عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۷
کنون بشنو از دخت مهرک سخن
ابا گرد شاپور شمشیرزن
چو لختی برآمد برین روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
به نخچیر شد شاه روزی پگاه
خردمند شاپور با او به راه
به هر سو سواران همی تاختند
ز نخچیر دشتی بپرداختند
پدید آمد از دور دشتی فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
همی تاخت شاپور تا پیش ده
فرود آمد از راه در خان مه
یکی باغ بد کش و خرم سرای
جوان اندر آمد بدان سبز جای
یکی دختری دید بر سان ماه
فروهشته از چرخ دلوی به چاه
چو آن ماه‌رخ روی شاپور دید
بیامد برو آفرین گسترید
که شادان بدی شاه و خندان بدی
همه ساله از بی‌گزندان بدی
کنون بی‌گمان تشنه باشد ستور
بدین ده رود اندرون آب شور
به چاه اندرون آب سردست و خوش
بفرمای تا من بوم آب‌کش
بدو گفت شاپور کای ماه‌روی
چرا رنجه گشتی بدین گفت‌وگوی
که باشند با من پرستنده مرد
کزین چاه بی‌بن کشند آب سرد
ز برنا کنیزک بپیچید روی
بشد دور و بنشست بر پیش جوی
پرستنده‌ای را بفرمود شاه
که دلو آور و آب برکش ز چاه
پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن برد بر چرخ دلو گران
چو دلو گران‌سنگ پر آب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت
چو دلو گران برنیامد ز چاه
بیامد ژکان زود شاپور شاه
پرستنده را گفت کای نیم‌زن
نه زن داشت این دلو و چندین رسن
همی برکشید آب چندین ز چاه
تو گشتی پر از رنج و فریادخواه
بیامد رسن بستد از پیشکار
شد آن کار دشوار بر شاه خوار
ز دلو گران شاه چون رنج دید
بر آن خوب‌رخ آفرین گسترید
که برتافت دلوی برین سان گران
همانا که هست از نژاد سران
کنیزک چو او دلو را برکشید
بیامد به مهر آفرین گسترید
که نوشه بدی تا بود روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار
به نیروی شاپور شاه اردشیر
شود بی‌گمان آب در چاه شیر
جوان گفت با دختر چرب‌گوی
چه دانی که شاپورم ای ماه‌روی
چنین داد پاسخ که این داستان
شنیدم بسی از لب راستان
که شاپور گردست با زور پیل
به بخشندگی همچو دریای نیل
به بالای سروست و رویین‌تنست
به هرچیز مانندهٔ بهمنست
بدو گفت شاپور کای ماه‌روی
سخن هرچ پرسم ترا راست‌گوی
پدیدار کن تا نژاد تو چیست
برین چهرهٔ تو نشان کییست
بدو گفت من دختر مهترم
ازیرا چنین خوب و کنداورم
چنین داد پاسخ که هرگز دروغ
بر شهریاران نگیرد فروغ
کشاورز را دختر ماه‌روی
نباشد بدین روی و این رنگ و بوی
کنیزک بدو گفت کای شهریار
هرانگه که یابم به جان زینهار
بگویم همه پیش تو من نژاد
چو یابم ز خشم شهنشاه داد
بدو گفت شاپور کز بوستان
نرست از چمن کینهٔ دوستان
بگوی و ز من بیم در دل مدار
نه از نامور دادگر شهریار
کنیزک بدو گفت کز راه داد
منم دختر مهرک نوش‌زاد
مرا پارسایی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد
من از بیم آن نامور شهریار
چنین آبکش گشتم و پیشکار
بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر به پیشش به پای
به دو گفت کین دختر خوب‌چهر
به من ده بر من گواکن سپهر
بدو داد مهتر به فرمان اوی
بر آیین آتش‌پرستان اوی
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۸
بسی برنیامد برین روزگار
که سرو سهی چون گل آمد به بار
چو نه ماه بگذشت بر ماه‌روی
یکی کودک آمد به بالای اوی
تو گفتی که بازآمد اسفندیار
وگر نامدار اردشیر سوار
ورا نام شاپور کرد اورمزد
که سروی بد اندر میان فرزد
چنین تا برآمد برین هفت سال
ببود اورمزد از جهان بی‌همال
ز هرکس نهانش همی داشتند
به جایی ببازیش نگذاشتند
به نخچیر شد هفت روز اردشیر
بشد نیز شاپور نخچیرگیر
نهان اورمزد از میان گروه
بیامد کز آموختن شد ستوه
دوان شد به میدان شاه اردشیر
کمانی به یک دست و دیگر دو تیر
ابا کودکان چند و چوگان و گوی
به میدان شاه اندر آمد ز کوی
جهاندار هم در زمان با سپاه
به میدان بیامد ز نخچیرگاه
ابا موبدان موبد تیزویر
به نزدیک ایوان رسید اردشیر
بزد کودکی نیز چوگان ز راه
بشد گوی گردان به نزدیک شاه
نرفتند زیشان پس گوی کس
بماندند بر جای ناکام بس
دوان اورمزد از میانه برفت
به پیش جهاندار چون باد تفت
ز پیش نیا زود برداشت گوی
ازو گشت لشکر پر از گفت‌وگوی
ازان پس خروشی برآورد سخت
کزو خیره شد شاه پیروز بخت
به موبد چنین گفت کین پاک‌زاد
نگه کن که تا از که دارد نژاد
بپرسید موبد ندانست کس
همه خامشی برگزیدند و بس
به موبد چنین گفت پس شهریار
که بردارش از خاک و نزد من آر
بشد موبد و برگرفتش ز گرد
ببردش بر شاه آزادمرد
بدو گفت شاه این گرانمایه خرد
ترا از نژاد که باید شمرد
نترسید کودک به آواز گفت
که نام نژادم نباید نهفت
منم پور شاپور کو پور تست
ز فرزند مهرک نژاد درست
فروماند زان کار گیتی شگفت
بخندید و اندیشه اندر گرفت
بفرمود تا رفت شاپور پیش
به پرسش گرفتش ز اندازه بیش
بترسید شاپور آزادمرد
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
بخندید زو نامور شهریار
بدو گفت فرزند پنهان مدار
پسر باید از هرک باشد رواست
که گویند کاین بچه پادشاست
بدو گفت شاپور نوشه بدی
جهان را به دیدار توشه بدی
ز پشت منست این و نام اورمزد
درخشنده چون لاله اندر فرزد
نهان داشتم چندش از شهریار
بدان تا برآید بر از میوه‌دار
گرانمایه از دختر مهرک است
ز پشت منست این مرا بی‌شکست
ز آب و ز چاه آن کجا رفته بود
پسر گفت و پرسید و چندی شنود
ز گفتار او شاد شد اردشیر
به ایوان خرامید خود با وزیر
گرفته دلاویز را بر کنار
ز ایوان سوی تخت شد شهریار
بیاراست زرین یکی زیرگاه
یکی طوق فرمود و زرین کلاه
سر خرد کودک بیاراستند
بس از گنج در و گهر خواستند
همی ریخت تا شد سرش ناپدید
تنش را نیا زان میان برکشید
بسی زر و گوهر به درویش داد
خردمند را خواسته بیش داد
به دیبا بیاراست آتشکده
هم ایوان نوروز و کاخ سده
یکی بزمگه ساخت با مهتران
نشستند هرجای رامشگران
چنین گفت با نامداران شهر
هرانکس که او از خرد داشت بهر
که از گفت دانا ستاره شمر
نباید که هرگز کند کس گذر
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا ساز و خرم به تخت
نه کشور نه افسر نه گنج و سپاه
نه دیهیم شاهی نه فر کلاه
مگر تخمهٔ مهرک نوش‌زاد
بیامیزد آن دوده با ان نژاد
کنون سالیان اندر آمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت
چو شاپور رفت اندر آرام خویش
ز گیتی ندیده به جز کام خویش
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست
وزان پس بر کارداران اوی
شهنشاه کردند عنوان اوی
فردوسی : پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
بخش ۱
به شاهی برو آفرین خواندند
همه مهتران گوهر افشاندند
یکی موبدی بود شهرو به نام
خردمند و شایسته و شادکام
بیامد به کرسی زرین نشست
میان پیش او بندگی را ببست
جهان را همی داشت با داد و رای
سپه را به هر نیک و بد رهنمای
پراگنده گنج و سپاه ورا
بیاراست ایوان و گاه ورا
چنین تا برآمد برین پنج سال
برافراخت آن کودک خرد یال
نشسته شبی شاه در طیسفون
خردمند موبد به پیش اندرون
بدانگه که خورشید برگشت زرد
پدید آمد آن چادر لاژورد
خروش آمد از راه اروندرود
به موبد چنین گفت هست این درود
چنین گفت موبد بران شاه خرد
که ای پاک‌دل نیک پی شاه گرد
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه بنهاد روی
چو بر دجله بر یکدگر بگذرند
چنین تنگ پل را به پی بسپرند
بترسد چنین هرکس از بیم کوس
چنین برخروشند چون زخم کوس
چنین گفت شاپور با موبدان
که ای پرهنر نامور بخردان
پلی دیگر اکنون بباید زدن
شدن را یکی راه باز آمدن
بدان تا چنین زیردستان ما
گر از لشکری در پرستان ما
به رفتن نباشند زین سان به رنج
درم داد باید فراوان ز گنج
همه موبدان شاد گشتند سخت
که سبز آمد آن نارسیده درخت
یکی پل بفرمود موبد دگر
به فرمان آن کودک تاجور
ازو شادمان شد دل مادرش
بیاورد فرهنگ جویان برش
به زودی به فرهنگ جایی رسید
کز آموزگاران سراندر کشید
چو بر هفت شد رسم میدان نهاد
هم‌آورد و هم رسم چوگان نهاد
بهشتم شد آیین تخت و کلاه
تو گفتی کمر بست بهرامشاه
تن خویش را از در فخر کرد
نشستنگه خود به اصطخر کرد
