عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۷ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً و چون فرستادگان ما بلوط آمدند سِیءَ بِهِمْ اندوهگن شد بایشان وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً و تنگ دل شد بایشان وَ قالَ و گفت: هذا یَوْمٌ عَصِیبٌ (۷۷) این روزى است سخت بر من گران و صعب.
وَ جاءَهُ قَوْمُهُ و قوم او باو آمدند یُهْرَعُونَ إِلَیْهِ مىشتافتند باو وَ مِنْ قَبْلُ کانُوا یَعْمَلُونَ السَّیِّئاتِ و پیش از آن قوم بدیها میکردند قالَ یا قَوْمِ گفت: اى قوم، هؤُلاءِ بَناتِی آنکه اینان دختران مناند، هُنَّ أَطْهَرُ لَکُمْ ایشان شما را حلالتر باشند فَاتَّقُوا اللَّهَ بترسید از خداى وَ لا تُخْزُونِ فِی ضَیْفِی و مرا خجل مکنید در مهمانان من أَ لَیْسَ مِنْکُمْ رَجُلٌ رَشِیدٌ (۷۸) در میان شما مردى نیست بر راه راست.
قالُوا گفتند لَقَدْ عَلِمْتَ تو دانستهاى ما لَنا فِی بَناتِکَ مِنْ حَقٍّ که ما را فرا دختران تو راه نیست و در ایشان دست نیست وَ إِنَّکَ لَتَعْلَمُ ما نُرِیدُ (۷۹) و تو دانى که آن چیست که ما میخواهیم.
قالَ لَوْ أَنَّ لِی بِکُمْ قُوَّةً گفت: کاشک ما را بشما قوّتى بودى أَوْ آوِی إِلى رُکْنٍ شَدِیدٍ (۸۰) یا کاشک من رکنى محکم و خاندانى روشناس داشتید که با آن گرائیدید.
قالُوا یا لُوطُ گفتند: اى لوط، إِنَّا رُسُلُ رَبِّکَ ما فرستادگان خداوند توایم لَنْ یَصِلُوا إِلَیْکَ بهیچ بد بتو نرسند آن قوم فَأَسْرِ بِأَهْلِکَ کسان خویش را بر بِقِطْعٍ مِنَ اللَّیْلِ پس پاسى از شب وَ لا یَلْتَفِتْ مِنْکُمْ أَحَدٌ و مباد که یکى از شما با پس نگرد إِلَّا امْرَأَتَکَ مگر زن تو که باز خواهد نگرست إِنَّهُ مُصِیبُها ما أَصابَهُمْ که باو رسیدنى است آنچه بایشان خواهد رسید إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ هنگام عذاب دیدن ایشان هنگام بام است أَ لَیْسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ (۸۱) هنگام بام نزدیک است؟
فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا چون فرمان ما آمد جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها زبر آن شارستانها زیر آن کردیم وَ أَمْطَرْنا عَلَیْها حِجارَةً مِنْ سِجِّیلٍ و فرو بارانیدیم بایشان سنگهاى سخت در دیدار گل و در تا شش سنگ و اندرون آتش آکنده مَنْضُودٍ (۸۲) بر هم نشانده و بر هم داشته پیاپى.
مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّکَ نشان بر کرده نزدیک خداوند تو وَ ما هِیَ مِنَ الظَّالِمِینَ بِبَعِیدٍ (۸۳) آن و ماننده آن ازین ستمکاران دور نیست.
وَ إِلى مَدْیَنَ أَخاهُمْ شُعَیْباً و فرستادیم ب: مدین کس ایشان شعیب، قالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ گفت: اى قوم خداى را پرستید، ما لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْرُهُ که نیست شما را خدایى جز او وَ لا تَنْقُصُوا الْمِکْیالَ وَ الْمِیزانَ و مکاهید پیمانه و ترازو، إِنِّی أَراکُمْ بِخَیْرٍ من بشما نیکو رایم بنیکویى فرا شما مىنگرم، وَ إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ عَذابَ یَوْمٍ مُحِیطٍ (۸۴) و من بر شما مىترسم از عذاب روزى که آن روز عذاب گرد شما در آید.
وَ یا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِکْیالَ وَ الْمِیزانَ بِالْقِسْطِ اى قوم تمام بر پیمایید و بر سنجید براستى و داد وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْیاءَهُمْ و هیچ چیز از چیزهاى مردمان بمکاهید، وَ لا تَعْثَوْا فِی الْأَرْضِ مُفْسِدِینَ (۸۵) و بتباهى در زمین تباه کار مباشید
بَقِیَّتُ اللَّهِ خَیْرٌ لَکُمْ آنچه ماند آن به است شما را و با بابرکتتر، إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ اگر گرویدگانید وَ ما أَنَا عَلَیْکُمْ بِحَفِیظٍ (۸۶) و من بر شما کوشوان نیستم که من پیغام رسانم.
وَ جاءَهُ قَوْمُهُ و قوم او باو آمدند یُهْرَعُونَ إِلَیْهِ مىشتافتند باو وَ مِنْ قَبْلُ کانُوا یَعْمَلُونَ السَّیِّئاتِ و پیش از آن قوم بدیها میکردند قالَ یا قَوْمِ گفت: اى قوم، هؤُلاءِ بَناتِی آنکه اینان دختران مناند، هُنَّ أَطْهَرُ لَکُمْ ایشان شما را حلالتر باشند فَاتَّقُوا اللَّهَ بترسید از خداى وَ لا تُخْزُونِ فِی ضَیْفِی و مرا خجل مکنید در مهمانان من أَ لَیْسَ مِنْکُمْ رَجُلٌ رَشِیدٌ (۷۸) در میان شما مردى نیست بر راه راست.
قالُوا گفتند لَقَدْ عَلِمْتَ تو دانستهاى ما لَنا فِی بَناتِکَ مِنْ حَقٍّ که ما را فرا دختران تو راه نیست و در ایشان دست نیست وَ إِنَّکَ لَتَعْلَمُ ما نُرِیدُ (۷۹) و تو دانى که آن چیست که ما میخواهیم.
قالَ لَوْ أَنَّ لِی بِکُمْ قُوَّةً گفت: کاشک ما را بشما قوّتى بودى أَوْ آوِی إِلى رُکْنٍ شَدِیدٍ (۸۰) یا کاشک من رکنى محکم و خاندانى روشناس داشتید که با آن گرائیدید.
قالُوا یا لُوطُ گفتند: اى لوط، إِنَّا رُسُلُ رَبِّکَ ما فرستادگان خداوند توایم لَنْ یَصِلُوا إِلَیْکَ بهیچ بد بتو نرسند آن قوم فَأَسْرِ بِأَهْلِکَ کسان خویش را بر بِقِطْعٍ مِنَ اللَّیْلِ پس پاسى از شب وَ لا یَلْتَفِتْ مِنْکُمْ أَحَدٌ و مباد که یکى از شما با پس نگرد إِلَّا امْرَأَتَکَ مگر زن تو که باز خواهد نگرست إِنَّهُ مُصِیبُها ما أَصابَهُمْ که باو رسیدنى است آنچه بایشان خواهد رسید إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ هنگام عذاب دیدن ایشان هنگام بام است أَ لَیْسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ (۸۱) هنگام بام نزدیک است؟
فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا چون فرمان ما آمد جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها زبر آن شارستانها زیر آن کردیم وَ أَمْطَرْنا عَلَیْها حِجارَةً مِنْ سِجِّیلٍ و فرو بارانیدیم بایشان سنگهاى سخت در دیدار گل و در تا شش سنگ و اندرون آتش آکنده مَنْضُودٍ (۸۲) بر هم نشانده و بر هم داشته پیاپى.
مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّکَ نشان بر کرده نزدیک خداوند تو وَ ما هِیَ مِنَ الظَّالِمِینَ بِبَعِیدٍ (۸۳) آن و ماننده آن ازین ستمکاران دور نیست.
وَ إِلى مَدْیَنَ أَخاهُمْ شُعَیْباً و فرستادیم ب: مدین کس ایشان شعیب، قالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ گفت: اى قوم خداى را پرستید، ما لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْرُهُ که نیست شما را خدایى جز او وَ لا تَنْقُصُوا الْمِکْیالَ وَ الْمِیزانَ و مکاهید پیمانه و ترازو، إِنِّی أَراکُمْ بِخَیْرٍ من بشما نیکو رایم بنیکویى فرا شما مىنگرم، وَ إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ عَذابَ یَوْمٍ مُحِیطٍ (۸۴) و من بر شما مىترسم از عذاب روزى که آن روز عذاب گرد شما در آید.
وَ یا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِکْیالَ وَ الْمِیزانَ بِالْقِسْطِ اى قوم تمام بر پیمایید و بر سنجید براستى و داد وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْیاءَهُمْ و هیچ چیز از چیزهاى مردمان بمکاهید، وَ لا تَعْثَوْا فِی الْأَرْضِ مُفْسِدِینَ (۸۵) و بتباهى در زمین تباه کار مباشید
بَقِیَّتُ اللَّهِ خَیْرٌ لَکُمْ آنچه ماند آن به است شما را و با بابرکتتر، إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ اگر گرویدگانید وَ ما أَنَا عَلَیْکُمْ بِحَفِیظٍ (۸۶) و من بر شما کوشوان نیستم که من پیغام رسانم.
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً سِیءَ بِهِمْ وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً الآیة.
اشارت است بکمال حزن لوط و غایت درد و اندوه وى در راه دین، هم تشریف است او را هم بشارت، تشریف است از آن روى که عزّت قرآن او را جلوه میکند، و از اندوه وى عالمیان را بر آتش اندوه مىنشاند، و خلعت مثوبت روز دولت ایشان را میدوزد، و بشارت از آن است که هر کرا بر آمدن مراد در طالع وى بود، نخست تیر بىمرادى در کام وى نشانند، و بر درد و اندوهش اندوه فزایند، آن گه چون یکبارگى دل خویش باندوه سپرد، و از راه مراد خود برخاست، محبّت حقّ او را در پرده عصمت خویش گیرد که: «ان اللَّه یحب کل قلب حزین» دوست دارد اللَّه دلى که همه غم نادیدن وى خورد، همه بار درد نایافت وى کشد، اندوهش بدان دهد تا روزى گوید، که: لا تَحْزَنْ ترس و بیم در دلش افکند، تا در وقت نزع او را گوید که: لا تَخَفْ آن ساعت که بنده مؤمن را در خاک نهند، و آن خر پشته گور بر سینه عزیز او نصب کنند، دوستان متفکّر حال او، خویشان متحیّر انتقال او، دل وى پر از اندوه و بیم گشته، میان نواخت و سیاست درمانده، گوش بر غیب نهاده، تا خود چه خطاب آید و با وى چه کنند، بنده درین سوز و حسرت بود، که فضل الهى در رسد، لطف ایزدى در پیوندد، خطاب آید، بنعمت اکرام و افضال، عبدى ترکوک و عزّتى و جلالى لانشرنّ علیک رحمتى، بنده من دوستان مجازى ترا رها کردند غم مخور و اندوه مدار که ما ترا واپناه رحمت خویش گرفتیم، و در روضه رضوان جاى تو ساختیم، همانست که ربّ العزّة گفت: أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ اینست بار درخت اندهان، و غایت درد دوستان، نه از گزاف گفت آنچه پیر طریقت گفت: الهى! نصیب این بیچاره ازین کار همه درد است، مبارک باد که مرا این درد سخت در خورد است، بیچاره آن کس که ازین درد فرد است، حقّا که هر که بدین درد ننازد ناجوانمرد است.
هر درد که زین دلم قدم بر گیرد زان با هر درد صحبت از سر گیرد
دردى دگرش بجاى در برگیرد.
کآتش چو رسد بسوخته اندر گیرد.
قالَ لَوْ أَنَّ لِی بِکُمْ قُوَّةً أَوْ آوِی إِلى رُکْنٍ شَدِیدٍ قال ابن عطاء لو انّ لى بکم قوّة من نفسى لمنعتکم من معصیة ربّى و لو انّ المعرفة بیدى لا وصلتها الیکم، آن مهجوران درگاه عزّت و زخم خوردگان عدل ازل گرد سراى لوط برآمدند بقصد آن عزیزان، بر مخالفت فرمان، و آن کار بر لوط دشخوار شد و رنج دل وى در حق آن مهمانان بغایت رسید، و بى آرام گشت از سر تحیّر گفت: لَوْ أَنَّ لِی بِکُمْ قُوَّةً با آن همه رنج که از ایشان دید شفقت از ایشان هم باز نگرفت و آرزوى توفیق و هدایت ایشان در دل خود راه داد، گفت: اگر کلید معرفت و هدایت بدست من بودى، بر دلهاى ما در معرفت گشادمى، و شما را باین عصیان و خذلان فرو نگذاشتى لکن چه سود که این کار بدست من نیست، و هدایت بخواست من نیست، همانست که مصطفى (ص) را گفتند: «لَیْسَ عَلَیْکَ هُداهُمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ» یا محمد هدایت و غوایت خلق حقایق تعزّز ماست، و خصایص تفرّد ما، بر تو جز از دعوت نیست، و راه نمودن جز کار الهیّت ما نیست.
فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها سنّة اللَّه فى عباده قلب الاحوال علیهم، و الانقلاب من سمات الحدوث، و الّذى لا یزول و لا یحول فهو الّذى لم یزل و لا یزال بنعوت الصّمدیّة، گردش احوال و تیرگى روزگار نعت حدثان است، و سرانجام بندگان است، روزى ایشان را نعمت، و روزى غمانست، یکى بى کام و بىنوا یکى شادان و نازان است، از آن گه چنین و گه چنان است، که از خاک مختلط آفریده، و بآب تغیّر سرشته، و تا بدانى که یکتا و یگانه خداست که در صفت او تغیّر نه، و در نعت او تبدّل نه، و با او هیچ منازع و مشارک نه، آن را که خواهد بفضل خود نوازد، و او را به وى حاجت نه، و آن را که خواهد بعدل خود راند، و از کس بیم نه، آن گه در آخر آیت گفت: وَ ما هِیَ مِنَ الظَّالِمِینَ بِبَعِیدٍ این چنان است که گفتند:
و من یرنى فلا یغترّ بعدى
فانّ لکلّ معصیة عقابا
اشارت است بکمال حزن لوط و غایت درد و اندوه وى در راه دین، هم تشریف است او را هم بشارت، تشریف است از آن روى که عزّت قرآن او را جلوه میکند، و از اندوه وى عالمیان را بر آتش اندوه مىنشاند، و خلعت مثوبت روز دولت ایشان را میدوزد، و بشارت از آن است که هر کرا بر آمدن مراد در طالع وى بود، نخست تیر بىمرادى در کام وى نشانند، و بر درد و اندوهش اندوه فزایند، آن گه چون یکبارگى دل خویش باندوه سپرد، و از راه مراد خود برخاست، محبّت حقّ او را در پرده عصمت خویش گیرد که: «ان اللَّه یحب کل قلب حزین» دوست دارد اللَّه دلى که همه غم نادیدن وى خورد، همه بار درد نایافت وى کشد، اندوهش بدان دهد تا روزى گوید، که: لا تَحْزَنْ ترس و بیم در دلش افکند، تا در وقت نزع او را گوید که: لا تَخَفْ آن ساعت که بنده مؤمن را در خاک نهند، و آن خر پشته گور بر سینه عزیز او نصب کنند، دوستان متفکّر حال او، خویشان متحیّر انتقال او، دل وى پر از اندوه و بیم گشته، میان نواخت و سیاست درمانده، گوش بر غیب نهاده، تا خود چه خطاب آید و با وى چه کنند، بنده درین سوز و حسرت بود، که فضل الهى در رسد، لطف ایزدى در پیوندد، خطاب آید، بنعمت اکرام و افضال، عبدى ترکوک و عزّتى و جلالى لانشرنّ علیک رحمتى، بنده من دوستان مجازى ترا رها کردند غم مخور و اندوه مدار که ما ترا واپناه رحمت خویش گرفتیم، و در روضه رضوان جاى تو ساختیم، همانست که ربّ العزّة گفت: أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ اینست بار درخت اندهان، و غایت درد دوستان، نه از گزاف گفت آنچه پیر طریقت گفت: الهى! نصیب این بیچاره ازین کار همه درد است، مبارک باد که مرا این درد سخت در خورد است، بیچاره آن کس که ازین درد فرد است، حقّا که هر که بدین درد ننازد ناجوانمرد است.
هر درد که زین دلم قدم بر گیرد زان با هر درد صحبت از سر گیرد
دردى دگرش بجاى در برگیرد.
کآتش چو رسد بسوخته اندر گیرد.
قالَ لَوْ أَنَّ لِی بِکُمْ قُوَّةً أَوْ آوِی إِلى رُکْنٍ شَدِیدٍ قال ابن عطاء لو انّ لى بکم قوّة من نفسى لمنعتکم من معصیة ربّى و لو انّ المعرفة بیدى لا وصلتها الیکم، آن مهجوران درگاه عزّت و زخم خوردگان عدل ازل گرد سراى لوط برآمدند بقصد آن عزیزان، بر مخالفت فرمان، و آن کار بر لوط دشخوار شد و رنج دل وى در حق آن مهمانان بغایت رسید، و بى آرام گشت از سر تحیّر گفت: لَوْ أَنَّ لِی بِکُمْ قُوَّةً با آن همه رنج که از ایشان دید شفقت از ایشان هم باز نگرفت و آرزوى توفیق و هدایت ایشان در دل خود راه داد، گفت: اگر کلید معرفت و هدایت بدست من بودى، بر دلهاى ما در معرفت گشادمى، و شما را باین عصیان و خذلان فرو نگذاشتى لکن چه سود که این کار بدست من نیست، و هدایت بخواست من نیست، همانست که مصطفى (ص) را گفتند: «لَیْسَ عَلَیْکَ هُداهُمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ» یا محمد هدایت و غوایت خلق حقایق تعزّز ماست، و خصایص تفرّد ما، بر تو جز از دعوت نیست، و راه نمودن جز کار الهیّت ما نیست.
فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها سنّة اللَّه فى عباده قلب الاحوال علیهم، و الانقلاب من سمات الحدوث، و الّذى لا یزول و لا یحول فهو الّذى لم یزل و لا یزال بنعوت الصّمدیّة، گردش احوال و تیرگى روزگار نعت حدثان است، و سرانجام بندگان است، روزى ایشان را نعمت، و روزى غمانست، یکى بى کام و بىنوا یکى شادان و نازان است، از آن گه چنین و گه چنان است، که از خاک مختلط آفریده، و بآب تغیّر سرشته، و تا بدانى که یکتا و یگانه خداست که در صفت او تغیّر نه، و در نعت او تبدّل نه، و با او هیچ منازع و مشارک نه، آن را که خواهد بفضل خود نوازد، و او را به وى حاجت نه، و آن را که خواهد بعدل خود راند، و از کس بیم نه، آن گه در آخر آیت گفت: وَ ما هِیَ مِنَ الظَّالِمِینَ بِبَعِیدٍ این چنان است که گفتند:
و من یرنى فلا یغترّ بعدى
فانّ لکلّ معصیة عقابا
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۸ - النوبة الاولى
قوله تعالى: قالُوا یا شُعَیْبُ گفتند: اى شعیب أَ صَلاتُکَ تَأْمُرُکَ این نمازهاى فراوان تو میفرماید ترا، أَنْ نَتْرُکَ ما یَعْبُدُ آباؤُنا که ما را فرمایى تا دست بداریم پرستش آنچه پدران ما مىپرستیدند، أَوْ أَنْ نَفْعَلَ فِی أَمْوالِنا ما نَشؤُا یا در مالهاى خویش آن کنیم که ما خواهیم، إِنَّکَ لَأَنْتَ الْحَلِیمُ الرَّشِیدُ (۸۷) تویى تو آن زیرک راست آهنگ.
قالَ یا قَوْمِ گفت: اى قوم: أَ رَأَیْتُمْ چه بینید و چه گوئید إِنْ کُنْتُ عَلى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّی اگر من بر چیزى راست و کارى درست روشنام از خداوند من وَ رَزَقَنِی مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً و خداوند من مرا از خود روزى داد نیکو وَ ما أُرِیدُ أَنْ أُخالِفَکُمْ و نمىخواهم که شوم مخالفت کنم از شما، إِلى ما أَنْهاکُمْ عَنْهُ که شما را مىباز زنم از آن إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلاحَ نمىخواهم مگر باصلاح آوردن و نیک کردن کار شما و کار خویش مَا اسْتَطَعْتُ تا توانم، وَ ما تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ و مرا توان راست داشتن و موافق کردن گفت و کرد و آهنگ نیست مگر بخداى عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ پشت باو باز کردم و کار باو سپردم، وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ (۸۸) و با او گشتم و با او گرائیدم.
وَ یا قَوْمِ لا یَجْرِمَنَّکُمْ شِقاقِی اى قوم شما را بر آن مدارد خلاف کردن با من و ستیز جستن با من أَنْ یُصِیبَکُمْ که بشما رسد مِثْلُ ما أَصابَ قَوْمَ نُوحٍ هم چنان عذاب که بقوم نوح رسید، أَوْ قَوْمَ هُودٍ یا بقوم هود رسید أَوْ قَوْمَ صالِحٍ یا بقوم صالح رسید وَ ما قَوْمُ لُوطٍ مِنْکُمْ بِبَعِیدٍ (۸۹) و قوم لوط از شما نه دور است.
وَ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ و آمرزش خواهید از خداوند خویش، ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ و با او گردید، إِنَّ رَبِّی رَحِیمٌ وَدُودٌ (۹۰) خداوند من بخشاینده است دوستدار.
قالُوا یا شُعَیْبُ گفتند: اى شعیب ما نَفْقَهُ کَثِیراً مِمَّا تَقُولُ در نمىیابیم ما فراوان ازین که تو میگویى وَ إِنَّا لَنَراکَ فِینا ضَعِیفاً و ترا در میان خویش بیچاره مىبینیم وَ لَوْ لا رَهْطُکَ لَرَجَمْناکَ و گرنه خاندان تو بودى ما ترا بیرون کردیمى و براندیمى، وَ ما أَنْتَ عَلَیْنا بِعَزِیزٍ (۹۱) و تو بر ما گرامى نهاى و نه دریغ.
قالَ یا قَوْمِ گفت: اى قوم أَ رَهْطِی أَعَزُّ عَلَیْکُمْ مِنَ اللَّهِ خاندان من بر شما گرامىتراند و بنزدیک شما دریغتر از اللَّه وَ اتَّخَذْتُمُوهُ وَراءَکُمْ ظِهْرِیًّا و شما اللَّه را پس پشت گرفتهاید، إِنَّ رَبِّی بِما تَعْمَلُونَ مُحِیطٌ (۹۲) خداوند من بکرد شما دانا است.
وَ یا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلى مَکانَتِکُمْ إِنِّی عامِلٌ اى قوم هم چنان مىباشید و هم چنان مىزئید و همه کار مىکنید و من هم چنان مىباشم و هم چنان مىزیم و همه کار مىکنم سَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ یَأْتِیهِ عَذابٌ یُخْزِیهِ آرى بدانید و آگاه شوید که آن کیست که باو آید عذابى که او را رسوا کند وَ مَنْ هُوَ کاذِبٌ و بدانید که دروغ زن کیست وَ ارْتَقِبُوا إِنِّی مَعَکُمْ رَقِیبٌ (۹۳) چشم میدارید تا من با شما میدارم.
وَ لَمَّا جاءَ أَمْرُنا چون عذاب ما آمد بفرمان ما، نَجَّیْنا شُعَیْباً وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ رهانیدیم شعیب را و ایشان را که گرویده بودند با او بِرَحْمَةٍ مِنَّا ببخشایشى از ما وَ أَخَذَتِ الَّذِینَ ظَلَمُوا الصَّیْحَةُ و فرا گرفت آن ستمکاران را بانک که فریشته زد بر ایشان فَأَصْبَحُوا فِی دِیارِهِمْ جاثِمِینَ (۹۴) تا در سرایهاى خویش مرده بیفتادند.
کَأَنْ لَمْ یَغْنَوْا فِیها چنان که گویى هرگز نبودند، أَلا بُعْداً لِمَدْیَنَ دورى بادا و لعنت افزایا مدین را، کَما بَعِدَتْ ثَمُودُ (۹۵) چنان که دورى دید و لعنت شنید ثمود.
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسى بِآیاتِنا و فرستادیم موسى را بسخنان و نشانهاى خویش وَ سُلْطانٍ مُبِینٍ (۹۶) و حجّت آشکارا.
إِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِ بفرعون و کسان وى فَاتَّبَعُوا أَمْرَ فِرْعَوْنَ فرمان فرعون را پىبردند وَ ما أَمْرُ فِرْعَوْنَ بِرَشِیدٍ (۹۷) و فرمان فرعون بر راه راست نبود.
یَقْدُمُ قَوْمَهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ در پیش قوم خویش مىآید روز رستاخیز فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ تا ایشان را بآتش رساند وَ بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ (۹۸) و بد رسیدن جاى که بآن رسند.
وَ أُتْبِعُوا فِی هذِهِ لَعْنَةً وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ بر پى ایشان کردند لعنت درین جهان و روز رستاخیز، بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ (۹۹) بد چیز دادند آن کس را که لعنت دادند
ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْقُرى آن از خبرهاى شهرها است نَقُصُّهُ عَلَیْکَ مىگوییم و میخوانیم آن را بر تو مِنْها قائِمٌ هست از آن شهرها که بر پاى هست اینز وَ حَصِیدٌ (۱۰۰) و لختى از آن دروده و کنده و نیست کرده.
وَ ما ظَلَمْناهُمْ و ستم نکردیم ما ور ایشان وَ لکِنْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ لکن ایشان ستم کردند بر خویشتن فَما أَغْنَتْ عَنْهُمْ پس بکار نیامد و سود نداشت ایشان را آلِهَتُهُمُ الَّتِی یَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ آن خدایان ایشان که میخواندند فرود از اللَّه بهیچ چیز لَمَّا جاءَ أَمْرُ رَبِّکَ آن گه که عذاب آمد بفرمان خداوند تو وَ ما زادُوهُمْ و نفزود آن خدایان ایشان ایشان را غَیْرَ تَتْبِیبٍ (۱۰۱) مگر زیان کارى نمودن.
وَ کَذلِکَ أَخْذُ رَبِّکَ و چنان است گرفتن خداوند تو إِذا أَخَذَ الْقُرى که شهرهاى دشمنان بعذاب فرا گرفت وَ هِیَ ظالِمَةٌ و ایشان بر خود ستمکار و اللَّه نه بیدادگر، إِنَّ أَخْذَهُ أَلِیمٌ شَدِیدٌ (۱۰۲) گرفتن خداوند تو درد نماى است سخت
قالَ یا قَوْمِ گفت: اى قوم: أَ رَأَیْتُمْ چه بینید و چه گوئید إِنْ کُنْتُ عَلى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّی اگر من بر چیزى راست و کارى درست روشنام از خداوند من وَ رَزَقَنِی مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً و خداوند من مرا از خود روزى داد نیکو وَ ما أُرِیدُ أَنْ أُخالِفَکُمْ و نمىخواهم که شوم مخالفت کنم از شما، إِلى ما أَنْهاکُمْ عَنْهُ که شما را مىباز زنم از آن إِنْ أُرِیدُ إِلَّا الْإِصْلاحَ نمىخواهم مگر باصلاح آوردن و نیک کردن کار شما و کار خویش مَا اسْتَطَعْتُ تا توانم، وَ ما تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ و مرا توان راست داشتن و موافق کردن گفت و کرد و آهنگ نیست مگر بخداى عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ پشت باو باز کردم و کار باو سپردم، وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ (۸۸) و با او گشتم و با او گرائیدم.
وَ یا قَوْمِ لا یَجْرِمَنَّکُمْ شِقاقِی اى قوم شما را بر آن مدارد خلاف کردن با من و ستیز جستن با من أَنْ یُصِیبَکُمْ که بشما رسد مِثْلُ ما أَصابَ قَوْمَ نُوحٍ هم چنان عذاب که بقوم نوح رسید، أَوْ قَوْمَ هُودٍ یا بقوم هود رسید أَوْ قَوْمَ صالِحٍ یا بقوم صالح رسید وَ ما قَوْمُ لُوطٍ مِنْکُمْ بِبَعِیدٍ (۸۹) و قوم لوط از شما نه دور است.
وَ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ و آمرزش خواهید از خداوند خویش، ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ و با او گردید، إِنَّ رَبِّی رَحِیمٌ وَدُودٌ (۹۰) خداوند من بخشاینده است دوستدار.
قالُوا یا شُعَیْبُ گفتند: اى شعیب ما نَفْقَهُ کَثِیراً مِمَّا تَقُولُ در نمىیابیم ما فراوان ازین که تو میگویى وَ إِنَّا لَنَراکَ فِینا ضَعِیفاً و ترا در میان خویش بیچاره مىبینیم وَ لَوْ لا رَهْطُکَ لَرَجَمْناکَ و گرنه خاندان تو بودى ما ترا بیرون کردیمى و براندیمى، وَ ما أَنْتَ عَلَیْنا بِعَزِیزٍ (۹۱) و تو بر ما گرامى نهاى و نه دریغ.
قالَ یا قَوْمِ گفت: اى قوم أَ رَهْطِی أَعَزُّ عَلَیْکُمْ مِنَ اللَّهِ خاندان من بر شما گرامىتراند و بنزدیک شما دریغتر از اللَّه وَ اتَّخَذْتُمُوهُ وَراءَکُمْ ظِهْرِیًّا و شما اللَّه را پس پشت گرفتهاید، إِنَّ رَبِّی بِما تَعْمَلُونَ مُحِیطٌ (۹۲) خداوند من بکرد شما دانا است.
وَ یا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلى مَکانَتِکُمْ إِنِّی عامِلٌ اى قوم هم چنان مىباشید و هم چنان مىزئید و همه کار مىکنید و من هم چنان مىباشم و هم چنان مىزیم و همه کار مىکنم سَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ یَأْتِیهِ عَذابٌ یُخْزِیهِ آرى بدانید و آگاه شوید که آن کیست که باو آید عذابى که او را رسوا کند وَ مَنْ هُوَ کاذِبٌ و بدانید که دروغ زن کیست وَ ارْتَقِبُوا إِنِّی مَعَکُمْ رَقِیبٌ (۹۳) چشم میدارید تا من با شما میدارم.
وَ لَمَّا جاءَ أَمْرُنا چون عذاب ما آمد بفرمان ما، نَجَّیْنا شُعَیْباً وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ رهانیدیم شعیب را و ایشان را که گرویده بودند با او بِرَحْمَةٍ مِنَّا ببخشایشى از ما وَ أَخَذَتِ الَّذِینَ ظَلَمُوا الصَّیْحَةُ و فرا گرفت آن ستمکاران را بانک که فریشته زد بر ایشان فَأَصْبَحُوا فِی دِیارِهِمْ جاثِمِینَ (۹۴) تا در سرایهاى خویش مرده بیفتادند.
کَأَنْ لَمْ یَغْنَوْا فِیها چنان که گویى هرگز نبودند، أَلا بُعْداً لِمَدْیَنَ دورى بادا و لعنت افزایا مدین را، کَما بَعِدَتْ ثَمُودُ (۹۵) چنان که دورى دید و لعنت شنید ثمود.
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسى بِآیاتِنا و فرستادیم موسى را بسخنان و نشانهاى خویش وَ سُلْطانٍ مُبِینٍ (۹۶) و حجّت آشکارا.
إِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِ بفرعون و کسان وى فَاتَّبَعُوا أَمْرَ فِرْعَوْنَ فرمان فرعون را پىبردند وَ ما أَمْرُ فِرْعَوْنَ بِرَشِیدٍ (۹۷) و فرمان فرعون بر راه راست نبود.
یَقْدُمُ قَوْمَهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ در پیش قوم خویش مىآید روز رستاخیز فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ تا ایشان را بآتش رساند وَ بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ (۹۸) و بد رسیدن جاى که بآن رسند.
وَ أُتْبِعُوا فِی هذِهِ لَعْنَةً وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ بر پى ایشان کردند لعنت درین جهان و روز رستاخیز، بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ (۹۹) بد چیز دادند آن کس را که لعنت دادند
ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْقُرى آن از خبرهاى شهرها است نَقُصُّهُ عَلَیْکَ مىگوییم و میخوانیم آن را بر تو مِنْها قائِمٌ هست از آن شهرها که بر پاى هست اینز وَ حَصِیدٌ (۱۰۰) و لختى از آن دروده و کنده و نیست کرده.
وَ ما ظَلَمْناهُمْ و ستم نکردیم ما ور ایشان وَ لکِنْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ لکن ایشان ستم کردند بر خویشتن فَما أَغْنَتْ عَنْهُمْ پس بکار نیامد و سود نداشت ایشان را آلِهَتُهُمُ الَّتِی یَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ آن خدایان ایشان که میخواندند فرود از اللَّه بهیچ چیز لَمَّا جاءَ أَمْرُ رَبِّکَ آن گه که عذاب آمد بفرمان خداوند تو وَ ما زادُوهُمْ و نفزود آن خدایان ایشان ایشان را غَیْرَ تَتْبِیبٍ (۱۰۱) مگر زیان کارى نمودن.
وَ کَذلِکَ أَخْذُ رَبِّکَ و چنان است گرفتن خداوند تو إِذا أَخَذَ الْقُرى که شهرهاى دشمنان بعذاب فرا گرفت وَ هِیَ ظالِمَةٌ و ایشان بر خود ستمکار و اللَّه نه بیدادگر، إِنَّ أَخْذَهُ أَلِیمٌ شَدِیدٌ (۱۰۲) گرفتن خداوند تو درد نماى است سخت
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: قالُوا یا شُعَیْبُ أَ صَلاتُکَ تَأْمُرُکَ الآیة. شعیب (ص) متعبّد بود، بر اداء طاعات و تحصیل عبادات پیوسته حریص و بر آن مواظب بود، ساعت شب بنماز مستغرق داشتید و هنگام روز بلفظ شیرین و بیان پر آفرین پیغام حق با قوم خویش گزاردید و ازین سخنان که ربّ العزّة از وى حکایت میکند کمال کفایت و وفور عقل و نور بصیرت و حصول سکینه در دل وى پیداست، و ذلک قوله: إِنْ کُنْتُ عَلى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّی این بیّنت که نوریست که در دل تابد، تا خاطر از حرمت پر کند، و اخلاق را تهذیب کند و اطراف را ادب کند، نه پیش دعا حجاب گذارد، نه پیش فراست بند نه پیش امید دیوار، از اینجا آغاز کند علم ربّانیان، و یقین عارفان، و ناز دوستان.
وَ رَزَقَنِی مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً باز نمود و بیان کرد که آنچه یافتم و دیدم، نه از خود یافتم، و نه بمردى و قوّت خود بآن رسیدم، بلکه آن رزق الهى است، موهبت ربّانى و لطف ایزدى، همانست که مصطفى (ص) گفت: «انا سیّد ولد آدم و لا فخر»
کرامتى عظیم، و نواختى کریم، از خداى کریم، و بدان فخر مىنیارم، که نه مکتسب منست، و نه بجلادت و قوّت من، تا بآن فخر توانم کرد، موهبت الهى است، و عطاء ربّانى بفضل خود کارى ساخته و پرداخته، و بى ما راست کرده. و گفتهاند: رزق حسن، دوام نعمت است بىمئونت، و کمال صفات بى وسیلت، دوام نعمت غذاى نفس است مرکب خدمت را، و کمال صفاوت غذاى روح است مرکز مشاهدت را، و از رزق حسن است که کردار مخالف گفتار نبود، چنان که شعیب گفت: وَ ما أُرِیدُ أَنْ أُخالِفَکُمْ إِلى ما أَنْهاکُمْ عَنْهُ.
