عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۵ - فصل اول: در جامهٔ مرقع پوشیدن
بدان که عادت سالکان و مفردان متصوفه آن است که مرقع پوشند برای خشونت را. از آنکه هر جامهٔ فاخرکه مردم در پوشند رعونت اوبدان زنده شود. تکبر در وی پدید آید. پس از بهر آنکه تا شکستگی در مراد نفس ایشان پدید آید، مخالفت اختیار بشریت را مرقع پوشند. تاهر گه چه در پارههای مختلف مینگرند منکسر و متواضع میشوند.
و نیز جامهٔ فاخر پوشند که نه بریشان حرام است، اما آنگه پوشند که کهنه و نو در دل ایشان یکسان بود. پسبرای دیدهٔ خلق را جامهٔ یک رنگ یک پاره بر روی کهنهٔ خود فرو کشند.
چنانکه ازجعفر صادق‑رضی اللّه عند‑روایت است که پلاسی در پوشیده بودی و خزی بالای آن. گفتند این چیست؟ گفت پلاس برای مخالفت خود را پوشیدهام و این خز برای نظر شما.
حقیقت بباید دانستن که ایشان هر چه کنند، آن کنند که اختیار رسول بوده است. از آنکه اقتداء ایشان بدو درست شده است در همهٔ احوال.
در حدیث آمده است که رسول جامهٔ مرقع دوست داشته است و جامهٔ خود به دست خود پاره بر دوخته است.
و روایت است که وقتی به حجرهٔ امالمومنینعایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑در رفت.عایشهرا دید که جامهٔ خود را پاره بر میدوخت از هر رنگی. گفت: چه میکنی؟ گفت جامهٔ خود را پارهبر میدوزم. گفت احسنت ایعایشه! چنینباید که هیچ جامه ننهی تا آنگاه که پاره بر آن ندوزی که هر که وی را کهنه نبود، وی را نو نباشد. یعنینو آن جهانی.
مردی پیش رسول آمد. و گفت یا رسول اللّه مرا دعایی آموز که آن بگویم و به بهشت رسم. گفت به دعا هیچ حاجت نیست. رو کار کن و در بهشت شو. هرگز طعام یکماههجمع مکن و هیچ جامهٔ خود منه پاره بر آن ندوزی.
عبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنهما‑روایت کند که رسول را دیدم که جامهٔ خود را پاره برمیدوخت.
وابوبکررا‑رضی اللّه عنه‑دیدم که گلیمی داشت پاره بر آنجا میدوخت.
و عایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑چنین میگوید که رسول را هیچ جنان بسنده نیامد که جامهٔ پاره بر وی دوخته.
وامیر المؤمنینعمر‑رضی اللّه عنه‑جبهٔ خود را پاره بر دوخته است. روایت است که وی را دیدند در وقت خلافت جامهای پوشیده و پارههای بسیار بر آن دوخته. از آن جمله سه پاره نمد بر میان کتف و جامه بر یک دیگر دوخته.
وعبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنه‑گویدپدرم در وقت خلافت مرقعی داشت دوازده پاره بر وی دوخته، بعضی ادیم و بعضی برگ خرما. ویرا گفتند این برگ خرما امروز بر وی دوزی فردا خشک شود! گفتکیست که زندگانی فردای من ضمان کند که تا من جامهای سازم که فردا را بر آرم.
و پارههای بودی از ادیم و دو تو بر آن دوخته. چون بنشستی خاک در آن میان در رفتی، و چون برخاستی خاک میریختی. واین جمله دلیل است بر مرقع داشتن.
امیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑جامهای که پوشیدی پارههای بسیار بر آن دوختی.گفتند یا امیرالمؤمنین این چیست؟ گفت مرقع پوشیدن خشوع دل و مذلت نفس ثمره دهد، برای آن میپوشم.
و این نوع جامه چون کسی به اضطرار در پوشد قدر او نداند. مرد باید که از سر مملکت برخیزد و برای قمع هوی جامهٔ پاره پاره در پوشد.
و این جامه کسی تواند پوشید که از مخلوقات فارغ شده باشد، کار او جز با خالق نمانده بود، برای فراغت جامه در پوشد، هر گه که کهنه شود پاره بر آن دوزد تا در بند طلب دیگری نباشد.
عبداللّه بن عباس‑رضی اللّه عنهما‑را دیدند جامهٔ مرقع پوشیدهن. گفتند این چیست؟ گفت این جامه پوشم و از خلق دور باشم و به حق نزدیک. دوستر از آن دارم که جامههای فاخره پوشم و در بند خلق باشم و از حق تعالی بازمانم.
بدین مقدمات درست شد که مرقع پوشیدن ایشان اقتداء به سلف است، و اندر آن بسیار معنی دیگر است که یاد کردن آن درین مختصر متعذر است، و این قدر کفایت است.
و نیز جامهٔ فاخر پوشند که نه بریشان حرام است، اما آنگه پوشند که کهنه و نو در دل ایشان یکسان بود. پسبرای دیدهٔ خلق را جامهٔ یک رنگ یک پاره بر روی کهنهٔ خود فرو کشند.
چنانکه ازجعفر صادق‑رضی اللّه عند‑روایت است که پلاسی در پوشیده بودی و خزی بالای آن. گفتند این چیست؟ گفت پلاس برای مخالفت خود را پوشیدهام و این خز برای نظر شما.
حقیقت بباید دانستن که ایشان هر چه کنند، آن کنند که اختیار رسول بوده است. از آنکه اقتداء ایشان بدو درست شده است در همهٔ احوال.
در حدیث آمده است که رسول جامهٔ مرقع دوست داشته است و جامهٔ خود به دست خود پاره بر دوخته است.
و روایت است که وقتی به حجرهٔ امالمومنینعایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑در رفت.عایشهرا دید که جامهٔ خود را پاره بر میدوخت از هر رنگی. گفت: چه میکنی؟ گفت جامهٔ خود را پارهبر میدوزم. گفت احسنت ایعایشه! چنینباید که هیچ جامه ننهی تا آنگاه که پاره بر آن ندوزی که هر که وی را کهنه نبود، وی را نو نباشد. یعنینو آن جهانی.
مردی پیش رسول آمد. و گفت یا رسول اللّه مرا دعایی آموز که آن بگویم و به بهشت رسم. گفت به دعا هیچ حاجت نیست. رو کار کن و در بهشت شو. هرگز طعام یکماههجمع مکن و هیچ جامهٔ خود منه پاره بر آن ندوزی.
عبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنهما‑روایت کند که رسول را دیدم که جامهٔ خود را پاره برمیدوخت.
وابوبکررا‑رضی اللّه عنه‑دیدم که گلیمی داشت پاره بر آنجا میدوخت.
و عایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑چنین میگوید که رسول را هیچ جنان بسنده نیامد که جامهٔ پاره بر وی دوخته.
وامیر المؤمنینعمر‑رضی اللّه عنه‑جبهٔ خود را پاره بر دوخته است. روایت است که وی را دیدند در وقت خلافت جامهای پوشیده و پارههای بسیار بر آن دوخته. از آن جمله سه پاره نمد بر میان کتف و جامه بر یک دیگر دوخته.
وعبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنه‑گویدپدرم در وقت خلافت مرقعی داشت دوازده پاره بر وی دوخته، بعضی ادیم و بعضی برگ خرما. ویرا گفتند این برگ خرما امروز بر وی دوزی فردا خشک شود! گفتکیست که زندگانی فردای من ضمان کند که تا من جامهای سازم که فردا را بر آرم.
و پارههای بودی از ادیم و دو تو بر آن دوخته. چون بنشستی خاک در آن میان در رفتی، و چون برخاستی خاک میریختی. واین جمله دلیل است بر مرقع داشتن.
امیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑جامهای که پوشیدی پارههای بسیار بر آن دوختی.گفتند یا امیرالمؤمنین این چیست؟ گفت مرقع پوشیدن خشوع دل و مذلت نفس ثمره دهد، برای آن میپوشم.
و این نوع جامه چون کسی به اضطرار در پوشد قدر او نداند. مرد باید که از سر مملکت برخیزد و برای قمع هوی جامهٔ پاره پاره در پوشد.
و این جامه کسی تواند پوشید که از مخلوقات فارغ شده باشد، کار او جز با خالق نمانده بود، برای فراغت جامه در پوشد، هر گه که کهنه شود پاره بر آن دوزد تا در بند طلب دیگری نباشد.
عبداللّه بن عباس‑رضی اللّه عنهما‑را دیدند جامهٔ مرقع پوشیدهن. گفتند این چیست؟ گفت این جامه پوشم و از خلق دور باشم و به حق نزدیک. دوستر از آن دارم که جامههای فاخره پوشم و در بند خلق باشم و از حق تعالی بازمانم.
بدین مقدمات درست شد که مرقع پوشیدن ایشان اقتداء به سلف است، و اندر آن بسیار معنی دیگر است که یاد کردن آن درین مختصر متعذر است، و این قدر کفایت است.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۶ - فصل دوم: در خوشدلی و خوشرویی
بدان که خوشرویی فرع خوشدلی است.کسی که دل او خوش باشد روی او همیشه گشاده باشد.
خوشدلی را اسباب است: یکی قطع طمع، دیگر قمع حرص، سدیگر ترک حسد و حقد، چهارم رضا به قضا، پنجم اعتماد بر حق تعالی.
چون این معانی جایی جمع شد همه خوشدلی وگشادهرویی باشد.
از آنکه ظاهر آدمی تبعباطن اوست. هر چه در باطن حرکت کند اثر آن بر ظاهر پدید آید. اگر قبضی در دل آید عبوسی در روی آید، و اگر بسطی در دل آید بشاشتی در وی آید.
و قبض در دل بدان سبب بود که چیزی جوید که آن نصیب او نبود. در نایافت آن رنجور شود و تنگ دل گردد، خوش رویی از وی برود، به هرکه رسد سخن نتواند گفت. همیشه با خلق به سبب فوت نصیب به جنگ باشد و با حق تعالی به سبب خلاف مراد به خشم باشد.
اما چون مرد را معلوم شد که حق‑سبحانه و تعالی‑رسانندهٔ روزی است و نگه دارندهٔ ظاهر و باطن است، و به کسب و حرص هیچ زیادت نخواهد شد و به تقصیر هیچ فوت نشود، همیشه خوشدل و گشادهروی بود.
در خبر استکه وقتی رسول بهعبداللّه بن مسعودرسید. وی را تنگ دل و گرفته روی داد.گفت یا عبداللّه خوشدل و گشادهروی باش که هر چه در تقدیر رفته است به تو رسد و هر چه ترا نهادهاند به دیگری ندهند.
خوشروی نشان متابعت رسول اللّه است.
عایشه‑رضی اللّه عنه‑در اخلاق رسول ‑آورده است که پیوسته خوشروی و گشاده لب و متبسم بودی.
انس‑رضی اللّه عنه‑گوید چندین سال خدمت رسول‑علیه الصلوة والسلام‑کردم، هرگز به کاری که خطا کردم با من نگفت که چرا چنین کردی و روی ترش نکرد. ازآنکهحق تعالی وی را خلعتی داده بود که نه با حق به جنگ بودی و نه با خلق به خشم. لاجرم پیوستهخوشدل و گشادهروی بودی.
و سبب خوشدلی و خوشرویی موافقت حق است. در خبر است از رسول که گفت اگر کسی به کسی رسد که وی را ناخوش روی بیند بدانید که حق تعالی باوی خشمناک است، که اثر غضب حق تعالی در دل وی پدید آمده است.
پس خوش روی بودن نه از غفلت است که نشان رضای حق است، و خوش سخنی بیفحش نشان الهام حق است که یک ساعت مزاح از باب سنت است، «کان رسول اللّه یمزح و لایقول الا حقاً».
غرض ازین آن است که تا در طیبت کردن متصوفه انکار نکنی که احوال ایشان خلاف سنت نباشد. پس گشادهرویی و طینت ایشان نه از غفلت و غیبت باشد بلکه از سر حضور و معرفت بود، و از برای آن تا خلق ازو نفور نگردند. امادر دل ایشان چندان درد و اندوه بود که در وصف نیابد.
این قدر سخن در خوشدلی و خوشروی ایشان کفایت است.
خوشدلی را اسباب است: یکی قطع طمع، دیگر قمع حرص، سدیگر ترک حسد و حقد، چهارم رضا به قضا، پنجم اعتماد بر حق تعالی.
چون این معانی جایی جمع شد همه خوشدلی وگشادهرویی باشد.
از آنکه ظاهر آدمی تبعباطن اوست. هر چه در باطن حرکت کند اثر آن بر ظاهر پدید آید. اگر قبضی در دل آید عبوسی در روی آید، و اگر بسطی در دل آید بشاشتی در وی آید.
و قبض در دل بدان سبب بود که چیزی جوید که آن نصیب او نبود. در نایافت آن رنجور شود و تنگ دل گردد، خوش رویی از وی برود، به هرکه رسد سخن نتواند گفت. همیشه با خلق به سبب فوت نصیب به جنگ باشد و با حق تعالی به سبب خلاف مراد به خشم باشد.
اما چون مرد را معلوم شد که حق‑سبحانه و تعالی‑رسانندهٔ روزی است و نگه دارندهٔ ظاهر و باطن است، و به کسب و حرص هیچ زیادت نخواهد شد و به تقصیر هیچ فوت نشود، همیشه خوشدل و گشادهروی بود.
در خبر استکه وقتی رسول بهعبداللّه بن مسعودرسید. وی را تنگ دل و گرفته روی داد.گفت یا عبداللّه خوشدل و گشادهروی باش که هر چه در تقدیر رفته است به تو رسد و هر چه ترا نهادهاند به دیگری ندهند.
خوشروی نشان متابعت رسول اللّه است.
عایشه‑رضی اللّه عنه‑در اخلاق رسول ‑آورده است که پیوسته خوشروی و گشاده لب و متبسم بودی.
انس‑رضی اللّه عنه‑گوید چندین سال خدمت رسول‑علیه الصلوة والسلام‑کردم، هرگز به کاری که خطا کردم با من نگفت که چرا چنین کردی و روی ترش نکرد. ازآنکهحق تعالی وی را خلعتی داده بود که نه با حق به جنگ بودی و نه با خلق به خشم. لاجرم پیوستهخوشدل و گشادهروی بودی.
و سبب خوشدلی و خوشرویی موافقت حق است. در خبر است از رسول که گفت اگر کسی به کسی رسد که وی را ناخوش روی بیند بدانید که حق تعالی باوی خشمناک است، که اثر غضب حق تعالی در دل وی پدید آمده است.
پس خوش روی بودن نه از غفلت است که نشان رضای حق است، و خوش سخنی بیفحش نشان الهام حق است که یک ساعت مزاح از باب سنت است، «کان رسول اللّه یمزح و لایقول الا حقاً».
غرض ازین آن است که تا در طیبت کردن متصوفه انکار نکنی که احوال ایشان خلاف سنت نباشد. پس گشادهرویی و طینت ایشان نه از غفلت و غیبت باشد بلکه از سر حضور و معرفت بود، و از برای آن تا خلق ازو نفور نگردند. امادر دل ایشان چندان درد و اندوه بود که در وصف نیابد.
این قدر سخن در خوشدلی و خوشروی ایشان کفایت است.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۷ - فصل سوم: در خردههای ایشان
بدان که متصوفه را الفاظ است و دقیقهها در سخن و خردهها در احوال که هر غافلی بدان واقف نشود، و آن از کتاب و سنت بیرون نیست.
هر چه موافق شرع نباشد هر کس که آن کند مخطی بود و کسی که موافق بود حق تعالی وی را نگاه دارد و ایشان توفیق از حضرت یافتهاند. پس در حمایت حفظ او باشند.
اول آنکه در میان جماعتی یک کس را دستار بیفتد جمله موافقت کنند، و اگر کسی جامه را پاره کند آن را به ادب خرقه کنند،و از آن هر کسی پارهای بر جامه دوزند سبب یگانگی در میان ایشان. و مدار این بر حدیث است، «قال رسول اللّه المؤمنون کنفس واحدة، و قال‑علیه الصلوة والسلام‑المؤمن للمؤمن کالبینان یشد بعضه بعضاً.»
دیگر آنکه یکدیگر رااخیخوانند، به لفظ «برادر» خطاب کند. و این «را» از کتاب و سنت دلایل است.
اما از کتاب، «قال اللّه تعالی: انما المؤمنون اخوة».
و اما از سنت، آنکه رسول چون آخر الزمانیان را یاد کرد گفت: «واشوقا الی لقاء اخوانی». انبیاء سابق را به لفظ «برادر» یاد کرده است، چنانکه در حدیث بنای گرمابه گفت:«بناها اخی سلیمان». و در حدیث مراج میگوید: جبرئیل‑ مرا به آسمانها برد. پیغامبرانی که در آسمانها بودند چونعیسی و ادریس‑‑میگفتند «مرحباً بالاخ الصالح» و مرا برادر خواندند.
پس لفظ «اخی» اسمی است که رسول انبیا را بدین نام خوانده است و انبیا‑‑او را بدین نام خواندهاند. یاد کرد متصوفه از اینجا است.
دیگر آنکه ترکی از یکی در وجود آید چون خواهند که باز گویند به مقدم خود رجوع کنند. همه در پیش او به حرمت بنشینند تا هر چه مصلحت بود آن مقدم بگوید و همه بپذیرند و هیچ اعتراض نکنند.
و بناءٍ این بدان استکه صحابه‑رضوان اللّه علیهم‑نزدیک رسول در آمدندی، و به حرمت بنشستندی و هیچکس اعتراض و اقتراح نکردی. منتظربودندی تا او چه فرماید. آنچه فرمودی قبلهٔ خودساختندی و گفتهاند: «الشیخ فی قومه کالنبی فی امته». رجوع متصوفه به مشایخ چون رجوعصحابهاست بهرسول .
دیگرچون در خانقاهی روند گویند باید که مسافر دست راست خالی دارد. بناءٍ این بر آن است کهرسول ‑فرمود که مسلمانی به مسلمانی رسد که دست راست او بگیرد که هیچ دو مسلمان به هم نرسند که دست یک دیگر نگیرند، الا که حق تعالی بر هر دو رحمت کند. ازان روی دست راست به وقت رفتن در خانقاه تهی دارند تا این سنت ازیشان فوت نشود و از آن محروم نمانند.
دیگر آنکه چون مرید را در سماع وقت خوش شود، سنت آن است که پیش مقدمخود رود و روی در پای او بمالد، و این شکر نعمت است که هیچ نیست برابر هدایت و هیچ شکر نیستکاملتر از سجود.
و مبتدی را راه جز بر هدایت حق تعالی نیست به واسطهٔ منتهی.
پس هر گه مبتدی را حالتی تازه شود در سماع آن حالت فتوح است و فتوح نعمت بود از حق تعالی، و این نعمت بدان مبتدی به واسطهٔ شفقت و تربیت پیر رسیده باشد. چوناین نعمت بدو رسد شکر برو واجب باشد.
و یک شکر که در وی دو حق گزارده شود آن کس که پیش مقدم خود روی بر زمین نهد تا حرمت و شکر در آن یک سجود حاصل آید: سجود شکر حق تعالی و حرمت پیر. و این اصلی عظیم است در طریقت. انکار درین از جهل باشد از آنکه عزیز کاری بود که در فعلی دو فایده حاصل آید.
بریدهٔ سلمی‑رضی اللّه عنه‑روایت کند که اعرابی به نزدیکرسول درآمد و گفت یا رسول اللّه دستوری ده تا روی بر پای تو نهم. دستوری داد. او روی بر پای رسول نهاد. پس درین خرده هم سنت باز یافتیم و هم حرمت.
و دیگر آنکه هر که از میان جمع غایب شود حدیث او نکنند که رسول گفته است: «ذکر الغایب غیبة»، و رسول‑علیه الصلوة والسلام‑از غیبت نهی کرده است.
و حق‑سبحانه و تعالی‑میفرماید: «ایحب احدکم ان یأکل لخم اخیه میتاً فکر هتموه.»
و دیگر آنکه اختیار ایشان سفره بوده است که هرگز خوان ننهند که رسول پیوسته سفره نهاده است و از خوان نهی کرده است.
دیگر آنکه چون سفره بنهند تا نخست «بسم اللّه» نگویند دست بر آن نبرند. بناءٍ آن بدین اصل است که حق‑سبحانه و تعالی‑میفرماید: «ولا تأکلو ممالم یذکر اسم اللّه علیه، و رسول را چنان بودی که چون طعام پیش نهادند دست فراز نکردی تا نخست دعا نگفتی.
دیگر چون بر سفره نشینند سر در پیش افگنند، و طریق حرمت سپرند. اصلاین آن است کهابوهریره‑رضی اللّه عنه‑روایت کند از رسول گفت: هیچ کس از شما مباد که تتبع لقمهٔ برادری کند که نباید که او شرم دارد، و این صاحب نظر را وبال حاصل آید.
دیگر آنکه یکی از ایشان اگر به طعام محتاج بود چون به طعام رسد، اگر محتاجی دیگر بیند، به ترک آن بگوید و ایثار کند.امیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑مدت سه روز در خانهٔ او هیچ طعام نبود،روز سوم دو سه قرص به دستآوردند و جمع شدند تا به کار برند.درویشی به در حجره آمد و طعام طلب کرد. آن قرصها بروی ایثار کردند.جبرئیل درحال این آیت آورد: «و یؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة». ایشان به امید دریافت این ثنا پیوسته راه ایثار سپردند.
دیگر آنکه چون دعوت روند به وقت سفره میزبان را دعا گویند و آن را انکار نشاید کرد که ابوهریره‑رضی اللّه عنه‑روایت کند که رسول هر گه که نزدیک کسی در رفتی چون طعام پیش آورندی دعا گفتی، و دعا این بودی که آمدن ملایکه به خانهٔ تو متصل بادا، و طعام توقوت صالحان باد. لفظ حدیث دعا این است که: «اکل طعامکم الابرار، وصلت علیکم الملائکة.»
و دیگر آنکه به آخر سفره شیرینی آورند، «قال النبی ان فی بطن ابن آدم زاویه لایلوها الا الحلاوة:»
دیگر چون به جایی روند گویند: «لایتفرقون الاعن دواق».
وقتی جماعتی نزدیکرسول در آمدند. چون خواستند که بیرون شوندرسول گفت صبر کنید تا چیزی بیارند که هر کس لقمهای به کار برید.
و نیز روایت کنند کهرسول هر گه که به خانهٔ یکی از صحابه درشدی گفتی هیچ طعامی هست که بیارید؟ آنچه بودی بیاوردندی، و اگر گفتندی: چیزی نیست، برخاستی و بیرون آمدی.
دیگر آنکه هیچ کس ازیشان طعام تنها نخورد کهرسول گفتند «شر الناس اکل وحده».
دیگرآنکه هر فتوحی که باشد هم در روز خرج کنند و هیچ چیز فردا را ننهند. گویند: «المعلوم شوم».
وقتی رسول به خانهٔ بلال در رفت. قرصی دید آنجا نهاده. گفت ای بلال این چیست؟ گفت یا رسول اللّه فردا را نهادهام. گفت خرج کن که در خزانهٔ خدای تعالی نقصان راه نیابد.
دیگر آنکه چون نقاری ایشان را پیش آید بعد از استغفار شیرینی آوردند. بناءٍ این بر آن است که چون کسی را از صحابه با دیگری وحشتی شدی به نزدیک رسول آمدندی. چون از نقار برخاستندی در حجره خرما طلب کردندی. آنچه بودی بیاوردندی. رسول بر صحابه تفرقه کردی.
دیگر آنکه خادم خانقاه آنچه فتوح باشد نخست پیش جمع آرد. اگر چیزی زیادتآید به خانه برد. اصل این حدیث از آن است کهامیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑روایت کرد که رسول وقتی چیزی در حجرهآورد.فاطمه‑رضی اللّه عنها‑گفت مرا بده. گفت به تو ندهم و اصحاب صفه بیرون گرسنه میباشند. نخست آنجا برم. آنچه زیادت باشد پیش تو باز آرم.
دیگر کسی در میان جمع تفرقه میکند، نصیب خود به آخر نهد. مداراین بر آن است کهرسول در آن سفر کهآب اندک بود دست در آن قدح نهاد و از میان انگشتان وی آب روان گشت. جملهٔ صحابه آب خوردند. او بماند وابوبکر‑رضی اللّه عنه‑گفت یا رسول اللّه تو باز خور! گفت«ساقی القوم آخر هم شرباً.»
دیگر چون جایی در روند گویند ما حضر بیارید که تکلف شرط نیست. یکی از صحابه روایت کند که نزدیک سلمان در رفتم. نان و ماهی پیش آورد و گفت ما حضر این بود،که رسول نهی فرموده است از تکلف که: «انا و اتقیاءٍ امتی البر امن التکلف.».
و دیگر خردهها باشد ایشان را که اصل آن رست باز آید، لیکن ذکر آن کتاب را از فایده بار دارد.
هر چه موافق شرع نباشد هر کس که آن کند مخطی بود و کسی که موافق بود حق تعالی وی را نگاه دارد و ایشان توفیق از حضرت یافتهاند. پس در حمایت حفظ او باشند.
اول آنکه در میان جماعتی یک کس را دستار بیفتد جمله موافقت کنند، و اگر کسی جامه را پاره کند آن را به ادب خرقه کنند،و از آن هر کسی پارهای بر جامه دوزند سبب یگانگی در میان ایشان. و مدار این بر حدیث است، «قال رسول اللّه المؤمنون کنفس واحدة، و قال‑علیه الصلوة والسلام‑المؤمن للمؤمن کالبینان یشد بعضه بعضاً.»
دیگر آنکه یکدیگر رااخیخوانند، به لفظ «برادر» خطاب کند. و این «را» از کتاب و سنت دلایل است.
اما از کتاب، «قال اللّه تعالی: انما المؤمنون اخوة».
و اما از سنت، آنکه رسول چون آخر الزمانیان را یاد کرد گفت: «واشوقا الی لقاء اخوانی». انبیاء سابق را به لفظ «برادر» یاد کرده است، چنانکه در حدیث بنای گرمابه گفت:«بناها اخی سلیمان». و در حدیث مراج میگوید: جبرئیل‑ مرا به آسمانها برد. پیغامبرانی که در آسمانها بودند چونعیسی و ادریس‑‑میگفتند «مرحباً بالاخ الصالح» و مرا برادر خواندند.
پس لفظ «اخی» اسمی است که رسول انبیا را بدین نام خوانده است و انبیا‑‑او را بدین نام خواندهاند. یاد کرد متصوفه از اینجا است.
دیگر آنکه ترکی از یکی در وجود آید چون خواهند که باز گویند به مقدم خود رجوع کنند. همه در پیش او به حرمت بنشینند تا هر چه مصلحت بود آن مقدم بگوید و همه بپذیرند و هیچ اعتراض نکنند.
و بناءٍ این بدان استکه صحابه‑رضوان اللّه علیهم‑نزدیک رسول در آمدندی، و به حرمت بنشستندی و هیچکس اعتراض و اقتراح نکردی. منتظربودندی تا او چه فرماید. آنچه فرمودی قبلهٔ خودساختندی و گفتهاند: «الشیخ فی قومه کالنبی فی امته». رجوع متصوفه به مشایخ چون رجوعصحابهاست بهرسول .
دیگرچون در خانقاهی روند گویند باید که مسافر دست راست خالی دارد. بناءٍ این بر آن است کهرسول ‑فرمود که مسلمانی به مسلمانی رسد که دست راست او بگیرد که هیچ دو مسلمان به هم نرسند که دست یک دیگر نگیرند، الا که حق تعالی بر هر دو رحمت کند. ازان روی دست راست به وقت رفتن در خانقاه تهی دارند تا این سنت ازیشان فوت نشود و از آن محروم نمانند.
دیگر آنکه چون مرید را در سماع وقت خوش شود، سنت آن است که پیش مقدمخود رود و روی در پای او بمالد، و این شکر نعمت است که هیچ نیست برابر هدایت و هیچ شکر نیستکاملتر از سجود.
و مبتدی را راه جز بر هدایت حق تعالی نیست به واسطهٔ منتهی.
پس هر گه مبتدی را حالتی تازه شود در سماع آن حالت فتوح است و فتوح نعمت بود از حق تعالی، و این نعمت بدان مبتدی به واسطهٔ شفقت و تربیت پیر رسیده باشد. چوناین نعمت بدو رسد شکر برو واجب باشد.
