عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : مسمطات
شکوه
زال زمستان گریخت از دم بهمن
آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور بهفلک تافت همچو رای پشوتن
آتش زردشت دی فسرد به گلشن
سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان
قائد نوروز چتر آینه گون زد
ماه سفندار مذ طلایه برون زد
ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد
زاغ برون برد فرش تیره ز بستان
ماه دگر نوبهار، جیش براند
از سپه دی سلاحها بستاند
کل را بر تخت خسروی بنشاند
بلبل دستانسرا نشید بخواند
همچو من اندر مدیح حجت یزدان
صدرا، ... خادم باشی
کرده به تکذیب من جفنگ تراشی
گوئی خود مرتشی نبوده و راشی
حیفست آنجا که دادخواه تو باشی
برمن مسکین نهند این همه بهتان
گر ره مدحش به پیش گیرم ننگست
ورکنمش هجو راه قافیه تنک است
صرفنظر گر کنم ز بسکه دبنگست
گوید پای کمیت طبعم لنگ است
به که برم شکوه پیش شاه خراسان
گویم شاها شده است باشی پر لاف
از ره عدوان به عیب بنده سخن باف
چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف
گویم و دارم یقین که از ره انصاف
شاه خراسان دهد جزای وی آسان
تا که تبرّا بود به کار و تولّا
تا که پس از لا رسد سُرادق الا
خرّم و سرسبزمان به همت مولا
بر تو مبارک کند خدای تعالی
شادی مولود شاه خطهٔ امکان
آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور بهفلک تافت همچو رای پشوتن
آتش زردشت دی فسرد به گلشن
سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان
قائد نوروز چتر آینه گون زد
ماه سفندار مذ طلایه برون زد
ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد
زاغ برون برد فرش تیره ز بستان
ماه دگر نوبهار، جیش براند
از سپه دی سلاحها بستاند
کل را بر تخت خسروی بنشاند
بلبل دستانسرا نشید بخواند
همچو من اندر مدیح حجت یزدان
صدرا، ... خادم باشی
کرده به تکذیب من جفنگ تراشی
گوئی خود مرتشی نبوده و راشی
حیفست آنجا که دادخواه تو باشی
برمن مسکین نهند این همه بهتان
گر ره مدحش به پیش گیرم ننگست
ورکنمش هجو راه قافیه تنک است
صرفنظر گر کنم ز بسکه دبنگست
گوید پای کمیت طبعم لنگ است
به که برم شکوه پیش شاه خراسان
گویم شاها شده است باشی پر لاف
از ره عدوان به عیب بنده سخن باف
چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف
گویم و دارم یقین که از ره انصاف
شاه خراسان دهد جزای وی آسان
تا که تبرّا بود به کار و تولّا
تا که پس از لا رسد سُرادق الا
خرّم و سرسبزمان به همت مولا
بر تو مبارک کند خدای تعالی
شادی مولود شاه خطهٔ امکان
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳۲ - آرزوی خواستن برزوی از کیخسرو بن سیاوخش
چو رستم چنین گفت برزوی شیر
بیامد به نزدیک شاه دلیر
به یک دست خنجر به یک دست خاک
زده جامه رزم بر تنش چاک
چنین گفت برزوی با شهریار
که ای از کیان جهان یادگار
به دیان دادار و چرخ بلند
به جان و سر شاه و تیغ و کمند
که دستور باشد مرا شهریار
که تا یک سخن زو کنم خواستار
چو پاسخ بیابم ز شاه جهان
سرافراز گردم میان مهان
بدو گفت خسرو کزین آرزوی
نتابم به دادار دارنده روی
ز گفتار خسرو دلش شاد گشت
ز اندیشه و درد آزاد گشت
به خسرو چنین گفت کای نامور
تو دانی که تا من ببستم کمر
به جز گرز و شمشیر و مردان کین
ندیدم دگر هیچ از ایران زمین
ز هنگام افراسیاب دلیر
که از من همی جست پیکار شیر
دگر بند و زندان و تاریک چاه
همه نیک داند جهاندار شاه
نیاکان من رستم و زال زر
بسی یافتند از کیان تاج زر
چه در روز رزم و چه درگاه نام
ز شاهان بسی یافتستند کام
مرا بخت تیره به ایران زمین
نموده ست پیکار و آیین کین
همان کن تو با من بر این جای داد
که با رستم نامور کیقباد
که جنگ نخستین به پیش سپاه
جهان پهلوانی بدو داد شاه
همان مرز غزنی و کابلستان
همان دنبر و مای و زابلستان
تو شاه نو آیینی و من رهی
تو آن کن که زیبد ز شاهنشهی
چو بشنید خسرو زبرزو سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت کای نامور پهلوان
تو را آرزو چیست اندر جهان
بدان تا برآرم همه کام تو
به گردون برآرم همه نام تو
تو را نزد من بیشتر دستگاه
که مر پهلوان را به نزدیک شاه
چو خسرو چنین گفت برزوی شیر
بدو گفت کای شهریار دلیر
اگر شاه با بنده پیمان کند
به پیمان دل بنده خندان کند
بخواهم ز شاه جهان آرزوی
که دانم ز پیمان نتابی تو روی
به پیمان بدو داد آن گاه دست
به نزدیک گردان خسرو پرست
که سر را نپیچم ز پیمان تو
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
بدو گفت برزوی کای شهریار
به من بخش امروز این کارزار
دلم را ز پیکار و کین برمتاب
بمان تا شوم نزد افراسیاب
نمایم به گردان توران هنر
برآرم به خورشید تابنده سر
وگر کشته گردم برین دشت جنگ
به دست جهاندار پور پشنگ
مرا در زمانه همین نام بس
نخواهم جز این خود ز فریاد رس
که گویند کیخسرو دادگر
مر او را ز گردون برآورد سر
چو بشنید خسرو فروماند سخت
ز پیمان نتابید پیروز بخت
به دستان چنین گفت کای پهلوان
فریب از تو آموخته ست این جوان
ز تخم تو و پور سهراب راد
که چون او به مردی ز مادر نزاد
به فرمان کاوس بر دشت کین
نتابیدمی سر ز آیین و دین
به گفتار شیرین چنانم ببست
که پیمان او را نیارم شکست
مرا این زمان گشت بر دل درست
که این نامور گرد از تخم توست
گمانم چنان بود کاین نامور
زدانش ندارد همی پای و پر
به چاره ز پیران ویسه مه است
به دانش ز داننده دستان به است
نشاید ز پیمان کنون بازگشت
که پیمان چنین بود در پهن دشت
ببوسید برزوی روی زمین
همان رستم و نامداران کین
به برزو چنین گفت پس شهریار
میان را ببند از پی کارزار
