان
مرادش آنکه زیادت کند مر ایمانرا
بکفر و لشکر کفر اندر آورد نقصان
حصار دیگر برنه ، امیر او هردت
سپاه او قوی و گنج خانه آبادان
گرفت حصنش و پیلان و گنج او برداشت
حصاریانش مسلمان شدند پیر و جوان
دگر حصار مهاون که برجش از بالا
همی ببستی با چرخ آسمان پیمان
همی بنالد گفتی زمین و رنجه شود
ز بار بارۀ آن سنگپاره شارستان
بگرد خندق او بیشه ای که هرگز وهم
بدو درون نتواند شد از کران بکران
در او سپاهی محکم چو کوه و جمله چو ابر
ز تیزی آتش و از مره قطرۀ باران
ز جان خویش بپرخاش دست شسته همه
برزمگه بکف دست بر نهاده روان
فروغ تیغ یمانی بدیتشان به نبرد
شعاع داده چو بهرام در کف کیوان
بدان حصار درون لشکری قوی گر چند
فریفته شده و ایمن نشسته از حدثان
همی بگفت که : با من که بس بود به سپاه
به گنج خانه و پیلان آهنین دندان
چو دید رایت منصور شاه بر در حصن
فرو گرفت گریبانش ناگهان خذلان
به مغز ، قصد سر تیغ های آینه رنگ
به دیده قصد سر نیزه های خون افشان
نخست رزمی پیوست کز نهیب و شعاع
سپهر اخضر را باز داشت از دوران
همی زدندی شمشیر آهوان سرای
دو زلفشان به سمن بر همی زدی چوگان
حصار و نعمت از آن لشکر قوی بستد
بیک چهار یک از روز خسرو ایران
چو دید نصرت شاه زمانه و دانست
بدست او اجل خویش را بدید عیان
گریخت ، خویشتن اندر میان آب افکند
بکشت خویشتن و دیگران در آب روان
همی در آب فکندند خویشتن قومش
دو صد هزار فزون از رجال و از نسوان
وگرچه هست دگر من دگر نگویم از آنک
دراز گردد اگر گویم از فلان و فلان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح سلطان محمود غزنوی
خدایگان بزرگ آفتاب ملک زمن
امام عصر خداوند خسرو ذوالمن
یمین دولت و دولت بدو قوی ز شرف
امین ملت و ملت بدو تهی ز فتن
بطبع رغبت نیکی کند چنانکه همی
بطبع او نبرد دیو جز به نیکی ظن
دراز دست بدان شد چنین که کوته کرد
ز طبع خویش بپرهیز دست اهریمن
چو جنگ خواهد کردن چنان شود گویی
که پوست برتن او هست غیبۀ جوشن
عدو نیارد بردنش نام و گر ببرد
که رگ شود بزبانش خلیده چون سوزن
اگر بهند و خراسان بزرگ نام شدست
نه زان کم است بزرگیش در حجاز و یمن
میان همتش اندر فلک نهفته شدست
چنان کجا تنش اندر میان پیراهن
جهان گشایا ! شاها ! مها ! خداوندا !