و یک شکر که در وی دو حق گزارده شود آن کس که پیش مقدم خود روی بر زمین نهد تا حرمت و شکر در آن یک سجود حاصل آید: سجود شکر حق تعالی و حرمت پیر. و این اصلی عظیم است در طریقت. انکار درین از جهل باشد از آنکه عزیز کاری بود که در فعلی دو فایده حاصل آید.
بریدهٔ سلمی‑رضی اللّه عنه‑روایت کند که اعرابی به نزدیکرسول درآمد و گفت یا رسول اللّه دستوری ده تا روی بر پای تو نهم. دستوری داد. او روی بر پای رسول نهاد. پس درین خرده هم سنت باز یافتیم و هم حرمت.
و دیگر آنکه هر که از میان جمع غایب شود حدیث او نکنند که رسول گفته است: «ذکر الغایب غیبة»، و رسول‑علیه الصلوة والسلام‑از غیبت نهی کرده است.
و حق‑سبحانه و تعالی‑میفرماید: «ایحب احدکم ان یأکل لخم اخیه میتاً فکر هتموه.»
و دیگر آنکه اختیار ایشان سفره بوده است که هرگز خوان ننهند که رسول پیوسته سفره نهاده است و از خوان نهی کرده است.
دیگر آنکه چون سفره بنهند تا نخست «بسم اللّه» نگویند دست بر آن نبرند. بناءٍ آن بدین اصل است که حق‑سبحانه و تعالی‑میفرماید: «ولا تأکلو ممالم یذکر اسم اللّه علیه، و رسول را چنان بودی که چون طعام پیش نهادند دست فراز نکردی تا نخست دعا نگفتی.
دیگر چون بر سفره نشینند سر در پیش افگنند، و طریق حرمت سپرند. اصلاین آن است کهابوهریره‑رضی اللّه عنه‑روایت کند از رسول گفت: هیچ کس از شما مباد که تتبع لقمهٔ برادری کند که نباید که او شرم دارد، و این صاحب نظر را وبال حاصل آید.
دیگر آنکه یکی از ایشان اگر به طعام محتاج بود چون به طعام رسد، اگر محتاجی دیگر بیند، به ترک آن بگوید و ایثار کند.امیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑مدت سه روز در خانهٔ او هیچ طعام نبود،روز سوم دو سه قرص به دستآوردند و جمع شدند تا به کار برند.درویشی به در حجره آمد و طعام طلب کرد. آن قرصها بروی ایثار کردند.جبرئیل درحال این آیت آورد: «و یؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة». ایشان به امید دریافت این ثنا پیوسته راه ایثار سپردند.
دیگر آنکه چون دعوت روند به وقت سفره میزبان را دعا گویند و آن را انکار نشاید کرد که ابوهریره‑رضی اللّه عنه‑روایت کند که رسول هر گه که نزدیک کسی در رفتی چون طعام پیش آورندی دعا گفتی، و دعا این بودی که آمدن ملایکه به خانهٔ تو متصل بادا، و طعام توقوت صالحان باد. لفظ حدیث دعا این است که: «اکل طعامکم الابرار، وصلت علیکم الملائکة.»
و دیگر آنکه به آخر سفره شیرینی آورند، «قال النبی ان فی بطن ابن آدم زاویه لایلوها الا الحلاوة:»
دیگر چون به جایی روند گویند: «لایتفرقون الاعن دواق».
وقتی جماعتی نزدیکرسول در آمدند. چون خواستند که بیرون شوندرسول گفت صبر کنید تا چیزی بیارند که هر کس لقمهای به کار برید.
و نیز روایت کنند کهرسول هر گه که به خانهٔ یکی از صحابه درشدی گفتی هیچ طعامی هست که بیارید؟ آنچه بودی بیاوردندی، و اگر گفتندی: چیزی نیست، برخاستی و بیرون آمدی.
دیگر آنکه هیچ کس ازیشان طعام تنها نخورد کهرسول گفتند «شر الناس اکل وحده».
دیگرآنکه هر فتوحی که باشد هم در روز خرج کنند و هیچ چیز فردا را ننهند. گویند: «المعلوم شوم».
وقتی رسول به خانهٔ بلال در رفت. قرصی دید آنجا نهاده. گفت ای بلال این چیست؟ گفت یا رسول اللّه فردا را نهادهام. گفت خرج کن که در خزانهٔ خدای تعالی نقصان راه نیابد.
دیگر آنکه چون نقاری ایشان را پیش آید بعد از استغفار شیرینی آوردند. بناءٍ این بر آن است که چون کسی را از صحابه با دیگری وحشتی شدی به نزدیک رسول آمدندی. چون از نقار برخاستندی در حجره خرما طلب کردندی. آنچه بودی بیاوردندی. رسول بر صحابه تفرقه کردی.
دیگر آنکه خادم خانقاه آنچه فتوح باشد نخست پیش جمع آرد. اگر چیزی زیادتآید به خانه برد. اصل این حدیث از آن است کهامیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑روایت کرد که رسول وقتی چیزی در حجرهآورد.فاطمه‑رضی اللّه عنها‑گفت مرا بده. گفت به تو ندهم و اصحاب صفه بیرون گرسنه میباشند. نخست آنجا برم. آنچه زیادت باشد پیش تو باز آرم.
دیگر کسی در میان جمع تفرقه میکند، نصیب خود به آخر نهد. مداراین بر آن است کهرسول در آن سفر کهآب اندک بود دست در آن قدح نهاد و از میان انگشتان وی آب روان گشت. جملهٔ صحابه آب خوردند. او بماند وابوبکر‑رضی اللّه عنه‑گفت یا رسول اللّه تو باز خور! گفت«ساقی القوم آخر هم شرباً.»
دیگر چون جایی در روند گویند ما حضر بیارید که تکلف شرط نیست. یکی از صحابه روایت کند که نزدیک سلمان در رفتم. نان و ماهی پیش آورد و گفت ما حضر این بود،که رسول نهی فرموده است از تکلف که: «انا و اتقیاءٍ امتی البر امن التکلف.».
و دیگر خردهها باشد ایشان را که اصل آن رست باز آید، لیکن ذکر آن کتاب را از فایده بار دارد.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۸ - فصل چهارم: در اخلاق ایشان
بدان که متصوفه پیوسته بر مکاره صبور باشند و اظهار جزع نکنند و آن صبر است، و صبر از کمال ایمان باشد.
در خبر است که رسول گفت سر ایمان صبر است بر مکاره روزگار.
دیگر آنکهترک مکافات سپردن و اگر بدی برایشان رسد مقابله به نیکویی کنند. و این اصلی بزرگ است که رسول مکافات بدی منع کرده است.
یکی از صحابه روایت کند که رسول را گفتم چون به کسی رسم وی مراعاتو تلطف نکند و هیچ احسان بجای نیارد، اگر او به من رسد، همان کنم؟ گفت نی که بدی را مکافات شرط نیست.
دیگر آنکه پیوسته مخالف آرزوی خود باشند و هر چه پیش آید از راحت و مراد به دیگری ایثار کنند. و چون ایثار کنند دیگر بدان رجوع نکنند کهرسول فرموده است: «العاید فی هبته کالکلب یعود فی قیئه.»
نافعروایت کند کهعبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنهما‑را وقتی بیماری پدید آمد.چون صحت یافت نان وماهی آرزو خواست. در بازار بسیار طلب کردند. چون بیافتند به یک درم ونیم بخریدند و بریان کردند و بر روی نان نهادند و به نزدیک وی بردند. خواست که دست بدان کند سایلی به در حجره آمد. عبداللّه بن عمر غلام را گفت این نان و ماهی را بدان سائل ده. غلام ای خواجه چند روز بود که در بند این ماهی بودی و نمییافتی. اکنون که یافتیم بدو چرامیدهی، بگذار تا بهای این بدو دهم و تو این بکار بری.عبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنه‑غلام را زجر کرد و گفت بردار و بدو ده! غلامنان برداشت و پیش سائل برد و ماجرای حال باوی بگفت و گفت بهای این از من بستان تا خواجهٔ من به آرزوی خود رسد.غلام بهای این به سایل داد و آن را پیش خواجه آورد. گفت این چیست؟ گفت بهای این به سایل دادم تا تو این به کاربری.عبداللّهمتغیر شد. گفتبردار و بده که من از رسول شنیدم که هر که چیزی از آرزوی خود خلاف کند و بر دیگری ایثار کند حق تعالی وی را بیامرزد.
دیگر آنکه چون حقی در میان افتد با یکدیگر مداهنت نکنند و مصلحت وحق باز نگیرند که مداهنت در طریقت خطایی بزرگ است.
در اخبار آمده است کهایوب‑‑به خداوند خویش نالید از رنج خود. گفت خداوندا چه گناه کردم که چندین بار بلا برمن نهادی!بدو وحی آمد که روزی پیشفرعونبودی. ویدو سخن گفت،تو میدانستی که آن آن باطل است مداهنت کردی و جواب او باز ندادی.
دیگر آنکهپیوسته به خدمت مشغول باشند و هیچ اصل در طریقت نیکوتر از خدمت کردن نیست.هر کس که بدان رغبت نماید مقبول طریقت باشد. تاکسی نصیب و نهاد و رسم و هوای خود را از پیش برنگیرد و به ترک اسم و رعونت نگوید کمر خدمت بر میان نتواند بست که خدمت را عشق و صدق و حرمت و امانت و تسلیم و یقین و ورع و دیانت و صبر بر مکاره و ایثار مراد و ترک جزع و قطع حرص و قمع هوا و سکون غضب و کوتاهی امل و رفع تمیز و دفع تکلف و اعتقاد کامل «باید» و یک طرف از قاعدهٔ خدمت مختل شود.
و این اوصافبه تکلف در نهاد کسی حاصل نیاید مگر که ذوق حقیقت و شهود طریقت کسی را که در پذیرد و معلم و مؤدب او گردد، و عنان از دست هوای او بستاند، به واسطهٔ پیری مشفق، دقیق نظر، چون پرورش یابد این خصال پسندیده در نهاد او پدید آید. از همهٔ نیکوییهارغبتنمودن گیرددر خدمت، و مردم هیچ کار را آن برخورداری نیابند که از خدمت متصوفه.
و محلی و منزلتی که خادمان را بود به حضرت حق‑سبحانه و تعالی‑در عدد نیاید و بسیار فضیلت است ایشان را. اما بر یک حدیث شامل اختصار کنیم.
روایتکند انس بن مالک‑رضی اللّه عنه‑که رسول گفت که خادم در امان حق تعالی است مادام تا لباس خدمت پوشیده است و خادم را در خدمت ثواب روزهدار و شب خیز و غازی و حاجی بدهند. روز قیامت جای او زیر درخت طوبی باشد، و با خادم حساب نکنند. بههیچ ذلت وی را عذاب نکنند و یک خادم را در میان خلق چندان شفاعت دهند که به عدد ربیعه و مصر برآید.
انس‑رضی اللّه عنه‑گفت من گفتم یا رسول اللّه! چندینفضل در حق خادمان بر شمردی، اگر خادمی فاجر باشد احوال او چگونه باشد؟
گفت یا انس خادم بد مقید بر درگاه خداوندتعالی دوستتر از عالم مجتهد محتسب است، و این بزرگ تشریفی است اهل خدمت را. چونبنده را حق تعالی این توفیق نشان سعادت او باشد.
و متصوفه در خدمت راغب باشند، از آنکه شریعت و طریقت باشد و ایشان را امثال این اخلاق بسیار است که جمله مقبول شرع و پسندیدهٔ عقل آید. واگر آن جمله یاد کنیم، کتاب دراز شود.
اما از مجموعهٔ اخلاق ایشان حدیثی یاد کنیم. رسول در حدیثی بیان فرموده است اخلاق نیکو و ثمرهٔ آن، و گفته است که فرخکسی که
‑متواضع باشد بینقصان،
‑و خوار کنندهٔ نفس باشد بیحقارت،
‑و مالی که دارد خرج کند نه در معصیت،
‑و طریق حرمت سپرد با عالمان،
‑پاکیزه ظاهر و شایسته باطن باشد،
‑و شر خویش از مردم باز دارد،
‑و فرخ کسی که عامل عمل خود باشد،
و در مال زیادتی نطلبد، و آنچه دادهٔ حق باشد در رضای او خرج کند، و زبان خود را از آنچه او را به کار نیست و نه ضرورتی است نگاه دارد.
این حدیث مستجمع اخلاق است، و در اصل تصوف این جمله جمع باشد،از آنکه فایدهٔ این بدانستهاند و ذوق یافته و قدر شناخته. لاجرم همیشه متابعت سنت، و موافق شریعت و مقبول فضل ربوبیت باشند.
در خبر است که رسول گفت سر ایمان صبر است بر مکاره روزگار.
دیگر آنکهترک مکافات سپردن و اگر بدی برایشان رسد مقابله به نیکویی کنند. و این اصلی بزرگ است که رسول مکافات بدی منع کرده است.
یکی از صحابه روایت کند که رسول را گفتم چون به کسی رسم وی مراعاتو تلطف نکند و هیچ احسان بجای نیارد، اگر او به من رسد، همان کنم؟ گفت نی که بدی را مکافات شرط نیست.
دیگر آنکه پیوسته مخالف آرزوی خود باشند و هر چه پیش آید از راحت و مراد به دیگری ایثار کنند. و چون ایثار کنند دیگر بدان رجوع نکنند کهرسول فرموده است: «العاید فی هبته کالکلب یعود فی قیئه.»
نافعروایت کند کهعبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنهما‑را وقتی بیماری پدید آمد.چون صحت یافت نان وماهی آرزو خواست. در بازار بسیار طلب کردند. چون بیافتند به یک درم ونیم بخریدند و بریان کردند و بر روی نان نهادند و به نزدیک وی بردند. خواست که دست بدان کند سایلی به در حجره آمد. عبداللّه بن عمر غلام را گفت این نان و ماهی را بدان سائل ده. غلام ای خواجه چند روز بود که در بند این ماهی بودی و نمییافتی. اکنون که یافتیم بدو چرامیدهی، بگذار تا بهای این بدو دهم و تو این بکار بری.عبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنه‑غلام را زجر کرد و گفت بردار و بدو ده! غلامنان برداشت و پیش سائل برد و ماجرای حال باوی بگفت و گفت بهای این از من بستان تا خواجهٔ من به آرزوی خود رسد.غلام بهای این به سایل داد و آن را پیش خواجه آورد. گفت این چیست؟ گفت بهای این به سایل دادم تا تو این به کاربری.عبداللّهمتغیر شد. گفتبردار و بده که من از رسول شنیدم که هر که چیزی از آرزوی خود خلاف کند و بر دیگری ایثار کند حق تعالی وی را بیامرزد.
دیگر آنکه چون حقی در میان افتد با یکدیگر مداهنت نکنند و مصلحت وحق باز نگیرند که مداهنت در طریقت خطایی بزرگ است.
در اخبار آمده است کهایوب‑‑به خداوند خویش نالید از رنج خود. گفت خداوندا چه گناه کردم که چندین بار بلا برمن نهادی!بدو وحی آمد که روزی پیشفرعونبودی. ویدو سخن گفت،تو میدانستی که آن آن باطل است مداهنت کردی و جواب او باز ندادی.
دیگر آنکهپیوسته به خدمت مشغول باشند و هیچ اصل در طریقت نیکوتر از خدمت کردن نیست.هر کس که بدان رغبت نماید مقبول طریقت باشد. تاکسی نصیب و نهاد و رسم و هوای خود را از پیش برنگیرد و به ترک اسم و رعونت نگوید کمر خدمت بر میان نتواند بست که خدمت را عشق و صدق و حرمت و امانت و تسلیم و یقین و ورع و دیانت و صبر بر مکاره و ایثار مراد و ترک جزع و قطع حرص و قمع هوا و سکون غضب و کوتاهی امل و رفع تمیز و دفع تکلف و اعتقاد کامل «باید» و یک طرف از قاعدهٔ خدمت مختل شود.
و این اوصافبه تکلف در نهاد کسی حاصل نیاید مگر که ذوق حقیقت و شهود طریقت کسی را که در پذیرد و معلم و مؤدب او گردد، و عنان از دست هوای او بستاند، به واسطهٔ پیری مشفق، دقیق نظر، چون پرورش یابد این خصال پسندیده در نهاد او پدید آید. از همهٔ نیکوییهارغبتنمودن گیرددر خدمت، و مردم هیچ کار را آن برخورداری نیابند که از خدمت متصوفه.
و محلی و منزلتی که خادمان را بود به حضرت حق‑سبحانه و تعالی‑در عدد نیاید و بسیار فضیلت است ایشان را. اما بر یک حدیث شامل اختصار کنیم.
روایتکند انس بن مالک‑رضی اللّه عنه‑که رسول گفت که خادم در امان حق تعالی است مادام تا لباس خدمت پوشیده است و خادم را در خدمت ثواب روزهدار و شب خیز و غازی و حاجی بدهند. روز قیامت جای او زیر درخت طوبی باشد، و با خادم حساب نکنند. بههیچ ذلت وی را عذاب نکنند و یک خادم را در میان خلق چندان شفاعت دهند که به عدد ربیعه و مصر برآید.
انس‑رضی اللّه عنه‑گفت من گفتم یا رسول اللّه! چندینفضل در حق خادمان بر شمردی، اگر خادمی فاجر باشد احوال او چگونه باشد؟
گفت یا انس خادم بد مقید بر درگاه خداوندتعالی دوستتر از عالم مجتهد محتسب است، و این بزرگ تشریفی است اهل خدمت را. چونبنده را حق تعالی این توفیق نشان سعادت او باشد.
و متصوفه در خدمت راغب باشند، از آنکه شریعت و طریقت باشد و ایشان را امثال این اخلاق بسیار است که جمله مقبول شرع و پسندیدهٔ عقل آید. واگر آن جمله یاد کنیم، کتاب دراز شود.
اما از مجموعهٔ اخلاق ایشان حدیثی یاد کنیم. رسول در حدیثی بیان فرموده است اخلاق نیکو و ثمرهٔ آن، و گفته است که فرخکسی که
‑متواضع باشد بینقصان،
‑و خوار کنندهٔ نفس باشد بیحقارت،
‑و مالی که دارد خرج کند نه در معصیت،
‑و طریق حرمت سپرد با عالمان،
‑پاکیزه ظاهر و شایسته باطن باشد،
‑و شر خویش از مردم باز دارد،
‑و فرخ کسی که عامل عمل خود باشد،
و در مال زیادتی نطلبد، و آنچه دادهٔ حق باشد در رضای او خرج کند، و زبان خود را از آنچه او را به کار نیست و نه ضرورتی است نگاه دارد.
این حدیث مستجمع اخلاق است، و در اصل تصوف این جمله جمع باشد،از آنکه فایدهٔ این بدانستهاند و ذوق یافته و قدر شناخته. لاجرم همیشه متابعت سنت، و موافق شریعت و مقبول فضل ربوبیت باشند.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۹ - فصل پنجم: در صحبت ایشان
بدان که صحبت کاری عزیز «است»و آن را شرایط است، تا مرد در آن درست آید.
و معظمترین آن ترک خصومت و قطع اعتراض استدر همه کارها. از آنکه صحبت یاری دادن استبه همه روی و بار کشیدن است به همه وجه. و این کسی را مسلم شود که در معرفت حق تعالی راسخ قدم باشد. تا اگر کاری بیند که معتاد نبودداند که نتیجهٔ تقدیر است، بدان اعتراض نکند.
حق تعالی رسول را صحبت با کسی فرمود که ایشان به حق نزدیک باشند که «واصبر نفسک مع الذین یدعون ربهم بالغداة والعشی یریدون وجهه»، با کسانی نشین که بامداد و شبانگاه طالب و ذاکر ما باشند و از ما مشاهده خواهند.
و در جملهٔ حقیقت صحبت ترک انکار و قطعاعتراض است که صحبت با سه نوع مردم تواند بود: با کسی بزرگتر، یا با کسی برابر، یا کسی کهتر. اگر صحبت با بزرگتر بود انکار احوال و اعتراض نکند از جهت، و اگر با کهتر بود هم نباید از جهت شفقت، و با برابر جهت مروت. در هر سه حال شرط نیست و این چنین کس عزیز باشد.
و این بود که رسول هجرت کرد. از همهٔ صحابه جزابوبکر صدیق‑رضیاللّه عنه‑کس با وی نرفت. از آنکه به همه وجهی شایستهٔ وی بود و حق تعالی او را یار خواند، «اذیقول لصحابه لا تحزن ان اللّه معنا».چون در غار رفت خود را فدای او کرد. جامه پاره کرد و در سوراخها نهاد، و پاشنه در یک سوراخ نهاد که جامه نمانده بود. مارپاشنهٔ او را زخم کرد و بنجنبید و ننالید. از آنکه سید‑علیه الصلوة والسلام‑سر بر زانوی او نهاده بود. گفت نباید که بیدار شود و این طریق محبت بود که میسپرد.
ابوالقاسم قشیری‑رحمة اللّه علیه‑در آداب صحبت آورده است که در آن وقت که در صحبت استادابوعلیدقاقبودم هرگز اعتراض در دل من نگردید در مدت عمر و او، در وقتی پیش او نشسته بودم با خود اندیشه میکردم که اگر حق‑سبحانه تعالی‑در عهد من رسول فرستد وی را در دل خود چون یابم؟ هر چند اندیشه کردم، چندان حرمت استاد بر دل من غالب بود که گفتم ممکن نبود که دیگری در دل خود قدری توانم نهاد بالای استادابوعلی دقاق.
ابوبکر طمستانیگفته است صحبت با حق دارید اگر توانید، یا با کسی که او را با حق تعالی وقتی باشد،یا با پیری که با صحبت او از دست جهل برهید. با هرکس صحبت نتوان داشت که چون درست آیدت یگانگی باید در همه احوال.
یک نشان آن باشد که تصرف در مال یکدیگر نافذ دارند. چنانکه مردی نزدیکابراهیم ادهم‑قدس اللّه روحه‑رفت.گفت آرزومند صحبت توام. گفت بدان شرط که دست من در مال تو چنان بود که دست تو در مال خود. و هرکسی اندرین مقام درست نیاید. برای این است که با هر کس صحبت نتوان کرد.
سهل بن عبداللّه التستری‑رحمة اللّه علیه‑چنین گفت که با خواجهٔ با غفلت و دهخدای با مداهنت و صوفی جاهل صحبت میکنید که رنج افزاید.
در باب صحبت، مشایخ را سخن بسیار است؛ آنچه مهمتر بود یاد کردیم و سخنی که به ظاهر ایشان تعلق دارد بدین فصل ختم افتاد والسلم.
و معظمترین آن ترک خصومت و قطع اعتراض استدر همه کارها. از آنکه صحبت یاری دادن استبه همه روی و بار کشیدن است به همه وجه. و این کسی را مسلم شود که در معرفت حق تعالی راسخ قدم باشد. تا اگر کاری بیند که معتاد نبودداند که نتیجهٔ تقدیر است، بدان اعتراض نکند.
حق تعالی رسول را صحبت با کسی فرمود که ایشان به حق نزدیک باشند که «واصبر نفسک مع الذین یدعون ربهم بالغداة والعشی یریدون وجهه»، با کسانی نشین که بامداد و شبانگاه طالب و ذاکر ما باشند و از ما مشاهده خواهند.
و در جملهٔ حقیقت صحبت ترک انکار و قطعاعتراض است که صحبت با سه نوع مردم تواند بود: با کسی بزرگتر، یا با کسی برابر، یا کسی کهتر. اگر صحبت با بزرگتر بود انکار احوال و اعتراض نکند از جهت، و اگر با کهتر بود هم نباید از جهت شفقت، و با برابر جهت مروت. در هر سه حال شرط نیست و این چنین کس عزیز باشد.
و این بود که رسول هجرت کرد. از همهٔ صحابه جزابوبکر صدیق‑رضیاللّه عنه‑کس با وی نرفت. از آنکه به همه وجهی شایستهٔ وی بود و حق تعالی او را یار خواند، «اذیقول لصحابه لا تحزن ان اللّه معنا».چون در غار رفت خود را فدای او کرد. جامه پاره کرد و در سوراخها نهاد، و پاشنه در یک سوراخ نهاد که جامه نمانده بود. مارپاشنهٔ او را زخم کرد و بنجنبید و ننالید. از آنکه سید‑علیه الصلوة والسلام‑سر بر زانوی او نهاده بود. گفت نباید که بیدار شود و این طریق محبت بود که میسپرد.
ابوالقاسم قشیری‑رحمة اللّه علیه‑در آداب صحبت آورده است که در آن وقت که در صحبت استادابوعلیدقاقبودم هرگز اعتراض در دل من نگردید در مدت عمر و او، در وقتی پیش او نشسته بودم با خود اندیشه میکردم که اگر حق‑سبحانه تعالی‑در عهد من رسول فرستد وی را در دل خود چون یابم؟ هر چند اندیشه کردم، چندان حرمت استاد بر دل من غالب بود که گفتم ممکن نبود که دیگری در دل خود قدری توانم نهاد بالای استادابوعلی دقاق.
ابوبکر طمستانیگفته است صحبت با حق دارید اگر توانید، یا با کسی که او را با حق تعالی وقتی باشد،یا با پیری که با صحبت او از دست جهل برهید. با هرکس صحبت نتوان داشت که چون درست آیدت یگانگی باید در همه احوال.
یک نشان آن باشد که تصرف در مال یکدیگر نافذ دارند. چنانکه مردی نزدیکابراهیم ادهم‑قدس اللّه روحه‑رفت.گفت آرزومند صحبت توام. گفت بدان شرط که دست من در مال تو چنان بود که دست تو در مال خود. و هرکسی اندرین مقام درست نیاید. برای این است که با هر کس صحبت نتوان کرد.
سهل بن عبداللّه التستری‑رحمة اللّه علیه‑چنین گفت که با خواجهٔ با غفلت و دهخدای با مداهنت و صوفی جاهل صحبت میکنید که رنج افزاید.
در باب صحبت، مشایخ را سخن بسیار است؛ آنچه مهمتر بود یاد کردیم و سخنی که به ظاهر ایشان تعلق دارد بدین فصل ختم افتاد والسلم.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۱ - اصل اول: و در پنج فصل یاد کنیم - فصل اول: در توکل
بدان که توکل بر چهار نوع است:
یکی در نفس که خیر خود در صحبت او داند، و این توکلجاهلان است.
دوم توکلی است برمال که نجات جان و سبب حیات خود از وی داند، و این توکل عاقلان است.
سوم توکلی است بر خلق، و این توکل مخذولان است.
و چهارم توکلی است برحق‑جل جلاله‑که بداند که رزق و اجل و سعادت و شقاوت در تحت قدرت او است. هر که را برداشت مقبول گشت و هر که را بگذاشت مردود گشت. این توکل اهل ایمان است.
و در اهل تصوف این نوع توکل موجود باشد. در هیچ چیز دل نبندند. از همه منقطع شوند و به حق تعالی متصل گردند. لاجرم حق تعالی در همهٔ احوال یار ایشان باشد که «و من یتوکل کل علی اللّه فهو حسبه ان اللّه بالغ امره». برمنتوکل کنید اگر ایمان و یقین درست دارید، «و علی اللّه فتو کلوا ان کنتم مؤمنین».
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑گفته است علامت توکل آن است که سؤال نکند و روی ناخوش ندارد.
بایزید‑قدس اللّه روحه العزیز‑را از توکلپرسیدند. روی با مسلم دیلمی کرد گفت در توکل چه گوئی؟ گفت آنکه در صحرا تنها بمانی و از چپ و راست تو سباع بگیرند، چنانکه به هیچ وجه روی گریختن بنماند. درمیان این همه اعتراضی در سر تو نجنبد.بایزید‑قدس اللّه روحه‑این بشنید گفت نزدیک است به توکل. اما اگر اهل بهشت را بینی در نعمت نازان، و اهل دوزخرا بینی در آتش گدازان، و در اندرون تو تمیزی پدید آید از زمرهٔ متوکلان بیرون آمدی.
ابونصر سراجگوید شرط توکل آن است کهبوتراب نخشبیگفته است که خود را در دریای عبودیت افگنی و دل با خدا بسته داری و با کفایت آرام گیری. اگر دهد شکری کنی و اگر باز گیرد صبر کنی.
