عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : وصلت نامه
رجوع به قصه
آن حکیم پر خرد در آینه
جمله یکتا دید او معاینه
آن حکیم پر هنر را روح دان
نفس شومت احول آمد در میان
روح اندر عالم وحدت بود
نفس شومت عالم کثرت بود
دل بدان آیینه از روی کمال
اندر او می بین جمال ذوالجلال
اندر این ره گر تو صاحب دل شوی
بیگمان و بییقین واصل شوی
روح و نفس و عقل و دل هر دو یکیست
مرد معنی را در اینجا کی شکیست
چونکه ره بین شد تو آنرا روح دان
تا که کژبین است نفس شوم دان
عقل صورت میگذار این دم بتاب
عشق صورتها کند مات و خراب
عقل اندازد ترا اندر فراق
عشق بدهد غیر حق را سه طلاق
جمله یکتا دید او معاینه
آن حکیم پر هنر را روح دان
نفس شومت احول آمد در میان
روح اندر عالم وحدت بود
نفس شومت عالم کثرت بود
دل بدان آیینه از روی کمال
اندر او می بین جمال ذوالجلال
اندر این ره گر تو صاحب دل شوی
بیگمان و بییقین واصل شوی
روح و نفس و عقل و دل هر دو یکیست
مرد معنی را در اینجا کی شکیست
چونکه ره بین شد تو آنرا روح دان
تا که کژبین است نفس شوم دان
عقل صورت میگذار این دم بتاب
عشق صورتها کند مات و خراب
عقل اندازد ترا اندر فراق
عشق بدهد غیر حق را سه طلاق
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در بیان عقل و عشق
عقل اندر کارسازی جهان
عشق اندر بینیازی جهان
عقل دائم طالب صورت بود
عشق آتش در همه صورت زند
عقل اندر نیستی هست آمده
عشق اندر نیستی مست آمده
عقل نقاشی کند اندر جهان
عشق شهبازی کند در لامکان
عقل هر دم خانه آبادان کند
عشق هر دم خانهها ویران کند
عقل را تقلید باشد دائماً
عشق گشته عارفان را رهنما
عقل اینجا پرده جوی شه شده
عشق دایم رازگوی شه شده
عقل دنیا را کند دایم سجود
عشق خورده غوطه اندر بحر جود
عقل اندر کار خود درمانده است
عشق صد اسرار حق برخوانده است
عقل در تقلید و تسبیح آمده است
عشق در توحید و تفرید آمده است
عقل اندر ناتمامی بازماند
عشق اندر کاردانی پیش راند
عقل اندر سرفرازی آمده است
عشق اندر بینیازی آمده است
عقل اندر جستجوی قیل وقال
عشق شادی میکند از شوق حال
عقل اندر فصل صلح این جهان
عشق اندرذات پاک آن جهان
عقل گشته هر زمان نوعی دگر
عشق خود جز حق نداند پا و سر
عقل هر دم در دو رنگی آمده است
عشق محو دوست یک رنگ آمده است
عقل در تقلید خود کامل شده است
عشق از تشریف حق واصل شده است
عقل بنموده بصورت خویشتن
عشق رفته پیش حق از جان و تن
جوهر عشق است بحر لامکان
جوهر عشق است قائم در جهان
جوهر عشق است پیدا ونهان
حادث عشق است این هر دوجهان
جوهر عشق است دریای عظیم
جوهر عشق است رحمان و رحیم
جوهر عشق است ذات پاک حق
این کسی داند که دید آیات حق
عشق اندر بینیازی جهان
عقل دائم طالب صورت بود
عشق آتش در همه صورت زند
عقل اندر نیستی هست آمده
عشق اندر نیستی مست آمده
عقل نقاشی کند اندر جهان
عشق شهبازی کند در لامکان
عقل هر دم خانه آبادان کند
عشق هر دم خانهها ویران کند
عقل را تقلید باشد دائماً
عشق گشته عارفان را رهنما
عقل اینجا پرده جوی شه شده
عشق دایم رازگوی شه شده
عقل دنیا را کند دایم سجود
عشق خورده غوطه اندر بحر جود
عقل اندر کار خود درمانده است
عشق صد اسرار حق برخوانده است
عقل در تقلید و تسبیح آمده است
عشق در توحید و تفرید آمده است
عقل اندر ناتمامی بازماند
عشق اندر کاردانی پیش راند
عقل اندر سرفرازی آمده است
عشق اندر بینیازی آمده است
عقل اندر جستجوی قیل وقال
عشق شادی میکند از شوق حال
عقل اندر فصل صلح این جهان
عشق اندرذات پاک آن جهان
عقل گشته هر زمان نوعی دگر
عشق خود جز حق نداند پا و سر
عقل هر دم در دو رنگی آمده است
عشق محو دوست یک رنگ آمده است
عقل در تقلید خود کامل شده است
عشق از تشریف حق واصل شده است
عقل بنموده بصورت خویشتن
عشق رفته پیش حق از جان و تن
جوهر عشق است بحر لامکان
جوهر عشق است قائم در جهان
جوهر عشق است پیدا ونهان
حادث عشق است این هر دوجهان
جوهر عشق است دریای عظیم
جوهر عشق است رحمان و رحیم
جوهر عشق است ذات پاک حق
این کسی داند که دید آیات حق
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در تنبیه و ترغیب سالک
ای دل آخر یک دمی بیدار شو
یک زمان جویای وصل یار شو
ای دل آخر یک دمی بگذر ز جان
تا رسی اندر مقام لامکان
ای دل آخر یک دمی بگذر ز خود
تا رهی از ننگ و نام و نیک و بد
ای دل آخر بگذر از هر دو جهان
تا رسی در عالم عین و عیان
ای دل آخر بگذر از هر نیک و بد
حال در مانی ز عقل بی خرد
ای دل آخر بگذر از کون و مکان
چند بینی خویشتن رادر میان
ای دل آخر بگذر از حرص و هوس
تا نمانی اندر این ره باز پس
ای دل آخر بگذر ازکین و نفاق
تا نمانی در عذاب و در فراق
ای دل آخر بگذر از پندار و کین
تا رسی در قرب رب العالمین
ای دل آخر بگذر از جهل و گمان
تا ز نور عشق یابی صد نشان
ای دل آخر بگذر از سود و زیان
تا ز سودت برتر آید آن جهان
ای دل آخر بگذر از هستی و نیست
همچو برقی میرود در ره مایست
ای دل آخر بگذر از بخل و فساد
تا شوی در روز محشر شادشاد
ای دل آخر بگذر از بالا و پست
تا شوی در عشق جانان مست مست
ای دل آخر بگذر از خوف و رجا
تا نباشی در طریق ماجرا
ای دل آخر بگذر از قال و مقال
چند باشی در پی حال و محال
ای دل آخر بگذر از نقش و صور
چند باشی بت پرست ای بیخبر
ای دل آخر بگذر از راه گمان
چند باشی انرد این ره بدگمان
ای دل آخر بگذر از عقل فضول
چند باشی در پی رد و قبول
ای دل آخر بگذر از طامات خلق
چند باشی در پی حالات خلق
ای دل آخر بگذر از اسم و عمل
سر به باز و غوطه خور اندر وحل
ای دل آخر بگذر از راه ونشان
همچو مردان خدا شو بینشان
ای دل آخر بگذر از لذاتها
تا بیابی لذتی بیمنتها
ای دل آخر ترک کن گفتار را
تا بیابی عالم اسرار را
ای دل آخر ترک کن بیدار شو
آنگهی جویای وصل یار شو
ای دل آخر جان خود ایثار کن
پس برافکن پرده و دیدار کن
ای دل آخر خویشتن را کن فنا
تا بیابی در فنا عین بقا
ایدل آخر بگذر ای غیر خدا
احولی باشی چو بینی غیر را
غیر حق اندر جهان نبود پسر
بازشو اسرار بین صاحب نظر
غیر حق اندر دو عالم خود مبین
شک بسوزان و گذر کن در یقین
غیر حق اندر دو عالم نیست کس
در ره توحید این ارشاد بس
گر تو غیر حق ببینی در جهان
منکری باشی بسان کافران
گر تو غیر حق ببینی ای فقیر
هر زمان از جان بر آری صدنفیر
گر تو غیر حق ببینی ای فتا
در میان غیر گردی تو فنا
گر تو غیر حق ببینی ای جوان
میخ بر فرق تو باشد جاودان
گر تو غیر حق ببینی ای پسر
در قیامت حشر گردی کور و کر
گر تو غیر حق بینی در جهان
بازمانی از جمال جاودان
یک زمان جویای وصل یار شو
ای دل آخر یک دمی بگذر ز جان
تا رسی اندر مقام لامکان
ای دل آخر یک دمی بگذر ز خود
تا رهی از ننگ و نام و نیک و بد
ای دل آخر بگذر از هر دو جهان
تا رسی در عالم عین و عیان
ای دل آخر بگذر از هر نیک و بد
حال در مانی ز عقل بی خرد
ای دل آخر بگذر از کون و مکان
چند بینی خویشتن رادر میان
ای دل آخر بگذر از حرص و هوس
تا نمانی اندر این ره باز پس
ای دل آخر بگذر ازکین و نفاق
تا نمانی در عذاب و در فراق
ای دل آخر بگذر از پندار و کین
تا رسی در قرب رب العالمین
ای دل آخر بگذر از جهل و گمان
تا ز نور عشق یابی صد نشان
ای دل آخر بگذر از سود و زیان
تا ز سودت برتر آید آن جهان
ای دل آخر بگذر از هستی و نیست
همچو برقی میرود در ره مایست
ای دل آخر بگذر از بخل و فساد
تا شوی در روز محشر شادشاد
ای دل آخر بگذر از بالا و پست
تا شوی در عشق جانان مست مست
ای دل آخر بگذر از خوف و رجا
تا نباشی در طریق ماجرا
ای دل آخر بگذر از قال و مقال
چند باشی در پی حال و محال
ای دل آخر بگذر از نقش و صور
چند باشی بت پرست ای بیخبر
ای دل آخر بگذر از راه گمان
چند باشی انرد این ره بدگمان
ای دل آخر بگذر از عقل فضول
چند باشی در پی رد و قبول
ای دل آخر بگذر از طامات خلق
چند باشی در پی حالات خلق
ای دل آخر بگذر از اسم و عمل
سر به باز و غوطه خور اندر وحل
ای دل آخر بگذر از راه ونشان
همچو مردان خدا شو بینشان
ای دل آخر بگذر از لذاتها
تا بیابی لذتی بیمنتها
ای دل آخر ترک کن گفتار را
تا بیابی عالم اسرار را
ای دل آخر ترک کن بیدار شو
آنگهی جویای وصل یار شو
ای دل آخر جان خود ایثار کن
پس برافکن پرده و دیدار کن
ای دل آخر خویشتن را کن فنا
تا بیابی در فنا عین بقا
ایدل آخر بگذر ای غیر خدا
احولی باشی چو بینی غیر را
غیر حق اندر جهان نبود پسر
بازشو اسرار بین صاحب نظر
غیر حق اندر دو عالم خود مبین
شک بسوزان و گذر کن در یقین
غیر حق اندر دو عالم نیست کس
در ره توحید این ارشاد بس
گر تو غیر حق ببینی در جهان
منکری باشی بسان کافران
گر تو غیر حق ببینی ای فقیر
هر زمان از جان بر آری صدنفیر
گر تو غیر حق ببینی ای فتا
در میان غیر گردی تو فنا
گر تو غیر حق ببینی ای جوان
میخ بر فرق تو باشد جاودان
گر تو غیر حق ببینی ای پسر
در قیامت حشر گردی کور و کر
گر تو غیر حق بینی در جهان
بازمانی از جمال جاودان
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در وحدت
چون صفات او احد آمد مدام
غیر نبود جمله او دان والسلام
هرچه دیدی ذات پاک او بود
اینچنین بینی ترا نیکو بود
در همه اشیا ورا ظاهر ببین
اولین و آخرین و ظاهرین
ظاهر و باطن ورا میبین مدام
اول و آخر ورا میبین تمام
آسمانها و زمینها و فلک
جمله او میبین و بگذر تو زشک
صورت و معنی بهم تو ذات دان
جمله اشیا مصحف آیات دان
هرچه بینی روی او میدان مدام
ذره ذره آنچه بینی و السلام
آفتاب از نور آن یک ذره دان
بحرها از جود آن یک قطره دان
کوهها از درگهش یک مشت خاک
در نیازی اوفتاده همچو خاک
انبیا را داده سر خویشتن
زانکه ایشانند شاه انجمن
سر خود با انبیا گفته تمام
بر محمد(ص) ختم کرده والسلام
سر احمد را ز وحدت باز دان
تا شود پیدا به پیشت هر زمان
سر وحدت از محمد شد پدید
پس علی(ع) از وی بگوش جان شنید
باعلی اسرار خود احمد بگفت
چون علی بشنید ترک خود بگفت
چون علی بشنید دل آگاه کرد
آن زمان برخواست قصد راه کرد
بعد از آن اسرار را در چاه گفت
سر وحدت در دل آگاه گفت
چاه را تن دان تو ای مرد یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
تن به چار و پنج و شش وامانده است
لاجرم از راه حق زان مانده است
چون علی اسرار در چاهت بگو
تا تنت فانی شود از گفتگو
چون تنت فانی شود باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
چون تنت فانی شودای مرد کار
نه همی دنیا بماند نه دیار
چون تنت فانی شود ای مقتدا
پس بیابی قرب وصل مصطفی
چون تنت فانی شود ای نیکبخت
همچو موسی نور بینی از درخت
چون تنت فانی شود ز اسرار عشق
چون خلیل الله روی در نار عشق
چون تنت فانی شود آگه شوی
همچو عیسی پاک روح الله شوی
چون تنت فانی شود از قیل و قال
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از ذکر و فکر
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از خویشتن
وارهی از گفتگوی ما و من
چون تنت فانی شود از جسم و جان
فارغ آئی و شوی تو مرد حال
چون تنت فانی شود ازمعرفت
فارغ آئی و بمانی در صفت
چون تنت فانی شود از هر وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
چون تنت فانی شود در لامکان
بازیابی سر راز عاشقان
چون تنت فانی شود در بحر راز
رازها یابی و گردی شاهباز
چون تنت فانی شود در بحر نور
محو گردی و شوی اندر حضور
چون تنت فانی شود ای جان من
آن زمان بینی جمال ذوالمنن
چون تنت فانی شود سلطان شوی
پس حکیم عالم دیان شوی
غیر نبود جمله او دان والسلام
هرچه دیدی ذات پاک او بود
اینچنین بینی ترا نیکو بود
در همه اشیا ورا ظاهر ببین
اولین و آخرین و ظاهرین
ظاهر و باطن ورا میبین مدام
اول و آخر ورا میبین تمام
آسمانها و زمینها و فلک
جمله او میبین و بگذر تو زشک
صورت و معنی بهم تو ذات دان
جمله اشیا مصحف آیات دان
هرچه بینی روی او میدان مدام
ذره ذره آنچه بینی و السلام
آفتاب از نور آن یک ذره دان
بحرها از جود آن یک قطره دان
کوهها از درگهش یک مشت خاک
در نیازی اوفتاده همچو خاک
انبیا را داده سر خویشتن
زانکه ایشانند شاه انجمن
سر خود با انبیا گفته تمام
بر محمد(ص) ختم کرده والسلام
سر احمد را ز وحدت باز دان
تا شود پیدا به پیشت هر زمان
سر وحدت از محمد شد پدید
پس علی(ع) از وی بگوش جان شنید
باعلی اسرار خود احمد بگفت
چون علی بشنید ترک خود بگفت
چون علی بشنید دل آگاه کرد
آن زمان برخواست قصد راه کرد
بعد از آن اسرار را در چاه گفت
سر وحدت در دل آگاه گفت
چاه را تن دان تو ای مرد یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
تن به چار و پنج و شش وامانده است
لاجرم از راه حق زان مانده است
چون علی اسرار در چاهت بگو
تا تنت فانی شود از گفتگو
چون تنت فانی شود باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
چون تنت فانی شودای مرد کار
نه همی دنیا بماند نه دیار
چون تنت فانی شود ای مقتدا
پس بیابی قرب وصل مصطفی
چون تنت فانی شود ای نیکبخت
همچو موسی نور بینی از درخت
چون تنت فانی شود ز اسرار عشق
چون خلیل الله روی در نار عشق
چون تنت فانی شود آگه شوی
همچو عیسی پاک روح الله شوی
چون تنت فانی شود از قیل و قال
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از ذکر و فکر
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از خویشتن
وارهی از گفتگوی ما و من
چون تنت فانی شود از جسم و جان
فارغ آئی و شوی تو مرد حال
چون تنت فانی شود ازمعرفت
فارغ آئی و بمانی در صفت
چون تنت فانی شود از هر وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
چون تنت فانی شود در لامکان
بازیابی سر راز عاشقان
چون تنت فانی شود در بحر راز
رازها یابی و گردی شاهباز
چون تنت فانی شود در بحر نور
محو گردی و شوی اندر حضور
چون تنت فانی شود ای جان من
آن زمان بینی جمال ذوالمنن
چون تنت فانی شود سلطان شوی
پس حکیم عالم دیان شوی
عطار نیشابوری : وصلت نامه
شرحی از حکایت سلطان محمود با شیخ لقمان سرخسی
بود سلطانی ورا محمود نام
هم بوقتش بود عالم بانظام
عادل بر حق بد آن سلطان دین
بت شکن در سومنات و هند و چین
عمر خود اندر غزا بگذاشته
کام خود را از غذا برداشته
سالها درجنگ کفار لعین
بود او کی خسرو روی زمین
این جهان آراسته از عدل و داد
آن فریدون زمان چون کیقباد
صدهزاران بت پرست غلمان شده
ملک توران هم از او ویران شده
بتکده از تیغ او زیر و زبر
چه به چین و چه به هند و چه بکر
غلغلی افتاده از وی در جهان
قیصران عصر را نبود چنان
شهرهای منکران کرده خراب
کافران را دل شده ازوی کباب
روز و شب در طاعت جبار بود
دشمن کیش و بت و زنار بود
دیرها کرده خراب اندر جهان
از برای دین احمد(ص) آن زمان
در طریق دین احمد فرد بود
صادق دین بود صاحب درد بود
دائماً در راه حق کوشیده بود
او شراب از دین حق نوشیده بود
صوفی صادق بر آن شاه جهان
صادق و عاشق بد آن فخر زمان
جان او پرگوهر توحید بود
از ره تحقیق بیتقلید بود
دائماً در ذکر و فکر و معرفت
حاصل او بود در دین این صفت
شرع احمد را به جان کرده قبول
راه شرع او گرفته از اصول
دائماً در عدل و در داد آمده
مؤمنان جمله از او شاد آمده
خلق عالم از سخای وی همی
بود خوشدل زان نبد یکدم غمی
دائماً جویان مردان خدا
دشمن نفس بد و کبر و هوا
شب شدی از خانه بیرون آمدی
در طلب چون مست و مجنون آمدی
یک شبی در علم دین تکرار کرد
عشق حق اندر دل او کار کرد
سر برهنه پا برهنه شد برون
نی برسمی هر زمان آن ذوفنون
ناگهی افتاد در ویرانهٔ
دید آنجا بیدلی دیوانهٔ
پس سلامش کرد و گفت ای پیر راه
حاجتی دارم بدرگاه اله
حاجت ما را بخواه ازکردگار
در تو میبینم که هستی مرد کار
پس زبان بگشاد پیر بیقرار
گفت ای محمود از حق شرم دار
ملک و مال و تخت خواهی در جهان
کی شوی تو از گروه صوفیان
با غلامان لطیف و تخت زر
کی شوی از راه معنی با خبر
با سپاه و لشکر و طبل و علم
کی رسی در خوان وصل ذوالکرم
باخواتین و ظریف و خان و مان
کی رسی در زمرهٔ صاحبدلان
با دواج و تاج و شمشیر و کمر
کی شوی در معرفت صاحب نظر
با سرا و ملک و کشت و کار و بار
کی شوی در راه عرفان مردکار
با سلاح و اسب و با گنج و گهر
کی رسی در وصل حق ای بیبصر
با سواران دلیر و کر و فر
کی رسی در راه مردان ای پسر
باحکیمان و ندیمان جهان
کی رسی اندر طریق عاشقان
با مراد نفس خود خو کردهٔ
لاجرم در صد هزاران پردهٔ
صدهزاران پرده اندر پیش و پس
کی ترا بوئی رسد ای هیچکس
پردهها را اول از خود دور کن
و آنگهی برخیز و ره پر نور کن
رو زِ نور عشق شمعی بر فروز
پردهها با آتش دردت بسوز
چون بسوزی پردهها را ای قباد
آن زمان گردی ز وصل مارشاد
چون ترا پیدا شود آن بحر نور
هر دو عالم در دلت گردد نفور
پادشاهی و بزرگی و جهان
مختصر گردد به پیشت آن زمان
این سپاه و کشور وملک وحشم
در نیابد پیش چشمت یک غنم
این غلامان ظریف و ماهروی
جمله را بینی خسیس و زشت روی
این سرا و باغ چون زندان شود
سود این عالم ترا خسران شود
این زر و املاک و گنج بیشمار
جملگی پیش تو گردد همچو مار
این کلاه و این قبا و این کمر
جمله در پیش تو گردد مختصر
این کنیزان را که میبینی به ناز
جمله در پیشت نماند چون پیاز
از هوای این جهان بیرون شوی
بر طریق عاشقان مجنون شوی
ترک گیری لذت دنیا به کل
پس برون آئی تو از پندار و ذل
در ره معشوق خود صادق شوی
آن زمان در عشق او لایق شوی
سر بسر تو درد گردی ای جوان
چون نماند غیر رستی از میان
محو گردی فانی مطلق شوی
وانگهی در عشق مستغرق شوی
چون نماند از وجود تو اثر
آن زمان از راه حق یابی خبر
چون ز خود فانی شوی باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
وارهی از ننگ و نام خویشتن
بیشکی گردی تو آن دم بت شکن
بت چو بشکستی شود گنجت عیان
برخوری از گنج وصل جاودان
بت چو بشکستی حجاب از پیشرفت
عشق آمد راه دین و کیش رفت
بت چو بشکستی شوی مرد خدا
وارهی تو از طریق ماجرا
بت چو بشکستی برستی زینجهان
میخرامی در جهان جاودان
بت چو بشکستی ببر زین خاکدان
سیر میکن در فضای لامکان
بت چو بشکستی بمنزلگه رسی
هم بقرب حضرت الله رسی
بت شکستی همچو ابراهیم حق
چون ز همراهان خود گیری سبق
چونکه ابراهیم یکتا گشت و فرد
زان سبب بتها شکست آن نیک مرد
این جهان پرهوس بتخانه دان
همچو ابراهیم بشکن بت عیان
چون علی بت نیز در کعبه شکن
تا بهبینی تو جهان ذوالمنن
کعبه را تو دل بدان ای با بصر
تا شوی از راه معنی با خبر
این خیال با هوس را بت بدان
بشکن این بتها و رو در لامکان
چونکه محمود این سخنهای بلند
بشنوید از وی برونشد مستمند
آتشی در جان او افتاد سخت
