عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۳
دوش رفتم به خیمهٔ جانان
تازه کردم به بوی جانان‌، جان
آفتاب است زیر شب ‌گفتی
زیر زلف اندرون رخ جانان
گر به روز آفتاب رخشان است
پس چرا شد به شب رخش رخشان
جعد او بر شکوفه عنبر بار
زلف او بر ستاره مشک افشان
جان من زیر جعد او پیدا
دل من زیر زلف او پنهان
بود چوگان دو زلف وگوی زنخ
گوی و چوگانش را ز گل میدان
گوی سیمین شود به ‌هرحالی
هرکجا عنبری بود چوگان
زیر آن لب نهفته دندانش
همچو لولو نهاده در مرجان
من به دندان ‌گرفتم انگشتم
در غم عشق آن لب و دندان
گفتم ای دلفریب سیمین بر
ماه گویا تویی و سرو روان
در کنارم تو را سزد گردون
وز وثاقم تو را سزد بستان
گرچه با تو مرا خوش است وصال
ورچه دیدار توست قوت روان
از وصال تو خوشترست مرا
خدمت نور دولت سلطان
آفتاب تبار قتلغ بیک
میر گیتی‌گشای ملک ستان
آن‌که همنام شیر یزدان است
هست برهان قدرت یزدان
وان که سلطان برادرش خواند
همچو سلطان بود ز بخت جوان
چاکر جاه و قدر اوست زمین
بندهٔ عقل ورای اوست زمان
کرد با رای او قضا بیعت
کرد با قَدْر او قَدَر پیمان
مهر او با موافقان رحمت
کین او با مخالفان طوفان
دل صا‌فیش چشمهٔ خورشید
کف کا‌فیش چشمهٔ حیوان
کوه با حِلم او چو باد سبک
باد با طبع او چو کوه ‌گران
چون به رزم اندرون گشاد کمین
چون به جنگ اندرون کشید کمان
بفکند شیر شرزه را چنگال
بشکند پیل مست را دندان
بر جبین موافقانش نوشت
مهر او: «‌هل اتی علی‌ الانسان‌»
بر جبین مخالفانش نوشت
کین او «‌کُلّ مَنْ عَلیها فان‌»
ای امیری که زیر همت توست
برج خورشید و خانهٔ کیوان
پدرت را ولایت است و تورا
جای بهرام و جاه نوشروان
بارگاه تو را ز قدر و شرف
زیبد از روی حور شادروان
خدمت شاه و طاعت پدر است
سیرت تو در آشکار و نهان
مقبلی لاجرم زخدمت این
خرمی لاجرم ز طاعت آن
شاعر شاه و مادح دولت
آفرین گوی توست و مدحت خوان
چون پیاده به مجلس تو شتافت
دهد از حال اسب خویش نشان
داشت اسبی که گاه گام زدن
بود با باد تیزرو یکسان
بحر جوشنده بود در رفتار
چرخ کوشنده بود در جولان
چون برو بودمی بیاسودی
پای و دست من از رکاب و عنان
بی‌سبب ناگهان بخفت و بمرد
مرگ او بود هم بر او تاوان
ای دریغا که ناگهان آورد
ملک‌الموت اسب من به ‌زیان
میزبان کن مرا خداوندا
تا نباشم پیاده و حیران
گر من از تو ستورکی خواهم
عذر من ظاهرست و حال عیان
هر ستوری که تو مرا بخشی
شکرگویم به پیش شاه جهان
تا پدید آید از خزان و بهار
گه زمستان و گاه تابستان
بر تو فرخنده باد فصل بهار
بر تو فرخنده باد جشن خزان
تا بپاید فلک تو نیز بپای
تا بماند جهان تو نیز بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۵
لاغری یار من است از همه خوبان جهان
که بتی موی میان است و مهی تنگ دهان
خواهم آن را که بود چون دل من تنگ‌دهن
جو‌یم آن را که بود چون تن من موی میان
یار لاغر به همه ‌حال ز فربه بهتر
ور ندانی ز من آگاه شو و نیک بدان
خوشتر از شاخ سپیدار بود شاخ سمن
بهتر از نارون و مشک بود سرو روان
ماه چون نو شود از لاغری و باریکی
بنمایند به انگشت همه خلق جهان
گر ستونی بود از سیم، نگیری در دست
باز سوی دهن آری چو خلالی بود آن
دوست لاغر را برگیری و یک فربه را
به دو صد حیله در آغوش گرفتن نتوان
فربهان را نتوان داشت نهان در هر جای
لاغران را به همه جای توان داشت نهان
سبکی شادی جان است و گرانی غم دل
بفروشم غم دل، بازخرم شادی جان
جان سبک باشد و لاغر نبود جز که سبک
تن ‌گران باشد و فربه نبود جز که ‌گران
منم آن عاشق آشفته‌دل لاغردوست
جز بدین نام مرا پیش همه خلق مخوان
لاغری دارم و با او دل من سخت خوش است
صبر نتوانم از او یک نفس و نیم زمان
همچنین یار دلارام و چنین دلبر خوش
آفرین شرف الملک مرا داد نشان
قبلهٔ دولت ابوسعد خداوند سعود
دادگر محتشم داد ده داد ستان
آن که از بخشش او فخرکند ملک زمین
آن که از دانش او شاد بود شاه زمان
کف او جود عیان است و کف خلق خبر
دل او علم یقین است و دل خلق‌ گمان
بر گمان تکیه ندارند کجا هست یقین
وز خبر یاد ندارند کجا هست عیان
ای خداوند کریمان و دلیل دولت
ای سرافراز بزرگان و امین سلطان
پیش از این ‌گاه کفایت، پس از این ‌گاه خرد
ننشست و ننشیند چو تو اندر دیوان
مشتری سعد فشاند به سر کلک تو بر
چون شود کلک تو بر سیم و سمن مشک‌فشان
استوار از قلم و دست تو بینم همه سال
ملک سلطان معظم ز کران تا به ‌کران
گوی تدبیر وکفایت زبزرگان بردی
پس از این کس نزند گوی و نبازد چوگان
باز نشناسد اگر نوشرَوان زنده شود
قلعهٔ درگهت از سلسلهٔ نوشروان
قدم همّت تو تارک کیوان سپرد
زان قبل راه نیابد به تو نحس کیوان
تن بدخواه و بداندیش تو چون نالهٔ طفل
کند اندر شکم مادر فریاد و فغان
مهر و کین تو دهد سود و زیان همه‌کس
مهرتو سود پدید آرد وکین تو زیان
دل بدخواه تو چون خسته کند دست اجل
باشد از تیروکمان فلکش تیر وکمان
به فلک برشده مریخ و زحل زان دارد
تا غلامان تو را سازد پیکان و سنان
حور خواهد که ‌کند صورت او نقش بساط
چون نهی پای برین سدره و این شادروان
تخت تو جایگهی دارد بر عرش بلند
گر به حیلت رسد اندیشهٔ مخلوق بدان
در بقای ازلی بخت یکی نامه نوشت
تا بر آن نامه مگر نام تو باشد عنوان
ننمودست جنان را مَلِک‌العَرش به‌کس
وافریدست سرای تو نمودار جنان
گوهر سرخ‌ بروید ز همه روی زمین
گر دهد جود تو یک بار زمین را باران
ای‌ کریمی‌ که عنا را به عنایت ببری
برنتابم ز در و درگه تو نیز عنان
کردمی هوش و روان بر سر مدح تو نثار
گر مرا دست رسیدی به‌سوی هوش و روان
گر ثناهای تو گفتن نتواند دل من
ترجمان دل من بنده بود کلک و زبان
درّ و یاقوت من از همت وجود تو سزد
زان‌ کجا همت وجود تو چو بحرست و چوگان
تا بود راغ چو زنگار به هنگام بهار
تا بود باغ چو دینار به هنگام خزان
تا مکان است و درو خُزْد و بزرگی است مکین
تا به زیر قدم خرد و بزرگ است مکان
شاد بادند به درگاه تو هم خرد و بزرگ
تازه بادند به ایوان تو هم پیر و جوان
تن و جان و دل تو خرم و شادان و درست
برخور از جان و تن و کام دل خویش بران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۷
چون‌کرد پیش‌آهنگ را در زیر محمل ساربان
بر پشت پیش‌آهنگ شد از خیمه شمع کاروان
آن چون مه ناکاسته چون ‌گلبن پیراسته
همحون بهشت آراسته روشن چو خرم بوستان
صافی تن او نسترن بویا بر او یاسمن
نازان قد او نارون رنگین لب او ناردان
آن مایهٔ حُسن و لَطَف چون دُرّ پاک اندر صدف
چون آفتاب اندر شرف در مهد عالی شد نهان
جان و دلم در تاب شد چشم ترم پرآب شد
آن ماه در جلباب شد امید ببریدم ز جان
کردم سر راه جَمَل از خون دیده خاک حل
تا همچو اشتر در وَحَل عاجز بماندکاروان
آن نافهٔ دلخواه من در زیر مهد ماه من
بگذشت تیز از آه من چون بر سر آتش دخان
هودج فراز کوه تن در هودج‌ آن سیمین ذَقَن
من بیش هودج‌گاه زن چون بندگان بسته میان
تا بر سر راه ای عجب پیش‌ آمدم در تیره شب
دیدم دیاری با تعب مهمان جانی با فغان
مار اندر او ببریده دم عقل اندر او ره‌ کرده گم
گور اندر او فرسوده سم از بیم شیران ژیان
حصنی چنین بوده حصین، آباد و خرم پیش از این
از دادهٔ داد آفرین روی هزاران بوستان
چون قعر دوزخ با فزع چون خانهٔ دیوان جزع
چون قصر یار با وَرَع‌ گشته به عالم داستان
درکنده از نیرنگها جوی در او سنگها
وآورده از فرسنگها آب ورا در آبدان
بر کاخ‌ کاخ افراخته بر برج برجی آخته
در حجره حجره ساخته چون‌ گلستان در گلستان
چون صبح روز از کوه سر برزد به میناگون سپر
جستم از آن ویران به در از قافله جستم نشان
بر ره ندیدم هیچکس پویان شدم برخاک و خس
از دور آواز جرس آمد به گوش من نهان
برهم دریدم راه را دریافتم دلخواه را
فرخنده فخر ماه را بر باره‌ای دیدم جوان
برده سبق از باد تک آکنده زان پولاد رک
هنگام جستن همچو سگ در دامن صحرا روان
افزون ز کُه کوهان او از عاج‌تر دندان او
از تیرها مژگان او از نوک سوفارش دهان
کوشش نگر خرمای تر دنبش به سان نیشکر
لعلش چو بلغاری سپر گردن چو خوارزمی کمان
