عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و هشتم - در اِسْتِقامَتْ
قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقاموا.
ثَوْبان گوید مولی پیغامبر صلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلّمَ که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ راست باشید و نتوانید و بدانید که بهترین دین شما نمازست و مواظبت نکند بر وضو مگر مؤمن.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ استقامت درجۀ بود که تمامی کارها بدو بود و چیزها همه بدو حاصل آید و نظام کارها است و هر که مستقیم نبود اندر حال خویش رنج وی ضایع بود و جهدش بی ثمرت بود چنانکه خدای عَزَّوَجَلَّ گفت وَلاتَکونوا کَالّتی نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قَوَّةِ اَنْکاثاً هرکه اندر صفت خویش مستقیم نبود از آنجا که بود فراتر نشود و رفتن او بر طریق درست نبود [و] ابتداء این کار بر شرط استقامت است همچنانکه حق عارف در نهایت [ادب] استقامت است و نشان استقامت اهل بدایت آنست که فترت بنیفتد اندر کار ایشان و نشان استقامت آن گروه که از بدایت فراتر شدند [و بنهایت نرسیدند] آنست که فرو نمانند، و نشان استقامت اهل نهایت آن بود که حجاب را اندر مواصلت ایشان راه نبود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت استقامت بر سه درجه است تقویم است و استقامت و اقامت، تقویم، تأدیب نفس بود و اقامت، تهذیب دلها و استقامت تقریب اسرار.
[بوبکر] صدّیق رَضِیَ اللّهُ عنه گوید اندر معنی قول خدای عَزَّوَجَلَّ [کی گفت ثُمَّ] اسْتَقاموا ای که شرک نیارند.
عمر گوید رَضِیَ اللّهُ عنه [اِسْتَقاموا] یعنی که روباه بازی نکند.
قول صدّیق رَضِیَ اللّهُ عَنهُ با مراعات اصول شود [اندر توحید] و قول عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ اشارت کند بر ترک طلب تأویل و قیام کردن بشرط عهد.
[ابن عطا گوید استقاموا ای که دل با خدای نگاه دارند جز او اندر دل ایشان راه نبود].
ابوعلی جوزجانی گوید صاحب استقامت باش نه جویندۀ کرامت که نفس تو کرامت خواهد و خدای عَزَّوَجَلَّ از تو استقامت خواهد.
در حکایت همی آید که بوعلی شبوی گفت که پیغامبر را صلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلّمَ به خواب دیدم گفتم یارسول اللّه از تو روایت همی کنند تو گفتی سورۀ هود مرا پیر کرد چه [چیز بود در آنجا که] پیر کرد ترا قصّه هاء پیغمبران یا هلاک امّتان گفت نه [این و نه آن] ولیکن آنک گفت فَاسْتَقِمْ کَما اُمِرْتَ.
و گفته اند استقامت را کس طاقت ندارد مگر بزرگان زیرا که [استقامت] بیرون آمدن است از عرف و عادت [و رسم]، و قیام کردن بفرمان خدای عَزَّوَجَلَّ بر حقیقت صدق و ازین بود که پیغمبر صلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلّمَ گفت اِسْتَقیمُوا وَلَنْ تُحْصوا راست باشید و نتوانید.
واسطی گوید آن خصلت که همه نیکوئیها بدو تمام شود و بنا بودن او همه نیکوئیها زشت بود استقامتست.
شبلی گوید استقامت آن بود که وقت را قیامت بیند.
و گفته اند استقامت در گفت بترک غیبت بود و در افعال به نفی بدعت و در اقبال به نفی فترت و در احوال به نفی حجاب.
استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ گفت سین استقامت سین طلب است یعنی که از حق اندر خواهند تا ایشانرا بر توحید بدارد تا زنده باشند.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید استقامت دوام کرامت واجب کند و خدای تَعالی می گوید واَنْ لَو اِسْتَقامُوا عَلَی الطَّریقَة لَاَسْقَیْناهُم ماءً غَدَقَاً و نگفت سَقَیْناهُمْ و معنی اَسْقَیْناهُمْ آن بود که بر دوام بود.
جنید گوید جوانی دیدم اندر بادیه اندر زیر درختی امّ غیلان گفتم چه نشانده است ترا اینجا گفت حالی گم کرده ام. من برفتم چون از حجّ بازگشتم آن جوانرا دیدم، فراتر از آن درخت، جایی نشسته گفتم اینجا نشستن سبب چیست گفت آنچه می جستم اینجا یافتم اینجا را ملازمت کرده ام، جنید گفت ندانم تا کدام حال شریفتر بود از آن دو حال ملازمت کردن اندر طلب حال یا ملازمت کردن موضع که حال بازیافته بود اندر وی.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و نهم - در اخْلاص
قالَ اللّهُ تَعالی. اَلا لِلّهِ الدِّینُ الْخالِصُ.
انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلّی اللّهِ عَلَیْهِ وَسلّم گفت سه چیز است که دل مسلمانانرا از خیانت پاک کند، اخلاص اندر عمل خدایرا و نصیحت کردن پادشاه و جماعت مسلمانانرا ملازمت کردن.
و اخلاص آن بود که طاعت از بهر خدای کند چنانک هیچ چیز دیگر باز آن آمیخته نباشد و بدان طاعت تقرّب خواهد بخدای عَزَّوَجَلَّ و با کسی دون خدای عزّوجلّ تصنّعی نجوید و محمدتی چشم ندارد از خلایق و جاهی امید ندارد یا معنیی که آنرا ازین حد بیرون برد بظاهر و باطن و اگر گویند صافی بکردن سرّ بود از دیدار مخلوق درست آید و اگر گویند اخلاص توقّی اخلاص بود از ملاحظت اشخاص درست آید.
و از پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلّمَ می آید که گفت خداوند سُبْحانَه و تَعالی گفت اخلاص سرّی است از اسرار من، اندر دل بندۀ می نهم که او را دوست دارم.
حذیفه رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پرسیدم از پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلّمَ که اخلاص چیست گفت پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلّمَ که از جبرئیل عَلَیْهِ السَّلامُ پرسیدم از اخلاص، جبرئیل گفت از ربّ العزّه جَلَّ جَلالُهُ پرسیدم که اخلاص چیست گفت سرّی است از سرّهای من اندر دل بندۀ نهم که او را دوست دارم.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت اخلاص خویشتن را نگاه داشتن است از دیدار خلقان و صدق، پرهیز کردنست از مطالعت نفس و مخلص را ریا نبود و صادق را اعجاب نبود.
ذوالنّون مصری گوید اخلاص تمام نبود الّا بصدق اندرو و بصبر برو و صدق تمام نبود مگر باخلاص اندرو و مداومت برو.
ابویعقوب سوسی گوید هرگاه که اندر اخلاص خویش اخلاص بیند آن اخلاص را باخلاصی دیگر حاجت آید.
ذوالنّون مصری گوید سه چیزست علامت اخلاص یکی آنک مدح و ذمِّ عام نزدیک او یکی باشد و دوم آنکه رؤیت اعمال فراموش کند سوم آنکه در آخرت هیچ نبیند عمل را عمل خویش.
ابوعثمان گوید اخلاص آن بود که نفس را اندر وی هیچ حظ نبود بهیچ حال و این اخلاص عام باشد و اخلاص خاص آن بود که آنچه برایشان رود نه بایشان بود، طاعتها همی آید ازیشان و ایشان از آن بیرون و ایشانرا طاعت، دیدار نیفتد و آن بچیزی نشمرند آن اخلاص خاص بود.
ابوبکر دقّاق گوید نقصان مخلص، اندر اخلاص، دیدن اخلاص بود چون خدای عَزَّوَجَلَّ خواهد که اخلاص او مُخْلَص بود رؤیت وی از اخلاص وی بیفکند تا مُخْلَص بود نه مُخْلِص.
سهل بن عبداللّه گوید ریا نشناسد مگر مخلص.
ابوسعید خرّاز گوید ریاء عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان بود.
ذوالنّون گوید اخلاص آن بود که از دشمن نگاه دارند تا تباه نکند برو.
ابوعثمان گوید اخلاص، نسیان رؤیت خلق بود بدوام نظر بخالق.
حُذیفة المرعشی گوید اخلاص راست ایستادن افعال بنده بود اندر ظاهر و باطن.
و گفته اند اخلاص آن بود که برای حق کند و بدان صدق خواهند
سَری گوید هر که خویشتن را آراسته گرداند اندر چشم مردمان، بآنچه اندر وی نبود از رتبت خویش بیفتاد نزدیک خدای عَزَّوَجَلَّ.
فضیل گوید دست بازداشتن عمل برای مردمان ریا بود و کار کردن برای مردمان شرک بود و اخلاص آن بود که ترا خدای عَزَّوَجَلَّ ازین هر دو عافیت دهد.
جنید گوید اخلاص سرّی است میان بنده و خدای نه فریشته داند که بنویسد و نه شیطان داند که آنرا تباه کند و نه هوا داند که آنرا بگرداند.
رُوَیْم گوید اخلاص اندر اعمال آن بود که اندرو هر دو سرای عوض چشم ندارد و از هر دو فریشته هیچ حظّ نبیوسد.
سهل عبداللّه را پرسیدند که بر نفس مردم چه سختر گفت اخلاص، زیرا که نفس را اندرو نصیب نباشد.
و کسی دیگر را پرسیدند از اخلاص گفت آن بود که بر کار خویش جز خدایرا کس را گواه نکند.
کسی گوید در نزدیک سهل بن عبداللّه شدم، روز آدینه، پیش از نماز، ماری دیدم اندر خانۀ او، من پایی فرا پیش می نهادم و یکی باز پس، گفت اندر آی که کس بحقیقت ایمان نرسد و از هیچ چیز که بروی زمین بود بترسد پس مرا گفت اندر نماز آدینه چگویی گفتم میان ما و مسجد شما یک شبانروز راهست، دست من بگرفت بس چیزی برنیامد که مسجد دیدم و اندر مسجد شدیم و نماز آدینه بکردیم و بیرون آمدیم و اندر مردمان می نگرستیم و ایشان میرفتند گفت اهل لا اله الّا اللّه بسیارست و مخلصان از ایشان، اندکی اند.
مکحول گوید که هیچ بنده نبود که چهل روز اخلاص بجای آرد اندر عبادت الّا که چشمۀ حکمت از دل وی بر زبان وی گشاده گردد.
یوسف بن الحسین گوید عزیزترین چیزی اندر دنیا اخلاص است هرچند جهد کنم تا ریا از دل خود بیرون کنم بر گونۀ دیگر از دل من بر روید.
ابوسلیمان گوید چون بنده مخلص شود ریا و وسواس از وی بریده شود بیکبار. وباللّه التوفیق.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سیهم - در صِدق
قالَ اللّهُ تَعالی وَکُونوا مَعَ الصّادِقینَ.
عبداللّه بن مسعود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که رسول گفت صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلّمَ بندۀ صدق میگوید و صدق میجوید تا نام وی در جریدۀ صدّیقان نویسند و بندۀ دروغ می گوید و دروغ میجوید تا نام وی در جریدۀ دروغ زنان بنویسند.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ صدق ستون همه کارها است و تمامی همه کارها بدوست و نظام کارها ازوست و صدق دوم درجۀ است از نبوّت چنانک خدای تَبَارَکَ وَتَعالی میگوید فَاُولئِکَ مَعَ الَّذینَ اَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَبِیّینَ وَالصِّدیقینَ و صادق نامیست لازم از صدق و صدّیق مبالغتست از وی و آن، آن بود که او را صدق بسیار بود و غلبۀ حال او صدق بود و کمترین صدق راست کردن ظاهر و باطن بود و صادق، آن بود که سخن راست گوید و صدّیق آن بود که اندر جمله افعال و اقوال و احوال صادق بود.
احمد خضرویه گفت هر که خواهد که خدای تعالی بازو بود بگو صدق را ملازم باش که خدای عَزَّوَجَلَّ همی گوید اِنَّ اللّهَ مَعَ الصّادِقینَ.
جُنَید گوید صادق اندر روزی چهل بار بگردد و مرائی چهل سال بر یک حال بماند.
ابوسلیمان گوید اگر صادق خواهد که آنچه در دل وی است صفت کند زبانش را بر آن نگردد.
و گفته اند صدق آن بود که سرّ با سخن موافق بود.
قنّاد میگوید صدق نگاه داشتن گلو بود از حرام.
عبدالواحدبن زید گوید صدق وفا داشتن بود خدایرا عَزَّوَجَلَّ بعمل.
سهل بن عبداللّه گوید بوی صدق نشنود هر که مداهنت کند خویشتن را یا کسی دیگر را.
و بو سعید قرشی گوید صادق آن بود که مرگ را ساخته بود و اگر سرّ او بر طبقی نهند تا همه جهان ببینند هیچ چیز نبود اندرو که ویرا شرم باید داشتن و خدای تعالی میگوید فَتمَنَّوُ الْمَوْتَ اِنْ کُنْتُمْ صادِقینَ.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّه شنیدم که گفت روزی ابوعلیِ ثَقَفی سخن میگفت عبداللّه بن مُنازِل او را گفت با باعلی مرگ را ساخته باش که از وی چاره نیست ابوعلی گفت تو نیز یا باعبداللّه مرگ را ساخته باش که ازو چاره نیست، عبداللّهِ مُنازِل دست بالین کرد و سر بر نهاد و گفت من بمردم، ابوعلی منقطع شد زیرا که او را مقابله نتوانست کرد بآنچه او کرد، ابوعلی را علایقها بود و مشغلها، ابوعبداللّه مجرّد بود، ویرا هیچ شغلی نبود.
ابوالعبّاس دینوری روزی سخن میگفت، پیرزنی اندر مجلس بانگی کرد، ابوالعبّاس گفت بمیر، پیرزن برخاست و گامی چند فرا نهاد و بازو نگریست و گفت بمردم و بیفتاد و مرده از آنجا برگرفتند.
واسطی گوید صدق درستی توحید بود باقصد.
عبدالواحدبن زید اندر غلامی نگریست از شاگردان خویش سخت گداخته گفت یا غلام دائم بروزه باشی گفت نه و نه نیز دائم روزه گشاده باشم گفت قیام شب تو مگر بپای داری گفت نه و نه نیز دائم خفته باشم گفت پس چیست که چنین گداخته شدۀ گفت دوستی دائم و پنهان داشتن دائم، عبدالواحد گفت خاموش، ای غلام چه دلیری تو غلام برخاست و یک دو گام برفت و گفت یارب اگر دانی که درین گفت صادقم جان من بردار بیفتاد و جان تسلیم کرد.
ابوعمرو زُجاجی گوید مادرم بمرد سرائی میراث یافتم از وی، به پنجاه دینار بفروختم و بحج شدم چون ببابل رسیدم یکی پیش من آمد و گفت چه داری با خویشتن گفتم صدق بهتر گفتم پنجاه دینار دارم، گفت فرا من ده، صرّه به وی دادم بشمرد پنجاه بود گفت بگیر که این صدق تو مرا فرا گرفت، پس از ستور فرود آمد، و گفت برنشین گفتم نخواهم گفت چاره نیست و الحاح بسیار کرد بر من، برنشستم، گفت بر اثر تو می آیم، چون دیگر سال بود بمن رسید و مرا ملازمت کرد و با من همی بود تا آنگاه که فرمان یافت.
ابراهیم خوّاص گوید صادق را نیابی مگر اندر گزاردن فریضۀ یا فضائلی که می کند.
جُنَید گوید حقیقت صادق اینست که راست گوئی اندر کاری که اندر آن نجات بیابی مگر بدروغ.
و گفته اند صادق را سه چیز بود حلاوت و هیبت و نیکوئی.
خداوند تعالی وحی فرستاد بداود عَلَیْهِ السَّلام که یا داود هر که مرا مصدَّق دارد اندر سرّ نزدیک مخلوقان او را مصدَّق دارم بآشکارا.
گویند ابراهیم دَوْحه با ابراهیمِ سِتَنْبه اندر بادیه شد، ابراهیم ستنبه ابراهیم دوحه را گفت علایقها که با تو است بینداز گفت همه بینداختم مگر دیناری ابراهیم گفت سرّ من مشغول مکن هرچه داری بینداز گفت آن دینار نیز بینداختم گفت هرچه داری همه بینداز گفت مرا یاد آمد که با من دوالهاء نعلین بود همه بیفکندم و هرگه که مرا دوالی بایستی اندر پیش خویش بیافتمی، ابراهیم ستنبه گفت هر که با خدای بصدق رود چنین باشد.
و ذوالنّون مصری گوید صدق شمشیر خدایست برآنجا کی نهد ببرد.
سهل بن عبداللّه گوید اوّل خیانت صدیّقان حدیث ایشان بود با نفس.
فتح موصلی را پرسیدند از صدق، دست اندر کارگاه آهنگری کرد، پارۀ آهن سرخ بیرون آورد و بر دست نهاد سرخ شده و گفت صدق این باشد.
یوسف بن اسباط گوید اگر یک شب با خدای عَزَّوَجَلَّ بصدق کار کنم دوستر دارم از آنک اندر سبیل خدای تعالی شمشیر زنم.
استاد ابوعلی گفت صدق آن بود که از خویشتن آن نمائی که باشی یا آن باشی که نمایی.
حارث محاسبی را پرسیدند از صدق، گفت صادق آنست که باک ندارد اگر او را نزدیک خلق هیچ مقدار نباشد از بهر صلاح دل خویش و دوست ندارد که مردمان ذرّۀ از اعمال او ببینند و کراهیت ندارد که سرّ او مردمان بدانند که کراهیت داشتن آن، دلیل بود بر آنک دوست دارد نزدیک خلق جاه و این خوی صدّیقان نباشد.
و گفته اند هر که فرض دائم بنگزارد فرض وقتها از وی نپذیرند گفتند فرض دائم کدام بود گفت صدق.
و گفته اند چون خدای تعالی را بصدق طلب کنی آئینۀ دهد ترا که عجائبهای دنیا و آخرت اندرو بینی.
و گفته اند بر تو بادا بصدق هرجا که ترسی که زیان تو در آن باشد که آن ترا سود دارد و بپرهیز از دروغ هرجا که طمع داری که ترا سود خواهد داشت که آن ترا زیان دارد.
گفته اند علامت دروغ زن آن بود که سوگند خورد پیش از آنک از وی سوگند خواهند.
ابن سیرین گوید که سخن فراخ تر از آنست که کسی را بدروغ حاجت بود گویند هیچ بازرگان که صدق کار فرماید در معامله هرگز درویش نشود.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و یکم - در حَیَا
قالَ اللّهُ تَعالی اَلَمْ یَعْلَمْ بِاَنَّ اللّهَ یَرَیٰ.
عبداللّه بن عمر گوید رَضِیَ اللّه عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت شرم وحیا از ایمانست.
عبداللّه بن مسعود گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ روزی یارانرا گفت شرم دارید از خدای عَزَّوَجَلَّ چنانکه واجبست گفتند ما شرم می داریم از خدای عَزَّوَجَلَّ والحمداللّه، گفت نه آنست ولیکن هر که شرم دارد از خدای تعالی، بحقّ شرم، بگو سرّ نگاه دار و آنچه دروست، و شکم نگاه دارد وآنچه دروست، و یاد کن از مرگ و گور و هر که آخرت خواهد از زینت دنیا دست بدارد، و هر که این بکرد شرم داشت از خدای تعالی بحق شرم.
بعضی از حکما گفته اند شرم را زنده دارند بمجالست آنک از وی شرم دارند.
ابن عطا گوید علمِ بزرگترین، هیبت است و شرم، چون این هر دو از بنده بشد هیچ خیر نماند در وی.
ذوالنّون مصری گوید شرم، یافتن هیبت بود اندر دل با وحشت آنچه از تو رفته است از ناکردنیها.
و هم او گوید دوستی فرا سخن آرد و شرم خاموش کند و بیم بی آرام کند.
ابوعثمان گوید هر که اندر حیا سخن گوید و شرم ندارد از خدای عَزَّوَجَلَّ در آنچه گوید، مغرور بود.
ابوبکر اشکیب گوید حسن حدّاد اندر نزدیک عبداللّهِ مُنازل شد گفت از کجا می آئی گفت از مجلس ابوالقاسم مُذکِّر گفت اندر چه سخن می گفت، گفت اندر حیا عبداللّه گفت ای عجب از آن کس که اندر حیا سخن گوید و از خدای عَزَّوَجَلَّ شرم ندارد.
سری گوید حیا و انس، بدرِ دل آیند اگر در وی زهد و ورع یابند فرود آیند و اگر نیابند بازگردند.
جُرَیری گوید قرن پیشین معاملت میان ایشان بدین بود، و چون دین فرسوده شد، دیگر قرن را، معاملت بوفا بود تا وفا بشد قرن دیگر از پس ایشان معاملت بمروّت کردند مروّت نیز برخاست، قرن دیگر از پس ایشان، معاملت بحیا کردند تا حیا برخاست پس مردمان چنان شدند که معامله برغبت و رَهْبت کردند.
و گویند در قول خدای تعالی اندر قصّۀ یوسف عَلَیْهِ السَّلام وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِها لَولا اَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ که برهان آن بود که زلیخا جامه بر روی آن بت افکند که در گوشۀ خانه بود، یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ گفت چه میکنی گفت شرم دارم از وی، یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ گفت من بشرم اولیترم از آفریدگار خویش.
و گویند درین آیت دیگر فَجاءَتْهُ اِحْدیهما تَمْشی عَلَی اسْتِحْیاءٍ گویند دختر شعیب پیغامبر عَلَیْهِ السَّلامُ شرم داشت از موسی عَلَیْهِ السَّلامُ از آنکه ویرا مهمان همی خواند، شرم میداشت که نباید که موسی اجابت کند، صفت میزبان، شرم بود و آن شرمِ کرم بود.
ابوسلیمان دارانی گوید خداوند تعالی گوید بندۀ من از من شرم نداری عیبهای تو که بر مردمان بود فراموش کردم، و موضعها که اندر زمین گناه کردی آن بقعه را فراموش گردانیدم و زَلّتهای تو از اُمّ الکتاب محو کردم و روز قیامت اندر شمار، با تو استقصا نکنم.
گویند مردی از بیرون مسجد نماز میکرد او را گفتند چرا در مسجد نماز نکنی گفت شرم دارم که در خانۀ او شوم و در وی عاصی شده ام.
از علامتی شرمگنی آنست که ویرا جایی نبینند که از آن ویرا شرم باید داشت.
کسی دیگر می گوید شبی بیرون شدیم و میرفتیم مردی دیدیم خفته در بیشۀ و اسبی آنجا چرا میکرد ویرا فرا جنبانیدیم گفتم نترسی در چنین جای مخوف از ددگان، سربرداشت و گفت من شرم دارم که از غیر او ترسم، سر باز نهاد و بخفت.
خداوند تعالی وحی فرستاد بعیسی عَلَیْهِ السَّلامُ که خویشتن را پند ده اگر پند پذیرفتی والّا شرم دار از من که مردمانرا پند دهی.
و گفته اند حیا بر وجوه است حیای جنایت است چون حیای آدم عَلَیْهِ السَّلامُ که او را گفتند ای آدم از ما می گریزی از ما گفت نه، یارب ولیکن شرم میدارم و حیای تقصیر است چون حیای فریشتگان که گویند یارب ترا نپرستیدیم بحقّ عبادت تو و حیای اجلال است چون حیای اسرافیل عَلَیْهِ السَّلامُ بپر، خویشتن را بپوشید از شرم خدای تعالی و حیای کرم آنست که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شرم داشت از امّتان، که گفتی بیرون شوید از خانۀ من تا خداوند تعالی گفت ولامُسْتَْأنِسینَ لِحَدیثٍ.
و حیای حشمت است چنانکه امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ را بود که مقداد را گفت تا حکم مَذْی از پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بپرسید.
و حیای استحقارست چنانکه موسی عَلَیْهِ السَّلامُ گفت یارب شرم دارم که مرا حاجتی بود از دنیا از تو سؤال کنم، خداوند تَبارَکَ وَتَعالی گفت یاموسی تا نمک دیگ و علف گوسفندان از من خواه، و حیای ربّ است سُبْحانَهُ وَتَعالی نامۀ بمهر ببنده دهد پس از آن که بصراط گذشته باشد اندر وی نوشته ای گوید بندۀ من کردی آنچه کردی من شرم دارم که آن بر تو پدیدار کنم، برو که ترا بیامرزیدم.
از استاد ابوعلی شنیدم که یحیی بن معاذ اندر ین خبر گفت سبحان آن خدائی که بنده گناه کند و خدای تعالی شرم دارد از وی.
و شرم خداوند تعالی بر صفت شرم بندگان روا نبود، حیا از وی، بمعنی ترک بود.
فضیلِ عیاض گوید پنج چیز است از علامت بدبختی، سختی دل، و نابودن اشک در چشم و بی شرمی، و رغبت اندر دنیا، و در ازای امل.
و اندر بعضی از کتابها است که خدای عَزَّوَجَلَّ گوید بندۀ من انصاف من بندهد مرا بخواند من شرم دارم که ویرا باز زنم و وی گناه همی کند و از من شرم ندارد.
و بدانک حیا گدازش آرد گویند شرم گداختن دل بود از آنچه مولی جَلَّ جَلالُهُ داند از تو، و گفته اند حیا انقباض دل بود از تعظیم خدای عَزَّوَجَلَّ.
و گفته اند چون بنده خواهد کی مجلس کند تا خلق را پند دهد فریشتگانی که بر وی موکّل اند آواز دهند که خویشتن را پند ده بدانچه برادرانرا پند میدهی و الّا شرم دار از آفریدگار خویش که او ترا می بیند.
جُنید را از شرم پرسیدند گفت دیدن آلا باشد از خداوند خویش و رؤیت تقصیر از خویشتن ازین دو معنی حالی تولّد کند آنرا حیا خوانند.
واسطی گوید بشرمگن عرق می دود و آن زیادتی است که اندرو بود و مادام تا اندر نفس، چیزی بود از حیا مصروف بود.
و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت حیا دست بداشتن دعوی بود پیش خدای عَزَّوَعَلا.
ابوبکر ورّاق را گویند که گفت بسیار وقت بود که دو رکعت نماز کنم و من از آن بازگردم چنان باشم که کسی از دزدی بازگردد، از شرم داشتن.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و دوم - در حُرِیَّتْ
قالَ اللّهُ تَعالیٰ وَیَْؤثِروُنَ عَلی اَنْفُسِهمْ وَلَوْ کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ.
گفته اند بر خویشتن ایثار کردند از آزادگی ایشان از آنچه بیرون آمدند از آن و ایثار کردن بدان.
ابن عبّاس رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت کفایت بود یکی از شما را، آن قدر که قناعت بود بدان نفس او را، و بازگشت شما با چهار رش و بدستی جای خواهد بودن، و بازگردد کار همه بآخرت.
و آزادگی آن بود که مرد از بندگی همه آفریدها بیرون آید و هرچه دون خدایست عَزَّوَجَلَّ آنرا در دل وی راه نبود و علامت درستی آن برخاستن تمیز بود از دل او میان چیزها و خطر شریف و وضیع از اعراض دنیا نزدیک او یکسان بود، چنانک حارثه گفت پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ تن خویش از دنیا بازداشتم، زر و خاک نزدیک من برابرست.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت هر که اندر دنیا آید و ازان حُرّ بود از دنیا بیرون شود و ازو حُرّ بود.
دُقّی حکایت کند از زقّاق که گفت هر که اندر دنیا آزاد بود، از بندگی او آزاد بود.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید حقیقت آزادی اندر کمال عبودیّت بود چون در عبودیّت صادق بود او را از بندگی اغیار آزادی دهند امّا اگر بنده پندارد که بنده را مسلّم بود که وقتی لگام بندگی از سر فرو کند و یک لحظه از حد فراتر شود از آنجا که امر و نهی است و وی مَمَیِّز است در دار تکلیف، آن از دین بیرون آمدنست، خداوندتعالی پیغامبر را گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَاَعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَْأتِیَکَ الیَقینُ. مرا پرست تا وقت مرگ، میان مفسّران اجماعست که بیقین، اجل خواست و آنچه قوم اشارت کنند بدان از حرّیّت، آنست که بنده بدل در تحت بندگی هیچ چیز نشود از مخلوقات، نه از آنچه اندر دنیا است و نه از آنچه در آخرتست، دنیا را و هوا و آرزوی و خواست و حاجت و حظ را اندرو هیچ نصیب نباشد.
شبلی را گفتند ندانی که او رحمٰن است گفت دانم ولیکن تا رحمت وی بدانسته ام هرگز نخواسته ام تا بر من رحمت کند.
و مقام حرّیّت عزیز است.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که ابوالعبّاس سیّاری گفت اگر نماز روا بودی بی قرآن، بدین بیت روا بودی.
شعر:
اَتَمَنَّیٰعَلی الزَّمانِ مُحالاً
اَنْیَریٰمُقْلَتایَ طَلْعَةَ حُرٍّ
امّا اقاویل مشایخ اندر حرّیّت بسیار است.
حسین بن منصور گوید هر که آزادی خواهد بگو عبودیّت پیوسته گردان.
جُنَید را پرسیدند چگوئی اندر کسی که ویرا از دنیا هیچ نمانده بود مگر مقدار استخوانی خرما جنید گفت بندۀ مُکاتَب هنوز بنده بود مادام که درمی بر وی باقی بود.
ابوعمرو انماطی گوید از جنید شنیدم که گفت بحقیقت آزادی نرسید و از عبودیّت او بر تو چیزی باقی مانده بود.
بشر حافی گوید هر که خواهد که طعم آزادی بچشد بگو سرّ پاک گردان با خدای خویش.
حسین منصور گوید هر که مقامات بندگی برسد بتمامی، آزاد گردد از تعب عبودیّت، بندگی بجای می آرد بی رنج و مشقّت، و این مقام انبیا و صدّیقان بود، محمول بود هیچ رنج فرا دلش نرسد و اگرچه حکم شرع برو بود.
منصور فقیه مصری راست این بیت کی گفت.
شعر:
مابَقی فی النّاسِ حُرٌّ
لاٰوَلاٰفی الْجِنّ حُرٌّ
قَدْمَضیٰحُرُّ الْفَریَقیْنِ
فُحُلْو اُلْعَیْشِ مُرٌّ
و بدانک معظم حریّت اندر خدمت درویشان است.
از شیخ ابوعلی شنیدم که خداوندتعالی وحی فرستاد بداود عَلَیْهِ السَّلامُ که چون جویندۀ مرا بینی خادم او باش. و پیغامبر ما گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ سَیِّدُ الْقَوْمِ خادِمُهُمْ.
یحیی بن معاذ گوید ابناء دنیا را خدمت، درم خریدگان کنند، و ابناءِ آخرت را خدمت احرار و ابرار کنند.
ابراهیم ادهم گوید حرّ گویم از دنیا بیرون شود پیش از آن که او را بیرون برند. ابراهیم گوید که صحبت مکن مگر با حُرّی کریم که شنود و نگوید.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و سیم - در ذکر
قالَ اللّهُ تَعالیٰ یااَیُّهاالَّذینَ آمَنُوا اذْکُرُ واللّهَ ذِکْراً کَثیراً.
بودردا گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خبر نکنم شما را ببهترین اعمال شما و پاکترین آن شما را نزدیک خداوند شما و بلندترین آن در درجات شما و بهتر از آنک بدهید زر و سیم بدرویشان.
و بهتر از آن که شما کافرانرا بینید و با ایشان جهاد کنید گفتند یا رسول اللّه چیست آن گفت ذکر خدای عَزَّوَجَلَّ.
انس گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ قیامت برنخیزد تا یکی همی گوید، در زمین، اللّه اللّه.