ابوالعباس فرغانیگویدابراهیم خواصدر توکل یگانه بود و باریک فرا گرفتی.لیکن سوزن و ریسمان و رکوه و ناخن پیرا از وی خالی نبودی و غایب، گفتند یا اسحق نه آن همه چیزها منع میکنی، این چرا داری؟ گفت این چیزها توکل را به زیان نیاورد و خدای را بر ما فریضههاست و درویش یک جامه دارد و چون بدرد سوزن و رشته ندارد وی را به نماز متهم میدارد.
چنین گفته است اول قدم در توکل آن است که بنده خود را در پیش قدرت حق‑سبحانه و تعالی‑چنان دارد که مرده در پیش غسال که وی را هیچ تدبیر و حرکتی نباشد، که اگر حرکتی کند در طلب رزق خود از حد توکل بیفتد. ازآنکه حرکت در طلب نصیب خود جز شک در تقدیر نباشد.
رویم‑رحمة اللّه علیه‑را از توکل پرسیدند، گفت اعتماد کردن بر وعدهای که حق تعالی کرده است.
و نیز باید که مرد در توکل چنان باشد که وی را حمایت گاهی نباشد و نداند که مقصد وی کجاستو دل در هیچ مخلوق نبندد.
چنانکهابراهیم ادهم‑رحمة اللّه علیه‑حکایت کند که در بادیه میرفتم بر طریق توکل. هاتفیآواز داد. بازنگرستم. گفت یا ابراهیم اگر توکل میکنی و میطلبی نزدیک ما ملازم باش تا توکل درست گردد. امید تو در آن باشد که به شهر خواهی رسیدن ترا بدان داشت که در راه طریقت توکل سپری. طمع از همهٔ شهرها بریده گردان و درین بادیه متوکل شو. گور برکن و نفس خود را درو دفن کن و دنیا و اهل اورا فراموش کن که حقیقت توکل کاملتر از آن است که هرکس بدو رسد.
و این مقدار که گفتیم از اسرار توکل در اهل تصوف موجود باشد، وایشان داد توکل توانند دادن که حق تعالی ایشان را مدد دهد و راه توکل جز به مدد ایزدی قطع نتوان کرد.
اصلتوکل کار به حق سپردن است. نوشندگان ارباب تحقیق و پوشندگان خلعت توفیق در معنی توکل در بیان سفتهاند، گفتهاند:
«التوکل خلع الارباب و قطع الاسباب». یعنی ارباب دنیا بگذار و نظر به اسباب فانی مگذار.
شبلی گفت: «التوکل نسیان ما سوی اللّه»، توکل آنست که رقم نسیان بر صحیفهٔ هر دو عالم کشی و دنیا و عقبی فراموش کنی، و از هر چه دون اوست فارغ شوی، و دل بر درگاه حضرت اله داری.
«و قیل: اکتفاء العبد الذلیل بارب الجلیل کاکتفاء الخلیل باجلیل، حتی لم ینظر الی عنایة جبریل.»
و قیل: نفی الشکوک والتفویض الی ملک الملوک.
و گفتهاند توکل اعتماد کردن است بر قضا و تمسک به فضل خدای.
پس معلوم شد که در بوستان ایمان هیچ گل از گل توکل خوشبویتر نیست. جهد کن تا در تو گِل توکل به مشام جان خود رسانی تا از فوایح و فضایل و فواید آن محروم نگردی.
از فضایل توکل یکی انقیاد امر حق است که در چند آیت به توکل فرمود:
«توکل علی «اللّه» و توکل علی العزیز».
متابعت انبیاست که همه متوکل بودهاند. «قال نوح: فعلی اللّه توکلت. و قال هود: انی توکلت علی اللّه. و قالت الرسول: و ما لنا ان نتوکل.»
آنکه هر که توکل کند در حریم محبت حق در میآید که بهترین عطاها است: «ان اللّه یحب المتوکلین».
آنکه هر که توکل کند حق تعالی کار او بسازد. او متوکلان را دستگیر است و بسنده «و من یتوکل».
و هرکه توکل برو کند بیزحمت روزی او به سهولت برساند. چنانکه حضرت مصطفی فرمود: «لو توکلتم علی اللّه حق توکله لرزقکم کالطیر تغذ خصاما و نروح بطا«نا»»، یعنی روزی یابید چنانکه مرغان در هوا و وحوش در صحرا بامداد کنندشکمها تهی و شبانگاه کنند شکمها پر و سیر.
یکی در نفس که خیر خود در صحبت او داند، و این توکلجاهلان است.
دوم توکلی است برمال که نجات جان و سبب حیات خود از وی داند، و این توکل عاقلان است.
سوم توکلی است بر خلق، و این توکل مخذولان است.
و چهارم توکلی است برحق‑جل جلاله‑که بداند که رزق و اجل و سعادت و شقاوت در تحت قدرت او است. هر که را برداشت مقبول گشت و هر که را بگذاشت مردود گشت. این توکل اهل ایمان است.
و در اهل تصوف این نوع توکل موجود باشد. در هیچ چیز دل نبندند. از همه منقطع شوند و به حق تعالی متصل گردند. لاجرم حق تعالی در همهٔ احوال یار ایشان باشد که «و من یتوکل کل علی اللّه فهو حسبه ان اللّه بالغ امره». برمنتوکل کنید اگر ایمان و یقین درست دارید، «و علی اللّه فتو کلوا ان کنتم مؤمنین».
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑گفته است علامت توکل آن است که سؤال نکند و روی ناخوش ندارد.
بایزید‑قدس اللّه روحه العزیز‑را از توکلپرسیدند. روی با مسلم دیلمی کرد گفت در توکل چه گوئی؟ گفت آنکه در صحرا تنها بمانی و از چپ و راست تو سباع بگیرند، چنانکه به هیچ وجه روی گریختن بنماند. درمیان این همه اعتراضی در سر تو نجنبد.بایزید‑قدس اللّه روحه‑این بشنید گفت نزدیک است به توکل. اما اگر اهل بهشت را بینی در نعمت نازان، و اهل دوزخرا بینی در آتش گدازان، و در اندرون تو تمیزی پدید آید از زمرهٔ متوکلان بیرون آمدی.
ابونصر سراجگوید شرط توکل آن است کهبوتراب نخشبیگفته است که خود را در دریای عبودیت افگنی و دل با خدا بسته داری و با کفایت آرام گیری. اگر دهد شکری کنی و اگر باز گیرد صبر کنی.
ابوالعباس فرغانیگویدابراهیم خواصدر توکل یگانه بود و باریک فرا گرفتی.لیکن سوزن و ریسمان و رکوه و ناخن پیرا از وی خالی نبودی و غایب، گفتند یا اسحق نه آن همه چیزها منع میکنی، این چرا داری؟ گفت این چیزها توکل را به زیان نیاورد و خدای را بر ما فریضههاست و درویش یک جامه دارد و چون بدرد سوزن و رشته ندارد وی را به نماز متهم میدارد.
چنین گفته است اول قدم در توکل آن است که بنده خود را در پیش قدرت حق‑سبحانه و تعالی‑چنان دارد که مرده در پیش غسال که وی را هیچ تدبیر و حرکتی نباشد، که اگر حرکتی کند در طلب رزق خود از حد توکل بیفتد. ازآنکه حرکت در طلب نصیب خود جز شک در تقدیر نباشد.
رویم‑رحمة اللّه علیه‑را از توکل پرسیدند، گفت اعتماد کردن بر وعدهای که حق تعالی کرده است.
و نیز باید که مرد در توکل چنان باشد که وی را حمایت گاهی نباشد و نداند که مقصد وی کجاستو دل در هیچ مخلوق نبندد.
چنانکهابراهیم ادهم‑رحمة اللّه علیه‑حکایت کند که در بادیه میرفتم بر طریق توکل. هاتفیآواز داد. بازنگرستم. گفت یا ابراهیم اگر توکل میکنی و میطلبی نزدیک ما ملازم باش تا توکل درست گردد. امید تو در آن باشد که به شهر خواهی رسیدن ترا بدان داشت که در راه طریقت توکل سپری. طمع از همهٔ شهرها بریده گردان و درین بادیه متوکل شو. گور برکن و نفس خود را درو دفن کن و دنیا و اهل اورا فراموش کن که حقیقت توکل کاملتر از آن است که هرکس بدو رسد.
و این مقدار که گفتیم از اسرار توکل در اهل تصوف موجود باشد، وایشان داد توکل توانند دادن که حق تعالی ایشان را مدد دهد و راه توکل جز به مدد ایزدی قطع نتوان کرد.
اصلتوکل کار به حق سپردن است. نوشندگان ارباب تحقیق و پوشندگان خلعت توفیق در معنی توکل در بیان سفتهاند، گفتهاند:
«التوکل خلع الارباب و قطع الاسباب». یعنی ارباب دنیا بگذار و نظر به اسباب فانی مگذار.
شبلی گفت: «التوکل نسیان ما سوی اللّه»، توکل آنست که رقم نسیان بر صحیفهٔ هر دو عالم کشی و دنیا و عقبی فراموش کنی، و از هر چه دون اوست فارغ شوی، و دل بر درگاه حضرت اله داری.
«و قیل: اکتفاء العبد الذلیل بارب الجلیل کاکتفاء الخلیل باجلیل، حتی لم ینظر الی عنایة جبریل.»
و قیل: نفی الشکوک والتفویض الی ملک الملوک.
و گفتهاند توکل اعتماد کردن است بر قضا و تمسک به فضل خدای.
پس معلوم شد که در بوستان ایمان هیچ گل از گل توکل خوشبویتر نیست. جهد کن تا در تو گِل توکل به مشام جان خود رسانی تا از فوایح و فضایل و فواید آن محروم نگردی.
از فضایل توکل یکی انقیاد امر حق است که در چند آیت به توکل فرمود:
«توکل علی «اللّه» و توکل علی العزیز».
متابعت انبیاست که همه متوکل بودهاند. «قال نوح: فعلی اللّه توکلت. و قال هود: انی توکلت علی اللّه. و قالت الرسول: و ما لنا ان نتوکل.»
آنکه هر که توکل کند در حریم محبت حق در میآید که بهترین عطاها است: «ان اللّه یحب المتوکلین».
آنکه هر که توکل کند حق تعالی کار او بسازد. او متوکلان را دستگیر است و بسنده «و من یتوکل».
و هرکه توکل برو کند بیزحمت روزی او به سهولت برساند. چنانکه حضرت مصطفی فرمود: «لو توکلتم علی اللّه حق توکله لرزقکم کالطیر تغذ خصاما و نروح بطا«نا»»، یعنی روزی یابید چنانکه مرغان در هوا و وحوش در صحرا بامداد کنندشکمها تهی و شبانگاه کنند شکمها پر و سیر.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۲ - فصل دوم: در صدق
بدان صدق خصلتی پسندیده است و حق تعالی اهل صدق را یاد کرده است و بریشان ثنا گفته که «رجال صدقوا ما عاهدوا اللّه علیه»،و خلایق را فرمود که رغبت نمایند در صحبت اهل صدق که «یا ایها الذین آمنوا اتقوااللّه و کونوا مع الصادقین.»
و رسول گفته است که هیچ نام بر مؤمن نیفتد نیکوتر از صدق، که چون بنده در دنیا بدان نام معروف گشت حق تعالی نام او در جریرهٔ صدیقان اثبات کند و به برکات این نام قربت حق تعالی بیابد.
و رسول بر هیچ چیز چندان ثنا نگفته است که بر صدق، و صدق را قوت خوانده است.
امیرالمومنین علی‑رضیاللّه عنه‑چنین گفته است که برکت صدق مرد را بهتر از مال بسیار که مال خرج راست و به خرج نیست شود. اما زبان راست گوی هر چند راست میگوید درجهٔ در دین زیادت میشود.
و صدق در سه چیز پدید آید: در قول و در حال و در عمل. اما صدق در قول ثمرهٔ بهشت است.فضیل عیاض‑رحمة اللّه علیه‑گفت هیچچیز بر حق تعالی مکرمتر از زبان راست گوی نیست.
رسول میگوید صدق راهبر است به نیکی و ثمرهٔ نیکی بهشت است.
و اما صدق در حال موافقت حق است به ظاهر وباطن، در سر و علانیه.
و نشان صدق این بود که در حالی که بود بار نگردد، و اگر در معرفت بود، به وی باز نگرد. یمن صدق دور داشتن است وی را از گفت دروغ.
و صدق در عمل دور داشتن است وی را از ریا، و صدق حال دور داشتن نظر از صدق در وقت صدق. واین عزیزتر و خاصتر است. حق تعالی نظر متصل دارد به کس که وی را صدق موافقت کند که گفت: «ان اللّه مع الصادقین».
و صادق کسی بود که بدین موصوف باشد و صادق ثابت حال نباشد.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است: صادق در یک روز به چهل حال بگردد و کاذب مرایی در چهل سال بر یک حال بماند و اختلاف احوال صادق از آن پدید آید که پیوسته مخالف هوا باشد.
ابراهیم خواصگوید صادق را نیابی مگر اندر گزاردن فریضه یا قضای که میکند.
و گفتهاند صادق را سه چیز بود: حالت و هیبت و نیکویی.
ذوالنون مصریگوید صدق شمشیر خدا است‑عزو جل‑بر هر جای که نهند ببرد.
سهل بن عبداللّهگوید اول خیانت صدیقان حدیث ایشان بود با نفس.
فتح موصلیرا پرسیدند از صدق. دست در گارگاه آهنگری کرد. پارهای آهن سرخ بیرون آورد وبر دست نهاد. گفت صدق این باشد.
ابن اسباطگوید: اگر یک شب با خدای‑عز و جل‑به صدق کاری کنم دوستتر دارم از آنکه اندر سبیل وی شمشیر زنم.
استادابوعلی دقاقگفت صدق آن بود که از خویشتن آن نمایی که باشی و آن باشی که نمایی.
محاسبیرا از صدق پرسیدند گفت صادق آن است که باک ندارد اگر او را نزدیک خلق هیچ مقدار نباشد از بهر صلاح دل خویش، و دوست ندارد که مردمان ذرهای از اعمال او بینند، و کراهیت ندارند که سر او مردمان بدانند که کراهیت داشتن آن دلیل بود بر آنکه جاه نزد یک خلق دوست دارد؛ و این خوی صدیقان نباشد.
ابراهیم رواحهباابراهیم شیبهبه هم در بادیه نشسته شدند.
ابراهیم شیبهگفت علایق که با تو است همه بینداز! گفتهمه بینداختم مگر دیناری. ابراهیم گفت سر مشغول مکن. هر چه داری همه بینداز. گفت مرا یاد آمد که با من دوالهای نعلین بود، همه بیفگندم. پساز آن هر که مرا دوالی بایستی در پیش خویش یافتمی.ابراهیم شیبهگفت هر که با خدای به صدق رود چنین باشد.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑چنین گفته است که هر که با نفس و هوای خود مداهنت کند هرگز نسیم صدق به مشام او نرسد و کسی که جمال صدق بدید و مخالف هوای خود گشت از مرگ نترسد، بلکه پیوسته منتظر عزرائیل باشد. چنانکهقرآن مجید خبر داد: «فتمنوا الموت ان کنتم صادقین».
کسی که در کاری صادق گشت نشان او آن بود که هرچه ضد آن کار است آن خود روا ندارد، و بند علایق همه از خود بردارد، و پیوسته منتظر اجل باشد، و انتظار بدان قوت باشد که صدق بر سر او غالب باشد. داندکه چون پرده از احوال او برگیرند رسوا نخواهد شد. کسی که این صفت یافت مرگ بر دل او آسان گردد.
عبداللّه بن المبارک بوعلی ثقفیرا‑رحمة اللّه علیه‑گفت یا باعلی مرگ را ساخته باش! وعبداللّهپای فراز کشید و گفت یاباعلیاینک من ساختم و مردم.بوعلیاز آن باز ماند کهعبداللّهمجرد و صادق بود، وبوعلیرا علایق بود، به ترک آن نمیتوانست گفت، خجل گشت.
و نیز گویند کهابوالعباس دینوری‑رحمة اللّه علیه‑مجلس میداشت. پیرزنی نعرهای بزد. گفت بمیر! پیرزنبرخاست و گامی دو سه بنهاد و گفت ای جوانمرد اینک مردم، و بیفتاد و بمرد، و این نشان صدق باشد در توحید حق تعالی.
عبدالواحد بن یزید‑رحمة اللّه علیه‑روزی در اصحاب خود مینگرست. چشم او بر جوانی افتاد در میان ایشان، سخت ضعیف و نحیف. گفتای پسر مدام روزه میداری که چنین شکسته شدهای؟ گفت نه! مدامدر افطارم. گفت پس سبب ضعف تو چیست؟ گفت ای شیخ غلبهٔ دوستی در دل مدام است، و سر مانع کشف آن است.
عبدالواحدگفت خموش. این چه دلیری و دعوی است؟ جوان برخاست و گامی دو سه فراتر نهاد و گفت خداوندا اگر درین سخن صادق بودم جانم بستان! حالیاز پای در افتاد و جان بداد، از آنکه پیوسته به صدق مشغول بود در سر، حق تعالی در پیش خلق نشان صدق او پیدا کرد.
حق تعالی بهداود‑‑وحی فرستاد که هر بنده که به شرط صدق سپرد با من، برهان صدق او به وقت حاجت به خلایق نمایم تا خجل نشود.
حقیقت صدق آن است که در وقت خود به سلامت باشد.
جنیدرا‑رحمة اللّه علیه‑پرسیدند که حقیقت صدق چیست؟ گفت آنکه صادق باشی در محلی که نجات تو از آنجا جز به دروغ نخواهد بود.
و در صدق این قدر کفایت است و این معانی که شرح داده شد در میان متصوفه باز یابند که اساس کار ایشان بر صدق است. لاجرم پیوسته چنان باشند که رضای حق‑سبحانه و تعالی‑بدان متصل باشد.
و رسول گفته است که هیچ نام بر مؤمن نیفتد نیکوتر از صدق، که چون بنده در دنیا بدان نام معروف گشت حق تعالی نام او در جریرهٔ صدیقان اثبات کند و به برکات این نام قربت حق تعالی بیابد.
و رسول بر هیچ چیز چندان ثنا نگفته است که بر صدق، و صدق را قوت خوانده است.
امیرالمومنین علی‑رضیاللّه عنه‑چنین گفته است که برکت صدق مرد را بهتر از مال بسیار که مال خرج راست و به خرج نیست شود. اما زبان راست گوی هر چند راست میگوید درجهٔ در دین زیادت میشود.
و صدق در سه چیز پدید آید: در قول و در حال و در عمل. اما صدق در قول ثمرهٔ بهشت است.فضیل عیاض‑رحمة اللّه علیه‑گفت هیچچیز بر حق تعالی مکرمتر از زبان راست گوی نیست.
رسول میگوید صدق راهبر است به نیکی و ثمرهٔ نیکی بهشت است.
و اما صدق در حال موافقت حق است به ظاهر وباطن، در سر و علانیه.
و نشان صدق این بود که در حالی که بود بار نگردد، و اگر در معرفت بود، به وی باز نگرد. یمن صدق دور داشتن است وی را از گفت دروغ.
و صدق در عمل دور داشتن است وی را از ریا، و صدق حال دور داشتن نظر از صدق در وقت صدق. واین عزیزتر و خاصتر است. حق تعالی نظر متصل دارد به کس که وی را صدق موافقت کند که گفت: «ان اللّه مع الصادقین».
و صادق کسی بود که بدین موصوف باشد و صادق ثابت حال نباشد.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است: صادق در یک روز به چهل حال بگردد و کاذب مرایی در چهل سال بر یک حال بماند و اختلاف احوال صادق از آن پدید آید که پیوسته مخالف هوا باشد.
ابراهیم خواصگوید صادق را نیابی مگر اندر گزاردن فریضه یا قضای که میکند.
و گفتهاند صادق را سه چیز بود: حالت و هیبت و نیکویی.
ذوالنون مصریگوید صدق شمشیر خدا است‑عزو جل‑بر هر جای که نهند ببرد.
سهل بن عبداللّهگوید اول خیانت صدیقان حدیث ایشان بود با نفس.
فتح موصلیرا پرسیدند از صدق. دست در گارگاه آهنگری کرد. پارهای آهن سرخ بیرون آورد وبر دست نهاد. گفت صدق این باشد.
ابن اسباطگوید: اگر یک شب با خدای‑عز و جل‑به صدق کاری کنم دوستتر دارم از آنکه اندر سبیل وی شمشیر زنم.
استادابوعلی دقاقگفت صدق آن بود که از خویشتن آن نمایی که باشی و آن باشی که نمایی.
محاسبیرا از صدق پرسیدند گفت صادق آن است که باک ندارد اگر او را نزدیک خلق هیچ مقدار نباشد از بهر صلاح دل خویش، و دوست ندارد که مردمان ذرهای از اعمال او بینند، و کراهیت ندارند که سر او مردمان بدانند که کراهیت داشتن آن دلیل بود بر آنکه جاه نزد یک خلق دوست دارد؛ و این خوی صدیقان نباشد.
ابراهیم رواحهباابراهیم شیبهبه هم در بادیه نشسته شدند.
ابراهیم شیبهگفت علایق که با تو است همه بینداز! گفتهمه بینداختم مگر دیناری. ابراهیم گفت سر مشغول مکن. هر چه داری همه بینداز. گفت مرا یاد آمد که با من دوالهای نعلین بود، همه بیفگندم. پساز آن هر که مرا دوالی بایستی در پیش خویش یافتمی.ابراهیم شیبهگفت هر که با خدای به صدق رود چنین باشد.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑چنین گفته است که هر که با نفس و هوای خود مداهنت کند هرگز نسیم صدق به مشام او نرسد و کسی که جمال صدق بدید و مخالف هوای خود گشت از مرگ نترسد، بلکه پیوسته منتظر عزرائیل باشد. چنانکهقرآن مجید خبر داد: «فتمنوا الموت ان کنتم صادقین».
کسی که در کاری صادق گشت نشان او آن بود که هرچه ضد آن کار است آن خود روا ندارد، و بند علایق همه از خود بردارد، و پیوسته منتظر اجل باشد، و انتظار بدان قوت باشد که صدق بر سر او غالب باشد. داندکه چون پرده از احوال او برگیرند رسوا نخواهد شد. کسی که این صفت یافت مرگ بر دل او آسان گردد.
عبداللّه بن المبارک بوعلی ثقفیرا‑رحمة اللّه علیه‑گفت یا باعلی مرگ را ساخته باش! وعبداللّهپای فراز کشید و گفت یاباعلیاینک من ساختم و مردم.بوعلیاز آن باز ماند کهعبداللّهمجرد و صادق بود، وبوعلیرا علایق بود، به ترک آن نمیتوانست گفت، خجل گشت.
و نیز گویند کهابوالعباس دینوری‑رحمة اللّه علیه‑مجلس میداشت. پیرزنی نعرهای بزد. گفت بمیر! پیرزنبرخاست و گامی دو سه بنهاد و گفت ای جوانمرد اینک مردم، و بیفتاد و بمرد، و این نشان صدق باشد در توحید حق تعالی.
عبدالواحد بن یزید‑رحمة اللّه علیه‑روزی در اصحاب خود مینگرست. چشم او بر جوانی افتاد در میان ایشان، سخت ضعیف و نحیف. گفتای پسر مدام روزه میداری که چنین شکسته شدهای؟ گفت نه! مدامدر افطارم. گفت پس سبب ضعف تو چیست؟ گفت ای شیخ غلبهٔ دوستی در دل مدام است، و سر مانع کشف آن است.
عبدالواحدگفت خموش. این چه دلیری و دعوی است؟ جوان برخاست و گامی دو سه فراتر نهاد و گفت خداوندا اگر درین سخن صادق بودم جانم بستان! حالیاز پای در افتاد و جان بداد، از آنکه پیوسته به صدق مشغول بود در سر، حق تعالی در پیش خلق نشان صدق او پیدا کرد.
حق تعالی بهداود‑‑وحی فرستاد که هر بنده که به شرط صدق سپرد با من، برهان صدق او به وقت حاجت به خلایق نمایم تا خجل نشود.
حقیقت صدق آن است که در وقت خود به سلامت باشد.
جنیدرا‑رحمة اللّه علیه‑پرسیدند که حقیقت صدق چیست؟ گفت آنکه صادق باشی در محلی که نجات تو از آنجا جز به دروغ نخواهد بود.
و در صدق این قدر کفایت است و این معانی که شرح داده شد در میان متصوفه باز یابند که اساس کار ایشان بر صدق است. لاجرم پیوسته چنان باشند که رضای حق‑سبحانه و تعالی‑بدان متصل باشد.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۳ - فصل سوم: در یقین
بدان که نیکوترین خلعتی که حق تعالی آدمی را به آن ارزانی دارد خاصه متصوفه را خلعت یقین است، و یقین همه خلایق را فضل است و ایشان را فرض است. ازآنکه تصوف قطع علایق است و قطع علایق جز به مدد یقین حاصل نیاید که چشم دل گشاده شود به کمال قدرت جبروت. هر چه او خواهد همه آن باشد. برخلاف ارادت او هیچ کار نباشد.
یقینی در آن حاصل آید،به مدد آن یقین از همه کاری اعراض کند و بر طریق استقامت بر عتبهٔ عبودیت ملازمت نماید و راحت و فتوح از حضرت عزت وی را متواتر شود که رسول گفته است که حق تعالی راحت و فرجدر یقین نهاده است. هر که راحت آخرت میطلبد وی را ملازم یقین باید بود تا جمال ایمان ببیند و خلعت هدایت بیابد. امروزش فراغت باشد، فردا نجات و سعادت بیابد، «والذین یؤمنون بما انزل الیک و ما انزل من قبلک و بالآخرة هم یوقنون، اولئک علی هدی من ربهم و اولئک هم المفلحون».
یقین نوری است که حق تعالی در دل بنده نهد. چون خواهد که آن دل به مدد آن نور طریق رضای حق سپرد هر چه اصل سخط حق تعالی باشد از دل خود زدودن گیرد،و این نور جز در دل کسی ننهد که به مدد توفیق وی را خلعت اهلیت صدق داده باشند و جمال معرفت خود بدو نموده، تا او بدین مدد به راه یقین درآید. هرچه اندیشهٔمختلف است از دل بیرون کند، در طلب حق تعالی یک اندیشه گردد.
ابوعثمانحیری گفت‑رحمة اللّه علیه‑که یقین نفی اندیشهها است در طلب یک اندیشه از سر جمعیت.
جنیدگفته است‑رحمة اللّه علیه‑که یقین علمی است به حق تعالی که در دل تغییر و تبدیل نپذیرد، و هرگز غبار نقص بر وی ننشیند.
و جنید گفته است که یقین نفی تهمت است از شهود غیب به مدد عزت.
چون بدانست که یقین چه شرف دارد بداند که یقین سه قسم است: علمالیقین،و عینالیقین، و حقالیقین. علمالیقین در دنیا، و عینالیقین بعد از مرگ، و حقالیقین در وقت نزع.
بوعثمان حیری گوید که یقین اندوه فردا نابردن است. دیگر گوید که یقین علمی است در دل نهاده، یعنی کسبی نبود. یکیاز پیران گوید اول مقامات معرفت بود، پس اخلاص، آنگاه شهادت، پس طاعت.
و ایمان نامی است که این معانی را جمع کند. اشارت کرده است این مرد که اول واجبات معرفت باشد به خدای عز و جل.
و معرفت حاصل نیاید مگر که این شرایط که از پیش رفته باشد، و این نظر صواب بود. پسچون دلیل متواتر گردد و بیانحاصل آید نورها پیوسته گردد، پس از یکدیگر. و آن که او را علم افتاد از برهان بینیاز بود و آن حال یقین بود، پس باور داشتن حق به وقت استماع به اجابت داعی در آنچه خبر دهد، و اندر افعال او در مستقبل، از آنکه تصدیق در خبر دادن بود. پساخلاص در آنچه فرا پذیرفت از ادای فرایض. پس اظهار اجابت به شهادت نیکو. پس ادای فرمان به توحید در آنچه فرمودهاند، و باز ایستادن از آنچه نهی کردهاند.