پشتش به سان گردمه بی‌سرمه چشم او سیه
مهر شرف بر شانه گه داغ دول برگرد ران
رفتار چون کبک دری همچون مهارش مشتری
در چابکی چون سامری ساقش قَضیب خیزران
درگامش از نشوا اثر آنگاه از اُ‌شنان‌تر
گه زیر خاید گه زبر از لَفْجِ صابونش چکان
ناگه رسانید او مرا جایی که بودم در هوا
دیدم زمین را از قضا رنگی چو رنگ پرنیان
چنگال در نازل زدم صد بوسه بر محمل زدم
چون آتش اندر دل زدم شد وصل جانانم از آن
گفتم مرا خواهی همی از من وفا خواهی همی
حاجت روا خواهی همی شو قصهٔ یوسف بخوان
با من توگر منزل‌کنی این رنج ما در دل‌کنی
مقصود من حاصل کنی بر درگه صاحبقران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۹
یک امشب زبهر من ای ساربان
زدروازه بیرون مَبَر کاروان
درنگی بکن تا من از جان و دل
ز جانان و دلبر بپرسم نشان
که تیمار دلبر ز من برد دل
که اندوه جانان ز من برد جان
زمن جان و دل چونکه بیرون شدست
به دروازه بیرون شدن چون توان
گر امشب درنگی نباشد تورا
زچشمم رسد همرهان را زیان
به کشتی بود کاروان را نیاز
که دریا شدست از دو چشمم روان
من امشب همی بر سر کوی یار
زبهر دل و جان بر آرم فغان
مگر بر من عاشق مستمند
شود مهربانْ یارِ نامهربان
اگر یابم از یار مقصود خویش
به مقصد رسم با تو ای ساربان
میان چون کمرکرده از عشق یار
همه راه بندم‌ کمر بر میان
نهادست بار گران بر دلم
ز تیمار خویش آن بت دلستان
هَیونی سبک پای باید مرا
که رنجه نگردد ز بار گران
هیونی‌ که‌ گویی بر اعضای او
مفاصل بپیوست بی‌استخوان
هیونی چو دیوانه دیوی زبند
برون خسته مانند تیر از کمان
چوگیرند شیران مهارش به‌دست
خرد را چنان باشد اندر گمان
که ثُعبان همی طور سینا کند
به اعجاز دستِ کلیمِ شبان
چو ازگام او بر ره‌ کوفته
شود شکلهای مدوّر عیان
تو گویی بنایی عیان کرد چرخ
هزاران قمر بر ره و کهکشان
چو تابد ستاره زگردون پیر
بدو گویم ای بیسُراک جوان
چراگاه تو تازه و سبز باد
همه خار او چون‌ گل و ارغوان
دَرای تو از زرّ و یاقوت باد
هُوَید تو از حُلّه و پرنیان
تویی تیزرو مرکبِ بی‌رکاب
تویی زود دو بارهٔ بی‌عنان
همی‌ گوش دارم نفر تا نفر
همی چشم دارم زمان تا زمان
که تو با سلامت رسانی مرا
به درگاه دستور شاه جهان
پناه عجم صدر دین عرب
دل دولت و دیدهٔ دودمان
محمد روان تن مَحْمِدَت
کز او شاد دارد محمد روان
وزیری‌ که بشکفت از او روی ملک
چو از فرّ باد صبا بوستان
رهی شد جهان پیش توقیع او
رها کرد توقیع نوشیروان
رسد مرد بر سِدرَهُٔ المُنتهی
اگر سازد از رای او نردبان
سخارا به خورشید و دریا و ابر
همی زد خرد پیش از این داستان
کنون تا دل و دست و طبعش بدید
بدان داستان نیست همداستان
به تدبیر او کرد صافی ملک
از اهل ستم خانه و ملک خان
به باغ مرادش درخت ظفر
ز چین سایه گسترد تا قیروان
خطی داد گردون به‌ اقبال او
که هستند سیارگان در ضَمان
اگر زهره و مشتری را دهد
جهان آفرین دست و نطق و زبان
به بزمش کند زهره رامشگری
به خوانش شود مشتری مدح خوان
سزد میهمان شهریار زمین
کجا همت او بود میزبان
اگر میزبان دولت او بود
سزد آفتاب فلک میهمان
چنین منصبی را که او یافته است
ز پروردگار و ز صاحب قران
کمال حَسَبْ باید از نفس پاک
جمال نسب باید از خاندان
اثر باید از جنبش روزگار
مدد باید ازگردش آسمان
بزرگی نیابد کسی بر گزاف
وزارت نیابد کسی رایگان
ایا کامگاری که از رای توست
ملک بر ملوک عجم کامران
به پیکار خصم تو غرد همی
کجا هست در بیشه شیر ژیان
ز منقار باز تو ترسد همی
اگر هست سیمرغ در آشیان
سعادت در آن خانه گیرد کمین
که عرضت در آن خانه گیرد مکان
بود روز و شب بر در و بام او
قضا و قدر حاجب و پاسبان
زمانه ز بهر تو آرد پدید
همی زر وگوهر ز دریا و کان
به دریا و کان هر دو را مدّتی
ز اِسْراف جُود تو دارد نهان
به نام تو یک بیت تضمین‌ کنم
که منصورگفته است در باستان‌:
«‌درم از کف تو به نزع آمدست
شهادت نهندش همی در دهان‌)‌)
زمین و زمان از تو نازد همی
که سعد زمینی و صدر زمان
بمان جاودان در جهان همچنین
وگرچه نماند جهان جاودان
نبودست مشکین دُخانِ چراغ
چراغی است کلک تو مشکین دخان
میان ضمیر و خرد واسطه است
میان زبان و خرد ترجمان
اگر حاجب و حاکم ملک نیست
چرا با کمر باشد و طیلسان
مقیم است چون خیزران و صدف
به بحری که هرگز ندارد کران
به بحری که دارد مکین یافته است
دهان از صدف قامت از خیزران
بلند اخترا تا بدیدم تو را
مرا داد اختر ز حرمان امان
به نوروز رفتم ز درگاه تو
به درگاه باز آمدم مهرگان
کنون هست با تو خزانم بهار
اگر بود بی‌تو بهارم خزان
ز طبع من اقبال در مدح تو
قبول تو این شعرکرد امتحان
معانی همه صافی از مستعار
قوافی همه خالی از شایگان
مسلم کسی را بود شاعری
که دارد چنین ساحری در بیان
اگر چه معزّی لقب یافتم
زسلطان ملکشاه آلب ارسلان
چو در مدح تو شعر من معجزست
مرا معجزی خوان معزی مخوان
همی تا هوی باهوا همبرست
در اختر چنین است آیین و سان
جهان را به مهر و بقای تو باد
هوایی که هرگز نبیند هَوان
زتدبیر تو ملک را جاه و آب
ز توقیع تو خلق را نام و نان
ملک شادمان از تو و رای تو
تو از دولت و رأی او شادمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۸
آن غالیه گون‌ زلف بر آن عارض گلگون
شیری است درآویخته از عاج و طبرخون
وان خط سیه چون سپه مورچگان است
بر برگ‌ گل و برگ سمن‌ کرده شبیخون
ای بر لبِ شیرین تو عابد شده عاشق
وی بر خط مشکین تو زاهد شده مفتون
نخلی است تو را ساخته از سیم و بر آن نخل
از لعل رُطَب ساخته وز غالیه عَر‌جون
داری بدو بیجاده درون سی و دو لؤلؤ
وآن لؤلؤ و بیجاده به شکّر شده معجون
گویی‌که دو زلف تو دونونی است زعنبر
خال تو چو از غالیه نقطه زده بر نون
ماهی تو به‌دیدار و منم از غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنُون
زین سان‌که منم در طلب روی تو ای دوست
هرگز نبد اندر طلب لیلی‌، مجنون
بی‌ تو دل من هست چو کانونِ پُر آتش
وز عشق تو سردست دمم چون مه کانون
گر بادم سردم دل‌گرم است عجب نیست
اندر مه کانون نه عجب آ‌تش و کانون
ای عاشق دل‌شیفته بگذر ز ره عسق
کز وسوسهٔ عشق تو بود اختر وارون
دل بازکش از عشق سوی مدح شهنشاه
کز مدح شهنشاه بود طایر میمون
روزی ده آفاق که روز همه آفاق
گشته است به دیدار همایونش همایون
شاهی‌ که به همت بگذشت از سر کیوان
شاهی که به دولت بگذشت از سر گردون
کیوان شده زیر قدم همت او پست
گردون شده زیر علم دولت او دون
گَرد سپهش خاسته از مشرق و مغرب
ماه علمش تافته بر دجله و جیحون
از هیبت او دیدهٔ خصمان شده پردرد
وز خنجر او خانهٔ خانان شده پرخون
از دجله و جیحون بستد داد وزین بس
یا نوبت نیل است دگر نوبت سیحون
ای جام تو در بزم طرب را شده مرکز
وی تیغ تو در رزم ظفر را شده قانون
ای خلق تو خوشبوی‌تر از عنبر سارا
وی لفظ تو پاکیزه‌تر از لؤلؤ مکنون
دارندهٔ دهری و نیی گردش افلاک
روزی ده خلقی و نیی ایزد بیچون
شاد است به پیروزی تو جان سکندر
زنده است به بهروزی تو نام فریدون
با عزم تو ناچیز بود تَنبُل و دستان
با حزم تو بیهوده بود چاره و افسون
اندر بر عزم تو چه صحرا و چه دریا
واندر بر حزم تو چه بالا و چه هامون
ایزد به تو دادست همه ملک جهان را
سلطانِ جهاندارِ جهانبان تویی اکنون
هر روز تو را نامهٔ فتحی است دگرسان
هر روز تورا مژدهٔ ملکی است دگرگون
اعدات چو قارون همه در خاک نهفتند
تا چرخ تو را داد همه نعمتِ قارون
کار تو در اقبال رسیدست به جایی
کانجا نرسد وَهمِ هزاران چو فلاطون
جاوید شها عمر تو در خط بقا باد
وز خط بقا باد بداندیش تو بیرون
تا عارض گلرنگ بود سیمبران را
بر دست تو بادا قدح بادهٔ گلگون
در دولت و پیروزی و اقبال همی باد
مُلک و سپه و گنج تو هر روز در افزون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۱
بتی ‌که حور بهشی شود بر او مفتون
عقیق او به رحیق بهشت شد معجون
چو آهو است و دو زلفش به ‌دام ماند راست
که دید آهوی سیمین و دام غالیه‌گون
دو کژدمند سیاه آن دو دام او گویی
که دل برند ز مردم همی به زرق و فسون
