عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۵ - آمدن رسول از بغداد
ذکر ورود الرّسول من بغداد و اظهار موت الخلیفة القادر باللّه رضی اللّه عنه و اقامة رسم الخطبة للامام القائم بامر اللّه أطال اللّه بقاءه و ادام سموّه و ارتقاءه
و چون رسول بیاسود- سه روز سخت نیکو بداشتندش- امیر خواجه را گفت: رسول بیاسود، پیش باید آورد. خواجه گفت: وقت آمد، فرمان بر چه جمله است؟ امیر گفت: چنان صواب دیدهام که روزی چند بکوشک [در] عبد الاعلی باز رویم که آنجا فراهمتر و ساختهتر است چنین کارها را و دو سرای است، غلامان و مرتبهداران را برسم بتوان ایستادن و نیز رسم تهنیت و تعزیت را آنجا بسزاتر اقامت توان کرد. آنگاه چون از این فارغ شویم، بباغ باز آئیم. خواجه گفت: خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید. و خالی کردند و حاجب بزرگ و سالار غلامان و عارض و صاحب دیوان رسالت را بخواندند و حاضر آمدند، و امیر آنچه فرمودنی بود در باب رسول و نامه و لشکر و مرتبهداران و غلامان سرایی، همگان را مثال داد و بازگشتند. و امیر نماز دیگر برنشست و بکوشک در عبد الاعلی بازآمد و بنهها بجمله آنجا بازآوردند و همچنان بدیوانها قرار گرفتند، و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد، رسول را پیش آرند. و استادم خواجه بونصر مشکان مثالی که رسم بود، رسولدار بوعلی را بداد و نامه بیاوردند و بر آن واقف شدند، در معنی تعزیت و تهنیت نوشته بودند. و در آخر این قصّه نبشته آید این نامه و بیعتنامه تا بر آن واقف شده آید، که این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم درین روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم با فرزند استادم خواجه بونصر، ادام اللّه سلامته و رحم والده .
و اگر کاغذها و نسختهای من همه بقصد ناچیز نکرده بودندی، این تاریخ از لونی دیگر آمدی، حکم اللّه بینی و بین من فعل ذلک . و کار لشکر و غلامان سرایی و مرتبهداران حاجب بزرگ و سالاران بتمامی بساختند.
تاریخ سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه
غرّه این محرم روز پنجشنبه بود. پیش از روز کار همه راست کردند چون صبح بدمید چهار هزار غلام سرایی در دو طرف سرای امارت بچند رسته بایستادند؛ دو هزار با کلاه دو شاخ و کمرهای گران ده معالیق بودند و با هر غلامی عمودی سیمین، و دو هزار با کلاه چهارپر بودند و کیش و کمر و شمشیر و شغا و نیم لنگ بر میان بسته و هر غلامی کمانی و سه چوبه تیر بر دست. و همگان با قباهای دیبای شوشتری بودند. و غلامی سیصد از خاصّگان در رستهای صفّه نزدیک امیر بایستادند با جامههای فاخرتر و کلاههای دو شاخ و کمرهای بزر و عمودهای زرّین. و چند تن آن بودند که با کمرها بودند مرصّع بجواهر، و سپری پنجاه و شصت بدر بداشتند در میان سرای دیلمان، و همه بزرگان درگاه و ولایتداران و حجّاب با کلاههای دو شاخ و کمر زر بودند، و بیرون سرای مرتبهداران بایستادند. و بسیار پیلان بداشتند. و لشکر بر سلاح و برگستوان و جامههای دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه بایستادند با علامتها تا رسول را در میان ایشان گذرانیده آید.
رسولدار برفت با جنیبتان و قومی انبوه و رسول را برنشاندند و آوردند و آواز بوق و دهل و کاسه پیل بخاست، گفتی روز قیامت است و رسول را بگذرانیدند برین تکلّفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود و مدهوش و متحیّر گشت و در کوشک شد، و امیر، رضی اللّه عنه، بر تخت بود پیش صفّه، سلام کرد رسول خلیفه، و با سیاه بود . و خواجه بزرگ احمد حسن جواب داد، و جز وی کسی نشسته نبود پیش امیر، دیگران بجمله بر پای بودند. و رسول را حاجب بو النّضر بازو گرفت و بنشاند، امیر آواز داد که خداوند امیر المؤمنین را چون ماندی؟
رسول گفت «ایزد، عزّ ذکره، مزد دهاد سلطان معظّم را بگذشته شدن امام القادر باللّه امیر المؤمنین، انار اللّه برهانه، انّا للّه و انّا الیه راجعون. مصیبت سخت بزرگ است، امّا موهبت ببقای خداوند بزرگتر . ایزد، عزّ ذکره، جای خلیفه گذشته فردوس کناد و خداوند دین و دنیا امیر المؤمنین را باقی داراد.» خواجه بزرگ فصلی سخن بگفت بتازی سخت نیکو درین معنی و اشارت کرد در آن فصل سوی رسول تا نامه را برساند. رسول برخاست و نامه در خریطه دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت و همانجا که نشانده بودند، بنشست. امیر خواجه بونصر را آواز داد، پیش تخت شد و نامه بستد و باز پس آمد و روی فرا تخت بایستاد و خریطه بگشاد و نامه بخواند، چون بپایان آمد، امیر گفت: ترجمهاش بخوان تا همگان را مقرّر گردد. بخواند بپارسی چنانکه اقرار دادند شنوندگان که کسی را این کفایت نیست.
و رسول را بازگردانیدند و بکرامت بخانه بازبردند.
و چون رسول بیاسود- سه روز سخت نیکو بداشتندش- امیر خواجه را گفت: رسول بیاسود، پیش باید آورد. خواجه گفت: وقت آمد، فرمان بر چه جمله است؟ امیر گفت: چنان صواب دیدهام که روزی چند بکوشک [در] عبد الاعلی باز رویم که آنجا فراهمتر و ساختهتر است چنین کارها را و دو سرای است، غلامان و مرتبهداران را برسم بتوان ایستادن و نیز رسم تهنیت و تعزیت را آنجا بسزاتر اقامت توان کرد. آنگاه چون از این فارغ شویم، بباغ باز آئیم. خواجه گفت: خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید. و خالی کردند و حاجب بزرگ و سالار غلامان و عارض و صاحب دیوان رسالت را بخواندند و حاضر آمدند، و امیر آنچه فرمودنی بود در باب رسول و نامه و لشکر و مرتبهداران و غلامان سرایی، همگان را مثال داد و بازگشتند. و امیر نماز دیگر برنشست و بکوشک در عبد الاعلی بازآمد و بنهها بجمله آنجا بازآوردند و همچنان بدیوانها قرار گرفتند، و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد، رسول را پیش آرند. و استادم خواجه بونصر مشکان مثالی که رسم بود، رسولدار بوعلی را بداد و نامه بیاوردند و بر آن واقف شدند، در معنی تعزیت و تهنیت نوشته بودند. و در آخر این قصّه نبشته آید این نامه و بیعتنامه تا بر آن واقف شده آید، که این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم درین روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم با فرزند استادم خواجه بونصر، ادام اللّه سلامته و رحم والده .
و اگر کاغذها و نسختهای من همه بقصد ناچیز نکرده بودندی، این تاریخ از لونی دیگر آمدی، حکم اللّه بینی و بین من فعل ذلک . و کار لشکر و غلامان سرایی و مرتبهداران حاجب بزرگ و سالاران بتمامی بساختند.
تاریخ سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه
غرّه این محرم روز پنجشنبه بود. پیش از روز کار همه راست کردند چون صبح بدمید چهار هزار غلام سرایی در دو طرف سرای امارت بچند رسته بایستادند؛ دو هزار با کلاه دو شاخ و کمرهای گران ده معالیق بودند و با هر غلامی عمودی سیمین، و دو هزار با کلاه چهارپر بودند و کیش و کمر و شمشیر و شغا و نیم لنگ بر میان بسته و هر غلامی کمانی و سه چوبه تیر بر دست. و همگان با قباهای دیبای شوشتری بودند. و غلامی سیصد از خاصّگان در رستهای صفّه نزدیک امیر بایستادند با جامههای فاخرتر و کلاههای دو شاخ و کمرهای بزر و عمودهای زرّین. و چند تن آن بودند که با کمرها بودند مرصّع بجواهر، و سپری پنجاه و شصت بدر بداشتند در میان سرای دیلمان، و همه بزرگان درگاه و ولایتداران و حجّاب با کلاههای دو شاخ و کمر زر بودند، و بیرون سرای مرتبهداران بایستادند. و بسیار پیلان بداشتند. و لشکر بر سلاح و برگستوان و جامههای دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه بایستادند با علامتها تا رسول را در میان ایشان گذرانیده آید.
رسولدار برفت با جنیبتان و قومی انبوه و رسول را برنشاندند و آوردند و آواز بوق و دهل و کاسه پیل بخاست، گفتی روز قیامت است و رسول را بگذرانیدند برین تکلّفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود و مدهوش و متحیّر گشت و در کوشک شد، و امیر، رضی اللّه عنه، بر تخت بود پیش صفّه، سلام کرد رسول خلیفه، و با سیاه بود . و خواجه بزرگ احمد حسن جواب داد، و جز وی کسی نشسته نبود پیش امیر، دیگران بجمله بر پای بودند. و رسول را حاجب بو النّضر بازو گرفت و بنشاند، امیر آواز داد که خداوند امیر المؤمنین را چون ماندی؟
رسول گفت «ایزد، عزّ ذکره، مزد دهاد سلطان معظّم را بگذشته شدن امام القادر باللّه امیر المؤمنین، انار اللّه برهانه، انّا للّه و انّا الیه راجعون. مصیبت سخت بزرگ است، امّا موهبت ببقای خداوند بزرگتر . ایزد، عزّ ذکره، جای خلیفه گذشته فردوس کناد و خداوند دین و دنیا امیر المؤمنین را باقی داراد.» خواجه بزرگ فصلی سخن بگفت بتازی سخت نیکو درین معنی و اشارت کرد در آن فصل سوی رسول تا نامه را برساند. رسول برخاست و نامه در خریطه دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت و همانجا که نشانده بودند، بنشست. امیر خواجه بونصر را آواز داد، پیش تخت شد و نامه بستد و باز پس آمد و روی فرا تخت بایستاد و خریطه بگشاد و نامه بخواند، چون بپایان آمد، امیر گفت: ترجمهاش بخوان تا همگان را مقرّر گردد. بخواند بپارسی چنانکه اقرار دادند شنوندگان که کسی را این کفایت نیست.
و رسول را بازگردانیدند و بکرامت بخانه بازبردند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۷ - تدبیر عهد بستن با خلیفه
و دیگر روز امیر مثال داد خواجه بونصر مشکان را تا نزدیک خواجه بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. بونصر بدیوان وزارت رفت و خالی کردند و رسول را آنجا خواندند و بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود، بنهادند که امیر بر نسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط که چون ببغداد بازرسد، امیر المؤمنین منشوری تازه فرستد [چنانکه] خراسان و خوارزم و نیمروز و زابلستان و جمله هند و سند و چغانیان و ختلان و قبادیان و ترمذ و قصدار و مکران و والشتان و کیکانان و ری و جبال و سپاهان جمله تا عقبه حلوان و گرگان و طبرستان در آن باشد، و با خانان ترکستان مکاتبت نکنند و ایشان را، هیچ لقب ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بیواسطه این خاندان، چنانکه بروزگار گذشته بود که خلیفه گذشته، القادر باللّه، رضی اللّه عنه، نهاده بود با سلطان ماضی، تغمّده اللّه برحمته، و وی که سلیمانی است بازآید بدین کار و با وی خلعتی باشد از حسن رأی امیر المؤمنین که مانند آن بهیچ روزگار کس را نبوده است و دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان، و قرامطه را برانداخته شود، و لشکری بیاندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است و لشکر را ناچار کار باید کرد، اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی که ما را پدر به ری این کار را ماند و چون وی گذشته شد، اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن بضرورت، امروز بمصر یا شام بودیمی؛ و ما را فرزندان کاری در رسیدند و دیگر میرسند و ایشان را کار میباید فرمود، و با آل بویه دوستی است و آزار ایشان جسته نیاید، امّا باید که ایشان بیدارتر باشند و جاه حضرت خلافت را بجای خویش باز برند و راه حج را گشاده کنند که مردم ولایت را فرموده آمده است تا کار حج راست کنند، چنانکه با سالاری از آن ما بروند و ما اینک حجّت گرفتیم و اگر درین باب جهدی نرود، ما جد فرمائیم که ایزد، عزّ ذکره، ما را ازین بپرسد که هم حشمت است جانب ما را و هم عدّت و آلت تمام و لشکر بیاندازه.
رسول گفت: این سخن همه حقّ است، تذکرهیی باید نبشت تا مرا حجّت باشد.
گفتند: نیک آمد. و وی را بازگردانیدند. و هر چه رفته بود، بونصر با امیر
بگفت و سخت خوشش آمد. و روز پنجشنبه نیمه محرّم قضاة و اعیان بلخ و سادات
را بخواندند و چون بار بگسست، ایشان را پیش آوردند. و علی میکائیل نیز
بیامد.
و رسولدار رسول را بیاورد- و خواجه بزرگ و عارض و بونصر مشکان و حاجب بزرگ
بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند- نسخت بیعت و سوگندنامه را استاد من
بپارسی کرده بود، ترجمهیی راست چون دیبای رومی، همه شرایط را نگاه-
داشته، برسول عرضه کرد و تازی بدو داد تا مینگریست و بآوازی بلند
بخواند، چنانکه حاضران بشنودند، رسول گفت «عین اللّه علی الشّیخ، برابر
است با تازی و هیچ فروگذاشته نیامده است، و همچنین با امیر المؤمنین، اطال
اللّه بقاءه بگویم.» بونصر نسخت بتمامی بخواند. امیر گفت: شنودم «و جمله
آن مرا مقرّر گشت، نسخت پارسی مرا ده» بونصر بدو باز داد و امیر مسعود
خواندن گرفت- و از پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنه، ندیدم که کسی پارسی
چنان خواندی و نبشی که وی- نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند، چنانکه هیچ
قطع نکرد و پس دوات خاصّه پیش آوردند در زیر آن بخطّ خویش تازی و پارسی
عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود، نبشت. و
دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه بزرگ و حاضران خطهای
خویش در معنی شهادت نبشتند و سالار بگتغدی را خط نبود، بونصر از جهت وی
نبشت، و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند. و حاجبان نیز بازگشتند. و امیر
ماند و این سه تن، خواجه را گفت امیر که رسول را باز باید گرداند. گفت:
ناچار، بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها و بر رأی عالی عرضه کند و خلعت
وصلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود. امیر گفت:
خلیفه را چه باید فرستاد؟ احمد گفت: «بیست هزار من نیل رسم رفته است
خاصّه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند و
بخزانه معمور است. و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر؟ و
رسول را معلوم است که چه دهند. و در اخبار عمرو لیث خواندهام که چون
برادرش یعقوب باهواز گذشته شد- و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته
بود و بزدندش- احمد ابن ابی الأصبع برسولی نزدیک عمرو آمد برادر یعقوب و
عمرو را وعده کردند که بازگردد و بنشابور بباشد تا منشور و عهد ولوا آنجا
بدو رسد، عمرو رسول را صد هزار درم داد در حال و بازگردانید، اما رسول چون
بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات ولوا و عهد آوردند، هفتصد هزار
درم در کار ایشان بشد . و این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است، خلعتی
بسزا باید او را و صد هزار درم صلت .
آنگاه چون بازآید و آنچه خواستهایم بیارد، آنچه رأی عالی بیند، بدهد».
[ترتیب هدیه برای خلیفه]
امیر گفت: «سخت صواب آمد.» و زیادت خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی
مینبشت (): صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی، از آن ده بزر . و پنجاه
نافه مشک و صد شمّامه کافور و دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب و
پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره
یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی ختلی بجل و
برقع دیبا، و پنج غلام ترک قیمتی. چون نبشته آمد، امیر گفت: این همه راست
باید کرد.
خواجه گفت: «نیک آمد» و بازگشت و بطارم دیوان رسالت بنشست و خازنان را
بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند. و این همه خازنان راست کردند و امیر
بدید و بپسندید. و استادم خواجه بونصر نسخت نامه بکرد نیکو بغایت، چنانکه
او دانستی کرد که امام روزگار بود در دبیری . و آنرا تحریر من کردم که
بوالفضلم که نامههای حضرت خلافت و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف همه
بخطّ من رفتی. و همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند. و دریغا و بسیار
بار دریغا که آن روضههای رضوانی بر جای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر
شدی، و نومید نیستم از فضل ایزد، عزّ ذکره، که آن بمن باز رسد تا همه
نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلومتر شود؛ وَ ما ذلِکَ عَلَی
اللَّهِ بِعَزِیزٍ* . و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و
آنگاه هر دو را ترجمه کرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان، هر دو بخواند و سخت
پسند آمد.
و روز [سه] شنبه بیستم محرّم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر،
چنانکه فقها را دهند: ساخت زر، پانصد مثقال و استری و دو اسب، و
بازگردانیدند.
و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول
را و بیست جامه قیمتی. و خواجه بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و
برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیک
وی فرستاد بر دست رسولدار. و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم
محرّم و پنج قاصد با وی فرستادند، چنانکه یکان یکان را میبازگرداند با
اخباری که تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده
آید. و در جمله رجّالان و قودکشان مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر
دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود، باز نماید- و امیر مسعود در این باب
آیتی بود، بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین کارها- و نامهها رفت
باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا کنند و سخت
نیکو بدارند، چنانکه بخشنودی رود.
چون ازین قصّه فارغ شدم، آنچه وعده کرده بودم از نبشتن نامه خلیفه و نسخت عهد وفا باید کرد.
رسول گفت: این سخن همه حقّ است، تذکرهیی باید نبشت تا مرا حجّت باشد.
گفتند: نیک آمد. و وی را بازگردانیدند. و هر چه رفته بود، بونصر با امیر
بگفت و سخت خوشش آمد. و روز پنجشنبه نیمه محرّم قضاة و اعیان بلخ و سادات
را بخواندند و چون بار بگسست، ایشان را پیش آوردند. و علی میکائیل نیز
بیامد.
و رسولدار رسول را بیاورد- و خواجه بزرگ و عارض و بونصر مشکان و حاجب بزرگ
بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند- نسخت بیعت و سوگندنامه را استاد من
بپارسی کرده بود، ترجمهیی راست چون دیبای رومی، همه شرایط را نگاه-
داشته، برسول عرضه کرد و تازی بدو داد تا مینگریست و بآوازی بلند
بخواند، چنانکه حاضران بشنودند، رسول گفت «عین اللّه علی الشّیخ، برابر
است با تازی و هیچ فروگذاشته نیامده است، و همچنین با امیر المؤمنین، اطال
اللّه بقاءه بگویم.» بونصر نسخت بتمامی بخواند. امیر گفت: شنودم «و جمله
آن مرا مقرّر گشت، نسخت پارسی مرا ده» بونصر بدو باز داد و امیر مسعود
خواندن گرفت- و از پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنه، ندیدم که کسی پارسی
چنان خواندی و نبشی که وی- نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند، چنانکه هیچ
قطع نکرد و پس دوات خاصّه پیش آوردند در زیر آن بخطّ خویش تازی و پارسی
عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود، نبشت. و
دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه بزرگ و حاضران خطهای
خویش در معنی شهادت نبشتند و سالار بگتغدی را خط نبود، بونصر از جهت وی
نبشت، و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند. و حاجبان نیز بازگشتند. و امیر
ماند و این سه تن، خواجه را گفت امیر که رسول را باز باید گرداند. گفت:
ناچار، بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها و بر رأی عالی عرضه کند و خلعت
وصلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود. امیر گفت:
خلیفه را چه باید فرستاد؟ احمد گفت: «بیست هزار من نیل رسم رفته است
خاصّه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند و
بخزانه معمور است. و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر؟ و
رسول را معلوم است که چه دهند. و در اخبار عمرو لیث خواندهام که چون
برادرش یعقوب باهواز گذشته شد- و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته
بود و بزدندش- احمد ابن ابی الأصبع برسولی نزدیک عمرو آمد برادر یعقوب و
عمرو را وعده کردند که بازگردد و بنشابور بباشد تا منشور و عهد ولوا آنجا
بدو رسد، عمرو رسول را صد هزار درم داد در حال و بازگردانید، اما رسول چون
بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات ولوا و عهد آوردند، هفتصد هزار
درم در کار ایشان بشد . و این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است، خلعتی
بسزا باید او را و صد هزار درم صلت .
آنگاه چون بازآید و آنچه خواستهایم بیارد، آنچه رأی عالی بیند، بدهد».
[ترتیب هدیه برای خلیفه]
امیر گفت: «سخت صواب آمد.» و زیادت خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی
مینبشت (): صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی، از آن ده بزر . و پنجاه
نافه مشک و صد شمّامه کافور و دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب و
پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره
یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی ختلی بجل و
برقع دیبا، و پنج غلام ترک قیمتی. چون نبشته آمد، امیر گفت: این همه راست
باید کرد.
خواجه گفت: «نیک آمد» و بازگشت و بطارم دیوان رسالت بنشست و خازنان را
بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند. و این همه خازنان راست کردند و امیر
بدید و بپسندید. و استادم خواجه بونصر نسخت نامه بکرد نیکو بغایت، چنانکه
او دانستی کرد که امام روزگار بود در دبیری . و آنرا تحریر من کردم که
بوالفضلم که نامههای حضرت خلافت و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف همه
بخطّ من رفتی. و همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند. و دریغا و بسیار
بار دریغا که آن روضههای رضوانی بر جای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر
شدی، و نومید نیستم از فضل ایزد، عزّ ذکره، که آن بمن باز رسد تا همه
نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلومتر شود؛ وَ ما ذلِکَ عَلَی
اللَّهِ بِعَزِیزٍ* . و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و
آنگاه هر دو را ترجمه کرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان، هر دو بخواند و سخت
پسند آمد.
و روز [سه] شنبه بیستم محرّم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر،
چنانکه فقها را دهند: ساخت زر، پانصد مثقال و استری و دو اسب، و
بازگردانیدند.
و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول
را و بیست جامه قیمتی. و خواجه بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و
برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیک
وی فرستاد بر دست رسولدار. و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم
محرّم و پنج قاصد با وی فرستادند، چنانکه یکان یکان را میبازگرداند با
اخباری که تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده
آید. و در جمله رجّالان و قودکشان مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر
دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود، باز نماید- و امیر مسعود در این باب
آیتی بود، بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین کارها- و نامهها رفت
باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا کنند و سخت
نیکو بدارند، چنانکه بخشنودی رود.
چون ازین قصّه فارغ شدم، آنچه وعده کرده بودم از نبشتن نامه خلیفه و نسخت عهد وفا باید کرد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۸ - نسخة الکتاب
نسخة الکتاب
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم من عبد اللّه و ولیّه، عبد اللّه ابی جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین الی ناصر دین اللّه الحافظ لعباد اللّه المنتقم من اعداء اللّه ظهیر خلیفة اللّه ابی سعید مولی امیر المؤمنین ابن نظام الدین و کهف الاسلام و المسلمین یمین الدّولة و امین المّلة ابی القاسم ولّی امیر المؤمنین- التوقیع العالی: اعتضادی باللّه- سلام علیک فانّ امیر المؤمنین یحمد [الیک] اللّه الّذی لا اله الّا هو و یسأله ان یصلّی علی محمّد رسوله صلّی اللّه علیه و علی آله و سلّم. امّا بعد، احسن اللّه حفظک و حیاطتک و أمتع امیر المؤمنین بک و بالنّعمة الجسیمة و المنحة الجلیلة و الموهبة النفیسة فیک و عندک و لا اخلاه منک .
و الحمد للّه القاهر بعظمته القادر بعزّته، الدّائم القدیم العزیز الرّحیم الملک المتجبّر المهیمن المتکبّر ذی الآلاء و الجبروت و البهاء و الملکوت الحیّ الذّی لا یموت، فالق الأصباح و قابض الارواح، لایعجزه معتاص و لا یوجد من قضائه مناص، لا تدرکه الأبصار و لا یتعاقب علیه اللّیل و النّهار، الجاعل لکلّ اجل کتابا و لکلّ عمل بابا و لکلّ مورد مصدرا و لکلّ حیّ امدا مقدّرا «اللَّهُ یَتَوَفَّی الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها وَ الَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنامِها فَیُمْسِکُ الَّتِی قَضی عَلَیْهَا الْمَوْتَ وَ یُرْسِلُ الْأُخْری إِلی أَجَلٍ مُسَمًّی، إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ» المتفرّد بالرّبوبیّة الحاکم لکلّ من خلقه من البقاء بمدّة معلومة حتما منه علی البریّة و عدلا فی القضیّة لا یخرج عنه ملک مقرّب و لا نبیّ مرسل و لا صفیّ لمصافاته و لا خلیل لمناجاته لخلته .
قال اللّه عزّ و جلّ «وَ لِکُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا یَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا یَسْتَقْدِمُونَ» و قال عزّ اسمه «إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ الْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَیْها وَ إِلَیْنا یُرْجَعُونَ».
و الحمد للّه الّذی اختار محمّدا صلّی اللّه علیه و علی آله و سلّم من خیر اسرة و اجتباه من اکرم ارومة و اصطفاه من افضل قریش حسبا و اکرمها نسبا و اشرفها اصلا و ازکاها فرعا، و بعثه سراجا منیرا و مبشّرا و نذیرا و هادیا و مهدیّا و رسولا مرضیّا، داعیا الیه و دالّا علیه و حجّة بین یدیه لینذر الّذین ظلموا و بشری للمحسنین، فبلّغ الرسالة و ادّی الامانة و نصح الامّة و جاهد فی سبیل اللّه و عبده حتی اتاه الیقین. صلّی اللّه علیه و علی آله و سلمّ و شرّف و کرّم و عظّم.
و الحمد للّه الذّی انتخب امیر المؤمنین من اهل تلک الملّة الّتی علت غراسها و رست اساسها و استحکمت ارومتها و رسخت جرثومتها و تزین اصلها و تصون فرعها و اجتباه من بین الامّة التّی یذکوزنادها و اصطفاه من لباب الخلافة التّی ینیر شهابها، و اوحده بالسّجایا الجمیلة، و افرده بالخلائق الزّکیّة و اختصّه بالطّرائق الرضّیة الّتی من اوجبها و اولاها و احقّها و احراها التسلیم لامر اللّه تعالی و قضائه و الرضّا ببأسائه و ضرّائه .
فأوفی کلّ ما [هو] من ذلک القبیل و اتّبعه و سلکه و قصد علی منهاج سلفه الصالح و سلک طریقهم المنیر الواضح، و هو فی المنحة علی ما یرطّب لسانه من الشّکر و یقابل مولم الرّزیة بما اسبغ اللّه تعالی علیه من الصّبر و یتلقّی النازلة برضائه بقضائها علی ما سخّر له الذّی جلّ ذراه و یقضی حق الشکر فی الحالین لخالقه و مولاه و یرتبط النّعمة بما یقرّرها و یهنیها و النازلة بالإحتساب الّذی یعفیها و یری انّ الموهبة لدیه فیهما سابغة و الحجّة علیه باعتقاد المصلحة بهما معا بالغة. فلا یعذر فی النّقمة من ربّه سبحانه و هو معترف فی العارفة باحسانة راض فی النائبة بابتلائه و امتحانه لیکون للمزید من فضل اللّه حائزا و من الثّواب بالقدح المعلّی فائزا و لا تفیده الفائدة من جمیع الجهات و لا تعنیه العائدة کیف انصرفت الحالات علما منه بانّ اللّه سبحانه یبتدیء النّعم بفضله و یقضی فیها بعدله و یقدّر الاشیاء بحکمته و یدبّر اختلافها بارادته و یمضیها بمشیئته و یتّفرّد فی ملکه و خلقه و یصرّف احوالهم علی حکمه و یوجب علی کلّ منهم ان یکون لأوامره مسلما و باحکامه راضیا مذعنا .
فسبحان من لا یحمد سواه علی السّراء و الضّراء و تبارک من لا یتّهم [فی] قضایاه فی الشدة و الرخاء. و هو جلّ اسمه یقول «وَ نَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَةً وَ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ.»
و لمّا استبدّ اللّه تعالی بمشیئته من نقل الامام التقّی الطّاهر الزّکی القادر باللّه- صلّی اللّه علیه حیّا و میتا و قدّس روحه باقیا و فانیا- الی محلّ اجلاله و دار کرامته عند اشفائه علی نهایة الامد المعلوم و بلوغه غایة الاجل المحتوم و ألحقه بآبائه الخلفاء الراشدین صلوات اللّه علیهم اجمعین اسوة ما حتمه اللّه تعالی علی کلّ حیّ سواه و مخلوق فطرته (بجای «فطره» نقل از حواشی مرحوم دکتر فیاض) یداه و حسن لامیر المؤمنین انتقاله الی دار القرار لعلمه بتعویض اللّه ایّاه مرافقة انبیائه الابرار و اعطائه ما اعدّ اللّه الکریم له من الرّاحة و الکرامة و الحلول فی دار المقامة. لکن لا دغ الحرقة و مولم الفرقة اورثه استکانة و وجوما و کسبه تأسّفا و هموما فوقف بین الامر و النّهی مسترجعا و سلّم لمن له الخلق و الامر مبتدأ و مرتجعا لا یغالب فی احکامه و لا یعارض فی نقضه و ابرامه، یساله من فی السموات و الارض کلّ یوم هو فی شأن .
فلجأ امیر المؤمنین عقب هذه القادمة التّی المّت و الهادمة التّی اظلّت الی ما یرید اللّه منه و اوجبه علیه و استکان و استرجع بعد أن ارتاع و تفجّع و قال انّا للّه و انّا الیه راجعون و احتسب و صبر و رضی و شکر بعد معالجة کلّ مغلق من الغمرات و مدافعة کلّ مولم من الملمّات اذ کان رأی الامام القادر باللّه رضی اللّه عنه و قدّس روحه نجما ثاقبا و حلمه جبلا راسیا، شدید الشکیمة فی الدّین وثیق العزیمة فی اطاعة اللّه ربّ العالمین صلّی اللّه علیه صلوة یسکنه بها فی جنّات النعیم و یهدیه الی صراط مستقیم.
و له قدس [اللّه] روحه من جمیل افعاله و کریم اخلاقه ما یعلی درجته فی الائمة الصالحین و تفلح [به] حجّته فی العالمین، انّه لا یضیع اجر المحسنین. و رای امیر المؤمنین بفطنته الثاقبة و فکرته الصافیة صرف الخاطر عن الجزع علی هذه المصائب الی ابتغاء الاجر عنه و الثواب و وصل الرغبة الی اللّه تعالی فی ردّ امانته علی مولاه و انهاضه بما استکفاه یسأله ان یحظی الامام الطاهر القادر باللّه علیه صلوات اللّه و رضوانه و غفرانه بما قدّمه من افعال الخیر المقّربة الیه و یزلفه بما سبق منها لدیه حتّی تتلقّاه الملائکة مبشرة بالغفران و موصلة الیه کرائم التحف و الرضوان .
قال اللّه تبارک و تعالی «یُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوانٍ وَ جَنَّاتٍ لَهُمْ فِیها نَعِیمٌ مُقِیمٌ خالِدِینَ فِیها أَبَداً، إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ.»
و انتدب امیر المؤمنین للقیام بما و کّله اللّه الیه و وجب بالنصّ من الإمام الطاهر القادر باللّه کرّم اللّه مضجعه و نوّر مصرعه علیه لیرئب الصّدع و یقیم السّنن و یضمّ ما تشتّت من الامن و یجبر الوهن و الخلل و یتلافی ما حدث من الزّیغ و الزّلل و یقوم بحقّ اللّه فی رعیّته و یحفظ ما استحفظه ایّاه فی امر بریتّه، فجلس مجلسا عامّا بحضرة اولیاء الدّعوة و زعائمها و اکابر الأسرة و جهائرها و اعیان القضاة و الفقهاء و الشّهود و العلماء و الامائل و الصلحاء، فرغبوا الی امیر المؤمنین فی القیام بحّق اللّه فیهم و التزموا ما اوجبه اللّه من الطّاعة علیهم و اعطوا للصفق ایمانهم بالبیعة اصفاق رضی و انقیاد و تبرّک و استسعاد و قد انار اللّه بصائرهم و اخلص ضمائرهم و ارشدهم الی الهدی و دلّهم علی التّمسّک بالعروة الوثقی. و کان الخطب مما یجلّ و النقص ممّا یخلّ فاصبح کلّ نازلة زائلة و کلّ عضلة جالیة و کلّ متفرق مؤتلفا و کلّ صلاح بادیا منکشفا .
و اصدر امیر المؤمنین کتابه هذا و قد استقامت له الامور و جری علی ادلاله التدبیر و انتصب منصب آبائه الراشدین و قعد مقعد سلفه من الائمّة المهدیّین، صلوات اللّه علیهم اجمعین مستشعرا من قهر اللّه تعالی فیما یسرّو یعلن و یظهر و یبطن مؤثرا رضاه فیما یحلّ و یعقد و یأتی و یقصد آخذا بامر اللّه فیما یقضی متقرّبا الیه بما یزلف و یرضی، طالبا ما عنده من الثواب خائفا من سوء الحساب لا یؤثر قریبا لقرابته و لا یؤخّر بعیدا عن استحقاقه و لا یعمل فکرا و لا رویّة الّا فی حیاطة الحوزة و الرعیّة الی ان یقوّم الحقوق و یرتق الفتوق و یؤمن السّرب و یعذب الشّرب و یطفئ الفتن و یخمد نارها و یهدم منارها و یعفی آثارها و یمّزق اتباعها و یفرّق اشیاعها. و یسأل اللّه المعونة علی ما ولّاه و ارشاده فیما استرعاه جمیع اموره و انحائه و یوفّقه للصّواب فی عزائمه و آرائه .