وارهید از ننگ و نام و تاج و تخت
گفت ای پیر شریف پیشوا
وی حبیب مصطفی و مرتضی
ای تو سلطان همه عالم یقین
وی تو برهان خدای عالمین
ای تو قطب اولیا و انبیاء
پیر عالم محرم خاص خدا
ای تو پیر سالکان در هر طریق
رهنمای مؤمنان در هر فریق
ای تو سلطان و همه عالم حشم
وی تو چوپان و همه عالم غنم
ای تو سر خیل بزرگان جهان
خلق عالم از وجودت بینشان
ای جنید وقت و شبلی زمان
با یزید بر مزید خورده دان
ای تو پیر راهرو در معرفت
ذات تو برتر ز وصف است و صفت
ای تو مرد عشق وحدت آمده
از ره معنی بعزت آمده
ای تو مرد پاکباز با صفا
صادقان را رهنما و پیشوا
ای تو حکمت از خدا آموخته
حکمتی هر دو جهان را سوخته
ای تو توحید خدا کرده بیان
از ره توحید داده صدنشان
ای ترا علم لدنی داده حق
در علوم مصطفی خوانده سبق
ای تو فخر پیشوایان جهان
در تو گنجی بینهایت این زمان
ای توسالار سلوک عاشقان
وی تو غمخوار دل صاحب دلان
ای کمر بسته تو در ره مردوار
همچو منصور آمده در پای دار
ای چو ابراهیم ادهم کهنهپوش
همچو بصری بادهٔ حق کرده نوش
در ره حق وحدت کل یافته
عاشقان حق ز تو مل یافته
از خودی خود به کل فانی شده
در بقای حق به حق باقی شده
در مقام ترک و تجرید آمده
در رموز عین توحید آمده
بر سریر سلطنت سلطان شده
وانگهی در عالم عرفان شده
صوفیان طالبان با وفا
از تو یابند هر زمان صدق وصفا
هر دو عالم در وجودت قطرهٔ
عرش و کرسی پیش جودت ذرهٔ
هشت جنت سوخته از هیبتت
هفت دوزخ یخ شده از حیرتت
این جهان و آن جهان خواهان تو
امشبی من آمدم مهمان تو
اکرم الضیف است بر قول رسول
امشبی ما را بلطفت کن قبول
گفت اهلا مرحباً شاه آمدی
در ره عشاق همراه آمدی
بعد از آن سلطان بگفتش ای همام
از کجائی و مرا بر گوی نام
گفت لقمان سرخسی نام ما است
گنج وحدت در دل ویران ما است
گفت سلطان که مرا معلوم بود
که تو لقمانی باسم ای بحر جود
لیک ترسیدم ز وقتت پیر راه
زان نگفتم نام تو این جایگاه
حمدلله که بدیدم روی شیخ
آمدم ناخوانده من هم سوی شیخ
شیخ آنجا آمد و ما بیخبر
از قدوم شیخ بینا شد نظر
بعد از آنش گفت چون رای اوفتاد
شیخ اینجا آمد و گشتیم شاد
شیخ گفتش بود مردی بیقرار
بود در عشق خدای کامکار
از ره توحید برخوردار بود
صاحب سر بود و مرد کار بود
روز و شب در گریه و در آه بود
محرم حق بود و پیر راه بود
از طریق عشق در راه ادب
دائماً بود آن محقق در طلب
صوفی صادق بد آن مرد یقین
کامل ناطق بد آن دریای دین
عاشق صادق بد آن مرد خدا
واله و شیدا بد آن پیر صفا
ترک و تجرید بغایت داشت او
در ره معنی سعادت داشت او
در ره توحید حق پاک آمده
در ره تجرید چالاک آمده
بحر عرفان بود آن مرد خدا
سر یزدان بود و گنج بیبها
سر الا الله را دریافته
لی مع الله را به جان بشتافته
بود کنزاً گفت کنزاً هم به خود
محو گشته پیش او هر نیک و بد
لیس فی جبة روایت کرده او
هر زمان از بود خود در شستشو
کوس سبحانی زده هر دم روان
آن محیط بیکران گنج روان
او اناالحق آشکارا گفته بود
دُرّ این اسرار را او سفته بود
دی برفت از داردنیا آن فقیر
آن به معنی بس بزرگ و بینظیر
آمدم من از سرخس اینجایگاه
از برای آن ولی و مرد راه
اندر اینجا بد ملازم او مدام
دائماً از وصل حق اوشاد کام
من دراینجا آمدم شوریده حال
دیدم او را رسته کل از قیل و قال
سر بحسرة بر نهاده رو بحق
دو ملک در پیش او بادو طبق
یک ملک ابریق از لؤلؤ پر آب
بود در دست دگر مشکو گلاب
و آندگر یک حله را میداد ساز
از برای آن حبیب پاکباز
چون بدان آبش بشستن آن ملک
هم در آن حله که آورد از فلک
بعد از آن روحانیان آسمان
جمع گشتند اندر آنجا آن زمان
پس مرا در پیش کردند از نیاز
تا که بگذاریم ما بروی نماز
بعد از آن صندوق سبزش آن زمان
در نهادند و ببردند آسمان
آن بزرگی که در آن صندوق رفت
هم بدان صندوق در عیوق رفت
ای برادر یک زمانی هوش دار
قصهٔ مردان حق را گوش دار
هر که او در کار حق برکار بود
لاجرم از عشق برخوردار بود
هرکه عمر خویش را ایثار کرد
هر دو عالم را فدای یار کرد
هم بوقتش بود عالم بانظام
عادل بر حق بد آن سلطان دین
بت شکن در سومنات و هند و چین
عمر خود اندر غزا بگذاشته
کام خود را از غذا برداشته
سالها درجنگ کفار لعین
بود او کی خسرو روی زمین
این جهان آراسته از عدل و داد
آن فریدون زمان چون کیقباد
صدهزاران بت پرست غلمان شده
ملک توران هم از او ویران شده
بتکده از تیغ او زیر و زبر
چه به چین و چه به هند و چه بکر
غلغلی افتاده از وی در جهان
قیصران عصر را نبود چنان
شهرهای منکران کرده خراب
کافران را دل شده ازوی کباب
روز و شب در طاعت جبار بود
دشمن کیش و بت و زنار بود
دیرها کرده خراب اندر جهان
از برای دین احمد(ص) آن زمان
در طریق دین احمد فرد بود
صادق دین بود صاحب درد بود
دائماً در راه حق کوشیده بود
او شراب از دین حق نوشیده بود
صوفی صادق بر آن شاه جهان
صادق و عاشق بد آن فخر زمان
جان او پرگوهر توحید بود
از ره تحقیق بیتقلید بود
دائماً در ذکر و فکر و معرفت
حاصل او بود در دین این صفت
شرع احمد را به جان کرده قبول
راه شرع او گرفته از اصول
دائماً در عدل و در داد آمده
مؤمنان جمله از او شاد آمده
خلق عالم از سخای وی همی
بود خوشدل زان نبد یکدم غمی
دائماً جویان مردان خدا
دشمن نفس بد و کبر و هوا
شب شدی از خانه بیرون آمدی
در طلب چون مست و مجنون آمدی
یک شبی در علم دین تکرار کرد
عشق حق اندر دل او کار کرد
سر برهنه پا برهنه شد برون
نی برسمی هر زمان آن ذوفنون
ناگهی افتاد در ویرانهٔ
دید آنجا بیدلی دیوانهٔ
پس سلامش کرد و گفت ای پیر راه
حاجتی دارم بدرگاه اله
حاجت ما را بخواه ازکردگار
در تو میبینم که هستی مرد کار
پس زبان بگشاد پیر بیقرار
گفت ای محمود از حق شرم دار
ملک و مال و تخت خواهی در جهان
کی شوی تو از گروه صوفیان
با غلامان لطیف و تخت زر
کی شوی از راه معنی با خبر
با سپاه و لشکر و طبل و علم
کی رسی در خوان وصل ذوالکرم
باخواتین و ظریف و خان و مان
کی رسی در زمرهٔ صاحبدلان
با دواج و تاج و شمشیر و کمر
کی شوی در معرفت صاحب نظر
با سرا و ملک و کشت و کار و بار
کی شوی در راه عرفان مردکار
با سلاح و اسب و با گنج و گهر
کی رسی در وصل حق ای بیبصر
با سواران دلیر و کر و فر
کی رسی در راه مردان ای پسر
باحکیمان و ندیمان جهان
کی رسی اندر طریق عاشقان
با مراد نفس خود خو کردهٔ
لاجرم در صد هزاران پردهٔ
صدهزاران پرده اندر پیش و پس
کی ترا بوئی رسد ای هیچکس
پردهها را اول از خود دور کن
و آنگهی برخیز و ره پر نور کن
رو زِ نور عشق شمعی بر فروز
پردهها با آتش دردت بسوز
چون بسوزی پردهها را ای قباد
آن زمان گردی ز وصل مارشاد
چون ترا پیدا شود آن بحر نور
هر دو عالم در دلت گردد نفور
پادشاهی و بزرگی و جهان
مختصر گردد به پیشت آن زمان
این سپاه و کشور وملک وحشم
در نیابد پیش چشمت یک غنم
این غلامان ظریف و ماهروی
جمله را بینی خسیس و زشت روی
این سرا و باغ چون زندان شود
سود این عالم ترا خسران شود
این زر و املاک و گنج بیشمار
جملگی پیش تو گردد همچو مار
این کلاه و این قبا و این کمر
جمله در پیش تو گردد مختصر
این کنیزان را که میبینی به ناز
جمله در پیشت نماند چون پیاز
از هوای این جهان بیرون شوی
بر طریق عاشقان مجنون شوی
ترک گیری لذت دنیا به کل
پس برون آئی تو از پندار و ذل
در ره معشوق خود صادق شوی
آن زمان در عشق او لایق شوی
سر بسر تو درد گردی ای جوان
چون نماند غیر رستی از میان
محو گردی فانی مطلق شوی
وانگهی در عشق مستغرق شوی
چون نماند از وجود تو اثر
آن زمان از راه حق یابی خبر
چون ز خود فانی شوی باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
وارهی از ننگ و نام خویشتن
بیشکی گردی تو آن دم بت شکن
بت چو بشکستی شود گنجت عیان
برخوری از گنج وصل جاودان
بت چو بشکستی حجاب از پیشرفت
عشق آمد راه دین و کیش رفت
بت چو بشکستی شوی مرد خدا
وارهی تو از طریق ماجرا
بت چو بشکستی برستی زینجهان
میخرامی در جهان جاودان
بت چو بشکستی ببر زین خاکدان
سیر میکن در فضای لامکان
بت چو بشکستی بمنزلگه رسی
هم بقرب حضرت الله رسی
بت شکستی همچو ابراهیم حق
چون ز همراهان خود گیری سبق
چونکه ابراهیم یکتا گشت و فرد
زان سبب بتها شکست آن نیک مرد
این جهان پرهوس بتخانه دان
همچو ابراهیم بشکن بت عیان
چون علی بت نیز در کعبه شکن
تا بهبینی تو جهان ذوالمنن
کعبه را تو دل بدان ای با بصر
تا شوی از راه معنی با خبر
این خیال با هوس را بت بدان
بشکن این بتها و رو در لامکان
چونکه محمود این سخنهای بلند
بشنوید از وی برونشد مستمند
آتشی در جان او افتاد سخت
وارهید از ننگ و نام و تاج و تخت
گفت ای پیر شریف پیشوا
وی حبیب مصطفی و مرتضی
ای تو سلطان همه عالم یقین
وی تو برهان خدای عالمین
ای تو قطب اولیا و انبیاء
پیر عالم محرم خاص خدا
ای تو پیر سالکان در هر طریق
رهنمای مؤمنان در هر فریق
ای تو سلطان و همه عالم حشم
وی تو چوپان و همه عالم غنم
ای تو سر خیل بزرگان جهان
خلق عالم از وجودت بینشان
ای جنید وقت و شبلی زمان
با یزید بر مزید خورده دان
ای تو پیر راهرو در معرفت
ذات تو برتر ز وصف است و صفت
ای تو مرد عشق وحدت آمده
از ره معنی بعزت آمده
ای تو مرد پاکباز با صفا
صادقان را رهنما و پیشوا
ای تو حکمت از خدا آموخته
حکمتی هر دو جهان را سوخته
ای تو توحید خدا کرده بیان
از ره توحید داده صدنشان
ای ترا علم لدنی داده حق
در علوم مصطفی خوانده سبق
ای تو فخر پیشوایان جهان
در تو گنجی بینهایت این زمان
ای توسالار سلوک عاشقان
وی تو غمخوار دل صاحب دلان
ای کمر بسته تو در ره مردوار
همچو منصور آمده در پای دار
ای چو ابراهیم ادهم کهنهپوش
همچو بصری بادهٔ حق کرده نوش
در ره حق وحدت کل یافته
عاشقان حق ز تو مل یافته
از خودی خود به کل فانی شده
در بقای حق به حق باقی شده
در مقام ترک و تجرید آمده
در رموز عین توحید آمده
بر سریر سلطنت سلطان شده
وانگهی در عالم عرفان شده
صوفیان طالبان با وفا
از تو یابند هر زمان صدق وصفا
هر دو عالم در وجودت قطرهٔ
عرش و کرسی پیش جودت ذرهٔ
هشت جنت سوخته از هیبتت
هفت دوزخ یخ شده از حیرتت
این جهان و آن جهان خواهان تو
امشبی من آمدم مهمان تو
اکرم الضیف است بر قول رسول
امشبی ما را بلطفت کن قبول
گفت اهلا مرحباً شاه آمدی
در ره عشاق همراه آمدی
بعد از آن سلطان بگفتش ای همام
از کجائی و مرا بر گوی نام
گفت لقمان سرخسی نام ما است
گنج وحدت در دل ویران ما است
گفت سلطان که مرا معلوم بود
که تو لقمانی باسم ای بحر جود
لیک ترسیدم ز وقتت پیر راه
زان نگفتم نام تو این جایگاه
حمدلله که بدیدم روی شیخ
آمدم ناخوانده من هم سوی شیخ
شیخ آنجا آمد و ما بیخبر
از قدوم شیخ بینا شد نظر
بعد از آنش گفت چون رای اوفتاد
شیخ اینجا آمد و گشتیم شاد
شیخ گفتش بود مردی بیقرار
بود در عشق خدای کامکار
از ره توحید برخوردار بود
صاحب سر بود و مرد کار بود
روز و شب در گریه و در آه بود
محرم حق بود و پیر راه بود
از طریق عشق در راه ادب
دائماً بود آن محقق در طلب
صوفی صادق بد آن مرد یقین
کامل ناطق بد آن دریای دین
عاشق صادق بد آن مرد خدا
واله و شیدا بد آن پیر صفا
ترک و تجرید بغایت داشت او
در ره معنی سعادت داشت او
در ره توحید حق پاک آمده
در ره تجرید چالاک آمده
بحر عرفان بود آن مرد خدا
سر یزدان بود و گنج بیبها
سر الا الله را دریافته
لی مع الله را به جان بشتافته
بود کنزاً گفت کنزاً هم به خود
محو گشته پیش او هر نیک و بد
لیس فی جبة روایت کرده او
هر زمان از بود خود در شستشو
کوس سبحانی زده هر دم روان
آن محیط بیکران گنج روان
او اناالحق آشکارا گفته بود
دُرّ این اسرار را او سفته بود
دی برفت از داردنیا آن فقیر
آن به معنی بس بزرگ و بینظیر
آمدم من از سرخس اینجایگاه
از برای آن ولی و مرد راه
اندر اینجا بد ملازم او مدام
دائماً از وصل حق اوشاد کام
من دراینجا آمدم شوریده حال
دیدم او را رسته کل از قیل و قال
سر بحسرة بر نهاده رو بحق
دو ملک در پیش او بادو طبق
یک ملک ابریق از لؤلؤ پر آب
بود در دست دگر مشکو گلاب
و آندگر یک حله را میداد ساز
از برای آن حبیب پاکباز
چون بدان آبش بشستن آن ملک
هم در آن حله که آورد از فلک
بعد از آن روحانیان آسمان
جمع گشتند اندر آنجا آن زمان
پس مرا در پیش کردند از نیاز
تا که بگذاریم ما بروی نماز
بعد از آن صندوق سبزش آن زمان
در نهادند و ببردند آسمان
آن بزرگی که در آن صندوق رفت
هم بدان صندوق در عیوق رفت
ای برادر یک زمانی هوش دار
قصهٔ مردان حق را گوش دار
هر که او در کار حق برکار بود
لاجرم از عشق برخوردار بود
هرکه عمر خویش را ایثار کرد
هر دو عالم را فدای یار کرد
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در صفت عشاق الهی
جملهٔ مردان زخود فانی شدند
در بقای حق بحق باقی شدند
نفس خود را در ریاضت داشتند
از خدای خود سعادت داشتند
یک زمان نه خواب کردند و نه خورد
بودهاند از خلقهم آزاد و فرد
ترک لذات جهان کردی به کل
این جهان را دیده اندر عین ذُل
از مراد نفس خود برخواستند
هر دوعالم را به کل درباختند
در ره توحید حق پاک آمدند
د رره تجرید چالاک آمدید
سالها بودند اندر انتظار
تا که واصل گشتهاند با جان نثار
هم شدم در راه حذ بسیار گوی
زان ندیدم در جهان اسرار جوی
ای دریغا سر اسرار جهان
ما بگفتیم و ندانستند خسان
هر که در پندار نفس خویش ماند
کی تواند حرف این اسرار خواند
هر که او یک دم سزای نفس داد
صد در رحمت بروی خود گشاد
سالکان نه خواب کردند و نه خورد
در ره معنی شدند آزاد و فرد
رستمان در راه رفتند ای پسر
این خران در شیب کاهند خیره سر
در پی آب و علف در ماندهاند
از هزاران گنج معنی ماندهاند
چند گویم چون شما را درد نیست
در چنین راهی که دیدم مرد نیست
هیچکس را از رموزم شد خبر
باشد از چشم خسان پنهان مگر
خود نشان عارفان شد بینشان
زین سبب پنهان شدند از چشمشان
تا تو هستی در وجود ای محترم
کی خبر یابی ز دریای عدم
محو شو از خویشتن کلی ببر
تا برآری از یکی دریا تو دُر
در عدم بحر قدم یابی عیان
از قدم بینی جمال جان عیان
این عدم دریا و دُر اندریم است
جهد کن تا دُر زنم آری بدست
والذین جاهدوا حق گفت از آن
تا که در کار آوری این جسم وجان
جسم را شبها بدار اندر قیام
تا از آن معنی شوی مرد تمام
تا بدارش دو رکوع و در سجود
کل تو فانی شو ز بحر این وجود
بعد از آن جان را بفکروذکردار
تا برآید دُر ز بحر بیکنار
چون دُر تو حاصل آمد از عدم
وآن زمان آتش زنی ددبیش وکم
این در اینجا عشقدان ای بیخبر
بیشکی آتش زند در خشک و تر
چونکه عشق آمد پدید ای مرد کار
نه همی دیار ماند و نه دیار
نه سلوک ونه اصول و نه فروع
نه ره تقوی نه زهد ونه ورع
نه زمان و نه مکان و نه عروج
نه سما ونه نجوم و نه بروج
نه بیان و نه گمان و نه یقین
نه بد ونه نیک ونه کفر و نه دین
نه ره تقلید ونه قال و مقال
کل بود توحید در معنی حال
نه ره طامات نه زرق و فریب
نه بلند و پست و نه بالا نه شیب
نه ره سالوس و دلق و نام وننگ
نه سر کبر و نه خشنود و نه جنگ
نه ره پندار و کبر و معصیت
نه ره طامات وذکر ومعرفت
نه قبول خلق نه رد کسان
محو گشته این جهان و آن جهان
آتش عشقش ز جان افروخته
هر زمانی صد جهانی سوخته
هر که آتش در درون مافکند
راز ما را از درون بیرون فکند
عشق ما را خود از این تن برکشید
حاصل ما خود ز تن عشقش کشید
عشق سر حق بما پیدا نمود
کار ما را عشق زیبا برگشود
عشق ما را برد اندر لامکان
عشق ما را راه داد از بحر جان
عشق ما را از خودی بیزار کرد
آتش اندر خرقه و زنار کرد
عشق جانان در دل ما کار کرد
جان ما شایستهٔ دیدار کرد
عشق آمد سالکان حیران شدند
در سلوک خویش سرگردان شدند
عشق آمد ذاکران در ماندند
از حدیث ذکر خود واماندند
عشق آمد ذاکران بیخودشدند
از تفکر هر زمان بیخود شدند
عشق آمد عارفان محو آمدند
وز ره عشاق در صحو آمدند
عشق آمد کرد دکانها خراب
ای بسا کس را که دلها شد کباب
عشق آمد نام وننگ ما بسوخت
خرقهٔ ناموس و رنگ ما بسوخت
عشق آمد ذکر این آیات کرد
شه رخی زد این جهان را مات کرد
عشق آمد با هزاران های و هوی
های را برگیر آنگه باش هوی
عشق آمد گفت الله شد عیان
میکند عشق این سخنها را بیان
عشق چون راز اناالحق وا نمود
از زبانش سودها پیدا نمود
چند گویم هر چه بینی درجهان
سر بسر آن را تو سر عشقدان
عشق چون مشاطهٔ عشاق بود
صد هزاران دل از او پر داغ بود
در بقای حق بحق باقی شدند
نفس خود را در ریاضت داشتند
از خدای خود سعادت داشتند
یک زمان نه خواب کردند و نه خورد
بودهاند از خلقهم آزاد و فرد
ترک لذات جهان کردی به کل
این جهان را دیده اندر عین ذُل
از مراد نفس خود برخواستند
هر دوعالم را به کل درباختند
در ره توحید حق پاک آمدند
د رره تجرید چالاک آمدید
سالها بودند اندر انتظار
تا که واصل گشتهاند با جان نثار
هم شدم در راه حذ بسیار گوی
زان ندیدم در جهان اسرار جوی
ای دریغا سر اسرار جهان
ما بگفتیم و ندانستند خسان
هر که در پندار نفس خویش ماند
کی تواند حرف این اسرار خواند
هر که او یک دم سزای نفس داد
صد در رحمت بروی خود گشاد
سالکان نه خواب کردند و نه خورد
در ره معنی شدند آزاد و فرد
رستمان در راه رفتند ای پسر
این خران در شیب کاهند خیره سر
در پی آب و علف در ماندهاند
از هزاران گنج معنی ماندهاند
چند گویم چون شما را درد نیست
در چنین راهی که دیدم مرد نیست
هیچکس را از رموزم شد خبر
باشد از چشم خسان پنهان مگر
خود نشان عارفان شد بینشان
زین سبب پنهان شدند از چشمشان
تا تو هستی در وجود ای محترم
کی خبر یابی ز دریای عدم
محو شو از خویشتن کلی ببر
تا برآری از یکی دریا تو دُر
در عدم بحر قدم یابی عیان
از قدم بینی جمال جان عیان
این عدم دریا و دُر اندریم است
جهد کن تا دُر زنم آری بدست
والذین جاهدوا حق گفت از آن
تا که در کار آوری این جسم وجان
جسم را شبها بدار اندر قیام
تا از آن معنی شوی مرد تمام
تا بدارش دو رکوع و در سجود
کل تو فانی شو ز بحر این وجود
بعد از آن جان را بفکروذکردار
تا برآید دُر ز بحر بیکنار
چون دُر تو حاصل آمد از عدم
وآن زمان آتش زنی ددبیش وکم
این در اینجا عشقدان ای بیخبر
بیشکی آتش زند در خشک و تر
چونکه عشق آمد پدید ای مرد کار
نه همی دیار ماند و نه دیار
نه سلوک ونه اصول و نه فروع
نه ره تقوی نه زهد ونه ورع
نه زمان و نه مکان و نه عروج
نه سما ونه نجوم و نه بروج
نه بیان و نه گمان و نه یقین
نه بد ونه نیک ونه کفر و نه دین
نه ره تقلید ونه قال و مقال
کل بود توحید در معنی حال
نه ره طامات نه زرق و فریب
نه بلند و پست و نه بالا نه شیب
نه ره سالوس و دلق و نام وننگ
نه سر کبر و نه خشنود و نه جنگ
نه ره پندار و کبر و معصیت
نه ره طامات وذکر ومعرفت
