عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۳ - گذاشتن مجنون ناقه بچه دار را که در وقت استغراق وی در محبت لیلی به سوی بچه خود باز می گشت و از لیلی دور می انداخت
عشق اول او سرود و شادیست
بیرون ز آهنگ نامرادیست
نی رنج غرامت است در وی
نی زخم ملامت است در وی
سرمایه راحت و سرور است
از سود و زیان دهر دور است
چون می که نخست جز خوشی نیست
یک ذره در او مشوشی نیست
محنت کاهد طرب فزاید
وز دل غم روز و شب زداید
نی دردی ناگوار دارد
نی درد سر خمار دارد
قیس از می عشق شادمانه
فارغ ز کشاکش زمانه
هر روز که بامداد کردی
در کار خود ایستاد کردی
از منزل خویش بار بستی
احرام حریم یار بستی
کردی چو بر آن قبیله اقبال
رستی ز تنش دو صد پر و بال
بر بوی وصال شاد رفتی
بی زحمت پا چو باد رفتی
بودی به رهش دمیده نشتر
از سبزه به زیر پای خوشتر
زآتش صد کوه پشت بر پشت
بودیش ز ریگ گرم یک مشت
گر ناوک خار و تیغ خاره
کردی کف پاش پاره پاره
بنمودیش اندر آن تک و پوی
از هر پاره و درستی روی
زان قبله جان چو بازگشتی
چون کعبه رهش دراز گشتی
بودی به حساب خاطر تنگ
هر گام بر او هزار فرسنگ
رفتی به دو چشم اشکپالا
چون آب روان به سوی بالا
پویان قدمش به منزل خویش
مویش ز قفا کشان دل ریش
هر بار که رو به راه کردی
صد بار به پس نگاه کردی
تا بو که کسی برآید از راه
ک آرد خبری به وی ازان ماه
می رفت چو سیل از سر کوه
می آمد همچو کوه اندوه
می رفت چو باد تیز در دشت
چون آب ستاده باز می گشت
روزی ز قضا تنی ز تب سست
ره سوی دیار یار می جست
پایش به روش نکرد یاری
بی واسطه شتر سواری
یک ناقه بچه دار بودش
کز بچه به دل قرار بودش
از بچه اگر جدا فتادی
در فرقت او ز پا فتادی
قیس از بچه ناقه را جدا کرد
رو در ره یار دلربا کرد
میلی دو سه چونکه راه بسپرد
اندیشه لیلی از خودش برد
ناقه چو زمام سستتر دید
بر بوی بچه ز راه گردید
آن لحظه که قیس را خبر شد
تا بچه خویش رهسپر شد
زان قصه چو قیس آگهی یافت
دامن ز مراد خود تهی یافت
رو کرد به راه ناقه را باز
وز نغمه شوق شد حدی ساز
میلی دو سه چون برید ناقه
دور از بچه رنج دید و فاقه
شد قیس رمیده دل دگر بار
بی خود ز هجوم عشق دلدار
چون قیس ز ناقه بی خبر گشت
ناقه به ره گذشته برگشت
این قصه چو قیس بر سر آورد
بار دگرش به ره درآورد
بر قیس ز دست داده چاره
این واقعه شد سه چار باره
زآمد شد ناقه شد دلش خون
این راز ز سینه داد بیرون
کان گنج که من خراب اویم
منزلگه اوست پیش رویم
وان بچه که ناقه را غمش کشت
آرامگهش بود پس پشت
گر روی به مقصد من آرد
بی مقصد خویش جان سپارد
ور روی کند به مقصد خویش
زان غصه شود درون من ریش
همراهی ما به هم محال است
خوشنودی ما ز هم خیال است
آن به که ز دل گره گشاییم
هر یک به ره دگر گراییم
این گفت و ز ناقه رخت بگشاد
بند از دل لخت لخت بگشاد
او را به دیار خویش بگذاشت
تنها ره یار خویش برداشت
شد در ره او به فرق پویان
با خویشتن این سرود گویان
کای دل به موافقان درآویز
وز چنگ مخالفان بپرهیز
در راه وفا قدم ز سر کن
وآیین جفا ز سر به در کن
زین راه کسی که داردت باز
از همرهیش درون بپرداز
گر هست به رهرویت میلی
همراه تو بس خیال لیلی
لیلی می گوی و راه می رو
وآسوده درین پناه می رو
لیلی ز جهان تو را پسند است
هر کس که جز اوست بر تو بند است
از هر چه نه اوست بند بگسل
پیوند ز ناپسند بگسل
می زد زینسان ترانه خاص
می رفت بر آن ترانه رقاص
پا کرده ز سر به رسم هر روز
پی برد به کوی آن دل افروز
هر چیز که بود دیدنی دید
رازی که توان شنید بشنید
چون شب شد ازان مقام برگشت
با خوشدلی تمام برگشت
آمد غمگین و رفت دلشاد
حال دل عاشقان چنین باد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۴ - در محک امتحان زدن لیلی نقد محبت مجنون را و تمام عیار بیرون آمدن آن
عنوانکش این صحیفه درد
در طی صحیفه این رقم کرد
کز قیس رمیده دل چو لیلی
دریافت به سوی خویش میلی
می خواست که غور آن بداند
تا بهره به قدر آن رساند
روزی که پریرخان آن حی
بودند ز نر و ماده با وی
با هر پسری که خنده کردی
بی بیع و شراش بنده کردی
با هر دختر که لب گشادی
پیشش به کنیزی ایستادی
بودند درین هنر که ناگاه
قیس هنری درآمد از راه
رویی ز غبار راه پرگرد
جانی ز فراق یار پر درد
بوسید زمین و مرحبا گفت
بر لیلی و خیل او دعا گفت
لیلی سوی او نظر نینداخت
زان جمع به حال او نپرداخت
از عشوه کشیده زلف بر رو
وز ناز فکند چین در ابرو
با هر که نه قیس خنده آمیز
با هر که نه قیس در شکر ریز
با هر که نه قیس در تبسم
با هر که نه قیس در تکلم
رو در همه بود و پشت با او
خوش با همه و درشت با او
قیس ار به رخش نظاره کردی
از پیش نظر کناره کردی
ور آن به سخن زبان گشادی
این گوش به دیگری نهادی
چون قیس ز لیلی این هنر دید
حال خود ازین هنر دگر دید
شاخ املش گلی دگر کرد
شد لاله سرخ او گلی زرد
از هر مژه لعل تر فرو ریخت
بر صفحه زر گهر فرو ریخت
پرده ز رخ نیاز برداشت
وین پرده جانگداز برداشت
کان رونق کار و بار من کو
وان حرمت و اعتبار من کو
خوش آنکه چو لیلی ام بدیدی
از صحبت دیگران رمیدی
با من بودی به من نشستی
با من ز سخن دهن نبستی
زو خواستمی به روزگاران
عذر گنه گناهکاران
کو با همه بی گناهی من
یک تن پی عذرخواهی من
گر می نشود شفیع من کس
این اشک چو خون شفیع من بس
لیلی چو غزلسراییش دید
وین نغمه جانگداز بشنید
آور ز جمله رو به سویش
بگشاد زبان به گفت و گویش
شد در رخ او ز لطف خندان
گفت ای شه خیل دردمندان
ما هر دو دو یار مهربانیم
وز زخمه عشق در فغانیم
بیگانه تنیم و آشنا دل
پر چنگ زبان و پر صفا دل
چین در ابرو اگر فکندم
تا ظن نبری که کین پسندم
بر روی گره میان مردم
باشد گره زبان مردم
عشقت که بود ز نقد جان به
چون گنج ز دیده ها نهان به
چون قیس شنید این بشارت
شد هوشش ازین سخن به غارت
بر خاک چو سایه بی خود افتاد
در سایه آن سهی قد افتاد
تا دیر که از زمین نجنبید
گفتند به خواب مرگ خسبید
بر چهره زدند آبش از چشم
آن آب نبرد خوابش از چشم
خوبان عرب ز جا بجستند
هنگامه خویش برشکستند
رفتند همه فتان و خیزان
از تهمت قتل او گریزان
ننشست ازان پریرخان کس
او ماند همین و لیلی و بس
او خفته و لیلی اش به بالین
بر ماه همی فشاند پروین
یعنی که به داغ شوق مرده ست
وز محنت عشق جان سپرده ست
تا آخر روز حالش این بود
چون مرده فتاده بر زمین بود
چون روز گذشت و چشم بگشاد
چشمش به جمال لیلی افتاد
او نیز ز دیده خون فشان کرد
وز هر مژه سیل خون روان کرد
لیلی پرسید کای یگانه
در مجمع عاشقان فسانه
ای بی خودی از کجا فتادت
وین باده بی خودی که دادت
گفتا ز کف تو خوردم این می
وین باده تو دادیم پیاپی
بر من ز نخست تافتی روی
بستی ز سخن لب سخنگوی
کف در کف دیگران نهادی
رخ در رخ دیگران ستادی
پیش آمدمت فکندیم پس
خوارم کردی به چشم هر خس
وآخر در لطف باز کردی
صد عشوه و ناز ساز کردی
چون پروردی به درد و صافم
یک جرعه نداشتی معافم
گفتی سخنان مستی انگیز
کردی زان می به مستیم تیز
گر بی خودیی کنم چه چاره
من آدمیم نه سنگ خاره
لیلی چو شنید این حکایت
گفتا به کرشمه عنایت
با قیس که ای مراد جانم
قوت ده جسم ناتوانم
دردی که تو راست حاصل از من
داغی تو راست بر دل از من
درد دل من ازان فزون است
وز دایره صفت برون است
شد قیس ز ذوق این سخن شاد
شادان رخ خود به خانه بنهاد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۵ - عهد وفا بستن لیلی با مجنون و تاء/کید کردن آن به سوگندان گوناگون
سر فتنه نیکوان آفاق
چون ابروی خود به نیکویی طاق
منصوبه گشای عرصه ناز
محجوبه نشین پرده راز
ریحان حدیقه امانی
گلبرگ بهار زندگانی
آهوی شکارگیر شیران
بازو شکن صد دلیران
سجاده نورد پارسایان
دراعه نمای خودنمایان
بازار نه ستم فروشی
ارزان کن نرخ مهرکوشی
چشم عرب از جمال او باغ
جان عجم از هوای او داغ
از صوت وشاح و بانگ خلخال
خنیاگر وجد و مطرب حال
از طوق گلو و زیور گوش
بازی ده عقل و رهزن هوش
یعنی لیلی نگار موزون
آن چون قیسش هزار مجنون
چون دید که قیس حق شناس است
عشقش بدر از حد قیاس است
در نقد وفاش هیچ شک نیست
محتاج گواهی محک نیست
چون روز دگر به سویش آمد
جانی پراز آرزویش آمد
دل جست به خنده رضایش
جان داد به مژده وفایش
برداشت دل از جفا پسندی
بگشاد زبان به عهد بندی
خواهان رضای او به صد جهد
گفتش پی استواری عهد
سوگند به ذات ایزد پاک
گردش ده چرخ های افلاک
روشن کن این بلند طارم
از شمع مه و چراغ انجم
فیاض وجود و واهب جود
مقصود گذشتگان ز مقصود
سوگند به دیده های روشن
بر عالم راز پرتو افکن
ناظر به حقایق نهانی
حاضر به دقایق معانی
بر لوح وجود هر چه دیده
تا کنه کمال آن رسیده
سوگند به سینه های دانا
بر دانش چیزها توانا
واقف ز کنوز آفرینش
عارف به رموز اهل بینش
هر نکته مشکلی که خوانده
محروم ز حل آن نمانده
سوگند به هر غریب مهجور
افتاده ز یار خویشتن دور
نی در شب غم امیدی او را
نی از لب کس نویدی او را
هم ضربت تیغ هجر دیده
هم شربت زهر غم چشیده
سوگند به هر مهی پری وش
همچون مه خوب و چون پری خوش
دل کرده به مهر چون خودی بند
وز هر که نه او بریده پیوند
پیراهن غنچه بی تنش چاک
وز تهمت عیب دامنش پاک
سوگند به هر چه از خردمند
گویند به آن خوش است سوگند
کز مهر تو تا مجال باشد
ببریدن من محال باشد
تا دور فلک دهد امانم
یاد تو بود انیس جانم
باشم به غمت درین غم آباد
از شادی هر دو عالم آزاد
صد بار گر از غمت بمیرم
پیوند به دیگری نگیرم
بخت ار دهد اختیار کارم
از جمله تو باشی اختیارم
هر کج که نبینمش به تو راست
با وی نکنم نشست یا خاست
کس همنفسم مباد بی تو
پروای کسم مباد بی تو
تا لوح وفات شد درستم
از حرف دو کون لوح شستم
زین عهد که با تو بستم امروز
عهد همه را شکستم امروز
این بحر وفا مباد تیره
کین بس به قیامتم ذخیره
لیلی چو کمر به عهد دربست
در مهد وفا به عهد بنشست
در پیش رهی گرفت باریک
می کرد کران ز دور و نزدیک
ترک همه کار و بار خود کرد
روی از همه کس به یار خود کرد
بنهاد به طوق یار گردن
در چید ز دست غیر دامن
چون قیس سحر ز ره رسیدی
سر در ره ناقه اش کشیدی
با او گفتی حکایت شب
شکر روز و شکایت شب
تا شب بودی نشسته با هم
از صحبت غیر رسته با هم
در وصل چو قیس جهد او دید
وین عهد وفا به عهد بشنید
وسواس محبتش فزون شد
وان وسوسه عاقبت جنون شد
آمد به جنون ز پرده بیرون
مجنون لقبش نهاد گردون
طی گشت بدین لقب سرانجام
از نامه دهر قیس را نام
در هر محفل که جاش کردند
مجنون مجنون نداش کردند
او نیز بدین خطاب خوش بود
زین تازه ترانه ذوق کش بود
زان نکته چه به که عشق راند
زان نام چه به که عشق خواند
جامی بگسل ز هرزه کاری
تا نام به عاشقی برآری
در کارگه سپهر دوار
بهتر نبود ز عاشقی کار
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۶ - استفسار کردن اهل قبیله مجنون از حال وی و اطلاع یافتن بر محبت وی با لیلی
بیاع متاع هوشیاری
رقاص سماع بی قراری
ویرانه نشین کوه اندوه
دیوانه سوار قله کوه
گنجور خزانه های افلاس
رنجور فسانه های وسواس
آسوده سایه مغیلان
سرگشته وادی ذلیلان
دمساز مغنیان فریاد