فامدد متّعنی اللّه بک علی برکة اللّه و حسن توفیقه الی بیعة امیر المؤمنین یدک و لیمدد الیها کلّ من صحبک و سائر من یحویه مصرک. فانّک شهاب دولته الذّی لا یخمد و رائدها الذّی لا ینکدو حسامها الذی لا یرکد، و اجر علی احمد طرائقک و ارشد خلائقک و اجمل سجایاک و اکرم مزایاک فی رعایة ما سوّلناه لک و حیاطته و حفظه و کلاءته. و کن للرّعیّة ابا رؤفا و امّا عطوفا، فانّ امیر المؤمنین قد استرعاک لسیاستهم و استدعاک لإیالتهم. وخذ علی نفسک الیمین المنفّذة الیک من آخذ هذا الکتاب و استوفها علی جمیع من لدیک بمشهد امین امیر المؤمنین محمّد بن محمد السلیمانّی لتکون حجة اللّه و حجّة امیر المؤمنین علیک و علیهم قائمة و الوفاء بها واجبة لازمة. و اعلم ان محلّک عند امیر- المؤمنین محلّ الثّقة الامین لا المتّهم الظّنین، اذ کان فوّض الامر الیک و استظهر بک و لم یستظهر علیک علما منه بانّک تسلک فیها مسالک المخلصین و تکون من المفلحین فانّ السعادة بذلک مقترنة و البرکة فیه مجتمعة و الخیر کلّ الخیر علیک به متوّفر و لک فیه تامّ مستمر. و قرّر عند الخاصّة و العامّة انّ امیر المؤمنین لا یهمل مصلحتها و لا یخلّ برعایتها آخذا فی ذلک بامر اللّه ربّ العالمین حیث یقول و هو اصدق القائلین «الَّذِینَ إِنْ مَکَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّکاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ وَ لِلَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ .
و هذه مناجاة امیر المؤمنین ایّاک، احسن اللّه بک الأمتاع و ادام عنک الرّقاع فتلقّها بالإحنان لها و الإعظام لقدرها و قرّر ما تضمنته علی الکّافة لینشر ذکرها فی الجمهور و یتکامل به الجذل و السرور و لیسکنوا الی ما اباحه اللّه لهم من عطوفة امیر المؤمنین علیهم و نظره بعین الرّأفة الیهم. و اقم الدّعوة لامیر المؤمنین علی منابر ملکک مسمعا بها و مفیدا و مبدئا و معیدا. و بادر الی امیر المؤمنین بالجواب من هذا الکتاب باختیارک ما منه فیه فانّه یتشوّقه و یستدعیه و اطلعه بصواب أثرک فیما نلته و سداد ما تریده و تمضیه و استقامتک علی احمد الشّواکل فی طاعته و اجمل الطرائق فی متابعته فانه یتوکّف ذلک و یتطّلبه و یترقّبه و یتوقّعه ان شاء اللّه و السّلام علیک و رحمة اللّه و برکاته و برکة عبده امیر المؤمنین بک و بالنّعمة الجلیلة و المنحة الجسیمة و الموهبة النفّیسة فیک و عندک و لا اخلاه منک و صلّی اللّه علی محمّد و آله اجمعین و حسبنا اللّه وحده .
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم من عبد اللّه و ولیّه، عبد اللّه ابی جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین الی ناصر دین اللّه الحافظ لعباد اللّه المنتقم من اعداء اللّه ظهیر خلیفة اللّه ابی سعید مولی امیر المؤمنین ابن نظام الدین و کهف الاسلام و المسلمین یمین الدّولة و امین المّلة ابی القاسم ولّی امیر المؤمنین- التوقیع العالی: اعتضادی باللّه- سلام علیک فانّ امیر المؤمنین یحمد [الیک] اللّه الّذی لا اله الّا هو و یسأله ان یصلّی علی محمّد رسوله صلّی اللّه علیه و علی آله و سلّم. امّا بعد، احسن اللّه حفظک و حیاطتک و أمتع امیر المؤمنین بک و بالنّعمة الجسیمة و المنحة الجلیلة و الموهبة النفیسة فیک و عندک و لا اخلاه منک .
و الحمد للّه القاهر بعظمته القادر بعزّته، الدّائم القدیم العزیز الرّحیم الملک المتجبّر المهیمن المتکبّر ذی الآلاء و الجبروت و البهاء و الملکوت الحیّ الذّی لا یموت، فالق الأصباح و قابض الارواح، لایعجزه معتاص و لا یوجد من قضائه مناص، لا تدرکه الأبصار و لا یتعاقب علیه اللّیل و النّهار، الجاعل لکلّ اجل کتابا و لکلّ عمل بابا و لکلّ مورد مصدرا و لکلّ حیّ امدا مقدّرا «اللَّهُ یَتَوَفَّی الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها وَ الَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنامِها فَیُمْسِکُ الَّتِی قَضی عَلَیْهَا الْمَوْتَ وَ یُرْسِلُ الْأُخْری إِلی أَجَلٍ مُسَمًّی، إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ» المتفرّد بالرّبوبیّة الحاکم لکلّ من خلقه من البقاء بمدّة معلومة حتما منه علی البریّة و عدلا فی القضیّة لا یخرج عنه ملک مقرّب و لا نبیّ مرسل و لا صفیّ لمصافاته و لا خلیل لمناجاته لخلته .
قال اللّه عزّ و جلّ «وَ لِکُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا یَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا یَسْتَقْدِمُونَ» و قال عزّ اسمه «إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ الْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَیْها وَ إِلَیْنا یُرْجَعُونَ».
و الحمد للّه الّذی اختار محمّدا صلّی اللّه علیه و علی آله و سلّم من خیر اسرة و اجتباه من اکرم ارومة و اصطفاه من افضل قریش حسبا و اکرمها نسبا و اشرفها اصلا و ازکاها فرعا، و بعثه سراجا منیرا و مبشّرا و نذیرا و هادیا و مهدیّا و رسولا مرضیّا، داعیا الیه و دالّا علیه و حجّة بین یدیه لینذر الّذین ظلموا و بشری للمحسنین، فبلّغ الرسالة و ادّی الامانة و نصح الامّة و جاهد فی سبیل اللّه و عبده حتی اتاه الیقین. صلّی اللّه علیه و علی آله و سلمّ و شرّف و کرّم و عظّم.
و الحمد للّه الذّی انتخب امیر المؤمنین من اهل تلک الملّة الّتی علت غراسها و رست اساسها و استحکمت ارومتها و رسخت جرثومتها و تزین اصلها و تصون فرعها و اجتباه من بین الامّة التّی یذکوزنادها و اصطفاه من لباب الخلافة التّی ینیر شهابها، و اوحده بالسّجایا الجمیلة، و افرده بالخلائق الزّکیّة و اختصّه بالطّرائق الرضّیة الّتی من اوجبها و اولاها و احقّها و احراها التسلیم لامر اللّه تعالی و قضائه و الرضّا ببأسائه و ضرّائه .
فأوفی کلّ ما [هو] من ذلک القبیل و اتّبعه و سلکه و قصد علی منهاج سلفه الصالح و سلک طریقهم المنیر الواضح، و هو فی المنحة علی ما یرطّب لسانه من الشّکر و یقابل مولم الرّزیة بما اسبغ اللّه تعالی علیه من الصّبر و یتلقّی النازلة برضائه بقضائها علی ما سخّر له الذّی جلّ ذراه و یقضی حق الشکر فی الحالین لخالقه و مولاه و یرتبط النّعمة بما یقرّرها و یهنیها و النازلة بالإحتساب الّذی یعفیها و یری انّ الموهبة لدیه فیهما سابغة و الحجّة علیه باعتقاد المصلحة بهما معا بالغة. فلا یعذر فی النّقمة من ربّه سبحانه و هو معترف فی العارفة باحسانة راض فی النائبة بابتلائه و امتحانه لیکون للمزید من فضل اللّه حائزا و من الثّواب بالقدح المعلّی فائزا و لا تفیده الفائدة من جمیع الجهات و لا تعنیه العائدة کیف انصرفت الحالات علما منه بانّ اللّه سبحانه یبتدیء النّعم بفضله و یقضی فیها بعدله و یقدّر الاشیاء بحکمته و یدبّر اختلافها بارادته و یمضیها بمشیئته و یتّفرّد فی ملکه و خلقه و یصرّف احوالهم علی حکمه و یوجب علی کلّ منهم ان یکون لأوامره مسلما و باحکامه راضیا مذعنا .
فسبحان من لا یحمد سواه علی السّراء و الضّراء و تبارک من لا یتّهم [فی] قضایاه فی الشدة و الرخاء. و هو جلّ اسمه یقول «وَ نَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَةً وَ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ.»
و لمّا استبدّ اللّه تعالی بمشیئته من نقل الامام التقّی الطّاهر الزّکی القادر باللّه- صلّی اللّه علیه حیّا و میتا و قدّس روحه باقیا و فانیا- الی محلّ اجلاله و دار کرامته عند اشفائه علی نهایة الامد المعلوم و بلوغه غایة الاجل المحتوم و ألحقه بآبائه الخلفاء الراشدین صلوات اللّه علیهم اجمعین اسوة ما حتمه اللّه تعالی علی کلّ حیّ سواه و مخلوق فطرته (بجای «فطره» نقل از حواشی مرحوم دکتر فیاض) یداه و حسن لامیر المؤمنین انتقاله الی دار القرار لعلمه بتعویض اللّه ایّاه مرافقة انبیائه الابرار و اعطائه ما اعدّ اللّه الکریم له من الرّاحة و الکرامة و الحلول فی دار المقامة. لکن لا دغ الحرقة و مولم الفرقة اورثه استکانة و وجوما و کسبه تأسّفا و هموما فوقف بین الامر و النّهی مسترجعا و سلّم لمن له الخلق و الامر مبتدأ و مرتجعا لا یغالب فی احکامه و لا یعارض فی نقضه و ابرامه، یساله من فی السموات و الارض کلّ یوم هو فی شأن .
فلجأ امیر المؤمنین عقب هذه القادمة التّی المّت و الهادمة التّی اظلّت الی ما یرید اللّه منه و اوجبه علیه و استکان و استرجع بعد أن ارتاع و تفجّع و قال انّا للّه و انّا الیه راجعون و احتسب و صبر و رضی و شکر بعد معالجة کلّ مغلق من الغمرات و مدافعة کلّ مولم من الملمّات اذ کان رأی الامام القادر باللّه رضی اللّه عنه و قدّس روحه نجما ثاقبا و حلمه جبلا راسیا، شدید الشکیمة فی الدّین وثیق العزیمة فی اطاعة اللّه ربّ العالمین صلّی اللّه علیه صلوة یسکنه بها فی جنّات النعیم و یهدیه الی صراط مستقیم.
و له قدس [اللّه] روحه من جمیل افعاله و کریم اخلاقه ما یعلی درجته فی الائمة الصالحین و تفلح [به] حجّته فی العالمین، انّه لا یضیع اجر المحسنین. و رای امیر المؤمنین بفطنته الثاقبة و فکرته الصافیة صرف الخاطر عن الجزع علی هذه المصائب الی ابتغاء الاجر عنه و الثواب و وصل الرغبة الی اللّه تعالی فی ردّ امانته علی مولاه و انهاضه بما استکفاه یسأله ان یحظی الامام الطاهر القادر باللّه علیه صلوات اللّه و رضوانه و غفرانه بما قدّمه من افعال الخیر المقّربة الیه و یزلفه بما سبق منها لدیه حتّی تتلقّاه الملائکة مبشرة بالغفران و موصلة الیه کرائم التحف و الرضوان .
قال اللّه تبارک و تعالی «یُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوانٍ وَ جَنَّاتٍ لَهُمْ فِیها نَعِیمٌ مُقِیمٌ خالِدِینَ فِیها أَبَداً، إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ.»
و انتدب امیر المؤمنین للقیام بما و کّله اللّه الیه و وجب بالنصّ من الإمام الطاهر القادر باللّه کرّم اللّه مضجعه و نوّر مصرعه علیه لیرئب الصّدع و یقیم السّنن و یضمّ ما تشتّت من الامن و یجبر الوهن و الخلل و یتلافی ما حدث من الزّیغ و الزّلل و یقوم بحقّ اللّه فی رعیّته و یحفظ ما استحفظه ایّاه فی امر بریتّه، فجلس مجلسا عامّا بحضرة اولیاء الدّعوة و زعائمها و اکابر الأسرة و جهائرها و اعیان القضاة و الفقهاء و الشّهود و العلماء و الامائل و الصلحاء، فرغبوا الی امیر المؤمنین فی القیام بحّق اللّه فیهم و التزموا ما اوجبه اللّه من الطّاعة علیهم و اعطوا للصفق ایمانهم بالبیعة اصفاق رضی و انقیاد و تبرّک و استسعاد و قد انار اللّه بصائرهم و اخلص ضمائرهم و ارشدهم الی الهدی و دلّهم علی التّمسّک بالعروة الوثقی. و کان الخطب مما یجلّ و النقص ممّا یخلّ فاصبح کلّ نازلة زائلة و کلّ عضلة جالیة و کلّ متفرق مؤتلفا و کلّ صلاح بادیا منکشفا .
و اصدر امیر المؤمنین کتابه هذا و قد استقامت له الامور و جری علی ادلاله التدبیر و انتصب منصب آبائه الراشدین و قعد مقعد سلفه من الائمّة المهدیّین، صلوات اللّه علیهم اجمعین مستشعرا من قهر اللّه تعالی فیما یسرّو یعلن و یظهر و یبطن مؤثرا رضاه فیما یحلّ و یعقد و یأتی و یقصد آخذا بامر اللّه فیما یقضی متقرّبا الیه بما یزلف و یرضی، طالبا ما عنده من الثواب خائفا من سوء الحساب لا یؤثر قریبا لقرابته و لا یؤخّر بعیدا عن استحقاقه و لا یعمل فکرا و لا رویّة الّا فی حیاطة الحوزة و الرعیّة الی ان یقوّم الحقوق و یرتق الفتوق و یؤمن السّرب و یعذب الشّرب و یطفئ الفتن و یخمد نارها و یهدم منارها و یعفی آثارها و یمّزق اتباعها و یفرّق اشیاعها. و یسأل اللّه المعونة علی ما ولّاه و ارشاده فیما استرعاه جمیع اموره و انحائه و یوفّقه للصّواب فی عزائمه و آرائه .
فامدد متّعنی اللّه بک علی برکة اللّه و حسن توفیقه الی بیعة امیر المؤمنین یدک و لیمدد الیها کلّ من صحبک و سائر من یحویه مصرک. فانّک شهاب دولته الذّی لا یخمد و رائدها الذّی لا ینکدو حسامها الذی لا یرکد، و اجر علی احمد طرائقک و ارشد خلائقک و اجمل سجایاک و اکرم مزایاک فی رعایة ما سوّلناه لک و حیاطته و حفظه و کلاءته. و کن للرّعیّة ابا رؤفا و امّا عطوفا، فانّ امیر المؤمنین قد استرعاک لسیاستهم و استدعاک لإیالتهم. وخذ علی نفسک الیمین المنفّذة الیک من آخذ هذا الکتاب و استوفها علی جمیع من لدیک بمشهد امین امیر المؤمنین محمّد بن محمد السلیمانّی لتکون حجة اللّه و حجّة امیر المؤمنین علیک و علیهم قائمة و الوفاء بها واجبة لازمة. و اعلم ان محلّک عند امیر- المؤمنین محلّ الثّقة الامین لا المتّهم الظّنین، اذ کان فوّض الامر الیک و استظهر بک و لم یستظهر علیک علما منه بانّک تسلک فیها مسالک المخلصین و تکون من المفلحین فانّ السعادة بذلک مقترنة و البرکة فیه مجتمعة و الخیر کلّ الخیر علیک به متوّفر و لک فیه تامّ مستمر. و قرّر عند الخاصّة و العامّة انّ امیر المؤمنین لا یهمل مصلحتها و لا یخلّ برعایتها آخذا فی ذلک بامر اللّه ربّ العالمین حیث یقول و هو اصدق القائلین «الَّذِینَ إِنْ مَکَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّکاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ وَ لِلَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ .
و هذه مناجاة امیر المؤمنین ایّاک، احسن اللّه بک الأمتاع و ادام عنک الرّقاع فتلقّها بالإحنان لها و الإعظام لقدرها و قرّر ما تضمنته علی الکّافة لینشر ذکرها فی الجمهور و یتکامل به الجذل و السرور و لیسکنوا الی ما اباحه اللّه لهم من عطوفة امیر المؤمنین علیهم و نظره بعین الرّأفة الیهم. و اقم الدّعوة لامیر المؤمنین علی منابر ملکک مسمعا بها و مفیدا و مبدئا و معیدا. و بادر الی امیر المؤمنین بالجواب من هذا الکتاب باختیارک ما منه فیه فانّه یتشوّقه و یستدعیه و اطلعه بصواب أثرک فیما نلته و سداد ما تریده و تمضیه و استقامتک علی احمد الشّواکل فی طاعته و اجمل الطرائق فی متابعته فانه یتوکّف ذلک و یتطّلبه و یترقّبه و یتوقّعه ان شاء اللّه و السّلام علیک و رحمة اللّه و برکاته و برکة عبده امیر المؤمنین بک و بالنّعمة الجلیلة و المنحة الجسیمة و الموهبة النفّیسة فیک و عندک و لا اخلاه منک و صلّی اللّه علی محمّد و آله اجمعین و حسبنا اللّه وحده .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۹ - نسخة العهد
نسخة العهد
بسم اللّه الرحمن الرحیم بایعت سیّدنا و مولانا عبد اللّه ابا جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین بیعة طوع و اتّباع و رضی و اختیار و اعتقاد و اظهار و اسرار بصدق من نیّتی و اخلاص من طویّتی و صحّة من عقیدتی و ثبات من عزیمتی، طائعا غیر مکره و مختارا غیر مجبر، بل مقّرا بفضله مذعنا بحقّه معترفا ببرکته معتمدا بحسن عائدته عالما بما عنده من العلم بمصالح من فی توکید عهده من الخاصّة و العامّة و لمّ الشّعث و امن العواقب و سکون الدّهماء و عزّ الاولیاء و قمع الملحدین و رغم انف المعاندین علی انّ سیّدنا و مولانا الإمام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین عبد اللّه و خلیفته مفترضة علیّ طاعته و مناصحته الواجبة علی الامّة امامته و ولایته اللازم لهم القیام لحقّه و الوفاء بعهده، لا اشکّ فی ذلک و لا ارتاب به و لا اداهن فی امره و لا امیل الی غیره، و علی انّی ولیّ اولیائه و عدّوا اعدائه من خاصّ و عامّ و قریب و بعید و حاضر و غائب متمسّک فی بیعته بوفاء العهد و ابراء ذمّة العقد سّری فی ذلک مثل علانیتی و ضمیری فیه مثل ظاهری .
و علی انّ اطاعتی هذه البیعة التّی وقعت فی نفسی و توکیدی ایّاه الّذی [لزم] فی عنقی لسیّدنا و مولانا القائم بامر اللّه امیر المؤمنین بسلامة من نیّتی و استقامة من عزیمتی و استمرار من هوای و رایی و علی انّ لا اسعی فی نقض شیء منها و لا اؤوّل علیه فیها و لا اقصد مضرتّه فی الرّخاء و الشّدة و لا ادع النّصح له فی کلّ حال، دانیة و قاصیة و لا اخلی من موالاته فی کلّ الامور النّیة و لا اغیّر شیئا ممّا عقد علیّ فی هذه- البیعة و لا ارجع عنه و لا اتوب منه و لا اشوب نیتّی و طویّتی بضدّه و لا اخالفه فی وقت من الاوقات و لا علی حال من الاحوال بما یفسده. و علیّ ایضا لکتّابه و خدمه و حجّابه و جمیع حواشیه و اسبابه مثل هذه البیعة فی التزام شروطها و الوفاء بعهودها.
و اقسمت مع ذلک راضیا غیر کاره و آمنا غیر خائف یمینا یؤاخذنی اللّه بها یوم اعرض علیه و یطالبنی بدرک حقّه یوم اقف بین یدیه فقلت: و اللّه الّذی لا اله الا هو عالم الغیب و الشّهادة الرّحمن الرّحیم الکبیر و السموات و علمه بما مضی کعلمه بما هو آت و بحقّ اسماء اللّه المتعال الغالب المدرک القاهر المهلک الّذی نفذ علمه فی- الارضین الحسنی و آیاته العلیاء کلماته التّامات کلّها و حقّ کلّ عهد و میثاق اخذ اللّه علی جمیع خلقه و حقّ القران العظیم و من انزل و نزل به و حقّ التوریة و الانجیل و الزّبور و الفرقان و بحقّ محمّد النبّی المصطفی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و حقّ اهل بیته الطاهرین و اصحابه المنتجبین و ازواجه الطّاهرات امّهات المؤمنین علیهم- السلام اجمعین و حقّ الملائکة المقرّبین و الانبیاء المرسلین أنّ بیعتی هذه الّتی عقدت بها لسانی و یدی بیعة طوع یطّلع اللّه جلّ جلاله منّی علی تقلّدها و علی الوفاء برمّته بما فیها و علی الإخلاص فی نصرتها و موالاة اهلها. اعرض ذلک بطیب البال لا ادهان و لا احتیال و لا عیب و لا مکر حتی القی اللّه موفیا بعهدی فیها و مؤدّبا للامانة فیما لزمنی منها غیر مستریب و لا ناکث و لا متأوّل و لا حانث اذ کان الذین یبایعون ولاة- الامر یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ. فمن نکث فانّما ینکث علی نفسه و من اوفی بما عاهد علیه اللّه فسیؤتیه اجرا عظیما.
و علی انّ هذه البیعة التی طوّقتها عنقی و بسطت بها یدی و اعطیت بها صفقتی و ما اشترط علیّ فیها من وفاء و موالاة و نصح و مشایعة و طاعة و موافقة و اجتهاد و مبالغة عهد اللّه، انّ عهده کان [عنه] مسئولا و ما اخذ علی انبیائه و رسله علیهم السلام و علی کلّ احد من عباده من مؤکّد مواثیقه و علیّ ان اتشّبث بما اخذ علیّ منها و لا ابدّل و اطیع و لا اعصی و اخلص و لا ارتاب و استقیم و لا امیل و اتمسّک بما عاهدت اللّه علیه تمسّک اهل الطّاعة بطاعتهم و ذوی الحقّ و الوفاء بحقّهم و وفائهم.
فان نکثت هذه البیعة او شیئا منها او بدّلت شرطا من شروطها او نقضت رسما من رسومها او غیّرت امرا من امورها مسّرا او معلنا او محتالا او متأوّلا او مستثنیا علیها او مکفّرا عنها او ادهنت او اخللت فیما اعطیت من نفسی و فیما اخذت به [من] عهود اللّه و مواثیقه علی ان ارغب عن السبل الّتی یعتصم بها من لا یحقّر الامانة و لا یستحلّ الغدر و الخیانة و لا یثبّطه شیء عن العقود المعقودة فکفرت بالقران العظیم و من انزله و من نزل به و من انزل علیه و برئت من اللّه و رسوله و اللّه و رسوله منّی بریئان و ما آمنت بملائکة اللّه و کتبه و رسله و الیوم الآخر .
و کلّما اتملّکه فی وقت تلفظی بهذه الیمین او اتملّکه بقیّة عمری من مال عین او ورق او جوهر او ابنیة او ثیاب او فرش او عرض او عقار او ضیاع او سائمة او زرع او ضرع او غیر ذلک من صنوف الاملاک المعتادة مما یجّل قدره او یقّل خطبه صدقة علی المساکین فی وجوه سبیل اللّه ربّ العالمین محرّم علیّ ان یرجع ذلک او شیء منه الی مالی و ملکی بحیلة من الحیل او وجه من الوجوه او سبب من الاسباب او تعریض من تعاریض الایمان و کلّ مملوک اتملّک من ذکر او انثی فی وقت تلفّظی بهذه الیمین او اتملّکه بقیة عمری احرار لوجه اللّه لا یرجع شیء من ولائهم و کلّ کراع املکه من دابّة او بغل او حمار او جمل او اتملّکه بقیة عمری طالق فی سبیل اللّه و کلّ زوج تزوّجتها او اتزوّجها بقیة عمری طالق طالق (طالق) طلاقا بائنا لارجعة [فیه] و لا تعمیة بمذهب من المذاهب الّتی یستعمل فیه الرّخص فی مثل هذه الحال. *
و متی نقضت شرطا من شروط بیعتی هذه او خالفت قاعدة من قواعدها او استثنیت علیها او کفّرت او تأوّلت فیها او ذکرت بلسانی خلاف ما [هو] عقیدتی او لم یوافق ظاهر قولی باطن عملی فعلیّ الحجّ الی بیت اللّه الحرام العتیق ببطن مکّة ثلثین حجّا راجلا لا فارسا فیها و ان لم اوف بهذه الیمین فلا تقبّل اللّه منّی صرفا و لا عدلا الّا بعد التزامی بشرائطها و خذلنی اللّه یوم احتاج الی نصرته و معونته و احالنی اللّه الی حول نفسی و قوّتی و منعنی حوله و قوّته و حرّمنی العافیة فی الدّنیا و العفو فی الآخرة.
و هذه الیمین یمینی و البیعة المسطورة فیها بیعتی حلفت بها من اوّلها الی آخرها حلفا معتقدا لوفائها، و هی لازمة مطوّقة فی عنقی معقودة بعضها الی بعض. و النّیة فی جمیعها نّیة سیّدنا عبد اللّه ابی جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین اطال اللّه بقاءه طولا وافیا للدّنیا و الدّین و عمرا کافیا للمصالح اجمعین و نصر رایاته و اکرم خطابه و اعلی کلمته و کبّ اعدائه و اعزّ احبابه و اشهد اللّه تعالی علی نفسی بذلک و کفی به شهیدا. *
بسم اللّه الرحمن الرحیم بایعت سیّدنا و مولانا عبد اللّه ابا جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین بیعة طوع و اتّباع و رضی و اختیار و اعتقاد و اظهار و اسرار بصدق من نیّتی و اخلاص من طویّتی و صحّة من عقیدتی و ثبات من عزیمتی، طائعا غیر مکره و مختارا غیر مجبر، بل مقّرا بفضله مذعنا بحقّه معترفا ببرکته معتمدا بحسن عائدته عالما بما عنده من العلم بمصالح من فی توکید عهده من الخاصّة و العامّة و لمّ الشّعث و امن العواقب و سکون الدّهماء و عزّ الاولیاء و قمع الملحدین و رغم انف المعاندین علی انّ سیّدنا و مولانا الإمام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین عبد اللّه و خلیفته مفترضة علیّ طاعته و مناصحته الواجبة علی الامّة امامته و ولایته اللازم لهم القیام لحقّه و الوفاء بعهده، لا اشکّ فی ذلک و لا ارتاب به و لا اداهن فی امره و لا امیل الی غیره، و علی انّی ولیّ اولیائه و عدّوا اعدائه من خاصّ و عامّ و قریب و بعید و حاضر و غائب متمسّک فی بیعته بوفاء العهد و ابراء ذمّة العقد سّری فی ذلک مثل علانیتی و ضمیری فیه مثل ظاهری .
و علی انّ اطاعتی هذه البیعة التّی وقعت فی نفسی و توکیدی ایّاه الّذی [لزم] فی عنقی لسیّدنا و مولانا القائم بامر اللّه امیر المؤمنین بسلامة من نیّتی و استقامة من عزیمتی و استمرار من هوای و رایی و علی انّ لا اسعی فی نقض شیء منها و لا اؤوّل علیه فیها و لا اقصد مضرتّه فی الرّخاء و الشّدة و لا ادع النّصح له فی کلّ حال، دانیة و قاصیة و لا اخلی من موالاته فی کلّ الامور النّیة و لا اغیّر شیئا ممّا عقد علیّ فی هذه- البیعة و لا ارجع عنه و لا اتوب منه و لا اشوب نیتّی و طویّتی بضدّه و لا اخالفه فی وقت من الاوقات و لا علی حال من الاحوال بما یفسده. و علیّ ایضا لکتّابه و خدمه و حجّابه و جمیع حواشیه و اسبابه مثل هذه البیعة فی التزام شروطها و الوفاء بعهودها.
و اقسمت مع ذلک راضیا غیر کاره و آمنا غیر خائف یمینا یؤاخذنی اللّه بها یوم اعرض علیه و یطالبنی بدرک حقّه یوم اقف بین یدیه فقلت: و اللّه الّذی لا اله الا هو عالم الغیب و الشّهادة الرّحمن الرّحیم الکبیر و السموات و علمه بما مضی کعلمه بما هو آت و بحقّ اسماء اللّه المتعال الغالب المدرک القاهر المهلک الّذی نفذ علمه فی- الارضین الحسنی و آیاته العلیاء کلماته التّامات کلّها و حقّ کلّ عهد و میثاق اخذ اللّه علی جمیع خلقه و حقّ القران العظیم و من انزل و نزل به و حقّ التوریة و الانجیل و الزّبور و الفرقان و بحقّ محمّد النبّی المصطفی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و حقّ اهل بیته الطاهرین و اصحابه المنتجبین و ازواجه الطّاهرات امّهات المؤمنین علیهم- السلام اجمعین و حقّ الملائکة المقرّبین و الانبیاء المرسلین أنّ بیعتی هذه الّتی عقدت بها لسانی و یدی بیعة طوع یطّلع اللّه جلّ جلاله منّی علی تقلّدها و علی الوفاء برمّته بما فیها و علی الإخلاص فی نصرتها و موالاة اهلها. اعرض ذلک بطیب البال لا ادهان و لا احتیال و لا عیب و لا مکر حتی القی اللّه موفیا بعهدی فیها و مؤدّبا للامانة فیما لزمنی منها غیر مستریب و لا ناکث و لا متأوّل و لا حانث اذ کان الذین یبایعون ولاة- الامر یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ. فمن نکث فانّما ینکث علی نفسه و من اوفی بما عاهد علیه اللّه فسیؤتیه اجرا عظیما.
و علی انّ هذه البیعة التی طوّقتها عنقی و بسطت بها یدی و اعطیت بها صفقتی و ما اشترط علیّ فیها من وفاء و موالاة و نصح و مشایعة و طاعة و موافقة و اجتهاد و مبالغة عهد اللّه، انّ عهده کان [عنه] مسئولا و ما اخذ علی انبیائه و رسله علیهم السلام و علی کلّ احد من عباده من مؤکّد مواثیقه و علیّ ان اتشّبث بما اخذ علیّ منها و لا ابدّل و اطیع و لا اعصی و اخلص و لا ارتاب و استقیم و لا امیل و اتمسّک بما عاهدت اللّه علیه تمسّک اهل الطّاعة بطاعتهم و ذوی الحقّ و الوفاء بحقّهم و وفائهم.
فان نکثت هذه البیعة او شیئا منها او بدّلت شرطا من شروطها او نقضت رسما من رسومها او غیّرت امرا من امورها مسّرا او معلنا او محتالا او متأوّلا او مستثنیا علیها او مکفّرا عنها او ادهنت او اخللت فیما اعطیت من نفسی و فیما اخذت به [من] عهود اللّه و مواثیقه علی ان ارغب عن السبل الّتی یعتصم بها من لا یحقّر الامانة و لا یستحلّ الغدر و الخیانة و لا یثبّطه شیء عن العقود المعقودة فکفرت بالقران العظیم و من انزله و من نزل به و من انزل علیه و برئت من اللّه و رسوله و اللّه و رسوله منّی بریئان و ما آمنت بملائکة اللّه و کتبه و رسله و الیوم الآخر .
و کلّما اتملّکه فی وقت تلفظی بهذه الیمین او اتملّکه بقیّة عمری من مال عین او ورق او جوهر او ابنیة او ثیاب او فرش او عرض او عقار او ضیاع او سائمة او زرع او ضرع او غیر ذلک من صنوف الاملاک المعتادة مما یجّل قدره او یقّل خطبه صدقة علی المساکین فی وجوه سبیل اللّه ربّ العالمین محرّم علیّ ان یرجع ذلک او شیء منه الی مالی و ملکی بحیلة من الحیل او وجه من الوجوه او سبب من الاسباب او تعریض من تعاریض الایمان و کلّ مملوک اتملّک من ذکر او انثی فی وقت تلفّظی بهذه الیمین او اتملّکه بقیة عمری احرار لوجه اللّه لا یرجع شیء من ولائهم و کلّ کراع املکه من دابّة او بغل او حمار او جمل او اتملّکه بقیة عمری طالق فی سبیل اللّه و کلّ زوج تزوّجتها او اتزوّجها بقیة عمری طالق طالق (طالق) طلاقا بائنا لارجعة [فیه] و لا تعمیة بمذهب من المذاهب الّتی یستعمل فیه الرّخص فی مثل هذه الحال. *
و متی نقضت شرطا من شروط بیعتی هذه او خالفت قاعدة من قواعدها او استثنیت علیها او کفّرت او تأوّلت فیها او ذکرت بلسانی خلاف ما [هو] عقیدتی او لم یوافق ظاهر قولی باطن عملی فعلیّ الحجّ الی بیت اللّه الحرام العتیق ببطن مکّة ثلثین حجّا راجلا لا فارسا فیها و ان لم اوف بهذه الیمین فلا تقبّل اللّه منّی صرفا و لا عدلا الّا بعد التزامی بشرائطها و خذلنی اللّه یوم احتاج الی نصرته و معونته و احالنی اللّه الی حول نفسی و قوّتی و منعنی حوله و قوّته و حرّمنی العافیة فی الدّنیا و العفو فی الآخرة.