نه قبول خلق نه رد کسان
محو گشته این جهان و آن جهان
آتش عشقش ز جان افروخته
هر زمانی صد جهانی سوخته
هر که آتش در درون مافکند
راز ما را از درون بیرون فکند
عشق ما را خود از این تن برکشید
حاصل ما خود ز تن عشقش کشید
عشق سر حق بما پیدا نمود
کار ما را عشق زیبا برگشود
عشق ما را برد اندر لامکان
عشق ما را راه داد از بحر جان
عشق ما را از خودی بیزار کرد
آتش اندر خرقه و زنار کرد
عشق جانان در دل ما کار کرد
جان ما شایستهٔ دیدار کرد
عشق آمد سالکان حیران شدند
در سلوک خویش سرگردان شدند
عشق آمد ذاکران در ماندند
از حدیث ذکر خود واماندند
عشق آمد ذاکران بیخودشدند
از تفکر هر زمان بیخود شدند
عشق آمد عارفان محو آمدند
وز ره عشاق در صحو آمدند
عشق آمد کرد دکانها خراب
ای بسا کس را که دلها شد کباب
عشق آمد نام وننگ ما بسوخت
خرقهٔ ناموس و رنگ ما بسوخت
عشق آمد ذکر این آیات کرد
شه رخی زد این جهان را مات کرد
عشق آمد با هزاران های و هوی
های را برگیر آنگه باش هوی
عشق آمد گفت الله شد عیان
میکند عشق این سخنها را بیان
عشق چون راز اناالحق وا نمود
از زبانش سودها پیدا نمود
چند گویم هر چه بینی درجهان
سر بسر آن را تو سر عشقدان
عشق چون مشاطهٔ عشاق بود
صد هزاران دل از او پر داغ بود
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایات و الرموز و پرسیدن سالکی رمز عشق را از عارفی بهلول نام
بود در بغداد مردی با خبر
زینجهان وزانجهان رفته بدر
از هوای نفس خود وارسته بود
او کمر در عشق یزدان بسته بود
چار تکبیری زده بر کائنات
وارهیده ازحیات و از ممات
شش جهت را او بدر انداخته
پنج و شش را در ره حق باخته
او شراب وصل حق نوشیده بود
سر اسرار نهان پوشیده بود
عاشقی بود او بغایت معتبر
از وجود خود شده کلی بدر
والهی مجنون بدو مردانه بود
گه به گورستان و گه ویرانه بود
نام او بهلول بود آن مرد درد
بود از عشق خدا آزاد و فرد
سالکی آمد به پیش آن فقیر
گفت ای در عشق حق گشته منیر
رمزکی از عشق با ما بازگوی
در زمعنی برگشا و راز گوی
جوهر عشق ازتو گر پیدا شود
هر دو عالم در دلت یکتا شود
گفت ای سالک بگویم با تو راست
جوهر عشق از همه دنیا جداست
پیش تو نه شک بماند نه یقین
بگذری از کفر و از اسلام و دین
آن زمان تو عشق را لایق شوی
عشق حق را واقف و سابق شوی
گر ترا از عشق خود باشد خبر
مرتدی باشی در این ره بیبصر
آنچنان خواهم که کلی گم شوی
گر ز نسل آدمی مردم شوی
همچنان باید بسوزی بیخبر
ذرهٔ در تو نماند خیر و شر
این سخن را از سر دردی شنو
تا نمانی در قیامت در گرو
این سخن از جان ودل میکن قبول
تا شود فردا شفیع تو رسول
این سخن ازعالم تحقیق دان
نه ز فال خواجه و تقلید دان
این سخن راه سلوک است و یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
این سخن از حال آمد ای جوان
نه ز قال و قیل آمد این بیان
این سخن از بهر مردان خداست
نه برای نفس و کوران هواست
این نه شرع است و نه آیات ای پسر
این همه الهام از دل شد خبر
زینجهان وزانجهان رفته بدر
از هوای نفس خود وارسته بود
او کمر در عشق یزدان بسته بود
چار تکبیری زده بر کائنات
وارهیده ازحیات و از ممات
شش جهت را او بدر انداخته
پنج و شش را در ره حق باخته
او شراب وصل حق نوشیده بود
سر اسرار نهان پوشیده بود
عاشقی بود او بغایت معتبر
از وجود خود شده کلی بدر
والهی مجنون بدو مردانه بود
گه به گورستان و گه ویرانه بود
نام او بهلول بود آن مرد درد
بود از عشق خدا آزاد و فرد
سالکی آمد به پیش آن فقیر
گفت ای در عشق حق گشته منیر
رمزکی از عشق با ما بازگوی
در زمعنی برگشا و راز گوی
جوهر عشق ازتو گر پیدا شود
هر دو عالم در دلت یکتا شود
گفت ای سالک بگویم با تو راست
جوهر عشق از همه دنیا جداست
پیش تو نه شک بماند نه یقین
بگذری از کفر و از اسلام و دین
آن زمان تو عشق را لایق شوی
عشق حق را واقف و سابق شوی
گر ترا از عشق خود باشد خبر
مرتدی باشی در این ره بیبصر
آنچنان خواهم که کلی گم شوی
گر ز نسل آدمی مردم شوی
همچنان باید بسوزی بیخبر
ذرهٔ در تو نماند خیر و شر
این سخن را از سر دردی شنو
تا نمانی در قیامت در گرو
این سخن از جان ودل میکن قبول
تا شود فردا شفیع تو رسول
این سخن ازعالم تحقیق دان
نه ز فال خواجه و تقلید دان
این سخن راه سلوک است و یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
این سخن از حال آمد ای جوان
نه ز قال و قیل آمد این بیان
این سخن از بهر مردان خداست
نه برای نفس و کوران هواست
این نه شرع است و نه آیات ای پسر
این همه الهام از دل شد خبر
عطار نیشابوری : وصلت نامه
المقالة برهان المحققین شیخ لقمان قدس سره
شیخ لقمان از زمان بایزید
بود باقی تا بدور بوسعید
عمر او صد بود و هفتاد و سه سال
دائماً در قرب بود و در وصال
بوسعید پاک زو بخشش بیافت
بود خود را در ره او چست یافت
یک نظر کردش ورا قطب جهان
هر دو عالم را بدو داد آن زمان
شیخ لقمان بود در راه خدا
عارفان و عاشقان را پیشوا
بایزید آن دم به پیشش رفت زود
دید لقمان را برفته در سجود
ساعتی بنشست آنجا بر زمین
تا که فارغ شد ز سجده آن امین
چونکه لقمان سر برآورد از سجود
گفت او با قادر حی ودود
من بغیر تو نبینم در جهان
قادر و پروردگار دو جهان
بود باقی تا بدور بوسعید
عمر او صد بود و هفتاد و سه سال
دائماً در قرب بود و در وصال
بوسعید پاک زو بخشش بیافت
بود خود را در ره او چست یافت
یک نظر کردش ورا قطب جهان
هر دو عالم را بدو داد آن زمان
شیخ لقمان بود در راه خدا
عارفان و عاشقان را پیشوا
بایزید آن دم به پیشش رفت زود
دید لقمان را برفته در سجود
ساعتی بنشست آنجا بر زمین
تا که فارغ شد ز سجده آن امین
چونکه لقمان سر برآورد از سجود
گفت او با قادر حی ودود
من بغیر تو نبینم در جهان
قادر و پروردگار دو جهان
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و منه فی المناجات
من ترا بینم ترا دانم ترا
خود ترا کی غیر بینم جان مرا
چون جز از تو نیست اندر دو جهان
لاجرم غیری نباشد در میان
اولین و آخرینی ای احد
ظاهرین و باطنینی بی عدد
این جهان و آن جهانی در نهان
آشکارا و نهانی در عیان
هم عیان و خفیه و هر دو توئی
هم برون و هم درون هر دو توئی
در ازل بودی و باشی همچنان
تا ابد هستی و باشی همچنان
ای ز تو پیدا شده کون و مکان
ای ز تو پیدا شده جان روان
ای ز تو عالم پر از غوغا شده
جان پاکان در رهت یغما شده
ای ز تو چرخ و فلک گردان شده
صدهزاران دل ز تو حیران شده
ای ز وصلت کار ما زار آمده
همچو ابراهیم در نار آمده
ای ز وصلت جان ما حیران شده
همچو اسماعیل حق قربان شده
ای ز وصلت جان ما گریان شده
همچو یوسف در تک زندان شده
ای ز وصلت عاشقان اندر فغان
همچو موسی از جواب لن تران
ای ز وصلت زاهدان در تهنیت
همچو داود نبی در تعزیت
ای ز وصلت عالم اندر گیر ودار
همچو عیسی آمده در پای دار
ای ز وصلت خانهها تاراج یافت
تا محمد یک شبی معراج یافت
ای ز وصلت آسمان گردان شده
اندر این دریای بیپایان شده
ای ز وصلت کوکبان اندر طلب
می نیاسایند هرگز از تعب
ای ز وصلت ماه تن بگداخته
هرمه از حیرت سپر انداخته
ای ز وصلت آفتاب اندر سما
غلط غلطان میرود نه سر نه پا
ای ز وصلت آب از خون جگر
هر زمان سر از دگر ره کرده در
ای ز وصلت آب درکار آمده
هر زمان لونی پدیدار آمده
ای ز وصلت باد بیداد آمده
اندر این درگه به فریاد آمده
ای ز وصلت آتش از غم سوخته
چشمهٔ سرخش سیاهی دوخته
ای ز وصلت بحر در جوش آمده
آنگهی زین راز خاموش آمده
ای ز وصلت قطره باران آمده
در تک دریا ودرکان آمده
ای ز وصلت ماهیان در زیر آب
جمله خاموشند در جویان صواب
ای ز وصلت مرغکان اندر هوا
جان خود را صید کرده از قضا
ای ز وصلت جمله اشیاء را ز بود
هر یکی را در لباسی وانمود
ای ز وصلت گشته لقمان بیخبر
از وجود خویش کلی شد بدر
ای ز وصلت گشته لقمان بیقرار
جان من برگیر درحق سر برآر
ای ز وصلت گشته لقمان غرق خون
هر زمان در خاک افتد سر نگون
ای ز وصلت گشته لقمان سوخته
جبهٔ از عشق تو بر دوخته
ای ز وصلت گشته لقمان باوصال
محو گشته در جمال ذوالجلال
ای ز وصلت گشته لقمان در فنا
در فنا رفته بدرگاه بقا
ای ز وصلت هر زمان حیران شده
وز تحیر نیز سرگردان شده
ای ز وصلت غرق توحید آمده
لاجرم در عین تحقیق آمده
ای ز وصلت عارفان مطلق شده
عارفی رفته تمامی حق شده
من توام تو خود منی چند از دوئی
هم منی برخیزد اینجا هم توئی
چون یکی یکی بود نبود دوئی
محو گشتم در تو و گم شد دوئی
چونکه لقمان فارغ آمد از دعا
پیش او شد بایزید با صفا
پس سلامش کرد دست او بدست
یک زمان بگرفت و پیش او نشست
گفت ای مرد خدای کار گر
صاحب سرّی و مردی دیدهور
تو کمال خویش حاصل کردهٔ
بس ریاضتهای مشکل بردهٔ
نور تو از روی تو آمد پدید
آنچه تودیدی کسی دیگر ندید
صادقم از حال تو آگاه کرد
زان ز بغداد آمدم آزاد وفرد
پوستین را آن امام پاک دین
از برای تو فرستاده یقین
پوستین را این زمان درپوش تو
در ره توحید سر را نوش تو
این وصیت را بجا آور کنون
زانکه هستی مرد کار و ذوفنون
در زمان پوشید شیخ آن پوستین
آن ولی بر حق و مرد یقین
آن زمان استاد آنجا در نماز
آن شفیع پاکباز پر نیاز
حیرت آمد آن زمان بر وی مگر
از وجود خود به کلی شد بدر
هفت شبانهروز سلطان بایزید
بو پیشش آنچنان حالت بدید
شیخ همچون واله و شیدا شده
از وجود خویش ناپروا شده
بعد از آن سلطان برفت وآن همام
همچنان استاده بود اندر قیام
قرب چل سال همچنان ایستاده بود
بس عجائب حالتی افتاده بود
چونکه باز آمد به حال خویشتن
اندر آن حالت نه وی بود ونه تن
از خودی خویش یکتا رفته بود
کی چه ما و تو درون پرده بود
خود ترا کی غیر بینم جان مرا
چون جز از تو نیست اندر دو جهان
لاجرم غیری نباشد در میان
اولین و آخرینی ای احد
ظاهرین و باطنینی بی عدد
این جهان و آن جهانی در نهان
آشکارا و نهانی در عیان
هم عیان و خفیه و هر دو توئی
هم برون و هم درون هر دو توئی
در ازل بودی و باشی همچنان
تا ابد هستی و باشی همچنان
ای ز تو پیدا شده کون و مکان
ای ز تو پیدا شده جان روان
ای ز تو عالم پر از غوغا شده
جان پاکان در رهت یغما شده
ای ز تو چرخ و فلک گردان شده
صدهزاران دل ز تو حیران شده
ای ز وصلت کار ما زار آمده
همچو ابراهیم در نار آمده
ای ز وصلت جان ما حیران شده
همچو اسماعیل حق قربان شده
ای ز وصلت جان ما گریان شده
همچو یوسف در تک زندان شده
ای ز وصلت عاشقان اندر فغان
همچو موسی از جواب لن تران
ای ز وصلت زاهدان در تهنیت
همچو داود نبی در تعزیت
ای ز وصلت عالم اندر گیر ودار
همچو عیسی آمده در پای دار
ای ز وصلت خانهها تاراج یافت
تا محمد یک شبی معراج یافت
ای ز وصلت آسمان گردان شده
اندر این دریای بیپایان شده
ای ز وصلت کوکبان اندر طلب
می نیاسایند هرگز از تعب
ای ز وصلت ماه تن بگداخته
هرمه از حیرت سپر انداخته
ای ز وصلت آفتاب اندر سما
غلط غلطان میرود نه سر نه پا
ای ز وصلت آب از خون جگر
هر زمان سر از دگر ره کرده در
ای ز وصلت آب درکار آمده
هر زمان لونی پدیدار آمده
ای ز وصلت باد بیداد آمده
اندر این درگه به فریاد آمده
ای ز وصلت آتش از غم سوخته
چشمهٔ سرخش سیاهی دوخته
ای ز وصلت بحر در جوش آمده
آنگهی زین راز خاموش آمده
ای ز وصلت قطره باران آمده
در تک دریا ودرکان آمده
ای ز وصلت ماهیان در زیر آب
جمله خاموشند در جویان صواب
ای ز وصلت مرغکان اندر هوا
جان خود را صید کرده از قضا
ای ز وصلت جمله اشیاء را ز بود
هر یکی را در لباسی وانمود
ای ز وصلت گشته لقمان بیخبر
از وجود خویش کلی شد بدر
ای ز وصلت گشته لقمان بیقرار
جان من برگیر درحق سر برآر
ای ز وصلت گشته لقمان غرق خون
هر زمان در خاک افتد سر نگون
ای ز وصلت گشته لقمان سوخته
جبهٔ از عشق تو بر دوخته
ای ز وصلت گشته لقمان باوصال
محو گشته در جمال ذوالجلال
ای ز وصلت گشته لقمان در فنا
در فنا رفته بدرگاه بقا
ای ز وصلت هر زمان حیران شده
وز تحیر نیز سرگردان شده
ای ز وصلت غرق توحید آمده
لاجرم در عین تحقیق آمده
ای ز وصلت عارفان مطلق شده
عارفی رفته تمامی حق شده
من توام تو خود منی چند از دوئی
هم منی برخیزد اینجا هم توئی
چون یکی یکی بود نبود دوئی
محو گشتم در تو و گم شد دوئی
چونکه لقمان فارغ آمد از دعا
پیش او شد بایزید با صفا
پس سلامش کرد دست او بدست
یک زمان بگرفت و پیش او نشست
گفت ای مرد خدای کار گر
صاحب سرّی و مردی دیدهور
تو کمال خویش حاصل کردهٔ
بس ریاضتهای مشکل بردهٔ
نور تو از روی تو آمد پدید
آنچه تودیدی کسی دیگر ندید
صادقم از حال تو آگاه کرد
زان ز بغداد آمدم آزاد وفرد
پوستین را آن امام پاک دین
از برای تو فرستاده یقین
پوستین را این زمان درپوش تو
در ره توحید سر را نوش تو
این وصیت را بجا آور کنون
زانکه هستی مرد کار و ذوفنون
در زمان پوشید شیخ آن پوستین
آن ولی بر حق و مرد یقین
آن زمان استاد آنجا در نماز
آن شفیع پاکباز پر نیاز
حیرت آمد آن زمان بر وی مگر
از وجود خود به کلی شد بدر
هفت شبانهروز سلطان بایزید
بو پیشش آنچنان حالت بدید
شیخ همچون واله و شیدا شده
از وجود خویش ناپروا شده
بعد از آن سلطان برفت وآن همام
همچنان استاده بود اندر قیام
قرب چل سال همچنان ایستاده بود
بس عجائب حالتی افتاده بود
چونکه باز آمد به حال خویشتن
اندر آن حالت نه وی بود ونه تن
از خودی خویش یکتا رفته بود
کی چه ما و تو درون پرده بود
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در سؤال راه عشق و ترغیب سالک
این چنین رفتند مردان راه دین
رهروان حق به پیش حق یقین
شیرمردان مرکب خود راندهاند
اندر این ره چون خسان کی ماندهاند
مرد عشقی گر تو تن در راه کن
ور نه بنشین دست و تن کوتاه کن
شیرمردی باید این راه شگرف
تاکند غواصی این بحر ژرف
نیست کار بددلان این کار عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق
کار پیرانست و مردان یقین
درگذشتن هم ز کفر و هم ز دین
من در این اندیشه بودم سالها
زان سبب معلوم کردم حالها
هیچکس زین ره نشانی وانداد
آنکه او دادست خط برجان نهاد
هیچکس از حال خود واقف نیند
جمله سرگردان این دنیا درند
ای دریغا عمر رفت و وصل نه
وی دریغا فرع رفت و اصل نه
ای دریغا در خودی واماندهام
لاجرم در این بلا در ماندهام
ای دریغا نفس شومم ره نبرد
وز حریم وصل جانان برنخورد
ای دریغا خرقه و سجادهها
سنتی مانده به ما این دردها
ای دریغا رنگشان و حالشان
کاین زمان بگرفتهاند این ناکسان
ای دریغا صحبت مردان مرد
خود ندیدیم و بمردیم ما به درد
ای دریغا شاهبازان و شهان
هر یکی در راه دین صدر جهان
ای دریغا پیشوایان یقین
راه رفتند و بماندیم و چنین
ای دریغا عارفان با صفا
رفتن ایشان ما بماندیم از قفا
ایدریغا صوفیان با صفا
رفتن ایشان و بماندیم از جفا
ای دریغا سالکان راه بین
راه رفتند و نبد ما را یقین
ای دریغا عاشقان با ادب
محو در تجرید و مائیم خشک لب
ای دریغا زاهدان با نیاز
جمله در راهند و ما افتاده باز
ای دریغا عالمان با عمل
شد یقینشان حاصل ما در خلل
ای دریغا رهروان لامکان
جمله در سیرند و مادر خاکدان
ای دریغا راه تحقیق و عیان
عارفان دیدند و ما نادیدگان
ای دریغا نفس ما در معصیت
خو بکرد است و ندید او معرفت
گر تو نفس خویش را فرمانبری
صدهزاران تیر از خذلان خوری
هر صفت کز نفس میآید پدید
اندر آن عالم بتو خواهد رسید
ور ترا علم و عمل باشد صفت
باز بینی اندر آن جا معرفت
ور دراینجا باشدت وحدت صفات
اندر آنجا پیشت آید نور ذات
ور در اینجا جهل و نادانی بود
اندر آن عالم پشیمانی بود
ور در این عالم بود کبر ونفاق
اندر آن عالم شوی عاصی و عاق
ور در این عالم بود از بخل و کین
اندرآن عالم شوی خار و حزین
ور ترا اینجا بود زرق و فریب
اندر آن عالم بمانی در حجیب
آتش دوزخ حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
هر که اینجا او زوصل یار ماند
تو یقین میدان که اندر نار ماند
هرکه او اینجا رخ جانان ندید
باشد آنجا کور و حیران و پلید
هرکه اینجا از وجود خود نمود
اندر آنجا آتش سوزان ربود
هرکه او خود را فنای کل نساخت
اندر آنجا او بقای کل نیافت
رهروان حق به پیش حق یقین
شیرمردان مرکب خود راندهاند
اندر این ره چون خسان کی ماندهاند
مرد عشقی گر تو تن در راه کن
ور نه بنشین دست و تن کوتاه کن
شیرمردی باید این راه شگرف
تاکند غواصی این بحر ژرف
نیست کار بددلان این کار عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق
کار پیرانست و مردان یقین
درگذشتن هم ز کفر و هم ز دین
من در این اندیشه بودم سالها
زان سبب معلوم کردم حالها
هیچکس زین ره نشانی وانداد
آنکه او دادست خط برجان نهاد
هیچکس از حال خود واقف نیند
جمله سرگردان این دنیا درند
ای دریغا عمر رفت و وصل نه
وی دریغا فرع رفت و اصل نه
ای دریغا در خودی واماندهام
لاجرم در این بلا در ماندهام
ای دریغا نفس شومم ره نبرد
وز حریم وصل جانان برنخورد
ای دریغا خرقه و سجادهها
سنتی مانده به ما این دردها
ای دریغا رنگشان و حالشان
کاین زمان بگرفتهاند این ناکسان
ای دریغا صحبت مردان مرد
خود ندیدیم و بمردیم ما به درد
ای دریغا شاهبازان و شهان
هر یکی در راه دین صدر جهان
ای دریغا پیشوایان یقین
راه رفتند و بماندیم و چنین
ای دریغا عارفان با صفا
رفتن ایشان ما بماندیم از قفا
ایدریغا صوفیان با صفا
رفتن ایشان و بماندیم از جفا
ای دریغا سالکان راه بین
راه رفتند و نبد ما را یقین
ای دریغا عاشقان با ادب
محو در تجرید و مائیم خشک لب
ای دریغا زاهدان با نیاز
جمله در راهند و ما افتاده باز
ای دریغا عالمان با عمل
شد یقینشان حاصل ما در خلل
ای دریغا رهروان لامکان
جمله در سیرند و مادر خاکدان
ای دریغا راه تحقیق و عیان
عارفان دیدند و ما نادیدگان
ای دریغا نفس ما در معصیت
خو بکرد است و ندید او معرفت
گر تو نفس خویش را فرمانبری
صدهزاران تیر از خذلان خوری
هر صفت کز نفس میآید پدید
اندر آن عالم بتو خواهد رسید
ور ترا علم و عمل باشد صفت
باز بینی اندر آن جا معرفت
ور دراینجا باشدت وحدت صفات
اندر آنجا پیشت آید نور ذات
ور در اینجا جهل و نادانی بود
اندر آن عالم پشیمانی بود
ور در این عالم بود کبر ونفاق
اندر آن عالم شوی عاصی و عاق
ور در این عالم بود از بخل و کین
اندرآن عالم شوی خار و حزین
ور ترا اینجا بود زرق و فریب
اندر آن عالم بمانی در حجیب
آتش دوزخ حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
هر که اینجا او زوصل یار ماند
تو یقین میدان که اندر نار ماند
هرکه او اینجا رخ جانان ندید
باشد آنجا کور و حیران و پلید
هرکه اینجا از وجود خود نمود
اندر آنجا آتش سوزان ربود
هرکه او خود را فنای کل نساخت
اندر آنجا او بقای کل نیافت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
