عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۲۰
ز بد توبه امروز باشد صواب
وگرنه چه سود از پل آن سوی آب
به زشتی کشی عالمی را به پیش
ندانسته‌ای قبح کردار خویش
چنان کن که چون پرده افتد ز کار
نباشی ز فعل نهان، شرمسار
به باطل به سر رفت پنجاه و شست
ندانم کی از پای خواهی نشست
هوس را به پیری ز خاطر برآر
که افسوس پیران نیاید به کار
ز کافور داری طمع، بوی مشک
نچیند کسی میوه از شاخ خشک
به پیری مکن ساز عیش اختیار
چه سود از شکوفه‌ست بعد از بهار؟
در آن فصل لازم بود ترک عیش
که برگ خزانش بود برگ عیش
ز حرصت چه امّید روز بهی‌ست؟
که پیمانه پر گشت و چشمت تهی‌ست
حیات دوباره‌ست بی‌اشتباه
گنهکار را بازگشت از گناه
به عصیان به سر رفت عمر دراز
بیا تا در توبه باز است، باز
ز موی بتان، طاق گردن چرا؟
چرا سبحه زنّار کردن، چرا؟
مزن دست بر گیسوی تابناک
که ناگاه از تب نگردی هلاک
چو وسمه منه دل بر ابروی یار
پرستار گیسو مشو شانه‌وار
مرو از پی چشم خوبان دلیر
که آن آهوان راست چنگال شیر
منه دل به خوبان چین و چگل
که بر موی چینی نبندند دل
مده دل به این تنگ‌چشمان ترک
چو یعقوب مسپار یوسف به گرگ
ندارد گل آرزو رنگ و بو
به آب قناعت بشو دست ازو
بیا ساقی آن پیر روشن‌ضمیر
که در کنج میخانه گردید پیر
به من ده که روشن‌ضمیرم کند
به میخانه عشق، پیرم کند
***
شنیدم که پیری ز اهل حجاز
سخن کرد سر با جوانی به راز
که چون غنچه در خون دل خفته‌ام
چو سنبل پریشان و آشفته‌ام
گره یافته دست بر رشته‌ام
برون رفته از دست، سررشته‌ام
سوی چاره‌ای شو مرا رهنمون
که در دست دشمن زبونم، زبون
کند مور اگر پنجه در پنجه‌ام
به نیروی طالع کند رنجه‌ام
جوان از ملامت گرفتش به تیر
که ای چون کمان، شاخ بشکسته پیر
گوارنده شو، تا به هر شهر و کوی
رود با بد و نیک، آبت به جوی
به آتش طریق مدارا خوش است
شرر خفته در سنگ خارا خوش است
بر احوال خود ای فلان خون گری
که ناپخته‌ای، گرچه خاکستری
نخواهی گزی پشت دست فسوس
چو دستی نیاری بریدن، ببوس
ندانی مگر آنکه ارباب دید
ببوسند دستی که نتوان برید
به نرمی نکردی اگر دوستش
چو فرصت درآمد، بکَن پوستش
چو از چشمه‌سار مدارا نه‌ای
اگر آب خضری، گوارا نه‌ای
***
دم نقد، خوش بگذران وقت خویش
وگرنه چه سود از خوشی‌های پیش
دل از عیش پیش آنکه خرسند کرد
گل چیده، بر شاخ پیوند کرد
به هر حرف از دوست‌داران مرنج
مده مفت از دست، یابی چو گنج
کجا این مثل در خور گفتگوست:
ز صد گنج بهتر بود نیم دوست
به اندازه باش ای پسر گرم‌خون
که دوزخ بود، گرمی از حد برون
به احباب در سردمهری مکوش
کجا دیگ افسرده آید به جوش؟
به گرمی هم از حد نباید گذشت
بود گرمی آتش، چو از حد گذشت
نشیند اگر دوست با دشمنت
ز آتش بود در امان خرمنت
چه گرمی، چه سردی درین آب و گل
به جمعیت ضد شود معتدل
بر آن دوست گر نیست این اعتبار
چنان دوستی را به دشمن سپار
مده دامن دوستداران ز دست
که بهتر بود دوست از هرچه هست
مکن صحبت نارسایان هوس
که دردسر آرد، می نیم‌رس
می از شور خود گشته سر کنگبین
تو می‌نامی‌اش می، نمک دارد این
به اندازه به، دانش آموختن
بود اختر پختگی، سوختن
مرا صحبت پختگان خام کرد
می کهنه رسوای ایّام کرد
ز خامی مجو صحبت اهل درد
کسی دانه خام خرمن نکرد
به خامی مکن تیغ عشق التماس
رسد خوشه بعد از رسیدن به داس
تو را چون کشد دل به شرب مدام؟
که ردکرده شیشه نوشی ز جام
چو بیگانه همراز باشد، چه خویش
کسی را مدان محرم راز خویش
به هر گوش راز صدف را سری‌ست
که مانند غوّاصش افشاگری‌ست
چو خواهی شود راز در پرده گم
ز صاف قدح به بود لای خم
به گفتن مدر پرده ساز دل
زبان را مدان محرم راز دل
تو چون راز خود را نداری نهان
مجو چشم پوشیدن از دیگران
ز افشاگری‌های باد صبا
فتد غنچه را راز دل بر ملا
در راز، بر تیره‌دل باز نیست
ز زنگ آینه محرم راز نیست
***
منه پای بی‌همسری در سرای
که را فرد بودن سزد جز خدای؟
ز یکتا شدن گو مزن لاف، کس
یکی در دو عالم خدای است و بس
نبودی چو پرگار را سر دو شق
کجا بر خطش سر نهادی ورق؟
تمام از دو لب گر نبودی دهن
کجا یافتی ربط با هم، سخن؟
ز یک دست، آواز ناید به‌در
کند کار مقراض، کی بی دو سر؟
ندارد گزیر از دویی هیچ‌کس
بنای جهان بر دو حرف است و بس
گرت فرد می‌خواست صورت‌نگار
ز رویت نکردی دو چشم آشکار
که را نسل بی جفت آید به چنگ؟
نبیند کسی آرد جز با دو سنگ
چو همسر بود در سرا ناگزیر
ز پیران تو نیز ای جوان پند گیر
برو جفت دوشیزه کش در بغل
که ناخوش بود معنی مبتذل
ز مستوره‌ای اجتناب، اجتناب
که پیش از تو، شو دیده باشد به خواب
چه بندی به خاک کهن آب جو؟
