عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
ای کرده به بی وفایی آهنگ ، مرو
باری سخنی ز بهر مردان بشنو
اکنون که دلم هست به نزد تو گرو
دل باز فرست ، هر کجا خواهی رو
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
بر عاج بناگوش چو سیم و خز تو
آغاز همی کند خط دل گز تو
ترسم که برون برد سر از مرکز تو
بفروش کنون که یار دارد از تو
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
گفتم : بکنم دو دست کوتاه از تو
دل بر کنم ، ای صنم ، بیک راه از تو
اکنون چو برید خواهم ، ای ماه ، از تو
از جان کنم آغاز ، پس آنگاه از تو
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
هر چند بدردم از دل محکم تو
گیرم کم جان و دل ، نگیرم کم تو
یاهست کنم آنچه ترا کام و هواست
یا نیست کنم جوانی اندر غم تو
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
تا بود ز روی مهر لاف من وتو
در خواب ندید کس خلاف من وتو
چون تیر شده اکنون می صاف من و تو
مادر نه بهم برید ناف من و تو ؟
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
دل تنگم از ان جهان پیوسته
.......................................
کی بگسلم از مهر چنان دلبندی ؟
چون هست رگ عشق بجان پیوسته
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
از جور و ستیز تو بهر بیهده ای
در هر نفس از سینه بر آرم سده ای
ای روی تو در چشم رهی بتکده ای
مردی نبود ستیزه با دلشده ای
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
بی آنکه ز من بتو بدی گفت کسی
بر کشتن من چه تیز کردی هوسی؟
زین کار همی نیایدم باک بسی
صد کشته چو من به که تو غمگین نفسی
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
من عاشق تو ، نه بر توام دسترسی
وآنگه شب و روز بوده در دست خسی
کار من و تو چو بنگرد ژرف کسی
صد عالم محنتست در هر نفسی
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
گر من ، صنما سوی تو ره یافتمی
بر دیده بدیدن تو بشتافتمی
گر خاطر من ز هجر غمگین نبدی
اندر غزل تو موی بشکافتمی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶
ایا ستارهٔ خوبان خَلُّخ و یغما
به دلبری دل ما را همی زنی یغما
چو تو نگار دل افروز نیست ‌در خَلُّخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما
غنوده همچو دل تنگ ماست دیدهٔ تو
خمیده همچو سر زلف توست قامت ما
شکنجِ زلف تو شب را همی دهد سیهی
فروغ روی تو مه را همی دهد سیما
همی حسد برد از صورت تو حور بهشت
همی خِجِل شود از طلعت تو ماه سَما
ز مُشک سلسله داری نهاده بر خورشید
ز شیر دایره داری کشیده بر دیبا
به ارغوان تو بَر هست سنبل خوشبوی
به پرنیان تو بر هست عنبر سارا
گرفته‌ای تو به یاقوت لُؤلُؤ مَکنون
نهفته‌ای تو به هاروت زُهرهٔ زهرا
تویی به حسن چو لیلی منم تو را مجنون
منم به عشق چو وامق تویی مرا عَذ‌را
سر مرا همه ساله ز عشق توست خمار
دل مرا همه روزه به روی توست هوا
خمار تو به سر اندر بود به جای خرد
هوای تو به دل اندر بود به جای وفا
سخن به وصف تو گردد همی بزرگ خطر
غزل به ‌نَعت تو گردد همی تمام بها
هر آن غزل‌که تو را گویم ای غزال لطیف
بود مقدمهٔ مدح سَیّد الرّوءسا
مُعین مُلکِ مَلک‌بوالمحاسن مُحسن
کریم خوب سیر مهتر خجسته لقا
بزرگواری‌، آزاده‌ای‌، خداوندی
که از کفایت او چشم عقل شد بینا
از آن قِبل‌ که صبا را ز دست او اثرست
جهان گشاده و خرم شود ز دست صبا
رجا و خوف خلایق بود ز همّت او
بود به همّت او بازگشت خوف و رجا
به رأی پاک هنر را همی‌کند یاری
به رسم خوب خرد را همی دهد یارا
نه دولت است و چو دولت ندانمش مانند
نه ایزدست و جو ایزد نبنمش همتا
ایا مُتابعِ فرمان تو همیشه قَدَر
و یا موافق تدبیر تو همیشه قضا
به مهر توست یمین خلیفه خورده یمین
به وصل توست رضی الامام داده رضا
بزرگی و کرم از تو گرفت رونق و فر
چو تو کریم کدام و چو تو بزرگ کجا
خدا به شخص تو از کبریا نهاد سرشت
که در نهاد و سرشت تو نیست کبر ‌و ریا
بود ز ملک تو طَغرای شاه را زینت
بود زمهر تو اجرام چرخ را بالا
به‌ خامهٔ تو شود حُجّت فتوح‌، روان
به نامهٔ تو شود حاجت ملوک‌، روا
قمر ز قبضهٔ شمشیر توست ناایمن
زُحَل ز پیکر پیکان توست ناپروا
سزد خدنگ تو را پَر زبانهٔ مرّیخ
سزد کمان تو را ز‌ه قلادهٔ جوزا
ز نوکِ نیزهٔ تو کافران همی ترسند
از آن قِبَل لقبِ کافران بود تَرسا
بدان زمانه که موسی نمود معجز خویش
شکست جادویی جادوان به‌ دست عصا
به تیغ و کِلک دل دشمنان تو بشکستی
نه چوب جانورت بود و نه یدِ بیضا
ایا چو دست تو دریا بزرگ و بابخشش
و یا چو رای تو گردون بلند و با پهنا
ز نور روی تو اختر بتابد از گردون
ز مهر دست تو گوهر برآید از دریا
چو شاعر از تو نعم بشنود رسد به نعم
چو زایر از تو بلی بشنود رهد ز بلا
شریف حضرت تو کعبهٔ بزرگان است
دل تو چشمهٔ زمزم ‌کف تو رکن و صفا
اگر ز حاتم طی شاعران سخن رانند
دهند جمله ‌گواهی بر او به جود و سخا
تو را به دست ‌گهربار بر ده انگشت است
که بر سخاوت ‌وجود تو گشته‌اند گوا
بلند بختا در مدح تو قصاید من
مرصع است به یاقوت و لولو لالا
ستوده دارم عقل و گزیده دارم بخت
که عقل من‌ نه عِقاب است و خط من نه خطا
هر آن گهی که ثنای تو پرورد طبعم