بو عثمان گفت: واعظ نیست او که بزبان خلق را پند دهد، و آنچه گوید خود نکند، حکیم نیست او که بر زبان حکمت راند، و اعمال و سیرت وى بر وفق حکمت نبود، و در اخبار بیارند که اللَّه تعالى به عیسى وحى فرستاد که: یا عیسى عظ نفسک فان اتّعظت فعظ النّاس، و الا فاستحى منّى. و یقال: من لم یکن له حکم على نفسه فى المنع عن الهوى، لم یمض له حکم على غیره فیما یرشده الیه من الهدى. و فى الخبر: «من ازداد علما و لا یزدد هدى، لم یزدد من اللَّه الا بعدا هر که وى را علم افزاید، و آن گه راه هدى برو نگشاید. از حقّ او را جذر دورى نیفزاید. اما میدان بیقین که کلید گنج هدى توفیق است، کوشش بطاعات، و یافت درجات بتوفیق است، طوبى آن کس که توفیق او را رفیق است، بنده بجهد خود کجا رسد اگر توفیق نبود، نجات خود کى تواند، بى مرکب توفیق راه بحقّ چون برد. ربّ العزّة حکایت میکند از قول شعیب که گفت: وَ ما تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ توفیق چوگانست، و بنده گوى و انابت میدان، ذکر بر زبان، و آواى برّ در گوش و ثمره وعد در دل و تازگى منّت در جان.
پیر طریقت گفت: تا جان در تن است، و نفس را بر لب گذر است، و هشیارى حاصل است، از عبودیت چاره نیست. راست است که طاعت بتوفیق است، امّا جهد بگذاشتن روى نیست، راست است که معصیت بخذلان است، امّا جذر فرو گذاشتن شرط نیست، اندیشیدن که رهى توانستى که گناه نکردید، سر همه گناه است، و این سخن گناه کار را عذر پنداشتن هم از گناه است، الهى! عزّت ترا گردن نهادیم، و حکم ترا جان فدا کردیم، ما را مىگویى که مکن و در مىافکنى، و مىگویى که کن و فانمیگذارى، ما را جاى خصومت و ترا جاى عزّت، پس ما را چه ماند مگر گردن نهادن بطاعت.
وَ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ میگوید: آمرزش خواهید از خداوند خویش که وى آمرزگار است، و رهى نو از نه بسزاى رهى بل بسزاى خویش هر چند که رهى را جرم بسیار است، آخر فضل مولى پیش الطاف ربوبیّت است، که کرم خود بر صفت عبودیّت عرضه میکند، که هر چه از رهى تقصیر است، بىنیازى من برابر آنست، و هر چه ازو ناپسندیده است، مهربانى من بر سر آنست، و هر چه رهى را امید است، فضل من برتر از آنست. إِنَّ رَبِّی رَحِیمٌ وَدُودٌ الودود الّذى یتحبّب الى عباده بالاحسان الیهم. ودود اوست که بمهربانى نواخت خود بر بنده نهد، و نعمت بر وى پیاپى ریزد، تا بنده او را دوست شود. ازینجا بود که با داود (ع) گفت که: «یا داود حبب الى عبادى» راه ما بر بندگان ما روشندار، و دوستى ما در دل ایشان افکن، و نعمت ما با یاد ایشان ده، و سخنان ما در دل ایشان شیرین کن، و بگوى من آن خداوندم که با جودم بخل نه، و با علمم جهل نه، و با صبرم عجز نه، و با غضبم ضجر نه، در صفتم تغیّر نه، و در گفتم تبدّل نه، ما یُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَیَّ وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ پس اگر بنده تقصیر کند، و حقّ این کرامت بنشناسد، و شکر نعمت بنگزارد او را عتاب کند و گوید: یا بن آدم ما انصفتنى أتحبّب الیک بالنّعم، و تتمقّت الىّ بالمعاصى، خیرى علیک نازل و شرّک الىّ صاعد، رواه على بن ابى طالب (ع) عن النبى (ص) عن اللَّه عزّ و جلّ: یا بن آدم... و ذکر الحدیث.
وَ رَزَقَنِی مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً باز نمود و بیان کرد که آنچه یافتم و دیدم، نه از خود یافتم، و نه بمردى و قوّت خود بآن رسیدم، بلکه آن رزق الهى است، موهبت ربّانى و لطف ایزدى، همانست که مصطفى (ص) گفت: «انا سیّد ولد آدم و لا فخر»
کرامتى عظیم، و نواختى کریم، از خداى کریم، و بدان فخر مىنیارم، که نه مکتسب منست، و نه بجلادت و قوّت من، تا بآن فخر توانم کرد، موهبت الهى است، و عطاء ربّانى بفضل خود کارى ساخته و پرداخته، و بى ما راست کرده. و گفتهاند: رزق حسن، دوام نعمت است بىمئونت، و کمال صفات بى وسیلت، دوام نعمت غذاى نفس است مرکب خدمت را، و کمال صفاوت غذاى روح است مرکز مشاهدت را، و از رزق حسن است که کردار مخالف گفتار نبود، چنان که شعیب گفت: وَ ما أُرِیدُ أَنْ أُخالِفَکُمْ إِلى ما أَنْهاکُمْ عَنْهُ.
بو عثمان گفت: واعظ نیست او که بزبان خلق را پند دهد، و آنچه گوید خود نکند، حکیم نیست او که بر زبان حکمت راند، و اعمال و سیرت وى بر وفق حکمت نبود، و در اخبار بیارند که اللَّه تعالى به عیسى وحى فرستاد که: یا عیسى عظ نفسک فان اتّعظت فعظ النّاس، و الا فاستحى منّى. و یقال: من لم یکن له حکم على نفسه فى المنع عن الهوى، لم یمض له حکم على غیره فیما یرشده الیه من الهدى. و فى الخبر: «من ازداد علما و لا یزدد هدى، لم یزدد من اللَّه الا بعدا هر که وى را علم افزاید، و آن گه راه هدى برو نگشاید. از حقّ او را جذر دورى نیفزاید. اما میدان بیقین که کلید گنج هدى توفیق است، کوشش بطاعات، و یافت درجات بتوفیق است، طوبى آن کس که توفیق او را رفیق است، بنده بجهد خود کجا رسد اگر توفیق نبود، نجات خود کى تواند، بى مرکب توفیق راه بحقّ چون برد. ربّ العزّة حکایت میکند از قول شعیب که گفت: وَ ما تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ توفیق چوگانست، و بنده گوى و انابت میدان، ذکر بر زبان، و آواى برّ در گوش و ثمره وعد در دل و تازگى منّت در جان.
پیر طریقت گفت: تا جان در تن است، و نفس را بر لب گذر است، و هشیارى حاصل است، از عبودیت چاره نیست. راست است که طاعت بتوفیق است، امّا جهد بگذاشتن روى نیست، راست است که معصیت بخذلان است، امّا جذر فرو گذاشتن شرط نیست، اندیشیدن که رهى توانستى که گناه نکردید، سر همه گناه است، و این سخن گناه کار را عذر پنداشتن هم از گناه است، الهى! عزّت ترا گردن نهادیم، و حکم ترا جان فدا کردیم، ما را مىگویى که مکن و در مىافکنى، و مىگویى که کن و فانمیگذارى، ما را جاى خصومت و ترا جاى عزّت، پس ما را چه ماند مگر گردن نهادن بطاعت.
وَ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ میگوید: آمرزش خواهید از خداوند خویش که وى آمرزگار است، و رهى نو از نه بسزاى رهى بل بسزاى خویش هر چند که رهى را جرم بسیار است، آخر فضل مولى پیش الطاف ربوبیّت است، که کرم خود بر صفت عبودیّت عرضه میکند، که هر چه از رهى تقصیر است، بىنیازى من برابر آنست، و هر چه ازو ناپسندیده است، مهربانى من بر سر آنست، و هر چه رهى را امید است، فضل من برتر از آنست. إِنَّ رَبِّی رَحِیمٌ وَدُودٌ الودود الّذى یتحبّب الى عباده بالاحسان الیهم. ودود اوست که بمهربانى نواخت خود بر بنده نهد، و نعمت بر وى پیاپى ریزد، تا بنده او را دوست شود. ازینجا بود که با داود (ع) گفت که: «یا داود حبب الى عبادى» راه ما بر بندگان ما روشندار، و دوستى ما در دل ایشان افکن، و نعمت ما با یاد ایشان ده، و سخنان ما در دل ایشان شیرین کن، و بگوى من آن خداوندم که با جودم بخل نه، و با علمم جهل نه، و با صبرم عجز نه، و با غضبم ضجر نه، در صفتم تغیّر نه، و در گفتم تبدّل نه، ما یُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَیَّ وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ پس اگر بنده تقصیر کند، و حقّ این کرامت بنشناسد، و شکر نعمت بنگزارد او را عتاب کند و گوید: یا بن آدم ما انصفتنى أتحبّب الیک بالنّعم، و تتمقّت الىّ بالمعاصى، خیرى علیک نازل و شرّک الىّ صاعد، رواه على بن ابى طالب (ع) عن النبى (ص) عن اللَّه عزّ و جلّ: یا بن آدم... و ذکر الحدیث.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «بِسْمِ اللَّهِ» بنام خداوند، «الرَّحْمنِ» فراخ بخشایش «الرَّحِیمِ» مهربان.
«الر تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ» این آیتها نامه ایست، «الْمُبِینِ» (۱) پیدا کننده حق و باطل.
«إِنَّا أَنْزَلْناهُ» ما فرو فرستادیم آن را، «قُرْآناً عَرَبِیًّا» قرآنى تازى، «لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ» (۲) تا مگر شما دریابید.
«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ» ما بر تو میخوانیم، «أَحْسَنَ الْقَصَصِ» نیکوتر همه قصّهها، «بِما أَوْحَیْنا إِلَیْکَ» باین پیغام که دادیم بتو، «هذَا الْقُرْآنَ» این قرآن، «وَ إِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ» و نبودى پیش از فرو آمدن این نامه، «لَمِنَ الْغافِلِینَ» (۳) مگر از ناآگاهان.
«إِذْ قالَ یُوسُفُ لِأَبِیهِ» آن گه که یوسف گفت پدر خویش را، «یا أَبَتِ» اى پدر اى «إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً» من دیدم در خواب یازده ستاره، «وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ» و خورشید و ماه، «رَأَیْتُهُمْ لِی ساجِدِینَ» (۴) ایشان خود را دیدم که سجده کردند.
«قالَ یا بُنَیَّ» یعقوب گفت اى پسر، «لا تَقْصُصْ رُؤْیاکَ عَلى إِخْوَتِکَ» بمگوى خواب خویش و پیدا مکن آن را بر برادران خویش، «فَیَکِیدُوا لَکَ کَیْداً» که ترا ساز بد سازند، «إِنَّ الشَّیْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِینٌ» (۵) که دیو مردم را دشمنى است آشکارا.
«وَ کَذلِکَ یَجْتَبِیکَ رَبُّکَ» و هم چنان که بتو نمود خداوند تو بگزیند ترا، «وَ یُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ» و در تو آموزد تعبیر خوابها، «وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ» و تمام کند نعمت خویش بر تو «وَ عَلى آلِ یَعْقُوبَ» و بر کسان یعقوب، «کَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَیْکَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ» چنانک تمام کرد آن را بر پدران تو از پیش هر دو ابراهیم و اسحاق، «إِنَّ رَبَّکَ عَلِیمٌ حَکِیمٌ» (۶) خداوند تو دانایى است راست دان، تمام دان، نیکو دان، همه دان.
«لَقَدْ کانَ فِی یُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ» در یوسف و برادران او و در قصص ایشان، «آیاتٌ لِلسَّائِلِینَ» (۷) شگفتها است پرسندگان را.
«الر تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ» این آیتها نامه ایست، «الْمُبِینِ» (۱) پیدا کننده حق و باطل.
«إِنَّا أَنْزَلْناهُ» ما فرو فرستادیم آن را، «قُرْآناً عَرَبِیًّا» قرآنى تازى، «لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ» (۲) تا مگر شما دریابید.
«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ» ما بر تو میخوانیم، «أَحْسَنَ الْقَصَصِ» نیکوتر همه قصّهها، «بِما أَوْحَیْنا إِلَیْکَ» باین پیغام که دادیم بتو، «هذَا الْقُرْآنَ» این قرآن، «وَ إِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ» و نبودى پیش از فرو آمدن این نامه، «لَمِنَ الْغافِلِینَ» (۳) مگر از ناآگاهان.
«إِذْ قالَ یُوسُفُ لِأَبِیهِ» آن گه که یوسف گفت پدر خویش را، «یا أَبَتِ» اى پدر اى «إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً» من دیدم در خواب یازده ستاره، «وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ» و خورشید و ماه، «رَأَیْتُهُمْ لِی ساجِدِینَ» (۴) ایشان خود را دیدم که سجده کردند.
«قالَ یا بُنَیَّ» یعقوب گفت اى پسر، «لا تَقْصُصْ رُؤْیاکَ عَلى إِخْوَتِکَ» بمگوى خواب خویش و پیدا مکن آن را بر برادران خویش، «فَیَکِیدُوا لَکَ کَیْداً» که ترا ساز بد سازند، «إِنَّ الشَّیْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِینٌ» (۵) که دیو مردم را دشمنى است آشکارا.
«وَ کَذلِکَ یَجْتَبِیکَ رَبُّکَ» و هم چنان که بتو نمود خداوند تو بگزیند ترا، «وَ یُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ» و در تو آموزد تعبیر خوابها، «وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ» و تمام کند نعمت خویش بر تو «وَ عَلى آلِ یَعْقُوبَ» و بر کسان یعقوب، «کَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَیْکَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ» چنانک تمام کرد آن را بر پدران تو از پیش هر دو ابراهیم و اسحاق، «إِنَّ رَبَّکَ عَلِیمٌ حَکِیمٌ» (۶) خداوند تو دانایى است راست دان، تمام دان، نیکو دان، همه دان.
«لَقَدْ کانَ فِی یُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ» در یوسف و برادران او و در قصص ایشان، «آیاتٌ لِلسَّائِلِینَ» (۷) شگفتها است پرسندگان را.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۳ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «وَ جاءَتْ سَیَّارَةٌ» آمد کاروانى، «فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ» و فرستادند آب جوى و آب ساز خویش، «فَأَدْلى دَلْوَهُ» و دلو در چاه گذاشت، «قالَ یا بُشْرى» گفت اى شادیا مرا، «هذا غُلامٌ» آنک غلامى، «وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً» و او را پنهان کردند و بضاعتى ساختند، «وَ اللَّهُ عَلِیمٌ بِما یَعْمَلُونَ (۹)» و اللَّه دانا بود بهر چه میکردند.
«وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ» بفروختند او را ببهایى کاسته خست، «دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ» در مىچند بر شمرده، «وَ کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ» (۲۰) وى را از ارزان فروختن دریغ نداشتند.
«وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ» او که بخرید وى را در مصر اهل خویش را گفت، «أَکْرِمِی مَثْواهُ» گرامى دار جاى این غلام، «عَسى أَنْ یَنْفَعَنا» مگر که روزى بکار آید ما را، «أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» و بفرزندى گیریم او را، «وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» و هم چنان جاى دادیم یوسف را در زمین، «وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ» و تا او را تعبیر خواب و دانش سرانجام آن آموزیم، «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ» و اللَّه غلبه کرد و خواست او در کار یوسف، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» (۲۱) لکن بیشتر مردمان ندانند.
«وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ» چون بزورمند جوانى رسید، «آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً» او را حکمت دادیم و علم، «وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ» (۲۲) و چنان کنیم با نیکوکاران.
«وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ» آن زن در جست و جوى تن یوسف نشست و گشتن گرد او و خواستن او خود را، «وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ» و درها دربست، «وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ» و گفت ساختهام ترا، «قالَ مَعاذَ اللَّهِ» یوسف گفت باز داشت خواست و زینهار خواست من بخداى است، «إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ» سیّد من مرا نیکو جاى داد و گرامى جاى ساخت، «إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ» (۲۳) بدرستى که ستمکاران پیروز نیایند.
«وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ» بفروختند او را ببهایى کاسته خست، «دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ» در مىچند بر شمرده، «وَ کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ» (۲۰) وى را از ارزان فروختن دریغ نداشتند.
«وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ» او که بخرید وى را در مصر اهل خویش را گفت، «أَکْرِمِی مَثْواهُ» گرامى دار جاى این غلام، «عَسى أَنْ یَنْفَعَنا» مگر که روزى بکار آید ما را، «أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» و بفرزندى گیریم او را، «وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» و هم چنان جاى دادیم یوسف را در زمین، «وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ» و تا او را تعبیر خواب و دانش سرانجام آن آموزیم، «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ» و اللَّه غلبه کرد و خواست او در کار یوسف، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» (۲۱) لکن بیشتر مردمان ندانند.
«وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ» چون بزورمند جوانى رسید، «آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً» او را حکمت دادیم و علم، «وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ» (۲۲) و چنان کنیم با نیکوکاران.
«وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ» آن زن در جست و جوى تن یوسف نشست و گشتن گرد او و خواستن او خود را، «وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ» و درها دربست، «وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ» و گفت ساختهام ترا، «قالَ مَعاذَ اللَّهِ» یوسف گفت باز داشت خواست و زینهار خواست من بخداى است، «إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ» سیّد من مرا نیکو جاى داد و گرامى جاى ساخت، «إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ» (۲۳) بدرستى که ستمکاران پیروز نیایند.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۳ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «وَ جاءَتْ سَیَّارَةٌ» هم المسافرون یسیرون من ارض الى ارض اصل این کلمه سائره است. امّا چون فعل بسیار شود فاعل را فعّال گویند بر طریق مبالغه، «فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ» من یردّ الماء لیستقى منه و الوارد الذى یتقدّم الرّفقة الى الماء فیهیّئ لهم الارشیة و الدّلاء، «فَأَدْلى دَلْوَهُ» یقال ادلیت الدّلو اذا ارسلتها لتملاها و دلوتها اذا اخرجتها، و المعنى ادلى دلوه فى البئر ثمّ دلاها فتشبّث بها یوسف، فلمّا رآه «قال یا بشراى» قرأ اهل الکوفة: یا بُشْرى من غیر اضافة و هو فى محلّ الرّفع بالنّداء المفرد و هو اسم صاحب له ناداه یخبره خبر الغلام، و قرأ الباقون: یا بشراى بالف ساکنة بعدها یاء مفتوحة فى معنى النّداء المضاف فکان المدلى بشّر نفسه و قال یا بشارتى تعالى فهذا اوانک و قیل بشّر اصحابه بانّه وجد غلاما مفسّران گفتند این سیّاره کاروانى بود که از مدین مىآمد بسوى مصر مىشد و سالاران کاروان مردى بود مسلمان از فرزندان ابراهیم، نام وى مالک بن ذعر بن مدیان بن ابراهیم الخلیل، کاروان راه گم کردند، همى رفتند در آن صحرا و زمین شکسته تا بسر آن چاه رسیدند و چهارپایان همه زانو زدند و هر چند نه جاى فرو آمدن کاروان بود که آب آن چاه به تلخى معروف و مشهور بود. امّا بعد از آن که یوسف بوى رسید آب آن خوش گشت، چون چهارپایان آنجا زانو بزمین زدند مالک ذعر مردى زیرک بود، عاقل، مسلمان، بدانست که آنجا سرّى تعبیه است، بفرمود تا کاروانیان بار فرو گذاشتند و آرام گرفتند و در کار آب فرو ماندند.
مالک ذعر گفت من درین جایگه چاهى دیدهام هر چند که آب آن تلخ است امّا یک امشب بدان قناعت کنیم، مرد خویش را فرستاد بطلب آب، پیش از کاروانیان رفت و دلو فروهشت چنانک ربّ العزّه گفت: «فَأَدْلى دَلْوَهُ»، جبرئیل آمد و یوسف را در دلو نشاند او را برمىکشید، عظیم گران بود، طاقت بر کشیدن مىنداشت تا دیگرى را به یارى خواند، چون یوسف بنزدیکى سر چاه رسید، وارد در نگرست شخصى را دید زیبا چون صد هزار نگار جمالى بر کمال، رویى چون ماه تابان و چون خورشید روان، شعاع نور روى وى با دیوار چاه افتاده و آن چاه روشن چون گلشن گشته، مصطفى (ص) گفت: «اعطى یوسف شطر الحسن و النّصف الآخر لسائر النّاس».
و قال کعب الاحبار: کان یوسف حسن الوجه، جعد الشّعر، ضخم العین، مستوى الخلق ابیض اللّون غلیظ السّاقین و السّاعدین و العضدین خمیص البطن صغیر السّرّة و کان اذا تبسّم رأیت النّور فى ضواحکه، فاذا تکلّم رأیت فى کلامه شعاع النّور یبتهر عن ثنایاه و لا یستطیع احد وصفه و کان حسنه کضوء النّار عند اللّیل و کان یشبه آدم یوم خلقه اللَّه عزّ و جلّ و صوّره و نفخ فیه من روحه ان یصیب المعصیة. و یقال انّه ورث ذلک الجمال من جدّته سارة و کانت اعطیت سدس الحسن.
وارد چون او را بدید بانگ از وى برآمد که: «یا بُشْرى هذا غُلامٌ» اى شادیا مرا آنک غلامى! مالک ذعر گفت خاموش باشید و او را پنهان دارید که این چهارپایان ما از بهر آن ایستادند تا ما درست کنیم که وى کیست و سبب بودن وى اینجا چیست! اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً» منصوب على الحال یعنى اسرّه مالک بن ذعر و اصحابه، فقالوا للسیّارة هو بضاعة ابضعناها اهل الماء لنبیّعه بمصر لئلّا یستشرکهم فیه النّاس. مالک ذعر و اصحاب وى یوسف را از اهل قافله پنهان کردند که ایشان را عادت بودى که هر سود و زیان که ایشان را بودى در سفر در آن مشترک بودندى، خواستند که تنها این غلام ایشان را باشد.
قال الزجاج: کانّه قال و اسرّوه جاعلیه بضاعة.
ابن عباس گفت: اسرّ اخوة یوسف انّه اخوهم و جعلوه بضاعة و باعوه.
برادران یوسف از سیّاره پنهان کردند که وى برادر ایشان است بلکه او را بضاعتى ساختند و بفروختند، و این چنان بود که یهودا طعام آورد از بهر وى بر عادت خویش و او را در چاه نیافت! برادران خبر کرد از آن حال، همه بیامدند و یوسف را با ایشان دیدند، حریت وى پنهان کردند و به عبرانى با یوسف گفتند که اگر تو به عبودیّت خویش اقرار ندهى ما ترا هلاک کنیم، یوسف گفت انا عبد و اراد انّه عبد اللَّه. پس او را بضاعتى ساختند و فروختند. و روا باشد که اسرار بمعنى اظهار بود، اى اظهروه بضاعة، یعنى اظهروا حال یوسف على هذا الوجه، وَ اللَّهُ عَلِیمٌ بِما یَعْمَلُونَ بیوسف.
وَ شَرَوْهُ شاید که فعل سیّاره بود بمعنى خریدن، و شاید که فعل برادران بود بمعنى فروختن، و بخس ناقص بود ناچیز و خسیس، یعنى که او را بفروختند بچیزى اندک خسیس، یعنى که بوى ضنّت ننمودند و گرامى نداشتند تا از ارزان فروختن دریغ داشتندید. و گفتهاند معنى بخس حرام است یعنى که بفروختند او را به بهایى حرام از بهر آن که وى آزاد بود و بهاى آزاد حرام باشد. و روا باشد که معنى بخس ظلم بود، یعنى که بر وى ظلم کردند که او را بفروختند، «دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ» بدرمى چند شمرده: گفتند بیست درم بود هر یکى را دو درم، و یهودا نصیب خود نگرفت بایشان داد، و گفتهاند بیست و دو درم بود. معدود نامى است چیزى اندک را، هم چون ایام معدوده، و انّما قال معدودة لیعلم انّها کانت اقلّ من اربعین درهما لانّهم کانوا فى ذلک الزّمان لا یزنون ما کان اقلّ من اربعین درهما لانّ اصغر اوزانهم کان الاوقیة و الاوقیة اربعون درهما.
«وَ کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ» اى ما کانوا ضانّین به اذ لم یعلموا کرامته و منزلته عند اللَّه عزّ و جلّ. برادران چون او را بفروختند و به مالک ذعر تسلیم کردند گفتند: استوثقوا منه لا یأبق او را بند بر نهید و گوش دارید که وى گریزنده است نباید که بگریزد و نیز دعوى حریت کند ازو مشنوید و ما از عهده همه بیرون آئیم. و گفتهاند که روبیل وثیقه نامهاى نوشت بخطّ خویش باین مبایعت و این شرط که میان ایشان رفت و بمالک ذعر داد تا حجّت خویش ساخت.
پس مالک او را دست و پاى بسته بر شتر نشاند و سوى مصر رفتند، به گورستانى بر گذشتند براه در و یوسف قبر مادر خویش دید راحیل، خود را از سر اشتر بیفکند و گریستن و زارى در گرفت و گفت یا امّى یا راحیل ارفعى رأسک من الثّرى و انظرى الى ولدک یوسف و ما لقى بعدک من البلایا یا امّاه لو رأیتنى و قد نزّعوا قمیصى و فى الجب القونى و على حرّ وجهى لطمونى و لم یرحمونى و کما یباع العبد باعونى و کما یحمل الاسیر حملونى. کعب احبار گفت آن ساعت که بر سر تربت مادر مىزارید از هوا ندایى شنید که: «اصبر و ما صبرک الّا باللّه». غلام مالک ذعر چون وى را چنان دید بر وى جفا کرد و گفت: آمد آنچه مولایان تو گفتند! و لطمهاى بر روى وى زد، هم در حال دست وى خشک شد، و ربّ العزّه جبرئیل را فرستاد تا در پیش قافله پرّى بر زمین زد، بادى عظیم سرخ برخاست و غبار بر انگیخت، چندانک اهل قافله همه متحیّر شدند و یکدیگر را نمىدیدند و خروشى و زلزلهاى در قافله افتاد، مالک ذعر گفت گناهى عظیم است که ما را چنین گرفتار کرد و بر جاى بداشت! غلام گفت یا مولاى گناه من کردم که غلام عبرانى را بزدم و اینک دست من خشک گشته، مالک و اهل کاروان بنزدیک یوسف شدند و عذر خواستند و گفتند اگر خواهى ترا قصاص است و اگر نه عفو کن تا ربّ العزّه این صاعقه از ما بگرداند، یوسف عفو کرد و از بهر آن غلام دعا کرد و او را شفا آمد و دست وى نیک شد، مالک پس از آن یوسف را گرامى داشت و جامه نیکو در وى پوشانید و مرکوبى را از بهر وى زین کرد و بر وى نشاند. مالک ذعر گفت: ما نزلت منزلا و لا ارتحلت الّا استبان لى برکة یوسف و کنت اسمع تسلیم الملائکة علیه صباحا و مساء و کنت انظر الى غمامة بیضاء تظلّه. رفتند تا بیک منزلى مصر، مالک ذعر یوسف را غسل فرمود و موى سر وى شانه زد و بر اسپى نشاند و عمامه خزّ بنفش بر سر وى نهاد، و مردم مصر را عادت بود که هر گه که قافلهاى آمدى مرد و زن جمله باستقبال شدندى، و آن سال خود رود نیل وفا نکرده بود، خشک سال پیش آمد و مردم را بطعام حاجت بود، بامداد خبر در افتاد که قافله در مصر مىآید و طعام با ایشان، خلق مصر بیرون آمدند، یوسف را دیدند در میان قافله هم چون گل شکفته در بوستان و ماه درخشنده بر آسمان.
و یوسف آن وقت سیزده ساله بود، چشم خلق بر وى افتاد فتنه اندر دلها پدید آمد و از وى هیبت بر مردم افتاد، چنان که در دل بر وى فتنه شدند و از هیبت وى درو نگرستن نتوانستند، یوسف بدان زیبایى و بدان صفت بشهر اندر آمد تا بقصر مالک ذعر، مالک بفرمود تا از بهر وى خانهاى مفرد کردند و فرش افکندند و اهل خویش را گفت: کنیزکى نامزد کن تا خدمت وى کند، اهل وى گفت: این در مروّت نیست که کنیزکى با جوانى در یک خانه بود! مالک گفت تو اندیشه بد مکن که من از وى آن دانم از امانت و ترک خیانت و استعمال صیانت که اگر تو خدمت وى کنى من روا دارم. و گفتهاند آن شب که یوسف در مصر آرام گرفت، رود نیل عظیم گشت و فراخى طعام پدید آمد و نرخ وى بشکست و در شهر سخن پراکنده شد که مالک ذعر غلامى آورده که گویى از فرزندان ملوک است و از نسل انبیاء و این وفاء نیل و رخص طعام از یمن قدوم و برکت قدم اوست. بامداد همه قصد وى کردند و بدر سراى وى رفتند، مالک گفت شما را حاجت چیست؟ گفتند خواهیم که این غلام را ببینیم و دیدها بدیدن وى روشن کنیم، مالک گفت یک هفته صبر کنید تا رنج راه از وى زائل گردد و رنگ روى وى بجاى خود باز آید، آن گه من او را بر شما عرض کنم که من نیّت فروختن وى دارم، این خبر به زلیخا رسید زن اظفیر، عزیز مصر، زلیخا را آرزوى دیدار وى خاست، چون شش روز گذشته بود از آن وعده کس فرستاد به مالک ذعر که فردا چون این غلام را بر مردم عرض کنى، بر در سراى من عرض کن، مالک جواب داد که من فردا این غلام را پیش تو فرستم که فرمان ترا ممتثل ام و امر ترا منقاد. زلیخا بفرمود تا میدان در سراى وى بیاراستند و کرسى از صندل سپید بنهادند و پردهاى از دیباء رومى ببستند و بر طرف بام جماعتى کنیزکان بداشت با طاسهاى گلاب و مشک سوده، و مالک ذعر در شهر ندا کرد که هر که خواهد تا غلام عبرانى را ببیند بدر سراى عزیز مصر آید. و یوسف را بیاراست، پیراهنى سبز در وى پوشید و قبایى سرخ در بست و عمامه سیاه بر سر وى نهاد و او را بر آن کرسى صندل نشاند. و زلیخا بر آن گوشه قصر بر تختى زرین نشسته و کنیزکان بر سر وى ایستاده، و در مصر زنى دیگر بود نام وى فارعه بیامد با هزار دانه مروارید، هر دانهاى دو مثقال و هزار پاره یاقوت هر پارهاى پنج مثقال و طبقى پیروزه و نمک دانى بدخش، آمد تا یوسف را خرد. و بازرگانان و توانگران شهر سواران و پیادگان همه جمع آمده و قومى دیگر که طمع خریدن نداشتند بنظاره آمدند. مالک ذعر آن ساعت گوشه پرده برداشت و جمال یوسف به ایشان نمود، چندین دختر ناهده حائض گشتند و خلقى بى عدد در فتنه افتادند و ملک ایشان الریّان بن الولید بن ثروان حاضر بود گفت: خرد واجب نکند که این بنده کسى باشد و من از خریدن وى عاجزم نه از آنک مال ندارم لکن محال بود که آدمىاى این را خداوند بود، این سخن بگفت و عنان برگردانید و برفت.
اوّل بازرگانى گفت من ده هزار دینار بدهم، دیگرى گفت من بیست هزار بدهم، هم چنین مضاعف همى کردند و زلیخا بحکم ادب هیچیز نمىگفت که شوهرش اظفیر حاضر بود مىخواست که شوى وى مبدء کند، اظفیر گفت: اى زلیخا من این غلام را بخرم تا ما را فرزند بود که ما را فرزند نیست، زلیخا گفت صواب است خریدن و از خزینه من بهاء وى بدادن، ایشان درین مشاورت بودند که آن زن که نامش فارعه بود دختر طالون آن مال آورد و عرض کرد، مالک خواست که بوى فروشد، زلیخا دلال را بخواند و گفت: جوهر که وى میدهد من بدهم و عقدى زیادتى عدد آن سى دانه هر دانهاى شش مثقال و هم سنگ یوسف مشک و هم سنگ وى عنبر و کافور و صد تا جامه ملکى و دویست تا قصب و هزار تا دبیقى، مالک ذعر گفت دادم. آن زن بانگ کرد گفت اى مالک اجابت مکن تا آنچه وى مىدهد من بدهم و صد رطل زر بر سر نهم. غلامان زلیخا غلبه کردند و یوسف را در سراى زلیخا بردند و آن کنیزکان که طاسهاى گلاب و مشک سوده داشتند بر سر مردمان مىفشاندند، و مالک ذعر را در سراى بردند و آنچه گفتند جمله وفا کردند. و آن زن که نام وى فارعه بود سودایى گشت و جان در سر آن حسرت کرد.
اینست که ربّ العالمین میگوید: «وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ» این مشترى شوى زلیخا است نام وى اظفیر و قیل قطفیر، مردى بود از قبطیان حاجب و خازن ملک مصر. و در آن زمان بمصر رسم بودى که هر که خزانه ملک داشتى و تصرّف مملکت همه ولایت در دست وى بودى، او را عزیز گفتندى. و این ملک مصر به قول بعضى علما فرعون موسى بود: ولید بن مصعب بن الریّان المغرق، قومى گفتند: فرعون موسى دیگر بود و این ملک دیگر. و هو الریّان بن الولید بن ثروان بن اراشة بن فاران بن عملیق، و قیل انّ هذا الملک لم یمت حتّى آمن و اتّبع یوسف على دینه ثم مات و یوسف بعده حىّ، فملک بعده قابوس بن مصعب بن معویة بن نمیر بن البیلواس بن فاران بن عملیق و کان کافرا، فدعاه یوسف الى الاسلام فابى ان یقبل «وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ» یعنى زلیخا و قیل اسمها راعیل.
«أَکْرِمِی مَثْواهُ» اى احسنى الیه فى طول مقامه عندنا، و قیل احسنى الیه فى جمیع حالاته من مأکول و مشروب و ملبوس. قال ابن عیسى: الاکرام اعطاء المراد على وجه الاعظام، «عَسى أَنْ یَنْفَعَنا» فى ضیاعنا و اموالنا. «أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» نتبنّاه و لم یکن له ولد لانّه کان عنّینا.
قال ابن مسعود: احسن النّاس فراسة ثلاثة: العزیز حین قال فى یوسف «عَسى أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» و ابنة شعیب حین قالت لابیه «اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الْأَمِینُ» و ابو بکر الصدّیق حین استخلف عمر الفاروق. فان قیل کیف اثبت اللَّه الشّرى فى یوسف و معلوم انّه حر لم ینعقد علیه بیع؟
فالجواب انّ الشّرى هو المماثلة فلما ماثله بمال من عنده یجوز ان یقال اشتراه على التّوسع کقوله «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى» قوله: «وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ» اى کما انقذناه من الجبّ کذلک مهّدنا له فى ارض مصر فجعلناه على خزائنها و لنعلّمه عطف على مضمر یعنى لنوحى الیه، «وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ» اى تعبیر الرّؤیا و معانى کتب اللَّه، «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ» اى على امر یوسف یدبّره و یسوسه و یحفظه و لا یکله الى غیره، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ.» ما اللَّه بیوسف صانع و ما الیه من امره صائر حین زهدوا فى یوسف و باعوه بثمن بخس و فعلوا به ما فعلوا. و قیل «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ» اى على ما اراد من قضائه لا یغلبه على امره غالب و لا یبطل ارادته منازع، یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» انّ العاقبة تکون للمتّقین.
«وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ» الاشدّ جمع شدّة مثل نعمة و انعم و الشدّة قوّة العقل و البدن، اى و لمّا بلغ منتهى اشتداد جسمه و قوّة عقله میگوید آن گه که برسید بزور جوانى و قوّت خرد و آن بیست سال است بقول ضحاک و سى و سه سال بقول مجاهد و گفتهاند اشدّ را بدایتى است و نهایتى: بدایت حدّ بلوغ است بقولى، و هژده سال بقولى، و بیست و یک سال بقولى، و نهایت آن چهل سال است به قولى، و شصت سال به قولى. «آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً» حکم اینجا نبوّت است و علم فقه دین است و حکم مه است از علم، و گفتهاند یوسف را در چاه نبوّت دادند امّا پس از آن که باشد رسید او را اظهار دعوت فرمودند. و قیل آتیناه حکما على النّاس و علما بتأویل الاحادیث، «وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ» یعنى فعلنا به لانّه کان محسنا لا انّه یفعل ذلک بکلّ محسن، کما قال عزّ و جلّ: «وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلى مُوسى وَ هارُونَ» و ختم الآیة، فقال کذلک نجزى المحسنین و لم یؤت کلّ محسن کتابا مستبینا یعنى انّه فعل ذلک بموسى و هارون لانّهما کانا عبدین محسنین.
و قیل «وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ» المراد به محمد (ص)، یقول کما فعلت هذا بیوسف بعد ان لقى ما لقى و قاسى من البلاء ما قاسى فمکّنت له فى الارض و آتیته الحکم و العلم کذلک افعل بک انجّیک من مشرکى قومک و امکّن لک فى الارض و از یدک الحکم و العلم لانّ ذلک جزاى اهل الاحسان فى امرى و نهیى.
«وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها» المراودة المفاعلة، راد یرود اذا جاء و ذهب و معناه طلب احدهما فعلا و ترکه الآخر اى امتنع الآخر من ذلک الفعل و قیل الرّود مشى المتطلّب او المترقب او المتصیّد مشى قلیل ساکن. و ابتداء این مراودت آن بود که یوسف در خانه زلیخا پیوسته بعبادت و تنسّک مشغول بودى و صحف ابراهیم خواندى به آوازى خوش و هیچ کس نشنیدى که نه در فتنه افتادى! زلیخا کرسى پیش خود بنهاد و یوسف را بخواند و بر آن کرسى نشاند، یوسف صحف میخواند و زلیخا در جمال وى نظاره میکرد و گفت یا یوسف خوش میخوانى لکن چه سود که نمىدانم که چه مىخوانى! یوسف گفت من خریده توأم و غلام توام و تو مرا سیّدى و ببهایى گران مرا خریدهاى لا بدّ است که آواز من ترا خوش آید و این اوّل سخن بود که میان ایشان رفت، زلیخا گفت اکنون هر روز باید که بیایى و پیش من این صحف خوانى، یوسف گفت فرمان بردار و طاعت دارم. هر روز بیامدى و پیش وى بنشستى و با وى سخن گفتى و زلیخا را در دل عشق یوسف بر کمال بود، امّا تجلد همى نمود و صبر همى کرد و تسلّى وى در آن بود که ساعتى با وى بنشستى و سخن گفتى و زلیخا که گهى در میان سخن برخاستى ببهانهاى و گامى چند برداشتى، تا مگر یوسف در رفتار و قد و بالاى وى تامّل کند که نیکو قد بود و نیکو رفتار و خوش گفتار، و گیسوان داشت چنانک بر پاى خاستى با گوشه مقنعه بر زمین همى کشیدى و حسن و جمال وى چنان بود که نقاشان چین از جمال وى نسخت کردندى و یوسف هر بار که وى برخاستى ادب نفس خود را و حرمت عزیز را سر در پیش افکندى، پس زلیخا در تدبیر آن شد که خلوت خانهاى سازد، شوهر خویش را گفت: مرا دستورى ده تا از بهر بت قصرى عظیم سازم، نام برده و گران مایه، چنانک درین دیار مثل آن نبود.
شوهر او را دستورى داد. و زلیخا را مادرى بود نام وى غطریفه و در زمین یمن ملکه بود و پدر زلیخا ملک ثمود بود: جندع بن عمرو و پسران داشت در یمن همه شاهان و شاه زادگان. زلیخا کس فرستاد بمادر و به آن برادران که بت خانهاى خواهم کرد مرا به مال مدد دهید، مادر وى صد خروار زر فرستاد و جواهر بسیار و استادان معروف. زلیخا سه قبّه بفرمود به دوازده رکن در هم پیوسته و در هاشان در یکدیگر گشاده، هر یکى بیست گز در بیست گز و چهل گز بالاى آن، از رخام بنا نهاده و روى آن بجواهر مرصّع کرده و بر سر هر قبّهاى گاوى زرین نهاده، سروهاش از بیجاده، چشمها از یاقوت سرخ، و زیر قبّهها اندر آب روان و در هر قبّهاى تختى نهاده مکلّل به مروارید و یاقوت و پیروزه و مجمرهاى زرّین نهاده مشک سوختن را و در هر قبّهاى درى آویخته لایق آن قبّه و زلیخا خویشتن را بیاراست و تاج بر سر نهاد و در آن قبّه بر تخت نشست و کس به طلب یوسف فرستاد، یوسف بیامد و پاى در قبه نخستین نهاد هم چنان بر در بایستاد تا زلیخا گفت: ایدر بیا، نزدیک در آى، یوسف فراتر شد، پیش تخت وى بزانو در آمد، کنیزکان درها ببستند، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ» اى هلمّ و اقبل فانا لک و هى اسم للفعل و هى مبنیّة کما یبنى الاصوات لانّه لیس منها فعل متصرّف فمن فتح التّاء فلالتقاء السّاکنین کما فتح این و کیف و من ضمّ جعلها غایة بمنزلة قبل و حیث و قرئ هیت بکسر الهاء و ضمّ التّاء بغیر همز و بهمز و هى من قولک هئت اهىء هیئة کجئت اجىء جیئة و معناه تهیّات لک و تزیّنت معنى آنست که زلیخا گفت یوسف را که من ترا ساختهام و آراسته. و قیل معناه تقدّم لنفسک اى لک فى التقدّم حظّ.
یوسف چون دید که در ببستند گفت آه که فتنه آمد! زلیخا از تخت فرو آمد و دست یوسف گرفت گفت یا یوسف ترا سخت دوست دارم و در دوستى تو بیقرارم:
یعلم اللَّه گر همى دانم نگارا شب ز روز
زانکه هستم روز و شب مدهوش و سرگردان عشق
یوسف بگریست، گفت: پدر من مرا دوست داشت، دوستى وى مرا به چاه و قید و بندگى و غربت افکند، از دوستى پدر این دیدم از دوستى تو ندانم چه خواهم دید؟ لکن اى زلیخا درین باب بر من رنج مبر و اندوه خود میفزاى که من خداى را جلّ جلاله نیازارم و جز رضاء خدا نجویم و حرمت عزیز هرگز برندارم و حقّ وى فرو نگذارم که وى با من نیکویى کرد و مرا گرامى داشت. این است که اللَّه گفت: «قالَ مَعاذَ اللَّهِ» اى اعتصم باللّه و احترز به ان افعل هذا، و هو نصب على المصدر اى اعوذ باللّه معاذا، یقال عذت عیاذا و معاذا و معاذة پارسى کلمه این است که باز داشت خواهم بخداى. «إِنَّهُ رَبِّی» یعنى انّ العزیز سیّدى اشترانى و «أَحْسَنَ مَثْوایَ»حیث قال اکرمى مثواه فلا اخونه فى اهله. و قیل معناه انّه ربّى اى انّ اللَّه خالقى و لا اعصیه انّه آوانى و من بلاء الجبّ عافانى.
إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ یعنى ان فعلته هذا و خنته بعد ما اکرمنى و احسن مثواى فانا ظالم و لا یفلح الظّالمون، یوسف این سخن میگفت و همى گریست آن گه روى سوى آسمان کرد، گفت: خداوندا چه گناه کردم که بر من خشم گرفتى و مرا درین بلا افکندى؟ و اگر من گنه کارم سزد که حرمت آبا و اجداد من بر ندارى و ایشان را بعار و عیب من شرمسار نکنى. و زلیخا به آستین خویش اشک وى مىسترد و میگفت: اى یوسف تو از خداى خود مترس که من ده هزار گوسفند بدهم تا تو از بهر وى قربان کنى و ده هزار دینار و صد هزار درهم بدهم تا به یتیمان و بیوه زنان دهى، یوسف گفت: اگر هر چه دارى بمن دهى و از بهر من خرج کنى من معصیت نکنم. هر چند یوسف سخن میگفت زلیخا بر وى فتنه تر مىشد، همى در جست و بازوى وى بگرفت و او را در قبّه درونى برد و درها ببست، گفت: اى یوسف ترا چه دریغ آید که با من بخندى و حدیثى خوش کنى؟ که من شیفته جست و جوى توام و آشفته در کار توام، یوسف سر در پیش افکند، ساعتى خاموش نشست، زلیخا دست بزد و مقنعه از سر فرو افکند و سر و گردن برهنه کرد و در یوسف زارید که اى سنگین دل چرا بر من نبخشایى و با من یاقوت لبت بسخن نگشایى؟ یک بار با وى بزارى و خواهش سخن گفت تا مگر بر وى ببخشاید، یک بار سطوت و صولت نمود تا مگر منقاد شود، یک بار جمال بر وى عرضه کرد و داعیه لذّت و شهوت نفسى پدید کرد تا مگر فریفته شود. و فى ذلک ما روى عن السدى و محمد بن اسحاق و جماعة قالوا لمّا ارادت امرأة العزیز مراودة یوسف عن نفسه جعلت تذکر له محاسن نفسه و تشوّقه الى نفسها، فقالت له یا یوسف ما احسن شعرک! قال هو اوّل ما ینثر من نفسى. قالت یا یوسف ما احسن عینک! قال هى اوّل ما یسیل الى الارض من جسدى. قالت ما احسن وجهک! قال هو للتّراب یأکله فلم تزل تطمعه مرّة و تخیفه اخرى. و تدعوه الى اللّذة و هو شاب مستقبل یجد من شبق الشباب ما یجد الرّجل و هى حسناء جمیلة حتّى لان لها ممّا یرى من کلفها به و لما یتخوّف منها حتّى خلوا فى بعض البیوت و همّ بها.
مالک ذعر گفت من درین جایگه چاهى دیدهام هر چند که آب آن تلخ است امّا یک امشب بدان قناعت کنیم، مرد خویش را فرستاد بطلب آب، پیش از کاروانیان رفت و دلو فروهشت چنانک ربّ العزّه گفت: «فَأَدْلى دَلْوَهُ»، جبرئیل آمد و یوسف را در دلو نشاند او را برمىکشید، عظیم گران بود، طاقت بر کشیدن مىنداشت تا دیگرى را به یارى خواند، چون یوسف بنزدیکى سر چاه رسید، وارد در نگرست شخصى را دید زیبا چون صد هزار نگار جمالى بر کمال، رویى چون ماه تابان و چون خورشید روان، شعاع نور روى وى با دیوار چاه افتاده و آن چاه روشن چون گلشن گشته، مصطفى (ص) گفت: «اعطى یوسف شطر الحسن و النّصف الآخر لسائر النّاس».
و قال کعب الاحبار: کان یوسف حسن الوجه، جعد الشّعر، ضخم العین، مستوى الخلق ابیض اللّون غلیظ السّاقین و السّاعدین و العضدین خمیص البطن صغیر السّرّة و کان اذا تبسّم رأیت النّور فى ضواحکه، فاذا تکلّم رأیت فى کلامه شعاع النّور یبتهر عن ثنایاه و لا یستطیع احد وصفه و کان حسنه کضوء النّار عند اللّیل و کان یشبه آدم یوم خلقه اللَّه عزّ و جلّ و صوّره و نفخ فیه من روحه ان یصیب المعصیة. و یقال انّه ورث ذلک الجمال من جدّته سارة و کانت اعطیت سدس الحسن.
وارد چون او را بدید بانگ از وى برآمد که: «یا بُشْرى هذا غُلامٌ» اى شادیا مرا آنک غلامى! مالک ذعر گفت خاموش باشید و او را پنهان دارید که این چهارپایان ما از بهر آن ایستادند تا ما درست کنیم که وى کیست و سبب بودن وى اینجا چیست! اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً» منصوب على الحال یعنى اسرّه مالک بن ذعر و اصحابه، فقالوا للسیّارة هو بضاعة ابضعناها اهل الماء لنبیّعه بمصر لئلّا یستشرکهم فیه النّاس. مالک ذعر و اصحاب وى یوسف را از اهل قافله پنهان کردند که ایشان را عادت بودى که هر سود و زیان که ایشان را بودى در سفر در آن مشترک بودندى، خواستند که تنها این غلام ایشان را باشد.
قال الزجاج: کانّه قال و اسرّوه جاعلیه بضاعة.
ابن عباس گفت: اسرّ اخوة یوسف انّه اخوهم و جعلوه بضاعة و باعوه.
برادران یوسف از سیّاره پنهان کردند که وى برادر ایشان است بلکه او را بضاعتى ساختند و بفروختند، و این چنان بود که یهودا طعام آورد از بهر وى بر عادت خویش و او را در چاه نیافت! برادران خبر کرد از آن حال، همه بیامدند و یوسف را با ایشان دیدند، حریت وى پنهان کردند و به عبرانى با یوسف گفتند که اگر تو به عبودیّت خویش اقرار ندهى ما ترا هلاک کنیم، یوسف گفت انا عبد و اراد انّه عبد اللَّه. پس او را بضاعتى ساختند و فروختند. و روا باشد که اسرار بمعنى اظهار بود، اى اظهروه بضاعة، یعنى اظهروا حال یوسف على هذا الوجه، وَ اللَّهُ عَلِیمٌ بِما یَعْمَلُونَ بیوسف.
وَ شَرَوْهُ شاید که فعل سیّاره بود بمعنى خریدن، و شاید که فعل برادران بود بمعنى فروختن، و بخس ناقص بود ناچیز و خسیس، یعنى که او را بفروختند بچیزى اندک خسیس، یعنى که بوى ضنّت ننمودند و گرامى نداشتند تا از ارزان فروختن دریغ داشتندید. و گفتهاند معنى بخس حرام است یعنى که بفروختند او را به بهایى حرام از بهر آن که وى آزاد بود و بهاى آزاد حرام باشد. و روا باشد که معنى بخس ظلم بود، یعنى که بر وى ظلم کردند که او را بفروختند، «دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ» بدرمى چند شمرده: گفتند بیست درم بود هر یکى را دو درم، و یهودا نصیب خود نگرفت بایشان داد، و گفتهاند بیست و دو درم بود. معدود نامى است چیزى اندک را، هم چون ایام معدوده، و انّما قال معدودة لیعلم انّها کانت اقلّ من اربعین درهما لانّهم کانوا فى ذلک الزّمان لا یزنون ما کان اقلّ من اربعین درهما لانّ اصغر اوزانهم کان الاوقیة و الاوقیة اربعون درهما.
«وَ کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ» اى ما کانوا ضانّین به اذ لم یعلموا کرامته و منزلته عند اللَّه عزّ و جلّ. برادران چون او را بفروختند و به مالک ذعر تسلیم کردند گفتند: استوثقوا منه لا یأبق او را بند بر نهید و گوش دارید که وى گریزنده است نباید که بگریزد و نیز دعوى حریت کند ازو مشنوید و ما از عهده همه بیرون آئیم. و گفتهاند که روبیل وثیقه نامهاى نوشت بخطّ خویش باین مبایعت و این شرط که میان ایشان رفت و بمالک ذعر داد تا حجّت خویش ساخت.
پس مالک او را دست و پاى بسته بر شتر نشاند و سوى مصر رفتند، به گورستانى بر گذشتند براه در و یوسف قبر مادر خویش دید راحیل، خود را از سر اشتر بیفکند و گریستن و زارى در گرفت و گفت یا امّى یا راحیل ارفعى رأسک من الثّرى و انظرى الى ولدک یوسف و ما لقى بعدک من البلایا یا امّاه لو رأیتنى و قد نزّعوا قمیصى و فى الجب القونى و على حرّ وجهى لطمونى و لم یرحمونى و کما یباع العبد باعونى و کما یحمل الاسیر حملونى. کعب احبار گفت آن ساعت که بر سر تربت مادر مىزارید از هوا ندایى شنید که: «اصبر و ما صبرک الّا باللّه». غلام مالک ذعر چون وى را چنان دید بر وى جفا کرد و گفت: آمد آنچه مولایان تو گفتند! و لطمهاى بر روى وى زد، هم در حال دست وى خشک شد، و ربّ العزّه جبرئیل را فرستاد تا در پیش قافله پرّى بر زمین زد، بادى عظیم سرخ برخاست و غبار بر انگیخت، چندانک اهل قافله همه متحیّر شدند و یکدیگر را نمىدیدند و خروشى و زلزلهاى در قافله افتاد، مالک ذعر گفت گناهى عظیم است که ما را چنین گرفتار کرد و بر جاى بداشت! غلام گفت یا مولاى گناه من کردم که غلام عبرانى را بزدم و اینک دست من خشک گشته، مالک و اهل کاروان بنزدیک یوسف شدند و عذر خواستند و گفتند اگر خواهى ترا قصاص است و اگر نه عفو کن تا ربّ العزّه این صاعقه از ما بگرداند، یوسف عفو کرد و از بهر آن غلام دعا کرد و او را شفا آمد و دست وى نیک شد، مالک پس از آن یوسف را گرامى داشت و جامه نیکو در وى پوشانید و مرکوبى را از بهر وى زین کرد و بر وى نشاند. مالک ذعر گفت: ما نزلت منزلا و لا ارتحلت الّا استبان لى برکة یوسف و کنت اسمع تسلیم الملائکة علیه صباحا و مساء و کنت انظر الى غمامة بیضاء تظلّه. رفتند تا بیک منزلى مصر، مالک ذعر یوسف را غسل فرمود و موى سر وى شانه زد و بر اسپى نشاند و عمامه خزّ بنفش بر سر وى نهاد، و مردم مصر را عادت بود که هر گه که قافلهاى آمدى مرد و زن جمله باستقبال شدندى، و آن سال خود رود نیل وفا نکرده بود، خشک سال پیش آمد و مردم را بطعام حاجت بود، بامداد خبر در افتاد که قافله در مصر مىآید و طعام با ایشان، خلق مصر بیرون آمدند، یوسف را دیدند در میان قافله هم چون گل شکفته در بوستان و ماه درخشنده بر آسمان.
و یوسف آن وقت سیزده ساله بود، چشم خلق بر وى افتاد فتنه اندر دلها پدید آمد و از وى هیبت بر مردم افتاد، چنان که در دل بر وى فتنه شدند و از هیبت وى درو نگرستن نتوانستند، یوسف بدان زیبایى و بدان صفت بشهر اندر آمد تا بقصر مالک ذعر، مالک بفرمود تا از بهر وى خانهاى مفرد کردند و فرش افکندند و اهل خویش را گفت: کنیزکى نامزد کن تا خدمت وى کند، اهل وى گفت: این در مروّت نیست که کنیزکى با جوانى در یک خانه بود! مالک گفت تو اندیشه بد مکن که من از وى آن دانم از امانت و ترک خیانت و استعمال صیانت که اگر تو خدمت وى کنى من روا دارم. و گفتهاند آن شب که یوسف در مصر آرام گرفت، رود نیل عظیم گشت و فراخى طعام پدید آمد و نرخ وى بشکست و در شهر سخن پراکنده شد که مالک ذعر غلامى آورده که گویى از فرزندان ملوک است و از نسل انبیاء و این وفاء نیل و رخص طعام از یمن قدوم و برکت قدم اوست. بامداد همه قصد وى کردند و بدر سراى وى رفتند، مالک گفت شما را حاجت چیست؟ گفتند خواهیم که این غلام را ببینیم و دیدها بدیدن وى روشن کنیم، مالک گفت یک هفته صبر کنید تا رنج راه از وى زائل گردد و رنگ روى وى بجاى خود باز آید، آن گه من او را بر شما عرض کنم که من نیّت فروختن وى دارم، این خبر به زلیخا رسید زن اظفیر، عزیز مصر، زلیخا را آرزوى دیدار وى خاست، چون شش روز گذشته بود از آن وعده کس فرستاد به مالک ذعر که فردا چون این غلام را بر مردم عرض کنى، بر در سراى من عرض کن، مالک جواب داد که من فردا این غلام را پیش تو فرستم که فرمان ترا ممتثل ام و امر ترا منقاد. زلیخا بفرمود تا میدان در سراى وى بیاراستند و کرسى از صندل سپید بنهادند و پردهاى از دیباء رومى ببستند و بر طرف بام جماعتى کنیزکان بداشت با طاسهاى گلاب و مشک سوده، و مالک ذعر در شهر ندا کرد که هر که خواهد تا غلام عبرانى را ببیند بدر سراى عزیز مصر آید. و یوسف را بیاراست، پیراهنى سبز در وى پوشید و قبایى سرخ در بست و عمامه سیاه بر سر وى نهاد و او را بر آن کرسى صندل نشاند. و زلیخا بر آن گوشه قصر بر تختى زرین نشسته و کنیزکان بر سر وى ایستاده، و در مصر زنى دیگر بود نام وى فارعه بیامد با هزار دانه مروارید، هر دانهاى دو مثقال و هزار پاره یاقوت هر پارهاى پنج مثقال و طبقى پیروزه و نمک دانى بدخش، آمد تا یوسف را خرد. و بازرگانان و توانگران شهر سواران و پیادگان همه جمع آمده و قومى دیگر که طمع خریدن نداشتند بنظاره آمدند. مالک ذعر آن ساعت گوشه پرده برداشت و جمال یوسف به ایشان نمود، چندین دختر ناهده حائض گشتند و خلقى بى عدد در فتنه افتادند و ملک ایشان الریّان بن الولید بن ثروان حاضر بود گفت: خرد واجب نکند که این بنده کسى باشد و من از خریدن وى عاجزم نه از آنک مال ندارم لکن محال بود که آدمىاى این را خداوند بود، این سخن بگفت و عنان برگردانید و برفت.
اوّل بازرگانى گفت من ده هزار دینار بدهم، دیگرى گفت من بیست هزار بدهم، هم چنین مضاعف همى کردند و زلیخا بحکم ادب هیچیز نمىگفت که شوهرش اظفیر حاضر بود مىخواست که شوى وى مبدء کند، اظفیر گفت: اى زلیخا من این غلام را بخرم تا ما را فرزند بود که ما را فرزند نیست، زلیخا گفت صواب است خریدن و از خزینه من بهاء وى بدادن، ایشان درین مشاورت بودند که آن زن که نامش فارعه بود دختر طالون آن مال آورد و عرض کرد، مالک خواست که بوى فروشد، زلیخا دلال را بخواند و گفت: جوهر که وى میدهد من بدهم و عقدى زیادتى عدد آن سى دانه هر دانهاى شش مثقال و هم سنگ یوسف مشک و هم سنگ وى عنبر و کافور و صد تا جامه ملکى و دویست تا قصب و هزار تا دبیقى، مالک ذعر گفت دادم. آن زن بانگ کرد گفت اى مالک اجابت مکن تا آنچه وى مىدهد من بدهم و صد رطل زر بر سر نهم. غلامان زلیخا غلبه کردند و یوسف را در سراى زلیخا بردند و آن کنیزکان که طاسهاى گلاب و مشک سوده داشتند بر سر مردمان مىفشاندند، و مالک ذعر را در سراى بردند و آنچه گفتند جمله وفا کردند. و آن زن که نام وى فارعه بود سودایى گشت و جان در سر آن حسرت کرد.
اینست که ربّ العالمین میگوید: «وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ» این مشترى شوى زلیخا است نام وى اظفیر و قیل قطفیر، مردى بود از قبطیان حاجب و خازن ملک مصر. و در آن زمان بمصر رسم بودى که هر که خزانه ملک داشتى و تصرّف مملکت همه ولایت در دست وى بودى، او را عزیز گفتندى. و این ملک مصر به قول بعضى علما فرعون موسى بود: ولید بن مصعب بن الریّان المغرق، قومى گفتند: فرعون موسى دیگر بود و این ملک دیگر. و هو الریّان بن الولید بن ثروان بن اراشة بن فاران بن عملیق، و قیل انّ هذا الملک لم یمت حتّى آمن و اتّبع یوسف على دینه ثم مات و یوسف بعده حىّ، فملک بعده قابوس بن مصعب بن معویة بن نمیر بن البیلواس بن فاران بن عملیق و کان کافرا، فدعاه یوسف الى الاسلام فابى ان یقبل «وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ» یعنى زلیخا و قیل اسمها راعیل.
«أَکْرِمِی مَثْواهُ» اى احسنى الیه فى طول مقامه عندنا، و قیل احسنى الیه فى جمیع حالاته من مأکول و مشروب و ملبوس. قال ابن عیسى: الاکرام اعطاء المراد على وجه الاعظام، «عَسى أَنْ یَنْفَعَنا» فى ضیاعنا و اموالنا. «أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» نتبنّاه و لم یکن له ولد لانّه کان عنّینا.
قال ابن مسعود: احسن النّاس فراسة ثلاثة: العزیز حین قال فى یوسف «عَسى أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» و ابنة شعیب حین قالت لابیه «اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الْأَمِینُ» و ابو بکر الصدّیق حین استخلف عمر الفاروق. فان قیل کیف اثبت اللَّه الشّرى فى یوسف و معلوم انّه حر لم ینعقد علیه بیع؟
فالجواب انّ الشّرى هو المماثلة فلما ماثله بمال من عنده یجوز ان یقال اشتراه على التّوسع کقوله «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى» قوله: «وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ» اى کما انقذناه من الجبّ کذلک مهّدنا له فى ارض مصر فجعلناه على خزائنها و لنعلّمه عطف على مضمر یعنى لنوحى الیه، «وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ» اى تعبیر الرّؤیا و معانى کتب اللَّه، «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ» اى على امر یوسف یدبّره و یسوسه و یحفظه و لا یکله الى غیره، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ.» ما اللَّه بیوسف صانع و ما الیه من امره صائر حین زهدوا فى یوسف و باعوه بثمن بخس و فعلوا به ما فعلوا. و قیل «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ» اى على ما اراد من قضائه لا یغلبه على امره غالب و لا یبطل ارادته منازع، یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» انّ العاقبة تکون للمتّقین.
«وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ» الاشدّ جمع شدّة مثل نعمة و انعم و الشدّة قوّة العقل و البدن، اى و لمّا بلغ منتهى اشتداد جسمه و قوّة عقله میگوید آن گه که برسید بزور جوانى و قوّت خرد و آن بیست سال است بقول ضحاک و سى و سه سال بقول مجاهد و گفتهاند اشدّ را بدایتى است و نهایتى: بدایت حدّ بلوغ است بقولى، و هژده سال بقولى، و بیست و یک سال بقولى، و نهایت آن چهل سال است به قولى، و شصت سال به قولى. «آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً» حکم اینجا نبوّت است و علم فقه دین است و حکم مه است از علم، و گفتهاند یوسف را در چاه نبوّت دادند امّا پس از آن که باشد رسید او را اظهار دعوت فرمودند. و قیل آتیناه حکما على النّاس و علما بتأویل الاحادیث، «وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ» یعنى فعلنا به لانّه کان محسنا لا انّه یفعل ذلک بکلّ محسن، کما قال عزّ و جلّ: «وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلى مُوسى وَ هارُونَ» و ختم الآیة، فقال کذلک نجزى المحسنین و لم یؤت کلّ محسن کتابا مستبینا یعنى انّه فعل ذلک بموسى و هارون لانّهما کانا عبدین محسنین.
و قیل «وَ کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ» المراد به محمد (ص)، یقول کما فعلت هذا بیوسف بعد ان لقى ما لقى و قاسى من البلاء ما قاسى فمکّنت له فى الارض و آتیته الحکم و العلم کذلک افعل بک انجّیک من مشرکى قومک و امکّن لک فى الارض و از یدک الحکم و العلم لانّ ذلک جزاى اهل الاحسان فى امرى و نهیى.
«وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها» المراودة المفاعلة، راد یرود اذا جاء و ذهب و معناه طلب احدهما فعلا و ترکه الآخر اى امتنع الآخر من ذلک الفعل و قیل الرّود مشى المتطلّب او المترقب او المتصیّد مشى قلیل ساکن. و ابتداء این مراودت آن بود که یوسف در خانه زلیخا پیوسته بعبادت و تنسّک مشغول بودى و صحف ابراهیم خواندى به آوازى خوش و هیچ کس نشنیدى که نه در فتنه افتادى! زلیخا کرسى پیش خود بنهاد و یوسف را بخواند و بر آن کرسى نشاند، یوسف صحف میخواند و زلیخا در جمال وى نظاره میکرد و گفت یا یوسف خوش میخوانى لکن چه سود که نمىدانم که چه مىخوانى! یوسف گفت من خریده توأم و غلام توام و تو مرا سیّدى و ببهایى گران مرا خریدهاى لا بدّ است که آواز من ترا خوش آید و این اوّل سخن بود که میان ایشان رفت، زلیخا گفت اکنون هر روز باید که بیایى و پیش من این صحف خوانى، یوسف گفت فرمان بردار و طاعت دارم. هر روز بیامدى و پیش وى بنشستى و با وى سخن گفتى و زلیخا را در دل عشق یوسف بر کمال بود، امّا تجلد همى نمود و صبر همى کرد و تسلّى وى در آن بود که ساعتى با وى بنشستى و سخن گفتى و زلیخا که گهى در میان سخن برخاستى ببهانهاى و گامى چند برداشتى، تا مگر یوسف در رفتار و قد و بالاى وى تامّل کند که نیکو قد بود و نیکو رفتار و خوش گفتار، و گیسوان داشت چنانک بر پاى خاستى با گوشه مقنعه بر زمین همى کشیدى و حسن و جمال وى چنان بود که نقاشان چین از جمال وى نسخت کردندى و یوسف هر بار که وى برخاستى ادب نفس خود را و حرمت عزیز را سر در پیش افکندى، پس زلیخا در تدبیر آن شد که خلوت خانهاى سازد، شوهر خویش را گفت: مرا دستورى ده تا از بهر بت قصرى عظیم سازم، نام برده و گران مایه، چنانک درین دیار مثل آن نبود.
شوهر او را دستورى داد. و زلیخا را مادرى بود نام وى غطریفه و در زمین یمن ملکه بود و پدر زلیخا ملک ثمود بود: جندع بن عمرو و پسران داشت در یمن همه شاهان و شاه زادگان. زلیخا کس فرستاد بمادر و به آن برادران که بت خانهاى خواهم کرد مرا به مال مدد دهید، مادر وى صد خروار زر فرستاد و جواهر بسیار و استادان معروف. زلیخا سه قبّه بفرمود به دوازده رکن در هم پیوسته و در هاشان در یکدیگر گشاده، هر یکى بیست گز در بیست گز و چهل گز بالاى آن، از رخام بنا نهاده و روى آن بجواهر مرصّع کرده و بر سر هر قبّهاى گاوى زرین نهاده، سروهاش از بیجاده، چشمها از یاقوت سرخ، و زیر قبّهها اندر آب روان و در هر قبّهاى تختى نهاده مکلّل به مروارید و یاقوت و پیروزه و مجمرهاى زرّین نهاده مشک سوختن را و در هر قبّهاى درى آویخته لایق آن قبّه و زلیخا خویشتن را بیاراست و تاج بر سر نهاد و در آن قبّه بر تخت نشست و کس به طلب یوسف فرستاد، یوسف بیامد و پاى در قبه نخستین نهاد هم چنان بر در بایستاد تا زلیخا گفت: ایدر بیا، نزدیک در آى، یوسف فراتر شد، پیش تخت وى بزانو در آمد، کنیزکان درها ببستند، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ» اى هلمّ و اقبل فانا لک و هى اسم للفعل و هى مبنیّة کما یبنى الاصوات لانّه لیس منها فعل متصرّف فمن فتح التّاء فلالتقاء السّاکنین کما فتح این و کیف و من ضمّ جعلها غایة بمنزلة قبل و حیث و قرئ هیت بکسر الهاء و ضمّ التّاء بغیر همز و بهمز و هى من قولک هئت اهىء هیئة کجئت اجىء جیئة و معناه تهیّات لک و تزیّنت معنى آنست که زلیخا گفت یوسف را که من ترا ساختهام و آراسته. و قیل معناه تقدّم لنفسک اى لک فى التقدّم حظّ.
یوسف چون دید که در ببستند گفت آه که فتنه آمد! زلیخا از تخت فرو آمد و دست یوسف گرفت گفت یا یوسف ترا سخت دوست دارم و در دوستى تو بیقرارم:
یعلم اللَّه گر همى دانم نگارا شب ز روز
زانکه هستم روز و شب مدهوش و سرگردان عشق
یوسف بگریست، گفت: پدر من مرا دوست داشت، دوستى وى مرا به چاه و قید و بندگى و غربت افکند، از دوستى پدر این دیدم از دوستى تو ندانم چه خواهم دید؟ لکن اى زلیخا درین باب بر من رنج مبر و اندوه خود میفزاى که من خداى را جلّ جلاله نیازارم و جز رضاء خدا نجویم و حرمت عزیز هرگز برندارم و حقّ وى فرو نگذارم که وى با من نیکویى کرد و مرا گرامى داشت. این است که اللَّه گفت: «قالَ مَعاذَ اللَّهِ» اى اعتصم باللّه و احترز به ان افعل هذا، و هو نصب على المصدر اى اعوذ باللّه معاذا، یقال عذت عیاذا و معاذا و معاذة پارسى کلمه این است که باز داشت خواهم بخداى. «إِنَّهُ رَبِّی» یعنى انّ العزیز سیّدى اشترانى و «أَحْسَنَ مَثْوایَ»حیث قال اکرمى مثواه فلا اخونه فى اهله. و قیل معناه انّه ربّى اى انّ اللَّه خالقى و لا اعصیه انّه آوانى و من بلاء الجبّ عافانى.
إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ یعنى ان فعلته هذا و خنته بعد ما اکرمنى و احسن مثواى فانا ظالم و لا یفلح الظّالمون، یوسف این سخن میگفت و همى گریست آن گه روى سوى آسمان کرد، گفت: خداوندا چه گناه کردم که بر من خشم گرفتى و مرا درین بلا افکندى؟ و اگر من گنه کارم سزد که حرمت آبا و اجداد من بر ندارى و ایشان را بعار و عیب من شرمسار نکنى. و زلیخا به آستین خویش اشک وى مىسترد و میگفت: اى یوسف تو از خداى خود مترس که من ده هزار گوسفند بدهم تا تو از بهر وى قربان کنى و ده هزار دینار و صد هزار درهم بدهم تا به یتیمان و بیوه زنان دهى، یوسف گفت: اگر هر چه دارى بمن دهى و از بهر من خرج کنى من معصیت نکنم. هر چند یوسف سخن میگفت زلیخا بر وى فتنه تر مىشد، همى در جست و بازوى وى بگرفت و او را در قبّه درونى برد و درها ببست، گفت: اى یوسف ترا چه دریغ آید که با من بخندى و حدیثى خوش کنى؟ که من شیفته جست و جوى توام و آشفته در کار توام، یوسف سر در پیش افکند، ساعتى خاموش نشست، زلیخا دست بزد و مقنعه از سر فرو افکند و سر و گردن برهنه کرد و در یوسف زارید که اى سنگین دل چرا بر من نبخشایى و با من یاقوت لبت بسخن نگشایى؟ یک بار با وى بزارى و خواهش سخن گفت تا مگر بر وى ببخشاید، یک بار سطوت و صولت نمود تا مگر منقاد شود، یک بار جمال بر وى عرضه کرد و داعیه لذّت و شهوت نفسى پدید کرد تا مگر فریفته شود. و فى ذلک ما روى عن السدى و محمد بن اسحاق و جماعة قالوا لمّا ارادت امرأة العزیز مراودة یوسف عن نفسه جعلت تذکر له محاسن نفسه و تشوّقه الى نفسها، فقالت له یا یوسف ما احسن شعرک! قال هو اوّل ما ینثر من نفسى. قالت یا یوسف ما احسن عینک! قال هى اوّل ما یسیل الى الارض من جسدى. قالت ما احسن وجهک! قال هو للتّراب یأکله فلم تزل تطمعه مرّة و تخیفه اخرى. و تدعوه الى اللّذة و هو شاب مستقبل یجد من شبق الشباب ما یجد الرّجل و هى حسناء جمیلة حتّى لان لها ممّا یرى من کلفها به و لما یتخوّف منها حتّى خلوا فى بعض البیوت و همّ بها.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۴ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ» و آن زن آهنگ او کرد، «وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» و یوسف آهنگ آن زن داشت، اگر نه آن بودى که برهان و حجّت خداوند خویش بر خویشتن بدیدى، «کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ» چنان بگردانیم ازو بد نامى و زشت کارى، «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِینَ» (۲۴) که او از رهیگان گزیدگان ما بود.