هزار مردم کژدم فسای دیده استی
بیا و کژدم مردم فسای بین اکنون
ز بهر آن که شد اندر جمال چون لیلی
ز غم شدند همه عاشقانش چون مجنون
چو عاشقان همه بستند بر وفاش‌ کمر
به خون دل همه را تر شد از جفاش جفون
یکی منم که مرا دیده همچو جیحون کرد
جفای آن صنم ناگذشته از جیحون
چرا به جیحون کردم قیاس دیدهٔ خویش
که اندر آن همه آب است و اندر این همه خون
بتی‌ که هست رخ او خزانهٔ ملکان
ز وصل او دل من پرجواهر مکنون
به ماه ماند هر شب خیال او تا روز
به وعده دادن وصلش مرا کند مرهون
خیال ماه مرا بس به وصل راهنمای
وزیر شاه مرا بس به عقل راهنمون
مجیر دولت پرویز روز ملک‌افروز
عمید ملک شه نیک‌بخت روزافزون
وزیر عادل ابوالفتح بن حسین که هست
دل منور او عقل و علم را قانون
به عقل و علم دلش را ز عالم ارواح
همی درود فرستد روان افلاطون
نه پروریدهٔ او را کند زمانه تباه
نه برکشیده او را کند ستاره نگون
زبس شتاب‌که او را بود به جود اندر
سَبَق برد گه جود از قضای کن فیکون
به‌ بخشش کف او ساعتی وفا نکند
اگر معاینه گردد خزانهٔ قارون
به لون‌ کلک و به ‌شکل دوات او بنگر
اگر ندیدی ماهی و ماه را مقرون
شگفت و طرفه بود در میان ماهی و ماه
نهفته عنبر سارا و گوهر مخزون
ایا به فضل و کفایت گذشته از اقران
به صد قران چو توگردون نیاورند و قرون
زمین تیره چو روی تو دید گشت منیر
سپهر خیره چو رای تو دید گشت زبون
خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم
شدست بر تو ز رسم تو واله و مفتون
خدای کلک تو را داده قوت فلکی
چنانکه در حرکاتش زمین گرفت سکون
به خامهٔ تو کفایت همیشه بر پای است
مگرکفایت‌ سقف است و خامهٔ تو ستون
شد از کفایت و بیداری تو بر یک حال
ولایتی متَلّون به شکل بوقلمون
به ‌تو چو روضهٔ فردوس گشت مملکتی
که بود چون شکم حوت و ما درا و ذوالنون
همه دلیل کند گر کفایت تو شود
ملک به دولت جمشید و فر اَفریدون
ز همت تو تفاوت بس است تا کیوان
که دولت تو شریف است و هست کیوان دون
سزای مجلس تو کی بود معاذالله
هر آن سخن که به طبع اندرون شود موزون
به مجلس‌ چو تویی بر سخن دلیر شدن
جنون بود به همه حال والجنونُ فنون
اگرکنم صفت اشتیاق تو بر خویش
در آن صفت سخنم بگذرد ز وهم و ظنون
نبود چاره مرا در فراق خدمت تو
که‌گشته بر دل بیچاره چیره بود جنون
زنون و میم دو جشمم جدا نبود که بود
دلم به‌تنگی میم و تنم به‌گوژی نون
نهال شادی من خشک بود و پژمرده
به آب همت تو ترّ و تازه‌گشت ایدون
به مدح تو شدم از حادثات چرخ معاف
به فر تو شدم از نائبات دهر مصون
همیشه تا به جهان اندرون غم و شادی
بود ز اختر وارون و طایر میمون
تورا ز طایر میمون نصیب شادی باد
نصیب دشمن تو غم ز اختر وارون
به حل و عقد ولایت به‌ خرج و دخل جهان
نبشته‌ کلک تو توقیع‌های گوناگون
سعادتی که بود بستن وگشادن از آن
به‌خدمت توکمر بسته وگشاده حصون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۵
نگار من خط مشکین کشید بر نسرین
خطاکشید به نسرین بر آن خط مشکین
زبهر آنکه چو مشکین خطش پدید آید
اسیر آن خط مشکین شد این دل مسکین
رخش ‌گل است و لبش لاله از لطافت و نور
خطش چو سنبل و زلفش بنفشه از خم و چین
زمانه خواست مگر کز بنفشه و سنبل
به‌ گرد لاله و گرد گلش بود پرچین
کجا نهان شود از من رخ چو پروینش
کنم خروش و دلم گیرد آذر برزین
زمن بدیع نباشد خروش آذر دل
که رعد و برق بود چون نهان شود پروین
اگر من از دل غمگین همی زنم دم سرد
شگفت نیست دَمِ سرد از این دل غمگین
بت من از لب شیرین جواب تلخ دهد
جواب تلخ شگفت است از آن لب شیرین
به عشق و حسن‌کنون داستان و قصهٔ ما
سمر شدست چو اخبار خسرو و شیرین
وگرچه بر رخ شیرین و در دل خسرو
نه حسن بود چنان و نه عشق بود چنین
در آن غزال غزل‌گفتم و لطیف آمد
که عشق کرد غزلهای او مرا تلقین
اگر به گاه غزل شعر از او لطافت یافت
به‌گاه مدح علو یافت از علاء‌الدین
بلند همت خاقان پادشا گوهر
ستوده تاج سلاطین جمال مشرق و چین
سپهر فتح ابوالفتح قبلهٔ اقبال
محمد آیت احماد و مایهٔ تمکین
شهی‌ که از شرف نام فخر و کنیت او
کشید محمدت و فتح سر به علیین
زگاه دولت افراسیاب دودهٔ او
امیر و شاه و ملک بوده‌اند و خان و تَکین
بزرگواری چون خاتم است و گوهر او
نگین خاتم و فرهنگ او چو نقش نگین
مزین است خراسان ز فر او امروز
چنانکه بود مزین ز رای او غزنین
زبهر آنکه ز نور خجسته طلعت او
شدست روی زمین همچو آسمان برین
محل و پایهٔ او از زمین رسانیدست
بر آسمان برین پادشاه روی زمین
همان عمل‌ کند اندر مصاف خنجر او
که ذوالفقار علی کرد در صف صفین
شود شکسته به عزمش مصافهای عظیم
شود گشاده به حزمش حصارهای حصین
به زخم تیر کند سفته یَشک پیل دمان
به زخم تیر کند پاره یال شیر عرین
ز نیست هست‌ کند چو به بزم ورزد مهر
ز هست نیست کند چون به رزم توزد کین
اگر شکار به شاهین او کند دولت
کند ز سینهٔ سیمرغ طعمهٔ شاهین
وگر عطاش به میزان چرخ برسنجند
شکسته‌ گردد میزان چرخ را شاهین
عجب زبارهٔ شبرنگ او که گر خواهد
به نیمشب ز فلسطین رود به قسطنطین
چو از نشیب رود بر فراز باشد ابر
چو از فراز رود در نشیب باشد هین
به حمله جان برد از جادوان چو گوید هان
به پویه بگذرد از آهوان چو گوید هین
به طور ماند چون با فسار باشد و جل
به طیر ماند چون با لگام باشد و زین
عجب ز هندی تیغش که چون برهنه شود
بود چو لولو پیروزه رنگ دُر آگین
ز بهر آنکه به شکل زبان تنین است
بود به عقل گزاینده چون دم تِنّین
روان خصم رباید و گرچه خصم بزرگ
بود به شوخی ‌گرگ و به چارهٔ گرگین
چو لعل فام شود همچو ابر در نیسان
رخ حسود کند همچو برگ در تِشرین
ایا نجوم سخا با کف تو کرده قرار
و یا رسوم ادب با دل تو گشته قرین
مگر صدف بگشاید ز مِدحَتِ تو زبان
که دست ابر نهد در دهانش در ثمین
مگر سجود بر طین وقار و حلم تو را
که دست باد کند پرشکوفه دامن طین
اگر ز جود تو باشد سرشک ابر بهار
چهار فصل بود همچو ماه فروردین
ز بس معانی نیکو که در مدایح توست
همه زحسن صفات تو درخور تحسین
بدان نیاز نباشد مدیح‌گوی تو را
که در مدیح تو شعری دگر کند تضمین
ز حاجیان تو بر درگه تو خواهد بار
چو اعتصام بود بنده را به حبل متین
زساقیان تو در مجلس تو خواهد می
چو اشتیاق بود بنده را به ماء مَعین
خدای عرش مدام از فرشتگان دو رقیب
به نزد بنده نشاندست بر شمال و یمین
اگر ثنای تو گوید یکی زند ا‌حسنت‌
وگر دعای توگوید یکی‌کند آمین
همیشه تاکه زمهرست رحمت و انصاف
همیشه تاکه ز روح است راحت و تسکین
ضمان‌کنندهٔ مهر تو باد مهر منیر
مدددهندهٔ روح توباد روح امین
اگر قرار نگیرد همی سنین و شهور
قرار گیر تو تا حشر در شهور و سنین
به روز عید همایون و روزگار بهار
مغنیان بنشان و به خرمی بنشین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۷
در زلف تو گویی‌که فکند ای صنم چین
چندان زره و حلقه و چندان شکن و چین
آن سنبل مشکینت ‌که پوشید به سنبل
وان پسته نوشینت‌ ‌که افکند به پروین
خواهی‌که ببینی گل و نسرین شکفته
رو آینه بردار و رخ خویش همی بین
گفتم که ز فردوسی و پروردهٔ حوران
نی‌نی که ز یغمایی و پروردهٔ تکسین
با آن لب شیرین چه دهی پاسخ من تلخ
نیکو نبود پاسخ تلخ از لب شیرین
تا خلق جهان عشق من و حسن تو دیدند
بستند زبان از سخن خسرو و شیرین
گیرم ننشانی ز دلم آتش عشقت
آخر نفسی با من دل سوخته بنشین
بگشای در وصلت و در بند در هجر
کز وصل تو شادانم و از هجر تو غمگین
بستر همه غم باشد و بالین همه حسرت
روزی‌ که مرا بی‌تو بود بستر و بالین
گویی‌که چه فخرست مرا عاشق چون تو
طعنه مزن ای ترک و مکن مشغله چندین
این فخر مرا بس ‌که همی وصف تو گویم
در بزمگه شمس ملوکان عَضَدالدّین
شه زادهٔ آزاده علی ابن فرامرز
پشت سپه و مونس سلطان سلاطین
جد و پدرش را عَضُد و شمس لقب بود
وین هر دو لقب یافت از او رونق و تزیین
صافی دل او با شه آفاق چنان بود
با صاحب معراج دل صاحب صفین
ایزد دو علی را بگزید از همه عالم
هر دو سپه آرای و هنرمند و به آیین
آن یار پیمبر به‌ گه صلح و گه جنگ
