عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱
دولت و دین را خدای فر و بها داد
مُلک مَلِک را نظام و نور و نوا داد
قاعدهٔ نو نهاد کارِ جهان را
حق به کف حقور و سزا به سزا داد
ملک پدر چون ملک زبخت عطا یافت
جای پدر فخر ملک را به عطا داد
قدر وزارت فزود چون ملک شرق
صدر وزارت به سیدالوزرا داد
اینت مبارک اشارتی که قَدَر کرد
وینت همایون بشارتی که قضا داد
دهر بدین فخر کرد و ملک شرف یافت
شاه بدین حکم کرد و خواجه رضا داد
مرتبه و فخر خواجه داد به حضرت
آنچه به عالم نسیم باد صبا داد
خواجه چو در باغ ملک تخم هنر کشت
دشمن او را زمانه سر به گیا داد
گشت مُنوَر همه جهان به ضمیرش
زانکه ضمیرش چو آفتاب ضیا داد
هیچ ندانیم تا چگونه گزاریم
شکر چنین صاحبی که بخت به ما داد
فخر کنید ای جهانیان که جهاندار
صدر جهان را به پادشاه شما داد
بار خدایا خدای ما که زمین را
تازگی و زندگی به آب و هوا داد
آب و هوا را ز بهر راحت ارواح
از دل و طبع تو روشنی و صفا داد
تا که ملک با تو دست مهر وفا برد
چرخ به دست تو مهر عهد و وفا داد
تا که زمین از وزارت تو خبر یافت
رای تو اندر سمو خبر ز سما داد
تا شده پای تو در رکاب وزارت
دهر به دست عدو عنان عنا داد
دور فلک جز به تو پس از پدر تو
خط وزارت به هرکه داد خطا داد
گر به دعا جان به مرده داد مسیحا
مالش خصمان کلیم اگر به عضا داد
تو به قلمکن هر آنچه او به عصاکرد
تو به کرم ده هر آنچه او به دعا داد
عدل کن اندر جهان که خالق عالم
بر پدرت عدل را به خلد جزا داد
بهرهٔ تو مشتری دهاد سلامت
زانکه زحل بهرهٔ عدوت بلا داد
باد بقای تو در جهان سعادت
زانکه جهان را سعادت تو بقا داد
بنده معزی چو پیش تو گهر آورد
گوهر او جود تو خرید و بها داد
مُلک مَلِک را نظام و نور و نوا داد
قاعدهٔ نو نهاد کارِ جهان را
حق به کف حقور و سزا به سزا داد
ملک پدر چون ملک زبخت عطا یافت
جای پدر فخر ملک را به عطا داد
قدر وزارت فزود چون ملک شرق
صدر وزارت به سیدالوزرا داد
اینت مبارک اشارتی که قَدَر کرد
وینت همایون بشارتی که قضا داد
دهر بدین فخر کرد و ملک شرف یافت
شاه بدین حکم کرد و خواجه رضا داد
مرتبه و فخر خواجه داد به حضرت
آنچه به عالم نسیم باد صبا داد
خواجه چو در باغ ملک تخم هنر کشت
دشمن او را زمانه سر به گیا داد
گشت مُنوَر همه جهان به ضمیرش
زانکه ضمیرش چو آفتاب ضیا داد
هیچ ندانیم تا چگونه گزاریم
شکر چنین صاحبی که بخت به ما داد
فخر کنید ای جهانیان که جهاندار
صدر جهان را به پادشاه شما داد
بار خدایا خدای ما که زمین را
تازگی و زندگی به آب و هوا داد
آب و هوا را ز بهر راحت ارواح
از دل و طبع تو روشنی و صفا داد
تا که ملک با تو دست مهر وفا برد
چرخ به دست تو مهر عهد و وفا داد
تا که زمین از وزارت تو خبر یافت
رای تو اندر سمو خبر ز سما داد
تا شده پای تو در رکاب وزارت
دهر به دست عدو عنان عنا داد
دور فلک جز به تو پس از پدر تو
خط وزارت به هرکه داد خطا داد
گر به دعا جان به مرده داد مسیحا
مالش خصمان کلیم اگر به عضا داد
تو به قلمکن هر آنچه او به عصاکرد
تو به کرم ده هر آنچه او به دعا داد
عدل کن اندر جهان که خالق عالم
بر پدرت عدل را به خلد جزا داد
بهرهٔ تو مشتری دهاد سلامت
زانکه زحل بهرهٔ عدوت بلا داد
باد بقای تو در جهان سعادت
زانکه جهان را سعادت تو بقا داد
بنده معزی چو پیش تو گهر آورد
گوهر او جود تو خرید و بها داد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳
شهی که گوهر و دینار رایگانی داد
هرآنچه داد خدایش خدایگانی داد
عزیزکرد بدو دین و داد و بگزیدش
به دین و دادش ده چیز و رایگانی داد
نگین و افسر و شمشیر و تخت و تاج وکمر
سپاه و دولت و پیروزی و جوانی داد
یقین بدان که دهد آن جهانیش فردا
فزون از آن که به او ملک این جهانی داد
هر آن شهیکه ظفر یافت بر مخالف خویش
زآسمان و زسیارگان نشانی داد
ز بخت خویش نشان داد شاه روز ظفر
نه از ستاره و دوران آسمانی داد
لطیف طبع ملک داد باد را سَبُکی
چنانکه حلم ملک خاک را گرانی داد
حصار دولت از آن آمد استوار و بلند
که تیغ را مَلِک شرق پاسبانی داد
بسا مخالف دولتکه شاه مالِشِ او
به تیر و ناوک آن تیغ هندوانی داد
شهان به زیر زمین گنج را نهان کردند
خدایگان به عطا گنج شایگانی داد
نداد هیچ کسی خاک رایگان به مثل
چنانکه شاه جهان زر به رایگانی داد
به آفرین ملک من رهی همی نازم
که آفرینش لفظ مرا معانی داد
به بزم خویش مرا پیش خاصگان بنشاند
به دست خویش به من بنده دوستگانی داد
به زندگانی خضرم که شهریار جهان
ز جام خویش مرا آب زندگانی داد
ز عدل باد دلش شادمان و برخوردار
که عدل او به همه خلق شادمانی داد
همیشه شاه جهان باد کامران و عزیز
که بخت را هنرش عِزّ و کامرانی داد
هرآنچه داد خدایش خدایگانی داد
عزیزکرد بدو دین و داد و بگزیدش
به دین و دادش ده چیز و رایگانی داد
نگین و افسر و شمشیر و تخت و تاج وکمر
سپاه و دولت و پیروزی و جوانی داد
یقین بدان که دهد آن جهانیش فردا
فزون از آن که به او ملک این جهانی داد
هر آن شهیکه ظفر یافت بر مخالف خویش
زآسمان و زسیارگان نشانی داد
ز بخت خویش نشان داد شاه روز ظفر
نه از ستاره و دوران آسمانی داد
لطیف طبع ملک داد باد را سَبُکی
چنانکه حلم ملک خاک را گرانی داد
حصار دولت از آن آمد استوار و بلند
که تیغ را مَلِک شرق پاسبانی داد
بسا مخالف دولتکه شاه مالِشِ او
به تیر و ناوک آن تیغ هندوانی داد
شهان به زیر زمین گنج را نهان کردند
خدایگان به عطا گنج شایگانی داد
نداد هیچ کسی خاک رایگان به مثل
چنانکه شاه جهان زر به رایگانی داد
به آفرین ملک من رهی همی نازم
که آفرینش لفظ مرا معانی داد
به بزم خویش مرا پیش خاصگان بنشاند
به دست خویش به من بنده دوستگانی داد
به زندگانی خضرم که شهریار جهان
ز جام خویش مرا آب زندگانی داد
ز عدل باد دلش شادمان و برخوردار
که عدل او به همه خلق شادمانی داد
همیشه شاه جهان باد کامران و عزیز
که بخت را هنرش عِزّ و کامرانی داد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸
مَلِک سنجر جهانداری به میراث از پدر دارد
پدر شادست در فردوس تا چون او پسر دارد
ز فرّ و رسم و آیینش بیاراید همیگیتی
که فَرّ عمّ و رسم جدّ و آیین پدر دارد
بدو نازد همی دولت که با دولت خرد دارد
بدو زیبد همی شاهی که با شاهی هنر دارد
زآفریدون و ذوالقرنین و اسکندر فزون است او
که ملک و نعمت و لشکر ز هر سه بیشتر دارد
خداوند بزرگ است او که اسباب بزرگی را
هم از عقل و هنر دارد هم از اصل و گهر دارد
ضمیر روشن او هر چه خواهد بود بشناسد
ز سر غیب پنداری ضمیر او خبر دارد
ملک در زیر پر دارد خجسته تاج و تختش را
که بال عدل و انصافش جهان در زیر پر دارد
به باغ دولت اندر، بر لب جوی شهنشاهی
یکی سروست شخص او که از اقبال بر دارد
هر آنچ از سیم و زر شاهان پیشین را به دست آمد
بهخاک اندر نهادستند تا او جمله بردارد
قضای ایزدی کردست گیتی را به حکم او
به سان خانهای کز طاعت و عصیان دو در دارد
همیشه اهل طاعت را دری سوی جنان دارد
همیشه اهل عصیان را دری سوی سَقَر دارد
کند عزم سفر جان از تن خصمان و بدخواهان
چو شد نامه به هفت اقلیم کاو عزم سفر دارد
هنوز از فتح اقلیمی نیاسودست شمشیرش
به پیروزی نشاط فتح اقلیمی دگر دارد
گهی چون ماه قصد از باختر دارد سوی خاور
گهی چون خور ز خاور قصد سوی باختر دارد
ز ماه و خور همه ساله گر احکام است در عالم
پس این احکام ازو باید که سیر ماه و خور دارد
ز تیغ و کلک او خیزد بد و نیک جهان گویی
به تیغ اندر قضا دارد بهکلک اندر قدر دارد
زمین رزم او گویی هزاران جوی خون دارد
زمین بزم او گویی هزاران کان زر دارد
چو ساغرگیرد اندر چشم دیدار طرب دارد
چو خنجرگیرد اندرگوش لبیک ظفر دارد
اگر زیر قبا اندر جهانی باکمال است او
چرا زیر نگین اندر جهانی مختصر دارد
مه گردون ز بهر آن که تا باشد سلاح او
گهی شکلکمان دارد گهی شکل سپر دارد
چرا دشمن به رزم اندر فروزد آتش کینش
کز آن آتش دل و دیده پر از دود و شرر دارد
مگر مغز و جگر جوید ز شخص دشمنان تیغش
که جای خویش گه در مغز و گاهی در جگر دارد
بسا کس کز نهیب او میانی چون کمان دارد
به خدمت پیش تخت او کمانی برکمر دارد
ایا فرخ قدم شاهی که دولت برنگیرد سر
ز خط حکم آن سرورکه بر حکم تو سر دارد
زلطف طبع تو جسم هنرمندی روان دارد
ز نور و رای تو چشم خردمندی بصر دارد
مگر حج است دیدارت که هرکسکاو تورا بیند
بساطت چون حَرَم دارد رکابت چون حَجَر دارد
معزی از ثنا و شکر تو هرگز نیاساید
ز بهر آن که چون الحمد مدح تو زبر دارد
دل و جانش گه خدمت مقیم است اندر آن حضرت
اگرچه شخص او اکنون مقام اندر حضر دارد
همیشه تاکه دارد شمس حکم سال دهقانان
جهان چون حکم سال تازیان سیر قمر دارد
به داد خویش خرم دار ملک دین باقی را
چنانکاندر مه نیسان گلستان از مطر دارد
به بزماندر شرابی خور چنان یاقوت رُمّانی
ز دست آن که در یاقوت رُمّانی شَکَر دارد
تویی شایستهٔ شاهی تویی بایستهٔ شادی
بمان و بگذران گیتی اگرگیتی گذر دارد
پدر شادست در فردوس تا چون او پسر دارد
ز فرّ و رسم و آیینش بیاراید همیگیتی
که فَرّ عمّ و رسم جدّ و آیین پدر دارد
بدو نازد همی دولت که با دولت خرد دارد
بدو زیبد همی شاهی که با شاهی هنر دارد
زآفریدون و ذوالقرنین و اسکندر فزون است او
که ملک و نعمت و لشکر ز هر سه بیشتر دارد
خداوند بزرگ است او که اسباب بزرگی را
هم از عقل و هنر دارد هم از اصل و گهر دارد
ضمیر روشن او هر چه خواهد بود بشناسد
ز سر غیب پنداری ضمیر او خبر دارد
ملک در زیر پر دارد خجسته تاج و تختش را
که بال عدل و انصافش جهان در زیر پر دارد
به باغ دولت اندر، بر لب جوی شهنشاهی
یکی سروست شخص او که از اقبال بر دارد
هر آنچ از سیم و زر شاهان پیشین را به دست آمد
بهخاک اندر نهادستند تا او جمله بردارد
قضای ایزدی کردست گیتی را به حکم او
به سان خانهای کز طاعت و عصیان دو در دارد
همیشه اهل طاعت را دری سوی جنان دارد
همیشه اهل عصیان را دری سوی سَقَر دارد
کند عزم سفر جان از تن خصمان و بدخواهان
چو شد نامه به هفت اقلیم کاو عزم سفر دارد
هنوز از فتح اقلیمی نیاسودست شمشیرش
به پیروزی نشاط فتح اقلیمی دگر دارد
گهی چون ماه قصد از باختر دارد سوی خاور
گهی چون خور ز خاور قصد سوی باختر دارد
ز ماه و خور همه ساله گر احکام است در عالم
پس این احکام ازو باید که سیر ماه و خور دارد
ز تیغ و کلک او خیزد بد و نیک جهان گویی
به تیغ اندر قضا دارد بهکلک اندر قدر دارد
زمین رزم او گویی هزاران جوی خون دارد
زمین بزم او گویی هزاران کان زر دارد
چو ساغرگیرد اندر چشم دیدار طرب دارد
چو خنجرگیرد اندرگوش لبیک ظفر دارد
اگر زیر قبا اندر جهانی باکمال است او
چرا زیر نگین اندر جهانی مختصر دارد
مه گردون ز بهر آن که تا باشد سلاح او
گهی شکلکمان دارد گهی شکل سپر دارد
چرا دشمن به رزم اندر فروزد آتش کینش
کز آن آتش دل و دیده پر از دود و شرر دارد
مگر مغز و جگر جوید ز شخص دشمنان تیغش
که جای خویش گه در مغز و گاهی در جگر دارد
بسا کس کز نهیب او میانی چون کمان دارد
به خدمت پیش تخت او کمانی برکمر دارد
ایا فرخ قدم شاهی که دولت برنگیرد سر
ز خط حکم آن سرورکه بر حکم تو سر دارد
زلطف طبع تو جسم هنرمندی روان دارد
ز نور و رای تو چشم خردمندی بصر دارد
مگر حج است دیدارت که هرکسکاو تورا بیند
بساطت چون حَرَم دارد رکابت چون حَجَر دارد
معزی از ثنا و شکر تو هرگز نیاساید
ز بهر آن که چون الحمد مدح تو زبر دارد
دل و جانش گه خدمت مقیم است اندر آن حضرت
اگرچه شخص او اکنون مقام اندر حضر دارد
همیشه تاکه دارد شمس حکم سال دهقانان
جهان چون حکم سال تازیان سیر قمر دارد
به داد خویش خرم دار ملک دین باقی را
چنانکاندر مه نیسان گلستان از مطر دارد
به بزماندر شرابی خور چنان یاقوت رُمّانی
ز دست آن که در یاقوت رُمّانی شَکَر دارد
تویی شایستهٔ شاهی تویی بایستهٔ شادی
بمان و بگذران گیتی اگرگیتی گذر دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱
هر روزکه خورشید سر ازکوه برآرد
از فتح و ظفر شاه جهان را خبر آرد
گوییکه همی پوید بیک توبه تعجیل
تا نامه فتح و ظفر از راه در آرد
احسنت وزه ای خسرو پیروزکه هر روز
پیک تو همی نامهٔ فتح و ظفر آرد
هر ماه که نوگردد از آنجا که تو خواهی
اقبال تو را مژده ز ملکی دگر آرد
گه والی تو آرد مال تو ز خاور
گه عامل تو حمل تو از باختر آرد
مهر تو درختی استکه از باد سعادت
هر دم زدنی دولت و اقبال برآرد
دیدار تو خورشید جهان است که هر روز
صبح ظفر از مشرق اسلام برآرد
هرگه که سخن گویی از آثار گذشته
معنیش گه از قصه و گاه از سمر آرد
باید سخن از سیرت و آثار تو گفتن
تا طبع ز دریای معانی گهر آرد
جان است مگر عدل تو یا نور لطیف است
کاندر تن و در دیده حیات دگر آرد
از جود تو خواهد همه کس حاجت و روزی
جون حجت روزی ز قضا و قدر آرد
هرکاونه به فرمان تو بندد کمر خویش
خم داده میان پیش تو همجون کمر آرد
در دهر هر آن کاو حَشَر آرد به خلافت
اِدْبار و بلا بر تن و جانش حَشَر آرد
ابری است حسام توکه هنگام عداوت
از خون دل و چشم معادی خطر آرد
هرکاو ز پی جاه و خطر با توکشد سر
سر در خط حکم تو ز بیم خطر آرد
ور زانکه سر اندر خط حکم تو نیارد
ناگه سر شمشیر تو عمرش به سر آرد
سعده فلک از دشمن تو روی بتابد
چون رایت تو روی بهسوی سفر آرد
بر رایت تو شکل هِلال است و زمانه
در زیر هلال تو دو هفته قمر آرد
شاها ملکا بندهٔ عقل و هنر توست
هرکس که همی فخر به عقل و هنر آرد
زان فخرکه چون تو ملکی از بشر آمد
شاید که فرشته همه فخر از بشر آرد
مرد خرد از بزم تو آرد خبر از خلد
چونانکه ز رزم تو نشان سقر آرد
تا دهر بود فخر به نام تو در آفاق
هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر آرد
تا خاک کثافت دهد و باد لطافت
تا آب بخار آرد و آتش شرر آرد
جاوید چنان باد که پیش تو زمانه
اسباب طرب یک ز دگر خوبتر آرد
از فتح و ظفر شاه جهان را خبر آرد
گوییکه همی پوید بیک توبه تعجیل
تا نامه فتح و ظفر از راه در آرد
احسنت وزه ای خسرو پیروزکه هر روز
پیک تو همی نامهٔ فتح و ظفر آرد
هر ماه که نوگردد از آنجا که تو خواهی
اقبال تو را مژده ز ملکی دگر آرد
گه والی تو آرد مال تو ز خاور
گه عامل تو حمل تو از باختر آرد
مهر تو درختی استکه از باد سعادت
هر دم زدنی دولت و اقبال برآرد
دیدار تو خورشید جهان است که هر روز
صبح ظفر از مشرق اسلام برآرد
هرگه که سخن گویی از آثار گذشته
معنیش گه از قصه و گاه از سمر آرد
باید سخن از سیرت و آثار تو گفتن
تا طبع ز دریای معانی گهر آرد
جان است مگر عدل تو یا نور لطیف است
کاندر تن و در دیده حیات دگر آرد
از جود تو خواهد همه کس حاجت و روزی
جون حجت روزی ز قضا و قدر آرد
هرکاونه به فرمان تو بندد کمر خویش
خم داده میان پیش تو همجون کمر آرد
در دهر هر آن کاو حَشَر آرد به خلافت
اِدْبار و بلا بر تن و جانش حَشَر آرد
ابری است حسام توکه هنگام عداوت
از خون دل و چشم معادی خطر آرد
هرکاو ز پی جاه و خطر با توکشد سر
سر در خط حکم تو ز بیم خطر آرد
ور زانکه سر اندر خط حکم تو نیارد
ناگه سر شمشیر تو عمرش به سر آرد
سعده فلک از دشمن تو روی بتابد
چون رایت تو روی بهسوی سفر آرد
بر رایت تو شکل هِلال است و زمانه
در زیر هلال تو دو هفته قمر آرد
شاها ملکا بندهٔ عقل و هنر توست
هرکس که همی فخر به عقل و هنر آرد
زان فخرکه چون تو ملکی از بشر آمد
شاید که فرشته همه فخر از بشر آرد
مرد خرد از بزم تو آرد خبر از خلد
چونانکه ز رزم تو نشان سقر آرد
تا دهر بود فخر به نام تو در آفاق
هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر آرد
تا خاک کثافت دهد و باد لطافت
تا آب بخار آرد و آتش شرر آرد
جاوید چنان باد که پیش تو زمانه
اسباب طرب یک ز دگر خوبتر آرد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲
تا شهریار دادگر آهنگ شام کرد
صبح مخالفان همه در شامشام کرد
پیرار بر عدو ظفر از سوی بلخ یافت
وامسال بر ظفر سفر از سوی شام کرد
یک سال شد به شرق و دگر سال شد به غرب
تا در دو سال کار دو جانب تمام کرد
فتحی که شاه کرد و نبردی که شاه جست
از خسروان که جست وز شاهان کدام کرد!