«وَ اسْتَبَقَا الْبابَ» و آن زن آهنگ در کرد، «وَ قَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ» و فرو شکافت پیراهن یوسف را از پس، «وَ أَلْفَیا سَیِّدَها لَدَى الْبابِ» شوى زن را یافتند بر درگه که فرا رسید، «قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً» شوى خود را گفت پاداش آن کس و عقوبت وى چیست که با اهل تو بد سگالد؟ «إِلَّا أَنْ یُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِیمٌ» (۲۵) مگر آن که وى را در زندان کنند یا عذابى درد نماى.
«قالَ هِیَ راوَدَتْنِی عَنْ نَفْسِی» یوسف گفت او تن من خواست و مرا با خود خواند، «وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها» و گواهى داد گواهى از کسان آن زن، «إِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ» اگر چنان است که پیراهن یوسف از پیش دریده است، «فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْکاذِبِینَ» (۲۶) آن زن راست گفت و یوسف از دروغ زنان است.
«وَ إِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ» و اگر چنان است که پیراهن یوسف از پس دریده است، «فَکَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِینَ» (۲۷) او دروغ گفت و یوسف از راست گویان است.
«فَلَمَّا رَأى قَمِیصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ» چون شوى پیراهن یوسف شکافته دید از پس، «قالَ إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ» گفت که این از ساز بد شما است، «إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ» (۲۸) به درستى که کید شما بزرگ است.
«یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا» اى یوسف از باز گفت این کار روى گردان، «وَ اسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ» و اى زن گناه خویش را آمرزش خواه، «إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخاطِئِینَ» (۲۹) که گناه از تو بوده است و از بد کارانى
«وَ قالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدِینَةِ» زنان گفتند در شارستان مصر، «امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ» زن عزیز تن غلام خود مىجوید خود را، «قَدْ شَغَفَها حُبًّا» مهر غلام در دل آن زن پر شد و تا پوست دل رسید، «إِنَّا لَنَراها فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» (۳۰) ما آن زن را در گم راهى آشکارا مىبینیم.
«فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهِنَّ» آن گه که زن عزیز مکر ایشان بشنید، «أَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ» به ایشان فرستاد، «وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکَأً» و ایشان را جاى به ناز نشستن ساخت، «وَ آتَتْ کُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّیناً» و هر یکى را کاردى داد در دست، «وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ» و یوسف را گفت به نمودن بیرون آى بر ایشان، «فَلَمَّا رَأَیْنَهُ» چون بدیدند او را، «أَکْبَرْنَهُ» بزرگ آمد ایشان را جمال او، «وَ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» و دستها بپیچیدند، «وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ» و گفتند پرغست بادا و معاذ اللَّه، «ما هذا بَشَراً» این نه مردمى است، «إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ» (۳۱) نیست این مگر فریشتهاى نیکو آزاده.
«قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ» زن عزیز گفت پس این غلام است که مرا ملامت کردید در کار او، «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» و راست که شما گفتید من نفس او خود را باز خواستم، «فَاسْتَعْصَمَ» و خود را از من نگاه داشت، «وَ لَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ ما آمُرُهُ» و اگر آن نکند که او را فرمایم، «لَیُسْجَنَنَّ» ناچاره در زندان کنند او را، «وَ لَیَکُوناً مِنَ الصَّاغِرِینَ» (۳۲) و انگه بود از خوارشدگان و بى آبان.
«وَ اسْتَبَقَا الْبابَ» و آن زن آهنگ در کرد، «وَ قَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ» و فرو شکافت پیراهن یوسف را از پس، «وَ أَلْفَیا سَیِّدَها لَدَى الْبابِ» شوى زن را یافتند بر درگه که فرا رسید، «قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً» شوى خود را گفت پاداش آن کس و عقوبت وى چیست که با اهل تو بد سگالد؟ «إِلَّا أَنْ یُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِیمٌ» (۲۵) مگر آن که وى را در زندان کنند یا عذابى درد نماى.
«قالَ هِیَ راوَدَتْنِی عَنْ نَفْسِی» یوسف گفت او تن من خواست و مرا با خود خواند، «وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها» و گواهى داد گواهى از کسان آن زن، «إِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ» اگر چنان است که پیراهن یوسف از پیش دریده است، «فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْکاذِبِینَ» (۲۶) آن زن راست گفت و یوسف از دروغ زنان است.
«وَ إِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ» و اگر چنان است که پیراهن یوسف از پس دریده است، «فَکَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِینَ» (۲۷) او دروغ گفت و یوسف از راست گویان است.
«فَلَمَّا رَأى قَمِیصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ» چون شوى پیراهن یوسف شکافته دید از پس، «قالَ إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ» گفت که این از ساز بد شما است، «إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ» (۲۸) به درستى که کید شما بزرگ است.
«یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا» اى یوسف از باز گفت این کار روى گردان، «وَ اسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ» و اى زن گناه خویش را آمرزش خواه، «إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخاطِئِینَ» (۲۹) که گناه از تو بوده است و از بد کارانى
«وَ قالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدِینَةِ» زنان گفتند در شارستان مصر، «امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ» زن عزیز تن غلام خود مىجوید خود را، «قَدْ شَغَفَها حُبًّا» مهر غلام در دل آن زن پر شد و تا پوست دل رسید، «إِنَّا لَنَراها فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» (۳۰) ما آن زن را در گم راهى آشکارا مىبینیم.
«فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهِنَّ» آن گه که زن عزیز مکر ایشان بشنید، «أَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ» به ایشان فرستاد، «وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکَأً» و ایشان را جاى به ناز نشستن ساخت، «وَ آتَتْ کُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّیناً» و هر یکى را کاردى داد در دست، «وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ» و یوسف را گفت به نمودن بیرون آى بر ایشان، «فَلَمَّا رَأَیْنَهُ» چون بدیدند او را، «أَکْبَرْنَهُ» بزرگ آمد ایشان را جمال او، «وَ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» و دستها بپیچیدند، «وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ» و گفتند پرغست بادا و معاذ اللَّه، «ما هذا بَشَراً» این نه مردمى است، «إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ» (۳۱) نیست این مگر فریشتهاى نیکو آزاده.
«قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ» زن عزیز گفت پس این غلام است که مرا ملامت کردید در کار او، «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» و راست که شما گفتید من نفس او خود را باز خواستم، «فَاسْتَعْصَمَ» و خود را از من نگاه داشت، «وَ لَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ ما آمُرُهُ» و اگر آن نکند که او را فرمایم، «لَیُسْجَنَنَّ» ناچاره در زندان کنند او را، «وَ لَیَکُوناً مِنَ الصَّاغِرِینَ» (۳۲) و انگه بود از خوارشدگان و بى آبان.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۵ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «قالَ رَبِّ» گفت خداوند من، «السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ» زندان دوسترست بمن، «مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ» از آنچ ایشان مىخوانند مرا با آن، «وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ» و اگر بنگر دانى از من این کوشیدن ایشان ببدى. «أَصْبُ إِلَیْهِنَّ» بایشان گرایم، «وَ أَکُنْ مِنَ الْجاهِلِینَ» (۳۳) و آن گه کار نادانان را کننده باشم.
«فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ» پاسخ کرد او را خداوند او، «فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ» بگردانید ازو آن کوشش بد ایشان، «إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ» (۳۴) که اوست آن شنواى دانا.
«ثُمَّ بَدا لَهُمْ» پس آن گه ایشان را در دل افتاد، «مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآیاتِ» پس آن نشانها که دیده بودند، «لَیَسْجُنُنَّهُ» که او را در زندان کنند ناچاره، «حَتَّى حِینٍ» (۳۵) تا یک چندى.
«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ» و با یوسف در زندان شد، «فَتَیانِ» دو غلام، «قالَ أَحَدُهُما» یکى گفت از ایشان یوسف را، «إِنِّی أَرانِی» من خویشتن را در خواب دیدم «أَعْصِرُ خَمْراً» که شیره انگور مىگرفتم، «وَ قالَ الْآخَرُ» و غلام دیگر گفت، «إِنِّی أَرانِی» من بخواب دیدم خویشتن را، «أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِی خُبْزاً» که برداشته بودمى زبر سر خویش نان، «تَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْهُ» میخورد مرغ از آن، «نَبِّئْنا بِتَأْوِیلِهِ» ما را خبر کن بسر انجام آن و تعبیر کن خواب ما را، «إِنَّا نَراکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (۳۶)» که ما ترا از دانایان مىبینیم.
«قالَ لا یَأْتِیکُما طَعامٌ» یوسف گفت ناید بشما هیچ خوردنى، «تُرْزَقانِهِ» که شما را روزى دهند آن را «إِلَّا نَبَّأْتُکُما بِتَأْوِیلِهِ» مگر که من خبر کنم شما را که سرانجام آن در تعبیر چیست، «قَبْلَ أَنْ یَأْتِیَکُما» پیش از آنک سرانجام شما را آشکار شود و بشما آید، «ذلِکُما مِمَّا عَلَّمَنِی رَبِّی» این که شما را مىگویم از آنست که به من آموخت خداوند من، «إِنِّی تَرَکْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ» من دست بداشتهام کیش گروهى، «لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ» که بنه مى گروند بخداى، «وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ کافِرُونَ (۳۷)» و بروز پسین کافرند.
«وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِی» و پى برندهام بکیش پدران خویش، «إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ ما کانَ لَنا أَنْ نُشْرِکَ بِاللَّهِ مِنْ شَیْءٍ» هرگز نبود ما را که انباز گیریم با خداى تعالى هیچیز، «ذلِکَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَیْنا وَ عَلَى النَّاسِ» آن از فضل و نیکو کارى خداى تعالى است بر ما و بر مردمان، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَشْکُرُونَ (۳۸)» لکن بیشتر مردم آنند که سپاس دار نهاند.
«یا صاحِبَیِ السِّجْنِ» اى دو غلام زندانى، «أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ» چه گوئید خداوندان پراکنده پراکنده راى مختلف فرمان به، «أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» (۳۹) یا اللَّه آن خداى یگانه و همه را فرو شکننده و کم آرنده.
«ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ» نمىپرستید شما فرود از اللَّه، «إِلَّا أَسْماءً سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ» مگر نامهایى که شما کردید و پدران شما، «ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ» فرو نفرستاد اللَّه تعالى آن پرستیدگان را هیچ حق، «إِنِ الْحُکْمُ إِلَّا لِلَّهِ» نیست کار راندن و فرمان گزاردن مگر اللَّه را، «أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ» فرمود که مپرستید مگر او را، «ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ» آنست دین راست و بر جاى، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» (۴۰) لکن بیشتر مردمان نمیدانند.
«یا صاحِبَیِ السِّجْنِ» اى دو غلام زندانى، «أَمَّا أَحَدُکُما» امّا یکى از شما دو، «فَیَسْقِی رَبَّهُ خَمْراً» تا خواجه خویش را ساقى بود، «وَ أَمَّا الْآخَرُ فَیُصْلَبُ» و اما آن دیگر را بردار کنند، «فَتَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْ رَأْسِهِ» تا مرغ از سر او بخورد، «قُضِیَ الْأَمْرُ الَّذِی فِیهِ تَسْتَفْتِیانِ (۴۱)» حکم راندند کار آن خواب که در آن از من تأویل خواستید
«وَ قالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا» یوسف گفت آن غلام را که چنان دانست که او رستنى است از ایشان دو، «اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ» چون نواخت یابى از خداوند خویش یاد کن مرا بنزدیک او، «فَأَنْساهُ الشَّیْطانُ» فراموش کردبر آن غلام دیو، «ذِکْرَ رَبِّهِ» یاد کردن بنزدیک خداوند خویش، «فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ» پس بماند یوسف در زندان، «بِضْعَ سِنِینَ» (۴۲) چند سالى.
«فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ» پاسخ کرد او را خداوند او، «فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ» بگردانید ازو آن کوشش بد ایشان، «إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ» (۳۴) که اوست آن شنواى دانا.
«ثُمَّ بَدا لَهُمْ» پس آن گه ایشان را در دل افتاد، «مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآیاتِ» پس آن نشانها که دیده بودند، «لَیَسْجُنُنَّهُ» که او را در زندان کنند ناچاره، «حَتَّى حِینٍ» (۳۵) تا یک چندى.
«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ» و با یوسف در زندان شد، «فَتَیانِ» دو غلام، «قالَ أَحَدُهُما» یکى گفت از ایشان یوسف را، «إِنِّی أَرانِی» من خویشتن را در خواب دیدم «أَعْصِرُ خَمْراً» که شیره انگور مىگرفتم، «وَ قالَ الْآخَرُ» و غلام دیگر گفت، «إِنِّی أَرانِی» من بخواب دیدم خویشتن را، «أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِی خُبْزاً» که برداشته بودمى زبر سر خویش نان، «تَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْهُ» میخورد مرغ از آن، «نَبِّئْنا بِتَأْوِیلِهِ» ما را خبر کن بسر انجام آن و تعبیر کن خواب ما را، «إِنَّا نَراکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ (۳۶)» که ما ترا از دانایان مىبینیم.
«قالَ لا یَأْتِیکُما طَعامٌ» یوسف گفت ناید بشما هیچ خوردنى، «تُرْزَقانِهِ» که شما را روزى دهند آن را «إِلَّا نَبَّأْتُکُما بِتَأْوِیلِهِ» مگر که من خبر کنم شما را که سرانجام آن در تعبیر چیست، «قَبْلَ أَنْ یَأْتِیَکُما» پیش از آنک سرانجام شما را آشکار شود و بشما آید، «ذلِکُما مِمَّا عَلَّمَنِی رَبِّی» این که شما را مىگویم از آنست که به من آموخت خداوند من، «إِنِّی تَرَکْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ» من دست بداشتهام کیش گروهى، «لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ» که بنه مى گروند بخداى، «وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ کافِرُونَ (۳۷)» و بروز پسین کافرند.
«وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِی» و پى برندهام بکیش پدران خویش، «إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ ما کانَ لَنا أَنْ نُشْرِکَ بِاللَّهِ مِنْ شَیْءٍ» هرگز نبود ما را که انباز گیریم با خداى تعالى هیچیز، «ذلِکَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَیْنا وَ عَلَى النَّاسِ» آن از فضل و نیکو کارى خداى تعالى است بر ما و بر مردمان، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَشْکُرُونَ (۳۸)» لکن بیشتر مردم آنند که سپاس دار نهاند.
«یا صاحِبَیِ السِّجْنِ» اى دو غلام زندانى، «أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ» چه گوئید خداوندان پراکنده پراکنده راى مختلف فرمان به، «أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» (۳۹) یا اللَّه آن خداى یگانه و همه را فرو شکننده و کم آرنده.
«ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ» نمىپرستید شما فرود از اللَّه، «إِلَّا أَسْماءً سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ» مگر نامهایى که شما کردید و پدران شما، «ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ» فرو نفرستاد اللَّه تعالى آن پرستیدگان را هیچ حق، «إِنِ الْحُکْمُ إِلَّا لِلَّهِ» نیست کار راندن و فرمان گزاردن مگر اللَّه را، «أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ» فرمود که مپرستید مگر او را، «ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ» آنست دین راست و بر جاى، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» (۴۰) لکن بیشتر مردمان نمیدانند.
«یا صاحِبَیِ السِّجْنِ» اى دو غلام زندانى، «أَمَّا أَحَدُکُما» امّا یکى از شما دو، «فَیَسْقِی رَبَّهُ خَمْراً» تا خواجه خویش را ساقى بود، «وَ أَمَّا الْآخَرُ فَیُصْلَبُ» و اما آن دیگر را بردار کنند، «فَتَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْ رَأْسِهِ» تا مرغ از سر او بخورد، «قُضِیَ الْأَمْرُ الَّذِی فِیهِ تَسْتَفْتِیانِ (۴۱)» حکم راندند کار آن خواب که در آن از من تأویل خواستید
«وَ قالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا» یوسف گفت آن غلام را که چنان دانست که او رستنى است از ایشان دو، «اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ» چون نواخت یابى از خداوند خویش یاد کن مرا بنزدیک او، «فَأَنْساهُ الشَّیْطانُ» فراموش کردبر آن غلام دیو، «ذِکْرَ رَبِّهِ» یاد کردن بنزدیک خداوند خویش، «فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ» پس بماند یوسف در زندان، «بِضْعَ سِنِینَ» (۴۲) چند سالى.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۵ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ» قراءت یعقوب بفتح سین است بر معنى مصدر، اى الحبس احبّ الىّ، باقى بکسر سین خوانند و هو اسم المکان، یعنى نزول السّجن احب الىّ. و این آن گه گفت که آن زنان مصر که در دعوت زلیخا بودند روى به یوسف نهادند که چرا سیّده خویش را و خداوند خویش را فرمان نبرى و بصحبت وى تبجّح ننمایى و شادى نیفزایى؟ گهى بلطف مىگفتند، گهى بعنف، او را بحبس و زندان تهدید مىکردند تا یوسف از آن ضجر گشت و دلتنگ شد و در دفع کید ایشان استعانت باللَّه کرد گفت: ربّ اى یا ربّ لان احبس احبّ الىّ من ان اکون مطلقا اسمعهنّ یدعوننى الى معصیتک «وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّی کَیْدَهُنَّ» اى کید امرأة العزیز و کید النّساء اللاتى رأین یوسف، «أَصْبُ إِلَیْهِنَّ» اى الّا تعصمنى اصب الیهنّ، امل بطبعى الى اجابتهنّ فى المساعدة على امرها و قیل کلّ واحدة منهنّ دعته الى نفسها فلذلک قال اصب الیهنّ. یقال صبا الرّجل الى المرأة مال الیها یصبو صبوا و صبى و صباء اذا کسرت قصرت و اذا فتحت مددت و الصّبى رقة الهوى، «وَ أَکُنْ مِنَ الْجاهِلِینَ» اى ممّن جهل حقّک و خالف امرک «فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ» اى اجاب اللَّه له مىگوید اللَّه تعالى دعاء یوسف اجابت کرد و معنى دعا در ضمن این کلمه است که: و الّا تصرف عنى کیدهنّ، یعنى استجاب له، «فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ» و کفّ عنه احتیالهنّ، «إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ» بحاله و حالهنّ. و قیل السّمیع لدعاء الدّاعى، العلیم باخلاصه. یقال هذه الآیة ردّ على المعتزلة الجهمیّة فیما یزعمون انّ الانسان مالک نفسه لا یحتاج الى عصمة ربّه على المعاصى و هذا نبى اللَّه یوسف یدعو بصرف کیدهنّ عنه علما منه بانّ العصمة هى الّتى تنجیه و تحول بینه و بین المعصیة فاخبر اللَّه عن اجابة دعوته و صرف عنه کیدهنّ کما ترى.
قوله: «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» کنایتست از آن زن و شوى وى و کسان ایشان و اهل مشورت ایشان، «مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآیاتِ» این آیات علامت برائت یوسف است از آنچ زلیخا بر وى دعوى کرد، و هى قدّ القمیص من دبر و شهادة الطّفل و قطع الایدى. «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» اى وقع فى عزمهم و نجم فى رأیهم و بدر لهم، یقال فلان ذو بدوات اذا کان متفنّن الآراء و اکثر ما یقال ذلک فى الشر. آن زن چون از یوسف نومید شد، کس فرستاد بشوى خویش که گفت و گوى ما و قصّه ما با این غلام عبرانى در شهر پراکنده شده و ترسم که اگر چنان فرو گذارم زیادت شود این شنعت و این فضیحت، راى آنست که روزگارى او را بزندان برند تا این لائمه منقطع شود و گفت و گوى بیفتد، و مقصود وى آن بود که فرا مردم نماید که گناه از سوى یوسف بود که او را بزندان بردند بعقوبت خیانت خویش، و نیز رنج یوسف میخواست بسبب امتناع که نمود در کار وى. عزیز او را جواب داد که راى آنست که تو بینى و صواب آنست که تو کنى، زلیخا نماز شام زندانبان را بخواند و یوسف را بوى سپرد تا بزندان برد. زندانبان گفت یا ملکه زندان دو است: یکى زندان قتل و دیگر زندان عقوبت، بکدام یکى مى فرمایى که برم؟ گفت بزندان عقوبت. و آن زندان عقوبت بجنب سراى زلیخا بود، زندانبان دست وى گرفت و بزندان برد، اینست که ربّ العالمین گفت «لَیَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِینٍ» قیل سبع سنین و قیل خمس سنین.
یوسف قدم در زندان نهاد گفت: بسم اللَّه و الحمد للَّه على کلّ حال و اندر صحن زندان درختى خشک بود یوسف گفت مرا دستورى ده تا زیر آن درخت نشینم و آن جا وطن گیرم، زندانبان او را بزیر آن درخت خشک فرو آورد، یک شب آنجا عبادت کرد، بامداد آن درخت خشک سبز گشته بود و زیر وى چشمه آب پدید آمده و در آن زندان قومى محبوس بودند چون آن حال دیدند همه پیش وى بتواضع در آمدند و تبرّک را دست بوى فرو آوردند و دیدار وى مبارک داشتند. و یوسف هر روز بامداد برخاستى و بهمه بیغولههاى زندان بگشتى و همه را بدیدى، بیماران را بپرسیدى و دیگران را امیدوار کردى و بصبر فرمودى و وعده ثواب دادى، زندانیان گفتند: یا فتى بارک اللَّه فیک ما احسن وجهک و احسن خلقک و احسن حدیثک. ما در چنین جایگه هرگز چنین سخن نشنیدهایم، تو که باشى؟ گفت: انا یوسف بن صفى اللَّه یعقوب بن ذبیح اللَّه اسحاق بن خلیل اللَّه ابراهیم. زندانبان گفت و اللَّه لو استطعت لخلّیت سبیلک و لکن ساحسن جوارک فکن کما شئت فى السّجن.
«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَیانِ» فى الکلام حذف، تقدیره ادخل یوسف السّجن فدخل و دخل معه فتیان، جائز أن یکونا حدثین او شیخین لانّهم سمّون المملوک فتى.
مىگوید دو بنده از آن ملک مصر (الولید بن الریّان) با وى در زندان شدند، و گفتهاند دو غلام بودند از آن عزیز شوى زلیخا: یکى شراب دار وى نام او نبو، دیگر طبّاخ وى نام او مجلث و گناه ایشان آن بود که بر ساخته بودند تا ملک را زهر دهند اندر طعامى که پیش وى نهند، و جماعتى مصریان ایشان را بر آن داشته بودند و رشوت از ایشان پذیرفته. پس شراب دار پشیمان شد و زهر در شراب نکرد، امّا طبّاخ زهر در طعام کرد و پیش ملک نهاد، شراب دار گفت ایّها الملک لا تأکله فانّه مسموم، طبّاخ گفت: و لا تشرب ایّها الملک فانّ الشراب مسموم، پس ملک گفت بساقى که شراب خود بیاشام، بیاشامید و گزندى نکرد که در آن زهر نبود. و طبّاخ را گفت تو طعام که خود آوردهاى بخور، نه خورد که در آن زهر بود، دانست که هلاک وى در آنست اگر بخورد. پس ملک خشم گرفت و هر دو بزندان فرستاد، پس ایشان یوسف را دیدند که تعبیر خواب مىکرد، گفتند تا بیازمائیم این غلام عبرانى را باین دعوى که مىکند! هر یکى خوابى که ندیده بودند بر ساختند. قومى گفتند آن خواب بحقیقت دیده بودند.
و قد روى عن النبى صلى اللَّه علیه و سلّم انّه قال: من ارى عینیه فى المنام ما لم تریا کلّف ان یعقد بین شعیرتین یوم القیامة و من استمع لحدیث قوم و هم له کارهون صبّ فى اذنه الآنک و خواب که بر ساخته بودند آن بود که شراب دار گفت: إِنِّی أَرانِی أَعْصِرُ خَمْراً لم یقل انّى ارى فى النّوم اعصر خمرا لانّ الحال تدل على انّه لیس یرى نفسه فى الیقظة، یعصر خمرا و العصر استخراج المایع، اعصر خمرا اى استخرج العصیر من العنب و سمّى العصیر خمرا بما یؤل الیه، کما تقول انسج لى هذا الثّوب و انّما هو غزل، و اصنع لى هى هذا الخاتم و هو فضّة. و قیل الخمر: العنب، بلغة عمّان ساقى گفت من بخواب دیدم که در بستانى بودم و از درخت انگور سه خوشه گرفتم و شیره از آن بیرون کردم و در دست من جام شراب بود، در آن جام میکردم و بملک میدادم تا میخورد. و طبّاخ گفت من چنان دیدم که سه سله بر سر داشتم و در آن خوردنیهاى رنگارنگ بود و سباع مرغان مىآمدند و از آن مىخوردند، اکنون ما را تعبیر این خواب بگوى.
«إِنَّا نَراکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ» کان احسان یوسف ان یعین المظلوم و ینصر الضّعیف و یعود العلیل فى السّجن و یقوم علیه فان ضاق وسع له و ان احتاج جمع له و سأل له. و قیل من المحسنین انّه ممّن یحسن التّأویل اى یعلمه. کقولهم
قیمة کلّ امرئ ما یحسنه اى یعلمه هر کس چندان ارزد که داند و هذا دلیل على انّ امر الرّؤیا صحیح و انّها لم تزل فى الامم الخالیة و من دفع امر الرّؤیا و انّها لا تصحّ فلیس بمسلم لانّه یدفع القرآن و الاثر.
روى عن رسول اللَّه (ص) انّه قال: الرّؤیا جزء من ستة و اربعین جزء من النبوّة و لا تقصّها الا على ذى رأى، و تأویله انّ الانبیاء یخبرون بما سیکون و الرّؤیا تدلّ على ما سیکون.
و قال النّبی (ص): الرّؤیا لاوّل عابر. و روى انّه قال: الرّؤیا على رجل طائر ما لم تعبر فاذا عبرت وقعت.
و قوله: «قالَ لا یَأْتِیکُما» این نه جواب سؤال ایشان است که ایشان تعبیر خواب از وى طلب کردند، وى عدول کرد از آن، که در تعبیر یکى از آن مکروه مىدید، آن سخن بگذاشت و ایشان را به اسلام و ایمان دعوت کرد و ایشان را خبر کرد که من پیغامبرم و تعبیر خواب دانم، اگر یکى از شما در خواب طعامى بیند که مىخورد من از عاقبت آن خبر دهم و بیان کنم که سرانجام آن بچه باز آید.
و گفتهاند معنى آنست که: لا یأتیکما طعام فى الیقظة فیکون المعنى کلام عیسى (ع) فى قوله: «وَ أُنَبِّئُکُمْ بِما تَأْکُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ» چون ایشان را به ایمان دعوت کرد معجزتى بر نبوّت خویش فرا ایشان نمود که من شما را خبر دهم از آنچه در خانه خود مىخورید و مىنهید همچنانک عیسى (ع) گفت قوم خویش را.
چون یوسف چنین گفت ایشان گفتند این فعل کاهنان است و عرّافان، یوسف گفت: ما انا بکاهن و انّما ذلکما ممّا علّمنى ربّى اخبرکم عن علم و وحى لا على طریق الکهانة و العرافة و التنجیم، «إِنِّی تَرَکْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ» اى انّما اعطانى اللَّه ذلک لترکى ملّة الکفّار و اتّباعى دین الآباء و هم بالآخرة هم کافرون، اى هم مع کفرهم باللَّه منکرون للبعث. و گفتهاند که این خطبه ایست که در پیش تعبیر نهاد.
«وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِی إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ ما کانَ لَنا أَنْ نُشْرِکَ بِاللَّهِ مِنْ شَیْءٍ» ذلک اى التوحید و العلم و الاتّباع من فضل اللَّه علینا بالاسلام و النّبوة و على النّاس الّذین عصمهم اللَّه من الکفر و وفّقهم للاسلام و اتّباع الانبیاء و لکنّ اکثر النّاس لا یشکرون نعمة اللَّه فیشرکون به پس روى روا اهل زندان کرد و با آن دو مرد که خواب گفته بودند و ایشان را با سلام دعوت کرد، بعد از آن که بتان را دید در پیش ایشان نهاده و آن را مىپرستیدند.
گفت یا صاحبى السّجن اى یا ساکنیه، «أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ» اى اصنام: شىء مختلفة الذوات و الحقایق و الافعال. و قیل متفرّقون اى اصنام و اوثان و جنّ و ملائکة خیر اى اعظم فى صفة المدح و اولى بالاتّباع، «أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» المتفرّد بالالهیّة، القهّار الّذى یغلب و لا یغلب. این همچنانست که جایى دیگر گفت: «آللَّهُ خَیْرٌ أَمَّا یُشْرِکُونَ». پس عجز بتان را بیان کرد.
گفت: «ما تَعْبُدُونَ» انتما و من على دینکما من دون اللَّه، «إِلَّا أَسْماءً» لا طائل تحتها و لا معانى فیها، «سَمَّیْتُمُوها» آلهة، «أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها» اى بعبادتها، «مِنْ سُلْطانٍ» من حجّة و برهان لا فى کتاب و لا على لسان رسول. و قیل ما انزل لمعبود غیره حقّا و لا جعل لعابد غیره عذرا. این آیت دلیل است که اسم و مسمّى یکى است، نام و نامور. فانّهم کانوا یعبدون الشّخوص المسمّاة و قال فى موضع آخر «أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ» آن گه گفت: «إِنِ الْحُکْمُ إِلَّا لِلَّهِ» اى ما القضاء و القدر و الامر و النّهى فى الخلق الّا للَّه و قد امر خلقه ان یعبدوه وحده و لا یعبدوا معه غیره، «ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ» اى المستقیم القیّم فعیل من قام الشیء اذا استقام، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» ما للمطیعین من الثّواب و العاصین من العقاب. و فى الحدیث انّ رسول اللَّه (ص) قال: لا یزال الدین واصبا ما بقى من النّاس اثنان.
و فى حدیث آخر لا تقوم السّاعة و فى الارض احد یقول اللَّه.
آن گه با تعبیر خواب آمد گفت: «یا صاحِبَیِ السِّجْنِ» فى رؤیا هما ثلاثة اقوال: احدها انّهما تحالما و ارادا تجربة علمه. و قیل بل کانت رؤیا حقیقة. و قیل رؤیا الساقى حقیقه و رؤیا صاحب الطعام تحالم، «أَمَّا أَحَدُکُما» اى السّاقى، «فَیَسْقِی رَبَّهُ خَمْراً» اى یصیر صاحب شراب مولاه فیعود الى منزلته کما کان، «وَ أَمَّا الْآخَرُ» اى الطبّاخ، «فَیُصْلَبُ فَتَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْ رَأْسِهِ» اذا مات مصلوبا. ایشان چون تعبیر خواب شنیدند از گفتن آن خواب پشیمان شدند، یوسف (ع) جواب داد که: «قُضِیَ الْأَمْرُ الَّذِی فِیهِ تَسْتَفْتِیانِ» اى قضى اللَّه لکل واحد منکما ما عبّرت رؤیاه صدق فیها ام کذب لانّ هذا من اللَّه لا من تلقاء نفسى «وَ قالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ» تأویل الرّؤیا یشوبه الظنون و یتعاوره الحلل و لذلک خاف یعقوب على یوسف و على دینه زمان فقده بعد ما کان قال له فى تأویل رؤیاه: یَجْتَبِیکَ رَبُّکَ وَ یُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ.
و رأى رسول اللَّه (ص) فى منامه انّ ابا جهل اسلم فجاء ابنه عکرمة فاسلم، فقال رسول اللَّه: وقعت.
یوسف آن غلام ساقى را گفت که چنان دانست که او رستنى است، «اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ» اى اخبر سیدک یعنى الملک بحالى و قل له انّ فى السجن غلاما حبس ظلما، «فَأَنْساهُ الشَّیْطانُ ذِکْرَ رَبِّهِ» این هر دو ضمیر بیک قول با غلام شود یعنى شیطان از یاد آن غلام ببرد و فراموش کرد یاد کردن یوسف بنزدیک سید خویش. و بقول دیگر هر دو ضمیر با یوسف شود: اى انسى الشیطان یوسف ذکر اللَّه حتى استعان بغیر اللَّه.
و روى عن النبى (ص) انّه قال رحم اللَّه اخى یوسف لو لم یقل اذکرنى عند ربّک لما لبث فى السّجن سبعا بعد الخمس، این خبر حسن روایت کرد، آن گه بگریست گفت: نحن ینزل بنا الامر فنشکو الى النّاس: «فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنِینَ» اى سبع سنین.
و قیل سبع سنین بعد الرّؤیا و کان فیه خمس سنین قبل ذلک و هو ما جاء فى الخبر.
و قیل البضع ما بین الثلث الى التسع و اشتقاقه من بضعت الشیء و معناه القطعة من العدد فجعل لما دون العشرة من الثلاث الى التّسع.
قال ابن عباس عثر یوسف ثلث عثرات حین هم بها فسجن و حین قال اذکرنى عند ربّک فلبث فى السجن بضع سنین و انساه الشیطان ذکر ربّه و حین قال لهم انّکم لسارقون فقالوا ان یسرق فقد سرق اخ له من قبل.
قوله: «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» کنایتست از آن زن و شوى وى و کسان ایشان و اهل مشورت ایشان، «مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآیاتِ» این آیات علامت برائت یوسف است از آنچ زلیخا بر وى دعوى کرد، و هى قدّ القمیص من دبر و شهادة الطّفل و قطع الایدى. «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» اى وقع فى عزمهم و نجم فى رأیهم و بدر لهم، یقال فلان ذو بدوات اذا کان متفنّن الآراء و اکثر ما یقال ذلک فى الشر. آن زن چون از یوسف نومید شد، کس فرستاد بشوى خویش که گفت و گوى ما و قصّه ما با این غلام عبرانى در شهر پراکنده شده و ترسم که اگر چنان فرو گذارم زیادت شود این شنعت و این فضیحت، راى آنست که روزگارى او را بزندان برند تا این لائمه منقطع شود و گفت و گوى بیفتد، و مقصود وى آن بود که فرا مردم نماید که گناه از سوى یوسف بود که او را بزندان بردند بعقوبت خیانت خویش، و نیز رنج یوسف میخواست بسبب امتناع که نمود در کار وى. عزیز او را جواب داد که راى آنست که تو بینى و صواب آنست که تو کنى، زلیخا نماز شام زندانبان را بخواند و یوسف را بوى سپرد تا بزندان برد. زندانبان گفت یا ملکه زندان دو است: یکى زندان قتل و دیگر زندان عقوبت، بکدام یکى مى فرمایى که برم؟ گفت بزندان عقوبت. و آن زندان عقوبت بجنب سراى زلیخا بود، زندانبان دست وى گرفت و بزندان برد، اینست که ربّ العالمین گفت «لَیَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِینٍ» قیل سبع سنین و قیل خمس سنین.
