عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶
ای ز روی تو جهان را همه فیروزی و فر
ای ز رای تو شهان را همه تایید و ظفر
همه عالم به دو دست تو سپردست خدای
که به یک دست قضایی به دگر دست قدر
در جهانی تو و لیکن ز جهان قَدْ‌ر تو بیش
راست‌ گویی‌ که جهان چون صدف است و تو گهر
گر دل و خاطر شاهان ز هنر گیرد نام
از دل و خاطر تو نام‌ گرفته است هنر
نظر و همت تو دولت و دین را مدد است
که تویی شاه نکوهمت و فرخنده نظر
نیست شهری و شهی ‌کز نظر و همت تو
نرسیدست به آن شهر و به آن شاه خبر
رسمهای تو همه یک ز دگر خوبتر است
کارهای تو همه یک ز دگر زیباتر
نامداران چو شنیدند خداوندی تو
همه‌ کردند شها نامه و نام تو ز بر
بگشادند و ببستند چو دیدند تو را
به ثنای تو زبان و به وفای تو کمر
زیر تخت تو و زیر حجر اندر همه سال
ملک و دین را دو قباله است به فیروزی و فر
لاجرم فخر نمایند کجا بوسه دهند
ملکان پایهٔ تخت تو و حجاج حجر
شر و شور عدو از هیبت تو گشت هبا
لاجرم در همه آفاق نه شورست و نه شر
دامن دولت و اقبال گرفته است به چنگ
هر که یک روز به درگاه تو کردست گذر
بندگان تو خداوند هنرمندانند
پیش تخت تو به طاعت همه را خدمتگر
ز بقای تو شدستند همه روزافزون
ز لقای تو شده استند همه نیک‌اختر
وز حضور تو به این باغ گرفته است امروز
شرف‌الملک هزاران شرف و جاه و خطر
میزبانی است که از دل رهی و چاکر توست
اینت زیبا رهی و اینت به آیین چاکر
هر زمانی ز نشاط تو بیفروزد جان
هر زمانی ز قبول تو بیفرازد سر
گر پسندی و پذیری دل و جان هدیه‌ کند
بهتر از جان و دل ای شاه چه چیز است دگر
تا که در اول مه ماه بود همچو کمان
تاکه در نیمهٔ مه ماه شود همچو سپر
از مه رایت تو نور ظفر تابان باد
بر همه مملکت روی زمین سرتاسر
همچنین بادی پیوسته به‌ کام دل خویش
مَلِک دهر و شه عالم و سلطان بشر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸
ای رفته مدتی به سعادت سوی سفر
باز آمده به نصرت و فیروزی و ظفر
در صد سفر ملوک گذشته ندیده‌اند
آن فتح و آن ظفر که تو دیدی به یک سفر
با فتح نامه‌ها و ظفرنامه‌های تو
مدروس شد حکایت و منسوخ شد سمر
بیش آید از شمار فتوح‌ گذشتگان
هر نامه‌ کز فتوح تو خوانند مختصر
کردار تو معاینه بیند همی خرد
ممکن ‌کجا شود که ‌کند تکیه بر خبر
یک جنبش تو هست ز جیحون سوی فرات
یک نهضت تو هست ز خاور به باختر
پست است دهر و همت عالیت سرفراز
زیرست چرخ و دولت عالیت بر زبر
گر نیست بی‌قضا و قدر نیکی و بدی
فرمان تو قضا شد و شمشیر تو قدر
دو چیز در دو چیز زآفت منزهند
در آسمان ستاره و در طبع تو هنر
آراسته است رای تو عالم به‌دین و داد
پرداخته است تیغ تو گیتی ز شور و شر
دو چیز در دو چیز یکی اند در صفت
در آفتاب ذره و در تیغ توگهر
از مهر وکین توست در ایام نیک و بد
وز عفو و خشم توست در آفاق نفع و ضر
بر روی دوستان تو و دشمنان توست
اقبال را علامت و اِدْبار را اثر
در ملک شام و روی به یک عزم تو شدند
صد شاه و شهر بسته میان و گشاده در
ازگرد لشکر تو به شام اندرون هنوز
سرخ است خاک همچو طَبرخون و مُعْصَفَر
از آتش جگر لب بدخواه توست خشک
وز آب دیده گونهٔ بدگوی توست تر
آری هر آن کجا که خلاف تو بگذرد
هم آب دیده باشد و هم آتش جگر
ای دادگر شهی که تو را خوانَدَن رواست
سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر
چون لؤلؤ از جواهر و خورشید ز اختران
مشهوری از خلایق و مختاری از بشر
از بهر خدمت تو سزد گر خدای عرش
ارواح رفته باز رساند سوی صور
صید کمند توست به دور اندرون سپهر
نعل سمند توست به سیر اندرون قمر
دشمن به دام توست و زمانه به‌کام توست
دولت غلام توست چه باید همی دگر
گر رفتنت ز شهر سپاهان خجسته بود
باز آمدنْتْ هست ز رفتن خجسته‌تر
یک چند در سفر ظفر انگیختی به تیغ
اکنون به جام می طرب‌انگیز در حضر
ساغر ستان ز دست نگاری که زلف او
گه پیش‌ گل سپر بود و گاه گل سپر
گه جعد او به قصد خم اندر شود به خم
گه زلف او به طبع سر اندر زند به سر
نوش است در لب وی و نوش است در قدح
بستان قدح بر آن ‌لب چون نوش و نوش خور
نیکی توراست عمر به نیکی همی‌گذار
شادی توراست روز به شادی همی شمر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲
زین مبارک‌تر به عمر اندر نباشد روزگار
زین همایون‌تر به سال اندر نباشد شهریار
ملک و دولت را کنون تاریخ نو باید گزید
زین همایون اختیار و زین مبارک روزگار
جبرئیل امروز بر بزم وزیر شاه شرق
اختران کرد از بروج چرخ پنداری نثار
تا در ایوان نو آیین پیش خسرو صف زدند
لعبتان چین و کشمیر و بتان قندهار
یا زمین از گوهر و زر هر چه پنهان کرده بود
در سرای فخر ملک امروز بنمود آشکار
پیش‌ خسرو در سجود آمد جهانی‌ در صور
وز عدم سوی وجود آمد بهاری پرنگار
هر کجا اقبال خسرو باشد و رای وزیر
در سجود آید جهان و در وجود آید بهار
دیده‌ام در دولت و ملک ملک سلطان بسی
بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار
بر مثال این ندیدم هیچ بزمی نامور
وز قیاس این ندیدم هیچ جشنی نامدار
ناصرالدین شهریارست و نظام‌الدین وزیر
از معزالدین و از خواجه جهان را یادگار
خواجه آن بهتر که هم باشد ز خواجه گوهرش
شهریار آن به‌که باشد اصل او از شهریار
ای فراوان میزبانان دیده اندر شرق و غرب
میزبانی چون نظام‌الدین کجا دیدی بیار
هم به‌ کف نعمت نشان و هم به دل منت پذیر
هم به جان خدمت نمای و هم به‌تن طاعت‌گزار
در کدامین خاطری آید چنین تهذیب شغل
از کدامین همتی گنجد چنین ترتیب کار
میزبان باید که باشد در ضیافت کامران
کامران است او به فر پادشاه کامکار
خسرو عادل ملک سنجر خداوند عجم
قبلهٔ شاهان و تاج ملت و فخر تبار
آن جهانداری که تا او بست بر شاهی کمر
بند ملک و دین بدان بند کمر گشت استوار
آن ‌که در شاهی و ‌در مردی به او میراث ماند
از سلیمان و علی انگشتری و ذوالفقار
باد نصرت جست تا شبدیز او شد باد پای
آب بدعت رفت تا شمشیر او شد آبدار
هرکه با او باد ساری کرد در روی زمین
گشت در زیر زمین از خاکساری خاکسار
روز رزمش دست زد گفتی زمین در آسمان
یا زمین را آسمان در بر گرفت از بس غبار
چون میان نار سوزان دم زنند اعدای او
زمهریر سرد بیرون آید از اجزای نار
جان بلرزد در هوای رزمگاهش روز رزم
سر بساید بر زمین بارگاهش روز بار
پیش او رفتن پیاده حشمتی داند بزرگ
هر هنرمندی که بر اسب هنر گردد سوار
چون شود بر بدسگالان خشم او آتش‌فشان
چون شود بر نیکخواهان جود او دینار بار
تیغ عزرائیل دارد در یسار و در یمین
دست میکائیل دارد در یمین و در یسار
مشتری و زهره را از جور بهرام و زحل
تا نه بس مدت دهد عدلش امان و زینهار
ماه مَنجوقش به قدر از ماه گردون بگذرد
شیر شادُروان او شیر فلک ‌گیرد شکار
نعل اسب او هلال است و سِتامش‌ کوکب است
آفتاب است او و اسبش آسمان اندر مدار
آسمانی پرکواکب بر زمین هرگز که دید
کآفتاب او یکی باشد هلال او چهار
ای ز فرّ تو برادر خرم اندر دار ملک
وی ز عدل تو پدر خشنود در دارُالقَرار
آن‌ که هست از تو بلند او را که یارد کرد پست
وان ‌که هست از تو عزیز او را که یارد کرد خوار
تیغ برّان تو چون در کارزار آید پدید
شیرِ غران‌ خویشتن پنهان‌ کند در مرغزار
گر تو خواهی از جهان سازی حصاری بر عدو
ور تو خواهی در جهان باقی نماند یک حصار
شرح‌ مدح‌ تو ز انبوهی نگنجد در ضمیر
شکرِ عدلِ تو ز بسیاری نگنجد در شمار
گرچه‌ آتش را به‌ طبع اندر شرارست و دخان
آتشی خواه از قِنینه بی‌دخان و بی‌شرار
نورش از خورشید و ماه و لطفش از جان و خرد
بویش از مشک و عبیر و رنگش از گلنار و نار
گردد از طبعش دل غمناک بی‌سودای غم
گردد از فعلش سر مخمور بی‌رنج خمار
بر رخ سیب است خون از عشق او در بوستان
بر دل لاله است داغ از رشک او در لاله‌زار
جام ازین آتش بیفروز ای شه‌ گیتی فروز
تا شود رایت نشاط افزای و طبعت شاد‌خوار
دست ‌دست توست‌ گیتی را به‌ پیروزی ستان
روز روز توست، عالم را به بهروزی ‌گذر
تا به فر دولت تو در پناه بخت تو
کدخدای تو چنین مجلس بسازد صدهزار
تا بتابد آفتاب و تا بگردد آسمان
تا بباید روزگار و تا بماند کردگار
آفتابت بنده باد و آسمانت باد رام
روزگارت باد چاکر کردگارت باد یار
در سرای سروری امروز تو خوشتر ز دی
بر سریر خسروی امسال تو بهتر ز پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳
ای ز دارٍُالملک رفته مدتی سوی سفر
بازگشته سوی دارالملک با فتح و ظفر
نرد ملک و نرد دولت باخته در یک ندب
کار دین و کار دنیا ساخته در یک سفر
برده در شام و بلاد روم بی‌رهبر سپاه
کرده بر آب فرات و دجله بی‌کشتی‌ گذر
ملکهای شام را ترتیب داده یک به یک
مالهای روم را تقریرکرده سر به سر
از صف لشکر فکنده جنبش اندر دشت وکوه
وز تف خنجر فکنده جوش اندر بحر و بر
در هوای عالم ازگرد سوارانت نشان
بر جبین عالم از نعل‌ سوارانت اثر
رادمردان را به طاعت درکف پیمانت دل
شیرمردان را به خدمت بر خط فرمانت سر
گر جهان را از جهاندارای و شاهی چاره نیست
چون تو باید در جهانداری شه پیروزگر
درخور پیشی و بیشی از همه شاهان تویی
پیشتر رفتی و بگرفتی ز عالم بیشتر
آن ظفرهایی‌که در یک سال شد حاصل تورا
ده مجلد بیش باشد گر بگویم مختصر
در فتوح شام و روم امسال دیوان ساختم
ساخت باید در فتوح هند و چین‌ سال دگر
چشم ما در روزگارت بیشتر بیند همی
زانچه‌ گوش ما شنیدست از حکایت‌ وز سیر
فتحها یکسر خبرگشته است و فتح تو عیان
مرد دانا تا عیان یابد کجا جوید خبر
ایزد اندر شخص تو چندان هنر موجود کرد
کز شمار آن همی عاجزشود وهم بشر
هر هنرمندی که درگیتی هنر ورزد همی
هست واجب‌ کاو بیاید وز تو آموزد هنر
ای بسا شاها که بر سر داشت تاج خسروی
تاج‌ بنهاد و به خدمت بست پیش تو کمر
ای بسا حِصنا که از کین تو شور و شر نمود
بازگشت آخر به ملک و دولت او شور و شر
کین تو چون زلزله است و هرکجا قوت گرفت
خانمان و خان بدخواهان کند زیر و زبر
تیغ تو در باغ پیروزی درخت نصرت است
بیخ او در خاور است و شاخ او در باختر
هست بر عالم همایون همت تو چون همای
شرق دارد زیر بال و غرب دارد زیر پر
هست‌ گویی تیغ تو در طبع چون سودای خون
زان‌ کجا آهنگ او سوی دِماغ است و جگر
کعبهٔ شاهان آفاق است عالی مجلست
پایهٔ تخت و رکاب تو مقام است و حجر
خلق را از مهر دیدارت بیفزاید همی
هم به جسم اندر حیات و هم به چشم اندر بصر
بندگان پروردگان دولت و بخت تواند
خاصه آن شیر دلیر و میر بی‌همتا و نر
کرد بر راه و رکاب تو نثار سیم و زر
خواستی‌ کش جان و دل بودی به جای سیم و زر
یافته است از خدمت‌ و مهر تو عالی دولتی
تا پسر خوانی تو او را دولتش ناید بسر
خسروا شاها هر آنچ از دین و دنیا خواستی
بی‌توقف یافتی از کردگار د‌ادگر
مدتی در هر زمینی در گشادی رزم را
مدتی اندر سپاهان بزم را بگشای در
در قدح زان گوهر پاکیزه دوشیزه خواه
کافتابش دایه و مادر بدانگورش پدر
هرچه ‌هست اندر جهان از نیکی و شادی تو را است
عمر در نیکی‌ گذار و روز در شادی شُمَر
تا که هفت اقلیم و چار عنصر بود اندر جهان
باد شش چیز از دو چیز تو عزیز و نامور
از بقای تو همیشه دولت و دنیا و دین
وز لقای تو همیشه شادی و تایید و فر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸
صبوح مرا خوش کن ای خوش پسر
به میخوارگان ده قدح تا به سر
که چون سر برآرد ز کوه آفتاب
قدح تا به سر خوشتر ای خوش پسر
چه از آب رز شد زمین بهره‌مند
تو از آب رز کن مرا بهره‌ور
تو را چشم بادام و لب شکر است
مرا نقل بادام ده با شکر
کمندی‌ که با سیم داری به مشک
کمان ‌کرد پشت من ای سیمبر
ز خوبان گیتی تو را معجزه است
دهان و سخن با میان و کمر
کمر ظاهرست و میان ناپدید
سخن‌ کامل است و دهان مختصر
چو تیر افکند چشمت از ساحری
بود بر دلم تیر او کارگر
نیاساید از ساحری تیر اوی
چو تیغ شجاع الملوک الظفر
معینی کزو یافت دولت شرف
نصیری کزو یافت ملت خطر
حُسامی که در ملت ایران زمین
بدو تازه شد دین خیرالبشر
سماعیل‌ بن گیلکی کز شرف
کفش زمزم است و رکابش حجر
به اندیشه نتوان به قدرش رسید
که اندیشه زیر است و قدرش زبر
قضا و قدر حاصل آید ازو
هرآنچ اندر آرد به فهم و فکر
اگر چه ندارد روا دین اوی
که باشد ثناهای او چون سور
ثناهای او اهل دین کرده‌اند
چو الحمد و چون قل هو الله ز بر
بیابان چنان کرد شمشیر او
که چون آهوی ماده شد شیر نر
به راه بیابان پیاپی شدست
ز بازارگانان نفر بر نفر
کنندش دعای سحر هر شبی
که عدلش شب فتنه را شد سحر
همه راد مردان از او شاکرند
به شرق و به غرب و به بحر و به بر
نزاد و نزاید به سیصد قِران
ز مادر چو او رادمردی دگر
ایا پهلوانی که از قدر و جاه
تویی خسروان را به جای پدر
اگر چندگرم است آتش به طبع
ز نزدیک سوزد همی خشک و تر
از اوگرم تر آتش تیغ توست
که از دور سوزد عدو را جگر
عجب دارم اندر سقر زمهریر
وگر چند هست این سخن در خبر
دم سرد باشد عدوی تو را
مگر زان بود زمهریر سقر
هر آن خصم‌کز پیش تو روز رزم
هزیمت پذیرد ز بیم خطر
زمانه به دستش دهد نامه‌ای
نبشته در آن نامه این‌ المفر
اگر مرغ بلقیس را نامه بود
ز نزد سلیمان پیغامبر
برد تیر پران تو نزد خصم
اجل‌نامهٔ خصم در زیر پر
امیرا اگر چون تو باشد سحاب
همه دُرّ فَشاند به جای مطر
به صُنعت از آتش برآید نسیم
به فعلت از آهن بروید خضر
چو من بر مدیحت گشایم زبان
زبان را فضیلت نهم بر بصر
به باغ مدیح تو هر ساعتی
ز شاخ ضمیرم‌ برآید ثمر
گر از حدگذشته است تقصیر من
به تقصیر منگر به عذرم نگر
چو در شاعری من ندارم نظیر
زتو جسم دارم قبول و نظر
الا تا که امروز و فردا و دی
پدید آید از رفتن ماه و خَور
ز دی خوبتر باد امروز تو
وز امروز فردای تو خوبتر
سر رایتت باد خورشید سای
سم مرکبت بادگیتی سپر
به‌ هر کار یزدان تو را رهنمای
به‌هر راه دولت تورا راهبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷
ایا نوشته هنرنامه‌ها فزون ز هزار
و یا شنیده ظفرنامه‌ها برون ز شمار
چو رزم شاه هنرنامهٔ شگفت بخوان
چو فتح شاه ظفرنامهٔ بدیع بیار
به رزم او نگر وگرد آن فسانه مگرد
به فتح او نگر و دست از آن حدیث بدار
مشافهه به همه وقت بهتر از ماضی
معاینه به همه حال بهتر از اخبار
حکایتی نشنیدست خلق در عالم
عجب‌تر از ظفر و فتح شاه‌ گیتی دار
معز دین خدا خسرو مصاف شکن
خدایگان جهان سنجر ملوک شکار
شهی که بود به مغرب نبرد او امسال
چنانکه بود به مشرق نبرد او پیرار
جز او به مشرق و مغرب ز خسروان‌که شکست
به نیم روز صف رزم صد هزار سوار
ز رزم غزنین نیکوترست رزم عراق
ز بس عجایب تقدیر عالم الاسرار
مصاف خصم توگفتی‌که برکشید فلک
ز سنگ و آهن و پولادباره و دیوار
مصاف سلطان‌گفتی که بر بسیط زمین
پدید شد فلکی پر ستارهٔ سیار
بر آن صفت ز درازی کشیده هر دو مصاف
که وهم کس نرسد از میان همی به‌ کنار
مثال پیلان چون پاره پاره ابر سیاه
که بر هوا شود از رودبار و دریابار
دمان و جمله برو جنگ جوی پیلانی
همه چو دیو عجب شکل و بُلعَجب‌ کردار
نهنگ یَشک و ستون بای و اژدها خرطوم
سپهر گردش و کُه پیکر و صبا رفتار
بتافت آینه از پشت پیل در صحرا
چنانکه مهر درخشان بتابد ازکهسار
شعاع خنجر و رفتار تیر و شکل‌ کمان
چو برق و ژاله و قوس قزح به‌وقت بهار
چو روی شست به‌ خون تیغ جنگیان گویی
که کرد رنگرزی پیشه گنبد دوار
همی ز پیکر آن تیغهای خون‌آلود
نمود سرخی شنگرف و سبزی زنگار
گه مصاف‌ گروهی ز لشکر سلطان
اگر شدند پراکنده در یمین و یسار
دو چیز در شدن آن گروه تعبیه کرد
که هر دو کرد پدیدار ایزد دادار
یکی‌ که تا بنماید به‌ شاه نصرت خویش
که هست نصرت او به زلشکر جرار
دگر که تا بنماید به خلق مردی شاه
که بی‌سپاه گه رزم چون‌ کند پیکار
عجب نباشد اگر بی‌سپه شود منصور
کرا خدای بود روز رزم ناصر و یار
چو ذوالفقار برآهخت شهریار جهان
نمود مردی و دارات حیدر کرار
دلیروار کمان ظفر چو کرد به‌ زه
به تیر دوخت سپر بر سوار تیغ‌گذار
ظفر بیامد و پیوسته گشت با پیکان
در آن میان‌ که جدا شد ز شست او سوفار
رسیدکوکب نصرت ز آسمان به‌زمین
چو از زمین به‌سوی آسمان رسید غبار
سبک شدند و سراسیمه آن سپاه‌گران
ز تیر شاه و ز پیلان مست جان اوبار
یکی بجست ز پیلان وکرد ناله ی زیر
یکی بخست ز پیکان وکرد نوحهٔ زار
یکی به‌زیر خس اندر خزید چون خرگوش
یکی به‌ دام غم اندر فتاد چون کفتار
زغم سرشک یکی‌ گشت چون‌ گداخته لعل
ز خونْ دهان یکی‌ گشت چون شکافته نار
همی شکسته و مغلوب خسرو منصور
همه فکنده و مقهور دولت قهار
اگر نکردی شاه زمانه رحمت و عفو
در آن دیار نماندی ز دشمنان دیار
به یک نفس ز سر سرکشان برآوردی
به تیغ تیز دخان و به‌پای پیل دمار
جهان سیاه شدی بر مُعادیان چو سَقَر
