عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۰ - در ستایش شاهزاده رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه و تخلص به معراج نبی صلعم گوید
دو سال بیش ندانم‌گذشت یاکمتر
که دور ماندم از ایوان شاه‌کیوان‌فر
کجا دو سال که هر روز آن دو سال بود
ز روز خمسین الفم‌ هزار بار بتر
من از ملک نشدم دور دورکرد مرا
سپهر کشخان‌ کش خانه باد زیر و زبر
اگر عنایت شه یاریم کند امسال
ازین‌ کبود کهن پشته برکشم‌ کیفر
سپهر ازرق داند که من چو کین ورزم
به روی هرمز وکیوان همی‌کشم خنجر
اگرچه‌کرد مرا آسمان ز خدمت دور
نگشت دور ز من مهر شاه دین‌ پرور
چو هست قرب نهان گو مباش قرب عیان
که نیست قرب عیان را به نزد عقل خطر
مگر نه مهر به چارم سپهر دارد جای
و زو فروزان هر روز تودهٔ اغبر
مگر نه عقل‌ کزان سوی حیزست و مکان
جدا نماند لختی ز مغز دانشور
مگر نه یزدان‌کز فکرت و قیاس برون
به ماست صدره نزدیکتر و سمع و بصر
غلام قرب نهانم‌که از دو صد فرسنگ
کند مجسم منظور را به پیش نظر
ملک به خطهٔ کرمان و من به طوس برش
ستاده دست بکش همچو چاکران دگر
چه سود قرب ملک خصم راکه نفزاید
ز قرب احمد مختار جایگاه عمر
مرا به قرب عیان‌ گوش هوش نگراید
که هست قرب عیان را هزارگونه خطر
مگر نبینی کز قرب آفتاب منیر
همی چگونه به هر مه شود هلال قمر
مگر نبینی کز قرب آتش سوزان
همی چگونه شود چوب خشک خاکستر
مگر نبینی‌ کز قرب شمع بزم‌افروز
همی چگونه پروانه را بسوزد پر
من آن نیم‌که به من هرکسی شود چیره
بجز خدا و خداوند آسمان چاکر
هرآن جنین‌که ورا داغ‌کین من به جبین
دریده چشم و نگونسار زاید از مادر
من آن گران سر سندان آهنینستم
که برده سختی من آب پتک آهنگر
کس ار به دندان خاید ز ابلهی سندان
به سعی خویش ‌رساند همی به‌ خویش ضرر
مرا خدای نگهبان و چارده تن پاک
که رفته‌ گویی یک جان به چارده پیکر
یکی خورست درخشان ز چارده روزن
یکی مهست فروزان ز چارده منظر
یکیست‌چشمه‌و جاری‌از آن چهارده جوی
یکیست خانه و برگرد آن چهارده در
ز آب هر جو نوشی‌کند ز چشمه حدیث
به نزد هر در پویی دهد ز خانه خبر
پس از عنایت یزدان و چارده تن پاک
خجسته خسرو آفاق به مرا یاور
ابوالشجاع حسن شه جهان مجد که هست
به نزد بحر کفش بحر در شمار شمر
به جنب حلمش‌ گوییست‌ گنبد مینا
به نزد جودش جوییست لجهٔ اخضر
به راغ شوکت او چرخ سبزهٔ خضرا
به باغ دولت او مهر لالهٔ احمر
به هرچه جزم‌ کند کردگار یاری‌بخش
به هر چه عزم‌ کند روزگار فرمان‌بر
ز ابر دستش رشحیست ابر فرو‌ردین
به بحر طبعش موجیست بحر پهناور
به سنگ اگر نگرد سنگ راکند لولو
به خاک اگر گذرد خاک را کند عنبر
مطیع خدمت او هرچه بر فلک انجم
رهین طلعت او هرچه بر زمین ‌کشور
زمانه چیست‌ که از امر او بتابد روی
ستاره ‌کیست‌ که از حکم او بپیچد سر
به‌ گرد معرکه شمشیر او بدان ماند
که تیغ حیدرکرار در دل‌ کافر
چو رخ نماید گیهان شود پر از خورشید
چو لب‌ گشاید گیتی شود پر از گوهر
به روزگار نماند مگر به روز وغا
که‌ کینه توزد چون روزگار کین‌گستر
به بحر ماند اگر بحر پر شود لبریز
به مهر ماند اگر مهر برنهد افسر
که دیده بحر که در بر همی‌ کند خفتان
که دیده مهر که بر سر همی نهد مغفر
حسام او ملک الموت را همی ماند
که جان ستاند تنها ز یک جهان لشکر
بسان روح خدنگش مکان‌ کند در دل
به جای هوش حسامش نهان شود در سر
اگر ندیدی خورشید را به‌گاه خسوف
نهفته بین رخ رخشانش را به زیر سپر
فنای هرچه به‌ گیتی به قهر او مدغم
بقای هرچه به‌گیهان به مهر او مضمر
شگفت آیدم از ابلهی‌ که رزم ترا
همی بیند و انکار دارد از محشر
اگرچه از در انصاف جای عذرش هست
که این مقام شهودست و آن مقام خبر
من آنچه دیدم از خنگ برق رفتارت
به هر که ‌گویم نادیده نیستش باور
به صدهزاران مصحف اگر خورم سوگند
همی فسانه شمارد حدیث من یکسر
چگونه آری باور کند که کوه‌ گرن
به گاه پویه همی باج گیرد از صرصر
بود خیال مجسم وگرنه همچو خیال
چگونه آسان می‌بگذرد به بحر و به بر
بود گمان مصور و گرنه همچو گمان
چگونه یکسان می‌بسپرد نشیب و زبر
به‌گرد نقطهٔ پرگار چون خط پرگار
همی بگردد و ساکن نمایدت به نظر
از آنکه چون خط پرگار بر یکی نقطه
به‌ گردش آید و بر وی‌ کند سریع‌ گذر
ز چابکی‌ که ورا هست خلق پندارند
که قطب‌سان به یکی نقطه ساکنست ایدر
اگر به سمت فلک سیر او بدی مقدور
به عون تربیت رایض قضا و قدر
مجال شبهه نبودی ‌که از سمک به سماک
شدی چگونه به یکدم براق پیغمبر
مجال شبهه‌ کسی راست در عروج براق
که‌ چشم‌ عقلش‌ کورست و گوش هوشش کر
عنان خیل خیالم‌ گرفت رایض طبع
که از حکایت معراج مصطفی مگذر
بگو که شاه جهان را خوش آید این گفتار
چنان‌که خاطر پرویز را حدیث شکر
چو ابتدای ثناکردی از مدیح رسول
در انتهای سخن آبروی نظم مبر
اگر قریحهٔ نظمت بود ز غصه مرنج
بخوان زگفتهٔ من این قصیده را از بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۱ - مطلع ثانی
شبی به عادت روز شباب عیش آور
شبی به سیرت صبح وصال جان‌پرور
شی ز بسکه زمین روشن از فروغ نجوم
چو برک لاله عیان از درون سنگ شرر
شبی زگنبد نیلوفری عیان پروین
چو هفت نرگس شهلا ز شاخ نیلوفر
شبی به ‌گونهٔ مشاطگان به‌ گرد عروس
هجوم‌کرده ز هر سو نجوم‌ گرد قمر
رسول امّی مشگوی ام هانی را
نموده از رخ و لب رشک جنت و کوثر
که جبرئیل امین فر خجسته پیک خدای
به امر ایزد دادار حلقه زد بر در
ز بانگ حلقه سر حلقهٔ انام ز شوق
بسان حلقه ندانست پای را ازسر
چو حلقه ساخت دل از یاد ماسوا خالی
که تا ز حلقه جیب فنا برآرد سر
درون حلقهٔ امکان نماند هیچ مقام
کزو چو رشته نکرد از درون حلقه‌ گذر
خطاب‌ کرد به جبریل‌ کای امین خدای
بگو پیام چه داری ز حضرت داور
جواب دادش جبریل‌ کای پیمبر پاک
تو خود پیام‌دهی و تو خود پیام‌آور
سخن ز دل به زبان وز زبان به دل گذرد
درین میانه زبان منهی است و فرمان‌بر
اگرچه آینه خالی بود ز صورت شخص
بود به واسطهٔ شخص شخص را مظهر
بر از شکوفه برون آید و شکوفه ز شاخ
گمان خلق چنان کز شکوفه خیزد بر
ثمر نهفته ز اصل است و آشکار ز فرع
کنون تو اصلی و من فرع و سرّ وحی ثمر
گرت هوس‌ که ز من بشنوی‌ حکایت خویش
درون آینهٔ حق‌نمای من بنگر
ولی چو آینهٔ من محیط ذات تو نیست
حکایتش ز تو ناقص نماید و ابتر
من و ملایک سکان آسمان و زمین
تمام مظهر ذات توییم ای سرور
هزار آینه بنهاده است خرد و بزرگ
درین هزار یکی را هزارگونه صور
یکیست عین هزار ارچه هست غیر هزار
که مختلف به ظهورند و متفق به‌گهر
یکیست ساقی و هر لحظه در یکی مجلس
یکیست شاهد و هر لحظه در یکی زیور
کنون مجال سخن نیست برنشین به براق
کز انتظار تو بس دیده است در معبر
همی برآمد چون برق بر براق و نخست
به بیت مقدس چون پیک وهم‌کردگذر
وزان به مسجد اقصی چمید و شد ز کرم
خجسته روح رسل را به سوی حق رهبر
فزود پایه و بخشید مایه داد فروغ
به هر فرشته به هر آسمان به هر اختر
به سدره ماند ز ره جبرئیل و زانگونه
که بازماند از پیک عقل پیک نظر
رسول‌ گفتش‌ کای طایر حظیرهٔ قدس
سبب چه بود که‌ کردی به شاخ سدره مقر
جواب دادش‌ کای محرم حریم وصال
من ار فراتر پرم بسوزدم شهپر
تویی که داری در کاخ لی مع‌الله جای
تویی‌که داری از تاج لا به سر افسر
تو شه‌نشانی و ما شه تو شاه و ما بنده
تو آفتابی و ما مه تو ماه و ما اختر
تو نیز هستی خویش اندرین محل بگذار
بسیج بزم بقا کن وزین فنا بگذر
براق عقل رها کن برآ به رفرف عشق
که عقل را نبود با فروغ عشق اثر
به پشت رفرف برشد نبی ز پشت براق
چنان‌که مرغ ز شاخ نگون به شاخ زبر
ز سدره شد به مقامی‌که بود بیگانه
در آن مقام تن از جان و جانش از پیکر
صعود کرد به اوجی کز آن نمود هبوط
ر*‌ع یافت به ملکی‌‌ز. آن نمود س‌حر
ز سدره صد ره برتر چمید از پی آنک
ز سدره آید و از جیب لا برآرد سر
دو قوس دایره در ملتقای نقطهٔ امر
سر از دوسو بهم آورد چون خط پرگر
به عالمی شد کانجا نه اسم بود و نه رسم
به‌محفلی شد‌ کانجا نه خواب بود و نه خور
وجود شاهد و مشهود اتحادگزید
چو اتحاد فروغ بصر به ذات بصر
نه اتحاد و حلولی که رای سوفسطا
بود به نزد خر‌دمند زشت و ژاژ و هدر
بل اتحاد وجودی که نیست هستی وصف
بغیر هستی موصوف هیچ چیز دگر
میان‌هستی‌موصوف و وصف فرق این بس‌
که متحد به وجودند و مختلف به صور
یکیست‌ اصل ‌و حقیقت ‌یکیست ‌فرع‌و مجاز
یکیست عین و هویت یکیست تیغ و اثر
کمال و نقصان کرد از یکی مقام ظهور
وجوب و امکان کرد از یکی گریبان سر
به یک خزینه درآمیخت قرصهٔ زر و سیم
ز یک دریچه عیان‌گشت تابش مه و خور
نشسته ناظر و منظور در یکی بالین
غنوده عاشق و معشوق در یکی بستر
دو ماهتاب فروزنده از یکی مطلع
دو آفتاب درخشنده از یکی خاور
دو تاجدار مکان کرده در یکی اورنگ
دو گلعذار نهان گشته در یکی چادر
شنیده‌ام که نبی آن شب از ورای حجاب
به گو‌شش آمد آواز حیدر صفدر
و دیگر آنکه به هنگام بازگشت بدو
نمود حمله یکی شرزه شیر اژدر در
به ‌کام شیر سلیمان فکند خاتم و داد
پس از نزول علی را از آن حدیث خبر
ز گفت خاتم پیغمبران ز خاتم لعل
فشاند حیدر کرار تنگ تنگ شکر
یس از تبسم جان‌بخش خاتمی ‌که سپهر
بود چو حلقه حاتم ز شرم او چنبر
زکان جیب برآورد و کرد گوهروار
نثار خاتم پیغمبران بشیر بشر
ز نعت حیدر کرار لب فروبندم
ز بیم آنکه مسلمان نخواندم ‌کافر
منم ثناگر آل رسول و حاسد من
خرست اگر بفروشد هزار عشوه مخر
مرا ز کین خران باک نیست زانکه بود
سه گز فسار و دو چنبر چدار چارهٔ خر
به پیش دشمن یاجوج‌ خو کشیدستم
ازین قصیدهٔ ستوار سدّ اسکندر
برین صحیفهٔ دلکش به جای نظم دری
ز نوک خامه برافشانده‌ام عقود دُرر
اگر قبول ملک افتد این چکامهٔ نغز
به آب سیم نگارمش بر صحیفهٔ زر
پسند حاسد اگر نیست گو مباش که هست
گنه به شرع نگارنده نی به شعر اندر
به خالقی که دماند به سعی باد بهار
ز ناف صخرهٔ صمّا شقایق احمر
به قادری‌ که ز پستان ابر نیسانی
به کام کودک دُر دایه‌سان نماید دَر
بدانکه گشته ز صنعش دو فلک چرخ و زمین
روان و ساکن بی‌بادبان و بی‌لنگر
به جان شاه هلاگو که هر دوگیتی را
بیافریده خداوند در یکی پیکر
که‌ گر خدیو جهان التفات ننماید
برین قصیده‌که پیرایه بر عروس هنر
دگر نه نظم نگارم زکلک در دیوان
دگر نه نثر نویسم ز خامه در دفتر
شنیده‌ام‌ که حسودی به شه چنین‌ گفته
که بسته است رهی بر هجای شاه‌کمر
چگونه منکر باشم‌که در محامد تو
ثنای ناقص من چون هجا بود منکر
هر آن مدیح‌ که ممدوح را سزا نبود
به کیش من ز دو صد قدح ناسزاست بتر
چگونه‌ کور کند مدح چشمهٔ خورشید
چگونه‌ کر شمرد وصف نالهٔ مزهر
همیشه تا نبود جسم را ز روح‌گزیر
هماره تا نبود مست راز راح‌گذر
به قلب‌ گیتی امرت چو روح در قالب
به جسم گیهان حکمت چو راح در ساغر
هوای خدمت تو همچو روح راحت‌بخش
سپاس حضرت تو همچو راح انده‌بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۴ - در ستایش نواب فریدون میراز طاب ثراه‌ گوید
دوشینه‌ کاین نیلی صدف‌ گشت ازکواکب پر درر
در زد یکی گفتم کیی گفتا منم بگشای در
جستم ز جا رفتم دوان آسیمه‌سر دل‌دل‌کنان
تا جویم از نامش نشان تا گیرم از حالش خبر
پرسیدم آخر کیستی دزدی گدایی چیستی
بی‌موجبی را نیستی همچون غریبان دربدر
رین پاسخ آ‌مد در غضب برزد صداکای بی‌ادب
رهزن نیم‌کاین نیمه‌شب آرم به هرکویی‌گذر
بگشای در تا دانیم جان بر قدم افشانیم
بر چشم و سر بنشانیم سازی حکایت مختصر
از آن صدای آشنا در موج خون‌ کردم شنا
جانم ز خجلت در عنا هوشم ز حیرت در فکر
ناگه به خود لرزیدما وانگه به سر لغزیدما
مانا خطا ورزیدما کز آن خطا دیدم خطر
آسیمه‌سار و سرنگون او از برون من از درون
او غرق خوی من غرق خون او منتظر من محتضر
القصه با صد پیچ و تاب از جای جستم باشتاب
از خجلتم جان در عتاب از حسرتم خون در جگر
در باز کردم بر رخش دیدم جمال فرخش
وز شرم شیرین پاسخش افتاده در بوک و مگر
ترکی درآمد خوی زده یک ساتکینی می زده
خوی بر جمال وی زده چون بر گل سوری مطر
خویش چو آتش توسنا، رویش به خوبی سوسنا
کالریم غنجاً اذرنا و البدر حسناً ان سفر
غنجش‌ فزون نازش فره جعدش‌ همه بند و گره
گیسو فتاده چون زره از طرف دوشش‌ تا کمر
روشن‌رخ و تاریک‌مو شیرین‌زبان و تلخ‌گو
دشمن نهاد و دوست‌رو نیکوجمال و بدسیر
گیسو زره قامت‌سنان مژگان‌خدنگ ابروکمان
دل آهن و تن‌پرنیان خط‌جوشن و صورت‌ سپر
فربه‌سرین لاغرمیان اندک‌سخن بسیاردان
خورشید رو ذره‌دهان فولاددل سیماب‌بر
باری چو آمد در سرا دید آنچنان پژمان مرا
گفتاکه بی‌موجب چرا از وصل من جستی حذر
من ماهم و در تیره‌شب از من رمیدی بی‌سبب
در تیره‌شب ماه‌ای عجب نیکوتر آید در نظر
گفتم خطا کردم خطا ایدون عطا باید عطا
ای رویت آرزم ختا ای مویت آشوب تتر
گفتا بهل این های و هو عذر گنه چندین مجو
برخیز و سنگین‌کن سبو زان بادهٔ پر شور و شر
زان باده‌ کز وی خار خشک آرد دو صد من بید مشک
از رنگ‌و بو چون ‌لعل ‌و مشک ‌از زیب‌ و فر چون ماه و خور
دفع کرب رفع تَرَح کان طرب جان فرح
ریحان دل روح قدح نیرام غم نور بصر
بویش به عنبر ماندا رنگش به ‌گوهر ماندا
بیجادهٔ‌تر ماندا لؤلؤی خشک مستقر
هم عقل را پیوند ازو هم جان و دل خرسند از او
هم اهرمن در بند ازو هم زو معاصی مغتفر
از بسکه صافست و روان هم ظاهرست و هم نهان
همچون مضامین در بیان همچون معانی در صور
بق زان خورد پیلی شود در جو چکد نیلی شود
وز آن ابابیلی شود خجلت‌ده طاووس نر
نادان از آن‌ گر نوشدا از تنگ ظرفی جوشدا
تا روز حشر ار کو شدا در گل فروماند چو خر
حالی ز جا برخاستم خاطر ز غم پیراستم
بزم نشاط آراستم ترتیب دادم ماحضر
آماده کردم بهر وی تار و رباب و چنگ و نی
نقل و کباب و جام و می اسباب عشرت سربه‌سر
بگشودمش بند قباگفتم زهی شیرین‌لبا
اهلا و سهلا مرحبا اشرب فقد حان السحر
زینسان که آرام دلی زینسان که شمع محفلی
عیش جهان را حاصلی نبود ز وصلت خوبتر
بیگانگی از سر بنه بیگانگی جستن نه به
بنشین بخور بستان بده شادی بیاور غم ببر
هم بذله بشنو هم بگو هم دل بجو هم‌ گل ببو
هم ساتکین کش هم سبو هم انگبین خور هم شکر
خواهد گذشتن چون جهان زان رخش غم بیرون جهان
کز نقش پیدا و نهان باقی نمی‌ماند اثر
شادی خوشست و خرمی‌ کز نقش بیشی و کمی
جز عیش‌ جان آدمی نخل بقا ندهد ثمر
اینست نقد حال ما کز اوست فرخ فال ما
قسمت ز ماه و سال ما جز آن نباشد ای پسر
امشب من از وصلت خوشم فردا ز غم در آتشم
زیرا که فردا می‌کشم رخت عزیمت بر سفر
نام سفر چون برده شد آن شوخ‌چشم آزرده شد
وز غم چنان افسرده شد کاندر خزان شاخ شجر
زالماس مرجان‌سای شد از جزع مرجان‌زای شد
از دست رفت از پای شد هی زد برو.هی زد به سر
هی ‌گریه ‌کرد و هی جزع هی ناله ‌کرد و هی فزع
هی‌گفت اسکت یا لکع عذبت طرفی بالسهر
خیری نمود از ارغوان چنبر نمود از خیزران
افشاند برگل ضیمران آزرد یاقوت ازگهر
پرتاب کرد از سر کله از ده هلال آزرد مه
صد خنجرش در هر نگه صد ناچخش در هر نظر
هی ریخت برگل‌گوهرا هی بیخت بر مه عنبرا
هی بر سمن از عبهرا بارید مروارید تر
جوشیدش از تنور دل آبی که طوفان زو خجل
چون نوح هردم متصل‌گویان‌که ربی لاتذر
گفتم چرا گشتی چنین گفتا برو خامش نشین
چندم ز خود سازی غمین چندم ز بد گویی بتر
می‌بینمت چون بوالهوس مشتاق چیزی هر نفس
چون غافلان از پیش و پس‌ آشفته‌حال آسیمه‌سر
گه پیشه‌یی را مخترع‌ گه شیوه‌یی را متبع
فاخش الاله سوء فلعلک و احذرن کل الحذر