این یار شهنشه به‌ گه مهر و گه‌ کین
آن دین و شریعت ز نبی یافته تعلیم
وین جود و شجاعت ز ملک یافته تلقین
آن سید یاران چه به قدرت چه به کافات
وین سید میران چه‌ به حکمت چه به تمکین
ای عاشق رسم تو همه شیعهٔ حیدر
وی شاکر جود تو همه عترت یاسین
میران سپاهت همه چون بهمن و بهرام
گردان مصافت همه چون بیژن و گرگین
اصل ملکی را به رسوم تو شناسند
چون اصل خراج ملکان را به قوانین
هر جا که به نام امرا دایره سازند
زان دایره نام تو شمارند نخستین
گر نور تو پیدا شدی از گوهر آدم
ابلیس بگفتی‌ که به از نار بود طین
ور روشنی رای تو پرویز بدیدی
هرگز نشدی شیفته بر آذر برزین
ور مِخلَب‌ شاهین شرف دست تو یابد
خورشید رباید ز فلک مخلب شاهین
هرچند که غزنین و سمرقند دو شهرند
سازی ز سمرقند تو ده کشور غزنین
هر میر که بر تخت خلاف تو سگالد
از تخت به سجن‌ افتد و از سجن‌ به سجین
وان کس‌که به عصیان تو ناپاک‌کند دل
مالک دهد اندر سقرش غسل به غسلین
در معرکه چون گوش سواران مبارز
گاهی ز اجل هان شنو و گه ز ظفر هین
در خنجر تو قبه شود قبضهٔ خورشید
بر نیزه تو عقده شود عقدهٔ تنین
امروز در این دولت و این ملک مُهَنّا
هر قوم که آیند به‌ کین آخته سکین
از هیبت نام تو همی زود گریزند
کز گفتن لا حول‌ گریزند شیاطین
جمشید دلیرانی و خورشید امیران
اُ‌مّید ضعیفانی و فریاد مساکین
کردار تو در برج هنر هست کواکب
گفتار تو در باغ ادب هست ریاحین
کردست دل شاه و دل لشکریان قید
لفظ شکر افشانت و طبع‌ گهر آگین
رای تو مشاطه است عروسان سخن را
جود تو چو داماد و عطای تو چو کابین
هرگز نرسد در صفت جود تو وهمم
گر خاطر من اسب بود فکرت من زین
تا با شه شطرنج‌ گه تعبیه بر نطع
باشد فرس و بیدق و فیل و رخ و فرزین
ابر نطع ظفر باد سر تیغ تو کرده
شاهان مخالف را شه مات به نعتین
احباب تو چون شاخ‌ گل اندر مه نیسان
اعدای تو چون بر برگ رز اندر مه تشرین
از تاجوران بر تو ثنا وز فلک احسنت
وز ناموران بر تو دعا وز فلک آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۸
از آن دندان چون پروین مرا شد دیده پر پروین
وزان رخسار چون نسرین مرا شد دیده چون نسرین
روا باشدکه نسرین خیزد از نسرین به طبع اندر
ولیکن‌ کی روا باشد که پروین خیزد از پروین
اگر بنماید آن دلبر به چین و هند یک ساعت
بریده زلف خَم در خَم شکسته جَعد چین در چین
شود چون جعد او پرچین شود چون ‌زلف او پرخم
رخ صورتگران هند و پشت بتگران چین
رخی دارد به ‌زیبایی مثل همچون رخ عَذ‌را
لبی دارد به شیرینی سمر همچون لب شیرین
بود در وقت دلتنگی نشاطم زان رخ زیبا
بود در حال بیماری علاجم زان لب شیرین
گه اندر عشق او بارم زدیده قطرهٔ باران
گه اندر هجر او بِفْر‌وزم از دل آذر برزین
بدین روی از دل و دیده مرا باشد همی هر شب
هزاران شعله در بستر هزاران قطره در بالین
ندارم خواب تا پرخواب دارد نرگس جادو
ندارم تاب تا پرتاب دارد سنبل مشکین
فغان زان نرگس و سنبل‌که از بی‌دادی هر دو
بلا بارید بر عشاق خاصه بر من مسکین
نگارین نو آیینم به حورالعین همی ماند
که از دیدار او گردد همی مجلس بهشت‌آیین
چو پیش من شود ساقی و مجلس را بیاراید
مرا باشد در این ‌گیتی بهشت و روی حورالعین
گرامی د‌ارمش چون چشم روشن‌بین به هرجایی
کزو دارنده‌تر هرگز نبیند چشم روشن‌بین
به‌روی عالم افروزش مزین شد وثاق من
چنان چون حضرت‌ سلطان مزین شد به‌ زین‌الدین
عماد دولت عالی ابوالقاسم که ‌قِسم او
رسید از مجلس شاهان قبول و حشمت و تمکین
علی ناصر آن سرور که خلق و رسم او ماند
به خلق صاحب معراج و رسم صاحب صِفّین
حضورش هست همچون باد فروردین ‌که خرم شد
خراسان از وجود او چو باغ از باد فروردین
به هر شهری ‌که بگذشت او ز به هر او سزا بودی
اگر ملک خراسان را زدندی کله و آذین
شدندی بر سپهر و بر زمین از بهر تبجیلش
ستاره جمله‌گوهر بار و مردم جمله‌گوهرچین
زمام عالم توسن همی دردست او زیبد
چنان کاندر کف رایض لجام کرهٔ نو زین
ز نور پاک اَجرام است پنداری سرشت او
وگرچه هست در خلقت سرشت‌کائنات از طین
به‌تن در بشکفاند جان وفاقش چون می روشن
به‌رگ در بفسُراند خون خلافش چون دم تنین
چو کین او همی توزد جهان از دشمنان او
نیازش نیست‌کز دشمن به‌جهد خویش توزدکین
ایا در چنبر حکمت سر آزادگان یک سر
و یا در عهدهٔ عهدت دل آزادگان همگین
به‌فر تو رهاگردد گوزن از پنجهٔ ضیغم
به عدل تو امان یابد تذرو از چنگل شاهین
کفایت‌ گر شود محسوس بر شکل یکی میزان
نباشد جزکف وکلک تو او راکفه و شاهین
ز تدبیرت عجب نبود که شاه مشرق و مغرب
به هر روزی نهدروی از خراسان سوی قسطنطین
کند پای ستوران را شکال از موی رهبانان
کند زین غلامان را صلیب رومیان خرزین
مسلم‌گردد او را ملک وگنج روم سرتاسر
چنان‌ کاو را مسلم‌ گشت ملک و نعمت غزنین
ز پیش پادشا محمود پیش پادشا سنجر
به شغلی آمدی کان شغل دولت را بود تزیین
بر آرد شاه آزاده مراد و کام شهزاده
که مشکوری به‌نزد آن و مقبولی به‌نزد این
چو در دیوان خاتونی به فرمان شهنشاهی
به‌دست زرفشان اندر گرفتی کلک مشک‌آگین
زکلک تو عجب دارم‌که هنگام هنرمندی
همه علمی ز بر دارد ز کس نایافته تلقین
اگرچه تیغ و زوبین را شناسد هرکسی قاطع
صریر و مد او قاطع‌ترست از تیغ و از زوبین
سر او هر زمان سِکّین روان از تن بیندازد
از آن معنی ندارد باک و باشد در بر سکین
چو از تارک قدم سازد بود مظلوم را راحت
چو از قطران‌ گهر سازد بود آشوب را تسکین
کجا اسرار دولت را بر او املا کند خاطر
چو در دستت روان گردد بگوید بی‌زبان در حین
ایا شخصی‌که مدح تو به‌جان‌گویند مداحان
که از تو بهر مداحان هم‌ احسان‌ است و هم‌ تحسین
گه مدح تو بر خاطر چنان زحمت‌ کند معنی
که در مدح تو مادح را نباشد حاجت‌ تضمین
من اندر دل ز مدح تو فراوان تحفه‌ها دارم
نشان ‌دارم ز دیگر تحفه‌ها از تحفهٔ پیشین
قبول خویش‌کن داماد تا از پردهٔ خاطر
عروسانی برون آرم سبک روح و گران کابین
همی تا باشد اندر طبع‌ها از آفرین شادی
بر آن‌گونه که در دل‌ها همه غم باشد از نفرین
همیشه طبع احباب تو باد از آفرین شادان
به فر دولت سلطان ز نیسان بهترت تِشرین
نهاده بر کفت در بزم و پیش رویت استاده
میی پروردهٔ مهر و بتی پروردهٔ تکسین
دعاگفته تو را دولت چه در سَرّا جه در ضَرّا
که چون دولت دعا گوید کند روح‌الامین آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۳
آن بت که هست چهرهٔ خور پیش او رهین
صد حلقه دارد از سه طرف هر طرف یمین
پیوسته در میانهٔ هر حلقه‌ای دلی
چون خاتمی شده که کبودش بود نگین
گاهی ز تاب زلف به‌ گل بر نهد کمند
گاهی ز کید جعد به مه بر کند کمین
از تاب زلف اوست دل من‌ گرفته تاب
وز چین جعد اوست رخ من‌ گرفته چین
فریاد از آن نگار که در نال سوخته
آتش ز دست از دل سنگین آهنین
ای دلبری‌ که از رخ و زلفین تو مرا
پر سوسن است دامن و پر سنبل آستین
گه بر سپهر وصف تو گویند مهر و ماه
گه در بهشت ویل تو جویند حور عین
ترّی و خُوشی غزل من ز وصف توست
بر تو غزل سزاست چو بر خواجه آفرین
تاج علا و گنج معالی علی که او
دستور سیف دولت شاه است و سیف دین
آزاده مهتری که کواکب به صد قران
او را نیاوریده به آزادگی قرین
همنام او علی است‌ که او بود روز حرب
شیر خدای و دادگر و میر مؤمنین
شد زان علی یقین همه دشمنان گمان
شد زین علی‌ گمان همه دوستان یقین
در بند آن علی دل‌ کفّار شد اسیر
در شکر این علی دل زوّار شد رهین
گر ابن عم احمد مختار بود آن
دستور ابنِ عمِّ شه عالم است این
ای تابع هوای تو اَجرام بر سپهر
وی شاکر سَخای تو اجسام بر زمین
از جود توست حاجت آزادگان روا
وز رسم توست حُجّت فرزانگان متین
همواره در مقام جلالت تویی مقیم
پیوسته در مکان سعادت تویی مکین
بی‌نام تو سرشک نبارد همی ز ابر
بی‌مهر تو نبات نروید همی ز طین
در پیش سیف دولت سلطان دادگر
یُسْرست بر یسارت و یُمْن است بر یمین
در حضرتش وزیری و در خدمتش ندیم
در مُلْکَتَش وکیلی و در نعمتش امین
تا سرفراز گشتی ز این هر چهار چیز
شد خاک پای همت تو چرخ هفتمین