همراز مجردان آزاد
همگردن آهوان صحرا
همشیون بلبلان شیدا
تاراج رسیده شه عشق
نعلین دریده ره عشق
سنگ افکن شیشه خانه عقل
بر هم زن دام و دانه عقل
با گور و گوزن همطویله
با دیو و پری ز یک قبیله
یعنی مجنون اسیر لیلی
شوریده دار و گیر لیلی
چون از خود و قوم خود بگردید
وز قاعده خرد بگردید
بر بستر شب نیارمیدی
چون روز شدی کسش ندیدی
سر رشته عهد پاره کردی
وز همعهدان کناره کردی
هر یاری را که دیدی از دور
از یاری او رمیدی از دور
هر خویشی را که آمدی پیش
دور افکندی ز خویشی خویش
چون قوم وی این صفت بدیدند
در طعنه وی زبان کشیدند
کو را ز میان ما چه حال است
کز قوم خودش چنین ملال است
تیغی نه به مرحمت کشیده ست
وز ما صله رحم بریده ست
چون هاله به گرد او نشستند
پیرامن ماه حلقه بستند
دیدند دلیل و نبض جستند
وز خامشیش زبان بشستند
نگشاد گره ز پرده راز
وز پرده برون نداد آواز
یاری بودش در آن قبیله
قایم به مساعی جمیله
شیرین کاری سخن گزاری
در پرده عشق رازداری
گفتند بدو که قیس هر چند
کرده ست چو نی ره نفس بند
در وی دردم دم وفایی
باشد که برون دهد صدایی
افتاد پی تفحص حال
روزی دو سه قیس را ز دنبال
وآخر گفتش که ای برادر
دارم ز غمت دلی پر آذر
داغ غم تو بسوخت جانم
زد شعله ز مغز استخوانم
پیوند وفا بریدنت چیست
وز صحبت من رمیدنت چیست
زین پیش به هم حریف بودیم
چون لام و الف الیف بودیم
انصاف بده که آن کجا رفت
آن قاعده چون شد و چرا رفت
بنشین نفسی که راز گوییم
احوال گذشته باز جوییم
یار ار نه به راز لب گشاید
بوی یاری ز وی نیاید
در خلوت دوستان دمساز
معماری دوستان کند راز
مجنون چو شنید این ترانه
زد ناله و آه عاشقانه
گفت ای دیرینه همدم من
واندر هر راز محرم من
کاریم به سر فتاده دشوار
در ورطه مردنم ازان کار
کاری نه که بار رنج و اندوه
صد بار فزون گران تر از کوه
این بار اگر نیفتد از پشت
دانم به یقین که خواهدم کشت
پرسید که آن کدام بار است
وان بر دلت از کدام یار است
گفتا غم لیلی و بیفتاد
از گفتن نام آن پریزاد
هم چشم ز کار رفت و هم گوش
هم لب ز حدیث گشته خاموش
دست از دو جهان فشاند تا دیر
نی مرده نه زنده ماند تادیر
آن یار چو دید حال او را
در عشق و وفا کمال او را
دانست که کار و بار او چیست
معشوقه کدام و یار او کیست
ز آشفتگیش بسی بیاشفت
وان راز نهان به دیگران گفت
مقصود وی آنکه آن غم و رنج
گردد ز دواگران دواسنج
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۸ - دلالت کردن بزرگان بنی عامر پدر مجنون را به آنکه یکی از معشوقان قبیله عرب را به نکاح مجنون درآرد تا آتش سودای او فرو نشیند
چون قیس دریده جیب و دامان
از پند پدر نشد به سامان
اعیان قبیله پیش آن پیر
گفتند به حسن راء/ی و تدبیر
کای عامری فلک عماری
معموری ملک کامگاری
فرزند تو نور دیده ماست
آرام دل رمیده ماست
چشم و دل ما به اوست روشن
آب و گل ما ازوست روشن
بر آتش مهر او سپندیم
تا چند بر آتشش پسندیم
چون عشق و وفاست در سرشتش
این واقعه گشت سرنوشتش
آن را که فتد چنین بلایی
گر زانکه طلب کند دوایی
شرط است ره سفر گرفتن
یا مهر بتی دگر گرفتن
خرد است و زو سفر نیاید
وز عهده آن به در نیاید
آن به که پریرخی بجویی
مشهور جهان به خوبرویی
در عقد و نکاح وی در آری
همت به صلاح او گماری
باشد گیرد بدو تسلی
فارغ شود از هوای لیلی
در خدمت آن میان ببندد
وز قصه این زبان ببندد
این نکته ز صاحبان تدبیر
افتاد پسند خاطر پیر
بگشاد زبان و قیس را خواند
پیش نظرش به لطف بنشاند
گفت ای ز تو بخت من خجسته
در دیده چو مردمم نشسته
چشمم به شمایل تو بیناست
وز پشتی توست پشت من راست
طبعم به تو شاد و سینه خرم
حالم ز جدایی تو درهم
تا چند ز خانه فرد باشی
تنها رو و هرزه گرد باشی
یکچند به سوی خانه باز آی
چون مرغ به آشیانه باز آی
ور نیست به خانه ات قراری
همخانه کنم تو را نگاری
تا صحبت تو به ناز دارد
وز هرزه رویت باز دارد
گاهی که قدم نهی به خانه
بوسد قدمت چو آستانه
ور سوی برون شوی خرامان
در پای تو سر نهد چو دامان
عم تو که هست نقطه غم
از صفحه روزگار او کم
در پرده یکی نگار دارد
کز مه به جمال عار دارد
صافی بدنی چو در مکنون
از حقه تنگ وصف بیرون
همشیره شهد شکر او
همخوابه ناز عبهر او
هر دم به جهان فکنده پرتو
از قامت او قیامتی نو
آوازه او به هر دیاری
آواره او چو تو هزاری
بیرون ز حساب عقل مالش
وز مال بسی فزون جمالش
در افسر جاه همسر توست
در اصل و نسب برابر توست
بر دامن تو نه ننگی از وی
بر شیشه تو نه سنگی از وی
حیف است چنین دو گوهر پاک
ناگشته به وصل هم طربناک
خواهم که شود قرینه تو
خشنود به مهر و کینه تو
گردد به تو جلوه گر ز یک سلک
نا سفته درش شود تو را ملک
باشید به هم چو جان و دل دوست
بادام صفت دو مغز و یک پوست
گردید به هم رفیق و دمساز
نی نیش حسود و زخم غماز
چون قیس شنید این سخن را
بگشاد لب شکرشکن را
هم از مژه هم ز لب گهر سفت
افشاند سرشک و با پدر گفت
کای اصل وجود و گوهر من
خاک قدم تو افسر من
گل کرده توست آب و خاکم
پرورده توست جان پاکم
من عیسی مریمم درین دیر
در راه مجردی سبک سیر
خورشید وشم ازین و آن فرد
پیوند بریده از زن و مرد
دارم دلی از جهان رمیده
آن به که من بلا رسیده
تا در خم این رواق باشم
زآویزش جفت طاق باشم
دیوانه ام از بلند رایی
دیوانه چه مرد کدخدایی
من بار خود افکنم ز گردن
در بار کسان چرا دهم تن
جز من نسزد رفیق من کس
تنهایی من رفیق من بس
بیچاره پدر چو کرد ازو گوش
این طرفه جواب رفت از هوش
گفتا که ز کدخدایی تو
باشد غرضم رهایی تو
باشد یابی به کدخدایی
از لیلی و عشق او رهایی
پیوند کنی به دیگری سخت
بندد غم لیلی از دلت رخت
یک کفش بود برای یک پای
یک دل نشود دو دوست را جای
ماء/وای دو خصم نیست یک باغ
شهباز آید سفر کند زاغ
گفت ای پدر این چه حیله سازیست
با بیدلی این چه عشوه بازیست
هیهات که بگسلم ز لیلی
تا سیر شود دلم ز لیلی
لیلی نقش و دلم نگین است
لیلی تخم و دلم زمین است
لیلی جان است و من تن او را
او طوطی و دل نشیمن او را
تا تن جان را بود نشیمن
من باشم و لیلی لیلی و من
گشتم یکسر همه جهان را
دیدم یک یک جهانیان را
هر چیز که روی در خلل داشت
چون در نگریستم بدل داشت
الا لیلی که گر نیاید
چیزی دگرش بدل نشاید
بر بی بدل ار بدل گزینم
جز در دل و دین خلل نبینم
چون دید پدر که حال مجنون
از پند نمی شود دگرگون
با خاطر خوش شدش دعاگوی
در کش مکش قضا رضاجوی
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۰ - رفتن مجنون پیش لیلی و به بانگ زاغ فال نیکو گرفتن و نذر کردن که اگر دیدار لیلی میسر گردد یک حج پیاده بگزارد
چون باز سفیده دم درین باغ
بنشست بر آشیانه زاغ
زاغان سیه ز سهم آن باز
کردند ز آشیانه پرواز
شد قیس چو باز صبحدم خیز
مقراض دو پا به ره بری تیز
چون از ره حی برید لختی
ناگاه پدید شد درختی
سبز و خرم چو نخل مینا
بگشاد به آن دو چشم بینا
رخشنده بصر بدید زاغی
چون دود چراغی و چراغی
در تیره شبی ستاره دو
با انگشتی شراره دو
عباسی خلعتی مرتب
کرده ز پی خلافت شب
بانگی دو سه زد لطیف و موزون
نزدیک عرب به فال میمون
مجنون زان بانگ در طرب شد
رقاص نشیمن طلب شد
یعنی که خوش است فالم امروز
روزی گردد وصالم امروز
بر من باشد حجی پیاده
یک حج چه بود که صد زیاده
گر بار دهد به خاطر خوش
سوی خودم آن نگار مهوش
چون راه به خیمه گاه حی برد
وز حی به حریم دوست پی برد
فرموده اجازت دلخولش
بنشاند به مسند قبولش
سر نامه راز برگشادند
هر راز که بود شرح دادند
گاه از ستم فراق گفتند
گاه از غم اشتیاق گفتند
کردند دو همنشین و همراز
معشوقی و عاشقی به هم ساز
لیلی به سریر پادشاهی
مجنون به نفیر دادخواهی
لیلی و سر شرف بر افلاک
مجنون و رخ نیاز بر خاک
لیلی و به خنده شکرافشان
مجنون و زدیده گوهر افشان
لیلی و ز حسن ناز بر ناز
مجنون و ز عشق راز در راز
لیلی نه که شمع صبح خیزان
مجنون نه که ابر فیض ریزان
لیلی نه که ماه عالم افروز
مجنون نه که آتش جهانسوز
لیلی نه که لاله بر سر کوه
مجنون نه که کوه رنج و اندوه
لیلی چه سخن چراغ دلها
مجنون به گداز داغ دلها
لیلی به دو زلف و مشکبیزی
مجنون به دوچشم اشکریزی
لیلی گلی از گلاب شسته
مجنون خسی از سراب رسته
لیلی به نشاط خودپسندی
مجنون به بساط دردمندی
بردند به سر دو آرزومند
با هم روزی ز دور خرسند
هر راز که داشتند گفتند
هر نکته که خواستند سفتند
یک درد دلی نگفته کم ماند
یک غنچه ناشگفته کم ماند
چون خواست وداع آن دلارای
مجنون به نیاز خاست بر پای
کای کعبه رهروان مشتاق
وی قبله نیکوان آفاق
گلزار ارم حریم کویت
زوار حرم مقیم کویت
گیسوی تو طوق تاجداران
بر بوی تو شوق بی قراران
خلخال زر تو تاج بر سر
سلسال لب تو رشک کوثر
هر موی تو را ز زلف شبگون
آشفته چون من هزار مجنون
بگشاده لبت به خنده کوشی
بازارچه شکر فروشی
بستم چو گشاده طبع و شادان
احرام در تو بامدادان
گفتم که سجود خاک این در
امروزم اگر شود میسر
بر من باشد که بندم احرام
زین در به طواف حج اسلام
اکنون که به کام خود رسیدم
رویت به مراد خود بدیدم
فرمان تو گر بود درین کار
بندم سوی حج ز منزلت بار
گر عمر بود دگر بیابم
با پا روم و به سر بیایم
ور گردد جیب عمر پاره
ماشاء/الله کان چه چاره
لیلی ز وی این سخن چو بشنید
بر خویش چو زلف خویش پیچید
گفت ای ره صدق منهج تو
تو حج منی و من حج تو
گر چهره به وصل هم فروزیم
زان به که به هجر هم بسوزیم
روزی که من از تو دور باشم
خود گو که چه سان صبور باشم
تو شاد به شغل حج گزاری
من زار به کنج سوگواری
گفتا ز عنایت خدایی
خواهم که به محنت جدایی
صابر دارد تو را مرا هم
چندان که رسیم باز با هم
این گفت و ز دیده خون روان کرد
گریان گریان وداع جان کرد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۱ - رفتن مجنون به حج بعد از اجازت خواستن از لیلی
شرط است وفا به عهد کردن
در پاس عهود جهد کردن
سفری که ازین بلند مهد است
یک نکته ازان وفا به عهد است
آنست همیشه مرد را جهد
کاید بیرون ز عهده عهد
مجنون که وفا به عهد می کرد
در رفتن کعبه جهد می کرد
از منزل دوست بی سر و پای
شد بادیه گرد و راه پیمای
از گرمی ریگ و سختی سنگ
کرد آبله پای سعی او لنگ
از بس که شد از شکاف رنجه
شد پاشنه شاخه ها چو پنجه
بودی کف پاش گاه رفتار
نعلین هزار میخی از خار
ساقش شده صد قلم ز خاره
کردی ز میان ره کناره
بر صفحه ریگ ازان قلم ها
از محنت خود زدی رقم ها
گاهی قدمش ز بس شدی ریش
چون کو رفتی به پهلوی خویش
گاهی بودی به پویه اش رو
چون ناقه بسته پا به زانو
سقای عطش سراب بودش
وز آبله پا در آب بودش
نانش ز فطیر ماه و خور بود
آبش ز تراوش جگر بود
خوابش چو فتادن ذلیلان
بی خود ته دامن مغیلان
هر خار شدی به وقت آن خواب
بهر رگ جان کشیش قلاب
هم مرحله مار و مور با او
همراه گوزن و گور با او
دیوان و ددان رفیق راهش
یا او شه و آن همه سپاهش
هر خامه ریگ را که دیدی
حرفی ز نگار خود کشیدی
خون از مژه ریختی بر آن حرف
چندان که شدی به رنگ شنگرف
چون کعبه روان ز بعد میقات
لبیک زنان شدی در اوقات
او بسته لب از نوای لبیک
لیلی گفتی به جای لبیک
چشمش به سواد مکه از دور