نزدیک بدسَگال فرستاد یک پیام
تا ملک او گشاده بدان یک پیام کرد
گردنکشان روم و عرب را به یک سفر
در پیش تخت خویش رهیّ و غلام کرد
ماه صیام بود که آن فتحکرد شاه
بی آنکه رنج برد و فراوان مقام کرد
تالیف پادشاهی و تاریخ دولت است
فتحی که شهریار به ماه صیام کرد
ملکی که در قدیم عرب داشتند و روم
بگرفت شاه و مملکت خویش نام کرد
هر شهر و هر حصار که یک بنده را سپرد
بر بندگان حلال و بر اعدا حرام کرد
اسلام داد کافر هفتاد ساله را
دارالفساد کفر چو دارالسلام کرد
بشکست پشت و گردن اهل ظلام و ظلم
تا سودشان زیان و ضیاشان ظلام کرد
از تیغ آبدار برافروخت آتشی
تا خاک لعلگون و هوا تیرهفام کرد
هنگام قهر دشمن و هنگام صید خلق
هر شاه جهد و حیله به زهر و به دام کرد
او صید کرد لیکن دام از خدنگ ساخت
او قهر کرد لیکن زهر از حُسام کرد
قوت حسام او ز ظفر کرد کردگار
چون قوت جانور زشراب و طعام کرد
خورشیدوار کرد سفر شاه و بازگشت
جمشیدوار دست سوی رَطل و جام کرد
چون تیغ لعل پیکر او کار پخته کرد
طبعش همه نشاط می لعل خامکرد
بیرون کشید خنجر کین از نیام و باز
بنمود عفو و خنجر کین در نیام کرد
هنگام بازگشتن بی جسر و بی عمد
آب فُرات عِبره گهِ خاص و عام کرد
اسبش چو باد بود و ز تایید بخت خویش
مر باد را به آب درون تیز گام کرد
لا بلکه بود مَرْکب او چرخ زود گرد
بر چرخ در میانهٔ دریا لگام کرد
فضل خدای حَبل متین است شاه را
هر جا که شد به حَبل متین اِعتِصام کرد
فرمان شاه را همه شاهان متابع اند
کاو را خدای بر همه شاهان امام کرد
عاجز بود کلام ز شرح فتوح شاه
زیرا که او فتوح فزون ازکلام کرد
وهم انام راه نیابد به شرح آنچ
در شام و روم خسرو و شاه انام کرد
شاها به شادکامی بنشین که کردگار
چونانکه خواستی همه کارت به کام کرد
آثار دولت تو در اسلام زنده کرد
اِنعام نعمت تو در آفاق عام کرد
رای تو قبلهگاه جلال و جمال ساخت
تخت تو سجده گاه کبار وکرام کرد
زیبد که بر کف تو مدامی بود مدام
زیراکه عمر و ملک تو ایزد مُدام کرد
میبردوام خواه که پیروزهگون سپهر
پیروزی و سعادت تو بر دوام کرد
صبح مخالفان همه در شامشام کرد
پیرار بر عدو ظفر از سوی بلخ یافت
وامسال بر ظفر سفر از سوی شام کرد
یک سال شد به شرق و دگر سال شد به غرب
تا در دو سال کار دو جانب تمام کرد
فتحی که شاه کرد و نبردی که شاه جست
از خسروان که جست وز شاهان کدام کرد!
نزدیک بدسَگال فرستاد یک پیام
تا ملک او گشاده بدان یک پیام کرد
گردنکشان روم و عرب را به یک سفر
در پیش تخت خویش رهیّ و غلام کرد
ماه صیام بود که آن فتحکرد شاه
بی آنکه رنج برد و فراوان مقام کرد
تالیف پادشاهی و تاریخ دولت است
فتحی که شهریار به ماه صیام کرد
ملکی که در قدیم عرب داشتند و روم
بگرفت شاه و مملکت خویش نام کرد
هر شهر و هر حصار که یک بنده را سپرد
بر بندگان حلال و بر اعدا حرام کرد
اسلام داد کافر هفتاد ساله را
دارالفساد کفر چو دارالسلام کرد
بشکست پشت و گردن اهل ظلام و ظلم
تا سودشان زیان و ضیاشان ظلام کرد
از تیغ آبدار برافروخت آتشی
تا خاک لعلگون و هوا تیرهفام کرد
هنگام قهر دشمن و هنگام صید خلق
هر شاه جهد و حیله به زهر و به دام کرد
او صید کرد لیکن دام از خدنگ ساخت
او قهر کرد لیکن زهر از حُسام کرد
قوت حسام او ز ظفر کرد کردگار
چون قوت جانور زشراب و طعام کرد
خورشیدوار کرد سفر شاه و بازگشت
جمشیدوار دست سوی رَطل و جام کرد
چون تیغ لعل پیکر او کار پخته کرد
طبعش همه نشاط می لعل خامکرد
بیرون کشید خنجر کین از نیام و باز
بنمود عفو و خنجر کین در نیام کرد
هنگام بازگشتن بی جسر و بی عمد
آب فُرات عِبره گهِ خاص و عام کرد
اسبش چو باد بود و ز تایید بخت خویش
مر باد را به آب درون تیز گام کرد
لا بلکه بود مَرْکب او چرخ زود گرد
بر چرخ در میانهٔ دریا لگام کرد
فضل خدای حَبل متین است شاه را
هر جا که شد به حَبل متین اِعتِصام کرد
فرمان شاه را همه شاهان متابع اند
کاو را خدای بر همه شاهان امام کرد
عاجز بود کلام ز شرح فتوح شاه
زیرا که او فتوح فزون ازکلام کرد
وهم انام راه نیابد به شرح آنچ
در شام و روم خسرو و شاه انام کرد
شاها به شادکامی بنشین که کردگار
چونانکه خواستی همه کارت به کام کرد
آثار دولت تو در اسلام زنده کرد
اِنعام نعمت تو در آفاق عام کرد
رای تو قبلهگاه جلال و جمال ساخت
تخت تو سجده گاه کبار وکرام کرد
زیبد که بر کف تو مدامی بود مدام
زیراکه عمر و ملک تو ایزد مُدام کرد
میبردوام خواه که پیروزهگون سپهر
پیروزی و سعادت تو بر دوام کرد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳
آن خداوند که آفاق به یک فرمان کرد
ملک آفاق به فرمان ملک سلطان کرد
در ازل کرد قضا از قبل دولت او
تا به پیروزی و اقبال فلک دوران کرد
همه عالم چو یکی نامه به معنی بنگاشت
کنیت و نام شهنشاه برو عنوان کرد
حکم سلطانی و دعوی شهنشاهی را
خنجر و بازوی او معجزه و برهان کرد
خانهٔ همت او را ز هنر قاعده کرد
مرکب دولت او را ز ظفر میدان کرد
سایهٔ عدلش بر روی زمین پیدا کرد
پیکر خصمش در زیر زمین پنهان کرد
ساخت از دانش و از بخشش کلّی گهری
وان گهر را کف راد و دل پاکش کان کرد
سر شاهان همه در چنبر فرمانش کشید
چنبر چرخ به کام دل او دوران کرد
نتوان گفت به صد سال به تفصیل و به شرح
آنچه با شاه ز احسان و کرم یزدان کرد
کرد احسان و کرم با همه کس شاه جهان
لاجرم یزدان با او کرم و احسان کرد
آفرین باد بر آن شاه که فرماندهٔ خلق
زیر فرمانش همه مملکت ایران کرد
آفتاب کرم و سایهٔ عدل و نظرش
دهر ویران شده را خرم و آبادان کرد
چون کمر بست به پیروزی عالم بگشاد
همه دشوار جهان دولت او آسان کرد
آنچه کردند به صد لشکر ازین پیش ملوک
او به یک حاجب و یک نامه و یک فرمان کرد
هرکه با دولت او بست به پیکار کمر
تیغ تن پیکر او پیکر او بیجان کرد
گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه را بیسر و بیسامان کرد
ای بسا خصم که با شیر همی زد دندان
خدمت او به ضرورت ز بن دندان کرد
یاد کن آنچه به شمشیر در این پانزده سال
با فلانکرد شه عالم و با بهمان کرد
عبرتی بود جهان را چه بهشرق و چه بهغرب
آنجه از پیش همه با ملک کرمان کرد
هم ز اقبال نشان بود و ز اعجاز دلیل
آنچه با ترمذ و خیل چِگِل و خَتلانکرد
بازکار عجب و تهنیتی بود بزرگ
آنچه درگنجه و ارمینیه وارّان کرد
باز هم نادره بود آنچه بهفرمان قضا
دم او با سر بلکاوتن عثمان کرد
یا ز برهان کرم بود و خداوندی و عفو
آنچه با مسلم و نجاری و با جرتانکرد
باز در دولت و دین بود عجایب به سه سال
آنچه با جعبر و انطاکیه و حرّانکرد
باز اصل ظفر و مایه ی پیروزی بود
آنچه با خانه و ملک و سپه خاقانکرد
نتوان گفت فنون و هنر شاه تمام
هرچهگوییم شناسیم که صد چندان کرد
آنکه او شرح ظفرنامهٔ افریدون گفت
وانکه او وصف هنرنامهٔ نوشروان کرد
متفق گشت کزین بیش ظفر نتوان کرد
معترف گشت کزین بیش هنر نتوان کرد
ای بلند اختر شاهی که تو را بار خدای
شاه ایران و خداوند همه توران کرد
نیست بر تیغ تو تاوان ظفر و نصرت و فتح
هرچه کرد این عجبی تیغ تو بیتاوان کرد
بارگاهت را دولت ز بقا کرد سریر
وز معالیّ و شرف کنگرهٔ ایران کرد
مرد وصّاف نپیوسته گهرهای سخن
چون هنرها و ظفرهای تورا دیوان کرد
گر بدیع است که عیسی به دعا افسون کرد
ور شگفت استکه موسی به عصا ثعبان کرد
تو به شمشیرکنی آنچه به ثعبان اینکرد
تو به اقبال کنی آنچه به افسون آن کرد
شاه عالم تویی از عالم و از هر چه در اوست
داد بستان که جهان داد تو چون بستان کرد
آن گهر خواه کجا خاطر شاعر صفتش
به بدخشی و عقیق یمن و مرجان کرد
از کفِ طرفه نگاری که نگارین رخ او
مجلس بزم تو را همچو نگارستان کرد
زَنَخ و زلفش گوییکه یکی جادوی نغز
از سمن گوی وز شمشاد و شَبَه چوگان کرد
آنکند با دل عشاق همین غمزهٔ او
که سر تیغ تو با جان بداندیشان کرد
جاودان همت میمون تو زرافشان باد
که فلک خدمت آن همت زرافشان کرد
پایهٔ خسروی از پای تو آراسته باد
که قضا پایهٔ اقبال تو بیپایان کرد
عمر تو چون مه نو باد که شد عمر عَدوت
چون مه پانزده و روی سوی نقصان کرد
ملک آفاق به فرمان ملک سلطان کرد
در ازل کرد قضا از قبل دولت او
تا به پیروزی و اقبال فلک دوران کرد
همه عالم چو یکی نامه به معنی بنگاشت
کنیت و نام شهنشاه برو عنوان کرد
حکم سلطانی و دعوی شهنشاهی را
خنجر و بازوی او معجزه و برهان کرد
خانهٔ همت او را ز هنر قاعده کرد
مرکب دولت او را ز ظفر میدان کرد
سایهٔ عدلش بر روی زمین پیدا کرد
پیکر خصمش در زیر زمین پنهان کرد
ساخت از دانش و از بخشش کلّی گهری
وان گهر را کف راد و دل پاکش کان کرد
سر شاهان همه در چنبر فرمانش کشید
چنبر چرخ به کام دل او دوران کرد
نتوان گفت به صد سال به تفصیل و به شرح
آنچه با شاه ز احسان و کرم یزدان کرد
کرد احسان و کرم با همه کس شاه جهان
لاجرم یزدان با او کرم و احسان کرد
آفرین باد بر آن شاه که فرماندهٔ خلق
زیر فرمانش همه مملکت ایران کرد
آفتاب کرم و سایهٔ عدل و نظرش
دهر ویران شده را خرم و آبادان کرد
چون کمر بست به پیروزی عالم بگشاد
همه دشوار جهان دولت او آسان کرد
آنچه کردند به صد لشکر ازین پیش ملوک
او به یک حاجب و یک نامه و یک فرمان کرد
هرکه با دولت او بست به پیکار کمر
تیغ تن پیکر او پیکر او بیجان کرد
گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه را بیسر و بیسامان کرد
ای بسا خصم که با شیر همی زد دندان
خدمت او به ضرورت ز بن دندان کرد
یاد کن آنچه به شمشیر در این پانزده سال
با فلانکرد شه عالم و با بهمان کرد
عبرتی بود جهان را چه بهشرق و چه بهغرب
آنجه از پیش همه با ملک کرمان کرد
هم ز اقبال نشان بود و ز اعجاز دلیل
آنچه با ترمذ و خیل چِگِل و خَتلانکرد
بازکار عجب و تهنیتی بود بزرگ
آنچه درگنجه و ارمینیه وارّان کرد
باز هم نادره بود آنچه بهفرمان قضا
دم او با سر بلکاوتن عثمان کرد
یا ز برهان کرم بود و خداوندی و عفو
آنچه با مسلم و نجاری و با جرتانکرد
باز در دولت و دین بود عجایب به سه سال
آنچه با جعبر و انطاکیه و حرّانکرد
باز اصل ظفر و مایه ی پیروزی بود
آنچه با خانه و ملک و سپه خاقانکرد
نتوان گفت فنون و هنر شاه تمام
هرچهگوییم شناسیم که صد چندان کرد
آنکه او شرح ظفرنامهٔ افریدون گفت
وانکه او وصف هنرنامهٔ نوشروان کرد
متفق گشت کزین بیش ظفر نتوان کرد
معترف گشت کزین بیش هنر نتوان کرد
ای بلند اختر شاهی که تو را بار خدای
شاه ایران و خداوند همه توران کرد
نیست بر تیغ تو تاوان ظفر و نصرت و فتح
هرچه کرد این عجبی تیغ تو بیتاوان کرد
بارگاهت را دولت ز بقا کرد سریر
وز معالیّ و شرف کنگرهٔ ایران کرد
مرد وصّاف نپیوسته گهرهای سخن
چون هنرها و ظفرهای تورا دیوان کرد
گر بدیع است که عیسی به دعا افسون کرد
ور شگفت استکه موسی به عصا ثعبان کرد
تو به شمشیرکنی آنچه به ثعبان اینکرد
تو به اقبال کنی آنچه به افسون آن کرد
شاه عالم تویی از عالم و از هر چه در اوست
داد بستان که جهان داد تو چون بستان کرد
آن گهر خواه کجا خاطر شاعر صفتش
به بدخشی و عقیق یمن و مرجان کرد
از کفِ طرفه نگاری که نگارین رخ او
مجلس بزم تو را همچو نگارستان کرد
زَنَخ و زلفش گوییکه یکی جادوی نغز
از سمن گوی وز شمشاد و شَبَه چوگان کرد
آنکند با دل عشاق همین غمزهٔ او
که سر تیغ تو با جان بداندیشان کرد
جاودان همت میمون تو زرافشان باد
که فلک خدمت آن همت زرافشان کرد
پایهٔ خسروی از پای تو آراسته باد
که قضا پایهٔ اقبال تو بیپایان کرد
عمر تو چون مه نو باد که شد عمر عَدوت
چون مه پانزده و روی سوی نقصان کرد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹
شه مشرق ملک سنجر به دارالملک باز آمد
سپاس و شکر یزدان را که شاد و سرفراز آمد
ز دارالملک غایب شد ز بهر فتح و پیروزی
کنون با فتح و پیروزی به دارالملک باز آمد
اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد
ظفرهای ملک سنجر بر آن دیبا طراز آمد
چو سلجق صید گیر آمد چو یبغو جنگجوی آمد
چو طغرل شیربند آمد چو جغری خصم تاز آمد
از آن شد سوخته خصمش که کینش خصم سوز آمد
وز آن شد ساخته کارش که بختش کارساز آمد
جمالش حق فروز آمد کمالش حق پژوه آمد
وز آن شد ساخته کارش که بختش کارساز آمد
جهان از داد او پرگشت و خالی شد ز بیدادی
که داد او حقیقت گشت و بیدادی مجاز آمد
بداندیشان او رفتند و او باقی است تا محشر
که عمر جمله کوته گشت و عمر او دراز آمد
اگرچه محترَز باشد ز دوران فلک مرگش
بقای او ز دوران فلک بیاحتراز آمد
و گرچه حرص و آز ما فزون است از همه چیزی
عطای او که بخشش فزون از حرص و آز آمد
طرب با جام زرینش به بزم اندر برابر شد
ظفر با ماه منجوقش به رزم اندر براز آمد
ز دولت بهرهٔ طبعش همه لهو و سرور آمد
ز گردون قسمت خصمش همه گرم و گداز آمد
روا باشد که عالم را نیاز آید به احسانش
که او در دولت و شاهی ز عالم بینیاز آمد
ستم گرگ است و عدل او شبان است و جهان صحرا
خلایقگوسفندانند و حکم او نُهاز آمد
به خورشید و به چرخ او را کنم تشبیه از آن معنی
که خورشید کمندانداز و چرخ نیزه باز آمد
سلاح و آلت او چون ز ایوان سوی میدان شد
کمند شست باز و نیزهٔ پنجاه باز آمد
خدنگ او چو باز آمد دل دشمن کبوتر شد
چو ایران گشت باز او کبوتر صید باز آمد
سر شمشیر او برندهٔ چنگال شیر آمد
سر پیکان او سنبندهٔ یَشک گراز آمد
کجا گرد مصاف او جهان شب کرد بر اعدا
شب آن قوم چون روز قیامت دیر باز آمد
گرفتار آمدند آخر به چنگ جنگیان او
سپاهیکز بلاساغون و خانی کز طراز آمد
ایا بخشنده کف شاهی که از احسان و از جودت
شهان را نام و نان آمد یلان را برگ و ساز آمد
درفشت در خراسان و سپاهت بر در ماچین
رکیبت در نشابور و نهیبت در حجاز آمد
اگر ملت ز بدعت در نشیب افتاد یکچندی
کنون ازدولت عدلت نشیبش برفراز آمد
وگر دیدند یکچندی رعیت رنج و دشواری
رعیت را کنون هنگام آسانی و ناز آمد
ز طبع مدحگویانت به نزدیک خردمندان
سخن درخورد احسنت و سزای اهتزاز آمد
به شعر اندر بود واجب به نامت ابتدا کردن
که نام تو به شعر اندر چو تکبیر نماز آمد
همیشه تا خبر باشدکه مر محمود غازی را
نشاط و شادی از زلف و بناگوش ایاز آمد
تو از دست ایاز خویش بستان بادهٔ روشن
که چون محمود شد هر کاو به درگاهت فراز آمد
اجازت ده به توقیع شریف خویش دولت را
که توقیع تو دولت را سوی جوزا جواز آمد
سپاس و شکر یزدان را که شاد و سرفراز آمد
ز دارالملک غایب شد ز بهر فتح و پیروزی
کنون با فتح و پیروزی به دارالملک باز آمد
اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد
ظفرهای ملک سنجر بر آن دیبا طراز آمد
چو سلجق صید گیر آمد چو یبغو جنگجوی آمد
چو طغرل شیربند آمد چو جغری خصم تاز آمد
از آن شد سوخته خصمش که کینش خصم سوز آمد
وز آن شد ساخته کارش که بختش کارساز آمد
جمالش حق فروز آمد کمالش حق پژوه آمد
وز آن شد ساخته کارش که بختش کارساز آمد
جهان از داد او پرگشت و خالی شد ز بیدادی
که داد او حقیقت گشت و بیدادی مجاز آمد
بداندیشان او رفتند و او باقی است تا محشر
که عمر جمله کوته گشت و عمر او دراز آمد
اگرچه محترَز باشد ز دوران فلک مرگش
بقای او ز دوران فلک بیاحتراز آمد
و گرچه حرص و آز ما فزون است از همه چیزی
عطای او که بخشش فزون از حرص و آز آمد
طرب با جام زرینش به بزم اندر برابر شد
ظفر با ماه منجوقش به رزم اندر براز آمد
ز دولت بهرهٔ طبعش همه لهو و سرور آمد
ز گردون قسمت خصمش همه گرم و گداز آمد
روا باشد که عالم را نیاز آید به احسانش
که او در دولت و شاهی ز عالم بینیاز آمد
