عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - در مدح خواجه ابوسهل دبیر، عبدالله بن احمد بن لکشن گوید
دوش ناگاه بهنگام سحر
اندر آمد ز در آن ماه پسر
با رخ رنگین چون لاله و گل
بالب شیرین چون شهد و شکر
حلقه جعدش پر تاب و گره
حلقه زلفش ازان تافته تر
گفتم: ای خانه بتو باغ بهشت
چون برون جسته ای از خانه بدر؟
خواجه ترسم که خبر یابد ازین
بانگ بر خیزد، چون یافت خبر
گفت من بار ملامت بکشم
تو بکش نیز و بس اندوه مخور
چون منی را به ملامت مگذار
این سخن را بنویسند به زر
لشکری چند برخواجه و میر
همه دارند ز من دست بسر
همه در انده من سوخته دل
همه در حسرت من خسته جگر
گر مرا خواجه به نخاس برد
بربایند به همسنگ گهر
تو مرا یافته ای بی همه شغل
نیست اندر کلهت پشم مگر ؟
گفتم ای ترک در این خانه مرا
کودکانند چو گلهای ببر
گر ز تو بر بخورم، بربخورند
زان من، فردا، کسهای دگر
تا منم رسم من این بود ومرا
بسر خواجه کزین نیست گذر
کدخدای ملک هفت اقلیم
خواجه سید ابوسهل عمر
آن خریدار سخندان و سخن
وان هوا خواه هنرمندو هنر
برنکو نامی چونانکه بود
پدر مشفق بر نیک پسر
زر او را بر زوار مقام
سیم او را بر خواهنده مقر
مجلس او ز پی اهل ادب
به سفر ساخته همچون به حضر
بر او بوده به هر جای مقیم
زو رسیده به همه خلق نظر
خدمت سلطان بر دست گرفت
خدمت سلطان سهلست مگر ؟
از پی ساختن بخشش ما
خویش را پیش بلا کرده سپر
او ز بهر ما در کوشش و رنج
ماگرفته همه زو ناز و بطر
آنچه من کهتر ازو یافته ام
گر بگویم بتو مانی به عبر
تا زبان دارم زیبد که زبان
به ثنا گفتن او دارم تر
من همی دانم کاندر بر او
چیست از بهرمن و تو مضمر
جاودان شادو تن آزاد زیاد
آن نکو خوی پسندیده سیر
بیش از آنست که پیش همه خلق
عالمان را بر او جاه و خطر
عاشق و فتنه علم و ادبست
لاجرم یافته زین هر دو خبر
در جهان هیچ کتابی مشناس
کو نکرده ست دو سه باره زبر
سختکوشست به پرهیز و به زهد
تو مر او رابه جوانی منگر
همچو ابد الان در صومعه ها
کند از هر چه حرامست حذر
شاد باد آن به همه نیک سزا
وایمن از نکبت و از شور و زشر
عید او فرخ و فرخ سر سال
فرخی بر در او بسته کمر
تاهمی یابد در دولت شاه
بر بد اندیش فرومایه ظفر
دولتش باقی و نعمت به فزون
راوقی بر کف و معشوق به بر
اندر آمد ز در آن ماه پسر
با رخ رنگین چون لاله و گل
بالب شیرین چون شهد و شکر
حلقه جعدش پر تاب و گره
حلقه زلفش ازان تافته تر
گفتم: ای خانه بتو باغ بهشت
چون برون جسته ای از خانه بدر؟
خواجه ترسم که خبر یابد ازین
بانگ بر خیزد، چون یافت خبر
گفت من بار ملامت بکشم
تو بکش نیز و بس اندوه مخور
چون منی را به ملامت مگذار
این سخن را بنویسند به زر
لشکری چند برخواجه و میر
همه دارند ز من دست بسر
همه در انده من سوخته دل
همه در حسرت من خسته جگر
گر مرا خواجه به نخاس برد
بربایند به همسنگ گهر
تو مرا یافته ای بی همه شغل
نیست اندر کلهت پشم مگر ؟
گفتم ای ترک در این خانه مرا
کودکانند چو گلهای ببر
گر ز تو بر بخورم، بربخورند
زان من، فردا، کسهای دگر
تا منم رسم من این بود ومرا
بسر خواجه کزین نیست گذر
کدخدای ملک هفت اقلیم
خواجه سید ابوسهل عمر
آن خریدار سخندان و سخن
وان هوا خواه هنرمندو هنر
برنکو نامی چونانکه بود
پدر مشفق بر نیک پسر
زر او را بر زوار مقام
سیم او را بر خواهنده مقر
مجلس او ز پی اهل ادب
به سفر ساخته همچون به حضر
بر او بوده به هر جای مقیم
زو رسیده به همه خلق نظر
خدمت سلطان بر دست گرفت
خدمت سلطان سهلست مگر ؟
از پی ساختن بخشش ما
خویش را پیش بلا کرده سپر
او ز بهر ما در کوشش و رنج
ماگرفته همه زو ناز و بطر
آنچه من کهتر ازو یافته ام
گر بگویم بتو مانی به عبر
تا زبان دارم زیبد که زبان
به ثنا گفتن او دارم تر
من همی دانم کاندر بر او
چیست از بهرمن و تو مضمر
جاودان شادو تن آزاد زیاد
آن نکو خوی پسندیده سیر
بیش از آنست که پیش همه خلق
عالمان را بر او جاه و خطر
عاشق و فتنه علم و ادبست
لاجرم یافته زین هر دو خبر
در جهان هیچ کتابی مشناس
کو نکرده ست دو سه باره زبر
سختکوشست به پرهیز و به زهد
تو مر او رابه جوانی منگر
همچو ابد الان در صومعه ها
کند از هر چه حرامست حذر
شاد باد آن به همه نیک سزا
وایمن از نکبت و از شور و زشر
عید او فرخ و فرخ سر سال
فرخی بر در او بسته کمر
تاهمی یابد در دولت شاه
بر بد اندیش فرومایه ظفر
دولتش باقی و نعمت به فزون
راوقی بر کف و معشوق به بر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - نیز در مدح خواجه ابوسهل دبیر، عبدلله بن احمد بن لکشن
بوستان سبز شد و مرغ در آمد به صفیر
ناله مرغ دلارام تر از نغمه زیر
ابر فروردین گویی به جهان آذین بست
که همه باغ پرندست و همه راغ حریر
گه زره باف شود باد و گهی جوشن دوز
باد را طبع شد این پیشه ز زراد امیر
از فراوان زره طرفه و از جوشن نغز
کرد چون کلبه زراد همی روی غدیر
آب در جوی ز باران بهاری و ز سیل
همچنان گشت که با سرخ می آمیخته شیر
ای به عارض چو می و شیر فرا پیش من آی
بربط من بکفم بر نه و نصفی برگیر
نصفی پنج و شش اندر ده و شعری دو بخوان
شعرهایی سره و معنی او طبع پذیر
شعر خوش بر خوان کز بهر تو خواهم خواندن
مدح آن خواجه آزاده معدوم نظیر
کد خدای عضدالدوله سالار سپاه
خواجه سید بیهمتا بوسهل دبیر
آنکه پر دلتر و کافیتر و داناتر ازو
نبود هیچ ملک را به جهان هیچ وزیر
خط نویسد که بشناسند از خط شهید
شعر گویدکه بشناسند از شعر جریر
بشناسد به ضمیر آنچه همی خواهد بود
آفرین بادبرآن طبع و برآن پاک ضمیر
دل او را بدگر دلها مانند مکن
زانکه با گرد برابر نبود ابر مطیر
خامه در زیر سر انگشتانش آن فعل کند
که بدست کس دیگر نکندنیزه وتیر
با عطارد بسر خامه سخن داند گفت
هر دبیری که به دیوان کند اورا تحریر
«عین »و «تهذیب لغت » باسخن بذله او
همچنانست که با دست غنی دست فقیر
از پی رسم در آموختن نامه کنند
نامه خواجه بزرگان و دبیران از بیر
نیک بختا و بزرگا که خداوند منست
که چنین بار خدایی بسزا یافت مشیر
خواجه اندر خور میر آمد و شکر ایزد را
آنچنان ناموری را ز چنین نیست گزیر
تن و جانش را هر روز دعا باید کرد
هر که درخدمت این میر، صغیرست و کبیر
ایزداز طلعت او چشم بدان دور کناد
چشم ما بادبرآن طلعت فرخنده قریر
با چنان فضل و چنین فعل کزو کردم یاد
صورتی دارد آراسته چون بدر منیر
حق شناسیست که از بار خدایی نکند
در حق هیچکسی تا بتواند تقصیر
باچنین غفلت و تقصیر که من دانم کرد
زو ندیدم مگر احسان و سخا و توفیر
تا همی سرخ بود همچو گل سرخ عقیق
تا همی زرد بودهمچو گل زرد زریر
تا سپیدست بنزدیک همه دنیا برف
تا سیاهست بنزدیک همه گیتی قیر
شادمان باد و بدو خلق جهان یکسر شاد
دشمنش تنگدل و مانده به تیمار و زحیر
فرخش باد سر سال و مه فروردین
ایزدش باد بهر کار نگهدار و نصیر
ناله مرغ دلارام تر از نغمه زیر
ابر فروردین گویی به جهان آذین بست
که همه باغ پرندست و همه راغ حریر
گه زره باف شود باد و گهی جوشن دوز
باد را طبع شد این پیشه ز زراد امیر
از فراوان زره طرفه و از جوشن نغز
کرد چون کلبه زراد همی روی غدیر
آب در جوی ز باران بهاری و ز سیل
همچنان گشت که با سرخ می آمیخته شیر
ای به عارض چو می و شیر فرا پیش من آی
بربط من بکفم بر نه و نصفی برگیر
نصفی پنج و شش اندر ده و شعری دو بخوان
شعرهایی سره و معنی او طبع پذیر
شعر خوش بر خوان کز بهر تو خواهم خواندن
مدح آن خواجه آزاده معدوم نظیر
کد خدای عضدالدوله سالار سپاه
خواجه سید بیهمتا بوسهل دبیر
آنکه پر دلتر و کافیتر و داناتر ازو
نبود هیچ ملک را به جهان هیچ وزیر
خط نویسد که بشناسند از خط شهید
شعر گویدکه بشناسند از شعر جریر
بشناسد به ضمیر آنچه همی خواهد بود
آفرین بادبرآن طبع و برآن پاک ضمیر
دل او را بدگر دلها مانند مکن
زانکه با گرد برابر نبود ابر مطیر
خامه در زیر سر انگشتانش آن فعل کند
که بدست کس دیگر نکندنیزه وتیر
با عطارد بسر خامه سخن داند گفت
هر دبیری که به دیوان کند اورا تحریر
«عین »و «تهذیب لغت » باسخن بذله او
همچنانست که با دست غنی دست فقیر
از پی رسم در آموختن نامه کنند
نامه خواجه بزرگان و دبیران از بیر
نیک بختا و بزرگا که خداوند منست
که چنین بار خدایی بسزا یافت مشیر
خواجه اندر خور میر آمد و شکر ایزد را
آنچنان ناموری را ز چنین نیست گزیر
تن و جانش را هر روز دعا باید کرد
هر که درخدمت این میر، صغیرست و کبیر
ایزداز طلعت او چشم بدان دور کناد
چشم ما بادبرآن طلعت فرخنده قریر
با چنان فضل و چنین فعل کزو کردم یاد
صورتی دارد آراسته چون بدر منیر
حق شناسیست که از بار خدایی نکند
در حق هیچکسی تا بتواند تقصیر
باچنین غفلت و تقصیر که من دانم کرد
زو ندیدم مگر احسان و سخا و توفیر
تا همی سرخ بود همچو گل سرخ عقیق
تا همی زرد بودهمچو گل زرد زریر
تا سپیدست بنزدیک همه دنیا برف
تا سیاهست بنزدیک همه گیتی قیر
شادمان باد و بدو خلق جهان یکسر شاد
دشمنش تنگدل و مانده به تیمار و زحیر
فرخش باد سر سال و مه فروردین
ایزدش باد بهر کار نگهدار و نصیر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در مدح خواجه عمید سید ابواحمد تمیمی گوید
آن کیست کاندر آمد بازی کنان ازین در
رویی چو بوستانی از آب آسمان تر
باز این چه رستخیزست این خود کجا درآمد
این را که ره نمودست از بهر فتنه ایدر
ای دوستان یکدل، دل باز شد ز دستم
از شغل باز ماندیم عاشق شدیم یکسر
من شیفته شدستم یا چون منند هر کس ؟
ترسم که هر کس از من عاشق تر و تبه تر
گر خصم نیست او را گوی از میانه بردم
وای ار کسی چو من را یاری بود برین فر
باری ازو بپرسم تا او مرا چه گوید
ای ماه نو کرایی خصم تو کیست بردر؟
تا عاشقی مساعد بی هیچ خصم جویی
گرهیچ رای داری مگزین کسی بمن بر
ور شوخ وار گوید درویش عاشقی تو
درویش کی بوم من، با خواجه توانگر
خواجه عمید سید بواحمد تمیمی
آن بی ریا عطا بخش آن بی بهانه مهتر
اندر شریف خویی با مشتری موافق
واندر بزرگواری باآسمان برابر
جز نیکویی نگوید جز مردمی نداند
وین هر دورا بدارد چون بیعت پیمبر
زو مردمی نباشد نادر که او همیشه
جز مردمی ندیده ست اندر تبار و گوهر
اصل بزرگ دارد، خوی شریف دارد
«ارجو» که تاقیامت زین هر دوان خورد بر
اهل ادب نهادند او را بطوع گردن
وز بهر فخر کردند آن لفظ نیکو ازبر
سحر حلال خواهی؟ رو لفظ خواجه بشنو
نقش بهار خواهی؟ رو روی خواجه بنگر
لفظی بدیع و موجز، چون رای خواجه محکم
خطی درست و نیکو، چون روی خواجه در خور
از رشک او دبیران انگشتها بدندان
او گاه در ببارد زانگشت خویش و گه زر
زری همی چکاند دری همی فشاند
کان در جهان بماند پاینده تا به محشر
گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست
زیرا که سیستانرا زیبد بخواجه مفخر
هر جایگه که باشی شکر و حدیث باشد
زان عادت ستوده زان سیرت چو شکر
بادشمن مخالف زانسان زید که مردم
با دوستان یکدل با مهربان برادر
از خشم او مخالف هرگز خبر نیابد
هر چند زیر خشمش باشد بلای منکر
مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن
سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمر
نادیده هیچکس را باور همی نیاید
من نیز تا ندیدم دل هم نکرد باور
پور امیر حاجب کو یافت کد خدایی
با صاحب بن عباد اندر کمال همبر
هر خسروی که او را چون تومشیر باشد
رای ترا متابع امر ترا مسخر
من بنده مقصر تقصیر بیش دارم
زنهار دل بمشکن تقصیر من بمشمر
گر کمترآمدستم نزدیک تو بخدمت
آخر مرا ندیدی روزی بجای دیگر
تو مردمی کریمی، من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با این کرم زکنگر
آزار داری از یار زیرا که یک زمستان
بگذشت و کس نیامد روزی زمانه تن در (؟)
روزی بدین درازی . . .