المقالة سراج وهاج شیخ منصور حلاج قدس سره و شرح شهادت آن بزرگوار
بود منصور ای عجب شوریده حال
در ره تحقیق او را صد کمال
حال او حال عجب بود ای پسر
نی چو حال این خسان بیخبر
از رموز سر حق ره برده بود
نی چو ما و تو رهی گم کرده بود
از شراب وصل حق نوشیده بود
دائماً از شوق حق جوشیده بود
راه توحید حقیقی رفته بود
لاجرم از جسم کلی مرده بود
او یقین خویش حاصل کرده بود
در یقینش خویش واصل کرده بود
راه در گنج معانی برده بود
نه که همچون ما و تو در پرده بود
عاشق صادق بد آن بحر صفا
عارف فارغ بد آن کان وفا
در علوم دین وقوفی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
عالمان از علم اودرمانده بود
عارفان از عشق او وامانده بود
سالکان بودند شیران کریم
جمله پیچیدند سر اندر گلیم
عاشقان از عشق او حیران شدند
هر دم از نوع دگر بریان شدند
صادقان از صدق او خون جگر
سالها خوردند کس را نه خبر
زاهدان از زهد او رسوا شدند
هم ز حال زهد او شیدا شدند
حال او حال عجب بود ای فقیر
بد به معنی و به صورت بینظیر
بود پنجه سال او اسرار پوش
ناگهان از وی برآمد صد خروش
گفت انا الحق سرخود پیدا بکرد
جمله بغدادش پر از غوغا بکرد
اهل تقلید آن زمان برخواستند
از برای خویش فتوا خواستند
سیصد وهفتاد کس تقلیدیان
جمله بر کاغذ نوشتند آن زمان
وین زمان حلاج کافر گشته است
از طریق دین ما برگشته است
تا بگردد او از این کفر عیان
ورنه خونش را بریزیم این زمان
جملهٔ بغداد پرغوغا شده
او بگفت خویش در سودا شده
بعد از آن نزد خلیفه آمدند
کام خود را از خلیفه بستدند
وانموده حالت منصور را
صاحب سر آن شه سیفور را
چون خلیفه واقف اسرار شد
در دل او صدهزاران خار شد
زانکه دایم او محب او بدی
کام خود از گفتهٔ او بستدی
صد کتاب از گفتهٔ اوخوانده بود
سر مخفی زوبجان بخریده بود
خود از این سرش عوام قلبتان
منع نتوانست کردن آن زمان
پس بفرمود او که در زندان برند
بو که باز آید از این آن مستمند
من همی دانم که او مرد خداست
فارغ از کفر ونفاق و از هواست
بعد از آن منصور در زندان نشست
بد در آن زندان قومی پای بست
چارصد تن بد در آن زندان ببند
خود در آنجا رفت شیخ هوشمند
شب درآمد گفت ای زندانیان
اندر این زندان چرائید این زمان
جمله واگفتند حال یکدگر
کز چه افتادیم ما در این خطر
بعد از آن منصور گفت ای مردمان
جمله را آزاد کردم این زمان
آن کسان گفتند ما در بند سخت
کی توانیم رفت زینجا نیکبخت
شیخ آندم دست را افشاند زود
جملگی را بندها افتاد زود
بعد از آن گفتند درها بستهاند
ما در اینجا خوار و زار و مستمند
چون رویم ای پیشوای سالکان
زانکه در بسته است ماهم هالکان
پس اشارت کرد آن مرد صفا
رخنهها شد اندر آن دیوارها
چارصد رخنه بشد آندم پدید
هر یکی از رخنهٔ بیرون دوید
چونکه زندانبان بدید آن حال و کار
پیشش آمد آنگهی بگریست زار
دست و پای شیخ را او بوسه داد
وانگهی سر در کف پایش نهاد
گفت ای شیخ بزرگ خورده دان
خیز و رو تو نیز همچون دیگران
گفت من آگه شدم از سر کار
من نخواهم رفت جز در پای دار
تا که جمله سالکان آگه شوند
از طریق عشق حق رهبر شوند
بعد از آنش گفت برخیز و برو
تا که یک دم با خود آیم از گرو
چونکه زندانبان برفت آن مرد دین
در مناجات آمد آن مرد یقین
در ره تحقیق او را صد کمال
حال او حال عجب بود ای پسر
نی چو حال این خسان بیخبر
از رموز سر حق ره برده بود
نی چو ما و تو رهی گم کرده بود
از شراب وصل حق نوشیده بود
دائماً از شوق حق جوشیده بود
راه توحید حقیقی رفته بود
لاجرم از جسم کلی مرده بود
او یقین خویش حاصل کرده بود
در یقینش خویش واصل کرده بود
راه در گنج معانی برده بود
نه که همچون ما و تو در پرده بود
عاشق صادق بد آن بحر صفا
عارف فارغ بد آن کان وفا
در علوم دین وقوفی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
عالمان از علم اودرمانده بود
عارفان از عشق او وامانده بود
سالکان بودند شیران کریم
جمله پیچیدند سر اندر گلیم
عاشقان از عشق او حیران شدند
هر دم از نوع دگر بریان شدند
صادقان از صدق او خون جگر
سالها خوردند کس را نه خبر
زاهدان از زهد او رسوا شدند
هم ز حال زهد او شیدا شدند
حال او حال عجب بود ای فقیر
بد به معنی و به صورت بینظیر
بود پنجه سال او اسرار پوش
ناگهان از وی برآمد صد خروش
گفت انا الحق سرخود پیدا بکرد
جمله بغدادش پر از غوغا بکرد
اهل تقلید آن زمان برخواستند
از برای خویش فتوا خواستند
سیصد وهفتاد کس تقلیدیان
جمله بر کاغذ نوشتند آن زمان
وین زمان حلاج کافر گشته است
از طریق دین ما برگشته است
تا بگردد او از این کفر عیان
ورنه خونش را بریزیم این زمان
جملهٔ بغداد پرغوغا شده
او بگفت خویش در سودا شده
بعد از آن نزد خلیفه آمدند
کام خود را از خلیفه بستدند
وانموده حالت منصور را
صاحب سر آن شه سیفور را
چون خلیفه واقف اسرار شد
در دل او صدهزاران خار شد
زانکه دایم او محب او بدی
کام خود از گفتهٔ او بستدی
صد کتاب از گفتهٔ اوخوانده بود
سر مخفی زوبجان بخریده بود
خود از این سرش عوام قلبتان
منع نتوانست کردن آن زمان
پس بفرمود او که در زندان برند
بو که باز آید از این آن مستمند
من همی دانم که او مرد خداست
فارغ از کفر ونفاق و از هواست
بعد از آن منصور در زندان نشست
بد در آن زندان قومی پای بست
چارصد تن بد در آن زندان ببند
خود در آنجا رفت شیخ هوشمند
شب درآمد گفت ای زندانیان
اندر این زندان چرائید این زمان
جمله واگفتند حال یکدگر
کز چه افتادیم ما در این خطر
بعد از آن منصور گفت ای مردمان
جمله را آزاد کردم این زمان
آن کسان گفتند ما در بند سخت
کی توانیم رفت زینجا نیکبخت
شیخ آندم دست را افشاند زود
جملگی را بندها افتاد زود
بعد از آن گفتند درها بستهاند
ما در اینجا خوار و زار و مستمند
چون رویم ای پیشوای سالکان
زانکه در بسته است ماهم هالکان
پس اشارت کرد آن مرد صفا
رخنهها شد اندر آن دیوارها
چارصد رخنه بشد آندم پدید
هر یکی از رخنهٔ بیرون دوید
چونکه زندانبان بدید آن حال و کار
پیشش آمد آنگهی بگریست زار
دست و پای شیخ را او بوسه داد
وانگهی سر در کف پایش نهاد
گفت ای شیخ بزرگ خورده دان
خیز و رو تو نیز همچون دیگران
گفت من آگه شدم از سر کار
من نخواهم رفت جز در پای دار
تا که جمله سالکان آگه شوند
از طریق عشق حق رهبر شوند
بعد از آنش گفت برخیز و برو
تا که یک دم با خود آیم از گرو
چونکه زندانبان برفت آن مرد دین
در مناجات آمد آن مرد یقین
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در مناجات کردن شیخ منصور قدس سره در زندان
گفت ای دانندهٔ کون ومکان
غیر تو کس نیست در هر دو جهان
گفت ای دارندهٔ عرش مجید
عرش و کرسی هم ز تو گشته پدید
گفت ای دارندهٔ لوح و قلم
این جهان وآن جهان از تو علم
گفت ای پیدا و پنهان آمده
خلق عالم از تو حیران آمده
گفت ای آرام جان عاشقان
هم توئی درمان درد بیدلان
گفت ای هر دم به لونی آمده
عاشقان از تو شده در دمدمه
ای وصالت آتشی در ما زده
هرچه غیرتست کلی لازده
ای وصالت عاشقان در یافته
جان خود را در وصالت باخته
ای وصالت عارفان بشناخته
جان خود را در وصالت باخته
ای وصالت صادق و حاذق شده
از طریق صدق خود لایق شده
ای وصالت طالبان در جستجوی
اندر این ره آمده درگفتگوی
ای وصالت سالکان در ره دوان
جمله در راهند از ره بینشان
ای وصالت زاهدان در زهد خویش
هر زمان تقریر زهد آرند پیش
ای وصالت عالمان در های و هوی
در ره تقلید بشکافند موی
ای وصالت انبیا را نقد حال
ذات ایشان ماورای قیل وقال
ای وصالت آسمان و هم زمین
هست در تسبیح رب العالمین
ای وصالت شمس را دریافته
نور او بر جمله عالم تافته
ای وصالت ماه را خالی زده
گاه بدر و گه هلالی بر زده
ای وصالت کوکبان حیران شده
اندر این ره جمله در سیران شده
ای وصالت باد وآتش را بهم
داده وصلت از ره لطف و کرم
ای وصالت کرده آب و خاک را
دامگاهی جان و روح پاک را
ای وصالت بحر را بگداخته
هر زمان دردی دگر پرداخته
ای وصالت کوه را در گلزده
صدهزاران عقبها در دل زده
ای وصالت در درخت و گل شده
صدهزاران میوها از دل شده
ای وصالت سر دریای قدم
صدهزاران درشد از کان عدم
ای وصالت آشکارا و نهان
ای وصالت از عیانی در بیان
ای وصالت نیستی و نیستان
ای وصالت هست گشته در جهان
ای وصالت از جهان بیرون شده
ای وصالت عالمی همچون شده
از وصالت این جهان و آن جهان
ای وصالت حاصل صاحب دلان
ای وصالت هم عیان و هم نهان
ای وصالت روشنائی جهان
ای وصالت هردو عالم سوخته
جان ما در جسم ما بر دوخته
ای وصالت غمگسار مفلسان
ای وصالت دستگیر بیکسان
ای وصالت رهنمای سالکان
ای وصالت درگشای طالبان
ای وصالت شور مشتاقان شده
ای وصالت وصل عشاقان شده
ای وصالت صدق صدیق آمده
ای وصالت عین تحقیق آمده
ای وصالت ترک و تجرید آمده
ای وصالت گنج توحید آمده
ای وصالت اولین و آخرین
ای وصالت ظاهرین و باطنین
ای وصالت وصل من دریافته
لاجرم از عشق جان را باخته
ای وصالت کرده در زندان مرا
ای وصالت گم شده هجران مرا
ای وصالت کرده بر من آشکار
میبرد فردا مرادر پای دار
غیر تو کس نیست در هر دو جهان
گفت ای دارندهٔ عرش مجید
عرش و کرسی هم ز تو گشته پدید
گفت ای دارندهٔ لوح و قلم
این جهان وآن جهان از تو علم
گفت ای پیدا و پنهان آمده
خلق عالم از تو حیران آمده
گفت ای آرام جان عاشقان
هم توئی درمان درد بیدلان
گفت ای هر دم به لونی آمده
عاشقان از تو شده در دمدمه
ای وصالت آتشی در ما زده
هرچه غیرتست کلی لازده
ای وصالت عاشقان در یافته
جان خود را در وصالت باخته
ای وصالت عارفان بشناخته
جان خود را در وصالت باخته
ای وصالت صادق و حاذق شده
از طریق صدق خود لایق شده
ای وصالت طالبان در جستجوی
اندر این ره آمده درگفتگوی
ای وصالت سالکان در ره دوان
جمله در راهند از ره بینشان
ای وصالت زاهدان در زهد خویش
هر زمان تقریر زهد آرند پیش
ای وصالت عالمان در های و هوی
در ره تقلید بشکافند موی
ای وصالت انبیا را نقد حال
ذات ایشان ماورای قیل وقال
ای وصالت آسمان و هم زمین
هست در تسبیح رب العالمین
ای وصالت شمس را دریافته
نور او بر جمله عالم تافته
ای وصالت ماه را خالی زده
گاه بدر و گه هلالی بر زده
ای وصالت کوکبان حیران شده
اندر این ره جمله در سیران شده
ای وصالت باد وآتش را بهم
داده وصلت از ره لطف و کرم
ای وصالت کرده آب و خاک را
دامگاهی جان و روح پاک را
ای وصالت بحر را بگداخته
هر زمان دردی دگر پرداخته
ای وصالت کوه را در گلزده
صدهزاران عقبها در دل زده
ای وصالت در درخت و گل شده
صدهزاران میوها از دل شده
ای وصالت سر دریای قدم
صدهزاران درشد از کان عدم
ای وصالت آشکارا و نهان
ای وصالت از عیانی در بیان
ای وصالت نیستی و نیستان
ای وصالت هست گشته در جهان
ای وصالت از جهان بیرون شده
ای وصالت عالمی همچون شده
از وصالت این جهان و آن جهان
ای وصالت حاصل صاحب دلان
ای وصالت هم عیان و هم نهان
ای وصالت روشنائی جهان
ای وصالت هردو عالم سوخته
جان ما در جسم ما بر دوخته
ای وصالت غمگسار مفلسان
ای وصالت دستگیر بیکسان
ای وصالت رهنمای سالکان
ای وصالت درگشای طالبان
ای وصالت شور مشتاقان شده
ای وصالت وصل عشاقان شده
ای وصالت صدق صدیق آمده
ای وصالت عین تحقیق آمده
ای وصالت ترک و تجرید آمده
ای وصالت گنج توحید آمده
ای وصالت اولین و آخرین
ای وصالت ظاهرین و باطنین
ای وصالت وصل من دریافته
لاجرم از عشق جان را باخته
ای وصالت کرده در زندان مرا
ای وصالت گم شده هجران مرا
ای وصالت کرده بر من آشکار
میبرد فردا مرادر پای دار
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در غوغاکردن اهل بغداد بر شیخ منصور رحمةالله و پند دادن مشایخ او را
بار دیگر عالمان جمع آمدند
جمله اندر قصه آن شمع آمدند
صدهزاران خلق در غوغا و شور
بر در زندان دویده از غرور
شبلی آمد آن زمان پیش جنید
گفت شیخا ما درافتادیم قید
خلق عالم جملگی جمع آمدند
کان شه سیفور از زندان برند
تا که بردارش کنند بر چارسو
خلق عالم میدوند از سو بسو
شیخ چون بشنید برخاست آن زمان
با مریدان رفت تا زندانیان
چون رسید آنجا و خلق بیشمار
دید آن شیخ بزرگ نامدار
گفت ما را یک زمان مهلت دهید
بعد از آن هرچه بیایدتان کنید
این بگفت و زود در زندان دوید
دید آن شه را ز هیبت بر طپید
گفت ای منصور کم کن طمطراق
چند از این گفت وزبان و از نفاق
تا که تو دم میزنی همدم نئی
تا که موئی ماندئی محرم نئی
در خیال خویش دیوانه شدی
از حدیث شرع بیگانه شدی
این حدیث تو همه دیوانگی است
عقل را خود این سخن بیگانگی است
آنچه میگوئی تو پیغمبر نگفت
او در اسرار را هرگز نسفت
باز قرآن جمله را شرح و بیان
کرد و این سر را نگفت اندر میان
پیشوای ما همه چون مصطفی است
لاجرم آنچه تو گفتی نارواست
اینکه گفتی کفر محض است ای فقیر
درگذر از کفر رستی از سعیر
بعد از آن منصور گفتش ای پدر
از رموز سر مخفی بیخبر
تو به بند صورتی درماندهٔ
کی چنین تو حرف احمد خواندهٔ
من رآنی گفت احمد در بیان
تو کجا دانی که هستی بینشان
لی مع الله گفت احمد از صفا
تو کجا دانی که هستی بیوفا
نحن اقرب گفت رب ذوالجلال
تو کجا دانی که هستی در ضلال
حق تعالی گفت معکم بر کمال
هر که منکر باشد ایمانش زوال
تو به صورت همچو کافر بوده
سر قرآن را تو منکر بوده
خرقهٔ ناموس را پوشیدهٔ
در ره سالوس برکوشیدهٔ
بت پرستی میکنی در زیر دلق
مینمائی خویش را صوفی به خلق
تو سلوک راه از خود کردهٔ
لاجرم در صد هزاران پردهٔ
دامگاهی کردهٔ این خرقه را
میفریبی عامهٔ طاغیه را
در خودی خود گرفتار آمدی
لاجرم در عین پندار آمدی
راه تجرید و فنا راه تو نیست
رو سخن کم گوی اینجا و مایست
رو که در تقلید ماندی مبتلا
سر توحید از کجا تو از کجا
رو که راه بینشان راه تو نیست
عقل تو از راه معنی در شکیست
چونکه بشنید این سخن از وی جنید
در دلش افتاد زو صد گونه قید
پس برون آمد از آنجا همچو باد
رفت اندر خلوت خود سر نهاد
خواجمان آن دم فغان برداشتند
از جنید پاک فتوی خواستند
شیخ گفت او را به ظاهر کشتنی است
لیک در باطن خدادانه که کیست
چون جنید پاک فتوی دادستان
خواجگان و جاهلان شد در فغان
تا که بر دارش برند منصور را
آن حبیب واصل سیفور را
شبلی آن دم رفت پیش او نشست
گفت ای محبوب حق یزدان پرست
سر اسرار خدا کردی عیان
این زمان خون توخواهد شد روان
سر مگو دیگر عیان ای مرد کار
تا نباشی در میان خلق خوار
میبرندت این خسان بیقرار
تا کنندت ایزمان حالی بدار
بعد از آن منصور گفتش ای رفیق
من فتادم در تک بحر عمیق
محو شد اجزای من کلی بهم
فارغم ازخوف و از شادی و غم
من نه منصورم تو منصورم مبین
از ره توحید حق دورم مبین
گنج پنهانم در این جسم آمده
بحر اعیانم در این اسم آمده
اولین و آخرین من بودهام
ظاهرین و باطنین من بودهام
سر توحید این زمان پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
از وجود خویشتن فانی شوم
در بقای حق بحق باقی شوم
بر سر دار آورم این جسم را
پس به گفتار آورم این اسم را
تا بدانند عاشقان سوخته
اسم اعظم را ز جسمم روفته
من برای جمله عالم آمدم
لاجرم در نفس آدم آمدم
من نمودارم به عالم در میان
وانمایم سر حق را من عیان
من برای راه عشاق آمدم
لاجرم زین نفسها طاق آمدم
من برای راه تحقیق آمدم
لاجرم در عین تصدیق آمدم
من برای راه تفرید آمدم
لاجرم در ترک و تجرید آمدم
من برای کل اشیاء آمدم
لاجرم زین جمله پیدا آمدم
من طریق دین احمد داشتم
تخم دین در راه احمد کاشتم
اسب را در راه احمد تاختم
جان خود در راه احمد باختم
من شراب از جام احمد خوردهام
گوی را از خلق عالم بردهام
مصطفی شیخ من است در راه دین
او مرا بنموده است راه یقین
من از این ره برنگردم شبلیا
چند داری با من آخر ماجرا
مهلتی خواهیم این دم از حشر
تا بدارندم یک امروز دگر
زانکه ما را هست یاری باصفا
گنج توحید است آن مرد خدا
جسم خود در راه حق درباختست
سر معنی را بجان بشناختست
کامل است در راه دین مصطفی
هر دم از حق یافته او صد عطا
در حقیقت مرشد عالم وی است
زانکه این دم قطب در عالم وی است
هست نام او در این عالم کبیر
سالکان و طالبان را دستگیر
او ز حال من همی دارد خبر
میرسد اینجا صباحی ای پدر
او برون آمد ز شیراز این زمان
صورتش فردا ببینی تو عیان
چون بیاید آن بزرگ پاکباز
سرّ خود با او بگویم من به راز
چون شود واقف ز حالم آن کبار
بعد از آنم گو ببر در پای دار
شبلی آنگه گفت ای مردان دین
مهلتی میخواهد این مرد یقین
میرسد فردا یکی شیخ کبیر
او به معنی و بصورت بینظیر
شیخ عالم اوست این دم در جهان
هم کرامات ومقاماتش عیان
جمله گفتند این زمان بگذاشتیم
چونکه شیخ آید فغان برداشتیم
بعد از آن چون روز پیدا شد ز قیر
در رسید چون شیر آن شیخ کبیر
چون ببغداد آمد آن شیخ جهان
رفت پیش شیخ منصور آن زمان
گفت ای مرد موحد از چه کار
از برای تو زنند این خلق دار
سرحق را غیر حق کی پی برد
هیچ کس دیدی که با خرمیخورد
تو چرا سر خدا با این خسان
گفتی و دیدی جفا از ناکسان
تو چرا گفتی انا الحق آشکار
چون عیان کردی و رفتی پای دار
گنج مخفی می بد آن سر خدا
آشکارا کردهٔ این را چرا
راه توحید عیانی داشتی
گنج اسرار نهانی داشتی
قرب پنجه سال بودی باده نوش
دائماً در راه حق اسرارپوش
این چه بوده است این زمان رفتی ز هوش
هر دو عالم کردهٔ پر از خروش
بعد از آن منصور گفت ای پر هنر
من چگویم که توداری زینخبر
بحر معنی بینهایت آمده است
بیشکی بیحد و غایت آمده است
تو نمیدانی که این بحر صفا
هر زمانی می برآرد موجها
کمترین موجش اناالحق آمده است
حق حق است و حق مطلق آمده است
سر توحید این زمان شد آشکار
گو برندم این خسان در پای دار
گر ز تو فتوی بخواهند هم بده
منّتی هم این زمان بر من بنه
شیخ گفتش آنچه گفتی نارواست
من همی دانم که ذات تو خداست
چون دهم از جهل و شرک و از گمان
من عیان دیدم خدا را این زمان
گفت منصورش بگو ازگفت ما
کاین چنین گفتست آن مرد خدا
کشتن او را واجب آید این زمان
در شریعت زود باش ای خواجمان
بعد از آن آمد برون شیخ کبیر
آن بزرگ دین و آن بدر منیر
خلق عالم جمله پیش او شدند
تا که فتوی را از او هم بستدند
شیخ گفت ای مردمان منصور گفت
قتل بر من گشت این ساعت درست
در طریق اهل ظاهر گشتنی است
لیک در باطن خداداند که کیست
خواجمان آن دم فغان برداشتند
پس طناب دار را آراستند
بعد از آنش آوریدند پای دار
بود آنجا خلق عالم بیشمار
جملهٔ شیخان همه حاضر بدند
سالکان و واصلان ناظر بدند
خواجمان حاضر بدند وجاهلان
عامه خود بسیار بودند چون خران
بس عجب روزی بد آن روز ای پدر
روز محشر بود گوئی سر بسر
در میان حلاج ایستاده بپا
همچو شیران در میان بیشهها
هیچ وی را خوف نی و ترس نی
هم زوصلش شم هر یک درنمی
