عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان محمود بن ناصر الدین گوید
بخندد همی باغ چون روی دلبر
ببوید همی خاک چون مشک اذفر
بسبزه درون لاله نو شکفته
عقیقست گویی به پیروزه اندر
همه باغ کله ست و اندر کشیده
بهر کله ای پرنیانی معصفر
همه کوه لاله ست و آن لاله زیبا
همه دشت سبزه ست و آن سبزه درخور
بهارا بآیین و خرم بهاری
بمان همچنان سالیان و بمگذر
بصورتگری دست بردی زمانی
چو در بتگری گوی بردی آزر
چه صحرا و چه بزمگاه فریدون
چه بستان و چه رزمگاه سکندر
ز نقاشی و بتگریها که کردی
ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر
ز نسرین در آویختی عقد لؤلؤ
زگلبن در آویختی عقد گوهر
بهر مجلسی از تو رنگی دگر گون
بهر باغی از تو نگاریست دیگر
عجب خرم و دلگشایی و لیکن
نه چون مجلس شهریار مظفر
جهاندار محمود بن ناصر الدین
خداوند و سلطان هر هفت کشور
بآزادگی پیشرو چون بمردی
بمخبر پسندیده همچون بمنظر
خداوند فضل و خداوند دانش
خداوند تخت و خداوند افسر
همه سرکشان امر او را متابع
همه خسروان رای اورا مسخر
ایا از همه شهریاران مقدم
چو از اختران آفتاب منور
جهان را بشمشیر چون تیر کردی
سپه بردی از باختر تا بخاور
خلافت که جست از همه شهریاران
که نه شهر او پست کردی سراسر
خلاف تو رانده ست مأمونیانرا
به ارگ و به طاق سپهبد مجاور
خلافت تو رانده ست یعقوبیانرا
ز ایوان سام یل و رستم زر
خلاف تو مالید گرگانجیانرا
به جوی هزار اسب و دشت سدیور
خلاف تو برکنده سامانیانرا
ز بستانها سرو و از کاخها در
خلاف تو کرد اندر ایام ایلک
بدشت کتر خیل خان را مبتر
خلافت جدا کرد چیپالیانرا
ز کتهای زرین و شاهانه زیور
خلاف تو کرده ست نندائیانرا
بی آرام بی هال و بیخواب و بیخور
زهی ملک را پادشاهی موفق
زهی خلق را شهریاری مشهر
تو کردی تهی حد هندوستانرا
ز مردان جنگی و پیلان منکر :
چو بالا پسند تناور که چون او
نتابد ز بالای گردون سه خواهر
چو هروان و جیله شبیه الوهه
چو مولوش وسوله و چون سور کیسر
چو کلنی کردکالپی نمرد حنانک
چو جود هپولی و چون لولو پیکر
چو سرپنج دیر و چو سرها سنیمر
چو یک لوله پیل و چو سند و چو سنگر
چو حیکوب و چون سد مل و رنده مالک
چو در چنبل و سیمگنین سور بابر
امرتین دارم و کبته بهتن
زبد هول سجاره و چون سنیبر
بدین ژنده پیلان کشی گنج کسری
بدین ژنده پیلان کنی قصر قیصر
زمین را فرو شستی از شرک مشرک
جهان را تهی کردی از کفر کافر
سکون یافت از جنبش تو زمانه
قوی شد ز تو پشت دین پیمبر
به روم و به چین از نهیب تو یکشب
همی خوش نخسبند فغفور و قیصر
ز شاهان و گردنکشان و دلیران
که یارد شدن با تو زین پس برابر
بسا جنگجویا که پیش تو آمد
سیه کرد بر سوک او جامه مادر
بسا گنج هایی که تو بر گرفتی
پر از گنج دینار و صندوق گوهر
بسا بیشه هایی که اندر گذشتن
تهی کردی از کرگ و ببر و غضنفر
بسا سرکشا نامدارا سوارا
که سر در کشد از نهیبت بچادر
بسا تاجدارا که تو از سر او
بشمشیر برداشتی تاج وافسر
بسا دشتهایی که چون پشته کردی
ز پشت و بر کافر کوفته سر
بسا پشته هایی که تو دشت کردی
زنعل سم شولک و خنگ اشقر ،
بسا رودهایی که تو عبره کردی
که آنرا نبوده ست پایاب و معبر
بسا خانه هایی که بی مرد کردی
بشمشیر شیر افکن ملک پرور
بسا صعب کوها و تیغ بلندا
که راهش بده بر نبردی کبوتر
نه بر تیغ او سایه افکنده شاهین
نه بر گرد او راه پیموده رهبر
که تو زو بیکساعت اندر گذشتی
بتوفیق و نیروی یزدان گرگر
بسا قلعه هایی که از برج هر یک
سر پاسبانان رسیدی به محور
بسا شهرهایی که بر گرد هر یک
ربض که بدو پارگین بحراخضر
همین و همانجای گردان صف کش
همان وهمین جای شیران صفدر
که چون از پس یکدگر ناوک تو
روان شد همه برزد آن یک بدیگر
کنون هر که آن جایگه دیده باشد
به عبرت همی گویدالله اکبر
همی تاببالای معشوق ماند
بباغ اندرون برکشیده صنوبر
همی تا برخسار معشوق ماند
گل تازه باز ناکرده از بر
طربرا قرین باش و با خرمی زی
جهانرا ملک باش و از عمر برخور
بطبع و بروی و به دل هر سه تازه
بگنج و بمال و بلشکر توانگر
ببوید همی خاک چون مشک اذفر
بسبزه درون لاله نو شکفته
عقیقست گویی به پیروزه اندر
همه باغ کله ست و اندر کشیده
بهر کله ای پرنیانی معصفر
همه کوه لاله ست و آن لاله زیبا
همه دشت سبزه ست و آن سبزه درخور
بهارا بآیین و خرم بهاری
بمان همچنان سالیان و بمگذر
بصورتگری دست بردی زمانی
چو در بتگری گوی بردی آزر
چه صحرا و چه بزمگاه فریدون
چه بستان و چه رزمگاه سکندر
ز نقاشی و بتگریها که کردی
ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر
ز نسرین در آویختی عقد لؤلؤ
زگلبن در آویختی عقد گوهر
بهر مجلسی از تو رنگی دگر گون
بهر باغی از تو نگاریست دیگر
عجب خرم و دلگشایی و لیکن
نه چون مجلس شهریار مظفر
جهاندار محمود بن ناصر الدین
خداوند و سلطان هر هفت کشور
بآزادگی پیشرو چون بمردی
بمخبر پسندیده همچون بمنظر
خداوند فضل و خداوند دانش
خداوند تخت و خداوند افسر
همه سرکشان امر او را متابع
همه خسروان رای اورا مسخر
ایا از همه شهریاران مقدم
چو از اختران آفتاب منور
جهان را بشمشیر چون تیر کردی
سپه بردی از باختر تا بخاور
خلافت که جست از همه شهریاران
که نه شهر او پست کردی سراسر
خلاف تو رانده ست مأمونیانرا
به ارگ و به طاق سپهبد مجاور
خلافت تو رانده ست یعقوبیانرا
ز ایوان سام یل و رستم زر
خلاف تو مالید گرگانجیانرا
به جوی هزار اسب و دشت سدیور
خلاف تو برکنده سامانیانرا
ز بستانها سرو و از کاخها در
خلاف تو کرد اندر ایام ایلک
بدشت کتر خیل خان را مبتر
خلافت جدا کرد چیپالیانرا
ز کتهای زرین و شاهانه زیور
خلاف تو کرده ست نندائیانرا
بی آرام بی هال و بیخواب و بیخور
زهی ملک را پادشاهی موفق
زهی خلق را شهریاری مشهر
تو کردی تهی حد هندوستانرا
ز مردان جنگی و پیلان منکر :
چو بالا پسند تناور که چون او
نتابد ز بالای گردون سه خواهر
چو هروان و جیله شبیه الوهه
چو مولوش وسوله و چون سور کیسر
چو کلنی کردکالپی نمرد حنانک
چو جود هپولی و چون لولو پیکر
چو سرپنج دیر و چو سرها سنیمر
چو یک لوله پیل و چو سند و چو سنگر
چو حیکوب و چون سد مل و رنده مالک
چو در چنبل و سیمگنین سور بابر
امرتین دارم و کبته بهتن
زبد هول سجاره و چون سنیبر
بدین ژنده پیلان کشی گنج کسری
بدین ژنده پیلان کنی قصر قیصر
زمین را فرو شستی از شرک مشرک
جهان را تهی کردی از کفر کافر
سکون یافت از جنبش تو زمانه
قوی شد ز تو پشت دین پیمبر
به روم و به چین از نهیب تو یکشب
همی خوش نخسبند فغفور و قیصر
ز شاهان و گردنکشان و دلیران
که یارد شدن با تو زین پس برابر
بسا جنگجویا که پیش تو آمد
سیه کرد بر سوک او جامه مادر
بسا گنج هایی که تو بر گرفتی
پر از گنج دینار و صندوق گوهر
بسا بیشه هایی که اندر گذشتن
تهی کردی از کرگ و ببر و غضنفر
بسا سرکشا نامدارا سوارا
که سر در کشد از نهیبت بچادر
بسا تاجدارا که تو از سر او
بشمشیر برداشتی تاج وافسر
بسا دشتهایی که چون پشته کردی
ز پشت و بر کافر کوفته سر
بسا پشته هایی که تو دشت کردی
زنعل سم شولک و خنگ اشقر ،
بسا رودهایی که تو عبره کردی
که آنرا نبوده ست پایاب و معبر
بسا خانه هایی که بی مرد کردی
بشمشیر شیر افکن ملک پرور
بسا صعب کوها و تیغ بلندا
که راهش بده بر نبردی کبوتر
نه بر تیغ او سایه افکنده شاهین
نه بر گرد او راه پیموده رهبر
که تو زو بیکساعت اندر گذشتی
بتوفیق و نیروی یزدان گرگر
بسا قلعه هایی که از برج هر یک
سر پاسبانان رسیدی به محور
بسا شهرهایی که بر گرد هر یک
ربض که بدو پارگین بحراخضر
همین و همانجای گردان صف کش
همان وهمین جای شیران صفدر
که چون از پس یکدگر ناوک تو
روان شد همه برزد آن یک بدیگر
کنون هر که آن جایگه دیده باشد
به عبرت همی گویدالله اکبر
همی تاببالای معشوق ماند
بباغ اندرون برکشیده صنوبر
همی تا برخسار معشوق ماند
گل تازه باز ناکرده از بر
طربرا قرین باش و با خرمی زی
جهانرا ملک باش و از عمر برخور
بطبع و بروی و به دل هر سه تازه
بگنج و بمال و بلشکر توانگر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - درمدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین و ذکر فتوحات او گوید
سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار
بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار
خسرو غازی سر شاهان و تاج خسروان
میر محمود آن شه دریا دل دریا گذار
آنکه بر درگاه او خدمتگرانند از ملوک
هر یکی اندر دیار خویش روی صد تبار
پادشاهی کو بداند نام نیک از نام بد
خدمت سلطان کند بر پادشاهی اختیار
خدمت سلطان بجان از شهریاری خوشترست
وین کسی داند که خواهد بر خورد از روزگار
هر کسی کو خدمت محمود را شایسته گشت
عاقبت محمود خواهد کردن اورا کردگار
هر که را توفیق یارست او بدان خدمت رسد
بخ بر آن کس بادکان کس را بود توفیق یار
ای شه پاکیزه دین! ای پادشاه راستین !
ای مبارک خدمت تو خلق را امیدوار
در جهان خذلان ندانم برتر از عصیان تو
یارب این خذلان ز شهر ما و از ما دور دار
باغهایی دیده ام من چون بهشت اندر بهشت
کاخهایی دیده من چون بهار اندر بهار
چون درو خذلان و عصیان توای شه راه یافت
کاخها شد جای جغد و باغها شد جای مار
هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند
تو رسیدستی ولشکر بردی آنجا چند بار
از بیابانهای بی ره با سپه بیرون شدی
چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار
جنگ دریا کردی و از خون دریا باریان
روی دریا لعل کردی چو شکفته لاله زار
من شکار آب مرغابی و ماهی دیده ام
تو در آب امسال شیران سیه کردی شکار
هر کجا گردنکشی اندر جهان سر بر کشید
تو بر آوری بشمشیر از تن و جانش دمار
طاغیان و عاصیان را سر بسر کردی مطیع
ملحدان و گمرهانرا جمله بر کردی بدار
عیشهای بت پرستان تلخ کردی چون کبست
روزهای دشمنان دین سیه کردی چو قار
خانمان دوستان را خوب کردی چون بهشت
روزگار نیکخواهان تازه کردی چون بهار
هر چه در هندوستان پیل مصاف آرای بود
پیش کردی و در آوردی بدشت شا بهار
زین به کرگان بر نهادی در میان بیشه شان
اندر آوردی بلشکر گه چو اشتر بر قطار
بر سر آوردی نهنگان را بخشت از قعر آب
سر نگون کردی پلنگان را بتیر از کوهسار
بیشه ها بی شیر کردی، دشتها بی اژدها
قلعه ها بی مرد کردی ،شهرها بی شهریار
خسروی از خسروانی بستدی پیروز بخت
تخت و ملک ازخانه هایی برگرفتی نامدار
خانه یعقوبیان وخانه مأمونیان
خانه چیپالیان و این چنین صد برشمار
لشکر ایشان شکستی کشور ایشان گرفت
با کدامین شاه خواهی کرد زین پس کار زار
کارهای شیر مردان کردی و از رشک تو
حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژ خوار
گر کسی خواهد که در گیتی چو تو کاری کند
چون کند، چون در همه گیتی نیابد هیچ کار
عمرهای نوح باید تا شهی خیزد دگر
هم از آن شاهان که تو بر کنده ای از بیخ و بار
یاد کن تا برچه لشکرها شدستی کامران
یاد کن تا برچه کشورها شدستی کامگار
این جهان از دست شاهانی برون کردی که بود
هر یکی را چون فریدون ملک، صد پیشکار
مرغزاری هست گیتی وتو شیری از قیاس
بس هزبران را که تو کردی برون از مرغزار
مردمان اندر حصار امید امنی را شوند
کس نیارد شد همی از بیم تو اندر حصار
تا تو ای خسرو حصار سیستان بگشاده ای
استواری نیست کس را بر حصار استوار
همچنان خواهم که باشی خسرو و شادان دلت
تن درست و شادمان و شاد کام و شادخوار
خسرو پیروز بختی شهریار چیره دست
فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار
روز تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد
دولت تو بیکران و ملت تو بیکنار
گاه می خوردن می تو بر کف معشوق تو
وقت آسایش بتت را پای تو اندر کنار
مر مرا در خدمت تو زندگانی باد دیر
تا ببینم مر ترا در مکه با اهل و تبار
بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار
خسرو غازی سر شاهان و تاج خسروان
میر محمود آن شه دریا دل دریا گذار
آنکه بر درگاه او خدمتگرانند از ملوک
هر یکی اندر دیار خویش روی صد تبار
پادشاهی کو بداند نام نیک از نام بد
خدمت سلطان کند بر پادشاهی اختیار
خدمت سلطان بجان از شهریاری خوشترست
وین کسی داند که خواهد بر خورد از روزگار
هر کسی کو خدمت محمود را شایسته گشت
عاقبت محمود خواهد کردن اورا کردگار
هر که را توفیق یارست او بدان خدمت رسد
بخ بر آن کس بادکان کس را بود توفیق یار
ای شه پاکیزه دین! ای پادشاه راستین !