چون شد ز جمال کعبه پر نور
آمد ز جمال لیلی اش یاد
برداشت ز داغ شوق فریاد
زانجا به طواف خانه زد گام
نگرفته ز ماه خانگی کام
انداخت به خانه شعله آه
از فرقت روی خانگی ماه
زد بر در خانه حلقه شوق
در گردن جان ز حلقه اش طوق
از حلقه غم در آن تک و دو
می جست ز حلقه اش برون شو
آن گه ز دو دیده خون دل ریخت
در دامن ستر کعبه آویخت
کای پرده نشین حجله ناز
وی عقده گشای پرده راز
در انجمن عرب نشستی
بازار همه عجم شکستی
روی عرب و عجم به سویت
جان همه مست آرزویت
در بادیه تو زیر هر سنگ
افتاده سر هزار سرهنگ
سنگی تو و شرک شیشه خانه
دیده ز تو کسر جاودانه
ریگ حرمت به سرمه سایی
در چشم زمانه روشنایی
از خوی من است هرزه کوشی
وز دامن توست پرده پوشی
از پرده دری پناه من باش
بر توبه گری گواه من باش
از هر چه نه نیک توبه کردم
بد کردم و لیک توبه کردم
معشوق ازل که اوست پیدا
در دیده عاشقان شیدا
عمری به درش نشسته بودم
پیمان وفاش بسته بودم
از هر چه مرا شکست پیمان
هستم ز همه کنون پشیمان
یارب ز همه بتاب رویم
وز حرف همه ورق بشویم
الا ز هوای روی لیلی
وز دعوی آرزوی لیلی
لیلی ست امیدگاه جانم
سرمایه عمر جاودانم
لیلی ستن فروغ بخش دیده
و آرام ده دل رمیده
لیلی ست چراغ زندگانی
نوباوه باغ کامرانی
او شاه ولایت نکوییست
جان تن عشق و مهرجوییست
تا او شاه است بنده ام من
تا او جان است زنده ام من
هر کس که نه زنده زوست مرده ست
هر کس که نه گرم ازو فسرده ست
گر جمله جهان شوند یک رای
کز قاعده وفاش باز آی
حاشا که نهم به سویشان گوش
یک لحظه ازو کنم فراموش
گویند به قصد حج چو مجنون
آمد سر و پا برهنه بیرون
زین واقعه اش پدر خبر یافت
دنباله او چو باد بشتافت
با او به طوافگه قرین بود
در وقت دعاش در کمین بود
بشنید چو آن دعا و زاریش
قانون وفا و دوستداریش
دست طمع از خلاص او شست
دیگر همه جا رضای او جست
در محمل لطف و هودج ناز
آورد به کوی لیلی اش باز
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۲ - واقف شدن قبیله لیلی از عشق مجنون با وی و منع کردن وی از ملاقات با لیلی
خوش نغمه مغنی حجازی
این نغمه زند به پرده سازی
کز کعبه چو بازگشت مجنون
با شوقی از آنچه بود افزون
محمل به دیار لیلی افکند
سررشته وصل یافت پیوند
آمد شد پیش ساخت پیشه
جویان وصال او همیشه
چون سر زدی آفتاب خاور
در راه طلب شدی تکاور
آیین وفا ز سر گرفتی
راه در دوست برگرفتی
جامی ز می طلب لبالب
بردی بر دوست روز تا شب
چون ظلمت شب علم کشیدی
خود را به حریم غم کشیدی
در کلبه خود مقام کردی
آسایش شب حرام کردی
هر چند که دوست را ندیدی
با او گفتی و زو شنیدی
چون یکچندی بر این برآمد
صد بار دل از زمین برآمد
آن واقعه فاش شد در افواه
گشتند کسان لیلی آگاه
در گفتن این فسانه راز
نمام زبان کشید و غماز
مشروح شد این حدیث درهم
با مادر لیلی و پدر هم
یک شب ز کمال مهربانی
در گوشه خلوتی که دانی
فرزند خجسته را نشاندند
بر وی ز سخن گهر فشاندند
کای مردم چشم و راحت دل
کم شو نمک جراحت دل
هر چند که چرخ پرده دار است
در پرده دری ستیزه کار است
کم دوز پرده ای ز آغاز
ک آخر نکند دریدنش ساز
هر شب که ز مشک پرده بندد
از پرده دری سحر بخندد
یک گل به نقاب غنچه ننهفت
کز جنبش باد صبح نشکفت
یک دانه نشد به پرده خاک
کان پرده نگشت عاقبت چاک
خلق از تو و قیس آنچه گویند
زان قصه نه نیکی تو جویند
زین گونه حکایت پریشان
رسوایی توست قصد ایشان
بشنید صبا سحر ز بلبل
آوازه پرده داری گل
بر وی نفسی دمید و بگذشت
آن پرده بر او درید و بگذشت
زان پیش که این سخن شود فاش
افتد سمری به دست اوباش
کوته کن ازان زبان مردم
بر در ورق گمان مردم
دیوار چو سست شد ز یک نم
از یک دو نم دگر شود خم
گر رو ننمایدش ز معمار
پشتیوانی شود نگونسار
آتش بنشان ز آستانه
نابرده علم به سقف خانه
چون شعله به سقف خانه گیرد
صد حیله اگر کنی نمیرد
بردار ز قیس عامری دل
وز صحبت او امید بگسل
رفتن ز درت نه رای قیس است
تو کعبه و قیس بوقبیس است
لیکن تو مکن برای او کار
از پهلوی خود بیفکن این بار
یاری که ازو به دل غبار است
یارش نکنی لقب که بار است
مپسند به گردن خود این بار
بر دامنت این غبار مگذار
در ستر عفاف باش مستور
دیگر مدهش به خانه دستور
مستور که رخ نهفته باشد
چون غنچه ناشکفته باشد
آسوده بود به طرف گلزار
رسوا نشود به کوی و بازار
وان دم که گشادچهره چون گل
زد نعره عشق و شوق بلبل
از طارم گلبنش شکستند
با شاخ گیاه دسته بستند
گردانیدند گرد هر کوی
بردند به هرزه آبش از روی
هر چند که دامن تو پاک است
وز طعنه حاسدت نه باک است
آلوده هر گمان چه باشی
افتاده به هر زبان چه باشی
آن را که ز درد سر معاف است
طبعش خالی ز انحراف است
از درد سر عصابه رستن
بهتر که به سر عصابه بستن
لیلی می کرد پندشان گوش
از آتش قیس سینه پر جوش
ایشان با قیس بر سر جنگ
لیلی بی قیس با دلی تنگ
ایشان بر قیس ناسزاگوی
لیلی او را به جان دعا گوی
ایشان با قیس آب و آذر
لیلی با او چو شیر و شکر
ایشان ز برون به پندگویی
لیلی ز درون به مهرجویی
چون رو به دیار آن دل افروز
شد قیس روان به رسم هر روز
افتاد دوچار او عجوزی
همچون خر پیر پشت کوزی
رویی که ز سختی و درشتی
شاید صفتش به سنگپشتی
از کشمکش حوادث دهر
فرقی چو کدو ز موی بی بهر
خالی سر او ز زیب معجر
عاری تن او ز ستر میزر
وامانده دو لب ولی نه خندان
چون فرج دهان تهی ز زندان
چشمش چو دهان به جز یکی نه
در دجالی او شکی نه
زان صورت زشت و شکل هایل
فالی بدش اوفتاد در دل
کان کس که نخست بیند این روی
آخر ز خوشی کیش رسد بوی
بیچاره چو با دل پریشان
شد همدم ماه مهر کیشان
آن مه ز حدیث شب خبر گفت
ناسازی مادر و پدر گفت
گفتا بنگر چه پیشم آمد
بر ریش جگر چه نیشم آمد
از عشق تو داشتم دلی نیش
شد زخم جداییت بر آن ریش
از یکشبه فرقت توام دل
می سوخت به سان شمع محفل
اکنون که کشد به ماه یا سال
هم خود تو بگو که چون بود حال
از آمدن تو صد بلایم
گر زانکه رسد به تنگنایم
زان می ترسم که ناپسندی
ناگه برساندت گزندی
مجنون چو شنید این سخن را
زد چاک ز درد پیرهن را
جانی و دلی ز غصه جوشان
برگشت بدین نوا خروشان
کای دل پس از این صبور می باش
وز هر چه نه صبر دور می باش
گر رد تو کرد دوست غم نیست
آن رد ز قبول غیر کم نیست
هجری که بود مرا دلبر
وصل است و ز وصل نیز خوشتر
هر کس که نه بر رضای جانان
دارد هوس لقای جانان
در دعوی عشق نیست صادق
نتوان لقبش نهاد عاشق
عاشق که بود ز خویش رسته
بر خود در آرزو ببسته
افتاده به خاک نامرادی
خالی ز غم و تهی ز شادی
فارغ ز امید و ایمن از بیم
بنهاده سری به خط تسلیم
از محنت روزگار بی غم
از هر چه رسد ز یار خرم
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۳ - خبر یافتن پدر لیلی از ملاقات کردن وی با مجنون و سیاست کردن وی بر آن
مجنون چو به حکم آن دل افروز
محروم شد از زیارت روز
تا روز غمش به شب رسدی
صد ره جانش به لب رسیدی
شبها به لباس شبروانه
گشتی به ره طلب روانه
منزل به دیار یار کردی
وانجا همه شب قرار کردی
هر گاه که یافتی مجالی
لب بگشادی به حسب حالی
گفتی ز فراق روز با او
صد قصه سینه سوز با او
هر چند ز هجر غصه کش بود
با این تک و پوی نیز خوش بود
یک شب به هم آن دو پاکدامان
در کشور عشق نیکنامان
بودند نشسته هر دو تنها
انداخته در میان سخن ها
از مرده دلان حی جوانی
در شیوه عشق بدگمانی
بگذشت بر در آن شکسته حالان
با هم ز درون خسته نالان
بر صحبت تنگشان حسد برد
واندر حقشان گمان بد برد
آری نیکی ز بد نیاید
هر حامله جنس خویش زاید
چیزی که بود ز سرکه یا می
در کوزه همان تراود از وی
القصه ز چشمه سار لیلی
یک قطره که دید ساخت سیلی
شد روز دگر به خلوت راز
پیش پدرش فسانه پرداز
در خرمن خشکش آتش افروخت
زان شعله نخست خرمنش سوخت
آمد سوی لیلی آتش افکن
وان راز شبانه ساخت روشن
بهر ادبش گشاد پنجه
گل را به طپانچه ساخت رنجه
چون نیلوفر ز زخم سیلی
کردش رخ لاله رنگ نیلی
از ضربت چوب تر بر اعضاش
گل خاست ز چوب گلبن آساش
هر دم می گفت توبه لیلی
از هر چه نه عشق قیس یعنی
هر دم می کرد ناله زار
لیکن نه ز لت، ز فرقت یار
هر دم می ریخت از مژه خون
لیکن ز فراق روی مجنون
بعد از همه یاد کرد سوگند
اول به جلال آن خداوند
کز هیبت اوست چرخ افلاک
آورده رخ نیاز در خاک
وانگه به لوایح کمالش
لامع ز بدایع جمالش
وانگه به مقربان درگاه
ز اسرار صفات و ذاتش آگاه
کز جراء/ت قیس ازین غم آباد
خواهم به خلیفه برد فریاد
او کیست که گاه صبح و گه شام
در طوف حریم من زند گام
صد دام نهد ز حیله و کید
تا طرفه غزال من کند صید
گر داد خلیفه داد من خوش
ور نی بندم من ستمکش
در رهگذر وی از ستیزه
محکم بندی ز تیغ و نیزه
یا پای برون نهد ازین راه
یا دست کند ز عمر کوتاه
مجنون چو ازین حدیث جانسوز
آگاهی یافت هم در آن روز
شد عرصه دهر تنگ بر وی
زد غصه هجر چنگ در وی
گشت از تک و پوی پای او سست
وز حرف امید لوح دل شست
بنشست و کشید پا به دامان
از رفتن آشکار و پنهان
نی از غم خویش از غم یار
کز جور پدر نبیند آزار
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۴ - رفتن مجنون به خانه بیوه زنی که در همسایگی لیلی می بود و منع کردن پدر لیلی آن بیوه زن را از آنکه مجنون را در خانه خود گذارد
همسایه لیلی آن جمیله
می بود زنی نه زان قبیله
از کربت غربتش درون ریش
وز محنت بیوگی غم اندیش
برداشته شوهر از سرش پای
وز وی دو یتیم مانده بر جای
بودند به هم غریب و مهجور
هم معده گرسنه هم بدن عور
مجنون چو ز گنج وصل محروم
کردی چو چغذ میل آن بوم
غمخانه وی مقام کردی
در خدمت وی قیام کردی
آن هر دو یتیم را چو دیدی
دست شفقت به سر کشیدی
هر سیم و زرش که دست دادی
پوشیده به دستشان نهادی
چون سایه یار رفتش از دست
همسایه وی به جاش بنشست
در بادیه تشنه جان غمناک
مالد لب خود به ریگ نمناک
بی آب فتاده در تب و تاب
جوید از ریگ تری آب
ترک همه قیل قال کردی
وز دلبر خود سئوال کردی
گفتی چون است و حال او چیست
نظارگی جمال او کیست
پیوند وصال با که دارد
آیین دلال با که دارد
چون من دگریش هست یا نه
با من نظریش هست یا نه
دام دل کیست گیسوانش
محراب که طاق ابروانش
لعلش به عتاب خنده آمیز
در کام که می کند شکرریز
درج گهرش به وقت گفتار
بر گوش که می شود گهربار
من می سوزم ز آرزویش
تا کیست نشسته پیش رویش
من می میرم ز اشتیاقش
تا کیست ملازم وثاقش
با آن همه نازنینی او
حاشا من و همنشینی او
این بس که به خانه ات نشینم
ربع و طللش ز دور بینیم
این گفتی و بر زمین فتادی
وز هر مژه سیل خون گشادی
چندان ز دو دیده اشک راندی
کش تاب گریستن نماندی
از بی تابی برفتی از هوش
کردی ز همه جهان فراموش
آن بیوه زنش به رخ زدی آب
شستیش ز دیده سرمه خواب
زان خواب چو چشمش آمدی باز
رفتن کردی به جای خود ساز
محروم ز یار روزگاری
جز این تک و پو نداشت کاری
لیکن فلک ستیزه پیشه
کش پیشه همین بود همیشه
یک داغ دگر به دل نهادش
بر تافت زمام این مرادش
لیلی خواهان قدم نهادند
پیش پدرش زبان گشادند
زآمد شد او فسانه گفتند
گرد وی ازان ستانه رفتند
کین پدرش دگر بجوشید
در طعنه بیوه زن خروشید