زد اناالحق آن زمان و شد نهان
خلق عالم را همه لرزید جان
سالکان آندم ز خود فانی شدند
واصلان در عین خود دانی شدند
صوفیان را تن از آن بگداخته
عارفان را جان و دل شد کاسته
زاهدان از زهد بیرون آمدند
ترک خود کردند و پرخون آمدند
خواجمان آن دم فغان برداشتند
عامه را بر صوفیان بگماشتند
جمله گفتند شیخکان با اتفاق
جمله در راه محمد گشته عاق
چونکه منصورش بدید آنجا چنان
گفت اینک بر شدم بر دارتان
دست زد اندر رسن آن مرد کار
پای زد بر نردبان برشد به دار
برسردارآمد آن مرد خدا
هر زمان میزد اناالحق برملا
آن سگانی که بر او میتاختند
سنگهای بروی همی انداختند
بار دیگر این اناالحق ساز داد
جملهٔ عالم باو آواز داد
خلق عالم آن زمان بیخود شدند
بیخبر آنجا اناالحق میزدند
سنگ و خشت و رشته اندر گیر ودار
میزدند آنجا اناالحق آشکار
مفسدی بر رفت و دست او برید
آن زمان از دست او خون میچکید
بر زمین نقش اناالحق آشکار
این چه سر است این چه عشقست این چه کار
او فرو مالید دست خود برو
گفت مردان را ز خونست آبرو
پس به ساعد نیز در مالید دست
خوش نشاطی کرد و غم را در ببست
شبلیش گفتا از این چه دیدهای
دست بر رویت چرامالیدهای
گفت این دم میگذارم من نماز
پس وضو سازم به خون ای پاکباز
کین نماز عشق را اینجا وضو
راست ناید جز به خون ای راز جو
بعد از آن شبلی بگفت ای مرد کار
از تصوف این زمان رمزی بیار
گفت کمتر اینکه میبینی یقین
تا ترا در راه حق باشد یقین
بار دیگر گفت ای صاحب نظر
از طریق عشق ما را ده خبر
گفت عشق اینجا بود گردن زدن
بعد از آن در غیر حق آتش زدن
این بگفت وهمچنین شد حال او
منتشر شد درجهان احوال او
بعد از آنش سر بریدند از جفا
خواجمان و جاهلان بیوفا
چون بریدند رأس آن مرد کبار
خوش اناالحق میزد آن سر آشکار
بعد از آنش سوختند آن جاهلان
خاک او بر باد دادند آن زمان
خاک او را باد در آب آورید
خاک او بر آب شد الله پدید
در نگر ای عارف صاحب نظر
تا که مردان را چها آمد بسر
جمله اندر قصه آن شمع آمدند
صدهزاران خلق در غوغا و شور
بر در زندان دویده از غرور
شبلی آمد آن زمان پیش جنید
گفت شیخا ما درافتادیم قید
خلق عالم جملگی جمع آمدند
کان شه سیفور از زندان برند
تا که بردارش کنند بر چارسو
خلق عالم میدوند از سو بسو
شیخ چون بشنید برخاست آن زمان
با مریدان رفت تا زندانیان
چون رسید آنجا و خلق بیشمار
دید آن شیخ بزرگ نامدار
گفت ما را یک زمان مهلت دهید
بعد از آن هرچه بیایدتان کنید
این بگفت و زود در زندان دوید
دید آن شه را ز هیبت بر طپید
گفت ای منصور کم کن طمطراق
چند از این گفت وزبان و از نفاق
تا که تو دم میزنی همدم نئی
تا که موئی ماندئی محرم نئی
در خیال خویش دیوانه شدی
از حدیث شرع بیگانه شدی
این حدیث تو همه دیوانگی است
عقل را خود این سخن بیگانگی است
آنچه میگوئی تو پیغمبر نگفت
او در اسرار را هرگز نسفت
باز قرآن جمله را شرح و بیان
کرد و این سر را نگفت اندر میان
پیشوای ما همه چون مصطفی است
لاجرم آنچه تو گفتی نارواست
اینکه گفتی کفر محض است ای فقیر
درگذر از کفر رستی از سعیر
بعد از آن منصور گفتش ای پدر
از رموز سر مخفی بیخبر
تو به بند صورتی درماندهٔ
کی چنین تو حرف احمد خواندهٔ
من رآنی گفت احمد در بیان
تو کجا دانی که هستی بینشان
لی مع الله گفت احمد از صفا
تو کجا دانی که هستی بیوفا
نحن اقرب گفت رب ذوالجلال
تو کجا دانی که هستی در ضلال
حق تعالی گفت معکم بر کمال
هر که منکر باشد ایمانش زوال
تو به صورت همچو کافر بوده
سر قرآن را تو منکر بوده
خرقهٔ ناموس را پوشیدهٔ
در ره سالوس برکوشیدهٔ
بت پرستی میکنی در زیر دلق
مینمائی خویش را صوفی به خلق
تو سلوک راه از خود کردهٔ
لاجرم در صد هزاران پردهٔ
دامگاهی کردهٔ این خرقه را
میفریبی عامهٔ طاغیه را
در خودی خود گرفتار آمدی
لاجرم در عین پندار آمدی
راه تجرید و فنا راه تو نیست
رو سخن کم گوی اینجا و مایست
رو که در تقلید ماندی مبتلا
سر توحید از کجا تو از کجا
رو که راه بینشان راه تو نیست
عقل تو از راه معنی در شکیست
چونکه بشنید این سخن از وی جنید
در دلش افتاد زو صد گونه قید
پس برون آمد از آنجا همچو باد
رفت اندر خلوت خود سر نهاد
خواجمان آن دم فغان برداشتند
از جنید پاک فتوی خواستند
شیخ گفت او را به ظاهر کشتنی است
لیک در باطن خدادانه که کیست
چون جنید پاک فتوی دادستان
خواجگان و جاهلان شد در فغان
تا که بر دارش برند منصور را
آن حبیب واصل سیفور را
شبلی آن دم رفت پیش او نشست
گفت ای محبوب حق یزدان پرست
سر اسرار خدا کردی عیان
این زمان خون توخواهد شد روان
سر مگو دیگر عیان ای مرد کار
تا نباشی در میان خلق خوار
میبرندت این خسان بیقرار
تا کنندت ایزمان حالی بدار
بعد از آن منصور گفتش ای رفیق
من فتادم در تک بحر عمیق
محو شد اجزای من کلی بهم
فارغم ازخوف و از شادی و غم
من نه منصورم تو منصورم مبین
از ره توحید حق دورم مبین
گنج پنهانم در این جسم آمده
بحر اعیانم در این اسم آمده
اولین و آخرین من بودهام
ظاهرین و باطنین من بودهام
سر توحید این زمان پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
از وجود خویشتن فانی شوم
در بقای حق بحق باقی شوم
بر سر دار آورم این جسم را
پس به گفتار آورم این اسم را
تا بدانند عاشقان سوخته
اسم اعظم را ز جسمم روفته
من برای جمله عالم آمدم
لاجرم در نفس آدم آمدم
من نمودارم به عالم در میان
وانمایم سر حق را من عیان
من برای راه عشاق آمدم
لاجرم زین نفسها طاق آمدم
من برای راه تحقیق آمدم
لاجرم در عین تصدیق آمدم
من برای راه تفرید آمدم
لاجرم در ترک و تجرید آمدم
من برای کل اشیاء آمدم
لاجرم زین جمله پیدا آمدم
من طریق دین احمد داشتم
تخم دین در راه احمد کاشتم
اسب را در راه احمد تاختم
جان خود در راه احمد باختم
من شراب از جام احمد خوردهام
گوی را از خلق عالم بردهام
مصطفی شیخ من است در راه دین
او مرا بنموده است راه یقین
من از این ره برنگردم شبلیا
چند داری با من آخر ماجرا
مهلتی خواهیم این دم از حشر
تا بدارندم یک امروز دگر
زانکه ما را هست یاری باصفا
گنج توحید است آن مرد خدا
جسم خود در راه حق درباختست
سر معنی را بجان بشناختست
کامل است در راه دین مصطفی
هر دم از حق یافته او صد عطا
در حقیقت مرشد عالم وی است
زانکه این دم قطب در عالم وی است
هست نام او در این عالم کبیر
سالکان و طالبان را دستگیر
او ز حال من همی دارد خبر
میرسد اینجا صباحی ای پدر
او برون آمد ز شیراز این زمان
صورتش فردا ببینی تو عیان
چون بیاید آن بزرگ پاکباز
سرّ خود با او بگویم من به راز
چون شود واقف ز حالم آن کبار
بعد از آنم گو ببر در پای دار
شبلی آنگه گفت ای مردان دین
مهلتی میخواهد این مرد یقین
میرسد فردا یکی شیخ کبیر
او به معنی و بصورت بینظیر
شیخ عالم اوست این دم در جهان
هم کرامات ومقاماتش عیان
جمله گفتند این زمان بگذاشتیم
چونکه شیخ آید فغان برداشتیم
بعد از آن چون روز پیدا شد ز قیر
در رسید چون شیر آن شیخ کبیر
چون ببغداد آمد آن شیخ جهان
رفت پیش شیخ منصور آن زمان
گفت ای مرد موحد از چه کار
از برای تو زنند این خلق دار
سرحق را غیر حق کی پی برد
هیچ کس دیدی که با خرمیخورد
تو چرا سر خدا با این خسان
گفتی و دیدی جفا از ناکسان
تو چرا گفتی انا الحق آشکار
چون عیان کردی و رفتی پای دار
گنج مخفی می بد آن سر خدا
آشکارا کردهٔ این را چرا
راه توحید عیانی داشتی
گنج اسرار نهانی داشتی
قرب پنجه سال بودی باده نوش
دائماً در راه حق اسرارپوش
این چه بوده است این زمان رفتی ز هوش
هر دو عالم کردهٔ پر از خروش
بعد از آن منصور گفت ای پر هنر
من چگویم که توداری زینخبر
بحر معنی بینهایت آمده است
بیشکی بیحد و غایت آمده است
تو نمیدانی که این بحر صفا
هر زمانی می برآرد موجها
کمترین موجش اناالحق آمده است
حق حق است و حق مطلق آمده است
سر توحید این زمان شد آشکار
گو برندم این خسان در پای دار
گر ز تو فتوی بخواهند هم بده
منّتی هم این زمان بر من بنه
شیخ گفتش آنچه گفتی نارواست
من همی دانم که ذات تو خداست
چون دهم از جهل و شرک و از گمان
من عیان دیدم خدا را این زمان
گفت منصورش بگو ازگفت ما
کاین چنین گفتست آن مرد خدا
کشتن او را واجب آید این زمان
در شریعت زود باش ای خواجمان
بعد از آن آمد برون شیخ کبیر
آن بزرگ دین و آن بدر منیر
خلق عالم جمله پیش او شدند
تا که فتوی را از او هم بستدند
شیخ گفت ای مردمان منصور گفت
قتل بر من گشت این ساعت درست
در طریق اهل ظاهر گشتنی است
لیک در باطن خداداند که کیست
خواجمان آن دم فغان برداشتند
پس طناب دار را آراستند
بعد از آنش آوریدند پای دار
بود آنجا خلق عالم بیشمار
جملهٔ شیخان همه حاضر بدند
سالکان و واصلان ناظر بدند
خواجمان حاضر بدند وجاهلان
عامه خود بسیار بودند چون خران
بس عجب روزی بد آن روز ای پدر
روز محشر بود گوئی سر بسر
در میان حلاج ایستاده بپا
همچو شیران در میان بیشهها
هیچ وی را خوف نی و ترس نی
هم زوصلش شم هر یک درنمی
زد اناالحق آن زمان و شد نهان
خلق عالم را همه لرزید جان
سالکان آندم ز خود فانی شدند
واصلان در عین خود دانی شدند
صوفیان را تن از آن بگداخته
عارفان را جان و دل شد کاسته
زاهدان از زهد بیرون آمدند
ترک خود کردند و پرخون آمدند
خواجمان آن دم فغان برداشتند
عامه را بر صوفیان بگماشتند
جمله گفتند شیخکان با اتفاق
جمله در راه محمد گشته عاق
چونکه منصورش بدید آنجا چنان
گفت اینک بر شدم بر دارتان
دست زد اندر رسن آن مرد کار
پای زد بر نردبان برشد به دار
برسردارآمد آن مرد خدا
هر زمان میزد اناالحق برملا
آن سگانی که بر او میتاختند
سنگهای بروی همی انداختند
بار دیگر این اناالحق ساز داد
جملهٔ عالم باو آواز داد
خلق عالم آن زمان بیخود شدند
بیخبر آنجا اناالحق میزدند
سنگ و خشت و رشته اندر گیر ودار
میزدند آنجا اناالحق آشکار
مفسدی بر رفت و دست او برید
آن زمان از دست او خون میچکید
بر زمین نقش اناالحق آشکار
این چه سر است این چه عشقست این چه کار
او فرو مالید دست خود برو
گفت مردان را ز خونست آبرو
پس به ساعد نیز در مالید دست
خوش نشاطی کرد و غم را در ببست
شبلیش گفتا از این چه دیدهای
دست بر رویت چرامالیدهای
گفت این دم میگذارم من نماز
پس وضو سازم به خون ای پاکباز
کین نماز عشق را اینجا وضو
راست ناید جز به خون ای راز جو
بعد از آن شبلی بگفت ای مرد کار
از تصوف این زمان رمزی بیار
گفت کمتر اینکه میبینی یقین
تا ترا در راه حق باشد یقین
بار دیگر گفت ای صاحب نظر
از طریق عشق ما را ده خبر
گفت عشق اینجا بود گردن زدن
بعد از آن در غیر حق آتش زدن
این بگفت وهمچنین شد حال او
منتشر شد درجهان احوال او
بعد از آنش سر بریدند از جفا
خواجمان و جاهلان بیوفا
چون بریدند رأس آن مرد کبار
خوش اناالحق میزد آن سر آشکار
بعد از آنش سوختند آن جاهلان
خاک او بر باد دادند آن زمان
خاک او را باد در آب آورید
خاک او بر آب شد الله پدید
در نگر ای عارف صاحب نظر
تا که مردان را چها آمد بسر
عطار نیشابوری : وصلت نامه
ادامه
جملهٔ مردان ز خود فانی شدند
در بقای حق به حق باقی شدند
گرتو مرد راه عشقی راه رو
همچو مردان از دل آگاه رو
جملهٔ مردان ز خود بیرون شدند
در ره عشاق غرق خون شدند
جسم و جان و تن همه در باختند
تا کمال راه حق بشناختند
هستی خود را زره برداشتند
نیستی را اندرین ره داشتند
مال و ملک و آب و جاه این جهان
جمله را انداخته پیش خسان
زهد را و علم و قیل و قال را
وسوسه بوده همه این حال را
صورت خود را به کل کردن خراب
این جهان در پیش ایشان چون سراب
دیده را از غیر حق بردوختند
غیر حق را اندر این ره سوختند
در بقای حق به حق باقی شدند
گرتو مرد راه عشقی راه رو
همچو مردان از دل آگاه رو
جملهٔ مردان ز خود بیرون شدند
در ره عشاق غرق خون شدند
جسم و جان و تن همه در باختند
تا کمال راه حق بشناختند
هستی خود را زره برداشتند
نیستی را اندرین ره داشتند
مال و ملک و آب و جاه این جهان
جمله را انداخته پیش خسان
زهد را و علم و قیل و قال را
وسوسه بوده همه این حال را
صورت خود را به کل کردن خراب
این جهان در پیش ایشان چون سراب
دیده را از غیر حق بردوختند
غیر حق را اندر این ره سوختند
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در اسرار توحید و رموز عشق
ای برادر غیر حق خود نیست کس
اهل معنی را همین یک حرف بس
گر تو غیر حق به بینی درجهان
بر تو روشن گردد اسرار نهان
گر تو اندر راه یک بینی شوی
از وجود خویشتن فانی شوی
آن رزمان ز اسرار حق یا بیخبر
خودشوی از جسم وجان کلی بدر
عقل از این گفتن چه سودا میکند
عشق هر دم خانه یغما میکند
پیراین راهت یقین تو عشق دان
تا رسی اندر مقام لامکان
عقل را بگذار در راه ای پسر
تا نمانی اندر این ره کور و کر
عقل شیطان را براه آوردنست
زان سبب در راه او سر تافتن است
عقل و شیطان گفت ما زادیم بهم
عقل و شیطان فکر روحانی بهم
حق تعالی گفت ای ملعون راه
از طریق عشق بیرونی ز راه
آدم معنی ندیدی ای لعین
روح پاکست رحمة للعالمین
او من است و من ویم ای بیخبر
لاجرم نادیده گشتی کور و کر
گر ترا دیده بدی در راه ما
آدم ما را بدیدی همچو ما
چون ندیدی آدم ما را یقین
نام تو کردند ابلیس لعین
ای برادر در کمال خویش باش
در ره توحید حق بیکیش باش
بگذر از کیش ونفاق وکفر و دین
تا رسی در قرب رب العالمین
این نه راه تست ای طفل نژند
راه شیرانست و مرد هوشمند
زاد این ره نیستی میدان یقین
شک بسوزان و ببر از کفر و دین
خودپرستان اندر این ره گمرهند
از طریق نیستی آگه نیند
نفس ایشان رد راه عشق شد
عارفان را راه پیش از عشق شد
عقل را بگزین ونفسک را بسوز
نفس تاریکت بگردد همچو روز
نفس را بت دان و بت را برشکن
تا رسی در بارگاه ذوالمنن
نفس را اینجا حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
هر که اندر بند نفس خویش ماند
از ره حق همچو کافر کیش ماند
این نه تقلید است نه راه هوا
راه تحقیقست و راه مصطفی
راه احمد بود توحید ای پسر
از ره توحید حق شد باخبر
در ره توحید جان ایثار کرد
دیده با دیدار حق دیدار کرد
د رجلال حق جمال حق بدید
در صفاتش ذات خود را حق بدید
اندر این ره کاملی باید شگرف
تا کند غواصی این بحر ژرف
صدهزاران طالب اینجا سرنهاد
تا که یک کس اندر این ره پا نهاد
صدهزاران خلق حیران ماندهاند
اندر این ره زار و گریان ماندهاند
صدهزاران عارفان درگفتگو
اندر این ره لوح دل در شستشو
عاشقانه آتشی زن در دو کون
تا رهی از نقشهای لون لون
نقشها را جمله در آتش بسوز
بعد از آن شمع وصالت برفروز
چون نماند نقشها اندر میان
آن زمان نقاش را بینی عیان
بازگویم سر اسرار نهان
ای برادر نقش را نقاش دان
چون ترا باشد کمال دین حق
خویش را هرگز نبینی جز بحق
چون ترا معلوم گردد آن عیان
غیر حق هرگز نبینی در میان
هرچه بینی آن تو باشی بیشکی
چه صداست و چه هزار و چه یکی
جمله اجزای تواند ای بیخبر
ذات کلی این جهان را سر بسر
عرش و فرش و لوح و کرسی و قلم
از توشان شد علم در عالم عَلَم
نور تو از هر دو عالم برتر است
این جهان و آن جهان را برتر است
گر شود چشمت بنور خویش باز
قدسیان پایت ببوسند از نیاز
جوهر تو جملهٔ کروبیان
چون بدیدند سجده کردند آن زمان
جهد کن تا جوهرت آید به چنگ
تا رهی از گیر ودار و صلح و جنگ
جوهر جان در هوس گم کردهای
با هوای نفس خود خو کردهای
دادهای بر باد عمر جاودان
یک زمان آگه نهای از سرّ جان
گر شوی آگه ز جان خویشتن
ترک گیری این حدیث ما و من
جمله را یک رنگ بین مرد خدا
تا نبینی غیر او راتو جدا
دو مبین ذاتش تو ای مرد ولی
تا نباشی در مقام احولی
گر تو راه عشق را مایل شوی
یک ره و یک قبله و یک دل شوی
ننگری از هیچ سوای مرد کار
دائماً از عشق باشی بیقرار
عشق جانان جوهر جان آمده است
زان سبب از خلق پنهان آمده است
هست پیدا لیک پنهان از شما
کی شود خفاش را تاب ضیاء
این جهان و آن جهان با هم ببین
بگذر از راه گمان میبین یقین
عشق باعشاق بین آمیخته
روح اندر خاک دان آویخته
چندگویم ای پسر در من نگر
تا ببینی خویش را در خود مگر
گفت پیغمبر که ما اخوان شدیم
همدگر را آینه از جان شدیم
جسم واحد خواند ما را آن زمان
انبیا و اولیا را این زمان
وانمود او سر اسرار عدم
آوریده درمعنی از قدم
سر حق را وانمود از لطف حق
آورید از بحر معنی این سبق
راه را بنموده آن بحر صفا
تا شود عارف به حق خیرالورا
عارفان زین معرفت دریافتند
سالکان مرکب در این ره تاختند
طالبان در جستجوی او بدند
عالمان در گفتگوی او شدند
زاهدان یک شمه از او یافتند
سالها با سوختن در ساختند
عاشقان دیدند روی او عیان
دستها شستند در ساعت ز جان
راه بر علم محمد(ص) آمد است
اسم او محمود و احمد آمد است
راه از وی جو اگر تو رهروی
تا نمانی در بلای کجروی
گر به فقرت نیست فخری چون رسول
هست راهت کفر و دینت بیاصول
گر ز دنیا ور ز عقبی نگذری
در ره احمد تو هم کور و کری
راه راه اوست هم دنیا ودین
سر حقست رحمة للعالمین
هر که از راه محمد راه یافت
سر حق را از دل آگاه یافت
احمدآنجا بد احد ای مرد کار
سر حق را با تو کردم آشکار
میم را بر دار احمد شد احد
فهم کن تحقیق الله الصمد
هست این اسرار از جای دگر
سر این را کی شناسد کور و کر
کور را خود از رخ زیبا چه سود
گرچه داند لذت آواز عود
کور و کر از راه عقبی ماندهاند
روز و شب در بند دنیا ماندهاند
راه بینا عین توحید آمد است
منزلش تجرید و تفرید آمد است
بگذر از هستی خود یکبارگی
تا زوصلش برخوری یکبارگی
خودپرستی راه شیطان آمد است
بت شکستن راه یزدان آمد است
بت شکن در راه حق ای مرد کار
تا نباشی در قیامت شرمسار
گر ز خود نتوانی این بت را شکست
کی بیاری راه وصلت را به دست
اهل معنی را همین یک حرف بس
گر تو غیر حق به بینی درجهان
بر تو روشن گردد اسرار نهان
گر تو اندر راه یک بینی شوی
از وجود خویشتن فانی شوی
آن رزمان ز اسرار حق یا بیخبر
خودشوی از جسم وجان کلی بدر
عقل از این گفتن چه سودا میکند
عشق هر دم خانه یغما میکند
پیراین راهت یقین تو عشق دان
تا رسی اندر مقام لامکان
عقل را بگذار در راه ای پسر
تا نمانی اندر این ره کور و کر
عقل شیطان را براه آوردنست
زان سبب در راه او سر تافتن است
عقل و شیطان گفت ما زادیم بهم
عقل و شیطان فکر روحانی بهم
حق تعالی گفت ای ملعون راه
از طریق عشق بیرونی ز راه
آدم معنی ندیدی ای لعین
روح پاکست رحمة للعالمین
او من است و من ویم ای بیخبر
لاجرم نادیده گشتی کور و کر
گر ترا دیده بدی در راه ما
آدم ما را بدیدی همچو ما
چون ندیدی آدم ما را یقین
نام تو کردند ابلیس لعین
ای برادر در کمال خویش باش
در ره توحید حق بیکیش باش
بگذر از کیش ونفاق وکفر و دین
تا رسی در قرب رب العالمین