کند ثنای تو بر طبع من به ‌طبع‌ ثنا
امارت شعرا با هزار خلعت خوب
به اهتمام تو دادست شهریار مرا
که یافته است مگر من به ‌فر دولت تو
هزار خلعت شاه و اَمارت شعرا
همیشه تا که بود دهر را صلاح و فساد
همیشه تا که بود خلق را بقا و فنا
صلا‌ح کار معادیت باد جمله فساد
فنای عمر موا‌لیت‌ باد جمله بقا
سه چیز باد تو را جاودان و بی‌پایان
تن درست و دل شاد و دولت برنا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷
هرکه آن چشم دژم بیند و آن زلف دوتا
اگر آشفته و شوریده شود هست روا
منم اینک شده آشفتهٔ آن چشم دُژَم
منم اینک شده شوریدهٔ آن زلف دو تا
هوش‌من درلب ماهی است به قده سروسهی
نوش من بر کف سروی است به رخ‌ ماه سما
تا بری‌گشت ز من هوش ز من‌گشت بری
تا جدا گشت ز من نوش ز من‌ گشت جدا
گر خطاکرد و جفا جان و دل و دین من است
روی برتافتن از صحبت او نیست روا
به خطائی تن و جان را نتوان داد ز دست
به جفائی دل و دین را نتوان کرد رها
بت من‌کودک و نازک لب و نازک دهن است
زو خطایم چو صواب است و جفایم چو وفا
برنگردم به جفا از دهن کوچک او
وز لب نازک او بازنگردم به جفا
شکری از لب اوگرچه به صد دینارست
سه شکر را بدهم من به همه حال بها
که به یک بار بهای سه شکر زان دو لبش
به عطا یافتم از همت فَخرُالامرا
مَجْدِ دولت سرِ میران و بزرگان عَجَم
تاج دین سرور فرخ پی فرخنده لقا
بومحمد که به پیروزی ازو یافته‌اند
آل محمود منیعی شرف و عز و علا
آن هنرمند که در جاه ندارد مانند
وان جوانمرد که در جود ندارد همتا
نام حَسّان و منیع از پدرش زنده شدست
که نبیره به هنر زنده کند نام نیا
پدرانش را تا خالد اگر برشَمُرم
همه باشند سراسر امراء و وزرا
چار چیز از عرب و از عجمش میراث است
ز عرب جود و شجاعت ز عجم فرّ و بها
قمر از شمس درخشنده ضیا وام ‌کند
وز دلش وام ‌کند شمس درخشنده ضیا
عکس خورشید بدزدد ز فلک ابر بهار
جامهٔ حور بیارد ز جَنان باد صبا
تا مگر حاجب او سازد از آن عکس‌ کمر
تا مگر ساقی او دوزد از آن جامه قبا
در مسیر قَدَمش چشم‌ گشادست قَدَر
بر صریر قلمش گوش نهادست قضا
هم قدر را ز مسیر قدمش هست شرف
هم قضا را به صریر قلمش هست رضا
تا بدین شهر ز عدل و نظرش بهره رسید
دفع‌ کرد ایزد از این شهر همه رنج و بلا
ای مقیمان نشابور بخواهید مدام
حشمت او گه و بیگاه ز ایزد به دعا
که اگر شهر شما را نبود حشمت او
سخت بی‌رونق و بی‌قد‌ر بود شهر شما
منم آن شکرگزاری‌ که به سعی‌ کَرَمش
داد سَعد فلکی‌ کار مرا نور و نوا
نقطهٔ همتش آورد به یک بار برون
دل رنجور من از دایرهٔ خوف و رجا
چون به دریای معانی و معالی بگذشت
کرد چون لؤلو مکنون سخن من به سَخا
جز کریمی نکند لولو مکنون ز سخن
جز کلیمی نکند صورت ثُعبان ز عصا
هر کریمی ‌که عطا داد مرا درخور من
بعد از آن داد که بشنید دو صدگونه ثنا
تاج دین است سرافراز کریمان جهان
که ثنا را ز کریمی به سَلَم داد عطا
گرچه خدمتگر شاهانم و استاد سخن
ور چه مدّاح بزرگانم و میر شعرا
هیچ مَمْدُوح در آفاق نیابم به ازو
که به سه شعر دهد سیصد دینار مرا
گر بر این حال دلیلی و گواهی شرط است
شکر من هست دلیل و کرمش هست‌ گوا
ای یک احسان تو رخشنده تر از ده خورشید
ای ده انگشت تو بخشنده‌تر از صد دریا
صفت ذات خدای است جلال تو مگر
که بر او هیچ‌ کسی را نرسد چون و چرا
چیست از رحمت و انصاف وز تحقیق نظر
که نکردی تو در این شهر به‌جای ضُعفا
عدل کردی و ز عدل است تو را در دو جهان
رحمت و ‌مَحمِدَت از خالق و مخلوق‌، جزا
همچنین باش و پشیمان مشو از کردهٔ خویش
کانچه امروز بکاری به‌بر آید فردا
گر بتابی تو از این شهر سوی خانه عنان
آتش و دود دل خلق برآید ز قفا
اندر این شهر ثواب تو به یک ساله مقام
بیش از آن آن است‌ که صدساله کنی حجّ و غَزا
یک زمستان دگرباش درین شهر مقیم
عزم رفتن مکن و داغ مَنِه بر دل ما
تا بدان وقت که از خاک ‌گیا بر روید
مده این امّت دل سوخته را سر به ‌گیا
ای سخنهای تو اصلی همه بی‌ز‌رق و فریب
وی صِلَت‌ های تو طبعی همه بی‌روی و ریا
من زُ شکر تو یکی خانهٔ نو ساخته‌ام
که به ‌دیوار و به سقفش نرسد دست فنا
خانهٔ شکر تو را تا که بقا خواهد بود
خانهٔ دولت و اقبال تو را باد بقا
ظفرت زیر عَلَم باد و طَرب زیر نگین
تا هوا زیر اثیرست و زمین زیر هوا
همچنین بادی با حشمت و با نعمت و ناز
خرّم و تازه رخ و شاد دل و کامروا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸
باز آمد و آورد خزان لشکر سرما
بشکست و هزیمت شد از او لشکر گرما
آری چو فلَک بند خزان را بگشاید
بندد در گرما و گشاید در سرما
گه باد گشاید صفت دیبهٔ زَربَفت
گه ابر گشاید صفتِ لُؤلُؤ لالا
گه سیم بود بر رخ صحرا و گهی زر
بیجاده و مینا نبود بر رخ صحرا
گویی فلک پیر گشاید به تَعَمُّد
سیم از بر بیجاده و زر از بر مینا
چون کرد هوا غالیه‌گون پیرهن خویش
گردد سلب کوه به کافور مطرّا
گلزار شود همچو جهودان عباپوش
کهسار چو موسی بنماید ید بیضا
از هجر سَمَن باز چنان سرو شود تار
کز عشق نگارین صنمی شد نفس ما
تُرکی‌ که چنو کس نه نگارید و نه پرورد
پروردهٔ رضوان و نگاریدهٔ حورا
در پرده حنا بسته همه ساده رخ او
وز مُشک عَلَم ساخته بر پردهٔ دیبا
در صورت زیباش همه خلق نبینند
