عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : ترکیبات و ترجیعات
شمارهٔ ۲ - هم در مدح او
نه چو تو در زمانه ناموری
نه چو نام تو در جهان سمری
عزم تو کف حزم را تیغی است
حزم تو روی عزم را سپری
نه چو کین تو ظلم را زهری
نه چو مهر تو عدل را شکری
بی هوای تو نیست هیچ دلی
بی ثنای تو نیست هیچ سری
مال شد در جهان چو منهزمی
تا بر او یافت جود تو ظفری
رعد کردار در هوا افتد
از هوای تو در زمان خبری
فلکی خیزد از تو هر نفسی
عالم باشد از تو هر نظری
یک صله مادح تو ناستده
اندر آید دمادمش دگری
پیش چشمت نعوذبالله ازو
نیست چرخ و زمانه را خطری
کس نبیند چو تو کمربندی
در جهان پیش هیچ تاجوری
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
چرخ بی حشمت تو روشن نیست
ملک بیرای تو مزین نیست
نیست آهن به بأس و همت تو
ورچه چیزی به بأس آهن نیست
بی نمودار طبع صافی تو
صورت مکرمت معین نیست
نیست از گفته تو یک نکته
که درو صد هزار مضمن نیست
خلق را با گشاد دشت قضا
بهتر از خدمت تو جوشن نیست
به جز از کین و مهر تو به جهان
شب تاریک و روز روشن نیست
تا ز دل نعره زد سیاست تو
فتنه را هیچ هوش در تن نیست
نیست یک شیر تند گردنکش
که تو را رام و نرم گردن نیست
کم ز کیخسرو نه ای زیراک
هر غلامیت کم ز بیژن نیست
سبب این بلند گفتن من
دولت توست فکرت من نیست
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
تا تو را بندگی زمانه کند
خدمت چرخ بی بهانه کند
آسمان بلند رتبت را
رتبت قدرت آستانه کند
تیر امید کز کمان بجهد
مال و گنج تو را نشانه کند
هر دری را که همت تو زند
فلک از دولت آستانه کند
اختران فلک شرار شوند
کآتش خشم تو زبانه کند
شکم حادثات آبستن
از نهیب تو آفکانه کند
موکب عدل تو چو بخروشد
به هزیمت ستم روانه کند
بچگان را ز امن تو دراج
زیر پر عقاب خانه کند
دست اقبال تو به خیر همی
در دهان قضا دهانه کند
غور ایام در نیابد چرخ
گر جز از رای تو کمانه کند
خاص خسرو رشید باقی داد
که جهان را جمال باقی باد
سوی هر مقصدت که رای کشد
زین تو جاه چرخ سای کشد
فر تایید تو به گیتی بر
هر زمان سایه همای کشد
مرکب جود تیز دست کند
در هزیمت نیاز پای کشد
به جلالت عنان دولت را
حکم جام جهان نمای کشد
لشکر نصرت نصیری را
گرد تو تیغ در سرای کشد
خلق بدخواه تو ز هیبت تو
دم و ناله بسان نای کشد
گردن دشمنت گرفته اجل
زین سرای اندر آن سرای کشد
هر زمانم بهار مدحت تو
در یکی باغ دلگشای کشد
صد هزاران گل ثنات درو
فکرت من به چند جای کشد
به همه کامهات آهسته
صنع و توفیق یک خدای کشد
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
ای سرشته به سیرت رادی
داد رادی به واجبی دادی
تازه در خسروی به حل و به عقد
صد طریق ستوده بنهادی
رنجها را برسم در بستی
عرصها را به قصد بگشادی
غرض مدح و محمدت بودی
وز پی جود و مکرمت زادی
عدل را نوربخش خورشیدی
ملک را آب داده پولادی
خلق را سودمند پیشگهی
شاه را استوار بنیادی
مملکت شاد شد به شاگردی
تا تو سر بر زدی به استادی
بودم آزاد زاده آزاد
بنده گشتم به بند بیدادی
وز تو آزادیم نباید از آنک
بندگی تو به ز آزادی
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
بسته طاعت تو گردون باد
گیتی از نعمت تو قارون باد
تا فلک را قران سعد بن است
بخت با دولت تو مقرون باد
صولت عز را جلالت تو
گوشمال زمانه دون باد
مدد دخل تو ز هر جانب
مدد مایه دار جیحون باد
حیله گوش و گردن مدحت
زر بی عدو در مکنون باد
دشمن تو از این جهان کم باد
وآنچه دشمن نخواهد افزون باد
هرکه اندر حساب تو ناید
از حساب زمانه بیرون باد
نار کردار حاسدت را دل
به حسد گفته باد و پر خون باد
جای نظاره گاه چشم تو را
زلف گلبوی و روی گلگون باد
فال شاهی به تو همایون شد
روی شادی به تو همایون باد
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
نه چو نام تو در جهان سمری
عزم تو کف حزم را تیغی است
حزم تو روی عزم را سپری
نه چو کین تو ظلم را زهری
نه چو مهر تو عدل را شکری
بی هوای تو نیست هیچ دلی
بی ثنای تو نیست هیچ سری
مال شد در جهان چو منهزمی
تا بر او یافت جود تو ظفری
رعد کردار در هوا افتد
از هوای تو در زمان خبری
فلکی خیزد از تو هر نفسی
عالم باشد از تو هر نظری
یک صله مادح تو ناستده
اندر آید دمادمش دگری
پیش چشمت نعوذبالله ازو
نیست چرخ و زمانه را خطری
کس نبیند چو تو کمربندی
در جهان پیش هیچ تاجوری
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
چرخ بی حشمت تو روشن نیست
ملک بیرای تو مزین نیست
نیست آهن به بأس و همت تو
ورچه چیزی به بأس آهن نیست
بی نمودار طبع صافی تو
صورت مکرمت معین نیست
نیست از گفته تو یک نکته
که درو صد هزار مضمن نیست
خلق را با گشاد دشت قضا
بهتر از خدمت تو جوشن نیست
به جز از کین و مهر تو به جهان
شب تاریک و روز روشن نیست
تا ز دل نعره زد سیاست تو
فتنه را هیچ هوش در تن نیست
نیست یک شیر تند گردنکش
که تو را رام و نرم گردن نیست
کم ز کیخسرو نه ای زیراک
هر غلامیت کم ز بیژن نیست
سبب این بلند گفتن من
دولت توست فکرت من نیست
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
تا تو را بندگی زمانه کند
خدمت چرخ بی بهانه کند
آسمان بلند رتبت را
رتبت قدرت آستانه کند
تیر امید کز کمان بجهد
مال و گنج تو را نشانه کند
هر دری را که همت تو زند
فلک از دولت آستانه کند
اختران فلک شرار شوند
کآتش خشم تو زبانه کند
شکم حادثات آبستن
از نهیب تو آفکانه کند
موکب عدل تو چو بخروشد
به هزیمت ستم روانه کند
بچگان را ز امن تو دراج
زیر پر عقاب خانه کند
دست اقبال تو به خیر همی
در دهان قضا دهانه کند
غور ایام در نیابد چرخ
گر جز از رای تو کمانه کند
خاص خسرو رشید باقی داد
که جهان را جمال باقی باد
سوی هر مقصدت که رای کشد
زین تو جاه چرخ سای کشد
فر تایید تو به گیتی بر
هر زمان سایه همای کشد
مرکب جود تیز دست کند
در هزیمت نیاز پای کشد
به جلالت عنان دولت را
حکم جام جهان نمای کشد
لشکر نصرت نصیری را
گرد تو تیغ در سرای کشد
خلق بدخواه تو ز هیبت تو
دم و ناله بسان نای کشد
گردن دشمنت گرفته اجل
زین سرای اندر آن سرای کشد
هر زمانم بهار مدحت تو
در یکی باغ دلگشای کشد
صد هزاران گل ثنات درو
فکرت من به چند جای کشد
به همه کامهات آهسته
صنع و توفیق یک خدای کشد
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
ای سرشته به سیرت رادی
داد رادی به واجبی دادی
تازه در خسروی به حل و به عقد
صد طریق ستوده بنهادی
رنجها را برسم در بستی
عرصها را به قصد بگشادی
غرض مدح و محمدت بودی
وز پی جود و مکرمت زادی
عدل را نوربخش خورشیدی
ملک را آب داده پولادی