زمین، نو گرفت آورد بر نکو
بر آیینه‌ای حیف باشد نگاه
که افسرده‌ای تیره کردش به آه
کجا یابد آن شمع افروخته
که نیمیش جای دگر سوخته
چه دانی که چندست یا چون، زرش
ز گنجی که نگشوده‌ای خود درش
زنی را که شو دیده باشد به خواب
بشو دست و دل زو نخفته، چو آب
کجا طبع قدسی‌منش را سری‌ست
به سیبی که دندان‌زد دیگری‌ست
بهی را که یک بار مستی گزید
بجز مست دیگر نخواهد مزید
نخورد آن غذا هیچ تن‌پروری
که یک بار کردش غذا دیگری
میالاس انگشت ای بوالهوس
به شهدی که خورده به بال مگس
دُر سفته، نزدیک اهل تمیز
چو ناسفته گوهر نباشد عزیز
مکن گل ز دامان گلچین هوس
گل آن است کز شاخ چینیّ و بس
امید تمتّع بباید برید
ازان نار پستان که دستش رسید
چو خواهی بود باده چون شیر، پاک
چو طفلان دهن نه به پستان تاک
بهی را که دندان دیگر مزید
بود گر لب حور، نتوان گزید
طبیعت کند زان عروس اجتناب
که داماد دیگر کشیدش نقاب
چو صیدی خورد تیر، جای دگر
مکن طعمه زان صید، گو شیر نر
سفالی که شد کهنه، گردش مگرد
که از کوزه نو خورند آب سرد
ازان آب به، تشنگیّ و سراب
چو از کوزه نو خورد غیر، آب
برو کوزه نم‌کشیده مخر
نبسته‌ست دکان خود، کوزه‌گر
بر آن زن پلارک پسندیده است
که پیش از تو روی کسی دیده است
منه پا بدان خوان که دستش رسید
منوش آب حیوان که خضرش چشید
چو غوّاص برداشت مهر از صدف
چه دانی که شد چند گوهر تلف
پی سایه در پای سروی مخواب
که تابیده روزی بر آن، آفتاب
خوش آن‌کس که مژگان به هم بافته
ز مهری که بر دیگری تافته
مزن دست در زلف آن خوب‌روی
که پیش از تو زلفش گرفته‌ست شوی
ازان غنچه به، زخم خارت به دست
که دست دگر چیدش و دسته بست
برو دست از خون آن زن بشوی
که با دیگری رفته آبش به جوی
به آن برگ گل دار پیمان درست
که چو غنچه، گویی ز جیب تو رُست
به آن سرو، آغوش باید گشاد
که ... بر کنار تو زاد
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۲۱
سزد گر به مهرش کند دل هوس
به ماهی که رویش تو دیدیّ و بس
به صد دل توان ناز چشمی خرید
که تا چشم بگشاد، روی تو دید
برو فرش کن چون صدف، خانه‌ای
که شمعش ندیده‌ست پروانه‌ای
چراغی که جای دگر برفروخت
نشاید به خلوتگه خویش سوخت
عروسی که بوده‌ست همسر به غیر
تو را سرنوشتش نباشد به خیر
***
بر آن مرد، چون زن بباید گریست
که عمری به فرمان زن کرد زیست
ز همخوابه بد حذر کن، حذر
مبر عمر با خار چون گل، به‌سر
به گردن رسن حلقه در پای دار
به از دست بانوی ناسازگار
زنانند در حیله چون رهزنان
مباشید غافل ز مکر زنان
اگر زن به فرمان نباشد تو را
در آغوش به، جای زن، اژدها
نری چون کند مایه‌ای در قطار
بنه ساربان دوش گو، زیر بار
زبردست داماد شد چون عروس
بنه بیضه چون ماکیان، گو خروس
مکن مادگی مرد گو آنقدر
که دانند طفلان ز مادر، پدر
خر ماده هرجا عوانی کند
نرش چون دگر پهلوانی کند؟
به صد شوق مرگ از خدا خواستن
به از جفت ناپارسا خواستن
زنان را رخ از پرده یک سو منه
که رازست زن، راز در پرده به
چو زن راز شد، مرد به رازدار
مکن راز خود پیش کس آشکار
ندارد زن از رازپوشی خبر
بود، زان که دانی، دهن بازتر
زن آن به که ناآشکارا بود
بلی، راز ننهفته رسوا بود
زنان را برد عفّت، آراستن
چو عفّت نباشد، کمِ خواستن
چو راضی به هر هفت زن گشت شوی
به هفت آب، گو دست از وی بشوی
زنان را دهد پارسایی صفا
بود زن به از مرد ناپارسا
دل از مرد ناپارسا خون بود
زن افتد چو ناپارسا، چون بود؟
ازان زن حکایت پسندیده است
که جز حرف ناموس نشنیده است
مده راه در خانه بیگانه را
وگرنه سرا نام کن خانه را
چرا بهر ناموس افسوس نیست
که دین نیست آن را که ناموس نیست
بود مرگ بهتر بسی زان حیات
که در حفظ ناموس نبود ثبات
کسی را که ناموس دین داشت پاس
چو مردان ز مردان نباشد هراس
به ناموس اجل گر زند بر تو چنگ
به از زندگانیّ بی نام و ننگ
بس است این سخن هرچه شد بیش و کم
که چون غنچه، دل‌ها برآمد به هم
عروسی چه لازم بود خواستن
که از صحبتش بایدت کاستن
مدار از زنان سیم و گوهر دریغ
وگر بعد ازان بد کند، دست و تیغ
من این گفتگو، کردم از سادگی
وگرنه بهشت است آزادگی
***
کسی در تجرد کمر بست چست
که دست از زن و مال و فرزند شست
ز تنهانشینی مکن اجتناب
که تنها بود نقطه انتخاب
به راه از رفیق بد اندیشه کن
چو خورشید، تنهاروی پیشه کن
در آتش اگر فرد سازی وطن
به از مجمع خلق در انجمن
ز جوش رفیقان بود ضعف حال
چو شد فرد، قوت پذیرد نهال
بدان ره که رفتند مردان مرد
توانی شدن، گر شوی فردِ فرد
تو خود عاقلی، جا در آنجا خوش است
که یک لحظه بی‌خود توانی نشست
تعلق نیرزد به گفت و شنید