در پردهٔ دیبا سزد آن صورت زیبا
دیدم ‌گه عشرت خط آن شَمسهٔ خَلُّخ
دیدم ‌گه خلوت بر آن دلبر یغما
آن همچو عبیری به سر سوسن و نسرین
وین همچو حریری سلب آهن و خارا
بنگر تو بر آن روی درخشنده چو فرقد
بنگر تو بدان عارض رخشنده چو جوزا
بر دامن فَرقَد شب تاریک مُعَقّد
پیرامَنِ جَوزا گل صدبرگ مجزّا
بندد کمر و سَجده کند زلف سیاهش
چون از لب و انگشت‌ کند شکل چلیبا
زلفش به صفت چون دل ترسا سیه آمد
در پیش چلیبا نه عجب سجدهٔ ترسا
در دل طرب است آن بت و در دیده بهار است
یک ساعت ازو نیست دل و دیده شکیبا
هر طبع که پژمرده و پیر است ز هجر‌ش
از دوستی خواجه شود تازه و برنا
کافی شَرَفُ‌المُلک که هست او ز کفایت
تا روز قیامت شرف آدم و حوا
بوسعد محمّد، فلک سعد و مَحامِد
تاج همه احرار به آلاء و به نعما
شد حجت عقل از دل صافیش مبیّن
شد صورت جود از کف کافیش مُهیّا
در عقد حساب است یکی امت مفرد
در نقد علوم است یکی عالم تنها
گر مرتبه و فخر بزرگان هنرمند
از دولت عالی بود و همت والا
نقش علم دولت او هست دو پیکر
خاک قدم همت او هست ثریا
ای دین پیمبر ز کمال تو مهنّا
وی ملک شهنشه ز خصال تو مهنا
شایسته چو اقبالی و بایسته چو دولت
رخشنده چو خورشیدی و بخشنده چو دریا
تو جان لطیفی و جهان جسم ‌کثیف است
تو شمع فروزانی و گیتی شب یلدا
هنگام غضب با تو کند دهر تواضع
هنگام جدل با توکند عقل‌، مدارا
چون عیش کنی از تو برد روح لطافت
چون نوش کنی از تو کند عقل تماشا
از هستی بدخواه تو الّا خبری نیست
خود نیست وگر هست بگو هست چو عنقا
گر مرد به نزدیک تو خواهنده بیاید
جود تو کند خواستن از مرد تقاضا
تا محضر از امروز و از آن روز که آید
حقا که دهد عمر تو را مژدهٔ فردا
کلک تو کلید در هر روزهٔ روزی است
از چرخ فرستاده به تو زُهرهٔ زَهرا
سازندهٔ ملک است و طرازندهٔ دولت
نازنده دین است و نگارندهٔ دنیا
هست آگه نیک و بد و آفاق نبیند
حقاکه شگفت است و عجیب است ز بینا
آرد گه انعام و برد گاهِ عَداوت
جان در تن آحباب و روان از تن آعدا
کلکی به جهان در که شنیده است که آن ‌کلک
گاهی ملک الموت بود گاه مسیحا
ای آنکه به مدح تو مرا هست تقرب
وی آنکه به شکر تو مرا هست تولّا
در خدمت تو پشت دوتا دارم لیکن
در مهر و وفای تو دلی دارم یکتا
ور کار به دعوی نشود راست درین شعر
هر بیت دلیل است مرا روشن و پیدا
تا راحت ِ ر‌َیحان بود از قطرهٔ باران
تا غارت غوغا بود ازگنبد خضرا
خوش باد نکوخواه تو در راحت ریحان
بد باد بداندیش تو از غارت غوغا
همواره همی باش سبک طبع و خوش ایام
با مطرب و قوال سبکدست و خوش آوا
بزم تو چو گردون و چمن کرده‌ نگاری
چون ماه به رخساره و چون سرو به بالا
گشته خجل از رنگ لبش بادهٔ سوری
برده حسد از بوی خَطَش عَنبر سارا
رویت سوی خدمتگر و چشمت سوی دلبر
گوشت سوی خُنیاگر و دستت سوی صَهبا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹
آمدگه وداع چو تاریک شد هوا
آن مه‌ که هست جان و دلم را بدو هوا
گرمی‌ گرفته از جگر گرم او زمین
سردی‌ گرفته از نفس سرد من هوا
ماه تمام او شده چون آسمان کبود
شَکل شهاب او شده چون ماه نو دو تا
چون شاخ‌شاخ سنبل و چون جوی‌جوی سیم
زلف و سِرِشکش از بر یاقوت و کَهْرُبا
مانند زنگی‌ای که بر آتش همی تپد
زلفش در آب دیده همی‌ کرد آشنا
بنشست نرم‌نرم و همی‌گفت زارزار
با آشنا چنین نکند هرگز آشنا
ای از خَطِ وفا شده بی‌حُجّتی برون
بیگانه‌وار صف زده در مَحْضر جفا
بردی سر از وفا و نبردی وفا به سر
به زین بود به مذهب آزادگان وفا
از من بری مشو که من از دل شوم بری
وز من جدا مشو که من از جان شوم جدا
از جان و دل به طبع توان بودنت رهی
لیکن چو جان و دل نتوان کردنت رها
فرمان‌ بر و مرو که کند رنجه روزگار
دست تو از عنان و دل و دست از عنا
در بر مراد دل ز بر دل همی روی
بودنْت‌ْ تا چه مدّت و رفتنْت‌ْ تاکجا
گفتم‌که ای مرا ز دل و جان عزیزتر
جان و دلم مکن به بلا خیره مبتلا
از چشم خویش چشمهٔ زمزم مکن‌که هست
رخسار و حُجرهٔ تو مرا کعبه و صفا
تو دیدهٔ منی و نخواهم کنار خویش
از دیده‌ گشته خالی و از خون دل مَلا
لیکن ز نزد تو به ضرورت همی روم
در شرع‌ْ کارها به ضرورت بود روا
بودن خطاست ایدر و آن خوبتر که من
گیرم ره صواب و گذارم ره خطا
اینجا نه حشمت است مرا و نه نعمت است
جایی روم‌ که حشمت و نعمت بود مرا
مردم به شهر خویش ندارد بسی خطر
گوهر به‌ کان خویش ندارد بسی بها
گر جان ما به ما بگذارند مدتی
خرّم شود به وصل دگرباره جان ما
گاه است اگر وداع کنیم وز چشم خویش
باریم گوهری که همی بارد از سما
مه بود دلبر من و چون کردمش وداع
ره پیش روی‌ کردم و مه در پس قَفا
دیدم جهان چو هاویه پردود و پر شرر
دود آمده به زیر و شرر رفته بر عَلا
بر خاک برفتاده به هم موکب ظلم‌
بر چرخ ایستاده به هم لشکر ضیا
روی زمین ببسته ز جسمانیان نظر
روی فلک گرفته ز روحانیان صفا
اندر هوا شهاب تو گفتی همی رود
در پیکر شیاطین‌ْ ارواحِ انبیا
گردون چو مرغزار و درو ماه نو چو داس
گفتی که مرغزار همی بدرود گیا
گرد آمده ثریّا بر چرخ زودگرد
چون دانه‌های سیمین بر چرخ آسیا
سیل مَجّره همچو رهی کاشکاره کرد
موسی میان بحر چون بر آب زد عصا
اندر شبی چنین که فلک بود مُسْتَوی
دیدم رهی روان شده از خطّ اِستِوا