به جنگ سپهدار هشیار باش
سرت را ز دشمن نگه دار باش
که در جنگ شیر است پور پشنگ
دل شیر دارد،دو چنگ پلنگ
به میدان به مردی و کینه دگر
چنو کس نبندد به گیتی کمر
سپهدار دستان و برزوی شیر
فریبرز کاوس گرد دلیر
برو بر همی آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
وز آن پس چنین گفت برزوی شیر
به خسرو که ای نامدار دلیر
به بخت تو اکنون به میدان کین
کنم دشت مانند دریای چین
به پیکان بپوشم رخ آفتاب
کنم روز،تیره بر افراسیاب
به کین سیاوش به میدان جنگ
کنم سرخ از خون پور پشنگ
ببیند به میدان مرا شهریار
که با دشمنش چون کنم کارزار
بگفت این و آمد چو باد دمان
به پیش سراپرده پهلوان
بپوشید جوشن به کردار باد
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
به اسب اندر آمد چو آشفته شیر
همی تاخت بر سان ببر دلیر
کمندی به فتراک و گرزی به دست
ز شادی نبودش به زین بر نشست
خروشان و جوشان چو دریای آب
بیامد به نزدیک افراسیاب
بدو گفت کای ترک شوریده بخت
که گرید همی بر تو بر تاج و تخت
به نیرنگ و دستان به جنگ آمدی
به کردار بر دوده ننگ آمدی
چو افراسیابش به هامون بدید
ز کینه سرشکش به رخ بر چکید
به برزو چنین گفت کای دیوزاد
نداری تو نام پدر را به یاد
کنون رزم جویی برآوردگاه
تو را شرم ناید ز شاه و سپاه
کجا رفت خسرو که نامد به جنگ
بترسید گویی ز جنگ پلنگ
ندارد همانا به دل هیچ کین
ورا از چه خواننده شاه زمین
یکی گو تن خویش کن آزمون
که مردی او را شود رهنمون
دو کشور برآساید از درد و کین
یکی را شود تاج و تخت و نگین
تو آیی و به جنگ و سپهبد به تخت
نترسد ز دادار،شوریده بخت
مرا ننگ باشد ز پیکار تو
چه جویم به میدان زکردار تو
تو برگرد تا خسرو آید به رزم
نجویند شاهان همه جای بزم
چو خسرو کند جنگ را آرزوی
نماند به گیتی بد اندیش اوی
چو جوید همه نار و شادی و کام
نیابد به میدان درون هیچ نام
تو نیز از جهان داور دادگر
نترسی که بندی به رزمم کمر
ز شنگان همانا نداری به یاد
که بودی بر آن مرز بی ارز شاد
نبودت ز توران به دل هیچ درد
برآورده زین سان به خورشید گرد
کنون رزم جویی ز پور پشنگ
به میدان بیازیده چون شیر چنگ
چه داند کسی راز گردان سپهر
چه گویم ز تابیدن ماه و مهر
بباشد همه بودنی بی گمان
به نیک و به بد هم سرآید زمان
چو بشنید برزوی سهراب این
به ابرو در آورد از خشم چین
بدو گفت کای خسرو بد منش
که از چرخ یابی همی سرزنش
براندیش از پادشاهی خویش
به ایران چه کردی خود از کم و بیش
بهانه چه جویی به میدان جنگ
چو روبه گریزان ز پیش پلنگ
نه ای از سیاوخش کاوس به
که چون او نباشد سرافراز مه
به فر کیان و به مردی و جنگ
بسی بود بهتر ز پور پشنگ
سیاوش به دست گرو کشته شد
جهانی به خون وی آغشته شد
ز گر سیوز شوم من بهترم
گروی زره را به کس نشمرم
گرفتم که هستی سیاوخش رد
دمور و گرویم من ای شوخ بد
به مردی چو گر سیوز شوم روی
برآورد خواهم دو صد جنگ جوی
به کین سیاوخش بر دشت جنگ
ببرم سرت را کنون بی درنگ
بدین چاره از من نیابی رها
اگر گردی از جادوی اژدها
مرا گفت دستان سام سوار
ز نیرنگ تو در بر شهریار
که او را به میدان مردان جنگ
به چاره ببازید به هر جای چنگ
بگفت این و برداشت گرز گران
همی تاخت چون دیو مازندران
چو افراسیاب آن چنانش بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
نباشی به یک زخم من پایدار
به میدان چو تو مرد خواهم هزار
سر ترکش تیر را بر گشاد
یکی چوبه برداشت بر سان باد
بزد بر کمرگاه برزوی شیر
چنان چون بود زخم مرد دلیر
همه جوشنش را به هم بردرید
سر زخم پیکان به پهلو رسید
شهنشاه ترکان گو سرفراز
همی کرد برگرد او ترکتاز
ز اندام او خون دویدن گرفت
دلش در بر از غم طپیدن گرفت
همی تاخت بر گردش افراسیاب
بر آن دشت تیره به کردار آب
به ابرو در آورد از کینه چین
چنین گفت با دل سپهد به کین
نباید که با این گو نام جوی
به میدان کینه در آری تو روی
به چاره مگر خسته گردد به تیر
به ناگاه گردد به بندم اسیر
کزین سان که او جنگ جوید همی
به کینه درون دست شوید همی
نباید که با او برابر شوم
که اندر زمان بی سر و تن شوم
به گردش همی تاخت چون پیل مست
سپهدار ترکان برآورده دست
چو از تیر او خسته شد پهلوان
جهاندار شد شاد و روشن روان
وزان پس چنین گفت برزوی شیر
که چون او نباشد نبرده دلیر
اگر زنده گشتی جهاندار سام
به میدان این مرد گشتیش نام
زمانه نیارد همانا دگر
به مردی ز شاهان چنین نامور
بگفت این و از جای بر کرد اسب
همی تاخت بر سان آذر گشسب
به گردن برآورد گرز گران
بینداخت از کینه بدگمان
سر ترکش تیر را بر گشاد
همی تاخت تا نزد او همچو باد
ز کینه بر او تیر باران گرفت
کمین و کمان سواران گرفت
در آورده هر دو سپر را به روی
همان شهریار و همان نامجوی
ز گرد سواران جهان تیره شد
به گرد اندرون دیده شان خیره شد
ز بس گرد کز رزمگه بر دمید
به گرد اندرون مرد شد ناپدید
به روز اندرون روشنایی نماند
تو گفتی سپهر از روش بازماند
ز پیکار ایشان نهان گشت مهر
ستاره به گردون بپوشید چهر
دل جنگ جویان شده پر ز خون
نبدشان به نیکی کسی رهنمون
گسسته همه بند بر گستوان
چکان خون ز هر دو سپهبد دوان
ز بس زخم پیکان بخست اسب و مرد
دل هر دوان شان ز کینه به درد
ز خون سواران همه خاک و سنگ
برآورد گشته چو پشت پلنگ
به ترکش درون هیچ تیری نماند
که راز دل هر دوان را نخواند
چو ترکش تهی شد کمان را ز کین
بینداختند هر دوان بر زمین
فروماند بازوی هر دو ز کار
همان نوجوان و همان شهریار
ز پیکان همان جوشن و خود چاک
روان پر ز درد و دهان پر ز خاک
جهاندار دستان و رستم به هم
چو دیدند پیکار شیر دژم
همی خواند هر یک بر او آفرین
که آباد بادا به برزو زمین!