کای سفله ناکس این چه سستی ست
در کار من این چه نادرستی ست
آن را که ببرد نام و ننگم
بر جام شرف فکند سنگم
در خانه خود چرا دهی راه
گر بار دگر درین گذرگاه
گردن به رضای او درآی
می دان به یقین که سر نداری
بیچاره چو آن عتاب بشنید
بر خویش چو نی در آب لرزید
مجنون رمیده دل دگر بار
چون از ره دور شد پدیدار
زد بانگ که ای خجسته فرزند
آزار من شکسته مپسند
دیگر ره خانه ام مپیمای
در ساحت خیمه ام منه پای
لیلی به تو در مقام یاریست
لیکن پدرش به کین گذاریست
او میر قبیله من گدایم
با صولت او کجا بس آیم
تنها نه ز جان خویش ترسم
بر زندگی تو بیش ترسم
دیگر ز درم قدم نگه دار
راندم دم راست دم نگه دار
مجنون ز حدیث او بر آشفت
گریان گریان به زیر لب گفت
کای مادر مشفق این چه کار است
کز مشفقیت دلم فگار است
ما هر دو غریب این دیاریم
بیگانگیی ز هم نداریم
از خدمت خویش راندنم چیست
خونابه ز دل چکاندنم چیست
هر کس که ز غربتش نصیب است
آزار غریب ازو غریب است
در نامه نسبت نسیبان
خویشند به هم همه غریبان
باشد ورق ادب دریدن
خط بر ورق نسب کشیدن
در کوی تو رو به لیلی ام بود
زین روی بسی تسلی ام بود
واکنون که ز من بتافتی روی
از جان و دلم تو را دعاگوی
از کوی تو رخت بستم اینک
در ورطه خون نشستم اینک
شاد آمدم و حزین برفتم
با حال چنان چنین برفتم
دارم ز تو چشم آنکه گاهی
کافتد سوی لیلیت نگاهی
یادآوری از غریبی من
وز محنت بی نصیبی من
گویی به زبان من دعایش
خواهی ز برای من لقایش
گر بر هدف اجابت آید
این عقده ز کار من گشاید
ور نه ز فراق او بمیرم
دامن به قیامتش بگیرم
این نکته بگفت و شد شتابان
وحشت زده روی در بیابان
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۸ - دیده نوفل مجنون را در بادیه و بر وی ترحم کردن و وی را وعده دادن که لیلی را برای وی خواستگاری کند و ابا کردن پدر لیلی
سوداگر چین این صحیفه
این نافه برون دهد ز نیفه
کان دم که ز گریه چشم مجنون
دور از لیلی نشست در خون
نومیدی دیدن جمالش
گرداند از آنچه بود حالش
ناقه ز حریم حی برون راند
وز خاک قبیله دامن افشاند
شد آهوی دشت و کبک وادی
خارا کن کوه نامرادی
بر هر ضرری صبور می بود
وز هر نفری نفور می بود
کم داشت درین بساط غبرا
جز انس به وحشیان صحرا
شبها که خیال خواب کردی
وز پرده شب نقاب کردی
کردی ز سرین گور بالین
کیمخت گوزن را نهالین
هر صبح که برزدی سر از خواب
وز گریه زدی زمین دشت آب
خونابه ز کاس لاله خوردی
همکاسگی غزاله کردی
یک روز برهنه تن چو خامه
از صفحه ریگ کرده نامه
زانگشت بر آن قلم همی زد
لیلی لیلی رقم همی زد
بر یاد دو زلف مشکفامش
می کرد نظاره دو لامش
می ریخت ز خون دل ته پاش
قطره ز مژه چو نقطه یاش
بر ریگ چو نام او نوشتی
وز رشح جگر به خون سرشتی
از سیل مژه بشستیش پاک
باز از هوس دل هوسناک
آن طرفه رقم ز سر گرفتی
زان وایه خویش برگرفتی
این بود تمام روز کارش
سرمایه عیش روزگارش
ناگاه ز گرد ره رسیدند
جمعی و به گردش آرمیدند
بر کوهه زین همه سواران
در کوه و دره شکارکاران
نوفل نامی در آن میانه
چون مهر یگانه زمانه
از دست کریم یم عطایی
زانگشت کرم گره گشایی
چون مهر به روزها زرافشان
چو چرخ به صبح گوهر افشان
در نظم بلند چون ثریا
در سجع لطایفش مهیا
با نوش لبان به عشقبازی
با تنگدلان به دلنوازی
در معرکه دلاوری شیر
در قطع امور ملک شمشیر
از افسر ملک سربلندیش
وز گنج نوال بهره مندیش
نوفل خود را ز رخش گستاخ
انداخت فرو چو میوه از شاخ
بر خاک نشست پیش رویش
بگشاد زبان به گفت و گویش
آن نام که می نوشت می خواند
وز صاحب نام حرف می راند
دانست نهفته راز او را
معشوقه عشوه ساز او را
وان ماتم و سوگواریش دید
وان گریه زار و زاریش دید
بر حال ویش ترحم آمد
گریان شد و در تکلم آمد
کای تخت نشین خامه ریگ
وی حرف نویس نامه ریگ
این تخم خیال کشتنت چند
وین حرف هوس نوشتنت چند
زین وسوسه خیال باز آی
زین دغدغه محال باز آی
کز وسوسه کار برنیاید
جانان به کنار درنیاید
زین حرف که می کشی به انگشت
کامت ننهد حریف در مشت
زین ریگ که می کنی به خون رنگ
ناری گهری به کف به جز سنگ
یکچند بیا قرین من باش
همخانه و همنشین من باش
برکش ز سر این لباس عوری
تن پوش به خلعت صبوری
نی خواب بود تو را و نی خور
می خسب چو دیگران و می خور
تا بازآیی به آب و رنگت
وز شکل کمان رهد خدنگت
در خور باشی به وصل آن ماه
لایق گردی به یار دلخواه
دیوی تو کنون نه خورد و نه خفت
با حور چگونه سازمت جفت
سوگند به آنکه از خردمند
همواره به نام اوست سوگند
کانچ آوردم کنون به گفتار
گر زانکه کنی به وفق این کار
چندانکه توان بود کنم جهد
تا کام تو خوش کنم بدین شهد
در گردن آن پری شمایل
بازوی تو را کنم حمایل
کاری که ز ساختن بود دور
سازند به زاری و زر و زور
زاری که خلاف سربلندیست
با همچو خودی نه ارجمندیست
هر چند که زر بود ببازم
تا کار تو را چو زر بسازم
ور زانکه به زر نگردد آن راست
غم نیست که زور بازو اینجاست
این عقده که بر رهت فتاده
از نوک سنان کنم گشاده
ور کند بود سر سنانم
از تیغ به مقطعش رسانم
مجنون چو شنید این فسون را
بگذاشت فسانه جنون را
سر در ره هوشمندی آورد
خاطر به خردپسندی آورد
شد چون دگران رفیق راهش
برداشت قدم به خیمه گاهش
اندام بشست و سر تراشید
خلعت پوشید و عطر پاشید
آن سنبل مشکبار رسته
شد چون گلش از غبار شسته
بربست عمامه را عرب وار
آورد شکوفه سرو او بار
نوفل با او بدیهه گویان
بودی به ره نشاط پویان
هر لحظه بهانه ای نمودی
نو ساز ترانه ای سرودی
بر عرصه دشت باده خوردی
دلجویی او زیاده کردی
گاهی غزل و نسیب خواندی
گاهی سخن از حبیب راندی
یک چند بر این نمط چو بگذشت
مجنون ز گذشته تازه تر گشت
آمد قد او به لطف اول
شد برگ گلش ز خط مجدول
طوطی خطش شکر به منقار
بر نوفل و بزم او شکریار
طاووس رخش ز جلوه کاری
خجلت ده لاله بهاری
دیوانه لطافت پری یافت
تن پرتو روحپروری یافت
آشفتگی از سرش به در شد
بین شیشه شکن که شیشه گر شد
القصه مصورش بیاراست
زان گونه به لیلی اش همی خواست
شکلی همه آرزوی لیلی
بر سنگ زن سبوی لیلی
نوفل شد ازین تفاوت آگاه
دانا دلی اوفکند در راه
تا پی به دیار لیلی آرد
پیش پدرش سخن گزارد
سازد به سخن مسلسل او را
آرد به حضور نوفل او را
آمد پدرش بدان وسیله
همراه سران آن قبیله
نوفل به هزار اهتمامش
بنشاند به صدر احترامش
چون خوان بکشید و سفره بگشاد
نوبت به سخن گزاری افتاد
صد قصه نو و کهن در انداخت
وآخر ز غرض سخن درانداخت
فرمود که قیس نیک پیوند
کامروز بود مرا چو فرزند
برتر باشد ز هر که گویی
موصوف به هر هنر که گویی
خواهم که بدین شرف تو هم نیز
ممتاز کنیش ز اهل تمییز
منظور کنی به منظر خویش
پیوند دهی به گوهر خویش
بنگر که ز مال و زر چه خواهی
چه مال و چه زر ز هر چه خواهی
تا در نظرت به پای ریزم
وانهات به زیر پای ریزم
باشیم من و تو خویش با هم
صافی دل و مهرکیش با هم
آن سخت جواب تلخ گفتار
بگشاد در سخن دگر بار
هر عذر که گفته بود ازین پیش
پیش پدرش ز جانب خویش
گفت آن همه را و بیشتر نیز
افزود بر آن بسی دگر نیز
از بس که به عذر شد سخن کوش
زد سینه نوفل از غضب جوش
شد تیز سخن به سان شمشیر
تهدید ده از زبان شمشیر
کای هرزه درای این بیابان
بر بانگ درای خود شتابان
ترسم که بدین تهی درایی
چون بی شتران ز پا درآیی
خیز و پی پاس حال خود گیر
رنگ شفقت بر آل خود گیر
زان پیش که آورم سپاهی
چون دور زمانه کینه خواهی
نی بحر و چو بحر هیبت انگیز
موجش همه تیر و خنجر تیز
زان موج شوند پای تا فرق
اعیان قبیله ات به خون غرق
آن گوهر ناب را به من ده
صد منت ازان به جان من نه
تا سر به سپهر برفرازم
جشنی به عروسیش بسازم
کایند شب عروسی او
حوران به بساط بوسی او
گفتا پدر عروس کای شاه
برتاب عنان خویش ازین راه
هر چند که ما نه مرد جنگیم
از جنگ نه آنچنان به تنگیم
روزی که زنی تو کوس و نایی
ما نیز زنیم دست و پایی
گر زانکه شویم بر تو فیروز
عیدی باشد خجسته آن روز
از پیچش پنجه تو رستیم
وز رنج شکنجه تو جستیم
وز زانکه تو را ظفر دهد دست
ما را علم ظفر شود پست
چون برق جهم به خانه خویش
پیش گهر یگانه خویش
از تیغ زنم به سینه چاکش
آلوده به خون نهم به خاکش
پوشم تن آن عروس چالاک
در پرده خون و حجله خاک
وآسوده زیم درین غم آباد
از نام عروس و ننگ داماد
در خاک نهفته به نگاری
کافتاده به دست خاکساری
پوشیده به آن گهر به سنگی
کاید به وی از سفال ننگی
نوفل ز سماع قصه نو
چشمی سوی قیس زد که بشنو
قیس هنری هنروری کرد
در معرکه شان دلاوری کرد
بگشاد زبان سحر پرداز
کای بد سخنان ناخوش آواز
بادی که ز نای جهان خیزد
در دیده عقل خاک بیزد
حرفی که نه دانشش نگارد
در نامه سیاه رویی آرد
نوفل نه سخن ز جهل گوید
تا نکته سهو و سهل گوید
مغز است نه پوست هر چه او گفت
نغز است و نکوست هر چه او گفت
از گفته او ورق مپیچید
روی دل ازین سبق مپیچید
آن فیض نسیم نیکخواهیست
نی باد بروت پادشاهیست
حکمت که تراود از دل شاه
عکسی ست ز نور چشمه ماه
زان عکس کسی که دور ماند
در ظلمت شب ز نور ماند
لیلی ست زلال زندگانی
من سوخته ای ز تشنه جانی
گر روی نهد به تشنه ای آب
خاکش بر سر کزان زند تاب
لیلی ست گلی به طرف جویی
من قانع ازان گلم به بویی
دل باد چو لاله باغبان را
کز باد دریغ دارد آن را
لیلی ست به بزم جان چراغی
من دارم ازو به سینه داغی
آن کو نه چراغ من فروزد
یارب که به داغ من بسوزد
لیلی می گفت و آن حسودان
کوران ز حسودی و کبودان
فریاد بر او زدند کای خام
دربند زبان به کام ازین نام
او نیست ز نام او چه حاصل
زین حرف زبان خویش بگسل
هر لحظه مبر به هرزه نامش
وآلوده مکن به گوش عامش
ور زانکه بری زبان داری
تنها نه زبان که جان نداری
خواهیم تو را زبان بریدن
وز کالبد تو جان کشیدن
مجنون چو سماع این سخن کرد
زو قطع امید خویشتن کرد
دانست کزان نهال نوبر
کامیش نمی شود میسر
رو گریه کنان به نوفل آورد
کای مرهم داغ و داروی درد
در خواه ازین ستیزه کاران
تا رسم ستیزه را گذاران
چندانکه به طرف جوی یک بار
مرغی بنهد در آب منقار
بر من در مرحمت گشایند
وز دور رخش به من نمایند
تا یک نظرش ز دور بینم
وانگه به خیال او نشینم
سازم همه عمر زان ذخیره
بهر شب تار و روز تیره
گفت کزین خیال بگذر
زین داعیه محال بگذر
دیدار وی و تو ای رمیده
چون آب است و سگ گزیده
خیز و ره این هوس سپردن
بگذار که دیدن است و مردن
ور هستی ازین حیات دلگیر
در غمکده فراق می میر
مجنون نه به یار خود رسیدن
نی در همه عمر امید دیدن
با نوفل گفت کای ستمگر
ای وعده تو سراب یکسر
رنج از دل من به گفت رفتی
گفتی و نکردی آنچه گفتی
لیکن نه ز توست از من است این
بر هر که نه کور روشن است این
نامقبلیم علم برافراخت
واقبال تو را علم بینداخت
من کی و سرود عیش سازان
من کی و فسون عشوه بازان
چون می نکند فسون مرا به
آشفتگی و جنون مرا به
این گفت و ز جای خویش برخاست
رقصان به نوای خویش برخاست
انداخت شکوفه سان عمامه
چون شاخ خزان رسیده جامه
نومید دلیش رنجه در بر
می زد چو چنار پنجه بر سر
خلقی ز پیش سرشک ریزان
واو خاک به فرق خویش بیزان
خلقی ز پیش به دل زنان سنگ
واو چاک فکن به سینه تنگ