مسیح از تجرد به گردون رسید
مشو جز خدا با کسی همنشین
همین است معراج خلوت، همین
ز تنها شدن گو مکن شکوه کس
پی جمع کونین، یک فرد بس
تجرد اگر نیست محض صواب
چرا فرد طالع شود آفتاب؟
ز تنها شدن هم نیم بی‌هراس
که جمع است خلوت‌نشین را حواس
به دنیا که گفتت که آلوده باش؟
برو گوشه‌ای گیر و آسوده باش
رواج فلک از رواج تو نیست
مدار جهان بر نتاج تو نیست
سرانجام ازین خاکدان رفتنست
چه حاجت به ناگفتن و گفتن است
چو زین راه، آزاده باید شدن
عیال عیالت چه باید شدن؟
***
چه گلبن سحرگاه گل‌گل شکفت
ندانم شنیدی که بلبل چه گفت
که‌ای روشنی‌بخش چشم چمن
نبینی به رحمت چرا سوی من
مرا در ره عشق سر زیر سنگ
تو را می‌کشد در بغل خار، تنگ
مرا برده شوق تو در باغ، هوش
تو در سیر بازار با گلفروش
من افتاده در پای گلبن ز پای
تو را بر سر دست و دستار، جای
مرا صحبت خار شد سرنوشت
ز تو جیب و دامان گلچین بهشت
شوی با کسی دم‌به‌دم همنفس
ندانی چرا عاشق از بوالهوس
ز غم خون، دل غیرت‌اندیش من
تو خندان به روی صبا پیش من
تو را مشتری گر بود بی‌شمار
ولی نیست چون من، یکی از هزار
من از عشق، با خار هم‌آشیان
تو در دست اینیّ و دستار آن
من افتاده از عشق، مست و خراب
تو بر روی هر خس فشانی گلاب
صبا را تو کردی دلیر اینقدر
وگرنه چرا شد چنین پرده‌در؟
در اول، صبا از تو رو یافته
در آخر ازان پنجه‌ات تافته
صبا می‌برد کوبه‌کو بوی او
ز بس غنچه خندید بر روی او
ز خار و صبا هر دو بردار دست
که اینت جگر خست و آنت شکست
مرا آشیانی‌ست در باغ و بس
به یک مشت پر، مانده یک مشت خس
تو با هر سر خار، داری سری
به هر خس، هم‌آغوش و هم‌بستری
دو روز دگر، از ملاقاتِ باد
وفای منت خواهد آمد به یاد
ازین گفتگو، گل شد آشفته‌حال
به بلبل چنین گفت کای هرزه نال
کند صبر در هیچ بوم و بری؟
چو من آتش، از چون تو خاکستری
دو گفتی، یکی بشنو ای هرزه‌کیش
چرا عاشقی پیش آواز خویش
ز شور تو بر باد شد خرمنم
خدا را تویی بی‌وفا یا منم؟
کنی میل هردم ز شاخی به شاخ
هوا و هوس راست میدان فراخ
به صد دست، من گرچه گردیده‌ام
هوس‌پیشه‌ای چون تو کم دیده‌ام
مرا طعنه‌کش کردی ای دلخراش
که سر برنمی‌کردم از شاخ، کاش
گرفتم که معشوق بازاری‌ام
خود آخر نه درخورد این خواری‌ام
نداری چو من دفتر ساده پیش
که نازی به تحریر آواز خویش
نشد تهمت‌آلوده کالای من
ز دامان پاک است اجزای من
درین تنگنا با دل پر ز خون
شوم غنچه وز شاخ آیم برون
ز ویرانی‌ام چون شد آباد، باغ
مرا آستین زد صبا بر چراغ
مرا باغبان چید از بوستان
به جوری که خون شد دل دوستان
صبا چشم زد رنگ و بوی مرا
به آتش گرفت آبروی مرا
به من قطره‌ای آبرو چون نهشت
ز آتش برآورد و با گل سرشت
برآیی اگر گرد این نُه چمن
نیابی ستم‌دیده‌ای همچو من
تو آزادی از قید افروختن
که خاکسترست ایمن از سوختن
***
نمی در دل شب ز مژگان برآر
چو اشکت شد الماس، از کان برآر
به ساغر ز مینا می رشک ریز
جگر خون کن و اشک بر اشک ریز
شناسنده بحر و بر نیستی
گر از دیده خشک، تر نیستی
تر و خشک از عالمی دیگرست
که چشمت بود خشک و دامن تر است
ببند از رگ گریه بر دیده آب
خجل شو ز دریا که گردد سراب
سرشکت کریم است و دامن گدا
چرا بخل در آب دریا، چرا؟
چه افسانه‌ای بی‌غمی گفته است
که اشکت چنین در جگر خفته است
شود رقّت قلب چون جلوه‌گر
به از صد لب خشک، یک چشم تر
به گِل دیده را گر نینباشتی
بگو تخم اشکی کجا کاشتی؟
ز دل ناله‌ای صبحگاهی بکش
اگر نیستی مرده، آهی بکش
***
مرا بر دل از داغ صد گل شکفت
ز حرفی که با غنچه‌ای لاله گفت
که چون می‌کنی خنده بی داغ دل؟
خجل نیستی زین شکفتن، خجل؟
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۲۲
اگر چشم چشم است، نمناک به
وگر نم ندارد، پر از خاک به
... به گوش تو خواهد رسید
که چشمت ز خشکی چه خواهد کشید
گر از گریه عزت ندارد سحاب
کشندش چرا بر رخ آفتاب؟
نگردد مه و سال، تر دیده‌ات
مگر خشکسالی‌ست در دیده‌ات؟
چو عفو خداوند دانسته‌ای
لب عذرخواهی چرا بسته‌ای
شبی را چو مه زنده گر داشتی
دگر روز را مرده انگاشتی
به درگاه حق، روززاریت کو؟
نه‌ای مرده، شب‌زنده‌داریت کو؟
محال است بی گریه تاثیر آه
که بی گل نچسبد به دیوار، کاه
***
گلی زین حدیثم گریبان درید
که با بلبلی گفت و دم درکشید
به بی‌دردی خود چه درمان کنی؟
که بی سینه چاک، افغان کنی؟
***
درین انجمن، آن شود تیره‌رو
که بالانشینی کند آرزو
سیاهی چو خود بر نگین یافت دست
سیه‌رو شود آنکه بالا نشست
شود در سر نام، والامقام
چه شد گر بود بر نگین پشت بام؟
گر از صدر مجلس کشم پای خویش
ندارم سر شکوه از جای خویش