چو کیخسرو آن رزم ایشان بدید
ز کینه خروشی ز دل برکشید
بنالید در پیش دیان پاک
از آن خیره سر مرد بر روی خاک
تو دانی که آن مرد بیدادگر
ز بهر فزونی ست بسته کمر
به داد جهاندار خرسند نیست
دلش را زکین از در پند نیست
ز بهر فزونی و از رنج آز
همیشه گرفتار درد و نیاز
سیاوخش از بهر بیشی بکشت
به یکبار شد با زمانه درشت
ز کردار بد گر بپیچد رواست
که از آز اندر دم اژدهاست
وز آن پس چو برزوی و افراسیاب
بدیشان نماند اندرون هیچ تاب
ستادند از دور بر دشت جنگ
فروماند از کارشان هر دو چنگ
ز نیروی ایشان فرو ماند دست
سر نامداران چو آشفته مست
به آسایش اندر یکی دم زدند
ز دیده به رخ بر همی نم زدند
چو آسوده گشتند بار دگر
ببستند بر کینه جستن کمر
گشادند بازو به گرز گران
برآورده چون پتک آهنگران
بیامد بر شاه هومان چو شیر
بدو گفت کای شهریار دلیر
تو را ننگ ناید ز پیمار اوی
تو گویی که با خسروی جنگ جوی
گر او را زمانه بدارد به سر
بر این دشت پیکار ای نامور
نباشد تو را در جهان هیچ نام
نه این بی پدر گر شود زنده سام
و گر تو شوی کشته بر دست او
به ماهی گراینده شد شست او
برآرد به گردون گردنده سر
به مردی شود در جهان نامور
ز توران بر آرند از آن پس دمار
نمانند بر دشت کین یک سوار
همی از در تاج و تخت است شاه
نه در جنگ بستن میان چون سپاه
بخندد بر این رای دستان سام
ز برزو به میدان چو جویی تو نام
به هومان چنین گفت افراسیاب
که از کینه دارم دو دیده پر آب
مرا درد این بتر از خسرو است
که بر پیش من کینه خواهی نو است
وز آن پس چنین گفت کای بی پدر
چه داری به مردی به میدان دگر
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بدان تا سر او در آرد به بند
چو بشنید ز افراسیاب این سخن
بجوشید از کین مرد کهن
برآورد گرز گران را ز زین
بزد بر سر شاه توران زمین
ز نیرو بیفتاد گرزش ز دست
ز بادش سپهدار ترکان بخست
جهاندار با زخم خورده،کمند
بینداخت آمد سر او به بند
عنان برگرایید و برگاشت اسب
خروشید بر سان آذر گشسب
چو برزو چنان دید بر سان باد
کمندش ز فتراک زین برگشاد
بیفکند در یال افراسیاب
ز دیده بشسته ز کین شرم و آب
ز یکدیگران روی برگاشتند
به خورشید نعره بر افراشتند
به لشگرگه خویش دادند روی
روان پر ز اندوه و دل چاره جوی
برانگیخته اسب از آوردگاه
بپوشید از گرد خورشید و ماه
ز نیروی هر دو فروماند اسب
تو گفتی کجا بار ماندند اسب (؟)
ستادند هر دو بر آن پهن دشت
نگه کن که آن روزشان چون گذشت
به بند کمر اندر آورد دست
یکی شیر غران،دگر پیل مست
همین کرد زور و همان زور کرد
جهانی پر از شر و از شور کرد
ز نیرو شده دیده هر دو خون
وز آن دو یکی تن نیامد نگون
چو شیده بدید آن برآشفت و گفت
که با ما خرد نیست امروز جفت
به ترکان چنین گفت جنگ آورید
مگر این دو تن را به چنگ آورید
ممانید کان جنگ جو جان برد
به ایران دگر نام مردان برد
اگر رسته گردد ز بند کمند
ببینی که بر ما چه آرد گزند
چو بشنید لشکر ز شیده چنین
زمین گشت مانند دریای چین
بیامد سپه همچو دریای آب
به یاری به گرد شه افراسیاب
چو رستم چنین دید و دستان سام
کشیدند شمشیر کین از نیام
به ایرانیان گفت اندر نهید
بر این رزمگه بر خورید و دهید
نباید که برزو شود کشته زار
به دست چنان ترک ناباک دار
بگفت این و از جای برکرد رخش
غریوان همی رفت آن تاج بخش
(جهاندار دستان چو باد دمان
همی رفت با نامور پهلوان)
(میان را ببستند ایرانیان
برآورد شیده چو شیر ژیان)
دو لشکر به یک جا برآشوفتند
سر و مغزها را همی کوفتند
هوا گشت از گرد چون تیره میغ
ز کینه نبد جان کس را دریغ
ز بس گرد کز رزمگه بر دمید
دو لشکر همی یکدگر را ندید
سر نامداران به میدان چو گوی
لبان آب خواه و دلان کینه جوی
به هر سو که رستم برافکند رخش
سر نامداران همی کرد پخش
به سوی دگر قارن رزم خواه
همی روز بد خواه کردش سیاه
ز بس نعره و تیغ و گرز گران
جهان بود بازار آهنگران
زمین همچو دریای جوشان شده
دو لشکر به یک جای کوشان شده
زمانه شده خیره از کارشان
ز کوشیدن جنگ و پیکارشان
چو لهاک و فرشید ورد آن دو مرد
بدیدند کز دشت برخاست گرد
درفش سیه را ندیدند ز دور
ببودند بر جای بر ناصبور
عنان های از آن جای برگاشتند
در حصن را خوار بگذاشتند
شتابان بدان انجمن آمدند
به ناگاه خود را بر ایشان زدند
پیاده بدیدند شه را به بند
به گردن در افکنده خم کمند
سپاه انجمن کرد بر گردشان
ز پیکار شمشیر بر سر فشان
گشادند هر دو به بازو دو دست
یکی همچو شیر و دگر پیل مست
به یکباره بستند یکسر میان،
سپهدار دستان چو شیر ژیان؛
به پیری همی جنگ جست آن زمان
شده خیره زو گردش آسمان
همی گفت امروز روز من است
سرسرکشان زیر گرز من است
همی گرز بارید از افراز ترگ
چو اندر خزان ریزد از باد برگ
جهان جوی رستم به کردار شیر
به هر سو درافکند رخش دلیر
بیامد به نزدیک شاه دلیر
به یک دست خنجر به یک دست خاک
زده جامه رزم بر تنش چاک
چنین گفت برزوی با شهریار
که ای از کیان جهان یادگار
به دیان دادار و چرخ بلند
به جان و سر شاه و تیغ و کمند
که دستور باشد مرا شهریار
که تا یک سخن زو کنم خواستار
چو پاسخ بیابم ز شاه جهان
سرافراز گردم میان مهان
بدو گفت خسرو کزین آرزوی
نتابم به دادار دارنده روی
ز گفتار خسرو دلش شاد گشت
ز اندیشه و درد آزاد گشت
به خسرو چنین گفت کای نامور
تو دانی که تا من ببستم کمر
به جز گرز و شمشیر و مردان کین
ندیدم دگر هیچ از ایران زمین
ز هنگام افراسیاب دلیر
که از من همی جست پیکار شیر
دگر بند و زندان و تاریک چاه
همه نیک داند جهاندار شاه
نیاکان من رستم و زال زر
بسی یافتند از کیان تاج زر
چه در روز رزم و چه درگاه نام
ز شاهان بسی یافتستند کام
مرا بخت تیره به ایران زمین
نموده ست پیکار و آیین کین
همان کن تو با من بر این جای داد
که با رستم نامور کیقباد
که جنگ نخستین به پیش سپاه
جهان پهلوانی بدو داد شاه
همان مرز غزنی و کابلستان
همان دنبر و مای و زابلستان
تو شاه نو آیینی و من رهی
تو آن کن که زیبد ز شاهنشهی
چو بشنید خسرو زبرزو سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت کای نامور پهلوان
تو را آرزو چیست اندر جهان
بدان تا برآرم همه کام تو
به گردون برآرم همه نام تو
تو را نزد من بیشتر دستگاه
که مر پهلوان را به نزدیک شاه
چو خسرو چنین گفت برزوی شیر
بدو گفت کای شهریار دلیر
اگر شاه با بنده پیمان کند
به پیمان دل بنده خندان کند
بخواهم ز شاه جهان آرزوی
که دانم ز پیمان نتابی تو روی
به پیمان بدو داد آن گاه دست
به نزدیک گردان خسرو پرست
که سر را نپیچم ز پیمان تو
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
بدو گفت برزوی کای شهریار
به من بخش امروز این کارزار
دلم را ز پیکار و کین برمتاب
