عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب هشتم - در ورع
بوذر رَضیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت از نیکوئی مسلمانی مرد، دست بداشتن است از آنچه او را بکار نیاید.
و ورع آنست کی از شبهت ها دست بدارد همچنانک ابراهیم ادهم گفت که ورع دست بداشتن همه شبهت هاست و دست بداشتن آنچه ترا بکار نیاید و آن ترک زیادتها بود.
ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهِ عَنْهُ گفت ما هفتاد گونه حلال دست بداشته ایم از بیم آنک در حرام افتیم.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت ابوهریره را با ورع باش تا عابدترین مردمان باشی.
جُنَیْد گوید از سرّی شنیدم که اهل ورع چهار تن بودند در وقت خویش حذیفة المرعشی و یوسف اسباط و ابراهیم بن ادهم و سلیمان خوّاص، اندر ورع نگاه کردند چون کار بریشان تنگ شد بآن آمدند که از هر چیز باندکی قناعت کردند.
شبلی گوید ورع آنست کی از همه چیزها بپرهیزی بجز خدای.
اسحق بن خَلَف گوید ورع اندر سخن صعب تر از آنک اندر زر و سیم و زهد اندر ریاست صعب تر از آنک اندر زر و سیم زیرا که تو آنرا بذل میکنی اندر طلب ریاست.
ابوسلیمان دارانی گوید ورع اوّلِ زهد است چنانک قناعت طرفی است از رضا.
ابوعثمان گوید ثمرۀ ورع سبکیِ شمار بود.
یحیی بن معاذ گوید ورع ایستادن بود بر حدّ علم بی تأویل.
ابوعبداللّه جّلا گوید کسی دانم که سی سالست تا بمکّه است و آنجا مقام کرد و آب زمزم نخورد مگر آنک به دلو و رسن خویش برکشید و هیچ از آنچه از مصر آوردند نخورد.
علیّ بن موسی التاهرتی گوید پشیزی از عبداللّه بن مروان بیفتاد اندر چاهی پلید، مردی بکرا بگرفت بسیزده دینار تا از آن چاه برآورد با او گفتند در این چه معنی بود گفت نام خدای برآن نبشته بود.
یحیی بن معاذ گوید ورع بر دو گونه بود ورعی بود بر ظاهر کی بنه جنبد مگر بخدای، ورعی بود در باطن و آن آن بود که اندر دلت جز خدای اندر نیاید.
گفته اند هر که اندر ورع دقیقه نگاه ندارد بعطای بزرگ اندر نرسد و گفته اند هرکی اندر دین خرده نبیند خطر وی بزرگ نبود روز قیامت.
ابن جّلا گوید هر که تقوی با درویشی وی صحبت نکند حرام محض خورد
یونس بن عُبَیْد گوید ورع بیرون آمدنست از همه شبهت ها و بهر طرفة العینی با خویش شمار کردن.
سفیان ثوری گوید هیچ چیز ندیدم آسان تر از ورع هرچه نفس آرزو کند دست بدارد.
معروف کرخی گوید زبان از مدح نگه دارید چنانک از ذمّ نگه دارید.
بشربن الحرث گوید سخترین کارها سه چیز است، بوقت دست تنگی سخاوت کردن و ورع اندر خلوت و سخن حق گفتن پیش کسی که ازو ترسی و امید داری خواهر بشر حافی بنزدیک احمدبن حنبل آمد و گفت ما بر بامها دوک ریسیم شعاع مشعلۀ طاهریان بر ما افتد بروشنائی آن دوک ریسیم روا بود یا نه احمد حنبل گفت تو کئی یا زن گفت خواهر بشر حافی گفت ورع صادق از خاندان شما بیرون آید دوک مریس اندر آن روشنائی.
علیّ العطّار گوید ببصره بگذشتم جائی چند پیر دیدم نشسته و کودکان گرد ایشان اندر بازی میکردند من گفتم ای کودکان ازین پیران شرم ندارید کودکی گفت این پیران را ورع ضعیفست هیبتشان برخاستست.
مالک دینار چهل سال ببصره بود و هرگز خرما و رطب نخورد تا بمرد و چون وقت رطب بشدی گفتی یا اهل بصره این شکم هیچ نقصان نیست اندر وی، واندر شما هیچ چیز زیادت نیست.
ابراهیم ادهم را گفتند ازین آب زمزم نخوری گفت اگر مرا دلوی بودی خوردمی.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت حارث محاسبی چون دست فرا طعام کردی اگر نه از حلال بودی رگی بر سرانگشت وی بجستی دانستی که حلال نیست نخوردی.
بشر حافی را بدعوتی خواندند طعام پیش او نهادند خواست که دست فراز کند دست وی فرمان نبرد باری چند چنان کرد مردی که آن عادت او دانست گفت دست وی فرا طعامی که اندر وی شبهت بود نرسد و فرمان نبرد، بی نیاز بود صاحب این دعوت از خواندن او شرم داشت.
سهل بن عبداللّه را پرسیدند از حلال گفت آنک در خدای عاصی نشود بدو.
و سهل گوید حلال صافی آن بود که اندر وی خدایرا فراموش نکند.
حسن بصری اندر مکّه شد غلامی را دید از فرزندان علیّ بن ابی طالب کرَّم اللّه وَجْهه پشت با کعبه گذاشته مردمانرا پند همی داد، حسن بایستاد پرسید که صلاح دین چیست؟ گفت ورع گفت آفت دین چیست؟ گفت طمع. حسن عجب بماند از وی.
حسن گوید مثقال ذرّه از ورع بهتر از آنک هزار مثقال روزه و نماز، خداوند تعالی بموسی علیه السّلام وحی فرستاد که هیچکس بمن تقرّب نکند بچیزی چنانک بورع.
ابوهریره گوید هم نشینان خدای فردا اهل ورع و زهد خواهند بود.
سهل بن عبداللّه گوید هر که ورع با وی صحبت نکند اگر سر پیل بخورد سیر نشود.
و گویند پارۀ مشک بردند بنزدیک عمربن عبدالعزیز از غنیمتی بینی فرا گرفت گفت منفعت این به بوی است و من کراهیت دارم که تنها بوی آن بشنوم، همه مسلمانان در بوی این شریک اند.
ابوعثمان حیری را پرسیدند از ورع گفت ابوصالح نزدیک دوستی بود بوقت نزع، آن مرد چون بمرد ابوصالح چراغ فرونشاند او را پرسیدند گفت تا اکنون روغن از آنِ وی بود اکنون از آنِ وارثان است روغن دیگر طلب کنید جز ازین.
کَهْمَس گوید گناهی کرده ام چهل سالست تا بدان میگریم، برادری بزیارت من آمد او را ماهی خریدم پارۀ گل از دیوار همسایه باز کردم تا دست بشوید و ازو حلالی نخواستم.
مردی نامۀ نوشت اندر سرائی که بکرا گرفته بود خواست که خاک بر آن نامه کند از دیوار آن خانه گفت خانه بکرا گرفته ام نشاید پس گفت این را خطری نباشد خاک بر آن نامه کرد هاتفی آواز داد آنک این خاک را سبک داشت فردا بداند چون باوی شمار کند. احمد حنبل سطلی گرو کرد بدکان بقّالی بمکّه چون خواست که باز ستاند، بقّال دو سطل بیاورد گفت هر کدام که آنِ تست بردار، احمد گفت مشکل شد بر من، سطل ترا و سیم ترا، بقّال گفت سطل تو اینست ترا می آزمودم گفت نخواهم سطل بگذاشت.
عبداللّه مبارک جائی میرفت وقت نماز اندر آمد از ستور فرود آمد تا نماز کند ستور اندر غلّه شد و آن دیهی سلطانی بود، عبداللّه مبارک آن ستور بگذاشت و اندر ملک خویش نگذاشت و قیمت آن بسیار بود.
و هم عبداللّه مبارک راست که از مرو باز شام شد بسبب قلمی که فرا خواسته بود و با خداوند نداده بود.
ابراهیم النّخعی ستوری با چارت فرا ستد تازیانه از دست وی بیفتاد فرود آمد و ستور ببست و بازگشت و تازیانه بستد گفتند اگر بستور بازگشتی گفت من بکرا از آن سو شده ام نه از این سو دیگر.
ابوبکر دقّاق گوید از تیه بنی اسرائیل مانده بودم پانزده روز چون بکنار آمدم یکی از لشکریان پیش من آمد و شربتی آب بمن داد اثر آن سی سال بر دلم بماند.
رابعه راست گویند بروشنائی چراغ سلطانی پیراهن وی که دریده بود باز دوخت دل وی بسته شد بروزگاری دراز، باز یاد آمد سبب آن، پیراهن بدرید آن جایگاه که دوخته بود، دلش گشاده شد.
سفیان ثوری را بخواب دیدند که دو پر داشتی، اندر بهشت ازین درخت بدان درخت همی پریدی گفتند این بچه یافتی گفت بورع بورع.
حسّان بن ابی سنان نزدیک اصحاب حسن بایستاد گفت بر شما چه سخت تر است گفتند ورع گفت بر من هیچ چیز آسانتر از آن نیست گفتند چونست گفت چهل سالست که از جوی شما آب سیر نخورده ام و چهل سالست حسّان پهلو بر زمین ننهاده بود بخواب و گوشت فربه نخورده بود و آب سیر نخورد چون فرمان یافت ویرا بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت نیکست کار من ولیکن از بهشت مرا بازداشته اند بسبب سوزنی که فراخواستم و با خداوند ندادم.
عبدالواحدرا غلامی بود او را چندین سال خدمت کرده بود و چهل سال عبادت کرده اندر ابتداء کار کیّالی کرد چون فرمان یافت او را بخواب دیدند گفت خدای با تو چه کرد گفت خیرست ولیکن از بهشت محبوسم که چهل سال قفیز از غبار پیمانه بر من بیرون آورده اند.
عیسی علیه السّلام بگورستانی بگذشت مردی از آن گورستانیان آواز داد، خدای ویرا زنده کرد گفت تو کئی گفت حمّالی بودم بارهای مردمان برگرفتمی روزی پشتۀ هیزم از آن کسی برگرفتم خلالی از آن باز کردم تا بمرده ام مرا بدان مطالبت همی کنند.
روزی ابوسعید خرّاز اندر ورع سخن همی گفت عبّاس بن المهتدی بدو بگذشت گفت یا با سعید شرم نداری کی اندر زیر بنای ابودوانیق نشینی و از حوض زبیده آب خوری و اندر ورع سخن گوئی.
و ورع آنست کی از شبهت ها دست بدارد همچنانک ابراهیم ادهم گفت که ورع دست بداشتن همه شبهت هاست و دست بداشتن آنچه ترا بکار نیاید و آن ترک زیادتها بود.
ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهِ عَنْهُ گفت ما هفتاد گونه حلال دست بداشته ایم از بیم آنک در حرام افتیم.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت ابوهریره را با ورع باش تا عابدترین مردمان باشی.
جُنَیْد گوید از سرّی شنیدم که اهل ورع چهار تن بودند در وقت خویش حذیفة المرعشی و یوسف اسباط و ابراهیم بن ادهم و سلیمان خوّاص، اندر ورع نگاه کردند چون کار بریشان تنگ شد بآن آمدند که از هر چیز باندکی قناعت کردند.
شبلی گوید ورع آنست کی از همه چیزها بپرهیزی بجز خدای.
اسحق بن خَلَف گوید ورع اندر سخن صعب تر از آنک اندر زر و سیم و زهد اندر ریاست صعب تر از آنک اندر زر و سیم زیرا که تو آنرا بذل میکنی اندر طلب ریاست.
ابوسلیمان دارانی گوید ورع اوّلِ زهد است چنانک قناعت طرفی است از رضا.
ابوعثمان گوید ثمرۀ ورع سبکیِ شمار بود.
یحیی بن معاذ گوید ورع ایستادن بود بر حدّ علم بی تأویل.
ابوعبداللّه جّلا گوید کسی دانم که سی سالست تا بمکّه است و آنجا مقام کرد و آب زمزم نخورد مگر آنک به دلو و رسن خویش برکشید و هیچ از آنچه از مصر آوردند نخورد.
علیّ بن موسی التاهرتی گوید پشیزی از عبداللّه بن مروان بیفتاد اندر چاهی پلید، مردی بکرا بگرفت بسیزده دینار تا از آن چاه برآورد با او گفتند در این چه معنی بود گفت نام خدای برآن نبشته بود.
یحیی بن معاذ گوید ورع بر دو گونه بود ورعی بود بر ظاهر کی بنه جنبد مگر بخدای، ورعی بود در باطن و آن آن بود که اندر دلت جز خدای اندر نیاید.
گفته اند هر که اندر ورع دقیقه نگاه ندارد بعطای بزرگ اندر نرسد و گفته اند هرکی اندر دین خرده نبیند خطر وی بزرگ نبود روز قیامت.
ابن جّلا گوید هر که تقوی با درویشی وی صحبت نکند حرام محض خورد
یونس بن عُبَیْد گوید ورع بیرون آمدنست از همه شبهت ها و بهر طرفة العینی با خویش شمار کردن.
سفیان ثوری گوید هیچ چیز ندیدم آسان تر از ورع هرچه نفس آرزو کند دست بدارد.
معروف کرخی گوید زبان از مدح نگه دارید چنانک از ذمّ نگه دارید.
بشربن الحرث گوید سخترین کارها سه چیز است، بوقت دست تنگی سخاوت کردن و ورع اندر خلوت و سخن حق گفتن پیش کسی که ازو ترسی و امید داری خواهر بشر حافی بنزدیک احمدبن حنبل آمد و گفت ما بر بامها دوک ریسیم شعاع مشعلۀ طاهریان بر ما افتد بروشنائی آن دوک ریسیم روا بود یا نه احمد حنبل گفت تو کئی یا زن گفت خواهر بشر حافی گفت ورع صادق از خاندان شما بیرون آید دوک مریس اندر آن روشنائی.
علیّ العطّار گوید ببصره بگذشتم جائی چند پیر دیدم نشسته و کودکان گرد ایشان اندر بازی میکردند من گفتم ای کودکان ازین پیران شرم ندارید کودکی گفت این پیران را ورع ضعیفست هیبتشان برخاستست.
مالک دینار چهل سال ببصره بود و هرگز خرما و رطب نخورد تا بمرد و چون وقت رطب بشدی گفتی یا اهل بصره این شکم هیچ نقصان نیست اندر وی، واندر شما هیچ چیز زیادت نیست.
ابراهیم ادهم را گفتند ازین آب زمزم نخوری گفت اگر مرا دلوی بودی خوردمی.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت حارث محاسبی چون دست فرا طعام کردی اگر نه از حلال بودی رگی بر سرانگشت وی بجستی دانستی که حلال نیست نخوردی.
بشر حافی را بدعوتی خواندند طعام پیش او نهادند خواست که دست فراز کند دست وی فرمان نبرد باری چند چنان کرد مردی که آن عادت او دانست گفت دست وی فرا طعامی که اندر وی شبهت بود نرسد و فرمان نبرد، بی نیاز بود صاحب این دعوت از خواندن او شرم داشت.
سهل بن عبداللّه را پرسیدند از حلال گفت آنک در خدای عاصی نشود بدو.
و سهل گوید حلال صافی آن بود که اندر وی خدایرا فراموش نکند.
حسن بصری اندر مکّه شد غلامی را دید از فرزندان علیّ بن ابی طالب کرَّم اللّه وَجْهه پشت با کعبه گذاشته مردمانرا پند همی داد، حسن بایستاد پرسید که صلاح دین چیست؟ گفت ورع گفت آفت دین چیست؟ گفت طمع. حسن عجب بماند از وی.
حسن گوید مثقال ذرّه از ورع بهتر از آنک هزار مثقال روزه و نماز، خداوند تعالی بموسی علیه السّلام وحی فرستاد که هیچکس بمن تقرّب نکند بچیزی چنانک بورع.
ابوهریره گوید هم نشینان خدای فردا اهل ورع و زهد خواهند بود.
سهل بن عبداللّه گوید هر که ورع با وی صحبت نکند اگر سر پیل بخورد سیر نشود.
و گویند پارۀ مشک بردند بنزدیک عمربن عبدالعزیز از غنیمتی بینی فرا گرفت گفت منفعت این به بوی است و من کراهیت دارم که تنها بوی آن بشنوم، همه مسلمانان در بوی این شریک اند.
ابوعثمان حیری را پرسیدند از ورع گفت ابوصالح نزدیک دوستی بود بوقت نزع، آن مرد چون بمرد ابوصالح چراغ فرونشاند او را پرسیدند گفت تا اکنون روغن از آنِ وی بود اکنون از آنِ وارثان است روغن دیگر طلب کنید جز ازین.
کَهْمَس گوید گناهی کرده ام چهل سالست تا بدان میگریم، برادری بزیارت من آمد او را ماهی خریدم پارۀ گل از دیوار همسایه باز کردم تا دست بشوید و ازو حلالی نخواستم.
مردی نامۀ نوشت اندر سرائی که بکرا گرفته بود خواست که خاک بر آن نامه کند از دیوار آن خانه گفت خانه بکرا گرفته ام نشاید پس گفت این را خطری نباشد خاک بر آن نامه کرد هاتفی آواز داد آنک این خاک را سبک داشت فردا بداند چون باوی شمار کند. احمد حنبل سطلی گرو کرد بدکان بقّالی بمکّه چون خواست که باز ستاند، بقّال دو سطل بیاورد گفت هر کدام که آنِ تست بردار، احمد گفت مشکل شد بر من، سطل ترا و سیم ترا، بقّال گفت سطل تو اینست ترا می آزمودم گفت نخواهم سطل بگذاشت.
عبداللّه مبارک جائی میرفت وقت نماز اندر آمد از ستور فرود آمد تا نماز کند ستور اندر غلّه شد و آن دیهی سلطانی بود، عبداللّه مبارک آن ستور بگذاشت و اندر ملک خویش نگذاشت و قیمت آن بسیار بود.
و هم عبداللّه مبارک راست که از مرو باز شام شد بسبب قلمی که فرا خواسته بود و با خداوند نداده بود.
ابراهیم النّخعی ستوری با چارت فرا ستد تازیانه از دست وی بیفتاد فرود آمد و ستور ببست و بازگشت و تازیانه بستد گفتند اگر بستور بازگشتی گفت من بکرا از آن سو شده ام نه از این سو دیگر.
ابوبکر دقّاق گوید از تیه بنی اسرائیل مانده بودم پانزده روز چون بکنار آمدم یکی از لشکریان پیش من آمد و شربتی آب بمن داد اثر آن سی سال بر دلم بماند.
رابعه راست گویند بروشنائی چراغ سلطانی پیراهن وی که دریده بود باز دوخت دل وی بسته شد بروزگاری دراز، باز یاد آمد سبب آن، پیراهن بدرید آن جایگاه که دوخته بود، دلش گشاده شد.
سفیان ثوری را بخواب دیدند که دو پر داشتی، اندر بهشت ازین درخت بدان درخت همی پریدی گفتند این بچه یافتی گفت بورع بورع.
حسّان بن ابی سنان نزدیک اصحاب حسن بایستاد گفت بر شما چه سخت تر است گفتند ورع گفت بر من هیچ چیز آسانتر از آن نیست گفتند چونست گفت چهل سالست که از جوی شما آب سیر نخورده ام و چهل سالست حسّان پهلو بر زمین ننهاده بود بخواب و گوشت فربه نخورده بود و آب سیر نخورد چون فرمان یافت ویرا بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت نیکست کار من ولیکن از بهشت مرا بازداشته اند بسبب سوزنی که فراخواستم و با خداوند ندادم.
عبدالواحدرا غلامی بود او را چندین سال خدمت کرده بود و چهل سال عبادت کرده اندر ابتداء کار کیّالی کرد چون فرمان یافت او را بخواب دیدند گفت خدای با تو چه کرد گفت خیرست ولیکن از بهشت محبوسم که چهل سال قفیز از غبار پیمانه بر من بیرون آورده اند.
عیسی علیه السّلام بگورستانی بگذشت مردی از آن گورستانیان آواز داد، خدای ویرا زنده کرد گفت تو کئی گفت حمّالی بودم بارهای مردمان برگرفتمی روزی پشتۀ هیزم از آن کسی برگرفتم خلالی از آن باز کردم تا بمرده ام مرا بدان مطالبت همی کنند.
روزی ابوسعید خرّاز اندر ورع سخن همی گفت عبّاس بن المهتدی بدو بگذشت گفت یا با سعید شرم نداری کی اندر زیر بنای ابودوانیق نشینی و از حوض زبیده آب خوری و اندر ورع سخن گوئی.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب نهم - در زهد
ابوخلاد روایت کند از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت چون بینی کی مردی را زهد دادند اندر دنیا و سخنش دادند، به وی نزدیکی کنید که او حکمت فرا گرفت.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید مردمان مختلف اند اندر زهد گروهی گویند زهد اندر حرام بود زیرا که حلال مباحست از قبل حق سُبْحانَهُ وَتَعالی چون ایزدتعالی بر بنده نعمت کند بمال حلال و او بشکر آن قیام نماید دست بداشتن از آن باختیار، مقدّم ندارند بر نگاه داشت آن بحق ادب آن.
و گروهی گفته اند که زهد اندر حرام واجب بود و اندر حلال فضیلت زیرا که اندکی مال و بنده در آن راضی و صابر بدانچه خدای تعالی او را داده بود و قانع بهتر از فراخ دستی و توسّع در دنیا. بدانچه حق تعالی خلق را زهد فرمودست اندر دنیا بقَوْلِهِ تَعالی قُلْ مَتاع ُ الدُّنیا قَلیلٌ و آیتهای دیگر هم اندرین معنی آمدست و اندر ذمّ دنیا.
و گروهی گفته اند چون مال اندر طاعت نفقه کند و حال خویش اندر صبر داند و تعرّض نکند بدانچه نهی کردست شرع اندر حال تنگ دستی، آنگاه زهد وی اندر مال حلال تمامتر بود.
و گروهی گفته اند نباید که بنده بترک حلال بگوید بتکلّف و زیادتی نجوید در آنچه بدان محتاج نیست و گوش با قسمت دارد اگر مال حلالش دهند شکر گوید و اگر ویرا بر حدّ کفاف بدارند اندر طلب زیادت تکلّف نکند و نیکوترین خداوند درویشی را صبر بود، و خداوند مال را شکر اولی تر بود.
اندر زهد سخن گفته اند هرکسی از وقت خویش و اندازۀ خویش.
از سفیان ثوری همی آسد که زهد اندر دنیا کوتاهی املست بدان نیست که جامه خشن پوشی و طعام خشن خوری.
سری گوید خدای دنیا را از اولیاء خویش بربود و از اصفیاء خویش بازداشت و دوستی او از دل دوستان خویش بیرون کرد زیرا که ایشانرا نپسندید و گفته اند زهد از قول خدای تعالی است. لِکَیْلا تَأْسَوا عَلی مافاتَکُم ولا تَفرَحوا بِما آتیکُمْ.
زاهد آن بود که بآنچه از دنیا یابد شاد نشود و بدانچه از وی درگردد اندوهگن نشود.
ابوعثمان گوید زهد دست بداشتن است از دنیا و باک ناداشتن از آن اندر دست هر که بود.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت دست بداشتن دنیا است چنانک هست نگوئی تا رباطی کنم یا مسجدی را عمارتی کنم.
یحیی بن معاذ گوید زهد سخاوت آرد بملک و دوستی سخاوت آرد بجان ابن جّلا گوید زاهد آن بود که بدنیا نگرد بچشم زوال تا اندر چشم تو حقیر گردد تا از وی برگشتن ترا آسان بود.
ابن خفیف گوید زهد راحت یافتن است در بیرون آمدن از ملک.
گفته اند زهد خوشی دلست از خالی بکردن از اسباب و دست بیفشاندن از املاک.
گفته اند زهد دست بداشتن از دنیا است بی تکلّف.
نصرآبادی گوید زاهد اندر دنیا غریب بود و عارف اندر آخرت غریب بود.
و گفته اند هر که اندر زهد صادق بود دنیا بخواری پیش او آید. و از بهر این گفته اند اگر کلاهی از آسمان فرو افتد بر سر آن افتد که نخواهد آنرا.
جُنَیْد گوید زهد تهی دلیست بر آنچه دست ازو خالیست.
ابوسلیمان گفت صوف علامتی است از علامتهای زهد نباید کسی که صوفی اندر پوشد قیمت آن سه درم، اندر دلش رغبت صوفی بود که پنج درم ارزد.
و پیشینگان اندر زهد اختلاف کرده اند. سفیان ثوری گوید و احمد حنبل و عیسی بن یوسف و پیران دیگر که زهد اندر دنیا کوتاهی املست.
عبداللّه مبارک گوید زهد ایمنی بود بخدای با دوستی درویشی.
عبدالواحدبن زید گوید زهد دست بداشتن دینارست و درم
یوسف اسباط گوید از علامتهای زهد آنست کی بداند که بنده زهد نتواند ورزید الّا بایمنی بخدای.
ابوسلیمان دارانی گوید: زهد دست بداشتن است از آنچه ترا از خدای مشغول دارد.
رویم جنید را پرسید از زهد گفت حقیر داشتن دنیا را و آثار او از دل ستردن.
سری گوید خوش نبود عیش زاهد چون از خویشتن مشغول بود.
جنید را پرسیدند از زهد گفت تهی دست بودن از ملک و خالی کردن دل از مشغلۀ آن.
یحیی بن معاذ گوید بحقیقت زهد نرسی تا اندر تو سه چیز موجود نباشد، عمل بی علاقت، و قولی بی طمع، و عزّی بی ریاست.
ابوحفص گوید زهد نبود مگر اندر حلال و چون حلال نبود در دنیا زهد نبود.
ابوعثمان گوید خدای زاهد را زیادت آن دهد که خواهد و راغب را کم از آن دهد که خواهد و مستقیم را چندان دهد که خواهد.
یحیی بن معاذ گوید زاهد ترا همه سر که و سپندان دهد و عارف بمشک عنبر مطیّب کند.
حسن بصری گوید زهد اندر دنیا آنست که اهل او را دشمن داری و آنچه اندروست.
یکی را گفتند زهد چیست اندر دنیا؟ گفت دست بداشتن از آنچه دروست با آنک دروست.
کسی ذوالنّون مصری را گفت از جمله زاهدان کی باشم؟ گفت آنگاه که زاهد شوی اندر تن خویش.
محمدبن الفضل گوید ایثار زاهدان بوقت بی نیازی و ایثار جوانمردان بوقت حاجت باشد. قالَ اللّه تَعالی وَ یَْؤثِرونَ عَلَی اَنْفُسِهِمْ وَلَوْ کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ.
کتّانی گوید چیزی که ترا اندر آن خلاف نکنند نه کوفی و نه مدنی و نه عراقی و نه شامی، زهد بود اندر دنیا و سخاوت نفس بود و نصیحت مردمانرا یعنی که این چیزها هیچکس نگوید کی نه محمودست.
کسی فرا یحیی معاذ گفت کی بمقام توکّل رسم و رداء زهد کی برافکنم و با زاهدان کی بنشینم؟ گفت آنگاه که نفس را اندر سّرّ ریاضت کنی تا آنجا که اگر بسه روز خدای ترا روزی ندهد ضعیف نگردی اندر نفس، و اگر بدین درجه نرسیده باشی نشست تو بر بساط زاهدان جهل بود و از فضیحت شدن تو ایمن نباشم.
بشر حافی گوید زهد مَلِکی است کی نَنشیند مگر اندر دلی خالی.
محمّدبن محمّدبن الاشعث البیکندی گوید هر که اندر زهد سخن گوید و مردمانرا پند دهد و اندر مال ایشان طمع کند، خدای تعالی دوستی آخرت از دل وی بیرون کند.
و گفته اند چون بنده اندر دنیا زاهد گردد خدای فریشتۀ بر دل وی موکّل کند تا اندر دل وی حکمت رویاند.
یکی را گفتند اندر دنیا چرا زاهد شدی؟ گفت از آنک او در من زاهد شد. احمدبن حنبل گوید زهد بر سه قسمت باشد: زهد بود اندر حرام و آن زهد عام بود و دیگر دست بداشتن فضول و آن زهد خاص است، سه دیگر دست بداشتن از آنچه ترا از خدای مشغول کند و آن زهد عارفانست.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ یکی را گفتند اندر دنیا زاهد چرا شدی؟ گفت زیرا که پیشتر او اندر من زاهد شد ننگ داشتم در اندکی رغبت کردن.
یحیی بن معاذ گوید دنیا چون عروسی است جویندۀ او مشاطۀ اوست و زاهد اندرو (چون کسی بود که) روی وی سیاه کند و موی وی بکند و جامۀ وی بدرد و عارف بخدای مشغول بود و با سوی وی ننگرد.
جُنَیْد گوید سری گوید کارهای زهد همه بر دست گرفتم و هرچه خواستم ازو بیافتم مگر زهد اندر مردمان که بدان نرسیدم و طاقت نداشتم.
نصرآبادی گوید خون زاهدان برهانید و خون عارفان بریخت.
حاتم اصمّ گوید زاهد کیسه را بگدازد پیش از نفس و متزهّد نفس بگدازد پیش از کیسه.
فضل بن عیاض گوید خدای همه شر ها در خانۀ نهاد و قفل بر وی نهاد و کلید او دوستی دنیا کرد و همۀ خیرها اندر خانۀ نهاد و زهد کلید او کرد.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید مردمان مختلف اند اندر زهد گروهی گویند زهد اندر حرام بود زیرا که حلال مباحست از قبل حق سُبْحانَهُ وَتَعالی چون ایزدتعالی بر بنده نعمت کند بمال حلال و او بشکر آن قیام نماید دست بداشتن از آن باختیار، مقدّم ندارند بر نگاه داشت آن بحق ادب آن.
و گروهی گفته اند که زهد اندر حرام واجب بود و اندر حلال فضیلت زیرا که اندکی مال و بنده در آن راضی و صابر بدانچه خدای تعالی او را داده بود و قانع بهتر از فراخ دستی و توسّع در دنیا. بدانچه حق تعالی خلق را زهد فرمودست اندر دنیا بقَوْلِهِ تَعالی قُلْ مَتاع ُ الدُّنیا قَلیلٌ و آیتهای دیگر هم اندرین معنی آمدست و اندر ذمّ دنیا.
و گروهی گفته اند چون مال اندر طاعت نفقه کند و حال خویش اندر صبر داند و تعرّض نکند بدانچه نهی کردست شرع اندر حال تنگ دستی، آنگاه زهد وی اندر مال حلال تمامتر بود.
و گروهی گفته اند نباید که بنده بترک حلال بگوید بتکلّف و زیادتی نجوید در آنچه بدان محتاج نیست و گوش با قسمت دارد اگر مال حلالش دهند شکر گوید و اگر ویرا بر حدّ کفاف بدارند اندر طلب زیادت تکلّف نکند و نیکوترین خداوند درویشی را صبر بود، و خداوند مال را شکر اولی تر بود.
اندر زهد سخن گفته اند هرکسی از وقت خویش و اندازۀ خویش.
از سفیان ثوری همی آسد که زهد اندر دنیا کوتاهی املست بدان نیست که جامه خشن پوشی و طعام خشن خوری.
سری گوید خدای دنیا را از اولیاء خویش بربود و از اصفیاء خویش بازداشت و دوستی او از دل دوستان خویش بیرون کرد زیرا که ایشانرا نپسندید و گفته اند زهد از قول خدای تعالی است. لِکَیْلا تَأْسَوا عَلی مافاتَکُم ولا تَفرَحوا بِما آتیکُمْ.
زاهد آن بود که بآنچه از دنیا یابد شاد نشود و بدانچه از وی درگردد اندوهگن نشود.
ابوعثمان گوید زهد دست بداشتن است از دنیا و باک ناداشتن از آن اندر دست هر که بود.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت دست بداشتن دنیا است چنانک هست نگوئی تا رباطی کنم یا مسجدی را عمارتی کنم.
یحیی بن معاذ گوید زهد سخاوت آرد بملک و دوستی سخاوت آرد بجان ابن جّلا گوید زاهد آن بود که بدنیا نگرد بچشم زوال تا اندر چشم تو حقیر گردد تا از وی برگشتن ترا آسان بود.
ابن خفیف گوید زهد راحت یافتن است در بیرون آمدن از ملک.
گفته اند زهد خوشی دلست از خالی بکردن از اسباب و دست بیفشاندن از املاک.
گفته اند زهد دست بداشتن از دنیا است بی تکلّف.
نصرآبادی گوید زاهد اندر دنیا غریب بود و عارف اندر آخرت غریب بود.
و گفته اند هر که اندر زهد صادق بود دنیا بخواری پیش او آید. و از بهر این گفته اند اگر کلاهی از آسمان فرو افتد بر سر آن افتد که نخواهد آنرا.
جُنَیْد گوید زهد تهی دلیست بر آنچه دست ازو خالیست.
ابوسلیمان گفت صوف علامتی است از علامتهای زهد نباید کسی که صوفی اندر پوشد قیمت آن سه درم، اندر دلش رغبت صوفی بود که پنج درم ارزد.
و پیشینگان اندر زهد اختلاف کرده اند. سفیان ثوری گوید و احمد حنبل و عیسی بن یوسف و پیران دیگر که زهد اندر دنیا کوتاهی املست.
عبداللّه مبارک گوید زهد ایمنی بود بخدای با دوستی درویشی.
عبدالواحدبن زید گوید زهد دست بداشتن دینارست و درم
یوسف اسباط گوید از علامتهای زهد آنست کی بداند که بنده زهد نتواند ورزید الّا بایمنی بخدای.
ابوسلیمان دارانی گوید: زهد دست بداشتن است از آنچه ترا از خدای مشغول دارد.
رویم جنید را پرسید از زهد گفت حقیر داشتن دنیا را و آثار او از دل ستردن.
سری گوید خوش نبود عیش زاهد چون از خویشتن مشغول بود.
جنید را پرسیدند از زهد گفت تهی دست بودن از ملک و خالی کردن دل از مشغلۀ آن.
یحیی بن معاذ گوید بحقیقت زهد نرسی تا اندر تو سه چیز موجود نباشد، عمل بی علاقت، و قولی بی طمع، و عزّی بی ریاست.
ابوحفص گوید زهد نبود مگر اندر حلال و چون حلال نبود در دنیا زهد نبود.
ابوعثمان گوید خدای زاهد را زیادت آن دهد که خواهد و راغب را کم از آن دهد که خواهد و مستقیم را چندان دهد که خواهد.
یحیی بن معاذ گوید زاهد ترا همه سر که و سپندان دهد و عارف بمشک عنبر مطیّب کند.
حسن بصری گوید زهد اندر دنیا آنست که اهل او را دشمن داری و آنچه اندروست.
یکی را گفتند زهد چیست اندر دنیا؟ گفت دست بداشتن از آنچه دروست با آنک دروست.
کسی ذوالنّون مصری را گفت از جمله زاهدان کی باشم؟ گفت آنگاه که زاهد شوی اندر تن خویش.
محمدبن الفضل گوید ایثار زاهدان بوقت بی نیازی و ایثار جوانمردان بوقت حاجت باشد. قالَ اللّه تَعالی وَ یَْؤثِرونَ عَلَی اَنْفُسِهِمْ وَلَوْ کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ.
کتّانی گوید چیزی که ترا اندر آن خلاف نکنند نه کوفی و نه مدنی و نه عراقی و نه شامی، زهد بود اندر دنیا و سخاوت نفس بود و نصیحت مردمانرا یعنی که این چیزها هیچکس نگوید کی نه محمودست.
کسی فرا یحیی معاذ گفت کی بمقام توکّل رسم و رداء زهد کی برافکنم و با زاهدان کی بنشینم؟ گفت آنگاه که نفس را اندر سّرّ ریاضت کنی تا آنجا که اگر بسه روز خدای ترا روزی ندهد ضعیف نگردی اندر نفس، و اگر بدین درجه نرسیده باشی نشست تو بر بساط زاهدان جهل بود و از فضیحت شدن تو ایمن نباشم.
بشر حافی گوید زهد مَلِکی است کی نَنشیند مگر اندر دلی خالی.
محمّدبن محمّدبن الاشعث البیکندی گوید هر که اندر زهد سخن گوید و مردمانرا پند دهد و اندر مال ایشان طمع کند، خدای تعالی دوستی آخرت از دل وی بیرون کند.
و گفته اند چون بنده اندر دنیا زاهد گردد خدای فریشتۀ بر دل وی موکّل کند تا اندر دل وی حکمت رویاند.
یکی را گفتند اندر دنیا چرا زاهد شدی؟ گفت از آنک او در من زاهد شد. احمدبن حنبل گوید زهد بر سه قسمت باشد: زهد بود اندر حرام و آن زهد عام بود و دیگر دست بداشتن فضول و آن زهد خاص است، سه دیگر دست بداشتن از آنچه ترا از خدای مشغول کند و آن زهد عارفانست.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ یکی را گفتند اندر دنیا زاهد چرا شدی؟ گفت زیرا که پیشتر او اندر من زاهد شد ننگ داشتم در اندکی رغبت کردن.
یحیی بن معاذ گوید دنیا چون عروسی است جویندۀ او مشاطۀ اوست و زاهد اندرو (چون کسی بود که) روی وی سیاه کند و موی وی بکند و جامۀ وی بدرد و عارف بخدای مشغول بود و با سوی وی ننگرد.
جُنَیْد گوید سری گوید کارهای زهد همه بر دست گرفتم و هرچه خواستم ازو بیافتم مگر زهد اندر مردمان که بدان نرسیدم و طاقت نداشتم.
نصرآبادی گوید خون زاهدان برهانید و خون عارفان بریخت.
حاتم اصمّ گوید زاهد کیسه را بگدازد پیش از نفس و متزهّد نفس بگدازد پیش از کیسه.
فضل بن عیاض گوید خدای همه شر ها در خانۀ نهاد و قفل بر وی نهاد و کلید او دوستی دنیا کرد و همۀ خیرها اندر خانۀ نهاد و زهد کلید او کرد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب دهم - در خاموشی
ابوهریره رضی اللّه عَنْه گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت هر که بخدای ایمان دارد و روز واپسین، گو همسایه را رنجه مدار. و هر که ایمان دارد بخدای و روز واپسین گو مهمان نیکودار و هر که ایمان دارد بخدا و روز واپسین گو نیکو گوی یا خاموش باش.
و عقبة بن عامر گوید گفتم یا رسول اللّه نجات اندر چیست؟ گفت زبان نگه دار و با مردمان نیکوکار باش و بر گناه خویش گریه کن.
استاد امام گوید رَحِمَةُ اللّهُ خاموشی سلامت است و اصل آنست و بر آن ندامت باشد چون ویرا از آن باز دارند واجب آن بود که فرمان شرع در آن نگاه دارد، و خاموشی در وقت خویش صفت مردانست چنانک سخن اندر موضع خویش از شریفترین خصلتهاست.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که هرکه از حق خاموش گردد دیوی بود گنگ.
و خاموشی از ادب حضرتست قالَ اللّهُ تَعالی وَاذا قَرِیْ القُرآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ واَنْصِتوا و خداوند تعالی خبر داد از پریان بحضرت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَلمّا حَضَرُوه قالوا اَنْصِتوا.
وقالَ اللّهُ تَعالی وَخَشَعَتِ الاَصْوأتُ لّلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ اِلّا هَمْساً و فرق بسیار بود میان بندۀ که خاموش بود صیانت کردن را از دروغ و غیبت و میان بندۀ که خاموش بود از غلبۀ سلطان هیبت برو و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
اُفَکِّر ما اَقولُ اِذا افْتَرَقْنا
وَ اُحْکِمُ دائِباً حُجَجَ اَلمقالِ
فَاَنْساها اِذا نَحْنُ الْتَقَیْنا
فَاَنْطِقُ حینَ اَنْطِقُ بِالمُحالِ
و هم درین معنی گفته اند:
شعر:
فَیا لَیْلُ کَم مِن حاجَةٍ لی مُهِمَّةٍ
اذا جِئْتُکُمْلَم اَدْرِ یا لَیْلُ ماهِیا
و هم اندرین معنی گوید:
شعر:
وَکَمْحَدیثٍ لَکِ حتّی اِذا
مُکِّنْتُ مِنْلُقْیاکِ اُنْسیتُهُ
و خاموشی بر دو قسمت بود خاموشی ظاهر بود و خاموشی ضمایر بود، خداوند توکّل دلش خالی بود از تقاضاء روزی و عارف را دلش خاموش بود اندر مقابلۀ حکم بنعت وفاق، این بنیکوئی صنع او ایمن باشد و آن دیگر بجملۀ حکم او قانع بود و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
تَجْری عَلَیْکَ صُروفُهُ
وَ هُمومُ سِرّکَ مُطْرِقَه
و بسیار بود که سبب خاموشی حیرتی بدیهی بود، کشفی درآید بر صفت نابیوسان عبارتها گنگ گردد، عبارة و نطق نبود و شواهد ناپدید شود، آنجا نه علم بود و نه حسّ. قالَ اللّهُ تَعالی یَوْم یَجْمَعُ اللّهُ الرُسُلَ فَیَقولُ ماذا اُجِبْتُم قالوا لاعِلْمَ لَنا.
امّا ایثار خداوندان مجاهدت خاموشی بود چون دانستند آفت سخن و حظّ نفس کی اندر وی است و اظهار صفات مدح و میل بر آن کی باز اشکال خویش پیدا آید بنیکوئی گفتن و چیزهاء دیگر از آفات خَلْق و این صفت خداوندان ریاضت باشد و این یک رُکن است از ارکان اندر حکم منازلت و بی عیب کردن خُلق.
و گفته اند چون داود طائی عزم کرد که اندر خانه نشیند و نیّت کرد بر آنکه بمجلس ابوحنیفه رَحِمَهُ اللّه آید که شاگرد او بود و اندر میان علما نشیند و اندر مسألۀ سخن نگوید چون تن وی قوی شد بر این خصلت یکسال تمام این ریاضت بکرد پس اندر خانه بنشست و عُزلت اختیار کرد.
عمر عبدالعزیز چون نامۀ نبشتی اگر لفظی نیکو در آنجا بودی نامه بدریدی.
بشربن الحارث گوید چون عجب آید ترا سخن، خاموش باش و چون خاموشی ترا عجب آید سخن گوی.
سهل عبداللّه گوید خاموشی درست نیاید کسی را تا خلوت نگیرد و توبه درست نیاید تا خاموشی پیشه نگیرد.
ابوبکر فارسی گوید هر که خاموشی او را وطن نباشد اندر فضول بود و اگرچه خاموش بود و خاموشی نه تنها زفان راست دلرا و اندامهاء دیگر را نیز خاموشی باید.
یکی ازین طائفه گفتست هر که خاموشی بغنیمت ندارد چون سخن گوید لغو بود.
ممشاد دینوری گوید حکیمان که حکمت یافتند بخاموشی و تفکّر یافتند.
ابوبکر فارسی را پرسیدند از صمت سِرّ، گفت مشغول نابودن بماضی و مستقبل.
هم ابوبکر فارسی گوید چون بنده سخن آن قدر گوید که ویرا از آن چاره نبود بکارش آید اندر حد خاموشی بود.
معاذبن جبل گوید با مردمان اندک گوئید و با خدای سخن بسیار گوئید مگر دل شما خدایرا بیند.
ذوالنّون مصری را پرسیدند که کیست خویشتن دارتر گفت آنکه زبان نگه دارتر است.
ابن مسعود گوید هیچ چیز نیست سزاوارتر بدارازی اندر حبس از زفان.
علی بن بکّار گوید خدای هر چیزی را دو در کردست و زفانرا چهار در کردست دو لب دو درگاهست و دو رستۀ دندان دو درگاه دیگر.
روایت کنند که ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ سنگی اندر دهان داشتی بچندین سال تا سخن کم گوید.
ابوحمزۀ بغدادی گویند سخن نیکو گفتی هاتفی آواز داد سخنهای نیکو بسیار گفتی اگر خاموش باشی نیکوتر بود، نیز سخن نگفت تا فرمان یافت، و پس از آن بهفته ای بیش نزیست.
بسیار بود که خاموشی بر سبیل تأدیب افتد سخن گوی را که ترک ادبی را کرده باشد اندر چیزی.
شبلی گوید چون اندر حلقۀ بنشستی و چیزی بپرسیدندی از وی گفتی وَ وَقَعَ اَلْقَوْلُ عَلَیْهِمْ بِماظَلَمُوا فَهُم لایَنْطِقون.
و بسیار بود که خاموشی اولی تر بود سخن گوی را از آنک اندر قوم کسی بود بسخن گفتن اولی تر ازو.
ابن سمّاک گوید میان شاه کرمانی و یحیی معاذ دوستی بود بیک شهر جمع آمدند شاه بمجلس یحیی نشدی، او را پرسیدند ازین گفت صواب اندر اینست، پس معاودت کردند تا روزی اتّفاق افتاد که بمجلس شد و جائی بنشست که یحیی ندانست چون یحیی بسخن درآمد خاموش شد و گفت اینجا کسی است بسخن گفتن اولی تر از من و سخن برو بسته شد، شاه گفت نگفتم شما را که آمدن من صواب نیست.
و بسیار بود که خاموشی بر متکلّم درآید از بهر معنی را که در حاضران بود و آن آن بود که آنجا کسی بود نه اهل، سماع آن سخن را، خدای زبان سخن گوی را مصون دارد، غیرت و صیانت سخن را از آنک اهل نبود.
و بسیار بود که سبب خاموشی که افتد سخن گوی را آن بود که یکی را از حاضران خدای تعالی حال او داند که آن سخن فتنۀ او باشد بدانک اندر وهم اوفتد که این حال منست و نبود، تا چیزی بر خویشتن نهد که طاقت آن ندارد خداوند تعالی رحمت کند که آن سخن بگوش او نیاید صیانت و عصمت او را ازین هر دو حال.
پیران گفته اند بود که سبب آن بود که کسی حاضر بود نه اهل سماع آن سخن از جنّیان که مجلس این قوم از جنّیان خالی نبود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت وقتی بمرو بیمار شدم و آرزوی نشابورم بگرفت بخواب دیدم که قائلی گوید ی مرا، تو ازین شهر بنتوانی شد که جماعتی از پریان سخن توشان خوش آمدست و بمجلس تو حاضر آیند از بهر ایشان بازداشتۀ اینجا.
یکی از حکیمان گوید مردم را یک زبان آفریده اند و دو گوش و دو چشم، تا شنودن و دیدن بیشتر بود از گفتن.
و ابراهیم ادهم را بدعوتی خواندند چون بنشست مردم دست به غیبت بردند گفت نزدیک ما گوشت از سپس نان خورند و شما نخست گوشت میخورید اشارت بسخن خدای کرد عزّوجلّ اَیُحِبُّ اَحَدُکُم اَنْ یَْأکُلَ لَحْمَ اَخیهِ مَیْتاً فَکَرِهتُموه.
و یکی دیگر گفتست خاموشی زبان حکمتست.
کسی دیگر گفتست خاموشی فرا آموز هم چنانک سخن، اگر چنان بود که سخن ترا راه نماید خاموشی ترا نگاه دارد.
و گفته اند عفّت زبان خاموشی بود و گفته اند مثل زبان مثل ددگان بود که اگر او را بسته نداری در تو افتد.
ابوحفص را پرسیدند که از دو حال کدام بزرگترست ولّی را خاموشی یا سخن گفتن؟ گفت اگر سخن گوی آفت سخن بداند هرچند تواند خاموش باشدی اگر عمر نوح بود او را و اگر خاموش آفت خاموشی بداندی از خدای تعالی فراخواهدی تا دو چندان عمرش دهد که نوح را داد تا سخن گوید و گفته اند صمت عام بزبان بود و صمت عارفان بدل بود و صمت محبّان بخواطر اسرار بود.
کسی را گفتند سخن گوی گفت مرا زبان سخن نیست گفتند پس سماع کن، گفت اندر من جای سماع نیست.
کسی دیگر گوید سی سال بیستادم که زبانم هیچی سماع نکرد مگر از دلم پس سی سال دیگر درنگ کردم دلم نشنید الّا از زبانم.
و یکی از مردمان گفتست زبانت از سخن دلت بنرهد، و اگر خاک شوی از حدیث نفس رهائی نیابی. و اگر همه جهدها بکنی روح تو با تو سخن نگوید زیرا که پوشندۀ رازست.
و گفته اند زبان جاهل کلید هلاک وی بود.
و گفته اند محبّ چون خاموش بود هلاک شود و عارف چون خاموش بود پادشاه گردد.
فضیل عیاض رَحِمَهُ اللّهُ گوید هر که سخن از عمل شمرد سخنش اندک بود مگر آنک او را بکار باید.
و عقبة بن عامر گوید گفتم یا رسول اللّه نجات اندر چیست؟ گفت زبان نگه دار و با مردمان نیکوکار باش و بر گناه خویش گریه کن.
استاد امام گوید رَحِمَةُ اللّهُ خاموشی سلامت است و اصل آنست و بر آن ندامت باشد چون ویرا از آن باز دارند واجب آن بود که فرمان شرع در آن نگاه دارد، و خاموشی در وقت خویش صفت مردانست چنانک سخن اندر موضع خویش از شریفترین خصلتهاست.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که هرکه از حق خاموش گردد دیوی بود گنگ.
و خاموشی از ادب حضرتست قالَ اللّهُ تَعالی وَاذا قَرِیْ القُرآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ واَنْصِتوا و خداوند تعالی خبر داد از پریان بحضرت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَلمّا حَضَرُوه قالوا اَنْصِتوا.