این نه راه تست ای طفل نژند
راه شیرانست و مرد هوشمند
زاد این ره نیستی میدان یقین
شک بسوزان و ببر از کفر و دین
خودپرستان اندر این ره گمرهند
از طریق نیستی آگه نیند
نفس ایشان رد راه عشق شد
عارفان را راه پیش از عشق شد
عقل را بگزین ونفسک را بسوز
نفس تاریکت بگردد همچو روز
نفس را بت دان و بت را برشکن
تا رسی در بارگاه ذوالمنن
نفس را اینجا حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
هر که اندر بند نفس خویش ماند
از ره حق همچو کافر کیش ماند
این نه تقلید است نه راه هوا
راه تحقیقست و راه مصطفی
راه احمد بود توحید ای پسر
از ره توحید حق شد باخبر
در ره توحید جان ایثار کرد
دیده با دیدار حق دیدار کرد
د رجلال حق جمال حق بدید
در صفاتش ذات خود را حق بدید
اندر این ره کاملی باید شگرف
تا کند غواصی این بحر ژرف
صدهزاران طالب اینجا سرنهاد
تا که یک کس اندر این ره پا نهاد
صدهزاران خلق حیران ماندهاند
اندر این ره زار و گریان ماندهاند
صدهزاران عارفان درگفتگو
اندر این ره لوح دل در شستشو
عاشقانه آتشی زن در دو کون
تا رهی از نقشهای لون لون
نقشها را جمله در آتش بسوز
بعد از آن شمع وصالت برفروز
چون نماند نقشها اندر میان
آن زمان نقاش را بینی عیان
بازگویم سر اسرار نهان
ای برادر نقش را نقاش دان
چون ترا باشد کمال دین حق
خویش را هرگز نبینی جز بحق
چون ترا معلوم گردد آن عیان
غیر حق هرگز نبینی در میان
هرچه بینی آن تو باشی بیشکی
چه صداست و چه هزار و چه یکی
جمله اجزای تواند ای بیخبر
ذات کلی این جهان را سر بسر
عرش و فرش و لوح و کرسی و قلم
از توشان شد علم در عالم عَلَم
نور تو از هر دو عالم برتر است
این جهان و آن جهان را برتر است
گر شود چشمت بنور خویش باز
قدسیان پایت ببوسند از نیاز
جوهر تو جملهٔ کروبیان
چون بدیدند سجده کردند آن زمان
جهد کن تا جوهرت آید به چنگ
تا رهی از گیر ودار و صلح و جنگ
جوهر جان در هوس گم کردهای
با هوای نفس خود خو کردهای
دادهای بر باد عمر جاودان
یک زمان آگه نهای از سرّ جان
گر شوی آگه ز جان خویشتن
ترک گیری این حدیث ما و من
جمله را یک رنگ بین مرد خدا
تا نبینی غیر او راتو جدا
دو مبین ذاتش تو ای مرد ولی
تا نباشی در مقام احولی
گر تو راه عشق را مایل شوی
یک ره و یک قبله و یک دل شوی
ننگری از هیچ سوای مرد کار
دائماً از عشق باشی بیقرار
عشق جانان جوهر جان آمده است
زان سبب از خلق پنهان آمده است
هست پیدا لیک پنهان از شما
کی شود خفاش را تاب ضیاء
این جهان و آن جهان با هم ببین
بگذر از راه گمان میبین یقین
عشق باعشاق بین آمیخته
روح اندر خاک دان آویخته
چندگویم ای پسر در من نگر
تا ببینی خویش را در خود مگر
گفت پیغمبر که ما اخوان شدیم
همدگر را آینه از جان شدیم
جسم واحد خواند ما را آن زمان
انبیا و اولیا را این زمان
وانمود او سر اسرار عدم
آوریده درمعنی از قدم
سر حق را وانمود از لطف حق
آورید از بحر معنی این سبق
راه را بنموده آن بحر صفا
تا شود عارف به حق خیرالورا
عارفان زین معرفت دریافتند
سالکان مرکب در این ره تاختند
طالبان در جستجوی او بدند
عالمان در گفتگوی او شدند
زاهدان یک شمه از او یافتند
سالها با سوختن در ساختند
عاشقان دیدند روی او عیان
دستها شستند در ساعت ز جان
راه بر علم محمد(ص) آمد است
اسم او محمود و احمد آمد است
راه از وی جو اگر تو رهروی
تا نمانی در بلای کجروی
گر به فقرت نیست فخری چون رسول
هست راهت کفر و دینت بیاصول
گر ز دنیا ور ز عقبی نگذری
در ره احمد تو هم کور و کری
راه راه اوست هم دنیا ودین
سر حقست رحمة للعالمین
هر که از راه محمد راه یافت
سر حق را از دل آگاه یافت
احمدآنجا بد احد ای مرد کار
سر حق را با تو کردم آشکار
میم را بر دار احمد شد احد
فهم کن تحقیق الله الصمد
هست این اسرار از جای دگر
سر این را کی شناسد کور و کر
کور را خود از رخ زیبا چه سود
گرچه داند لذت آواز عود
کور و کر از راه عقبی ماندهاند
روز و شب در بند دنیا ماندهاند
راه بینا عین توحید آمد است
منزلش تجرید و تفرید آمد است
بگذر از هستی خود یکبارگی
تا زوصلش برخوری یکبارگی
خودپرستی راه شیطان آمد است
بت شکستن راه یزدان آمد است
بت شکن در راه حق ای مرد کار
تا نباشی در قیامت شرمسار
گر ز خود نتوانی این بت را شکست
کی بیاری راه وصلت را به دست
عطار نیشابوری : وصلت نامه
المکاتب و الرموز در رفتن سلطان محمود به سومنات و فتح کردن او
پادشاهی پاکباز و سر فراز
در حقیقت بد ورا سوز و گداز
نام او محمود بود ای با بصر
از ره دین خدا بد با خبر
دائماً در جنگ کفار لعین
بود آن کیخسرو روی زمین
بود یک بت خانه اندر سومنات
یک بتی بد اندر آنجا نام لات
صدهزاران گبر آن را خواستار
میپرستیدند آن بت آشکار
شاه چون آگاه شد از کارشان
از خیال فاسد گمراهشان
لشگری را جمع کرد آن شهریار
بود آن لشگر شمارش صدهزار
بود اندر لشگرش مردان مرد
همچو سام و همچو رستم در نبرد
شیر مردان خدا در راه دین
دائماً در جنگ کفار لعین
جمله آن ساز و سلاح آراستند
در غزا از جان خود برخواستند
شه سپاه خویش را بیرون کشید
دامن خیل فلک درخون کشید
شه حکیمان و ندیمان را بخواند
مشورت کردند ز انجا گه براند
شاه و لشگر جمله رفتند آن زمان
غلغلی افتاد زیشان در جهان
بانگ بردابردبر خواست آن زمان
چتر شه را برکشیده در میان
چشم عالم آن چنان لشگر ندید
در همه عالم چنان زیور ندید
بود هفتصد پیل سربر کستوان
برگزیده از برای دشمنان
این چنین میرفت آن شاه جهان
تا رسید اندر بلاد مشرکان
مشرکان را شد خبر کآمد سپاه
شاه محمود است سرورزان سپاه
قلعه را کردند درها استوار
اندر آن قلعه بد از مردم هزار
بر فراز قلعه آندم آمدند
دل پر آتش دیده پر نم آمدند
چترها را بر کشیدند آن زمان
هم از آنجا سنگها کرده روان
لشگر محمود بر گرد حصار
بود ایستاده مبارز صدهزار
مشرکان چون سنگها انداختند
لشگر محمود از جا خواستند
قلعهٔ بد سخت و پر از کافران
عاجز آمد لشگر شاه جهان
شش مه آزاد آنجا جنگ بود
که ندانستند آن قلعه گشود
شاه را میشد از آنحالت ملال
گفت ای حی قدیم ذوالجلال
قادر پروردگار بینظیر
کارم افتاده است دست من بگیر
سر به سجده داشت آن شه در دعا
در تضرع راز گفت آن باصفا
دید مردی را به چهره غرق نور
گرد بر گردش نهاده خیل خود
بود خشتی بر کف آن پیشوا
زد به برج قلعه آن دم خشت را
قلعه بر هم ریخت آن ساعت چو ریگ
گفت ای محمود کارت گشت نیک
لشگری چون او عیان دیده به چشم
کاندر آمد از هوا خشتی به چشم
زد به قلعه قلعه را ویران بکرد
کار دشوار آن زمان آسان بکرد
غلغلی افتاد آن دم در سپاه
شاه از غلغل بجست از جایگاه
پس ایاز خاص گفت ای شهریار
شاد بنشین این زمان در کار و بار
حق تعالی داد نصرت ای قباد
از هوا خشتی بیامد همچو باد
زد به برج قلعه و قلعه شکست
هم کنون میباید آن بت را شکست
شاه گفتا خشت را آور کنون
تا ببینم روی آن خشت فنون
رفت و جست آورد پیش شهریار
بررخ آن خشت خطی چون نگار
بد نوشته نام قطب اولیآء
شیخ لقمان معدن صدق و صفا
شاه فرمود آن زمان ای رستمان
بت بیارید و بسوزید این زمان
بت بسوزانید و جان کافران
جمله را ویران کنید ای پردلان
همچنان کردند آن مردان دین
آتش اندر بت زدند مردان ز کین
نفس را چون بت بسوز ای مرد کار
تا ببینی سر حق را آشکار
هر دلی کان خانهٔ شیطان بود
شهر کفر است آن نه شهر جان بود
شهر شیطان را بکن کلی خراب
شهر ما جانست و دیگرها خلاب
بت شکست آن پیر و شرع نبی
لاجرم نامش شده شاه ولی
بت توئی هر دم به حبّ آن صور
تا بیابی بهره از بحر صور
جملهٔ مردان شفیع تو شوند
در طریقت هم رفیع تو شوند
شد شفیع شاه شیخ نامدار
عاقبت محمود شد آن شهریار
شاه چون دید آن کرامات قوی
رفت زانجا پیش شاه معنوی
با بزرگان و حریفان و ندیم
میشد اندر راه پیش آن حکیم
چون زده فرسخ بر شیخ آمدند
اسبهاشان جملگی مانده شدند
جهد کردند و بسی سودش نبود
بودنی چون بود بهبودش نبود
پس حسن را گفت آن دم شهریار
رو پیاده پیش شیخ نامدار
چون رسی آنجا به عزت باش تو
در ره عزت به حرمت باش تو
چون حسن در راه شد آن دم روان
تا رسید آنجا که بد قطب زمان
چون بدید از دور روی شیخ را
در تضرع آمد و اندر دعا
گفت ای شیخ جهان ای راهبر
آمده محمود پیشت در نگر
تا بهبیند روی شیخ نامدار
از محبان تو است آن شهریار
اسبهاشان اندر این ره مانده است
هم زده فرسنگ یک دم رانده است
شاه را یاری بده ای پاکباز
تا ببیند نور روی شاه باز
شیخ گفتش این زمان ای مرد کار
شاه را با عاشقان حق چه کار
شاه را با عارفان راه حق
کی بود وصلت بگو ای مرد حق
اهل دنیا را کجا باشد خبر
هم ز حال سالکان باخبر
عام را با طالبان دل کباب
کی بود وصلت در این دیر خراب
آنکه دایم در پی جاهست و برگ
کی خبر دارد ز حال برگ و مرگ
آنکه دارد هر زمان با عزّ و ناز
کی نشان دارد ز سوز و از نیاز
با کنیزان خُطائی و سرا
کی رسد در راه مردان خدا
با غلامان ظریف و ماه روی
کی بیابد اندر این ره رنگ و بوی
با کلاه و با قبا و با کمر
کی شود از حال ما او را خبر
پادشاهی جهان و تخت زر
هست ظلمت کی ببیند نور خور
با سپاه و لشگر و طبل و علم
کی تواند غوطه خورد اندر عدم
با حکیمان و ندیمان ظریف
کی رسد در راه مردان شریف
با سواران دلیر این جهان
کی رسد در زمره صاحب دلان
با سر او باغ و بستان و غلام
کی رسد در راه این مردان تمام
با بزرگی جهان و طمطراق
کی خبر یابد ز درد و از فراق
در هوای طبع خود وامانده است
لاجرم از راه معنی مانده است
آنکه او را باشدش صد رنگ و بو
اندرین ره کی بود جویان او
چون بگفت این نکتهها شه شد خموش
خود ز هیبت رفت او آنجا ز هوش
شیخ چون دیدش که بیطاقت شده
بس ضعیف افتاده و بیخود شده
رحم کرد آن ساعت آن شیخ کبار
بازش آورد از ضعیفی ونزار
بار دیگر چون به حال آمد حسن
گفت ای خاص خدای ذوالمنن
لطف کن تا شاه آید این زمان
تا ببیند روی قطب و عارفان
شیخ را رحم آمد و پا برکشید
شاه با لشگر ز راه آمد پدید
پس حسن رفت و بگفت ای شهریار
هست لقمان قطب عالم هوش دار
یک زمانی مرده شو در پیش او
با ادب میباش اندر پیش او
بو که زین بحر خطر بیرون رویم
یا تمامت غرق بحر خون شویم
هستئی دارد بغایت سهمناک
صدهزاران جان شود در دم هلاک
پیش چشمش هشت جنت مرده است
هفت دوزخ همچو یخ افسرده است
این جهان و آنجهان یک قطرهشان
پیش چشمش ای شه گردنکشان
همتی دارد بغایت با کمال
هست محو اندر جمال ذوالجلال
من چو دیدم روی آن مرد خدا
هوش از من رفت و افتادم ز پا
من نماندم آن زمان و گم شدم
همچنان یک قطره در قلزم شدم
بعد از آنم شیخ چون آگاه کرد
با خودم آورد و ره کوتاه کرد
پس بفرمود آن زمان شاه جهان
کل فرود آئید از اسب این زمان
خیمه و خرگاه را در هم کشید
قبه و چتر و علم را برکشید
پس ایاز خاص و سلطان وحسن
هر سه رفتند پیش شاه انجمن
چون رسیدند پیش شاه راهبر
در قدم افتاده گشتند بیخبر
شیخ ایشان را بهوش آورد باز
دید آندم روی شیخ پاکباز
پس زبان بگشاد محمود آن زمان
گفت ای خاص خدا قطب جهان
خشت از معنی زدی بر سومنات
قلعه و بتخانه را کردی خراب
در سرخسی و به معنی در جهان
هرکجا خواهند بینندت عیان
بر امیدی آمدم از راه دور
تا شود ما را ز دیدارت حضور
رای آن دارم که پیشت بندهام
روز و شب در خدمتت افکندهام
بگذریم از پادشاهی جهان
اختیار ما بخواری جهان
بر میان بندیم پیش تو کمر
خدمتی از جان کنم با فرق سر
خانقاهی سازم اینجا با صفا
سفرها گردان کنم پیش شما
گفت لقمانش که ای محمود شاه
لشگر اسلام را هستی پناه
حق تعالی شاهیت داد و خبر
خوار مگذار این سپه را ای پسر
در ره دین خدا مردانه باش
طالب درد دل دیوانه باش
دل بدست آور که دل شد آینه
تا بهبینی خویشتن معاینه
چون کمال خویشتن حاصل کنی
حاصل خود هم ز دل حاصل کنی
در وصال خویشتن آ ای قباد
وارهی از خسروی و از جهاد
آن زمان خواه شاه باش و خواه فقیر
از همه عالم تو باشی بینظیر
بعد از آنش گفت بنشین ای قباد
رفت شاه و روی بر دستش نهاد
گفت بنگر تا چه میبینی کنون
چون نظر کرد شاه بر دستش فنون
دید شه محمود قومی بیشمار
جمله در خدمت ستاده مرد وار
در میان جمع مردی همچو نور
جمله را ارشاد کردی از حضور
شاه آن را دید از خود رفته بود
باز شیخ او را بخود آورد زود
گفت ای محمود پنجاه و دوصد
از وفات ما رود اندر عدد
این چنین قومی که دیدی در رسند
راه حق را هم بجان و دل روند
جمله اندر خدمت مردان بوند
روز و شب در طاعت یزدان بوند
شیخ ایشان باشد آن پیر صفا
حق تعالی داده او را صد عطا
نام او باشد محمد (ص) ای امیر
او به معنی و به صورت بینظیر
در حقیقت بد ورا سوز و گداز
نام او محمود بود ای با بصر
از ره دین خدا بد با خبر
دائماً در جنگ کفار لعین
بود آن کیخسرو روی زمین
بود یک بت خانه اندر سومنات
یک بتی بد اندر آنجا نام لات
صدهزاران گبر آن را خواستار
میپرستیدند آن بت آشکار
شاه چون آگاه شد از کارشان
از خیال فاسد گمراهشان
لشگری را جمع کرد آن شهریار
بود آن لشگر شمارش صدهزار
بود اندر لشگرش مردان مرد
همچو سام و همچو رستم در نبرد
شیر مردان خدا در راه دین
دائماً در جنگ کفار لعین
جمله آن ساز و سلاح آراستند
در غزا از جان خود برخواستند
شه سپاه خویش را بیرون کشید
دامن خیل فلک درخون کشید
شه حکیمان و ندیمان را بخواند
مشورت کردند ز انجا گه براند
شاه و لشگر جمله رفتند آن زمان
غلغلی افتاد زیشان در جهان
بانگ بردابردبر خواست آن زمان
چتر شه را برکشیده در میان
چشم عالم آن چنان لشگر ندید
در همه عالم چنان زیور ندید
بود هفتصد پیل سربر کستوان
برگزیده از برای دشمنان
این چنین میرفت آن شاه جهان
تا رسید اندر بلاد مشرکان
مشرکان را شد خبر کآمد سپاه
شاه محمود است سرورزان سپاه
قلعه را کردند درها استوار
اندر آن قلعه بد از مردم هزار
بر فراز قلعه آندم آمدند
دل پر آتش دیده پر نم آمدند
چترها را بر کشیدند آن زمان
هم از آنجا سنگها کرده روان
لشگر محمود بر گرد حصار
بود ایستاده مبارز صدهزار
مشرکان چون سنگها انداختند
لشگر محمود از جا خواستند
قلعهٔ بد سخت و پر از کافران
عاجز آمد لشگر شاه جهان
شش مه آزاد آنجا جنگ بود
که ندانستند آن قلعه گشود
شاه را میشد از آنحالت ملال
گفت ای حی قدیم ذوالجلال
قادر پروردگار بینظیر
کارم افتاده است دست من بگیر
سر به سجده داشت آن شه در دعا
در تضرع راز گفت آن باصفا
دید مردی را به چهره غرق نور
گرد بر گردش نهاده خیل خود
بود خشتی بر کف آن پیشوا
زد به برج قلعه آن دم خشت را
قلعه بر هم ریخت آن ساعت چو ریگ
گفت ای محمود کارت گشت نیک
لشگری چون او عیان دیده به چشم
کاندر آمد از هوا خشتی به چشم
زد به قلعه قلعه را ویران بکرد
کار دشوار آن زمان آسان بکرد
غلغلی افتاد آن دم در سپاه
شاه از غلغل بجست از جایگاه
پس ایاز خاص گفت ای شهریار
شاد بنشین این زمان در کار و بار
حق تعالی داد نصرت ای قباد
از هوا خشتی بیامد همچو باد
زد به برج قلعه و قلعه شکست
هم کنون میباید آن بت را شکست
شاه گفتا خشت را آور کنون
تا ببینم روی آن خشت فنون
رفت و جست آورد پیش شهریار
بررخ آن خشت خطی چون نگار
بد نوشته نام قطب اولیآء
شیخ لقمان معدن صدق و صفا
شاه فرمود آن زمان ای رستمان
بت بیارید و بسوزید این زمان
بت بسوزانید و جان کافران
جمله را ویران کنید ای پردلان
همچنان کردند آن مردان دین
آتش اندر بت زدند مردان ز کین
نفس را چون بت بسوز ای مرد کار
تا ببینی سر حق را آشکار
هر دلی کان خانهٔ شیطان بود
شهر کفر است آن نه شهر جان بود
شهر شیطان را بکن کلی خراب
شهر ما جانست و دیگرها خلاب
بت شکست آن پیر و شرع نبی
لاجرم نامش شده شاه ولی
بت توئی هر دم به حبّ آن صور
تا بیابی بهره از بحر صور
جملهٔ مردان شفیع تو شوند
در طریقت هم رفیع تو شوند
شد شفیع شاه شیخ نامدار
عاقبت محمود شد آن شهریار
شاه چون دید آن کرامات قوی
رفت زانجا پیش شاه معنوی
با بزرگان و حریفان و ندیم
میشد اندر راه پیش آن حکیم
چون زده فرسخ بر شیخ آمدند
اسبهاشان جملگی مانده شدند
جهد کردند و بسی سودش نبود
بودنی چون بود بهبودش نبود
پس حسن را گفت آن دم شهریار
رو پیاده پیش شیخ نامدار
چون رسی آنجا به عزت باش تو
در ره عزت به حرمت باش تو
چون حسن در راه شد آن دم روان
تا رسید آنجا که بد قطب زمان
چون بدید از دور روی شیخ را
در تضرع آمد و اندر دعا
گفت ای شیخ جهان ای راهبر
آمده محمود پیشت در نگر
تا بهبیند روی شیخ نامدار
از محبان تو است آن شهریار
اسبهاشان اندر این ره مانده است
هم زده فرسنگ یک دم رانده است
شاه را یاری بده ای پاکباز
تا ببیند نور روی شاه باز
شیخ گفتش این زمان ای مرد کار
شاه را با عاشقان حق چه کار
شاه را با عارفان راه حق
کی بود وصلت بگو ای مرد حق
اهل دنیا را کجا باشد خبر
هم ز حال سالکان باخبر
عام را با طالبان دل کباب
کی بود وصلت در این دیر خراب
آنکه دایم در پی جاهست و برگ
کی خبر دارد ز حال برگ و مرگ
آنکه دارد هر زمان با عزّ و ناز
کی نشان دارد ز سوز و از نیاز
با کنیزان خُطائی و سرا
کی رسد در راه مردان خدا
با غلامان ظریف و ماه روی
کی بیابد اندر این ره رنگ و بوی
با کلاه و با قبا و با کمر
کی شود از حال ما او را خبر
پادشاهی جهان و تخت زر
هست ظلمت کی ببیند نور خور
با سپاه و لشگر و طبل و علم
کی تواند غوطه خورد اندر عدم
با حکیمان و ندیمان ظریف
کی رسد در راه مردان شریف
با سواران دلیر این جهان
کی رسد در زمره صاحب دلان
با سر او باغ و بستان و غلام
کی رسد در راه این مردان تمام
با بزرگی جهان و طمطراق
کی خبر یابد ز درد و از فراق
در هوای طبع خود وامانده است
لاجرم از راه معنی مانده است
آنکه او را باشدش صد رنگ و بو
اندرین ره کی بود جویان او
چون بگفت این نکتهها شه شد خموش
خود ز هیبت رفت او آنجا ز هوش
شیخ چون دیدش که بیطاقت شده
بس ضعیف افتاده و بیخود شده
رحم کرد آن ساعت آن شیخ کبار
بازش آورد از ضعیفی ونزار
بار دیگر چون به حال آمد حسن
گفت ای خاص خدای ذوالمنن
لطف کن تا شاه آید این زمان
تا ببیند روی قطب و عارفان
شیخ را رحم آمد و پا برکشید
شاه با لشگر ز راه آمد پدید
پس حسن رفت و بگفت ای شهریار
هست لقمان قطب عالم هوش دار
یک زمانی مرده شو در پیش او
با ادب میباش اندر پیش او
بو که زین بحر خطر بیرون رویم
یا تمامت غرق بحر خون شویم
هستئی دارد بغایت سهمناک
صدهزاران جان شود در دم هلاک
پیش چشمش هشت جنت مرده است
هفت دوزخ همچو یخ افسرده است
این جهان و آنجهان یک قطرهشان
پیش چشمش ای شه گردنکشان
همتی دارد بغایت با کمال
هست محو اندر جمال ذوالجلال
من چو دیدم روی آن مرد خدا
هوش از من رفت و افتادم ز پا
من نماندم آن زمان و گم شدم
همچنان یک قطره در قلزم شدم
بعد از آنم شیخ چون آگاه کرد
با خودم آورد و ره کوتاه کرد
پس بفرمود آن زمان شاه جهان
