عبارات مورد جستجو در ۶۳۱ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - (گویا در ادامهٔ قصیدهٔ دی بامداد عید که بر صدر روزگار ...)
کای کاینات رابه وجود تو افتخار
وی پیش از آفرینش و کم ز آفریدگار
ای صاحب ملک دل و صدر ملک نشان
دستور بحر دست و خداوند کان یسار
امر تو همچو میل فلک باعث مسیر
نهی تو همچو طبع زمین موجب قرار
از همت تو یافته افلاک طول و عرض
وز مدت تو یافته ایام پود و تار
از سیر کلک تو همه آفاق در سکون
وز سد حزم تو همه آفاق در حصار
یک‌چند بی‌شبانی حزم تو بوده‌اند
گرگ ستم سمین، برهٔ عافیت نزار
پهلوی ملک بستر عدل آنگهی بسود
کاقبال کرد بالش عالیت آشکار
جایی رسیده پاس تو کز بهر خواب امن
بگرفت فتنه را هوس کوک و کو کنار
از خواب امن و مستی جود تو در وجود
کس نیست جز که بخت تو بیدار و هوشیار
عدل تو سایه‌ایست که خورشید را ز عجز
امکان پیسه کردن آن نیست در شمار
تا حشر منکسف نشود آفتاب اگر
آید به زیر سایهٔ عدلت به زینهار
رای تو بر محیط فلک شعله‌ای کشید
در سقف او هنوز سفر می‌کند شرار
حلم تو بر بسیط زمین سایه‌ای فکند
طبع اندرو هنوز دفین می‌نهد وقار
قهر تو گر طلایه به دریا کشد شود
در در صمیم حلق صدف دانهٔ انار
ور یک نسیم حلق تو بر بیشه بگذرد
از کام شیر نافه برد آهوی تتار
جائی که از حقیقت باران سخن رود
تقلیدیان مختصر از روی اختصار
گویند ابر آب ز دریا برآورد
وانگه به دست باد کند بر جهان نثار
این خود فسانه‌ایست همینست و بیش نه
کز خجلت کف تو عرق می‌کند بحار
بی‌آبروی دست تو هرکس که آب یافت
از دست چرخ بود چنان کاتش از خیار
ای آفتاب عاطفت ای آسمان محل
وی هم ز آفتاب و هم از آسمانت عار
از گفتهای بنده سه بیت از قصیده‌ای
کانجا نه معتبر بود اینجا نه مستعار
آورده‌ام به صورت تضمین در این مدیح
نز بهر آنکه بر سخنم نیست اقتدار
لیکن چو سنتی است قدیمی روا بود
احیای سنت شعرای بزرگوار
ای فکرت تو مشکل امروز دیده دی
وی همت تو حاصل امسال داده پار
قادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت
فایض به جود بر همه خلق آفتاب‌وار
در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند
دست تهی برون ندمد هرگز از چنار
تا از مدار چرخ و مسیر ستارگان
چون چرخ پر ستاره کند باغ را بهار
بادا فرود قدر تو اجرام را مسیر
واندر وفای عهد تو افلاک را مدار
دست وزارت تو زبردست آسمان
وین بارگه و مرتبه تا حشر پایدار
بر گوشمال خصم تو مولع سپهر و بس
در گوش او نعل سمند تو گوشوار
بر جویبار عمر تو نشو نهال عز
تا باغ چرخ را ز مجره است جویبار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸
ای روزگار دولت تو روز روزگار
وی بر زمانه سایهٔ تو فضل کردگار
قادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت
فائض به جود بر همه خلق آفتاب‌وار
حزم تو دام و دانهٔ امروز دیده دی
جود تو نقد و نسیهٔ امسال داده پار
افلاک را به عز و جلال تو اهتزاز
وایام را به جاه و جمال تو افتخار
از آب تف هیبت تو برکشد دخان
وز سنگ جذب همت تو برکشد بخار
تا سد حزم تو نکشیدند در وجود
عالم نیافت عافیت عام را حصار
عقلی گه ذکا و سحابی گه سخا
بحری گه کفایت و کوهی گه وقار
هم عقل پیش نطق تو شخصی است بی‌روان
هم نطق پیش کلک تو نقدیست کم‌عیار
در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند
دست تهی برون ندمد هرگز از چنار
تا در ضمان رزق خلایق نشد کفت
ترکیب معده را نه به پیوست پود و تار
حکم تو همچو باد دهد خاک را مسیر
علم تو همچو خاک دهد باد را قرار
نی چرخ را به سرعت امر تو ره‌نورد
نه وهم را به پایهٔ قدر تو رهگذار
از خاک زور بازوی امرت برد شکیب
وز آب نعل مرکب عزمت کند غبار
آنجا که یک پیاده فرو کرد عزم تو
ملکی توان گرفت به نیروی یک سوار
مهر تو دوستان را در دل شکفته گل
کین تو دشمنان را در جهان شکسته خار
چون مور هرکه با کمر طاعت تو نیست
بیرون کشد قضای بد از پوستش چو مار
هم غور احتیاط ترا دهر در جوال
هم اوج بارگاه ترا چرخ در جوار
چندین سوابق از پی کام تو آفرید
از تر و خشک عالم خاک آفریدگار
ورنه چو ذات کامل تو کل عالمست
کردی بر آفرینش ذات تو اختصار
تا نیست اختران را آسایش از مسیر
تا نیست آسمان را آرامش از مدار
بادا مسیر امر تو چون چرخ بی‌فتور
بادا مدار عمر تو چون دور بی‌شمار
هم فتنه را به دست شکوه تو گوشمال
هم چرخ را ز نعل سمند تو گوشوار
تو بر سریر رفعت و اعدا چو خاک پست
تو در مقام عزت و حاسد چو خاک خوار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - در مدح امیر اسفهسالار نصرةالدین تاج‌الملوک ابوالفوارس
ای در نبرد حیدر کرار روزگار
وی راست کرده خنجر تو کار روزگار
معمور کرده از پی امن جهانیان
معمار حزم تو در و دیوار روزگار
در دهر جز خرابی مستی نیافتند
زان دم که هست حزم تو معمار روزگار
واضح به پیش رای تو اشکال حادثات
واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار
رای تو از ورای ورقهای آسمان
تکرار کرده دفتر اسرار روزگار
زان سوی آسمان به تصرف برون شدی
گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار
قدرت برون بماند چون بنای کن فکان
بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دائره ماندی ز رفعتش
درهم نیامدی خط پرگار روزگار
بعد از قبای قدر تو ترکیب کرده‌اند
این هفت و هشت پاره کله‌وار روزگار
جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران
نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار
با خرج جود تو نه همانا وفا کند
این مختصر خزانه و انبار روزگار
پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا
هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار
زانها نه‌ای که همت تو چون دگر ملوک
تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار
ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب
بر تو قضا و بستده اقرار روزگار
تزویر این و آن نه همانا به دل کند
اقرار روزگار به انکار روزگار
زیرا که روزگار ترا نیک بنده‌ایست
احسنت ای خدای نگهدار روزگار
تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند
الا که سرو و سوسن از احرار روزگار
جودت چو در ضمان بهای وجود شد
بگشاد کاروان قدر بار روزگار
طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت
آویخت بخل را عدم از دار روزگار
ای در جوال عشوه علی‌وار ناشده
از حرص دانگانه به گفتار روزگار
تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش
ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار
روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه
پنهان کند طراوت رخسار روزگار
باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را
دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار
در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک
ز انگشت پای پاچهٔ شلوار روزگار
واندر گریزگاه هزیمت به پای در
از بیم سرکشان شده دستار روزگار
تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک
یک دشت خصم را به نمکسار روزگار
ترجیح داده کفهٔ آجال خصم را
از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار
زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد
زاسیب او گسسته شود تار روزگار
بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون
دست قدر ز پای ظفر خار روزگار
چون باد حملهٔ تو به دشمن خبر برد
کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار
القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست
القاب و کنیتت شده تذکار روزگار
در نظم این قصیده ادب را نگفته‌ام
القابت ای خلاصهٔ اخیار روزگار
هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو
ای بد نکرده حیدر کرار روزگار
دانی که جز به حال تو لایق نباشد این
کای در نبرد حیدر کرار روزگار
کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش
کامثال این قصیده ز اشعار روزگار
در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان
تاج‌الملوک صفدر و صف‌دار روزگار
کس را به روزگار دگر ی اد کی بود
وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار
تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون
باشد همیشه رونق بازار روزگار
بادا همیشه رونق بازار ملک تو
تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار
دست دوام دامن جاه تو دوخته
بر دامن سپهر به مسمار روزگار
در عرصه‌گاه موکب میمون کبریات
کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار
در زینهار عدل تو ایام و بس ترا
حفظ خدای داده به زنهار روزگار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در مدح دستور ناصرالدین طاهر
زهی دست وزارت از تو معمور
چنان کز پای موسی پایهٔ طور
زهی معمار انصاف تو کرده
در و دیوار دین و داد معمور
قضا در موکب تقدیر نفراشت
ز عزمت رایتی الا که منصور
قدر در سکنهٔ ایام نگذاشت
ز عدلت فتنه‌ای الا که مستور
تو از علم اولی وز فعل آخر
چه جای صاحبست و صدر و دستور
تو پیش از عالمی گرچه درویی
چو رمز معنوی در کسوت زور
حقیقت مردم چشم وجودی
بنامیزد زهی چشم بدان دور
سموم قهرت از فرط حرارت
مزاج مرگ را کردست محرور
نسیم لطفت ار با او بکوشد
نهد در نیش کژدم نوش زنبور
تواند داد پیش از روز محشر
قضا در حشر و نشر خلق منشور
به سعی کلک تو کز خاصیت هست
صریرش را مزاج صدمت صور
اگر جاه رفیعت خود نکردست
به عمر خود جز این یک سعی مشکور
که بر گردون به حسبت سایه افکند
ازو بس خدمتی نادیده مبرور
تمامست اینکه تا صبح ابد شد
هم از معروف و هم خورشید مشهور
ترا این جاه قاهر قهر ما نیست
که قهرش مرگ را کردست مقهور
حسودت را ز بهر طعمه یک‌چند
اگر ایام فربه کرد و مغرور
همان ایام دولت روز روشن
برو کرد از تعب شبهای دیجور
جهانداری کجا آید ز نااهل
سقنقوری کجا آید ز کافور
خداوندا ز حسب بنده بشنو
به حسبت بیت ده منظوم و منثور
اگر من بنده را حرمان همی داشت
دو روز از خدمتت محروم و مهجور
تو دانی کز فرود دور گردون
مخیر نیست کس الا که مجبور
به یک بد خدمتی عاصی مدانم
که در اخلاص دارم حظ موفور
چو مرجع با رضا و رحمت تست
به هر عذرم که خواهی دار معذور
گرم غفران تو در سایه گیرد
خود آن کاری وبد نور علی نور
وگر با من به کرد من کنی کار
به طبعت بنده‌ام وز جانت مامور
بیا تا کج نشینم راست گویم
که کژی ماتم آرد راستی سور
مرا الحق ز شوق خدمت تو
دل غمناک بود و جان رنجور
یکی زین کارگیران گفت می‌دان
که بحرآباد دورست از نشابور
چو اندر موکب عالی نرفتی
مرو راهیست پر ترکان خون‌خور
یکی در کف قلج سرهال و تازان
یکی برکف قدح سرمست و مخمور
صفی‌الدین موفق هم نرفتست
وز آحاد حریفان چند مذکور
مرا از فسخ ایشان فسخ شد عزم
چو انگوری که گیرد رنگ از انگور
الا تا هیچ مقدورست و کاین
که اندر لوح محفوظست مسطور
مبادا کاین از تاثیر دوران
به گیتی بی‌مرادت هیچ مقدور
سپهر از پایهٔ قصر تو قاصر
زمان بر مدت عمر تو مقصور
ترا ملک سلیمان وز سلیمی
عدوت اندر سرای دیو مزدور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸ - در صفت جشن و مدح صاحب ناصرالدین طاهربن مظفر هنگام معاودت به نیشابور
ابشروا یا اهل نیشابور اذا جاء البشیر
کاندر آمد موکب میمون منصور وزیر
موکبی کز فر او فردوس دیگر شد زمین
موکبی کز گرد او گردون دیگر شد اثیر
موکبی کز طول و عرضش منقطع گردد گمان
موکبی کز موج فوجش منهزم گردد ضمیر
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر
صاحب خسرو نشان دستور سلطان دار و گیر
ناصر دنیی و دین بوالفتح کز بدو وجود
رایتش را فتح لازم گشت و نصرت ناگزیر
طاهر طاهرنسب صاحب که حکم شرع را
در ازای عرق پاک اومحیط آمد غدیر
آنکه آمد روز باسش رایض ایام تند
آنکه شد بخت جوانش حامی گردون پیر
هرکجا حزمش کند خلوت زمانه پرده‌دار
هرکجا عزمش دهد فرمان قضا فرمان‌پذیر
کرده هرچ آن در نفاذ امر گنجد جز ستم
یافته هرچ آن بامکان اندر آید جز نظیر
آن کند با عافیت عدلش که باران با نبات
وان کند با فتنه انصافش که آتش با حریر
چیست از فخر و شرف کان وصف ذاتی نیستش
آن زواید کز نظام و فخر دارد خود مگیر
وجه باقی خواست عمر او ز دیوان قضا
بر ابد بنوشت و الحق بود مقداری قصیر
وجه فاضل خواست جود او ز دیوان قدر
بر جهان بنوشت و الحق بود اقطاعی حقیر
گر ز دست او بیفتد بر فلک یک فتح باب
دود آتش همچنان باران دهد کابر مطیر
ای ترا در حبس طاعت هم وضیع و هم شریف
وی ترا در تحت منت هم صغیر و هم کبیر
سایهٔ عدل تو شامل بر فراز و بر نشیب
منهی حزم تو آگاه از قلیل و از کثیر
در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود
عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر
زاب رویت پخته شد نان وجودش لاجرم
صانع از خاکش برون آورد چون موی از خمیر
هرکه در پیمان توده تو نباشد چون پیاز
انتقام روزگارش داد در لوزینه سیر
تخت کردار آسمان بر چار ارکان تکیه زد
ز ابتدای آفرینش تا ترا باشد سریر
چون نکردی التفاتی در سفر شد سال و ماه
تا به دارالملک وحدت بو کزو سازی سفیر
بفسرد گر صرصر قهرت به گردون بگذرد
آفتاب از شدت او همچو آب از زمهریر
دوش زندان‌بان قهرت را همی دیدم به خواب
مرگ را دستار بر گردن همی بردی اسیر
گفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کرده‌اند