کز تو خطایی آمد و ان از تو بود منکر
مابا هزار دستان خو داشتیم آنجا
بیدادکرد و بیشی زاغ سیه بر این در
تو تنگدل نگشتی با زاغ بد نکردی
بنشستی و ببردی خوش با چنان ستمگر
چون در میان باغت دامی بگستریدند
با زاغ در فتادی ناگه بدام اندر
از تو خطایی آمد وز ما خطایی آمد
شاید که هردو گشتیم اندر خطا برابر
از باغ زاغ گم شد آمد هزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر
امروز ما و شادی امروز ما و رامش
در زیر هر درختی عیشی کنیم دیگر
با دوستان یکدل با مطربان چابک
بادلبران زیبا با ساقیان دلبر
دلجوی ساقیانی شیرین سخن که ما را
از کف دهند باده وز لب دهند شکر
جاوید شاد بادی، با خرمی زیادی
بر کف می مروق، در پیش یار دلبر
سال ومهت مبارک، روز و شبت مساعد
عیش تو خوش همیشه عیش عدو مکدر
با عیش و شادکامی باشی همیشه همدم
با بخت و کامرانی بادی همیشه همسر
آن کز تو شاد باشد گو سرخ می همی کش
وان کو نه شاد با تو گو خون دل همی خور
رویی چو بوستانی از آب آسمان تر
باز این چه رستخیزست این خود کجا درآمد
این را که ره نمودست از بهر فتنه ایدر
ای دوستان یکدل، دل باز شد ز دستم
از شغل باز ماندیم عاشق شدیم یکسر
من شیفته شدستم یا چون منند هر کس ؟
ترسم که هر کس از من عاشق تر و تبه تر
گر خصم نیست او را گوی از میانه بردم
وای ار کسی چو من را یاری بود برین فر
باری ازو بپرسم تا او مرا چه گوید
ای ماه نو کرایی خصم تو کیست بردر؟
تا عاشقی مساعد بی هیچ خصم جویی
گرهیچ رای داری مگزین کسی بمن بر
ور شوخ وار گوید درویش عاشقی تو
درویش کی بوم من، با خواجه توانگر
خواجه عمید سید بواحمد تمیمی
آن بی ریا عطا بخش آن بی بهانه مهتر
اندر شریف خویی با مشتری موافق
واندر بزرگواری باآسمان برابر
جز نیکویی نگوید جز مردمی نداند
وین هر دورا بدارد چون بیعت پیمبر
زو مردمی نباشد نادر که او همیشه
جز مردمی ندیده ست اندر تبار و گوهر
اصل بزرگ دارد، خوی شریف دارد
«ارجو» که تاقیامت زین هر دوان خورد بر
اهل ادب نهادند او را بطوع گردن
وز بهر فخر کردند آن لفظ نیکو ازبر
سحر حلال خواهی؟ رو لفظ خواجه بشنو
نقش بهار خواهی؟ رو روی خواجه بنگر
لفظی بدیع و موجز، چون رای خواجه محکم
خطی درست و نیکو، چون روی خواجه در خور
از رشک او دبیران انگشتها بدندان
او گاه در ببارد زانگشت خویش و گه زر
زری همی چکاند دری همی فشاند
کان در جهان بماند پاینده تا به محشر
گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست
زیرا که سیستانرا زیبد بخواجه مفخر
هر جایگه که باشی شکر و حدیث باشد
زان عادت ستوده زان سیرت چو شکر
بادشمن مخالف زانسان زید که مردم
با دوستان یکدل با مهربان برادر
از خشم او مخالف هرگز خبر نیابد
هر چند زیر خشمش باشد بلای منکر
مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن
سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمر
نادیده هیچکس را باور همی نیاید
من نیز تا ندیدم دل هم نکرد باور
پور امیر حاجب کو یافت کد خدایی
با صاحب بن عباد اندر کمال همبر
هر خسروی که او را چون تومشیر باشد
رای ترا متابع امر ترا مسخر
من بنده مقصر تقصیر بیش دارم
زنهار دل بمشکن تقصیر من بمشمر
گر کمترآمدستم نزدیک تو بخدمت
آخر مرا ندیدی روزی بجای دیگر
تو مردمی کریمی، من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با این کرم زکنگر
آزار داری از یار زیرا که یک زمستان
بگذشت و کس نیامد روزی زمانه تن در (؟)
روزی بدین درازی . . .
کز تو خطایی آمد و ان از تو بود منکر
مابا هزار دستان خو داشتیم آنجا
بیدادکرد و بیشی زاغ سیه بر این در
تو تنگدل نگشتی با زاغ بد نکردی
بنشستی و ببردی خوش با چنان ستمگر
چون در میان باغت دامی بگستریدند
با زاغ در فتادی ناگه بدام اندر
از تو خطایی آمد وز ما خطایی آمد
شاید که هردو گشتیم اندر خطا برابر
از باغ زاغ گم شد آمد هزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر
امروز ما و شادی امروز ما و رامش
در زیر هر درختی عیشی کنیم دیگر
با دوستان یکدل با مطربان چابک
بادلبران زیبا با ساقیان دلبر
دلجوی ساقیانی شیرین سخن که ما را
از کف دهند باده وز لب دهند شکر
جاوید شاد بادی، با خرمی زیادی
بر کف می مروق، در پیش یار دلبر
سال ومهت مبارک، روز و شبت مساعد
عیش تو خوش همیشه عیش عدو مکدر
با عیش و شادکامی باشی همیشه همدم
با بخت و کامرانی بادی همیشه همسر
آن کز تو شاد باشد گو سرخ می همی کش
وان کو نه شاد با تو گو خون دل همی خور
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در مدح خواجه عمید اسعد کدخدای امیر ابوالمظفر والی چغانیان
بر گرفت از روی دریا ابر فروردین سفر
ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر
گه بروی بوستان اندر کشد پیروزه لوح
گه بروی آسمان اندر کشد سیمین سپر
هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا
هر زمانی آسمان را پرده ای سازد دگر
در بیابان بیش از آن حله ست کاندر سیستان
در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر
هرکجا باغیست بر شد بانگ مرغان از درخت
هر کجاکوهیست بر شد بانگ کبکان ا زکمر
سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی
نرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سر
بر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیم
بر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زر
ارغوان از چشم بدترسد از آنرو هر زمان
سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد ز بر
هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین
چون نگارین خانه دستور گردد سر بسر
خواجه بومنصور، دستور عمید اسعد، از اوست
سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر
دولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نواز
هیبتش دریا گذار و همتش گردون سپر
خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش
شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر
هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر
مهر وکین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند
دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر وشر
پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار
شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر
آتش خشمش دو دندان بر کند از پیل مست
آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر
در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف
گرد چشم شیر شرزه مژده گردد نیشتر
گر چه باشد آبگینه باتبر ناپایدار
چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر
ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج
منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر
روشنایی یابد ازدیدار او دو چشم کور
اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر
سایه او برهمای افتاد روزی در شکار
زان سبب بر سایه پر همای افتاد فر
مهر او روزی به طلق از روی رأفت دیده دوخت
زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر
در چغانی رود اگر روزی فروشوید دو دست
ماهیانرا چون صدف در تن پدید آید درر
ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر
تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر
تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ
تا برآید بامدادان آفتاب از باختر
کامران باش و روان را از طرب با بهره دار
شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور
همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران
همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر
ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر
گه بروی بوستان اندر کشد پیروزه لوح
گه بروی آسمان اندر کشد سیمین سپر
هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا
هر زمانی آسمان را پرده ای سازد دگر
در بیابان بیش از آن حله ست کاندر سیستان
در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر
هرکجا باغیست بر شد بانگ مرغان از درخت
هر کجاکوهیست بر شد بانگ کبکان ا زکمر
سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی
نرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سر
بر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیم
بر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زر
ارغوان از چشم بدترسد از آنرو هر زمان
سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد ز بر
هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین
چون نگارین خانه دستور گردد سر بسر
خواجه بومنصور، دستور عمید اسعد، از اوست
سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر
دولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نواز
هیبتش دریا گذار و همتش گردون سپر
خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش
شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر
هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر
مهر وکین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند
دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر وشر
پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار
شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر
آتش خشمش دو دندان بر کند از پیل مست
آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر
در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف
گرد چشم شیر شرزه مژده گردد نیشتر
گر چه باشد آبگینه باتبر ناپایدار
چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر
ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج
منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر
روشنایی یابد ازدیدار او دو چشم کور
اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر
سایه او برهمای افتاد روزی در شکار
زان سبب بر سایه پر همای افتاد فر
مهر او روزی به طلق از روی رأفت دیده دوخت
زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر
در چغانی رود اگر روزی فروشوید دو دست
ماهیانرا چون صدف در تن پدید آید درر
ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر
تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر
تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ
تا برآید بامدادان آفتاب از باختر
کامران باش و روان را از طرب با بهره دار
شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور
همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران
همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - نیز در مدح خواجه ابو علی حسنک وزیر گوید
ای ترک دلفریب دل من نگاهدار
جز ناز و جز عتاب چه داری دگر بیار
تا کی بود بهانه و تاکی بود عتاب
این عشق نیست جانا جنگست و کارزار
هر روز نو عتابی ودیگر بهانه ای
ناخوش بود عتاب، زمانی فروگذار
تو بایدی که با لب خندان وخوی خوش
پیش من آمدی به زمانی هزار بار
دل تافته مدار و بر ابرو گره مزن
از بهر بوسه ای که ز تو خواهم ای نگار
بوسه بیار و تنگ مرا در کنار گیر
تا هر دو دارم از تو درین راه یادگار
من بی کنار بوسه نخواهم زهیچکس
از تو بتا بدیدن تو کردم اقتصار
بوس و کنار و لهو و سماع و سرود را
دارم دگر بدولت دستور شهریار
دستور شاه معتمد ملک بوعلی
خواجه بزرگ تاج بزرگان روزگار
آن اختیار کرده شاه جهان که هیچ
بی اختیار او نکند دولت اختیار
گرد جهان وزارت بر گشت و بنگرید
اورا گزید و کرد بنزدیک او قرار
مردی گزید راد و خردمند و پیش بین
بارای و با کفایت و با سنگ و با وقار
فرمان او علامت شاهان کند نگون
تدبیر او ولایت شیران کند شکار
کارش چو کار آصف و امرش چو امر جم
سهمش چو سهم رستم و سهم سفندیار
برلشکر و رعیت سلطان چو بر گذشت
زین هر یکی صدی شد و زان هر صدی هزار
از برکت عنایت و تدبیر او شدند
یکسر پیادگان سپاه ملک سوار
هر مال کز ولایت سلطان بهم کند
بر لشکر و خزینه سلطان برد بکار
زین سو سپه توانگر وزانسو خزینه پر
واندر میان رعیت خشنود و شادخوار
اندر دو مه چکار توان کرد بیش ازین
خاصه کنون که دست همی نو برد بکار
بشکیب تا ببینی کاخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد برگوار
اکنون فراز کرد به کار بزرگ دست
اکنون فرو گرفت جهان جمله استوار
فردا پدید گردد توفیرها که او
از عاملان شاه تقاضا کند شمار
آن مال کز میانه ببردند دانگ دانگ
بستاند و بتنگ فرستد سوی حصار
دیدی تو زو مرنج و میندیش تاترا
زان مالها بیا کندو پر کند چو نار
ای شاه قلعه های دگر ساز کاین وزیر
سالی دگر بزر بینبارد این چهار
اندر جهان وزیر چنین جسته ای همی
اکنون که یافتی چو تن و جان عزیر دار
در مرغزار ملک خرامنده گشت شیر
آن روزگار شد که تهی بود مرغزار
آن روبهان که جایگه شیر داشتند
اندر شدند خوار به سوراخها چو مار
شیریست می چمد بهمه مرغزار ملک
شیری که در زمانه ندارد نظیر و یار
در جنگ شیر گشته فراوان شریفتر
کایمن نشسته با گله روبه نزار
تاچون ز بیشه روی بصحرا نهد تذرو
کبک دری ز بیشه نهد رو بکوهسار
تا چون هزار دستان بر گل نوا زند
قمری چو عاشقان به خروش آید از چنار
پاینده باد خواجه و دلشاد و تندرست
برکام دل مظفر ومنصور و کامکار
در عز و مرتبت بگذاراد همچنین
صد مهرگان دیگر و صد عید و صد بهار
چونانکه شاه شرق ولایت بدو سپرد
یارب تو کامهای جهانرا بدو سپار
جز ناز و جز عتاب چه داری دگر بیار
تا کی بود بهانه و تاکی بود عتاب
این عشق نیست جانا جنگست و کارزار
هر روز نو عتابی ودیگر بهانه ای
ناخوش بود عتاب، زمانی فروگذار
تو بایدی که با لب خندان وخوی خوش
پیش من آمدی به زمانی هزار بار
دل تافته مدار و بر ابرو گره مزن
از بهر بوسه ای که ز تو خواهم ای نگار
بوسه بیار و تنگ مرا در کنار گیر
تا هر دو دارم از تو درین راه یادگار
من بی کنار بوسه نخواهم زهیچکس
از تو بتا بدیدن تو کردم اقتصار
بوس و کنار و لهو و سماع و سرود را
دارم دگر بدولت دستور شهریار
دستور شاه معتمد ملک بوعلی
خواجه بزرگ تاج بزرگان روزگار
آن اختیار کرده شاه جهان که هیچ
بی اختیار او نکند دولت اختیار
گرد جهان وزارت بر گشت و بنگرید
اورا گزید و کرد بنزدیک او قرار
مردی گزید راد و خردمند و پیش بین
بارای و با کفایت و با سنگ و با وقار
فرمان او علامت شاهان کند نگون
تدبیر او ولایت شیران کند شکار
کارش چو کار آصف و امرش چو امر جم
سهمش چو سهم رستم و سهم سفندیار
برلشکر و رعیت سلطان چو بر گذشت
زین هر یکی صدی شد و زان هر صدی هزار
از برکت عنایت و تدبیر او شدند
یکسر پیادگان سپاه ملک سوار
هر مال کز ولایت سلطان بهم کند
بر لشکر و خزینه سلطان برد بکار
زین سو سپه توانگر وزانسو خزینه پر
واندر میان رعیت خشنود و شادخوار
اندر دو مه چکار توان کرد بیش ازین
خاصه کنون که دست همی نو برد بکار
بشکیب تا ببینی کاخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد برگوار
اکنون فراز کرد به کار بزرگ دست
اکنون فرو گرفت جهان جمله استوار
فردا پدید گردد توفیرها که او
از عاملان شاه تقاضا کند شمار
آن مال کز میانه ببردند دانگ دانگ
بستاند و بتنگ فرستد سوی حصار
دیدی تو زو مرنج و میندیش تاترا
زان مالها بیا کندو پر کند چو نار
ای شاه قلعه های دگر ساز کاین وزیر
سالی دگر بزر بینبارد این چهار
اندر جهان وزیر چنین جسته ای همی
اکنون که یافتی چو تن و جان عزیر دار
در مرغزار ملک خرامنده گشت شیر
آن روزگار شد که تهی بود مرغزار
آن روبهان که جایگه شیر داشتند
اندر شدند خوار به سوراخها چو مار
شیریست می چمد بهمه مرغزار ملک
شیری که در زمانه ندارد نظیر و یار
در جنگ شیر گشته فراوان شریفتر
کایمن نشسته با گله روبه نزار
تاچون ز بیشه روی بصحرا نهد تذرو
کبک دری ز بیشه نهد رو بکوهسار
تا چون هزار دستان بر گل نوا زند
قمری چو عاشقان به خروش آید از چنار
پاینده باد خواجه و دلشاد و تندرست
برکام دل مظفر ومنصور و کامکار
در عز و مرتبت بگذاراد همچنین
صد مهرگان دیگر و صد عید و صد بهار
چونانکه شاه شرق ولایت بدو سپرد
یارب تو کامهای جهانرا بدو سپار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - نیز در مدح سیدالکفاة خواجه ابوعلی حسنک وزیر گوید
باری ندانمت که چه خو داری ای پسر
تا نیستی مرا و ترا هیچ درد سر
همچون مه دو هفته برون آیی از وثاق
همچون مه گرفته درون آییم زدر
رغم مراچو سر که مکن چون بمن رسی
رویی کز و به تنگ بریزد همی شر
روزی گشاده باشی وروزی گرفته ای
بنمای کاین گرفتگی از چیست ای پسر!