کل فرود آئید از اسب این زمان
خیمه و خرگاه را در هم کشید
قبه و چتر و علم را برکشید
پس ایاز خاص و سلطان وحسن
هر سه رفتند پیش شاه انجمن
چون رسیدند پیش شاه راهبر
در قدم افتاده گشتند بیخبر
شیخ ایشان را بهوش آورد باز
دید آندم روی شیخ پاکباز
پس زبان بگشاد محمود آن زمان
گفت ای خاص خدا قطب جهان
خشت از معنی زدی بر سومنات
قلعه و بتخانه را کردی خراب
در سرخسی و به معنی در جهان
هرکجا خواهند بینندت عیان
بر امیدی آمدم از راه دور
تا شود ما را ز دیدارت حضور
رای آن دارم که پیشت بندهام
روز و شب در خدمتت افکندهام
بگذریم از پادشاهی جهان
اختیار ما بخواری جهان
بر میان بندیم پیش تو کمر
خدمتی از جان کنم با فرق سر
خانقاهی سازم اینجا با صفا
سفرها گردان کنم پیش شما
گفت لقمانش که ای محمود شاه
لشگر اسلام را هستی پناه
حق تعالی شاهیت داد و خبر
خوار مگذار این سپه را ای پسر
در ره دین خدا مردانه باش
طالب درد دل دیوانه باش
دل بدست آور که دل شد آینه
تا بهبینی خویشتن معاینه
چون کمال خویشتن حاصل کنی
حاصل خود هم ز دل حاصل کنی
در وصال خویشتن آ ای قباد
وارهی از خسروی و از جهاد
آن زمان خواه شاه باش و خواه فقیر
از همه عالم تو باشی بینظیر
بعد از آنش گفت بنشین ای قباد
رفت شاه و روی بر دستش نهاد
گفت بنگر تا چه میبینی کنون
چون نظر کرد شاه بر دستش فنون
دید شه محمود قومی بیشمار
جمله در خدمت ستاده مرد وار
در میان جمع مردی همچو نور
جمله را ارشاد کردی از حضور
شاه آن را دید از خود رفته بود
باز شیخ او را بخود آورد زود
گفت ای محمود پنجاه و دوصد
از وفات ما رود اندر عدد
این چنین قومی که دیدی در رسند
راه حق را هم بجان و دل روند
جمله اندر خدمت مردان بوند
روز و شب در طاعت یزدان بوند
شیخ ایشان باشد آن پیر صفا
حق تعالی داده او را صد عطا
نام او باشد محمد (ص) ای امیر
او به معنی و به صورت بینظیر
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مقاله ارشاد کردن شیخ مریدان را
بعد لقمان شیخ محمد شد پدید
آن در اسرار معنی را کلید
مرشدی بود او بغایت با کمال
دائماً در قرب بودی و جمال
سر الاالله بجان بشناخته
مرکب معنی در این ره تاخته
من رآنی را به جان بگرفته بود
سر احمد را به جانان گفته بود
در اناالحق بوددائم آن همام
عاشقان و عارفان را بد امام
سر سبحانی عیان میکرد او
جسمها را همچو جان میکرد او
سالکان را ره نمود آن پیشوا
طالبان را جان نمود آن رهنما
عارفان جمله از او کامل شدند
عاشقان از صحبتش واصل شدند
زاهدان را ره نمود از مرگ و برگ
اختیار خویش کرده ترک ترک
جسم خود را در ریاضت سوخته
دیدهٔ نفس بهیمی دوخته
غیر حق در پیش او فانی شده
دائماً در عین حق بینی شده
در حقیقت سر پنهان یافته
در شریعت راه ارکان داشته
در ره تحقیق بد مردان مرد
بود او صاحب دلی بسیار درد
بس کرامات و مقامات قوی
داشت آن مرد خدای معنوی
بس ریاضتهای مشکل کرده بود
تا کمال خویش حاصل کرده بود
روز و شب در خدمت کردار بود
زان سبب از عشق برخوردار بود
یک زمان غافل نبود آن پاکباز
دائماً در قرب بود و در نیاز
واصل حق بود آن مرد خدا
عاشق صافی بد آن بحر صفا
در ره معنی ریاضت برده بود
گوی از مردان مردان برده بود
سالها در راه حق بد پیشوا
آن ولی سر حق کان وفا
صدهزاران خلق را در ره نمود
صد هزاران درد دل را برگشود
مرشدی بود او به وقت خویشتن
مثل او مرشد نبد در انجمن
بیعدد بودش مریدان در جهان
با کرامات و مقامات عیان
چارصد مرد مرید معتبر
بود اندر خدمت ان راهبر
هر یکی در راه دین مردانهای
در طریق عاشقی فرزانهای
در ریاضت نفسها را سوخته
دیده اغیار بر هم دوخته
جمله یکتا گشته اندر بحرجان
سیر کرده در فضای لامکان
از خودی خود بکل ببریدهاند
شربت معنی به جان نوشیدهاند
در شریعت موی می بشکافتند
در طریقت سر دین بشناختند
در طریقت جان خود بگداختند
سالها با سوختن در ساختند
بود پیری درمیانشان با حجب
می نیاسود از ریاضت روز و شب
شیخ را پیوسته با او کار بود
زانکه پیش شیخ او سردار بود
بود نام او ابوبکر آن فقیر
هم به معنی و به صورت بینظیر
یک شبی در پیش شیخ آمد به راز
گفت ای شیخ جهان پاکباز
من در این ره سالها رفتم بدرد
خود ندیدم اندر این ره هیچ گرد
هر زمان این راه بیپایان تراست
هر زمان این درد بیدرمان تراست
عقل من زین راه دیوانه شده است
از خودی خویش بیگانه شده است
هر دمم حیرت فرو گیرد بتر
کردهام گم اندر این ره پا و سر
من ندانم تا در این ره چون روم
هر نفس از عشق غرق خون روم
چند منزل باشد این ره را بگو
کی رسم در کام خود این نیکخو
گفت ما را پنج منزل در ره است
چار بگذشتی و پنجم در گهست
منزل اول بود کون وفساد
ای بسا کس کاندر این ره سر نهاد
پس دوم منزل بود خوف و رجا
شد بسی جانها در این منزل فدا
سیمین از جان گذر کن ای فقیر
چون گذشتی رستی از نار و سعیر
چارمین باشد انیس و یا جلیس
اندر این منزل بود روح نفیس
منزل پنجم جمال ذوالجلال
اندر این منزل بود عین کمال
چون فرود آئی تو در کون و فساد
صدهزاران خلق بینی کیقباد
هر یکی حکمی دگر کرده ز خود
هر یکی را بینشی در نیک وبد
هر یکی راهی گرفته اختیار
روز و شب با همدگرشان کار و بار
این همی گوید که ره راه من است
و آن همی گوید که چه جای منست
این همی گوید که رهبر آمدم
وان همی گوید که مهتر آمدم
این همی گوید که اندر راه ما
هر که ناید نیست او مرد خدا
اندر این منزل بسی درماندهاند
هر یکی در کار خود واماندهاند
باز بعضی قال کرده بحثشان
از ره تقلید کاذب صد نشان
باز بعضی حکمت نوساخته
از ره حکمت سخن پرداخته
باز بعضی در نجوم و در بروج
غافلند و فارغ از سیر و عروج
باز بعضی در طبیعت ماندهاند
همچو کوران در ودیعت ماندهاند
باز بعضی در تناسخ ماندهاند
در خیال نفس خود درماندهاند
باز بعضی کور دهری همچو خر
از ره توحید و معنی بیخبر
باز بعضی ملحد راه آمدند
از ره حق کور و گمراه آمدند
باز بعضی زرق و سالوس آمدند
روز و شب در بند ناموس آمدند
باز بعضی در پی ناموس وننگ
بازمانده درگل و در خار و سنگ
باز بعضی در پی پندار خویش
روز و شب درماندهاندر کار خویش
باز بعضی مکر و تلبیس آمدند
اندر این ره همچو ابلیس آمدند
باز بعضی در نفاق و کین شده
در ره حق مرتد و بیدین شده
باز بعضی در پی جاه آمده
در ره عشاق گمراه آمده
باز بعضی در غرور این جهان
همچو خر کوشیده اندر خاکدان
باز بعضی در خیالات و هوس
برنجاست جمع گشته چون مگس
باز بعضی در تکبر ماندهاند
همچو خرسی در تکدر ماندهاند
باز بعضی را بخیلی ره زده
صد نحوست بردلش اندر زده
باز بعضی گمره و کافر شده
از ره توحید حق خاسر شده
باز بعضی فاسق و پیچ آمده
در ره مردان حق هیچ آمده
باز بعضی در تنعم ماندهاند
تختهٔ لهو طرب برخواندهاند
باز بعضی در عمارات جهان
عمر خود بر باد داده رایگان
باز بعضی با غلامان ظریف
بوده درخمارخانه با حریف
باز بعضی از خیالات گزاف
خوش بخفته فارغ ازحج و طواف
باز بعضی پادشاه ملک دار
بازمانده هم ز لطف کردگار
باز بعضی چاکرند و لشگری
در ره حق بازمانده از خری
باز بعضی فاسقان ره شده
بیخبر از راه حق گمره شده
باز بعضی عامهٔ مسکین شده
اندر این ره جاهل و غمگین شده
باز بعضی عقلشان شد پای بند
بیخبر از عاشقان دردمند
باز بعضی عاشق دُرّ و گهر
از ره حق بازمانده کور و کر
باز بعضی عاشق باغ و سرا
بیخبر از بارگاه کبریا
باز بعضی عاشق ملک و جهان
کی کند پرواز اندر لامکان
باز بعضی در علوم و در بیان
فضل خود را گفته از لذت عیان
باز بعضی درتذکر ماندهاند
روز و شب غرق تفکر ماندهاند
باز بعضی در رکوع ودر سجود
راه میجویند در دریای جود
باز بعضی واله و حیران شده
اندر این دریای بیپایان شده
باز بعضی صوفیان با حضور
راه حق رفتند بیکبر و غرور
باز بعضی صادقان در ره شده
در طریق عشق خود آگه شده
باز بعضی زاهدان از ترک خود
گفته و فارغ شده از نیک و بد
باز بعضی عاشقان سوخته
جبهٔ وصل حقیقی دوخته
صدهزاران ره در این منزل بود
هر رهی را صد چنان حاصل بود
این نه کارتست مردانه درآی
عقل بر هم سوز و دیوانه درآی
بگذر از کون ومکان ای مرد دین
تا رسی در قرب رب العالمین
چند مانی اندر این کون و فساد
عمر خود ضایع کنی در ترهات
همچو مردان بگذر از کون و فساد
بنده باشد پیش تو صد کیقباد
آتشی زن همچو مردان در دو کون
تا بسوزد رنگهای لون لون
چون نماند رنگها یک دل شوی
آن زمان زین راه در حاصل شوی
آن در اسرار معنی را کلید
مرشدی بود او بغایت با کمال
دائماً در قرب بودی و جمال
سر الاالله بجان بشناخته
مرکب معنی در این ره تاخته
من رآنی را به جان بگرفته بود
سر احمد را به جانان گفته بود
در اناالحق بوددائم آن همام
عاشقان و عارفان را بد امام
سر سبحانی عیان میکرد او
جسمها را همچو جان میکرد او
سالکان را ره نمود آن پیشوا
طالبان را جان نمود آن رهنما
عارفان جمله از او کامل شدند
عاشقان از صحبتش واصل شدند
زاهدان را ره نمود از مرگ و برگ
اختیار خویش کرده ترک ترک
جسم خود را در ریاضت سوخته
دیدهٔ نفس بهیمی دوخته
غیر حق در پیش او فانی شده
دائماً در عین حق بینی شده
در حقیقت سر پنهان یافته
در شریعت راه ارکان داشته
در ره تحقیق بد مردان مرد
بود او صاحب دلی بسیار درد
بس کرامات و مقامات قوی
داشت آن مرد خدای معنوی
بس ریاضتهای مشکل کرده بود
تا کمال خویش حاصل کرده بود
روز و شب در خدمت کردار بود
زان سبب از عشق برخوردار بود
یک زمان غافل نبود آن پاکباز
دائماً در قرب بود و در نیاز
واصل حق بود آن مرد خدا
عاشق صافی بد آن بحر صفا
در ره معنی ریاضت برده بود
گوی از مردان مردان برده بود
سالها در راه حق بد پیشوا
آن ولی سر حق کان وفا
صدهزاران خلق را در ره نمود
صد هزاران درد دل را برگشود
مرشدی بود او به وقت خویشتن
مثل او مرشد نبد در انجمن
بیعدد بودش مریدان در جهان
با کرامات و مقامات عیان
چارصد مرد مرید معتبر
بود اندر خدمت ان راهبر
هر یکی در راه دین مردانهای
در طریق عاشقی فرزانهای
در ریاضت نفسها را سوخته
دیده اغیار بر هم دوخته
جمله یکتا گشته اندر بحرجان
سیر کرده در فضای لامکان
از خودی خود بکل ببریدهاند
شربت معنی به جان نوشیدهاند
در شریعت موی می بشکافتند
در طریقت سر دین بشناختند
در طریقت جان خود بگداختند
سالها با سوختن در ساختند
بود پیری درمیانشان با حجب
می نیاسود از ریاضت روز و شب
شیخ را پیوسته با او کار بود
زانکه پیش شیخ او سردار بود
بود نام او ابوبکر آن فقیر
هم به معنی و به صورت بینظیر
یک شبی در پیش شیخ آمد به راز
گفت ای شیخ جهان پاکباز
من در این ره سالها رفتم بدرد
خود ندیدم اندر این ره هیچ گرد
هر زمان این راه بیپایان تراست
هر زمان این درد بیدرمان تراست
عقل من زین راه دیوانه شده است
از خودی خویش بیگانه شده است
هر دمم حیرت فرو گیرد بتر
کردهام گم اندر این ره پا و سر
من ندانم تا در این ره چون روم
هر نفس از عشق غرق خون روم
چند منزل باشد این ره را بگو
کی رسم در کام خود این نیکخو
گفت ما را پنج منزل در ره است
چار بگذشتی و پنجم در گهست
منزل اول بود کون وفساد
ای بسا کس کاندر این ره سر نهاد
پس دوم منزل بود خوف و رجا
شد بسی جانها در این منزل فدا
سیمین از جان گذر کن ای فقیر
چون گذشتی رستی از نار و سعیر
چارمین باشد انیس و یا جلیس
اندر این منزل بود روح نفیس
منزل پنجم جمال ذوالجلال
اندر این منزل بود عین کمال
چون فرود آئی تو در کون و فساد
صدهزاران خلق بینی کیقباد
هر یکی حکمی دگر کرده ز خود
هر یکی را بینشی در نیک وبد
هر یکی راهی گرفته اختیار
روز و شب با همدگرشان کار و بار
این همی گوید که ره راه من است
و آن همی گوید که چه جای منست
این همی گوید که رهبر آمدم
وان همی گوید که مهتر آمدم
این همی گوید که اندر راه ما
هر که ناید نیست او مرد خدا
اندر این منزل بسی درماندهاند
هر یکی در کار خود واماندهاند
باز بعضی قال کرده بحثشان
از ره تقلید کاذب صد نشان
باز بعضی حکمت نوساخته
از ره حکمت سخن پرداخته
باز بعضی در نجوم و در بروج
غافلند و فارغ از سیر و عروج
باز بعضی در طبیعت ماندهاند
همچو کوران در ودیعت ماندهاند
باز بعضی در تناسخ ماندهاند
در خیال نفس خود درماندهاند
باز بعضی کور دهری همچو خر
از ره توحید و معنی بیخبر
باز بعضی ملحد راه آمدند
از ره حق کور و گمراه آمدند
باز بعضی زرق و سالوس آمدند
روز و شب در بند ناموس آمدند
باز بعضی در پی ناموس وننگ
بازمانده درگل و در خار و سنگ
باز بعضی در پی پندار خویش
روز و شب درماندهاندر کار خویش
باز بعضی مکر و تلبیس آمدند
اندر این ره همچو ابلیس آمدند
باز بعضی در نفاق و کین شده
در ره حق مرتد و بیدین شده
باز بعضی در پی جاه آمده
در ره عشاق گمراه آمده
باز بعضی در غرور این جهان
همچو خر کوشیده اندر خاکدان
باز بعضی در خیالات و هوس
برنجاست جمع گشته چون مگس
باز بعضی در تکبر ماندهاند
همچو خرسی در تکدر ماندهاند
باز بعضی را بخیلی ره زده
صد نحوست بردلش اندر زده
باز بعضی گمره و کافر شده
از ره توحید حق خاسر شده
باز بعضی فاسق و پیچ آمده
در ره مردان حق هیچ آمده
باز بعضی در تنعم ماندهاند
تختهٔ لهو طرب برخواندهاند
باز بعضی در عمارات جهان
عمر خود بر باد داده رایگان
باز بعضی با غلامان ظریف
بوده درخمارخانه با حریف
باز بعضی از خیالات گزاف
خوش بخفته فارغ ازحج و طواف
باز بعضی پادشاه ملک دار
بازمانده هم ز لطف کردگار
باز بعضی چاکرند و لشگری
در ره حق بازمانده از خری
باز بعضی فاسقان ره شده
بیخبر از راه حق گمره شده
باز بعضی عامهٔ مسکین شده
اندر این ره جاهل و غمگین شده
باز بعضی عقلشان شد پای بند
بیخبر از عاشقان دردمند
باز بعضی عاشق دُرّ و گهر
از ره حق بازمانده کور و کر
باز بعضی عاشق باغ و سرا
بیخبر از بارگاه کبریا
باز بعضی عاشق ملک و جهان
کی کند پرواز اندر لامکان
باز بعضی در علوم و در بیان
فضل خود را گفته از لذت عیان
باز بعضی درتذکر ماندهاند
روز و شب غرق تفکر ماندهاند
باز بعضی در رکوع ودر سجود
راه میجویند در دریای جود
باز بعضی واله و حیران شده
اندر این دریای بیپایان شده
باز بعضی صوفیان با حضور
راه حق رفتند بیکبر و غرور
باز بعضی صادقان در ره شده
در طریق عشق خود آگه شده
باز بعضی زاهدان از ترک خود
گفته و فارغ شده از نیک و بد
باز بعضی عاشقان سوخته
جبهٔ وصل حقیقی دوخته
صدهزاران ره در این منزل بود
هر رهی را صد چنان حاصل بود
این نه کارتست مردانه درآی
عقل بر هم سوز و دیوانه درآی
بگذر از کون ومکان ای مرد دین
تا رسی در قرب رب العالمین
چند مانی اندر این کون و فساد
عمر خود ضایع کنی در ترهات
همچو مردان بگذر از کون و فساد
بنده باشد پیش تو صد کیقباد
آتشی زن همچو مردان در دو کون
تا بسوزد رنگهای لون لون
چون نماند رنگها یک دل شوی
آن زمان زین راه در حاصل شوی
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت و الرموز و شرح حال آن جوان که عزم کعبه کرد
بود برنائی بغایت ماهرو
پیش خلق عالمی پر آب و رو
مال و ملکی داشت بیحد آن غلام
در نشابورش بدی او را مقام
بود یک خیلی همه خویشان او
دائماً خویشان دل پیشان او
روز و شب در خدمتش بودند شاد
جمله همچون چاکران کیقباد
ماهرویان خطائی و سرای
بود اندر خدمت آن پاکرای
روز و شب در غرق شادی و طرب
بد نشسته فارغ از راه طلب
ناگهان دردی درآمد در دلش
در خیال کار شد بس مشکلش
عزم کعبه کرد آندم آن غلام
پس وداعی کرد خویشان را تمام
زاد ره برداشت سوی قافله
قافله میرفت هر دم مرحله
آن جوان میرفت در ره شادشاد
تا رسید آن قافله در باغداد
چون درآمد آن جوان در باغداد
در تفرج گشت حج رفتش زیاد
هر زمان در یکطرف میگشت او
جملهٔ خلقان بدیده گشت او
هر یکی سرگشتهٔ کردار خویش
دل نهاده کار خود در کار خویش
هر طرف هنگامهٔ ایستاده دید
بهر نظاره زهر سو میدوید
بس عجایبهای گوناگون بدید
خویشتن راهر زمان مجنون بدید
همچنان میرفت تا دجله رسید
در تعجب ماند کشتی را بدید
گفت یک ملاح او را ای پسر
اندرآ در کشتی وزان سو گذر
اندر آن در کشتی و بغداد بین
صدهزاران قامت شمشاد بین
اندرآ در کشتی ای سرو روان
تا ببینی آن طرف آن سروران
اندرآ در کشتی ای مرد حزین
تا ببینی آن طرف صد نازنین
اندرآ در کشتی ای خو بروی
تا ببینی آن طرف صد ماهروی
اندرآ در کشتی ای مرد لطیف
تا ببینی آن طرف حسن ظریف
اندرآ درکشتی و بنشین تو خوش
تا ببینی آن طرف صد ماهوش
اندرآ در کشتی ومیکن نظار
تا ببینی آن طرف صد گلعذار
اندرآ در کشتی ای مرد جوان
تا ببینی آن طرف تیر وکمان
اندرآ در کشتی و شو در پناه
تا ببینی آن طرف زلف سیاه
اندرآ در کشتی و میزن دو دست
تا ببینی آن طرف چشمان مست
اندرآ درکشتی و بنشین بخند
تا ببینی آن طرف لبها چو قند
اندرآ در کشتی این دم بیقرار
تا ببینی آن طرف روی نگار
اندرآ در کشتی و بنشین خموش
تا ببینی آن طرف صد باده نوش
وسوسه کردش بسی آن بوالفضول
تا فریبانید او را همچو غول
رفت در کشتی و شد زانسوی شط
شد ز گفت آن لعین او را غلط
هر کنار شط یکی قصری بدید
چشم او هرگز چنان قصری ندید
بر سر آن قصر یک دختر چو ماه
بد نشسته چشم چون خال سیاه
در زمان آمد همان آزاد مرد
دل بدست او بداد و خاک و خورد
دل به دست او بداد آن بیقرار
گشت عاشق بر رخ آن گلعذار
در میان آمد ز دست گلعذار
جامه رادرید بر تن تار تار
خاک بر سر کرد و او در خون فتاد
عشق آن دختر چو آن مجنون فتاد
زاد خود را پیش آن معشوقه برد
گفت جانم از غم عشق تو مرد
زاد راه او بخورد آن هیچکس
مفلس و بیچاره ماند از همنفس
دخترش گفت آن زمان زرها بیار
تا نمایم روی خود ای گلعذار
گفت وصل وشادئی میبایدت
بیزری این حاصلت کی آیدت
بعد از آنش گفت برخیز و برو
تا نگردد مال وملکت در گرو
پس خجل شد آن جوان زرمینداشت
عشق دختر رفت و کارش سر نداشت
چون پسر زانحال بازآمد بدید
پیره زالی در برابر شد پدید
هر دو چشمش از رق ودندان دراز
چون بدید آن را و شد اندر گداز
یادش آمد آن زمان از قافله
در دلش افتاد آن دم ولوله
سر برهنه پا برهنه شد برون
از دلش میرفت آن دم موج خون
هر که را میدید او از مردمان
میبپرسید آن زمان از کاروان
هاتفش گفتا که ای جان پدر
قافله رفت و تو بودی بیخبر
بشنو این احوال از من ای فقیر
وصف حال تست گر باشی بصیر
قافله را رهروان دین بدان
راه رفتند و رسیدند در جنان
در بهشتند آن عزیزان در وصال
محو گشته در جمال ذوالجلال
شهر بغدادت در اینجا کون دان
در تعجب ماندهٔ در لون آن
هست آن دجله تو را این دم خیال
جسم تو کشتی و غرقی در ضلال
ای پسر ملاح را تو دیو دان
وسوسه کرده ترا اندر جهان
بحر دنیا آن شیطان آمده است
بیشکی در بحرکشتیبان بداست
در طلسم کشتی آن دیو پلید
صدهزاران خلق را درخون کشید
در طلسم کشتی آن دیو نژند