یوسف قدم در زندان نهاد گفت: بسم اللَّه و الحمد للَّه على کلّ حال و اندر صحن زندان درختى خشک بود یوسف گفت مرا دستورى ده تا زیر آن درخت نشینم و آن جا وطن گیرم، زندانبان او را بزیر آن درخت خشک فرو آورد، یک شب آنجا عبادت کرد، بامداد آن درخت خشک سبز گشته بود و زیر وى چشمه آب پدید آمده و در آن زندان قومى محبوس بودند چون آن حال دیدند همه پیش وى بتواضع در آمدند و تبرّک را دست بوى فرو آوردند و دیدار وى مبارک داشتند. و یوسف هر روز بامداد برخاستى و بهمه بیغولههاى زندان بگشتى و همه را بدیدى، بیماران را بپرسیدى و دیگران را امیدوار کردى و بصبر فرمودى و وعده ثواب دادى، زندانیان گفتند: یا فتى بارک اللَّه فیک ما احسن وجهک و احسن خلقک و احسن حدیثک. ما در چنین جایگه هرگز چنین سخن نشنیدهایم، تو که باشى؟ گفت: انا یوسف بن صفى اللَّه یعقوب بن ذبیح اللَّه اسحاق بن خلیل اللَّه ابراهیم. زندانبان گفت و اللَّه لو استطعت لخلّیت سبیلک و لکن ساحسن جوارک فکن کما شئت فى السّجن.
«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَیانِ» فى الکلام حذف، تقدیره ادخل یوسف السّجن فدخل و دخل معه فتیان، جائز أن یکونا حدثین او شیخین لانّهم سمّون المملوک فتى.
مىگوید دو بنده از آن ملک مصر (الولید بن الریّان) با وى در زندان شدند، و گفتهاند دو غلام بودند از آن عزیز شوى زلیخا: یکى شراب دار وى نام او نبو، دیگر طبّاخ وى نام او مجلث و گناه ایشان آن بود که بر ساخته بودند تا ملک را زهر دهند اندر طعامى که پیش وى نهند، و جماعتى مصریان ایشان را بر آن داشته بودند و رشوت از ایشان پذیرفته. پس شراب دار پشیمان شد و زهر در شراب نکرد، امّا طبّاخ زهر در طعام کرد و پیش ملک نهاد، شراب دار گفت ایّها الملک لا تأکله فانّه مسموم، طبّاخ گفت: و لا تشرب ایّها الملک فانّ الشراب مسموم، پس ملک گفت بساقى که شراب خود بیاشام، بیاشامید و گزندى نکرد که در آن زهر نبود. و طبّاخ را گفت تو طعام که خود آوردهاى بخور، نه خورد که در آن زهر بود، دانست که هلاک وى در آنست اگر بخورد. پس ملک خشم گرفت و هر دو بزندان فرستاد، پس ایشان یوسف را دیدند که تعبیر خواب مىکرد، گفتند تا بیازمائیم این غلام عبرانى را باین دعوى که مىکند! هر یکى خوابى که ندیده بودند بر ساختند. قومى گفتند آن خواب بحقیقت دیده بودند.
و قد روى عن النبى صلى اللَّه علیه و سلّم انّه قال: من ارى عینیه فى المنام ما لم تریا کلّف ان یعقد بین شعیرتین یوم القیامة و من استمع لحدیث قوم و هم له کارهون صبّ فى اذنه الآنک و خواب که بر ساخته بودند آن بود که شراب دار گفت: إِنِّی أَرانِی أَعْصِرُ خَمْراً لم یقل انّى ارى فى النّوم اعصر خمرا لانّ الحال تدل على انّه لیس یرى نفسه فى الیقظة، یعصر خمرا و العصر استخراج المایع، اعصر خمرا اى استخرج العصیر من العنب و سمّى العصیر خمرا بما یؤل الیه، کما تقول انسج لى هذا الثّوب و انّما هو غزل، و اصنع لى هى هذا الخاتم و هو فضّة. و قیل الخمر: العنب، بلغة عمّان ساقى گفت من بخواب دیدم که در بستانى بودم و از درخت انگور سه خوشه گرفتم و شیره از آن بیرون کردم و در دست من جام شراب بود، در آن جام میکردم و بملک میدادم تا میخورد. و طبّاخ گفت من چنان دیدم که سه سله بر سر داشتم و در آن خوردنیهاى رنگارنگ بود و سباع مرغان مىآمدند و از آن مىخوردند، اکنون ما را تعبیر این خواب بگوى.
«إِنَّا نَراکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ» کان احسان یوسف ان یعین المظلوم و ینصر الضّعیف و یعود العلیل فى السّجن و یقوم علیه فان ضاق وسع له و ان احتاج جمع له و سأل له. و قیل من المحسنین انّه ممّن یحسن التّأویل اى یعلمه. کقولهم
قیمة کلّ امرئ ما یحسنه اى یعلمه هر کس چندان ارزد که داند و هذا دلیل على انّ امر الرّؤیا صحیح و انّها لم تزل فى الامم الخالیة و من دفع امر الرّؤیا و انّها لا تصحّ فلیس بمسلم لانّه یدفع القرآن و الاثر.
روى عن رسول اللَّه (ص) انّه قال: الرّؤیا جزء من ستة و اربعین جزء من النبوّة و لا تقصّها الا على ذى رأى، و تأویله انّ الانبیاء یخبرون بما سیکون و الرّؤیا تدلّ على ما سیکون.
و قال النّبی (ص): الرّؤیا لاوّل عابر. و روى انّه قال: الرّؤیا على رجل طائر ما لم تعبر فاذا عبرت وقعت.
و قوله: «قالَ لا یَأْتِیکُما» این نه جواب سؤال ایشان است که ایشان تعبیر خواب از وى طلب کردند، وى عدول کرد از آن، که در تعبیر یکى از آن مکروه مىدید، آن سخن بگذاشت و ایشان را به اسلام و ایمان دعوت کرد و ایشان را خبر کرد که من پیغامبرم و تعبیر خواب دانم، اگر یکى از شما در خواب طعامى بیند که مىخورد من از عاقبت آن خبر دهم و بیان کنم که سرانجام آن بچه باز آید.
و گفتهاند معنى آنست که: لا یأتیکما طعام فى الیقظة فیکون المعنى کلام عیسى (ع) فى قوله: «وَ أُنَبِّئُکُمْ بِما تَأْکُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ» چون ایشان را به ایمان دعوت کرد معجزتى بر نبوّت خویش فرا ایشان نمود که من شما را خبر دهم از آنچه در خانه خود مىخورید و مىنهید همچنانک عیسى (ع) گفت قوم خویش را.
چون یوسف چنین گفت ایشان گفتند این فعل کاهنان است و عرّافان، یوسف گفت: ما انا بکاهن و انّما ذلکما ممّا علّمنى ربّى اخبرکم عن علم و وحى لا على طریق الکهانة و العرافة و التنجیم، «إِنِّی تَرَکْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ» اى انّما اعطانى اللَّه ذلک لترکى ملّة الکفّار و اتّباعى دین الآباء و هم بالآخرة هم کافرون، اى هم مع کفرهم باللَّه منکرون للبعث. و گفتهاند که این خطبه ایست که در پیش تعبیر نهاد.
«وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِی إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ ما کانَ لَنا أَنْ نُشْرِکَ بِاللَّهِ مِنْ شَیْءٍ» ذلک اى التوحید و العلم و الاتّباع من فضل اللَّه علینا بالاسلام و النّبوة و على النّاس الّذین عصمهم اللَّه من الکفر و وفّقهم للاسلام و اتّباع الانبیاء و لکنّ اکثر النّاس لا یشکرون نعمة اللَّه فیشرکون به پس روى روا اهل زندان کرد و با آن دو مرد که خواب گفته بودند و ایشان را با سلام دعوت کرد، بعد از آن که بتان را دید در پیش ایشان نهاده و آن را مىپرستیدند.
گفت یا صاحبى السّجن اى یا ساکنیه، «أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ» اى اصنام: شىء مختلفة الذوات و الحقایق و الافعال. و قیل متفرّقون اى اصنام و اوثان و جنّ و ملائکة خیر اى اعظم فى صفة المدح و اولى بالاتّباع، «أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» المتفرّد بالالهیّة، القهّار الّذى یغلب و لا یغلب. این همچنانست که جایى دیگر گفت: «آللَّهُ خَیْرٌ أَمَّا یُشْرِکُونَ». پس عجز بتان را بیان کرد.
گفت: «ما تَعْبُدُونَ» انتما و من على دینکما من دون اللَّه، «إِلَّا أَسْماءً» لا طائل تحتها و لا معانى فیها، «سَمَّیْتُمُوها» آلهة، «أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها» اى بعبادتها، «مِنْ سُلْطانٍ» من حجّة و برهان لا فى کتاب و لا على لسان رسول. و قیل ما انزل لمعبود غیره حقّا و لا جعل لعابد غیره عذرا. این آیت دلیل است که اسم و مسمّى یکى است، نام و نامور. فانّهم کانوا یعبدون الشّخوص المسمّاة و قال فى موضع آخر «أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ» آن گه گفت: «إِنِ الْحُکْمُ إِلَّا لِلَّهِ» اى ما القضاء و القدر و الامر و النّهى فى الخلق الّا للَّه و قد امر خلقه ان یعبدوه وحده و لا یعبدوا معه غیره، «ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ» اى المستقیم القیّم فعیل من قام الشیء اذا استقام، «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ» ما للمطیعین من الثّواب و العاصین من العقاب. و فى الحدیث انّ رسول اللَّه (ص) قال: لا یزال الدین واصبا ما بقى من النّاس اثنان.
و فى حدیث آخر لا تقوم السّاعة و فى الارض احد یقول اللَّه.
آن گه با تعبیر خواب آمد گفت: «یا صاحِبَیِ السِّجْنِ» فى رؤیا هما ثلاثة اقوال: احدها انّهما تحالما و ارادا تجربة علمه. و قیل بل کانت رؤیا حقیقة. و قیل رؤیا الساقى حقیقه و رؤیا صاحب الطعام تحالم، «أَمَّا أَحَدُکُما» اى السّاقى، «فَیَسْقِی رَبَّهُ خَمْراً» اى یصیر صاحب شراب مولاه فیعود الى منزلته کما کان، «وَ أَمَّا الْآخَرُ» اى الطبّاخ، «فَیُصْلَبُ فَتَأْکُلُ الطَّیْرُ مِنْ رَأْسِهِ» اذا مات مصلوبا. ایشان چون تعبیر خواب شنیدند از گفتن آن خواب پشیمان شدند، یوسف (ع) جواب داد که: «قُضِیَ الْأَمْرُ الَّذِی فِیهِ تَسْتَفْتِیانِ» اى قضى اللَّه لکل واحد منکما ما عبّرت رؤیاه صدق فیها ام کذب لانّ هذا من اللَّه لا من تلقاء نفسى «وَ قالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ» تأویل الرّؤیا یشوبه الظنون و یتعاوره الحلل و لذلک خاف یعقوب على یوسف و على دینه زمان فقده بعد ما کان قال له فى تأویل رؤیاه: یَجْتَبِیکَ رَبُّکَ وَ یُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ.
و رأى رسول اللَّه (ص) فى منامه انّ ابا جهل اسلم فجاء ابنه عکرمة فاسلم، فقال رسول اللَّه: وقعت.
یوسف آن غلام ساقى را گفت که چنان دانست که او رستنى است، «اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ» اى اخبر سیدک یعنى الملک بحالى و قل له انّ فى السجن غلاما حبس ظلما، «فَأَنْساهُ الشَّیْطانُ ذِکْرَ رَبِّهِ» این هر دو ضمیر بیک قول با غلام شود یعنى شیطان از یاد آن غلام ببرد و فراموش کرد یاد کردن یوسف بنزدیک سید خویش. و بقول دیگر هر دو ضمیر با یوسف شود: اى انسى الشیطان یوسف ذکر اللَّه حتى استعان بغیر اللَّه.
و روى عن النبى (ص) انّه قال رحم اللَّه اخى یوسف لو لم یقل اذکرنى عند ربّک لما لبث فى السّجن سبعا بعد الخمس، این خبر حسن روایت کرد، آن گه بگریست گفت: نحن ینزل بنا الامر فنشکو الى النّاس: «فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنِینَ» اى سبع سنین.
و قیل سبع سنین بعد الرّؤیا و کان فیه خمس سنین قبل ذلک و هو ما جاء فى الخبر.
و قیل البضع ما بین الثلث الى التسع و اشتقاقه من بضعت الشیء و معناه القطعة من العدد فجعل لما دون العشرة من الثلاث الى التّسع.
قال ابن عباس عثر یوسف ثلث عثرات حین هم بها فسجن و حین قال اذکرنى عند ربّک فلبث فى السجن بضع سنین و انساه الشیطان ذکر ربّه و حین قال لهم انّکم لسارقون فقالوا ان یسرق فقد سرق اخ له من قبل.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۶ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «وَ قالَ الْمَلِکُ» قیل لما انقضت مدّة یوسف التی وقتها اللَّه لحبسه اتاه جبرئیل علیه السلام فبشره بملک مصر و الجمع بینه و بین ابویه و ان تکون سبب خروجه رؤیا الملک پس از آنک روزگار دراز یوسف در زندان بماند، سبب خلاص وى آن بود که ملک مصر خوابى دید، گفتهاند که این ملک ایدر اظفیر است عزیز مصر. و قومى گفتند که ملک مصر است الریّان بن الولید که عزیز گماشته و کارگزار و خازن وى بود، «إِنِّی أَرى» اى رأیت فى المنام کانّى ارى، «سَبْعَ بَقَراتٍ» البقرة مؤنّثة و قیل بل البقرة کالحمامة تقع على المذکر و المؤنّث، «سِمانٍ» جمع سمینة کصبیحة و صباح و ظریفة و ظراف، «یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ» ضعاف مهازیل و العجف اشدّ الهزال و الفاعل اعجف و عجفاء و الجمع عجاف شذ عن الأقیسة. ملک گفت بخواب دیدم که از جوى خشک تهى بى آب بیرون آمدى هفت گاو سیاه فربه نیکو چنانک گویى بروغن چرب کرده بودند و بوى مشک از ایشان مىدمید پیش تخت من آمدند و بایستادند و من در ایشان متعجب بماندم و در آن مىنگرم که هفت گاو دیگر سرخ رنگ لاغر ضعیف هم از آن جوى تهى بر آمدندى و این هفت گاو فربه را فرو بردندى و در ایشان از خوردن و فرو بردن آن هیچ زیادتى و افزونى پدید نیامدى و من در دیدن آن خیره فرو مانده، که ناگاه از گوشه تخت من هفت قضیب سبز بر آمدى و بر سر هر یکى خوشهاى سبز دانه آن رسیده و از جانب دیگر هفت قضیب زرد برآمدى بر سر هر یکى خوشهاى زرد خشک دانهاى آن نا، این خوشهاى زرد خشک ملتوى شدى بر آن خوشهاى سبز تا آن خوشهاى سبز همه زرد گشتى و خشک گشتى، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ یابِساتٍ» اى و سبع سنبلات اخر یابسات. اخر جمع اخرى و اخرى تأنیث آخر.
ملک از این خواب بترسید، متفکر و غمگین گشت، اشراف قوم خود را گفت: «یا أَیُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِی فِی رُءْیایَ إِنْ کُنْتُمْ لِلرُّءْیا تَعْبُرُونَ» اى ان کان لکم بها علم فسروها، عبر الطّریق قطعه و عبر الرّؤیا قطع الحکم بها و بتأویلها اخذ ذلک من عبر النّهر و هو مقطعه و شطّه.
«قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ» اى تخالیط احلام کاذبة لا حقیقة لها. یقال لکلّ مختلط من بقل او حشیش او غیرهما ضغث، «وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِینَ» اى لیس تعبیر الرّؤیا من شأننا و علمنا. الاحلام جمع حلم و هو ما یرى فى النّوم و الفعل منه حلمت احلم بفتح اللام فى الماضى و ضمّها فى الغابر حلما و حلما فانا حالم.
«وَ قالَ الَّذِی نَجا مِنْهُما» و هو السّاقى، «وَ ادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ» اى تذکر بعد زمان، یقال ادّکر و ازدجر و ازدان هى دالات الامعان و المبالغة. چون ملک آن خواب بگفت و اشراف قوم وى از تعبیر آن عاجز آمدند، آن غلام ساقى را حدیث یوسف یاد آمد، بر پاى خاست و آن ملک را آفرین کرد آن گه گفت غلامى کنعانى از آن زلیخا زن عزیز بزندان دیر سالست تا محبوس است و تعبیر خواب نیک داند و در ابتدا که من با وى بزندان بودم خوابى دیدم پیش وى شدم و با او گفتم و او تعبیر کرد چنانک بود و غلامى زیبا و دانا و خردمند است و بر ملّت ابراهیم است و چون من او را دیدم پیوسته بشب نماز کردى و بروز روزه داشتى و بیماران را عیادت کردى و از بهر ایشان دارو خریدى و غمگینان را دلخوشى و مظلومان را تسلّى دادى و نومیدان را بفرج اومیدوار کردى و طعامى که داشتى در زندان بحاجتمندان دادى و با این همه هنر جوانى است بلند بالا، سیاه چشم، پیوسته ابرو، نیکو اندام، تنگ دهان، روشن دیدار، در خاموشى با مهابت، در گفتار با ملاحت، از دور با صولت، از نزدیک با حلاوت، بردبار، نیکوکار، شیرین دیدار، با این همه مىگوید که از فرزندان ابراهیم خلیلام، پسر آن پیغامبر که بوادى کنعان است: یعقوب بن اسحاق.
ملک گفت به آن غلام ساقى که رو این خواب از وى بپرس تا تعبیر کند، ساقى رفت و در زندان شد گفت: «یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ أَفْتِنا فِی سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ یابِساتٍ لَعَلِّی أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ» اى الى الملک، فانّ الملک رآها فى منامه. و قیل الى النّاس جمیعا، «لَعَلَّهُمْ یَعْلَمُونَ» تأویل رؤیا الملک، و قیل لعلّهم یعلمون حالک و منزلتک و مقالک فیکون ذلک سبب خروجک من الحبس.
«قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَباً» و قرأ حفص دابا بفتح الهمزه و هما لغتان کشعر و شعر و نهر و نهر، دابا اى متتابعة. و قیل دابا یعنى على عادتکم المستمرّة الدّائبة و الدّأب العادة و الدّوب المبالغة فى السّیر. و الزّرع من الخلق حرث و من اللَّه انبات. معبران گفتند گاو فربه دلیل کند بر سال فراخ و نعمت فراوان و گاو نزار ضعیف دلیل کند بر خشک سال و قحط و نیاز. و همچنین خوشهاى سبز دلیل کند بر زرع نیکو رسیده تمام ریع در سال فراخى و خوشهاى خشک دلیل کند بر فساد کشت زار و نابودن قوت و تنگى معیشت. یوسف صدیق تعبیر آن خواب ملک همین کرد و ایشان را فرمود تا در سالهاى فراخى ذخیره نهند خشک سال را که در پیش بود و در آن ذخیره نهادن راه صواب بایشان نمود از روى نصیحت و شفقت. و ذلک لکونه نبیّا، اینست که رب العزه گفت: «قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَباً» اگر چه بلفظ خبر گفت، بمعنى امر است اى ازرعوا، گفت بکارید هفت سال بکوشش و جهد تمام، «فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ» هر چه از آن بدروید هم چنان در خوشه بگذارید، فانّه ابقى له که دانه در خوشه به بماند «إِلَّا قَلِیلًا مِمَّا تَأْکُلُونَ» مگر آن اندک که میخورید، یعنى کم خورید.
«ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ سَبْعٌ شِدادٌ» اى مجدبات صعاب، و هذا تأویل البقرات العجاف و السنابل الیابسات، «یَأْکُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ» یرید تأکلون فیها، فاسند الفعل الى الظّرف کقولهم لیله قائم و نهاره صائم. و منه قول الشاعر:
نهارک یا مغرور سهو و غفلة
و لیک نوم و الرّدى لک لازم
فالنّهار لا یسهو و اللّیل لا ینام و انّما یسهى فى النّهار و ینام فى اللّیل.
ما قدّمتم لهنّ اى ادّخرتم لهنّ من الحبّ فى السّنین المخصبة، «إِلَّا قَلِیلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ» تدّخرون استظهارا و عدّة لبذور الزّراعة.
«ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ عامٌ» هذا من خبر یوسف (ع) عمّا لم یکن فى رؤیا الملک و لکنّه من الغیب الذى اتاه اللَّه عزّ و جلّ، کما قال قتادة زاده اللَّه علم سنة لم یسئلوه عنها. فقال ثمّ یأتى من بعد ذلک عام اى السّنة الثّامنة، «فِیهِ یُغاثُ النَّاسُ» یغاث از غیث گرفتهاید یعنى که مردمان را باران دهند و نبات و نعمت فراوان بود و روا باشد که از غوث بود، یقال استغاث فاغاثه اى یغیثهم اللَّه من القحط و الجوع، «وَ فِیهِ یَعْصِرُونَ» اى یکثر الثمار و الاعناب و السّمسم و الزّیتون فیعصرونها و یتّخذون الادهان و الاشربة. قال ابن عباس یعصرون اى یحلبون المواشى من کثرة المراعى. ابو عبیده گفت: یعصرون از عصرة گرفتهاند و عصرة نجاتست یعنى که در آن سال از تنگى و قحط و نیاز برهند. حمزه و کسایى تعصرون بتا مخاطبه خوانند اسنادا للفعل الى المستفتین الذّین: «قالوا افتنا» ساقى چون تعبیر خواب از یوسف بشنید باز گشت و ملک را خبر کرد از تعبیر وى و نصیحت که کرد، ملک گفت «ائتونى به» اى بالّذی عبّر رؤیاى آن کس که این خواب را تعبیر کرد بنزد من آرید، همین ساقى باز گشت برسولى و گفت اجب الملک، اى یوسف ترا بشارت باد که خلاصى آمد، ملک ترا میخواند اجابت کن، یوسف باین بشارت که بوى رسید شادى ننمود و از حلیمى که بود اهتزازى و حرکتى چنان که از زندانیان پدید آمد بوقت خلاص از وى پدید نیامد و آن رسول را گفت: «ارْجِعْ إِلى رَبِّکَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» باز گرد و با خداوند خویش شو و از وى بپرس که پیش از آنک من بیرون آیم، بپرس تا حال آن زنان که دستهاى خویش بریدند چیست؟ تا بداند که ایشان را چه افتاد و از کجا افتاد و آن کید ایشان را که ساخت و بان چه خواست! و مراد یوسف آن بود تا کید زلیخا و برائت یوسف بر ملک ظاهر شود و او را هیچ تهمت نماند. قال ابن عباس لو خرج یوسف یومئذ قبل ان یعلم الملک بشأنه ما زالت فى نفس العزیز منه حاجة یقول هذا الّذی راود امرأتى. و قوله: «فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ» اى فاسئله ان یسئل النّسوة ما بالهنّ و شأنهنّ و عمّهنّ بالذّکر دون امرأة العزیز صیانة لها و انّها معهنّ تعریضا لا تصریحا، و یحتمل انّ المعنى ما بالهنّ لم یشهدن ببراءتى و قد عرفن ذلک باقرار امرأة العزیز عندهنّ و هو قولها «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ»، «إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلِیمٌ» حین قلن لى اطع مولاتک. و قیل اراد بقوله انّ ربّى العزیز اى انّ سیدى اظفیر العزیز عالم ببراءتى ممّا قرّفتنى به المرأة. دو حدیث درین قصّه درستست از رسول خداى (ص) احدهما دعاه حین قنت على قریش فقال فى قنوته
«اللهم اشدد وطأتک على مضر و اجعلها علیهم سبعا کسبع یوسف قحطتهم سبع حتى اکلوا القد و العظام فلما استکانوا».
قال (ص) «اللهم اذقت اول قریش نکالا فاذق آخرهم نوالا فرفه عنهم».
و قال (ص): «رحم اللَّه اخى یوسف ان کان لحلیما ذا اناة لما اتاه الرسول».
قال «ارْجِعْ إِلى رَبِّکَ» الآیة... و لو کنت انا لا سرعت الاجابة. و فى بعض الرّوایات عنه (ص): «لو کنت مکانه ما اخبرتهم حتى اشترط ان یخرجونى»، کانّه (ص) استحسن حزم یوسف علیه السلام و صبره حین دعاه الملک فلم یبادر حتّى یعلم انّه قد استقرّ عند الملک صحّة برائته.
قوله: «قالَ ما خَطْبُکُنَّ» چون آن رسول از نزدیک یوسف بازگشت و پیغام یوسف به ملک گزارد، ملک کس فرستاد و زلیخا را و آن زنان را جمله حاضر کرد و با ایشان گفت: «ما خَطْبُکُنَّ» اى ما شأنکنّ، کار شما و قصه شما چه بود آن روز که بدعوت زلیخا بودید، میان زلیخا و یوسف چه مخاطبه رفت و سخن زلیخا اشارت بچه داشت و یوسف جواب چگونه داد و با زنان بگفت آنچ یوسف گفته بود، یعنى که میخواهم تا بدانم که یوسف در آن حال متّهم بود یا نه؟ ایشان گفتند «حاشَ لِلَّهِ»، بعد یوسف عمّا یتّهم به، «ما عَلِمْنا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ» اى لا نعلم انّه اتى مکروها معاذ اللَّه که ما از یوسف بدى دیدیم یا بر وى تهمتى بردیم، دورست یوسف از آنچ بر وى تهمت مىبرند، ندانیم ما بر وى هیچ بدیى و مکروهى. و قیل معناه ما دعوناه الى انفسنا و انّما دعوناه الى امرأة العزیز و ما علمنا سوء ان ندعو الملوک الى طاعة صاحبته. چون آن زنان یوسف را مبرّا کردند، زن عزیز گفت: «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ»، الحصحصة و الحصحاص و التّحصّص و التّحصحص حرکة الشیء للظهور و اخذه فیه. زلیخا گفت اکنون راستى پیدا شد و حق از باطل جدا شد، یا ملک دل من اگر سنگ بودى آب گشته بودى و اگر آهن بودى نرم شده بودى تا کى ازین صبورى و تا کى ازین درد نهانى، «أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» من او را خواستم، من او را جستم و یوسف در آنچ گفت: «هِیَ راوَدَتْنِی عَنْ نَفْسِی» راست گوى است: «إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ».
آن رسول بازگشت و یوسف را خبر کرد از آنچ زنان گفتند و از آنچ زلیخا گفت، یوسف چون آن سخن بشنید گفت: «ذلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ» این ستیهیدن من در زندان و بیرون نیامدن، از آنست تا ملک بداند که من در خانه عزیز خیانت نکردم و حرمت وى در غیبت وى نگه داشتم، «وَ أَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخائِنِینَ» اى لا یهدى الخائنین بکیدهم، خیانت اینجا زنا است یعنى لا یصلح عمل الزناة و احوالهم.
ملک از این خواب بترسید، متفکر و غمگین گشت، اشراف قوم خود را گفت: «یا أَیُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِی فِی رُءْیایَ إِنْ کُنْتُمْ لِلرُّءْیا تَعْبُرُونَ» اى ان کان لکم بها علم فسروها، عبر الطّریق قطعه و عبر الرّؤیا قطع الحکم بها و بتأویلها اخذ ذلک من عبر النّهر و هو مقطعه و شطّه.
«قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ» اى تخالیط احلام کاذبة لا حقیقة لها. یقال لکلّ مختلط من بقل او حشیش او غیرهما ضغث، «وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِینَ» اى لیس تعبیر الرّؤیا من شأننا و علمنا. الاحلام جمع حلم و هو ما یرى فى النّوم و الفعل منه حلمت احلم بفتح اللام فى الماضى و ضمّها فى الغابر حلما و حلما فانا حالم.
«وَ قالَ الَّذِی نَجا مِنْهُما» و هو السّاقى، «وَ ادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ» اى تذکر بعد زمان، یقال ادّکر و ازدجر و ازدان هى دالات الامعان و المبالغة. چون ملک آن خواب بگفت و اشراف قوم وى از تعبیر آن عاجز آمدند، آن غلام ساقى را حدیث یوسف یاد آمد، بر پاى خاست و آن ملک را آفرین کرد آن گه گفت غلامى کنعانى از آن زلیخا زن عزیز بزندان دیر سالست تا محبوس است و تعبیر خواب نیک داند و در ابتدا که من با وى بزندان بودم خوابى دیدم پیش وى شدم و با او گفتم و او تعبیر کرد چنانک بود و غلامى زیبا و دانا و خردمند است و بر ملّت ابراهیم است و چون من او را دیدم پیوسته بشب نماز کردى و بروز روزه داشتى و بیماران را عیادت کردى و از بهر ایشان دارو خریدى و غمگینان را دلخوشى و مظلومان را تسلّى دادى و نومیدان را بفرج اومیدوار کردى و طعامى که داشتى در زندان بحاجتمندان دادى و با این همه هنر جوانى است بلند بالا، سیاه چشم، پیوسته ابرو، نیکو اندام، تنگ دهان، روشن دیدار، در خاموشى با مهابت، در گفتار با ملاحت، از دور با صولت، از نزدیک با حلاوت، بردبار، نیکوکار، شیرین دیدار، با این همه مىگوید که از فرزندان ابراهیم خلیلام، پسر آن پیغامبر که بوادى کنعان است: یعقوب بن اسحاق.
ملک گفت به آن غلام ساقى که رو این خواب از وى بپرس تا تعبیر کند، ساقى رفت و در زندان شد گفت: «یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ أَفْتِنا فِی سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ یابِساتٍ لَعَلِّی أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ» اى الى الملک، فانّ الملک رآها فى منامه. و قیل الى النّاس جمیعا، «لَعَلَّهُمْ یَعْلَمُونَ» تأویل رؤیا الملک، و قیل لعلّهم یعلمون حالک و منزلتک و مقالک فیکون ذلک سبب خروجک من الحبس.
«قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَباً» و قرأ حفص دابا بفتح الهمزه و هما لغتان کشعر و شعر و نهر و نهر، دابا اى متتابعة. و قیل دابا یعنى على عادتکم المستمرّة الدّائبة و الدّأب العادة و الدّوب المبالغة فى السّیر. و الزّرع من الخلق حرث و من اللَّه انبات. معبران گفتند گاو فربه دلیل کند بر سال فراخ و نعمت فراوان و گاو نزار ضعیف دلیل کند بر خشک سال و قحط و نیاز. و همچنین خوشهاى سبز دلیل کند بر زرع نیکو رسیده تمام ریع در سال فراخى و خوشهاى خشک دلیل کند بر فساد کشت زار و نابودن قوت و تنگى معیشت. یوسف صدیق تعبیر آن خواب ملک همین کرد و ایشان را فرمود تا در سالهاى فراخى ذخیره نهند خشک سال را که در پیش بود و در آن ذخیره نهادن راه صواب بایشان نمود از روى نصیحت و شفقت. و ذلک لکونه نبیّا، اینست که رب العزه گفت: «قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَباً» اگر چه بلفظ خبر گفت، بمعنى امر است اى ازرعوا، گفت بکارید هفت سال بکوشش و جهد تمام، «فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ» هر چه از آن بدروید هم چنان در خوشه بگذارید، فانّه ابقى له که دانه در خوشه به بماند «إِلَّا قَلِیلًا مِمَّا تَأْکُلُونَ» مگر آن اندک که میخورید، یعنى کم خورید.
«ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ سَبْعٌ شِدادٌ» اى مجدبات صعاب، و هذا تأویل البقرات العجاف و السنابل الیابسات، «یَأْکُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ» یرید تأکلون فیها، فاسند الفعل الى الظّرف کقولهم لیله قائم و نهاره صائم. و منه قول الشاعر:
نهارک یا مغرور سهو و غفلة
و لیک نوم و الرّدى لک لازم
فالنّهار لا یسهو و اللّیل لا ینام و انّما یسهى فى النّهار و ینام فى اللّیل.
ما قدّمتم لهنّ اى ادّخرتم لهنّ من الحبّ فى السّنین المخصبة، «إِلَّا قَلِیلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ» تدّخرون استظهارا و عدّة لبذور الزّراعة.
«ثُمَّ یَأْتِی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ عامٌ» هذا من خبر یوسف (ع) عمّا لم یکن فى رؤیا الملک و لکنّه من الغیب الذى اتاه اللَّه عزّ و جلّ، کما قال قتادة زاده اللَّه علم سنة لم یسئلوه عنها. فقال ثمّ یأتى من بعد ذلک عام اى السّنة الثّامنة، «فِیهِ یُغاثُ النَّاسُ» یغاث از غیث گرفتهاید یعنى که مردمان را باران دهند و نبات و نعمت فراوان بود و روا باشد که از غوث بود، یقال استغاث فاغاثه اى یغیثهم اللَّه من القحط و الجوع، «وَ فِیهِ یَعْصِرُونَ» اى یکثر الثمار و الاعناب و السّمسم و الزّیتون فیعصرونها و یتّخذون الادهان و الاشربة. قال ابن عباس یعصرون اى یحلبون المواشى من کثرة المراعى. ابو عبیده گفت: یعصرون از عصرة گرفتهاند و عصرة نجاتست یعنى که در آن سال از تنگى و قحط و نیاز برهند. حمزه و کسایى تعصرون بتا مخاطبه خوانند اسنادا للفعل الى المستفتین الذّین: «قالوا افتنا» ساقى چون تعبیر خواب از یوسف بشنید باز گشت و ملک را خبر کرد از تعبیر وى و نصیحت که کرد، ملک گفت «ائتونى به» اى بالّذی عبّر رؤیاى آن کس که این خواب را تعبیر کرد بنزد من آرید، همین ساقى باز گشت برسولى و گفت اجب الملک، اى یوسف ترا بشارت باد که خلاصى آمد، ملک ترا میخواند اجابت کن، یوسف باین بشارت که بوى رسید شادى ننمود و از حلیمى که بود اهتزازى و حرکتى چنان که از زندانیان پدید آمد بوقت خلاص از وى پدید نیامد و آن رسول را گفت: «ارْجِعْ إِلى رَبِّکَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» باز گرد و با خداوند خویش شو و از وى بپرس که پیش از آنک من بیرون آیم، بپرس تا حال آن زنان که دستهاى خویش بریدند چیست؟ تا بداند که ایشان را چه افتاد و از کجا افتاد و آن کید ایشان را که ساخت و بان چه خواست! و مراد یوسف آن بود تا کید زلیخا و برائت یوسف بر ملک ظاهر شود و او را هیچ تهمت نماند. قال ابن عباس لو خرج یوسف یومئذ قبل ان یعلم الملک بشأنه ما زالت فى نفس العزیز منه حاجة یقول هذا الّذی راود امرأتى. و قوله: «فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ» اى فاسئله ان یسئل النّسوة ما بالهنّ و شأنهنّ و عمّهنّ بالذّکر دون امرأة العزیز صیانة لها و انّها معهنّ تعریضا لا تصریحا، و یحتمل انّ المعنى ما بالهنّ لم یشهدن ببراءتى و قد عرفن ذلک باقرار امرأة العزیز عندهنّ و هو قولها «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ»، «إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلِیمٌ» حین قلن لى اطع مولاتک. و قیل اراد بقوله انّ ربّى العزیز اى انّ سیدى اظفیر العزیز عالم ببراءتى ممّا قرّفتنى به المرأة. دو حدیث درین قصّه درستست از رسول خداى (ص) احدهما دعاه حین قنت على قریش فقال فى قنوته
«اللهم اشدد وطأتک على مضر و اجعلها علیهم سبعا کسبع یوسف قحطتهم سبع حتى اکلوا القد و العظام فلما استکانوا».
قال (ص) «اللهم اذقت اول قریش نکالا فاذق آخرهم نوالا فرفه عنهم».
و قال (ص): «رحم اللَّه اخى یوسف ان کان لحلیما ذا اناة لما اتاه الرسول».