ای چون گل بهاری خندان میان باغ
هر ساعتی چو روز بهاران مشو دگر
مارا همی بخواهی پس روی تازه دار
تا خواجه مر ترا بپذیرد ز من مگر
خواجه بزرگ بوعلی آن سید کفاة
خواجه بزرگ بوعلی آن مفخر گهر
دستور شاه شرق و بدو ملک شاه شرق
آراسته چو ملک عمر درگه عمر
اواز میان گوهر خویش آمده بزرگ
وندر خور بزرگی آموخته هنر
بر درگهش نشسته بزرگان و مهتران
از بهر بار جستن و بر ما گشاده در
با زایران گشاده و خندان و تازه روی
وز دست او غنی شده زایر به سیم و زر
هرگز به درگهش نرسیدم که حاجبش
صد تازگی نکرد و نگفت: اندرون گذر
ناخوانده شعرهای دو جشن از پی دو جشن
کس کرد نزد من که بیا رسمها ببر
ازمهتران بجهد ستانیم سیم شعر
او نارسیده، سیم بداد، این کرم نگر
جاوید باد شاد و بدو شادمانه باد
شاه زمانه و خدم شاه سر بسر
زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد
با او به دل چگونه توان بود کینه ور
هر کس که شاد نیست به قدر و به جاه او
بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر
کس نیست کو بدولت او شادمانه نیست
ور هست حاسدست و پلیدی زسگ بتر
او دست خائنان جهان کرد زیر سنگ
زینست دست اوز همه دستهازبر
آواز خائنان نتواند شنید هیچ
شاید که یافته ست شه از خوی او خبر
زین پیش بوده و پس از این نیز هم بود
او را به ملک و، شاه جهان را بدو نظر
شادیش باد و کامروایی و مهتری
پایندگی سعادت و پیوستگی ظفر
عیدش خجسته باد و همه ساله عید باد
ایام آن خجسته خصال نکو سیر
تا نیستی مرا و ترا هیچ درد سر
همچون مه دو هفته برون آیی از وثاق
همچون مه گرفته درون آییم زدر
رغم مراچو سر که مکن چون بمن رسی
رویی کز و به تنگ بریزد همی شر
روزی گشاده باشی وروزی گرفته ای
بنمای کاین گرفتگی از چیست ای پسر!
ای چون گل بهاری خندان میان باغ
هر ساعتی چو روز بهاران مشو دگر
مارا همی بخواهی پس روی تازه دار
تا خواجه مر ترا بپذیرد ز من مگر
خواجه بزرگ بوعلی آن سید کفاة
خواجه بزرگ بوعلی آن مفخر گهر
دستور شاه شرق و بدو ملک شاه شرق
آراسته چو ملک عمر درگه عمر
اواز میان گوهر خویش آمده بزرگ
وندر خور بزرگی آموخته هنر
بر درگهش نشسته بزرگان و مهتران
از بهر بار جستن و بر ما گشاده در
با زایران گشاده و خندان و تازه روی
وز دست او غنی شده زایر به سیم و زر
هرگز به درگهش نرسیدم که حاجبش
صد تازگی نکرد و نگفت: اندرون گذر
ناخوانده شعرهای دو جشن از پی دو جشن
کس کرد نزد من که بیا رسمها ببر
ازمهتران بجهد ستانیم سیم شعر
او نارسیده، سیم بداد، این کرم نگر
جاوید باد شاد و بدو شادمانه باد
شاه زمانه و خدم شاه سر بسر
زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد
با او به دل چگونه توان بود کینه ور
هر کس که شاد نیست به قدر و به جاه او
بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر
کس نیست کو بدولت او شادمانه نیست
ور هست حاسدست و پلیدی زسگ بتر
او دست خائنان جهان کرد زیر سنگ
زینست دست اوز همه دستهازبر
آواز خائنان نتواند شنید هیچ
شاید که یافته ست شه از خوی او خبر
زین پیش بوده و پس از این نیز هم بود
او را به ملک و، شاه جهان را بدو نظر
شادیش باد و کامروایی و مهتری
پایندگی سعادت و پیوستگی ظفر
عیدش خجسته باد و همه ساله عید باد
ایام آن خجسته خصال نکو سیر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - در مدح خواجه حسین بن علی گوید
دلم همی نشود بر فراق یار صبور
همی بخواهد پرسیدن و سلام از دور
اگر فراق بخواهد دل من از پس وصل
ملامتش نکنم بلکه دارمش معذور
ز کام و آرزوی خویش گم شده ست دلم
عجب مدار که غمناک باشد و رنجور
هزار یار بر او عرضه کرده ام پس از او
نخواهد و نپذیرد همی به جهل و غرور
علاج درد دل من وصال و دیدن اوست
چنانکه سیکی داروی مردم مخمور
دو چشم من چو دو چرخشت کردفرقت او
دو دیده همچو به چرخشت دانه انگور
در اینجهان تو زمن دردناکتر مشناس
که درد دارم و افتاده ام ز درمان دور
نفور گشت نشاط از دل من و دل من
بدان خوشست کزو مدح خواجه نیست نفور
بزرگوار حسین علی که مادح او
هر آنچه گوید در مدح او نباشد زور
کریم طبعی، آزاده ای، خداوندی
که خلق یکسر ازو شاکرند واو مشکور
سخا بجای سپاهست و طبع او ملکست
هنر به منزلت گنج و دست او گنجور
ز بس عطا که دهد، هر که زو عطا بستد
گمان بردکه من او را شریکم و برخور
چنانکه در سیر انبیاست در خور او
کتابها متواتر همی شود مسطور
به خواسته نشود غره و بمال شگفت
که نامجوی نگردد به خواسته مغرور
بنای مجد همی بر کشد بماه و نبود
فریفته به بنا بر کشیدن و به قصور
هزار در صلتش کمترین کسور بود
به نادره بتوان یافت در عطاش کسور
کسیکه باشد مجهول نام و خامل ذکر
بذکر او شود اندر جهان همه مذکور
هر آنکه عادت او بر گرفت و مذهب او
به نیکخویی معروف گردد و مشهور
من آنکسم که مرا هیچکس همی نشناخت
به مجلس و نظر او شدم چنین منظور
به بلخ بامی بشتافتم بخدمت او
چنان کجا متنبی بخدمت کافور
ازو بخانه خود بود باز گشتن من
چو بازگشتن موسی بخانه از که طور
بیک عطا که مراداد بی نیاز شدم
چو پادشاهان بر کام دل شدم منصور
توانگرم به غلام و توانگرم به ستور
توانگرم به نشاط و توانگرم به سرور
لباس من به ببهاران ز توزی و قصبست
به تیر ماه خز قیمتی و قز و سمور
بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای
در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور
چو تار گویی آکنده ام ز نعمت او
سرا و خانه خالی ز چیز چون طنبور
شد آن زمان که شب و روز خانه ها شدمی
بطمع روزی، همچون بطمع دانه طیور
مرا عنایت او از عنا و غم برهاند
همی نباید کردن زبهر قوت بکور
چه عذر باشد گر تازیم بهم نکنم
بمدح او سخنانی چو لؤلؤ منثور
هم اندرین سخنانم من و گواه منند
مقدمان و بزرگان حضرت معمور
چو من مدیحش بر گیرم آنکه حاسد اوست
بخشم گوید داود برگرفت زبور
ز حاسدانش همی من حذر ندانم کرد
وگر چه دانم باشند دشمنانش حذور
بزرگوار چنو را حسود کم نبود
من اینکه گفتم گفته ست چند ره دستور
خدای ناصر او باد تا جهان باشد
همیشه دولت او قاهر و عدو مقهور
خجسته باد بر او مهرگان و عید شریف
دلش به عید شریف و به مهرگان مسرور
مرا بدیدن او شادمان کناد خدای
که خسته دل شده ام تا ازو شدم مهجور
اگر چه حضرت سلطان به چشم من فلکست
بجان خواجه که بی او همی ندارد نور
همی بخواهد پرسیدن و سلام از دور
اگر فراق بخواهد دل من از پس وصل
ملامتش نکنم بلکه دارمش معذور
ز کام و آرزوی خویش گم شده ست دلم
عجب مدار که غمناک باشد و رنجور
هزار یار بر او عرضه کرده ام پس از او
نخواهد و نپذیرد همی به جهل و غرور
علاج درد دل من وصال و دیدن اوست
چنانکه سیکی داروی مردم مخمور
دو چشم من چو دو چرخشت کردفرقت او
دو دیده همچو به چرخشت دانه انگور
در اینجهان تو زمن دردناکتر مشناس
که درد دارم و افتاده ام ز درمان دور
نفور گشت نشاط از دل من و دل من
بدان خوشست کزو مدح خواجه نیست نفور
بزرگوار حسین علی که مادح او
هر آنچه گوید در مدح او نباشد زور
کریم طبعی، آزاده ای، خداوندی
که خلق یکسر ازو شاکرند واو مشکور
سخا بجای سپاهست و طبع او ملکست
هنر به منزلت گنج و دست او گنجور
ز بس عطا که دهد، هر که زو عطا بستد
گمان بردکه من او را شریکم و برخور
چنانکه در سیر انبیاست در خور او
کتابها متواتر همی شود مسطور
به خواسته نشود غره و بمال شگفت
که نامجوی نگردد به خواسته مغرور
بنای مجد همی بر کشد بماه و نبود
فریفته به بنا بر کشیدن و به قصور
هزار در صلتش کمترین کسور بود
به نادره بتوان یافت در عطاش کسور
کسیکه باشد مجهول نام و خامل ذکر
بذکر او شود اندر جهان همه مذکور
هر آنکه عادت او بر گرفت و مذهب او
به نیکخویی معروف گردد و مشهور
من آنکسم که مرا هیچکس همی نشناخت
به مجلس و نظر او شدم چنین منظور
به بلخ بامی بشتافتم بخدمت او
چنان کجا متنبی بخدمت کافور
ازو بخانه خود بود باز گشتن من
چو بازگشتن موسی بخانه از که طور
بیک عطا که مراداد بی نیاز شدم
چو پادشاهان بر کام دل شدم منصور
توانگرم به غلام و توانگرم به ستور
توانگرم به نشاط و توانگرم به سرور
لباس من به ببهاران ز توزی و قصبست
به تیر ماه خز قیمتی و قز و سمور
بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای
در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور
چو تار گویی آکنده ام ز نعمت او
سرا و خانه خالی ز چیز چون طنبور
شد آن زمان که شب و روز خانه ها شدمی
بطمع روزی، همچون بطمع دانه طیور
مرا عنایت او از عنا و غم برهاند
همی نباید کردن زبهر قوت بکور
چه عذر باشد گر تازیم بهم نکنم
بمدح او سخنانی چو لؤلؤ منثور
هم اندرین سخنانم من و گواه منند
مقدمان و بزرگان حضرت معمور
چو من مدیحش بر گیرم آنکه حاسد اوست
بخشم گوید داود برگرفت زبور
ز حاسدانش همی من حذر ندانم کرد
وگر چه دانم باشند دشمنانش حذور
بزرگوار چنو را حسود کم نبود
من اینکه گفتم گفته ست چند ره دستور
خدای ناصر او باد تا جهان باشد
همیشه دولت او قاهر و عدو مقهور
خجسته باد بر او مهرگان و عید شریف
دلش به عید شریف و به مهرگان مسرور
مرا بدیدن او شادمان کناد خدای
که خسته دل شده ام تا ازو شدم مهجور
اگر چه حضرت سلطان به چشم من فلکست
بجان خواجه که بی او همی ندارد نور
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود
یاد باد آن شب کان شمسه خوبان طراز
بطرب داشت مرا تا بگه بانگ نماز
من و او هر دو بحجره درو می مونس ما
باز کرده در شادی و در حجره فراز
گه بصحبت بر من با بر او بستی عهد
گه ببوسه لب من با لب او گفتی راز
من چو مظلومان از سلسله نوشروان
اندر آویخته زان سلسله زلف دراز
خیره گشتی مه کان ماه به می بردی لب
روز گشتی شب کان زلف به رخ کردی باز
او هوای دل من جسته و من صحبت او
من نوازنده او گشته و او رود نواز
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز
در دل از شادی سازی دگر آراست همی
چون ره نوزدی آن ماه و دگر کردی ساز
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز
جفت غم بودم و انباز طرب کرد مرا
یوسف ناصر دین آن ملک بی انباز
آنکه از شاهان پیداست بفضل و بهنر
چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز
هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر
هر مدیحی که سخاراست بدوگردد باز
ای سخن های تو اندر کتب علم نکت
این هنرهای تو بر جامه فرهنگ طراز
سایل از بخشش تو گشت شریک صراف
زایر از خلعت تو گشت ردیف بزاز
هر کجا وقت سخا از امرا یاد کنند
باتفاق همه از نام تو گیرند آغاز
راست گویی زخدا آمد نزدیک تو وحی
کز خزانه تو همه خواسته بیرون انداز
آز را دیده بینا دل من بود مدام
کور کردی به عطاهای گران دیده آز
سال تا سال همی تاختمی گرد جهان
دل به اندیشه روزی و تن از غم به گداز
چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود
گفت جودتو: رسیدی بنوا، بیش متاز
حلم را رحم تو گشته ست بهر خشم سبب
زیبد ای خسرو اگر سر بفرازی بفراز
ز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوک
علم را رای تو گشته ست بهر کار انباز
ناوک اندازی و زو بین فکن وسخت کمان
تیز تازی و کمند افکنی وچوگان باز
پسر آن ملکی کان ملک او را پسرست
کو بتیغ از ملکان هست ولایت پرداز
گر تو رفتی سوی ار من بدل بیژن گیو
از بساط شه ایران به سوی جنگ گراز
تا کنون از فزع ناوک خونخواره تو
نشدی هیچ گرازی زنشیبی به فراز
ای بکوپال گران کوفته پیلان را پشت
چون کرنجی که فروکوفته باشد بجواز
بس نمانده ست که فرمان دهد آن شاه که هست
پادشاه از بر قنوج و برن تا اهواز
گه علمداران پیش توعلم باز کنند
کوس کوبان تو از کوس بر آرند آواز
راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال
بر ره از راهبران تو بخواهند جواز
از پی خدمت و صید تو فرستند بتو
از چگل برده واز بیشه ترکستان باز
سوی غزنین ز پی مدح تو تازنده شوند
مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز
تا همی از گهر آموزد آهو بره تک
همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز
تا نپرد چو کبوتر بسوی قزوین ری
تا نیاید سوی غزنین به زیارت شیراز
پادشا باش و به ملک اندربنشین و بگرد
شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز
همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز
تو به صدر اندر بنشسته بآیین ملوک
همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز
بطرب داشت مرا تا بگه بانگ نماز
من و او هر دو بحجره درو می مونس ما
باز کرده در شادی و در حجره فراز
گه بصحبت بر من با بر او بستی عهد
گه ببوسه لب من با لب او گفتی راز
من چو مظلومان از سلسله نوشروان
اندر آویخته زان سلسله زلف دراز
خیره گشتی مه کان ماه به می بردی لب
روز گشتی شب کان زلف به رخ کردی باز
او هوای دل من جسته و من صحبت او
من نوازنده او گشته و او رود نواز
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز
در دل از شادی سازی دگر آراست همی
چون ره نوزدی آن ماه و دگر کردی ساز
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز
جفت غم بودم و انباز طرب کرد مرا
یوسف ناصر دین آن ملک بی انباز
آنکه از شاهان پیداست بفضل و بهنر
چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز
هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر
هر مدیحی که سخاراست بدوگردد باز
ای سخن های تو اندر کتب علم نکت
این هنرهای تو بر جامه فرهنگ طراز
سایل از بخشش تو گشت شریک صراف
زایر از خلعت تو گشت ردیف بزاز
هر کجا وقت سخا از امرا یاد کنند
باتفاق همه از نام تو گیرند آغاز
راست گویی زخدا آمد نزدیک تو وحی
کز خزانه تو همه خواسته بیرون انداز
آز را دیده بینا دل من بود مدام
کور کردی به عطاهای گران دیده آز
سال تا سال همی تاختمی گرد جهان
دل به اندیشه روزی و تن از غم به گداز
چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود
گفت جودتو: رسیدی بنوا، بیش متاز
حلم را رحم تو گشته ست بهر خشم سبب
زیبد ای خسرو اگر سر بفرازی بفراز
ز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوک
علم را رای تو گشته ست بهر کار انباز
ناوک اندازی و زو بین فکن وسخت کمان
تیز تازی و کمند افکنی وچوگان باز
پسر آن ملکی کان ملک او را پسرست
کو بتیغ از ملکان هست ولایت پرداز
گر تو رفتی سوی ار من بدل بیژن گیو
از بساط شه ایران به سوی جنگ گراز
تا کنون از فزع ناوک خونخواره تو
نشدی هیچ گرازی زنشیبی به فراز
ای بکوپال گران کوفته پیلان را پشت
چون کرنجی که فروکوفته باشد بجواز
بس نمانده ست که فرمان دهد آن شاه که هست
پادشاه از بر قنوج و برن تا اهواز
گه علمداران پیش توعلم باز کنند
کوس کوبان تو از کوس بر آرند آواز
راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال
بر ره از راهبران تو بخواهند جواز
از پی خدمت و صید تو فرستند بتو
از چگل برده واز بیشه ترکستان باز
سوی غزنین ز پی مدح تو تازنده شوند
مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز
تا همی از گهر آموزد آهو بره تک
همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز
تا نپرد چو کبوتر بسوی قزوین ری
تا نیاید سوی غزنین به زیارت شیراز
پادشا باش و به ملک اندربنشین و بگرد
شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز
همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز
تو به صدر اندر بنشسته بآیین ملوک
همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح شمس الکفاة خواجه احمدبن حسن میمندی
سرو ساقی وماه رود نواز
پرده بر بسته در ره شهناز
زخمه رودزن نه پست ونه تیز
زلف ساقی نه کوته ونه دراز
مجلس خوب خسروانی وار
از سخن چین تهی واز غماز
بوستانی ز لاله و سوسن
همچوروی تذرو و سینه باز
دوستانی مساعد و یکدل
که توان گفت پیش ایشان راز
ماهرویی نشانده اندر پیش
خوش زبان و موافق و دمساز
جعد او بر پرند کشتی گیر
زلف اوبر حریرچوگان باز
باده چون گلاب روشن و تلخ
مانده در خم ز گاه آدم باز
از چنین باده و چنین مجلس
هیچ زاهد مرا ندارد باز
ساقیا ساتگینی اندر ده
مطربا رود نرم و خوش بنواز
غزلی خوان چو حله یی که بود
نام صاحب بر او بجای طراز
صاحب سید احمد آنکه ملوک
نام او را همی برند نماز
در جهان هیچ شاه و خسرو نیست
که نه او را به فضل اوست نیاز
کس نبیند فرو شده به نشیب
هر که را خواجه بر کشد به فراز
مهر و کینش مثل دو دربانند
در دولت کنندباز و فراز
بربداندیش او فراز کنند
باز دارند بر موافق باز
به در دولت اندرون نشود
هر که زایشان نیافته ست جواز
گر خلافش بکوه در فکنی
کوه گیرد چو تب گرفته گداز
ماه را گر خلاف او طلبد
مطلب جز به چاه نخشب باز
خدمت او گزین که خدمت او
خویشتن را کند فزون انداز
به در او دو هفته خدمت کن
وز در او بآسمان در یاز
آسمان بر ترست ز ابر بلند
آسمان یافتی بر ابر مناز
آز اگر بر تو غالبست مترس
سوی آن خدمت مبارک تاز
آب آن خدمت شریف کشد
آتش آرزو وآتش آز
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکت دارو کار ملک طراز
در همه چیزها که بینی هست
خلق را عجز و خواجه را اعجاز
بر شه شرق فرخست به فال
فال او را سعادتست انباز
تا ولایت بدو سپرد ملک
گشت گیتی چو کلبه بزاز
متواتر شده ست نامه فتح
گشته ره پر مرتب و جماز
فتح مکران و در پیش کرمان
ری و قزوین و ساوه و اهواز
ور نکو بنگری براه در است
نامه فتح بصره و شیراز
از پس فتح بصره، فتح یمن
وز پس هردو، فتح شام و حجاز
شاد باش ای وزیر فرخ پی
دل به شادی و خرمی پرداز
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به جواز
شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز
نو بهارست و مطرب ازبر گل
بر کشیده بر آسمان آواز
خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن به رامش و بگماز
خوش خورو خوش زی ای بهار کرم
در مراد و هوای دل بگراز
تو بر این بالش و فکنده خدای
از تو اندر همه جهان آواز
فرخی بنده توبر در تو
از بساط تو بر کشیده دهاز
پرده بر بسته در ره شهناز
زخمه رودزن نه پست ونه تیز
زلف ساقی نه کوته ونه دراز
مجلس خوب خسروانی وار
از سخن چین تهی واز غماز
بوستانی ز لاله و سوسن
همچوروی تذرو و سینه باز
دوستانی مساعد و یکدل
که توان گفت پیش ایشان راز
ماهرویی نشانده اندر پیش
خوش زبان و موافق و دمساز
جعد او بر پرند کشتی گیر
زلف اوبر حریرچوگان باز
باده چون گلاب روشن و تلخ
مانده در خم ز گاه آدم باز
از چنین باده و چنین مجلس
هیچ زاهد مرا ندارد باز
ساقیا ساتگینی اندر ده
مطربا رود نرم و خوش بنواز
غزلی خوان چو حله یی که بود
نام صاحب بر او بجای طراز
صاحب سید احمد آنکه ملوک
نام او را همی برند نماز
در جهان هیچ شاه و خسرو نیست
که نه او را به فضل اوست نیاز
کس نبیند فرو شده به نشیب
هر که را خواجه بر کشد به فراز
مهر و کینش مثل دو دربانند
در دولت کنندباز و فراز
بربداندیش او فراز کنند
باز دارند بر موافق باز
به در دولت اندرون نشود
هر که زایشان نیافته ست جواز
گر خلافش بکوه در فکنی
کوه گیرد چو تب گرفته گداز
ماه را گر خلاف او طلبد
مطلب جز به چاه نخشب باز
خدمت او گزین که خدمت او
خویشتن را کند فزون انداز
به در او دو هفته خدمت کن
وز در او بآسمان در یاز
آسمان بر ترست ز ابر بلند
آسمان یافتی بر ابر مناز
آز اگر بر تو غالبست مترس
سوی آن خدمت مبارک تاز
آب آن خدمت شریف کشد
آتش آرزو وآتش آز
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکت دارو کار ملک طراز
در همه چیزها که بینی هست
خلق را عجز و خواجه را اعجاز
بر شه شرق فرخست به فال
فال او را سعادتست انباز
تا ولایت بدو سپرد ملک
گشت گیتی چو کلبه بزاز
متواتر شده ست نامه فتح
گشته ره پر مرتب و جماز
فتح مکران و در پیش کرمان
ری و قزوین و ساوه و اهواز
ور نکو بنگری براه در است
نامه فتح بصره و شیراز
از پس فتح بصره، فتح یمن
وز پس هردو، فتح شام و حجاز
شاد باش ای وزیر فرخ پی
دل به شادی و خرمی پرداز
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به جواز
شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز
نو بهارست و مطرب ازبر گل
بر کشیده بر آسمان آواز
خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن به رامش و بگماز
خوش خورو خوش زی ای بهار کرم
در مراد و هوای دل بگراز
تو بر این بالش و فکنده خدای
از تو اندر همه جهان آواز
فرخی بنده توبر در تو
از بساط تو بر کشیده دهاز
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود غزنوی
آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز
هم بدان شرط که بامن نکند دیگر ناز
زانچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز
دوش ناگاه رسیدم به در حجره او
چون مرا دید بخندید ومرا برد نماز
گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست
چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز
تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن
مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل تو بفروخت
زیر لب گفت که احسنت وزه، ای بنده نواز!
به دل نیک بداده ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز
خسرو گیتی مسعود که مسعود شود
هر که یک روز شود بردر او باز فراز
شهریاری که گرفته ست به تدبیر و به تیغ
از سرا پای جهان هر چه نشیبست و فراز
چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست
از پس ایزد در ملک جهان بی انباز
تا پرستند ملک را همه شاهان جهان
چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز
هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید
سر نگون گردد و افتد به چه سیصد باز
شهریاری که خلافش طلبد زودافتد
از سمنزار به خارستان و ز کاخ به کاز
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز
دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست
بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز
گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند
موی گردد بمثل بر تن آن کس غماز
وز پی آنکه بدانند مر اورا بنشان
سر نگون گردد بر جامه او نقش طراز
هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد
باز گردد ز کمان تیز سوی تیر انداز
سپه دشمن اورا رمه ای دان که دراو
نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید
تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمه باز
همه میران را دعویست، ملک را معنی
همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز
هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود
هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز
خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم
موم هر جای که آتش بود آید به گداز
اندر آن بیشه که یکبار گذر کرد ملک
نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز
جاودان شاد زیاد این ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز
ای خداوند ملوک عرب و آن عجم
ای پدید از ملکان همچو حقیقت زمجاز
سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت وکارش بطراز
امر کن تا بدرکاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز
عشق بازی کن و سیکی خور و بر خند بر آن
که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز؟
خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان
ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز
هم بدان شرط که بامن نکند دیگر ناز
زانچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز
دوش ناگاه رسیدم به در حجره او
چون مرا دید بخندید ومرا برد نماز
گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست
چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز
تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن
مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل تو بفروخت
زیر لب گفت که احسنت وزه، ای بنده نواز!