بمان تا شوم نزد افراسیاب
نمایم به گردان توران هنر
برآرم به خورشید تابنده سر
وگر کشته گردم برین دشت جنگ
به دست جهاندار پور پشنگ
مرا در زمانه همین نام بس
نخواهم جز این خود ز فریاد رس
که گویند کیخسرو دادگر
مر او را ز گردون برآورد سر
چو بشنید خسرو فروماند سخت
ز پیمان نتابید پیروز بخت
به دستان چنین گفت کای پهلوان
فریب از تو آموخته ست این جوان
ز تخم تو و پور سهراب راد
که چون او به مردی ز مادر نزاد
به فرمان کاوس بر دشت کین
نتابیدمی سر ز آیین و دین
به گفتار شیرین چنانم ببست
که پیمان او را نیارم شکست
مرا این زمان گشت بر دل درست
که این نامور گرد از تخم توست
گمانم چنان بود کاین نامور
زدانش ندارد همی پای و پر
به چاره ز پیران ویسه مه است
به دانش ز داننده دستان به است
نشاید ز پیمان کنون بازگشت
که پیمان چنین بود در پهن دشت
ببوسید برزوی روی زمین
همان رستم و نامداران کین
به برزو چنین گفت پس شهریار
میان را ببند از پی کارزار
به جنگ سپهدار هشیار باش
سرت را ز دشمن نگه دار باش
که در جنگ شیر است پور پشنگ
دل شیر دارد،دو چنگ پلنگ
به میدان به مردی و کینه دگر
چنو کس نبندد به گیتی کمر
سپهدار دستان و برزوی شیر
فریبرز کاوس گرد دلیر
برو بر همی آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
وز آن پس چنین گفت برزوی شیر
به خسرو که ای نامدار دلیر
به بخت تو اکنون به میدان کین
کنم دشت مانند دریای چین
به پیکان بپوشم رخ آفتاب
کنم روز،تیره بر افراسیاب
به کین سیاوش به میدان جنگ
کنم سرخ از خون پور پشنگ
ببیند به میدان مرا شهریار
که با دشمنش چون کنم کارزار
بگفت این و آمد چو باد دمان
به پیش سراپرده پهلوان
بپوشید جوشن به کردار باد
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
به اسب اندر آمد چو آشفته شیر
همی تاخت بر سان ببر دلیر
کمندی به فتراک و گرزی به دست
ز شادی نبودش به زین بر نشست
خروشان و جوشان چو دریای آب
بیامد به نزدیک افراسیاب
بدو گفت کای ترک شوریده بخت
که گرید همی بر تو بر تاج و تخت
به نیرنگ و دستان به جنگ آمدی
به کردار بر دوده ننگ آمدی
چو افراسیابش به هامون بدید
ز کینه سرشکش به رخ بر چکید
به برزو چنین گفت کای دیوزاد
نداری تو نام پدر را به یاد
کنون رزم جویی برآوردگاه
تو را شرم ناید ز شاه و سپاه
کجا رفت خسرو که نامد به جنگ
بترسید گویی ز جنگ پلنگ
ندارد همانا به دل هیچ کین
ورا از چه خواننده شاه زمین
یکی گو تن خویش کن آزمون
که مردی او را شود رهنمون
دو کشور برآساید از درد و کین
یکی را شود تاج و تخت و نگین
تو آیی و به جنگ و سپهبد به تخت
نترسد ز دادار،شوریده بخت
مرا ننگ باشد ز پیکار تو
چه جویم به میدان زکردار تو
تو برگرد تا خسرو آید به رزم
نجویند شاهان همه جای بزم
چو خسرو کند جنگ را آرزوی
نماند به گیتی بد اندیش اوی
چو جوید همه نار و شادی و کام
نیابد به میدان درون هیچ نام
تو نیز از جهان داور دادگر
نترسی که بندی به رزمم کمر
ز شنگان همانا نداری به یاد
که بودی بر آن مرز بی ارز شاد
نبودت ز توران به دل هیچ درد
برآورده زین سان به خورشید گرد
کنون رزم جویی ز پور پشنگ
به میدان بیازیده چون شیر چنگ
چه داند کسی راز گردان سپهر
چه گویم ز تابیدن ماه و مهر
بباشد همه بودنی بی گمان
به نیک و به بد هم سرآید زمان
چو بشنید برزوی سهراب این
به ابرو در آورد از خشم چین
بدو گفت کای خسرو بد منش
که از چرخ یابی همی سرزنش
براندیش از پادشاهی خویش
به ایران چه کردی خود از کم و بیش
بهانه چه جویی به میدان جنگ
چو روبه گریزان ز پیش پلنگ
نه ای از سیاوخش کاوس به
که چون او نباشد سرافراز مه
به فر کیان و به مردی و جنگ
بسی بود بهتر ز پور پشنگ
سیاوش به دست گرو کشته شد
جهانی به خون وی آغشته شد
ز گر سیوز شوم من بهترم
گروی زره را به کس نشمرم
گرفتم که هستی سیاوخش رد
دمور و گرویم من ای شوخ بد
به مردی چو گر سیوز شوم روی
برآورد خواهم دو صد جنگ جوی
به کین سیاوخش بر دشت جنگ
ببرم سرت را کنون بی درنگ
بدین چاره از من نیابی رها
اگر گردی از جادوی اژدها
مرا گفت دستان سام سوار
ز نیرنگ تو در بر شهریار
که او را به میدان مردان جنگ
به چاره ببازید به هر جای چنگ
بگفت این و برداشت گرز گران
همی تاخت چون دیو مازندران
چو افراسیاب آن چنانش بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
نباشی به یک زخم من پایدار
به میدان چو تو مرد خواهم هزار
سر ترکش تیر را بر گشاد
یکی چوبه برداشت بر سان باد
بزد بر کمرگاه برزوی شیر
چنان چون بود زخم مرد دلیر
همه جوشنش را به هم بردرید
سر زخم پیکان به پهلو رسید
شهنشاه ترکان گو سرفراز
همی کرد برگرد او ترکتاز
ز اندام او خون دویدن گرفت
دلش در بر از غم طپیدن گرفت
همی تاخت بر گردش افراسیاب
بر آن دشت تیره به کردار آب
به ابرو در آورد از کینه چین
چنین گفت با دل سپهد به کین
نباید که با این گو نام جوی
به میدان کینه در آری تو روی
به چاره مگر خسته گردد به تیر
به ناگاه گردد به بندم اسیر
کزین سان که او جنگ جوید همی
به کینه درون دست شوید همی
نباید که با او برابر شوم
که اندر زمان بی سر و تن شوم
به گردش همی تاخت چون پیل مست
سپهدار ترکان برآورده دست
چو از تیر او خسته شد پهلوان
جهاندار شد شاد و روشن روان
وزان پس چنین گفت برزوی شیر
که چون او نباشد نبرده دلیر
اگر زنده گشتی جهاندار سام
به میدان این مرد گشتیش نام
زمانه نیارد همانا دگر
به مردی ز شاهان چنین نامور
بگفت این و از جای بر کرد اسب
همی تاخت بر سان آذر گشسب
به گردن برآورد گرز گران
بینداخت از کینه بدگمان
سر ترکش تیر را بر گشاد
همی تاخت تا نزد او همچو باد
ز کینه بر او تیر باران گرفت
کمین و کمان سواران گرفت
در آورده هر دو سپر را به روی
همان شهریار و همان نامجوی
ز گرد سواران جهان تیره شد
به گرد اندرون دیده شان خیره شد
ز بس گرد کز رزمگه بر دمید
به گرد اندرون مرد شد ناپدید
به روز اندرون روشنایی نماند
تو گفتی سپهر از روش بازماند
ز پیکار ایشان نهان گشت مهر
ستاره به گردون بپوشید چهر
دل جنگ جویان شده پر ز خون
نبدشان به نیکی کسی رهنمون
گسسته همه بند بر گستوان
چکان خون ز هر دو سپهبد دوان
ز بس زخم پیکان بخست اسب و مرد
دل هر دوان شان ز کینه به درد
ز خون سواران همه خاک و سنگ
برآورد گشته چو پشت پلنگ
به ترکش درون هیچ تیری نماند
که راز دل هر دوان را نخواند
چو ترکش تهی شد کمان را ز کین
بینداختند هر دوان بر زمین
فروماند بازوی هر دو ز کار
همان نوجوان و همان شهریار
ز پیکان همان جوشن و خود چاک
روان پر ز درد و دهان پر ز خاک
جهاندار دستان و رستم به هم
چو دیدند پیکار شیر دژم
همی خواند هر یک بر او آفرین
که آباد بادا به برزو زمین!