و هم انس گوید قیامت برنخیزد تا در روی زمین کسی باشد که باز ایستد از گفت اللّه اللّه.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید ذکر رکنی قویست اندر طریق حق سُبْحَانَه وَتَعالی و هیچکس بخدای تعالی نرسد مگر بدوام ذکر، و ذکر دو گونه باشد، ذکر زبان و ذکر دل، بنده بدان باستدامت ذکر دل رسد و تأثیر ذکر دل را بود و چون بنده بدل و زبان ذاکر باشد او کامل بود در وصف خویش در حال سلوک خویش.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت ذکر منشور ولایت بود، هرکه او را توفیق ذکر دادند ویرا منشور ولایت دادند، و هر که ذکر از وی باز ستدند او را معزول کردند.
شبلی را گویند اندر ابتدای کار، وی اندر سردابه شدی و آغوشی چوب با خویشتن در آنجا ببردی هرگه غفلتی بر دل وی اندر آمدی خویشتن را بزدی بدان چوب و بودی که آنگاه را که از آن سردابه بیرون آمدی از آن چوب نمانده بودی، آنگاه دست و پای بر زمین و دیوار ها می زدی.
و گفته اند ذکر خدای عَزَّوَجَلَّ بدل، شمشیر مریدان بود که بدان جنگ کنند با دشمنان خویش، و آفتها بدان از خویشتن باز دارند و چون بلا یی بر بندۀ فرود آید، بدل با خدای گردد، بلا از وی برخیزد اندر حال.
واسطی گوید ذکر بیرون آمدنست از میدان غفلت بصحرای مشاهدت بر غلبۀ بیم و دوستی تمام.
ذوالنّون مصری گوید هر که خدایرا یاد کند، یاد کردنی بر حقیقت، همه چیزها فراموش کند، اندر جنب ذکر خدای و همه چیزها خدای تعالی بر وی نگاه دارد و ویرا از همه چیزها عوض بود.
ابوعثمان را پرسیدند که خدایرا یاد میکنیم و هیچ حلاوت فرا دل نمی رسد گفت شکر کنید که خدای اندامی از اندامهای شما را بطاعت بیاراست.
و خبر مشهور است از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که چون روضهاء بهشت یابید اندرو چرا کنید گفتند روضۀ بهشت کدامست گفت مجلسهای ذکر.
جابربن عبداللّه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نزدیک ما آمد و گفت یا مردمان چرا کنید، اندر روضهاء بهشت گفتم یا رسول اللّه چیست روضهاء بهشت گفت مجالس ذکر. و پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اندر وامداد و شبانگاه شوید و ذکر خدای کنید و هر که خواهد که منزلت خویش نزدیک خدای تعالی بداند، بگوی بنگر تا منزلت خدای تعالی نزدیک تو چگونه است خدای تعالی بنده را بدان منزلت دارد نزدیک خویش که بنده دارد خدای خویش را.
محمد فرّا گوید از شبلی شنیدم که گفت نه خدای میگوید هر که مرا یاد کند بازو نشسته ام چه فایده یافتی از نشستن با حق جلّ جلاله.
عبداللّه بن موسی السّلامی گوید شبلی مجلس می داشت روزی و این بیتها همی گفت.
ذَکَرْتُکَ لا اَنّی نَسِیتُکَ لَمْحَةً
وَاَیْسَرُ ما فی الذِّکْرِ ذِکْرُ لِسانی
وَکُنْتُ بِلا وَجْدٍ اَموتُ مِنَ الْهَوی
وَهامَ عَلیَّ الْقَلْبُ بِالْخَفَقانِ
فَلَمّا اَرانِی الْوَجْدُ اَنَّکَ حاضری
شَهِدْتُکَ مَوْجوداً بِکُلِّ مَکانٍ
فَخاطَبْتُ مَوْجوداً بِغَیْرِ تَکَلُّمٍ
وَلا حَظْتُ مَعْلوماً بِغَیْرِ عِیانٍ
و از خصایص ذکر یکی آنست که بوقت نبود که هیچ وقت نبود از اوقات الّا که بنده مأمورست بذکر خدای تعالی اِمّا فرض و اِمّا مستحب، و نماز اگرچه شریفترین عبادتها است وقتها بود که روا نبود اندرو و ذکر دل دائم بر عموم احوال واجب آید.
قالَ اللّهُ تَعالی اَلَّذینَ یَذْکُرونَ اللّهَ قِیاماً وَقُعوداً وَعَلی جُنُوبِهِمْ.
از استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت قِیاماً قیام کنید بحق ذکر وَقُعوداً نشسته باشید از دعوی اندرو.
و استاد ابوعبدالرحمٰن از استاد ابوعلی دقّاق پرسید ذکر تمامتر یا فکر استاد ابوعلی گفت شیخ چگوید اندرین شیخ ابوعبدالرّحمٰن گفت نزدیک من ذکر تمامتر از فکر زیرا که حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی را صفت کنند بذکر و بتفکّر صفت نکنند و آنچه صفت عَزَّاسْمُهُ باشد تمامتر از آنک خلق بدو مختصّ است، ابوعلی را نیکو آمد.
کتانی گوید که اگر نه آنستی که ذکر بر من فریضه استی یاد نکنمی خدایرا، جلال او را زیرا که چون منی او را یاد کند، و دهن به هزار آب بنشوید.
از استاد ابوعلی شنیدم که از بعضی پیران این بیت روا کرد.
شعر:
ما اِنْذَکَرْتُکَ اِلّا هَمَّ یَزْجُرُنی
قَلْبی وَسِرّی وَروحی عِنْدَ ذِکْر اکا
حَتّی کَأَنَّ رَقیبَاً مِنْکَ یَهْتِفُ بی
اِیّاکَ ویْحَکَ والتّذْکارَ اِیّاکاً
از خصایص ذکر آنست که ذکر ما را در مقابلۀ ذکر خویش نهادست گفت فَاذْکُرونی اَذْکُرُکُمْ.
و اندر خبر است که جبرئیل عَلَیْهِ السَّلامُ گفت پیغامبر را عَلَیْهِ الصَّلواةُ وَالسَّلامُ خدای عَزَّوَجَلَّ امّت ترا چیزی داد که هیچ امّت را نداد گفت یا جبرئیل آن چیست گفت آنچه گفت فَاَذْکُرونی اَذْکُرْکُمْ هیچ امّت را این نداده است مگر این امّت را که گفت مرا یاد کنید تا من شما را یاد کنم و نخست یاد کند بنده را تا بنده او را یاد کند تا او بنده را یاد نکند بنده او را یاد نتواند کرد.
و گفته اند فریشته را دستوری باید خواستن اندر جان برگرفتن ذاکر.
و اندر بعضی از کتابها است که موسی عَلَیْهِ السَّلامُ گفت یارب کجا باشی گفت اندر دل بندۀ مؤمن.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید معنی این سخن آنست که سکون ذکر، در دل باشد که خداوند سُبْحانَه منزّهست از سکون و حلول و معنی این اثبات ذکرست و حاصل شدن آن در دل.
سهل بن عبداللّه گوید که هیچ روز بنگذرد که نه خداوند تعالی ندا کند که ای بنده انصاف بندهی، ترا یاد کنم و تو مرا فراموش کنی و ترا بخود خوانم و تو بدرگاه دیگر کس شوی و من بلاها از تو باز دارم و تو بر گناه معتکف باشی، ای فرزند آدم فردا که تو با نزدیک من آئی چه عذر خواهی گفت.
ابوسلیمان دارانی گوید اندر بهشت صحراهاست چون ذاکر بذکر مشغول گردد و فریشتگان درختها همی کارند بود که فریشتۀ بایستد ویرا گویند چرا بایستادی گوید آنکس که برای او همی کشتم بیستاد.
چنین گویند حلاوت در سه چیزست در ذکر و نماز و قرآن خواندن اگر راحت یافتی و الّا بدانید که در بسته است.
حامد اسود گوید با ابراهیم خوّاص در سفری بودم، جائی رسیدیم، اندرو ماران بسیار بودند، رَکْوَه بنهاد و بنشست و من نیز با او بنشستم چون شب خنک شد ماران بیرون آمدند، شیخ را آواز دادم گفت خدایرا یاد کن، یاد کردم، با جای خویش شدند پس باز بیرون آمدند، من دیگر باره بانگ کردم، همان گفت که نخست بار گفت، من خدایرا یاد کردم ماران بازگشتند، برین حال آن شب بگذاشتم تا روز، چون بامداد برخاست و برفت من بازوبرفتم ماری حلقه بسته، از وِطا فرو افتاد گفتم تو ندانستی که این اندر وِطا بوده است گفت هرگز شبی نبوده است بر من، خوشتر از دوش.
و بوعثمان گوید هر که وحشت غفلت نچشیده باشد حلاوت اُنْسِ ذکر نداند.
جُنَید حکایت کند از سری که گفت اندر بعضی از کتابها که خدای عَزَّوَجَلَّ فرو فرستاد نبشته است که چون غالب گردد ذِکر من بر بنده، عاشق من گردد و من عاشق او.
و هم بدین اسناد گفت خداوند تعالی وحی کرد بداود عَلَیْهِ السَّلامُ که بمن شاد باشید و تنعّم بذکر من کنید.
نوری گوید هر چیزی را عقوبتی است و عقوبت عارف آنست که از ذکر بازماند.
و در انجیل است که مرا یاد کن چون خشمگن گردی تا ترا یاد کنم بوقت خشم خویش و بنصرت من بسنده کن که ترا نصرت من بهتر از نصرت تو ترا.
راهبی را گفتند روزه داری گفت بذکر او روزه دارم چون غیر او یاد کنم روزه من گشاده آید.
و گفته اند چون ذکر اندر دل قرار گیرد اگر شیطان گرد او گردد ویرا صرع افتد همچنانک مردم را صرع افتد و آنگه دیوان بر وی گرد آیند و گویند چبودست این را گویند ویرا آدمیان رنجه میدارند.
سهل گوید هیچ معصیت نشناسم عظیمتر از فراموش کردن خدای عَزَّوَجَلَّ.
و گفته اند ذکرِ خفی فریشته بآسمان نتوان برد زیرا که ویرا اطّلاع نباشد بر آن که آن سرّی بود میان بنده با خدای تعالی.
کسی میگوید مرا ذاکری نشان دادند اندر بیشۀ، نزدیک او شدم، نشسته بود، آنگاه ددی دیدم، عظیم، که اندر آمد و ویرا یکی بزد و پارۀ از وی بربود، هر دو از هوش بشدیم چون باهوش آمدم و گفتم این چه بود گفت خدای این دد بر من مسلّط کرده است هرگاه که از ذکر فرو ایستم بیاید و مرا بگزد چنین که می بینی.
جعفربن نصیر گوید از جُرَیْری شنیدم که گفت یکی بود از اصحابُنا دائم میگفتی اللّه اللّه روزی چوبی بر سر وی آمد و سرش بشکست، خون میدوید و از آن خون بر زمین نبشته پیدا همی آمد که اللّه اللّه.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی وچهارم - در فتوَّت
قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّهُم فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ.
بدانک اصل فتوّت آن بود که بنده دائم در کار غیر خویش مشغول بود. پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که همیشه خداوند عَزَّوَجَلّ در روایی حاجت بنده بود تا بنده در حاجت برادر مسلمان بود.
و زیدبن ثابت رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ همین خبر روایت کند.
و از جُنَید حکایت کنند که گفت فتوّت بشام است و زبان بعراق و صدق بخراسان.
فضیل گوید فتوّت اندر گذاشتن عَثَرات بود از برادران.
و گفته اند فتوّت آن بود که خویش را بر کسی فضیلتی نبینی.
ابوبکر ورّاق گوید جوانمرد آن بود که او را خصمی نباشد بر کسی.
محمّدبن علی الترمذی گوید که فتوّت آن بود که خصم باشی از خدای عَزَّوَجَلَّ بر خویشتن.
استاد ابوعلی دقّاق گوید رَحِمَهُ اللّهُ کمال این خلق رسول راست صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که روز قیامت همگنان گویند نَفْسی نَفْسی ورسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گوید اُمَّتی اُمَّتی.
از نصر آبادی حکایت کنند گفت اصحاب الکهف را جوانمردان خواند، از آنکه ایمان آوردند بخدای عَزَّوَجَلَّ بی واسطه.
و گفته اند جوانمرد آن بود که بت بشکند چنانک در قصّۀ ابراهیم عَلَیْهِ السَّلامُ می آید. سَمِعْنَافَتیً یَذْکُرُهُمْ یُقالَ لَهُ اِبْراهیمُ و بت هرکس نفس اوست هر که هوای خویشتن را مخالفت کند او جوانمرد بحقیقت بود.
حارث محاسبی گوید جوانمردی آن بود که داد بدهد و داد نخواهد.
عمروبن عثمان المکّی گوید جوانمردی خوی نیکوست.
جُنَید را پرسیدند از جوانمردی گفت آنست که با درویشان تفاخر نکنی و با توانگران معارضه نکنی.
نصرابادی گوید مروّت شاخی است از فتوّت و آن برگشتن است از هر دو عالم و هرچه دروست و ننگ داشتن از آن هر دو.
محمدبن علی التّرمذی گوید جوانمردی آنست که راه گذری و مقیم، نزدیک تو هر دو یکی باشد.
عبداللّه بن احمدبن حَنْبَل گوید از پدر پرسیدم از جوانمردی گفت دست بداشتن از آنچه دوست داری از بهر آن که ازو ترسی.
کسی دیگر را پرسیدند از جوانمردی گفت آنکه تمیز نکنی بطعام خویش که کافری خورد یا ولیّی.
جُنَید گوید رنج باز داشتن است و آنچه داری بذل کردن.
سهل بن عبداللّه گوید فتوّت متابعت سنّت بود.
و گفته اند فتوّت آنست که چون سائلی بدیدار آید ازو بنگریزی.
و گفته اند فضل کردن است و خویشتن اندر آن نادیدن.
و نیز گفته اند فتوّت آنست که هیچ چیز باز پس ننهی و عذر نخواهی.
و گفته اند فتوّت آشکارا داشتن نعمت است و پنهان داشتن محنت.
و گفته اند فتوّت آنست که اگر ده تن را بخوانی نه تن آیند یا یازده تن از جای بنشوی.
احمد خضرویه گفت بزن خویش گفتم امّ علی، کی مرا مُرادست که سر همه عیّاران را مهمان کنم گفت تو دعوت ایشان راه فرا ندانی گفت چاره نیست تا این کار کرده نیاید، آن زن گفت اگر میخواهی که این دعوت کنی باید که بسیاری از گوسفند و گاو و خر بیاری و همه بکشی و از درسرای ما تا درسرای عیّار همه بیفکنی، احمد گفت این گاو و گوسفند دانستم، این خر باری چیست گفت جوانمردی را مهمان کنی کم از آن نباشد که سگان محلّت را از آن نصیب بود.
گویند کسی دعوتی ساخت و اندر میان ایشان، پیری بود شیرازی، چو طعام بخوردند اندر سماع شدند، خواب برایشان افتاد پیر شیرازی گفت این میزبانرا ندانم چه سبب است این خواب که در میان سماع پیدا آمد گفت هیچ چیز ندانم اندر همه چیزها استقصا کرده ام مگر درین بادنجان که ازان نپرسیده ام چون بامداد بادنجان فروش را پرسید از بادنجان، مرد گفت مرا بادنجان نبود بفلان زمین شدم، و بادنجان دزدیدم و بتو فروختم این مرد را نزدیک خداوند زمین بردند تا ویرا حلالی خواهد، این مرد گفت از من هزار بادنجان می خواهید من آن جمله زمین و جفتی گاو و خری و هر آلت که در برزیگری بکار باید به وی بخشیدم تا وی نیز چنین نکند.
مردی زنی خواست، پیش از آن که زن بخانه شوهر آمد ویرا آبله برآمد و یک چشم وی بخلل شد، مرد نیز چون آن بشنید گفت مرا چشم درد آمد پس از آن گفت نابینا شدم، آن زن بخانۀ وی آوردند و بیست سال با آن زن بود آنگاه زن بمرد، مرد چشم باز کرد گفتند این چه حالست گفت خویشتن نابینا ساخته بودم تا آن زن از من اندوهگن نشود گفتند تو بر همه جوانمردان سبقت کردی.
ذوالنّون مصری گفت هر که خواهد که جوانمردان نیکو بیند ببغداد شود و سقّایان بغداد را ببیند گفتند چگونه گفت اندر آن وقت که مرا منسوب کردند نزدیک خلیفه بردند مرا، سقّائی دیدم، عمامۀ نیکو بر سر نهاده و دستار مصری برافکنده و کوز های سفالین باریک و نو، اندر دست گفتم این سقّای سلطانست گفتند نه که سقّای عامست، کوزه از وی فراستدم و آب خوردم و کسی با من بود ویرا گفتم دیناری فرا وی ده، بنستد گفت تو اینجا اسیری و از جوانمردی نبود از تو چیزی ستدن.
و گفته اند از جوانمردی نبود بر دوستان سود کردن.
یکی بود از دوستان ما، نام وی احمدبن سهل التّاجر از وی حُزمۀ کاغذ خریدم و بها ستد سرمایه، و سود نخواست گفتم سود نستانی گفت بها بستانم و سود البتّه، نه از آن که با تو خلقی کرده باشم ولیکن از جوانمردی نبود بر دوستان سود کردن.
گویند مردی دعوی جوانمردی کردی بنشابور، وقتی به نسا شد مردی او را مهمان کرد و گروهی جوانمردان با وی بودند چون طعام بخوردند کنیزکی بیرون آمد و آب بر دست ایشان میریخت نشابوری دست نشست گفت از جوانمردی نبود که زنان آب بر دست مردان ریزند یکی از ایشان گفت چندین سالست تا درین سرای میرسم ندانسته ام که آب بر دست ما زنی می کند یا مردی.
از منصور مغربی شنیدم که گفت مردی خواست که نوح عیّار را بیازماید، بنشابور کنیزکی فروخت ویرا، برسان غلامی و گفت این غلامیست و کنیزک نیکو روی بود، نوح عیّار آن کنیزک را بغلامی بخرید و یک چندی نزدیک نوح بود گفتند کنیزک را که داند که تو کنیزکی گفت هرگز دست وی بمن نرسیده است و وی می پندارد که من غلامی ام.
حکایت کنند یکی از عیّاران اندر طلب غلامی بود که آن غلام خدمت سلطان کردی آن مرد را بگرفتند و هزار تازیانه بزدند اتّفاق چنان افتاد که چون شب آمد این عیّار را احتلام افتاد و سرمائی سخت بود و بامداد بآب سرد غسل کرد او را گفتند مخاطرۀ جان کردی گفت شرم داشتم از خدای تعالی که صبر کنم بر هزار تازیانه، از بهر مخلوقی و صبر نکنم بر کشیدن رنج سرما و غسل کردن از برای او.
گویند کسی بود و دعوی جوانمردی کردی، گروهی از جوانمردان بزیارت او آمدند، این مرد گفت ای غلام سفره بیار، نیاوردند دو سه بار بگفت نیاورد این مردمان در یکدیگر می نگریستند گفتند جوانمردی نبود خدمت فرمودن بکسی که چندین بار تقاضای سفره باید کرد غلام هنگامی که سفره آورد این خواجه ویرا گفت چرا سفره دیر آوردی غلام گفت مورچه اندر سفره شده بودند و از جوانمردی نبود سفره پیش جوانمردان آوردن که بر آن مورچه باشد و از جوانمردی نبود مورچه را از سفره بیفکندن، بایستادم تا ایشان خود بشدند و سفره بیاوردم همه گفتند یا غلام باریک آوردی، چون تویی باید که خدمت جوانمردان کند.
مردی، بمدینه بخفت از حاجیان، چون برخاست پنداشت که همیان وی بدزدیدند زود بیرون آمد و امام جعفرصادق عَلَیْهِ السَّلامُ را دید، اندر وی آویخت و گفت همیان من تو بردی گفت چند بود اندر وی گفت هزار دینار، جعفر او را بسرای خویش آورد و هزار دینار سخت به وی داد چون مرد با سرای آمد و در خانه شد همیان وی در خانه بود، بعذر بنزدیک امام جعفر آمد و هزار دینار باز آورد جعفر، دینار فرا نستد گفت چیزی که از دست بدادیم باز نستانیم، مرد پرسید که این کیست گفتند جعفر صادق.
گویند شقیق بلخی، جعفربن محمّد الصّادق را از فتوّت پرسید، فرا شقیق گفت تو چگویی گفت اگر دهند شکر کنیم و اگر منع کنند صبر کنیم جعفر گفت سگان مدینۀ ما همین کنند، شقیق گفت یَا ابْنَ رَسولِ اللّهِ پس فتوّت چیست نزدیک شما گفت اگر دهند ایثار کنیم و اگر ندهند صبر کنیم.
جُرَیْری گوید ابوالعبّاس بن مسروق شبی ما را دعوت کرد بخانۀ خویش دوستی پیش ما باز آمد، ویرا گفتم بازگرد که ما مهمان این شیخیم گفت مرا نخوانده است، گفتیم ما استثناء همی کنیم، چنانک رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کرد بعایشه، او را بازگردانیدیم چون بدر سرای شیخ رسیدیم، او را خبر دادیم از آنچه رفته بود بازان مرد، شیخ گفت مرا در دل خویش چندان جای کردی که ناخوانده بخانه من آمدی، بر منست از خدای عَزَّوَجَلَّ عهد، که تو از خانۀ من نروی، بخانه خویش الّا بر روی من و الحاح بسیار بکرد و روی بر زمین نهاد و آن مرد برگرفتند بدو کس، تا پای بر روی وی نهاد چنانک روی وی درد نکرد تا بخانۀ او.
و بدانک فتوّت فرا پوشیدن عیب برادران باشد و اظهار ناکردن، برایشان آنچه دشمنان برایشان شادکامی کنند.
از شیخ ابوعبدالرّحمن سلمی شنیدم که نصر آبادی را بسیار گفتندی که علی قوّال بشب شراب خورد و به روز بمجلس تو آید، قول ایشان بر وی نشنیدی تا روی اتّفاق افتاد که می شد و یکی با وی، از آنک این سخن گفتی بر علی قوّال، او را یافت افتاده، جائی بر خاک که اثر مستی برو پیدا بود و بحالی بود که دهن وی می بایست شستن این مرد گفت چند گویم شیخ را باور نمی کند از ما، اینک علی قوّال برین صفت افتاده است. نصرآبادی در وی نگرست و این ملامت کننده را گفت او را بر گردن خویش گیر و باز خانۀ او بر، چاره نبود تا چنان کرد که فرمود.
مرتعش گوید با ابوحفص حدّاد بعیادت بیماری شدیم و ما جماعتی بودیم شیخ ابوحفص بیمار را گفت خواهی که بهتر شوی گفت خواهم ابوحفص اصحابنا را گفت هر کسی پارۀ ازین بیمار برگیرید، بیمار اندر ساعت درست شد و با ما بیرون آمد دیگر روز ما همه بر بستر افتادیم و مردمان بعیادت ما همی آمدند.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و پنجم - در فِراسَت
قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلْمُتَوَسِّمینَ.
گفته اند متوسّمان خداوندان فِراست باشند.
ابوسعید خدری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت از فراست مؤمن بترسید که او بنور خدای نگرد.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَه اللّهُ گوید که فراست خاطری بود که بر دل مردم درآید هرچه مُضادّ او بود، همه را نفی کند و ویرا بر دل حکم بود، اشتقاق این، از فریسة السّبع باشد و آنچه نفس جایز دارد اندر مقابلۀ فراست نیفتد و آن بر حسب قوّت ایمان باشد، هرکه را ایمان قوی تر است فراست او تیزتر بود.
ابوسعید خرّاز گوید هر که بنور فراست نگرد بنور حق جَلَّ جَلالُهُ نگریسته باشد و مادّۀ علم او از حق بود و او را سهو و غفلت نباشد بلکه حکم حق بود که بر زبان بنده برود و آنچه گفت بنور حق نگرد، یعنی که نوری که حق تعالی او را بدان تخصیص کرده باشد.
واسطی گوید فراست روشناییی بود که در دلها بدرخشد و معرفتی بود مکین اندر اسرار، او را از غیب بغیب همی برد تا چیزها بیند از آنجا که حق تعالی بدو نماید تا از ضمیر خلق سخن میگوید.
ابوالحسین دیلمی گوید بانطاکیه شدم، بسبب سیاهی که گفتند او از اسرار سخن میگوید، بیستادم تا از کوه لکام بیرون آمد و از مُباحات چیزی بازو بود میفروخت و من گرسنه بودم و دو روز بود تا هیچ چیز نخورده بودم گفتم او را بچند دهی این و چنان نمودم که آنچه در پیش دارد من بخواهم خرید گفت بنشین تا چون بفروشم چیزی ازین بتو دهم تا چیزی خری، ویرا بگذاشتم و بنزدیک دیگری شدم و چنان نمودم که آنچه در پیش دارد بخواهم خرید پس با نزدیک او آمدم گفتم اگر بخواهی فروخت بگو تا بچند است گفت دو روز است تا تو چیزی نخوردۀ و گرسنۀ بنشین تا چون فروخته شود ترا چیزی دهم تا طعام خری و بخوری من بنشستم چون بفروخت چیزی بمن داد و برفت من از پس او فرا شدم، روی با من کرد و گفت چون حاجتی باشد ترا از خدای عَزَّوَجَلَّ خواه مگر که نفس ترا اندر آن حظّی بود که از خدای تعالی باز مانی بدان سبب.
کتّانی گوید فراست مکاشفۀ یقین بود ومعاینۀ غیب و آن از مقامهاء ایمان است.
گویند شافعی و محمّدبن الحسن رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما در مسجد حرام بودند، مردی درآمد محمّدبن الحسن گفت چنین دانم که او درودگرست شافعی گفت که من چنین دانم که او آهنگرست او را ازین معنی پرسیدند گفت پیش ازین آهنگری کردمی اکنون درودگری کنم.
ابوسعید خرّاز گوید مُسْتَنْبِط آن بود که دائم بغیب می نگرد و از وی غائب نباشد و هیچ چیز ازو پوشیده نبود و قول خدای تعالی دلیلست برین آنجا که گفت لَعَلِمَهُ الَّذینَ یَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ. و مُتَوَّسِم آن بود که نشان داند و دانا بود بر آنچه اندرون دل بود، بدلیلها و نشانها و خداوندتعالی میگوید اِنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلمُتَوَسِّمینَ ای عارفانرا بنشانها که پیدا کنند بر فریقین از اولیاء و اعداء او و متفرّس بنور خدای بنگرد و آن سواطع انوار بود که در دل بدرخشد، معانی بدان نور ادراک کند و آن از خاصگی ایمان بود و آن گروه که حظّ ایشان فراتر بود، ربّانیان باشند قالَ اللّهُ تَعالی کونوا رَبّانِیِّیْنَ یعنی عالمان باشند و حکیمان، اخلاق حق گرفته اند بدیدار و خُلق و ایشان آسوده باشند از خبر دادن از خلق و نگریستن بدیشان و بایشان مشغول بودن.
ابوالقاسم منادی گر بیمار بود و از پیران بزرگ بود بنشابور، ابوالحسن بوشنجه و حسن حدّاد بعیادت او شدند و اندر راه، به نیم درم سیب خریدند به نسیه و بنزدیک او بردند چون بنشستند ابوالقاسم گفت این تاریکی چیست ایشان بیرون آمدند و گفتند چه کردیم اندیشیدند مگر ازین بودست که بهای سیب بنداده ایم و باز نزدیک او شدند چون چشم وی برایشان افتاد گفت مردم بدین زودی از تاریکی بیرون تواند آمد خبر دهید مرا از کار خویش، قصّۀ او را بگفتند گفت آری هرکسی از شما اعتماد بر آن دیگر کرده بود تو گفتی بها او بدهد، او گفت تو بدهی و آن مرد از شما شرم داشتی که تقاضا کردی و آن سیم بر شما بماندی و سیب من بودمی و من این اندر شما بدیدم.
و این ابوالقاسم منادی گر هر روز ببازار آمدی و منادی کردی چون چیزی بدست آوردی آن قدر که ویرا کفایت بودی دانگی یا نیم درم باز جای خویش شدی و وقت خویش و مراعات دل بردست گرفتی.
حسین منصور گوید چون حق تعالی غلبه کرد بر سرّی، مالک اسرار گردد، آنرا بیند و از آن خبر دهد.
کسی را پرسیدند از فراست گفت ارواح اندر ملکوت همی گردد، او را اشراف بود بر معانی غیوب از اسرار خلق سخن گوید همچنانک از معاینه بیند که در او شک نبود.
و گویند میان زکریّاء شختنی و میان زنی وقتی سببی رفته بود پیش از توبۀ وی، روزی بر سر ابوعثمان حیری ایستاده بود پس از آنک از شاگردان خاص او بود تفکّر میکرد اندر کار او ابوعثمان سربرآورد و گفت شرم نداری.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گویند اندر ابتداء وصلت من با استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ، مرا مجلس نهاد،اندر مسجد مطرِّز و وقتی از وی دستوری خواستم تا بنسا شوم دستوری داد روزی با وی می رفتم در راهِ مجلس، بر خاطرم درآمد که یالیت که از من نیابت داشتی در مجلس گفتن درین مدّت غیبت من، باز من نگریست و گفت تا تو بازآئی من نوبت تو مجلس دارم، پارۀ فراتر شدم بخاطر من درآمد که او بیمارست ویرا رنج رسد که در هفتۀ دو روز مجلس کند یالیت که با یک روز کردی با من نگریست و گفت اگر در هفته دو روز نتوانم یک روز مجلس دارم، پارۀ دیگر بشدیم، خاطری دیگر درآمد و روی با من کرد و بصریح، خبر داد از آن، برقطع.
شاهِ کرمانی گویند تیز فراست بودی و هیچ خطا نکردی گفت هر که چشم را از حرام نگاه دارد و تن را از شهوات باز دارد و باطن را آبادان دارد بدوام مراقبت و ظاهر را بمتابعت سنّت و حلال خوردن عادت گیرد، فراست او هیچ خطا نیفتد.
ابوالحسین نوری را پرسیدند که فراست از چه خیزد گفت خدای تعالی میگوید فَأِذا سَوَّیْتُهُ ونَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ هر که حظّ وی از آن نور تمامتر مشاهدت وی قوی تر و محکم تر وی بفراست راست تر نه بینی که نفخ روحی را چگونه واجب گردد تا فریشتگان وی را سجود کردند چنانک حق تعالی گفت فَأِذا سَوَّیْتُهُ ونَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ .
و این سخن که ابوالحسین نوری گفته است اندک مایه اشکالی و ابهام دارد بذکر نفخ روح و بتصدیق آنرا که ارواح قدیم گویند و الّا نچنان که ضعیف دلان آنرا دریابند که هرچه نفخ و اتّصال و انفصال بر وی روا باشد تأثیر را قابل باشد و تغیّر اندرو آید و این نشان مُحْدَث بود و خداوند تعالی تخصیص کرده است مؤمنانرا بدیدارها و نورها تا بفراست چیزها بدانند و آن بحقیقت معرفتها باشد و برین حمل کنند قول پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ که گفت. اَلْمُْؤمِنُ یَنْظُرُ بِنورِاللّهِ اَی بعلمی و بصیرتی که او را تخصیص کند بدان ویرا جدا باز کند از اشکال خویش و علمها و دیدار انوار خواندن دور نیفتد و وصف کردن آن بنفخ که مراد بدان آفرینش باشد هم دور نبود.
حسین بن منصور گوید صاحب فراست به نخست نظر مقصود اندر یابد و ویرا هیچ شک و گمان نباشد.
و گفته اند فراست مریدان ظنّی بود که تحقیق واجب کند و فراست عارفان تحقیقی بود که حقیقت واجب کند.
احمدبن عاصم الانطاکی گوید چون با اهل صدق نشینید بصدق نشینید که ایشان جاسوس دلهااند اندر دلها ی شما شوند و بیرون آیند چنان که شما ندانید.