به دل نیک بداده ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز
خسرو گیتی مسعود که مسعود شود
هر که یک روز شود بردر او باز فراز
شهریاری که گرفته ست به تدبیر و به تیغ
از سرا پای جهان هر چه نشیبست و فراز
چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست
از پس ایزد در ملک جهان بی انباز
تا پرستند ملک را همه شاهان جهان
چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز
هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید
سر نگون گردد و افتد به چه سیصد باز
شهریاری که خلافش طلبد زودافتد
از سمنزار به خارستان و ز کاخ به کاز
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز
دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست
بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز
گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند
موی گردد بمثل بر تن آن کس غماز
وز پی آنکه بدانند مر اورا بنشان
سر نگون گردد بر جامه او نقش طراز
هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد
باز گردد ز کمان تیز سوی تیر انداز
سپه دشمن اورا رمه ای دان که دراو
نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید
تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمه باز
همه میران را دعویست، ملک را معنی
همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز
هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود
هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز
خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم
موم هر جای که آتش بود آید به گداز
اندر آن بیشه که یکبار گذر کرد ملک
نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز
جاودان شاد زیاد این ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز
ای خداوند ملوک عرب و آن عجم
ای پدید از ملکان همچو حقیقت زمجاز
سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت وکارش بطراز
امر کن تا بدرکاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز
عشق بازی کن و سیکی خور و بر خند بر آن
که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز؟
خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان
ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - در مدح سلطان محمود و ذکر مراجعت او از رزم و فتح قلعه هزار اسب
بر کش ای ترک و بیکسو فکن این جامه جنگ
چنگ بر گیر و بنه درقه و شمشیر از چنگ
وقت آن شدکه کمان افکنی اندر بازو
وقت آنستکه بنشینی و بر داری چنگ
دشمن از کینه بر آمد به کمینگاه مرو
لشکر از جنگ بیاسود، بیاسای از جنگ
به مصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه
زلف مشکین تو پر گرد شود ای سرهنگ
نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشان
تا فرو ریزد با گرد سپه مشک به تنگ
رخ روشن را زیر زره خودمپوش
که رخ روشن تو زیر زره گیرد زنگ
زره خودبه رخ بر چه نهی خیره که هست
رخ گلگون تو زیرزره غالیه رنگ
ای مژه تیر و کمان ابرو!تیرت به چه کار
تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ
تیر مژگان تو چونان گذرد بر دل و جان
که سنان ملک مشرق از آهن و سنگ
خسرو غازی محمود محمد سیرت
شاه دین ورز هنر پرور کامل فرهنگ
آنکه بر کندبیک حمله در قلعه تاغ
وانکه بگشاد بیک تیر در ارگ زرنگ
آنکه زیر سم اسبان سپه خرد بسود
به زمانی در و دیوار حصار بشلنگ
آنکه ببرید سر برهمنان جمله به تیغ
وانکه بشکست بتان بر در بتخانه گنگ
آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش
روی لشکر کش خوارزم در آورد آژنگ
ای شگفت آنکه همی کینه خوارزم کشید
تا که حاصل شودش نام وبر آید از ننگ
خویشتن غره چرا کرد به جیحون و به جوی
جنگ نادیده چرا کرد سوی جنگ آهنگ
چه گمان برد که این جنگ بسر برده شود
به فسون و به حیل کردن وزرق و نیرنگ
او چه دانست که خسرو ز سران سپهش
کشته وخسته بهم در فکند شش فرسنگ
وانکه ناکشته و ناخسته بماند همه را
طوقها سازد گرد گلو از پالا هنگ
وانگه او را سوی دروازه گرگانج برند
سرنگون بادگران ازسر پیلان آونگ
عالمی را بهم آورد وسوی جنگ آمد
بر کشیده سر رایات به برج خرچنگ
همه آراسته جنگ و فزاینده کین
روزگاری بخوشی خورده وناخورده شرنگ
ناله کوس ملکشان بپراکند زهم
همچو کبکان راباز ملک از ناله زنگ
به هزار اسب فزون از دو هزار اسب گرفت
همه راتر شده از خون خداوندان تنگ
رنگ آن روز غمی گردد و بیرنگ شود
که بر آرامگه شیر بگرد آید رنگ
ای هوا یافته از طبع لطیف تو مثال
ای زمین یافته از حلم گران سنگ تو سنگ
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست
همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ
نامه فتح تو ای شاه به چین بایدبرد
تا چو آن نامه بخوانند نخوانند ار تنگ
ای به لشکر شکنی بیشتر از صد رستم
ای به هشیار دلی بیشتر از صد هوشنگ
بیژن اربسته تو بودی رسته نشدی
به حیل ساختن رستم نیواز ارژنگ
با جهانگیر سنان تو به جان ایمن نیست
پوست زان دارد چون جوشن خر پشته نهنگ
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ
تا بر این هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت پدیدار کند هفت اورنگ
تا گریزنده بود سال ومه، از شیر، گوزن
تا جدایی طلبد روز و شب، از باز، کلنگ
شاد باش ای ملک شهر گشایی که شده ست
در دهان عدو از هیبت تو شهد شرنگ
روز و شب در بر تو دلبر بالیده چوسرو
سال ومه در کف تو باده تابنده چو زنگ
چنگ بر گیر و بنه درقه و شمشیر از چنگ
وقت آن شدکه کمان افکنی اندر بازو
وقت آنستکه بنشینی و بر داری چنگ
دشمن از کینه بر آمد به کمینگاه مرو
لشکر از جنگ بیاسود، بیاسای از جنگ
به مصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه
زلف مشکین تو پر گرد شود ای سرهنگ
نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشان
تا فرو ریزد با گرد سپه مشک به تنگ
رخ روشن را زیر زره خودمپوش
که رخ روشن تو زیر زره گیرد زنگ
زره خودبه رخ بر چه نهی خیره که هست
رخ گلگون تو زیرزره غالیه رنگ
ای مژه تیر و کمان ابرو!تیرت به چه کار
تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ
تیر مژگان تو چونان گذرد بر دل و جان
که سنان ملک مشرق از آهن و سنگ
خسرو غازی محمود محمد سیرت
شاه دین ورز هنر پرور کامل فرهنگ
آنکه بر کندبیک حمله در قلعه تاغ
وانکه بگشاد بیک تیر در ارگ زرنگ
آنکه زیر سم اسبان سپه خرد بسود
به زمانی در و دیوار حصار بشلنگ
آنکه ببرید سر برهمنان جمله به تیغ
وانکه بشکست بتان بر در بتخانه گنگ
آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش
روی لشکر کش خوارزم در آورد آژنگ
ای شگفت آنکه همی کینه خوارزم کشید
تا که حاصل شودش نام وبر آید از ننگ
خویشتن غره چرا کرد به جیحون و به جوی
جنگ نادیده چرا کرد سوی جنگ آهنگ
چه گمان برد که این جنگ بسر برده شود
به فسون و به حیل کردن وزرق و نیرنگ
او چه دانست که خسرو ز سران سپهش
کشته وخسته بهم در فکند شش فرسنگ
وانکه ناکشته و ناخسته بماند همه را
طوقها سازد گرد گلو از پالا هنگ
وانگه او را سوی دروازه گرگانج برند
سرنگون بادگران ازسر پیلان آونگ
عالمی را بهم آورد وسوی جنگ آمد
بر کشیده سر رایات به برج خرچنگ
همه آراسته جنگ و فزاینده کین
روزگاری بخوشی خورده وناخورده شرنگ
ناله کوس ملکشان بپراکند زهم
همچو کبکان راباز ملک از ناله زنگ
به هزار اسب فزون از دو هزار اسب گرفت
همه راتر شده از خون خداوندان تنگ
رنگ آن روز غمی گردد و بیرنگ شود
که بر آرامگه شیر بگرد آید رنگ
ای هوا یافته از طبع لطیف تو مثال
ای زمین یافته از حلم گران سنگ تو سنگ
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست
همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ
نامه فتح تو ای شاه به چین بایدبرد
تا چو آن نامه بخوانند نخوانند ار تنگ
ای به لشکر شکنی بیشتر از صد رستم
ای به هشیار دلی بیشتر از صد هوشنگ
بیژن اربسته تو بودی رسته نشدی
به حیل ساختن رستم نیواز ارژنگ
با جهانگیر سنان تو به جان ایمن نیست
پوست زان دارد چون جوشن خر پشته نهنگ
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ
تا بر این هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت پدیدار کند هفت اورنگ
تا گریزنده بود سال ومه، از شیر، گوزن
تا جدایی طلبد روز و شب، از باز، کلنگ
شاد باش ای ملک شهر گشایی که شده ست
در دهان عدو از هیبت تو شهد شرنگ
روز و شب در بر تو دلبر بالیده چوسرو
سال ومه در کف تو باده تابنده چو زنگ
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - در ذکر شکارگاه و شکار کردن سلطان محمود غزنوی گوید
خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ
بر آوردنده نام و فرو برنده ننگ
شه ستوده بنام و شه ستوده به خوی
شه ستوده به بزم وشه ستوده به جنگ
چوآفتاب سر از کوه باختر بر زد
بخواست باده و سوی شکار کرد آهنگ
بکوه بر شد و اندر نهاله گه بنشست
فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ بچنگ
همی کشید به نام رسول سخت کمان
همی گشاد به نام خدای تیر خدنگ
ز بیم تیرش که گشت بر پلنگان چاه
ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ
همی ربود چو باد ازدرخت برگ درخت
به ناوک از سر نخجیر شاخهای چو سنگ
به تیر کرد چو پشت پلنگ و پهلوی گور
پر از نشان سیه پشت غرم و پهلوی رنگ
نهاله گاه به خوشی چو لاله زاری گشت
زخون سینه رنگ و زخون چشم پلنگ
بزرگوار شاهنشها که خسرو ماست
به خوی خوب و به نام ستوده و اورنگ
چنین شکار هم او را سزد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ
گه شکار فرود آرد و برون آرد
زکوه تند پلنگ وز آب ژرف نهنگ
به گاه کوشش بستاند و فرو سترد
ز دست شیران زور وزروی گردان رنگ
چو گاه سنگ بود سنگ او ندارد کوه
وگر چه کوه بر ما شناخته ست بسنگ
به گاه تیزی پایاب او ندارد باد
اگر چه باد بروزی شود ز روم به زنگ
بسا شها که نباشد بهیچگونه پدید
درنگ او ز شتاب و شتاب او زدرنگ
ز دشمنان زبر دست چیره خانه خویش
نگاه داشت نداند به چاره و نیرنگ
ز بیدلی و بیدانشی به لشکر خویش
هم از پیاده هراسان بود هم از سرهنگ
وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن ز آنجا چگونه سازد رنگ
خدایگان جهان آنکه جود او بزدود
ز روی مهتری و رادی و بزرگی زنگ
همه دلست و همه زهره و همه مردی
همه هشست و همه دانش و همه فرهنگ
ز کوه گیلان او راست تا بدانسوی ری
وزآب خوارزم او راست تا بدانسوی گنگ
در این میانه فزون دارد از هزار کلات
به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ
همه به تیغ گرفته ست و از شهان ستده ست
شهان بادل جنگ آور و بهوش و بهنگ
هزار باره گفته ست به ز باره ارگ
هزار شهر گشاده ست مه ز شهر زرنگ
به پر دلی وبه مردی همه نگه دارد
نگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگ
امیدوار مر اورا برآن نهادستی
که آب جوید از خامه ریگ و شهد از سنگ
بزرگتر زو گر در جهان شهی بودی
بر اسب کینه او بر کشیده بودی تنگ
بسا کسا که به امید آنکه به یابد
شکر زدست بیفکندو برگرفت شرنگ
که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کند
پسند برگه شاهنشهی چه ارژنگ
شهان کلنگ دلانند و شاه باز دلست
به جنگ باز نیاید به هیچ گونه کلنگ
وگر بیاید زانگونه باز باید گشت
که خان زدشت کتر پشت گوژوروی آژنگ
همیشه تاز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ
همیشه تا به زبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ
خدایگان جهان شاد کام و کام روا
کمینه چاکر بر در گهش دو صد هوشنگ
بکاخش اندر بزم وبه دستش اندر جام
به جامش اندر گلگون میی بگونه زنگ
بر آوردنده نام و فرو برنده ننگ
شه ستوده بنام و شه ستوده به خوی
شه ستوده به بزم وشه ستوده به جنگ
چوآفتاب سر از کوه باختر بر زد
بخواست باده و سوی شکار کرد آهنگ
بکوه بر شد و اندر نهاله گه بنشست
فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ بچنگ
همی کشید به نام رسول سخت کمان
همی گشاد به نام خدای تیر خدنگ
ز بیم تیرش که گشت بر پلنگان چاه
ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ
همی ربود چو باد ازدرخت برگ درخت
به ناوک از سر نخجیر شاخهای چو سنگ
به تیر کرد چو پشت پلنگ و پهلوی گور
پر از نشان سیه پشت غرم و پهلوی رنگ
نهاله گاه به خوشی چو لاله زاری گشت
زخون سینه رنگ و زخون چشم پلنگ
بزرگوار شاهنشها که خسرو ماست
به خوی خوب و به نام ستوده و اورنگ
چنین شکار هم او را سزد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ
گه شکار فرود آرد و برون آرد
زکوه تند پلنگ وز آب ژرف نهنگ
به گاه کوشش بستاند و فرو سترد
ز دست شیران زور وزروی گردان رنگ
چو گاه سنگ بود سنگ او ندارد کوه
وگر چه کوه بر ما شناخته ست بسنگ
به گاه تیزی پایاب او ندارد باد
اگر چه باد بروزی شود ز روم به زنگ
بسا شها که نباشد بهیچگونه پدید
درنگ او ز شتاب و شتاب او زدرنگ