خلق را سودمند پیشگهی
شاه را استوار بنیادی
مملکت شاد شد به شاگردی
تا تو سر بر زدی به استادی
بودم آزاد زاده آزاد
بنده گشتم به بند بیدادی
وز تو آزادیم نباید از آنک
بندگی تو به ز آزادی
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
بسته طاعت تو گردون باد
گیتی از نعمت تو قارون باد
تا فلک را قران سعد بن است
بخت با دولت تو مقرون باد
صولت عز را جلالت تو
گوشمال زمانه دون باد
مدد دخل تو ز هر جانب
مدد مایه دار جیحون باد
حیله گوش و گردن مدحت
زر بی عدو در مکنون باد
دشمن تو از این جهان کم باد
وآنچه دشمن نخواهد افزون باد
هرکه اندر حساب تو ناید
از حساب زمانه بیرون باد
نار کردار حاسدت را دل
به حسد گفته باد و پر خون باد
جای نظاره گاه چشم تو را
زلف گلبوی و روی گلگون باد
فال شاهی به تو همایون شد
روی شادی به تو همایون باد
خاص خسرو رشید باقی باد
که جهان را جمال باقی باد
مسعود سعد سلمان : ترکیبات و ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در مدح ملک ارسلان
گشتند با نشاط همه دوستان گل
بس نادر آمد ای عجبی داستان گل
بی ابر گل نخندد و بی باد نشکفد
ابرست و باد گویی جان و روان گل
گل عاشق شه است و چو دیدار او بدید
گشت آشکاره از دل راز نهان گل
بنگر که هر سپیده دم از حرص بزم شاه
تازه رسد همی به چمن کاروان گل
گویی که هست مادح سلطان زرفشان
گل در میان باغ و زر اندر میان گل
ساقی نبید پیرده اکنون که شد جوان
این باغ پیر گشته به عمر جوان گل
گل مدح شاه خواند و پر در همی کند
این ابر درفشان به سحرگه دهان گل
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
باغ ملک ز گل چو بهشت برین شدست
گلبن درو به خوبی چون حورعین شدست
شادی و لهو و رامش شاه زمانه را
سوسن نگر که جفت گل و یاسمین شدست
صاحبقران عالم هرگز قران به حکم
با طالع سعادت گلی قرین شدست
مانا هزار فتح نشسته است و عز و ناز
با همنشین او به جهان همنشین شدست
او را ز هفت کوکب تابان هفت چرخ
از ملک هفت کشور زین نگین شدست
شادان شده زمانه و خرم شده زمین
کو خسرو زمانه و شاه زمین شدست
دانم یقین که او را در دل گمان نماند
کاندر جهان گمانش عین الیقین شدست
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاه جهان به تیغ چو ملک جهان گرفت
دولت رکاب دادش و نصرت عنان گرفت
فالی گرفت چرخ و همی گرفت مملکت
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت
شاهی که ملک هرگز چون او ملک ندید
خصمش چو دید مملکت او را جهان گرفت
بختش چو روی داد به نیکی همان زمان
دولت به کارهای بزرگش ضمان گرفت
تأثیر حل و عقدش در قبض و بسط ملک
بر آب نقش گشت و بر آتش نشان گرفت
این سعی بنده وار که بخت جوان نمود
امروز ملک عالم شاه جوان گرفت
ساقی بیار باده ای چون گل به رنگ و بوی
کامروز باغ و راغ همه گلستان گرفت
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها به شادکامی گلشن کنی همی
چون آسمان زمین را روشن کنی همی
چون خلق تو معطر گشتست بحر و بر
کامروز در سعادت گلشن کنی همی
رام است بخت تو که به هر وقت حاصلست
حکمی که بر زمانه توسن کنی همی
هر جا همی ز بخشش تخمی پراکنی
وز شکر و مدح هر جا خرمن کنی همی
در دو جهان همی دهدت ایزد کریم
پاداش مکرمات که بر من کنی همی
در سور ملک بادی با دوستان که تو
مر سور دشمنم را شیون کنی همی
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
تا روزگار ملک تو را آشکاره کرد
چشم ملک در او به تعجب نظاره کرد
روزی که ملک جستی چرخ فلک تو را
از فتح تیغ کرد وز اقبال باره کرد
چون روز بزم خواری زد دید پیش تو
یاقوت سرخ معدن در سنگ خاره کرد
در باغ ملک تا گل بختت شکفته شد
بر تن مخالف تو گل جامه پاره کرد
ملک تو را فلک چو بزرگی تو بدید
از عزت و جلالت دیهیم و یاره کرد
خورشید خسروانی و بزم چو چرخ تو
این گلشن تو از گل زیر است پاره کرد
گویی که مست شد گل لعل از نشاط تو
رازی که داشت در دل از آن آشکاره کرد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها بهانه جویی تا زرفشان کنی
وز سیم و زر زمین چو ره کهکشان کنی
از دوستی بخشش گلشن کنی همی
کز زر و گل زمین را چون گلستان کنی
زین سیم و زر که بخشی شاها شگفت نیست
کز سیم و زر به گیتی جیحون روان کنی
تا بوستان چنین است از گل سزد که تو
گر عشرتی کنی همه در بوستان کنی
بختت جوان و ملک جوانست و تو جوان
ممکن بود که پیر جهان را جوان کنی
ای شاه گل به تهنیت ملکت آمده ست
زیبد که تو کنون همه رامش بر آن کنی
جان را و مغز را ز گل و باده قوتست
شاید کنون که تقویت مغز و جان کنی
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها همیشه فصل خزانت بهار باد
بر روی آن بهار ز دولت نگار باد
تا دور چرخ بر تو سعادت کند همی
از دور چرخ بر تو سعادت نثار باد
تا شاخ و بار باشد و تا باغ و بوستان
بر شاخ دولت تو ز اقبال بار باد
هر تازه گل که بشکفدت در بهار ملک
در دیده مخالف تو تیز خار باد
تا هست شهریاری و شاهی تو را به عز
بر تخت شهریاری و شاهی قرار باد
تا چرخ و کوه باشد ملک و بقای تو
چون چرخ پایدار و چو کوه استوار باد
از روزگار توست همه فخر روزگار
تا هست روزگار همین روزگار باد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
بس نادر آمد ای عجبی داستان گل
بی ابر گل نخندد و بی باد نشکفد
ابرست و باد گویی جان و روان گل
گل عاشق شه است و چو دیدار او بدید
گشت آشکاره از دل راز نهان گل
بنگر که هر سپیده دم از حرص بزم شاه
تازه رسد همی به چمن کاروان گل
گویی که هست مادح سلطان زرفشان
گل در میان باغ و زر اندر میان گل
ساقی نبید پیرده اکنون که شد جوان
این باغ پیر گشته به عمر جوان گل
گل مدح شاه خواند و پر در همی کند
این ابر درفشان به سحرگه دهان گل
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
باغ ملک ز گل چو بهشت برین شدست
گلبن درو به خوبی چون حورعین شدست
شادی و لهو و رامش شاه زمانه را
سوسن نگر که جفت گل و یاسمین شدست
صاحبقران عالم هرگز قران به حکم
با طالع سعادت گلی قرین شدست
مانا هزار فتح نشسته است و عز و ناز
با همنشین او به جهان همنشین شدست
او را ز هفت کوکب تابان هفت چرخ
از ملک هفت کشور زین نگین شدست
شادان شده زمانه و خرم شده زمین
کو خسرو زمانه و شاه زمین شدست
دانم یقین که او را در دل گمان نماند
کاندر جهان گمانش عین الیقین شدست
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاه جهان به تیغ چو ملک جهان گرفت
دولت رکاب دادش و نصرت عنان گرفت
فالی گرفت چرخ و همی گرفت مملکت
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت
شاهی که ملک هرگز چون او ملک ندید