ابوجعفر حدّاد گوید فراست باوّل خاطر باشد بی معارضه اگر معارضه افتد از جنس او، خاطر بود و حدیث نفس.
حکایت کنند از ابوعبداللّه رازی که گفت ابن انباری مرا صوفی داد، شبلی کلاهی داشت در خور آن صوف و ظریف کلاهی بود تمنّا کردم که این هر دو مرا می باید چون شبلی از مجلس برخاست با من نگریست، من از پی وی بشدم و عادت وی آن بودی که چون خواستی که با وی بروم، باز من نگریستی آنگاه چون در سرای شد مرا گفت صوفی برکش، برکشیدم، اندر هم پیچیده و کلاه بر آنجا افکند و آتش خواست و هر دو بسوخت.
ابوحفص نشابوری گفت کس را نرسد که دعوی فراست کند ولیکن از فراست دیگران بباید ترسید زیرا که پیغمبر را عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ وَ السَّلامُ گفت از فراست مؤمنان بترسید و نگفت شما بفراست دعوی کنید و کی درست آید دعوی فراست آنرا که بدان محل باشد که ویرا از فراست دیگران بباید ترسید.
ابوالعبّاس بن مسروق گوید در نزدیک پیری شدم از اصحابنا تا عیادت کنم ویرا اندر حال تنگ دستی دیدم، بخاطر من درآمد که این پیر را رفقی از کجا بود پیر گفت ای ابوالعبّاس دست ازین خاطر بدار که خدای عَزَّوَجَلَّ الطافهاء خفی است.
و از پیری حکایت کنند که گفت ببغداد اندر مسجدی بودم، با جماعتی از درویشان، بچند روز هیچ فتوح نبود، بنزدیک خوّاص آمدم تا چیزی از وی بپرسم چون چشم وی بر من افتاد گفت آن حاجت که از بهر آن آمدی، خدای داند یا نه گفتم یا شیخ داند پس گفت خاموش باش کس را خبر ندهی از مخلوقات، بازگشتم بس چیزی برنیامد که فتوح پدیدار آمد افزون از کفایت.
گویند سهل بن عبداللّه روزی اندر مسجد نشسته بود کبوتری در مسجد افتاد، از گرما و رنج که ویرا رسیده بود سهل گفت شاه کرمانی فرمان یافت، هم اکنون اِنْ شاءَ اللّهُ آن سخن بنوشتند هم چنان بود که وی گفته بود.
ابوعبداللّه تُروغبدی بزرگ وقت بودست، بطوس همی شد کسی با وی بود، چون بِخَرْو رسید گفت نان خر، آن قدر که ایشانرا کفایت بود، بخرید گفت بیشتر بخر، آن مرد ده تن را نان خرید بخشم و پنداشت که سخن آن پیر هیچ حقیقت ندارد گفت چون بسر عَقَبه رسیدیم گروهی مردمانرا دیدیم، دست و پای بسته، دزدان ایشانرا ببسته بودند و چند روز بود تا نان نخورده بودند، از ما طعام خواستند مرا گفت سفره پیش ایشان بر.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید در پیش استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ بودم حدیث شیخ ابوعبدالرحمن سُلَمی می رفت که او اندر سماع بموافقت درویشان بایستد استاد ابوعلی گفت مثل او، در حال او سکون بدو، اولی تر بود پس هم اندر آن مجلس گفت برخیز و بنزدیک او شو و وی اندر کتاب خانه نشسته است و بر روی کتابها، مجلّدی سرخ پشت چهارسوی نهادست، اشعار حسین منصورست در آنجا، آن کتاب بیاور و بازو هیچ مگو، وقت گرمگاه بود من اندر شدم وی اندر کتاب خانه بود و آن مجلّد همچنان که او گفت نهاده بود چون من بنشستم شیخ ابوعبدالرّحمن در سخن آمد گفت بعضی از مردمان انکار می کنند بر کسی از علماء که حرکت در سماع میکند، مروی را روزی در خانه خالی دیدند و او می گشت چون متواجدی، پرسیدند او را، از حال او گفت مسئلۀ مشکل بود مرا، معنی آن بدانستم از شادی خویشتن را فرو نتوانستم داشت تا برخاستم و میگشتم، مرا گفت حال ایشان همچنان بُوَد چون من آن حال دیدم که استاد ابوعلی مرا فرموده بود و وصف کرد، بر آن جمله که گفت و بر زبان شیخ عبدالرّحمن آن سخن رفت، متحیّر شدم گفتم چون کنم میان ایشان، آخر اندیشیدم، گفتم این را هیچ روی نیست مگر صدق و راستی وی را گفتم استاد ابوعلی مرا صفت این مجلّد کرده است و گفته این کتاب بنزدیک من آر بی آنک از شیخ دستوری خواهی و من از تو می ترسم و مخالفت او نمی توانم کرد چه فرمائی دستۀ اجزا بیرون آورد از سخنان حسین منصور در میان آن تصنیفی بود او را نام آن کتاب، الصَّیْهور فی نقض الدّهور و مرا گفت این بردار و بنزدیک او بر، گفت او را بگوی، من این مجلّد می نگرم تا بیتی چند با تصنیفهای خویش برم برخاستم بیرون آمدم.
حسن حدّاد حکایت کند گوید بنزدیک ابوالقاسم منادی گر بودم، جماعتی از درویشان نزدیک او بودند، مرا گفت بیرون شو و ایشانرا چیزی بیار تا بخورند، من شاد شدم که مرا دستوری بود که بسوی درویشان چیزی آرم پس از آنک درویشی من دانست، گفت زنبیلی براشتم و بیرون آمدم چون بکوی سیّار رسیدم پیری دیدم، بشکوه وبَهی سلام کردم گفتم جماعتی درویشان جایی حاضر اند هیچ ترا افتد ترا که بایشان خلقی کنی آن پیر فرمود تا قدری نان و گوشت و انگور بیاوردند چون باز در سرای رسیدم ابوالقاسم منادی گر از اندرون آواز داد آنچه آوردی باز آنجایگاه بر که آوردی من بازگشتم و ازان پیر عذر خواستم، گفتم ایشانرا بازنیافتم بدان تعریض که ایشان بپراکندند آن چیزها بازو دادم پس آنگاه ببازار آمدم چیزی فتوح بود، پیش ایشان بردم و قصّۀ بگفتم گفت آری آن مرد نخستین پسر سیّار بود مردی سلطانی و چون درویشانرا چیزی آری چنین آر نه چنان.
ابوالحسین قیروانی گفت بزیارت ابوالخیر تیناتی شدم چون وداع بکردم، با من تا در مسجد بیامد گفت من دانم که تو بمعلوم نگویی ولیکن تو این دو سیبک برگیر بستدم و اندر جیب نهادم و برفتم تا بسه روز هیچ فتوح نبود، یکی از آن سیب برآوردم و بخوردم خواستم که آن دیگر برآرم دست فرا کردم و هر دو سیب در جیب دیدم من ازان عجب بماندم و ازان سیب میخوردم و سیب همچنان اندر جیب می بود تا بدر موصل رسیدم با خویشتن گفتم این سیب توکّل من تباه کند که این مرا چون معلومیست، هردو سیب بیکبار از جیب برآوردم درویشی را دیدم اندر گلیمی پیچیده، گفت مرا سیبی آرزو میکند من آن هر دو سیب به وی دادم چون برفتم دانستم که آن پیر آن سیب او را فرستاده بود و گروهی در آن راه با من بودند باز گردیدم، پیش درویش شدم، او را یافتم.
ابوعمرو علوان گوید جوانی بود صحبت کردی با جُنَیْد و از خاطر مردمان سخن گفتی جُنَیْد را بگفتند جنید او را گفت این چیست که از تو باز میگویند جُنَید را گفت هرچه خواهی اعتقاد کن، جُنَید اعتقاد کرد جوان گفت فلان چیزست گفت نیست گفت دیگر بار چیزی اندیش گفت اندیشیدم جوان گفت چنین و چنین اندیشیدی جُنَید گفت نیست جوان گفت چیزی دیگر اندیش گفت اندیشیدم گفت فلان چیزست گفت عجب است تو راست گویی و من دل خویش شناسم. جنید گفت راست گفتی و اوّل و ثانی نیز راست گفتی ولیکن خواستم که ترا امتحان کنم تا هیچ تغیّر اندر دل آید یا نه.
عبداللّه رازی حکایت کند که ابن البرقی بیمار شد قدحی دارو بنزدیک او بردند در آنجا نگریست و گفت امروز اندر مملکت کاری افتادست بنویی، طعام و شراب نخورم تا بدانم که چیست خبر درآمد بروزی چند، پس از آن، که قِرْمِطی اندر مکّه شد و در آن روز کشتنی عظیم بکرد.
ابوعثمان مغربی گفت این حکایت بگفتند ابن کاتب را، گفت عجب است من گفتم عجیب نیست ابوعلی کاتب مرا گفت امروز خبر مکّه چیست من گفتم اکنون اندرین ساعت طَلْحیان و بنوحسن جنگ میکنند و طَلْحیان سیاهی فرا پیش کرده اند عمامه دار سرخ و اندر مکّه میغ است بمقدار حرم ابوعلی این حال بنوشت و کس بمکّه فرستاد همچنان بود که من گفته بودم جواب باز آمد.
از انس بن مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کنند که گفت اندر نزدیک عثمانِ عفّان شدم رضیُ اللّهُ عَنْهُ و اندر راه زنی دیده بودم، اندر وی نگریستم عثمان رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفت از شما کس بود که در آید و آثار زنا بر وی پیدا باشد من گفتم وحی بتو آمد از پس پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت نه ولیکن بدانند ببرهان و فراست راست.
ابوسعید خرّاز گوید اندر مسجد حرام شدم، درویشی را دیدم دو خرقه داشت و چیزی میخواست من با خویشتن گفتم این چنین بعضی خویشتن گران کرده اند بر مردمان آن درویش اندر من نگریست و گفت، وَاعْلَموا اَنَّ اللّهَ یَعْلَمُ ما فِی انفُسِکُمْ فَاحْذَرُوهُ بوسعید گفت من استغفار کردم اندر وقت آواز داد و مرا گفت وَهُوَ الَّذی یَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ.
از ابراهیم خوّاص حکایت کنند که گفت ببغداد بودم، اندر جامع و جماعتی درویشان آنجا بودند. جوانی درآمد ظریف و خوش بوی نیکو روی من درویشانرا گفتم که اندر دل من افتاد که این جوان جهودست همه درویشان کراهِیّت داشتند از من آن سخن من بیرون شدم و او نیز بیرون آمد پس پیش درویشان رفت و گفت چه گفت از من آن پیر گفت از من حِشمت کردند و با وی بنگفتند، الحاح کرد برایشان گفتند می گوید که این جوان جهودست، آن جوان بیامد و بوسه بر سر من داد و مسلمان شد، او را گفتند آن چه سبب بود گفت ما اندر کتابهاء خویش یافته بودیم که فراست صدّیقان خطا نیفتد گفتم بیازمایم مسلمانانرا چون بنگرستم گفتم اگر در میان مسلمانان صدّیق است واجب کند که اندرین طایفه بود، خویشتن را بگونه دیگر بیاراستم تا بر شما بپوشد چون این پیر را چشم بر من افتاد اندر من بدید، دانستم که وی صدیّق است و آن جوان از بزرگان صوفیان گشت.
محمّدِ داود گوید اندر نزدیک جُرَیری بودم، گفت اندر میان شما هیچکس هست که چون حقّ سُبْحَانَه وَتَعالی خواهد که حادثۀ پیدا آرد، اندر مملکت خویش او را آگاه کند، پیش از آنک پیدا آرد گفتیم نه گفت پس بگریید بر دلهایی که از خدای تعالی هیچ نصیب نیافته باشد.
ابوموسی دَیْبُلی گفت از عبدالرّحمن بن یحیی پرسیدم از توکّل گفت توکّل آن بود که اگر دست تاوارَن اندر دهان اژدهائی کنی از هیچ چیز بنترسی جز از خدای عَزَّوَجَلَّ، گفت از آنجا بیرون آمدم، بنزدیک ابویزید آمدم تا توکّل از وی بپرسم، در بزدم آواز داد گفت سخن عبدالرّحمن کفایت نیست ترا، گفتم در بگشای مرا گفت بزیارت من نیامدی، جواب از پس در بیافتی، در باز نکرد گفت من شدم و سالی بیستادم پس آنگاه آمدم گفت مرحبا بزیارت آمدی، یک ماه نزدیک او بیستادم هیچ خاطر نیامد مرا الّا که از همه خبر داد بوقت وداع گفتم مرا فایدۀ ده گفت از مادرم شنیدم که گفت اندر آن وقت که بمن حامله بود، هرگاه که طعامی حلال پیش او بردندی دست من بدان رسیدی و بخوردی و چون شبهتی اندر آن بودی دست وی بدان نرسیدی و نگرفتی.
ابرهیم خوّاص گفت اندر بادیه شدم، مرا رنج بسیار رسید، چون بمکّه رسیدم عُجْبی بمن اندر آمد، پیرزنی مرا آواز داد که یا ابراهیم من با تو بهم بودم اندر بادیه و با تو هیچ نگفتم تا سرّ تو مشغول نگردد، این وسواس ار سِرِّ خویش بیرون گذار.
حکایت کنند که فَرْغانی هر سال حج کردی و بنشابور بگذشتی و بپیش ابوعثمان نرفتی، یکبار نزدیک ابوعثمان حیری شد سلام کرد و جواب وی باز نداد گفت با خویشتن گفتم مسلمانی نزدیک او شود و سلام کند و جواب سلام او ندهد، ابوعثمان گفت حجّ چنین کنند، مادر بگذارند و ویرا خشنود ناکرده، گفت باز فرغانه آمدم و می بودم نزدیک مادر تا آنگاه که فرمان یافت پس آنگاه قصد ابوعثمان کردم چون اندر پیش وی شدم پیش من باز آمد و مرا بنشاند پس فرغانی با وی بیستاد، و حاجت خواست تا ستوربانی وی کند و این خدمت به وی داد و بر آن می بود تا آنگاه که شیخ ابوعثمان فرمان یافت.
خیرالنسّاج گوید اندر خانه بودم، اندر دلم افتاد که جُنَیْد بر در سرای است آن خاطر از دلم بیرون کردم. دیگر راه همان خاطر باز آمد، سه دیگر بار همچنان بود، بیرون شدم، جنید را دیدم بر در سرای مرا گفت چرا بخاطر اوّل بیرون نیامدی.
محمّدبن الحسن البسطامی گوید اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم، با خویش گفتم مگر آرزو خواهد ابوعثمان گفت بسنده نیست این که می بستانم از ایشان که میخواهند که از ایشان سؤال کنم.
کسی از درویشان گوید ببغداد بودم، اندر دلم افتاد که مرتعش پانجده درم می آرد مرا تا رکوه خرم بدان و رسنی و نعلینی و اندر بادیه شوم گفت یکی در بزد فرا شدم مرتعش را دیدم خرقۀ بدست گفت بگیر گفتم ای سیّدی نخواهم گفت مرا رنجه مدار چند خواسته بودی گفتم پانزده درم گفت این پانزده درم است.
کسی گفته ازین طایفه اندر معنی قول خدای عزّوجلّ آنجا که گفت اَوَمَنْ کانَ مَیْتاً فَاحْیَیْنَاهُ. یعنی مردۀ خاطر را زنده کردیم، بنور فراست و او را نور تجلّی دادیم و مشاهده، چنان نبود که غافلی در میان اهل غفلت میرود.
و گفته اند چون فراست درست گردد از آنجا بمقام مشاهدت رسد.
ابوالعبّاس مسروق روایت کند که گفت پیری آمد نزدیک ما و اندرین سخن همی گفت، نیکو سخن بود و خوش زبان و نیک خاطر، گفت هر خاطر که شما را بود مرا بگوئید، اندر دل من افتاد که او جهودست و این خاطر قوی بود، با جُرَیْری بگفتم، بر وی گران آمد، من گفتم چاره نیست تا این مرد را ازین خبر دهم، ویرا گفتم تو گفتی ما را، از هر خاطر که شما را بود مرا خبر دهید، اندر دل من افتاده است که تو جهودی سر اندر پیش افکند ساعتی، آنگاه سربرداشت و گفت راست گرفتی اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ الّا اللّهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداً رَسولُ اللّهِ. و آنگاه گفت همه مذهبها بنگریستم گفتم اگر با هیچکس چیزی هست با این قوم باشد، بنزدیک شما آمدم تا شما را بیازمایم شما را بر حق یافتم و آنگاه مسلمانی شد نیکو.
حکایت کنند که سری جُنَیْد را گفت مجلس کن جُنَیْد گفت حشمتی اندر دل من بود از سخن گفتن مردمانرا و اندر خویشتن متهّم بودم، بدان استحقاق خود نمی دیدم تا شبی رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم و شب آدینه بود که مرا گفت سخن گوی مردمانرا، من بیدار شدم، آمدم تا بدر سرای سری، پیش از صبح و در بزدم گفت از ما باور نداشتی تا ترا گفتند مجلس بنهاد اندر جامع، خبر بیرون شد که جُنَیْد مجلس خواهد کرد، غلامی ترسا بلباسی مُتَنَکِّر بیامد و گفت ایّهاالشیخ معنی قول رسول چیست عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ وَالسَّلامُ که گفت اِتَّقوا فِراسَةَ اَلْمَْؤمِنِ فَاِنَّه یَنْظُرُ بِنورِ اللّهِ.
جُنَیْد سر اندر پیش افکند زمانی پس سربرداشت و گفت مسلمان شو که وقت اسلام تو در آمد، غلام اندر وقت مسلمان شد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و ششم - در خُلْق
قالَ اللّهُ تَعالی و اِنَّکَ لَعَلیٰ خُلُقٍ عَظیمٍ.
انس گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفتند از مؤمنان کدام فاضلتر گفت نیکوخوترین ایشان.
و خوی نیکو فاضلترین هنرهاء بنده بود که گوهر مردان پدیدار آرد و مردم به خَلْق پوشیده است و به خُلْق مشهور.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت حق تعالی پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خصائصهاء بسیار داد، بهیچ چیز بروی آن ثنا نکرد که بخُلْق نیکو گفت وَاِنَّکَ لَعَلیٰ خُلُقٍ عَظیمٍ.
واسطی گوید بخلق عظیم او را وصف کرد از آنک کونین بگذاشت و بخدای تعالیٰ بسنده کرد.
هم او گوید که خُلق عظیم آنست که با هیچکس خصومت نکند و کس را با او خصومت نباشد از قوّت معرفت بخدای عَزَّوَجَلَّ.
حسین منصور گوید معنی آن بود که جفای خلق اندر تو اثر نکند پس از آنک حق بشناختی.
ابوسعید خرّاز گوید خلق آن بود که ویرا هیچ همّت نباشد جز خدای تعالی.
کتّانی گوید تصوّف خُلق است هر که برافزاید بخلق، اندر تصوّف، بر تو زیادت آورد.
از عبداللّهِ عمر روایت کنند که گفت هرگاه که از من شنوید که بندۀ را گویم اَخْزاهُ اللّهُ بدانید که آن بنده آزادست و شما بران گواهی دهید.
فضیل عیاض گوید اگر بنده همه نیکوئیها بکند و مرغی خانگی دارد و باوی نیکوئی نکند او از جمله محسنان نباشد.
و گویند عبداللّه عمر چون یکی را دیدی از بندگان خویش که نماز نیکوتر کردی ویرا آزاد کردی همه بندگان وی بدانستند این عادت برؤیت او نماز نیکو کردندی و وی ایشانرا آزاد همی کردی روزی فرا وی گفتند این نماز بدیدار تو همی کنند نیکوتر. گفت هر که ما را در کار خدای عَزَّوَجَلَّ بفریبد ما تن فرا فریب او دهیم.
جُنَیْد حکایت کند از حارث محاسبی که گفت سه چیز نیابند با سه چیز، روی نیکو با صیانت و سخن نیکو با امانت، و دوستی کردن با وفا.
عبداللّه بن محمّد الرازی گوید خلق آنست که آنچه تو کنی حقیر داری و آنچه با تو کنند بزرگ داری.
اَحْنَفِ قیس را گفتند خُلق از که آموختی گفت از قیس بن عاصم الْمِنْقَری گفتند چه دیدی تو از خلق وی گفت نشسته بود اندر سرای خویش و خادمۀ از آنِ وی می آمد و باب زنی گرم تافته می آورد و پارۀ بریان بر آن بود از دست خادمه بیفتاد پسرکی طفل، آنِ قیس حاضر بود، آن باب زن بر وی افتاد آن پسر حالی بمرد در وقت کنیزک از آن مدهوش شد، کنیزک را گفت مترس آزاد کردم ترا برای خدایرا عَزَّوَجَلَّ.
شاه کرمانی گوید علامت نیکو خوئی رنج بازداشتن است و بار مردمان کشیدن.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت شما مردمانرا بمال خشنود نتوانی کردن، بگشادگی روی و نیکو خوی خشنود کنید ایشانرا.
ذوالنّون را گفتند اندوه که را بیشتر از مردمان گفت بدخوی ترین را.
وهب بن منبّه گوید هیچ بنده نبود که خوئی بر دست گیرد چهل روز و عادت کند که نه طبیعت گردد وی را.
حسن بصری گوید معنی این آیه وَثِیابَکَ فَطَهِّرْ اینست که خُلق نیکو کن و نیکو خوئی پیشه گیر.
گویند یکی را از عابدان گوسفندی بود روزی آن گوسفند را دید به سه دست و پای گفت این که کرد غلامی بود او را غلام گفت من کردم گفت چرا کردی گفت تا ترا اندوهگن کنم عابد گفت من اندوهگن کنم آنکس را که ترا فرمود یعنی شیطان برو که ترا آزاد کردم.
ابراهیم ادهم را گفتند اندر دنیا هرگز شاد شدی گفت دو بار، یکبار نشسته بودم کسی فراز آمد و بر من شاشید و دیگر بار جائی بودم یکی فراز آمد و سیلی بر گردن من زد.
اویس القرنی را گویند چون کودکانرا چشم فرا وی افتادی سنگ اندر وی انداختندی اویس گفت چون ازین چاره نیست باری سنگ خرد اندازید تا پای من بنشکند ازان سبب از نماز بازنمانم.
مردی اَحْنَفِ قیس را دشنام میداد و از پس وی می دوید، احنف چون با قبیلۀ خویش رسید بیستاد و گفت اگر چیزی دیگر اندر دلت مانده است بگو آنجا تا کسی ازین بی خردان از قبیلۀ ما نشنود که ترا جواب دهد.
حاتم اصمّ را گفتند مردم را از همه کس احتمال باید کرد گفت آری مگر از نفس خویش.
روایت کنند که امیرالمؤمنین علی کرّم اللّهُ وَجههُ غلامی را بخواند نیامد، دیگر بار خواند، هم نیامد سه دیگر را بخواند، نیامد علی بر پای خاست آمد او را دید، پشت بازگذاشته گفت ای غلام آواز من نشنیدی که چندین بار ترا خواندم گفت شنیدم گفت پس چرا نیامدی گفت کریمی تو دانستم، ایمن بودم از عقوبت تو، کاهلی کردم نیامدم گفت برو که ترا آزاد کردم از بهر خدای عَزَّوَجَلَّ.
گویند معروف کرخی بکنار دجله آمد تا طهارت کند مصحف و سجّادۀ بر کنار دجله بنهاد زنی فراز آمد و آن برگرفت معروف از پس او فراز شد و گفت من معروفم، هیچ باک مدار، هیچ پسرت هست که قرآن بر خواند گفت نه گفت شوهرت گفت نه گفت پس مصحف باز من ده، جامه ترا.
وقتی دزدان اندر سرای ابوعبدالرّحمن سُلَمی شدند بمکابره، آنچه یافتند ببردند کسی از اصحابنا حکایت کرد و گفت از شیخ ابوعبدالرّحمن شنیدم که گفت اندر بازار همی آمدم جبّۀ خویش دیدم اندر مَنْ یَزید، بگذشتم و بازان ننگریستم.
وَجیهی گوید از جُریری شنیدم که گفت از مکّه باز آمدم، نخست بسلام جُنَید شدم تا وی رنجه نباشد، ویرا سلام کردم و برفتم، دیگر روز چون نماز بامداد بکردم اندر مسجد ما، جُنَید را اندر صف دیدم گفتم من دیک برای آن آمدم تا تو رنجه نباشی گفت از فضل تو بود و این حق تو است.
ابوحفص حدّاد را پرسیدند از خُلق گفت آنست که خدای عزّوجلّ اختیار کرد پیغمبر را عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ گفت خُذِ العَفوَ وامُرْ بِالْعُرْفِ.
و گفته اند خُلق آنست که بمردمان نزدیک باشی و در میان ایشان غریب باشی.
و گفته اند خُلق آنست که هرچه فرا تو رسد از جفاء خلقان همه فرا پذیری و قضاء حق را گردن نهی، هیچ ناشکیبائی و بی آرامی نکنی.
گویند ابوذر در حوض شده بود و اشتر را آب می داد، گروهی مردمان بر وی شتاب کردند، حوض بشکست و ابوذر بنشست و آنگاه بخفت گفتند این چیست گفت پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ وَالسَّلامُ ما را چنین فرموده است که چون یکی را از شما خشم برآید گو بنشین تا خشم وی بشود و اگر نشود گو بخسب.
و گویند در انجیل نبشته است که بندۀ من مرا یاد کن بوقت خشم تا ترا یاد کنم در وقت خشنودی.
گویند زنی بمالک دینار گفت ای مُرائی گفت ای زن باز یافتی آن نام که اهل بصره فراموش کرده بودند.
لقمان حکیم پسر را گفت سه چیز اندر سه جایگاه بتوان دانست حلیم را اندر وقت خشم و مرد را اندر جنگ و دوست و برادر را بوقت حاجت.
موسی عَلَیْهِ السَّلامُ گفت یارب زبان خلق از من بازدار. خدای عَزَّوَجَلَّ وحی فرستاد که زبان خلق از خویشتن باز ندارم از تو کی باز دارم.
یحیی بن زیاد الحارثی غلامی داشت بد، ویرا گفتند چرا داری این غلام گفت تا بر وی حلم فرا آموزم.
و در قول خدای عَزَّوَجَلَّ وَاَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعْمَهُ ظاهِرَةً و باطِنَةً گفته اند نعمت ظاهر آنست که صورت نیکو آفرید و نعمت باطن خوی نیکو.
فُضَیْل گوید اگر فاسقی نیکوخوی با من صحبت کند دوستر دارم از آنک عابدی بدخوی.
گفته اند نیکو خوئی احتمال کردن مکروههاست و مدارا کردن.
گویند ابراهیم ادهم بصحرا شد، مردی سپاهی پیش وی باز آمد گفت آبادانی کجاست ابراهیم بگورستان اشارت کرد مرد سپاهی یکی بر سر ابراهیم زد و سرش بشکست چون از وی بگذشت گفتند این ابراهیم ادهمست زاهد خراسان، مرد سپاهی بازگردید و عذر خواست، ابراهیم گفت چون مرا بزدی من ترا از خدای تعالی بهشت خواستم گفت چرا گفت بسوی آنک من دانستم که مرا از آن مزد باشد نخواستم که نصیب من از تو اجر نیکوئی بود و نصیب تو از من بدی بود.
ابوعثمان حیری را کسی بدعوت خواند چون بدان در سرای رسید مرد بیرون آمد و گفت یا استاد مرا وقت آمدن تو نیست و از آنچه گفتم پشیمان شدم باز گرد، ابوعثمان بازگشت چون باز سرای رسید مرد آمد که مرا پشیمانی آمد از آن سخن و عذر خواست، اکنون می باید که بازآئی، ابوعثمان برخاست و آمد، دیگر بار چون بدر سرای رسید مرد همان گفت که پیش گفته بود، ابوعثمان بازگشت و این مرد معاودت میکرد و او را آنجا می خواند و باز میگردانید چون باری چند چنین کرد و مرد اندر عذر خواستن ایستاد و گفت من ترا می آزمودم و ویرا بستود ابوعثمان گفت مرا ستایش مکن بر عادتی که سگ را همان عادت بود، سگ را بخوانی بیاید و چون برانی برود.
گویند وقتی ابوعثمان بکوئی می شد طشتی خاکستر از بامی بینداختند بر سر وی افتاد شاگردان زبان اندران کس گشادند و چیزها همی گفتند، ابوعثمان گفت هیچ چیز مگوئید او را، هر که مستحقّ آن بود که آتش به وی ریزند و بخاکستر صلح کنند جای خشم نباشد.
درویشی بنزدیک جعفربن حنظله آمد جعفر او را بجدّ خدمت میکرد و درویش می گفت نیک مردی تو اگر نه آنستی که جهودی جعفر گفت نیّت من بر آن نیست که اندر خدمت تو هیچ تقصیر کنم از خدای خویش شفا خواه و مرا مسلمانی.
عبداللّه خیّاط را گویند حریفی بود گبر، جامه دوختی او را و وی سیم بد به وی دادی عبداللّه از آن وی بستدی برغبت، روزی چنان اتّفاق افتاد که از دکان برخاسته بود بشغلی، گبر آمد و سیم نَبَهره آورد و بشاگرد داد شاگرد نستد، سیم سره بداد چون عبداللّه باز آمد گفت پیراهن گبر کجاست شاگرد قصّه بگفت گفت نیک نکردی، دیرگاه بود تا او آن معامله با من میکرد و من بران صبر میکردم و آن سیم او در چاهی می افکندم تا بدست کسی نیفتد و غرّه نکند کسی دیگر را بدان.
و گفته اند خوی بد، دلتنگ دارد خداوند ویرا، از بهر آنک هچ چیز را اندر آن جای نباشد مگر مراد او را چون جای تنگ که جز خداوند را اندرو جای نباشد.
و گفته اند خوی نیکو آن بود که ندانی که اندر صف کیست که برابر تو ایستاده.
و گفته اند از بدخوئی تو بود که چشم تو بر خوی بد دیگران افتد.
پرسیدند پیغمبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از شوم. گفت آنک خوی او بد بود.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ پیغامبر را عَلَیْهِ الصَّلوٰةُ وَالسَّلامُ گفتند دعا کن مشرکانرا گفت مرا برحمت فرستاده اند نه بعذاب.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و هفتم - در جُوْد و سَخَا
قالَ اللّهُ تَعالی وَ یُْؤثِرونَ عَلی اَنْفُسِهِمْ ولَوْ کانَ بِهِم خَصَاصَةٌ.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ سخّی نزدیک بود بخدای و نزدیک بود بمردمان و دور بود از دوزخ، و بخیل دور بود از خدای و دور بود از مردمان و نزدیک بود بدوزخ و جاهلی سخّی نزدیک خدای تعالی گرامی تر از عابدی بخیل.
و بدانک بر زبان اهل علم فرقی نیست میان جود و سخا و خداوند را سبحانه و تعالی بسخا صفت نکنند زیرا که در کتاب و سنّت نیامدست و حقیقت جود آنست که بذل کردن بر تو دشخوار نباشد و بنزدیک قوم، سخا نخستین رتبت است، آنگاه از پس او جود آنگاه ایثار، هر که برخی بدهد و برخی بازگیرد، وی صاحب سخا بود و هر که بیشتر بدهد و از آن چیزی خویشتن را باز گیرد، او صاحب جود بود و آنک بر سختی بایستد و آن اندکی که دارد ایثار کند، وی صاحب ایثار بود. چنین شنیدم از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ که اسما بنت خارجه گفت از خویشتن رضا ندهم که کسی از من حاجتی خواهد ویرا نومید کنم زیرا که اگر کریم است تن ویرا صیانت کنم و اگر لئیم بود تن خود را صیانت کنم از وی.