وقالَ اللّهُ تَعالی وَخَشَعَتِ الاَصْوأتُ لّلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ اِلّا هَمْساً و فرق بسیار بود میان بندۀ که خاموش بود صیانت کردن را از دروغ و غیبت و میان بندۀ که خاموش بود از غلبۀ سلطان هیبت برو و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
اُفَکِّر ما اَقولُ اِذا افْتَرَقْنا
وَ اُحْکِمُ دائِباً حُجَجَ اَلمقالِ
فَاَنْساها اِذا نَحْنُ الْتَقَیْنا
فَاَنْطِقُ حینَ اَنْطِقُ بِالمُحالِ
و هم درین معنی گفته اند:
شعر:
فَیا لَیْلُ کَم مِن حاجَةٍ لی مُهِمَّةٍ
اذا جِئْتُکُمْلَم اَدْرِ یا لَیْلُ ماهِیا
و هم اندرین معنی گوید:
شعر:
وَکَمْحَدیثٍ لَکِ حتّی اِذا
مُکِّنْتُ مِنْلُقْیاکِ اُنْسیتُهُ
و خاموشی بر دو قسمت بود خاموشی ظاهر بود و خاموشی ضمایر بود، خداوند توکّل دلش خالی بود از تقاضاء روزی و عارف را دلش خاموش بود اندر مقابلۀ حکم بنعت وفاق، این بنیکوئی صنع او ایمن باشد و آن دیگر بجملۀ حکم او قانع بود و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
تَجْری عَلَیْکَ صُروفُهُ
وَ هُمومُ سِرّکَ مُطْرِقَه
و بسیار بود که سبب خاموشی حیرتی بدیهی بود، کشفی درآید بر صفت نابیوسان عبارتها گنگ گردد، عبارة و نطق نبود و شواهد ناپدید شود، آنجا نه علم بود و نه حسّ. قالَ اللّهُ تَعالی یَوْم یَجْمَعُ اللّهُ الرُسُلَ فَیَقولُ ماذا اُجِبْتُم قالوا لاعِلْمَ لَنا.
امّا ایثار خداوندان مجاهدت خاموشی بود چون دانستند آفت سخن و حظّ نفس کی اندر وی است و اظهار صفات مدح و میل بر آن کی باز اشکال خویش پیدا آید بنیکوئی گفتن و چیزهاء دیگر از آفات خَلْق و این صفت خداوندان ریاضت باشد و این یک رُکن است از ارکان اندر حکم منازلت و بی عیب کردن خُلق.
و گفته اند چون داود طائی عزم کرد که اندر خانه نشیند و نیّت کرد بر آنکه بمجلس ابوحنیفه رَحِمَهُ اللّه آید که شاگرد او بود و اندر میان علما نشیند و اندر مسألۀ سخن نگوید چون تن وی قوی شد بر این خصلت یکسال تمام این ریاضت بکرد پس اندر خانه بنشست و عُزلت اختیار کرد.
عمر عبدالعزیز چون نامۀ نبشتی اگر لفظی نیکو در آنجا بودی نامه بدریدی.
بشربن الحارث گوید چون عجب آید ترا سخن، خاموش باش و چون خاموشی ترا عجب آید سخن گوی.
سهل عبداللّه گوید خاموشی درست نیاید کسی را تا خلوت نگیرد و توبه درست نیاید تا خاموشی پیشه نگیرد.
ابوبکر فارسی گوید هر که خاموشی او را وطن نباشد اندر فضول بود و اگرچه خاموش بود و خاموشی نه تنها زفان راست دلرا و اندامهاء دیگر را نیز خاموشی باید.
یکی ازین طائفه گفتست هر که خاموشی بغنیمت ندارد چون سخن گوید لغو بود.
ممشاد دینوری گوید حکیمان که حکمت یافتند بخاموشی و تفکّر یافتند.
ابوبکر فارسی را پرسیدند از صمت سِرّ، گفت مشغول نابودن بماضی و مستقبل.
هم ابوبکر فارسی گوید چون بنده سخن آن قدر گوید که ویرا از آن چاره نبود بکارش آید اندر حد خاموشی بود.
معاذبن جبل گوید با مردمان اندک گوئید و با خدای سخن بسیار گوئید مگر دل شما خدایرا بیند.
ذوالنّون مصری را پرسیدند که کیست خویشتن دارتر گفت آنکه زبان نگه دارتر است.
ابن مسعود گوید هیچ چیز نیست سزاوارتر بدارازی اندر حبس از زفان.
علی بن بکّار گوید خدای هر چیزی را دو در کردست و زفانرا چهار در کردست دو لب دو درگاهست و دو رستۀ دندان دو درگاه دیگر.
روایت کنند که ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ سنگی اندر دهان داشتی بچندین سال تا سخن کم گوید.
ابوحمزۀ بغدادی گویند سخن نیکو گفتی هاتفی آواز داد سخنهای نیکو بسیار گفتی اگر خاموش باشی نیکوتر بود، نیز سخن نگفت تا فرمان یافت، و پس از آن بهفته ای بیش نزیست.
بسیار بود که خاموشی بر سبیل تأدیب افتد سخن گوی را که ترک ادبی را کرده باشد اندر چیزی.
شبلی گوید چون اندر حلقۀ بنشستی و چیزی بپرسیدندی از وی گفتی وَ وَقَعَ اَلْقَوْلُ عَلَیْهِمْ بِماظَلَمُوا فَهُم لایَنْطِقون.
و بسیار بود که خاموشی اولی تر بود سخن گوی را از آنک اندر قوم کسی بود بسخن گفتن اولی تر ازو.
ابن سمّاک گوید میان شاه کرمانی و یحیی معاذ دوستی بود بیک شهر جمع آمدند شاه بمجلس یحیی نشدی، او را پرسیدند ازین گفت صواب اندر اینست، پس معاودت کردند تا روزی اتّفاق افتاد که بمجلس شد و جائی بنشست که یحیی ندانست چون یحیی بسخن درآمد خاموش شد و گفت اینجا کسی است بسخن گفتن اولی تر از من و سخن برو بسته شد، شاه گفت نگفتم شما را که آمدن من صواب نیست.
و بسیار بود که خاموشی بر متکلّم درآید از بهر معنی را که در حاضران بود و آن آن بود که آنجا کسی بود نه اهل، سماع آن سخن را، خدای زبان سخن گوی را مصون دارد، غیرت و صیانت سخن را از آنک اهل نبود.
و بسیار بود که سبب خاموشی که افتد سخن گوی را آن بود که یکی را از حاضران خدای تعالی حال او داند که آن سخن فتنۀ او باشد بدانک اندر وهم اوفتد که این حال منست و نبود، تا چیزی بر خویشتن نهد که طاقت آن ندارد خداوند تعالی رحمت کند که آن سخن بگوش او نیاید صیانت و عصمت او را ازین هر دو حال.
پیران گفته اند بود که سبب آن بود که کسی حاضر بود نه اهل سماع آن سخن از جنّیان که مجلس این قوم از جنّیان خالی نبود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت وقتی بمرو بیمار شدم و آرزوی نشابورم بگرفت بخواب دیدم که قائلی گوید ی مرا، تو ازین شهر بنتوانی شد که جماعتی از پریان سخن توشان خوش آمدست و بمجلس تو حاضر آیند از بهر ایشان بازداشتۀ اینجا.
یکی از حکیمان گوید مردم را یک زبان آفریده اند و دو گوش و دو چشم، تا شنودن و دیدن بیشتر بود از گفتن.
و ابراهیم ادهم را بدعوتی خواندند چون بنشست مردم دست به غیبت بردند گفت نزدیک ما گوشت از سپس نان خورند و شما نخست گوشت میخورید اشارت بسخن خدای کرد عزّوجلّ اَیُحِبُّ اَحَدُکُم اَنْ یَْأکُلَ لَحْمَ اَخیهِ مَیْتاً فَکَرِهتُموه.
و یکی دیگر گفتست خاموشی زبان حکمتست.
کسی دیگر گفتست خاموشی فرا آموز هم چنانک سخن، اگر چنان بود که سخن ترا راه نماید خاموشی ترا نگاه دارد.
و گفته اند عفّت زبان خاموشی بود و گفته اند مثل زبان مثل ددگان بود که اگر او را بسته نداری در تو افتد.
ابوحفص را پرسیدند که از دو حال کدام بزرگترست ولّی را خاموشی یا سخن گفتن؟ گفت اگر سخن گوی آفت سخن بداند هرچند تواند خاموش باشدی اگر عمر نوح بود او را و اگر خاموش آفت خاموشی بداندی از خدای تعالی فراخواهدی تا دو چندان عمرش دهد که نوح را داد تا سخن گوید و گفته اند صمت عام بزبان بود و صمت عارفان بدل بود و صمت محبّان بخواطر اسرار بود.
کسی را گفتند سخن گوی گفت مرا زبان سخن نیست گفتند پس سماع کن، گفت اندر من جای سماع نیست.
کسی دیگر گوید سی سال بیستادم که زبانم هیچی سماع نکرد مگر از دلم پس سی سال دیگر درنگ کردم دلم نشنید الّا از زبانم.
و یکی از مردمان گفتست زبانت از سخن دلت بنرهد، و اگر خاک شوی از حدیث نفس رهائی نیابی. و اگر همه جهدها بکنی روح تو با تو سخن نگوید زیرا که پوشندۀ رازست.
و گفته اند زبان جاهل کلید هلاک وی بود.
و گفته اند محبّ چون خاموش بود هلاک شود و عارف چون خاموش بود پادشاه گردد.
فضیل عیاض رَحِمَهُ اللّهُ گوید هر که سخن از عمل شمرد سخنش اندک بود مگر آنک او را بکار باید.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب یازدهم - در خوف
قالَ اللّهُ تَعالی یَدْعونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً و طَمَعَاً بوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر دوزخ نشود آنک بگرید از بیم خدای تا آنگه که آن شیر که از پستان بیرون آمده باشد باز پستان شود و هرگز دود دوزخ و گَرد جهاد اندر بینی بندۀ مسلمان گِرد نیاید.
وانَسَ گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اگر شما آن دانید که من دانم خندۀ شما اندک بودی و گریستن بسیار.
و خوف معنیی بود که بمستقبل تعلّق دارد زیرا که از آن ترسد که خواهد بود از مکروهها یا فوت دوستی چیزی بود که در آینده امید میدارد که به وی رسد امّا آنچه اندر حال موجود بود خوف به وی تعلّق ندارد.
و خوف از خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی آن بود که ترسند از عقوبت او اندر دنیا یا اندر آخرت و خداوند سبحانه خوف فریضه بکرده است بر بندگان چنانکه گفت وَخافونِ اِنْ کُنْتُم مْؤمِنینَ. دیگر جای گفت فَاِیّایَ فَارْهَبونِ. و مؤمنان را بستود بخوف آنجا که گفت یَخافونَ رَبَّهُم مِنْ فَوْقِهِمْ.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که خوف را مرتبهاست خوف است و خشیت و هیبة، خوف از شرط ایمان بود و حکم او قالَ اللّهُ تَعالی وَخافون اِنْ کُنْتُمْ مُْؤمنینَ و خشیت از طریق علم بود قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّما یَخْشیَ اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ. و هیبت از شرط معرفت بود قالَ اللّهُ تَعالی وَیُحَذِّرُکُمُ اللّهُ نَفْسَهُ.
ابوحفص گوید خوف تازیانۀ خدایست تادیب کند آنرا که از درگاه او رمیده باشد.
و ابوالقاسم حکیم گوید خوف بر دو رتبت بود رَهْبَت و خَشْیَت، صاحب رهبت چون بترسد بگریزد چون بگریزد پس هواء خود رود چون رهبانان که متابع هواء خویش باشند چون لگام علم ایشان را باز کشد بحق شرع قیام نماید آن خشیت باشد
ابوحفص گوید خوف چراغ دل بود آنچه درو بود بدو بتوان دید از خیر و شر.
استاد ابوعلی گوید خوف آن بود که بهانه نسازی خویشتن را بعسی و سوفَ، باشد کی چنین بود، باشد که چنان بود.
ابوعمرو دمشقی گوید خائف آن بود که از نفس خویش بیش از آن ترسد که از شیطان.
ابن جّلا گوید خائف آن بود که بیمها او را ایمن گفته اند خائف نه آنست که بگرید و چشم بسترد، خائف آنست که از آنچه ترسد که بدان عذاب کنند دست بدارد.
فضیل را گفتند چونست که ما خائفی را نبینیم گفت اگر ترسان بودی این ترسگاران بر شما پوشیده نبودی، خائف را نبیند مگر خائف، خداوند مصیبت آن خواهد که خداوند مصیبت را ببیند.
یحیی بن معاذ گوید مسکین فرزند آدم اگر از دوزخ بترسیدی چنانک از درویشی بترسد اندر بهشت شدی.
شاه کرمانی گفت نشان ترسگاری اندوه دائم است.
ابوالقاسم حکیم گفت هر که از چیزی ترسد ازو بگریزد و آنک از خدای ترسد بازو گریزد.
ذوالنّون مصری را پرسیدند که کی آسان گردد بنده را راه خوف؟ گفت آنگاه خویشتن را بیمار شمرد از همه چیزها پرهیز کند از بیم بیماری دراز.
معاذ جبل گوید مؤمن را هرگز دل آرام نگیرد و بیم وی ساکن نشود تا پل دوزخ بگذارد.
بشر حافی گوید خوف ملکی است آرام نگیرد مگر در دل پرهیزگاران.
ابوعثمان حیری گوید عیب خائف آن بود که بخوف خویش مائل بود و بازو آرام گیرد زیرا که آن ایمنی بود پنهان.
واسطی گوید خوف حجابی بود میان بنده و خدای تعالی و اندرین لفظ اشکالی هست و معنیش آن است که خائف وقت ثانی چشم میدارد و ابناء وقت انتظار مستقبل نکنند و حسنات ابرار سیّآت مقرّبان باشد.
نوری گوید خائف از خدای با خدای گریزد.
یکی دیگر گوید علامت خوف تحیّر بود بر در غیب.
جنید را پرسیدند از خوف، گفت چشم داشتن عقوبت است با مجاری انفاس.
ابوسلیمان دارانی گوید خوف از هیچ دل مفارقت نکند مگر که آن دل ویران شود.
ابوعثمان گوید صدق خوف، پرهیزدنست از گناهان ظاهر و باطن.
ذوالنّون گوید مردمان تا ترسگار باشند بر راه باشند چون ترس از دلهای ایشان بشد راه گم کردند.
حاتم اصمّ گوید هر چیزی را زینتی است، زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امید است.
مردی بشر حافی را گفت از مرگ عظیم میترسی گفت بحضرت پادشاه شدن صعبست.
استاد ابوعلی دقّاق گوید اندر نزدیک استاد امام ابی بکر فورک شدم بعبادت چون مرا دید اشک از چشم وی فرو ریخت من گفتم خدای شفا فرستد و عافیت دهد ترا گفت مگر نه پنداری که از مرگ همی ترسم از آن همی ترسم که از پس مرگ باشد.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که بپیغامبر صَلَّی اللّهُ علیه وَسلّم گفتم وَالَّذینَ یُْؤتُونَ ما أتَوْا وَقُلُوبهُم وَجِلةُ. این کسی بود که زنا کند و دزدی کند و خمر خورد گفت نه، این آن بود که نماز کند و روزه دارد و صدقه دهد، ترسد که از وی نپذیرند.
ابن المبارک گوید آنچه خوف انگیزد تا اندر دل قرار گیرد، دوام مراقبت بود پنهان و آشکارا.
ابراهیم شیبان گوید چون خوف اندر دلی قرار گیرد مواضع شهوات بسوزد اندر وی و رغبت دنیا از وی براند.
و گفته اند خوف قوّت علم بود بمجاری احکام.
و گفته اند خوف حرکت دل بود از هیبت خدای.
ابوسلیمان گوید دل باید که هیچ چیز بر وی غلبه نگیرد مگر خوف زیرا که چون رجاء بر دل غلبه گیرد دل تباه شود پس گفت با مرید خویش احمد یا احمد پایگاه بلند بخوف یافتند اگر ضایعش کنند وافرو آیند.
واسطی گوید چون حق ظاهر گردد بر اسرار، آنجا نه خوف ماند و نه رجا و اندرین اشکال است و ومعنیش آن بود که چون سرّها پاک شود بشواهد حق و شواهد حق همۀ سرّ فرا گیرد اندرو هیچ نصیب نبود ذکر مخلوق را و خوف و رجاء از آثار بقاء حسّ بود باحکام بشریّت و هم واسطی گوید که خوف و رجا دو مهارند نفس را تا او را از رعونات بازدارند.
جُنَیْد گوید هر که ترسد از چیزی جز خدای و بچیزی امید دارد جز خدای همه درها بر وی بسته شود و بیم را بر وی مسلّط کنند و اندر هفتاد حجاب پوشیده گردد که کمترین آن حجابها شک بود و شدّت خوف ایشان از فکر ایشان بود اندر عاقبت احوال خویش و ترسیدن از تغیّر احوال. قالَ اللّهُ تَعالی وَبَدالَهُمْ مِنَ اللّهِ مالَمْ یَکُونُوا یَحْتَسِبونَ. و دیگر جای گوید قُلْ هَلْ نُنَبِئُکُمْ بِالْاَخْسَرینَ اَعْمالاً اَلَّذینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فی الْحیوةِ الدُّنیا وَهُمْ یَحْسَبونَ اَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً. بسیار کسا که بروزگار و وقت خویش شاد شدند چون حال برگشته است کار برعکس بودست انس بوحشت بدل شده است و حضورش بغیبت.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم این بیت:
اَحْسَنْتَ ظَنَّکَ بِالْاَیّامِ اِذْحَسُنَتْ
وَلَمْتَخَفْسُوءَ ما یَْأتی بِهِ الْقَدَرُ
وَسالَمَتْکَ اللَّیالی فَاغْتَرَرَتَ بِها
وَعِنْدَصَفْوِ اللَّیالی یَحْدُثُ الْکَدَرُ
از منصوربن خلف المغربی شنیدم گفت دو مرد صحبت کردند اندر ارادت با یکدیگر مدّتی پس یکی از ایشان بسفر شد، روزگار برآمد و از هیچ چیز خبر نشنیدند اتّفاق چنان افتاد که این دیگر دوست با غازیان به غزا شد به روم، چون حرب سخت شد یکی بیرون آمد از کافران و مبارز خواست اندر سلاح پنهان شده یکی از مبارزان مسلمانان بیرون شد، بر دست رومی کشته شد، دوم و سه دیگر بیرون شد، او نیز کشته شد، این صوفی کی رفیق او بود بیرون شد، اندر کارزار ایستاد، رومی روی بگشاد، آن یار او بود که چندین سال بر ارادت بازو صحبت کرده بود گفت این چه چیز است و این چه حال است گفت او مرتدّ شدست و با این قوم اندر آمیخته است و چندین مال جمع کرده است و فرزند آورده. صوفی او را گفت تو قرآن دانستی بچندین قراءت، گفت یک حرف یاد ندارم این صوفی گفت مکن و از این بازگرد گفت بازنگردم که مرا اندر میان ایشان جاه و مالست تو بازگرد و الّا با تو آن کنم که با یاران تو کردم صوفی گفت تو سه کس از مسلمانان کشتی و اندر بازگشتن بر تو ننگی نیست تو بازگرد تا من ترا مهلت دهم مرد برگشت و برفت چون برگشت صوفی از پس اندر شد، نیزۀ بزد ویرا بکشت. از پس این مجاهدتها و رنجها که برده بود اندر ریاضت بر ترسائی کشته شد.
و گویند چون ابلیس را لَعَنَهُ اللّهُ این چنین حال پیش آمد جبرئیل و میکائیل بروزگار دراز می گریستند، خدای عزّوجلّ وحی کرد با ایشان که چه چیز بگریستن آورده است شما را، گفتند بار خدایا از مکر تو ایمن نه ایم خداوند تعالی گفت چنین باشید از مکر من ایمن مباشید.
سری گفت روزی چندین بار اندر بینی نگرم تا روی من سیاه شده است یا نه از آنک می ترسم از عقوبت.
ابوحفص گفت چهل سال است تا چنان همی دانم که نظر خداوند بمن نظر خشم است و کارهاء من همه دلیل بر این می کند.
حاتم اصم گوید نگر بجایگاه نیک غرّه نشوی که هیچ جای بهتر از بهشت نبود آدم دید آنچه دید و دیگر به بسیاری عبادت غرّه نشوید که ابلیس باز آن همه عبادت دید آنچه دید و نگر که به بسیاری علم غرّه نشوید که بَلْعام باز آن همه علم دید آنچه دید و نام بزرگ حق دانست و نگر بدیدار پارسایان غرّه نشوید که هیچکس بزرگتر از پیغامبر صَلَّی اللّهَ عَلَیْهِ وَسَلَّم نبود، خویشاوندان ویرا و دشمنان ویرا دیدار او سود نداشت.
عبداللّه مبارک روزی نزدیک یاران رفت گفت دوش دلیری بکرده ام بر خدای و بهشت ازو خواسته ام.
گویند عیسی مریم روزی بیرون آمد یکی از صالحان بنی اسرائیل بازو بود، فاسقی بفسق مشهور با ایشان همی شد سرافکنده و شکسته دل، دعا کرد و گفت اللّهُم اَغْفِرْلی و این مرد صالح دعا کرد و گفت یارب فردا جمع مکن میان من و این عاصی، خداوند تعالی وحی فرستاد بعیسی علیه السّلام که دعای هر دو اجابت کردم این صالح را رد کردم و این مجرم را بیامرزیدم.
ذوالنّون گوید بدیوانۀ گفتم ترا دیوانه چرا خوانند گفت مرا از خود بازداشته است دیوانه شده ام از بیم فراق وی، و اندرین معنی آورده اند. شعر:
لَو اَنَّ مابی عَلی صَخْرِ لَأَنْحَلَهُ
فَکَیْفَ یَحْمِلُهُ خَلْقٌ مِنَ الطّینِ
کسی ازین مردمان گوید هرگز کسی ندیده ام رجاء او این امّت را بزرگتر و بیم او بر تن خویش به نیروتر از ابن سیرین.
سفیان ثوری بیمار شد دلیل وی بر طبیب عرضه کردند گفت این آب مردیست که خوف جگر وی پاره کرده است پس طبیب بیامد و نبض وی بنگریست گفت ندانستم که در دین حنیفی چنین کسی بود.
شبلی را پرسیدند که چون بود که آفتاب بوقت فرو شدن زرد شود گفت زیرا که از درجۀ تمام بگشته است، از هول مقام زرد شود و مؤمن همچنین باشد چون بیرون شدن وی از دنیا نزدیک آید لون او زرد شود از بیم مقام، چون آفتاب برآید روشن بود، مؤمن همچنین بود که از گور برخیزد روشن روی بود.
احمد حنبل گوید از خدای درخواستم تا دری از خوف بر من باز کند چون باز کرد ترسیدم که عقلم زایل شود دعا کرد که یارب بطاقت من فرست آن خوف ساکن شد.
وانَسَ گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اگر شما آن دانید که من دانم خندۀ شما اندک بودی و گریستن بسیار.
و خوف معنیی بود که بمستقبل تعلّق دارد زیرا که از آن ترسد که خواهد بود از مکروهها یا فوت دوستی چیزی بود که در آینده امید میدارد که به وی رسد امّا آنچه اندر حال موجود بود خوف به وی تعلّق ندارد.
و خوف از خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی آن بود که ترسند از عقوبت او اندر دنیا یا اندر آخرت و خداوند سبحانه خوف فریضه بکرده است بر بندگان چنانکه گفت وَخافونِ اِنْ کُنْتُم مْؤمِنینَ. دیگر جای گفت فَاِیّایَ فَارْهَبونِ. و مؤمنان را بستود بخوف آنجا که گفت یَخافونَ رَبَّهُم مِنْ فَوْقِهِمْ.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که خوف را مرتبهاست خوف است و خشیت و هیبة، خوف از شرط ایمان بود و حکم او قالَ اللّهُ تَعالی وَخافون اِنْ کُنْتُمْ مُْؤمنینَ و خشیت از طریق علم بود قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّما یَخْشیَ اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ. و هیبت از شرط معرفت بود قالَ اللّهُ تَعالی وَیُحَذِّرُکُمُ اللّهُ نَفْسَهُ.
ابوحفص گوید خوف تازیانۀ خدایست تادیب کند آنرا که از درگاه او رمیده باشد.
و ابوالقاسم حکیم گوید خوف بر دو رتبت بود رَهْبَت و خَشْیَت، صاحب رهبت چون بترسد بگریزد چون بگریزد پس هواء خود رود چون رهبانان که متابع هواء خویش باشند چون لگام علم ایشان را باز کشد بحق شرع قیام نماید آن خشیت باشد
ابوحفص گوید خوف چراغ دل بود آنچه درو بود بدو بتوان دید از خیر و شر.
استاد ابوعلی گوید خوف آن بود که بهانه نسازی خویشتن را بعسی و سوفَ، باشد کی چنین بود، باشد که چنان بود.
ابوعمرو دمشقی گوید خائف آن بود که از نفس خویش بیش از آن ترسد که از شیطان.
ابن جّلا گوید خائف آن بود که بیمها او را ایمن گفته اند خائف نه آنست که بگرید و چشم بسترد، خائف آنست که از آنچه ترسد که بدان عذاب کنند دست بدارد.
فضیل را گفتند چونست که ما خائفی را نبینیم گفت اگر ترسان بودی این ترسگاران بر شما پوشیده نبودی، خائف را نبیند مگر خائف، خداوند مصیبت آن خواهد که خداوند مصیبت را ببیند.
یحیی بن معاذ گوید مسکین فرزند آدم اگر از دوزخ بترسیدی چنانک از درویشی بترسد اندر بهشت شدی.
شاه کرمانی گفت نشان ترسگاری اندوه دائم است.
ابوالقاسم حکیم گفت هر که از چیزی ترسد ازو بگریزد و آنک از خدای ترسد بازو گریزد.
ذوالنّون مصری را پرسیدند که کی آسان گردد بنده را راه خوف؟ گفت آنگاه خویشتن را بیمار شمرد از همه چیزها پرهیز کند از بیم بیماری دراز.
معاذ جبل گوید مؤمن را هرگز دل آرام نگیرد و بیم وی ساکن نشود تا پل دوزخ بگذارد.
بشر حافی گوید خوف ملکی است آرام نگیرد مگر در دل پرهیزگاران.
ابوعثمان حیری گوید عیب خائف آن بود که بخوف خویش مائل بود و بازو آرام گیرد زیرا که آن ایمنی بود پنهان.
واسطی گوید خوف حجابی بود میان بنده و خدای تعالی و اندرین لفظ اشکالی هست و معنیش آن است که خائف وقت ثانی چشم میدارد و ابناء وقت انتظار مستقبل نکنند و حسنات ابرار سیّآت مقرّبان باشد.
نوری گوید خائف از خدای با خدای گریزد.
یکی دیگر گوید علامت خوف تحیّر بود بر در غیب.
جنید را پرسیدند از خوف، گفت چشم داشتن عقوبت است با مجاری انفاس.
ابوسلیمان دارانی گوید خوف از هیچ دل مفارقت نکند مگر که آن دل ویران شود.
ابوعثمان گوید صدق خوف، پرهیزدنست از گناهان ظاهر و باطن.
ذوالنّون گوید مردمان تا ترسگار باشند بر راه باشند چون ترس از دلهای ایشان بشد راه گم کردند.
حاتم اصمّ گوید هر چیزی را زینتی است، زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امید است.
مردی بشر حافی را گفت از مرگ عظیم میترسی گفت بحضرت پادشاه شدن صعبست.
استاد ابوعلی دقّاق گوید اندر نزدیک استاد امام ابی بکر فورک شدم بعبادت چون مرا دید اشک از چشم وی فرو ریخت من گفتم خدای شفا فرستد و عافیت دهد ترا گفت مگر نه پنداری که از مرگ همی ترسم از آن همی ترسم که از پس مرگ باشد.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که بپیغامبر صَلَّی اللّهُ علیه وَسلّم گفتم وَالَّذینَ یُْؤتُونَ ما أتَوْا وَقُلُوبهُم وَجِلةُ. این کسی بود که زنا کند و دزدی کند و خمر خورد گفت نه، این آن بود که نماز کند و روزه دارد و صدقه دهد، ترسد که از وی نپذیرند.
ابن المبارک گوید آنچه خوف انگیزد تا اندر دل قرار گیرد، دوام مراقبت بود پنهان و آشکارا.
ابراهیم شیبان گوید چون خوف اندر دلی قرار گیرد مواضع شهوات بسوزد اندر وی و رغبت دنیا از وی براند.
و گفته اند خوف قوّت علم بود بمجاری احکام.
و گفته اند خوف حرکت دل بود از هیبت خدای.
ابوسلیمان گوید دل باید که هیچ چیز بر وی غلبه نگیرد مگر خوف زیرا که چون رجاء بر دل غلبه گیرد دل تباه شود پس گفت با مرید خویش احمد یا احمد پایگاه بلند بخوف یافتند اگر ضایعش کنند وافرو آیند.
واسطی گوید چون حق ظاهر گردد بر اسرار، آنجا نه خوف ماند و نه رجا و اندرین اشکال است و ومعنیش آن بود که چون سرّها پاک شود بشواهد حق و شواهد حق همۀ سرّ فرا گیرد اندرو هیچ نصیب نبود ذکر مخلوق را و خوف و رجاء از آثار بقاء حسّ بود باحکام بشریّت و هم واسطی گوید که خوف و رجا دو مهارند نفس را تا او را از رعونات بازدارند.
جُنَیْد گوید هر که ترسد از چیزی جز خدای و بچیزی امید دارد جز خدای همه درها بر وی بسته شود و بیم را بر وی مسلّط کنند و اندر هفتاد حجاب پوشیده گردد که کمترین آن حجابها شک بود و شدّت خوف ایشان از فکر ایشان بود اندر عاقبت احوال خویش و ترسیدن از تغیّر احوال. قالَ اللّهُ تَعالی وَبَدالَهُمْ مِنَ اللّهِ مالَمْ یَکُونُوا یَحْتَسِبونَ. و دیگر جای گوید قُلْ هَلْ نُنَبِئُکُمْ بِالْاَخْسَرینَ اَعْمالاً اَلَّذینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فی الْحیوةِ الدُّنیا وَهُمْ یَحْسَبونَ اَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً. بسیار کسا که بروزگار و وقت خویش شاد شدند چون حال برگشته است کار برعکس بودست انس بوحشت بدل شده است و حضورش بغیبت.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم این بیت:
اَحْسَنْتَ ظَنَّکَ بِالْاَیّامِ اِذْحَسُنَتْ
وَلَمْتَخَفْسُوءَ ما یَْأتی بِهِ الْقَدَرُ
وَسالَمَتْکَ اللَّیالی فَاغْتَرَرَتَ بِها
وَعِنْدَصَفْوِ اللَّیالی یَحْدُثُ الْکَدَرُ
از منصوربن خلف المغربی شنیدم گفت دو مرد صحبت کردند اندر ارادت با یکدیگر مدّتی پس یکی از ایشان بسفر شد، روزگار برآمد و از هیچ چیز خبر نشنیدند اتّفاق چنان افتاد که این دیگر دوست با غازیان به غزا شد به روم، چون حرب سخت شد یکی بیرون آمد از کافران و مبارز خواست اندر سلاح پنهان شده یکی از مبارزان مسلمانان بیرون شد، بر دست رومی کشته شد، دوم و سه دیگر بیرون شد، او نیز کشته شد، این صوفی کی رفیق او بود بیرون شد، اندر کارزار ایستاد، رومی روی بگشاد، آن یار او بود که چندین سال بر ارادت بازو صحبت کرده بود گفت این چه چیز است و این چه حال است گفت او مرتدّ شدست و با این قوم اندر آمیخته است و چندین مال جمع کرده است و فرزند آورده. صوفی او را گفت تو قرآن دانستی بچندین قراءت، گفت یک حرف یاد ندارم این صوفی گفت مکن و از این بازگرد گفت بازنگردم که مرا اندر میان ایشان جاه و مالست تو بازگرد و الّا با تو آن کنم که با یاران تو کردم صوفی گفت تو سه کس از مسلمانان کشتی و اندر بازگشتن بر تو ننگی نیست تو بازگرد تا من ترا مهلت دهم مرد برگشت و برفت چون برگشت صوفی از پس اندر شد، نیزۀ بزد ویرا بکشت. از پس این مجاهدتها و رنجها که برده بود اندر ریاضت بر ترسائی کشته شد.
و گویند چون ابلیس را لَعَنَهُ اللّهُ این چنین حال پیش آمد جبرئیل و میکائیل بروزگار دراز می گریستند، خدای عزّوجلّ وحی کرد با ایشان که چه چیز بگریستن آورده است شما را، گفتند بار خدایا از مکر تو ایمن نه ایم خداوند تعالی گفت چنین باشید از مکر من ایمن مباشید.
سری گفت روزی چندین بار اندر بینی نگرم تا روی من سیاه شده است یا نه از آنک می ترسم از عقوبت.
ابوحفص گفت چهل سال است تا چنان همی دانم که نظر خداوند بمن نظر خشم است و کارهاء من همه دلیل بر این می کند.
حاتم اصم گوید نگر بجایگاه نیک غرّه نشوی که هیچ جای بهتر از بهشت نبود آدم دید آنچه دید و دیگر به بسیاری عبادت غرّه نشوید که ابلیس باز آن همه عبادت دید آنچه دید و نگر که به بسیاری علم غرّه نشوید که بَلْعام باز آن همه علم دید آنچه دید و نام بزرگ حق دانست و نگر بدیدار پارسایان غرّه نشوید که هیچکس بزرگتر از پیغامبر صَلَّی اللّهَ عَلَیْهِ وَسَلَّم نبود، خویشاوندان ویرا و دشمنان ویرا دیدار او سود نداشت.
عبداللّه مبارک روزی نزدیک یاران رفت گفت دوش دلیری بکرده ام بر خدای و بهشت ازو خواسته ام.
گویند عیسی مریم روزی بیرون آمد یکی از صالحان بنی اسرائیل بازو بود، فاسقی بفسق مشهور با ایشان همی شد سرافکنده و شکسته دل، دعا کرد و گفت اللّهُم اَغْفِرْلی و این مرد صالح دعا کرد و گفت یارب فردا جمع مکن میان من و این عاصی، خداوند تعالی وحی فرستاد بعیسی علیه السّلام که دعای هر دو اجابت کردم این صالح را رد کردم و این مجرم را بیامرزیدم.
ذوالنّون گوید بدیوانۀ گفتم ترا دیوانه چرا خوانند گفت مرا از خود بازداشته است دیوانه شده ام از بیم فراق وی، و اندرین معنی آورده اند. شعر:
لَو اَنَّ مابی عَلی صَخْرِ لَأَنْحَلَهُ
فَکَیْفَ یَحْمِلُهُ خَلْقٌ مِنَ الطّینِ
کسی ازین مردمان گوید هرگز کسی ندیده ام رجاء او این امّت را بزرگتر و بیم او بر تن خویش به نیروتر از ابن سیرین.
سفیان ثوری بیمار شد دلیل وی بر طبیب عرضه کردند گفت این آب مردیست که خوف جگر وی پاره کرده است پس طبیب بیامد و نبض وی بنگریست گفت ندانستم که در دین حنیفی چنین کسی بود.
شبلی را پرسیدند که چون بود که آفتاب بوقت فرو شدن زرد شود گفت زیرا که از درجۀ تمام بگشته است، از هول مقام زرد شود و مؤمن همچنین باشد چون بیرون شدن وی از دنیا نزدیک آید لون او زرد شود از بیم مقام، چون آفتاب برآید روشن بود، مؤمن همچنین بود که از گور برخیزد روشن روی بود.
احمد حنبل گوید از خدای درخواستم تا دری از خوف بر من باز کند چون باز کرد ترسیدم که عقلم زایل شود دعا کرد که یارب بطاقت من فرست آن خوف ساکن شد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب دوازدهم - در رَجاء
قالَ اللّهُ تَعالی مَنْ کانَ یَرْجِوا لِقاءَ فَاِنَّ اَجَل اللّهُ لَآتٍ. علاء بن زید گوید اندر نزدیک مالک بن دینار شدم شهر بن حَوْشَب را دیدم چون از نزدیک او بیرون آمدم شهربن حوشب را گفتم زادی ده مرا، گفت آری از عمّۀ خویش شنیدم أُمّ الدَرْدا از بودَرْدا از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که جبرئیل علیه السّلام گفت خداوند تعالی گفت تا مرا پرستید و امید بمن دارید و پس شرک نیارید بیامرزم شما را بر هرچه باشید اگر روی زمین پر گناه دارید هم چندان آمرزش پیش آرم شما را و شما را بیامرزم و باک ندارم.
اَنَسْ رَضِیَ اللّهُ عنه گفت که رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت از حق سُبْحانَهُ وتَعالی که بیرون آرید از آتش هر که را چندِ مثقال یکدانه جو ایمان اندر دلست پس گوید هر که چندِ سپندانۀ ایمان اندر دل دارد او را از دوزخ بیرون آرید. پس گوید بعزّت و جلال من که آنرا که یک ساعت از شبان روز ایمان آورد چنان نباشد که هرگز ایمان نیاورده باشد.
رجاء، دل در بستن بود بدوستی که اندر مستقبل حاصل خواهد بود همچنانک خوف بمستقبل تعلّق دارد و عیش دلها بامید بود و فرقست میان رجاء و تمنّی تمنّی صاحبش را کاهلی آرد و براه جدّ و جهدش بیرون نشود و صاحب رجاء بعکس این بود و رجاء محمود بود و تمنّی معلول، و اندر رجاء سخن گفته اند.
شاه کرمانی گوید نشان رجاء نیکوئی طاعت بود.
ابن خُبَیق گوید رجاء بر سه گونه بود مردی نیکوئی کند و امید دارد که فرا پذیرند و مردی بود که زشتی کند، توبه کند و امید دارد که ویرا بیامرزند سه دیگر رجاء کاذب بود، اندر گناه می افتد و می گوید امید دارم که خدای مرا بیامرزد و هر که خویشتن را به بد کرداری داند باید که خوف او غلبه دارد بر رجاء.
و گفته اند رجاء ایمنی بود بجود کریم و گفته اند رجاء رؤیت جلال بود بعین جمال.
و گفته اند که رجا نزدیکی دلست از لطف حق جَلَّ جَلالهُ.
و گفته اند شادی دل بود بوعدهاء نیکو و گفته اند نظر بود ببسیاری رحمت خدای. ابوعلی رودباری راست گوید خوف و رجاء دو بال مرغ اند چون راست باشند مرغ راست پرد و نیکو و چون یکی بنقصان آید دیگر ناقص شود و چون هر دو بشوند مرغ اندر حد هلاک افتد.
احمدبن عاصم الانطاکی را پرسیدند از رجا که نشان او چیست اندر بنده گفت چون نیکوئی بدو رسد الهام شکر دهد ویرا بامید تمامی نعمت از خدای بر وی اندر دنیا و تمام عفو اندر آخرت.
ابوعبداللّه خفیف گوید رجا شاد شدنست بوجود فضل او.
و گفته اند راحتِ دل بود بدیدن کرم حق سُبْحانَهُ وَتَعالی.
ابوعثمان مغربی گوید هر که همه بر مرکب رجاء نشیند معطّل ماند و هر که بر مرکب خوف نشیند نومید شود ولیکن یکبار برین و یکبار بر آن.
بکربن سلیم الصّواف گوید نزدیک مالک بن اَنس شدم اندر آن شبانگاه که جان وی فراستدند گفتم یا باعبداللّه خویشتن را چون همی یابی گفت ندانم شما را چگویم زود بود که شما ببینید از عفو حق سبحانه و تعالی آنچ در پنداشت شما نبود و از آنجا بیرون نیامدم تا جان تسلیم.
یحیی بن معاذ گوید پنداری امید من بتو با گناه غلبه همی کند بر امید من بتو با اعمال نیکویی که کرده ام زیرا که اعتماد من اندر اعمال بر اخلاصست و مرا اخلاص چون بود که من بندۀ ام بآفت معروف، و امید من اندر گناه با اعتماد است بر فضل تو و چرا نیامرزی و تو خداوندی بجود موصوف.
با ذوالنون مصری سخن همی گفتند اندر وقت نزع گفت مرا مشغول مکنید که عجب بمانده ام از بس لطف خدای با من.
یحیی بن معاذ گوید: شیرین ترین عطاها اندر دل من رجاء تو است و خوشترین سخنها بر زبان من ثنای تو است و دوسترین زمانها بر من دیدار تو است.
و اندر بعضی از تفسیرها می آید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از در بنی شیبه درآمد و نزدیک یاران شد ایشان میخندیدند گفت میخندید اگر از آنک من دانم شما را خبر بودی خندۀ شما اندکی بودی و گریستن بسیار، پس برفت و باز آمد و گفت جبرئیل بر من فرود آمد و این آیت آورد نَبِّیْ عِبادِی اَنّی اَنَاالْغَفورُ الرَّحِیمُ.
عائشه رضی اللّه عنها گوید از پیغامبر صَلَّی اللّه علیه وسلَّم شنیدم که گفت اِنَّ اللّهَ لَیَضْحَکُ مِنْ یَْأسِ العِبَادِ وقُنوطِهِم و قرْبِ الرَّحْمَة مِنْهُمْ فَقُلْتُ بِاَبی و اُمّی یا رَسولَ اللّهِ اَوَیَضْحَکُ ربُّنا عَزّوجَلّ قالَ وَالَّذی نَفْسی بِیَدِهِ اِنّه لَیَضْحَکُ فَقالَت لایَعْدِمُنا خَیْراً اِذا ضَحِکَ.
بدانک خنده در صفت حق سُبْحانَهُ وتَعالی از جملۀ صفات فعل او بود و آن اظهار فضل او بود چنانکه گویند ضَحِکَتِ الارضُ بالنباتِ یعنی کی زمین همی خندد بنبات وضحک خدای تعالی از نا امیدی بنده اظهار تحقیق فضل بود و معنی این خبر بالفظ شود چون بنده نومید گردد از رحمت خدای فضل خویش اظهار کند بر ایشان اضعاف آن که ایشان بیوسند.
گویند گبری از ابراهیم علیه السّلام مهمانی خواست گفت اگر مسلمان شوی ترا مهمان دارم گبر برفت خدای عزّوجلّ وحی فرستاد که یا ابراهیم تا از دین خویش برنگردد ویرا طعام نخواهی داد، هفتاد سالست تا ویرا روزی همی دهیم بر کافری اگر امشب تو او را طعام دادی و تعرّض او نکردی چبودی ابراهیم از پس آن گبر بشد و باز آورد و مهمانیش کرد گبر گفت سبب این چه بود ابراهیم علیه السّلام قصّه باز گفت گبر گفت اگر خدای تو چنین کریم است با من اسلام بر من عرضه کن و مسلمان شد.
از استاد ابوعلی شنیدم که استاد امام ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّه بوسهل زُجاجی را بخواب دید و این زجاجی به وعید اَبَد بگفتی گفت حالت چونست گفت کار آسان تر از آنست که من پنداشتم.
از ابوبکر اِسْکاف شنیدم که استاد بوسهل صعلوکی را بخواب دیدم بر صفتی نیکو که شرح نتوان کرد گفتم ای استاد بچه یافتی این منزلت گفت بحسن ظنّم بخدای خویش بحسن ظنّم بخدای خویش دو بار بگفت.
مالک بن دینار را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای را دیدم با گناه بسیار حسن ظنّ من باو همه محو کرد.
بوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْه وَسَلَّم گفت خدای عزّوجلّ گوید من چنانم که بنده بمن ظنّ برد و من بازوام، چون مرا یاد کند پنهان، ویرا یاد کنم پنهان و اگر مرا یاد کند اندر میان گروهی، ویرا یاد کنم اندر میان گروهی به از ایشان، و اگر بمن نزدیکی کند مقدار یک بدست دو چندان بدو نزدیکی کنم و اگر زیادت بمن نزدیکی کند سه چندان بدو نزدیکی کنم، و اگر بمن آید برفتن، رحمت خویش بدو فرستم بپویه.
گویند عبداللّه مبارک وقتی با گبری کارزار می کرد وقت نماز گبر اندر آمد، گبر زمان خواست ازوی، ویرا زمان داد چون آفتاب را سجود کرد ابن المبارک خواست که ویرا ضربتی زند آوازی شنید از هوا که واوَفْوا بِالْعَهْدِ اِنَّ الْعَهْدَ کانَ مسؤولاً از آن باز ایستاد چون گبر نماز بکرد گفت چرا باز ایستادی از آن اندیشه که کرده بودی قصّه باز گفت گبر گفت کریم خدائی است که از بهر دشمن با دوست عتاب کند و مسلمان شد و از بهترین مسلمانان بود.
و گفته اند بنده را اندر گناه افکند آنکه نام خویش بعفو پیدا کرد بندگانرا.
و گفته اند اگر گفتی که من گناه نیامرزم هرگز هیچ مسلمان گناه نکردی ولیکن چونک گفت یَغْفِرُ مادونَ ذلِکَ لِمَنْ یَشاءُ همه طمع آمرزش کردند.
ابراهیم ادهم گوید بروزگاری منتظر بودم تا مگر طواف گاه خالی شود شبی بود تاریک و باران همی بارید طواف گاه خالی شد اندر طواف شدم ولی گفتم اَلّهُمَّ أعْصِمْنی، اَلّهُمَّ اعْصِمْنی. هاتفی آواز داد یا پسر ادهم از من همه عصمت خواهی و همه مردمان همی عصمت خواهند چون من شما را معصوم دارم برکی رحمت کنم.
ابوالعبّاسِ سُرَیْج بخواب دید اندر آن بیماری که فرمان یافت که گوئی که قیامت برخاست و حق سُبْحانَهُ وَتَعالی همی گویدی علما کجااند پس حاضر کردند پس گوید عمل چون بجای آوردید بدان علم که دانستید ما گفتیم یارب تقصیر کردیم و بد کردیم گفت دیگر بار معاودت کرد بسؤال پنداشتمی که بدان راضی نشدست و جوابی دیگر میخواهد من گفتم اندر صحیفۀ من شرک نیست و تو وعده کردۀ که هرچه دون شرکست بیامرزم گفت همه بیامرزیدم و پس ازین خواب بسه روز فرمان حق رسید.
و گویند مردی بود می خواره گروهی از ندیمان خویش جمع کرده بود چهار درم بغلام داد و فرمود تا میوه ها بخرد از هر جنسی، چنانک مجلس را شاید، آن غلام بمجلس منصورِ عَمّار بگذشت وی درویشی را چیزی همی خواست و میگفت هر که چهار درم بدهد چهار دعا ویرا بکنم، غلام درم بداد منصور گفت چه دعا خواهی تا بکنم ترا گفت آزادی دعا بکرد گفت دیگر چه خواهی گفت آنکه خدای عزّوجلّ این درم بعوض بازدهد گفت دیگر گفت آنکه خدای خواجۀ مرا توبه دهد این دعا بکرد گفت دیگر گفت آنکه خدای مرا بیامرزد و خواجۀ مرا و تورا و این همه قوم را، منصور این دعا بکرد، غلام باز نزدیک خواجه شد، خواجه گفت چرا دیر آمدی غلام قصّه بگفت، گفت دعا چه کردی؟ گفت خویشتن را آزادی خواستم گفت بنقد ترا آزاد کردم دیگر چه گفتی و دیگر آنکه خدای تعالی درم را عوض باز دهد گفت چهار هزار درم ترا از مال خود دادم گفت سه دیگر چبود گفت خدای عزَّوجلَّ ترا توبه دهد گفت از بهر خدای تعالی را توبه کردم چهارم چبود گفت آنکه خدای تعالی ترا و مرا و قوم را و مُذَکِّر را بیامرزد گفت این یکی بدست من نیست چون شب اندر آمد بخواب دید که کسی گوید آنچه بدست تو بود بکردی پنداری که آنچه بفرمان منست نکنم، ترا و غلام را و منصور عمّار را و ایشان که انجا حاضر بودند همه را بیامرزیدم.
رَباح القیسی گوید حجهای بسیار کرده بودم، روزی اندر زیر ناودان ایستاده بودم گفتم یارب از حجهای خویش چندینی برسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم بخشیدم و ده بده یار رسول بخشیدم و دو بپدر و مادر بخشیدم و باقی بهمۀ مسلمانان بخشیدم و هیچ خویشتن را باز نگرفت هاتفی گفت سخاوت همی کنی بر ما، ترا و مادر و پدر ترا و هر که شهادت حق بیاورد جمله را بیامرزیدیم.
از عبدالوهّاب بن عبدالمجید الثّقفی روایت کنند که جنازۀ دید که سه مرد و زنی برگرفته بودند، گفت آن سوی را که آن زن داشت من برگرفتم تا بگورستان و نماز کردیم و دفن کردیم، این زنرا گفتم مرده ترا کی بود گفت پسرم بود گفتم شما را هیچ همسایه نبود گفت بود ولیکن او را حقیر داشتند گفتم این فرزند تو چه کار کردی گفت مخنَّث بود گفت مرا بر وی رحمت آمد، او را باز خانۀ خویش بردم و درمی چند و پارۀ گندم به وی دادم و جامۀ و آن شب بخفتم بخواب دیدم که کسی بیامدی روی او چون ماه شب چهارده، جامه های سپید پوشیده و در من تبسّم همی کرد و شکر من همی کرد گفتم تو کیی گفت آن مخنَّث که مرا دی دفن کردی خدای تعالی بر من رحمت کرد بدان که مردمان مرا حقیر داشتند.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّه شنیدم که گفت روزی بوعمرو بیکندی بکوئی بگذشت قومی را دید که جوانی را از محلّت بیرون میکردند از بهر فسادی و زنی همی گریست گفتند این مادر وی است، بوعمرو را بر وی رحمت آمد، شفاعت کرد و گفت این نوبت بمن بخشید اگر من بعد باز سر عادت شود شما دانید، به وی بخشیدند، بوعمرو برفت، چون روزی چند برآمد بوعمرو هم بدان کوی باز رسید آواز آن پیرزن شنید از پس آن در، پرسید که چه حالست پیرزن بیرون آمد و گفت آن جوان وفات یافت، پرسید که حال وی چون بود گفت چون اجل وی نزدیک آمد گفت خبر مرگ من همسایگان را مگو که من ایشان را برنجانیده ام و ایشان دانم که بجنازۀ من نیایند چون مرا اندر گور نهی این انگشتری بر وی نبشته بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمن الرَّحیمِ با من اندر گور نه و چون از دفن من فارغ شوی مرا از خدای عَزَّوجَلَّ بخواه، زن گفت من آن بکردم و وصیّت او بجای آوردم و بازگشتم از سر گور او، آوازی شنیدم که می گفت بازگرد یا مادر که نزدیک خدای کریم آمدم.