ساکنان عالم کون و فساد از وی نفیر
شکل در گاه رفیعت را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضل‌الاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرت را ثنا گفت آفتاب
لون او شد احسن‌الالوان و هو المستنیر
صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن
ای به تو دست وزارت چون سپهر از مه منیر
کز تواتر در ثنای تو نیاساید دمی
خاطر من از تفکر خامهٔ من از صریر
اینک زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک
نقدهای بس نفایه است آن و ناقد بس بصیر
گرچه در شکر تو چون سوفار تیرم بی‌زبان
درام از انعام تو کاری بنامیزد چو تیر
عشق این خدمت مرا تا حشر شد همراه جان
زانکه آمد زابتدا با گوهرم همراه شیر
تا نباشد آسمان را هیچ مانع از مدار
تا نباشد اختران را هیچ قاطع از مسیر
در بد و نیک آسمان را باد درگاهت مشار
در کم و بیش اختران را باد فرمانت مشیر
اشک بدخواهت ز دور آسمان همچون بقم
روی بدگویت ز جور اختران همچون زریر
چشم این دایم سفید از آب حسرت همچو قار
روی آن دایم سیاه از دور محنت همچو قیر
قامت این از حوادث کوژ چون بالای چنگ
نالهٔ آن از نوایب زار چون آواز زیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹ - در مدح صدر معظم کمال‌الدین مسعود عارض
زهی ز بارگه ملک تو سفیر سفیر
زمان زمان سوی این بندهٔ غریب اسیر
زهی بنان تو توجیه رزق را قانون
خهی بیان تو آیات ملک را تفسیر
به ظل جاه تو در پایهٔ سپهر نهان
به چشم جود تو در مایهٔ وجود حقیر
نوال دست تو بطلان منت خورشید
نسیج کلک تو عنوان نامهٔ تقدیر
به سعی نام تو شد فال مشتری مسعود
ز عکس رای تو شد جرم آفتاب منیر
گه نفاذ زهی فتنه‌بند کارگشای
گه وقار زهی جرم بخش عذرپذیر
کند روانی حکم تو باد را حیران
دهد شمایل حلم تو خاک را تشویر
که بود جز تو که در ملک شاه و ملک خدای
هرآنچه جست ز اقبال یافت جز که نظیر
بر آستانهٔ قدرت قضا نیارد گفت
که جست باد گمان یا نشست گرد ضمیر
سموم حادثه از خصمت ار بگرداند
پیاز چرخ که در جنب قدر تست قصیر
به انتقام تو نشگفت اگر قضا و قدر
بهانه‌جوی به لوزینه در دهندش سیر
فکند رای تو در خاک راه رایت مهر
نبشت کلک تو بر آب جوی آیت تیر
صریر کلک تو در حشر کشتگان نیاز
ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر
بزرگوارا در حسب حال آن وعده
که شد به عون تو بیرون ز عقدهٔ تاخیر
به وجه رمز در این شعر بیتکی چندست
که از تامل آن هیچگونه نیست گزیر
سزد ز لطف توگر استماع فرمایی
بدان دقیقه که آن بیتها کندتقریر
ز دست آن پدر فتح کز پی تعریف
ردیف کنیت او شد ز ابتدا دو امیر
به من رسید ز همنام چشم و چشمهٔ مهر
به قدر جزو نخست از دو حرف لفظ صریر
چنین نمد که جزو دوم همی آرند
درین دو هفته به فرمان شاه و امر وزیر
به اهتمام خداوند کز عنایت اوست
هزار همچو تو فارغ دل از صغیر و کبیر
دعات گفتم و جای دعات بود الحق
در آن مضیق که آنرا جز این نبد تدبیر
بلی توقع من بنده خود همین بودست
چه در قدیم و حدیث و چه در قلیل و کثیر
به لطف تو که نپذرفت کثرتش نقصان
به سعی تو که نیالود دامنش تقصیر
همیشه تا نبود در قیاس پیر جوان
مطیع بخت جوان تو باد عالم پیر
ز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قار
زرشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح امیر فخرالدین محمد میر آب مرو
به فال نیک درآمد به شهر موکب میر
به طالعی که سجودش همی کند تقدیر
به بارگاه بزرگی نشست باز به کام
جمال مجلس سلطان و بارگاه وزیر
بهاء ملت اسلام و فخر دین خدای
که داد فخر و بها ملک را به صدر و سریر
جهان جاه و محامد محمد آنکه به جود
نمود کار دل و دست اوست ابر مطیر
بیان به پیش بنانش چو پیش معجز سحر
یقین به نزد گمانش چو پیش حق تزویر
به دست قهر نهد قفل ختم بر احداث
به دست عدل کشد پای فتنه در زنجیر
نه با عمارت عدلش خرابی از مستی
نه با حمایت عفوش مخالف از تغییر
همه نواحی کفرش مسخرست و مطیع
همه حوالی عدلش مبشرست و نذیر
ز سنگ خاره برآرد به تف هیبت خون
ز شیر شرزه بدو شد به دست رحمت شیر
زمانه نی و بر امر او زمانه ز من
سپهر نی و بر قدر او سپهر قصیر
ازو زمانه نتابد عنان به نرم و درشت
وزو سپهر ندارد نهان قلیل و کثیر
زمانه کیست که در نعمتش کند کفران
سپهر کیست که در خدمتش کند تقصیر
ایا به قدر و شرف در جهان عدیم شبیه
و یا به جود و خسا در زمین عزیز نظیر
نموده در نظر فکرت تو ذره بزرگ
نموده در نظر همتت وجود حقیر
دهد درنگ رکاب تو خاک را طیره
دهد شتاب عنان تو باد را تشویر
نتیجه‌های کفت را نموده ابر عقیم
لطیفه‌های دلت را نموده بحر غدیر
نهد کمال ترا عقل بر فلک تقدیم
اگر وجود ترا بر زمین نهد تاخیر
به بارگاه تو مریخ حاجب درگاه
به حضرت تو عطارد خریطه دارو دبیر
به پیش قدر تو گردون بود به پایه نژند
به جنب طبع تو دریا بود چو عشر عشیر
فتاده نور عطای تو بر وضیع و شریف
چنان که سایهٔ عدل تو بر صغیر و کبیر
به عون رایت عدل تو پشت دهر قویست
ز شیر رایت تو شیر چرخ هست اسیر
نه اوج قدر تو افلاک دید و نه انجم
نه وام جود تو قنطار داد و نه قمطیر
مگر نه جوهر صورتست مادهٔ قلمت
که آن به صوت کند مرده زنده این به صریر
سپهر کلک ضمیر تو گر به دست آرد
کند به آب روان بر عطاردش تصویر
شهاب کلک تو با دیو دولت تو به سیر
همان کند که به دیوان شهاب چرخ اثیر
ز تف آتش خشم تو بد سگالت اگر
به آب عفو پناهد به خدمتش بپذیر
که روزگارش اگر پای بر زمین آمد
شفیع هم به تو خواهد شدن که دستش گیر
رضا و کین ترا حکم طاعتست و گناه
عتاب و خشم ترا طبع آتشست و حریر
عدو به خواب غرور اندرست و چرخ بدان
که بر زبان سنان تو راندش تعبیر
بزرگوارا گفتم چو مشتری به رجوع
ز اوج اول میزان شود به خانهٔ تیر
به عون بخت و به تحویل او به میزان باز
براستی همه کارت شود چو قامت تیر
به فر دولت تو لا اله الا الله
چگونه لایق تقدیر آمد آن تدبیر
از آن ضمیر صواب آن اثر همی بینم
که مثل آن نگذشتست هرگزم به ضمیر
به شرح حال در این حال هیچ حاجت نیست
زبان حال به از من همی کند تقریر
همیشه تا نبود آسمان و انجم را
نه مانعی ز مدار و نه قاطعی ز مسیر
ز سیر انجم و اقبال آسمان بادت
به جاه دولت تو هر زمان هزار بشیر
مطیع رای بلندت همیشه چرخ بلند
غلام بخت جوانت مدام عالم پیر
ز رشک، اشک بداندیش تو عدیل بقم
ز رنج، روی بدآموز تو نظیر زریر
زدهر قامت این کوژ همچو قامت چنگ
ز چرخ نالهٔ آن زار همچو نالهٔ زیر
موافقت، ز سعود سپهر جفت مراد
مخالفت، ز جهان نفور جفت نفیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲ - در مدح امیر اسفهسالار فخرالدین اینانج بلکا خاصبک
ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک
نه یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک
بسته گرد موکبت صد پرده بر روی سماک
کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمک
هرکجا حزم تو ساکن موج فوجی از ملوک
هرکجا عزم تو جنبان جوشی جیشی از ملک
چون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک
روز هیجا ای سپاهت انجم و میدان فلک
قابل تکبیر فتح از آسمان گوید که هین
القتال ای حیدر ثانی که النصرة معک
شیر چرخ از بیم شیر رایتت افغان‌کنان
کالامان ای فخر دین اینانج بلکا خاصبک
چشمهٔ تیغ تو هم پر آب و هم پر آتش است
چشمه‌ای دیدی میان آب و آتش مشترک
جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب
چون به آتش در حشیش و چون به آب اندر نمک
فتنه را رایت نگون کن هین که اقرار قضا
ایمنی را تا قیامت کرد بر تیغ تو چک
گر ترا یزدان بزرگی داد و راضی نیست خصم
خصم را گو دفتر تقدیر باید کرد حک
عالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار
زید از اهل درج شد عمرو از اهل درک
ور به یزدان اقتدا کردست سلطان واجبست
شاه والا برنهد چون حق نکو کردست دک
حذ و قدر بندگان نیکو شناسد پادشاه
خود تفاوت در عیار زر که داند جز محک
پایهٔ قدرت نشان می‌خواست گردون از قضا
گفت آنک زآفرینش پاره‌ای آنسوترک
ملک بخشاینده در حرمان میمون خدمتت
چون خلافت بی‌علی بودست و بی‌زهر افدک
آسمان از مجلست بفکندش از روی حسد
تا ز ناکامی نفس در حلق او شد چون خسک
او به تاراج قضا در چون غنیمت در مصاف
زو صبایع در جدل کان جز ولی آن عضو لک
پای چون هیزم شکسته دل چو آتش بی‌قرار
مانده در اطوارد و دودم چو ماهی در شبک
دوستان با یک جگر پر خون که اینک قد مضی
دشمنان با یک دهن پر خنده کانک قد هلک
آسمان خود سال و مه با بنده این دستان کند
در دیش با خیش دارد در تموزش با فنک
شکر یزدان را که این یک دست بوسش داد دست
تا کند خار سپهر از پای بیرون یک به یک
تا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غراب
تا نباشد همچو شاهین خاصه در قدرت کرک
جان خصم از تیر سیمرغ افکنت بر شاخ عمر
باد لرزان در برش چون جان گنجشک از پفک
ساختت از شاعران پر اخطل و فضل و جریر
مجلست از ساقیان پر اخطی و رای و یمک
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳ - در مدح جلال‌الدین محمد
ای گشته نوک کلک تو صورت‌نگار ملک
او بی‌قرار و داده مسیرش قرار ملک
یارب چگونه در سر کلکی توان نهاد
چندین هزار تعبیه از کار و بار ملک
تا کلک در یمین تو جاری زبان نشد
نور نگین زبانه نزد در یسار ملک
الا از آن لعاب که منسوج کلک تست
دیباچهٔ قضا نکند پود و تار ملک
علم خدای بر دو قلم ساخت حل و عقد
آن رازدار غیب شد این رازدار ملک
آن در ازل بکرد به یکبار ثبت حکم
وین تا ابد بساخت به یکبار کار ملک
کلک ترا که عاقلهٔ نسل آدمست
آورده ناقد طرف از جویبار ملک
ذات ترا که واسطهٔ عقد عالمست
پرورد دایهٔ شرف اندر کنار ملک
عمریست تا که نشو نبات فساد نیست
با آفتاب رای تو در نوبهار ملک
الا نوای شکر نزد عندلیب ذکر
از اعتدال دور تو بر شاخسار ملک
بر چارسوی باس تو قلاب مفسدت
دست بریده باز کشید از عیار ملک
بر شیر مرغزار فلک تب کمین کند
گر بگذرد به عهد تو در مرغزار ملک
ایام امتداد نفاذ ترا بدید
گفتا زهی دوام که دارد مدار ملک
تقدیر گرد بارهٔ حزم تو طوف کرد
گفتا زهی اساس که دارد حصار ملک
از سایهٔ وقوف تو بیرون نیافتند
گرچه زنور و سایه برون شد گذار ملک
دایم چو خلق ساعت از امداد سعی تو
نونو همی فزاید خویش و تبار ملک
ای بارگاه تو افق آفتاب عدل
وی آستان تو ربض استوار ملک
چون خوانمت وزیر که صد پادشا نشاند
توقیع تو ز تاجوران در دیار ملک
یک مستحق نماند کز انصاف تو نیافت
معراج تخت دولت و معلاق دار ملک
فاروق حق و باطل ملک زمین تویی
احسنت شاد باش زهی حق‌گزار ملک
خورشید روزکی دو سه پیش از وزارتت
بر پای کرد نوبتئی در جوار ملک
یعنی که ملک را به وزارت سزا منم
بر ناگرفته چون همه طفلان شمار ملک
چون در سواد ملک بجنبید رایتت
آن در سواد سایهٔ او بیخ و بار ملک
تقدیر گفت خیمه بکن هین که آمد آنک
هست از هزار گونه شرف یادگار ملک
باری کسی که ملک برد انتظار اوی
نه چون تویی که هرزه بری انتظار ملک
ای ملک در بسیط زمین خواستار تو
واندر بسیط او همه‌کس خواستار ملک
تا روزگار دست تصرف همی کند
اندر نهان ملت و در آشکار ملک
ای در تصرف تو جهان تا ابد مباد
یک روزه روزگار تو جز روزگار ملک
عهدت قدیم باد و به عهد تو ملک شاد
یارت خدای باد و شکوه تو یار ملک
ملکی که خیمه از خم گردون برون ز دست
در زینهار تو نه تو در زینهار ملک
بر درگهت رکوع وضیع و شریف عصر
در مجلست سجود صغار و کبار ملک
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح مخدرةالکبری عصمة الدین مریم خاتون
مرحبا موکب خاتون اجل
عصمةالدین شرف داد و دول
آنکه بردست نهایت به ابد
وانکه بردست بدایت به ازل
آن به جاه و به هنر به ز فلک
وان به قدر و به شرف بر ز زحل
با وفاقش الم دهر شفا
با خلافش اسد چرخ حمل
ای به اجناس هنر گشته سمر
وی به انواع شرف گشته مثل
دهر نتواندت آورد نظیر
چرخ نتواندت آورد بدل
چرخ با جود تو ایمن ز نیاز
دهر با عدل تو خالی ز خلل
نقش کلکت همه در منظوم
در نطقت همه وحی منزل
با کمال تو فلک یک نقطه است
با وقار تو زمین یک خردل
دست عدل تو اگر قصد کند
دور دارد ز جهان دست اجل
از خداوندان برتر ز تو نیست
جز خداوند جهان عزوجل
ای مه از گوهر آدم به شرف
وی بر از گنبد اعظم به محل
تیغ مریخ کند قهر تو کند
مشکل چرخ کند کلک تو حل
بنده هرچند به خدمت نرسد
متهم نیست به تقصیر و کسل
اندرین سال که بگذشت برو
آن رسیده است که زان لاتسال
بندها داشته بی‌هیچ گناه
عزلها یافته بی‌هیچ عمل
آن همه مغز چو تجویف دماغ
وین همه پوست چو ترکیب بصل
قرب ماهی نبود بیش هنوز
تا برستست از آن ویل و وجل
تا به اول نرسد هیچ آخر
تا چو آخر نبود هیچ اول
باد بی‌اول و آخر همه عمر
شب و روزت چو شب و روز امل
نوش در کام حسود تو شرنگ
زهر در کام مطیع تو عسل
پای دور فلک و دست قضا
لنگ در تربیت خصمت و شل
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح ناصرالدین طاهر و تهنیت رمضان و تحویل حمل
سایه افکند مه روزه و روز تحویل
روز مسعود مبارک مه میمون جلیل
سایه‌ای نه که شود از رخ خورشید خجل
سایه‌ای نه که بود بر در خورشید ذلیل
سایه‌ای کز مدد مد سوادش دادست
دست کحال قضا دیدهٔ دین را تکحیل
سایه‌ای کز طرف دامن فضلش دارند
دوش خورشید ردا تارک گردون اکلیل
هر دو فرخنده و میمون و مبارک بادند
چه مه روزه و دیگر چه و روز تحویل
برکه بر ناصر دین صاحب عادل که خدای
همه چیزیش بدادست مگر عیب و عدیل