مؤرّق الْعِجْلی گویند با مردمان رفقها کردی که هزار درم بنزدیک کسی بنهادی گفتی این نگاه دار تا من بتو رسم آنگاه کس فرستادی که ترا بّحّلّ کردم، رفقها کردی بتلطّف.
گویند مردی از اهل مَنْبِج مدینیی را دید گفت از کجائی گفت از مدینه گفت مردی از آن شما بنزدیک ما آمد، او را حَکَم بن المُطَّلِب خواندند ما را همه توانگر کرد این مدنی گفت چگونه کرد این که نزدیک شما آمد هیچ چیز نداشت مگر جبّۀ پشمین گفت ما را توانگر بمال نکرد ولیکن کرم بیاموخت ما را، ما یکدیگر همه فضل کردیم بر یکدیگر تا همه توانگر شدیم.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت چون غلام خلیل صوفیانرا بخلیفه غمز کرد فرمود که همه را گردن بزنید، امّا جُنَید در فقه گریخت و خویشتن را بدان باز پوشید و وی فتوی کردی بر مذهب بوثور. و امّا شحّام و رقّام و نوری و جماعتی را آوردند و نطع بکشیدند تا سیّاف ایشانرا سیاست کند نوری فرا پیش شد سیّاف گفت دانی که بچه می شتابی نوری گفت دانم گفت پس این شتاب زدگی چیست گفت یک ساعته زندگانی ایثار کنم بر یاران خویش، سیّاف متحیّر شد و این خبر بخلیفه رسانیدند ایشانرا بقاضی وقت فرستاد تا حال ایشانرا تعریف کند قاضی مسأله ها پرسید فقهی نوری همه را جواب داد آنگاه نوری فرا سخن آمد و گفت خدایرا عَزَّوَجَلَّ بندگانند که چون سخن گویند بخدای گویند و چون قیام کنند بخدای کنند و سخنها گفت که قاضی از آن بگریست، قاضی کس بخلیفه فرستاد که اگر این گروه زندیقند بر روی زمین هیچ مسلمان نیست.
علی بن الفضیل از بیّاعان محلّت چیزی می خرید او را گفتند اگر ببازار شوی ارزان تر یابی گفت ایشان بنزدیک ما بیستادند بامید منفعت با جائی دیگر نتوان شد.
گویند کسی جَبَله را کنیزکی فرستاد و وی اندر میان یاران بود گفت زشت بود که تنها خویشتن را برگیرم و شما حاضراید و یکی را از میان تخصیص نتوانم کرد و همگنانرا نزدیک من حق و حرمت است و این قسمت نپذیرد و ایشان هشتاد تن بودند هر یکی را کنیزکی بخشید.
عُبَیْداللّه بن ابی بکره روزی اندر راهی تشنه بود از سرای زنی آب خواست، زن کوزۀ آب بیاورد و از پس در بایستاد و گفت ازین در بازتر شوید یکی ازین غلامان شما فرا گیرید که من زنی ام از عرب، خادمی داشتم، روزی چند هست تا فرمان یافته است عبیداللّه بن ابی بکره آب بخورد غلام را گفت ده هزار درم نزدیک این زن بر، زن گفت ای سبحان اللّه با من سخریّت می کنی گفت بیست هزار درم کردم زن گفت از خدای عافیت خواهم گفت سی هزار درم نزدیک آن زن بر زن در سرای فراز کرد و گفت اف بر تو غلام بیامد و سی هزار درم نزدیک آن زن آورد، بشبانگاه نرسید که بسیار خواهندگان این زنرا پدیدار آمدند تا ویرا بزنی کنند.
و گفته اند جود اجابت کردنست اوّل خاطر را
از یکی شنیدم از شاگردان ابوالحسن بوشنجه که گفت ابوالحسن بوشنجه اندر طهارت جای بود شاگردی را آواز داد و گفت پیراهن از من برکش و بفلان کس ده که مرا افتاد که با آنکس این خلق کنم.
قیس بن سعدبن عباده را گفتند هیچکس را دیدی از خویشتن سخی تر گفت دیدم، اندر بادیه نزدیک پیرزنی فرو آمدم شوهر زن حاضر آمد، زن او را گفت مهمانان آمده است مرد اشتری آورد و بکشت و ما را گفت شما دانید، دیگر روز اشتری دیگر آورد و بکشت و گفت شما دانید با این، ما گفتیم از آنک دی کشته بود اندکی خورده شدست، گفت ما مهمانان خویش را گوشت بازمانده ندهیم، دو روز نزدیک وی بودیم یا سه روز و باران می بارید و وی همچنان میکرد چون بخواستیم آمدن، صد دینار اندر خانه وی بنهادیم، و آن زن را گفتیم عذر ما اندرو بخواه و ما برفتیم چون روز برآمد باز نگرستیم، مردی را دیدیم که از پی ما همی آمد و بانگ میکرد که باز ایستید ای لئیمان بهاء میزبانی میدهید، ما را گفت زر خویش بستانید و الّا همه را بنیزه تباه کنم زر باز داد و بازگشت.
ابوعبداللّه رودباری اندر سرای یکی شد از شاگردان خویش، آنکس غائب بود، خانۀ دید در قفل کرده گفت صوفیی باشد که در خانه قفل کند فرمود تا قفل بشکستند و هرچه اندر آن خانه بود و اندر سرا بود ببازار فرستاد تا همه بفروختند وقتی خوش بساختند از بهاء آن خداوند خانه باز آمد و هیچ چیز نتوانست گفت پس زن وی درآمد و گلیمی داشت دریشان انداخت گفت ای اصحابنا این گلیم از جملۀ آن کالاست که اندرین سرای بوده است، این نیز بفروشید شوهر گفت این تکلّف چرا کردی باختیار خویش زن او را گفت خاموش باش چون شیخ با ما گستاخی کند و بر ما حکم کند چیزی در خانه بگذاشتن نیکو نباشد.
بشربن الحارث گوید اندر بخیل نگرستن، دلرا سخت کند.
قیس بن سعدبن عباده بیمار شد، دوستان بعیادت دیر شدند، پرسید که سبب چیست ناآمدن ایشان گفتند شرم همی دارند از تو که ترا وام است برایشان مالی گفت کم و کاست بادا مالی که از دیدار دوستان و برادران باز دارد منادی فرمود که هر که ما را مالی بسیار بر وی است از جهت من بِحِل است، شبانگاه چندان مردم گرد آمدند بعیادت، خواستند که در سرای بشکنند از زحمت.
عبداللّه بن جعفر بسر ضیاعی می شد، بخرماستانی فرو آمد و در آنجا غلامی بود سیاه که کار میکرد، قوت خویش آورده بود، سگی در آن حائط آمد و بنزدیک غلام آمد قرصی بوی داد سگ بخورد، دیگر نیز به وی داد، سه دیگر نیز به وی داد، سگ همه بخورد و عبداللّه می نگریست گفت یا غلام قوت تو هر روز چنداست گفت این قدر که تو دیدی گفت چرا ایثار کردی برین سگ گفت اینجا سگ نباشد این از جای دور آمده است گرسنه بود. کراهیت داشتم که او را نان ندهم عبداللّه گفت پس تو چه خواهی خوردن گفت من امروز بسر برم، عبداللّه بن جعفر گفت مرا بر سخاوت ملامت همی کنند و این غلام سخی تر از منست آن غلام را بخرید و هرچه اندر آن حائط بود و غلام را آزاد کرد و آن حائط بدو بخشید.
گویندمردی را دوستی بود بنزدیک او آمد در بکوفت مرد بیرون شد گفت چرا آمدی گفت چهار درم، مرا وام بر آمدست، مرد اندر سرای شد و چهارصد درم بیاور و بوی داد و مرد اندر گریستن ایستاد زن وی گفت چون مرادت نبود چرا بهانه نیاوردی گفت نه از اندوه سیم می گریم از آن میگریم تا چرا حال وی نپرسیده بودم تا او را خود آن نبایستی گفت.
مُطَرِّف بن الشِّخیر گفتی چون کسی را حاجتی باشد بمن، برجائی نویسد که مرا کراهیّت آید که اندر روی او اثر ذُلِّ حاجت بینم.
گویند کسی خواست که عبداللّهِ عباّس را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ خجل کند که ویرا بازو ستیزه بود نزدیک محتشمان شهر آمد و گفت عبداللّه عبّاس میگوید که امروز رنجی برگیرید و بنزدیک ما آئید تا چاشت آنجا خورید مردمان آمدند چندانک سرای پر برآمد عبداللّه گفت این چیست گفتند فلان کس چنین گفت اندر وقت کس فرستاد تا میوه خریدند و طعام بیاوردند و مردمانرا بخورانیدند چون فارغ شدند وکیلان را گفت هر روز این بتوان ساخت از مال من، گفتند توان، گفت هر روز باید که این مردم وقت چاشت اینجا باشند.
شیخ ابوعبدالرّحمن حکایت کرد که استاد ابوسهلِ صُعْلوکی رَحِمَه اللّه روزی طهارت میکرد اندر میان سرای، سائلی در آمد و چیزی خواست و هیچ چیز حاضر نبود گفت باش تا من فارغ شوم چون فارغ شد گفت این آفتابه بردار، برداشت و بیرون شد و صبر کرد تا دور بشد آنگاه آواز داد که آفتابه کسی ببرد از پس بشدند باز نیافتند و این از آن سبب کرد که اهل سرای او را ملامت ببذل میکردند.
و هم از وی شنیدم که استاد ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّهُ جبّۀ داشت و بکسی بخشید اندر میان زمستان و آنگاه بدرس آمد جبّۀ زنانه پوشیده بود که دیگر جبّه نداشت. وفدی آمد از پارس، از بزرگان اندر همه علوم، فقه و کلام و نحو اسپهسالارابوالحسن کس فرستاد که تا استاد برنشیند باستقبال ایشان، دُرّاعه بر بالای جبّۀ زنان پوشید، سپهسالار گفت امام شهر بر ما استخفاف می کند، بجامۀ زنان برمی نشیند چون حاضر آمدند با ایشان همه مناظره کرد، و همه را غلبه کرد، اندر همه علوم.
و هم از شیخ ابوعبدالرحمن شنیدم که هرگز استاد بوسهل هیچ چیز بکس ندادی بدست خویش، بر زمین افکندی تا آن کس آنرا از زمین برداشتی گفت دنیا از آن حقیرتر است که بسوی آن دست خویش زبر دست کسی بینم.
پیغامبر گفت علیه الصَّلوٰةُ والسَّلامُ اَلَیْدُ الْعُلیا خَیْرٌ مِنَ الیَدِ السُّفْلی.
گویند ابومرثد یکی بوده است از کریمان عصر، شاعری او را مدحی آورد گفت هیچ چیز ندارم که ترا دهم، مرا بقاضی بَر و بر من دعوی کن، بده هزار درم تا من اقرار دهم ترا بدان پس مرا باز دارد در زندان که اهل من مرا اندر زندان بنگذارند شاعر چنان کرد که وی فرمود شبانگاه ده هزار درم بشاعر دادند و ویرا از زندان بیرون آوردند.
مردی از حسن بن علی رَضِیَ اللّه عَنْهُما چیزی خواست، پنجاه هزار درم به وی داد و پانصد دینار گفت حمّالی بیار تا این بردارد، حمّال بیامد و وی طیلسان بحمّال داد و گفت مزد مرا باید داد.
زنی از لیث بن سعد سُکُرَّۀ انگبین خواست، خیکی انگبین فرمود، گفت زن اندکی خواست و تو چندین دادی گفت او بقدر حاجت خواست و ما بقدر خویش دادیم.
یکی گوید بکوفه اندر مسجد اشعث نماز کردم نماز بامداد و بطلب غریمی شده بودم چون از نماز سلام دادم اندر پیش هرکسی تایی حُلّه و جفتی نعلین بنهادند پیش من نیز همچنان بنهادند گفتم چیست این گفتند اشعث از مکّه باز آمده است و این اهل مسجد او راست گفتم من بسبب غریمی آمده ام، از اهل وظیفت او نیستم گفتند این آنراست که آنجا حاضر است.
گویند چون شافعی را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ اجل نزدیک آمد گفت فلان مرد را گوئید تا مرا بشوید و آن مرد غائب بود چون مرد باز آمد او را از آن خبر دادند آن مرد جریدۀ او بخواست و هفتاد هزار درم اوام شافعی بود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بگزارد گفت این شستن من است او را.
گویند چون شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از صنعا با مکه آمد ده هزار دینار با او بود گفتند بدین ضیاعی باید خرید یا گوسفند، از بیرون مکّه خیمه بزد و دینار ده هزار فرو ریخت، هر که درآمد یک مشت زر به وی داد چون وقت نماز پیشین بود هیچ چیز نمانده بود، برخاست و جامه بیفشاند.
و گویند سَرّی سَقَطی روز عید بیرون شد، مردی بزرگ پیش او آمد سری سلام کرد او را، سلامی ناقص. او را گفتند این مردی بزرگست گفت دانم ولیکن روایت کنند از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت چون دو مسلمان بهم رسند صد رحمت برایشان قسمت کنند، نود و نه آنرا بود که خوش منش تر بود خواستم که نصیب او بیشتر باشد.
روزی امیرالمؤمنین علی مرتضی کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ بگریست گفتند چراست این گریستن گفت هفت روز است تا هیچ مهمان بخانۀ من نیامده است ترسم که خدای عَزَّوَجَلَّ مرا خوار بکردست.
از انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کنند که گفت زکوة سرای آنست که درو مهمان خانه سازی.
واندر معنی این آیت هَلْ اَتیکَ حَدیثُ ضَیْفِ اِبْراهیمَ اَلْمُکْرَمینَ گفته اند ابراهیم علیه السّلام خدمت بتن خویش کردی. دیگر گفته اند مهمان کریمان کریم بود.
ابراهیم بن جُنَیْد گوید چهار چیز است که کریم را از آن ننگ نباید داشت اگرچه امیری بود، پدر را بر پای خاستن و مهمانرا خدمت کردن و عالمی را که از وی علم آموخته باشی خدمت کردن و آنچه نداند پرسیدن.
ابن عبّاس گوید اندر قول خدای عَزَّوَجَلَّ لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ آنْ تَْأکُلوا جَمیعاً اَوْ اَشتاتاً گفت کراهیت داشتند تنها طعام خوردن چون این آیة فرود آمد با کی نیست شما را با کسی خوری یا تنها رخصت دادند ایشانرا اندرین.
عبداللّه بن عامر مردی را مهمان کرد، میزبانی نیکو بکرد چون بازگشت غلامان وی اندر بار بستن یاری ندادند، مرد گفت سبب این چیست گفت ایشان یاری نکنند آنرا که از نزدیک ما بازگردد.
واندرین معنی بیت مَتَنبَّی است.
شعر:
اِذا تَرَحَّلْتَ عَنْقَوْمٍ وَقَد قَدَروا
اَنْلاتُفارِقَهُمْفَالرّاحِلونَ هُمُ
عبداللّه مبارک گوید سخاوت کردن از آنچه در دست مردمانست فاضلتر از بذل کردن آنچ در دست تو است.
کسی گوید اندر نزدیک بشربن الحارث شدم، روزی سرمائی بود سخت او را دیدم برهنه و می لرزید گفتم یا بانصر مردمان اندر جامه زیادت کنند درین سرما و تو جامه برکشیدۀ گفت درویشانرا یاد کردم و آن سختی که بر ایشانست و مال نداشتم که با ایشان مواسات کنم، خواستم که بتن، باری موافقت کنم با ایشان اندر سرما.
دقّاق گوید سخا نه آنست که صاحب مال عطا دهد، سخا آنست که تهی دست از نیستی عطا دهد توانگر را.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و هشتم - در غَیْرَتْ
قالَ اللّهُ تَعالی قُلْ اِنَّما حَرَّمَ رَبِّی الْفواحِشَ ما ظَهَرَ مِنهَا وما بَطَنَ.
عبداللّه گوید که پیغامبر صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ گفت هیچکس نیست رشکن تر از خدای تعالی و از رشکست که فواحش پنهان و آشکارا حرام کرد.
ابوهریره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که خدای عَزَّوَجَلَّ رشکن است و از غیرت خدای است که مؤمن چیزی کند که برو حرامست.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید غیرت کراهیت مشارکتست با غیر و چون خدایرا عَزَّوَعَلا بغیرت وصف کنی معنی آن بود که مشارکت غیر با او رضا ندهد در آنچه حقّ اوست از طاعت بنده.
از سری حکایت کنند که پیش وی این آیة بر خواندند و اِذا قَرأ ْتَ الْقُرآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَبَیْنَ الَّذِینَ لایُْؤمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتوراً.
سری لصحاب را گفت دانید که این حجاب چیست این حجاب غیرت است و هیچکس نیست غیورتر از خدای تعالی و معنی آنک گفت حجاب غیرتست آنست که کافرانرا اهل نکرد معرفت صدق دین را.
استاد ابوعلی گفت آنک کاهلی کند اندر عبادت ایشان آنانند که لنگر خذلان بر پای ایشان باز بسته است، دوری ایشانرا اختیار کرد و از محلّ قرب باز پس آورد و از این باز پس آمدند.
واندرین معنی گفته اند.
شعر:
اَنا صَبٌّ لِمَنْهَوِیْتُ وَلکِنْ
مَا احْتِیالی بِسوءِ رأ ْیِ الْمَوالی
معنی آنست که من از دوستی او سوزانم اگر او خواهان من نیست چه حیلت کنم و هم در این باب گفته اند سَقیمٌ لَیس یُعادُ و مریدٌ لایُرادُ معنی بیماریست که او را عیادت نکنند و خواهنده ایست که او را می نخواهند و هیچ اندوه از این صعب تر نیست و نبود.
و از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت ابوالعبّاس روزی ما را گفت که در ابتدا ما را بدایتی نیکو بود، میدانستم که میان من و رسیدن بمقصود چند است شبی از شبها بخواب دیدم که مرا از سر کوهی فرو گردانیدندی و من همی خواستم که با سر آن کوه شوم، از آن اندوهگن شدم، قائلی می گوید یا ابالعبّاس حقّ سُبْحَانَه وتَعالی چنان خواسته است که تو بدان نرسی که طلب میکنی ولیکن حکمت بر زبان تو گشاده کردند، بامداد برخاستم و حکمت بر زبان من روان بود.
و هم از استاد ابوعلی شنیدم که پیری بود از پیران که ویرا حالی بود و وقتی آن پیر یک چندی ناپیدا شد، از میان درویشان پس باز دیدار آمد. نه بر آن وقت که بود، از وی پرسیدند گفت آه حجابی افتادست.
استاد ابوعلی را رَحِمَهُ اللّهُ چون اندر میان مجلس چیزی افتادی که دل مردمان مشغول کردی گفتی این، از غیرت حقّست میخواهد که آنچه رود از صفاء وقت نرود.
و در این معنی گفته اند:
هَمَّتْباتْیانِنا حَتّیٰاِذا نَظَرَتْ
اِلَی الْمِراةِ نَهاها وَجْهُها الْحَسَنُ
یکی را گفتند خواهی که ویرا بینی گفت نه گفتند چرا گفت آن جمال او بزرگتر از آنست که دیدار چو منی را شاید.
و در این معنی گفته اند:
اِنّی لَاَحْسُدُ ناظِرَیَّ عَلَیْکا
حَتّی اَغُضُّ اِذا نَظَرْتٌ اِلَیْکا
وَاَراکَ تَخْطِرُ فی شمائلکَ الَّتی
هی فِتْنَیٌ فَاغارُمِنکَعَلَیکا
شبلی را پرسیدند که آسوده کی باشی گفت آنگه که او را هیچ ذاکر نبینم.
از استاد ابوعلی شنیدم اندر قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که آن اسب فروخته بود آن اعرابی را یا خریده بود و وی اِقالت خواست اقالت کرد اعرابی گفت خدای ترا زندگانی دهاد پس گفت از کدام قبیلۀ تو، گفت از قریش یکی از صحابه حاضر بود گفت این جفا ترا تمام بود که پیغامبر خویش را ندانی، پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مردی ام از قریش، غیرت را والّا واجب بود بروی، تعریف کردن همگنانراکه وی کیست، پس خداوند تعالی بر زبان آن صحابی براند تا اعرابی بدانست که او کیست.
و گروهی از مردمان گفته اند که غیرت از صفات اهل بدایت بود و موحّد غیر را نبیند و اختیار صفت او نباشد و ویرا نباید که بدانچه اندر مملکت رود تحکّم کند بلکه حَقّ سُبْحَانَه وَتَعالی اولی تر بچیزها آنچه خواهد میکند.
ابوعثمان مغربی گوید غیرت صفات مریدان باشد اهل حقائق را نبود.
شبلی گوید غیرَت دُوَست غیرتِ بشریّت بر اَشْکال و غیرت الهیّت بر دلها.
و هم شبلی گوید غیرت الهی بر انفاس از آن بود که ضایع بود اندر چیزی جز خدای عَزَّوَجَلَّ.
واجب چنان کند که گوئی غیرت دُوَست غیرت حق بر بنده و آن آن بود که خلق را اندر وی نصیب نکند، و او را ازیشان ربوده دارد و غیرت بنده حق را سُبْحَانَهُ وَتَعالی آن بود که احوال و انفاس خویش بغیر حق مشغول ندارد نگویند بر خدای تعالی غیرت می برم و گویند خدایرا غیرت می برم زیرا که غیرت بر حق جهل بود و به بی دینی کشد و غیرت خدایرا، تعظیم حقوق او واجب کند و صافی بکردن عمل، او را و بدانید که سنّت حَقّ سُبْحَانَهُ وَتَعالی با اولیاء خویش آنست که چون ایشان بغیر او مشغول شوند یا دل بغیر او مشغول دارند آن برایشان شوریده دارد از غیرت بر دلهای ایشان تا ویرا باخلاص عبادت کنند، فارغ از آنچه بدل میل گرفته باشند چنانک آدم عَلَیْهِ السَّلامُ چون دل بر آن نهاد که جاوید در بهشت خواهد بود از آنجاش بیرون کردند و چنانک ابراهیم عَلَیْهِ السَّلامُ از اسماعیل عجب بمانده بود، فرمودند ویرا قربان کن چون دل ازوبرگفت و بران بایستاد که قربان کند و دست و پای وی ببست و کارد بر گلوی وی نهاد فرمان داد بفدا.
محمدبن حسّان گوبد اندر کوه لبنان همی گشتم جوانی از جائی بیرون آمد، سموم و باد او را بسوخته بود چون مرا بدید بگریخت، من از پس او فراز شدم و گفتم بیک سخن مرا پندی ده گفت حذر کن که او غیورست، دوست ندارد که اندر دل بنده جز از وی چیزی دیگر باشد.
نصرآبادی را می آید که گفت حق غیور است و از غیرت وی است که بدو راه نیست مگر بدو.
و خداوند تعالی وحی فرستاد بیکی از پیغامبران عَلَیْهِمُ الصّلوةُ والسَّلامُ که فلان کس را بمن حاجتی است و مرا بدو حاجتی است اگر او حاجت من روا کند من نیز حاجت او روا کنم، آن پیغمبر این در مناجات بگفت که بارخدایا ترا چگونه حاجت بود ببنده گفت دل با کسی دارد جز من، بگو دل ازو بردار تا حاجت وی روا کنم.
بایزید بسطامی بخواب دید حورالعین، اندر ایشان نگریست، آن وقت که او را بود از آن بازماند، بچندین روز پس از آن هم ایشانرا بخواب دید، با ایشان ننگریست گفت شما مشغول کنندگانید.
رابعه بیمار شد ویرا گفتند سبب بیماری تو چیست گفت یک بار در بهشت نگرستم، مرا ادب کرد، فرمان اوراست نیز این گناه نکنم.
از سری حکایت کنند که گفت بروزگاری دراز، اندر طلب صدیقی بودم بکوهی بگذشتم، گروهی افکاران و نابینایان و بیماران را دیدم، از حال ایشان پرسیدم، گفتند آنجا مردی است، اندر سالی یکبار، بیرون آید و دعا کند و مردمان شفا یابند، من بیستادم تا آن روز که بیرون آمد و دعا کرد و همه شفا یافتند و بشدند، من از پس وی فراز شدم و اندرو آویختم و گفتم مرا علّتی هست باطنی، داروی آن چیست گفت یا سری دست از من بدار که او غیورست، تا ترا نبیند که بجز از وی با کسی آرام گیری که از دیدار وی بازمانی.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت آنگاه که آن اعرابی اندر مسجد پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شد، و آنجا بشاشید، یاران بشتافتند تا ویرا بیرون کنند، گناه آن اعرابی کرد در ترک ادب ولیکن خجلت یاران را بود و رنج با ایشان گشت که آن دیدند که حشمت او فرو نهادند، بنده همچنین باشد چون بزرگی و قدرت خداوند داند دشوار بود شنیدن ذکر او از آنک او را بغفلت یاد کند و دیدن طاعت آنک حرمت بجای نیارد اندر آن.
شبلی را پسری بود نام وی ابوالحسن، بمرد، مادرش جزع می کرد و موی خویش ببرید شبلی اندر گرمابه شد و آهک بروی خویش کرد تا موی روی همه بشد بتعزیت می آمدند و میگفتند این چیست یا ابابکر گفت اهل خویش را موافقت کردم یکی ازیشان گفت بگو تا چرا کردی گفت من دانستم که شما بتعزیت خواهید آمد و خواهید گفت که خدایت مزد دهاد من موی روی خویش فدا کردم تا بدان مشغول گردید و ذکر خدای عَزَّوَعَلا بغفلت بر زبان خویش نرانید.
مؤذّنی بانگ نماز می کرد نوری گفت طَعْنةً وَسَمَّ اَلْمَوتِ، سگی بانگ کرد و گفت لَبَّیْکَ وَسَعْدَیْکَ گفتند این بی دینی است، مؤذّن را چنان گفتی و سگ را لبّیک کردی، او را پرسیدند گفت آن مرد خدای تعالی را بغفلت یاد می کرد چنان گفتم و سگ بانگ می کرد و میگفت اللّه اللّه از قول خدای تعالی وَاِنْ مِن شَیْءٍ اِلایُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلکِنْ لاتَفْقَهونَ تَسْبِیْحَهُم.
وقتی شبلی بانگ نماز می کرد چون بشهادت رسید بیستاد و گفت اگر نه آنستی که تو فرمودۀ، با تو هیچکس را یاد نکردمی.
مردی گفت جَلَّ اللّهُ کسی دیگر بشنید گفت خواهم که ازین بزرگتر داری خدایرا.
از یکی شنیدم از درویشان که گفت از شیخ ابوالحسن خرقانی شنیدم که گفت الاالهَ اِلّا اللّهُ از درون دل گویم ومَحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ از بن گوش گویم و هر که اندر ظاهر این لفظ نگرد پندارد که شریعت خوار داشته است ولیکن نه چنانست زیرا که اِخْطارِ اغیار باضافت با قدر حق خرد داشتن بود در تحقیق واللّه اعلم.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهلم - در دعا
قالَ اللّهُ تَعالی وَ قالَ رَبُّکُمْ اُدْعُونی اَسْتَجِبْ لَکُمْ.
انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت دعا مغز عبادتست.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَه اللّهُ گوید دعا کلید همه حاجتها است و راحت خداوند حاجتست و راحت درماندگان است و پناهگاه درویشان است و غمگسار نیازمندان است خداوند تعالی گروهی را بنکوهید گفت وَیَقْبِضونَ اَیْدِیَهُمْ نَسُوا اللّهَ فَنَسِیَهُم یعنی دست بما بر ندارند بحاجت خویش.
سهلِ عبداللّه گوید خدای تعالی خلق را بیافرید گفت با من راز گوئید و اگر راز نگوئید بمن نگرید و اگر این نکنید از من بشنوید و اگر این نکنید بر درگاه من باشید و اگر این همه نکنید حاجت خواهید از من.
از استاد ابوعلیِ دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که سهلِ عبداللّه گفت نزدیکترین دعاها باجابت دعاء حال بود و دعاء حال آن بود که خداوند وی مضطرّ بود که ویرا از آن چاره نباشد.
ابوعبداللّه الْمَکانِسی گوید نزدیک جُنَیْد بودم، زنی اندر آمد، گفت دعا کن که پسری از آنِ من گم شده است گفت برو صبر کن زن بشد و باز آمد و دعا خواست گفت صبر کن گفت صبرم برسید و طاقتم نماند دعا کن مرا جنید گفت اگر چنین است که تو میگوئی برو باز خانه شو که پسر تو باز آمد، زن بشد، پسرش باز آمده بود بشکر نزدیک جنید آمد جنید را گفتند بچه بدانستی آن باز آمدن گفت خدای عَزَّوَجَلَّ می گوید: اَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعَاهُ.
و بدانک خلافست میان مردمان که دعا فاضلترست یا خاموشی و رضا، گروهی گویند دعا بسر خویش عبادت است از قول پیامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که الدُّعاءُ مُخُّ العِبَادةِ آنچه عبادت بود بدو قیام کردن، اولیتر از ترک زیرا که حق حق است سُبْحَانَهُ وَتَعالی اگر بندۀ را اجابت نیاید و بمراد خویش نرسد باری بحقّ خدای قیام نموده باشد زیرا که دعا اظهار بندگی و درماندگی بود.
ابوحازِم اَعْرَج گوید اگر از دعا محروم مانم بر من دشوارتر باشد از آنک از اجابت.
و گروهی گفته اند خاموشی و مردگی در زیر حکم و رضا دادن بآنچه از پیش رفته است از اختیار حق سُبْحانَهُ وَتَعالی تمامتر و اولی.
واسطی ازین گفت اختیار آنچه در ازل رفتست ترا بهتر از معارضۀ وقت.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خبر داد از حق تعالی گفت هر که بذکر من مشغول گردد از سؤال، او را آن دهم که فاضلتر بود از آنک خواهندگانرا دهم.
و گروهی گفته اند بنده باید که بزبان صاحب سؤال بود و بدل صاحب رضا بود تا هر دوی بجای آورده باشی و آن اولیتر که گویند که وقتها مختلف است وقت بود که دعا فاضلتر از خاموشی بود و آن نیز هم ادبست و در بعضی احوال خاموشی فاضلتر از دعا و آن نیز هم ادبست و آن بوقت بتوان دانست زیرا که علم وقت اندر آن وقت بود چون اندر دل اشارتی یابد بدعا، دعا اولیتر و چون اشارت بخاموشی کنند خاموشی تمامتر و اگر گویند بنده باید که غافل نبود از مشاهدت خداوند خویش، اندر حال دعا، صحیح بود پس واجب بود که حال خویش را مراعات کند اگر از دعا زیادت بسطی یابد اندر وقت خویش دعا اولیتر و اگر در وقت دعا زجری با دل وی گردد و قبضی همی بیند ترک دعا اولیتر اندر وقت و اگر چنان بود که اندرین وقت دل خویش نه زیادت یابد و قبض و نه بسط و نه حاصل آمدن زجر. دعا کردن و ناکردن آنجا هر دو یکیست و اگر چنانست که درین وقت غلبه بر وی علم بود، دعا اولیتر از آنک دعا عبادتست و اگر غلبه درین وقت معرفت را بود خاموشی اولیتر و صحیح بود اگر گویند هرچه مسلمانان را در آن نصیبی بود یا حقّ سُبْحَانَه وَتَعالی را اندران حقّی بود دعا اولیتر. و هرچه حظّ نفس تو بود خاموشی اولیتر.
و در خبر می آید که بندۀ دعا کند خدای تعالی او را دوست تر دارد گوید ای جبرئیل اندر حاجت این بنده تأخیر کن که من دوست دارم که آواز وی شنوم و بندۀ بود که دعا کند و خداوند سُبْحَانَهُ او را دشمن دارد گوید جبرئیل حاجت او روا کن که من کراهیّت میدارم که آواز وی می شنوم.