ستم گرگ است و عدل او شبان است و جهان صحرا
خلایقگوسفندانند و حکم او نُهاز آمد
به خورشید و به چرخ او را کنم تشبیه از آن معنی
که خورشید کمندانداز و چرخ نیزه باز آمد
سلاح و آلت او چون ز ایوان سوی میدان شد
کمند شست باز و نیزهٔ پنجاه باز آمد
خدنگ او چو باز آمد دل دشمن کبوتر شد
چو ایران گشت باز او کبوتر صید باز آمد
سر شمشیر او برندهٔ چنگال شیر آمد
سر پیکان او سنبندهٔ یَشک گراز آمد
کجا گرد مصاف او جهان شب کرد بر اعدا
شب آن قوم چون روز قیامت دیر باز آمد
گرفتار آمدند آخر به چنگ جنگیان او
سپاهیکز بلاساغون و خانی کز طراز آمد
ایا بخشنده کف شاهی که از احسان و از جودت
شهان را نام و نان آمد یلان را برگ و ساز آمد
درفشت در خراسان و سپاهت بر در ماچین
رکیبت در نشابور و نهیبت در حجاز آمد
اگر ملت ز بدعت در نشیب افتاد یکچندی
کنون ازدولت عدلت نشیبش برفراز آمد
وگر دیدند یکچندی رعیت رنج و دشواری
رعیت را کنون هنگام آسانی و ناز آمد
ز طبع مدحگویانت به نزدیک خردمندان
سخن درخورد احسنت و سزای اهتزاز آمد
به شعر اندر بود واجب به نامت ابتدا کردن
که نام تو به شعر اندر چو تکبیر نماز آمد
همیشه تا خبر باشدکه مر محمود غازی را
نشاط و شادی از زلف و بناگوش ایاز آمد
تو از دست ایاز خویش بستان بادهٔ روشن
که چون محمود شد هر کاو به درگاهت فراز آمد
اجازت ده به توقیع شریف خویش دولت را
که توقیع تو دولت را سوی جوزا جواز آمد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴
بتان چین و ختن سروران درگاهند
سزای تاج و سریرند و درخور گاهند
مبارزان مصاف و یلان رزمْ گهند
دلاوران سپاه و سران درگاهند
همه به خیل ختن بر ز دلبری میرند
همه به لشکر چین بر ز نیکوی شاهند
اگر ز قامت ایشان خبر دهمْ سروند
وگر ز طلعت ایشان نشان دهم ماهند
چو سرو در چمن اندر میان میدانند
جو ماه بر فلک اندر میان خرگاهند
به روز جنگ بداندیش را بدْ اندیشند
به روز صلح نکوخواه را نکوْ خواهند
چو روی حاسد خسرو به جعد پر شِکنند
چو عمر دشمن دولت به زلف کوتاهند
به وقت ناز و لَطَف خوش لبند و خوش سخنند
به گاه عهد و وفا یکدلند و یکراهند
به موکب اندر کشورستان و داد دهند
به مجلس اندر شادی فزا و غم کاهند
همه نتیجهٔ تأیید و نصرت و ظفرند
همه نشانهٔ اقبال و حشمت و جاهند
به جاه و حشمت ایشان ملوک را شرف است
که بندگان مَلِک بوعلی شرفشاهند
ستوده فخر معالی امیر عالی را
شهی که از سپهش پنج تن چو پنجاهند
از آنکه جامهٔ شیرانش موی روباه است
به پیش او همه شیران زبون چو روباهند
همی چو کوه نماید سمند باد تکش
ز باد کوه نمایش مخالفان کاهند
کند بهآهن شمشیر جان از ایشان فرد
ز هول آهن او جفت ناله و آهند
مباد کس که به راه خلاف او گذرد
که مرگ و محنت و اِدْبار هر سه در راهند
ز بیم آتش تیغش که بر شود به فلک
ستارگان همه در برج خویش گمراهند
ایا شهیکه زاقبال تو به خلد بربن
رسول و حیدر و طیار و جعفر آگاهند
تویی که یوسف مصری به ملک عز امروز
مخالفان تو محبوس در بُن چاهند
هر آن گروه که بودند همچو زرٌ طَلی
به درگه تو چو سیم نَبهْره درگاهند
کرام پیش تو هستند بندهوار مطیع
نه زیر جبر و تعدی و بند واکراهند
ز شبه عَبهر چشمت خرد کند شبهی
اگر ملوک زمانه تو را ز اشباهند
دیار توست چو افواه و شیعت و خَدَمت
همه چو نطق پسندیده اندر افواهند
به آخر آمد شاها توقف حکما
همه به فر تو چون مه به نیمهٔ ماهند
همیشه تا بود اِنباه عاقلان ز خرد
همه به قوت عقلی قرین انباهند
بقات باد و ز توکردگار راضی باد
که خسروان به کمال از رضای اللهند
سزای تاج و سریرند و درخور گاهند
مبارزان مصاف و یلان رزمْ گهند
دلاوران سپاه و سران درگاهند
همه به خیل ختن بر ز دلبری میرند
همه به لشکر چین بر ز نیکوی شاهند
اگر ز قامت ایشان خبر دهمْ سروند
وگر ز طلعت ایشان نشان دهم ماهند
چو سرو در چمن اندر میان میدانند
جو ماه بر فلک اندر میان خرگاهند
به روز جنگ بداندیش را بدْ اندیشند
به روز صلح نکوخواه را نکوْ خواهند
چو روی حاسد خسرو به جعد پر شِکنند
چو عمر دشمن دولت به زلف کوتاهند
به وقت ناز و لَطَف خوش لبند و خوش سخنند
به گاه عهد و وفا یکدلند و یکراهند
به موکب اندر کشورستان و داد دهند
به مجلس اندر شادی فزا و غم کاهند
همه نتیجهٔ تأیید و نصرت و ظفرند
همه نشانهٔ اقبال و حشمت و جاهند
به جاه و حشمت ایشان ملوک را شرف است
که بندگان مَلِک بوعلی شرفشاهند
ستوده فخر معالی امیر عالی را
شهی که از سپهش پنج تن چو پنجاهند
از آنکه جامهٔ شیرانش موی روباه است
به پیش او همه شیران زبون چو روباهند
همی چو کوه نماید سمند باد تکش
ز باد کوه نمایش مخالفان کاهند
کند بهآهن شمشیر جان از ایشان فرد
ز هول آهن او جفت ناله و آهند
مباد کس که به راه خلاف او گذرد
که مرگ و محنت و اِدْبار هر سه در راهند
ز بیم آتش تیغش که بر شود به فلک
ستارگان همه در برج خویش گمراهند
ایا شهیکه زاقبال تو به خلد بربن
رسول و حیدر و طیار و جعفر آگاهند
تویی که یوسف مصری به ملک عز امروز
مخالفان تو محبوس در بُن چاهند
هر آن گروه که بودند همچو زرٌ طَلی
به درگه تو چو سیم نَبهْره درگاهند
کرام پیش تو هستند بندهوار مطیع
نه زیر جبر و تعدی و بند واکراهند
ز شبه عَبهر چشمت خرد کند شبهی
اگر ملوک زمانه تو را ز اشباهند
دیار توست چو افواه و شیعت و خَدَمت
همه چو نطق پسندیده اندر افواهند
به آخر آمد شاها توقف حکما
همه به فر تو چون مه به نیمهٔ ماهند
همیشه تا بود اِنباه عاقلان ز خرد
همه به قوت عقلی قرین انباهند
بقات باد و ز توکردگار راضی باد
که خسروان به کمال از رضای اللهند
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸
اگر چه خرمی عالم از بهار بود
همیشه خرمی من ز روی یار بود
چو من به خوبی و آرایش رُخش نگرم
چه جای خوبی آرایش بهار بود
سرشک ابر اگر افزون بود به وقت بهار
سرشک من بَدَل هر یکی هزار بود
اگر زآب بود بر هوا همیشه بخار
مرا ز عشق به چشم اندرون بخار بود
بخار آب همه دُرفشان بود ز هوا
بخار عشق ز چشمم عقیق بار بود
کنار من ز عقیق آن زمان تهیگردد
که آن عقیق لبم در بر و کنار بود
ز بهر باغ نهم داغ عشق بر دل خویش
اگرچه صورت او باغ را نگار بود
به لالهزار شوم پیش لاله ناله کنم
اگرچورنگ رخش رنگ لالهزار بود
به جویبار شوم پیش سرو سجده برم
اگرچه قامت او سرو جویبار بود
بنفشه گرچه بدیع است از او چه اندیشد
کسی که بستهٔ آن زلف تابدار بود
وگرچه نرگس خوب است از او نیارد یاد
کسی که فتنهٔ آن چشم پرخمار بود
اگرچه عشق عظیم است از او ندارد باک
کسی که بندهٔ درگاه شهریار بود
جلال دولت عالی که از جلالت او
همیشه قاعدهٔ دولت استوار بود
بزرگوار و عزیزست و قصد خدمت او
کسی کند که عزیز و بزرگوار بود
هر آن مثال که از رسم او شود موجود
دلیل دولت و فهرست افتخار بود
هر آن مرادکه از رأی او شود حاصل
جمال عالم و تاریخ روزگار بود
خدای عرش چنین آفرید دولت او
که تا قیامت پیروز و کامکار بود
به باغ ملک درختی است رایتش که بر او
همیشه از ظفر و فتح برگ و بار بود
خجسته مرکب او ابر و باد را ماند
هر آنگهی که شَهَنْشَه بر او سوار بود
به ابر ماند چون در صف نبرد بود
به باد ماند چون در تک شکار بود
اَیا شهی که تویی اختیار خلق جهان
بود به فر تو هر شاه کاختیار بود
عجب نباشد اگر بختیار خوانندت
چو اختیار بود مرد بختیار بود
کجا ستایش تو نیست نام ننگ بود
کجا پرستش تو نیست فخر عار بود
بلند بی اثر نعمت تو پست بود
عزیز بینظر همت تو خوار بود
تو آن شهی که تو را گرد مشرق و مغرب
مدار باشد تا چرخ را مدار بود
تو آن شهیکه تو را بر سریر پادشهی
قرار باشد تا خاک را قرار بود
سریکه سوده شود بر زمین به خدمت تو
ز یک قبول تو تا حشر تاجدار بود
سری که از خط فرمان تو شود بیرون
نه تاجدار بود بلکه تاجِ دار بود
مبارزان بگریزند و بفکنند سپر
چو روز رزم تو را عزم کارزار بود
به شیر مانی کاندر مصاف روز نبرد
ز کارزار تو بر خصم کار زار بود
خدایگانا گر پار فتح بود تو را
به دولت تو که امسال بِه ز پار بود
اگر به غرب در از لشکر تو بود غبار
به شرق نیز هم از لشکرت غبار بود
ز جوش جَیش و تف خنجر تو زود نه دیر
هوای شهر بخارا پر از بخار بود
همیشه تاکه بود بر چهار طبع جهان
چهار چیز تو مانند آن چهار بود
ز حلم و طبع تو تأثیر خاک و باد بود
زجود و خشم تو تاثیر آب و نار بود
دلیل تو به همه وقت بخت نیک بود
مُعین تو به همه حال کردگار بود
همیشه خرمی من ز روی یار بود
چو من به خوبی و آرایش رُخش نگرم
چه جای خوبی آرایش بهار بود
سرشک ابر اگر افزون بود به وقت بهار
سرشک من بَدَل هر یکی هزار بود
اگر زآب بود بر هوا همیشه بخار
مرا ز عشق به چشم اندرون بخار بود
بخار آب همه دُرفشان بود ز هوا
بخار عشق ز چشمم عقیق بار بود
کنار من ز عقیق آن زمان تهیگردد
که آن عقیق لبم در بر و کنار بود
ز بهر باغ نهم داغ عشق بر دل خویش
اگرچه صورت او باغ را نگار بود
به لالهزار شوم پیش لاله ناله کنم
اگرچورنگ رخش رنگ لالهزار بود
به جویبار شوم پیش سرو سجده برم
اگرچه قامت او سرو جویبار بود
بنفشه گرچه بدیع است از او چه اندیشد
کسی که بستهٔ آن زلف تابدار بود
وگرچه نرگس خوب است از او نیارد یاد
کسی که فتنهٔ آن چشم پرخمار بود
اگرچه عشق عظیم است از او ندارد باک
کسی که بندهٔ درگاه شهریار بود
جلال دولت عالی که از جلالت او
همیشه قاعدهٔ دولت استوار بود
بزرگوار و عزیزست و قصد خدمت او
کسی کند که عزیز و بزرگوار بود
هر آن مثال که از رسم او شود موجود
دلیل دولت و فهرست افتخار بود
هر آن مرادکه از رأی او شود حاصل
جمال عالم و تاریخ روزگار بود
خدای عرش چنین آفرید دولت او
که تا قیامت پیروز و کامکار بود
به باغ ملک درختی است رایتش که بر او
همیشه از ظفر و فتح برگ و بار بود
خجسته مرکب او ابر و باد را ماند
هر آنگهی که شَهَنْشَه بر او سوار بود
به ابر ماند چون در صف نبرد بود
به باد ماند چون در تک شکار بود
اَیا شهی که تویی اختیار خلق جهان
بود به فر تو هر شاه کاختیار بود
عجب نباشد اگر بختیار خوانندت
چو اختیار بود مرد بختیار بود
کجا ستایش تو نیست نام ننگ بود
کجا پرستش تو نیست فخر عار بود
بلند بی اثر نعمت تو پست بود
عزیز بینظر همت تو خوار بود
تو آن شهی که تو را گرد مشرق و مغرب
مدار باشد تا چرخ را مدار بود
تو آن شهیکه تو را بر سریر پادشهی
قرار باشد تا خاک را قرار بود
سریکه سوده شود بر زمین به خدمت تو
ز یک قبول تو تا حشر تاجدار بود
سری که از خط فرمان تو شود بیرون
نه تاجدار بود بلکه تاجِ دار بود
مبارزان بگریزند و بفکنند سپر
چو روز رزم تو را عزم کارزار بود
به شیر مانی کاندر مصاف روز نبرد
ز کارزار تو بر خصم کار زار بود
خدایگانا گر پار فتح بود تو را
به دولت تو که امسال بِه ز پار بود
اگر به غرب در از لشکر تو بود غبار
به شرق نیز هم از لشکرت غبار بود
ز جوش جَیش و تف خنجر تو زود نه دیر
هوای شهر بخارا پر از بخار بود
همیشه تاکه بود بر چهار طبع جهان
چهار چیز تو مانند آن چهار بود
ز حلم و طبع تو تأثیر خاک و باد بود
زجود و خشم تو تاثیر آب و نار بود
دلیل تو به همه وقت بخت نیک بود
مُعین تو به همه حال کردگار بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱
تا جهان باشد خداوندش ملک سلطان بود
وز ملک سلطان جهان چون روضهٔ رضوان بود
تاکه از یزدان بود پیروزی هر دولتی
هم دلیلش دولت و هم ناصرش یزدان بود
تا قضا و بخت باشد با بقا و عمر او
هم قضا در بیعت و هم بخت در پیمان بود
با بقای او همه تیمارها شادی بود
با لقای او همه دشوارها آسان بود
مهر او جزوی است از ایمان و اندر شرق و غرب
دل ز مهر او نتابد هرکه با ایمان بود
هرکه جویدکین او زنده نماند یک نفس
ور بماندکالبد بر جان او زندان بود
تا قیامتگوی شاهی در خم چوگان اوست
فرّخ آن خسرو که در دستش خَم چوگان بود
دولتی دارد بِحمدِالله که در هر لحظهای
پیشش از دولت به خدمت چرخ را دوران بود
همتی دارد به نام ایزد که در هر ساعتی
گرد آن همت به حیله وهم را جولان بود
راستگویی دست و تیغ او دو ابرند از قیاس
گاه بزم و گاه رزمش هر دو را باران بود
دست او در بزم زر افشان بود بر بندگان
تیغ او بر حاسدان در رزم خونافشان بود
تا که از فتحش نشان در حد قسطنطین بود
تاکه از عدلش خبر در حدِّ ترکستان بود
پیش فتح او چه جای فتح اسکندر بود
پیش عدل او چه جای عدل نوشروان بود
شهریارا گر تو فرمایی بدین حضرت رسد
هر هنرمندی که در ایران و در توران بود
گرد شادروان این حضرت به چشم اندرکشم
زانکه نور چشم او زین گرد شادُرْوان بود
گر عصا در دست موسی پیکر ثعبان بود
گاه نصرت درکف تو تیغ چون ثعبان بود
چوب کم باشد ز آهن لیک اندر معجزات
تیغ تو همچون عصای موسی عمران بود
هر که عاصی گشت در تو مدبر و مخذول شد
در تو عاصیگشتن از اِدبار و از خذلان بود
هم بدین سان مدبر و مخذول باشد بی خلاف
کرکسی را زین سبب اندیشهٔ عصیان بود
هرکه دین دارد رهی باشد تورا از جان و دل
ور ز جان و دل نباشد از بن دندان بود
هر چه اندیشه درو بندی بیابی از خدای
زانکه تدبیر تو و تقدیر او یکسان بود
عدل و احسان دولت و ملک تو دارد پایدار
ملک و دولت پایدار از عدل و از احسان بود
در جهانداری و شاهی هرچه زایزد خواستی
پیش از این آن بود و زین پس هر چه خواهی آن بود
گر جدا ماندم خداوندا ز خدمت مدتی
عذرها دارم بگویم گر ز تو فرمان بود
نیز ازین خدمت نخواهم بود یک ساعت جدا
جان و تن پیش تو دارم تا تنم را جان بود
هر که جوید دُرّ معنی یابد از دیوان من
تاکه اندر مدح و فتح تو مرا دیوان بود
نایب پیغمبری شاها نباشد بس عجب
گر مرا در خدمت تو حشمت حسّان بود
از زمین بر چرخ تابان باد ماه رایتت
تاکه مهراز چرخ بر روی زمین تابان بود
شادی و خلق جهان از همت و عدل تو باد
کاین جهان از همت و عدل تو آبادان بود
وز ملک سلطان جهان چون روضهٔ رضوان بود
تاکه از یزدان بود پیروزی هر دولتی
هم دلیلش دولت و هم ناصرش یزدان بود
تا قضا و بخت باشد با بقا و عمر او
هم قضا در بیعت و هم بخت در پیمان بود
با بقای او همه تیمارها شادی بود
با لقای او همه دشوارها آسان بود
مهر او جزوی است از ایمان و اندر شرق و غرب
دل ز مهر او نتابد هرکه با ایمان بود
هرکه جویدکین او زنده نماند یک نفس
ور بماندکالبد بر جان او زندان بود
تا قیامتگوی شاهی در خم چوگان اوست
فرّخ آن خسرو که در دستش خَم چوگان بود
دولتی دارد بِحمدِالله که در هر لحظهای
پیشش از دولت به خدمت چرخ را دوران بود
همتی دارد به نام ایزد که در هر ساعتی
گرد آن همت به حیله وهم را جولان بود
راستگویی دست و تیغ او دو ابرند از قیاس
گاه بزم و گاه رزمش هر دو را باران بود
دست او در بزم زر افشان بود بر بندگان
تیغ او بر حاسدان در رزم خونافشان بود
تا که از فتحش نشان در حد قسطنطین بود
تاکه از عدلش خبر در حدِّ ترکستان بود
پیش فتح او چه جای فتح اسکندر بود
پیش عدل او چه جای عدل نوشروان بود
شهریارا گر تو فرمایی بدین حضرت رسد
هر هنرمندی که در ایران و در توران بود
گرد شادروان این حضرت به چشم اندرکشم
زانکه نور چشم او زین گرد شادُرْوان بود
گر عصا در دست موسی پیکر ثعبان بود
گاه نصرت درکف تو تیغ چون ثعبان بود
چوب کم باشد ز آهن لیک اندر معجزات
تیغ تو همچون عصای موسی عمران بود
هر که عاصی گشت در تو مدبر و مخذول شد
در تو عاصیگشتن از اِدبار و از خذلان بود
هم بدین سان مدبر و مخذول باشد بی خلاف
کرکسی را زین سبب اندیشهٔ عصیان بود
هرکه دین دارد رهی باشد تورا از جان و دل