ثانی سایهٔ یزدان که به عالی عتبه‌اش
نور خورشید قدم می‌ننهد بی‌تقبیل
ای صلاحیت عالم را کلک تو ضمان
رزق ذریت آدم را کف تو کفیل
سایهٔ عدل تو واصل به وجود و به عدم
منهی حزم تو آگه ز کثیر و ز قلیل
نه سر امر تو در پیش ز شرم تغییر
نه رخ رای تو بی‌رنگ ز ننگ تبدیل
حیز حزم تو چونان به اصابت مملوست
که درو همچو خلا گنج نیابد تعطیل
جامهٔ جاه ترا نقش همی بست قضا
واسمان جامهٔ خودرنگ همی‌کرد به نیل
به سر عجز رسد عون تو بی‌هیچ نشان
به دم جور رسد عدل تو بی‌هیچ دلیل
خطبه بر مسرع حکم تو کند باد خفیف
خوشه از خرمن علم تو چند خاک ثقیل
خجلت حلم تو دادست زمین را تسکین
غیرت حکم تو دادست زمان را تعجیل
کوه اگر حلم ترا نام برد بی‌تعظیم
ابر اگر دست ترا یاد کند بی‌تبجیل
کوه را زلزله چون کیک فتد در پاژه
ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل
قبض ارواح کند تف سموم سخطت
بی‌جواز اجل و واسطهٔ عزرائیل
نشر اموات کند صوت صریر قلمت
فارغ از مشغلهٔ صور و دم اسرافیل
چون زمین را شرف مولد تو حاصل شد
آسمان راه نظیرت بزد اندر تحصیل
خود وجود چو تویی بار دگر ممتنع است
ورنه نی فیض گسستست و نه فیاض بخیل
ای شده عرصهٔ کون از پی جاه تو عریض
وز پی مدت عمر تو ابد گشته طویل
خصم اگر در پی دیوار حسد لافی زد
زان سعایت چه ترا، کم مکن از سعی جمیل
اصطناع تو دهد روشنی کار خدم
نور اجرام دهد تابش خورشید صقیل
خواب خرگوش بداندیش تو خوش چندانست
کابن سیرین قضا دم نزند از تاویل
مومیایی همه دانند کرا خرج شود
هر کجا پشه به پهلو زدن آید با پیل
انتقام تو نه آن اخگر اخترسوزست
که در امعای شترمرغ پذیرد تحلیل
کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز
باش تا داغ فنا برنهدش اسماعیل
مسند تست بحق بارز مجموع وجود
وین دگرها همه ترقین عدم را تفصیل
تا توانند که در تربیت روح نهند
آب حیوان را بر آتش دوزخ تفضیل
باد تاثیر حوادث به اضافت با تو
آب دریا و کلیم آتش نمرود و خلیل
حاسدانت ز نوایب همه با هایاهای
گوش پر ولولهٔ طبل ولی طبل رحیل
در ممالک اثرت فتنه نشان شهر به شهر
در مسالک ظفرت بدرقه رو میل به میل
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح سلطان غیاث الدین ابوشجاع سلیمان شاه‌بن محمد
ای خنجر مظفر تو پشت ملک عالم
وی گوهر مطهر تو روی نسل آدم
ای در زبان رمح تو تکبیر فتح مضمر
وی در مسیر کلک تو اسرار چرخ مدغم
حزمت به هرچه رای کند بر قضا مسلط
عزمت به هرچه روی نهد بر قدر مقدم
آورده بیم رزم تو مریخ را به مویه
وافکنده رشک بزم تو ناهید را به ماتم
خال جمال دولت بر نامهات نقطه
زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم
در اژدهای رایت از باد حملهٔ تو
روح‌الله است گویی در آستین مریم
هم جور کرده دست ز آوازهٔ تو کوته
هم عدل کرده پای بر اندازهٔ تو محکم
در زیر داغ طاعت و فرمان تست یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم
دستی چنان قویست ترا در نفاذ فرمان
کز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتم
تالیف کرده از کف تو کار نامهاء کان
مدروس کرده با دل تو بار نامهائیم
آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه از کمان رستم
دست چنار هرگز بی‌زر برون نیامد
ابر ار به یاد دست تو بارد ز آسمان نم
با آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن
دستی ورای دستت در کارهای عالم
گفتا که دست قدرت و قدر ملک سلیمان
آن خسرو مظفر شاهنشه معظم
آن قدر تست او را بر حل و عقد گیتی
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم
تا پایدار دولت او در میانه هستم
همراه با سیاست او با دو دست برهم
گفتم که باز دارد تاثیرهات رایش
گفتا که می‌چگویی تقدیرها را هم
تا چند روز بینی سگبانش برنهاده
شیر مرا قلاده همچو سگ معلم
ای بادپای مرکب تو فکرت مصور
وی آب رنگ خنجر تو نصرت مجسم
ای لمعهٔ سنان تو در حربگاه کرده
بر خصم طول و عرض جهان عرصهٔ جهنم
در هریکی از بیلک تو چرخ کرده تضمین
از سعد و نحس دولت و دین کارهای معظم
من بنده از مکارم اخلاق تو که هرگز
در چشم روزگار مبادی به جز مکرم
زانگه که خاک درگه عالیت بوسه دادم
در هیچ مجلسی نزدم جز به شکر تو دم
عزمی بکرده‌ام که ز دل بندهٔ تو باشم
عزمی چگونه عزمی عزمی چنان مصمم
کز بندگیت کم نکنم تا که کم نگردم
آخر وفای بندگی چون تویی از این دم
زین پس مباد چشمم بی‌طلعت تو روشن
زین پس مباد عیشم بی‌خدمت تو خرم
همواره تا که دارد مشاطگی نیسان
رخسار لاله رنگین زلف بنفشه پر خم
با آفتاب و سایه روان باد امر و نهیت
تا آفتاب و سایه موافق نگشت با هم
یا چون بنفشه باد زبان از قفا کشیده
خصم تو یا چو لاله به خون روی شسته از غم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح عمادالدین پیروزشاه و خواجه جلال‌الوزرا
ای رایت رفیعت بنیاد نظم عالم
وی گوهر شریفت مقصود نسل آدم
برنامهٔ وجودت شد چار حرف عنوان
کان چار حرف آمد پس چار طبع عالم
هم نام فرخت را زی نامه برد عیسی
کین بود از آن دگرها فضلش فزون عدد کم
بر پنج عمده بودی دین را اساس و اکنون
تا تو عماد دینی شد شش همه معظم
ای آفتاب رایت بر آفتاب غالب
وی آسمان قدرت بر آسمان مقدم
بر نامهٔ وجودت نام رسول عنوان
بر طینت نهادت حفظ خدای مدغم
در عرصهٔ ممالک پیش نفاذ امرت
هم دست‌جور کوته هم پای عدل محکم
دین از تو چون ارم شد ذات عماد ربی
زین بیش می تو گفتی هستی به کنه طارم
باست فروگشاید از خاک صبر و صولت
حفظت نگاه دارد بر آب نقش خاتم
خال جمال دولت بر نامهات نقطه
زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم
در شیر رایت تو باد هوای هیجا
روح‌الله است گویی در آستین مریم
لطف سبک عنانت کوثر کند ز دوزخ
قهر گران رکابت آتش کند ز زمزم
تکبیر فتح گوید سیاره چون برانی
با فکرت مصور با نصرت مجسم
از حرفهای تیغت آیات فتح خیزد
تالیف آیت آری هست از حروف معجم
بی‌رونقا که باشد بی‌باس تو سیاست
بی‌هیزما که باشد بی‌تیغ تو جهنم
از بوستان بزمت شاخی درخت طوبی
بر آستان جاهت گردی سپهر اعظم
پیش شمال امرت پای شمال در گل
پیش سحاب دستت دست سحاب بر هم
آنجا در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه بر کمان رستم
دست چنار هرگز بی‌زر برون نیاید
گر از محیط دستت بردارد آسمان نم
در شاهراه دوران با عزم تیزگامت
گردون چه گفت گفتا من تابعم تقدم
در مشکلات گیتی با رای پیش بینت
اختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلم
صایب‌تر از کمانت یک راه رو نزد پی
صادق‌تر از کلامت یک صبحدم نزد دم
از خلوت ضمیرت بویی نبرد هرگز
جاسوس وهم کانجا بر وهم گم شود شم
در هر سخن که گویی گوید قضا پیاپی