و حکایت کنند که یحیی بن سعید الْقَطَان حقّ را سُبْحانَهُ وَتَعالی بخواب دید گفت یارب بسا که ترا بخوانم و اجابتم نکنی گفت یا یحیی زیرا که دوست دارم که آواز تو شنوم.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که بدان خدای که جان من بحکم اوست که بنده خدایرا بخواند و خدای بر وی بخشم باشد، ازو اعراض کند پس دیگر بار بخواند اعراض کند سه دیگر بار بخواند خدای تعالی فریشتگانرا گوید بندۀ من از دیگر کس حاجت نمی خواهد و از من می نگردد حاجت وی روا کردم.
انس مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بعهد رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مردی بود بازرگانی کردی و از شام بمدینه آمدی و از مدینه بشام شدی و با قافله نرفتی و توکّل بر خدای داشتی، وقتی از شام می آمد و بمدینه می شد دزدی فرا رسید و ویرا آواز داد که بباش بازرگان بیستاد و دزد را گفت تو دانی و مال، دست از من بدار دزد گفت مال از آن منست، من ترا خواهم بازرگان گفت از کشتن من چه خواهی مال تراست گفت نه مرا قصد بتو است گفت پس مرا زمان ده تا طهارت کنم و دو رکعت نماز کنم و دعائی بکنم دزد گفت بکن بازرگان برخاست و چهار رکعت نماز کرد و دست برداشت و گفت یاوَدُودُ یا وَدُودُ یا ذاالعَرْشِ الْمَجِیدِ یا مُبْدِیءُ یا مُعیدُ یا فَعّالٌ لِما یُریدُ اَسْأَلُکَ بِنورَ وَجْهِکَ الَّذی مَلَأَ اَرْکانَ عَرْشِکَ وَ اَسْألُکَ بِقُدْرَتِکَ اللَّتی قَدَرْتَ بِها عَلی خَلْقِکَ وَبِرَحْمَتِکَ اِلَّتی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ لااِلهَ اِلّا اَنْتَ یا مٌغیثُ اَغِثْنی، یا مٌغیثُ اَغِثْنی، یا مٌغیثُ اَغِثْنی. چون از این دعا فارغ گشت سواری دید بر اسبی سپید و جامهاء سبز پوشیده و حربۀ بر دست از نور چون دزد سوار را دید دست از بازرگان بداشت و آهنگ سوار کرد چون نزدیک وی رسید سوار حمله برو برد و حربه بزد و ویرا از اسب بینداخت و نزدیک بازرگان آمد و گفت برخیز و بکش این دزد را، بازرگان گفت که تو کیستی که من هرگز هیچ کس را بنکشته ام، دلم بار ندهد بکشتن وی، این سوار با نزدیک این دزد آمد و ویرا بکشت و باز پیش بازرگان آمد و گفت بدانک من فریشته ام از آسمان سیم چون اوّل دعا کردی درهاء آسمان بجنبید گفتم کاری عظیم افتاده است بنوئی چون دیگر بار دعا کردی درهاء آسمان بگشادند و او را شراری بود همچون شرار آتش چون سه دیگر بار دعا کردی جبرئیل آمد و گفت کیست که اندوهگنی را دریابد من اندر خواستم تا من این شغل کفایت کنم و بدانک هر که این دعا بکند اندر هر اندوه و بلا و محنت که باشد خدای تعالی ویرا فرج دهد و یاری کند ویرا و بازرگان بسلامت باز مدینه آمد و بنزدیک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شد و قصّه بگفت و دعا بگفت پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت خدای عَزَّوَجَلَّ نامهای نیکوی خویش تلقین کرده است هر که این دعا بکند اجابت کنند ویرا و هرچه خواهند بدهند.
و از آداب دعا آنست که بدل حاضر بود و غافل نباشد که روایت کنند از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت بندۀ که خدایرا بغفلت خواند دعاء وی مستجاب نبود.
و از شرائط دعا آنست که لقمۀ وی حلال بود که سعد را گفت پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ کسب حلال کن تا دعاء تو مستجاب بود.
و گفته اند دعا کلید حاجت است و دندانهاء او لقمۀ حلال است.
یحیی بن معاذ گوید یارب ترا چگونه خوانم و من عاصی ام و چرا ترا نخوانم و تو خداوند کریمی.
موسی عَلَیْهِ السَّلامُ بر مردی بگذشت که دعا و تضرّع همی کرد موسی گفت یارب اگر حاجت وی بدست من بودی روا کردمی، خدای تعالی وحی فرستاد به وی که من بر وی مهربان ترم از تو ولیکن او دعا می کند و گوسفندان دارد و دل وی باز آن است و من دعاء بندۀ مستجاب نکنم که دل وی بجائی دیگر باشد. موسی بدان مرد گفت مرد بدل با خدای تعالی گشت حاجت وی روا شد.
امام جعفر صادق را عَلَیْهِ السَّلامُ گفتند چونست که دعا میکنیم و اجابت نمی آید گفت زیرا که میخوانید و او را نمی دانید.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت یعقوب لیث را علّتی رسید که طبیبان در آن، همه درماندند و او را گفتند در ولایت تو نیک مردی است، او را سهل بن عبداللّه خوانند اگر او ترا دعا کند امید آن بود که خدای تعالی ترا عافیت دهد سهل را حاضر کردند ویرا گفت مرا دعا کن سهل گفت دعا چون کنم ترا و اندر زندان تو مظلومانند هر که در زندان تو است همه رها کن، همه رها کرد. سهل گفت یارب چنانک ذُلّ معصیت او را بنمودی عزّ طاعت ویرا بنمای و ویرا ازین رنج فرج فرست، در وقت شفا پدید آمد مالی بر سهل عرضه کردند نپذیرفت. گفتند اگر فرا پذیرفتی و همه بدرویشان نفقه کردی، وی اندر زمین نگریست، هرچه سنگ ریزه بود همه گوهر شد شاگردانرا گفت آنکس که او را این دهند مال یعقوب چه حاجت باشد او را.
صالح المُرّی بسیار گفتی هر که پیوسته دری کوبد زود بود که آنرا بازگشایند رابعه گفت تا کی گوئی این در بسته است بازخواهند گشاد کی بسته بود صالح گفت پیری جاهل و زنی دانا.
سری گوید در پیش معروف کرخی بودم، مردی برخاست و گفت یا با محفوظ دعا کن که کیسۀ از من دزدیده اند، هزار دینار تا خدای تعالی باز دهد مرد خاموش شد آنگاه معاودت کرد، و خاموش شد، سه دیگر بار معاودت کرد معروف گفت چه گویم با خدای عَزَّوَجَلَّ گویم آنچه از پیغمبران و اصفیاء خویش بازداشتی بازوده مرد گفت آخر دعا کن معروف گفت یارب هرچه او را به باشد تو او را بده.
لَیْث گوید عُقبة بن نافع را دیدم نابینا پس از آن دیدم بینا گفتم چشم تو بچه بازدادند گفت بخواب دیدم که مرا گفتند یاقَریبُ یامُجیبُ یاسَمیعَ الدُّعاءِ یالطیفاً لِمایَشاءُ رُدَّ عَلیِّ بَصَری این بگفتم خدای عَزَّوَجَلَّ چشم من باز داد.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت چشم من بدرد آمد اندر آن وقت که از مرو بنشابور آمدم و شش شبانروز بود تا نخفته بودم، بامدادی در خواب شدم شنیدم که کسی گفت اَلَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ بیدار شدم، چشم من درست شده بود و اندر وقت درد بشد و نیز هرگز چشم من بدرد نیامد.
از محمّدبن خُزَیمه حکایت کنند که گفت چون احمدِ حنبل فرمان یافت من باسکندریّه بودم و اندوهگن شدم، بخواب دیدم احمد حنبل را که می خرامید گفتم یا باعبداللّه این چه رفتن است، گفت رفتن خادمان بدارالسّلام گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین زرّین در پای من کرد و مرا گفت یا احمد این منزلت ترا بدانست که گفتی قرآن کلام من است ناآفریده پس مرا گفت یا احمد مرا بخوان بدان دعاها که بتو رسیده است از سفیان ثوری و تو اندر دنیا آن دعا کردی گفتم یارَبَّ کُلِّ شَیْءٍ بِقُدْرَتِکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ اِغْفِرْلِی کُلِّ شَیْءٍ وَلا تَسْأَلْنی عَنْ شَیْءٍ. گفت یا احمد اینک بهشت اندر شو در بهشت شدم.
گویند جوانی دست اندر لباس کعبه زده بود و می گفت: اِلهی لا لَکَ شَرِیْکُ فَیُْؤتی وَلاوَزیرٌ فَیُرشی اِنْ اَطَعْتُکَ فَبِفَضْلِکَ فَلَکَ الْحَمْدُ وَاِنْ عَصَیْتُکَ فَبِجَهلی ولَکَ الحُجَّةُ عَلیَّ فَبِاِثْباتِکَ حَجَّتَکَ عَلیَّ وَاِنْقِطاعِ حُجَّتی لَدَیْکَ اِلّا غَفَرْتَنی آن شنید که هاتفی گفت ای جوانمرد آزاد شدی از آتش دوزخ.
و گفته اند فائدۀ دعا اظهار نیازست پیش خدای عَزَّوَجَلَّ و الّا خدای تعالی آنچه خواهد کند.
و گفته اند دعاء عام بگفتار بود و دعاء زاهدان بافعال بود و دعاء عارفان باحوال.
و گفته اند بهترین دعاها آنست که از اندوهی خیزد.
کسی ازین طایفه گفتست چون از خدای حاجتی خواهی بهشت خواه که بود که آن روز روز اجابت تو بود.
و گفته اند زبان مریدان گشاده بود بدعا و زبان محققّان از آن بسته بود.
واسطی را گفتند دعا کن گفت ترسم که اگر دعا کنم گویند اگر این میخواهی که ما ترا نهاده ایم ما را متّهم داشتۀ و اگر آن میخواهی که ترا نیست نزدیک ما، ثناء بد کرده باشی و اگر رضا دهی کار تو میرانیم چنانک قضا کرده ایم.
از عبداللّهِ مُنازِل حکایت کنند که وی گفت پنجاه سالست تا هیچ دعا نکرده ام و نخواسته ام تا هیچکس مرا دعا کند.
و گفته اند دعا نردبان گناه کارانست.
و گفته اند دعا رسالت دادن بود تا دوستان بیکدیگر نامه نویسند کار نیک بود.
و گفته اند زبان گناه کاران اشک بود.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت گناه کار چون بگرید بخدای تعالی نامه نبشته باشد و اندرین معنی گفته اند:
دُموعُ الفَتی عمّا یُجِنُّ تُتَرْجِمٌ
وَاَنفاسُهُ یُبْدینَ مَا القَلبُ یَکْتُمُ
کسی دیگر گوید ازین طایفه، دعا دست بداشتن گناه بود.
و گفته اند دعا زبان آرزو بود بدوست.
و گفته اند دستوری بدعا از جملۀ عطا باشد.
کتّانی گوید هرگز خدای بندگانرا زبان گشاده نکند بعذر تا در مغفرت گشاده نکند.
و گفته اند دعا، ترا بحضرت آرد و عطا، ترا از حضرت برگرداند و بر درگاه بودن تمامتر از آنک بازگشتن.
و گفته اند دعا سخن گفتن بود رویاری با حقّ تَعالی بزبان شرم.
و گفته اند شرط دعا ایستادن بود با قضا بوصف رضا.
و گفته اند از خدای اجابت چون چشم داری و راه اجابت ببستۀ بزلّتها.
یکی را گفتند مرا دعا کن. گفت ترا این بیگانگی بس که میان تو و او، واسطۀ می باید.
حکایت کنند که زنی بنزدیک تقیّ بن مَخْلَد آمد و گفت پسری از آنِ من بروم اسیر مانده است، هیچ چیز ندارم مگر سرائی و آنرا نتوانم فروخت اگر اشارتی کنی تا مگر کسی او را باز خرد که مرا بشب و روز خواب و قرار نیست تقی گفت تو بازگرد تا من بنگرم تا چه توانم کرد سر در پیش افکند و لبش می جنبید روزی چند بود این زن آمد و پسر با وی بود و شیخ را دعا میکرد گفت پسرم بسلامت بازآمد و حدیثی دارد با تو خواهد گفت این جوان گفت اندر دست یکی افتاده بودم از ملوک روم با گروهی اسیران. و وی کسی بر ما گماشته بود و هر روز ما را بصحرا بردی تا او را خدمت کردیمی پس با بند باز آوردی روزی همی آمدیم پس از نماز شام با این موکّل که بر ما بود، بند از پای من گشاده شد و بر زمین افتاد اندر فلان روز و فلان وقت و فلان ساعت موافق افتاد آن وقت را که زن، نزدیک شیخ آمده بود و دعا کرده، آنگاه آنکس که بر ما موکّل بود برخاست و مرا بانگ کرد که این بند چرا بشکستی گفتم نه، خود از پای من فرو افتاد موکّل متحیّر بماند و خداوند خویش را بگفت و آهنگر را بخواند دیگر باره بند برنهادند گامی چند فرا شدم بند از پای من بیفتاد همه عجب بماندند از آن رهبانانرا بخواندند و با من گفتند ترا مادر هست گفتم هست گفتند دعاء او اجابت بودست، خدای ترا رها کرد، ما باز نتوانیم داشت، مرا توشه بساختند و با صحبتی گسیل کردند تا بشهر مسلمانان. واللّهُ اَعْلَم.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و یکم - در فَقْر
قالَ اللّهُ تَعالی لِلْفُقَراءِ الَّذینَ اُحْصِروُا فی سَبیلِ اللّهِ لایَسْتَطِیعوُنَ ضَرْباً فی الْاَرضِ.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت درویشان در بهشت شوند پیش از توانگران به پانصد سال، و آن نیم روز بود از روزهای آن جهانی.
عبداللّه رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مسکین نه آنست که میگردد که لقمۀ به وی دهند یا دو، یا خرمائی یا دو گفتند پس مسکین کدامست یا رسول اللّه گفت آنک نیابد آنچه او را در خورد بود و شرم دارد که از مردمان خواهد و مردمان او را ندانند که صدقه به وی دهند.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید آنک گفت شرم دارد که سؤال کند یعنی از خدای شرم دارد نه از مردمان.
و گفته اند درویشی شِعار اولیا بود و پیرایۀ اصفیا و اختیار حقّ سُبْحَانَهُ وَتَعالی خاصگان خویش را از اتقیا و انبیا عَلَیْهِمُ السَّلامُ و درویشان گزیدگان خدای اند از بندگان او و موضع رازهاء او، اندر میان خلقانِ او وخلق را سبب ایشان نگاه میدارد و ببرکۀ ایشان ورزی همی دهد و درویشان صابر هم نشینان خدای باشند در قیامت و چنین خبر آمده است از رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ .
عمرِ خطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هرچیزی را کلیدی است و کلید بهشت دوستی درویشان است و درویشان صابر هم نشینان خدای تعالی باشند روز قیامت.
گویند روزی مردی ده هزار درم نزدیک ابراهیم ادهم آورد نپذیرفت، گفت میخواهی که نام من از دیوان درویشان بیرون کنی بدین ده هزار درم.
معاذ النَسفی گوید خدای هیچ قوم را هلاک نکند بهرچه کند تا آنگاه که درویشانرا حقیر ندارد و با ایشان خواری نکند.
و نیز گفته اند اگر درویش را هیچ فضیلت نباشد مگر آنک فراخی جوید و نرخ ارزان خواهد مسلمانانرا، آن کفایت بود از بهر آنک او را بباید خرید و توانگر را بباید فروخت، این عوامِّ درویشان باشند، خاص ایشانرا بنگر که چه باشد.
یحیی بن معاذ را پرسیدند از درویشی گفت حقیقت وی آن بود که جز بخدای مستغنی نگردد و رسم آن بود که سبب ویرا نبود.
ابراهیم قصّار گوید درویشانرا لباسی بود که اندر آن متحقّق باشند، رضا بار آرد ایشانرا.
درویشی نزدیک استاد ابوعلی آمد، در سال اربع و تسعین یا خمس و تسعین و ثلثمایه از زوزن، پلاسی پوشیده و کلاهی پلاسین بر سر، یکی از اصحاب ما او را گفت بر روی طیبت، این پلاس بچند خریدۀ گفت بدنیا خریده ام و بعقبی از من باز خواستند و نفروختم.
و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درویشی اندر مجلس برپای خاست، چیزی میخواست و گفت سه روز است تا هیچ چیز نخورده ام یکی از مشایخ آنجا حاضر بود بانگ بر وی زد و گفت تو دروغ گوئی که درویشی سرّی است از اسرار خدای جَلَّ جَلالُهُ و او سرّ خویش جائی ننهد که کسی آشکارا کند.
حَمْدُون قصّار گوید چون ابلیس و یاران وی گرد آیند بهیچ چیز شاد نگردند چنانک بسه چیز، آنک مؤمنی را بکشد و دیگر آنک کسی بر کفر بمیرد و دیگر آنک کسی را دلی بود که در وی بیم درویشی باشد.
جُنَیْد روزی گفت یا مَعْشَر اَلْفُقَراءِ شمارا بخدای شناسند و برای خدای گرامی دارند، بنگرید تا با خدای چون باشید.
محمّدبن عبداللّه الفرغانی را پرسیدند از درویشی بخدای و استغنا بخدای گفت چون درویشی درست گردد استغنا درست گردد، رعایت بر بنده تمام شود، نگویند کدام تمامتر درویشی یا استغنا زیرا که آم دو حالتست یکی تمام نباشد مگر بدیگر.
رُویَم را پرسیدند از صفت درویشی گفت تن بحکم خدای دادن.
و گفته اند نور درویش سه چیزست نگاهداشتن سِرّ و گزاردن فریضه و صیانت اندر درویشی.
ابوسعید خرّاز را گفتند چونست که رفق توانگران بدرویشان نرسد گفت سه چیز را یکی آنک آنچه ایشان دارند حلال نباشد و دیگر آنک بدان موفّق نباشند و دیگر درویشانرا، بلا اختیار کرده اند.
خداوند تعالی بموسی عَلَیْه السَّلامُ وحی فرستاد که ای موسی چون درویشانرا بینی ایشانرا بپرس همچانک توانگران و اگر این نکنی هرچه ترا آموختم اندر زیر خاک کن.
ابوذر را حکایت کنند که گفت اگر از کوشکی بیفتم و هفت اندام مرا بشکند دوستر دارم از آنک با توانگری بنشینم زیرا که از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شنیدم که گفت دور باشید از مردگان گفتند مردگان کیستند گفت توانگران.
ربیع بن خُثَیْم را گفتند نرخ گران شد گفت ما بر خدای عَزَّوَجَلَّ خوارتر از آنیم که ما را گرسنه دارد، گرسنه اولیا را دارد.
ابراهیم ادهم گفت ما درویشی جستیم توانگری ما را پیش آمد و مردمان توانگری جستند ایشانرا درویشی پیش آمد.
یحیی بن معاذ را پرسیدند که درویشی چیست گفت بیم درویشی گفتند توانگری چیست گفت ایمنی بخدای.
ابن الْکَرْنَبی گوید درویش صادق از توانگری بترسد از بیم آنک توانگر گردد و درویشی برو تباه شود چنانک توانگران از درویشی بترسند که درویشی توانگری را تباه کند.
خداوند سُبْحَانَه وَتَعالی بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که خواهی که روز قیامت حسنات تو همچندان بود که از آنِ همه خلائق گفت خواهم گفت بیمارانرا بازپرس و جامۀ درویشان باز جوی موسی عَلَیْه السَّلامُ بر خویشتن واجب کرد، اندر ماهی هفتۀ گرد درویشان برآمدی و جامۀ ایشان باز جستی و بعیادت بیماران شدی.
سهلِ عبداللّه گوید پنج چیز از گوهر تن است درویشی که توانگری نماید و گرسنۀ که سیری نماید، و اندوهگنی که شادی نماید و مردی که به روز روزه دارد و بشب قیام کند و ضعف فرا ننماید و مردی که او را با دیگری عداوت بود و او را دوستی نماید.
بشربن الحارث گوید فاضلترین مقامها اعتقاد صبرست بر درویشی تا بگور.
ذوالنّون گفت علامت خشم خدا بر بنده خوف بنده است از درویشی.
شبلی گوید فروترین درجه اندر فقر آنست که همه دنیا آنِ مردی باشد بیک روز نفقه کند اگر بر دل او درآید که اگر فردا را قوت بازگرفتمی بهتر بودی، اندر درویشی صادق نباشد.
استاد ابوعلی گوید مردمان اندر درویشی و توانگری بسیار سخن گفته اند که کدام بود فاضلتر و بنزدیک من آن فاضلتر که کسی را کفایتی دهند و اندر آن صیانت کنند.
ابومحمّدبن یاسین گوید ابن جَلّا را پرسیدند از درویشی، گفت خاموش بود تا بیرون شد و باز آمد، پس گفت چهار دانگ بود مرا، شرم داشتم که اندر فقر سخن گویم، بیرون شدم و خرج کردم پس بنشست و اندر فقر سخن گفت.
ابراهیم بن المولّد گوید ابن جلا را دیدم که ازو پرسیدند که مرد مستحقّ اسم فقر کی گردد گفت آنگه که از وی هیچ بقیّت نماند گفتم این چگونه بود گفت چون او را نبود او را بود.
و گفته اند صحّت فقر، آن بود که درویش بهیچ چیز مستغنی نگردد مگر بآنک فقرش باز او بود.
بنان مصری گوید بمکّه بودم و جوانی پیش من بود کیسۀ نزدیک او آوردند که درو درم بود، پیش او بنهاد گفت مرا اندرین حاجت نیست این مرد گفت بر مسکینان تفرقه کن چون شبانگاه بود این مرد را دیدم که خویشتن را چیزی طلب میکرد گفتم اگر خویشتن را چیزی بگذاشتی از آنک نزدیک تو آوردند گفت ندانستم که تا اکنون بزیم.
ابوحفص گوید نیکوترین وسیلتی که بنده بدو تقرّب کند بخدای، دوام فقرست بدو اندر همه حالها و ملازم گرفتن سنّت، اندر همه فعلها و طلب قوت حلال کردن.
مرتعش گوید درویش باید که همّتش از قدمش درنگذرد.
ابوعلی رودباری گوید مردان چهار تن بودند در روزگار خویش یکی از ایشان آن بود که نه از سلطان ستدی و نه از رعیّت و آن یوسف بن اسباط بود هفتاد هزار درم میراث یافت، هیچ چیز برنگرفت، برگ خرما بافتی و دیگری آن بود که از برادران و سلطان بستدی و آن ابواسحق فزاری بود آنچه از برادران بستدی بر مستوران نفقه کردی که ایشان حرکت نکردندی و آنچه از سلطان فرا ستدی نزدیک اهل طَرَطوس فرستادی سه دیگر از برادران فراستدی و از سلطان نگرفتی و آن عبداللّه مبارک بود. از برادران بستدی و بر آن مکافات کردی. و چهارم آنک از سلطان فراستدی و از برادران نستدی و آن مَخْلَدبن الحسین بود. گفتی سلطان منّت بر ننهد و برادران منّت بر نهند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت در خبرست که هر که توانگری را تواضع کند از برای توانگری او دو ثلث دین او بشود، معنیش آن بود که مرد بدل و زبان و تن تواضع کند چون توانگری را تواضع کند بتن و زبان، دو برخ دین او بشود و اگر بدل معتقد فضل او بود چنانک بزبان و تن، دین او جمله بشود.
و گفته اند کمتر چیزی که بر درویش واجب بود اندر درویشی، چهار چیز بود، علمی باید که او را نگاه دارد و وَرَعی باید که وی را از چیزها بازدارد و یقینی باید که او را برگیرد و ذکری باید که او را بازو اُنْس بود.
و گفته اند هر که درویشی خواهد برای شرف درویشی درویش میرد و هر که درویشی خواهد تا از خدای مشغول نگردد توانگر میرد.
مُزَیِّن گوید راه بخدای بیش از آنست که ستارۀ آسمان اکنون هیچ راه نماندست مگر راه درویشی و این دُرُسْترین راههاست.
نوری گوید صفت درویش آرام بود بوقت نیستی و ایثار بود بوقت هستی.
شبلی را از حقیقت درویشی پرسیدند. گفت آنک بدون خدای عَزَّوَجَلَّ بهیچ چیز مستغنی نگردی.
منصور مغربی گوید ابوسهل خشّاب کبیر گفت مرا فَقْرٌ وَ ذُلٌّ. گفتم که فَقْرٌ و عِزٌّ. گفت فَقْرٌ و ثَری. گفتم نه که فَقْرٌ وَعَرْشٌ.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت مرا پرسیدند از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کادَالْفَقْرُ اَنْ یَکونَ کُفْراً گفتم معنی خبر اینست که خواست درویشی که کفر بود گفتم آفت چیزی و ضدّ او بر حسب فضیلت و قدر او بود هرچه بنفس خویش فاضلتر ضدّ او و آفت او ناقص تر چون ایمان که او شریفترین خصلتها است ضدّ او کفر است پس چون خطر بر درویشی کفرست دلیل بر آنک او شریفترین وصفها است.
جنید گوید چون درویشی را بینی، برفق بین و بعلم مبین یعنی چیزی به وی ده تا شاد شود و علمش مگو که اندوهگن شود.
و از مرتعش روایت کنند که با جُنَید گفتم یا اباالقاسم درویش بود که از علم مستوحش گردد گفت آری درویش چون اندر درویشی صادق بود و او را علم گویند بگدازد چون ار زیز اندر آتش.
مظفّرِ کرمان شاهانی گوید درویش آن بود که او را بخدای حاجت نبود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ اندرین لفظ اشکالی دَرَسْت هر که بر وصف غفلت سماع کند و اشارت او اندرین آنست که از مطالبات بیفتاده باشد و اختیار خویش با یکسو نهاده و بدانچه حقّ تَعَالی همی داند رضا داده باشد.
ابن خفیف گوید درویشی نیستی ملک بود و بیرون آمدن از صفات.
ابوحفص گوید فقر درست نیاید کس را تا آنگاه که دادن دوستر ندارد از ستدن و سخا نه آنست که فراخ دست تنگ دست را چیزی دهد، سخا آنست که از نیستی سخاوت کند با آنک دارد.
ابن جَلّا گوید اگر نه شرف تواضع بودی حکم فقیر آنست کی در رفتن خرامیدن کند.
یوسفِ اسباط گوید چهل سالست تا مرا دو پیراهن بیک جای نبودست.
کسی گفت بخواب دیدم که قیامت برخاسته بود، مالک دینار را و محمّدبن واسع را گفتندی که اندر بهشت شوید می نگرستم تا کدام در پیش است محمّدبن واسع در پیش بود، پرسیدم که سبب چیست که او در پیش است گفتند زیرا که او را یک پیراهن بود، مالک دینار را دو پیراهن بود.
مُسوحی گوید درویش آنست که خویشتن را هیچ حاجت نبیند بهیچ چیز از سببها.
سهل بن عبداللّه را پرسیدند که درویش کی برآساید گفت آنگاه که خویشتن را جز آن وقت نه بیند که اندر ویست.
نزدیک یحیی بن معاذ حدیث درویشی و توانگری می رفت گفت فردا، نه توانگری وزن خواهند کرد و نه درویشی، صبر و شکر وزن خواهند کرد باید که تو شکر و صبر آری.
خداوند تَعَالی وحی فرستاد بیکی از پیغمبران که اگر خواهی که بدانی از خویشتن رضاءِ من بنگر تا رضاء درویشان از تو چگونه است.
زَقّاق گوید هر که اندر درویشی تقوی همراه وی نباشد حرام محض خورد.
گویند درویشان اندر مجلس سفیان ثوری چون امیران بودندی.
ابوبکر طاهر گوید حکم درویش آنست که او را رغبت نباشد پس اگر باشد نباید که رغبت وی برتر از کفایت او بود.
از ابوبکر مصری پرسیدند از فقیر صادق گفت لایَمْلِکُ ولایُمْلَکُ معنی آن بود که ویرا ملک نبود و وی ملک کس نبود.
ذوالنّون مصری گوید دوام درویشی با تخلیط دوستر دارم از آنک دوام صفا با عُجْب.
ابوعبداللّه حُصْری گوید ابوحفص حدّاد، بیست سال کار کرد هر روز دیناری کسب او بودی و بر درویشان نفقه کردی و بروزه بودی و میان نماز شام و خفتن بیرون آمدی و دریوزه کردی و روزه بدان بگشادی.
نوری گوید صفت درویش آنست که آرام گیرد بوقت تنگ دستی و بذل و ایثار آنگاه که دارد.
کتّانی گوید نزدیک ما بمکّه جوانی بود جامهاء کهنه داشتی و با ما کم آمیختی و دوستی او اندر دل من افتاد مرا دویست درم از وجهی حلال فتوح بود نزدیک او بردم و بر کنارۀ سجّادۀ او بنهادم و گفتم این مرا فتوح بوده است، اندر من نگریست، بگوشۀ چشم و گفت من فراغت و نشست با خدای تعالی بهفتاد هزار دینار خریدم بغیر از ضیاع ومُسْتَغَلّ میخواهی که مرا بدین غرّه کنی و بفریبی برخاست. و آن سیم آنجا بریخت من بنشستم و آن سیم می برداشتم هیچ عزّ چون عزّ او ندیدم که برخاست و چون ذلّ خویش که من برمی چیدم.
ابوعبداللّه خفیف گفت چهل سالست تا زکوة فطر بر من واجب نبوده است و مرا قبولی بود بسیار، در پیش خاص و عام.
ابواحمدِ صغیر گوید از ابوعبداللّه خفیف پرسیدم که درویشی که سه روز گرسنه باشد پس از آن بیرون آید و سؤال کند آن قدر که ویرا کفایت بود او را چه گویند گفت گدائی بود، چیزکی میخورید و خاموش می باشید که اگر درویشی از ین در درآید شما همگنانرا فضیحت کند.
دُقّی را پرسیدند از ترک ادب درویشان با خدای، اندر احوال ایشان گفت آنگاه بود که از حقیقت با علم آیند.
خیرالنَّساج گوید اندر مسجدی شدم، درویشی اندر من آویخت و گفت اَیُّهاالشَّیْخُ بر من ببخشای، بر من ببخشای که محنت من بزرگست گفتم چیست گفت بلا از من باستدند، و عافیت بمن پیوسته گشت، بنگرستم حال وی، یکدینار او را فتوح بوده بود.
ابوبکر ورّاق گفت خنک درویش در دنیا و آخرت ویرا پرسیدند گفت در دنیا سلطان از وی خراج نخواهد و جبّار در آخرت به وی شمار نکند.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و دوم - در تَصَوُّف
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید صفا ستوده است بهمه زبانها و ضدّ او کدورتست و آن نکوهیده است.
در خبر است که روزی پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیرون آمد گونۀ مبارک او بگشته بود گفت صَفاوت دنیا بشد و تیرگی بماند، امروز مرگ، مؤمن را هدیه است.
و این نام غلبه گرفتست برین طائفه گویند فلان صوفی است و گروهی را متصوّفه خوانند و هر که تکلّف کند تا بدین رسد او را متصوّف گویند و این اسمی نیست که اندر زبان تازی او را باز توان یافت یا آن را اشتقاقی است و ظاهرترین آنست که لقبی است چون لقبهاء دیگر.
اما آنک گوید این از صوفست و تصوّف صوف پوشیدنست چنانک تَقَمُّص پیراهن پوشیدن، این روی بود ولیکن این قوم بصوف پوشیدن اختصاص ندارند.
و اگر کسی گوید ایشان منسوب اند با صُفّۀ مسجد رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نسبت با صُفَّه بر وزن صوفی نیاید.
و اگر کسی گوید این از صفا گرفته اند، نسبت با صفا، دور افتد بر مقتضی لغت.