ز دشمنان زبر دست چیره خانه خویش
نگاه داشت نداند به چاره و نیرنگ
ز بیدلی و بیدانشی به لشکر خویش
هم از پیاده هراسان بود هم از سرهنگ
وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن ز آنجا چگونه سازد رنگ
خدایگان جهان آنکه جود او بزدود
ز روی مهتری و رادی و بزرگی زنگ
همه دلست و همه زهره و همه مردی
همه هشست و همه دانش و همه فرهنگ
ز کوه گیلان او راست تا بدانسوی ری
وزآب خوارزم او راست تا بدانسوی گنگ
در این میانه فزون دارد از هزار کلات
به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ
همه به تیغ گرفته ست و از شهان ستده ست
شهان بادل جنگ آور و بهوش و بهنگ
هزار باره گفته ست به ز باره ارگ
هزار شهر گشاده ست مه ز شهر زرنگ
به پر دلی وبه مردی همه نگه دارد
نگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگ
امیدوار مر اورا برآن نهادستی
که آب جوید از خامه ریگ و شهد از سنگ
بزرگتر زو گر در جهان شهی بودی
بر اسب کینه او بر کشیده بودی تنگ
بسا کسا که به امید آنکه به یابد
شکر زدست بیفکندو برگرفت شرنگ
که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کند
پسند برگه شاهنشهی چه ارژنگ
شهان کلنگ دلانند و شاه باز دلست
به جنگ باز نیاید به هیچ گونه کلنگ
وگر بیاید زانگونه باز باید گشت
که خان زدشت کتر پشت گوژوروی آژنگ
همیشه تاز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ
همیشه تا به زبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ
خدایگان جهان شاد کام و کام روا
کمینه چاکر بر در گهش دو صد هوشنگ
بکاخش اندر بزم وبه دستش اندر جام
به جامش اندر گلگون میی بگونه زنگ
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح سلطان محمدبن سلطان محمود گوید
مرا سلامت روی تو باد ای سرهنگ
چه باشدار بسلامت نباشد این دل تنگ
دلم به عشق تو در سختی و عنا خو کرد
چنانکه آینه زنگ خورده اندر زنگ
ازین گریستن آنست امید من که مگر
به اشک من دل تو نرم گردد ای سرهنگ
به آب چشمه نگشت ایچ سنگ نرم و مرا
به آب چشم همی نرم کردباید سنگ
سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی
چنین درشت سخن گشته ام به صلح و به جنگ
ببرد سنگ من این انده فراق ومرا
امیر عالم عادل ستوده است به سنگ
جمال دولت عالی محمد محمود
سر فضایل و روی محامد و فرهنگ
شهی که دولت او از شرنگ شهد کند
چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ
سموم خشمش اگر بر فتد به کشور روم
نسیم لطفش اگر بگذرد به کشور زنگ
ز ساج باز ندانند رومیان را لون
ز عاج باز ندانند زنگیان را رنگ
چو گور تنگ شود بر عدو جهان فراخ
در آن زمان که بر اسبش کشیده باشد تنگ
جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد
به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ
مخالفان قوی دست چیره پیش امیر
اسیر گردد چون بر زمین خشک نهنگ
مخالفان چو کلنگند و او چو باز سپید
شکار باز بود، ورچه مه ز باز، کلنگ
هزار یک زان کاندر سرشت او هنرست
نگار و نقش همانا که نیست در ار تنگ
همیشه عادت او را به نیکوییست ولوع
چنانکه همت اورا به برتری آهنگ
بلند همتش ار گرددی بصورت باز
بپایش اندر ماه و ستاره بودی زنگ
جهان بخدمت او میل دارد و نه شگفت
که خدمتش طلبد هر که هوش دارد و هنگ
بدان امید که روزی بدست گیرد شاه
چو پهنه گهر آگین شده ست هفت اورنگ
کسی که چنگ زد اندر خجسته خدمت او
خجسته بخت شد و کام خویش کرد به چنگ
چومن هزار فزونست و صد هزار فزون
ز فر خدمت او کرده کار خویش چو چنگ
بسا کسا که گرفتار تنگدستی بود
زبر و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگ
بزرگواری وکردار او و بخشش او
ز روی پیران بیرون برد همی آژنگ
بزرگواری جنسیست از فعال امیر
چنانکه هیبت نوعیست از خصال پلنگ
کسیکه مشک به بینی برد نیابد بوی
شم شمایل او بشنود ز صد فرسنگ
چووقت حمله بودآفتیست باد شتاب
چو وقت حلم بود رحمتیست کوه درنگ
عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود، زمین پاسنگ
هزار یک گر ازان ز آسمان در آویزد
چنان بودکه ز کاهی کهی کنندآونگ
عجب ندارم اگر هیچکس نکرد که او
کند بتدبیر از ریگ مرو وادی گنگ
موفقیست که تدبیراو تباه کند
هزار زرق وفسون و هزار حیلت و رنگ
بهیچگونه بر او جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ
فصیح تر کس جایی که او سخن گوید
چنان بود ز پلیدی که خورده باشد بنگ
جهان نیاردبا او برابری کردن
که ره نبرد با اسب تیزتک خرلنگ
همی درفشد ازو همچنانکه از پدرش
جمال خسروی و فر شاهی و اورنگ
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ
سرای دولت او باد دار ملک زمین
چنانکه خانه ما هست بر فلک خرچنگ
هر رشک مجلس او کارنامه مانی
به رشک محفل او بار نامه ارتنگ
همیشه در بر او دلبران چون شیرین
هماره بر در او کهتران چون هوشنگ
مخالفانش چون بیژن اندر اول کار
ز گه فتاده بچاه سراچه ارژنگ
چه باشدار بسلامت نباشد این دل تنگ
دلم به عشق تو در سختی و عنا خو کرد
چنانکه آینه زنگ خورده اندر زنگ
ازین گریستن آنست امید من که مگر
به اشک من دل تو نرم گردد ای سرهنگ
به آب چشمه نگشت ایچ سنگ نرم و مرا
به آب چشم همی نرم کردباید سنگ
سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی
چنین درشت سخن گشته ام به صلح و به جنگ
ببرد سنگ من این انده فراق ومرا
امیر عالم عادل ستوده است به سنگ
جمال دولت عالی محمد محمود
سر فضایل و روی محامد و فرهنگ
شهی که دولت او از شرنگ شهد کند
چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ
سموم خشمش اگر بر فتد به کشور روم
نسیم لطفش اگر بگذرد به کشور زنگ
ز ساج باز ندانند رومیان را لون
ز عاج باز ندانند زنگیان را رنگ
چو گور تنگ شود بر عدو جهان فراخ
در آن زمان که بر اسبش کشیده باشد تنگ
جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد
به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ
مخالفان قوی دست چیره پیش امیر
اسیر گردد چون بر زمین خشک نهنگ
مخالفان چو کلنگند و او چو باز سپید
شکار باز بود، ورچه مه ز باز، کلنگ
هزار یک زان کاندر سرشت او هنرست
نگار و نقش همانا که نیست در ار تنگ
همیشه عادت او را به نیکوییست ولوع
چنانکه همت اورا به برتری آهنگ
بلند همتش ار گرددی بصورت باز
بپایش اندر ماه و ستاره بودی زنگ
جهان بخدمت او میل دارد و نه شگفت
که خدمتش طلبد هر که هوش دارد و هنگ
بدان امید که روزی بدست گیرد شاه
چو پهنه گهر آگین شده ست هفت اورنگ
کسی که چنگ زد اندر خجسته خدمت او
خجسته بخت شد و کام خویش کرد به چنگ
چومن هزار فزونست و صد هزار فزون
ز فر خدمت او کرده کار خویش چو چنگ
بسا کسا که گرفتار تنگدستی بود
زبر و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگ
بزرگواری وکردار او و بخشش او
ز روی پیران بیرون برد همی آژنگ
بزرگواری جنسیست از فعال امیر
چنانکه هیبت نوعیست از خصال پلنگ
کسیکه مشک به بینی برد نیابد بوی
شم شمایل او بشنود ز صد فرسنگ
چووقت حمله بودآفتیست باد شتاب
چو وقت حلم بود رحمتیست کوه درنگ
عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود، زمین پاسنگ
هزار یک گر ازان ز آسمان در آویزد
چنان بودکه ز کاهی کهی کنندآونگ
عجب ندارم اگر هیچکس نکرد که او
کند بتدبیر از ریگ مرو وادی گنگ
موفقیست که تدبیراو تباه کند
هزار زرق وفسون و هزار حیلت و رنگ
بهیچگونه بر او جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ
فصیح تر کس جایی که او سخن گوید
چنان بود ز پلیدی که خورده باشد بنگ
جهان نیاردبا او برابری کردن
که ره نبرد با اسب تیزتک خرلنگ
همی درفشد ازو همچنانکه از پدرش
جمال خسروی و فر شاهی و اورنگ
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ
سرای دولت او باد دار ملک زمین
چنانکه خانه ما هست بر فلک خرچنگ
هر رشک مجلس او کارنامه مانی
به رشک محفل او بار نامه ارتنگ
همیشه در بر او دلبران چون شیرین
هماره بر در او کهتران چون هوشنگ
مخالفانش چون بیژن اندر اول کار
ز گه فتاده بچاه سراچه ارژنگ
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین گوید
همی بنفشه دمد گرد روی آن سرهنگ
همی به آینه چینی اندر آید زنگ
از آن بنفشه که زیر دو زلف دوست دمید
بسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ
اگر بنفشه فروشی همی بخواهم کرد
مرا بنفشه بسنده ست زلف آن سرهنگ
فری دو زلف سیه رنگ او چو چفته دو زاغ
بر آفتاب و دو گل هر یکی گرفته بچنگ
به بت پرستی بر مانوی ملامت نیست
اگر چو صورت او صورتیست درارتنگ
کمانکشیست بتم با دو گونه تیر بر او
وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ
بوقت صلح دل من خلد به تیر مژه
بوقت جنگ دل دشمنان به تیر خدنگ
به تیر مژگان ز آهن فرو چکاند خون
چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ
امیر سید یوسف برادر سلطان
در سخا و سر فضل و مایه فرهنگ
برادر ملکی کز همه ملوک چنو
سپه نبرد کسی بیست روزه آن سوی گنگ
کشیده خنجر جودش ز روی زفتی پوست
ز دوده بخشش دستش ز روی رادی زنگ
اگر خزینه او بار جود او کشدی
درم به توده بما بخشدی و ز ربا تنگ
خزینه های پر از بس درم چو پروین پر
همی پراکند از بس عطا چو هفت اورنگ
بسی نماند که شاه جهان برادر او
سر علامت او بگذراند از خر چنگ
هنوز باش هم آخر چنان شود که سزاست
همی کشند بر اسب مرادش اینک تنگ
ایا بر آنسوی گنگ و بر آنسوی تبت
ز کرگ شاخ بون کرده و ز شیران چنگ
هر آن سپاه که تو پیش او بجنگ شوی
در آن سپاه نماند مه سپه را رنگ
چنان رمند ز آوای تو سران سپاه
که مرغ آبی ز آوای طبل و وحش از زنگ
بباد حمله بهم بر زنی مصاف عدو
چنانکه باز بهم بر زند صفوف کلنگ
شجاعت از هنر و بازوی تو گیرد نام
مروت از سیر و همت تو گیرد هنگ
به تیر پاره کنی درقه های پهلوی کرگ
بنیزه حلقه کنی غیبه های پشت پلنگ
تراک دل شنود خصم تو ز سینه خویش
چو از کمان تو آید بگوش خصم ترنگ
ز باز تو بهراسد میان ابر عقاب
ز یوز تو برمد برشخ بلند پلنگ
بروز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد
بروز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ
سخنوران ز سخن پیش تو فرو مانند
چنان کسیکه به پیمانه خورده باشد بنگ
ترازوی صلت زایرانت را ملکا!
کم از هزار ندارد خزانه دارت سنگ
بوقت آنکه صلتها دهی موالی را
ز یک دو صلت این خسروانت آید ننگ
ز بس شتاب که جود تو بر خزینه کند
درم همی نکند در خزانه تو درنگ
همیشه تا چو شود بوستان ز فاخته فرد
ز دشت زاغ سوی بوستان کند آهنگ
همیشه تا چو شود شاخ گل چو چوگان سست
چو گوی زرین گردد ببار بر نارنگ
نشستگاه توبر تخت خسروانی باد
نشستگاه عدوی تو در چه ارژنگ
نصیب دشمن تو ویل و وای و ناله زار
نصیب تو طرب و خرمی و ناله چنگ
همیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باد
دل تو از طرب و دو کف از نبید چو زنگ
خجسته بادت عید ای خجسته پی ملکی
که با سیاست سامی و باهش هوشنگ
همی به آینه چینی اندر آید زنگ
از آن بنفشه که زیر دو زلف دوست دمید
بسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ
اگر بنفشه فروشی همی بخواهم کرد
مرا بنفشه بسنده ست زلف آن سرهنگ
فری دو زلف سیه رنگ او چو چفته دو زاغ
بر آفتاب و دو گل هر یکی گرفته بچنگ
به بت پرستی بر مانوی ملامت نیست
اگر چو صورت او صورتیست درارتنگ
کمانکشیست بتم با دو گونه تیر بر او
وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ
بوقت صلح دل من خلد به تیر مژه
بوقت جنگ دل دشمنان به تیر خدنگ
به تیر مژگان ز آهن فرو چکاند خون
چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ
امیر سید یوسف برادر سلطان
در سخا و سر فضل و مایه فرهنگ
برادر ملکی کز همه ملوک چنو
سپه نبرد کسی بیست روزه آن سوی گنگ
کشیده خنجر جودش ز روی زفتی پوست
ز دوده بخشش دستش ز روی رادی زنگ
اگر خزینه او بار جود او کشدی
درم به توده بما بخشدی و ز ربا تنگ
خزینه های پر از بس درم چو پروین پر
همی پراکند از بس عطا چو هفت اورنگ
بسی نماند که شاه جهان برادر او
سر علامت او بگذراند از خر چنگ
هنوز باش هم آخر چنان شود که سزاست
همی کشند بر اسب مرادش اینک تنگ
ایا بر آنسوی گنگ و بر آنسوی تبت
ز کرگ شاخ بون کرده و ز شیران چنگ
هر آن سپاه که تو پیش او بجنگ شوی
در آن سپاه نماند مه سپه را رنگ
چنان رمند ز آوای تو سران سپاه
که مرغ آبی ز آوای طبل و وحش از زنگ
بباد حمله بهم بر زنی مصاف عدو
چنانکه باز بهم بر زند صفوف کلنگ
شجاعت از هنر و بازوی تو گیرد نام
مروت از سیر و همت تو گیرد هنگ
به تیر پاره کنی درقه های پهلوی کرگ
بنیزه حلقه کنی غیبه های پشت پلنگ
تراک دل شنود خصم تو ز سینه خویش
چو از کمان تو آید بگوش خصم ترنگ
ز باز تو بهراسد میان ابر عقاب
ز یوز تو برمد برشخ بلند پلنگ
بروز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد
بروز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ
سخنوران ز سخن پیش تو فرو مانند
چنان کسیکه به پیمانه خورده باشد بنگ
ترازوی صلت زایرانت را ملکا!