چو کیخسرو آن رزم ایشان بدید
ز کینه خروشی ز دل برکشید
بنالید در پیش دیان پاک
از آن خیره سر مرد بر روی خاک
تو دانی که آن مرد بیدادگر
ز بهر فزونی ست بسته کمر
به داد جهاندار خرسند نیست
دلش را زکین از در پند نیست
ز بهر فزونی و از رنج آز
همیشه گرفتار درد و نیاز
سیاوخش از بهر بیشی بکشت
به یکبار شد با زمانه درشت
ز کردار بد گر بپیچد رواست
که از آز اندر دم اژدهاست
وز آن پس چو برزوی و افراسیاب
بدیشان نماند اندرون هیچ تاب
ستادند از دور بر دشت جنگ
فروماند از کارشان هر دو چنگ
ز نیروی ایشان فرو ماند دست
سر نامداران چو آشفته مست
به آسایش اندر یکی دم زدند
ز دیده به رخ بر همی نم زدند
چو آسوده گشتند بار دگر
ببستند بر کینه جستن کمر
گشادند بازو به گرز گران
برآورده چون پتک آهنگران
بیامد بر شاه هومان چو شیر
بدو گفت کای شهریار دلیر
تو را ننگ ناید ز پیمار اوی
تو گویی که با خسروی جنگ جوی
گر او را زمانه بدارد به سر
بر این دشت پیکار ای نامور
نباشد تو را در جهان هیچ نام
نه این بی پدر گر شود زنده سام
و گر تو شوی کشته بر دست او
به ماهی گراینده شد شست او
برآرد به گردون گردنده سر
به مردی شود در جهان نامور
ز توران بر آرند از آن پس دمار
نمانند بر دشت کین یک سوار
همی از در تاج و تخت است شاه
نه در جنگ بستن میان چون سپاه
بخندد بر این رای دستان سام
ز برزو به میدان چو جویی تو نام
به هومان چنین گفت افراسیاب
که از کینه دارم دو دیده پر آب
مرا درد این بتر از خسرو است
که بر پیش من کینه خواهی نو است
وز آن پس چنین گفت کای بی پدر
چه داری به مردی به میدان دگر
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بدان تا سر او در آرد به بند
چو بشنید ز افراسیاب این سخن
بجوشید از کین مرد کهن
برآورد گرز گران را ز زین
بزد بر سر شاه توران زمین
ز نیرو بیفتاد گرزش ز دست
ز بادش سپهدار ترکان بخست
جهاندار با زخم خورده،کمند
بینداخت آمد سر او به بند
عنان برگرایید و برگاشت اسب
خروشید بر سان آذر گشسب
چو برزو چنان دید بر سان باد
کمندش ز فتراک زین برگشاد
بیفکند در یال افراسیاب
ز دیده بشسته ز کین شرم و آب
ز یکدیگران روی برگاشتند
به خورشید نعره بر افراشتند
به لشگرگه خویش دادند روی
روان پر ز اندوه و دل چاره جوی
برانگیخته اسب از آوردگاه
بپوشید از گرد خورشید و ماه
ز نیروی هر دو فروماند اسب
تو گفتی کجا بار ماندند اسب (؟)
ستادند هر دو بر آن پهن دشت
نگه کن که آن روزشان چون گذشت
به بند کمر اندر آورد دست
یکی شیر غران،دگر پیل مست
همین کرد زور و همان زور کرد
جهانی پر از شر و از شور کرد
ز نیرو شده دیده هر دو خون
وز آن دو یکی تن نیامد نگون
چو شیده بدید آن برآشفت و گفت
که با ما خرد نیست امروز جفت
به ترکان چنین گفت جنگ آورید
مگر این دو تن را به چنگ آورید
ممانید کان جنگ جو جان برد
به ایران دگر نام مردان برد
اگر رسته گردد ز بند کمند
ببینی که بر ما چه آرد گزند
چو بشنید لشکر ز شیده چنین
زمین گشت مانند دریای چین
بیامد سپه همچو دریای آب
به یاری به گرد شه افراسیاب
چو رستم چنین دید و دستان سام
کشیدند شمشیر کین از نیام
به ایرانیان گفت اندر نهید
بر این رزمگه بر خورید و دهید
نباید که برزو شود کشته زار
به دست چنان ترک ناباک دار
بگفت این و از جای برکرد رخش
غریوان همی رفت آن تاج بخش
(جهاندار دستان چو باد دمان
همی رفت با نامور پهلوان)
(میان را ببستند ایرانیان
برآورد شیده چو شیر ژیان)
دو لشکر به یک جا برآشوفتند
سر و مغزها را همی کوفتند
هوا گشت از گرد چون تیره میغ
ز کینه نبد جان کس را دریغ
ز بس گرد کز رزمگه بر دمید
دو لشکر همی یکدگر را ندید
سر نامداران به میدان چو گوی
لبان آب خواه و دلان کینه جوی
به هر سو که رستم برافکند رخش
سر نامداران همی کرد پخش
به سوی دگر قارن رزم خواه
همی روز بد خواه کردش سیاه
ز بس نعره و تیغ و گرز گران
جهان بود بازار آهنگران
زمین همچو دریای جوشان شده
دو لشکر به یک جای کوشان شده
زمانه شده خیره از کارشان
ز کوشیدن جنگ و پیکارشان
چو لهاک و فرشید ورد آن دو مرد
بدیدند کز دشت برخاست گرد
درفش سیه را ندیدند ز دور
ببودند بر جای بر ناصبور
عنان های از آن جای برگاشتند
در حصن را خوار بگذاشتند
شتابان بدان انجمن آمدند
به ناگاه خود را بر ایشان زدند
پیاده بدیدند شه را به بند
به گردن در افکنده خم کمند
سپاه انجمن کرد بر گردشان
ز پیکار شمشیر بر سر فشان
گشادند هر دو به بازو دو دست
یکی همچو شیر و دگر پیل مست
به یکباره بستند یکسر میان،
سپهدار دستان چو شیر ژیان؛
به پیری همی جنگ جست آن زمان
شده خیره زو گردش آسمان
همی گفت امروز روز من است
سرسرکشان زیر گرز من است
همی گرز بارید از افراز ترگ
چو اندر خزان ریزد از باد برگ
جهان جوی رستم به کردار شیر
به هر سو درافکند رخش دلیر
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳۳ - بیرون آوردن پهلوانان ایران از بند پیلسم
فرامرز چون دید خالی حصار
بغرید مانند شیر شکار
به لشکر چنین گفت اندر روید
بدان نامداران یکی بنگرید
ببینید تا خود چگونه شدند
به بندند یا خود به بیرون شدند
که زنده ست زایشان که مرده شده ست
که دل را ز پیکار خسته شده ست
بیارید شان زود ایدر برون
که گشتند در بند محنت زبون
پیاده شدند آنگهی چند مرد
چه مردان که شیران روز نبرد
شدند اندر آن حصن دیدندشان
ز بند اوفتاده به تن در نشان
همه خاک از بندشان پر ز خون
فتاده بر آن خاک تیره نگون
کشیدند بر کتف ها هاموار
برون آوریدند شان از حصار
فرامرز چون دیدشان آن چنان
چو مرده به دخمه درون بی روان
ز خون دلش دیده پر گشته تر
به بیژن چنین گفت کای جنگ خر
تو بسیار در بند وارون شدی
پذیره به پیش بلا چون شدی
اشارت همی کرد بیژن به دست
که کامم شد از تشنگی خشک لب (؟)
فرامرز گفت آنگهی همچنین
بیاریدشان نزد شاه زمین
وز آنجا بیامد چو شیر ژیان
به پیش پدر تنگ بسته میان
چو رستم ورا دید گفتش بدوی
که ایرانیان را چه آمد به روی
تو آنجا ز بهر چه بر تافتی
بدین رزمگه از چه بشتافتی
فرامرز گفتا که ای پهلوان
بجایند ایرانیان با روان
چو گودرز و چون طوس و گستهم نیو
برفتند نزدیک سالار نیو(!)