و اگر گویند با صفّ اوّل نسبت کنند چنانک گوئی اندر صفّ اول آمد از آنجا که نزدیکی ایشان است بخداوند تعالی معنی درست ولیکن این نسبت مقتضی لغت نباشد و این طایفه مشهورتر از آنند که در تعیّن ایشان بقیاس لفظی حاجت آید یا استحقاقی از اشتقاقی.
واندرین معنی سخن گفته اند مردمان که معنی این چیست و اندر صوفی نیز که او خود کیست و هر کسی از افتادۀ خویش عبارتی کرده اند و استقصا کردن اندر آن همه، از مقصود بیرون آرد ما را و از کوتاهی، بعضی از مقالات ایشان یاد کنیم اندرو، بر حدّ تلویح اِنْ شَاءَ اللّهُ.
جُرَیْری را پرسیدند از تصوّف گفت نیکوخوئی اختیار کردن و از خوی بد پرهیزیدن.
جنید را پرسیدند از تصوّف گفت آنست که مرده گرداند ترا از تو و بخود زنده گرداند.
حسین منصور را پرسیدند از تصوّف گفت ذات او وُحدانیست نه کس او را فرا پذیرد و نه او کس را.
ابوحَمْزَۀ بغدادی گوید علامت صوفی صادق آنست که پس از توانگری درویش شود و پس از آنک عزیز بود خوار شود و پس از آنک مشهور بود پوشیده گردد و علامت صوفی کاذب آنست که توانگر گردد پس از درویشی و عزیز گردد پس از خواری و معروف گردد پس از آنک مجهول بود.
عمروبن عثمان المکّی را از تصوّف پرسیدند گفت آن بود که بنده بهر وقتی بر آن بود که وقت بدان اولیتر باشد.
محمّدبن علیّ القصّاب گوید تصوّف خویهائی است بزرگوار که ظاهر شد اندر زمانۀ بزرگوار از مردی بزرگوار با قومی بزرگواران.
سمنون را پرسیدند از تصوّف گفت آنست که هیچ چیز ملک تو نباشد و تو ملک هیچ چیز نباشی.
جُنَیْد را پرسیدند از تصوّف گفت آنک با خدای باشی بی علاقتی.
رُوَیْم بن احمد البغدادی گفت صوفیی بنا کرده اند بر سه خصلت، فقر و افتقار و عادت کردن ببذل و ایثار و بترک تعرّض و اختیار بگفتن.
معروف کرخی گوید تصوّف فرا گرفتن کارهاست بحقیقت و نومید بودن از آنچه اندر دست مردمان است.
حَمْدون قَصّار گوید که صحبت با صوفیان کن که زشتیها را نزدیک ایشان عذر بود و نیکوئی را بس خطری نباشد تا ترا بزرگ دارند بدان.
خرّاز را پرسیدند از تصوّف گفت قومی باشند که ایشانرا بعطا گستاخ گردانند پس بمنع نیست گردانند پس آنگه ایشان از سرّ خود ندا کنند که بر ما بگرئید.
جُنَیْد گوید تصوّف جنگی بود که اندرو هیچ صلح نه.
و هم او گوید ایشان از یک اهل بیت باشند که بیگانه را اندر میان ایشان راه نباشد.
و هم او گوید که تصوّف ذِکْری بود با اجتماع و وجدی بود با استماع و عملی با اِتّباع.
و هم او گوید صوفی چون زمین باشد که همه زشتیها بر او اَوْ کنند و آنچه ازو برآید همه نیکو بود.
و هم او گوید صوفی زمین بود که نیک و بد بر وی برود و چون آن میغ بود که سایه بر همه چیزی افکند و چون باران بود که بر همه چیزها ببارد.
و هم او گوید که صوفی را که بینی که بظاهر مشغول باشد بدانک باطن وی خرابست.
سهل بن عبداللّه گوید صوفی آن بود که خون خویش را قصاص نبیند و مال خویش مردمانرا مُباح داند.
کتَّانی گوید تصوّف خلق است و هر که بخلق بر تو زیادت آرد تصوّف زیادت آورد.
ابوعلی رودباری گوید تصوّف آنست که آستانۀ دوست بالین کند و هرچند که برانند نرود.
و گفته اند زشترین همه زشتیها صوفیی بود بخیل.
و گفته اند تصوّف دستی بود تهی و دلی خوش.
شبلی گوید تصوّف نشستن است با خدای عَزَّوَجَلَّ و ترا هیچ اندوه نه.
و هم او گوید صوفی از خلق منقطع بود، بحق نارسیده چنانک گفت وَ اَصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی ترا برای خویش آفریدم تا طمعها از وی بریده شد پس از آن گفت لَنْ تَرانی.
و هم او گوید صوفیان طفلانند اندر کنار حَقّ تَعالی.
و هم او گوید وقت صوفی برقی بود سوزنده.
و هم او گوید عصمت بود از دیدن همه آفریدها.
رویم گوید صوفی همیشه بخیر بود تا میان ایشان نقار بود چون صلح گردید خیر نبود در ایشان.
ابوتراب نخشبی گوید صوفی را هیچ چیز تیره نکند و همه تیرگیها به وی صافی شود و گفته اند صوفی را طلب رنجه نکند و سبب او را بر نه انگیزد.
ذوالنّون را پرسیدند از تصوّف گفت قومی باشند، خدایرا بر همه چیزها برگزیده و خدای ایشانرا برگزیند بر همه چیزی.
واسطی گوید میان این قوم اشارت بودی پس حرکات شد اکنون نمانده است مگر حَسَرات.
نوری را پرسیدند که صوفی کیست گفت آنک سماع شنود اسباب ایثار کند
حُصْری گوید که صوفی آنست که زمینش برنگیرد و آسمانش سایه نیفکند و این اشارتست بمحو.
و گفته اند صوفی آنست که دو حال ویرا پیش آید یا دو خلق از هر دو یکی نیکوتر برگیرد.
شبلی را گفتند چرا نام کردند این قوم را با این نام گفت زیرا که از نفس ایشان بقیّتی ماندست و اگر نه آن بودی هیچ نام بر ایشان نیفتادی.
ابن جَلّا را پرسیدند از معنی صوفی گفت او را بشرط علم ندانیم ولیکن درویشی دانیم مجرّد از اسباب، با خدای تعالی، بی مکان و حق او را باز ندارد از علمِ هیچ جای، او را صوفی خوانند.
و گفته اند تصوّف بیفکندن جاه بود و سیاه رویی در دنیا و آخرت.
ابویعقوب مَزابِلی گوید تصوّف حالی بود که نشان مردمی در وی گُم باشد.
ابوالحسن سیروانی گوید صوفی با واردات باشد نه با اوراد.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت نیکوترین چیزی که اندرین گویند آنست که گویند این طریقی است که نشاید مگر آن قوم را که خدای عَزَّوَجَلَّ مَزْبَلها بارواح ایشان روبد.
و هم او گفت روزی درویشی را هیچ چیز نبود مگر جانی و بر سگان این درگاه عرضه کردند بازان ننگریستند.
استاد امام ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّهُ گفت صوفیی اعراض کردن است از اعتراض.
حُصْری گوید صوفی آنست که او را بعد از گم شدن او باز نیابید و بعد از یافتن گم نشود و درین اشکالی است معنیش آن بود که چون آفات ازو نیست شود دیگر بار آن آفات درو باز نیابند و آنکه گفت که بعد از یافتن گم نشود یعنی که چون بحقیقت آراسته شد بعد از آن به هیچ چیز از مخلوقات باز ننگرد که بدان سبب از مقام خویش بیفتد، حادثات در او اثر نکند.
و گفته اند صوفی آن بود که از خویشتن ربوده بود بدانچه از حق برو تافته بود.
و گفته اند صوفی مقهور بود بتصریف ربوبیّت، مستور بود بتصریف عبودیّت.
خرّاز گوید اندر جامع قیروان بودم روز آدینه مردی را دیدم که اندر صف همی گشت و میگفت صدقه دهید مرا که من صوفی بودم اکنون ضعیف شدم، روی باز آن مرد کردم و چیزی به وی دادم، بنستد گفت نه آنست که تو می پنداری، فرا نپذیرفت، برفت.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و سیم - در ادب
قالَ اللّهُ تَعالی مَازاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغی. گویند ادب حضرت نگاه داشت اندرین معنی است قالَ اللّهُ تَعالی قُوا اَنْفُسَکَمْ وَاَهْلیکُمُ ناراً.
ابن عبّاس گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ معنی این آنست که فقهشان بیاموزند و ادب.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت حق فرزند بر پدر آنست که نام نیکو برو نهد و شیر وی از جائی نیک دهد و ادب فرا آموزد.
از سعیدبن المُسَیِّب حکایت کنند گفت هر که نداند که خدایرا برو چه واجب است در تن او و بامر و نهی متادّب نشود او از ادب دورست.
و روایت کنند از پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت خدای تعالی بادب کرد مرا و ادبم نیکو کرد.
و حقیقت ادب گرد آمدن خصلتهای خیر بود.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت بنده بطاعت ببهشت رسد و بادب اندر طاعت، بخدای تعالی رسد.
و هم از وی شنیدم که گفت کسی دیدم که خواست که اندر نماز، دست فرا بینی کند دست او فرو گرفت تا ببینی نرسید.
و اشارت اندرین معنی فرا خویشتن کرد زیرا که ممکن نبود که کسی از کسی این بتواند دانستن.
و استاد ابوعلی هرگز پشت باز نگذاشتی روزی اندر مجمعی بود خواستم که بالش فرا پشت او نهم، از بالش فراتر شد، پنداشتم که از بالش از آن سبب فراتر شد که سجّاده ندارد گفت پشت باز نگذارم پس از آن در حال وی نگاه کردم، خود عادت پشت بازگذاشتن نداشته بود.
جَلاجِلی بصری گوید توحید موجبی است که ایمان واجب کند هر که را ایمان نبود توحید نبود و ایمان موجبی است که شریعت واجب کند هر که او را شریعت نبود نه ایمان بود او را و نه توحید و شریعت موجبی است که ادب واجب کند هرکه را ادب نبود او را شریعت و ایمان و توحید نبود.
ابن عطا گوید ادب ایستادن است بادب با هرچه نیکو داشته اند آنرا گفتند چگونه بود گفت آنک معامله با خدای، بادب کند، پنهان و آشکارا چون این بجای آوردی ادیب باشی اگرچه عجمی باشی.
از جُرَیْری حکایت کنند گفت نزدیکِ بیست سالست تا اندر خلوت پای دراز نکرده ام زیرا که آن اولیتر که با خدای ادب نگاه دارم.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت هر که با پادشاهان صحبت کند بر بی ادبی، جهل او را فرا کشتن دهد.
ابن سیرین را پرسیدند که از آدابها کدام نزدیکتر بخدای گفت شناختِ خداوندیِ او و طاعت داشتن او را و بر شادی شکر کردن و بر سختی صبر کردن.
یحیی بن معاذ گوید چون عارف با خدای تَعالی ادب دست بدارد هلاک شود با هلاک شوندگان.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت ترک ادب موجبی است که راندن بار آرد هر که بی ادبی کند بر بساط، باز درگاه فرستند و هر که بر درگاه بی ادبی کند با ستوربانی فرستند.
حسن بصری را گفتند سخنها بسیار گفتند مردمان اندر ادب، اندر دنیا نافع تر کدامست و اندر آخرت کدام بکارتر است گفت تَفَقُّه اندر دین است و زهد در دنیا و شناخت آنچه خدایرا بر تو است.
یحیی بن معاذ گوید هر که بادب گردد با آداب خدای تَعالی از جملۀ دوستان خدای تَعالی گردد.
سهل گوید قوم استعانت خواستندی بخدای تَعالی بر کار خدای و صبر کردندی خدایرا بر آداب خدای تعالی.
عبداللّهِ مبارک گفت ما باندکی از ادب محتاج تریم از آنک ببسیاری علم.
ولیدبن عتبه گوید عبداللّه مبارک گفت اکنون ادب طلب می کنیم که مُؤَدَّبان برفتند.
و گفته اند سه چیز است که مرد باز آن غریب نباشد، هرجا که باشد، از اهل فساد دور بودن و ادب نگاهداشتن و رنج خویشتن از مردمان بازداشتن.
چون ابوحفص ببغداد شد جنید او را گفت شاگردانرا ادب سلطانان آموختۀ ابوحفص گفت ادبِ نیکو بر ظاهر، عنوانِ ادبِ نیکو بود اندر باطن.
از منصوربن خلف شنیدم که گفت کسی را گفتند ای بی ادب گفت من بی ادب نباشم گفتند ترا ادب که کرد گفت صوفیان.
ابونصرِ سرّاجِ طوسی گفت مردمان اندر ادب بر سه طبقه اند، اهل دنیا بیشترین آداب ایشان اندر فصاحت و بلاغت بود و نگاه داشتن علمها و سمرهاء ملوک و اشعار عرب و اهل دین بیشترین آداب ایشان، اندر ریاضت نفس و بادب کردن جوارح و حدّها نگاه داشتن و ترک شهوات و اهل خاص بیشترین آداب ایشان اندر طهارت دل بود، و مراعات اسرار و وفا بجای آوردن بعهدها و نگاهداشتن وقتها و با خاطرها نانگرستن و نیکوئی ادب اندر جایگاه طلب و اوقات حضور و مقامهاء قرب.
سهل بن عبداللّه گفت هرکه نفس خویش را قهر کند بادب، خدایرا باخلاص پرستید.
و گفته اند کمال ادب هیچکس را نبود مگر انبیا را و صدیّقانرا.
عبداللّهِ مبارک گوید مردمان سخنها بسیار گفته اند اندر آداب، ما همی گوئیم ادب شناخت نفس است.
شبلی گوید گستاخی کردن بگفتار، با حق سُبْحانَهُ ترک ادب بود.
ذوالنّون مصری گوید ادب عارف برتر از همه ادبها بود زیرا که معروف او مُؤَدِّب دل او بود.
یکی ازین طایفه گوید حقّ تَعالی گوید هر که اسما و صفات خویش برو لازم کردم ادب لازم آمد بر وی و هر که او را کشف کردم از حقیقت ذات خویش، گرفتار هلاکش کردم هر کدام خواهی اختیار کن ادب یا عَطَب.
و گویند ابن عطا یک روز پای دراز کرد در میان جماعت خویش و گفت ترک ادب در میان اهل ادب بادب بود و این حکایت را دلیل آرد بر آن خبر که روایت کنند از پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که ابوبکر و عمر نزدیک او بودند پای دراز کرده بود عثمان درآمد پای برکشید و بپوشید و گفت شرم دارم از مردی که فرشتگان آسمان از وی شرم دارند و این تنبیهی بود بدین حدیث که حشمت عثمان اگرچه بزرگ بود نزدیک او صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حالتی که میان او و ابوبکر و عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما بود صافی تر بود و این بیت بر استشهاد آورد.
شعر:
فِیَّ انْقِباضٌ وَحِشْمَةٌ فَاِذا
صادَفْتُ اَهْلَ اَلْوَفاءِ والْکَرَمَ
اَرْسَلْتُ نَفْسی عَلی سَجِیَّتِها
وَقُلْتُ ماقُلْتُ غَیْرَ مُحْتَشِمٍ
جُنَیْد گوید چون محبّت درست گردد شرطِ ادب بیفتد.
ابوعثمان گوید چون محبّت درست گردد ملازمت ادب بر دوست مؤکّد گردد.
نوری گوید هر که ادب وقت بجای نیارد وقت او مَقْت بود.
ذوالنّون گوید چون مرید از استعمال ادب بیرون آید از آنجا که آمد با هم آنجا شود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ اندر قول خدای عَزَّوَجَلَّ وَاَیُّوبَ اِذْ نادَی رَبَّهُ اَنّی مَسِّنِی الضُّرُ وَاَنْتَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ نگفت اِرْحَمْنی ادب خطاب بجای آورد و عیسی عَلَیْهِ السَّلامُ همچنین گفت اِنْ تُعَذِّبْهُم فَاِنَّهُمْ عِبَادُکَ و دیگر گفت اِنْ کُنْتُ فَقَد عَلِمْتَه و چون خداوند تَعالی باز او گوید تو گفتی مردمانرا، مادرم را بخدای گیرید، ادب خطاب نگه داشت نگفت که نگفتم و گفت اگر گفتم تو دانی.
جُنَیْد گوید یکی از صالحان نزدیک من آمد، روز آدینه و گفت درویشی را با من بفرست تا مرا شاد کند و بخانۀ من چیزی خورد، بازنگریستم، درویشی را دیدم، فاقه اندرو اثر کرده اشارت کردم، فراز آمدم گفتم با این شیخ برو و ویرا شادمانه کن بس برنیامد که درویش را دیدم که همی آمد و حالی آن مرد را دیدم که از پس وی می آمد و مرا گفت یا اباالقاسم آن درویش جز یک لقمه نخورد و بیرون آمد گفتم مگر سخنی گفتی که وی را خوش نیامد گفت هیچ چیز نگفتم بازنگرستم ویرا گفتم چرا آن شادی را بر وی تمام نکردی گفت یا سیّدی از کوفه بیرون آمدم تا به بغداد هیچ چیز نخوردم و کراهیّت داشتم که بی ادبی کنم و فاقه اظهار کنم بحضرت تو، مرا بخواندی و شاد شدم که ابتدا از تو رفت، با وی بشدم و من بهمه بهشتها او را رضا نمی دادم لقمۀ برگرفتم و گفت بخور این که بر من دوستر از ده هزار درم چون این بشنیدم دانستم که مرد دون همّت است دست از طعام او بازکشیدم جُنَیْد او را گفت نه ترا گفتم ترک ادب کردۀ بازو گفت یااباالقاسم توبه کردم، دیگر بار بازمنش بفرست، باز فرستاد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و چهارم - در احکام سَفَرْ
قالَ اللّهُ تَعالی هُوَالَّذِی یُسِّیرُکَمْ فِی البَرِّ وَالْبَحْرِ.
علیِ اَزْدی گوید که عبداللّهِ عُمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ ایشانرا فرا آموخت که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ چون بر اشتر نشستی که بسفر خواستی شد سه بار تکبیر کردی و گفتی سُبْحانَ الَّذی سَخَّرَ لَنا هَذَا وَما کُنَّالَهُ مُقْرِنینَ وَ اِنَّا اِلیٰ رَبِّنا لَمُنْقَلِبونَ. پس گفتی اَلّلٰهُمَّ اِنانَسْأَلُکَ فی سَفَرِنا هَذا الْبِرَّ وَالتَّقوی وَمِنَ الْعَمَلِ ماتَرْضی هَوِّنْ عَلَیْنا سَفَرَنا اَللّهُمَّ اَنْتَ الصّاحِبُ فی السَّفَرِ وَالْخَلیفَةُ فی الاَهْلِ اَللّهُمَّ اّنّا نَعُوذُ بِکَ مِنْ وَعْثاءِ السَّفَرِ وَکَآبَةِ الْمُنْقَلَبِ وَسوءِ الْمَنْظَرِ فِی الْاَهْلِ وَالْمالِ.
و چون بازآمدی هم این بگفتی و این نیز زیادت کردی برین دعا آئِبُونَ تائِبُونَ لِرَبِّنا حامِدُونَ.
و چون رای بسیار ازین طائفه اختیار سفر بود این باب درین رسالت در ذکر سفر بیاوردم از آنک معظم کار ایشان برین است.
و این طائفه مختلف اند اندرین، ازیشان گروهی اقامت اختیار کردند بر سفر و سفر نکردند مگر حجّ اسلام و غالب، بر ایشان، اقامت بودست چون جنید و سهلِ عبداللّه و بویزید بسطامی و ابوحفص و غیر ایشان.
و گروهی از ایشان سفر اختیار کرده اند و بر آن بوده اند تا آخر عمر چون ابوعبداللّه مغربی و ابراهیم ادهم و دیگران که بوده اند و بسیاری بوده است از ایشان که بابتدا، اندر حال جوانی سفر کرده اند بسیار، پس بنشسته اند بآخر حال چون ابوعثمان حیری و شبلی و جز ایشان و هریکی را ازیشان اصلهائی بودست که بران بنا کرده اند کار خویش.
و بدانید که سفر بر دو قسمت است سفری بود بر تن و آن از جائی بجائی انتقال کردن بود و سفری بود به دل و آن از صفتی بدیگر صفتی گشتن بود، هزاران بینی که به تن سفر کند و اندکی بود آنک به دل سفر کند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت مردی بود، بفَرُّخَکْ، دیهی است بر کنار نیشابور، پیری از پیران این طائفه بود و او را اندرین زبان تصنیفها است، کسی او را پرسید که سفر کردی اَیُّهاالشَّیْخُ گفت سفر زمین، اگر سفر آسمان، سفر زمین نکرده ام ولکن سفر آسمان کرده ام.
و هم از وی شنیدم که گفت بمرو بودم، درویشی نزدیک من آمد و گفت از راهی دور آمده ام، برای تو، مقصودم دیدار تو است، من او را گفتم یک گام تو را کفایت بود که از نزدیک خویش فراتر نهی.
و حکایات ایشان اندر سفر مختلف است چنانک یاد کردیم اقسام ایشان اندر احوال.
اَحْنَفِ همدانی گوید اندر بادیه بودم، تنها بمانده، دست برداشتم گفتم ضعیفم و رنجور، یاربّ بمهمان تو همی آیم، اندر دلم افتاد که گویندۀ گوید که خوانده ترا گفتم یاربّ این مملکتی است فراخ که طفیلی بردارد، آوازی شنیدم از پس پشت، بازنگرستم، اعرابیی دیدم، بر اشتری نشسته، مرا گفت یا عجمی تا کجا گفتم بمکّه خواهم شد گفت خوانده اند ترا گفتم ندانم، گفت نگفتست مَنِ اسْتَطَاعَ اِلَیْهِ سَبِیلاً آنکس بمکّه شود که تواند، او را گفتم مملکت فراخ است و طفیلی برتابد گفت نیک طفیلیی تو. گفت این شتر را خدمت توانی کرد. گفتم توانم، از اشتر فرود آمد و اشتر بمن داد و گفت برین برو.
کسی کتّانی را گفت مرا وصیّتی کن گفت جهد آن کن که هر شب بدیگر مسجدی مهمان باشی و نمیری مگر میان دو منزل.
از حُصْری حکایت کنند که گفت نشستی بهتر از هزار حجّ و مراد وی نشستی بود بجمع هم بر صفت شهود و آن چنان است که او گفت چنان نشستی بنعت شهود تمامتر از هزار حج بر وصف غیبت ازو.
از محمّدبن اسماعیل الْفَرْغانی حکایت کنند که گفت بیست سال سفر میکردم من و بوبکرِ زَقّاق و کتّانی با هیچکس نیامیختیم و با هیچکس عشرت نکردیم، چون بشهری رسیدیمی اگر در آن شهر شیخی بودی سلام کردیمی بر وی و پیش او بودیمی تا شب پس با مسجد شدیمی و کتّانی از اوّل شب تا آخر شب نماز کردی و قرآن همه ختم کردی و زَقّاق روی بقبله کردی و بنشستی و من باز پشت افتادمی بفکرت چون بامداد بودی نماز بامداد، بر طهارتِ نماز خفتن بکردیمی چون کسی برِ ما بودی و بخفتی ویرا از خویشتن فاضلتر دیدیمی.
رُوَیْم را پرسیدند از ادب سفر گفت آن بود که همّت وی در پیش قدم وی نشود و هرجا که دل وی بپسندد آنجا منزل کند.
از مالک دینار حکایت کنند که خداوند تَعالی وحی فرستاد بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ که نعلین کن و عصا از آهن و برگیر و سیّاحی کن در زمین و آثار و عبرتها ءمن طلب می کن تا آنگاه که نعلین بدرد و عصا بشکند.
ابوعبداللّه مغربی سفر کردی دائم و شاگردان وی بازو بودندی و دائم مُحرِم بودی و چون از احرام بیرون آمدی دیگر بار احرام گرفتی و هرگز جامۀ وی شوخگن نشدی و ناخن وی بنه بالیدی و موی وی دراز نشدی و بشب یاران وی با وی همی رفتندی و چون یکی از راه بیفتادی گفتی بدست راست بازگرد یا فلان، یا دست چپ بر راه همی داشتی ایشانرا و ایشان از پس پشت او، و هیچ چیز که دست آدمیان بدو رسیده بودی نخوردی و طعام او بیخ گیاهها بودی چون یافتندی برای او برکندندی.
گفته اند هرکه یار او، او را گوید برخیز، گوید تا کجا، همراه نباشد و همراهی را نشاید.
از ابوعلی رِباطی حکایت کنند که گفت با عبداللّه مروزی صحبت کردم، و پیش از آنک من با وی صحبت کردم در بادیه رفتی بی زاد چون من بصحبت وی رسیدم، مرا گفت چگونه دوسترداری آنک امیر تو باشی یا من گفتم تو امیر باشی گفت بر تو بادا بطاعت داشتن من گفتم آری، توبره برگرفت و زاد اندر نهاد و در پشت کشید، هرگاه که گفتمی بمن ده تا پارۀ برگیرم گفتی امیر منم ترا بطاعت من باید بود اتّفاق را شبی ما را باران گرفت تا بامداد بر سر من بایستاد و گلیمی داشت بر سر من بداشته بود تا باران بر سر من نیاید با خویشتن همی گفتم کاشکی من بمردمی و نگفتمی که امیر توئی پس مرا گفت چون با کسی همراهی کنی چنین کن که من با تو کردم.
جوانی بنزدیک ابوعلی رودباری آمد چون بازخواست گشت گفت شیخ چیزی بگوید گفت یا جوانمرد اجتماع این قوم بوعده نبود و پراکندگی ایشان بمشاورت نبود.
مُزَیِّن کبیر گوید اندر سفر بودم با خوّاص، کژدمی بر زانویش میرفت برخاستم تا ویرا بکشم نگذاشت گفت دست بدار که همه چیزها را بما حاجت باشد و ما را بهیچ چیز حاجت نیست.
ابوعبداللّه نَصیبی گوید سی سال سفر کردم، هرگز خرقه بمُرقَّع ندوختم، و هیچ موضع که مرا رفیقی بودی آنجا نشدمی و نگذاشتمی که هیچکس با من چیزی برگرفتی.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید بدانید که چون آن قوم آداب حضور همه بجای آورده باشند، از مجاهدتها خواهند که بر آن زیادت کنند، احکام سفر باز آن اضافت کنند ریاضت نفس را که او را از میانِ معلوم بیرون برند و از میان آشنایان ببرند تا با خدای زندگانی چون کند بی علاقتی و بی واسطۀ و اندر سفر از وردها که اندر حضر داشته باشند هیچ چیز دست بندارند گویند رخصت، آنرا بود که سفرش بضرورت بود ما را هیچ شغل نیست و سفر ما را ضرورت نیست.
از نصرآبادی حکایت کنند گوید اندر بادیه ضعیف شدم چنانک از خویشتن نومید شدم، به روز بود چشم من بر ماه افتاد بروی دیدم نبشته فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللّهُ قوی گشتم و این حدیث از آن وقت باز بر من گشاده شد.
ابویعقوب سوسی گوید مسافر را چهار چیز بباید، علمی باید کی او را نگاه دارد و وَرَعی باید که ویرا از ناشایستها باز دارد و وجدی تمام باید که او را برگیرد و خلقی باید که او را مصون دارد.
و گفته اند سفر را از آن سفر خوانند که خوی مردان اندرو پیدا گردد.
و کتّانی چون درویشی یکبار بیَمَن شدی پس بار دیگر باز شدی، او را مهجور کردی و آن از آن کردی کی گفتی بیَمَن از بهر رفق شدست.
ابراهیم خوّاص اندر سفر هیچ چیز برنگرفتی و هرگز سوزن و رَکْوه از وی جدا نشدی گفتی چون جامه بدرد سوزن بکار باید که جامه باو دوزند تا عورت پیدا نشود و رکوه طهارت را باید و این چیزها را علاقت و معلوم نداشتی.
از ابوعبداللّه رازی حکایت کنند گفت از طَرَسوس بیرون شدم، تهی پای رفیقی با من بود اندر دیهی شدیم بشام، درویشی مرا نعلینی آورد، نپذیرفتم این درویش گفت فرا پذیر که کور شدم و این فتوح ترا بسبب من بودست گفتم سبب چیست گفت نعلین بیرون کشیده ام بموافقت تو و نگاه داشت حقّ صحبت.
گویند خوّاص اندر سفری بود و سه تن بازو بودند فرا مسجدی رسیدند و آن مسجد در نداشت و سرمای سخت بود چون بامداد بود او را دیدند بر در مسجد ایستاده گفتند این ایستادن تو چیست گفت ترسیدم که سرما بشما راه یابد همه شب چنان ایستاده بود تا سرما اثر نکند.
گوید کتّانی از مادر دستوری خواست تا بحجّ شود، مادرش ویرا دستوری داد، بیرون شد و اندر بادیه شد، بول بر جامۀ وی افتاد گفت این از بهر خللی است که در کار من است، بازگشت و آمد تا بسرای خویش، در بزد و مادرِ وی دربگشاد نگه کرد او را دید اندر پس در نشسته، پرسید که چرا نشستۀ اینجا گفت تا تو برفتۀ نیّت کرده بودم که از اینجا برنخیزم تا ترا نبینم.
ابونصر صوفی از اصحاب نصرآبادی بود گفت از دریا بیرون آمدم بعُمان گرسنگی اندر من اثر کرده بود اندر بازار می شدم بدکان حلواگری رسیدم بزهای بریان دیدم و حلوا هاء نیکو اندر مردی آویختم که مرا ازین بخر گفت از بهر چه خرم، ترا بر من چیزی واجبست گفتم چاره نیست تا مرا ازین بخری مردی دیگر گفت ای جوانمرد دست از وی بدار، آن منم که بر من واجبست آن چیز که تو میخواهی، بر من حکم کن، آن مرد هرچه خواستم بخرید و برفت.
حکایت کنند از ابوالحسن مصری گفت اتّفاق افتاد مرا با سّجْزی اندر سفر، از طرابلس روزی چند رفتیم هیچ چیز نخوردیم و نیافتیم کدوئی دیدم بر راه افکنده برگرفتم و همی خوردم شیخ باز من نگریست هیچ چیز نگفت دانستم که ازان کراهیّت داشت، بینداختم آنرا پس پنج دینار فتوح بود ما را اندر دیهی شدیم. گفتم مگر چیزی خرد و خود بگذشت و نخرید پس مرا گفت مگر گویی که می رفتیم و هیچ نخرید و نخوردیم هم اکنون بیهودیّه می رسیم دیهی است بر راه و آنجا مردی است صاحب عیال چون آنجا رسیم بما مشغول گردد این دینار به وی دهیم تا بر ما و عیال خویش نفقه کند چون بدان دیه رسیدیم دینارها به وی دادیم، نفقه کرد چون از آن دیه بیرون شدیم مرا گفت یا اباالحسن چون خواهی کرد گفتم با تو بروم گفت تو مرا بکدوئی خیانت کنی و با من صحبت خواهی کرد و صحبت من نخواست و برفت.
ابوعبداللّهِ خفیف گوید اندر حال جوانی بودم، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی دید بر من، مرا بسرای خویش برد، گوشت بکشگ پخته بود و گوشت متغیّر شده بود من ثرید همی خوردم و از گوشت حذر همی کردم، او لقمۀ دیگر بمن داد بس رنج از آن بمن رسید، آن مرد آن بدید از من خجل شد من نیز خجل شدم از خجلت وی، اندر حال مرا ارادت سفر خاست برخاستم تا بسفر شوم کس فرستادم نزدیک والده تا مُرَقَّع نزدیک من آرد والده هیچ معارضه نکرد و راضی بود از من بشدن، از قادسیّه برفتم با جماعتی از درویشان، راه گم کردیم و آنچ داشتیم از زاد همه برسید و ما همه بر شرف هلاک رسیدیم، تا بقبیلۀ رسیدیم از قبیلها، هیچ چیز نیافتیم و حال ما بضرورت رسید تا آن جا که سگی خریدیم بچندین دینار و بریان کردند و پارۀ از آن بمن دادند چون بخواستم خورد اندیشه کردم در حال خویش، اندر دلم افتاد که این عقوبت آنست که آن پیر از من خجل شد، اندر حال، توبه کردم و ساکن شدم، راه بما نمودند حجّ بکردم و باز آمدم و از آن درویش عذر خواستم.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و پنجم - در صُحْبَت
قالَ اللّهُ تَعالی ثانِیَ اثْنَیْنِ اِذْهُما فِی الْغَارِ اِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاتَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا.