در غارهاش یافته طاغوت مُستقرّ
بر پشته‌هاش یافته عِفریت مُتّکا
گرماش چون حرارت مَحْرور در تموز
سرماش چون رطوبت مرطوب در شَتا
پُر شیر و اژدها همهٔ بیشه‌های او
چون ناب شیر شَرزه و دندان اژدها
شورابه‌های بی‌مزهٔ ناخوش اندرو
همچون دهان صاحب عِلّت به ناشتا
گفتی سرابهاش چو صَرْحِ مُمَرّدست
از زیر پای آب در آن همچو آسیا
ریگ اندرو چو آتش و گرد اندرو چو دود
مردم چو مرغ و باد مخالف چو گردنا
دیدم سماک را ز بلندیش چون سَمَک
دیدم سهیل را ز معالیش جون سها
گاهی ز بیم ذُوبعه خواندم همی فسون
گاهی ز ترس وسوسه‌کردم همی دعا
پرهیز کرده بودم و سوگند خورده نیز
کز بهرکام دل نشوم طعمهٔ بلا
از بس‌ که کرد چشم تو نیرنگ و جادویی
برهیز من هدر شد و سوگند من هَبا
پشتم دو تا نه از پی آن شد که عشق تو
باری بر او نهاد ز اندیشه و عَنا
گم شد دلم ز دست و به‌ خاک اندر اوفتاد
کردم ز بهر جستن او پشت را دو تا
تا عشق تو رها نکند جان من ز دست
من‌کی‌کنم ز دست سر زلف تو رها
دُرّ گرانبهایی و دارم تو را عزیز
آری عزیز باشد دُرّ گرانبها
بودم درین تفکر و اندیشه کز فلک
آواز داد دولت و گفتا که مَرحَبا
ای از پی مراد به‌ حضرت نهاده روی
رایت سوی امید و امیدت سوی قضا
شعرت همه معانی و لفظت همه نُکَت
طبعت همه مدایح و دَرجَت همه ثنا
زودا که پادشا کُنَدَت بر مراد دل
دیدار و خدمت شرف‌الملک پادشا
بوسعد، نجم سعد و محمد، سپهر حمد
کز سعد و حمد یافت معالی وکبریا
صدری که در شمایل و اخلاق لطف او
از کِبریاست محض نه‌ کِبرست و نه ریا
معلوم شد که نام فتوت به ذات او
مختوم شد چنانکه نبوت به مصطفا
ملک زمین به‌ کلک و بنانش قرار یافت
چون دین به ضربت و شرفِ تیغِ مرتضا
بینم همی معاینه از مُکرَمات او
هرچ آن شنیده‌ام زکرامات اولیا
دنیا چو بوستان شد و ذاتش درو چو گُل
انعام او مَطَر شد و احسان او صبا
بی‌آرزوی مدحش و بی‌شوق دیدنش
اندر زبان و دیده بَکَم باشد و بُکا
ای شغل مهتران ز کمال تو با نَسَق
وی‌ کار کِهتران ز نَوال تو با نوا
خاک سُم ستور تو سادات ملک را
در مغز عنبر آرد و در چشم توتیا
مدح تو خاک در کف مادِح چو زر کند
گویی‌ که هست مدح تو جزوی زکیمیا
از تو سوال کرد ندانند سائلان
کز وهم سائلانت زیادت بود عطا
فردا خدای عرش به عقبی دهد ثواب
آن را که همت تو به دنیا دهد جزا
دست مبارک تو سخای مصورست
هرگز ندید‌ام که مصور بود سخا
گر طعنه‌ای زنند تو را دشمنان به‌قصد
چون‌ گرد و چون غبار شد اندر هوا هبا
بر آسمان ملک تویی همچو آفتاب
از گرد و از غبار چه نقصان بود تو را
وهم تو در کفایت اگر مرکبی بود
در مرغزار دین و دیانت کند چرا
نقصان و طعنه بر تو روا نیست همچنان
چون و چرا بر ایزد بیچون و بی چرا
نقص تو گشت باز سوی دشمنان تو
کوه است بانگ و نقص تو درکوه چون صدا
پاک آفرید شخص تو را کردگار فرد
آلوده کی شود به سخنهای ناسزا
در ملک شاه خدمت تو بی‌خیانتی است
چون ‌در سَحر عبادتِ پیرانِ پارسا
این یک دو مه‌ که بر سر ما بندگان گذشت
بودیم سر به سر همه با ناله و بُکا
پر گشت‌ گوش ما همه زاری ز خلق دون
گه رنج و گه سلامت و گه خشم و گه رضا
فارغ نداشتیم زبان از ثنا و شکر
بیش از دعا و شکر چه باشد به دست ما
منت خدای راکه همی بینمت به‌ کام
در خانه سعادت و بر مسند سنا
با من دل است و دیده و جان‌ گر رضا دهی
از دیده تحفه سازم و از جان و دل فدا
فخر آورم به حضرت درگاه تو همی
چونانک رومیان به صلیب و کَلیْسیَا
در خدمت و ثنای تو پاک است سر من
بر سر من بسنده بود شعر من‌ گوا
تا از سپهر چیره صلاح آید و فساد
تا بر زمین تیره بقا باشد و فنا
بادا فساد آن‌ که نخواهد تو را صلاح
بادا فنای آن که نخواهد تو را بقا
یار تو باد صحت و یار عدو مَرَض
جفت تو باد راحت و جفت عدو بلا
احوال تو چو رسم تو بی‌نقص و غایت است
اقبال تو چو عقل تو بی‌حد و منتها
خندان همیشه بخت تو از شرفه ی شرف
نازان همیشه عمر تو در روضهٔ رضا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
ایا سرو قد ترک سیمین قفا
ندیدم به هجران تو جز جفا
ببستی دلم را به بند دو زلف
نخواهی نمودن مرا زان رها
چگونه گذارم بر این روزگار
تو از من جدا و من از دل جدا
رخ لعل تو کرده رویم زریر
قد سرو توکرده پشتم دو تا
چنان گریم اندر فراق تو من
که بر آس گردون کنم آسیا
بلای من از عشق تو خاسته است
منم روز و شب بر بلا مبتلا
بود رنج بی‌گنج بس بی‌نَسَق
بود هجر بی‌وصل بس بی‌بها
چو بیماری از هجر پیدا شود
نباشد بجز وصل آن را شفا
بود از بس محنت اندر فرح
بود از پس شدّت اندر رَخا
هر آن درد کان نکبتی را ندید
ندانم جز از جود خواجه دوا
جمال دول، ناصر دین و داد
سپهر وفا شمس دین بوالوفا
به آزادمردی دری برگشاد
که بازار آزادگان شد روا
سعادت همی زو ستاند مدد
کفایت همی زو فزاید بها
بود زیر حکمش همیشه قدر
بود پیش امرش همیشه قضا
نه در رسم او راه ‌گیرد نفاق
نه در راه او راه یابد ریا
بود ملک را دولتش قهرمان
بود جاه را خدمتش کیمیا
بود تنگ با نعمت او زمین
بود پست با همت او سما
مر ابرار را حضرتش مستقر
مر اَحْرار را درگهش مُلْتَجا
تو گویی سرشت وی آمد کرم
توگویی حیات وی آمد حیا
تویی صاحب سود را مقتدی
تویی نایب فضل را مقتدا
ز انعام تو منبسط شد زمین
در ایام تو مندرس شد فنا