چون آهوی دام جسته بگذشت
زان مردم و رو نهاد در دشت
شد باز چنانکه بود و می رفت
وین زمزمه می سرود و می رفت
لیلی و سریر عشرت و ناز
مجنون و نفیر شوق پرداز
لیلی و عنان به دست دوران
مجنون و به دشت یار گوران
لیلی و به این و آن سبک رو
مجنون و به آهوان تک و دو
لیلی و سکون به کوه وزنان
مجنون و به کوه با گوزنان
لیلی و ترانه گو به هر کس
مجنون و صفیر کوف و کرکس
لیلی و خروش چنگ و خرگاه
مجنون و خراش گرگ و روباه
لیلی و چو مه به قلعه داری
مجنون و به غار غم حصاری
آری هر کس برای کاریست
هر شیر سازی مرغزاریست
دولت به درم خرید نتوان
ایوان به ارم کشید نتوان
آن به که به نیک و بد بسازیم
هر کس به نصیب خود بسازیم
گل نیست ز خار بهره گیریم
با خار زییم تا بمیریم
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۹ - در صحرا و دشت گردیدن مجنون و خطاب کردن وی با گردباد
ریحان شکن حریم این باغ
این بو دهد از نسیم این باغ
کان لاله داغدار هر دشت
از نوفل و نوفلی چو برگشت
آزاده ز هر گروه بودی
آواره دشت و کوه بودی
هر جا که کسی ز دور دیدی
چون آهو و گور ازو رمیدی
یک روز فرود حال و وجدش
شد جای به کوهسار نجدش
جا قله کوه خاره می کرد
در هر طرفی نظاره می کرد
دیده به دیار لیلی افکند
در کوزه ز گریه سیلی افکند
شوقش به درون چو کوه بنشست
قاروره صبر خرد بشکست
پیکی طلبید کز دیارش
آرد به حریم دل قرارش
گوید خبر و بیان کند حال
از منزل یار و ربع و اطلال
ناگاه ز گرد ره سوادی
بنمود چه دید گردبادی
زان خاک دیار بار بسته
پرده به رخ از غبار بسته
افتاد به سجده بر زمینش
بگشاد زبان به آفرینش
کای صوفی گرد گرد رقاص
بی زحمت پا به رهروی خاص
وی دشت نورد کوه پیمای
نگرفته سکون دو دم به یک جای
در پای تو کوه و دشت یکسان
در کوه روی چو دشت آسان
پیچان شده اژدها نمایی
بر خویش ولی نه اژدهایی
سر بر فلک اژدها که دیده ست
جولان زده بر هوا که دیده ست
خیزان نخلی ز خاک گستاخ
نی بیخ تو را پدید و نی شاخ
وین طرفه که گر ز باغ خیزی
میوه فکنی و برگ ریزی
نی راه تو بی غبار هرگز
نی یک جایت قرار هرگز
افتاده تو درخت چالاک
برداشته تو خار و خاشاک
پیچیده چو دودی و نه دودی
دوری ز سیاهی و کبودی
پرگاری کاخ سقف زنگار
چون قصر ارم ز تو ستون دار
کشتی ست در آب ربع مسکون
تو تیری و بادبانت گردون
بر کشتوران درین نشیمن
ویران ز تو صد هزار خرمن
امروز دلم به سینه خرم
از مقدم توست خیر مقدم
سویم که شده ست رهنمایت
جان باد فدای خاک پایت
بر من ز ره کرم گذشتی
وآرام من رمیده گشتی
از منزل یار بسته ای بار
کاید ز تو بوی مشک تاتار
این خاک که عطر محمل توست
چون نافه چین حمایل توست
گر از در اوست بر سرم ریز
چون سرمه به دیده ترم ریز
خاشاک تو کش شمیم مشک است
ریحان تری و عود خشک است
زان آتش من بلند گردان
بر وی دل من سپند گردان
زان جان و جهان خبر چه داری
بگشای زبان به هر چه داری
بی او دل من ز غصه خون است
بی من دل او بگو که چون است
از یاد ویم فرامشی نیست
وز حرف وفاش خامشی نیست
هرگز گذرم به دل نهانش
جنبد به حدیث من زبانش
هیهات چه جای این سؤال است
دارم هوسی ولی محال است
شه بهر گدا کجا کشد آه
مه سوی سها کی افکند راه
شب کیست طفیلی سگانش
سوده سر خود بر آستانش
او کرده به بالش خوش آهنگ
بر بستر غم سر من و سنگ
او داده به مهد عیش پهلو
من خفته به خاک خواریم رو
چون روز شود ز خواب خیزد
بر لاله تر گلاب ریزد
اول سوی او که می گراید
دیده به رخش که می گشاید
گرد دمنش ز من بدل نیست
گرینده چو من بر آن طلل نیست
از دور که می کند نگاهش
در طوف به گرد خیمه گاهش
آنجا که شود به عشوه خندان
گریه که کند ز دردمندان
وان دم که شود ز لب شکرریز
دندان طمع که می کند تیز
گاهی که بود به هودجش جای
در راه طلب که می نهد پای
روزی که قدم نهد به محمل
ز آب مژه کیست مانده در گل
شبها که به خانه اش مقام است
بنشسته به پاس او کدام است
بینا به رخش کسان و من کور
نزدیک همه به او و من دور
تو باد سبکروی و من خاک
تو صرصر و من شکسته خاشاک
گاهی که به سوی او زنی رای
بردار به دست لطفم از جای
چون خاک رهم به کوی او بر
خاشاک آسا به سوی او بر
تا بر سر راه او نشینم
یک بار دگر رخش ببینم
ور زانکه نیم بدین سزاوار
بگذار مرا غریب و بیمار
بیماری من بگوی با او
وین زاری من بگوی با او
کای کام دل و مراد جانم
بینایی چشم خونفشانم
زان روز که مانده از تو دورم
تا ظن نبری که من صبورم
جان و دل پاره پاره دارم
لیکن چه کنم چه چاره دارم
هر تن که ز جان به داغ دوریست
تنهایی او نه از صبوریست
خواهد که ز جان جدا نماند
لیکن چه کند نمی تواند
هر حیله که بود آزمودم
نی صلح و نه جنگ داشت سودم
سودی ندهد چو نیست تقدیر
نی سعی جوان نه همت پیر
زین پس من و داغ نامرادی
افتان خیزان به کوه و وادی
افتم شب ها چو ناتوانی
خیزم به سحر چو نیم جانی
دانم که دل تو نیز خون است
وز دست تو چاره ام برون است
لیکن بکن اینقدر که باری
در دامن کوه و کنج غاری
چون بی تو به سر رسد حیاتم
یادی بکنی پس از وفاتم
این گفت و چو پادشاه خاور
بگسست طناب خیمه زر
زد چرخ به عرصه زمانه
بر رسم عرب سیاه خانه
مسکین سر خود به خاره بنهاد
بر بستر خار بی خود افتاد
چشمش همه شب به خواب نغنود
بیهوش فتاد خوابش این بود
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۰ - باز خریدن مجنون غزالی را از صیاد و آزاد کردن وی بر یاد لیلی کردن وی بر یاد لیلی
چون صبحدم از غزاله خور
پوشید زمین غلاله زر
افشاند فلک ز چشمه قیر
از مهر غزاله قطره ها شیر
مجنون که به خواب بیخودی بود
از خواب شبانه چشم بگشود
گرم از سر خار و خاره برجست
از خاره مگر شراره برجست
از کوه و قدم نهاد در دشت
در دشت چو گردباد می گشت
می کرد به دام و دد نگاهی
در سینه همی کشید آهی
می برد ز وحش و طیر رشکی
وز دیده همی فشاند اشکی
یعنی که بود ز فرقت یار
هر چیز خلاص و من گرفتار
هر زنده حریف جفت خویش است
وآسوده ز خود و خفت خویش است
جز من که ز جفت خویش طاقم
سرگشته وادی فراقم
نه خورد بود مرا و نی خواب
گر کوه بود نیارد این تاب
می زد به همین خیال گامی
ناگاه ز دور دید دامی
در مطرح آهوان نهاده
در بند وی آهویی فتاده
صیاد گرفته تیغ خونریز
چون تیغ دویده بر سرش تیز
آهو به شکنجه دویدن
صیاد و شتاب سر بریدن
مجنون چو بدید آه برداشت
تا پیش کشنده راه برداشت
دستش بگرفت و کرد فریاد
کز دست تو داد می کنم داد
هیچ ار ز خدات بهره ای هست
از بهر خدا بدار ازو دست
بردار به دست لطف و بگشای
تیغش ز گلو و بند از پای
پایش قلمیست خیزرانی
شق کرده سرش پی روانی
بر صفحه خاک کش گذار است
از چار قلم رقم نگار است
هفت است قلم درین شکی نیست
از هفت چهار اندکی نیست
آن را مشکن به سخت بستن
عمدا نسزد قلم شکستن
در طوق جفا چنان گلویی
لایق نبود به هیچ رویی
ظلم است به پیش عقل روشن
آن طوق فکندنش به گردن
زین مظلمه بازکش عنان را
وز گردن خود برون کن آن را
چشمی داری به سوی او بین
سر تا به قدم به وی فرو بین
چشمش که ز سرمه خدایی
آسوده بود ز سرمه سایی
حیف است تهی ز نور مانده
وز بینش خویش دور مانده
آن گردن ساده کشیده
ک آسیب کمند کس ندیده
دانی که به طوق زر دریغ است
پولاد دلا چه جای تیغ است
آن سینه که لوح سیم پاک است
نی چون دل من سزای چاک است
از کینه خلق پاک سینه ست
با سینه او تو را چه کینه ست
در پهلوی او به لطف جا کن
دست ستمت ازو جدا کن
خنجر چو قلم گرفته در مشت
کم زن رقمش به تخته پشت
آن را شده بند بند مپسند
بگذار نسفته مهره ای چند
بین گردن و پشت نازنینش
دندان طمع کن از سرینش
هر کس که به گرد ران برد دست
در پهلوی آتش گردنی هست
نافش که چو نافه مشکبار است
چون نافه دریدنش چه کار است
گر در شکم طمع زنی چاک
به زانکه در آن شکم کنی خاک
مجنون چو به قصد صید صیاد
زین گفت و شنید دام بنهاد
صیاد اسیر قید او شد
چون صید گرفته صید او شد
چون موم دلش به نرمی افتاد
افکند ز دست تیغ پولاد
لیکن ز غم عیالمندیش
می بود آهو هنوز بندیش
مجنون که نه جامه داشت در بر
نی بار عمامه نیز بر سر
در فکر عطای او فرو ماند
طیاره به گله پدر راند
زان گله گرفت گوسپندی
از آفت گرگ بی گزندی
لنگر کنش از خرام دنبه
سر تا به قدم تمام دنبه
آورد و به صید پیشه بسپرد
پا در ره عذر خواهی افشرد
کین صید که سوی اوت میلی ست
در گردن و چشم همچو لیلی ست
قیمت نکنم که چند ارزد
هر موی به گوسفندی ارزد
آن ظن نبری که این بهاییست
از بهر خلاص او فداییست
اکنون رسنش به دست من ده
ک آهوی چنین به دست من به
تا سر نهمش به جای لیلی
وانگه کنمش فدای لیلی
مسکین چو رسن به دست او داد
صد بوسه به چشم مست او داد
پشمین رسنش ز سر به در کرد
وز ساعد خویش طوق زر کرد
خاک قدمش به دیده می رفت
می شست رخش به اشک و می گفت
ای گردن تو چو گردن دوست
چشم تو چو چشم پر فن دوست
گر ساق تو ای به ساق لاغر
از سیم بود چو او توانگر
گویم به زبان راستگویی
صد بار که او تو و تو اویی
تا یار من سلیم باشی
آزرده تیغ بیم باشی
رو گرد دیار یار می چر
سنبل می چین و لاله می خور
لاله چو خوری به گرد کویش
می گوی چو من دعای رویش
کان روی چو لاله تازه بادا
وآزاده عار غازه بادا
سنبل چو چری ز مرغزارش
می خور غم زلف مشکبارش
کان سنبل تر کسی مبیناد
یک شاخ ازو کسی مچیناد
آهو می رفت و او هم از پی
می رفت طفیل رفتن وی
با هم ره همرهی سپردند
تا پی به دیار یار بردند
مجنون بنشست زیر خاری
وان رفت به سوی مرغزاری
آن ناله ز هجر یار می کرد
وین طوف به مرغزار می کرد
چون مهر نشست و مه برآمد
تاراج شب سیه برآمد
یکدیگر را دگر ندیدند
هر یک به زمینی آرمیدند
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۱ - ملاقات کردن مجنون با شبان لیلی و خبر یافتن که مردان قبیله لیلی به غارت بیرون رفته اند و پیش لیلی رفتن وی
خورشید به وقت بامدادان
چون داد مراد نامرادان
یعنی که به آفتابه زر ریخت
وز حقه پر گهر گهر ریخت
مجنون به هزار نامرادی
می گشت به گرد کوه و وادی
لیلی می گفت و راه می رفت
همراه سرشک و آه می رفت
هر جا که ز پای رهنوردی
دیدی به هوا ز دور گردی
چون باد صبا هواش کردی
سرمه ز غبار پاش کردی
پر شعله دلی ز داغ لیلی
از وی کردی سراغ لیلی
ناگه رمه ای برآمد از راه
سردار رمه شبانی آگاه
در وادی جست و جو کلیمی
از پشم سیه به بر گلیمی
موسی وارش به کف عصایی
در دیده گرگ اژدهایی
از فرق به سوی او قدم ساخت
چون سایه به پای او سر انداخت
گفت ای دل و جان من فدایت
روشن بصرم به خاک پایت
یابم ز تو بوی آشنایی
آخر تو کیی و از کجایی
این طرفه رمه که از بز و میش
گرد تو گرفته از پس و پیش
گردی که ز راهشان برآید
زان نکهت مشک و عنبر آید
این بوی ز منزل که دارند
شب پیش در که می گذارند
گفتا که شبان لیلی ام من
پرورده خوان لیلی ام من
هست این رمه مایه بخش خوانش
آبادان ساز خان ومانش
اینک سر و گوششان نشانمند
از داغ و دروش آن خداوند
شب خفتنشان به مسکن اوست
این عطر ز بوی دامن اوست
هر جا که کشد به ناز دامان
گیسوافشان شود خرامان
گردد همه مشکبو زمینش
جانبخش نسیم عنبرینش
مجنون چو نشان دوست بشنید