خدای تعالی وحی کرد به داود علیه السّلام که یا داود فرا قوم خویش بگو که من شمارا بدان نیافریده ام که بر شما سود کنم بدان آفریده ام که شما بر من سود کنید.
ابراهیم اُطروش گوید ببغداد نزدیک معروف کرخی نشسته بودم بدجله قومی جوانان بگذشتند در زورقی و دف همی زدند و شراب همی خوردند و بازی همی کردند، معروف را گفتند نبینی کی آشکارا معصیت همی کنند دعا کن بر ایشان، دست برداشت گفت یارب چنانکه ایشان را در دنیا شاد کردۀ ایشانرا در آخرت شادی ده. گفتند یا شیخ دعائی کن بر ایشان ببدی، گفت چون در آخرت ایشانرا شادی دهد، امروز بنقد توبه کرامت کند.
ابوعبداللّه الحسین بن عبداللّه بن سعید گوید یحیی بن اَکْثَم القاضی دوست من بود و من آنِ وی، یحیی فرمان یافت مرا آرزو بود که ویرا بخواب بینم و از وی بپرسم که خدای با تو چه کرد شبی ویرا بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید ویکن بنکوهید گفت یا یحیی تخلیطهای بسیار کردی بر ما اندر دنیا گفتم بار خدایا پشت بحدیثی باز گذاشتم که بومعاویة الضّریر مرا گفت از اعمش از ابوالصالح از ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم که تو گفتی من شرم دارم که پیرانرا بسوزم گفت راست گفت پیغمبر من ترا بیامرزیدم ولکن یا یحیی تخلیطهای بسیار بر من کردی در دنیا.
اَنَسْ رَضِیَ اللّهُ عنه گفت که رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت از حق سُبْحانَهُ وتَعالی که بیرون آرید از آتش هر که را چندِ مثقال یکدانه جو ایمان اندر دلست پس گوید هر که چندِ سپندانۀ ایمان اندر دل دارد او را از دوزخ بیرون آرید. پس گوید بعزّت و جلال من که آنرا که یک ساعت از شبان روز ایمان آورد چنان نباشد که هرگز ایمان نیاورده باشد.
رجاء، دل در بستن بود بدوستی که اندر مستقبل حاصل خواهد بود همچنانک خوف بمستقبل تعلّق دارد و عیش دلها بامید بود و فرقست میان رجاء و تمنّی تمنّی صاحبش را کاهلی آرد و براه جدّ و جهدش بیرون نشود و صاحب رجاء بعکس این بود و رجاء محمود بود و تمنّی معلول، و اندر رجاء سخن گفته اند.
شاه کرمانی گوید نشان رجاء نیکوئی طاعت بود.
ابن خُبَیق گوید رجاء بر سه گونه بود مردی نیکوئی کند و امید دارد که فرا پذیرند و مردی بود که زشتی کند، توبه کند و امید دارد که ویرا بیامرزند سه دیگر رجاء کاذب بود، اندر گناه می افتد و می گوید امید دارم که خدای مرا بیامرزد و هر که خویشتن را به بد کرداری داند باید که خوف او غلبه دارد بر رجاء.
و گفته اند رجاء ایمنی بود بجود کریم و گفته اند رجاء رؤیت جلال بود بعین جمال.
و گفته اند که رجا نزدیکی دلست از لطف حق جَلَّ جَلالهُ.
و گفته اند شادی دل بود بوعدهاء نیکو و گفته اند نظر بود ببسیاری رحمت خدای. ابوعلی رودباری راست گوید خوف و رجاء دو بال مرغ اند چون راست باشند مرغ راست پرد و نیکو و چون یکی بنقصان آید دیگر ناقص شود و چون هر دو بشوند مرغ اندر حد هلاک افتد.
احمدبن عاصم الانطاکی را پرسیدند از رجا که نشان او چیست اندر بنده گفت چون نیکوئی بدو رسد الهام شکر دهد ویرا بامید تمامی نعمت از خدای بر وی اندر دنیا و تمام عفو اندر آخرت.
ابوعبداللّه خفیف گوید رجا شاد شدنست بوجود فضل او.
و گفته اند راحتِ دل بود بدیدن کرم حق سُبْحانَهُ وَتَعالی.
ابوعثمان مغربی گوید هر که همه بر مرکب رجاء نشیند معطّل ماند و هر که بر مرکب خوف نشیند نومید شود ولیکن یکبار برین و یکبار بر آن.
بکربن سلیم الصّواف گوید نزدیک مالک بن اَنس شدم اندر آن شبانگاه که جان وی فراستدند گفتم یا باعبداللّه خویشتن را چون همی یابی گفت ندانم شما را چگویم زود بود که شما ببینید از عفو حق سبحانه و تعالی آنچ در پنداشت شما نبود و از آنجا بیرون نیامدم تا جان تسلیم.
یحیی بن معاذ گوید پنداری امید من بتو با گناه غلبه همی کند بر امید من بتو با اعمال نیکویی که کرده ام زیرا که اعتماد من اندر اعمال بر اخلاصست و مرا اخلاص چون بود که من بندۀ ام بآفت معروف، و امید من اندر گناه با اعتماد است بر فضل تو و چرا نیامرزی و تو خداوندی بجود موصوف.
با ذوالنون مصری سخن همی گفتند اندر وقت نزع گفت مرا مشغول مکنید که عجب بمانده ام از بس لطف خدای با من.
یحیی بن معاذ گوید: شیرین ترین عطاها اندر دل من رجاء تو است و خوشترین سخنها بر زبان من ثنای تو است و دوسترین زمانها بر من دیدار تو است.
و اندر بعضی از تفسیرها می آید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از در بنی شیبه درآمد و نزدیک یاران شد ایشان میخندیدند گفت میخندید اگر از آنک من دانم شما را خبر بودی خندۀ شما اندکی بودی و گریستن بسیار، پس برفت و باز آمد و گفت جبرئیل بر من فرود آمد و این آیت آورد نَبِّیْ عِبادِی اَنّی اَنَاالْغَفورُ الرَّحِیمُ.
عائشه رضی اللّه عنها گوید از پیغامبر صَلَّی اللّه علیه وسلَّم شنیدم که گفت اِنَّ اللّهَ لَیَضْحَکُ مِنْ یَْأسِ العِبَادِ وقُنوطِهِم و قرْبِ الرَّحْمَة مِنْهُمْ فَقُلْتُ بِاَبی و اُمّی یا رَسولَ اللّهِ اَوَیَضْحَکُ ربُّنا عَزّوجَلّ قالَ وَالَّذی نَفْسی بِیَدِهِ اِنّه لَیَضْحَکُ فَقالَت لایَعْدِمُنا خَیْراً اِذا ضَحِکَ.
بدانک خنده در صفت حق سُبْحانَهُ وتَعالی از جملۀ صفات فعل او بود و آن اظهار فضل او بود چنانکه گویند ضَحِکَتِ الارضُ بالنباتِ یعنی کی زمین همی خندد بنبات وضحک خدای تعالی از نا امیدی بنده اظهار تحقیق فضل بود و معنی این خبر بالفظ شود چون بنده نومید گردد از رحمت خدای فضل خویش اظهار کند بر ایشان اضعاف آن که ایشان بیوسند.
گویند گبری از ابراهیم علیه السّلام مهمانی خواست گفت اگر مسلمان شوی ترا مهمان دارم گبر برفت خدای عزّوجلّ وحی فرستاد که یا ابراهیم تا از دین خویش برنگردد ویرا طعام نخواهی داد، هفتاد سالست تا ویرا روزی همی دهیم بر کافری اگر امشب تو او را طعام دادی و تعرّض او نکردی چبودی ابراهیم از پس آن گبر بشد و باز آورد و مهمانیش کرد گبر گفت سبب این چه بود ابراهیم علیه السّلام قصّه باز گفت گبر گفت اگر خدای تو چنین کریم است با من اسلام بر من عرضه کن و مسلمان شد.
از استاد ابوعلی شنیدم که استاد امام ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّه بوسهل زُجاجی را بخواب دید و این زجاجی به وعید اَبَد بگفتی گفت حالت چونست گفت کار آسان تر از آنست که من پنداشتم.
از ابوبکر اِسْکاف شنیدم که استاد بوسهل صعلوکی را بخواب دیدم بر صفتی نیکو که شرح نتوان کرد گفتم ای استاد بچه یافتی این منزلت گفت بحسن ظنّم بخدای خویش بحسن ظنّم بخدای خویش دو بار بگفت.
مالک بن دینار را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای را دیدم با گناه بسیار حسن ظنّ من باو همه محو کرد.
بوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْه وَسَلَّم گفت خدای عزّوجلّ گوید من چنانم که بنده بمن ظنّ برد و من بازوام، چون مرا یاد کند پنهان، ویرا یاد کنم پنهان و اگر مرا یاد کند اندر میان گروهی، ویرا یاد کنم اندر میان گروهی به از ایشان، و اگر بمن نزدیکی کند مقدار یک بدست دو چندان بدو نزدیکی کنم و اگر زیادت بمن نزدیکی کند سه چندان بدو نزدیکی کنم، و اگر بمن آید برفتن، رحمت خویش بدو فرستم بپویه.
گویند عبداللّه مبارک وقتی با گبری کارزار می کرد وقت نماز گبر اندر آمد، گبر زمان خواست ازوی، ویرا زمان داد چون آفتاب را سجود کرد ابن المبارک خواست که ویرا ضربتی زند آوازی شنید از هوا که واوَفْوا بِالْعَهْدِ اِنَّ الْعَهْدَ کانَ مسؤولاً از آن باز ایستاد چون گبر نماز بکرد گفت چرا باز ایستادی از آن اندیشه که کرده بودی قصّه باز گفت گبر گفت کریم خدائی است که از بهر دشمن با دوست عتاب کند و مسلمان شد و از بهترین مسلمانان بود.
و گفته اند بنده را اندر گناه افکند آنکه نام خویش بعفو پیدا کرد بندگانرا.
و گفته اند اگر گفتی که من گناه نیامرزم هرگز هیچ مسلمان گناه نکردی ولیکن چونک گفت یَغْفِرُ مادونَ ذلِکَ لِمَنْ یَشاءُ همه طمع آمرزش کردند.
ابراهیم ادهم گوید بروزگاری منتظر بودم تا مگر طواف گاه خالی شود شبی بود تاریک و باران همی بارید طواف گاه خالی شد اندر طواف شدم ولی گفتم اَلّهُمَّ أعْصِمْنی، اَلّهُمَّ اعْصِمْنی. هاتفی آواز داد یا پسر ادهم از من همه عصمت خواهی و همه مردمان همی عصمت خواهند چون من شما را معصوم دارم برکی رحمت کنم.
ابوالعبّاسِ سُرَیْج بخواب دید اندر آن بیماری که فرمان یافت که گوئی که قیامت برخاست و حق سُبْحانَهُ وَتَعالی همی گویدی علما کجااند پس حاضر کردند پس گوید عمل چون بجای آوردید بدان علم که دانستید ما گفتیم یارب تقصیر کردیم و بد کردیم گفت دیگر بار معاودت کرد بسؤال پنداشتمی که بدان راضی نشدست و جوابی دیگر میخواهد من گفتم اندر صحیفۀ من شرک نیست و تو وعده کردۀ که هرچه دون شرکست بیامرزم گفت همه بیامرزیدم و پس ازین خواب بسه روز فرمان حق رسید.
و گویند مردی بود می خواره گروهی از ندیمان خویش جمع کرده بود چهار درم بغلام داد و فرمود تا میوه ها بخرد از هر جنسی، چنانک مجلس را شاید، آن غلام بمجلس منصورِ عَمّار بگذشت وی درویشی را چیزی همی خواست و میگفت هر که چهار درم بدهد چهار دعا ویرا بکنم، غلام درم بداد منصور گفت چه دعا خواهی تا بکنم ترا گفت آزادی دعا بکرد گفت دیگر چه خواهی گفت آنکه خدای عزّوجلّ این درم بعوض بازدهد گفت دیگر گفت آنکه خدای خواجۀ مرا توبه دهد این دعا بکرد گفت دیگر گفت آنکه خدای مرا بیامرزد و خواجۀ مرا و تورا و این همه قوم را، منصور این دعا بکرد، غلام باز نزدیک خواجه شد، خواجه گفت چرا دیر آمدی غلام قصّه بگفت، گفت دعا چه کردی؟ گفت خویشتن را آزادی خواستم گفت بنقد ترا آزاد کردم دیگر چه گفتی و دیگر آنکه خدای تعالی درم را عوض باز دهد گفت چهار هزار درم ترا از مال خود دادم گفت سه دیگر چبود گفت خدای عزَّوجلَّ ترا توبه دهد گفت از بهر خدای تعالی را توبه کردم چهارم چبود گفت آنکه خدای تعالی ترا و مرا و قوم را و مُذَکِّر را بیامرزد گفت این یکی بدست من نیست چون شب اندر آمد بخواب دید که کسی گوید آنچه بدست تو بود بکردی پنداری که آنچه بفرمان منست نکنم، ترا و غلام را و منصور عمّار را و ایشان که انجا حاضر بودند همه را بیامرزیدم.
رَباح القیسی گوید حجهای بسیار کرده بودم، روزی اندر زیر ناودان ایستاده بودم گفتم یارب از حجهای خویش چندینی برسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم بخشیدم و ده بده یار رسول بخشیدم و دو بپدر و مادر بخشیدم و باقی بهمۀ مسلمانان بخشیدم و هیچ خویشتن را باز نگرفت هاتفی گفت سخاوت همی کنی بر ما، ترا و مادر و پدر ترا و هر که شهادت حق بیاورد جمله را بیامرزیدیم.
از عبدالوهّاب بن عبدالمجید الثّقفی روایت کنند که جنازۀ دید که سه مرد و زنی برگرفته بودند، گفت آن سوی را که آن زن داشت من برگرفتم تا بگورستان و نماز کردیم و دفن کردیم، این زنرا گفتم مرده ترا کی بود گفت پسرم بود گفتم شما را هیچ همسایه نبود گفت بود ولیکن او را حقیر داشتند گفتم این فرزند تو چه کار کردی گفت مخنَّث بود گفت مرا بر وی رحمت آمد، او را باز خانۀ خویش بردم و درمی چند و پارۀ گندم به وی دادم و جامۀ و آن شب بخفتم بخواب دیدم که کسی بیامدی روی او چون ماه شب چهارده، جامه های سپید پوشیده و در من تبسّم همی کرد و شکر من همی کرد گفتم تو کیی گفت آن مخنَّث که مرا دی دفن کردی خدای تعالی بر من رحمت کرد بدان که مردمان مرا حقیر داشتند.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّه شنیدم که گفت روزی بوعمرو بیکندی بکوئی بگذشت قومی را دید که جوانی را از محلّت بیرون میکردند از بهر فسادی و زنی همی گریست گفتند این مادر وی است، بوعمرو را بر وی رحمت آمد، شفاعت کرد و گفت این نوبت بمن بخشید اگر من بعد باز سر عادت شود شما دانید، به وی بخشیدند، بوعمرو برفت، چون روزی چند برآمد بوعمرو هم بدان کوی باز رسید آواز آن پیرزن شنید از پس آن در، پرسید که چه حالست پیرزن بیرون آمد و گفت آن جوان وفات یافت، پرسید که حال وی چون بود گفت چون اجل وی نزدیک آمد گفت خبر مرگ من همسایگان را مگو که من ایشان را برنجانیده ام و ایشان دانم که بجنازۀ من نیایند چون مرا اندر گور نهی این انگشتری بر وی نبشته بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمن الرَّحیمِ با من اندر گور نه و چون از دفن من فارغ شوی مرا از خدای عَزَّوجَلَّ بخواه، زن گفت من آن بکردم و وصیّت او بجای آوردم و بازگشتم از سر گور او، آوازی شنیدم که می گفت بازگرد یا مادر که نزدیک خدای کریم آمدم.
خدای تعالی وحی کرد به داود علیه السّلام که یا داود فرا قوم خویش بگو که من شمارا بدان نیافریده ام که بر شما سود کنم بدان آفریده ام که شما بر من سود کنید.
ابراهیم اُطروش گوید ببغداد نزدیک معروف کرخی نشسته بودم بدجله قومی جوانان بگذشتند در زورقی و دف همی زدند و شراب همی خوردند و بازی همی کردند، معروف را گفتند نبینی کی آشکارا معصیت همی کنند دعا کن بر ایشان، دست برداشت گفت یارب چنانکه ایشان را در دنیا شاد کردۀ ایشانرا در آخرت شادی ده. گفتند یا شیخ دعائی کن بر ایشان ببدی، گفت چون در آخرت ایشانرا شادی دهد، امروز بنقد توبه کرامت کند.
ابوعبداللّه الحسین بن عبداللّه بن سعید گوید یحیی بن اَکْثَم القاضی دوست من بود و من آنِ وی، یحیی فرمان یافت مرا آرزو بود که ویرا بخواب بینم و از وی بپرسم که خدای با تو چه کرد شبی ویرا بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید ویکن بنکوهید گفت یا یحیی تخلیطهای بسیار کردی بر ما اندر دنیا گفتم بار خدایا پشت بحدیثی باز گذاشتم که بومعاویة الضّریر مرا گفت از اعمش از ابوالصالح از ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم که تو گفتی من شرم دارم که پیرانرا بسوزم گفت راست گفت پیغمبر من ترا بیامرزیدم ولکن یا یحیی تخلیطهای بسیار بر من کردی در دنیا.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سیزدهم - در حُزْن
قالَ اللّهُ تَعالی اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذی اَذهَبَ عَنّا الْحَزَنَ. ابوسعید خُدری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم شنیدم که هیچ چیز نبود کی ببندۀ مؤمن رسد از دردی یا اندوهی یا مصیبتی یا رنجی الّا که بدان ایشانرا کفارتی باشد از گناه. و اندوه دل را پاک کند از پراکندگی و غفلت و حزن از اوصاف اهل سلوک باشد.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که اندوهگن در ماهی راه خدای چندان ببرد که بی اندوهی بسالهای بسیار نبرد. و در خبر می آید که خدای تعالی دل اندوهگنان دوست دارد.
واندر تورات است کچون خدای تعالی بندۀ را دوست دارد نوحه گری اندر دلش بپای کند و چون بندۀ را دشمن دارد مطربی اندر دلش بپای کند.
و روایت کنند کی پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم پیوسته اندوهگن بودی و دائم بفکرت بودی.
بشربن الحارث گوید اندوه پادشاهیست چون جائی قرار گرفت رضا ندهد که هیچ چیز بازو قرار گیرد.
و گفته اند هر دل کی اندر وی اندوه نباشد خراب شود همچون سرائی که اندرو ساکن نباشد خراب شود.
بوسعید قرشی گوید گریستن اندو نابینا کند و گریستن شوق چشم را پوشیده کند ولیکن کور نکند. قالَ اللّهُ تَعالی وَابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الحُزْنِ فَهُوَ کَظیمٌ.
ابن خفیف گوید اندوه بازداشتن نفس است در طلب طرب.
رابعه مردی را دید که همی گفت وا اندوها گفت بگوی ای وا بی اندوها اگر اندوه بودی زهره ات نبودی که نفس بزدی.
سُفیان بن عُیَیْنه گوید اگر اندوهگنی اندر امّتی بگرید بر آن امّت، حق رحمت کند بگریستن او.
داود طائی را غلبۀ حال وی اندوهگنی بودی، شب اندر آمدی گفتی الهی اندوه تو بر همه اندوهها غلبه گرفت و خواب از من ببرد.
و گفتی چگونه تسلّی بود از اندوه آنکس را که اندوهش هر ساعت زیادت میشود.
و گفته اند که اندوه از طعام باز دارد و هم از گناه.
کسی را پرسیدند که چه دلیل بود بر اندوه مرد گفت بسیاری نالۀ مرد.
سرّی سقطی گفت خواهم که هر اندوه که مردمانرا است جمله بر من نهادندی.
و اندر حزن بسیار سخن گفته اند و بیشتر بر آن اند که اندوه آخرت محمود بود اما اندوه دنیا ناستوده بود مگر ابوعثمان حیری که گوید اندوه بهمه رویها فضیلت بود و زیادت، مؤمن را که بسبب معصیتی نبود زیرا که اگر تخصیص نبود تمحیص بود.
و از یکی از پیران همی آید که یکی از شاگردان او بسفر شد، گفت هر جا که اندوهگنی را بینی از من سلام کن.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که یکی از پیران فرا آفتاب همی گفت آنگاه که فرو خواست شد که امروز بر هیچ اندوهگنی تافتی.
و هرگز هیچکس حسن بصری را ندیدی مگر پنداشتی که به نوئی ویرا مصیبتی افتادست.
وکیع گوید که چون فضیل فرمان یافت اندوه از پشت زمین برخاست. کسی از گذشتگان گوید نفیس ترین چیزها که بنده اندر صحیفت خویش یاود از نیکوئیها اندوه بود.
فُضَیْلِ عیاض گوید پیران گفته اند بر هر چیزی زکوة است و زکوة عقل درازی اندوه بود.
ابوالحسین ورّاق گوید از ابوعثمان پرسیدم روزی، از اندوه گفت اندوهگن را پروا نبود که از اندوه خود بپرسد، بکوش تا اندوه بدست آری، آنگاه هرچند که خواهی می پرس.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که اندوهگن در ماهی راه خدای چندان ببرد که بی اندوهی بسالهای بسیار نبرد. و در خبر می آید که خدای تعالی دل اندوهگنان دوست دارد.
واندر تورات است کچون خدای تعالی بندۀ را دوست دارد نوحه گری اندر دلش بپای کند و چون بندۀ را دشمن دارد مطربی اندر دلش بپای کند.
و روایت کنند کی پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم پیوسته اندوهگن بودی و دائم بفکرت بودی.
بشربن الحارث گوید اندوه پادشاهیست چون جائی قرار گرفت رضا ندهد که هیچ چیز بازو قرار گیرد.
و گفته اند هر دل کی اندر وی اندوه نباشد خراب شود همچون سرائی که اندرو ساکن نباشد خراب شود.
بوسعید قرشی گوید گریستن اندو نابینا کند و گریستن شوق چشم را پوشیده کند ولیکن کور نکند. قالَ اللّهُ تَعالی وَابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الحُزْنِ فَهُوَ کَظیمٌ.
ابن خفیف گوید اندوه بازداشتن نفس است در طلب طرب.
رابعه مردی را دید که همی گفت وا اندوها گفت بگوی ای وا بی اندوها اگر اندوه بودی زهره ات نبودی که نفس بزدی.
سُفیان بن عُیَیْنه گوید اگر اندوهگنی اندر امّتی بگرید بر آن امّت، حق رحمت کند بگریستن او.
داود طائی را غلبۀ حال وی اندوهگنی بودی، شب اندر آمدی گفتی الهی اندوه تو بر همه اندوهها غلبه گرفت و خواب از من ببرد.
و گفتی چگونه تسلّی بود از اندوه آنکس را که اندوهش هر ساعت زیادت میشود.
و گفته اند که اندوه از طعام باز دارد و هم از گناه.
کسی را پرسیدند که چه دلیل بود بر اندوه مرد گفت بسیاری نالۀ مرد.
سرّی سقطی گفت خواهم که هر اندوه که مردمانرا است جمله بر من نهادندی.
و اندر حزن بسیار سخن گفته اند و بیشتر بر آن اند که اندوه آخرت محمود بود اما اندوه دنیا ناستوده بود مگر ابوعثمان حیری که گوید اندوه بهمه رویها فضیلت بود و زیادت، مؤمن را که بسبب معصیتی نبود زیرا که اگر تخصیص نبود تمحیص بود.
و از یکی از پیران همی آید که یکی از شاگردان او بسفر شد، گفت هر جا که اندوهگنی را بینی از من سلام کن.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که یکی از پیران فرا آفتاب همی گفت آنگاه که فرو خواست شد که امروز بر هیچ اندوهگنی تافتی.
و هرگز هیچکس حسن بصری را ندیدی مگر پنداشتی که به نوئی ویرا مصیبتی افتادست.
وکیع گوید که چون فضیل فرمان یافت اندوه از پشت زمین برخاست. کسی از گذشتگان گوید نفیس ترین چیزها که بنده اندر صحیفت خویش یاود از نیکوئیها اندوه بود.
فُضَیْلِ عیاض گوید پیران گفته اند بر هر چیزی زکوة است و زکوة عقل درازی اندوه بود.
ابوالحسین ورّاق گوید از ابوعثمان پرسیدم روزی، از اندوه گفت اندوهگن را پروا نبود که از اندوه خود بپرسد، بکوش تا اندوه بدست آری، آنگاه هرچند که خواهی می پرس.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهاردهم - در گرسنگی و بگذاشتن شهوت
قالَ اللّهُ تَعالی وَلَنَبْلُونَّکُمْ بِشَیءٍ مِنَ الخَوْفِ وَاالجوعِ.
پس بآخر آیه گفت وَبَشِّر الصّابِرینَ. مژده داد ایشانرا بثواب بر صبر و برکشیدن گرسنگی و قال اللّه تعالی وَیُْؤثِرونَ عَلی اَنْفُسِهِمْ و لَو کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که فاطمه علیها السّلام بنزدیک پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ آمد و پارۀ نان آورد، گفت چیست این نان یا فاطمه گفت قرصی پخته بودم، دلم خوش نبود تا این پاره بنزدیک تو آوردم گفت این اوّل طعامیست که اندر دهن پدرت میرسد از سه روز باز.
و اندر دیگر روایت همی آید که فاطمه علیها السّلام قرصی آورد جوین رسول را صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ.
و بدانک گرسنگی از صفات این قوم است و این یکی است از ارکان مجاهدت و سالکان این طریق بگرسنگی بدین درجه رسیدند و از طعام باز ایستادند و چشمه های حکمت اندر گرسنگی یافتند و حکایت بسیار است ایشانرا اندرین.
ابن سالم گوید گرسنگی آنست که از عادت خویش کم نکند مگر چندِ گوش گربۀ.
گویند سهل بن عبداللّه هر پانزده روز یکبار خوردی چون ماه رمضان درآمدی تا ماه ندیدندی طعام نخوردی هر شب روزه بآب تنها گشادی.
یحیی بن معاذ گوید اگر گرسنگی بفروختندی در بازار، اصحاب آخرت هیچ چیز واجب نکند که خریدندی مگر آنرا.
سهلِ عبداللّه گوید چون خدای دنیا را بیافرید معصیت اندر سیری نهاد و جهل و اندر گرسنگی علم وحکمت نهاد.
یحیی بن معاذ گوید گرسنگی مریدانرا از ریاضت بود و تائبانرا تجربت بود و زاهدانرا سیاست و عارفانرا مکرمت بود.
از استاد ابوعلی شنیدم که یکی از مردان اندر نزدیک پیری شد او را دید که می گریست، گفت چه بودت گفت گرسنه ام گفت چون توئی از گرسنگی بگرید گفت خاموش، ندانی که مراد او از گرسنه داشتن من، گریستن منست.
مخلد گوید حجّاج بن الفُرافِصه با ما بود بِشام بپنجاه شب هیچ آب نخورد و طعام همی خورد.
بوتراب نخشبی از بادیۀ بصره بمکّه شد پرسیدند که طعام کجا خوردی گفت از بصره به نباج آمدم طعام خوردم، پس بذات العِرْق و از ذات العرق اینجا، در بادیه دو بار طعام خورده بود.
عبدالعزیزبن عُمَیْر گوید نوعی از مرغان چهل روز گرسنگی کشیدند پس اندر هوا بپریدند پس از چند روز باز آمدند، بوی مشک همی آمد از ایشان.
سهل بن عبداللّه چون گرسنه بودی قوی بودی، چون چیزی خوردی ضعیف شدی.
ابوعثمان مغربی گفت رَبّانی بچهل روز نخورد وصَمَدانی بهشتاد روز نخورد.
ابوسلیمان دارانی گفت کلید دنیا سیر خوردن است و کلید آخرت گرسنگی.
کسی فرا سهلِ عبداللّه گفت چه گوئی اندر شبانروزی یکبار خوردن، گفت خوردن صدیّقانست گفت دو بار خوردن چه گوئی گفت اکل مؤمنان است گفت سه بار خوردن گفت اهل خویش را بگوی تا علف جائی، بکند ترا.
یحیی بن معاذ گوید گرسنگی نور بود و سیر خوردن نار و شهوت همچون هیزم، ازو آتش تولّد کند، آن آتش فرو ننشیند تا خداوند ویرا بسوزد.
ابونصر سرَّاج طوسی گوید کسی اندر نزدیک پیری شد طعامی پیش آورد گفت چندست تا هیچ نخوردۀ گفت پنج روز گفت گرسنگی تو گرسنگی بخل بودست، جامه داشتی و گرسنگی بردی این گرسنگیِ درویشی نبوده است.
ابوسلیمان دارانی گوید اگر از شام خویش لقمۀ دست بدارم دوستر دارم از آنک آن شب تا روز قیام کنم.
ابوالقاسم جعفربن احمد الرازی گوید ابوالخیر عَسْقَلانی را ماهی آرزوی همی آمد بچندین سال، چون از جائی پدیدار آمد حلال، دست فرا کرد تا بخورد استخوانی از استخوانهای ماهی بانگشت وی فرا شد بدان سبب دست از وی بداشت، گفت یارب کسی دست بشهوت حلال دراز کند چنین کنی آنک دست بشهوت حرام دراز کند با وی چکنی.
استاد ابوبکر فورک گوید رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ شغل عیال نتیجۀ متابعت شهوت حلال بود، اندر یافتن شهوت حرام چگوئی.
ابوعبداللّهِ خفیف اندر دعوتی بود، یکی از شاگردان او دست دراز کرد بطعامی پیش از شیخ، از آنک فاقه کشیده بود یکی از شاگردان شیخ خواست که بی ادبی او باز نماید که پیش دستی کرد، طعام پیش این درویش به نهاد، درویش دانست که او را مالش می دهد به بی ادبی که کرده بود، نیّت کرد که پانجده روز هیچ چیز نخورد عقوبت خویش را و اظهار توبه را اندر بی ادبی و پیش از آن فاقه کشیده بود.
مالک بن دینار گوید هر که بر شهوات دنیا غلبه گیرد دیو از وی بترسد.
ابوعلی رودباری گوید هرگاه که صوفی پس از پنج روز از گرسنگی گله کند وی را ببازار فرست تا کسب کند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که حکایت کرد از بعضی مشایخ که گفتند اهل دوزخ آنها اند که شهوت ایشان غلبه کرده است برَحِمْیَت ایشان از بهر آن فضیحت شدند.
و هم از وی شنیدم که که بکسی گفتند هیچ چیز ترا آرزو کند گفت کند ولیکن خویشتن را نگاه دارم.
دیگر را گفتند هیچ چیز آرزوت کند گفت آرزوم آن کند که آرزو باشد و گویند این در معنی تمامتر است.
ابوعبداللّه بن احمد الصغیر گوید ابوعبداللّه خفیف مرا فرمود که هر شب ده دانه میویز نزد من آر، روزه گشادن را، من یک شب شفقت کردم پانجده دانه پیش وی بردم، اندر من نگریست و گفت ترا این که فرموده است آنگاه ده دانه بخورد و باقی بگذاشت.
ابوتراب نخشبی گوید هرگز تن از من هیچ آرزو نخواست مگر یکبار نان سپید خواست و سپیدۀ مرغ و من در سفر بودم و آهنگ دیهی کردم یکی بیامد و در من آویخت که این با دزدان بوده است، مرا هفتاد چوب بزدند، یکی مرا بازشناخت، گفت این ابوتراب است، از من عذر خواستند، یکی مرا بازخانه برد و نان سپید و سپیدۀ مرغ آورد، نفس خویش را گفتم بخور پس از هفتاد چوب که بخوردی.
ابونصر تمّار گوید که شبی بشر حافی بخانۀ من آمد گفتم اَلْحَمْدُللّهِ که خدای تعالی ترا بخانۀ من آورد که مرا در خانه پنبه آورده بودند از خراسان از وجهی حلال و اهل خانه برشتند و بفروختند و از بهاء آن گوشت خریدند، امشب بهم روزه گشائیم، بشر گفت اگر نزدیک کس طعام خوردمی اینجا خوردمی، پس گفت چندین سالست تا مرا آرزوی بادنجان می کند هنوز اتّفاق نیفتاد گفتم درین دیگ بادنجانست حلالی گفت صبر کن تا دوستی بادنجان مرا درست شود آنگاه میخورم.
پس بآخر آیه گفت وَبَشِّر الصّابِرینَ. مژده داد ایشانرا بثواب بر صبر و برکشیدن گرسنگی و قال اللّه تعالی وَیُْؤثِرونَ عَلی اَنْفُسِهِمْ و لَو کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که فاطمه علیها السّلام بنزدیک پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ آمد و پارۀ نان آورد، گفت چیست این نان یا فاطمه گفت قرصی پخته بودم، دلم خوش نبود تا این پاره بنزدیک تو آوردم گفت این اوّل طعامیست که اندر دهن پدرت میرسد از سه روز باز.
و اندر دیگر روایت همی آید که فاطمه علیها السّلام قرصی آورد جوین رسول را صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ.
و بدانک گرسنگی از صفات این قوم است و این یکی است از ارکان مجاهدت و سالکان این طریق بگرسنگی بدین درجه رسیدند و از طعام باز ایستادند و چشمه های حکمت اندر گرسنگی یافتند و حکایت بسیار است ایشانرا اندرین.
ابن سالم گوید گرسنگی آنست که از عادت خویش کم نکند مگر چندِ گوش گربۀ.
گویند سهل بن عبداللّه هر پانزده روز یکبار خوردی چون ماه رمضان درآمدی تا ماه ندیدندی طعام نخوردی هر شب روزه بآب تنها گشادی.
یحیی بن معاذ گوید اگر گرسنگی بفروختندی در بازار، اصحاب آخرت هیچ چیز واجب نکند که خریدندی مگر آنرا.
سهلِ عبداللّه گوید چون خدای دنیا را بیافرید معصیت اندر سیری نهاد و جهل و اندر گرسنگی علم وحکمت نهاد.
یحیی بن معاذ گوید گرسنگی مریدانرا از ریاضت بود و تائبانرا تجربت بود و زاهدانرا سیاست و عارفانرا مکرمت بود.
از استاد ابوعلی شنیدم که یکی از مردان اندر نزدیک پیری شد او را دید که می گریست، گفت چه بودت گفت گرسنه ام گفت چون توئی از گرسنگی بگرید گفت خاموش، ندانی که مراد او از گرسنه داشتن من، گریستن منست.
مخلد گوید حجّاج بن الفُرافِصه با ما بود بِشام بپنجاه شب هیچ آب نخورد و طعام همی خورد.
بوتراب نخشبی از بادیۀ بصره بمکّه شد پرسیدند که طعام کجا خوردی گفت از بصره به نباج آمدم طعام خوردم، پس بذات العِرْق و از ذات العرق اینجا، در بادیه دو بار طعام خورده بود.
عبدالعزیزبن عُمَیْر گوید نوعی از مرغان چهل روز گرسنگی کشیدند پس اندر هوا بپریدند پس از چند روز باز آمدند، بوی مشک همی آمد از ایشان.
سهل بن عبداللّه چون گرسنه بودی قوی بودی، چون چیزی خوردی ضعیف شدی.
ابوعثمان مغربی گفت رَبّانی بچهل روز نخورد وصَمَدانی بهشتاد روز نخورد.
ابوسلیمان دارانی گفت کلید دنیا سیر خوردن است و کلید آخرت گرسنگی.
کسی فرا سهلِ عبداللّه گفت چه گوئی اندر شبانروزی یکبار خوردن، گفت خوردن صدیّقانست گفت دو بار خوردن چه گوئی گفت اکل مؤمنان است گفت سه بار خوردن گفت اهل خویش را بگوی تا علف جائی، بکند ترا.
یحیی بن معاذ گوید گرسنگی نور بود و سیر خوردن نار و شهوت همچون هیزم، ازو آتش تولّد کند، آن آتش فرو ننشیند تا خداوند ویرا بسوزد.
ابونصر سرَّاج طوسی گوید کسی اندر نزدیک پیری شد طعامی پیش آورد گفت چندست تا هیچ نخوردۀ گفت پنج روز گفت گرسنگی تو گرسنگی بخل بودست، جامه داشتی و گرسنگی بردی این گرسنگیِ درویشی نبوده است.
ابوسلیمان دارانی گوید اگر از شام خویش لقمۀ دست بدارم دوستر دارم از آنک آن شب تا روز قیام کنم.
ابوالقاسم جعفربن احمد الرازی گوید ابوالخیر عَسْقَلانی را ماهی آرزوی همی آمد بچندین سال، چون از جائی پدیدار آمد حلال، دست فرا کرد تا بخورد استخوانی از استخوانهای ماهی بانگشت وی فرا شد بدان سبب دست از وی بداشت، گفت یارب کسی دست بشهوت حلال دراز کند چنین کنی آنک دست بشهوت حرام دراز کند با وی چکنی.
استاد ابوبکر فورک گوید رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ شغل عیال نتیجۀ متابعت شهوت حلال بود، اندر یافتن شهوت حرام چگوئی.
ابوعبداللّهِ خفیف اندر دعوتی بود، یکی از شاگردان او دست دراز کرد بطعامی پیش از شیخ، از آنک فاقه کشیده بود یکی از شاگردان شیخ خواست که بی ادبی او باز نماید که پیش دستی کرد، طعام پیش این درویش به نهاد، درویش دانست که او را مالش می دهد به بی ادبی که کرده بود، نیّت کرد که پانجده روز هیچ چیز نخورد عقوبت خویش را و اظهار توبه را اندر بی ادبی و پیش از آن فاقه کشیده بود.
مالک بن دینار گوید هر که بر شهوات دنیا غلبه گیرد دیو از وی بترسد.
ابوعلی رودباری گوید هرگاه که صوفی پس از پنج روز از گرسنگی گله کند وی را ببازار فرست تا کسب کند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که حکایت کرد از بعضی مشایخ که گفتند اهل دوزخ آنها اند که شهوت ایشان غلبه کرده است برَحِمْیَت ایشان از بهر آن فضیحت شدند.
و هم از وی شنیدم که که بکسی گفتند هیچ چیز ترا آرزو کند گفت کند ولیکن خویشتن را نگاه دارم.
دیگر را گفتند هیچ چیز آرزوت کند گفت آرزوم آن کند که آرزو باشد و گویند این در معنی تمامتر است.
ابوعبداللّه بن احمد الصغیر گوید ابوعبداللّه خفیف مرا فرمود که هر شب ده دانه میویز نزد من آر، روزه گشادن را، من یک شب شفقت کردم پانجده دانه پیش وی بردم، اندر من نگریست و گفت ترا این که فرموده است آنگاه ده دانه بخورد و باقی بگذاشت.
ابوتراب نخشبی گوید هرگز تن از من هیچ آرزو نخواست مگر یکبار نان سپید خواست و سپیدۀ مرغ و من در سفر بودم و آهنگ دیهی کردم یکی بیامد و در من آویخت که این با دزدان بوده است، مرا هفتاد چوب بزدند، یکی مرا بازشناخت، گفت این ابوتراب است، از من عذر خواستند، یکی مرا بازخانه برد و نان سپید و سپیدۀ مرغ آورد، نفس خویش را گفتم بخور پس از هفتاد چوب که بخوردی.
ابونصر تمّار گوید که شبی بشر حافی بخانۀ من آمد گفتم اَلْحَمْدُللّهِ که خدای تعالی ترا بخانۀ من آورد که مرا در خانه پنبه آورده بودند از خراسان از وجهی حلال و اهل خانه برشتند و بفروختند و از بهاء آن گوشت خریدند، امشب بهم روزه گشائیم، بشر گفت اگر نزدیک کس طعام خوردمی اینجا خوردمی، پس گفت چندین سالست تا مرا آرزوی بادنجان می کند هنوز اتّفاق نیفتاد گفتم درین دیگ بادنجانست حلالی گفت صبر کن تا دوستی بادنجان مرا درست شود آنگاه میخورم.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پانجدهم - در خشوع و تواضع
قال اللّهُ تَعالی قَدْافلَحَ الْمَْؤمِنُونَ اَلَّذینَ هُمْ فی صَلَوٰتِهِمْ خاشِعونَ.
عبداللّه گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مثقال ذرۀ کبر اندر بهشت نشود و مثقال یک ذره ایمان اندر دوزخ نشود، مردی گفت یا رسول اللّه اگر مرد دوست دارد و خواهد که جامۀ وی نیکو بود پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت خدای عزّوجلّ جمیل است و جمال دوست دارد و کبر آن بود که نظر کند بر حق و مردمانرا حقیر دارد.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیمارانرابپرسیدی و از پس جنازها فرا شدی و بر خر نشستی و بنده را جواب دادی و روز قُرَیْظه و نَضیر بر خری بودی، افساری از لیف و پالانی از لیف بر وی.
و خشوع فرمان بردن حق بود و تواضع گردن نهادن حق را و بر حکم او اعتراض ناکردن.
حُذَیْفه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ نخست چیزی که گم شود از دین شماخشوع بود.
کسی را از خشوع پرسیدند گفت قیام دل پیش حقّ بهمّتی مجموع.
سهلِ عبداللّه گوید هر که دل وی خاشع بود دیو گرد وی نگردد.
و گفته اند از نشانهای خشوع آنست که چون بنده را بخشم آرند یا او را مخالفت کنند خویشتن را بدان دارد که بقبول پیش آن باز شود.
و گفته اند خشوع دل، بند چشم بود از نگریستن.
محمّدبن علیّ الترمذی گوید خاشع آن بود که آتش شهوت خویش فرو کشد و دود دل خویش بنشاند و انوار تعظیم اندر دل خویش برافروزد تا شهوات مرده گردد و دل زنده گردد و اندامهای وی خاشع بود.
حسن گوید خشوع بیمی بود ایستاده اندر دل او وملازمت گرفته.
جُنَیْد را پرسیدند از خشوع گفت دلرا نرم داشتن عّلام الغیوب را.
قالَ اللّهُ تَعالی و عِبادُالرَّحمنِ الَّذینَ یَمشونَ عَلیَ الْاَرْضِ هَوْناً. و از استاد ابوعلی شنیدم که معنی آن بود که متواضع باشند.
و هم از وی شنیدم که آن باشد که شراک نعلین نیکو نکنند چون روند.
و اتّفاق کرده اند که محلّ خشوع دلست و کسی را دیدند خویشن را فراهم کشیده و شکسته و سر زانوها از سر برگذاشته. او را گفتند یا فلان خشوع اندر دل بود نه اندر سر زانو.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یکی را دید که اندر نماز با موی و روی بازی همی کرد گفت اگر دل تو خاشع بودی اندامهاء تو نیز خاشع بودی.
و گفته اند خشوع اندر نماز آنست که نداند که بر راست و چپ او کیست.
و محتمل بود که گویند خشوع خاموشیِ سرّ بود بشرط ادب اندر مشاهدت حق.
و گفته اند خشوع پژمردگیی بود اندر دل بوقت اطّلاع حق سُبْحَانَهُ.
و گفته اند خشوع گداختن دل بود و ناپیدا شدن، بوقت سلطان حقیقت.
و گقته اند خشوع مقدّمات غَلَبات هیبت بود.
و گویند خشوع بیمی بود که در دل آید ناگاه، بوقت کشف حقیقت.
فُضَیْل بنِ عیاض گوید کراهیت داشتندی که اثر خشوع دیدندی بر کسی زیادت از آنک اندر دل وی بودی.
ابوسلیمان دارانی گوید اگر همه مردمان گرد آیند تا مرا خوار کنند برین جملت که من خویشتن خوار کرده ام نتوانند.
و گفته اند هر که نزدیک خویشتن حقیر باشد نزدیک دیگران بزرگ باشد.
عمر عبدالعزیز هرگز سجود نکردی مگر بر خاک.
ابن عبّاس گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر بهشت نشود آنک چند مثقال سپندانی اندر دل وی کبر بود.
مجاهد گوید چون خدای تعالی قوم نوح را هلاک کرد کوهها تکبّر آوردند و جودی تواضع نمود، خدای کشتی نوح را بر وی فرود آورد.
عمر خطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بشتاب رفتی براه گفتی چنین رفتن براه، حاجت زودتر برآید و از کبر دورتر بود.
عمر عبدالعزیز رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ شبی چیزی همی نبشت و مهمانی نزدیک او بود و چراغ را روغن درمی بایست کرد، مهمان گفت چراغ نیکو کنم گفت نه، از کرم نبود مهمانرا کار فرمودن، گفت آن غلام را بیدار گردانم، گفت نه، که نخستین خوابست، برخاست بتن خویش و چراغ را روغن کرد، مهمان گفت خودبرخاستی بنیکوکردن چراغ گفت بشدم و عمر عبدالعزیز بودم و بازآمدم و همانم.
ابوسعید خُدْری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اشتر را بدست مبارک خویش علف دادی و خانه برُفتی و نعلین پاره بردادی و جامه بر دوختی، و گوسفندی بدوشیدی، و با خادم نان خوردی و چون آس کردی و مانده شدی یاری وی کردی و شرم، او را بازنداشتی که از بازار چیزی با سرا آوردی، درویش و توانگر را دست گرفتی و نخست سلام او کردی و بهر جای که ویرا خواندندی بشدی و حقیر نداشتی و اگر همه خرمای بد بودی، سهل مؤنت بودی، نیکوخلق، کریم طبع، نیکو عشرت، گشاده روی، تبسّم کننده، نه خندان و نه اندوهگن بودی، و نه گرفته، متواضع بودی نه از خواری، سخی بودی نه مسرِف، نازک دل بود، رحیم بر مؤمنان، هرگز بسیر خوردن مائل نبود و دست دراز نکردی بطمع.
فُضَیْلِ عیاض گوید قُرّای رحمن اصحاب خشوع و تواضع باشند و قرّای عُصاة اصحاب عجب و تکبّر.
هم فضیل گوید هر که خویشتن را قیمت داند او را اندر تواضع نصیب نباشد.
فضیل را پرسیدند از تواضع گفت حق را فروتنی کردن و فرمان بردن و از هر که حق گوید فرا پذیرفتن.
فضیل گوید خداوند تعالی وحی فرستاد بکوهها که بر من یکی از شما، با پیغامبری از آن خویش سخن خواهم گفتن، کوهها همه تکبّر کردند مگر طور سینا خداوند سُبْحانَه با موسی بر طور سخن گفت تواضع او را
جنید را پرسیدند از تواضع، گفت بال فرو داشتن بود و پهلو نرم داشتن.
وهب مُنَّبِه گوید اندر بعضی از کتابها است که خداوند عَزَّوَجَلَّ گفت من ذریه آدم بر مثال ذرّۀ از پشت آدم بیرون آوردم هیچ دل ندیدم با من متواضع تر از دل موسی، بدان سبب ویرا برگزیدم و با او سخن گفتم.
عبداللّه مبارک گوید بر توانگران تکبّر کردن و مر درویشان را متواضع بودن از تواضع بود.
ابویزید را گفتند بنده متواضع کی باشد گفت آنگه که خویشتن را مقامی نبیند و مجالی و اندر میان مردمان هیچکس را از خویشتن بتر نداند.
و گفته اند تواضع نعمتی است که اندرو حسد نکنند و کبر محنتی بود که بر وی رحمت نکنند و عزّ اندر تواضع است هر که اندر کبر طلب کند نیابد.
ابراهیمِ شیبان گوید شرف اندر تواضع است و عزّ اندر تقوی و آزادی اندر قناعت.
سفیان ثوری گوید عزیزترین خلقان پنج اند عالمی زاهد و فقیهی صوفی و توانگری متواضع و درویشی شاکر و شریفی سُنّی.
یحیی معاذ گوید تواضع اندر همگنان نیکو بود، ولیکن اندر توانگران نیکوتر و تکبّر اندر همگنان زشت بود ولیکن اندر درویشان زشتر.
ابن عطا گوید تواضع قبول حق بود از هر که بود.
گویند زیدبن ثابت بر می نشست، ابن عبّاس رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ فرا شتافت تا رکاب وی نگاه دارد، گفت مکن یا پسرعمّ رسول خدای، ابن عبّاس گفت ما را فرموده اند که با مهتران خویش چنین کنید. زید گفت دست مرا بنمای، دست بیرون کرد، دست وی بوسه داد گفت ما را چنین فرموده اند که کنیم با اهل بیت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
عُرْوة بن زُبَیْر گوید عمربن الخطّاب را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ دیدم مشکی آب برگردن، گفتم یا امیرالمؤمنین چرا کردی این گفت زیرا که وفد بسیار آمده بودند از هر جای، بسمع و طاعت من، تکبّر اندر من آمد من خواستم که آن بر خویشتن بشکنم، و برفت و همچنان آن مشک بخانۀ زنی انصاری برد و خنبهای وی پر کرد.
روایت کنند که بوهریره را دیدند و آن روز امیر مدینه بود و پشتۀ هیزم در پشت داشت و میگفت امیر خویش را راه دهید.
عبداللّه رازی گوید تواضع ترک تمیز بود در خدمت.
بوسلیمان گوید هر که خویشتن را هیچ قیمت داند حلاوت خدمت نیابد.
یحیی بن معاذ گوید تکبّر کردن بر آنک بر تو بمال تکبّر کند تواضع بود.
مردی پیش شبلی آمد شبلی او را گفت، تو کیستی گفت یا سیّدی من آن نقطه ام که در زیر با زده بود، شبلی گفت تو مهتر منی چون خویشتن را مقامی نمی بینی.
ابن عبّاس گوید از تواضع بود، آنک مرد پس خوردۀ برادر خویش خورد.
شبلی گوید خواری من خواری جهودان ناچیز کرد.