عراق تنگ شدی بر عراقیان چو حصار
بزرگوارتر از شاه ما به‌گیتی کیست
که درگذشت به بخشایش از سر آزار
گناه و عذر به هم بود و این نبود شگفت
که در میان دو لشکر چنین بود بسیار
درشت و نرم رود کارها به روز نبرد
بزرگ و خرد بود زخمها به‌ گاه قمار
همی پلنگ و گهر زاید از میان جبال
همی نهنگ و صدف خیزد از میان بحار
کجا مخالفت اندر جهان پدید آید
گل شکفته کند در زمان خلنده چو خار
کجا موافقت از دور روی بنماید
به یک زمان‌کند از زهرمار مهرهٔ مار
خلاف شاه نبود اختیار شاه عراق
کز آن خلاف بود دور مردم مختار
چو بر مراد سپه بود مدتی مجبور
حواله کرد به تقدیر خالق جبار
سپاس و شکر خداوند را که از پس جنگ
به صلح و دوستی و نیکویی برآمد کار
سپرد شاه به محمود گنج محمودی
که برگرفت ز غزنین به تیغ‌ گوهردار
به تیغ‌گوهر دار آنچه بستد از دشمن
به دوست داد سراسر به‌ دست گوهر بار
به دست خویش ولیعهد کرد شاهی را
که اختیار ملوک است و افتخار تبار
چو داد ملک محمد قرار بر محمود
ازو محمد خشنود شد به دار قرار
چنین نماید تأیید ایزدی تأثیر
چنین نماید شمشیر سنجری آثار
فتوح شاه کرامات و معجزات شدست
که اندر آن نرسد وهم و فکرت و گفتار
اگر ملوک و سلاطین رفته زنده شوند
به معجزات و کرامات او دهند اقرار
خدایگانا فتحی برآمدت امسال
که بخت نیک بدان فتح مژده دادت پار
به زینهار تو آیند زین سپس ملکان
که داده‌ای اُ‌مرای عراق را زنهار
چو عذر و خدمت هرکس فزون شد از مقدار
به نزد تو همگان را فزوده شد مقدار
نظام یافت همه شغلهای بی‌ترتیب
نسق‌ گرفت همه کارهای ناهموار
نشاط و رغبت احرار سوی درگه توست
که هست درگه عالیت‌ کعبهٔ احرار
چو در دیار و بلاد عراق نام تو رفت
شرف‌ گرفت ز نام تو آن بلاد و دیار
فزوده کرد ز نامت خلیفه در بغداد
جمال خطبه و منشور و سکه و دینار
ز پیش خویش فرستاد سوی حضرت تو
لوا و خاتم و شمشیر و جُبّه و دستار
اگر سکندر رومی همی ولایت داد
ملوک را ز در روم تا حد بلغار
تو درگشادن گیتی سکندر دگری
تو را سزد که ولایت دهی سکندر وار
چرا همی به سکندر توراکنم مانند
ازین حدیث مرا کرد باید استغفار
ز دست تو ملکانی نشسته‌اند به مُلک
که پیش هر ملکانی سکندرست هزار
سه خسروند به هند و عراق و ترکستان
که از عطای تو دارند هر سه استظهار
همیشه شکر تو دارند در میانهٔ جان
چنانکه نقطه بود در میانهٔ پرگار
توراست بخت مشیر و خرد نصیحت‌گر
تو راست فتح ندیم و ظفر سپهسالار
به فر بخت توگردد به انتها آسان
هر آن مصاف که باشد به ابتدا دشوار
وگر بود به شب تار عزم رزم تو را
سعادت تو کند روز روشن از شب تار
جهان‌که جود تو بیند ز بحر دارد ننگ
زمین ‌که دست تو بیند ز ابر دارد عار
هر آن عدو که ز پیکار تو بلندی جست
بلند گشت سرانجام لیکن از سر دار
کرا خمار گرفت از شراب کینهٔ تو
به عاقبت ز شراب اجل شکست خمار
کسی که بود به تیمار بی‌پرستش تو
چو پیش تخت تو آمد جدا شد از تیمار
رسید تا ز خراسان رکاب تو به عراق
فلک به کام و مراد دل توکرد مدار
ز دهر کند شده دشمنانت را دندان
ز بخت تیزشده دوستانت را باز آر
سزد که جان بفشانند بندگان امروز
که آمدیّ و نمودی به بندگان دیدار
کنند بر سُم اسبان تو فریشتگان
زخلدگوهر و از آسمان ستاره نثار
به فال ‌گیر شها شعرهای بندهٔ خویش
همه‌گزیده چو یاقوت و لولو شهوار
که کردگار به زودی تو را کند روزی
هر آنچه فال زند بندهٔ تو در اشعار
کتاب فتح تو سال دگر بپردازد
چو بوستانی آراسته به رنگ و نگار
نهال او را از نکته و نوادر برگ
درخت او را از حکمت و معانی بار
همیشه تا که بود بر سپهر اختر ‌هفت
همیشه تاکه بود در زمانه طبع چهار
تو را نصیب ز هفت و چهار باد سه چیز
تن درست و دل شاد و دولت بیدار
نهاده پیش تو بر دست سروران سپاه
به رزم جان عزیز و به بزم جام عُقار
شهان و تاجوران را به مشرق و مغرب
بر استان و سم اسب تو لب و رخسار
تو از سعادت جاوید و از عنایت بخت
ز عمر و ملک و جوانی وگنج برخوردار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸
بر فتح همی دور کند گنبد دوار
بر سعد همی سیرکند کوکب سیار
وین را اثر آن است که بر لشکرِ غزنین
گشتند مظفر سپه شاه جهاندار
آن طایفه را کرد همی تعبیه حاسد
وین طایفه را ساخت همی تعبیه دادار
بیهوده بود تعبیهٔ حاسد مقهور
جایی که بود تعبیهٔ واحد قهار
چون خصم فرستاد ز غزنین به‌در بست
با کوکبه و پیل یکی لشکر جرار
آشوب صف میمنه‌شان تا حد کابل
آسیب تف مسیره‌شان تا در قزدار
چون نار فروزنده و سوزنده شد امروز
شمشیر سپاه ملک اندر صف پیکار
آن لشکر انبوه چو از پل بگذشتند
دیدند پس و پیش همه آب و همه نار
کردند ره حزم رها از فَزَع و بیم
چه حاجب و چه میر و چه سرهنگ و چه سالار
کرد و عرب و غزنوی و خلخ و هندو
گشتند سراسیمه و مخذول به یکبار
یک جوق شده کشته و یک خیل‌گریزان
یک فوج شده غرقه و یک قوم‌گرفتار
از خون روان وز تن افکنده به هم بر
صحرا همه وادی شد و هامون همه‌کهسار
گفتی‌که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر ابابیل زند سنگ به منقار
نشگفت‌که مقهور شد آن لشکر مخذول
مقهور شود لشکر سلطان ستمکار
از ناحیهٔ سند کنون تا به در هند
بس کس که از این رنج به دردست و به تیمار
بس زن‌ که‌ کنون بر پسر و شوی و برادر
جون مویه‌گر از درد همی مویه‌ کند زار
بس ناز که شد محنت و بس نام که شد ننگ
بس لاف که شد خجلت و بس فخر که شد عار
اندر عرب و در عجم آثار فتوح است
از سنجر خصم افکن و از حیدر کرار
معبود چنان خواست که از حیدر و سنجر
تا حشر بود در عرب و در عجم آثار
ای شاه جهاندار جهانداری و شاهی
از فر تو دارد شرف و قیمت و مقدار
تاجست ز فرمان تو بر تارک شاهان
طوق است زاحسان تو برگردن احرار
هرکس که مقرست به یزدان و پیمبر
دادست به پیروزی و اقبال تو اقرار
گر خصم سپه کرد همه کار تبه کرد
تا آینهٔ ملک سیه‌کرد به زنگار
او نیست سزاوار به ملک پدر و جد
از دست تو شاه است بدان ملک سزاوار
بنشیند و از نام و خطاب تو به غزنین
هم خطبه بیاراید و هم سکه و دینار
هر مه متواتر کند از زر و جواهر
پیلان سبکبار به حمل تو گرانبار
آوردن آن ‌گنج ‌کنون بر تو شد آسان
وز پیش تو شد بر دگران مشکل و دشوار
اسلاف تو را چون نشد این کار میسر
دانند بزرگان که نه خُردست چنین کار
تو شاه ملوک و مَلکِ شاه نشانی
وین است همه ساله تو را سیرت و کردار
هرچند که گفتار ز کردار فزون است
کردار تو در ملک فزون است ز گفتار
کس چون تو نبودست ز شاهان گذشته
هر چند که خوانیم همی قصه و اخبار
بخت عدو از دولت بیدار تو خفته است
وقت است که گوییم زهی دولت بیدار
هر خصم که از کین و خلاف تو سرافراشت
گردون علم دولت او کرد نگونسار
هر شهر که آن را رسد از کین تو آسیب
خالی بود آن شهر ز دیار و ز طیار
با کین تو گویی به هوا و به زمین بر
آرام نگیرند نه طیار و نه دیار
این فتح نخستین به همه حال دلیل است
بر ملک بی‌اندازه و بر نعمت بسیار
گویند چو پالیز نکو خواهد بودن
آید اثرش برگله از پیش پدیدار
تا زردکند روی چو پخته شود آبی
تا کفته کند پوست چو پر دانه شود نار
اعدای تو را باد کفیده شده و زرد
جون نار و چو آبی همه ساله دل و رخسار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹
ای آمده ز مشرق پیروز و کامکار
کرده نشاط مغرب دلشاد و شاد خوار
داده قرار زاول و هند و نهاده روی
بر عزم آنکه روم و عرب را دهی قرار
از دودمان و گوهر سلجوق چون تو کیست
صاحبقران عالم و سلطان روزگار
زان هفت پادشا که ز سلجوق بوده‌اند
کس را نداد آنچه تو را داد کردگار
جز تو به یک زمان که برآورد در جهان
از پادشاه و لشکر زاولستان دمار
جز تو که کرد بر در غزنین و نیم روز
صد ساله‌ گنج و مملکت خصم تار و مار
جز تو به ساعتی که‌ گرفت از ملوک دهر
هفتاد پیل مست و چهل تخت شاهوار
اندر دیار توران و اندر دیار هند
بهرام شاه و خان ز تو گشتند تاجدار
سلطان نشان نبود چو تو هیچ پادشاه
خاقان نشان نبود چو تو هیچ شهریار
هر شاه نیست چون تو جهانگیر و مُلک‌بخش
هر مرد نیست حیدر و هر تیغ ذوالفقار
اقرار داده‌اند همه آفریدگان
کز نصرت آفرید تو را آفریدگار
در شاهنامه گر چه شگفت است و نادرست
اخبار جنگ رستم و رزم سفندیار
بیش از سفندیار و زیادت ز رستم است
هر پهلوان ز لشکر تو روز کارزار
هستی تو چون سلیمان بر اسب بادپای