و هذه الیمین یمینی و البیعة المسطورة فیها بیعتی حلفت بها من اوّلها الی آخرها حلفا معتقدا لوفائها، و هی لازمة مطوّقة فی عنقی معقودة بعضها الی بعض. و النّیة فی جمیعها نّیة سیّدنا عبد اللّه ابی جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین اطال اللّه بقاءه طولا وافیا للدّنیا و الدّین و عمرا کافیا للمصالح اجمعین و نصر رایاته و اکرم خطابه و اعلی کلمته و کبّ اعدائه و اعزّ احبابه و اشهد اللّه تعالی علی نفسی بذلک و کفی به شهیدا. *
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۰ - تضریب بوسهل در کار آلتونتاش
ذکر احوال بوسهل محمد بن حسین زوزنی عارض و فروگرفتن او
ازین پیش درین مجلّد بیاوردهام که چون امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از غزنین قصد بلخ کرد، بوسهل زوزنی پیش تا از غزنین حرکت کردیم، وی فسادی کرده بود در باب خوارزمشاه آلتونتاش و تضریبی قوی رانده و تطمیعی نموده و بدین سبب او را محنتی بزرگ پیش آمد، قصّه این تضریب بشرح بگویم و باز؟؟؟ که سبب فروگرفتن او چه بود: از خواجه بونصر شنیدم که «بوسهل در سر سلطان؟؟؟ بود که خوارزمشاه آلتونتاش راست نیست، و او را بشبورقان فرو میبایست گرفت، چون برفت متربّد رفت. و گردنان چون علی قریب واریارق و غازی همه برافتادند، خوارزمشاه آلتونتاش مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد، اگر او را برانداخته آید و معتمدی از جهت خداوند آنجا نشانده آید پادشاهییی بزرگ و خزانه و لشکر بسیار برافزاید.» امیر گفت: تدبیر چیست؟ که آنجا لشکری و سالاری محتشم باید تا این کار بکند. بوسهل گفت: سخت آسان است، اگر این کار پنهان ماند. خداوند بخطّ خویش سوی قائد ملنجوق که مهتر لشکر کجاتست و حضرتی و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است ملطفهیی نویسد تا وی تدبیر کشتن و فروگرفتن او کند. و آنجا قریب سه هزار سوار حشم است، پیداست که خوارزمشاه و حشم وی چند باشند، آسان وی را بر توان انداخت. و چون ملطّفه بخطّ خداوند باشد، اعتماد کنند و هیچ کس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. امیر گفت: سخت صواب است؛ عارض تویی، نام هر یک نسخت کن. همچنان کرد و سلطان بخطّ خویش ملطّفه نبشت و نام هر یک از حشمداران ببرد بر محل و بوسهل اندیشه نکرد که این پوشیده نماند و خوارزمشاه از دست بشود و در بیداری و هشیاری چنو نیست، بدین آسانی او را برنتوان انداخت و عالمی بشورد. » پس از قضای ایزد، عزّ و جلّ، بباید دانست که خراسان در سر کار خوارزم شد، و خواجه احمد عبد الصّمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت این همه بجای خود آورده شود.
خواجه بونصر استادم گفت: «چون این ملطّفه بخطّ سلطان گسیل کردند، امیر با عبدوس آن سرّ بگفت، عبدوس در مجلس شراب با بوالفتح حاتمی که صاحب سرّ وی بود بگفت- و میان عبدوس و بوسهل دشمنایگی جانی بود- و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد. بوالفتح حاتمی دیگر روز با بومحمّد مسعدی وکیل [در] خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی نیکو بستد. مسعدی در وقت بمعمّایی که نهاده بود با خواجه احمد عبد الصّمد این حال بشرح باز نمود. و بوسهل راه خوارزم فروگرفته بود و نامهها میگرفتند و احتیاط بجا میآوردند. معمّای مسعدی بازآوردند. سلطان بخواجه بزرگ پیغام داد که: وکیل در خوارزمشاه را معمّا چرا باید نهاد و نبشت؟ باید که احتیاط کنی و بپرسی. مسعدی را بخواندند بدیوان و من آنجا حاضر بودم که بونصرم و از حال معمّا پرسیدند. او گفت: من وکیل در محتشمیام و اجری و مشاهره وصلت گران دارم و بر آن سوگندان مغلّظ دادهاند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود بازنمایم. و خداوند داند که از من فسادی نیاید، و خواجه بونصر را حال من معلوم است، و چون مهمّی بود این معمّا نبشتم. گفتند: این مهمّ چیست؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم. گفتند: ناچار بباید گفت، که برای حشمت خواجه تو این پرسش برین جمله است والّا بنوعی دیگر پرسیدندی.
گفت: چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان. بازنمودند و امان استدند از سلطان. آن حال باز گفت که از ابو الفتح حاتمی شنوده بودم و او از عبدوس.
خواجه چون بر آن حال واقف گشت، فرا شد و روی بمن کرد و گفت: «بینی چه میکنند؟» پس مسعدی را گفت: پیش ازین نبشتهای؟ گفت: نبشتهام و این استظهار آنرا فرستادم. خواجه گفت: «ناچار چون وکیل در محتشمی است و اجری و مشاهره وصلت دارد و سوگندان مغلّظه خورده، او را چاره نبوده است. امّا بوالفتح حاتمی را مالشی باید داد که دروغی گفته است.» و پوشیده مرا گفت «سلطان را بگوی این راز بر عبدوس و بوسهل زوزنی پیدا نباید کرد تا چه شود» و مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمّا نامهیی نویسد با قاصدی از آن خویش و یکی به اسکدار که «آنچه پیش ازین نوشته شده بود باطل بوده است» که صلاح امروز جز این نیست تا فردا بگویم که آن نامه آنجا رسد چه رود و چه کنند و چه بینیم، و سلطان ازین حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند، هر چند این حال پوشیده نماند و سخت بزرگ خللی افتد.» من رفتم و پیغام خواجه بازگفتم. چون بشنید، متحیّر فروماند، چنانکه سخن نتوانست گفت. و من نشستم. پس روی بمن کرد و گفت «هر چه درین باب صلاح است، بباید گفت، که بوالفتح حاتمی این دروغ گفته است و میان بوسهل و عبدوس بد است و این سگ چنین تضریبی کرده است و از این گونه تلبیس ساخته.» باز آمدم و آنچه رفته بود، باز راندم با خواجه. و مسعدی را خواجه دل گرم کرد و چنانکه من نسخت کردم درین باب دو نامه معمّا نبشت یکی بدست قاصد و یکی بر دست سوار سلطان که «آنچه نبشته بوده است، آن تضریبی بوده است که بوالفتح میان دو مهتر ساخت که با یکدیگر بد بودند و بدین سبب حاتمی مالش یافت بدانچه کرد.» و مسعدی را بازگردانیدند. و بوالفتح را پانصد چوب بزدند و اشراف بلخ که بدو داده بودند، بازستدند.
ازین پیش درین مجلّد بیاوردهام که چون امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از غزنین قصد بلخ کرد، بوسهل زوزنی پیش تا از غزنین حرکت کردیم، وی فسادی کرده بود در باب خوارزمشاه آلتونتاش و تضریبی قوی رانده و تطمیعی نموده و بدین سبب او را محنتی بزرگ پیش آمد، قصّه این تضریب بشرح بگویم و باز؟؟؟ که سبب فروگرفتن او چه بود: از خواجه بونصر شنیدم که «بوسهل در سر سلطان؟؟؟ بود که خوارزمشاه آلتونتاش راست نیست، و او را بشبورقان فرو میبایست گرفت، چون برفت متربّد رفت. و گردنان چون علی قریب واریارق و غازی همه برافتادند، خوارزمشاه آلتونتاش مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد، اگر او را برانداخته آید و معتمدی از جهت خداوند آنجا نشانده آید پادشاهییی بزرگ و خزانه و لشکر بسیار برافزاید.» امیر گفت: تدبیر چیست؟ که آنجا لشکری و سالاری محتشم باید تا این کار بکند. بوسهل گفت: سخت آسان است، اگر این کار پنهان ماند. خداوند بخطّ خویش سوی قائد ملنجوق که مهتر لشکر کجاتست و حضرتی و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است ملطفهیی نویسد تا وی تدبیر کشتن و فروگرفتن او کند. و آنجا قریب سه هزار سوار حشم است، پیداست که خوارزمشاه و حشم وی چند باشند، آسان وی را بر توان انداخت. و چون ملطّفه بخطّ خداوند باشد، اعتماد کنند و هیچ کس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. امیر گفت: سخت صواب است؛ عارض تویی، نام هر یک نسخت کن. همچنان کرد و سلطان بخطّ خویش ملطّفه نبشت و نام هر یک از حشمداران ببرد بر محل و بوسهل اندیشه نکرد که این پوشیده نماند و خوارزمشاه از دست بشود و در بیداری و هشیاری چنو نیست، بدین آسانی او را برنتوان انداخت و عالمی بشورد. » پس از قضای ایزد، عزّ و جلّ، بباید دانست که خراسان در سر کار خوارزم شد، و خواجه احمد عبد الصّمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت این همه بجای خود آورده شود.
خواجه بونصر استادم گفت: «چون این ملطّفه بخطّ سلطان گسیل کردند، امیر با عبدوس آن سرّ بگفت، عبدوس در مجلس شراب با بوالفتح حاتمی که صاحب سرّ وی بود بگفت- و میان عبدوس و بوسهل دشمنایگی جانی بود- و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد. بوالفتح حاتمی دیگر روز با بومحمّد مسعدی وکیل [در] خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی نیکو بستد. مسعدی در وقت بمعمّایی که نهاده بود با خواجه احمد عبد الصّمد این حال بشرح باز نمود. و بوسهل راه خوارزم فروگرفته بود و نامهها میگرفتند و احتیاط بجا میآوردند. معمّای مسعدی بازآوردند. سلطان بخواجه بزرگ پیغام داد که: وکیل در خوارزمشاه را معمّا چرا باید نهاد و نبشت؟ باید که احتیاط کنی و بپرسی. مسعدی را بخواندند بدیوان و من آنجا حاضر بودم که بونصرم و از حال معمّا پرسیدند. او گفت: من وکیل در محتشمیام و اجری و مشاهره وصلت گران دارم و بر آن سوگندان مغلّظ دادهاند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود بازنمایم. و خداوند داند که از من فسادی نیاید، و خواجه بونصر را حال من معلوم است، و چون مهمّی بود این معمّا نبشتم. گفتند: این مهمّ چیست؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم. گفتند: ناچار بباید گفت، که برای حشمت خواجه تو این پرسش برین جمله است والّا بنوعی دیگر پرسیدندی.
گفت: چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان. بازنمودند و امان استدند از سلطان. آن حال باز گفت که از ابو الفتح حاتمی شنوده بودم و او از عبدوس.
خواجه چون بر آن حال واقف گشت، فرا شد و روی بمن کرد و گفت: «بینی چه میکنند؟» پس مسعدی را گفت: پیش ازین نبشتهای؟ گفت: نبشتهام و این استظهار آنرا فرستادم. خواجه گفت: «ناچار چون وکیل در محتشمی است و اجری و مشاهره وصلت دارد و سوگندان مغلّظه خورده، او را چاره نبوده است. امّا بوالفتح حاتمی را مالشی باید داد که دروغی گفته است.» و پوشیده مرا گفت «سلطان را بگوی این راز بر عبدوس و بوسهل زوزنی پیدا نباید کرد تا چه شود» و مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمّا نامهیی نویسد با قاصدی از آن خویش و یکی به اسکدار که «آنچه پیش ازین نوشته شده بود باطل بوده است» که صلاح امروز جز این نیست تا فردا بگویم که آن نامه آنجا رسد چه رود و چه کنند و چه بینیم، و سلطان ازین حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند، هر چند این حال پوشیده نماند و سخت بزرگ خللی افتد.» من رفتم و پیغام خواجه بازگفتم. چون بشنید، متحیّر فروماند، چنانکه سخن نتوانست گفت. و من نشستم. پس روی بمن کرد و گفت «هر چه درین باب صلاح است، بباید گفت، که بوالفتح حاتمی این دروغ گفته است و میان بوسهل و عبدوس بد است و این سگ چنین تضریبی کرده است و از این گونه تلبیس ساخته.» باز آمدم و آنچه رفته بود، باز راندم با خواجه. و مسعدی را خواجه دل گرم کرد و چنانکه من نسخت کردم درین باب دو نامه معمّا نبشت یکی بدست قاصد و یکی بر دست سوار سلطان که «آنچه نبشته بوده است، آن تضریبی بوده است که بوالفتح میان دو مهتر ساخت که با یکدیگر بد بودند و بدین سبب حاتمی مالش یافت بدانچه کرد.» و مسعدی را بازگردانیدند. و بوالفتح را پانصد چوب بزدند و اشراف بلخ که بدو داده بودند، بازستدند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۱ - کشته شدن قائد ملنجوق
«چون مسعدی برفت، خواجه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه کردند؟ که عالمی را بشورانیدند و آن آلتونتاش است نه دیو سیاه، و چون احمد عبد الصّمدی با وی، این بر ایشان کی روا شود؟! آلتونتاش رفت از دست، آن است که ترک خردمند است و پیر شده، نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگر نه بسیار بلا انگیزدی بر ما.
طرفهتر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم، چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند! نزدیک امیر رو و بگوی که «بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من، خداوند اگر بیند، بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن، بجای آورده شود.» برفتم و بگفتم. امیر سخت تافته بود، گفت: «نرفته است ازین باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. بوسهل این مقداری با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان، من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است و با حاتمی غم و شادی گفته که «این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد» حاتمی از آن بازاری ساخته است، تا سزای خویش بدید و مالش یافت.» گفتم: این سلیم است، زندگانی خداوند دراز باد، این باب در توان یافت، اگر چیزی دیگر نرفته است. و بیامدم و با خواجه بازگفتم. گفت: «یا بونصر، رفته است و نهان رفته است، بر ما پوشیده کردند و بینی که ازین زیر چه بیرون آید .» و بازگشتم.
«پس از آن نماز دیگری پیش امیر نشسته بودم، اسکدار خوارزم بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بر در زده. دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد، سخت مهم باشد، آنرا بیاورد و بستدم و بگشادم، نامه صاحب برید بود برادر بوالفتح حاتمی. بامیر دادم. بستد و بخواند و نیک از جای بشد . دانستم که مهمّی افتاده است، چیزی نگفتم و خدمت کردم . گفت: مرو. بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حجّاب بازگشتند و بار بگسست و آنجا کس نماند. نامه بمن انداخت و گفت: بخوان. نبشته بود که «امروز آدینه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند، و قائد ملنجوق سالار کجاتان سرمست بود نه [به] جای خود نشست بلکه فراتر آمد.
خوارزمشاه بخندید، او را گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است. قائد بخشم جواب داد که «نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم. ازین بیراهی هلاک میشوم. نخست نان آنگاه شراب. آن کس که نعمت دارد، خود شراب میخورد .» خوارزمشاه بخندید و گفت: سخن مستان بر من مگوئید. گفت: «آری سیر خورده، گرسنه را مست و دیوانه پندارد. گناه ما راست که برین صبر میکنیم.» تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت:
میدانی که چه میگوئی؟ مهتری بزرگ با تو بمزاح و خنده سخن میگوید و تو حدّ خویش نگاه نمیداری. اگر حرمت این مجلس عالی نیستی، جواب این بشمشیر باشدی. قائد بانگ بر او زد و دست به قراچولی کرد. حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سقط میگفت و با ایشان میبرآویخت و خوارزم- شاه آواز میداد که یله کنید . در آن اضطراب از ایشان لگدی چند بخایه و سینه وی رسید، و او را بخانه بازبردند. نماز پیشین فرمان یافت و جان با مجلس عالی داد، خداوند عالم باقی باد. خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت: «تو که صاحب بریدی، شاهد حال بودهای، چنانکه رفت، انها کن تا صورتی دیگر گونه بمجلس عالی نرسانند» بنده بشرح بازنمود تا رأی عالی، زاده اللّه علوّا، بر آن واقف گردد، ان- شاء اللّه تعالی.» و رقعتی درج نامه بود که «چون قائد را این حال بیفتاد در باب خانه و اسباب او احتیاط فرمود تا خللی نیفتد. و دبیرش را با پسر قائد بدیوان آوردند و موقوف کردند، تا مقرّر گردد باذن اللّه.»
چون از خواندن نامه فارغ شدم، امیر مرا گفت: چه گوئی، چه تواند بود؟
گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، غیب نتوانستم دانست، امّا این مقدار دانم که خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتندار است و کس را زهره نباشد که پیش او غوغا بتواند کرد تا بدان جایگاه که سالاری چون قائد باید که بخطا کشته شود . و بهمه حالها در زیر این چیزی باشد. و صاحب برید جز بمراد و املاء ایشان چیزی نتواند نبشت بظاهر. و او را سوگند داده آمده است که آنچه رود، پوشیده انها کند، چنان کش دست دهد . تا نامه پوشیده او نرسد، برین حال واقف نتوان شد. امیر گفت: از تو که بونصری، چند پوشیده کنم؟ بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است و ملطّفهیی بخطّ ماست چنین و چنین، و چون نامه وکیل در رسیده باشد، قائد را بکشته باشند و چنین بهانه ساخته. و دل مشغولی نه از کشتن قائد است ما را، بلکه از آن است که نباید که آن ملطّفه بخطّ ما بدست ایشان افتد و این دراز گردد، که بازداشتن پسر قائد و دبیرش غوری تمام دارد، و آن ملطّفه بدست آن دبیرک باشد.
تدبیر این چیست؟ گفتم: خواجه بزرگ تواند دانست درمان این، بیحاضری وی راست نیاید. گفت: امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من بازگشتم سخت غمناک و متحیّر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد و همه شب با اندیشه بودم.
طرفهتر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم، چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند! نزدیک امیر رو و بگوی که «بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من، خداوند اگر بیند، بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن، بجای آورده شود.» برفتم و بگفتم. امیر سخت تافته بود، گفت: «نرفته است ازین باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. بوسهل این مقداری با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان، من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است و با حاتمی غم و شادی گفته که «این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد» حاتمی از آن بازاری ساخته است، تا سزای خویش بدید و مالش یافت.» گفتم: این سلیم است، زندگانی خداوند دراز باد، این باب در توان یافت، اگر چیزی دیگر نرفته است. و بیامدم و با خواجه بازگفتم. گفت: «یا بونصر، رفته است و نهان رفته است، بر ما پوشیده کردند و بینی که ازین زیر چه بیرون آید .» و بازگشتم.
«پس از آن نماز دیگری پیش امیر نشسته بودم، اسکدار خوارزم بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بر در زده. دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد، سخت مهم باشد، آنرا بیاورد و بستدم و بگشادم، نامه صاحب برید بود برادر بوالفتح حاتمی. بامیر دادم. بستد و بخواند و نیک از جای بشد . دانستم که مهمّی افتاده است، چیزی نگفتم و خدمت کردم . گفت: مرو. بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حجّاب بازگشتند و بار بگسست و آنجا کس نماند. نامه بمن انداخت و گفت: بخوان. نبشته بود که «امروز آدینه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند، و قائد ملنجوق سالار کجاتان سرمست بود نه [به] جای خود نشست بلکه فراتر آمد.
خوارزمشاه بخندید، او را گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است. قائد بخشم جواب داد که «نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم. ازین بیراهی هلاک میشوم. نخست نان آنگاه شراب. آن کس که نعمت دارد، خود شراب میخورد .» خوارزمشاه بخندید و گفت: سخن مستان بر من مگوئید. گفت: «آری سیر خورده، گرسنه را مست و دیوانه پندارد. گناه ما راست که برین صبر میکنیم.» تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت:
میدانی که چه میگوئی؟ مهتری بزرگ با تو بمزاح و خنده سخن میگوید و تو حدّ خویش نگاه نمیداری. اگر حرمت این مجلس عالی نیستی، جواب این بشمشیر باشدی. قائد بانگ بر او زد و دست به قراچولی کرد. حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سقط میگفت و با ایشان میبرآویخت و خوارزم- شاه آواز میداد که یله کنید . در آن اضطراب از ایشان لگدی چند بخایه و سینه وی رسید، و او را بخانه بازبردند. نماز پیشین فرمان یافت و جان با مجلس عالی داد، خداوند عالم باقی باد. خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت: «تو که صاحب بریدی، شاهد حال بودهای، چنانکه رفت، انها کن تا صورتی دیگر گونه بمجلس عالی نرسانند» بنده بشرح بازنمود تا رأی عالی، زاده اللّه علوّا، بر آن واقف گردد، ان- شاء اللّه تعالی.» و رقعتی درج نامه بود که «چون قائد را این حال بیفتاد در باب خانه و اسباب او احتیاط فرمود تا خللی نیفتد. و دبیرش را با پسر قائد بدیوان آوردند و موقوف کردند، تا مقرّر گردد باذن اللّه.»
چون از خواندن نامه فارغ شدم، امیر مرا گفت: چه گوئی، چه تواند بود؟
گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، غیب نتوانستم دانست، امّا این مقدار دانم که خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتندار است و کس را زهره نباشد که پیش او غوغا بتواند کرد تا بدان جایگاه که سالاری چون قائد باید که بخطا کشته شود . و بهمه حالها در زیر این چیزی باشد. و صاحب برید جز بمراد و املاء ایشان چیزی نتواند نبشت بظاهر. و او را سوگند داده آمده است که آنچه رود، پوشیده انها کند، چنان کش دست دهد . تا نامه پوشیده او نرسد، برین حال واقف نتوان شد. امیر گفت: از تو که بونصری، چند پوشیده کنم؟ بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است و ملطّفهیی بخطّ ماست چنین و چنین، و چون نامه وکیل در رسیده باشد، قائد را بکشته باشند و چنین بهانه ساخته. و دل مشغولی نه از کشتن قائد است ما را، بلکه از آن است که نباید که آن ملطّفه بخطّ ما بدست ایشان افتد و این دراز گردد، که بازداشتن پسر قائد و دبیرش غوری تمام دارد، و آن ملطّفه بدست آن دبیرک باشد.
تدبیر این چیست؟ گفتم: خواجه بزرگ تواند دانست درمان این، بیحاضری وی راست نیاید. گفت: امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من بازگشتم سخت غمناک و متحیّر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد و همه شب با اندیشه بودم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۲ - فرو گرفتن بوسهل
دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه و آن نامهها بخواست.
پیش بردم، و بخواجه داد. چون فارغ گشت، گفت: قائد بیچاره را بد آمد. و این را در توان یافت. امیر گفت: «اینجا حالی دیگرست که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفتهام. بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا بقائد ملطّفهیی بخطّ ما رفته است. و اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطّفه بدست آلتونتاش افتد.» خواجه گفت: افتاده باشد، که آن ملطّفه بدست آن دبیر باشد. و خط بر خوارزمشاه باید کشید . و کاشکی فسادی دیگر تولّد نکندی، امّا چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمند است، داند که خداوند را بر این داشته باشند، و میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است بهیچ روزگار، و بهمه حال این چه رفت، از من داند.
و بوسهل نیکو نکرد و حقّ نعمت خداوند را نشناخت بدین تدبیر خطا که کرد. و بنده نداند تا نهان داشتن آنچه کرده آمد از بنده چرا بوده است؟ که خطا و صواب این کار بازنمودمی. امیر گفت: بودنی بود، اکنون تدبیر چیست؟ گفت: بعاجل- الحال جواب نامه صاحب برید باز باید نبشت و این کار قائد را عظمی نباید نهاد و البتّه سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس ازین چه رود، اما این مقدار یاد باید کرد که «قائد ابلهی کرد و حقّ خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت، و حقّ وی را رعایت باید کرد در فرزندانش و خیلش را بپسر دادن» تا دهند یا نه. و بهمه حالها درین روزها نامه صاحب برید رسد پوشیده، اگر تواند فرستاد و راهها فرو نگرفته باشند، و حالها را بشرح بازنموده باشد، آنگاه بر حسب آنچه خوانیم، تدبیر دیگر میسازیم. و برادر این ابو الفتح حاتمی است آنجا نایب برید، بوالفتح این تقریب از بهر برادر کرده باشد. امیر گفت: همچنین است، که بو الفتح بدان وقت که بدیوان بونصر بود، هر چه در کار پدر ما رفتی، بما مینبشتی از بهر پدرش که بدیوان خلیفت هرات بود. من که بونصرم، گفتم: دریغا که من امروز این سخن میشنوم. امیر گفت: اگر بدان وقت میشنودی، چه میکردی؟ گفتم:
بگفتمی تا قفاش بدریدندی و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خائن بکار نیاید. و برخاستیم و بازگشتیم. و امیر بوسهل عارض را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سرد کرده و گفته که تا کی ازین تدبیرهای خطای تو؟ اگر پس ازین در پیش من جز در حدیث عرض سخن گویی، گویم گردنت بزنند. و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سرّ ما را که با تو گفتیم، آشکارا کردی! و شما هیچ کس [سرّ] داشتن را نشایید، و برسد بشما خائنان آنچه مستوجب آنید. و امیر پس ازین سخت مشغول دل میبود و آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجه بزرگ و با من میگفت و باد این قوم بنشست، که مقرّر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست.
«یک روز بخانه خویش بودم، گفتند: سیّاحی بر در است، میگوید: حدیثی مهمّ دارم. دلم بزد که از خوارزم آمده است؛ گفتم: بیاریدش. در آمد و خالی خواست و این عصایی که داشت برشکافت و رقعتی خرد از آن بو عبد اللّه حاتمی نایب برید که سوی من بود برون گرفت و بمن داد. نبشته بود که «حیلتها کردهام و این سیّاح را مالی بداده، و مالی ضمان کرده که بحضرت صلت یابد تا این خطر بکرد و بیامد. اگر در ضمان سلامت بدرگاه عالی رسید، اینجا مشاهد حال بوده است و پیغامهای من بدهد که مردی هشیار است بباید شنید و بر آن اعتماد کرد، ان شاء اللّه.» گفتم: پیغام چیست؟ گفت: میگوید که «آنچه پیش ازین نوشته بودم که قائد را در کشاکش لگدی چند زدند در سرای خوارزمشاه بر خایه و دل و گذشته شد، آن بر آن نسخت نبشتم که کدخدایش احمد عبد الصّمد کرد. و مراسیم و جامه دادند، و اگر جز آن نبشتمی، بیم جان بود. و حقیقت آن است که قائد آن روز که دیگر روز کشته شد، دعوتی بزرگ ساخته بود و قومی را از سر غوغا [آن] حشم کجات و جغرات خوانده و برملا از خوارزمشاه شکایتها کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که «کار جهان یکسان بنماند، و آلتونتاش و احمد خویشتن را و فرزندان و غلامان خویشتن را اند، این حال را هم آخری باشد. و پیداست که من و این دیگر آزاد مردان بینوایی چند توانیم کشید.» و این خبر نزدیک خوارزمشاه آوردند.
دیگر روز در بارگاه قائد را گفت: دی و دوش میزبانی بودهای؟ گفت: آری. گفت:
مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مراو کدخدایم را بخوردی؟ قائد مراو را جوابی چند زفتتر باز داد. خوارزمشاه بخندید و در احمد نگریست. چون قائد بازگشت، احمد را گفت خوارزمشاه که «باد حضرت دیدی در سر قائد» احمد گفت: از آنجا دور کرده آید. و بازگشت بخانه. و رسم بود که روز آدینه احمد پگاهتر بازگردد و همگنان بسلام وی روند، بنده آنجا حاضر بود، قائد آمد و با احمد سخن عتاب آمیز گفتن گرفت و درین میانه گفت: «آن چه بود که امروز خوارزمشاه با من میگفت؟» احمد گفت: خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی، سخن بچوب و شمشیر گفتی.
ترا و مانند ترا چه محلّ آن باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش گوئید؟
قائد جوابی چند درشت داد، چنانکه دست در روی احمد انداخت . احمد گفت:
این باد از حضرت آمده است، باری یک چند پوشیده بایست داشت تا آنگاه که خوارزمشاهی بتو رسیدی. قائد گفت: بتو خوارزمشاهی نیاید . و برخاست تا برود.
احمد گفت: بگیرید این سگ را؛ قائد گفت که همانا مرا نتوانی گرفت. احمد دست بر دست زد و گفت: دهید . مردی دویست، چنانکه ساخته بودند، پیدا آمدند و قائد بمیان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تیر اندر نهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند. و سرایش فرو کوفتند و پسرش را با دبیرش بازداشتند. و مرا تکلّفی کردند تا نامه نبشتم بر نسختی که کردند، چنانکه خوانده آمده است. و دیگر روز از دبیرش ملطّفه خواستند که گفتند:
از حضرت آمده است. منکر شد که «قائد چیزی بدو نداده است.» خانه و کاغذهای قائد نگاه کردند، هیچ ملطّفه نیافتند. دبیر را مطالبت سخت کردند، مقرّ آمد و ملطّفه بدیشان داد. بستدند و ننمودند و گفتند پنهان کردند، چنانکه کسی بر آن واقف نگشت. و خوارزمشاه سه روز بار نداد و با احمد خالی داشت . روز چهارم آدینه بار دادند بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلّفی دیگر گونه. و وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند. و هیچ چیز اظهار نمیکنند که بعصیان ماند. امّا مرا بر هیچ حال واقف نمیدارند مگر کار رسمی . و غلامان و ستوران زیادت افزون از عادت خریدن گرفتند . و هر چه من پس ازین نویسم بمراد و املاء ایشان باشد، بر آن هیچ اعتماد نباید کرد، که کار من با سیّاحان و قاصدان پوشیده افتاد، و بیم جان است و اللّه ولیّ الکفایة .
من این پیغام را نسخت کردم و بدرگاه بردم. و امیر بخواند و نیک از جای بشد و گفت: این را مهر باید کرد تا فردا که خواجه بیاید، همچنان کردم. و دیگر روز چون بار بگسست، خالی کرد با خواجه بزرگ و با من. چون خواجه نامه [نایب] برید و نسخت پیغام بخواند، گفت: زندگانی خداوند دراز باد، کار نااندیشیده را عاقبت چنین باشد. دل از آلتونتاش بر باید داشت که ما را از وی نیز چیزی نیاید و کاشکی فسادی تولّد نکندی، بدانکه با علی تگین یکی شود، که بیکدیگر نزدیکاند، و شرّی بزرگ بپای کند. من گفتم: نه همانا که او این کند، و حقّ خداوند ماضی را نگاه دارد و بداند که [در] این خداوند را بدآموزی بر
راه کژ نهاد. امیر گفت: خطّ خویش چکنم که بحجّت بدست گرفتند، و اگر حجّت
کنند، از آن چون بازتوانم ایستاد؟ خواجه گفت: اکنون این حال بیفتاد و یک
چیز مانده است که اگر آن کرده آید مگر بعاجل الحال این کار را لختی تسکین
توان داد، و این چیز را عوض است، هر چند بر دل خداوند رنجگونهیی باشد،
امّا آلتونتاش و آن ثغر بزرگ را عوض نیست. امیر گفت: آن چیست؟ اگر فرزندی
عزیز را بذل باید کرد، بکنم که این کار برآید و دراز نگردد، و دریغ ندارم.
گفت: بنده را صلاح کار خداوند باید، نباید که صورت بندد که بنده بتعصّب
میگوید [و] بندهیی را از بندگان درگاه عالی نمیتواند دید. امیر گفت:
بخواجه این ظن نیست و هرگز نباشد. گفت:
اصل این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از وی آزرده است. هر چند
ملطّفه بخطّ خداوند رفته است، او را مقرّر باشد که بوسهل اندر آن حیلتها
کرده باشد تا از دست خداوند بستد و جدا کرد. او را فدای این کار باید کرد،
بدانکه بفرماید تا او را بنشانند که وی دو تدبیر و تعلیم بد کرد که
روزگارها در آن باید تا آن را در توان یافت وز هر دو خداوند پشیمان است یکی
آنکه صلات امیر محمّد برادر خداوند بازستدند و دیگر آنکه آلتونتاش را
بدگمان کرد، که چون وی را نشانده آید، این گناه حسب در گردن وی کرده شود،
از خداوند درین باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زائل شود، هر
چند بدرگاه نیاید، امّا باری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد و من بنده
نیز نامه بتوانم نبشت و آیینه فرا روی او بتوانم داشت و بدانکه مرا درین
کار ناقه و جملی نبوده است، سخن من بشنود و کاری افتد . گفت: «سخت صواب
آمد، هم فردا فرمایم تا او را بنشانند، خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و
بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد.» گفت: چنین کنم، و ما
بازگشتیم. خواجه در راه مرا گفت: این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور
برسید، امّا هم نیک است، تا بیش چنین نرود.
و دیگر روز چون بار بگسست، خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان عرض. و
من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامهها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل
بمرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند . چون این
نامهها برفت، فرمان امیر رسید بخواجه بر زبان ابو الحسن کودیانی ندیم که
«نامهها در آن باب که دی با خواجه گفته آمده بود بمشافهه، باطراف گسیل
کردند و سواران مسرع رفتند. خواجه کار آن مرد تمام کند.» خواجه بزرگ بوسهل
را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر و خالی کرد و
بدان مشغول شدند.
و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و بخانه بوسهل رفت با مشرفان و
ثقات خواجه و سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و در پیوستگان او جمله که
ببلخ بودند، موقوف کردند و خواجه را بازنمودند، آنچه کردند. خواجه از دیوان
بازگشت و فرمود که بوسهل را بقهندز باید برد. حاجب نوبتی او را بر استری
نشاند و با سوار و پیادهیی انبوه بقهندز برد، در راه، دو خادم و شصت غلام
او را میآوردند، پیش وی آمدند و ایشان را بسرای آوردند و بوسهل را بقهندز
بردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید و امیر را آنچه رفته بود،
بازنمودند.
پیش بردم، و بخواجه داد. چون فارغ گشت، گفت: قائد بیچاره را بد آمد. و این را در توان یافت. امیر گفت: «اینجا حالی دیگرست که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفتهام. بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا بقائد ملطّفهیی بخطّ ما رفته است. و اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطّفه بدست آلتونتاش افتد.» خواجه گفت: افتاده باشد، که آن ملطّفه بدست آن دبیر باشد. و خط بر خوارزمشاه باید کشید . و کاشکی فسادی دیگر تولّد نکندی، امّا چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمند است، داند که خداوند را بر این داشته باشند، و میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است بهیچ روزگار، و بهمه حال این چه رفت، از من داند.