ای‌ گشته دولت ازلی با تو هم عنان
وی گشته حشمت ابدی با تو همنشین
بحری است مدح تو که بر آن بحر طبع من
همچون صدف شدست پر از گوهر ثمین
از اعتقاد صاف سزد گر بود مدام
بر دست تو بسایم و بر پای تو جبین
چون هست بر مدیح تو برحسب اعتقاد
ابیات من مُهَذّب و الفاظ من متین
هرگه که ذکر خویش توقع کنم همی
زان خاطر لطیف و از آن رای دوربین
تا بر سپهر سیر نجوم است بارجوم
تا در زمانه دور شهورست با سنین
بر چرخ عقل باد جمال تو آفتاب
در باغ فضل باد خصال تو فرودین
حکم تو باد جابر حَسّاد کرده قهر
بخت تو باد مرکب اقبال کرده زین
دولت تو را پناه و تو احرار را پناه
ایزد تو را معین و تو سادات را معین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۰
دو چشم تو هستند فتّان و جادو
دل و دین نگه داشت باید ز هر دو
نگه چون توان داشتن دین و دل را
ز دستان فتان و نیرنگ جادو
رخت سیم پاک است در زیر سنبل
خطت مشک ناب است بر طرف ترغو
بدین مهربانی ببرّی ز شوهر
بدان روی شویی به‌شویی زبانو
بود جای آن چون‌ کنی حلقه زلفت
که حورا تورا جای روبد زگیسو
ندیدست کس چون تو داروفروشی
که از غمزه دردی و از بوسه دارو
نزاید همال تو از آل تکسین
نخیزد مثال تو از نسل یبغو
فرو بسته‌ای تیر گرد میانت
کمان را در آویختستی ز بازو
تورا خود به تیر وکمان نیست حاجت
که تیر و کمانی به مژگان و ابرو
گه شعر مداح خوشگو منم من
گه بوسه‌ معشوق خوش لب تویی تو
عجب نیست خوشگویی من‌ که باشم
به مدح خداوند مداح خوشگو
گزین شمس دین زین‌ِ ملکِ سلاطین
اجل سعد دولت ابوسعد هندو
بزرگی که آفاق و افلاک و انجم
به جاه و بزرگیش هستند خَستو
همش رای روشن همش فرّ فرّخ
همش‌ خلق‌ زیبا همش‌ خلق‌ نیکو
جهان قیمت و قدر او کی شناسد
چه داند صدف قیمت و قدر لؤلو
عرق‌ گیرد از کین او شخص دشمن
چو از زهر گیرد عرق روی خوتو
سپیدی عجب نیست در کار خصمش
سیاهی عجب نیست از زاج و مازو
عدو با تو یکسان نباشد به سیرت
که تبت نباشد به مقدار قُل هُو
چو کعب‌الغزال است پینو و لیکن
نه با طعم‌ کعب‌الغزال است پینو
بباید به شعر اندرون مدح و شکرت
چنان چون به دیگ اندرون مِلح و چَربو
بیایند خلق از وطن‌ها به جودت
که جود تو داعی شد و خلق مدعو
یکی خاطری پاک دارد معزی
به مدح تو مملو به‌ شکر تو مَحشو
نه چون خاطر بوالعلای معری
که انشا کند صورتی از خَبَزدو
جوان دولتی و چو هندوست نامت
منم پیش تو چون یکی پیر هندو
شود در پناهت چو سدّ سکندر
اگر خانه سازم ز تار تنندو
ز صد خواجه آنچ از تو دیدم ندیدم
به عصر ملکشاه و ایّامِ ارغو
به بوی وصالت به نور جمالت
کنم شاد و روشن دل و دیده ارجو
الا تا که محفوظ و مخفوض را ذی
چو منصوب را ذا و مرفوع را ذو
فلک باد راوی و مدح تو مروی
قدر باد قاری و شکر تو مقرو
هر آن تن که دل فرد دارد ز مهرت
کَفَش جفت سر باد و سر جفت‌ زانو
گهی نیزه بازی تو در رزم یغما
گهی فیل تازی تو در بزم جیحو
ز فرّ تو در پیش سلطان به خدمت
قدرخان و قیصر چو قیماز و قرغو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۱
سمنبری‌ که فسونگر شدست عبهر او
همی خلد دل من عبهر فسونگر او
اگر خلیدن و افسون نباشد از عَبهر
چرا خلنده و افسونگر است عبهر او
زعطر خویش همی بند و جادویی سازد
دو زلف کوته جادو فریب دلبر او
به من نگه‌ کن و بنگر که بسته چون شده‌ام
به ‌بند جادویی اندر ز بوی عنبر او
صنوبرست به قد آن نگار و طرفه بود
صنوبری که‌ گل نسترن بود بر او
چنار بود تن من به پیکر آکنده
چو شاخ بید شد اندر غم صنوبر او
بتی که در سر او هست بارنامهٔ حسن
زشور عشق شدست این دلم مسخر او
نه بر مجازست این شور عشق در دل من
نه بر محال است این بارنامه بر سر او
اگر چه خصم من است آن صنم نگویم من
به هیچ خال که یارب تو باش داور او
هزار سجده کنم پیش آن دو عارض خوب
اگر سه بوسه دهم بر لب چو شَکّر او
دلم ربود و به جان‌ گر طمع کند شاید
که هست رخت دل من به جمله بر خر او
چه آفت است‌که از مادرش رسید به من
مرا بکشت چو او را بزاد مادر او
ز بهر فتنه همی مادرش بیاراید
به عقدهای گرانمایه گردن و بر او
ز عِقد گوهر او آفتاب را حسد است
مگر مدیح امیرست عِقْدگوهر او
ظهیر دولت ابوبکر بن نظام‌الملک
که روشن‌اند همه اختران ز اختر او
اگر خلاف‌ کند باهواش چرخ فلک
زهم گشاده شود بی‌خلاف چنبر او
ز بهر حشمت نامش سزد به‌ گردون بر
مه دو هفته خطیب و مجره منبر او
گرش مراد بود کافسری نهد بر سر
زقدر و مرتبه عیوق باید افسر او
زخنجرش که چو در رزم آذر افروزد
مکابره ببرد آب دشمن آذر او
چه آذری که زمانی همی جدا نشود
زدیده و دل بدخواه دود و اخگر او
چو پیکرش بدرخشد زقلب لشکر میر
قوی شود سوی پیکار قلب لشکر او
زمانه را عجب آید چو آهنین گردد
به کارزار درون بارهٔ تکاور او
تکاوری که به‌ کشتی همی کنم صفتش
لگام و نعل بود بادبان و لنگر او
به گاه جولان همچون عروس جلوه کند
زطرف گوهر و زرین ستام زیور او
چو سرفرازد وگردش کند به میدان در
سپهر وار بود گردش مدور او
به ابر ماند چون پی نهاد و نعره‌ گشاد
بود زگام درخش و زکام تندر او
گرش برانی باد وگرش بداری کوه
مرکب است مگر زین دو چیز گوهر او
که دید کوه که ماند به باد جنبش او
که دید باد که ماند به‌ کوه پیکر او
به‌گاه حمله به شبدیز و رخش ماند راست
ظهیر دولت پرویز و رستم از بر او
بزرگوار امیری که راد مردان را
چو حلقهٔ درکعبه است حلقهٔ در او
چنانکه نور دهد بر سپهر مهر به ماه
به مهر نور دهد طلعت منور او
اگرچه منظر خوبان بود بدیع‌الوصف
ز منظر همه خوبان به‌ است منظر او
وگرچه مخبر نیکان بود رفیع القدر
ز مخبر همه نیکان بِه‌‌ است مخبر او
اگرچه دریا در فعل خویش هست سخی
سخی‌تر است ز دریا دل توانگر او
به سان خلد برین است مجلسش‌گه بزم
به مجلس اندر چون کوثرست ساغر او
بتان خَلخ و یغما چو حور عین زده صف
میان خلد برین چون کنار کوثر او
اگرچه در صفت شاعری و صنعت شعر
شدست قدرت من در سخن مقرر او
چو وقت شکر بود طبع شعرگستر من
همی خجل شود از طبع جودگستر او
ضمیر روشن او بر مثال خورشیدست
چراغ من ندهد نور در برابر او
همیشه تا که بود جنبش ستاره و چرخ
زمانه تابع او باد و بخت رهبر او
ز شاه حشمت و اقبال باد روز و شبش
که هست حشمت و اقبال شاه در خور او
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۱
گشاده‌روی و میان بسته بامدادِ پگاه
فروگذشت به کویم بتی به روی چو ماه
اگر زمهر بود بامداد نور جهان
ز ماه بود مرا نور بامداد پگاه
مهی که بود به قد سرو دلبرانِ سرای
بتی‌که بود به رخ ماه نیکوان سپاه
دو زلف چون دو شب و ماه در میان دو شب
جبین چو مشتری و مشتری به زیرکلاه
چهی میان زَنَخ ساخته زسیمِ سپید
به‌گرد او دو رسن تافته زمشک سیاه
هرآینه ‌که ز مشک سیه رسن باشد
هر آنگهی‌که زسیم سپید باشد چاه
دو چشم داشت نژند آن ستمگر دلجوی
دو زلف داشت دو تاه آن سمنبر دلخواه
نژند چشم شدم پیش آن دو چشم ‌نژند
دوتاهْ پشت شدم پیش آن دو زلفِ دوتاه
چو عشق او دل مسکین من پر آتش‌ کرد
فراق او نَفَسم سرد کرد و عقل تباه
مگرکه کار فراقش فسون جادو هست
که باد سرد برآرد همی از آتشگاه
اگر به عاشقی اندر دراز شد غم من
غم دراز مرا شاعری کند کوتاه
اگر ز هجر جفاجوی‌ گمره است دلم
به آفرین خداوند باز یابد راه
بزرگ بار خدای جهان موید ملک
شهاب دین سرآزادگان عبیدالله
مُفَسِّری ‌که مُفَسَّر بدوست آیت حق
مؤیِّدی که مؤیَّد بدوست دولت شاه
کند به چشم سعادت فلک به مرد نظر
چو او به چشم عنایت کند به مرد نگاه
بسا فقیر که از جاه او رسید به مال
بسا حقیرکه از مال او رسید به جاه
به جنب همّتِ عالیش اگر قیاس کنی
چو آفتاب و چو سیم نَبَهْره‌ اندرگاه
سخای مرده بدوزنده گشت و ازکرمش
درست گشت بدو: «میتاً فأحْیَیْناه‌»
ایا ضمیر تو شادی‌گشای و اُ‌نده بند
و یا قبول تو نعمت فزای و محنت‌کاه
به قدر و مرتبه پیش تو کی نماید خصم
که پیش کوه به تعظیم کی نمایدکاه
چو آسمان و زمین تابعند ایزد را
زمانه حکم تورا تابع است بی‌اکراه
به حکم خواندن تذکیر و خواندن تأنیث