ور ز جان و دل نباشد از بن دندان بود
هر چه اندیشه درو بندی بیابی از خدای
زانکه تدبیر تو و تقدیر او یکسان بود
عدل و احسان دولت و ملک تو دارد پایدار
ملک و دولت پایدار از عدل و از احسان بود
در جهانداری و شاهی هرچه زایزد خواستی
پیش از این آن بود و زین پس هر چه خواهی آن بود
گر جدا ماندم خداوندا ز خدمت مدتی
عذرها دارم بگویم گر ز تو فرمان بود
نیز ازین خدمت نخواهم بود یک ساعت جدا
جان و تن پیش تو دارم تا تنم را جان بود
هر که جوید دُرّ معنی یابد از دیوان من
تاکه اندر مدح و فتح تو مرا دیوان بود
نایب پیغمبری شاها نباشد بس عجب
گر مرا در خدمت تو حشمت حسّان بود
از زمین بر چرخ تابان باد ماه رایتت
تاکه مهراز چرخ بر روی زمین تابان بود
شادی و خلق جهان از همت و عدل تو باد
کاین جهان از همت و عدل تو آبادان بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵
ای خداوندی که گر عزم تو بر گردون شود
قطب گردون پیش عزم تو سزد گر دون شود
چنبر گردون گردان جمله بگشاید زهم
گر غبار پای اسبان تو بر گردون شود
گرچه اَفْریدون به افسون جادوان را بند کرد
هر زمان فرمان تو افسون اَفریدون شود
عرش بلقیس از سبا آصف به افسون آورید
همت تو سرفراز عرش بیافسون شود
هر چه مخلوقات و اجناس است دریک دایره است
همت تو هر زمان زان دایره بیرون شود
هر که گوید بدسگال شاه چون خواهد شدن
چون نباشد بدسگالت من چه دانم چون شود
در خزانه گنج قارون خواهم ای خسرو تو را
بدسگالت را همی خواهم که چون قارون شود
آتش شمشیر تو چون تیز گردد در نبرد
آب جیحون آتش و خاک زمین جیحون شود
مرگ را قانون شود جان بداندیشان تو
چون به جنگ اندر اجل را تیغ تو قانون شود
گر به دریا بر بخوانم آفرین و مدح تو
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شود
ور نسیم جود تو بر بگذرد بر بادیه
خاک و سنگ بادیه با غالیه معجون شود
ور دگرباره به روم اندر کشی رایات خویش
هرکجا در روم کاریزی بود پرخون شود
رومیان یکسر گریزند از خطر سوی خَتا
قیصر از بیم بلا سوی بلاساغون شود
از مصاف لشکرت هامون شود مانند کوه
وز خیال هیبت تو کوه چون هامون شود
شهریارا تا گل دولت به باغ تو شگفت
روی دینداران همه از عدل تو گلگون شود
هرکه سر بر خط نهد زان بندگی مُقْبِل شود
وانکه با تو سر کشد زان سرکشی ملعون شود
سِفْله طبع از همت وجود توگردد مال بخش
کُنْد فهم از مدح تو مانند افلاطون شود
بندهٔ شاعر معزی نام جست از جود تو
یافت اکنون خلعت تو نامدار اکنون شود
تا بر او اقبال تو افزون شود هر ساعتی
خاطرش در مدح تو هر روز روزافزون شود
تاکه در نیْسان زمین همچون رخ لیلی شود
تا که در کانون هوا همچون دم مجنون شود
آفتاب دولت تو بر جهان تابنده باد
تا حسود تو ز عادت عادَکالعُرجون شود
هست میمون طالع تو هست عالی بخت تو
بخت عالی پایدار از طالع میمون شود
قطب گردون پیش عزم تو سزد گر دون شود
چنبر گردون گردان جمله بگشاید زهم
گر غبار پای اسبان تو بر گردون شود
گرچه اَفْریدون به افسون جادوان را بند کرد
هر زمان فرمان تو افسون اَفریدون شود
عرش بلقیس از سبا آصف به افسون آورید
همت تو سرفراز عرش بیافسون شود
هر چه مخلوقات و اجناس است دریک دایره است
همت تو هر زمان زان دایره بیرون شود
هر که گوید بدسگال شاه چون خواهد شدن
چون نباشد بدسگالت من چه دانم چون شود
در خزانه گنج قارون خواهم ای خسرو تو را
بدسگالت را همی خواهم که چون قارون شود
آتش شمشیر تو چون تیز گردد در نبرد
آب جیحون آتش و خاک زمین جیحون شود
مرگ را قانون شود جان بداندیشان تو
چون به جنگ اندر اجل را تیغ تو قانون شود
گر به دریا بر بخوانم آفرین و مدح تو
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شود
ور نسیم جود تو بر بگذرد بر بادیه
خاک و سنگ بادیه با غالیه معجون شود
ور دگرباره به روم اندر کشی رایات خویش
هرکجا در روم کاریزی بود پرخون شود
رومیان یکسر گریزند از خطر سوی خَتا
قیصر از بیم بلا سوی بلاساغون شود
از مصاف لشکرت هامون شود مانند کوه
وز خیال هیبت تو کوه چون هامون شود
شهریارا تا گل دولت به باغ تو شگفت
روی دینداران همه از عدل تو گلگون شود
هرکه سر بر خط نهد زان بندگی مُقْبِل شود
وانکه با تو سر کشد زان سرکشی ملعون شود
سِفْله طبع از همت وجود توگردد مال بخش
کُنْد فهم از مدح تو مانند افلاطون شود
بندهٔ شاعر معزی نام جست از جود تو
یافت اکنون خلعت تو نامدار اکنون شود
تا بر او اقبال تو افزون شود هر ساعتی
خاطرش در مدح تو هر روز روزافزون شود
تاکه در نیْسان زمین همچون رخ لیلی شود
تا که در کانون هوا همچون دم مجنون شود
آفتاب دولت تو بر جهان تابنده باد
تا حسود تو ز عادت عادَکالعُرجون شود
هست میمون طالع تو هست عالی بخت تو
بخت عالی پایدار از طالع میمون شود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰
تا مبارک رایت شاه جهان آمد پدید
در خراسان نقش رَوضات الجَنان آمد پدید
پیر بود از برف و از سرما خراسان مدتی
شد جوان تا طلعت شاه جوان آمد پدید
بر زمین از ابر لؤلؤبار و بادِ مشکبیز
فرشهایی چون مُنَقّش پرنیان آمد پدید
تودهٔ کافور اگر پنهان شد اندر کوهسار
سوسن کافورگون در بوستان آمد پدید
دُرّ و مینا از نهال یاسمین آمد برون
لعل و بُسّد از درخت ارغوان آمد پدید
گلستان گر نیست چون ار تنگ مانی پس چرا
نقشهای مانوی در گلستان آمد پدید
این همه رنگ و نگار گونهگون در باغ و راغ
از نشاط رایت شاه جهان آمد پدید
شاه دریادل ملکشاه آنکه از طبع و دلش
گوهر و فرهنگ را دریا و کان آمد پدید
خسروی کز حلم و طبع و خشم و جودش در جهان
خاک و باد و آتش و آب روان آمد پدید
آن جهانداری که از اِنعام او در شرق و غرب
بندگان را تا قیامت نام و نان آمد پدید
پیش از آن کایزد بساط پادشاهی گسترید
نور او از گوهر آلب ارسلان آمد پدید
بر زمین و بر زمان تا عدل او گسترده گشت
امن و نعمت در زمین و در زمان آمد پدید
داد او بیداد پنهان کرد در زیر زمین
داد پیغمبر نشان و آن نشان آمد پدید
گفت در عالم پدید آید شه صاحبقِران
اینک اکنون آن شه صاحبقران آمد پدید
تا پدید آید مبارک ذات او بر تخت ملک
آفریده صورتی از عقل و جان آمد پدید
تا پدید آید حُسام آبدار اندر کَفَش
در دهان دولت و نصرت زبان آمد پدید
آنچه پیدا گشت در تاریخ او پیداتر است
زانچه در تاریخهای باستان آمد پدید
ازکتاب فتح او در دست خلق روزگار
صد هزاران سرگذشت و داستان آمد پدید
رایت او ایدر است و از شرار تیغ او
خانیان را صاعقه در خانمان آمد پدید
تیغ او نیلوفرست و بر رخ اعدای ملک
از غم نیلوفر او زعفران آمد پدید
سروران کشور توران شدند آسیمهسر
تا شهکشوردِه کشورسِتان آمد پدید
بدسگالان مضطرب گشتند چون کاه سبک
تا سپاه شاه چون کوه گران آمد پدید
آسمان اکنون همیگوید که ای جیحون مجوش
زانکه جوش و جَیش بحر بیکران آمد پدید
روزگار اکنون همیگوید که ای روبه متاز
زانکه سَهم و هیبت شیر ژیان آمد پدید
ای شهنشاهی که سر و دولت و ملک تو را
بیخ و شاخ از باختر تا خاوران آمد پدید
کمترین سالار بنماید همی در لشکرت
آن هنر کز روستم در هفتخوان آمد پدید
کمترین مَنْجوق بنماید همی در موکبت
آن ظفرها کز درفش کاویان آمد پدید
درکف موسی اگر ثُعبان جنبان شد عصا
مر تو را ثُعبان پَرّان در کمان آمد پدید
ور سلیمان داشت باد نامُجَسَّم زیر تخت
مر تو را باد مُجَسَّم زیر ران آمد پدید
تا شعاع رایت تو بر نشابور اوفتاد
از پس جور و بلا عدل و امان آمد پدید
شهر خرم گشت وز بهر نثار خدمتت
گلفشان و زرفشان و جان فشان آمد پدید
تا پدید آید بسی نَعت جوانی از بهار
همچنان چون وصف پیری از خزان آمد پدید
از جمالت باد دایم چشم ملت را بصر
کز جلالت جسم دولت را روان آمد پدید
شکر کن شاها که هرچ از ملک و دولت خواستی
از قضا و حکم ایزد همچنان آمد پدید
در خراسان نقش رَوضات الجَنان آمد پدید
پیر بود از برف و از سرما خراسان مدتی
شد جوان تا طلعت شاه جوان آمد پدید
بر زمین از ابر لؤلؤبار و بادِ مشکبیز
فرشهایی چون مُنَقّش پرنیان آمد پدید
تودهٔ کافور اگر پنهان شد اندر کوهسار
سوسن کافورگون در بوستان آمد پدید
دُرّ و مینا از نهال یاسمین آمد برون
لعل و بُسّد از درخت ارغوان آمد پدید
گلستان گر نیست چون ار تنگ مانی پس چرا
نقشهای مانوی در گلستان آمد پدید
این همه رنگ و نگار گونهگون در باغ و راغ
از نشاط رایت شاه جهان آمد پدید
شاه دریادل ملکشاه آنکه از طبع و دلش
گوهر و فرهنگ را دریا و کان آمد پدید
خسروی کز حلم و طبع و خشم و جودش در جهان
خاک و باد و آتش و آب روان آمد پدید
آن جهانداری که از اِنعام او در شرق و غرب
بندگان را تا قیامت نام و نان آمد پدید
پیش از آن کایزد بساط پادشاهی گسترید
نور او از گوهر آلب ارسلان آمد پدید
بر زمین و بر زمان تا عدل او گسترده گشت
امن و نعمت در زمین و در زمان آمد پدید
داد او بیداد پنهان کرد در زیر زمین
داد پیغمبر نشان و آن نشان آمد پدید
گفت در عالم پدید آید شه صاحبقِران
اینک اکنون آن شه صاحبقران آمد پدید
تا پدید آید مبارک ذات او بر تخت ملک
آفریده صورتی از عقل و جان آمد پدید
تا پدید آید حُسام آبدار اندر کَفَش
در دهان دولت و نصرت زبان آمد پدید
آنچه پیدا گشت در تاریخ او پیداتر است
زانچه در تاریخهای باستان آمد پدید
ازکتاب فتح او در دست خلق روزگار
صد هزاران سرگذشت و داستان آمد پدید
رایت او ایدر است و از شرار تیغ او
خانیان را صاعقه در خانمان آمد پدید
تیغ او نیلوفرست و بر رخ اعدای ملک
از غم نیلوفر او زعفران آمد پدید
سروران کشور توران شدند آسیمهسر
تا شهکشوردِه کشورسِتان آمد پدید
بدسگالان مضطرب گشتند چون کاه سبک
تا سپاه شاه چون کوه گران آمد پدید
آسمان اکنون همیگوید که ای جیحون مجوش
زانکه جوش و جَیش بحر بیکران آمد پدید
روزگار اکنون همیگوید که ای روبه متاز
زانکه سَهم و هیبت شیر ژیان آمد پدید
ای شهنشاهی که سر و دولت و ملک تو را
بیخ و شاخ از باختر تا خاوران آمد پدید
کمترین سالار بنماید همی در لشکرت
آن هنر کز روستم در هفتخوان آمد پدید
کمترین مَنْجوق بنماید همی در موکبت
آن ظفرها کز درفش کاویان آمد پدید
درکف موسی اگر ثُعبان جنبان شد عصا
مر تو را ثُعبان پَرّان در کمان آمد پدید
ور سلیمان داشت باد نامُجَسَّم زیر تخت
مر تو را باد مُجَسَّم زیر ران آمد پدید
تا شعاع رایت تو بر نشابور اوفتاد
از پس جور و بلا عدل و امان آمد پدید
شهر خرم گشت وز بهر نثار خدمتت
گلفشان و زرفشان و جان فشان آمد پدید
تا پدید آید بسی نَعت جوانی از بهار
همچنان چون وصف پیری از خزان آمد پدید
از جمالت باد دایم چشم ملت را بصر
کز جلالت جسم دولت را روان آمد پدید
شکر کن شاها که هرچ از ملک و دولت خواستی
از قضا و حکم ایزد همچنان آمد پدید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱
گوهر سلجوق کز نور بخارا در رسید
هم به مشرق هم به مغرب نور از آنگوهر رسید
ابتدا از طغرل و جغری در آمد کار ملک
نام ایشان در جهانداری به هرکشور رسید
آنگهی بر تخت غم بنشست شاه الب ارسلان
جوش جیش او به قصر و خانه ی قیصر رسید
بعد ازو سلطان ملکشه در جهان شد پادشاه
وز فلک منشور عدل و استقامت در رسید
بعد از آن از برکیارق وز محمد مدتی
سقف ایوان شهنشاهی بهکیوان در رسید
هم در آن مدت ز بهر راحت و امن جهان
نوبت شاهی به سلطان جهان سنجر رسید
خسروی زیبای تخت و افسر شاهنشهی
آنکه شاهان را ازو هم تخت و هم افسر رسید
اندرین مدت که او شد پادشاه روزگار
هر زمان او را ز دولت مژدهٔ دیگر رسید
گه ز هفت اختر به هفت اقلیم سعد او رسید
گه ز هفت اقلیم فتح او به هفت اختر رسید
گه به ایران شد روان از شاه توران تحفهها
گه به درگاهش ز شاه هند حمل زر رسید
هرکجا فرمود لشکر را بهدرگاه آمدن
از همه درگاه سوی درگهش لشکر رسید
بر در اغزنیا چو کوس رزم را آواز داد
نعرهٔکوس از در اغزنیا بهکالَنجر رسید
در صف هیجا بهجان دشمنان جنگجوی
از حُسام آب رنگ او تَفِ آذر رسید
وز تف آذر دل و چشم و سر بدخواه را
بهره هر ساعت شرار و دود و خاکستر رسید
هر مبارز کاو به زخم تیغ هندی فخر کرد
بدسگالان را ز تیغش زخم بر مِغفَر رسید
شاه سنجر تیغ هندی چون برآهِخت از نیام
کرد مِغفَر پاره و زخمش به فرق سر رسید
داد حیدر اهل خیبر را به خنجرگوشمال
چون قضای ایزدی در قلعهٔ خیبر رسید
دستبردی بود گفتی از نبرد سنجری
گوشمالی کان به اهل خیبر از حیدر رسید
خسروا چون خلق تو مانند عنبر بوی داد
تا به برج گاو و ماهی بوی آن عنبر رسید
کشتی آشوب را چونگشت لنگرحلم تو
تا به پشت گاو و ماهی حلم آن لنگر رسید
ملک اسکندر همی دانی که از بهر چرا
از زمین باختر تا دامن خاور رسید
زانکه دولتها چو قسمت کرد ایزد در ازل
صد یکی از دولت تو قِسم اسکندر رسید
هرکه ازکین تو برزد یک ره از حنجر نفس
آخر از کین تو سوی حنجرش خنجر رسید
هست معروف این مثل گرچه دراز آید رسن
آخرالامر آن رسن را سر سوی چنبر رسید
از شراب جود تو هرکس که یک شربت بخورد
اندرین گیتی به آب چشمهٔ کوثر رسید
از مدیح تو به مغز و کام مداحان تو
بوی مشک خالص و شیرینی شکّر رسید
سوی مداحان تو هنگام انشای مدیح
راست گویی کاروان تبّت و عسکر رسید
تا به درگاه تو آمد از عرب شاه عرب
رایت اقبال او برگنبد اخضر رسید
خدمت تو هست حق و سیف دولت حقورست
شکر یزدان راکه اکنون حق سوی حقور رسید
شاد باش و شاد خور شاها که اندر باغ و راغ
موسم شاه سپرغم، وقت نیلوفر رسید
یاسمین و لاله و گل را کنون نوبتگذشت
نوبت شمشاد و مرزنگوش و سیسنبر رسید
بزم رامش را بساطی نو بگستر بر زمین
کز بساطت بر فلک آواز رامشگر رسید
تاگه محشر بمان در شادی و نیکاختری
کز نبرد تو به اعدا هیبت محشر رسید
هم به مشرق هم به مغرب نور از آنگوهر رسید
ابتدا از طغرل و جغری در آمد کار ملک
نام ایشان در جهانداری به هرکشور رسید
آنگهی بر تخت غم بنشست شاه الب ارسلان
جوش جیش او به قصر و خانه ی قیصر رسید
بعد ازو سلطان ملکشه در جهان شد پادشاه
وز فلک منشور عدل و استقامت در رسید
بعد از آن از برکیارق وز محمد مدتی
سقف ایوان شهنشاهی بهکیوان در رسید
هم در آن مدت ز بهر راحت و امن جهان
نوبت شاهی به سلطان جهان سنجر رسید
خسروی زیبای تخت و افسر شاهنشهی
آنکه شاهان را ازو هم تخت و هم افسر رسید
اندرین مدت که او شد پادشاه روزگار
هر زمان او را ز دولت مژدهٔ دیگر رسید
گه ز هفت اختر به هفت اقلیم سعد او رسید
گه ز هفت اقلیم فتح او به هفت اختر رسید
گه به ایران شد روان از شاه توران تحفهها
گه به درگاهش ز شاه هند حمل زر رسید
هرکجا فرمود لشکر را بهدرگاه آمدن
از همه درگاه سوی درگهش لشکر رسید
بر در اغزنیا چو کوس رزم را آواز داد
نعرهٔکوس از در اغزنیا بهکالَنجر رسید
در صف هیجا بهجان دشمنان جنگجوی
از حُسام آب رنگ او تَفِ آذر رسید
وز تف آذر دل و چشم و سر بدخواه را
بهره هر ساعت شرار و دود و خاکستر رسید
هر مبارز کاو به زخم تیغ هندی فخر کرد
بدسگالان را ز تیغش زخم بر مِغفَر رسید
شاه سنجر تیغ هندی چون برآهِخت از نیام
کرد مِغفَر پاره و زخمش به فرق سر رسید
داد حیدر اهل خیبر را به خنجرگوشمال
چون قضای ایزدی در قلعهٔ خیبر رسید
دستبردی بود گفتی از نبرد سنجری
گوشمالی کان به اهل خیبر از حیدر رسید
خسروا چون خلق تو مانند عنبر بوی داد
تا به برج گاو و ماهی بوی آن عنبر رسید
کشتی آشوب را چونگشت لنگرحلم تو
تا به پشت گاو و ماهی حلم آن لنگر رسید
ملک اسکندر همی دانی که از بهر چرا
از زمین باختر تا دامن خاور رسید
زانکه دولتها چو قسمت کرد ایزد در ازل