نه عارفی نه متقی نه باده‌خواری نه شقی
نه پاک‌دامن نه نقی نه پیش‌بین نه پس‌نگر
این آرزو باری بهل‌کز من نخواهی شد بحل
دانم خجل گردی خجل گر رخت بندی از حضر
حالی سفر کردن چرا رنج سفر بردن چرا
جان و دل آزردن چرا از بهر مشتی سیم و زر
چند از پی خیل و رمه این های و هوی وین دمدمه
دنیا نماند این همه‌گیتی نیرزد اینقدر
گیرم سفرکامت دهد خورشیدسان نامت دهد
یک صبح تا شامت دهد از خاوران تا باختر
چندان نیرزد این عناکز حضرتی ‌گردی جدا
کاو را ظفر بخشد خدا بر خسروان نامور
شاه آفریدون‌کز سمک بررفته صیتش تا فلک
با خلق و کردار ملک با خلق و دیدار بشر
فرخنده شاه راستین‌کش‌کان بود در آستین
با قدر او گردون زمین با جود او دریا شمر
مغلوب حکمش‌ چار حد منکوب قهرش دیو و دد
هم حکمران بر نیک و بد هم قهرمان بر خیر و شر
بر عالم و آدم‌کیا کاخش مطاف ازکیا
جنت ز خلقش یک‌گیا دوزخ ز قهرش یک شرر
عین زمین عون زمان شاه جهان ماه مهان
غیث‌کرم غوث امان فصل ادب اصل هنر
کان بهی بحر بها هم با دَها هم با نُها
خورشید با رایش سها یاقوت با جودش‌ مدر
مذبوح از تیغش سمک مجروح از رمحش فلک
مرجوح با خلقش ملک مطروح با نطقش شکر
خشمش چو دوزخ جانگزا قهرش چو جنت جانفزا
هم تابع حکمش قضا هم پیرو امرش قدر
عالم ز عدل او حرم رایج به عهد اوکرم
بابی ز خلق او ارم تابی ز تیغ او سقر
ای چون شعاع مهر و مه تیغت گشوده خشک و تر
وی چون فروغ صبحگه صیتت‌ گرفته بحر و بر
خنگت صبا تیغت وبا از این وبا وز آن صبا
خاک بداندیشان هبا خون ستم‌کیشان هدر
بر هر بلیدی قهر ران بر هر بلادی قهرمان
بر هر امینی مهربان در هر زمینی مشتهر
روزی که از تیغ گوان از خاک روید ارغوان
وز نوک ناوک خون روان گردد چو پشت نیشتر
از گرد و خون خاک زمین ماند به جامهٔ اهل چین
کز اطلس استش آستین وز قندز استش آستر
از بس سنان و تیغ و شل بارد به تنها متصل
وز بس خدنگ جان‌گسل‌گردد به دلهاکارگر
گویی خدای آسمان می‌نافرید اندر جهان
جز خنجر و تیغ و سنان جز ناچخ و تیر و تبر
وز بسکه جان اهل کین با خاک ره گردد عجین
گویی همه خاک زمین جان داردی چون جانور
چون از کمین آیی برون جاری کنی جیحون خون
از نیش تیغ آبگون وز نوک تیغ جان شکر
رمحت بدرد تا فلک تیغت ببرد تا سمک
نقش بقا سازند حک این از نشیب آن از زبر
گوید عدویت دمبدم از خوف جان در هر قدم
یا حبذا دارالعدم یا مرحبا دارالسقر
گوید ز بس خوف قصاص آین المفر آین المناص
اَین النجاهٔ اَین الخلاص اَین المقام اَین المقر
شاها مرا یک ملتمس باقیست بشنو یک نفس
کافکنده چرخم در قفس چون طایر بی‌بال و پر
سالیست افزون تا مرا زاقران نمودی برترا
هم سیم داد هم زرا هم‌ گنج دادی هم‌ گهر
بس زر و سیم و خواسته بخشیدیم ناخواسته
واکنون ز جا برخاسته عزمم به آهنگ سفر
نه اسب دارم نه رهی وز سیم و زر جیبم تهی
هم در سرم فکر مهی هم در دلم عزم خطر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۷ - د‌ر منقبت هژبرالسالب اسد الله الغالب علی‌بن بیطالب علیه السّلام و فتح قلعه خیبر گوید
سحر چو زمزمه آغازکرد مرغ سحر
بسان مرغ سحر از طرب ‌گشودم پر
هنوز نامده سلطان یک سواره برون
شدم به مشکوی جانان دو اسبه راه سپر
هنوز ناشده‌ گرم چرا غزالهٔ چرخ
برآن غزال غزلخوان مرا فتاد نظر
به آب شسته رخش ‌کارنامهٔ مانی
به باد داده لبش بارنامهٔ آزر
تنش به نرمی خلاق اطلس وقاقم
رخش به خوبی سلطان سوسن و عبهر
زرنگ عارض او سقف بنگهش بلور
ز عکس ساعد او فرش مشکویش مرمر
گرفتم آنکه نیارند گوهر از عمان
به یک تکلم او سنگ و گل شود گوهر
گرفتم آنکه نیارند شکر از اهواز
به یک تبسم او خار و خس شود شکر
گرفتم آنکه نیارند عنبر از دریا
به یک تحرک زلفش‌ گیا شود عنبر
دو خال برلب نوشش دو داغ بر لاله
دو زلف بر سر دوشش دو زاغ بر عرعر
غنوده این چو دو زنگی به سایهٔ طوبی
نشسته آن چو دو هندو به چشمهٔ‌ کوثر
دو سوسنش را از برگ ضیمران بالین
دو سنبلش را از شاخ ارغوان بستر
مرا چو دید هراسان ز جایگه برخاست
بدان مثابه‌ که خیزد سپند از مجمر
چو طوق حکم خداوند بر رقاب امم
دو سیمگون قلمش شد بنای من چنبر
به صدرخواست نشستم ولی بگفت سپهر
نه او نه من بنشستیم هر دو بر در بر
از آن سپس چو غریبان به جایگاه غریب
نظاره‌ کردم شیب و فراز و زیر و زبر
چمانه دیدم و چنگ و چمانی و طنبور
پیاله دیدم و تار و چغانه و مزهر
به طرز بیضهٔ بیضاش درکفی مینا
به رنگ لوء لوء لالاش در کفی ساغر
میان این یک تابیده پرتو خورشید
درون آن یک رو‌ییده لالهٔ احمر
گلوی شیشهٔ صهبا گرفته اندر چنگ
چنانکه گیرد خصمی گلوی خصم دگر
به نای بُلبُله ساغر فروگشاده دهن
چو شیرخواره پستان مهربان مادر
ز حلقِ‌مرغِ‌صحرایی چو مرغِ‌حق حق‌گوی
فرو چکید همی قطره قطره خون جگر
به‌سان مرغک آذر فروز از منقار
همی به بال و پر خویش برفشاند آذر
قنینه را خفقان و پیاله را یرقان
ز عکس سرخ می و رنگ بادهٔ اصفر
ز فرط خشم فروچیدم از غضب دامن
چو زاهدی ‌که نماید به باده خوار گذر
به طنزگفتمش ای خشک مغزتر دامن
به طعن راندمش ای خوب چهر بد گوهر
حرام صرف بود باده خاصه بر ساده
تو ساده‌رویی ساقی مخواه و باده مخور
به ساده‌رویی باکی نداری از مردم
ز باده خواری شرمی نداری از داور
ز بی عفافی مانا نباشدت میسور
که بگذرانی یک روز بی می و ساغر
گشاده چشم جهان بین به راه باده‌گسار
نهاده‌ گوش نیوشا به لحن خنیاگر
به خنده گفت مرو صبر کن غضب بنشان
صواب دیدی بنشین وگرنه رخت ببر
مگر نگفته نبی تا به روز باز پسین
خدای هردو جهان توبه را نبندد در
شراب‌ خوردن و آسایش از وساوس نفس
به از سپاس بزرگان و احتمال خطر
شراب خوردن و آسوده بودن از بد و نیک
به از تحمل چندین هزار بوک و مگر
شراب خوردن از آن به‌ که در زمین امید
نهال مدح نشانی و فاقه آرد بر
شراب خوردن از آن به‌ که در سرای امیر
به‌غرچه‌یی دو سه بی‌پا و سر شوی همسر
نچیده میوهٔ شرم و نبرده نام حیا
ندیده سفرهٔ مام و نخورده نان پدر
ز تنگ چشمی هم چشم در زن در زی
ز سخت‌رویی هم دس تیشهٔ درگر
نه شُربشان به جز از ریم و پارگین و زقوم
نه خوردشان به جز ازگوز وگندنا وگزر
ز هرکدام پژوهش‌کنی ز باب و نیا
جواب ندهد جز نام مادر و خواهر
بدان صفت‌که تفاخر به نام مام‌کند
کس ار زباب پژوهش نماید از استر
به خشم‌ گفتمش ای زشت خوی دست بدار
حجاب عصمت آزادگان بخیره مدر
مخور شراب مبر نام میر و حضرت میر
قفای شیر مخار و متاع طعن مخر
مگر ندانی ‌کاندر سرای خواجه مراست
چه مایه مهتر نیکو نهاد نیک سیر
همه خجسته فعال و همه درست آیین
همه فرشته خصال و همه نکو مخبر
به ویژه پیرو سالار هاشمی هاشم
که هست هاشم اعدا به تیغ خارا در
به زهد و پاکی دامان همال با سلمان
به صدق و نیکی ایمان نظیر با بوذر
به خنده پاسخم آورد کای سپهر کمال
زبان دَقّ مگشای و ز راه حق مگذر
بدان خدای‌ کزین بحر باژگون هرشب
هزار زورق سیمین نماید از اختر
بدان مشاطه‌ که بر چهرهٔ عروس جهان
فروهلد به شب تیره عنبرین چادر
به ذات احمد مرسل‌که‌گشت هستی او
ظهور دایرهٔ ممکنات را پرگر
به فر حیدر صفدر که ‌گشت هستی او
وجود سلسلهٔ‌کاینات را مصدر
به حسن عالم سوز و به عشق عالم‌گیر
به چشم صورت بین و به ‌کلک صورتگر
به شوق خانه فروش و به ذوق بی‌طاقت
به فقر خانه بدوش و به صبر با لنگر
به عشوه‌های پیاپی ز دلبر طماع
به ‌گریه‌های دمادم ز عاشق مضطر
به عجز این‌که بده بوسه تا فشانم جان
به‌کبر آن‌که مکن مویه تا نیاری زار
که ‌گر به قدح ملکزاده برگشایم لب
و یا به طعن بزرگان رادکش چاکر
و‌لی مراست جگرخون ازین که ‌غرچهٔ چند
زبابکان همه حیز و ز ما مکان همه غر
در آستانهٔ میرند و نی عجب‌کاخر
کند بدیشان در خاصگان میر اثر
هزار مرتبه ما نافزون شنیدستی
که یار بد بود از مار بد جانگزای بتر
نه از قرآن زحل مشتری شود منحوس
چو از تقارن مریخ زهرهٔ ازهر
نه ‌گر به عضوی رنج شقا قلوس افتد
به چند روز سرایت ‌کند به عضو دگر
نه صحن مسجد یابد کثافت از سرگین
نه قلب مومن ‌گیرد کدورت از کافر
نه قیرگون شود از الفت زگال پرند
نه زهرگین شود از صحبت شرنگ شکر
نه شام تاری ‌گردد حجاب چهرهٔ روز
نه ابر مظلم آید نقاب پیکر خور
نه صحن‌گلشن‌گردد ز خار وار و زبون
نه آب روشن آید ز لای تار و کدر
نه تلخ ‌گردد زاب دِرَمنه طعم دهن
نه تار آید ازگرد تیره نور بصر
نه شاخ تازه بخوشد ز الفت لبلاب
نه شمع زنده بمیرد ز صحبت صرصر
جواب را ز سر خشم برگشادم لب
به طنزگفتمش ا‌ی سرو قد سیمین بر
سرای میر جهان و بود جهان چونان
ندارد از بد و خوب و پلید و پاک ‌گذر
رواق خواجه بود بحر و بحر بی‌پایان
سرای میر بود رود و رود پهناور
نه رودگردد از غوطهٔ‌گرز پلید
نه بحر آید ز آمیزش براز قذر
بخنده‌ گفت‌ که نیکو تشبهی‌ کردی
به رود و بحر و جهان‌کاخ خواجه را ایدر
اگر جهان نبود از چه بر مثال جهان
بود هماره دانا گداز و دون‌پرور
‌وگرنه رود و نه دریا چرا چو خار و حشیش
اگر نه رود و نه دریا چرا چو سنگ و گهر
در آن‌ گزیده ‌گرانمایگان نشست نشیب
در آن‌ گرفته سبک پایگان ‌قرار زیر
چو این بگفت بخوشید خونم اندر تن
چو این بگفت به توفید جانم اندر بر
سرو دمش نه هر آن را که در فراز مقام
سرودمش نه هر آن را که در فرود مقر
از آن فراز فزاید ورا نبالت و قدر
ازین فرود کم آید ورا جلالت و فر
به‌کاخ خواجه ‌که میزان دانش و هنرست
ز فرط وقع بود انحطاط دانشور
نگر دو کفهٔ میزان که مایلست در آن
گران به ‌سمت نگون و سبک به سوی زبر
نه بادبان گه طوفان طیاره غرق شود
گرش زمام نگیرد گرانی لنگر
در آن مکابره من تندگشته با جانان
در آن محاوره من‌ گرم ‌گشته با دلبر
که ناگه از در پیری خمیده قد چو کمان
دمان درآمد با موی شیرگون از در
قدش به هیات‌ گفتی‌ کمان حلاجست
شمیده پنبهٔ محلوجش از کرانهٔ سر
مرا ز حالت آن پیر حالتی رو داد
که پای‌تا سر حیرت شدم چو نقش صور
همین نه یاد نگارین شدم ز یاد برون
که یاد هر دو جهانم شد از خیال بدر
سرودمش چه‌کسی ‌گفت پیریم سیاح
گهی چو باد شتابان به بحر وگاه ببر
به دهر دیده بسی سوک و سور و سود و زیان
فراز و پست و نشاط و ملال و نفع و ضرر
ز بصره و حلب و شام و مصر و قسطنطین
ز نوبه و حبش و چین و روم وکالنجر
همه بدایع ایام‌کرده استیفا
ز هر صنایع آفاق‌ گشته مستحضر
سرودش ز نوادر بدیع‌تر سخنی
که نقش می نپذیرد چنان به لوح فکر
شنیده ای ز کسی در زمانه‌ گفت بلی
شنیده‌ام سخنی غم بر و نشاط آور
قصیده‌ایست موشح به صدهزار حلی
چکامه‌ایست مطرز به صدهزار غرر
ز نعت احمد مختار بینیش زینت
ز مدح حیدرکرار یابیش زیور
قویم ‌گشته بدو حسن ملت احمد
سدیدگشته به دو سور مذهب جعفر
سطور او همه تابنده چون به چرخ نجوم
نقوش او همه رخشنده چون به باغ زهر
ز نقش نون خطوطش فلک ‌کند یاره
ز شکل میم حروفش فلک‌کند پرگر
بدایتش همه در قدح ‌گردش‌ گردون
نهایتش همه در مدح خواجهٔ قنبر
سرودمش‌ ز کدامین ‌کس آن چکامه‌؟ سرود
ز بوالفضایل قاآنی آسمان هنر
بگفت ‌این و به ‌زانو نشست و یال فراخت
ز سر نهاده‌ کلاه از میان ‌گشاد کمر
بدان فصاحت ‌کاحسنت خاست از خاره
به لحن دلکش برخواند این قصیده زبر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸ - مطلع ثانی
مباش غره دلا در جهان به فضل و هنر
که شاخ فضل و هنر فقر و فاقه آرد بر
به خاک دانش هرگز مکار تخم امید
ز شاخ آهو هرگز مدار چشم ثمر
به مرد سفله مکن در هوای نان تکریم
به عرق مرده مزن از برای خون نشتر
کریم اگر نبود بهره‌ کی برد دانا
مسیح اگر نبود زنده‌کی شود عاذر
چو راد رفت ز گیهان چه حمق و چه دانش
چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر
زمانه نیست مگر رذل جوی و رذل‌پرست
ستاره نیست مگر دون‌نواز و دون‌پرور
چنان بود طلب مردمی ز مردم دون
که ‌کس ‌کند طمع التیام از خنجر
سهر سهم سعادت نهد به شست‌ کسی
که فرق می نکند قاب و قوس را زَوتر
ز مشک لخلخه سازد جعل خصالی را
که اختیار کند پشک را به مشک تتر
کسی‌که باز نداند دخیل را ز روی‌
کسی‌که فرق نیارد سهل را ز قمر
زبان طعن ‌گشاید به شعر خاقانی
سجل طنز نگارد برای بومعشر
چه روی مهر به قومی ‌که مهرشان همه ‌کین
چه رای سود ز خیلی که سودشان همه ضر
به نیش ‌کژدم هرگز بود ز مهر نشان‌؟
به ناب افعی هرگز بود ز سود اثر؟
پی سلامت خود در تواتر حدثان
هنودوار ندارند باکی از آذر
ز خاربن نکند مرد آرمان رطب
ز پارگین نکند شخص آرزوی ‌گهر
پلید جفت پلیدست و پاک همسر پاک
ز جنس جنس ندارد به هیچ روی‌ گذر
ز علو قطره از آن‌ها بطست سوی نشیب
ز سفل شعله از آ‌ن ساعدست سوی زبر
به دیوپا چکنی مدح سبعهٔ الوان
به خنفسا چه بری وصف نافهٔ اذفر
برازی این را خوشتر ز دستهٔ سوری
ذبابی آن را بهتر ز بستهٔ شکر
مجو زگنبد نیلوفری وفاق آزانک
کس آرزو نکند از سراب نیلوفر
ازین مسدس‌گیتی مدار چشم خلاص
که مهره راه رهایی ندارد از ششدر
خدنگ حادثه را نیست به زعجز زره
پرنگ نایبه را نیست به ز فقر سپر
به راه صعب فنا درگذر نخست ز جان
به بحر ژرف رضا برشکن نخست ز سر
گرت سیاحت باید بهل اساس ازبار
ورت سباحت باید بکن لبان از بر
مزن به‌گام هوس در طریق فقر قدم
مکن به پای هوا در دیار عشق سفر
تو نرم نرم خرامی و دشت بی‌پایان
تو لنگ لنگ سپاری و راه پر کردر
به پهنه‌ای‌که در آن راه‌گم‌کند خورشد
به لجه‌ای‌که در آن گام نسپرد صرصر
به توسنی چه بر آیی‌ که نیستش ‌کامه
به زورقی چه نشینی که نیستش لنگر
ز که سوال نمایی جوابت آرد لیک
به جز سوال ازان نشنوی جواب دگر
ز آری آری‌گوید جواب و از لالا
مرادش آنکه به جزکرده نبودت‌کیفر
تو بدسگالی و نیکی طمع ‌کنی هیهات
ز خیر خیر تراوش نماید از شر شرّ
علو منزلت از نیستی بخواه و مگوی
که خط روح‌کی از نیستی شود اوفر
نگر به ‌صفر که هیچست و در طریق حساب
اقل هر عدد از یاریش شود اکثر
ترا که چشم دوبین با هزارگونه حول
به ‌گنج خانهٔ توحید کی شود رهبر
دوربین چگونه دهد فرع را ز اصل تمیز
دو بین چسان دهد از فرق کل و جزو خبر
بخوان فقر بری دست و آرزو به‌کمین
به راه عشق نهی پای و اهرمن به اثر
هوای مائده داری و زهر در سکبا
خیال بادیه‌ داری و دزد در معبر
به بحر فقر ز تسلیم بایدت زورق
به دشت عشق ز توحید بایدت رهور
که تا رهاندت این یک ز صد هزار بلا
که تا جهاندت آن یک ز صدهزار خطر
ز خود مجرد بنشین نه از عقار و حشم
ز خود تفرد بگزین نه از دیار و حشر
سبع نیی‌که تجنب‌کنی ز یار و دیار
ضَبُغ نیی‌که تنفرکنی ز مال و نفر
پی مجاهدهٔ نفس تن بهست نزار
که گاه معرکه رهوار به بود لاغر
ز خویشتن چو گذشتی به خویشتن مگرای
ز جان و تن‌ چو رهیدی به جان و تن منگر
ستون خانه شکستی فرود آن منشین
طناب خیمه ‌گسستی به شیب آ‌ن مگذر
مه حقیقت جویی به بام عشق برآی
ره طریقت پویی طریق فقر سپر
به جنگ خیبر خیل رسول را صف‌دار
به صف صفین جیش جهول را صفدر
هزار جنت در یک تو جهش مدغم
هزار دوزخ در یک تعرضش مضمر
به نزد حلمش الوند در حساب طسوج
به پیش جودش اروند در شمار شمر
ز مکنتش پر کاهیست گنج افریدون
ز ملگش‌کف خاکیست ملک اسکندر
به یک اشارتش اندر فنای صد اقلیم
به یک بشارتش اندر بقای صدکشور
پرند مصری او را قضا بود قبضه
کمند چینی او را فنا بود چنبر
کمینه خادم خدمتگران او خاقان
کهیه بندهٔ خر بندگان او قیصر
مقیم حضرت‌او باج خواهد از سنجار
گدای درگه او تاج‌گیرد از سنجر
به نزد جودش کز نجم آسمان افزون
به پیش رایش‌ کز جرم آفتاب انور
یکی نفایه سفالست جام‌کیخسرو