ای مبارک خدمت تو خلق را امیدوار
در جهان خذلان ندانم برتر از عصیان تو
یارب این خذلان ز شهر ما و از ما دور دار
باغهایی دیده ام من چون بهشت اندر بهشت
کاخهایی دیده من چون بهار اندر بهار
چون درو خذلان و عصیان توای شه راه یافت
کاخها شد جای جغد و باغها شد جای مار
هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند
تو رسیدستی ولشکر بردی آنجا چند بار
از بیابانهای بی ره با سپه بیرون شدی
چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار
جنگ دریا کردی و از خون دریا باریان
روی دریا لعل کردی چو شکفته لاله زار
من شکار آب مرغابی و ماهی دیده ام
تو در آب امسال شیران سیه کردی شکار
هر کجا گردنکشی اندر جهان سر بر کشید
تو بر آوری بشمشیر از تن و جانش دمار
طاغیان و عاصیان را سر بسر کردی مطیع
ملحدان و گمرهانرا جمله بر کردی بدار
عیشهای بت پرستان تلخ کردی چون کبست
روزهای دشمنان دین سیه کردی چو قار
خانمان دوستان را خوب کردی چون بهشت
روزگار نیکخواهان تازه کردی چون بهار
هر چه در هندوستان پیل مصاف آرای بود
پیش کردی و در آوردی بدشت شا بهار
زین به کرگان بر نهادی در میان بیشه شان
اندر آوردی بلشکر گه چو اشتر بر قطار
بر سر آوردی نهنگان را بخشت از قعر آب
سر نگون کردی پلنگان را بتیر از کوهسار
بیشه ها بی شیر کردی، دشتها بی اژدها
قلعه ها بی مرد کردی ،شهرها بی شهریار
خسروی از خسروانی بستدی پیروز بخت
تخت و ملک ازخانه هایی برگرفتی نامدار
خانه یعقوبیان وخانه مأمونیان
خانه چیپالیان و این چنین صد برشمار
لشکر ایشان شکستی کشور ایشان گرفت
با کدامین شاه خواهی کرد زین پس کار زار
کارهای شیر مردان کردی و از رشک تو
حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژ خوار
گر کسی خواهد که در گیتی چو تو کاری کند
چون کند، چون در همه گیتی نیابد هیچ کار
عمرهای نوح باید تا شهی خیزد دگر
هم از آن شاهان که تو بر کنده ای از بیخ و بار
یاد کن تا برچه لشکرها شدستی کامران
یاد کن تا برچه کشورها شدستی کامگار
این جهان از دست شاهانی برون کردی که بود
هر یکی را چون فریدون ملک، صد پیشکار
مرغزاری هست گیتی وتو شیری از قیاس
بس هزبران را که تو کردی برون از مرغزار
مردمان اندر حصار امید امنی را شوند
کس نیارد شد همی از بیم تو اندر حصار
تا تو ای خسرو حصار سیستان بگشاده ای
استواری نیست کس را بر حصار استوار
همچنان خواهم که باشی خسرو و شادان دلت
تن درست و شادمان و شاد کام و شادخوار
خسرو پیروز بختی شهریار چیره دست
فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار
روز تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد
دولت تو بیکران و ملت تو بیکنار
گاه می خوردن می تو بر کف معشوق تو
وقت آسایش بتت را پای تو اندر کنار
مر مرا در خدمت تو زندگانی باد دیر
تا ببینم مر ترا در مکه با اهل و تبار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - این قصیده مصنوعه را در مدح سلطان محمود گفته است
پار آن اثر مشک نبوده ست پدیدار
امسال دمید آنچه همیخواست دلم پار
بسیار دعا کردم کاین روز ببینم
امروز بدیدم ز دعا کردن بسیار
عطار شدآن عارض و آن خط سیه عطر
هم عاشق عطرم من و هم عاشق عطار
بار غم و اندیشه همه زین دل برخاست
تا مشک سیه دیدم کافور ترا باد
کار دل من ساخته بوده ست ونبوده ست
امروز بکام دل من گشته همه کار
گفتار نبوده ست میان من و تو هیچ
ور بوده بیکبار ببستی در گفتار
همواره دل برده من کام تو جوید
چونانکه جهان کام ملک جوید هموار
سالار زمان فخر جهانداران محمود
آن شه که چو جم دارد صد حاجب و سالار
کردار بود چاره گرکار بزرگان
کردار چنین باشد و او عاشق کردار
مقدار جهانراست ورا نیز کرانست
بخشیدن او را نه کرانست و نه مقدار
دینار چنان بخشد ما راکه بر ما
پیوسته بود خوارترین چیزی دینار
بیدار عطا بخشد، خفته بسکالد
بیفایده مان نبود او خفته و بیدار
تیمار رعیت خورد و انده درویش
ایزد ندهد او را هیچ انده و تیمار
اسرار همه گیتی دانسته بدانش
محمود و پسندیده بر عالم اسرار
زنهار دهد خصم قوی را چو ظفر یافت
هرچند نباشد بر او از در زنهار
آزار کهن وقت ظفر بگسلد از دل
هر چند که او را نبود خود ز کس آزار
اقرار دهد شاه جهانرا بهمه فضل
آنکس که دهد خلق بفضلش همه اقرار
اخبارنویسان وخردمندان زین پس
هر گز ننویسند جز اخبار شه اخبار
کفار پراکنده و برکنده شدستند
از بسکه شکسته ست ملک لشکر کفار
پیکار همی جوید پیوسته ولیکن
کس نیست که با لشکر او جوید پیکار
قار ار چه سیه تر بود و تیره تر از شب
روز ملکان از فزعش تیره تر از قار
هنجار برد پیش شه اندر شب تاریک
جایی که در آن ره نبرد باد بهنجار
دشوار جهان نزد ملک باشد آسان
آسان ملک نزد همه گیتی دشوار
هموار همه ملکت شاهان بگرفته
در زیر سپه کرده همه گیتی هموار
بلغار کرانی ز جهانست و مر او راست
از باره قنوج و برن تا در بلغار
دیدار نکو دارد و کردار ستوده
خوی خوش و رسم نکو اندر خور دیدار
نظار ز دیدار همه چیز شود سیر
از دیدن او سیر نگردد دل نظار
یار طرب و روز بهی باد همیشه
با باده و با بوسه ز دست و ز لب یار
امسال دمید آنچه همیخواست دلم پار
بسیار دعا کردم کاین روز ببینم
امروز بدیدم ز دعا کردن بسیار
عطار شدآن عارض و آن خط سیه عطر
هم عاشق عطرم من و هم عاشق عطار
بار غم و اندیشه همه زین دل برخاست
تا مشک سیه دیدم کافور ترا باد
کار دل من ساخته بوده ست ونبوده ست
امروز بکام دل من گشته همه کار
گفتار نبوده ست میان من و تو هیچ
ور بوده بیکبار ببستی در گفتار
همواره دل برده من کام تو جوید
چونانکه جهان کام ملک جوید هموار
سالار زمان فخر جهانداران محمود
آن شه که چو جم دارد صد حاجب و سالار
کردار بود چاره گرکار بزرگان
کردار چنین باشد و او عاشق کردار
مقدار جهانراست ورا نیز کرانست
بخشیدن او را نه کرانست و نه مقدار
دینار چنان بخشد ما راکه بر ما
پیوسته بود خوارترین چیزی دینار
بیدار عطا بخشد، خفته بسکالد
بیفایده مان نبود او خفته و بیدار
تیمار رعیت خورد و انده درویش
ایزد ندهد او را هیچ انده و تیمار
اسرار همه گیتی دانسته بدانش
محمود و پسندیده بر عالم اسرار
زنهار دهد خصم قوی را چو ظفر یافت
هرچند نباشد بر او از در زنهار
آزار کهن وقت ظفر بگسلد از دل
هر چند که او را نبود خود ز کس آزار
اقرار دهد شاه جهانرا بهمه فضل
آنکس که دهد خلق بفضلش همه اقرار
اخبارنویسان وخردمندان زین پس
هر گز ننویسند جز اخبار شه اخبار
کفار پراکنده و برکنده شدستند
از بسکه شکسته ست ملک لشکر کفار
پیکار همی جوید پیوسته ولیکن
کس نیست که با لشکر او جوید پیکار
قار ار چه سیه تر بود و تیره تر از شب
روز ملکان از فزعش تیره تر از قار
هنجار برد پیش شه اندر شب تاریک
جایی که در آن ره نبرد باد بهنجار
دشوار جهان نزد ملک باشد آسان
آسان ملک نزد همه گیتی دشوار
هموار همه ملکت شاهان بگرفته
در زیر سپه کرده همه گیتی هموار
بلغار کرانی ز جهانست و مر او راست
از باره قنوج و برن تا در بلغار
دیدار نکو دارد و کردار ستوده
خوی خوش و رسم نکو اندر خور دیدار
نظار ز دیدار همه چیز شود سیر
از دیدن او سیر نگردد دل نظار
یار طرب و روز بهی باد همیشه
با باده و با بوسه ز دست و ز لب یار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در ذکر وفات سلطان محمود و رثاء آن پادشاه گوید
شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار
چه فتاده ست که امسال دگرگون شده کار
خانه ها بینم پر نوحه و پر بانگ وخروش
نوحه و بانگ وخروشی که کند روح فکار
کویها بینم پر شورش و سر تاسر کوی
همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار
رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان
همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار
کاخها بینم پرداخته از محتشمان
همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار
مهتران بینم بر روی زنان همچمو زنان
چشمهاکرده زخونابه برنگ گلنار
حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیه
کله افکنده یکی از سر و دیگر دستار
بانوان بینم بیرون شده از خانه بکوی
بر در میدان گریان و خروشان هموار
خواجگان بینم برداشته از پیش دوات
دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار
عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل
کار ناکرده و نارفته بدیوان شمار
مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان
رودها بر سر و بر روی زده شیفته وار
لشکری بینم سر گشته سراسیمه شده
چشمها پرنم و از حسرت و غم گشته نزار
این همان لشکریانند که من دیدم دی؟
وین همان شهرو زمین است که من دیدم پار؟
مگر امسال ملک باز نیامد ز عزا ؟
دشمنی روی نهاده ست برین شهر و دیار؟
مگر امسال زهر خانه عزیزی گم شد ؟
تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک ؟
نی من آشوب ازین گونه ندیدم پیرار؟
تو نگویی چه فتادست؟ بگو گر بتوان
من نه بیگانه ام، این حال زمن باز مدار
این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش
این چه کارست و چه با رست و چه چندین گفتار؟
کاشکی آنشب و آنروز که ترسیدم از آن
نفتادستی و شادی نشدستی تیمار
کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر
آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار
رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند
من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار
آه ودردا ودریغاکه چو محمود ملک
همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار
آه و دردا که همی لعل به کان باز شود
او میان گل و از گل نشود برخوردار
آه ودردا که بی او هرگز نتوانم دید
باغ فیروزی پر لاله و گلهای ببار
آ و دردا که بیکبار تهی بینم ازو
کاخ محمودی و آن خانه پر نقش و نگار
آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند
ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار
آه ودردا که کنون قیصر رومی برهد
از تکاپوی بر آوردن برج و دیوار
آه و دردا که کنون برهمنان همه هند
جای سازند بتان را دگر از نو به بهار
میر ما خفته بخاک اندر و ما از بر خاک
این چه روزست بدین تاری یا رب ز نهار
فال بدچون زنم این حال جز اینست مگر
زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار
میر می خورده مگر دی وبخفته ست امروز
دی خفتست مگر رنج رسیدش زخمار
کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند
تا بخسبد خوش وکمتر بودش بر دل بار
ای امیر همه میران و شهنشاه جهان
خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار
خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شده ست
شور بنشان و شب و روز بشادی بگذار
خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شده است
روی زانسو نه و بر تار کشان آتش بار
خیز شاها! که رسولان شهان آمده اند
هدیه ها دارند آورده فراوان و نثار
خیز شاها! که امیران بسلام آمده اند
بارشان ده که رسیده ست همانا گه بار
خیز شاها! که به فیروزی گل باز شده ست
بر گل نو قدحی چند می لعل گسار
خیز شاها! که به چوگانی گرد آمده اند
آنکه با ایشان چوگان زده ای چندین بار
خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمده اند
از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دوهزار
خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت
خلعت لشکر وگردید بیکجای انبار
خیز شاها! که بدیدار تو فرزند عزیز
بشتاب آمد بنمای مر اورا دیدار
که تواند که برانگیرد زین خواب ترا
خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار
گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست
ای خداوند! جهان خیز و بفرزند سپار
خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود
هیچکس خفته ندیده ست ترا زین کردار
خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام
بنیا سودی هر چند که بودی بیمار
در سفر بودی تا بودی و درکار سفر
تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار
سفری کانرا باز آمدن امید بود
غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار
سفری داری امسال شها اندر پیش
که مر آنرا نه کرانست پدید و نه کنار
یک دمک باری درخانه ببایست نشست
تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار
رفتن تو به خزان بودی وهر سال شها
چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار
چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن
زان برادر که بپروردی او را بکنار
تن او از غم و تیمار تو چون موی شده ست
رخ چون لاله او زرد به رنگ دینار
از فراوان که بگرید بسر گور تو شاه
آب دیده بشخوده ست مر اورا رخسار
آتشی دارد در دل که همه روز از آن
برساند بسوی گنبد افلاک شرار
گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب
دشمنت بی غم تو نیست به لیل و به نهار
مرغ و ماهی چو زنان برتو همی نوحه کنند
همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار
روزو شب بر سر تابوت تو از حسرت تو
کاخ پیروزی چون ابر همی گرید زار
بحصار از فزع و بیم تو رفتند شهان
تو شها از فزع و بیم که رفتی بحصار؟
تو بباغی چو بیابانی دلتنگ شدی
چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟
نه همانا که جهان قدر تو دانست همی
لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار
زینت و قیمت و مقدار، جهان را بتو بود
تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار
شعرا را بتو بازار برافروخته بود
رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار
ای امیری که وطن داشت بنزدیک تو فخر
ای امیری که نگشته ست بدرگاه توعار
همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود
رنج کش بودی در طاعت ایزد هموار
بگذاراد و بروی تو میاراد هرگز
زلتی را که نکردی تو بدان استغفار
زنده بادا بولیعهد تو نام تو مدام
ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار
دل پژمان بولیعهد تو خرسند کناد
این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار
اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد
به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار
چه فتاده ست که امسال دگرگون شده کار
خانه ها بینم پر نوحه و پر بانگ وخروش
نوحه و بانگ وخروشی که کند روح فکار
کویها بینم پر شورش و سر تاسر کوی
همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار
رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان
همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار
کاخها بینم پرداخته از محتشمان
همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار
مهتران بینم بر روی زنان همچمو زنان
چشمهاکرده زخونابه برنگ گلنار
حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیه
کله افکنده یکی از سر و دیگر دستار
بانوان بینم بیرون شده از خانه بکوی
بر در میدان گریان و خروشان هموار
خواجگان بینم برداشته از پیش دوات
دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار
عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل
کار ناکرده و نارفته بدیوان شمار
مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان
رودها بر سر و بر روی زده شیفته وار
لشکری بینم سر گشته سراسیمه شده
چشمها پرنم و از حسرت و غم گشته نزار
این همان لشکریانند که من دیدم دی؟
وین همان شهرو زمین است که من دیدم پار؟
مگر امسال ملک باز نیامد ز عزا ؟
دشمنی روی نهاده ست برین شهر و دیار؟
مگر امسال زهر خانه عزیزی گم شد ؟
تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک ؟
نی من آشوب ازین گونه ندیدم پیرار؟
تو نگویی چه فتادست؟ بگو گر بتوان
من نه بیگانه ام، این حال زمن باز مدار
این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش
این چه کارست و چه با رست و چه چندین گفتار؟
کاشکی آنشب و آنروز که ترسیدم از آن
نفتادستی و شادی نشدستی تیمار
کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر
آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار
رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند
من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار
آه ودردا ودریغاکه چو محمود ملک
همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار
آه و دردا که همی لعل به کان باز شود
او میان گل و از گل نشود برخوردار
آه ودردا که بی او هرگز نتوانم دید
باغ فیروزی پر لاله و گلهای ببار
آ و دردا که بیکبار تهی بینم ازو
کاخ محمودی و آن خانه پر نقش و نگار
آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند
ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار
آه ودردا که کنون قیصر رومی برهد
از تکاپوی بر آوردن برج و دیوار
آه و دردا که کنون برهمنان همه هند
جای سازند بتان را دگر از نو به بهار
میر ما خفته بخاک اندر و ما از بر خاک
این چه روزست بدین تاری یا رب ز نهار
فال بدچون زنم این حال جز اینست مگر
زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار
میر می خورده مگر دی وبخفته ست امروز
دی خفتست مگر رنج رسیدش زخمار
کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند
تا بخسبد خوش وکمتر بودش بر دل بار
ای امیر همه میران و شهنشاه جهان
خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار
خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شده ست
شور بنشان و شب و روز بشادی بگذار
خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شده است
روی زانسو نه و بر تار کشان آتش بار
خیز شاها! که رسولان شهان آمده اند
هدیه ها دارند آورده فراوان و نثار
خیز شاها! که امیران بسلام آمده اند
بارشان ده که رسیده ست همانا گه بار
خیز شاها! که به فیروزی گل باز شده ست
بر گل نو قدحی چند می لعل گسار
خیز شاها! که به چوگانی گرد آمده اند
آنکه با ایشان چوگان زده ای چندین بار
خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمده اند
از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دوهزار
خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت
خلعت لشکر وگردید بیکجای انبار
خیز شاها! که بدیدار تو فرزند عزیز
بشتاب آمد بنمای مر اورا دیدار
که تواند که برانگیرد زین خواب ترا
خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار
گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست
ای خداوند! جهان خیز و بفرزند سپار
خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود
هیچکس خفته ندیده ست ترا زین کردار
خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام
بنیا سودی هر چند که بودی بیمار
در سفر بودی تا بودی و درکار سفر
تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار
سفری کانرا باز آمدن امید بود
غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار
سفری داری امسال شها اندر پیش
که مر آنرا نه کرانست پدید و نه کنار
یک دمک باری درخانه ببایست نشست
تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار
رفتن تو به خزان بودی وهر سال شها
چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار
چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن
زان برادر که بپروردی او را بکنار
تن او از غم و تیمار تو چون موی شده ست
رخ چون لاله او زرد به رنگ دینار
از فراوان که بگرید بسر گور تو شاه
آب دیده بشخوده ست مر اورا رخسار
آتشی دارد در دل که همه روز از آن
برساند بسوی گنبد افلاک شرار
گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب
دشمنت بی غم تو نیست به لیل و به نهار
مرغ و ماهی چو زنان برتو همی نوحه کنند
همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار
روزو شب بر سر تابوت تو از حسرت تو
کاخ پیروزی چون ابر همی گرید زار
بحصار از فزع و بیم تو رفتند شهان
تو شها از فزع و بیم که رفتی بحصار؟
تو بباغی چو بیابانی دلتنگ شدی
چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟
نه همانا که جهان قدر تو دانست همی
لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار
زینت و قیمت و مقدار، جهان را بتو بود
تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار
شعرا را بتو بازار برافروخته بود
رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار
ای امیری که وطن داشت بنزدیک تو فخر
ای امیری که نگشته ست بدرگاه توعار
همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود
رنج کش بودی در طاعت ایزد هموار
بگذاراد و بروی تو میاراد هرگز
زلتی را که نکردی تو بدان استغفار
زنده بادا بولیعهد تو نام تو مدام
ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار
دل پژمان بولیعهد تو خرسند کناد
این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار
اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد
به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمودبن ناصر الدین سبکتگین گوید
عشق خوشست ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندکست و نه بسیار
هست ، ولیکن کجا یکیست، زده جا
ده دل بینی بدو نهاده بزنهار
شکر خداوند را که لاله رخ من
چون دگران نیست نامساعد ومکار
چرب زبانست و خوب خوی و وفا جوی
سخت بدیعست و خوبروی و وفادار
باده دهد ، چون مرا بباده بود میل
بوسه دهد، چون مرا ببوسه فتد کار
گاه کند خانه را به زلف چو تبت
گاه کند خیمه را به روی چو فرخار
لاله فروشد مرا و مشک فرو شد
لاله فروشست دلبر من و عطار
مشک فروشد مرا زنافه دو زلف
لاله فروشد مرا زباغ دو رخسار
باغ دو رخسار او خوشست ولیکن
خوشتر از آن باغ، خوی شاه جهاندار
قطب معالی ملک محمد محمود
ناصر دین و معین ملت مختار
آنکه ز دعوی فزون نماید معنی
وانکه ز گفتار بیش دارد کردار
جود وسخا را ازو فزون شده قسمت
علم وادب را بدو فروخته بازار
اهل ادب را بزرگ دارد و نشگفت
این ز بزرگیش، بس بزرگ مپندار
قدر گهر جز گهر شناس نداند
اهل ادب را ادیب داند مقدار
چشم بدان دور باد از آن شه کان شه
سخت ادب پرورست و علم خریدار
درگه او را چه خواند باید زین پس
سجده گه خسروان و قبله احرار
ای بسیاست فرو برنده اعدا
ای بسخاوت بر آورنده زوار
کیست که از بخشش تو نیست گران دخل
کیست که از منت تو نیست گرانبار
خدمت تو خادمانت را گه تعریف
فارغ دارد به نیک داشت ز گفتار
هر چه کسی بی نیاز بینی امسال
خدمت فرخنده تو کرده بود پار
گر تو بدینگونه داشت خواهی چاکر
هر ملکی را بخدمت آمده انگار
قیصر بر درگه تو درد ناقوس
هر قل در خدمت تو برد زنار
فره شاهی خدای جمله ترا داد
وانک بر چهره تو هست پدیدار
شاه جهان خسرو زمان پدر تو
کرد گه کین به تیغ زر تو معیار
صدر مظالم بتو ندادی بر خیر
گر تو نبودی بصدر ملک سزاوار
با تو امیرا برابری نتوان کرد
وانکه کند باشد از قیاس نه هشیار
از ملکان آن بزرگتر که تو او را
از پی خدمت بروز بار دهی بار
زیر خلاف تو جای مار شکنجست
مرد که عاقل بود حذر کند از مار
عار ز بهر مخالفان تو زنده ست
ورنه بکندی مفاخر تو سر عار
هر که ز بیم سیاست تو فرو خفت
محشر برخیزد و نگردد بیدار
فخر کند چوب وسر فرازد بر عود
زانکه عدوی ترا ز چوب بود دار
ای بتو آباد عدل عمر خطاب
وی ز تو بر پای علم حیدر کرار
با سخن تو همه سخنها ناقص
با هنر تو همه هنرها بیکار
بی گنهی کس بر تو خوار نگردد
زر زچه خواری کشد چو نیست گنهکار !
آنکه مراو را عزیز کرد خداوند
از چه قبل نزد تو ذلیل شد و خوار!
آز همی گرد زر گذشت نیارد
تا ببریدی سر سؤال به دینار
بار خدایا! خدایگانا! شاها!