و بوسهل نیکو نکرد و حقّ نعمت خداوند را نشناخت بدین تدبیر خطا که کرد. و بنده نداند تا نهان داشتن آنچه کرده آمد از بنده چرا بوده است؟ که خطا و صواب این کار بازنمودمی. امیر گفت: بودنی بود، اکنون تدبیر چیست؟ گفت: بعاجل- الحال جواب نامه صاحب برید باز باید نبشت و این کار قائد را عظمی نباید نهاد و البتّه سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس ازین چه رود، اما این مقدار یاد باید کرد که «قائد ابلهی کرد و حقّ خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت، و حقّ وی را رعایت باید کرد در فرزندانش و خیلش را بپسر دادن» تا دهند یا نه. و بهمه حالها درین روزها نامه صاحب برید رسد پوشیده، اگر تواند فرستاد و راهها فرو نگرفته باشند، و حالها را بشرح بازنموده باشد، آنگاه بر حسب آنچه خوانیم، تدبیر دیگر میسازیم. و برادر این ابو الفتح حاتمی است آنجا نایب برید، بوالفتح این تقریب از بهر برادر کرده باشد. امیر گفت: همچنین است، که بو الفتح بدان وقت که بدیوان بونصر بود، هر چه در کار پدر ما رفتی، بما مینبشتی از بهر پدرش که بدیوان خلیفت هرات بود. من که بونصرم، گفتم: دریغا که من امروز این سخن میشنوم. امیر گفت: اگر بدان وقت میشنودی، چه میکردی؟ گفتم:
بگفتمی تا قفاش بدریدندی و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خائن بکار نیاید. و برخاستیم و بازگشتیم. و امیر بوسهل عارض را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سرد کرده و گفته که تا کی ازین تدبیرهای خطای تو؟ اگر پس ازین در پیش من جز در حدیث عرض سخن گویی، گویم گردنت بزنند. و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سرّ ما را که با تو گفتیم، آشکارا کردی! و شما هیچ کس [سرّ] داشتن را نشایید، و برسد بشما خائنان آنچه مستوجب آنید. و امیر پس ازین سخت مشغول دل میبود و آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجه بزرگ و با من میگفت و باد این قوم بنشست، که مقرّر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست.
«یک روز بخانه خویش بودم، گفتند: سیّاحی بر در است، میگوید: حدیثی مهمّ دارم. دلم بزد که از خوارزم آمده است؛ گفتم: بیاریدش. در آمد و خالی خواست و این عصایی که داشت برشکافت و رقعتی خرد از آن بو عبد اللّه حاتمی نایب برید که سوی من بود برون گرفت و بمن داد. نبشته بود که «حیلتها کردهام و این سیّاح را مالی بداده، و مالی ضمان کرده که بحضرت صلت یابد تا این خطر بکرد و بیامد. اگر در ضمان سلامت بدرگاه عالی رسید، اینجا مشاهد حال بوده است و پیغامهای من بدهد که مردی هشیار است بباید شنید و بر آن اعتماد کرد، ان شاء اللّه.» گفتم: پیغام چیست؟ گفت: میگوید که «آنچه پیش ازین نوشته بودم که قائد را در کشاکش لگدی چند زدند در سرای خوارزمشاه بر خایه و دل و گذشته شد، آن بر آن نسخت نبشتم که کدخدایش احمد عبد الصّمد کرد. و مراسیم و جامه دادند، و اگر جز آن نبشتمی، بیم جان بود. و حقیقت آن است که قائد آن روز که دیگر روز کشته شد، دعوتی بزرگ ساخته بود و قومی را از سر غوغا [آن] حشم کجات و جغرات خوانده و برملا از خوارزمشاه شکایتها کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که «کار جهان یکسان بنماند، و آلتونتاش و احمد خویشتن را و فرزندان و غلامان خویشتن را اند، این حال را هم آخری باشد. و پیداست که من و این دیگر آزاد مردان بینوایی چند توانیم کشید.» و این خبر نزدیک خوارزمشاه آوردند.
دیگر روز در بارگاه قائد را گفت: دی و دوش میزبانی بودهای؟ گفت: آری. گفت:
مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مراو کدخدایم را بخوردی؟ قائد مراو را جوابی چند زفتتر باز داد. خوارزمشاه بخندید و در احمد نگریست. چون قائد بازگشت، احمد را گفت خوارزمشاه که «باد حضرت دیدی در سر قائد» احمد گفت: از آنجا دور کرده آید. و بازگشت بخانه. و رسم بود که روز آدینه احمد پگاهتر بازگردد و همگنان بسلام وی روند، بنده آنجا حاضر بود، قائد آمد و با احمد سخن عتاب آمیز گفتن گرفت و درین میانه گفت: «آن چه بود که امروز خوارزمشاه با من میگفت؟» احمد گفت: خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی، سخن بچوب و شمشیر گفتی.
ترا و مانند ترا چه محلّ آن باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش گوئید؟
قائد جوابی چند درشت داد، چنانکه دست در روی احمد انداخت . احمد گفت:
این باد از حضرت آمده است، باری یک چند پوشیده بایست داشت تا آنگاه که خوارزمشاهی بتو رسیدی. قائد گفت: بتو خوارزمشاهی نیاید . و برخاست تا برود.
احمد گفت: بگیرید این سگ را؛ قائد گفت که همانا مرا نتوانی گرفت. احمد دست بر دست زد و گفت: دهید . مردی دویست، چنانکه ساخته بودند، پیدا آمدند و قائد بمیان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تیر اندر نهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند. و سرایش فرو کوفتند و پسرش را با دبیرش بازداشتند. و مرا تکلّفی کردند تا نامه نبشتم بر نسختی که کردند، چنانکه خوانده آمده است. و دیگر روز از دبیرش ملطّفه خواستند که گفتند:
از حضرت آمده است. منکر شد که «قائد چیزی بدو نداده است.» خانه و کاغذهای قائد نگاه کردند، هیچ ملطّفه نیافتند. دبیر را مطالبت سخت کردند، مقرّ آمد و ملطّفه بدیشان داد. بستدند و ننمودند و گفتند پنهان کردند، چنانکه کسی بر آن واقف نگشت. و خوارزمشاه سه روز بار نداد و با احمد خالی داشت . روز چهارم آدینه بار دادند بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلّفی دیگر گونه. و وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند. و هیچ چیز اظهار نمیکنند که بعصیان ماند. امّا مرا بر هیچ حال واقف نمیدارند مگر کار رسمی . و غلامان و ستوران زیادت افزون از عادت خریدن گرفتند . و هر چه من پس ازین نویسم بمراد و املاء ایشان باشد، بر آن هیچ اعتماد نباید کرد، که کار من با سیّاحان و قاصدان پوشیده افتاد، و بیم جان است و اللّه ولیّ الکفایة .
من این پیغام را نسخت کردم و بدرگاه بردم. و امیر بخواند و نیک از جای بشد و گفت: این را مهر باید کرد تا فردا که خواجه بیاید، همچنان کردم. و دیگر روز چون بار بگسست، خالی کرد با خواجه بزرگ و با من. چون خواجه نامه [نایب] برید و نسخت پیغام بخواند، گفت: زندگانی خداوند دراز باد، کار نااندیشیده را عاقبت چنین باشد. دل از آلتونتاش بر باید داشت که ما را از وی نیز چیزی نیاید و کاشکی فسادی تولّد نکندی، بدانکه با علی تگین یکی شود، که بیکدیگر نزدیکاند، و شرّی بزرگ بپای کند. من گفتم: نه همانا که او این کند، و حقّ خداوند ماضی را نگاه دارد و بداند که [در] این خداوند را بدآموزی بر
راه کژ نهاد. امیر گفت: خطّ خویش چکنم که بحجّت بدست گرفتند، و اگر حجّت
کنند، از آن چون بازتوانم ایستاد؟ خواجه گفت: اکنون این حال بیفتاد و یک
چیز مانده است که اگر آن کرده آید مگر بعاجل الحال این کار را لختی تسکین
توان داد، و این چیز را عوض است، هر چند بر دل خداوند رنجگونهیی باشد،
امّا آلتونتاش و آن ثغر بزرگ را عوض نیست. امیر گفت: آن چیست؟ اگر فرزندی
عزیز را بذل باید کرد، بکنم که این کار برآید و دراز نگردد، و دریغ ندارم.
گفت: بنده را صلاح کار خداوند باید، نباید که صورت بندد که بنده بتعصّب
میگوید [و] بندهیی را از بندگان درگاه عالی نمیتواند دید. امیر گفت:
بخواجه این ظن نیست و هرگز نباشد. گفت:
اصل این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از وی آزرده است. هر چند
ملطّفه بخطّ خداوند رفته است، او را مقرّر باشد که بوسهل اندر آن حیلتها
کرده باشد تا از دست خداوند بستد و جدا کرد. او را فدای این کار باید کرد،
بدانکه بفرماید تا او را بنشانند که وی دو تدبیر و تعلیم بد کرد که
روزگارها در آن باید تا آن را در توان یافت وز هر دو خداوند پشیمان است یکی
آنکه صلات امیر محمّد برادر خداوند بازستدند و دیگر آنکه آلتونتاش را
بدگمان کرد، که چون وی را نشانده آید، این گناه حسب در گردن وی کرده شود،
از خداوند درین باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زائل شود، هر
چند بدرگاه نیاید، امّا باری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد و من بنده
نیز نامه بتوانم نبشت و آیینه فرا روی او بتوانم داشت و بدانکه مرا درین
کار ناقه و جملی نبوده است، سخن من بشنود و کاری افتد . گفت: «سخت صواب
آمد، هم فردا فرمایم تا او را بنشانند، خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و
بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد.» گفت: چنین کنم، و ما
بازگشتیم. خواجه در راه مرا گفت: این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور
برسید، امّا هم نیک است، تا بیش چنین نرود.
و دیگر روز چون بار بگسست، خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان عرض. و
من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامهها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل
بمرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند . چون این
نامهها برفت، فرمان امیر رسید بخواجه بر زبان ابو الحسن کودیانی ندیم که
«نامهها در آن باب که دی با خواجه گفته آمده بود بمشافهه، باطراف گسیل
کردند و سواران مسرع رفتند. خواجه کار آن مرد تمام کند.» خواجه بزرگ بوسهل
را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر و خالی کرد و
بدان مشغول شدند.
و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و بخانه بوسهل رفت با مشرفان و
ثقات خواجه و سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و در پیوستگان او جمله که
ببلخ بودند، موقوف کردند و خواجه را بازنمودند، آنچه کردند. خواجه از دیوان
بازگشت و فرمود که بوسهل را بقهندز باید برد. حاجب نوبتی او را بر استری
نشاند و با سوار و پیادهیی انبوه بقهندز برد، در راه، دو خادم و شصت غلام
او را میآوردند، پیش وی آمدند و ایشان را بسرای آوردند و بوسهل را بقهندز
بردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید و امیر را آنچه رفته بود،
بازنمودند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۳ - نامهٔ امیر مسعود به آلتونتاش
دیگر روز چون بار بگسست، امیر خالی کرد با خواجه و مرا بخواندند و گفت «حدیث بوسهل تمام شد و خیریّت بود که مرد نمیگذاشت که صلاحی پیدا آید» [و] گفت: «اکنون چه باید کرد؟» [خواجه] گفت: صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامهیی نویسد هم اکنون بخوارزمشاه، چنانکه رسم است که وکیل در نویسد، و بازنماید که «چون مقرّر گشت مجلس عالی را که بوسهل خیانتی کرده است و میکند در ملک تا بدان جایگاه که در باب پیری محتشم چون خوارزمشاه چنان تخلیطها کرد باوّل که بدرگاه آمد تا او را متربّدگونه بازبایست گشت و پس از آن فرونایستاد و هم در باب وی و دیگران اغرا میکرد، رأی عالی چنان دید که دست او را از شغل عرض کوتاه کرد و او را نشانده آمد تا تضریب و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود» و آنگاه بنده پوشیده او را بگوید تا بمعمّا نویسد که «خداوند سلطان این همه از بهر آن کرد که بوسهل فرصت نگاه داشته است و نسختی کرده و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود و بر آن نسخت، بخطّ عالی ملطّفهیی شده و در وقت بخوارزم فرستاده، و دیگر روز چون خداوند اندر آن اندیشه کرد و آن ملطّفه بازخواست، وی گفته و بجان و سر خداوند سوگند خورده که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست، آنرا پاره کرد. و چون مقرّر گشت که دروغ گفته است، سزای او بفرمود» تا امروز این نامه برود و پس از آن بیک هفته بونصر نامهیی نویسد و این حال را شرح کند و دل وی را دریافته آید و بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد سخندان و سخنگوی تا بخوارزم شود و نامهها را برساند و پیغامها بگزارد و احوالها مقرّر خویش گرداند و بازگردد. و هر چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیهگان و سوختگان بنه شود و دانند که آفروشه نان است، باری مجاملتی در میانه بماند که ترک آرام گیرد. و این پسر او را، ستی هم فردا بباید نواخت و حاجبی داد و دیناری پنج هزار صلت فرمود تا دل آن پیر قرار گیرد.
امیر گفت: «این همه صواب است، تمام باید کرد. و خواجه را بباید دانست که پس ازین هر چه کرده آید در ملک و مال و تدبیرها همه باشارت او رود و مشاورت با وی خواهد بود.» خواجه زمین بوسه داد و بگریست و گفت: خداوند را بباید دانست که این پیری سه و چهار که اینجا ماندهاند از هزار جوان بهتراند، خدای، عزّ و جلّ، ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند را مانده است، ایشان را زود زود بباد نباید داد.
امیر او را بخویشتن خواند و در آگوش گرفت و بسیار نیکویی گفت. و مرا همچنان بنواخت. و بازگشتیم. و مسعدی را بخواند و خالی کرد و من نسخت کردم تا آنچه نبشتنی بود بظاهر و معمّا نبشت و گسیل کرده آمد. و پس از آن بیک هفته بوالقاسم دامغانی را خواجه نامزد کرد تا بخوارزم رود، و این بوالقاسم مردی پیر و بخرد و سخنگوی بود و ز خویشتن نامهیی نبشت سخت نیکو نزدیک خوارزمشاه و من از مجلس عالی نامهیی نبشم برین نسخت.
ذکر مثالی که از حضرت شهاب الدّوله ابو سعید مسعود، رضی اللّه عنه، نبشتند بآلتونتاش خوارزمشاه
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. حاجب فاضل عمّ، خوارزمشاه، ادام اللّه تأییده، ما را امروز بجای پدر است و دولت را بزرگتر رکنی وی است و در همه حالها راستی و یکدلی و خدای ترسی خویش اظهار کرده است و بیریا میان دل و اعتقاد خویش را بنموده که آنچه بوقت وفات پدر ما، امیر ماضی، رحمة اللّه علیه، کرد و نمود از شفقت و نصیحتها که واجب داشت نوخاستگان را بغزنین، آن است که واجب نکند که هرگز فراموش شود و پس از آن آمدنی بدرگاه از دل بیریا و نفاق و نصیحت کردنی در اسباب ملک و تأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت. و آن کس که اعتقاد وی برین جمله باشد و دولتی را که پوست و گوشت و استخوان خویش را از آن داند، چنین وفا دارد و حقّ نعمت خداوند گذشته و خداوند حال را بواجبی بگزارد و جهد کند تا بحقهای دیگر خداوندان رسد، توان دانست که در دنیا و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده، چنانکه گفتهاند: عاش سعیدا و مات حمیدا، وجودش همیشه باد و فقد وی هیچ گوش مشنواد . و چون از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هوی خواهی بوده است و از جهت ما در مقابله آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از متسوّقان و مضرّبان و عاقبت نانگران و جوانان کار نادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی تا خجل میباشیم و اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشتهایم، ملامت میکنیم . اما بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که باصل نگرد و بفرع دل مشغول ندارد و همان آلتونتاش یگانه راست یکدل میباشد. و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیدهاند یا بمعاینه چیزی بدو نمایند که از آن دل وی را مشغول گردانند، شخص امیر ماضی، انار اللّه برهانه، را پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختها و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و متسوّقان پیش وی نهند، که وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویّت هست که زود زود سنگ وی را ضعیف در رود نبتوانند گردانید. و ما از خدای، عزّ و جلّ، توفیق خواهیم که بحقهای وی رسیده آید و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی بدل وی پیوسته است، آنرا بواجبی دریافته شود. و هو سبحانه ولیّ ذلک و المتفضّل و الموفّق بمنّه وسعة رحمته .
«و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم، بوسهل زوزنی بما پیوست، و وی بروزگار ما را خدمت کرده بود و در هوای ما محنتی بزرگ کشید. و بقلعت غرنین مانده، بما چنان نمود که وی امروز ناصحتر و مشفقتر بندگان است؛ و پیش ما کس نبود از پیران دولت که کاری را برگزاردی یا تدبیری راست کردی، و روی بکاری بزرگ داشتیمی، ناچار چون وی مقدّمتر بود، آن روز در هر بابی سخن وی میگفت و ما آنرا باستصواب آراسته میداشتیم و مرد منظورتر گشت و مردمان امیدها هم در وی بستند، چنانکه رسم است و تنی چند دیگر بودند چون طاهر و عبدوس و جز ایشان، او را منقاد گشتند.
و حال وی بر آن منزلت بماند تا ما بهرات رسیدیم و برادر ما را جایی بازنشاندند و اولیا و حشم و جمله لشکر بخدمت درگاه ما پیوستند، و کارها این مرد میبرگزارد و پدریان منخزل بودند و منحرف تا کار وی بدان درجه رسید که از وزارت ترفّع مینمود.
«و ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پس و پیش آنرا بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده؛ صواب آن نمود که خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را، ادام اللّه تأییده، از هندوستان فرمودیم تا بیاوردند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را بکفایت وی آراسته کردیم و این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحّب و تبسّط وی برآساید [اماوی] راه رشد خویش را بندید و آن باد که در سروی شده بود. از آنجا دور نشد و از تسحّب و تبسّط بازنایستاد، تا بدان جایگاه که همه اعیان درگاه ما بسبب وی دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوّض بود که جز بدیشان راست نیامدی و کس دیگر نبود که استقلال آن داشتی، استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند و خلل آن بملک پیوست. و با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت، چنانکه اینک در باب حاجب ساخته است و دل ویرا مشغول گردانیده و قائد ملنجوق را تعبیه کرده و از وی بازاری ساخته و ما را بر آن داشته که رأی نیکو را در باب حاجب که مر ما را بجای پدر و عمّ است بباید گردانید.
«و چون کار این مرد از حد بگذشت و خیانتهای بزرگ وی ما را ظاهر گشت، فرمودیم تا دست وی از عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند تا دیگر متهوّران بدو مالیده گردند و عبرت گیرند، و شک نیست که معتمدان حاجب این حال را تقریر کرده باشند و وجوه آنرا بازنموده. و اکنون بعاجل الحال فرزند حاجب را، ستی، ولدی و معتمدی، نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد چون فرزندی، که کدام کس بود این کار را سزاوارتر از وی بحکم پسر پدری و نجابت و شایستگی، و این در جنب حقهای حاجب سخت اندک است. و اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما بحاجب نرسیده است، اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها و بدگمانیها که این مخلّط افکنده است، زائل گردد. و خواجه فاضل بفرمان ما معتمدی را فرستاد و درین معانی گشادهتر نبشت و پیغامها داد، چنانکه از لفظ ما شنیده است. باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافیتر از آن دارد که پیش از آن داشت و آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه و آنچه درخواست است و بفراغ دل وی بازگردد، بتمامی درخواهد، چه بدان اجابت باشد باذن اللّه.
«این نامه نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و بازآمد و سکونی ظاهر پیدا آمد و فسادی بزرگ در وقت تولّد نکرد .»
امیر گفت: «این همه صواب است، تمام باید کرد. و خواجه را بباید دانست که پس ازین هر چه کرده آید در ملک و مال و تدبیرها همه باشارت او رود و مشاورت با وی خواهد بود.» خواجه زمین بوسه داد و بگریست و گفت: خداوند را بباید دانست که این پیری سه و چهار که اینجا ماندهاند از هزار جوان بهتراند، خدای، عزّ و جلّ، ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند را مانده است، ایشان را زود زود بباد نباید داد.
امیر او را بخویشتن خواند و در آگوش گرفت و بسیار نیکویی گفت. و مرا همچنان بنواخت. و بازگشتیم. و مسعدی را بخواند و خالی کرد و من نسخت کردم تا آنچه نبشتنی بود بظاهر و معمّا نبشت و گسیل کرده آمد. و پس از آن بیک هفته بوالقاسم دامغانی را خواجه نامزد کرد تا بخوارزم رود، و این بوالقاسم مردی پیر و بخرد و سخنگوی بود و ز خویشتن نامهیی نبشت سخت نیکو نزدیک خوارزمشاه و من از مجلس عالی نامهیی نبشم برین نسخت.
ذکر مثالی که از حضرت شهاب الدّوله ابو سعید مسعود، رضی اللّه عنه، نبشتند بآلتونتاش خوارزمشاه
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. حاجب فاضل عمّ، خوارزمشاه، ادام اللّه تأییده، ما را امروز بجای پدر است و دولت را بزرگتر رکنی وی است و در همه حالها راستی و یکدلی و خدای ترسی خویش اظهار کرده است و بیریا میان دل و اعتقاد خویش را بنموده که آنچه بوقت وفات پدر ما، امیر ماضی، رحمة اللّه علیه، کرد و نمود از شفقت و نصیحتها که واجب داشت نوخاستگان را بغزنین، آن است که واجب نکند که هرگز فراموش شود و پس از آن آمدنی بدرگاه از دل بیریا و نفاق و نصیحت کردنی در اسباب ملک و تأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت. و آن کس که اعتقاد وی برین جمله باشد و دولتی را که پوست و گوشت و استخوان خویش را از آن داند، چنین وفا دارد و حقّ نعمت خداوند گذشته و خداوند حال را بواجبی بگزارد و جهد کند تا بحقهای دیگر خداوندان رسد، توان دانست که در دنیا و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده، چنانکه گفتهاند: عاش سعیدا و مات حمیدا، وجودش همیشه باد و فقد وی هیچ گوش مشنواد . و چون از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هوی خواهی بوده است و از جهت ما در مقابله آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از متسوّقان و مضرّبان و عاقبت نانگران و جوانان کار نادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی تا خجل میباشیم و اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشتهایم، ملامت میکنیم . اما بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که باصل نگرد و بفرع دل مشغول ندارد و همان آلتونتاش یگانه راست یکدل میباشد. و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیدهاند یا بمعاینه چیزی بدو نمایند که از آن دل وی را مشغول گردانند، شخص امیر ماضی، انار اللّه برهانه، را پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختها و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و متسوّقان پیش وی نهند، که وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویّت هست که زود زود سنگ وی را ضعیف در رود نبتوانند گردانید. و ما از خدای، عزّ و جلّ، توفیق خواهیم که بحقهای وی رسیده آید و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی بدل وی پیوسته است، آنرا بواجبی دریافته شود. و هو سبحانه ولیّ ذلک و المتفضّل و الموفّق بمنّه وسعة رحمته .
«و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم، بوسهل زوزنی بما پیوست، و وی بروزگار ما را خدمت کرده بود و در هوای ما محنتی بزرگ کشید. و بقلعت غرنین مانده، بما چنان نمود که وی امروز ناصحتر و مشفقتر بندگان است؛ و پیش ما کس نبود از پیران دولت که کاری را برگزاردی یا تدبیری راست کردی، و روی بکاری بزرگ داشتیمی، ناچار چون وی مقدّمتر بود، آن روز در هر بابی سخن وی میگفت و ما آنرا باستصواب آراسته میداشتیم و مرد منظورتر گشت و مردمان امیدها هم در وی بستند، چنانکه رسم است و تنی چند دیگر بودند چون طاهر و عبدوس و جز ایشان، او را منقاد گشتند.
و حال وی بر آن منزلت بماند تا ما بهرات رسیدیم و برادر ما را جایی بازنشاندند و اولیا و حشم و جمله لشکر بخدمت درگاه ما پیوستند، و کارها این مرد میبرگزارد و پدریان منخزل بودند و منحرف تا کار وی بدان درجه رسید که از وزارت ترفّع مینمود.
«و ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پس و پیش آنرا بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده؛ صواب آن نمود که خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را، ادام اللّه تأییده، از هندوستان فرمودیم تا بیاوردند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را بکفایت وی آراسته کردیم و این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحّب و تبسّط وی برآساید [اماوی] راه رشد خویش را بندید و آن باد که در سروی شده بود. از آنجا دور نشد و از تسحّب و تبسّط بازنایستاد، تا بدان جایگاه که همه اعیان درگاه ما بسبب وی دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوّض بود که جز بدیشان راست نیامدی و کس دیگر نبود که استقلال آن داشتی، استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند و خلل آن بملک پیوست. و با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت، چنانکه اینک در باب حاجب ساخته است و دل ویرا مشغول گردانیده و قائد ملنجوق را تعبیه کرده و از وی بازاری ساخته و ما را بر آن داشته که رأی نیکو را در باب حاجب که مر ما را بجای پدر و عمّ است بباید گردانید.
«و چون کار این مرد از حد بگذشت و خیانتهای بزرگ وی ما را ظاهر گشت، فرمودیم تا دست وی از عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند تا دیگر متهوّران بدو مالیده گردند و عبرت گیرند، و شک نیست که معتمدان حاجب این حال را تقریر کرده باشند و وجوه آنرا بازنموده. و اکنون بعاجل الحال فرزند حاجب را، ستی، ولدی و معتمدی، نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد چون فرزندی، که کدام کس بود این کار را سزاوارتر از وی بحکم پسر پدری و نجابت و شایستگی، و این در جنب حقهای حاجب سخت اندک است. و اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما بحاجب نرسیده است، اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها و بدگمانیها که این مخلّط افکنده است، زائل گردد. و خواجه فاضل بفرمان ما معتمدی را فرستاد و درین معانی گشادهتر نبشت و پیغامها داد، چنانکه از لفظ ما شنیده است. باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافیتر از آن دارد که پیش از آن داشت و آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه و آنچه درخواست است و بفراغ دل وی بازگردد، بتمامی درخواهد، چه بدان اجابت باشد باذن اللّه.
«این نامه نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و بازآمد و سکونی ظاهر پیدا آمد و فسادی بزرگ در وقت تولّد نکرد .»
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۴ - روایت خواجه احمد عبدالصمد
و آخر کار خوارزمشاه آلتونتاش پیچان میبود تا آنگاه که از حضرت لشکری بزرگ نامزد کردند و وی را مثال دادند تا با لشکر خوارزم بآموی آمد و لشکرها بدو پیوست و بجنگ علی تگین رفت و به دبوسی جنگ کردند و علی تگین مالیده شد و از لشکر وی بسیار کشته آمد و خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت و خواجه [احمد] عبد الصّمد، رحمه اللّه، آن مرد کافی دانای بکار آمده پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکار شد، با علی تگین در شب صلحی بکرد و علی تگین آن صلح را سپاس داشت و دیگر روز آن لشکر و خزائن و غلامان سرایی را برداشت و لطائف الحیل بکار آورد تا بسلامت بخوارزم باز- برد، رحمة اللّه علیهم اجمعین، چنانکه بیارم چگونگی آن بر جای خویش.
و من که بوالفضلم کشتن قائد ملنجوق را [به] تحقیق تر از خواجه احمد عبد الصّمد شنودم در آن سال که امیر مودود به دنبور رسید و کینه امیر شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک بنشست و خواجه احمد را وزارت داد، و پس از وزارت، خواجه احمد عبد الصّمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد، رحمة اللّه علیه. یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم- و به پیغامی رفته بودم و بوسهل زوزنی هنوز از بست درنرسیده بود- مرا گفت: خواجه بوسهل کی رسد؟
گفتم: خبری نرسیده است از بست، ولکن چنان باید که تا روزی ده برسد. گفت:
امیر دیوان رسالت بدو خواهد سپرد؟ گفتم: «کیست ازو شایستهتر؟ بروزگار امیر شهید، رضی اللّه عنه، وی داشت.» تا حدیث بحدیث خوارزم و قائد ملنجوق رسید و از حالها میبازگفتم، بحکم آنکه در میان آن بودم. گفت: همچنین است که گفتی، و همچنین رفت، امّا یک نکته معلوم تو نیست و آن دانستنی است. گفتم: اگر خداوند بیند، بازنماید که بنده را آن بکار آید- و من میخواستم که این تاریخ بکنم، هر کجا نکتهیی بودی در آن آویختمی - چگونگی حال قائد ملنجوق از وی بازپرسیدم، گفت:
«روز نخست که خوارزمشاه مرا کدخدایی داد، رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. اگر آواز دادی که بار دهید، دیگران درآمدندی. و اگر مهمّی بودی یا نبودی بر من خالی کردی و گفتی دوش چه کردی و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم. با خود گفتمی: این چه هوس است که هر روزی خلوتی کند؟ تا یک روز به هرات بودیم، مهمّی بزرگ در شب درافتاد و از امیر ماضی نامهیی رسید، در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی بجای نیاورد . مرا گفت: من هر روز خالی از بهر چنین روز کنم. با خود گفتم: در بزرگ غلطا که من بودم، حق بدست خوارزمشاه است. و در خوارزم همچنین بود، چون معمّای مسعدی برسید، دیگر روز با من خالی داشت، این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت: لعنت بر این بدآموزان باد، چون علی قریبی را که چنویی نبود، برانداختند و چون غازی واریارق. و من نیز نزدیک بودم بشبورقان، خدای، تبارک و تعالی، نگاه داشت. اکنون دست در چنین حیلتها بزدند، و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قائد مرد مرا فرونتواند گرفت و گرفتم که من بر افتادم، ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد، چون نگاه توان داشت از خصمان؟ و اگر هزار چنین بکنند. من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شدهام و ساعت [تا] ساعت مرگ دررسد. گفتم: خود همچنین است، امّا دندانی باید نمود، تا هم اینجا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست و زود زود دست بوی دراز نتوان کرد. گفت: چون قائد بادی پیدا کند، او را بازباید داشت.
گفتم: به ازین باید، که سری را که پادشاهی چون مسعود باد خوارزمشاهی در آن نهاد، بباید بریدن، اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. گفت: این بس زشت و بیحشمت باشد. گفتم: این یکی بمن بازگذارد خداوند. گفت: گذاشتم.
و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطّفه بخطّ سلطان بقائد رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده و آن دعوت بزرگ هم درین پنجشنبه بساخت و کاری شگرف پیش گرفت. «و روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود و ناسزاها گفت و تهدیدها کرد. خوارزمشاه احتمال کرد هر چند تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد. من بخانه خویش رفتم و کار او بساختم . چون بنزدیک من آمد بر حکم عادت، که همگان هر آدینه بر من بیامدندی، بادی دیدم در سر او که از آن تیزتر نباشد. من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حدّ ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سقطها گفت. وی در خشم شد، و مردکی پرمنش و ژاژخای و باد گرفته بود، سخنهای بلند گفتن گرفت. من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان کجات انبوه درآمدند و پاره پاره کردند او را. و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد. که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. و نائب برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خواندهای، انها کرد . خوارزمشاه مرا بخواند، گفت: این چیست، ای احمد، که رفت؟ گفتم:
این صواب بود. گفت: بحضرت چه گویید؟ گفتم: تدبیر آن کردم. و بگفتم که چه نبشته آمد. گفت: دلیر مردی ای تو! گفتم: خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین. و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد.»
و من که بوالفضلم کشتن قائد ملنجوق را [به] تحقیق تر از خواجه احمد عبد الصّمد شنودم در آن سال که امیر مودود به دنبور رسید و کینه امیر شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک بنشست و خواجه احمد را وزارت داد، و پس از وزارت، خواجه احمد عبد الصّمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد، رحمة اللّه علیه. یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم- و به پیغامی رفته بودم و بوسهل زوزنی هنوز از بست درنرسیده بود- مرا گفت: خواجه بوسهل کی رسد؟
گفتم: خبری نرسیده است از بست، ولکن چنان باید که تا روزی ده برسد. گفت:
امیر دیوان رسالت بدو خواهد سپرد؟ گفتم: «کیست ازو شایستهتر؟ بروزگار امیر شهید، رضی اللّه عنه، وی داشت.» تا حدیث بحدیث خوارزم و قائد ملنجوق رسید و از حالها میبازگفتم، بحکم آنکه در میان آن بودم. گفت: همچنین است که گفتی، و همچنین رفت، امّا یک نکته معلوم تو نیست و آن دانستنی است. گفتم: اگر خداوند بیند، بازنماید که بنده را آن بکار آید- و من میخواستم که این تاریخ بکنم، هر کجا نکتهیی بودی در آن آویختمی - چگونگی حال قائد ملنجوق از وی بازپرسیدم، گفت:
«روز نخست که خوارزمشاه مرا کدخدایی داد، رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. اگر آواز دادی که بار دهید، دیگران درآمدندی. و اگر مهمّی بودی یا نبودی بر من خالی کردی و گفتی دوش چه کردی و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم. با خود گفتمی: این چه هوس است که هر روزی خلوتی کند؟ تا یک روز به هرات بودیم، مهمّی بزرگ در شب درافتاد و از امیر ماضی نامهیی رسید، در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی بجای نیاورد . مرا گفت: من هر روز خالی از بهر چنین روز کنم. با خود گفتم: در بزرگ غلطا که من بودم، حق بدست خوارزمشاه است. و در خوارزم همچنین بود، چون معمّای مسعدی برسید، دیگر روز با من خالی داشت، این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت: لعنت بر این بدآموزان باد، چون علی قریبی را که چنویی نبود، برانداختند و چون غازی واریارق. و من نیز نزدیک بودم بشبورقان، خدای، تبارک و تعالی، نگاه داشت. اکنون دست در چنین حیلتها بزدند، و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قائد مرد مرا فرونتواند گرفت و گرفتم که من بر افتادم، ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد، چون نگاه توان داشت از خصمان؟ و اگر هزار چنین بکنند. من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شدهام و ساعت [تا] ساعت مرگ دررسد. گفتم: خود همچنین است، امّا دندانی باید نمود، تا هم اینجا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست و زود زود دست بوی دراز نتوان کرد. گفت: چون قائد بادی پیدا کند، او را بازباید داشت.
گفتم: به ازین باید، که سری را که پادشاهی چون مسعود باد خوارزمشاهی در آن نهاد، بباید بریدن، اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. گفت: این بس زشت و بیحشمت باشد. گفتم: این یکی بمن بازگذارد خداوند. گفت: گذاشتم.