بشر گوید سلامی بر ابناء دنیا کنید بدست بداشتن سلام بریشان.
شعیب بن حرب گوید اندر طواف بودم کسی پهلو بر من زد، باز نگریستم، فضیل بود گفت یا باصالح اگر پنداری که هیچکس اندرین موسم بتر از من و از تو هست بد پنداشته باشی.
کسی گفت اندر طواف بودم یکی را دیدم که چاکران پیش او می شدند و مردمان از طواف دور میکردند از بهر او، و پس از آن او را دیدم در زیر جسر بغداد دست بیرون کرده و چیزی میخواست، عجب بماندم مرا گفت آنجا که مردمان تواضع کنند من تکبّر کردم تا خدای تعالی مرا مبتلا کرد بتواضع کردن جائی که مردمان تکبّر کنند.
خبر بعمر عبدالعزیز رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ برداشتند که پسری از آنِ تو انگشتریی خریده است بهزار درم، نامۀ نوشت که شنیدم که انگشتریی خریدۀ بهزار درم چون نامۀ من بتو رسد آن بفروش و هزار شکم گرسنه را سیر کن، و انگشتریی ساز از دو درم، و نگین او آهن چینی و برو نویس رَحِمَ اللّهُ امْرَأً عَرَفَ قَدْرَ نَفْسِهِ. خدای رحمت کناد بر آنک اندازۀ خویش داند.
بندۀ عرض کردند بر یکی از امیران بچندین هزار درم چون بها بیاوردند، این امیر را آن بها بسیار آمد، رای وی ازین تغیّر آورد فرمود که درم باز خزینه برید، این بنده گفت مرا بخر که بهر درمی ازین درمها اندر من خصلتی است که هزار درم بهتر ارزد، گفت آن چیست گفت کمترینِ آن آنست که اگر مرا بخری و همه بندگان خویش را بفرمان می کنی و مرا برگزینی اندر غلط نیفتم بخویشتن و دانم که بندۀ توام، او را بخرید.
رجاء بن حَیْوَة گوید جامۀ عمر عبدالعزیز قیمت کردم، بر منبر بود خطبه میکرد، دوازده درم، قبا بود و عمامه و پیراهن و ایزار پای و ردا و جفتی موزه و کلاهی.
عبداللّه بن محمّدبن واسع پیش پدر رفت، رفتنی که پدرش را نیکو نیامد پدر ویرا گفت دانی که مادرت بچند خریدم بسیصد درم و پدرت که خدای تعالی چون وی اندر مسلمانان بسیار مکناد منم و تو برین جمله میروی.
حَمْدون گوید تواضع آن بود که کسی را بخویشتن حاجتی ندانی نه اندر دین و نه اندر دنیا و نه درین جهان و نه در آن جهان.
ابراهیم ادهم گوید اندر مسلمانی شاد نشدم هرگز، مگر سه بار، یکبار اندر کشتی بودم مردی مسخره در آنجا بود و میگفت بترکستان گبرانرا چنین گرفتمی و موی سرم بگرفت و بجنبانید من شاد شدم از آنک اندر کشتی هیچکس نبود بچشم او حقیرتر از من و دیگر بیمار بودم در مسجدی، مؤذّن در آمد و گفت بیرون شو، من طاقت نداشتم، پای من بگرفت و بیرون کشید، سه دیگر بشام بودم، پوستینی داشتم اندرو نگریستم موی از جنبنده باز ندانستم از بس که بودند، بدان نیز شاد شدم.
و هم از وی حکایت کنند که بهیچ چیز چنان شاد نشدم که روزی نشسته بودم، کسی بیامد و بر من شاشید.
میان بوذر و بلال لجاجی رفت بوذر بر بلال سرزنش کرد که تو سیاهی، بلال گله پیش رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ برد، رسول صَلَوات اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ گفت یا باذر ندانستم کی اندر دل تو بقیّتی از کبر جاهلیّت ماندست، بوذر روی بر زمین نهاد و سوگند خورد که از آنجا برنگیرم تا بلال پای بر روی من نهد و اندر زمین بمالد، روی برنداشت تا بلال آن چنان نکرد.
حسین بن علی علیهماالسّلام جائی رسید، چند کودک آنجا بودند، پارۀ چند نان داشتند، حسین را میزبانی کردند، بنشست و آن پارهای نان با ایشان بخورد و ایشانرا بسرای برد و طعام داد ایشانرا و جامه کرد و گفت دست، ایشانراست بر من زیرا که ایشانرا جز از آن نبود که میزبانی کردند و من زیاده از آن یابم.
عمربن الخطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ غنیمت قسمت می کرد میان صحابه حلۀ گران بها نزدیک معاذ فرستاد معاذ بفروخت و شش بنده خرید و آزاد کرد، خبر بعمر رسید پس از آن عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ حُلّه قسمت می کرد، حُلَّۀ کم بهاتر بنزدیک معاذ فرستاد، بازو عتاب کرد عمر گفت زیرا که آن حُلّه بفروختی، معاذ گفت ترا از آن چه نصیب من بمن ده بتمامی و من سوگند خورده ام که این حُلّه بر سر عمر زنم، عمر گفت اینک سر من پیش تو و پیران با پیران رفق کنند، دانم که سخت نزنی.
عبداللّه گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مثقال ذرۀ کبر اندر بهشت نشود و مثقال یک ذره ایمان اندر دوزخ نشود، مردی گفت یا رسول اللّه اگر مرد دوست دارد و خواهد که جامۀ وی نیکو بود پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت خدای عزّوجلّ جمیل است و جمال دوست دارد و کبر آن بود که نظر کند بر حق و مردمانرا حقیر دارد.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیمارانرابپرسیدی و از پس جنازها فرا شدی و بر خر نشستی و بنده را جواب دادی و روز قُرَیْظه و نَضیر بر خری بودی، افساری از لیف و پالانی از لیف بر وی.
و خشوع فرمان بردن حق بود و تواضع گردن نهادن حق را و بر حکم او اعتراض ناکردن.
حُذَیْفه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ نخست چیزی که گم شود از دین شماخشوع بود.
کسی را از خشوع پرسیدند گفت قیام دل پیش حقّ بهمّتی مجموع.
سهلِ عبداللّه گوید هر که دل وی خاشع بود دیو گرد وی نگردد.
و گفته اند از نشانهای خشوع آنست که چون بنده را بخشم آرند یا او را مخالفت کنند خویشتن را بدان دارد که بقبول پیش آن باز شود.
و گفته اند خشوع دل، بند چشم بود از نگریستن.
محمّدبن علیّ الترمذی گوید خاشع آن بود که آتش شهوت خویش فرو کشد و دود دل خویش بنشاند و انوار تعظیم اندر دل خویش برافروزد تا شهوات مرده گردد و دل زنده گردد و اندامهای وی خاشع بود.
حسن گوید خشوع بیمی بود ایستاده اندر دل او وملازمت گرفته.
جُنَیْد را پرسیدند از خشوع گفت دلرا نرم داشتن عّلام الغیوب را.
قالَ اللّهُ تَعالی و عِبادُالرَّحمنِ الَّذینَ یَمشونَ عَلیَ الْاَرْضِ هَوْناً. و از استاد ابوعلی شنیدم که معنی آن بود که متواضع باشند.
و هم از وی شنیدم که آن باشد که شراک نعلین نیکو نکنند چون روند.
و اتّفاق کرده اند که محلّ خشوع دلست و کسی را دیدند خویشن را فراهم کشیده و شکسته و سر زانوها از سر برگذاشته. او را گفتند یا فلان خشوع اندر دل بود نه اندر سر زانو.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یکی را دید که اندر نماز با موی و روی بازی همی کرد گفت اگر دل تو خاشع بودی اندامهاء تو نیز خاشع بودی.
و گفته اند خشوع اندر نماز آنست که نداند که بر راست و چپ او کیست.
و محتمل بود که گویند خشوع خاموشیِ سرّ بود بشرط ادب اندر مشاهدت حق.
و گفته اند خشوع پژمردگیی بود اندر دل بوقت اطّلاع حق سُبْحَانَهُ.
و گفته اند خشوع گداختن دل بود و ناپیدا شدن، بوقت سلطان حقیقت.
و گقته اند خشوع مقدّمات غَلَبات هیبت بود.
و گویند خشوع بیمی بود که در دل آید ناگاه، بوقت کشف حقیقت.
فُضَیْل بنِ عیاض گوید کراهیت داشتندی که اثر خشوع دیدندی بر کسی زیادت از آنک اندر دل وی بودی.
ابوسلیمان دارانی گوید اگر همه مردمان گرد آیند تا مرا خوار کنند برین جملت که من خویشتن خوار کرده ام نتوانند.
و گفته اند هر که نزدیک خویشتن حقیر باشد نزدیک دیگران بزرگ باشد.
عمر عبدالعزیز هرگز سجود نکردی مگر بر خاک.
ابن عبّاس گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر بهشت نشود آنک چند مثقال سپندانی اندر دل وی کبر بود.
مجاهد گوید چون خدای تعالی قوم نوح را هلاک کرد کوهها تکبّر آوردند و جودی تواضع نمود، خدای کشتی نوح را بر وی فرود آورد.
عمر خطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بشتاب رفتی براه گفتی چنین رفتن براه، حاجت زودتر برآید و از کبر دورتر بود.
عمر عبدالعزیز رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ شبی چیزی همی نبشت و مهمانی نزدیک او بود و چراغ را روغن درمی بایست کرد، مهمان گفت چراغ نیکو کنم گفت نه، از کرم نبود مهمانرا کار فرمودن، گفت آن غلام را بیدار گردانم، گفت نه، که نخستین خوابست، برخاست بتن خویش و چراغ را روغن کرد، مهمان گفت خودبرخاستی بنیکوکردن چراغ گفت بشدم و عمر عبدالعزیز بودم و بازآمدم و همانم.
ابوسعید خُدْری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اشتر را بدست مبارک خویش علف دادی و خانه برُفتی و نعلین پاره بردادی و جامه بر دوختی، و گوسفندی بدوشیدی، و با خادم نان خوردی و چون آس کردی و مانده شدی یاری وی کردی و شرم، او را بازنداشتی که از بازار چیزی با سرا آوردی، درویش و توانگر را دست گرفتی و نخست سلام او کردی و بهر جای که ویرا خواندندی بشدی و حقیر نداشتی و اگر همه خرمای بد بودی، سهل مؤنت بودی، نیکوخلق، کریم طبع، نیکو عشرت، گشاده روی، تبسّم کننده، نه خندان و نه اندوهگن بودی، و نه گرفته، متواضع بودی نه از خواری، سخی بودی نه مسرِف، نازک دل بود، رحیم بر مؤمنان، هرگز بسیر خوردن مائل نبود و دست دراز نکردی بطمع.
فُضَیْلِ عیاض گوید قُرّای رحمن اصحاب خشوع و تواضع باشند و قرّای عُصاة اصحاب عجب و تکبّر.
هم فضیل گوید هر که خویشتن را قیمت داند او را اندر تواضع نصیب نباشد.
فضیل را پرسیدند از تواضع گفت حق را فروتنی کردن و فرمان بردن و از هر که حق گوید فرا پذیرفتن.
فضیل گوید خداوند تعالی وحی فرستاد بکوهها که بر من یکی از شما، با پیغامبری از آن خویش سخن خواهم گفتن، کوهها همه تکبّر کردند مگر طور سینا خداوند سُبْحانَه با موسی بر طور سخن گفت تواضع او را
جنید را پرسیدند از تواضع، گفت بال فرو داشتن بود و پهلو نرم داشتن.
وهب مُنَّبِه گوید اندر بعضی از کتابها است که خداوند عَزَّوَجَلَّ گفت من ذریه آدم بر مثال ذرّۀ از پشت آدم بیرون آوردم هیچ دل ندیدم با من متواضع تر از دل موسی، بدان سبب ویرا برگزیدم و با او سخن گفتم.
عبداللّه مبارک گوید بر توانگران تکبّر کردن و مر درویشان را متواضع بودن از تواضع بود.
ابویزید را گفتند بنده متواضع کی باشد گفت آنگه که خویشتن را مقامی نبیند و مجالی و اندر میان مردمان هیچکس را از خویشتن بتر نداند.
و گفته اند تواضع نعمتی است که اندرو حسد نکنند و کبر محنتی بود که بر وی رحمت نکنند و عزّ اندر تواضع است هر که اندر کبر طلب کند نیابد.
ابراهیمِ شیبان گوید شرف اندر تواضع است و عزّ اندر تقوی و آزادی اندر قناعت.
سفیان ثوری گوید عزیزترین خلقان پنج اند عالمی زاهد و فقیهی صوفی و توانگری متواضع و درویشی شاکر و شریفی سُنّی.
یحیی معاذ گوید تواضع اندر همگنان نیکو بود، ولیکن اندر توانگران نیکوتر و تکبّر اندر همگنان زشت بود ولیکن اندر درویشان زشتر.
ابن عطا گوید تواضع قبول حق بود از هر که بود.
گویند زیدبن ثابت بر می نشست، ابن عبّاس رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ فرا شتافت تا رکاب وی نگاه دارد، گفت مکن یا پسرعمّ رسول خدای، ابن عبّاس گفت ما را فرموده اند که با مهتران خویش چنین کنید. زید گفت دست مرا بنمای، دست بیرون کرد، دست وی بوسه داد گفت ما را چنین فرموده اند که کنیم با اهل بیت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
عُرْوة بن زُبَیْر گوید عمربن الخطّاب را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ دیدم مشکی آب برگردن، گفتم یا امیرالمؤمنین چرا کردی این گفت زیرا که وفد بسیار آمده بودند از هر جای، بسمع و طاعت من، تکبّر اندر من آمد من خواستم که آن بر خویشتن بشکنم، و برفت و همچنان آن مشک بخانۀ زنی انصاری برد و خنبهای وی پر کرد.
روایت کنند که بوهریره را دیدند و آن روز امیر مدینه بود و پشتۀ هیزم در پشت داشت و میگفت امیر خویش را راه دهید.
عبداللّه رازی گوید تواضع ترک تمیز بود در خدمت.
بوسلیمان گوید هر که خویشتن را هیچ قیمت داند حلاوت خدمت نیابد.
یحیی بن معاذ گوید تکبّر کردن بر آنک بر تو بمال تکبّر کند تواضع بود.
مردی پیش شبلی آمد شبلی او را گفت، تو کیستی گفت یا سیّدی من آن نقطه ام که در زیر با زده بود، شبلی گفت تو مهتر منی چون خویشتن را مقامی نمی بینی.
ابن عبّاس گوید از تواضع بود، آنک مرد پس خوردۀ برادر خویش خورد.
شبلی گوید خواری من خواری جهودان ناچیز کرد.
بشر گوید سلامی بر ابناء دنیا کنید بدست بداشتن سلام بریشان.
شعیب بن حرب گوید اندر طواف بودم کسی پهلو بر من زد، باز نگریستم، فضیل بود گفت یا باصالح اگر پنداری که هیچکس اندرین موسم بتر از من و از تو هست بد پنداشته باشی.
کسی گفت اندر طواف بودم یکی را دیدم که چاکران پیش او می شدند و مردمان از طواف دور میکردند از بهر او، و پس از آن او را دیدم در زیر جسر بغداد دست بیرون کرده و چیزی میخواست، عجب بماندم مرا گفت آنجا که مردمان تواضع کنند من تکبّر کردم تا خدای تعالی مرا مبتلا کرد بتواضع کردن جائی که مردمان تکبّر کنند.
خبر بعمر عبدالعزیز رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ برداشتند که پسری از آنِ تو انگشتریی خریده است بهزار درم، نامۀ نوشت که شنیدم که انگشتریی خریدۀ بهزار درم چون نامۀ من بتو رسد آن بفروش و هزار شکم گرسنه را سیر کن، و انگشتریی ساز از دو درم، و نگین او آهن چینی و برو نویس رَحِمَ اللّهُ امْرَأً عَرَفَ قَدْرَ نَفْسِهِ. خدای رحمت کناد بر آنک اندازۀ خویش داند.
بندۀ عرض کردند بر یکی از امیران بچندین هزار درم چون بها بیاوردند، این امیر را آن بها بسیار آمد، رای وی ازین تغیّر آورد فرمود که درم باز خزینه برید، این بنده گفت مرا بخر که بهر درمی ازین درمها اندر من خصلتی است که هزار درم بهتر ارزد، گفت آن چیست گفت کمترینِ آن آنست که اگر مرا بخری و همه بندگان خویش را بفرمان می کنی و مرا برگزینی اندر غلط نیفتم بخویشتن و دانم که بندۀ توام، او را بخرید.
رجاء بن حَیْوَة گوید جامۀ عمر عبدالعزیز قیمت کردم، بر منبر بود خطبه میکرد، دوازده درم، قبا بود و عمامه و پیراهن و ایزار پای و ردا و جفتی موزه و کلاهی.
عبداللّه بن محمّدبن واسع پیش پدر رفت، رفتنی که پدرش را نیکو نیامد پدر ویرا گفت دانی که مادرت بچند خریدم بسیصد درم و پدرت که خدای تعالی چون وی اندر مسلمانان بسیار مکناد منم و تو برین جمله میروی.
حَمْدون گوید تواضع آن بود که کسی را بخویشتن حاجتی ندانی نه اندر دین و نه اندر دنیا و نه درین جهان و نه در آن جهان.
ابراهیم ادهم گوید اندر مسلمانی شاد نشدم هرگز، مگر سه بار، یکبار اندر کشتی بودم مردی مسخره در آنجا بود و میگفت بترکستان گبرانرا چنین گرفتمی و موی سرم بگرفت و بجنبانید من شاد شدم از آنک اندر کشتی هیچکس نبود بچشم او حقیرتر از من و دیگر بیمار بودم در مسجدی، مؤذّن در آمد و گفت بیرون شو، من طاقت نداشتم، پای من بگرفت و بیرون کشید، سه دیگر بشام بودم، پوستینی داشتم اندرو نگریستم موی از جنبنده باز ندانستم از بس که بودند، بدان نیز شاد شدم.
و هم از وی حکایت کنند که بهیچ چیز چنان شاد نشدم که روزی نشسته بودم، کسی بیامد و بر من شاشید.
میان بوذر و بلال لجاجی رفت بوذر بر بلال سرزنش کرد که تو سیاهی، بلال گله پیش رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ برد، رسول صَلَوات اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ گفت یا باذر ندانستم کی اندر دل تو بقیّتی از کبر جاهلیّت ماندست، بوذر روی بر زمین نهاد و سوگند خورد که از آنجا برنگیرم تا بلال پای بر روی من نهد و اندر زمین بمالد، روی برنداشت تا بلال آن چنان نکرد.
حسین بن علی علیهماالسّلام جائی رسید، چند کودک آنجا بودند، پارۀ چند نان داشتند، حسین را میزبانی کردند، بنشست و آن پارهای نان با ایشان بخورد و ایشانرا بسرای برد و طعام داد ایشانرا و جامه کرد و گفت دست، ایشانراست بر من زیرا که ایشانرا جز از آن نبود که میزبانی کردند و من زیاده از آن یابم.
عمربن الخطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ غنیمت قسمت می کرد میان صحابه حلۀ گران بها نزدیک معاذ فرستاد معاذ بفروخت و شش بنده خرید و آزاد کرد، خبر بعمر رسید پس از آن عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ حُلّه قسمت می کرد، حُلَّۀ کم بهاتر بنزدیک معاذ فرستاد، بازو عتاب کرد عمر گفت زیرا که آن حُلّه بفروختی، معاذ گفت ترا از آن چه نصیب من بمن ده بتمامی و من سوگند خورده ام که این حُلّه بر سر عمر زنم، عمر گفت اینک سر من پیش تو و پیران با پیران رفق کنند، دانم که سخت نزنی.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب شانزدهم - در مخالفت نفس و ذکر عیبهاء او
قالَ اللّهُ تَعالی وَاَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّه وَنَهیَ النَّفْسَ عَنِ الهَوی فَاِنَّ الجَنَّةَ هِیَ الْمَأوی.
جابربن عبداللّه گوید که پیغامبر صَلی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که بیشترین چیزی که بر امّت خویش بترسم متابعت هواست و درازی امل امّا متابعت هوا مرد را از راه حق بیفکند و درازی امل آخرت را فراموش کند.
و بدانک مخالفت نفس سَرِ همه عبادتهاست. از پیران پرسیدند از اسلام گفتند نفس را بشمشیر مخالفت بکش و بدانک چون جویندگان نفس پدیدار آیند روشنائی انس فرو شود.
ذوالنّون مصری گوید فکرت کلید عبادتست و علامت صواب، مخالفت نفس و هواست و مخالفت نفس، دست بداشتن شهوتهاست.
ابن عطا گوید سرشت نفس بر بی ادبی است و بنده مأمورست بر ملازمت ادب پس نفس بدانچه او را سرشته اند می رود اندر میدان مخالفت و بنده او را بجهد می باز دارد از مطالبت بد، هر که عنان باز گذارد شریک او بود اندر معاملت بد و فساد وی.
جنید گوید نفس ببدی فرماینده است، بهلاک خواند و یاری دشمنان کند، متابع هوی بود، بهمه بدی متّهم بود.
ابوحفص گوید هر که نفس خویش را متّهم ندارد اندر همه وقتها و اندر همه حالها مخالفت وی نکند و خویشتن را بر مکروهها ندارد، در جمله اوقات مغرور بود و هر که بعین رضا بدو نگریست هلاک کرد ویرا و چون درست آید که خردمند از نفس راضی بود و کریم ابن کریم یوسف صدّیق گوید وَ ما اُبَرَّیءُ نَفْسِی اِنَّ النَفْسَ لاَمّارَةٌ بِالسوءِ.
جُنَیْد گوید شبی بیخواب بودم برخاستم که ورد تمام کنم، آن حلاوت نیافتم که پیشتر یافتم، خواستم که بخسبم توانائی نداشتم، بنشستم، طاقت نشستن نبود در باز کردم و بیرون آمدم مردی دیدم خویشتن در گلیمی پیچیده و در راه افتاده، چون بدانست سر برداشت، گفت یااباالقاسم نزدیک من آی گفتم یا سیّدی بی وعده گفت آری اندر خواستم از مُحَرِّکُ القلوب تا دل ترا بحرکت آرد از بهر من. جنید گفت چه حاجت گفت کی بود که بیماریِ بیمار داروِ بیمار گردد من گفتم آنگه که مخالفت هوای خویش کند بیماری وی داروی وی گردد، فراخویشتن گفت یا تن بشنو، هفت بار جواب دادم، فرا نپذیرفتی اکنون از جنید بشنو و از من برگشت و ندانستم که کیست.
ابوبکر طَمَستانی گوید نعمت بزرگترین، بیرون آمدنست از نفس زیرا که نفس بزرگترین حجابی است میان تو و خدای عزَّوجَلَّ.
و گفته اند مخالفت نفس شیرین تر از آن بود که نفس بدو مائل بود.
سهل گوید خدایرا هیچ عبادت نکنند مانند مخالفت هوا و نفس.
ابن عطا را پرسیدند که بر خدای تعالی چه دشمن تر گفت رؤیت نفس و حالهای او و ازین دشمن تر عوض جستن بر فعل خود.
خوّاص گوید اندر کوه لکام می رفتم نارُبنی دیدم، مرا آرزو آمد، فرا شدم و یکی باز کردم، بشکستم، ترش بود، بیو کندم فراتر شدم، مردی دیدم افتاده زنبور بر وی جمع شده، گفتم سلامٌ عَلَیْکُمْ گفت وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا اِبراهیمُ گفتم مرا چه دانی گفت هر که خدایرا داند، هیچ بر وی پوشیده نباشد گفتم ترا حالی می بینم با خدای، اگر بخواهی تا ترا نگاه دارد ازین زنبوران و رنج این از تو بازدارد گفت من نیز ترا حالی می بینم با خدای، اگر دعا کنی تا خدای تعالی آرزوِ انار از تو باز دارد که گزیدن انار، الم آخرت یابد و الم گزیدن زنبور اندر دنیا بود او را بگذاشتم و برفتم.
از ابراهیم بن شیبان حکایت کنند که گفت چهل سالست تا اندر زیر هیچ نهفت نبوده ام شب، و بهیچ جای نیز که پوششی بودست، وقتی مرا آرزوی عدس بود از آن بخوردم و بیرون شدم، شیشها دیدم آویخته مانند نمودگارها، من پنداشتم سرکه است کسی مرا گفت چه فکری اندرین نمودگارها، می است و این خنبها می است گفتم فریضه بر من لازم آمد، اندر دکان خمّار شدم و از آن همی ریختم و آن مرد پنداشت که بفرمان سلطان همی ریزم، چون بدانست که بذات خود می ریزم مرا بگرفتند و بنزدیک ابن طولون بردند، فرمود تا دویست چوب بزدند و مرا اندر زندان بازداشتند و مدّتی دراز اندر آن زندان بودم تا آنگاه که ابوعبداللّه مغربی استاد من بدان شهر آمد و مرا شفاعت کرد، چون چشم وی بر من افتاد گفت چه کرده بودی گفتم عدس خوردم و دویست چوب، گفت از آن جستی.
سرّی سقطی گوید سی سال بود یا چهل سال تا نفس من از من همی خواست تا گَزَری اندر دوشاب زنم و بخورم و نخوردم.
کسی دیگر گوید آفت بنده اندر آن بود که از خویشتن رضا دهد اندر حالی که بود.
عِصام بن یوسف امیر بلخ چیزی فرستاد نزدیک حاتم اصمّ، فرا پذیرفت، او را گفتند چونست که بستدی گفت اندر گرفتن آن ذلّ خویش دیدم و عزّ او و اندر باز فرستادن عزّ خویش دیدم و ذلّ او، ذلّ خود بر عزّ خویش اختیار کردم.
کسی را گفتند که من میخواهم که حج کنم بتجرید گفت نخست دلت را مجرّد کن از نفس و نفست را از لهو و زبانت را از لغو، پس هر جا که خواهی رو.
ابوسلیمان دارانی گوید که هر که بشب نیکوئی کند به روزش مکافات کنند و هر که به روز نیکوئی کند بشبش مکافات کنند، و هر که بصدق، شهوتی دست بدارد مؤنت آن او را کفایت کنند و خدای کریم تر از آنست که عذاب کند دلی را که برای حق از شهوتی دست بداشت.
و خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی بداود علیه السّلام وحی کرد که قوم خویش را بترسان و بیم کن از خوردن شهوات دنیا که دلها که در شهوت دنیا بسته بود، عقل آن دل، از من محجوب بود.
مردی را دیدند اندر هوا نشسته گفتند این بچه یافتی گفت هوا داشتم هوا مرا مسخّر کردند.
و گفته اند اگر هزار شهوت بر مؤمنی عرضه کنند خویشتن را بخوف از آن باز دارد و اگر یک شهوت بر فاجر عرضه کنند او را از خوف بیرون آرد.
و گفته اند لگام خویش اندر دست هوا منه که ترا بتاریکی کشد.
جعفر نصیر گوید جنید درمی فرا من داد که انجیر وزیری بخر بخریدم و بیاوردم چون روزه بگشاد یکی برگرفت و اندر دهان نهاد و پس بیو کند و بگریست و گفت برگیر، از وی پرسیدم سبب آن، گفت هاتفی اندر دلم گوید شرم نداری که از بهر ما دست بداشته بودی ازان و باز سر آن شدی. و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
نُونُ الْهَوانِ مِنَ الهوی مَسْروقَةٌ
وَصَریعٌ کُلِّ هَویً صَریعٌ هَوانِ
و بدان که نفس را خویهای زشتست، یکی از آن خوی حسد است. نَعوذُ باللّهِ مِنْهُ.
جابربن عبداللّه گوید که پیغامبر صَلی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که بیشترین چیزی که بر امّت خویش بترسم متابعت هواست و درازی امل امّا متابعت هوا مرد را از راه حق بیفکند و درازی امل آخرت را فراموش کند.
و بدانک مخالفت نفس سَرِ همه عبادتهاست. از پیران پرسیدند از اسلام گفتند نفس را بشمشیر مخالفت بکش و بدانک چون جویندگان نفس پدیدار آیند روشنائی انس فرو شود.
ذوالنّون مصری گوید فکرت کلید عبادتست و علامت صواب، مخالفت نفس و هواست و مخالفت نفس، دست بداشتن شهوتهاست.
ابن عطا گوید سرشت نفس بر بی ادبی است و بنده مأمورست بر ملازمت ادب پس نفس بدانچه او را سرشته اند می رود اندر میدان مخالفت و بنده او را بجهد می باز دارد از مطالبت بد، هر که عنان باز گذارد شریک او بود اندر معاملت بد و فساد وی.
جنید گوید نفس ببدی فرماینده است، بهلاک خواند و یاری دشمنان کند، متابع هوی بود، بهمه بدی متّهم بود.
ابوحفص گوید هر که نفس خویش را متّهم ندارد اندر همه وقتها و اندر همه حالها مخالفت وی نکند و خویشتن را بر مکروهها ندارد، در جمله اوقات مغرور بود و هر که بعین رضا بدو نگریست هلاک کرد ویرا و چون درست آید که خردمند از نفس راضی بود و کریم ابن کریم یوسف صدّیق گوید وَ ما اُبَرَّیءُ نَفْسِی اِنَّ النَفْسَ لاَمّارَةٌ بِالسوءِ.
جُنَیْد گوید شبی بیخواب بودم برخاستم که ورد تمام کنم، آن حلاوت نیافتم که پیشتر یافتم، خواستم که بخسبم توانائی نداشتم، بنشستم، طاقت نشستن نبود در باز کردم و بیرون آمدم مردی دیدم خویشتن در گلیمی پیچیده و در راه افتاده، چون بدانست سر برداشت، گفت یااباالقاسم نزدیک من آی گفتم یا سیّدی بی وعده گفت آری اندر خواستم از مُحَرِّکُ القلوب تا دل ترا بحرکت آرد از بهر من. جنید گفت چه حاجت گفت کی بود که بیماریِ بیمار داروِ بیمار گردد من گفتم آنگه که مخالفت هوای خویش کند بیماری وی داروی وی گردد، فراخویشتن گفت یا تن بشنو، هفت بار جواب دادم، فرا نپذیرفتی اکنون از جنید بشنو و از من برگشت و ندانستم که کیست.
ابوبکر طَمَستانی گوید نعمت بزرگترین، بیرون آمدنست از نفس زیرا که نفس بزرگترین حجابی است میان تو و خدای عزَّوجَلَّ.
و گفته اند مخالفت نفس شیرین تر از آن بود که نفس بدو مائل بود.
سهل گوید خدایرا هیچ عبادت نکنند مانند مخالفت هوا و نفس.
ابن عطا را پرسیدند که بر خدای تعالی چه دشمن تر گفت رؤیت نفس و حالهای او و ازین دشمن تر عوض جستن بر فعل خود.
خوّاص گوید اندر کوه لکام می رفتم نارُبنی دیدم، مرا آرزو آمد، فرا شدم و یکی باز کردم، بشکستم، ترش بود، بیو کندم فراتر شدم، مردی دیدم افتاده زنبور بر وی جمع شده، گفتم سلامٌ عَلَیْکُمْ گفت وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا اِبراهیمُ گفتم مرا چه دانی گفت هر که خدایرا داند، هیچ بر وی پوشیده نباشد گفتم ترا حالی می بینم با خدای، اگر بخواهی تا ترا نگاه دارد ازین زنبوران و رنج این از تو بازدارد گفت من نیز ترا حالی می بینم با خدای، اگر دعا کنی تا خدای تعالی آرزوِ انار از تو باز دارد که گزیدن انار، الم آخرت یابد و الم گزیدن زنبور اندر دنیا بود او را بگذاشتم و برفتم.
از ابراهیم بن شیبان حکایت کنند که گفت چهل سالست تا اندر زیر هیچ نهفت نبوده ام شب، و بهیچ جای نیز که پوششی بودست، وقتی مرا آرزوی عدس بود از آن بخوردم و بیرون شدم، شیشها دیدم آویخته مانند نمودگارها، من پنداشتم سرکه است کسی مرا گفت چه فکری اندرین نمودگارها، می است و این خنبها می است گفتم فریضه بر من لازم آمد، اندر دکان خمّار شدم و از آن همی ریختم و آن مرد پنداشت که بفرمان سلطان همی ریزم، چون بدانست که بذات خود می ریزم مرا بگرفتند و بنزدیک ابن طولون بردند، فرمود تا دویست چوب بزدند و مرا اندر زندان بازداشتند و مدّتی دراز اندر آن زندان بودم تا آنگاه که ابوعبداللّه مغربی استاد من بدان شهر آمد و مرا شفاعت کرد، چون چشم وی بر من افتاد گفت چه کرده بودی گفتم عدس خوردم و دویست چوب، گفت از آن جستی.
سرّی سقطی گوید سی سال بود یا چهل سال تا نفس من از من همی خواست تا گَزَری اندر دوشاب زنم و بخورم و نخوردم.
کسی دیگر گوید آفت بنده اندر آن بود که از خویشتن رضا دهد اندر حالی که بود.
عِصام بن یوسف امیر بلخ چیزی فرستاد نزدیک حاتم اصمّ، فرا پذیرفت، او را گفتند چونست که بستدی گفت اندر گرفتن آن ذلّ خویش دیدم و عزّ او و اندر باز فرستادن عزّ خویش دیدم و ذلّ او، ذلّ خود بر عزّ خویش اختیار کردم.
کسی را گفتند که من میخواهم که حج کنم بتجرید گفت نخست دلت را مجرّد کن از نفس و نفست را از لهو و زبانت را از لغو، پس هر جا که خواهی رو.
ابوسلیمان دارانی گوید که هر که بشب نیکوئی کند به روزش مکافات کنند و هر که به روز نیکوئی کند بشبش مکافات کنند، و هر که بصدق، شهوتی دست بدارد مؤنت آن او را کفایت کنند و خدای کریم تر از آنست که عذاب کند دلی را که برای حق از شهوتی دست بداشت.
و خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی بداود علیه السّلام وحی کرد که قوم خویش را بترسان و بیم کن از خوردن شهوات دنیا که دلها که در شهوت دنیا بسته بود، عقل آن دل، از من محجوب بود.
مردی را دیدند اندر هوا نشسته گفتند این بچه یافتی گفت هوا داشتم هوا مرا مسخّر کردند.
و گفته اند اگر هزار شهوت بر مؤمنی عرضه کنند خویشتن را بخوف از آن باز دارد و اگر یک شهوت بر فاجر عرضه کنند او را از خوف بیرون آرد.
و گفته اند لگام خویش اندر دست هوا منه که ترا بتاریکی کشد.
جعفر نصیر گوید جنید درمی فرا من داد که انجیر وزیری بخر بخریدم و بیاوردم چون روزه بگشاد یکی برگرفت و اندر دهان نهاد و پس بیو کند و بگریست و گفت برگیر، از وی پرسیدم سبب آن، گفت هاتفی اندر دلم گوید شرم نداری که از بهر ما دست بداشته بودی ازان و باز سر آن شدی. و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
نُونُ الْهَوانِ مِنَ الهوی مَسْروقَةٌ
وَصَریعٌ کُلِّ هَویً صَریعٌ هَوانِ
و بدان که نفس را خویهای زشتست، یکی از آن خوی حسد است. نَعوذُ باللّهِ مِنْهُ.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب هفدهم - در حَسَد
قالَ اللّهُ تَعالی قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ پس گفت وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ اِذا حَسَدَ. این سورة را که پناهی کرد از شرّها، مهر کرد بذکر حسد.
ابن مسعود گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر گفت صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ سه چیز است که اصل همه گناهانست از آن حذر کنید و بترسید و دور باشید از کبر که ابلیس را کبر بر آن داشت که آدم را سجود نکرد و دور باشید از حرص که آدم را حرص بر آن داشت تا گندم بخورد و دور باشید از حسد که پسران آدم از حسد دیگری را بکشت.
گفته اند که حاسد با خدای تَعالی ستیزه کند از آنک بقضای خدای رضا ندهد و گفته اند حاسد هرگز مهتر نشود.
واندرین معنی قول خدای تَعالی گفته اند قَلْ اِنَّما حَرَم رَبِّیَ الفَواحِشَ ماظَهَرَ مِنْها و مابَطَنَ خدای فواحش را حرام کرد ظاهر و باطن، فاحشۀ باطن حسد است.
واندر بعضی از کتابهاست که حاسد دشمن نعمت من است.
و گفته اند اثر حسد اندر تو پیدا آید بیش از آنک اندر دشمنت.
اصمعی گوید اعرابیی را دیدم صد و بیست سال عمر او بود، گفتم چه درازست عمر تو گفت حسد دست بداشتم چندین سال بزیستم.
ابن المبارک گوید اَلْحَمْدُلِلّهِ که خدای اندر دل امیر من آن ننهادست که اندر دل حاسد من.
واندر اثر همی آید که اندر آسمان پنجم فریشتۀ هست که عمل بندۀ بروی بگذرانند، نور او همچون نور آفتاب، گوید بباش که من فریشتۀ حسدم، این عمل ببرید و بروی خداوندش باز زنید که او حاسدست معاویه گوید همه کس را خشنود توانم کرد مگر حاسد را که جز زوال نعمت، او را خشنود نکند.
و گفته اند حسد ظالمی بود سخن بیدادگر که نه دست بدارد و نه هیچ بگذارد.
عمر عبدالعزیز گوید حاسد ستمگاری بود چون ستم رسیدۀ دائم اندوهگن بود، نعمت مردم بیند و باد سرد می کشد، و از نشان حاسد آنست که چون حاضر آید چرب و نرم بود و چون غائب بود غیبت کند و چون مصیبتی افتد، شادکامی کند.
خداوند تعالی وحی فرستاد بسلیمان علیه السّلام که وصیّت کنم ترا بهفت چیز بندگان نیک را غیبت مکن و هیچکس را از بندگان من حسد مکن. سلیمان علیه السّلام گفت یارب مرا ازین بس.
و گفته اند از خویهای پنهانی، هیچ خوی نیست راستگارتر از حسد. نخست حاسد را بکشد بغم پیش از محسود.
گویند موسی علیه السّلام مردی را دید نزدیک عرش، خواست که بجای او بود گفت صفت این مرد چیست گفتند حسد نکردی مردم را بدانچه خدای ایشانرا دادی.
و گفته اند حاسد چون نعمتی بیند منقطع شود و چون عثرتی بیند شادکامی کند. و گفته اند اگر خواهی که رسته باشی کار خویش از حاسد پوشیده دار.
و گفته اند که حاسد بخشم بود بر مردمان بی آنک گناهی کرده باشند و بخیل بود بر آنچه بر دست او نبود.
وگفته اند اندر کار حاسد رنج نبری بدوستی کردن که نیکوئی ترا نزدیک او قبول نباشد.
و گفته اند چون خدای تعالی خواهد که مسلّط کند بر بندۀ دشمنی که برو رحمت نکند حسد برو مسلّط کند. و اندرین معنی گفته اند.
شعر:
کُلُّ العَداوَةِ قد تُرْجی اِزالَتُها
اِلّا عَداوةَ مَنْعاداکَ مِنَ حَسَدٍ
ابن مسعود گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر گفت صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ سه چیز است که اصل همه گناهانست از آن حذر کنید و بترسید و دور باشید از کبر که ابلیس را کبر بر آن داشت که آدم را سجود نکرد و دور باشید از حرص که آدم را حرص بر آن داشت تا گندم بخورد و دور باشید از حسد که پسران آدم از حسد دیگری را بکشت.
گفته اند که حاسد با خدای تَعالی ستیزه کند از آنک بقضای خدای رضا ندهد و گفته اند حاسد هرگز مهتر نشود.
واندرین معنی قول خدای تَعالی گفته اند قَلْ اِنَّما حَرَم رَبِّیَ الفَواحِشَ ماظَهَرَ مِنْها و مابَطَنَ خدای فواحش را حرام کرد ظاهر و باطن، فاحشۀ باطن حسد است.
واندر بعضی از کتابهاست که حاسد دشمن نعمت من است.
و گفته اند اثر حسد اندر تو پیدا آید بیش از آنک اندر دشمنت.
اصمعی گوید اعرابیی را دیدم صد و بیست سال عمر او بود، گفتم چه درازست عمر تو گفت حسد دست بداشتم چندین سال بزیستم.
ابن المبارک گوید اَلْحَمْدُلِلّهِ که خدای اندر دل امیر من آن ننهادست که اندر دل حاسد من.
واندر اثر همی آید که اندر آسمان پنجم فریشتۀ هست که عمل بندۀ بروی بگذرانند، نور او همچون نور آفتاب، گوید بباش که من فریشتۀ حسدم، این عمل ببرید و بروی خداوندش باز زنید که او حاسدست معاویه گوید همه کس را خشنود توانم کرد مگر حاسد را که جز زوال نعمت، او را خشنود نکند.
و گفته اند حسد ظالمی بود سخن بیدادگر که نه دست بدارد و نه هیچ بگذارد.
عمر عبدالعزیز گوید حاسد ستمگاری بود چون ستم رسیدۀ دائم اندوهگن بود، نعمت مردم بیند و باد سرد می کشد، و از نشان حاسد آنست که چون حاضر آید چرب و نرم بود و چون غائب بود غیبت کند و چون مصیبتی افتد، شادکامی کند.
خداوند تعالی وحی فرستاد بسلیمان علیه السّلام که وصیّت کنم ترا بهفت چیز بندگان نیک را غیبت مکن و هیچکس را از بندگان من حسد مکن. سلیمان علیه السّلام گفت یارب مرا ازین بس.
و گفته اند از خویهای پنهانی، هیچ خوی نیست راستگارتر از حسد. نخست حاسد را بکشد بغم پیش از محسود.
گویند موسی علیه السّلام مردی را دید نزدیک عرش، خواست که بجای او بود گفت صفت این مرد چیست گفتند حسد نکردی مردم را بدانچه خدای ایشانرا دادی.
و گفته اند حاسد چون نعمتی بیند منقطع شود و چون عثرتی بیند شادکامی کند. و گفته اند اگر خواهی که رسته باشی کار خویش از حاسد پوشیده دار.
و گفته اند که حاسد بخشم بود بر مردمان بی آنک گناهی کرده باشند و بخیل بود بر آنچه بر دست او نبود.
وگفته اند اندر کار حاسد رنج نبری بدوستی کردن که نیکوئی ترا نزدیک او قبول نباشد.
و گفته اند چون خدای تعالی خواهد که مسلّط کند بر بندۀ دشمنی که برو رحمت نکند حسد برو مسلّط کند. و اندرین معنی گفته اند.
شعر:
کُلُّ العَداوَةِ قد تُرْجی اِزالَتُها
اِلّا عَداوةَ مَنْعاداکَ مِنَ حَسَدٍ
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب هیجدهم - در غیبت
در غیبت
قالَ اللّهُ تَعالی اَیُحِبُ اَحَدُکُم اَنْ یْأکُلَ لَحْمَ اَخیهِ مَیْتاً. ابوهُرَیْره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که مردی با رسول علیه السّلام نشسته بود برخاست و برفت بعضی از قوم گفتند چه عاجز کسی است رسول گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گوشت برادر خویش بخوردید و او را غیبت کردید.
خداوند تعالی وحی کرد بموسی علیه السّلام که هر که بمیرد و توبه کرده باشد از غیبت، آخر کسی بود که اندر بهشت شود و هرکه بمیرد ومُصِرّ بود بر آن، اوّل کسی بود که در دوزخ شود.
کسی گوید اندر نزدیک ابن سیرین شدم. حجّاج را غیبت کردم، ابن سیرین گفت خدای تعالی حاکمی عادلست چنانک از حجّاج انصاف ستاند حجّاج را نیز انصاف دهد و تو فردا چون خدایرا بینی کمترین گناهی که کرده باشی سختر بود بر تو از بزرگترین گناهی که حجّاج کرده باشد.
ابراهیم ادهم را بدعوتی خواندند آنجا شد، مردی را یاد کردند که نیامده بود و گفتند او گرانیست ابراهیم گفت این معنی با من نفس کردست که حاضر آمده ام جائی که مردمان راغیبت کنند برخاست و بیرون شد و هیچ چیز نخورد تا بسه روز. و گفته اند مثل آنک مردمانرا غیبت کند چنان بود که کسی منجنیقی بر پای کند و حسنات خویش شرق و غرب می اندازد.
یکی خراسانی را تفرقه می کند و یکی عراقی را و یکی حجازی را و یکی ترک را، حسنات خویش است که تفرفه می کند و چون از آن فارغ شود هیچ از حسنات او باو نماند.
و گویند بندۀ باشد روز قیامت که نامۀ وی بیارند و در آنجا هیچ نیکوئی نبود، گوید نماز و روزه و طاعت من کو گویند همه عملهای تو باطل شد، بغیبت کردن مسلمانان.
و گفته اند هر که او را غیبت کنند ایزد تعالی نیمی از گناهش بیامرزد.
سفیان بن الحسین گوید نزدیک ایاس بن معاویه بودم، کسی را غیبت کردم مرا گفت امسال غزاء روم و ترکستان کردی گفتم نه، گفت روم و ترک از تو آسوده اند و برادر مسلمان از تو آسوده نیست.
و گفته اند در قیامت نامۀ بندۀ فرا وی دهند نیکوئیها و حسنات بیند که نکرده باشد گویند این بدانست که ترا غیبت کرده اند و تو ندانستۀ.
سفیان ثوری را پرسیدند از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اِنَّ اللّهَ یُبْغِضُ اَهْلَ الْبَیْتِ اللَّحِمینَ. معنی خبر آنست که خدای دشمن دارد اهل خانۀ را که اندرو گوشت بسیار بود گفت آنرا خواست که مردمانرا غیبت کنند که غیبت کردن، گوشت مسلمان خوردن باشد.
بنزدیک عبداللّه مبارک حدیث غیبت همی رفت گفت اگر کسی را غیبت کردمی پدر و مادر را کردمی که ایشان اولیتراند بحسنات من.
یحیی بن معاذ گوید حظّ مؤمن از تو سه چیز باید که بود که یکی آنک اگر منفعتی نتوانی کرد او را مضرّتی نرسانی و اگر شادش نکنی اندهگنش نکنی و اگر مدح او نکنی او را مذمّت نگوئی.
حسن بصری را گفتند فلان ترا غیبت کرد، طبقی حلوا فرستاد آن مرد را گفت شنیدم که همه حسنات خویش بمن فرستادی بهدیه، خواستم که ترا مکافات کنم بدان.
انس گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هر که چادر شرم بینداخت او را غیبت نباشد.
جنید گوید اندر مسجد شونیزیه نشسته بودم منتظر جنازۀ و اهل بغداد جمله منتظر این جنازه، تا نماز کنیم. درویشی دیدم اثر عبادت بر وی، چیزی میخواست از مردمان، با خویشتن گفتم اگر این درویش کار کی بکردی تا خویشتن را صیانت کردی بهتر بودی، چون بازگشتم، ورد شب بر من مانده بود از نماز و گریستن و چیزهای دیگر، آن همه وردها بر من گران آمد و بیدار می بودم نشسته، خوابم گرفت آن درویش را بخواب دیدم که او را بیاوردند برخوانی نهاده، پیش من و گفتند بخور از گوشت او که تو او را غیبت کردی و حال مرا پیدا کردند گفتم من او را غیبت نکردم، با خویشتن چیزی گفتم، گفتند تو از آن جمله نباشی که مثل آن از تو رضا دهند، از وی حلالی خواه. چون بامداد بود او را طلب بسیار کردم، باز نیافتم، بعد از گردیدن بسیار، او را دیدم بر کنارۀ جوئی که تره شسته بودند آن برگ ترها می چید که از آن بیفتاده بود، سلام کردم بر وی گفت باز سر آن خاطر شوی یا نه یا اباالقاسم گفتم نه گفت غَفَراللّهُ لَنا وَلَکَ.
از ابوجعفر بلخی می آید که وی گوید بنزدیک ما جوانی بود از اهل بلخ، مجاهده و عبادت بسیار کردی ولیکن غیبت کردی از هر گونۀ، روزی دیدم او را بنزدیک مخنّثان گفتم او را که یا فلان این چه حالست گفت آن وَقیعت من در مردمان مرا اینجا فکندست، بمخنّثی ازینان مبتلا شده ام اکنون خدمت ایشان میکنم و آن حالها که تو دیدی همه شد.
قالَ اللّهُ تَعالی اَیُحِبُ اَحَدُکُم اَنْ یْأکُلَ لَحْمَ اَخیهِ مَیْتاً. ابوهُرَیْره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که مردی با رسول علیه السّلام نشسته بود برخاست و برفت بعضی از قوم گفتند چه عاجز کسی است رسول گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گوشت برادر خویش بخوردید و او را غیبت کردید.
خداوند تعالی وحی کرد بموسی علیه السّلام که هر که بمیرد و توبه کرده باشد از غیبت، آخر کسی بود که اندر بهشت شود و هرکه بمیرد ومُصِرّ بود بر آن، اوّل کسی بود که در دوزخ شود.
کسی گوید اندر نزدیک ابن سیرین شدم. حجّاج را غیبت کردم، ابن سیرین گفت خدای تعالی حاکمی عادلست چنانک از حجّاج انصاف ستاند حجّاج را نیز انصاف دهد و تو فردا چون خدایرا بینی کمترین گناهی که کرده باشی سختر بود بر تو از بزرگترین گناهی که حجّاج کرده باشد.
ابراهیم ادهم را بدعوتی خواندند آنجا شد، مردی را یاد کردند که نیامده بود و گفتند او گرانیست ابراهیم گفت این معنی با من نفس کردست که حاضر آمده ام جائی که مردمان راغیبت کنند برخاست و بیرون شد و هیچ چیز نخورد تا بسه روز. و گفته اند مثل آنک مردمانرا غیبت کند چنان بود که کسی منجنیقی بر پای کند و حسنات خویش شرق و غرب می اندازد.
یکی خراسانی را تفرقه می کند و یکی عراقی را و یکی حجازی را و یکی ترک را، حسنات خویش است که تفرفه می کند و چون از آن فارغ شود هیچ از حسنات او باو نماند.