کم از هزار ندارد خزانه دارت سنگ
بوقت آنکه صلتها دهی موالی را
ز یک دو صلت این خسروانت آید ننگ
ز بس شتاب که جود تو بر خزینه کند
درم همی نکند در خزانه تو درنگ
همیشه تا چو شود بوستان ز فاخته فرد
ز دشت زاغ سوی بوستان کند آهنگ
همیشه تا چو شود شاخ گل چو چوگان سست
چو گوی زرین گردد ببار بر نارنگ
نشستگاه توبر تخت خسروانی باد
نشستگاه عدوی تو در چه ارژنگ
نصیب دشمن تو ویل و وای و ناله زار
نصیب تو طرب و خرمی و ناله چنگ
همیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باد
دل تو از طرب و دو کف از نبید چو زنگ
خجسته بادت عید ای خجسته پی ملکی
که با سیاست سامی و باهش هوشنگ
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید
تا گرفتم صنما وصل تو فرخنده به فال
جز به شادی نسپردم شب و روز ومه و سال
چه بود فالی فرخنده تر از دیدن دوست
چه بود روزی پیروزتر از روز وصال
بینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماه
که بهر دیدنی از مهرش وجد آرم و حال
جعد تو جیم نه و صورت او صورت جیم
زلف تو دال نه وصورت او صورت دال
هم ز جیم سر زلف توخروش عشاق
همه ز دال سر زلف تو فغان ابدال
بوسه ای از لب تو خواهم و شعر از لب تو
که شکر بوسه نگاری و غزلگوی غزال
من غزلگوی توام تاتو غزلخوان منی
ای غزلگوی غزلخوان غزلخواه ببال
مر ترا بس نبودآنچه صفات تو کنم
واصف تست مدیح ملک خوب خصال
میر محمود ملک زاده محمود سیر
شاه محمود ملک فره محمود فعال
آنکه بر ملت و بر دولت امینست و یمین
آنکه با نصرت و با فتح قرینست و همال
آن کجا تیغش از کرگ فرود آرد یشک
آن کجا گرزش بر پیل فرو کوبد یال
ای جهاندار بلند اختر پاکیزه گهر
ای مخالف شکر روزمزن دشمن مال
شیر ارغنده اگر پیش تو آید به نبرد
پیل آشفته اگر گرد تو گرددبه جدال
پیل پی خسته صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایه اسبان تو بیند چنگال
گر عدوی تو ز رویست چو روی تو بدید
از نهیب تو شود نرم چو مالیده دوال
کیست آن کس که سر از طاعت تو باز کشد
که نه چون ایلک آیدسته و چون چیپال
هر کجا رزمگه تو بود از دشمن تو
میل تامیل بود دشت ز خون مالامال
ایزد از جمله شاهان زمانه بتو کرد
قرمطی کشتن و برداشتن رسم محال
لاجرم همچو سلیمان پیمبر بتو داد
هر دو عالم به نکو سیرت و نیکو اعمال
اینجهان مملکت راندن کامست و هوا
وآنجهان جنت و دیدار خدای متعال
تا بدین گیتی نام ملک و ملک بود
از سرای تو نخواهد گشت این ملک زوال
ملکا تاملکان از تو همی یاد کنند
خویشتن را نشناسند همی ملک و جلال
کیست اندر همه عالم چو تو دیگر ملکی
مملکت بخش و فلک جنبش و خورشید مثال
اندر آن وقت که رستم به هنر نام گرفت
جنگ، بازی بدو مردان جهان سست سکال
گر بدین وقت که تو رزم کنی، زنده شود
تیر ترکان ترا بوسه دهد رستم زال
آزمایش را گر تیر تو بر پیل زنی
ز دگر سوی چو جویند بیابند نصال
مرغزاری که بود صید گه تو شب و روز
از تن شیر همی سیر کند بچه شکال
باز کز دست تو پرد نشگفت ار بهوا
به دو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بال
گر چه نپذیرد نقش آب، چو بنو شت کسی
نقش نام تو پدید آید از آب زلال
هر که نزدیک تو مدح آرد آزرده شود
از پی بردن آن زر که باشد به جوال
چون خداوند سخا در کف رادتو بدید
گفت با بخشش تو بس نبود بیت المال
کوه غزنین ز پی آنکه ببخشی به مراد
زر روینده پدید آورد از سنگ جبال
چشم بیدل به سوی دیدن دلبر نکند
میل زانسان که کنی گوش به آواز سؤال
امرا را نبود نام نکو جز به سه چیز
جز از این نیست جز آن کاین همه را در همه حال
دین پاکیزه و مردانگی و طبع جواد
وین سه چیز از تو رسیده ست به غایات کمال
تا چو کافور شود روی هوا وقت خزان
تا چو پیروزه شود روی زمین وقت شمال
تا بود کام دل و نهمت مهجوران وصل
تا بود زینت رخساره معشوقان خال
پادشا بادی با رامش و آرامش دل
آشنا بادی با دولت و اقبال و جلال
جز به شادی نسپردم شب و روز ومه و سال
چه بود فالی فرخنده تر از دیدن دوست
چه بود روزی پیروزتر از روز وصال
بینی آن زلف سیاه از بر آن روی چو ماه
که بهر دیدنی از مهرش وجد آرم و حال
جعد تو جیم نه و صورت او صورت جیم
زلف تو دال نه وصورت او صورت دال
هم ز جیم سر زلف توخروش عشاق
همه ز دال سر زلف تو فغان ابدال
بوسه ای از لب تو خواهم و شعر از لب تو
که شکر بوسه نگاری و غزلگوی غزال
من غزلگوی توام تاتو غزلخوان منی
ای غزلگوی غزلخوان غزلخواه ببال
مر ترا بس نبودآنچه صفات تو کنم
واصف تست مدیح ملک خوب خصال
میر محمود ملک زاده محمود سیر
شاه محمود ملک فره محمود فعال
آنکه بر ملت و بر دولت امینست و یمین
آنکه با نصرت و با فتح قرینست و همال
آن کجا تیغش از کرگ فرود آرد یشک
آن کجا گرزش بر پیل فرو کوبد یال
ای جهاندار بلند اختر پاکیزه گهر
ای مخالف شکر روزمزن دشمن مال
شیر ارغنده اگر پیش تو آید به نبرد
پیل آشفته اگر گرد تو گرددبه جدال
پیل پی خسته صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایه اسبان تو بیند چنگال
گر عدوی تو ز رویست چو روی تو بدید
از نهیب تو شود نرم چو مالیده دوال
کیست آن کس که سر از طاعت تو باز کشد
که نه چون ایلک آیدسته و چون چیپال
هر کجا رزمگه تو بود از دشمن تو
میل تامیل بود دشت ز خون مالامال
ایزد از جمله شاهان زمانه بتو کرد
قرمطی کشتن و برداشتن رسم محال
لاجرم همچو سلیمان پیمبر بتو داد
هر دو عالم به نکو سیرت و نیکو اعمال
اینجهان مملکت راندن کامست و هوا
وآنجهان جنت و دیدار خدای متعال
تا بدین گیتی نام ملک و ملک بود
از سرای تو نخواهد گشت این ملک زوال
ملکا تاملکان از تو همی یاد کنند
خویشتن را نشناسند همی ملک و جلال
کیست اندر همه عالم چو تو دیگر ملکی
مملکت بخش و فلک جنبش و خورشید مثال
اندر آن وقت که رستم به هنر نام گرفت
جنگ، بازی بدو مردان جهان سست سکال
گر بدین وقت که تو رزم کنی، زنده شود
تیر ترکان ترا بوسه دهد رستم زال
آزمایش را گر تیر تو بر پیل زنی
ز دگر سوی چو جویند بیابند نصال
مرغزاری که بود صید گه تو شب و روز
از تن شیر همی سیر کند بچه شکال
باز کز دست تو پرد نشگفت ار بهوا
به دو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بال
گر چه نپذیرد نقش آب، چو بنو شت کسی
نقش نام تو پدید آید از آب زلال
هر که نزدیک تو مدح آرد آزرده شود
از پی بردن آن زر که باشد به جوال
چون خداوند سخا در کف رادتو بدید
گفت با بخشش تو بس نبود بیت المال
کوه غزنین ز پی آنکه ببخشی به مراد
زر روینده پدید آورد از سنگ جبال
چشم بیدل به سوی دیدن دلبر نکند
میل زانسان که کنی گوش به آواز سؤال
امرا را نبود نام نکو جز به سه چیز
جز از این نیست جز آن کاین همه را در همه حال
دین پاکیزه و مردانگی و طبع جواد
وین سه چیز از تو رسیده ست به غایات کمال
تا چو کافور شود روی هوا وقت خزان
تا چو پیروزه شود روی زمین وقت شمال
تا بود کام دل و نهمت مهجوران وصل
تا بود زینت رخساره معشوقان خال
پادشا بادی با رامش و آرامش دل
آشنا بادی با دولت و اقبال و جلال
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود
همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال
چو یار من نبود وین حدیث بود محال
من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود
از آنکه چشم من او را ندیده بود همال
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج وکوژی در زلف و جعد و آن محتال
ز بهر آنکه به جعد و به زلف واومانم
بحیله تن را گه جیم کردمی گه دال
وگر به باغ فرا رفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هال
زبس مناظره کانجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپر غم بر آن خجسته نهال
به لاله گفتمی: ای لاله! شرم دارو مروی
به سرو گفتمی ای سرو! شرم دارو مبال
که پیش قامت و رخسار او شما هر دو
چو پیش تیر کمانید و پیش بدر هلال
بچشم من بت من پیش ازین بدینسان بود
بتم چنین و دلم در هواش بر یک حال
بنیم بوسه ز من خواستی هزار سجود
بیک جواب زمن خواستی هزار سؤال
مرا دو چشم بدان تا چه خواهد و چه کند
بر این دو حال زمان تا زمان سکال سکال
هوا و خوبی او دردل و دو دیده من
زوال کرد فرستاده امیر زوال
معین دولت و دین یوسف بن ناصر دین
برادر ملک شاه بند اعدا مال
ز دشت و بستان چون بازگشت روز شکار
بنیک روز وبفرخ زمان و میمون فال
یک تذرو فرستاد مرمرا که مگر
بحیله آیم در بند حسن آن محتال
چو دست و پای عروسان نگاشته سر و دم
چو روی خوبان آراسته همه پروبال
ز هفت گونه بر و هفت رنگ و بر هر رنگ
هزار گونه محاسن، هزار گونه جمال
چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ
چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صد هزار غنج و دلال
دولب: چو نار کفیده، چو برگ سوسن زرد
دو رخ: چو نار شکفته، چو برگ لاله لال
چو قطن میری در زیر پوشش منسوج
برای پوزش باز امیر خوب خصال
چگونه بازی چون پاره ای ز ابر سفید
به سنگ وزن درم سنگ او به ده مثقال
مبارزیست، لباسش زسیمگون جوشن
مبارزیست سلاحش مخالب و چنگال
نشان جلاجل و خلخال دارد و عجبست
که وحشیانرا باشد جلاجل و خلخال
به تن بگونه سیم وبه پشت و بال سپید
درو نشانده تنک پاره های سیم حلال
بروز جنگ مر او را بچنگ بسته برند
نه زان قبل که ز جنگ آیدش نهیب و ملال
ولیکن از پی آن کو چو خصم دید از دور
بی آنکه وقت بود چیرگی کندبه جدال
عقاب گیرد باز کسی که او بکمند
گرفته باشد کرگ و بگرز کوفته یال
اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند
عقابرا به بلک بشکند سرو تن و بال
امیر یوسف کرگ افکنست وشیر کشست
ز کرگ وشیربجان رسته بود رستم زال
ز آتش آب کند حلمش وزباد او رست
ز پیل پشه کند سهمش و ز شیر شکال
به خو، بهار برون آورد، میانه دی
به جود، چشمه دواند ز تل های رمال
چو زایری سوی او قصد کرد زایر را
ز حرص باز شد جود او باستقبال
بسی نمانده که از جود حجره ها سازد
ز بهر سایل در گنجهای بیت المال
چنانکه جود بدان دستهای مکنت بخش
ز بهر شیر ز پستان مادران اطفال
ز هول خون شود اندر دو چشم آز سرشک
چو تیر بر کشد از نزل دان بروز نوال
حسام او بجهان اندر افکند فریاد
نهیب او بزمین اندر افکند زلزال
تن مخالف او گر قوی درخت بود
چو دید هولش لرزان شود بگونه نال
سه چیر افکند از دشمنان بروز نبرد
چو تیغ اوبگشاید ز حلقشان قیفال
ز دستهاشان پهنه ز پایها چو گان
ز گرد سرها گوی، اینت شاه و اینت جلال
جهانیان همه زو شاکرند پیر و جوان
بخاصه من که شدم زو برادر اقبال
ز جاه او غنیم چو ن زمال او غنیم
بدین دوجاه و جیهم میانه اشکال
خدای ناصر آن شاه باد و گردون یار
برای او شب وروز و بکام اومه وسال
چنانکه اودل من شاد کرد شادان باد
ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل
چو یار من نبود وین حدیث بود محال
من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود
از آنکه چشم من او را ندیده بود همال
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج وکوژی در زلف و جعد و آن محتال
ز بهر آنکه به جعد و به زلف واومانم
بحیله تن را گه جیم کردمی گه دال
وگر به باغ فرا رفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هال
زبس مناظره کانجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپر غم بر آن خجسته نهال
به لاله گفتمی: ای لاله! شرم دارو مروی
به سرو گفتمی ای سرو! شرم دارو مبال
که پیش قامت و رخسار او شما هر دو
چو پیش تیر کمانید و پیش بدر هلال
بچشم من بت من پیش ازین بدینسان بود
بتم چنین و دلم در هواش بر یک حال
بنیم بوسه ز من خواستی هزار سجود
بیک جواب زمن خواستی هزار سؤال
مرا دو چشم بدان تا چه خواهد و چه کند
بر این دو حال زمان تا زمان سکال سکال
هوا و خوبی او دردل و دو دیده من
زوال کرد فرستاده امیر زوال
معین دولت و دین یوسف بن ناصر دین
برادر ملک شاه بند اعدا مال
ز دشت و بستان چون بازگشت روز شکار
بنیک روز وبفرخ زمان و میمون فال
یک تذرو فرستاد مرمرا که مگر
بحیله آیم در بند حسن آن محتال
چو دست و پای عروسان نگاشته سر و دم
چو روی خوبان آراسته همه پروبال
ز هفت گونه بر و هفت رنگ و بر هر رنگ
هزار گونه محاسن، هزار گونه جمال
چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ
چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صد هزار غنج و دلال
دولب: چو نار کفیده، چو برگ سوسن زرد
دو رخ: چو نار شکفته، چو برگ لاله لال
چو قطن میری در زیر پوشش منسوج
برای پوزش باز امیر خوب خصال
چگونه بازی چون پاره ای ز ابر سفید
به سنگ وزن درم سنگ او به ده مثقال
مبارزیست، لباسش زسیمگون جوشن
مبارزیست سلاحش مخالب و چنگال
نشان جلاجل و خلخال دارد و عجبست
که وحشیانرا باشد جلاجل و خلخال
به تن بگونه سیم وبه پشت و بال سپید
درو نشانده تنک پاره های سیم حلال
بروز جنگ مر او را بچنگ بسته برند
نه زان قبل که ز جنگ آیدش نهیب و ملال
ولیکن از پی آن کو چو خصم دید از دور
بی آنکه وقت بود چیرگی کندبه جدال
عقاب گیرد باز کسی که او بکمند
گرفته باشد کرگ و بگرز کوفته یال
اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند
عقابرا به بلک بشکند سرو تن و بال
امیر یوسف کرگ افکنست وشیر کشست
ز کرگ وشیربجان رسته بود رستم زال
ز آتش آب کند حلمش وزباد او رست
ز پیل پشه کند سهمش و ز شیر شکال
به خو، بهار برون آورد، میانه دی
به جود، چشمه دواند ز تل های رمال
چو زایری سوی او قصد کرد زایر را
ز حرص باز شد جود او باستقبال
بسی نمانده که از جود حجره ها سازد
ز بهر سایل در گنجهای بیت المال
چنانکه جود بدان دستهای مکنت بخش
ز بهر شیر ز پستان مادران اطفال
ز هول خون شود اندر دو چشم آز سرشک
چو تیر بر کشد از نزل دان بروز نوال
حسام او بجهان اندر افکند فریاد
نهیب او بزمین اندر افکند زلزال
تن مخالف او گر قوی درخت بود
چو دید هولش لرزان شود بگونه نال
سه چیر افکند از دشمنان بروز نبرد
چو تیغ اوبگشاید ز حلقشان قیفال
ز دستهاشان پهنه ز پایها چو گان
ز گرد سرها گوی، اینت شاه و اینت جلال
جهانیان همه زو شاکرند پیر و جوان
بخاصه من که شدم زو برادر اقبال
ز جاه او غنیم چو ن زمال او غنیم
بدین دوجاه و جیهم میانه اشکال
خدای ناصر آن شاه باد و گردون یار
برای او شب وروز و بکام اومه وسال
چنانکه اودل من شاد کرد شادان باد
ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف بن ناصر الدین گوید
عشق نو و یار نوو نوروز و سر سال
فرخنده کناد ایزد بر میر من این حال
روزیست که در سال نیابند چنین روز
سالیست که در عمر نیابند چنین سال
در روی من امروز بخندد لب امید
بر چهرمن امروز بخندد دل اقبال
در زاویه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد لب ابدال
از لاله همی لعل کند کبک دری پر
وز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بال
از ناله قمری نتوان داشت سحر گوش
وز غلغل بلبل نتوان داشت بشب هال
از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل
از دشت کنون مشک توان برد به اشتر
با آنکه فروشند همی مشک به مثقال
گلزار چو بتخانه شد از بتگر وازبت
کهسار چو ار تنگ شد از صورت و اشکال
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال
ای روز چه روزی تو بدین زینت و این زیب
کز زینت وزیب تو دگر شدهمه احوال
فرخنده و فرخ بر میر منی امروز
«ارجو» که همایون و مبارک بود این فال
سالار خراسان عضد دولت عالی
یوسف پسر ناصر دین آن در آمال
او را سزد و هست و همی خواهد بودن
هر روز دگر دولت و هر روز نو اقبال
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو زاقران امیرند وز امثال
گویند سزا گرد سزا گردد و این لفظ
هر گاه که جویند، بیابند در امثال
آن بار خداییست پسندیده بهر فضل
پاکیزه به اخلاق و پسندیده به افعال
روزی به بدش هر که سخن گفت زبانش
هر چند سخنگوی و فصیحست شود لال
از گنج برون آرد مال و همه بدهد
در گنج نهد شکر بزرگان بدل مال
از جمله میران جهان میر به رادی
پیداتر از آنست که بر روی نکو خال
میران براو همچو الف راست در آیند
گردند ز بس خدمت او گوژ تر از دال
ای فرخی ارنام نکو خواهی جستن
گرد در اوگرد و جز آن خدمت مسکال
چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند
چون سرو در آن دولت پاینده همی بال
تازان ز در خانه سلطان بر او شو
چون خوانده بوی مدحت سلطان به اجلال
آنکو زدل خلق فرو شست به مردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال
آنجا که خلاف تو بود بگسلد امید
آنجا که رضای تو بود گم شود آمال
بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان
برشیر به دو نیمه کند خنجر تو یال
روزی که تو باشیر بشمشیر در آیی
شیر از فزع تو بکند دیده به چنگال
در بیشه بگوش تو غرنبیدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمه قوال
در جنگ ز چنگ تو به حیله نبرد جان
کرگی که بداند حیل روبه محتال
گردان دلاور چو درختان تناور
لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال
بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد
زان ناوک خونخواره و زان نیزه قتال
ای تازه تراندر بر خلق از در نوروز
ای دوست تر اندر دل خلق از سر شوال
آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز
شد باغ ز بس گوهر چون کیله کیال
می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش
می را سببی ساز و بر اندیش و بر آغال
تا گیتی و تا عالم و میرست به گیتی
تو میر ملک باش و ترا میران عمال
فرخنده کناد ایزد بر میر من این حال
روزیست که در سال نیابند چنین روز
سالیست که در عمر نیابند چنین سال
در روی من امروز بخندد لب امید
بر چهرمن امروز بخندد دل اقبال