یکی شکسته ‌کلوخست‌ گنج بادآور
ثبات خاک نبینی دگر به زیر سپهر
مدار چرخ نیابی دگر به ‌گرد مدر
فلک ندارد با باد عزم او جنبش
زمین ندارد باکوه حزم او لنگر
قضا به رشتهٔ محور کشد دوال سپهر
که بهر کودک اقبال او کند فرفر
ز مسلخ‌ کرمش روزگار اجری‌خور
ز مطبخ نعمش‌کاینات روزی بر
به‌کاخ شوکت او هفت پرده شادُروان
به‌خوان نعمت او هشت روضه خوالیگر
چه مایه دارد در پیش طبع او دریا
چه پایه دارد در نزد آسکون فرغر
همان نشاط ز حزمش سپهر نیلی را
که هوش پارسیان را ز حسن نیلوفر
به زیر پایه فضل اندرش چه‌کوه و جه دشت
به ظل رایت عدل اندرش چه خشک و چه تر
بانصرام زمان قهرش ار دهد فرمان
به انهدام جهان خشمش ارکند محضر
دگر نبینی زین تخت چارپایه نشان
دگر نیابی زین‌کاخ هفت پرده اثر
چنان‌ گذر کند از نه سپهر بیلک او
که نوک درزن درزی ز دیبهٔ ششتر
به نوک ناوک او سم صد هزار افعی
بناب ناچخ او زهر صدهزار اژدر
کنایتست ز دست تو ابر در آذار
حکایتیست ز تیغ تو برق در آذر
هم آن در آزار از همت تو در آزار
هم این در آذر از هیبت تو در آذر
به هرچه رای‌ کنی چرخ از آن نتابد روی
به هرچه حکم کنی دهر از آن نپیچد سر
پری به امر تو تعویذ سازد از آهن
عرض به‌نهی ‌تو اعراض ‌جوید از جوهر
هژبر خشم ترا دهر خستهٔ چنگال
عقاب قهر ترا چرخ مستهٔ ژاغر
مکارم تو چو اسرار سرمدی بی‌حد
محامد تو چو اوصاف احمدی بیمر
به حصر آن یک اشجار اگر شود خامه
به عد این یک اوراق اگر شود دفتر
نه یک بدیههٔ آن را مصورست حساب
نه یک خلاصهٔ این را میسرست شمر
پس از نبرد بنی‌المصطلق به سال ششم‌ا
رسول خواست شود با یهود کین‌گستر
هزار و چارصد از برگزیدگان بگزید
همه هژبر و توانا و گرد و کند آور
نگاشت پورابی‌ نامه‌یی به خیل یهود
وز آنچه دیده و دانسته بد بداد خبر
ازین خبر همه موسائیان ز آب و چشم
چو ریش فرعون آمود چهرشان به دُرر
سپس به چاره بدینسان شدند دستان زن
کمان ز یاری غطفان گروه نیست گذر
یکی فرسته فرستیم پر فرست و فریب
مگر به یاریمان یارد آورد یاور
گر آن‌ گره نگشایند این‌ گره ازکار
درست خانه و خونمان شود هبا و هدر
یکی ز خیل نضیر و قُریظه‌ یاد آرید
کشان چه آمد ازکین مصطفی بر سر
سپس فرسته شد و گرد کرد چار هزار
از آن‌ گروه همه نامجوی و نام‌آور
چو آن‌ گروه دو فرسنگ راه ببریدند
به امر یزدان پروای و ویل شدکه ودر
بدان نهیب ‌که در خیلشان فتاد نهاب
به جز ایاب نجستند هیچ چار و چدر
وزان ‌کران به شب تیره آفتاب رسل
بسان انجم پویانش از قفا لشکر
یکی دلیرکه بد نام او عباد بشیر
یزک نمود بشیر عباد خیر بشر
عباد اهرمنی را به ره‌ گرفت و گرفت
خبر ز خیر و شد زی رسول راهسپر
چو روز روشن خورشید دی در آن شب تار
به پای باره برافراشت بر فلک اختر
یهود بی‌خبر اندر کَریجها خفته
یکی نهاده ‌کلاه و یکی ‌گشاده‌ کمر
به امر بار خدا تا به صبح ازین باره
نشان نیافت ‌کسی از صدای یک جانور
نه از نباح‌کلاب و نه از نبوح یهود
نه از نهیق حمار و نه از خوار بقر
به بامداد به هنگام آنکه فصل بهار
به شاخ سرخ‌گل آوا برآورد تندر
دمید مهر جهانتاب ازکرانهٔ چرخ
بسان سوسن زرد از کنار سیسنبر
فلک فکند ز سر طیلسان راهب و دوخت
به سفت همچو یهودان ز خور قوارهٔ زر
هزار پشهٔ سیمین به چرخ‌گشت نهان
به برگ لاله بدل شد درخت لامشگر
شبان و زارع و دهقان و نخل بند و اْکار
برون شدند ز در همچو روزهای دگر
کشیده پیل به‌سفت و گرفته داسه به دست
نهاده خیش به‌گاو و فکنده خوره به خر
به دشت رانده سراسرگواره وگله
به‌گاو بسته تناتن‌گوآهن و ایمر
پی درودن غلات همچو گاز گراز
به دست زارعشان داستغاله و دَستَر
چو خارپشتی آونگ از درخت چنار
به سفت راعیشان از پلاس پاره‌گذر
به‌کشتمند تناتن چمان و غافل ازین
که جای‌ گندم و جو رسته ناوک و خنجر
به هرطرف نگرستند گرز بود و کمان
بهر کجا که ‌گذشتند تیغ بود و تبر
زمین ز سم مراکب چوگوی در طبطاب
فلک ز تف قواضب چو موم بر آذر
به در شدند برآشفته حال و از مویه
فشانده سودهٔ پلپل به دیدگان اندر
سلام نام یکی پیر بد در آن‌باره
فراشت بال ‌که جز چنگ چاره نی‌ایدر
در ار بر وی ببندیم‌ کار بسته شود
به آنکه در بگشاییم تا گشاید در
گزیر نیست ‌کسی را ز حادثات قضا
خلاص نیست تنی را ز نایبات قدر
ز برگ عبهر گر سر زند دو صد پیکان
ز نیش پیکان‌گر بردمد دو صد عبهر
چو سرنوشت زیان باشد این ندارد سود
چوکردگار امان بخشد آن ندارد ضر
هرآنچه چاره سگالید غیر ازین ناقص
هر آنچه یاوه سرایید غیر ازین ابتر
بگفت آن دد گوساله خوی سامریان
بتافتند دگرباره روی از داور
یکی درخت‌کهن‌سال بد به قرب حصار
سطبر شاخه قوی بن زمردین پیکر
بخفت سایهٔ یزدان فرود سایهٔ آن
زهی درخت‌که خلد مجسم آرد بر
زهی درخت‌که هژذه هزار عالم را
به زیر سایهٔ او کردگار داده مقرّ
چو شد به خواب یکی اهرمن ز خیل یهود
گشاد از کمر جم پرند خارا در
ولی زمین درنگی ورا درنگ نداد
که ماه نو برباید ز آسمان ظفر
دوگام آن دَدِ آهن جگر به‌ کام زمین
چو خار چینهٔ آهن به‌گاز آهنگر
نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید
به خون روبه چنگال شیر شرزهٔ نر
که ناگه از طرف دز یکی غبار بخاست
بر آن صفت ‌که نهان‌گشت تودهٔ اغبر
نشسته دیوی بر بادپا و اینت شگفت
که دیو گردد چون جم سوار بر صرصر
رسول خواست ابوبکر را و داد برو
درفش و گفت که کیفرستان ازین کافر
شنیده‌ای‌که ابوبکر رخ بتافت ز جنگ
چنانکه روز دوم بهر پاس عمر عُمر
ز روی طیش چنین‌ گفت آفتاب قریش
که بامداد چو خور برزند سر از خاور
دهم لوا به‌کسی‌ کش خدای هردو جهان
چو من ستاید و او هر دو را ستایشگر
سحرگهان‌که شهشاه باختر در چشم
به میل خط شعاعی کشید کحل سهر
هزار شاهد چشمک‌زن از نظارهٔ او
نهفت چهرهٔ سیمین به نیلگون معجر
ز بیم ترک ختن رومیان زنگی خوی
نهان شدند عرب‌وار در سیه چادر
ز خواب ختم رسل چشم برگشود و سرود
کجاست چشم من آن توتیای چشم ظفر
کجاست مردمک دیدگان حق بینم
که هست سرمه‌کش دیدهٔ جلال و خطر
کجاست شیر حق‌ آن کو به صدهزاران چشم
بود به مهر رخش چرخ خیره شام و سحر
جواب داد یکی‌ کای فروغ چشم جهان
ز چشم زخم سپهرش دو چشم دیده خطر
دو چشم حق نگر خویش بسته از عالم
که هیچ‌ کس به جز از حق نیایدش به نظر
گشوده‌اند از آن روی صعوگان پر و بال
که از چو باز فروبسته چشم ، راست نگر
ز گرد راه و تف آفتاب و گرمی روز
دو عبهرش شده تاری دو نرگسش مغبر
شده دو جزع یمانی دو حقهٔ یاقوت
شده دو نرگس شهلا دو لالهٔ احمر
کسی ‌که مکه ‌غبارش کشد چو سرمه به چشم
به چشم سرمهٔ مکی ‌کشد ز بیم حَسَر
کس که چشمهٔ آتش‌فشان به چشمش تار
ز چشم چشمهٔ آبش روان ز آفت حرّ
رسول گفت گرش سوی من فراز آرید
منش ز چشمهٔ حیوان کنم بصیر بصر
یکی‌روان شد و دست علی گرفت ‌به دست
ز دستگیری او دست یافت بر اختر
علی ز چهر پیمبر شدش جهان‌بین باز
اگرچه دیده شود ز افتاب تار و کدر
به چشم آب زدش مصطی ز چشمهٔ نوش
چنانکه سوخت چو آتش ز رشک آب خضر
پس اختری ‌که باخترش مهچه ناصیه‌سای
بدو سپرد و سرایید کای بلند اختر
بپو بپهنه‌که این رزم را تویی شایان
بچم به‌عرصه‌که این عزم را تویی از در
ولی بار خدا باره راند زی باره
درفش کینه فروکوفت بر در خیبر
نهاده دل به تولّای احمد مختار
سپرده جان به عنایات خالق اکبر
یکی ستاره شمر بود در درون حصار
که خوانده بود ز تورات رمزهای سور
چو بر شمایل حیدر نظاره کرد ز سور
چو گردباد برآشفت و خاک ریخت به سر
سؤال را لب حسرت گشود و گفت کیی
سرود حیدره‌ام شیر حق بشیر بشر
مراست دخت نبی جفت و سبط احمدپور
مراست بنت اسد مام و پور شبیه پدر
مران یهود از آن گفته گشت آشفته
چوکفته‌نازش بر رخ دوید خون جگر
به مویه‌ گفت خود این‌ گرد ایلیاست‌ کزو
به پور عمران‌گیهان خدای داد خبر
سپس ز باره یکی دیو نام او حارث
جنابه زاده ابا مرحب از یکی ماذر
دو اسبه راند به آهنگ‌ کین شیر خدای
شهش سه اسبه فرستاد از جهان به سقر
زخشم در تن مرحب سطبر شد رگ و پی
دلش ز کینه برافروخت همچو نوش آذر
بسان کوه دماوند زیر ابر سیاه
نهاد بر زبر ترک آهنین مغفر
کمان فکند به بازو به عزم رزم خدیو
تو گفتی از کتف که دهان گشاد اژدر
نهاد بر زبر میل خود سنگ گران
بسان ‌گنبد دوار بر خط محور
رخان ز سوگ برادر به رگ سرخ بقم
روان ز کین شهنشه بسان تند شرر
چنان به پهنه برانگیخت رخش آهن سم
چنان زکینه برآمیخت تیغ خارا در
که شد ز جنبش آن جسم خاک بی‌آرام
که شد ز تابش این روی چرخ پراخگر
هژبر بیشهٔ دین آن زمانه را ملجأ
نهنگ لجهٔ کین آن ستاره را مفخر
گرفت راه برو چون هژبر بر روباه
گشود بال بدو چون عقاب بر کوتر
چنان به تارک آن تیغ راند شیر خدا
که‌کرد برق پرندش‌ ز سنگ خاره‌گذر
به امر ایزد دادار جبرئیل امین
اگر نگستردی زیر تیغ شد شهپر
اگرنه میکائیلش بداشتی ایمن
اگر نه اسرافیلش بداشتی ایسر
برآن مثال که پیکان گذر کند ز پرند
زگاو و ماهی بگذشتیش‌ پرنداه‌رر
ز قتل مرحب آواز مرحبان مهان
شد از زمین به فلک چون دعای پیغمبر
گرازی از کف شیرخدا به گاه گریز
به زخم ‌گرزهٔ خارا شکن فکند سپر
فتاد مهر سلیمان به خاک و اهرمنی
چو باد برد و پریوار شد نهان ز نظر
خدیو نیو چو پران شهاب از پی دیو
بشد ز بهر سپر سوی باره راهسپر
در حصار ببستند چل یهود عنود
برآن‌که بارهٔ علم محمدی را در
مگو حصار یکی آسمان کز افرازش
عیان شدی چو یکی گوی تودهٔ اغبر
ز بس متانت آسیب‌ گنبد هرمان
ز بس رزانت آشوب سد اسکندر
ز باره‌اش‌‌که دو صد ره بر از سپهر برین
به یک مثابه نمودی دوگاو زیر ه زبر
چنان رفیع ‌که بر قعر ژرف خندق آن
نتافتی ز بلندی فره‌رغ هفت اخر
عیان ز شیب فصیل وی آسمان کبود
چو از فرود دماوند تل خاکستر
هرآنکه ساکن آن قلعه از صغیر و کبیر
همه ستاره شناس و همه ستاره شمر
از آنکه منطقه را با معدل از دو کران
فرود چنبرهٔ آن حصار بود ممر
همه خبیر ز تربیع هرمز وکیوان
همه بصیر به تثلیث زهره ی ازهر
فراز کنگر عالیش امتان کلیم
هزار مرتبه در پایه از مسیحا بر
ز حمل جثهٔ آن‌باره خسته‌ گاو زمین
برآن مثال ‌که در زیر بار لاشهٔ خر
رسید بر در آن‌ باره شرزه شیر خدای
گرفت حلقهٔ در را به چنگ زورآور
به قدرتی که در آویختی اگر با کوه
چو تار کارتن از هم‌ گسیختیش‌ کمر
به نیرویی که اگر چنگ در زدی به سپهر
شدی چنانکه به سنگ اندر اوفتد ساغر
به قوتی‌که اگرگوی خاک بگرفتی
چو مغز خصم پریشان شدی ز یکدیگر
دری چنان را با قوتی چنین افکند
ز سطح غبرا بر اوج‌ گنبد اخضر
غریو ساخت ز مرد و خروش خاست ز زن
زفیر خاست ز بوم و نفیر خاست زبر
بیل وبیلک وشمشیر و خنجر و خِنجیر
به خشت و خاره و سرپاش و‌ گرزه و جمدر
به پیلگوش و دژ آهنج و ناوک و زوبین
به پیلپا و یک انداز و دهره و تکمر
گرفته راه بر آن شرزه شیر و غافل ازین
که‌کس نبندد با خاشه سیل را معبر
چو تندسیل‌که آید زکوهسار فرود
دمان به باره برآمد خدیو شیر شکر
ز آفتاب حوادث نیافتند یهود
به غیر سایهٔ زنهار شاه هیچ مفر
ز دستوانه و خفتان و خود و درع و زره
ز گوشواره و خلخال و طوق و تاج و ‌کمر
ز در وگنج و ضیاع و عقار و مال و حشم
ز زر و سیم و مَراع و مواش و خیل و حشر
ز ناق‌های مرصع زمام از یاقوت
ز باره‌های مکلل لگام از گوهر
گزیده‌گزیت و رسته ز صد هزار بلا
سپرده جزیت‌و جسته ز صدهزار خطر
امین ملک خدا دادشان امان و سرود
که هرکه ماند در سور ازو نماند سر
ز مال آنچه سزد بار یک سطبرهیون
برید هریک و زین جایگه ‌کنید سفر
صفیه زادهٔ حی‌بن اخطب آنکه به حسن
نبود در همه عالم چنو یکی اختر
شه آن نگار شکرخنده را به دست بلال
که عنبرین قمرش بود آتش عنبر
روانه ساخت به سوی رسول تا سازد
مفرحی دل او را ز عنبر و شکر
بلال برد پری را ز رزمگاه و پری
بشد بسان پری دیده تابش از منظر
رسول شد چو ز بیرحمی بلال آگه
هلال‌وار بکاهیدش از ملال قمر
سرود از چه ز آوردگاهش آوردی
دلت ز آهن و پولاد و روی بود مگر
تو آهنین دل و این ماهرو پری سیما
بلی نماید ز آهن پری به طبع حذر
پس از زمانی چون آن پری به هوش آمد
شدش ز مهر رسول خدا درون پرور
بدو سرود که ای ماه یاسمین سیما
سیه چراست رخت همچو برگ لیلوپر
گشود بُسّد و این‌گونه گشت گوهربار
که چون بکند در از باره حیدر صفدر
بدم به‌گوشهٔ تختی نشسته چون بلقیس
بسان مرغ سلیمان به تارکم افسر
که ناگهان چو یکی صرع‌دار آشفته
که از مشاهدهٔ دیو لرزدش پیکر
زمین باره بلرزید و باژگون شد بخت
چو زورقی متلاطم میان بحر خزر
چنانکه ماه ز سبابهٔ تو یافت شکاف
شکافت ماه جبینم ز پایهٔ‌ کر کر
وزان‌کرانه هژبر خدا امام هدی
چو بسته دید به یاران زکنده راه‌گذر
فرودکنده یکی ژرف رود بود روان
گذشته موجش از اوج نیلگون منظر
شکسته رهگذر سیل را یهود عنود
که تا ز آب نمایند دفع تند آذر
گرفت حلقهٔ در را به چنگ شیر خدای
ز در نمود مرآن ژرف‌کنده را معبر
از آن سبب‌که در ازای در به قول درست
یکی به دست ز پهنای کنده بد کمتر
میان‌کنده به استاد مرتضی آونگ
گشاده روح امین زیر پای شه شهپر
شدند یثربیان پی سپر به نزد رسول
که هان نظاره نمادست ساقی‌کوثر
رسول ‌گفت یکی پای او کنید به چشم
که هیچ‌گوش سراین را نمی‌کند باور
چو از نورد بپرداخت شاه خیبرگیر
سوی محیط ‌گرایید بحر پهناور
نبی چو ماه نو آغوش برگشود ز مهر
که تا سپهر وفا را چو جان‌کشد در بر
علی به صفحهٔ‌کافورگشت لولوبار
به مشک و غالیه آمیخت دان‌های دُرر
نبی سرودش کای آسمان عز و جلال
که هست ذات تو هستی‌کون را مصدر
چرا ز قرب من آمیختی به ماه نجوم
چرا ز وصل من انگیختی ز جزغ غرر
نه روز چون‌که برآید نهان شود کوکب
نه مهر چون‌ که بتابد نهان شود اختر
گشود لعل ‌گهربار مرتضی و سرود
که ای زبار خدا کاینات را سرور
نه‌ طرف‌ گلشن خرم شود ز اشک سحاب
نه صحن بستان رَیّان شود ز سعی مطر
نه اشک ابر لآلی شود به‌کام صدف
نه آب جوی زمرد شود به شاخ شجر
نه هرچه بیش ببارد سحاب در بستان
فزون شود فر نسرین و لاله و نستر
چو عشرتی‌ که دو چشم‌ گرسنه را ز طعام
شدند شاد ز فتح پدر شبیر و شبر
صباکه روحش شادان زیاد در جنت
صبا که جانش خرم بواد در محشر
به مخزنی‌ که خداوند نامه آن را نام
چنین فشانده درین داستان ز کلک گهر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰ - مطلع ثانی
زهی‌گرفته تیغ و سنان چه بحر و چه بر
زهی‌گشو‌ده به‌کلک و بنان چه‌خشک و چه‌تر
عطای دمبدمت کاروان ملک وجود
کمند خم به خمت نردبان بام ظفر
زبان تیغ تو ضرغام مرگ را ناخن
جناح چتر تو سیمرغ‌ بخت را شهپر
چو نام خنگ ترا بر زبان برد نراد
برون جهد اگرش مهره‌ایست در ششدر
و گر به کان نگرد دشمن ترا آهن
برد گلویش ناگشته ناوک و خنجر
تو چون به باغ چمی بهر کندن گل و سرو
به باغبانان چشمک زند همی عبهر
به رزم و بزم تو داند مگر به کار آید
که نی نروید از خاک جز که بسته کمر
حدیث تیغ تو تا بر زبان خلق گذشت
بریده ‌گشت حروف هجا ز یکدیگر
حلولی ار نه جمال تو دید پس ز چه گفت
حلول‌ کرده خداوند در نهاد بشر
ترا و شاه جهان را مگر نصاری دید
که‌گفت روح‌الله مر خدای راست پسر
حکیم گوید جان را به چشم نتوان دید
نکرده است مگر بر شمایل تو نظر
نسیم حزم تو گر بر مشام نطفه وزد
شگفت نیست‌که بالغ شود به پشت پدر
به عقل گفتم با جود ناصری عجبست
که بچه خون خورد اندر مشیمهٔ مادر
جواب دادکه خون خو‌ردنش ز فرقت اوست
غذای مردم مهجور چیست خون جگر
قلوب خلق ز مهرت چنان لبالب گشت
که در ضمیر بر اندیشه تنگ شد معبر
خطیب نام ترا چون برد ز وجد و سماع