چو بشنید رستم به دل شاد شد
تو گفتی که یک شاخ شمشاد شد
خروشی برآورد چون نره شیر
به ترکان درافتاد گرد دلیر
فرامرز چون از پدر جنگ دید
یکی گرزه گاو سر برکشید
بیامد به نزدیک آوردگاه
دلی کینه جوی و سری کینه خواه
چو دریای چین پیش میدان رسید
پیاده مر آن هر دو تن را بدید
چو برزو و چون شاه افراسیاب
ز یکدیگران هر دو با درد و تاب
به گردن درون هر دو تن را کمند
تن هر دو از یکدگر را گزند (؟)
دو لشکر ز بهرای هر دو به جنگ (؟)
بر آشفته چون شیر (و) شرزه پلنگ
چکان از تن هر دوان جوی خون
به خاک اندرون سخت و تنشان زبون (؟)
همه جنگ جویان به جنگ اندرون
به پیکار جان را گرفته زبون
چو هومان و چون شیده جنگ جوی
درآورده با زال زر رو به روی
به هومان دو دیده همی برگماشت
که از بهر دستان ازو کینه داشت
چو دریای جوشان بیامد برش
بزد گرزه گاو سر بر سرش
سپر بر سر آورد هومان ز بیم
دلش گشت از هول او بر دو نیم
ز نیرو بیفتاد ترگش ز سر
گریزان شد از بیم آن جنگ خر
نهان گشت هومان به جنگ اندرون
ببارید از درد از دیده خون
وز این سوی دربند افراسیاب
ابا برزوی شیر در جنگ و تاب
جهاندار شیده ز بیم گزند
بیامد بزد تیغ را بر کمند
به تیغی ک زد شیده خشمناک
کمند دو شمشیر زن کرد چاک
چو افراسیاب دلیر آن بدید
گریزان شد از بیم سر در کشید
به چاره نهان گشت در لشکرش
گرفتند لشکر به گرد اندرش
زواره بیامد به کردار باد
به برزوی شیر اوزن آواز داد
که ای پهلوان جهان بر نشین
که از شب سیه گشت روی زمین
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
به زین اندر آمد به کردار شید
سپهر از ستاره شده همچو رنگ
همه روی گردون چو پشت پلنگ
دو لشکر فروماند از کارزار
یکی را نبد دست و بازو به کار
ز یکدیگران روی برگاشته
بسی خسته بر دشت بگذاشته
ز ایرانیان دشت چون پشته شد
ز توران یکی نیمه را کشته شد
جهان جوی رستم به کردار شیر
بیامد به نزدیک خسرو دلیر
سرافراز برزوی و دستان سام
بر شاه رفتند دل شادکام
(همی خواند هر کس بدو آفرین
که آباد بادا به خسرو زمین)
(نگه کرد خسرو به ایرانیان
بدان نامداران فرخ گوان)
به زنگه بفرمود خسرو که زود
برون شو تو امشب به مانند دود
نگه کن پس و پیش و هشیار باش
ز دشمن سپه را نگهدار باش
چو بشنید زنگه زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
(وز آن روی افراسیاب دلیر
چو رسته شد از رزم برزوی شیر)
بیامد به لشکر به کردار شیر
به شیده چنین گفت کای گشته چیر
تو را داشت باید سپاهم به جای
همین کوس زرین و پرده سرای
برون کن تو پیران و هومان به هم
از ایدر نتابیم بی درد و غم
که خسرو ز ما هر دو پر درد شد
به تدبیر ما از پدر فرد شد
چو من رفته باشم تو گاه سحر
ببند از پی راه رفتن کمر
بیا از پس من چو باد دمان
سراپرده و تخت ایدر بمان
بفرمود تا باره راهبر
که بودی به رفتن چو مرغی به پر
ز بهر هزیمت پر از خشم و کین
بر این باره اش را نهادند زین
ز لشکر گزین کرد مردی هزار
همه رزم جوی و همه نامدار
سراپرده آنجا به شیده بماند
خود و گرد پیران بدین سان براند
به درد پسر راند از دیده خون
به پیران چنین گفت کای رهنمون
شدم سیر از زندگانی خویش
ز سوسن نگه کن چه آمد به پیش
مر او را طلایه به ره بر بدید
سبک زنگه نزدیک ایشان دوید
بدیشان چنین گفت بگشای لب
کجا رفت خواهید در نیم شب
چه جویید و نام سپهدار چیست
سپهبد کدام است و سالار کیست
نه اید آگه از زنگه شاوران
کجا برد خواهید جان و روان
چنین گفت هومان ویسه بدوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
به پیران چنین گفت افراسیاب
که چشم ظفر را پر آمد ز خواب
به پیران چنین گفت کای بانژاد
بکوشید امشب به کردار باد
چو هومان ز افراسیاب این شنید
به کرداد دریا دلش بر دمید
مر آن هر سه با خوارمایه سپاه
برانداختند خاک بر چرخ ماه
به اندک زمان لشکری کشته شد
تو گفتی که شان بخت برگشته شد
به فرجام افراسیاب دلیر
کمان را به زه کرد چون تند شیر
یکی چوبه تیر بگشاد زود
بزد بر بر زنگه بر سان دود
کمرگاه او را به هم بردرید
ز زنگه بر آن زخم در خون کشید (!)
چو زنگه چنان دید شد چاره جوی
به لشکرگه خویشتن داد روی
جهاندار افراسیاب دلیر
همی تاخت پویان به کردار شیر
وز آن روی زنگه بر شه رسید
چو کیخسرو او را بدان گونه دید
به رخساره زرد و به تن ناتوان
دریده سلب خون به زین بر روان
به زنگه چنین گفت بر گوی راست
چه افتاد و پیکار تو از چه خاست
بدو گفت زنگه که ای شهریار
طلایه ببردم سواری هزار
برفتیم چون روی شب تیره گشت
خروش سپاه آمد از پهن دشت
چو دیدم چنان پیش لشکر شدم
بدان کار بند کمر بر زدم
بدیشان چنین گفتم ای سرکشان
کجا رفت خواهید زایدرکشان...