سالکان را کرد هر دم پای بند
در طلسم کشتی آن دیو لعین
ظالمان را باز داشت از راه دین
در طلسم کشتی و شد هم ز سر
زشت بنموده به پیشت چون قمر
در طلسم کشتی و لاوه گری
دیو را بنموده پیشت چون پری
چون بود راه تودر کشتی جسم
قصر را بنموده آن دم در طلسم
دختر زیبای رخ را وانمود
بود دنیا و ندانستی چه سود
دل ز دست خود بدادی ای غلام
همرهان رفتند در خوابی مدام
عاشق دنیای دون رفتن ز دست
در بلا و رنج ماندی پای بست
دختری بنمود دنیا بس ظریف
در یقین بد پیره زالی بس خریف
همرهان رفتند و حج دریافتند
کام خود از راه حق دریافتند
تو بماندی اندرین کون وفساد
هر دمی کعبه همی دادی به باد
میروی هر سوی و میپرسی خبر
قافله رفتند و ماندی کور و کر
هر که اودر کون ماند همچنین
کی رسد در قرب رب العالمین
هر که او در بند دنیا بازماند
بیشکی از راه مولا باز ماند
هر که را روئی در این عالم بود
او کالانعام است کی آدم بود
هر که اندر عالم فانی بماند
در عذاب جاودانی باز ماند
هر که در دنیای دون وامانده است
از لقای حی بیچون مانده است
هر که در گرداب دنیا اوفتاد
بیشکی از راه عقبی اوفتاد
هر که از دنیای دون شادان بود
بیشکی در آتش سوزان بود
هر که را محبوب اودنیا بود
در جهنم دائمش ماوا بود
هر که در دنیا به حرصی بازماند
تو یقین میدان کز این ره بازماند
هر که در دنیا کند یاوه گری
بیشکی باشد چو قوم سامری
هر که در دنیا به کامدل نشست
هست او در راه دنیا بت پرست
هر که را شد قبله دنیا ای غلام
ماند اندر آتش سوزان مدام
هر که او دنیای دون راترک کرد
گرد نعلینش شرف بر جمله مرد
هر که از دنیای دون ماند خلاص
او بود در راه حق خاص الخواص
هر که بند این جهان بر هم شکست
در ره تحقیق باشد حق پرست
هر که از دنیای دون آزاد گشت
در نعیم جاودانی شاد گشت
هر که ازدنیا و شغل او برست
بر سریر جنت المأوا نشست
هر که دنیا را به چشمش ننگرد
از نعیم جاودانی بر خورد
خانهٔ نفس است دنیا سر بسر
بگذر از دنیا و شو صاحب نظر
هر که او در راه شیطانی بود
بیشکی در کیش نفسانی بود
هر که رحمانی بود اندر جهان
خاک او بهتر ز خون دیگران
طالب راه خدا باش ای پسر
از ره شیطان ملعون کن حذر
در ره حق دائماً مردانه باش
همچو مجنون در طلب دیوانه باش
راه رو از جانو دل ای مرد کار
تا شوی در هر دو عالم بختیار
بگذر از نفس بهیمی ای فقیر
عاشقانه دامن مردان بگیر
نفس سگ را اندر این ره خوار کن
جان خود در راه حق ایثار کن
جهد کن تا در ره معنی رسی
در حریم وصل آن مولی رسی
در بهشت عدن دائم جاودان
باش اندر صحبت آن شادمان
گر بمانی اندر این ره ای جوان
در بلا و درد مانی جاودان
پند من بشنو برو این راه را
تا ببینی حضرت الله را
پند من بشنو وجود خود بباز
عشق تو آید در این ره شاهباز
عشق چون خواند ترا جانان شوی
آن زمان شایستهٔ رحمن شوی
عشق آنجا ره نماید مر ترا
عشق آنجا در گشاید مر ترا
گر تو اندر راه حق عاشق شوی
راه حق را آن زمان لایق شوی
اندر این ره عشق باید ای پسر
تا شوی در راه معنی با خبر
عشق را دردی بباید ای فقیر
درد باشد در دو عالم دستگیر
رودراین ره درد خواه ای مرد کار
درد باشد اندر این ره بختیار
درد شد درمان جان عاشقان
درد شد معشوق جان بیدلان
درگذر از راه تقلید و بیان
درد باید تا شود راهت عیان
هر که را در راه بینش درد نیست
خاک بر فرقش که آنکس مرد نیست
درد آمد اندر این ره پیر راه
هر که با درد است آگه شد ز شاه
درد را بگزین و ترک قال کن
جان خود را باز و ره در حال کن
درگذر از ذکر و زهد و قیل و قال
درد را بگزین ز بیدردی بنال
درد درمان دل ما آمده است
درد در جان رهبر ما آمده است
درد ما را ره نمود از وصل یار
سر پنهان کرد بر ماآشکار
درد ما را برد اندر سر جان
درد ما را برد اندر لامکان
درد ما را داد هر دم صد صفا
درد ما را داد هر دم صد عطا
درد ما را داد هر دم خلعتی
درد ما را داد هردم نعمتی
درد ما را از خودی فانی بکرد
در بقای حق به حق باقی بکرد
درد ما را از جهان آزاد کرد
درد هر دم جان ما را شاد کرد
درد ما را کرد بینا در جهان
تا بدیدم سر پنهان و عیان
درد ما را برد راه مصطفی
درد ما را داد سر اولیاء
درد ما را داد حال صوفیان
درد ما را داد شوق عارفان
درد ما را برد اندر پیش حق
حق به درد ما همی دادی سبق
درد ما را از خدا آگاه کرد
درد راه حق بما کوتاه کرد
درد ما را قربت مسند نهاد
بر سریر شوق آن حضرت نشاند
درد ما را در صف جان بار داد
وانگهی در تخت جانان بار داد
درد ما را کرد راه حق عیان
وانکه بیدرد است کی یابد نشان
درد حاصل کن که درمان درد تست
مقصد و مقصود جانان درد تست
پیش خلق عالمی پر آب و رو
مال و ملکی داشت بیحد آن غلام
در نشابورش بدی او را مقام
بود یک خیلی همه خویشان او
دائماً خویشان دل پیشان او
روز و شب در خدمتش بودند شاد
جمله همچون چاکران کیقباد
ماهرویان خطائی و سرای
بود اندر خدمت آن پاکرای
روز و شب در غرق شادی و طرب
بد نشسته فارغ از راه طلب
ناگهان دردی درآمد در دلش
در خیال کار شد بس مشکلش
عزم کعبه کرد آندم آن غلام
پس وداعی کرد خویشان را تمام
زاد ره برداشت سوی قافله
قافله میرفت هر دم مرحله
آن جوان میرفت در ره شادشاد
تا رسید آن قافله در باغداد
چون درآمد آن جوان در باغداد
در تفرج گشت حج رفتش زیاد
هر زمان در یکطرف میگشت او
جملهٔ خلقان بدیده گشت او
هر یکی سرگشتهٔ کردار خویش
دل نهاده کار خود در کار خویش
هر طرف هنگامهٔ ایستاده دید
بهر نظاره زهر سو میدوید
بس عجایبهای گوناگون بدید
خویشتن راهر زمان مجنون بدید
همچنان میرفت تا دجله رسید
در تعجب ماند کشتی را بدید
گفت یک ملاح او را ای پسر
اندرآ در کشتی وزان سو گذر
اندر آن در کشتی و بغداد بین
صدهزاران قامت شمشاد بین
اندرآ در کشتی ای سرو روان
تا ببینی آن طرف آن سروران
اندرآ در کشتی ای مرد حزین
تا ببینی آن طرف صد نازنین
اندرآ در کشتی ای خو بروی
تا ببینی آن طرف صد ماهروی
اندرآ در کشتی ای مرد لطیف
تا ببینی آن طرف حسن ظریف
اندرآ درکشتی و بنشین تو خوش
تا ببینی آن طرف صد ماهوش
اندرآ در کشتی ومیکن نظار
تا ببینی آن طرف صد گلعذار
اندرآ در کشتی ای مرد جوان
تا ببینی آن طرف تیر وکمان
اندرآ در کشتی و شو در پناه
تا ببینی آن طرف زلف سیاه
اندرآ در کشتی و میزن دو دست
تا ببینی آن طرف چشمان مست
اندرآ درکشتی و بنشین بخند
تا ببینی آن طرف لبها چو قند
اندرآ در کشتی این دم بیقرار
تا ببینی آن طرف روی نگار
اندرآ در کشتی و بنشین خموش
تا ببینی آن طرف صد باده نوش
وسوسه کردش بسی آن بوالفضول
تا فریبانید او را همچو غول
رفت در کشتی و شد زانسوی شط
شد ز گفت آن لعین او را غلط
هر کنار شط یکی قصری بدید
چشم او هرگز چنان قصری ندید
بر سر آن قصر یک دختر چو ماه
بد نشسته چشم چون خال سیاه
در زمان آمد همان آزاد مرد
دل بدست او بداد و خاک و خورد
دل به دست او بداد آن بیقرار
گشت عاشق بر رخ آن گلعذار
در میان آمد ز دست گلعذار
جامه رادرید بر تن تار تار
خاک بر سر کرد و او در خون فتاد
عشق آن دختر چو آن مجنون فتاد
زاد خود را پیش آن معشوقه برد
گفت جانم از غم عشق تو مرد
زاد راه او بخورد آن هیچکس
مفلس و بیچاره ماند از همنفس
دخترش گفت آن زمان زرها بیار
تا نمایم روی خود ای گلعذار
گفت وصل وشادئی میبایدت
بیزری این حاصلت کی آیدت
بعد از آنش گفت برخیز و برو
تا نگردد مال وملکت در گرو
پس خجل شد آن جوان زرمینداشت
عشق دختر رفت و کارش سر نداشت
چون پسر زانحال بازآمد بدید
پیره زالی در برابر شد پدید
هر دو چشمش از رق ودندان دراز
چون بدید آن را و شد اندر گداز
یادش آمد آن زمان از قافله
در دلش افتاد آن دم ولوله
سر برهنه پا برهنه شد برون
از دلش میرفت آن دم موج خون
هر که را میدید او از مردمان
میبپرسید آن زمان از کاروان
هاتفش گفتا که ای جان پدر
قافله رفت و تو بودی بیخبر
بشنو این احوال از من ای فقیر
وصف حال تست گر باشی بصیر
قافله را رهروان دین بدان
راه رفتند و رسیدند در جنان
در بهشتند آن عزیزان در وصال
محو گشته در جمال ذوالجلال
شهر بغدادت در اینجا کون دان
در تعجب ماندهٔ در لون آن
هست آن دجله تو را این دم خیال
جسم تو کشتی و غرقی در ضلال
ای پسر ملاح را تو دیو دان
وسوسه کرده ترا اندر جهان
بحر دنیا آن شیطان آمده است
بیشکی در بحرکشتیبان بداست
در طلسم کشتی آن دیو پلید
صدهزاران خلق را درخون کشید
در طلسم کشتی آن دیو نژند
سالکان را کرد هر دم پای بند
در طلسم کشتی آن دیو لعین
ظالمان را باز داشت از راه دین
در طلسم کشتی و شد هم ز سر
زشت بنموده به پیشت چون قمر
در طلسم کشتی و لاوه گری
دیو را بنموده پیشت چون پری
چون بود راه تودر کشتی جسم
قصر را بنموده آن دم در طلسم
دختر زیبای رخ را وانمود
بود دنیا و ندانستی چه سود
دل ز دست خود بدادی ای غلام
همرهان رفتند در خوابی مدام
عاشق دنیای دون رفتن ز دست
در بلا و رنج ماندی پای بست
دختری بنمود دنیا بس ظریف
در یقین بد پیره زالی بس خریف
همرهان رفتند و حج دریافتند
کام خود از راه حق دریافتند
تو بماندی اندرین کون وفساد
هر دمی کعبه همی دادی به باد
میروی هر سوی و میپرسی خبر
قافله رفتند و ماندی کور و کر
هر که اودر کون ماند همچنین
کی رسد در قرب رب العالمین
هر که او در بند دنیا بازماند
بیشکی از راه مولا باز ماند
هر که را روئی در این عالم بود
او کالانعام است کی آدم بود
هر که اندر عالم فانی بماند
در عذاب جاودانی باز ماند
هر که در دنیای دون وامانده است
از لقای حی بیچون مانده است
هر که در گرداب دنیا اوفتاد
بیشکی از راه عقبی اوفتاد
هر که از دنیای دون شادان بود
بیشکی در آتش سوزان بود
هر که را محبوب اودنیا بود
در جهنم دائمش ماوا بود
هر که در دنیا به حرصی بازماند
تو یقین میدان کز این ره بازماند
هر که در دنیا کند یاوه گری
بیشکی باشد چو قوم سامری
هر که در دنیا به کامدل نشست
هست او در راه دنیا بت پرست
هر که را شد قبله دنیا ای غلام
ماند اندر آتش سوزان مدام
هر که او دنیای دون راترک کرد
گرد نعلینش شرف بر جمله مرد
هر که از دنیای دون ماند خلاص
او بود در راه حق خاص الخواص
هر که بند این جهان بر هم شکست
در ره تحقیق باشد حق پرست
هر که از دنیای دون آزاد گشت
در نعیم جاودانی شاد گشت
هر که ازدنیا و شغل او برست
بر سریر جنت المأوا نشست
هر که دنیا را به چشمش ننگرد
از نعیم جاودانی بر خورد
خانهٔ نفس است دنیا سر بسر
بگذر از دنیا و شو صاحب نظر
هر که او در راه شیطانی بود
بیشکی در کیش نفسانی بود
هر که رحمانی بود اندر جهان
خاک او بهتر ز خون دیگران
طالب راه خدا باش ای پسر
از ره شیطان ملعون کن حذر
در ره حق دائماً مردانه باش
همچو مجنون در طلب دیوانه باش
راه رو از جانو دل ای مرد کار
تا شوی در هر دو عالم بختیار
بگذر از نفس بهیمی ای فقیر
عاشقانه دامن مردان بگیر
نفس سگ را اندر این ره خوار کن
جان خود در راه حق ایثار کن
جهد کن تا در ره معنی رسی
در حریم وصل آن مولی رسی
در بهشت عدن دائم جاودان
باش اندر صحبت آن شادمان
گر بمانی اندر این ره ای جوان
در بلا و درد مانی جاودان
پند من بشنو برو این راه را
تا ببینی حضرت الله را
پند من بشنو وجود خود بباز
عشق تو آید در این ره شاهباز
عشق چون خواند ترا جانان شوی
آن زمان شایستهٔ رحمن شوی
عشق آنجا ره نماید مر ترا
عشق آنجا در گشاید مر ترا
گر تو اندر راه حق عاشق شوی
راه حق را آن زمان لایق شوی
اندر این ره عشق باید ای پسر
تا شوی در راه معنی با خبر
عشق را دردی بباید ای فقیر
درد باشد در دو عالم دستگیر
رودراین ره درد خواه ای مرد کار
درد باشد اندر این ره بختیار
درد شد درمان جان عاشقان
درد شد معشوق جان بیدلان
درگذر از راه تقلید و بیان
درد باید تا شود راهت عیان
هر که را در راه بینش درد نیست
خاک بر فرقش که آنکس مرد نیست
درد آمد اندر این ره پیر راه
هر که با درد است آگه شد ز شاه
درد را بگزین و ترک قال کن
جان خود را باز و ره در حال کن
درگذر از ذکر و زهد و قیل و قال
درد را بگزین ز بیدردی بنال
درد درمان دل ما آمده است
درد در جان رهبر ما آمده است
درد ما را ره نمود از وصل یار
سر پنهان کرد بر ماآشکار
درد ما را برد اندر سر جان
درد ما را برد اندر لامکان
درد ما را داد هر دم صد صفا
درد ما را داد هر دم صد عطا
درد ما را داد هر دم خلعتی
درد ما را داد هردم نعمتی
درد ما را از خودی فانی بکرد
در بقای حق به حق باقی بکرد
درد ما را از جهان آزاد کرد
درد هر دم جان ما را شاد کرد
درد ما را کرد بینا در جهان
تا بدیدم سر پنهان و عیان
درد ما را برد راه مصطفی
درد ما را داد سر اولیاء
درد ما را داد حال صوفیان
درد ما را داد شوق عارفان
درد ما را برد اندر پیش حق
حق به درد ما همی دادی سبق
درد ما را از خدا آگاه کرد
درد راه حق بما کوتاه کرد
درد ما را قربت مسند نهاد
بر سریر شوق آن حضرت نشاند
درد ما را در صف جان بار داد
وانگهی در تخت جانان بار داد
درد ما را کرد راه حق عیان
وانکه بیدرد است کی یابد نشان
درد حاصل کن که درمان درد تست
مقصد و مقصود جانان درد تست
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت المفاتیح القلوب
یک صحابه بود در عهد رسول
درد و سوزی داشت آن صاحب قبول
دائماً با درد بود آن مرد کار
درد دین را کرده بود او اختیار
دائماً در راه حق گریان بدی
هم ز درد دین چنین بریان بدی
روز و شب بنشسته بود آن مستمند
دائماً اندوهگین و دردمند
گاه او را درد پا گه درد سر
گاه درد سینه و گاهی کمر
او به ظاهر دائماً با درد بود
پا و سر اعضای او پر درد بود
درد معنی در دل او کار کرد
جان و دل در راه حق ایثار کرد
درد دین را بود او مردانهای
هم ز درد دین خود فرزانهای
آشکارا بود درد آن ولی
بود محبوب رسول هاشمی
بود بادرد آن ولی پاک دین
نام او گفتند بودردا ازین
درد را بگزین که در راه خدا
درد آمد راهبر بر مصطفی(ص)
همچو بودردا بکن درد اختیار
تا شوی در راه معنی بختیار
همچو سلمان باش و در ایمان بکوش
مینیوش و سر این اسرار پوش
بگذر از غیر خدا وفرد باش
در ره توحید حق با درد باش
راه مردان درد آمد ای پسر
درد را بگزین و بگذر از حشر
بگذر از کون و فساد و راه رو
در حریم حضرت الله شو
چون حذر کردی ز کون و راه پیش
بعد از آن خوف و رجا آید به پیش
یک زمان با وصل باشی ای فقیر
یک زمان در هجر باشی و زحیر
گاه سلطان گه رعیت آمدی
گه بکام و گه بحیرت آمدی
گاه باقی گاه فانی آمدی
گه نهانی گه عیانی آمدی
گاه طالب گاه مطلوب آمدی
گاه شاه و گاه دربان آمدی
گاه صوفی گاه صادق آمدی
گاه عابد و گاه فاسق آمدی
گاه عالم گاه عامل آمدی
گاه عاقل گاه جاهل آمدی
گاه از ترس خدا بگداختی
گه ز شادی مرکبی میتاختی
اندر این ره خار باخرما بود
اندر این ره عشق با غوغا بود
اندر این ره نیش با نوش آمده است
اندر این ره عقل با هوش آمده است
اندر این ره وصل با هجران بود
اندر این ره درد با درمان بود
اندر این ره خوف باشد با رجا
اندر این ره امن باشد با بلاء
گر در این منزل بمانی ای فقیر
گاه شادی را ببینی گه زحیر
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا نمانی مبتلا پایان کار
گر بخواهی کار تو پایان رسد
کار را از جان بکن درمان رسد
درد و سوزی داشت آن صاحب قبول
دائماً با درد بود آن مرد کار
درد دین را کرده بود او اختیار
دائماً در راه حق گریان بدی
هم ز درد دین چنین بریان بدی
روز و شب بنشسته بود آن مستمند
دائماً اندوهگین و دردمند
گاه او را درد پا گه درد سر
گاه درد سینه و گاهی کمر
او به ظاهر دائماً با درد بود
پا و سر اعضای او پر درد بود
درد معنی در دل او کار کرد
جان و دل در راه حق ایثار کرد
درد دین را بود او مردانهای
هم ز درد دین خود فرزانهای
آشکارا بود درد آن ولی
بود محبوب رسول هاشمی
بود بادرد آن ولی پاک دین
نام او گفتند بودردا ازین
درد را بگزین که در راه خدا
درد آمد راهبر بر مصطفی(ص)
همچو بودردا بکن درد اختیار
تا شوی در راه معنی بختیار
همچو سلمان باش و در ایمان بکوش
مینیوش و سر این اسرار پوش
بگذر از غیر خدا وفرد باش
در ره توحید حق با درد باش
راه مردان درد آمد ای پسر
درد را بگزین و بگذر از حشر
بگذر از کون و فساد و راه رو
در حریم حضرت الله شو
چون حذر کردی ز کون و راه پیش
بعد از آن خوف و رجا آید به پیش
یک زمان با وصل باشی ای فقیر
یک زمان در هجر باشی و زحیر
گاه سلطان گه رعیت آمدی
گه بکام و گه بحیرت آمدی
گاه باقی گاه فانی آمدی
گه نهانی گه عیانی آمدی
گاه طالب گاه مطلوب آمدی
گاه شاه و گاه دربان آمدی
گاه صوفی گاه صادق آمدی
گاه عابد و گاه فاسق آمدی
گاه عالم گاه عامل آمدی
گاه عاقل گاه جاهل آمدی
گاه از ترس خدا بگداختی
گه ز شادی مرکبی میتاختی
اندر این ره خار باخرما بود
اندر این ره عشق با غوغا بود
اندر این ره نیش با نوش آمده است
اندر این ره عقل با هوش آمده است
اندر این ره وصل با هجران بود
اندر این ره درد با درمان بود
اندر این ره خوف باشد با رجا
اندر این ره امن باشد با بلاء
گر در این منزل بمانی ای فقیر
گاه شادی را ببینی گه زحیر
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا نمانی مبتلا پایان کار
گر بخواهی کار تو پایان رسد
کار را از جان بکن درمان رسد
عطار نیشابوری : وصلت نامه
حکایت ملاقات کردن حضرت عیسی با یحیی علیه السلام
در خبر دیدم که یحیی دائماً
بود درخوف خدا او قائماً
روز و شب در گریه و زاری بد او
دائماً در ساز هشیاری بد او
از میانخلق بیرون رفته بود
بر سر که پارهٔ بنشسته بود
دائماً در خوف بودی آن امام
بر سر کوهش بدی دائم مقام
ناگهی عیسی رسید آنجا ز راه
دید یحیی را میان سوز و آه
آه میکرد و بزاری میگریست
هر زمان از خوف حق چون مرده زیست
گفت عیسی رحمت حق را ببین
چند گرئی ای نبی راه بین
گفت یحیی که تو قهرش را نگر
چند باشی ایمن ای صاحب نظر
عیسیش گفتا که رحمت سابق است
حق تعالی گفت این خود واقف است
گفت یحیی گر بیاید جبرئیل
این زمان گوید مرا از این دلیل
نه رجادانم نه خوف از این نشان
بگذر از خوف و نگردر بینشان
بود درخوف خدا او قائماً
روز و شب در گریه و زاری بد او
دائماً در ساز هشیاری بد او
از میانخلق بیرون رفته بود
بر سر که پارهٔ بنشسته بود
دائماً در خوف بودی آن امام
بر سر کوهش بدی دائم مقام
ناگهی عیسی رسید آنجا ز راه
دید یحیی را میان سوز و آه
آه میکرد و بزاری میگریست
هر زمان از خوف حق چون مرده زیست
گفت عیسی رحمت حق را ببین
چند گرئی ای نبی راه بین
گفت یحیی که تو قهرش را نگر
چند باشی ایمن ای صاحب نظر
عیسیش گفتا که رحمت سابق است
حق تعالی گفت این خود واقف است
گفت یحیی گر بیاید جبرئیل
این زمان گوید مرا از این دلیل
نه رجادانم نه خوف از این نشان
بگذر از خوف و نگردر بینشان