بر آیین فرخ نیاکان خویش
گزیده سرافراز و پاکان خویش
فردوسی : پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
بخش ۳
به شبگیر شاپور یل برنشست
همی رفت جوشان کمانی به دست
سیه جوشن خسروی در برش
درفشان درفش سیه بر سرش
ز دیوار دژ مالکه بنگرید
درفش و سر نامداران بدید
چو گل رنگ رخسار و چون مشک موی
به رنگ طبرخون گل مشک بوی
بشد خواب و آرام زان خوب چهر
بر دایه شد با دلی پر ز مهر
بدو گفت کین شاه خورشیدفش
که ایدر بیامد چنین کینه‌کش
بزرگی او چون نهان منست
جهان خوانمش کو جهان منست
پیامی ز من نزد شاپور بر
به رزم آمدست او ز من سور بر
بگویش که با تو ز یک گوهرم
هم از تخم نرسی کنداورم
همان نیز با کین نه هم گوشه‌ام
که خویش توام دختر نوشه‌ام
مرا گر بخواهی حصار آن تست
چو ایوان بیابی نگار آن تست
برین کار با دایه پیمان کنی
زبان در بزرگی گروگان کنی
بدو دایه گفت آنچ فرمان دهی
بگویم بیارمت زو آگهی
چو شب در زمین پادشاهی گرفت
ز دریا به دریا سپاهی گرفت
زمین تیره‌گون کوه چون نیل شد
ستاره به کردار قندیل شد
تو گویی که شمعست سیصدهزار
بیاویخته ز آسمان حصار
بشد دایه لرزان پر از ترس و بیم
ز طایر همی شد دلش بدو نیم
چو آمد به نزدیک پرده‌سرای
خرامید نزدیک آن پاک‌رای
بدو گفت اگر نزد شاهم بری
بیابی ز من تاج و انگشتری
هشیوار سالار بارش ببرد
ز دهلیز پرده بر شاه گرد
بیامد زمین را به مژگان برفت
سخن هرچ بشنید با شاه گفت
ز گفتار او شاد شد شهریار
بخندید و دینار دادش هزار
دو یاره یکی طوق و انگشتری
ز دیبای چینی و از بربری
چنین داد پاسخ که با ماه روی
به خوبی سخنها فراوان بگوی
بگویش که گفت او به خورشید و ماه
به زنار و زردشت و فرخ کلاه
که هر چیز کز من بخواهی همی
گر از پادشاهی بکاهی همی
ز من هیچ بد نشنود گوش تو
نجویم جدایی ز آغوش تو
خریدارم او را به تخت و کلاه
به فرمان یزدان و گنج و سپاه
چو بشنید پاسخ هم اندر زمان
ز پرده بیامد بر دژ دوان
شنیده بران سرو سیمین بگفت
که خورشید ناهید را گشت جفت
ز بالا و دیدار شاپور شاه
بگفت آنچ آمد به تابنده ماه
فردوسی : پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
بخش ۶
چنین تا برآمد برین چندگاه
به ایران پراگنده گشته سپاه
به روم آنک شاپور را داشتی
شب و روز تنهاش نگذاشتی
کنیزک نبودی ز شاپور شاد
ازان کش ز ایرانیان بد نژاد
شب و روز زان چرم گریان بدی
دل او ز شاپور بریان بدی
بدو گفت روزی که ای خوب روی
چه مردی مترس ایچ با من بگوی
که در چرم چو نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو
چو سروی بدی بر سرش گرد ماه
بران ماه کرسی ز مشک سیاه
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیل وارت به کردار غرو
دل من همی بر تو بریان شود
دو چشمم شب و روز گریان شود
بدین سختی اندر چه جویی همی
که راز تو با من نگویی همی
بدو گفت شاپور کای خوب‌چهر
گرت هیچ بر من بجنبید مهر
به سوگند پیمانت خواهم یکی
کزان نگذری جاودان اندکی
نگویی به بدخواه راز مرا
کنی یاد درد و گداز مرا
بگویم ترا آنچ درخواستی
به گفتار پیدا کنم راستی
کنیزک به دادار سوگند خورد
به زنار شماس هفتاد گرد
به جان مسیحا و سوک صلیب
به دارای ایران گشته مصیب
که راز تو با کس نگویم ز بن
نجویم همی بتری زین سخن
همه راز شاپور با او بگفت
بماند آن سخن نیک و بد در نهفت
بدو گفت اکنون چو فرمان دهی
بدین راز من دل گروگان دهی
سر از بانوان برتر آید ترا
جهان زیر پای اندر آید ترا
به هنگام نان شیرگرم آوری
بپوشی سخن نرم نرم‌آوری
به شیر اندر آغارم این چرم خر
که این چرم گردد به گیتی سمر
پس از من بسی سالیان بگذرد
بگوید همی هرک دارد خرد
کنیزک همی خواستی شیر گرم
نهانی ز هرکس به آواز نرم
چو کشتی یکی جام برداشتی
بر آتش همی تیز بگذاشتی
به نزدیک شاپور بردی نهان
نگفتی نهان با کس اندر جهان
دو هفته سپهر اندرین گشته شد
به فرجام چرم خر آغشته شد
چو شاپور زان پوست آمد برون
همه دل پر از درد و تن پر ز خون
چنین گفت پس با کنیزک به راز
که ای پاک بینادل و نیک‌ساز
یکی چاره باید کنون ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
که ما را گذر باشد از شهر روم
مباد آفرین بر چنین مرز و بوم
کنیزک بدو گفت فردا پگاه
شوند این بزرگان سوی جشنگاه
یکی جشن باشد به روم اندرون
که مرد و زن و کودک آید برون
چو کدبانو از شهر بیرون شود
بدان جشن خرم به هامون شود
شود جای خالی و من چاره‌جوی
بسازم نترسم ز پتیاره گوی
دو اسپ و دو گوپال و تیر و کمان
به پیش تو آرم به روشن روان
ببست اندر اندیشه دل را نخست
از آخر دو اسپ گرانمایه جست
همان تیغ و گوپال و برگستوان
همان جوشن و مغفر هندوان
به اندیشه دل را به جای آورید
خرد را بران رهنمای آورید
چو از باختر چشمه اندر کشید
شب آن چادر قار بر سر کشید
پراندیشه شد جان شاپور شاه
که فردا چه سازد کنیزک پگاه
فردوسی : پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
بخش ۷
چو بر زد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالود خواب
به جشن آمدند آنک بودی به شهر
بزرگان جوینده از جشن بهر
کنیزک سوی چاره بنهاد روی
چنانچون بود مردم چاره‌جوی
چو ایوان خالی به چنگ آمدش
دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش
دو اسپ گرانمایه ز آخر ببرد
گزیده سلیح سواران گرد
ز دینار چندانک بایست نیز
ز خوشاب و یاقوت و هرگونه چیز
چو آمد همه ساز رفتن به جای
شب آمد دو تن راست کردند رای
سوی شهر ایران نهادند روی
دو خرم نهان شاد و آرامجوی
شب و روز یکسر همی تاختند
به خواب و به خوردن نپرداختند
برین‌گونه از شهر بر خورستان
همی راند تا کشور سورستان
چو اسب و تن از تاختن گشت سست
فرود آمدن را همی جای جست
دهی خرم آمد به پیشش به راه
پر از باغ و میدان و پر جشنگاه
تن از رنج خسته گریزان ز بد
بیامد در باغبانی بزد
بیامد دمان مرد پالیزبان
که هم نیک‌دل بود و هم میزبان
دو تن دیده با نیزه و درع و خود
ز شاپور پرسید هست این درود
بدین بیگهی از کجا خاستی
چنین تاختن را بیاراستی
بدو گفت شاپور کای نیک‌خواه
سخن چند پرسی ز گم کرده راه
یک مرد ایرانیم راه‌جوی
گریزان بدین مرز بنهاده روی
پر از دردم از قیصر و لشکرش
مبادا که بینم سر و افسرش
گر امشب مرا میزبانی کنی
هشیواری و مرزبانی کنی
برآنم که روزی به کار آیدت
درختی که کشتی به بار آیدت
بدو باغبان گفت کین خان تست
تن باغبان نیز مهمان تست
بدان چیز کاید مرا دست‌رس
بکوشم بیارم نگویم به کس
فرود آمد از باره شاپور شاه
کنیزک همی رفت با او به راه
خورش ساخت چندان زن باغبان
ز هر گونه چندانک بودش توان
چو نان خورده شد کار می ساختند
سبک مایه جایی بپرداختند
سبک باغبان می به شاپور داد
که بردار ازان کس که آیدت یاد
بدو گفت شاپور کای میزبان
سخن‌گوی و پرمایه پالیزبان
کسی کو می آرد نخست او خورد
چو بیشش بود سالیان و خرد
تو از من به سال اندکی برتری
تو باید که چون می دهی می خوری
بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست آن خورد می که با زیب‌تر
تو باید که باشی برین پیش رو
که پیری به فرهنگ و بر سال نو
همی بود تاج آید از موی تو
همی رنگ عاج آید از روی تو
بخندید شاپور و بستد نبید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به پالیزبان گفت کای پاک‌دین
چه آگاهی استت ز ایران زمین
چنین دادپاسخ که ای برمنش
ز تو دور بادا بد بدکنش
به بدخواه ما باد چندان زیان
که از قیصر آمد به ایرانیان
از ایران پراگنده شد هرک بود
نماند اندران بوم کشت و درود
ز بس غارت و کشتن مرد و زن
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن
وزیشان بسی نیز ترسا شدند
به زنار پیش سکوبا شدند
بس جاثلیقی به سر بر کلاه
به دور از بر و بوم و آرامگاه
بدو گفت شاپور شاه اورمزد
که رخشان بدی همچو ماه اورمزد
کجا شد که قیصر چنین چیره شد
ز بخت آب ایرانیان تیره شد
بدو باغبان گفت کای سرفراز
ترا جاودان مهتری باد و ناز
ازو مرده و زنده جایی نشان
نیامد به ایران بدان سرکشان
هرانکس که بودند ز آبادبوم
اسیرند سرتاسر اکنون به روم
برین زار بگریست پالیزبان
که بود آن زمان شاه را میزبان