اشارت کرد بدین معنی که استاد ایامابوبکر بن فورک‑رحمة اللّه علیه‑که ذکر زبان فضیلتی بود دلی را که بر وی قبض بود.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑گوید که یقیندعوت کند به کوتاهی امل، و کوتاهی امل به زهد، و ثمرهٔ زهد حکمت است، و از حکمت نگرستن در عواقب آید.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید ازسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شنیدم که گفت یقین آرام گرفتن بود، آنگه که ارادت در دلت پدید آید از آنکه دانسته باشی که حرکت هیچ منفعت نکند ترا، و هرچه بر تو قضا کردهاند از تو باز ندارد.
بوتراب نخشبی‑رحمة اللّه علیه‑گوید در بادیه میرفتم جوانی را دیدم بیزاد میرفت. با خود اندیشیدم که این مرد بیزاد مییود هلاک شود. گفتم ای پسر در چنین موضعی بیزاد میروی؟ جوان گفت ای شیخ سر برآور و چشم باز کن و گرد عالم نگر که تا جز خدای را عز و جل هیچ کس را میبینی؟ با حق همراه بودن و زاد برگرفتن نشان ایمان نباشد.
ابراهیم خواص‑رحمة اللّه علیه‑گوید که در بادیه میرفتم جوانی را دیدم لطیف و ظریف و باوی هیچ معلومی نه. گفتم جوانا! کجامیروی؟ گفت بهمکه. گفتم بیزاد و راحله راه دراز در پیش گرفتهای؟ گفت آنکه آسمان و زمین را نگه تواند داشتن بیعدتی، این قدرت ندارد که درویشیرا بیزاد و راحله بهمکهرساند. چون به مکه رسیدم وی را دیدم گرد کعبه طوافمیکرد، هیچنقصانی و ضعفی در وی نیامده بود.
عیس‑‑را پرسیدند که به چه قوت بر آب میروی؟ گفت به ایمان و یقین. گفتند ما نیز ایمان و یقین داریم. گفت اگر دارید بر روی دریا بروید. قصد کردند که بروند نتوانستند. گفت چه بود شما را؟ گفتند از موج میترسیم. گفت صاحب یقین از خدای ترسد، از موج نترسد.
و کسی را که از خدای تعالی ترس باشد، امیدش هم به خدای تعالی باشد. پیوستهملارمت بندگی نماید. این چنین کسی صاحب یقین باشد. وی را هم در میان ایشان باز توان یافت. از آنکه حق تعالی ایشان را یقینی تمام به ارزانی داشته است. در یقین بدین قدر سخن اختصار کنیم.
یقینی در آن حاصل آید،به مدد آن یقین از همه کاری اعراض کند و بر طریق استقامت بر عتبهٔ عبودیت ملازمت نماید و راحت و فتوح از حضرت عزت وی را متواتر شود که رسول گفته است که حق تعالی راحت و فرجدر یقین نهاده است. هر که راحت آخرت میطلبد وی را ملازم یقین باید بود تا جمال ایمان ببیند و خلعت هدایت بیابد. امروزش فراغت باشد، فردا نجات و سعادت بیابد، «والذین یؤمنون بما انزل الیک و ما انزل من قبلک و بالآخرة هم یوقنون، اولئک علی هدی من ربهم و اولئک هم المفلحون».
یقین نوری است که حق تعالی در دل بنده نهد. چون خواهد که آن دل به مدد آن نور طریق رضای حق سپرد هر چه اصل سخط حق تعالی باشد از دل خود زدودن گیرد،و این نور جز در دل کسی ننهد که به مدد توفیق وی را خلعت اهلیت صدق داده باشند و جمال معرفت خود بدو نموده، تا او بدین مدد به راه یقین درآید. هرچه اندیشهٔمختلف است از دل بیرون کند، در طلب حق تعالی یک اندیشه گردد.
ابوعثمانحیری گفت‑رحمة اللّه علیه‑که یقین نفی اندیشهها است در طلب یک اندیشه از سر جمعیت.
جنیدگفته است‑رحمة اللّه علیه‑که یقین علمی است به حق تعالی که در دل تغییر و تبدیل نپذیرد، و هرگز غبار نقص بر وی ننشیند.
و جنید گفته است که یقین نفی تهمت است از شهود غیب به مدد عزت.
چون بدانست که یقین چه شرف دارد بداند که یقین سه قسم است: علمالیقین،و عینالیقین، و حقالیقین. علمالیقین در دنیا، و عینالیقین بعد از مرگ، و حقالیقین در وقت نزع.
بوعثمان حیری گوید که یقین اندوه فردا نابردن است. دیگر گوید که یقین علمی است در دل نهاده، یعنی کسبی نبود. یکیاز پیران گوید اول مقامات معرفت بود، پس اخلاص، آنگاه شهادت، پس طاعت.
و ایمان نامی است که این معانی را جمع کند. اشارت کرده است این مرد که اول واجبات معرفت باشد به خدای عز و جل.
و معرفت حاصل نیاید مگر که این شرایط که از پیش رفته باشد، و این نظر صواب بود. پسچون دلیل متواتر گردد و بیانحاصل آید نورها پیوسته گردد، پس از یکدیگر. و آن که او را علم افتاد از برهان بینیاز بود و آن حال یقین بود، پس باور داشتن حق به وقت استماع به اجابت داعی در آنچه خبر دهد، و اندر افعال او در مستقبل، از آنکه تصدیق در خبر دادن بود. پساخلاص در آنچه فرا پذیرفت از ادای فرایض. پس اظهار اجابت به شهادت نیکو. پس ادای فرمان به توحید در آنچه فرمودهاند، و باز ایستادن از آنچه نهی کردهاند.
اشارت کرد بدین معنی که استاد ایامابوبکر بن فورک‑رحمة اللّه علیه‑که ذکر زبان فضیلتی بود دلی را که بر وی قبض بود.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑گوید که یقیندعوت کند به کوتاهی امل، و کوتاهی امل به زهد، و ثمرهٔ زهد حکمت است، و از حکمت نگرستن در عواقب آید.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید ازسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شنیدم که گفت یقین آرام گرفتن بود، آنگه که ارادت در دلت پدید آید از آنکه دانسته باشی که حرکت هیچ منفعت نکند ترا، و هرچه بر تو قضا کردهاند از تو باز ندارد.
بوتراب نخشبی‑رحمة اللّه علیه‑گوید در بادیه میرفتم جوانی را دیدم بیزاد میرفت. با خود اندیشیدم که این مرد بیزاد مییود هلاک شود. گفتم ای پسر در چنین موضعی بیزاد میروی؟ جوان گفت ای شیخ سر برآور و چشم باز کن و گرد عالم نگر که تا جز خدای را عز و جل هیچ کس را میبینی؟ با حق همراه بودن و زاد برگرفتن نشان ایمان نباشد.
ابراهیم خواص‑رحمة اللّه علیه‑گوید که در بادیه میرفتم جوانی را دیدم لطیف و ظریف و باوی هیچ معلومی نه. گفتم جوانا! کجامیروی؟ گفت بهمکه. گفتم بیزاد و راحله راه دراز در پیش گرفتهای؟ گفت آنکه آسمان و زمین را نگه تواند داشتن بیعدتی، این قدرت ندارد که درویشیرا بیزاد و راحله بهمکهرساند. چون به مکه رسیدم وی را دیدم گرد کعبه طوافمیکرد، هیچنقصانی و ضعفی در وی نیامده بود.
عیس‑‑را پرسیدند که به چه قوت بر آب میروی؟ گفت به ایمان و یقین. گفتند ما نیز ایمان و یقین داریم. گفت اگر دارید بر روی دریا بروید. قصد کردند که بروند نتوانستند. گفت چه بود شما را؟ گفتند از موج میترسیم. گفت صاحب یقین از خدای ترسد، از موج نترسد.
و کسی را که از خدای تعالی ترس باشد، امیدش هم به خدای تعالی باشد. پیوستهملارمت بندگی نماید. این چنین کسی صاحب یقین باشد. وی را هم در میان ایشان باز توان یافت. از آنکه حق تعالی ایشان را یقینی تمام به ارزانی داشته است. در یقین بدین قدر سخن اختصار کنیم.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۴ - فصل چهارم: در رضا
بدان که مرد چون صاحب یقین شد همیشه راضی باشد به قضا و متصوفه را هیچ صفت نیکوتر از رضا نیست در همه احوال. چنانکه بر هیچ اعتراض نکنند.پیوسته راضی باشند.
و رضای حق تعالی بدان حاصل آید که به قضای او راضی باشند، «رضی اللّه عنهم و رضوا عنه».
موسی‑‑در آن وقت که به طور بود گفت الهی کاری در پیش من نه که چون به جای آرم رضاءٍ تو مرا حاصل آید. خطاب آمد که یاموسینتوانی. موسی از هیبت این خطاب به سجود افتادو خطاب آمد که ای موسی رضاءٍ من در رضاءٍ تو بسته است، به قضاء من در همهٔ احوال. هرگه که تو از من راضی باشی من از تو راضی باشم، و اگر در همه عمر خاطری از سر اعتراض در دل گذر کند حقیقت رضا محجوب گردد.
رویم‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از رضا. گفت آنکه اگر هفت طبقه دوزخ بردست راست یکی دارند، او از حق تعالی نخواهد که آن را به چپ برگرداند.
و نیز گفت که رضا آن است که از حق تعالی بهشت نخواهد و از دوزخ نترسد، و نجات نخواهد. رضاآنگه حقیقت گردد که بلامتصل شود، و راضی رنجور نشود.
بزرگان گفتهاند که رضا پیش از نزول قضا عزم رضایت است. اما رضا بعد از قضا عین رضا است.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از رضا. گفت ترک اختیار در همه چیزها.
در جملهٔ رضا انواع است:
اولرضا به اسلام، چنانکه گفت: «و رضیت لکم الاسلام دیناً». و دیگر رضا به قصا، چنانکه در تورات آمده است که هر که به قضاءٍ راضی نشود حماقت او را هیچ درمان نیست.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است رضا به قضا آن است که بلا به نعمت انگارد.
و دیگر نوع رضا است از حق تعالی در همهٔ اوقات.
و دیگر نوع راضی بودن به خداوندی پادشاه عالم‑تعالی و تقدس‑که در خبر است که هر بنده که به خداوندی حق تعالی راضی باشد حق تعالی به بندگی او راضی باشد.
و راضی بودن به حق تعالی آن بود که در مقابلهٔ اختیار او اختیاری نیاری، و بیرون از ارادت او هیچ ارادتی نداری.
ابن عطارا پرسیدند از رضا.گفت نظر دل است به اختیاری که حق‑سبحانه و تعالی‑کرده است در ازل، بیعلت در حق بندگان خود، و ترک اختیار خود در آن مقابلهٔ کسی که بدین صفت شد راه گذر قضا گردد، و هرچه بر وی میگذرد هیچ تمییزی و فرقی نکند.
امیر مؤمنان حسین بن علی‑رضیاللّه عنهما‑گفت کهابوذر غفاری‑رضیاللّه عنه‑میگوید، فقر نزدیک من دوستتر است از غنا، و یماری دوستتر است از صحت.
و گفت نزدیک من چنان است که کسی که اعتماد بر اختیار حق تعالی کرد بدو راضی شود، در مقابلهٔ اختیار او هیچ اختیار خویش پیش نیارد، نه در رنج و نه در راحت.
و این قدمگاه عزی عظیم دارد. کسی که اینجارسید جمال رضابدید، چنانکه حقیقتاو است. و هر که ازینجا باز ماند به نامی راضی شد. اما روی رضا ندیده است.
طریق رضا بر متصوفه میسر است و تا مرد بدین طریق در نیاید جمال تصوف نبیند. از آنکه تصوف ترک تکلف است، و آن ترک جز به مدد رضا نیاید. ازآنکه قطع طمع و ترکتکلف به قوت ایمان تواند بود، و جمال ایمانکسی بیند که به قضاءٍ خدای تعالی راضی شد، و کسی که بدو راضی شد عنان احوال خود بدو باز گذاشت تا چنانکه خواهد وی را میگرداند.
بوعثمان حیریگفته است چهل سال است تا عنان خود به حق تعالی باز گذاشتهام. اگر بجایی نشاندم هیچ کراهیت در دلم نیاید و اگر به چیزی دیگر نقل کند هیچ خشمی در من نیاید. در جمله هیچ اعتراض نکنم، از آنکه در دلم هیچ اعتراضی نمانده است.
مشایخگفتهاند رضا بزرگترین درجهای است. هر که را به رضا گرامی کردند او را به ترحیب تمامترین و تقریب بزرگترین عزیز گردانیدند.
رابعهرا پرسیدند که بنده راضی کی باشد؟ گفت آنگه که از محنت همچنان شاد که از نعمت.
شبلیپیش جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفت: «لاحول و لاقوة الا باللّه». جنید گفت که این گفتار تنگ دلان است، و تنگدلی از دست بگذاشتن رضا بود به قضا.
ابوبکر طاهرگوید که رضا بیرون کردن کراهیت است از دل تا در وی جز شادی نباشد.
عباس بن المطلب‑رضیاللّه عنه‑روایت کرد از رسول که هر که طعم ایشان بچشید به خدایی خدا رضا داد.
عمر‑رضیاللّه عنه‑نامهای نوشت با ابوموسی اشعری‑رضیاللّه عنه‑که همه چیزها در رضاست، اگر توانی راضی باش، والاصبر کن.
و رضای حق تعالی بدان حاصل آید که به قضای او راضی باشند، «رضی اللّه عنهم و رضوا عنه».
موسی‑‑در آن وقت که به طور بود گفت الهی کاری در پیش من نه که چون به جای آرم رضاءٍ تو مرا حاصل آید. خطاب آمد که یاموسینتوانی. موسی از هیبت این خطاب به سجود افتادو خطاب آمد که ای موسی رضاءٍ من در رضاءٍ تو بسته است، به قضاء من در همهٔ احوال. هرگه که تو از من راضی باشی من از تو راضی باشم، و اگر در همه عمر خاطری از سر اعتراض در دل گذر کند حقیقت رضا محجوب گردد.
رویم‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از رضا. گفت آنکه اگر هفت طبقه دوزخ بردست راست یکی دارند، او از حق تعالی نخواهد که آن را به چپ برگرداند.
و نیز گفت که رضا آن است که از حق تعالی بهشت نخواهد و از دوزخ نترسد، و نجات نخواهد. رضاآنگه حقیقت گردد که بلامتصل شود، و راضی رنجور نشود.
بزرگان گفتهاند که رضا پیش از نزول قضا عزم رضایت است. اما رضا بعد از قضا عین رضا است.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از رضا. گفت ترک اختیار در همه چیزها.
در جملهٔ رضا انواع است:
اولرضا به اسلام، چنانکه گفت: «و رضیت لکم الاسلام دیناً». و دیگر رضا به قصا، چنانکه در تورات آمده است که هر که به قضاءٍ راضی نشود حماقت او را هیچ درمان نیست.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است رضا به قضا آن است که بلا به نعمت انگارد.
و دیگر نوع رضا است از حق تعالی در همهٔ اوقات.
و دیگر نوع راضی بودن به خداوندی پادشاه عالم‑تعالی و تقدس‑که در خبر است که هر بنده که به خداوندی حق تعالی راضی باشد حق تعالی به بندگی او راضی باشد.
و راضی بودن به حق تعالی آن بود که در مقابلهٔ اختیار او اختیاری نیاری، و بیرون از ارادت او هیچ ارادتی نداری.
ابن عطارا پرسیدند از رضا.گفت نظر دل است به اختیاری که حق‑سبحانه و تعالی‑کرده است در ازل، بیعلت در حق بندگان خود، و ترک اختیار خود در آن مقابلهٔ کسی که بدین صفت شد راه گذر قضا گردد، و هرچه بر وی میگذرد هیچ تمییزی و فرقی نکند.
امیر مؤمنان حسین بن علی‑رضیاللّه عنهما‑گفت کهابوذر غفاری‑رضیاللّه عنه‑میگوید، فقر نزدیک من دوستتر است از غنا، و یماری دوستتر است از صحت.
و گفت نزدیک من چنان است که کسی که اعتماد بر اختیار حق تعالی کرد بدو راضی شود، در مقابلهٔ اختیار او هیچ اختیار خویش پیش نیارد، نه در رنج و نه در راحت.
و این قدمگاه عزی عظیم دارد. کسی که اینجارسید جمال رضابدید، چنانکه حقیقتاو است. و هر که ازینجا باز ماند به نامی راضی شد. اما روی رضا ندیده است.
طریق رضا بر متصوفه میسر است و تا مرد بدین طریق در نیاید جمال تصوف نبیند. از آنکه تصوف ترک تکلف است، و آن ترک جز به مدد رضا نیاید. ازآنکه قطع طمع و ترکتکلف به قوت ایمان تواند بود، و جمال ایمانکسی بیند که به قضاءٍ خدای تعالی راضی شد، و کسی که بدو راضی شد عنان احوال خود بدو باز گذاشت تا چنانکه خواهد وی را میگرداند.
بوعثمان حیریگفته است چهل سال است تا عنان خود به حق تعالی باز گذاشتهام. اگر بجایی نشاندم هیچ کراهیت در دلم نیاید و اگر به چیزی دیگر نقل کند هیچ خشمی در من نیاید. در جمله هیچ اعتراض نکنم، از آنکه در دلم هیچ اعتراضی نمانده است.
مشایخگفتهاند رضا بزرگترین درجهای است. هر که را به رضا گرامی کردند او را به ترحیب تمامترین و تقریب بزرگترین عزیز گردانیدند.
رابعهرا پرسیدند که بنده راضی کی باشد؟ گفت آنگه که از محنت همچنان شاد که از نعمت.
شبلیپیش جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفت: «لاحول و لاقوة الا باللّه». جنید گفت که این گفتار تنگ دلان است، و تنگدلی از دست بگذاشتن رضا بود به قضا.
ابوبکر طاهرگوید که رضا بیرون کردن کراهیت است از دل تا در وی جز شادی نباشد.
عباس بن المطلب‑رضیاللّه عنه‑روایت کرد از رسول که هر که طعم ایشان بچشید به خدایی خدا رضا داد.
عمر‑رضیاللّه عنه‑نامهای نوشت با ابوموسی اشعری‑رضیاللّه عنه‑که همه چیزها در رضاست، اگر توانی راضی باش، والاصبر کن.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۵ - فصل پنجم: در تفکر
بدانکه چون مردم راضی شوند از اشغال فراغت یابند، و در فراغت هیچکار بهتر از فکرت نیست‑که پیوسته تفکر میکند در احوال جهان و اوصاف خویش و جلال حق تعالی.
و گفت فکرت حرکت دل است پس از شناختن و طلب حقایق کارها، و مصنوعات حق تعالی میدانی است که تفکر جولان کردن دل است در آن میدان. هرچند که مرد تفکر بیش کند حقایق بیش روی نماید. و چندان که به ادارک حقایق ربوبیت میافزاید اقرار او در عبودیت میافزاید.
تفکر دو نوع است: تفکری است در خلق، و تفکری در حق تعالی. تفکردر مخلوقات به مصنوعات و مقدورات واجب است که انقیاد و تواضع و اعلام افزاید.
اما تفکر در حق تعالی دستوری نیست که آدمی قدر او بنتواند شناخت که «ما قدرو اللّه حق قدره»، جز دهشت و سرگردانی هیچ حاصل نیاید.
چون خواهد که در حق تعالی تفکر کند خاطرش قاصر گردد و عقلش عاجز شود، هیچ تمتع نیابد. ازآنکه تفکر در نامحدود سرگشتگی آرد و از طریق استقامت بیفکند.
اما چون در مصنوعات فکرت کند قدرت و صنعت و ارادت حق تعالی در وی ببیند دلش زنده شود، معرفتش زیادت گردد، توحید بر دل او غالب شود که «و یتفکرون فی خلق السموات و الارض». بدین سبب رخصت نیست فکرت در صانع‑جل جلاله. و قال علیه السلام: «تفکروا فی خلق اللّه و لا تتفکروا فی اللّه، فانکم لا تقدرون قدره»، در مخلوقات تفکر کنید و در خالق فکر مکنید که شما قدر او ندانید و نتوانید دانستن و آن گه در ضلالت افتید.
ابوعلی رودباری‑رحمة اللّه علیه‑گفته است تفکر پنج وجه است:
۱‑فکرتی هست در آیات و علامات حق تعالی، و نتیجهٔ او معرفت است.
۲‑و فکرتی هست در عطای حق تعالی،و نتیجه او محبت است.
۳‑و فکرتی هست در وعید حق تعالی، و از وی رغبت افزون شود.
۴‑و فکرتی در حقایق نفس و رضاءٍ حق تعالی، و حیاثمرهٔ آن است.
و این جمله شرفی عظیم دارد. مرد صاحب نظر باید که پیوسته در آینهٔ فکرت مینگرد و جمال حقایق میبیند.
رسول گفته است هر سخن که ذکر حق تعالی نباشد لغو است، و هر خموشی که فکرت نیست غفلت است، و هیچ آفت مرد را ورای غفلت نیست، و هیچ دولت زیادت از حضور نیست، ونشان حضور تفکر است. چون مرد متفکر بود جمع شود.
ابوالعباس دامغانیگوید که شبلی مرا وصیت کرد گفت تنهایی پیشهگیر و نام آن از دیوان قوم بیرون کن و روی به دیوار دار تا آنگه که اجل در رسد.
شعیب بن حربآمد گفت چرا آمدی؟ گفت تا نزدیک تو باشم. گفت عبادت به شرکت راست نیاید. هر که با خدای تعالی اُنس بود با هیچ چیزش انس نبود.
ذوالنون مصریرا پرسیدند که عزلت کی درست آید؟ گفت آنگه که از نفس خود عزلت گیری.
ابن المبارکرا گفتند داروی دل چیست؟گفت نادیدن خلق. حق تعالی چون خواهد که بندهای را از ذل معصیت با عز طاعت آرد تنهایی بر وی آسان کند و وی را به قناعت توانگر گرداند و به عیب خویش بینا کند. و هر که را این دادند خیر دنیا و آخرت بدو دادند.
بایزید‑رحمة اللّه علیه‑را گفتند از نفس جدا شو تا مرا بیابی.
بزرگان گفتهاند صوفی باید که از ده چیز باز آید: از معصیت به طاعت، از بخل به وجود، از شک به یقین، از شرکبه توحید، از ریا به اخلاص، از گناه به توبت، از دروغ به راست، از غفلت به فکرت، از حرص به استغنا، از غضب به تحمل.
و این همه فرع است. اصل این است که چون صوفی به مقام فکرت رسید و آداب فکرت معلوم گردانید مدد توفیق یابد تا از اغیار تبرا کند و به حق تعالی بازگردد. چون به حق تعالی بازگشت به مددفکرت وی را در کنف عنایت خود گیرد و به لطف خویش تربیت کند تا از اعمال به احوال رسد، و از صورت به صفت، و از تکلف به تصوف سفر کند. «ذلک فضل اللّه یؤتیه من یشاء.»
درین فصل بدین قدر سخن کفایت کنیم، بعد از این اصل دوم گوییم که به باطن تعلق دارد.
و گفت فکرت حرکت دل است پس از شناختن و طلب حقایق کارها، و مصنوعات حق تعالی میدانی است که تفکر جولان کردن دل است در آن میدان. هرچند که مرد تفکر بیش کند حقایق بیش روی نماید. و چندان که به ادارک حقایق ربوبیت میافزاید اقرار او در عبودیت میافزاید.
تفکر دو نوع است: تفکری است در خلق، و تفکری در حق تعالی. تفکردر مخلوقات به مصنوعات و مقدورات واجب است که انقیاد و تواضع و اعلام افزاید.
اما تفکر در حق تعالی دستوری نیست که آدمی قدر او بنتواند شناخت که «ما قدرو اللّه حق قدره»، جز دهشت و سرگردانی هیچ حاصل نیاید.
چون خواهد که در حق تعالی تفکر کند خاطرش قاصر گردد و عقلش عاجز شود، هیچ تمتع نیابد. ازآنکه تفکر در نامحدود سرگشتگی آرد و از طریق استقامت بیفکند.
اما چون در مصنوعات فکرت کند قدرت و صنعت و ارادت حق تعالی در وی ببیند دلش زنده شود، معرفتش زیادت گردد، توحید بر دل او غالب شود که «و یتفکرون فی خلق السموات و الارض». بدین سبب رخصت نیست فکرت در صانع‑جل جلاله. و قال علیه السلام: «تفکروا فی خلق اللّه و لا تتفکروا فی اللّه، فانکم لا تقدرون قدره»، در مخلوقات تفکر کنید و در خالق فکر مکنید که شما قدر او ندانید و نتوانید دانستن و آن گه در ضلالت افتید.
ابوعلی رودباری‑رحمة اللّه علیه‑گفته است تفکر پنج وجه است:
۱‑فکرتی هست در آیات و علامات حق تعالی، و نتیجهٔ او معرفت است.
۲‑و فکرتی هست در عطای حق تعالی،و نتیجه او محبت است.
۳‑و فکرتی هست در وعید حق تعالی، و از وی رغبت افزون شود.
۴‑و فکرتی در حقایق نفس و رضاءٍ حق تعالی، و حیاثمرهٔ آن است.
و این جمله شرفی عظیم دارد. مرد صاحب نظر باید که پیوسته در آینهٔ فکرت مینگرد و جمال حقایق میبیند.
رسول گفته است هر سخن که ذکر حق تعالی نباشد لغو است، و هر خموشی که فکرت نیست غفلت است، و هیچ آفت مرد را ورای غفلت نیست، و هیچ دولت زیادت از حضور نیست، ونشان حضور تفکر است. چون مرد متفکر بود جمع شود.
ابوالعباس دامغانیگوید که شبلی مرا وصیت کرد گفت تنهایی پیشهگیر و نام آن از دیوان قوم بیرون کن و روی به دیوار دار تا آنگه که اجل در رسد.
شعیب بن حربآمد گفت چرا آمدی؟ گفت تا نزدیک تو باشم. گفت عبادت به شرکت راست نیاید. هر که با خدای تعالی اُنس بود با هیچ چیزش انس نبود.
ذوالنون مصریرا پرسیدند که عزلت کی درست آید؟ گفت آنگه که از نفس خود عزلت گیری.
ابن المبارکرا گفتند داروی دل چیست؟گفت نادیدن خلق. حق تعالی چون خواهد که بندهای را از ذل معصیت با عز طاعت آرد تنهایی بر وی آسان کند و وی را به قناعت توانگر گرداند و به عیب خویش بینا کند. و هر که را این دادند خیر دنیا و آخرت بدو دادند.
بایزید‑رحمة اللّه علیه‑را گفتند از نفس جدا شو تا مرا بیابی.
بزرگان گفتهاند صوفی باید که از ده چیز باز آید: از معصیت به طاعت، از بخل به وجود، از شک به یقین، از شرکبه توحید، از ریا به اخلاص، از گناه به توبت، از دروغ به راست، از غفلت به فکرت، از حرص به استغنا، از غضب به تحمل.
و این همه فرع است. اصل این است که چون صوفی به مقام فکرت رسید و آداب فکرت معلوم گردانید مدد توفیق یابد تا از اغیار تبرا کند و به حق تعالی بازگردد. چون به حق تعالی بازگشت به مددفکرت وی را در کنف عنایت خود گیرد و به لطف خویش تربیت کند تا از اعمال به احوال رسد، و از صورت به صفت، و از تکلف به تصوف سفر کند. «ذلک فضل اللّه یؤتیه من یشاء.»
درین فصل بدین قدر سخن کفایت کنیم، بعد از این اصل دوم گوییم که به باطن تعلق دارد.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۶ - اصل دوم: در احوال باطن و درو پنج فصل است - فصل اول: در معرفت
بدان که اول چیزی که بر بنده واجب است معرفت است،علی الخصوص متصفه را که تصوف سفر است از خلق به حق و این سفر آنگه درست آید که مقصود شناخت باشد، هر چند شناخت حق تعالی چنانکه حقیقت شناخت است درست نیاید. امابه قدر وسع خود واجب است شناختن حق تعالی.
و هیچ کار مهمتر از معرفت نیست که رسول گفته است چنانکه سقف برستون نگاه توان داشت دین در دل به معرفت نگاه توان داشت. معرفت عماد دین است.
و به حقیقت معرفت نتوان رسید از آن که نه بادیهای است که به قدم توان بریدن. حالتی است به توفیق باز بسته، تا حق تعالی به کدام بنده ارزانی دارد و چه قدرروزی کند.