بر آن شود که بر افلاک پرّد از منبر
ادیب مدح ترا چون کند ز شور نشاط
گمان بری‌که بود مست بادهٔ خلر
به وصف خنگ تو غواص خامه‌ام دی خواست
ز بحر طبع فشاند به نامه سلک درر
نقوش وصفش ازان پیشتر که جنبد کلک
ز بس روانی از دل بجست در دفتر
عجبتر آنکه ز بس چابکست توسن تو
حروف نامش جنبد به نامه چون جانور
چنان فضای جهان را گرفته هیبت تو
که می‌نیارد بیرون شدن نگه ز بصر
شها مها ملکا دادگسترا مَلَکا
منم‌که مدح تو شعر مرا بود زیور
سخن به مدح تو گویی ز آسمان آرم
که می‌نریزد از خامه‌ام به جز اختر
تو آفتابی و تا گشتی از دو چشمم دور
سیاه شد به جهان بین من جهان یکسر
چنان ضعیف شدستم‌که صفحه راکاتب
ز استخوان تن من همی‌کشد مسطر
چه راحتست مرا بی‌حضور حضرت تو
چه هستیست عرض را به طبع بی‌جوهر
کمم ز خاک ‌گرفتی‌ که چون غبار مرا
نبردی افتادن خیزان به همره لشکر
به خاکپای تو کز طعن دشمنان و شب و روز
بحیرتستم و گویم چه روی داد مگر
که شاه ناصردین را ز یاد قاآنی
شود فرامش فالله خالقی اکبر
همیشه تا که رسن تاب از پس آید پیش
که تا رسن را آرد ز حلقه در چنبر
هر آنکه سرکشد از چنبر ولای تو باد
قدش چو حلقه نگون جسم چون رسن لاغر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴ - در ستایش وزیر بی‌نظیر حاج میرزا آقاسی
شب‌ گذشته ‌که همزاد بود با محشر
وز آفرینش گیتی کسی نداشت خبر
سپهرگفتی فرسوده‌گشته از رفتار
بمانده بهر سکون را به نیم راه اندر
شبی چنان سیه و سهمناک‌ کز هر سو
به چشم گوش فرو بسته راه سمع و بصر
شبی چنانکه تو گویی جهان شعبده‌باز
بر آستین فلک دوخت دامن اختر
به غیر چشم من و بخت خواجه زیر سپهر
جهانیان همه در خواب رفته سرتاسر
ز بس ‌که بودم ز اندوه دل خمول و ملول
یکی به زانوی فکرت فرو نهادم سر
به عقل‌گفتم‌کاندر جهان‌کون و فساد
چه موجبست‌ کزینگونه خیر زاید و شر
بهم فتاده‌ گروهی سه چار بیهده‌ کار
گهی به ‌کینه و گاهی به صلح بسته ‌کمر
نه ‌کس ز مقطع و مبدای ‌کینشان آگاه
نه کس به مرجع و منشای صلحشان رهبر
هزار خرگه و نوبت زنی نه در خرگاه
هزار لشکر و فرماندهی نه در لشکر
جواب داد که در این جهان تنگ فضا
ز صلح و کینه ندارندکاینات‌گذر
ندیده‌یی که دو تن چون بره دوچار شوند
بهم‌ کنند کشاکش چو تنگ شد معبر
ولی چو ژرف همی بنگری به کار جهان
یکی جهان فراخست در جهان مضمر
درین جهان و برون زین ‌جهان چو جان در جسم
درین‌جهان و فزون زین‌جهان چو جان در بر
گدا و شاه به یک آستان‌ گرفته قرار
سها و ماه به یک آسمان نموده مقر
نه حرف میم مباین در او نه حرف الف
نه نقش سیم مخالف در او نه نقش حجر
مجاورین‌ دیارش به ‌هر صفت موصوف
مسافرین بلادش بهر لغت رهبر
درون و بیرون چون نور عقل در خاطر
نهان و پیدا چون جان پاک در پیکر
مخوف و ایمن چون اهل نوح درکشتی
روان و ساکن چون قوم عاد از صرصر
چو نقش دریا در سینه جامد و جاری
چو عکس‌ کوه در آیینه فربه و لاغر
دراز و کوته چون عکس سرو در دیده
نگون و والا چون نور مهر در فرغر
در آن جهان ز فراخی به هرچه درنگری
گمان بری‌ که جز او نیست هیچ چبز دگر
بلی تنافی اضداد و اختلاف حروف
ز تنگ ظرفی هستیست در لباس صور
همه تنزل بحر محیط و تنگی اوست
که‌ گه خلیج شود گاه رود و گاه شمر
برون ازین‌همه ذاتیست‌کز تصور آن
به فکرتند عقول و به حیرتند فکر
خیال معرفتش هرچه‌کرده‌اند هبا
حدیث منزلتش هرچه‌گفته‌اند هدر
مگر به حکم ضرورت همین قدر دانیم
که ناگزیر ز فرماندهست و فرمانبر
و گرنه نحل چه داند که از عصارهٔ شهد
مهندسانه توان ساخت خانهٔ ششدر
و یا به فکرت خود عنکبوت چتواند
که از لعاب ‌کند نسج دیبهٔ ششتر
و یا چه داند موری‌ که تخم ‌کزبره را
چهار نیمه ‌کند تا نروید از اغبر
زگرک بره بفرمودهٔ‌ که جست فرار
ز باز کبک به دستوری ‌که ‌کرد حذر
هنوز چون و چرا بد مراکه چون دم شیر
پدید گشت تباشیر صبح از خاور
بتم درآمد بر توسنی سوار شده
که گاه حمله ز سر تا سرین‌ گرفتی پر
ز جای جستم و او را سبک ز خانهٔ زین
بکش‌ کشیدم و تنگش‌ گرفتم اندر بر
همی چه‌گفتم‌ گفتم بتا درآی درآی
که نار با تو بهشتست و خلد بی ‌تو سقر
جحیم و طوفان بر من برفت از دل و چشم
ز بس‌که آتش و آبم گذشت بی‌تو ز سر
به ‌گریه‌ گشت روان از دو چشم من لؤلؤ
به خنده ‌گشت عیان از دو لعل او گوهر
تو گفتی آن لب و آن چشم هردو حامله‌اند
یکی به گوهر خشک و یکی به گوهر تر
به صد هراس درآویختم به زلفینش
برآن نمط ‌که به مار سیاه افسونگر
همه ‌کتاب مجسطیست‌ گفتی آن‌سر زلف
ز بس‌ که دایره سر کرده بود یک بدگر
به‌چشم بود چو آهو به‌زلف چون افعی
ولی خلاف طبیعت نمود هر دو اثر
فشانده آن عوض مشک زهر جان‌فرسا
نموده این بدل زهر مشک جان‌پرور
به حجره بردم و آوردمش به پیش میی
که داشت ‌گونه یاقوت و نکهت عنبر
از آن شراب‌که از دل چو در جهد به دماغ
سپید مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر
چو رنگ باده دوید از گلوی او در چهر
ز روی مهر به سیمای من فکند نظر
چه‌گفت ‌گفت ‌که چون بر تو می‌رود ایام
درین زمانه‌که رایج بود متاع هنر
به مویه‌ گفتمش ای ترک از این حدیث بگرد
به ناله‌ گفتمش ای شوخ ازین سخن بگذر
ز مهر خواجه حسودان به من همان‌ کردند
که بر به یوسف اخوان او ز میل پدر
چو این شنید فروبست چشم از سر خشم
بر آمد از بن هر موی من دوصد نشتر
بخشت وری و فرو ریخت بسد از بادام
بکند موی و برانگیخت لاله از عبهر
دوید بر مهش از دیده خوشهٔ پروین
دمید بر گلشن از لطمه شاخ نیلوفر
به پنج ماهی سیمین طپانچه زد بر ماه
به ده هلال نگارین همی شخود قمر
ز قهر گفت به یک حبل ‌که ‌کرد حسود
ترا که ‌گفت ‌که در کاخ خواجه رخت مبر
ثنای خواجهٔ ایام حرز جان تو بس
تو مدح‌ گوی و میندیش از هزار خطر
ظهیر ملک عجم اعتضاد دولت جم
خدایگان امم قهرمان نیک سیر
معین ملت اسلام حاجی آقاسی
سپهر مجد و معالی جهان شوکت و فر
جلال او بر از اندیشهٔ‌ گمان و یقین
نوال او براز اندازهٔ قیاس و نظر
چو مهر رایت او را به هر دیار طلوع
چو ابر همت او را بهر بلاد سفر
به روز باد گر از حزم سخن رانند
درون دریا کشتی بیفکند لنگر
ز سیر عزمش اگر آفریده گشتی مرغ
نداشتی‌گه پرواز هیچ حاجت پر
ز فیض رحمت و انعام گونه‌گونهٔ اوست
که‌ گونه‌گونه بروید ز هر درخت ثمر
سخای دست وی اندر سخن نگنجد هیچ
بر آن مثابه‌ که در قطره بحر پهناور
ز دست جودش اگر سایه بر سحاب افتد
سهیل و ماه فشاند همی به جای مطر
زهی به ذات تو اندر بلند و پست جهان
چنان‌که‌گوهر اشیا در اولین جوهر
قبول مهر تو فطریست مر خلایق را
چنان که خاصیت نطق در نهاد بشر
ز بس نوال تو آمال خلق بپذیرد
گمان بری‌ که هیولاست در قبول صور
ندیم مجلس عدل تواند امن و امان
مطیع موکب بخت تواَند فتح و ظفر
ز فرط حرص تو اندر سخا عجب نبود
که سکه‌ کرده ز معدن همی برآید زر
به کین خصم تو درکان آهن و فولاد
سزد که ساخته بینند تیغ و تیر و تبر
مگر ز پنجهٔ عزم تو لطمه‌یی خورده
که هر کرانه سراسیمه می‌دود صرصر
مگر ز آتش خشم تو شعله‌ای دیده
که در دویده ز دهشت به صلب سنگ شرر
شمول فیض تو گر منقطع شود ز جهان
ز روی مهر نماند به هیچ ‌چیز اثر
شفا ز مهر تو خیزد چو شادی از باده
بلا ز قهر تو زاید چو شعله از اخگر
حدیث مهر تو خوانند گر به گوش جنین
ز شوق رقص ‌کند در مشیمهٔ مادر
به نفس نامیه‌ گر هیبت تو بانگ زند
ز هیچ عرصه نروید گیاه تا محشر
شکوه حزم تو در راه باد عاد کشد
ز بال پشهٔ نمرود سد اسکندر
به هستی تو مباهات می‌کند گیتی
چنان‌ که دودهٔ آدم به ذات پیغمبر
ز تف هیبت تو شعله خیزد از دریا
ز یمن همت تو رشحه ریزد از آذر
اگر جلال تو در نه سپهرگیرد جای
ز تنگ ظرفی افلاک بشکند محور
ثنای عزم تو نارم نبشت در دیوان
که همچو باد پراکنده می‌کند دفتر
به عون چرخ همان‌ قدر حاجت است تو را
که بهر صیقلی آیینه را به خاکستر
خدایگانا گویند حاسدی گفتست
که ناسزا سخنی سر زدست از چاکر
چگونه منکر باشم‌ که در محامد تو
ثنای ناقص من چون هجا بود منکر
گر این مراد حسودست حق به جانب اوست
ز حرف حق نشود رنجه مرد دانشور
وگر مراد وی ازین سخن عناد منست
کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر
حسود اگر همه تیر افکند نترسم از آنک
ز مهر تست مرا درع آهنین در بر
ز من نیاید جز بوی عود مدحت تو
گرم بر آتش سوزان نهند چون مجمر
همیشه تاکه به شکل عروس قائمه را
مساویست به سطح و دو ضلع سطح وتر
عروس ملک ترا دولت جهان کابین
جمال بخت ترا کسوت امان در بر
ترا ستاره مطیع و ترا زمانه غلام
ترا فرشته معین و ترا خدا یاور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵ - در ستایش امیر الامرا النظام میرزا نبی خان رحمه الله فرماید
شد کاسه‌ام از باده تهی کیسه‌ام از زر
زان رو نکند یاد من آن ترک ستمگر
پارینه مرا برگ و نوا بود فراوان
واسباب فراغت به همه حال میسر
شهد و شکر و شیشه و شمّامه و شاهد
رود و دف و طنبور و نی و بربط و مزهر
هم بودکباب بره هم نقل مهنا
هم بود طعام سره هم آش مزعفر
هم سادهٔ سیمین بدو هم بادهٔ رنگین
هم جوز منقا بد و هم لوز مقشر
هیچ از بر من یار نرفتی به دگر جای
زانسان‌که زن صالحه از خانهٔ شوهر
که طرهٔ مشکینش سرم را شده بالین
گه سینهٔ سیمینش برم را شده بستر
بر ساق سپیدش چو فرا بردمی انگشت
زانو بگشادی‌ که برم دست فراتر
بر سینهٔ سیمینش چو بر میزدمی پشت
بازو بگشادی ‌که مرا گیرد در بر
گه ریشک رشکین من از روی تملق
بوییدکه بخ بخ بنگر مشک معطّر
گه چهرهٔ پرچین من از فرط تعلق
بوسید که هی هی بنگر ماه منوّر
گه آبله‌گون صورت من دیدی وگفتی
خورشیدکه دیدست بدین‌گونه پر اختر
هروقت‌که خمیازه‌کشیدم ز پی می
برجستی و می ریختی از شیشه به ساغر
هرگه‌ که تمنای یکی بوسه نمودم
لب بر لب من دوختی آن ترک سمنبر
صد بوسه اگر می‌زدمش باز به شوخی
لب غنچه نمودی‌که بزن بوسهٔ دیگر
شعرم چو شنیدی متمایل شدی از ذوق
کاین شعر نه شعرست که قندی است مکرر
نثرم چو شنیدی متحرک شدی از ذوق
کاین نثر نه نثر است‌ که عقدی است ز گوهر
وامسال‌که هم‌کیسه و هم‌کاسه تهی شد
آن از می پالوده و این از زر احمر
ماهم شده دمساز به ترکان سپاهی
یارم شده هم راز به رندان قلندر
هرگه‌که مرا بیند درکوچه و بازار
چشمک زند از دور به صد طعنه و تسخر
کاینست همان شاعرک خام طمع‌ کار
کاینست همان مفلسک زشت بداختر
بر بوی بت ساده روانست به هرکوی
بریاد بط باده دوانست بهر دَر
شعرش همه ژاژست وکلامش همه یاوه
نثرش همه خامست و بیانش همه ابتر
ها صورت زشتش نگر و قد خمیده
ها هیکل نحسش نگر و روی مجدر
بیکارتر از این نبود در همه اقلیم
بیعارتر از این نبود در همه ‌کشور
یارب به دلش چیست ز من یار جفاکار
کز کردهٔ من هست بدین‌گونه مکدر
حالی چو هلالی شدم از غصه ازیراک
انگشت‌نما کرده مرا طعنهٔ دلبر
آن به‌ که نمایم سفر اندر طلب سیم
تاکار من از سیم شود ساخته چون زر
ای سیم ندانم تو به اقبال‌که زادی
کز مهر تو فرزند کشد کینه ز مادر
مقصود سلاطینی و محسود اساطین
آرایش شاهانی و آسایش لشکر
بی‌ یاد تو زاهد نکند روی به محراب
بی‌مهر تو واعظ ننهد پای به منبر
شوخی‌که به دیهیم شهان ننگرد ازکبر
پیش تو سجده آرد و بر خاک نهد سر
ای سیم تو خیزی زدل سنگ و هم از تو
هر سنگدلی سیمبری‌ گشته مسخر
ای‌سیم‌چو جان‌سخت‌عزیزی تو به ‌هرجای
جز در کف شمس‌الامرا میر مظفر
سالار نبی اسم و نبی رسم‌که تیغش
آمدگه‌کین با ملک‌الموت برابر
تسخیر جهان راکرمش مهر سلیمان
یاجوج زمان را سخطش سد سکندر
جوییست ز بحرنعمش لجهٔ عمّان
گوییست ز جیب شرفش چرخ مدوّر
ای برگ دو عالم به‌کف جود تو مدغم
وی مرگ دوگیتی به دم تیغ تو مضمر
از دوزخ و محشر خبری بود و عیان شد
تیغت صفت دوزخ و رزمت صف محشر
از جنت و کوثر سخنی بود بیان شد
از مجلس تو جنت و از جام توکوثر
دیوان دغا را خم فتراک تو زندان
نیوان وغا را دم شمشیر تو نشتر
با حزم توکوهیست‌ گران‌ کاه مخفف
با عزم توکاهیست سبک‌کوه موقر
تدبیر تو است ار خردی هست مجسم
شمشیر تو است ار ظفری هست منور
تفتیده شود چون شرر از تیغ تو دریا
کفتیده شود چون زره از تیر تو مغفر
در بزم بنانت به ‌گه رزم سنانت
آن رزق مقرر بود این مرگ مقدر
بدخواه تو یابد ز حسامت به وغا تاج
بدکیش توگیرد ز سهامت ‌گه ‌کین پر
ای دشمن بیباک پری تیغ تو آهن
ای هستی افلاک عرض ذات تو جوهر
دیریست تو دانی‌که‌مرا در دل وجان هست
آهنگ زمین بوس شهنشاه فلک فر
چندان ‌که اجازت ز تو جستم همی از مهر
گفتی‌ که بمان تات دلیل آیم و رهبر
خود واسطهٔ‌ کار تو گردم بر خسرو
خود رابطهٔ مدح تو باشم بر داور
از لطف تو آسوده و با خویش سرودم
الحمد خدا را که امیرم شده یاور
بالله که اگر قرض مرا افکند از پای
از امر امیرالامرا می‌نکشم سر
در این دو سه مه فی‌المثل از جوع بمرم
با مهر امیرم نبود غم به دل اندر
شد پنج مه ایدون ‌که به شیراز بماندم
با خاطر آشفته و با عیش محقر
اکنون ‌که سپه راند شه از ری به سپاهان
ار جو که مرا بار دهد میر دلاور
تا بو که ز خاک قدم شاه جهاندار
در چشم‌ کشم سرمه و بر سر نهم افسر
تا پیک مه و مهر بگردند شب و روز
اقبال تو هر روز ز دی باد فزون تر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸ - در ستایش شاهزاده فریدون میرزا
طراق سندان برخاست ای غلام از در
یکی بپوی وز کوبنده می بجوی خبر
ببین‌که طارق لیلست یا که سارق خیل
ببین‌که طالب خیرست یاکه جالب شر
برو بگو چه‌ کسی‌ کیستی چه داری نام
بدین سرای درین شب که آمدت رهبر
شبی چنین‌که اگر بچه‌یی بزاید حور
سیه‌تر از دل عفریت بینیش پیکر
به خانه‌یی که ز جز وی کسش نبیند روز
مرا عبور تو در تیره شب فزود عبر
شبی چنین که‌هوا بس که روی شسته به قار
همی به چرخ ره قطب گم کند محور
شبی چنان‌ که تو گویی جهان شعبده‌باز
بر آستین فلک دوخت دامن اختر
ببین فقیری اگر یک دو قرص نان خواهد
به جای نان بفشان آبش از دو دیدهٔ تر
و گر غریبی‌گم‌کرده راه بنگه خویش
رهش نما که هَمَت رهنما شود داور
وگر یتیمی باشد مران به قهرش از آنک
خدای گوید اما الیتیم لاتقهر
ور آن نگار پری پیکرست در بگشای
مباد آنکه بماند دراز در پس در
همان نیامده از در یکی صفیر برآر
که تا درآیم و تنگش درآورم در بر
و گر کسی پی‌ کسب‌ کمال جوید بار
برو بگو که فلان نیست در سرای ایدر
چه وقت نشر علومست و اشتهار ادب
چه ‌گاه عرض رسومست و انتشار هنر
شبست وگاه شرابست و یار و تار و ندیم
بط و چمانه و چنگ و چغانه و مزهر
به ویژه آنکه بهارست و مغز مرد جوان
همی چوکورهٔ آتش بتوفد اندر سر
نقاب ابر مگر ننگری به روی هوا
نشید مرغ مگرنشنوی زشاخ شجر
سحاب دوش فلک راکشیده مروارید
نسیم‌گوی زمین راگرفته در عنبر
دمن به حلهٔ حمرا ز برگ آذریون
چمن به کلهٔ خضرا ز شاخ سیسنبر
نسیم ناف ریاحین نهفته در نافه
سحاب تاج شقایق‌گرفته درگوهر
فروغ نرگس شهلا فتاده در سنبل
چو عکس شهپر جبریل در دل ‌کافر
شکوفه بر زبر شاخ چشم ناخنه دار
که استخوانش بپوشد همی سواد بصر
و یا چو دیدهٔ احوال بودکه وقت نگاه
سپیدیش همه زیرست و تیرگی به زبر
همی شکوفه و بادام در برابر هم
چنان نماید کان احولست و این اعور
ایا غلام درین نیمه شب به فصل چنین
مرا به جان تو از وصل باده نیست‌گذر
اگرچه شب ظلماتست واندرین ظلمت
طمع بِبُرد از آب حیات اسکندر
مراکه همت خضرست و چون تو خضر رهی
بکوشم از دل و جان تا بنوشم آب خضر
یکی برون شو و برشو بر آن جهنده سمند
گهگاه پویه ز سر تا سرین برآرد پر
