عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهان یک نغمه زار آرزوئی
جهان یک نغمه زار آرزوئی
بم و زیرش ز تار آرزوئی
به چشمم هر چه هست و بود و باشد
دمی از روزگار آرزوئی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دوام ما ز سوز ناتمام است
دوام ما ز سوز ناتمام است
چو ماهی جز تپش بر ما حرام است
مجو ساحل که در آغوش ساحل
تپید یک دم و مرگ دوام است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرنج از برهمن ای واعظ شهر
مرنج از برهمن ای واعظ شهر
گر از ما سجده ئی پیش بتان خواست
خدای ما که خود صورتگری کرد
بتی را سجده ئی از قدسیان خواست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حکیمان گرچه صد پیکر شکستند
حکیمان گرچه صد پیکر شکستند
مقیم سومنات بود و هستند
چسان افرشته و یزدان بگیرند
هنوز آدم به فتراکی نبستند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهانها روید از مشت گل من
جهانها روید از مشت گل من
بیا سرمایه گیر از حاصل من
غلط کردی ره سر منزل دوست
دمی گم شو به صحرای دل من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
هزاران سال با فطرت نشستم
هزاران سال با فطرت نشستم
به او پیوستم و از خود گسستم
ولیکن سر گذشتم این دو حرفست
تراشیدم ، پرستیدم ، شکستم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به پهنای ازل پر می گشودم
به پهنای ازل پر می گشودم
ز بند آب و گل بیگانه بودم
بچشم تو بهای من بلند است
که آوردی ببازار وجودم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
درونم جلوهٔ افکار این چیست؟
درونم جلوهٔ افکار این چیست؟
برون من همه اسرار این چیست
بفرما ای حکیم نکته پرداز
بدن آسوده ، جان سیار ، این چیست؟
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چه غم داری ، حیات دل ز دم نیست
چه غم داری ، حیات دل ز دم نیست
که دل در حلقه بود و عدم نیست
مخور ای کم نظر اندیشهٔ مرگ
اگر دم رفت دل باقی است غم نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز من گو صوفیان با صفا را
ز من گو صوفیان با صفا را
خدا جویان معنی آشنا را
غلام همت آن خود پرستم
که با نور خودی بیند خدا را
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چو نرگس این چمن نادیده مگذر
چو نرگس این چمن نادیده مگذر
چو بو در غنچهٔ پیچیده مگذر
ترا حق دیدهٔ روشنتری داد
خرد بیدار و دل خوابیده مگذر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تراشیدم صنم بر صورت خویش
تراشیدم صنم بر صورت خویش
به شکل خود خدا را نقش بستم
مرا از خود برون رفتن محال است
بهر رنگی که هستم خود پرستم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ضمیر ین فکان غیر از تو کس نیست
ضمیر ین فکان غیر از تو کس نیست
نشان بی نشان غیر از تو کس نیست
قدم بیباک تر نه در ره زیست
به پهنای جهان غیر از تو کس نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
زمین خاک در میخانهٔ ما
زمین خاک در میخانهٔ ما
فلک یک گردش پیمانهٔ ما
حدیث سوز و ساز ما دراز است
جهان دیباچه افسانه ما
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نوا مستانه در محفل زدم من
نوا مستانه در محفل زدم من
شرار زندگی بر گل زدم من
دل از نور خرد کردم ضیا گیر
خرد را بر عیار دل زدم من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
عجم از نغمه های من جوان شد
عجم از نغمه های من جوان شد
ز سودایم متاع او گران شد
هجومی بود ره گم کره در دشت
ز آواز درایم کاروان شد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
عجم از نغمه ام آتش بجان است
عجم از نغمه ام آتش بجان است
صدای من درای کاروان است
حدی را تیز تر خوانم چو عرفی
که ره خوابیده و محمل گران است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بجان من که جان نقش تن انگیخت
بجان من که جان نقش تن انگیخت
هوای جلوه این گل را دو رو کرد
هزاران شیوه دارد جان بیتاب
بدن گردد چو با یک شیوه خو کرد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مشو نومید ازین مشت غباری
مشو نومید ازین مشت غباری
پریشان جلوهٔ ناپایداری
چو فطرت می تراشد پیکری را
تمامش می کند در روزگاری
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهان رنگ و بو فهمیدنی هست
جهان رنگ و بو فهمیدنی هست
درین وادی بسی گل چیدنی هست
ولی چشم از درون خود نبندی
که در جان تو چیزی دیدنی هست