صد یکی از دولت تو قِسم اسکندر رسید
هرکه ازکین تو برزد یک ره از حنجر نفس
آخر از کین تو سوی حنجرش خنجر رسید
هست معروف این مثل گرچه دراز آید رسن
آخرالامر آن رسن را سر سوی چنبر رسید
از شراب جود تو هرکس که یک شربت بخورد
اندرین گیتی به آب چشمهٔ کوثر رسید
از مدیح تو به مغز و کام مداحان تو
بوی مشک خالص و شیرینی شکّر رسید
سوی مداحان تو هنگام انشای مدیح
راست گویی کاروان تبّت و عسکر رسید
تا به درگاه تو آمد از عرب شاه عرب
رایت اقبال او برگنبد اخضر رسید
خدمت تو هست حق و سیف دولت حقورست
شکر یزدان راکه اکنون حق سوی حقور رسید
شاد باش و شاد خور شاها که اندر باغ و راغ
موسم شاه سپرغم، وقت نیلوفر رسید
یاسمین و لاله و گل را کنون نوبتگذشت
نوبت شمشاد و مرزنگوش و سیسنبر رسید
بزم رامش را بساطی نو بگستر بر زمین
کز بساطت بر فلک آواز رامشگر رسید
تاگه محشر بمان در شادی و نیکاختری
کز نبرد تو به اعدا هیبت محشر رسید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲
شاه سنجر چون ز میدان جانب ایوان رسید
از زمین بانگ بشارت تا بر کیوان رسید
تا به کیوان گر بشارتها رسد نبود عجب
زانکه منصور و مظفر شاه از میدان رسید
موسم جنگ و غُو شیپور و رنج تن گذشت
گاه چنگ و نغمهٔ تنبور و عیش جان رسید
هان کمند ازکف بیفکن ای خدیو شیرگیر
زانکه هنگامگرفتن طرهٔ جانان رسید
بزم را فرما کنند آماده سامان طرب
زانکه از سعی تو کار رزم بر سامان رسید
می نیاید از زبانم تا که در هنگام جنگ
برعدو ازتیغ خونریز تو گویم آن رسید
دشمن روباه دل میخواست ناگاهان گریز
شیر را چون دید با شمشیر خونافشان رسید
دلهمیگفتش تورا خودیاست چونسندان به سر
عقلگفتش تیغ شاه آن آفت سندان رسید
تیغ تو همچون هلال اما میانش همچو بدر
زو موالی را فزونی خصم را نقصان رسید
تا برون ناورده بودی تیغ خونریز از نیام
گرد سم اسب تو تا گنبد گردان رسید
چون به دستت قبضهٔ شمشیرگردید آشنا
اززمین بر چرخ عکس لالهٔ نُعمان رسید
جنگیانت کوه را تومار کردندی اگر
ترککوشش را نه بر ایشان زتو فرمان رسید
گل دمیدن برگرفت از پیکر بدخواه تو
چون به تن او را زشستت غنچهٔ پیکان رسید
پادشاها این چنین فتح نمایان مر تورا
از فر بخت بلند و نصرت یزدان رسید
چیست جز از خواهش یزدان و از بخت بلند
اینکه نصرت مر تو را و خصم را خِذلان رسید
چون عدو را در نظر دادن قوام کفر بود
بر سپاهش این شکست از قوت ایمان رسید
چون تورا مقصود تنظیم طریق عدل بود
جانبت این موهبت از ایزد سبحان رسید
مشرق و مغرب مسخر گشت از این فتح نو
فتحنامهٔ تو ز ایران تا حد توران رسید
خسروا گیتی خداوندا مرا در خدمت است
آنچه از فیض رسول پاک بر حسّان رسید
هرزمانکایم به درگاه تو آید آن دمم
یاد کاندر طور سینا موسی عمران رسید
جود تو در حق من از کیل و از میزانگذشت
شعر من در مدح تو بر دفتر و دیوان رسید
برمن آنچ از تو رسید از انعم و آلا کجا
صد یکش بر رودکی از دودهٔ سامان رسید
شکر احسان تو چونگویم که بر من هر نفس
از تو بیش از شکر دنیا نعمت و احسان رسید
تا ابد شاها بپای و بنده اندر خدمتت
هر زمان گویم تو را فتحی چنین چونان رسید
گاه گویم چاکرت اینک فلان لشکر شکست
گاه گویم بندهات اینک فلان سلطان رسید
شاد باش و شاه باش و زیب تخت وگاه باش
شو فزون چندانکه بدخواه تو را نقصان رسید
باد جاویدان بقایت ای که بر درگاه تو
هرکه پا بنهاد بر اقبال جاویدان رسید
از زمین بانگ بشارت تا بر کیوان رسید
تا به کیوان گر بشارتها رسد نبود عجب
زانکه منصور و مظفر شاه از میدان رسید
موسم جنگ و غُو شیپور و رنج تن گذشت
گاه چنگ و نغمهٔ تنبور و عیش جان رسید
هان کمند ازکف بیفکن ای خدیو شیرگیر
زانکه هنگامگرفتن طرهٔ جانان رسید
بزم را فرما کنند آماده سامان طرب
زانکه از سعی تو کار رزم بر سامان رسید
می نیاید از زبانم تا که در هنگام جنگ
برعدو ازتیغ خونریز تو گویم آن رسید
دشمن روباه دل میخواست ناگاهان گریز
شیر را چون دید با شمشیر خونافشان رسید
دلهمیگفتش تورا خودیاست چونسندان به سر
عقلگفتش تیغ شاه آن آفت سندان رسید
تیغ تو همچون هلال اما میانش همچو بدر
زو موالی را فزونی خصم را نقصان رسید
تا برون ناورده بودی تیغ خونریز از نیام
گرد سم اسب تو تا گنبد گردان رسید
چون به دستت قبضهٔ شمشیرگردید آشنا
اززمین بر چرخ عکس لالهٔ نُعمان رسید
جنگیانت کوه را تومار کردندی اگر
ترککوشش را نه بر ایشان زتو فرمان رسید
گل دمیدن برگرفت از پیکر بدخواه تو
چون به تن او را زشستت غنچهٔ پیکان رسید
پادشاها این چنین فتح نمایان مر تورا
از فر بخت بلند و نصرت یزدان رسید
چیست جز از خواهش یزدان و از بخت بلند
اینکه نصرت مر تو را و خصم را خِذلان رسید
چون عدو را در نظر دادن قوام کفر بود
بر سپاهش این شکست از قوت ایمان رسید
چون تورا مقصود تنظیم طریق عدل بود
جانبت این موهبت از ایزد سبحان رسید
مشرق و مغرب مسخر گشت از این فتح نو
فتحنامهٔ تو ز ایران تا حد توران رسید
خسروا گیتی خداوندا مرا در خدمت است
آنچه از فیض رسول پاک بر حسّان رسید
هرزمانکایم به درگاه تو آید آن دمم
یاد کاندر طور سینا موسی عمران رسید
جود تو در حق من از کیل و از میزانگذشت
شعر من در مدح تو بر دفتر و دیوان رسید
برمن آنچ از تو رسید از انعم و آلا کجا
صد یکش بر رودکی از دودهٔ سامان رسید
شکر احسان تو چونگویم که بر من هر نفس
از تو بیش از شکر دنیا نعمت و احسان رسید
تا ابد شاها بپای و بنده اندر خدمتت
هر زمان گویم تو را فتحی چنین چونان رسید
گاه گویم چاکرت اینک فلان لشکر شکست
گاه گویم بندهات اینک فلان سلطان رسید
شاد باش و شاه باش و زیب تخت وگاه باش
شو فزون چندانکه بدخواه تو را نقصان رسید
باد جاویدان بقایت ای که بر درگاه تو
هرکه پا بنهاد بر اقبال جاویدان رسید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳
بنازد جان اسکندر به سلطان جهان سنجر
که سلطان جهان سنجر شرف دارد بر اسکندر
به عمر خویش در عالم نکرد اسکندر رومی
چنین فتحی که کرد امسال سلطان جهان سنجر
معزالدین والدنیا خداوند خداوندان
شهنشاه مبارک رای ملک آرای دینپرور
جهانداری که در لشکر هزاران پهلوان دارد
به رزم اندر سکندر دل به بزم اندر فریدون فر
بدو چیزش همی امسال دولت تهنیت گوید
که هر دو در صفت هستند زیباتر ز یکدیگر
یکی آن است کاو بستد به غزنین تخت سلطانان
دگر آن است کاو بر تخت سلطانی نشست ایدر
ز مردی آنچه کرد امسال در غزنین و در کابل
نکرد اندر عجم رستم نکرد اندر عرب حیدر
هزیمتکرد شاهی را بهم بر زد سپاهی را
که حاکی بود از آنگیتی زکاخ ایرج و نوذر
سپاهی با شگفتیها و دستانهای گوناگون
ز نستوهی فزون از حد ز انبوهی فزون از مر
در او گرگان با دندان و دندانشان همه زوبین
در او شیران با چنگال و چنگال همه خنجر
همه همزاد اسب و زین همه همراز رزم و کین
همه آشوب ملک و دین همه بنیاد شور و شر
همه چون پشته شد صحرا زبس گردان شیر اوژن
همه چون کوه شد هامون ز بس پیلان کُه پیکر
دلیر و تند گُردانی به صورت تیره و ناخوش
دمان و مست پیلانی به هیکل هایل و مُنکَر
یکی چون موج دریا بود و بر بالای او کشتی
وزان کشتی همه دیوان رنگ آمیز مکر آور
یکی چون منجنیقی بود چوب او همه آهن
به جای سنگ او پران همه مرغان اندک پر
یکی چون طور سینا بود از او آویخته ثُعبان
درخشنده ز پشت او کف موسی پیغمبر
غبار اندر هوا چون ابر ویران تیر چون باران
درخشان تیغ چون برق و خروشان کوس چون تندر
به پشت ژنده پیلان بر نشسته ناوک اندازان
چو عفریتان آتش بار بر تلهای خاکستر
گهی روی زمین چون گنبد خَضرا شد از آهن
گهی از گرد چون روی زمین شد گنبد اَخضر
تو گفتی چرخ زیر آمد زمین از بر شد آن ساعت
اگرچه در همه وقتی زمین زیرست و چرخ از بر
کشیده خسرو عالم علم بر عالم کبری
که یارش سعد اکبر بود و پشتش خالق اکبر
امیران سپاه او عدو بندان خصم افکن
کمین سازان تیرانداز خفتان پوش جوشن در
هلاک محض خصمان را چو قوم نوح را طوفان
بلای صرف اعدا را چو قوم عاد را صرصر
به ناچخ بدسِگالان را کتف بشکسته و گردن
به خنجر ژنده پیلان را شکم بدریده و حنجر
به زخم تیرشان بر تن همی چون دام شد جوشن
به زخم گرزشان در سر همی چون جام شد مغفر
ز تیغ تیزشان پیلان زده در خون قوایم را
چو طارمهای نیل اندود در بیجاده گون عرعر
میان بسته به جنگ و کین دو لشکر بر در غزنین
از آن سو لشکر صفدار ازین سو لشکر صفدر
ز بخت آمد به یک ساعت ز چرخ آمد به یک لحظه
غنیمت بهر این لشکر هزیمت قِسم آن لشکر
به اندک مدتی بردند زین جانب وزان جانب
غنیمت تا به قسطنطین هزیمت تا به کالَنجَر
شه غزنین گریزان شد مصافش برگ ریزان شد
عدو افتان و خیزانشد به دشت و وادی و کُه در
ز بیم جان چنان جنبان شده دل در بر خصمان
که در دریا به گاه موج کشتیهای بیلنگر
همه زابلستان ناله همه هندوستان شیون
خروشان باب بر دختر غریوان بر پسر مادر
ز خسته کوه و صحرا را کنار آکنده و دامن
زکشته گرگ وکرکس را شکم پرگشته و ژاغر
چه برپشته چه بر هامون هزاران کشته افکنده
ز خونکشتگان رستهبه دی مه لالهٔ احمر
چو شد عاجز سپاه خصم چون کبکان و نخجیران
چو شد قادر سپاه شاه چون شاهین و شیر نر
همه پیرامن غزنین به یک ره بر هم افتاده
هر آن هندو کجا بودند در قنّوج و تانیسر
به شکل دَبّهٔ قیر و بهسان خیک پر قطران
همه زابل سر بیتن همهکابل تن بیسر
چو شد در آتش پیکار خونآلوده خنجرها
توگفتی ارغوان روید همی از برگ نیلوفر
شه عالم درست و شاد از آتش برون آمد
چنانکز آتش نمرود ابراهیم بن آزر
چهارم بطن داودی ز پنجم بطن محمودی
ولایت بستد و بگرفت گنج و ملک او یکسر
به دیگر پادشاه داد آنچه از یک پادشا بستد
چنین باشند شاهان جهانگیر سخاگستر
دی و بهمن ز سرما بقعهٔ غزنین چنان باشد
که گردد باد چون سوهان و گردد آب چون مرمر
هوا از ابر چون رایات عباسی سیه باشد
بود چون رایت مصری سپید از برف کوه و در
به اقبال شه عالم دو معنی را در آن بقعه
دی و بهمن به خوشی بود همچون مهر و شهریور
یکی تا شاه و لشکر را ز سرما رنج کم باشد
به دشت از برف و از باران نگردد رختهاشان تر
دگر تا اهل غزنین را ز شومی و جفاکاری
بود پالیزها بی بار و باشد کشتها بی بر
کجا لشکر کشد خسرو به ماه آذر و آبان
چو فروردین شود آبان و چون نیسان شود آذر
اگر خواهد به خشم و کینه از آب آتش افروزد
وگر خواهد به عفو و مهر آب انگیزد از آذر
ایا شاهی که همچون بندگان از مهر و از خدمت
سراندر چنبر فرمانت دارد چرخ چون چنبر
همه ناموس غزنین را به یک آهنگ بشکستی
شجاعت را میان بستی و نصرت را گشودی در
شهی کاو با رسولان تو بیعت کرد در غزنین
که با پیلان به درگاهت فرستد خدمتی درخور
همه دستانگری بود آن چو بیدا گشت راز او
خرد همداستان نبود چو باشد شاه دستانگر
چو قادر بود در نیکی نبایستی بدی کردن
ز بدبختی اگر بدکرد برد از تیغ تو کیفر
به دست خسرو دیگر سپردیگاه و تخت او
سپردی بارگاه او به پای بنده و چاکر
صد و سی ساله ملک و خانهٔ محمود بگرفتی
به نصرت کردن یزدان به یاری دادن اختر
چوگشتی چیره بر غزنین گشادی قلعههایی را
همه پر جامهٔ دیبا همه پر گوهر و پر زر
نهادند ای عجب محمود و فرزندان او گویی
ز بهر تو صد و سی سال زرّ و جامه و گوهر
برون زین هر سه حاصل شد تورا بسیار نعمتها
که نشناسد قیاس و حد او جز ایزد داور
چه زرینه چه سیمینه چه عطر و چه بلورینه
چه زین افزار و فرش و پیل و اسب و اشتر و استر
چو اندر مرو با بهرام شه پیمان چنان کردی
که بنشانیش در غزنین به تخت پادشاهی بر
موافق شد تو را توفیق تا پیمان بسر بردی
به تخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر
زه ایسلطان نشان سلطان که اندر مشرق و مغرب
چو تو سلطان نشان سلطان نخواهد بود تا محشر
ملکسلطان و شاه آلبارسلان و جغری و طغرل
اگر قادر نگشتند از قضا بر فتح آن کشور
به فرهنگ و به هنگ تو دگر ساله چنان گردد
که فراشت بود فغفور و دربانت بود قیصر
ز شهر قیروان ملک تو باشد تا حد ماچین
ز مرز باخترعدل تو باشد تا حد خاور
وزیر تو همایون است بر تو گاه سلطانی
نباشد هیچ سلطانرا وزیری زین همایونتر
ز بهر حَلّ و عَقد ملک یزدان کرد جاویدان
قضا در تیغ تو مدغم قدر در کلک او مضمر
خداوندا جهاندارا ز فتح توست و مدح تو
ضمیر بنده پرگوهر زبان بنده برشکر
به شعر فتح غزنین بنده شایدگر سرافرازد
که شعر فتح غزنین را همی شاهانکنند ازبر
بود بیشک سزاوار چنان فتحی چنین شعری
که بر خوانند و بپسندند و بنویسند در دفتر
همیشه تا بود در رزم کوس و لشکر ورایت
همیشه تا بود در بزم رود و باده و ساغر
ز رزمت باد بر گردون رسیده نعرهٔ گُردان
ز بزمت باد برکیوان شده آواز خنیاگر
چو در مشرق به نامت خطبه و سکه مزین شد
مزین باد در مغرب ز نامت خطبه و منبر
تو هفت اقلیم را سلطان و هفت اختر تو را گفته
مبارک باد سلطانی بهسلطان معظم بر
که سلطان جهان سنجر شرف دارد بر اسکندر
به عمر خویش در عالم نکرد اسکندر رومی
چنین فتحی که کرد امسال سلطان جهان سنجر
معزالدین والدنیا خداوند خداوندان
شهنشاه مبارک رای ملک آرای دینپرور
جهانداری که در لشکر هزاران پهلوان دارد
به رزم اندر سکندر دل به بزم اندر فریدون فر
بدو چیزش همی امسال دولت تهنیت گوید
که هر دو در صفت هستند زیباتر ز یکدیگر
یکی آن است کاو بستد به غزنین تخت سلطانان
دگر آن است کاو بر تخت سلطانی نشست ایدر
ز مردی آنچه کرد امسال در غزنین و در کابل
نکرد اندر عجم رستم نکرد اندر عرب حیدر
هزیمتکرد شاهی را بهم بر زد سپاهی را
که حاکی بود از آنگیتی زکاخ ایرج و نوذر
سپاهی با شگفتیها و دستانهای گوناگون
ز نستوهی فزون از حد ز انبوهی فزون از مر
در او گرگان با دندان و دندانشان همه زوبین
در او شیران با چنگال و چنگال همه خنجر
همه همزاد اسب و زین همه همراز رزم و کین
همه آشوب ملک و دین همه بنیاد شور و شر
همه چون پشته شد صحرا زبس گردان شیر اوژن
همه چون کوه شد هامون ز بس پیلان کُه پیکر
دلیر و تند گُردانی به صورت تیره و ناخوش
دمان و مست پیلانی به هیکل هایل و مُنکَر
یکی چون موج دریا بود و بر بالای او کشتی
وزان کشتی همه دیوان رنگ آمیز مکر آور
یکی چون منجنیقی بود چوب او همه آهن
به جای سنگ او پران همه مرغان اندک پر
یکی چون طور سینا بود از او آویخته ثُعبان
درخشنده ز پشت او کف موسی پیغمبر
غبار اندر هوا چون ابر ویران تیر چون باران
درخشان تیغ چون برق و خروشان کوس چون تندر
به پشت ژنده پیلان بر نشسته ناوک اندازان
چو عفریتان آتش بار بر تلهای خاکستر
گهی روی زمین چون گنبد خَضرا شد از آهن
گهی از گرد چون روی زمین شد گنبد اَخضر
تو گفتی چرخ زیر آمد زمین از بر شد آن ساعت
اگرچه در همه وقتی زمین زیرست و چرخ از بر
کشیده خسرو عالم علم بر عالم کبری
که یارش سعد اکبر بود و پشتش خالق اکبر
امیران سپاه او عدو بندان خصم افکن
کمین سازان تیرانداز خفتان پوش جوشن در
هلاک محض خصمان را چو قوم نوح را طوفان
بلای صرف اعدا را چو قوم عاد را صرصر
به ناچخ بدسِگالان را کتف بشکسته و گردن
به خنجر ژنده پیلان را شکم بدریده و حنجر
به زخم تیرشان بر تن همی چون دام شد جوشن
به زخم گرزشان در سر همی چون جام شد مغفر
ز تیغ تیزشان پیلان زده در خون قوایم را
چو طارمهای نیل اندود در بیجاده گون عرعر
میان بسته به جنگ و کین دو لشکر بر در غزنین
از آن سو لشکر صفدار ازین سو لشکر صفدر
ز بخت آمد به یک ساعت ز چرخ آمد به یک لحظه
غنیمت بهر این لشکر هزیمت قِسم آن لشکر
به اندک مدتی بردند زین جانب وزان جانب
غنیمت تا به قسطنطین هزیمت تا به کالَنجَر