قال «ارْجِعْ إِلى رَبِّکَ» الآیة... و لو کنت انا لا سرعت الاجابة. و فى بعض الرّوایات عنه (ص): «لو کنت مکانه ما اخبرتهم حتى اشترط ان یخرجونى»، کانّه (ص) استحسن حزم یوسف علیه السلام و صبره حین دعاه الملک فلم یبادر حتّى یعلم انّه قد استقرّ عند الملک صحّة برائته.
قوله: «قالَ ما خَطْبُکُنَّ» چون آن رسول از نزدیک یوسف بازگشت و پیغام یوسف به ملک گزارد، ملک کس فرستاد و زلیخا را و آن زنان را جمله حاضر کرد و با ایشان گفت: «ما خَطْبُکُنَّ» اى ما شأنکنّ، کار شما و قصه شما چه بود آن روز که بدعوت زلیخا بودید، میان زلیخا و یوسف چه مخاطبه رفت و سخن زلیخا اشارت بچه داشت و یوسف جواب چگونه داد و با زنان بگفت آنچ یوسف گفته بود، یعنى که میخواهم تا بدانم که یوسف در آن حال متّهم بود یا نه؟ ایشان گفتند «حاشَ لِلَّهِ»، بعد یوسف عمّا یتّهم به، «ما عَلِمْنا عَلَیْهِ مِنْ سُوءٍ» اى لا نعلم انّه اتى مکروها معاذ اللَّه که ما از یوسف بدى دیدیم یا بر وى تهمتى بردیم، دورست یوسف از آنچ بر وى تهمت مىبرند، ندانیم ما بر وى هیچ بدیى و مکروهى. و قیل معناه ما دعوناه الى انفسنا و انّما دعوناه الى امرأة العزیز و ما علمنا سوء ان ندعو الملوک الى طاعة صاحبته. چون آن زنان یوسف را مبرّا کردند، زن عزیز گفت: «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ»، الحصحصة و الحصحاص و التّحصّص و التّحصحص حرکة الشیء للظهور و اخذه فیه. زلیخا گفت اکنون راستى پیدا شد و حق از باطل جدا شد، یا ملک دل من اگر سنگ بودى آب گشته بودى و اگر آهن بودى نرم شده بودى تا کى ازین صبورى و تا کى ازین درد نهانى، «أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» من او را خواستم، من او را جستم و یوسف در آنچ گفت: «هِیَ راوَدَتْنِی عَنْ نَفْسِی» راست گوى است: «إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ».
آن رسول بازگشت و یوسف را خبر کرد از آنچ زنان گفتند و از آنچ زلیخا گفت، یوسف چون آن سخن بشنید گفت: «ذلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ» این ستیهیدن من در زندان و بیرون نیامدن، از آنست تا ملک بداند که من در خانه عزیز خیانت نکردم و حرمت وى در غیبت وى نگه داشتم، «وَ أَنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخائِنِینَ» اى لا یهدى الخائنین بکیدهم، خیانت اینجا زنا است یعنى لا یصلح عمل الزناة و احوالهم.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ قالَ الْمَلِکُ إِنِّی أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ» الآیة.... ابتداء بلاء یوسف خوابى بود که از خود حکایت کرد: «إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً»، و سبب نجات وى هم خوابى بود که ملک مصر دید گفت: «إِنِّی أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ» تا بدانى که کارها بتقدیر و تدبیر خداست و در کار رانى و کار سازى یکتاست، هر چند سببها پیداست، اما با سبب بماندن خطاست.
پیر طریقت گفت: سبب ندیدن جهلست اما با سبب بماندن شرک است، از سبب بر گذر تا بمسبّب رسى، در سبب مبند تا در خود برسى، عارف را چشم نه بر لوح است نه بر قلم، نه بسته حوّاست نه اسیر آدم، عطشى دارد دایم هر چند قدحها دارد دمادم، اى مهیمن اکرم، اى مفضّل ارحم، یک بار قدح بازگیر تا این بیچاره برزند دم. و گفتهاند که یوسف را دو چیز بود بر کمال: یکى حسن خلقت، دیگر علم و فطنت حسن خلقت جمال صورت است و علم و فطنت کمال معنى، پس ربّ العزّه تقدیر چنان کرد که جمال وى سبب بلا گشت و علم وى سبب نجات تا عالمیان بدانند که علم نیکو به از صورت نیکو. و قد قیل فى المثل السّائر: العلم یعطى و ان یبطئ، چون علم رؤیا یوسف را سبب ملک دنیا گشت، چه عجب گر علم صفات مولى عارف را سبب ملک عقبى گردد؟! یقول اللَّه عزّ و جلّ «وَ إِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَ مُلْکاً کَبِیراً».
«وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ» الآیة... توقف یوسف در زندان بعد از آنک خلاصى دیده و دستورى یافته و آن تردید که همىکرد از آن بود که تا ملک مصر بچشم خیانت بدو ننگرد که آن گه هیبت یوسف در دل وى نماند و سخن یوسف در دعوت بوى اثر نکند، لا جرم چون کشف آن حال کردند و برائت یوسف ظاهر گشت سخن وى در او اثر کرد و پند وى او را سود داشت تا آن ملک در دین اسلام آمد و ملّت کفر بگذاشت. قومى گفتند این ملک فرعون موسى بود و بعد از یوسف زنادقه او را از راه ببردند تا مرتد گشت و بروزگار موسى غرق شد، و قول درست آنست که نه فرعون موسى بود و در اوّل سوره بیان کردیم. و گفتهاند تردید یوسف از آن بود که تا این حال مکشوف گردد و کس بسبب وى به تهمتى که بوى برد گنه کار نشود و در هیچ دل هیچ تهمت بنماند و عصمت نبوّت پیدا گردد تا مردم در وى سخن نیکو گویند و بآن مثوبت یابند همچنانک خلیل (ع) گفت: وَ اجْعَلْ لِی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ بار خدایا مرا چنان کن که بآخر روزگار مرا ثنا گویند. و مصطفى (ص) گفت: «اللّهم وفّقنى لما یرضیک عنّى و یحسن فى النّاس ذکرى»
بار خدایا مرا توفیق ده تا آن کار کنم که تو از من خشنود شوى و نام من در خلق نیکو کند.
و گفتهاند مردى دعوى دوستى یوسف کرد آن گه که در زندان بود، یوسف گفت اى جوانمرد دوستى من ترا چه بکارست؟ ازین دوستى مرا ببلا افکنى و خود بلا بینى! پدر من یعقوب مرا دوست داشت بینایى وى در سر آن شد و مرا در چاه افکند، زلیخا دعوى دوستى من کرد بملامت مصریان مبتلا گشت و من در زندان دیر سال بماندم.
کذلک المصطفى صلى اللَّه علیه و سلّم سکن الى جبرئیل فهجره اربعین یوما و احبّ الکعبة فاخرجه منها کفّار قریش و احبّ عائشة فابتلیت بقصّة الافک و مقالة المنافقین.
پیر طریقت گفت: سبب ندیدن جهلست اما با سبب بماندن شرک است، از سبب بر گذر تا بمسبّب رسى، در سبب مبند تا در خود برسى، عارف را چشم نه بر لوح است نه بر قلم، نه بسته حوّاست نه اسیر آدم، عطشى دارد دایم هر چند قدحها دارد دمادم، اى مهیمن اکرم، اى مفضّل ارحم، یک بار قدح بازگیر تا این بیچاره برزند دم. و گفتهاند که یوسف را دو چیز بود بر کمال: یکى حسن خلقت، دیگر علم و فطنت حسن خلقت جمال صورت است و علم و فطنت کمال معنى، پس ربّ العزّه تقدیر چنان کرد که جمال وى سبب بلا گشت و علم وى سبب نجات تا عالمیان بدانند که علم نیکو به از صورت نیکو. و قد قیل فى المثل السّائر: العلم یعطى و ان یبطئ، چون علم رؤیا یوسف را سبب ملک دنیا گشت، چه عجب گر علم صفات مولى عارف را سبب ملک عقبى گردد؟! یقول اللَّه عزّ و جلّ «وَ إِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَ مُلْکاً کَبِیراً».
«وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ» الآیة... توقف یوسف در زندان بعد از آنک خلاصى دیده و دستورى یافته و آن تردید که همىکرد از آن بود که تا ملک مصر بچشم خیانت بدو ننگرد که آن گه هیبت یوسف در دل وى نماند و سخن یوسف در دعوت بوى اثر نکند، لا جرم چون کشف آن حال کردند و برائت یوسف ظاهر گشت سخن وى در او اثر کرد و پند وى او را سود داشت تا آن ملک در دین اسلام آمد و ملّت کفر بگذاشت. قومى گفتند این ملک فرعون موسى بود و بعد از یوسف زنادقه او را از راه ببردند تا مرتد گشت و بروزگار موسى غرق شد، و قول درست آنست که نه فرعون موسى بود و در اوّل سوره بیان کردیم. و گفتهاند تردید یوسف از آن بود که تا این حال مکشوف گردد و کس بسبب وى به تهمتى که بوى برد گنه کار نشود و در هیچ دل هیچ تهمت بنماند و عصمت نبوّت پیدا گردد تا مردم در وى سخن نیکو گویند و بآن مثوبت یابند همچنانک خلیل (ع) گفت: وَ اجْعَلْ لِی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ بار خدایا مرا چنان کن که بآخر روزگار مرا ثنا گویند. و مصطفى (ص) گفت: «اللّهم وفّقنى لما یرضیک عنّى و یحسن فى النّاس ذکرى»
بار خدایا مرا توفیق ده تا آن کار کنم که تو از من خشنود شوى و نام من در خلق نیکو کند.
و گفتهاند مردى دعوى دوستى یوسف کرد آن گه که در زندان بود، یوسف گفت اى جوانمرد دوستى من ترا چه بکارست؟ ازین دوستى مرا ببلا افکنى و خود بلا بینى! پدر من یعقوب مرا دوست داشت بینایى وى در سر آن شد و مرا در چاه افکند، زلیخا دعوى دوستى من کرد بملامت مصریان مبتلا گشت و من در زندان دیر سال بماندم.
کذلک المصطفى صلى اللَّه علیه و سلّم سکن الى جبرئیل فهجره اربعین یوما و احبّ الکعبة فاخرجه منها کفّار قریش و احبّ عائشة فابتلیت بقصّة الافک و مقالة المنافقین.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۷ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی» من خویشتن را بى گناه ندارم و ندانم، «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» که تن آدمى نهمار بدفرمایست و بدآموز، «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» مگر آنچ خداوند من ببخشاید و نگاه دارد، «إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ (۵۳)» خداوند من عیب پوشست و آمرزگار، بخشاینده و مهربان.
«وَ قالَ الْمَلِکُ» ملک گفت: «ائْتُونِی بِهِ» بمن آرید او را، «أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی» تا او را خاصه نفس خویش گیرم، «فَلَمَّا کَلَّمَهُ» چون سخن گفت او با وى، «قالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنا» گفت تو امروز نزدیک ما، «مَکِینٌ أَمِینٌ (۵۴)» پایگاه دارى استوارى و پسندیده
«قالَ اجْعَلْنِی عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ» یوسف گفت مرا بر خزانهاى این زمین گمار، «إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ (۵۵)» که من آن را نگاه دارندهاى داناام.
«وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» و هم چنان جاى ساختیم و پایگاه دادیم یوسف را و توان در آن زمین، «یَتَبَوَّأُ مِنْها حَیْثُ یَشاءُ» تا جاى مىگیرد هر جاى که خواهد، «نُصِیبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ» رسانیم بخشایش خویش باو که خواهیم، «وَ لا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (۵۶)» و ما ضایع نکنیم مزد نیکوکاران
«وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ» و براستى که مزد آن جهان به است، «لِلَّذِینَ آمَنُوا» ایشان را که بگرویدند، «وَ کانُوا یَتَّقُونَ (۵۷)» و از بد بپرهیزیدند.
«وَ قالَ الْمَلِکُ» ملک گفت: «ائْتُونِی بِهِ» بمن آرید او را، «أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی» تا او را خاصه نفس خویش گیرم، «فَلَمَّا کَلَّمَهُ» چون سخن گفت او با وى، «قالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنا» گفت تو امروز نزدیک ما، «مَکِینٌ أَمِینٌ (۵۴)» پایگاه دارى استوارى و پسندیده
«قالَ اجْعَلْنِی عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ» یوسف گفت مرا بر خزانهاى این زمین گمار، «إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ (۵۵)» که من آن را نگاه دارندهاى داناام.
«وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» و هم چنان جاى ساختیم و پایگاه دادیم یوسف را و توان در آن زمین، «یَتَبَوَّأُ مِنْها حَیْثُ یَشاءُ» تا جاى مىگیرد هر جاى که خواهد، «نُصِیبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ» رسانیم بخشایش خویش باو که خواهیم، «وَ لا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (۵۶)» و ما ضایع نکنیم مزد نیکوکاران
«وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ» و براستى که مزد آن جهان به است، «لِلَّذِینَ آمَنُوا» ایشان را که بگرویدند، «وَ کانُوا یَتَّقُونَ (۵۷)» و از بد بپرهیزیدند.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۸ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «وَ جاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ» آمدند برادران یوسف، «فَدَخَلُوا عَلَیْهِ» بر او در شدند، «فَعَرَفَهُمْ» یوسف ایشان را بشناخت، «وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ (۵۸)» و ایشان او را نشناختند.
«وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ» چون ایشان را بساخت گسیل کردن را، «قالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ» گفت آن برادر هم پدر خویش بر من آرید، «أَ لا تَرَوْنَ» نمىبینید، «أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ» که من بهره حاضر کیل او تمام مىسپارم، «وَ أَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ (۵۹)» و نیک میزبانى من نمىبینید.
«فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِی بِهِ» اگر آن برادر را با خود نیارید به من، «فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِنْدِی» شما را بنزدیک من بردن را بار نیست، «وَ لا تَقْرَبُونِ (۶۰)» و نزدیک من میائید.
«قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ» گفتند آرى بکوشیم با پدر و بخواهیم ازو، «وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ (۶۱)» و چنین کنیم.
«وَ قالَ لِفِتْیانِهِ» یوسف گفت غلامان خویش را، «اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِی رِحالِهِمْ» آن چیز که ایشان آوردهاند ببهاى گندم، آن در میان گندم پنهان کنید، «لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَها» تا مگر آن را بشناسند، «إِذَا انْقَلَبُوا إِلى أَهْلِهِمْ» چون با خانه و کسان خود شوند، «لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ (۶۲)» مگر باز آیند.
«فَلَمَّا رَجَعُوا إِلى أَبِیهِمْ» چون با پدر شدند، «قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ» بار از ما باز گرفتند، «فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا» بفرست با ما برادر ما، «نَکْتَلْ» تا بار او بستانیم، «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (۶۳)» و ما او را نگه بآنانیم.
«قالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ» یعقوب گفت استوار دارم شما را برو، «إِلَّا کَما أَمِنْتُکُمْ عَلى أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ» مگر هم چنان که شما را استوار داشتم بر برادر او پیش ازین، «فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً» اللَّه خود به است بنگهبانى، «وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (۶۴)» و او مهربان تر مهربانانست.
«وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ» چون بار خویشتن بگشادند، «وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ» آنچ برده بودند یافتند، «رُدَّتْ إِلَیْهِمْ» که با ایشان داده بودند، «قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «ما نَبْغِی» ما دروغ نمىگوئیم، «هذِهِ بِضاعَتُنا» اینک بضاعت ما، «رُدَّتْ إِلَیْنا» بما باز دادند، «وَ نَمِیرُ أَهْلَنا» و کسان خویش را طعام آریم، «وَ نَحْفَظُ أَخانا» و برادر خویش را نگه داریم، «وَ نَزْدادُ کَیْلَ بَعِیرٍ» و شتر وار او بیفزائیم، «ذلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ (۶۵)» آن شتر وار فزودن ما را آسان، «قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ» گفت بنفرستم با شما، «حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ» تا مرا پیمان دهید از زبان خویش از اللَّه تعالى، «لَتَأْتُنَّنِی بِهِ» که او را با من آرید، «إِلَّا أَنْ یُحاطَ بِکُمْ» مگر که همه هلاک شوید و ناتوان مانید، «فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ» چون او را از خویشتن پیمان دادند و ببستند، «قالَ اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَکِیلٌ (۶۶)» گفت اللَّه تعالى بر اینچ گفتیم یار است و گواه.
«وَ قالَ یا بَنِیَّ» یعقوب گفت اى پسران من، «لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ» چون آنجا شوید از یک در در مروید، «وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ» از درهاى پراکنده در شوید، «وَ ما أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ» و من شما را در آن بکار نیایم و با خواست او چیز نتوانم، «إِنِ الْحُکْمُ إِلَّا لِلَّهِ» هیچ نیست خواست و کار مگر خداى را، «عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ» کار باو سپردم و پشت باو باز کردم، «وَ عَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ (۶۷)» و کار سپاران کار باو سپارند.
«وَ لَمَّا دَخَلُوا» و آن گه که در شدند، «مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ» از آن درهاى پراکنده که پدر فرموده بود ایشان را، «ما کانَ یُغْنِی عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ» سود نداشت آن حذر ایشان را هیچیز از خواست خدا و بکار نیامد، «إِلَّا حاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضاها» مگر آنک چیزى در دل یعقوب افتاد خواست تا از دل وى بیرون شود، «وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ» و یعقوب با دانش بود، «لِما عَلَّمْناهُ» که ما آموخته بودیم او را «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ (۶۸)» لکن بیشتر مردمان نمیدانند.
«وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ» چون ایشان را بساخت گسیل کردن را، «قالَ ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ» گفت آن برادر هم پدر خویش بر من آرید، «أَ لا تَرَوْنَ» نمىبینید، «أَنِّی أُوفِی الْکَیْلَ» که من بهره حاضر کیل او تمام مىسپارم، «وَ أَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ (۵۹)» و نیک میزبانى من نمىبینید.
«فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِی بِهِ» اگر آن برادر را با خود نیارید به من، «فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِنْدِی» شما را بنزدیک من بردن را بار نیست، «وَ لا تَقْرَبُونِ (۶۰)» و نزدیک من میائید.
«قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ» گفتند آرى بکوشیم با پدر و بخواهیم ازو، «وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ (۶۱)» و چنین کنیم.
«وَ قالَ لِفِتْیانِهِ» یوسف گفت غلامان خویش را، «اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِی رِحالِهِمْ» آن چیز که ایشان آوردهاند ببهاى گندم، آن در میان گندم پنهان کنید، «لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونَها» تا مگر آن را بشناسند، «إِذَا انْقَلَبُوا إِلى أَهْلِهِمْ» چون با خانه و کسان خود شوند، «لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ (۶۲)» مگر باز آیند.
«فَلَمَّا رَجَعُوا إِلى أَبِیهِمْ» چون با پدر شدند، «قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ» بار از ما باز گرفتند، «فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا» بفرست با ما برادر ما، «نَکْتَلْ» تا بار او بستانیم، «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (۶۳)» و ما او را نگه بآنانیم.
«قالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ» یعقوب گفت استوار دارم شما را برو، «إِلَّا کَما أَمِنْتُکُمْ عَلى أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ» مگر هم چنان که شما را استوار داشتم بر برادر او پیش ازین، «فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً» اللَّه خود به است بنگهبانى، «وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ (۶۴)» و او مهربان تر مهربانانست.
«وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ» چون بار خویشتن بگشادند، «وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ» آنچ برده بودند یافتند، «رُدَّتْ إِلَیْهِمْ» که با ایشان داده بودند، «قالُوا یا أَبانا» گفتند اى پدر ما، «ما نَبْغِی» ما دروغ نمىگوئیم، «هذِهِ بِضاعَتُنا» اینک بضاعت ما، «رُدَّتْ إِلَیْنا» بما باز دادند، «وَ نَمِیرُ أَهْلَنا» و کسان خویش را طعام آریم، «وَ نَحْفَظُ أَخانا» و برادر خویش را نگه داریم، «وَ نَزْدادُ کَیْلَ بَعِیرٍ» و شتر وار او بیفزائیم، «ذلِکَ کَیْلٌ یَسِیرٌ (۶۵)» آن شتر وار فزودن ما را آسان، «قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ» گفت بنفرستم با شما، «حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ» تا مرا پیمان دهید از زبان خویش از اللَّه تعالى، «لَتَأْتُنَّنِی بِهِ» که او را با من آرید، «إِلَّا أَنْ یُحاطَ بِکُمْ» مگر که همه هلاک شوید و ناتوان مانید، «فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ» چون او را از خویشتن پیمان دادند و ببستند، «قالَ اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَکِیلٌ (۶۶)» گفت اللَّه تعالى بر اینچ گفتیم یار است و گواه.
«وَ قالَ یا بَنِیَّ» یعقوب گفت اى پسران من، «لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ» چون آنجا شوید از یک در در مروید، «وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ» از درهاى پراکنده در شوید، «وَ ما أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ» و من شما را در آن بکار نیایم و با خواست او چیز نتوانم، «إِنِ الْحُکْمُ إِلَّا لِلَّهِ» هیچ نیست خواست و کار مگر خداى را، «عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ» کار باو سپردم و پشت باو باز کردم، «وَ عَلَیْهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ (۶۷)» و کار سپاران کار باو سپارند.
«وَ لَمَّا دَخَلُوا» و آن گه که در شدند، «مِنْ حَیْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ» از آن درهاى پراکنده که پدر فرموده بود ایشان را، «ما کانَ یُغْنِی عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ» سود نداشت آن حذر ایشان را هیچیز از خواست خدا و بکار نیامد، «إِلَّا حاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضاها» مگر آنک چیزى در دل یعقوب افتاد خواست تا از دل وى بیرون شود، «وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ» و یعقوب با دانش بود، «لِما عَلَّمْناهُ» که ما آموخته بودیم او را «وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ (۶۸)» لکن بیشتر مردمان نمیدانند.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۰ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «ارْجِعُوا إِلى أَبِیکُمْ» الآیة... چون یعقوب در فراقج یوسف بى سر و سامان شد و درمانده درد بى درمان شد، خواست که از یاد آن عزیز جرح خویش را مرهم سازد و با پیوندى از آن یوسف عاشقى بازد، بنیامین را که با او از یک مشرب آب خورده بود و در یک کنار پرورده یادگار یوسف ساخت و غمگسار خویش کرد، و عاشق را پیوسته دل به کسى گراید که او را با معشوق پیوندى بود یا بوجهى مشاکلتى دارد، نبینى مجنون بنى عامر که بصحرا بیرون شد و آهویى را صید کرد و چشم و گردن وى بلیلى ماننده کرد، دست بگردن وى فرو مىآورد و چشم وى مىبوسید و مىگفت: فعیناک عیناها و جیدک جیدها.
چون یعقوب دل در بنیامین بست و پارهاى در وى آرام آمد، دیگر باره در حقّ وى دهره زهر از نیام دهر بر کشیدند، از پدر جدا کردند، تا نام دزدى بر وى افکندند، بر بلاء وى بلا افزودند و بر جراحت نمک ریختند و سوخته را باز بسوختند، چنانک آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفزود، درد فراق دلسوختهاى خواهد تا با وى در سازد:
هر درد که زین دلم قدم بر گیرد
دردى دیگر بجاش در بر گیرد
زان با هر درد صحبت از سر گیرد
کآتش چون رسد بسوخته در گیرد
یعقوب تا بنیامین را مىدید او را تسلّى حاصل مىشد که: من منع من النظر تسلّى بالاتر، پس چون از بنیامین درماند، سوزش بغایت رسید، و از درد دل بنالید، بزبان حسرت گفت: یا اسفى على یوسف، وحى آمد از جبّار کائنات که: یا یعقوب تتأسّف علیه کلّ التأسّف و لا تتأسّف على ما یفوتک منّا باشتغالک بتأسّفک علیه» اى یعقوب تا کى ازین تأسف و تحسر بر فراق یوسف و تا کى بود این غم خوردن و نفس سرد کشیدن، خود هیچ غم نخورى، بدان که از ما باز ماندهاى تا بوى مشغولى:
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاى دوست باید یا هواى خویشتن
اى یعقوب نگر تا پس ازین نام یوسف بر زبان نرانى و گرنه نامت از جریده انبیاء بیرون کنم.پیر طریقت گفت: یاد یعقوب، یوسف را تخم غمانست، یاد یوسف، یعقوب را تخم ریحانست، چون یعقوب را بیاد یوسف چندان عتابست! پس هر چه جز یاد اللَّه همه تاوانست، مىگویند یاد دوست چون جانست، بهتر بنگر که یاد دوست خود جانست. یعقوب چون سیاست عتاب حق دید پس از آن نام یوسف نبرد تا هم از درگاه عزّت از روى ترحّم و تلطف بجبرئیل فرمان آمد که اى جبرئیل در پیش یعقوب شو و یوسف را با یاد او ده، جبرئیل آمد و نام یوسف برد یعقوب آهى کرد، وحى آمد از حق جلّ جلاله که: یا یعقوب قد علمت ما تحت انینک فو عزّتى لو کان میّتا لنشرته لک لحسن وفائک.
قوله «وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ» قال الاستاد ابو على الدّقاق: انّ یعقوب بکى لاجل مخلوق فذهب بصره و داود کان اکثر بکاء من یعقوب فلم یذهب بصره اذ کان بکاؤه لاجل ربّه عزّ و جلّ، گریستن که از بهر حق باشد جلّ جلاله دو قسم است: گریستن بچشم، و گریستن بدل گریستن بچشم گریستن تائباتست که از بیم اللَّه بر دیدار معصیت خویش گریند، و گریستن بدل گریستن عارفانست که از اجلال حق بر دیدار عظمت گریند، گریستن تائبان از حسرت و نیازست، گریستن عارفان از راز و نازست.
پیر طریقت گفت: الهى در سر گرستنى دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت نصیب یتیم است، و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود؟ این قصّه ایست دراز. مصطفى (ص) گفت: فردا در قیامت چشمها همه گریان بود از هول رستاخیز و فزع اکبر، مگر چهار چشم: یکى چشم غازىاى که در راه خداى زخمى بر وى آید و تباه شود، دیگر چشمى که از محارم فرو گیرند تا بناشایست ننگرد، سوّم چشمى که از قیام شب پیوسته بى خواب بود، چهارم چشمى که از بیم خداى بگرید، روى انّ داود علیه السلام قال: الهى ما جزاء من بکى من خشیتک حتّى تسیل دموعه على وجهه؟ قال جزاؤه ان اومنه من الفزع الاکبر و ان احرّم وجهه على لفح النّار.
و روى انّ اللَّه عزّ و جلّ قال: و عزّتى و جلالى لا یبکی عبد من خشیتى الّا سقیته من رحیق رحمتى، و عزّتى و جلالى لا یبکی عبد من خشیتى الا ابدلته ضحکا فى نور قدسى.
«وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ» نگفت عمى یعقوب تا جفایى نبود، که عمى بحقیقت نابینایى دلست، چنانک گفت: «فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ»، و یعقوب را بینایى و روشنایى دل بر کمال بود، اما چشمش از مشاهده غیر یوسف در حجاب بود که در حکم عشق چشم عاشق در غیبت معشوق در حجاب باید از غیر او که دیگرى را دیدن بجاى دوست در مذهب دوستى عین شرک است، و فى معناه انشدوا:
لمّا تیقّنت انّى لست ابصرکم
غمّضت عینى فلم انظر الى احد
ما را ز براى یار بد دیده بکار
اکنون چکنم بدیده بى دیدن یار
«لَ إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اللَّهِ»
شکا الى اللَّه و لم یشک من اللَّه، فمن شکا الى اللَّه وصل من شکا من اللَّه انفصل. یعقوب گفت درد خود هم بدو بردارم، و از و بکس ننالم، که من مىدانم که وى جلّ جلاله دردها را شافى است و مهمّها را کافى، و وعدهها را وافى، آن گه زبان تضرّع بگشاد گفت: الهى بهر صفت که هستم بر خواست تو موقوفم، بهر نام که خوانند مرا ببندگى تو معروفم:
تا جان دارم غم ترا غمخوارم
بى جان غم عشق تو بکس نسپارم
«یا بَنِیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا» اى اطلبوا یوسف بجمیع حواسکم بالبصر لعلکم تبصرونه، و بالاذن لعلّکم تسمعون ذکره، و بالشّم لعلّکم تجدون ریحه، روید اى پسران من یوسف را بجوئید، و خبر و نشان وى بپرسید، و از روح خدا نومید مباشید، محنت بغایت رسید، بوى فرج مىآید، کارد باستخوان رسید، وقتست اگر مىبخشاید.
اى قافله چون روى بسوى سفر آرید
ما را بشما آرزویى هست برآرید
زان یوسف کنعانى در مصر نشسته
یک بار بیعقوب غریوان خبر آرید
یعقوب آن سخن ایشان را از بهر آن گفت، که از مهر دل خود نظاره مهر دل ایشان کرد، ندانست که مهر یوسفى را سینه یعقوبى باید، از بهر آنک جمال یوسفى را هم دیده یعقوبى شاید.
مرد بى حاصل نیابد یار با تحصیل را
سوز ابراهیم باید درد اسماعیل را
ثمّ احالهم على فضل اللَّه فقال: «لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ». قال الجنید: تحقّق رجاء الراجین عند تواتر المحن و ترادف المصائب لانّ اللَّه تعالى، یقول: لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ، و النّبی (ص) یقول: «افضل العبادة انتظار الفرج».
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ» الآیات... برادران یوسف که به کنعان باز گشتند بنوبت دوم و بنیامین را به مصر بگذاشته بعلت دزدى، آن قصّه با یعقوب بگفتند، یعقوب گفت: این چه داغ است که دیگر باره بر جگر این پیر سوخته غمگین نهادید، گاه عذر گرگ آرید، و گاه عذر دزدى! از خاندان نبوّت دزدى نیاید که نقطه نبوّت جز در محلّ عصمت نیوفتد، شما را باز باید رفت که ازین حدیث بویى همى آید، ایشان گفتند اى پدر ما را بر آن درگاه آب روى نیست، مگر تو نامهاى نویسى که نامه ترا ناچار حرمت دارند، پدر قلم برداشت و کاغذ و این نامه نبشت: «بسم اللَّه الرحمن الرحیم من یعقوب اسرائیل اللَّه بن اسحاق ذبیح اللَّه بن ابراهیم خلیل اللَّه الى عزیز مصر، المظهر للعدل، الموفى للکیل، اما بعد: فانا اهل بیت موکل بنا البلاء فاما جدى فشدت یداه و رجلاه و وضع فى المنجنیق فرمى به الى النار فجعلها اللَّه تعالى علیه بردا و سلاما، و اما ابى فشدت یداه و رجلاه و وضع السکین على قفاه لیقتل ففداه اللَّه، و اما انا فکان لى ابن و کان احب اولادى الى فذهب به اخوته الى البریة، ثم اتونى بقمیصه ملطخا بالدم و قالوا قد اکله الذئب فذهبت عیناى ثم کان لى ابن و کان اخاه من امه و کنت اتسلى به فذهبوا به، ثم رجعوا و قالوا انه سرق و انک حبسته لذلک و انا اهل بیت لا نسرق و لا نلد سارقا، فان رددته الى و الا دعوت علیک دعوة تدرک السابع من ولدک» حاصل نامه آنست که ما خاندانىایم که دل و جان ما بر اندوه وقف کردهاند، و مىشنویم که تو جوانى زیبایى، از بهر خدا آن قرّة العین ما بما باز فرست، و بر عجز و پیرى من رحمت کن، که من بى یوسف روزگار با بنیامین میگذاشتم، و گر نفرستى تیرى دردناک ازین جگر سوخته رها کنم که الم آن به هفتمین فرزند تو برسد. یوسف چون این نامه بخواند، برقع فرو گشاد و تاج از سر فرو نهاد، گفت این عتاب ما تا آن گه بود که شفاعت آن پیر پیغامبر در میان نیامده بود، اکنون که شفاعت وى آمد من یوسفم و شما برادران منید.
«لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» گفتهاند مثل محاسبت اللَّه با مؤمنان روز قیامت مثل معامله یوسف است با برادران، یوسف گفت: «هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ» همچنین ربّ العزّه گوید «هل علمتم ما فعلتم عبادى»، یوسف چون ایشان معترف شدند بگناه خویش از کرم خود روا نداشت جز آن که گفت: «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» اگر یوسف را این کرم مىرسد، پس اکرم الاکرمین و ارحم الرّاحمین سزاوارتر که در مقام خجل، بندگان را گوید: «لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ». قال الاستاد ابو على الدقاق: لما قال یوسف: «إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَ یَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ» احال فى استحقاق الاجر على ما عمل من الصبر انطقهم اللَّه حتّى اجابوه بلسان التّوحید، فقالوا «تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا» یعنى انّ هذا لبس بصبرک و تقواک، انّما هذا بایثار اللَّه ایّاک علینا فیه تقدّمت علینا لا بجهدک و تقویک. فقال یوسف على جهة الانقیاد للحقّ «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» اسقط عنهم اللوم، لانّه کما لم تقویه من نفسه حیث نبّهوه علیه لم یر جفاهم منهم فنطق عن عین التّوحید و اخبر عن شهود التقدیر.
چون یعقوب دل در بنیامین بست و پارهاى در وى آرام آمد، دیگر باره در حقّ وى دهره زهر از نیام دهر بر کشیدند، از پدر جدا کردند، تا نام دزدى بر وى افکندند، بر بلاء وى بلا افزودند و بر جراحت نمک ریختند و سوخته را باز بسوختند، چنانک آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفزود، درد فراق دلسوختهاى خواهد تا با وى در سازد:
هر درد که زین دلم قدم بر گیرد
دردى دیگر بجاش در بر گیرد
زان با هر درد صحبت از سر گیرد
کآتش چون رسد بسوخته در گیرد
یعقوب تا بنیامین را مىدید او را تسلّى حاصل مىشد که: من منع من النظر تسلّى بالاتر، پس چون از بنیامین درماند، سوزش بغایت رسید، و از درد دل بنالید، بزبان حسرت گفت: یا اسفى على یوسف، وحى آمد از جبّار کائنات که: یا یعقوب تتأسّف علیه کلّ التأسّف و لا تتأسّف على ما یفوتک منّا باشتغالک بتأسّفک علیه» اى یعقوب تا کى ازین تأسف و تحسر بر فراق یوسف و تا کى بود این غم خوردن و نفس سرد کشیدن، خود هیچ غم نخورى، بدان که از ما باز ماندهاى تا بوى مشغولى:
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاى دوست باید یا هواى خویشتن
اى یعقوب نگر تا پس ازین نام یوسف بر زبان نرانى و گرنه نامت از جریده انبیاء بیرون کنم.پیر طریقت گفت: یاد یعقوب، یوسف را تخم غمانست، یاد یوسف، یعقوب را تخم ریحانست، چون یعقوب را بیاد یوسف چندان عتابست! پس هر چه جز یاد اللَّه همه تاوانست، مىگویند یاد دوست چون جانست، بهتر بنگر که یاد دوست خود جانست. یعقوب چون سیاست عتاب حق دید پس از آن نام یوسف نبرد تا هم از درگاه عزّت از روى ترحّم و تلطف بجبرئیل فرمان آمد که اى جبرئیل در پیش یعقوب شو و یوسف را با یاد او ده، جبرئیل آمد و نام یوسف برد یعقوب آهى کرد، وحى آمد از حق جلّ جلاله که: یا یعقوب قد علمت ما تحت انینک فو عزّتى لو کان میّتا لنشرته لک لحسن وفائک.