و گویند بندۀ باشد روز قیامت که نامۀ وی بیارند و در آنجا هیچ نیکوئی نبود، گوید نماز و روزه و طاعت من کو گویند همه عملهای تو باطل شد، بغیبت کردن مسلمانان.
و گفته اند هر که او را غیبت کنند ایزد تعالی نیمی از گناهش بیامرزد.
سفیان بن الحسین گوید نزدیک ایاس بن معاویه بودم، کسی را غیبت کردم مرا گفت امسال غزاء روم و ترکستان کردی گفتم نه، گفت روم و ترک از تو آسوده اند و برادر مسلمان از تو آسوده نیست.
و گفته اند در قیامت نامۀ بندۀ فرا وی دهند نیکوئیها و حسنات بیند که نکرده باشد گویند این بدانست که ترا غیبت کرده اند و تو ندانستۀ.
سفیان ثوری را پرسیدند از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اِنَّ اللّهَ یُبْغِضُ اَهْلَ الْبَیْتِ اللَّحِمینَ. معنی خبر آنست که خدای دشمن دارد اهل خانۀ را که اندرو گوشت بسیار بود گفت آنرا خواست که مردمانرا غیبت کنند که غیبت کردن، گوشت مسلمان خوردن باشد.
بنزدیک عبداللّه مبارک حدیث غیبت همی رفت گفت اگر کسی را غیبت کردمی پدر و مادر را کردمی که ایشان اولیتراند بحسنات من.
یحیی بن معاذ گوید حظّ مؤمن از تو سه چیز باید که بود که یکی آنک اگر منفعتی نتوانی کرد او را مضرّتی نرسانی و اگر شادش نکنی اندهگنش نکنی و اگر مدح او نکنی او را مذمّت نگوئی.
حسن بصری را گفتند فلان ترا غیبت کرد، طبقی حلوا فرستاد آن مرد را گفت شنیدم که همه حسنات خویش بمن فرستادی بهدیه، خواستم که ترا مکافات کنم بدان.
انس گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هر که چادر شرم بینداخت او را غیبت نباشد.
جنید گوید اندر مسجد شونیزیه نشسته بودم منتظر جنازۀ و اهل بغداد جمله منتظر این جنازه، تا نماز کنیم. درویشی دیدم اثر عبادت بر وی، چیزی میخواست از مردمان، با خویشتن گفتم اگر این درویش کار کی بکردی تا خویشتن را صیانت کردی بهتر بودی، چون بازگشتم، ورد شب بر من مانده بود از نماز و گریستن و چیزهای دیگر، آن همه وردها بر من گران آمد و بیدار می بودم نشسته، خوابم گرفت آن درویش را بخواب دیدم که او را بیاوردند برخوانی نهاده، پیش من و گفتند بخور از گوشت او که تو او را غیبت کردی و حال مرا پیدا کردند گفتم من او را غیبت نکردم، با خویشتن چیزی گفتم، گفتند تو از آن جمله نباشی که مثل آن از تو رضا دهند، از وی حلالی خواه. چون بامداد بود او را طلب بسیار کردم، باز نیافتم، بعد از گردیدن بسیار، او را دیدم بر کنارۀ جوئی که تره شسته بودند آن برگ ترها می چید که از آن بیفتاده بود، سلام کردم بر وی گفت باز سر آن خاطر شوی یا نه یا اباالقاسم گفتم نه گفت غَفَراللّهُ لَنا وَلَکَ.
از ابوجعفر بلخی می آید که وی گوید بنزدیک ما جوانی بود از اهل بلخ، مجاهده و عبادت بسیار کردی ولیکن غیبت کردی از هر گونۀ، روزی دیدم او را بنزدیک مخنّثان گفتم او را که یا فلان این چه حالست گفت آن وَقیعت من در مردمان مرا اینجا فکندست، بمخنّثی ازینان مبتلا شده ام اکنون خدمت ایشان میکنم و آن حالها که تو دیدی همه شد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب نوزدهم - اندر قَنَاعَتْ
اندر قَنَاعَتْ
قالَ اللّهُ تَعالی مَنْ عَمِلَ صالِحاً مَنْ ذَکَرٍ اَو اُنْثی وَهُوَ مُْؤمِنٌ فَلَنُحِیْیَنَّهُ حَیوةً طَیِّبةً الآیه.
بسیاری از مفسّران گفته اند که حیوة طیّبه قناعت است اندر دنیا.
جابِر عبداللّه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت قناعت گنجی است که بنرسد.
و ابوهَریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت پرهیزگار باش تا عابدترین مردمان باشی و خرسند باش تا شاکرترین مردمان باشی و هرچه خویشتن راخواهی مردمانرا خواه تا مؤمن باشی و با همسایگان همسایگی نیکوکن تا مسلمان باشی و بسیار مخند که خندۀ بسیار دلرا بمیراند.
و گفته اند درویشان مرده اند اِلّا آنک خدای تعالی او را بعزّ قناعت زنده کند.
بشر حافی گوید قناعت پادشاهی است آرام نگیرد مگر اندر دل مؤمن.
احمدبن ابی الحواری گوید ابوسلیمان دارانی گفت قناعت از رضا، بجای ورع از زهد است این اوّلِ رضا بود و آن اوّلِ زهد.
گفته اند قناعت آرام دل بود بوقت نایافتن آنچه دوست داری.
ابوبکر مراغی گوید عاقل آنست که کار دنیا تدبیر بقناعت کند.
ابوعبداللّهِ خفیف گوید قناعت طلب ناکردنست آنرا که در دست تو نیست و بی نیاز شدن است بدانچه هست و در معنی آنکه خدای عزّوجلّ می گوید رِزْقاً حسناً گفته اند قناعت است.
محمّدبن علیّ الترمذی گوید قناعت رضا دادنست بآنچه قسمت کرده اند از روزی.
و دیگر گفته اند قناعت بسنده کردنست بآنچه بود و بیشتر را طلب ناکردن.
وهب بن مُنبّه گوید عزّ و توانگری بجولان بیرون شدند قناعت را دیدند بنزدیک او بایستادند.
و گفته اند هرکس که قناعتش فربه بود همه خوردنیهاش خوش بود.
ابوحازم بقصّابی بگذشت گوشت فربه میفروخت، قصّاب گفت یا با حازم ازین گوشت بخر که فربه است گفت سیم ندارم گفت زمانت دهم، گفت من خود را زمان دهم نیکوتر از آنک تو زمان دهی.
و گفته اند قانع ترین مردمان کیست گفت آنک مردمانرا معاونت بیش کند و مؤنت کم افکند. و اندر زبور است که قانع توانگرست اگرچه گرسنه باشد.
و گفته اند خداوند تعالی پنج چیز بپنج جای بنهاد عزّ اندر طاعت، و ذلّ اندر معصیت، و هیبت اندر قیام شب، و حکمت اندر شکم خالی، و توانگری اندر قناعت.
ابراهیم مارستانی گوید کینه بکش از حرص خویش بقناعت چنانک از دشمن کشی بقصاص.
ذوالنّون مصری گوید هر که قناعت کند از اهل زمانه راحت یابد و بر همگنان مهتر گردد.
کتّانی گوید هر که حرص بقناعت بفروشد ظفر یابد بعزّ و مروت.
و گفته اند هر که چشم بر چیز مردمان دارد اندوه وی دائم بود.
گویند مردی حکیم را دیدند که تره از سر آب فرا می گرفت و میخورد، این مرد گفت ای حکیم اگر تو خدمت سلطان کنی ترا این نبایستی خورد حکیم گفت اگر تو بدین قناعت کردی خدمت سلطانت نمی بایستی کرد.
و گفته اند عُقاب عزیز است در پریدن و چشم کس اندر وی نرسد و صیّاد اندر وی طمع نکند از بلندی که پرد، چون طمع مُردار کند فرود آید و بدام گرفتار شود.
و گویند چون موسی علیه السّلام حدیث طمع کرد بخضر علیه السَّلام گفت، لوشئتَ لَتِّخَذْتَ عَلَیْهِ اَجْرَاً. گفت اگر مرادت بودی مزدی فراستدی. خضر گفت علیه السّلام هذَا فِراقٌ بَیْنی وَبَینَک.
و گویند چون موسی این بگفت میان موسی و خضر علیهماالسَّلام آهوئی بایستاد، هر دو گرسنه بودند آن نیمه که از جانب موسی بود خام بود و آنک از جانب خضر بود پخته بود.
و اندر معنی این آیة که اِنَّ الْاَبْرارَ لَفی نَعیمٍ. گفته اند این قناعت باشد اندر دنیا. و اِنَّ الفُجَّارَ لَفی جَحیمِ حرص بود اندر دنیا.
قُولُه تَعالی فَکُّ رَقَبَةٍ رهائی بود از ذلّ حرص.
و معنی این آیة اِنَّما یُریدُاللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهلَ الْبَیْتِ.
خدای عَزَّوَجَلَّ گوید من خواهم که شما را از رجس پاک کنم که رجس بخل و طمع بود و یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً و شما را پاکیزه گردانم یعنی بسخاوت و ایثار.
و اندر دیگر آیة قصّۀ سلیمان علیه السّلام گفت رَبِّ هَبْ لی مُلْکاً لایَنْبَغِی لِاَحَدٍ مِنْ بَعدِی.
مرا ملکی ده که از پس من کس را نباشد آن ملک یعنی مقامی اندر قناعت که از اشکال خویش بدان یگانه باشم و راضی بقضای تو.
و معنی آیة دیگر لَاُعَذَّبَنَّهُ عَذاباً شَدِیداً یعنی قناعتش بازستانم و ویرا بطمع مبتلا کنم یعنی دعا کنم تا خدای او را بدین مبتلا کند.
بویزید را گفتند بچه یافتی این چه یافتی گفت اسباب دنیا جمع کردم و بر سن قناعت ببستم و اندر منجنیق صدق نهادم، و بدریای نومیدی انداختم و براحت افتادم.
عبدالوهّاب گوید بنزدیک جنید بودم بوقت موسم، بسیاری عجم و مولَّدان گرد وی نشسته بودند، مردی پانصد دینار بیاورد و پیش او نهاد و گفت برین قوم تفرقه کن. جنید گفت جزین مال دیگر داری گفت دارم و بسیار دارم گفت دیگرت مال همی باید گفت باید، گفت بردار که تو اولی تری باین زر و قبول نکرد.
قالَ اللّهُ تَعالی مَنْ عَمِلَ صالِحاً مَنْ ذَکَرٍ اَو اُنْثی وَهُوَ مُْؤمِنٌ فَلَنُحِیْیَنَّهُ حَیوةً طَیِّبةً الآیه.
بسیاری از مفسّران گفته اند که حیوة طیّبه قناعت است اندر دنیا.
جابِر عبداللّه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت قناعت گنجی است که بنرسد.
و ابوهَریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت پرهیزگار باش تا عابدترین مردمان باشی و خرسند باش تا شاکرترین مردمان باشی و هرچه خویشتن راخواهی مردمانرا خواه تا مؤمن باشی و با همسایگان همسایگی نیکوکن تا مسلمان باشی و بسیار مخند که خندۀ بسیار دلرا بمیراند.
و گفته اند درویشان مرده اند اِلّا آنک خدای تعالی او را بعزّ قناعت زنده کند.
بشر حافی گوید قناعت پادشاهی است آرام نگیرد مگر اندر دل مؤمن.
احمدبن ابی الحواری گوید ابوسلیمان دارانی گفت قناعت از رضا، بجای ورع از زهد است این اوّلِ رضا بود و آن اوّلِ زهد.
گفته اند قناعت آرام دل بود بوقت نایافتن آنچه دوست داری.
ابوبکر مراغی گوید عاقل آنست که کار دنیا تدبیر بقناعت کند.
ابوعبداللّهِ خفیف گوید قناعت طلب ناکردنست آنرا که در دست تو نیست و بی نیاز شدن است بدانچه هست و در معنی آنکه خدای عزّوجلّ می گوید رِزْقاً حسناً گفته اند قناعت است.
محمّدبن علیّ الترمذی گوید قناعت رضا دادنست بآنچه قسمت کرده اند از روزی.
و دیگر گفته اند قناعت بسنده کردنست بآنچه بود و بیشتر را طلب ناکردن.
وهب بن مُنبّه گوید عزّ و توانگری بجولان بیرون شدند قناعت را دیدند بنزدیک او بایستادند.
و گفته اند هرکس که قناعتش فربه بود همه خوردنیهاش خوش بود.
ابوحازم بقصّابی بگذشت گوشت فربه میفروخت، قصّاب گفت یا با حازم ازین گوشت بخر که فربه است گفت سیم ندارم گفت زمانت دهم، گفت من خود را زمان دهم نیکوتر از آنک تو زمان دهی.
و گفته اند قانع ترین مردمان کیست گفت آنک مردمانرا معاونت بیش کند و مؤنت کم افکند. و اندر زبور است که قانع توانگرست اگرچه گرسنه باشد.
و گفته اند خداوند تعالی پنج چیز بپنج جای بنهاد عزّ اندر طاعت، و ذلّ اندر معصیت، و هیبت اندر قیام شب، و حکمت اندر شکم خالی، و توانگری اندر قناعت.
ابراهیم مارستانی گوید کینه بکش از حرص خویش بقناعت چنانک از دشمن کشی بقصاص.
ذوالنّون مصری گوید هر که قناعت کند از اهل زمانه راحت یابد و بر همگنان مهتر گردد.
کتّانی گوید هر که حرص بقناعت بفروشد ظفر یابد بعزّ و مروت.
و گفته اند هر که چشم بر چیز مردمان دارد اندوه وی دائم بود.
گویند مردی حکیم را دیدند که تره از سر آب فرا می گرفت و میخورد، این مرد گفت ای حکیم اگر تو خدمت سلطان کنی ترا این نبایستی خورد حکیم گفت اگر تو بدین قناعت کردی خدمت سلطانت نمی بایستی کرد.
و گفته اند عُقاب عزیز است در پریدن و چشم کس اندر وی نرسد و صیّاد اندر وی طمع نکند از بلندی که پرد، چون طمع مُردار کند فرود آید و بدام گرفتار شود.
و گویند چون موسی علیه السّلام حدیث طمع کرد بخضر علیه السَّلام گفت، لوشئتَ لَتِّخَذْتَ عَلَیْهِ اَجْرَاً. گفت اگر مرادت بودی مزدی فراستدی. خضر گفت علیه السّلام هذَا فِراقٌ بَیْنی وَبَینَک.
و گویند چون موسی این بگفت میان موسی و خضر علیهماالسَّلام آهوئی بایستاد، هر دو گرسنه بودند آن نیمه که از جانب موسی بود خام بود و آنک از جانب خضر بود پخته بود.
و اندر معنی این آیة که اِنَّ الْاَبْرارَ لَفی نَعیمٍ. گفته اند این قناعت باشد اندر دنیا. و اِنَّ الفُجَّارَ لَفی جَحیمِ حرص بود اندر دنیا.
قُولُه تَعالی فَکُّ رَقَبَةٍ رهائی بود از ذلّ حرص.
و معنی این آیة اِنَّما یُریدُاللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهلَ الْبَیْتِ.
خدای عَزَّوَجَلَّ گوید من خواهم که شما را از رجس پاک کنم که رجس بخل و طمع بود و یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً و شما را پاکیزه گردانم یعنی بسخاوت و ایثار.
و اندر دیگر آیة قصّۀ سلیمان علیه السّلام گفت رَبِّ هَبْ لی مُلْکاً لایَنْبَغِی لِاَحَدٍ مِنْ بَعدِی.
مرا ملکی ده که از پس من کس را نباشد آن ملک یعنی مقامی اندر قناعت که از اشکال خویش بدان یگانه باشم و راضی بقضای تو.
و معنی آیة دیگر لَاُعَذَّبَنَّهُ عَذاباً شَدِیداً یعنی قناعتش بازستانم و ویرا بطمع مبتلا کنم یعنی دعا کنم تا خدای او را بدین مبتلا کند.
بویزید را گفتند بچه یافتی این چه یافتی گفت اسباب دنیا جمع کردم و بر سن قناعت ببستم و اندر منجنیق صدق نهادم، و بدریای نومیدی انداختم و براحت افتادم.
عبدالوهّاب گوید بنزدیک جنید بودم بوقت موسم، بسیاری عجم و مولَّدان گرد وی نشسته بودند، مردی پانصد دینار بیاورد و پیش او نهاد و گفت برین قوم تفرقه کن. جنید گفت جزین مال دیگر داری گفت دارم و بسیار دارم گفت دیگرت مال همی باید گفت باید، گفت بردار که تو اولی تری باین زر و قبول نکرد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیستم - اندر تَوَکُّل
قالَ اللّهُ تَعالی. وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ.
و دیگر جای گفت وَعَلَی اللّهِ فَتَوَکَّلُوا اِنْ کُنْتُم مُْؤمِنینَ.
عبداللّه بن مسعود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغمبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ همه امّتانرا بمن نمودند بموسم، امّت خویش را دیدم کوه و بیابان همه پر آمده از ایشان، عجب بماندم اندر بسیاری ایشان و هیئت ایشان، مرا گفت خشنود شدی گفتم شدم، گفتند بازین همه هفتاد هزار دیگر اند که اندر بهشت شوند بی شمار، و ایشان آنها باشند که داغ نکنند و فال نگیرند و افسون نکنند، و بر خدای تعالی توکّل کنند.
عُکّاشه برخاست و گفت یا رَسولَ اللّه دعا کن تا خدای مرا از جملۀ ایشان کند، گفت یارب او را ازیشان کن، یکی دیگر برخاست و گفت مرا نیز دعا کن همچنین، پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت عکاشه بر تو سبقت کرد.
ابوعلی رودباری گوید عمروبن سِنانرا گفتم مرا حکایت کن از سهل بن عبداللّه گفت سهل گفت نشان توکّل سه چیزست، آنک سؤال نکند و چون پدیدار آید باز نزند و چون فرا گیرد ذخیره نکند.
ابوموسی دَیْبُلی گوید ابویزید را از توکّل پرسیدند مرا گفت تو چگوئی گفتم اصحاب ما گویند اگر بر دست چپ و راست تو شیر اژدها باشد باید که اندر سرّ تو هیچ حرکت نباشد. بایزید گفت این غریب است ولکن اگر اهل بهشت اندر نعمت بهشت می نازند و اهل دوزخ اندر دوزخ همی گدازند و تو تمیز کنی بر دل بر ایشان از جمله متوکّلان نباشی.
سهل بن عبداللّه گوید اوّل مقام اندر توکّل آنست که پیش قدرت چنان باشی که مرده پیش مرده شوی چنانک خواهد میگرداند، مرده را هیچ ارادت و تدبیر و حرکت نباشد.
حَمْدون قصّار گوید توکّل دست بخدای تعالی زدن است.
احمد خضرویه گوید حاتم اصمّ کسی را گفت از کجا خوری گفت وَلِلّهِ خَزَائِنُ السَمَواتِ وَالْاَرْضِ ولکِنَّ الْمُنافِقینَ لا یَفْقَهونَ و بدانک محل توکّل دلست و حرکت ظاهر توکّل را مُنافی نیست پس از آنک بنده متحقّق باشد بدانک تقدیر از قِبَل خدای است اگر بر وی دشوار شود بتقدیر او بود و اگر اتّفاق افتد، بآسان بکردن او بود.
انس گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ مردی آمد بر اشتری و گفت یا رَسولَ اللّه اشتر بگذارم و توکّل بر خدای کنم گفت نه، اشتر ببند و توکّل بر خدای کن.
ابراهیم خوّاص گوید هرکه را توکّل در خویش درست آید اندر غیر نیز درست آید.
و چون کسی گفتی تَوَکَّلْتُ عَلَی اللّهِ بشر حافی گفتی بر خدای عزّوجلّ دروغ میگوئی اگر بر خدای توکّل کرده بودی راضی بودی بر آنچه خدای بر تو راند.
یحیی بن معاذ را پرسیدند که مرد بمقام توکّل کی رسد گفت آنگاه که بوکیلی خدای رضا دهد.
ابراهیم خوّاص گوید اندر بادیه همی رفتم هاتفی آواز داد باز وی نگریستم، اعرابیی را دیدم، میرفت، مرا گفت یا ابراهیم توکّل با ماست نزدیک ما بباش تا توکّل تو درست آید، ندانی که امید تو بدانست که در شهر شوی که اندر وی طعام بود و ترا بدان قوّت بود و بدان بتوانی رفت، طمع از شهرها ببر و توکّل کن.
ابن عطا را پرسیدند از توکّل گفت آن بود که از طلب سببها باز ایستی با سختی فاقه، و از حقیقت سکون بنیفتی با حقِّ ایستادن بر آن.
و ابونصر سرّاج گوید شرط توکل آن بود که بوتراب نخشبی کردست و آن آنست که خویشتن را اندر دریای عبودیّت افکنی و دل با خدای بسته داری و با کفایت آرام گیری اگر دهد شکر کنی و اگر باز گیرد صبر کنی.
ذوالنّون مصری گوید توکّل دست بداشتن است از تدبیر نفس و از حیلت و قوّت خویش بیرون آمدن و توانائی بنده بر توکّل آنگاه بود که داند که حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی آنچه بر وی میرود میداند و می بیند.
کتّانی گوید از بوجعفر فرخی شنیدم که گفت مردی را دیدم از عیّاران، ویرا تازیانه همی زدند، گفتم ویرا، کدام وقت آسانتر بود اَلَم زخم بر شما، گفت آنگاه که آنکس که از بهر او می زنند می نگرد.
حسینِ منصور گفت ابراهیم خوّاص را، چه میکردی اندرین سفرها و بیابانها که می بریدی گفتا در توکّل مانده بودم خویشتن را بر آن راست می نهادم گفت عمر بگذاشتی اندر آبادان کردن باطن کجائی از فنا در توحید.
ابونصر سرّاج گوید توکّل آنست که ابوبکر دقّاق گوید زندگانی با یک روز آوردن و اندوه فردا نابردن، و چنانک سهل بن عبداللّه گوید توکّل آنست که با خدای عنان فروگذاری چنانک او خواهد.
بویعقوب نهرجوری گوید توکّل بحقیقت ابراهیم را علیه السّلام بود که جبرئیل گفت علیه السّلام هیچ حاجت هست گفت بتو نه، زیرا که از نفس خود غائب بود بخدای عزّوجلّ، با خدای هیچ چیز دیگر ندید.
ذوالنّون مصری را پرسیدند از توکّل، گفت از طاعت اغیار بیرون آمدن و بطاعت خدای پیوستن گفت زیادت کن گفت خویشتن بصفت بندگی داشتن و از صفت خداوندی بیرون آوردن.
حمدونرا پرسیدند از توکّل گفت اگر ترا ده هزار درم بود و بر تو دانگی وام بود ایمن نباشی که بمیری و آن بر تو بماند و اگر ده هزاردرم ترا وام بود و هیچ چیز نداری، نومید نباشی از خدای عزّوجلّ بگزاردن آن.
ابوعبداللّه قرشی را پرسیدند از توکّل گفت دست بخدای زدن بهمه حالها، سائل گفت زیادت کن گفت هر سببی که ترا سببی رساند دست بداشتن تا حق تعالی متولّی آن بود.
سهل بن عبداللّه گوید توکّل حال پیغمبر علیه الصلوة والسّلام بود و کسب سنّت اوست هرکه از حال او بازماند باید که از سنّت او باز نماند.
ابوسعید خرّاز گوید توکّل اضطرابی بود بی سکون و سکون بود بی اضطراب.
و گفته اند توکل آن بود که نزدیک تو اندک و بسیار هر دو یکی باشد.
ابن مسروق گوید توکّل گردن نهادنست بنزدیک مجاری حکم و قضا.
ابوعثمان گوید توکّل بسنده کردن است بخدای عزّوجلّ و اعتماد کردن بر وی.
حسینِ منصور گوید توکّل بحق آنست که تا اندر شهر کسی داند اولی تر ازو بخوردن، نخورد.
عمربن سنان گوید ابراهیم خوّاص بما بگذشت گفتیم از عجائبها که دیدی ما را خبر ده، گفت مرا خضر دید صحبت خواست، ترسیدم که توکّل من تباه شود از صحبت وی مفارقت کردم.
سهل را پرسیدند از توکّل گفت دلی بود که با خدای تعالی زندگانی کند بی علاقتی.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت توکّل سه درجه است توکّل است و تسلیم و تفویض، متوکّل بوعده آرام گیرد و صاحب تسلیم بعلم وی بسنده کند و صاحب تفویض بحکم وی رضا دهد.
و از وی شنیدم که توکّل بدایت باشد و تسلیم واسطه و تفویض نهایت.
دقّاق را پرسیدند از توکّل گفت خوردنی بی طمع.
یحیی بن معاذ گوید صوف پوشیدن زهد نیست دکانی است و سخن گفتن اندر زهد پیشه است و صحبت قافله کردن طمع داشتن است و این همه بند است.
کسی نزدیک شبلی آمد، گله کرد از بسیاری عیال گفت با خانه رو و هرکه را روزی بر خدای نیست از خانه بیرون کن.
سهل بن عبداللّه گوید هر که طعن زند اندر کسب، اندر سنّت طعن زده باشد و هر که طعن در توکّل کرده باشد طعن در ایمان کرده باشد.
ابراهیم خوّاص گوید اندر راه مکّه شخصی دیدم مُنْکَر گفتم تو کیستی پریی یا آدمی گفت پری گفتم کجا میشوی گفت بمکه گفتم بی زاد و راحله گفت از ما نیز کس بود که بر توکّل رود چنانک از شما گفتم توکّل چیست گفت از خدا فراستدن.
ابوالعبّاس فَرْغانی گوید ابراهیم خوّاص اندر توکّل یگانه بود و باریک فراگرفتی و هرگز سوزن و ریسمان و رکوه و ناخن پیراه از وی غائب نبودی گفتند یا ابااسحق این چرا داری و تو از همه چیزها منع کنی، گفت این چیزها توکّل بزیان نیارد و خدایرا بر ما فریضهاست، درویش یک جامه دارد چون بدرد و سوزن و رشته ندارد عورت وی پیدا شود و از فریضه بازماند و چون رکوه ندارد طهارت بر وی تباه شود و چون رکوه و سوزن و رشته ندارد ویرا بنماز متّهم دار.
و هم از وی شنیدم یعنی استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ که گفت توکّل صفت مؤمنان باشد و تسلیم صفت اولیا و تفویض صفت موحّدان.
و هم از وی شنیدم که گفت توکل صفت انبیا بود و تفویض صفت پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ و تسلیم صفت ابراهیم علیه السّلام.
ابوجعفر حدّاد گوید دوازده سال اندر بازار بودم و بر اعتقادِ توکّل کار کردمی و هر روز مزد بیافتمی و هیچ منفعت از آن برنداشتمی بقدر شربتی آب و نه آن قدر که اندر گرمابه شدمی و هر روز مزد خویش بنزدیک درویشان آوردمی بشونیزیه و بران حال همی بودم.
حسن برادر سنان گوید چهارده حجّ کردم تهی پای بر توکّل چون خاری اندر پا شدی مرا یاد آمدی که توکّل کرده ام پای اندر زمین مالیدمی و برفتمی.
خیرالنسّاج گوید ابوحمزه گفت از خدای شرم دارم که اندر بادیه شوم بر سیر و توکّل اعتقاد کرده باشم تا رفتن من بر سیر نباشد که زادی بود که برگرفته باشم.
حمدونرا پرسیدند از توکّل گفت این چه درجه است که من بدان نرسیده ام هنوز، چگونه سخن گوید در توکّل آنرا که هنوز درست نشده باشد حال ایمان گفته اند متوکّل طفلی بود که هیچ جای راه نداند مگر با پستان مادر، متوکّل نیز راه نداند مگر با خدای تعالی.
واندر حکایت همی آید که کسی گوید اندر بادیه بودم از پیش قافله بشدم کسی را دیدم اندر پیش من همی رفت بشتافتم تا اندر وی رسیدم زنی دیدم عُکّازۀ اندر دست، آهسته همی رفت گمان بردم که مگر مانده است دست در جیب کردم و بیست درم بیرون آوردم و به وی دادم گفتم بگیر و اینجا بباش تا قافله اندر رسد و چهار پای بکرا بگیر و امشب نزدیک من آی تا همه کار تو بسازم آن زن دست بیرون کرد و چیزی از هوا فرا گرفت، بنگرستم، دست وی پر دینار بود، گفت تو درم از جیب بیرون آوردی و من دینار از غیب گرفتم.
ابوسلیمان دارانی گوید بمکّه مردی دیدم هیچ چیز نخوردی الّا آب زمزم روزی چند بگذشت، گفتم اگر این آب زمزم فرو شود چه خوری گفت برخاست و بوسه بر سر من داد و گفت جَزَاکَ اللّهُ خَیْراً، مرا راه نمودی که من چندین گاه بود تا زمزم را همی پرستیدم و برفت.
ابراهیم خوّاص گوید اندر راه شام برنائی را دیدم، نیکو روی و نیکو لباس مرا گفت صحبت کنی گفتم من گرسنه باشم گفت بگرسنگی با تو باشم، چهار روز ببودم فتوحی پدیدار آمد گفتم نزدیک تر آی، گفت اعتقادم آنست که تا واسطه اندر میان باشد نخورم گفتم یا غلام باریک آوردی گفت یا ابراهیم دیوانگی مکن که ناقد بصیرست از توکّل بدست تو هیچ چیز نیست، پس گفت کمترین توکّل آنست که چون فاقه بتو درآید حیلت نجوئی الّا از آنکس که کفایت بدوست.
و گفته اند توکّل پاک کردن دلست از شکها و کار با ملک الملوک گذاشتن.
گروهی اندر نزدیک جُنَیْد شدند گفتند روزی همی جوئیم گفت اگر دانید که کجاست بجوئید گفتند از خدای تعالی بخواهیم گفت اگر دانید که شما را فراموش کرده است باز یاد وی دهید گفتند اندر خانه شویم و بر توکّل بنشینیم گفت تجربه شک بود، گفتند پس چه حیلت است گفت دست بداشتن حیله.
ابوسلیمان دارانی احمدبن ابی الحَواری را گفت راه آخرت بسیارست و پیر تو بسیار راه داند ازان. مگر این توکّل مبارک که من از آن هیچ بوی ندارم.
و گفته اند توکّل ایمنی است با آنچه در خزینه خدایست عَزَّوَجَلَّ و نومیدی از آنچه در دست مردمانست.
و گفته اند توکّل آسودگی سرّ است از تفکّر در تقاضاء طلب روزی.
حارث محاسبی را پرسیدند که متوکّل را طمع بود گفت بود. از آنجا که طمع است خاطرها گذرد ولیکن زیان ندارد و قوّت کند ویرا بافکندن طمع، بنومید شدن از آنچه در دست مردمان است.
نوری را وقتی اندر بادیه گرسنگی غلبه کرد، هاتفی آواز داد که دو کدام دوستر داری سببی یا کفایتی گفت کفایت، وراء آن غایت نباشد، بهفده روز هیچ چیز نخورده بود.
ابوعلی رودباری گوید چون درویش بعد از پنج روز گوید گرسنه ام او را ببازار فرستید تا کسب کند.
ابوتراب نخشبی صوفیی را دید که دست بپوست خربزه می کرد تا بخورد که سه روز بود که چیزی نخورده بود گفت ترا صوفی گری مسلّم نیست با بازار شو.
ابویعقوب اقطع بصری گوید وقتی بمکّه بده روز هیچ چیز نیافتم، ضعفی یافتم اندر خویشتن، نفس مرا بکشید بوادی شدم، تا مگر چیزی یابم تا آن ضعف از من بشود، شلغمی را دیدم آنجا افتاده، برگرفتم وحشتی از آن بدل من آمد چنانک کسی مرا گوید که ده روز گرسنگی بردی مزد وی اینست که نصیب تو شلغمی بود آنرا بینداختم، اندر مسجد شدم و بنشستم، مردی عجمی درآمد و انبانی پیش من بنهاد و گفت این تراست، گفتم چونست که مرا بدین تخصیص کردی گفت اندر کشتی بودم ده روز و کشتی غرق خواست شد و بشرف هلاک رسید هر یکی که در آنجا بودند نذری کردیم که اگر خدای تعالی ما را برهاند چیزی صدقه کنیم، من نیز نذر کردم که اگر خدای مرا برهاند این را بصدقه دهم بهر که نخست چشم من بر وی افتد، از مجاوران، نخست چشمم بر تو افتاد، گفتم سرش بگشای، وی بگشاد کعک مصری و مغز بادام مقشّر و شکر و کعب الغزال بود، از هریکی قبضۀ برگرفتم باقی با نزدیک کودکان بر بهدیه از من که من آن فرا پذیرفتم و با خویشتن گفتم روزی تو ده روز است تا اندر راه است و تو اندر وادی همی جوئی.
بوبکر رازی گفت نزدیک ممشاد دینوری بودم، حدیث اوام همی رفت گفت ما را وامی بود بدان سبب مشغول دل بودم بخواب دیدم که کسی گوید یا بخیل این مقدار فرا ستدی بر ما، زیادت وام کن و مترس، بر تو گرفتن و بر ما باز دادن پس از آن نیز با هیچ قصّاب و بقّال شمار نکردم.
بنان حمّال گوید اندر راه مکّه بودم، از مصر همی آمدم و با من زاد بود پیرزنی بیامد مرا گفت یا بنان تو حمّالی، زاد بر پشت همی گیری و پنداری که ترا روزی ندهد گفت بینداختم، و بسه روز هیچ چیز نخوردم، خلخالی یافتم اندر راه، نفس میگفت بردار تا خداوند وی بیاید، باشد که چیزی بتو دهد، با وی دهم پس همان زنرا دیدم مرا گفت تو بازرگانی میکنی میگوئی تا خداوند وی بیاید، با وی دهم تا مرا چیزی دهد، پس چنگالی درم فرا من انداخت و گفت نفقه کن، تا بنزدیک مصر از آنجا نفقه می کردم.
بنانرا کنیزکی آرزو کرد تا ویرا خدمت کند با برادران انبساط کرد و بهاء آن فراهم آوردند گفتند کاروان فرا رسید یکی بخریم موافق چون کاروان رسید همگانرا بر یکی اتّفاق افتاد گفتند این شایسته است، خداوندش را گفتند این بچند میدهی گفت آن بهائی نیست، الحاح کردند گفت این کنیزک از آنِ بنان حمّال است، زنی فرستاده است او را از سمرقند، کنیزک نزدیک بنان حمّال بردند و قصّه بگفتند.
حسن خیّاط گوید نزدیک بشر حافی بودم گروهی آمدند و بر وی سلام کردند گفت شما چه قومید گفتند ما از شامیم، بسلام تو آمده ایم، بحجّ خواهیم شد، گفت خدای پذیرفته کناد گفتند تو با ما رغبت کنی گفت بسه شرط بیایم یکی آنک هیچ چیز برنگیریم و هیچ چیز نخواهیم و اگر چیزی دهند فرا نستانیم گفتند ناخواستن و نابرگرفتن توانیم کرد امّا آنک پیدا آید نتوانیم کرد که فرا نگیریم گفت پس شما توکّل بر زاد حاجیان کرده اید پس گفت یا حسن نیکوترین درویشان سه اند، درویشی که نخواهد و اگر ویرا دهند فرانستاند و این از جملۀ روحانیان باشد و دیگر درویشی که نخواهد و اگر دهند بستاند و این از جمله آن قوم باشد که در حضرت قدس مائدها بنهند و درویشی که خواهد و چون بدهند قبول کند قدر کفایت، کفّارت او صدق بود.
حبیب عجمی را گفتند بازرگانی دست بداشتی گفت پایندانی، ثقه است.
گویند اندر روزگار پیشین مردی بسفر شد قرصی داشت گفت اگر این بخورم بمیرم خدای فریشتۀ بر وی موکّل کرد گفت اگر بخورد ویرا روزی ده و اگر نخورد ویرا هیچ چیز مده، قرص بنخورد تا از گرسنگی بمرد و قرص از وی باز ماند.
و گفته اند هر که در میدان تفویض افتد مرادها نزد او برند همچنانک عروس بخانۀ داماد. و فرق میان تفویض و تضییع آنست که تضییع اندر حق خدای بود و آن نکوهیده است و تفویض اندر حظّ تو بود و آن ستوده است.
عبداللّه مبارک گوید هر که پشیزی از حرام بستاند متوکّل نباشد.
ابوسعید خرّاز گوید وقتی اندر بادیه بودم بی زاد، فاقه رسید، مرا چشم بر منزل افتاد شاد شدم، پس گفتم چون من سکون یافتم بمنزل و بر غیر او توکّل کردم سوگند خوردم که اندر آن منزل نشوم مگر مرا بردارند و آنجا برند گوری بکندم اندر ریگ و در آنجا بخفتم و ریگ بر خویشتن کردم آواز شنیدند مردم آن منزل گاه که ولیّی از اولیاء خدای خویشتن را باز داشتست اندرین ریگ، او را دریابید جماعتی بیامدند و مرا برگرفتند و بمنزل بردند.
ابوحمزۀ خراسانی گوید سالی بحجّ شدم، اندر راه می رفتم، اندر چاهی افتادم نفس من اندر پیکار افتاد که فریاد خوان گفتم نه بخدای که فریاد نخوانم. این خاطر هنوز تمام نکرده بودم که دو مرد آنجا فرا رسیدند یکی گفت بیا تا سر این چاه سخت کنیم تا کسی در این چاه نیفتد، نی و چوب و آنچه بایست بیاوردند و سر چاه بپوشیدند، خواستم که بانگ کنم گفتم بانگ بدان کس کن که نزدیکترست بتو ازیشان، خاموش شدم چون ساعتی برآمد چیزی بیامد و سر چاه باز کرد. پای بچاه فرو کرد و بانگ همی کرد چنان دانستم که همی گوید دست اندر پای من زن، دست اندر پای وی زدم، مرا برکشید و ددی بود و بشد، هاتفی آواز داد که یا با حمزه نه این نیکوتر بود که بهلاکی از هلاک برهانیدم ترا من برخاستم و می گفتم.
نَهانی حَیائِی مِنْکَ اَنْاَکْتُمَ الْهَوی
وَاَغْنَیْتَنَی بِالفَهْمِ مِنْکَ عَن الْکَشْفِ
تَلَطَفْتَ فی اَمْری فَاَبْدَیْتَ شاهِدی
الی غائِبی وَ اُللَطْفُ یُدْرَکُ بِاللُّطْفِ
تَراءَیْتَ لی بِالْغَیْبِ حَتّی کَاَنَّما
تُبَشِّرُنی بِالْغَیْبِ اَنَّکَ فی اَلْکَف
وَتُحْیی مُحِبّا اَنْتَ فی الْحُبِّ حَتْفُهُ
وَذا عَجَبٌ کَوْنُ الْحَیاةِ مَعَ الْحَتْفِ
حذیفۀ مرعشی را پرسیدند و او خدمت ابراهیم ادهم کرده بود گفتند که چه چیز دیدی از ابراهیم از عجایب گفت اندر راه مکّه بماندیم، بچند روز طعام نداشتیم و نیافتیم، پس در کوفه رسیدیم با مسجدی شدیم ویران، ابراهیم اندر من نگریست و گفت یا حذیفه گرسنگی اندر تو، کار کرده است گفتم چنانست که شیخ میداند گفت دوات و کاغذ بیار، ببردم، بنوشت بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ اَنْتَ اَلْمَقْصودُ اِلَیْهِ بِکُلِّ حالٍ وَالْمُشارُ اِلَیْهِ بِکُلِّ مَعْنیً.
شعر:
اَنَا حامِدٌ اَنَا شاکرٌ اَنَا ذاکرٌ
اَنَا جائِعٌ اَنَا نائِعٌ اَنَا عاری
هِیَ سِتَّةُ وَاَنَا الضَّمینُ لِنِصْفِها
فَکُنِ الضَّمینَ لِنِصْفِها یا جاری
مَدْحی لِغِیرِکَ لهْبُ نارٍ خِفْتُها
فَاَجِرْفَدَیْتُکَ مِنْدُخولِ النّارِ
پس این رقعه بمن داد و گفت برو و دل در هیچ چیز مبند جز خدای عَزَّوَجَلَّ و هر که پیش تو آید نخست، به وی ده گفت بشدم، نخستین کسی که دیدم مردی بود، همی آمد براستری نشسته، به وی دادم بنگریست و بگریست و گفت خداوند این رقعه کجاست. گفتم اندر فلان مسجد است صُرّۀ بمن داد، شصت دینار اندر وی پس مردی را دیدم دیگر، پرسیدم که آن مرد، که بود برین استر گفت این ترسائی بود با نزدیک ابراهیم آمدم و قصّه ویرا بگفتم ابراهیم گفت اکنون مرد بیاید چون ساعتی بود ترسا بیامد و بوسه بر سر ابراهیم داد و مسلمان شد. وبِاللّهِ التَّوْفیقٌ.
و دیگر جای گفت وَعَلَی اللّهِ فَتَوَکَّلُوا اِنْ کُنْتُم مُْؤمِنینَ.
عبداللّه بن مسعود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغمبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ همه امّتانرا بمن نمودند بموسم، امّت خویش را دیدم کوه و بیابان همه پر آمده از ایشان، عجب بماندم اندر بسیاری ایشان و هیئت ایشان، مرا گفت خشنود شدی گفتم شدم، گفتند بازین همه هفتاد هزار دیگر اند که اندر بهشت شوند بی شمار، و ایشان آنها باشند که داغ نکنند و فال نگیرند و افسون نکنند، و بر خدای تعالی توکّل کنند.
عُکّاشه برخاست و گفت یا رَسولَ اللّه دعا کن تا خدای مرا از جملۀ ایشان کند، گفت یارب او را ازیشان کن، یکی دیگر برخاست و گفت مرا نیز دعا کن همچنین، پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت عکاشه بر تو سبقت کرد.
ابوعلی رودباری گوید عمروبن سِنانرا گفتم مرا حکایت کن از سهل بن عبداللّه گفت سهل گفت نشان توکّل سه چیزست، آنک سؤال نکند و چون پدیدار آید باز نزند و چون فرا گیرد ذخیره نکند.
ابوموسی دَیْبُلی گوید ابویزید را از توکّل پرسیدند مرا گفت تو چگوئی گفتم اصحاب ما گویند اگر بر دست چپ و راست تو شیر اژدها باشد باید که اندر سرّ تو هیچ حرکت نباشد. بایزید گفت این غریب است ولکن اگر اهل بهشت اندر نعمت بهشت می نازند و اهل دوزخ اندر دوزخ همی گدازند و تو تمیز کنی بر دل بر ایشان از جمله متوکّلان نباشی.
سهل بن عبداللّه گوید اوّل مقام اندر توکّل آنست که پیش قدرت چنان باشی که مرده پیش مرده شوی چنانک خواهد میگرداند، مرده را هیچ ارادت و تدبیر و حرکت نباشد.
حَمْدون قصّار گوید توکّل دست بخدای تعالی زدن است.
احمد خضرویه گوید حاتم اصمّ کسی را گفت از کجا خوری گفت وَلِلّهِ خَزَائِنُ السَمَواتِ وَالْاَرْضِ ولکِنَّ الْمُنافِقینَ لا یَفْقَهونَ و بدانک محل توکّل دلست و حرکت ظاهر توکّل را مُنافی نیست پس از آنک بنده متحقّق باشد بدانک تقدیر از قِبَل خدای است اگر بر وی دشوار شود بتقدیر او بود و اگر اتّفاق افتد، بآسان بکردن او بود.
انس گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ مردی آمد بر اشتری و گفت یا رَسولَ اللّه اشتر بگذارم و توکّل بر خدای کنم گفت نه، اشتر ببند و توکّل بر خدای کن.
ابراهیم خوّاص گوید هرکه را توکّل در خویش درست آید اندر غیر نیز درست آید.
و چون کسی گفتی تَوَکَّلْتُ عَلَی اللّهِ بشر حافی گفتی بر خدای عزّوجلّ دروغ میگوئی اگر بر خدای توکّل کرده بودی راضی بودی بر آنچه خدای بر تو راند.
یحیی بن معاذ را پرسیدند که مرد بمقام توکّل کی رسد گفت آنگاه که بوکیلی خدای رضا دهد.
ابراهیم خوّاص گوید اندر بادیه همی رفتم هاتفی آواز داد باز وی نگریستم، اعرابیی را دیدم، میرفت، مرا گفت یا ابراهیم توکّل با ماست نزدیک ما بباش تا توکّل تو درست آید، ندانی که امید تو بدانست که در شهر شوی که اندر وی طعام بود و ترا بدان قوّت بود و بدان بتوانی رفت، طمع از شهرها ببر و توکّل کن.
ابن عطا را پرسیدند از توکّل گفت آن بود که از طلب سببها باز ایستی با سختی فاقه، و از حقیقت سکون بنیفتی با حقِّ ایستادن بر آن.
و ابونصر سرّاج گوید شرط توکل آن بود که بوتراب نخشبی کردست و آن آنست که خویشتن را اندر دریای عبودیّت افکنی و دل با خدای بسته داری و با کفایت آرام گیری اگر دهد شکر کنی و اگر باز گیرد صبر کنی.
ذوالنّون مصری گوید توکّل دست بداشتن است از تدبیر نفس و از حیلت و قوّت خویش بیرون آمدن و توانائی بنده بر توکّل آنگاه بود که داند که حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی آنچه بر وی میرود میداند و می بیند.
کتّانی گوید از بوجعفر فرخی شنیدم که گفت مردی را دیدم از عیّاران، ویرا تازیانه همی زدند، گفتم ویرا، کدام وقت آسانتر بود اَلَم زخم بر شما، گفت آنگاه که آنکس که از بهر او می زنند می نگرد.
حسینِ منصور گفت ابراهیم خوّاص را، چه میکردی اندرین سفرها و بیابانها که می بریدی گفتا در توکّل مانده بودم خویشتن را بر آن راست می نهادم گفت عمر بگذاشتی اندر آبادان کردن باطن کجائی از فنا در توحید.
ابونصر سرّاج گوید توکّل آنست که ابوبکر دقّاق گوید زندگانی با یک روز آوردن و اندوه فردا نابردن، و چنانک سهل بن عبداللّه گوید توکّل آنست که با خدای عنان فروگذاری چنانک او خواهد.
بویعقوب نهرجوری گوید توکّل بحقیقت ابراهیم را علیه السّلام بود که جبرئیل گفت علیه السّلام هیچ حاجت هست گفت بتو نه، زیرا که از نفس خود غائب بود بخدای عزّوجلّ، با خدای هیچ چیز دیگر ندید.
ذوالنّون مصری را پرسیدند از توکّل، گفت از طاعت اغیار بیرون آمدن و بطاعت خدای پیوستن گفت زیادت کن گفت خویشتن بصفت بندگی داشتن و از صفت خداوندی بیرون آوردن.
حمدونرا پرسیدند از توکّل گفت اگر ترا ده هزار درم بود و بر تو دانگی وام بود ایمن نباشی که بمیری و آن بر تو بماند و اگر ده هزاردرم ترا وام بود و هیچ چیز نداری، نومید نباشی از خدای عزّوجلّ بگزاردن آن.
ابوعبداللّه قرشی را پرسیدند از توکّل گفت دست بخدای زدن بهمه حالها، سائل گفت زیادت کن گفت هر سببی که ترا سببی رساند دست بداشتن تا حق تعالی متولّی آن بود.
سهل بن عبداللّه گوید توکّل حال پیغمبر علیه الصلوة والسّلام بود و کسب سنّت اوست هرکه از حال او بازماند باید که از سنّت او باز نماند.
ابوسعید خرّاز گوید توکّل اضطرابی بود بی سکون و سکون بود بی اضطراب.
و گفته اند توکل آن بود که نزدیک تو اندک و بسیار هر دو یکی باشد.
ابن مسروق گوید توکّل گردن نهادنست بنزدیک مجاری حکم و قضا.
ابوعثمان گوید توکّل بسنده کردن است بخدای عزّوجلّ و اعتماد کردن بر وی.
حسینِ منصور گوید توکّل بحق آنست که تا اندر شهر کسی داند اولی تر ازو بخوردن، نخورد.
عمربن سنان گوید ابراهیم خوّاص بما بگذشت گفتیم از عجائبها که دیدی ما را خبر ده، گفت مرا خضر دید صحبت خواست، ترسیدم که توکّل من تباه شود از صحبت وی مفارقت کردم.
سهل را پرسیدند از توکّل گفت دلی بود که با خدای تعالی زندگانی کند بی علاقتی.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت توکّل سه درجه است توکّل است و تسلیم و تفویض، متوکّل بوعده آرام گیرد و صاحب تسلیم بعلم وی بسنده کند و صاحب تفویض بحکم وی رضا دهد.
و از وی شنیدم که توکّل بدایت باشد و تسلیم واسطه و تفویض نهایت.
دقّاق را پرسیدند از توکّل گفت خوردنی بی طمع.
یحیی بن معاذ گوید صوف پوشیدن زهد نیست دکانی است و سخن گفتن اندر زهد پیشه است و صحبت قافله کردن طمع داشتن است و این همه بند است.
کسی نزدیک شبلی آمد، گله کرد از بسیاری عیال گفت با خانه رو و هرکه را روزی بر خدای نیست از خانه بیرون کن.
سهل بن عبداللّه گوید هر که طعن زند اندر کسب، اندر سنّت طعن زده باشد و هر که طعن در توکّل کرده باشد طعن در ایمان کرده باشد.
ابراهیم خوّاص گوید اندر راه مکّه شخصی دیدم مُنْکَر گفتم تو کیستی پریی یا آدمی گفت پری گفتم کجا میشوی گفت بمکه گفتم بی زاد و راحله گفت از ما نیز کس بود که بر توکّل رود چنانک از شما گفتم توکّل چیست گفت از خدا فراستدن.