هستی تو چون فریدون با گرز گاوسار
با گرز چیره‌تر که فریدون کند نبرد
بر باد خوبترکه سلیمان شود سوار
روزی که تیغ گیری و مردی کنی به رزم
خورشید و ماه را نتوان دید از غبار
روزی که جام گیری و شادی کنی به بزم
بینند بر زمین مه و خورشید صدهزار
اندر پناه عدل تو هستند بی‌گزند
از چرغ و باز و شاهین کبکان کوهسار
وز فرﹼ دولت تو شدستند مهربان
بر آهوان دشتی شیران مرغزار
هنگام جود فرق و تفاوت بسی بود
از دست بَد‌ره بار تو تا ابر قطره بار
کان را زآب صرف بود قطره بی‌قیاس
وین را ز زرﹼ ناب بود بدره بی‌شمار
ای خیل بندگان تو چون سیل بر جبال
وی فوج جنگیان تو چون موج در بحار
گر بر شکارگاه تو قیصر کند گذر
نخجیر و مرغ پیش تو راند گه شکار
ور سوی بارگاه تو فغفور بگذرد
مهره‌ زند به چهر بساط تو روزبار
امسال گرد اسب تو خیزد ز قیروان
گر پار خواست گرد سپاهت ز قندهار
بر جان آن کسی نخورد زینهار چرخ
کوبنده‌وار پیش تو آید به زینهار
ور خصم‌ کارزار تو را آرزو کند
گردد ز کارزار تو بر خصم کار زار
خواهد سپرد ملک جهان را به تو خدای
افزون از آنکه هست تو را وهم و انتظار
او حق شناس توست تو فضلش همی شناس
او حق‌گزار توست تو شکرش همی‌گزار
شاه بزرگواری و از فر طلعتت
شادست و خرم است وزیر بزرگوار
همچون گل بهار رخ خواجه بشکفید
کز تو سرای خواجه بیاراست چون بهار
حاصل شد از حضور تو امروز خواجه را
تاریخ حشمت و سبب عز و افتخار
چون یادگار جد و پدر در جهان تویی
از عم خویش خواجه تو را هست یادگار
پیش معز دین نسزد جز قوام دین
در پیش اختیار نزیبد جز اختیار
اسباب شاهی از هنر توست مستقیم
اصل وزارت از قدم اوست استوار
تو صاحبِ حُسامی و او صاحبِ قلم
تو مملکت ستانی و او مملکت نگار
گر جان ز بهر خدمت و مهرت نداشتی
اندر ضیافت تو ز جان ساختی نثار
از کردگار خویش برای صلاح خلق
خواهد همی بقای تو پنهان و آشکار
حون در بهار کار توشادی و عشرت است
آن به‌ که خواجه نیز بود در میان کار
اندر نسیم بادهٔ تو باد دولت است
چون بروزد به مرد شود مرد بختیار
از بادهٔ تو به که بزرگان شوند مست
تا عقل بی‌حجاب بود مغز بی‌خمار
تا در مدار باشد همواره هفت چرخ
تا زیر هفت چرخ طبایع بود چهار
پیوسته بر مراد و هوای دل تو باد
این چار را تولد و آن هفت را مدار
امروز باد بخت تو پیروزتر ز دی
و امسال باد بخت تو فرخنده‌تر ز پار
تو خسرو زمان و زمان با تو نیک عهد
تو داور جهان و جهان با تو سازگار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲
مشک و شنگرف است‌ گویی بیخته بر کوهسار
نیل و زنگارست‌ گویی ریخته بر جویبار
طَبلهٔ عطارست‌ گویی در میان‌ گلستان
تخت بزازست‌ گویی در میان لاله زار
از زمین گویی برآوردند گنج شایگان
بر چمن ‌گویی پراکندند دُر شاهوار
از شکوفه باغ شد مانندهٔ رخسار دوست
وز بنفشه راغ شد مانندهٔ زلفین یار
از گوزنان هست در هامون گروه اندر گروه
وز کلنگان هست برگردون قطار اندر قطار
قمریان چون مقریان گشتند بر سرو بلند
بلبلان چون مطربان‌ گشتند بر شاخ چنار
گه ‌کنار سبزه پر عنبر کند باد صبا
گه دهان لاله پر لؤلؤ کند ابر بهار
گر به لاله بنگری دارد پر از لولو دهان
ور به سبزه بگذری دارد پر از عنبر کنار
گر چه پنهان است درگردون بهشت جاودان
کرد یزدان در زمین خرم بهشتی آشکار
تا به پیروزی و شادی اندرین خرم بهشت
خوش ‌گذارد روزگار خویش شاه روزگار
سید شاهان مشرق ارسلان ارغو که هست
آفتاب نسل و تاج دوده و فخر تبار
خسروی‌ کاو را ز تسبیح ‌کرام‌الکاتبین
حرز و تعویذست بسته بر یمین و بر یسار
بند دولت محکم است از عزم چون او پادشاه
چشم ملت روشن است از رای چون او شهریار
شد متابع رایتش را آفتاب اندر مسیر
شد مسخر مرکبش را آسمان اندر مدار
پشت ماهی سوده گردد هر کجا ساید رکاب
روی نصرت تازه گردد هر کجا گیرد قرار
زهره ساقی زیبد اندر مجلس او روز بزم
مشتری حاجب سزد بر درگه او روز بار
مدح او بر خاک خوانی زر برون آید ز خاک
نام او بر خار بندی‌ گل برون آید ز خار
چون سمندش حمله آرد در میان رزمگاه
چون کمندش حلقه گردد در میان کارزار
آب‌ گردد پیش او گر آتشین باشد سلیح
موم گردد پیش او گر آهنین باشد سوار
رایت عالی کشید اندر خراسان از عراق
تا ز جیحون بگذراند لشکر جیحون گذار
بدسگالان را ز بیم آتش شمشیر او
دیده‌ها شد پر دُخان و سینه‌ها شد پر شرار
شد زمانه بر دل خصمان او مانند مور
شد نفس در حلق بدخواهانش چون دندان مار
ای بلند اختر شهنشاهی که حد ملک توست
از حبش تا کاشغر وز قیروان تا قندهار
صد نشان است از سُم شبدیز تو بر هر زمین
صد دلیل است از سر شمشیر تو در هر حصار
میش با عدل تو یابد زینهار از چنگ شیر
شیر بی‌عدل تو از آهو نیابد زینهار
روزگار تو سزد گر بنده باشد هفت چرخ
تا تو اندر پادشاهی پیشه‌داری هشت کار
یا سخایا نوش خوردن یا سواری یا نبرد
یا سفر یا عرض لشکر یا مظالم یا شکار
تا بَنات‌النَّعش را بر قطب گردون گردش است
باد اصل عمر تو چون قطب‌ گردون استوار
تا شمار قطر باران‌ کس نداند در جهان
باد ملک و گنج تو چون قطر باران بیشمار
تا به ‌چین اندر ز صحف مانوی ماند اثر
باد فرخ بزم تو چون صُحف مانی پرنگار
شاد و برخوردار بادی در بهار و در خزان
تا بهاری و خزانی جشن‌ها سازی هزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳
تا که جز یزدان به عالم در نباشد کردگار
جزملک سلطان به‌ گیتی در نباشد شهریار
از جلال او همی دولت بماند جاودان
وز جمال او همی ملت بماند پایدار
همچنان چون خاتم پیغمبران پیغمبرست
خاتم شاهان آفاق است شاه روزگار
گر نبودی اختیار اندر خور شاه جهان
ایزد او را از شهنشاهان نکردی اختیار
ور نبودی ذوالفقار اندر خور دست علی
نامدی از آسمان هرگز علی را ذوالفقار
ای شهنشاهی که هستی ملک را صاحبقران
ای خداوندی‌که هستی بخت را آموزگار
مرغ‌ را عدل تو دارد ایمن اندر آشیان
شیر را تیغ تو دارد عاجز اندر مرغزار
از مصافت تیره گردد روی گردون روز جنگ
از سپاهت خسته‌گردد پشت ماهی روزگار
گر بخواهی روز بار اندر فلک بندی سکون
ور بخواهی روز جنگ اندر مدر بندی مدار
شیرمردان را دل اندر طاعت آری روز جنگ
نامداران را سر اندر خدمت آری روز بار
تو چو خورشیدی و عدل توست نوری بی‌ستم
تو چو دریایی‌ و موج توست دُرّ شاهوار
هیچ‌کس دیدست خورشیدی که او بندد کمر
هیچکس دیدست دریایی‌ که او باشد سوار
قصهٔ اسفندیار و رستم اکنون بیهده است
زانکه بیجانند و تنشان در زمین دارد قرار
پیش ایوان تو هر روزی زمین بوسه دهند
صد هزاران رستم و سیصد هزار اسفندیار
گر به‌ بیداری ببیند تیغ تو فغفور چین
هر شبی‌گوید به خواب اندر که شاها زینهار
دشمن تو گر حصاری سازد از پولاد و سنگ
باره‌ و بنیاد آن هرگز نباشد استوار
با قضای بد همی ماند سر شمشیر تو
چون قضای بد بیاید سودکی دارد حصار
ای جهانداری که تا ایزد بناکرد این جهان
بود فرمان تو را ملک جهان در انتظار
بر مراد توست‌ کار از کارزار آسوده باش
دولت باقی همی بهتر شناسد کارزار
تو به تخت پادشاهی بر همی‌گیری قدح
بخت تو گرد جهان دشمن همی‌ گیرد شکار
بندگان را هست کعبه درگه میمون تو
خدمت تو هست واجب همچو حج‌ کردگار
بندهٔ مخلص معزی بادیه بگذاشته است
بر در کعبه همی خدمت نماید بنده وار
من رهی از آفرین و مدح توگویم سخن
تا بماند راویان و مطربان را یادگار
بخت من‌ گردد جوان چون تو مرا گویی بیا
طبع من بارد گهر چون تو مرا گویی بیار
تا بود گردون گردان هفت و سیارات هفت
تا بود عنصر چهار و گردش ‌گیتی چهار
ماه بادت زیر دست و مهر بادت زیر مهر
سعد بادت همنشین و بخت بادت پیشکار
از شهنشاهان تو داری نام و کام و مال و ملک
نام جوی و کام یاب و مال بخش و ملک دار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸
چه جوهر است ‌که آن را ز آهن است حصار
سر از حصار کشد بر سپهرْ دایره‌وار
چنانکه پیکر تن توده دارد از یاقوت
فراز تارک سر پرده دارد از زنگار
شهاب او به هوا بر شهاب‌ گوهر پاش
شعاع او به زمین بر شهابْ گوهرْ بار
چو شیر غرّد و از صولتش بغرّد شیر
چو مار پیچد و از هیبتش پیچید مار
گهی دمیده شود بر سرش بنفشه ستان
گهی شکفته شود بر تنش شقایق زار
گهی به‌سان نگاری شود ا‌سراسرا برگ
گهی به‌سان درختی شود عقیقش بار
گهی چو ابر که سرخی پذیرد از خورشید