ای ملک طفل اسمع ای پیر چرخ اعلم
زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم
با آسمان چه گفتم گفتا که هست ممکن
دستی ورای دستت در کارهای عالم
سوی تو کرد اشارت گفتا که دست حکمش
حکمی چگونه حکمی همچون قضای مبرم
آن قدرتست او را بر حل و عقد گیتی
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم
گفتم نفاذ حکمش در تو مؤثر آید
گفتا که می چه گویی در ماورای من هم
تا روز چند بینی سگبانش برنهاده
شیر مرا قلاده همچون سگ معلم
ای یادگار دولت، دولت به تو مشرف
وی حقگزار ملت، ملت به تو مکرم
در مدتی که بودی غایب ز دار دولت
ای در حضور و غیبت شان تو شان معظم
آن ورطه دید حاشا دولت که کنه آنرا
غایت خدای داند والله جل اعظم
تقریر حال دولت چندا که کم کنی به
زان فتنهٔ پیاپی زان آفت دمادم
در دی مه حوادث از بیخ و بن برآمد
ملکی که بود عمری چون نوبهار خرم
الحق نبود درخور با آنچنان دو وقعت
این نیمهٔ رجب را وان آخر محرم
حالی که رای عالی داند چو روز روشن
من بنده چند گویم چندین صریح و مبهم
در جمله ملک و دین را با آن دو زخم مهلک
هر روز تازه گشتی دیگر جراحتی ضم
یارب کجا رسیدی پایان کار ایشان
گر جاه تو نکردی این سودمند مرهم
گیتی خراب گشتی گر در سرای گیتی
سوری چینن نبودی بعد از چنان دو ماتم
همواره تا که باشد در جلوه‌گاه بستان
پیش زبان بلبل سوسن زبان ابکم
در باغ آفرینش از حرص خدمت تو
همچون بنفشه هرگز پشتی مباد بی‌خم
هم خانه با سعادت بختت چو راز با دل
هم گوشه با زمانه عمرت چو زیر بابم
دست گهرفشانت تا صبح حشر باقی
جان خردنگارت تا شام دهر بی‌غم
روزت چو عید فرخ عیدت چو روز میمون
وز روزهٔ تنفس بربسته خصم را دم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح مفخرالسادة مجدالدین ابوطالب نعمه
ای کلک تو پشت ملک عالم
وی روز تو عید دور آدم
هرچ آمده زیر آفرینش
زاندازهٔ کبریای تو کم
وقتی که هنوز آسمان طفل
آدم به طفیل تو مکرم
در سلسلهٔ زمان مخر
بر هندسهٔ جهان مقدم
عدل تو شبی چو روز روشن
روز تو چو روز عید خرم
با رای تو چرخ در مصالح
الحان‌کنان که هان تکلم
با عزم تو دهر در مسالک
اصرارکنان که هین تقدم
صدر تو به پایه تخت جمشید
خنگ تو به سایه رخش رستم
در موکب تو به میخ پروین
مه بر سم مرکبانت محکم
در کوکبهٔ تو طرهٔ شب
بر نیزهٔ بندگانت پرچم
وز عکس طراز رایت تو
آن رفعت ونصرت مجسم
بر دوشت فلک قبای کحلی
در چشم قضا نموده معلم
در دست تو کارنامهٔ جود
با جاه تو بارنامهٔ جم
بر آب روان نگاه دارد
حفظ تو نشان نقش خاتم
در شوره ز فتح باب دستت
با نامیه هم عنان رود یم
در گرد جنیبت نفاذت
هرگز نرسد قضای مبرم
در خشم تو عودهای رحمت
با زخم تو سفتهای مرهم
سبحان‌الله که دید هرگز
در آتش دوزخ آب زمزم
نوک قلم ترا پیاپی
خاک قدم ترا دمادم
اعجاز کف کلیم عمران
آثار دم مسیح مریم
اسرار قضا نهاده کلکت
در خال و خط حروف معجم
آنجا که صریر او مقرر
در معرض او عطارد ابکم
توقیع تو در دیار دولت
تفویض همی کند مسلم
هر صدر به صاحبی مؤید
هر تخت به خسروی معظم
در عدل تو آوخ ار نبودی
معماری کاینات مدغم
زیر لگد نحوس هستی
هر هفت فلک شکسته طارم
باطل شدهٔ قضای قهرت
حاصل نشود به حشر اعظم
کز بیم ملامت نشورش
در منفذ صور بگسلد دم
گر قهر تو بر فلک نهد پای
در محور عالم افکند خم
تاب سخطت زمین ندارد
چه جای زمین که آسمان هم
تا عرصهٔ عالم عناصر
خالی نبود ز شادی و غم
شادی و سعادت تو بادا
با عنصر انتظام عالم
عمرت همه ملک و ملک باقی
دورت همه عید و عید خرم
واندر دو جهان مخالفت را
با عجز و عنا و رنج در هم
با سخرهٔ سیلی حوادث
یا کورهٔ آتش جهنم
نازان ز تو در صدور فردوس
جد و پدر و برادر و عم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح امیر عادل ضیاء الدین مودود احمد عصمی
نماز شام چو خورشید گنبد گردان
به کوه رفت فرود و ز چشم گشت نهان
به فال نیک برون آمدیم و رای صواب
به عزم خدمت درگاه پیشوای جهان
به طالعی که ببسته است ز ابتدای وجود
به پیش طالع عالیش بر سپهر میان
تکاورانی در زیر زین به دولت او
چو ابر گاه مسیر و چو پیل گاه توان
ز نعلهاشان سطح زمین گرفته هلال
ز گوشهاشان روی هوا گرفته سنان
نه در مفاصل این سستیی ز بار رکاب
نه در طبیعت آن نفرتی ز باد عنان
به کوهسار و بیابانی اندر آوردیم
جمازگان بیابان‌نورد که کوهان
چو بیشه بیشه درو درزهای خار و خسک
چو پاره پاره درو خامهای ریگ روان
کسی ندیده فرازش مگر به چشم ضمیر
کسی نرفته نشیبش مگر به پای گمان
به غارهاش درون مار گرزه از حشرات
به ناوهاش درون شیر شرزه از حیوان
ز تنگ عیشی بر ذروهاش برده همای
ز استخوان مسافر ذخیرهای گران
کسی به روز سفید و شب سیاه درو
بجز کبودی گردون همی نداد نشان
ز بیم دیو بدل در همی گداخت ضمیر
ز باد سر به تن در همی فسرد روان
هزاربار به هر لحظه بیش گفت دلم
که یارب این ره دلگیر کی رسد به کران
زمان زمان دهدم آن قدر که بوسه دهم
زمین حضرت آن مقصد زمین و زمان
ضیاء دین خدای آنکه حسن عادت او
زمانه دارد در زیر سایهٔ احسان
امیر عادل مودود احمد عصمی
که هست جوهری از عدل و عصمت یزدان
بزرگ بار خدایی که طبع و دستش را
همی نماز برد بحر و سجده آرد کان
بود عنایتش از نایبات چرخ پناه
دهد حمایتش از حادثات دهر امان
به غیرت از نفسش روح عیسی مریم
به خجلت از قلمش چوب موسی عمران
ز آب گرد برآرد به یاد باد افراه
ز شیر کین بستاند به شیر شادروان
هر آن کمر که نه ازبهر خدمتش زنار
هر آن سخن که نه در شکر نعمتش هذیان
نه ناشناسی تشبیه خواستم کردن
سر انامل او را به ابر در نیسان
خرد قلم بستد از اناملم بشکست
چه گفت زهی غیبت و زهی بهتان
به ابر نیسان آخر چه نسبت است او را
کزین همیشه گهر بارد و از آن باران
به اضطرار بود بذل آن و آن دشوار
به اختیار بود جود این و این آسان
عنان این چو سبک شد بیا ببین نعمت
رکاب آن چو گران شد بیا ببین طوفان
ایا محامد تو وقف گشته بر اقوال
و یا مدایح تو نقش گشته بر اذهان
محامد تو همی درنیایدم به ضمیر
مدایح تو همی در نگنجدم به دهان
تو آن کسی که نیارد به صدهزار قرون
تو آن کسی که نیارد به صدهزار قران
سپهر مثل تو از اتصال هفت اختر
زمانه مثل تو از امتزاج چار ارکان
حکایتی است ز فر تو فر افریدون
تشبهیست ز عدل تو عدل نوشروان
کمر ببسته به سودای خدمتت جوزا
کله نهاده ز تشویر رفعتت کیوان
مضای خشم تو بر نامهٔ اجل توقیع
نفاذ امر تو بر دعوی قضا برهان
قضا و امر ترا آن یگانگیست به ذات
که دست و پای دویی درنمی‌رسد به میان
به زیر دامن کین تو فتنه‌ها مستور
به پیش دیدهٔ وهم تو رازها عریان
سپهر حلقهٔ حکم تو درکشیده به گوش
زمانه داغ هوای تو برنهاده بران
سپهر کیست که در خدمتت کند تقصیر