شه غزنین گریزان شد مصافش برگ ریزان شد
عدو افتان و خیزانشد به دشت و وادی و کُه در
ز بیم جان چنان جنبان شده دل در بر خصمان
که در دریا به گاه موج کشتیهای بیلنگر
همه زابلستان ناله همه هندوستان شیون
خروشان باب بر دختر غریوان بر پسر مادر
ز خسته کوه و صحرا را کنار آکنده و دامن
زکشته گرگ وکرکس را شکم پرگشته و ژاغر
چه برپشته چه بر هامون هزاران کشته افکنده
ز خونکشتگان رستهبه دی مه لالهٔ احمر
چو شد عاجز سپاه خصم چون کبکان و نخجیران
چو شد قادر سپاه شاه چون شاهین و شیر نر
همه پیرامن غزنین به یک ره بر هم افتاده
هر آن هندو کجا بودند در قنّوج و تانیسر
به شکل دَبّهٔ قیر و بهسان خیک پر قطران
همه زابل سر بیتن همهکابل تن بیسر
چو شد در آتش پیکار خونآلوده خنجرها
توگفتی ارغوان روید همی از برگ نیلوفر
شه عالم درست و شاد از آتش برون آمد
چنانکز آتش نمرود ابراهیم بن آزر
چهارم بطن داودی ز پنجم بطن محمودی
ولایت بستد و بگرفت گنج و ملک او یکسر
به دیگر پادشاه داد آنچه از یک پادشا بستد
چنین باشند شاهان جهانگیر سخاگستر
دی و بهمن ز سرما بقعهٔ غزنین چنان باشد
که گردد باد چون سوهان و گردد آب چون مرمر
هوا از ابر چون رایات عباسی سیه باشد
بود چون رایت مصری سپید از برف کوه و در
به اقبال شه عالم دو معنی را در آن بقعه
دی و بهمن به خوشی بود همچون مهر و شهریور
یکی تا شاه و لشکر را ز سرما رنج کم باشد
به دشت از برف و از باران نگردد رختهاشان تر
دگر تا اهل غزنین را ز شومی و جفاکاری
بود پالیزها بی بار و باشد کشتها بی بر
کجا لشکر کشد خسرو به ماه آذر و آبان
چو فروردین شود آبان و چون نیسان شود آذر
اگر خواهد به خشم و کینه از آب آتش افروزد
وگر خواهد به عفو و مهر آب انگیزد از آذر
ایا شاهی که همچون بندگان از مهر و از خدمت
سراندر چنبر فرمانت دارد چرخ چون چنبر
همه ناموس غزنین را به یک آهنگ بشکستی
شجاعت را میان بستی و نصرت را گشودی در
شهی کاو با رسولان تو بیعت کرد در غزنین
که با پیلان به درگاهت فرستد خدمتی درخور
همه دستانگری بود آن چو بیدا گشت راز او
خرد همداستان نبود چو باشد شاه دستانگر
چو قادر بود در نیکی نبایستی بدی کردن
ز بدبختی اگر بدکرد برد از تیغ تو کیفر
به دست خسرو دیگر سپردیگاه و تخت او
سپردی بارگاه او به پای بنده و چاکر
صد و سی ساله ملک و خانهٔ محمود بگرفتی
به نصرت کردن یزدان به یاری دادن اختر
چوگشتی چیره بر غزنین گشادی قلعههایی را
همه پر جامهٔ دیبا همه پر گوهر و پر زر
نهادند ای عجب محمود و فرزندان او گویی
ز بهر تو صد و سی سال زرّ و جامه و گوهر
برون زین هر سه حاصل شد تورا بسیار نعمتها
که نشناسد قیاس و حد او جز ایزد داور
چه زرینه چه سیمینه چه عطر و چه بلورینه
چه زین افزار و فرش و پیل و اسب و اشتر و استر
چو اندر مرو با بهرام شه پیمان چنان کردی
که بنشانیش در غزنین به تخت پادشاهی بر
موافق شد تو را توفیق تا پیمان بسر بردی
به تخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر
زه ایسلطان نشان سلطان که اندر مشرق و مغرب
چو تو سلطان نشان سلطان نخواهد بود تا محشر
ملکسلطان و شاه آلبارسلان و جغری و طغرل
اگر قادر نگشتند از قضا بر فتح آن کشور
به فرهنگ و به هنگ تو دگر ساله چنان گردد
که فراشت بود فغفور و دربانت بود قیصر
ز شهر قیروان ملک تو باشد تا حد ماچین
ز مرز باخترعدل تو باشد تا حد خاور
وزیر تو همایون است بر تو گاه سلطانی
نباشد هیچ سلطانرا وزیری زین همایونتر
ز بهر حَلّ و عَقد ملک یزدان کرد جاویدان
قضا در تیغ تو مدغم قدر در کلک او مضمر
خداوندا جهاندارا ز فتح توست و مدح تو
ضمیر بنده پرگوهر زبان بنده برشکر
به شعر فتح غزنین بنده شایدگر سرافرازد
که شعر فتح غزنین را همی شاهانکنند ازبر
بود بیشک سزاوار چنان فتحی چنین شعری
که بر خوانند و بپسندند و بنویسند در دفتر
همیشه تا بود در رزم کوس و لشکر ورایت
همیشه تا بود در بزم رود و باده و ساغر
ز رزمت باد بر گردون رسیده نعرهٔ گُردان
ز بزمت باد برکیوان شده آواز خنیاگر
چو در مشرق به نامت خطبه و سکه مزین شد
مزین باد در مغرب ز نامت خطبه و منبر
تو هفت اقلیم را سلطان و هفت اختر تو را گفته
مبارک باد سلطانی بهسلطان معظم بر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴
ای به سلطانی نشسته با فتوح و با ظفر
ملک و گنج پنج سلطان بستده در یک سفر
در ظفر برهان امیرالمؤمنین چون جد خویش
در شهنشاهی معز دین و دنیا چون پدر
سنجرت نام است و پیش نام تو چون بندگان
خسروان و تاجداران بر زمین دارند سر
روز کین و رزم در پیکار کردن چون علی
روز دین و داد در انصاف دادن چون عمر
هر کجا برخاست گرد موکبت در شرق و غرب
هرکجا بگذشت باد دولتت بر بحر و بر
هیچ موری بر زمین بیمدح تو ننهاد پای
هیچ مرغی در هوا بی شکر تو نگشاد پر
گاه روی از جانب مشرق سوی مغرب نهی
گاه از خاورکنی آهنگ سوی باختر
تو جهان را همچو خورشید و قمر بایستهای
همچنین باشد همیشه سیر خورسید و قمر
دستبرد و زور تو منسوخ کرد اندر جهان
دستبرد رستم دستان و زور زال زر
تاج شاهی برگرفتی از سر خصمان خویش
چون برای فتح غزنین برمیان بستیکمر
گرچه رزمش با خطر بود و مصافش سهمگین
پیش چشم تو نبود آن را به یک ذره خطر
آنکه او زیر و زبر نشناخت کار خویش را
روز پیکار تو شد کارش همه زیر و زبر
خوار بودند آن همه گردان با پرخاش و جنگ
خرد بودند آن همه پیلان با آشوب و شر
خصم سرگردان تو هرچند گرد آورده بود
هندوان حیله ساز و جاودان چارهگر
حیلههاشان کرد تیغ تو به یک لحظه هبا
چارههاشان کرد تیر تو به یک ساعت هدر
کرد گرز لشکر تو کوفته یال یلان
چون سرین و پشتگوران پنجه ی شیران نر
خَست شمشیر سواران تو پیلان را شکم
بست پیکان غلامان تو شیران را زفر
دل گواهی داد گفتی هر زمان اندر برت
کاندر آن ساعت تو خواهی یافت بر دشمن ظفر
دشمنت گر خویشتن را قاهر و غالب شمرد
گشت مقهور قضا وگشت مغلوب قدر
روز چون شب شد بر او از آیت شبرنگ تو
آن شبیکاو را نخواهد بود تا محشر سحر
ملک او بردی و کردی دیگری را ملک دار
تاج او بردی وکردی دیگری را تاجور
نعمت محمود و فرزندان او در قلعهها
ایدر آوردی به پشت اشتر و پشت ستر
رنج بردند آن جهانداران و گنج انباشتند
در جهانداری تورا بیرنجگنج آمد به بر
ای عجب در ملک غزنین از صد و سی سال باز
آن جهانداران تورا بودندگویی کارگر
هست کار تو برون از خاطرگردون شناس
هست فتح تو فزون از فکرت اختر شمر
دست دست آن بود کز جاه تو یابد مدد
کار کار آن بود کز رای تو یابد نظر
در صف صفین و خندق حیدری باید حُسام
بر در غزنین و کابل سنجری باید هنر
آنکه در طاعت ز مهرت مهر دارد بر جبین
وان که در عصیان ز کینت داغ دارد بر جگر
هر زمان تقدیر یزدان گوید آن را الامان
هر نفس گردون گردان گوید این را الحذر
آنکه او را زاتش رزم تو شد دل سوخته
چون کند پرواز گرد شعله و گرد شرر
وانکه شد یکباره زهرآلود از سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ چون سازد گذر
غافلان را هست گویی چشم از این آثارکور
جاهلان را هست گویی گوش از این اخبار کر
بر تواریخ و سیر تفضیل دارد فتح تو
زانکه فتح توست عنوان تواریخ و سیر
سایهٔ یزدانی و در سایهٔ عدل تواند
خلق عالم یک به یک، اولاد آدم سر به سر
میر سنقر بک که در لشکر سپهسالار توست
ساخت اندر دولت تو جشن تطهیر پسر
از پیآن تا در اقبال بگشاید براو
بست خدمت را میان و بزم را بگشاد در
جان همی خواهدکه آرد پیش تخت تو نثار
بنده را گاه نثار از جان چه باشد بیشتر
طغایرک پسر الیزن که در دو جهان
پدر ستوده بود با چنان ستوده پسر
مظفری که سخنهای او بشارت داد
دو پادشاه جهان بخش را به فتح و ظفر
یکی است مایهٔ شاهی و خسروی محمود
یکی است قبلهٔ شاهان و خسروان سنجر
یکی ز مهر به جای برادرش دارد
یکی ز قدر و شرف داردش به جای پدر
از آنکه خاک و حَجَر همچو حِلم اوست گران
محل زرّ و گهر شد دهان خاک و حجر
اگر نبودی تعظیم حِلم او نشدی
دهان خاک و حَجَر جایگاه زرّ وگهر
ایا به بزم کریمی ممیّز و مُعطی
و یا به رزم دلیری مبارز و صفدر
کجا نشاط کنی همنشین توست قضا
کجا نبرد کنی رهنمای توست قدر
به تیغ بر تن مردان جو بگسلی جوشن
به گرز بر سرگردان چو بشکنی مغفر
تو را درود فرستند و آفرین گویند
روان سام نریمان و جان رستم زر
مگر سِنان تو مفتاح فتح شد که بدو
فتوح را به همه رزمهای گشادی در
ز کرد و ترک و عرب هر کجا به رزمگهی
شدند خصمان چون جاودان افسونگر
به فعل نیزهٔ تو چون عصای موسی شد
که کرد جادویی جاودان هبا و هدر
کجا حُسام کبود تو روی شست به خون
برست لاله تو گفتی ز برگ نیلوفر
که دید هرگز نیلوفری که در صف جنگ
به چنگ شیر جهانگیر لاله آرد بر
حکایت و سَمَر از رفتگان فراوان است
شجاعت تو فزون از حکایت است و سَمَر
اگر به صد هنر آن قوم را تفاخر بود
تو را سزاست تفاخر به صد هزار هنر
نخاست بعد رسول و خلیفه و سلطان
ز نسل بُوالبَشر اندر زمانه چون تو بشر
عطای تو نشود منقطع که زایر تو
چو یک عطا بستاند دهی عطای دگر
به آب و آذر اگر در شود موافق تو
به دولت تو نترسد ز آب و از آذر
ز بهر آنکه بدو فرّ دولت تو دهد
دل کلیم و یقین خلیل بن آزر
چو آمدی تو ز نزدیک پادشاه عراق
به فال نیک به درگاه شاه شیر شکر
محل و جاه تو را پیش شاه هفت اقلیم
چهار طبع مسخر شدند و هفت اختر
ز عمّ خویش چو محمود عهد یافته بود
ز بهر عهد فرستاد مر تو را ایدر
کفایت تو ز مقصود مژده داد چنانک
ز صبح مژده دهد در جهان نسیم سحر
گر از حضر به سفر بر مراد روی نهی
وگر نشاط کنی رفتن از سفر به حضر
ز بس سعادت کاندر خجسته طالع توست
به فال سعد کند حکم تو ستاره شمر
ز سعد چون همه وقتی تو را مساعدت است
تو را سفر ز حضر بِه بود حضر ز سفر
بلند بختا سعد فلک به طالع من
نظرکند چو کنم من به طلعت تو نظر
ای معز دین و دنیا ای عطای تو بزرگ
از عطای تو معزی شد عزیز و نامور
هم توانگر شد به لولو، هم توانگر شد به لعل
هم توانگر شد به دیبا، هم توانگر شد به زر
پرگهر کردی دهانش را به دست خویشتن
چون به مدح خویشتن دیدی دهانش پرشکر
با زبانی پر شکر آمد به عالی مجلست
بازگشت از مجلس تو با دهانی پرگهر
با گهر بخشیدی او را بدرههای زر سرخ
تختههای جامهٔ بغداد و روم و شوشتر
او به دانش شکر این بخشش نیارد کرد زانک
بخشش تو کامل است و دانش او مختصر
از فروغ ماه و خور باید هزاران سالها
تا یکی گوهر به کان اندر پدید آرد مگر
صدگهر در یک زمان آید ز جود تو پدید
جود تو تفضیل دارد بر فروغ ماه و خور
تا سخن دایم بود بادی تو پیوند سخن
تا اثر باقی بود بادی تو بر جای اثر
باد روحانیت نفس و باد نورانیت دل
باد سلطانیت ارج و باد یزدانیت فر
هرکجا منزل کنی تایید بادت رهنما
هرکجا لشکرکشی اقبال بادت راهبر
ملک و گنج پنج سلطان بستده در یک سفر
در ظفر برهان امیرالمؤمنین چون جد خویش
در شهنشاهی معز دین و دنیا چون پدر
سنجرت نام است و پیش نام تو چون بندگان
خسروان و تاجداران بر زمین دارند سر
روز کین و رزم در پیکار کردن چون علی
روز دین و داد در انصاف دادن چون عمر
هر کجا برخاست گرد موکبت در شرق و غرب
هرکجا بگذشت باد دولتت بر بحر و بر
هیچ موری بر زمین بیمدح تو ننهاد پای
هیچ مرغی در هوا بی شکر تو نگشاد پر
گاه روی از جانب مشرق سوی مغرب نهی
گاه از خاورکنی آهنگ سوی باختر
تو جهان را همچو خورشید و قمر بایستهای
همچنین باشد همیشه سیر خورسید و قمر
دستبرد و زور تو منسوخ کرد اندر جهان
دستبرد رستم دستان و زور زال زر
تاج شاهی برگرفتی از سر خصمان خویش
چون برای فتح غزنین برمیان بستیکمر
گرچه رزمش با خطر بود و مصافش سهمگین
پیش چشم تو نبود آن را به یک ذره خطر
آنکه او زیر و زبر نشناخت کار خویش را
روز پیکار تو شد کارش همه زیر و زبر
خوار بودند آن همه گردان با پرخاش و جنگ
خرد بودند آن همه پیلان با آشوب و شر
خصم سرگردان تو هرچند گرد آورده بود
هندوان حیله ساز و جاودان چارهگر
حیلههاشان کرد تیغ تو به یک لحظه هبا
چارههاشان کرد تیر تو به یک ساعت هدر
کرد گرز لشکر تو کوفته یال یلان
چون سرین و پشتگوران پنجه ی شیران نر
خَست شمشیر سواران تو پیلان را شکم
بست پیکان غلامان تو شیران را زفر
دل گواهی داد گفتی هر زمان اندر برت
کاندر آن ساعت تو خواهی یافت بر دشمن ظفر
دشمنت گر خویشتن را قاهر و غالب شمرد
گشت مقهور قضا وگشت مغلوب قدر
روز چون شب شد بر او از آیت شبرنگ تو
آن شبیکاو را نخواهد بود تا محشر سحر
ملک او بردی و کردی دیگری را ملک دار
تاج او بردی وکردی دیگری را تاجور
نعمت محمود و فرزندان او در قلعهها
ایدر آوردی به پشت اشتر و پشت ستر
رنج بردند آن جهانداران و گنج انباشتند
در جهانداری تورا بیرنجگنج آمد به بر
ای عجب در ملک غزنین از صد و سی سال باز
آن جهانداران تورا بودندگویی کارگر
هست کار تو برون از خاطرگردون شناس
هست فتح تو فزون از فکرت اختر شمر
دست دست آن بود کز جاه تو یابد مدد
کار کار آن بود کز رای تو یابد نظر
در صف صفین و خندق حیدری باید حُسام
بر در غزنین و کابل سنجری باید هنر
آنکه در طاعت ز مهرت مهر دارد بر جبین
وان که در عصیان ز کینت داغ دارد بر جگر
هر زمان تقدیر یزدان گوید آن را الامان
هر نفس گردون گردان گوید این را الحذر
آنکه او را زاتش رزم تو شد دل سوخته
چون کند پرواز گرد شعله و گرد شرر
وانکه شد یکباره زهرآلود از سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ چون سازد گذر
غافلان را هست گویی چشم از این آثارکور
جاهلان را هست گویی گوش از این اخبار کر
بر تواریخ و سیر تفضیل دارد فتح تو
زانکه فتح توست عنوان تواریخ و سیر
سایهٔ یزدانی و در سایهٔ عدل تواند
خلق عالم یک به یک، اولاد آدم سر به سر
میر سنقر بک که در لشکر سپهسالار توست
ساخت اندر دولت تو جشن تطهیر پسر
از پیآن تا در اقبال بگشاید براو
بست خدمت را میان و بزم را بگشاد در
جان همی خواهدکه آرد پیش تخت تو نثار
بنده را گاه نثار از جان چه باشد بیشتر
طغایرک پسر الیزن که در دو جهان
پدر ستوده بود با چنان ستوده پسر
مظفری که سخنهای او بشارت داد
دو پادشاه جهان بخش را به فتح و ظفر
یکی است مایهٔ شاهی و خسروی محمود
یکی است قبلهٔ شاهان و خسروان سنجر
یکی ز مهر به جای برادرش دارد
یکی ز قدر و شرف داردش به جای پدر
از آنکه خاک و حَجَر همچو حِلم اوست گران
محل زرّ و گهر شد دهان خاک و حجر
اگر نبودی تعظیم حِلم او نشدی
دهان خاک و حَجَر جایگاه زرّ وگهر
ایا به بزم کریمی ممیّز و مُعطی
و یا به رزم دلیری مبارز و صفدر
کجا نشاط کنی همنشین توست قضا
کجا نبرد کنی رهنمای توست قدر
به تیغ بر تن مردان جو بگسلی جوشن
به گرز بر سرگردان چو بشکنی مغفر
تو را درود فرستند و آفرین گویند
روان سام نریمان و جان رستم زر
مگر سِنان تو مفتاح فتح شد که بدو
فتوح را به همه رزمهای گشادی در
ز کرد و ترک و عرب هر کجا به رزمگهی
شدند خصمان چون جاودان افسونگر
به فعل نیزهٔ تو چون عصای موسی شد
که کرد جادویی جاودان هبا و هدر
کجا حُسام کبود تو روی شست به خون
برست لاله تو گفتی ز برگ نیلوفر
که دید هرگز نیلوفری که در صف جنگ
به چنگ شیر جهانگیر لاله آرد بر
حکایت و سَمَر از رفتگان فراوان است
شجاعت تو فزون از حکایت است و سَمَر
اگر به صد هنر آن قوم را تفاخر بود
تو را سزاست تفاخر به صد هزار هنر
نخاست بعد رسول و خلیفه و سلطان
ز نسل بُوالبَشر اندر زمانه چون تو بشر
عطای تو نشود منقطع که زایر تو
چو یک عطا بستاند دهی عطای دگر
به آب و آذر اگر در شود موافق تو
به دولت تو نترسد ز آب و از آذر