گهی چو مهر که زردی پذیرد ازکهسار
گهی چو سفتهٔ زرگاه چون‌ گداخته لعل
گهی چو دستهٔ گل گاه چون شکافته نار
گهی فشاند بر خاک قطرهٔ زرّین
گهی ستاره فرستد بر آسمان به قطار
چنانکه جوهر او بر زمین سوار شدست
شدست بخت خداوند بر سپهر سوار
معین مُلک شهنشاه سَیّدالرؤسا
ابوا‌لْمَحاسِن احسان نمای نیکو کار
بزرگ بار خدایی که گاهِ قُوّت و قهر
بر آسمان زُحَل بختِ او زند پرگار
هنر کفایت او را بود ستایشگر
خرد ستایش او را بود پذیرفتار
نهد ستاره مر او راکه او نهد حشمت
دهد زمانه مر او را که او دهد زنهار
گه بهارکجا دست او ببیند ابر
زبیم نعره زند وز حسد بگرید زار
ز بس که تیغ زند مرگ بر مخالف او
بود مخالف او آهنین به روز شمار
به‌کان اگر خبر نام او بیابد زر
شود میانهٔ کان زر به نام او دینار
اگر قیاس هنرهای او پدید آید
زخاک موج پدید آید و زآب غبار
ایا نتیجهٔ اقبال و آفتاب هنر
زمانه مدح تو را هر زمان‌ کند تکرار
سیاست تو کند خیره دیدهٔ دشمن
اشارت تو کند تیره پیکر کُفّار
جهان تو خاتم و شاه جهان به سان نگین
بر آن خجسته نگین ازکفایت تو نگار
دل تو لؤلؤ شهوار و همت تو چو بحر
که دید بحر که خیزد ز لولو شهوار
چنانکه هست به خاک اندرون قرار از کوه
ز حلم توست به‌کوه اندرون همیشه قرار
اگر ز جود تو باشد سحاب را باران
بود همیشه به دهر اندرون شکفته بهار
کسی که باد خلاف تو دارد اندر سر
دهد به باد سر و خاک‌گیردش به کنار
هر آنگهی که‌ کند کلک مشکبار تو سیر
تورا پیام فرستد ستاره و سیار
که ای یگانه آفاق باشیم دستور
اگر به دست تو کلکی شوم قلم کردار
سپهر بار محن‌ جاودانه بر گیرد
از آن‌ کسی‌ که به خدمت بر تو یابد بار
زبسکه پیش تو مردم زمین دهد بوسه
به‌صورت تن مردم شده در و دیوار
بلند قدرا، ‌گرچه معزّیم لقب است
ز توست عز من از مهتران کهتردار
هر آنگهی‌که من از شکرتو سخن‌گویم
نماندم سخن و باز مانم از گفتار
به آفرین تو مقدار داشتم لیکن
فزود جامه و دستار تو مرا مقدار
به آب همت وجود تو شسته‌ام سر و تن
تنم ز جامه همی نازد و سر از دستار
همیشه تا نبود پستی و بلندی جفت
همیشه تا نبود خواری و عزیزی یار
بلند باد تو را بخت و کینه جوی تو پست
عزیز باد تو را عمر و بدسگال تو خوار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴
از هیبت شمشیر تو ای شاه جهاندار
شد رایت بدخواه نگونبخت و نگونسار
لشکرش یکایک همه ‌گشتند بر این سوی
چه ‌حاجب و چه ‌میر و چه ‌سرهنگ و چه ‌سالار
هم نعمت او کم شد و هم محنت او بیش
با نعمت اندک شد وبا محنت بسیار
خندید بر او دولت و بگریست بر او بخت
شورید بر او شغل و تبه‌گشت بر اوکار
آن آب که در چشمه همی برد کمانی
در چشم همی بیند از آن آب به‌خروار
سرخی زر خویش سپردست به شمشیر
زردی رخ خوی ربودست ز دینار
امروز نه آن کِشت که بدرود همی دی
وامسال نه آن‌ کرد که بنمود همی پار
نامش همه اندر هوس بیهده شد ننگ
فخرش همه اندر طلب بیهده شد عار
ای شاه تو از قلعهٔ دشمن چه کنی یاد
کان قلعه ندارد بر تو قیمت و مقدار
زودا که بپردازی آن قلعه ز دشمن
چونانکه بپرداخت علی مکه زکفار
روزی ده و جاندار عدو کوه بلند است
شد برکمرکوه وکمر بست به پیکار
در مدت ده روز گرفتار توان کرد
آن راکه بود کوهی روزی ده و جاندار
نزدیک تو آن خیره‌سران را خطری است
ور هست وطنشان‌ به مَثَل گنبد دوار
تیغ تو چو مار است و بداندیش تو مور است
بس دیر نماندست‌که بر مور زند مار
از فر تو در دیدهٔ ما هست همه نور
وز تیغ تو در جان عدو هست همه نار
ای پادشه و خسرو ذرّیهٔ آدم
ای داد دهِ امتِ پیغمبر مختار
هستی تو سزاوار همه ملک جهان را
ایزد ندهد ملک جهان جز به سزاوار
دینار فروشی و خری شکر و چو تو کیست
هم نیک فروشنده و هم نیک خریدار
تا بیر و جوان است همی باش جوانبخت
تا ملک جهان است همی باش جهاندار
تو پشت همه خلق و تو را خالق تو پشت
تو یار همه خلق و تو را دولت تو یار
دست تو گرفته قدح بادهٔ روشن
بدخواه تو در دست اجل گشته گرفتار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵
هرکه را باشد ز دولت بخت نیک آموزگار
همچو سلطان معظم خوش‌گذارد روزگار
خسرو عاد‌ل معزالدین ملک سلطان که هست
از شهنشاهان و سلطانان جهان را یادگار
پادشاهی کز مرادش تا قیامت نگذرند
آفتاب اندر مسیر و آسمان اندر مدار
دولت و شاهی بدو نازد وزو باشد همی
کارِ دولت مستقیم و بندِ شاهی استوار
همتش کردست نار نیک خواهان را چو نور
هیبتش کردست نور بدسگالان را چو نار
از مصافش روی گردون تیر گردد زیرگَرد
وز سپاهش پشت ماهی خسته‌گردد زیر بار
خلق‌ را آرایش خُلد و نهیب ‌محشرست
بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار
شاه ما شاهی است کاو را از سلیمان و علی
یادگار آمد دو چیزْ انگشتری و ذوالفقار
موکبش را هر زمان خدمت گزارد آسمان
لشکرش را هر زمان نصرت فرستد کردگار
از معادی موکبی وز موکب او یک غلام
وز مخالف لشکری وز لشکر او یک سوار
آنکه او را شیرمردان عرب چون بنده بود
بنده‌وار آمد به درگاهش که شاها زینهار
گر همی از جانب دیگر بداندیشی دگر
گنج سازد بی‌نهایت ملک جوید بیشمار
تاب جنگ و قوت کوشش ندارد پیش شاه
یاکمر بندد به خدمت یاگریزد در حصار
میش گردد گاه قوت‌ گر چه دارد زور شیر
مورگردد وقت ضربت‌گر چه دارد زخم مار
شاه‌ چون خورشید رخشان‌ است‌ و دشمن‌ چون‌ شب است
شب شود پنهان چو‌ گردد نور خورشید آشکار
شب سپاه اندر کشد چون روز رایت برکشد
گفته‌اند آری کلام اللیل یَمحُوهُ النهار
ماه پیکر رایتش چون بر دو پیکر سرکشد
هیچ دشمن را نیاید آرزوی‌کارزار
تیغ شاه از سد اسکندر بسی محکم ترست
با چنان سدی چه سازد دشمن یاجوج وار
موکب روباه را ترتیب رفتن بگسلد
چون به جنگ آید برون شیر ژیان از مرغزار
گر غبار قهر و جور از دشمنان برخاسته است
آفتاب پادشاهان را چه باک است از غبار
ملک او حق است و ملک دشمنانش باطل است
باطل آخر پیش حق هرگز نباشد پایدار
از مخالف کس نپرسد چون پدید آمد ملک
از زمستان کس نگوید چون پدید آمد بهار
گفت دولت کای ملک سوی خراسان کش سپاه
تا به پیروزی برآری از سر دشمن دمار
تا کنی آشفته جان حاسد آشفته رسم
تاکنی بیهوده عزم دشمن بیهوده کار
دست‌ دستِ توست و دوران ظفر دوران توست
دام نصرت گستران و جان دشمن کن شکار
ملک تا ارزانیان بستان که ارزانی تویی
تیغ آتشبار بر جان بداندیشان گمار
آنچه دولت گفت شاها بود خواهد همچنان
یاد دولت نوش کن تلقین دولت گوش دار
تاچهار ارکان همی باشند زیر هفت چرخ
باد زیر دولت و فرمان تو هفت و چهار
یُمن و یُسر از حضرت شاه جهان غایب مباد
یمن بادش بر یمین و یسر بادش بر یسار
بر زمین ملکش از اقبال و نصرت باد بر
بر درخت عمرش از تایید و دولت باد بار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۷
چیست آن‌ کوه زمین‌پیما و باد راهوار
باره‌ای صحرانورد و مرکبی دریاگذار
هیکلی پولادسم آهوتگی غشغاو دم
پیکری پاکیزه‌گوهر راهواری شاهوار
بر حریر و کاغذ و دیبا و سنگ و چوب و گل
خوبتر زو خامهٔ نقاش ننگارد نگار
جلوهٔ طاوس دارد گاه جولان در نبرد
با تگ‌گوران بودگاه دویدن در شکار
خویشتن تازان کند گاه سبق مانند یوز
خویشتن درهم کشد گاه حذر مانند مار
باد صرصر نیست در پیش تگ او تیزرو
سنگ مرمر نیست در زیر سم او استوار
در کفل مضمر نماید پای او گاه نشیب
درکتف مدغم نماید دست او برکوهسار
سم و پشت و ساق و یال او تو پنداری که هست
لنگرکشتی و تیر کشتی و موج بحار
چون بتازندش به میدان باد از او جوید شتاب
چون بخارندش به آخور کوه از او گیرد قرار
بشکند بانگش دل مردان به ‌روز نام و ننگ
بسپرد نعلش سرگردان به‌ روز گیرودار
از نهیب نعرهٔ او یشک و ناخن بفکند
پیل‌ مست و شیر نر در بیشه و در مرغزار
هست‌گردان چون سپهر و آفتاب او یکی است
کوکب او شانزدست و ماه نو دارد چهار
ماه او نعل است وکوکب میخهای نعل او
آفتاب اوست شاه کامران و کامکار
شاه اسبان خوانم او را تا به‌ پیروزی و فتح
شاه شاهان جهان بر پشت او باشد سوار
ناصر دین خسرو مشرق ملک سنجرکه هست
از جهانداران و سلطانان جهان را یادگار
دیدهٔ گردون ندید از دودهٔ سلجوقیان
زو مبارکتر به ایرانشهر شاه و شهریار
جز جوانمردی و مردی نیست رسم و کار او
کز جوانمردی و مردی آفریدش‌ کردگار
نیست بحر بیکران وکوه بی‌پایان بهم
گر ببینی شکل هفت اقلیم‌ گیتی آشکار