خصمش چو دید مملکت او را جهان گرفت
بختش چو روی داد به نیکی همان زمان
دولت به کارهای بزرگش ضمان گرفت
تأثیر حل و عقدش در قبض و بسط ملک
بر آب نقش گشت و بر آتش نشان گرفت
این سعی بنده وار که بخت جوان نمود
امروز ملک عالم شاه جوان گرفت
ساقی بیار باده ای چون گل به رنگ و بوی
کامروز باغ و راغ همه گلستان گرفت
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها به شادکامی گلشن کنی همی
چون آسمان زمین را روشن کنی همی
چون خلق تو معطر گشتست بحر و بر
کامروز در سعادت گلشن کنی همی
رام است بخت تو که به هر وقت حاصلست
حکمی که بر زمانه توسن کنی همی
هر جا همی ز بخشش تخمی پراکنی
وز شکر و مدح هر جا خرمن کنی همی
در دو جهان همی دهدت ایزد کریم
پاداش مکرمات که بر من کنی همی
در سور ملک بادی با دوستان که تو
مر سور دشمنم را شیون کنی همی
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
تا روزگار ملک تو را آشکاره کرد
چشم ملک در او به تعجب نظاره کرد
روزی که ملک جستی چرخ فلک تو را
از فتح تیغ کرد وز اقبال باره کرد
چون روز بزم خواری زد دید پیش تو
یاقوت سرخ معدن در سنگ خاره کرد
در باغ ملک تا گل بختت شکفته شد
بر تن مخالف تو گل جامه پاره کرد
ملک تو را فلک چو بزرگی تو بدید
از عزت و جلالت دیهیم و یاره کرد
خورشید خسروانی و بزم چو چرخ تو
این گلشن تو از گل زیر است پاره کرد
گویی که مست شد گل لعل از نشاط تو
رازی که داشت در دل از آن آشکاره کرد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها بهانه جویی تا زرفشان کنی
وز سیم و زر زمین چو ره کهکشان کنی
از دوستی بخشش گلشن کنی همی
کز زر و گل زمین را چون گلستان کنی
زین سیم و زر که بخشی شاها شگفت نیست
کز سیم و زر به گیتی جیحون روان کنی
تا بوستان چنین است از گل سزد که تو
گر عشرتی کنی همه در بوستان کنی
بختت جوان و ملک جوانست و تو جوان
ممکن بود که پیر جهان را جوان کنی
ای شاه گل به تهنیت ملکت آمده ست
زیبد که تو کنون همه رامش بر آن کنی
جان را و مغز را ز گل و باده قوتست
شاید کنون که تقویت مغز و جان کنی
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها همیشه فصل خزانت بهار باد
بر روی آن بهار ز دولت نگار باد
تا دور چرخ بر تو سعادت کند همی
از دور چرخ بر تو سعادت نثار باد
تا شاخ و بار باشد و تا باغ و بوستان
بر شاخ دولت تو ز اقبال بار باد
هر تازه گل که بشکفدت در بهار ملک
در دیده مخالف تو تیز خار باد
تا هست شهریاری و شاهی تو را به عز
بر تخت شهریاری و شاهی قرار باد
تا چرخ و کوه باشد ملک و بقای تو
چون چرخ پایدار و چو کوه استوار باد
از روزگار توست همه فخر روزگار
تا هست روزگار همین روزگار باد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
مسعود سعد سلمان : ترکیبات و ترجیعات
شمارهٔ ۵ - در ستایش بهرامشاه
شد پرنگار ساحت باغ ای نگار من
در نوبهار می بده ای نوبهار من
من در خمار هجر تو نابوده مست وصل
تو می کنی بلب بتر از می خمار من
شد باغ لاله زار و گر نیز کم شود
ای لاله زار باغ تویی لاله زار من
زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار
زین هر دو بی قرار ببردی قرار من
گویی که سال و ماه به هم عهد کرده اند
آن بی قرار زلف و دل بی قرار من
گل گشت خار گشت مرا هجر و وصل تو
ای وصل تو گل من و هجر تو خار من
می ده میی که غم نخورم هیچ تا تویی
در عمر غمگسار من و میگسار من
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
آمد به سوی باغ درود و سلام می
جام می آر کآمد هنگام خام می
از بهر سور باغ که کرد دست نوبهار
آید همی بلهو نوید و خرام می
در پوست می نگنجد گل تا به گل رسید
بر لفظ باغ وقت صبوحی پیام می
گر پخته ای به عقل می خام خواه از آنک
رامش نخیزدت مگر از ذات جام می
می اصل شادی آمد خیز ای غلام من
می ده مرا به شادی ای من غلام می
کام می آن بود که تو باشی همیشه شاد
باشی همیشه شاد چو باشی به کام می
می را عزیز بدار و به چشم خرد ببین
در بزم شاه عالم عز و مقام می
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
تا تو بتاب کردی زلف سپاه را
در تو بماند چشم به خوبی سیاه را
ای رشک مهر و ماه تو گر نیک بنگری
در مهر و ماه طیره کنی مهر و ماه را
گر هیچ بایدت که شوی مشک بوی تو
یکبار برفشان سر زلف سیاه را
شادی و خرمی کن کامروز در جهان
شادی و خرمیست دل نیکخواه را
گردون به تخت و ملک همی تهنیت کند
سلطان ملک پرور بهرامشاه را
جمشید خسروان شد و خورشید آسمان
بوسد زمین درگه او عز و جاه را
تاج و کلاه سر به فلک بر کشید ازو
کآراست عز و ملکش تاج کلاه را
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای آفتاب دولت بر آسمان ملک
وز طلعت تو روشن گشته روان ملک
تا ابروار بارد دست تو بر جهان
خرم چو بوستان شد و تو بوستان ملک
قوت گرفت و قوت او باد بر فزون
از عون و رای پیر تو بخت جوان ملک
چون داستان ملک نهاد این جهان همی
بر نام تو نهاد سر داستان ملک
تا پای تو بسود به دولت رکاب فتح
در دست تو نهاد جلالت عنان ملک
سر در کشید فتنه و روی جهان ندید
تا شد زدوده خنجر تو پاسبان ملک
صاحبقران تو باشی و هستی و هیچ وقت
جز با تو چشم ملک نبیند قران ملک
چون بر فلک دعای تو گوید همی ملک
اندر جهان ثنای تو گوید زبان ملک
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای پادشاه دولت دین را یمین تویی
ای شهریار ملت حق را امین تویی
آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین
زیرا که این و آن را پشت و معین تویی
روی زمین چو خلد برین شد ز نیکویی
از فخر آنکه خسرو روی زمین تویی
نیک و بعد عدو و ولی مهر و کین توست
چون نیک بنگریم سپهر برین تویی
ایزد تو را به ملک جهان برگزید از آنک
اندر جهان ملک ز شاهان گزین تویی
دولت بدان مسلط گشته ست بر جهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین تویی
گویند هفت کشور زیر نگین کند
شاهی ز اصل و نسل یمینی و این تویی
اندر جهان نخواهد بودن پس از تو شاه
ای شاه تا قیامت شاه پسین تویی
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
چون در کف تو کشت کشیده حسام تو
آمد به گوش دولت عالی پیام تو
هنگام حمله خواست که ناگه به ذات خویش
بی دست تو برآید تیغ از نیام تو
از خون سرکشان ویلان شد عقیق رنگ
اندر کف تو خنجر الماس فام تو
اقبال دست ملک روان کرد هر سویی
منشورها نوشت جهان را به نام تو
در بارگاه ملک میان بست و ایستاد
بر طاعت تو دولت پدرام رام تو
در دهر داد دین ز تو آسوده شد که هست
از بهر دین و داد قعود و قیام تو
اندر زمانه حاصل گشته ز جود توست
هر کام دل که باد زمانه به کام تو