ز بهر آنکه بدو فرّ دولت تو دهد
دل کلیم و یقین خلیل بن آزر
چو آمدی تو ز نزدیک پادشاه عراق
به فال نیک به درگاه شاه شیر شکر
محل و جاه تو را پیش شاه هفت اقلیم
چهار طبع مسخر شدند و هفت اختر
ز عمّ خویش چو محمود عهد یافته بود
ز بهر عهد فرستاد مر تو را ایدر
کفایت تو ز مقصود مژده داد چنانک
ز صبح مژده دهد در جهان نسیم سحر
گر از حضر به سفر بر مراد روی نهی
وگر نشاط کنی رفتن از سفر به حضر
ز بس سعادت کاندر خجسته طالع توست
به فال سعد کند حکم تو ستاره شمر
ز سعد چون همه وقتی تو را مساعدت است
تو را سفر ز حضر بِه بود حضر ز سفر
بلند بختا سعد فلک به طالع من
نظرکند چو کنم من به طلعت تو نظر
ای معز دین و دنیا ای عطای تو بزرگ
از عطای تو معزی شد عزیز و نامور
هم توانگر شد به لولو، هم توانگر شد به لعل
هم توانگر شد به دیبا، هم توانگر شد به زر
پرگهر کردی دهانش را به دست خویشتن
چون به مدح خویشتن دیدی دهانش پرشکر
با زبانی پر شکر آمد به عالی مجلست
بازگشت از مجلس تو با دهانی پرگهر
با گهر بخشیدی او را بدرههای زر سرخ
تختههای جامهٔ بغداد و روم و شوشتر
او به دانش شکر این بخشش نیارد کرد زانک
بخشش تو کامل است و دانش او مختصر
از فروغ ماه و خور باید هزاران سالها
تا یکی گوهر به کان اندر پدید آرد مگر
صدگهر در یک زمان آید ز جود تو پدید
جود تو تفضیل دارد بر فروغ ماه و خور
تا سخن دایم بود بادی تو پیوند سخن
تا اثر باقی بود بادی تو بر جای اثر
باد روحانیت نفس و باد نورانیت دل
باد سلطانیت ارج و باد یزدانیت فر
هرکجا منزل کنی تایید بادت رهنما
هرکجا لشکرکشی اقبال بادت راهبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹
نه بود و نه هست و نه باشد دگر
چو سلطان ملکشاه پیروزگر
شهنشاه آفاق و صدر ملوک
خداوند گیتی و شاه بشر
شهیکش خدای آفرید از خرد
شهیکش خرد پرورید از هنر
بدو تازه گشته است جان رسول
بدو زنده ماندست نام پدر
ملوک زمانه ز ایام او
نوشتند تاریخ فتح و ظفر
ز بهر نظام و صلاح جهان
چو خورشید همواره اندر سفر
به شرق اندرست او و جنگآوران
به غرب اندر از تیغ او بر حذر
به دهر اندرون هیچ خسرو نماند
که از دولت او ندارد خبر
کجا بگذرد موکب و رایتش
به راهی که آن هست دشوارتر
کنند ای عجب صد هزاران سوار
بر آن راه شاد و تن آسان گذر
توگویی که نصرت بود پیشرو
تو گویی که دولت بود راهبر
من از روستم چند گویم خبر
من از هفتخوان چند گویم سَمر
که چون روستم صد هزارش غلام
که چون هفتخوان صد هزارش هنر
کسیکاو بتابد ز پیمانش دل
کسی کاو بپیچد ز فرمانش سر
بریزند خون دلش بر زمین
بکاوند مغز سرش تا کمر
فرود آورندش زکوه بلند
فرو افکنندش ز کوه و کمر
به دولت کند شاه گیتی همی
تن و جان بدخواه زیر و زبر
چنین دولت از خسروان کس نداشت
زهی دولت خسرو دادگر
ایا پادشاهی که بخت بلند
همی پیش تخت تو بندد کمر
روان است حکم تو همچون قضا
بلندست قَدر تو همچون قدر
شهان زیر پیمان تو یک به یک
جهان زیر فرمان تو سر به سر
تو اندر جهانی و بیش از جهان
چنان کز صدف بیش باشد گهر
کسی کاو ز جاهت ندارد پناه
کسی کاو ز عدلت ندارد سپر
چو جسمی بود کش نباشد روان
چو چشمی بود کش نباشد بصر
ز اقبال تو بندگان تو را
فزون است هر روز جاه و خطر
ز بیم تو گشته است بدخواه تو
به سان یکی مرغ بیبال و پر
همش روی زردست و هم اشک سرخ
همش مغز خشک است و هم چشم تر
اگر بیرضای تو یک دم زند
در آن دم زدن عمرش آید بسر
رضای توگویی که آب و هواست
که زو زنده ماند همی جانور
ز شمشیر تو حاسدان تو راست
فزون هر شب و روز بیم و ضرر
جهان بیشتر زیر فرمان توست
چه شرق و چه غرب و چه بحر و چه بر
حقیقت چنان دان که باقی تو راست
سخن مختصر شد سخن مختصر
همی تا ز بهر صلاح و فساد
بود هفت را در ده و دو نظر
مه و سال و روز و شب خویش را
به نیکی گذار و به شادی شِمُر
همه نام جوی و همه کام ران
همه بزم ساز و همه نوش خور
چو سلطان ملکشاه پیروزگر
شهنشاه آفاق و صدر ملوک
خداوند گیتی و شاه بشر
شهیکش خدای آفرید از خرد
شهیکش خرد پرورید از هنر
بدو تازه گشته است جان رسول
بدو زنده ماندست نام پدر
ملوک زمانه ز ایام او
نوشتند تاریخ فتح و ظفر
ز بهر نظام و صلاح جهان
چو خورشید همواره اندر سفر
به شرق اندرست او و جنگآوران
به غرب اندر از تیغ او بر حذر
به دهر اندرون هیچ خسرو نماند
که از دولت او ندارد خبر
کجا بگذرد موکب و رایتش
به راهی که آن هست دشوارتر
کنند ای عجب صد هزاران سوار
بر آن راه شاد و تن آسان گذر
توگویی که نصرت بود پیشرو
تو گویی که دولت بود راهبر
من از روستم چند گویم خبر
من از هفتخوان چند گویم سَمر
که چون روستم صد هزارش غلام
که چون هفتخوان صد هزارش هنر
کسیکاو بتابد ز پیمانش دل
کسی کاو بپیچد ز فرمانش سر
بریزند خون دلش بر زمین
بکاوند مغز سرش تا کمر
فرود آورندش زکوه بلند
فرو افکنندش ز کوه و کمر
به دولت کند شاه گیتی همی
تن و جان بدخواه زیر و زبر
چنین دولت از خسروان کس نداشت
زهی دولت خسرو دادگر
ایا پادشاهی که بخت بلند
همی پیش تخت تو بندد کمر
روان است حکم تو همچون قضا
بلندست قَدر تو همچون قدر
شهان زیر پیمان تو یک به یک
جهان زیر فرمان تو سر به سر
تو اندر جهانی و بیش از جهان
چنان کز صدف بیش باشد گهر
کسی کاو ز جاهت ندارد پناه
کسی کاو ز عدلت ندارد سپر
چو جسمی بود کش نباشد روان
چو چشمی بود کش نباشد بصر
ز اقبال تو بندگان تو را
فزون است هر روز جاه و خطر
ز بیم تو گشته است بدخواه تو
به سان یکی مرغ بیبال و پر
همش روی زردست و هم اشک سرخ
همش مغز خشک است و هم چشم تر
اگر بیرضای تو یک دم زند
در آن دم زدن عمرش آید بسر
رضای توگویی که آب و هواست
که زو زنده ماند همی جانور
ز شمشیر تو حاسدان تو راست
فزون هر شب و روز بیم و ضرر
جهان بیشتر زیر فرمان توست
چه شرق و چه غرب و چه بحر و چه بر
حقیقت چنان دان که باقی تو راست
سخن مختصر شد سخن مختصر
همی تا ز بهر صلاح و فساد
بود هفت را در ده و دو نظر
مه و سال و روز و شب خویش را
به نیکی گذار و به شادی شِمُر
همه نام جوی و همه کام ران
همه بزم ساز و همه نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰
کردگار دادگر هر ماه بر فتحی دگر
بیعت و پیمانکند با شهریار دادگر
تا به دولت بشکند شاهنشه لشکر شکن
پشت بدخواه دگر یا گردن خصمی دگر
تا بود در مغرب از فتح شهنشاهی نشان
تا بود در مشرق از فر ملکشاهی اثر
تا ز چشم شاه گردد چشم هر بدخواه کور
تا ز کوس شاه گردد گوش هر گمراه کر
هر زمان عادلترست این خسرو بیروز بخت
لاجرم هر روز باشد بخت او پیروزتر
آنچه یزدان کرد با سلطان که را بود از ملوک؟
وانچه سلطان یافت از یزدان که را بود از بشر؟
هرکجا ساید رکاب و هرکجا راند سپاه
نصرت او را همره است و دولت او را راهبر
گر سلیمان نبی را معجز آمد مرغ و باد
یافت از پیغمبری آن دولت و آیین و فر
نیست پیغمبر ملک سلطان ولیکن روز رزم
معجز او مرغ بیجان است و باد جانور
خون صد دشمن بریزد مرغ او در یک زمان
راه ده منزل بپرد مرغ او در یک نظر
بود و هست آن مرغ را بر جان بدخواهان گذار
بود و هست آن باد را بر فرق گمراهان گذر
آنچه او امسال کرد از پادشاهان کس نکرد
نامهٔ شاهان بخوان و فتح شاهان بر شمر
تا از ایشان یک ملک پیمود در پنجاه روز
مشرق و مغرب به زیر رایت فتح و ظفر
تا از ایشان هیچکس را از عرب یک نامدار
پیش تخت آمد بهخدمت برمیان بستهکمر
تا ازیشان هیج شاه آمد ز موصل سوی بلخ
با سپاهی بیعدد در روزگاری مختصر
گفت فردوسی به شهنامه درون چونانکه خواست
قصههای پرعجایب فتحهای پر عِبَر
وصف کردست او که رستم کُشت در مازندران
گنده پیر جادو و دیو سفید و شیر نر
گفت چون رستم بجست از ضربت اسفندیار
بازگشت از جنگ و حاضر شد به نزد زال زر
زالکرد افسون و سیمرغ آمد از افسون او
روستم به شد چو سیمرغ اندرو مالید پر
من عجب دارم ز فردوسی که تا چندان دروغ
ازکجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر
در قیامت روستم گوید که من خصم توام
تا چرا بر من دروغ محض بستی سر بسر
گرچه او از روستم گفته است بسیاری دروغ
گفتهٔ ما راست است از پادشاه نامور!؟
ما همی از زنده گوییم او همی از مرده گفت
آنِ ما یکسر عیان است آنِ او یکسر خبر!؟
زنده بادا شاه شاهان و خداوند جهان
تا بگردد آسمان و تا بتابد ماه و خور
کز فتوحش دفتر من چون فلک شد پر نجوم
وز مدیحش خاطر من چون صدف شد پرگهر
ای خداوندی که چون عزم سفر کردی درست
فتح و نصرت را بود تاریخ از آن میمون سفر
بر زمین از مرکب تو پست گردد کوهسار
بر سپهر از مرکب تو بازپس ماند قمر
تو شه روی زمینی وز هوا واجبترست
حکم تو در شرق و غرب و امر تو در بحر و بر
روز و شب تدبیر ساز توست سعد مشتری
دشمنت را نحس کیوان بس بود تدبیرگر
گرچه شیر مرغزاری بود خصمت پیش ازین
پس چرا امروز ترسان است چون بز در کمر
بر سر سنگی کشیده رخت و مأوی ساخته
وز سر شمشیر تو تن برحذر جان پرخطر
با قضای بد همی ماند سر شمشیر تو
چون قضای بد بیاید سود کی دارد حذر
گور گشت آن حِصْن و بدبختان شدند آن عاصیان
رزمگاه تو قیامت گشت و خشم تو سَقَر
چون برون آرند بدبختان عاصی را ز گور
در قیامت بر جگرشان از سقر بارد شرر
از هنرهای تو خواهد بود قصد بدسگال
وز تو خواهد بود قصد بدسگال بیهنر
همچو ضحاک از فریدون همچو فرعون از کلیم
همچو بوجهل از پیمبر، همچو شیطان از عمر
گر بهسان قلعهٔ خیبر وَلَج هست استوار
وندر او چون قوم خیبر دشمنان کرده حشر
تیغ تو چون ذوالفقار است و تو همچون حیدری
پیش حیدر قلعهٔ خیبر کجا دارد خطر
قوم لوط آنگه که محکم بود شارستان لوط
سرکشی کردند وز طاعت برون کردند سر
حکم کرد ایزد تعالی تا ز پرّ جبرئیل
گشت شارستان خراب و عمرشان آمد به سر
گر چو قوم لوط خصم تو ز طاعت شد برون
همچو ایشان نیز محنت خورد خواهد بر جگر
ور وَلَج آباد محکم شد چو شارستان لوط
پرّ عزرائیل خواهد کردنش زیر و زبر
ای شهنشاهی که اندر قهر بدخواهان خویش
هست تقدیرت برابر با قضا و با قدر
ای جهانداری که هستی جان دولت را حیات
وی شهنشاهی که هستی چشم شاهی را بصر
خاک و باد و آتش و آب است طبع روزگار
بشنو آن تفصیل و در تفصیل این معنی نگر
خاک بر دشمن فشان و خرمنش بر باد ده
آتش نصرت فروز و آب بدخواهان ببر
گه به شمشیر کبودت خاک هامون نعل گیر
گه به نعل مرکبانت تارک گردون سپر
مال و کام و شادی و نوش از تو دارد هر کسی
مال بخش و کام ران و شاد باش و نوش خور
بیعت و پیمانکند با شهریار دادگر
تا به دولت بشکند شاهنشه لشکر شکن
پشت بدخواه دگر یا گردن خصمی دگر
تا بود در مغرب از فتح شهنشاهی نشان
تا بود در مشرق از فر ملکشاهی اثر
تا ز چشم شاه گردد چشم هر بدخواه کور
تا ز کوس شاه گردد گوش هر گمراه کر
هر زمان عادلترست این خسرو بیروز بخت
لاجرم هر روز باشد بخت او پیروزتر
آنچه یزدان کرد با سلطان که را بود از ملوک؟
وانچه سلطان یافت از یزدان که را بود از بشر؟
هرکجا ساید رکاب و هرکجا راند سپاه
نصرت او را همره است و دولت او را راهبر
گر سلیمان نبی را معجز آمد مرغ و باد
یافت از پیغمبری آن دولت و آیین و فر
نیست پیغمبر ملک سلطان ولیکن روز رزم
معجز او مرغ بیجان است و باد جانور
خون صد دشمن بریزد مرغ او در یک زمان
راه ده منزل بپرد مرغ او در یک نظر
بود و هست آن مرغ را بر جان بدخواهان گذار
بود و هست آن باد را بر فرق گمراهان گذر
آنچه او امسال کرد از پادشاهان کس نکرد
نامهٔ شاهان بخوان و فتح شاهان بر شمر
تا از ایشان یک ملک پیمود در پنجاه روز
مشرق و مغرب به زیر رایت فتح و ظفر
تا از ایشان هیچکس را از عرب یک نامدار
پیش تخت آمد بهخدمت برمیان بستهکمر
تا ازیشان هیج شاه آمد ز موصل سوی بلخ
با سپاهی بیعدد در روزگاری مختصر
گفت فردوسی به شهنامه درون چونانکه خواست
قصههای پرعجایب فتحهای پر عِبَر
وصف کردست او که رستم کُشت در مازندران
گنده پیر جادو و دیو سفید و شیر نر
گفت چون رستم بجست از ضربت اسفندیار
بازگشت از جنگ و حاضر شد به نزد زال زر
زالکرد افسون و سیمرغ آمد از افسون او
روستم به شد چو سیمرغ اندرو مالید پر
من عجب دارم ز فردوسی که تا چندان دروغ
ازکجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر
در قیامت روستم گوید که من خصم توام
تا چرا بر من دروغ محض بستی سر بسر
گرچه او از روستم گفته است بسیاری دروغ
گفتهٔ ما راست است از پادشاه نامور!؟
ما همی از زنده گوییم او همی از مرده گفت
آنِ ما یکسر عیان است آنِ او یکسر خبر!؟
زنده بادا شاه شاهان و خداوند جهان
تا بگردد آسمان و تا بتابد ماه و خور
کز فتوحش دفتر من چون فلک شد پر نجوم
وز مدیحش خاطر من چون صدف شد پرگهر
ای خداوندی که چون عزم سفر کردی درست
فتح و نصرت را بود تاریخ از آن میمون سفر
بر زمین از مرکب تو پست گردد کوهسار
بر سپهر از مرکب تو بازپس ماند قمر
تو شه روی زمینی وز هوا واجبترست
حکم تو در شرق و غرب و امر تو در بحر و بر
روز و شب تدبیر ساز توست سعد مشتری
دشمنت را نحس کیوان بس بود تدبیرگر
گرچه شیر مرغزاری بود خصمت پیش ازین
پس چرا امروز ترسان است چون بز در کمر
بر سر سنگی کشیده رخت و مأوی ساخته
وز سر شمشیر تو تن برحذر جان پرخطر
با قضای بد همی ماند سر شمشیر تو
چون قضای بد بیاید سود کی دارد حذر
گور گشت آن حِصْن و بدبختان شدند آن عاصیان
رزمگاه تو قیامت گشت و خشم تو سَقَر
چون برون آرند بدبختان عاصی را ز گور
در قیامت بر جگرشان از سقر بارد شرر
از هنرهای تو خواهد بود قصد بدسگال
وز تو خواهد بود قصد بدسگال بیهنر
همچو ضحاک از فریدون همچو فرعون از کلیم
همچو بوجهل از پیمبر، همچو شیطان از عمر
گر بهسان قلعهٔ خیبر وَلَج هست استوار
وندر او چون قوم خیبر دشمنان کرده حشر
تیغ تو چون ذوالفقار است و تو همچون حیدری
پیش حیدر قلعهٔ خیبر کجا دارد خطر
قوم لوط آنگه که محکم بود شارستان لوط
سرکشی کردند وز طاعت برون کردند سر
حکم کرد ایزد تعالی تا ز پرّ جبرئیل
گشت شارستان خراب و عمرشان آمد به سر
گر چو قوم لوط خصم تو ز طاعت شد برون
همچو ایشان نیز محنت خورد خواهد بر جگر
ور وَلَج آباد محکم شد چو شارستان لوط
پرّ عزرائیل خواهد کردنش زیر و زبر
ای شهنشاهی که اندر قهر بدخواهان خویش
هست تقدیرت برابر با قضا و با قدر
ای جهانداری که هستی جان دولت را حیات
وی شهنشاهی که هستی چشم شاهی را بصر
خاک و باد و آتش و آب است طبع روزگار
بشنو آن تفصیل و در تفصیل این معنی نگر
خاک بر دشمن فشان و خرمنش بر باد ده
آتش نصرت فروز و آب بدخواهان ببر
گه به شمشیر کبودت خاک هامون نعل گیر
گه به نعل مرکبانت تارک گردون سپر
مال و کام و شادی و نوش از تو دارد هر کسی
مال بخش و کام ران و شاد باش و نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱
به فرخی و خوشی بر خدایگان بشر
خجسته باد چنین عید و صدهزار دگر
جلال دولت و دولت بدو فزوده شرف
جمال ملت و ملت بدو نموده هنر
شهی که بر همه روی زمین همی تابد
ز ماه رایت او آفتاب فتح و ظفر
نبود تا که جهان است و هم نخواهد بود
خدایگانی بر خلق از او مبارکتر
همی دهد قلم و تیغ او به بزم و به رزم
نشان نعمت فردوس و هیبت محشر
به رزمگاه چو مریخوار گیرد زور
به بزمگاه چو خورشیدوار گیرد فر
زمین معصفر گردد ز بسکه راند خون
هوا مُزَعْفر گردد ز بسکه بخشد زر
حسام شاه چو نیلوفر است و چهرهٔ خصم
چو شَنْبلید شدست از نهیب نیلوفر
سرش ز چنبر فرمان شاه بیرون است
قدش ز هیبت شاهی است چفته چون چنبر
اگر تنش به مثل سربه سر همه جگر است
سرشکوار ببارد ز دیده خون جگر
وگر همی نشناسد که وهم شاه جهان
مؤثرست در آفاق چون قضا و قدر