چو بشنید خسرو رخش گشت زرد
جهاندار از درد دل یاد کرد
همی گفت کای داور دادگر
تو دانی که بر داد بستم کمر
به هر خون که ریزند ز ایرانیان
بپیچند به فرجام تورانیان
وز آن پس چو برخاست بانگ خروس
جهاندار شیده فرو کوفت کوس
ستور هزیمت به زین درکشید
ز نام آوران لشکری برگزید
سراپرده و خیمه بر جا بماند
به لشکر همه ساز ره برفشاند
به بی راه و ره نامور درکشید
تو گفتی به گیتی کس او را ندید
همی تاخت باره چو باد دمان
چو برزد سر از که سپیده دمان
برون آمد از پرده روز شید
جهان کرد مانند سیم سپید
تبیره برآمد ز پرده سرای
خروشیدن بوق با کره نای
ز تورانیان بر نیامد نفس
فرستاد هم در زمان شاه کس
از آن نامداران یکی را ندید
نه ز آن نیمه آوای مردم شنید
دمان مژده آورد زی شهریار
که آسوده شد شاه از کارزار
گریزان شد از شاه،افراسیاب
همانا گذشته ست از آن سوی آب
به لشکر چنین گفت شاه زمین
نباید که گیرند بر ره کمین
که آن پیر سر جادوی بدکنش
که هر دم دگر گونه آرد منش
(سواران برفتند)هر سو دوان
همان پهلوانان رویین تنان
برفتند تا مرز توران زمین
همی آگهی یافتندش ز چین
(به ایران ندیدند از ایشان) نشان
چنین گفت خسرو به گردن کشان
که دشمن گریزان ز کشتن به است
اگر چه به هر هفت کشور مه است
(سراپرده و چارپای و ستور)
بسی بهتر از دشمن روز کور
به ایران خرامیم ز ایدر کنون
که بخت نکو گشتمان رهنمون
(بسازیم از بهر برزوی کار)
چنان چون بود در خور نامدار
چو بشنید دستان ز خسرو چنین
ببوسید پیشش سپهبد زمین
(به خسرو چنین گفت کای شهریار)
به دیان دادار پروردگار
که از آرزو برنتابی سرم
کزین کام از مهر و مه بگذرم
(از ایدر به ایوان بنده خرام)
به جان سپهدار فرخنده سام
بباشیم یک ماه پیروز و شاد
به دیدار کیخسرو پاک زاد
(چو بشنید کیخسرو نامجوی)
ز فرمان او برنتابید روی
برفتند شادان به ایوان زال
خود و پهلوانان با فر و یال
(به هر جای ایوان بیاراستند)
می و رود و رامشگران خواستند
به هر جای می خواره انبوه شد
ز شادی دل اندر بر استوه شد
(به دیبا بیاراسته بام و در)
همی ریخت در پای خسرو گهر
به زاول همه شادمان مرد و زن
نشانده به هر جایگه رود زن
به ایوان دستان جهان جوی شاه
چو خورشید تابان ستاره سپاه
جهان پهلوان رستم زال زر
به گردون گردان برآورده سر
فرامرز و برزو ستاده به پای
بر تخت خسرو به پرده سرا
چو خسرو به برزو نگه کرد گفت
به مردی نباشد به گیتیت جفت
وز آن پس چنین گفت با پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
بیا تا کنون ساز برزو کنیم
به ایران ورا پهلوان نو کنیم
چو بشنید رستم ببوسید تخت
بدو گفت کای شاه شوریده بخت
جهان جوی برزو تو را بنده است
به فرمان و رایت سرافکنده است
به کین سیاوخش بسته میان
بکوشد به توران چو شیر ژیان
تو شاهی و او پهلوان نو است
چو من بنده ی شاه کیخسرو است
مرا برف پیری به سر بر نشست
نیارم به کینه همی آخت دست
مرا سال از چار صد برگذشت
به سر بر بسی چرخ گردان بگشت
کنون روز برزوست و پیکار و جنگ
به هر جایگه بر بیازیده چنگ
چو بشنید خسرو ازو شاد شد
تو گفتی همی سرو آزاد شد
بفرمود تا یاره و تاج زر
غلامان رومی به زرین کمر
ده اسب گران مایه زرین ستام
ز یاقوت و پیروزه رخشان دو جام
دو صد تخته جامه ز دیبای چین
بسی جوشن و ترگ از بهر کین
درفشی که بد پیکر او عقاب
که بود از نخست آن افراسیاب
ز مردان شمشیر زن ده هزار
همه نامداران خنجر گزار
سپردش به برزوی شاه جهان
به نزدیک فرزانگان و مهان
نبشتند منشور غور و هری
به برزو سپرد آن ز بهر چری
بدو گفت کاین کشور آباد دار
کشاورز پیوسته با داد دار
بر آن مرز خرم همی باش شاد
نباید که پیچی سرت را ز داد
همی باش آباد با دوستان
فرامرز در مرز هندوستان
چو بشنید برزو زمین بوسه داد
بسی آفرین کرد بر شاه یاد
فرامرز و برزو و رستم زبان
گشادند بر شهریار جهان
نیایش کنان هر یکی آفرین
گرفتند بر شهریار زمین
چو خسرو یکی ماه در سیستان
(به شادی همی بود هم داستان )
سر ماه هنگام بانگ خروس
ببستند بر کوهه پیل کوس
دو منزل سپهبد جهان پهلوان
(همی رفت با شاه روشن روان)
جهاندار دستان و برزو به هم
برفتند با شه چو شیر دژم
جهاندار رستم هم آنجا بماند
(خود و نامداران ز زاول براند)
به پایان رسانیدم این داستان
از آن نامور بر منش راستان
چو از رزم برزو بپرداختم
ز گودرز و پیران سخن ساختم
تمام شد کتاب برزو نامه از گفته مولانا شمس الدین محمد کوسج،علی ید العبد الفقیر جهانگیر اصلح الله احواله فی شهر محرم الحرام سنه تسع (و) عشرین و ثمانمائه(۸۲۹)
بغرید مانند شیر شکار
به لشکر چنین گفت اندر روید
بدان نامداران یکی بنگرید
ببینید تا خود چگونه شدند
به بندند یا خود به بیرون شدند
که زنده ست زایشان که مرده شده ست
که دل را ز پیکار خسته شده ست
بیارید شان زود ایدر برون
که گشتند در بند محنت زبون
پیاده شدند آنگهی چند مرد
چه مردان که شیران روز نبرد
شدند اندر آن حصن دیدندشان
ز بند اوفتاده به تن در نشان
همه خاک از بندشان پر ز خون
فتاده بر آن خاک تیره نگون
کشیدند بر کتف ها هاموار
برون آوریدند شان از حصار
فرامرز چون دیدشان آن چنان
چو مرده به دخمه درون بی روان
ز خون دلش دیده پر گشته تر
به بیژن چنین گفت کای جنگ خر
تو بسیار در بند وارون شدی
پذیره به پیش بلا چون شدی
اشارت همی کرد بیژن به دست
که کامم شد از تشنگی خشک لب (؟)
فرامرز گفت آنگهی همچنین
بیاریدشان نزد شاه زمین
وز آنجا بیامد چو شیر ژیان
به پیش پدر تنگ بسته میان
چو رستم ورا دید گفتش بدوی
که ایرانیان را چه آمد به روی
تو آنجا ز بهر چه بر تافتی
بدین رزمگه از چه بشتافتی
فرامرز گفتا که ای پهلوان
بجایند ایرانیان با روان
چو گودرز و چون طوس و گستهم نیو
برفتند نزدیک سالار نیو(!)