بود ترک مقصود، مقصود من
زیان است سرمایه سود من
رسیدم به کام و گذشتم ازان
خدنگ من آزاد جست از کمان
ندارم سر سجده هیچ‌کس
سجودم همین در نماز است و بس
چه شد گر فلک راست جوشن به بر
کند تیر آهم ز جوشن گذر
ز گیتی مپندار این سخت و سست
جهان بر تو تنگ از دل تنگ توست
نکرده تو را دشمنی دستگیر
به دست تمنای خویشی اسیر
زبان تو چون شمع، سرکش بود
ازان جسم زارت در آتش بود
چو کردی بدی، از بد ایمن مباش
که رجعت کند فعل بد بی تلاش
نیفتاده غیری به دنبال تو
به گرد تو می‌گردد افعال تو
چه شد گر مکافات بینی بسی
چو خود کرده‌ای بد، منال از کسی
نگه‌دار دم، تا نگردی خراب
ز پاس نفس زنده باشد حباب
نبندد به قصد تو شمشیر، کس
زبان تو خصمیت را تیغ بس
زبان در خموشی چو رام تو شد
طرب کن که دشمن به کام تو شد
ز بد ایمنی، گر نه‌ای بدرسان
نبیند بدی، نیک‌خواه کسان
همینت بس از طالع ارجمند
که نام تو گردد به نیکی بلند
به خلق خوش آزاده را بنده کن
به احسانش از خویش شرمنده کن
زبان خوش و خلق خوش بر به کار
وزین هر دو خوش بگذران روزگار
***
شنیدم ز هم‌درد فرزانه‌ای
که از شعله پرسید دیوانه‌ای
که آموختی از که این اضطراب؟
به پاسخ چنین شعله دادش جواب
که این بی‌خودی‌ها که اندوختم
ز پروانه خویش آموختم
***
مینداز بر بام غیبت کمند
در غیبت خلق بر خود ببند
نگردد حضورت ز غیبت زیاد
که خود، بستگی آورد این گشاد
ز غیبت درین عالم آب و گل
زبان تو سود و نیاسود دل
بداندیشگی را نه‌ای پاسبان
چرا داری‌اش در دل خود نهان؟
به درمان ز هر درد یابی نجات
چه درمان کنی با تقاضای ذات
به باطن بدیّ و به ظاهر نکو
درون را ندادی چرا شستشو؟
بدی را ز نیکی گزیدی چنان
که آن ورد لب باشد، این بر زبان
ز عیب هجاگو، زبان قاصرست
هجا لکه پیسی شاعرست
ز زخم زبان می‌خوری نان، دریغ
گشاید ره رزق جراح، تیغ
چو جراح، نان را ز درمان خوری
لب زخم دوزی که خود نان خوری
مپز تا توانی تمنای هجو
زبان لال بهتر که گویای هجو
تو را نیست چون بر کسی هیچ حق
به هجوش سیه‌رو مشو چون ورق
بود در جهان تا دعا و ثنا
مگردان زبان را به حرف هجا
مرا در سخن مذهب این است، این
تو گر منکری، راه دیگر گزین
سر خود به مقراض اگر بدروی
ازان به که موی دماغی شوی
ندارند این عیب‌جویان خبر
که پوشیدن عیب، باشد هنر
مشو خرمن عیب را خوشه‌چین
ز سر کنده به، دیده عیب‌بین
مگر دیده‌ات ساختند از بلور؟
که با اینقدر روشنایی‌ست کور
نیاساید از گفتگوی درشت
زبانت گره کرده چون غنچه مشت
دهان تو سوراخ و عقرب زبان
مبادا زبان چنین در دهان
به غیر از زبان در دهانت، کجا
به سوراخ، عقرب گزد خلق را؟
***
کسانی که چون صبح، ره سر کنند
جهان را به آهی مسخر کنند
دعا چون دمیدی مشو ناامید
که صبح از دمیدن بود روسفید
اثر کرده آه مرا انتخاب
که نگذاردش در دل شب به خواب
گروهی که معنی ادا می‌کنند
شکایت ز گردون چرا می‌کنند؟
ندانند شیرین‌کلامان مگر؟
که بی‌بهره است از نوا نیشکر
درین عالم سفله از دیرباز
فکندم نظر بر نشیب و فراز
ندیدم دو کس را ز هم بهره‌مند
به جز همت پست و بخت بلند
تاسف چه نشتر به جانم شکست
ز فطرت‌بلندان کوتاه‌دست
کسی می‌تواند زد از برد، دم
که با خَصلِ بسیار، زد نقش کم
کسی را ز دامان مکن دست سست
که ننشسته نقشش به گیتی درست
اسیرست شادی به زندان غم
غریب است در ملک دولت کرم
عجب گر نشیند بر این خاک سست
به جز نقش پا، نقش یک تن درست
چه کرد آنکه دست هنر کرد باز
بود پنجه شمع، ساعدگداز
هزیمت چه سود از بلا کوبه‌کوی؟
ز مسطر، ورق چین خورد هر دو روی
کسی را که شد ساده‌لوحی شعار
چو آیینه صورت‌پذیرست کار
ندارد شکن بر دل ساده دست
که بعد از رقم، بازماند شکست
مخور گول افتادگان زینهار
که در خاکساری دهد زهر، مار
چو زنبور، آلوده گردد به خاک
بود نیش او بیشتر صعب‌ناک
فغان ضعیفان به ظاهر نکوست
نشاید رگ چنگ در زیر پوست
مکش گو کس از ضعف تن، سر به جیب
که مو نیست در چشم خورشید، عیب
اگر عهد بندی به کس، پاس دار
حذر کن ز بدعهدی روزگار
بود خاک عهدی که صورت نبست
به از خون عهدی که بست و شکست
***
در اندیشه دوشم به خاطر رسید
که می‌گفت روزی به پیری، مرید
که ای مهبط فیض و نور خدای
مرا مرشد و رهبر و رهنمای
ز قالت همه وجد، اهل جهان
ز حال تو در چرخ هفت آسمان
ز همت نگون، کاسه‌ات چون حباب
چو موج است سجاده‌ات روی آب
همه ذکر یزدان بود فکر تو
فلک حلقه در گوش از ذکر تو
بود عذر جرم صغیر و کبیر
ز نقش حصیر تو صورت‌پذیر
عیان بر ضمیر تو اسرار غیب
مرا آگهی بخش از کار غیب
ز انجام عالم خبر ده مرا
می از جام تحقیق درده مرا
جوان را، خردمند، پیرانه گفت