چون خداوند تعالی صدیّق را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ صحبت اثبات کرد که رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بروی شفقت برد چنانک خبر داد اِذْیَقْولُ لِصَاحِبِهِ لاتَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا و آزاد مرد، مشفق باشد برآنکس که با وی صحبت دارد.
انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَواتُ اللّهُ عَلَیْهِ گفت کَیْ بود که دوستان خویش را بینم یاران گفتند پدران و مادران ما فداء تو شوند نه ما دوستان توایم گفت شما یاران منی امّا دوستان من قومی باشند کی مرا ندیده بمن ایمان آورند و من بدیشان آرزومندم.
بدانک صحبت بر سه قسمت بود صحبتی با آنک بزرگتر از تو باشد بجاه یا بسال و آن در حقیقت خدمت بود و صحبت بود با آنکس که فرودتر بود و آن صحبتِ شفقت و رحمت بود بر متبوع، و بر تابع، وفا و حرمت واجب بود و صحبتی بود با همسران و آنک بر درجه با تو راست باشد آن بایثار، اولیتر و جوانمردی. و هرکه با پیر ی صحبت کند بر تبت ازو برتر، راه این کس دست بداشتن اعتراض بود و هرچه ازو پدید آید بر نیکوترین روی حمل کردن و با احوال او ایمان داشتن. از منصور مغربی شنیدم که یکی از اصحابنا از وی پرسید چند سال با عثمان مغربی صحبت کردی او بخشم در وی نگریست و گفت من با وی صحبت نکردم بلک خدمت او کردم. و آنک از تو فروتر بود با وی صحبت کنی اگر اندر حال او نقصانی بینی و او را بر آن تنبیه نکنی آن خیانت از تو باشد.
ابوالخیر تیناتی بجعفربن محمّدبن نصیر نامه نوشت که وِزْرِجَهْل درویشان بر شما بود زیرا که شما بر خویشتن مشغول شدی از تأدیب ایشان باز ماندید تا ایشان در جهل بماندند.
و چون صحبت کنی با آنکس که برابر تو باشد عیبهاء او نادید باید کرد و آنچه او کند آنرا تأویلی نیکو کردن و اگر تأویلی نیابی خویشتن را ملامت کردن.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت ابن ابی الحَواری گفت ابوسلیمانرا گفتم فلانرا اندر دل من هیچ قبول نیست ابوسلیمان نیز گفت اندر دل من نیز هم چنانست ولیکن یا احمد مگر خلل از ماست که ما نه از جملۀ صالحانیم که ایشانرا دوست نداریم.
مردی با ابراهیم ادهم صحبت کرد چون مفارقت خواستند کرد گفت اگر عیبی می بینی بمن گوی گفت من اندر تو هیچ عیب نمی بینم زیرا که من ترا بچشم دوستی و شفقت می بینم، هرچه از تو دیدم همه نیکو دیدم، از عیب خویش کسی دیگر را پرس، و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
وَعَیْنُ الِّرضا عَنْکُلِّ عَیْبٍ کَلیلةٌ
وَلکِنَّ عَیْنَ السُّخْطِ تُبْدِی الْمَساوِیا
ابراهیم شیبانی گفت ما صحبت نکردیمی با کسی که وی گفتی نعلین من، کفش من.
ابواحمد قَلانِسی گوید و وی از جمله استادان جُنَید بود با گروهی صحبت کردم ببصره، مرا گرامی همی داشتند، یکبار گفتم اِزارِ من کجا است، از چشم ایشان بیفتادم.
زَقّاق گوید چهل سال با این قوم صحبت کردم، هرگز هیچ رفق ندیدم که ایشانرا بودی از کسی مگر هم از ایشان یا از محبّان ایشان و هر که تقوی و ورع بجای نیارد اندرین کار حرام محض خورده باشد.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت یکی سهلِ عبداللّه را گفت میخواهم که با تو صحبت کنم یا بامحمّد، گفت اگر از ما دو یکی بمیرد پس از آن صحبت با کی کنیم گفت با خدای. گفت پس اکنون صحبت با خدای کن.
استاد گوید که مردی با مردی صحبت کرد مدّتی، پس یکی از ایشان چنان اتّفاق افتاد که مفارقت کند، دستوری خواست از وی، رفیق گفت ترا بدان شرط دستوری دهم که با هیچکس دیگر صحبت نکنی مگر با کسی که بزرگتر از ما بود و اگر نیز بزرگتر بود صحبت مکن که تو اوّل با ما صحبت کردۀ آن مرد گفت آرزوی مفارقت از دل من بشد.
ابونصرِ سرّاج گوید از دُقّی شنیدم که گفت از کتّانی شنیدم که گفت مردی با من صحبت کرد و بر دلم گران بود من او را چیزی بخشیدم تا مگر بر دل من سبک شود، نشد، او را بخانۀ خویش بردم و روی خویش بر زمین نهادم و او را گفتم پای بر روی من نه ننهاد گفتم چاره نیست بر باید نهاد و اعتقاد کردم که پای از روی من برنگیرد تا آن گرانی از دلم بنشود چون از دلم بشد گفتم اکنون پای بردار.
گویند ابراهیم ادهم درو کردی و پالیزوانی و کارهاء دیگر و بر اصحاب نفقه کردی گویند وقتی با جماعتی بود و به روز، کار همی کردی و برایشان نفقه کردی و شب باز یک جای آمدندی و همه روزه گشادندی و ابراهیم ادهم از همه دیرتر بازآمدی ایشان شبی گفتند بیائید تا ما روزه گشائیم و چیزی بخوریم بی او، تا دیگر بار زودتر آید ایشان روزه بگشادند و طعام بخوردند و بخفتند همه چون ابراهیم باز آمد ایشانرا دید خفته، پنداری ایشانرا هیچ چیز نبوده است که روزه گشادندی، پارۀ آرد بود خمیر کرد و آتش بر کرد و ایشانرا چیزی همی ساخت، ایشان بیدار شدند، او را دیدند محاسن بر خاک نهاده، اندر آتش همی دمید گفتند این چیست که میکنی گفت چنان دانستم که شما روزه نگشاده اید گفتم تا چون بیدار شوید چیزی رسیده باشد، یکدیگر را گفتند بنگرید که ما با او چه معامله کردیم و او با ما چه خُلق میکند.
گویند چون کسی با ابراهیم ادهم صحبت کردی سه شرط با او بکردی گفتی خدمت من کنم و بانگ نماز من کنم و هر فتوح که باشد از دنیا، دست او بر آن فتوح همچون دست ایشان بود وقتی مردی گفت با او، من طاقت این ندارم ابراهیم گفت عجب بماندم از صدق تو.
یوسف بن الحسین گوید وقتی فرا ذوالنّون گفتم صحبت با که کنم گفت با آنک هرچه خدای عَزَّوَجَلَّ از تو داند از وی پنهان نداری.
کسی خواست که با سهل بن عبداللّه صحبت کند سهل گفت اگر چنانست که از دَدگان خواهی ترسید، با من صحبت مکن.
بشربن الحارث گوید صحبت کردن با بدان، ظنّ بد بار آرد بنیکان.
از جُنَیْد حکایت کنند که ابوحفص حدّاد ببغداد شد مردی با وی بود اصلع و سخن نمی گفت من بپرسیدم از اصحاب ابوحفص، از حال او، گفتند این مردیست که صد هزار درم بر وی نفقه کرده بود و صد هزار دیگر وام کرده هرگز ویرا زهره نبود که یک سخن بگوید.
ذوالنّون گفت صحبت مکن با خدای الّا بموافقت و با مردمان الّا بمناصحت و با نفس الّا بمخالفت و با شیطان الّا بعداوت.
کسی ذوالنّون را گفت صحبت با که کنم؟ گفت با آنک اگر بیمار شوی بعیادت تو آید و اگر گناهی کنی از تو توبه قبول کند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درخت خودرُست که کسی او را نکاشته باشد برگ آرد ولیکن بار نیارد، مرید نیز همچنین باشد چون او را استاد نبوده باشد ازو هیچ چیز نیاید.
استاد ابوعلی گوید این طریقت من از نصرآبادی گرفتم و نصرآبادی از شبلی و شبلی از جنید و جنید از سری و سری از معروف کرخی، و معروف کرخی از داود طائی و داود طائی تابعین را دیده بود.
و هم از وی شنیدم که گفت هرگز بنزدیک نصرآبادی نشدم تا غسل نکردم.
استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید هرگز نزدیک استاد ابوعلی نشدم، اندر ابتدا الّا که روزه همی داشتمی و نخست غسل کردمی و بمدرسه شدمی چند بار، بازگشته بودم از حشمت او، تا یک راه که آن حشمت برخاست و چون بمیان مدرسه رسیدمی از حشمت چنان بودمی که کسی را دست و پای خفته باشد، بر خویشتن قدرت نداشتمی اگر سوزن اندر من زدندی آگاهی نداشتمی پس چون بنشستم هر واقعه که مرا بودی بزبان نبایستی گفت، بشرح آن، خود ابتدا کردی، چند بار چنین افتاده بود و من بعیان دیده بودم و اندیشیدمی که اگر خداوندتعالی در وقت من رسولی فرستد تا حشمت او بر دل من بیشتر بود یا حشمت او، اندر دل صورت نبستی که آن ممکن بود و هرگز اندر مدّت روزگار که با وی صحبت داشتم و پیوستگی حاصل آمد بدل من اعتراضی نیفتاده بود مرا بر وی تا از دنیا بیرون شد.
محمّدبن نَضْر الحارثی گوید که خداوند تعالی بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که ای موسی بیدار باش و دوستان بسیار کن و هر دوست که فرا تو رسد و با تو نسازد از وی دور باش و با وی صحبت مکن که دلت سخت شود و دشمن تو باشد و ذکر من بسیار کن تا مستوجب شکر من گردی و زیادت فضل من بیابی.
ابوبَکر طَمَستانی گوید که صحبت کنید با خدای عَزَّوَجَلَّ اگر نتوانید با آنکس صحبت کنید که او با خدای صحبت کند تا برکت صحبت او شما را بخدای رساند.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و هفتم - در احوال این طایفه وقت بیرون شدن از دنیا
قالَ اللّهُ تَعالی اَلَّذینَ تَتَوفّیهُمْ الْمَلائِکَةُ طَیِّبینَ. یعنی جان بذل کنند بطیبة النفس، گران نبود بر ایشان با خدای خویش گشتن.
انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر گفت صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ چون بنده اندر سکرات مرگ افتد اندامهاش یک بر دیگر سلام کنند و گویند عَلَیْکَ السَّلامُ، فراق آمد تا روز قیامت.
انس مالک گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اندر نزدیک جوانی شد و این جوان اندر حال نزع بود پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خویشتن را چون می یابی گفت امید میدارم بخدای و می ترسم از گناهان خویش پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت امید و ترس اندرین وقت، جمع نیاید اندر دل مؤمنی الّا خداوند تعالی آنچه امید میدارد بدهدش و از آنچه می ترسد ویرا ایمن گرداند.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید حال ایشان، بوقت نزع، مختلف بود بعضی از ایشان غالب حال هیبت بود و بعضی را غلبه، رجا بود و بعضی را کشف کند در آن حال که او را سکون واجب کند و ظنّ نیکو.
ابومحمّدِ جُرَیْری گوید اندر نزدیک جنید بودم بوقت نزع، روز آدینه و روز نوروز بود و وی قرآن همی خواند و قرآن ختم کرد گفتم اندرین حال یا اباالقاسم گفت اولیتر از من باین کیست و هم اکنون صحیفۀ من اندر نوردند.
ابومحمّد هروی گوید بنزدیک شبلی بودم آن شب که از دنیا بیرون شد، همه شب این بیتها همی گفت.
شعر:
کُلُّ بَیْتٍ اَنْتَ ساکِنُهُ
غَیْرُ مُحْتاجٍ اِلی السُّرُجِ
وَجْهُکَ الْمَأمولُ حُجَّتُنا
یَوْمَ یَْأتِی النّاسُ بِالْحُجَجِ
عبداللّهِ مُنازِل گوید حَمْدونِ قصّار وصیّت کرد که اندر وقت نزع مرا بمیان زنان مگذارید.
بشر حافی را گفتند اندر وقت وفات یا بانصر پنداری زندگانی درین جهان دوست میداری گفت بحضرت پادشاه شدن سخت است.
گویند هرگاه که یکی از شاگردان سفیان ثوری بسفر شدی، او را گفتی چه فرمائی گفت اگر مرگ یابید جائی، مرا بخرید، چون ویرا اجل نزدیک آمد گفت مرگ آرزو همی خواستم اکنون مرگ سخت است.
در حکایت همی آید که چون امیرالمؤمنین حسن بن علی را سَلامُ اللّهِ عَلَیْهِما اجل فرا رسید بگریست گفتند چه بگریانید ترا گفت نزدیک خداوندی میشوم که او را ندیده ام.
و چون بلال را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ اجل نزدیک آمد زن وی گفت او واحسرتاه بلال گفت واطرباه فردا محمّد را بینم صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ و یاران وی را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ.
عبداللّهِ مبارک اندر وقت نزع چشم باز کرد و گفت لِمِثْلِ هذا فَلْیَعْمَلِ الْعامِلونَ.
مَکْحول شامی را گویند غالب حال او اندوه بودی، اندر بیماری وی نزدیک او شدند، او را دیدند که همی خندید پرسیدند این چه حالست گفت چرا نخندم که نزدیک آمد که از آنچه می ترسم برهم و بآنچه امید دارم برسم.
جنید را گفتند بوسعید خرّاز بوقت مرگ تواجد بسیار نمود گفت عجب نبود اگر جان او بپریدی از شوق.
یکی ازین طائفه را اجل نزدیک آمد غلام را گفت یا غلام میان من ببند و روی من بر خاک نه که رفتن من نزدیک آمد و گناه بسیار دارم و هیچ عذر ندارم و هیچ قوّت ندارم، یارب مرا توئی و مرا جز تو هیچکس نیست و بانگی بکرد و فرمان یافت، آوازی شنیدند که بندۀ ما تواضع کرد خداوند خویش را، او را فرا پذیرفتند.
ذوالنّون مصری را پرسیدند در وقت نزع چه آرزو خواهی گفت آنک پیش از آنک بمیرم وی را یک لحظه بشناسم.
دیگری را گفتند در وقت نزع بگو اللّه گفت با که گویم که من سوختۀ وی ام.
کسی گوید نزدیک ممشاد دینوری شدم درویشی درآمد و گفت سلامٌ عَلَیْکُمْ جواب وی باز دادند. گفت اینجا هیچ جای پاکیزه هست که کسی بتواند مُرد، جائی اشارت کردند آنجا چشمۀ آب بود، درویش طهارت نو کرد و رکعتی چند نماز بکرد و آنجا شد که بدو اشارت کرده بودند و پای دراز کرد و جان بداد.
از شیخ بوعبدالرحمن سُلَمی شنیدم که گفت ابوالعبّاس دینوری سخن می گفت در مجلس، زنی آواز داد دروجدی ابوالعبّاس آن زن را گفت بمیر زن برخاست چون بدر سرای رسید بازنگریست و گفت مُردم و بیفتاد و از آنجاش مرده برگرفتند.
کسی گفت نزدیک ممشاد دینوری بودم، بوقت وفات او، گفتند علتِ تو چه گونه است، گفت علّت را از من پرسید، او را گفتند بگو لااِلهَ اَّلا اللّهُ روی بدیواری کرد و گفت همگی من بتو فانی کردم جزاء آنکس که ترا دوست دارد این بود.
ابومحمّد دَیْبُلی را گفتند در وقت نزع بگو لااِلهَ اِلّا اللّهُ گفت این چیزی است که ما این بشناخته ایم و بدین فانی همی شویم پس این بیت بگفت:
تَسَرْبَلَ ثَوْبَ التّیه لَمّا هَوِیْتُهُ
وَصَدَّ وَلَمْیَرْضَ بِاَنْاَکُ عَبْدَهُ
یکی از درویشان گوید نزدیک یحیی اصطخری بودم بوقت وفات او یکی از حاضران گفت بگو اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ برخاست و بنشست، پس دست هریکی که آنجا بود بگرفت و میگفت بگو اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ تا شهادت بر همگنان عرضه کرد آنگاه فرمان یافت.
خواهر ابوعلی رودباری گوید چون ابوعلی را اجل نزدیک آمد، سر وی اندر کنار من بود، چشم باز کرد و گفت درهای آسمان گشاده اند و بهشتها آراسته اند و منادی آواز میدهد یا باعلی برتبت بزرگترین رسانیدیم ترا اگرچه تو نخواستی و این بگفت:
وَحَقِّکَ لانَظَرْتُ اِلی سِواکا
بِعَیْنِ مَوَدَّةٍ حَتّی اَراکا
اَراکَ مُعَذِّبی بِفُتورِ لَحْظٍ
وَبِالْخَدِّ المُوَرَّدِ مِنْجَناکا
پس گفت یا فاطمه اول ظاهر است و دوم اشکالی دارد.
از یکی شنیدم از درویشان که چون وفات احمدِ نصر حاضر آمد یکی از درویشان گفت بگو اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ درو نگریست و گفت بی حرمتی مکن.
کسی گوید درویشی را دیدم جان بذل میکرد و غریب بود و مگس بسیار بر وی جمع شده بود بنشستم و مگس از وی باز میداشتم چشم باز کرد و گفت کیست این، چندین سالست تا در آرزوی این چنین وقتی بودم اتّفاق نیفتاد، اکنون چون بیافتم خویشتن از میان بیرون بر و بسلامت برو.
بوعمران اصطخری گوید ابوتراب نخشبی را دیدم در بادیه، بر پای، جان بحق تسلیم کرده و هیچ چیز او را نگاه نمیداشت.
از ابونصرِ سرّاج حکایت کنند که سبب وفات نوری این بیت بود که می گفتند
شعر:
لازِلْتُ اَنْزِلُ مِنْوَدادِک مَنْزِلاٍ
تَتَحَیَّرُ الْاَلْبابُ عِنْدَ نُزولِهِ
و چون این بیت بشنید وجدش افتاد روی بصحرا نهاد، اندر نیستانی افتاد که آن بدروده بودند و اثر آن نیها چون شمشیر تیز مانده بود او در آنجا همی گردید تا بامداد و این بیت همی گفت و خون از هر دو پاش همی دوید و هر دو پای وی آماس کرده بود پس بیفتاد چون مستی و هر دو پای وی تباه شد و در آن فرو شد او را بوقت نزع گفتند بگو لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ گفت نه با نزدیک او همی شویم.
ابراهیم خَوّاص به ری بیمار شد و علّت اسهال داشت هر مجلسی که بنشستی، اندر میان آب شدی و طهارت کردی، یکبار در میان آب شد و جان بداد.
یوسف بن الحسین در نزدیک خوّاص شد و چند روز بود تا از عیادت و تعهّد او غافل مانده بود ویرا گفت هیچ چیزت آرزو میکند گفت پارۀ جگر بریان آرزوم همی کند.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ تواند بود که اشارت اندرین مراد آن بوده باشد که دلی و جگری خواهم بریان و سوزان برغربا زیرا که یوسف تقصیر کرده بود در تعهّد او.
گویند سبب مرک ابن عطا آن بود که او را اندر نزدیک وزیر بردند. وزیر با او سخن درشت گفت. ابن عطا وزیر را گفت این با من همی گوئی ای مرد فرمود تا موزه از پای وی بیرون کردند و بر سرش همی زدند تا درگذشت.
ابوبکر دُقّی گوید بنزدیک دَقّاق بودیم بامدادی، گفت یارب تا کی خواهی داشت مرا اینجا نماز پیشین در گذشته بود.
از ابوعلی رودباری حکایت کنند که گفت در بادیه جوانی دیدم چون چشم من بر وی افتاد مرا گفت کفایت نبود که مرا بدوستی خویش مشغول بکرد تا مرا بیمار کرد چون نگاه کردم جان می داد گفتم بگو لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ این بیتها بگفت.
اَیَا مَنْلَیْسَ لی مِنْهُ
وَ اِنْعَذَّبَنیبُدٌّ
وَ یامَنْنالَ مِنْقَلْبی
مَنالاً ما لَهُ حَدٌّ
جنید را گفتند بگو لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ گفت فراموش نکرده ام تا باز یادش آرم.
جعفر نصیر، بکران دینوری را پرسید که وی خدمت شبلی کردی که چه دیدی از شبلی، گفت مرا گفت یک درم مظلمه در گردن من است و هزار درم از صاحبش بصدقه بدادم هیچ چیز بر دل صعبتر از آن نیست پس گفت مرا طهارت ده او را طهارت دادم، تخلیل محاسن او را فراموش کردم، زبانش کار نمی کرد، دست من بگرفت و میان محاسن برآورد و جان بداد. جعفر بگریست و گفت چه توان گفت اندر مردی که تا آخر عمر وی از آداب شریعت یکی ازو فوت نشد.
مَزَیِّن کبیر گوید بمکّه بودم، حرکتی اندر من فرا دید آمد بیرون شدم تا بمدینه شوم چون بچاه میمونه رسیدم جوانی را دیدم افتاده، بنزدیک او شدم، اندر نزع بود وی را گفتم لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ چشم باز کرد و این بیت بگفت
شعر:
اَنَا اِنْمِتٌّ فَالْهَوی حَشْوُ قَلْبی
وَ بِداءِ الْهَوی یَموتُ الکِرامُ.
و جان تسلیم کرد او را بشستم و اندر کفن کردم و نماز برو کردم و دفن کردم چون از کار وی فارغ شدم، ارادۀ سفر از من بشد، بازگشتم و بمکه باز آمدم.
یکی را گفتند مرگ خواهی گفت شدن باز آن بخیر امید دارم بهتر از مُقام باز آنکس که از شرّ او ایمن نباشم.
کسی گوید از درویشان که بویزید اندر وقت نزع می گفت یارب ترا یاد نکردم هرگز مگر بغفلت و اکنون که جان من می ستانی از طاعت تو غافل بودم.
ابوعلی رودباری گوید اندر مصر شدم مردمان را دیدم گرد آمده بودند گفتم سبب اجتماع چیست گفتند بجنازۀ جوانی بودیم این بیت بشنید که کسی گفت.
شعر:
کَبُرَتْهِمَّةُ عَبْدٍ
طَمِعَتْفی اَنْتَراکا
این جوان شهقۀ بزد و فرمان یافت.
جماعتی اندر نزدیک ممشاد دینوری شدند، اندر حال بیماری وی، گفتند خدای با تو چنین و چنین کناد؟ گفت نزدیک سی سالست تا بهشت بر من عرضه میکند که در آنجا ننگرستم و بوقت نزع گفتند دل خویش را چون می یابی گفت سی سالست تا دل خویش گم کرده ام.
ابویعقوب نهرجوری گوید بمکّه بودم، درویشی نزدیک من آمد و دیناری بمن داد، گفت فردا بخواهم مرد نیم دینار گور من نیکو کن، و نیم دیگر اندر جهاز من کن من با خویشتن گفتم این درویش سبک شدست از گرسنگی حجاز چون دیگر روز بود درآمد و طواف کرد و بشد و پای دراز کرد و بخفت گفتم خویشتن مرده بمن سازد: نزدیک او شدم و ویرا بجنبانیدم، او را مرده یافتم پس او را دفن کردم چنانک گفته بود.
ابوعثمان حیری اندر حال نزع افتاد، پسر وی جامۀ خویش بدرید چشم باز کرد و گفت خلاف سنّت کردن بظاهر دلیل ریای باطن بود.
ابن عطا اندر نزدیک جنید شد بوقت نزع، سلام کرد، جنید جواب دیر باز داد پس جواب داد و گفت معذورم دار که وِرْدی داشتم و جان تسلیم کرد.
ابوعلی رودباری گوید درویشی نزدیک ما آمد و فرمان یافت ویرا دفن میکردم پس می خواستم که روی وی باز کنم و برخاک نهم تا باشد که خداوندتعالی بر غریبی وی رحمت کند چشم باز کرد و مرا گفت ذلیل میکنی پیش آنک مرا عزیز کرده اند گفتم یاسیّدی پس از مرگ زندگی زبان بگشاد و گفت آری من زنده ام و محبّان خدای همه زنده باشند یاری دهم فردا بجاه خویش در قیامت یا رودباری.
از علیّ بن سهل اصفهانی حکایت کنند گفت شما پندارید که مرگ من چون مرگ دیگران خواهد بود که بیمار شوند و مردمان بعیادت شوند، مرا بخوانند، من اجابت کنم، روزی همی رفت و گفت لبّیک و فرمان یافت.
ابوالحسن مَزَیَّن گوید چون یعقوب نهرجوری بیمار شد، بیماری مرگ، ویرا گفتم بگو لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ تبسّم کرد و گفت مرا همی گوئی بعزّت آنک او را مرگ روا نیست که میان من و وی حجاب نیست مگر عزّت واندر ساعت اندر گذشت، بعد از آن مزیّن محاسن خویش بگرفتی و گفتی چون من حجّامی بود که اولیاء خدای عَزَّوَجَلَّ را شهادت تلقین کند.
واخجلتا از وی چون حکایت باز کردی بسیار بگریستی.
ابوالحسین مالکی گوید چند ین سال صحبت خیرالنسّاج کردم پیش از آنک فرمان یافت بهشت روز، مرا گفت روز پنجشبه من بمیرم و روز جمعه پیش از نماز مرا دفن کنند، و ترا این فراموش شود فراموش مکن، ابوالحسین گفت فراموش کردم تا روز آدینه کسی مرا خبر داد بمردن وی، بشدم تا بجنازه وی شوم مردمان بازگشته بودند، میگفتند که پس از نماز دفن خواهند کردن من بازگشتم چون فرا رسیدم، جنازه بیرون آورده و صلوة آواز میدادند چنانک او گفته بود.
کسی را پرسیدم از آنک بوقت وفات او حاضر بود گفت چون حال بر وی تنگ آمد از هوش بشد چون با هوش آمد گرد خانه بنگریست، گفت بباش عافاکَ اللّهُ که تو بندۀ ماموری و من بندۀ مامورم و آنچه ترا فرموده اند از تو درنمی گذرد و آنچه مرا فرموده اند از من در میگذرد و آب خواست و طهارت نو کرد و نماز کرد و پای راست فرو کرد و چشم بر هم نهاد، پس از مرگ او را بخواب دیدند گفتند حال تو چگونه است گفت مپرس ولیکن از دنیاء پلید برستم.
مصنّف کتاب بهجة الاسرار گوید چون سهلِ عبداللّه فرمان یافت مردمان همه خویشتن فرا جنازۀ وی می افکندند، و زحمت میکردند اندر شهر جهودی بود، هفتاد ساله زیادت بود، بانگ و مشغله شنید از خانه بیرون آمد تا چیست چون بجنازه نگریست بانگ کرد که ای مردمان شما می بینید آنچه من بینم گفتند چه می بینی گفت گروهی می بینم، از آسمان فرو می آیند و خویشتن اندرین جنازه همی مالند، و آن جهود شهادت آورد و مسلمانی نیکو پیش گرفت.
ابوسعید خرّاز گوید روزی اندر مکّه بباب بنی شَیْبه بگذشتم، جوانی را دیدم سخت نیکو روی مرده، اندر وی نگریستم، تبسّم کرد در روی من و مرا گفت یا باسعید دانستم که محبّان زنده باشند همیشه، اگرچه بمیرند، از سرایی بدیگر سرای شوند.
جُرَیْری گوید که ذوالنّون را بوقت نزع گفتند ما را وصیَّتی کن گفت مرا مشغول مدارید که من عجب بمانده ام از نیکوئیها و لطف او.
ابوعثمان حیری گوید که ابوحفص را پرسیدند در حال نزع که ما را چه وصیّت می کنی گفت طاقت گفتار ندارم، و پس از آن قوّتی دید اندر خویشتن من گفتم چیزی بگو تا از توحکایت کنم از پس تو گفت شکسته دل باید بودن بهمه دل بر تقصیرهای خویش. وباللّه التّوفیق.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و هشتم - در مَعْرِفَتْ
قال اللّه تعالی و ماقَدَر واللّهَ حَقّ قَدْرِهِ.
اندر تفسیر چنین آمده است که خداوند عَزَّوَجَلَّ را نشناختند بسزای شناخت او.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ستون خانه، اساس او بود و ستون دین، شناخت خدای بود و عقلی قامع. گفتم یا رسول اللّه پدر و مادرم فداء تو باد عقل قامع چیست گفت باز ایستادن از معصیتها و حریص بودن بر طاعت خدای تَعالی.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بر زبان علما، معرفت علم بود و همه علم معرفت بود و هر که بخدای عَزَّوَجَلَّ عالم بود عارف بود و هر که عارف بود عالم بود و بنزدیک این گروه معرفت صفت آنکس بود که خدایرا بشناسد باسماء و صفات او پس صدق در معاملت با خدای تَعالی بجای آرد پس از خویهای بد دست بدارد پس دائم بر درگاه بود و بدل همیشه معتکف بود تا از خدای بهره یابد ازو بجمیل اقبال او و در همه کارها با خدای صدق ورزد و از اندیشهاء نفس و خاطرهای بد بپرهیزد و با خاطری که او را بغیر خدای خواند آرام نگیرد چون با خلق بیگانه گردد و از آفات نفس بیزار شود و از آرام و نگرستن بآنچه او را از خدای باز دارد ببُرد و دائم بسرّ با خدای مناجات همی کند و بهر لحظتی رجوع با وی کند و مُحَدَّث بود از قبل حق بشناخت اسرار او و بر آنچه می رود برو از تصرّف قدرت آن هنگام او را عارف خوانند، و نام کنند او را و حال او را معرفت و اندر جمله بدان قدر که از نفس خویش بیرون آید معرفتش حاصل آید بخدای عَزَّوَجَلَّ.
و هرکسی اندر معرفت سخنها گفته اند بر اندازۀ خویش.
از استاد ابوعلی دَقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت معرفت هیبت داشتن است از خدای عَزَّوَجَلَّ هر که معرفتش بیش بود ویرا هیبت بیش بود.
و هم از وی شنیدم که معرفت آرام بار آرد چنانک علم در دل سکون واجب کند و هرکه را معرفت بیش سکون ویرا بیش بود.
شبلی گوید عارف را علاقت نبود و محبّ را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتواند گریخت محمّدبن عبدالوهّاب گوید شبلی را پرسیدند از معرفت گفت اوّلش خدای بود و آخرش را نهایت نباشد.
ابوالعبّاس دینوری گوید ابوحفص گفت تا خدایرا بشناخته ام در دلم نه حق درآمده است و نه باطل.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ اندرین سخن کی ابوحفص گفتست اشکالی دَرَست و بر آن حمل توان کرد که نزدیک این قوم، معرفت، غیبت بنده واجب کند از نفس او، باستیلاء ذکر حقّ سُبْحانَهُ وَتَعالی بر وی تا جز حق را نبیند و رجوع با هیچ چیز دیگر نکند چنانک عاقل رجوع باز دل و تفکّر خویش کند چون او را کاری درپیش آید، عارف همچنین رجوع او با حق بود جَلَّ جَلالُهُ و چون عارف را بازگشت در کارها نبود الّا بخداوند خویش، باز دل نتواند گردیدن و چگونه باز دل گردد آنکس که او را دل نبود و فرق بود میان آنکس که زندگانیش بدل بود و میان آنکس که بخدای خویش زنده باشد.