تویی که حجت را زیر لفظ تست وطن
برزم کردن دشمن حسام تو گویی
که دست داودستی و دشمنان آهن
بتو زیند همه بندگان که در گیتی
تو روحی پاکی و جز تو همه جهان چو بدن
چه آنکه گوید من بشمرم فضایل تو
چه آنکه گوید دریا تهی کنم بدهن
بهیچگونه سخن در محلّ تو نرسد
هر آینه نتوان شد بر آسمان برسن
بخام طبعی پیش تو آمدند سوار
پیاده شان بکشیدند خام در گردن
ز دشمنان تو اندر مضرّتست جهان
جهانیان همه از فعلشان بدرد و حزن
ز جاهشان برتاب و ز گاهشان بگسل
ز تختشان بربای و ز بیخشان برکن
به تیر چشم خداوندشان چو سنگ بدوز
به تیغ جمع سپهشان چو ذرّه بپرا کن
کسی که از تو نهان کینه دارد اندر دل
دلش بطاعت تو نیز گردد و توسن
نهان نماند ازیرا که کینۀ تو بلاست
بلا نهان نتوان داشتن بحیله و فن
کسی بخانه در ، آتش فروخت نتواند
چنانکه بر نشود دود ازو سوی روزن
خدای پیش تو آرد همی عدوی ترا
اگر بود به سر اندیب ، اگر بود به عدن
خدایگانا گفتم که تهنیت گویم
بجشن دهقان آیین و زینت بهمن
که اندرو بفروزند مردمان مجلس
بگوهریکه بود سنگ و آهنش معدن
چو حملۀ تو قویّ و چو عدل تو بی عیب
چو همت تو بلند و چو رای تو روشن
به برزنی که ازو اندکی بیفروزند
بنور با فلک روز بر زند برزن
چنین که بینم آیین تو قوی تر بود
بدولت اندر ز آیین خسرو و بهمن
تو مرد دینی و این رسم ، رسم گیرانست
روا نداری بر رسم گبر کان رفتن
جهانیان برسوم تو تهنیت گویند
ترا برسم کسان تهنیت نگویم من
نه آتش است سده ، بلکه آتش آتش تست
که یک زبانه به باری زند یکی به ختن
وزان زبانه همی یکزمان برون نشود
ز خاندان بداندیش شاه از آن شیون
همیشه تا خرد آراسته است بخرد را
بنامهای خوش و لفظهای مستحسن
بقات باد و بکام تو باد کار جهان
سپاه دولت گردت گرفته پیراهن
ز لالۀ رخ خوبان و سرو قدّ بتان
سرا و مجلس تو همچو بوستان و چمن
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
بفال نیک و بفرخنده روزگار ، جهان
بسان دولت شاه جهان شدست جوان
اگر ز گوهر ناسفته ابر شد چو صدف
چرا شد از گل ناکشته دشت چون بستان
فکند شادروانی بدشت باد صبا
که تار و پودش هست از زبر جد و مرجان
چو مجلس ملک الشرق از نثار ملوک
بجعفری و بعدلی نهفته شادروان
کنار پر گل از آن کرد گل که ابر سیاه
فرو گذشت بدو پر گلاب کرده دهان
درخت را حسد آمد همی ز شاعر شاه
که شعر خواند بر شاه و بیندش بعیان
زبان و چشم برآرد همی کنون ز حسد
شکوفه هاش همه چشم و برگهاش زبان
دخان از آتش جستی همیشه تا بوده است
کنون چه بود که آتش همی جهد ز دخان
چنان جهد که تو گویی همی پدید آید
ز گرد ، لشکر جرار حملۀ سلطان
یمین دولت عالی امین ملت حق
نظام دولت تازی و ملت یزدان
بروزگار عزیرش عزیز گشت خرد
باعتقاد درستش درست شد ایمان
ز بندگیش علامت بود میان بستن
ملوک ازیرا زرین کنند بند میان
بخدمتش ملکان سر فرو برند نخست
از آن بتاج سزاوار شد سر ملکان
اجل بیاید و انگشت برنهد بعدو
بساعت اندر کو تیر برنهد بکمان
بزرگ چون خردست و عزیز چون دولت
قوی چو حجت اسلام و پاک چون فرقان
چگونه دست گذارد بدین جهان جودش
که جود او را باید چنین هزار جهان
بود عطای امیران بکیسه و کاغذ
عطای میر خراسان بگنج خانه و کان