چون اشک به خون و خاک غلطید
افتاد ز پای رفته از کار
چشم از نظر و زبان ز گفتار
بی خود به زمین فتاد تا دیر
در بی خودی ایستاد تا دیر
وآخر که به هوشیاری آمد
در پیش شبان به زاری آمد
کای محرم خیل خانه دوست
شبها سگ آستانه دوست
امروز ز وی خبر چه داری
گو روشن و راست هر چه داری
سینه ز غمش پر است تا لب
از بهر خدا که بر گشا لب
گفتا که کنون خوش است در حی
کس نیست به گرد خیمه وی
در خیمه خود نشسته تنهاست
چون ماه میان هاله یکتاست
مردان قبیله رخت بستند
وز عرصه حی برون نشستند
دارند هوای آنکه غافل
بر قصد گروهی از قبایل
سازند کمین به صبحگاهان
بر غارت مال بی پناهان
از وی چو سماع این بشارت
صبری که نداشت کرد غارت
گفتا به شبان که ای نکو خوی
لطفی بکن و رضای من جوی
این کهنه گلیم خود به من ده
صد منت ازان به جان من نه
چون بخت گلیم من سیه بافت
بخت تو به آن ره از کجا یافت
محروم ز دلبر قدیمی
من بعد من و سیه گلیمی
باشد که زنم چنانکه دانی
طبل طربی در او نهانی
هر چند برون بود ز امکان
در زیر گلیم طبل پنهان
این گفت و گلیم را بپوشید
می رفت و ز شوق می خروشید
رو کرد به سوی آن قبیله
از بهر وصال آن جمیله
لیلی جویان به حی درآمد
فریاد ز جان وی برآمد
در هر قدمی که پیش می رفت
اندک اندک ز خویش می رفت
چشمش چو به خانه وی افتاد
شد خانه هستیش ز بنیاد
بانگی بزد از درون غمناک
وافتاد به سان سایه بر خاک
لیلی چو شنید بانگ بشناخت
از خانه برون مقام خود ساخت
بیرون از در چه دید مجنون
افتاده ز عقل و هوش بیرون
بالای سرش نشست خونریز
از نرگس شوخ فتنه انگیز
از گریه به روش آب می زد
نی آب که خون ناب می زد
زان خواب گران به هوشش آورد
در غلغله و خروشش آورد
برخاست به روی دوست دیدن
بنشست به گفتن و شنیدن
هر دو به سخن زبان گشادند
غم های گذشته شرح دادند
مجنون ز شکایت سفر گفت
لیلی ز غم وطن گهر سفت
آن خواند حدیث کوه و وادی
وین قصه کنج نامرادی
آن بود ز ناله درددل گوی
وین بود ز گریه خون دل شوی
آن گفت که بی رخت بجانم
این گفت که من فزون از آنم
آن گفت دلم هزار پاره ست
این گفت که این زمان چه چاره ست
آن گفت شدم ز جان خود سیر
این گفت که مرگ من رسد دیر
آن گفت که هجر جانگداز است
این گفت که وصل چاره ساز است
آن گفت که بی تو دردناکم
این گفت که از غمت هلاکم
آن گفت مراست دل ز غم ریش
این گفت مراست ریش ازان بیش
آن گفت نمی روم ازین کوی
این گفت به ترک جان خود گوی
آن گفت در آتشم ز دوری
این گفت که پیشه کن صبوری
آن گفت که صبر نیست کارم
این گفت جز این دوا ندارم
آن گفت که خوش بود رهایی
این گفت ز محنت جدایی
آن گفت فغان ز کینه کیشان
این گفت که باد مرگ ایشان
آن گفت دلم ز غم دو نیم است
این گفت چه غم خدا کریم است
چون گفته شد آنچه گفتنی بود
وان راز که هم نهفتنی بود
زد شعله درون لیلی از بیم
کان قوم ز عقل و دین به یک نیم
ناگاه ز راه در نیایند
وان دلشده را به سر نیایند
بر وی نکشند تیغ بیداد
و او را نرسد کسی به فریاد
گفت ای ز میان عاشقان فرد
در راه وفا به جان جوانمرد
برخیز که تیغ چرخ تیز است
با ما و تو بر سر ستیز است
با هم به وداع ایستادند
وز هر مژه سیل خوش گشادند
آن روی به دشت کرد یا کوه
وین ماند به جا چو کوه اندوه
اینست بلی زمانه را خوی
آسودگی از زمانه کم جوی
صد سال بلا و رنج بینی
ک آسوده یکی نفس نشینی
ناکرده تو جای خویشتن گرم
هیچش ناید ز روی تو شرم
دستت گیرد که زود برخیز
پایت کوبد به سر که بگریز
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۲ - حکایت کردن کثیر شاعر عاشق عزه از مجنون پیش خلیفه
روشن سخن عرب کثیر
بر طارم نظم نجم نیر
با عزه که رشک حور عین بود
رونق شکن بتان چین بود
بیرون ز قیاس داشت میلی
چون قیس رمیده دل به لیلی
چون گل به نسیم او شگفتی
گفتی به هوایش آنچه گفتی
شعرش که حلاوتی نکو داشت
هر چاشنیی که داشت زو داشت
آری نمک سخن ز عشق است
نور فلک سخن ز عشق است
از سوز دل است در سخن شور
وز شعله عشق بر فلک نور
روزیش خلیفه پیش خود خواند
بر خوان نوال خویش بنشاند
گفتا که بخوان نسیبی امروز
از آتش عزه مجلس افروز
برداشت به یاد او سرودی
وز دیده روانه ساخت رودی
در فرقت او نسیب می خواند
وز هر مژه سیل اشک می راند
می کرد ز اشک و نظم خود پر
دامن ز عقیق و مجلس از در
چون دید خلیفه آن غم و درد
پرسید ز وی که ای جوانمرد
دانم که ز عاشقان بسی را
دیدی، دیدی چو خود کسی را
گفتا که بلی دلی ز غم ریش
رفتم به دیار عزه زین پیش
در راه به وادیی فتادم
کز بیم عنان ز دست دادم
رفتم دو سه روز بی خور و خواب
نی نان دیده ز دور نی آب
ناگه دیدم خجسته حالی
با پشت خمیده چون هلالی
خونین جگری چون نافه مشک
از غم شده پوست بر تنش خشک
بنهاده به قصد صید دامی
رفتم کردم بر او سلامی
با وی به ادب خطاب کردم
دریوزه نان و آب کردم
گفتا که ز حی فتاده دورم
وز مرده دلان حی نفورم
با من نه طعام نی شراب است
نانم گیه آب من سراب است
لیکن بنشین دمی که شاید
بر ما در روزیی گشاید
یک صید به دام ما درافتد
وین رنجکشی ز ما برافتد
من هم به کناره ای نشستم
بر راه امید چشم بستم
ناگاه شد آهویی خوش اندام
زنجیری بند و حلقه دام
آهو نه که لعبتی مصور
زیبا شکل و بدیع منظر
چشمش برده ز آهوان دست
بی سرمه سیاه و بی قدح مست
مستان همه در خمار چشمش
آهو چشمان شکار چشمش
شاخش چو فتیله ای ز عنبر
بر فرق فتیله موی دلبر
شاخی بی برگ کس ندیده
زان گونه ز مشک تر دمیده
بر مشک ممر ناف شد چست
بر ناصیه زور کرد و بر رست
هر بند ازان دو شاخ نوزاد
قلاب دل هزار صیاد
از بی عقدی و بی وشاحی
با گردن ساده چون صراحی
آهو چشمی به عشوه جسته
پیوند حمایلش گسسته
سینه چو شکم به رنگ کافور
نافش مشکین چو نیفه حور
نسرین سرین او درین باغ
چون لاله ندیده محنت داغ
پشتش نکشیده هیچ باری
بر وی ننشسته جز غباری
پرورده میان سبزه و آب
آسوده ز دست رنج قصاب
پایش قلمی خط آزموده
جز بر خط سبزه سر نسوده
افتاده به دام خود چو دیدش
برجست و چو جان به بر کشیدش
چشمش بوسید و گردش افشاند
صد بیت به وصف او فرو خواند
بگشاد ز پاش حلقه دام
بگذاشت که در چرا زند گام
آهو چو ز بند او شد آزاد
نگریخته پیش او باستاد
زد بانگ که پیش چشم لیلی
چشم چو تو صد بود طفیلی
باز آی و مترس کز همه کس
من یار توام ز عالم و بس
مادام که باشد آدمیزاد
بادی تو و لیلی از غم آزاد
این گفت و فتاد صید دیگر
در دام وی از نخست بهتر
با وی به همین نسق به سر برد
پس دست به آهوی دگر برد
این قاعده با سه چار پنجی
پرداخت نخورده دست رنجی
از گرسنگی نماند تابم
گفتم که بزن بر آتش آبم
دام از پی صید داشتن چیست
چون بگرفتی گذاشتن چیست
مهمان توام به طعمه محتاج
این طعمه چرا دهی به تاراج
گفتا که ازین هوس خمش باش
با هشیاری چو من بهش باش
زآتش گیرم که مثل لیلی ست
با مثل ویم عظیم میلی ست
بوسم به محبت ویش پای
بر دیده روشنش کنم جای
کام دل خویش ازو برآرم
بازش به فدای او گذارم
چیزی که بود چنین مرا پشت
خود گوی که چون توانمش کشت
چیزی که بود شبیه یارم
چون طاقت خوردن وی آرم
ور نی من از این شکار کردن
محتاجترم ز تو به خوردن
چیزی نخورم ز خشک و تر هیچ
جز شاخ گیاهی و دگر هیچ
او بود درین که برد ناگاه
آهوی دگر به دام او راه
گفتم که دوان شوم ازو پیش
وان را بکشم به دشنه خویش
او پیش ز من دوید و آن را
بگرفت چنانکه دیگران را
صد بوسه به روی چشم او داد
کردش به فدای لیلی آزاد
نومید شدم ز کار و بارش
بی طعمه بماندم از شکارش
زان گفت و شنو در آن زمینم
گشت از سخنان او یقینم
کز عامریان وی است مجنون
حال از غم لیلی اش دگرگون
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۴ - شنیدن خلیفه آوازه مجنون را در عشقبازی و شعرپردازی و طلب داشتن وی
دهقان شکوفه بند این شاخ
استاد رقم نگار این کاخ
این حرف نوشت بر کتابه
کان خانه خراب این خرابه
چون شد به حدیث عشق مشهور
وز مشهوران به عقل مهجور
ز آوازه نکته های چون در
کرد انجمن زمانه را پر
نگذاشت ز عقد آن ل آلی
یک گوش به هیچ حلقه خالی
زان گوش خلیفه شد گهر بند
چشمی به لقایش آرزومند
دادند خبر به والی نجد
آن با خبر از حوالی نجد
کان عاشق عامری نسب را
مجنون لقب لبیب ادب را
نشنیده ز هیچ کس بهانه
سازد به دیار او روانه
والی به سران آن ولایت
شد نکته گزار ازین حکایت
گفتند که او ز عقل دور است
وز صحبت عاقلان نفور است
منزل نکند به هیچ جایی
طعمه نخورد به جز گیایی
گاهی که بود نشیمنش کوه
صد کوه به سینه اش ز اندوه
همپنجه زور او پلنگ است
ماء/وای شبش شکاف سنگ است
گاهی که به گرد دشت و وادی
گردد به هزار نامرادی
با دام و دد است روز همگام
با آهو و گور گشته شب رام
درمانده به کار او خلایق
دیدار خلیفه را چه لایق
فرمود که چون خلیفه فرمان
داده ست بدین غرض چه درمان
کردند طلب به هر زمینش
جستند نشان ز آن و اینش
بر قله کوه یافتندش
با فر و شکوه یافتندش
از موی به فرق چتر شاهی
وز تن چو خلیفه در سیاهی
گردش دد و دام حلقه بسته
او خوش به میانشان نشسته
گفتند که خیز و رخت بربند
فرمان خلیفه را کمر بند
گفتا که ز رخت داشتم دست
تا رخت به جز نبایدم بست
در کوه و کمر کمر فکندم
تا بهر کسی کمر نبندم
از دود درون سیاه بختم
بی رختی من بس است رختم
پشتم ز سپاه غم شکسته ست
بر پشت چنین کمر که بسته ست
گفتند بترس ازین دلیری
مپسند در آنچه گفت دیری
گفتا که طمع نکرده زیرم
بر نارفتن ازان دلیرم
ناگشته طمع مهاربینی
نتوان به خلیفه همنشینی
بر خلق که کارها دراز است
از شومی های حرص و آز است
عاشق که به ترک این دو خاص است
از کشمکش جهان خلاص است
گفتند مباد اگر ستیزد
خونت نه به حجتی بریزد
گفتا چو بریخت عشق خونم
کی تیغ کسان کند زبونم
از خنجر تیز کی کشم سر
بر کشته چه برگ گل چه خنجر
بر زنده جفای زیر دستی
باشد همه از برای هستی
هستی ز میان چو رخت بربست
خنجر به تهی فتاد و بشکست
از وی به سخن چو باز ماندند
ناقه به ره دگر براندند
اوبود پی بلاکشی کوه
جا کرده به زیر تیغ اندوه
کردند دراز دست تدبیر
بستند به پاش بند و زنجیر
زانسان که زند به کوهساری
بر شاخ گیاه حلقه ماری
می خورد ز مار حلقه کرده
صد زخم نهان به زیر پرده
در پیچش مار مهره می سفت
از گوهر اشک خویش و می گفت
من بسته دام زلف یارم
زنجیری جعد مشکبارم
زنجیر دگر به پای من چیست
زنجیر بر بلای من کیست
زنجیر من ار برآرد آواز
در مجلس عاشقان شود ساز
زنجیرکشان قید تدبیر
زان زمزمه بگسلند زنجیر
پایی که به یک دو گام کمتر
بگذشت ز بند هفت کشور
نی نی که ز چار میخ ارکان
وز ششدر تنگ این نه ایوان
هیهات که یک دو حلقه آهن
لنگر شودش درین نشیمن
سیری که نه سوی یار پویند
وز وی نه وصال یار جویند
گیرم که دهد به خلد راهی
زان نیست عظیم تر گناهی
در مذهب آن که نکته دان است
این بند گران جزای آنست
چون یک دو سه هفته ناقه راندند
نزدیک خلیفه اش رساندند
گرمیش به آب گرم بردند
چرک از تن و مو ز سر ستردند
شد جود خلیفه مهر پرتو
آراست تنش به خلعت نو
بر خوان کرامتش نشاندند
عطر کرمش به سر فشاندند
مسکین چو به حال خود فرو دید
خود را نه به شیوه نکو دید
دانست که شد درین دبستان
سیلی خور دست خودپرستان