همی به کوه و کمر نازد و نه آگاه است
که وهم شاه فرود آردش ز کوه و کمر
خدایگانا آن کس که نعمتش دادی
به شرط خدمت یک چند بسته بود کمر
چو شد مخالف و بر نعمت تو شکر نکرد
به نعمت تو که بدبخت گشت و شومْ اختر
شکسته کرد و پراکنده یک سیاست تو
سپاه او را چون قوم عاد را صَرصَر
ز فعل خویش بنازد همی و در مثل است
کسی که بد کند از بد هم او برد کیفر
مباد آن که خلاف تو دارد اندر دل
که سوخته کندش خشم تو دل اندر بر
مخالفانی کاندر حصار خصم تواند
خلاف و کینتوزیشان ببرد سمع و بصر
ز ترس خشم تو گشته است چشم ایشان کور
ز بیم کوس تو گشته است گوش ایشان کر
بر آن حصار که ایشان مقام ساختهاند
ز آب و خاک ندارند هیچگونه خبر
مگرکه صاعقه بارید چرخ بر سرشان
که آب ایشان خون گشت و خاک خاکستر
شدست خنجر برنده عقلشان در دل
شدست آتش سوزنده مغزشان در سر
چو حال ایشان در زیستن بر این جمله است
چنان شناس که گشت آن حصار زیر و زبر
شهنشها ،ملکا، همچو آفتاب فلک
به شرق و غرب تو را هست سال و ماه سفر
جهان شدست منور ز فر طلعت تو
ز آفتاب منور شود جهان یکسر
به وقت راه سپردن همی وفا نکند
به سیر مرکب تو بر سپهر سیر قمر
حکایت و سَمَر امروز جمله باطل گشت
که رسمهای تو بیش از حکایت است و سمر
اگر قیاس کنم من ز دجله تا جیحون
ز لشکر تو همی نگسلد نفر ز نفر
خدایگان چو تو باید همی که روز نبرد
ز دجله تا لب جیحون کشد صف لشکر
همیشه تا که همی بشکفد ز باد صبا
به باغ در سمن تازه و بنفشهٔ تر
یکی چو عارض خوبان سپید و روشن و پاک
یکی چو زلف بتان برشکسته یک به دگر
شکفته باد ز عدل تو باغ شاهی و ملک
چو بوستان ز نسیم بهار و قَطْرِ مَطَر
تو را زمانه غلام و ملوک خدمتکار
تو را ستاره مطیع و سپهر فرمانبر
خجسته عید تو و پیش تو عدو قربان
شب تو از شب و روزت ز روز خرمتر
خجسته باد چنین عید و صدهزار دگر
جلال دولت و دولت بدو فزوده شرف
جمال ملت و ملت بدو نموده هنر
شهی که بر همه روی زمین همی تابد
ز ماه رایت او آفتاب فتح و ظفر
نبود تا که جهان است و هم نخواهد بود
خدایگانی بر خلق از او مبارکتر
همی دهد قلم و تیغ او به بزم و به رزم
نشان نعمت فردوس و هیبت محشر
به رزمگاه چو مریخوار گیرد زور
به بزمگاه چو خورشیدوار گیرد فر
زمین معصفر گردد ز بسکه راند خون
هوا مُزَعْفر گردد ز بسکه بخشد زر
حسام شاه چو نیلوفر است و چهرهٔ خصم
چو شَنْبلید شدست از نهیب نیلوفر
سرش ز چنبر فرمان شاه بیرون است
قدش ز هیبت شاهی است چفته چون چنبر
اگر تنش به مثل سربه سر همه جگر است
سرشکوار ببارد ز دیده خون جگر
وگر همی نشناسد که وهم شاه جهان
مؤثرست در آفاق چون قضا و قدر
همی به کوه و کمر نازد و نه آگاه است
که وهم شاه فرود آردش ز کوه و کمر
خدایگانا آن کس که نعمتش دادی
به شرط خدمت یک چند بسته بود کمر
چو شد مخالف و بر نعمت تو شکر نکرد
به نعمت تو که بدبخت گشت و شومْ اختر
شکسته کرد و پراکنده یک سیاست تو
سپاه او را چون قوم عاد را صَرصَر
ز فعل خویش بنازد همی و در مثل است
کسی که بد کند از بد هم او برد کیفر
مباد آن که خلاف تو دارد اندر دل
که سوخته کندش خشم تو دل اندر بر
مخالفانی کاندر حصار خصم تواند
خلاف و کینتوزیشان ببرد سمع و بصر
ز ترس خشم تو گشته است چشم ایشان کور
ز بیم کوس تو گشته است گوش ایشان کر
بر آن حصار که ایشان مقام ساختهاند
ز آب و خاک ندارند هیچگونه خبر
مگرکه صاعقه بارید چرخ بر سرشان
که آب ایشان خون گشت و خاک خاکستر
شدست خنجر برنده عقلشان در دل
شدست آتش سوزنده مغزشان در سر
چو حال ایشان در زیستن بر این جمله است
چنان شناس که گشت آن حصار زیر و زبر
شهنشها ،ملکا، همچو آفتاب فلک
به شرق و غرب تو را هست سال و ماه سفر
جهان شدست منور ز فر طلعت تو
ز آفتاب منور شود جهان یکسر
به وقت راه سپردن همی وفا نکند
به سیر مرکب تو بر سپهر سیر قمر
حکایت و سَمَر امروز جمله باطل گشت
که رسمهای تو بیش از حکایت است و سمر
اگر قیاس کنم من ز دجله تا جیحون
ز لشکر تو همی نگسلد نفر ز نفر
خدایگان چو تو باید همی که روز نبرد
ز دجله تا لب جیحون کشد صف لشکر
همیشه تا که همی بشکفد ز باد صبا
به باغ در سمن تازه و بنفشهٔ تر
یکی چو عارض خوبان سپید و روشن و پاک
یکی چو زلف بتان برشکسته یک به دگر
شکفته باد ز عدل تو باغ شاهی و ملک
چو بوستان ز نسیم بهار و قَطْرِ مَطَر
تو را زمانه غلام و ملوک خدمتکار
تو را ستاره مطیع و سپهر فرمانبر
خجسته عید تو و پیش تو عدو قربان
شب تو از شب و روزت ز روز خرمتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴
خدای هر چه دهد بنده را ز فتح و ظفر
بهدین پاک دهد یا به عقل یا به هنر
چو دین و عقل و هنر داد شاه عالم را
به عالم اندر از او تازه کرد فتح و ظفر
ببین که از ظفر و فتح او بهشرق و بهغرب
هزار گونه دلیل است و صد هزار اثر
بهروم و مغرب پیرار تیغ او آن کرد
کهگر کنم صفتش کس نداردم باور
چو بازگشت به فارغدلی ز مغرب و روز
به سوی مشرق و چین عزمکرد سال دگر
مرادش آنکه بیابد به قهر خانهٔ خان
چنانکه قصر به شمشیر بستد از قیصر
به فال فرخ لشکرکشید تا لب آب
سعادتش شده همراه و دولتش رهبر
به فتح روی بهتوران زمین نهاد و نشست
چو آتش از بر آب و بر آب کرد گذر
چو ز آب جیحون بگذشت روزگار نبرد
کشید تا به سمرقند رایت و لشکر
گشاده کرد سمرقند را به روز نخست
به چشم عدل سوی خاص و عام کرد نظر
کجا خطیب سمرقند خطبه کرد برو
سعادت آمد و بوسید پایهٔ منبر
چو دید خصمکه دادند شهر و آمد شاه
گرفت راه حصار و ز شاه کرد حذر
حصار و خانه همه پرسپاه و نعمت کرد
تهی نکرد همی سر ز کبر و دل ز بطر
ز بهر او سپهی بر حصار جمع شدند
همه سپهر تن و کوه صبر و خاره جگر
همه کمانکش و رزم آزمای و تیرانداز
همه مبارز و جوشن گذار و آتش در
همه ز طبع برآمیخته عداوت و شور
همه ز مغز برانگیخته خصومت و شر
همه فکنده تن اندر مغاکهای هلاک
همه نهاده دل اندر نشانههای خطر
اگرچه پیش سپاه شه اینچنین سپهی
نداشتند همی ذرهای محل و خطر
خدایگان جهان حزم کرد هم بر عزم
که حزم باید ناچار عزم را هم بر
سپاه خویش پراکنده کردگرد حصار
روانه گشت ز هر سو مبارزی دیگر
همه زمین مُعَسکَر شد آهنینگفتی
زدرع و جوشن و تیغ و سنان و تیر و تبر
زمین توگفتی زآهن همی برآرد بال
هوا توگفتی زآتش همی برآرد پر
زگَرد گُردان گردون شده به لون زمین
زنعل اسبان هامون شده به شکل قمر
زتیغگشته هوا همچو میغ آتشبار
ز نیزه گشته زمین همچو ماغ آهنبر
غبار تیره چو ابر و خدنگ چون باران
سنان نیزه چو برق و تبیره چون تندر
زخون لشکرخانگشته تیغ شاه کبود
چو بردمیده شقایق ز برگ نیلوفر
به نیزه کرده سران چشم خاکساران کور
به نعره کرده یلان گوش بدسگالان کر
ز تیر و تیغ یکی کرده ساقی و معشوق
ز خون و خود یکی کرده باده و ساغر
یکی به ساعد سیمین درون فکنده کمان
یکی به سنبل مشکین درون کشیده سپر
یکی شکوفه و سوسن گرفته در جوشن
یکی بنفشه و نرگس نهفته در مغفر
بر ین صفت سپهی خصمبند و قلعهگشای
مبارزافکن و دشمنربای و شیر شکر
فروگرفته حصاری که گر کنم صفتش
در آن صفت سخنم بگذرد ز وهم و فکر
بنش رسیده به ماهی، سرش رسیده به ماه
فتاده مردم از او در ضلالت از بن و سر
قیاس خندق و پستیاش درگذشته ز حد
شمار برج و بلندیاش بر گذشته زمر
بر آن مثال که دارد فلک دوازده برج
نهاده بود مهندس در او دوازده در
ز گاه دولت افراسیاب تا امروز
بر آن حصار نشد چیره هیچکس به هنر
به یک دو روز که فرمود و جنگ کرد آهنگ
شد او مظفر و پیروزبخت و نیکاختر
چنانش کرد که بیننده گوید ای عجبی
مگر به زلزله گشت آن حصار زیر و زبر
گشاده گشت حصار و شکسته گشت سپاه
نفیر خاست از آن بیکرانه خیل و نفر
حصار و خانه چو از خانیان تهی کردند
شدند شیفته سر خانیان و خان یکسر
هم از حصار کشیدندشان به حضرت شاه
چنانکه اهل گنه را کشند در محشر
سرشک ایشان سرخ و رخان ایشان زرد
دهان ایشان خشک و دو چشم ایشان تر
همانکه بود همه شب بر آن حصار امیر
اسیر گشت به فرمان شاه وقت سحر
همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است
کسی که بد کند از بد همو برد کیفر
چنان سپاه که داند شکست جز شاهی
که شد درست به او رسم و دین پیغمبر
چنین حصار که داند گشاد جز ملکی
که پیش خدمت او روزگار بست کمر
پدرش فتح سمرقند خواست از ایزد
پسر بیافت از ایزد هر آنچه خواست پدر
یقین شناس که در روضهٔ بهشت امروز
همی بنازد جان پدر ز فتح پسر
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا
ز باختر خبر فتح توست تا خاور
سعادتی است تمام و بشارتی است بزرگ
ز نامه و ظفر و فتح تو به هر کشور
ملوک فر و بزرگی گرفتهاند به ملک
گرفت ملک به فرمان تو بزرگی و فر
مسخرند حسام تو را زمان و زمین
متابع اند مراد تو را قضا و قدر
همی کنند جهان و جهانیان به تو فخر
که افتخار ملوکی و افتخار بشر
زفرّ دولت و تأیید طالعی که تو راست
شود مطیع تو گر زنده گردد اسکندر
شنیدهام من و بسیار کس شنیدستند
هم از سپهرشناس و هم از ستاره شمر
اگر کسی به فلک بر شود ز روی زمین
ستارگان همه او را شوند فرمانبر
ز بهر خویش چنان طالعی نداند ساخت
که ساخته است ز بهر تو ایزد داور
جهان ز دولت تو پرعجایب و عِبَرَست
که فتح های تو یکسر عجایب است و عبر
اگر گشادن روم و عرب عجایب بود
کنون گشادن روم و چگل عجایبتر
به صد سفر نه همانا که کرد هیچ ملک
چنین دو فتح که کردی شهاتو در دو سفر
به شعر فتح تو من بنده را مفاخرت است
که شعر فتح تو شاهان همی کنند از بر
همی نگارم درج مدیح تو شب و روز
که هست دَرج مدیح تو همچو دُرجگهر
همیشه تا بود از حکم کردگار جهان
چهار طبع چو فرزند و چرخ چون مادر
ز اسب باد تک و تیغ آبدار تو باد
سر عدوت پر از خاک و دل پر از آذر
همیشه تاکه دهد دشمنی ز کینه نشان
چنین کجا که دهد دوستی ز مهر خبر
به کین خویش تن دشمنان همی فرسای
به مهر خویش دل دوستان همی پرور
جهان تو بخش و ولایت تو دار و ملک تو گیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
چنانکه خواهی و چندانکه هست کام دلت
همی گذار جهان را و از جهان بگذر
بهدین پاک دهد یا به عقل یا به هنر
چو دین و عقل و هنر داد شاه عالم را
به عالم اندر از او تازه کرد فتح و ظفر
ببین که از ظفر و فتح او بهشرق و بهغرب
هزار گونه دلیل است و صد هزار اثر
بهروم و مغرب پیرار تیغ او آن کرد
کهگر کنم صفتش کس نداردم باور
چو بازگشت به فارغدلی ز مغرب و روز
به سوی مشرق و چین عزمکرد سال دگر
مرادش آنکه بیابد به قهر خانهٔ خان
چنانکه قصر به شمشیر بستد از قیصر
به فال فرخ لشکرکشید تا لب آب
سعادتش شده همراه و دولتش رهبر
به فتح روی بهتوران زمین نهاد و نشست
چو آتش از بر آب و بر آب کرد گذر
چو ز آب جیحون بگذشت روزگار نبرد
کشید تا به سمرقند رایت و لشکر
گشاده کرد سمرقند را به روز نخست
به چشم عدل سوی خاص و عام کرد نظر
کجا خطیب سمرقند خطبه کرد برو
سعادت آمد و بوسید پایهٔ منبر
چو دید خصمکه دادند شهر و آمد شاه
گرفت راه حصار و ز شاه کرد حذر
حصار و خانه همه پرسپاه و نعمت کرد
تهی نکرد همی سر ز کبر و دل ز بطر
ز بهر او سپهی بر حصار جمع شدند
همه سپهر تن و کوه صبر و خاره جگر
همه کمانکش و رزم آزمای و تیرانداز
همه مبارز و جوشن گذار و آتش در
همه ز طبع برآمیخته عداوت و شور
همه ز مغز برانگیخته خصومت و شر
همه فکنده تن اندر مغاکهای هلاک
همه نهاده دل اندر نشانههای خطر
اگرچه پیش سپاه شه اینچنین سپهی
نداشتند همی ذرهای محل و خطر
خدایگان جهان حزم کرد هم بر عزم
که حزم باید ناچار عزم را هم بر
سپاه خویش پراکنده کردگرد حصار
روانه گشت ز هر سو مبارزی دیگر
همه زمین مُعَسکَر شد آهنینگفتی
زدرع و جوشن و تیغ و سنان و تیر و تبر
زمین توگفتی زآهن همی برآرد بال
هوا توگفتی زآتش همی برآرد پر
زگَرد گُردان گردون شده به لون زمین
زنعل اسبان هامون شده به شکل قمر
زتیغگشته هوا همچو میغ آتشبار
ز نیزه گشته زمین همچو ماغ آهنبر
غبار تیره چو ابر و خدنگ چون باران
سنان نیزه چو برق و تبیره چون تندر
زخون لشکرخانگشته تیغ شاه کبود
چو بردمیده شقایق ز برگ نیلوفر
به نیزه کرده سران چشم خاکساران کور
به نعره کرده یلان گوش بدسگالان کر
ز تیر و تیغ یکی کرده ساقی و معشوق
ز خون و خود یکی کرده باده و ساغر
یکی به ساعد سیمین درون فکنده کمان
یکی به سنبل مشکین درون کشیده سپر
یکی شکوفه و سوسن گرفته در جوشن
یکی بنفشه و نرگس نهفته در مغفر
بر ین صفت سپهی خصمبند و قلعهگشای
مبارزافکن و دشمنربای و شیر شکر
فروگرفته حصاری که گر کنم صفتش
در آن صفت سخنم بگذرد ز وهم و فکر
بنش رسیده به ماهی، سرش رسیده به ماه
فتاده مردم از او در ضلالت از بن و سر
قیاس خندق و پستیاش درگذشته ز حد
شمار برج و بلندیاش بر گذشته زمر
بر آن مثال که دارد فلک دوازده برج
نهاده بود مهندس در او دوازده در
ز گاه دولت افراسیاب تا امروز
بر آن حصار نشد چیره هیچکس به هنر
به یک دو روز که فرمود و جنگ کرد آهنگ
شد او مظفر و پیروزبخت و نیکاختر
چنانش کرد که بیننده گوید ای عجبی
مگر به زلزله گشت آن حصار زیر و زبر
گشاده گشت حصار و شکسته گشت سپاه
نفیر خاست از آن بیکرانه خیل و نفر
حصار و خانه چو از خانیان تهی کردند
شدند شیفته سر خانیان و خان یکسر
هم از حصار کشیدندشان به حضرت شاه
چنانکه اهل گنه را کشند در محشر
سرشک ایشان سرخ و رخان ایشان زرد
دهان ایشان خشک و دو چشم ایشان تر
همانکه بود همه شب بر آن حصار امیر
اسیر گشت به فرمان شاه وقت سحر
همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است
کسی که بد کند از بد همو برد کیفر
چنان سپاه که داند شکست جز شاهی
که شد درست به او رسم و دین پیغمبر
چنین حصار که داند گشاد جز ملکی
که پیش خدمت او روزگار بست کمر
پدرش فتح سمرقند خواست از ایزد
پسر بیافت از ایزد هر آنچه خواست پدر
یقین شناس که در روضهٔ بهشت امروز
همی بنازد جان پدر ز فتح پسر
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا
ز باختر خبر فتح توست تا خاور
سعادتی است تمام و بشارتی است بزرگ
ز نامه و ظفر و فتح تو به هر کشور
ملوک فر و بزرگی گرفتهاند به ملک
گرفت ملک به فرمان تو بزرگی و فر
مسخرند حسام تو را زمان و زمین
متابع اند مراد تو را قضا و قدر
همی کنند جهان و جهانیان به تو فخر
که افتخار ملوکی و افتخار بشر
زفرّ دولت و تأیید طالعی که تو راست
شود مطیع تو گر زنده گردد اسکندر
شنیدهام من و بسیار کس شنیدستند
هم از سپهرشناس و هم از ستاره شمر
اگر کسی به فلک بر شود ز روی زمین
ستارگان همه او را شوند فرمانبر
ز بهر خویش چنان طالعی نداند ساخت
که ساخته است ز بهر تو ایزد داور
جهان ز دولت تو پرعجایب و عِبَرَست
که فتح های تو یکسر عجایب است و عبر
اگر گشادن روم و عرب عجایب بود
کنون گشادن روم و چگل عجایبتر
به صد سفر نه همانا که کرد هیچ ملک
چنین دو فتح که کردی شهاتو در دو سفر
به شعر فتح تو من بنده را مفاخرت است
که شعر فتح تو شاهان همی کنند از بر
همی نگارم درج مدیح تو شب و روز
که هست دَرج مدیح تو همچو دُرجگهر
همیشه تا بود از حکم کردگار جهان
چهار طبع چو فرزند و چرخ چون مادر
ز اسب باد تک و تیغ آبدار تو باد
سر عدوت پر از خاک و دل پر از آذر
همیشه تاکه دهد دشمنی ز کینه نشان
چنین کجا که دهد دوستی ز مهر خبر
به کین خویش تن دشمنان همی فرسای
به مهر خویش دل دوستان همی پرور
جهان تو بخش و ولایت تو دار و ملک تو گیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
چنانکه خواهی و چندانکه هست کام دلت
همی گذار جهان را و از جهان بگذر