که بر ما عیان نیست راز نهفت
تو سرّ مگو، هیچ از من مپرس
چو از جان خبر پرسی، از تن مپرس
منم کالبد، جان من دیگری‌ست
ازو پرس، با پرسشت گر سری‌ست
چه پرسی ز من غیب اگر عاقلی؟
ز لایعلم الغیب چون غافلی؟
درین کارگه، غیر پروردگار
خبر نیست کس را ز انجام کار
رسول خدا هم نگفت از نهفت
که سرّ مگو، در نیاید به گفت
سخن بعد ازین بی‌تامل مکن
شریک خدایم تعقل مکن
غلط کرده‌ای، توبه کن زین سوال
شریک خداوند باشد محال
گذاری کلام خدا و رسول
کنی گفته بوالفضولان قبول
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۲۳
چو خواهی تماشا کنی اصل و فرع
بود عینک دوربین عین شرع
چو شو ذوق خودآگاهی‌ات زین سخن
برو دست در دامن شرع زن
مکن گوش بر گفته بوالفضول
توسل مکن جز به آل رسول
چه پرسی تو از بنده راز نهفت
خدا گفته است آنچه بایست گفت
ازین پیش گفت آنچه پرسی ز ما
رسول خدا از کلام خدا
مریدان ناقص ز تقصیر خویش
کرامات بندند بر پیر خویش
***
نباشد کمالی چو دفع گزند
سپندی بسوزان برای سپند
ز سوز دلم، دیده دارد حجاب
عرق کرده ابر از تب آفتاب
مگیر از پی عشق، گو عقل فال
که با هم نجوشند شیر و غزال
ندارند ذوق هوس، اهل درد
ز جوش افکند دیگ را آب سرد
صدف‌وار، مشکل بود بی‌شکست
که آید دل پاک‌طینت به دست
پریشان چو شد دل، کند فیض سر
دهد در پراکندگی دانه بر
فزاید طرب، داغ، دیوانه را
چراغان، بود عید، پروانه را
ز دل سوی خود ره برند اهل حال
در آیینه بینند عکس جمال
بر افتادگان پا مزن زینهار
بود نخل افتاده را، شعله بار
مشو پرده‌در گر صبا نیستی
مجو گنج، گر اژدها نیستی
نکواژدهایی‌ست مرد خسیس
که با گنج گوهر بود خاک‌لیس
کرم پیشه کن تا مکرّم شوی
قدم پیش نه تا مقدّم شوی
کسی را که همت به کار آیدش
سزد گر ز تعظیم، عار آیدش
تواضع ز منعم خسیسی بود
نگهداری پیسه، پیسی بود
گرت می‌خلد خار خار کرم
تواضع مکن صرف، جای درم
تهی کف به عیب غنی گو مکوش
که عیب است زردار و زر عیب‌پوش
نداند دل آزرده زیبا و زشت
بر مرده، بالین چه دیبا، چه خشت
تکبّر کند مرد دنیاپرست
شود سرگران، خوشه چون دانه بست
گر این است دارنده را زندگی
تهی‌کیسگی به ز دارندگی
به هر رقعه خرقه صد محضرست
که درویشی از خواجگی بهترست
ضعیفی بود به ز تن‌پروری
مه نو عزیزست از لاغری
مِه از کِه گر امداد جوید رواست
برآید ز پهلوی چپ، تیغ راست
به ناآموزده مفرمای کار
که در روشنایی چو نورست نار
به چشم تو روشن نماید ز دور
اگر دیده سازد کسی از بلور
کند خام از پخته پیدا، شراب
که بهتر شناسد سبو را، ز آب؟
به چَه درنیفتی، که از راه دور
نماید یکی، آب شیرین و شور
به آب ریا کشته سبز این چمن
مخور گول عمامه نارون
پی بدره زاهد فشاند اشک ناب
بود دام صیاد ماهی در آب
دلت مرده و خواهشت زنده است
بلی، دام در خاک گیرنده است
چو خواهی به دل سیم جیحون کشی
نفس را به گرداب وارون کشی
بود چاره زرق، مشکل پدید
بود قفل وسواس، خود بی‌کلید
نصیحت شنو گو میفزا کسی
که دارد دماغ نصیحت‌گری؟
به دست آمدت گرچه بی‌رنج، گنج
مده مزد مزدور نابرده رنج
ز دشمن بتر، یار خشم‌آورست
شود تلخ‌تر، آنچه شیرین‌ترست
ز نشتر شود رگ جراحت‌پذیر
چه حاصل ز پیچیدنش در حریر
مزن لاف، گو مرد لاف از دروغ
که صبح نخستین ندارد فروغ
خطا از اصیلان نباشد صواب
سبک‌سر مبادا کسی چون حباب
صدف دارد از بردباری ثبات
حباب سبک‌سر بود کم‌حیات
گرت اصل خواهش بود ای حکیم
کند عالمی را گدا، یک کریم
خطا هم ز بخشنده باشد صواب
به دوران زدن جام بخشد شراب
به دریا کند موج ابرو تُنُک
که چون زهد خشک است و خشکی خُنُک
نظر بر تهی‌دیدگان نیست نغز
چه حاصل ز بادام نابسته مغز؟
مزن چنگ در دامن حرص و آز
که مرد از قناعت شود بی‌نیاز
هوس ملک دین را ز بنیاد کند
امیری کند نفس امّاره چند؟
بپرهیز ازان قوم ناحق‌شناس
که حق نمک را ندارند پاس
چه شورش فکندند در انجمن
نمک‌خوارگان نمکدان‌شکن
مدان دعوی تیره‌روزان گزاف
که در چشمه جوشد ز گل، آب صاف
به یک حرف رنگین، لب هوشمند
زبان را گشاید ز صد ساله بند
ز معنی جهان پر ز نقش و نگار
تو را چشم بر صورت آیینه‌وار
چو سیماب تا نیم جانیت هست
مده دامن بی‌قراری ز دست
***
ز مردن دلم جز به این شاد نیست
که روز جزا از کسم داد نیست
دلم را تُنُک ظرفی‌ای داده دست
که بر سنگم از شیشه افتد شکست
ز تنگی چنان عالم آمد به هم
که نه جای شادی‌ست، نه جای غم
زهی وسعت آسمان دو رنگ
که بر تار مویی کند جای تنگ
چو از درد، غم بر خود آسان کنم
اگر درد نبود، چه درمان کنم؟
مده گو غم از دست، بیداد را
کجا می‌برم خاطر شاد را
ز گلشن، پی گل نگیرم سراغ