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
شاها همیشه مهر سپهر افسر تو باد
ماه دو هفته چتر شده بر سر تو باد
از خدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست کعبه کعبه شاهان در تو باد
اندر جهان چو خنجر برهان ملک توست
برهان ملک در کف تو خنجر تو باد
یاری گری تو خلق جهان را با من و عدل
ایزد بهر چه خواهی یاری گر تو باد
اقبال آسمانی و تأیید ایزدی
هر سو که قصد و عزم کنی رهبر تو باد
تا بر سپهر اختر باشد همه سعود
سرمایه سعود سپهر اختر تو باد
فخر سخا ز دست سخا کستر تو خاست
عز هنر ز رای هنر پرور تو باد
گردون به امر و نهی کهین بنده تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
در نوبهار می بده ای نوبهار من
من در خمار هجر تو نابوده مست وصل
تو می کنی بلب بتر از می خمار من
شد باغ لاله زار و گر نیز کم شود
ای لاله زار باغ تویی لاله زار من
زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار
زین هر دو بی قرار ببردی قرار من
گویی که سال و ماه به هم عهد کرده اند
آن بی قرار زلف و دل بی قرار من
گل گشت خار گشت مرا هجر و وصل تو
ای وصل تو گل من و هجر تو خار من
می ده میی که غم نخورم هیچ تا تویی
در عمر غمگسار من و میگسار من
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
آمد به سوی باغ درود و سلام می
جام می آر کآمد هنگام خام می
از بهر سور باغ که کرد دست نوبهار
آید همی بلهو نوید و خرام می
در پوست می نگنجد گل تا به گل رسید
بر لفظ باغ وقت صبوحی پیام می
گر پخته ای به عقل می خام خواه از آنک
رامش نخیزدت مگر از ذات جام می
می اصل شادی آمد خیز ای غلام من
می ده مرا به شادی ای من غلام می
کام می آن بود که تو باشی همیشه شاد
باشی همیشه شاد چو باشی به کام می
می را عزیز بدار و به چشم خرد ببین
در بزم شاه عالم عز و مقام می
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
تا تو بتاب کردی زلف سپاه را
در تو بماند چشم به خوبی سیاه را
ای رشک مهر و ماه تو گر نیک بنگری
در مهر و ماه طیره کنی مهر و ماه را
گر هیچ بایدت که شوی مشک بوی تو
یکبار برفشان سر زلف سیاه را
شادی و خرمی کن کامروز در جهان
شادی و خرمیست دل نیکخواه را
گردون به تخت و ملک همی تهنیت کند
سلطان ملک پرور بهرامشاه را
جمشید خسروان شد و خورشید آسمان
بوسد زمین درگه او عز و جاه را
تاج و کلاه سر به فلک بر کشید ازو
کآراست عز و ملکش تاج کلاه را
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای آفتاب دولت بر آسمان ملک
وز طلعت تو روشن گشته روان ملک
تا ابروار بارد دست تو بر جهان
خرم چو بوستان شد و تو بوستان ملک
قوت گرفت و قوت او باد بر فزون
از عون و رای پیر تو بخت جوان ملک
چون داستان ملک نهاد این جهان همی
بر نام تو نهاد سر داستان ملک
تا پای تو بسود به دولت رکاب فتح
در دست تو نهاد جلالت عنان ملک
سر در کشید فتنه و روی جهان ندید
تا شد زدوده خنجر تو پاسبان ملک
صاحبقران تو باشی و هستی و هیچ وقت
جز با تو چشم ملک نبیند قران ملک
چون بر فلک دعای تو گوید همی ملک
اندر جهان ثنای تو گوید زبان ملک
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای پادشاه دولت دین را یمین تویی
ای شهریار ملت حق را امین تویی
آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین
زیرا که این و آن را پشت و معین تویی
روی زمین چو خلد برین شد ز نیکویی
از فخر آنکه خسرو روی زمین تویی
نیک و بعد عدو و ولی مهر و کین توست
چون نیک بنگریم سپهر برین تویی
ایزد تو را به ملک جهان برگزید از آنک
اندر جهان ملک ز شاهان گزین تویی
دولت بدان مسلط گشته ست بر جهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین تویی
گویند هفت کشور زیر نگین کند
شاهی ز اصل و نسل یمینی و این تویی
اندر جهان نخواهد بودن پس از تو شاه
ای شاه تا قیامت شاه پسین تویی
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
چون در کف تو کشت کشیده حسام تو
آمد به گوش دولت عالی پیام تو
هنگام حمله خواست که ناگه به ذات خویش
بی دست تو برآید تیغ از نیام تو
از خون سرکشان ویلان شد عقیق رنگ
اندر کف تو خنجر الماس فام تو
اقبال دست ملک روان کرد هر سویی
منشورها نوشت جهان را به نام تو
در بارگاه ملک میان بست و ایستاد
بر طاعت تو دولت پدرام رام تو
در دهر داد دین ز تو آسوده شد که هست
از بهر دین و داد قعود و قیام تو
اندر زمانه حاصل گشته ز جود توست
هر کام دل که باد زمانه به کام تو
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
شاها همیشه مهر سپهر افسر تو باد
ماه دو هفته چتر شده بر سر تو باد
از خدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست کعبه کعبه شاهان در تو باد
اندر جهان چو خنجر برهان ملک توست
برهان ملک در کف تو خنجر تو باد
یاری گری تو خلق جهان را با من و عدل
ایزد بهر چه خواهی یاری گر تو باد
اقبال آسمانی و تأیید ایزدی
هر سو که قصد و عزم کنی رهبر تو باد
تا بر سپهر اختر باشد همه سعود
سرمایه سعود سپهر اختر تو باد
فخر سخا ز دست سخا کستر تو خاست
عز هنر ز رای هنر پرور تو باد
گردون به امر و نهی کهین بنده تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
مسعود سعد سلمان : مسمطات
شمارهٔ ۱ - مدیح ابوالفرج نصر بن رستم
هجران تو این شهره صنم باد خزانست
کاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست
در طبع نشاطم طمع وصل چنانست
در باغ دلم باد فراق تو همانست
انگشت و زبان رهی از عشق گرانست
کاندر دل من نیست ز لهو و طرب آثار
هجران تو بر جان من از رنج حشر کرد
خون جگرم باز ز دو دیده بدر کرد
از دیده برون رفت و ز رخسار گذر کرد
گفتم که مگر به کند این کار بتر کرد
هجر تو پسر آنچه بدین جان پدر کرد
هرگز به نکرد آن به حسین شمر ستمگر
تا تو ز من ای لعبت فرخار جدایی
رفت از دل من خسته همه کام روایی
هر روز مرا انده هجران چه نمایی
هر روز به من برغم عشقت چه فزایی
ز اندیشه تو نیست مرا روی رهایی
تا روی چو ماهت نکنی باز پدیدار
ای ماه درخشان تو بر سرو سهی بر
برده رخ چون ماه تو را روی رهی بر
مفزای دگر رنج برین رنج رهی بر
مفزای نگارا تبهی بر تبهی بر
خط سیهی زشت بود بر سیهی بر
بر یاد نکو بد نبود یاد نکوکار
مولای تو و بنده آن روزی چو ماهم
چون شیفتگان بسته آن زلف سیاهم
هر چند من از عشق تو در ناله و آهم
هر چند من از عشق تو از گاه به چاهم
با وصلت هجران تو ای دوست نخواهم
کز وصلت تو در نورم و از هجر تو در نار
آن چیست به آب اندر این سرو سمنبر
بیرونش کبودست و سفیدی به میان بر
ماننده روی تو و رخساره چاکر
. . .