دونده‌تر ز خیال و جهنده‌تر زگمان
دمنده‌تر ز شهاب و رونده‌تر ز شرر
تنش به نرمی همتای اطلس و قاقم
پیش به‌گرمی همزاد آتش و صرصر
همان سمندکه هرگاه سوارگشت بدو
به تن شدن سوی معراج افتدش باور
همان سمندکه امشب‌گرش سوار شوی
ترا رساند فردا به دامن محشر
همان عمامهٔ مشکین و طیلسان سپید
که بود قسمت میراث من ز جد و پدر
ببر به دکهٔ خمار و هردو را بگذار
به رهن شرعی یک ساتکین می احمر
از آن شراب‌که‌گر ریزیش به‌کام نهنگ
ز بحر رقص کنان رو نهد به جانب بر
از آن شراب ‌که از دل چو برجهد به دماغ
سفید مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر
از آ‌ن شراب که‌گر پرتوش فتد به سحاب
سهیل و ماه فشاند همی به جای مطر
از آن شراب ‌که همچون حباب رقص ‌کند
ز شوق آنکه به ترکیب جام اوست قمر
از آن شراب که بربوده خوشه خوشهٔ رز
به یاد شوکت او آب شوشه شوشهٔ زر
ایا غلامک چالاک طبع زیرک خوی
یکی بیفکن درکار میفرو‌ش‌ نظر
به رهن اگر ز تو آن مرده ریگ نستاند
پی بهانه درافتد میان بوک و مگر
ز من سلام رسانش پس از سلام بگو
به حالتی‌ که ‌کند در دلش ز مهر اثر
بدان خدای‌ که هجده هزار عالم را
نموده تعبیه در ذات پاک پیغمبر
بدان خدای‌که آثار علم و قدرت او
ظهور یافت ز گفتار و بازوی حیدر
که غیر ازین دو سه‌‌گز ژنده از سپبد و سیاه
به خویش ره نبرم چیزی اندرین‌کشور
برای خاطر من یک دو بط شراب بده
به جایش این دو سه اسباب مرده ریگ ببر
گران ‌فروشی منمای و برکران مگریز
بهانه‌جویی بگذار و از بها بگذر
زکوه باده فشانند میکشان بر خاک
توهم مرا زکرم خاک ره شمار ایدر
چنین نماند و نماند جهان شعبده‌باز
چنان نبود و نباشد زمان شعبده‌گر
به یک وتیره نجنبد همی عنان قضا
بیک مثابه نگردد همی رکاب قدر
زمان بگردد و درگردشش هزار امید
فلک بجنبد و در جنبشش هزار اثر
بنوشی از پس هر نیش نوش جان افروز
بیابی از پس هر رنج‌گنج جان‌پرور
شنیده‌یی که کلاهی چو بر هوا فکنی
هزار چرخ زند تا رسد دوباره به سر
چه رنج‌هاکه‌کشد دانه در مشیمه خاک
بدین وسیله ‌که روزی دهد به خلق ثمر
نه هرچه هست مخمّر بود ز سود و زیان
نه هر که هست مشمر بود به نفع و ضرر
به‌پایه‌یی نرسدشخص بی‌رکوب و خطوب
به مایه‌یی نرسد مرد بی‌خیال و خطر
چو نیک بنگری این یک دو مشت‌ کون و فساد
ز مشت‌هاست که آمیخته به یکدیگر
گهی به ملک نباتی‌کشد جماد سپاه
گهی به عالم حیوان‌ کشد نبات حشر
گهی سپارد حیوان به ملک انسان رخت
گهی نماید انسان به سوی خاک سفر
به هم فتاده گروهی سه چهار بیهده‌کار
گهی به‌کینه وگاهی به صلح بسته‌کمر
نه‌کس ز مقطع و مبدای‌کینشان آگه
نه کس به مرجع و منشای صلحشان رهبر
ولی چو ژرف همی بنگری به‌کار جهان
یکی جهان فراخست در جهان مضمر
درین جهان و برون زین‌جهان چو جان در جسم
درین‌جهان و فزون زین‌جهان جو جان در بر
گدا و شاه به یک آستان گرفته قرار
سها و ماه به یک آسمان ‌گرفته مقر
نه حرف میم مباین درو ز حرف الف
نه نقش سیم مخالف درو ز نقش حجر
درین جهان ز فراخی به هرچه درنگری
گمان بری‌ که جز آن نیست هیچ‌چیز دگر
بلی تلاقی اضداد و اختلاف حدود
ز تنگدستی هستیست در لباس صور
همه تنزل بحر محیط و تنگی اوست
که‌گه خلیج شده‌گاه رود وگاه شمر
خلیج را کسی از بهر چون تواند فرق
و گر نه تنگ شود آب بحر پهناور
هم ازکجاکس مر رود را تمیز دهد
اگر خلیج نیارد به چند شعبه‌گذر
همان ز رود روان جوی چون شود ممتاز
اگر نه جوی نماید ز رود کوچکتر
همه حدود مباین برین قیاس شناس
همه فریق مخالف برین طریق نگر
درین‌ جهان نهان لاجرم هرآنکه رسید
عروس هستیش از رخ برافکند چادر
به غیر بیند و با خویش بیندش همتا
به صبح بیند و با شام بایدش همبر
مجاورین دیارش به هر صفت موصوف
مسانرین بلادش به هر لقب رهبر
درون و بیرون چون نور عقل در خاطر
نهان و پیدا چون جان پاک در پیکر
مخوف و ایمن چون اهل نوح درکشتی
روان وساکن چون قوم عاد از صرصر
خموش و گویا چون نور ماه در طلعت
قبح و زیبا چون دود عود در مجمر
دراز و کوته چون عکس سرو در دیده
نگون و والا چون نور مهر در فرغر
درشت و نرم چو خوی الوف در زندان
جمیل و زشت چو روی عفیف در زیور
چون نقش دریا در سینه جامد و خامد
چو عکس‌ کوه در آیینه فربه و لاغر
به خیل وراد چو فواره در ترشح آب
غمین و شاد چو میخواره از غم دلبر
عزیز و خوار چو محمود در جوار ایاز
بزرگ و خرد چو پرویز در حضور شکر
چو عشق دلبر هم جان‌گداز و هم جان‌بخش
چو شخص آزر هم بت تراش وهم بتگر
برون ازین همه ذاتیست‌کز تصور او
به حسرتند عقول و به حیرتند فکر
حدیث معرفغش هرچه‌گفته‌اند هبا
خیال منزلتش هر چه کرده‌اند هدر
مگر به حکم ضرورت همین قدر دانیم
که ناگزیر فرو مانده است فرمانبر
وگرنه نحل چه داندکه از عصارهٔ شهد
مهندسا نه‌ توان ساخت خانهٔ ششدر
و یا به فکرت خود عنکبوت چتواند
که از لعاب‌ کند نسج دیبهٔ ششتر
و یا چه داند موری‌که تخم‌کزبره را
چهار نیمه ‌کند تا نروید از اغبر
زگرک بره بفرمودهٔ‌که جست فرار
ز بازکبک به دستوری‌که‌کرد حذر
به دعوت ‌که به دریا صدف‌گشود دهان
که تاش قطرهٔ نیسان شود به ناف‌ گهر
به‌گفتهٔ‌که ابابیل قوم ابرهه را
به سنگریزهٔ سجیل ساخت زیر و زبر
هلا سخن به درازا کشید قاآنی
زهی سخن ‌که رود بر هزارگونه سیر
زهی سخن که چو دریاگهی‌که موج زند
بر اوج افکند از قعر صد هزار درر
چه‌شد غلام و چه‌شد میفروش ورفت‌کجا
چه‌شد جواب وسوال و چه‌شد پیام و خبر
نک ای غلام برو جرعهٔ شراب بیار
به راستان‌ که تو از قول باستان مگذر
مگو شراب چه نوشی توکت نباشد مال
مگوکلاه چه خواهی توک نباشد سر
ندانیا مگر از پادشاه ملک‌ستان
نه بینیا مگر از شهریار شیر شکر
مرا هماره اشارت رسد به عز و جلال
مرا همیشه بشارت بود به جاه و خطر
همی به چشم من آید به هفته‌یی پس ازین
به عون شاه جهان باج‌گیرم از قیصر
همی معاینه بینم‌که در برابر من
ستاده‌اند سمن چهرگان سیمین‌بر
گهی ز غبغب او مشت من پر از سیماب
گهی ز بوسهٔ این‌کام من پر از شکر
گهی ز چهرهٔ آن زیر سر نهم بالین
گهی ز طرهٔ این زیر برکنم بستر
به جای نقل ز چشم آن یکم دهد بادام
به جای جام ز لعل این یکم دهد ساغر
گهی به بازی از زلف آن چنم سنبل
گهی به شوخی ازچشم این چرم عبهر
گهی ز طرهٔ آن دامنم پر ازکژدم
گهی ز گیسوی این مشکبویم پر از اژدر
زمانی از رخ آن برشکوفه مالم رو‌ی
زمانی از خط این بر بنفشه سایم سر
گهی ز بهر طرب جام مل نهم در پیش
گهی ز روی ادب مدح شه ‌کنم از بر
زمان دولت عنوان عدل تاج شرف
شبان ملت اکسیر فضل جان هنر
ابوالشجاع فریدون شه آفتاب ملوک
که در زمانه نگنجد ز بس جلالت و فر
زمین چوگرد به میدان قهر او تاریک
فلک چو گوی به چوگان حکم او مضطر
به زورقی که نگارند نام خنجر او
درون آب ز گرمی بسوزدش لنگر
به خنجرش ملک‌الموت اگر دوچار شود
کند سجودکه این خواجه است و من چاکر
به بارگاهش اگر بنگرد سپهر برین
برد نماز که این مهترست و من ‌کهتر
خلل نیابد ملکش ز حاسدان آری
عروس دنیا بکر است با همه شوهر
پدید نوک پرند آورش زکوههٔ پیل
چنانکه اختر سوزان ز تل خاکستر
ایا به مهر تو طوبی دمیده از سجین
ایا به قهر تو ز قوم رسته ازکوثر
روان‌کند دم تیغ تو خون ز چشم زره
گره شودگه‌کین تو دل ز ناف سپر
کجا سنان تو آنجا مجاورست بلا
کجا عنان تو آنجا ملازمست ظفر
چو وصف خنگ تو خوانم بپردم خامه
چو مدح تیغ تو رانم بسوزدم دفتر
نشسته‌یی ز بر باد کاین مرا توسن
گرفته‌یی ز نخ مرگ‌کاین مرا خنجر
مثل بود که به چنبر کسی نبندد باد
مگر نه خنگ تو بادیست بسته بر چنبر
به عهد دولت تو بالله ار قبول‌کنم
که طفل خون خورد اندر مشیمهٔ مادر
گواه عدل تو اینک بس است خنجر تو
که جمع‌کرده به یکجای آب با آذر
نشان عزم تو اینک بس است بارهٔ تو
که یک زمان رود از باختر سوی خاور
ز بحر جود تو جوییست لجهٔ عمان
به جنب قدر تو گوییست گنبد اخضر
شها تو دانی و داند خدا و خلق خدای
که من به فطرت خویشم ترا ثنا گستر
ترا گزیده‌ام از هرچه در قطار وجود
ترا ستوده‌ام از هرکه در شمار بشر
تو نیز رشتهٔ‌کارم به دیگران مگذار
تو نیز ربقهٔ امرم به این و آن مسپر
به پای بند توام به‌که از مهان خلخال
به فرق تیغ توام به‌که از شهان افسر
به بندگان قدیم تو چون مراست خلوص
تو هم مرا زیرم بندهٔ قدیم شمر
همیشه تا به صلابت بود پلنگ مثل
هماره تا به سماحت بود سحاب سمر
ترا ستاره مطیع و ترا زمانه غلام
ترا فرشته معین و ترا خدا یاور
انوشه مانی چندان که چون به روز نشور
ز شور غلغله‌ گوش زمانه ‌گردد کر
گمان بری که گروهی ز دادخواهانند
که ظلم رفته بدیشان ز ظالمی ابتر
شمیده‌دل به غلامی کنی ز خشم خطاب
که ای غلام چه غوغاست رو بیار خبر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۰ - در تعریف کتاب باده بی‌خمار و ستایش خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه طاب‌الله ثراه گوید
لبالب کن ای مهربان ماه ساغر
از آن آب‌گلگون از آن آتش تر
کزان آتش تر بسوزیم دیوان
وز آن آب‌گلگون بشوییم دفتر
همای من ای باز طوطی تکلم
تذرو من ای ‌کبک طاووس پیکر
چو مرغ شباهنگ بی‌زاغ زلفت
پرد کرکس آهم از چرخ برتر
چو دمسیجه بسیار دم لابه‌کردم
نگشی چو عنقا دمی سایه‌گستر
اگر خواهیم همچو ساری نواخوان
اگر خواهیم همچو قمری نواگر
چو بلبل برون آور از نای آوا
چو طوطی فرو ریز از کام شکر
چو طاووس برخیز ه از بط بیفشان
به ساغر میی همچو خون‌کبوتر
شرابی که گر در بن خار ریزی
گل و سنبل و ارغوان آورد بر
شود صعوه از وی همای همایون
شود عکه از آن عقاب دلاور
شرابی ازان جان آفاق زنده
چو از نار سوزنده جان سمندر
بدو چشم بیننده تابنده عکسش
چو خورشید رخشان به برج دو پیکر
چه نستوده مر دستی ای باغ پیرا
چه آشفته مغزستی ای‌ کیمیاگر
نه شدیار خواهد نه تیمار دهقان
نه فرار باید نه گوگرد احمر
از آن‌می‌که چون‌برگ‌‌گل‌ هست حمرا
از آن‌ می ‌که چون‌ رنگ‌ زر هست اصفر
به‌گل پاش تا گل شود منبت‌ گل
به مس ریز تا مس شود شوشهٔ زر
مراد من ای چشم عابدفریبت
جهانی خداجوی راکرده‌کافر
شنیدم‌ که سیمست در سنگ پنهان
ترا سنگ خاراست در سیم مضمر
مکرر از آنست قند لبانت
که مدح جهاندار خواند مکرر
ابوالفتح فتحعلی شاه‌کی فر
که‌گیردگه رزم از چرخ‌کیفر
به‌گاه سخا چیست جودی مجسم
به روز وغاکیست مرگی مصور
طلوع سهیل از یمن ‌گر ندیدی
ببین بر یمینش فروزنده ساغر
به‌ کشتی نگارند اگر نام حلمش
نخواهد به‌گاه سکون هیچ لنگر
مقارن شود چون به خصم سیه دل
قران زحل بینی و سعد اکبر
به ایوان خرامد یمی‌ گوهرافشان
به میدان شتابد جمی‌کینه‌آور
رقم‌کرده‌کلکش یکی نغز نامه
فروزنده بر سان خورشید انور
مرتب زده حرف نامش‌ که باشد
به هر هفت از آن ده حواس سخنور
نخست از همه باکه تایش نبینی
بجز بای بسم الله از هیچ دفتر
یکی صولجان زاب نوس است گویی
از آن‌گشته پرتاب‌گویی ز عنبر
دویم حرف او چارمین حرف زیبا
به زیبندگی چون درخت صنوبر
دو چیز است آن را به گیتی مماثل
یکی قد جانان یکی سرو کشمر
سیم حرف آن اولین حرف دیوان
ولیکن به هفتاد دیوان برابر
دو نقشست او را به دوران مشابه
یکی قامت من یکی زلف دلبر
ورا حرف چارم سر هوش و هستی
که هشیار را هست از آن هوش در سر
دو شکل است آن را به‌‌گیهان مشاکل
یکی شکل هاله یکی شکل چنبر
ز حرف نخستین شش شعر شیوا
شوم رمزپرداز شش حرف دیگر
بر آن خامه‌کاین نامه‌کردست انشا
هزار آفرین از جهاندار داور
یکی نغز تشبیه مطبوع دلکش
سرایم از آن خامه و نامه ایدر
خود آن خامهٔ دو زبان‌گر نباشد
پی نظم دین نایب تیغ حیدر
مر این نامه در زیر این تند خامه
چرا همچو جبریل گسترده شهپر
اگر تنگ مانی چنین نغز بودی
بماندی بجا دین مانی مقرر
روان خردمند از آن جفت شادی
چو جان مغان ز آتشین آب خلر
از این چارده برج دری نامش
بتابد چو ماه دو هفته ز خاور
اگر نام این نامهٔ نامور را
نگارند بر شهپر مرغ شبپر
چو عیسی به‌خورشید همسایه گردد
کسی را که از آن فتد سایه بر سر
ور از حشو اوراق او یک ورق را
ببندند بر پر و بال‌کبوتر
دلاور عقابی شود صیدافکن
همایون همایی شود سایه‌گستر
به از تنگ لوشا و ارتنگ مانی
به از نقش شاپور و بیرنگ آزر
از آن روح لوشاو مانی به مویه
وز آن جان شاپور و آزر در آذر
از آن نور و ظلمات با هم ملفق
در آن مشک و کافور با هم مخمر
توگویی‌ که در تیر مه جیش زنگی
زدستند در ساحت روم چادر
شنیدستم از عشقبازان‌گیتی
که‌گلچهرگان‌راست رسمی مقرر
که هنگام پیرایه و شانه مویی
که می‌بگسلدشان ز جعد معنبر
بپیچند آن را به پاکیزه بردی
چنان مشک تبت به دیبای ششتر
فرستند زی دوستان ارمغانی
چنان نافهٔ چین چنان مشک اذفر
همانا که در خلد حور بهشی
دلثش گشته مفتون شاه سخنور
ز تار خم طرهٔ عنبرافشان
در استبرق افکند یک طبله عنبر
به دنیا فرستاده زی شاه چونان
هدیت به درگاه خاقان ز قیصر
سپهریست آن نامه فرخنده ماهش
فروزنده نام خدیو مظفر
ابوالفتح فتحعلی شاه غازی
که غازان ملکست و قاآن ‌کشور
کفش ابر ابریکه بارانش لولو
دلش بحر بحری‌ که طوفانش‌ گوهر
چو گردد نهان در چه در درع رومی
چوگیرد مکان بر چه بر پشت اشقر
نهنگی دمانست در بحر قلزم
پلنگی ژیانست برکوه بربر
نزارست از بسکه خون خورد نیغش
بلی شخص بسیار خوارست لاغر
به روز وغا برق تیغش درخشان
بدانسان‌ که اندر شب تیره اخگر
وجود وی و ساحت آفرینش
مکینی معظم مکانی محقر
بر البرز بینی دماوند کُه را
ببینی اگر تارکش زیر مغفر
ز ظلمات جویی زلال خضر را
بجویی اگر چهرش ازگرد لشکر
چو تیره شب از قلهٔ‌ کوه آتش
فروزانش از پشت شبدیز خنجر
دو طبعست در طینت ره‌نوردش
یکی طبع‌کوه و یکی طبع صرصر
چو جولان ‌کند تفت بادی معجل
چو ساکن شود زفت کوهی موقر
بود رسم اگر مادر مهربانی
دهد دختر خویشتن را به شوهر
گر آن دخت را سر به مهرست مخزن
بر آبای علوی‌کند فخر مادر
کنون نظم من دختر و پادشه شو
گزین خاطرم مادر مهرپرور
سزد مادر طبعم ار چون عروسان
ببالد از آن‌کش بود بکر دختر
بر آن نامه قاآنیا چون سرودی
ثنایی نه لایق سپاسی نه درخور
سوی پاک یزدان بر آن نغز نامه
دعا را یکی دست حاجت برآور
بماناد این نامهٔ خسروانی
چنان نام محمود تا روز محشر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳ - د‌ر نعت خاتم‌الانبیا صلی‌لله علیه و آله و ستایش پادشاه غازی محمدشاه طاب ثراه فرماید
آفتاب و سایه می‌رقصند با هم ذره‌وار
کافتاب دین و سایه حق شد امروز آشکار
دفتر ایجاد را امروز حق شیرازه بست
تا درآرد فرد فرد اوصاف خود را در شار
گلشن ابداع را امروز یزدان آب داد
تا ز سیرابی نهال صنع ‌گیرد برگ و بار
کلک قدرت صورتی‌بر لوح هستی برنگاشت
وز تماشای جمال خود بدوکرد اقتصار
صورت‌و صورت‌نگار از هم اگر دارند فرق
از چه این‌ صورت ندارد فرق با صورت‌نگار
عکس صورتگر توان دید اندرین صورت درست
تا چه‌ معجز برده ‌صورتگر درین صورت به ‌کار
راست پنداری به جای رنگ سودست آینه
تا در آن صورت ببیند عکس خویش آیینه‌وار
قدرت حق آشکارا کرد امروز آنچه بود
کز تماشای جمال خویشتن بد بیقرار
در تمنای وصال خویش عمری صبر کرد
دست شوق آخر فرو درید جیب انتظار
ناقد عشق آتشی زانگیز غیرت برفروخت
تا بدو نقد جمال خویش راگیرد عیار
تا به‌کی در پرده‌گویم روز مولود نبی است
کاوست‌اندر پرده هم خود پردگی هم پرده‌دار
احمد محمود ابوالقاسم محمد عقل‌کل
مخزن سر الهی رازدار هشت و چار
همنشین لی مع الله معنی نون والقلم
رهسپار لیله الاسری سوی پروردگار