سخاوت تو داری پدر بر پدر
مروت تو داری نیا بر نیا
تویی مفضل‌ ملت ایزدی
تویی مُنعِم دولت پادشا
ز رحمت فرستی به سائل درم
به صد خیل بخشی به زائر عطا
بجز فضل تو هر چه‌گویم هدر
بجز مدح تو هر چه گویم هَبا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
طال اللّیالی بَعدَکُم و اَبیَضَّ عَینی مِن بُکا
یا حَبّذا اَیّا مَنا فی وَصلکم یا حَبّذا
آه از غم آن خوش پسر کز هجرا و عمرم بسر
رفت و نیامد زو خبر جز حسرت و رنج و عَنا
اندر فراق دلبرم حیران شد این دل در برَم
از دست او گر جان برم‌ گویم هنیئاً مرحبا
دوش ‌آن نگارین روی من ‌آمد به‌ مستی سوی من
تا شد ز رویش ‌کوی من چون طور سینا پُر ضیا
تیره شبی چون هاویه دادی نشان زاویه
چون قطره‌های راویه پیدا کواکب بر سما
نور از کواکب کاسته دود از جهان برخاسته
چون مردم بی‌خواسته عالم ز زینت بینوا
بر جانب مشرق شفق چون لاله بر سیمین طبق
کوکب به‌گردش چون عرق بر عارض معشوق ما
انجم چو زرّ جعفری بر گنبد نیلوفری
چون دستهٔ ‌گل مشتری چون نقطهٔ سیمین سُها
مانند ماه یکشبه زُهره چو زرّین ‌مَشرَبه
با نور و ظلمت چون شَبَه آمیخته با کُهربا
جِرم قمر چون مهوشی جوزا چو حور دلکشی
مریخ همچون آتشی پروین چو چرخ آسیا
گفتم چو دیدم آسمان آراسته چون بوستان
سُبحانَ مَن اَسری بِنا لَیلاً اِلی بَدرُ الدُّجا
لَمّا توٌلی وَحدَه والصّبر ولّی مُدْبِر
إهدی إلینا نَفحَهٔ مِن اَرضه ریح الصّبا
دلبند من با مشعله با صد خروش و مشغله
می‌شد چو مه در سنبله بر مرکبی چون اژدها
زیبا کُمیتی‌ کز سَمَک یک‌گام دارد تا فلک
بیش آید از وهم ملک پیش آید از سرّ قضا
همچون نهنگ و شیر نر یابی ورا در بحر و برٌ
آید ز بالا چون قَدَر پرّد ز پستی چون دعا
اندر بیابانی که دی از سهم او آورد خوی
آن باد پای سنگ پی تنها همی‌ کردی چرا
کردم ز دیده پرگهر روی بیابان سر به‌سر
گفتم به دریاها مگر اسبش نداند آشنا
چون راند مرکب در میان راهی پدید آمد چنان
گفتی که موسی ناگهان بر آب دریا زد عصا
عاجز شدم درکار خود ماندم جدا از یار خود
یاربّ خَلِّصنی فَقَد اَحرَقتُ فِی نارِالهوی
رای دگر کرد آن پسر وز من حذر کرد آن پسر
عزم سفر کرد آن پسر عزمش ندانم تا کجا
جانا کجا خواهی شدن‌، کی باز خواهی آمدن
بی روی تو یک دَم‌ زدن دانی مرا نَبوَد بقا
قُل اِنَّ حال ذُو خَطَر والقول فِیهِ مُختَصر
جاءَ القَضا عَمیَ البَصر اُشکر اِلهاً مُنعِما
دل برده ای جانا روا گر جان بری فرمان تو را
از تو وفا کردن عطا وز من جفا کردن خطا
مولای رأی تو منم شیدای جای تو منم
واندر هوای تو منم چون ذرّه‌ای اندر هوا
جز راه عشقت نسپرم گر جان ‌خُوهی فرمانبرم
جان پیش خدمت اورم نندیشم از جور و جفا
دانی نکو نبود چنین تو شادمان و من حزین
من رنجه دل تو نازنین تو در طَرَب‌ من ‌در بلا
گر گیر این اشکم کمی کی باشمی از غم‌، غَمی
بر من اگر یک دم دمی یابم ازین عِلّت شفا
دل خستهٔ روی توام جان بستهٔ موی توام
پیوسته در کوی توام از روی تو مانده جدا
بر من نگارا رَه زدی جان و دل از من بِستَدَی
آری نکویی را بَدی آخر روان باشد روا
ای مه ز رخسارت خِجِل وی راحت و آرام دل
کردم همه جُرمت بِحِل‌ّ گرچه ز غم‌ کُشتی مرا
اِنّا غَفَرنا ذَنبَکم قُوُلوا فَأوحی رَبُّکُم
إن تَنتَهوا ا‌یُغفَرا‌ لَکُم ماقَد سَلَف عَن ما مَضی
ای‌ گشته محکم حَزم تو سوی بخارا عزم تو
وی من غلام بزم تو با دوستان خوش لقا
رو رو بُتا با قافله بردار زاد و راحِله
منزل گذار و مرحله وأنزَل عل صَدرالوری
گر دولتت یاری کند بختت وفاداری کند
باشد خریداری کند فرزند فخرالدّین تو را
عالم برو نازد همی دولت بدو یازد همی
گوی‌ شرف بازد همی باروی چون‌ شَمس‌ الضّحی
یابی بهر حالی اثر از صاحب عادل عمر
آن مرکز فضل و هنر آن مَعدِن علم و سخا
آن سرفراز محترم وان مقتدای محتشم
آن قبلهٔ جود و کرم وان‌ کعبهٔ فضل و عطا
زین المعالی جَدّه والله لولا سعدَه
طال اللّیالی بَعدَه‌ُ إن جاءَ مَن قَد فِی الهَوی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
چو عاشق شد دل و جانم رخ و زلفین جانان را
دل و جان را خطرنبود دل این را باد و جان آن‌را
من‌ از جانان دل و دین را به حیلت چون نگه دارم
که ایزد بر دل و جانم مسلط‌ کرد جانان را
نگارینی که چون بینی لب و دندان شیرینش
به شَکّر برورش دادند گویی دُرّ و مرجان را
به دندان و لب شیرین مسلم نیست دل بردن
جز آن یاقوت لب، معشوقِ مروارید دندان را
ازو بستان‌شود موکب‌که او سروی‌است موکب را
وز او گردون شود ایوان که او ماهی است ایوان را
چه ماه است او که رشک‌ست از رخ او ماه گردون را
چه ‌سرو است‌ او که ‌شرم ‌است ازقد او سرو بستان را
بسی‌گلهای رنگین است بر رخسار سیمینش
که رنگ ‌و بوی آن ‌گلها خجل دارد گلستان را
به‌کار آیدگل افشان را چنان گلهای نشکفته
که از خوبی و زیبایی بیاراید گل افشان را
به غارت برد دلها را بتی چون یوسف چاهی
که از عَنْبَر رَسَن سازد همی چاه زَنَخْدان را
چَهَش زندان دلهاگشت ‌و فرد‌وس‌ است رخسارش
شگفت است این‌ که شد فردوس ‌مسکن چاه و زندان را
غنوده چشم فتانش همی پیکان زند در دل
نشان بررخ پدید آید همی آن زخم پیکان را
سپاه فتنه‌انگیزان اگر بینند چشم او
به ‌گاه فتنه شاگردی کنند آن چشم فتان را