در زاویه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد لب ابدال
از لاله همی لعل کند کبک دری پر
وز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بال
از ناله قمری نتوان داشت سحر گوش
وز غلغل بلبل نتوان داشت بشب هال
از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل
از دشت کنون مشک توان برد به اشتر
با آنکه فروشند همی مشک به مثقال
گلزار چو بتخانه شد از بتگر وازبت
کهسار چو ار تنگ شد از صورت و اشکال
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال
ای روز چه روزی تو بدین زینت و این زیب
کز زینت وزیب تو دگر شدهمه احوال
فرخنده و فرخ بر میر منی امروز
«ارجو» که همایون و مبارک بود این فال
سالار خراسان عضد دولت عالی
یوسف پسر ناصر دین آن در آمال
او را سزد و هست و همی خواهد بودن
هر روز دگر دولت و هر روز نو اقبال
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو زاقران امیرند وز امثال
گویند سزا گرد سزا گردد و این لفظ
هر گاه که جویند، بیابند در امثال
آن بار خداییست پسندیده بهر فضل
پاکیزه به اخلاق و پسندیده به افعال
روزی به بدش هر که سخن گفت زبانش
هر چند سخنگوی و فصیحست شود لال
از گنج برون آرد مال و همه بدهد
در گنج نهد شکر بزرگان بدل مال
از جمله میران جهان میر به رادی
پیداتر از آنست که بر روی نکو خال
میران براو همچو الف راست در آیند
گردند ز بس خدمت او گوژ تر از دال
ای فرخی ارنام نکو خواهی جستن
گرد در اوگرد و جز آن خدمت مسکال
چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند
چون سرو در آن دولت پاینده همی بال
تازان ز در خانه سلطان بر او شو
چون خوانده بوی مدحت سلطان به اجلال
آنکو زدل خلق فرو شست به مردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال
آنجا که خلاف تو بود بگسلد امید
آنجا که رضای تو بود گم شود آمال
بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان
برشیر به دو نیمه کند خنجر تو یال
روزی که تو باشیر بشمشیر در آیی
شیر از فزع تو بکند دیده به چنگال
در بیشه بگوش تو غرنبیدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمه قوال
در جنگ ز چنگ تو به حیله نبرد جان
کرگی که بداند حیل روبه محتال
گردان دلاور چو درختان تناور
لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال
بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد
زان ناوک خونخواره و زان نیزه قتال
ای تازه تراندر بر خلق از در نوروز
ای دوست تر اندر دل خلق از سر شوال
آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز
شد باغ ز بس گوهر چون کیله کیال
می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش
می را سببی ساز و بر اندیش و بر آغال
تا گیتی و تا عالم و میرست به گیتی
تو میر ملک باش و ترا میران عمال
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - در مدح امیر فخر الدوله ابوالمظفر احمدبن محمد والی چغانیان
تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال
همچوسرمازده با زلزله گشت آب زلال
بادبر باغ همی عرضه کند زر عیار
ابر برکوه همی توده کندسیم حلال
هر زمان باغ به زرآب فرو شوید روی
هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال
معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو
مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال
شیر خواران رزان را ببریدند گلو
تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال
خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد
ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال
هر حصاری که از آن خونها پر گشت همی
مهر کردند و سپردند به دست مه و سال
چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست
خونشان گشت بنزدیک خردمند حلال
گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر
ور حرامست حرامیست کز و نیست وبال
گر حرامست از آنست که خونیست نه حق
حق آن خون به مغنی برسانیم از مال
ما به شادی همه گوییم که ای رود بموی
مابه پدرام همی گوییم ای زیر بنال
مطربان طرب انگیز نوازنده نوا
مانوازنده مدح ملک خوب خصال
فخر دولت که دول بر در او جوید جای
بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال
خسرو شیر دل پیلتن دریا دست
شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال
آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین
آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال
ای نه جمشید و بصدر اندر جمشید سیر
ای نه خورشید و ببزم اندر خورشید فعال
هیچ سایل نکند از تو سؤالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال
گر به نالی بر تیغت بنگارند به موی
سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال
زیر آن سایه به آب اندر اگر بر گذرد
همچنان خیش زمه ریزه شود ماهی وال
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال
گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد
اژدها بالش و بالین کندش از دنبال
تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا
از ادیمست بپای اندر بر بسته دوال
رشک آن را که به بازان تو مانند شود
بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال
وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند
زان مر او را نتوان دیدکه بستستش بال
ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین
ای سواری که ترا دیده ندیده ست همال
من ثناگوی و توزیبای ثنایی و بفخر
هر زمان سر بفرازم بمیان امثال
ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد
جز بتو مملکت عزت واقبال و جلال
مدح تو هر که چو من گفت ز تو یافت نوا
ای که از جودتو باشند جهانی به نوال
زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم
خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال
کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم
آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال
ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو
بنده را نزد اخلا بفزودست جلال
آن کمیت گهری را که تودادی به رهی
جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال
از بر سنگ ورا راند نیارم که همی
سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال
گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو
گویی او رخش بزرگست ومنم رستم زال
تا چو جعد صنمان دایره گون باشد جیم
تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال
تا چو آدینه بسر برده شد آید شنبه
تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال
شادباش ای ملک پاک دل پاک گهر
کام ران ای ملک نیک خوی نیک خصال
مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد
بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال
دولت وملک تو پاینده وتا هست جهان
بجهان دولت و ملک تو مبیناد زوال
اختر بخت تو مسعود و نیاید هرگز
اختر بخت بد اندیش تو بیرون ز و بال
بجهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهره تو طرب وبهر بداندیش ملال
همچوسرمازده با زلزله گشت آب زلال
بادبر باغ همی عرضه کند زر عیار
ابر برکوه همی توده کندسیم حلال
هر زمان باغ به زرآب فرو شوید روی
هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال
معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو
مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال
شیر خواران رزان را ببریدند گلو
تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال
خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد
ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال
هر حصاری که از آن خونها پر گشت همی
مهر کردند و سپردند به دست مه و سال
چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست
خونشان گشت بنزدیک خردمند حلال
گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر
ور حرامست حرامیست کز و نیست وبال
گر حرامست از آنست که خونیست نه حق
حق آن خون به مغنی برسانیم از مال
ما به شادی همه گوییم که ای رود بموی
مابه پدرام همی گوییم ای زیر بنال
مطربان طرب انگیز نوازنده نوا
مانوازنده مدح ملک خوب خصال
فخر دولت که دول بر در او جوید جای
بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال
خسرو شیر دل پیلتن دریا دست
شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال
آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین
آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال
ای نه جمشید و بصدر اندر جمشید سیر
ای نه خورشید و ببزم اندر خورشید فعال
هیچ سایل نکند از تو سؤالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال
گر به نالی بر تیغت بنگارند به موی
سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال
زیر آن سایه به آب اندر اگر بر گذرد
همچنان خیش زمه ریزه شود ماهی وال
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال
گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد
اژدها بالش و بالین کندش از دنبال
تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا
از ادیمست بپای اندر بر بسته دوال
رشک آن را که به بازان تو مانند شود
بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال
وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند
زان مر او را نتوان دیدکه بستستش بال
ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین
ای سواری که ترا دیده ندیده ست همال
من ثناگوی و توزیبای ثنایی و بفخر
هر زمان سر بفرازم بمیان امثال
ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد
جز بتو مملکت عزت واقبال و جلال
مدح تو هر که چو من گفت ز تو یافت نوا
ای که از جودتو باشند جهانی به نوال
زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم
خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال
کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم
آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال
ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو
بنده را نزد اخلا بفزودست جلال
آن کمیت گهری را که تودادی به رهی
جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال
از بر سنگ ورا راند نیارم که همی
سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال
گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو
گویی او رخش بزرگست ومنم رستم زال
تا چو جعد صنمان دایره گون باشد جیم
تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال
تا چو آدینه بسر برده شد آید شنبه
تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال
شادباش ای ملک پاک دل پاک گهر
کام ران ای ملک نیک خوی نیک خصال
مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد
بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال
دولت وملک تو پاینده وتا هست جهان
بجهان دولت و ملک تو مبیناد زوال
اختر بخت تو مسعود و نیاید هرگز
اختر بخت بد اندیش تو بیرون ز و بال
بجهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهره تو طرب وبهر بداندیش ملال
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح امیرابواحمد محمد بن سلطان محمود
مجلس بساز ای بهار پدرام
واندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش
هر دم بر آید ستاره بام
یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوه پاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمده ست نوبت
می را کنون آمده ست هنگام
کز صید باز آمده ست خسرو
با شادکامی وز صید باکام
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای
چو پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانه عام
نخجیر والان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفته ست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با اوبه صید بودم
هر روز ار بامداد تاشام
یک ساعت ا زبس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده بر آورد
از گور و نخجیر و از دد ودام
آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تخته عمر او نوشته
چندانکه او را هوابود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند برزمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت توبر گشته اندوه
پیوسته ز ایزد بتو بر اکرام
واندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش
هر دم بر آید ستاره بام
یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوه پاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمده ست نوبت
می را کنون آمده ست هنگام
کز صید باز آمده ست خسرو
با شادکامی وز صید باکام
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای
چو پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانه عام
نخجیر والان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفته ست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با اوبه صید بودم
هر روز ار بامداد تاشام
یک ساعت ا زبس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده بر آورد
از گور و نخجیر و از دد ودام
آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تخته عمر او نوشته
چندانکه او را هوابود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند برزمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت توبر گشته اندوه
پیوسته ز ایزد بتو بر اکرام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی
دوش تا اول سپیده بام
می همی خورد می به رطل و به جام
با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پایدام ودل را دام
با بتانی که می ندانم گفت
که از ایشان هوای من به کدام
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام
گرهی را نشانده بودم پیش
برنهاده به دست جام مدام
گرهی رابپای تا همه شب
کارمی را همی دهنده نظام
ز ایستاده به رشک سرو سهی
وز نشسته به درد ماه تمام
حال ازینگونه بود در همه شب
زین کس آگه نبود، تا گه بام
چون چنین بودپس چرا گفتم
قصه خویش پیش شاه انام
شاه گیتی محمد محمود
زینت ملک ومفخر ایام
آنکه دولت بدو گرفت قرار
آنکه گیتی بدو گرفت قوام
دولت او را به ملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش بخرام
همه امیدها بدوست قوی
خاصه امید آنکه جوید نام
میر ما را خوییست، چون خوی که ؟
چون خوی مصطفی علیه سلام
در عطا دادن و سخاست مقیم
در کریمی و مردمیست مدام
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام
تا بود ممکن و تواند کرد
نکند جز به کار خیر قیام
سالی از خویشتن خجل باشد
گر کسی را به حق دهد دشنام
خشم ز انسان فرو خوردکه خورد
مردم گرسنه شراب و طعام
گر مثل خصم را بیازارد
خویشتن را خجل کندبه ملام
عاشق مردمی و نیکخوییست
دشمن فعل زشت وخوی لئام
تازه رویی و راد مردی وشرم
باز یابی ازو بهر هنگام
گر تکلف کندکه این نکند
باز ازین راه بر گذارد گام
هر کجا گرم گشت، با خوی او
راد مردی برون دمد ز مسام
هیچ مرد تمام وپخته نگفت
که ازو هیچ کاری آمد خام
لاجرم هر چه در جهان فراخ
شیر مردست و رادمرد تمام
همه چون من فدای میر منند
همه از بهر او زنند حسام
جاودان شاد بادو در همه وقت
ناصرش ذوالجلال و الاکرام
کاخ او پر بتان آهو چشم
باغ او پر بتان کبک خرام
در همه شغلها که دست برد
نیکش آغاز و نیکتر انجام
عید قربان بر او مبارک باد
هم بر آنسان که بودعید صیام
می همی خورد می به رطل و به جام
با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پایدام ودل را دام
با بتانی که می ندانم گفت
که از ایشان هوای من به کدام
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام
گرهی را نشانده بودم پیش
برنهاده به دست جام مدام
گرهی رابپای تا همه شب
کارمی را همی دهنده نظام
ز ایستاده به رشک سرو سهی
وز نشسته به درد ماه تمام
حال ازینگونه بود در همه شب
زین کس آگه نبود، تا گه بام
چون چنین بودپس چرا گفتم
قصه خویش پیش شاه انام
شاه گیتی محمد محمود
زینت ملک ومفخر ایام
آنکه دولت بدو گرفت قرار
آنکه گیتی بدو گرفت قوام
دولت او را به ملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش بخرام
همه امیدها بدوست قوی
خاصه امید آنکه جوید نام
میر ما را خوییست، چون خوی که ؟
چون خوی مصطفی علیه سلام
در عطا دادن و سخاست مقیم
در کریمی و مردمیست مدام
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام
تا بود ممکن و تواند کرد
نکند جز به کار خیر قیام
سالی از خویشتن خجل باشد
گر کسی را به حق دهد دشنام
خشم ز انسان فرو خوردکه خورد
مردم گرسنه شراب و طعام
گر مثل خصم را بیازارد
خویشتن را خجل کندبه ملام
عاشق مردمی و نیکخوییست
دشمن فعل زشت وخوی لئام
تازه رویی و راد مردی وشرم
باز یابی ازو بهر هنگام
گر تکلف کندکه این نکند
باز ازین راه بر گذارد گام
هر کجا گرم گشت، با خوی او
راد مردی برون دمد ز مسام
هیچ مرد تمام وپخته نگفت
که ازو هیچ کاری آمد خام
لاجرم هر چه در جهان فراخ
شیر مردست و رادمرد تمام
همه چون من فدای میر منند
همه از بهر او زنند حسام
جاودان شاد بادو در همه وقت
ناصرش ذوالجلال و الاکرام
کاخ او پر بتان آهو چشم
باغ او پر بتان کبک خرام
در همه شغلها که دست برد
نیکش آغاز و نیکتر انجام
عید قربان بر او مبارک باد
هم بر آنسان که بودعید صیام