ابوالعبّاس فَرْغانی گوید ابراهیم خوّاص اندر توکّل یگانه بود و باریک فراگرفتی و هرگز سوزن و ریسمان و رکوه و ناخن پیراه از وی غائب نبودی گفتند یا ابااسحق این چرا داری و تو از همه چیزها منع کنی، گفت این چیزها توکّل بزیان نیارد و خدایرا بر ما فریضهاست، درویش یک جامه دارد چون بدرد و سوزن و رشته ندارد عورت وی پیدا شود و از فریضه بازماند و چون رکوه ندارد طهارت بر وی تباه شود و چون رکوه و سوزن و رشته ندارد ویرا بنماز متّهم دار.
و هم از وی شنیدم یعنی استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ که گفت توکّل صفت مؤمنان باشد و تسلیم صفت اولیا و تفویض صفت موحّدان.
و هم از وی شنیدم که گفت توکل صفت انبیا بود و تفویض صفت پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ و تسلیم صفت ابراهیم علیه السّلام.
ابوجعفر حدّاد گوید دوازده سال اندر بازار بودم و بر اعتقادِ توکّل کار کردمی و هر روز مزد بیافتمی و هیچ منفعت از آن برنداشتمی بقدر شربتی آب و نه آن قدر که اندر گرمابه شدمی و هر روز مزد خویش بنزدیک درویشان آوردمی بشونیزیه و بران حال همی بودم.
حسن برادر سنان گوید چهارده حجّ کردم تهی پای بر توکّل چون خاری اندر پا شدی مرا یاد آمدی که توکّل کرده ام پای اندر زمین مالیدمی و برفتمی.
خیرالنسّاج گوید ابوحمزه گفت از خدای شرم دارم که اندر بادیه شوم بر سیر و توکّل اعتقاد کرده باشم تا رفتن من بر سیر نباشد که زادی بود که برگرفته باشم.
حمدونرا پرسیدند از توکّل گفت این چه درجه است که من بدان نرسیده ام هنوز، چگونه سخن گوید در توکّل آنرا که هنوز درست نشده باشد حال ایمان گفته اند متوکّل طفلی بود که هیچ جای راه نداند مگر با پستان مادر، متوکّل نیز راه نداند مگر با خدای تعالی.
واندر حکایت همی آید که کسی گوید اندر بادیه بودم از پیش قافله بشدم کسی را دیدم اندر پیش من همی رفت بشتافتم تا اندر وی رسیدم زنی دیدم عُکّازۀ اندر دست، آهسته همی رفت گمان بردم که مگر مانده است دست در جیب کردم و بیست درم بیرون آوردم و به وی دادم گفتم بگیر و اینجا بباش تا قافله اندر رسد و چهار پای بکرا بگیر و امشب نزدیک من آی تا همه کار تو بسازم آن زن دست بیرون کرد و چیزی از هوا فرا گرفت، بنگرستم، دست وی پر دینار بود، گفت تو درم از جیب بیرون آوردی و من دینار از غیب گرفتم.
ابوسلیمان دارانی گوید بمکّه مردی دیدم هیچ چیز نخوردی الّا آب زمزم روزی چند بگذشت، گفتم اگر این آب زمزم فرو شود چه خوری گفت برخاست و بوسه بر سر من داد و گفت جَزَاکَ اللّهُ خَیْراً، مرا راه نمودی که من چندین گاه بود تا زمزم را همی پرستیدم و برفت.
ابراهیم خوّاص گوید اندر راه شام برنائی را دیدم، نیکو روی و نیکو لباس مرا گفت صحبت کنی گفتم من گرسنه باشم گفت بگرسنگی با تو باشم، چهار روز ببودم فتوحی پدیدار آمد گفتم نزدیک تر آی، گفت اعتقادم آنست که تا واسطه اندر میان باشد نخورم گفتم یا غلام باریک آوردی گفت یا ابراهیم دیوانگی مکن که ناقد بصیرست از توکّل بدست تو هیچ چیز نیست، پس گفت کمترین توکّل آنست که چون فاقه بتو درآید حیلت نجوئی الّا از آنکس که کفایت بدوست.
و گفته اند توکّل پاک کردن دلست از شکها و کار با ملک الملوک گذاشتن.
گروهی اندر نزدیک جُنَیْد شدند گفتند روزی همی جوئیم گفت اگر دانید که کجاست بجوئید گفتند از خدای تعالی بخواهیم گفت اگر دانید که شما را فراموش کرده است باز یاد وی دهید گفتند اندر خانه شویم و بر توکّل بنشینیم گفت تجربه شک بود، گفتند پس چه حیلت است گفت دست بداشتن حیله.
ابوسلیمان دارانی احمدبن ابی الحَواری را گفت راه آخرت بسیارست و پیر تو بسیار راه داند ازان. مگر این توکّل مبارک که من از آن هیچ بوی ندارم.
و گفته اند توکّل ایمنی است با آنچه در خزینه خدایست عَزَّوَجَلَّ و نومیدی از آنچه در دست مردمانست.
و گفته اند توکّل آسودگی سرّ است از تفکّر در تقاضاء طلب روزی.
حارث محاسبی را پرسیدند که متوکّل را طمع بود گفت بود. از آنجا که طمع است خاطرها گذرد ولیکن زیان ندارد و قوّت کند ویرا بافکندن طمع، بنومید شدن از آنچه در دست مردمان است.
نوری را وقتی اندر بادیه گرسنگی غلبه کرد، هاتفی آواز داد که دو کدام دوستر داری سببی یا کفایتی گفت کفایت، وراء آن غایت نباشد، بهفده روز هیچ چیز نخورده بود.
ابوعلی رودباری گوید چون درویش بعد از پنج روز گوید گرسنه ام او را ببازار فرستید تا کسب کند.
ابوتراب نخشبی صوفیی را دید که دست بپوست خربزه می کرد تا بخورد که سه روز بود که چیزی نخورده بود گفت ترا صوفی گری مسلّم نیست با بازار شو.
ابویعقوب اقطع بصری گوید وقتی بمکّه بده روز هیچ چیز نیافتم، ضعفی یافتم اندر خویشتن، نفس مرا بکشید بوادی شدم، تا مگر چیزی یابم تا آن ضعف از من بشود، شلغمی را دیدم آنجا افتاده، برگرفتم وحشتی از آن بدل من آمد چنانک کسی مرا گوید که ده روز گرسنگی بردی مزد وی اینست که نصیب تو شلغمی بود آنرا بینداختم، اندر مسجد شدم و بنشستم، مردی عجمی درآمد و انبانی پیش من بنهاد و گفت این تراست، گفتم چونست که مرا بدین تخصیص کردی گفت اندر کشتی بودم ده روز و کشتی غرق خواست شد و بشرف هلاک رسید هر یکی که در آنجا بودند نذری کردیم که اگر خدای تعالی ما را برهاند چیزی صدقه کنیم، من نیز نذر کردم که اگر خدای مرا برهاند این را بصدقه دهم بهر که نخست چشم من بر وی افتد، از مجاوران، نخست چشمم بر تو افتاد، گفتم سرش بگشای، وی بگشاد کعک مصری و مغز بادام مقشّر و شکر و کعب الغزال بود، از هریکی قبضۀ برگرفتم باقی با نزدیک کودکان بر بهدیه از من که من آن فرا پذیرفتم و با خویشتن گفتم روزی تو ده روز است تا اندر راه است و تو اندر وادی همی جوئی.
بوبکر رازی گفت نزدیک ممشاد دینوری بودم، حدیث اوام همی رفت گفت ما را وامی بود بدان سبب مشغول دل بودم بخواب دیدم که کسی گوید یا بخیل این مقدار فرا ستدی بر ما، زیادت وام کن و مترس، بر تو گرفتن و بر ما باز دادن پس از آن نیز با هیچ قصّاب و بقّال شمار نکردم.
بنان حمّال گوید اندر راه مکّه بودم، از مصر همی آمدم و با من زاد بود پیرزنی بیامد مرا گفت یا بنان تو حمّالی، زاد بر پشت همی گیری و پنداری که ترا روزی ندهد گفت بینداختم، و بسه روز هیچ چیز نخوردم، خلخالی یافتم اندر راه، نفس میگفت بردار تا خداوند وی بیاید، باشد که چیزی بتو دهد، با وی دهم پس همان زنرا دیدم مرا گفت تو بازرگانی میکنی میگوئی تا خداوند وی بیاید، با وی دهم تا مرا چیزی دهد، پس چنگالی درم فرا من انداخت و گفت نفقه کن، تا بنزدیک مصر از آنجا نفقه می کردم.
بنانرا کنیزکی آرزو کرد تا ویرا خدمت کند با برادران انبساط کرد و بهاء آن فراهم آوردند گفتند کاروان فرا رسید یکی بخریم موافق چون کاروان رسید همگانرا بر یکی اتّفاق افتاد گفتند این شایسته است، خداوندش را گفتند این بچند میدهی گفت آن بهائی نیست، الحاح کردند گفت این کنیزک از آنِ بنان حمّال است، زنی فرستاده است او را از سمرقند، کنیزک نزدیک بنان حمّال بردند و قصّه بگفتند.
حسن خیّاط گوید نزدیک بشر حافی بودم گروهی آمدند و بر وی سلام کردند گفت شما چه قومید گفتند ما از شامیم، بسلام تو آمده ایم، بحجّ خواهیم شد، گفت خدای پذیرفته کناد گفتند تو با ما رغبت کنی گفت بسه شرط بیایم یکی آنک هیچ چیز برنگیریم و هیچ چیز نخواهیم و اگر چیزی دهند فرا نستانیم گفتند ناخواستن و نابرگرفتن توانیم کرد امّا آنک پیدا آید نتوانیم کرد که فرا نگیریم گفت پس شما توکّل بر زاد حاجیان کرده اید پس گفت یا حسن نیکوترین درویشان سه اند، درویشی که نخواهد و اگر ویرا دهند فرانستاند و این از جملۀ روحانیان باشد و دیگر درویشی که نخواهد و اگر دهند بستاند و این از جمله آن قوم باشد که در حضرت قدس مائدها بنهند و درویشی که خواهد و چون بدهند قبول کند قدر کفایت، کفّارت او صدق بود.
حبیب عجمی را گفتند بازرگانی دست بداشتی گفت پایندانی، ثقه است.
گویند اندر روزگار پیشین مردی بسفر شد قرصی داشت گفت اگر این بخورم بمیرم خدای فریشتۀ بر وی موکّل کرد گفت اگر بخورد ویرا روزی ده و اگر نخورد ویرا هیچ چیز مده، قرص بنخورد تا از گرسنگی بمرد و قرص از وی باز ماند.
و گفته اند هر که در میدان تفویض افتد مرادها نزد او برند همچنانک عروس بخانۀ داماد. و فرق میان تفویض و تضییع آنست که تضییع اندر حق خدای بود و آن نکوهیده است و تفویض اندر حظّ تو بود و آن ستوده است.
عبداللّه مبارک گوید هر که پشیزی از حرام بستاند متوکّل نباشد.
ابوسعید خرّاز گوید وقتی اندر بادیه بودم بی زاد، فاقه رسید، مرا چشم بر منزل افتاد شاد شدم، پس گفتم چون من سکون یافتم بمنزل و بر غیر او توکّل کردم سوگند خوردم که اندر آن منزل نشوم مگر مرا بردارند و آنجا برند گوری بکندم اندر ریگ و در آنجا بخفتم و ریگ بر خویشتن کردم آواز شنیدند مردم آن منزل گاه که ولیّی از اولیاء خدای خویشتن را باز داشتست اندرین ریگ، او را دریابید جماعتی بیامدند و مرا برگرفتند و بمنزل بردند.
ابوحمزۀ خراسانی گوید سالی بحجّ شدم، اندر راه می رفتم، اندر چاهی افتادم نفس من اندر پیکار افتاد که فریاد خوان گفتم نه بخدای که فریاد نخوانم. این خاطر هنوز تمام نکرده بودم که دو مرد آنجا فرا رسیدند یکی گفت بیا تا سر این چاه سخت کنیم تا کسی در این چاه نیفتد، نی و چوب و آنچه بایست بیاوردند و سر چاه بپوشیدند، خواستم که بانگ کنم گفتم بانگ بدان کس کن که نزدیکترست بتو ازیشان، خاموش شدم چون ساعتی برآمد چیزی بیامد و سر چاه باز کرد. پای بچاه فرو کرد و بانگ همی کرد چنان دانستم که همی گوید دست اندر پای من زن، دست اندر پای وی زدم، مرا برکشید و ددی بود و بشد، هاتفی آواز داد که یا با حمزه نه این نیکوتر بود که بهلاکی از هلاک برهانیدم ترا من برخاستم و می گفتم.
نَهانی حَیائِی مِنْکَ اَنْاَکْتُمَ الْهَوی
وَاَغْنَیْتَنَی بِالفَهْمِ مِنْکَ عَن الْکَشْفِ
تَلَطَفْتَ فی اَمْری فَاَبْدَیْتَ شاهِدی
الی غائِبی وَ اُللَطْفُ یُدْرَکُ بِاللُّطْفِ
تَراءَیْتَ لی بِالْغَیْبِ حَتّی کَاَنَّما
تُبَشِّرُنی بِالْغَیْبِ اَنَّکَ فی اَلْکَف
وَتُحْیی مُحِبّا اَنْتَ فی الْحُبِّ حَتْفُهُ
وَذا عَجَبٌ کَوْنُ الْحَیاةِ مَعَ الْحَتْفِ
حذیفۀ مرعشی را پرسیدند و او خدمت ابراهیم ادهم کرده بود گفتند که چه چیز دیدی از ابراهیم از عجایب گفت اندر راه مکّه بماندیم، بچند روز طعام نداشتیم و نیافتیم، پس در کوفه رسیدیم با مسجدی شدیم ویران، ابراهیم اندر من نگریست و گفت یا حذیفه گرسنگی اندر تو، کار کرده است گفتم چنانست که شیخ میداند گفت دوات و کاغذ بیار، ببردم، بنوشت بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ اَنْتَ اَلْمَقْصودُ اِلَیْهِ بِکُلِّ حالٍ وَالْمُشارُ اِلَیْهِ بِکُلِّ مَعْنیً.
شعر:
اَنَا حامِدٌ اَنَا شاکرٌ اَنَا ذاکرٌ
اَنَا جائِعٌ اَنَا نائِعٌ اَنَا عاری
هِیَ سِتَّةُ وَاَنَا الضَّمینُ لِنِصْفِها
فَکُنِ الضَّمینَ لِنِصْفِها یا جاری
مَدْحی لِغِیرِکَ لهْبُ نارٍ خِفْتُها
فَاَجِرْفَدَیْتُکَ مِنْدُخولِ النّارِ
پس این رقعه بمن داد و گفت برو و دل در هیچ چیز مبند جز خدای عَزَّوَجَلَّ و هر که پیش تو آید نخست، به وی ده گفت بشدم، نخستین کسی که دیدم مردی بود، همی آمد براستری نشسته، به وی دادم بنگریست و بگریست و گفت خداوند این رقعه کجاست. گفتم اندر فلان مسجد است صُرّۀ بمن داد، شصت دینار اندر وی پس مردی را دیدم دیگر، پرسیدم که آن مرد، که بود برین استر گفت این ترسائی بود با نزدیک ابراهیم آمدم و قصّه ویرا بگفتم ابراهیم گفت اکنون مرد بیاید چون ساعتی بود ترسا بیامد و بوسه بر سر ابراهیم داد و مسلمان شد. وبِاللّهِ التَّوْفیقٌ.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست ویکم - در شُکر
قالَ اللّهُ تَعالی لَئِنْ شَکَرْتُمُ لَازِیدَنَّکُمْ.
عطا گوید نزدیک عائِشه رَضِیَ اللّهُ عَنْها شدم و گفتم خبر گو ما را از شگفت ترین چیزی که دیدی از رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ. عایشه بگریست و گفت کدام کار بود آنِ وی که عجب نبود، شبی نزدیک من آمد و اندر بستر من آمد، پس گفت یا دختر بوبکر دست بدار تا عبادت کنم خدایرا عَزَّوَجَلَّ گفتم یا رسول اللّه من نزدیکی تو دوستر دارم، دستوری دادم ویرا، برخاست و مشکی آب آنجا بود از آنجا طهارت کرد و آب بسیار بریخت و برخاست و نماز همی کرد پس بگریست چنانک اشک بر سینۀ او می رفت، پس در رکوع شد و بگریست پس سجود کرد و بگریست پس سر برآورد و بگریست و همچنین میکرد تا بلال بیامد، ویرا آگاهی داد بنماز گفتم یا رسول اللّه چرا چندین گریستی و خدای تعالی گناهان تو گذشته و آینده بیامرزیده است گفت چرا بندۀ نباشم شاکر و چرا چنین نکنم و این آیت بر من خوانده اند فرو فرستاده اند، اِنَّ فی خَلْقِ السَّمواتِ وَالْاَرْضِ.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید حقیقت شکر نزدیک اهل تحقیق مقرّ آمدن باشد بنعمت منعم بر وجه فروتنی و برین وجه خدای تعالی را وصف کنند که او شکور است بر طریق توسّع و معنی این بود که بنده را جزا دهد و مکافات کند بر شکر و جزاء شکر را، شکر نام کرد چنانک گفت: وجَزَاءٌ سَیّئَةٍ سیّئةٌ مِثلُها.
و گفته اند شکر از آنست که بر عمل اندک ثواب بسیار دهد، و از اینجا گویند چهار پایرا دابّۀ شکور یعنی فربهی زیادت از آن پدیدار آرد که علف خورد و محتمل بود که گویند حقیقت شکر ثنا بود بر محسن بذکر احسان او پس شکر بنده خدایرا عزَّوَجَلَّ ثناء او باشد بر وی بیاد کرد احسان او بر وی و شکر حق سُبْحانَهُ وَتَعالی بندۀ را ثناء او باشد برو بیاد کرد احسان او را پس احسان بنده طاعت او باشد خدایرا و احسان حقّ عَزَّاسْمُهُ انعام او باشد بر بنده.
وحقیقت شکر سخن دل بود و اقرار دل به نعمت حق سُبْحانَهُ وتَعالی و شکر بر سه قسم است. شکر زبان و تن و دل امّا شکر زبان اعتراف بود بنعمت حق سُبْحانُهُ وَتَعالی بنعت خشوع و تواضع و شکر تن و ارکان مشغول کردن تن بود بموافقت فرمان و خدمت و شکر دل ملازمت بود بر بساط شهود بنگاه داشتن حرمت.
و گویند شکری بود و آن شکر علما بود بزفان و شکری بود که شکر عابدان باشد بافعال و شکری بود و آن شکر عارفان است باستقامت ایشان در جمله احوال.
ابوبکر ورّاق گوید شکر نعمت، دیدن منّت بود و نگاه داشت حرمت.
حمدونِ قصّار گوید شکر نعمت آن بود که نفس خویش اندر وی طفیلی بینی.
جنید گوید شکر را علّتی است و آن آنست که شاکر نفس خویش را زیادتی میطلبد پس او بر حفظ نفس خویش ایستاده باشد.
ابوعثمان گوید شکر دانستن عجز است از شکر.
و گفته اند شکر بر شکر تمامتر بود از شکر، و آن چنان بود که شکر خویش توفیق وی بینی و آن توفیق از جملۀ نعمت خدای بود بر تو و او را بر آن، شکر گوئی پس بر شکر، شکر کنی و این متناهی باشد.
و گفته اند شکر اضافت نعمت بود با نعمت کننده بفروتنی کردن ویرا.
جنید گوید شکر آن بود که خویشتن را اهل آن نعمت نبینی.
رویم گوید شکر آن بود که آنچ در وسع تو بود اندر آن بجای آری.
و گفته اند که شاکر آن بود که بر موجود شکر کند و شکور، آنک بر مفقود شکر کند.
و گفته اند آنکه بر عطا شکر کند شاکر بود و آنک بر بلا شکر کند شکور بود.
جنید گوید هفت ساله بودم و پیش سری ایستاده بودم و جماعتی پیش او بودند و اندر شکر سخن همی گفتند، مرا گفت یا غلام شکر چیست گفتم آنک در خدای تعالی عاصی نباشی بنعمت او، مرا گفت یا غلام زود بود که حظّ تو از خدای زبان تو بود من برین همی گریستم که سری گفت.
شبلی گوید شکر دیدن منعم بود نه دیدن نعمت.
و گفته اند شکر موجود را بدارد و مفقود را صید کند.
ابوعثمان گوید شکر عام بر طعام و لباس بود و شکر خواص برآنچه بر دل ایشان درآید از معانی.
داود علیه السّلام گفت یارب ترا شکر چون کنم و شکر من ترا نعمتی است از نزدیک تو، خداوند تعالی وحی فرستاد که اکنون مرا شکر کردی.
موسی علیه السّلام اندر مناجات گفت الهی آدم رابیافریدی بید قدرت خویش و با وی چنین و چنین کردی، ترا شکر چون کرد گفت دانست که همه از منست معرفت او بدان، شکرِ او بود مرا.
گویند یکی را دوستی بود سلطان او را بازداشت، کسی فرستاد بدو، دوستی او این دوست را گفت شکر کن، این مرد را بزدند، به وی نبشت که حال چه رفت، دوست گفت شکر کن، محبوسی آوردند، گبری که ویرا علّت شکم بود بند بر نهادند، یک جانب بر پای گبر و دیگر جانب بر پای این مرد چندین بار این گبر برپای بایستی خاست بحاجتِ خویش این مرد را با وی می بایست شد و بر سرِ وی بایستاد تا وی فارغ شود، این مرد بدوست خویش نبشت که حال چگونه است، دوست گفت شکر کن، گفت چه بلائی بود بیشتر ازین که هست؟ دوست گفت اگر این زنّار که وی بر میان دارد بر میان تو بندند و از میان او بازگشایند تو چه خواهی کرد.
و گفته اند که شکر چشم آنست که عیبی بینی بر کسی بپوشانی و شکر گوش آنک چیزی زشت شنوی بپوشی.
مردی بنزدیک سهل بن عبداللّه شد و گفت دزد اندر سرای من آمد و کالا ببرد، گفت شکر کن، اگر دزد در دل تو شدی و آن شیطان است و درستی ایمان تو ببردی تو چه دانستی کرد.
و گفته اند شکر مزه یافتن است بثناء او آنچه برو مستوجب آن نیستی از عطاء وی.
جنید گوید هرگاه که سری خواستی که مرا فائده دهد، سؤالی کردی، مرا روزی گفت یااباالقاسم شکر چیست گفتم آنک یاری نخواهی بچیزی اندر نعمتهای خدای بر معصیت او گفت این از کجا آوردی گفتم از مجالست تو.
گویند علیّ مرتضی کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ گفت الهی مرا نعمت دادی شکر تو نکردم و بلا بر من نهادی صبر نکردم، بلا دائم نکردی، الهی از کریم چه آید مگر کرم.
و گفته اند اگر دست بمکافات نرسد باید که زبان تو از شکر باز نماند.
و نیز گفته اند چهار گروه اند که اعمال ایشانرا فایدتی نبود یکی آنکه باکر راز گوید و دیگر آنک نعمت دهد کسی را شکر نکند و دیگر که تخم در شورستانی بپراکند و دیگر آنک چراغ در آفتاب نهد.
و چنین گویند که چون ادریس را علیه السّلام مژده دادند بآمرزش، زندگانی خواست از خدای، با وی گفتند اندرین معنی گفت زندگانی خواستم تا ویرا شکر کنم که پیش ازین عملی که میکردم از بهر آمرزش میکردم فریشته پر باز کرد و ویرا برگرفت و بآسمان برد.
یکی از پیغامبران بر سنگی خرد بگذشت آب بسیار دید که از وی همی رفت، ویرا عجب آمد، خدای تعالی آن سنگ را با وی بسخن آورد گفت نشنیدی که خدای گفت وَقودُها النّاسُ وَالحِجَارَةُ. هیزم دوزخ مردم خواهند بود و سنگ، اکنون از بیم آن همی گریم، آن پیغامبر دعا کرد تا خداوند سُبْحانَهُ او را ایمن گرداند، خدای وحی فرستاد که او را ایمن کردم و پیغمبر برفت چون باز آمد همچنان آب دید که میرفت و زیادت، گفت نه خدای ترا ایمن کرد از دوزخ، همچنان گریستن میکنی، گفت آن گریستن اندوه و بیم بود و اکنون گریستن شکر و شادیست.
گفته اند شاکر همیشه بازیادت باشد زیرا که بر خویشتن دائم نعمت او می بیند قالَ اللّهُ تَعالی لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ و صابر همیشه با خدای باشد، زیرا که دائم اندر مشاهده آن بود که آن بلا ازوست قالَ اللّهُ تَعالی اِنّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرینَ.
و گفته اند وفدی بنزدیک عمر عبدالعزیز آمدند جوانی در میان بود، آن جوان در سخن آمد عمر گفت که سخن پیران گویند نیکوتر جوان گفت یا امیرالمؤمنین اگر کار به پیری بودی پیر تر از تو هست اندر میان مسلمانان عمر گفت سخن گو، جوان گفت ما وَفد رغبت نه ایم که فضل تو بما میرسد که از تو چیزی خواهیم و نه نیز وفد آنک از تو همی ترسیم که ما را عدل تو ایمن کرده است گفت پس شما کدام وفد خوانند گفت ما وفد شکریم، آمده ایم که ترا شکر کنیم و بازگردیم و اندرین معنی آورده اند:
شعر:
وَمِنَ الرَّزِیَّةِ اَنَّ شُکْری صامِتٌ
عَمّا فَعَلْتَ وَ اَنَّ بِرَّکَناطِقٌ
وَأرَیَ الصَّنِیعَةَ مِنْکَ ثُمَّ اُسِرُّها
انّی اِذًا لِیَدِ الْکَریمِ لَسَارِقٌ
خداوند تعالی وحی فرستاد بموسی علیه السَّلام که رحمت کنم بر بندگان خویش بر اهل عافیت و اهل بلا گفت مبتلا مستوجب رحمت بود از آنِ اهل عافیت چیست گفت آنک بر عافیت من شکر اندکی کنند و گویند اَلْحَمْدُلِلّهِ عَلی نِعَمِ الْأَنْفاسِ وَالشُّکْرُ عَلی عَافِیَةِ الْحَوّاسِ.
دیگر گفته اند الحمدللّهِ بر ابتداء نعمت ازو باشد و شکر بند کردن نعمت را. اندر خبر درست آمده است که نخست کسانی که اندر بهشت شوند آن باشند که بهرحال که باشند خدایرا عَزَّوَجَلَّ شکر کنند.
و گفته اند اَلْحَمْدُلِلّهِ عَلی ما دَفَعَ والشُّکْرُ عَلی ماصَنَعَ.
از کسی حکایت همی آید که گفت اندر سفری بودم، پیری را دیدم دیرینه او را پرسیدم از حال او گفت اندر ابتداء کار، دل من مبتلا شد بدختر عمّی از آنِ من و آن زن نیز مرا دوست داشت باتّفاق چنان افتاد که ویرا بزنی بمن دادند آن شب که ویرا بخانۀ من آوردند ویرا، گفتم بیا تا خدایرا شکر کنیم بر آنک میان ما جمع کرد، آن شب نماز کردیم، باز یکدیگر نپرداختیم چون دیگر شب بود همچنان کردیم و هفتاد سال برین حال بودیم گفت ای زن چنین بود آن زن گفت چنانست که آن پیر می گوید.
عطا گوید نزدیک عائِشه رَضِیَ اللّهُ عَنْها شدم و گفتم خبر گو ما را از شگفت ترین چیزی که دیدی از رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ. عایشه بگریست و گفت کدام کار بود آنِ وی که عجب نبود، شبی نزدیک من آمد و اندر بستر من آمد، پس گفت یا دختر بوبکر دست بدار تا عبادت کنم خدایرا عَزَّوَجَلَّ گفتم یا رسول اللّه من نزدیکی تو دوستر دارم، دستوری دادم ویرا، برخاست و مشکی آب آنجا بود از آنجا طهارت کرد و آب بسیار بریخت و برخاست و نماز همی کرد پس بگریست چنانک اشک بر سینۀ او می رفت، پس در رکوع شد و بگریست پس سجود کرد و بگریست پس سر برآورد و بگریست و همچنین میکرد تا بلال بیامد، ویرا آگاهی داد بنماز گفتم یا رسول اللّه چرا چندین گریستی و خدای تعالی گناهان تو گذشته و آینده بیامرزیده است گفت چرا بندۀ نباشم شاکر و چرا چنین نکنم و این آیت بر من خوانده اند فرو فرستاده اند، اِنَّ فی خَلْقِ السَّمواتِ وَالْاَرْضِ.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید حقیقت شکر نزدیک اهل تحقیق مقرّ آمدن باشد بنعمت منعم بر وجه فروتنی و برین وجه خدای تعالی را وصف کنند که او شکور است بر طریق توسّع و معنی این بود که بنده را جزا دهد و مکافات کند بر شکر و جزاء شکر را، شکر نام کرد چنانک گفت: وجَزَاءٌ سَیّئَةٍ سیّئةٌ مِثلُها.
و گفته اند شکر از آنست که بر عمل اندک ثواب بسیار دهد، و از اینجا گویند چهار پایرا دابّۀ شکور یعنی فربهی زیادت از آن پدیدار آرد که علف خورد و محتمل بود که گویند حقیقت شکر ثنا بود بر محسن بذکر احسان او پس شکر بنده خدایرا عزَّوَجَلَّ ثناء او باشد بر وی بیاد کرد احسان او بر وی و شکر حق سُبْحانَهُ وَتَعالی بندۀ را ثناء او باشد برو بیاد کرد احسان او را پس احسان بنده طاعت او باشد خدایرا و احسان حقّ عَزَّاسْمُهُ انعام او باشد بر بنده.
وحقیقت شکر سخن دل بود و اقرار دل به نعمت حق سُبْحانَهُ وتَعالی و شکر بر سه قسم است. شکر زبان و تن و دل امّا شکر زبان اعتراف بود بنعمت حق سُبْحانُهُ وَتَعالی بنعت خشوع و تواضع و شکر تن و ارکان مشغول کردن تن بود بموافقت فرمان و خدمت و شکر دل ملازمت بود بر بساط شهود بنگاه داشتن حرمت.
و گویند شکری بود و آن شکر علما بود بزفان و شکری بود که شکر عابدان باشد بافعال و شکری بود و آن شکر عارفان است باستقامت ایشان در جمله احوال.
ابوبکر ورّاق گوید شکر نعمت، دیدن منّت بود و نگاه داشت حرمت.
حمدونِ قصّار گوید شکر نعمت آن بود که نفس خویش اندر وی طفیلی بینی.
جنید گوید شکر را علّتی است و آن آنست که شاکر نفس خویش را زیادتی میطلبد پس او بر حفظ نفس خویش ایستاده باشد.
ابوعثمان گوید شکر دانستن عجز است از شکر.
و گفته اند شکر بر شکر تمامتر بود از شکر، و آن چنان بود که شکر خویش توفیق وی بینی و آن توفیق از جملۀ نعمت خدای بود بر تو و او را بر آن، شکر گوئی پس بر شکر، شکر کنی و این متناهی باشد.
و گفته اند شکر اضافت نعمت بود با نعمت کننده بفروتنی کردن ویرا.
جنید گوید شکر آن بود که خویشتن را اهل آن نعمت نبینی.
رویم گوید شکر آن بود که آنچ در وسع تو بود اندر آن بجای آری.
و گفته اند که شاکر آن بود که بر موجود شکر کند و شکور، آنک بر مفقود شکر کند.
و گفته اند آنکه بر عطا شکر کند شاکر بود و آنک بر بلا شکر کند شکور بود.
جنید گوید هفت ساله بودم و پیش سری ایستاده بودم و جماعتی پیش او بودند و اندر شکر سخن همی گفتند، مرا گفت یا غلام شکر چیست گفتم آنک در خدای تعالی عاصی نباشی بنعمت او، مرا گفت یا غلام زود بود که حظّ تو از خدای زبان تو بود من برین همی گریستم که سری گفت.
شبلی گوید شکر دیدن منعم بود نه دیدن نعمت.
و گفته اند شکر موجود را بدارد و مفقود را صید کند.
ابوعثمان گوید شکر عام بر طعام و لباس بود و شکر خواص برآنچه بر دل ایشان درآید از معانی.
داود علیه السّلام گفت یارب ترا شکر چون کنم و شکر من ترا نعمتی است از نزدیک تو، خداوند تعالی وحی فرستاد که اکنون مرا شکر کردی.
موسی علیه السّلام اندر مناجات گفت الهی آدم رابیافریدی بید قدرت خویش و با وی چنین و چنین کردی، ترا شکر چون کرد گفت دانست که همه از منست معرفت او بدان، شکرِ او بود مرا.
گویند یکی را دوستی بود سلطان او را بازداشت، کسی فرستاد بدو، دوستی او این دوست را گفت شکر کن، این مرد را بزدند، به وی نبشت که حال چه رفت، دوست گفت شکر کن، محبوسی آوردند، گبری که ویرا علّت شکم بود بند بر نهادند، یک جانب بر پای گبر و دیگر جانب بر پای این مرد چندین بار این گبر برپای بایستی خاست بحاجتِ خویش این مرد را با وی می بایست شد و بر سرِ وی بایستاد تا وی فارغ شود، این مرد بدوست خویش نبشت که حال چگونه است، دوست گفت شکر کن، گفت چه بلائی بود بیشتر ازین که هست؟ دوست گفت اگر این زنّار که وی بر میان دارد بر میان تو بندند و از میان او بازگشایند تو چه خواهی کرد.
و گفته اند که شکر چشم آنست که عیبی بینی بر کسی بپوشانی و شکر گوش آنک چیزی زشت شنوی بپوشی.
مردی بنزدیک سهل بن عبداللّه شد و گفت دزد اندر سرای من آمد و کالا ببرد، گفت شکر کن، اگر دزد در دل تو شدی و آن شیطان است و درستی ایمان تو ببردی تو چه دانستی کرد.
و گفته اند شکر مزه یافتن است بثناء او آنچه برو مستوجب آن نیستی از عطاء وی.
جنید گوید هرگاه که سری خواستی که مرا فائده دهد، سؤالی کردی، مرا روزی گفت یااباالقاسم شکر چیست گفتم آنک یاری نخواهی بچیزی اندر نعمتهای خدای بر معصیت او گفت این از کجا آوردی گفتم از مجالست تو.
گویند علیّ مرتضی کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ گفت الهی مرا نعمت دادی شکر تو نکردم و بلا بر من نهادی صبر نکردم، بلا دائم نکردی، الهی از کریم چه آید مگر کرم.
و گفته اند اگر دست بمکافات نرسد باید که زبان تو از شکر باز نماند.
و نیز گفته اند چهار گروه اند که اعمال ایشانرا فایدتی نبود یکی آنکه باکر راز گوید و دیگر آنک نعمت دهد کسی را شکر نکند و دیگر که تخم در شورستانی بپراکند و دیگر آنک چراغ در آفتاب نهد.
و چنین گویند که چون ادریس را علیه السّلام مژده دادند بآمرزش، زندگانی خواست از خدای، با وی گفتند اندرین معنی گفت زندگانی خواستم تا ویرا شکر کنم که پیش ازین عملی که میکردم از بهر آمرزش میکردم فریشته پر باز کرد و ویرا برگرفت و بآسمان برد.
یکی از پیغامبران بر سنگی خرد بگذشت آب بسیار دید که از وی همی رفت، ویرا عجب آمد، خدای تعالی آن سنگ را با وی بسخن آورد گفت نشنیدی که خدای گفت وَقودُها النّاسُ وَالحِجَارَةُ. هیزم دوزخ مردم خواهند بود و سنگ، اکنون از بیم آن همی گریم، آن پیغامبر دعا کرد تا خداوند سُبْحانَهُ او را ایمن گرداند، خدای وحی فرستاد که او را ایمن کردم و پیغمبر برفت چون باز آمد همچنان آب دید که میرفت و زیادت، گفت نه خدای ترا ایمن کرد از دوزخ، همچنان گریستن میکنی، گفت آن گریستن اندوه و بیم بود و اکنون گریستن شکر و شادیست.
گفته اند شاکر همیشه بازیادت باشد زیرا که بر خویشتن دائم نعمت او می بیند قالَ اللّهُ تَعالی لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ و صابر همیشه با خدای باشد، زیرا که دائم اندر مشاهده آن بود که آن بلا ازوست قالَ اللّهُ تَعالی اِنّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرینَ.
و گفته اند وفدی بنزدیک عمر عبدالعزیز آمدند جوانی در میان بود، آن جوان در سخن آمد عمر گفت که سخن پیران گویند نیکوتر جوان گفت یا امیرالمؤمنین اگر کار به پیری بودی پیر تر از تو هست اندر میان مسلمانان عمر گفت سخن گو، جوان گفت ما وَفد رغبت نه ایم که فضل تو بما میرسد که از تو چیزی خواهیم و نه نیز وفد آنک از تو همی ترسیم که ما را عدل تو ایمن کرده است گفت پس شما کدام وفد خوانند گفت ما وفد شکریم، آمده ایم که ترا شکر کنیم و بازگردیم و اندرین معنی آورده اند:
شعر:
وَمِنَ الرَّزِیَّةِ اَنَّ شُکْری صامِتٌ
عَمّا فَعَلْتَ وَ اَنَّ بِرَّکَناطِقٌ
وَأرَیَ الصَّنِیعَةَ مِنْکَ ثُمَّ اُسِرُّها
انّی اِذًا لِیَدِ الْکَریمِ لَسَارِقٌ
خداوند تعالی وحی فرستاد بموسی علیه السَّلام که رحمت کنم بر بندگان خویش بر اهل عافیت و اهل بلا گفت مبتلا مستوجب رحمت بود از آنِ اهل عافیت چیست گفت آنک بر عافیت من شکر اندکی کنند و گویند اَلْحَمْدُلِلّهِ عَلی نِعَمِ الْأَنْفاسِ وَالشُّکْرُ عَلی عَافِیَةِ الْحَوّاسِ.
دیگر گفته اند الحمدللّهِ بر ابتداء نعمت ازو باشد و شکر بند کردن نعمت را. اندر خبر درست آمده است که نخست کسانی که اندر بهشت شوند آن باشند که بهرحال که باشند خدایرا عَزَّوَجَلَّ شکر کنند.
و گفته اند اَلْحَمْدُلِلّهِ عَلی ما دَفَعَ والشُّکْرُ عَلی ماصَنَعَ.
از کسی حکایت همی آید که گفت اندر سفری بودم، پیری را دیدم دیرینه او را پرسیدم از حال او گفت اندر ابتداء کار، دل من مبتلا شد بدختر عمّی از آنِ من و آن زن نیز مرا دوست داشت باتّفاق چنان افتاد که ویرا بزنی بمن دادند آن شب که ویرا بخانۀ من آوردند ویرا، گفتم بیا تا خدایرا شکر کنیم بر آنک میان ما جمع کرد، آن شب نماز کردیم، باز یکدیگر نپرداختیم چون دیگر شب بود همچنان کردیم و هفتاد سال برین حال بودیم گفت ای زن چنین بود آن زن گفت چنانست که آن پیر می گوید.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و دوم - در یقین
قالَ اللّهُ تَعالی وَالَّذِینَ یُْؤمِنونَ بِما اُنْزِلَ اِلَیْکَ وَما اُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ وَ بِالْآخِرَةِ هُم یُوقِنُونَ.
سلیمان از خَیْثَمه روایت کند از عبداللّه مسعود که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت نگر رضاء مردمان نجوئی بخشم خدای و نگر شکر نکنی کسی را بر فضل خدای عَزَّوَجَلَّ و نگر کسی را نکوهش نکنی بر آنچه خدای ترا ننهاده باشد که روزیِ خدای عَزَّوَجَلَّ بحرص حریصان زیادت نشود و بکراهیتِ کس رد نشود خداوند تعالی بعدل خویش راحت اندر رضا و یقین نهاد و اندوه و اندیشه اندر شک و خشم.
ابوعبداللّه انطاکی گوید اندکی یقین چون بدل رسد دلرا پر از نور کند و شکها از دل ببرد و دلرا پر از شکر گرداند و خوف، از خدای تعالی عَزَّوعَلا.
بوجعفر حدّاد گوید ابوتراب نخشبی مرا دید اندر بادیه بر سر حوضی نشسته بودم و شازده روز بود تا چیزی نخورده بودم، مرا گفت ترا چه نشانده است گفتم میان علم و یقین بمانده ام انتظار میکشم تا چه غلبه کند اگر غلبه علم را باشد آب خورم و اگر غلبه یقین را باشد بگذرم گفت زود بود که ترا کاری پیدا آید.
ابوعثمان حیری را گوید یقین آن بود که اندوه فردا نخوری.
سهل عبداللّه گوید که یقین از زیادت ایمان بود و از تحقیق آن در دل.
و هم او گوید که یقین شاخی است از ایمان فروتر از تصدیق.
بعضی گویند از پیران، یقین علمی بود از حق سُبْحانَهُ وَتَعالی که در دل پیدا شود.
استاد امام قُدِّسَ سِرُّهُ گوید این لفظ اشارتست بدان که یقین مُکْتَسَب نیست.
و سهل گوید ابتداء یقین مکاشفه بود و از بهر این گفته اند بزرگان لَوْکُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقیناً و پس ازان معاینت و مشاهدت.
ابوعبداللّه خفیف گوید یقین بینا شدن سِرّ بود باحکام غیبت.
ابوبکر طاهر گوید که علم آن بود که شک بردارد و یقین آن بود که در وی شک نبود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بدین اشارت بعلم کسبی کند و در یقین آنچه بر بدیهه در دل حاصل شود و علوم قوم برین جمله بود در ابتدا کسبی بود و در انتها بدیهی.
و بعضی از پیران گفته اند که اوّل مقامات، معرفتست پس یقین پس تصدیق پس اخلاص پس شهادت پس طاعت و ایمان نامی است که برین همه افتد.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که اشارت گویندۀ این لفظ بدانست که اوّل چیزی که بر بنده واجب شود معرفت حق سُبْحانَهُ وَتَعالی است و معرفت حاصل نشود مگر بتقّدم شرائط آن و آن نظر راستست در مخلوقات و دلائل توحید پس چون دلیل بدانست و بیان حاصل شد ایمان در دل ظاهر شود، محتاج نباشد بعد ازان بطلب کردن برهان. این حال را یقین خوانند پس حق سُبْحانَهُ وَتَعالی را باور دارد بدانچه خبر داد بر زبان انبیا صَلَواتُ اللّه عَلَیْهِم اَجمَعِین. زیرا که تصدیق آن بود که خبر را باور دارد پس اخلاص در آنچه فرمان باشد بجای آرد و زبان اجابت فرمان را آشکارا کند و در آنچه فرموده اند بطاعت بایستند و از آنچه نهی کرده اند بازایستند و بدین معنی اشارت کرده است استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ که گوید ذکر زبان، زیادتی نور دلست که بر زبان ظاهر میشود.
سهل بن عبداللّه گوید که حرامست بر دلی که بوی یقین شنیده باشد که بعد از آن بغیر حق سُبْحانَهُ وَتَعالی التفات کند.
ذوالنّون مصری گوید یقین بکوتاهی امل خواند و کوتاهی امل، بزهد خواند و زهد، حکمت میراث دهد و حکمت، نظر در عواقب کار اقتضا کند.
هم او گوید سه چیزست از نشان یقین، با مردمان مخالطت کم کردن و چون عطا بتو رسد از مخلوقی مدح ناکردن و چون چیزی نرسد ذم نا کردن.
و سه چیز از نشان یقینِ یقین بود دیدن همه چیزها از حق تعالی و رجوع کردن با وی در همه کارها و استعانت کردن به وی در همه حالها.
جنید گوید که یقین قرار گرفتن علمی بود در دل که تغیّر بدان راه نیابد.
ابن عطا گوید هرکسی را یقین در دل بمقدار نزدیکی او بود در تقوی و اصل تقوی آن بود که از مناهی اعراض کنی و اعراض کردن از مناهی جدا شدن بود از نفس، پس از جدا شدن ایشان از نفس بیقین رسند.
و بعضی گفته اند از پیران، یقین مکاشفه بود و مکاشفه بر سه وجه بود مکاشفۀ در خبر بود و مکاشفۀ بود باظهار قدرت و مکاشفۀ دل بود بحقایق ایمان.
استاد امام رحمه اللّه گوید مکاشفه در سخن ایشان عبارت از ظاهر شدن چیزی بود دل ایشانرا بغلبه گرفتن ذکر آن چیز بر دل ایشان بی آنک در آن هیچ شکی بود و باشد که بکاشفه آن خواهند که میان خواب و بیداری چیزی بیند و ازین حالت عبارت بسیار کنند بخواب.
استاد امام گوید از امام ابوبکر فورک شنیدم که از بو عثمان مغربی پرسیدم که آنچه شما گوئید که شخصی را دیدم معاینه بود یا بر طریق مکاشفه گفت بر طریق مکاشفه.
عامربن عبدالقیس گوید یقین دیدن چیزها بود بقوّت ایمان.
جنید گوید یقین برخاستن شک بود بمشهد غیب.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت در قول پیغامبر عَلَیْهِ السَّلامُ در حق عیسی عَلَیْهِ السَّلامُ که اگر یقین بیفزودی در هوا برفتی اشارت بحال خویش کرد شب معراج که در لطائف معراج است که گفت براق را دیدم که بماند و من همی شدم.
جنید گوید از سری شنیدم که او را پرسیدند از یقین گفت آرام گرفتن بود آنگاه که واردات اندر دلت آید از آنک یقین بدانسته باشی که حرکت تو هیچ منفعت نکند در آن ترا و هرچه بر تو قضا کردند از تو بازدارند.
علیّ بن سهل گوید حضور فاضلترین از یقین زیرا که حضور، وطنهاست و یقین خطرهاست، یقین از ابتداء حضور نهادست و حضور دوام آن بود که گوئی روا میدارد حصول یقین، خالی از حضور و روا ندارد حضور بی یقین و از بهر این گفت نوری که یقین مشاهده بود یعنی که اندر مشاهده یقین بود که درو شک نه، زیرا که مشاهده نبود آنرا که باور ندارد آنچه ازو بود.
ابوبکر ورّاق گوید یقین قاعدۀ دلست و کمال ایمان بدوست و بیقین بشناسند خدایرا عَزَّوَجَلَّ و بعقل بدانند آنچه از خدای بود و غیر او را از وی بعقل بدانند.
جنید گوید خداوندان یقین بر سر آب برفتند و آنک یقین وی از آنِ ایشان بیش بود از تشنگی بمرد.
ابراهیم خوّاص گوید غلامی را دیدم در تیه بنی اسرائیل گفتم یا غلام تا کجا گفت بمکّه همی روم گفتم بی زاد و راحله مرا گفت ای ضعیف یقین آنک هفت آسمان و هفت زمین بی ستون نگاه تواند داشت، قادر نیست که مرا بی علاقتی بمکّه رساند چون در مکّه شدم او را دیدم اندر طواف و همی گفت.
یا عینُ سَحّی ابداً
یا نَفْسُ موتی کَمَداً
ولا تُحِبّی اَحَداَ
اِلَّا الْجَلیلَ الصَّمَدا
چون مرا دید گفت یا شیخ هنوز بر آن ضعف یقینی که من دیدم.
ابویعقوب نهرجوری گوید بنده چون بکمال رسد از حقیقت یقین، بلانزدیک او نعمت گردد و رخا مصیبت گردد.
ابوبکر روّاق گوید یقین بر سه وجه باشد یقینِ خبر است و یقینِ دلالتست و یقینِ مشاهدتست.
ابوتراب گوید غلامی را دیدم اندر بادیه همی رفت بی زاد و راحله گفتم اگر یقین نیست با او هلاک شود گفتم ویرا یا غلام اندر چنین جای بی زاد همی روی گفت ای پیر سربردار تا جز خدای هیچکس را بینی گفتم اکنون هرکجا خواهی رو
ابوسعید خرّاز گوید علم ترا کار فرماید و یقین ترا برگیرد.
ابراهیم خوّاص گوید طلب معاش حلال همی کردم، ماهی میگرفتم، روزی ماهیی اندر دام افتاد، برآوردم و دام اندر آب افکندم یکی دیگر درافتاد آن نیز برآوردم و دام دیگر باره در آب افکندم گفت هاتفی آواز داد که معاشی دیگر یابی که دیگری را از ذکر ما باز نداری، دلم بشکست و دست از آن بداشتم.
سلیمان از خَیْثَمه روایت کند از عبداللّه مسعود که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت نگر رضاء مردمان نجوئی بخشم خدای و نگر شکر نکنی کسی را بر فضل خدای عَزَّوَجَلَّ و نگر کسی را نکوهش نکنی بر آنچه خدای ترا ننهاده باشد که روزیِ خدای عَزَّوَجَلَّ بحرص حریصان زیادت نشود و بکراهیتِ کس رد نشود خداوند تعالی بعدل خویش راحت اندر رضا و یقین نهاد و اندوه و اندیشه اندر شک و خشم.
ابوعبداللّه انطاکی گوید اندکی یقین چون بدل رسد دلرا پر از نور کند و شکها از دل ببرد و دلرا پر از شکر گرداند و خوف، از خدای تعالی عَزَّوعَلا.
بوجعفر حدّاد گوید ابوتراب نخشبی مرا دید اندر بادیه بر سر حوضی نشسته بودم و شازده روز بود تا چیزی نخورده بودم، مرا گفت ترا چه نشانده است گفتم میان علم و یقین بمانده ام انتظار میکشم تا چه غلبه کند اگر غلبه علم را باشد آب خورم و اگر غلبه یقین را باشد بگذرم گفت زود بود که ترا کاری پیدا آید.
ابوعثمان حیری را گوید یقین آن بود که اندوه فردا نخوری.
سهل عبداللّه گوید که یقین از زیادت ایمان بود و از تحقیق آن در دل.
و هم او گوید که یقین شاخی است از ایمان فروتر از تصدیق.
بعضی گویند از پیران، یقین علمی بود از حق سُبْحانَهُ وَتَعالی که در دل پیدا شود.
استاد امام قُدِّسَ سِرُّهُ گوید این لفظ اشارتست بدان که یقین مُکْتَسَب نیست.