هرگز به جهان دیده این نادره پیکر
یک بهره به تو مانده و سه بهره بدین یار
در حوض نگه کن به میان در نه کناره
گویی که سپهریست دگر پر ز ستاره
تابان چو مه زرین بر فرق مناره
نیلوفر و رویی چو گل باغ هزاره
آرند ازو دسته بسته به گواره
نزدیک کریمان جهان روزی صد بار
آن شاخ چه شاخ است به زلفین تو ماند
جز مجلس احرار جهان جای نداند
خواهد چو سر زلفک تو مشک فشاند
خواهد که مرا با تو به یک جای نشاند
بوی خوش او باز مرا سوی تو خواند
بنگر که چه چیزست بیندیش و برون آر
ای من رهی آن رخ بستان افروز
گر نیست گل و لاله به جایست امروز
هجران تو چون آتش سوزان و دلم کوز
کم سوز دل خسته این عاشق دلسوز
وقت آمد اگر گردم بر عشق تو پیروز
وقتست که از خواب عنا کردم پندار
گر باد خزان کرد به ما برحیل آری
وز لشکر نوروز برآورد دماری
من شکر کنم از ملک العرش که باری
دارم چو تو بت روی و دلارام نگاری
سازم ز جمال تو من امروز بهاری
چو تو صنمی نیست به یغما و به فرخار
تابنده تر از زهره و از مشتری آن چیست
چیزی که در این عالم بی او نتوان زیست
کان طرب و خرمی و خوبی و خوشیست
شاید که ازو بربخوری بلبله بیست
در مجلس شایسته آن چیست بگو کیست
مخدوم و ولی نعمت من باشد ناچار
پیش آر کزو گوهر تن گردد پیدا
هر کس که ازو خورد شود خرم و شیدا
مردم نکند یاد بدو انده فردا
پس این همه از قوت او گیرد بالا
هست این ز در مجلس آن صاحب والا
کز محتشمان نیست چو او سید احرار
خورشید جهان بوالفرج آن فارس عالم
نصر آنکه بدو فخر کند گوهر آدم
در حشر به فردوس بدو نازد رستم
زیرا که چو او نیست خداوند مکرم
شادست همه ساله ازو خسرو اعظم
در ملک چو او نیست یکی راد نکوکار
تا او به همه ملک شهنشاه عمیدست
در ملک ورا هر که عمیدست عبیدست
دیدار همایونش فرخنده چو عیدست
با جود قریب آمد و از بخل بعیدست
با سیرت پاکیزه و با رای شدیدست
گفتار چو کردار و چو کردارش گفتار
همواره سوی خدمت مداح گراید
مدحی که جز او را بود آن مدح نشاید
بر باره چو بنشیند و از راه درآید
گویی که همی باره گردون را ساید
سادات جهان را ز جهان هر چه بباید
داده ست مر او را همه جبار جهاندار
فرزانگی و حری ازو نازد هر روز
تا حاسد وی در غم بگدازد هر روز
آزادگی و مجلس نو سازد هر روز
بر جان بداندیش تو غم تازد هر روز
کس شاعر را چندان ننوازد هر روز
چندانی کآن راد به سیم و زر بسیار
دارد خرد و علم و سخاوت به سر اندر
دارد هنر و فضل و کفایت به بر اندر
هستش بسرشته ظفر اندر هنر اندر
مداحان را گیرد دایم به زر اندر
گر نیست به هنگام عطا در خطر اندر
دستش چو بهارست پر از گوهر و دینار
ای خواجه عمید ز من و فخر زمانه
ای صاحب آزاده و زیبا و یگانه
مر فضل تو را نیست پدیدار کرانه
تو زنده و فضل تو در آفاق فسانه
خشم تو چو تیرست و عدو همچو نشانه
رایت چو سپهریست پر از کوکب سیار
ایزد همه جود و هنر اندر تو نهاده ست
کز مادر همچون تو هنرمند نزاده ست
طبع همه زوار ز دست تو گشاده ست
پیش تو جهان راست چو مداح ستاده ست
ایام همه در دل مهر تو فتاده ست
نطقت چو سر تیغ علی بن عم مختار
تأیید فلک داد تو آزاده بداده ست
مر دولت را طبع ز روی تو گشاده ست
گیتی همه سر پیش تو بر خاک نهاده ست
پیش تو سوار سخن امروز پیاده ست
وز دولت تو خلق در اقبال فتاده ست
زیرا که به جای همه کس داری کردار
نازد به تو همواره جوانمردی و رادی
زیرا که همه ساله تو آزاده جوادی
شادست شهنشاه و تو از سلطان شادی
با سیرت پاکیزه و با دولت دادی
چون تو کف بخشنده گه جود گشادی
احسنت کنندت همه احرار به یکبار
آنچه تو بدان کلک کنی روز هدایت
صاحب به همه عمر نکردی به کفایت
ای زاهدی از رای سدید تو بدایت
وآن را کند از همت تو بر تو عنایت
پیش تو زنادیده کند بر تو حکایت
بی جان به جهان کیست چو تو عاقل و هشیار
گر حاتم طایی نه بجایست تو بجایی
بر جای چنان راد سخا پیشه سزایی
خواهم که شب و روز همه جود نمایی
خواهم که همه ساله تو در صدر بیایی
در خزو قزو جامه دیبای بهایی
صد فصل خزان در طرب و راحت بگذار
ای آن که تو را دولت چون بخت جوانست
بازار من امروز به نزد تو روانست
طبعم چو تن و مدح و در طبع چو جانست
این گفته مسعود بدان وزن و بیانست
«خیزید و خز آرید که هنگام خزانست »
گر خواهی از این به دگری گویم این بار
کاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست
در طبع نشاطم طمع وصل چنانست
در باغ دلم باد فراق تو همانست
انگشت و زبان رهی از عشق گرانست
کاندر دل من نیست ز لهو و طرب آثار
هجران تو بر جان من از رنج حشر کرد
خون جگرم باز ز دو دیده بدر کرد
از دیده برون رفت و ز رخسار گذر کرد
گفتم که مگر به کند این کار بتر کرد
هجر تو پسر آنچه بدین جان پدر کرد
هرگز به نکرد آن به حسین شمر ستمگر
تا تو ز من ای لعبت فرخار جدایی
رفت از دل من خسته همه کام روایی
هر روز مرا انده هجران چه نمایی
هر روز به من برغم عشقت چه فزایی
ز اندیشه تو نیست مرا روی رهایی
تا روی چو ماهت نکنی باز پدیدار
ای ماه درخشان تو بر سرو سهی بر
برده رخ چون ماه تو را روی رهی بر
مفزای دگر رنج برین رنج رهی بر
مفزای نگارا تبهی بر تبهی بر
خط سیهی زشت بود بر سیهی بر
بر یاد نکو بد نبود یاد نکوکار
مولای تو و بنده آن روزی چو ماهم
چون شیفتگان بسته آن زلف سیاهم
هر چند من از عشق تو در ناله و آهم
هر چند من از عشق تو از گاه به چاهم
با وصلت هجران تو ای دوست نخواهم
کز وصلت تو در نورم و از هجر تو در نار
آن چیست به آب اندر این سرو سمنبر
بیرونش کبودست و سفیدی به میان بر
ماننده روی تو و رخساره چاکر
. . .