شخص او اقلیم عقل است و در آن اقلیم هست
حلم و طبعش کوه بی‌پایان و بحر بی‌کنار
آن کجا لشکر سوی صحرای ترکستان کشید
کرد صحرا بر همه خانان ترکستان حصار
گر ز ابر عفو او رحمت نباریدی سرشک
زآتش خشمش هلاک عالمی بودی شرار
پای فغفوران و خاقانان درآوردی ببند
از سر گُردان و جباران برآوردی دمار
خواست گردون تا بود درگردن و گوش ملوک
حکم او مانند طوق و امر او چون ‌گوشوار
زیر عفوش هست گنج و زیر خشمش هست رنج
زیر مهرش هست نور و زیر کینش هست نار
آبگون شمشیر او نارست و اعدا را از اوست
روی زرد و دل‌کفیده راست چون آبی و نار
نیزهٔ او بر زمین دوزد یلان را روز رزم
هیبت او در زمین آرد سران را روز بار
پادشاها تو نتابی از هزاران خصم روی
شهریارا تو نداری در هزاران شهریار
در جهان تو جهانداری نخواهد بود نیز
حق‌پذیر و حق‌پسند و حق‌شناس و حق‌گزار
حق‌گزاری با سخاوت حق‌شناسی با کَرَم
حق‌پسندی با لطافت حق‌پذیری با وقار
بخت فرخ چون تو را کاری مهم پیش آورد
کام تو حاصل کند بی‌وعده و بی‌انتظار
آنچه‌ گستردی نیارد در نوشتن آسمان
و انچه بفکندی نیارد برگرفتن روزگار
تا ز شادی بلبل سر مست دستانها زند
چون بخند روی ‌گل در باغها وقت بهار
از طرف بادند همچون بلبل وگل پیش تو
مطربان رود ساز و ساقیان میگسار
خرم از اقبال تو جان ملوک کامران
روشن از دیدار تو چشم وزیر نامدار
تو خداوند جَهان و دشمنان از تو جِهان
خواجه از تو شاد خوار و حاسدت ناشاد و خوار
روز بخشش نیکخواهان پیش جاهت جانفشان
روزکوشش بدسگالان پیش‌ تیغت جان‌سپار
تو سر دشمن به ‌گرز شیرپیکر کوفته
چو سر ضحاک افریدون به ‌گرز گاوسار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۹
بی‌روح پیکری است‌ گه جنگ جان شکار
بی‌دود آتشی است گه رزم پرشرار
گر پرشرار آتش بی‌دود نادرست
نادرترست پیکر بی‌روح جان شکار
پیکر بود شگفت به پاکیزگی چو جان
آتش بود بدیع‌تر ار باشد آبدار
رخشنده چون ستاره و چون آسمان کبود
وز آسمان ستاره شود بر تنش نثار
هنگام کینه بر تنش از فرق تا قدم
دندانهاش تیزتر از شعله‌های نار
گویی‌که هست بر سر دندان‌های او
زهری که هست در بن دندانهای مار
ابری است لاله‌ بار و درختی است لاله‌ بر
دیدی درخت لاله‌بر و ابر لاله بار
باریدنش همیشه به صحرای معرکه
یازیدنش همیشه به میدان کارزار
آبی مروق است فسرده که روز رزم
دشمن در او خیال اجل بیند آشکار
هر دشمنی که دید خیال اجل در او
خالی شد از خیال و روان شد خیال‌وار
لوحی است نیلگون که قلم در خلاف او
از رشک زرد روی شد و لاغر و نزار
با لوح‌ گر قلم به ازل سازگار بود
با این زدوده لوح کبودی است سازگار
کان لوح از او نگار پذیرفت در ازل
وین لوح از این همی بپذیرد کنون نگار
بشکست پشت مهرهٔ کفار در عرب
تا نام او به دست علی کشت ذوالفقار
آدینه چون خطیب به منبر بر آردش
تازه شود به تیزی او دین کردگار
هست او به روز رزم سلیحی‌که آن سلیح
آید گه اجل ملک‌الموت را به کار
شخصی که زینهار نباید ز چنگ او
جانش نیابد از ملک‌الموت زینهار
تا از میان سنگ درنگش‌گسسته شد
سنگ و درنگ برد ز خصمان خاکسار
در سنگ بود عاجز و امروز معجزست
در دست پهلوان خداوند روزگار
والاعماد دولت و دنیا جمال دین
خوارزمشاه میر هنرمند کامگار
شاهی‌که حق و باطل از او شد بلند و پست
میری‌ که دین و کفر از او شد بلند و خوار
نامش محمدست و به عدلش مُخَلّدست
هم ملت محمد و هم ملک شهریار
آهو ز شیر شیر خورد در ولایتش
و زبَرکند ستایش او طفل شیر خوار
نشگفت اگر به‌خدمت جودش بر آسمان
بندد کمر ز قوسِ قزح ابر نو بهار
کان گل فروز باشد و این هست دل‌فروز
وان قطره بار شد و این هست بدره بار
بازی است تیر اوکه شود چون تذرو پر
هرگه‌ که خصم را چو کبوتر کند شکار
همرنگ خاک جرم قمر زان سبب بود
کز نعل اسب او به قمر پر شود غبار
تاریک فام روی زحل زان قبل بود
کز خون رزم او به زحل بر شود بخار
دارد هر آن هنرکه به‌کارست خلق را
واندر هنر ز خلق ندارد نظیر و یار
در حق بود طریقت او صدق را دلیل
در دین بود عقیدت او شرع را شعار
از اعتقاد پاک بود در دلش دو چیز
تحقیق مرد خندق و تصدیق یار غار
وانجا که رای باید و تدبیر مملکت
پیرایهٔ خرد بود و مایهٔ وقار
گفتار او بود به همه خیرها مشیر
تدبیر او بود به همه فخرها مسار
رای صواب او ز بلندی و روشنی
از چرخ ننگ دارد و از آفتاب عار
وآنجا که عدل باید و انصاف و راستی
تیغش برآورد ز سر ظالمان دمار
تنها روند قافله از امن و عدل او
بی‌رهنمای و بدرقه در کوه و در قفار
ازگرگ، میش یاد نیارد به ساده دشت
وز باز کبک باک ندارد به کوهسار
وانجاکه جود باید و احسان و مکرمت
ابری بودکه موج زند در دلش بخار
به‌زان دهد صِلَتْ‌ که کند مادح آرزو
مه‌ زان دهد عطا که کند زایر انتظار
باشد دو چیز مختلف از جود او به‌هم
آسایش افاضل و رنج خزینه‌دار
وانجا که حلم‌ باید و بخشایش گناه
عَفْوش خبر دهد که رحیم‌ است و بردبار
جرم‌ گناهکار کند عفو بیش از آنک
در پیش او زبان بگشاید به اعتذار
هنگام عفو و رحمت او در مناظره
از بیگناه چیره‌تر آید گناهکار
وانجا که رزم باید و پیکار و تاختن
بر مرکب شجاعت و مردی بود سوار
گاهی کند حصار چو صحرا زعزم خویش‌
گاهی به جزم خویش ز صحرا کند حصار
تیغش ز دور عرضه کند صورت اجل
بر پیل کارزاری و بر شیر مرغزار
دندان شیر در دهن از خون چنان کند
کاندر کفیده نار بود دانه‌های نار
زیبد کزان جهان به نظاره به این جهان
آیند جان رستم و جان سفندیار
تا چون بگیرد او به سنانی هزار خصم
بوسند دست او به زمانی هزار بار
شخصی به‌این صفت‌ که شنیدست در جهان
اندر شمار یک تن و اندر هنر هزار
گویی نگاشته است یکی صورت از هنر
هنگام آفرینش او آفریدگار
ای روز بار تو دل زوّار پر نشاط
وی روز رزم تو سر حَسّاد پر خمار
میدان تو مگر عرصات است روز رزم
ایوان تو مگر عرفات است روز بار
زان اختیاری از امرا شاه و خواجه را
کان از ملوک و این ز وزیران شد اختیار
چون هر دو را به‌ دیدن روی تو بود رای
روی از دیار خویش نهادی برین دیار
مردانه‌وار ریگ بیابان گذاشتی
با لشکری چو ریگ بیابان‌، گه شمار
از فرّ پادشاه تو را یمن بر یمین
وز دولت وزیر تو را یُسر بر یسار
دریای بی‌کنار وزیرست و پادشاه
عالم ز موج هر دو پر از درّ شاهوار
تا تو ز رود بار به پیروزی آمدی
چون کوه آهنین سوی دریای بی‌کنار
گویی جهان به خواب همی بیند ای عجب
کوه آمده ز جانب دریا به رود بار
ای حق‌گزار خواجه و خدمتگزار شاه
خدمتگزار چون تو که دیده است و حق گذار
من بنده مدح تاجوران‌ گفته‌ام بسی
وان مدح در زمانه زمن هست یادگار
دانند خدمت من و دارند حرمتم
شاه بلند بخت و وزیر بزرگوار
کردم تو را پرستش و کردم ستایشت
تا یابم از ستایش تو عزّ و افتخار
روزم شود خجسته چو گویی مرا بیا
طبعم شود گشاده چو گویی مرا بیار
تا با رضا و شکر بقا و عُلوّ بُوَد
بادت مدام ساخته اسباب هر چهار
راضی ز تو شهنشه و شاکر ز تو وزیر
باقی به تو عشیرت و عالی به تو تبار
تا قار قیر باشد در لفظ فارسی
چونانکه در عبارت ترکی است برف قار
بادا چنانکه قار به ترکی سر عدوت
مویت چنانکه در لغت بارسی است قار
تا باشد از دو جامه شب و روز را سَلَب
کان هر دو را زظلمت و نورست پود و تار
روشن چو روز باد همیشه شب ولیت
چون شب همیشه روز معادیت باد تار
بر دشمنان دولت شاه زمانه باد
از رزم و کارزار تو همواره کار زار
از تو بساط مملکتش را رسیده زود
یک سر به قیروان و دگر سر به قندهار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۳
چون ز سلطانان گیتی شهریاراست اختیار
فَرِّخ آن صاحب‌ که باشد اختیار شهریار
صاحبی باید که باشد کاردان و ‌دوربین
درخور صاحبقرانی کامران و کامکار
صاحب دنیا به صدر اندر نظام‌الدین سزد
چون معزالدین بود صاحبقران روزگار
بخت تلقین کرد و تأیید الهی ره نمود
تا معزالدین معزالدوله را کرد اختیار
مشرق و مغرب مهیا شد چو سلطان جهان
داد کار مشرق و مغرب به دست مرد کار
صاحبی بنشست در دیوان که از انصاف او
خیر و راحت کرد روزی بندگان را کردگار
صدر نیک اختر محمد بن‌ سلیمان آنکه هست
چون محمد دین‌پرست و چون سلیمان ملک‌دار
از نظام رسم او شد شغل‌گیتی بر نظام
وز نگار کلک او شد کار عالم چون نگار
باغ ملت را ز رسم او پدید آمد درخت
سال دولت را ز عدل او پدید آمد بهار