مهت غلام سزد آفتاب زیبد داه
عجب مدارکه از بهر مدح‌گفتن تو
نجوم اَلسِنه گردند و برجها افواه
موافقان تو را و مخالفان تو را
ز مهر و کین تو پاداشَن است و بادافراه
به‌وقت آنکه تولّد همی‌ کند فرزند
به پشت خصم تو اندر بریده گردد باه
چنانکه نیست‌ کف تو زجود خالی نیست
سر و زبان بداندیش تو زآهن و آه
مسلّم است به‌ تو دانش و کفایت و عقل
چنان کجا به شهنشاه تخت و افسر و گاه
هم ازکفایت توست آنکه نام و نامه ی خویش
به دست کلک تو تسلیم کرد شاهنشاه
خیال دولت تو گر به‌ کوه در نگرد
گلاب بر دمد از چشمه‌ها به جای میاه
نسیم همت تو گر به دشت درگذرد
همه زمرّد سبز آورد به جای گیاه
وگر ز فرّ تو بر روبه اوفتد اثری
زشیر شرزه خورد شیر بچهٔ روباه
بزرگ بار خدایا گناه من منگر
نگاه کن کرم خویش و درگذر ز گناه
اگر به نزد تو آیم سزد که آمد وقت
وگر مدیح توگویم سزدکه آمدگاه
وگر زغرقه شدن خطِّ ایمنی یابم
کنم همیشه به دریای خدمت تو شناه
دل و زبان من اندر ستایش ‌تو یکی است
خدای عزّوجل بس براین حدیث‌ گواه
همیشه تا که نحوست بود ز دور فلک
همیشه تا که سعادت بود ز فضلِ اله
عدوتْ را زنحوست همیشه باد نهیب
ولیت را زسعادت همیشه باد پناه
به دولت اندر خویش باد روز تو از روز
به نعمت اندر به‌ باد ماه تو از ماه
ثناگران همه بر مدح تو گشاده زبان
سخنوران همه بر فرش تو نهاده جباه
شمرده سیصد و پنجاه سال‌گردش چرخ
ز سال دولت و عمر تو سیصد و پنجاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۶
ای تو را بر مه و زهره ز شب تیره ردی
زهره از چرخ به زیبایی تو کردندی
نه عجب‌ گر کند از چرخ ندا زهره تو را
تا به مه بر ز شب تیره تو را هست ردی
لعبت چشم منی چشم منت باد نثار
راحت جان منی جان منت باد فدا
ای درخشنده بناگوش تو از زلف سیاه
همچو از ابر درخشنده بود شمس ضحی
راست گویی ز میان زره داودی
هر زمانی ید بیضا بنماید موسی
در عجم هست حدیث من و عشق تو چنانک
در عرب قصه سعدی و حدیث سلمی
نتراشیده به تیشه چو لب تو آزر
ننگاریده به خامه چو تو صورت مانی
در دو زنجیر و دو گلنار تو بیم است و امید
در دو بادام و دو مرجان تو دَردست و شفی
از دو مرجان شکری جز بدلی نفروشی
زین‌ گرانتر به جهان‌ کس نکند بیع و شری
تا تو بر برگ سمن مشک طلی ‌کردستی
بارم از جَز‌ع همی لؤلؤ بر زرّ طلی
من چنانم که به زاری سمرم چون مجنون
تو چنانی که به ‌خوبی مثلی چون لیلی
آشنای تو منم در بر من مأوی ساز
بر بیگانه چه‌ گردی و چه سازی مأوی
خانه من وطن توست و دلم خانه تو
تو همی جای دگر خانه چه‌ گیری بکری
دور گشتن ز ره راست ضلالت باشد
این ضلالت نپسندد شرف دین هدی
زین دولت سر احرار رضی ملکان
قبلهٔ سعد و عُلو سعد علیّ عیسی
آن جوادی که فقیران را در تیه امید
منّت و سَلو‌ت او هست چو مَنِّ و سَلو‌ی
آنکه او از ستم و فتنه تهی‌ کرد عجم
چون رسول عربی کعبه ز لات و عُزّی
ملک را با نظرش نیست نهیب از آفات
خلق را با کرمش نیست گزند از بلوی
به ازو هیچ خردمند و هنرمند نبود
نه به ایام سلیمان نه به عصر کسری
گر بود قطر ندی پاک ز باران بهار
هست نقش ‌گهرش پاکتر از قطر ندی
هرکه را دوستی او بود امروز بشیر
نشنود روز قیامت ز قضا لا بُشری
در عجم چون شرف‌الدین نبود نیز کریم
در عرب چون اَسدالله نبود نیز فتی
ای خط تو بفروزد خطر کلک و دوات
چون ز تأیید شهنشه شرف تاج و لوی
کعبهٔ جودی و درگاه تو دشت عرفات
خلق عالم همه حجاج و سرای تو مِنی
بارگاه تو چو خلدست و تو چون رضوانی
کف کافیت چو کوثر قلمت چون طوبی
در کفایت ز تو خواهند بزرگان منشور
در فتوت ز تو پرسند کریمان فتوی
بخت بر جامه عمر تو کشیدست علم
دولت از نامهٔ فضل تو کشیده است سِحی
گاه فرهنگ و بلاغت ‌که‌ کند با تو جدل
گاه احسان و مروت که کند با تو مری
نسق و رونق ملک از هنر و سیرت توست
همچو ترکیب تن خلق ز ترتیب قوی
آب را ماند شکر تو که بر روی زمین
نیست بی‌شکر تو چندانکه بلادست و قری
به صبا ماند عدل و نظر تو که جهان
چون شود پیر پذیرد زصبا طبع صبی
جان پاک است مگر مهر تو از روی قیاس
زانکه بی‌مهر تو زنده نتوان بود همی
مهرهٔ شادی و شاه طرب حاسد تو
هست در ششدرهٔ محنت و دربند عزی
بدسگالی‌ که ‌کند بر هنر و نفس تو عیب
هرکه مدحی‌ کند او را بود آن مدح هجی
نشنود زایر تو گاه نوال از تو نفیر
نشنود سایل تو گاه سؤال از تو عنی
با نعم جفت شود هر که شنید از تو نعم
وز بلا فرد شود هر که شنید از تو بلی
سیف و مَعن عربی پیش تو گر زنده شوند
هر دو گردند بری از صفت و از دعوی
سیف را با تو گه فضل نباشد برهان
معن‌ را با توگه جود نباشد معنی
از بس اِنعام که با خلق جهان کردستی
یافتی بهرهٔ دنیا و نصیب عقبی
هم ثواب تو ز خالق بودت در عقبی
هم تورا هست زمخلوق ثنا در دنیی
بی‌ قلم نقش کند دست قضا بر دل من
چون‌کند مدح تو بر خاطر من بخت املی
پیش مدح تو کجا کلک من آید به سجود
پیش طبعم به سجود آید طبع اعشی
در مُحرّم بپذیر از من و از خاطر من
عذر تقصیر که رفته است به عید اضحی
که رضای تو کشد نثر مرا بر نَثْره
که قبول تو برد شعر مرا بر شِعری
تاکه بعدست و مسافت ز سمک تا به فلک
تاکه فرق است و تفاوت ز ثری تا به علی
از فلک باد عُلی جایگه ناصح تو
جایگاه عدو تو زسمک باد ثری
نکتهٔ دفتر آمال تو باد از عصمت
نقطهٔ مرکز اقبال توباد از تقوی
شکر تو سائل و مدح تو در افواه روان
همچو اخبار نبی باد و چون آیات نبی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۸
تا به ‌سلامت ‌به حِلّه ‌آمد سَلْمیٰ
خُلد شد از خرّمی چو جنّت ماوی
آب گرفت از لبش حلاوت کوثر
خاک ‌گرفت از رخش طراوت طوبی
باد چو بر زلف او وزید جهان را
داد به بیروزی و سعادت بُشری
این دل غمگین خلاص یافت ز حیرت
وین تن مسکین نجات یافت زبلوی
باز به لیلی رسیده دلشده مجنون
باز به مجنون رسیده دلشده لیلی
سلمی با ما سلام ‌کرد به خوشی
باد همه شادی و سلامت سلمی
رحمت ایزد بر آن نگار که رویش
کرد معطر نگارخانهٔ مانی
شکر خداوند را که بار غم او
بر دل بدگوی هست و بر دل ما نی
دل نکشد بار غم چو باز ببیند
بارگه مجْد ملک سید دنیی
بدر زمین، شمس دین، موید دولت
صدر زمان اسعد محمد موسی
بار خدایی که از سعادت او یافت
هرچه همی از زمانه کرد تمنی
دولت او سعد اکبر است جهان را
هست ز تاثیر او سعادت کبری
مجلس او را ز بس جلالت و رفعت
مهر سزد مسند و سپهر مُصَّلی
از قِبَل خدمتش ز عالم ارواح
میل بود روح را به قالب موتی
نیست به مُنهیش حاجت از قبل آنک
هرچه رود آسمان بدو کند اَنْهی
مملکت شاه را ز خصم تهی‌کرد
همچو نبی‌ کعبه را ز لات و ز عُزّی
خصم نگیرد قرار پیش ضمیرش
طور نگیرد قرار پیش تجلی
نور ضمیرش کند به دیدهٔ خصمان
آنجه زمرّد کند به دیدهٔ افعی
بر ره دنیا نهاد مایه ز احسان
بر ره عقبی نهاد توشه زتقوی
مایه و توشه چنین نهد به همه حال
آنکه به دنیی بود عزیز و به عقبی
جان به تن اندر شدست منشی مدحش
جان کند انشاد چون غزل کند انشی
دهر نویسندهٔ مناقب او شد
دهر نویسد چو آسمان‌کند املی
ای به سزا صاحبی ‌که هر که به رغبت
پیش تو آید زدیگران کند ابری
چون تویی اندر جهان سزای تقدم
خلق جهان را چه حاجت است به‌شوری
مفتی دولت تویی و هست همیشه
قصهٔ حاجات خلق پیش تو فتوی
حل کند اندر زمان سعادت کلی
مشکل آن را که بشنود ز تو آری
آنکه به یک شب محمد قرشی را
برد ز بیت‌الحرم به‌مسجد اقصی
داد تو را حلم و علم خضر و براهیم
حکم سلیمان و پارسایی یحیی
چون رود اندیشه در ضمیر تو گویی
درکف موسی همی رود دم عیسی
قاعدهٔ ملک شد به رای تو محکم
رای تو چون حجت است و ملک چو دعوی
خامهٔ تو سست و لاغرست ولیکن
ملک و خزانه به توست محکم و فربی
آرزو آید همی نجوم فلک را
کز تو شناسند بر زمین خط اجری
بار خدایا پس از مدایح سلطان
هست همه مدح‌ها به نام تو اولی
در صفت تو سخنوران جهان را
نثر به نثره رسید و شعر به شِعْر‌ی
هست معزی به دولت تو عجم را
همچو عرب را جریر و ا‌خطل و اعشی
کرد ز خانه به خدمت تو تَقَرُّب
بنده تَقَرُّب کند به خدمت مولی
گر دل او کرد آرزوی روی تو نشکفت