شد تنگ بر او فضای هستی
دیوانگیش گرفت و مستی
بر خویش فرو درید جامه
افکند به خاک ره عمامه
از گفت و شنید لب فرو بست
در زاویه ای خموش بنشست
فرمود خلیفه تا کثیر
آن در ره اهل عقل خیر
در مجلس خاص حاضر آمد
دهشت بر آن مسافر آمد
گفتا که نخست در برابر
آماده کنید کلک و دفتر
زان کلک که شعر او نویسید
سازید انگشت و شهد لیسید
برداشت بلند آنگه آواز
کرد از دل خود نشیدی آغاز
در وی صفت جمال لیلی
بی بهرگی از وصال لیلی
بیماری قیس در فراقش
خونخواری وی ز اشتیاقش
زین گونه چو خواند چند بیتی
زان یافت چراغ قیس زیتی
کرد از رگ جان فتیله آن را
بگشاد زبانه وش زبان را
برخواند ز سوز یک قصیده
عقد عددش به صد رسیده
هر بیت ازان چو خانه پر
زاشک چو گهر سرشک چون در
مصرع مصرع ازان چو درها
آمد شد درد را گذرها
بودش به میان بیت ها چاک
چاک افکن سینه های غمناک
بحرش که ز موج برکند کوه
گرد آمده سیل های اندوه
از قافیه هاش صد دل تنگ
از تنگی خود به سینه زن سنگ
هر حرف ز عشق داستانی
هر نقطه ز خون دل نشانی
خوناب جگر تراوش دل
از چشمه حرفهاش سایل
بر مطلعش اوفتاده تابی
از روی چو لیلی آفتابی
در مقطع او بریدن امید
از طلعت آن خجسته خورشید
زو صاعقه ها به خرمن دل
از یاد حبیب و ذکر منزل
بگشاده زبان به شرح احوال
زآثار خیام و رسم اطلال
از هر مژه سیل خون گشاده
صد داغ به هر دلی نهاده
قاصد کرده ز مرغ یا باد
بنوشته غم درون ناشاد
خاک قدمش به خون سرشته
بنهاده به دستش آن نوشته
بردن سوی دوست گر نیارد
باری به سگان او سپارد
زایام وصال در حکایت
زآلام فراق در شکایت
گه جامه دری ز دست غماز
گه نوحه گری ز بخت ناساز
هر کس که به آن نوا نهد گوش
خون دلش از درون زند جوش
هر کس که بر آن رقم نهد چشم
از گریه به سیل غم دهد چشم
چون قصه جان غصه پرورد
زان ماتم غم به آخر آورد
از شعله آه آتش افروخت
هر دل که نه سنگ ز آتشش سوخت
وز نوحه درد گریه برداشت
یک چشم تهی ز گریه نگذاشت
رخساره چو سایه بر زمین سای
افتاد ز پای بند بر پای
چون دید خلیفه دردمندش
فرمود که برکنند بندش
وانگه ز خزینه بند بگشاد
صد بدره سیم و زر عطا داد
پس گفت که در دیار ما باش
ساکن شده در جوار ما باش
در طی صحیفه عنایت
خواهیم ز میر آن ولایت
کو همت خود به آن گمارد
تا لیلی را پدر بیارد
همسلک کنیم در و گوهر
مقصود دلت شود میسر
مجنون به وی التفات ننمود
بر وعده وی ثبات ننمود
دامن ز عطای او بیفشاند
در وادی عشق بارگی راند
چون آهوی دام جسته می رفت
وز جور زمانه رسته می رفت
می رفت و همی نشست و می خفت
هر لحظه هزار شکر می گفت
کز درد سر خلیفه رستم
و احرام دیار یار بستم
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۵ - صفت تابستان و خبر یافتن مجنون از رفتن لیلی به حج و همراه شدن با قافله وی
سیاح حدود این ولایت
نظام عقود این حکایت
زین قصه روایت اینچنین کرد
کان خاک نشیمن زمین گرد
نخجیر دره گوزن بیشه
نخجیر و گوزن تگ همیشه
چون ماند ز طوف کوی لیلی
وز گام زدن به سوی لیلی
آشفته و بی قرار می گشت
شوریده به هر دیار می گشت
از چهره به خون غبار می شست
سرگشته نشان یار می جست
هر جا می دید کاروانی
پیدا می کرد کاردانی
می سوخت ز درد و داغ جانان
می کرد ز وی سراغ جانان
رزی که سموم نیمروزی
برخاست به کوه و دشت سوزی
شد دشت ز ریگ و سنگپاره
طشتی پر از اخگر و شراره
حلقه شده مار ازو به هر سوی
زانسان که بر آتش اوفتد موی
گر گور به دشت رو نهادی
گامی به زمین او نهادی
چون نعل ستور راهپیمای
پر آبله گشتیش کف پای
گیتی ز هوای گرم ناخوش
تفسان چو تنوره ای ز آتش
هر کوه گران در آن تنوره
ریزان از هم چو سنگ نوره
هر چشمه به کوه در خروشان
سنگین دیگی پر آب خوشان
کردی ماهی ز آب لابه
با روغن داغ و روی تابه
هر تخته سنگ داشت بر خوان
نخجیر کباب و کبک بریان
از سایه گوزن دل بریده
در سایه شاخ خود خزیده
بیچاره پلنگ از تف و تاب
در پای درخت سایه نایاب
افتاده چو سایه درختی
ظلمت لختی و نور لختی
گشته به گمان سایه نخجیر
ز آسیمه سری به وی پنه گیر
آن روز به هر دره که سیلی
کرد از بالا به زیر میلی
آن سیل نبود از نم میغ
بود آن شده آب کوه را تیغ
مجنون رمیده در چنین روز
انگشت شده ز بس تف و سوز
زو شعله دل زبانه می زد
آتش به همه زمانه می زد
آرام نمی گرفت یک جای
می سوخت بر آتشش مرگ پای
ناگاه چو لاله داغ بر دل
بالای تلی گرفت منزل
انداخت به هر طرف نگاهی
از دور بدید خیمه گاهی
خیمه زده جوق جوق مردم
گشته چو فلک زمین پر انجم
برجست و نفیر آه برداشت
ره جانب خیمه گاه برداشت
آنجا چو رسید از کناری
بیرون آمد شترسواری
بر وی سر ره گرفت مجنون
کای طلعت تو به فال میمون
این قافله روی در کجایند
محمل به کجا همی گشایند
آن جوق کدام وین کدام است
آن قوم چه نام وین چه نام است
آن ناقه سوار بی شتابی
می گفت ز یک یکش جوابی
گفتا همه روی در حجازند
بر نیت حج بسیچ سازند
پرسید در آن میان ز خیلی
گفتا لیلی و آل لیلی
مسکین چو شنید از وی این نام
زان گفت و شنو گرفت آرام
از گرد وجود خویشتن پاک
افتاد به سان سایه بر خاک
بعد از چندی ز خاک برخاست
از هستی خویش پاک برخاست
احرام حجاز بست با یار
از بی یاری برست با یار
لیلی می راند محمل خویش
مجنون از دور با دل ریش
می رفت رهی به آن درازی
با محمل او به عشقبازی
می بود دلش به ناله زار
بربسته به محملش جرس وار
هر بار که محملش بدیدی
افغان چو درای برکشیدی
گفتی که چه حاجتش به محمل
این بس که مرا نشسته در دل
محمل که بر آن دو رخ حجاب است
محمل نه که برج آفتاب است
کو بخت که بر چو من خرابی
زین برج بتابد آفتابی
گردم فارغ ز هوش و تمییز
در پرتو آن چو ذره ناچیز
محمل کش او چو ناقه راندی
وز ناقه نشان پا بماندی
مجنون ز قفا بایستادی
بوسه به نشان پاش دادی
وز روی چو زر به زر گرفتی
وز هر مژه در گهر گرفتی
کین مانده به ره نشان یار است
وز ناقه دوست یادگار است
گر یار به دست نیست باری
گیرم به نشان او قراری
مسکین عاشق به عاشقی بند
از دوست بود به هیچ خرسند
گر یار به وصل در نسازد
با او به خیال عشق بازد
از پایش اگر اثر نیابد
بر خاک رهش به پی شتابد
زان دور که پای وی ببوسد
نایافته پای پی ببوسد
جامی بنگر که در چه کاری
وز دوست به دست خود چه داری
عالم همه مست جام اویند
دل کرده شکار دام اویند
هر یک شده مست آرزویی
آن مست به رنگ وین به بویی
او خورشیدیست عرش پایه
از وی همه عرش و فرش سایه
می دار نظر به سایه دوست
لیکن زان رو که سایه اوست
در سایه مدار روی امید
زانسان که شود حجاب خورشید
از تیرگی حجاب بگذر
وز سایه در آفتاب بنگر
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۶ - رسیدن مجنون در قافله لیلی به کعبه و در مناسک حج با وی عشق باختن
لیلی چو به عزم خانه برخاست
خانه به جمال خود بیاراست
چشمش سوی آن رمیده افتاد
خون جگرش ز دیده افتاد
بگریست که ای فراق دیده
درد و غم اشتیاق دیده
در کشمکش فراق چونی
در آتش اشتیاق چونی
من بی تو چه دم زنم که چونم
اینک ز دو دیده غرق خونم
روزان و شبان در آرزویت
تنها منم و خیال رویت
جز مردم دیده کس ندارم
کز دل با او دمی برآرم
خوشحال تو در غمم که باری
گفتن دانی به غمگزاری
مجنون به زبان بی زبانی
هم زین سخنان چنانکه دانی
می گفت و ز بیم ناکس و کس
چشمی از پیش و چشمی از پس
غم بی حد و فرصتی چنین تنگ
کردند به طوف خانه آهنگ
لیلی به طواف خانه در گرد
مجنون ز قفاش سینه پر درد
آن سنگ سیاه بوسه می داد
وین دل به خیال خام او شاد
آن برد دهان به آب زمزم
وین کرد ز گریه دیده پر نم
آن روی به مروه و صفا داشت
وین جای به ذروه وفا داشت
آن در عرفات گشته واقف
وین واقف او در آن مواقف
آن روی به مشعر حرامش
وین در غم شعر مشکفامش
آن تیغ به دست در منا تیز
وین بانگ زده که خون من ریز
آن کرده به رمی سنگ آهنگ
وین داشته سر به پیش آن سنگ
آن کرده وداع خانه بنیاد
وین کرده ز بیم هجر فریاد
لیلی چو ازان وداع پرداخت
مسند به درون محمل انداخت
مجنون به میانه فرصتی جست
جا کرد به پیش محملش چست
هر دو به وداع هم ستادند
وز درد ز دیده خون گشادند
بی گفت زبان ز چشم پر خون
دادند ز سینه درد بیرون
کردند وداع یکدگر را
چون تن که کند وداع سر را
یک لحظه که سر رفیق تن نیست
تن را امکان زیستن نیست
آن راند به سوز و درد محمل
وین ماند ز گریه پای در گل
زان شد محمل چو نافه پر مشک
وین را در تن چو نافه خون خشک
چون نافه ز راز پرده بگشاد
وین شمه ز حال خود برون داد
کافسوس که تن بماند و جان رفت
از دل صبر و ز تن توان رفت
بنمود جمال خود پس از دیر
زان می سوزم که زود شد سیر
عمری ز قفای او دویدم
تا روی وی از نقاب دیدم
ناگشته هنوز چشم من گرم
پوشید و نداشت از خدا شرم
آن تشنه لبم که در بیابان
هر سو شدم آبجو شتابان
چون پی بردم به چشمه آب
صبر از دل من چو آب نایاب
ننشسته هنوز آتش تیز
زد دشنه عرابیم که برخیز
از من تا مگر ره بسی نیست
امروز به روز من کسی نیست
دل پر درد است و سینه پر سوز
یا رب که مباد کس بدین روز
خوش آن کین روز هم نماند
تیغ اجلم ز غم رهاند
این گفت و جدا ز آل لیلی
با همرهی خیال لیلی
با جمعی دگر به راه زد گام
نی تاب و توان نه صبر و آرام
ترسید کزان گروه بی باک
در همرهیش به جان فتد چاک
زان لیلی را رسد ملالی
و او را ز ملالش انفعالی
آن کعبه روی حجازی آهنگ
در بادیه فراخ دلتنگ
با یار ز وصل یار محروم
غمگین و ز غمگذار محروم
چون پی به حریم خانه آورد
رو در ره آن یگانه آورد
بگرفت ره طوافگاهش
بنهاد سر وفا به راهش
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۷ - دیدن جوانی از ثقیف لیلی را در راه کعبه و عاشق شدن بر وی و نکاح کردن وی
گوهر کش این علاقه در
زان در کند این علاقه را پر
کان هودجی مراحل ناز
وان حجلگی عماری راز
آهوی شکارگیر شیران
تاراجگر دل دیران
مجنون کن زیرکان دانا
آسیب توان صد توانا
چون بارگی از حرم برون راند
حادی به حدی گری فسون خواند
هر کعبه روی به قصد منزل
می راند به صد شتاب محمل
از حی ثقیف نازنینی
خورشید رخی قمر جبینی
بر دور رخش خط معنبر
بر ماه ز شک بسته چنبر
در خاتم مهتریش انگشت
سردار قبیله پشت بر پشت
آثار غنایش از حد افزون
نی کوه ازو تهی نه هامون
آن کیسه تهی ز گنج پاشیش
وین پر ز حواشی و مواشیش
با محمل او مقابل افتاد
زان جا هوسیش در دل افتاد
بر پرده محملش نظر داشت
بادی بوزید و پرده برداشت
در پرده چه دید آفتابی
بل کز رخش آفتاب تابی
زلفین نهاده بر بناگوش
کرده شب و روز را هم آغوش
ابروش پی هزار سرکش
انداخته نعل ها در تش
چشمش به نگاه جاودانه
نیرنگ فریب جاودانه
نوشین دهنش چو گشته خندان
بگشاده گره ز جان به دندان
شسته ذقنش به آب غبغب
لوح ادب دو صد مؤدب
چون دید ز پرده روی آن ماه
رفت آگهیش ز جان آگاه
شد مرغ دلش شکاری عشق
و افتاده ز زخم کاری عشق
بیچاره شده ز عشقبازی
دربست میان به چاره سازی
چون بود ز چاره رای او سست
در چاره گری میانچیی جست
هر چند که مرد چاره داند
کی چاره کار خود تواند
دور است به پیش دانش اندیش
از کارد تراش دسته خویش
دلاله کند به چاپلوسی
آراسته مجلس عروسی
گر وی نبود کجا شود شاد
از وصل عروس جان داماد