شعر مرا سهل بر گذاره کن این بار
زانکه مرا رنج و خستگی ره قنوج
کوفته کرده ست و خیره مغز و سبکسار
من که ترا شعر گویم از پس این شعر
جهد کنم تا بدیع گویم هموار
مدح تو و بیت آن چو درج معانی
شعرمن و لفظ آن چو لؤلؤ شهوار
تا رخ بیدل کند حدیث گل زرد
تا رخ دلبر کند حدیث گل نار
برگ گل نار باد و برگ گل زرد
قسم تو و قسم دشمنان تو از خار
تا که چو غمگین بگرید و بخروشد
ابر به اردیبهشت و رعد به آزار
دشمن تو رعدوار باد همیشه
جفت خروشیدن و گریستن زار
تا به در خانه تو برگه نوبت
سیمین شندف زنند و زرین مزمار
عیدت فرخنده باد و روزت مسعود
وز همه بدها ترا خدای نگهدار
یار مساعد نه اندکست و نه بسیار
هست ، ولیکن کجا یکیست، زده جا
ده دل بینی بدو نهاده بزنهار
شکر خداوند را که لاله رخ من
چون دگران نیست نامساعد ومکار
چرب زبانست و خوب خوی و وفا جوی
سخت بدیعست و خوبروی و وفادار
باده دهد ، چون مرا بباده بود میل
بوسه دهد، چون مرا ببوسه فتد کار
گاه کند خانه را به زلف چو تبت
گاه کند خیمه را به روی چو فرخار
لاله فروشد مرا و مشک فرو شد
لاله فروشست دلبر من و عطار
مشک فروشد مرا زنافه دو زلف
لاله فروشد مرا زباغ دو رخسار
باغ دو رخسار او خوشست ولیکن
خوشتر از آن باغ، خوی شاه جهاندار
قطب معالی ملک محمد محمود
ناصر دین و معین ملت مختار
آنکه ز دعوی فزون نماید معنی
وانکه ز گفتار بیش دارد کردار
جود وسخا را ازو فزون شده قسمت
علم وادب را بدو فروخته بازار
اهل ادب را بزرگ دارد و نشگفت
این ز بزرگیش، بس بزرگ مپندار
قدر گهر جز گهر شناس نداند
اهل ادب را ادیب داند مقدار
چشم بدان دور باد از آن شه کان شه
سخت ادب پرورست و علم خریدار
درگه او را چه خواند باید زین پس
سجده گه خسروان و قبله احرار
ای بسیاست فرو برنده اعدا
ای بسخاوت بر آورنده زوار
کیست که از بخشش تو نیست گران دخل
کیست که از منت تو نیست گرانبار
خدمت تو خادمانت را گه تعریف
فارغ دارد به نیک داشت ز گفتار
هر چه کسی بی نیاز بینی امسال
خدمت فرخنده تو کرده بود پار
گر تو بدینگونه داشت خواهی چاکر
هر ملکی را بخدمت آمده انگار
قیصر بر درگه تو درد ناقوس
هر قل در خدمت تو برد زنار
فره شاهی خدای جمله ترا داد
وانک بر چهره تو هست پدیدار
شاه جهان خسرو زمان پدر تو
کرد گه کین به تیغ زر تو معیار
صدر مظالم بتو ندادی بر خیر
گر تو نبودی بصدر ملک سزاوار
با تو امیرا برابری نتوان کرد
وانکه کند باشد از قیاس نه هشیار
از ملکان آن بزرگتر که تو او را
از پی خدمت بروز بار دهی بار
زیر خلاف تو جای مار شکنجست
مرد که عاقل بود حذر کند از مار
عار ز بهر مخالفان تو زنده ست
ورنه بکندی مفاخر تو سر عار
هر که ز بیم سیاست تو فرو خفت
محشر برخیزد و نگردد بیدار
فخر کند چوب وسر فرازد بر عود
زانکه عدوی ترا ز چوب بود دار
ای بتو آباد عدل عمر خطاب
وی ز تو بر پای علم حیدر کرار
با سخن تو همه سخنها ناقص
با هنر تو همه هنرها بیکار
بی گنهی کس بر تو خوار نگردد
زر زچه خواری کشد چو نیست گنهکار !
آنکه مراو را عزیز کرد خداوند
از چه قبل نزد تو ذلیل شد و خوار!
آز همی گرد زر گذشت نیارد
تا ببریدی سر سؤال به دینار
بار خدایا! خدایگانا! شاها!
شعر مرا سهل بر گذاره کن این بار
زانکه مرا رنج و خستگی ره قنوج
کوفته کرده ست و خیره مغز و سبکسار
من که ترا شعر گویم از پس این شعر
جهد کنم تا بدیع گویم هموار
مدح تو و بیت آن چو درج معانی
شعرمن و لفظ آن چو لؤلؤ شهوار
تا رخ بیدل کند حدیث گل زرد
تا رخ دلبر کند حدیث گل نار
برگ گل نار باد و برگ گل زرد
قسم تو و قسم دشمنان تو از خار
تا که چو غمگین بگرید و بخروشد
ابر به اردیبهشت و رعد به آزار
دشمن تو رعدوار باد همیشه
جفت خروشیدن و گریستن زار
تا به در خانه تو برگه نوبت
سیمین شندف زنند و زرین مزمار
عیدت فرخنده باد و روزت مسعود
وز همه بدها ترا خدای نگهدار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصر الدین گوید
ای زینهار خوار بدین روز گار
از یار خویشتن که خورد زینهار
یک دل همی چرند کنون آهوان
با شیر و با پلنگ بیک مرغزار
وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو
درباغ گل همی شکفد صد هزار
هر شب همی درخشد در گلستان
چون شعله های آذر گلهای نار
وقتیکه چون موشح گردد زمین
وشی و پرنیان همه کوه و قفار
گردد ز چشم دیده و ران ناپدید
اندر میان سبزه بصحرا سوار
وقتی که چون سرود سرایی بباغ
یا در چمن چغانه نهی بر کنار
بلبل سرود راست کند بر سمن
صلصل قصیده نظم کند بر چنار
وقتی که عاشقان وجوانان بهم
در باغ می خورند بدیدار یار
این بر چمن نشسته و پر می قدح
و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار
زیر گل شکفته بخواهد گشاد
نرگس دو چشم خویش زخواب خمار
از من همی جدا شوی ای ماهروی
نامهربان نگاری و ناسازگار
بیدوست چون بوم بچنین ماه و روز
بی یار چون زیم بچنین روزگار
ترسم که از بهار بترسی همی
گویی ز تو بهار به آید بکار
وآنگاه چون بهار به آید زتو
گردی بچشم عاشق بیقدر و خوار
توزین قبل اگر روی ای جان مرو
ور انده تو زینست انده مدار
من هم بهار دیدم و هم روی تو
روی تو از بهار به، ای غمگسار
اینک بهار، اینک رخسار تو
بنگر بروی خویش و بروی بهار
ور بی بهانه رفتن خواهی همی
بیمهر گشت خواهی و زنهار خوار
شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف
تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار
چون تو شدی دلم شد و فردا مرا
از بهر مدح میر دل آید بکار
بنیاد حمد میر محمد کزوست
شاهی و ملک و دولت دین استوار
نزد پدر ستوده و نزد خدای
اندر همه مقامی واندر همه تبار
هم شهر گیر و هم پسر شهرگیر
هم شهریار و هم پسر شهریار
زو قدر و جاه و عز وشرف یافته
تاج وکلاه و تیغ و نگین هر چهار
اسلام را بمنزلت حیدر است
شمشیر او بمنزلت ذوالفقار
مردان مرد گیر و شیران نر
روز نبرد کردن و روز شکار،
در نزد او سراسر در بندگی
در پیش او تمامی در زینهار
رایش بوقت حزم حصار قویست
تیغش بروز رزم کلیدحصار
در حلم نایبانند او را جبال
درجود چاکرانند او را بحار
جایی که جودباید جودو سخاست
جایی که حلم باید حلم و وقار
از قادری که هست نیارد گذشت
اندر همه ولایت او اضطرار
با سهم او دلیرترین پیلی
از سر برون نیارد کردن فسار
از بیم اونکو خو و بخرد شدند
دیوانگان گشته خلیع العذار
فرزند آن شهست که از بیم او
بیرون نیارست آمد ثعبان زغار
ای عدل و رادمردی را در جهان
نوشیروان دیگر و اسفندیار
آن کو شمار ریگ بداند گرفت
فضل ترا گرفت نداند شمار
برتر ز چیزها خرد است و هنر
مردم بی این دو چیز نیاید بکار
وین هر دو را امید به تست از جهان
زینی بهر امیدی امیدوار
غره نئی بدین هنر و نیکویی
از فر شاه بینی و از کردگار
سلطان ترا بچرخ برین بر کشید
وآخر بدین همی نکند اختصار
جایی رساندت که بدرگاه تو
از روم هدیه آرند، از چین نثار
بخت مؤالف تو سوی ارتفاع
بخت مخالف تو سوی انحدار
فرمانبران توشده اند ای امید
فرمان دهنگان صغار و کبار
اندر دو چشم خویش زند خار خشک
هر دشمنی که با تو کند چار چار
درهر دلی هوای تو بیخی زده ست
بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار
گیتی گرفت با تو امیرا سکون
دلها گرفت با تو امیرا قرار
و آن دل که رفته بود بجای دگر
از بهر بازگشتن بر بست بار
ای درگه تو جایگه قدر و جاه
ای خدمت تو مایه عز و فخار
«نیک اختیار» باشد هر کس که کرد
درگاه تو و خدمت تو اختیار
فخریست خدمت تو که تا روز حشر
او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار
شادی، بخدمت تو کند پیش بین
خدمت، بدرگه تو کند هوشیار
آنجاست ایمنی و دگر جای بیم
آنجایگه گلست و دگر جای خار
ای از تو یافته دل و فربی شده
فرهنگ دل شکسته وجود نزار
ای از تو یافته دل و فرخ شده
غمگین و دلشکسته چون فرخی هزار
سال نوست و ماه نو و روز نو
وقت بهار و وقت گل کامکار
شادی و خرمی را نو کن بسیج
دلرا بخرمی و بشادی سپار
بوبکر عندلیب نوا را بخوان
گو قوم خویش را چو بیایی بیار
وز هر یکی جدا غزلی نوشنو
شاهانه شادمانه زی و شادخوار
نو روز نو و نوبهار دلارام را
با دوستان خویش بشادی گذار
تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک
تا طبع خاک خشک نگیرد بخار
پاینده باش تا به مراد و به کام
از دشمنان خویش بر آری دمار
امروز تو همیشه نکوتر ز دی
امسال تو هماره نکوتر ز پار
همواره یمن باد ترا بر یمین
پیوسته یسر باد ترا بر یسار
از یار خویشتن که خورد زینهار
یک دل همی چرند کنون آهوان
با شیر و با پلنگ بیک مرغزار
وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو
درباغ گل همی شکفد صد هزار
هر شب همی درخشد در گلستان
چون شعله های آذر گلهای نار
وقتیکه چون موشح گردد زمین
وشی و پرنیان همه کوه و قفار
گردد ز چشم دیده و ران ناپدید
اندر میان سبزه بصحرا سوار
وقتی که چون سرود سرایی بباغ
یا در چمن چغانه نهی بر کنار
بلبل سرود راست کند بر سمن
صلصل قصیده نظم کند بر چنار
وقتی که عاشقان وجوانان بهم
در باغ می خورند بدیدار یار
این بر چمن نشسته و پر می قدح
و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار
زیر گل شکفته بخواهد گشاد
نرگس دو چشم خویش زخواب خمار
از من همی جدا شوی ای ماهروی
نامهربان نگاری و ناسازگار
بیدوست چون بوم بچنین ماه و روز
بی یار چون زیم بچنین روزگار
ترسم که از بهار بترسی همی
گویی ز تو بهار به آید بکار
وآنگاه چون بهار به آید زتو
گردی بچشم عاشق بیقدر و خوار
توزین قبل اگر روی ای جان مرو
ور انده تو زینست انده مدار
من هم بهار دیدم و هم روی تو
روی تو از بهار به، ای غمگسار
اینک بهار، اینک رخسار تو
بنگر بروی خویش و بروی بهار
ور بی بهانه رفتن خواهی همی
بیمهر گشت خواهی و زنهار خوار
شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف
تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار
چون تو شدی دلم شد و فردا مرا
از بهر مدح میر دل آید بکار
بنیاد حمد میر محمد کزوست
شاهی و ملک و دولت دین استوار
نزد پدر ستوده و نزد خدای
اندر همه مقامی واندر همه تبار
هم شهر گیر و هم پسر شهرگیر
هم شهریار و هم پسر شهریار
زو قدر و جاه و عز وشرف یافته
تاج وکلاه و تیغ و نگین هر چهار
اسلام را بمنزلت حیدر است
شمشیر او بمنزلت ذوالفقار
مردان مرد گیر و شیران نر
روز نبرد کردن و روز شکار،
در نزد او سراسر در بندگی
در پیش او تمامی در زینهار
رایش بوقت حزم حصار قویست
تیغش بروز رزم کلیدحصار
در حلم نایبانند او را جبال
درجود چاکرانند او را بحار
جایی که جودباید جودو سخاست
جایی که حلم باید حلم و وقار
از قادری که هست نیارد گذشت
اندر همه ولایت او اضطرار
با سهم او دلیرترین پیلی
از سر برون نیارد کردن فسار
از بیم اونکو خو و بخرد شدند
دیوانگان گشته خلیع العذار
فرزند آن شهست که از بیم او
بیرون نیارست آمد ثعبان زغار
ای عدل و رادمردی را در جهان
نوشیروان دیگر و اسفندیار
آن کو شمار ریگ بداند گرفت
فضل ترا گرفت نداند شمار
برتر ز چیزها خرد است و هنر
مردم بی این دو چیز نیاید بکار
وین هر دو را امید به تست از جهان
زینی بهر امیدی امیدوار
غره نئی بدین هنر و نیکویی
از فر شاه بینی و از کردگار
سلطان ترا بچرخ برین بر کشید
وآخر بدین همی نکند اختصار
جایی رساندت که بدرگاه تو
از روم هدیه آرند، از چین نثار
بخت مؤالف تو سوی ارتفاع
بخت مخالف تو سوی انحدار
فرمانبران توشده اند ای امید
فرمان دهنگان صغار و کبار
اندر دو چشم خویش زند خار خشک
هر دشمنی که با تو کند چار چار
درهر دلی هوای تو بیخی زده ست
بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار
گیتی گرفت با تو امیرا سکون
دلها گرفت با تو امیرا قرار
و آن دل که رفته بود بجای دگر
از بهر بازگشتن بر بست بار
ای درگه تو جایگه قدر و جاه
ای خدمت تو مایه عز و فخار
«نیک اختیار» باشد هر کس که کرد
درگاه تو و خدمت تو اختیار
فخریست خدمت تو که تا روز حشر
او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار
شادی، بخدمت تو کند پیش بین
خدمت، بدرگه تو کند هوشیار
آنجاست ایمنی و دگر جای بیم
آنجایگه گلست و دگر جای خار
ای از تو یافته دل و فربی شده
فرهنگ دل شکسته وجود نزار
ای از تو یافته دل و فرخ شده
غمگین و دلشکسته چون فرخی هزار
سال نوست و ماه نو و روز نو
وقت بهار و وقت گل کامکار
شادی و خرمی را نو کن بسیج
دلرا بخرمی و بشادی سپار
بوبکر عندلیب نوا را بخوان
گو قوم خویش را چو بیایی بیار
وز هر یکی جدا غزلی نوشنو
شاهانه شادمانه زی و شادخوار
نو روز نو و نوبهار دلارام را
با دوستان خویش بشادی گذار
تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک
تا طبع خاک خشک نگیرد بخار
پاینده باش تا به مراد و به کام
از دشمنان خویش بر آری دمار
امروز تو همیشه نکوتر ز دی
امسال تو هماره نکوتر ز پار
همواره یمن باد ترا بر یمین
پیوسته یسر باد ترا بر یسار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در عذر لاغری معشوق و توصیف لاغری و مدح امیر محمد بن محمود گوید
دل من لاغر کی دارد شاهد کردار
لاغرم من چکنم گر نبود فربه یار
لاغران جمله ظریفند و ظریفست کسی
کو چومن دایم با لاغرکان دارد کار
دوست از لاغری خویش، خجل گشت زمن
گفت: مسکین تن من گوشت نگیرد هموار
گفتم ای جان نه مرا از توهمی باید خورد ؟
خوردن من ز تو: بوس است و کنار و دیدار
عذر خواهی چه کنی ،گر تو نزاری و نحیف
من ترا عاشق آنم که نحیفی و نزار
یار لاغر نه سبک باشد و فربه نه گران
سبکی به ز گرانی بهمه روی و شمار
شوشه سیم نکوتر بر تو یا گه سیم ؟
شاخ بادام بآیین تر، یا شاخ چنار؟
مثل لاغر و فربی مثل روح و تنست
روح باید، تن بیروح ندارد مقدار
مردم فربی در خانه نگنجد بمثل
لاغر آگاه نگردی که در آید بکنار
فربی اندر دل من جای نگیرد چکنم
دل من خردست، اندر خور خود یابد یار
دل خودرای مرا لاغرکانند مطیع
من ندانم چکنم با دل، یارب زنهار
دل پس تن رود و تن پس دل باید رفت
ای دل! اینک تن من را به ره خویش بیار
هر چه خواهی کن با تن که تو سالارتنی
لیکن او را ز پرستیدن شه باز مدار
از پرستیدن آن شاه، که میران جهان
بر درخانه او رفت نیارند سوار
از پرستیدن آن شاه که دست ودل اوست
جود را پشت و پناه و امن را یسر یسار
از پرستیدن آن شاه، که در ایران شهر
گردنی نی که نه از منت او دارد یار
از پرستیدن آن شاه، که خالی نبود
ساعتی ز اهل ادب مجلس او وز زوار
از پرستیدن آن شه، که ز شاهان بشرف
برتر آنست که بر درگه او یابد بار
میر ابواحمد محمود که میران جهان
بندگانند مر او را همه فرمانبردار
پادشه زاده محمد، که ازو نام گرفت
پادشاهی، چو ز نام پدرش شرع شعار
شاهی او را بپرستد به زمانی صدراه
دولت او را بپرستد بزمانی صد بار
زو هنر یافت بزرگی، نشود هرگز پست
زو ادب گشت گرامی، نشود هرگز خواب
پشت اهل ادبست او و خریدار ادب
زین همی تیز شود اهل ادب را بازار
خوارتر چیزی علم و ادبستی به جهان
گرنه او بر زده چنگست بدیشان هموار
میل شاهان به شرابست و به رود و به سرود
میل او باز به علم و به کتاب و اخبار
همه جودست و سخاوت همه فضلست و کرم
همه عدلست و کفایت همه حلمست و وقار
ای برون برده بجود از دل خلق آز و نیاز
ای بر آورده به رادی ز سر بخل دمار
ز ایران تو ندانند چه چیزست درم
از پی آنکه نیابند ز تو جز دینار
ز ایران دگران باز به امید کنند
از پی آنکه نیابند ز تو جز دینار
چاکران تو ندانند کرا باید خواند
نه ز تنهایی، لیکن ز غلام بسیار
چاکران دگران ز آرزوی بنده کنند
نام فرزندان تکسین و تکین و دینار
مردمانی که بدرگاه تو بگذشته بوند
تنگدستی سوی ایشان نکند راهگذار
هر که کرداری کرده ست بگفته ست نخست
هیچ کردار ترا نیست زبان گفتار
نه از آنرو که بگفتار نیرزد صد از آن
که ز گفتارت شرم آید و ننگ آید و عار
پیش گفتار به کردار شوی وین عجبست
پیشتر چیزی گفتار بود پس کردار
خازنان تو ز بس دادن دینار و درم
بنماز اندر دارند گرفته معیار
بدره بر بدره فرو ریخته باشند و هنوز
که همیگویند: ای شاگرد! آن بدره بیار
این بر این گوشه همیگوید: کای شاعر! گیر
و آن بر آن گوشه همیگوید: کای زائر! دار
چه صلتهایی، کز قدر ستاننده فزون
یکهزار و دو هزار و سه هزارو ده هزار
مادحان تو برون آیند از خانه تو
از طرب روی بر افروخته چون شعله نار
این همی گوید گشتم بغلام و بستور
و آن همی گوید گشتم بضیاع و بعقار
آن بدین گوید: باری من ازین سیم ، کنم
خانه خویشتن از لعبت نیکو چو بهار
وین بدان گوید: باری من ازین زر کنمی
ماهرویان را، از گوهر ، خلخال و سوار
کس بود آنکه در آنوقت بنزد تو رسد
بمثل عاریتی داشت بسر بر دستار
وقت آن کز تو سوی خانه همی باز شود
مرکبانش همه ز ابریشم دارند افسار
نام و بانگ تو رسیده ست بهر شاه و ملک
زر و سیم تو رسیده ست بهر شهر و دیار
بس نمانده ست که شاهان ز پی فخر کنند
صورت تخت تو و نام تو برتاج نگار
هر زمانی لقبی سازند ای میر ترا
نگرفتی ملکا بر لقبی نوز قرار