بوی خلق او معطرکرد صحن بوستان
سرو عقل او مزین‌کرد طر‌ف جویبار
گلبنی بنشاند انصافش به ‌ملک اندر که هست
شاخش اندر قیروان و بیخش اندر قندهار
رای او امروز ما را کرد خرم‌تر ز دی
فر او امسال ما را کرد فرخ‌تر ز پار
شد ز نور طلعت او دیدهٔ ملت قریر
یافت از تدبیر و رای او دل دولت قرار
ملک را با سیرت او هست جای تهنیت
خلق را در خدمت او هست جای افتخار
رام شد چون مرکبی در زیر بختش آسمان
آسمان مرکب سزد چون بخت او باشد سوار
روی هامون را ز بهر جود او زرین کند
چون برآید بامدادان آفتاب از کوهسار
توتیا سازد سپهر از بهر چشم اختران
چون ز نعل مرکب او از زمین خیزد غبار
بی هوای او نباشد مهر تابان را مسیر
بی مراد او نباشد چرخ ‌گردان را مدار
شمس بودی عقل او گر شمس بودی بی‌زوال
بحر بودی جود او گر بحر بودی بی‌کنار
مهتران را از حوادث هست توقیعش پناه
کهتران را از نوایب هست درگاهش حصار
آب را مانَد تو گویی طبع او گاه لَطَف
خاک را ماند تو گویی حلم او گاه وقار
چیست آن آبی‌کزو یابد موافق آبروی
چیست آن خاکی کزو گردد مخالف خاکسار
تا به‌ بار آمد گل اقبال او در باغ ملک
هست بدخواهان او را زان گل اندر دیده خار
در صدف دریا به نور رای او سازد همی
از سرشک ابر مروارید و در شاهوار
از پی آن تا تواند کرد قهر دشمنان
مرد را گر زور و قوت باید اندر کارزار
روز قهر دشمنان در پیش عزم و حزم او
سیل‌ها را در جبال و موج‌ها را در بحار
چون قلم گیرد بود روح‌الامینش بر یمین
چون عنان‌گیرد بود بخت بلندش بر یسار
حشمت او هست اصل و کار دیوان هست فرع
فرع باشد بی‌خلل چون اصل باشد استوار
ماه و خورشید از محاق و از کسوف ایمن شوند
گر زعالی رای او خواهند هر دو زینهار
سائلی کز جود او یابد نِعَم هنگام بر
زایری‌کز عدل او یابد نظر هنگام بار
آن شود همچون خلیل از باد او آتش‌نشین
وین شود همچون کلیم از فر او دریاگذار
از شرار نار دوزخ عفو او سازد سرشک
وز سرشک آب حیوان خشم او سازد شرار
فرق بر فَرْقَد رسد گر جاه او یابد کلاه
شِعر بر شَعْری رسد گر نام او یابد شعار
گر بماند یادگار از هر کسی اندر جهان
من چنان خواهم که او ماند به‌جای یادگار
ای تبار تو ز حشمت سید و فخر کِرام
ای تو از جاه و جلالت سید و فخر تبار
رای تو خورشید را ماند که چون پیدا شود
روشنایی گستراند بر بلاد و بر دیار
پیش ازین هرچ از مکارم بود در گیتی نهان
کرد در عصر تو اکنون دورگردون آشکار
مشک‌خوار و گوهرافشان است کلک اندر کفت
چون بود گوهرفشان کلکی که باشد مشک‌خوار
گاه مهر و گاه کین از مد و نقش او شوند
دوستان شاد وگرامی دشمنان غمگین و خوار
مرغ بی‌پَرَّست و زو نامه همی پرد چو مرغ
مار بی‌بیچ است وزو دشمن همی پیچد چو مار
جز به دست چون تویی معجز نباشد آن قلم
جز به دست مرتضی معجز نباشد ذوالفقار
شاه‌گیتی را کنون بر توست جای اعتماد
ور چه گیتی از عجایب هست جای اعتبار
آدمی اسباب دنیا از تو جوید بر دوام
ور چه هست اسباب دنیا آدمی را مستعار
از شراب خدمت تو هرکه مست و خرم است
ایمن است از آفت بی‌عقلی و رنج خمار
وانکه از اقبال تو امید دارد یک نظر
گردد امیدش وفا بی‌وعده و بی‌انتظار
هیچکس دُرّ ثنا را چون تو نگزارد بها
هیچ‌کس زَرِّ سخن را چون تو نشناسد عیار
چون ز مدح تو بیارایم عروس طبع را
بر مثال لعبتی سیمین‌بر و مشکین‌عِذار
مشتری زیبدکه باشد خاتم او را نگین
ماه نو شاید که باشد ساعد او را سوار
هرکه پیش تو نثاری آرد از زر و گهر
از ره معنی نثار او نباشد پایدار
من تو را اکنون نثاری پایدار آورده ام
بر بساط چون تو دَستوری چنین باید نثار
تا ز بهر بی‌نیازی و ز بهر بی‌غمی
کیمیای نعمت و شادی عٍقارست و عُقار
آب دست و خاک پایت باد دایم خلق را
مایهٔ شادی و نعمت چون عُقار و چون عِقار
ماهرویان طراز و مشک مویان ختن
پیش تو هنگام خدمت صف کشیده در قطار
کودکانی کرده از خوبی دل مردم اسیر
آهوانی کرده از شوخی دل شیران شکار
خط ایشان مشکبوی و خال ایشان مشک‌رنگ
جعد ایشان مشک بیز و زلف ایشان مشکبار
روز رزم و روز بزم از سهم و جشن هر یکی
رزمگه دشت قیامت‌، بزمگه دارالقرار
تا هزار اندر عدد بیش از یکی باشد همی
تا یکی باشد همی اصل عدد اندر شمار
باد فرمان تو اندر مشرق و مغرب یکی
زیر فرمان تو باد اقبال و دولت صدهزار
هر کجا رای تو باشد چرخ بر تو مهربان
هرکجا عزم تو باشد دهر با تو سازگار
اندر احکام شریعت عصمت یزدانت پشت
واندر اسباب وزارت دولت سلطانْتْ یار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۶
هر جهانداری که باشد رای او سوی شک‌ار
دوربین و نیک‌دان باشد چو پیش آید‌ش‌کار
هم توان‌ گفتن مر او را در جهانداری دلیر
هم توان خواندن مر او را در شهنشاهی سوار
هم طرب کردن شناسد هم مصاف آراستن
هم به رزم اندر شجاعت هم به بزم اندر وقار
هم تواند خویشتن را داشت از دشمن نگاه
هم تواند داشت دشمن را نگه در کارزار
هم به تیر انداختن بر خصم باشد کامران
هم به شمشیر آختن بر شیر باشد کامکار
گاه برگوران کمندش بسته دارد ساد‌ه دشت
گاه بر شیران خدنگش تنگ دارد مرغزار
گاه غرم از تیغ اوگیرد به غار اندر پناه
گاه رنگ از تیر او سازد به سنگ اندر حصار
زیر ران اندر مسخر کرده دارد روز و شب
مرکبانی کوه بر صحرا سپر دریاگذار
گر بتازد سوی وحشی پستی انگارد جبال
ور براند سوی خصمی خشکی انگارد بحار
در شکارست از هنرها او خداوند جهان
زین قبل خواهدکه باشد دایما اندر شکار
خسرو دنیا ملک شاه محمد کز ملوک
شد بدو دین محمد تا قیامت پایدار
شهریار عالم عادل که در دنیا و دین
چشم گیتی زو مبارکتر نبیند شهریار
چون نگار مهر دینار و درم شد نام او
گشت مُهر مِهر او بر جان جباران نگار
ملک را عدلش بساطی ساخته است از ایمنی
گستریدست آن بساط از قیروان تا قندهار
حزم او از استواری کرد گردون لاجرم
بند شاهی شد به حزمِ استوارش استوار
چرخ نتواندگشا‌ن جز به شکر او زبان
تا میان در خدمت او بسته دارد روزگار
فضل او با خلق عالم هست افزون از قیاس
فضل یزدان نیز با او هست بیرون از شمار
کی شناسند آنچه او با خلق‌کرد از نیکویی
کی شمارند آنچه ز احسان کرد با او کردگار
خسروا هرچ اختیار توست بر روی زمین
هست برگردون گردان اختران را اختیار
نامداران را به خاک درگه توست احتشام
تاجداران را به نعل مرکب توست افتخار
دیده نم‌گیرد سران راپیش تو هنگام رزم
پشت خم‌گردد یلان را پیش تو هنگام بار
تو به بغدادی و در روم از هجوم لشکرت
هست قیصر مستمند و لشکر او سوگوار
کوس پندارند چون آید ز دریا بانگ رعد
تاختن دانند چون برخیزد از صحرا غبار
زود خواهد بود شاها تا ز بهر دین حق
تیغ‌گیری و برآری از سر دشمن دمار
آنکه می‌گوید بلندم گردد ازگرز تو پست
وانکه می‌گوید عزیزم‌ گردد از تیغ تو خوار
تا جهان را خاک و باد و اتش و اب است طبع
تا فساد کون باشد در جهان زین هر چهار
تو به نعل بادپایان خاک بر دشمن فشان
و اتش اندر جان اعدا زن به تیم ابدار
رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
‌دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شادخوار
در مسلمانی به اقبالت خلافت را ثبات
در جهانبانی به انصافت شریعت را شعار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۱
دیدم شبی به خواب درختی بزرگوار
از علم و عقل و فضل بر او برگ‌ و شاخ‌ و بار
از قندهار سایهٔ او تا به قیروان
وز قیروان شکوفهٔ او تا به قندهار
نزدیک او نشسته جوانی‌ گشاده طبع
با صورتی بدیع و زبانی سخن‌گزار
آثار تازگی و نشان خجستگی
بر صورت مبارک او گشته آشکار
گفتم که کیستی تو چنین شاد و تازه ‌روی
باز این درخت چیست چنین سبز و آبدار
گفت این درخت دین خدای پیمبرست
من دولتم‌گرفته به نزدیک او قرار
تا در چهار فصل بپیرایم این درخت
چون زادْ سر‌وْ مرد کشاورز در بهار
گفتم ‌که تا به سعی تو پیراسته است دین
دین را به اهتمام تو آراسته است ‌کار
گفتا همیشه نصرت دین است کار من
در روزگار ناصر دین شاه روزگار
گفتم بپرسم از تو در این حال چند چیز
فرزانه‌وار پاسخ هر پرسشی بیار
گفتا هر آن سوال که از من ‌کنی کنون
آن را دهم جواب به توفیق‌ کردگار
گفتم که چیست آن‌ که نه آب و نه آتش است
چون آب و آتش است به وادی و کوهسار
پشت زمین ز رفتن او هست پر هلال
روی فلک ز جنبش او هست پر غبار
بادی است‌کوه پیکر وکوهی است باد پای