شود روشن از لاله‌ام چشم داغ
کی از غم بود باک، دیوانه را
چه نقصان ز سیلاب، ویرانه را
سر من به داغ جنون شد گرو
خرد گو سر خویش گیر و برو
بود طشت آتش ز داغم به سر
که بازار سودا شود گرم‌تر
نشد خواهشم نفس را پایمزد
تهی‌کیسه شرمنده باشد ز دزد
به درد دلم کی دوا می‌رسد؟
اثر می‌رود، تا دعا می‌رسد
اگر مورم آید به همسایگی
شود خودفروش از تُنُک‌مایگی
چه شد گر دل از نغمه از هوش رفت
کزین گوش آمد، وزآن گوش رفت
سجودم به آن طاق ابرو رواست
که آید به محراب کج، قبله راست
بود نیت، آشفته‌ای را حلال
که در شانه زلف دیده‌ست فال
مرا دایم از گلفروش است داد
که بر عندلیبان کند گل مراد
ز بس تیره سوزد چراغ سخن
سخن هم ندارد دماغ سخن
شد از شاعری عزتم برطرف
گهرسازی آرد شکست صدف
***
جوی به ز صد ملک کیخسروی
که خود کاری آن را و خود بدروی
به خاکستر از ملک خود ساختن
به از چنگ در کشور انداختن
ندارد شرر گرچه در سنگ تاب
کند در جلای وطن اضطراب
گهر را که بر تاج و تخت است امید
به راه صدف، چشم گشته سفید
ازان لعل را نعل در آتش است
که جا لعل را در بدخشان خوش است
خورد آب هرکس ز آبشخوری
به جایی بود میل هر عنصری
سبک‌سر کند ترک ماوای خویش
به دامن بود کوه را پای خویش
به صورت بود خار، غربت نصیب
مبادا کسی غیر معنی، غریب
غبار آورد از وطن گر صبا
به چشم غریبان بود توتیا
که دیده‌ست تنهانشینی چو من؟
بدن در غریبیّ و جان در وطن
ز بس داده غربت دلم را فریب
ز جا درنیابم به نظم غریب
چه حیرت گر از خود حذر می‌کنم؟
به خود هم غریبانه سر می‌کنم
اگر در وطن مرگ گردد نصیب
بود بهتر از زنده بودن غریب
ز بس کز غریبی دل‌افسرده‌ام
تو گویی که در زندگی مرده‌ام
به غربت، چو مو بر سر آتشم
به این ضعف، چون بار غربت کشم؟
درختی که افکندش از پای، بخت
به گلخن کشدشاخش از باغ، رخت
بر آن کبک، شاهین ترحّم کند
که چون بیضه کرد، آشیان گم کند
ترحّم بر آن صید باشد ضرور
کز آبشخور خویش افتاده دور
اگر بلبلی گم کند آشیان
به چشمش نماید قفس، بوستان
چو ماهی ز سرچشمه افتاده دور
سوی تابه‌اش می‌کشد بخت شور
بد و نیک را جا به مامن خوش است
اگر خار، اگر گل، به گلشن خوش است
به گیتی اگر پادشا، ور گداست
چو افتاد از جای خود، بینواست
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۲۴
به مغرب ازان مهر شد زردچهر
که از خاک مشرق زمین زاد مهر
ز دریا چو شد قطره‌ای بی‌نصیب
نپاید بسی، بس که باشد غریب
ازان شمع افراخت بالای خود
که پا برنمی‌دارد از جای خود
مرنجان غریب دل‌افسرده را
که مردی نباشد لگد مرده را
مرا بود در ملک خود جای گرم
به مهرم دل نیک و بد بود نرم
نبودم دل‌آزرده از هیچ‌کس
به کام دلم بخت می‌زد نفس
همه کار و بارم سرانجام داشت
دلم طایر عیش در دام داشت
به دل تخم غربت نمی‌کاشتم
صدف‌وار، جا در گهر داشتم
نمی‌کرد طبعم هوای سفر
نبودم هوایی برای سفر
زهی طالع و بخت ناارجمند
که قسمت ز ایران به هندم فکند
مرا آنچنان بخت در آب راند
که آخر به خاک سیاهم نشاند
شکایت ندارم ز هندوستان
به جانم ز بی‌مهری دوستان
مرا بارالها به ایران رسان
به درگاه شاه خراسان رسان
به جایی ازان آستانم مبر
که باشد صدف، جای امن گهر
ندانسته‌ام قدر کالای خویش
پشیمانم از عزم بی‌جای خویش
وطن هم ز حرمان من گشته داغ
مبادا ز بلبل تهی، صحن باغ
نیابی به گلشن گل و لاله‌ای
که گوشی ندارند بر ناله‌ای
ز گلشن چو بیرون رود عندلیب
شود گوش گل از نوا بی‌نصیب
پریشان بود بی‌شکن زلف یار
چمن بی‌طراوت بود بی بهار
برازنده گوشوارست گوش
خم از باده آید به جوش و خروش
وطن را دل از غربتم گشت داغ
ز روغن دهد روشنایی چراغ
به سامان نماند تهی گشته کاخ
ثمرگر نباشد، چه حاصل ز شاخ
چراغ تن از نور جان روشن است
ز آیینه آیینه‌‌دان روشن است
نگه‌دار در خانه خویش، جای
نگین در نگین‌دان بود خوش‌نمای
من ناتوان را مبین خوار و زار
به مژگان بود دیده را اعتبار
به روی خراشیده من مبین
که زیب نگین‌خانه باشد نگین
اگر بیش اگر کم، رضایم رضا
مرا شکر نعمت نگردد قضا
ز ایران به هندوستان آمدم
به امّید گوهر به کان آمدم
به دست آمد از بخت، آن گوهرم
که در هند، حسرت به ایران خورم!
قفس زآهن و مرغ بی بال و پر
به گلشن که از ما رساند خبر؟
دریغا که عنقاست یک آشنا
که از من به ایران رساند دعا
الهی تو دردم به درمان رسان
مرا بار دیگر به ایران رسان
به وصل خراسان دلم شاد کن
ز هند جگرخوارم آزاد کن
سزاوار بخت‌ارجمندی نیم
همین عیب من بس، که هندی نیم
درین ملکم اعزاز و اکرام هست
مرا هم به قدر هنر، نام هست
چنان بر خود از ذوق بالیده‌ام
که چون نغمه در تار گنجیده‌ام!