و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطّفه بخطّ سلطان بقائد رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده و آن دعوت بزرگ هم درین پنجشنبه بساخت و کاری شگرف پیش گرفت. «و روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود و ناسزاها گفت و تهدیدها کرد. خوارزمشاه احتمال کرد هر چند تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد. من بخانه خویش رفتم و کار او بساختم . چون بنزدیک من آمد بر حکم عادت، که همگان هر آدینه بر من بیامدندی، بادی دیدم در سر او که از آن تیزتر نباشد. من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حدّ ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سقطها گفت. وی در خشم شد، و مردکی پرمنش و ژاژخای و باد گرفته بود، سخنهای بلند گفتن گرفت. من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان کجات انبوه درآمدند و پاره پاره کردند او را. و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد. که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. و نائب برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خواندهای، انها کرد . خوارزمشاه مرا بخواند، گفت: این چیست، ای احمد، که رفت؟ گفتم:
این صواب بود. گفت: بحضرت چه گویید؟ گفتم: تدبیر آن کردم. و بگفتم که چه نبشته آمد. گفت: دلیر مردی ای تو! گفتم: خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین. و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد.»
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۶ - گماردن بوالفتح رازی به کار دیوان عرض
چون از نشاندن بوسهل زوزنی فارغ شدند، امیر مسعود، رضی اللّه عنه، با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد بحدیث دیوان عرض که کدام کس را فرموده آید تا این شغل را اندیشه دارد؟ خواجه گفت: ازین قوم بوسهل حمدوی شایستهتر است.
امیر گفت: وی را اشراف مملکت فرمودهایم و آن مهمترست و چنو دیگری نداری، کسی دیگر باید. خواجه گفت: این دیگران را خداوند میداند، کرا فرماید؟ امیر گفت بوالفتح رازی را میپسندم، چندین سال پیش خواجه کار کرده است. خواجه گفت: مردی دیداری و نیکو و کافی است امّا یک عیب دارد که بسته کار است، و این کار را گشاده کاری باید. امیر گفت: شاگردان بددل و بستهکار باشند، چون استاد شدند و وجیه گشتند، کار دیگرگون کنند. و بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن. وزیر گفت: چنین کنم. چون بازگشت بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت: در باب تو امروز سخن رفته است و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است. و روزگاری دراز است تا ترا آزمودهام. این شغل تو در خواسته باشی بی فرمان و اشارت من و توفیری نموده . و بر من که احمدم چنین چیزها پوشیده نشود.
و در همه احوال من ترا این ترتیب خواستمی، نیکوتر بودی که با من بگفتی. اکنون رواست و درگذشتم. دل قوی باید داشت و کار بر وجه براند. و بهیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی، که در ملک رخنه افتد و فساد در عاقبت آن بزرگ است.
امّا اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کردهاند دریابی و به بیت المال بازآری، پسندیده خدمتی کرده باشی. گفت از بیست سال باز من بنده مستوفی خداوند بودهام و مرا آزموده است و راست یافته، و میدیدم که خیانتها میرود و میخواستم که در روزگار وزارت خداوند اثری بماند، این توفیر بنمودم و بمجلس عالی مقرّر کردم . اگر رأی سامی بیند، از بنده درگذرد که بر رأی خداوند بازننمودهام.
بیش چنین سهو نیفتد. گفت: درگذشتم، بازگرد، این شغل بر تو قرار گرفته است.
و روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید، در آن خلعت کمر هفتصدگانی بست و پیش آمد و خدمت کرد و بخانه بازگشت و اعیان حضرت و لشکر حقّی گزاردند نیکو. و دیگر روز بدرگاه آمد و کار ضبط کرد، و مردی شهم و کافی بود و تا خواجه احمد حسن زنده بود، گامی فراخ نیارست نهاد ؛ و چون او گذشته شد، میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد بجای خود بیارم هر یک.
امیر گفت: وی را اشراف مملکت فرمودهایم و آن مهمترست و چنو دیگری نداری، کسی دیگر باید. خواجه گفت: این دیگران را خداوند میداند، کرا فرماید؟ امیر گفت بوالفتح رازی را میپسندم، چندین سال پیش خواجه کار کرده است. خواجه گفت: مردی دیداری و نیکو و کافی است امّا یک عیب دارد که بسته کار است، و این کار را گشاده کاری باید. امیر گفت: شاگردان بددل و بستهکار باشند، چون استاد شدند و وجیه گشتند، کار دیگرگون کنند. و بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن. وزیر گفت: چنین کنم. چون بازگشت بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت: در باب تو امروز سخن رفته است و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است. و روزگاری دراز است تا ترا آزمودهام. این شغل تو در خواسته باشی بی فرمان و اشارت من و توفیری نموده . و بر من که احمدم چنین چیزها پوشیده نشود.
و در همه احوال من ترا این ترتیب خواستمی، نیکوتر بودی که با من بگفتی. اکنون رواست و درگذشتم. دل قوی باید داشت و کار بر وجه براند. و بهیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی، که در ملک رخنه افتد و فساد در عاقبت آن بزرگ است.
امّا اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کردهاند دریابی و به بیت المال بازآری، پسندیده خدمتی کرده باشی. گفت از بیست سال باز من بنده مستوفی خداوند بودهام و مرا آزموده است و راست یافته، و میدیدم که خیانتها میرود و میخواستم که در روزگار وزارت خداوند اثری بماند، این توفیر بنمودم و بمجلس عالی مقرّر کردم . اگر رأی سامی بیند، از بنده درگذرد که بر رأی خداوند بازننمودهام.
بیش چنین سهو نیفتد. گفت: درگذشتم، بازگرد، این شغل بر تو قرار گرفته است.
و روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید، در آن خلعت کمر هفتصدگانی بست و پیش آمد و خدمت کرد و بخانه بازگشت و اعیان حضرت و لشکر حقّی گزاردند نیکو. و دیگر روز بدرگاه آمد و کار ضبط کرد، و مردی شهم و کافی بود و تا خواجه احمد حسن زنده بود، گامی فراخ نیارست نهاد ؛ و چون او گذشته شد، میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد بجای خود بیارم هر یک.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۷ - تدبیر جنگ با علی تگین
و در این وقت ملطّفهها رسید از منهیان بخارا که علی تگین البتّه نمیآرامد و ژاژ میخاید و لشکر میسازد. و از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگ است، یکی آنکه امیر ماضی با قدرخان دیدار کرد تا بدان حشمت خانی ترکستان از خاندان ایشان بشد، و دیگر او را امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یکرویه نشده بود که چون او لشکر فرستد با پسری که یاری دهد، او را ولایتی دهد؛ چون بی از جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بیمنازع تخت ملک بخداوند رسید، در آن است که فرصتی یابد و شرّی بپا کند، هر چند تا خداوند ببلخ است، نباید اندیشید. چون امیر بر این حال واقف گشت، خواجه بزرگ احمد حسن و بونصر مشکان را بخواند و خالی کرد و درین باب رأی خواست هرگونه سخن گفتند و رفت . امیر گفت: علی تگین دشمنی بزرگ است و طمع وی که افتاده است، محال است. صواب آن باشد که وی را از ماوراء النّهر برکنده آید . اگر بغراتگین پسر قدرخان که با ما وصلت دارد، بیاید، خلیفت ما باشد و خواهری که از آن ما بنام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد و شرّ این فرصتجوی دور شود. و اگر او نیاید، خوارزمشاه آلتونتاش را بفرماییم تا روی بماوراء النّهر کند با لشکری قوی، که کار خوارزم مستقیم است، یک پسر و فوجی لشکر آنجا نشسته باشند. خواجه گفت: ماوراء النّهر ولایتی بزرگ است. سامانیان که امراء خراسان بودند، حضرت خود آنجا ساختند. اگر بدست آید، سخت بزرگ کاری باشد. اما علی تگین گربز محتال است، سی سال شد تا وی آنجا میباشد. اگر آلتونتاش را اندیشیده است، صواب آن باشد که رسولی با نام نزدیک خوارزمشاه فرستاده آید و درین باب پیغام داد . اگر بهانه آرد و آن حدیث قائد ملنجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد، که بیحشمت وی علی تگین را برنتوان انداخت، تا آنگاه که از نوعی دیگر اندیشیده آید؛ و اگر نشاط رفتن کند، مقرّر گردد که آن ریش نمانده است. امیر گفت: موجّه این است، کدام کس رود؟ خواجه بونصر گفت: امیرک بیهقی را صاحب برید بلخ بفرستیم. و اگر خواهیم که خوارزمشاه برود، کدخدای لشکر عبدوس را باید فرستاد .
امیر گفت: جزوی نشاید. در ساعت عبدوس را بخواندند و استادم نامهها نسخت کرد سخت غریب و نادر و خلعتی با نام که در آن پیل نر و ماده بود پنج سر خوارزمشاه را و خلعتهای دیگر خواجه احمد عبد الصّمد و خاصّگان خوارزمشاه را و اولیا و حشم سلطانی را. و عبدوس از بلخ سوی خوارزمشاه رفت و خوارزمشاه قصد علی تگین کرد و کشته شد و در آن مدّت چند کار سلطان مسعود برگزارد همه با نام، آنها را نیز میباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است:
امیر روز آدینه دوم ربیع الاوّل سوی منجوقیان رفت بشکار و آنجا بسیار تکلّف رفت و جهانی سبز و زرد و سرخ بود با این فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند و بر آن شراب خورد و نشاط کرد. و بباغ بازآمد در باقی ربیع الاوّل.
و غرّه ربیع الآخر چند قاصد آمدند از نزدیک عبدوس که «کارها بر مراد است و آلتونتاش خلعت پوشید و بسیج رفتن کرد.»
و طاهر دبیر را نامزد کرده بود امیر تا سوی ری رود بکدخدایی لشکری که بر سپاه سالار تاش فراش است. و صاحب برید و خازن نامزد شد. و خلعت وی راست کردند و بوالحسن کرجی ندیم را خازنی داد و بوالمظّفر حبشی را صاحب بریدی و گوهر آیین خزینهدار را سالاری . و حاجب جامهدار محمودی یارق تغمش را و چند تن دیگر را از حجّاب و سرهنگان قم و کاشان و جبال و آن نواحی نامزد کرد. و سهشنبه ششم ربیع الآخر خلعتها راست کردند و در پوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت.
روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند .
و هم درین روز خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر بگرگان گذشته شد و گفتند با کالیجارخالش با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود و او را زهر دادند- و این کودک نارسیده بود- تا پادشاهی با کالیجار بگیرد، و نامهها رسیده بود بغزنین که از تبار مرد آویزو وشمگیر کس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد، اگر خداوند سلطان درین ولایت با کالیجار را بدارد که بروزگار منوچهر کار همه او میراند، ترتیبی بجایگاه باشد. جواب رفت که «صواب آمد، رایت عالی مهرگان قصد بلخ دارد.
رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی است با ایشان نهاده آید.» و چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید و قاضی گرگان بومحمد بسطامی و شریف بوالبرکات و دیلمی محتشم و شیرج لیلی، و ایشان را پیش آوردند. و پس از آن خواجه بزرگ نشست و کارها راست کردند: امیری باکالیجار و دخترش را از گرگان بفرستد. و استادم منشور با کالیجار تحریر کرد و خلعتی سخت فاخر راست کردند و برسولان سپردند و ایشان را خلعت دادند. و طاهر را مثال بود تا مال ضمان گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد و بنشابور فرستد نزدیک سوری صاحب دیوان تا با حمل نشابور بحضرت آرند.
هژدهم این ماه نامه رسید بگذشته شدن والده بونصر مشکان، و زنی عاقله بود، و از استادم شنودم که چون سلطان محمود حسنک را وزارت داده بود و دشمن گرفته با چنان دوستی که او را داشت، والدهام گفت «ای پسر، چون سلطان کسی را وزارت داد، اگر چه دوست دارد آن کس را، در هفتهیی دشمن گیرد، از آن جهت که همباز او شود در ملک، و پادشاهی بانبازی نتوان کرد.» و بونصر بماتم بنشست. و نیکو حق گزاردند . و خواجه بزرگ درین تعزیت بیامد و چشم سوی این باغچه کشید که بهشت را مانست از بسیاری یاسمین شکفته و دیگر ریاحین و مورد و نرگس و سرو آزاد؛ بونصر را گفت: نبایستی که بما بمصیت آمده بودیمی تا حقّ این باغچه گزارده آمدی، چنانکه در روزگار سلطان محمود حقّ باغچه غزنین گزاردیم. و اسبش بکرانه رواق که بماتم آنجا نشسته بودند آوردند و برنشست و بونصر در رکابش بوسه داد و گفت «خداوند باقی باد، آن فخر بر سر من نهاد بدین رنجه شدن که هرگز مدروس نشود، و عجب نباشد که این باغ آن سعادت که باغ غزنین یافت، بیابد.» و هر چند امیر بر زبان بوالحسن عقیلی پیغام فرستاده بود در معنی تعزیت، روز چهارشنبه بخدمت رفت، امیر بلفظ عالی خود تعزیت کرد.
قصّه باغ غزنین و آمدن خواجه بگویم، یکی آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیر با بزرگی احمد حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی آمد. از استادم شنودم که امیر ماضی بغزنین روزی نشاط شراب کرد و بسیار گل آورده بودند، و آنچه از باغ من از گل صد برگ بخندید، شبگیر آن را بخدمت امیر فرستادم و بر اثر بخدمت رفتم. خواجه بزرگ و اولیا و حشم برسیدند. امیر در شراب بود، خواجه را و مرا بازگرفت و بسیار نشاط رفت، و در چاشتگاه خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، شرط آن است که وقت گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه خاصّه چنین گل که ازین رنگینتر و خوشبویتر نتواند بود. امیر گفت: بونصر فرستاده است از باغ خویش. خواجه گفت: بایستی که این باغ را دیده شدی . امیر گفت: میزبانی میجویی؟ گفت: ناچار. امیر روی بمن کرد، گفت: چه گویی؟ گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، روباهان را زهره نباشد از شیر خشمآلود که صید بیوزان نمایند که این در سخت ببسته است. امیر گفت: اگر شیر دستوری دهد؟ گفتم: بلی بتوان نمود. گفت:
دستوری دادم، بباید نمود. هر دو خواجه خدمت کردند. و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت، و آن شراب خوردن بپایان آمد. پس از یک هفته سلطان را استادم بگفت و دستوری یافت و خواجه احمد بباغ آمد و کاری شگرف و بزرگ پرداخته بودند؛ نماز دیگر امیر ابو الحسن عقیلی را آنجا فرستاد به پیغام و گفت: «بو الحسن را نگاه باید داشت و دستوری دادیم، فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد» و هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند و دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراگندند.
امیر گفت: جزوی نشاید. در ساعت عبدوس را بخواندند و استادم نامهها نسخت کرد سخت غریب و نادر و خلعتی با نام که در آن پیل نر و ماده بود پنج سر خوارزمشاه را و خلعتهای دیگر خواجه احمد عبد الصّمد و خاصّگان خوارزمشاه را و اولیا و حشم سلطانی را. و عبدوس از بلخ سوی خوارزمشاه رفت و خوارزمشاه قصد علی تگین کرد و کشته شد و در آن مدّت چند کار سلطان مسعود برگزارد همه با نام، آنها را نیز میباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است:
امیر روز آدینه دوم ربیع الاوّل سوی منجوقیان رفت بشکار و آنجا بسیار تکلّف رفت و جهانی سبز و زرد و سرخ بود با این فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند و بر آن شراب خورد و نشاط کرد. و بباغ بازآمد در باقی ربیع الاوّل.
و غرّه ربیع الآخر چند قاصد آمدند از نزدیک عبدوس که «کارها بر مراد است و آلتونتاش خلعت پوشید و بسیج رفتن کرد.»
و طاهر دبیر را نامزد کرده بود امیر تا سوی ری رود بکدخدایی لشکری که بر سپاه سالار تاش فراش است. و صاحب برید و خازن نامزد شد. و خلعت وی راست کردند و بوالحسن کرجی ندیم را خازنی داد و بوالمظّفر حبشی را صاحب بریدی و گوهر آیین خزینهدار را سالاری . و حاجب جامهدار محمودی یارق تغمش را و چند تن دیگر را از حجّاب و سرهنگان قم و کاشان و جبال و آن نواحی نامزد کرد. و سهشنبه ششم ربیع الآخر خلعتها راست کردند و در پوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت.
روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند .
و هم درین روز خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر بگرگان گذشته شد و گفتند با کالیجارخالش با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود و او را زهر دادند- و این کودک نارسیده بود- تا پادشاهی با کالیجار بگیرد، و نامهها رسیده بود بغزنین که از تبار مرد آویزو وشمگیر کس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد، اگر خداوند سلطان درین ولایت با کالیجار را بدارد که بروزگار منوچهر کار همه او میراند، ترتیبی بجایگاه باشد. جواب رفت که «صواب آمد، رایت عالی مهرگان قصد بلخ دارد.
رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی است با ایشان نهاده آید.» و چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید و قاضی گرگان بومحمد بسطامی و شریف بوالبرکات و دیلمی محتشم و شیرج لیلی، و ایشان را پیش آوردند. و پس از آن خواجه بزرگ نشست و کارها راست کردند: امیری باکالیجار و دخترش را از گرگان بفرستد. و استادم منشور با کالیجار تحریر کرد و خلعتی سخت فاخر راست کردند و برسولان سپردند و ایشان را خلعت دادند. و طاهر را مثال بود تا مال ضمان گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد و بنشابور فرستد نزدیک سوری صاحب دیوان تا با حمل نشابور بحضرت آرند.
هژدهم این ماه نامه رسید بگذشته شدن والده بونصر مشکان، و زنی عاقله بود، و از استادم شنودم که چون سلطان محمود حسنک را وزارت داده بود و دشمن گرفته با چنان دوستی که او را داشت، والدهام گفت «ای پسر، چون سلطان کسی را وزارت داد، اگر چه دوست دارد آن کس را، در هفتهیی دشمن گیرد، از آن جهت که همباز او شود در ملک، و پادشاهی بانبازی نتوان کرد.» و بونصر بماتم بنشست. و نیکو حق گزاردند . و خواجه بزرگ درین تعزیت بیامد و چشم سوی این باغچه کشید که بهشت را مانست از بسیاری یاسمین شکفته و دیگر ریاحین و مورد و نرگس و سرو آزاد؛ بونصر را گفت: نبایستی که بما بمصیت آمده بودیمی تا حقّ این باغچه گزارده آمدی، چنانکه در روزگار سلطان محمود حقّ باغچه غزنین گزاردیم. و اسبش بکرانه رواق که بماتم آنجا نشسته بودند آوردند و برنشست و بونصر در رکابش بوسه داد و گفت «خداوند باقی باد، آن فخر بر سر من نهاد بدین رنجه شدن که هرگز مدروس نشود، و عجب نباشد که این باغ آن سعادت که باغ غزنین یافت، بیابد.» و هر چند امیر بر زبان بوالحسن عقیلی پیغام فرستاده بود در معنی تعزیت، روز چهارشنبه بخدمت رفت، امیر بلفظ عالی خود تعزیت کرد.
قصّه باغ غزنین و آمدن خواجه بگویم، یکی آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیر با بزرگی احمد حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی آمد. از استادم شنودم که امیر ماضی بغزنین روزی نشاط شراب کرد و بسیار گل آورده بودند، و آنچه از باغ من از گل صد برگ بخندید، شبگیر آن را بخدمت امیر فرستادم و بر اثر بخدمت رفتم. خواجه بزرگ و اولیا و حشم برسیدند. امیر در شراب بود، خواجه را و مرا بازگرفت و بسیار نشاط رفت، و در چاشتگاه خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، شرط آن است که وقت گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه خاصّه چنین گل که ازین رنگینتر و خوشبویتر نتواند بود. امیر گفت: بونصر فرستاده است از باغ خویش. خواجه گفت: بایستی که این باغ را دیده شدی . امیر گفت: میزبانی میجویی؟ گفت: ناچار. امیر روی بمن کرد، گفت: چه گویی؟ گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، روباهان را زهره نباشد از شیر خشمآلود که صید بیوزان نمایند که این در سخت ببسته است. امیر گفت: اگر شیر دستوری دهد؟ گفتم: بلی بتوان نمود. گفت:
دستوری دادم، بباید نمود. هر دو خواجه خدمت کردند. و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت، و آن شراب خوردن بپایان آمد. پس از یک هفته سلطان را استادم بگفت و دستوری یافت و خواجه احمد بباغ آمد و کاری شگرف و بزرگ پرداخته بودند؛ نماز دیگر امیر ابو الحسن عقیلی را آنجا فرستاد به پیغام و گفت: «بو الحسن را نگاه باید داشت و دستوری دادیم، فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد» و هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند و دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراگندند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۸ - فتح بخارا به دست خوارزمشاه
روز سهشنبه بیستم این ماه نامه عبدوس رسید با سواران مسرع که «خوارزمشاه حرکت کرد از خوارزم بر جانب آموی و مرا سوی درگاه بازگردانید بر مراد.» امیر روز دیگر برنشست و بصحرا آمد و سالار و لشکر را که نامزد کرده بودند تا بآلتونتاش پیوندند، دیدن گرفت و تا نماز دیگر سواران میگذشتند با ساز و سلاح تمام، و پیاده انبوه، گفتند عدد ایشان پانزده هزار است. چون لشکر بتعبیه بگذشت، امیر آواز داد این دو سالار بگتگین چوگانی پدری و پیری آخور سالار مسعودی را و سرهنگان را که «هشیار و بیدار باشید و لشکر را از رعیّت چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن دست کوتاه دارید تا بر کسی ستم نکنند. و چون بسپاه سالار آلتونتاش رسید، نیکو خدمت کنید و بر فرمان او کار کنید و بهیچ چیز مخالفت مکنید.» همه بگفتند: فرمان برداریم. و پیاده شدند و زمین بوسه دادند و برفتند. و امیرک بیهقی صاحب برید را با آن لشکر بصاحب بریدی نامزد کردند و او را پیش خواند و با وزیر و بونصر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد. و او هم خدمت کرد و روان شد.
روز دوشنبه غره ماه جمادی الأولی این سال علی دایه را بجامه خانه بردند و خلعت سپاه سالاری پوشانیدند، که خواجه بزرگ گفته بود که «از وی وجیهتر مردی و پیری نیست و آلت و عدّت و مردم و غلام دارد» و چنان خلعتی که رسم قدیم بود سپاه سالاران را پوشانیدند، و بازگشت و او را نیکو حق گزاردند؛ دیگر روز سوی خراسان رفت با چهار هزار سوار سلطانی، چنانکه جمله گوش بمثالهای تاش فرّاش سپاه سالار دارند و از آن طاهر دبیر و بطوس مقام کنند و پشتیوان آن قوم باشند و همگنان را دل میدهد و احتیاط کند تا در خراسان خلل نیفتد.
و معمّایی رسید از آن امیرک که «خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید، اوّل بشکوهید که علی تگین تعبیه است، خود را فراهم بگرفت و کشتی از میان جیحون بازگردانیده بود، تا کدخدایش احمد عبد الصّمد او را قوّة دل داد. و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشدهیی میباشد، و بنده چند دفعت بنزدیک وی رفت تا آرام گونهیی یافت؛ مگر عاقبت کار خوب شود که اکنون باری بأبتدا تاریک مینماید.» وزیر گفت:
«خوارزمشاه بازنگشت و برفت، این کار برخواهد آمد و خللی نزاید.»
[فتح بخارا به دست خوارزمشاه]
و بر راه بلخ اسکدار نشانده بودند و دل درین اخبار بسته، و هر روز اسکدار میرسید. تا چاشتگاه اسکداری رسید حلقه [بر] افکنده و بر در زده که «چون خوارزمشاه از جیحون بگذشت، علی تگین را معلوم شد، شهر بخارا بغازیان ماوراء النّهر سپرد و خزانه و آنچه خفّ داشت با خویشتن برد بدبوسی تا آنجا جنگ کند؛ و غلامی صد و پنجاه را که خیاره آمدند مثال داد تا بقهندز ایشان را نگاه دارند. خوارزمشاه چون بشنید، ده سرهنگ باخیل سوی بخارا تاختنی بدادند و خود بتعبیه رفت و راهها از چپ و راست بگرفت تا از کمین خللی نزاید. و چون ببخارا رسید، شحنه علی تگین بدبوسی گریخت و غازیان ماوراء النّهر و مردم شهر بطاعت پیش آمدند و دولت عالی را بندگی نمودند و گفتند: دیر است تا در آرزوی آنند که رعیّت سلطان اعظم، ملک- الاسلام، شهاب الدّوله، ادام اللّه سلطانه، باشند. خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و بقهر و شمشیر بستدند. و غلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند، جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. و قهندز و حصار غارت کردند و بسیار غنیمت و ستور بدست لشکر افتاد. و خوارزمشاه دیگر روز قصد دبوسی کرد، و جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است، چه آنچه داشت و چه ترکمانان و سلجوقیان وحشری، و جنگ بدبوسی خواهد کرد که بجانب صغانیان پیوسته است. و جایگاه کمین است و آب روان و درختان بسیار. و بدولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود.»
روز دوشنبه غره ماه جمادی الأولی این سال علی دایه را بجامه خانه بردند و خلعت سپاه سالاری پوشانیدند، که خواجه بزرگ گفته بود که «از وی وجیهتر مردی و پیری نیست و آلت و عدّت و مردم و غلام دارد» و چنان خلعتی که رسم قدیم بود سپاه سالاران را پوشانیدند، و بازگشت و او را نیکو حق گزاردند؛ دیگر روز سوی خراسان رفت با چهار هزار سوار سلطانی، چنانکه جمله گوش بمثالهای تاش فرّاش سپاه سالار دارند و از آن طاهر دبیر و بطوس مقام کنند و پشتیوان آن قوم باشند و همگنان را دل میدهد و احتیاط کند تا در خراسان خلل نیفتد.
و معمّایی رسید از آن امیرک که «خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید، اوّل بشکوهید که علی تگین تعبیه است، خود را فراهم بگرفت و کشتی از میان جیحون بازگردانیده بود، تا کدخدایش احمد عبد الصّمد او را قوّة دل داد. و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشدهیی میباشد، و بنده چند دفعت بنزدیک وی رفت تا آرام گونهیی یافت؛ مگر عاقبت کار خوب شود که اکنون باری بأبتدا تاریک مینماید.» وزیر گفت:
«خوارزمشاه بازنگشت و برفت، این کار برخواهد آمد و خللی نزاید.»
[فتح بخارا به دست خوارزمشاه]
و بر راه بلخ اسکدار نشانده بودند و دل درین اخبار بسته، و هر روز اسکدار میرسید. تا چاشتگاه اسکداری رسید حلقه [بر] افکنده و بر در زده که «چون خوارزمشاه از جیحون بگذشت، علی تگین را معلوم شد، شهر بخارا بغازیان ماوراء النّهر سپرد و خزانه و آنچه خفّ داشت با خویشتن برد بدبوسی تا آنجا جنگ کند؛ و غلامی صد و پنجاه را که خیاره آمدند مثال داد تا بقهندز ایشان را نگاه دارند. خوارزمشاه چون بشنید، ده سرهنگ باخیل سوی بخارا تاختنی بدادند و خود بتعبیه رفت و راهها از چپ و راست بگرفت تا از کمین خللی نزاید. و چون ببخارا رسید، شحنه علی تگین بدبوسی گریخت و غازیان ماوراء النّهر و مردم شهر بطاعت پیش آمدند و دولت عالی را بندگی نمودند و گفتند: دیر است تا در آرزوی آنند که رعیّت سلطان اعظم، ملک- الاسلام، شهاب الدّوله، ادام اللّه سلطانه، باشند. خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و بقهر و شمشیر بستدند. و غلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند، جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. و قهندز و حصار غارت کردند و بسیار غنیمت و ستور بدست لشکر افتاد. و خوارزمشاه دیگر روز قصد دبوسی کرد، و جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است، چه آنچه داشت و چه ترکمانان و سلجوقیان وحشری، و جنگ بدبوسی خواهد کرد که بجانب صغانیان پیوسته است. و جایگاه کمین است و آب روان و درختان بسیار. و بدولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود.»
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۹ - نامهٔ امیرک
و امیر صفّهیی فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفّهیی سخت بلند و پهنا در خورد بالا، مشرف بر باغ، و در پیش حوضی بزرگ، و صحنی فراخ، چنانکه لشکر دو رویه بایستادی. و مدّتی بود تا برآورده بودند، این وقت تمام شده بود. فرمودند خواجه [ابو] عبد اللّه الحسین بن علیّ میکائیل را تا کاری سخت نیکو بساختند که امیر سهشنبه هژدهم ماه جمادی الاولی درین صفّه نو خواهد نشست. و این روز آنجا بار داد و چندان نثار کردند که حدّ و اندازه نبود. و پس از بار برنشست، بمیدانی که نزدیک این صفّه بود چوگان باختند و تیر انداختند. و درین صفّه خوانی نهادند سخت بزرگ. و امیر بگرمابه رفت از میدان و از گرمابه بخوان رفت و اعیان و ارکان را بخوان بردند و نان خوردن گرفتند و شراب گردان شد و از خوان مستان بازگشتند. و امیر نشاط خواب کرد. و گل بسیار آوردند. و مثال دادند که بازنگردند که نشاط شراب خواهد بود.
و از گلشن استادم بدیوان آمد، اسکدار بیهقی رسید حلقه برافگنده و بر در زده استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت، رسم آن بود که چون نامهها رسیدی، رقعتی نبشتی و بونصر دیوانبان را دادی تا بخادم رساند، و اگر مهم بودی، بمن دادی، این ملطّفه خود برداشت و بنزدیک آغاجی خادم برد خاصّه . و آغاجی خبر کرد، پیش خواندند، دررفت . مطربان را بازگردانیدند و خواجه بزرگ را بخواندند. و امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر. وزیر بازگشت و استادم بدیوان نشست و مرا بخواند و نامه نسخت کردن گرفتم، نامههای امیرک بیهقی بود بر آن جمله که «آلتونتاش چون بدبوسی رسید، طلیعه علی تگین پیدا آمد، فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند، با تعبیه تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ در میان، و دست آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرود آمد و طلایع بازگشتند. خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و جمله سالاران و اعیان را بخواند و گفت: «فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید، امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد، دل از خویشتن مبرید و نزدیک دیگر مروید که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آوردهام تا چون خصم پیدا آید، حکم، حال و مشاهدت را باشد . و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصّگانش را حاضر نمودند. چون از نان فارغ شد، با احمد و تاش سپاه سالار و چند سرهنگ محمودی خالی کرد و گفت: این علی تگین دشمنی بزرگ است، از بیم سلطان ماضی آرامیده بود، او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد، اگر بر آن برفتندی، این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی.
چون منهیان نوشتند که او ناراست است، خداوند سلطان عبدوس را نزدیک من فرستاد و درین معانی فرمان داد، چه چاره بود از فرمان برداری که مضّربان صورت من زشت کرده بودند. اکنون کار بشمشیر رسید، فردا جنگ صعب خواهد بود و من نه از آن مردانم که بهزیمت بشوم، اگر حال دیگرگونه باشد، من نفس خود بخوارزم نبرم، اگر کشته شوم، رواست، در طاعت خداوند خویش شهادت یابم، امّا باید که حقّ خدمت قدیم من در فرزندان من رعایت کرده آید. همگنان گفتند:
ان شاء اللّه تعالی که خیر و نصرت باشد. پس مثال داد تا [بر] چهار جانب طلیعه رفت و هر احتیاط که از سالاری بزرگ خوانده آمد و شنوده بجای آورد. و قوم بازگشتند.
و مخالفان بچند دفعت قصد کردند، آوازها افتاد، دشمنان کور و کبود بازگشتند.
«چون صبح بدمید، خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدّمان نزدیک وی و تعبیهها بر حال خویش. گفت: «ای آزاد مردان، چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد، جان را بخواهند زد . و ما آمدهایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم. هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر، عیاذا باللّه، سستی کنید، خلل افتد؛ جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت، اگر مرا فراگذارید، شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید.
من آنچه دانستم گفتم.» گفتند: خوارزمشاه داد ما بداد، تا جان بزنیم . و خوارزمشاه در قلب ایستاد، و در جناح آنچه لشکر قویتر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد، میفرستد. و بگتگین چوگانی و پیری آخور سالار را بگفت تا برمیمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. و تاش سپاه سالارش را بر میسره بداشت و بعضی لشکر سلطانی. و ساقه قوی بگماشت هر دو طرف را. و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس از لشکر بازگردد، میان بدونیم کنند. و برابر طلیعه سواران گزیدهتر فرستادن گرفت.
«چون روز شد، کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. خوارزمشاه بتعبیه راند، چون فرسنگی کناره رود برفت، آب پایاب داشت و مخوف بود، سواری چند از طلیعه بتاختند که «علی تگین از آب بگذشت و در صحرایی سخت فراخ بایستاد، از یک جانب رود و درخت بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر، که جنگ اینجا خواهد بود؛ و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند.» هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود، هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم. و نقیبان تاخت سوی احمد و ساقه و سوی مقدّمان که بر لب رود مرتّب بودند، پیغام داد که حال چنین است. پس براند، با یکدیگر رسیدند، و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی. و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید، و علی تگین هم بر بالایی بایستاد، از علامت سرخ و چتر بجای آوردند، و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت:
در مدّت عمر چنین یاد ندارد. میمنه علی تگین نماز پیشین بر میسره خوارزمشاه بر کوفتند و نیک بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمشاه افتاد؛ خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد از قلب، ضبط نتوانست کرد و لشکر میسره برفتند، تاش ماهروی ماند سپاه سالارش و سواری دویست خویشتن را در رود افگندند و همه بگذشتند .
خوارزمشاه میمنه خود را بر میسره ایشان فرستاد، نیک ثبات کردند، دشمن سخت چیره شد، چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد و خسته آمد و لشکر میمنه بازگشت، و بگتگین حاجب چوگانی و پیری آخور سالار با سواری پانصد میآویختند و دشمن انبوهتر روی بدیشان نهاد و بیم بود که همگان تباه شوند، خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی بقلب علی تگین نهادند و بگتگین و پیری بدو پیوستند و قومی سوار هزیمتیان . و علی تگین نیز با قلب و میسره خود درآمد. و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت؛ چون علامتش لشکر بدیدند، چون کوه آهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد، و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب، پس از یکدیگر بازگشتند، چنانکه جنگ قائم ماند؛ و اگر خوارزمشاه آن نکردی، لشکری بدان بزرگی بباد شدی.