آورد به دست کاردانی
افسون سخنی فسانه خوانی
پیری که به نکته های دلکش
دادی صلح آب را به آتش
پیش پدر ویش فرستاد
دعوی ها کرد و وعده ها داد
گفتا به نسب بزرگوارم
چون تو نسب بزرگ دارم
در جاه و جمال کس چو من نیست
در مال و منال کس چو من نیست
هر چیز طلب کنی بیارم
در پای تو ریزم آنچه دارم
وادی وادی ز میش تا بز
با چوپانان راد گربز
از اشتر و اسب گله گله
خادم نر و ماده یک محله
سیم و زری از شمردن افزون
وز کفه وزن نیز بیرون
مملوک توام فسانه کوتاه
العبد و ماله لمولاه
هستم به قبول بندگی بند
داماد نیم تو را و فرزند
گر زانکه کنی قبول خود خوش
یک خوش چه سخن بود که صد خوش
ور نی نتوان به زر کشیدن
یک ذره قبول دل خریدن
چون شد پدرش ز خوان آن پیر
زین طعمه پاک چاشنی گیر
آن تازه جوان پسندش افتاد
بی تاب و گره به بندش افتاد
گفتا که جمال او ندیده
فرزند من است و نور دیده
شد خاطر بی قرار ساکن
بر دادن این مراد لیکن
با آنکه خلل پذیر نبود
از مشورتی گزیر نبود
رفت و طلبید مادرش را
آن قدرشناس گوهرش را
با او ز دگر کسان یگانه
این راز نهاد در میانه
او نیز به این سخن رضا داد
وین داعیه را به سینه جا داد
گفتا که مناسب است و لایق
این کار به حال هر دو عاشق
لیلی چو به این شود هم آغوش
از یار کهن کند فراموش
مجنون چو ازین خبر برد بوی
در آرزوی دگر کند روی
ما هم برهیم در میانه
از گفت و شنید این فسانه
لیکن چو به لیلی این سخن گفت
ز اندیشه دلش چو زلفش آشفت
از شعله این غمش جگر سوخت
رنگ سمنش چو لاله افروخت
برگ گلش از گلاب تر شد
جیبش ز سرشک پر گهر شد
دامن ز خیال خود برافشاند
سرگشته به حال خود فرو ماند
نی تاب خلاف رای مادر
بیرون شدن از رضای مادر
نی طاقت ترک یار دیرین
سر تافتن از قرار دیرین
دختر که بود به پرده شرم
سیراب گلش ز آب آزرم
با مادر و با پدر چه گوید
بیرون ز رضایشان چه جوید
لیلی که درین حدیث جانکاه
می برد به سر به گریه و آه
نگشاد دهان به چاره کوشی
گفتند رضاست این خموشی
دادند به خواستگار پیغام
تا در پی این غرض زند گام
دلداده چو این پیام بشنید
کار دو جهان به کام خود دید
سود افسر فخر بر ثریا
بودش همه کارها مهیا
چون چهره خود عروس خاور
پوشید به طره معنبر
گردون به سپند مجمر افروخت
مجلس به چراغ مه برافروخت
آرایش مجلس طرب کرد
اشراف قبیله را طلب کرد
هر یک به مقام خود نشستند
مه را به ستاره عقد بستند
باران ز پی نثار آن عقد
چندین طبق از زر و گهر نقد
قومی به نثار زرفشانی
جمعی به شمار زر ستانی
کف های توانگران درم ریز
دامان تهی کفان درم خیز
آن برده به زر ده دهی مشت
وین کرده قراضه چین ده انگشت
خلقی همه شاد غیر لیلی
خندان به مراد غیر لیلی
داماد چو دید کان نواله
کردند به کام او حواله
شد خوش کش ازان حواله بهر است
غافل که در آن نهان چه زهر است
مرغی بپرید از آشیانه
بنشست به خاک بهر دانه
دید آمده دانه ای پدیدار
چون برد به سوی دانه منقار
از پرده خاک دام برجست
وز حلقه تنگ حلق او بست
چون از شب عقد رفت یکچند
با جان و دلی بس آرزومند
آمد پی آن مه حصاری
آراسته چون فلک عماری
بردش سوی خانه با صد اعزاز
بنشاند به صدر حجله ناز
لیلی به هزار عز و تمکین
در مسند ناز یافت تسکین
آورد چو ماه در زمین رو
نگشاد گره ز طاق ابرو
از خنده ببست درج گوهر
وز گریه گشاده لؤلوی تر
وان تشنه جگر ستاده از دور
بر آب نظر نهاده از دور
نی صبر کشیدن تف و تاب
نی رخصت گرد گشتن آب
روزی دو سه چون به صبر بنشست
شوق آمد و پشت صبر بشکست
شد همبر نخل راستینش
زد دست هوس در آستینش
زد بانگ که خیز و دور بنشین
زین تازه رطب صبور بنشین
زین نخل کسی رطب نچیده ست
چیدن چه سخن رطب ندیده ست
خوش نیست ز ناشکسته شاخی
میدان هوس بدین فراخی
آن کس که فگار خار اویم
دلخسته در انتظار اویم
صبر و دل و دین فدای من کرد
جان را هدف بلای من کرد
در بادیه از من است دلتنگ
در کوه ز من زند به دل سنگ
آهو به خیال من چراند
جامه به هوای من دراند
از زهر فراق من جگر پاک
از اشک گوزن جسته تریاک
از من نفسی نبوده غافل
وز من به کسی نگشته مایل
یک بار ندیده سیر رویم
گامی نزده دلیر سویم
راضیست به سایه ای ز سروم
خرسند به پری از تذروم
زان سایه نکردمش سرافراز
وین پر سوی او نکرد پرواز
پیمان وفای اوست طوقم
غالب به لقای اوست شوقم
چون با دگری درآورم سر
وز وصل کسی دگر خورم بر
در حالت او و من نظر کن
وین وسوسه را ز دل به در کن
مغرور مشو به حشمت خویش
می دار نگاه عزت خویش
سوگند به صنع صانع پاک
اعجوبه نگار تخته خاک
کت بار دگر اگر ببینم
دست آورده به آستینم
بر روی تو آستین فشانم
بر فرق تو تیغ کین برانم
بر کین تو گر نباشدم دست
خود دست به کشتن خودم هست
خود را بکشم به تیغ بیداد
وز دست جفات گردم آزاد
بیچاره چو این وعید و سوگند
بشنید ازان لب شکرخند
دانست که پای سعی کند است
وان ناقه بی زمام تند است
چون بود به دام او گرفتار
وز بیم مفارقت دل افگار
ناچار به درد و داغ او ساخت
با بوی گلی ز باغ او ساخت
هر لحظه ز وصل فرقت آمیز
وز راحت های محنت انگیز
بیخ املیش کنده می شد
صد ره می مرد و زنده می شود
تا بود همیشه کارش این بود
سرمایه روزگارش این بود
وان روز که مرد هم بر این مرد
زاد ره آن جهان همین برد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۰ - میهمان شدن مجنون شخصی را و هم آواز شدن با مرغی که از جفت خود جدا افتاده بود و ناله و فریاد می کرد
چون زرده بیضه های گردون
آمد سحر از سپیده بیرون
زیر خم طاق لاجوردی
زان زرده زمین گرفت زردی
مجنون پی جست و جوی دلبر
برداشت ز خواب بیخودی سر
لیلی گویان به ره درآمد
تا نوبت چاشتگه سر آمد
می شد چو سموم نیمروزان
افتان خیزان به ریگ سوزان
لب تشنه ز آه دشنه می کرد
بر سینه ز آه دشنه می خورد
می جست چو صید زخم خورده
از صیدگران کناره کرده
ناگه به دهی گذارش افتاد
چون باغ بهشت راحت آباد
در وادی گرم شد پدیدار
از نار خلیل تازه گلزار
گشت از تف خور شده چو زاغی
دیوارنشین طرفه باغی
آمد به نیاز خواجه باغ
کای باز سیاه گشته چون زاغ
منت نه و میهمان من باش
زینت ده آشیان من باش
دیوار نه آشیانه توست
در دیده نشین که خانه توست
غم نیست اگر سیه نهادی
در دیده روشنم سوادی
مجنون ز نیاز آن جوانمرد
جنبید و هوای آشیان کرد
چون ورد عرابیان بیجیف
نحن العرب است و نکرم الضیف
او هم ز کرم کشید خوانی
در پیش گزیده میهمانی
وآماده نهاد بر سر خوان
شهد صافی و مرغ بریان
مجنون نگشاد سوی خوان دست
وز خوردن آن لب و دهان بست
گفتا کاینها طعام من نیست
در خورد گلو و کام من نیست
آیین دد است صید کردن
وز پهلوی کشته لقمه خوردن
بر من همه جانور حرامند
زان رو با من همیشه رامند
دندان کردی به خونشان تیز
ناچار کنند از تو پرهیز
از شیره نحل آیدم قی
قی کرده نحل کی خورم کی
از بیخ نبات های شیرین
شد تلخ به کام ذوق من این
حلوای نبات من همین بس
لیک این نشود خورای هر کس
در چاشتگهان طعامش این بود
شب هم چو رسید شامش این بود
شب رونق روز را چو بشکست
شد خواجه به خانه خواب و دربست
در صحن سراش بود نخلی
آسان خرجی نفیس دخلی
خرجش ز نم سحاب توشه
دخلش سر و شاخ غرق خوشه
هر خوشه رواجبخش خوانها
شیرین کن تلخی دهان ها
خوشه نه که شوشه های زر بود
هر یک سلک عقیق تر بود
رنگش چو عقیق و چاشنی شهد
لب طالب کام او به صد جهد
قدی چو قد شکر دهانان
مرغان ز سرش نشید خوانان
مجنون به خیال قد لیلی
دریافت به وی ز خویش میلی
سر بر قدمش نهاد و بگریست
کز دوست جدا نه خوش توان زیست
خوش آن که ز دوست بهره مند است
وز بوسه به پاش سربلند است
کردم به طلب همه جهان طی
در دستم ازو نه پای نی پی
امروز به درد و سوز من کیست
وز تیره شبی به روز من کیست
او بود درین که مرغی از شاخ
برداشت نوا به ناله گستاخ
می کرد چنان فغانی از درد
کاندر دل سنگ رخنه می کرد
می داد ز پر خراش آواز
چون نوحه گران ترانه ها ساز
از عود شجر که بی وتر بود
هر لحظه به پرده دگر بود
هر دم که ز غم زدی نوایی
از هر پرش آمدی صدایی
گویی که ز ناله های پر حال
موسیقاریش بود هر بال
یا خود چنگی ز ناله زار
رگ های تنش بر آن چو اوتار
در هر نفش استخوان پرهاش
مضراب زننده بر وترهاش
مجنون چو شنید ناله او
شد محنت و غم حواله او
هر چند که ناله زارتر شد
جان و دل او فگارتر شد
آن ناله چو زار شد ز حد بیش
افتاد برون ز طاقت خویش
برجست به فرق خاک ده روفت
تا خواجه و در بر او فرو کوفت
کای خواجه خانه این چه حال است
کز جان خود امشبم ملال است
این مرغ چه درد و سوز دارد
کین ناوک سینه سوز دارد
از ناله او که دردناک است
در سینه من هزار چاک است
زین نغمه غم که می سراید
ترسم جانم ز تن برآید
این نوحه او ز پرده راز
از درد من است قصه پرداز
گفتا دو حمامه مطوق
بودند به صد صفا و رونق
زین نخل گرفته آشیانه
بر طارم شاخ کرده خانه
با هم بودی به خانه دمساز
با هم کردی بر اوج پرواز
با هم رفتی و دانه خوردی
تا چشمه آب ره سپردی
نی هرگزشان ز هم ملالی
نی دیده ز هجر گوشمالی
از دامنشان به گاه و بیگاه
آفات زمانه دست کوتاه
زین پیش به یک دو روز بازی
در شیوه صید حیله سازی
ره یافت به آشیان ایشان
شد تفرقه گر میان ایشان
هر یک به گریز پر گشادند
مهجور ز یکدگر فتادند
این باز آمد به خانه خویش
وان ماند ز آشیانه خویش
معلوم نشد که حال او چیست
در چنگل باز مرد یا زیست
درد دل این ز دوری اوست
وز تفرقه ضروری اوست
مجنون چو شنید این فسانه
از خواجه آن سرا و خانه
بانگی بزد از درون پر تاب
کز زلزله ده درآمد از خواب
بگریست که درد من جز این نیست
زین درد کسی چو من حزین نیست
وانگه سوی نخل رفت و بنشست
بگشاد زبان به آن زبان بست
کای مرجان ساق لعل منقار
لعل تو گهر ز خاک بردار
فندق سر و فستقی پر و بال
همخرقه آسمان مه و سال
یاقوتی چشم عنبرین طوق
سر بر کرده ز چنبر شوق
ناقوسی دیر آشنایی
مزماری بزم بینوایی
چوبک زن کاخ این عماری
کافراخته شد ز چوب کاری
آگاهی بخش شب سیاهان
از غفلت خواب صبحگاهان
یارب که به سابق عنایت
وز لاحق فضل بی نهایت
گم کرده خویش را بیابی
وان دولت پیش را بیابی
ماند دامان این کرامت
موصول به دامن قیامت
من هم با تو درین بلایم
وافتاده ز یار خود جدایم
عمری من و یار خویش با هم
فارغ ز مخالفان عالم
همراز حریم قرب بودیم
در مهد وفا به هم غنودیم
نی در ره ما ز هجر خاری
نه بر رخ ما ز غم غباری
هم بسته زبان پندگویان
هم خسته درون عیبجویان
بودیم به هم دو مغز و یک پوست
پوشیده ز چشم دشمن و دوست
ایام ز سنگ بی وفایی
افکند میان ما جدایی
اکنون از هم نشسته فردیم
بی یکدیگر زبون دردیم
هیهات چه گفتم این دروغ است
خورشید دروغ بی فروغ است
من بر دل ازو چو لاله داغی
زان داغ منش چو گل فراخی
او فارغ و من عظیم مشتاق
او جفت کسان و من ز وی طاق
آن را که به عشقش آشناییست
این غم بتر از غم جداییست
پر قصه درد عالم از من
واو همدم دیگری کم از من
معشوقه به زیر خاره و خار
بهتر که بود به دست اغیار
میوه به زمین فتاده در باغ
زان به که به غارتش برد زاغ
این گفت و ز دیده سیل خون ریخت
خوناب دل از درون برون ریخت
وز خواجه میزبان جدا شد
معلوم نشد که تا کجا شد