پار خواندند همی قطب معالیت بشعر
شعر بر قطب معالیت همی گفتم پار
شاه روز افزون خوانند ترا باز امسال
زآنکه هر روز فزایی چو شکوفه به بهار
لقب آن به که بماند به خداوند لقب
سخن نیکوست ترا این لقب معنی دار
ای امیر هنری، وی ملک روز افزون
ای به فرهنگ و هنر بر همه شاهان سالار
تا بیاقوت تنک رنگ بماندگل سرخ
تابه بیجاده گل رنگ بماند گل نار
تا دل تازه جوانان به جهان شاد بود
شادبادی ز جوانی و جهان برخوردار
سائلان را زتو سیم آید و زائر را زر
دوستان را ز تو تخت آید و دشمن را دار
لاغرم من چکنم گر نبود فربه یار
لاغران جمله ظریفند و ظریفست کسی
کو چومن دایم با لاغرکان دارد کار
دوست از لاغری خویش، خجل گشت زمن
گفت: مسکین تن من گوشت نگیرد هموار
گفتم ای جان نه مرا از توهمی باید خورد ؟
خوردن من ز تو: بوس است و کنار و دیدار
عذر خواهی چه کنی ،گر تو نزاری و نحیف
من ترا عاشق آنم که نحیفی و نزار
یار لاغر نه سبک باشد و فربه نه گران
سبکی به ز گرانی بهمه روی و شمار
شوشه سیم نکوتر بر تو یا گه سیم ؟
شاخ بادام بآیین تر، یا شاخ چنار؟
مثل لاغر و فربی مثل روح و تنست
روح باید، تن بیروح ندارد مقدار
مردم فربی در خانه نگنجد بمثل
لاغر آگاه نگردی که در آید بکنار
فربی اندر دل من جای نگیرد چکنم
دل من خردست، اندر خور خود یابد یار
دل خودرای مرا لاغرکانند مطیع
من ندانم چکنم با دل، یارب زنهار
دل پس تن رود و تن پس دل باید رفت
ای دل! اینک تن من را به ره خویش بیار
هر چه خواهی کن با تن که تو سالارتنی
لیکن او را ز پرستیدن شه باز مدار
از پرستیدن آن شاه، که میران جهان
بر درخانه او رفت نیارند سوار
از پرستیدن آن شاه که دست ودل اوست
جود را پشت و پناه و امن را یسر یسار
از پرستیدن آن شاه، که در ایران شهر
گردنی نی که نه از منت او دارد یار
از پرستیدن آن شاه، که خالی نبود
ساعتی ز اهل ادب مجلس او وز زوار
از پرستیدن آن شه، که ز شاهان بشرف
برتر آنست که بر درگه او یابد بار
میر ابواحمد محمود که میران جهان
بندگانند مر او را همه فرمانبردار
پادشه زاده محمد، که ازو نام گرفت
پادشاهی، چو ز نام پدرش شرع شعار
شاهی او را بپرستد به زمانی صدراه
دولت او را بپرستد بزمانی صد بار
زو هنر یافت بزرگی، نشود هرگز پست
زو ادب گشت گرامی، نشود هرگز خواب
پشت اهل ادبست او و خریدار ادب
زین همی تیز شود اهل ادب را بازار
خوارتر چیزی علم و ادبستی به جهان
گرنه او بر زده چنگست بدیشان هموار
میل شاهان به شرابست و به رود و به سرود
میل او باز به علم و به کتاب و اخبار
همه جودست و سخاوت همه فضلست و کرم
همه عدلست و کفایت همه حلمست و وقار
ای برون برده بجود از دل خلق آز و نیاز
ای بر آورده به رادی ز سر بخل دمار
ز ایران تو ندانند چه چیزست درم
از پی آنکه نیابند ز تو جز دینار
ز ایران دگران باز به امید کنند
از پی آنکه نیابند ز تو جز دینار
چاکران تو ندانند کرا باید خواند
نه ز تنهایی، لیکن ز غلام بسیار
چاکران دگران ز آرزوی بنده کنند
نام فرزندان تکسین و تکین و دینار
مردمانی که بدرگاه تو بگذشته بوند
تنگدستی سوی ایشان نکند راهگذار
هر که کرداری کرده ست بگفته ست نخست
هیچ کردار ترا نیست زبان گفتار
نه از آنرو که بگفتار نیرزد صد از آن
که ز گفتارت شرم آید و ننگ آید و عار
پیش گفتار به کردار شوی وین عجبست
پیشتر چیزی گفتار بود پس کردار
خازنان تو ز بس دادن دینار و درم
بنماز اندر دارند گرفته معیار
بدره بر بدره فرو ریخته باشند و هنوز
که همیگویند: ای شاگرد! آن بدره بیار
این بر این گوشه همیگوید: کای شاعر! گیر
و آن بر آن گوشه همیگوید: کای زائر! دار
چه صلتهایی، کز قدر ستاننده فزون
یکهزار و دو هزار و سه هزارو ده هزار
مادحان تو برون آیند از خانه تو
از طرب روی بر افروخته چون شعله نار
این همی گوید گشتم بغلام و بستور
و آن همی گوید گشتم بضیاع و بعقار
آن بدین گوید: باری من ازین سیم ، کنم
خانه خویشتن از لعبت نیکو چو بهار
وین بدان گوید: باری من ازین زر کنمی
ماهرویان را، از گوهر ، خلخال و سوار
کس بود آنکه در آنوقت بنزد تو رسد
بمثل عاریتی داشت بسر بر دستار
وقت آن کز تو سوی خانه همی باز شود
مرکبانش همه ز ابریشم دارند افسار
نام و بانگ تو رسیده ست بهر شاه و ملک
زر و سیم تو رسیده ست بهر شهر و دیار
بس نمانده ست که شاهان ز پی فخر کنند
صورت تخت تو و نام تو برتاج نگار
هر زمانی لقبی سازند ای میر ترا
نگرفتی ملکا بر لقبی نوز قرار
پار خواندند همی قطب معالیت بشعر
شعر بر قطب معالیت همی گفتم پار
شاه روز افزون خوانند ترا باز امسال
زآنکه هر روز فزایی چو شکوفه به بهار
لقب آن به که بماند به خداوند لقب
سخن نیکوست ترا این لقب معنی دار
ای امیر هنری، وی ملک روز افزون
ای به فرهنگ و هنر بر همه شاهان سالار
تا بیاقوت تنک رنگ بماندگل سرخ
تابه بیجاده گل رنگ بماند گل نار
تا دل تازه جوانان به جهان شاد بود
شادبادی ز جوانی و جهان برخوردار
سائلان را زتو سیم آید و زائر را زر
دوستان را ز تو تخت آید و دشمن را دار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در تهنیت عید فطر و مدح امیر محمد بن محمود گوید
رمضان رفت و رهی دور گرفت اندر بر
خنک آن کو رمضان را بسزا برد بسر
بس گرامی بود این ماه ولیکن چکنم
رفتنی رفته به و روی نهاده بسفر
سبکی کرد و بهنگام سفر کرد و برفت
تا نگویند فروهشت بر ما لنگر
رمضان پیری بس چابک و بس باخردست
کار بخرد همه زیبا بود و اندر خور
او شنیده ست که بسیار نشین را گویند
دیر بنشست برما و همی خورد جگر
چکنم قصه دراز، این بچه کارست مرا
سخنی باید گفتن که به ده دارد در
رمضان گر بشد از راه فراز آمد عید
عید فرخنده ز ماه رمضان فرخ تر
گاه آن آمد کز شادی پر گردد دل
وقت آن آمد کز باده گران گردد سر
مجلسی باید آراسته چون باغ بهشت
مطربی مدح امیرالامرا کرده زبر
باده صافی و پالوده و روشن چو گلاب
ساقی دلبر و شایسته و شیرین چو شکر
اثر غالیه عیدی نارفته هنوز
زان بنا گوش که با سیم زند رنگش بر
دست ها کرده برنگ نو و پاکرده ببند
زانکه چون چشم نگارست و چو زلف دلبر
هر نبیدی را بوسی ز لب ساقی نقل
فرخی تا بتوانی به جز این نقل مخور
این همه دارم و زین بیش به فر ملکی
که امام ملکانست به فضل و به هنر
پس چرا باشم غافل بنشینم بر خیر
ساقیا باده فراز آر و بنه شغل دگر
من و معشوق و می و رود و سرکوی سرود
بر سر کوی سر و دست مرا گم شده خر
ای خوشا بامی ومعشوق سرودی که در آن
نعت آن قد بلند آید و آن سیمین بر
خوش بگوش آید شعری که در آن شعر بود
مدحت خسرو بانعت رخی همچو قمر
مطربا! آن غزل نغز دلاویز بیار
ور ندانی بشنو تا غزلی گویم تر
خنک آن کو رمضان را بسزا برد بسر
بس گرامی بود این ماه ولیکن چکنم
رفتنی رفته به و روی نهاده بسفر
سبکی کرد و بهنگام سفر کرد و برفت
تا نگویند فروهشت بر ما لنگر
رمضان پیری بس چابک و بس باخردست
کار بخرد همه زیبا بود و اندر خور
او شنیده ست که بسیار نشین را گویند
دیر بنشست برما و همی خورد جگر
چکنم قصه دراز، این بچه کارست مرا
سخنی باید گفتن که به ده دارد در
رمضان گر بشد از راه فراز آمد عید
عید فرخنده ز ماه رمضان فرخ تر
گاه آن آمد کز شادی پر گردد دل
وقت آن آمد کز باده گران گردد سر
مجلسی باید آراسته چون باغ بهشت
مطربی مدح امیرالامرا کرده زبر
باده صافی و پالوده و روشن چو گلاب
ساقی دلبر و شایسته و شیرین چو شکر
اثر غالیه عیدی نارفته هنوز
زان بنا گوش که با سیم زند رنگش بر
دست ها کرده برنگ نو و پاکرده ببند
زانکه چون چشم نگارست و چو زلف دلبر
هر نبیدی را بوسی ز لب ساقی نقل
فرخی تا بتوانی به جز این نقل مخور
این همه دارم و زین بیش به فر ملکی
که امام ملکانست به فضل و به هنر
پس چرا باشم غافل بنشینم بر خیر
ساقیا باده فراز آر و بنه شغل دگر
من و معشوق و می و رود و سرکوی سرود
بر سر کوی سر و دست مرا گم شده خر
ای خوشا بامی ومعشوق سرودی که در آن
نعت آن قد بلند آید و آن سیمین بر
خوش بگوش آید شعری که در آن شعر بود
مدحت خسرو بانعت رخی همچو قمر
مطربا! آن غزل نغز دلاویز بیار
ور ندانی بشنو تا غزلی گویم تر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - تجدید مطلع
ای دریغا دل من کان صنم سیمین بر
دل من برد و مرا از دل او نیست خبر
او دلی داشت گرامی و دلی دیگر یافت
کاشکی من دلکی یافتمی نیز دگر
دلفروشان خراسان را بازار کجاست
تا دلی یابم ازیشان چو دل خویش مگر
اندرین شهر کسی را دل افزونی نیست
ور بود نیز همانا نفروشند به زر
هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد
حال ازینگونه ست اینجا، حذر ای قوم حذر
تو چگویی که من بیدل چون تانم گفت
مدحت خسرو عادل به چنین حال اندر
میر ابو احمدبن محمود آن شیر شکار
میر ابو احمد بن محمود آن شیر شکر
آنکه از شاهان بیشست به علم و به ادب
آنکه از میران بیشست به فضل و به هنر
به نهاد و خو و صورت بپدر ماند راست
پسر آنست پدر را که بماند بپدر
تا جهان گم نشود، گم نشود نام و نشان
پدری را که چنین داد خداوند پسر
شکر باید کند ایزد را سلطان که کند
به چنین شاه نکو رسم پسندیده سیر
گر هنر باید، هست، ار که سخا باید هست
به قیاس عدد قطره باران به شمر
ایزد از چهره او چشم بدان دور کناد
خاصه امروز که امروز فزون دارد فر
ای سپندی ،منشین، خیز سپند آر سپند
تا ترا سازم از این چشم گرامی مجمر
ور بدست تو کنون اخگر افروخته نیست
ز آتش هیبت آن شه به فروزان اخگر
چشم بد را ز چنان شاه بگردان به سپند
کآفرین باد بر آن صورت نیکو منظر
نه شگفتست که از دیدن آن بار خدای
مرد کم بین را بفزاید در دیده بصر
دیدی امروز ملک را تو بآن دشت فراخ
پیش آن موکب و آن رایت فرخ پیکر
تو نگفتی بچه ماند، نه من ایدون گفتم
که بمه ماند و مه را ز ستاره لشکر
ماه از آن گفتم کاندر لغت و لفظ عرب
چشمه روز بود ماده و مه باشد نر
مگرش دیدی شاهان کمر بسته گهی
دیده ای هیچ شهی بسته بدین زیب کمر؟
هر که شاهنشهی وملک همیخواهد جست
گو چو او باش و گرنه بشوو رنج مبر
ملک آن باشد کورا به سخن باشد دست
ملک آن باشد کورا به هنر باشد کر
او هنر دارد بایسته چو بایسته روان
او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر
همه شاهان جهانرا چو همه در نگرم
بندگی باید کرد از بن دندان ایدر
ایدرست آنکه همه داشتنی جم پنهان
ایدرست آنکه همی جست بجهد اسکندر
ایدرست آنکه همی خوانند او را طوبی
ایدرست آنکه همی خوانند او را کوثر
شکر ایزد را کامروز بدانجایگهم
که شهان همه گیتی را آنجاست مفر
برسد قافیه وشعر و بپایان نرسد
گر بگویم که چه کرد او به بت کالنجر
تا نباشد چو گل سیب گل آذرگون
تا نباشد چو گل نار گل نیلوفر
تانماند به گلاب آن عرق مرز نگوش
تا نماند به می قطر بلی سیسنبر
شادمان باد و بهرکام که دارد برساد
آن نکو خوی نکو منظر نیکو مخبر
شغل او با طرب و شغل عدو با غم دل
بخت او روز به و بخت عدو روز بتر
همچنین عید بشادی بگذاراد هزار
در جهانداری و در دولت پیروز اختر
دل من برد و مرا از دل او نیست خبر
او دلی داشت گرامی و دلی دیگر یافت
کاشکی من دلکی یافتمی نیز دگر
دلفروشان خراسان را بازار کجاست
تا دلی یابم ازیشان چو دل خویش مگر
اندرین شهر کسی را دل افزونی نیست
ور بود نیز همانا نفروشند به زر
هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد
حال ازینگونه ست اینجا، حذر ای قوم حذر
تو چگویی که من بیدل چون تانم گفت
مدحت خسرو عادل به چنین حال اندر
میر ابو احمدبن محمود آن شیر شکار
میر ابو احمد بن محمود آن شیر شکر
آنکه از شاهان بیشست به علم و به ادب
آنکه از میران بیشست به فضل و به هنر
به نهاد و خو و صورت بپدر ماند راست
پسر آنست پدر را که بماند بپدر
تا جهان گم نشود، گم نشود نام و نشان
پدری را که چنین داد خداوند پسر
شکر باید کند ایزد را سلطان که کند
به چنین شاه نکو رسم پسندیده سیر
گر هنر باید، هست، ار که سخا باید هست
به قیاس عدد قطره باران به شمر
ایزد از چهره او چشم بدان دور کناد
خاصه امروز که امروز فزون دارد فر
ای سپندی ،منشین، خیز سپند آر سپند
تا ترا سازم از این چشم گرامی مجمر
ور بدست تو کنون اخگر افروخته نیست
ز آتش هیبت آن شه به فروزان اخگر
چشم بد را ز چنان شاه بگردان به سپند
کآفرین باد بر آن صورت نیکو منظر
نه شگفتست که از دیدن آن بار خدای
مرد کم بین را بفزاید در دیده بصر
دیدی امروز ملک را تو بآن دشت فراخ
پیش آن موکب و آن رایت فرخ پیکر
تو نگفتی بچه ماند، نه من ایدون گفتم
که بمه ماند و مه را ز ستاره لشکر
ماه از آن گفتم کاندر لغت و لفظ عرب
چشمه روز بود ماده و مه باشد نر
مگرش دیدی شاهان کمر بسته گهی
دیده ای هیچ شهی بسته بدین زیب کمر؟
هر که شاهنشهی وملک همیخواهد جست
گو چو او باش و گرنه بشوو رنج مبر
ملک آن باشد کورا به سخن باشد دست
ملک آن باشد کورا به هنر باشد کر
او هنر دارد بایسته چو بایسته روان
او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر
همه شاهان جهانرا چو همه در نگرم
بندگی باید کرد از بن دندان ایدر
ایدرست آنکه همه داشتنی جم پنهان
ایدرست آنکه همی جست بجهد اسکندر
ایدرست آنکه همی خوانند او را طوبی
ایدرست آنکه همی خوانند او را کوثر
شکر ایزد را کامروز بدانجایگهم
که شهان همه گیتی را آنجاست مفر
برسد قافیه وشعر و بپایان نرسد
گر بگویم که چه کرد او به بت کالنجر
تا نباشد چو گل سیب گل آذرگون
تا نباشد چو گل نار گل نیلوفر
تانماند به گلاب آن عرق مرز نگوش
تا نماند به می قطر بلی سیسنبر
شادمان باد و بهرکام که دارد برساد
آن نکو خوی نکو منظر نیکو مخبر
شغل او با طرب و شغل عدو با غم دل
بخت او روز به و بخت عدو روز بتر
همچنین عید بشادی بگذاراد هزار
در جهانداری و در دولت پیروز اختر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در وصف بهار و مدح ابواحمد محمدبن محمود بن سبکتگین
مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهار
از در نوشاد رفتی یا زباغ نوبهار
ای خوشا آن نوبهار خرم نوشاد بلخ
خاصه اکنون کز در بلخ اندرون آمد بهار
هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید
پرنیان خرد نقش سبز بوم لعل کار
ارغوان بینی چو دست نیکوان پردستبند
شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار
باغ گردد گلپرست و راغ گردد لاله گون
باد گردد مشکبوی و ابر مروارید بار
باغبان برگرفته دل بماه دی زگل
پر کند هر بامدادی از گل سوری کنار
بلخ بس خوشست، لیکن بلخیانرا باد بلخ
مرمرا با شهرهای گوز گانانست کار
نو بهار بلخ را در چشم من حشمت نماند
نا بهار گوز گانان پیش من بگشود بار
باغ و وراغ و کوه و دشت گوز گانان سر بسر
حله دو روی را ماند ز بس نقش و نگار
هر چه زیور بود نوروز نو آیین آن همه
برد برگلهای باغ و راغ نوروزی بکار
از دوران رشنه (؟) تاکهپایه های کرزوان
سبزه از سبزه نبرد، لاله زار از لاله زار
بیشه های کرزوان از لاله زار و شنبلید
گاه چون بیجاده گردد، گاه چون زرعیار
از فراوان گل که برشاخ درختان بشکفد
راست پنداری درختان گوهر آوردند بار
بامدادان بوی فردوس برین آید همی
از در باغ و در راغ و زکوه و جویبار
گل همی گل گردد وسنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبز پوش تازه روی آبدار
خوبتر زین گوز گانان را بهاری دیگرست
وین بهار اکنون پدید آید که آید شهریار
میر ابواحمد محمد شهریار دادگر
سر فراز گوهر و فخر بزرگان تبار
آنکه دنیا را جمالست آنکه دین را قوتست
آنکه دولت را ثیابست آنکه شاهی را شعار
در بزرگی با تواضع، در سیاست باسکون
درسخا باتازه رویی، در جوانی با وقار
پردل پردل ولیکن مهربان مهربان
قادر قادر ولیکن بردبار بردبار
خشت او از کوه برگیردهمی تیغ بلند
ناوک او کنگره برباید از برج حصار
همچنان ترسند چون کبکان ترسنده زباز
پیل ازو روز نبرد و شیر ازو روزشکار
ابر گوهر بار زرین کله بندد در هوا
گر ز دریای کفش خورشید بر گیرد بخار
مرد را اول بزرگی نفس باید پس نسب
هست اندر ذات او این هر دو معنی آشکار
آن همای رایت فرخنده او خفته نیست
آخراو خواهد بنای مملکت کرد استوار
بس نپاید کو بپرواز اندر آید نرم و خوش
گر بپرواز اندر آید مملکت گیرد قرار
بر در بغداد خواهم دیدن اورا تا نه دیر
گرد بر گردش غلامان سرایی صد هزار
دولت سلطان قوی باد و سر تو سبز باد
کاینجهان با دولت وتیغ شما خوارست خوار
خوش نخسبم تا نبینم بر در میدان تو
خفته هر شب شهریاران جهانرا بنده وار
تا همی پیدا بود نیک از بد و نرم از درشت
همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار
تا نباشد چون ستاک نسترن شاخ بهی
تا نباشد چون شکوفه ارغوان شاخ چنار
نیک بادت سال و ماه و نیک بادت روز شب
نیک بادت وقت وساعت نیک بادت روزگار
رنج و مکروه از تو دور و عدل و انصاف از تو شاه
دین و دنیا با تو جفت و بخت و دولت با تو یار
تا ز بهر خدمت درگاه تو هر چند گاه
شاه چین آید پیاده، شاه روم آید سوار
بر خور از نوروز خرم، بر خور از بخت جوان