مرا شعر تر از وطن رخت بست
گهر زآب خود شوید از بحر، دست
به من بی‌کسی راست ربط قدیم
ز بطن صدف گوهر آمد یتیم
توطّن کسی را که در طوس نیست
بر اوقات خویشش جز افسوس نیست
گر از خار، گل را به خنجر زنند
ازان به که چینند و بر سر زنند
جدایی ز پروردگان است سخت
بود کنده پای دهقان، درخت
دو چشم امیدم به ره گشته چار
که قاصد کی آید ز یار و دیار
کسی کز می انتظارست مست
به آواز پایی دهد دل ز دست
درین تنگنا، رستن از قید به
چو آواز نی می‌جهم از گره
به صورت غریبم، به معنی غریب
به شاه غریبان رسم عنقریب
فلک زود آسود از مهر، زود
چه افسرده بوده‌ست این مشت دود
به عزت، بنای که را برفراخت؟
که آخر به خواری خرابش نساخت
که را برد طالع به چرخ برین؟
که آخر نینداختش بر زمین
کسی را که بالا برد روزگار
رساند به گردونش از راه دار
ز گردون تهی دار پهلو، تهی
که پهلو ندارد به این فربهی
مدار فلک را رها کن، رها
که بی دانه ننشسته این آسیا
نکرد آسمان خانه‌ای را بنا
که آخر ندادش به سیل فنا
چه رنگین بنا این چمن راست یاد
که چون برگ گل رفته حسنش به باد
عمارت مکن خانه زرنگار
درین خاک، تخم خرابی مکار
چه عالی بناهای نیکوسرشت
که شد خاک و دهقان در آن دانه کشت
بسی خانه باید ز بنیاد کند
که تا گردد ایوان قصری بلند
ز حرص افکنی بر بنایی شکست
که گردی ازان بر تو خواهد نشست
نمود فلک را نباشد قرار
بود رنگ فیروزه ناپایدار
جهانت بود گر به زیر نگین
بود عاقبت از جهان‌آفرین
بسی نام کاین گنبد لاجورد
به سنگ مزار از نگین نقل کرد
بسی عالم‌آرا به چرخ کبود
چو خورشید بررفت و آمد فرود
نبینی درین بوستان یک گیاه
که ننشسته باشد به خاک سیاه
چنان بی‌ثبات است این بوستان
که سبقت کند بر بهارش خزان
درختی نبینی ز نو یا کهن
که از باد صرصر نیفتد ز بُن
کسی میوه کام ازین بوستان
نچیده به کام دل دوستان
اگر پخته این میوه، گر نارس است
ز برچیدنی‌هاش، دامن بس است
درین بوستان برگ سبزی نخاست
که باد خزانش به زردی نکاست
درین بزم، شمعی نشد سرفراز
که در سرفرازی نبودش گذاز
برو تکیه بر جاه دنیا مکن
که آن برکند نخلت آخر ز بُن
درین بوستان، لاله گر نیست داغ
چرا برنکرد از ته دل، چراغ
تو را کرده گلبن پر از گل کنار
به نیک و بد بوستانت چه کار
چه کارت به نخل بلندست و پست
مکن ارّه شاخی که خواهد شکست
درین بوستان، دل مده جز به خار
خریداری گل به بلبل گذار
به زرق و ریا، لاله این چمن
عصا و ردا کرده جزو بدن
به گلشن نماند ازان پایدار
که بخشیده گل عمر خود را به خار
سر زلف سنبل به جز پیچ نیست
به جز تاب در روی گل هیچ نیست
کجا لاله را برفروزد چراغ؟
نباشد اگر در میان، پای داغ
دماغی ندارد بنفشه مگر؟
که با گل کند بی‌دماغانه سر
به سنبل درین بوستان هم‌فنیم
پریشان‌دماغان این گلشنیم
گل از هفته‌ای بیش بر بار نیست
ولی شاخ یک روز بی خار نیست
چمن با بهار و خزان کرده خو
که این شستشو داده، آن رُفت‌ورو
درین گلستان، جای آرام نیست
سحر گر شکفتش گلی، شام نیست
ز گلشن همینم خوش افتاده است
که از راستی، سرو آزاده است
تو را راستی از کجی وارهاند
نگویی که از رستگاری چه ماند
اگر راستی، جز پی دل مرو
که پیکان بود تیر را پیشرو
بود راست، ره، مرد آگاه را
گر افعی نه‌ای، کج مرو راه را
مکش از ره راست پا، کان خوش است
کجی در سر زلف خوبان خوش است
به طبعم کجا فکر کج آشناست
بود راست‌رو آب در جوی راست
ز فانوس بر شمع گردد عیان
که محفل بود تنگ بر راستان
به مقصد مکن راست‌رو گو شتاب
دهد بوسه پای چپ اول رکاب
به دنیا مزن دست زاندازه بیش
مکن طوق گردن قوی بهر خویش
فزون عمرت از ترک دنیا شود
کشد رشته قد، چون گره وا شود
تردد مکن بهر میراث‌خوار
تویی ضامن رزق، یا کردگار؟
کنی عمر صرف و نداری الم
غمینی چو دانگی شد از کیسه کم
پی ناخوشی تا کی این خودکشی؟
همانا که در زحمتی از خوشی
ز دست تهی نالی و کیسه پر
اگر مستحقی، زکاتش بخور
به زر، بت‌پرستیت ازان نقش بست
که هر زرپرستی بود بت‌پرست
برای جدل چاره‌ای کن نکو
که چاک گریبان گذشت از رفو
بسی جامه از چرم در بر کنی
که یک چرم صندوق، پر زر کنی
عبث پاسبان را میفکن به رنج
به از اژدهایی تو در پاس گنج


قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۲۵
تو را آنچه می‌بایدت داده‌اند
به رویت در رزق بگشاده‌اند
تو خواهی بری عالمی را فرو
به اندازه لقمه‌ات کو گلو؟
به رزق مقدّر توان برفزود
اگر تخم ناکشته بتوان درود
مده عمر خود از تردّد به باد
که روزی به کوشش نگردد زیاد
پی رزق فردا مکن اضطراب
مکَن رخت پیش از رسیدن به آب
فرود آی از ناتمامی، فرود
زیانِ زیان باش، یا سودِ سود
کند از تو کوتاه، دست نیاز
به حدّ گلیم ار کنی پا دراز
به رزق خداداده کن اکتفا
که با هم کند دخل و خرجت وفا
چو خواهی ز رزق خود افزون خوری
مدام از قدح جای می خون خوری
مخور بیشتر باده از ظرف خویش
که زهرست تریاق زاندازه بیش
بسی کیسه گردید پرداخته
که شد کیسه‌ات را مهم ساخته
ز فقر کسانت غنا شد نصیب
به گنج افتد از رنج مردم طبیب
تو خود چون به چنگ غنایی اسیر
مزن طعنه بر برگ عیش فقیر
که بی‌برگ، افتاده است از نوا
نخیزد صدا از نی بوریا
پی دخل سیم و زری بی ثبات
چرا می‌کنی خرج، نقد حیات
خرابی مکن تا نگردی خراب
شود تیره از شستن نامه، آب
چرا می‌کنی دسته از هر طرف
خدنگی که خود باشی آن را هدف
چرا آتشی باید افروختن
که خود در میان بایدت سوختن
تو نشنیده‌ای این سخن، گوییا
که عاجز کند پشّه‌ای، فیل را
ز دامان خاطر بشو گرد کین
بزن بر چراغ طلب، آستین