قوله «وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ» قال الاستاد ابو على الدّقاق: انّ یعقوب بکى لاجل مخلوق فذهب بصره و داود کان اکثر بکاء من یعقوب فلم یذهب بصره اذ کان بکاؤه لاجل ربّه عزّ و جلّ، گریستن که از بهر حق باشد جلّ جلاله دو قسم است: گریستن بچشم، و گریستن بدل گریستن بچشم گریستن تائباتست که از بیم اللَّه بر دیدار معصیت خویش گریند، و گریستن بدل گریستن عارفانست که از اجلال حق بر دیدار عظمت گریند، گریستن تائبان از حسرت و نیازست، گریستن عارفان از راز و نازست.
پیر طریقت گفت: الهى در سر گرستنى دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت نصیب یتیم است، و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود؟ این قصّه ایست دراز. مصطفى (ص) گفت: فردا در قیامت چشمها همه گریان بود از هول رستاخیز و فزع اکبر، مگر چهار چشم: یکى چشم غازىاى که در راه خداى زخمى بر وى آید و تباه شود، دیگر چشمى که از محارم فرو گیرند تا بناشایست ننگرد، سوّم چشمى که از قیام شب پیوسته بى خواب بود، چهارم چشمى که از بیم خداى بگرید، روى انّ داود علیه السلام قال: الهى ما جزاء من بکى من خشیتک حتّى تسیل دموعه على وجهه؟ قال جزاؤه ان اومنه من الفزع الاکبر و ان احرّم وجهه على لفح النّار.
و روى انّ اللَّه عزّ و جلّ قال: و عزّتى و جلالى لا یبکی عبد من خشیتى الّا سقیته من رحیق رحمتى، و عزّتى و جلالى لا یبکی عبد من خشیتى الا ابدلته ضحکا فى نور قدسى.
«وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ» نگفت عمى یعقوب تا جفایى نبود، که عمى بحقیقت نابینایى دلست، چنانک گفت: «فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ»، و یعقوب را بینایى و روشنایى دل بر کمال بود، اما چشمش از مشاهده غیر یوسف در حجاب بود که در حکم عشق چشم عاشق در غیبت معشوق در حجاب باید از غیر او که دیگرى را دیدن بجاى دوست در مذهب دوستى عین شرک است، و فى معناه انشدوا:
لمّا تیقّنت انّى لست ابصرکم
غمّضت عینى فلم انظر الى احد
ما را ز براى یار بد دیده بکار
اکنون چکنم بدیده بى دیدن یار
«لَ إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اللَّهِ»
شکا الى اللَّه و لم یشک من اللَّه، فمن شکا الى اللَّه وصل من شکا من اللَّه انفصل. یعقوب گفت درد خود هم بدو بردارم، و از و بکس ننالم، که من مىدانم که وى جلّ جلاله دردها را شافى است و مهمّها را کافى، و وعدهها را وافى، آن گه زبان تضرّع بگشاد گفت: الهى بهر صفت که هستم بر خواست تو موقوفم، بهر نام که خوانند مرا ببندگى تو معروفم:
تا جان دارم غم ترا غمخوارم
بى جان غم عشق تو بکس نسپارم
«یا بَنِیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا» اى اطلبوا یوسف بجمیع حواسکم بالبصر لعلکم تبصرونه، و بالاذن لعلّکم تسمعون ذکره، و بالشّم لعلّکم تجدون ریحه، روید اى پسران من یوسف را بجوئید، و خبر و نشان وى بپرسید، و از روح خدا نومید مباشید، محنت بغایت رسید، بوى فرج مىآید، کارد باستخوان رسید، وقتست اگر مىبخشاید.
اى قافله چون روى بسوى سفر آرید
ما را بشما آرزویى هست برآرید
زان یوسف کنعانى در مصر نشسته
یک بار بیعقوب غریوان خبر آرید
یعقوب آن سخن ایشان را از بهر آن گفت، که از مهر دل خود نظاره مهر دل ایشان کرد، ندانست که مهر یوسفى را سینه یعقوبى باید، از بهر آنک جمال یوسفى را هم دیده یعقوبى شاید.
مرد بى حاصل نیابد یار با تحصیل را
سوز ابراهیم باید درد اسماعیل را
ثمّ احالهم على فضل اللَّه فقال: «لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ». قال الجنید: تحقّق رجاء الراجین عند تواتر المحن و ترادف المصائب لانّ اللَّه تعالى، یقول: لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ، و النّبی (ص) یقول: «افضل العبادة انتظار الفرج».
«فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ قالُوا یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ» الآیات... برادران یوسف که به کنعان باز گشتند بنوبت دوم و بنیامین را به مصر بگذاشته بعلت دزدى، آن قصّه با یعقوب بگفتند، یعقوب گفت: این چه داغ است که دیگر باره بر جگر این پیر سوخته غمگین نهادید، گاه عذر گرگ آرید، و گاه عذر دزدى! از خاندان نبوّت دزدى نیاید که نقطه نبوّت جز در محلّ عصمت نیوفتد، شما را باز باید رفت که ازین حدیث بویى همى آید، ایشان گفتند اى پدر ما را بر آن درگاه آب روى نیست، مگر تو نامهاى نویسى که نامه ترا ناچار حرمت دارند، پدر قلم برداشت و کاغذ و این نامه نبشت: «بسم اللَّه الرحمن الرحیم من یعقوب اسرائیل اللَّه بن اسحاق ذبیح اللَّه بن ابراهیم خلیل اللَّه الى عزیز مصر، المظهر للعدل، الموفى للکیل، اما بعد: فانا اهل بیت موکل بنا البلاء فاما جدى فشدت یداه و رجلاه و وضع فى المنجنیق فرمى به الى النار فجعلها اللَّه تعالى علیه بردا و سلاما، و اما ابى فشدت یداه و رجلاه و وضع السکین على قفاه لیقتل ففداه اللَّه، و اما انا فکان لى ابن و کان احب اولادى الى فذهب به اخوته الى البریة، ثم اتونى بقمیصه ملطخا بالدم و قالوا قد اکله الذئب فذهبت عیناى ثم کان لى ابن و کان اخاه من امه و کنت اتسلى به فذهبوا به، ثم رجعوا و قالوا انه سرق و انک حبسته لذلک و انا اهل بیت لا نسرق و لا نلد سارقا، فان رددته الى و الا دعوت علیک دعوة تدرک السابع من ولدک» حاصل نامه آنست که ما خاندانىایم که دل و جان ما بر اندوه وقف کردهاند، و مىشنویم که تو جوانى زیبایى، از بهر خدا آن قرّة العین ما بما باز فرست، و بر عجز و پیرى من رحمت کن، که من بى یوسف روزگار با بنیامین میگذاشتم، و گر نفرستى تیرى دردناک ازین جگر سوخته رها کنم که الم آن به هفتمین فرزند تو برسد. یوسف چون این نامه بخواند، برقع فرو گشاد و تاج از سر فرو نهاد، گفت این عتاب ما تا آن گه بود که شفاعت آن پیر پیغامبر در میان نیامده بود، اکنون که شفاعت وى آمد من یوسفم و شما برادران منید.
«لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» گفتهاند مثل محاسبت اللَّه با مؤمنان روز قیامت مثل معامله یوسف است با برادران، یوسف گفت: «هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ» همچنین ربّ العزّه گوید «هل علمتم ما فعلتم عبادى»، یوسف چون ایشان معترف شدند بگناه خویش از کرم خود روا نداشت جز آن که گفت: «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» اگر یوسف را این کرم مىرسد، پس اکرم الاکرمین و ارحم الرّاحمین سزاوارتر که در مقام خجل، بندگان را گوید: «لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ». قال الاستاد ابو على الدقاق: لما قال یوسف: «إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَ یَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ» احال فى استحقاق الاجر على ما عمل من الصبر انطقهم اللَّه حتّى اجابوه بلسان التّوحید، فقالوا «تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا» یعنى انّ هذا لبس بصبرک و تقواک، انّما هذا بایثار اللَّه ایّاک علینا فیه تقدّمت علینا لا بجهدک و تقویک. فقال یوسف على جهة الانقیاد للحقّ «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» اسقط عنهم اللوم، لانّه کما لم تقویه من نفسه حیث نبّهوه علیه لم یر جفاهم منهم فنطق عن عین التّوحید و اخبر عن شهود التقدیر.
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً» الآیة... ابو بکر واسطی گفت: این آیت مدار علم حقیقت و معرفتست، و المعنى اوحى من العلى الى قلوب الانبیاء و اسماعهم و الهم الحکماء فى عقولهم و بصائرهم، جلال احدیّت بنعمت رحمت و رأفت فرو فرستاد از آسمان بر پیغامبران پیغام راست و وحى پاک، هم بسمع شنیدند و هم بدل دریافتند و همچنین اولیا را الهام داد و نور حکمت در دل ایشان افکند، «فَسالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها» اى ابصرت قلوب بقدر سعتها و حیاتها و استنارتها، دلهاى انبیاء روشن گشت و بیفروخت بنور وحى و رسالت و دلهاى اولیاء بچراغ حکمت و معرفت، «بِقَدَرِها» یعنى هر کس بقدر خویش بر درجات و طبقات، یکى برتر، یکى میانه، یکى فروتر، تفاضل و تفاوت بر همه پیدا. پیغامبران را مىگوید: «وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلى بَعْضٍ» اولیا را مىگوید: «هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ» یکى را بر نبوّت، رسالت افزونى، یکى را بر حکمت، نبوّت افزونى، یکى را بر علم، معرفت افزونى، یکى را بر ایمان و شهادت، ذوق حقیقت افزونى، یکى را علم الیقین با بیان، یکى را حقّ الیقین باعیان، هر کسى را آن داد که سزا بود و در هر دلى آن نهاد که جا بود، «فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَداً رابِیاً» یعنى فاصاب تلک القلوب من خطأ الآراء و دون الهفوات و ما یلقى الشیطان فى الامنیة و یختلسه من الحفظ و یلقیه من الزّلل، آن دلها اگر چه روشنست و افروخته، خالى نباشد از وساوس و هواجس و هفوات صغائر که شیطان پیوسته مترصد نشسته تا کجا در دل ایشان راهى یابد، تا شکى و سهوى افکند، دروغى برسازد، حفظى بر باید. او که مهتر عالم بود و سید ولد آدم بود و در صدف شرف بود با کمال نبوّت و بسالت رسالت وى شیطان هم از وى اختلاسى کرد، چنانک گفت: «أَلْقَى الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ» تا از همزات وى بحق استعاذت کرد گفت: ربّ اعوذ بک من همزات الشیاطین، «وَ مِمَّا یُوقِدُونَ عَلَیْهِ فِی النَّارِ» اى و ممّا یتفکرون فیه و یتدبرونه و یستنبطون منه، «ابْتِغاءَ» استدلال او ابتغاء کشف، «زَبَدٌ» اى زیادة من الهام الحقّ و المام الملک، «مِثْلُهُ» اى مثل الخطاء الذى یلقیه الشیطان.
مىگوید آن صاحب الهام و صاحب معرفت یکى در بحر تفکّر بدست استنباط جواهر معانى از آیات و اخبار بیرون مىآرد، یکى از روى تدبّر بنعت الهام حقایق کشف مىجوید، همى در آن تفکر و تدبّر و استنباط چندان کوشش نمایند و روش کنند که اندازه در گذارند تا بر الهام حق و المام ملک افزونى جویند، این افزونى همچون آن بر آراسته شیطانست از هر دو حذر کردنى است، «فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً» یعنى فامّا الخطاء و الهفوة و الطغیان تذهب تذکرا، لقوله عزّ و جلّ: «إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ»، «وَ أَمَّا ما یَنْفَعُ النَّاسَ» من استدلال للفتوى او توقف على معنى، «فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ» یرسخ فى القلب مىگوید آن خطاء رأى و هفوة لسان و طغیان از جهت شیطان پاى دار نبود، در دل مؤمن قرار نگیرد، که مؤمن یاد کرد و یاد داشت حق بر دل و زبان دارد و غوغاء شیطان با سلطان ذکر حق پاى ندارد، اینست که ربّ العالمین گفت: «تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ». و آنچ مردم را بکار آید که صلاح دل و دین در آن بود و باندازه شریعت و حقیقت بود، آن در دل راسخ گردد. درختى بود بیخ آن راسخ، شاخ آن ناضر، عود آن مثمر، بیخ آن در زمین وفا شاخ آن بر هواى رضا، میوه آن رؤیت و لقا و بر جمله اشارت آیت آنست که نور معرفت چون در دل تابد آثار ظلمت معصیت پاک ببرد و آن نورها مختلفست و آن معاصى متفاوت، نور یقین تاریکى شک ببرد، نور علم تهمت جهل ببرد، نور معرفت آثار نکرت محو کند، نور مشاهدت آثار ظلمت بشریّت ببرد، نور جمع آثار تفرقت بردارد، باز بر سر همه نور توحید است، چون خورشید یگانگى از افق غیب سر بر زند با شب دوگانگى گوید:
شب رفت تو اى صبح بیکبار بدم
تا کى ز صفات آدمى و آدم
«أَ فَمَنْ یَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ الْحَقُّ» الآیة... این استفهام بمعنى نفى است، اى لا یستوی البصیر و الضریر و المقبول بالوصلة و المردود بالحجبة، هرگز یکسان نباشد دانا و نادان، روشن دل و تاریک دل، آن یکى آراسته توحید و نواخته تقریب و این یکى بیگانه از توحید و سزاى تعذیب، آن یکى بنور معرفت افروخته و این یکى بآتش قطعیت سوخته، «إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ» کسى داند که چنین است که دل وى پر از نور یقین است و با عقل مطبوعى او را عقل مسموعى است، آن گه صفت ایشان کرد: «الَّذِینَ یُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ» ایشان که جز وفاء عهد اللَّه ایشان را نگیرد، عهدى که کردهاند بر سر آن عهداند، نه صید این عالم شوند، نه قید آن عالم، اگر از عرش تا ثرى آب سیاه بگیرد، لباس وفاء ایشان نم نگیرد، اى جوانمرد وفا و حسن العهد از آن مرغک بیاموز که جان خویش در سر وفاء عهد سفیان ثورى کرد: در آن عهد که سفیان ثورى را بتهمتى در حبس باز داشتند بلبلى در قفسى بود، چون سفیان را بدید زار زار سرائیدن گرفت روزى سفیان آن بلبل را بخرید و بها بداد و دست بداشت تا هوا گرفت، پس از آن در مدت زندگانى سفیان هر روز بیامدى و نالهاى چند بکردى آن گه راه هوا گرفتى، چون سفیان از دنیا برفت و او را دفن کردند آن بلبل را دیدند که بر سر تربت سفیان فرو آمد و بارى چند بدرد دل و سوز جگر بسرائید و در خاک بغلتید تا قطرههاى خون از منقار وى روان شد و جان بداد.
اى مسکین تو پندارى که شربت عشق ازل خود تو نوشیدهاى یا عاشق گرم رو درین راه خود تو خاستهاى، اگر تو پندارى که خداى را جلّ جلاله درین میدان قدرت چون تو بندهاى نیست که وى را بپاکى بستاید، گمانت غلط است و اندیشه خطا، که اگر پرده قهر از باطن اصنام بى جان بردارند و لگام گنگى از سر این در و دیوار و درختان فرو کنند، چندان عجایب تسبیح و آواز تهلیل شنوى که از غیرت سر در نقاب خجلت خویش کشى و بزبان عجز گویى:
پنداشتمت که تو مرا یک تنهاى
کى دانستم که آشناى همهاى
مىگوید آن صاحب الهام و صاحب معرفت یکى در بحر تفکّر بدست استنباط جواهر معانى از آیات و اخبار بیرون مىآرد، یکى از روى تدبّر بنعت الهام حقایق کشف مىجوید، همى در آن تفکر و تدبّر و استنباط چندان کوشش نمایند و روش کنند که اندازه در گذارند تا بر الهام حق و المام ملک افزونى جویند، این افزونى همچون آن بر آراسته شیطانست از هر دو حذر کردنى است، «فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً» یعنى فامّا الخطاء و الهفوة و الطغیان تذهب تذکرا، لقوله عزّ و جلّ: «إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ»، «وَ أَمَّا ما یَنْفَعُ النَّاسَ» من استدلال للفتوى او توقف على معنى، «فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ» یرسخ فى القلب مىگوید آن خطاء رأى و هفوة لسان و طغیان از جهت شیطان پاى دار نبود، در دل مؤمن قرار نگیرد، که مؤمن یاد کرد و یاد داشت حق بر دل و زبان دارد و غوغاء شیطان با سلطان ذکر حق پاى ندارد، اینست که ربّ العالمین گفت: «تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ». و آنچ مردم را بکار آید که صلاح دل و دین در آن بود و باندازه شریعت و حقیقت بود، آن در دل راسخ گردد. درختى بود بیخ آن راسخ، شاخ آن ناضر، عود آن مثمر، بیخ آن در زمین وفا شاخ آن بر هواى رضا، میوه آن رؤیت و لقا و بر جمله اشارت آیت آنست که نور معرفت چون در دل تابد آثار ظلمت معصیت پاک ببرد و آن نورها مختلفست و آن معاصى متفاوت، نور یقین تاریکى شک ببرد، نور علم تهمت جهل ببرد، نور معرفت آثار نکرت محو کند، نور مشاهدت آثار ظلمت بشریّت ببرد، نور جمع آثار تفرقت بردارد، باز بر سر همه نور توحید است، چون خورشید یگانگى از افق غیب سر بر زند با شب دوگانگى گوید:
شب رفت تو اى صبح بیکبار بدم
تا کى ز صفات آدمى و آدم
«أَ فَمَنْ یَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ الْحَقُّ» الآیة... این استفهام بمعنى نفى است، اى لا یستوی البصیر و الضریر و المقبول بالوصلة و المردود بالحجبة، هرگز یکسان نباشد دانا و نادان، روشن دل و تاریک دل، آن یکى آراسته توحید و نواخته تقریب و این یکى بیگانه از توحید و سزاى تعذیب، آن یکى بنور معرفت افروخته و این یکى بآتش قطعیت سوخته، «إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ» کسى داند که چنین است که دل وى پر از نور یقین است و با عقل مطبوعى او را عقل مسموعى است، آن گه صفت ایشان کرد: «الَّذِینَ یُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ» ایشان که جز وفاء عهد اللَّه ایشان را نگیرد، عهدى که کردهاند بر سر آن عهداند، نه صید این عالم شوند، نه قید آن عالم، اگر از عرش تا ثرى آب سیاه بگیرد، لباس وفاء ایشان نم نگیرد، اى جوانمرد وفا و حسن العهد از آن مرغک بیاموز که جان خویش در سر وفاء عهد سفیان ثورى کرد: در آن عهد که سفیان ثورى را بتهمتى در حبس باز داشتند بلبلى در قفسى بود، چون سفیان را بدید زار زار سرائیدن گرفت روزى سفیان آن بلبل را بخرید و بها بداد و دست بداشت تا هوا گرفت، پس از آن در مدت زندگانى سفیان هر روز بیامدى و نالهاى چند بکردى آن گه راه هوا گرفتى، چون سفیان از دنیا برفت و او را دفن کردند آن بلبل را دیدند که بر سر تربت سفیان فرو آمد و بارى چند بدرد دل و سوز جگر بسرائید و در خاک بغلتید تا قطرههاى خون از منقار وى روان شد و جان بداد.
اى مسکین تو پندارى که شربت عشق ازل خود تو نوشیدهاى یا عاشق گرم رو درین راه خود تو خاستهاى، اگر تو پندارى که خداى را جلّ جلاله درین میدان قدرت چون تو بندهاى نیست که وى را بپاکى بستاید، گمانت غلط است و اندیشه خطا، که اگر پرده قهر از باطن اصنام بى جان بردارند و لگام گنگى از سر این در و دیوار و درختان فرو کنند، چندان عجایب تسبیح و آواز تهلیل شنوى که از غیرت سر در نقاب خجلت خویش کشى و بزبان عجز گویى:
پنداشتمت که تو مرا یک تنهاى
کى دانستم که آشناى همهاى
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۴ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «الَّذِینَ آمَنُوا» ایشان که بگرویدند، «وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ» و مىآرامد دلهاى ایشان بیاد خدا، «أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ (۲۸)» بدانید که یاد کرد خداى آنست که بآن دلها آرامد.
«الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ» ایشان که بگرویدند و کارهاى نیک کردند، «طُوبى لَهُمْ» ایشانراست زندگانى خوش، «وَ حُسْنُ مَآبٍ (۲۹)» و باز گشتن گاه نیکو.
«کَذلِکَ أَرْسَلْناکَ» چنانک ترا فرستادیم، «فِی أُمَّةٍ» در امّتى، «قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِها أُمَمٌ» که گذشت پیش ایشان، «لِتَتْلُوَا عَلَیْهِمُ الَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ» تا بر ایشان خوانى آنچ پیغام دادیم بتو، «وَ هُمْ یَکْفُرُونَ بِالرَّحْمنِ» و ایشان بنام برد رحمن و یاد کرد او کافر میشوند، «قُلْ هُوَ رَبِّی» بگو رحمن خداوند منست، «لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» نیست خدایى جز او، «عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ» پشت باو باز کردم، «وَ إِلَیْهِ مَتابِ (۳۰)» و بازگشت من باوست.
«وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً» اگر هرگز قرآنى بودى، «سُیِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ» که بان کوه روان کردندى، «أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ» یا بآن زمین بریدندى، «أَوْ کُلِّمَ بِهِ الْمَوْتى» یا بان مرده را سخن شنوانیدندى، «بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِیعاً» بلکه خدایراست فرمان و کار همه، «أَ فَلَمْ یَیْأَسِ الَّذِینَ آمَنُوا» بجاى نیازند یک بار گرویدگان، «أَنْ لَوْ یَشاءُ اللَّهُ لَهَدَى النَّاسَ جَمِیعاً» که اگر اللَّه تعالى خواستى همه ناگرویدگان را راه نمودى بیکبار، «وَ لا یَزالُ الَّذِینَ کَفَرُوا» و همیشه کافران و ناگرویدگان، «تُصِیبُهُمْ بِما صَنَعُوا» مى رسد بایشان بفعل بد که کردند، «قارِعَةٌ» مصیبتى سخت و داهیهاى صعب، «أَوْ تَحُلُّ قَرِیباً مِنْ دارِهِمْ» یا تو فرود آیى ناگاه بر در سراى ایشان، «حَتَّى یَأْتِیَ وَعْدُ اللَّهِ» صبر کن تا وعدهاى که اللَّه تعالى داد بیاید، «إِنَّ اللَّهَ لا یُخْلِفُ الْمِیعادَ (۳۱)» اللَّه تعالى کژ نکند وعده خویش.
«وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِکَ» و افسوس کردند بر فرستادگان پیش از تو، «فَأَمْلَیْتُ لِلَّذِینَ کَفَرُوا» درنگ دادم کافران را، «ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ» آن گه فرا گرفتم ایشان را، «فَکَیْفَ کانَ عِقابِ (۳۲)» چون بود سرانجام نمودن من دشمنان را.
«أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلى کُلِّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ» آن کس که بر ایستاد دارد بنگاه بانى، وى کردار خلق شمارد و اسرار و انفاس ایشان سنجد و الحاظ و الفاظ ایشان شمرد، همچون کسى است که این هیچ نتواند و ندارد، «وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَکاءَ» و اللَّه را انبازان گفتند، «قُلْ سَمُّوهُمْ» بگوى ایشان را صفت کنید، «أَمْ تُنَبِّئُونَهُ بِما لا یَعْلَمُ فِی الْأَرْضِ» یا اللَّه تعالى را خبرى مىکنید که او نداند آن را در زمین، «أَمْ بِظاهِرٍ مِنَ الْقَوْلِ» یا هر چه فراز آید همىگویید، «بَلْ زُیِّنَ لِلَّذِینَ کَفَرُوا مَکْرُهُمْ» بلکه برآراستند کافران را مکر ایشان، «وَ صُدُّوا عَنِ السَّبِیلِ» و برگشتند از راه حقّ و برگردانیدند، «وَ مَنْ یُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ (۳۳)» و هر که را اللَّه تعالى گمراه کرد او را نیست راهنمایى.
«لَهُمْ عَذابٌ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا» ایشان را عذابى است درین جهان، «وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَشَقُّ» و براستى که عذاب آن جهان سختتر، «وَ ما لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ واقٍ (۳۴)» و نیست ایشان را از اللَّه تعالى کوشندهاى یا باز پوشندهاى.
«مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِی وُعِدَ الْمُتَّقُونَ» بیان و صفت آن بهشت که متّقیان را بآن وعده دادند، «تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» آنست که میرود زیر درختان آن جویها «أُکُلُها دائِمٌ» خوردنى آن و میوههاى آن پیوسته است بر درختان، «وَ ظِلُّها» و سایه آن پاینده، «تِلْکَ عُقْبَى الَّذِینَ اتَّقَوْا» سرانجام پرهیزکاران آنست، «وَ عُقْبَى الْکافِرِینَ النَّارُ (۳۵)» و سرانجام کافران آتش.
«وَ الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ» و ایشان که ایشان را تورات و انجیل دادیم، «یَفْرَحُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ» شادند ایشان بآنچ بتو فرستاده آمد، «وَ مِنَ الْأَحْزابِ مَنْ یُنْکِرُ بَعْضَهُ» و از سپاهها کسانىاند که بلختى از آن کافراند، «قُلْ إِنَّما أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ وَ لا أُشْرِکَ بِهِ» گوى مرا فرمودند تا اللَّه را پرستم و با وى انباز نگیرم، «إِلَیْهِ أَدْعُوا وَ إِلَیْهِ مَآبِ (۳۶)» با او مىخوانم و خود با او مىگردم. «وَ کَذلِکَ أَنْزَلْناهُ حُکْماً عَرَبِیًّا» و هم چنان فرستادیم این نامه را نامه عربى و این دین را دین عربى، «وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ» و اگر پى برى بخوش آمدهاى ایشان، «بَعْدَ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ» پس آن که بتو آمد از علم «ما لَکَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِیٍّ وَ لا واقٍ (۳۷)» ترا از خداى تعالى نه باز دارنده ایست و نه یارى.
«وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلًا مِنْ قَبْلِکَ» و فرستادیم فرستادگان پیش از تو، «وَ جَعَلْنا لَهُمْ أَزْواجاً وَ ذُرِّیَّةً» و ایشان را با زنان و فرزندان کردیم، «وَ ما کانَ لِرَسُولٍ أَنْ یَأْتِیَ بِآیَةٍ» و نبود هیچ پیغامبرى را که آید و آیتى آرد، «إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ» مگر بدستورى اللَّه تعالى، «لِکُلِّ أَجَلٍ کِتابٌ (۳۸)» هر هنگامى را نوشته ایست.
«الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ» ایشان که بگرویدند و کارهاى نیک کردند، «طُوبى لَهُمْ» ایشانراست زندگانى خوش، «وَ حُسْنُ مَآبٍ (۲۹)» و باز گشتن گاه نیکو.
«کَذلِکَ أَرْسَلْناکَ» چنانک ترا فرستادیم، «فِی أُمَّةٍ» در امّتى، «قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِها أُمَمٌ» که گذشت پیش ایشان، «لِتَتْلُوَا عَلَیْهِمُ الَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ» تا بر ایشان خوانى آنچ پیغام دادیم بتو، «وَ هُمْ یَکْفُرُونَ بِالرَّحْمنِ» و ایشان بنام برد رحمن و یاد کرد او کافر میشوند، «قُلْ هُوَ رَبِّی» بگو رحمن خداوند منست، «لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» نیست خدایى جز او، «عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ» پشت باو باز کردم، «وَ إِلَیْهِ مَتابِ (۳۰)» و بازگشت من باوست.
«وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً» اگر هرگز قرآنى بودى، «سُیِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ» که بان کوه روان کردندى، «أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ» یا بآن زمین بریدندى، «أَوْ کُلِّمَ بِهِ الْمَوْتى» یا بان مرده را سخن شنوانیدندى، «بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِیعاً» بلکه خدایراست فرمان و کار همه، «أَ فَلَمْ یَیْأَسِ الَّذِینَ آمَنُوا» بجاى نیازند یک بار گرویدگان، «أَنْ لَوْ یَشاءُ اللَّهُ لَهَدَى النَّاسَ جَمِیعاً» که اگر اللَّه تعالى خواستى همه ناگرویدگان را راه نمودى بیکبار، «وَ لا یَزالُ الَّذِینَ کَفَرُوا» و همیشه کافران و ناگرویدگان، «تُصِیبُهُمْ بِما صَنَعُوا» مى رسد بایشان بفعل بد که کردند، «قارِعَةٌ» مصیبتى سخت و داهیهاى صعب، «أَوْ تَحُلُّ قَرِیباً مِنْ دارِهِمْ» یا تو فرود آیى ناگاه بر در سراى ایشان، «حَتَّى یَأْتِیَ وَعْدُ اللَّهِ» صبر کن تا وعدهاى که اللَّه تعالى داد بیاید، «إِنَّ اللَّهَ لا یُخْلِفُ الْمِیعادَ (۳۱)» اللَّه تعالى کژ نکند وعده خویش.
«وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِکَ» و افسوس کردند بر فرستادگان پیش از تو، «فَأَمْلَیْتُ لِلَّذِینَ کَفَرُوا» درنگ دادم کافران را، «ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ» آن گه فرا گرفتم ایشان را، «فَکَیْفَ کانَ عِقابِ (۳۲)» چون بود سرانجام نمودن من دشمنان را.
«أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلى کُلِّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ» آن کس که بر ایستاد دارد بنگاه بانى، وى کردار خلق شمارد و اسرار و انفاس ایشان سنجد و الحاظ و الفاظ ایشان شمرد، همچون کسى است که این هیچ نتواند و ندارد، «وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَکاءَ» و اللَّه را انبازان گفتند، «قُلْ سَمُّوهُمْ» بگوى ایشان را صفت کنید، «أَمْ تُنَبِّئُونَهُ بِما لا یَعْلَمُ فِی الْأَرْضِ» یا اللَّه تعالى را خبرى مىکنید که او نداند آن را در زمین، «أَمْ بِظاهِرٍ مِنَ الْقَوْلِ» یا هر چه فراز آید همىگویید، «بَلْ زُیِّنَ لِلَّذِینَ کَفَرُوا مَکْرُهُمْ» بلکه برآراستند کافران را مکر ایشان، «وَ صُدُّوا عَنِ السَّبِیلِ» و برگشتند از راه حقّ و برگردانیدند، «وَ مَنْ یُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ (۳۳)» و هر که را اللَّه تعالى گمراه کرد او را نیست راهنمایى.
«لَهُمْ عَذابٌ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا» ایشان را عذابى است درین جهان، «وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَشَقُّ» و براستى که عذاب آن جهان سختتر، «وَ ما لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ واقٍ (۳۴)» و نیست ایشان را از اللَّه تعالى کوشندهاى یا باز پوشندهاى.
«مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِی وُعِدَ الْمُتَّقُونَ» بیان و صفت آن بهشت که متّقیان را بآن وعده دادند، «تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» آنست که میرود زیر درختان آن جویها «أُکُلُها دائِمٌ» خوردنى آن و میوههاى آن پیوسته است بر درختان، «وَ ظِلُّها» و سایه آن پاینده، «تِلْکَ عُقْبَى الَّذِینَ اتَّقَوْا» سرانجام پرهیزکاران آنست، «وَ عُقْبَى الْکافِرِینَ النَّارُ (۳۵)» و سرانجام کافران آتش.
«وَ الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ» و ایشان که ایشان را تورات و انجیل دادیم، «یَفْرَحُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ» شادند ایشان بآنچ بتو فرستاده آمد، «وَ مِنَ الْأَحْزابِ مَنْ یُنْکِرُ بَعْضَهُ» و از سپاهها کسانىاند که بلختى از آن کافراند، «قُلْ إِنَّما أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ وَ لا أُشْرِکَ بِهِ» گوى مرا فرمودند تا اللَّه را پرستم و با وى انباز نگیرم، «إِلَیْهِ أَدْعُوا وَ إِلَیْهِ مَآبِ (۳۶)» با او مىخوانم و خود با او مىگردم. «وَ کَذلِکَ أَنْزَلْناهُ حُکْماً عَرَبِیًّا» و هم چنان فرستادیم این نامه را نامه عربى و این دین را دین عربى، «وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ» و اگر پى برى بخوش آمدهاى ایشان، «بَعْدَ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ» پس آن که بتو آمد از علم «ما لَکَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِیٍّ وَ لا واقٍ (۳۷)» ترا از خداى تعالى نه باز دارنده ایست و نه یارى.
«وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلًا مِنْ قَبْلِکَ» و فرستادیم فرستادگان پیش از تو، «وَ جَعَلْنا لَهُمْ أَزْواجاً وَ ذُرِّیَّةً» و ایشان را با زنان و فرزندان کردیم، «وَ ما کانَ لِرَسُولٍ أَنْ یَأْتِیَ بِآیَةٍ» و نبود هیچ پیغامبرى را که آید و آیتى آرد، «إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ» مگر بدستورى اللَّه تعالى، «لِکُلِّ أَجَلٍ کِتابٌ (۳۸)» هر هنگامى را نوشته ایست.
رشیدالدین میبدی : ۱۴- سورة ابراهیم- مکیة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «قالَتْ رُسُلُهُمْ» رسولان ایشان گفتند، «أَ فِی اللَّهِ شَکٌّ» در اللَّه نیز گمانى است؟، «فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» کردگار و آفریدگار آسمان و زمین، «یَدْعُوکُمْ» مىخواند شما را، «لِیَغْفِرَ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ» تا بیامرزد شما را گناهان شما، «وَ یُؤَخِّرَکُمْ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى» و با پس دارد شما را تا هنگامى نام زد کرده، «قالُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا» گفتند که نیستید شما مگر مردمانى همچون ما، «تُرِیدُونَ أَنْ تَصُدُّونا» مىخواهید که برگردانید ما را، «عَمَّا کانَ یَعْبُدُ آباؤُنا» از پرستش آنچ پدران ما پرستیدند، «فَأْتُونا بِسُلْطانٍ مُبِینٍ (۱۰)» بیارید بما حجتى روشن.
«قالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ» فرا ایشان گفت رسولان ایشان، «إِنْ نَحْنُ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ» نیستیم ما مگر مردمانى همچون شما، «وَ لکِنَّ اللَّهَ یَمُنُّ عَلى مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» لکن سپاس نهد اللَّه بر هر که خواهد از بندگان خویش، «وَ ما کانَ لَنا» و نیست ما را، «أَنْ نَأْتِیَکُمْ بِسُلْطانٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ» که بشما حجتى آریم مگر بفرمان اللَّه «وَ عَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (۱۱)» و ایدون بادا که گرویدگان توکل و پشتى دارى بر خداى دارند.
«وَ ما لَنا أَلَّا نَتَوَکَّلَ عَلَى اللَّهِ» و چرا که ما پشتى نداریم و توکل نکنیم بر اللَّه، «وَ قَدْ هَدانا سُبُلَنا» و اوست که راه نمود ما را براههاى راست ما، «وَ لَنَصْبِرَنَّ» و بر آنیم که شکیبایى کنیم، «عَلى ما آذَیْتُمُونا» بر آن رنجها که شما مىنمائید ما را، «وَ عَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ (۱۲)» و ایدون بادا که بر خداى تعالى توکل دارند متوکلان.
«وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ» کافران گفتند رسولان خویش را، «لَنُخْرِجَنَّکُمْ مِنْ أَرْضِنا» که بیرون کنیم شما را از زمین خویش، «أَوْ لَتَعُودُنَّ فِی مِلَّتِنا» یا باز گردید و در کیش ما آئید، «فَأَوْحى إِلَیْهِمْ رَبُّهُمْ» پیغام داد خداوند ایشان بایشان «لَنُهْلِکَنَّ الظَّالِمِینَ (۱۳)» که ما خود آن ستمکاران را هلاک کنیم.