در حجاب‌کنت کنزاً بود حق پنهان هنوز
کاو خدا را بندگی کردی به قلب خاکسار
ازگل آدم هنوز اندر میان نامی نبود
کاو شمار نسل آدم ‌کرد تا روز شمار
نار و جنت بود در بطن مشیت مختفی
کاو گروهی را به جنت برد قومی را به نار
آنکه ‌هر وصفی ‌که‌ گویی ‌در حقیقت ‌وصف اوست
راست ‌پنداری سخن‌ با نعت ‌او جست انحصار
پیش از آن کز دانه باشد نام یا زین خاک نود
برگ و بار هر درختی دیدی اندر شاخسار
آسمان عدل بد پیش از وجود آسمان
روزگار فضل بد پیش از ظهور روزگار
پیش ازین لیل و نهار اندر قرون سرمدی
موی و روی احمدی واللیل بود و والنهار
پیش‌ازآن کز صلب‌حکمت‌قدرت‌آبستن شود
در مشیمهٔ مام دادی قوت طفل شیرخوار
بچهٔ امکان هنوز اندر مشیمهٔ امر بود
کاو یتیمان را سر از رحمت ‌گرفتی در کنار
گر مصورگشتی اخلاق‌کریمش در قلوب
ور مجسم‌گشتی اوصاف جمیلش در دیار
بر حقایق در ضمایر تنگ بودی جایگاه
بر خلایق در معابر ضیق جستی رهگذار
چون ‌به‌ هر دعوی ‌دو شاهد باید، او مه ‌را دو کرد
زان‌دوشاهد دعوی دینش پذیرفت اشتهار
سوماری‌ کاو سخن‌ گفتست‌ با شاهی چنان
بوسه جای انبیا زیبد لب آن سوسمار
خلق از معراج او آگاه و او خود بیخبر
زانکه بیخود رفت در خلوتسرای‌کردگار
شور عشق احمدی بازم به جوش آورد دل
بلبل آری در خروش آید ز بوی نوبهار
عشق‌را معنی‌بلندست‌و خردها سخت پست
دوس‌راقربان‌عزیزست ‌و روانهاسخت خوار
ای‌ که یار نغز جویی *‌پای تا سر مغز شو
زانکه طبع دوست را از پوست ‌گیرد انزجار
غرق عشق یار شو چونان‌که سر تا پای تو
ذکر حسن دوست‌گوید هر زمان بی‌اختیار
گر ندانی عاشقی‌کردن ز مطرب یادگیر
کاو همی بی‌اختیار از شوق ‌گوید یار یار
عشق را جایی رسان با دوست‌کز هر موی تو
جلوه‌های طلعت معشوق گردد آشکار
عشق ‌چون ‌کامل ‌شود معشوق و عاشق را ز هم
می‌نشاید فرق کرد الا ز روی اعتبار
باورت ناید به چشم سرّ نه با این چشم سر
فرق‌کن از روی معنی خواجه را با شهریار
خسرو ایران محمد شه‌ که اسم و رسم او
تا به روز حشر ماند از محمد یادگار
آنکه جامهٔ قدرتش را در ازل نساج صنع
از مشیت رشت پود و از حمیت بافت تار
خلق می‌گویند چون خورشید بنشیند به‌کوه
روز ش‌گردد خلاف من‌که دیدم چند بار
شه‌ به ‌شب ‌خو‌رشید سان‌ بر اسب که ‌پیکر نشست
وز جمالش‌گشت همچون روز روشن شام تار
آیت والنجم را آن لحظه بینی‌کز هوا
در جهد پیکان او بر خود خصم بد شعار
خصم چون زلزال بأسش را نمی‌بیند به چشم
خفته غافل ‌کش به سر ناگه فرود آید حصار
فتح ‌و فیروزی به‌ جاهش خورده سوگند عظیم
کش دوند اندر عنان آن از یمین این از یسار
خسروا از نوک‌کلک خواجه پشت دولتت
دارد آن گرمی که دین مصطفی از ذوالفقار
راست پنداری ‌که ‌کلک او شهاب ثاقبست
دولت تو چرخ و بدخواه تو دیوی نابکار
تا همی تارکتان از تاب مه ریزد ز هم
تا همی آب بحار از تف خورگردد بخار
باد بختت تاب ماه و حاسدت تار کتان
باد تیغت تف مهر و دشمنت آب بحار
لاف مسکینی مزن قاآنیا زانرو که هست
آستین خاطرت مملو ز در شاهوار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶ - در ستایش شاهزاده ی رضوان آرامگاه نواب فریدون میرزا طاب ثراه گوید
از سر دوش دو ضحاک درآویخت دو مار
کان دو مار از همه آفاق برآورد دمار
مار آن عمرگزا چون نفس دیو لعین
مار این روح‌فزا چون اثر باد بهار
مار آن چون به‌کمر سایه‌یی از ابر سیاه
مار این چون به قمر خرمنی از عود قمار
مار آن‌آفت‌جان‌ود و ز جان‌جست قصان
مار این فتنهٔ دل ‌گشت و ز دل برد قرار
مار آن مغز سر خلق بخوردی پیوست
مار این خون دل زار بنوشد هموار
مار آن‌کرده به‌گوش از زبر دوش‌گذر
مار این‌ کرده به دوش از طرف ‌گوش گذار
آن دمید از زبر دوش و به‌ گوش آمد جفت
این خمید از طرف گوش و به دوش آمد یار
آن به بالا شده چون خشم‌گرفته تنین
این به شیب آمده چون نیم‌‌گشوده طومار
مار آن ضحاک آهیخته چون‌گازگراز
مار این ضحاک آمیخته با مشک تتار
کشوری از دم آن مار به تیمار قرین
عالمی با غم این مار بناچار دوچار
گر از آن مار شدی خیلی بی‌حد بیهوش
هم از این مار شود خلقی بیمر بیمار
گر از آن مار شدی ‌کشته به هر روز دو تن
هم از این مار شود کشته به هر روز هزار
باشد این مار به خون دل عاشق تشنه
آمد آن مار به مغز سر مردم ناهار
ویلک آن ضحاک از چرخ بیاموخت ستم
ویحک ‌این ‌ضحاک‌ از حسن برافروخت ‌شرار
آنک آن را ز بزرگان عرب بوده نژاد
اینک این را ز نکویان تتارست تبار
آنک آن دشمن جمشید و ربودش افسر
اینک‌ این حاسد خورشید و شکستش بازار
دیدی از فتنهٔ آن اسم‌کیان شد ز میان
بنگر از کینهٔ این جسم‌ کیان رفت ز کار
چیره بر کشور جمشید شد آن یک به سپاه
طعنه بر طلعت خورشید زد این یک به عذار
دو فریدون به جهان نیز برافراخت علم
یکی از دودهٔ جمشید و یکی از قاجار
آن فریدون اگرش‌گاو زمین دادی شیر
این فریدون ‌گه ‌کین شیر فلک‌ کرد شکار
آن فریدون اگرش کاوه نشاندی به سریر
این فریدون ببرش ‌کاوه نمی‌یابد بار
آن فریدون به دماوند اگر برد پناه
این فریدون ز دماند برانگیخت غبار
آن فریدون همه جادوگریش بود شیم
این فریدون همه دانشوریش هست شعار
زان فریدون همه‌گوییم به تقلید سخن
زین فریدون همه رانیم به تحقیق آثار
آن فریدون شد و این شاه جهانست به نقد
بس همین فرق ‌که این زنده بود آن مردار
آن به عون علم‌کاوه‌گشودی‌کشور
این به نوک قلم خویش‌ گشاید امصار
ای فریدون‌شه راد ای ملک ملک‌ستان
که فریدون به بزرگی تو دارد اقرار
تو فریدونی و در عرصهٔ‌پیکار ز رمح
بر سر دوش تو ضحاک‌صفت بینم مار
تو فریدونی و شمشیر تو ضحاک بود
بسکه بر حال عدو خنده‌ کند در پیکار
تو فریدونی و افواج نظام تو به رزم
مارشان بر زبر کتف نماید به قطار
تو فریدونی و در عهد تو ضحاک‌صفت
شاهدی پنجه به خون دل ماکرده نگار
تو فریدونی و افکنده چو ضحاک به دوش
دو سیه مار به دوران تو ترکی خونخوار
تو فریدونی و ضحاک لبی خنداخند
دو سیه مار نماید ز یمین و ز یسار
تو فریدونی و اینها همه ضحاک آخر
پرسشی‌گیرکه ضحاک چرا شد بسیار
تو خود اول بنه آن نیزهٔ چون مار ز دوش
تات ماری ز کتف برندمد بیور وار
تیغ را نیز بده پند که بسیار مخند
تات زین معنی ضحاک نخوانند احرار
چارهٔ فوج نظام تو ندانم ایراک
چارهٔ آن همه ضحاک نماید دشوار
زان‌همه مارکشان‌رسته چو ضحاک به‌دوش
مار زاریست همه بوم و بر و دشت و دیار
باری این جمله بهل داد دل من بستان
زان دو ماری که بود روز و شبان غالیه‌بار
هوش من چند برد شاهد ضحاک شیم
خون من چند خورد دلبر ضحاک دثار
چند چند از لب ضحاک مرا ریزد خون
چند چند از دل بی‌باک مرا خواهد خوار
گاو سرگرز بکش‌ گردن ضحاک بکوب
تیشهٔ عدل بزن ریشهٔ ضحاک برآر
خون ضحاک بدان صارم خونریز بریز
مغز ضحاک بدان ناوک خونخوار به خار
موی ضحاک بکش غبغب ضحاک بگیر
همچو آن شیر که ‌گیرد سر آهو به ‌کنار
نی خطاگفتم ای شاه فریدون‌که مرا
وصل آن شاهد بی‌باک بباید ناچار
این نه ضحاکی‌کز صحبت آن جان غمگین
این نه ضحاکی کز الفت آن دل بیزار
این نه ضحاکی کز کینهٔ او نفس دژم
این نه ضحاکی‌ کز وی دل و دی‌ را انکار
این نه ضحاک که او چاکر افریدونست
کاو‌یانی علم افراخته از طرهٔ تار
من به ضحاک چنین نقد روان‌کرده فدا
من به ضحاک چنین هر دو جهان‌کرده نثار
این نه ضحاک‌ که او هر شب و هر روز کند
دمبدم از دل و جان مدح فریدون تکرار
دل قاآنی از آن برده و بربسته به زلف
تاش در گوش کند مدح فریدون تکرار
شه به ضحاک چنین به‌که نماید یاری
شه به ضحاک چنین به‌ که فشاند دینار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - در منقبت مولانا اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام و ستایش شاهنشاه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه گوید
اسم شد مشیّد و دین ‌گشت استوار
از بازوی یدالله و از ضرب ذوالفقار
آن رحمت خدای ‌که از لطف عام اوست
شیطان هنوز با همه عصیان امیدوار
آن اولین نظر که ز رحمت نمود حق
وان آخرین طلب‌که ز حق‌کرد روزگار
ای برترین عطیهٔ ایزد که امر تو
بر رد و منع حکم قضا دارد اقتدار
از کن غرض تو بودی و پیش از خطاب حق
بودی نهفته درتتق نور کردگار
نابوده را خطاب به بودن نکرد حق
وین نغز نکته‌ گوش خرد راست ‌گوشوار
معنیّ امر کن به تو این بود در نهان
کای بوده جنبشی‌کن و نابوده را بیار
معنی هر درخت ‌که ‌کاری به خاک چیست
جز اینکه باش و میوهٔ پنهان‌کن آشکار
در ذات خود چو نور تراکردگار دید
با تو خطاب‌کرد ز الطاف بی شمار
کای دانهٔ مشیت و ای ریشهٔ وجود
باش این زمان‌که از تو پدید آورم شمار
از حزم تو زمین‌ کنم از عزمت آسمان
از رحمت تو جنت و از هیبت تو نار
عنفت‌کنم مجسم و نامش نهم خزان
لطفت ‌کنم مصور و نامش نهم بهار
از طلعت تو لاله برویانم از زمین
از سطوت تو موج برانگیزم از بحار
نقش دوکون راکه نهان در وجود تست
بیرون‌ کشم چو گوهر از آن بحر بی‌کنار
تو‌ عکس ‌ذات ‌حقی ‌و حق ‌عاکس است ‌و نیست
فرقی در این میان به جز از جبر و اختیار
عاکس به اختیار چو بیند در آینه
بیخود فتد در آینه عکسش به اضطرار
مر سایه را نگر که به جبر از قفا رود
هرجا به اختیار بود شخص راگذار
یک جنبشست خامه و انگشت را ولی
فرقیست در میانه نهان پاس آن بدار
با هم اگر چه خیزند از کام حرف و صوت
لیکن به اصل صوت بود حرف استوار
آوخ‌ که نقد معنی پاکست در ضمیر
چون بر زبان رسد شود آن نقد کم‌عیار
بس مغز معنیاکه به دل پخته است و نغز
چون قشر لفظ‌گیرد خامست و ناگوار
لیکن‌گه بیان معانی ز حرف و صوت
از وی طبع چاره ندارد سخن‌گذار
از بهر آنکه سیم‌کند سکه را قبول
بر سیم لازمست‌ که از مس زنند بار
باری تو از خدا به حقیقت جدا نیی
گرچه تو آفریده‌یی او آفریدگار
چون از ازل تو بودی با کردگار جفت
هم تا ابد تو باشی باکردگار یار
زانسان‌که خط دایره در سیر همبرست
با مرکزی‌که دایره بر وی‌کند مدار
فردست‌ کردگار تویی جفت ذات او
لیکن نه آنچنان‌که بود پود جفت تار
با اویی و نه اویی و هم غیر او نیی
کاثبات و نفی هست در اینجا به اعتبار
یک شخص را کنی به مثل‌‌ گر هزار وصف
ذاتش همان یکست و نخواهد شدن هزار
وحدت ز ذات یک نشود دور اگر تواش
هفتاد بار برشمری یا هزار بار
خواهد کس ار ز روی حقیقت‌ کند بیان
در یک نفس مدیح دو عالم به اختصار
نام ترا برد به زبان زانکه نام تست
دیباچهٔ مدایح و فهرست افتخار
هر مدح و منقبت که بود کاینات را
در نام تو نهفته چو در دانه برگ نار
زیراکه هرچه بود نهان در دو حرف‌کن
هم بر سه حرف نام تو جستست انحصار
زان ضربتی‌که بر سر مرحب زدی هنوز
آواز مرحباست که خیزد ز هر دیار
دادی رواج شرع نبی را ز قتل عمرو
کاو را ز پا فکندی و دین‌گشت پایدار
بعد از نبی رسید خلافت به چار تن
بودی تو یک خلیفهٔ برحق از آن چهار
متصود میوه‌ایست‌که آخر دهد درخت
نز برگها که پیش بروید ز شاخسار
مدح تو چون شعاع خور از مشرق لبم
ناجسته در بسیط زمین یابد انتشار
تو ابر رحمتی و ملک کشت عمر ملک
برکشت عمر ملک ز رحمت یکی ببار
ختم ولایتی تو سزدکز ولای تو
یکباره ختم‌ گردد شاهی به شهریار
شاهی‌که هرچه بود ز عدلش قرار یافت
غیر از دلش‌ که ماند ز مهر تو بیقرار
فرمانروای عصر ابوالنصر تاج‌بخش
جمشید ملک ناصر دین شاه کامگار
ای رمح تو ستون سراپردهٔ ظفر
وی حلم تو سجل نسب‌نامهٔ وقار
دانی چه وقت یابد خصم تو برتری
روزی‌که خاک‌گردد خاکش شود غبار
چنگال شیر مرگ مگرهست تیغ تو
کز وی عدوی ملک چو روبه‌ کند فرار
هرگه‌ که وصف تیغ تو گویمُ زبان من
گردد بسان ‌کورهٔ حداد پر شرار
شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد
دیشب که‌ گشتم از صفت وی سخن‌گذار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هی آب می‌زدم به وی از شعر آبدار
امشب به محدت تو به غواصی ضمیر
آرم ز بحر طبع‌گهرهای شاهوار
تا صبح بهرپیشکش عید جمله را
در مجلس اتابک اعظم ‌کنم نثار
از دانه ریشه تا دمد از ریشه شاخ و برک
شاخ نشاط بنشان تخم طرب بکار
چون بخت تو ز بخت تو اعدای تو سمین
چون تیغ تو ز تیغ تو اعدای تو نزار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۱ - د‌ر مدح فریدون میرزا گوید
ای ترک می فروش ای ماه میگسار
بنشین و می بنوش برخیز و می بیار
راه خطا مرو ترک عطا مکن
بیخ وفا مَکَن، تخم جفا مکار
بستان بده بنوش بنشین بگو بجوش
چندت ‌زبان خموش چندت روان فکار
پیش آر چنگ و نی بردار جام می
بفشان ز چهره خوی بنشان ز سر خمار
زیور چه می‌نهی زیور تراست ننگ
زینت چه می‌کنی زینت تراست عار
زیور ترا بس است آن موی چون عبیر
زیث ترا ببب‌ن اس آن روی چون نگار
برگیر چنگ و جام درده صلای عام
خوشتر از آن‌ کدام بهتر ازین چه‌کار
پایی ز روی وجد بر آستان بکوب
دستی برای رقص از آستین برآر
بنشین به دامنم تا از لب و رخت
پر مل‌کنم دهان پرگل‌کنم‌کنار
می ده مرا چنانک هر دم ز بیخودی
آویزمت به جهد در زلف مشکبار
هی‌گویمت سخن هی‌گیرمت به بر
هی بویمت دهان هی بوسمت عذار
ای در مذاق من دشنام تلخ تو
چون‌صبر سودمندچون‌پند سازگار
گویند از جهان هر تن که بست رخت
در بند مار و مورگردد تنش دوچار
من در حیات خویش از خط و زلف تو
افتاده‌ام اسیر در بند مور و مار
ای‌’‌ترک‌کاشغر ای شمع غاتفر
ای سرو کاشمر ای ماه قندهار
رو ترک کن ادب دیوانگی طلب
از روی اختیار در عین اقتدار
چند از پی هنر پوییم دربدر
چند از پی خطر موییم زار زار
خاموشی آورد گفتار بی‌ثمر
بیهوشی آورد سودای هوشیار
دانش به پای طبع بندیست آهنین
فکرت به راه نفس دامیست استوار
آن بند درشکن این دام درگسل
زین بند شو برون زین دام‌ کن فرار
نی نی ز هوش و عقل ما را‌ گزیر نیست
کاین هر دو لازمست در مدح شهریار
دیباچهٔ مهی فهرست فرهی
عنوان آگهی دیوان افتخار
دریای مکرمت دنیای معدلت
گیهان منزلت‌گردون اقتدار
سلطان بحر و بر دارای خشک و تر
نقاد خیر و شر قلاب نور و نار
فرخ شه آنکه هست فرخنده ذات او
بر خلق آیتی از فضل ‌کردگار
نطقش همه‌گهر رایش همه هنر
بختش همه ظفر شخصش همه وقار
جان بی‌ولای او در پیکرست ننگ
سر بی‌رضای او برگردنست بار
گیهان ز بخت او جون بخت او سمین
دشمن ز رمح او چون رمح او نزار
هر جنبشی‌که هست مقدور آسمان
تاند که طی ‌کند عزمش به یک مدار
شخصش ‌ببین ‌به‌ رخش ‌‌بادست گنج‌بخش
ابر ار ندیده‌یی بر فرق‌ کوهسار
بنگربه روز جنگ‌گرزش درون چنگ
کوه ار ندیده‌یی در بحر بی‌کنار
از ترکتاز مرگ ایمن بود روان
از حزمش ار کشد بر گرد تن حصار
مهرش سرشته‌اند در جان آدمی
ورنه نیافتی جان در بدن قرار
گر نام خسروان یکباره حک‌کنند
آثار او بس است زآن جمله یادگار
محصور عمر اوست ادوار آسمان
مقصور امر اوست اطوار روزگار
ای چون بنای چرخ ‌کاخ تو دیرپای
وی چون اساس فضل ملک تو پایدار
از سهم تیر تو در وقت دار و گیر
از بیم تیغ تو در روز گیرودار
بر پیکرگوان خفتان شود کفن
بر تارک مهان افسر شود افسار
چندین هزار قرن یک لحظه طی ‌کند
خورشید اگر شود بر توسنت سوار
مانا که در چنار قهرت نهفته‌ اند
کز اصل خویشتن آتش دهد چنار
سرویست رمح تو در جویبار رزم
مرگ گوانش بر ترگ یلانش یار
قصرت ز خسروان چرخیست پر نجوم
کاخت ز نیکوان باغیست پر نگار
شاها خدای من داند که روز و شب
شکرانه‌گویمت هر دم هزار بار
روزی ‌که نگذرد نام تو بر لبم
نفرین‌ کنم به خویش از فرط انزجار
برهان قاطعست بر پاکی سخن
تا شعر من شدست چون تیغت آبدار
ای شاه پیش ازین معروض داشتم
کز فضل بی‌قیاس وز جود بی‌شمار
باری طلب‌کنی اجرای بنده را
