عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - مطلع دوم
شه اختران زان زر افشان نماید
که اکسیر زرهای آبان نماید
برآرد ز جیب فلک دست موسی
زر سامری نقد میزان نماید
نه خورشید هم خانهٔ عیسی آمد
چه معنی که معلول و حیران نماید
ز نارنج اگر طفل سازد ترازو
نه نارنج و زر هر دو یکسان نماید
فلک طفل خوئی است کاندر ترازو
ز خورشید نارنج گیلان نماید
مگر خیمه سلطان انجم برون زد
که ابر خزان چتر سلطان نماید
هوا پشت سنجاب بلغار گردد
شمر سینهٔ باز خزران نماید
به دمهای سنجاب نقاش آبان
به زرنیخ تصویر بستان نماید
به دامان شب پاره‌ای در فزاید
از آن صدرهٔ روز نقصان نماید
قراسنقر آنگه که نصرت پذیرد
بر آقسنقر آثار خذلان نماید
خزان از درختان چو صبح از کواکب
نثار سر شاه کیهان نماید
شهنشاه اسلام خاقان اکبر
که تاج سر آل سامان نماید
سپهدار اسلام منصور اتابک
که کمتر غلامش قدرخان نماید
سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افسان نماید
سکندر جهادی و خضر اعتقادی
که خاک درش آب حیوان نماید
جهان دار شاه اخستان کز طبیعت
کیومرث طهمورث امکان نماید
به تایید مهدی خصالی که تیغش
روان سوز دجال طغیان نماید
فلک در بر او چو چوب در او
سگی حلقه در گوش فرمان نماید
قبولش ز هاروت ناهید سازد
کمالش ز بابل خراسان نماید
ز باسش زمان دست انصاف بوسد
ز جودش جهان مست احسان نماید
ز یک نفخهٔ روح عدلش چو مریم
عقیم خزان بکر نیسان نماید
عجوز جهان مادر یحیی آسا
ازو حامل تازه زهدان نماید
به ناخن رسد خون دل بحر و کان را
که هر ناخنش معن و نعمان نماید
ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه
تصاویر این هفت ایوان نماید
در ایوان شاهی در دولتش را
فلک حلقه و ماه سندان نماید
مزور پزد خنجر گوشت خوارش
عدو را که بیمار عصیان نماید
خیالی که بندد عدو را عجب نی
که سرسام سوداش بحران نماید
اگر بوی خشمش برد مغز دریا
تیمم گهی در بیابان نماید
وگر رنگ عفوش پذیرد بیابان
چو دریاش نیلوفرستان نماید
وگر باد خلقش وزد بر جهنم
زبانی مقامات رضوان نماید
ز گل شکر لفظ و تفاح خلقش
شماخی نظیر صفاهان نماید
در اقلیم ایران چو خیلش بجنبد
هزاهز در اقلیم توران نماید
به تعلیم اقلیم گیری ملک را
ملک شاه طفل دبستان نماید
تف تیغ هندیش هندوستان را
علی الروس در روس و الان نماید
اگر خود فرشته شود بد سگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید
چو بر خنگ ختلی خرامد به میدان
امیر آخورش شاه ختلان نماید
پلاس افکن آخور استرانش
فنا خسرو و تخت ایران نماید
شبی کز شبیخون کشد تیغ چون خور
چو ماه از کواکب سپه ران نماید
ز شاه فلک تیغ و مه مرکب او
زحل خود و مریخ خفتان نماید
شراری جهد ز آهن نعل اسبش
که حراقش اروند و ثهلان نماید
ز بس کاس سرها و خون جگرها
اجل ساقی و وحش مهمان نماید
لب و کام وحش از دل و روی خصمان
همه رنگ زرنیخ و قطران نماید
چو پیکانش از حصن ترکش برآید
بر این حصن فیروزه غضبان نماید
اسد گاو دل، کرکسان کلک زهره
از آن خرمگس رنگ پیکان نماید
تن قلعه‌ها پیش پولاد تیغش
چو قلعی حل کرده لرزان نماید
بر گرز سندان شکافش عجب نی
که البرز تخم سپندان نماید
در اعجاز تیغ ملک بوالمظفر