«و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود. آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد و غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست و چون بلشکرگاه رسید، یافت قوم را بر حال خویش، هیچ خلل نیفتاده بود و هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته؛ هر چند کمینها چند بار قصد کرده بودند، خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتّب بودند، احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود. خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت و هر چند مجروح بود، کس ندانست و مقدّمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند، عذر بپذیرفت و گفت بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فیصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و اگر شب نیامدی، فتح برآمدی . گفتند:
چنین کنیم. احمد را و مرا بازگرفت و گفت: این لشکر امروز بباد شده بود، اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی، اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود، هر چند چنین است، فردا بجنگ روم. احمد گفت «روی ندارد مجروح بجنگ رفتن، مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند، که من جاسوسان فرستادهام و شبگیر دررسند.» و طلیعهها نامزد کرد مردم آسوده . و من بازگشتم. وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند، نزدیک وی رفتم. گفت: دوش همه شب نخفتم ارین جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند: علی تگین سخت شکسته و متحیّر شده است که مردمش کم آمده است و بر آنست که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید، هر چند چنین است، چاره نیست، بحیله برنشینیم و پیش رویم. احمد گفت: تا خواجه چه گوید؟ گفتم: اعیان سپاه را بباید خواند و نمود که «بجنگ خواهد رفت» تا لشکر برنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعهگاه تا گوید که «خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول میآید» تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را، آنگاه نگریم، خوارزمشاه گفت: صواب است. اعیان و مقدّمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند.
«و کوس جنگ بزدند، خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست، اسب تندی کرد، از قضاء آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست، پوشیده او را در سرای پرده، بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد، احمد و امیرک را بخواند، گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم، آنچه صواب است، بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود. احمد بگریست و گفت:
به ازین میباشد که خداوند میاندیشد، تدبیر آن کرده شود. امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود، میگویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد، طلیعه لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان، اگر جنگ پیش آرد، برنشینیم و کار پیش گیریم، اگر رسولی فرستد، حکم مشاهدت را باشد . گفتند:
سخت صواب است. و روان کردند و کوس میزدند و حزم نگاه میداشتند.
«این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش، در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین، محمود بیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهوّر و تعّدی از شما بود تا سلطان خوارزمشاه را اینجا فرستاد، و چون ما از آب گذاره کردیم، واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ سخنیها و تبسّطها که سلطان ازو بیازرد، تا خوارزمشاه در میان آمدی و بشفاعت سخن گفتی و کار راست کردی و چندین خون ریخته نشدی. قضا کار کرد. این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد، و خداوند سلطان ببلخ است و لشکر دمادم؛ ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم، بر ما فریضه است صلاح نگاه داشتن. و هر چند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند، بمن بلائی رسد، اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. حقّ مسلمانی و حقّ مجاورت ولایت از گردن خویش بیرون کردم، آنچه صلاح خویش در آن دانید، میکنید .
«کدخدای علی تگین و علی تگین این حدیث را غنیمت شمردند و هم در شب رسول را نامزد کردند، مردی علوی وجیه از محتشمان سمرقند، و پیغامها دادند.
چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود، رسول بیامد و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم. هر چند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد .
گفت: احمد، من رفتم . نباید که فرزندانم را ازین بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم . احمد گفت: «کار ازین درجه گذشته است، صواب آنست که من پیوستهام، تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی [و] از آن جانب جیحون رفته آید، آنگاه این حال بازنمایم. معتمدی چون امیرک اینجاست، این حالها چون آفتاب روشن شد، اگر چنین کرده نیامدی، بسیار خلل افتادی. خوارزمشاه را رنج باید کشید، یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند.» خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمه بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبهیی بزرگ و لشکر و اعیان. رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند، چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود، در صلح سخن رفت. رسول گفت که علی تگین میگوید: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم، مکافات من این بود؟ اکنون خوارزمشاه پیر دولت است، آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان، بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان، عذر من بپذیرد و حال لطیف شود، چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود. خوارزمشاه گفت: سخت نیکو گفت، این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم، و جنگ برخاست ؛ ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم. علوی دعا گفت، و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند، و خوارزمشاه بگتگین و پیری آخور سالار را و دیگر مقدّمان را گفت: چه گویید و چه بینید؟ گفتند:
فرمان خداوند سلطان آنست که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم. و یکسوارگان ما نیک بدرد آمدهاند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی، خللی افتادی که دریافت نبودی، و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شدهاند. گفت: اکنون گفت و گوی مکنید و سوار و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود. گفتند: چنین کنیم.
«و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد، چنانکه اسهال افتاد سه بار، خوارزمشاه احمد را بخواند، گفت: کار من بود، کار رسول زودتر بگذار. احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمه بزرگ بنشست و خلعتی فاخر وصلتی بسزا بداد رسول را [و] بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش با او فرستاد و سخن بر آن جمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید، باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر [یک] منزل بازپس نشیند، چنانکه پیش رسول ما حرکت کند، ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت.
«و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوارزمشاه زیادتتر شد، شکر خادم، مهترسرای را بخواند و گفت: احمد را بخوان.
چون احمد را بدید، گفت: من رفتم، روز جزع نیست و نباید گریست، آخر کار آدمی مرگ است، شمایان مردمان پشت به پشت آرید، چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند، چون یک منزل رفته باشید، اگر آشکار شود، حکم مشاهدت شمار است، که اگر عیاذا باللّه خبر مرگ من به علی تگین رسد و شما جیحون گذاره نکرده باشید، شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید. و امیرک حال من چون با لشکر بدرگاه نزدیک سلطان رود، بازنماید که هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد، در رضای خداوند بذل کردم، و امیدوارم که حقّ خدمت من در فرزندانم رعایت کند.
بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن و شهادت مشغولم. احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند. «و نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند. احمد بخیمه بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و بلشکر پیغام داد که «کار صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانب سمرقند و رسول تا نماز خفتن بطلیعه ما رسید و طلیعه را بازگردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد. منتظر آواز کوس باشید، و باید میمنه و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته روید که هر چند صلح باشد، بزمین دشمنیم و از خصم ایمن نتوان بود.» و مقدّمان خواهان این بودند.- و این است عاقبت آدمی، چنانکه شاعر گفته است:
و انّ امرأ قد سار سبعین حجّة
الی منهل من ورده لقریب
خردمند آن است که دست در قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت . و در خبر آمده است: من اصبح آمنا فی سربه معافی فی بدنه و عنده قوت یومه فکانّما حاز الدّنیا بحذافیرها . ایزد، تعالی، توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد- «چون خوارزمشاه فرمان یافت، ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی، مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه میداشت و گفتند: «از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود.» و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش، شکر خادم فرمود تا کوس فرو کوفتند و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپرده بزرگ زده، او را از پیل فرو گرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد، و احمد و شکر خادم تنی چند از خواصّ و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما بشستن و تابوت ساختن مشغول شوید.
احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه، هر کس فوجی لشکر با خود آرید. همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد، احمد ایشان را فرود آورد و خالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول صلح تا این منزل که آمد بازگفت. غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند [و] گفت : اکنون خود را زودتر بآموی افگنیم. خواجه گفت: علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد، ما بآموی رسیده باشیم. و غلامان گردن آورتر خوارزمشاه از مرگ شمّتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید؛ و نماز دیگر برنشینم و همه شب برانیم، چنانکه روز به رود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم. جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم بهرچه مثال دهد. شکر خادم را بخواند و گفت: سرهنگان خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر شدند، سرهنگان را بنشاند، و حشمت میداشتند، پیش احمد نمینشستند، جهد بسیار کرد تا بنشستند؛ گفت: شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. وی را دوش وفات بود که آدمی را از مرگ چاره نیست، و خداوند سلطان را زندگانی باد بجای است، و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است، و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند، هر آینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند، فرزند شایسته خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کردهام، و او از ما دور است و تا نماز دیگر برخواهیم داشت تا بآموی رسیم زودتر، این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرائی حجّت کنید تا بخرد باشند، که چون بآموی رسیم، از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید اگر، عیاذا باللّه، شغبی و تشویشی کنید، پیداست که عدد شما چند است، این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار از شما برآرند، و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید، شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجایی . این پوست بازکرده بدان گفتم
تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشستهاند با من درین یک سخناند» و روی بقوم کرد که شما همین میگویید؟ گفتند: ما بندگان فرمان برداریم. احمد ایشان را بسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند و بانگ بر- آوردند و سوی اسب و سلاح شدند. این مقدّمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله، چون غلامان دیدند، یک زمان حدیث کردند با مقدّمان خود و مقدّمان آمدند که قرار گرفت، از خواجه عمید عهدی میخواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه، خواجه احمد گفت: روا باشد، بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه، رفتند و بازآمدند و احمد سوگند بخورد امّا گفت: یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان بشما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد . درین باب لختی تأمّل کردند تا آخر برین جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد. گفت : سخت صواب است. برین جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان بازندادند و همچنین میآمدند تا از جیحون گذاره کردند و بآموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود، احمد گفت: چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید، من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ، امّا این خبر بخوارزم رسد، دشوار خلل زائل توان کرد، آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حقّ این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند، و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند. و بنده ملطّفهیی پرداخته بود مختصر، این مشرّح پرداختم تا رأی عالی بر آن واقف گردد، ان شاء اللّه تعالی .»
و از گلشن استادم بدیوان آمد، اسکدار بیهقی رسید حلقه برافگنده و بر در زده استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت، رسم آن بود که چون نامهها رسیدی، رقعتی نبشتی و بونصر دیوانبان را دادی تا بخادم رساند، و اگر مهم بودی، بمن دادی، این ملطّفه خود برداشت و بنزدیک آغاجی خادم برد خاصّه . و آغاجی خبر کرد، پیش خواندند، دررفت . مطربان را بازگردانیدند و خواجه بزرگ را بخواندند. و امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر. وزیر بازگشت و استادم بدیوان نشست و مرا بخواند و نامه نسخت کردن گرفتم، نامههای امیرک بیهقی بود بر آن جمله که «آلتونتاش چون بدبوسی رسید، طلیعه علی تگین پیدا آمد، فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند، با تعبیه تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ در میان، و دست آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرود آمد و طلایع بازگشتند. خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و جمله سالاران و اعیان را بخواند و گفت: «فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید، امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد، دل از خویشتن مبرید و نزدیک دیگر مروید که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آوردهام تا چون خصم پیدا آید، حکم، حال و مشاهدت را باشد . و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصّگانش را حاضر نمودند. چون از نان فارغ شد، با احمد و تاش سپاه سالار و چند سرهنگ محمودی خالی کرد و گفت: این علی تگین دشمنی بزرگ است، از بیم سلطان ماضی آرامیده بود، او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد، اگر بر آن برفتندی، این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی.
چون منهیان نوشتند که او ناراست است، خداوند سلطان عبدوس را نزدیک من فرستاد و درین معانی فرمان داد، چه چاره بود از فرمان برداری که مضّربان صورت من زشت کرده بودند. اکنون کار بشمشیر رسید، فردا جنگ صعب خواهد بود و من نه از آن مردانم که بهزیمت بشوم، اگر حال دیگرگونه باشد، من نفس خود بخوارزم نبرم، اگر کشته شوم، رواست، در طاعت خداوند خویش شهادت یابم، امّا باید که حقّ خدمت قدیم من در فرزندان من رعایت کرده آید. همگنان گفتند:
ان شاء اللّه تعالی که خیر و نصرت باشد. پس مثال داد تا [بر] چهار جانب طلیعه رفت و هر احتیاط که از سالاری بزرگ خوانده آمد و شنوده بجای آورد. و قوم بازگشتند.
و مخالفان بچند دفعت قصد کردند، آوازها افتاد، دشمنان کور و کبود بازگشتند.
«چون صبح بدمید، خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدّمان نزدیک وی و تعبیهها بر حال خویش. گفت: «ای آزاد مردان، چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد، جان را بخواهند زد . و ما آمدهایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم. هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر، عیاذا باللّه، سستی کنید، خلل افتد؛ جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت، اگر مرا فراگذارید، شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید.
من آنچه دانستم گفتم.» گفتند: خوارزمشاه داد ما بداد، تا جان بزنیم . و خوارزمشاه در قلب ایستاد، و در جناح آنچه لشکر قویتر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد، میفرستد. و بگتگین چوگانی و پیری آخور سالار را بگفت تا برمیمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. و تاش سپاه سالارش را بر میسره بداشت و بعضی لشکر سلطانی. و ساقه قوی بگماشت هر دو طرف را. و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس از لشکر بازگردد، میان بدونیم کنند. و برابر طلیعه سواران گزیدهتر فرستادن گرفت.
«چون روز شد، کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. خوارزمشاه بتعبیه راند، چون فرسنگی کناره رود برفت، آب پایاب داشت و مخوف بود، سواری چند از طلیعه بتاختند که «علی تگین از آب بگذشت و در صحرایی سخت فراخ بایستاد، از یک جانب رود و درخت بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر، که جنگ اینجا خواهد بود؛ و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند.» هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود، هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم. و نقیبان تاخت سوی احمد و ساقه و سوی مقدّمان که بر لب رود مرتّب بودند، پیغام داد که حال چنین است. پس براند، با یکدیگر رسیدند، و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی. و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید، و علی تگین هم بر بالایی بایستاد، از علامت سرخ و چتر بجای آوردند، و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت:
در مدّت عمر چنین یاد ندارد. میمنه علی تگین نماز پیشین بر میسره خوارزمشاه بر کوفتند و نیک بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمشاه افتاد؛ خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد از قلب، ضبط نتوانست کرد و لشکر میسره برفتند، تاش ماهروی ماند سپاه سالارش و سواری دویست خویشتن را در رود افگندند و همه بگذشتند .
خوارزمشاه میمنه خود را بر میسره ایشان فرستاد، نیک ثبات کردند، دشمن سخت چیره شد، چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد و خسته آمد و لشکر میمنه بازگشت، و بگتگین حاجب چوگانی و پیری آخور سالار با سواری پانصد میآویختند و دشمن انبوهتر روی بدیشان نهاد و بیم بود که همگان تباه شوند، خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی بقلب علی تگین نهادند و بگتگین و پیری بدو پیوستند و قومی سوار هزیمتیان . و علی تگین نیز با قلب و میسره خود درآمد. و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت؛ چون علامتش لشکر بدیدند، چون کوه آهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد، و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب، پس از یکدیگر بازگشتند، چنانکه جنگ قائم ماند؛ و اگر خوارزمشاه آن نکردی، لشکری بدان بزرگی بباد شدی.
«و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود. آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد و غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست و چون بلشکرگاه رسید، یافت قوم را بر حال خویش، هیچ خلل نیفتاده بود و هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته؛ هر چند کمینها چند بار قصد کرده بودند، خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتّب بودند، احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود. خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت و هر چند مجروح بود، کس ندانست و مقدّمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند، عذر بپذیرفت و گفت بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فیصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و اگر شب نیامدی، فتح برآمدی . گفتند:
چنین کنیم. احمد را و مرا بازگرفت و گفت: این لشکر امروز بباد شده بود، اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی، اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود، هر چند چنین است، فردا بجنگ روم. احمد گفت «روی ندارد مجروح بجنگ رفتن، مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند، که من جاسوسان فرستادهام و شبگیر دررسند.» و طلیعهها نامزد کرد مردم آسوده . و من بازگشتم. وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند، نزدیک وی رفتم. گفت: دوش همه شب نخفتم ارین جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند: علی تگین سخت شکسته و متحیّر شده است که مردمش کم آمده است و بر آنست که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید، هر چند چنین است، چاره نیست، بحیله برنشینیم و پیش رویم. احمد گفت: تا خواجه چه گوید؟ گفتم: اعیان سپاه را بباید خواند و نمود که «بجنگ خواهد رفت» تا لشکر برنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعهگاه تا گوید که «خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول میآید» تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را، آنگاه نگریم، خوارزمشاه گفت: صواب است. اعیان و مقدّمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند.
«و کوس جنگ بزدند، خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست، اسب تندی کرد، از قضاء آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست، پوشیده او را در سرای پرده، بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد، احمد و امیرک را بخواند، گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم، آنچه صواب است، بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود. احمد بگریست و گفت:
به ازین میباشد که خداوند میاندیشد، تدبیر آن کرده شود. امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود، میگویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد، طلیعه لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان، اگر جنگ پیش آرد، برنشینیم و کار پیش گیریم، اگر رسولی فرستد، حکم مشاهدت را باشد . گفتند:
سخت صواب است. و روان کردند و کوس میزدند و حزم نگاه میداشتند.
«این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش، در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین، محمود بیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهوّر و تعّدی از شما بود تا سلطان خوارزمشاه را اینجا فرستاد، و چون ما از آب گذاره کردیم، واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ سخنیها و تبسّطها که سلطان ازو بیازرد، تا خوارزمشاه در میان آمدی و بشفاعت سخن گفتی و کار راست کردی و چندین خون ریخته نشدی. قضا کار کرد. این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد، و خداوند سلطان ببلخ است و لشکر دمادم؛ ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم، بر ما فریضه است صلاح نگاه داشتن. و هر چند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند، بمن بلائی رسد، اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. حقّ مسلمانی و حقّ مجاورت ولایت از گردن خویش بیرون کردم، آنچه صلاح خویش در آن دانید، میکنید .
«کدخدای علی تگین و علی تگین این حدیث را غنیمت شمردند و هم در شب رسول را نامزد کردند، مردی علوی وجیه از محتشمان سمرقند، و پیغامها دادند.
چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود، رسول بیامد و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم. هر چند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد .
گفت: احمد، من رفتم . نباید که فرزندانم را ازین بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم . احمد گفت: «کار ازین درجه گذشته است، صواب آنست که من پیوستهام، تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی [و] از آن جانب جیحون رفته آید، آنگاه این حال بازنمایم. معتمدی چون امیرک اینجاست، این حالها چون آفتاب روشن شد، اگر چنین کرده نیامدی، بسیار خلل افتادی. خوارزمشاه را رنج باید کشید، یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند.» خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمه بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبهیی بزرگ و لشکر و اعیان. رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند، چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود، در صلح سخن رفت. رسول گفت که علی تگین میگوید: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم، مکافات من این بود؟ اکنون خوارزمشاه پیر دولت است، آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان، بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان، عذر من بپذیرد و حال لطیف شود، چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود. خوارزمشاه گفت: سخت نیکو گفت، این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم، و جنگ برخاست ؛ ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم. علوی دعا گفت، و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند، و خوارزمشاه بگتگین و پیری آخور سالار را و دیگر مقدّمان را گفت: چه گویید و چه بینید؟ گفتند:
فرمان خداوند سلطان آنست که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم. و یکسوارگان ما نیک بدرد آمدهاند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی، خللی افتادی که دریافت نبودی، و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شدهاند. گفت: اکنون گفت و گوی مکنید و سوار و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود. گفتند: چنین کنیم.
«و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد، چنانکه اسهال افتاد سه بار، خوارزمشاه احمد را بخواند، گفت: کار من بود، کار رسول زودتر بگذار. احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمه بزرگ بنشست و خلعتی فاخر وصلتی بسزا بداد رسول را [و] بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش با او فرستاد و سخن بر آن جمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید، باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر [یک] منزل بازپس نشیند، چنانکه پیش رسول ما حرکت کند، ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت.
«و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوارزمشاه زیادتتر شد، شکر خادم، مهترسرای را بخواند و گفت: احمد را بخوان.
چون احمد را بدید، گفت: من رفتم، روز جزع نیست و نباید گریست، آخر کار آدمی مرگ است، شمایان مردمان پشت به پشت آرید، چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند، چون یک منزل رفته باشید، اگر آشکار شود، حکم مشاهدت شمار است، که اگر عیاذا باللّه خبر مرگ من به علی تگین رسد و شما جیحون گذاره نکرده باشید، شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید. و امیرک حال من چون با لشکر بدرگاه نزدیک سلطان رود، بازنماید که هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد، در رضای خداوند بذل کردم، و امیدوارم که حقّ خدمت من در فرزندانم رعایت کند.
بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن و شهادت مشغولم. احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند. «و نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند. احمد بخیمه بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و بلشکر پیغام داد که «کار صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانب سمرقند و رسول تا نماز خفتن بطلیعه ما رسید و طلیعه را بازگردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد. منتظر آواز کوس باشید، و باید میمنه و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته روید که هر چند صلح باشد، بزمین دشمنیم و از خصم ایمن نتوان بود.» و مقدّمان خواهان این بودند.- و این است عاقبت آدمی، چنانکه شاعر گفته است:
و انّ امرأ قد سار سبعین حجّة
الی منهل من ورده لقریب
خردمند آن است که دست در قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت . و در خبر آمده است: من اصبح آمنا فی سربه معافی فی بدنه و عنده قوت یومه فکانّما حاز الدّنیا بحذافیرها . ایزد، تعالی، توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد- «چون خوارزمشاه فرمان یافت، ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی، مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه میداشت و گفتند: «از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود.» و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش، شکر خادم فرمود تا کوس فرو کوفتند و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپرده بزرگ زده، او را از پیل فرو گرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد، و احمد و شکر خادم تنی چند از خواصّ و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما بشستن و تابوت ساختن مشغول شوید.
احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه، هر کس فوجی لشکر با خود آرید. همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد، احمد ایشان را فرود آورد و خالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول صلح تا این منزل که آمد بازگفت. غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند [و] گفت : اکنون خود را زودتر بآموی افگنیم. خواجه گفت: علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد، ما بآموی رسیده باشیم. و غلامان گردن آورتر خوارزمشاه از مرگ شمّتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید؛ و نماز دیگر برنشینم و همه شب برانیم، چنانکه روز به رود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم. جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم بهرچه مثال دهد. شکر خادم را بخواند و گفت: سرهنگان خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر شدند، سرهنگان را بنشاند، و حشمت میداشتند، پیش احمد نمینشستند، جهد بسیار کرد تا بنشستند؛ گفت: شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. وی را دوش وفات بود که آدمی را از مرگ چاره نیست، و خداوند سلطان را زندگانی باد بجای است، و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است، و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند، هر آینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند، فرزند شایسته خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کردهام، و او از ما دور است و تا نماز دیگر برخواهیم داشت تا بآموی رسیم زودتر، این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرائی حجّت کنید تا بخرد باشند، که چون بآموی رسیم، از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید اگر، عیاذا باللّه، شغبی و تشویشی کنید، پیداست که عدد شما چند است، این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار از شما برآرند، و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید، شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجایی . این پوست بازکرده بدان گفتم
تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشستهاند با من درین یک سخناند» و روی بقوم کرد که شما همین میگویید؟ گفتند: ما بندگان فرمان برداریم. احمد ایشان را بسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند و بانگ بر- آوردند و سوی اسب و سلاح شدند. این مقدّمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله، چون غلامان دیدند، یک زمان حدیث کردند با مقدّمان خود و مقدّمان آمدند که قرار گرفت، از خواجه عمید عهدی میخواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه، خواجه احمد گفت: روا باشد، بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه، رفتند و بازآمدند و احمد سوگند بخورد امّا گفت: یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان بشما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد . درین باب لختی تأمّل کردند تا آخر برین جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد. گفت : سخت صواب است. برین جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان بازندادند و همچنین میآمدند تا از جیحون گذاره کردند و بآموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود، احمد گفت: چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید، من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ، امّا این خبر بخوارزم رسد، دشوار خلل زائل توان کرد، آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حقّ این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند، و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند. و بنده ملطّفهیی پرداخته بود مختصر، این مشرّح پرداختم تا رأی عالی بر آن واقف گردد، ان شاء اللّه تعالی .»
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۰ - گماردن هارون به خوارزمشاهی
اگر چه این اقاصیص از تاریخ دور است، چه در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را بفلان جنگ فرستاد و فلان روز صلح کردند و این آنرا یا او این را بزد و برین بگذشتند، امّا من آنچه واجب است، بجای آرم.
و خواجه بزرگ و استادم در خلوت بودند و هر دو بوالحسن: عبد اللّه و عبد الجلیل را بخواندند و من نیز حاضر بودم و نامهها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بباید آمد، و بگتگین و پیری را مثال دادند تا بکالف و زم بباشند و لشکر ما از رعیّت دست کوتاه دارند، و محمد اعرابی میآید تا بآموی بایستد با لشکر کرد و عرب. [و] نامه رفت بامیر چغانیان بشرح این احوال تا هشیار باشد که علی تگین رسولی خواهد فرستاد و تقرّب او قبول خواهد بود تا فسادی تولّد نگردد. و بخواجه احمد عبد الصّمد نامه رفت- مخاطبه شیخنا بود شیخی و معتمدی کردند- و با بسیار نواخت باحمد و گفته : آنچه خوارزمشاه بدین خدمت جان عزیز بذل کرد و بداد، لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش ما اند و مهذّب گشته در خدمت، و یکی را که رأی واجب کند بر اثر فرستاده میشود تا آن کارها بواجبی قرار گیرد. و نامه نبشته آمد سوی حشم خوارزم باحماد این خدمت که کردند. این نامهها بتوقیع و خطّ خویش مقّید کرد. و دیگر روز بار داد هرون پسر خوارزمشاه را که از رافعیان بود از جانب مادر- امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافع بن سیار داشت و نشست او بپوشنگ بود، خوارزمشاه مادرش را آن وقت بزنی کرده بود که بهرات بود در روزگار یمین الدّوله پیش از خوارزمشاهی- هرون یک ساعت در بارگاه ماند، مقرّر گشت مردمان را که بجای پدر او خواهد بود. و میان دو نماز پیشین و دیگر بخانهها بازشدند.
منشور هرون بولایت خوارزم بخلیفتی خداوندزاده امیر سعید بن مسعود نسخت کردند. در منشور این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند و هرون را خلیفة الدّار خوارزمشاه خواندند. منشور توقیع شد، و نامهها نبشته آمد به احمد عبد الصّمد و حشم تا احمد کدخدای باشد؛ مخاطبه هرون ولدی و معتمدی کرده آمد. و خلعت هرون پنجشنبه هشتم جمادی الأولی سنه ثلث و عشرین و اربعمائه بر نیمه آنچه خلعت پدرش بوده بود راست کردند و درپوشانیدند، و از آنجا رفت بخانه و نیکو حق گزاردند. وستی پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداریتر، و چشم داشته بود که وی را فرستد، غمناک و نومید شد، امیر او را بنواخت و گفت:
تو خدمتهای با نامتر ازین را بکاری؛ وی زمین بوسه داد و گفت «صلاح بندگان آن باشد که خداوند بیند، و بنده یک روز خدمت و دیدار خداوند را بهمه نعمت ولایت دنیا برابر ننهد.» و روز آدینه هرون بطارم آمد و بونصر سوگند نامه نبشته بود، عرض کرد و هرون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند. و پس از آن پیش امیر آمد و دستوری خواست رفتن را. امیر گفت: «هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود، و احمد تو را بجای پدر است، مثالهای او را کاربند، و خدمتکاران پدر را نیکو دار و خدمت هر یک بشناس، و حقّ اصطناع بزرگ ما را فراموش مکن.» عاقبت او آن حق را فراموش کرد، پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان، دیو راه یافت بدین جوان کار نادیده تا سر بباد داد. و بجای خود بیارم که از گونه گون چه کار رفت تا خواجه احمد عبد الصّمد را بخواندند و وزارت دادند و پسرش را بدل وی بنزدیک هرون فرستادند و کار به دو جوان رسید و در سر یکدیگر شدند و آن ولایت و نواحی مضطرب گردید، و چنین است حال آن که از فرمان خداوند تخت امیر مسعود بیرون شود، آنگاه این باب پیش گیرم و بازپس شوم و کارهای سخت شگفت برانم، ان شاء اللّه تعالی.
و امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود. و دل امیر با وی گران کرده بودند، که خواجه بزرگ با وی بد بود از جهت بو عبد اللّه پارسی چاکرش، که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن عبد اللّه ببلخ و صاحب بریدی بروزگار محنت خواجه؛ و خواجه همه روز فرصت میجست، ازین سفر که ببخارا رفته بود از وی صورتها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی بلخ از وی بازستدند و بوالقاسم حاتمک را دادند، و امیرک را سلطان قوی دل کرد که «شغل بزرگتر فرماییم و از تو ما را خیانتی ظاهر نشده است»، چه از سلطان کریمتر و شرمگینتر آدمی نتواند بود و بیارم احوال وی پس ازین.
چون این قاعده کارها برین جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد، امیر از بلخ حرکت کرد هشت روز باقی مانده بود از جمادی الأولی سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه بر راه دره گز با نشاط شراب و شکار. یازدهم جمادی الأخری در کوشک محمودی که سرای امارت است بغزنین مقام کرد و نیمه این ماه بباغ محمودی رفت. و اسبان بمرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کروان بر رسم رفته گسیل کردند و اللّه اعلم بالصّواب
و خواجه بزرگ و استادم در خلوت بودند و هر دو بوالحسن: عبد اللّه و عبد الجلیل را بخواندند و من نیز حاضر بودم و نامهها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بباید آمد، و بگتگین و پیری را مثال دادند تا بکالف و زم بباشند و لشکر ما از رعیّت دست کوتاه دارند، و محمد اعرابی میآید تا بآموی بایستد با لشکر کرد و عرب. [و] نامه رفت بامیر چغانیان بشرح این احوال تا هشیار باشد که علی تگین رسولی خواهد فرستاد و تقرّب او قبول خواهد بود تا فسادی تولّد نگردد. و بخواجه احمد عبد الصّمد نامه رفت- مخاطبه شیخنا بود شیخی و معتمدی کردند- و با بسیار نواخت باحمد و گفته : آنچه خوارزمشاه بدین خدمت جان عزیز بذل کرد و بداد، لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش ما اند و مهذّب گشته در خدمت، و یکی را که رأی واجب کند بر اثر فرستاده میشود تا آن کارها بواجبی قرار گیرد. و نامه نبشته آمد سوی حشم خوارزم باحماد این خدمت که کردند. این نامهها بتوقیع و خطّ خویش مقّید کرد. و دیگر روز بار داد هرون پسر خوارزمشاه را که از رافعیان بود از جانب مادر- امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافع بن سیار داشت و نشست او بپوشنگ بود، خوارزمشاه مادرش را آن وقت بزنی کرده بود که بهرات بود در روزگار یمین الدّوله پیش از خوارزمشاهی- هرون یک ساعت در بارگاه ماند، مقرّر گشت مردمان را که بجای پدر او خواهد بود. و میان دو نماز پیشین و دیگر بخانهها بازشدند.
منشور هرون بولایت خوارزم بخلیفتی خداوندزاده امیر سعید بن مسعود نسخت کردند. در منشور این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند و هرون را خلیفة الدّار خوارزمشاه خواندند. منشور توقیع شد، و نامهها نبشته آمد به احمد عبد الصّمد و حشم تا احمد کدخدای باشد؛ مخاطبه هرون ولدی و معتمدی کرده آمد. و خلعت هرون پنجشنبه هشتم جمادی الأولی سنه ثلث و عشرین و اربعمائه بر نیمه آنچه خلعت پدرش بوده بود راست کردند و درپوشانیدند، و از آنجا رفت بخانه و نیکو حق گزاردند. وستی پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداریتر، و چشم داشته بود که وی را فرستد، غمناک و نومید شد، امیر او را بنواخت و گفت:
تو خدمتهای با نامتر ازین را بکاری؛ وی زمین بوسه داد و گفت «صلاح بندگان آن باشد که خداوند بیند، و بنده یک روز خدمت و دیدار خداوند را بهمه نعمت ولایت دنیا برابر ننهد.» و روز آدینه هرون بطارم آمد و بونصر سوگند نامه نبشته بود، عرض کرد و هرون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند. و پس از آن پیش امیر آمد و دستوری خواست رفتن را. امیر گفت: «هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود، و احمد تو را بجای پدر است، مثالهای او را کاربند، و خدمتکاران پدر را نیکو دار و خدمت هر یک بشناس، و حقّ اصطناع بزرگ ما را فراموش مکن.» عاقبت او آن حق را فراموش کرد، پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان، دیو راه یافت بدین جوان کار نادیده تا سر بباد داد. و بجای خود بیارم که از گونه گون چه کار رفت تا خواجه احمد عبد الصّمد را بخواندند و وزارت دادند و پسرش را بدل وی بنزدیک هرون فرستادند و کار به دو جوان رسید و در سر یکدیگر شدند و آن ولایت و نواحی مضطرب گردید، و چنین است حال آن که از فرمان خداوند تخت امیر مسعود بیرون شود، آنگاه این باب پیش گیرم و بازپس شوم و کارهای سخت شگفت برانم، ان شاء اللّه تعالی.
و امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود. و دل امیر با وی گران کرده بودند، که خواجه بزرگ با وی بد بود از جهت بو عبد اللّه پارسی چاکرش، که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن عبد اللّه ببلخ و صاحب بریدی بروزگار محنت خواجه؛ و خواجه همه روز فرصت میجست، ازین سفر که ببخارا رفته بود از وی صورتها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی بلخ از وی بازستدند و بوالقاسم حاتمک را دادند، و امیرک را سلطان قوی دل کرد که «شغل بزرگتر فرماییم و از تو ما را خیانتی ظاهر نشده است»، چه از سلطان کریمتر و شرمگینتر آدمی نتواند بود و بیارم احوال وی پس ازین.