همی رود بر هر لفظی از مدایح او
هزار حجت و با هر یکی هزار زبان
ز بسکه آتش زد شاه در ولایت هند
کشیده دود ز بتخانه هاش بر کیوان
بر آن زمین ز تفش گرمسیر گشت هوا
سیاه گشت هم از دود چهرۀ ایشان
بعمر شاه جهان بر زمین قیامت را
رسوم شاه به تیغ است و شاه هندستان
ز آه سرد برآوردن هزیمتیان
زمین ترکستان سرد سیر گشت چنان
قیامت آید این هر دو داغ مانده بود
ز تیغ شاه به هندوستان و ترکستان
اگر بخواهی دیدن تو روزنامۀ فخر
رسوم شاه ببین و مدیح شاه بخوان
بعمر و روزی غمگین مباش تا دهمت
نشان روزی بی رنج و عمر جاویدان
بشاه رو که ده انگشت شاه در دو کفش
کلید روزی خلق است و چشمۀ حیوان
سخن فروشان آیند نزد ، او چو روند
ز جود او شده گوهر فروش و بازرگان
یکی مبارک حرزست قصد خدمت او
کجا که آفت درویشی اندروست عیان
بدان رسید بلندی که او نماید راه
بدان دهند بزرگی که او دهد فرمان
شود اشارت تیغش دعای پیغمبر
اگر عدو کند از ماه جوشن و خفتان
ز جان و عقل مصور شده است پنداری
که سیرتش همه عقلست و صورتش همه جان
هر آنکسی که خدایش عزیز خواهد کرد
بسوی خدمت شاهش دهد نخست نشان
نیاز عرضه بدو کن که بی نیاز شوی
حدیث او کن تا رسته گردی از حدثان
سخن بدو بر تابخت زی تو آرد رخت
دلت بدو ده و آنگه دل ملوک ستان
بدوست قصد همه مردمان ، بدو باید
که جز ولایت او جای نیست آبادان
مبارکست پی رای او بهر چه رود
هزار گونه پدید آمدست ازو برهان
هم از مبارکی رای شهریار آمد
امیر زادۀ بغداد سوی او مهمان
نگه توانستی داشتن ز آفت و عیب
سپاه خانه خویش و ولایت کرمان
ولیکن از قبل آن که او همی دانست
کفایت و کرم و فضل خسرو ایران
بیامد ایدر تا دولت استوار کند
هم از نخستش محکم فرو نهد بنیان
زمین توانستی داشتن خدای نگاه
گر استوار نکردی چنین بکوه گران
بزرگتر بود آن دولتی که شاه دهد
بدست دولت و تأیید گر دهدش عنان
چو طالعند بزرگان [و] او قران بزرگ
ز حکم طالع باقی ترست حکم قران
نه دولتی که ازو رفت ره برد بزوال
نه مر زیارت او را تبه کند نقصان
رونده دولت و پاینده ملکتش پس از این
چو پایدار زمین باشد و رونده زمان
همانکه با او پیکار جست و دندان زد
کنون بطاعت او آمد از بن دندان
ایا گشاده بحق دست و آفریدۀ حق
بتست دولت او را کفایت توران (؟)
بگرید آنکه بخندد بکینه جستن تو
نماند آنکه ببندد بکین تو پیمان
اگر مخالف تو جان آهنین دارد
کندش ریزه سرنیزۀ تو چون سوهان
چو شیر بیند دو چشم او شود تیره
مگر ز دیدۀ شیر آب داده ای تو سنان
چنان که تازی زان کشور ای ملک تو بدین
کسی نتازد از آن سر بدین سر میدان
جهان اگر چه بزرگست بر علامت تست
بنامه ماند و نام تو از برش عنوان
همیشه تا بخزان باد زرگری سازد
شود بنوبت نوروز باد مشک افشان
بملک خویش بپای و به رای خویش برو
بنام خویش بناز و بجای خویش بمان
زمانه داد تو داده است داد ملک بده
خدای کام تو رانده است کام خویش بران
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - در مدح سلطان محمود غزنوی
شه مشرق و شاه زابلستانی
خداوند اقران و صاحبقرانی
بدولت یمینی بملت امینی
مر این هر دو را اصل یمن و امانی
تو محمود نامی و محمود کاری
تو محمود رایی و محمود جانی