اما عارف در معرفت به کنه آن نرسد که «و ما قدروا اللّه حق قدره. ای ما عرفوه حق معرفته». چون معرفت حق تعالی عطاء اوست جز به توفیق او بدان نتوا رسیدن.
ذوالنون‑قدس اللّه روحه‑گوید که خدای را به خدا شناختم. و اگر مدد نبودی هرگز وی را نشناختمی.
بزرگی گفته است خدا را به خدا بشناختم و هر چه دون خدا بود به نور او بشناختم.
ابتداء معرفت نوری است که از حضرت او چون به دلی پیوندد به مدد آن نور راه معرفت پیش گیرد.
بزرگان گفتهاند چراغ جهان آفتاب است، و معرفت چراغ دلها است و بر حق تعالی هیچ دوستتر از عرفان نیست، و اسرار خود جز در معرفت تعبیه نکند.
رسول خبر داده است که هر چیزی «را» معدنی است و دلهای عارفان معدن جوهر تقوی است، و هر پادشاهی را حمایتی است و حق تعالی ایشان را در حمایت گرفته باشد از همهٔ آفات زمانه، و هیچ اندوه بدان دل نرساند و بند قبض ازو بردارد.
هر دلکه ذوق معرفت یافت هرگز تنگ دل و غمگین نشود.
بزرگی گفته است بیشتر اهل دنیا بیرون شدند، ذوق آنچه خوشتر است نایافته. گفتندآن چیست؟ گفت معرفت حق تعالی.
عارفان را چهار علامت است: ذکر معرفت، و صدق همت، و مواظبت خدمت، و خوف از فرفت.
امیرالمؤمنین علی‑رضیاللّه عنه‑گفته است رحمت کنید بر کسی که دل او غرق معرفت نیست.
و معرفت متفاوت است. قومی او را به دلیل شناختهاند، و قومی به عقل، و قومی به تأیید و توفیق الهیت. و این از همه نیکوتر است و در میان متصوفه این محمود است که هر که حق را به چیزی شناسد برای چیزی شناسد.
لاجرم چون در شناخت متفاوت آمدند در طلب خود از آن شناخت مطلوب دارند: بعضی سلامتی دنیا طلبند، بعضی سعادت درجهٔ آخرت طلبند، و این کسانی دانند که وی را به واسطه شناسند.
اما آنها که وی را به وی شناسد همیشه رضای او طلبند. شهود وی خواهد. و این کس در معرفت راسخ قدم باشد. اهل صفه چنین باشند.
فتح موصلی‑رحمة اللّه علیه‑چنین گوید که نشان عارف صادق آن است که حرکت و سکون، و نطق و سکوت، و خوف و رجاء او همه از خدا باشد.
عارف محقق آن است که به چشم اعتبار در دنیا نگرد، و به چشم انتظار به آخرت، و به چشم احتقار به خود و طاعت خود. و داند که همه فرع است و ناقص. اصل کامل معرفت معبود عالمیان است. از همهٔ جهان انفصال طلبد و به مقصود اتصال جوید. این چنین نور جهان باشد.
احمد بن عاصم الانطاکی‑رحمة اللّه علیه‑گوید هر که به خدا عارفتر ترس او از خدا بیشتر.
و گفتهاند هر که خدای را بشناخت عیش او صافی گشت و زندگانی او خوش شد. همه چیزها از وی بترسد و ترس مخلوقات از دل وی برخیزد و انس او با حق باشد.
و گفتهاند هر که خدای را بشناخت از بقاء خود سیر برآمد و دنیا با فراخی آن بر وی تنگ شد.
و گفتهاند هر که خداوند را بشناخت رغبت همه چیزها از دل وی برخاست، وی را نه فصل بود نه وصل.
و گفتهاندمعرفت شرم و تعظیم آرد، چنانکه توحید رضا و تسلیم آرد.
رویمگوید عارف را آیینهای باشد که چون در آنجا نگرد تجلی مولی او تجلی کند.
ذوالنونگوید ارواح انبیا‑‑اسب در میدان افکندند، روح رسول از پیش همه برفت به روضهٔ وصال رسید.
حسین منصورگوید چون بنده به مقام معرفت رسد به خاطر او وحی فرستند و سر او نگاه دارند تا وی را هیچ در خاطر نیاید مگر خاطر حق.
و گفتهاند علامت عارف آن است که از دنیا و آخرت فارغ بود.
سهل بن عبداللّهگوید غایت معرفت دو چیز است: دهشت و حیرت.
ذوالنونگوید عارفترینمردم به خدای تعالی آن است که تحیر او بیش باشد.
گفتهاند به عالم اقتدا کنید و به عارف راه بیابید.
بوسلیمان دارانیگوید عارف را در بستر فتوحها بود که در نمازش نبود.
بوتراب نخشبیگفته است عارف چنان باشد که به هیچچیز مکدر نشود و همه چیزها بدو صافی شود. عارف را حاجت و اختیار نباشد که حق تعالی هر چه بدیشان دهد بیاختیار ایشان دهد، بلکه به ارادت خود دهد. کسیکه به ارادت معبودخودزنده و مرده بود وی را اوصاف انسانیت نبود و در مقابله ارادت خود نماید.
یحیی معاذگفته است چون در مقابلهٔ معروف خود به ترک ادب بگوید هلاک شود چون مخاطبان.
اگر عارف در همهٔ عمر خود یک نفس از مقصود حق بازگردد مخذول ابد گردد و اگر شرح معرفت خود با کسی بگوید مهجور معرفت گردد.
عارف نیست کسی که وصف معرفت کند پیش طالبان آخرت، فکیف پیش طالبان دنیا.
معرفت جوهری است از اسرار که حق تعالی در دل بندهٔ خود نهاده است. شرط آن است که پیوسته به خدمت آن مشغول باشد و برکسی ظاهر نکند که خاین شود و عارف خاین نباشد.
استاد ابوعلی دقاق گفته است عارف در بحر تحقیق غرق است. خود را به کس نتواند نمود و از خودباکس نتواند گفت و در همه احوال معروف خودش باید شناخت.
در جمله حقیقت معرفت و صفت عارف بسیار است، بدین قدر اختصار کردیم، واللّه اعلم.
و هیچ کار مهمتر از معرفت نیست که رسول گفته است چنانکه سقف برستون نگاه توان داشت دین در دل به معرفت نگاه توان داشت. معرفت عماد دین است.
و به حقیقت معرفت نتوان رسید از آن که نه بادیهای است که به قدم توان بریدن. حالتی است به توفیق باز بسته، تا حق تعالی به کدام بنده ارزانی دارد و چه قدرروزی کند.
اما عارف در معرفت به کنه آن نرسد که «و ما قدروا اللّه حق قدره. ای ما عرفوه حق معرفته». چون معرفت حق تعالی عطاء اوست جز به توفیق او بدان نتوا رسیدن.
ذوالنون‑قدس اللّه روحه‑گوید که خدای را به خدا شناختم. و اگر مدد نبودی هرگز وی را نشناختمی.
بزرگی گفته است خدا را به خدا بشناختم و هر چه دون خدا بود به نور او بشناختم.
ابتداء معرفت نوری است که از حضرت او چون به دلی پیوندد به مدد آن نور راه معرفت پیش گیرد.
بزرگان گفتهاند چراغ جهان آفتاب است، و معرفت چراغ دلها است و بر حق تعالی هیچ دوستتر از عرفان نیست، و اسرار خود جز در معرفت تعبیه نکند.
رسول خبر داده است که هر چیزی «را» معدنی است و دلهای عارفان معدن جوهر تقوی است، و هر پادشاهی را حمایتی است و حق تعالی ایشان را در حمایت گرفته باشد از همهٔ آفات زمانه، و هیچ اندوه بدان دل نرساند و بند قبض ازو بردارد.
هر دلکه ذوق معرفت یافت هرگز تنگ دل و غمگین نشود.
بزرگی گفته است بیشتر اهل دنیا بیرون شدند، ذوق آنچه خوشتر است نایافته. گفتندآن چیست؟ گفت معرفت حق تعالی.
عارفان را چهار علامت است: ذکر معرفت، و صدق همت، و مواظبت خدمت، و خوف از فرفت.
امیرالمؤمنین علی‑رضیاللّه عنه‑گفته است رحمت کنید بر کسی که دل او غرق معرفت نیست.
و معرفت متفاوت است. قومی او را به دلیل شناختهاند، و قومی به عقل، و قومی به تأیید و توفیق الهیت. و این از همه نیکوتر است و در میان متصوفه این محمود است که هر که حق را به چیزی شناسد برای چیزی شناسد.
لاجرم چون در شناخت متفاوت آمدند در طلب خود از آن شناخت مطلوب دارند: بعضی سلامتی دنیا طلبند، بعضی سعادت درجهٔ آخرت طلبند، و این کسانی دانند که وی را به واسطه شناسند.
اما آنها که وی را به وی شناسد همیشه رضای او طلبند. شهود وی خواهد. و این کس در معرفت راسخ قدم باشد. اهل صفه چنین باشند.
فتح موصلی‑رحمة اللّه علیه‑چنین گوید که نشان عارف صادق آن است که حرکت و سکون، و نطق و سکوت، و خوف و رجاء او همه از خدا باشد.
عارف محقق آن است که به چشم اعتبار در دنیا نگرد، و به چشم انتظار به آخرت، و به چشم احتقار به خود و طاعت خود. و داند که همه فرع است و ناقص. اصل کامل معرفت معبود عالمیان است. از همهٔ جهان انفصال طلبد و به مقصود اتصال جوید. این چنین نور جهان باشد.
احمد بن عاصم الانطاکی‑رحمة اللّه علیه‑گوید هر که به خدا عارفتر ترس او از خدا بیشتر.
و گفتهاند هر که خدای را بشناخت عیش او صافی گشت و زندگانی او خوش شد. همه چیزها از وی بترسد و ترس مخلوقات از دل وی برخیزد و انس او با حق باشد.
و گفتهاند هر که خدای را بشناخت از بقاء خود سیر برآمد و دنیا با فراخی آن بر وی تنگ شد.
و گفتهاند هر که خداوند را بشناخت رغبت همه چیزها از دل وی برخاست، وی را نه فصل بود نه وصل.
و گفتهاندمعرفت شرم و تعظیم آرد، چنانکه توحید رضا و تسلیم آرد.
رویمگوید عارف را آیینهای باشد که چون در آنجا نگرد تجلی مولی او تجلی کند.
ذوالنونگوید ارواح انبیا‑‑اسب در میدان افکندند، روح رسول از پیش همه برفت به روضهٔ وصال رسید.
حسین منصورگوید چون بنده به مقام معرفت رسد به خاطر او وحی فرستند و سر او نگاه دارند تا وی را هیچ در خاطر نیاید مگر خاطر حق.
و گفتهاند علامت عارف آن است که از دنیا و آخرت فارغ بود.
سهل بن عبداللّهگوید غایت معرفت دو چیز است: دهشت و حیرت.
ذوالنونگوید عارفترینمردم به خدای تعالی آن است که تحیر او بیش باشد.
گفتهاند به عالم اقتدا کنید و به عارف راه بیابید.
بوسلیمان دارانیگوید عارف را در بستر فتوحها بود که در نمازش نبود.
بوتراب نخشبیگفته است عارف چنان باشد که به هیچچیز مکدر نشود و همه چیزها بدو صافی شود. عارف را حاجت و اختیار نباشد که حق تعالی هر چه بدیشان دهد بیاختیار ایشان دهد، بلکه به ارادت خود دهد. کسیکه به ارادت معبودخودزنده و مرده بود وی را اوصاف انسانیت نبود و در مقابله ارادت خود نماید.
یحیی معاذگفته است چون در مقابلهٔ معروف خود به ترک ادب بگوید هلاک شود چون مخاطبان.
اگر عارف در همهٔ عمر خود یک نفس از مقصود حق بازگردد مخذول ابد گردد و اگر شرح معرفت خود با کسی بگوید مهجور معرفت گردد.
عارف نیست کسی که وصف معرفت کند پیش طالبان آخرت، فکیف پیش طالبان دنیا.
معرفت جوهری است از اسرار که حق تعالی در دل بندهٔ خود نهاده است. شرط آن است که پیوسته به خدمت آن مشغول باشد و برکسی ظاهر نکند که خاین شود و عارف خاین نباشد.
استاد ابوعلی دقاق گفته است عارف در بحر تحقیق غرق است. خود را به کس نتواند نمود و از خودباکس نتواند گفت و در همه احوال معروف خودش باید شناخت.
در جمله حقیقت معرفت و صفت عارف بسیار است، بدین قدر اختصار کردیم، واللّه اعلم.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۷ - فصل دوم: در فراست
بدان که هیچ حالت دل را بعد از معرفت نیکوتر از فراست نیست. آینهای است که حق تعالی در دل بندگان خود نهد تا در آن آیینه جمال حق تعالی بیند و اسرار معرفت و حقایق ربوبیت کسی دریابد که آینیهٔ فراست در دل دارد که «ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب»، و جایی دیگر میگوید: «ان فی ذلک لآیات للمؤمنین».
هرچه آن در عبارت نتوان آورد و به حواس بدان نتوان رسید نور عزت است، و هر چه به مددها در نشاید یافت دب به مدد فراست در یک نفس معلوم کند. وبرای این بود که رسول فرمود که «اتقوا فراسة المؤمن، فانه ینظر بنور اللّه تعالی».
ابوسعید خرازگفته است بر صاحب فراست سهو و غفلت نرود. از آنکه به نور حق نگرد، و همه جمال حق بیند. آنکس که چنین باشد بر نظر وی سهو و غفلت نرود و درفطرت نباشد و در کنف نظر کسی باشد که از قرب خاطرخود گوید، یا به مدد بصر خود نگرد.
اما چون فراست کسی را موافقت کرد هر چه به زبان بگوید حکم تعالی باشد که این معنی به زبان براند، لاجرم خطا نیفتد.
امیرالمؤمنین عمر‑رضیاللّه عنه‑گفت رسول به ابتدا در آن متوقف بود. پسجبرئیل‑‑بیامد و گفت هر چه عمرمیگوید بشنو که ما میگوییم: «له الحق ینطق علی لسان عمر».
واسطیگفته است فراست نوری است از حق تعالی «که» بر دل تابد و به مدد معرفت بار اسرار حق برگیرد. از غیب به غیب برد.
نساج‑رحمة اللّه علیه‑گوید در خانه بودم، به دلم افتاد که جنید بر در سرای است. آنخاطر از دل بیرون کردم. دیگر بار همان باز آمد. سوم بار هم همچنین. پسبیرون شدم جنید را دیدم ایستاده. گفت چرا به نخست خاطر بیرون نیامدی؟
درویشی گوید دربغدادبودم. در دلم افتاد کهمرتعشپانزده درم میآورد مرا، تا بدان رکوهای خرم و رسنی و نعلینی، و اندر بادیه شوم. در حال یکی در بزد. فراز شدم،مرتعشرا دیدم خرقهایبه دست. گفت بگیر! گفتمنخواهم. گفت مرا رنجه مدار! چندخواسته بودی؟ گفتم: پانزده درم. گفت بگیر که پانزده درم است.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑مجلس میداشت.غلامی ترسا بر لباسی منکر بیامد و گفت ایهاالشیخ، معنی قول رسول چیست که گفت «اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بنور اللّه».
جنیدسربرآورد گفت وقت اسلام تو آمد. غلام مسلمان شد.
ابوبکر کتانی‑رحمة اللّه علیه‑گفت فراست مکاشفهٔ نفس است و معاینهٔ غیب.
شافعی و محمد بن الحسن،‑رحمهما اللّه‑درمسجد حرامنشسته بودند نشسته بودند. مردی از در مسجد درآمد. محمدبن الحسن گفت مرا در فراست چنین میآید کهکه این مرد درود گراست. شافعی گفت مرا چنان مینماید که آهنگر است. این مرد را بخواندند و از وی پرسیدند. گفت وقتی آهنگری کردمی، اکنون درودیگر کنم.
در میانبوعثمان جاثری‑رحمة اللّه علیه‑زکریا نامی بود. او را با زنی کاری افتاده بود در آن روز توبت کرد. روزی برسربوعثمانایستاده بود، خاطر او به واقعهٔ آن زن سفر کرد، و در آن تفکر بود.بوعثمانسربرآورد و گفت شرم نداری که از گذشته باز اندیشی!
ابوالقاسم قشیری، حکایت کرد که در اول عهد کهابوعلی دقاقمرا درمسجد مطرزمجلس نهاده بود بعد ازان به چند روز مرا عزمنساافتاد. دستوریخواستم. دستور داد. چون بیرون شدم او به تشییع من بیرون آمد. در راه میرفتم، به خاطرم درآمد که کاشکی استاد به نوبت مجلس من داشتی. استادروی به من کرد.
گفت یا اباالقسم نوبتهای مجلس تو میدارم، تا که بازرسی.ساعتی دیگر بود، اندیشیدم که او ضعیف است در هفتهآی دو بار مجلس بدارد، رنجش رسد. کاشکی در هفتهای یک بار قناعت کردی. استاد روی به من کرد گفت یا اباالقسم اگر دو نوبت رنجم رسد در هفتهای یک نوبت بدارم.
و مثل این کرامات بسیار است مشایخ را.
حسین منصور‑رحمة اللّه علیه‑گفته است چون حق تعالی بر سر بندهای مستولی گردد جمله اسرار را مملوک او گرداند تا همه میبیند و چنانکه خواهد خبر میدهد.
پیری را از فراست پرسیدند؟ گفت گردش روح در ملکوت، و اشراف در معانی اسرار غیب، و حکایت کردن بعد ازان نظر به نطق مشاهدت، و نفس زدن به نطق خبر و گمان، و دولت فراست عطا است نه کسبی.
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند که فراست نتیجه چیست؟ گفت نتیجهٔ «و نفخت فیه من روحی». هر که را نصیب از آن دولت بیشتر حضور او تمامتر، و صدق فراست او محکمتر.
و این دولتی است متصوفه را موافقت کرده. اگر چه سببی ندارد، تربیتی نخواهد از قطع علایق و نفی اشتغال، تا در فراغت قوت حیات منفرس گردد به حق تعالی و مخبر شود از اسرار.
شاه کرمانی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است هر که چشم از محرمات ببندد و باطن خود را به مراقبت عمارت کند ظاهر را به اتباع سنت تربیت دهد و لقمهٔ حلال دارد، هرگز فراست او خطا نشود.
متصوفه این طریق را ملازماند. لاجرم دولت فراست حق تعالی ایشان را ارزانی داشته است. اگر ازیشان این حالت بینند، انکار دور باید داشت که ممکن است.
هرچه آن در عبارت نتوان آورد و به حواس بدان نتوان رسید نور عزت است، و هر چه به مددها در نشاید یافت دب به مدد فراست در یک نفس معلوم کند. وبرای این بود که رسول فرمود که «اتقوا فراسة المؤمن، فانه ینظر بنور اللّه تعالی».
ابوسعید خرازگفته است بر صاحب فراست سهو و غفلت نرود. از آنکه به نور حق نگرد، و همه جمال حق بیند. آنکس که چنین باشد بر نظر وی سهو و غفلت نرود و درفطرت نباشد و در کنف نظر کسی باشد که از قرب خاطرخود گوید، یا به مدد بصر خود نگرد.
اما چون فراست کسی را موافقت کرد هر چه به زبان بگوید حکم تعالی باشد که این معنی به زبان براند، لاجرم خطا نیفتد.
امیرالمؤمنین عمر‑رضیاللّه عنه‑گفت رسول به ابتدا در آن متوقف بود. پسجبرئیل‑‑بیامد و گفت هر چه عمرمیگوید بشنو که ما میگوییم: «له الحق ینطق علی لسان عمر».
واسطیگفته است فراست نوری است از حق تعالی «که» بر دل تابد و به مدد معرفت بار اسرار حق برگیرد. از غیب به غیب برد.
نساج‑رحمة اللّه علیه‑گوید در خانه بودم، به دلم افتاد که جنید بر در سرای است. آنخاطر از دل بیرون کردم. دیگر بار همان باز آمد. سوم بار هم همچنین. پسبیرون شدم جنید را دیدم ایستاده. گفت چرا به نخست خاطر بیرون نیامدی؟
درویشی گوید دربغدادبودم. در دلم افتاد کهمرتعشپانزده درم میآورد مرا، تا بدان رکوهای خرم و رسنی و نعلینی، و اندر بادیه شوم. در حال یکی در بزد. فراز شدم،مرتعشرا دیدم خرقهایبه دست. گفت بگیر! گفتمنخواهم. گفت مرا رنجه مدار! چندخواسته بودی؟ گفتم: پانزده درم. گفت بگیر که پانزده درم است.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑مجلس میداشت.غلامی ترسا بر لباسی منکر بیامد و گفت ایهاالشیخ، معنی قول رسول چیست که گفت «اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بنور اللّه».
جنیدسربرآورد گفت وقت اسلام تو آمد. غلام مسلمان شد.
ابوبکر کتانی‑رحمة اللّه علیه‑گفت فراست مکاشفهٔ نفس است و معاینهٔ غیب.
شافعی و محمد بن الحسن،‑رحمهما اللّه‑درمسجد حرامنشسته بودند نشسته بودند. مردی از در مسجد درآمد. محمدبن الحسن گفت مرا در فراست چنین میآید کهکه این مرد درود گراست. شافعی گفت مرا چنان مینماید که آهنگر است. این مرد را بخواندند و از وی پرسیدند. گفت وقتی آهنگری کردمی، اکنون درودیگر کنم.
در میانبوعثمان جاثری‑رحمة اللّه علیه‑زکریا نامی بود. او را با زنی کاری افتاده بود در آن روز توبت کرد. روزی برسربوعثمانایستاده بود، خاطر او به واقعهٔ آن زن سفر کرد، و در آن تفکر بود.بوعثمانسربرآورد و گفت شرم نداری که از گذشته باز اندیشی!
ابوالقاسم قشیری، حکایت کرد که در اول عهد کهابوعلی دقاقمرا درمسجد مطرزمجلس نهاده بود بعد ازان به چند روز مرا عزمنساافتاد. دستوریخواستم. دستور داد. چون بیرون شدم او به تشییع من بیرون آمد. در راه میرفتم، به خاطرم درآمد که کاشکی استاد به نوبت مجلس من داشتی. استادروی به من کرد.
گفت یا اباالقسم نوبتهای مجلس تو میدارم، تا که بازرسی.ساعتی دیگر بود، اندیشیدم که او ضعیف است در هفتهآی دو بار مجلس بدارد، رنجش رسد. کاشکی در هفتهای یک بار قناعت کردی. استاد روی به من کرد گفت یا اباالقسم اگر دو نوبت رنجم رسد در هفتهای یک نوبت بدارم.
و مثل این کرامات بسیار است مشایخ را.
حسین منصور‑رحمة اللّه علیه‑گفته است چون حق تعالی بر سر بندهای مستولی گردد جمله اسرار را مملوک او گرداند تا همه میبیند و چنانکه خواهد خبر میدهد.
پیری را از فراست پرسیدند؟ گفت گردش روح در ملکوت، و اشراف در معانی اسرار غیب، و حکایت کردن بعد ازان نظر به نطق مشاهدت، و نفس زدن به نطق خبر و گمان، و دولت فراست عطا است نه کسبی.
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند که فراست نتیجه چیست؟ گفت نتیجهٔ «و نفخت فیه من روحی». هر که را نصیب از آن دولت بیشتر حضور او تمامتر، و صدق فراست او محکمتر.
و این دولتی است متصوفه را موافقت کرده. اگر چه سببی ندارد، تربیتی نخواهد از قطع علایق و نفی اشتغال، تا در فراغت قوت حیات منفرس گردد به حق تعالی و مخبر شود از اسرار.
شاه کرمانی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است هر که چشم از محرمات ببندد و باطن خود را به مراقبت عمارت کند ظاهر را به اتباع سنت تربیت دهد و لقمهٔ حلال دارد، هرگز فراست او خطا نشود.
متصوفه این طریق را ملازماند. لاجرم دولت فراست حق تعالی ایشان را ارزانی داشته است. اگر ازیشان این حالت بینند، انکار دور باید داشت که ممکن است.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۸ - فصل سوم: در مشاهدت
بدان که خلعتی که حق تعالی خواص خود را در پوشد مشاهدت است و نشان او حضور است که آدمی به ظاهر و باطن حاضر شود.چون به ظاهر حاضر بود مشاهد غیب شود از اسرار عزت و از دولت نظر حق تعالی بهره یابد، «او القی السمع و هو شهید.»
نشان مشاهدت دل حاضر است. خلعتی است که حق تعالی بندگان را فرماید که پیوسته بر درگاه حاضر باشند به جمعیت و حضور وقت و از اشتغال فارغ. پس از فراغت و حضور وقت دیده و دل او را گشاده گرداند. مطالعت بدایع ربوبیت و ادراک اسرار عزت کنند تا همیشه هر چه در غیب رود میبینند. هرگز غایب نشود و در حجاب و تفرقه نیفتد.
ابوعمرو مکی‑رحمة اللّه علیه‑چنین گوید که مشاهدت زیادت یقین است که با کشف حضور جمع بصیرت دل برو محیط گردد. آنچه حاصل آید مشاهدت است واین خلعت به کسی دهند که حاضر شود.
قوت حضور کسی را بود که قرب حق تعالی در همه احوال میبیند و میداند که نزدیک است به همهٔ جهانیان به علم، و نزدیک است به خواص به نظر. پسدر آن قرب شرم دارد که به کاری مشغول گردد یا با دیگری انس طلبد، بل که از همه اعراض کند و ترک اشغال بگوید، به مدد یقین بر بساط قرب حاضر شود، از بحر مشاهدت یک قطره به وی دهند تا عطش طلب خود را تسکینی دهد.
بزرگان گفتهاند مشاهدت حضور است بر بساط قرب، و مدد حقیقت است و یقین، وترک اشغال است در راه طلب حق تعالی، و وقوفبر حقایق دین.
و اصحاب مشاهدت سه نوع است: اول و صدر و کمال.
بعضی در اول ابتداءمشاهدت دارند. چنانکهابوبکر واسطی‑رحمة اللّه علیه‑گفت بدایت مشاهدت نگرستن است به چیزها به چشم عبرت و مطالعهٔ اسرار غیب است به دیدهٔ فکرت و این خلعت و مرتبت مریدان است و حالت اول است از مشاهدت.
و بعضی که در صدر مشاهدتاند چنان باشند کهابوسعید خراز‑رحمة اللّه علیه‑گفت که جملهٔ خلایق در قبضهٔ قدرت خداوند عالماند‑جل و جلاله و عظم شأنه‑. چون مرد غریق مشاهدت شود حضور میان او و حق شاهد گردد. درو هم و سر او جز حق نماند. اغیار باطل شود و حق حاصل گردد، و این قدمگاه موحدان است.
و بعضی در مشاهده به کمال رسیدهاند، چنانکهبوعمرومکی‑قدس اللّه روحه‑گفته است که مشاهده عهد دل است با حق تعالی که با هیچ ننگرد، الا که حق را در آن چیز بیند. از آنکه در آنچیز نظر آن کس ورای حق بود، از وی هیچ نطلبد جز نظر وی، و این کس در حضور و غیبت یکسان بود. اگر در خود نگرد، و اگر در دیگری نگرد جز جمال ربوبیت نبیند.
و این حالت مرفوعان و مقبولان است، و این کمال مشاهدت است که حرکت و سکون او همه حق بود. ویرا خود غیبت نماند موجودات آیینهٔ وی گردد. جمال حق در آن آیینه کشف شود. آن کشف سبب حیات او گردد. چنانکه بایزید‑قدس اللّه روحه العزیز‑گفت که اگر حق تعالی یک نفس مدد مشاهدت خود از ما بازگیرد دمار از جان ما برآرد.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑گفت در هیچ چیز ننگرستم که در آن هیچ چیز دیدم، الا مقصود و معبود خود را.
و این دولت مشاهدتاصحاب صفهرا موافقت کند که پیوسته جمع باشند در وقت خود از اغیار فارغ.
بدین قدر سخن در مشاهدت اقتصار کردیم که مشاهده خود در عبارت نیامد و تاکسی در محبت صادق نشود ذوق مشاهده معلوم او نگردد که مشاهده را به محبت توان یافت و قدر او بدان توان دانست. و بعد ازین سخن در محبت گوییم.