بدو میزان گفت کایدر سه روز
بباشی بود خانه گیتی فروز
که دانا زد این داستان از نخست
که هرکس که آزرم مهمان نجست
نباشد خرد هیچ نزدیک اوی
نیاز آورد بخت تاریک اوی
بباش و بیاسای و می خور به کام
چو گردد دلت رام بر گوی نام
بدو گفت شاپور کری رواست
به مابر کنون میزبان پادشاست
فردوسی : پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
بخش ۸
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر بر کشید
چو زرین درفشی برآورد راغ
بر میهمان شد خداوند باغ
بدو گفت روز تو فرخنده باد
سرت برتر از بر بارنده باد
سزای تومان جایگاهی نبود
به آرام شایسته گاهی نبود
چو مهمان درویش باشی خورش
نیابی نه پوشیدن و پرورش
بدو گفت شاپور کای نیک‌بخت
من این خانه بگزیدم از تاج و تخت
یکی زند واست آر با بر سمت
به زمزم یکی پاسخی پرسمت
بیاورد هرچش بفرمود شاه
بیفزود نزدیک شه پایگاه
به زمزم بدو گفت برگوی راست
کجا موبد موبد اکنون کجاست
چنین داد پاسخ ورا باغبان
که ای پاک‌دل مرد شیرین‌زبان
دو چشمم ز جایی که دارم نشست
بدان خانهٔ موبدان موبه دست
نهانی به پالیزبان گفت شاه
که از مهتر ده گل مهره خواه
چو بشنید زو این سخن باغبان
گل و مشک و می خواست و آمد دمان
جهاندار بنهاد بر گل نگین
بدان باغبان داد و کرد آفرین
بدو گفت کین گل به موبد سپار
نگر تا چه گوید همه گوش دار
سپیده دمان مرد با مهر شاه
بر موبد موبد آمد پگاه
چو نزدیک درگاه موبد رسید
پراگنده گردان و در بسته دید
به آواز زان بارگه بار خواست
چو بگشاد در باغبان رفت راست
چو آمد به نزدیک موبد فراز
بدو مهر بنمود و بردش نماز
چو موبد نگه کرد و آن مهره دید
ز شادی دل رای‌زن بردمید
وزان پس بران نام چندی گریست
بدان باغبان گفت کاین مهر کیست
چنین داد پاسخ که ای نامدار
نشسته به خان منست این سوار
یکی ماه با وی چو سرو سهی
خردمند و با زیب و با فرهی
بدو گفت موبد که ای نامجوی
نشان که دارد به بالا و روی
بدو باغبان گفت هرکو بهار
بدیدست سرو از لب جویبار
دو بازو به کردار ران هیون
برش چون بر شیر و چهرش چو خون
همی رنگ شرم آید از مهر اوی
همی زیب تاج آید از چهر اوی
فردوسی : پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
بخش ۱۳
یکی مرد بود از نژاد سران
هم از تخمهٔ نامور قیصران
برانوش نام و خردمند بود
زبان و روانش پر از بند بود
بدو گفت لشکر که قیصر تو باش
برین لشکر و بوم مهتر تو باش
به گفتار تو گوش دارد سپاه
بیفروز تاج و بیارای گاه
بیاراستند از برش تخت عاج
برانوش بنشست بر سرش تاج
به جای بزرگیش بنشاندند
همه رومیان آفرین خواندند
برانوش بنشست و اندیشه کرد
ز روم و ز آوردگاه نبرد
بدانست کو را ز شاه بلند
ز روم و ز آویزش آید گزند
فرستاده‌ای جست بارای و شرم
که دانش سراید به آواز نرم
دبیری بزرگ و جهاندیده‌ای
خردمند و دانا پسندیده‌ای
بیاورد و بنشاند نزدیک خویش
بگفت آن سخنهای باریک خویش
یکی نامه بنوشت پرآفرین
ز دادار بر شهریار زمین
که جاوید تاج تو پاینده باد
همه مهتران پیش تو بنده باد
تو دانی که تاراج و خون ریختن
چه با بیگنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چه با شهر ایران چه با مرز روم
گر این کین ایرج به دست از نخست
منوچهر کرد آن به مردی درست
تن سلم زان کین کنون خاک شد
هم از تور روی زمین پاک شد
وگر کین داراست و اسکندری
که نو شد بر وی زمین داوری
مر او را دو دستور بد کشته بود
و دیگر کزو بخت برگشته بود
گرت کین قیصر فزاید همی
به زندان تو بند ساید همی
نباید که ویران شود بوم روم
که چون روم دیگر نبودست بوم
وگر غارت و کشتنت بود رای
همه روم گشتند بی‌دست و پای
زن و کودکانش اسیر تواند
جگر خسته از تیغ و تیر تواند
گه آمد که کمتر کنی کین و خشم
فرو خوابنی از گذشته دو چشم
فدای تو بادا همه خواسته
کزین کین همی جان شود کاسته
تو دل خوش کن و شهر چندین مسوز
نباید که روز اندر آید به روز
نباشد پسند جهان‌آفرین
که بیداد جوید جهاندار کین
درود جهاندار بر شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد
نویسنده بنهاد پس خامه را
چو اندر نوشت آن کیی نامه را
نهادند پس مهر قیصر بروی
فرستاده بنهاد زی شاه روی
بیامد خردمند و نامه بداد
ز قیصر به شاپور فرخ نژاد
چو آن نامور نامه برخواندند
سخنهای نغزش برافشاندند
ببخشود و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد
هم‌اندر زمان نامه پاسخ نوشت
بگفت آنکجا رفته بد خوب و زشت
که مهمان به چرم خر اندر که دوخت
که بازار کین کهن برفروخت
تو گرد بخردی خیز پیش من آی
خود و فیلسوفان پاکیزه رای
چو زنهار دادم نسازمت جنگ
گشاده کنم بر تو این راه تنگ
فرستاده برگشت و پاسخ ببرد
سخنها یکایک همه برشمرد
فردوسی : پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
بخش ۳
چو بشنید زو این سخن یزدگرد
روان و خرد را برآورد گرد
نگه کرد از آغاز فرجام را
بدو داد پرمایه بهرام را
بفرمود تا خلعتش ساختند
سرش را به گردون برافراختند
تنش را به خلعت بیاراستند
ز در اسپ شاه یمن خواستند
ز ایوان شاه جهان تا به دشت
همی اشتر و اسپ و هودج گذشت
پرستنده و دایهٔ بی‌شمار
ز بازارگه تا در شهریار
به بازار گه بسته آیین به راه
ز دروازه تا پیش درگاه شاه
جو منذر بیامد به شهر یمن
پذیره شدندش همه مرد و زن
چو آمد به آرامگاه از نخست
فراوان زنان نژادی بجست
ز دهقان و تازی و پرمایگان
توانگر گزیده گران سایگان
ازین مهتران چار زن برگزید
که آید هنر بر نژادش پدید
دو تازی دو دهقان ز تخم کیان
ببستند مرا دایگی را میان
همی داشتندش چنین چار سال
چو شد سیرشیر و بیاگند یال
به دشواری از شیر کردند باز
همی داشتندش به بر بر به ناز
چو شد هفت ساله به منذر چه گفت
که آن رای با مهتری بود جفت
چنین گفت کای مهتر سرفراز
ز من کودک شیرخواره مساز
به داننده فرهنگیانم سپار
چو کارست بیکار خوارم مدار
بدو گفت منذر که ای سرفراز
به فرهنگ نوزت نیامد نیاز
چو هنگام فرهنگ باشد ترا
به دانایی آهنگ باشد ترا
به ایوان نمانم که بازی کنی
به بازی همی سرفرازی کنی
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بی‌کار خوردی مساز
مرا هست دانش اگر سال نیست
بسان گوانم بر و یال نیست
ترا سال هست و خرد کمترست
نهاد من از رای تو دیگرست
ندانی که هرکس که هنگام جست
ز کار آن گزیند که باید نخست
تو گر باز هنگام جویی همی
دل از نیکویها بشویی همی
همه کار بی‌گاه و بی‌بر بود
بهین از تن زندگان سر بود
هران چیز کان در خور پادشاست
بیاموزیم تا بدانم سزاست
سر راستی دانش ایزدیست
خنک آنک بادانش و بخردیست
نگه کرد منذر بدو خیره ماند
به زیر لبان نام یزدان بخواند
فرستاد هم در زمان رهنمون
سوی شورستان سرکشی بر هیون
سه موبد نگه کرد فرهنگ جوی
که در شورستان بودشان آب‌روی
یکی تا دبیری بیاموزدش
دل از تیرگیها بیفروزدش
دگر آنک دانستن باز و یوز
بیاموزدش کان بود دلفروز
ودیگر که چوگان و تیر و کمان
همان گردش رزم با بدگمان
چپ و راست پیچان عنان داشتن
به آوردگه باره برگاشتن
چنین موبدان پیش منذر شدند
ز هر دانشی داستانها زدند
تن شاه زاده بدیشان سپرد
فزاینده خود دانشی بود و گرد
چنان گشت بهرام خسرونژاد
که اندر هنر داد مردی بداد
هنر هرچ بگذشت بر گوش اوی
به فرهنگ یازان شدی هوش اوی
چو شد سال آن نامور بر سه شش
دلاور گوی گشت خورشیدفش
به موبد نبودش به چیزی نیاز
به فرهنگ جویان و آن یوز و باز
به آوردگه بر عنان تافتن
برافگندن اسپ و هم تاختن
به منذر چنین گفت کای پاک‌رای
گسی کن هنرمند را باز جای
ازان هر یکی را بسی هدیه داد
ز درگاه منذر برفتند شاد
وزان پس به منذر چنین گفت شاه
که اسپان این نیزه‌داران بخواه
بگو تا بپیچند پیشم عنان
به چشم اندر آرند نوک سنان
بهایی کنند آنچ آید خوشم
درم پیش خواهم بریشان کشم
چنین پاسخ آورد منذر بدوی
که ای پر هنر خسرو نامجوی
گله‌دار اسپان من پیش تست
خداوند او هم به تن خویش تست
گر از تازیان اسپ خواهی خرید
مرا رنج و سختی چه باید کشید
بدو گفت بهرام کای نیک‌نام
به نیکیت بادا همه ساله کام
من اسپ آن گزینم که اندر نشیب
بتازم نه بینم عنان از رکیب
چو با تگ چنان پایدارش کنم