بویزید را پرسیدند از معرفت گفت اِنَّ الْمُلُوکَ اِذا دَخَلُو قَریَةً اَفْسَدُوها وجَعَلُوا اَعِزَّةَ اَهْلِهَا اَذِلّةً.
استاد امام گوید این همان معنیست که ابوحفص بدان اشارت کرده است.
وهم ابویزید گوید خلق را احوال بود و عارف را حال نبود زیرا که رسمهای او همه محو بود و هستی او بهستی غیر او فانی گشته بود و اثرهاء او غایب شده باشد اندر آثار غیر او.
واسطی گوید بنده را معرفت درست نیاید، و در بنده استغنا بود بخدای یا بخدای نیازمند بود.
استاد امام گوید واسطی بدین گفتار آن خواست که استغنا و افتقار از علامت صحو بنده بود و مانند رسمهای او، زیرا که این هر دو از صفات او باشد. و عارف ازین همه محو بود از معرفت او پس چگونه درست آید او را این، و او مستهلک است در وجود او یا مستغرق در شهود او که بوجود نرسد، ربوده از حسّ او، بهر صفت که او راست از بهر این گفتست واسطی که هرکه خدایرا بشناخت منقطع شد بلکه گنگ شد و فرماند پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لااُحْصِی ثَناءً عَلَیْکَ و این سخن آن قوم است که حال ایشان دور بود امّا آنک ازین درجه فروتر باشد بسیار سخنها گفته اند اندر معرفت.
احمدبن عاصِم الاَنْطاکی گوید هر که بخدای عارف تر او ترسان تر.
و گفته اند هر که خدا را نشناخت ببقا متبرّم گردد و دنیا با فراخی بر وی تنگ شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناخت عیش او صافی گشت و زندگانی برو خوش شد و همه چیزها از وی بترسد و بخدا مستأنس شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناسد رغبت چیزها از وی بشود و ویرا نه فصل بود و نه وصل.
و گفته اند معرفت حیا و تعظیم واجب کند چنانک توحید، رضا و تسلیم واجب کند.
رُوَیْم گوید عارف را آینۀ باشد چون در آنجا نگرد مولی او را تجلّی کند.
ذوالنّون مصری گوید ارواح انبیا عَلَیْهمُ السَّلامُ اسب اندر میدان معرفت افکندند، روح پیغمبر ما صَلَواتُ اللّهُ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ از پیش همه روحها بشد و بروضۀ وصال برسید.
هم ذوالنّون گوید معاشرت عارف چون معاشرت خدای بود از تو فرو برد و از تو در گزارد.
ابن یزدانیار را پرسیدند که عارف کی حق را بیند گفت چون شاهد پدید آید و شواهد فانی شود و حواس بشود و اخلاص مضمحلّ شود.
حسین منصور گوید چون بنده بمقام معرفت رسد بخاطر او وحی فرستند و سر او را نگاه دارند تا هیچ خاطر در نیاید او را مگر خاطر حق.
و گفته اند علامت عارف آنست که از دنیا و آخرت فارغ بود.
سهل بن عبداللّه گوید غایت معرفت دو چیزست دهشت است و حیرت.
ذوالنّون گوید عارف ترین کسی بخدای متحیّرترین کسی است در وی.
کسی بنزدیک جنید آمد و گفت از اهل معرفت گروهی اند که ترک اعمال بگویند جنید گفت این قول گروهی باشد که بترک اعمال گویند و این بنزدیک من بزرگست و آنکس که دزدی کند و زنا کند حال او نزدیک من نیکوتر از حال آنکس که او این گوید و عارفان بخدای کارها از خدای فرا گیرند و رجوع با خدای کنند اندر آن و اگر من بهزار سال بزیم، از اعمال، یک ذرّه کم نکنم.
بویزید را گفتند این معرفت بچه یافتی گفت بشکمی گرسنه و تنی برهنه.
ابویعقوب نهرجوری گوید ابویعقوب سوسی را گفتم عارف بر هیچ چیز تأسّف خورد جز خدای گفت او خود هیچ چیز نبیند جز او که تأسّف خورد برو گفتم بکدام چشم نگرد بچیزها گفت بچشم زوال و فنا.
و هم بویزید گوید عارف پرنده است و زاهد رونده.
و گفته اند چشم عارف گریان باشد و دل وی خندان.
یحیی بن معاذ گوید عارف از دنیا بیرون شود و از دو چیز مراد وی حاصل نشده باشد از گریستن بر خویشتن و از ثنا کردن بر خدای عَزَّوَجَلَّ.
بویزید گوید که ایشان معرفت بدان یافتند که هرچه نصیب نفس ایشان در آن بود رها کردند و بر فرمان او بیستادند.
جنید گوید که عارف، عارف نباشد تا همچون زمین نبود که نیک و بد برو بروند و چون ابر که سایه بر همه چیز افکند و چون باران که بهمه جای برسد.
یوسف بن علی گوید عارف عارف نبود تا آنگاه که اگر مملکت سلیمان به وی دهند بدان از خدای مشغول نگردد طَرْفَةَ الْعَیْنی.
ابن عطا گوید که معرفت را سه رکن بود، هیبت و حیا و انس.
ذوالنّون را گفتند که خدای را بچه شناختی گفت خدای را بخدای بشناختم و اگر فضل خدای نبودی هرگز او را بنشناختمی.
و گفته اند بعالم اقتدا کنند و بعارف راه یابند.
شبلی گوید عارف بغیر ازو ننگرد و سخن غیر او نشنود و خویشتن را جز از وی نگهبان نبیند.
و گویند عارف انس گرفت بذکر خدای تعالی و از خلق مستوحش شد، نیاز بخدای تعالی برد و از خلق بی نیاز شد و خداوند را تواضع نمود تا در میان خلق عزیز شد.
بوطیّب سامرّی گوید معرفت برآمدن حق است بر اسرار بمواصلت پیوستگی انوار.
ابوسلیمان دارانی گوید که عارف را اندر بستر فتوحها بود که اندر نماز ویرا آن نبود.
جنید گوید عارف آنست که حق از سرّ او سخن گوید و وی خاموش بود
رُوَیْم گوید ریاء عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان.
ابوبکر ورّاق گوید خاموشی عارف نافع تر بود و کلام وی خوشتر بود.
ذوالنّون گوید زاهدان امیر آخرت باشند و ایشان درویشان عارفانند.
جنید را پرسیدند از عارف گفت اندر خواب جز خدایرا نبیند و با کس جز او موافقت نکند و سرّ خویش جز بر وی نگشاید.
بعضی را از مشایخ پرسیدند که خدای را بچه بشناختید این بیت گفت:
نَطَقْتُ بِلا نُطْقٍ هُو النُّطْقُ اِنَّهُ
لَکَا النُّطْقِ لَفْظاً اَوْیَبینُ عَنِ النُّطْقِ
تَراءَیْتَ کَیْاَخفی وَقَدْکُنْتُ خافِیاً
وَاَلْمَعْتَ لی بَرْقاً فاَنْطَقْتَ بِالْبَرْقِ
جُرَیْری گوید که بوتراب را از صفت عارف پرسیدند گفت آنکه هیچ او را تیره نکند و همه تیرگی به وی صافی شود.
و بو عثمان مغربی گوید عارف را نور علم روشنایی دهد بدان روشنایی عجائبِ غیب بیند.
ذوالنّون گوید علامت عارف سه چیزست، نور معرفت وی نور وَرَع ویرا فرو نکُشد و اندر باطن، علمی اعتقاد نکند که حکم ظاهر برو نقض کند و بسیاری نعمت، خدایرا عَزَّوَجَلَّ برو، او را بدان ندارد تا پردۀ محارم خدای بدرد.
و گفته اند عارف نباشد آنک صفت معرفت کند نزدیک اهل آخرت فَکَیْفَ نزدیک ابناء دنیا.
بوسعید خرّاز گوید معرفت از عین جود آید و بذل مجهود.
جنید را پرسیدند از قول ذوالنّون که گفت در صفت عارف اینجا بود بشد، جنید گفت عارف را حالی از حالی باز ندارد و منزلی او را از منزلی دیگر باز ندارد و وی با اهل هر مکانی بود، آنچه ایشانرا بود، او را همچنان بود و اندران معنی سخن گوید تا فایده بود از وی.
ابوسعید خرّاز را پرسیدند که عارف را هیچ حال بود که گریستن او را جفا بود گفت آری گریستن ایشان در راه بود، چون بحقایق قرب رسند و طعم وصال بیابند از برّ او آن ازیشان زائل شود.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و نهم - در محبَّت
قالَ اللّهُ تعالیٰ یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُم عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یَْأتِی اللّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ.
ابوهریره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هرکه دیدار خدای دوست دارد خدای دیدار او دوست دارد و هر که دیدار خدای دوست ندارد خدای دیدار او دوست ندارد.
اَنَسِ مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند از پیغامبر صَلَواتُ اللّهِ وسَلامُهُ عَلَیْهِ از جبرئیل عَلَیْهِ السَّلامُ از خداوند تَعالی گفت هر که ولِیّ مرا حقیر دارد با من بجنگ بیرون آمده باشد و بنده تقرّب نکند بچیزی دوستر بر من از گزاردن آنچه بر وی فریضه کرده ام و بندۀ من همیشه بمن تقرّب همی کند بنافلها تا او را دوست گیرم و هر که من او را دوست گیرم او را سمع و بصر باشم و نصرت کنندۀ او باشم.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوةُ والسَّلامُ چون خداوند تعالی بنده را دوست دارد جبرئیل را عَلَیْهِ السَّلامُ گوید فلان بنده را دوست دارم اَهل آسمان او را دوست دارید پس او را نزدیک اهل زمین قبول نهد در دلهای ایشان و چون بندۀ را دشمن دارد، مالک گفت نپندارم الّا که اندر دشمنی همین گفته باشد.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید که محبّت حالی شریف است چون حقّ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالی گواهی داده است بنده را بدان و خبر دادست از دوست داشتن او بنده را و حق تَعالی وتَقَدَّسَ صفت کنند بدانک بنده را دوست دارد و بنده را صفت کنند بدانک حق را دوست دارد و محبّت بزبان علماء ارادت بود و مراد قوم بمحبّت ارادت نیست زیرا که ارادت بقدیم تعلّق نگیرد الّا آنک حمل کنند بر ارادت تقرّب بدو جَلَّ جَلالُهُ و تعظیم او را و ما یاد کنیم از تحقیق این مسئله طرفی اِنْ شَاءَ اللّهُ تَعالی.
امّا محبّت حق تعالی بنده را ارادتِ نعمتی بود مخصوص برو چنانک رحمت وی ارادتِ انعام بود. پس رحمت خاص تر بود از ارادت و محبّت خاص تر بود از رحمت پس ارادت خداوند تعالی آن بود که ثواب و انعام ببنده رساند و انعام را رحمت خوانند و ارادت او جَلَّ جَلالُهُ بدانک مخصوص کند او را، بقرب او و احوال بزرگ، آنرا محبّت خوانند و ارادت او یک صفت است بر حسب تفاوت آنچه بدو تعلّق گیرد، نامش مختلف گردد چون بعقوبت تعلّق گیرد آنرا خشم خوانند، و چون به نعمتهاء عام تعلّق گیرد رحمت خوانند و چون تعلّق برحمتی خاص گیرد آنرا محبّت خوانند و قوم گویند محبّت حق سُبْحانَهُ وَتَعالی بنده را، مدح بود او را و ثنا کردن بر وی بنیکوئی پس معنی محبّت او برین قول با کلام شود و کلام او قدیم بود.
و گروهی گفته اند محبّت او بنده را از صفات فعل او بود و آن احسانی بود مخصوص، بنده را ازو و حالتی مخصوص بود که او را بدان رساند چنانک گروهی گفته اند رحمت خدای ببنده نعمت وی بود بازو.
گروهی از سلف گفته اند محبّت او، بنده را از صفات خَبریست، این لفظ اطلاق کنند و اندر تفسیر توقّف کنند. امّا هرچه جز ازین است از آنچه معقول است از صفات محبّت چون میل بچیزی و شاد بودن از چیزی و چون حالی که محبّ را بود با محبوب از مخلوقان آفریدگار قدیم سُبحانَهُ از آن همه منزّهست.
امّا محبّت بنده خدایرا حالتی بود که از دل خویش یابد از لطف، آن حالت در عبارت نیاید و آن حالت او را بر تعظیم حق تعالی دارد و اختیار کردن رضای او و صبر ناکردن ازو و شادی نمودن بدو و بی قراری از دون او و یافتن اُنْس بدوام ذکر او بدل.
و محبّت بنده حق تعالی را از روی میل و بهره یافتن نبود و چگونه تواند بود و حقیقت صمدیّت مقدّس است از دریافت و رسیدن بدو و مُحِبّ را وصف کردن باستهلاک در محبوب اولیتر بود از آنک او را وصف کنند ببهره یافتن از محبوب و محبّت را وصف نکنند بوصفی و حدّ ننهند بحدّی روشن تر و بفهم نزدیکتر از محبّت و استقصاء در گفتار آنگاه کنند که اشکال حاصل باشد چون اشکال برخاست بشرح دادن حاجت نیاید و عبارت مردمان بسیارست اندر محبّت و سخن گفته اند اندر اصل در لغت.
گروهی گفته اند حُبّ نامیست صفای مودّت را زیرا که عرب دندان سپید آب دار نیکو را حَبَبُ الْاَسْنانِ خوانند وبرین قول مَحَبَّت جوشیدن دل بود و برخاستن او و بهم برآمدن او بوقت تشنگی او بدیدار محبوب.
و گفته اند که مشتقّ است از حَباب ماء و آن معظم او بود باین نام خوانند زیرا که محبّت غایت آن چیز بود که اندر دلت باشد از مهمّات.
و گفته اند اشتقاق او از لزوم و ثبات بود چنانک گویند اَحَبَّ الْبَعیرُ و آن، آن بود که شتر فرو خسبد و برنخیزد و بدین آن خواهند که مُحِبّ بدل از ذکر محبوب غائب نبود.
و گفته اند حِبّ گوشوار بود دلیل برین قول شاعر،
شعر:
تَبیتُ الحَیَّهُ النَّضْناضُ مِنْهُ
مَکانَ الحِبِّ یَسْتَمِعُ السِّرارا
و گوشوار را حِبّ خوانند یکی ازان که بر گوش ملازم بود و دیگر آنک اجزاء او متحرّک بود و این هر دو معنی درست آید در حُبّ.
و گفته اند این از حَبّ گرفته اند و حبّ جمع حبّه بود و حَبَّهُ الْقَلْب آن بود که قوام دل بدو بود حَبّ را حُبّ نام کردند بنام محلّ او.
و گویند که حُب گرفته اند از حِبّه بکسر الحاء و آن تخمی بود که در صحرا روید حُبّ را بدین سبب حُبّ خوانند که او تخم حیاتست و همچنانک این حِبّ تخم نباتست.
و گویند حُب آن چوبهای چهارگانه بود که بهم در گذارند تا سبو بر آنجا نهند. محبّت را بدان سبب حُب نام کردند که عِزّ و ذُلّ از محبوب تحمّل کند.
و گویند که حُب اشتقاق از آن حب است خنب که آب درو کنند که چون پر شود هیچ دیگر را درو راه نبود همچنین چون دل بمحبّت پر شود هیچ چیز دیگر بغیر از محبوب او در او گنج نبود.
امّا آنچه اقاویل پیران است یکی ازیشان می گوید محبّت میلی بود دائم بدلی از جای برخاسته.
کسی دیگر گوید محبّت ایثار محبوب بود بر همه چیزها.
و گفته اند موافقت حبیب بود بشاهد و غائب.
و گفته اند محو گشتن مُحِبّ بود از صفات خویش و اثبات کردن محبوب را بذات او.
و گفته اند خوف ترک حرمت بود با قیام کردن به خدمت.
بویزید بسطامی گوید محبّت اندک داشتن بسیار بود از خود و بسیار داشتن اندک از دوست.
سهل بن عبداللّه گوید حُبّ دست بگردن طاعت فرا کردن بود و از مخالفت جدا بودن.
ابوعلی رودباری گوید محبّت موافقت بود.
ابوعبداللّه قُرَشی گوید محبّت آن بود که خویشتن را جمله به محبوب خویش بخشی ویرا هیچ چیز باز نماند از تو.
شبلی گوید محبّت را نام از آن محبّت کردند که هرچه در دل بود جز محبوب همه محو کند.
ابن عطا گوید محبّت اقامت عتاب بود بر دوام.
و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت محبّت لذّتی است و حقیقت آن حیرت است و سرگشتگی.
و هم از وی شنیدم که گفت عشق آن بود که در محبّت از حدّ درگذرد و حق تعالی را وصف نکنند بدان که از حدّ درگذرد پس او را بعشق وصف نکنند و اگر جمله دوستی خلق همه بیک شخص دهند باستحقاق قدر سُبْحَانَهُ نرسد پس نگویند که بنده از حدّ درگذشت در محبّت حق تعالی و حق تعالی را وصف نکنند بعشق و بنده را نیز در صفت او تعالی وصف نکنند بعشق پس نشاید وصف کردن حق بعشق بنده را و نه بنده را بعشق حق، بهیچ وجه روا نباشد.
از شبلی حکایت کنند گفت محبّت رشک بردن بود بر محبوب که مانند توئی او را دوست دارد.
نصرآبادی گوید محبّتی بود که موجب او از خون برهانیدن باشد و محبّتی بود که موجب خون ریختن بود.
سمنون گوید محبّان حق تعالی بشرف دنیا و آخرت رسیدند زیرا که پیغامبر گفت صَلَواتُ اللّه وَسَلامُهُ عَلَیْهِ مرد باز آن بود که او را دوست دارد پس ایشان با خدای تعالی باشند.
یحیی بن معاذ گوید که حقیقت دوستی آن بود که بجفا کم نشود و بوفا زیادت نگردد.
و هم او گوید راست گوی نیست آنک دعوی محبّت کند و حدود وی نگاه ندارد.
جنید گوید چون محبّت صحیح گردد شرط ادب برخیزد.
و در این معنی گفته اند:
اِذا صَفَتِ الْمَوَدَّةُ بَیْنَ قَوْمٍ
وَ دامَوَلاٰؤُهُمسَمُجَ الثَّناءُ
استاد ابوعلی گفتی هرگز هیچ پدر مشفق فرزند خویش را بخطاب تبجیل نکند و مردمان اندر مخاطبت، تکلّف او همی کنند و پدر بنام خواند و بس.
پنداربن الحسین گوید که مجنون بنی عامر را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید و حجّتی کرد بر محبّان.
ابویعقوب سوسی گوید حقیقت محبّت آنست که بنده حظّ خویش را فراموش کند از خدای تعالی و حوائج خود بخدای تَعالی فراموش کند.
حسین بن منصور گوید حقیقت محبّت قیام بود با محبوب بخلع اوصافی شود.
نصرآبادی را گفتند ترا می گویند از محبّت هیچ چیز نیست گفت راست گوئید ولیکن مرا حسرت ایشانست اندر آن میسوزم و این بیت بگفت:
وَمَنْکانَ مِنْطول الْهَویٰذاقَ سَلْوَةً
فَاِنِّیَ منْلَیْلی لَها غَیْرُ ذائِقٍ
وَاَکْثَرُ شَیْیءٍ نِلْتُهُ مِنْوِصالِها
اَمانِیَّ لَمْتَصْدُقْکَلَمْحَةِ بارِقٍ
محمّدبن الفضل گوید محبّت سقوط همه محبّتها است از دل مگر محبّت حبیب.
جنید گوید محبّت افراط میل است.
و گفته اند محبّت تشویشی بود که از محبوب در دلها افتد.
و نیز گفته اند محبّت فتنۀ بود که در دل افتد از مراد.
ابن عطا گوید این بیت:
غَرَسْتُ لِاَهْلِ الْحُبِّ غُصْناً مِنْ الهَوی
وَلَمْیَکُ یَدْری مَاالهَوی اَحَدٌ قَبْلی
و هم نصرآبادی راست گفت محبّت بیرون نا آمدن است از دوستی بهرحال که باشد.
و گفته اند اوّل حبّ خَتْل بود و آخرش قتل بود.
از استاد ابوعلی شنیدم از قول پیامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ دوستی تو چیزی کور و کر کند، از غیر کور کند غیرت را و از محبوب کر کند هیبت را. پس این بیت بگفت:
اِذا ما بَداِلی تَعاظَمْتُهُ
فَاُصْدِرُ فی حالٍ مَنْلَمْیَرِدْ
حارث محاسبی گوید که محبَّت میل بود بهمگی، بچیزی پس او را ایثار کردن بر خویشتن بتن و جان و مال و موافقت کردن پنهان و آشکارا پس بدانستن که از تو همه تقصیر است.
جنید گوید از سری شنیدم که گفت محبّت درست نیاید میان دو کس تا یکی دیگری را نگوید یا من.
شبلی گوید مُحبّ چون خاموش شوند هلاک شوند و عارف چون گوید هلاک شود.
و گفته اند محبّت آتشی بود اندر دل هرچه جز مراد محبوب بود بسوزد.
و گفته اند محبّت بذل مجهود است.
نوری گوید محبّت استوار است و کشف اسرار.
بویعقوب سوسی گوید محبّت درست نیاید الّا ببیرون آمدن از دیدن محبّت بدیدن محبوب، نیستیِ علم محبّت را.
جنید گوید سری رقعۀ بمن داد گفت ترا این بهتر از هفتصد قصّه و حدیث بعلوّ، اندرو نبشته بود.
شعر:
وَلَمّا ادَّعَیْتُ الْحُبَّ قَالَتْکَذَبْتَنی
فَمالی اَرَیٰالْاَعْضاءَ مِنْکَ کَواسِیا
فَمَاالْحُبُّ حَتّیٰیَلْصَقَ اَلْقَلْبُ بِالْحَشا
وَ تَذْبُلَ حَتّیٰلاتُجیبَ الْمُنادیا
وَتَنْحَلَ حَتّیٰلایُبَقّی لَکَ الهَوی
سِویٰمُقْلَةٍ تَبکی بِها وَتُناجیا
ابن مسروق گوید که سمنونرا دیدم در مسجدی اندر محبّت سخن همی گفت قندیلهای مسجد همه پاره پاره شد.
ابراهیم بن فاتک گوید سمنون اندر مسجد بود، اندر محبّت سخن همی گفت، مرغکی خرد بیامد، و نزدیک وی بنشست نزدیکتر می آمد تا بر دست وی نشست پس منقار بر زمین می زد و خون از وی همی دوید تا بمرد.
جنید گوید هر محبّت که از بهر غرضی بود چون آن غرض زایل شود آن محبّت زایل شود.
شبلی را در بیمارستان بغداد بازداشتند، جماعتی در پیش او شدند، ازیشان پرسید که کی اید گفتند دوستان توایم یا بابکر، سنگ فرا ایشان انداختن گرفت همه بگریختند شبلی گفت اگر دعوی دوستی من می کنید بر بلاء من چرا صبر نکنی و این بیت بگفت.
یا اَیُّها السَیِّدُ الْکَریمُ
حُبُّکَ بَیْنَ الْحَشا مُقیمٌ
یا رافِعَ النَّوُمِ عَنْجُفونی
اَنْتَ بِما مَرَّ بی عَلیمٌ
یحیی بن معاذ گویند که ببویزید نامه نبشت که از بس شراب که خوردم مست شدم از کاس محبّت وی بویزید جواب نبشت که جز تو دریاهاء آسمان و زمین بیاشامید و هنوز سیراب نشد و زبانش بیرون آمده است و زیادت می خواهد و بیتها بگفت.
عَجِبْتُ لِمَنْیَقولُ ذَکَرْتُ رَبّی
وَهَلْاَنْسیٰفَاَذْکُرَ ما نَسیتُ
شَرِبْتُ الْحُبَّ کَأساً بَعْدَ کَأسٍ
فَما نَفِدَ الشَّرابُ وَما رَویتُ
خداوند تَعالی بعیسی عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که من چون دل بندۀ خالی بینم از دوستیِ دنیا و آخرت، از دوستیِ خویش آن دلرا پر کنم.
استاد امام رَحِمَه اللّهُ گوید بخطّ استاد ابوعلی دیدم، اندر کتابی از کتابها که خداوند تعالی فروفرستاده است نبشته بود که بندۀ من بحقّ تو برمن که من ترا دوست دارم، بحقّ من بر تو که تو نیز مرا دوست داری.
عبداللّهِ بن مبارک گوید هرکه او را محبّت دادند و بمقدار محبّت او را خشیت ندهند او فریفتۀ باشد.
و گفته اند محبّت مستیی بود که خداوند وی باهوش نیاید الّا بدیدار محبوب و آن مستی کی بوقت مشاهدت افتد آنرا وصف نتواند کرد.
و گفته اند:
فَاَسْکَرَ الْقَوْمَ دَوْرُ کَأسٍ
وَ کانَ سُکْری مِنْالْمُدیرِ
استاد ابوعلی این بیت بسیار گفتی:
لی سَکْرَتانِ وَلِلنَّدمانِ وَاحِدةٌ
شَیْءٌ خُصِصْتُ بِهِ مِنْ بَیْنِهِمْوَحْدی
و استاد ابوعلی را کنیزکی بود نام وی فیروز و دوست داشتی او را بحکم آنک خدمت او بسیار کرده بود، روزی استاد گفت فیروز مرا رنجه میدارد و بر من دراز زبانی میکند، ابوالحسن قاری گفت باین کنیزک چرا رنجه میداری این پیر را گفت زیرا که او را دوست دارم.
یحیی بن معاذ گوید مثقال ذرّۀ از دوستی بر من دوستر از عبادت هفتاد ساله بی دوستی.
گویند روز عیدی جوانی بیرون آمد و مردمان ایستاده، وی این بیت همی گفت.
شعر:
مَنْماتَ عِشْقاً فَلْیَمُتْهکذا
لا خَیْرَ فی عِشْقٍ بِلا مَوْتٍ
و خویشتن از بامی بزرگ بیفکند و بمرد.
و حکایت کنند که یکی از هند بکسی عاشق شد، آنکس بسفر می شد، این بوداع او بیرون رفت، یک چشم او بر فراق آن دوست بگریست و یک چشم نگریست هشتاد و چهار سال عقوبتش کرد بدان که بر هم نهاد که چرا در فراق دوست وی نگریست. و درین معنی گفته اند:
بَکَتْعَیْنی غَداةَ الْبَیْنِ دَمْعاً
واُخْری بِالبُکا بَخِلَتْعَلَیْنا
فَعاقَبْتُ الَّتی بَخِلَتْبِدَمْعٍ
بِاَنْغَمَّضْتُها یَوْمَ الْتَقَیْنا
یحیی بن معاذ گوید هر که محبّت نشر کند نزدیک کسی که اهل آن نباشد او اندر آن دعوی مدّعی بود.
گویند مردی دعوی دوستی کسی کرد آن جوان او را گفت این چگونه بود مرا برادری هست از من نیکوتر و بجمال تمامتر، آن مرد سر برآورد و بازنگریست و هر دو بر بامی بودند او را از آن بام بینداخت و گفت هر که دعوی دوستی ما کند و بدیگری نگرد جزاء او این بود.
سمنون محبّت را مقدّم داشتی بر معرفت، پیشینگان معرفت را مقدّم داشته اند بر محبّت و نزدیک محقّقانِ ایشان محبّت هلاک شدن است اندر لذّت و معرفت، شهود بود اندر حیرت و فنا اندر هیبت.
ابوبکر کتّانی بمکّه وقت موسم حدیث محبّت همی گفت پیران همه اندر آن سخن می گفتند و جنید بسال کمتر از همگنان بود گفتند بیار تا چه داری ای عراقی جنید ساعتی سر در پیش افکند و اشک از چشم وی فرو ریخت پس گفت بندۀ بود از نفس خویش بیرون آمده و بذکر خداوند خویش متّصل شده، قیام کننده باداء حقوق او بدل و بدو نگران، انوار هیبت او دل او را بسوخته بود و شرب او صافی گشته از کاس و داد او و جبّار او را کشف کرده از اسباب غیبت او، اگر سخن گوید بخدای گوید و اگر حرکت کند بامر خدای بود و اگر بیارامد با خدای بود و بخدای بود و خدای را بود پیران همه بگریستند و گفتند هیچکس درین زیادت نیارد، خدای تعالی ترا نیکوئی بسیار دهاد ای تاج عارفان.
گویند حق تعالی بداود عَلَیْه السَّلامُ وحی فرستاد که من حرام بکرده ام بر دلها که دوستی من و آن دیگری در وی شود.
ابوالعبّاس گوید خادم فُضَیْل بن عیاض که بول بر فضیل بگرفت فضیل دست برداشت و گفت یارب بدوستی من ترا که مرا ازین برهانی گفت هنوز برنخاسته بودیم که شفا پدید آمد.
و گفته اند محبّت ایثار است چنانک زن عزیز مصر گفت چون اندر دوستی یوسف بنهایت رسید گناه همه باز سوی خویش آورد گفت اَنا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ این همه من کردم، من او را بخویشتن دعوت کردم بر خویشتن بخیانت گواهی داد و اندر ابتدا عزیز را گفت ما جَزاءُ مَنْ اَرادَ باَهْلِکَ سُوءً اِلّا اَنْ یُسْجَنَ جزاء آنکس که با اهل تو بدی خواهد چیست مگر آنک او را اندر زندان کنی، در آن نیز مسامحت کرد. زندان فرا پیش داشت از بیم بلاء دیگر سختر از آن.
و از ابوسعید خرّاز حکایت کنند که گفت پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم و گفتم یارَسولَ اللّهِ معذورم دار که دوستی خدای مرا مشغول بکرده است از دوستی تو گفت ای مبارک هر که خدایرا دوست دارد مرا دوست داشته باشد.
گویند رابعه مناجات همی کرد و گفت الهی دلی که ترا دوست دارد بآتش بسوزی هاتفی گفت ما چنین نکنیم بما ظنّ بد مبر.
و گفته اند حب دو حرفست حا و با اشارت بدو آنست که هر که دوست دارد بگو تا از جان و تن بیرون آید.
و چون اجماع است میان قوم که محبّت موافقت است و نیکوترین موافقت ها موافقت دل است و محبّت آنست که از دوی بیزاری ستانی زیرا که مُحِبّ دائم با محبوب بود.
و اندرین خبر آمده است ابوموسی اشعری گوید که پیغامبر را گفتند صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مرد قومی را دوست دارد با ایشان نرسد پیغمبر گفت مرد باز آن بود که او را دوست دارد.
ابوعثمان حیری گوید از ابوحفص شنیدم بیشتر فساد احوال از سه چیز بود از فسق عارفان و از خیانت مُحِبّان و از دروغ مریدان.
ابوعثمان گوید فسق عارفان فرا گذاشتن چشم و گوش و زبان بود باسباب دنیا و منافع آن و خیانت محبّان اختیار هواء ایشان بود بر رضاء خدای تَعالی در آنچه پیش ایشان آید و دروغ مریدان آن بود که ذکر خلق بر رؤیت وی غلبه کند.
ابوعلی ممشادبن سعید عُکبری گوید اسپروجی را بخویشتن دعوت کرد در قبّۀ سلیمان عَلَیْهِ السَّلامُ ویرا اجابت نکرد ابن خطّاف او را گفت خویشتن را از من کشیده میداری که اگر خواهم این قبّه بر سلیمان افکنم سلیمان عَلَیْهِ السَّلامُ او را بخواند و گفت چه آورد ترا بدین گفتار و این دلیری چرا کردی مرغ گفت یا نَبِیَّ اللّهِ هرچه عاشقان گویند بریشان نگیرند گفت راست گوئی او را عفو کرد.