«وَ لَنُسْکِنَنَّکُمُ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِهِمْ» و شما را در زمین نشانیم پس ایشان «ذلِکَ لِمَنْ خافَ مَقامِی» این پاداش آن کس راست که گرویده است برستاخیز و ایستادن شمار را، «وَ خافَ وَعِیدِ (۱۴)» و ببیم است از وعید من.
«وَ اسْتَفْتَحُوا» و عذاب خواستند گفتند که میان ما و میان رسولان کار برگزار و بر گشاى، «وَ خابَ کُلُّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ (۱۵)» و نومید ماند هر گردن کشى شوخ.
«مِنْ وَرائِهِ جَهَنَّمُ» دوزخ پیش او فا، «وَ یُسْقى مِنْ ماءٍ صَدِیدٍ (۱۶)» و مىآشامانند او را از آبى زردابه وقیح «یَتَجَرَّعُهُ» در دهن مىکشد آن را، «وَ لا یَکادُ یُسِیغُهُ» و نمىتواند که روان فرو برد آن را، «وَ یَأْتِیهِ الْمَوْتُ مِنْ کُلِّ مَکانٍ» و مىرسد باو درد مرگ از هر جاى، «وَ ما هُوَ بِمَیِّتٍ» و آنکه مردنى نه، «وَ مِنْ وَرائِهِ عَذابٌ غَلِیظٌ (۱۷)» و پیش او فا باز عذابى سختر از آن و ستبرتر از آن.
«مَثَلُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمالُهُمْ» مثل کردار ایشان که بخداوند خویش کافر شدند، «کَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ» چون خاکسترى خشک که باد در آن زور گرفت، «فِی یَوْمٍ عاصِفٍ» در روزى سخت باد، «لا یَقْدِرُونَ مِمَّا کَسَبُوا عَلى شَیْءٍ» باد شاه نشوند و درنیابند از آن کردگار که کردند بر هیچیز، «ذلِکَ هُوَ الضَّلالُ الْبَعِیدُ (۱۸)» آنست آن گمراهى و تباهى دور.
«أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ» نمىبینى که اللَّه بیافرید هفت آسمان و هفت زمین بیکتایى و توانایى، «إِنْ یَشَأْ یُذْهِبْکُمْ» اگر خواهد ببرد شما را، «وَ یَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِیدٍ (۱۹)» و آفریدهاى آرد نو.
«وَ ما ذلِکَ عَلَى اللَّهِ بِعَزِیزٍ (۲۰)» و آن بر اللَّه نه سخت است نه دشوار.
«وَ بَرَزُوا لِلَّهِ جَمِیعاً» و بیرون آیند خوانندگان اللَّه همه بیکبار، «فَقالَ الضُّعَفاءُ لِلَّذِینَ اسْتَکْبَرُوا» پس روان گویند گردن گردنکشان را، «إِنَّا کُنَّا لَکُمْ تَبَعاً» که ما شما را پس روان بودیم «فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنَّا مِنْ عَذابِ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ» امروز ما را بکار آیید و از عذاب ما چیزى بردارید، «قالُوا» گویند، «لَوْ هَدانَا اللَّهُ لَهَدَیْناکُمْ» اگر اللَّه ما را راه نمودى ما هم شما را راه نمودیمى «سَواءٌ عَلَیْنا» یکسانست بر ما، «أَ جَزِعْنا أَمْ صَبَرْنا» خروش کنیم یا شکیبایى کنیم، «ما لَنا مِنْ مَحِیصٍ (۲۱)» ما را دورى یافت نیست از عذاب و نه رستن.
«وَ قالَ الشَّیْطانُ» و دیو گوید، «لَمَّا قُضِیَ الْأَمْرُ» آن گه که کار شمار برگزارده آید، «إِنَّ اللَّهَ وَعَدَکُمْ وَعْدَ الْحَقِّ» خداى شما را وعده داد وعدهاى درست راست، «وَ وَعَدْتُکُمْ» و من شما را وعده دادم «فَأَخْلَفْتُکُمْ» و آنچ گفتم نکردم، «وَ ما کانَ لِی عَلَیْکُمْ مِنْ سُلْطانٍ» و مرا بر شما دست رسى نبود و توانى، «إِلَّا أَنْ دَعَوْتُکُمْ» مگر آنک خواندم شما را، «فَاسْتَجَبْتُمْ لِی» و پاسخ کردید مرا، «فَلا تَلُومُونِی» مرا مه نکوهید، «وَ لُومُوا أَنْفُسَکُمْ» خویشتن را نکوهید، «ما أَنَا بِمُصْرِخِکُمْ» نه من فریاد رس شماام، «وَ ما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِیَّ» و نه شما فریاد رس من، «إِنِّی کَفَرْتُ بِما أَشْرَکْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ» که من کافر بودم بآنچ شما انباز گرفتید مرا در آن پیش، «إِنَّ الظَّالِمِینَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ (۲۲)» کافران را فردا عذابى درد نماى است.
«قالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ» فرا ایشان گفت رسولان ایشان، «إِنْ نَحْنُ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ» نیستیم ما مگر مردمانى همچون شما، «وَ لکِنَّ اللَّهَ یَمُنُّ عَلى مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ» لکن سپاس نهد اللَّه بر هر که خواهد از بندگان خویش، «وَ ما کانَ لَنا» و نیست ما را، «أَنْ نَأْتِیَکُمْ بِسُلْطانٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ» که بشما حجتى آریم مگر بفرمان اللَّه «وَ عَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (۱۱)» و ایدون بادا که گرویدگان توکل و پشتى دارى بر خداى دارند.
«وَ ما لَنا أَلَّا نَتَوَکَّلَ عَلَى اللَّهِ» و چرا که ما پشتى نداریم و توکل نکنیم بر اللَّه، «وَ قَدْ هَدانا سُبُلَنا» و اوست که راه نمود ما را براههاى راست ما، «وَ لَنَصْبِرَنَّ» و بر آنیم که شکیبایى کنیم، «عَلى ما آذَیْتُمُونا» بر آن رنجها که شما مىنمائید ما را، «وَ عَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ (۱۲)» و ایدون بادا که بر خداى تعالى توکل دارند متوکلان.
«وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ» کافران گفتند رسولان خویش را، «لَنُخْرِجَنَّکُمْ مِنْ أَرْضِنا» که بیرون کنیم شما را از زمین خویش، «أَوْ لَتَعُودُنَّ فِی مِلَّتِنا» یا باز گردید و در کیش ما آئید، «فَأَوْحى إِلَیْهِمْ رَبُّهُمْ» پیغام داد خداوند ایشان بایشان «لَنُهْلِکَنَّ الظَّالِمِینَ (۱۳)» که ما خود آن ستمکاران را هلاک کنیم.
«وَ لَنُسْکِنَنَّکُمُ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِهِمْ» و شما را در زمین نشانیم پس ایشان «ذلِکَ لِمَنْ خافَ مَقامِی» این پاداش آن کس راست که گرویده است برستاخیز و ایستادن شمار را، «وَ خافَ وَعِیدِ (۱۴)» و ببیم است از وعید من.
«وَ اسْتَفْتَحُوا» و عذاب خواستند گفتند که میان ما و میان رسولان کار برگزار و بر گشاى، «وَ خابَ کُلُّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ (۱۵)» و نومید ماند هر گردن کشى شوخ.
«مِنْ وَرائِهِ جَهَنَّمُ» دوزخ پیش او فا، «وَ یُسْقى مِنْ ماءٍ صَدِیدٍ (۱۶)» و مىآشامانند او را از آبى زردابه وقیح «یَتَجَرَّعُهُ» در دهن مىکشد آن را، «وَ لا یَکادُ یُسِیغُهُ» و نمىتواند که روان فرو برد آن را، «وَ یَأْتِیهِ الْمَوْتُ مِنْ کُلِّ مَکانٍ» و مىرسد باو درد مرگ از هر جاى، «وَ ما هُوَ بِمَیِّتٍ» و آنکه مردنى نه، «وَ مِنْ وَرائِهِ عَذابٌ غَلِیظٌ (۱۷)» و پیش او فا باز عذابى سختر از آن و ستبرتر از آن.
«مَثَلُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمالُهُمْ» مثل کردار ایشان که بخداوند خویش کافر شدند، «کَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ» چون خاکسترى خشک که باد در آن زور گرفت، «فِی یَوْمٍ عاصِفٍ» در روزى سخت باد، «لا یَقْدِرُونَ مِمَّا کَسَبُوا عَلى شَیْءٍ» باد شاه نشوند و درنیابند از آن کردگار که کردند بر هیچیز، «ذلِکَ هُوَ الضَّلالُ الْبَعِیدُ (۱۸)» آنست آن گمراهى و تباهى دور.
«أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ» نمىبینى که اللَّه بیافرید هفت آسمان و هفت زمین بیکتایى و توانایى، «إِنْ یَشَأْ یُذْهِبْکُمْ» اگر خواهد ببرد شما را، «وَ یَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِیدٍ (۱۹)» و آفریدهاى آرد نو.
«وَ ما ذلِکَ عَلَى اللَّهِ بِعَزِیزٍ (۲۰)» و آن بر اللَّه نه سخت است نه دشوار.
«وَ بَرَزُوا لِلَّهِ جَمِیعاً» و بیرون آیند خوانندگان اللَّه همه بیکبار، «فَقالَ الضُّعَفاءُ لِلَّذِینَ اسْتَکْبَرُوا» پس روان گویند گردن گردنکشان را، «إِنَّا کُنَّا لَکُمْ تَبَعاً» که ما شما را پس روان بودیم «فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنَّا مِنْ عَذابِ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ» امروز ما را بکار آیید و از عذاب ما چیزى بردارید، «قالُوا» گویند، «لَوْ هَدانَا اللَّهُ لَهَدَیْناکُمْ» اگر اللَّه ما را راه نمودى ما هم شما را راه نمودیمى «سَواءٌ عَلَیْنا» یکسانست بر ما، «أَ جَزِعْنا أَمْ صَبَرْنا» خروش کنیم یا شکیبایى کنیم، «ما لَنا مِنْ مَحِیصٍ (۲۱)» ما را دورى یافت نیست از عذاب و نه رستن.
«وَ قالَ الشَّیْطانُ» و دیو گوید، «لَمَّا قُضِیَ الْأَمْرُ» آن گه که کار شمار برگزارده آید، «إِنَّ اللَّهَ وَعَدَکُمْ وَعْدَ الْحَقِّ» خداى شما را وعده داد وعدهاى درست راست، «وَ وَعَدْتُکُمْ» و من شما را وعده دادم «فَأَخْلَفْتُکُمْ» و آنچ گفتم نکردم، «وَ ما کانَ لِی عَلَیْکُمْ مِنْ سُلْطانٍ» و مرا بر شما دست رسى نبود و توانى، «إِلَّا أَنْ دَعَوْتُکُمْ» مگر آنک خواندم شما را، «فَاسْتَجَبْتُمْ لِی» و پاسخ کردید مرا، «فَلا تَلُومُونِی» مرا مه نکوهید، «وَ لُومُوا أَنْفُسَکُمْ» خویشتن را نکوهید، «ما أَنَا بِمُصْرِخِکُمْ» نه من فریاد رس شماام، «وَ ما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِیَّ» و نه شما فریاد رس من، «إِنِّی کَفَرْتُ بِما أَشْرَکْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ» که من کافر بودم بآنچ شما انباز گرفتید مرا در آن پیش، «إِنَّ الظَّالِمِینَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ (۲۲)» کافران را فردا عذابى درد نماى است.
رشیدالدین میبدی : ۱۴- سورة ابراهیم- مکیة
۴ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «وَ إِذْ قالَ إِبْراهِیمُ رَبِّ» ابراهیم گفت خداوند من «اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً» این شهر شهرى بى بیم کن، «وَ اجْنُبْنِی وَ بَنِیَّ» و دور دار مرا و پسران مرا، «أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ (۳۵)» که بتان را پرستیم.
«رَبِّ» خداوند من، «إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ کَثِیراً مِنَ النَّاسِ» این بتان فراوان از مردمان بى راه کردند، «فَمَنْ تَبِعَنِی» هر که بر پى من بیاید، «فَإِنَّهُ مِنِّی» او از منست، «وَ مَنْ عَصانِی» و هر که در من عاصى شود، «فَإِنَّکَ غَفُورٌ رَحِیمٌ (۳۶)» تو خداوندى عیب پوشى آمرزگار، بخشایندهاى مهربان و قادرى که راه نمایى تا آمرزى و بخشایى.
«رَبَّنا» خداوند ما، «إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتِی» من بنشاندم فرزند خویش را، «بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ» بهامونى بى بر، «عِنْدَ بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ» بنزدیک خانه تو، خانهاى با آزرم کرده بزرگ داشته، «رَبَّنا» خداوند ما، «لِیُقِیمُوا الصَّلاةَ» تا نماز بپاى دارند، «فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ» دل قومى از مردمان چنان کن، «تَهْوِی إِلَیْهِمْ» که مىشتابد باین خانه و بایشان، «وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ» و روزى کن ایشان را از میوهها، «لَعَلَّهُمْ یَشْکُرُونَ (۲۷)» مگر سپاس دار باشند ترا.
«رَبَّنا» خداوند ما، «إِنَّکَ تَعْلَمُ» مىدانى تو، «ما نُخْفِی» آنچ در دل مىداریم، «وَ ما نُعْلِنُ» و آنچ مىنمائیم، «وَ ما یَخْفى عَلَى اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ» و پوشیده نیاید بر خداى هیچیز، «فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ (۳۸)» نه در زمین و نه در آسمان.
«الْحَمْدُ لِلَّهِ» ستایش آن خداى را، «الَّذِی وَهَبَ لِی عَلَى الْکِبَرِ» که مرا داد بر سر پیرى، «إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ» اسماعیل و اسحاق، «إِنَّ رَبِّی لَسَمِیعُ الدُّعاءِ (۳۹)» خداوند من شنونده دعاست براستى.
«رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاةِ» خداوند من مرا نماز گرى هنگام کوشیده کن، «وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی» و فرزندان من، «رَبَّنا» خداوند ما، «وَ تَقَبَّلْ دُعاءِ (۴۰)» و بپذیر دعاى من.
«رَبَّنَا» خداوند ما، «اغْفِرْ لِی وَ لِوالِدَیَّ» بیامرز مرا و پدر و مادر مرا، «وَ لِلْمُؤْمِنِینَ» و گرویدگان را همه، «یَوْمَ یَقُومُ الْحِسابُ (۴۱)» آن روز که شمار بر سر خلق بپاى شود.
«وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلًا» و مپندار رسول من که اللَّه ناآگاهست، «عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ» از آنچ ستمکاران مىکنند، «إِنَّما یُؤَخِّرُهُمْ» که او ایشان را مىباز دارد، «لِیَوْمٍ تَشْخَصُ فِیهِ الْأَبْصارُ (۴۲)» روزى که چشمها در آن روز بر هوا داشته
«مُهْطِعِینَ» شتابندگان، «مُقْنِعِی رُؤُسِهِمْ» سرهاشان بر بالا داشته، «لا یَرْتَدُّ إِلَیْهِمْ طَرْفُهُمْ» نگرستن ایشان از آن جاى که مىنگرند با ایشان نیابد، «وَ أَفْئِدَتُهُمْ هَواءٌ (۴۳)» و دلهاى ایشان نهى.
«وَ أَنْذِرِ النَّاسَ» و بترسان مردمان را، «یَوْمَ یَأْتِیهِمُ الْعَذابُ» از روزى که مرگ بایشان رسد، «فَیَقُولُ الَّذِینَ ظَلَمُوا» ناگرویدگان گویند، «رَبَّنا» خداوند ما، «أَخِّرْنا إِلى أَجَلٍ قَرِیبٍ» با پس مدار ما را تا درنگى و هنگامى نزدیک، «نُجِبْ دَعْوَتَکَ» تا پاسخ کنیم با توحید خواندن ترا، «وَ نَتَّبِعِ الرُّسُلَ» و پى بریم رسولان ترا، «أَ وَ لَمْ تَکُونُوا أَقْسَمْتُمْ مِنْ قَبْلُ» ایشان را گویند نه سوگندان مىخوردید از پیش، «ما لَکُمْ مِنْ زَوالٍ (۴۴)» که شما را از مرگى بزندگانى گشتن نیست.
«وَ سَکَنْتُمْ فِی مَساکِنِ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ» و در نشستگاههاى ستمکاران و بدان نشستید، «وَ تَبَیَّنَ لَکُمْ» و پیدا شده شما را، «کَیْفَ فَعَلْنا بِهِمْ» که با ایشان چه کردیم، «وَ ضَرَبْنا لَکُمُ الْأَمْثالَ (۴۵)» و شما را بایشان مثلها زدیم.
«وَ قَدْ مَکَرُوا مَکْرَهُمْ» و همه کوششها بکوشیدند، «وَ عِنْدَ اللَّهِ مَکْرُهُمْ» و جزاء مکر ایشان نزدیک خداست، «وَ إِنْ کانَ مَکْرُهُمْ» و نبود کوشش ایشان، «لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبالُ (۴۶)» مگر آن را تا کوه جنبد آن را از جاى.
«فَلا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ» پس مپندار که اللَّه، «مُخْلِفَ وَعْدِهِ رُسُلَهُ» کژ کننده وعده رسولان خویش است، «إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ» اللَّه تاونده است با هر کاونده، «ذُو انتِقامٍ (۴۷)» از دشمنان کین ستاننده.
«یَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَیْرَ الْأَرْضِ» آن روز که بدل کنند زمین را بزمین دیگر، «وَ السَّماواتُ» و آسمانها را بآسمانهاى دیگر، «وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ (۴۸)» و بیرون آیند فرمان خداى را که یکتاست، همه را فرو شکننده و کم آورنده. «وَ تَرَى الْمُجْرِمِینَ یَوْمَئِذٍ» و کافران را بینى آن روز، «مُقَرَّنِینَ فِی الْأَصْفادِ (۴۹)» با هم بسته در بندها. «سَرابِیلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ» پوششها و پیراهنهاى ایشان از قطران سیاه گندا «وَ تَغْشى وُجُوهَهُمُ النَّارُ (۵۰)» و آتش در رویهاى ایشان مىپیچیده.«لِیَجْزِیَ اللَّهُ کُلَّ نَفْسٍ ما کَسَبَتْ» آن را تا پاداش دهد اللَّه هر تنى را ازیشان بآنچ مىکرد، «إِنَّ اللَّهَ سَرِیعُ الْحِسابِ (۵۱)» اللَّه زود توانست و زود شمار.
«هذا بَلاغٌ لِلنَّاسِ» این باز نمودنى است و پند دادنى مردمان را، «وَ لِیُنْذَرُوا بِهِ» تا بیم نمایند و آگاه کنند ایشان را بآن، «وَ لِیَعْلَمُوا أَنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ» و تا بداند که او خدایى است یکتا، «وَ لِیَذَّکَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ (۵۲)» و تا در یاد دارد و پند گیرد زیرکان و خداوندان خرد.
«رَبِّ» خداوند من، «إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ کَثِیراً مِنَ النَّاسِ» این بتان فراوان از مردمان بى راه کردند، «فَمَنْ تَبِعَنِی» هر که بر پى من بیاید، «فَإِنَّهُ مِنِّی» او از منست، «وَ مَنْ عَصانِی» و هر که در من عاصى شود، «فَإِنَّکَ غَفُورٌ رَحِیمٌ (۳۶)» تو خداوندى عیب پوشى آمرزگار، بخشایندهاى مهربان و قادرى که راه نمایى تا آمرزى و بخشایى.
«رَبَّنا» خداوند ما، «إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتِی» من بنشاندم فرزند خویش را، «بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ» بهامونى بى بر، «عِنْدَ بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ» بنزدیک خانه تو، خانهاى با آزرم کرده بزرگ داشته، «رَبَّنا» خداوند ما، «لِیُقِیمُوا الصَّلاةَ» تا نماز بپاى دارند، «فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ» دل قومى از مردمان چنان کن، «تَهْوِی إِلَیْهِمْ» که مىشتابد باین خانه و بایشان، «وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ» و روزى کن ایشان را از میوهها، «لَعَلَّهُمْ یَشْکُرُونَ (۲۷)» مگر سپاس دار باشند ترا.
«رَبَّنا» خداوند ما، «إِنَّکَ تَعْلَمُ» مىدانى تو، «ما نُخْفِی» آنچ در دل مىداریم، «وَ ما نُعْلِنُ» و آنچ مىنمائیم، «وَ ما یَخْفى عَلَى اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ» و پوشیده نیاید بر خداى هیچیز، «فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ (۳۸)» نه در زمین و نه در آسمان.
«الْحَمْدُ لِلَّهِ» ستایش آن خداى را، «الَّذِی وَهَبَ لِی عَلَى الْکِبَرِ» که مرا داد بر سر پیرى، «إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ» اسماعیل و اسحاق، «إِنَّ رَبِّی لَسَمِیعُ الدُّعاءِ (۳۹)» خداوند من شنونده دعاست براستى.
«رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاةِ» خداوند من مرا نماز گرى هنگام کوشیده کن، «وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی» و فرزندان من، «رَبَّنا» خداوند ما، «وَ تَقَبَّلْ دُعاءِ (۴۰)» و بپذیر دعاى من.
«رَبَّنَا» خداوند ما، «اغْفِرْ لِی وَ لِوالِدَیَّ» بیامرز مرا و پدر و مادر مرا، «وَ لِلْمُؤْمِنِینَ» و گرویدگان را همه، «یَوْمَ یَقُومُ الْحِسابُ (۴۱)» آن روز که شمار بر سر خلق بپاى شود.
«وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلًا» و مپندار رسول من که اللَّه ناآگاهست، «عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ» از آنچ ستمکاران مىکنند، «إِنَّما یُؤَخِّرُهُمْ» که او ایشان را مىباز دارد، «لِیَوْمٍ تَشْخَصُ فِیهِ الْأَبْصارُ (۴۲)» روزى که چشمها در آن روز بر هوا داشته
«مُهْطِعِینَ» شتابندگان، «مُقْنِعِی رُؤُسِهِمْ» سرهاشان بر بالا داشته، «لا یَرْتَدُّ إِلَیْهِمْ طَرْفُهُمْ» نگرستن ایشان از آن جاى که مىنگرند با ایشان نیابد، «وَ أَفْئِدَتُهُمْ هَواءٌ (۴۳)» و دلهاى ایشان نهى.
«وَ أَنْذِرِ النَّاسَ» و بترسان مردمان را، «یَوْمَ یَأْتِیهِمُ الْعَذابُ» از روزى که مرگ بایشان رسد، «فَیَقُولُ الَّذِینَ ظَلَمُوا» ناگرویدگان گویند، «رَبَّنا» خداوند ما، «أَخِّرْنا إِلى أَجَلٍ قَرِیبٍ» با پس مدار ما را تا درنگى و هنگامى نزدیک، «نُجِبْ دَعْوَتَکَ» تا پاسخ کنیم با توحید خواندن ترا، «وَ نَتَّبِعِ الرُّسُلَ» و پى بریم رسولان ترا، «أَ وَ لَمْ تَکُونُوا أَقْسَمْتُمْ مِنْ قَبْلُ» ایشان را گویند نه سوگندان مىخوردید از پیش، «ما لَکُمْ مِنْ زَوالٍ (۴۴)» که شما را از مرگى بزندگانى گشتن نیست.
«وَ سَکَنْتُمْ فِی مَساکِنِ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ» و در نشستگاههاى ستمکاران و بدان نشستید، «وَ تَبَیَّنَ لَکُمْ» و پیدا شده شما را، «کَیْفَ فَعَلْنا بِهِمْ» که با ایشان چه کردیم، «وَ ضَرَبْنا لَکُمُ الْأَمْثالَ (۴۵)» و شما را بایشان مثلها زدیم.
«وَ قَدْ مَکَرُوا مَکْرَهُمْ» و همه کوششها بکوشیدند، «وَ عِنْدَ اللَّهِ مَکْرُهُمْ» و جزاء مکر ایشان نزدیک خداست، «وَ إِنْ کانَ مَکْرُهُمْ» و نبود کوشش ایشان، «لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبالُ (۴۶)» مگر آن را تا کوه جنبد آن را از جاى.
«فَلا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ» پس مپندار که اللَّه، «مُخْلِفَ وَعْدِهِ رُسُلَهُ» کژ کننده وعده رسولان خویش است، «إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ» اللَّه تاونده است با هر کاونده، «ذُو انتِقامٍ (۴۷)» از دشمنان کین ستاننده.
«یَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَیْرَ الْأَرْضِ» آن روز که بدل کنند زمین را بزمین دیگر، «وَ السَّماواتُ» و آسمانها را بآسمانهاى دیگر، «وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ (۴۸)» و بیرون آیند فرمان خداى را که یکتاست، همه را فرو شکننده و کم آورنده. «وَ تَرَى الْمُجْرِمِینَ یَوْمَئِذٍ» و کافران را بینى آن روز، «مُقَرَّنِینَ فِی الْأَصْفادِ (۴۹)» با هم بسته در بندها. «سَرابِیلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ» پوششها و پیراهنهاى ایشان از قطران سیاه گندا «وَ تَغْشى وُجُوهَهُمُ النَّارُ (۵۰)» و آتش در رویهاى ایشان مىپیچیده.«لِیَجْزِیَ اللَّهُ کُلَّ نَفْسٍ ما کَسَبَتْ» آن را تا پاداش دهد اللَّه هر تنى را ازیشان بآنچ مىکرد، «إِنَّ اللَّهَ سَرِیعُ الْحِسابِ (۵۱)» اللَّه زود توانست و زود شمار.
«هذا بَلاغٌ لِلنَّاسِ» این باز نمودنى است و پند دادنى مردمان را، «وَ لِیُنْذَرُوا بِهِ» تا بیم نمایند و آگاه کنند ایشان را بآن، «وَ لِیَعْلَمُوا أَنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ» و تا بداند که او خدایى است یکتا، «وَ لِیَذَّکَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ (۵۲)» و تا در یاد دارد و پند گیرد زیرکان و خداوندان خرد.
رشیدالدین میبدی : ۱۵- سورة الحجر- مکیة
۱ - النوبة الاولى
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
«الر تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ» این حرفها آیتها نامه است، «وَ قُرْآنٍ مُبِینٍ (۱)» و قرآنى پیدا کننده، باز نماینده.
«رُبَما یَوَدُّ الَّذِینَ کَفَرُوا» اى بسا هنگاما که دوست بود و آرزو بود ناگرویدگان را، «لَوْ کانُوا مُسْلِمِینَ (۲)» اگر مسلمان بودندى. «ذَرْهُمْ» گذار ایشان را، «یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا» تا مىخورند و کام مىرانند، «وَ یُلْهِهِمُ الْأَمَلُ» و دراز دیدن عمر ایشان را مشغول میدارد، «فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ (۳)» تا آن گه که آگاه شوند.
«وَ ما أَهْلَکْنا مِنْ قَرْیَةٍ» هرگز هلاک نکردیم شهرى را، «إِلَّا وَ لَها کِتابٌ مَعْلُومٌ (۴)» مگر آن را تقدیرى بود و حکمى از ما و نبشتهاى ما را معلوم و هنگام آن دانسته.
«ما تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ» پیشى نکند هیچ گروهى، «أَجَلَها» بر هنگام مرگ خویش، «وَ ما یَسْتَأْخِرُونَ (۵)» و نه با پس ماند از آن هنگام.
«وَ قالُوا» کافران گفتند، «یا أَیُّهَا الَّذِی نُزِّلَ عَلَیْهِ الذِّکْرُ» اى آن کس که پیغام و یاد بر وى فرو فرستادند، «إِنَّکَ لَمَجْنُونٌ (۶)» تو دیوانهاى.
«لَوْ ما تَأْتِینا بِالْمَلائِکَةِ» چرا فریشتگان نیاوردى بما با خود، «إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ (۷)» اگر از راست گویانى.
«ما نُنَزِّلُ الْمَلائِکَةَ» فرو نفرستیم بر ایشان فریشتگان، «إِلَّا بِالْحَقِّ» مگر بمرگ ایشان، «وَ ما کانُوا إِذاً مُنْظَرِینَ (۸)» و آن گه که فریشته آید ایشان را درنگ ندهد.
«إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ» ما فرو فرستادیم این یاد و پیغام، «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (۹)» و ما خود نگه دارانیم.
«وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ» و فرستادیم پیش از تو رسالتها، «فِی شِیَعِ الْأَوَّلِینَ (۱۰)» در گروهان پیشینیان.
«وَ ما یَأْتِیهِمْ مِنْ رَسُولٍ» و نیامد بایشان هیچ پیغامبر، «إِلَّا کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ (۱۱)» مگر افسوس مىکردند برو.
«کَذلِکَ نَسْلُکُهُ فِی قُلُوبِ الْمُجْرِمِینَ (۱۲). لا یُؤْمِنُونَ بِهِ» چنان نهادیم و نمودیم در دلهاى بدان
که تا بنگروند بخدا و رسول و قرآن، «وَ قَدْ خَلَتْ سُنَّةُ الْأَوَّلِینَ (۱۳)» و گذشت درین جهان سنّت پیشینیان.
«وَ لَوْ فَتَحْنا عَلَیْهِمْ باباً مِنَ السَّماءِ» و اگر باز گشائیم بر ایشان درى از آسمان، «فَظَلُّوا فِیهِ یَعْرُجُونَ (۱۴)» و ایشان در ایستند در ان در و مى برشوند.
«لَقالُوا إِنَّما سُکِّرَتْ أَبْصارُنا» گویند چشمهاى ما بپوشیدهاند و بر بستهاند و کژ نمودهاند، «بَلْ نَحْنُ قَوْمٌ مَسْحُورُونَ (۱۵)» بلکه ما گروهىایم چشم به جادویى بر بسته.
«وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِی السَّماءِ بُرُوجاً» و آفریدیم و کردیم در آسمان برجها، «وَ زَیَّنَّاها لِلنَّاظِرِینَ (۱۶)» و بر آراستیم آن را نگرندگان شب را.
«وَ حَفِظْناها مِنْ کُلِّ شَیْطانٍ رَجِیمٍ (۱۷)» و نگه داشتیم آن را از هر دیوى نفریدهاى.
«إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ» مگر کسى از ایشان که سخن دزدیده نیوشد، «فَأَتْبَعَهُ» در پى او نشیند، «شِهابٌ مُبِینٌ (۱۸)» شاخى آتش آشکارا.
«وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها» و زمین را پهن باز کردیم، «وَ أَلْقَیْنا فِیها رَواسِیَ» و در آن کوهها در افکندیم، «وَ أَنْبَتْنا فِیها» و برویانیدیم در آن، «مِنْ کُلِّ شَیْءٍ مَوْزُونٍ (۱۹)» از هر چیزى سختنى.
«وَ جَعَلْنا لَکُمْ فِیها مَعایِشَ» و شما را در آن زیستن را جاى ساختیم و چیز، «وَ مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِینَ (۲۰)» که شما ایشان را روزى دهان نیستید.
«الر تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ» این حرفها آیتها نامه است، «وَ قُرْآنٍ مُبِینٍ (۱)» و قرآنى پیدا کننده، باز نماینده.
«رُبَما یَوَدُّ الَّذِینَ کَفَرُوا» اى بسا هنگاما که دوست بود و آرزو بود ناگرویدگان را، «لَوْ کانُوا مُسْلِمِینَ (۲)» اگر مسلمان بودندى. «ذَرْهُمْ» گذار ایشان را، «یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا» تا مىخورند و کام مىرانند، «وَ یُلْهِهِمُ الْأَمَلُ» و دراز دیدن عمر ایشان را مشغول میدارد، «فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ (۳)» تا آن گه که آگاه شوند.
«وَ ما أَهْلَکْنا مِنْ قَرْیَةٍ» هرگز هلاک نکردیم شهرى را، «إِلَّا وَ لَها کِتابٌ مَعْلُومٌ (۴)» مگر آن را تقدیرى بود و حکمى از ما و نبشتهاى ما را معلوم و هنگام آن دانسته.
«ما تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ» پیشى نکند هیچ گروهى، «أَجَلَها» بر هنگام مرگ خویش، «وَ ما یَسْتَأْخِرُونَ (۵)» و نه با پس ماند از آن هنگام.
«وَ قالُوا» کافران گفتند، «یا أَیُّهَا الَّذِی نُزِّلَ عَلَیْهِ الذِّکْرُ» اى آن کس که پیغام و یاد بر وى فرو فرستادند، «إِنَّکَ لَمَجْنُونٌ (۶)» تو دیوانهاى.
«لَوْ ما تَأْتِینا بِالْمَلائِکَةِ» چرا فریشتگان نیاوردى بما با خود، «إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ (۷)» اگر از راست گویانى.
«ما نُنَزِّلُ الْمَلائِکَةَ» فرو نفرستیم بر ایشان فریشتگان، «إِلَّا بِالْحَقِّ» مگر بمرگ ایشان، «وَ ما کانُوا إِذاً مُنْظَرِینَ (۸)» و آن گه که فریشته آید ایشان را درنگ ندهد.
«إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ» ما فرو فرستادیم این یاد و پیغام، «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (۹)» و ما خود نگه دارانیم.
«وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ» و فرستادیم پیش از تو رسالتها، «فِی شِیَعِ الْأَوَّلِینَ (۱۰)» در گروهان پیشینیان.
«وَ ما یَأْتِیهِمْ مِنْ رَسُولٍ» و نیامد بایشان هیچ پیغامبر، «إِلَّا کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ (۱۱)» مگر افسوس مىکردند برو.
«کَذلِکَ نَسْلُکُهُ فِی قُلُوبِ الْمُجْرِمِینَ (۱۲). لا یُؤْمِنُونَ بِهِ» چنان نهادیم و نمودیم در دلهاى بدان
که تا بنگروند بخدا و رسول و قرآن، «وَ قَدْ خَلَتْ سُنَّةُ الْأَوَّلِینَ (۱۳)» و گذشت درین جهان سنّت پیشینیان.
«وَ لَوْ فَتَحْنا عَلَیْهِمْ باباً مِنَ السَّماءِ» و اگر باز گشائیم بر ایشان درى از آسمان، «فَظَلُّوا فِیهِ یَعْرُجُونَ (۱۴)» و ایشان در ایستند در ان در و مى برشوند.
«لَقالُوا إِنَّما سُکِّرَتْ أَبْصارُنا» گویند چشمهاى ما بپوشیدهاند و بر بستهاند و کژ نمودهاند، «بَلْ نَحْنُ قَوْمٌ مَسْحُورُونَ (۱۵)» بلکه ما گروهىایم چشم به جادویى بر بسته.
«وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِی السَّماءِ بُرُوجاً» و آفریدیم و کردیم در آسمان برجها، «وَ زَیَّنَّاها لِلنَّاظِرِینَ (۱۶)» و بر آراستیم آن را نگرندگان شب را.
«وَ حَفِظْناها مِنْ کُلِّ شَیْطانٍ رَجِیمٍ (۱۷)» و نگه داشتیم آن را از هر دیوى نفریدهاى.
«إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ» مگر کسى از ایشان که سخن دزدیده نیوشد، «فَأَتْبَعَهُ» در پى او نشیند، «شِهابٌ مُبِینٌ (۱۸)» شاخى آتش آشکارا.
«وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها» و زمین را پهن باز کردیم، «وَ أَلْقَیْنا فِیها رَواسِیَ» و در آن کوهها در افکندیم، «وَ أَنْبَتْنا فِیها» و برویانیدیم در آن، «مِنْ کُلِّ شَیْءٍ مَوْزُونٍ (۱۹)» از هر چیزى سختنى.
«وَ جَعَلْنا لَکُمْ فِیها مَعایِشَ» و شما را در آن زیستن را جاى ساختیم و چیز، «وَ مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِینَ (۲۰)» که شما ایشان را روزى دهان نیستید.