به نوروز با باد یارش کنم
وگر آزموده نباشد ستور
نشاید به تندی برو کرد زور
به نعمان بفرمود منذر که رو
فسیله گزین از گله‌دار نو
همه دشت پیش سواران بگرد
نگر تا کجا یابی اسپ نبرد
بشد تیز نعمان صد اسپ آورید
ز اسپان جنگی بسی برگزید
چو بهرام دید آن بیامد به دشت
چپ و راست پیچید و چندی بگشت
هر اسپی که با باد همبر بدی
همه زیر بهرام بی‌پر شدی
برین‌گونه تا برگزید اشقری
یکی بادپایی گشاده‌بری
هم از داغ دیگر کمیتی به رنگ
تو گفتی ز دریا برآمد نهنگ
همی آتش افروخت از نعل اوی
همی خون چکید از بر لعل اوی
بها داد منذر چو بود ارزشان
که در بیشهٔ کوفه بد مرزشان
بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ
فروزنده بر سان آذر گشسپ
همی داشتش چون یکی تازه سیب
که از باد ناید بروبر نهیب
به منذر چنین گفت روزی جوان
که ای مرد باهنگ و روشن‌روان
چنین بی‌بهانه همی داریم
زمانی به تیمار نگذاریم
همی هرک بینی تو اندر جهان
دلی نیست اندر جهان بی‌نهان
ز اندوه باشد رخ مرد زرد
به رامش فزاید تن زادمرد
برین‌بر یکی خوبی افزای پس
که باشد ز هر درد فریادرس
اگر تاجدارست اگر پهلوان
به زن گیرد آرام مرد جوان
همان زو بود دین یزدان به پای
جوان را به نیکی بود رهنمای
کنیزک بفرمای تا پنج و شش
بیارند با زیب و خورشیدفش
مگر زان یکی دو گزین آیدم
هم اندیشهٔ آفرین آیدم
مگر نیز فرزند بینم یکی
که آرام دل باشدم اندکی
جهاندار خشنود باشد ز من
ستوده بمانم به هر انجمن
چو بشنید منذر ز خسرو سخن
برو آفرین کرد مرد کهن
بفرمود تا سعد گوینده تفت
سوی کلبهٔ مرد نخاس رفت
بیاورد رومی کنیزک چهل
همه از در کام و آرام دل
دو بگزید بهرام زان گلرخان
که در پوستشان عاج بود استخوان
به بالا به کردار سرو سهی
همه کام و زیبایی و فرهی
ازان دو ستاره یکی چنگ‌زن
دگر لاله رخ چون سهیل یمن
به بالا چون سرو و به گیسو کمند
بها داد منذر چو آمد پسند
بخندید بهرام و کرد آفرین
رخش گشت همچون بدخشان نگین
فردوسی : پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
بخش ۴
جز از گوی و میدان نبودیش کار
گهی زخم چوگان و گاهی شکار
چنان بد که یک روز بی‌انجمن
به نخچیرگه رفت با چنگ زن
کجا نام آن رومی آزاده بود
که رنگ رخانش به می داده بود
به پشت هیون چمان برنشست
ابا سرو آزاده چنگی به دست
دلارام او بود و هم کام اوی
همیشه به لب داشتی نام اوی
به روز شکارش هیون خواستی
که پشتش به دیبا بیاراستی
فروهشته زو چار بودی رکیب
همی تاختی در فراز و نشیب
رکابش دو زرین دو سیمین بدی
همان هر یکی گوهر آگین بدی
همان زیر ترکش کمان مهره داشت
دلاور ز هر دانشی بهره داشت
به پیش اندر آمدش آهو دو جفت
جوانمرد خندان به آزاده گفت
که ای ماه من چون کمان را به زه
برآرم به شست اندر آرم گره
کدام آهو افگنده خواهی به تیر
که ماده جوانست و همتاش پیر
بدو گفت آزاده کای شیرمرد
به آهو نجویند مردان نبرد
تو آن ماده را نر گردان به تیر
شود ماده از تیر تو نر پیر
ازان پس هیون را برانگیز تیز
چو آهو ز چنگ تو گیرد گریز
کمان مهره انداز تا گوش خویش
نهد هم‌چنان خوار بر دوش خویش
هم‌انگه ز مهره بخاردش گوش
بی‌آزار پایش برآرد به دوش
به پیکان سر و پای و گوشش بدوز
چو خواهی که خوانمت گیتی فروز
کمان را به زه کرد بهرام گور
برانگیخت از دشت آرام شور
دو پیکان به ترکش یکی تیر داشت
به دشت اندر از بهر نخچیر داشت
هم‌انگه چو آهو شد اندر گریز
سپهبد سروهای آن نره تیز
به تیر دو پیکان ز سر برگرفت
کنیزک بدو ماند اندر شگفت
هم‌اندر زمان نر چون ماده گشت
سرش زان سروی سیه ساده گشت
همان در سروگاه ماده دو تیر
بزد همچنان مرد نخچیرگیر
دو پیکان به جای سرو در سرش
به خون اندرون لعل گشته برش
هیون را سوی جفت دیگر بتاخت
به خم کمان مهره در مهره ساخت
به گوش یکی آهو اندر فکند
پسند آمد و بود جای پسند
بخارید گوش آهو اندر زمان
به تیر اندر آورد جادو کمان
سر و گوش و پایش به پیکان بدوخت
بدان آهو آزاده را دل بسوخت
بزد دست بهرام و او را ز زین
نگونسار برزد به روی زمین
هیون از بر ماه‌چهره براند
برو دست و چنگش به خون درفشاند
چنین گفت کای بی‌خرد چنگ‌زن
چه بایست جستن به من برشکن
اگر کند بودی گشاد برم
ازین زخم ننگی شدی گوهرم
چو او زیر پای هیون در سپرد
به نخچیر زان پس کنیزک نبرد
فردوسی : پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
بخش ۶
پدر آرزو کرد بهرام را
چه بهرام خورشید خودکام را
به منذر چنین گفت بهرام شیر
که هرچند مانیم نزد تو دیر
همان آرزوی پدر خیزدم
چو ایمن شوم در برانگیزدم
برآرست منذر چو بایست کار
ز شهر یمن هدیهٔ شهریار
ز اسپان تازی به زرین ستام
ز چیزی که پرمایه بردند نام
ز برد یمانی و تیغ یمن
گر هرچ معدنش بد در عدن
چو نعمان که با شاه همراه بود
به نزدیک او افسر ماه بود
چنین تا به شهر صطخر آمدند
که از شاه‌زاد به فخر آمدند
ازان پس چو آگاهی آمد به شاه
ز فرزند و نعمان تازی به راه
بیامد هم‌انگاه نزد پدر
چو دیدش پدر را برآورد سر
به پیش کیی تخت او سرفراز
بیامد شتابان و بردش نماز
چو بهرام را دید بیدار شاه
بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه
شگفتی فروماند از کار اوی
ز بالا و فرهنگ و دیدار اوی
فراوان بپرسید و بنواختش
به نزدیک خود جایگه ساختش
به برزن درون جای نعمان گزید
یکی کاخ بهرام را چون سزید
فرستاد نزدیک او بندگان
چو اندر خور او پرستندگان
شب و روز بهرام پیش پدر
همی از پرستش نخارید سر
چو یک ماه نعمان ببد نزد شاه
همی خواست تا بازگردد به راه
بشب کس فرستاد و او را بخواند
برابرش بر تخت شاهی نشاند
بدو گفت منذر بسی رنج دید
که آزاده بهرام را پرورید
بدین کار پاداش نزد منست
بهار شما اورمزد منست
پسندیدم این رای و فرهنگ اوی
که سوی خرد بینم آهنگ اوی
تو چون دیر ماندی بدین بارگاه
پدر چشم دارد همانا به راه
ز دینار گنجیش پنجه هزار
بدادند با جامهٔ شهریار
ز آخر به سیمین و زرین لگام
ده اسپ گرانمایه بردند نام
ز گستردنیهای زیبنده نیز
ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز
ز گنج جهاندار ایران ببرد
یکایک به نعمان منذر سپرد
به شادی در بخشش اندر گشاد
بر اندازه یارانش را هدیه داد
به منذر یکی نامه بنوشت شاه
چنانچون بود در خور پیشگاه
به آزادی از کار فرزند اوی
که شاه یمن گشت پیوند اوی
به پاداش این کار یازم همی
به چونین پسر سرفرازم همی
یکی نامه بنوشت بهرام گور
که کار من ایدر تباهست و شور
نه این بود چشم امیدم به شاه
که زین سان کند سوی کهتر نگاه
نه فرزندم ایدر نه چون چاکری
نه چون کهتری شاددل بر دری
به نعمان بگفت آنچ بودش نهان
ز بد راه و آیین شاه جهان
چو نعمان برفت از در شهریار
بیامد بر منذر نامدار
بدو نامهٔ شاه گیتی بداد
ببوسید منذر به سر بر نهاد
وزان هدیه‌ها شادمانی نمود
بران آفرین آفرین برفزود
وزان پس فرستاده اندر نهفت
ز بهرام چندی به منذر بگفت
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر
رخ نامور گشت همچون زریر
هم‌اندر زمان زود پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت
چنین گفت کای مهتر نامور
نگر سر نپیچی ز راه پدر
به نیک و بد شاه خرسند باش
پرستنده باش و خردمند باش
بدیها به صبر از مهان بگذرد
سر مرد باید که دارد خرد
سپهر روان را چنین است رای
تو با رای او هیچ مفزای پای
دلی را پر از مهر دارد سپهر
دلی پر ز کین و پر آژنگ چهر
جهاندار گیتی چنین آفرید
چنان کو چماند بباید چمید
ازین پس ترا هرچ آید به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار
فرستم نگر دل نداری به رنج
نیرزد پراگنده رنج تو گنج
ز دینار گنجی کنون ده هزار
فرستادم اینک ز بهر نثار
پرستار کو رهنمای تو بود
به پرده درون دلگشای تو بود
فرستادم اینک به نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
هرانگه که دینار بردی به کار
گرانی مکن هیچ بر شهریار
که دیگر فرستمت بسیار نیز
وزین پادشاهی ز هرگونه چیز
پرستنده باش و ستاینده باش
به کار پرستش فزاینده باش
تو آن خوی بد را ز شاه جهان
جدا کرد نتوانی اندر نهان
فرستاد زان تازیان ده سوار
سخن‌گوی و بینادل و دوستدار