برقی است ابر گردش و ابری است برق‌بار
هامون همی ‌گذارد و گردون از او خجل
صحرا همی نوردد و دریا بر او سوار
اندر جَهَد بدیدهٔ شیران گه نبرد
اندر رسد به آهوی دشتی‌گه شکار
گفتا باین صفت‌ که تو پرسی همی زمن
اندر جهان ندانم جز اسب شهریار
گفتم که چیست آن ‌که به شکل سپهر نیست
لون سپهر دارد و گه‌گه‌ کند مدار
هنگام جنگ در صف هیجا برآورد
ناگه مدار او ز سرسر کشان دمار
گاهی چو جوی آب بود گه چون برگ بید
گاهی چو لوح مینا گه چون زبان مار
زنگارگون چون سبزه بود در مکان خویش
شنگرف‌ گون چو لاله شود روز کارزار
آید دلاوران عجم را از او عجب
چونانکه سروران عرب را ز ذوالفقار
گفتا که هیچ چیز ندانم باین صفت
جز تیغ پادشاه عجم شاه کامکار
گفتم که چیست آن ‌که به گوهر چو مرغ نیست
چون مرغ‌ از این دیار بپرد به آن دیار
از چوب و آهن است چو از دست شد رها
بیرون جهد ز چوب و ز آهن ‌کند گذار
پرواز او به رزم یکی سازد از دو تن
آهنگ او به جنگ دو تن سازد از چهار
شکلی خمیده گیردش اندر کنار خویش
چون عاشقی که ‌گیرد معشوق در کنار
در دست شیر مردان هر ساعتی به پای
چرم‌گوزن را بکشد تنگ استوار
چون پای را به چرم‌ گوزن اندر آورد
از بیم چون‌‌ گوزن شود شیر مرغزار
گفتا بر این مثال مگر تیر خسروست
آن خسروی‌ که هست کریم و بزرگوار
فرمانده زمانه ملک سنجر آن ‌که او
ملک زمانه را ز پدر هست یادگار
شاهی‌ که همچنانکه محمد ز انبیاء
هست اختیار او ز ملوک است اختیار
دارد هزار بنده ‌که هر بنده را رهی است
صد پهلوان چو رستم و صد چون سفندیار
دل بر نشاط اوست یلان را به روز رزم
سر بر بساط اوست شهان را به روز بار
گردون بلند کردهٔ او را نکرد پست
دولت عزیز کردهٔ او را نکرد خوار
در صید و در مصاف ز پیکان و تیغ او
نخجیر و خصم هر دو نیابند زینهار
تاکلک او نگارگر روی دولت است
بر روی دولت است ز توقیع او نگار
دانی چرا ستاره نبیند کسی به روز
باشد بر آسمان به شب تیره صد هزار
زیراکه هر ستاره که پیدا بود به شب
خورشید بامداد کند بر سرش نثار
ای اختران به نور تو محتاج بر سپهر
وی ماهیان به جود تو مشتاق در بحار
از بهر آنکه ‌کشتهٔ تو دوزخی بود
از خون دشمنانت به دوزخ شود بخار
چون سقف بیستون ز هوا بر زمین فتد
گر دشمنت‌ کند ز که بیستون حصار
از فر دولت تو به اطراف مملکت
شد خاندان بدکنشان جمله تار و مار
قومی شدندکشتهٔ شمشیر لشکرت
قومی اسیر و بسته به زنجیر بر قطار
آنان ‌که زنده‌اند ندانم همی چرا
از حال آن گروه نگیرند اعتبار
در مغزشان خُمار شراب ضَلالت است
شمشیر تو برون برد از مغزشان خمار
گردون غلام توست و زمانه به‌ کام تو
دشمن به دام توست و بداندیش خاکسار
در دست دوستان تو چون زر شدست خاک
در باغ بندگان تو چون‌گل شدست خار
چون بنده انتظار کند قوت خویش را
او را به یک نظر برهانی ز انتظار
دریای بیکرانی و از بهر گوهرست
بازارگان به ساحل دریای بی‌کنار
تا خاک را غبار بود باد را نسیم
تا اب را سرشک بود نار را شرار
بادند حلم و طبع تورا سخره خاک و باد
بادند عفو و خشم تو را بنده آب و نار
عمر تو بی‌نهایت وگنج تو بی‌قیاس
ملک تو بیکرانه و فتح تو بیشمار
امروز بر تو خوشتر و پدرام تر ز دی
وامسال بر تو بهتر و فرخنده‌تر ز بار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۱
آسمان بی مدار است این حصار استوار
آفتاب بی‌زوال است این مبارک شهریار
بر همه عالم همی تابد به ‌تایید خدای
آفتاب بی زوال و آسمان بی مدار
گفتم ایزد با زمین پیوسته کرد این آسمان
تا بود در زیر پای شهریار روزگار
ز استواری و بلندی پایه دارد آن‌ که هست
همچو رای و عزم شاهنشه بلند و استوار
شاه را از هیچ خصم و هیچ دشمن باک نیست
کس نیاید پیش او هرگز به جنگ وکارزار
این حصار از بهر آن ‌کردست تا بنهد درو
مال‌های بی‌حساب و گنج‌های بی‌شمار
تا نه بس بود و ببارد مال مصر و گنج روم
برکشد برگردن گردان بدین فرخ حصار
ای شهنشاهی که زیر اختیار توست دهر
چرخ را بر اختیار تو نبینم اختیار
نام آن‌ کس کاو تو را بنده نباشد هست ننگ
فخر آن‌ کس‌ کاو تو را چاکر نباشد هست عار
کین تو زیر زمین دشمن همی دارد نهان
وهم تو گرد جهان حاسد همی‌گیرد شکار
خاک و باد و آب و نار است ای عجب طبع جهان
هست چشمش پر ز آب و هست جانش بر ز نار
ای به فرمان تو کرده شهریاران اقتدا
وی به پیمان تو کرده نامداران افتخار
مرکبت را هر زمان طاعت‌ گزارد آسمان
بنده‌ات را هر زمان مد‌حت سراید روزگار
از معادی موکبی وز موکب تو یک غلام
از مخالف لشکری وز لشکر تو یک سوار
تا مکان است و مکین و تا زمان است و زمین
تا شهورست و سنین و تا خزان است و بهار
امن خلق روزگاری روزگارت باد پشت
پشت دین ‌کردگاری کردگارت باد یار
رهنمایت باد دولت در سفر هم در حضر
کار سازت باد یزدان در نهان و آشکار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۷
ای تازه‌ تر از برک گل تازه به بر بر
پرورده تو را خازن فردوس به بَر بر
عناب شکر بار تو هرگه‌ که بخندد
شاید که بخندند به عناب و شکر بر
در سیم حَجَر داری و بر ماه چلیپا
ماه تو به زیر اندر و سیمت به زبر بر
زین روی همه بوسه دهند ای بت مه‌روی
رهبان به چلیپا برو حاجی به حجر بر
در سایهٔ زلف تو سپاه حَبَش و زنگ
بودند از آن جادوی بابل به حذر بر
گشتند هزیمت مگر اکنون که فتادند
مانند هزیمت‌زدگان یک به دگر بر
بر لولو خوشاب ز یاقوت زدی قفل
وز غالیه زنجیر نهادی به قمر بر
مپسند که دارند مرا در غم هجران
قفل تو و زنجیر تو چون حلقه به در بر
بستی‌ کمر و راه سفر پیش گرفتی
بیش از سفر توست دل من به سفر بر
جسمم به‌کمر مانَدْ و چشمم به دو کوکب
کوکب به‌ کمر بر زده چون سیم به زر بر
ای‌کاش تورا جسم منستی به میان بر
وی‌ کاش تو را چشم منستی به‌ کمر بر
تا چند نهم بیهده اندر صف عشاق
از حسرت تو داغ جدایی به جگر بر
گر بخت شود یار نهم در صف اَحْرار
از دولت تاج‌الامرا تاج به سر بر
خسرو حَبَشی شمس معالی که ز رسمش
توقیع معالی است به منشور هنر بر
شاهی‌ که بر او فتح و ظفر فتنه شدستند
چون شیعه و سنّی به‌ علیّ و به عمر بر
آن‌گوهر رخشنده بر آن پیکر تیغش
باران شبانه است توگویی به خَضَر بر
با دولت عالیش مدارست جهان را
چندانکه مدارست جهان را به مَدر بر
هرگه‌ که شود سرخ به خون دل اعدا
گویی‌که شد آمیخته باران به شرر بر
آن شهرگشایی تو که با شرح فتوحت
شرط است‌ کشیدن خط نسیان به سَمَر بر
در معرکه‌ گر پیش تو آیند جهانی
با تیغ تو جان همه باشد به خطر بر
گویند قضا و قدر از چشم نهان است
هست این خبر وتکیه نباشد به خبر بر
گو خیز وببین دست تو بر قبضه شمشیر
آن‌ کس‌ که ندیدست قضا را به قدر بر
کین تو بر اعدای تو مشئوم‌ تر آمد
از تاختن رستم سکزی به پسر بر
مهر تو بر اَحباب تو فرخنده‌ تر آمد
از پیرهنِ یوسفِ مصری به پدر بر
گر بحر و جبل را کرم و حلم تو بودی
از سنگ و صدف بند نبودی به‌ گهر بر
ور زانکه بدی چون تو شفیعی به قیامت
مالک بزدی قفل به درهای سقر بر
آمد مه نیسان و در این ماه عجب نیست
گر فخر کند باغ به ایوان و طرر بر
شد ابر سَخی دست و همه لؤلؤ خوشاب
از بحر برآورد و پراکند به بر بر
بر نسترن و گل به نفیر آمده بلبل
کز نسترن و گل نفرآید به نفر بر
کبکان وشق پوش ز بس لاله که خوردند
منقار همه‌ گشت عقیقی به‌ کمر بر
از خاک برآورد مطر گنج نهانی
کردی مگر از جود موکل به مطر بر
ای بار خدایی که در اوصاف معالیت
تاوان نبود نظم معانی به فَکَر بر
بر نقش مدیح تو همه ساله معزی
چیره است چو نقاش بر اشکال و صُوَر بر
مًولع شده برگفتن شکرتو شب و روز
جون عابد بیدار به تسبیح سحر بر
یک چند به درگاه تو برخاست‌ که باشد
آموخته چون آهوی دشتی به شمر بر
لیکن چو همی دزدخر و رخت شناسد
ترسید در این راه نهد رخت به خر بر
تا چرخ ز یاقوت و دُرر در مه نیسان
هر ساله همی مُرسَله بندد به شجر بر
قدر تو چنان باد که خاک قدمت را
تفضیل نهد چرخ به یاقوت و درر بر
در ملک تو را بر اُ‌مرا باد تقدم
تا هست تقدم ز محرم به صفر بر
پیوسته بماناد تو را عمر و جوانی
تا عمر و جوانی نبود جز به‌گذر بر
هر روز تو را نو ظفری باد و تو هر شب
نوشیده می لعل مُرَوّق به ظفر بر
روزت همه نوروز زخوبان دل افروز
حوریت ببربر چوگل تازه به بر بر
شعریت فرستاد بدانگونه که گفتند:
«نوروز فراز آمد و عیدش به اثر بر»