افزاید ازکرم دارای نامدار
بالله اشارتی‌گر از تو سر زند
کامم روا شود ز الطاف شهریار
وانگه شود مرا از لطف عام تو
امروز به زدی امسال به ز پار
تا غنچه بشکفد در صحن بوستان
تا لاله بردمد در طرف لاله‌زار
بادا خلیل تو چون غنچه شادمان
بادا عدوی تو چون لاله داغدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴ - در ستایش نظام الدوله حسین خان و به تهنیت تمثال همایون
ای همایون صورت میمون شاه‌ کامگار
یک جهان جانی‌ که جان یک جهان بادت نثار
صورت روح‌الامینی یا که تمثال وجود
روضهٔ خلد برینی یا که نقش نوبهار
ماهتابی زان فروغت افتد اندر هر زمین
آفتابی زان شعاعت تابد اندر هر دیار
ماه می‌گفتم ترا گر ماه بودی تاجور
مهر می‌خواندم ترا گر مهر بودی تاجدار
چرخ بودی چرخ اگر بر خاک می‌گشتی مقیم
عرش‌بودی عرش اگر بر فرش می‌جستی قرار
هرکجا نقشی اش از هستی نماید فخر و تو
هستی آن نقشی‌که هستی از تودارد افتخار
نقش‌آن‌شاهی‌که‌از جان‌خانه‌زاد مرتضی‌است
نقش تیغش هم به معنی خانه‌زاد ذوالفقار
عارف معنی‌پرست ار صورتی بیند چو تو
هم در آن باعت‌کند صورت‌پرستی اختیار
خواجهٔ اعظم پس از یزدان پرستد مر ترا
وندرین رمزیست کش صورت‌پرستی اختیار
خواجه ‌را چشمیست‌ معنی ‌بین‌ به ‌هر صورت که ‌هست
زانکه ما صورت همی بینیم و او صورت‌نگار
ای مهین تمثال هستی ای بهین تصویر عقل
تا چه نقشی ‌کز تو جوید عقل و هستی اعتبار
نیک می‌تابی مگر مهتاب داری در بغل
نور می‌باری مگر خورشید داری درکنار
نفس ‌و روح و عقل‌ و معنی را همی‌گوید حکیم
کس نمی‌بیند به چشم و من ندارم استوار
زانکه تا نقش همایون ترا دیدم به چشم
نفس‌ و روح‌ و عقل‌ و معنی شد مصور هر چهار
عارفت ار نقشت عیان بیند به مرآت وجود
در ظهور هستی غیبش نماید انتظار
پرده‌ات را از ازل‌گویی فلک نساج بود
کز جلالش‌کرد پود و از جمالش بافت تار
صورت شاهیّ و پیدا معنی شاهی ز تو
نقش هر معنی شود آری ز صورت آشکار
هرکجا هستی‌تو شاه آنجا به‌معنی حاضرست
زان که تو سایه ی شهی شه سایه ی پروردگار
زان ستادستند میران و بزرگان بر درت
هم بدان آیین ‌که بر دربار خسرو روزبار
عیش دایم پیش روی و عمر جاوید از قفا
یمن دولت بر یمین و یسر شوکت بر یسار
یک طرف سرهنگ و سرتیپان گروه اندر گره
یک طرف تابین و سربازان قطار اندر قطار
زیر دست چاکران شاه ماه و آفتاب
زیر دست آفتاب و ماه چرخ و روزگار
یک‌دو صف باترک زین چار میر ملک جم
کهترین سؤباز شاهنشاه صاحب اختیار
روزگار و چرخ و مهر و ماه آری‌کیستند
تا شوند از قدر با سرباز خسرو همقطار
هم به دست خیلی از خدام جام‌گوهرین
هم به دوش فوجی از سرباز مار مورخوار
جام آن شربت دهد احباب شه را روز عید
مار این ضربت زند خصم ملک را روزکلر
آن نماید خنگ عشرت را به جام خود لجام
وین برآرد خصم خسرو را به مار خود دمار
هم ز جام آن مصور صورت جمشید و جام
هم به مار این محول حالت ضحاک و مار
زان جوان و پیر می رقصند امروز از نشاط
کاب ششپیر آمد از بخت جوان شهریار
چون ‌که این آب روان از راه خلّر ‌آمدست
چون شراب خلری زان مست‌گردد هوشیار
آن ششپیرست آن یا آب شمشیر ملک
دوستان را دلپذیر و دشمنان را ناگوار
جود شاهنشه مگر سرچشمهٔ این آب بود
کاب می جوشد همی ‌از کوه و دشت و مرغزار
از نشاط آنکه این آب آید از بخت ملک
شعر قاآنی چو تیغ شاه‌گشتست آبدار
گو مغنی لحن شهرآشوب ننوازد از آنک
شهر بی‌آشوب‌ گشت از بخت شاه بختیار
تا به ‌دهر اندر حصار ملک‌ گیتی هست چرخ
حزم شه چون چرخ بادا ملک ‌گیتی را حصار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸ - د‌ر تهنیت تشریف قبای بیضا ضیای شهریاری د‌ر ستایش حسین‌خان نظام‌الدوله
بوده جای یک جهان جان این قبای شهریار
کآمد اینک زیور اندام صاحب‌اختیار
جسم یک‌برباز اندر یک‌جهان‌جان چون‌کند
جز که خواهد یک جهان جان از خدا بهر نثار
بخردان‌ گویند جای جان پاک اندر تنست
ورکسی پرسد ز من‌ گویم ندارم استوار
زانکه‌ من تن‌بینم اندر یک‌جهان جان جای‌گیر
راستی قول حکیمان را نباشد اعتبار
چشم یک تن روشنی جست ار به بوی پیرهن
چشم خلقی ‌گشت روشن زین قبای شهریار
این قبا گویی سپهر چارمین بودست از آنک
بوده در وی آفتاب عالم‌ آرا را قرار
یا بهشت جاودان بودست زیراکاندرو
بوده‌ طوبایی‌ که‌ هستش‌ فضل‌ و رحمت ‌برگ‌ و بار
یا نه همچون عرش اعظم جایگاه جبرئیل
یا نه همچون قلب عارف مظهر پروردگار
پای تا سر آفرینش را همی ماند ملک
وین قبا بودست ملک آفرینش را حصار
آنکه‌گفتی بر تن هستی نمی‌گنجد لباس
کاش دیدی این قبا بر جسم شاه‌ کامگار
این قبا را آسمان ابره است و گیتی آستر
شهپر جبریل پود و پرتو خورشید تار
کرم هر ابریشمی را هست قوت از برگ توت
کرم این اطلس‌کرم پودست و قوتش افتخار
کرم این خارا همانا بوده ‌کرم هفت واد
کاردشیر بابکان از هیبتش جستی فرار
مرد نساجی‌که دیبای قبای شاه بافت
حور و غلمان هر دو از جنت دویدند آشکار
آن ز بهر پود زلف خویشتن دادش به دست
وین برای تار جعد خود نهادش در کنار
پرتوش از فرش هر ساعت تتق بندد به عرش
پرتو خواجه است‌ گویی این قبای شاهوار
این قبا را فی‌المثل بندی اگر بر چوب خشک
چوب ‌گردد سز و خرم همچو سرو جویبار
دوش‌ گفتم این قبا از شأن ‌گردون برترست
جبر محضست ‌اینکه ‌بخشد شه به ‌صاحب ‌اختیار
عقل ‌گفتا اختیار و جبر یکسو نه‌ که هست
کمترین سرباز شه سالار چرخ و روزگار
آب شش پیر آمد از سوی امیر ملک جم
از قبای پیکر خود شه فزودش اعتبار
این قبا گویی بود تشریف عمر جاودان
کز پی آب بقا بگرفت خضر ازکردگار
چون قبا قلب بقا آمد پس این آب بقاست
زان‌که بهر آب بخشیدش خدیو نامدار
گر به قدر آنکه آب آورد یابد آبرو
آبرو جایی نماند بلکه در رخسار یار
پارسایان نیز می‌ترسم‌که تردامن شوند
زان همه آبی‌ که جاری‌ کرده است از هر کنار
فضل شاه و التفات خواجه از وی نگسلد
چون زگیتی پرتو خورشد و مه لیل و نهار
گه شهش بخشد لباس از جسم جان بخشای خویش
گه نشان‌گوهرآگین‌گاه تیغ شاهوار
گاه بخشد خواجهٔ اعظم مر او را خاتمی
کش توانم خواند از مهر سلیمان یادگار
تا به ‌گیتی فضل یزدان را نیارد کس شمرد
باد همچون فضل یزدان عمر خسرو بیشمار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۹ - در ستایش وزیر بی نظیر صدر اعظم میرزا آقاخان گوید
بوی مشک آید چو بویم آن دو زلف مشکبار
من به قربان سر زلفی‌ که آرد مشک‌بار
عید قربانست و ناچارم‌ که جان قربان ‌کنم
گر ز بهر عید قربانی ز من خواهد نگار
هرکه را سیمست قربانی نماید بهر عید
من که بی‌سیمم نمایم عید را قربان یار
یک جهان حسنست آن مه لاجرم دارم یقین
کاوکنار از من چوگیرد از جهان‌گیرم‌کنار
سرو خیزد ازکنار جوی و هر ساعت مرا
از غم آن سرو قامت جوی خیزد از کنار
روی‌او نورست‌و خویش‌نار و من‌زان نار و نور
گه فروزم همچو نور وگاه تنورم همچو نار
خط‌ او مورست ‌و مویش ‌مار و من ‌زان‌ مار و مور
گه‌بدن‌کاهم چو مور و گه به‌خود پیچم چو مار
خار خار مار تار زلف او دارم به دل
بختم از آن خار زار و در دلم زان مار بار
تار زلفش زاده‌الله دام مکرست و فریب
ترک‌ چشمش ‌صابه ‌الله مست ‌خوابست و خمار
بر رخش گر سجده آرد زلف بس نبود عجب
سجده ‌بر خورشید کردن ‌هست‌ هندو را شعار
هست‌رومی‌روی ‌و زنگی‌موی ‌از آن‌ رو هر نفس
یا خیال روم دارم یا هوای زنگبار
بر دو مار زلف او عاشق شدم غافل ازین
کان دو مار از جان من روزی برانگیزد دمار
تا به ‌کی قاآنی از عشق بتان ‌گویی سخن
هرچه بت در سینه داری بشکن ابراهیم‌وار
دست زن بر دامن آل پیمبر تا تو را
در کنار رحمت خود پرورد پروردگار
معرفت‌آموز تا ناجی شوی در راه عشق
ورنه ندهد سود اگر حاجی شوی هفتاد بار
در طواف‌کعبهٔ دل‌کوش اگر جویی نجات
کز طواف کعبهٔ گل برنیاید هیچ‌کار
صدر و قدر ار خواهی اندر راستی‌کوش آنچنان
کاعتمادالدوله گشت از راستی صدرکبار
بدر عالم صدر اعظم غوث ملت غیث ملک
فخر دنیا ذخر دین‌ کان‌ کرم‌ کوه وقار
هم به جسم ملک عدلش را خواص عافیت
هم به چشم فتنه پاسش را مزاج ‌کوکنار
روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم
گاه خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار
چون قضای آسمانی حکم اوبی‌بازگشت
چون نعیم ناگهانی جود او بی‌انتظار
صعوهٔ او باز صید و پشهٔ او فیل‌ کش
روبه او شیرگیر و کبک او شاهین‌شکار
حمله آرد شیر شادروان او بر خصم او
راست پنداری روان دارد چو شیر مرغزار
قدرش از رفعت چو اوج چرخ ناید در نظر
جودش ازکثرت چو موج بحر ناید در شمار
ای میان خلق عالم در سرافرازی علم
چون میان سبزه‌زاران قد سرو جویبار
مدح اندر گوش سامع بانگ وحی جبرئیل
جودت اندر طبع سائل فیض ابر نوبهار
تا نجنبد محور کلکت نجنبد آسمان
تا نگردد توسن عزمت نگردد روزگار
آفرینش را مرادی جز تو اندر دل نبود
فضل یزدان بر مراد دل نمودش کامگار
امر تو چون نور بی‌رنج قدم آفاق‌گرد
حکم تو چون وهم بی‌طی زمین‌ گیهان‌سپار
با سوم سطوتت حظل چکد از نوش نحل
با نسیم رحمتت سبل دمد از نیش خار
آب‌و آتش را بهم دادست عدلت دوستی
خواهی ار برهان قاطع نک حسام شهریار
تا نگوی کار خصمت از شرف بالا گرفت
مشت‌ خاکی‌ هست از آن‌ بالا رود همچون غبار
بر سر پیکان چوبی نام عزمت‌گر دمند
نوک آن پیکان ‌کند از صخرهٔ صماگذار
بر فراز موج دریا نقش حزمت‌گرکشند
موج دریا جاودان چون‌ کوه ماند استوار
افتخار عالمی ‌گر چه درون عالمی
چون روان در پیکر و دانش به مغز هوشار
نوک‌کلکت آن‌کند با چشم بدخواهان‌که‌کرد
نوک تیر تهمتن با دیدهٔ اسفندیار
دین و دولت را نشاید فرق‌کرد از یکدگر
بسکه‌بیوستست‌از عدلت‌به‌هم‌چون پود و تار
گرچه یکسر اختیار کارها با رای تست
در ولای شاه و در بخشش نداری اختیار
ورچه سررشهٔ قرار عالمی در دست تست
سیم و زر در دست فیاضت نمی‌گیرد قرار
تا جهان را اعتبار از گوهر مسعود تست
خواند نتواند جهان را هیچ‌کس بی‌اعتبار
تا که مغناطیس را میلیست پنهانی به طبع
کز یمین قطب ‌گه مایل شود گاه از یسار
میل مغناطیس الطافت به هر جانب که هست
زایسر و ایمن به هرکس از یمین بخشد یسار
تا به محشر باد هر امروز تو بهتر زدی
تا قیامت باد هر امسال تو خوشتر ز پار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶ - در ستایش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه طاب الله ثراه گوید
دوش اندر خواب می‌دیدم بهشت ‌کردگار
تازه بی‌فیض ربیع و سبز بی‌سعی بهار
دوحهٔ طوبی ز سرسبزی چو بخت پادشه
چشمهٔ‌کوثر ز شیرینی چو نطق شهریار
یک‌طرف موسی و توراتش به حرمت در بغل
یک طرف عیسی و انجیلش به عزت درکنار
یک‌طرف داود درگیسو‌ی حوران برده دست
تا در آنجا هم زره سازی نماید آشکار
بی‌خبر از حور نرمک سوی غلمانان شدم
زانکه‌ رندی ‌چو‌ن ‌مرا با وصل‌ حوران نیست‌ کار
گفتم ای خورشید رویان سپهر دلبری
گفتم ای شمشاد قّدان ریاض افتخار
لب فراز آرید و آغوش و بغل خالی‌کنید
کزشما بی‌زحمتی هم‌بوسه خواهم هم‌کنار
لب به‌شکر بگش‌دند وگفتند ای غریب
آدمی بایدکه در هرکار باشد بردبار
موزهٔ غربت برون آور نفس را تازه کن
گرد از سبلت برافشان ریشکان لختی بخار
ساعتی بنشین به راحت آب سرد اندک بنوش
از جگر بنشان حرارت وز دو رخ بفشان غبار
خیره‌گستاخانه هرجا دم نمی‌شاید زدن
ای بسا نخل جسارت ‌کاو خسارت داد بار
با حیاتر گو سخن با نازپروردان خلد
با ادب‌تر زن قدم در جنت پروردگار
خوب رویان جهانت بس نشد مانا که تو
خوبرویان جنان را نیز خواهی یار غار
این‌چنین‌کز ماکنار و ب‌ره می‌خ‌راهی به نقد
غالبآ ما را برات آورده‌یی ازکردگار
یا مگر بوس و کنار از ما خریدستی سلم
یا جنایت‌کرده از وصل تو ما را روزگار
گفتم اینها نیست لیکن مادح خاص شهم
کز لبم شکر همی ریزد به مدحش باربار
ازپب‌ن کسب‌سعادت هرکجاسیمی‌بریست
چون مرا بیند به ره بوسد لبم بی‌اختیار
متفق‌گفتند مانا میرقاآنی تویی
کت شنیدستیم تحسین از ملایک چندبار
گفتم آری میر قاآنی منم‌ کز مدح شاه
کلک من دارد ش‌ف بر سلک در شاهوار
چون ‌شنیدند این ‌سخن برگرد من ‌گشتند جمع‌
زیب و زیورهای خود کردند بر فرقم نثار
وانگهی چون چشمهٔ خضرم دهان پرآب شد
بس ‌که دادندم یکایک بوس های آبدار
زین سپس گفتم که ای مرغان گلزار ارم
زآنچه پرسم باز گوییدم جوابی سازگار
یارکی دارم‌که دارد چهره‌یی چون برگ گل
چشم او بیمار و من شب تا سحر بیماردار
خط ‌او مورست ا‌گر از مشک‌ چین سازند مور
زلف او مارست اگر از تار جان سازند مار
هر کجا بینم سرینش را بخندم از فرح
کبک آری می‌بخندد چون ببیندکوهسار
یک هنر دارد که ‌گوید مدح خسرو روز و شب
حالی او به یا شما گفتند و یحک زینهار
هر که مدح شاه گوید بهترست از هر که هست
خاصه یار ماهروی و شاهد سیمین عذار
ما شبیم او روز روشن ما تبیم او عافیت
ما نمیم او بحر عمان ما غمیم او غمگسار
ما مهیم او مهر رخشان ما زمینیم او سپهر
ما گیاهیم او زمرد ما خزانیم او بهار
باز پرسیدم‌ که بزم پادشه به یا بهشت
پاسخم ‌گفتند کای دانا خدا را شرم‌دار
با هوای مجلس شه یاد از جنت مکن
پیش درگاه سلیمان نام اهریمن میار
فخر گلزر ارم این بس‌که تا شام ابد
نکهتی دارد ز خاکپای خسرو یادگار
باز گفتم بخت او از رتبه برتر یا سپهر
لرز لرزان جمله ‌گفتند ای حکیم هوشیار
پیل شطرنج از کجا ماند به پیل منگلوس
شیر شادروان ‌کجا ماند به شیر مرغزار
آنگهم‌ گفتند داریم از تو ما یک آرزو
هم به خاک پای شه کای آرزوی ‌ما برآر
گفتم ای خوبان بگویید آرزوی خویشتن
کارزوی خوبرویان را به جانم خواستار
دست من از عجز بوسیدند و گفتند ای حکیم
چشم ما دورست چون از چهر شاه ‌کامگار
کن سواد دیدهٔ ما را به جای دوده حل
در دوات اندر به زیر و روز و شب با خود بدار
تا مگر زان دوده هرگه مدح شه سازی رقم
چشم ما افتد به نامی نام شاه تاجدار
اینک از آن دوده این شعر روان بنگاشتم
تا به‌ غلمانان ‌مگر تحسین ‌فرستد شهریار
خسرو غازی محمّد شه ‌که عمر و دولتش
باد از صبح بقا تا شام محشر پایدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۷ - در ستایش ‌کهف‌الادانی والاقاصی جناب حاجی آقاسی‌ گوید
دوش بگشودم ‌زبان تا درد دل گویم به یار
گفت عشاق زبون را با زبان دانی چکار
گر به قرب ما قنوعی در محبت شو حریص
ور به وصل ما عجولی در بلا شو بردبار
خوی با آوارگی‌ کن چون نبینی جایگه
چاره از بیچارگی جو چون نداری اقتدار
معنی تسلیم دانی چیست ترک آرزو
بلکه ترک دل ‌که در وی آرزو گیرد قرار
تن بود خانهٔ طمع آن خانه را از سر بکوب
دل بود ریشهٔ هوس آن ریشه را از بن بر آر
تر دل‌گ زانکه بعدل فارغست از درد و غم
جان رهان زانکه بی‌جان ایمنببت ازکیرودار
از مراد نفس دل برکن که ننگست آن مراد
وز حصار عقل بیرون شو که تنگست آن حصار
کام دلبر جویی از دل لختی آنسوتر نشین
وصل جانان خواهی از جان ‌گامی آنسوتر گذار
هر چه ‌جانان خواهد آن‌ کن ‌حرف صلح و کین مزن
هرچه‌گوید یار آن گو نام کفر و دین میار
دل چنان وقعی ندارد بهتر از دل ‌کن فدا
جان چنان قربی ندارد خوشتر از جان ‌کن نثار
تا ننوشی دُرد ناکامی نگردی نامجو
تا نپوشی برد بدنامی نگردی نامدار
در ز آب‌شور خیزد برگ تر ازچوب خشک
شهد از زنبور زاید دانهٔ خرما ز خار
عیش جان آنگه شود شیرین‌که می‌گردید تلخ
روشنی آنگه دهد پروین که شب گردید تار
فخر عاشق از نعیم هر دو گیتی ننگ اوست
جز به مهر خو‌اجه ‌کز وی می‌توان ‌کرد افتخار
غبث دولت غوث ملت اصل دانش فصل جود