رسیدند نزدیک بهرامشاه
ابا بدره و برده و نیک‌خواه
خردمند بهرام زان شاد شد
همه دردها بر دلش باد شد
وزان پس بدان پند شاه عرب
پرستش بدی کار او روز و شب
فردوسی : پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
بخش ۷
چنان بد که یک روز در بزمگاه
همی بود بر پای در پیش شاه
چو شد تیره بر پای خواب آمدش
هم از ایستادن شتاب آمدش
پدر چون بدیدش بهم برده چشم
به تندی یکی بانگ برزد به خشم
به دژخیم فرمود کو را ببر
کزین پس نبیند کلاه و کمر
بدو خانه زندان کن و بازگرد
نزیبد برو گاه و ننگ و نبرد
به ایوان همی بود خسته جگر
ندید اندران سال روی پدر
مگر مهر و نوروز و جشن سده
که او پیش رفتی میان رده
چنان بد که طینوش رومی ز راه
فرستاده آمد به نزدیک شاه
ابا بدره و برده و باژ روم
فرستاد قیصر به آباد بوم
چو آمد شهنشاه بنواختش
سزاوار او جایگه ساختش
فرستاد بهرام زی او پیام
که ای مرد بیدار گسترده کام
ز کهتر به چیزی بیازرد شاه
ازو دور گشتم چنین بی‌گناه
تو خواهش کنی گر ترا بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم
سوی دایگانم فرستد مگر
که منذر مرا به ز مام و پدر
چو طینوش بشنید پیغام اوی
برآورد ازان آرزو کام اوی
دل‌آزار بهرام زان شاد گشت
وزان بند بی‌مایه آزاد گشت
به درویش بخشید بسیار چیز
وزان جایگه رفتن آراست نیز
همه زیردستان خود را بخواند
شب تیره چون باد لشکر براند
به یاران همی گفت یزدان سپاس
که رفتیم و ایمن شدیم از هراس
چو آمد به نزدیک شهر یمن
پذیره شدش کودک و مرد و زن
برفتند نعمان و منذر ز جای
همان نیزه‌داران پاکیزه‌رای
چو منذر ببهرام نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
پیاده شدند آن دو آزادمرد
همی گفت بهرام تیمار و درد
ز گفتار او چند منذر گریست
بپرسید گفت اختر شاه چیست
بدو گفت بهرام کو خود مباد
که گیرد ز شوم اخترش نیز یاد
که هر کو نیاید به راه خرد
ز کردار ترسم که کیفر برد
فرود آوریدش هم‌انجا که بود
بران نیکوی نیکویها فزود
بجز بزم و میدان نبودیش کار
وگر بخشش و کوشش کارزار
فردوسی : پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
بخش ۹
بدو گفت موبد که ای شهریار
بگشتی تو از راه پروردگار
تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ
چو باد خزان آمد از شاخ برگ
ترا چاره اینست کز راه شهد
سوی چشمهٔ سو گرایی به مهد
نیایش کنی پیش یزدان پاک
بگردی به زاری بران گرم خاک
بگویی که من بندهٔ ناتوان
زده دام سوگند پیش روان
کنون آمدم تا زمانم کجاست
به پیش تو این داور داد و راست
چو بشنید شاه آن پسند آمدش
همان درد را سودمند آمدش
بیاورد سیصد عماری و مهد
گذر کرد بر سوی دریای شهر
شب و روز بودی به مهد اندرون
ز بینیش گه‌گه همی رفت خون
چو نزدیکی چشمهٔ سو رسید
برون آمد از مهد و دریا بدید
ازان آب لختی به سر بر نهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
زمانی نیامد ز بینیش خون
بخورد و بیاسود با رهنمون
منی کرد و گفت اینت آیین و رای
نشستن چه بایست چندین به جای
چو گردنکشی کرد شاه رمه
که از خویشتن دید نیکی همه
ز دریا برآمد یکی اسپ خنگ
سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ
دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم
بلند و سیه‌خایه و زاغ چشم
کشان دم در پای با یال و بش
سیه سم و کفک‌افگن و شیرکش
چنین گفت با مهتران یزدگرد
که این را سپاه اندر آرید گرد
بشد گرد چوپان و ده کره‌تاز
یکی زین و پیچان کمند دراز
چه دانست راز جهاندار شاه
که آوردی این اژدها را به راه
فروماند چوپان و لشکر همه
برآشفت ازان شهریار رمه
هم‌انگاه برداشت زین و لگام
به نزدیک آن اسپ شد شادکام
چنان رام شد خنگ بر جای خویش
که ننهاد دست از پس و پای پیش
ز شاه جهاندار بستد لگام
به زین بر نهادن همان گشت رام
چو زین بر نهادش برآهخت تنگ
نجنبید بر جای تازان نهنگ
پس پای او شد که بنددش دم
خروشان شد آن بارهٔ سنگ سم
بغرید و یک جفته زد بر برش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد
چه جویی تو زین بر شده هفت‌گرد
چو از گردش او نیابی رها
پرستیدن او نیارد بها
به یزدان گرای و بدو کن پناه
خداوند گردنده خورشید ماه
چو او کشته شد اسپ آبی چوگرد
بیامد بران چشمهٔ لاژورد
به آب اندرون شد تنش ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
ز لشکر خروشی برآمد چو کوس
که شاها زمان آوریدت به طوس
همه جامه‌ها را بکردند چاک
همی ریختند از بر یال و خاک
ازان پس بکافید موبد برش
میان تهیگاه و مغز سرش
بیاگند یکسر به کافور و مشک
به دیبا تنش را بکردند خشک
به تابوت زرین و در مهد ساج
سوی پارس شد آن خداوند تاج
چنین است رسم سرای بلند
چو آرام یابی بترس از گزند
تو رامی و با تو جهان رام نیست
چو نام خورده آید به از جام نیست
پرستیدن دین بهست از گناه
چو باشد کسی را بدین پایگاه
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۳
چنان بد که روزی به نخچیر شیر
همی رفت با چند گرد دلیر
بشد پیر مردی عصایی به دست
بدو گفت کای شاه یزدان‌پرست
به راهام مردیست پرسیم و زر
جهودی فریبنده و بدگهر
به آزادگی لنبک آبکش
به آرایش خوان و گفتار خوش
بپرسید زان کهتران کاین کیند
به گفتار این پیر سر بر چیند
چنین گفت با او یکی نامدار
که ای با گهر نامور شهریار
سقاایست این لنبک آبکش
جوانمرد و با خوان و گفتار خوش
به یک نیم روز آب دارد نگاه
دگر نیمه مهمان بجوید ز راه
نماند به فردا از امروز چیز
نخواهد که در خانه باشد به نیز
به راهام بی‌بر جهودیست زفت
کجا زفتی او نشاید نهفت
درم دارد و گنج و دینار نیز
همان فرش دیبا و هرگونه چیز
منادیگری را بفرمود شاه
که شو بانگ زن پیش بازارگاه
که هرکس که از لنبک آبکش
خرد آب خوردن نباشدش خوش
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر باره بی‌زور و تاب
سوی خانهٔ لنبک آمد چو باد
بزد حلقه بر درش و آواز داد
که من سرکشی‌ام ز ایران سپاه
چو شب تیره شد بازماندم ز شاه
درین خانه امشب درنگم دهی
همه مردمی باشد و فرهی
ببد شاد لنبک ز آواز اوی
وزان خوب گفتار دمساز اوی
بدو گفت زود اندر آی ای سوار
که خشنود باد ز تو شهریار
اگر با تو ده تن بدی به بدی
همه یک به یک بر سرم مه بدی
فرود آمد از باره بهرامشاه
همی داشت آن باره لنبک نگاه
بمالید شادان به چیزی تنش
یکی رشته بنهاد بر گردنش
چو بنشست بهرام لنبک دوید
یکی شهره شطرنج پیش آورید
یکی کاسه آورد پر خوردنی
بیاورد هرگونه آوردنی
به بهرام گفت ای گرانمایه مرد
بنه مهره بازی از بهر خورد
بدید آنک کلنبک بدو داد شاه
بخندید و بنهاد بر پیش گاه
چو نان خورده شد میزبان در زمان
بیاورد جامی ز می شادمان
همی خورد بهرام تا گشت مست
به خوردنش آنگه بیازید دست
شگفت آمد او را ازان جشن اوی
وزان خوب گفتار وزان تازه روی
بخفت آن شب و بامداد پگاه
از آواز او چشم بگشاد شاه
چنین گفت لنبک به بهرام گور
که شب بی نوا بد همانا ستور
یک امروز مهمان من باش وبس
وگر یار خواهی بخوانیم کس
بیاریم چیزی که باید به جای
یک امروز با ما به شادی بپای
چنین گفت با آبکش شهریار
که امروز چندان نداریم کار
که ناچار ز ایدر بباید شدن
هم اینجا به نزد تو خواهم بدن
بسی آفرین کرد لنبک بروی
ز گفتار او تازه‌تر کرد روی
بشد لنبک و آب چندی کشید
خریدار آبش نیامد پدید
غمی گشت و پیراهنش درکشید
یکی آبکش را به بر برکشید
بها بستد و گوشت بخرید زود
بیامد سوی خانه چون باد و دود
بپخت و بخوردند و می خواستند
یکی مجلس دیگر آراستند
بیود آن شب تیره با می به دست
همان لنبک آبکش می‌پرست
چو شب روز شد تیز لنبک برفت
بیامد به نزدیک بهرام تفت
بدو گفت روز سیم شادباش
ز رنج و غم و کوشش آزاد باش
بزن دست با من یک امروز نیز
چنان دان که بخشیده‌ای زر و چیز
بدو گفت بهرام کین خود مباد
که روز سه دیگر نباشیم شاد
برو آبکش آفرین خواند و گفت
که بیداردل باش و با بخت جفت
به بازار شد مشک و آلت ببرد
گروگان به پرمایه مردی سپرد
خرید آنچ بایست و آمد دوان
به نزدیک بهرام شد شادمان
بدو گفت یاری ده اندر خورش
که مرد از خورشها کند پرورش
ازو بستد آن گوشت بهرام زود