و سهل گوید ابتداء یقین مکاشفه بود و از بهر این گفته اند بزرگان لَوْکُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقیناً و پس ازان معاینت و مشاهدت.
ابوعبداللّه خفیف گوید یقین بینا شدن سِرّ بود باحکام غیبت.
ابوبکر طاهر گوید که علم آن بود که شک بردارد و یقین آن بود که در وی شک نبود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بدین اشارت بعلم کسبی کند و در یقین آنچه بر بدیهه در دل حاصل شود و علوم قوم برین جمله بود در ابتدا کسبی بود و در انتها بدیهی.
و بعضی از پیران گفته اند که اوّل مقامات، معرفتست پس یقین پس تصدیق پس اخلاص پس شهادت پس طاعت و ایمان نامی است که برین همه افتد.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که اشارت گویندۀ این لفظ بدانست که اوّل چیزی که بر بنده واجب شود معرفت حق سُبْحانَهُ وَتَعالی است و معرفت حاصل نشود مگر بتقّدم شرائط آن و آن نظر راستست در مخلوقات و دلائل توحید پس چون دلیل بدانست و بیان حاصل شد ایمان در دل ظاهر شود، محتاج نباشد بعد ازان بطلب کردن برهان. این حال را یقین خوانند پس حق سُبْحانَهُ وَتَعالی را باور دارد بدانچه خبر داد بر زبان انبیا صَلَواتُ اللّه عَلَیْهِم اَجمَعِین. زیرا که تصدیق آن بود که خبر را باور دارد پس اخلاص در آنچه فرمان باشد بجای آرد و زبان اجابت فرمان را آشکارا کند و در آنچه فرموده اند بطاعت بایستند و از آنچه نهی کرده اند بازایستند و بدین معنی اشارت کرده است استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ که گوید ذکر زبان، زیادتی نور دلست که بر زبان ظاهر میشود.
سهل بن عبداللّه گوید که حرامست بر دلی که بوی یقین شنیده باشد که بعد از آن بغیر حق سُبْحانَهُ وَتَعالی التفات کند.
ذوالنّون مصری گوید یقین بکوتاهی امل خواند و کوتاهی امل، بزهد خواند و زهد، حکمت میراث دهد و حکمت، نظر در عواقب کار اقتضا کند.
هم او گوید سه چیزست از نشان یقین، با مردمان مخالطت کم کردن و چون عطا بتو رسد از مخلوقی مدح ناکردن و چون چیزی نرسد ذم نا کردن.
و سه چیز از نشان یقینِ یقین بود دیدن همه چیزها از حق تعالی و رجوع کردن با وی در همه کارها و استعانت کردن به وی در همه حالها.
جنید گوید که یقین قرار گرفتن علمی بود در دل که تغیّر بدان راه نیابد.
ابن عطا گوید هرکسی را یقین در دل بمقدار نزدیکی او بود در تقوی و اصل تقوی آن بود که از مناهی اعراض کنی و اعراض کردن از مناهی جدا شدن بود از نفس، پس از جدا شدن ایشان از نفس بیقین رسند.
و بعضی گفته اند از پیران، یقین مکاشفه بود و مکاشفه بر سه وجه بود مکاشفۀ در خبر بود و مکاشفۀ بود باظهار قدرت و مکاشفۀ دل بود بحقایق ایمان.
استاد امام رحمه اللّه گوید مکاشفه در سخن ایشان عبارت از ظاهر شدن چیزی بود دل ایشانرا بغلبه گرفتن ذکر آن چیز بر دل ایشان بی آنک در آن هیچ شکی بود و باشد که بکاشفه آن خواهند که میان خواب و بیداری چیزی بیند و ازین حالت عبارت بسیار کنند بخواب.
استاد امام گوید از امام ابوبکر فورک شنیدم که از بو عثمان مغربی پرسیدم که آنچه شما گوئید که شخصی را دیدم معاینه بود یا بر طریق مکاشفه گفت بر طریق مکاشفه.
عامربن عبدالقیس گوید یقین دیدن چیزها بود بقوّت ایمان.
جنید گوید یقین برخاستن شک بود بمشهد غیب.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت در قول پیغامبر عَلَیْهِ السَّلامُ در حق عیسی عَلَیْهِ السَّلامُ که اگر یقین بیفزودی در هوا برفتی اشارت بحال خویش کرد شب معراج که در لطائف معراج است که گفت براق را دیدم که بماند و من همی شدم.
جنید گوید از سری شنیدم که او را پرسیدند از یقین گفت آرام گرفتن بود آنگاه که واردات اندر دلت آید از آنک یقین بدانسته باشی که حرکت تو هیچ منفعت نکند در آن ترا و هرچه بر تو قضا کردند از تو بازدارند.
علیّ بن سهل گوید حضور فاضلترین از یقین زیرا که حضور، وطنهاست و یقین خطرهاست، یقین از ابتداء حضور نهادست و حضور دوام آن بود که گوئی روا میدارد حصول یقین، خالی از حضور و روا ندارد حضور بی یقین و از بهر این گفت نوری که یقین مشاهده بود یعنی که اندر مشاهده یقین بود که درو شک نه، زیرا که مشاهده نبود آنرا که باور ندارد آنچه ازو بود.
ابوبکر ورّاق گوید یقین قاعدۀ دلست و کمال ایمان بدوست و بیقین بشناسند خدایرا عَزَّوَجَلَّ و بعقل بدانند آنچه از خدای بود و غیر او را از وی بعقل بدانند.
جنید گوید خداوندان یقین بر سر آب برفتند و آنک یقین وی از آنِ ایشان بیش بود از تشنگی بمرد.
ابراهیم خوّاص گوید غلامی را دیدم در تیه بنی اسرائیل گفتم یا غلام تا کجا گفت بمکّه همی روم گفتم بی زاد و راحله مرا گفت ای ضعیف یقین آنک هفت آسمان و هفت زمین بی ستون نگاه تواند داشت، قادر نیست که مرا بی علاقتی بمکّه رساند چون در مکّه شدم او را دیدم اندر طواف و همی گفت.
یا عینُ سَحّی ابداً
یا نَفْسُ موتی کَمَداً
ولا تُحِبّی اَحَداَ
اِلَّا الْجَلیلَ الصَّمَدا
چون مرا دید گفت یا شیخ هنوز بر آن ضعف یقینی که من دیدم.
ابویعقوب نهرجوری گوید بنده چون بکمال رسد از حقیقت یقین، بلانزدیک او نعمت گردد و رخا مصیبت گردد.
ابوبکر روّاق گوید یقین بر سه وجه باشد یقینِ خبر است و یقینِ دلالتست و یقینِ مشاهدتست.
ابوتراب گوید غلامی را دیدم اندر بادیه همی رفت بی زاد و راحله گفتم اگر یقین نیست با او هلاک شود گفتم ویرا یا غلام اندر چنین جای بی زاد همی روی گفت ای پیر سربردار تا جز خدای هیچکس را بینی گفتم اکنون هرکجا خواهی رو
ابوسعید خرّاز گوید علم ترا کار فرماید و یقین ترا برگیرد.
ابراهیم خوّاص گوید طلب معاش حلال همی کردم، ماهی میگرفتم، روزی ماهیی اندر دام افتاد، برآوردم و دام اندر آب افکندم یکی دیگر درافتاد آن نیز برآوردم و دام دیگر باره در آب افکندم گفت هاتفی آواز داد که معاشی دیگر یابی که دیگری را از ذکر ما باز نداری، دلم بشکست و دست از آن بداشتم.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و سیم - در صَبْر
قالَ اللّهُ تَعالی وَاصْبِرْ وَما صَبْرُکَ اِلّا بِاللّهِ.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیه وَسَلَّمَ اَلصَّبْرُ عِنْدَ الصَّدْمَةِ الْاُوْلی.
صبر اندر اوّل کار باید چون خشم گیرد یا مصیبتی رسد یا مکروهی، بصبر استقبال آن باز شود.
استاد امام گوید مصنف این کتاب رَحِمَهُ اللّهُ صبر را اقسام است، صبری بود بکسب بنده و صبری بود نه بکسب بنده، صبر کسبی بر دو قسم است، صبری بود بدانچه خدای عَزَّوَجَلَّ فرموده است و صبری بود بدانچه نهی کرده است امّا آن صبر که کسبی نیست بنده را صبر او بود بر مُقاسات آنچه بدو رسد از حکم حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی که او را در آن رنجی رسد و غیظی نبود.
جنید گوید از دنیا بآخرت راهیست آسان بر مؤمن و هجران خلق در جنب یافتن حق دشوار است. و از نفس بخدای شدن صعب است وصبر کردن با خدای تعالی صعبتر.
و پرسیدند از وی از صبر گفت فرو خوردن تلخیها و روی ترش ناکردن.
علیّ بن ابی طالب گفت عَلَیْهِ السَّلامُ صبر از ایمان بجای سرست از تن.
ابوالقاسم حکیم گوید اندر قول خدای عَزَّوَجَلَّ واَصْبِرْ امر است بعبادت و قوله و ما صَبْرُکَ اِلّا بِاللّهِ بندگی است هر که از درجۀ که او را بود بدرجۀ شود که بدو بود، از درجۀ عبادت بدرجۀ عبودیّت شده باشد.
و پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت بِکَ اَحیا وَ بِکَ اَموتُ زندگانی من بتو است و مرگ من بتو است.
کسی ابوسلیمان را پرسید از صبر گفت واللّه که ما بر آنک دوست داریم صبر نمی کنیم برآنک کراهیت داریم صبر چگونه کنیم.
ذوالنّون گوید صبر دور بودن است از مخالفات و آرمیدن با خوردن تلخیها و پیدا کردن توانگری بوقت درویشی.
ابن عطا گوید صبر ایستادن بود با بلا بحسن ادب و هم او گوید فانی گشتن بود اندر بلوی و اظهار ناکردن شکوی.
ابوعثمان گوید صبّار آن بود که خوی کرده باشد بمکاره کشیدن.
و گفته اند صبر ایستادن بود با بلا بنیکوئی صحبت همچنانک با عافیت.
ابوعثمان گوید نیکوترین جزاها که بندگانرا دهند جزا بود بر صبر کردن و برتر ازان جزا نبود زیرا که خبر داد اندر کتاب وَلَنَجْزِیَّن الَّذینَ صَبَرُوا اَجْرَهُمْ بِاَحْسَنِ ما کانوا یَعمَلونَ.
عمروبن عثمان گوید صبر ایستادن بود با خدای و فرا گرفتن بلا ءوی بخوشی و آسانی.
خوّاص گوید صبر ایستادن بود بر کتاب و سنّت.
یحیی بن معاذ گوید صبر مُحِبّان سختر از صبر زاهدان واعجباً چگونه صبر میکنند وانشد.
الصَبْرُ یَجْمُلُ فی الْمَواطِنِ کُلِّها
اِلَّا عَلَیْکَ فَاِنَّهُ لا یَجْمُلُ
ذوالنّون گوید صبر استقامت کردنست بخدای تعالی.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم صبر همچون نامست اگر از صبر گویند و وی تلخ بود، معنی این خوش است.
این بیت ابن عطا راست.
شعر:
سَاَصْبِرُ کَیْتَرضی واَتْلَفُ حَسْرَةً
وَحَسْبِیَ اَنْ ترضی وَیُتْلِفُنی صَبْری
رویم گوید صبر ترک شکوی بود.
ذوالنّون مصری گوید صبر فریاد خواستن بود بخدای تعالی.
ابوعبداللّه خفیف گوید صبر سه است متصبّرست و صابر و صبّار.
علیّ بن ابی طالب گوید کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ صبر مرکبی است که هرگز بسر اندر نیاید.
علیّ عبداللّه البصری گوید مردی نزدیک شبلی آمد گفت کدام صبر سختر بود بر صابران گفت صبر اندر خدای گفت نه گفت صبر خدای را گفت نه گفت صبر با خدای گفت نه، گفت پس چیست گفت صبر از خدای شبلی بانگی بزد خواست که جان تسلیم کند.
جُرَیری گوید صبر آنست که فرق نکنی میان حال نعمت و محنت بآرام خاطر اندر هر دو حال و تَصَبُّر آرام بود با بلا، بیافتن گرانی محنت.
واندرین معنی گوید.
صَبَرْتُ وَلم اُطْلِعْهَواکَ عَلی صَبْری
وَاَخْفَیْتُ مابی مِنْکَ عَنْمَوْضِعِ الصَّبْرِ
مَخافَةَ اَنْیَشْکو ضَمیری صَبابَتی
اِلی دَمْعَتی سِرّاً فَتَجْری وَلا اَدْری
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت صابران فیروزی یافتند بعزّ هر دو سرای زیرا که از خدای معیّت یافتند چنانک گوید اِنَّ اللّهَ مَعَ الصّابِرینَ.
و اندر معنی این آیت گویند اِصْبِروا وَ صابِروا وَرَابِطُوا صبر فروتر از مصابره باشد و مصابره فروتر از مرابطت باشد.
و گفته اند در معنی این آیت صبر کنید به تن، در طاعت خدای تعالی تا صابر باشید و به دل بر بلوی صبر کنید تا مصابر باشید بسرّ، خویشتن بسته دارید بر شوق بخدای تا مرابط باشید.
خداوند تعالی و تقدّس وحی فرستاد بداود علیه السلام که یا داود خُلقهای من فراگیر و از خُلقهای من یکی آنست که من صبورم.
و گفته اند صبر بیاشام که اگر او ترا بکشد شهید باشی و اگر زنده مانی عزیز باشی.
و گفته اند صبر کردن خدایرا توانگری بود و صبر کردن بخدای بقا بود و صبر کردن اندر خدای، بلا بود و صبر کردن با خدای، وفا بود و صبر کردن از خدای جفا، واندرین معنی گفته اند
شعر:
وَکَیْفَ الصَّبْرُ عَمَّنْحَلَّ مِنّی
بِمَنْزِلَةِ الْیَمینِ مِنَ الشِّمال
اِذا لَعِبَ الرَّجالُ بِکُلِّ شَیْءٍ
وَجَدْتُ الحُبَّ یَلْعَبُ بِالرَّجالِ
و گفته اند:
اَلصَّبْرُ عَنْکَ فَمَذْمَومٌ عَواقِبُهُ
وَالصَّبْرُ فی سَائِرِ الْاَشیَاءِ مَحْمُودٌ
و گفته اند صبر بر طلب، عنوان ظفر باشد و صبر اندر محنت عنوان فرج باشد.
منصوربن الخلف المغربی رَحِمَهُ اللّهُ گفت یکی را بتازیانه میزندند چون او را باز زندان آوردند کسی را فرا خواند و سیم چند پاره از دهان خویش بیرون کرد او را پرسیدند که این چیست گفت سیم داشتم در دهان و بر کنارۀ حلقۀ که بنظاره ایستاده بودند کسی بود که نخواستم که بانگ کنم بدیدار وی و دندان برین سیم همی فشاردم تا اندر دهان من همی پاره پاره شد.
و گفته اند مصابرت صبر بود بر صبر تا صبر اندر صبر غرق شود و صبر از صبر عاجز آید چنانکه گفته اند.
صَابَرَ الصَّبْرَ فَاَسْتَغاثَ بِهِ الصَّبْرُ فَصاحَ الْمُحِبُّ بِالصَّبْرِ صَبْرا.
وقتی شبلی را اندر بیمارستان بازداشتند گروهی نزدیک وی شدند گفت شما کی اید گفتند دوستان توایم بزیارت تو آمده ایم سنگ برگرفت، اندر ایشان انداخت ایشان بگریختند شبلی گفت دروغ گفتید اگر دعوی دوستی کردید از بلای من چرا گریزید.
و اندر بعضی از اخبار می آید که بدیدار منست که بارها همی کشد از بهر ما چنانکه اندر کتاب یاد کرد وَاصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَاِنَّکَ بِاَعْیُنِنا.
کسی حکایت کند که بمکّه بودم، درویشی را دیدم که بیرون آمد و طواف کرد و رقعۀ از جیب برآورد و در آنجا نگریست و برفت و چون روز دیگر بود همچنان کرد، چشم بر وی میداشتم بچند روز بیرون می آمد، بر آن حال، روزی طواف بکرد و بگریست و پارۀ فراتر شد و بیفتاد و جان تسلیم کرد من بنزدیک او شدم و آن رقعه را باز کردم، بر آنجا نبشته بود. وَاَصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَاِنَّکَ بِاَعْیُنِنا.
گویند جوانی دیدند که نعلین بروی پیری میزد، او را گفتند شرم نداری که بر روی آن پیر همی زنی گفت جرم او بزرگست گفتند چیست گفت این پیر دعوی دوستی من کرد و سه روز است تا مرا ندیده است.
و اندر حکایت همی آید که کسی از پیران گوید ببلاد هند رسیدم یکی را دیدم بیک چشم او را فلان صبور همی خواندند، ویرا از حال او پرسیدم گفتند اندر اوّل جوانی دوستی از آنِ وی بسفر شد و وی بوداع بیرون شده بود یک چشم وی بگریست و دیگر چشم نگریست، این چشم که بنگریست گفت دیدن دنیا بر تو حرام کردم که تو بر فراق یار من بنگریستی و این چشم بیست سالست تا باز نگشاد و اندرین معنی این آیت گفته اند فَاصْبِرْ صَبْراً جَمیلاً، صبر جمیل آنست که خداوند مصیبت را اندر میان قوم باز نشناسی که کدامست.
عمر خطّاب رضی اللّه عنه گوید اگر صبر و شکر دو مرکب بودندی بر هرکدام که نشستمی باک نداشتمی.
و اندر خبر همی آید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ را پرسیدند از ایمان گفت صبرست و خوش خویی.
سری را از صبر پرسیدند، سخن در آن همی گفت کژدمی بر پای وی افتاد در وقت چند باره بزد، وی ساکن بود گفتند یا شیخ چرا بنراندی گفت از خدای شرم داشتم که اندر صبر سخن گویم و صبر نکنم.
اندر اخبار می آید که درویشانی صبر کننده هم نشینان خدای عَزَّوَجَلَّ باشند روز قیامت.
و خداوند سُبْحَانَهُ وَتَعالی بیکی از پیغمبران وحی فرستاد که بلای خویش بر فلان بنده فرو فرستادیم، دعا کرد و در اجابت تأخیر کردم، بمن گله کرد گفتم یا بنده رحمت چون کنم بر تو از چیزی که بدان بر تو همی رحمت کنم.
ابن عُیَیْنه گوید اندر معنی این آیت که وَجَعَلنَاهُم اَئِمَّةً یَهْدونَ بِاَمْرِنَا لَمَّا صَبَروا معنی این آنست که چون ایشان دست در اصل کار زنند مهتر گردانیدیم ایشانرا.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت حدّ صبر آنست که اعتراض بر تقدیر نکنی امّا اظهار بلا نه بر روی شکایت، صبر را برنگذرد چنانکه خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی از ایّوب همه خبر دهد که گفت اِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً بازآنک خبر داد از وی که گفت مَسَّنِیَ الضُرَّ، تا ضعفاء این امّت را نیز اندوه گزاری بود اگر سخنی بگویند درین باب.
بعضی گفته اند که گفت اِنّا وَجَدْنَاهُ صابِراً نگفت صبوراً زیرا که جمله احوال او صبر نبود، اندر بعضی از احوال با بلا بودی اندر حال مزه یافتن از بلا صابر نبود از آنرا گفت صابراً نه گفت صبوراً.
استاد ابوعلی گفت رَحِمَهُ اللّهُ حقیقت صبر، بیرون آمدن بود از بلا برحسب شدن اندر وی چون ایّوب علیه السلام که اندر آخر آیت گفت مَسَّنِیَ الضُرُّ وَاَنْتَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ ادب خطاب نگاه داشت چون معارضه کردند بدانک وَاَنتَ اَرحَمُ الراحمینَ صریح نگفت اِرْحَمْنی.
استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید صبر بر دو گونه باشد صبر عابدان بود و صبر محبّان و صبر عابدان نیکوتر آن بود که محفوظ باشد، و صبر محبّان نیکوتر آن بود که برداشته بود و اندرین معنی از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت یعقوب علیه السّلام بامداد از خویشتن بصبر وعده کرد، گفت فَصَبْرٌ جَمیلٌ یعنی کار من صبر نیکو است هنوز شبانگاه نرسیده بود که زاری کرد یا اَسَفی عَلی یوسُفَ وَاَبْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الحُزْنِ. همی گریست تا هر دو چشم وی سپید شد.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیه وَسَلَّمَ اَلصَّبْرُ عِنْدَ الصَّدْمَةِ الْاُوْلی.
صبر اندر اوّل کار باید چون خشم گیرد یا مصیبتی رسد یا مکروهی، بصبر استقبال آن باز شود.
استاد امام گوید مصنف این کتاب رَحِمَهُ اللّهُ صبر را اقسام است، صبری بود بکسب بنده و صبری بود نه بکسب بنده، صبر کسبی بر دو قسم است، صبری بود بدانچه خدای عَزَّوَجَلَّ فرموده است و صبری بود بدانچه نهی کرده است امّا آن صبر که کسبی نیست بنده را صبر او بود بر مُقاسات آنچه بدو رسد از حکم حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی که او را در آن رنجی رسد و غیظی نبود.
جنید گوید از دنیا بآخرت راهیست آسان بر مؤمن و هجران خلق در جنب یافتن حق دشوار است. و از نفس بخدای شدن صعب است وصبر کردن با خدای تعالی صعبتر.
و پرسیدند از وی از صبر گفت فرو خوردن تلخیها و روی ترش ناکردن.
علیّ بن ابی طالب گفت عَلَیْهِ السَّلامُ صبر از ایمان بجای سرست از تن.
ابوالقاسم حکیم گوید اندر قول خدای عَزَّوَجَلَّ واَصْبِرْ امر است بعبادت و قوله و ما صَبْرُکَ اِلّا بِاللّهِ بندگی است هر که از درجۀ که او را بود بدرجۀ شود که بدو بود، از درجۀ عبادت بدرجۀ عبودیّت شده باشد.
و پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت بِکَ اَحیا وَ بِکَ اَموتُ زندگانی من بتو است و مرگ من بتو است.
کسی ابوسلیمان را پرسید از صبر گفت واللّه که ما بر آنک دوست داریم صبر نمی کنیم برآنک کراهیت داریم صبر چگونه کنیم.
ذوالنّون گوید صبر دور بودن است از مخالفات و آرمیدن با خوردن تلخیها و پیدا کردن توانگری بوقت درویشی.
ابن عطا گوید صبر ایستادن بود با بلا بحسن ادب و هم او گوید فانی گشتن بود اندر بلوی و اظهار ناکردن شکوی.
ابوعثمان گوید صبّار آن بود که خوی کرده باشد بمکاره کشیدن.
و گفته اند صبر ایستادن بود با بلا بنیکوئی صحبت همچنانک با عافیت.
ابوعثمان گوید نیکوترین جزاها که بندگانرا دهند جزا بود بر صبر کردن و برتر ازان جزا نبود زیرا که خبر داد اندر کتاب وَلَنَجْزِیَّن الَّذینَ صَبَرُوا اَجْرَهُمْ بِاَحْسَنِ ما کانوا یَعمَلونَ.
عمروبن عثمان گوید صبر ایستادن بود با خدای و فرا گرفتن بلا ءوی بخوشی و آسانی.
خوّاص گوید صبر ایستادن بود بر کتاب و سنّت.
یحیی بن معاذ گوید صبر مُحِبّان سختر از صبر زاهدان واعجباً چگونه صبر میکنند وانشد.
الصَبْرُ یَجْمُلُ فی الْمَواطِنِ کُلِّها
اِلَّا عَلَیْکَ فَاِنَّهُ لا یَجْمُلُ
ذوالنّون گوید صبر استقامت کردنست بخدای تعالی.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم صبر همچون نامست اگر از صبر گویند و وی تلخ بود، معنی این خوش است.
این بیت ابن عطا راست.
شعر:
سَاَصْبِرُ کَیْتَرضی واَتْلَفُ حَسْرَةً
وَحَسْبِیَ اَنْ ترضی وَیُتْلِفُنی صَبْری
رویم گوید صبر ترک شکوی بود.
ذوالنّون مصری گوید صبر فریاد خواستن بود بخدای تعالی.
ابوعبداللّه خفیف گوید صبر سه است متصبّرست و صابر و صبّار.
علیّ بن ابی طالب گوید کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ صبر مرکبی است که هرگز بسر اندر نیاید.
علیّ عبداللّه البصری گوید مردی نزدیک شبلی آمد گفت کدام صبر سختر بود بر صابران گفت صبر اندر خدای گفت نه گفت صبر خدای را گفت نه گفت صبر با خدای گفت نه، گفت پس چیست گفت صبر از خدای شبلی بانگی بزد خواست که جان تسلیم کند.
جُرَیری گوید صبر آنست که فرق نکنی میان حال نعمت و محنت بآرام خاطر اندر هر دو حال و تَصَبُّر آرام بود با بلا، بیافتن گرانی محنت.
واندرین معنی گوید.
صَبَرْتُ وَلم اُطْلِعْهَواکَ عَلی صَبْری
وَاَخْفَیْتُ مابی مِنْکَ عَنْمَوْضِعِ الصَّبْرِ
مَخافَةَ اَنْیَشْکو ضَمیری صَبابَتی
اِلی دَمْعَتی سِرّاً فَتَجْری وَلا اَدْری
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت صابران فیروزی یافتند بعزّ هر دو سرای زیرا که از خدای معیّت یافتند چنانک گوید اِنَّ اللّهَ مَعَ الصّابِرینَ.
و اندر معنی این آیت گویند اِصْبِروا وَ صابِروا وَرَابِطُوا صبر فروتر از مصابره باشد و مصابره فروتر از مرابطت باشد.
و گفته اند در معنی این آیت صبر کنید به تن، در طاعت خدای تعالی تا صابر باشید و به دل بر بلوی صبر کنید تا مصابر باشید بسرّ، خویشتن بسته دارید بر شوق بخدای تا مرابط باشید.
خداوند تعالی و تقدّس وحی فرستاد بداود علیه السلام که یا داود خُلقهای من فراگیر و از خُلقهای من یکی آنست که من صبورم.
و گفته اند صبر بیاشام که اگر او ترا بکشد شهید باشی و اگر زنده مانی عزیز باشی.
و گفته اند صبر کردن خدایرا توانگری بود و صبر کردن بخدای بقا بود و صبر کردن اندر خدای، بلا بود و صبر کردن با خدای، وفا بود و صبر کردن از خدای جفا، واندرین معنی گفته اند
شعر:
وَکَیْفَ الصَّبْرُ عَمَّنْحَلَّ مِنّی
بِمَنْزِلَةِ الْیَمینِ مِنَ الشِّمال
اِذا لَعِبَ الرَّجالُ بِکُلِّ شَیْءٍ
وَجَدْتُ الحُبَّ یَلْعَبُ بِالرَّجالِ
و گفته اند:
اَلصَّبْرُ عَنْکَ فَمَذْمَومٌ عَواقِبُهُ
وَالصَّبْرُ فی سَائِرِ الْاَشیَاءِ مَحْمُودٌ
و گفته اند صبر بر طلب، عنوان ظفر باشد و صبر اندر محنت عنوان فرج باشد.
منصوربن الخلف المغربی رَحِمَهُ اللّهُ گفت یکی را بتازیانه میزندند چون او را باز زندان آوردند کسی را فرا خواند و سیم چند پاره از دهان خویش بیرون کرد او را پرسیدند که این چیست گفت سیم داشتم در دهان و بر کنارۀ حلقۀ که بنظاره ایستاده بودند کسی بود که نخواستم که بانگ کنم بدیدار وی و دندان برین سیم همی فشاردم تا اندر دهان من همی پاره پاره شد.
و گفته اند مصابرت صبر بود بر صبر تا صبر اندر صبر غرق شود و صبر از صبر عاجز آید چنانکه گفته اند.
صَابَرَ الصَّبْرَ فَاَسْتَغاثَ بِهِ الصَّبْرُ فَصاحَ الْمُحِبُّ بِالصَّبْرِ صَبْرا.
وقتی شبلی را اندر بیمارستان بازداشتند گروهی نزدیک وی شدند گفت شما کی اید گفتند دوستان توایم بزیارت تو آمده ایم سنگ برگرفت، اندر ایشان انداخت ایشان بگریختند شبلی گفت دروغ گفتید اگر دعوی دوستی کردید از بلای من چرا گریزید.
و اندر بعضی از اخبار می آید که بدیدار منست که بارها همی کشد از بهر ما چنانکه اندر کتاب یاد کرد وَاصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَاِنَّکَ بِاَعْیُنِنا.
کسی حکایت کند که بمکّه بودم، درویشی را دیدم که بیرون آمد و طواف کرد و رقعۀ از جیب برآورد و در آنجا نگریست و برفت و چون روز دیگر بود همچنان کرد، چشم بر وی میداشتم بچند روز بیرون می آمد، بر آن حال، روزی طواف بکرد و بگریست و پارۀ فراتر شد و بیفتاد و جان تسلیم کرد من بنزدیک او شدم و آن رقعه را باز کردم، بر آنجا نبشته بود. وَاَصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَاِنَّکَ بِاَعْیُنِنا.
گویند جوانی دیدند که نعلین بروی پیری میزد، او را گفتند شرم نداری که بر روی آن پیر همی زنی گفت جرم او بزرگست گفتند چیست گفت این پیر دعوی دوستی من کرد و سه روز است تا مرا ندیده است.
و اندر حکایت همی آید که کسی از پیران گوید ببلاد هند رسیدم یکی را دیدم بیک چشم او را فلان صبور همی خواندند، ویرا از حال او پرسیدم گفتند اندر اوّل جوانی دوستی از آنِ وی بسفر شد و وی بوداع بیرون شده بود یک چشم وی بگریست و دیگر چشم نگریست، این چشم که بنگریست گفت دیدن دنیا بر تو حرام کردم که تو بر فراق یار من بنگریستی و این چشم بیست سالست تا باز نگشاد و اندرین معنی این آیت گفته اند فَاصْبِرْ صَبْراً جَمیلاً، صبر جمیل آنست که خداوند مصیبت را اندر میان قوم باز نشناسی که کدامست.
عمر خطّاب رضی اللّه عنه گوید اگر صبر و شکر دو مرکب بودندی بر هرکدام که نشستمی باک نداشتمی.
و اندر خبر همی آید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ را پرسیدند از ایمان گفت صبرست و خوش خویی.
سری را از صبر پرسیدند، سخن در آن همی گفت کژدمی بر پای وی افتاد در وقت چند باره بزد، وی ساکن بود گفتند یا شیخ چرا بنراندی گفت از خدای شرم داشتم که اندر صبر سخن گویم و صبر نکنم.
اندر اخبار می آید که درویشانی صبر کننده هم نشینان خدای عَزَّوَجَلَّ باشند روز قیامت.
و خداوند سُبْحَانَهُ وَتَعالی بیکی از پیغمبران وحی فرستاد که بلای خویش بر فلان بنده فرو فرستادیم، دعا کرد و در اجابت تأخیر کردم، بمن گله کرد گفتم یا بنده رحمت چون کنم بر تو از چیزی که بدان بر تو همی رحمت کنم.
ابن عُیَیْنه گوید اندر معنی این آیت که وَجَعَلنَاهُم اَئِمَّةً یَهْدونَ بِاَمْرِنَا لَمَّا صَبَروا معنی این آنست که چون ایشان دست در اصل کار زنند مهتر گردانیدیم ایشانرا.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت حدّ صبر آنست که اعتراض بر تقدیر نکنی امّا اظهار بلا نه بر روی شکایت، صبر را برنگذرد چنانکه خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی از ایّوب همه خبر دهد که گفت اِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً بازآنک خبر داد از وی که گفت مَسَّنِیَ الضُرَّ، تا ضعفاء این امّت را نیز اندوه گزاری بود اگر سخنی بگویند درین باب.
بعضی گفته اند که گفت اِنّا وَجَدْنَاهُ صابِراً نگفت صبوراً زیرا که جمله احوال او صبر نبود، اندر بعضی از احوال با بلا بودی اندر حال مزه یافتن از بلا صابر نبود از آنرا گفت صابراً نه گفت صبوراً.
استاد ابوعلی گفت رَحِمَهُ اللّهُ حقیقت صبر، بیرون آمدن بود از بلا برحسب شدن اندر وی چون ایّوب علیه السلام که اندر آخر آیت گفت مَسَّنِیَ الضُرُّ وَاَنْتَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ ادب خطاب نگاه داشت چون معارضه کردند بدانک وَاَنتَ اَرحَمُ الراحمینَ صریح نگفت اِرْحَمْنی.
استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید صبر بر دو گونه باشد صبر عابدان بود و صبر محبّان و صبر عابدان نیکوتر آن بود که محفوظ باشد، و صبر محبّان نیکوتر آن بود که برداشته بود و اندرین معنی از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت یعقوب علیه السّلام بامداد از خویشتن بصبر وعده کرد، گفت فَصَبْرٌ جَمیلٌ یعنی کار من صبر نیکو است هنوز شبانگاه نرسیده بود که زاری کرد یا اَسَفی عَلی یوسُفَ وَاَبْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الحُزْنِ. همی گریست تا هر دو چشم وی سپید شد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و چهارم - اندر مُراقَبَتْ
قالَ اللّهُ تَعالی. وَکانَ اللّهُ عَلی کُلِّ شَیءٍ رَقیباً.
جریربن عبداللّه گوید جبرئیل علیه السّلام بنزدیک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْه وَسَلَّم آمد بر صورت مردی و گفت یا محمّد ایمان چیست گفت آنکه ایمان آری بخدای و فریشتگان و کتابها و رسولان وی و بدانستن که خیر و شر همه ازوست جبرئیل علیه السّلام گفت راست گفتی، عجب بماندم از تصدیق او پیغامبر را عَلَیْهِ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ گفت خبر گوی مرا از اسلام گفت نماز بپای داشتن و زکوة بدادن و حجّ کردن و روزۀ ماه رمضان داشتن. گفت راست گفتی گفت خبر ده مرا از احسان گفت احسان آن بود که خدایرا بپرستی چنانک گوئی می بینی او را اگر چنان نباشی که او را می بینی دانی که او ترا می بیند گفت راست گفتی و حدیث تا آخر.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ باین قول که گفت اگر تو او را نبینی دانی که او ترا می بیند اشارت بمراقبه کرد زیرا که مراقبت دانش بنده بود باطّلاع حق بر وی و استدامت این علم مراقبت خدای بود و این اصل همه چیزها بود و کس بدین درجه نرسد مگر پس از آنک از محاسبۀ خویش فارغ شده باشد و چون شمار گذشت خویش بکند و حال خویش اندر وقت باصلاح آرد و طریق حق را ملازمت کند و میان خویش و خدای نیکو کند بمراعات دل، و انفاس خویش با خدای نگاه دارد در همه احوال و داند که حق سبحانه وتعالی او را می بیند و بدل او نزدیکست، احول او میداند و افعال او می بیند و اقوال او می شنود، و هر که ازین جمله غافل بود او دور است از بدایات وصلت فکیف از حقایق قُربت.
جُرَیری گوید هر که حاکم نکند میان خویش و میان خدای تقوی را و مراقبت را، بکشف مشاهده نرسد.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که امیری بود و ویرا وزیری بود و در پیش او بیکی از غلامان او نگریست که بر سر او ایستاده بود بی تهمتی که در دل او بود اتّفاق چنان بود که در آن حالت امیر به وی نگریست، وزیر بترسید که امیر تهمت بد نکند او را، ازین پس هرگز وزیر اندر نزدیک امیر نشد الّا همچنانک نگریست می نگریست تا امیر پندارد که آن حال بر وی آفریده است، مخلوقی مخلوقی را چنین مراقبت کند مراقبت بنده چگونه باید خداوند خویش را.
از یکی از درویشان شنیدم که امیری را غلامی بود و بر وی اقبال داشت، بیش از آنکه بر دیگران و این غلام از دیگران نیکوتر نبود و بقیمت بیشتر نبود با امیر گفتند حال او چونست امیر خواست که با ایشان نماید فضل غلام، اندر خدمت بر دیگران، روزی امیر بر نشسته بود با لشکر و کوهی بود دور ازیشان و بر آن کوه برف بود و امیر سوی آن نگریست و سر در پیش افکند غلام اسب گرم کرد و قوم ندانستند که او چرا می تازد و بعد از ساعتی غلام آمد و پارۀ برف همی آورد، امیر گفت تو چه دانستی که مرا برف همی باید گفت باز آن جانب نگریستی و نگریستن سلطان بی مرادی نبود امیر گفت من او را بدین نیکوتر همی دارم هرکسی از شما شغلی دارد و او مراقبت احوال من میکند و مراعات نگریستن من.
و گفته اند هر که بخواطر، خدایرا مراقبت کند خدای جوارح او نگاه دارد.
پرسیدند ابوالحسن هندو را که شبان کی باز دارد گوسفند را بعصاء رعایت از چراگاه هلاک گفت چون داند که برو نگاه بانیست.
عبداللّه بن عمر گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که در سفری بود غلامی را دید که گوسفند می چرانید گفت ای غلام ازین گوسفند یکی بفروشی گفت آن من نیست، گفت خداوندش را بگوی که گرگ ببرد غلام گفت بخدای چگویم بروزگاری دراز عبداللّه عمر میگفتی که آن غلام گفت بخدای چگویم.
جُنَید گفت هر که اندر مراقبت بحقیقت رسیده باشد از آن ترسد که حظّ او از خدای فوت شود نه از چیزی دیگر.
ذوالنّون گوید نشان مراقبت ایثار کردنست آنچه خدای عَزّوَجِلّ اختیار کرده باشد و بزرگ داشتن آنچه خدای تعالی بزرگ داشتست و حقیر داشتن آنچه خدای حقیر داشتست.
نصر آبادی گوید رجا بطاعت کشد و خوف از معصیت دور کند و مراقبت فرا راه حق دارد.
جعفربن نصیر گوید مراقبت مراعات سِرّ بود بنگریستن با حق اندر هر خطرتی.
جُرَیری گوید کار ما بر دو چیز بنا کرده اند یکی آنک مراقبت خدای عَزَّوَجَلَّ را ملازمت کنیم و ظاهر علم نگاه داریم.
ابن عطا را پرسیدند که از طاعتها کدام فاضلترست گفت مراقبت حق بر دوام اوقات.
خوّاص گوید مراعات وقت مراقبت بار آرد و مراقبت، اخلاص سِرّ و علانیت، خدایرا عَزَّوَجَلَّ.
ابوعثمان مغربی گوید فاضلترین چیزی که مرد آنرا ملازمت کند اندرین طریقت محاسبۀ خویش است و مراقبت و نگاهداشتن کارها بعلم.
و هم ابوعثمان گوید که ابوحفص گفت مرا چون تو مجلس کنی مردمانرا، اوّل دل خویش پند ده و تن خویش را، نگر جمع آمدن ایشان بر تو مغرور نکند که ایشان ظاهر ترا مراقبت کنند و خدای باطن ترا.
ابوسعید خرّاز گوید یکی از پیرانِ من گفت بر تو بادا بمراعات سرّ ومراقبت، روزی من اندر بادیه همی رفتم آواز نعلین شنیدم از پس پشت خویش، مرا از آن هراس آورد خواستم که باز نگرم و ننگریستم، چیزی دیدم بر کتف من ایستاده و من بسرّ مراعات همی کردم پس باز نگریستم ددی دیدم عظیم.
واسطی گوید فاضلترین همه طاعتها نگاهداشتن وقتست و آن آنست که بنده از حد فرا نشود و جز با خدای نه ایستد و از وقت خویش بیرون نشود. و باللّهِ التّوفیق.
جریربن عبداللّه گوید جبرئیل علیه السّلام بنزدیک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْه وَسَلَّم آمد بر صورت مردی و گفت یا محمّد ایمان چیست گفت آنکه ایمان آری بخدای و فریشتگان و کتابها و رسولان وی و بدانستن که خیر و شر همه ازوست جبرئیل علیه السّلام گفت راست گفتی، عجب بماندم از تصدیق او پیغامبر را عَلَیْهِ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ گفت خبر گوی مرا از اسلام گفت نماز بپای داشتن و زکوة بدادن و حجّ کردن و روزۀ ماه رمضان داشتن. گفت راست گفتی گفت خبر ده مرا از احسان گفت احسان آن بود که خدایرا بپرستی چنانک گوئی می بینی او را اگر چنان نباشی که او را می بینی دانی که او ترا می بیند گفت راست گفتی و حدیث تا آخر.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ باین قول که گفت اگر تو او را نبینی دانی که او ترا می بیند اشارت بمراقبه کرد زیرا که مراقبت دانش بنده بود باطّلاع حق بر وی و استدامت این علم مراقبت خدای بود و این اصل همه چیزها بود و کس بدین درجه نرسد مگر پس از آنک از محاسبۀ خویش فارغ شده باشد و چون شمار گذشت خویش بکند و حال خویش اندر وقت باصلاح آرد و طریق حق را ملازمت کند و میان خویش و خدای نیکو کند بمراعات دل، و انفاس خویش با خدای نگاه دارد در همه احوال و داند که حق سبحانه وتعالی او را می بیند و بدل او نزدیکست، احول او میداند و افعال او می بیند و اقوال او می شنود، و هر که ازین جمله غافل بود او دور است از بدایات وصلت فکیف از حقایق قُربت.
جُرَیری گوید هر که حاکم نکند میان خویش و میان خدای تقوی را و مراقبت را، بکشف مشاهده نرسد.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که امیری بود و ویرا وزیری بود و در پیش او بیکی از غلامان او نگریست که بر سر او ایستاده بود بی تهمتی که در دل او بود اتّفاق چنان بود که در آن حالت امیر به وی نگریست، وزیر بترسید که امیر تهمت بد نکند او را، ازین پس هرگز وزیر اندر نزدیک امیر نشد الّا همچنانک نگریست می نگریست تا امیر پندارد که آن حال بر وی آفریده است، مخلوقی مخلوقی را چنین مراقبت کند مراقبت بنده چگونه باید خداوند خویش را.
از یکی از درویشان شنیدم که امیری را غلامی بود و بر وی اقبال داشت، بیش از آنکه بر دیگران و این غلام از دیگران نیکوتر نبود و بقیمت بیشتر نبود با امیر گفتند حال او چونست امیر خواست که با ایشان نماید فضل غلام، اندر خدمت بر دیگران، روزی امیر بر نشسته بود با لشکر و کوهی بود دور ازیشان و بر آن کوه برف بود و امیر سوی آن نگریست و سر در پیش افکند غلام اسب گرم کرد و قوم ندانستند که او چرا می تازد و بعد از ساعتی غلام آمد و پارۀ برف همی آورد، امیر گفت تو چه دانستی که مرا برف همی باید گفت باز آن جانب نگریستی و نگریستن سلطان بی مرادی نبود امیر گفت من او را بدین نیکوتر همی دارم هرکسی از شما شغلی دارد و او مراقبت احوال من میکند و مراعات نگریستن من.
و گفته اند هر که بخواطر، خدایرا مراقبت کند خدای جوارح او نگاه دارد.
پرسیدند ابوالحسن هندو را که شبان کی باز دارد گوسفند را بعصاء رعایت از چراگاه هلاک گفت چون داند که برو نگاه بانیست.
عبداللّه بن عمر گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که در سفری بود غلامی را دید که گوسفند می چرانید گفت ای غلام ازین گوسفند یکی بفروشی گفت آن من نیست، گفت خداوندش را بگوی که گرگ ببرد غلام گفت بخدای چگویم بروزگاری دراز عبداللّه عمر میگفتی که آن غلام گفت بخدای چگویم.
جُنَید گفت هر که اندر مراقبت بحقیقت رسیده باشد از آن ترسد که حظّ او از خدای فوت شود نه از چیزی دیگر.
ذوالنّون گوید نشان مراقبت ایثار کردنست آنچه خدای عَزّوَجِلّ اختیار کرده باشد و بزرگ داشتن آنچه خدای تعالی بزرگ داشتست و حقیر داشتن آنچه خدای حقیر داشتست.
نصر آبادی گوید رجا بطاعت کشد و خوف از معصیت دور کند و مراقبت فرا راه حق دارد.
جعفربن نصیر گوید مراقبت مراعات سِرّ بود بنگریستن با حق اندر هر خطرتی.
جُرَیری گوید کار ما بر دو چیز بنا کرده اند یکی آنک مراقبت خدای عَزَّوَجَلَّ را ملازمت کنیم و ظاهر علم نگاه داریم.
ابن عطا را پرسیدند که از طاعتها کدام فاضلترست گفت مراقبت حق بر دوام اوقات.
خوّاص گوید مراعات وقت مراقبت بار آرد و مراقبت، اخلاص سِرّ و علانیت، خدایرا عَزَّوَجَلَّ.
ابوعثمان مغربی گوید فاضلترین چیزی که مرد آنرا ملازمت کند اندرین طریقت محاسبۀ خویش است و مراقبت و نگاهداشتن کارها بعلم.
و هم ابوعثمان گوید که ابوحفص گفت مرا چون تو مجلس کنی مردمانرا، اوّل دل خویش پند ده و تن خویش را، نگر جمع آمدن ایشان بر تو مغرور نکند که ایشان ظاهر ترا مراقبت کنند و خدای باطن ترا.
ابوسعید خرّاز گوید یکی از پیرانِ من گفت بر تو بادا بمراعات سرّ ومراقبت، روزی من اندر بادیه همی رفتم آواز نعلین شنیدم از پس پشت خویش، مرا از آن هراس آورد خواستم که باز نگرم و ننگریستم، چیزی دیدم بر کتف من ایستاده و من بسرّ مراعات همی کردم پس باز نگریستم ددی دیدم عظیم.
واسطی گوید فاضلترین همه طاعتها نگاهداشتن وقتست و آن آنست که بنده از حد فرا نشود و جز با خدای نه ایستد و از وقت خویش بیرون نشود. و باللّهِ التّوفیق.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و پنجم - در رضا
قالَ اللّهُ تَعالی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ ورَضُوا عَنْهُ.
جابربن عبداللّه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر گفت صلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اهل بهشت اندر جایگاههای خویش باشند، از ناگاه نوری پدیدار آید ایشانرا بر در بهشت سربردارند، خداوند را سبحانه وتعالی بینند که گوید یا اهل بهشت حاجت خواهید از من گویند یارب خشنودی تو خواهیم از ما، حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی گوید خشنودی منست که شما را در بهشت فرود آورده است، و کرامت من شما را روزی بوده است، حاجت خواهید گویند یارب از تو زیادت ازین خواهیم نجیبها بیارند از یاقوت سرخ مهار ایشان زمرّد سبز برنشینند و هر گامی از آن او چندان بود که چشم او ببیند خداوند سُبْحَانَهُ وَتَعالی بفرماید که درختان که بر ایشان میوه بود و حوران بیایند گویند نَحْنُ الْخالِداتُ فَلانَموتُ و نَحْنُ النّاعِماتُ فَلا نَبْؤُسُ، اَزْواجُ قَوْمٍ مُْؤمِنینَ کِرامٍ. ما آنیم که هرگز نمیریم و جوانانیم که هرگز پیر نگردیم، ما جفت مؤمنانیم و کوهها بینند از مشک سپید باد می آید و آن مشک بر ایشان نثار همی کند و آنرا باد مُثیره خوانند، برین جملت همی آیند تا ببهشت عدن و آن قصبۀ بهشت است فریشتگان گویند یارب قوم آمدند، خداوند سُبْحَانَهُ وَتَعالی گوید مَرْحَبَاً بِالصّادِقینَ مَرْحَبَاً بِالطّائِعینَ حجابها از پیش چشمهای ایشان برگیرند بخداوند تَعالی نگرند، از نور خداوند تعالی چنان گردند که یکدیگر را نبینند پس ایشانرا گویند با کوشکها شوید یگدیگر را بینند، پیغامبر گوید صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اینست قول خدای تَعَالی، نُزُلاً مِنْ غَفورٍ رَحیمٍ.
و خلافست میان عراقیان و خراسانیان اندر رضا که رضا از احوالست یا از مقامات.
خراسانیان گویند رضا از جملۀ مقامات بود و این نهایت توکّل است و معنی این باز آن آید که بنده بکسب و حیلت بدو رسد.
و عراقیان گویند رضا از جملۀ احوالست و بنده را اندرین کسب نبود بلکه اندر دل فرود آید چون حالهای دیگر و ممکن بود میان هر دو زبان جمع کردن گویند بدایتِ رضا مکتسَبْ بود بنده را و آن از مقامات است و نهایت وی از جملۀ احوال بود و مکتسب نیست.
و سخن بسیار گفته اند اندر رضا و هرکس از حال خویش و شرب خویش خبر داده اند و چنانک در عبارت مختلف اند در شرب و نصیب متفاوت اند. امّا شرط علم که ازان چاره نیست راضی بخدای، آن بود که بر تقدیر خدای اعتراض نکند.
استاد ابوعلی گفتی رضا نه آنست که بلا نبیند و نداند، رضا آن بود که بر حکم و قضا اعتراض نکند.
و بدانک بر بنده واجبست رضا دادن بقضا که امر کرده اند برضا بدو، برای آنک نه هرچه بر بنده قضا کرده اند واجب است برو رضا دادن بدان چون معصیتها که قضاست و محنتهای مسلمانان از هرگونه.
پیران گفته اند بزرگترین مقامی مقام رضاست یعنی هرکه را برضا گرامی کردند او را بترحیب تمامتری و تقریب برترین گرامی کردند.
عبدالواحدبن زید گوید، رضا بزرگترین مقامها است و بهشت دنیا است.
و بدانک بنده از خدای راضی نتواند بود مگر پس از آنکه خدای تعالی از وی راضی باشد زیرا که خدای گفت رَضِیَ اللّهُ عَنْهُم ورَضُوا عَنْهُ.
از استاد امام ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم گفت شاگردی فرا استاد خویش گفت بنده داند که خدای از او راضی است گفت نه. شاگرد گفت داند استاد گفت چون داند گفت چون دل خویش را از خدای راضی یابم دانم که خدای از من راضی است گفت احسنت یا غلام.