هرگز به جهان دیده این نادره پیکر
یک بهره به تو مانده و سه بهره بدین یار
در حوض نگه کن به میان در نه کناره
گویی که سپهریست دگر پر ز ستاره
تابان چو مه زرین بر فرق مناره
نیلوفر و رویی چو گل باغ هزاره
آرند ازو دسته بسته به گواره
نزدیک کریمان جهان روزی صد بار
آن شاخ چه شاخ است به زلفین تو ماند
جز مجلس احرار جهان جای نداند
خواهد چو سر زلفک تو مشک فشاند
خواهد که مرا با تو به یک جای نشاند
بوی خوش او باز مرا سوی تو خواند
بنگر که چه چیزست بیندیش و برون آر
ای من رهی آن رخ بستان افروز
گر نیست گل و لاله به جایست امروز
هجران تو چون آتش سوزان و دلم کوز
کم سوز دل خسته این عاشق دلسوز
وقت آمد اگر گردم بر عشق تو پیروز
وقتست که از خواب عنا کردم پندار
گر باد خزان کرد به ما برحیل آری
وز لشکر نوروز برآورد دماری
من شکر کنم از ملک العرش که باری
دارم چو تو بت روی و دلارام نگاری
سازم ز جمال تو من امروز بهاری
چو تو صنمی نیست به یغما و به فرخار
تابنده تر از زهره و از مشتری آن چیست
چیزی که در این عالم بی او نتوان زیست
کان طرب و خرمی و خوبی و خوشیست
شاید که ازو بربخوری بلبله بیست
در مجلس شایسته آن چیست بگو کیست
مخدوم و ولی نعمت من باشد ناچار
پیش آر کزو گوهر تن گردد پیدا
هر کس که ازو خورد شود خرم و شیدا
مردم نکند یاد بدو انده فردا
پس این همه از قوت او گیرد بالا
هست این ز در مجلس آن صاحب والا
کز محتشمان نیست چو او سید احرار
خورشید جهان بوالفرج آن فارس عالم
نصر آنکه بدو فخر کند گوهر آدم
در حشر به فردوس بدو نازد رستم
زیرا که چو او نیست خداوند مکرم
شادست همه ساله ازو خسرو اعظم
در ملک چو او نیست یکی راد نکوکار
تا او به همه ملک شهنشاه عمیدست
در ملک ورا هر که عمیدست عبیدست
دیدار همایونش فرخنده چو عیدست
با جود قریب آمد و از بخل بعیدست
با سیرت پاکیزه و با رای شدیدست
گفتار چو کردار و چو کردارش گفتار
همواره سوی خدمت مداح گراید
مدحی که جز او را بود آن مدح نشاید
بر باره چو بنشیند و از راه درآید
گویی که همی باره گردون را ساید
سادات جهان را ز جهان هر چه بباید
داده ست مر او را همه جبار جهاندار
فرزانگی و حری ازو نازد هر روز
تا حاسد وی در غم بگدازد هر روز
آزادگی و مجلس نو سازد هر روز
بر جان بداندیش تو غم تازد هر روز
کس شاعر را چندان ننوازد هر روز
چندانی کآن راد به سیم و زر بسیار
دارد خرد و علم و سخاوت به سر اندر
دارد هنر و فضل و کفایت به بر اندر
هستش بسرشته ظفر اندر هنر اندر
مداحان را گیرد دایم به زر اندر
گر نیست به هنگام عطا در خطر اندر
دستش چو بهارست پر از گوهر و دینار
ای خواجه عمید ز من و فخر زمانه
ای صاحب آزاده و زیبا و یگانه
مر فضل تو را نیست پدیدار کرانه
تو زنده و فضل تو در آفاق فسانه
خشم تو چو تیرست و عدو همچو نشانه
رایت چو سپهریست پر از کوکب سیار
ایزد همه جود و هنر اندر تو نهاده ست
کز مادر همچون تو هنرمند نزاده ست
طبع همه زوار ز دست تو گشاده ست
پیش تو جهان راست چو مداح ستاده ست
ایام همه در دل مهر تو فتاده ست
نطقت چو سر تیغ علی بن عم مختار
تأیید فلک داد تو آزاده بداده ست
مر دولت را طبع ز روی تو گشاده ست
گیتی همه سر پیش تو بر خاک نهاده ست
پیش تو سوار سخن امروز پیاده ست
وز دولت تو خلق در اقبال فتاده ست
زیرا که به جای همه کس داری کردار
نازد به تو همواره جوانمردی و رادی
زیرا که همه ساله تو آزاده جوادی
شادست شهنشاه و تو از سلطان شادی
با سیرت پاکیزه و با دولت دادی
چون تو کف بخشنده گه جود گشادی
احسنت کنندت همه احرار به یکبار
آنچه تو بدان کلک کنی روز هدایت
صاحب به همه عمر نکردی به کفایت
ای زاهدی از رای سدید تو بدایت
وآن را کند از همت تو بر تو عنایت
پیش تو زنادیده کند بر تو حکایت
بی جان به جهان کیست چو تو عاقل و هشیار
گر حاتم طایی نه بجایست تو بجایی
بر جای چنان راد سخا پیشه سزایی
خواهم که شب و روز همه جود نمایی
خواهم که همه ساله تو در صدر بیایی
در خزو قزو جامه دیبای بهایی
صد فصل خزان در طرب و راحت بگذار
ای آن که تو را دولت چون بخت جوانست
بازار من امروز به نزد تو روانست
طبعم چو تن و مدح و در طبع چو جانست
این گفته مسعود بدان وزن و بیانست
«خیزید و خز آرید که هنگام خزانست »
گر خواهی از این به دگری گویم این بار
مسعود سعد سلمان : مسمطات
شمارهٔ ۲ - وصف بهار و مدح منصور بن سعید
پرستاره ست از شکوفه باغ برخیز ای چو حور
باده چون شمس کن در جام های چون بلور
زان ستاره ره توان بردن سوی لهو و سرور
زانکه می تابد ستاره وار از نزدیک و دور
هیچ جایی از ستاره روز روشن نیست نور
زین ستاره روز را چندانکه خواهی نور هست
نسل را بیشک ز کافور ار زیان آید همی
چون که نسل شاخ را از وی بیفزاید همی
هر شب از شاخ سمن کافورتر زآید همی
سوی او زان طبع گرم لاله بگراید همی
گر شود کافور گر باد هوا شاید همی
کز سمن چندانکه باید بر چمن کافور هست
لاله بر نرگس چو مهر و دوستی آغاز کرد
ابر خرم مجلسی از بهر ایشان ساز کرد
ابر چون می خورد هر یک مست گشت و ناز کرد
چون هزار آواز قصد نغمت و پرواز کرد
نرگس مخمور چشم از خواب نوشین باز کرد
تا ببیند لاله را کو همچو او مخمور هست
برگ زرد ار حور شد چون یافت اندر شاخ گل
از گل سوری جدا شد پر ز گوهر شاخ گل
تا همی بیند به دست لاله ساغر شاخ گل
راست چون مستان گران دارد همی سر شاخ گل
فاخته گوید همی وقت سحر بر شاخ گل
هیچ کس چون من ز یار خویشتن مهجور هست؟
جام همچون کوکبست از بهر آن تابد به شب
لاله همرنگ میست از بهر آن دارد طرب
جام می خوردست بی حد ز آتش خندیدست لب
از طبیعت در بدن خونست قوت را سبب
گر نشاط دل قوی گردد همی نبود عجب
زانکه ما را خون رز از دیده انگور هست
ای رفیقان در بهار از باغ و بستان مگذرید
بر نوا و نغمه قمری و بلبل می خورید
گل همه گل شد به زیر پی به جز گل مسپرید
باده چون جان گشت جان ها را به باده پرورید
چشم بگشایید و اندر روی بستان بنگرید
تا چمن جز خلد و گلبن اندرو جز حور هست؟
روزگارم در سر و کار بتی دلگیر شد
کودکم چون بخت برنا بوده من پیر شد
روزم از بس ظلمت اندوه و غم چون قیر شد