برید و بر آتش خورشها فزود
چو نان خورده شد می‌گرفتند و جام
نخست از شهنشاه بردند نام
چو می خورده شد خواب را جای کرد
به بالین او شمع بر پای کرد
به روز چهارم چو بفروخت هور
شد از خواب بیدار بهرام گور
بشد میزبان گفت کای نامدار
ببودی درین خانهٔ تنگ و تار
بدین خانه اندر تن‌آسان نه‌ای
گر از شاه ایران هراسان نه‌ای
دو هفته بدین خانهٔ بی‌نوا
بباشی گر آید دلت را هوا
برو آفرین کرد بهرامشاه
که شادان و خرم بدی سال و ماه
سه روز اندرین خانه بودیم شاد
که شاهان گیتی گرفتیم یاد
به جایی بگویم سخنهای تو
که روشن شود زو دل و رای تو
که این میزبانی ترا بر دهد
چو افزون دهی تخت و افسر دهد
بیامد چو گرد اسپ را زین نهاد
به نخچیرگه رفت زان خانه شاد
همی کرد نخچیر تا شب ز کوه
برآمد سبک بازگشت از گروه
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۴
ز پیش سواران چو ره برگرفت
سوی خان بی‌بر به راهام تفت
بزد در بگفتا که بی‌شهریار
بماندم چو او بازماند از شکار
شب آمد ندانم همی راه را
نیابم همی لشکر و شاه را
گر امشب بدین خانه یابم سپنج
نباشد کسی را ز من هیچ رنج
به پیش به راهام شد پیشکار
بگفت آنچ بشنید ازان نامدار
به راهام گفت ایچ ازین در مرنج
بگویش که ایدر نیابی سپنج
بیامد فرستاده با او بگفت
که ایدر ترا نیست جای نهفت
بدو گفت بهرام با او بگوی
کز ایدر گذشتن مرا نیست روی
همی از تو من خانه خواهم سپنج
نیارم به چیزت ازان پس به رنج
چو بشنید پویان بشد پیشکار
به نزد به راهام گفت این سوار
همی ز ایدر امشب نخواهد گذشت
سخن گفتن و رای بسیار گشت
به راهام گفتش که رو بی‌درنگ
بگویش که این جایگاهیست تنگ
جهودیست درویش و شب گرسنه
بخسپد همی بر زمین برهنه
بگفتند و بهرام گفت ار سپنج
نیابم بدین خانه آیدت رنج
بدین در بخسپم نجویم سرای
نخواهم به چیزی دگر کرد رای
به راهام گفت ای نبرده سوار
همی رنجه داری مرا خوارخوار
بخسپی و چیزت بدزدد کسی
ازان رنجه داری مرا تو بسی
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی‌برگ و بی‌رنگ شد
به پیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم به مرگ آبچین و کفن
هم امشب ترا و نشست ترا
خورش باید و نیست چیزی مرا
گر این اسپ سرگین و آب افگند
وگر خشت این خانه را بشکند
به شبگیر سرگینش بیرون کنی
بروبی و خاکش به هامون کنی
همان خشت را نیز تاوان دهی
چو بیدار گردی ز خواب آن دهی
بدو گفت بهرام پیمان کنم
برین رنجها سر گروگان کنم
فرود آمد و اسپ را با لگام
ببست و برآهخت تیغ از نیام
نمدزین بگسترد و بالینش زین
بخفت و دو پایش کشان بر زمین
جهود آن در خانه از پس ببست
بیاورد خوان و به خوردن نشست
ازان پس به بهرام گفت ای سوار
چو این داستان بشنوی یاد دار
به گیتی هرانکس که دارد خورد
سوی مردم بی‌نوا ننگرد
بدو گفت بهرام کاین داستان
شنیدستم از گفتهٔ باستان
شنیدم به گفتار و دیدم کنون
که برخواندی از گفتهٔ رهنمون
می آورد چون خورده شد نان جهود
ازان می ورا شادمانی فزود
خروشید کای رنج‌دیده سوار
برین داستان کهن گوش‌دار
که هرکس که دارد دلش روشنست
درم پیش او چون یکی جوشنست
کسی کو ندارد بود خشک لب
چنانچون توی گرسنه نیم‌شب
بدو گفت بهرام کاین بس شگفت
به گیتی مرین یاد باید گرفت
که از جام یابی سرانجام نیک
خنک میگسار و می و جام نیک
چو از کوه خنجر برآورد هور
گریزان شد از خانه بهرام گور
بران چرمهٔ ناچران زین نهاد
چه زین از برش خشک بالین نهاد
بیامد به راهام گفت ای سوار
به گفتار خود بر کنون پای‌دار
تو گفتی که سرگین این بارگی
به جاروب روبم به یکبارگی
کنون آنچ گفتی بروب و ببر
به رنجم ز مهمان بیدادگر
بدو گفت بهرام شو پایکار
بیاور که سرگین کشد بر کنار
دهم زر که تا خاک بیرون برد
وزین خانهٔ تو به هامون برد
بدو گفت من کس ندارم که خاک
بروبد برد ریزد اندر مغاک
تو پیمان که کردی به کژی مبر
نباید که خوانمت بیدادگر
چو بشنید بهرام ازو این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر
برون کرد و سرگین بدو کرد پاک
بینداخت با خاک اندر مغاک
به راهام را گفت کای پارسا
گر آزادیم بشنود پادشا
ترا از جهان بی‌نیازی دهد
بر مهتران سرفرازی دهد
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۷
چو بنشست می خواست از بامداد
بزرگان لشکر برفتند شاد
بیامد هم‌انگه یکی مرد مه
ورا میوه آورد چندی ز ده
شتربارها نار و سیب و بهی
ز گل دسته‌ها کرده شاهنشهی
جهاندار چون دید بنواختش
میان یلان پایگه ساختش
همین مه که با میوه و بوی بود
ورا پهلوی نام کبروی بود
به روی جهاندار جام نبید
دو من را به یکبار اندر کشید
چو شد مرد خرم ز دیدار شاه
ازان نامداران و آن جشنگاه
یکی جام دیگر پر از می بلور
به دلش اندر افتاد زان جام شور
ز پیش بزرگان بیازید دست
بدان جام می تاخت و بر پای جست
به یاد شهنشاه بگرفت جام
منم گفت میخواره کبروی نام
به روی شهنشاه جام نبید
چو من درکشم یار خواهم گزید
به جام اندرون بود می پنج من
خورم هفت ازین بر سر انجمن
پس انگه سوی ده روم من به هوش
ز من نشنود کس به مستی خروش
چنان هفت جام پر از می بخورد
ازان می پرستان برآورد گرد
به دستوری شاه بیرون گذشت
که داند که می در تنش چون گذشت
وزان جای خرم بیامد به دشت
چو در سینهٔ مرد، می گرم گشت
برانگیخت اسپ از میان گروه
ز هامون همی تاخت تا پیش کوه
فرود آمد از باره جایی نهفت
یله کرد و در سایهٔ کوه خفت
ز کوه اندرآمد کلاغ سیاه
دو چشمش بکند اندران خوابگاه
همی تاختند از پس‌اندر گروه
ورا مرده دیدند بر پیش کوه
دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه
برش اسپ او ایستاده به راه
برو کهترانش خروشان شدند
وزان مجلس و جام جوشان شدند
چو بهرام برخاست از خوابگاه
بیامد بر او یکی نیک‌خواه
که کبروی را چشم روشن کلاغ
ز مستی بکندست در پیش راغ
رخ شهریار جهان زرد شد
ز تیمار کبروی پر درد شد
هم‌انگه برآمد ز درگه خروش
که ای نامداران با فر و هوش
حرامست می در جهان سربسر
اگر زیردستت گر نامور
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۸
برین‌گونه بگذشت سالی تمام
همی داشتی هرکسی می حرام
همان شه چو مجلس بیاراستی
همان نامهٔ باستان خواستی
چنین بود تا کودکی کفشگر
زنی خواست با چیز و نام و گهر
نبودش دران کار افزار سخت
همی زار بگریست مامش ز بخت
همانا نهان داشت لختی نبید
پسر را بدان خانه اندر کشید
به پور جوان گفت کاین هفت جام
بخور تا شوی ایمن و شادکام
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ
کلنگ از نمد کی کندکان سنگ
بزد کفشگر جام می هفت و هشت
هم‌اندر زمان آتشش سخت گشت
جوانمرد را جام گستاخ کرد
بیامد در خانه سوراخ کرد
وزان جایگه شد به درگاه خویش
شده شاددل یافته راه خویش
چنان بد که از خانه شیران شاه
یکی شیر بگسست و آمد به راه
ازان می همی کفشگر مست بود
به دیده ندید آنچ بایست بود
بشد تیز و بر شیر غران نشست
بیازید و بگرفت گوشش به دست
بران شیر غران پسر شیر بود
جوان از بر و شر در زیر بود
همی شد دوان شیروان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند
چو آن شیربان جهاندار شاه
بیامد ز خانه بدان جایگاه
یکی کفشگر دید بر پشت شیر
نشسته چو بر خر سواری دلیر
بیامد دوان تا در بارگاه
دلیر اندر آمد به نزدیک شاه
بگفت آن دلیری کزو دیده بود
به دیده بدید آنچ نشنیده بود
جهاندار زان در شگفتی بماند
همه موبدان و ردان را بخواند
به موبد چنین گفت کاین کفشگر
نگه کن که تا از که دارد گهر
همان مادرش چون سخن شد دراز
دوان شد بر شاه و بگشاد راز
نخست آفرین کرد بر شهریار
که شادان بزی تا بود روزگار
چنین گفت کاین نورسیده به جای
یکی زن گزین کرد و شد کدخدای
به کار اندرون نایژه سست بود
دلش گفتی از سست خودرست بود
بدادم سه جام نبیدش نهان
که ماند کس از تخم او در جهان
هم‌اندر زمان لعل گشتش رخان
نمد سر برآورد و گشت استخوان
نژادش نبد جز سه جام نبید
که دانست کاین شاه خواهد شنید
بخندید زان پیرزن شاه گفت
که این داستان را نشاید نهفت
به موبد چنین گفت کاکنون نبید
حلالست میخواره باید گزید
که چندان خورد می که بر نره شیر
نشیند نیارد ورا شیر زیر