زمانه کیست که در نعمتت کند کفران
دهد لطایف طبع تو بحر را حیرت
کند شمایل حلم تو کوه را حیران
جهان ز عدل تو یارب چه خاصیت دارد
که شیر محتسب است اندرو و گرگ شبان
نه‌ای نبی و سر کلک تست قابل وحی
نه‌ای خدای و کف دست تست واهب جان
قوای غاذیه را در طباع جای نبود
اگرنه جود تو بودی به رزق خلق ضمان
جهان سفله نبیند به جود چون تو جواد
سپهر پیر نیارد به جاه چون تو جوان
به امتلا چو قناعت شوند آز و نیاز
اگر طفیلی خوان تو شان برد مهمان
ز شوق خدمت خوان تو در تنور اثیر
هزار بار حمل کرد خویش را بریان
تو آن جهان جلالی که در مراتب ملک
به هرچه از بد و نیک جهان دهی فرمان
سپهر گفت نیارد که این چراست چنین
زمانه زهره ندارد که آن چراست چنان
گر آسمان چو مخالف نداردت طاعت
وگر زمین چو موافق نیاردت عصیان
سیاست تو کند اختران آن اخگر
عنایت تو کند خارهای این ریحان
بزرگوارا احوال دهر یکسان نیست
که بد چو نیک نزاید ز دفتر حدثان
زمانه را به همه عمر یک خطا افتاد
بر آستان خداوند و درگه سلطان
به حکم شرعش کافر مدان به یک زلت
ز روی عفوش طاغی مخوان به یک طغیان
به عذر ماضی تا کین ز خصم بستاند
نشسته بر سر پایست و بر سر پیمان
چنان ز خواب کند بازشان که کس پس از این
خیال نیز نبیند به خواب در زیشان
نه دیر زود که خر بندگان لشکرگاه
به پالهنگ ببندند گردن الخان
چنان شود که شود موی بر تنش مسمار
چنان شود که شود پوست بر تنش زندان
به هر دیار که باشد مقام آن ملعون
به هر مقام که باشد مکان آن شیطان
به تف تیغ ز آبش برآورند بخار
به نعل اسب ز خاکش برآورند دخان
همیشه تا ز ورای کمال نیست کمال
همیشه ز ورای سپهر نیست مکان
همیشه باد مکان تو از ورای سپهر
همیشه باد کمال تو ایمن از نقصان
کشیده جامهٔ جاه ترا دوام طراز
نوشته نامهٔ عمر ترا ابد عنوان
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸ - در مدح یکی از بزرگان
ای ز کلک توراست کار جهان
صاحب و صدر و افتخار جهان
گوهرت روی کائنات وجود
مسندت پشت شهریار جهان
نظرت حافظ نظام امور
قلمت محور مدار جهان
مسرع عزم تو برید قضا
بارهٔ حزم تو حصار جهان
کار معمار عدل شامل تست
حفظ بیان استوار جهان
هردم از جاه نو شوندهٔ تو
نومرادیست در کنار جهان
خارج از ظل رایت تو نماند
هیچ دیار در دیار جهان
از وقوفت نهان نیارد شد
نه نهان و نه آشکار جهان
جنبش رایت تو داند داد
بکم از هفته‌ای قرار جهان
بر محک جلالت تو زدند
مهر تا کم شد از عیار جهان
گر جهان خواستار تو نبدی
نشدی امن خواستار جهان
گر بداند که اختیار تو چیست
همه آن باشد اختیار جهان
رو که سیمرغ همت تو نشد
به فریب امل شکار جهان
گر نظر کردیی به آفاقش
در میان آمدی کنار جهان
کم کند گر خدای چرخ سخات
بکم از مدتی کنار جهان
دشمنت کز عداد مردم نیست
ناردش چرخ در شمار جهان
کیست او تا چو مردمان بندد
ناقهٔ خویش در قطار جهان
تا سپهر از مدار خالی نیست
بر تو بادا مدار کار جهان
بر مراد تو دار و گیر قضا
بر بساط تو کار و بار جهان
حافظت باد هرکجا باشی
گاه و بیگاه کردگار جهان
بودن اندر جهان شعار تو باد
تا گذشتن بود شعار جهان
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح فیروزشاه گفته و التزام آنچه حضرت سلیمان داشته از مراتب جاه و نعمت نموده
کو آصف جم گو بیا ببین
بر تخت سلیمان راستین
پیشش بدل دیو و دام و دد
درهم زده صفهای حور عین
بادی که کشیدی بساط او
بر درگه اعلاش زیر زین
مهری که وحوش و طیور را
در طاعتش آورد بر نگین
از بیم سپاهش سپاه خصم
چون مور نهان گشته در زمین
پای ملخی بیش نی بقدر
در همت او ملک آن و این
بر تخت چو عرش سبای او
از عرش رسولان آفرین
چون صرح ممرد شراب صرف
بی‌ورزش انصاف آب و طین
در سایه پر همای چتر
طی کرده اقالیم ملک و دین
بی‌سابقهٔ وحی جبرئیل
اسرار وجودش همه یقین
بی‌واسطهٔ هدهدش خبر
از جنبش روم و قرار چین
بی‌عهدهٔ عهد پیمبری
آیات کمالش همه مبین
وقتش نشود فوت اگرنه روز
در حال کند از قفا جبین
چون دیو به مزدوری افکند
آنرا که خلافش کند لعین
بر چرخ کشد پایه چون شهاب
آنرا که وفاقش بود قرین
چون رای زند در امور ملک
بحر سخنش را گهر ثمین
چون صف کشد اندر مصاف خصم
شیر علمش را صفت عرین
هم در کتف دایگان رضیع
هم در شکم مادران جنین
از بیعت او مهر بر زبان
وز طاعت او داغ بر سرین
در جنبش جیشش نهفته فتح
چون موم در اجزای انگبین
در دولت خصمش نهان زوال
چون یاس در ایام یاسمین
عزمش به وفاق فلک ضمان
رایش به صلاح جهان ضمین
گر عزم فلک خود بود وفی
گر رای ملک خود بود رزین
سدش نشود رخنه از غرور
حصنی که چو حزمش بود حصین
زورش نکشد طعنه از فتور
حبلی که چو عهدش بود متین
با کوشش او شیر آسمان
شیریست مزور ز پوستین
با بخشش او دست آفتاب
دستی است معطل در آستین
در ملک زمینش نبوده عار
باری چو ملک باشی این چنین
مثل ملک و ملک روزگار
حوت فلک و آب پارگین
با شین شهی آمد از عدم
زان تاجور آمد چو حرف شین
مذکور به فرزند تاج‌بخش
آنجا به فریدون شد آبتین
مشهور به فرزند تاجدار
اینجا به ملک شه طغان تکین
روزی که به مردی کنند کار
وقتی که چو مردان کشند کین
چون زخمه گذارند شستها
آید وتر چرخ در طنین
چون حمله پذیرند پر دلان
آید کرهٔ خاک در حنین
وز نعل سمند و سیاه و بور
چون کار درافتد بهان و هین
در خاره فتد عقدها چو عین
در پشته فتد رخنها چو سین
در مغز عدو حفرها برد
تا گوهر خنجر کند دفین
وز ابر سنان ژاله‌ها زند
تا سودهٔ ناچخ کند عجین
دیدست به کرات بی‌شمار
در معرکها چرخ تیزبین
با بیلک او مرگ همعنان
با رایت او فتح همنشین
چین گره ابروی اجل
در روی املها فکنده چین
دندان سنان آسمان خراش
آغوش کمند آشتی گزین
از خرج عرق سرکشان نزار
وز دخل ورم خستگان سمین
یک طایفه را نعرها بلند
یک طایفه را ناله‌ها حزین
در قلب چنان ورطهٔ خشن
در عین چنان فتنهٔ سجین
از جانب او جز کمان نکرد
در حمله چو بی‌طاقتان انین
وز لشکر او جز اجل نبرد
در خفیه چو بی‌آلتان کمین
رمحش نه عصای کلیم بود
وز خوردن اعدا نشد بطین
عفوش نه دعای مسیح بود
وز کثرت احیا نشد غمین
تا غصه خورد ناقص از تمام
تا طعنه کشد خاین از امین
در غصهٔ این ملک باد رای
در طعنهٔ آن خسروی تکین
ساعات بقای ملک شهور
ایام نفاذ ملک سنین
در بزم شهی یسر بر یسار
در رزم شهان یمن بر یمین
دوران جهان تابع و مطیع
دارای جهان ناصر و معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح جلال‌الوزرا مجدالدین علی
ای جهان خاتم جان‌بخش ترا زیر نگین
آسمان را ز جمال تو نظر سوی زمین
طیره از طرهٔ خوشبوی تو عطار ختن
خجل از عارض نیکوی تو صورتگر چین
حسن روی تو نماینده‌ترست از طاوس
چنگ عشق تو رباینده‌ترست از شاهین
عقل در کوی تو اعراض نمود از فردوس