شیر رویم قیر گشت و قیر مویم شیر شد
این تن از زخم زمانه راست همچون زیر شد
گر ز زخم او همی نالد کنون معذور هست
پای من در بند محنت کرد دست روزگار
نوش نادیده بسی خوردم کبست روزگار
تا شدم از باده اندوه مست روزگار
چون هم آید پیش چشمم خوب و پست روزگار
هر زمان گویم به زاری از شکست روزگار
یارب اندر دهر چون من یک تن رنجور هست؟
طبع تو بحرست وز گوهر برای مسعود سعد
زآفتاب رای خویشش پرور ای مسعود سعد
خوب نظمی ساز همچون گوهر ای مسعود سعد
رو ثنایی بر به صاحب در خور ای مسعود سعد
در همه عالم به حکمت بنگر ای مسعود سعد
تا بزرگی چون عمید نامور منصور هست؟
آنگه گر خاک سرایش را بدیده بسپرند
در محل و رتبت از بهرام و کیوان بگذرند
نشمرند احسان او با آنکه انجم بشمرند
سرنپیچندش ز سر آنان که بر عالم سرند
چون حقیقت بنگرندش گر حقیقت بنگرند
پیش زور او فضل جز زور هست؟
چون شتاب او ببخشیدن شتاب چرخ نیست
جز ز بیم حشمت او اضطراب چرخ نیست
زیر پای همتش نیرو و تاب چرخ نیست
هر چه او رد کرد زان پس انتخاب چرخ نیست
رای نورانی او جز آفتاب چرخ نیست
زانکه نورش در جهان نزدیک هست و دور هست
ای نبیره آنکه مطلق بود امرش در جهان
از جهانش نخوتی می داشت اندر سر جهان
از پس او مر تو را گشتست فرمانبر جهان
زانکه بود او را همیشه بنده کمتر جهان
ای جهان فضل و دانش نیک بنگر در جهان
تا جز آن کش بنده مطبوع بد دستور هست
ای به هر جایی ز دانش قهرمانی مر تو را
از پی روزی خلقان هر ضمانی مر تو را
بر ستایش چیره گشته هر زبانی مر تو را
از سخا در هر هنر باشد نشانی مر تو را
بر نگیرد گاه بخشیدن جهانی مر تو را
گنج ها باید ازیرا کز سخا گنجور هست
تا همی از دولت و جاهت به کام و فر رسیم
وز سخای تو به فر و نعمت بی مر رسیم
گر فلک گردیم و اندر نظم بر اختر رسیم
کی به یک پایه ز جاه و رتبت تو در رسیم
هر که می آید ز آفاق جهان می بر رسیم
تا به حاجت چون سرایت خانه معمور هست
شاید از شادی به روی یار تو شادی کنی
دولت تو رام گشت از دولت آزادی کنی
همچو مهر و ابر از زر و گهر رادی کنی
داد بدهی وز سخا بر گنج بیدادی کنی
شاید ار از اصل و فضل خویشتن یادی کنی
کآن یکی مشهور بود و این دگر مذکور هست
تا بروید لاله سوری چو لاله دار روی
جام چون لاله کن از روی چو لاله کام جوی
جز به گرد باغ عیش و گرد قصر عزمپوی
جز پی رامش مگیر و جز گل دولت مبوی
نظم سست آوردم و کردم گناه از دل بگوی
تا گناه من کریما نزد تو مغفور هست؟
باد همچون عرضت ایمن از حوادث جان تو
دولت تو محکم و پاکیزه چون ایمان تو
چرخ در حکم تو و ایام دو پیمان تو
کوکب برتر فرود کنگره ایوان تو
چون قضا بادا همیشه در جهان فرمان تو
این چنین باشد بلی کت دولت مأمور هست
باده چون شمس کن در جام های چون بلور
زان ستاره ره توان بردن سوی لهو و سرور
زانکه می تابد ستاره وار از نزدیک و دور
هیچ جایی از ستاره روز روشن نیست نور
زین ستاره روز را چندانکه خواهی نور هست
نسل را بیشک ز کافور ار زیان آید همی
چون که نسل شاخ را از وی بیفزاید همی
هر شب از شاخ سمن کافورتر زآید همی
سوی او زان طبع گرم لاله بگراید همی
گر شود کافور گر باد هوا شاید همی
کز سمن چندانکه باید بر چمن کافور هست
لاله بر نرگس چو مهر و دوستی آغاز کرد
ابر خرم مجلسی از بهر ایشان ساز کرد
ابر چون می خورد هر یک مست گشت و ناز کرد
چون هزار آواز قصد نغمت و پرواز کرد
نرگس مخمور چشم از خواب نوشین باز کرد
تا ببیند لاله را کو همچو او مخمور هست
برگ زرد ار حور شد چون یافت اندر شاخ گل
از گل سوری جدا شد پر ز گوهر شاخ گل
تا همی بیند به دست لاله ساغر شاخ گل
راست چون مستان گران دارد همی سر شاخ گل
فاخته گوید همی وقت سحر بر شاخ گل
هیچ کس چون من ز یار خویشتن مهجور هست؟
جام همچون کوکبست از بهر آن تابد به شب
لاله همرنگ میست از بهر آن دارد طرب
جام می خوردست بی حد ز آتش خندیدست لب
از طبیعت در بدن خونست قوت را سبب
گر نشاط دل قوی گردد همی نبود عجب
زانکه ما را خون رز از دیده انگور هست
ای رفیقان در بهار از باغ و بستان مگذرید
بر نوا و نغمه قمری و بلبل می خورید
گل همه گل شد به زیر پی به جز گل مسپرید
باده چون جان گشت جان ها را به باده پرورید
چشم بگشایید و اندر روی بستان بنگرید
تا چمن جز خلد و گلبن اندرو جز حور هست؟
روزگارم در سر و کار بتی دلگیر شد
کودکم چون بخت برنا بوده من پیر شد
روزم از بس ظلمت اندوه و غم چون قیر شد
شیر رویم قیر گشت و قیر مویم شیر شد
این تن از زخم زمانه راست همچون زیر شد
گر ز زخم او همی نالد کنون معذور هست
پای من در بند محنت کرد دست روزگار
نوش نادیده بسی خوردم کبست روزگار
تا شدم از باده اندوه مست روزگار
چون هم آید پیش چشمم خوب و پست روزگار
هر زمان گویم به زاری از شکست روزگار
یارب اندر دهر چون من یک تن رنجور هست؟
طبع تو بحرست وز گوهر برای مسعود سعد
زآفتاب رای خویشش پرور ای مسعود سعد
خوب نظمی ساز همچون گوهر ای مسعود سعد
رو ثنایی بر به صاحب در خور ای مسعود سعد
در همه عالم به حکمت بنگر ای مسعود سعد
تا بزرگی چون عمید نامور منصور هست؟
آنگه گر خاک سرایش را بدیده بسپرند
در محل و رتبت از بهرام و کیوان بگذرند
نشمرند احسان او با آنکه انجم بشمرند
سرنپیچندش ز سر آنان که بر عالم سرند
چون حقیقت بنگرندش گر حقیقت بنگرند
پیش زور او فضل جز زور هست؟
چون شتاب او ببخشیدن شتاب چرخ نیست
جز ز بیم حشمت او اضطراب چرخ نیست
زیر پای همتش نیرو و تاب چرخ نیست
هر چه او رد کرد زان پس انتخاب چرخ نیست
رای نورانی او جز آفتاب چرخ نیست
زانکه نورش در جهان نزدیک هست و دور هست
ای نبیره آنکه مطلق بود امرش در جهان
از جهانش نخوتی می داشت اندر سر جهان
از پس او مر تو را گشتست فرمانبر جهان
زانکه بود او را همیشه بنده کمتر جهان
ای جهان فضل و دانش نیک بنگر در جهان
تا جز آن کش بنده مطبوع بد دستور هست
ای به هر جایی ز دانش قهرمانی مر تو را
از پی روزی خلقان هر ضمانی مر تو را
بر ستایش چیره گشته هر زبانی مر تو را
از سخا در هر هنر باشد نشانی مر تو را
بر نگیرد گاه بخشیدن جهانی مر تو را