سپهر از سر عجز حیران نماید
چو روئین تن اسفندیار است هر دم
بر او فتح روئین دژ آسان نماید
از آنگه که بالغ شد اقبالش او را
عروس ظفر در شبستان نماید
مرا بین که آیات ابیات مدحش
نه تعویذ جان، حرز ایمان نماید
بدیهه همی بارم از خاطر این در
کز او گوش‌ها بحر عمان نماید
ازین شعر خجلت رسد عنصری را
وگر عنصری جان حسان نماید
بخندم به نظم هر ابله اگر چه
زبان ساحر و خامه ثعبان نماید
بلی نخل خرمای مریم بخندد
بر آن نخل مومین که علان نماید
ملک منطق الطیر طیار داند
ز ژاژ مطین که طیان نماید
بماناد شاه جهان کز جلاش
سریر کیان تاج کیوان نماید
برات بقا باد بر دست عمرش
نه عمری که تا حشر پایان نماید
قوی چار بینان ارکانش چندان
که دور فلک هفت بنیان نماید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴۶ - قصیده
الا ای نسیم سحر گر توانی
قدم رنجه کن یک سحر بی توانی
ترا طول و عرض جهان دور ناید
چو بهر سفر چرمه بیرون دوانی
ز شهباز مشرق بیکدم چو خواهی
رسالت بعنقای مغرب رسانی
سزد گر بری هم ز موری پیامی
بعالیجناب سلیمان مکانی
اگر بی وسیلت نیاری شد آنجا
ز من بشنو ای من ترا یار جانی
ز دریای طبعم یکی عقد گوهر
ببر نزد شاه جهان ارمغانی
سلیمان محلی که بی عقد خاتم
مسخر شدش ملک انسی و جانی
جهان کرم تاج شاهان عالم
که او را سزد بر شهان قهرمانی
دل و دست او را توان گفتن الحق
بهنگام در پاشی و زرفشانی
کز آن شرمسارست ابر بهاری
وزین خاکسارست باد خزانی
جهاندار شاها توئی آنکه کیوان
بر ایوان جاهت کند پاسبانی
بود چون سجلات قاضی گیتی
مثالی که بر وی قلم را برانی
سپهدار میدان پنجم نیارد
زدن روز رزمت دم پهلوانی
شه اختران همچو ذره برقصد
ز شادی گرش بنده خویش خوانی
بود زهره را بهر بزم تو دایم
سماع ارغنونی شراب ارغوانی
بکاری که کلکت میان را ببندد
کند تیر گردونش همداستانی
بس اندر صف پنجم این نجم مه را
که او را به پیکی بهرسو دوانی
ترا زیبد اندر جهان شهریاری
که هم شه نشانی و هم شهنشانی
نه هر کس که باشد بر او نام شاهی
تواند شدن چون تو در شه نشانی
نگردد جهان پهلوان همچو رستم
شغاد ار چه اصلش بود سیستانی
عدو را طمع بود کو چون تو باشد
خرد داستانی زدش باستانی
که ماند بقوس قزح راستی را
کمان کهنه کژ مژ ترکمانی
الا ای صبا چون بعالیجنابش
رسی عرضه دار اینسخن گر توانی
کزین پیش نظمی علی حسن را
بمدح شهی از نژاد کیانی
فتادست و گشتست مشهور نظمش
بخوبی الفاظ و لطف معانی
شنیدم که از پایمردی این نظم
بدست آمدش بدره ها زرکانی
بمدح تو ابن یمین نیز کردست
در آن راه با طبع او هم عنانی
علی حسن گر درین عهد بودی
چو دیدی ز من بنده این خوش بیانی
بخاک جنابت که در پیش نظمم
که گوئی مگر هست آب از روانی
بنفشه صفت سر بسر گوش گشتی
ورش همچو سوسن بدی ده زبانی
مرا با چنین طبع چون آب و آتش
کزو در شگفت اند قاصی و دانی
چرا از جهان هیچ بهره نباشد
نه جاهی نه مالی نه آبی نه نانی
منم کز منت در جهان ذکر باقی
بماند و گر چه جهان هست فانی
گرم حال ازین به توان کرد به کن
وگر زین بتر میکنی هم تو دانی
زمین چو نزمان تا نگردد سبکرو
زمان چون زمین تا نگیرد گرانی
زمان و زمین بی وجودت مبادا
که ماه زمینی و شاه زمانی