بر خور از عمر گرامی، برخور از روی نگار
دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار
از در نوشاد رفتی یا زباغ نوبهار
ای خوشا آن نوبهار خرم نوشاد بلخ
خاصه اکنون کز در بلخ اندرون آمد بهار
هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید
پرنیان خرد نقش سبز بوم لعل کار
ارغوان بینی چو دست نیکوان پردستبند
شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار
باغ گردد گلپرست و راغ گردد لاله گون
باد گردد مشکبوی و ابر مروارید بار
باغبان برگرفته دل بماه دی زگل
پر کند هر بامدادی از گل سوری کنار
بلخ بس خوشست، لیکن بلخیانرا باد بلخ
مرمرا با شهرهای گوز گانانست کار
نو بهار بلخ را در چشم من حشمت نماند
نا بهار گوز گانان پیش من بگشود بار
باغ و وراغ و کوه و دشت گوز گانان سر بسر
حله دو روی را ماند ز بس نقش و نگار
هر چه زیور بود نوروز نو آیین آن همه
برد برگلهای باغ و راغ نوروزی بکار
از دوران رشنه (؟) تاکهپایه های کرزوان
سبزه از سبزه نبرد، لاله زار از لاله زار
بیشه های کرزوان از لاله زار و شنبلید
گاه چون بیجاده گردد، گاه چون زرعیار
از فراوان گل که برشاخ درختان بشکفد
راست پنداری درختان گوهر آوردند بار
بامدادان بوی فردوس برین آید همی
از در باغ و در راغ و زکوه و جویبار
گل همی گل گردد وسنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبز پوش تازه روی آبدار
خوبتر زین گوز گانان را بهاری دیگرست
وین بهار اکنون پدید آید که آید شهریار
میر ابواحمد محمد شهریار دادگر
سر فراز گوهر و فخر بزرگان تبار
آنکه دنیا را جمالست آنکه دین را قوتست
آنکه دولت را ثیابست آنکه شاهی را شعار
در بزرگی با تواضع، در سیاست باسکون
درسخا باتازه رویی، در جوانی با وقار
پردل پردل ولیکن مهربان مهربان
قادر قادر ولیکن بردبار بردبار
خشت او از کوه برگیردهمی تیغ بلند
ناوک او کنگره برباید از برج حصار
همچنان ترسند چون کبکان ترسنده زباز
پیل ازو روز نبرد و شیر ازو روزشکار
ابر گوهر بار زرین کله بندد در هوا
گر ز دریای کفش خورشید بر گیرد بخار
مرد را اول بزرگی نفس باید پس نسب
هست اندر ذات او این هر دو معنی آشکار
آن همای رایت فرخنده او خفته نیست
آخراو خواهد بنای مملکت کرد استوار
بس نپاید کو بپرواز اندر آید نرم و خوش
گر بپرواز اندر آید مملکت گیرد قرار
بر در بغداد خواهم دیدن اورا تا نه دیر
گرد بر گردش غلامان سرایی صد هزار
دولت سلطان قوی باد و سر تو سبز باد
کاینجهان با دولت وتیغ شما خوارست خوار
خوش نخسبم تا نبینم بر در میدان تو
خفته هر شب شهریاران جهانرا بنده وار
تا همی پیدا بود نیک از بد و نرم از درشت
همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار
تا نباشد چون ستاک نسترن شاخ بهی
تا نباشد چون شکوفه ارغوان شاخ چنار
نیک بادت سال و ماه و نیک بادت روز شب
نیک بادت وقت وساعت نیک بادت روزگار
رنج و مکروه از تو دور و عدل و انصاف از تو شاه
دین و دنیا با تو جفت و بخت و دولت با تو یار
تا ز بهر خدمت درگاه تو هر چند گاه
شاه چین آید پیاده، شاه روم آید سوار
بر خور از نوروز خرم، بر خور از بخت جوان
بر خور از عمر گرامی، برخور از روی نگار
دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود غزنوی گوید
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار
شبی که اول آن شب شراب بود و سرود
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار
نه شرم آنکه ز اول بکف نیاید دوست
نه بیم آنکه بآخر تباه گردد کار
میی بدست من اندر، چو مشکبوی گلاب
بتی بپیش من اندر ، چو تازه روی بهار
بتی که خانه بدو چون بهار بود و نبود
شگفت، ازیراکز بت کنند خانه بهار
بجعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره
بجای هر گره او شکنج وحلقه هزار
بتی که چشم من از بس نگار چهره او
نگار خانه شد، ار چه پدید نیست نگار
ز حلقه های سیه زلفش ار بخواستمی
نماز بام زره کرده بودمی بسیار
برابر دو رخ او بداشتم می سرخ
ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینار
چو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدم
یکی ز باده و دیگر ز عشق باده گسار
نشان مستی در من پدید بود و بتم
همی نمود به چشم سیه نشان خمار
چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود
ز خواب کرد مرا ماهروی من بیدار
بنرم نرم همی گفت روز روشن شد
اگر بخسبی ترسم که بگذرد گه بار
بشاد کامی شب را گذاشتی بر خیز
بخدمت ملک شرق روز را بگذار
مرا بخدمت خسرو همی فرستد دوست
که گویدم که چنین بت مخواه و دوست مدار؟
بروی ماند گفتار خوب آن مهروی
فریش روی بدان خوبی و بدان گفتار
بر من آن بت بازار نیکوان بشکست
کجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟
گر او عزیزتر از دیده نیست در دل من
نعوذبالله نزدیک میر بادم خوار
امیر عادل باذل، محمد محمود
که حمد و محمدت آنجاست کو بود هموار
بلند نام همام از بلند نام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار
سخاوت و کرمش را پدید نیست قیاس
فضایل وهنرش را پدید نیست شمار
ز نامور پدر آموخته ست فضل و هنر
چنانکه از گهر آموخته ست شیر شکار
کند بنوک سنان بند ملک دشمن سست
کند بنوک قلم سد مملکت ستوار
نظام مملکت آید ز جنبش قلمش
چنانکه دایره خیزد ز گردش پرگار
گر از کفایت گویی؟ چنوکه هست؟ بگو؟
ور از سخاوت گویی؟ چنو کجاست ؟ بیار؟
میان بخل و میان کف گشاده او
چو کوه روی کشیده ست جود او دیوار
شتاب شاهان باشد به گرد کردن زر
شتاب میر به خشنود کردن زوار
شهان خزانه نهند، او خزانه پردازد
نه زانکه دستگهش لاغرست و دخل نزار
ولیک آنچه در آرد ببخشد و بدهد
سخاوت این سان دارد ،کفایت این مقدار
اگر همی رسدی دست او بهمت او
کمینه بخشش او بدره بودی و قنطار
بکام و همت و نهمت رسیده گیرش دست
بدولت پدر و عون ایزد دادار
بنام ایزد شاهنشهیست روز افزون
امید خلق همیدون بدو گرفته قرار
بچشم هر کس او را بزرگی و حشمت
بجای هر کس او را ایادی و کردار
چو روزکار بودکار چون نگار کند
بروزگار توان کرد کارها چو نگار
سیاه سنگی اندر میان سنگ کهی
بروزگار شود گوهری چو دانه نار
خدایگان جهان را ببر کشیدن او
عنایتیست که او را پدیدنیست کنار
فزوده شاه جهاندار در ولایت او
دو سه ولایت و هر یک توابعش بسیار
ترا نمایم سال دگر دگر شده حال
چنانکه گویی: احسنت! راست گفتی پار
امیرشاد و بدو بندگان او همه شاد
مخالفان همه باگرم وانده و تیمار
من ایستاده و شعری همی سرایم خوب
چنانکه کرد نباید بآخر استغفار
وگر ز راست ستغفار خواهد ایزد ما
من آن کنم که در او راست گفته ام اشعار
دروغ گفتم لیکن نه ناتوانی بود
که در نمایش فضلش نداشتم دیدار
چنانکه هست ندانستمش تمام ستود
جز این نبود مرا در دروغ دستگزار
دروغ گوید هر کس که گوید اندر فضل
چو شاه شرق و چنو خلق باشد از دیار
بروز معرکه زین پر دلی و پر جگریست
که یک سواره شود پیش لشکری جرار
بتیر در بر شیران ره پیاده کند
چنانکه در دل پیلان بنیزه راه سوار
همیشه تا دل آزاد مرد جای وفاست
چنانکه هست صدف جای لؤلؤ شهوار
امیر عالم عادل بکام خویش زیاد
ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار
گهی بتیغ ستاننده فراخ جهان
گهی بتیر گشاینده بلند حصار
نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید
نصیب دشمن او: ویل و وای و ناله زار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار
شبی که اول آن شب شراب بود و سرود
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار
نه شرم آنکه ز اول بکف نیاید دوست
نه بیم آنکه بآخر تباه گردد کار
میی بدست من اندر، چو مشکبوی گلاب
بتی بپیش من اندر ، چو تازه روی بهار
بتی که خانه بدو چون بهار بود و نبود
شگفت، ازیراکز بت کنند خانه بهار
بجعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره
بجای هر گره او شکنج وحلقه هزار
بتی که چشم من از بس نگار چهره او
نگار خانه شد، ار چه پدید نیست نگار
ز حلقه های سیه زلفش ار بخواستمی
نماز بام زره کرده بودمی بسیار
برابر دو رخ او بداشتم می سرخ
ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینار
چو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدم
یکی ز باده و دیگر ز عشق باده گسار
نشان مستی در من پدید بود و بتم
همی نمود به چشم سیه نشان خمار
چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود
ز خواب کرد مرا ماهروی من بیدار
بنرم نرم همی گفت روز روشن شد
اگر بخسبی ترسم که بگذرد گه بار
بشاد کامی شب را گذاشتی بر خیز
بخدمت ملک شرق روز را بگذار
مرا بخدمت خسرو همی فرستد دوست
که گویدم که چنین بت مخواه و دوست مدار؟
بروی ماند گفتار خوب آن مهروی
فریش روی بدان خوبی و بدان گفتار
بر من آن بت بازار نیکوان بشکست
کجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟
گر او عزیزتر از دیده نیست در دل من
نعوذبالله نزدیک میر بادم خوار
امیر عادل باذل، محمد محمود
که حمد و محمدت آنجاست کو بود هموار
بلند نام همام از بلند نام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار
سخاوت و کرمش را پدید نیست قیاس
فضایل وهنرش را پدید نیست شمار
ز نامور پدر آموخته ست فضل و هنر
چنانکه از گهر آموخته ست شیر شکار
کند بنوک سنان بند ملک دشمن سست
کند بنوک قلم سد مملکت ستوار
نظام مملکت آید ز جنبش قلمش
چنانکه دایره خیزد ز گردش پرگار
گر از کفایت گویی؟ چنوکه هست؟ بگو؟
ور از سخاوت گویی؟ چنو کجاست ؟ بیار؟
میان بخل و میان کف گشاده او
چو کوه روی کشیده ست جود او دیوار
شتاب شاهان باشد به گرد کردن زر
شتاب میر به خشنود کردن زوار
شهان خزانه نهند، او خزانه پردازد
نه زانکه دستگهش لاغرست و دخل نزار
ولیک آنچه در آرد ببخشد و بدهد
سخاوت این سان دارد ،کفایت این مقدار
اگر همی رسدی دست او بهمت او
کمینه بخشش او بدره بودی و قنطار
بکام و همت و نهمت رسیده گیرش دست
بدولت پدر و عون ایزد دادار
بنام ایزد شاهنشهیست روز افزون
امید خلق همیدون بدو گرفته قرار
بچشم هر کس او را بزرگی و حشمت
بجای هر کس او را ایادی و کردار
چو روزکار بودکار چون نگار کند
بروزگار توان کرد کارها چو نگار
سیاه سنگی اندر میان سنگ کهی
بروزگار شود گوهری چو دانه نار
خدایگان جهان را ببر کشیدن او
عنایتیست که او را پدیدنیست کنار
فزوده شاه جهاندار در ولایت او
دو سه ولایت و هر یک توابعش بسیار
ترا نمایم سال دگر دگر شده حال
چنانکه گویی: احسنت! راست گفتی پار
امیرشاد و بدو بندگان او همه شاد
مخالفان همه باگرم وانده و تیمار
من ایستاده و شعری همی سرایم خوب
چنانکه کرد نباید بآخر استغفار
وگر ز راست ستغفار خواهد ایزد ما
من آن کنم که در او راست گفته ام اشعار
دروغ گفتم لیکن نه ناتوانی بود
که در نمایش فضلش نداشتم دیدار
چنانکه هست ندانستمش تمام ستود
جز این نبود مرا در دروغ دستگزار
دروغ گوید هر کس که گوید اندر فضل
چو شاه شرق و چنو خلق باشد از دیار
بروز معرکه زین پر دلی و پر جگریست
که یک سواره شود پیش لشکری جرار
بتیر در بر شیران ره پیاده کند
چنانکه در دل پیلان بنیزه راه سوار
همیشه تا دل آزاد مرد جای وفاست
چنانکه هست صدف جای لؤلؤ شهوار
امیر عالم عادل بکام خویش زیاد
ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار
گهی بتیغ ستاننده فراخ جهان
گهی بتیر گشاینده بلند حصار
نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید
نصیب دشمن او: ویل و وای و ناله زار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمود غزنوی گوید
ای دل تو چه گویی که زمن یاد کند یار
پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار
گوید که مرا چاکرکی بود وفاجوی
گوید که مرا بندگکی بود وفادار
اندوه خورد، کو غم من خورد همی دی
اندیشه برد، کو بر من بود همی پار
نی نی که من او را دلکی نازک دیدم
از بهر مرا بر دل نازک ننهد بار
او را نتوان گفت که اندوه مرا خور
کان رامش دل نیست به اندوه سزاوار
عاشق منم اندوه مرا باید خوردن
ای عشق همه دردی واندوهی و تیمار
با این همه درد دل و اندوه چه بودی
گر دور نبودی زمن آن لعبت فرخار
تا چشم من از دیدن آن ماه جدا شد
انده مرا هیچ کران نیست پدیدار
چون زیر شدم زرد و نزار از غم هجرش
از من چه عجب داری گر ناله کنم زار
حال دل خود گویم نی نی که نه نیکوست
در مدح امیر انده دل گفتن بسیار
شهزاده محمد ملک عالم عادل
بو احمد بن محمود آن علم خریدار
آن بر همه شاهان بشرف سید وسرور
آن بر همه میران بهنر مهتر و سالار
برنا و به برنایی اندر هنر وی
عاجز شده پیران جهاندیده بیدار
پیری که بسالی سخنی خام نگوید
باشد بر او خام و سبک سنگ و سبکسار
در علم چنانست که او داند و ایزد
در جود چنانست که من دانم و زوار
زو پرس همه مشکل ودشوار جهان را
زیرا که بر او نبود مشکل و دشوار
صد نکته مثل در دو سخن با تو بگوید
وین معجزه زو دیدم، صد بار، نه یکبار
با این همه فضل و هنر و مملکت و عز
همچون ملکان نیست پر از کینه و جبار
هر چند جهان سخت فراخست ولی هست
پیش دل او تنگ تر از نقطه پرگار
یارب چه دلست آنکه در او گم شد و ناچیز
چیزیکه به شش روز نهاد ایزد دادار
داند همه چیزی جز از آن چیز که راهش
یکسو بود از ملت پیغمبر مختار
حقا که ندارد بر او دنیا قیمت
والله که ندارد بر او گیتی مقدار
منت ننهد برتو بکردار فراوان
داند که زمنت بشود رونق کردار
گر مملکت خویش بتو بخشد گوید
تقصیر همی باشد معذور همی دار
چو شاکری از نعمت او شکر گزارد
از شرم دو رخسار کند همچو گل نار
در تخته بنام ادبا دارد اثواب
در بدره بنام شعرا دارد دینار
اندر خور آن همت و آن نعمت و آن دل
طاقت جز از این باید یارب تو پدیدآر
او نام نکو جسته برنج از دل نازک
والله که بود نام نکو جستن دشوار
از بهر نکو نامی گفتار من و تو
بردل ننهد رنج مگر مردم هشیار
آنکو طلبد نام نکو باید کردن
با دیو به روز اندر سیصد ره پیکار
بر بیهده کس را نستایند و مر او را
از ریگ، ستاینده فزون بینم هموار
اندر خوی او گر خللی بودی، بیشک
پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار
چشم بد ازو دور کناد ایزد کورا
چیزی نشناسم که نداد ایزد جز عار
نظاره گر آن چیز بگوید که ببیند
از میر همه فضل و هنر گوید نظار
ای شمسه ملک پدر و زینت عالم
ای نعمت اهل ادب و دولت احرار
آیین همه چیز تو داری و تودانی
آیین مه مهر نگهدار و بمگذار
آن کن که بدینوقت همیکردی هر سال
خز پوش وبکاشانه شو از صفه و فروار
فرمای که پیش تو بسازند حصاری
از آهن و پولاد مر او را درو دیوار
آتش بدو اندر فکن و عود فرو ریز
تا عود بگویم که چه گفته ست ببازار
از خانه ببازار همی گشتم یک روز
ناگاه فتادم به یکی کلبه عطار
عطار بکلبه در، با عود همی گفت
کاصل تو چه چیزست و چه چیزی زبن و بار
گفتم بگو ای عود که یک ذره ز عنبر
به باشد و خوشتر بود از عود بخروار
عنبر نه هماناکه چنین یارد گفتن
گفتی و خطا گفتی عذر آر و ستغفار
ای عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامی
ای مال تو بر چشم تو چون دشمن تو خار
از عود گنهکارتر امروز بر من
آنست که شک دارد در هستی جبار
ز آتش بکن ای شاه مکافات گناهش
آتش بود ای شاه مکافات گنهکار
تا وقت خزان زرد بود باغ چو زر نیخ
تا وقت صبا سبز بود باغ چو زنگار
تا کوه چو مصمت بود اندر مه آذر
تادشت چو وشی بوداندر مه آذار
دلشاد زی وکامروا باش و طرب کن
با طرفه نگاری چو گل تازه بگلزار
هر روز یکی دولت و هر روز یکی عز
هر روز یکی نزهت و هر روز یکی یار
صد مهر مه دیگر بفزای بشادی
در دولت سلطان جهانگیر جهاندار
پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار
گوید که مرا چاکرکی بود وفاجوی
گوید که مرا بندگکی بود وفادار
اندوه خورد، کو غم من خورد همی دی
اندیشه برد، کو بر من بود همی پار
نی نی که من او را دلکی نازک دیدم
از بهر مرا بر دل نازک ننهد بار
او را نتوان گفت که اندوه مرا خور
کان رامش دل نیست به اندوه سزاوار
عاشق منم اندوه مرا باید خوردن
ای عشق همه دردی واندوهی و تیمار
با این همه درد دل و اندوه چه بودی
گر دور نبودی زمن آن لعبت فرخار
تا چشم من از دیدن آن ماه جدا شد
انده مرا هیچ کران نیست پدیدار
چون زیر شدم زرد و نزار از غم هجرش
از من چه عجب داری گر ناله کنم زار
حال دل خود گویم نی نی که نه نیکوست
در مدح امیر انده دل گفتن بسیار
شهزاده محمد ملک عالم عادل
بو احمد بن محمود آن علم خریدار
آن بر همه شاهان بشرف سید وسرور
آن بر همه میران بهنر مهتر و سالار
برنا و به برنایی اندر هنر وی
عاجز شده پیران جهاندیده بیدار
پیری که بسالی سخنی خام نگوید
باشد بر او خام و سبک سنگ و سبکسار
در علم چنانست که او داند و ایزد
در جود چنانست که من دانم و زوار
زو پرس همه مشکل ودشوار جهان را
زیرا که بر او نبود مشکل و دشوار
صد نکته مثل در دو سخن با تو بگوید