چو مظلوم، تاب ستم داشتن
به از ظلم گنج درم داشتن
گرت گنج قارون نباشد، چه باک
مرصّع به زر گیر یک قبضه خاک
عروسانه در فکر زیور مباش
چو گنج هنر هست گو، زر مباش
طمع شد به رنگ زرت رهنمون
به دندان زنی زر ز بهر شگون
چنان زی که محفوظ باشد چو مهر
گرت شیشه افتد ز داغ سپهر
ز سختی رود آدمی کوبه‌کو
جز آهن که آیینه دیده دورو؟
درین بوستان، غنچه بی خار نیست
در گنج، بی حلقه مار نیست
نیابی درین بوستان یک نهال
که بعد از کمالش نباشد زوال
ز خرق فلک جوی، نقش مراد
ز ششدر کسی چون جهد بی گشاد؟
پی شهره گشتن چه ریزی عرق
نشانه شکست آورد بر ورق
به دریا مکن بهر ساحل تلاش
به گرداب ده کشتی و امن باش
مکش منت ناخدا زینهار
درین بحر، کشتی به طوفان سپار
توقع مدار آشنایی ز کس
به بیگانگی آشنا باش و بس
جدا شو ازین زشت‌خویان، جدا
ز ناآشنایان طلب آشنا
درست است پیوند خامان، درست
بود میوه پخته را، بند سست
یه خواهش مکن تنگ‌چشمی شعار
که دریای بخشش ندارد کنار
نبینی که هر خانه از آفتاب
به مقدار روزن بود نوریاب؟
به پیش ترش‌روی، حاجت مبر
که سوهان ابرو، خراشد جگر
طلب کن درین عرصه، نقش مراد
ز پیشانی باز و روی گشاد
خورد زخم بر رو اگر میهمان
به از چین ابروست از میزبان
نگردانی از خوان خود بی‌نصیب
گدا را، خصوصا یتیم و غریب
ازان گندم روزی‌ات شد دو نیم
که نیمی خورد زان، غریب و یتیم
دلی را که ننشسته بر سینه گرد
توان یافت از طاق ابروی مرد
به دل‌ها کن از طاق ابرو نظر
سوی قبله باشد ز محراب، در
مجو در بلا یاری از هیچ‌کس
همین از خدا جوی یاریّ و بس
خداوند اگر خوان روزی نهاد
پی کسب آن، دست و پا نیز داد
چه لذت دهد روزی بی‌تلاش؟
برو زنده زنده، یا مرده باش
به کاری که بندی در آن کار، دل
چنان کن از خود نباشی خجل
مزن دم، عوانت زند گر به کفش
نیاید به هم راست، مشت و درفش
مکن باور از زاده خصم، شرم
که وقت دمیدن بود خار نرم
بدی را چو بینی به خود کینه‌جو
تو هم تند گردان بدی را بدو
به نشتر ز رگ خون گرفتن به‌جاست
بلی، دفع فاسد به افسد رواست
چو ناوک مکش پیش، آن را به زور
که چون واگذاری، جهد از تو دور
تو انگار کن آن کسان نیستند
که پیشت به پای درم ایستند
ز گردن‌کشان و غیوران دهر
چه گردان دشت و چه مردان شهر
ز ایرانیان و ز تورانیان
نیابی به جز نامشان در میان
گذشتند ازین راه، برنا و پیر
تو را هم گذشتن بود ناگزیر
بقایی ندارد سرای جهان
نپاید بسی در سرا، کاروان
بیا ساقی آن جام مردآزمای
که دریاکشان را درآرد ز پای
به من ده که بی‌هوشی‌ام آرزوست
ز عالم فراموشی‌ام آرزوست
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۳
الهی ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مومنان را گواهی، چه عزیز است آنکس که تو خواهی.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۷
الهی هر چه بی طلب به ما دادی، به سزاواری ما تباه مکن، و هر چه به جای ناکرد از نیکی به عیب ما از ما بریده مکن و هر چه سزای ما ساختی به نابسزایی ما جدا مکن.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۸
الهی آنچه ما خود کشتیم به بر میار و آنچه تو ما را کشتی آفت ما از آن باز دار.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۳۸
الهی ما از غافلانیم نه از کافرانیم ف نگاهدار تا پریشان نشویم و در دراه آر تا سگردان نشویم.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۳۹
الهی پسندیدگان ترا بتو جستند و به تو پیوستند، نا پسندیدگان تو را بخود جستند و بگسستند نه او که پیوست بشکر رسید، نه او که گسست بعذر رسید.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۴۲
الهی چه یاد کنم که خود همه یادم ف من خرمن نشان خود فرا باد دادم یاد کردن کسب است و فراموش نکردن زندگانی و رای دو گیتی و کسب است چنانکه دانی.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۶۶
الهی دلی ده که شوق طاعت افزون کند و توفیق طاعتی ده که ببهشت رهنون کند.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۶۷
الهی نفسی ده که حلقهٔ بندگی تو گوش کند و جانی ده که زهر حکمت تو نوش کند.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۶۸
الهی دانایی ده که در راه نیفتیم و بینایی ده که در چاه نیفتیم.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۷۴
الهی ای بینندهٔ نماز ها، ای پذیرندهٔ نیاز ها، ای دانندهٔ راز ها و ای شنوندهٔ آواز ها ای مطلع بر حقایق و ای مهربان بر خلایق عذر های ما بپذیر که تو غنی و ما فقیر، عیبهای ما مگیر که تو قوی و ما حقیر اگر بگیری بر ما حجت نداریم و اگر بسوزی طاقت نداریم، از بنده خطا آید وذلت و تو عطا آید و رحمت.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۰۲
الهی عبدالله را از سه آفت نگاه دار از وساوس شیطانی و خواهشهای نفسانی و غرور نادانی.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۰۳
الهی اگر عبدالله را خواهی گداخت دوزخی باید پالایش او را و اگر خواهی نواخت بهشت دیگر باید آرایش او را.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۰۵
الهی اگر کاسنی تلخست از بوستان است و اگر عبدالله مُجرمست از دوستان است.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۰۸
الهی گوهر اصطفا در دامن آدم تو ریختی و گرد عصیان بر فرق ابلیس تو بیختی و این دو جنس مخالف را با هم آمیختی، از روی ادب اگر بد کردیم بر ما مگیر که گرد فتنه تو انگیختی.