نه چندان که چشمش کلاغ سیاه
همی برکند رفته از نزد شاه
خروشی برآمد هم‌انگه ز در
که ای پهلوانان زرین کمر
به اندازه‌بر هرکسی می خورید
به آغاز و فرجام خود بنگرید
چو می‌تان به شادی بود رهنمون
بکوشید تا تن نگردد زبون
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۱۰
دگر هفته با موبدان و ردان
به نخچیر شد شهریار جهان
چنان بد که ماهی به نخچیرگاه
همی بود میخواره و با سپاه
ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت
گرفتن ز اندازه اندر گذشت
سوی شهر شد شاددل با سپاه
شب آمد به ره گشت گیتی سیاه
برزگان لشکر همی راندند
سخنهای شاهنشهان خواندند
یکی آتشی دید رخشان ز دور
بران سان که بهمن کند شاه سور
شهنشاه بر روشنی بنگرید
به یک سو دهی خرم آمد پدید
یکی آسیا دید در پیش ده
نشسته پراگنده مردان مه
وزان سوی آتش همه دختران
یکی جشنگه ساخته بر کران
ز گل هر یکی بر سرش افسری
نشسته به هرجای رامشگری
همی چامهٔ رزم خسرو زدند
وزان جایگه هر زمان نو زدند
همه ماه‌روی و همه جعدموی
همه جامه گوهر مه مشک موی
به نزدیک پیش در آسیا
به رامش کشیده نخی بر گیا
وزان هر یکی دسته گل به دست
ز شادی و از می شده نیم‌مست
ازان پس خروش آمد از جشنگاه
که جاوید ماناد بهرامشاه
که با فر و برزست و با مهر و چهر
برویست بر پای گردان سپهر
همی می چکد گویی از روی اوی
همی بوی مشک آید از موی اوی
شکارش نباشد جز از شیر و گور
ازیراش خوانند بهرام گور
جهاندار کاواز ایشان شنید
عنان را بپیچید و زان سو کشید
چو آمد به نزدیکی دختران
نگه کرد جای از کران تا کران
همه دشت یکسر پر از ماه دید
به شهر آمدن راه کوتاه دید
بفرمود تا میگساران ز راه
می آرند و میخواره نزدیک شاه
گسارنده آورد جام بلور
نهادند بر دست بهرام گور
ازان دختران آنک بد نامدار
برون آمدند از میانه چهار
یکی مشک نام و دگر سیسنک
یکی نام نار و دگر سوسنک
بر شاه رفتند با دست‌بند
به رخ چون بهار و به بالا بلند
یکی چامه گفتند بهرام را
شهنشاه با دانش و نام را
ز هر چار پرسید بهرام گور
کزیشان به دلش اندر افتاد شور
که ای گلرخان دختران که‌اید
وزین آتش افروختن بر چه‌اید
یکی گفت کای سرو بالا سوار
به هر چیز ماننده شهریار
پدرمان یکی آسیابان پیر
بدین کوه نخچیر گیرد به تیر
بیاید همانا چو شب تیره شد
ورا دید از تیرگی خیره شد
هم‌اندر زمان آسیابان ز کوه
بیاورد نخچیر خود با گروه
چو بهرام را دید رخ را به خاک
بمالید آن پیر آزاده پاک
یکی جام زرین بفرمود شاه
بدان پیر دادن که آمد ز راه
بدو گفت کاین چار خورشید روی
چه داری چو هستند هنگام شوی
برو پیرمرد آفرین کرد و گفت
که این دختران مرا نیست جفت
رسیده بدین سال دوشیزه‌اند
به دوشیزگی نیز پاکیزه‌اند
ولیکن ندارند چیزی فزون
نگوییم زین بیش چیزی کنون
بدو گفت بهرام کاین هر چهار
به من ده وزین بیش دختر مکار
چنین داد پاسخ ورا پیرمرد
کزین در که گفتی سوارا مگرد
نه جا هست ما را نه بوم و نه بر
نه سیم و سرای و نه گاو و نه خر
بدو گفت بهرام شاید مرا
که بی‌چیز ایشان بباید مرا
بدو گفت هرچار جفت تواند
پرستارگان نهفت تواند
به عیب و هنر چشم تو دیدشان
بدین‌سان که دیدی پسندیده‌شان
بدو گفت بهرام کاین هر چهار
پذیرفتم از پاک پروردگار
بگفت این و از جای بر پای خاست
به دشت اندر آوای بالای خاست
بفرمود تا خادمان سپاه
برند آن بتان را به مشکوی شاه
سپاه اندر آمد یکایک ز دشت
همه شب همی دشت لشکر گذشت
فروماند زان آسیابان شگفت
شب تیره اندیشه اندر گرفت
به زن گفت کاین نامدار چو ماه
بدین برز بالا و این دستگاه
شب تیره بر آسیا چون رسید
زنش گفت کز دور آتش بدید
بر آواز این رامش دختران
ز مستی می آورد و رامشگران
چنین گفت پس آسیابان به زن
که ای زن مرا داستانی بزن
که نیکیست فرجام این گر بدی
زنش گفت کاری بود ایزدی
نپرسید چون دید مرد از نژاد
نه از خواسته بر دلش بود یاد
به روی زمین بر همی ماه جست
نه دینار و نه دختر شاه جست
بت آرا ببیند چو ایشان به چین
گسسته شود بر بتان آفرین
برین گونه تا شید بر پشت راغ
برآمد جهان شد چو روشن چراغ
همی رفت هرگونه‌ای داستان
چه از بدنژاد و چه از راستان
چو شب روز شد مهتر آمد به ده
بدین پیر گفتا که ای روزبه
به بالینت آمد شب تیره‌بخت
به بار آمد آن سبز شاخ درخت
شب تیره‌گون دوش بهرامشاه
همی آمد از دشت نخچیرگاه
نگه کرد این جشن و آتش بدید
عنان را بپیچید و زین سو کشید
کنون دختران تو جفت وی‌اند
به آرام اندر نهفت وی‌اند
بدان روی و آن موی و آن راستی
همی شاه را دختر آراستی
شهنشاه بهرام داماد تست
به هر کشوری زین سپس یاد تست
ترا داد این کشور و مرز پاک
مخور غم که رستی ز اندوه و باک
بفرمای فرمان که پیمان تراست
همه بندگانیم و فرمان تراست
کنون ما همه کهتران توایم
چه کهتر همه چاکران توایم
بدو آسیابان و زن خیره ماند
همی هر یکی نام یزدان بخواند
چنین گفت مهتر که آن روی و موی
ز چرخ چهارم خور آورد شوی
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۱۲
به روز سدیگر برون رفت شاه
ابا لشکر و ساز نخچیرگاه
بزرگان ایران ز بهر شکار
به درگاه رفتند سیصد سوار
ابا هر سواری پرستنده سی
ز ترک و ز رومی و از پارسی
پرستنده سیصد ز ایوان شاه
برفتند با ساز نخچیرگاه
ز دیبا بیاراسته صد شتر
رکابش همه زر و پالانش در
ده اشتر نشستنگه شاه را
به دیبا بیاراسته گاه را
به پیش اندر آراسته هفت پیل
برو تخت پیروزه همرنگ نیل
همه پایهٔ تخت زر و بلور
نشستنگه شاه بهرام گور
ابا هر یکی تیغ‌زن صد غلام
به زرین کمرها و زرین ستام
صد اشتر بد از بهر رامشگران
همه بر سران افسر از گوهران
ابا بازداران صد و شست باز
دو صد چرغ و شاهین گردن‌فراز
پس‌اندر یکی مرغ بودی سیاه
گرامی‌تر آن بود بر چشم شاه
سیاهی به چنگ و به منقار زرد
چو زر درخشنده بر لاژورد
همی خواندش شاه طغری به نام
دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام
که خاقان چینش فرستاده بود
یکی تخت با تاج بیجاده بود
یکی طوق زرین زبرجد نگار
چهل یاره و سی و شش گوشوار
شتروار سیصد طرایف ز چین
فرستاد و یاقوت سیصد نگین
پس بازداران صد و شست یوز
ببردند با شاه گیتی فرزو
بیاراسته طوق یوز از گهر
بدو اندر افگنده زنجیر زر
بیامد شهنشاه زین سان به دشت
همی تاجش از مشتری برگذشت
هرانکس که بودند نخچیرجوی
سوی آب دریا نهادند روی
جهاندار بهرام هر هفت سال
بدان آب رفتی به فرخنده فال
چو لشکر به نزدیک دریا رسید
شهنشاه دریا پر از مرغ دید
بزد طبل و طغری شد اندر هوا
شکیبا نبد مرغ فرمانروا
زبون بود چنگال او را کلنگ
شکاری چو نخچیر بود او پلنگ
سرانجام گشت از جهان ناپدید
کلنگی به چنگ آمدش بردمید
بپرید بر سان تیر از کمان
یکی بازدار از پس اندر دمان
دل شاه گشت از پریدنش تنگ
همی تاخت از پس به آواز زنگ
یکی باغ پیش اندر آمد فراخ
برآورده از گوشهٔ باغ کاخ
بشد تازیان با تنی چند شاه
همی بود لشکر به نخچیرگاه
چو بهرام گور اندر آمد به باغ
یکی جای دید از برش تند راغ
میان گلستان یکی آبگیر
بروبر نشسته یکی مرد پیر
زمینش به دیبا بیاراسته
همه باغ پر بنده و خواسته
سه دختر بر او نشسته چو عاج
نهاده به سربر ز پیروزه تاج
به رخ چون بهار و به بالا بلند
به ابرو کمان و به گیسو کمند
یکی جام بر دست هر یک بلور
بدیشان نگه کرد بهرام گور
ز دیدارشان چشم او خیره شد
ز باز و ز طغری دلش تیره شد
چو دهقان پرمایه او را بدید
رخ او شد از بیم چون شنبلید
خردمند پیری و برزین به نام
دل او شد از شاه ناشادکام
برفت از بر حوض برزین چو باد
بر شاه شد خاک را بوسه داد
چنین گفت کای شاه خورشیدچهر
به کام تو گرداد گردان سپهر
نیارمت گفتن که ایدر بایست
بدین مرز من با سواری دویست
سر و نام برزین برآید به ماه
اگر شاد گردد بدین باغ شاه
به برزین چنین گفت شاه جهان
که امروز طغری شد از من نهان
دلم شد ازان مرغ گیرنده تنگ
که مرغان چو نخچیر بد او پلنگ
چنین پاسخ آورد به رزین به شاه
که اکنون یکی مرغ دیدم سیاه
ابا زنگ زرین تنش همچو قیر
همان چنگ و منقار او چون زریر
بیامد بران گوزبن بر نشست
بیاید هم‌اکنون به بختت به دست
هم‌انگه یکی بنده را گفت شاه
که رو گوزین کن سراسر نگاه