وین معجزه زو دیدم، صد بار، نه یکبار
با این همه فضل و هنر و مملکت و عز
همچون ملکان نیست پر از کینه و جبار
هر چند جهان سخت فراخست ولی هست
پیش دل او تنگ تر از نقطه پرگار
یارب چه دلست آنکه در او گم شد و ناچیز
چیزیکه به شش روز نهاد ایزد دادار
داند همه چیزی جز از آن چیز که راهش
یکسو بود از ملت پیغمبر مختار
حقا که ندارد بر او دنیا قیمت
والله که ندارد بر او گیتی مقدار
منت ننهد برتو بکردار فراوان
داند که زمنت بشود رونق کردار
گر مملکت خویش بتو بخشد گوید
تقصیر همی باشد معذور همی دار
چو شاکری از نعمت او شکر گزارد
از شرم دو رخسار کند همچو گل نار
در تخته بنام ادبا دارد اثواب
در بدره بنام شعرا دارد دینار
اندر خور آن همت و آن نعمت و آن دل
طاقت جز از این باید یارب تو پدیدآر
او نام نکو جسته برنج از دل نازک
والله که بود نام نکو جستن دشوار
از بهر نکو نامی گفتار من و تو
بردل ننهد رنج مگر مردم هشیار
آنکو طلبد نام نکو باید کردن
با دیو به روز اندر سیصد ره پیکار
بر بیهده کس را نستایند و مر او را
از ریگ، ستاینده فزون بینم هموار
اندر خوی او گر خللی بودی، بیشک
پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار
چشم بد ازو دور کناد ایزد کورا
چیزی نشناسم که نداد ایزد جز عار
نظاره گر آن چیز بگوید که ببیند
از میر همه فضل و هنر گوید نظار
ای شمسه ملک پدر و زینت عالم
ای نعمت اهل ادب و دولت احرار
آیین همه چیز تو داری و تودانی
آیین مه مهر نگهدار و بمگذار
آن کن که بدینوقت همیکردی هر سال
خز پوش وبکاشانه شو از صفه و فروار
فرمای که پیش تو بسازند حصاری
از آهن و پولاد مر او را درو دیوار
آتش بدو اندر فکن و عود فرو ریز
تا عود بگویم که چه گفته ست ببازار
از خانه ببازار همی گشتم یک روز
ناگاه فتادم به یکی کلبه عطار
عطار بکلبه در، با عود همی گفت
کاصل تو چه چیزست و چه چیزی زبن و بار
گفتم بگو ای عود که یک ذره ز عنبر
به باشد و خوشتر بود از عود بخروار
عنبر نه هماناکه چنین یارد گفتن
گفتی و خطا گفتی عذر آر و ستغفار
ای عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامی
ای مال تو بر چشم تو چون دشمن تو خار
از عود گنهکارتر امروز بر من
آنست که شک دارد در هستی جبار
ز آتش بکن ای شاه مکافات گناهش
آتش بود ای شاه مکافات گنهکار
تا وقت خزان زرد بود باغ چو زر نیخ
تا وقت صبا سبز بود باغ چو زنگار
تا کوه چو مصمت بود اندر مه آذر
تادشت چو وشی بوداندر مه آذار
دلشاد زی وکامروا باش و طرب کن
با طرفه نگاری چو گل تازه بگلزار
هر روز یکی دولت و هر روز یکی عز
هر روز یکی نزهت و هر روز یکی یار
صد مهر مه دیگر بفزای بشادی
در دولت سلطان جهانگیر جهاندار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصر الدین سبکتگین گوید
مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار
چه دور باید بودن همی ز روی نگار
بهار من رخ او بودو دور ماندم ازو
برابر آمد بر من کنون خزان و بهار
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا فکند از یار
ببرگ سبز چنان شادمانه بوددرخت
که من بروی نگارین آن بت فرخار
خزان در آمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار
خدای داند کاندر درختها نگرم
ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار
کسیکه او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار
مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز
که باغ تیره شدو زردروی و بی دیدار
جواب دادم و گفتم درخت همچو منست
مرا ز همچومنی ای رفیق باز مدار
من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت از بار
نگار یار من و دوست غمگسار شود
بفر خدمت درگاه میر شیر شکار
امیر عالم عادل محمد محمود
قوام دولت و دین محمد مختار
ستوده پدر خویش وشمع گوهر خویش
بلند نام و سر افراز در میان تبار
همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر
چو من ستایش او را همی کند تکرار
هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود
نه روز او بد باشد نه عیش اودشوار
پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد
بخاصه از پدر پیش بین دولت یار
امیر عادل، داناترین خداوندست
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار
نه برگزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار
کسی که ره برداندر حدیث های بزرگ
در این حدیث مر او را سخن بود بسیار
خدایگان جهان را درین سخن غرضست
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار
من این غرض بتوانم شناخت نیک ،ولی
دراز کردن قصه بهر سخن بچه کار
هر آن حدیث که من گفته ام بچندین شعر
پدید خواهد شد مرخلق را همی هموار
بسی نمانده که شاه جهان ببار آید
مصاف و موکب او را بصد هزار سوار
نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان
بر این هزار دلیلست بل هزار هزار
ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت
چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار
اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب
خدایگانی یابد امیر دارد کار
نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب
نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار
دل و زبان و کف او موافقندبهم
گه وفا و گه بخشش و گه گفتار
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل وهنرش را پدید نیست کنار
بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او
چنانکه من بتوانایی و بدستگزار
چنان شدم ز عطاهای او که خانه من
تهی نباشد روزی ز سایل و زوار
چه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفت
زمین چگونه کند شکر ابر باران بار
ازان عطا که بمن داد اگربمانده بدی
به سیم ساده بر آوردمی در و دیوار
بوقت بازی، اندر سرای، کودک من
بسان خشت همی باز گسترد دینار
بشکر او نتوانم رسید پس چکنم
ز من دعا و مکافات زایزد دادار
همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
همیشه تا نشود سنگ، لؤلؤ شهوار
همیشه تا ندمد در میان سوری مورد
همیشه تا ندمد بر کنا رنرگس خار
عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون
امیر با دو بدو مملکت گرفته قرار
کجا موافق او را نشست باشد تخت
کجا مخالف او را قرار باشد دار
فلک مساعدو بازو قوی و تیغش تیز
خدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار
چه دور باید بودن همی ز روی نگار
بهار من رخ او بودو دور ماندم ازو
برابر آمد بر من کنون خزان و بهار
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا فکند از یار
ببرگ سبز چنان شادمانه بوددرخت
که من بروی نگارین آن بت فرخار
خزان در آمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار
خدای داند کاندر درختها نگرم
ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار
کسیکه او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار
مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز
که باغ تیره شدو زردروی و بی دیدار
جواب دادم و گفتم درخت همچو منست
مرا ز همچومنی ای رفیق باز مدار
من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت از بار
نگار یار من و دوست غمگسار شود
بفر خدمت درگاه میر شیر شکار
امیر عالم عادل محمد محمود
قوام دولت و دین محمد مختار
ستوده پدر خویش وشمع گوهر خویش
بلند نام و سر افراز در میان تبار
همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر
چو من ستایش او را همی کند تکرار
هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود
نه روز او بد باشد نه عیش اودشوار
پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد
بخاصه از پدر پیش بین دولت یار
امیر عادل، داناترین خداوندست
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار
نه برگزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار
کسی که ره برداندر حدیث های بزرگ
در این حدیث مر او را سخن بود بسیار
خدایگان جهان را درین سخن غرضست
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار
من این غرض بتوانم شناخت نیک ،ولی
دراز کردن قصه بهر سخن بچه کار
هر آن حدیث که من گفته ام بچندین شعر
پدید خواهد شد مرخلق را همی هموار
بسی نمانده که شاه جهان ببار آید
مصاف و موکب او را بصد هزار سوار
نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان
بر این هزار دلیلست بل هزار هزار
ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت
چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار
اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب
خدایگانی یابد امیر دارد کار
نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب
نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار
دل و زبان و کف او موافقندبهم
گه وفا و گه بخشش و گه گفتار
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل وهنرش را پدید نیست کنار
بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او
چنانکه من بتوانایی و بدستگزار
چنان شدم ز عطاهای او که خانه من
تهی نباشد روزی ز سایل و زوار
چه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفت
زمین چگونه کند شکر ابر باران بار
ازان عطا که بمن داد اگربمانده بدی
به سیم ساده بر آوردمی در و دیوار
بوقت بازی، اندر سرای، کودک من
بسان خشت همی باز گسترد دینار
بشکر او نتوانم رسید پس چکنم
ز من دعا و مکافات زایزد دادار
همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
همیشه تا نشود سنگ، لؤلؤ شهوار
همیشه تا ندمد در میان سوری مورد
همیشه تا ندمد بر کنا رنرگس خار
عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون
امیر با دو بدو مملکت گرفته قرار
کجا موافق او را نشست باشد تخت
کجا مخالف او را قرار باشد دار
فلک مساعدو بازو قوی و تیغش تیز
خدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در صفت شکار جرگه میر ابواحمد محمدبن محمود گوید
با من امروز که بوده ست بدین دشت اندر
تا بگوید که چه کرد آن ملک شیر شکر
هر که او صید گه شاه ندیده ست امروز
بنداند به عیان تاش نگویی به خبر
چون توان گفت که امروز چه کرد و چه نمود
آن خداوند سخا گستر بسیار هنر
که توانستی آن صید بسر برد جز او
که توانستی آن شغل جز او برد بسر
هیچ خاطر نتوان کرد مر این حال صفت
کی بود خاطر کس را بچنین جای خطر
صید گاه ملک دادگر عالم را
باز نشناختم امروز همی از محشر
از غلامان حصاری چو حصاری پره کرد
گرد دشتی که بصد ره نپرد مرغ بپر
از دد و دام همه دشت چنان گشت روان
که همی تیره شد از دیدن آن دشت بصر
مرغ از آن پره برون رفت ندانست همی
ز استواری که همی پره زدند آن لشکر
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابو احمد محمود سر افراز گهر
در میان پره در تاخت، کمان کرده بزه
جفت باعزت و بادولت و با فتح و ظفر
از چپ و راست شکاری همی افکند بتیر
تا بیفکند شکاری بی اندازه و مر
ناوک او چو برون جستی از پهلوی رنگ
سفری کردی چندان که کند چشم سفر
عزم دیدم چو خسک کرده، ز بس پیکان، پشت
کرگ دیدم چو سغر کرده، ز بس ناوک، بر
این همی رفت و همه روی پر از خون دو چشم
وان همی گفت وهمه سینه پر از خون جگر
راست گفتی که شکسته سپه خانندی
پیش محمود شه ایران در دشت کتر
گور خر بودهمه دشت در افکنده بهم
همه را دوخته پهلو وبر و سینه و سر
هیچ شه را بجهان صید گهی بود چنین؟
هیچ شه کرد چنین صید بآفاق اندر
راست گفتی که بدین روز همی در نگرم
کوبر آهیخته بد پیش صف اندر خنجر
همچنان کاین گله گور درین دشت فراخ
لشکر دشمن او خسته و افکنده سپر
این ز کوپال گران خوردن، مغفر همه پست
وان ز خون دل و از خون جگر جوشن تر
در دل هر یک، از ناوک او سیصد راه
دربر هر یک، از نیزه او سیصد در
لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او
لب پر از خنده ودلها همه پر ناز و بطر
من در آن فتح یکی مدح برو خوانده بدیع
مدح او خوانده وزو یافته بسیاری زر
فال نیکو زدم، «ارجو» که چنین باشد راست
تا زنم او راهر روز یکی فال دگر
تا بتلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ
تا بخوشی نبود صبر سقوطر چو شکر
نابتابش نبود نجم سها همچو سهیل
تا بخوبی نبود هیچ ستاره چو قمر
کامران باش و به نهمت رس و بی انده زی
شادمان باش و ز جان و ز جوانی برخور
تا بگوید که چه کرد آن ملک شیر شکر
هر که او صید گه شاه ندیده ست امروز
بنداند به عیان تاش نگویی به خبر
چون توان گفت که امروز چه کرد و چه نمود
آن خداوند سخا گستر بسیار هنر
که توانستی آن صید بسر برد جز او
که توانستی آن شغل جز او برد بسر
هیچ خاطر نتوان کرد مر این حال صفت
کی بود خاطر کس را بچنین جای خطر
صید گاه ملک دادگر عالم را
باز نشناختم امروز همی از محشر
از غلامان حصاری چو حصاری پره کرد
گرد دشتی که بصد ره نپرد مرغ بپر
از دد و دام همه دشت چنان گشت روان
که همی تیره شد از دیدن آن دشت بصر
مرغ از آن پره برون رفت ندانست همی
ز استواری که همی پره زدند آن لشکر
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابو احمد محمود سر افراز گهر
در میان پره در تاخت، کمان کرده بزه
جفت باعزت و بادولت و با فتح و ظفر
از چپ و راست شکاری همی افکند بتیر
تا بیفکند شکاری بی اندازه و مر
ناوک او چو برون جستی از پهلوی رنگ
سفری کردی چندان که کند چشم سفر
عزم دیدم چو خسک کرده، ز بس پیکان، پشت
کرگ دیدم چو سغر کرده، ز بس ناوک، بر
این همی رفت و همه روی پر از خون دو چشم
وان همی گفت وهمه سینه پر از خون جگر
راست گفتی که شکسته سپه خانندی
پیش محمود شه ایران در دشت کتر
گور خر بودهمه دشت در افکنده بهم
همه را دوخته پهلو وبر و سینه و سر
هیچ شه را بجهان صید گهی بود چنین؟
هیچ شه کرد چنین صید بآفاق اندر
راست گفتی که بدین روز همی در نگرم
کوبر آهیخته بد پیش صف اندر خنجر
همچنان کاین گله گور درین دشت فراخ
لشکر دشمن او خسته و افکنده سپر
این ز کوپال گران خوردن، مغفر همه پست
وان ز خون دل و از خون جگر جوشن تر
در دل هر یک، از ناوک او سیصد راه
دربر هر یک، از نیزه او سیصد در
لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او
لب پر از خنده ودلها همه پر ناز و بطر
من در آن فتح یکی مدح برو خوانده بدیع
مدح او خوانده وزو یافته بسیاری زر
فال نیکو زدم، «ارجو» که چنین باشد راست
تا زنم او راهر روز یکی فال دگر
تا بتلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ
تا بخوشی نبود صبر سقوطر چو شکر
نابتابش نبود نجم سها همچو سهیل
تا بخوبی نبود هیچ ستاره چو قمر
کامران باش و به نهمت رس و بی انده زی
شادمان باش و ز جان و ز جوانی برخور
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود گوید
نبود عاشقی امسال مر مرا در خور
کنون که آمد بر خط نهاد باید سر
مرا تو گویی کز عشق چون حذر نکنی
کسی نمای مرا کو کند ز عشق حذر
اگر بدست منستی حذر، چنان کنمی
که رفته بود می از دست او به روم و خزر
بر آسمان ز غم عاشقیست اختر من
بر آن گری که مر او را چنین بود اختر
تو گویی این دل من جایگاه عشق شده ست
نه جایگاه که لشکرگهی پر از لشکر
هنوز عشق کهن خانه باز داده نبود
که عشق تازه بدر باز کوفت حلقه در
خدای جز دل من عشق را پدید کناد
دری، اگر بجهان اندرون دریست دگر
اگر بشهد و شکر ماند آن حلاوت عشق
ملول گشتم و سیر آمدم ز شهد و شکر
دلم تباه شدستی ز عشق اگر شب و روز
زمدح خسرو جزوی نکرد می از بر
امیر عالم عادل محمد محمود
که روزگار بدو باز یافت عدل عمر
بزرگواری کز روزگار آدم باز
چو او و چون پدر او ملک نبود دگر
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از ان مهتر
بخوب سیرتیش گر بخواهدی، کندی
مصنفی بزمانی دو صد کتاب سیر
خدای در سراو همتی نهاد بزرگ
چنانکه گنج به رنجست از آن و دل به فکر
هر آنکه همت داده ست طاقتی بدهاد
چنانکه باشد باهمتی چنان درخور
بیابد آخر سلطان زیاد اونظرش
بکام خویش رسد میر و ماهمه یکسر
یکان یکان هم از اکنون همی پدید آید
بر این حدیث گواهی دهد دوات گهر
ایا بمرتبت وقدر و جاه افریدون
ایا بمنزلت و نام نیک اسکندر
چرا دوات گهر داد شاه شرق بتو
در این حدیث تأمل کن و نکو بنگر
دوات را غرض آن بودکاندر و قلمست
قلم برابر تیغست بلکه فاضل تر
نیامد، آنچه ز نوک قلم پدید آمد
ز تیغ و خنجر افراسیاب و رستم زر
قلم بساعتی آن کارها تواند کرد
که عاجز آید از آن کارها قضا و قدر
قلم بود که ز جایی بتو سخن گوید
که مرغ اگر زبرش بگذرد بریزد پر
ملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویش
قلم بمنزلت لشکری بود بیمر
بسا سپاه گرانا که پی سپار شدند
ز جنبش قلمی تار و مار وزیر و زبر
ملوک را قلم و تیغ برترین سپهیست
بترسد از قلم و تیغ شیر شرزه نر
بنای ملک به تیغ و قلم کنند قوی