صدر دین بدر اُمَم بحر کرم‌ کوه وقار
حاجی آقاسی جهان جود و میزان وجود
کافرینش بر همایون ذات او کرد اقتصار
آنکه‌‌ گر رشحی چکد از ابر دستش بر زمین
برنخیزد تا به حشر از ساحت هامون غبار
از دو گیتی چشم پوشیدست الا از سه چیز
عشق یزدان و نظام شرع و مهر شهریار
صورت آمال بیند در قلوب مرد و زن
نامهٔ آجال خواند در قضای‌کردگار
بحر طغیان‌کرد در عهدش از آن شد مضطرب
کوه سر افراخت با حلمش از آن شد شگسار
روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم
وقت خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار
دی بر آن بودم ‌که از حزمش ‌‌کنم حرفی رقم
بر سر انگشتان من بستند گفتی ‌کوهسار
دوشم آمد از سخای او حدیثی بر زبان
از زبانم هر زمان می ریخت درّشاهوار
خلق می‌گویند مختارست در هر کار و من
بارها دیدم‌ که در بخشش ندارد اختیار
شکل روببن دزکشد رایش‌ز تارعنکبوت
خود رویین‌، تن ‌کند حزمش ‌ز تاج‌ کو کنار
حرزی ‌از جودش‌ اگر بیتی به ‌بازو حامله
بچه نه مه می‌نماندی در مضیق انتظار
نوک‌کلک او به‌چشم آرزو شیرین‌ترست
از سر پستان مادر در دهان شیرخوار
جاه او گویند دارد هرچه خواهد در جهان
من مکرر آزمودستم ندارد انحصار
طبع او دریای مواجست و موج او کرم
موج دریا را که تاند کرد در گیتی شمار
وصف خلق او نوشتم خامه‌ام شد عنبرین
نقش جود او کشیدم نامه‌ام شد زرنگار
ای‌ که دریا را نباشد پیش جودت آبروی
ویکه دنیا را نباشد بی‌وجودت اعتبار
ماجرای رفته را خواهم‌ که از من بشنوی
گرچه دانم هست پیشت هر نهانی آشکار
چار مه زین پیش کز انبوه اندوه و محن
هر دلی بد داغدار و هر تنی بد سوگوار
فتنه در شیراز چون مرد مجاور شد مقیم
ایمنی ازفارس چون‌شخص مسافربست‌بار
شور و غوغا شد فراوان امن و سلوت‌گشت کم‌
کفر و خذلان یافت رونق‌ دین و ایمان ‌گشت خوار
دیده ها از شرم خالی سینه ها از کینه پُر کنید ها
صدرها از غَدَر مملو چشمها از خشم تار
طارق از سارق مشوش عالم از ظالم برنج
صالح از طالح‌ گریزان تاجر از فاخر فکار
مغزها غرق جنون و عقلها محو طنون
عیشها وقف منون و طیشها خصم وقار
نبضها چون ‌استخوان ‌شد استخوان‌ ها همچو نبض
آن زدهشت مانده بی‌حس این ز وحشت بیقرار
چون مقابر شد معابر از هجوم‌ کشتگان
پر مهالک ‌شد مسالک از وفور گیر و دار
روز اگر بیچاره‌یی از خانمان رفتی برون
کشته یا مجروح برگشتی سوی خویش و تبار
شب اگر در خانه ماندی بینوایی تا به صبح
در میان خانه با دزدان نمودی ‌کارزار
شرع بی‌رونق‌تر از اشعار من در ملک فارس
امن بی‌سامان‌تر از اوضاع من در روزگار
خسته و مجروح از هرسو گروه اندر گروه
بسه و مذبوح در هرره قطار اندر قطار
کلبهٔ جراح آب دکهٔ سلاخ برد
بس‌که لاش ‌کشتگان بردندی آنجا بار بار
گاه مردان را به جبر از سر ربودندی‌کله
گه امارد را به زور از پا کشیدندی ازار
فرقه‌یی هرسو دوان این با سپر آن با تبر
حلقه‌یی هرسو عیان اینجاشراب آنجا قمار
بامهای خانه هول‌انگیز چون خاک قبور
برجهای قلعه وحشت خیز چون لوح مزار
حمله آرد بهرکین‌گفتی به راغ اندر نسیم
پنجه یازد با سنان ‌گفتی به باغ اندر چنار
باد گفتی خنجر مصقول دارد در بغل
آب‌گفتی صارم مسلول دارد درکنار
پیل هر سردابه گفتی هست پیل منگلوس
شیر هر گرمابه ‌گفتی هست شیر مرغزار
شخص ترسیدی ز عکس خویش اندر آینه
مرد رم کردی ز سایهٔ خویش اندر رهگذار
دل ز جان الفت بریدی با همه الف نهان
چشم از مژگان رمیدی با همه قرب جوار
خاک در زیر قدم دزدیست‌گفتی نقب‌زن
آب در جوی روان تیغیست‌گفتی آبدار
فی‌المثل را گر کسی خفتی به خلوتگاه امن
جستی از جا هر زمان چون ‌آدمی وقت‌ خمار
سبلت اشرار رعب‌انگیز چون چنگال شیر
مژهٔ الواط هول‌آمیز چون دندان مار
روز و شب رافرق از هم ‌کس ‌نیارستی ازآنک
مهر و مه بر سمت آن‌کشور نکردندی مدار
قصه ‌کوته حال آن‌ کشور بدین منوال بود
تا ز ری آمد به سوی فارس صاحب اختیار
روز اول از در تدبیر یاسایی نوشت
طرفه یاسایی ‌کزو هر کس‌ گرفتند اعتبار
ثت در وی شغل هرک از رعیت تا سپه
در نظام مملکت بسطی در آن با اختصار
خلق ‌‌آن یاسا چو برخواندند گفتند ای شگفت
حاکمی آمد که‌ کار ملک ازو گیرد قرار
عامهٔ اشرار باهم متفق بستند عهد
تا به عون یکدگر چون‌ کوه مانند استوار
چون دو روزی رفت دزدی چارش‌ آوردند پیش
سر برید آن چارراوان ماجرا جست انتشار
آن بدین‌گفتا که هی هی زین نهنگ پیل کش‌
این بدان‌ گفتا که بخ بخ زین پلنگ شیرخوار
چون‌ شدند اشرار آگه عقدشان از هم ‌گسیخت
جامهٔ پیوندشان را ریخت از هم پود و تار
این‌ بدان ‌‌گفتا که اکنون چاره جز ز‌نهار نیست
آن بدین ‌گفتا که‌ کس را شیر ندهد زینهار
آن عزیمت‌کرده سوی غال غول از اضطراب
این هزیمت جسته سوی غار مار از اضطرار
فرقه‌یی همچون زنان‌ گشتند در چادر نهان
جوقه‌یی در نیمشب ‌کردند از کشور فرار
آنکه بیرون شد ز شهر از بیم در هامون و کوه
یا چو ببژن رفت در چه یا چو اژدرها به غار
آن یکی در آب دریا رفت همچون لا‌ک پشت
وین دگر در ریگ صحرا خفت همچون سوسمار
وانکه اندر شهر پنهان بود کردندش اسیر
یا به‌دارالملک‌ری‌شد یا همان‌ساعت به‌دار
در همه شیراز اکنون شور و غوغا هیچ نیست
جز خروش عندلیب و بانگ کبک و صوت سار
کس نگرید جز صراحی‌ کس ننالد غیر چنگ
کس‌ نجوشد جز خم می‌کس نموید غیر تار
شبروی گر هست ما هست آن هم اندر آسمان
سرکشی‌گرهست سروست آن‌هم‌اندر جویبار
گر کسی خنجر کشد بید است آنهم در چمن
ورتنی طغیان‌کند سیلست آن هم در بهار
کس ندارد عزم غوغا جز به مستی چشم دوست
کس نتابد سر ز فرمان جز به شوخی زلف یار
تا سه شب بازار و دکانها سراسر باز بود
جز دکان می‌فروش آن هم ز خوف‌ کرد‌گار
بارهٔ شیراز را نیز آنچنان محکم نمود
کز قضاگویی‌کشیدستندگرد او حصار
بارهٔ ویران ‌که از هر رخنهٔ دیوار او
همچو تار از حلقهٔ سوزن برون لرفتی سوار
آنچنان معمور و محکم ‌کرد کز دروازه‌اش
باد بی‌رخصت به صحرا برد نتواند غبار
باغ‌هایی را که در گلزرشان از بی‌گلی
در دو صد فصل بهاران‌ کس ندیدی یک هزار
شد چنان آباد از سعیش که گویی کرده چرخ
بر سر هر شاخ ‌گل صد خوشهٔ پروین نثار
خلق از طغعان فتادسنند لیک از سعی او
سیلهای آب طغیان‌ کرده‌اند از هرکنار
بب‌ن‌که انهار و قنات و ج‌ری از هرب‌ری‌کند
همچو پرویزن مشبک گشته خاک آن دیار
بسکه هردم چشمهٔ آبی بجوشد از زمین
آب پنداری به جای سبزه روید از قفار
الله‌الله حاکمست این یاسحاب رحمتست
کاب می‌بارد هم ازکوه و دشت و مرغزار
سوی ما حاکم فرستادی و یا بحر محیط
بهر ما ناظم روان ‌کردی و یا ابر بهار
از وجود او نه‌ تنها کارها رونق‌ گرفت
کآبها را نیز آب دیگر آمد روی کار
زینهمه طوفان آبی‌ کز زمین جوشیده است
خلق را باید به‌ کشتی رفتن اندر رهگذار
گر ز سعی او بدینسان آبها افزون شدی
نهرها از شهرها خیزد چو امواج از بحار
دی به صاحب اختیار از فرط حیرانی‌ کسی
گفت‌کای بخت بلندت را هنرمندی شعار
چشم‌بندی‌کرده‌یی مانا جهانی را به سحر
ورنه در ماهی دو نتوان‌کرد چندین‌کار و بار
فتنه بنشاندی ز فرش و باره را بردی به‌ عرش
دوست را کردی شکور و خصم را کردی شکار
نهرهاکردی روان هریک به ژرفی زنده رود
باغها آراستی هریک به خوبی قندهار
صدهزار افزون نهال تازه‌کشتی وین‌ عجب
کان همه بالید و خرم گشت و برگ آورد و بار
گفتش ای نادان تو از راز نهانی غافلی
سم و زر را صیرفی داندکه چون گیرد عیار
عجزمن چون‌دیدحاجی‌خواست‌کز اعجازخویش
در وجود من نماید قدرت خویش آشکار
من اثر هستم موثر اوست زین غفلت مکن
من سبب هستم مسبب اوست زین حیرت مدار
می‌نبینی آب و گویی از چه ‌گردد آسیا
می نبینی باد و گویی از چه جنبد شاخسار
سخت‌ حیرانی ز صورت‌های گوناگون که‌ چیست
چون نیی آگه ز کلک قدرت صورت نگار
احمد مرسل‌که آنی رفت و بازآمد ز عرش
می نبود الا ز یمن قدرت پروردگار
مرحبا بردست حیدرگو که او مرحب کش است
ورنه از خود اینهمه جوهر ندارد ذوالفقار
باری اندر فارس ا‌کنون یک پریشان حال نیست
غیر من‌ کاشفته‌ام چون زلف ترکان تتار
اسم و رسم من به د‌ستورالعمل امسال نیست
وین عمل اصلاً نبد دستور در پیرار و پار
نه‌به‌شه یاغی‌شدم نه‌بر خدا طاغی شدم
نه ز اوباش صغارم نه ز الواط‌ کبار
نه‌رحیم‌رنگرز هستم‌که بر ارک وکیل
هر شبی شمخال اندازم ز بالای منار
نه علی یک دستیم‌کز بهر یک پیمانه می
برکشم خنجر یهودان را نمایم تار و مار
نه فریدون خان نادانم‌که از نابخردی
خویش را در کار و بار فارس دانم پیشکار
هم نیم احمد که لاچین را فرستم حکم قتل
روز روشن خنجر آجینش ‌کنم خورشیدوار
کیستم آخر گدایی بینوایی بی‌کسی
شیوهٔ من شاعری شغلم مدیح شهریار
گر کسی گو‌ید که قاآنی شب و روزست مست
راست گوید نیستم یک دم ز مهرت هوشیار
ورگناهم اینکه بر خوبان عالم مایلم
راستست اخلاق خوبت را به جانم خواستار
ور خطایم اینکه می کوشیدم به عیب و عار تو
نبستم منکر که مدح من ترا عیبست و عار
می‌دهم هر دم دل راد ترا نسبت به ابر
گر چه می‌دانم‌ که آن روح لطیفست این بخار
نور رایت را به نور مه برابر می‌نهم
گرچه می‌بینم‌ که آن اصلست و این یک مستعار
در بزرگی با جهان جاه ترا همسر کنم
گرچه می‌یابم‌ که آن فانیست این یک پایدار
زین‌ قبل بی‌حد خطا دارم ‌که نتوانم شمرد
ور شمارم شرمساریها برم روز شمار
گر قصور مدحت از مایهٔ شرمندگیست
اندرین معنی جهانی هست چون من شرمسار
قصه کوته پایهٔ خود بین نه استعداد من
زانکه من در مرتبت جویم تو بحر بی‌کنار
خلعت و انعام و مرسومم بیفزا زانچه بود
تا به عمر و دولت و بختت فزاید کردگار
آن مکن با من که درخورد من و قدر منست
آن بفرما کز تو زیبد وز تو ماند یادگار
گر وجودت قادرست اما ز جودت نادرست
قطع مسو‌رم من ای جودت جهان را مستجار
حکم‌کن ‌کز لوی ئیلم حکم اجرا در رسد
تا بر آرم چون نهنگ از جان بدخواهت دمار
یک دعا بیشت نگویم واندعا اینست و بس
کت بهر کامی‌ که خواهی بخت سازد کامگار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح حسین‌خان صاحب اختیار
راستی را کس نمی‌داند که در فصل بهار
از کجا گردد پدیدار این همه نقش و نگار
عقلها حیران شود کز خاک تاریک نژند
چون برآید این همه‌ گلهای نغز کامگار
گر ز نقش‌ آب ‌و خاکست این‌ همه ریحان و گل
از چه برناید گیاهی زآب و خاک شوره‌زار
کیست آن صورتگر ماهرکه بی‌تقلید غیر
این همه صورت برد بی‌علت و آلت به‌ کار
چون نپرسی‌ کاین تماثیل از کجا آمد پدید
چون نجویی ‌کاین ‌‌تصاویر از کجا شد آشکار
خیری از مهر که شد زیشان به‌ گلشن زردروی
لاله از عشق ‌که شد زینسان به بستان داغدار
از چه بی‌زنگار سبزست از ریاحین بوستان
از چه بی‌شنگرف سرخست از شقایق کوهسار
باد بی‌عنبر چرا شد اینچنین عنبرفشان
ابر بی‌گوهر چرا گشت اینچنین‌ گوهر نثار
برکف این تسبیح یاقوت از چه ‌‌گیرد ارغوان
بر سر این تاج زمرد از که دارد کو کنار
برق ازشوق‌ که‌ می‌خندد بدین‌سان قاه‌قاه
ابر از هجر که می‌گرید بدین‌سان زار زار
چون مجوسان بلبل از ذوق‌ که دارد زمزمه
چون عروسان گلبن از بهر که بندد گوشوار
ابر غواصی نداند از کجا آردگهر
باد رقاصی نداند از چه رقصد در بهار
تاکه‌ گوید باد را بی‌مقصدی چندی بپوی
تا که‌ گوید ابر را بی‌موجبی چندین ببار
چهرسوری از چه‌شد بی‌غازه زینسان سرخ رنگ
زلف سنبل از چه شد بی‌شانه زینسان تابدار
راستی چون خواجه باید عارفی یزدان‌پرست
تا شناسد قدر صنع و قدرت پروردگار
بدرایران صدر ایمان حاجی آقاسی ‌که هست
هم مرید خاص یزدان هم مراد شهریار
قصه ‌کوته دوش چون خورشید رخشان رخ نهفت
ماه من از در درآمد با رخی خورشیدوار
در دو لعل می‌ فروشش‌ هرچه در صهبا سرور
در دو چشم باده‌ نوشش هر چه در مستی خمار
چهر او یک ‌خلد حور و روی او یک‌ عرش نور
خط او یک‌‌ گله مورو زلف او یک سلّه مار
جادویی در زلف مفتولش گروه اندر گروه
ساحری در چشم مکحولش قطار اندر قطار
ارغوان عارضش را حسن و طلعت رنگ و بوی
پرنیان پیکرش را، لطف و خوبی پود و تار
از دو چشم ‌کافرش یک دودمان دل دردمند
از دو زلف ساحرش یک خانمان جان بی‌قرار
تودهٔ زلف سیه پیرامن رخسار او
برجی از مشکست‌ گفتی از بر سیمین حصار
چاه یوسف تعبیت‌ کردست گفتی در ذقن
ماه گردون عاریت بستست‌ گفتی بر عذار
نی غلط کردم خطا گفتم که نشنیدم به عمر
هیچ چاهی واژگون و هیچ ماهی بی‌مدار
رشته اندر رشته زلف همچو تار عنکبوت
حلقه اندر حلقه جعدش همچو پشت‌ سوسمار
طره‌اش چون پنجهٔ باز شکاری صیدگیر
مژه اش چون چنگ شیر مرغزاری جان شکار
هی لبش بوسیدم و هی شد دهانم شکرین
هی خطش بوییدم و هی شد مشامم مشکبار
قند و شکر بُد که ‌می‌خو‌ردم از آن لب ‌تنگ تنگ
مشک و عنر بُد که می‌بردم از آن خط باربار
گفت‌ ده بوسم به‌ لب افزون مزن‌ گفتم به چشم
هی همی بوسیدمش لب ‌هی غلط‌کردم شمار
هرچه‌گفت از ده‌فزونتر شد به‌‌رخی‌گفتمش
در شمار ده غلط کردم تو از سر می‌شمار
گفت می خواهی مرا ده ده ببوسی تا به صد
گفتمش نی خو‌اهمت صد صد ببوسم تا هزار
گفت بالله چون تو یک عاشق ندیدستم حریص
گفتم الله چون تو یک دلبر ندیدم بردبار
ز‌یر لب خندید و گفت ای شاعرک ترسم ‌که تو
نرم نرمک از پی هر بوسه‌یی خواهی ‌کنار
گفتم آری داعی شاهستم و مداح میر
از پی بوس و کناری چون ز من ‌گیری ‌کنار
الغرض با یکدگر گفتیم چون لختی سخن
خادم آمدگفت ای قاآنی از حق شرم‌دار
صحبت معشوق و می تا چند مانا غافلی
زینکه فرداش شب تحویل هست و وقت‌یار
گفتم ای خادم مگر نوروز سلطانی رسید
گفت بخ بخ رای ناقص بین و عقل مستعار
یک زمستان برتو رفت و باز چون‌ مستان هنوز
روز از شب باز نشناسی زمستان از بهار
سبزه شد پیروزه پوش و لاله شد مرجان فروش
سرخ مُل آمد به جوش و سرخ گل آمد ببار
کارگاه ششتری شد از شقایق بوستان
پر ز ماه و مشتری شد از شکوفه شاخسار
خیز و سوی بوستان بگذر که گویی حورعین
عنبرین گیسو پریشیدست اندر مرغزار
زیر هر شاخی ظریفی با ظریفی باده‌نوش
پای هر سروی حریفی با حریفی می‌‌گسار
یک‌طرف غوغای عود و بربط و مزمار و چنگ
یک‌ طرف آوای ‌کبک و صلصل و دراج و بار
صوفی اینجا در سماع و مطرب آنجا در سرود
عاشق اینجا شادمان و دلبر آنجا شادخوار
چشمها در چشم ساقی‌ کامها بر جام می
گوشها بر لحن مطرب رویها در روی یار
شکل نرگس چون بلورین ساغری پر زر و می
یا فروزان بوته‌یی از سیم پر زر عیار
گه به پای سرو بن از وجد می‌رقصد تذرو
گه به شاخ سرخ از شوق می‌خندد هزار
مرزها از ابر آذاری پر از در عدن
مغزها از باد فروردین پر از مشک تتار
خادمک هرچند با من در عبادت تند شد
حق چو با او بود الحق ‌‌گشتم از وی شرمسار
گفتم ای خادم بهل آن خامه و دفتر به پیش
تا دماغی تر کنم ز اول بده جامی عقار
گفت تا کی می خوری ترسم‌ گرت زاینده رود
جای جام می بیارم بازگویی می بیار
باده خواران دگر را قسمتی هم لازمست
نی نصیب تست تنها هرچه می در روز‌گار
گفتم ای خادم تو می‌دانی زبان درکام من
هست در برندگی نایب مناب ذوالفقار
می بده‌ کامروز در گیتی منم خلاق نظم
و آزمُودستی مرا در عین مستی چند بار
مست چون ‌گردم معانی در دلم حاضر شوند
وز دلم غایب شوند آنگه که گردم هوشیار
خادمک در خشم رفت و زیرلب آهسته ‌گفت
باش کامشب می‌خورد فردا زند میرش به دار
رفت عمدا بر سر میخانه وز سرجوش خُم
زان شراب آورد کز عکسش زمین شد لاله‌زار
زان میی ‌کز وی اگر یک جرعه پاشی بر زمین
از سر مستی کند هفت آسمان را سنگسار
الغرض جامی دو چون خوردم قلم برداشتم
گفتم اندر یک دو ساعت این قصیدهٔ آبدار