آرزوی عافیت کند دل مرضی
از جهت آن رسید دیر به خدمت
کز خطر راه بود با غم و شکوی
صعب‌ رهی کاندرو نصیب نیابد
آدمی از زاد وگوسفند زمر‌عی
خار درو تیزتر ز نشتر و سوزن
آب درو تلخ‌تر ز حنظل‌ و د‌فلی
ساده همه دشتها چو تارک اقرع
خشک همه حوضها چو دیدهٔ ا‌عمی
آفت و بلوی کشیده بنده ولیکن
بود دل و گوش او به آیت نجوی
گرچه مرض داشت از سموم بیابان
کرد علاجش نسیم درگه اعلی
عروه وثقی قبول توست رهی را
هست تمسک همه به عروه وثقی
تاکه بود در زمین به قدرت باری
آب و هوا را همیشه منفذ و مجری
تا که بود در خریف برگ چناران
راست چو دست خضاب کرده به حنی
زیر مراد تو باد گنبد گردون
زیر نگین تو باد عالم صغری
حق به تو افروخته چو عقل به ایمان
دین به تو آراسته چو لفظ به معنی
چاوش ایوان تو به هیبت بهمن
حاجب درگاه تو به حشمت‌ کسری
آمده شادی به بارگاه تو هر روز
چون به مِنی حاجیان به موسم اضحی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۴
ترک من دارد شکفته گُلستان بر مشتری
مشتری بر سرو و سرو اندر قبای شُشتری
بر سمن یک حلقهٔ انگشتری دارد ز لعل
وز شبه بر ارغوان صد حلقهٔ انگشتری
در جهان هرگز نگار آزری‌ گویا نشد
در میان آدمی هرگز نشد پیدا پری
این شگفتی بین که تا تُرک من از مادر بزاد
شد پری پیدا و شد گویا نگار آزری
گر به میدان عارض او لشکر آرایی کند
در دل عاشق ز عشق او نشیند لشکری
ور کمند عنبری اندازد او بر آسمان
آفتاب و ماه گیرد در کمند عنبری
دست موسی گشت گویی عارض رخشان او
زلف او ثُعبان موسی چشم او چون سامری
سامری گر زرگری بر صورت گوساله کرد
کرد جادو چشم او بر چهرهٔ من زرگری
گر به کار سامری و کار چشمش بنگرند
چشم او داناترست از سامری در ساحری
بر دل مسکین من پرواز مشکین زلف او
هست چون پرواز شاهین بر سر کبک دری
کبک کز شاهین جدا گردد نماند در بلا
در بلا ماند دلم کز زلف او گردد بری
غمزهٔ غماز او بر من جهان بفروخته است
وز دل و جان شد دلم تیمار او را مشتری
گر دلم در عشق او نیک‌اختری جست و نیافت
یابد اندر خدمت شاه جهان نیک‌اختری
داور گیتی ملک سنجر که اندر کار ملک
کس نیارد کرد با او گفتگوی داوری
آورد زیر نگین و رایت و توقیع خویش
گنج رای و رایت فغفور و ملک قیصری
شهریاری عادل و صاحبقرانی کامران
خسروی عالی‌نژاد و پادشاهی گوهری
لشکر و مردی و دین و داد باید شاه را
هر چهارش هست و تایید الهی بر سری
دولت او باد نوروزست و عالم گلستان
گل بود در بوستان از باد نوروزی طری
فضل دارد بر فتوح خسروان روزگار
گر فتوح روزگار او یکایک بشمری
داستان رستم دستان نماید سر به سر
پیش زور دست او نیرنگ دستان آوری
دست او گر کار فرماید کمان چرخ را
تیر چرخ او رسد در تیرِ چرخِ چنبری
هرکه او در خدمت درگاه او بندد میان
تا نماید پیش تختش بندگی و چاکری
امر او گردد روان بازار او گردد روا
مال او گردد فَره دیدار او گردد فری
ای مبارک پی خداوندی که جون جد و پدر
عدل فرمای و سیاست‌ گستر و دین‌ پروری
هست دایم راحت و روح جهان را آفتاب
تو به این معنی جهان را آفتاب دیگری
او همی بر بحر و بر نور از خراسان گسترد
تو همی بر ملک و دین عدل از خراسان گستری
تن به سر باشد عزیز و سر به افسر نامدار
بر تن دولت سری و بر سر مُلک افسری
تاج تو خورشید زیبد تخت تو گردون سزد
زانکه تو بر تخت و تاج دین پیغمبر سری‌!
رزم را افراسیاب و بزم را کیخسروی
داد را نوشین روان و ملک را اسکندری
ور بپرسد دولت از عقل این سخن را راستی
عقل سوگند آن خورد کز هر چهار افزون‌تری
از ثریا تا ثری گرد سم اسبان توست
چون زایوان برنشینی و به میدان بگذری
نعرهٔ رامشگران باشد ز ماهی تا به ماه
چون ز میدان بازگردی و در ایوان مَی خوری
هرکجا سازی مقام آنجا بود دولت مقیم
ایدرست اکنون که یک چندی به شادی ایدری
خاک آمد هفت کشور پیش چشم همتت
با چنین همت سزای صد هزاران کشوری
گر هنر صورت نماید تو هنر را صورتی
ور خرد پیکر پذیرد تو خرد را پیکری
آدمی را طبع زاب و باد و خاک و آذرست
تو زنوری نه زآب و باد و خاک و آذری
او ز گنبدها که دارد در چهارم گنبدست
تو ز کشورها که داری در چهارم کشوری
گر نماید آتش سوزنده در دریا شگفت
بس شگفت است اینکه دریا دست و آذر خنجری
در میان کفر و دین شمشیر تو سدی قوی است
در تو آن‌ گویم که در محمود گوید عنصری‌:
«‌سد تو شمشیر توست اندر مبارک دست تو
کو سکندرگو بیا تا سد مردان بنگری‌»
خسروا گنجی است از زر سخن در جان من
کاندر آن گنج است اصل کیمیای شاعری
هرکه از زر وگهر سنگی نهد در زیر خاک
مهر آن خواهد که یا رکنی بود یا جعفری
من‌ که از زر سخن گنجی نهم در جان پاک
مهر آن زر یا ملک شاهی بود یا سنجری
خدمت سی ساله را آخر بباید حرمتی
حرمت سی ساله در خدمت نباشد سرسری
داور روی زمینی با تو گویم حال خویش
یاور خلق جهانی از تو خواهم یاوری
تا که از نیلوفر گردون بروید ارغوان
چون پدید آید فروغ آفتاب خاوری
روز صید ورزم باد از خون نَخْجیر و عدو
در کف تو ارغوانی خنجر نیلوفری
تا خبر باشد امامان را به اسناد درست
از جهود خیبری وز ذوالفقار حیدری
تیغ تو چون ذوالفقار حیدری بُرّنده باد
بدسگالت سربریده چون جهود خیبری
از تو فرمان دادن اندر کار ملک و شغل دین
وز سپهداران و میران طاعت و فرمانبری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۶
ماه است ساقی و قدح باده مشتری
وین هر دو را منم به‌دل و دیده مشتری
با مشتری مقارنه کردست ماه من
فرخ بود مقارنهٔ ماه و مشتری
خلقی ز رشک و حسرت آن چشم‌ کافرش
بر من همی دهند گواهی به‌ کافری
یاری است لشکری که همی دل برد زخلق
دارد به دلبری همگان را ز دل بری
من دل بدو دهم که خطا گفت آن ‌که ‌گفت‌:
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری‌
ای آنکه جای توست همه ساله بتکده
بت را همی برستی و رنجی همی بری
باری سجود پیش کسی کن که صورتش
تصویر ایزدست نه تمثال آزری
با روی خوب او نرسد سرکشی تورا
بر نِه‌ به خاک سر که بدان روی بنگری
درکوی عشق او نرسد بددلی تورا
برده به باد دل‌که بر آن کوی بگذری
آن خط نو دمیده نگر بر دو عارضش
همچون بنفشهٔ طبری برگل طری
در سایه‌ گر بنفشه نروید چگونه است
خطش به‌ زیر سایهٔ آن زلف عنبری
یا رب چه صورت است که دادی بدان صنم
کز شرم او شدست نهان صورت پری
همواره هست صورت او اصل نیکوی
جون سیرت موید دین اصل سروری
اکفی الکفات ناصح دولت معین ملک
بوالقاسم آفتاب بزرگی و مهتری
کافی مدبری که به تدبیر و رای اوست
ترتیب دین احمدی و ملک‌سنجری
آزاده‌ای که ختم شد آزادگی بدو
چونانکه ختم شد به محمد پیمبری
سحرست و معجزست خط و دست او به هم
معجز شنیده‌ای که بود جفت ساحری
گویی ‌که دست او ید بیضاست از قیاس
کلکش عصای موسی و خط سحر سامری
ای نیک محضری‌ که ملک را و خواجه را
تو نایب مبارک و فرخنده اختری
از خواجگان دولت و از کافیان ملک
کس را به مهتری نرسد با تو همبری
هرگز ستاره سحری را کجا رسد
با آفتاب و ماه دو هفته برابری
سی سال هست تا تو همی سروری‌کنی
سی ساله سروری نتوان کرد سرسری
چون در محاسبت ز دقایق رود سخن
اندر هوا ز نوک قلم ذره بشمری
در سایهٔ قبول تو از تار عنکبوت
سازند کهتران تو سد سکندری
بیتی زشعر فرخی اندر مدیح تو
تضمین همی کنم که بدان بیت درخوری‌:
«‌نامت نبشته نیست‌کجا نام بد بود
وانجا که نام نیک بود صدر دفتری‌»
فرزانگان همی طلب کیمیا کنند
تا مالشان هدر شود و عمر بر سری
آگاه نیستند که بر درگه تو هست
خدمتگری به نفع به ازکیمیاگری
درویشی و نیاز و غم آید زکیمیا
وزخدمت تو شادی و ناز و توانگری
فانی است مال و نعمت و باقی است شکر و مدح
با من بدین سخن نتوان کرد داوری
بازارگان همی چو تو باید که سال و ماه
فانی همی فروشی و باقی همی خری
در شهر طوس و شهر سرخس آنچه‌ کرده‌ای
باقی است تا به جای بود چرخ چنبری
آن پهلوان کجاست که طوس و سرخس‌کرد
تا در پرستش تو دهد خط چاکری
گر گاه لفظ و معنی‌ کس در عرب نخاست
چون بُحْتری و چون مُتَنَبّی به شاعری
نظم عجم ز نظم عرب خوب‌تر بود
چون لفظ پاک داری و معنی بپروری