زمانه دلست و تو او را ضمیری
بزرگی تن است تو او را روانی
نه جز عیب چیزیست کان تو نداری
نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی
زمینی نه ای کافتخار زمینی
زمانی نه ای کافتخار زمانی
سپهری نه ای ، رهنمای سپهری
جهانی نه ای ، کدخدای جهانی
بدیدار ماهی ، بکردار شاهی
بفرهنگ پیری ، بدولت جوانی
بفرمان کیائی بمیدان قضائی
بنعمت زمینی بقدر آسمانی
تو مر دولت خسروان را جمالی
تو مر ملت تازیان را امانی
تو مر چرخ اقبال را آفتابی
تو مر گنج فرهنگ را قهرمانی
خرد را کند رای تو پیشگوبی
وفا را کند عهد تو ترجمانی
ز کین وز مهرست شمشیر و کفت
بدین کینه جوی و بدان مهربانی
تو نیزه بسنگ سیه در گذاری
تو پیکان ز پولاد بیرون جهانی
زمین را قراری فلک را مداری
ادبرا شعاری سخن را معانی
توئی مایۀ عقل لیکن نه عقلی
توئی معدن زرّ ولیکن نه کانی
سخا را دمنده یکی ژرف بحری
وفا را شکفته یکی بوستانی
بقدر آفتابی برادی سحابی
نه اینی نه آنی ، هم اینی هم آنی
بنام اندرون از جهان نیکنامی
بکام اندرون در جهان کامرانی
بزرگان گهر پوش و گوهر شناسند
تو گوهر نمائی و گوهر فشانی
چو برقست تیرت رونده در آهن
که تو برق تیری و آهن کمانی
نداده ست مر خاکرا رایگان کس
تو دینار و گوهر دهی رایگانی
عیانهای باطل خبر شد ز تیغت
خبرهای حق هم بدو شد عیانی
چه در پیش شمشیر تو شیر شرزه
چه برگ رزان پیش باد خزانی
بدانی که بدخواه تو کیست گوئی
همی نامش از لوح محفوظ خوانی
چنان پر شد از تو گمان مخالف
که گوئی تو اندر میان گمانی
امل را بماند اجل بر گرفته
گرفته یمین تو تیغ یمانی
مکان و زمان هست در خدمت تو
اگر چه تو اندر زمان و مکانی
تو آنی که خواهد اجرام گردون
که در مجلس تو بوند از ادانی
تو آنی که هرجا که باشی نباشد
دل اندر نیاز و تن اندر نوانی
بخواند مر آنرا که خوانی سعادت
براند مر آنرا کجا تو برانی
تو مر حادثات زمانرا هلاکی
تو مر نادرات زمانرا بیانی
بکف زعفرانی کنی ارغوانی
برزم ارغوانی کنی زعفرانی
نه بی تو بود دولت و پادشاهی
نه بی تو بود نعمت و شادمانی
رسوم تو و دولت تو خدایی
بقای تو و عزّ تو جاودانی
همی تا درستی و بیماری آید
جهان را بنوروزی و مهرگانی
مباد این جهانرا ز تو جز زیادت
تن و نعمت و دولت جاودانی
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان محمود غزنوی
ای جهان را دیدن تو فال مشتری
کیست آن کو نیست فال مشتری را مشتری
گر ز عنبر بر سمن عمدا تو افکندی زره
آن زره که کاشته است از غالیه بر ششتری
آهوی بزمی تو با کبر پلنگانت چکار
آهوان را کی بود کبر پلنگ بربری
باز سر گیری تو و کبکی نیاز آرد ترا
باز را این دوستی کی بود با کبک دری
گر چه از دلها نروید عرعر و هرگز نرست
تو همی رویی بدلها بر ، که سیمین عرعری
تا نبینندت بخوبی داستان از تو زنند
چو ببینندت شنیدن این چنین باشد پری
گر نه ابراهیم آزر گشت مشکین زلف تو
زیر آذر پس چرا رسته است شمشاد طری
نسبتی داری به آزر همچنان که زلف تو
نیست ابراهیم اما تو نگار آزری
گر تو گیتی را بیارائی نباشد بس عجب
زانکه تو آرایش میدان شاه صفدری
خسرو مشرق یمین دولت آن کز یمن او
دین قوی گشت و زمانه از بد و زشتی بری