گنج ها باید ازیرا کز سخا گنجور هست
تا همی از دولت و جاهت به کام و فر رسیم
وز سخای تو به فر و نعمت بی مر رسیم
گر فلک گردیم و اندر نظم بر اختر رسیم
کی به یک پایه ز جاه و رتبت تو در رسیم
هر که می آید ز آفاق جهان می بر رسیم
تا به حاجت چون سرایت خانه معمور هست
شاید از شادی به روی یار تو شادی کنی
دولت تو رام گشت از دولت آزادی کنی
همچو مهر و ابر از زر و گهر رادی کنی
داد بدهی وز سخا بر گنج بیدادی کنی
شاید ار از اصل و فضل خویشتن یادی کنی
کآن یکی مشهور بود و این دگر مذکور هست
تا بروید لاله سوری چو لاله دار روی
جام چون لاله کن از روی چو لاله کام جوی
جز به گرد باغ عیش و گرد قصر عزمپوی
جز پی رامش مگیر و جز گل دولت مبوی
نظم سست آوردم و کردم گناه از دل بگوی
تا گناه من کریما نزد تو مغفور هست؟
باد همچون عرضت ایمن از حوادث جان تو
دولت تو محکم و پاکیزه چون ایمان تو
چرخ در حکم تو و ایام دو پیمان تو
کوکب برتر فرود کنگره ایوان تو
چون قضا بادا همیشه در جهان فرمان تو
این چنین باشد بلی کت دولت مأمور هست
مسعود سعد سلمان : مسمطات
شمارهٔ ۴ - مدیح سیف الدوله محمود
لشگر ماه صیام روی به رفتن نهاد
عید فرو کوفت کوس رایت خود برگشاد
تاختن آورد عید در دم لشکر فتاد
ای خنک آنکو به صوم داد خود از وی بداد
آمد عید شریف فرخ و فرخنده باد
فیه کلوا و اشربوا یا ایها الصائمون
روزه ز ما تافت روی راه سفر برگزید
رفت به سوی سفر و ز ما صحبت برید
عید برو دست یافت تیغ ظفر برکشید
چون سیه منهزم روزه ازو در رمید
زود شود این شگفت از بر ما ناپدید
روزه شد و عید باز از پسش آمد کنون
این شدن و آمدن فرخ و فرخنده باد
بر ملک کامگار خسرو خسرو نژاد
روزه ش پذرفته باد باد همه ساله شاد
محمود سیف دول شاه خردمند راد
آن شه با علم و حلم آن شه با عدل و داد
فاز لکل العلوم فاق جمیع الفنون
آن شه خورشید رای و ان ملک ابر کف
بحر دمان روز رزم شیر ژیان پیش صف
جوشن پیشش چو خر خفتان نزدش چو خف
مملکت از وی شریف همچو ز لؤلؤ صدف
خدمتش اصل جلال مدحتش اصل شرف
ای بخرد رهنمای وی به هنر رهنمون
ای شده شهره به تو هر چه در آفاق شهر
عالم سر تا به سر یافت ز فر تو بهر
بر همه گردنکشان کرده به شمشیر قهر
زهر ز مهر تو نوش نوش ز کین تو زهر
آنچه تو جویی ز چرخ و انچه تو خواهی ز دهر
لاشک فی انهم لابد فی ان یکون
شاها ملک جهان نظم ز روی تو یافت
همت و قدر تو را چرخ فلک بر نتافت
سعد فلک یکسره سوی جنابت شتافت
هر کوکین تو جست کینه دلش بر شکافت
هر که ز فرمان تو گردن روزی بتافت
گردون از گردنش پاک بپالود خون
شاها بر حاسدانت چرخ بر آشفته باد
دولت بدخواه تو همچو تنش خفته باد
سوی تو از عز و ناز سفته و بس سفته باد
هر چه بکردی ز خیر از تو پذیرفته باد
گلبن دولت مدام پیش تو بشکفته باد
فی نعم لایزول فی دول لایحون
عید فرو کوفت کوس رایت خود برگشاد
تاختن آورد عید در دم لشکر فتاد
ای خنک آنکو به صوم داد خود از وی بداد
آمد عید شریف فرخ و فرخنده باد
فیه کلوا و اشربوا یا ایها الصائمون
روزه ز ما تافت روی راه سفر برگزید
رفت به سوی سفر و ز ما صحبت برید
عید برو دست یافت تیغ ظفر برکشید
چون سیه منهزم روزه ازو در رمید
زود شود این شگفت از بر ما ناپدید
روزه شد و عید باز از پسش آمد کنون
این شدن و آمدن فرخ و فرخنده باد
بر ملک کامگار خسرو خسرو نژاد
روزه ش پذرفته باد باد همه ساله شاد
محمود سیف دول شاه خردمند راد
آن شه با علم و حلم آن شه با عدل و داد
فاز لکل العلوم فاق جمیع الفنون
آن شه خورشید رای و ان ملک ابر کف
بحر دمان روز رزم شیر ژیان پیش صف
جوشن پیشش چو خر خفتان نزدش چو خف
مملکت از وی شریف همچو ز لؤلؤ صدف
خدمتش اصل جلال مدحتش اصل شرف
ای بخرد رهنمای وی به هنر رهنمون
ای شده شهره به تو هر چه در آفاق شهر
عالم سر تا به سر یافت ز فر تو بهر
بر همه گردنکشان کرده به شمشیر قهر
زهر ز مهر تو نوش نوش ز کین تو زهر
آنچه تو جویی ز چرخ و انچه تو خواهی ز دهر
لاشک فی انهم لابد فی ان یکون
شاها ملک جهان نظم ز روی تو یافت
همت و قدر تو را چرخ فلک بر نتافت
سعد فلک یکسره سوی جنابت شتافت
هر کوکین تو جست کینه دلش بر شکافت
هر که ز فرمان تو گردن روزی بتافت
گردون از گردنش پاک بپالود خون
شاها بر حاسدانت چرخ بر آشفته باد
دولت بدخواه تو همچو تنش خفته باد
سوی تو از عز و ناز سفته و بس سفته باد
هر چه بکردی ز خیر از تو پذیرفته باد
گلبن دولت مدام پیش تو بشکفته باد
فی نعم لایزول فی دول لایحون
مسعود سعد سلمان : دیوان اشعار
مستزاد در مدح سلطان مسعود
ای کامگار سلطان،انصاف تو به گیهان
گشته عیان
مسعود شهریاری،خورشید نامداری
اندر جهان
ای اوج چرخ جایت،گیتی ز روی و رایت
چون بوستان
چون تیغ آسمان گون،گردد به خوردن خون
همداستان
باشد به دستت اندر،از گل بسی سبک تر
گرز گران
بر تیز تگ هزبری،برقی که گردد ابری
زیر عنان
کوهی که باد گردد،چون گردباد گردد
در زیر ران
پیش رفیع تختت،از طوع و طبع بختت
بسته میان
کس چون تو ناشنوده،عادل چو تو نبوده
نوشین روان
در هیچ روزگاری،کس چون تو شهریاری
ندهد نشان
در شکر و مدحت تو،پاینده دولت تو
شد همزبان
آمد بهار خرم،شد عرصه های عالم
پر گلستان
از دست هر نگاری،نیکوتر از بهاری
باده ستان
در عز و ناز و شادی،بر تخت ملک بادی
تا جاودان
گشته عیان
مسعود شهریاری،خورشید نامداری
اندر جهان
ای اوج چرخ جایت،گیتی ز روی و رایت
چون بوستان
چون تیغ آسمان گون،گردد به خوردن خون
همداستان
باشد به دستت اندر،از گل بسی سبک تر
گرز گران
بر تیز تگ هزبری،برقی که گردد ابری
زیر عنان
کوهی که باد گردد،چون گردباد گردد
در زیر ران
پیش رفیع تختت،از طوع و طبع بختت
بسته میان
کس چون تو ناشنوده،عادل چو تو نبوده
نوشین روان
در هیچ روزگاری،کس چون تو شهریاری
ندهد نشان
در شکر و مدحت تو،پاینده دولت تو
شد همزبان
آمد بهار خرم،شد عرصه های عالم
پر گلستان
از دست هر نگاری،نیکوتر از بهاری
باده ستان
در عز و ناز و شادی،بر تخت ملک بادی
تا جاودان
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۸
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۱