طبع با روی تو بیزار شد از حورالعین
دل برآنست که تنها بکشد بار فراق
تو بر این باش که تنها بکشی بار سرین
هوس بار سرین تو بیفزود مرا
که ترا هست همه بار سرین بار سرین
سخن من ز پس پشت منه از پی آنک
روی آن نیست که بی‌روی تو باشم چندین
مسکن درد شد از هجر تو مسکین دل من
مسکن درد همان به که نباشد مسکین
آنکه گفتت که مرا بر سر آتش بنشان
گو دگر جای شو و بی‌خبر از من بنشین
از قرین تو همی رشک برم گرچه مرا
کرد با عز ابد لطف خداوند قرین
صاحب عالم و عادل غرض علم و علو
صدر کونین جلال الوزرا مجدالدین
آنکه در ملک مرادش ز عدم کرد وجود
وانکه در عقل ضمیرش ز گمان ساخت یقین
عقلها را هنرش داد بلاغت تعلیم
تیغها را قلمش کرد شجاعت تلقین
ملکان یافته از طاعت او مسند و گاه
خسروان داشته از دولت او تاج و نگین
رای او داده فلک را خبر سود و زیان
وهم او گفته جهان را سخن غث و سمین
شاد باش ای کف تو مایهٔ صد ابر مطیر
دیر زی ای در تو جلوه‌گه چرخ برین
حق‌گزاران هوای تو قلوب‌اند و رقاب
کارداران رضای تو شهورند و سنین
پر کند نقد سخای تو زمین را دامن
بشکند بار عطای تو فلک را شاهین
بر امید مدد رزق به سوی در تو
هم به اول حرکت سجده کند جان جنین
گر شود عرق زمین ممتلی از هیبت تو
سر برآرد ز مسامش چو عرق یوم‌الدین
در دیاری که بود حشمت تو مالک عنف
خاک را هست به خون ملک‌الموت عجین
اختر بوالعجب از مهر تو می‌نگذارد
زیر نه حقهٔ فیروزه یکی مهرهٔ کین
تا سپر بفکند از خنجر قهر تو جهان
از جگر آب خورد نقش بدش چون زوبین
گر شود قدرت کلک تو مصور در شیر
به نظر آب کند زهرهٔ شیران عرین
صورت دولت تو چون ز ازل رایت ساخت
کرد تقدیر ابد را به ازل در تضمین
کبریای تو چنان قابض ارواح شدست
که وجودش صفت کون و مکان است مکین
کلک تو چون صفت سیر به ایشان بنمود
اضطراب دو جهان مایه گرفت از تسکین
در عالی تو آن سجده‌گه محترمست
که رخ کعبه بود از حسد او پر چین
صاحبا شعر من از مدح تو بفزود بها
من به تفصیل چه گویم سخن این است ببین
نامهٔ تربیت من به همه نوع بخوان
که بود تربیت من مدد شعر متین
آخر از تربیتی قیمت و مقدار گرفت
شعر حسان که همی کرد رسولش تحسین
تا همی طبع بود از لب دلبر می‌خواه
تا همی دیده بود از رخ جانان گل چین
قد اعدا ز عنا خفته همی دار چو لام
دل حساد به غم رخنه همی دار چو سین
در زبانها سخن سال نو و ماه نوست
ناگزیران طرب را طرب و باده گزین
تا بود رایت مدحت به ایادی منصور
تا بود آیت اعزاز به اقبال مبین
دولتت در همه احوال قوی باد قوی
ایزدت در همه آفاق معین باد معین
بر تو میمون و مبارک سر سال و مه نو
لذت عیشت از آن و طرب طبعت از این
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح ناصرالدین طاهربن مظفر
صاحب روزگار و صدر زمین
نصرت کردگار ناصر دین
طاهربن المظفر آنکه ظفر
هست در کلک و خاتمش تضمین
آنکه بی‌داغ طاعتش تقدیر
ناید از آسمان به هیچ زمین
وانکه بی‌مهر خازنش در خاک
ننهد آفتاب هیچ دفین
قدرش را بر سپهر تکیه زند
قاب قوسین را دهد تزیین
ور قلم در جهان کشد قهرش
بارز کون را کند ترقین
رای او چون در انتظام شود
دختر نعش را کند پروین
نهی او چون در اعتراض آید
حدثان را قفا کند ز جبین
بشکند امتداد انعامش
به موازین قسط بر شاهین
آسمان چون نگینش پیروزه‌ست
دهر از آن آمدش به زیر نگین
گر عنان فلک فرو گیرد
به خط استوا در افتد چین
ور زمام زمانه باز کشد
شبش از روز بگسلد در حین
هر کجا حلم او گذارد پی
پی کند شعلهای آتش کین
هر کجا امن او کشد باره
نکشد بار قفلها زرفین
باس او دست چون دراز کند
دست یابد تذرو بر شاهین
ای ترا حکم بر زمین و زمان
وی ترا امر بر شهور و سنین
از یسار تو دهر برده یسار
به یمین تو چرخ خورده یمین
بر در کبریای تو شب و روز
اشهب روز و ادهم شب زین
نوک کلک تو رازدار قضا
نوز ظن تو رهنمای یقین
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین
آسمان را زبان کلک تو داد
در مقادیر کارها تلقین
آفتاب از بهشت بزم تو برد
ساز صورتگران فروردین
قدرت تو به عینه قدرست
خود خردشان نمی‌کند تعیین
نتواند که گوید آنک آن
نتواند که گوید اینک این
چون تو صاحب‌قران نباشد ازانک
همه چیزیت هست جز که قرین
لاف نسبت زند حسود ولیک
شیر بالش نشد چو شیر عرین
به جسد کی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین
صاحبا بنده را در این یکسال
در مدیح تو شعرهاست متین
واندر ابیات آن معانی بکر
چون خط و زلف تو خوش و شیرین
هرکه او را وسیلتی است چنان
نه همانا که حالتیست چنین
گه ز خاک تحیرش بستر
گه ز خشت تحسرش بالین
سخنش چون دهد نتیجه که هست
سخنش بکر و دولتش عنین
همه از روزگار باید دید
شادی شادمان و حزن حزین
شاه‌مات عنا شدم که نکرد
یک پیاده عنایتش فرزین
چه کنم گو کشیده دار کمان
چه کنم گو گشاده دار کمین
آخر این روزگار جافی را
که به جاه تو دارد این تمکین
خود نپرسی یکی ز روی عتاب
تا چه می‌خواهد از من مسکین
فلک تند را نگویی هان
دولت کند را نگویی هین
وقت کوچ است و عرصه تنگ و مرا
دل به تیمار چرخ راه رهین
نیست در سکنهٔ زمانه کسی
کاضطراب مرا دهد تسکین
تو کن احسان که هرکه جز تو بود
ننهد پای زانسوی تحسین
تا زمین را طبیعت است آرام
تا زمان را گذشتن است آیین
از زمانت به خیر باد دعا
وز زمینت به طبع باد آمین
ساحت بارگاه عالی تو
برتر از بارگاه علیین
یمن و یسری که از زمان زاید
دایمت بر یسار باد و یمین
روزگار آفرین شب و روزت
حافظ و ناصر و مغیث و معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹ - در مدح ملک معظم عمادالدین فیروزشاه
ای باد خاک مرکب گردون شتاب تو
آتش بخار چشمهٔ تیغ چو آب تو
گردون کجاست بر در قدر بلند تو
خورشید کیست پرتو رای صواب تو
از آسمان که نام و لقب را نزول زوست
پیروز شاه عالم عادل خطاب تو
ایام در مواکب قلب سپاه تست
و اسلام در حمایت عالی جناب تو
در کشت‌زار روزی برگی نگشت سبز
الا به اهتمام کف چون سحاب تو
خود ابر جوده نایژه بر خلق کی گشاد
تا دست تو نگفت منم فتح باب تو
در حزم بادرنگی و در عزم با شتاب
عالم گرفته گیر درنگ و شتاب تو
گردو ز خست شهلهٔ نوک سنان تست
ور کوثر است جرعهٔ جام شراب تو
گیتی ز خشم تو به رضای تو درگریخت
آری پناه رحمت تست از عذاب تو
آنجا که از زبان سنان در سخن شوی
در عرصهٔ جهان ندهد کس جواب تو
بیداری است با تو چنان در مقام حزم
کانجا به خواب هم نتوان دید خواب تو
چون صبح چاک سینه درآید به معرکه
دشمن ز عکس خنجر چون آفتاب تو
تاب تو صدهزار سلاطین نداشتند
قیصر چگونه دارد و فغفور تاب تو
زودا که آسمان ممالک تهی کند
از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو
ای دولت جوان تو مالک رقاب خلق
پاینده باد دولت مالک رقاب تو