دل چون‌گوی من زلفین چون چوگان آن بت را
همی جوید همه ساله چو جوگان ‌گوی ‌گردان را
ندارم بس عجب‌ گر خم چوگان‌ گوی را جوید
من از گویی عجب دارم ‌که جوید خَمّ چوگان را
ز هجرانش مرا دردست و از وصلش مرا درمان
مگر هجران و وصل او سبب شد درد و درمان را
کجا باشد مرا آرام بی روی دلارامی
که چندینی اثر باشد ز عشقش وصل و هجران را
اگر شد بر دلم سلطان ازین‌کارم عجب ناید
که در عشق و هوای او دلم سُخرَه است شیطان را
غزل بر نام او گویم‌که هست او بر دلم سلطان
ثنا بر نام او ا‌خوانم‌ا‌ که دستور است سلطان را
نظام د‌ولت عالی نظام‌الملک یبغو بیک
که تا محشر نظام است او به حشمت دین یزدان را
محمد بن سلیمان آن هنرمندی‌که نایب شد
به دین اندر محمد را به ملک اندر سلیمان را
جهان آرای دستوری که هرگز تا جهان باشد
چون او صاحب نخواهد بود ایران را و توران را
ظهور اوست در توران حضور اوست در ایران
بدو تا جاودان فخرست توران را و ایران را
چو شد گسترده بر اهل خراسان سایهٔ عدلش
فزود آرامش و رامش به عدل او خراسان را
گرفته است از همه اجرام‌، کیوان برترین جایی
بدان ماند که قدر او بلندی داد کیوان را
به لفظ او ز پاکی آب حَیوان نسبتی دارد
که عمر جاودان دادن، صفت شد آب حَیوان را
کف رادش همی ماند ‌دم عیسیّ مریم را
دل پاکش همی ماند کف موسی عمران را
نبات خاک سرتاسر همه زرّ و دِرَم بودی
اگر دستش مدد دادی ز جود خویش باران را
زند در مَعن و در نُعمان نوالش هر زمان طعنه
اگر باشد در این ایّام رِجعَت مَعن و نُعمان را
کجا غالب بود عفوش شمارد آب آتش را
کجا محکم شود عزمش سناسد موم سندان را
ز عزم او نباشد فَسخ هرگز عهد و بیعت را
ز رای او نباشد نقض هرگز شرط و پیمان را
نهیب خشم او ترسان‌ کند در روم قیصر را
خیال چهر او شادان کند ‌در ترک خاقان را
عدولی نیست ‌در حکمش هنرمندان دولت را
گریزی نیست از رایش خداوندان فرمان را
وزیران آل ساسان را اگر بودند بسیاری
وگر بودند بسیاری مشیران آل سامان را
نبود از عدل و از انصاف مهتر زو و بهتر زو
مشیری آل سامان را وزیری آل ساسان را
ایا شایسته و در خور سرای ملک و دولت را
چو هرمز قُوس و ماهی را چو زُهْره ثَور و میزان‌را
نه هر صدری به صدر اندر چنو نزدیک‌، سلطان را
بود بایستهٔ تمکین را بود شایسته امکان را
سواری کاردان باید صف پیکار وکوشش را
ستوری کوه سان باید تک ناوَرد و جولان را
گر از دانش بود پایه بزرگان مُمَیّز را
ور از حکمت بود مایه حکیمان سخندان را
تو داری پایهٔ اکبر تو داری مایهٔ اکثر
نبود این پایه آصِف را نبود این مایه لُقمان را
اگر زنده شدی رستم که رکنی بود مردی را
وگر باز آمدی دستان که اصلی بود دستان را
غلامان تو کردندی به مردی طیره رستم را
دلیران تو دادندی ز دَستان توبه دَستان را
یکی تیغ است گوهر دار طبع پاکت از تیزی
که با او آشنایی نیست هرگزسنگ وسوهان را
چو کلک تو به توقیعات در دیوان روان گردد
صریرش در سجود آرد همی اصحاب دیوان را
مداد‌ش قیر و قطران است و دارد قیمت‌گوهر
وگرچه قیمت‌ گوهر نباشد قیر و قَطران را
وعید و وعد یزدان است حل و عقد او گویی
که خوف و امن ازو باشد سپاه کفر و ایمان را
جو مدّ و نقش او با نامه و منشور شد پیدا
کلید و قفل شد پیدا در توفیق و خِذلان را
ایا پیرایهٔ فاخر زگفتار تو تحسین را
و یا سرمایه وافر ز کردار تو احسان را
بخنداند همی فر تو روی روز روشن را
بگریاند همی جود تو چشم ابر نیسان را
سواران معالی را یکی میدان کشیدستی
که در خاطر نهایت نیست طول و عرض میدان را
اگر مَدحَت نگوید دل طراوت کی بود دل را
وگر مهرت نجوید جان حلاوت کی بود جان را
کنم منظوم مدح تو به‌لفظی‌کان بود آسان
که در دلها فزون باشد حلاوت لفظ آسان را
چو بهر من ز تو اعزاز و اکرام است هر روزی
تو را هرگز نگویم آنچه قطران‌ گفت مَملان را
که از تو در نکوکاری مرا شُکرست بسیاری
ز مملان ابن وهسودان شکایت بود قطران را
به حضرت نیست‌گسترده بساط رامش و عشرت
زمستان چون توانم کرد مسکن مَرو شهجان را
چو از باد زمستانی شود بی‌برگ هر شاخی
چنان بایدکه در خانه کنم برگی زمستان را
ز مرو شاهجان یابم بسوی خانه ‌دستوری
گر از حالم کنی آگه شهنشاه جهانبان را
همی تا حال سیارات و ارکان هست دیگرگون
همی تا طبع یکسان نیست فروردین و آبان را
وفاق و سازگاری باد با طبع و مزاج تو
چه فرور‌دین و آبان را چه سیارات و ارکان را
به نور طلعت تو چشم روشن باد خسرو را
ز حسن همت تو طبع خرّم باد اعیان را
جمالت باد بی‌آفت کمالت باد بی‌نقصان
بدین هر ‌دو مبادا راه‌، آفت را و نقصان را
همیشه پنج تن را باد مسکن در سرای تو
ندیم و زائر و مداح و دانشمند و مهمان را
تو اندر دست و بر پای ایستاده پیش تو سروی
کزو رشک آید اندر خُلد حُورالعین و رضوان را
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
چو آ‌تش فلکی شد نهفته زیر حجاب
زدود بست فلک بر رخ زمانه نقاب
درآمد از در من برگرفته دلبر من
ز روی خویش نقاب و ز موی خویش حجاب
خبر گرفته‌ که من بر عزیمت سفرم
فرو نهادم و برداشتم دل از اَحباب
عرق‌ گرفته جبینش ز داغ فُرقَتِ من
چو بر چکیده به گلبرگ قطره‌های گلاب
کشیده زلف گره‌ ‌گیر در میان دو لب
چو خوشه عِنَب‌ اندر میانهٔ عَنّاب