در عصر توبه مدح تو شد قیمتی سخن
چون قیمت زمرد و یاقوت آوری
از بهر انکه عصر تو اندر نیافته است
پیوسته با دریغ بود جان عنصری
دارم دهان ز شکر تو چون دُرِّ شاهوار
دارم دل از ثنای تو بر زر جعفری
شایدکه بر تو عرضه کنم زرّ و دُرّ خویش
ای خاطر و ضمیر تو صراف و جوهری
شرم ست و بیم پیش تو در چشم و در دلم
شرم از خلاف وعده و بیم از مُقَصَری
کردم گناه و آمدم اندر پناه تو
تا بر سرم ز عفو و کرم سایه‌گستری
گر ماه در کنار تو آید زآسمان
هم در زمان‌ کلف ز رخ ماه بستری
تا هر هزار سال قرانی بود دگر
خواهم که صد قران بگذاری و بگذری
گاهی به دست عدل ببندی در ستم
گاهی به پای قهر سر خصم بسپری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۹
چون سخن گوید یابم ز دهانش خبری
چون کمر بندد بینم زمیانش اثری
زان نگویم خبری تاکه نگوید سخنی
زین نبینم اثری تاکه نبندد کمری
هست هر بوسه چو شیرین شکری از لب او
هست هر قطره ازین دیده چو رنگین ‌گهری
کس به‌ گوهر نخرد گرچه عزیزست شکر
من به‌ گوهر بخرم‌ گر بفروشد شکری
نشوم بر دگری فتنه ‌که دل نیست مرا
وز پس آنکه دلم برد نجویم دگری
دل یکی بود بر او فتنه شدم بر یک تن
دگری باید تا فتنه شوم بر دگری
کیسه از سیم و دل از سنگ جداکرد مرا
آنکه چون سنگ دلی دارد و چون سیم‌بری
در حَجَر نیست به پاکی چو تن او سیمی
بر زمین نیست به سختی چو دل او حجری
من و او هر دو دل و دیده همی بازیدیم
رایگان داد و بدادم من و کردم خطری
دل من برد به افسون و ندانستم من
که به افسوس زمن برد دل افسانه گری
دوش بر دست به افسوس دلم وین بترست
که ز افسوس بر امروز ندارم خبری
هم خبر یابم و هم باز ستانم دل ازو
گر کند سیّد احرار به کارم نظری
عمدهٔ ملک خراسان شرف دین هدی
مایهٔ مهر محمد بسزا ناموری
پسر فضل‌ کریمی که به افضال و کرم
از جهاندار بشیرست سوی هر بشری
هست نامش زخرد در همه عالم مثلی
هست رسمش زهنر در همه ‌گیتی سمری
نیست کس را به کمال خرد او خردی
نیست ‌کس را به جمال هنر او هنری
بهتری را چو خصال پسران برشمرند
نبود بهتر ازو هیچ پدر را پسری
مهتری را چو حدیث پدران یاد کنند
نبود مهتر ازو هیچ پسر را پدری
قلمش‌گرچه ضریرست ونبیند بدو نیک
نیست چشم قلمش را زضریری ضرری
هرکه در ضعف دل و قوت چشمش نگرد
کاملی بیند گرد آمده در مختصری
طرفه ابری است‌ که از لجّهٔ دریا همه روز
بر سمن برگ همی بارد مشکین مطری
من به دریا کف او را به چه تشبیه کنم
که بود دریا در پیش کف او شَمَری
ای دلیری که به هرکار که تو عزم کنی
عزم تو همچو قضا خندد بر هر قدری
بر تو از تیر حوادث نرسد هیج‌گزند
تا بود پیش تو از عصمت ایزد سپری
حلم چون‌ کوه تو بگشاید صد چشمهٔ عفو
هرکجا زاتش خشم تو برآید شرری
مال‌هایی که به صد سال فلک جمع‌کند
پیش یک روزه سخای تو ندارد خطری
جفت باید که بود رای تو بارایت شاه
تا زجزوی سفرش خیزد کلی حضری
مدد از ایزد و نصرت بود آن دولت را
کاندر آن دولت باشد چو تو تدبیرگری
آن سلف زنده بودکاو چو تو دارد خلفی
وان شجر زنده بود کاو چو تو دارد ثمری
دیده دیدار تو را فضل نهد بر خورشید
وانکه‌ گوید نه چنین است بود خیره‌سری
زانکه از دیدن خورشید بصر رنجه شود
نشود رنجه ز دیدار تو هرگز بصری
رمضان شد چو غریبان ز بر ما به سفر
ا‌یْنتْ فرّخ شدن و اینْتْ مبارک سفری
شدنش بود به هنگام که از آمدنش
خشک شد هر دهنی تافته شد هر جگری
توبهٔ ما چو یکی شاخ سرافراشته بود
خُرد بشکست چو شوال بر او زد تبری
بینم اندر دل احرار دگرگون طربی
بینم اندر سر عشاق دگرسان بطری
به شب و روزکنون باده کشد مالامال
آن‌که در شام و سحر آب کشیدی قدری
بَدَل آب کنون باده ستان هر شامی
بَدَل طبل‌ کنون چنگ شنو هر سحری
ساقیان چون قَمَرانند و چو زهره است شراب
بستان زهرهٔ زهرا زکف هر قمری
چو به میدان مدیح تو مباهات کنم
طبعم انگیزد بر لفظ ز معنی حشری
چون بپردازد طبعم ز یکی معنی خوب
خاطرم زود فراز آرد از آن خوب‌تری
بر لب جوی درختی است زمدح تو دلم
که بر او نیست به جز شکر تو برگی و بری
هرکجا نشر کنم مدح تو چون آب روان
باد دریا ز سعادت بر تو چون شَمَری
تاکه در اول هر سال ز تاریخ عرب
جز محرم نبود پیشرو هر صفری
در همه وقت ظفر پیشرو فتح تو باد
سوی عزت ز ز ظفر باد شما راگذری‌
عید تو فرخ و صوم تو پذیرفته خدای
بر تو بگشاده ز شادی مه شوال‌، دری
دولت و حشمت و اندازهٔ عمر تو چنانک
در شمارش نرسد وهم ستاره شمری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۱
ای جُسته جفاکاری جَسته ز وفاداری
بنمای وفاداری بگذار جفاکاری
آشفته‌ام از عشقت بیهوده چرا شیبی
آزرده‌ام از هجرت بیهوده چه آزاری
سیم‌است مرا در جسم از حسرت و غم خوردن
مشک است تورا در زلف از کَشّی و عیاری
ما هر دو حریفانیم از صنعتِ باریدن
من سیم همی بارم تو مشک همی باری
ای روی تو با خوبی وی خوی تو با زشتی
کردار چنین داری گفتار چنان داری
گفتار تو پنداری دارد صفت از رویت
دارد نسب از خویت کردار تو پنداری
در عشق تو ای دلبر تا چند خورم حسرت
در هجر تو ای کودک تا چند کشم خواری
من جنگ تو را یکسر آرام دل انگارم
تو صلح مرا یکسر تیمار دل انگاری
جویم به تو نزدیکی در حضرت و در غیبت
جویی تو ز من دوری در مستی و هشیاری
یک بارگی از عاشق دوری نتوان جستن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری
گر نیست مرا یاری از تو صنما شاید
در خدمت سلطان هست از بخت مرا یاری
شاهنشه دین‌پرور سلطان بلنداختر
شاهی که زجباران بستد همه جباری
شاهی که شد از عدلش پیدا همه عالم را
آثار جوانمردی اسباب نکوکاری
شد چشم مسلمانی از طلعت او روشن
شد کار مسلمانی از دولت او کاری
هر کس که بدش خواهد، مقهور شود والله
از آفت بدبختی وز محنت بیماری
عمر همه مکاران زو شد چو تن بیجان
روز همه غداران زو شد چو شب تاری
حکمی است روان او را بختی است جوان او را
با او نتوان کردن مَکّاری و غَدّاری
تا ملک جهان باشد باد این ملک عادل
خورشید جهانداران بر تخت جهانداری
آسوده نکوخواهش در نعمت و آسانی
فرسوده بداندیشش در سختی و دشواری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۳
ای بر سمن از مشک به عمدا زده خالی
مسکین دلم از خال تو گشته است به حالی
حالی به جهان زارتر از حال دلم نیست
تا نیست د‌ل آشوب‌تر از خال تو خالی
قدّ و دهن و زلف تو و جعد تو دیدم
هر یک ز یکی حرف پذیرفته مثالی
از سیم الف دیدم از بسد میمی
از مشک سیه جیمی و از غالیه دالی
گفتم که تو خورشیدی و این بود حقیقت
گفتم که تو چون ماهی و این بود محالی
مه بدر نماید چو زخورشید شود دور
من کز تو شوم دور نمایم چو هلالی
در خواب خیال تو به نزدیک من آید
گویم‌که مگر هست مرا با تو وصالی
بیدار شوم چون نه تو باشی نه خیالت
عشق تو مرا باز نداند ز خیالی
ای از بر من دور همانا خبرت نیست
کز مویه چو مویی شدم از ناله چو نالی
یک روز به سالی نکنی یاد کسی را
کز هجر تو روزیش گذشته است به سالی
روزی بود آخر که دل و جان بفروزم
زان روی که شهری بفروزد به جمالی
از قبضهٔ هجر تو شود رسته دل من
وز روضه ی وصل تو شود رُسته نهالی
فرخنده بود روز هر آن کس‌ که به شبگیر
از روی تو و رای ملک‌ گیرد فالی
شاه همه شاهان ملک ارغو که ندارد
در مردی و فرهنگ نظیری و همالی
آن شهرگشایی‌ که ملک بر فلک او را
هر روز دهد مژده به عزّی و جلالی
در معرکه بستاند و در بزم ببخشد
ملکی به سواری و جهانی به سوالی
عادلتر و عالمتر از او هیچ ملک نیست
الا مَلَکُ العَرش تبارک و تعالی
کیوانْ سخطی‌، مهرْ اثری چرخ‌ْ محلی
باران حَشَمی ابر کفی بحر نوالی
ای دهر گرفته ز تو فری و بهایی
وی ملک فزوده ز تو جاهی و جمالی
شاها چو شود لفظ متین یاور طبعم
گویی‌ که جهد بیرون از سنگ زلالی
در جلوه عروسان ضمیرم چو درآیند
بنمایدم این آینه‌گون حقه مثالی
جان دادن خفاش بدم کار مسیح است
ور نه نکند از گل صد مرغ‌ کلالی
تا در چمن و باغ نهالی به بر آید
از تربیت اختر و تأثیر شمالی
ایزد شب و روز مه و سالیت معین باد
تا روز و شبی هست و به عالم مه و سالی