نشان مشاهدت دل حاضر است. خلعتی است که حق تعالی بندگان را فرماید که پیوسته بر درگاه حاضر باشند به جمعیت و حضور وقت و از اشتغال فارغ. پس از فراغت و حضور وقت دیده و دل او را گشاده گرداند. مطالعت بدایع ربوبیت و ادراک اسرار عزت کنند تا همیشه هر چه در غیب رود میبینند. هرگز غایب نشود و در حجاب و تفرقه نیفتد.
ابوعمرو مکی‑رحمة اللّه علیه‑چنین گوید که مشاهدت زیادت یقین است که با کشف حضور جمع بصیرت دل برو محیط گردد. آنچه حاصل آید مشاهدت است واین خلعت به کسی دهند که حاضر شود.
قوت حضور کسی را بود که قرب حق تعالی در همه احوال میبیند و میداند که نزدیک است به همهٔ جهانیان به علم، و نزدیک است به خواص به نظر. پسدر آن قرب شرم دارد که به کاری مشغول گردد یا با دیگری انس طلبد، بل که از همه اعراض کند و ترک اشغال بگوید، به مدد یقین بر بساط قرب حاضر شود، از بحر مشاهدت یک قطره به وی دهند تا عطش طلب خود را تسکینی دهد.
بزرگان گفتهاند مشاهدت حضور است بر بساط قرب، و مدد حقیقت است و یقین، وترک اشغال است در راه طلب حق تعالی، و وقوفبر حقایق دین.
و اصحاب مشاهدت سه نوع است: اول و صدر و کمال.
بعضی در اول ابتداءمشاهدت دارند. چنانکهابوبکر واسطی‑رحمة اللّه علیه‑گفت بدایت مشاهدت نگرستن است به چیزها به چشم عبرت و مطالعهٔ اسرار غیب است به دیدهٔ فکرت و این خلعت و مرتبت مریدان است و حالت اول است از مشاهدت.
و بعضی که در صدر مشاهدتاند چنان باشند کهابوسعید خراز‑رحمة اللّه علیه‑گفت که جملهٔ خلایق در قبضهٔ قدرت خداوند عالماند‑جل و جلاله و عظم شأنه‑. چون مرد غریق مشاهدت شود حضور میان او و حق شاهد گردد. درو هم و سر او جز حق نماند. اغیار باطل شود و حق حاصل گردد، و این قدمگاه موحدان است.
و بعضی در مشاهده به کمال رسیدهاند، چنانکهبوعمرومکی‑قدس اللّه روحه‑گفته است که مشاهده عهد دل است با حق تعالی که با هیچ ننگرد، الا که حق را در آن چیز بیند. از آنکه در آنچیز نظر آن کس ورای حق بود، از وی هیچ نطلبد جز نظر وی، و این کس در حضور و غیبت یکسان بود. اگر در خود نگرد، و اگر در دیگری نگرد جز جمال ربوبیت نبیند.
و این حالت مرفوعان و مقبولان است، و این کمال مشاهدت است که حرکت و سکون او همه حق بود. ویرا خود غیبت نماند موجودات آیینهٔ وی گردد. جمال حق در آن آیینه کشف شود. آن کشف سبب حیات او گردد. چنانکه بایزید‑قدس اللّه روحه العزیز‑گفت که اگر حق تعالی یک نفس مدد مشاهدت خود از ما بازگیرد دمار از جان ما برآرد.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑گفت در هیچ چیز ننگرستم که در آن هیچ چیز دیدم، الا مقصود و معبود خود را.
و این دولت مشاهدتاصحاب صفهرا موافقت کند که پیوسته جمع باشند در وقت خود از اغیار فارغ.
بدین قدر سخن در مشاهدت اقتصار کردیم که مشاهده خود در عبارت نیامد و تاکسی در محبت صادق نشود ذوق مشاهده معلوم او نگردد که مشاهده را به محبت توان یافت و قدر او بدان توان دانست. و بعد ازین سخن در محبت گوییم.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۹ - فصل چهارم: در محبت
بدان که شریفتر احوالی ونیکوترین کاری که برآدمی ظاهر شود محبت است که هیچ جوهر در نهاد آدمی تعبیه نگردد ازو شریفتر، و هیچ خلعت به آدمی ندهند ازو عزیزتر، و هرچه گفتیم از احوال و اعمال مقدمات نتیجهٔ آن محبت است. مقصود از مقدمات شایستهٔ نتایج باشد. پس نتیجهٔ همه خیرات محبت است.
و محبت تعلق دل است به جمال محبوب و این دو نوع است: محبت خلق و محبت حق. محبت حق تعالی اصل است و محبت خلق فرع، و اصل بر فرع مقدم بود. واز برای این بود که حق تعالی اصل در ذکر محبت نخست از خود گفت که: «یحبهم و یحبونه» و آنجا که حقیقت است اگر مرد را محبت او نبودی هرگز قوت دعوی محبت او نداشتی.
آوردهاند که مردی کنیزکی داشت. شبی کنیزک را دید در گوشهای سر بر زمین نهاده میگفت الهی به حق محبت تو مرا که بر من رحمت کن! خواجهگفت ای کنیزک چنین گو که به حق محبت من ترا که برمن رحمت کنی. کنیزک گفت ای خواجه کیست که طاقت محبت او دارد پیش از دوستی او بنده را.
پس دوستی حق تعالی مقدم است و اصل آن است، و دیگر دوستیها فرع است، و بقاء فرع به قوام اصل باشد.
و بدان که محبت کلمهای است مطلق، بر هر جانب که خواصی توانی بست. همدر آن اطلاق حقیقتش معلوم باید کرد، آنگه مقید شود به جوانب.
و در حقیقت محبت سخن بسیار است.
ابوهریه‑رضیاللّه عنه‑روایت کند از رسول که گفت چون حق تعالی بندهای را دوست دارد،جبرئیلرا گوید فلان بنده را دوست دارم، شما نیز او را دوست دارید. اهل آسمانها او را دوست گیرند. پس وی را نزدیک اهل زمین قبولی در دلها نهد. و چون بندهای را دشمن دارد،انس مالک‑رضیاللّه عنه‑نپندارم که اندر دشمنی همچنین گوید.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت را از آن محبت نام کردهاند که هرچه در دل بود بجز محبوب همه رامحو کند.
عبداللّه ابن المبارک‑رحمة اللّه علیه‑گوید هر که را محبت دادند و بر قدر محبت وی را خشیت ندهند او فریفته باشد.
ابن مسروقگویدسمنونرا دیدم در محبت سخن میگفت، قنادیل مسجد پاره پاره میگشت.
ابوموسی‑رضیاللّه عنه‑گویدرسولرا گفتند مردی قومی را دوست دارد و بدیشان نرسد؟ گفت مرد با آن بود که دوستش دارد.
بوعثمان حیریگوید ازابوحفصشنیدم که گفت بیشتر فساد احوال از سه چیز خیزد: از فسق عارفان، و از خیانت محبان، و از دروغ مریدان.
فسق عارفان فرا گذاشتن گوش و چشم و زبان بود به اسباب دنیا و منافع آن، و خیانت محبان اختیار هواء ایشان بود بر رضاءحق تعالی بدانچه پیش آید،
و دروغ مریدان که ذکر خلق و رویت ایشان بر ذکر حق تعالی و رویتاو غلبه کند.
و گفتهاند محبت ایثار است، چنانکه زنعزیزمصر گفت در دوستییوسف‑به نهایت رسید گناه همه با جانب خود آورد. گفت «انا راودته عن نفسه»، آن همه من کردم که او را به خود دعوت کردم، بر خویشتن به خیانت گواهی داد.
جنیدگوید‑رحمة اللّه علیه‑چون محبت درس گردد شرط ادب برخیزد.
بنداربن الحسینگویدمجنونرا به خواب دیدم. گفتم خدا با تو چه کرد؟ گفت مرا بیامرزید و حجتی گردانید مرا بر محبان.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید محب اگر خاموش شود هلاک گردد؛ و عارف اگر خاموش نباشد هلاک شود.
بویعقوب السوسیگوید محبت درست نیاید مگر به بیرون آمدن از دیدن محبت، و به دیدن محبوب نیست شدن.
بوسعید خرازگوید رسول را خواب دیدمگفتم یا رسول اللّه معذورم دار ک دوستی خدا مرا مشغول کرده است از دوستی تو. گفت یاباسعیدهر که خدا را دوست درد مرا دوست داشته باشد.
رابعهمناجات میکرد که الهی هر دل که ترا دوست دارد، بسوزی! هاتفیآواز داد که ما چنین نکنیم. به ما گمان بد مبر.
محمدبن الفضلگوید محبت دور افتادن همه محبتها است از دل مگر محبت محبوب.
بعضی گفتهاند محبت تشویشی باشد در دلها از محبوب خویش.
ابوالقاسم نصر آبادیگوید که محبتی بود که موجب او نجات باشد از قتل، و محبتی بود که موجب او خون ریختن بود.
یحیی معاذ‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت آن است که به احسان زیادت نگردد و به بلاکم نگردد.
و گفتهاند محبت عاجز کند دل را از ادراک و منع کند زبان را از عبارات.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑گوید محبت موافقت حق است در همهٔ احوال و ملازمت این موافقت در اعمال و احوال.
جنیدرا‑قدس اللّه روحه‑پرسیدند که حقیقت حدوث محبت چیست؟ گفت آنکه صفات محبوب جای صفات محب بگیرد تا از محب هیچ اثر نماند. چون این حاصل شود محبت صادق گردد. و نشان این صدق آن بود که اگر همه بلاهای عالم جمع کنند و بدان محب فرستند هزیمت نشود، و از نعرهٔ دوستی کم نکند.
علی بن سعید العطارچنین حکایت کرد که وقتی میگذشتم شخصی را دیدم در گوشهای افتاده، دست و پای بریده و اعضاء او تباه شده. زنبورانگوشت از وی جدا میکردند. من آنجا رفتم، نیک در وی تأمل کردم، هیچ عضوی در وی بیعلتی ندیدم. گفتم ای جوانمرد چه حال است؟
بخندید و گفت به عزت و جلال محبوب من که اگر اجزاء مرا از یکدیگر جدا کند یک ذره دوستی او از دل خود جدا نکنم. رنج بر کالبد است، و محبت با جان. با هم چه نسبت دارد!
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از محبت، گفت محو ارادت و سوختن حاجت.
بایزید‑قدس اللّه روحه‑را پرسیدند از محبت، گفت بسیار از خود به اندک برداشتن، و اندک از دوست به بسیار برداشتن.
قرشی‑را رحمة اللّه علیه‑پرسیدند که نشان محبت چیست؟ گفت نشان حقیقی آن است که محب خود را بکلی به محبوب بخشد تا هر چه خواهد کند و بر وی هیچ اعتراض نکند.
شبلیرا‑قدس اللّه روحه‑به بیمارستان باز داشتند. جماعتی نزدیک او رفتند. وی پرسید که شما کیانید؟ گفتند دوستان توایم.
دست فراز کرد و سنگ بدیشان میانداخت.آن جماعت بگریختند.شبلیبخندید. گفت اگر راست میگویید مگریزید که محب صادق از محبوب نگریزد.
حق تعالی بهعیسی‑‑وحی فرستاد که برمن را از دل بنده مخفی نیست و بر دل بندهٔ خود اطلاع کنم. هر دل که از محبت دنیا خالی است در آن دل محبت خود نهم و هر دل که به محبت حق تعالی آراسته شد هر چه از وی رود بر همهٔ اعمال مقربان مقدم شود.
یحیی معاذ رازی‑رحمة اللّه علیه‑گوید یک ذره محبت در دل من بهتر از عبادت هفتاد ساله.
محبت چنان باید که بیغرض بود. از آنکه هر محبت که به غرض بود معلق باشد به علت. چون آن علت برسد آن محبت نیز برسد. و آن هوسی باشد، نه محبت بود.
سوسی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت آن است که محب خطر خویش فراموش کند، و از محبوب خود حاجت نخواهد.
ابوالقاسم نصر آبادی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت محبوبی سکون است در همهباب. نزدیک بزرگان معرفت مقدم بوده است.
اماسمنون‑رحمة اللّه علیه‑محبت را بر معرفت مقدم گردانیده است، از آنکه به هیچ احوال هر چیزی که تعلق به انسانیت دارد در گنجد. امامحبت غیرتی دارد که چون در دلی نزول کند اجازت ندهد که هیچ غیری با او مقاومت و مواظبت نماید.
حق‑سبحانه و تعالی‑بهداود‑‑وحی کرد که حرام کردم محبت خود بر دلهایی که با محبت من محبتی دیگر یاد کنند.
هر دل که دعوی من کرد آنگه به دیگری نگرست در من خاین شد. و محبت من امانتی است، هر تصرف که در وی کنی خیانت است.
و رسول گفته است خاین از مانیست.
پس شرط محبت آن است که جوهر محبت خود را صیانت کند تا هیچ غباری بروی ننشیند که فسادی که به احوال بنده راه یابد آن بود که در محبت خیانت دارد. هر محبتکه بدون محبوب خود آسایشی یابد آن محب خاین است.
و آن مشاهدت که یاد کرده آمد قدر او در محبت توان دانست که محب مستی است که جز به مشاهدت محبوب هشیار نشود و مستی که از مشاهدت آید وصف نتوان کرد، و هرگز هشیار نشود و این خودکاری دیگر است، همه احوال مقدمهٔ آن است و محبت نتیجهٔ او، و نتیجهٔ محبت سماع است و اندران سخن گوییم.
و محبت تعلق دل است به جمال محبوب و این دو نوع است: محبت خلق و محبت حق. محبت حق تعالی اصل است و محبت خلق فرع، و اصل بر فرع مقدم بود. واز برای این بود که حق تعالی اصل در ذکر محبت نخست از خود گفت که: «یحبهم و یحبونه» و آنجا که حقیقت است اگر مرد را محبت او نبودی هرگز قوت دعوی محبت او نداشتی.
آوردهاند که مردی کنیزکی داشت. شبی کنیزک را دید در گوشهای سر بر زمین نهاده میگفت الهی به حق محبت تو مرا که بر من رحمت کن! خواجهگفت ای کنیزک چنین گو که به حق محبت من ترا که برمن رحمت کنی. کنیزک گفت ای خواجه کیست که طاقت محبت او دارد پیش از دوستی او بنده را.
پس دوستی حق تعالی مقدم است و اصل آن است، و دیگر دوستیها فرع است، و بقاء فرع به قوام اصل باشد.
و بدان که محبت کلمهای است مطلق، بر هر جانب که خواصی توانی بست. همدر آن اطلاق حقیقتش معلوم باید کرد، آنگه مقید شود به جوانب.
و در حقیقت محبت سخن بسیار است.
ابوهریه‑رضیاللّه عنه‑روایت کند از رسول که گفت چون حق تعالی بندهای را دوست دارد،جبرئیلرا گوید فلان بنده را دوست دارم، شما نیز او را دوست دارید. اهل آسمانها او را دوست گیرند. پس وی را نزدیک اهل زمین قبولی در دلها نهد. و چون بندهای را دشمن دارد،انس مالک‑رضیاللّه عنه‑نپندارم که اندر دشمنی همچنین گوید.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت را از آن محبت نام کردهاند که هرچه در دل بود بجز محبوب همه رامحو کند.
عبداللّه ابن المبارک‑رحمة اللّه علیه‑گوید هر که را محبت دادند و بر قدر محبت وی را خشیت ندهند او فریفته باشد.
ابن مسروقگویدسمنونرا دیدم در محبت سخن میگفت، قنادیل مسجد پاره پاره میگشت.
ابوموسی‑رضیاللّه عنه‑گویدرسولرا گفتند مردی قومی را دوست دارد و بدیشان نرسد؟ گفت مرد با آن بود که دوستش دارد.
بوعثمان حیریگوید ازابوحفصشنیدم که گفت بیشتر فساد احوال از سه چیز خیزد: از فسق عارفان، و از خیانت محبان، و از دروغ مریدان.
فسق عارفان فرا گذاشتن گوش و چشم و زبان بود به اسباب دنیا و منافع آن، و خیانت محبان اختیار هواء ایشان بود بر رضاءحق تعالی بدانچه پیش آید،
و دروغ مریدان که ذکر خلق و رویت ایشان بر ذکر حق تعالی و رویتاو غلبه کند.
و گفتهاند محبت ایثار است، چنانکه زنعزیزمصر گفت در دوستییوسف‑به نهایت رسید گناه همه با جانب خود آورد. گفت «انا راودته عن نفسه»، آن همه من کردم که او را به خود دعوت کردم، بر خویشتن به خیانت گواهی داد.
جنیدگوید‑رحمة اللّه علیه‑چون محبت درس گردد شرط ادب برخیزد.
بنداربن الحسینگویدمجنونرا به خواب دیدم. گفتم خدا با تو چه کرد؟ گفت مرا بیامرزید و حجتی گردانید مرا بر محبان.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید محب اگر خاموش شود هلاک گردد؛ و عارف اگر خاموش نباشد هلاک شود.
بویعقوب السوسیگوید محبت درست نیاید مگر به بیرون آمدن از دیدن محبت، و به دیدن محبوب نیست شدن.
بوسعید خرازگوید رسول را خواب دیدمگفتم یا رسول اللّه معذورم دار ک دوستی خدا مرا مشغول کرده است از دوستی تو. گفت یاباسعیدهر که خدا را دوست درد مرا دوست داشته باشد.
رابعهمناجات میکرد که الهی هر دل که ترا دوست دارد، بسوزی! هاتفیآواز داد که ما چنین نکنیم. به ما گمان بد مبر.
محمدبن الفضلگوید محبت دور افتادن همه محبتها است از دل مگر محبت محبوب.
بعضی گفتهاند محبت تشویشی باشد در دلها از محبوب خویش.
ابوالقاسم نصر آبادیگوید که محبتی بود که موجب او نجات باشد از قتل، و محبتی بود که موجب او خون ریختن بود.
یحیی معاذ‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت آن است که به احسان زیادت نگردد و به بلاکم نگردد.
و گفتهاند محبت عاجز کند دل را از ادراک و منع کند زبان را از عبارات.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑گوید محبت موافقت حق است در همهٔ احوال و ملازمت این موافقت در اعمال و احوال.
جنیدرا‑قدس اللّه روحه‑پرسیدند که حقیقت حدوث محبت چیست؟ گفت آنکه صفات محبوب جای صفات محب بگیرد تا از محب هیچ اثر نماند. چون این حاصل شود محبت صادق گردد. و نشان این صدق آن بود که اگر همه بلاهای عالم جمع کنند و بدان محب فرستند هزیمت نشود، و از نعرهٔ دوستی کم نکند.
علی بن سعید العطارچنین حکایت کرد که وقتی میگذشتم شخصی را دیدم در گوشهای افتاده، دست و پای بریده و اعضاء او تباه شده. زنبورانگوشت از وی جدا میکردند. من آنجا رفتم، نیک در وی تأمل کردم، هیچ عضوی در وی بیعلتی ندیدم. گفتم ای جوانمرد چه حال است؟
بخندید و گفت به عزت و جلال محبوب من که اگر اجزاء مرا از یکدیگر جدا کند یک ذره دوستی او از دل خود جدا نکنم. رنج بر کالبد است، و محبت با جان. با هم چه نسبت دارد!
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از محبت، گفت محو ارادت و سوختن حاجت.
بایزید‑قدس اللّه روحه‑را پرسیدند از محبت، گفت بسیار از خود به اندک برداشتن، و اندک از دوست به بسیار برداشتن.
قرشی‑را رحمة اللّه علیه‑پرسیدند که نشان محبت چیست؟ گفت نشان حقیقی آن است که محب خود را بکلی به محبوب بخشد تا هر چه خواهد کند و بر وی هیچ اعتراض نکند.
شبلیرا‑قدس اللّه روحه‑به بیمارستان باز داشتند. جماعتی نزدیک او رفتند. وی پرسید که شما کیانید؟ گفتند دوستان توایم.
دست فراز کرد و سنگ بدیشان میانداخت.آن جماعت بگریختند.شبلیبخندید. گفت اگر راست میگویید مگریزید که محب صادق از محبوب نگریزد.
حق تعالی بهعیسی‑‑وحی فرستاد که برمن را از دل بنده مخفی نیست و بر دل بندهٔ خود اطلاع کنم. هر دل که از محبت دنیا خالی است در آن دل محبت خود نهم و هر دل که به محبت حق تعالی آراسته شد هر چه از وی رود بر همهٔ اعمال مقربان مقدم شود.
یحیی معاذ رازی‑رحمة اللّه علیه‑گوید یک ذره محبت در دل من بهتر از عبادت هفتاد ساله.
محبت چنان باید که بیغرض بود. از آنکه هر محبت که به غرض بود معلق باشد به علت. چون آن علت برسد آن محبت نیز برسد. و آن هوسی باشد، نه محبت بود.
سوسی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت آن است که محب خطر خویش فراموش کند، و از محبوب خود حاجت نخواهد.
ابوالقاسم نصر آبادی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت محبوبی سکون است در همهباب. نزدیک بزرگان معرفت مقدم بوده است.
اماسمنون‑رحمة اللّه علیه‑محبت را بر معرفت مقدم گردانیده است، از آنکه به هیچ احوال هر چیزی که تعلق به انسانیت دارد در گنجد. امامحبت غیرتی دارد که چون در دلی نزول کند اجازت ندهد که هیچ غیری با او مقاومت و مواظبت نماید.
حق‑سبحانه و تعالی‑بهداود‑‑وحی کرد که حرام کردم محبت خود بر دلهایی که با محبت من محبتی دیگر یاد کنند.
هر دل که دعوی من کرد آنگه به دیگری نگرست در من خاین شد. و محبت من امانتی است، هر تصرف که در وی کنی خیانت است.
و رسول گفته است خاین از مانیست.
پس شرط محبت آن است که جوهر محبت خود را صیانت کند تا هیچ غباری بروی ننشیند که فسادی که به احوال بنده راه یابد آن بود که در محبت خیانت دارد. هر محبتکه بدون محبوب خود آسایشی یابد آن محب خاین است.
و آن مشاهدت که یاد کرده آمد قدر او در محبت توان دانست که محب مستی است که جز به مشاهدت محبوب هشیار نشود و مستی که از مشاهدت آید وصف نتوان کرد، و هرگز هشیار نشود و این خودکاری دیگر است، همه احوال مقدمهٔ آن است و محبت نتیجهٔ او، و نتیجهٔ محبت سماع است و اندران سخن گوییم.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۳۰ - فصل پنجم: در سماع
بدان که شریفتر احوال و عزیزتر اوقات که از حق تعالی به بنده رسد سماع است، و هیچ درجه از درجهٔ روحانی عالیتر از سماع نیت. ازآن که مردم درین عالم غریباند
هر وقت باید که از پیوندگان اصلی بشاشت آید که آدمی ضعیفالحال است، بیوسیلتی آن نصیب نیابد و آن وسیلت در سماع است، و هیچ وسیلتی عظیمتر از سماع نیست.
و آنکه در آن مقدمات گفته شد حاصل نگردد مگر به سماع که جمعیت به ظاهر و باطن غالب گردد.
و هر چه از منظومات و منثورات به وی رسد، وهم پاک او به مدد همت تتبع آن بکند از شنیده، پس آن تحصیل راوجدگویند.
اگر از آن وجدی که در باطن حاصل شود شمه «ای» به ظاهر رساند کالبد در لذت ادراک نسیم روحانی حرکتی کند آن را حال خوانند.
اهل طریقت را سماع لابد است، از آنکه مدد روح و طراوت وقت و جمعیت خاطر و فراغت دل در سماع توان یافت و برهان کمال حیات و نشان اقبال وقت ادراک لذت سماع است. وهر کس که از وی بهره ندارد حواس باطن او مختل است، و هر که را خلل به حواس راه یافت میان او و بهایم فرق نماند.
اسماعیل ابن علیهگفت باشافعی‑رحمة اللّه علیه‑میرفتیم. کسی چیزی میگفت.او گفت بیا تا آنجا رفتیم و بنشیدیم. و مرا گفت ترا خوش آمد؟ گفتم نه. گفت ترا حس نیست.
درجات خلایق در سماع متفاوت است. بعضی را واجب است شنیدن، و بعضی را لازم است ناشنیدن.
ابوعلی دقاق‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع عوام را حرام است، و خواص را حلال، و خواص خواص را که محققانند واجب.
اما کسی را که عادت شود و اسیر صورت بود وی را از سماع بهره شرک بود.
و کسی را که به ارادت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و کسی که به حقیقت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و هر که را بر حقیقت سماع وقوف افتاد وقتذوق او موقوف عادت و عبارت نباشد، بل که همیشه مستغرق حقیقت باشد.
و کسی که او را بر رموز و اشارت و اسرار وقوف نباشد وی را احتراز اولیتر که بزرگان گفتهاند ظاهر سماع فتنه است، و باطن وی عبرت.
هر که شناسندهٔ اشارت و دانندهٔ رمز باشد به سر عبرت او رسد. و هر که اسیر هوی باشد به فتنهٔ او باز ماند.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع را به سه چیز حاجت است: به زمان، و مکان، و اخوان.
و مقصود ازین هر سه تکلف ظاهر و کره مردم و خلوت مکان نبوده است، بلکه مقصود او فراغت وقت و خلوت دل و جمعیت حواس ظاهر و حفظ خطرات باطن بوده است که چون کسی را این اسباب حاصل شد برخوردار گردد برآنچه شنود.
و اگر این قاعده مختل باشد هر حیلت و تکلف که سازد البته ذوق نیابد، از آنکه سماع به باطن تعلق دارد و از وی جز اثری به ظاهر نرسد.
بزرگان طریقت چنین گفتهاند: سماع واردی است که از حق تعالی به دلی رسد و از احوال غیبتبا او بگوید، و عهد ازل با او تازه کند. اماپذیرفتن دلها از آن وارد بر دو نوع است:
بعضی باشند که قوت همت و صحت عزیمت بر قبول حیات ایشان غالب باشد، هر چه بدیشان رسد پنهان و متواری دارند. باطنشاندر قوت استماع مات میشود و ظاهرشان ساکن.
و بعضی باشند که فزع محبت و جزع جنون بر دل ایشان مستولی باشد. چون لمعهٔ برق سماع در روزن دل ایشان بتابد قوت جزع بر سکون حرمت ترجیح گیرد. به تأثیر آن برق متحرک شود. انفعال در طبع او پیدا آید، به ظاهر نقل میکند. چشمرا گریان کند به مدد آن برق غالب. وقت باشد که مستولیتر شود، زبان را در و لوله آرد. وقتباشد که کاملتر شود و غلبهٔ حیرت ظاهر در تحیر باطن منعقد شود.
چون محبت رایت همت زیادتی گیرد برخاستنو در گشتن و جامه دریدن و حرکت زیادتی کردن اثر آن باشد و این همه احوال عین سماع است و هیچ دل ازین احوال بیمدد سماع نیست.
پس معلوم شد که وجد دو نوع است: ساکن و متحرک. و هر دو محض حق است.
و در حقیقت سماع و تفاوت وجد سخن بسیار است، این کتاب احتمال آن نکند خوض نکردهایم در بیان حقایق که غرض تصحیح احوال متصوفه بود به دلیل شرعی، هر کلمهایرا به دلیلیاز سنت موکد کردیم، و از شرع حقایق و نشر معانی تحرز نموده.
و در سماع چند اشکال است که حل آن به اخبار اولیتر که به برهان عقلی. اول اباحت سماع است و در روا داشتن و شنیدن اشعار و اجازت حرکت. در وی اخبار آمده است:
عایشه‑رحمة اللّه علیه‑روایت کند که روز عیدرسول ‑نشسته بود، کنیزکی حبشی درآمد و پیشرسول ‑قولی آغاز کرد. میگفت و دف میزد. امیرالمؤمنینعمر‑رضیاللّه عنه‑از در حجره به حدتی تمام درآمد گفت حجرهٔرسولو آواز مزامیر! خواستکه وی را زجر کند رسول ‑گفت یا عمر بگذار که هر قومی را عیدی است، و عید ما این است.
دیگر روز فتح،رسول میآمد. جماعتی پیش او باز آمدند و دف میزدند و شعر میخواندند که: «طلع البدر علینا».
و نیز پیشرسول شعرها خواندهاند، انکار نکرده است.