چون این قاعده کارها برین جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد، امیر از بلخ حرکت کرد هشت روز باقی مانده بود از جمادی الأولی سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه بر راه دره گز با نشاط شراب و شکار. یازدهم جمادی الأخری در کوشک محمودی که سرای امارت است بغزنین مقام کرد و نیمه این ماه بباغ محمودی رفت. و اسبان بمرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کروان بر رسم رفته گسیل کردند و اللّه اعلم بالصّواب
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۱ - حکایت خواجه بوالمظفر برغشی
ذکر اخبار و احوال رسولانی که از حضرت غزنه بدار خلافت رفتند و بازآمدن ایشان که چگونه بود
چون این سلیمانی رسول القائم باللّه امیر المؤمنین را از بلخ گسیل کرده آمد و از جهت حجّ و بستگی راه امیر غم نموده بود که جهد کرده آید تا آن راه گشاده شود، جوابی رسید که «خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حجّ آبادان کردند و حوضها راست کردند و مانعی نمانده است، از حضرت مسعودی سالاری محتشم نامزد شود و حاجّ خراسان و ماوراء النّهر بیایند» مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن، و مردمان آرزومند خانه خدای، عزّ و جلّ، بودند، خواجه علی میکائیل را نامزد کرد بر سالاری حاجّ و او از حدّ و اندازه بیرون تکلّف بر دست گرفت که هم عدّت و هم نعمت و هم مرّوت داشت، و دانشمند حسن برمکی را نامزد رسولی کرد که رسولیها کرده بود بدو سه دفعت و ببغداد رفته. و بخلیفه و وزیر خلیفه نامهها استادم بپرداخت و بتاش فراش سالار عراق و بطاهر دبیر و دیگران نامهها نبشته شد، یکشنبه هشت روز مانده بود ازین ماه خواجه علی میکائیل خلعتی فاخر پوشید، چنانکه درین خلعت مهد بود و ساخت زر و غاشیه و مخاطبه خواجه؛ و «خواجه» سخت بزرگ بودی در آن روزگار، اکنون خواجگی طرح شده است و این ترتیب گذشته است. و یکی حکایت که بنشابور گذشته است از جهت غاشیه بیارم.
حکایت خواجهیی که او را بوالمظّفر برغشی گفتندی و وزیر سامانیان بود، چون وی در آخر کار دید که آن دولت بآخر آمده است، حیلت آن ساخت که چون گریزد، طبیبی از سامانیان را صلت نیکو داد، پنج هزار دینار، مر او را دست گرفت و عهد کرد و روزی که یخ بند عظیم بوده است، اسب بریخ براند و خود را از اسب جدا کرد و آه کرد و خود را از هوش ببرد و بمحفّه او را بخانه ببردند و صدقات و قربانی روان شد بیاندازه، آن وقت پیغام آوردند و بپرسش امیر آمد، و او را باشارت خدمت کرد و طبیبک چوب بند و طلی آورد و گفت این پای بشکست. و هر روز طبیب را میپرسید امیر و او میگفت «عارضهیی قوی افتاد» هر روز نوع دیگر میگفت و امیر نومید میشد و کارها فرود میبماند، تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد بخلافت خود. و آن جوان باد وزارت در سر کرد، امیر را بر وی طمع آمد . و هر روز طبیب امیر را از وی نومید میکرد. چون امیر دل از وی برداشت و او آنچه خفّ بود بگوزگانان بوقت و فرصت میفرستاد وضیعتی نیکو خرید آنجا، بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت و فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و اینچه نسخت کرده است هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت بدست کسی نیست و نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد تا آنجا دعای دولت گویم، و امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد و او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان بوی ارزانی داشت و مثال نبشت بامیر گوزگانان تا او را عزیز دارد و دستوری داد. و چند اشتر داشت و کسانی که او را تعهّد کردندی، آنجا قرار گرفت تا خاندان سامانیان برافتادند؛ وی ضیاع گوزگانان بفروخت و با تنی درست و دلی شاد و پای درست بنشابور رفت و آنجا قرار گرفت. من که بو الفضلم این بو المظّفر را بنشابور دیدم در سنه اربعمائه، پیری سخت بشکوه، دراز بالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور، دراعّه سپید پوشیدی با بسیار طاقههای ملحم مرغزی .
و اسبی بلند برنشستی، بناگوشی و بربند و پاردم و ساخت آهن سیم کوفت سخت پاکیزه و جناغی ادیم سپید؛ و غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی. و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کس نیامیختی. سه پیر بودند ندیمان وی همزاد او، با او نشستندی و کس بجای نیاوردی. و باغی داشت محمّدآباد کرانه شهر، آنجا بودی بیشتر، و اگر محتشمی گذشته شدی، وی بماتم آمدی. و دیدم او را که بماتم اسمعیل دیوانی آمده بود، و من پانزده ساله بودم، خواجه امام سهل صعلوکی و قاضی امام ابو الهیثم و قاضی صاعد و صاحب دیوان نشابور و رئیس پوشنگ و شحنه بگتگین، حاجب امیر سپاه سالار، حاضر بودند، صدر بوی دادند و وی را حرمتی بزرگ داشتند. چون بازگشت، اسب خواجه بزرگ خواستند . و هم برین خویشتن- داری و عزّ گذشته شد. امیر محمود وی را خواجه خواندی و خطاب او هم برین جمله نبشتی. و چند بار قصد کرد که او را وزارت دهد، تن در نداد.
و مردی بود بنشابور که وی را ابو القاسم رازی گفتندی و این مرد بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی . و چند کنیزک آورده بود وقتی، امیر نصر بوالقاسم را دستاری داد و در باب وی عنایت نامهیی نبشت.
نشابوریان او را تهنیت کردند، و نامه بیاورد، بمظالم برخواندند . از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت- و وی مردی فراخ مزاح بود- ای بوالقاسم، یاد دار، قوّادی به از قاضیگری . و بوالمظفر برغشی آن ساعت از باغ محمّد آباد میآمد، بوالقاسم رازی را دید اسب قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیهیی فراخ پرنقش و نگار . چون بوالمظّفر برغشی را بدید، پیاده شد و زمین را بوسه داد.
بوالمظّفر گفت: مبارک باد خلعت سپاه سالاری!. دیگر باره خدمت کرد. بوالمظّفر براند، چون دورتر شد، گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفگن. بیفگند و زهره نداشت که بپرسیدی. هفتهیی درگذشت، بوالمظفر خواست که برنشیند، رکابدار ندیمی را گفت: در باب غاشیه چه میفرماید؟ ندیم بیامد و بگفت. گفت: دستاری دامغانی در قبا باید نهاد، چون من از اسب فرودآیم، بر صفّه زین پوشید. همچنین کردند تا آخر عمرش. و ندمای قدیم در میان مجلس این حدیث بازافگندند، بوالمظّفر گفت: چون بوالقاسم رازی غاشیهدار شد، محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن، این حدیث بنشابور فاش شد و خبر بامیر محمود رسید، طیره شد و برادر را ملامت کرد و از درگاه امیران محمّد و مسعود را در باب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت. اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید، پیش او غاشیه میکشند.
پادشاهان را این آگهی نباشد امّا منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند تا چنین دقایقها نپوشانند، امّا هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد، اگرچه همچنین برود، آمدیم بسر تاریخ.
چون این سلیمانی رسول القائم باللّه امیر المؤمنین را از بلخ گسیل کرده آمد و از جهت حجّ و بستگی راه امیر غم نموده بود که جهد کرده آید تا آن راه گشاده شود، جوابی رسید که «خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حجّ آبادان کردند و حوضها راست کردند و مانعی نمانده است، از حضرت مسعودی سالاری محتشم نامزد شود و حاجّ خراسان و ماوراء النّهر بیایند» مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن، و مردمان آرزومند خانه خدای، عزّ و جلّ، بودند، خواجه علی میکائیل را نامزد کرد بر سالاری حاجّ و او از حدّ و اندازه بیرون تکلّف بر دست گرفت که هم عدّت و هم نعمت و هم مرّوت داشت، و دانشمند حسن برمکی را نامزد رسولی کرد که رسولیها کرده بود بدو سه دفعت و ببغداد رفته. و بخلیفه و وزیر خلیفه نامهها استادم بپرداخت و بتاش فراش سالار عراق و بطاهر دبیر و دیگران نامهها نبشته شد، یکشنبه هشت روز مانده بود ازین ماه خواجه علی میکائیل خلعتی فاخر پوشید، چنانکه درین خلعت مهد بود و ساخت زر و غاشیه و مخاطبه خواجه؛ و «خواجه» سخت بزرگ بودی در آن روزگار، اکنون خواجگی طرح شده است و این ترتیب گذشته است. و یکی حکایت که بنشابور گذشته است از جهت غاشیه بیارم.
حکایت خواجهیی که او را بوالمظّفر برغشی گفتندی و وزیر سامانیان بود، چون وی در آخر کار دید که آن دولت بآخر آمده است، حیلت آن ساخت که چون گریزد، طبیبی از سامانیان را صلت نیکو داد، پنج هزار دینار، مر او را دست گرفت و عهد کرد و روزی که یخ بند عظیم بوده است، اسب بریخ براند و خود را از اسب جدا کرد و آه کرد و خود را از هوش ببرد و بمحفّه او را بخانه ببردند و صدقات و قربانی روان شد بیاندازه، آن وقت پیغام آوردند و بپرسش امیر آمد، و او را باشارت خدمت کرد و طبیبک چوب بند و طلی آورد و گفت این پای بشکست. و هر روز طبیب را میپرسید امیر و او میگفت «عارضهیی قوی افتاد» هر روز نوع دیگر میگفت و امیر نومید میشد و کارها فرود میبماند، تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد بخلافت خود. و آن جوان باد وزارت در سر کرد، امیر را بر وی طمع آمد . و هر روز طبیب امیر را از وی نومید میکرد. چون امیر دل از وی برداشت و او آنچه خفّ بود بگوزگانان بوقت و فرصت میفرستاد وضیعتی نیکو خرید آنجا، بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت و فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و اینچه نسخت کرده است هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت بدست کسی نیست و نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد تا آنجا دعای دولت گویم، و امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد و او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان بوی ارزانی داشت و مثال نبشت بامیر گوزگانان تا او را عزیز دارد و دستوری داد. و چند اشتر داشت و کسانی که او را تعهّد کردندی، آنجا قرار گرفت تا خاندان سامانیان برافتادند؛ وی ضیاع گوزگانان بفروخت و با تنی درست و دلی شاد و پای درست بنشابور رفت و آنجا قرار گرفت. من که بو الفضلم این بو المظّفر را بنشابور دیدم در سنه اربعمائه، پیری سخت بشکوه، دراز بالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور، دراعّه سپید پوشیدی با بسیار طاقههای ملحم مرغزی .
و اسبی بلند برنشستی، بناگوشی و بربند و پاردم و ساخت آهن سیم کوفت سخت پاکیزه و جناغی ادیم سپید؛ و غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی. و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کس نیامیختی. سه پیر بودند ندیمان وی همزاد او، با او نشستندی و کس بجای نیاوردی. و باغی داشت محمّدآباد کرانه شهر، آنجا بودی بیشتر، و اگر محتشمی گذشته شدی، وی بماتم آمدی. و دیدم او را که بماتم اسمعیل دیوانی آمده بود، و من پانزده ساله بودم، خواجه امام سهل صعلوکی و قاضی امام ابو الهیثم و قاضی صاعد و صاحب دیوان نشابور و رئیس پوشنگ و شحنه بگتگین، حاجب امیر سپاه سالار، حاضر بودند، صدر بوی دادند و وی را حرمتی بزرگ داشتند. چون بازگشت، اسب خواجه بزرگ خواستند . و هم برین خویشتن- داری و عزّ گذشته شد. امیر محمود وی را خواجه خواندی و خطاب او هم برین جمله نبشتی. و چند بار قصد کرد که او را وزارت دهد، تن در نداد.
و مردی بود بنشابور که وی را ابو القاسم رازی گفتندی و این مرد بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی . و چند کنیزک آورده بود وقتی، امیر نصر بوالقاسم را دستاری داد و در باب وی عنایت نامهیی نبشت.
نشابوریان او را تهنیت کردند، و نامه بیاورد، بمظالم برخواندند . از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت- و وی مردی فراخ مزاح بود- ای بوالقاسم، یاد دار، قوّادی به از قاضیگری . و بوالمظفر برغشی آن ساعت از باغ محمّد آباد میآمد، بوالقاسم رازی را دید اسب قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیهیی فراخ پرنقش و نگار . چون بوالمظّفر برغشی را بدید، پیاده شد و زمین را بوسه داد.
بوالمظّفر گفت: مبارک باد خلعت سپاه سالاری!. دیگر باره خدمت کرد. بوالمظّفر براند، چون دورتر شد، گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفگن. بیفگند و زهره نداشت که بپرسیدی. هفتهیی درگذشت، بوالمظفر خواست که برنشیند، رکابدار ندیمی را گفت: در باب غاشیه چه میفرماید؟ ندیم بیامد و بگفت. گفت: دستاری دامغانی در قبا باید نهاد، چون من از اسب فرودآیم، بر صفّه زین پوشید. همچنین کردند تا آخر عمرش. و ندمای قدیم در میان مجلس این حدیث بازافگندند، بوالمظّفر گفت: چون بوالقاسم رازی غاشیهدار شد، محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن، این حدیث بنشابور فاش شد و خبر بامیر محمود رسید، طیره شد و برادر را ملامت کرد و از درگاه امیران محمّد و مسعود را در باب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت. اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید، پیش او غاشیه میکشند.
پادشاهان را این آگهی نباشد امّا منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند تا چنین دقایقها نپوشانند، امّا هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد، اگرچه همچنین برود، آمدیم بسر تاریخ.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۲ - آغاز سال چهارصد و بیست و چهار
امیر مسعود پس از خلعت علی میکائیل بباغ صد هزاره رفت و بصحرا آمد و علی میکائیل بر وی گذشت با اهبتی هر چه تمامتر، پیاده شد و خدمت کرد، استادم منهی مستور با وی نامزد کرد، چنانکه دمادم قاصدان انها میرسیدند و مزد ایشان میدادند تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود، چه جریدهیی داشتی که در آن مهمّات نبشته بودی، و امیر مسعود درین باب آیتی بود و او را درین باب بسیار دقایق است. خواجه علی و حاجیان سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت روند ببغداد. و سلطان یک هفته بباغ صد هزاره ببود و مثال داد تا کوشک کهن محمودی زاولی بیاراستند تا از امیران فرزندان چند تن تطهیر کنند . و بیاراستند بچندگونه جامههای بزر و بسیار جواهر و مجلس خانههای زرین و عنبرینها و کافورینها، و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند، و آن تکلّف کردند که کس بیاد ندارد و غرّه ماه رجب مهمانی بود همه اولیا و حشم را. و پنجشنبه سلطان برنشست و بکوشک سپید رفت با هفت تن از خداوند- زادگان و مقدّمان و حجّاب و اقربا . و یک هفته آنجا مقام کردند که تا این شغل بپرداختند، پس بازگشت و بسرای امارت بازآمد.
پانزدهم این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبّانی، و یاد کرده بودند که «مدّتی دراز ما را بکاشغر مقام افتاد و آنجا بداشتند » فرمود قاصدان را فرود آوردند وصلتها فرمود تا بیاسودند. و خود نیّت هرات کرد تا بر آن جانب برود، و سرای پرده بر جانب هرات بزدند . غرّه ماه ذی الحجّة برباط شیر و بز شکار شیر کرد و چند شیر بکشت بدست خود، و شراب خورد.
نیمه ماه بهرات آمد سخت باشکوه و آلت و حشمتی تمام. و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود.
سال اربع و عشرین و اربعمائه درآمد، غرّه ماه و سال روز پنجشنبه بود. در راه نامه صاحب برید ری رسید که «اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسر کاکو و همگان که باطراف بودند، سر در کشیدند، و طاهر دبیر شغل کدخدایی نیکو میراند و هیچ خللی نیست. و پسر گوهر آگین شهر یوش بادی در سر کرده و قزوین که از آن پدرش بود فروگرفته، تاش و یارق تغمش جامهدار را با سالاری چند قوی [و] گوهر داس خازن و خمارتاش و خیلی از ترکمانان فرستاد و شغل این مخذول کفایت کرده آمد و تاش بدان عزم است که حالی طوفی کند تا حشمتی افتد؛ و هزاهزی در عراق افتاده است.» جوابها رفت باحماد که ما از بست قصد هرات کردهایم، چون آنجا رسیم، معتمدی نامزد کنیم و بر دست وی خلعتهای تاش و طاهر دبیر و طایفهیی که بجنگ گوهر آگین شهریوش رفته بودند و مثالهای رفتن سوی ری و جبال و همدان بفرستیم. و چون بهرات رسید، مسعود محمد لیث که با همّت و خردمند و داهی بود و امیر را بهرات خدمت کرده و با فحول الرّجال بجوانی روز گذرانیده، بر دست وی این خلعتها راست کردند و بفرستادند و گفتند که رایت عالی بر اثر قصد نشابور خواهد کرد، چنانکه این زمستان و فصل بهار آنجا باشد.
و مسعود با خلعتها برفت.
پانزدهم این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبّانی، و یاد کرده بودند که «مدّتی دراز ما را بکاشغر مقام افتاد و آنجا بداشتند » فرمود قاصدان را فرود آوردند وصلتها فرمود تا بیاسودند. و خود نیّت هرات کرد تا بر آن جانب برود، و سرای پرده بر جانب هرات بزدند . غرّه ماه ذی الحجّة برباط شیر و بز شکار شیر کرد و چند شیر بکشت بدست خود، و شراب خورد.
نیمه ماه بهرات آمد سخت باشکوه و آلت و حشمتی تمام. و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود.
سال اربع و عشرین و اربعمائه درآمد، غرّه ماه و سال روز پنجشنبه بود. در راه نامه صاحب برید ری رسید که «اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسر کاکو و همگان که باطراف بودند، سر در کشیدند، و طاهر دبیر شغل کدخدایی نیکو میراند و هیچ خللی نیست. و پسر گوهر آگین شهر یوش بادی در سر کرده و قزوین که از آن پدرش بود فروگرفته، تاش و یارق تغمش جامهدار را با سالاری چند قوی [و] گوهر داس خازن و خمارتاش و خیلی از ترکمانان فرستاد و شغل این مخذول کفایت کرده آمد و تاش بدان عزم است که حالی طوفی کند تا حشمتی افتد؛ و هزاهزی در عراق افتاده است.» جوابها رفت باحماد که ما از بست قصد هرات کردهایم، چون آنجا رسیم، معتمدی نامزد کنیم و بر دست وی خلعتهای تاش و طاهر دبیر و طایفهیی که بجنگ گوهر آگین شهریوش رفته بودند و مثالهای رفتن سوی ری و جبال و همدان بفرستیم. و چون بهرات رسید، مسعود محمد لیث که با همّت و خردمند و داهی بود و امیر را بهرات خدمت کرده و با فحول الرّجال بجوانی روز گذرانیده، بر دست وی این خلعتها راست کردند و بفرستادند و گفتند که رایت عالی بر اثر قصد نشابور خواهد کرد، چنانکه این زمستان و فصل بهار آنجا باشد.
و مسعود با خلعتها برفت.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۳ - مرگ خواجه احمد حسن
دهم ماه محرّم خواجه احمد حسن نالان شد نالانییی سخت قوی که قضای مرگ آمده بود. بدیوان وزارت نمیتوانست آمد و بسرای خود مینشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخاییدند و ابو القاسم کثیر را که صاحبدیوانی خراسان داده بودند، درپیچید و فراشمار کشید و قصدهای بزرگ کرد، چنانکه بفرمود تا عقابین و تازیانه و جلّاد آوردند و خواسته بود تا بزنند، او دست باستادم زد و فریاد خواست، استادم بامیر رقعتی نبشت و بر زبان عبدوس پیغام داد که بنده نگوید که حساب دیوان مملکت نباید گرفت و مالی که بر او بازگردد، از دیده و دندان او را بباید داد، فامّا چاکران و بندگان خداوند بر کشیدگان سلطان پدر نباید که بقصد ناچیز گردند. و این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته، میخواهد که پیش از گذشته شدن انتقامی بکشد. بوالقاسم کثیر حقّ خدمت قدیم دارد و وجیه گشته است، اگر رأی عالی بیند، وی را دریافته شود » امیر چون بر این واقف شد، فرمود که تو که بونصری، ببهانه عیادت نزدیک خواجه بزرگ رو تا عبدوس بر اثر تو بیاید و عیادت برساند از ما و آنچه باید کرد درین باب بکند. بونصر برفت چون بسرای وزیر رسید، ابو القاسم کثیر را دید در صفّه، با وی مناظره مال میرفت و مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجهها آورده و جلّاد آمده و پیغام درشت میآوردند از خواجه بزرگ. بونصر مستخرج را و دیگر قوم را گفت: یک ساعت این حدیث در توقّف دارید، چندانکه من خواجه را ببینم. و نزدیک خواجه رفت، او را دید در صدری خلوتگونه پشت باز نهاده و سخت اندیشهمند و نالان. بونصر گفت: خداوند چگونه میباشد؟ خواجه گفت امروز بهترم، ولکن هر ساعت مرا تنگدل کند این نبسه کثیر ؛ این مردک مالی بدزدیده و در دل کرده که ببرد، و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده و دندان وی برخواهم کشید، و میفرمایم که تا بر عقابینش کشند و میزنند تا آنچه برده است بازدهد. بونصر گفت:
خداوند در تاب چرا میشود؟ ابو القاسم بهیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد؛ و اگر فرمایی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم . گفت کرا نکند، خود سزای خود بیند.
درین بودند که عبدوس دررسید و خدمت کرد و گفت: خداوند سلطان میپرسد و میگوید که امروز خواجه را چگونه است؟
بالش بوسه داد و گفت: اکنون بدولت خداوند بهتر است، یکی درین دو سه روز چنان شوم که بخدمت توانم آمد. عبدوس گفت: خداوند میگوید «میشنویم خواجه بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد و دلتنگ میشود و باعمال بوالقاسم کثیر درپیچیده است از جهت مال، و کس زهره ندارد که مال بیت المال را بتواند برد، این رنج بر خویشتن ننهد. آنچه از ابو القاسم میباید ستد، مبلغ آن بنویسد و بعبدوس دهد تا او را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد.» گفت: مستوفیان را ذکری نبشتند و بعبدوس دادند. و گفت: بوالقاسم را با وی بدرگاه باید فرستاد. بونصر و عبدوس گفتند: اگر رأی خداوند بیند، از پیش خداوند برود. گفت لاو لاکرامة . گفتند: پیر است و حقّ خدمت دارد. ازین نوع بسیار گفتند تا دستوری داد . پس بوالقاسم را پیش آوردند، سخت نیکو خدمت کرد، و بنشاندش . خواجه گفت: چرا مال سلطان ندهی؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، هر چه بحق فرود آید و خداوند با من سرگران ندارد، بدهم. گفت: آنچه بدزدیدهای، باز دهی و باد وزارت از سر بنهی، کس را بتو کاری نیست. گفت فرمانبردارم، هر چه بحق باشد بدهم و در سر باد وزارت نیست و نبوده است، اگر بودستی، خواجه بزرگ بدین جای نیستی، بدان قصدهای بزرگ که کردند در باب وی. گفت از تو بود یا از کسی دیگر؟ بوالقاسم دست بساق موزه فرو کرد و نامهیی برآورد و بغلامی داد تا پیش خواجه آنرا برد. برداشت و بخواند و سر میپیچید بدست خویش، چون بپایان رسید، باز بنوشت و عنوان پوشیده کرد و پیش خود بنهاد. زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونهیی شد. پس عبدوس را گفت بازگرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند و فردا با وی بدرگاه آرند، تا آنچه رأی خداوند بیند بفرماید.
عبدوس خدمت کرد و بازگشت و بیرون سرای بایستاد تا بونصر بازگشت.
چون بیکدیگر رسیدند، بونصر را گفت عبدوس: عجب کاری دیدم، در مردی پیچیده و عقابین حاضر آورده و کار بجان رسیده و پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذی بدست وی داد، بخواند، این نقش بنشست! بونصر بخندید. گفت: ای خواجه، تو جوانی، هم اکنون او را رها کند؛ و بوالقاسم میآید بخانه من، تو نیز در خانه من آی. نماز شام بوالقاسم بخانه بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد بر آن تیمار که داشتند و سلطان را بسیار دعا گفت بدان نظر بزرگ که ارزانی داشت. و درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند و بازنمایند که از بیت المال بر وی چیزی بازنگشت، اما مشتی زوائد فراهم نهادهاند و مستوفیان از بیم خواجه احمد نانی که او و کسان او خورده بودند در مدّت صاحبدیوانی و مشاهرهیی که استدهاند آنرا جمع کردند و عظمی نهادند. آنچه دارد، برای فرمان خداوند دارد، چون گذاشته نیامد که به بنده قصدی کردند . بونصر گفت: این همه گفته شود و زیادت ازین، امّا بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد نرم شد، چون بخواند، تا فردا عبدوس با امیر بگوید. گفت: «فرمان امیر محمود بود بتوقیع وی تا خواجه احمد را ناچیز کرده آید، چه قصاص خونها که بفرمان وی ریخته آمده است، واجب شده است»، من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم و جواب دادم که کار من نیست، تا مرد زنده بماند. و اگر مرا مراد بودی، در ساعت وی را تباه کردندی. چون نامه بخواند شرمنده شد و پس از بازگشتن شما بسیار عذرخواست.»
و عبدوس رفت و آنچه رفته بود، بازگفت. امیر گفت: خواجه بر چه جمله است؟ گفت: ناتوان است و از طبیب پرسیدم، گفت: بزاد برآمده است و دو سه علّت متضادّ، دشوار است علاج آن. اگر ازین حادثه بجهد، نادر باشد. امیر گفت «ابو القاسم کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و سخت سری نکند که حیفی بر او گذاشته نیاید. و ما درین هفته سوی نشابور بخواهیم رفت، بو القاسم را با خواجه اینجا بباید بود تا حال نالانی وی چون شود.» و بدین امید بوالقاسم زنده شد.
هژدهم محّرم سلطان از هرات بر جانب نشابور رفت و خواجه بهرات بماند با جمله عمّال . و امیر غرّه صفر بشادیاخ فرود آمد، و آن روز سرمایی سخت بود و برفی قوی. و مثالها داده بود تا وثاق غلامان و سرایچهها ساخته بودند بنشابور نزدیک بدو، و دورتر قوم را فرود آوردند .
شنبه اسکدار هرات رسید که خواجه احمد بن حسن پس از حرکت رایت عالی بیک هفته گذشته شد، پس از آنکه بسیار عمّال را بیازرد. و استادم چون نامه بخواند، پیش امیر شد و نامه عرضه کرد، گفت: خداوند عالم را بقاباد، خواجه بزرگ احمد جان بمجلس عالی داد. امیر گفت «دریغ احمد یگانه روزگار، چنو کم یافته میشود» و بسیار تأسّف خورد و توجّع نمود و گفت: اگر باز فروختندی، ما را هیچ ذخیره از وی دریغ نبودی . بونصر گفت: این بنده را این سعادت بسنده است که در خشنودی خداوند گذشته شد. و بدیوان آمد. و یک دو ساعت اندیشهمند بود و در مرثیه او قطعهیی گفت، در میان دیگر نسختها بشد، مرا این یک بیت بیاد بود، شعر:
یا ناعیا بکسوف الشّمس و القمر
بشّرت بالنّقص و التّسوید و الکدر
بمرگ این محتشم شهامت و دیانت و کفایت و بزرگی بمرد. و این جهان گذرنده را خلود نیست و همه بر کاروانگاهیم و پس یکدیگر میرویم و هیچکس را اینجا مقام نخواهد بود، چنان باید زیست که پس از مرگ دعای نیک کنند. و خواجه بونصر مشکان که این محتشم را مرثیه گفت، هم بهرات بمرد، بجای خود بیارم. و پسر رومی درین معنی نیکو گفته است، شعر:
و تسلبنی الایّام کلّ ودیعة
و لا خیر فی شیء یردّ و یسلب
کستنی رداء من شباب و منطقا
فسوف الّذی قدما کستنیه ینهب
و بعجب بماندهام از حرص و مناقشت با یکدیگر و چندین وزر و وبال و حساب و تبعت، که درویش گرسنه در محنت و زحیر و توانگر با همه نعمت، چون مرگ فراز آید، از یکدیگر بازشان نتوان شناخت مرد آن است که پس از مرگ نامش زنده بماند.
رودکی گفت، قطعه:
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه بآخر بمرد باید باز؟
هم بچنبر گذار خواهد بود
این رسن را اگر چه هست دراز
خواهی اندر عنا و شدّت زی
خواهی اندر امان بنعمت و ناز
خواهی اندکتر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیر تا بطراز
این همه باد دیو بر جان است
خواب را حکم نی مگر که مجاز
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یکدیگرشان باز
خداوند در تاب چرا میشود؟ ابو القاسم بهیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد؛ و اگر فرمایی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم . گفت کرا نکند، خود سزای خود بیند.
درین بودند که عبدوس دررسید و خدمت کرد و گفت: خداوند سلطان میپرسد و میگوید که امروز خواجه را چگونه است؟
بالش بوسه داد و گفت: اکنون بدولت خداوند بهتر است، یکی درین دو سه روز چنان شوم که بخدمت توانم آمد. عبدوس گفت: خداوند میگوید «میشنویم خواجه بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد و دلتنگ میشود و باعمال بوالقاسم کثیر درپیچیده است از جهت مال، و کس زهره ندارد که مال بیت المال را بتواند برد، این رنج بر خویشتن ننهد. آنچه از ابو القاسم میباید ستد، مبلغ آن بنویسد و بعبدوس دهد تا او را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد.» گفت: مستوفیان را ذکری نبشتند و بعبدوس دادند. و گفت: بوالقاسم را با وی بدرگاه باید فرستاد. بونصر و عبدوس گفتند: اگر رأی خداوند بیند، از پیش خداوند برود. گفت لاو لاکرامة . گفتند: پیر است و حقّ خدمت دارد. ازین نوع بسیار گفتند تا دستوری داد . پس بوالقاسم را پیش آوردند، سخت نیکو خدمت کرد، و بنشاندش . خواجه گفت: چرا مال سلطان ندهی؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، هر چه بحق فرود آید و خداوند با من سرگران ندارد، بدهم. گفت: آنچه بدزدیدهای، باز دهی و باد وزارت از سر بنهی، کس را بتو کاری نیست. گفت فرمانبردارم، هر چه بحق باشد بدهم و در سر باد وزارت نیست و نبوده است، اگر بودستی، خواجه بزرگ بدین جای نیستی، بدان قصدهای بزرگ که کردند در باب وی. گفت از تو بود یا از کسی دیگر؟ بوالقاسم دست بساق موزه فرو کرد و نامهیی برآورد و بغلامی داد تا پیش خواجه آنرا برد. برداشت و بخواند و سر میپیچید بدست خویش، چون بپایان رسید، باز بنوشت و عنوان پوشیده کرد و پیش خود بنهاد. زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونهیی شد. پس عبدوس را گفت بازگرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند و فردا با وی بدرگاه آرند، تا آنچه رأی خداوند بیند بفرماید.
عبدوس خدمت کرد و بازگشت و بیرون سرای بایستاد تا بونصر بازگشت.
چون بیکدیگر رسیدند، بونصر را گفت عبدوس: عجب کاری دیدم، در مردی پیچیده و عقابین حاضر آورده و کار بجان رسیده و پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذی بدست وی داد، بخواند، این نقش بنشست! بونصر بخندید. گفت: ای خواجه، تو جوانی، هم اکنون او را رها کند؛ و بوالقاسم میآید بخانه من، تو نیز در خانه من آی. نماز شام بوالقاسم بخانه بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد بر آن تیمار که داشتند و سلطان را بسیار دعا گفت بدان نظر بزرگ که ارزانی داشت. و درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند و بازنمایند که از بیت المال بر وی چیزی بازنگشت، اما مشتی زوائد فراهم نهادهاند و مستوفیان از بیم خواجه احمد نانی که او و کسان او خورده بودند در مدّت صاحبدیوانی و مشاهرهیی که استدهاند آنرا جمع کردند و عظمی نهادند. آنچه دارد، برای فرمان خداوند دارد، چون گذاشته نیامد که به بنده قصدی کردند . بونصر گفت: این همه گفته شود و زیادت ازین، امّا بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد نرم شد، چون بخواند، تا فردا عبدوس با امیر بگوید. گفت: «فرمان امیر محمود بود بتوقیع وی تا خواجه احمد را ناچیز کرده آید، چه قصاص خونها که بفرمان وی ریخته آمده است، واجب شده است»، من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم و جواب دادم که کار من نیست، تا مرد زنده بماند. و اگر مرا مراد بودی، در ساعت وی را تباه کردندی. چون نامه بخواند شرمنده شد و پس از بازگشتن شما بسیار عذرخواست.»
و عبدوس رفت و آنچه رفته بود، بازگفت. امیر گفت: خواجه بر چه جمله است؟ گفت: ناتوان است و از طبیب پرسیدم، گفت: بزاد برآمده است و دو سه علّت متضادّ، دشوار است علاج آن. اگر ازین حادثه بجهد، نادر باشد. امیر گفت «ابو القاسم کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و سخت سری نکند که حیفی بر او گذاشته نیاید. و ما درین هفته سوی نشابور بخواهیم رفت، بو القاسم را با خواجه اینجا بباید بود تا حال نالانی وی چون شود.» و بدین امید بوالقاسم زنده شد.
هژدهم محّرم سلطان از هرات بر جانب نشابور رفت و خواجه بهرات بماند با جمله عمّال . و امیر غرّه صفر بشادیاخ فرود آمد، و آن روز سرمایی سخت بود و برفی قوی. و مثالها داده بود تا وثاق غلامان و سرایچهها ساخته بودند بنشابور نزدیک بدو، و دورتر قوم را فرود آوردند .