جرم نورانی که بیند رای او گوید که : زه
فرّ یزدانی که بیند روی او گوید : فری
ای خداوندی که از بیم سر شمشیر تو
از میان آخشیجان شد گسسته داوری
هر چه پیغمبر بگفت از تو پدید آید همی
حجت پیغمبری ، بی حجت پیغمبری
هست یزدان آنکه ز اندیشه بمعنی برترست
تو نه یزدانی و ز اندیشه بمعنی برتری
هر کسی عنبر همی جوید ز بهر بوی خوش
تو ز بهر بوی خوش اندر میان عنبری
گر بحرب اندر بود لشکر پناه خسروان
چونکه روز حرب باشد تو پناه لشکری
تا همیرانی چو بادی ، چون بیارامی زمین
تا همی بخشی چو آبی ، چون بکوشی آذری
تا بدید اختر شناس احکام تدبیر ترا
نزد او منسوخ گشت احکام چرخ چنبری
بشمری بر خویشتن از بندگان خدمت همی
نیکوی بر بندگان از خویشتن چون نشمری
هر چه بردارد منازع تو بنیزه بفکنی
هر چه بنویسد مخالف تو بدشنه بستری
آنکه پیش تو زمین بوسه دهد از پیش تو
بر نخیزد تا نگیرد دامن نیک اختری
گشت دفتر آسمان از فرّ معنی های تو
و آفتاب آسمانی گشت شعر دفتری
گر سلیمان پیش ازین از رای دیوان را ببست
رایش از پیغمبری و انگشتری بودی جری
هر چه در ایام دیوی بود بسته شد ز تو
نه ترا پیغمبری بایست و نه انگشتری
چوب موسی گر چه او بارید سحر ساحران
ساحری کرد آخر اندر امّت وی سامری
اندر ایام تو نام سحر نتواند برد
زانکه تیغ تو بیو بارید اصل ساحری
گر سکندر بر گذار لشکر یأجوج بر
کرد سدّ آهنین آن بود دستان آوری
سد تو شمشیر تست اندر مبارک دست تو
کو سکندر گو بیا تا سدّ مردان بنگری
هر گروهیرا که بالاشان بدستی بیش نیست
تیغ هندی بس بود سدّش نباید بر سری
بیش از ایشان دشمنست ای شاه مر ملک ترا
ترک و خوارزمی و غوری و هندی بربری
جمع ایشان چون دمیده بر پشت ستور
قد ایشان چون کشیده زاد سر و کشمری
یکتن از بیم تو نتواند که برخیزد ز جای
نز مسلمانی و نز اقصای حدّ کافری
آفتابی تو ولیکن آفتاب دین و داد
حاش لله گر چو تو هست آفتاب خاوری
فضل و فعل تو فزون از فعل او زیرا که او
روشنائی گسترد تو پارسائی گستری
گوئی اندام ترا توفیق یزدانست پوست
هر کجا باشی تو با توفیق یزدان اندری
نیست بر پشت زمین جائیکه تو آنجا بجاه
غائبی ای شهریار ار چند با ما ایدری
تا همی عالم بود تو شهریار عالمی
تا همی کشور بود تو پادشاه کشوری
حافظ تو باد یزدان تا بدنیا خضروار
بگذرانی عمرها را و تو هرگز نگذری
ز آنچه بینی حق ببینی ، ز آنچه گوئی به بوی
ز آنچه داری بهره یابی ، ز آنچه کاری برخوری
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
خورشید خراسان و خدیو زابل
از نخشب و کش بهار گردد کابل
غل بر یبغو نهاد و پل بر جیحون
جیحون به پل دارد و یبغوی به غل
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱
زرفشانید بر پیلان جرسهای مدارا را
برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۴۴
اگر بر اژدها و شیر جنگی
بجنباند عنان خنگ زیور
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۴۶
همی گرفت به ببر و همی گرفت به یوز
چو گرد باد همی گشت از یمین و یسار
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۴۸
بیک خدنگ دژ آهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریا بار