به سرو برشده دارد ز مشک تافته خم
به تیر آخته دارد ز شیر تافته تاب
فرو زده به دو بادام صدهزار الماس
برون شده سر الماسها به دُرّ خوشاب
ز های و هوی غریوش هزار دل چو دلم
بر آتش غم و تیمار بیش‌ گشته کباب
دراز کرد زبان عتاب وگفت مرا
که ای به لفظ خطا با فراق‌ کرده خطاب
تورا که گفت که اندر حضر به‌این زودی
ز وصل عزم بگردان‌، ز دوست روی بتاب
شباب و یار مساعد خوشست هر دو به هم
مبر ز یار مساعد به روزگار شباب
بباش و رنجه مکن دست را به‌بند عنان
بپا و رنجه مکن پای را به رنج رکاب
به‌کوه و دشت چه تازی میان ژاله و برق
که وقت طارَم خرگاه و آتش است و شراب
همی نبینی کز باد بهمنی در و دشت
شدست معدن کافور و چشمهٔ سیماب
جواب دادم و گفتم که ای شکر لب من
مکن دراز به خشم اندرون زبان عِتاب
نخست کس نه تویی‌ کز فراق دیدستم
نخست کس نه منم کز سفر کشید عذاب
سفر اگر همه دشت است باشدش پایان
فراق اگر همه بحرست باشدش پایاب
زنم چرا نزنم دست در عِنان صلاح
کنم چرا نکنم پای در رکاب صواب
ز باد و بهمن و سرما چه باک بود مرا
که هست در دل و طبع من از دو آتش آب
یکی ز عشق تو و دیگر از تفکر شعر
شعاع و شعله هر دو رسیده تا به سحاب
من از خدای به شکرم تو صبر کن که دهد
مرا به شکر جزای و تو را به صبر ثواب
بیا و دست در آگوش من حمایل کن
که دیرگشت و بپا ایستاده‌اند اصحاب
دوید تا بر من پشت کرد چون چوگان
دلم ز بیم جدایی چو گوی در طَبطَاب
فرو سِتُرد ز رخسار خون دیده به‌دست
به‌ خون دیده ده انگشت خویش‌کرد خَضاب
وداع کردم و بر جان و دل نگاریدم
حساب وصلش و دیدم شبی چو روز حساب
شبی که بود ز بس تیرگی زمین و هوا
چو ر‌وز بازپسین سر به سر سیاهی ناب
خمیده ماه به شکل‌ کمان زرّین نور
جهنده رَجم شیاطین چو بُسّدین نشاب
خیال نور کواکب میان ظلمت شب
چنانکه پَرّ حواصِل میان پرّ غُراب
بساط پروین‌ گفتی میان نَطع‌ کبود
پیاله‌های بلورست درکف لعّاب
بَناتِ نَعش پراکنده بر کران سپهر
چو بیضه‌های شترمرغ در میان سراب
نجوم جَوزا همچون حمایل زرّین
فرو گذاشته از روی جامهٔ حُجّاب
مَجرّه همچو رهی کاشکاره شد در بحر
چو زد کلیم پیمبر عصای خویش بر آب
ستور من به چنین شب همی نمود هنر
همی نوشت شَخ و سنگ بر نشیب و عقاب
به نیکویی چو تَذَرو و به فرّخی چو همای
به رهبری چو کلنگ و به‌ سرکشی چو عقاب
دونده‌تر گه رفتن ز باد برگردون
جهندهٔ ترگه جستن ز تیر در پرتاب
دو چشم او چو دو لؤلؤ برآمده ز صدف
دو گوش او چو دو خنجر برآخته ز قِراب
دلیروار به پیش اندرون گرفت رهی
همه نشیمن افعیّ و خوابگاه ذِئاب
گه اندرو زد مه بیم و گه ز باد بلا
گهی زشیر نهیب وگهی ز دزد نهاب
فتاده نالهٔ غولان گمره اندر دشت
چنانکه نعرهٔ شیران شَرزَه اندر غاب
به روی سنگ سیه بر نشسته برف سفید
چو موی قاقم بر روی جامهٔ سنجاب
نموده دیو به چشمم ز دور پیکر خویش
چو در جحیم دل کافران به‌روز عقاب
گذر نکرد به پیش دلم چو دید که هست
دلم سپهر و شهاب اندرو مدیح شهاب
شهابِ دینِ خدا مُقْتَدیٰ مؤیّد ملک
ظهیر دولت و پیرایهٔ اولوالالباب
کریم بار خدایی‌ که اهل حکمت را
به حکم عقل ز درگاه او سزد محراب
کتاب و کِلک همه کاتبان ستوده شود
چو کلک او بنگارد صحیفهٔ به‌کتاب
چو نیزه گیرد و شمشیر ازو بیاموزند
یلان رزم و سران سپه طعان و ضراب
به بخشش کف او ساعتی وفا نکند
اگر ستاره درم‌ گردد و فلک ضراب
بود چو فایده در لفظ اگر نگاه کنی
ز نیکویی لقبش در میانهٔ القاب
بود چو واسطه در عِقد اگر قیاس کنی
ز روشنی نسبش در میانهٔ انساب
ایا ز غایت احسانت‌ گرم‌ گشته قلوب
و یا ز قوّت فرمانت نرم‌ گشته رقاب
شعاع بخت تو تا آدم است بر اسلاف
لباس جاه تو تا محشرست بر أعقاب
به زیر هر هنرت جوهری است از حکمت
به زیر هر سخنت دفتری است از آداب
به طبع جغد شود هر که دشمن تو بود
که جغدوار نجوید مگر دیار خراب
بر ضمیر تو زیبد منجمان تو را
مَجرّه تخته و ماه دو هفته اُسطُرلاب
هزار دانهٔ گوهر بود به بیداری
ز ابر جود تو یک قطره دیدن اندر خواب
اگر سؤال کند سائلی ز رجعت روح
کفِ جواد تو او را کفایت است جواب
اگر تُراب ز دست تو یابدی باران
به جای سبزه زَبَرجَد برون دمد ز تراب
بر آن زمین‌ که تو را آرزوی صید بود
حسود را حسد آید در آن زمین ز کِلاب
ز خیمهٔ ظفرت نقش نسترد گردون
چگونه یارد از دشمنی گسست طناب
مجالسند به لفظ اندرون ولیّ وعدوت
که آن همیشه مُصیب است و این همیشه مُصاب
در آفرین تو ماند به روی حورالعین
قصیده‌های چو آب من از ملاحت و آب
چون من به مدح تو مشکین‌ کنم صحیفهٔ سیم
سبب کند به معانی مُسَبّب الاسباب
ز بهر روی تو فالی گرفتم از مُصحَف
برآمد آیت «طوبی لَهُم و حُسن مآب‌»
به‌ وقت آن‌ که به حج حاجیان شتاب کنند
چو حاجیان سوی درگاهت آمدم به‌ شتاب
اگر قبول‌ کنی خویشتن به موسم حج
کنم ز بهر تو قربان برین مبارک باب
اگرچه هست به چشمت مرا ز تو اعزاز
وگرچه هست به نعمت‌ مرا ز تو اَنجاب
بدین قصیده سزد گر زیادتی یابم
که لفظهاش بدیع است و وصفهاش عِجاب
به وزن وقافیت آن که عَسجُدی گوید:
«‌غلام‌وار میان بسته و گشاده نقاب‌»
همیشه تا که به عشق اندرون خبر گویند
ز حال عُروه و عَفرا و حال دَعد و رُباب
به شش دلیل طرب مجلس تو خرّم باد
به نای و بربط و تنبور و طبل و چنگ و رباب