شنبه اسکدار هرات رسید که خواجه احمد بن حسن پس از حرکت رایت عالی بیک هفته گذشته شد، پس از آنکه بسیار عمّال را بیازرد. و استادم چون نامه بخواند، پیش امیر شد و نامه عرضه کرد، گفت: خداوند عالم را بقاباد، خواجه بزرگ احمد جان بمجلس عالی داد. امیر گفت «دریغ احمد یگانه روزگار، چنو کم یافته میشود» و بسیار تأسّف خورد و توجّع نمود و گفت: اگر باز فروختندی، ما را هیچ ذخیره از وی دریغ نبودی . بونصر گفت: این بنده را این سعادت بسنده است که در خشنودی خداوند گذشته شد. و بدیوان آمد. و یک دو ساعت اندیشهمند بود و در مرثیه او قطعهیی گفت، در میان دیگر نسختها بشد، مرا این یک بیت بیاد بود، شعر:
یا ناعیا بکسوف الشّمس و القمر
بشّرت بالنّقص و التّسوید و الکدر
بمرگ این محتشم شهامت و دیانت و کفایت و بزرگی بمرد. و این جهان گذرنده را خلود نیست و همه بر کاروانگاهیم و پس یکدیگر میرویم و هیچکس را اینجا مقام نخواهد بود، چنان باید زیست که پس از مرگ دعای نیک کنند. و خواجه بونصر مشکان که این محتشم را مرثیه گفت، هم بهرات بمرد، بجای خود بیارم. و پسر رومی درین معنی نیکو گفته است، شعر:
و تسلبنی الایّام کلّ ودیعة
و لا خیر فی شیء یردّ و یسلب
کستنی رداء من شباب و منطقا
فسوف الّذی قدما کستنیه ینهب
و بعجب بماندهام از حرص و مناقشت با یکدیگر و چندین وزر و وبال و حساب و تبعت، که درویش گرسنه در محنت و زحیر و توانگر با همه نعمت، چون مرگ فراز آید، از یکدیگر بازشان نتوان شناخت مرد آن است که پس از مرگ نامش زنده بماند.
رودکی گفت، قطعه:
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه بآخر بمرد باید باز؟
هم بچنبر گذار خواهد بود
این رسن را اگر چه هست دراز
خواهی اندر عنا و شدّت زی
خواهی اندر امان بنعمت و ناز
خواهی اندکتر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیر تا بطراز
این همه باد دیو بر جان است
خواب را حکم نی مگر که مجاز
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یکدیگرشان باز
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۴ - برگزیدن خواجه احمد عبدالصمد به وزارت
[رأی زدن امیر در باب انتخاب وزیر]
امیر مسعود چون بار بگسست، خلوت کرد با اعیان و ارکان و سپاه سالار علی دایه و حاجب بزرگ بلگاتگین و بوالفتح رازی عارض و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان، پس گفت: خواجه احمد گذشته شد، پیری پردان و با حشمت قدیم بود و ما را بیدردسر میداشت . و ناچار وزیری میباید که بیواسطه کار راست نیاید، کدام کس را شناسید که بدین شغل بزرگ قیام کند؟ گفتند: خداوند بندگان را میداند از آن خود و آنان که برکشیده خداوند ماضی اند، هر کرا اختیار کند، همگان او را مطیع باشند و حشمت شغل وی را نگاه دارند و کس را زهره نباشد که بر رأی رفیع خداوند اعتراض کند. گفت: روید آنجا و خالی بنشینید که جایگاه دبیران است.
و بطارم که میان باغ بود بنشستند که جایگاه دیوان رسالت بود. بونصر را باز خواند و گفت: پدرم آن وقت که احمد را بنشاند، چند تن را نام برده بود که بر حسنک قرار گرفت، آن کسان را بگوی. بونصر گفت: بو الحسن سیّاری [را] سلطان گفت مردی کافی است اما بالا و عمامه او را دوست ندارم، کار وی صاحب دیوانی است که هم کفایت دارد و هم امانت؛ و طاهر مستوفی را گفت «او از همه شایستهتر است، اما بسته کار است و من شتابزده، در خشم شوم، دست و پای او از کار بشود. و بو الحسن عقیلی نام و جاه و کفایت دارد، امّا روستایی طبع است و پیغامها که دهم جزم نگزارد و من بر آن که او بیمحابا بگوید خو کردهام و جواب ستده بازآرد. و بوسهل حمدوی برکشیده ماست و شاگردی احمد حسن بسیار کرده است، هنوز جوان است، مدتی دیگر شاگردی کند تا مهذّبتر گردد، آنگاه کاری با نام را شاید، و نیز شغل غزنین و حدود آن سخت بزرگ است و کسی باید که ما را بی دردسر دارد. و حسنک حشمت گرفته است، شمار و دبیری نداند، هر چند نایبان او شغل نشابور راست میدارند و این بقوّت او میتوانند کرد. احمد عبد الصّمد شایستهتر از همگان است، آلتونتاش چنویی دیگر ندارد و خوارزم ثغری بزرگ است»، احوال این قوم، زندگانی خداوند دراز باد، برین جمله رفت. سلطان آخر بحسنک داد و پشیمان شد. اکنون همه بر جایاند مگر حسنک؛ و خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. امیر گفت: نام این قوم بباید نبشت و بر اعیان عرضه کرد .
بونصر نبشت و نزدیک آن قوم رفت، گفتند هر یک از دیگری شایستهترند و خداوند داند که اعتماد بر کدام بنده باید کرد.
امیر بونصر را گفت: بوالحسن سیّاری صاحبدیوانی ری و جبال دارد و آن کار بد و نظامی گرفته است، و بوسهل حمدوی به ری خواهد رفت که از طاهر دبیر جز شراب خوردن و رعونت دیگر کاری برنیاید، و طاهر مستوفی دیوان استیفا را بکار است، و بوالحسن عقیلی مجلس ما را . و چنانکه سلطان بآخر دیده بود دلم بر احمد عبد الصّمد قرار میگیرد که لشکری بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را بآموی داند آورد و دبیری و شمار و معاملات نیکو داند، و مردی هوشیار است. بونصر گفت: سخت نیکو اندیشیده است؛ در ایّام خلفاء بنی عباس و روزگار سامانیان کدخدایان امرا و حجّاب را وزارت دادهاند، و کثیر کدخدای بوالحسن سیمجور بود که بوالقاسم نبسه اوست و چند بار او را سامانیان از بوالحسن بخواستند تا وزارت دهند، بو الحسن شفیعان انگیخت که جز وی کس ندارد. و کار خوارزم اکنون منتظم است و عبد الجبّار پسر خواجه احمد چون پدرش درجه وزارت یافت، بسر تواند برد . امیر فرمود تا دوات آوردند و بخطّ خویش ملطّفهیی نبشت سوی احمد برین جمله که «با خواجه ما را کاری است مهم بر شغل مملکت، و این خیلتاش را بتعجیل فرستاده آمد. چنان باید که در وقت که برین نبشته که بخطّ ماست واقف گردی، از راه نسا سوی درگاه آیی و بخوارزم درنگ نکنی.» و ملطّفه به بونصر داد و گفت:
بخطّ خویش چیزی نبیس، خطاب شیخی و معتمدی که دارد و یاد کند که اگر بغیبت وی خللی افتد بخوارزم، معتمدی بجای خود نصب کند؛ و عبد الجبّار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد با خلعت و نواخت و قاعده و ترتیب بخوارزم بازگردد. و از خویشتن نیز نامه نویس و مصرّح بازنمای که «از برای وزارت تا وی را داده آید خوانده شده است و در سرّ سلطان با من گفته است» تا مرد قوی دل شود.
و بونصر نامه سلطان نبشت، چنانکه او دانستی نبشت، که استاد زمانه بود درین ابواب، و از جهت خود ملطّفهیی نبشت برین جمله: «زندگانی خواجه سیّد دراز باد، و در عزّ و دولت سالهای بسیار بزیاد . بداند که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن سرّ خدای، عزّ و جلّ، واقف است که تقدیر کرده است، دیگر خداوند سلطان بزرگ ولیّ النعم که باختیار، این دوست وی، بونصر مشکان را جایگاه آن سرّ داشته است و نامه سلطان من نبشتم بفرمان عالی، زاده اللّه علوّا، بخطّ خویش، و بتوقیع مؤکّد گشت. و بخطّ عالی ملطّفهیی درج آن است. و این نامه از خویشتن هم بمثال عالی نبشتم. چند دراز باید کرد، سخت زود آید، که صدر وزارت مشتاق است تا آن کس که سزاوار آن گشته است و آن خواجه سیّد است، بزودی اینجا رسد و چشم کهتران بلقای وی روشن گردد، و اللّه تعالی یمدّه ببقائه عزیزا مدیدا و یبلغه غایة همّه و یبلغنی فیه ما تمنّیت له بمنّه .» و این نامهها را توقیع کرد و از خیلتاشان دیو- سواران یکی را نامزد کردند و با وی نهادند که ده روزی بخوارزم رود و بنشابور بازآید، و در وقت رفت.
امیر مسعود چون بار بگسست، خلوت کرد با اعیان و ارکان و سپاه سالار علی دایه و حاجب بزرگ بلگاتگین و بوالفتح رازی عارض و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان، پس گفت: خواجه احمد گذشته شد، پیری پردان و با حشمت قدیم بود و ما را بیدردسر میداشت . و ناچار وزیری میباید که بیواسطه کار راست نیاید، کدام کس را شناسید که بدین شغل بزرگ قیام کند؟ گفتند: خداوند بندگان را میداند از آن خود و آنان که برکشیده خداوند ماضی اند، هر کرا اختیار کند، همگان او را مطیع باشند و حشمت شغل وی را نگاه دارند و کس را زهره نباشد که بر رأی رفیع خداوند اعتراض کند. گفت: روید آنجا و خالی بنشینید که جایگاه دبیران است.
و بطارم که میان باغ بود بنشستند که جایگاه دیوان رسالت بود. بونصر را باز خواند و گفت: پدرم آن وقت که احمد را بنشاند، چند تن را نام برده بود که بر حسنک قرار گرفت، آن کسان را بگوی. بونصر گفت: بو الحسن سیّاری [را] سلطان گفت مردی کافی است اما بالا و عمامه او را دوست ندارم، کار وی صاحب دیوانی است که هم کفایت دارد و هم امانت؛ و طاهر مستوفی را گفت «او از همه شایستهتر است، اما بسته کار است و من شتابزده، در خشم شوم، دست و پای او از کار بشود. و بو الحسن عقیلی نام و جاه و کفایت دارد، امّا روستایی طبع است و پیغامها که دهم جزم نگزارد و من بر آن که او بیمحابا بگوید خو کردهام و جواب ستده بازآرد. و بوسهل حمدوی برکشیده ماست و شاگردی احمد حسن بسیار کرده است، هنوز جوان است، مدتی دیگر شاگردی کند تا مهذّبتر گردد، آنگاه کاری با نام را شاید، و نیز شغل غزنین و حدود آن سخت بزرگ است و کسی باید که ما را بی دردسر دارد. و حسنک حشمت گرفته است، شمار و دبیری نداند، هر چند نایبان او شغل نشابور راست میدارند و این بقوّت او میتوانند کرد. احمد عبد الصّمد شایستهتر از همگان است، آلتونتاش چنویی دیگر ندارد و خوارزم ثغری بزرگ است»، احوال این قوم، زندگانی خداوند دراز باد، برین جمله رفت. سلطان آخر بحسنک داد و پشیمان شد. اکنون همه بر جایاند مگر حسنک؛ و خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. امیر گفت: نام این قوم بباید نبشت و بر اعیان عرضه کرد .
بونصر نبشت و نزدیک آن قوم رفت، گفتند هر یک از دیگری شایستهترند و خداوند داند که اعتماد بر کدام بنده باید کرد.
امیر بونصر را گفت: بوالحسن سیّاری صاحبدیوانی ری و جبال دارد و آن کار بد و نظامی گرفته است، و بوسهل حمدوی به ری خواهد رفت که از طاهر دبیر جز شراب خوردن و رعونت دیگر کاری برنیاید، و طاهر مستوفی دیوان استیفا را بکار است، و بوالحسن عقیلی مجلس ما را . و چنانکه سلطان بآخر دیده بود دلم بر احمد عبد الصّمد قرار میگیرد که لشکری بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را بآموی داند آورد و دبیری و شمار و معاملات نیکو داند، و مردی هوشیار است. بونصر گفت: سخت نیکو اندیشیده است؛ در ایّام خلفاء بنی عباس و روزگار سامانیان کدخدایان امرا و حجّاب را وزارت دادهاند، و کثیر کدخدای بوالحسن سیمجور بود که بوالقاسم نبسه اوست و چند بار او را سامانیان از بوالحسن بخواستند تا وزارت دهند، بو الحسن شفیعان انگیخت که جز وی کس ندارد. و کار خوارزم اکنون منتظم است و عبد الجبّار پسر خواجه احمد چون پدرش درجه وزارت یافت، بسر تواند برد . امیر فرمود تا دوات آوردند و بخطّ خویش ملطّفهیی نبشت سوی احمد برین جمله که «با خواجه ما را کاری است مهم بر شغل مملکت، و این خیلتاش را بتعجیل فرستاده آمد. چنان باید که در وقت که برین نبشته که بخطّ ماست واقف گردی، از راه نسا سوی درگاه آیی و بخوارزم درنگ نکنی.» و ملطّفه به بونصر داد و گفت:
بخطّ خویش چیزی نبیس، خطاب شیخی و معتمدی که دارد و یاد کند که اگر بغیبت وی خللی افتد بخوارزم، معتمدی بجای خود نصب کند؛ و عبد الجبّار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد با خلعت و نواخت و قاعده و ترتیب بخوارزم بازگردد. و از خویشتن نیز نامه نویس و مصرّح بازنمای که «از برای وزارت تا وی را داده آید خوانده شده است و در سرّ سلطان با من گفته است» تا مرد قوی دل شود.
و بونصر نامه سلطان نبشت، چنانکه او دانستی نبشت، که استاد زمانه بود درین ابواب، و از جهت خود ملطّفهیی نبشت برین جمله: «زندگانی خواجه سیّد دراز باد، و در عزّ و دولت سالهای بسیار بزیاد . بداند که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن سرّ خدای، عزّ و جلّ، واقف است که تقدیر کرده است، دیگر خداوند سلطان بزرگ ولیّ النعم که باختیار، این دوست وی، بونصر مشکان را جایگاه آن سرّ داشته است و نامه سلطان من نبشتم بفرمان عالی، زاده اللّه علوّا، بخطّ خویش، و بتوقیع مؤکّد گشت. و بخطّ عالی ملطّفهیی درج آن است. و این نامه از خویشتن هم بمثال عالی نبشتم. چند دراز باید کرد، سخت زود آید، که صدر وزارت مشتاق است تا آن کس که سزاوار آن گشته است و آن خواجه سیّد است، بزودی اینجا رسد و چشم کهتران بلقای وی روشن گردد، و اللّه تعالی یمدّه ببقائه عزیزا مدیدا و یبلغه غایة همّه و یبلغنی فیه ما تمنّیت له بمنّه .» و این نامهها را توقیع کرد و از خیلتاشان دیو- سواران یکی را نامزد کردند و با وی نهادند که ده روزی بخوارزم رود و بنشابور بازآید، و در وقت رفت.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۵ - خلعت پوشیدن امیر
هفتم صفر نامه رسید از بست باسکدار که فقیه بوبکر حصیری که آنجا نالان مانده بود گذشته شد. و چون عجب است احوال روزگار که میان خواجه احمد حسن و آن فقیه همیشه بد بود، مرگ هر دو نزدیک افتاد.
و درین میانها خبر رسید که رسول القائم بامر اللّه به ری رسید، بوبکر سلیمانی، و با وی خادمی است از خویش خدم خلیفه، کرامات بدست وی است و دیگر مهمّات بدست رسول. فرمود تا ایشان را استقبال نیکو کردند. و یک هفته مقام کردند و سخت نیکو داشت، و بر جانب نشابور آمدند با بدرقه تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد . امیر فرمود تا بتعجیل کسان رفتند و بروستای بیهق علوفات راست کردند.
هشتم ربیع الآخر فقها و قضات و اعیان نشابور باستقبال رفتند. چهارشنبه مرتبهداران و رسولداران برفتند. از دروازه راه ری تا در مسجد آدینه بیاراسته بودند و همچنان ببازارها، بسیار درم و دینار و شکر و طرایف نثار کردند و انداختند و بباغ ابو القاسم خزانی فرود آوردند، و تا نماز پیشین روزگار گرفت و نزل بسیار با تکلف از خوردنیها بردند و ده هزار درم سیم گرمابه، و هر روز لطفی دیگر.
چون یک هفته برآمد [و] بیاسودند، کوکبهیی ساختند از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول، تمامی لشکر و اعیان و سرهنگان برنشستند و علامتها بداشتند و پیادگان با سلاح سخت بسیار در پیش سواران بایستادند و مرتبهداران دو رسته . و در صفّه امیر، رضی اللّه عنه، بر تخت نشست، و سالاران و حجّاب با کلاههای دوشاخ، و روزی سخت باشکوه بود. و حاجبی و چند سیاهدار و پردهدار و سپرکشان و جنیبتان و استری بیست خلعت را، رسولدار پگاه بسرای رسول رفته بود و برده؛ رسول و خادم را برنشاندند و خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند و شاگردان خزینه بر سر، و اسبان هشت سر که بمقود بردند با زین و ساخت زر، بسته لوا بدست سواری و منشور و نامه در دیبای سیاه پیچیده بدست سواری دیگر در پیش رسول بترتیب بداشته و حاجبان و مرتبهداران پیش ایشان.
آواز بوق و دهل بخاست و نعره برآمد، گفتی قیامت است آن دهشت بر لشکر، و پیلی چند بداشته و رسول و خادم را فرود آوردند و پیش امیر بردند و رسول دست بوسه داد و خادم زمین بوسید و بایستادند، امیر گفت: خداوند ولیّ نعمت امیر- المؤمنین بر چه جمله است؟ رسول گفت: با تندرستی و شادکامی همه کارها بر مراد و از سلطان معظّم که بقاش باد و او را بزرگتر رکنی است خشنود. و حاجب بونصر بازوی رسول گرفت، وی را از میان صفّه نزدیک تخت آورد و بنشاند. و درین صفّه سپاه سالار علی دایه بود نشسته و عارض، و وزیر خود نبود، چنانکه بازنمودهام.
رسول گفت: «زندگانی خداوند دراز باد، چون بحضرت خلافت رسیدم و مقرّر مجلس عالی گردانیدم حال طاعت داری و انقیاد و متابعت سلطان و آنچه واجب داشت از بجای آوردن تعزیت القادر باللّه و پس از آن تهنیت بزرگی امیر المؤمنین که تخت خلافت را بیاراست، بر چه جمله کرد و رسم خطبه را بر چه صفت اقامت نمود، پس از آن شرایط بیعت چگونه بجای آورد و بنده را بسزا بازگردانید. امیر المؤمنین چنانکه از همّت بلند او سزید، بر تخت خلافت بنشست و بار عام داد در آن هفته، چنانکه هر که پیش تخت او رسید، وی را بدید، سلطان را بستود و بسیار نیکویی واجب دید تا بدان جایگاه که فرمود: بزرگتر رکنی ما را و قویتر امروز ناصر دین اللّه و حافظ بلاد اللّه، المنتقم من اعداء اللّه ابو سعید مسعود است. و هم در آن مجلس فرموده بود بنام سلطان منشور نبشتن ملکتهای موروث و مکتسب و آنچه بتازگی گیرد. و برملا بخواند و دوات آوردند و بخطّ عالی و توقیع بیاراست و بر لفظ عالی مبارکباد رفت و آنگاه بفرمود مهر کردند و پس بخادم دعا [گو] بسپردند با نامه. و لوا خواست بیاوردند و بدست خویش ببست، و طوق و کمر و یاره و تاج پیش آوردند، یکان یکان بسپرد و دعا گفت تا خدای، عزّ و جلّ، مبارک گرداند و جامههای دوخته پیش آوردند، در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است، و همچنان در باب مرکبان خاصّه که بداشته بودند در عقب این. فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر، و بر لفظ عالی رفت که این عمامه که دست بسته ماست، باید برین طیّ بدست ناصر دین آید و وی بر سر نهد پس از تاج؛ شمشیر برکشید و گفت: زنادقه و قرامطه را برباید انداخت و سنّت پدر یمین الدّوله و الدّین درین باب نگاه داشت و بقوّت این تیغ مملکتهای دیگر که بدست مخالفان است بگرفت . و این همه در آن مجلس بمن تسلیم کردند؛ و امروز پیش آوردند تا آنچه رأی سلطان اقتضا کند درین باب بفرماید.»
امیر، رضی اللّه عنه، اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد.
بونصر از صف بیرون آمد و بتازی رسول را گفت تا بر پای خاست و آن منشور در دیبای سیاه پیچیده پیش امیر برد و بر تخت بنهاد، و بو نصر بستد و زان سوتر شد و بایستاد. رسول ایستاده سلطان را گفت: اگر بیند، بزیر تخت آید تا بمبارکی خلعت امیر المؤمنین بپوشد. گفت: مصلّی بیفگنید، سلاحدار با خویشتن داشت بیفگند. امیر روی بقبله کرد و بوقهای زرّین که در میان باغ بداشته بودند، بدمیدند و آواز بآواز دیگر بوقها پیوست و غریو بخاست و بر درگاه کوس فروکوفتند و بوقها و آیینه پیلان بجنبانیدند، گفتی رستخیز است، و بلگاتگین و دیگر حجّاب دردویدند، بازوی امیر گرفتند تا از تخت فرود آمد و بر مصلّی بنشست، رسول صندوقهای خلعت بخواست، پیش آوردند؛ هفت فرجی برآوردند یکی از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس، و جامههای بغدادی مرتفع . امیر بوسه بر آن داد و دو رکعت نماز بکرد و بتخت آمد و تاج مرصّع بجواهر و طوق و یاره مرصّع همه پیش بردند و ببوسیدند و بر دست راستش بر تخت بنهادند. و عمامه بسته خادم پیش برد و امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد. و لوا بداشت بر دست راستش و شمشیر و حمایل بست و بوسه داد و بر کنار بنهاد. و بونصر مشکان نامه بخواند و بپارسی ترجمه کرد و منشور بخواند، و نثار کردن گرفتند، چنانکه میان صفّه زرین شد از نثار و میان باغ سیمین از کیسهها و رسول را بازگردانیدند و طرایف انداختند که حد نبود. و نماز دیگر رسول بخانه رسید با چنین آرایش، و چندین روز پیوسته همواره نشاط و رامش بود، شب و روز بشادی و نشاط مشغول میبودند و بهیچ روزگار کس آن یاد نداشت.
و درین میانها خبر رسید که رسول القائم بامر اللّه به ری رسید، بوبکر سلیمانی، و با وی خادمی است از خویش خدم خلیفه، کرامات بدست وی است و دیگر مهمّات بدست رسول. فرمود تا ایشان را استقبال نیکو کردند. و یک هفته مقام کردند و سخت نیکو داشت، و بر جانب نشابور آمدند با بدرقه تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد . امیر فرمود تا بتعجیل کسان رفتند و بروستای بیهق علوفات راست کردند.
هشتم ربیع الآخر فقها و قضات و اعیان نشابور باستقبال رفتند. چهارشنبه مرتبهداران و رسولداران برفتند. از دروازه راه ری تا در مسجد آدینه بیاراسته بودند و همچنان ببازارها، بسیار درم و دینار و شکر و طرایف نثار کردند و انداختند و بباغ ابو القاسم خزانی فرود آوردند، و تا نماز پیشین روزگار گرفت و نزل بسیار با تکلف از خوردنیها بردند و ده هزار درم سیم گرمابه، و هر روز لطفی دیگر.
چون یک هفته برآمد [و] بیاسودند، کوکبهیی ساختند از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول، تمامی لشکر و اعیان و سرهنگان برنشستند و علامتها بداشتند و پیادگان با سلاح سخت بسیار در پیش سواران بایستادند و مرتبهداران دو رسته . و در صفّه امیر، رضی اللّه عنه، بر تخت نشست، و سالاران و حجّاب با کلاههای دوشاخ، و روزی سخت باشکوه بود. و حاجبی و چند سیاهدار و پردهدار و سپرکشان و جنیبتان و استری بیست خلعت را، رسولدار پگاه بسرای رسول رفته بود و برده؛ رسول و خادم را برنشاندند و خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند و شاگردان خزینه بر سر، و اسبان هشت سر که بمقود بردند با زین و ساخت زر، بسته لوا بدست سواری و منشور و نامه در دیبای سیاه پیچیده بدست سواری دیگر در پیش رسول بترتیب بداشته و حاجبان و مرتبهداران پیش ایشان.
آواز بوق و دهل بخاست و نعره برآمد، گفتی قیامت است آن دهشت بر لشکر، و پیلی چند بداشته و رسول و خادم را فرود آوردند و پیش امیر بردند و رسول دست بوسه داد و خادم زمین بوسید و بایستادند، امیر گفت: خداوند ولیّ نعمت امیر- المؤمنین بر چه جمله است؟ رسول گفت: با تندرستی و شادکامی همه کارها بر مراد و از سلطان معظّم که بقاش باد و او را بزرگتر رکنی است خشنود. و حاجب بونصر بازوی رسول گرفت، وی را از میان صفّه نزدیک تخت آورد و بنشاند. و درین صفّه سپاه سالار علی دایه بود نشسته و عارض، و وزیر خود نبود، چنانکه بازنمودهام.
رسول گفت: «زندگانی خداوند دراز باد، چون بحضرت خلافت رسیدم و مقرّر مجلس عالی گردانیدم حال طاعت داری و انقیاد و متابعت سلطان و آنچه واجب داشت از بجای آوردن تعزیت القادر باللّه و پس از آن تهنیت بزرگی امیر المؤمنین که تخت خلافت را بیاراست، بر چه جمله کرد و رسم خطبه را بر چه صفت اقامت نمود، پس از آن شرایط بیعت چگونه بجای آورد و بنده را بسزا بازگردانید. امیر المؤمنین چنانکه از همّت بلند او سزید، بر تخت خلافت بنشست و بار عام داد در آن هفته، چنانکه هر که پیش تخت او رسید، وی را بدید، سلطان را بستود و بسیار نیکویی واجب دید تا بدان جایگاه که فرمود: بزرگتر رکنی ما را و قویتر امروز ناصر دین اللّه و حافظ بلاد اللّه، المنتقم من اعداء اللّه ابو سعید مسعود است. و هم در آن مجلس فرموده بود بنام سلطان منشور نبشتن ملکتهای موروث و مکتسب و آنچه بتازگی گیرد. و برملا بخواند و دوات آوردند و بخطّ عالی و توقیع بیاراست و بر لفظ عالی مبارکباد رفت و آنگاه بفرمود مهر کردند و پس بخادم دعا [گو] بسپردند با نامه. و لوا خواست بیاوردند و بدست خویش ببست، و طوق و کمر و یاره و تاج پیش آوردند، یکان یکان بسپرد و دعا گفت تا خدای، عزّ و جلّ، مبارک گرداند و جامههای دوخته پیش آوردند، در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است، و همچنان در باب مرکبان خاصّه که بداشته بودند در عقب این. فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر، و بر لفظ عالی رفت که این عمامه که دست بسته ماست، باید برین طیّ بدست ناصر دین آید و وی بر سر نهد پس از تاج؛ شمشیر برکشید و گفت: زنادقه و قرامطه را برباید انداخت و سنّت پدر یمین الدّوله و الدّین درین باب نگاه داشت و بقوّت این تیغ مملکتهای دیگر که بدست مخالفان است بگرفت . و این همه در آن مجلس بمن تسلیم کردند؛ و امروز پیش آوردند تا آنچه رأی سلطان اقتضا کند درین باب بفرماید.»
امیر، رضی اللّه عنه، اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد.
بونصر از صف بیرون آمد و بتازی رسول را گفت تا بر پای خاست و آن منشور در دیبای سیاه پیچیده پیش امیر برد و بر تخت بنهاد، و بو نصر بستد و زان سوتر شد و بایستاد. رسول ایستاده سلطان را گفت: اگر بیند، بزیر تخت آید تا بمبارکی خلعت امیر المؤمنین بپوشد. گفت: مصلّی بیفگنید، سلاحدار با خویشتن داشت بیفگند. امیر روی بقبله کرد و بوقهای زرّین که در میان باغ بداشته بودند، بدمیدند و آواز بآواز دیگر بوقها پیوست و غریو بخاست و بر درگاه کوس فروکوفتند و بوقها و آیینه پیلان بجنبانیدند، گفتی رستخیز است، و بلگاتگین و دیگر حجّاب دردویدند، بازوی امیر گرفتند تا از تخت فرود آمد و بر مصلّی بنشست، رسول صندوقهای خلعت بخواست، پیش آوردند؛ هفت فرجی برآوردند یکی از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس، و جامههای بغدادی مرتفع . امیر بوسه بر آن داد و دو رکعت نماز بکرد و بتخت آمد و تاج مرصّع بجواهر و طوق و یاره مرصّع همه پیش بردند و ببوسیدند و بر دست راستش بر تخت بنهادند. و عمامه بسته خادم پیش برد و امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد. و لوا بداشت بر دست راستش و شمشیر و حمایل بست و بوسه داد و بر کنار بنهاد. و بونصر مشکان نامه بخواند و بپارسی ترجمه کرد و منشور بخواند، و نثار کردن گرفتند، چنانکه میان صفّه زرین شد از نثار و میان باغ سیمین از کیسهها و رسول را بازگردانیدند و طرایف انداختند که حد نبود. و نماز دیگر رسول بخانه رسید با چنین آرایش، و چندین روز پیوسته همواره نشاط و رامش بود، شب و روز بشادی و نشاط مشغول میبودند و بهیچ روزگار کس آن یاد نداشت.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۶ - جواب نامهٔ احمد عبدالصمد
و درین میانها خبر رسیده بود که پسر یغمر ترکمان و پسران دیگر مقدّمان ترکمانان که تاش فراش سپاه سالار عراق مثال داد تا ایشان را بکشتند بدان وقت که سوی ری میرفت، از بلخان کوه درآمدند با بسیار ترکمانان دیگر؛ قصد اطراف مملکت میدارند که کین پدر را از مسلمانان بکشند. امیر، رضی اللّه عنه، سپاه سالار علی دایه را مثال داد تا بطوس رود و حاجب بزرگ بلگاتگین سوی سرخس و طلیعه فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند. و حاجب بزرگ بلگاتگین از نشابور برفت با غلامان و خیل خود، و سپاه سالار علی دیگر روز چهارشنبه. و نامهها رفت به باکالنجار با مجمّزان تا هشیار و بیدار باشد و لشکری قوی به دهستان فرستد تا برباط مقام کنند و راهها نگاه دارند. و همچنین نامهها رفت به نسا و باورد تا شحنه و مردم آن نواحی گوش بسپاه سالار علی و حاجب بلگاتگین دارند.
و خیلتاش مسرع که بخوارزم رفته بود نزدیک خواجه احمد عبد الصّمد جواب نامه بازآورد و گفت: مرا دو روز نگاه داشت و اسبی قیمتی و بیستتا جامه و بیست هزار درم بخشید و گفت بر اثر بسه روز حرکت کنم. و جواب نامه برین جمله بود که «فرمان عالی رسید بخطّ خواجه بونصر مشکان آراسته بتوقیع و درج آن ملطّفه بخطّ عالی، و بنده آن را بر سر و چشم نهاد . و بونصر مشکان نیز ملطّفهیی نبشته بود بفرمان عالی و سخنی در گوش بنده افگنده که از آن سخت بشکوهید بدان سبب که چیزی شنود که نه بابت اوست و هرگز بخاطر نگذشته است و خویشتن را محلّ آن نداند.
خیلتاش را بازگردانید و این شغل را که بنده میراند ببونصر برغشی مفوّض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است. و هرون سخت خردمند و خویشتندار است، ان شاء اللّه تعالی که در غیبت بنده همچنین بماند. و عبد الجبّار را با خویشتن میآرد بنده بر حکم فرمان عالی تا پخته بازگردد و سعادت خدمت درگاه عالی یافته . بنده بر اثر خیلتاش بسه روز ازینجا برود تا بزودی بدرگاه عالی رسد.» و جواب استادم نبشته بود هم بمخاطبه معتاد : الشّیخ الجلیل السّید ابی نصر بن مشکان، احمد عبد الصّمد صغیره و وضیعه، و با وی سخن بسیار با تواضع رانده، چنانکه بونصر از آن شگفت داشت و گفت «تمام مردی است این مهتر، وی را شناخته بودم امّا ندانستم که تا این جایگاه است» و نامهها بنزدیک امیر برد.
و خیلتاش مسرع که بخوارزم رفته بود نزدیک خواجه احمد عبد الصّمد جواب نامه بازآورد و گفت: مرا دو روز نگاه داشت و اسبی قیمتی و بیستتا جامه و بیست هزار درم بخشید و گفت بر اثر بسه روز حرکت کنم. و جواب نامه برین جمله بود که «فرمان عالی رسید بخطّ خواجه بونصر مشکان آراسته بتوقیع و درج آن ملطّفه بخطّ عالی، و بنده آن را بر سر و چشم نهاد . و بونصر مشکان نیز ملطّفهیی نبشته بود بفرمان عالی و سخنی در گوش بنده افگنده که از آن سخت بشکوهید بدان سبب که چیزی شنود که نه بابت اوست و هرگز بخاطر نگذشته است و خویشتن را محلّ آن نداند.
خیلتاش را بازگردانید و این شغل را که بنده میراند ببونصر برغشی مفوّض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است. و هرون سخت خردمند و خویشتندار است، ان شاء اللّه تعالی که در غیبت بنده همچنین بماند. و عبد الجبّار را با خویشتن میآرد بنده بر حکم فرمان عالی تا پخته بازگردد و سعادت خدمت درگاه عالی یافته . بنده بر اثر خیلتاش بسه روز ازینجا برود تا بزودی بدرگاه عالی رسد.» و جواب استادم نبشته بود هم بمخاطبه معتاد : الشّیخ الجلیل السّید ابی نصر بن مشکان، احمد عبد الصّمد صغیره و وضیعه، و با وی سخن بسیار با تواضع رانده، چنانکه بونصر از آن شگفت داشت و گفت «تمام مردی است این مهتر، وی را شناخته بودم امّا ندانستم که تا این جایگاه است» و نامهها بنزدیک امیر برد.