بدین دو چیز بود ملک را شکوه وخطر
همه شهان و بزرگان و خسروان جهان
بدین دو چیز جهان را گرفته سر تاسر
گهی زنوک قلم، گنج کن ز خواسته پر
گهی به تیغ، زمین کن ز خون دشمن تر
دوات را غرضی بود و همچنین غرضست
در آن طویله گوهر که یافتی ز پدر
ترا گهر نه ز بهر توانگری داده ست
خدایگان را رازیست اندر آن مضمر
عزیزتر ز گهر در جهان چه چیز بود
گهر بر تو فرستاد با دوات بزر
مرادش آنکه تو بی عیب و پاک چون گهری
دگر که از تو برافروخته ست روی گهر
سدیگر آنکه مرا از تو هیچ نیست دریغ
ز گنج و گوهر و پیل سپاه و تاج و کمر
عزیزتر ز تو برمن در اینجهان کس نیست
عزیز بادی و خصم تو خوار و خسته جگر
بگنج ها گهر و سیم زر نهاد ستم
همه برای تو، بردار و از جهان برخور
عنایتیست بکار تو شاه مشرق را
چنانکه ایزد را در حدیث پیغمبر
همه سکالد کز نام تو بلند کند
جمال و زینت دینار و رتبت منبر
همی سزد بهمه رویها که در نگری
از آن پدر که تو داری سزای چون تو پسر
همیشه تا نجهد ز آهنینه مرز نجوش
همیشه تا ندمد ز آبگینه سیسنبر
همیشه تا نبود چون بنفشه آذر گون
همیشه تانبود ارغوان چو نیلوفر
به تندرستی و شاهنشهی و روزبهی
همی گذار جهان را بکام و خود مگذر
کنون که آمد بر خط نهاد باید سر
مرا تو گویی کز عشق چون حذر نکنی
کسی نمای مرا کو کند ز عشق حذر
اگر بدست منستی حذر، چنان کنمی
که رفته بود می از دست او به روم و خزر
بر آسمان ز غم عاشقیست اختر من
بر آن گری که مر او را چنین بود اختر
تو گویی این دل من جایگاه عشق شده ست
نه جایگاه که لشکرگهی پر از لشکر
هنوز عشق کهن خانه باز داده نبود
که عشق تازه بدر باز کوفت حلقه در
خدای جز دل من عشق را پدید کناد
دری، اگر بجهان اندرون دریست دگر
اگر بشهد و شکر ماند آن حلاوت عشق
ملول گشتم و سیر آمدم ز شهد و شکر
دلم تباه شدستی ز عشق اگر شب و روز
زمدح خسرو جزوی نکرد می از بر
امیر عالم عادل محمد محمود
که روزگار بدو باز یافت عدل عمر
بزرگواری کز روزگار آدم باز
چو او و چون پدر او ملک نبود دگر
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از ان مهتر
بخوب سیرتیش گر بخواهدی، کندی
مصنفی بزمانی دو صد کتاب سیر
خدای در سراو همتی نهاد بزرگ
چنانکه گنج به رنجست از آن و دل به فکر
هر آنکه همت داده ست طاقتی بدهاد
چنانکه باشد باهمتی چنان درخور
بیابد آخر سلطان زیاد اونظرش
بکام خویش رسد میر و ماهمه یکسر
یکان یکان هم از اکنون همی پدید آید
بر این حدیث گواهی دهد دوات گهر
ایا بمرتبت وقدر و جاه افریدون
ایا بمنزلت و نام نیک اسکندر
چرا دوات گهر داد شاه شرق بتو
در این حدیث تأمل کن و نکو بنگر
دوات را غرض آن بودکاندر و قلمست
قلم برابر تیغست بلکه فاضل تر
نیامد، آنچه ز نوک قلم پدید آمد
ز تیغ و خنجر افراسیاب و رستم زر
قلم بساعتی آن کارها تواند کرد
که عاجز آید از آن کارها قضا و قدر
قلم بود که ز جایی بتو سخن گوید
که مرغ اگر زبرش بگذرد بریزد پر
ملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویش
قلم بمنزلت لشکری بود بیمر
بسا سپاه گرانا که پی سپار شدند
ز جنبش قلمی تار و مار وزیر و زبر
ملوک را قلم و تیغ برترین سپهیست
بترسد از قلم و تیغ شیر شرزه نر
بنای ملک به تیغ و قلم کنند قوی
بدین دو چیز بود ملک را شکوه وخطر
همه شهان و بزرگان و خسروان جهان
بدین دو چیز جهان را گرفته سر تاسر
گهی زنوک قلم، گنج کن ز خواسته پر
گهی به تیغ، زمین کن ز خون دشمن تر
دوات را غرضی بود و همچنین غرضست
در آن طویله گوهر که یافتی ز پدر
ترا گهر نه ز بهر توانگری داده ست
خدایگان را رازیست اندر آن مضمر
عزیزتر ز گهر در جهان چه چیز بود
گهر بر تو فرستاد با دوات بزر
مرادش آنکه تو بی عیب و پاک چون گهری
دگر که از تو برافروخته ست روی گهر
سدیگر آنکه مرا از تو هیچ نیست دریغ
ز گنج و گوهر و پیل سپاه و تاج و کمر
عزیزتر ز تو برمن در اینجهان کس نیست
عزیز بادی و خصم تو خوار و خسته جگر
بگنج ها گهر و سیم زر نهاد ستم
همه برای تو، بردار و از جهان برخور
عنایتیست بکار تو شاه مشرق را
چنانکه ایزد را در حدیث پیغمبر
همه سکالد کز نام تو بلند کند
جمال و زینت دینار و رتبت منبر
همی سزد بهمه رویها که در نگری
از آن پدر که تو داری سزای چون تو پسر
همیشه تا نجهد ز آهنینه مرز نجوش
همیشه تا ندمد ز آبگینه سیسنبر
همیشه تا نبود چون بنفشه آذر گون
همیشه تانبود ارغوان چو نیلوفر
به تندرستی و شاهنشهی و روزبهی
همی گذار جهان را بکام و خود مگذر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود بن ناصر الدین سبکتگین گوید
ای از در دیدار پدید آی و پدید آر
آن روی، کز و رنگ رباید گل و بر بار
تا کی تو ز من دور و زایشه دوری
من با دل پر حسرت و با دیده خونبار
دوری تو و از دوری تو سخت برنجم
امید بهی نیست چو زینگونه بود کار
اول دل من گرم همیداشتی و من
دل بر تو فرو بسته بشیرینی گفتار
روزی که جدا ماندمی از تو ز پی من
صد راه رسول آمده بودی و طلبکار
کردار همی کردی تا دل بتو دادم
چون دل بشد از دست ببستی در کردار
آن خوشخویی وخوش سخنی بد که دلم را
در بند تو افکند و مرا کرد چنین زار
یکبار بدیدار مرا شاد کن ای دوست
گر هیچکسی شاد شده است از تو بدیدار
خوارم بر تو، خوار چه داری تو رهی را
من بنده میرم نبود بنده او خوار
میر همه میران پسر خسرو ایران
بواحمد بن محمود آن ابر درم بار
ابر درمش خواندم و این لفظ خطا بود
محتاج شد این لفظ که گفتم به ستغفار
چون من بجهان هیچکسی ابر درم خواند
آنرا که همی بارد روز و شب دینار
آری ره و رسم پدر خویش گرفته ست
کایزدش معین باد همه وقت و نگهدار
محمود و محمد ملکانندو شهانند
این خوی چنین را به دل و دیده خریدار
امروز که دانی ز امیران جز از ایشان
شایسته بدین ملک و بدین کارو بدین بار
گر نام نکو باید و کردار نو آیین
دارند بحمدالله و هستند سزاوار
جاوید بدین هر دو ملک ملک قوی باد
تا کور شود دیده بدخواه نگونسار
تا ملک بدین هر دو قوی باشد و آباد
دشمن چه خورد، جز غم واندیشه و تیمار
بانیت نیکست و دل و مذهب پاکست
وایزد بود آنرا که چنین خلق بود، یار
ای با پدر خویش موافق بهمه چیز
وز مهر پدر در تو پدید آمده آثار
این سیرت و این عادت و این خو که تو داری
کس را نبود تانبود بخرد وهوشیار
مردم به خرد هر چه بخواهد بکف آرد
چیزی ندهد جز به خرد ایزد دادار
فردوس بیابند بتوحید خداوند
توحید خداوند خرد کرد پدیدار
چندین شرف و فضل و بزرگیست خرد را
ای از خرد آنجا که خرد را نبود بار
آگاه شده ست از خرد تو پدر تو
زین روی بتو داد دل و گوش بیکبار
بر خیره نکرده ست بنام تو سراسر
این ملک بی اندازه و این لشکر جرار
تو نیز همه روز در اندیشه آنی
کان چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار
شب خواب کند هر کس و تو هر شب تا روز
از آرزوی خدمت او باشی بیدار
آنرا که ترا گوید تو خدمت او کن
او را برتو تیزترست از همه بازار
آن کیست که این لفظ همی گوید با تو
جز من که به بهر شعر همی گویم هموار
تا لاله خودروی نگردد چو گل سیب
تا نرگس خوشبوی نگردد چو گل ناز
تا وقت بهار آید و هر وقت بهاری
از گل چو دو رخسار بتان گردد گلزار
دلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاب
بر کام و هوای دل و بر دشمن غدار
از روی نکو کاخ تو چون خانه مانی
وز زلف بتان بزم تو چون کلبه عطار
عید تو همه فرخ و روز تو همه عید
وز دیدن تو فرخ روز همه احرار
آن روی، کز و رنگ رباید گل و بر بار
تا کی تو ز من دور و زایشه دوری
من با دل پر حسرت و با دیده خونبار
دوری تو و از دوری تو سخت برنجم
امید بهی نیست چو زینگونه بود کار
اول دل من گرم همیداشتی و من
دل بر تو فرو بسته بشیرینی گفتار
روزی که جدا ماندمی از تو ز پی من
صد راه رسول آمده بودی و طلبکار
کردار همی کردی تا دل بتو دادم
چون دل بشد از دست ببستی در کردار
آن خوشخویی وخوش سخنی بد که دلم را
در بند تو افکند و مرا کرد چنین زار
یکبار بدیدار مرا شاد کن ای دوست
گر هیچکسی شاد شده است از تو بدیدار
خوارم بر تو، خوار چه داری تو رهی را
من بنده میرم نبود بنده او خوار
میر همه میران پسر خسرو ایران
بواحمد بن محمود آن ابر درم بار
ابر درمش خواندم و این لفظ خطا بود
محتاج شد این لفظ که گفتم به ستغفار
چون من بجهان هیچکسی ابر درم خواند
آنرا که همی بارد روز و شب دینار
آری ره و رسم پدر خویش گرفته ست
کایزدش معین باد همه وقت و نگهدار
محمود و محمد ملکانندو شهانند
این خوی چنین را به دل و دیده خریدار
امروز که دانی ز امیران جز از ایشان
شایسته بدین ملک و بدین کارو بدین بار
گر نام نکو باید و کردار نو آیین
دارند بحمدالله و هستند سزاوار
جاوید بدین هر دو ملک ملک قوی باد
تا کور شود دیده بدخواه نگونسار
تا ملک بدین هر دو قوی باشد و آباد
دشمن چه خورد، جز غم واندیشه و تیمار
بانیت نیکست و دل و مذهب پاکست
وایزد بود آنرا که چنین خلق بود، یار
ای با پدر خویش موافق بهمه چیز
وز مهر پدر در تو پدید آمده آثار
این سیرت و این عادت و این خو که تو داری
کس را نبود تانبود بخرد وهوشیار
مردم به خرد هر چه بخواهد بکف آرد
چیزی ندهد جز به خرد ایزد دادار
فردوس بیابند بتوحید خداوند
توحید خداوند خرد کرد پدیدار
چندین شرف و فضل و بزرگیست خرد را
ای از خرد آنجا که خرد را نبود بار
آگاه شده ست از خرد تو پدر تو
زین روی بتو داد دل و گوش بیکبار
بر خیره نکرده ست بنام تو سراسر
این ملک بی اندازه و این لشکر جرار
تو نیز همه روز در اندیشه آنی
کان چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار
شب خواب کند هر کس و تو هر شب تا روز
از آرزوی خدمت او باشی بیدار
آنرا که ترا گوید تو خدمت او کن
او را برتو تیزترست از همه بازار
آن کیست که این لفظ همی گوید با تو
جز من که به بهر شعر همی گویم هموار
تا لاله خودروی نگردد چو گل سیب
تا نرگس خوشبوی نگردد چو گل ناز
تا وقت بهار آید و هر وقت بهاری
از گل چو دو رخسار بتان گردد گلزار
دلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاب
بر کام و هوای دل و بر دشمن غدار
از روی نکو کاخ تو چون خانه مانی
وز زلف بتان بزم تو چون کلبه عطار
عید تو همه فرخ و روز تو همه عید
وز دیدن تو فرخ روز همه احرار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح امیر محمد فرزند سلطان محمود غزنوی گوید
ای سرا پای سرشته ز می و شیر وشکر
شکر از هند نیارند ز تو شیرین تر
لب تو طعم شکر دارد و دراصل گلست
کس ندیده ست بگیتی گل با طعم شکر
بوسه ای زان لب شیرین بدلی یافته ام
هر کجا بوس تو آید دل و جانرا چه خطر
هر که چیزی ز کسی برد خبر دارد از آن
تو دلم بردی و دانم که ترا نیست خبر
یا تو از جمله بت رویان چیز دگری
یا مرا با تو و با عشق تو حالیست دگر
من همه ساله دل از عشق نگه داشتمی
بحذر بودمی از عشق و پس و پیش نگر
تا ترا دیده ام ای ماه دگر سان شده ام
با خلل گشت همی حال من و حال حذر
جای شکرست نگارا که تو در پیش منی
ور نبودی تو چنین بودمی امروز مگر
عشق و جز عشق، مرا بد نتوانند نمود
دولت میر نگهبان منست ای دلبر
میر بواحمد بن محمود آن بار خدای
که چو خورشید بر افروخته زو روی گهر
آن پسندیده به رادی و به حری و معروف
آن سزاوار به شاهی و به تاج اندر خور
از نکو رسمی و نیکو خویی و نیکدلی
بسوی اوست همه چشم ودل و گوش پدر
اندرین ایام از نادره ها نادره است
پسری با پدر خویش موافق به سیر
این پسر چون پدر آمد به سرشت و بنهاد
تخم چون نیک بود، نیک پدید آرد بر
پدر از مردی، از شیر برد هر دم دست
پسر از مردی با پیل زند هزمان بر
پدر از ملک زمین بیشترین یافته بهر
پسر از کتب جهان بیشترین کرده زبر
پدر آنجا که سخن خواهد بشکافد موی
پسر آنجا که سخن گوید بفشاند زر
آن سخن خواهد پاکیزه چو در بافته در
وین سخن گوید پیوسته چو پیوسته درر
سخن آرایان آنجا که سخن راند میر
خیره مانندو ندانند سخن برد بسر
سخن آموزد از و هر که سخنگویترست
وین شگفتی بود از کار جوانی بیمر
این هم از بخت بلندست و هم از اختر نیک
شاد باش ای ملک نیکخوی نیک اختر
باش تا بینی این اختر و این بخت بلند
چه کنندو چه نمایند به ایام اندر
کمترین چیزی کاین بخت بدو خواهد داد
گنجهای ملکانست و ولایت یکسر
میر محمود به شادی و به شاهی بزیاد
تاببیند هنر و دولت و اقبال پسر
دولتی دارد چندانکه بر اندیشد دل
دولت عالی با همت عالی همبر
آخر آن دولت و آن همت کاری بکند
این سخن را که همی گویم بازی مشمر
باش تا شاه جهان میر مرا امر کند
که سپاه و بنه بردار و زجیحون بگذر
دشمنان را همه برگیر و ولایت بگشای
پس بپیروزی برگرد و بشای و ظفر
آن نماید ز هنر وان کند آن شیر نژاد
که نکرده ست مگر صد یک آن رستم زر
بسوی غزنین با مال گران حمل کند
بنه خان ختا با بنه خان تتر
تا نباشد چو سپیده دم، هنگام زوال
تا نباشد چو نماز دگری، وقت سحر
شادمان باد و بعدلش همه گیتی چو بهشت
خانمان عدوی دولت او زیر و زبر
عید او فرخ و فرخنده و او فرخ روز
روز عید عدوی دولت او هر چه بتر
شکر از هند نیارند ز تو شیرین تر
لب تو طعم شکر دارد و دراصل گلست
کس ندیده ست بگیتی گل با طعم شکر
بوسه ای زان لب شیرین بدلی یافته ام
هر کجا بوس تو آید دل و جانرا چه خطر
هر که چیزی ز کسی برد خبر دارد از آن
تو دلم بردی و دانم که ترا نیست خبر
یا تو از جمله بت رویان چیز دگری
یا مرا با تو و با عشق تو حالیست دگر
من همه ساله دل از عشق نگه داشتمی
بحذر بودمی از عشق و پس و پیش نگر
تا ترا دیده ام ای ماه دگر سان شده ام
با خلل گشت همی حال من و حال حذر
جای شکرست نگارا که تو در پیش منی
ور نبودی تو چنین بودمی امروز مگر
عشق و جز عشق، مرا بد نتوانند نمود
دولت میر نگهبان منست ای دلبر
میر بواحمد بن محمود آن بار خدای
که چو خورشید بر افروخته زو روی گهر
آن پسندیده به رادی و به حری و معروف
آن سزاوار به شاهی و به تاج اندر خور
از نکو رسمی و نیکو خویی و نیکدلی
بسوی اوست همه چشم ودل و گوش پدر
اندرین ایام از نادره ها نادره است
پسری با پدر خویش موافق به سیر
این پسر چون پدر آمد به سرشت و بنهاد
تخم چون نیک بود، نیک پدید آرد بر
پدر از مردی، از شیر برد هر دم دست
پسر از مردی با پیل زند هزمان بر
پدر از ملک زمین بیشترین یافته بهر
پسر از کتب جهان بیشترین کرده زبر
پدر آنجا که سخن خواهد بشکافد موی
پسر آنجا که سخن گوید بفشاند زر
آن سخن خواهد پاکیزه چو در بافته در
وین سخن گوید پیوسته چو پیوسته درر
سخن آرایان آنجا که سخن راند میر
خیره مانندو ندانند سخن برد بسر
سخن آموزد از و هر که سخنگویترست
وین شگفتی بود از کار جوانی بیمر
این هم از بخت بلندست و هم از اختر نیک
شاد باش ای ملک نیکخوی نیک اختر
باش تا بینی این اختر و این بخت بلند
چه کنندو چه نمایند به ایام اندر
کمترین چیزی کاین بخت بدو خواهد داد
گنجهای ملکانست و ولایت یکسر
میر محمود به شادی و به شاهی بزیاد
تاببیند هنر و دولت و اقبال پسر
دولتی دارد چندانکه بر اندیشد دل
دولت عالی با همت عالی همبر
آخر آن دولت و آن همت کاری بکند
این سخن را که همی گویم بازی مشمر
باش تا شاه جهان میر مرا امر کند
که سپاه و بنه بردار و زجیحون بگذر
دشمنان را همه برگیر و ولایت بگشای
پس بپیروزی برگرد و بشای و ظفر
آن نماید ز هنر وان کند آن شیر نژاد
که نکرده ست مگر صد یک آن رستم زر
بسوی غزنین با مال گران حمل کند
بنه خان ختا با بنه خان تتر
تا نباشد چو سپیده دم، هنگام زوال
تا نباشد چو نماز دگری، وقت سحر
شادمان باد و بعدلش همه گیتی چو بهشت
خانمان عدوی دولت او زیر و زبر
عید او فرخ و فرخنده و او فرخ روز
روز عید عدوی دولت او هر چه بتر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در مدح امیرابواحمد محمد بن محمود غزنوی گوید
ای دل نا شکیب مژده بیار
کامد آن شمسه بتان تتار
آمد آن سرو جلوه کرده بناز
آمد آن گلبن خمیده ز بار
آمد آن بلبل چمیده بباغ
آمد آن آهوی چریده بهار
آمد آن غمگسار جان و روان
آمد آن آشنای بوس و کنار
آمد آن ماه با هزار ادب
آمد آن روی با هزار نگار
آمد آن مشکبوی مشکین مو
آمد آن خوبروی ماه عذار
گر نژند از فراق بودی تو
خویشتن را کنون نژند مدار
زین بهنگام تر نباشد وقت
زین دلارام تر نباشد یار
عشق را باز تازه باید کرد
عاشقی را بساز دیگر بار
اندر این عشق نو غزلها گوی
پس بگوش خدایگان بگذار
آفتاب خدایگان که بدوی
چون گل افروخته ست روی تبار
میر عادل محمد محمود
پشت دین محمد مختار
آنکه گیتی بروی او بیند
خسرو شاه بند شیر شکار
آنکه دولت چو بندگان مطیع
خدمت او کند به لیل و نهار
بهتر از خدمت مبارک او
نیست اندر جهان سراسر کار
خدمت او امیدوار ترست
از دعاهای عابدان بسیار
هر چه باید ز آلت ملکان
همه دادستش ایزد دادار
گر که سرمایه مهی هنرست
هنرش را پدید نیست شمار
ور بزرگی بفضل خواهد بود
فضل او را پدید نیست کنار
روز چوگان زدن ستاره شود
گوی او بر سپهر دایره وار
و اندر آماجگاه راه کند
تیر او اندر آهنین دیوار
نامه نانوشته بر خواند