بشد بنده چون باد و آواز داد
که همواره شاه جهان باد شاد
که طغری به شاخی برآویختست
کنون بازدارش بگیرد به دست
چو طغری پدید آمد آن پیر گفت
که ای بر زمین شاه بی‌بار و جفت
پی مرزبان بر تو فرخنده باد
همه تاجداران ترا بنده باد
بدین شادی اکنون یکی جام خواه
چو آرام دل یافتی کام خواه
شهنشاه گیتی بران آبگیر
فرود آمد و شادمان گشت پیر
بیامد هم‌انگاه دستور اوی
همان گنج داران و گنجور اوی
بیاورد برزین می سرخ و جام
نخستین ز شاه جهان برد نام
بیاورد خوان و خورش ساختند
چو از خوردن نان بپرداختند
ازان پس بیاورد جامی بلور
نهادند بر دست بهرام گور
جهاندار بهرام بستد نبید
از اندازهٔ خط برتر کشید
چو برزین چنان دید برگشت شاد
بیامد به هر جای خمی نهاد
چو شد مست برزین بدان دختران
چنین گفت کای پرخرد مهتران
بدین باغ بهرامشاه آمدست
نه گردنکشی با سپاه آمدست
هلا چامه پیش آور ای چامه‌گوی
تو چنگ آور ای دختر ماه‌روی
برفتند هر سه به نزدیک شاه
نهادند بر سر ز گوهر کلاه
یکی پای کوب و دگر چنگ‌زن
سه دیگر خوش‌آواز لشکر شکن
به آواز ایشان شهنشاه جام
ز باده تهی کرد و شد شادکام
بدو گفت کاین دختران کیند
که با تو بدین شادمانی زیند
چنین گفت برزین که ای شهریار
مبیناد بی‌تو کسی روزگار
چنان دان که این دلبران منند
پسندیده و دختران منند
یکی چامه‌گوی و یکی چنگ‌زن
سیم پای کوبد شکن بر شکن
چهارم به کردار خرم بهار
بدین سان که بیند همی شهریار
بدان چامه‌زن گفت کای ماه‌روی
بپرداز دل چامهٔ شاه گوی
بتان چامه و چنگ برساختند
یکایک دل از غم بپرداختند
نخستین شهنشاه را چامه‌گوی
چنین گفت کای خسرو ماه‌روی
نمانی مگر بر فلک ماه را
به شادی همان خسرو گاه را
به دیدار ماهی و بالای ساج
بنازد بتو تخت شاهی و تاج
خنک آنک شبگیر بیندت روی
خنک آنک یابد ز موی تو بوی
میان تنگ چون شیر و بازو ستبر
همی فر تاجت برآید به ابر
به گلنار ماند همی چهر تو
به شادی بخندد دل از مهر تو
دلت همچو دریا و رایت چو ابر
شکارت نبینم همی جز هژبر
همی مو شکافی به پیکان تیر
همی آب گردد ز داد تو شیر
سپاهی که بیند کمند ترا
همان بازوی زورمند ترا
به درد دل و مغز جنگاوران
وگر چند باشد سپاهی گران
چو آن چامه بشنید بهرام گور
بخورد آن گران سنگ جام بلور
بدو گفت شاه ای سرافراز مرد
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
نیابی تو داماد بهتر ز من
گو شهریاران سر انجمن
بمن ده تو این هر سه دخترت را
به کیوان برافرازم اخترت را
به دو گفت برزین که ای شهریار
بتو شاد بادا می و میگسار
که یارست گفت این خود اندر جهان
که دارد چنین زهره اندر نهان
مرا گر پذیری بسان رهی
که بپرستم این تخت شاهنشهی
پرستش کنم تاج و تخت ترا
همان فر و اورنگ و بخت ترا
همان این سه دختر پرستنده‌اند
به پیش تو بر پای چون بنده‌اند
پرستندگان را پسندید شاه
بدان سان که از دور دیدش سه ماه
به بالای ساجند و همرنگ عاج
سزاوار تخت‌اند و زیبای تاج
پس‌انگاه گفتش به بهرام پیر
که ای شاه دشمن‌کش و شیرگیر
بگویم کنون هرچ هستم نهان
بد و نیک با شهریار جهان
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندگی
همانا شتربار باشد دویست
به ایوان من بنده‌گر بیش نیست
همان یاره و طوق و هم تاج و تخت
کزان دختران را بود نیک‌بخت
ز برزین بخندید بهرام و گفت
که چیزی که داری تو اندر نهفت
بمان تا بباشد هم‌انجا به جای
تو با جام می سوی رامش گرای
بدو پیر گفت این سه دختر چو ماه
به راه کیومرث و هوشنگ شاه
ترا دادم و خاک پای تواند
همه هر سه زنده برای تواند
مهین دخترم نام ماه‌آفرید
فرانک دوم و سیوم شنبلید
پسندیدشان شاه چون دیدشان
ز بانو زنان نیز بگزیدشان
به برزین چنین گفت کاین هر سه ماه
پسندید چون دید بهرامشاه
بفرمود تا مهد زرین چهار
بیارد ز لشکر یکی نامدار
چو هر سه مه اندر عماری نشست
ز رومی همان خادم آورد شست
به مشکوی زرین شدند این سه ماه
همی بود تا مست‌تر گشت شاه
بدو گفت برزین که ای شهریار
جهاندار و دانا و نیزه‌گزار
یکی بنده‌ام تا زیم شاه را
نیایش کنم خاک درگاه را
یکی بنده تازانهٔ شاه را
ببرد و بیاراست درگاه را
سپه را ز سالار گردنکشان
جز از تازیانه نبودی نشان
چو دیدی کسی شاخ شیب دراز
دوان پیش رفتی و بردی نماز
همی بود بهرام تا گشت مست
چو خرم شد اندر عماری نشست
بیامد به مشکوی زرین خویش
سوی خانهٔ عنبر آگین خویش
چو آمد یکی هفته آنجا ببود
بسی خورد و بخشید و شادی نمود
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۱۸
دگر هفته تنها به نخچیر شد
دژم بود با ترکش و تیر شد
ز خورشید تابنده شد دشت گرم
سپهبد ز نخچیر برگشت نرم
سوی کاخ بازارگانی رسید
به هر سو نگه کرد و کس را ندید
ببازارگان گفت ما را سپنج
توان داد کز ما نبینی تو رنج
چو بازارگانش فرود آورید
مر او را یکی خوابگه برگزید
همی بود نالان ز درد شکم
به بازارگان داد لختی درم
بدو گفت لختی نبید کهن
ابا مغز بادام بریان بکن
اگر خانگی مرغ باشد رواست
کزین آرزوها دلم را هواست
نیاورد بازارگان آنچ گفت
نبد مغز بادامش اندر نهفت
چو تاریک شد میزبان رفت نرم
یکی مرغ بریان بیاورد گرم
بیاراست خوان پیش بهرام برد
به بازارگان گفت بهرام گرد
که از تو نبید کهن خواستم
زبان را به خواهش بیاراستم
نیاوردی و داده بودم درم
که نالنده بودم ز درد شکم
چنین داد پاسخ که ای بی‌خرد
نداری خرد کو روان پرورد
چو آوردم این مرغ بریان گرم
فزون خواستن نیست آیین و شرم
چو بشنید بهرام زو این سخن
بشد آرزوی نبید کهن
پشیمان شد از گفت خود نان بخورد
برو نیز یاد گذشته نکرد
چو هنگامهٔ خوابش آمد بخفت
به بازارگان نیز چیزی نگفت
ز دریای جوشان چو خور بردمید
شد آن چادر قیرگون ناپدید
همی گفت پرمایه بازارگان
به شاگرد کای مرد ناکاردان
مران مرغ کارزش نبد یک درم
خریدی به افزون و کردی ستم
گر ارزان خریدی ابا این سوار
نبودی مرا تیره شب کارزار
خریدی مر او را به دانگی پنیر
بدی با من امروز چون آب و شیر
بدو گفت اگر این نه کار منست
چنان دان که مرغ از شمار منست
تو مهمان من باش با این سوار
بدین مرغ با من مکن کارزار
چو بهرام برخاست از خواب خوش
بشد نزد آن بارهٔ دست‌کش
که زین برنهد تا به ایوان شود
کلاهش ز ایوان به کیوان شود
چو شاگرد دیدش به بهرام گفت
که امروز با من به بد باش جفت
بشد شاه و بنشست بر تخت اوی
شگفتی فروماند از بخت اوی
جوان رفت و آورد خایه دویست
به استاد گفت ای گرامی مه‌ایست
یکی مرغ بریان با نان گرم
نبید کهن آر و بادام نرم
بشد نزد بهرام گفت ای سوار
همی خایه کردی تو دی خواستار
کنون آرزوها بیاریم گرم
هم از چندگونه خورشهای نرم
بگفت این و زان پس به بازار شد
به ساز دگرگون خریدار شد
شکر جست و بادام و مرغ و بره
که آرایش خوان کند یکسره
می و زعفران برد و مشک و گلاب
سوی خانه شد با دلی پرشتاب
بیاورد خوان با خورشهای نغز
جوان بر منش بود و پاکیزه‌مغز
چو نان خورده شد جام پر می‌ببرد
نخستنی به بهرام خسرو سپرد
بدین‌گونه تا شاد و خرم شدند
ز خردک به جام دمادم شدند
چنین گفت با میزبان شهریار
که بهرام ما را کند خواستار
شما می گسارید و مستان شوید
مجنبید تا می پرستان شوید
بمالید پس باره را زین نهاد
سوی گلشن آمد ز می گشته شاد
به بازارگان گفت چندین مکوش
از افزونی این مرد ارزان فروش
به دانگی مرا دوش بفروختی
همی چشم شاگرد را دوختی
که مرغی خریدی فزون از بها
نهادی مرا در دم اژدها
بگفت این به بازارگان و برفت
سوی گاه شاهی خرامید تفت
چو خورشید بر تخت بنمود تاج
جهانبان نشست از بر تخت عاج
بفرمود خسرو به سالار بار
که بازارگان را کند خواستار
بیارند شاگر با او بهم
یکی شاد ازیشان و دیگر دژم
چو شاگرد و استاد رفتند زود
به پیش شهنشاه ایران چو دود
چو شاگرد را دید بنواختش
بر مهتران شاد بنشاختش
یکی بدره بردند نزدیک اوی
که چون ماه شد جان تاریک اوی
به بازارگان گفت تا زنده‌ای
چنان دان که شاگرد را بنده‌ای
همان نیز هر ماهیانی دوبار
درم شست گنجی بروبر شمار
به چیز تو شاگرد مهمان کند
دل مرد آزاده خندان کند
به موبد چنین گفت زان پس که شاه
چو کار جهان را ندارد نگاه
چه داند که مردم کدامست به
چگونه شناسد کهان را ز مه