انسگوید‑رضیاللّه عنه‑که چون انصار خندق میکندند این ابیات میگفتند که شعر:
نحن الذی بایعوا محمداً
علی الجهاد مالقینا ابداً
رسول ایشان را جواب داد و گفت:
لاهم الا عیش الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
لاهم الا «العیش»عیش الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
این لفظرسول شعرنیست لیکن به شعر نزدیک است.
پیش رسول شعرهاخواندندی، و او یاران را از آن باز نداشتی.
و روایت است که از صحابه شعر درخواستی تا بخواندندی.
و نیزمعاذ‑رضیاللّه عنه‑گوید که رسول را گفتم که اگر دانستمی که تو سماع میکنی آواز خویش را بیاراستمی.
و این حدیث دلیل است بر جواز سماع سماع.
و اما اشکالی دیگر رقص است و آن مسلم است. در اخبار آمده است که وقتیداود‑‑زبور میخواند حالتی بر وی غالب شد. برپای خاست و گرد برگشت.
و نیز در توریت آمده است که «شوقناکم فلم تشتاقوا و زمرمناکم فلم ترقصوا.»
سعیدابن المسیبوقتی در کوچهای از کوچههایمکهمیگذشتعاصبن وابلالسهمیقولی میخواند، دروی اثر کرد.ساعتی بایستاد و باری چند پای برمیگرفت و برزمین مینهاد.
یکی از بزرگان دین گوید که لذت کامل در هیچ حالت نتوان یافت الا در حالت سماع.
هر گه کهداود‑‑زبور خواندن گرفتی پری و آدمی و وحوش و طیور به سماع آواز فرو شده بودند کهرسول گفتابوموسی الاشعریرا،‑رضیاللّه عنه‑آوازی دادهاند همچو آوازداود.
اما نعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش شنود که وقت او بدان خوش شود هیچ عیبی نیست که رسول وقتی اینآیت میخواند: «فکیف اذا جئنا من کل امة بشهید»، نعرهای بزد و به گریستن ایستاد و به ترک خواندن بگفت. پسنعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش آید عیبی نیست.
عایشه‑رضیاللّه عنه‑روایت کند که یکی از خویشان به یکی از انصار میدادند، رسول درآمد و گفت آن زن را به خانهٔ او فرستادی؟
گفت فرستادم یا رسول اللّه!
گفت هیچ کس با وی فرستادی که آنجا چیزی بر گوید از سماع؟
گفت نفرستادم یا رسولاللّه.
رسول گفت اگر کسی را بفرستادی که گفتی «آتیناکم فحیانا و حیاکم» بهتر بودی.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید نزدیکسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شدم.
گفت وقتی مردی را دیدم افتاده از هوش بشده.
گفتم او را چه بوده است؟
گفتند آیتی از قرآن بخواندند از هوش بشد.
گفتم بگو تا دیگر باره برخوانند. بخواندند. مرد باهوش آمد. مرا گفت تو چه دانستی؟ گفتم چشمیعقوب‑‑به سبب پیراهنیوسف‑‑تاریک شد، و هم به سبب پیراهن او روشن گشت. ووی را نیکو آمد از من و بپسندید.
اما جامه پاره کردن معنی ندارد بلکه کراهیت است.
در خبر است که وقتیداود‑‑آمد و چیزی میگفت. یکی برخاست و جامه پاره کرد.جبرئیل‑‑آمد و گفت یاداودحق تعالی میگوید که آن را بگوی که دل را در دوستی ما پاره کنی بهتر از آنکه جامه برآوازداود.
و احوال سماع را دلایل بسیار است از کتاب و سنت. این جا بدین قدر اقتصار کنیم تا آنچه لابد است بدین جمله حاصل آید و کتاب را به این قدر ختم کنیم.
فترت روزگار عذرخواه است خلل و تقصیری را که در سخن آمده است که همه چیزها درین وقت فاسد مزاج شده است. اگر تفاوت معنی یا تبدیل کلمهای باشد تعلق به انقلاب احوال دارد و اگر بر معنی رضا افتد تأیید الهیت و مدد عزت باشد.
هر وقت باید که از پیوندگان اصلی بشاشت آید که آدمی ضعیفالحال است، بیوسیلتی آن نصیب نیابد و آن وسیلت در سماع است، و هیچ وسیلتی عظیمتر از سماع نیست.
و آنکه در آن مقدمات گفته شد حاصل نگردد مگر به سماع که جمعیت به ظاهر و باطن غالب گردد.
و هر چه از منظومات و منثورات به وی رسد، وهم پاک او به مدد همت تتبع آن بکند از شنیده، پس آن تحصیل راوجدگویند.
اگر از آن وجدی که در باطن حاصل شود شمه «ای» به ظاهر رساند کالبد در لذت ادراک نسیم روحانی حرکتی کند آن را حال خوانند.
اهل طریقت را سماع لابد است، از آنکه مدد روح و طراوت وقت و جمعیت خاطر و فراغت دل در سماع توان یافت و برهان کمال حیات و نشان اقبال وقت ادراک لذت سماع است. وهر کس که از وی بهره ندارد حواس باطن او مختل است، و هر که را خلل به حواس راه یافت میان او و بهایم فرق نماند.
اسماعیل ابن علیهگفت باشافعی‑رحمة اللّه علیه‑میرفتیم. کسی چیزی میگفت.او گفت بیا تا آنجا رفتیم و بنشیدیم. و مرا گفت ترا خوش آمد؟ گفتم نه. گفت ترا حس نیست.
درجات خلایق در سماع متفاوت است. بعضی را واجب است شنیدن، و بعضی را لازم است ناشنیدن.
ابوعلی دقاق‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع عوام را حرام است، و خواص را حلال، و خواص خواص را که محققانند واجب.
اما کسی را که عادت شود و اسیر صورت بود وی را از سماع بهره شرک بود.
و کسی را که به ارادت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و کسی که به حقیقت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و هر که را بر حقیقت سماع وقوف افتاد وقتذوق او موقوف عادت و عبارت نباشد، بل که همیشه مستغرق حقیقت باشد.
و کسی که او را بر رموز و اشارت و اسرار وقوف نباشد وی را احتراز اولیتر که بزرگان گفتهاند ظاهر سماع فتنه است، و باطن وی عبرت.
هر که شناسندهٔ اشارت و دانندهٔ رمز باشد به سر عبرت او رسد. و هر که اسیر هوی باشد به فتنهٔ او باز ماند.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع را به سه چیز حاجت است: به زمان، و مکان، و اخوان.
و مقصود ازین هر سه تکلف ظاهر و کره مردم و خلوت مکان نبوده است، بلکه مقصود او فراغت وقت و خلوت دل و جمعیت حواس ظاهر و حفظ خطرات باطن بوده است که چون کسی را این اسباب حاصل شد برخوردار گردد برآنچه شنود.
و اگر این قاعده مختل باشد هر حیلت و تکلف که سازد البته ذوق نیابد، از آنکه سماع به باطن تعلق دارد و از وی جز اثری به ظاهر نرسد.
بزرگان طریقت چنین گفتهاند: سماع واردی است که از حق تعالی به دلی رسد و از احوال غیبتبا او بگوید، و عهد ازل با او تازه کند. اماپذیرفتن دلها از آن وارد بر دو نوع است:
بعضی باشند که قوت همت و صحت عزیمت بر قبول حیات ایشان غالب باشد، هر چه بدیشان رسد پنهان و متواری دارند. باطنشاندر قوت استماع مات میشود و ظاهرشان ساکن.
و بعضی باشند که فزع محبت و جزع جنون بر دل ایشان مستولی باشد. چون لمعهٔ برق سماع در روزن دل ایشان بتابد قوت جزع بر سکون حرمت ترجیح گیرد. به تأثیر آن برق متحرک شود. انفعال در طبع او پیدا آید، به ظاهر نقل میکند. چشمرا گریان کند به مدد آن برق غالب. وقت باشد که مستولیتر شود، زبان را در و لوله آرد. وقتباشد که کاملتر شود و غلبهٔ حیرت ظاهر در تحیر باطن منعقد شود.
چون محبت رایت همت زیادتی گیرد برخاستنو در گشتن و جامه دریدن و حرکت زیادتی کردن اثر آن باشد و این همه احوال عین سماع است و هیچ دل ازین احوال بیمدد سماع نیست.
پس معلوم شد که وجد دو نوع است: ساکن و متحرک. و هر دو محض حق است.
و در حقیقت سماع و تفاوت وجد سخن بسیار است، این کتاب احتمال آن نکند خوض نکردهایم در بیان حقایق که غرض تصحیح احوال متصوفه بود به دلیل شرعی، هر کلمهایرا به دلیلیاز سنت موکد کردیم، و از شرع حقایق و نشر معانی تحرز نموده.
و در سماع چند اشکال است که حل آن به اخبار اولیتر که به برهان عقلی. اول اباحت سماع است و در روا داشتن و شنیدن اشعار و اجازت حرکت. در وی اخبار آمده است:
عایشه‑رحمة اللّه علیه‑روایت کند که روز عیدرسول ‑نشسته بود، کنیزکی حبشی درآمد و پیشرسول ‑قولی آغاز کرد. میگفت و دف میزد. امیرالمؤمنینعمر‑رضیاللّه عنه‑از در حجره به حدتی تمام درآمد گفت حجرهٔرسولو آواز مزامیر! خواستکه وی را زجر کند رسول ‑گفت یا عمر بگذار که هر قومی را عیدی است، و عید ما این است.
دیگر روز فتح،رسول میآمد. جماعتی پیش او باز آمدند و دف میزدند و شعر میخواندند که: «طلع البدر علینا».
و نیز پیشرسول شعرها خواندهاند، انکار نکرده است.
انسگوید‑رضیاللّه عنه‑که چون انصار خندق میکندند این ابیات میگفتند که شعر:
نحن الذی بایعوا محمداً
علی الجهاد مالقینا ابداً
رسول ایشان را جواب داد و گفت:
لاهم الا عیش الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
لاهم الا «العیش»عیش الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
این لفظرسول شعرنیست لیکن به شعر نزدیک است.
پیش رسول شعرهاخواندندی، و او یاران را از آن باز نداشتی.
و روایت است که از صحابه شعر درخواستی تا بخواندندی.
و نیزمعاذ‑رضیاللّه عنه‑گوید که رسول را گفتم که اگر دانستمی که تو سماع میکنی آواز خویش را بیاراستمی.
و این حدیث دلیل است بر جواز سماع سماع.
و اما اشکالی دیگر رقص است و آن مسلم است. در اخبار آمده است که وقتیداود‑‑زبور میخواند حالتی بر وی غالب شد. برپای خاست و گرد برگشت.
و نیز در توریت آمده است که «شوقناکم فلم تشتاقوا و زمرمناکم فلم ترقصوا.»
سعیدابن المسیبوقتی در کوچهای از کوچههایمکهمیگذشتعاصبن وابلالسهمیقولی میخواند، دروی اثر کرد.ساعتی بایستاد و باری چند پای برمیگرفت و برزمین مینهاد.
یکی از بزرگان دین گوید که لذت کامل در هیچ حالت نتوان یافت الا در حالت سماع.
هر گه کهداود‑‑زبور خواندن گرفتی پری و آدمی و وحوش و طیور به سماع آواز فرو شده بودند کهرسول گفتابوموسی الاشعریرا،‑رضیاللّه عنه‑آوازی دادهاند همچو آوازداود.
اما نعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش شنود که وقت او بدان خوش شود هیچ عیبی نیست که رسول وقتی اینآیت میخواند: «فکیف اذا جئنا من کل امة بشهید»، نعرهای بزد و به گریستن ایستاد و به ترک خواندن بگفت. پسنعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش آید عیبی نیست.
عایشه‑رضیاللّه عنه‑روایت کند که یکی از خویشان به یکی از انصار میدادند، رسول درآمد و گفت آن زن را به خانهٔ او فرستادی؟
گفت فرستادم یا رسول اللّه!
گفت هیچ کس با وی فرستادی که آنجا چیزی بر گوید از سماع؟
گفت نفرستادم یا رسولاللّه.
رسول گفت اگر کسی را بفرستادی که گفتی «آتیناکم فحیانا و حیاکم» بهتر بودی.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید نزدیکسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شدم.
گفت وقتی مردی را دیدم افتاده از هوش بشده.
گفتم او را چه بوده است؟
گفتند آیتی از قرآن بخواندند از هوش بشد.
گفتم بگو تا دیگر باره برخوانند. بخواندند. مرد باهوش آمد. مرا گفت تو چه دانستی؟ گفتم چشمیعقوب‑‑به سبب پیراهنیوسف‑‑تاریک شد، و هم به سبب پیراهن او روشن گشت. ووی را نیکو آمد از من و بپسندید.
اما جامه پاره کردن معنی ندارد بلکه کراهیت است.
در خبر است که وقتیداود‑‑آمد و چیزی میگفت. یکی برخاست و جامه پاره کرد.جبرئیل‑‑آمد و گفت یاداودحق تعالی میگوید که آن را بگوی که دل را در دوستی ما پاره کنی بهتر از آنکه جامه برآوازداود.
و احوال سماع را دلایل بسیار است از کتاب و سنت. این جا بدین قدر اقتصار کنیم تا آنچه لابد است بدین جمله حاصل آید و کتاب را به این قدر ختم کنیم.
فترت روزگار عذرخواه است خلل و تقصیری را که در سخن آمده است که همه چیزها درین وقت فاسد مزاج شده است. اگر تفاوت معنی یا تبدیل کلمهای باشد تعلق به انقلاب احوال دارد و اگر بر معنی رضا افتد تأیید الهیت و مدد عزت باشد.
محمد بن منور : مدخل کتاب
بخش ۲
چنین گوید مؤلف این کلمات بندۀ گناهکار محمدبن المنور بن ابی سعید بن ابی طاهر بن الشیخ الکبیر سلطان الطریقة و برهان الحقّیقة ابی سعید فضل اللّه بن ابی الخیر المیهنی قدس اللّه روحه العزیز و نور مضاجعهم از بدایت کودکی و عنفوان جوانی همت این بیچاره مقصور بوده است بر طلب فواید انفاس میمون و آثار و مقامات همایون جد خویش سلطان الطریقة و برهان الحقّیقة ابوسعید فضل اللّه بن ابی الخیر المیهنی قدس اللّه روحه العزیز و از مشایخ اولاد و اکابر و احفاد او نور اللّه مضاجعهم استخبار آن میکردم و در تصحیح اساتید آن باقصی الامکان میکوشیدم و چون آن عهد عهد دولت دین و آن روزگار روزگار طراوت طریقت و شریعت و عالم آراسته بود بوجود ایمۀ کبارکی شموس آسمان دین و نجوم فلک یقین بودند، و زمین مزین به مکان مشایخ بزرگوارکی اوتاد زمین طریقت و اقطاب عالم حقّیقت بودند و مریدان صادق و محبان مشفق، همتها مقصور بر طلب شریعت و نهمتها موقوف بر رفتن طریقت، همگنان از جهت تبرّک و تیمن روزگار خویش و از جهت آن تادر سلوک نهج حقّیقت ایشان را دلیلی و معینی باشد کی بوسیلت آن به حضرت حقّ راه جویند و بدلالت آن میان خواطر نفسانی و الهامهای رحمانی فرق کنند، احوال و مقامات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز بیشتر یاد داشتندی و روزگار در مذاکرۀ آن گذاشتندی، بدین سبب مشایخ ما نوراللّه مضاجعهم در جمع آن خوضی نکردند و چون همۀ خواطرها بدان فواید منور بود وهمۀ سمعها از ذکر آن مطیب، و همۀ زبانها به ذکر آن معطر، به جمعی که منبی باشد از جمل و تفصیل آن، محتاج نگشتند. چه آن مقامات و مقالات در میان خاص و عام معروف بود و ایشان از جمع آن مستغنی.
تا اکنون کی حادثۀ غز و فتنۀ خراسان پدید آمد و در خراسان علی العموم رفت آنچ رفت و در میهنه علی الخصوص دیدیم آنچ دیدیم و کشیذیم آنچ کشیدیم، و به حقّیقت در جملۀ بلاد خراسان هیچ موضع را آن بلا و محنت و آن خرابی و مشقت نبود کی میهنه را و اهل میهنه را و حقّیقت این خبر را که اَشَدُّ الْبَلایا لِلْاَنْبِیاءِ ثُمَّ لِلْاوْلِیاءِ ثُمَّ لِلْاَ مثلِ فَالاَمثل ما را و همۀ اهل خراسان را در بلاهای میهنه مشاهد و معاین گشت، و قصیرةٌ عن طویلة اینست کی در نفس میهنه صد و پانزده تن از فرزندان شیخ، خرد و بزرگ بانواع شکنجه از آتش و خاک و غیر آن هلاک شدند و به شمشیر شهید کردند، بیرون آنک بشهرهای دیگر شهید گشتندو در قحط و وبای این حادثه نماندند، رحمة اللّه علیهم اجمعین، و مریدان صادق و محبان عاشق را حال برین قیاس باید کرد. بزرگان دین و پیشوایان طریقت به نقاب خاک محتجب شدند و روزگار قحط مسلمانی و عزت دین پدید آمد و کار دین تراجعی تمام گرفت و اختلالی هرچ عظیمتر بکار دین راه یافت و زمان انقراض ایمۀ دین و انقطاع پیران طریقت فرا رسید و حقّ سبحانه و تعالی وعدۀ اَوَلَمْ یَرَوْا اَنْا تَأْتی الْاَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ اَطْرافِها بانجاز رسانید و حقّیقت نص اِنَّ اللّه تَعالی لایَنْزعُ الْعِلْمَ اِنْتِزاعاً یَنْتَزعُه وَ لکنْ یَقْبِضُ الْعِلْمَ بِقَبْضُ الْعِلْمَ بِقَبْضِ الْعُلَماءِ مبین و مبرهن گشت. طلبها درباقی شدو اعتقادها فسادی تمام گرفت و بیشتر اهل اسلام از مسلمانی باسمی و از طریقت و حقّیقت بر سمی مجرد قانع شدند، جاذبۀ فضل ربانی در درون این بیچاره پدید آمد و داعیۀ مریدان بر آن باعث گشت که جمعی ساخته شود در مقامات و احوال و آثار جد خویش قدس اللّه روحه العزیز، تا راغبان را در دخول راه طریقت رغبت زیادت شود و سالکان را در سلوک طریق حقّیقت راهبری و مقتدایی باشد، که وَاِنَّا عَلی آثارِهِمْ مُهْتدُونَ و جایی دیگر کی ذکر جماعت اصفیا میفرماید کی به نظر عنایت حضرت عزت مخصوصاند، کی اُولئِکَ الَّذینَ هَدَی اللّه فَبِهُدَیهم اقْتَدِه
و چون به سبب اختلاف روزگار و حدوث غارت و تاراج مرّة بعد اولی و کرّة بعد اخری،احوال میهنه چنان گشته بود که از آثار شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز جز تربتی و مشهدی قایم نبود، بجد وجهد فراوان از آن مطلوب اندکی بدست میآمد و از هر جانبی پراکنده چیزکی یافته میشد، و آنچ در خاطر بود به سبب بلاها و مشقت فراموش گشته و در حجاب شغلنی الشعیر عن الشعر بمانده، و نیز مدت عمر شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز هزارماه بوده است که مبلغ آن هشتاد و سه سال و چهار ماه بوده است، چنانک بر لفظ مبارک او رفته است، در مجلس وداع، کی ایشان را هزار ماه تمام شد و ورای هزار شمار نباشد و چگونه این مدت را ضبط توان کرد یا مراقبت آن چگونه صورت بندد، و این خود محال باشد و از جملۀ ناممکنات که جملگی اقوّال و افعال و حرکات و سکنات شخصی در مدت عمر او نقل توان کرد.
اما آنچ در حیز امکان این دعاگوی آمد، و توانایی را در آن مجال بود، بجای آوردو غایت مجهود در آن بذل کرد و در تصحیح اسانید آن باقصی الامکان بکوشید و هرچ در روایت آن خللی و یا در اسناد آن شبهتی بود حذف کرد و از ایراد آن تحاشی نمود.
و پیش ازین در عهد استقامت، اجل امام عالم جمال الدین ابوروح بن ابی سعد که پسر عم این دعاگوی بود، جمعی ساخته بود، باستدعای مریدی، و آنرا پنج باب نهاده و در هر بابی خبری باسناد روایت کرده و فصلی در معنی آن خبر ایراد کرده، چنانک از کمال فضل و فصاحت وی زیبد و مخلص بحالت و سخنان شیخ قدس اللّه روحه العزیز باز آورده، اما طریق اختصار و ایجاز سپرده، و این دعاگوی نخواست که با آن جواهر نفیس شبۀ خسیس خویش عرضه کند، یا این بضاعت مزجاة در مقابلۀ آن نصاب فضل و بلاغت آرد چه خود را آن اهلیت نمیبیند کی چنگ در فتراک بزرگواری وی تواند زد و یا در هیچ فن از فنون هنر در گرد مرکب او تواند رسید اما گفتهاند کی: در رشته کشند با جواهر شبه را. اینقدر آرزو بود کی آنچ آن بزرگ آورده است و آنچ بدین دعاگوی رسیده است و درست گشته از آثار و کلمات مبارک او در قلم آرد تا بیشتر در میان خلق بماند و بعضی از آنچ به سبب این فتنها و تشویشها مندرس گشته است تازه گردد و پس از ما یادگار ماند، چه معلوم و مقررست که هرچند آدمیان را روزگار دورتر انجامد، در همتها قصور زیادت بودو سالک راه کمتر یافته شود، و علم هر کس را دست ندهد و معامله خود کبریت احمرست، کم از آن نباشد که به سخن آن بزرگ دین و یگانۀ عهد اسماع معتقدان خوش گردد و دل و جان مدعیان طریقت را استرواحی باشد، چنانک گفتهاند:
گر تنگ شکر خریدمینتوانم
باری مگس از تنگ شکر میرانم
و نیز گفتۀ بزرگانست: عند ذکر الصالحین تنزل الرحمة٭
و چون احوال جملۀ آدمیان و مرتبۀ از سه وجه بیرون نیست ابتدا و وسط و نهایتها، این مجموع بر سه باب نهاده آمد:
باب اول: در ابتداء حالت شیخ قدس اللّه روحه العزیز از ایام طفولیت تا چهل سالگی و آنچ در این مدت از تعلیم و ریاضات و مجاهدات او به ما رسیده است، و ذکر پیران و مشایخ او و نسبت علم و خرقۀ او تا به مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه.
باب دوم: در وسط حالت شیخ قدس اللّه روحه العزیز، و این باب سه فصل است:
فصل اول: در حکایاتی که از کرامات او ظاهر شده است و از روات و ثقات درست گشته، نزدیک ما.
فصل دوم: در حکایاتی که متضمن فواید باشد و بعضی از حکایات و سخنان مشایخ که برای فایده بر لفظ مبارک او رفته است.
فصل سوم: در فواید و نکت پراکنده از سخنان او و بعضی از دعوات او و ابیات متفرق که بر لفظ عزیز او رفته است و نامۀ چند که بما رسیده است از آن او.
باب سوم: در انتهاء حالت شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز و آن سه فصل است:
فصل اول: در وصیتهاء او در وقت وفات.
فصل دوم: در کیفیّت حالت وفات وی.
فصل سوم: در کراماتی که بعد از وفات وی ظاهر گشته است
و این مجموع را اَسْرارُ التُّوحیدِ فِی مَقاماتِ الشَّیخ اَبِی سَعیِد نام نهاده آمد. و از حقّ سبحانه و تعالی در اتمام این مجموع و نمودن راه راست و طریق رشد توفیق خواسته شد، و از جهت ایجاز و اختصار حذف اسانید کرده شد. حقّ سبحانه و تعالی به کمال فضل و کرم و لطف خویش توفیق رفیق گرداند و آنچ مطلوب اهل عقیده است از حقّوق طریقت میسر گرداند و از تراجع و نقصان در ضمان امان و نَعُوذُ بِاللّه مِن الْحَوْرِ بَعْدَ الْکَوْر فَاِنَّهُ خَیْرُ مُوَفِّقٍ وَمُعِینٍ
تا اکنون کی حادثۀ غز و فتنۀ خراسان پدید آمد و در خراسان علی العموم رفت آنچ رفت و در میهنه علی الخصوص دیدیم آنچ دیدیم و کشیذیم آنچ کشیدیم، و به حقّیقت در جملۀ بلاد خراسان هیچ موضع را آن بلا و محنت و آن خرابی و مشقت نبود کی میهنه را و اهل میهنه را و حقّیقت این خبر را که اَشَدُّ الْبَلایا لِلْاَنْبِیاءِ ثُمَّ لِلْاوْلِیاءِ ثُمَّ لِلْاَ مثلِ فَالاَمثل ما را و همۀ اهل خراسان را در بلاهای میهنه مشاهد و معاین گشت، و قصیرةٌ عن طویلة اینست کی در نفس میهنه صد و پانزده تن از فرزندان شیخ، خرد و بزرگ بانواع شکنجه از آتش و خاک و غیر آن هلاک شدند و به شمشیر شهید کردند، بیرون آنک بشهرهای دیگر شهید گشتندو در قحط و وبای این حادثه نماندند، رحمة اللّه علیهم اجمعین، و مریدان صادق و محبان عاشق را حال برین قیاس باید کرد. بزرگان دین و پیشوایان طریقت به نقاب خاک محتجب شدند و روزگار قحط مسلمانی و عزت دین پدید آمد و کار دین تراجعی تمام گرفت و اختلالی هرچ عظیمتر بکار دین راه یافت و زمان انقراض ایمۀ دین و انقطاع پیران طریقت فرا رسید و حقّ سبحانه و تعالی وعدۀ اَوَلَمْ یَرَوْا اَنْا تَأْتی الْاَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ اَطْرافِها بانجاز رسانید و حقّیقت نص اِنَّ اللّه تَعالی لایَنْزعُ الْعِلْمَ اِنْتِزاعاً یَنْتَزعُه وَ لکنْ یَقْبِضُ الْعِلْمَ بِقَبْضُ الْعِلْمَ بِقَبْضِ الْعُلَماءِ مبین و مبرهن گشت. طلبها درباقی شدو اعتقادها فسادی تمام گرفت و بیشتر اهل اسلام از مسلمانی باسمی و از طریقت و حقّیقت بر سمی مجرد قانع شدند، جاذبۀ فضل ربانی در درون این بیچاره پدید آمد و داعیۀ مریدان بر آن باعث گشت که جمعی ساخته شود در مقامات و احوال و آثار جد خویش قدس اللّه روحه العزیز، تا راغبان را در دخول راه طریقت رغبت زیادت شود و سالکان را در سلوک طریق حقّیقت راهبری و مقتدایی باشد، که وَاِنَّا عَلی آثارِهِمْ مُهْتدُونَ و جایی دیگر کی ذکر جماعت اصفیا میفرماید کی به نظر عنایت حضرت عزت مخصوصاند، کی اُولئِکَ الَّذینَ هَدَی اللّه فَبِهُدَیهم اقْتَدِه
و چون به سبب اختلاف روزگار و حدوث غارت و تاراج مرّة بعد اولی و کرّة بعد اخری،احوال میهنه چنان گشته بود که از آثار شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز جز تربتی و مشهدی قایم نبود، بجد وجهد فراوان از آن مطلوب اندکی بدست میآمد و از هر جانبی پراکنده چیزکی یافته میشد، و آنچ در خاطر بود به سبب بلاها و مشقت فراموش گشته و در حجاب شغلنی الشعیر عن الشعر بمانده، و نیز مدت عمر شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز هزارماه بوده است که مبلغ آن هشتاد و سه سال و چهار ماه بوده است، چنانک بر لفظ مبارک او رفته است، در مجلس وداع، کی ایشان را هزار ماه تمام شد و ورای هزار شمار نباشد و چگونه این مدت را ضبط توان کرد یا مراقبت آن چگونه صورت بندد، و این خود محال باشد و از جملۀ ناممکنات که جملگی اقوّال و افعال و حرکات و سکنات شخصی در مدت عمر او نقل توان کرد.
اما آنچ در حیز امکان این دعاگوی آمد، و توانایی را در آن مجال بود، بجای آوردو غایت مجهود در آن بذل کرد و در تصحیح اسانید آن باقصی الامکان بکوشید و هرچ در روایت آن خللی و یا در اسناد آن شبهتی بود حذف کرد و از ایراد آن تحاشی نمود.