گویند موسی علیه السّلام گفت راه نمای مرا بکاری که چون من آن بکنم، از من راضی گردی گفت یا موسی طاقت نداری موسی بسجود افتاد تضرّع کرد، خدای تعالی وحی فرستاد به وی که ای پسر عمران رضای من از تو اندر آنست که تو رضا دهی بقضاء من.
ابوسلیمان دارانی گوید چون از شهوات بیرون آید او راضی باشد.
نصرآبادی گوید هر که خواهد که بمحلّ رضا برسد بگو آنچه رضای خدای درآنست بردست گیر.
محمّدبن خفیف گوید رضا بر دو قسمت بود رضا بود بدو و رضا بود ازو و رضا بدو آن بود که اندر تدبیر بود و رضا ازو اندر آنچه قضا کند.
استاد ابوعلی گفت رَحْمَةُ اللّهُ عَلَیْهِ راه سالکان درازتر بود و آن راه ریاضت است و راه خاصگان نزدیکترست ولیکن صعبتر بود و آن آنست که عمل تو برضا بود و رضا بقضا.
رویم گوید رضا آن بود که اگر دوزخ بر دست راست وی بداشته باشند نگوید که بجانب چپ می باید.
ابوبکر طاهر گوید، رضا بیرون کردن کراهیت است از دل تا اندر دل جز شادی نباشد.
واسطی گوید هرچند توانی رضا را کارفرمای، مباش تا رضا ترا کار فرماید که محجوب گردی از لذّات او و رؤیت او از حقیقت آنچه مطالعه کند و اندرین سخن که واسطی گفت خطری عظیم است و اندران تنبیهی است قوم را مگر از بهر آنک نزدیک ایشان آرام گرفتن باحوال حجاب بود از گردانندۀ احوال چون از رضا لذّت یافت و بدل راحت رضا یافت از شهود حق محجوب گشت.
هم واسطی گوید نگر بلذّت طاعت و حلاوت آن غرّه نشوی که آن زهر قاتلست.
پسر خفیف گوید رضا آرام دلست بحکمهای او، موافقت دل بآنچه او بپسندد و اختیار کند.
رابعه را پرسیدند که بنده راضی کی باشد گفت آنگاه که از محنت شاد شود همچنانک از نعمت.
گویند شبلی گفت پیش جنید لاحَوْلَ وَلاقَوَّةَ اِلَّا بِاللّهِ. جَنَیْد گفت این گفتار تنگ دلی باشد و تنگ دلی از دست بداشتن رضا بود بقضا.
ابوسلیمان گوید رضا آنست که از خدای بهشت نخواهی و از دوزخ پناه نجوئی.
ذوالنّون گوید سه چیز از علامت رضا بود، دست بداشتن اختیار پیش از قضا و نایافتن تلخی پس از قضا و یافتن محبّت اندر وقت بلا.
حسین بن علی علیهما السلام را گفتند ابوذر همی گوید که درویشی را دوستر دارم از توانگری و بیماری را دوستر دارم از تن درستی گفت خدای تعالی بر ابوذر رحمت کناد من همی گویم هر که توکّل بر نیکوئی اختیار خدای کند او را بر اختیار خدای اختیاری دیگر نبود.
فضیل عیاض گوید که بشر حافی گفت رضا فاضلتر از زهد اندر دنیا از آنک راضی را هیچ آرزو نکند بر منزلت خویش.
ابوعثمانرا پرسیدند از قول پیغامبر صلّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اَسألُکَ الْرّضا بَعْدَ القَضَا گفت زیرا که رضا پیش از قضا عزم بود بر رضا و رضا پس از قضا رضا آن بود.
ابوسلیمان گوید میخواهم که طرفی از رضا بدانم تا اگر مرا در آتش کند بدان راضی باشم یا نه.
ابوعمرو دمشقی گوید رضا برداشتن جزع بود اندر هر حالی که باشد.
جُنَید گوید رضا اختیار از میان برداشتن بود.
ابن عطا گوید رضا نگریستن بود بدل بآنچه اندر ازل خداوند تعالی بنده را اختیار کرده باشد و آن دست بداشتن خشم است.
رُویَم گوید رضا استقبال قضا بود بشادی.
جُرَیری گوید هر که بدون اندازۀ خویش رضا دهد خدای او را برکشد برتر از آنچه طمع دارد.
عبّاس بن عبدالمطّلب رَضِیَ اللّهُ عَنْه گوید پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هر که طعم ایمان بچشید بخدائی خدای رضا دهد.
عمر خطّاب نامه نوشت بابو موسی اشعری که همه چیزها اندر رضا است اگر توانی راضی باش والّا صبر کن.
عتبة الغلام گویند شبی تا روز همی گفت اگر مرا عذاب کنی ترا دوست دارم، و اگر بر من رحمت کنی ترا دوست دارم.
ابوعثمان حیری گوید چهل سالست تا در هر حال که مرا خدای بر آن بداشتست کراهیت نداشته ام و از آن حال مرا بدیگری نبرد که من آنرا کاره بوده ام.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت خداوندی بر بندۀ خشم گرفت و بنده شفیعان فرا کرد و پادشاه او را عفو کرد بنده بگریست شفیع گفت این گریستن چراست که ترا عفو کرد، این خداوند گفت او رضاء من همی طلبد و او را بدان راه نیست بدین سبب همی گرید که از وی راضی شد.
جابربن عبداللّه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر گفت صلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اهل بهشت اندر جایگاههای خویش باشند، از ناگاه نوری پدیدار آید ایشانرا بر در بهشت سربردارند، خداوند را سبحانه وتعالی بینند که گوید یا اهل بهشت حاجت خواهید از من گویند یارب خشنودی تو خواهیم از ما، حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی گوید خشنودی منست که شما را در بهشت فرود آورده است، و کرامت من شما را روزی بوده است، حاجت خواهید گویند یارب از تو زیادت ازین خواهیم نجیبها بیارند از یاقوت سرخ مهار ایشان زمرّد سبز برنشینند و هر گامی از آن او چندان بود که چشم او ببیند خداوند سُبْحَانَهُ وَتَعالی بفرماید که درختان که بر ایشان میوه بود و حوران بیایند گویند نَحْنُ الْخالِداتُ فَلانَموتُ و نَحْنُ النّاعِماتُ فَلا نَبْؤُسُ، اَزْواجُ قَوْمٍ مُْؤمِنینَ کِرامٍ. ما آنیم که هرگز نمیریم و جوانانیم که هرگز پیر نگردیم، ما جفت مؤمنانیم و کوهها بینند از مشک سپید باد می آید و آن مشک بر ایشان نثار همی کند و آنرا باد مُثیره خوانند، برین جملت همی آیند تا ببهشت عدن و آن قصبۀ بهشت است فریشتگان گویند یارب قوم آمدند، خداوند سُبْحَانَهُ وَتَعالی گوید مَرْحَبَاً بِالصّادِقینَ مَرْحَبَاً بِالطّائِعینَ حجابها از پیش چشمهای ایشان برگیرند بخداوند تَعالی نگرند، از نور خداوند تعالی چنان گردند که یکدیگر را نبینند پس ایشانرا گویند با کوشکها شوید یگدیگر را بینند، پیغامبر گوید صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اینست قول خدای تَعَالی، نُزُلاً مِنْ غَفورٍ رَحیمٍ.
و خلافست میان عراقیان و خراسانیان اندر رضا که رضا از احوالست یا از مقامات.
خراسانیان گویند رضا از جملۀ مقامات بود و این نهایت توکّل است و معنی این باز آن آید که بنده بکسب و حیلت بدو رسد.
و عراقیان گویند رضا از جملۀ احوالست و بنده را اندرین کسب نبود بلکه اندر دل فرود آید چون حالهای دیگر و ممکن بود میان هر دو زبان جمع کردن گویند بدایتِ رضا مکتسَبْ بود بنده را و آن از مقامات است و نهایت وی از جملۀ احوال بود و مکتسب نیست.
و سخن بسیار گفته اند اندر رضا و هرکس از حال خویش و شرب خویش خبر داده اند و چنانک در عبارت مختلف اند در شرب و نصیب متفاوت اند. امّا شرط علم که ازان چاره نیست راضی بخدای، آن بود که بر تقدیر خدای اعتراض نکند.
استاد ابوعلی گفتی رضا نه آنست که بلا نبیند و نداند، رضا آن بود که بر حکم و قضا اعتراض نکند.
و بدانک بر بنده واجبست رضا دادن بقضا که امر کرده اند برضا بدو، برای آنک نه هرچه بر بنده قضا کرده اند واجب است برو رضا دادن بدان چون معصیتها که قضاست و محنتهای مسلمانان از هرگونه.
پیران گفته اند بزرگترین مقامی مقام رضاست یعنی هرکه را برضا گرامی کردند او را بترحیب تمامتری و تقریب برترین گرامی کردند.
عبدالواحدبن زید گوید، رضا بزرگترین مقامها است و بهشت دنیا است.
و بدانک بنده از خدای راضی نتواند بود مگر پس از آنکه خدای تعالی از وی راضی باشد زیرا که خدای گفت رَضِیَ اللّهُ عَنْهُم ورَضُوا عَنْهُ.
از استاد امام ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم گفت شاگردی فرا استاد خویش گفت بنده داند که خدای از او راضی است گفت نه. شاگرد گفت داند استاد گفت چون داند گفت چون دل خویش را از خدای راضی یابم دانم که خدای از من راضی است گفت احسنت یا غلام.
گویند موسی علیه السّلام گفت راه نمای مرا بکاری که چون من آن بکنم، از من راضی گردی گفت یا موسی طاقت نداری موسی بسجود افتاد تضرّع کرد، خدای تعالی وحی فرستاد به وی که ای پسر عمران رضای من از تو اندر آنست که تو رضا دهی بقضاء من.
ابوسلیمان دارانی گوید چون از شهوات بیرون آید او راضی باشد.
نصرآبادی گوید هر که خواهد که بمحلّ رضا برسد بگو آنچه رضای خدای درآنست بردست گیر.
محمّدبن خفیف گوید رضا بر دو قسمت بود رضا بود بدو و رضا بود ازو و رضا بدو آن بود که اندر تدبیر بود و رضا ازو اندر آنچه قضا کند.
استاد ابوعلی گفت رَحْمَةُ اللّهُ عَلَیْهِ راه سالکان درازتر بود و آن راه ریاضت است و راه خاصگان نزدیکترست ولیکن صعبتر بود و آن آنست که عمل تو برضا بود و رضا بقضا.
رویم گوید رضا آن بود که اگر دوزخ بر دست راست وی بداشته باشند نگوید که بجانب چپ می باید.
ابوبکر طاهر گوید، رضا بیرون کردن کراهیت است از دل تا اندر دل جز شادی نباشد.
واسطی گوید هرچند توانی رضا را کارفرمای، مباش تا رضا ترا کار فرماید که محجوب گردی از لذّات او و رؤیت او از حقیقت آنچه مطالعه کند و اندرین سخن که واسطی گفت خطری عظیم است و اندران تنبیهی است قوم را مگر از بهر آنک نزدیک ایشان آرام گرفتن باحوال حجاب بود از گردانندۀ احوال چون از رضا لذّت یافت و بدل راحت رضا یافت از شهود حق محجوب گشت.
هم واسطی گوید نگر بلذّت طاعت و حلاوت آن غرّه نشوی که آن زهر قاتلست.
پسر خفیف گوید رضا آرام دلست بحکمهای او، موافقت دل بآنچه او بپسندد و اختیار کند.
رابعه را پرسیدند که بنده راضی کی باشد گفت آنگاه که از محنت شاد شود همچنانک از نعمت.
گویند شبلی گفت پیش جنید لاحَوْلَ وَلاقَوَّةَ اِلَّا بِاللّهِ. جَنَیْد گفت این گفتار تنگ دلی باشد و تنگ دلی از دست بداشتن رضا بود بقضا.
ابوسلیمان گوید رضا آنست که از خدای بهشت نخواهی و از دوزخ پناه نجوئی.
ذوالنّون گوید سه چیز از علامت رضا بود، دست بداشتن اختیار پیش از قضا و نایافتن تلخی پس از قضا و یافتن محبّت اندر وقت بلا.
حسین بن علی علیهما السلام را گفتند ابوذر همی گوید که درویشی را دوستر دارم از توانگری و بیماری را دوستر دارم از تن درستی گفت خدای تعالی بر ابوذر رحمت کناد من همی گویم هر که توکّل بر نیکوئی اختیار خدای کند او را بر اختیار خدای اختیاری دیگر نبود.
فضیل عیاض گوید که بشر حافی گفت رضا فاضلتر از زهد اندر دنیا از آنک راضی را هیچ آرزو نکند بر منزلت خویش.
ابوعثمانرا پرسیدند از قول پیغامبر صلّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اَسألُکَ الْرّضا بَعْدَ القَضَا گفت زیرا که رضا پیش از قضا عزم بود بر رضا و رضا پس از قضا رضا آن بود.
ابوسلیمان گوید میخواهم که طرفی از رضا بدانم تا اگر مرا در آتش کند بدان راضی باشم یا نه.
ابوعمرو دمشقی گوید رضا برداشتن جزع بود اندر هر حالی که باشد.
جُنَید گوید رضا اختیار از میان برداشتن بود.
ابن عطا گوید رضا نگریستن بود بدل بآنچه اندر ازل خداوند تعالی بنده را اختیار کرده باشد و آن دست بداشتن خشم است.
رُویَم گوید رضا استقبال قضا بود بشادی.
جُرَیری گوید هر که بدون اندازۀ خویش رضا دهد خدای او را برکشد برتر از آنچه طمع دارد.
عبّاس بن عبدالمطّلب رَضِیَ اللّهُ عَنْه گوید پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هر که طعم ایمان بچشید بخدائی خدای رضا دهد.
عمر خطّاب نامه نوشت بابو موسی اشعری که همه چیزها اندر رضا است اگر توانی راضی باش والّا صبر کن.
عتبة الغلام گویند شبی تا روز همی گفت اگر مرا عذاب کنی ترا دوست دارم، و اگر بر من رحمت کنی ترا دوست دارم.
ابوعثمان حیری گوید چهل سالست تا در هر حال که مرا خدای بر آن بداشتست کراهیت نداشته ام و از آن حال مرا بدیگری نبرد که من آنرا کاره بوده ام.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت خداوندی بر بندۀ خشم گرفت و بنده شفیعان فرا کرد و پادشاه او را عفو کرد بنده بگریست شفیع گفت این گریستن چراست که ترا عفو کرد، این خداوند گفت او رضاء من همی طلبد و او را بدان راه نیست بدین سبب همی گرید که از وی راضی شد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و ششم - در عُبودیّت
قالَ اللّهُ تَعالی وَاعْبُدْ رَبِّکَ حَتّی یَْأتِیَکَ الْیَقیِنُ.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند از پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلّم گفت هفت گروه اندر سایۀ خدای تعالی باشند آن روز که هیچ سایۀ نباشد مگر سایۀ او، پادشاهی دادگر و جُوانی که اندر عبادت برآمده باشد و مردی که از مسجد بیرون آید دل وی باز آن بود تا که آنجا باز شود و دو مرد که دوستی کنند از بهر خدای، با یکدیگر بر آن گرد آیند و بر آن پراکنده شوند و مردی که خدایرا یاد کند اندر خلوت، اشک از چشم وی بیرون آید و مردی که زنی که صاحب جمال و حسب باشد او را بخود خواند، او گوید من از خدای ترسم و مردی که صدقه دهد چنانک دست چپ او نداند که دست راست چه داد.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت عبودیّت تمامتر از عبادت بود که اوّل عبادت بود پس عبودیّت، پس عبودت عبادت عوام مؤمنانرا بود و عبودیّت خواص را و عبودیت خاص خاص را.
و هم از وی شنیدم که گفت عبادت اصحاب مجاهدت را بود و عبودیّت ارباب مکابدت را وعبودت صفت اهل مشاهدات بود و هرکس که بنفس خود با حق سُبْحانه مضایقت نکند او صاحب عبادت بود و هرکس که به دل بخیلی نکند بازو، او صاحب عبودیّت بود و هرکس که روح ازو دریغ ندارد او صاحب عبودت بود.
و گویند عبودیّت قیام نمودنست بحق طاعات چندانک تواند و بخویشتن نگریستن بنظر تقصیر و آنچه ازو حاصل آید از عبادت بتوفیق و تقدیر حق داند.
گفته اند عبودیت ترک اختیار بود در آنچه پیدا شود از قدرت.
و گفته اند که عبودیّت بیزاری نمودن است از حول و قوّت و اقرار دادن که آنچه بدو میرسد همه از فضل و منّت و انعام حقّست جَلَّ جَلالُهُ.
و گفته اند که عبودیت بجای آوردنست آنچه ترا فرموده اند و دست بداشتن از آنچه ترا نهی کرده اند.
از ابوعبداللّه خفیف پرسیدند که عبودیّت کی درست شود گفت چون بنده همگی خود را بحق تسلیم کند و باز آن بر بلاء او صبر کند.
ابن مسروق گوید که از سهل عبداللّه شنیدم که تعبّد درست نشود کسی را، تا ا زچهار چیز جزع نکند، از گرسنگی و برهنگی و درویشی و خواری.
و گفته اند عبودیّت آن بود که همگی خویش بدو تسلیم کنی و همگی کار خویش ازو بینی.
و گویند از علامات عبودیّت ترک تدبیر بود و دیدن تقدیر.
ذوالنّون گوید که عبودیّت آن بود که در همه حال بندۀ او باشی چنانک او خداوند تو است در همه احوال.
جُرَیری گوید بندگان نعمت بسیاراند و بندگان منعم اندکی اند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت بندۀ آنی که در بند آنی اگر در بند نفسی بندۀ نفسی و اگر در بند دنیائی بندۀ دنیائی. قالَ رَسولُ اللّهِ صَلّی اللّه عَلَیْه وَسَلّم. تَعِسَ عَبْدُالدِرْهَمِ تَعِسَ عَبْدُ الدّینارِ و تَعِسَ عَبْدُ الخَمیصَةِ.
شیخ ابویزید مردی را پرسید که چه پیشه داری گفت خر بنده گفت خدای خر ترا مرگ دهاد تا بندۀ خدای باشی نه بندۀ خر.
از شیخ ابوعبدالرّحمن شنیدم که گفت از جدّ خویش شنیدم ابوعمروبن نُجَیْد که گفت صافی نشود قدم هیچکس اندر عبودیّت تا آنگاه که همه کارهای خویش ریا بیند و حالهای خویش دعوی بیند.
عبداللّه بن مُنازِل گوید بنده بندۀ او بود تا خادم نجوید خویشتن را چون خویشتن را خادم جست از حدّ بندگی بیفتاد و ادب دست بداشت.
سهل بن عبداللّه گوید بنده را تعبّد درست نیاید، تا آنگاه که نه اندر عدم برو اثر درویشی بیند و نه اندر غنا اثر وجود.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که قیمت زاهد بمعبود او بود همچنانک شرف عارف بمعروف او بود.
ابوحفص گوید عبودیّت زینت بنده باشد هر که دست بدارد از زینت، بیرون آمد از حدّ عبودیّت و از غیر او حاجت نخواهد.
ابن عطا گوید عبودیّت اندر چهار چیز است. وفا بجای آوردن است اندر عهد و حد ها نگاهداشتن و بآنچه بود رضا دادن و برآنچه نبود صبر کردن.
عمروبن عثمان المکّی گوید هیچکس را ندیدم از متعبّدان که من دیدم بمکّه و جایگاههای دیگر و از آنچه نزدیک ما آمدند، اندر موسمها، اجتهاد او بیشتر و دائم تر بر عبادت از مُزَیِّن رَحِمَهُ اللّهُ و هیچکس را ندیدم بتعظیم او کار خدایرا عَزَّوَجَلَّ و هیچکس ندیدم که آن سختی بر خویشتن نهاد که وی، و بر مردمان آسان فراگرفتی چون وی.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت هیچ نام نیست بزرگتر از عبودیّت و مؤمن را هیچ نام نیست تمامتر از عبودیّت و از بهر آن خداوند عَزَّاسْمُهُ اندر وصف پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شب معراج چنین گفت و شریفترین اوقات او آن شب بود اندر دنیا که گفت سُبْحَانَ الَّذی اَسْری بِعَبْدِهِ لَیلاً دیگر جای گفت فَاَوْحی اِلی عَبدِهِ ما اَوْحَی اگر نامی بودی بزرگتر از عبودیّت ویرا بدان نام خواندی.
و اندرین معنی گفته اند
شعر:
یا عَمْر و ثاری عِنْدَ زَهْرائی
یَعْرِفُهُ السّامِعُ والرّائی
لاتَدْعُنی اِلّا بِیا عَبْدَها
فَاِنَّهُ اَصْدَقُ اَسْمائی
و گفته اند دو چیزست که چون بترک او بگوئی بحقیقت عبودیّت رسی، بالذّت آرام گرفتن و اعتماد کردن بر حرکت چون این دو از تو بیفتاد عبودیّت بجای آوردی چنانک واسطی گوید حذر کنید از لذّت عطا که آن حجابی است اهل صفا را.
ابوعلی جوزجانی گوید رضا سرای عبودیّت است و صبر دَرِ اوست و تفویض خانۀ اوست آواز از در بود و فراغت اندر سرای است و راحت اندر خانه.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت چنانک ربوبیّت نعت حق است زایل نشود، عبودیّت صفت بنده است که ازو جدا نشود و اندرین معنی گفته اند،
شعر:
فإن سَأَلونی قُلْتُ ها اَنَا عَبْدُهُ
وَ اِنْسَأَلوه ُ قالَ ها ذاکَ مَوْلائی
نصرآبادی گوید عبادات بطلب عذر و عفو خواستن از تقصیر آن، اولیتر از آنک طلب عوض و جزا کنی بر آن.
هم او گوید عبودیّت بیفکندن رؤیت تعبّد است اندر مشاهدت معبود.
جُنَید گوید عبودیّت ترک شغلها است و مشغول بودن بکاری که آن کار اصل فراغتست.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند از پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلّم گفت هفت گروه اندر سایۀ خدای تعالی باشند آن روز که هیچ سایۀ نباشد مگر سایۀ او، پادشاهی دادگر و جُوانی که اندر عبادت برآمده باشد و مردی که از مسجد بیرون آید دل وی باز آن بود تا که آنجا باز شود و دو مرد که دوستی کنند از بهر خدای، با یکدیگر بر آن گرد آیند و بر آن پراکنده شوند و مردی که خدایرا یاد کند اندر خلوت، اشک از چشم وی بیرون آید و مردی که زنی که صاحب جمال و حسب باشد او را بخود خواند، او گوید من از خدای ترسم و مردی که صدقه دهد چنانک دست چپ او نداند که دست راست چه داد.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت عبودیّت تمامتر از عبادت بود که اوّل عبادت بود پس عبودیّت، پس عبودت عبادت عوام مؤمنانرا بود و عبودیّت خواص را و عبودیت خاص خاص را.
و هم از وی شنیدم که گفت عبادت اصحاب مجاهدت را بود و عبودیّت ارباب مکابدت را وعبودت صفت اهل مشاهدات بود و هرکس که بنفس خود با حق سُبْحانه مضایقت نکند او صاحب عبادت بود و هرکس که به دل بخیلی نکند بازو، او صاحب عبودیّت بود و هرکس که روح ازو دریغ ندارد او صاحب عبودت بود.
و گویند عبودیّت قیام نمودنست بحق طاعات چندانک تواند و بخویشتن نگریستن بنظر تقصیر و آنچه ازو حاصل آید از عبادت بتوفیق و تقدیر حق داند.
گفته اند عبودیت ترک اختیار بود در آنچه پیدا شود از قدرت.
و گفته اند که عبودیّت بیزاری نمودن است از حول و قوّت و اقرار دادن که آنچه بدو میرسد همه از فضل و منّت و انعام حقّست جَلَّ جَلالُهُ.
و گفته اند که عبودیت بجای آوردنست آنچه ترا فرموده اند و دست بداشتن از آنچه ترا نهی کرده اند.
از ابوعبداللّه خفیف پرسیدند که عبودیّت کی درست شود گفت چون بنده همگی خود را بحق تسلیم کند و باز آن بر بلاء او صبر کند.
ابن مسروق گوید که از سهل عبداللّه شنیدم که تعبّد درست نشود کسی را، تا ا زچهار چیز جزع نکند، از گرسنگی و برهنگی و درویشی و خواری.
و گفته اند عبودیّت آن بود که همگی خویش بدو تسلیم کنی و همگی کار خویش ازو بینی.
و گویند از علامات عبودیّت ترک تدبیر بود و دیدن تقدیر.
ذوالنّون گوید که عبودیّت آن بود که در همه حال بندۀ او باشی چنانک او خداوند تو است در همه احوال.
جُرَیری گوید بندگان نعمت بسیاراند و بندگان منعم اندکی اند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت بندۀ آنی که در بند آنی اگر در بند نفسی بندۀ نفسی و اگر در بند دنیائی بندۀ دنیائی. قالَ رَسولُ اللّهِ صَلّی اللّه عَلَیْه وَسَلّم. تَعِسَ عَبْدُالدِرْهَمِ تَعِسَ عَبْدُ الدّینارِ و تَعِسَ عَبْدُ الخَمیصَةِ.
شیخ ابویزید مردی را پرسید که چه پیشه داری گفت خر بنده گفت خدای خر ترا مرگ دهاد تا بندۀ خدای باشی نه بندۀ خر.
از شیخ ابوعبدالرّحمن شنیدم که گفت از جدّ خویش شنیدم ابوعمروبن نُجَیْد که گفت صافی نشود قدم هیچکس اندر عبودیّت تا آنگاه که همه کارهای خویش ریا بیند و حالهای خویش دعوی بیند.
عبداللّه بن مُنازِل گوید بنده بندۀ او بود تا خادم نجوید خویشتن را چون خویشتن را خادم جست از حدّ بندگی بیفتاد و ادب دست بداشت.
سهل بن عبداللّه گوید بنده را تعبّد درست نیاید، تا آنگاه که نه اندر عدم برو اثر درویشی بیند و نه اندر غنا اثر وجود.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که قیمت زاهد بمعبود او بود همچنانک شرف عارف بمعروف او بود.
ابوحفص گوید عبودیّت زینت بنده باشد هر که دست بدارد از زینت، بیرون آمد از حدّ عبودیّت و از غیر او حاجت نخواهد.
ابن عطا گوید عبودیّت اندر چهار چیز است. وفا بجای آوردن است اندر عهد و حد ها نگاهداشتن و بآنچه بود رضا دادن و برآنچه نبود صبر کردن.
عمروبن عثمان المکّی گوید هیچکس را ندیدم از متعبّدان که من دیدم بمکّه و جایگاههای دیگر و از آنچه نزدیک ما آمدند، اندر موسمها، اجتهاد او بیشتر و دائم تر بر عبادت از مُزَیِّن رَحِمَهُ اللّهُ و هیچکس را ندیدم بتعظیم او کار خدایرا عَزَّوَجَلَّ و هیچکس ندیدم که آن سختی بر خویشتن نهاد که وی، و بر مردمان آسان فراگرفتی چون وی.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت هیچ نام نیست بزرگتر از عبودیّت و مؤمن را هیچ نام نیست تمامتر از عبودیّت و از بهر آن خداوند عَزَّاسْمُهُ اندر وصف پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شب معراج چنین گفت و شریفترین اوقات او آن شب بود اندر دنیا که گفت سُبْحَانَ الَّذی اَسْری بِعَبْدِهِ لَیلاً دیگر جای گفت فَاَوْحی اِلی عَبدِهِ ما اَوْحَی اگر نامی بودی بزرگتر از عبودیّت ویرا بدان نام خواندی.
و اندرین معنی گفته اند
شعر:
یا عَمْر و ثاری عِنْدَ زَهْرائی
یَعْرِفُهُ السّامِعُ والرّائی
لاتَدْعُنی اِلّا بِیا عَبْدَها
فَاِنَّهُ اَصْدَقُ اَسْمائی
و گفته اند دو چیزست که چون بترک او بگوئی بحقیقت عبودیّت رسی، بالذّت آرام گرفتن و اعتماد کردن بر حرکت چون این دو از تو بیفتاد عبودیّت بجای آوردی چنانک واسطی گوید حذر کنید از لذّت عطا که آن حجابی است اهل صفا را.
ابوعلی جوزجانی گوید رضا سرای عبودیّت است و صبر دَرِ اوست و تفویض خانۀ اوست آواز از در بود و فراغت اندر سرای است و راحت اندر خانه.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت چنانک ربوبیّت نعت حق است زایل نشود، عبودیّت صفت بنده است که ازو جدا نشود و اندرین معنی گفته اند،
شعر:
فإن سَأَلونی قُلْتُ ها اَنَا عَبْدُهُ
وَ اِنْسَأَلوه ُ قالَ ها ذاکَ مَوْلائی
نصرآبادی گوید عبادات بطلب عذر و عفو خواستن از تقصیر آن، اولیتر از آنک طلب عوض و جزا کنی بر آن.
هم او گوید عبودیّت بیفکندن رؤیت تعبّد است اندر مشاهدت معبود.
جُنَید گوید عبودیّت ترک شغلها است و مشغول بودن بکاری که آن کار اصل فراغتست.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و هفتم - در ارادت
قالَ اللّهُ تَعالی وَلاتَطْرُدِ الَّذینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَالْعَشِیّ یُریدونَ وَجهَهُ.
انس گوید رَضِیَ اللّه عَنْهُ که پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت چون خدای عزّوجلّ بندۀ را نیکوئی خواهد او را کار فرماید گفتند یا رسول اللّه چون کار فرماید گفت وی را توفیق دهد بکاری نیک پیش از مرگ.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّه ارادت ابتداء راه سالکان باشد و آن نامیست مر نخستین منزلِ قاصدانرا بخدای سُبْحانَهُ و تعالی و این صفت را ارادت نام کرده اند زیرا که ارادت مقدّمۀ همه کارها باشد و هرچه ارادت بنده بر آن مقدّم نباشد نتواند کرد چون این اوّل کار بود آنرا که طریق خدای عَزَّوَجَلَّ ورزد ارادت نام کردند مانند قصد اندر کارها که مقدّمۀ آن بود و مرید بر موجب اشتقاق آنست که او را ارادت بود چنانک عالم آنست که او را علم بود زیرا که این از اسماء مشتقّ است ولیکن مرید اندرین طریقت آن بود که او را هیچ ارادت نبود مادام که از ارادت خویش برهنه نشود مرید نبود چنانکه بر حکم اشتقاق هرکه را ارادت نبود مرید نبود.
و اندر ارادت سخن بسیار گفته اند هرکسی آنچه در دل او پیدا آمده است چیزی گفته اند.
پیران گفته اند ارادت ترک عادتست و عادت مردمان اندر غالب، استادن است اندر وطن غفلت و متابعت شهوت کردن و پشت بازگذاشتن بآنچه ویرا آرزو بدو خواند و مرید ازین عادت بیرون آمده باشد و بیرون آمدن ویرا نشانی، و دلیلی بود بر درستی ارادت و آن حالت را ارادت نام کردند و آن بیرون آمدنست از عادت امّا حقیقت او برخاستن دلست اندر طلب حق جَلَّ جَلالُهُ و از بهر این گفته اند که ارادت سوختنی بود که همه بیمها ببرد.
و از استاد ابوعلی شنیدم که حکایت کرد از ممشاد دینوری که او را گفت تا بدانستم که کارهاء درویشان همه جدّ بود با هیچ درویش مزاح نکردم از آنکه وقتی درویشی نزدیک من آمد و مرا گفت ایّهاالشیخ میخواهم که مرا عصیدۀ کنی بر زبان من برفت که ارادت و عصیده درویش برگشت و من ندانستم که برفت گفتم تا عصیده بکردند و درویش را طلب کردم، بازنیافتم، خبر وی پرسیدم، گفتند اندر ساعت بازگشت و با خویشتن همی گفت ارادت و عصیده، ارادت و عصیده و روی در بادیه نهاد و این سخن همی گفت تا آنگاه که فرمان یافت.
یکی از پیران گوید اندر بادیه بودم تنها، دلم تنگ شد، گفتم یا آدمیان با من سخن گویید یا پریان با من سخن گویید، هاتفی آواز داد چه میخواهی گفتم خدایرا میخواهم آن هاتف گفت تا کی خواهی، یعنی بموانست انس و جنّ خدای را جویند.
استاد امام گوید قُدِّسَ روحُهُ مرید شب و روز نیاساید بظاهر اندر صفت مجاهده بود و بباطن بصفت مکابدات، از بستر و بالین دور بود سر در میان ببسته و رنجها بر خویشتن نهاده و خویشتن اندر بلاها و تعبها نهاده و هرچه ویرا پیش او آید، از بلا و رنج از هیچ روی نگرداند و زن و فرزند و دوستان و خویشان و خان و مان فروگذاشته چنانکه گویند.
شعر:
ثَمَّ قَطَعْتُ اللَّیْلَ فی مَهْمَهٍ
لا اَسَداً اَخْشی وَلا ذِئْباً
یَغْلِبُنی شَوقی فَاطْوی السُّریٰ
ولَمْیَزَلْذوالشَّوْق مَغْلوباً
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت ارادت سوزی بود اندر دل و تبشی بود اندر نقطۀ دل و شیفتگی اندر ضمیر، انزعاجی اندر باطن، آتشی بود زبانه زنان اندر دلها.
یوسف بن الحسین گوید میان ابوسلیمان دارانی و احمدبن ابی الحواری عهدی بود که بهیچ چیز او را مخالفت نکند که فرماید او را روزی احمد آمد و بوسلیمان اندر مجلس سخن همی گفت، گفت تنور بتافته اند چه فرمائی ابوسلیمان جواب وی باز نداد، باری چند بگفت ابوسلیمان گفت برو اندر آنجا نشین چون تنگ دلی بود از وی ساعتی تغافل کرد پس ازان ویرا یاد آمد گفت احمد را طلب کنید که او اندر تنور است زیرا که با من عهدی دارد که خلاف نکند بهرچه من گویم، بنگریستند اندر تنور بود، یک موی بر وی نسوخته بود.
و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت در ابتدای جوانی در ارادت بسوختم اکنون می گویم با خویشتن کاشکی معنی ارادت بدانستمی.
و گفته اند از صفات مرید یکی آنست که نوافل بر وی دوست گردانند و نصیحت کند خلق را باخلاص و با خلوت ویرا انس بود و بهرچه از احکام بر وی همی رود صبر کند و کار او را ایثار کند و از دیدار او شرم دارد و آنچه ویرا جهد بود بذل کند محبوب خویش را و هر سببی که داند او را به وی رساند بر دست گیرد و از همه چیزها بکمتر ین درجه قناعت کند، و باید که ویرا به دل قرار نباشد تا آنکه بخدای عَزَّوَجَلَّ رسد.
ابوبکر دقّاق گوید آفت مرید سه چیز است زن خواستن و حدیث نوشتن و سفر کردن.
و از وی پرسیدند که چرا دست بداشتی از حدیث نوشتن گفت مرا ارادت از آن بازداشت.
حاتم اصمّ گوید که چون مرید را بینی که بغیر مراد خویش مشغول شود بدانک او دون همّتی خویش ظاهر کرده باشد.
کتانی گوید از حکم مرید آنست که سه چیز در وی موجود بود خواب بروی از غلبه بود و خوردی وی از فاقه و سخن وی از ضرورت.
جُنَید گوید چون خدای تعالی بمریدی نیکوئی خواهد او را بصوفیان افکند و از قرّایانش باز دارد.
دقّاق گوید نهایت ارادت آن بود که اشارت کند بخدای تا باشارت او را یابد گفتم چیست که ارادت فرا گیرد گفت آنک خدایرا یابی بی اشارت دقّاق گوید مرید، مرید نباشد تا آنگه که فریشتۀ دست چپ بیست سال بر وی هیچ چیز ننویسد.
ابوعثمان حیری گوید هرکه را اندر بدایت، ارادت درست نیاید بروزگار نفزاید ویرا مگر ادبار.
هم ابوعثمان گوید چون مرید چیزی شنود از علم قوم و کار کند بدان، نور آن تا آخر عمرش اندر دل وی بود و نفع آن بدو رسد و اگر از آن سخن گوید هر که شنود ویرا سود دارد و هرکه چیزی شنود از علم ایشان و بر آن کار نکند حکایتی بود که یاد گیرد، روزی چند برآید فراموش کند.
یحیی بن معاذ گوید سخترین چیزی بر مرید معاشرت اضداد بود.
یوسف بن الحسین گوید هرگاه که مرید برُخصت و کسب مشغول بود از وی هیچ چیز نیاید.
جنید را ازین پرسیدند که مرید را چه فایده بود اندر شنیدن حکایت گفت حکایت لشکری بود از لشکرهای خدای عَزَّوَجَلَّ که دل مرید بدان قوی کند گفتند این را هیچ گواه باشد گفت باشد قول خدای تعالی. وکُلاً نَقُصٌّ عَلَیْکَ مَنْ اَنْباءِ الرُسُلِ ما نُثَبَّتُ بِهِ فُؤادَکَ.
جنید گوید مرید صادق بی نیاز بود از علم عالمان.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ فرق میان مرید و مراد آنست که همه مریدی برحقیقت مراد بود که اگر مراد حق سُبْحَانَه نبودی که او را خواستی مرید نبودی، زیرا که هیچکس بی خواست او نبود و هر مراد مرید بود زیرا که چون حق عَزَّاسْمُهُ او را خواهد بخصوصیّت توفیق ارادتش دهد، ولیکن قوم فرق کرده اند میام مراد و مرید مرید نزدیک ایشان مبتدی بود و مراد منتهی بود و مرید آن بود که رنج بر خویشتن نهد و خود اندر سختیها افکنده باشد و مراد آن بود که بر کار باشد بی رنج و مرید رنجور باشد و مراد آسوده و سنّت خدای تعالی مختلف است با قاصدان بیشترین را اندر مجاهدت افکند پس برسد بعد از آنکه رنج بسیار بکشد از هر بابی بمعنیهای بزرگوار.
و بسیار بود از ایشان که اندر ابتدا کشف کنند ایشانرا بمعنیهای جلیل و آنچه خداوندان ریاضت و مجاهدت نیافته باشند ایشان بیابند، پس از آن با مجاهدت آرند ایشانرا آنچه از ایشان فوت شده باشد پس برفق مجاهدتها از ایشان درخواهند که بر اهل ریاضت رفته باشد.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت مرید متحمّل بود و مراد محمول.
و هم از وی شنیدم که موسی علیه السّلام مرید بود که گفت رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری. پیغمبر ما صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلّم مراد بود خدای عَزَّوَجَلَّ گفت اَلَمْ نَشْرَحَ لَکَ صَدْرَک و همچنین موسی گفت اَرِنی اَنْظُرْ اِلَیْکَ حَق تَعالی گفت لَنْ تَرانی. پیغمبر ما را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت اَلَمْ تَرَاِلی رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِلَّ مراد اندرین که گفت مدّالظل پوشیدن قصّه بود و محکم کردن حال.
جُنَید را پرسیدند از مرید و مراد گفت مرید اندر زیر سیاست علم بود و مراد اندر رعایت حق بود زیرا که مرید دونده بود و مراد پرنده، دونده اندر پرنده کی رسد.
ذوالنّون مصری کس فرستاد ببویزید بسطامی گفت تا کی خواب و راحت طلبی قافله درگذشت بویزید گفت بگویید برادر مرا ذوالنّون را مرد آنست که شب بخسبد بامداد بمنزل گاه بود و پیش از قافله رسیده باشد ذوالنّون گفت طوبیٰ لَهُ نوشت باد این سخنی است که حال ما بدانجا نرسد.
انس گوید رَضِیَ اللّه عَنْهُ که پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت چون خدای عزّوجلّ بندۀ را نیکوئی خواهد او را کار فرماید گفتند یا رسول اللّه چون کار فرماید گفت وی را توفیق دهد بکاری نیک پیش از مرگ.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّه ارادت ابتداء راه سالکان باشد و آن نامیست مر نخستین منزلِ قاصدانرا بخدای سُبْحانَهُ و تعالی و این صفت را ارادت نام کرده اند زیرا که ارادت مقدّمۀ همه کارها باشد و هرچه ارادت بنده بر آن مقدّم نباشد نتواند کرد چون این اوّل کار بود آنرا که طریق خدای عَزَّوَجَلَّ ورزد ارادت نام کردند مانند قصد اندر کارها که مقدّمۀ آن بود و مرید بر موجب اشتقاق آنست که او را ارادت بود چنانک عالم آنست که او را علم بود زیرا که این از اسماء مشتقّ است ولیکن مرید اندرین طریقت آن بود که او را هیچ ارادت نبود مادام که از ارادت خویش برهنه نشود مرید نبود چنانکه بر حکم اشتقاق هرکه را ارادت نبود مرید نبود.
و اندر ارادت سخن بسیار گفته اند هرکسی آنچه در دل او پیدا آمده است چیزی گفته اند.
پیران گفته اند ارادت ترک عادتست و عادت مردمان اندر غالب، استادن است اندر وطن غفلت و متابعت شهوت کردن و پشت بازگذاشتن بآنچه ویرا آرزو بدو خواند و مرید ازین عادت بیرون آمده باشد و بیرون آمدن ویرا نشانی، و دلیلی بود بر درستی ارادت و آن حالت را ارادت نام کردند و آن بیرون آمدنست از عادت امّا حقیقت او برخاستن دلست اندر طلب حق جَلَّ جَلالُهُ و از بهر این گفته اند که ارادت سوختنی بود که همه بیمها ببرد.
و از استاد ابوعلی شنیدم که حکایت کرد از ممشاد دینوری که او را گفت تا بدانستم که کارهاء درویشان همه جدّ بود با هیچ درویش مزاح نکردم از آنکه وقتی درویشی نزدیک من آمد و مرا گفت ایّهاالشیخ میخواهم که مرا عصیدۀ کنی بر زبان من برفت که ارادت و عصیده درویش برگشت و من ندانستم که برفت گفتم تا عصیده بکردند و درویش را طلب کردم، بازنیافتم، خبر وی پرسیدم، گفتند اندر ساعت بازگشت و با خویشتن همی گفت ارادت و عصیده، ارادت و عصیده و روی در بادیه نهاد و این سخن همی گفت تا آنگاه که فرمان یافت.
یکی از پیران گوید اندر بادیه بودم تنها، دلم تنگ شد، گفتم یا آدمیان با من سخن گویید یا پریان با من سخن گویید، هاتفی آواز داد چه میخواهی گفتم خدایرا میخواهم آن هاتف گفت تا کی خواهی، یعنی بموانست انس و جنّ خدای را جویند.
استاد امام گوید قُدِّسَ روحُهُ مرید شب و روز نیاساید بظاهر اندر صفت مجاهده بود و بباطن بصفت مکابدات، از بستر و بالین دور بود سر در میان ببسته و رنجها بر خویشتن نهاده و خویشتن اندر بلاها و تعبها نهاده و هرچه ویرا پیش او آید، از بلا و رنج از هیچ روی نگرداند و زن و فرزند و دوستان و خویشان و خان و مان فروگذاشته چنانکه گویند.
شعر:
ثَمَّ قَطَعْتُ اللَّیْلَ فی مَهْمَهٍ
لا اَسَداً اَخْشی وَلا ذِئْباً
یَغْلِبُنی شَوقی فَاطْوی السُّریٰ
ولَمْیَزَلْذوالشَّوْق مَغْلوباً
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت ارادت سوزی بود اندر دل و تبشی بود اندر نقطۀ دل و شیفتگی اندر ضمیر، انزعاجی اندر باطن، آتشی بود زبانه زنان اندر دلها.
یوسف بن الحسین گوید میان ابوسلیمان دارانی و احمدبن ابی الحواری عهدی بود که بهیچ چیز او را مخالفت نکند که فرماید او را روزی احمد آمد و بوسلیمان اندر مجلس سخن همی گفت، گفت تنور بتافته اند چه فرمائی ابوسلیمان جواب وی باز نداد، باری چند بگفت ابوسلیمان گفت برو اندر آنجا نشین چون تنگ دلی بود از وی ساعتی تغافل کرد پس ازان ویرا یاد آمد گفت احمد را طلب کنید که او اندر تنور است زیرا که با من عهدی دارد که خلاف نکند بهرچه من گویم، بنگریستند اندر تنور بود، یک موی بر وی نسوخته بود.
و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت در ابتدای جوانی در ارادت بسوختم اکنون می گویم با خویشتن کاشکی معنی ارادت بدانستمی.
و گفته اند از صفات مرید یکی آنست که نوافل بر وی دوست گردانند و نصیحت کند خلق را باخلاص و با خلوت ویرا انس بود و بهرچه از احکام بر وی همی رود صبر کند و کار او را ایثار کند و از دیدار او شرم دارد و آنچه ویرا جهد بود بذل کند محبوب خویش را و هر سببی که داند او را به وی رساند بر دست گیرد و از همه چیزها بکمتر ین درجه قناعت کند، و باید که ویرا به دل قرار نباشد تا آنکه بخدای عَزَّوَجَلَّ رسد.
ابوبکر دقّاق گوید آفت مرید سه چیز است زن خواستن و حدیث نوشتن و سفر کردن.
و از وی پرسیدند که چرا دست بداشتی از حدیث نوشتن گفت مرا ارادت از آن بازداشت.
حاتم اصمّ گوید که چون مرید را بینی که بغیر مراد خویش مشغول شود بدانک او دون همّتی خویش ظاهر کرده باشد.
کتانی گوید از حکم مرید آنست که سه چیز در وی موجود بود خواب بروی از غلبه بود و خوردی وی از فاقه و سخن وی از ضرورت.
جُنَید گوید چون خدای تعالی بمریدی نیکوئی خواهد او را بصوفیان افکند و از قرّایانش باز دارد.
دقّاق گوید نهایت ارادت آن بود که اشارت کند بخدای تا باشارت او را یابد گفتم چیست که ارادت فرا گیرد گفت آنک خدایرا یابی بی اشارت دقّاق گوید مرید، مرید نباشد تا آنگه که فریشتۀ دست چپ بیست سال بر وی هیچ چیز ننویسد.
ابوعثمان حیری گوید هرکه را اندر بدایت، ارادت درست نیاید بروزگار نفزاید ویرا مگر ادبار.
هم ابوعثمان گوید چون مرید چیزی شنود از علم قوم و کار کند بدان، نور آن تا آخر عمرش اندر دل وی بود و نفع آن بدو رسد و اگر از آن سخن گوید هر که شنود ویرا سود دارد و هرکه چیزی شنود از علم ایشان و بر آن کار نکند حکایتی بود که یاد گیرد، روزی چند برآید فراموش کند.
یحیی بن معاذ گوید سخترین چیزی بر مرید معاشرت اضداد بود.
یوسف بن الحسین گوید هرگاه که مرید برُخصت و کسب مشغول بود از وی هیچ چیز نیاید.
جنید را ازین پرسیدند که مرید را چه فایده بود اندر شنیدن حکایت گفت حکایت لشکری بود از لشکرهای خدای عَزَّوَجَلَّ که دل مرید بدان قوی کند گفتند این را هیچ گواه باشد گفت باشد قول خدای تعالی. وکُلاً نَقُصٌّ عَلَیْکَ مَنْ اَنْباءِ الرُسُلِ ما نُثَبَّتُ بِهِ فُؤادَکَ.
جنید گوید مرید صادق بی نیاز بود از علم عالمان.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ فرق میان مرید و مراد آنست که همه مریدی برحقیقت مراد بود که اگر مراد حق سُبْحَانَه نبودی که او را خواستی مرید نبودی، زیرا که هیچکس بی خواست او نبود و هر مراد مرید بود زیرا که چون حق عَزَّاسْمُهُ او را خواهد بخصوصیّت توفیق ارادتش دهد، ولیکن قوم فرق کرده اند میام مراد و مرید مرید نزدیک ایشان مبتدی بود و مراد منتهی بود و مرید آن بود که رنج بر خویشتن نهد و خود اندر سختیها افکنده باشد و مراد آن بود که بر کار باشد بی رنج و مرید رنجور باشد و مراد آسوده و سنّت خدای تعالی مختلف است با قاصدان بیشترین را اندر مجاهدت افکند پس برسد بعد از آنکه رنج بسیار بکشد از هر بابی بمعنیهای بزرگوار.
و بسیار بود از ایشان که اندر ابتدا کشف کنند ایشانرا بمعنیهای جلیل و آنچه خداوندان ریاضت و مجاهدت نیافته باشند ایشان بیابند، پس از آن با مجاهدت آرند ایشانرا آنچه از ایشان فوت شده باشد پس برفق مجاهدتها از ایشان درخواهند که بر اهل ریاضت رفته باشد.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت مرید متحمّل بود و مراد محمول.
و هم از وی شنیدم که موسی علیه السّلام مرید بود که گفت رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری. پیغمبر ما صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلّم مراد بود خدای عَزَّوَجَلَّ گفت اَلَمْ نَشْرَحَ لَکَ صَدْرَک و همچنین موسی گفت اَرِنی اَنْظُرْ اِلَیْکَ حَق تَعالی گفت لَنْ تَرانی. پیغمبر ما را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت اَلَمْ تَرَاِلی رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِلَّ مراد اندرین که گفت مدّالظل پوشیدن قصّه بود و محکم کردن حال.
جُنَید را پرسیدند از مرید و مراد گفت مرید اندر زیر سیاست علم بود و مراد اندر رعایت حق بود زیرا که مرید دونده بود و مراد پرنده، دونده اندر پرنده کی رسد.
ذوالنّون مصری کس فرستاد ببویزید بسطامی گفت تا کی خواب و راحت طلبی قافله درگذشت بویزید گفت بگویید برادر مرا ذوالنّون را مرد آنست که شب بخسبد بامداد بمنزل گاه بود و پیش از قافله رسیده باشد ذوالنّون گفت طوبیٰ لَهُ نوشت باد این سخنی است که حال ما بدانجا نرسد.