خاطر پاک او به روز هزار
گویی آن خاطر زدوده او
یابد اندر ضمیر هر کس بار
ز آنچه امسال کرد خواهد خصم
رایش آگاه گشته باشد پار
هر چه بر عالمان بود مشکل
زو بپرسی بدم کند تکرار
دولت او برو بر آسان کرد
هر چه بر مردمان بود دشوار
گویی او از کتابهای جهان
بر گزیده ست نکته اسرار
چون نسیم از سر زبان دارد
فقه و تفسیر و مسند اخبار
گر چه گیتی بجمله در کف اوست
ورچه آکنده گنجهاش بمار
همتش برتر از تواناییست
دادنش بیشتر ز دستگزار
ابر و دریا سخی بوند بطبع
دستش از هر دو ننگ دارد و عار
در خزان ازرزان نریزد برگ
نیم از آن، کز دو دست او دینار
پادشه اینچنین سزد که دهند
پادشاهان بفضل او اقرار
مملکت را ملک چنین باید
تا بودکار ملک راست چو تار
آفرین بر یمین دولت باد
آن بلند اختر بزرگ آثار
کز همه خسروان عصر جز او
کس ندارد پسر بدین کردار
ای ملک زاده فریشته خو
ای بتو شادمان دل احرار
گفتگوی تو بر زبان دارند
پیش بینان زیرک و هشیار
هر که فردای خویش را نگرید
چنگ در دامن تو زد ستوار
فر شاهی خدای ما بتو داد
گر نه مردم بداند این مقدار
ماه و خورشید را قران باشد
هر گهی با پدر کنی دیدار
همچنین باش سالهای دراز
دل سلطان گرفته بر تو قرار
کار تو با سعادت و اقبال
وز تن و جان خویش برخوردار
دیدن شاه بر تو فرخ باد
همچو بر شاه دیدنت هموار
کامد آن شمسه بتان تتار
آمد آن سرو جلوه کرده بناز
آمد آن گلبن خمیده ز بار
آمد آن بلبل چمیده بباغ
آمد آن آهوی چریده بهار
آمد آن غمگسار جان و روان
آمد آن آشنای بوس و کنار
آمد آن ماه با هزار ادب
آمد آن روی با هزار نگار
آمد آن مشکبوی مشکین مو
آمد آن خوبروی ماه عذار
گر نژند از فراق بودی تو
خویشتن را کنون نژند مدار
زین بهنگام تر نباشد وقت
زین دلارام تر نباشد یار
عشق را باز تازه باید کرد
عاشقی را بساز دیگر بار
اندر این عشق نو غزلها گوی
پس بگوش خدایگان بگذار
آفتاب خدایگان که بدوی
چون گل افروخته ست روی تبار
میر عادل محمد محمود
پشت دین محمد مختار
آنکه گیتی بروی او بیند
خسرو شاه بند شیر شکار
آنکه دولت چو بندگان مطیع
خدمت او کند به لیل و نهار
بهتر از خدمت مبارک او
نیست اندر جهان سراسر کار
خدمت او امیدوار ترست
از دعاهای عابدان بسیار
هر چه باید ز آلت ملکان
همه دادستش ایزد دادار
گر که سرمایه مهی هنرست
هنرش را پدید نیست شمار
ور بزرگی بفضل خواهد بود
فضل او را پدید نیست کنار
روز چوگان زدن ستاره شود
گوی او بر سپهر دایره وار
و اندر آماجگاه راه کند
تیر او اندر آهنین دیوار
نامه نانوشته بر خواند
خاطر پاک او به روز هزار
گویی آن خاطر زدوده او
یابد اندر ضمیر هر کس بار
ز آنچه امسال کرد خواهد خصم
رایش آگاه گشته باشد پار
هر چه بر عالمان بود مشکل
زو بپرسی بدم کند تکرار
دولت او برو بر آسان کرد
هر چه بر مردمان بود دشوار
گویی او از کتابهای جهان
بر گزیده ست نکته اسرار
چون نسیم از سر زبان دارد
فقه و تفسیر و مسند اخبار
گر چه گیتی بجمله در کف اوست
ورچه آکنده گنجهاش بمار
همتش برتر از تواناییست
دادنش بیشتر ز دستگزار
ابر و دریا سخی بوند بطبع
دستش از هر دو ننگ دارد و عار
در خزان ازرزان نریزد برگ
نیم از آن، کز دو دست او دینار
پادشه اینچنین سزد که دهند
پادشاهان بفضل او اقرار
مملکت را ملک چنین باید
تا بودکار ملک راست چو تار
آفرین بر یمین دولت باد
آن بلند اختر بزرگ آثار
کز همه خسروان عصر جز او
کس ندارد پسر بدین کردار
ای ملک زاده فریشته خو
ای بتو شادمان دل احرار
گفتگوی تو بر زبان دارند
پیش بینان زیرک و هشیار
هر که فردای خویش را نگرید
چنگ در دامن تو زد ستوار
فر شاهی خدای ما بتو داد
گر نه مردم بداند این مقدار
ماه و خورشید را قران باشد
هر گهی با پدر کنی دیدار
همچنین باش سالهای دراز
دل سلطان گرفته بر تو قرار
کار تو با سعادت و اقبال
وز تن و جان خویش برخوردار
دیدن شاه بر تو فرخ باد
همچو بر شاه دیدنت هموار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - نیز در مدح امیر یوسف سپهسالار گوید
سروی گر سرو ماه دارد بر سر
ماهی گر ماه مشک بارد وعنبر
ماهت با مشک سیم دارد همبر
سروت بر مه ز لاله دارد زیور
شکر داری! چنانکه داری لؤلؤ
روزی بر من ببوسه باری شکر
یکچند از درد عشق زاری کردم
زاری دیدم چنانکه خواری بیمر
من بسیاری هم تو خوردم جانا
زینروی ای بت بروی گشتم چون زر
دارم بر رخ ز اشک جویی جاری
رویم زردست وتن چو مویی لاغر
گر من از بزم میر بویی یابم
گردد کارم ز بخت روزی بهتر
خسرو یوسف که از یلان کین جوید
باشد دادش همیشه با دین همبر
از دل دریاست میرو از کف جیحون
در صدر او حاتمست و بر زین حیدر
از خون دشت فراخ گردد جیحون
چون کرد او از نیام بیرون خنجر
احسنت ای خسروی که راندی لشکر
رادی کردی بسی و دادی گوهر
هرگز بی تو مباد شادی روزی
دایم چونین امیر بادی و سرور
تیر تو در مغز شیر مسکن خواهد
نبود با ناوک تو آهن منکر
گردون میدان شود، چو بازی چوگان
دریا صحرا شود، چو سازی لشکر
گیتی زرین شود، چو آیی زی بزم
خارا پر خون شود، چو تازی اشقر
ماهی، گر ماه جام دارد و ساغر
شیری، گر شیر ملک دارد و کشور
ببری، گر ببر درع دارد و مغفر
ابری، گر ابر تخت دارد و افسر
فرخ شاهی، خجسته داری اختر
بر هر گردن ز شکر داری چنبر
دشمن را در دو دیده داری اخگر
گویی در آب تیغ داری آذر
گردون سازد همیشه کارت نیکو
زیرا چون تو ندید شاهی صفدر
فارغ نبوی ز جنگ ماهی هرگز
گاهی ملحد کشی و گاهی کافر
گویی کز روی خویش داری مخبر
گویی کز خوی خویش داری منظر
گویی کز فضل خویش داری گوهر
کویی کز دست خویش داری کوثر
یابند از خدمت تو نعمت اخوان
نعمت باشد جزای خدمت در خور
دولت با تو گرفت صحبت دایم
کرده ست از تو همیشه دولت مفخر
صفدر چون تو نبود رستم یاسام
مهتر از تو نبود جم یا نوذر
تا نبود همچو ماه پروین تابان
تا نبود لاله، همچو نسرین پرپر
شادان بادی مدام وغمگین دشمن
در تن پیکان تو و زوبین برسر
ماهی گر ماه مشک بارد وعنبر
ماهت با مشک سیم دارد همبر
سروت بر مه ز لاله دارد زیور
شکر داری! چنانکه داری لؤلؤ
روزی بر من ببوسه باری شکر
یکچند از درد عشق زاری کردم
زاری دیدم چنانکه خواری بیمر
من بسیاری هم تو خوردم جانا
زینروی ای بت بروی گشتم چون زر
دارم بر رخ ز اشک جویی جاری
رویم زردست وتن چو مویی لاغر
گر من از بزم میر بویی یابم
گردد کارم ز بخت روزی بهتر
خسرو یوسف که از یلان کین جوید
باشد دادش همیشه با دین همبر
از دل دریاست میرو از کف جیحون
در صدر او حاتمست و بر زین حیدر
از خون دشت فراخ گردد جیحون
چون کرد او از نیام بیرون خنجر
احسنت ای خسروی که راندی لشکر
رادی کردی بسی و دادی گوهر
هرگز بی تو مباد شادی روزی
دایم چونین امیر بادی و سرور
تیر تو در مغز شیر مسکن خواهد
نبود با ناوک تو آهن منکر
گردون میدان شود، چو بازی چوگان
دریا صحرا شود، چو سازی لشکر
گیتی زرین شود، چو آیی زی بزم
خارا پر خون شود، چو تازی اشقر
ماهی، گر ماه جام دارد و ساغر
شیری، گر شیر ملک دارد و کشور
ببری، گر ببر درع دارد و مغفر
ابری، گر ابر تخت دارد و افسر
فرخ شاهی، خجسته داری اختر
بر هر گردن ز شکر داری چنبر
دشمن را در دو دیده داری اخگر
گویی در آب تیغ داری آذر
گردون سازد همیشه کارت نیکو
زیرا چون تو ندید شاهی صفدر
فارغ نبوی ز جنگ ماهی هرگز
گاهی ملحد کشی و گاهی کافر
گویی کز روی خویش داری مخبر
گویی کز خوی خویش داری منظر
گویی کز فضل خویش داری گوهر
کویی کز دست خویش داری کوثر
یابند از خدمت تو نعمت اخوان
نعمت باشد جزای خدمت در خور
دولت با تو گرفت صحبت دایم
کرده ست از تو همیشه دولت مفخر
صفدر چون تو نبود رستم یاسام
مهتر از تو نبود جم یا نوذر
تا نبود همچو ماه پروین تابان
تا نبود لاله، همچو نسرین پرپر
شادان بادی مدام وغمگین دشمن
در تن پیکان تو و زوبین برسر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف و تهنیت ولادت پسری از وی
مرا بپرسید از رنج راه و شغل سفر
بت من آن صنم ماهروی سیمین بر
نخست گفت که جانا ترا چه شد که چنین
شکسته گونه ای و کار بر تو گشته غیر
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر
مگر دل تو بجای دگر فریفته شد
مگر ز عشق کسی پر خمار داری سر
مگر ترا ز کس نکبتی رسید بروی
مگر مخاطره ای کرده ای بجای خطر
مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید
مگر ز بازوی سیمرغ باز کردی پر
مگر ز مار سیه داشتی بشب بالین
مگر ز کژدم جراره داشتی بستر
مگر هوای دلی از تو بستدند بقهر
مگر شرنگ غذا کرده ای بجای شکر
جواب دادم کای ماه روی غالیه موی
نه من زرنج کشیدن چنین شدم لاغر
مرا جدایی درگاه میر ابو یعقوب
چنین نزار و سر افکنده کرد و خسته جگر
سه ماه بودم دور از در سرای امیر
مرا درین سه مه اندر نه خواب بود و نه خور
کنون که باز رسیدم بدین مظفر شاه
کنون که چشم فکندم بدین مبارک در
قوی شدم به امید و غنی شدم به نشاط
دلم گرفت قرار و غمم رسید بسر
بوقتی آمدم اینجا که در گهر بفزود
یکی فریشته زین خسرو فریشته فر
یکی فریشته آمدبه خوشترین هنگام
یکی فریشته آمد به بهترین اختر
به طالعی که امارت همی فزود شرف
به ساعتی که سعادت همی نمود اثر
اگر همی به پسر تهنیت شود واجب
بدین پسر که ملک یافته ست واجب تر
که این خجسته پسر، وین بزرگوار خلف
زهر دوسوی بزرگ آمد و شریف گهر
سپه کشان پسرانرا ز بهر خدمت او
همی دهند هم از کودکی کلاه و کمر
بنیکویی پدرش را امیدهاست درو
وفا کناد خدای اندر و امید پدر
امیر یوسف را اندر اینجهان شجریست
که جز بشارت و جز تهنیت ندارد بر
گمان برم که من اندر زمین همان شجرم
شجر که دید نیایش بر و ستایش گر ؟
شجر نباشم ،لیکن گمان برم که خدای
ز بهر تهنیت میرم آفرید مگر؟
که تا بخدمت او اندرم همی نرسم
ز شغل تهنیت او بشغلهای دگر
گهش بپیل کنم تهنیت گهش بغلام
گهی بحاجب شایسته و گهی بپسر
همیشه حال چنین باد و روزگار چنین
امیر شاد و بدو شاد کهتر و مهتر
بشاد کامی در کاخ نو نشسته بعیش
ز کاخ بر شده تا زهره ناله مزمر
چگونه کاخی، کاخی چو گنبد هرمان
ز پای تا سر، چون مصحفی نبشته بزر
چهار صفه و از هر یکی گشاده دری
چنانکه چشم کند از چهار گوشه نظر
دری ازو سوی باغ و دری ازو سوی راغ
دری از و سوی بحر و دری از و سوی بر
سپید کرده بکافور سوده و بگلاب
بکار برده در و یشم ترکی ومرمر
بجای شنگرف اندر نگار هاش عقیق
بجای ساروج اندر مسامهاش درر
بسقفش اندر عود سپید و چندن سرخ
بخاکش اندر مشک سیاه و عنبرتر
چو بخت میر بلند و چو عزم میر قوی
چوخوی میر بدیع و چو لفظ او در خور
ز برج او بتوان برد ز آسمان پروین
ز بام او بتوان دید سد اسکندر
اگر چه سیر قمر بر صحیفه فلکست
برابر سر دیوار اوست سیر قمر
ز بس بلندی بالای او، نداند کرد
شمار کنگره برج او ستاره شمر
فرود کاخ یکی بوستان چو باغ بهشت
هزار گونه درو شکل و تندس دلبر
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر
هزار دستان بر شاخ سرو او بخروش
چو عاشقان فراق آزموده وقت سحر
چو زلف خوبان در جویهاش مرز نگوش
چو خط خوبان بر مرزهاش سیسنبر
سپهر برده ازین کاخ و بوستان خجلت
خدایگانا! زین کاخ و بوستان بر خور
خجسته ای ز همه خسروان بفضل و هنر
بقدر و منزلت از هفت آسمان بگذر
بروز بزم حدیثی ز تو و صد بدره
به روز رزم غلامی ز تو و صد لشکر
ستوده ای بکمال و ستوده ای بجمال
ستوده ای به نوال و ستوده ای به سیر
مقدمی به علوم و مقدمی به ادب
مقدمی به سخا و مقدمی به هنر
بسا کسا که نه چون منظرست مخبر او
تراست منظر زیبا موافق مخبر
ز مردی آنچه تو کردی همی به اندک سال
بسال های فراوان نکرد رستم زر
گر اوبصیدگه اندر غزال گور فکند
تو شیر شرزه فکندی وکرگ شیر شکر
وگر که رستم پیلی بکشت در خردی
هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر
نکو دلی و نکو مذهب ونکو سیرت
نکو خویی و نکو مخبر و نکو منظر
همیشه از پی کین خواستن ز دشمن دین
قبای تو زره است و کلاه تو مغفر
همه کسی ز قضا و قدر بترسد وباز
ز ناوک تو بترسد همی قضا و قدر
چه ابربا کف دینار بار تو و چه گرد
چه بحر بادل پهناور تو و چه شمر
کسیکه بسته بود نام چاکریت بدو
زمانه بنده او باشد و فلک چاکر
بروز معرکه از تو حذر نداند کرد
کسی که او ز قضای خدای کرد حذر
همیشه تا نبود نزد مردم بخرد
گمان بجای یقین وعیان بجای خبر
امیر باش و خداوند و پادشاه جهان
زمانه پیش تو از هر بدی همیشه سپر
نهاده ملکان را بکام خود برگیر
خنیده ملکان را به ایمنی بر خور
بت من آن صنم ماهروی سیمین بر
نخست گفت که جانا ترا چه شد که چنین
شکسته گونه ای و کار بر تو گشته غیر
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر
مگر دل تو بجای دگر فریفته شد
مگر ز عشق کسی پر خمار داری سر
مگر ترا ز کس نکبتی رسید بروی
مگر مخاطره ای کرده ای بجای خطر
مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید
مگر ز بازوی سیمرغ باز کردی پر
مگر ز مار سیه داشتی بشب بالین
مگر ز کژدم جراره داشتی بستر
مگر هوای دلی از تو بستدند بقهر
مگر شرنگ غذا کرده ای بجای شکر
جواب دادم کای ماه روی غالیه موی
نه من زرنج کشیدن چنین شدم لاغر
مرا جدایی درگاه میر ابو یعقوب
چنین نزار و سر افکنده کرد و خسته جگر
سه ماه بودم دور از در سرای امیر
مرا درین سه مه اندر نه خواب بود و نه خور
کنون که باز رسیدم بدین مظفر شاه
کنون که چشم فکندم بدین مبارک در
قوی شدم به امید و غنی شدم به نشاط
دلم گرفت قرار و غمم رسید بسر
بوقتی آمدم اینجا که در گهر بفزود
یکی فریشته زین خسرو فریشته فر
یکی فریشته آمدبه خوشترین هنگام
یکی فریشته آمد به بهترین اختر
به طالعی که امارت همی فزود شرف
به ساعتی که سعادت همی نمود اثر
اگر همی به پسر تهنیت شود واجب
بدین پسر که ملک یافته ست واجب تر
که این خجسته پسر، وین بزرگوار خلف
زهر دوسوی بزرگ آمد و شریف گهر
سپه کشان پسرانرا ز بهر خدمت او
همی دهند هم از کودکی کلاه و کمر
بنیکویی پدرش را امیدهاست درو
وفا کناد خدای اندر و امید پدر
امیر یوسف را اندر اینجهان شجریست
که جز بشارت و جز تهنیت ندارد بر
گمان برم که من اندر زمین همان شجرم
شجر که دید نیایش بر و ستایش گر ؟
شجر نباشم ،لیکن گمان برم که خدای
ز بهر تهنیت میرم آفرید مگر؟
که تا بخدمت او اندرم همی نرسم
ز شغل تهنیت او بشغلهای دگر
گهش بپیل کنم تهنیت گهش بغلام
گهی بحاجب شایسته و گهی بپسر
همیشه حال چنین باد و روزگار چنین
امیر شاد و بدو شاد کهتر و مهتر
بشاد کامی در کاخ نو نشسته بعیش
ز کاخ بر شده تا زهره ناله مزمر
چگونه کاخی، کاخی چو گنبد هرمان
ز پای تا سر، چون مصحفی نبشته بزر
چهار صفه و از هر یکی گشاده دری
چنانکه چشم کند از چهار گوشه نظر
دری ازو سوی باغ و دری ازو سوی راغ
دری از و سوی بحر و دری از و سوی بر
سپید کرده بکافور سوده و بگلاب
بکار برده در و یشم ترکی ومرمر
بجای شنگرف اندر نگار هاش عقیق
بجای ساروج اندر مسامهاش درر
بسقفش اندر عود سپید و چندن سرخ
بخاکش اندر مشک سیاه و عنبرتر
چو بخت میر بلند و چو عزم میر قوی
چوخوی میر بدیع و چو لفظ او در خور
ز برج او بتوان برد ز آسمان پروین
ز بام او بتوان دید سد اسکندر
اگر چه سیر قمر بر صحیفه فلکست
برابر سر دیوار اوست سیر قمر
ز بس بلندی بالای او، نداند کرد
شمار کنگره برج او ستاره شمر
فرود کاخ یکی بوستان چو باغ بهشت
هزار گونه درو شکل و تندس دلبر
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر
هزار دستان بر شاخ سرو او بخروش
چو عاشقان فراق آزموده وقت سحر
چو زلف خوبان در جویهاش مرز نگوش
چو خط خوبان بر مرزهاش سیسنبر
سپهر برده ازین کاخ و بوستان خجلت
خدایگانا! زین کاخ و بوستان بر خور
خجسته ای ز همه خسروان بفضل و هنر
بقدر و منزلت از هفت آسمان بگذر
بروز بزم حدیثی ز تو و صد بدره
به روز رزم غلامی ز تو و صد لشکر
ستوده ای بکمال و ستوده ای بجمال
ستوده ای به نوال و ستوده ای به سیر
مقدمی به علوم و مقدمی به ادب
مقدمی به سخا و مقدمی به هنر
بسا کسا که نه چون منظرست مخبر او
تراست منظر زیبا موافق مخبر
ز مردی آنچه تو کردی همی به اندک سال
بسال های فراوان نکرد رستم زر
گر اوبصیدگه اندر غزال گور فکند
تو شیر شرزه فکندی وکرگ شیر شکر
وگر که رستم پیلی بکشت در خردی
هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر
نکو دلی و نکو مذهب ونکو سیرت
نکو خویی و نکو مخبر و نکو منظر
همیشه از پی کین خواستن ز دشمن دین
قبای تو زره است و کلاه تو مغفر
همه کسی ز قضا و قدر بترسد وباز
ز ناوک تو بترسد همی قضا و قدر
چه ابربا کف دینار بار تو و چه گرد
چه بحر بادل پهناور تو و چه شمر
کسیکه بسته بود نام چاکریت بدو
زمانه بنده او باشد و فلک چاکر
بروز معرکه از تو حذر نداند کرد
کسی که او ز قضای خدای کرد حذر
همیشه تا نبود نزد مردم بخرد
گمان بجای یقین وعیان بجای خبر
امیر باش و خداوند و پادشاه جهان
زمانه پیش تو از هر بدی همیشه سپر
نهاده ملکان را بکام خود برگیر
خنیده ملکان را به ایمنی بر خور