همیشه تا که به وصف اندرون مجرّه بود
چو جوی شیر و فلک چون زمردین دولاب
سر عدوت چو دولاب باد گرداگرد
دو جوی خون به‌ رخش پر ز درد و حسرت‌ و تاب
بنان تو گه بخشش مُقَسّمُ الارزاق
نهان تو گه کوشش مفتح الابواب
سرای مادح تو چون خزاین مَلِکان
ز بَدره‌های زر سرخ و رزمه‌های ثیاب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵
بر ماه لاله ‌داری و بر لاله مشک ناب
در مشک حلقه‌داری و در حلقه بند و تاب
میگون لب است و مغزم از آن می پر از خُمار
گلگون رخ است و چشمم از آن‌ گل پر از گلاب
خصم من است زلفش وگر نیست پس چرا
دارد حلال خونم و دارد حرام خواب
از آب روی اوست همه آتش دلم
کس دیده آتشی‌که بود قوتش به آب
او ساکن دل است و خراب است مسکنش
آسوده ساکنی است‌ که شد مسکنش خراب
جستم ز راه عشق و ببستم ره خطا
جستم مدیح میر وگشادم در صواب
میر بزرگوار عبیدالله آن که هست
در ملک شه موید و در دین حق شهاب
و‌حی است آفرینش و آن وحی را مدام
هفت اخترند کاتب و هفت آسمان کتاب
اندر حریم دولت او جای ساخته است
در چشم خویش بچهٔ ‌گنجشک را عقاب
گر بر غراب همت او سایه‌گسترد
طاوس‌وار جلوه دهد خویش را غُراب
ایمان و کفر گشت‌ گل مهر و کین او
کان اصل راحت آمد و این مایهٔ عذاب
زو مهر او طلب‌که به‌دنیا و آخرت
دولت دهد مرادت و ایزد دهد ثواب
انگشت او زبان شد و جود اندرو سخن
زر هست از او سوال و همه خلق را جواب
جامی ز سیم پاک فرستاد نزد من
پر عود خام و عنبر سارا و مشک ناب
یک شکل او مدور و یک شکل او دراز
چون پاره پاره ابر سیه پیش آفتاب
گفتی که هست عارض سیمین دلبرم
در زیر زلف بسته از او بر قصب نقاب
پیروزه روی موم بیاراسته به مهر
مهری شریف تر ز دعاهای مستجاب
کردم بدین کرامت بر جود او ثنا
خوردم بدین لطافت بر یاد او شراب
روشن شد از مدایح او طبع من چنانک
چرخ از ستاره و صدف از لؤلؤ خوشاب
توفیق خواستم ز خداوند تا کنم
در ‌شیب‌ شکر نعمت و احسا‌نش چون شباب
تا قبله سازم آنجا کاورا بود عنان
تا کعبه سازم آنجا کاو را بود رکاب
در حلم و جود باد درنگ و شتاب او
تا خاک را درنگ بود باد را شتاب
از همتش به اهل معالی رسیده باد
اِنعام بی‌نهایت و اِحسان بی‌حساب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
آفتابی را همی ماند رخش عنبر نقاب
هیچکس دیدست عنبر را نقاب از آفتاب
گر نقاب آفتاب و آسمان شاید ز ابر
آفتاب دلبران را شاید از عنبر نقاب
ساحر و عطار شد زلفش که هر چون بنگرم
پیشه دارد سِحر صِرف و مایه دارد مشک ناب
زآنکه خَمّ جَعْد او پشت مرا دارد به خَم
زانکه تاب زلف او جان مرا دارد به تاب
ظلم کردست آنکه اندر جعدش آوردست خم
جور کردست آنکه اندر زلفش افکندست تاب
آب رویش هر زمان اندر دلم آتش زند
تا دلم بر آتش هجران او گردد کباب
من چو خواهم کرد فریاد آب از آتش برکشم
او چو خواهد خورد تشویر آذر افروزد ز آب
کار صبر من شد از تیمار زلف او ضعیف
جای خواب من شد از وسواس چشم او خراب
صبر من بشکست آری بشکند تیمار صبر
خواب من بگسست‌ آری بگسلد وسواس خواب
زان نهفته در شکر بار تو در یاقوت سرخ
چشم ‌من ‌همچون ‌سحاب ‌و لعل‌ باران چون سحاب
گر به چشم اندر سرشکم لعل‌گون شد باک نیست
در دلم مدح خداوند است چون درّ خوشاب
نصر میر مومنین پروردگار ملک و دین
ملک سلطان را مؤیّد دین یزدان را شهاب
آن خداوندی که بر آرامگاه دولتش
ره به دستوری همی یابد دعای مستجاب
مَرْکَب اقبال او را در چراگاه بقا
عِقد و خَلخال همه حوران عِنان است و رکاب
رای او را هست‌گویی از بلندی و ضیاء
هم به گردون اتصال و هم به‌خورشید انتساب
حلم‌ او ‌دادست گویی خاک هامون را درنگ
جود او دادست گویی دور گردون را شتاب
اختر فرزانگی را با دلش هست اقتران
لشکر آزادگی را با کَفَش هست اِقتراب
حضرت او تا بود اعیان ملت را مآل
مجلس او تا بود ارکان دولت را مآب
ملت پیغمبری هرگز نیابد اِنقطاع
دولت شاهنشهی هرگز نبید انقلاب
آفتاب از آسمان در بُرج پیروزی رسید
سجده برد ایوا‌نش را حتی توارَت بِا‌لحجاب
پیش کیکاووس اگر بودی چو تو یک محتشم
هرگز از توران به ایران نامدی افراسیاب
ای مؤثر در همه کس همچو اَ‌جرام سپهر
ای ‌گرامی بر همه‌ کس همچو ایّام شباب
حق‌گزاری همچو آب و کامکاری همچو باد
سرفرازی همچو آتش بردباری چون تُراب
ذوالفقار بوتراب از آسمان آمد به‌زیر
هست گویی کلک تو چون ذوالفقار بوتُراب
از توکافی تر نبیند هیچکس در هیچ فن
وز تو عاقل تر نیابد هیچکس در هیچ باب
مرد اگرچه فضل دارد عاجز آید با تو هم
باز اگر چه صید گیرد عاجز آید با عُقاب
درگناه و در نیاز از توست هرکس را سؤال
زانکه جز بخشایش و بخشش نفرمایی جواب
آهن دولت تو را نرم است و هستی زین سبب
همچو داود پیمبر صاحب فَصلُ‌ا‌لخِطاب
در حساب عمر تو گردون تفاریقی نبشت
کان تفاریقش فذلک دارد از یوم‌الحساب
تا مرا مهر تو همچون خون به‌ رگ‌ها شد درون
از مشام من به ‌جای خوی همی آید گلاب
هست و خواهد بود از مدح و ثنای تو مرا
اندرین گیتی بزرگی و اندران گیتی ثواب
تا مصیب‌است آنکه بر فرقش همی پرد همای
تا مصاب است آن‌که بر مرگش همی غُرّد غُراب
نیکخواهت باد بر نعمت مهنا و مصیب
بدسگالت باد در مِحنت مُعزّا و مصاب
در دو دست تو دو چیز دلگشای جانفزا
در یکی زلف بتان و در یکی جام شراب