و پیش ازین در عهد استقامت، اجل امام عالم جمال الدین ابوروح بن ابی سعد که پسر عم این دعاگوی بود، جمعی ساخته بود، باستدعای مریدی، و آنرا پنج باب نهاده و در هر بابی خبری باسناد روایت کرده و فصلی در معنی آن خبر ایراد کرده، چنانک از کمال فضل و فصاحت وی زیبد و مخلص بحالت و سخنان شیخ قدس اللّه روحه العزیز باز آورده، اما طریق اختصار و ایجاز سپرده، و این دعاگوی نخواست که با آن جواهر نفیس شبۀ خسیس خویش عرضه کند، یا این بضاعت مزجاة در مقابلۀ آن نصاب فضل و بلاغت آرد چه خود را آن اهلیت نمیبیند کی چنگ در فتراک بزرگواری وی تواند زد و یا در هیچ فن از فنون هنر در گرد مرکب او تواند رسید اما گفتهاند کی: در رشته کشند با جواهر شبه را. اینقدر آرزو بود کی آنچ آن بزرگ آورده است و آنچ بدین دعاگوی رسیده است و درست گشته از آثار و کلمات مبارک او در قلم آرد تا بیشتر در میان خلق بماند و بعضی از آنچ به سبب این فتنها و تشویشها مندرس گشته است تازه گردد و پس از ما یادگار ماند، چه معلوم و مقررست که هرچند آدمیان را روزگار دورتر انجامد، در همتها قصور زیادت بودو سالک راه کمتر یافته شود، و علم هر کس را دست ندهد و معامله خود کبریت احمرست، کم از آن نباشد که به سخن آن بزرگ دین و یگانۀ عهد اسماع معتقدان خوش گردد و دل و جان مدعیان طریقت را استرواحی باشد، چنانک گفتهاند:
گر تنگ شکر خریدمینتوانم
باری مگس از تنگ شکر میرانم
و نیز گفتۀ بزرگانست: عند ذکر الصالحین تنزل الرحمة٭
و چون احوال جملۀ آدمیان و مرتبۀ از سه وجه بیرون نیست ابتدا و وسط و نهایتها، این مجموع بر سه باب نهاده آمد:
باب اول: در ابتداء حالت شیخ قدس اللّه روحه العزیز از ایام طفولیت تا چهل سالگی و آنچ در این مدت از تعلیم و ریاضات و مجاهدات او به ما رسیده است، و ذکر پیران و مشایخ او و نسبت علم و خرقۀ او تا به مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه.
باب دوم: در وسط حالت شیخ قدس اللّه روحه العزیز، و این باب سه فصل است:
فصل اول: در حکایاتی که از کرامات او ظاهر شده است و از روات و ثقات درست گشته، نزدیک ما.
فصل دوم: در حکایاتی که متضمن فواید باشد و بعضی از حکایات و سخنان مشایخ که برای فایده بر لفظ مبارک او رفته است.
فصل سوم: در فواید و نکت پراکنده از سخنان او و بعضی از دعوات او و ابیات متفرق که بر لفظ عزیز او رفته است و نامۀ چند که بما رسیده است از آن او.
باب سوم: در انتهاء حالت شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز و آن سه فصل است:
فصل اول: در وصیتهاء او در وقت وفات.
فصل دوم: در کیفیّت حالت وفات وی.
فصل سوم: در کراماتی که بعد از وفات وی ظاهر گشته است
و این مجموع را اَسْرارُ التُّوحیدِ فِی مَقاماتِ الشَّیخ اَبِی سَعیِد نام نهاده آمد. و از حقّ سبحانه و تعالی در اتمام این مجموع و نمودن راه راست و طریق رشد توفیق خواسته شد، و از جهت ایجاز و اختصار حذف اسانید کرده شد. حقّ سبحانه و تعالی به کمال فضل و کرم و لطف خویش توفیق رفیق گرداند و آنچ مطلوب اهل عقیده است از حقّوق طریقت میسر گرداند و از تراجع و نقصان در ضمان امان و نَعُوذُ بِاللّه مِن الْحَوْرِ بَعْدَ الْکَوْر فَاِنَّهُ خَیْرُ مُوَفِّقٍ وَمُعِینٍ
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۲
و بدانک پدر شیخ ما را قدس اللّه روحه العزیز بوالخیر خواندندی و در میهنه بابو بوالخیر گفتندی. و او عطار بوده است و مردی با ورع و دیانت، و از شریعت و طریقت بآگاهی، و پیوسته نشست او با اهل صفه و اصحاب طریقت بوده است
و ولادت شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز روز یکشنبه غرۀ ماه محرم سنۀ سبع و خمسین و ثلثمایه بوده است.
و پدر شیخ ما با جمعی عزیزان این طایفه در میهنه نشستی داشتی که در هفتۀ هر شب به خانۀ یکی از آن جمع حاضر آمدندی و اگر عزیزی و غریبی رسیده بودی حاضر کردندی و چون چیزی بکار بردندی و از نماز واوراد فارغ شدندی سماع کردندی. یک شب بابوبوالخیر بدعوت درویشان میشد والدۀ شیخ رحمة اللّه علیها از وی التماس کرد که بوسعید را با هم ببر تا نظر درویشان و عزیزان بر وی افتد، بابوبوالخیر شیخ را با خویش برد، چون به سماع مشغول شدند قوّال این بیت بگفت، بیت:
این عشق بلی عطای درویشانست
خود را کشتن ولایت ایشانست
دینار و درم نه زینت مردانست
جان کرده نثار کار آن مردانست
چون قوّال این بیت بگفت درویشان را حالتی پدید آمد و این شب تا روز برین بیت رقص میکردند و در آن حالت بودند و از بسیاری که قوّال این بیت بگفت شیخ یاد گرفت. چون بخانه باز آمدند شیخ پدر را گفت که آن بیت که آن قوّال میگفت و درویشان از استماع آن خوش گفته بودند، چه معنی دارد؟ پدر شیخ گفت خاموش کی تو معنی آن درنیابی، ترا با آن چه کار! بعد از آن چون شیخ را حالت بدان درجه رسید و پدر شیخ بابو بوالخیر برحمت خدای پیوست، شیخ در میان سخن این بیت بسیار گفتی و گفتی بابو بوالخیر امروز میباید تا با او بگوییم که تو خود نمیدانستای کی چه میشنیدهای آن وقت
و ولادت شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز روز یکشنبه غرۀ ماه محرم سنۀ سبع و خمسین و ثلثمایه بوده است.
و پدر شیخ ما با جمعی عزیزان این طایفه در میهنه نشستی داشتی که در هفتۀ هر شب به خانۀ یکی از آن جمع حاضر آمدندی و اگر عزیزی و غریبی رسیده بودی حاضر کردندی و چون چیزی بکار بردندی و از نماز واوراد فارغ شدندی سماع کردندی. یک شب بابوبوالخیر بدعوت درویشان میشد والدۀ شیخ رحمة اللّه علیها از وی التماس کرد که بوسعید را با هم ببر تا نظر درویشان و عزیزان بر وی افتد، بابوبوالخیر شیخ را با خویش برد، چون به سماع مشغول شدند قوّال این بیت بگفت، بیت:
این عشق بلی عطای درویشانست
خود را کشتن ولایت ایشانست
دینار و درم نه زینت مردانست
جان کرده نثار کار آن مردانست
چون قوّال این بیت بگفت درویشان را حالتی پدید آمد و این شب تا روز برین بیت رقص میکردند و در آن حالت بودند و از بسیاری که قوّال این بیت بگفت شیخ یاد گرفت. چون بخانه باز آمدند شیخ پدر را گفت که آن بیت که آن قوّال میگفت و درویشان از استماع آن خوش گفته بودند، چه معنی دارد؟ پدر شیخ گفت خاموش کی تو معنی آن درنیابی، ترا با آن چه کار! بعد از آن چون شیخ را حالت بدان درجه رسید و پدر شیخ بابو بوالخیر برحمت خدای پیوست، شیخ در میان سخن این بیت بسیار گفتی و گفتی بابو بوالخیر امروز میباید تا با او بگوییم که تو خود نمیدانستای کی چه میشنیدهای آن وقت
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۴
و شیخ ما بوسعید قدس اللّه روحه العزیز قرآن از بومحمد عنازی آموخته است و او امام باورع و متقی بوده است و ازمشاهیر قرآی خراسان و خاکش بنساست رحمة اللّه علیه. شیخ گفت در کودکی، در آن وقت که قرآن میآموختیم، پدرم بابوبوالخیر به نماز آذینه میبرد ما را. در راه مسجد پیرابوالقسم بشر یاسین پیش آمد و او از مشاهیر علماء عصر و کبار مشایخ دهر بوده است و نشست او در میهنه بودست، شیخ گفت چون ما را بدید گفت: یا اباالخیر این کودک از آن کیست؟ پدرم گفت از آن ماست. نزدیک ما آمد، و بر سر پای بنشست، و روی بروی ما باز نهاد، و چشمهای وی پر آب گشت. پس گفت یا اباالخیر ما مینتوانستیم رفت از این جهان، که ولایت خالی میدیدیم، و این درویشان ضایع میماندند، اکنون کی این فرزند ترا دیدیم ایمن گشتیم، کی ولایتها را ازین کودک نصیب خواهد بود.
پس پدرم را گفت چون از نماز بیرون آیی او رابه نزدیک ما آور چون از نماز فارغ شدیم پدرم ما را به نزدیک ابوالقسم بشر یاسین برد، چون در صومعۀ وی شدیم و پیش او بنشستیم، طاقی بود سخت بلند در آن صومعه، بوالقسم بشر پدرم را گفت: بوسعید را بر سفت گیر تا قرصی بر آن طاقست فرو گیرد، پدرم ما را برگرفت، ما دست بریازیدیم و آن قرص از آن طاق فروگرفتیم. قرصی بود جوین، گرم، چنانک دست ما را از گرمی آن خبر بود. بوالقسم بشر آن قرص از دست ما بستد و چشم پر آب کرد و به دو نیمه کرد، یک نیمه بما داد و گفت بخور و یک نیمه او بخورد و پدرم را هیچ نصیب نداد. پدرم گفت: یا شیخ چه سبب بود که ما را ازین تبرّک نصیب نکردی؟ بوالقسم بشر گفت: یا اباالخیر سی سالست که ما این قرص برین طاق نهادهایم و ما را وعده کردهاند که این قرص در دست آنکس کی گرم خواهد شد جهانی بوی زنده خواهد گشت و ختم حدیث بروی خواهد بود، اکنون این بشارت تمام باشد که آنکس این پسر تو خواهد بود.
پس بوالقسم بشر گفت یا اباسعید، این کلمات پیوسته میگوی: سُبْحانَکَ وَبِحَمْدِکَ عَلی حِلْمِکَ بَعْدَ عِلْمِکَ سُبْحانَکَ وَبِحَمْدِکَ عَلی عَفْوِکَ بَعْد قُدْرَتِکَ. ما این کلمات یاد گرفتیم و پیوسته میگفتیم. شیخ گفت ما از پیش او بیرون آمدیم و ندانستیم کی آن پیر آن روز چه میگفت. بعد از آن پیر را عمر باز کشید تا شیخ ما بزرگ شد و از وی فواید بسیار گرفت. شیخ ما گفت چون قرآن تمام بیاموختم، پدرم گفت مبارک باد و ما را دعاگفت، و گفت این لفظ از ما یاد دار: لانْ ترُد همَّتک عَلَی اللّه طَرْفَةَ عَیْنٍ خَیْرٌ لَکَ مِمّا طَلَعَتۀ عَلیْهِ الشَّمْس. میگوید که اگر طرفة العینی همت با حقّ داری ترا بهتر از آنک روی زمین ملک تو باشد. ما این فایده یاد گرفتیم. و استاد گفت ما را بحل کن! گفتیم کردیم. گفت خدای تعالی بر علمت برکات کناد.
دیگر روز مرا پدر به نزدیک بوسعید عنازی برد و او امام و ادیب و مفتی بود، مدتی پیش وی بودیم و در اثناء آن بخدمة شیخ ابوالقسم بشر میرسیدیم و مسلمانی ازو میدرآموختیم شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، روزی ابوالقسم بشر یاسین ما را گفت: یا اباسعید جهد کن تا طمع از معاملت بیرون کنی کی اخلاص با طمع گرد نیاید، و عمل به طمع مزدوری بود و باخلاص بندگی بود. پس گفت این خبر یاد گیر که رسول علیه السلم گفت: خداوند تعالی شب معراج با ما گفت: یا مُحَمَّدٌ ما یَتَقَرَّبُ الْمُتَقَرَّبُونَ اِلیَّ بِمِثْلِ اَداءِ مَا افْتَرَضْتُ عَلَیْهِمْ وَلا یَزالُ یَتقرَّبُ اِلیَّ الْمَعْبدُ بالنَّوافِلِ حَتَّی اُحبّهُ فَاِذا اَحْبَبْتُهُ کُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَبًصَراً وَ یَداً وَمُؤَیِّداً فَبِی یَسْمَعُ وَبِی یُبْصِرُ وَ بی یَأْخُذُ. آنگاه گفت فریضه گزاردن بندگی کردنست و نوافل گزاردن دوستی نمودن. پس این بیت بگفت:
کمال دوست چه آمد ز دوست بیطمعی
چه قیمت آورد آن چیز کش بها باشد
عطا دهنده ترا بهتر از عطا به یقین
عطا چه باشد چون عین کیمیا باشد
و شیخ ما گفت قدس اللّه روحه العزیز کی روزی پیش بوالقسم بشر یاسین بودیم، ما را گفت: ای پسر، خواهی که با خدای سخن گویی؟ گفتیم خواهیم، چرا نخواهیم. گفت هر وقت که در خلوت باشی میگوی کی:
بی تو جانا قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر برتن من ز فان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
ما همه این میگفتیم تا در کودکی راه حقّ بر ما گشاده گشت.
و بوالقسم بشر یاسین را وفات رسید در میهنه در سنۀ ثمانین و ثلثمایه، و شیخ قدس اللّه روح العزیز هر گه که به گورستان میهنه رفتی ابتدا به زیارت وی کردی.
پس پدرم را گفت چون از نماز بیرون آیی او رابه نزدیک ما آور چون از نماز فارغ شدیم پدرم ما را به نزدیک ابوالقسم بشر یاسین برد، چون در صومعۀ وی شدیم و پیش او بنشستیم، طاقی بود سخت بلند در آن صومعه، بوالقسم بشر پدرم را گفت: بوسعید را بر سفت گیر تا قرصی بر آن طاقست فرو گیرد، پدرم ما را برگرفت، ما دست بریازیدیم و آن قرص از آن طاق فروگرفتیم. قرصی بود جوین، گرم، چنانک دست ما را از گرمی آن خبر بود. بوالقسم بشر آن قرص از دست ما بستد و چشم پر آب کرد و به دو نیمه کرد، یک نیمه بما داد و گفت بخور و یک نیمه او بخورد و پدرم را هیچ نصیب نداد. پدرم گفت: یا شیخ چه سبب بود که ما را ازین تبرّک نصیب نکردی؟ بوالقسم بشر گفت: یا اباالخیر سی سالست که ما این قرص برین طاق نهادهایم و ما را وعده کردهاند که این قرص در دست آنکس کی گرم خواهد شد جهانی بوی زنده خواهد گشت و ختم حدیث بروی خواهد بود، اکنون این بشارت تمام باشد که آنکس این پسر تو خواهد بود.
پس بوالقسم بشر گفت یا اباسعید، این کلمات پیوسته میگوی: سُبْحانَکَ وَبِحَمْدِکَ عَلی حِلْمِکَ بَعْدَ عِلْمِکَ سُبْحانَکَ وَبِحَمْدِکَ عَلی عَفْوِکَ بَعْد قُدْرَتِکَ. ما این کلمات یاد گرفتیم و پیوسته میگفتیم. شیخ گفت ما از پیش او بیرون آمدیم و ندانستیم کی آن پیر آن روز چه میگفت. بعد از آن پیر را عمر باز کشید تا شیخ ما بزرگ شد و از وی فواید بسیار گرفت. شیخ ما گفت چون قرآن تمام بیاموختم، پدرم گفت مبارک باد و ما را دعاگفت، و گفت این لفظ از ما یاد دار: لانْ ترُد همَّتک عَلَی اللّه طَرْفَةَ عَیْنٍ خَیْرٌ لَکَ مِمّا طَلَعَتۀ عَلیْهِ الشَّمْس. میگوید که اگر طرفة العینی همت با حقّ داری ترا بهتر از آنک روی زمین ملک تو باشد. ما این فایده یاد گرفتیم. و استاد گفت ما را بحل کن! گفتیم کردیم. گفت خدای تعالی بر علمت برکات کناد.
دیگر روز مرا پدر به نزدیک بوسعید عنازی برد و او امام و ادیب و مفتی بود، مدتی پیش وی بودیم و در اثناء آن بخدمة شیخ ابوالقسم بشر میرسیدیم و مسلمانی ازو میدرآموختیم شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، روزی ابوالقسم بشر یاسین ما را گفت: یا اباسعید جهد کن تا طمع از معاملت بیرون کنی کی اخلاص با طمع گرد نیاید، و عمل به طمع مزدوری بود و باخلاص بندگی بود. پس گفت این خبر یاد گیر که رسول علیه السلم گفت: خداوند تعالی شب معراج با ما گفت: یا مُحَمَّدٌ ما یَتَقَرَّبُ الْمُتَقَرَّبُونَ اِلیَّ بِمِثْلِ اَداءِ مَا افْتَرَضْتُ عَلَیْهِمْ وَلا یَزالُ یَتقرَّبُ اِلیَّ الْمَعْبدُ بالنَّوافِلِ حَتَّی اُحبّهُ فَاِذا اَحْبَبْتُهُ کُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَبًصَراً وَ یَداً وَمُؤَیِّداً فَبِی یَسْمَعُ وَبِی یُبْصِرُ وَ بی یَأْخُذُ. آنگاه گفت فریضه گزاردن بندگی کردنست و نوافل گزاردن دوستی نمودن. پس این بیت بگفت:
کمال دوست چه آمد ز دوست بیطمعی
چه قیمت آورد آن چیز کش بها باشد
عطا دهنده ترا بهتر از عطا به یقین
عطا چه باشد چون عین کیمیا باشد
و شیخ ما گفت قدس اللّه روحه العزیز کی روزی پیش بوالقسم بشر یاسین بودیم، ما را گفت: ای پسر، خواهی که با خدای سخن گویی؟ گفتیم خواهیم، چرا نخواهیم. گفت هر وقت که در خلوت باشی میگوی کی:
بی تو جانا قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر برتن من ز فان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
ما همه این میگفتیم تا در کودکی راه حقّ بر ما گشاده گشت.
و بوالقسم بشر یاسین را وفات رسید در میهنه در سنۀ ثمانین و ثلثمایه، و شیخ قدس اللّه روح العزیز هر گه که به گورستان میهنه رفتی ابتدا به زیارت وی کردی.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۶
و چون شیخ ما ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز از لغت فارغ شد و اندیشه بفقه داشت، عزم مرو کرد و روزی شیخ ما در اثنای سخن گفت: آن روز که ما از میهنه به مرو میشدیم سی هزار بیت از شعر یاد داشتیم.
پس شیخ به مرو شد، پیش امام ابوعبداللّه الحضری. و او امام وقت بود ومفتی عصر، و ازعلم طریقت به آگاهی، و از جملۀ ایمۀ معتبر، و او شاگرد ابن سریج بوده است و ابن سریج شاگد مزنی و مزنی شاگرد شافعی مطلبی رضی اللّه عنه و شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز مذهب شافعی داشته است و همچنین جملۀ مشایخ کی بعد از شافعی بودهاند مذهب شافعی داشتهاند.
و تا کسی گمان نبرد که از این کلمات نقصانی افتد بر مذهب امام ابوحنیفه رحمة اللّه علیه. کلاً و حاشا، هرگز این صورت نباید کرد و نعوذباللّه کی این اندیشه بخاطر کسی در آید، چه بزرگواری و زهد او بیش از آنست کی بعلم این دعاگوی درآید و شرح پذیرد که او سراج امت و مقتدای ملت بوده است، صلوات اللّه و سلامه علیه، و هر دو مذهب در حقّیقت بر ابراند و هر دو امام در آنچ گفتند، متابع کلام مجید حقّ سبحانه و تعالی گفتند و موافقت نص حدیث مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه کردند. و به حقّیقت هر که درنگرد در میان هر دو مذهب بیتعصبی بداند کی هر دو امام در حقّیقت یکی اندو اگر در فروع اختلافی یابد آنرا به چشم اخْتِلافُ اُمَّتی رَحْمَةُ نگرد. اما چنین باید دانست که چون راه این طایفه احتیاط است، و مشایخ در ابتدای مجاهدت برای ریاضت چیزهایی بر خویشتن واجب کردهاند که بعضی از آن سنت است وبعضی نافله، چنانک شیخ بوعمرو سحوانی گفته است که حکم این خبر را: اَلْیَدُ الْیُمْنَی لاَعْالی الْبَدنِ والْیَدُ الْیُسْری لِاَسافِل الْبَدَنِ، سی سالست تا دست راست من زیر ناف من نرسیده است و دست چپ من زبر ناف من نرسیده مگر به سنت،
و بشر حافی قدس اللّه روحه العزیز هرگز پای افزار و کفش در پای نکرده است گفت حقّ سبحانه و تعالی همی فرماید اللّه الَّذِی جَعَلَ لَکُمْ الْاَرضَ بَساطاً زمین بساط حقّ سبحانه و تعالی است، و من روا ندارم که بر بساط خدای تعالی با کفش و پای افزار روم، وهمه عمر پای برهنه رفته است و بدین سبب او را حافی لقب دادند.
شیخ ما ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز گفته است که: هرچ ما خوانده بودیم و در کتابها دیده و یا شنوده،کی مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه آنرا کرده است یا فرموده، آنرا به جای آوردیم، و هرچ شنیده بودیم و در کتابها دیده کی فرستگان آن کنند در ابتدا ما آن همه بکردیم و شرح آن بجای خویش آورده شود و همچنین سیرت جملۀ مشایخ همین بوده است و همه عمر بر سنن مصطفی رفتهاند و چون در مذهب شافعی رضی اللّه عنه ضیقی هست و او کار دین تنگتر فرا گرفته است، اختیار این طایفه مذهب شافعی است، برای مذلت نفس نه آنک در میان هر دو مذهب در حقّیقت فرقست و یا هر دو امام بر یکدیگر فضیلتی دارند.
به نزدیک ما حال ایشان چون خلفاء راشدین است که همه راحقّ دانیم و از میان جان همه را دوست داریم و بفضایلی که ایشان را بودست اقرار دهیم و مسلم داریم و انکار نکنیم و دعا گوییم جمعی که از سر هوای نفس و عناد و تعصب در صحابۀ مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه و ایمۀ سلف و مشایخ کبار رضی اللّه عنهم اجمعین طعن نکنند و وقیعت روا ندارند و همه را حقّ دانند و فی الجمله هر کس را بهتر از خویشتن دانستن راهی سخت نیکوست و در همه احوال بترک اعتراض گفتن طریقی عظیم پسندیده است و آنچ بعثرات دیگری مشغول خواهی گشت، باصلاح نفس خویش مشغول بودن، به صواب نزدیکتر. حقّ سبحانه و تعالی همه را براه رضای خویش نزدیک گرداند بمنه وجوده
پس شیخ به مرو شد، پیش امام ابوعبداللّه الحضری. و او امام وقت بود ومفتی عصر، و ازعلم طریقت به آگاهی، و از جملۀ ایمۀ معتبر، و او شاگرد ابن سریج بوده است و ابن سریج شاگد مزنی و مزنی شاگرد شافعی مطلبی رضی اللّه عنه و شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز مذهب شافعی داشته است و همچنین جملۀ مشایخ کی بعد از شافعی بودهاند مذهب شافعی داشتهاند.
و تا کسی گمان نبرد که از این کلمات نقصانی افتد بر مذهب امام ابوحنیفه رحمة اللّه علیه. کلاً و حاشا، هرگز این صورت نباید کرد و نعوذباللّه کی این اندیشه بخاطر کسی در آید، چه بزرگواری و زهد او بیش از آنست کی بعلم این دعاگوی درآید و شرح پذیرد که او سراج امت و مقتدای ملت بوده است، صلوات اللّه و سلامه علیه، و هر دو مذهب در حقّیقت بر ابراند و هر دو امام در آنچ گفتند، متابع کلام مجید حقّ سبحانه و تعالی گفتند و موافقت نص حدیث مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه کردند. و به حقّیقت هر که درنگرد در میان هر دو مذهب بیتعصبی بداند کی هر دو امام در حقّیقت یکی اندو اگر در فروع اختلافی یابد آنرا به چشم اخْتِلافُ اُمَّتی رَحْمَةُ نگرد. اما چنین باید دانست که چون راه این طایفه احتیاط است، و مشایخ در ابتدای مجاهدت برای ریاضت چیزهایی بر خویشتن واجب کردهاند که بعضی از آن سنت است وبعضی نافله، چنانک شیخ بوعمرو سحوانی گفته است که حکم این خبر را: اَلْیَدُ الْیُمْنَی لاَعْالی الْبَدنِ والْیَدُ الْیُسْری لِاَسافِل الْبَدَنِ، سی سالست تا دست راست من زیر ناف من نرسیده است و دست چپ من زبر ناف من نرسیده مگر به سنت،
و بشر حافی قدس اللّه روحه العزیز هرگز پای افزار و کفش در پای نکرده است گفت حقّ سبحانه و تعالی همی فرماید اللّه الَّذِی جَعَلَ لَکُمْ الْاَرضَ بَساطاً زمین بساط حقّ سبحانه و تعالی است، و من روا ندارم که بر بساط خدای تعالی با کفش و پای افزار روم، وهمه عمر پای برهنه رفته است و بدین سبب او را حافی لقب دادند.
شیخ ما ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز گفته است که: هرچ ما خوانده بودیم و در کتابها دیده و یا شنوده،کی مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه آنرا کرده است یا فرموده، آنرا به جای آوردیم، و هرچ شنیده بودیم و در کتابها دیده کی فرستگان آن کنند در ابتدا ما آن همه بکردیم و شرح آن بجای خویش آورده شود و همچنین سیرت جملۀ مشایخ همین بوده است و همه عمر بر سنن مصطفی رفتهاند و چون در مذهب شافعی رضی اللّه عنه ضیقی هست و او کار دین تنگتر فرا گرفته است، اختیار این طایفه مذهب شافعی است، برای مذلت نفس نه آنک در میان هر دو مذهب در حقّیقت فرقست و یا هر دو امام بر یکدیگر فضیلتی دارند.
به نزدیک ما حال ایشان چون خلفاء راشدین است که همه راحقّ دانیم و از میان جان همه را دوست داریم و بفضایلی که ایشان را بودست اقرار دهیم و مسلم داریم و انکار نکنیم و دعا گوییم جمعی که از سر هوای نفس و عناد و تعصب در صحابۀ مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه و ایمۀ سلف و مشایخ کبار رضی اللّه عنهم اجمعین طعن نکنند و وقیعت روا ندارند و همه را حقّ دانند و فی الجمله هر کس را بهتر از خویشتن دانستن راهی سخت نیکوست و در همه احوال بترک اعتراض گفتن طریقی عظیم پسندیده است و آنچ بعثرات دیگری مشغول خواهی گشت، باصلاح نفس خویش مشغول بودن، به صواب نزدیکتر. حقّ سبحانه و تعالی همه را براه رضای خویش نزدیک گرداند بمنه وجوده
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۷
پس شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز، متفق و مختلف در مدت پنج سال بر امام ابوعبداللّه حضری برخواند. چون شیخ تعلیق تمام کرد امام ابوعبداللّه برحمت حقّ تعالی پیوست و خاکش بمرو است. چون وی در گذشت شیخ پیش امام ابوبکر قفال مروزی آمد رحمة اللّه علیه، و پنج سال دیگر پیش وی فقه خواند، و شرکای او در درس قفال، شیخ ناصر مروزی و شیخ بومحمد جوینی و شیخ بوعلی شنحی بودند، کی هریکی مقتدای جهانی بودند. و درین مدت دو تعلیق بر قفال تمام کرد.