چو بشنید رستم به دل شاد شد
تو گفتی که یک شاخ شمشاد شد
خروشی برآورد چون نره شیر
به ترکان درافتاد گرد دلیر
فرامرز چون از پدر جنگ دید
یکی گرزه گاو سر برکشید
بیامد به نزدیک آوردگاه
دلی کینه جوی و سری کینه خواه
چو دریای چین پیش میدان رسید
پیاده مر آن هر دو تن را بدید
چو برزو و چون شاه افراسیاب
ز یکدیگران هر دو با درد و تاب
به گردن درون هر دو تن را کمند
تن هر دو از یکدگر را گزند (؟)
دو لشکر ز بهرای هر دو به جنگ (؟)
بر آشفته چون شیر (و) شرزه پلنگ
چکان از تن هر دوان جوی خون
به خاک اندرون سخت و تنشان زبون (؟)
همه جنگ جویان به جنگ اندرون
به پیکار جان را گرفته زبون
چو هومان و چون شیده جنگ جوی
درآورده با زال زر رو به روی
به هومان دو دیده همی برگماشت
که از بهر دستان ازو کینه داشت
چو دریای جوشان بیامد برش
بزد گرزه گاو سر بر سرش
سپر بر سر آورد هومان ز بیم
دلش گشت از هول او بر دو نیم
ز نیرو بیفتاد ترگش ز سر
گریزان شد از بیم آن جنگ خر
نهان گشت هومان به جنگ اندرون
ببارید از درد از دیده خون
وز این سوی دربند افراسیاب
ابا برزوی شیر در جنگ و تاب
جهاندار شیده ز بیم گزند
بیامد بزد تیغ را بر کمند
به تیغی ک زد شیده خشمناک
کمند دو شمشیر زن کرد چاک
چو افراسیاب دلیر آن بدید
گریزان شد از بیم سر در کشید
به چاره نهان گشت در لشکرش
گرفتند لشکر به گرد اندرش
زواره بیامد به کردار باد
به برزوی شیر اوزن آواز داد
که ای پهلوان جهان بر نشین
که از شب سیه گشت روی زمین
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
به زین اندر آمد به کردار شید
سپهر از ستاره شده همچو رنگ
همه روی گردون چو پشت پلنگ
دو لشکر فروماند از کارزار
یکی را نبد دست و بازو به کار
ز یکدیگران روی برگاشته
بسی خسته بر دشت بگذاشته
ز ایرانیان دشت چون پشته شد
ز توران یکی نیمه را کشته شد
جهان جوی رستم به کردار شیر
بیامد به نزدیک خسرو دلیر
سرافراز برزوی و دستان سام
بر شاه رفتند دل شادکام
(همی خواند هر کس بدو آفرین
که آباد بادا به خسرو زمین)
(نگه کرد خسرو به ایرانیان
بدان نامداران فرخ گوان)
به زنگه بفرمود خسرو که زود
برون شو تو امشب به مانند دود
نگه کن پس و پیش و هشیار باش
ز دشمن سپه را نگهدار باش
چو بشنید زنگه زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
(وز آن روی افراسیاب دلیر
چو رسته شد از رزم برزوی شیر)
بیامد به لشکر به کردار شیر
به شیده چنین گفت کای گشته چیر
تو را داشت باید سپاهم به جای
همین کوس زرین و پرده سرای
برون کن تو پیران و هومان به هم
از ایدر نتابیم بی درد و غم
که خسرو ز ما هر دو پر درد شد
به تدبیر ما از پدر فرد شد
چو من رفته باشم تو گاه سحر
ببند از پی راه رفتن کمر
بیا از پس من چو باد دمان
سراپرده و تخت ایدر بمان
بفرمود تا باره راهبر
که بودی به رفتن چو مرغی به پر
ز بهر هزیمت پر از خشم و کین
بر این باره اش را نهادند زین
ز لشکر گزین کرد مردی هزار
همه رزم جوی و همه نامدار
سراپرده آنجا به شیده بماند
خود و گرد پیران بدین سان براند
به درد پسر راند از دیده خون
به پیران چنین گفت کای رهنمون
شدم سیر از زندگانی خویش
ز سوسن نگه کن چه آمد به پیش
مر او را طلایه به ره بر بدید
سبک زنگه نزدیک ایشان دوید
بدیشان چنین گفت بگشای لب
کجا رفت خواهید در نیم شب
چه جویید و نام سپهدار چیست
سپهبد کدام است و سالار کیست
نه اید آگه از زنگه شاوران
کجا برد خواهید جان و روان
چنین گفت هومان ویسه بدوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
به پیران چنین گفت افراسیاب
که چشم ظفر را پر آمد ز خواب
به پیران چنین گفت کای بانژاد
بکوشید امشب به کردار باد
چو هومان ز افراسیاب این شنید
به کرداد دریا دلش بر دمید
مر آن هر سه با خوارمایه سپاه
برانداختند خاک بر چرخ ماه
به اندک زمان لشکری کشته شد
تو گفتی که شان بخت برگشته شد
به فرجام افراسیاب دلیر
کمان را به زه کرد چون تند شیر
یکی چوبه تیر بگشاد زود
بزد بر بر زنگه بر سان دود
کمرگاه او را به هم بردرید
ز زنگه بر آن زخم در خون کشید (!)
چو زنگه چنان دید شد چاره جوی
به لشکرگه خویشتن داد روی
جهاندار افراسیاب دلیر
همی تاخت پویان به کردار شیر
وز آن روی زنگه بر شه رسید
چو کیخسرو او را بدان گونه دید
به رخساره زرد و به تن ناتوان
دریده سلب خون به زین بر روان
به زنگه چنین گفت بر گوی راست
چه افتاد و پیکار تو از چه خاست
بدو گفت زنگه که ای شهریار
طلایه ببردم سواری هزار
برفتیم چون روی شب تیره گشت
خروش سپاه آمد از پهن دشت
چو دیدم چنان پیش لشکر شدم
بدان کار بند کمر بر زدم
بدیشان چنین گفتم ای سرکشان
کجا رفت خواهید زایدرکشان...
چو بشنید خسرو رخش گشت زرد
جهاندار از درد دل یاد کرد
همی گفت کای داور دادگر
تو دانی که بر داد بستم کمر
به هر خون که ریزند ز ایرانیان
بپیچند به فرجام تورانیان
وز آن پس چو برخاست بانگ خروس
جهاندار شیده فرو کوفت کوس
ستور هزیمت به زین درکشید
ز نام آوران لشکری برگزید
سراپرده و خیمه بر جا بماند
به لشکر همه ساز ره برفشاند
به بی راه و ره نامور درکشید
تو گفتی به گیتی کس او را ندید
همی تاخت باره چو باد دمان
چو برزد سر از که سپیده دمان
برون آمد از پرده روز شید
جهان کرد مانند سیم سپید
تبیره برآمد ز پرده سرای
خروشیدن بوق با کره نای
ز تورانیان بر نیامد نفس
فرستاد هم در زمان شاه کس
از آن نامداران یکی را ندید
نه ز آن نیمه آوای مردم شنید
دمان مژده آورد زی شهریار
که آسوده شد شاه از کارزار
گریزان شد از شاه،افراسیاب
همانا گذشته ست از آن سوی آب
به لشکر چنین گفت شاه زمین
نباید که گیرند بر ره کمین
که آن پیر سر جادوی بدکنش
که هر دم دگر گونه آرد منش
(سواران برفتند)هر سو دوان
همان پهلوانان رویین تنان
برفتند تا مرز توران زمین
همی آگهی یافتندش ز چین
(به ایران ندیدند از ایشان) نشان
چنین گفت خسرو به گردن کشان
که دشمن گریزان ز کشتن به است
اگر چه به هر هفت کشور مه است
(سراپرده و چارپای و ستور)
بسی بهتر از دشمن روز کور
به ایران خرامیم ز ایدر کنون
که بخت نکو گشتمان رهنمون
(بسازیم از بهر برزوی کار)
چنان چون بود در خور نامدار
چو بشنید دستان ز خسرو چنین
ببوسید پیشش سپهبد زمین
(به خسرو چنین گفت کای شهریار)
به دیان دادار پروردگار
که از آرزو برنتابی سرم
کزین کام از مهر و مه بگذرم
(از ایدر به ایوان بنده خرام)
به جان سپهدار فرخنده سام
بباشیم یک ماه پیروز و شاد
به دیدار کیخسرو پاک زاد
(چو بشنید کیخسرو نامجوی)
ز فرمان او برنتابید روی
برفتند شادان به ایوان زال
خود و پهلوانان با فر و یال
(به هر جای ایوان بیاراستند)
می و رود و رامشگران خواستند
به هر جای می خواره انبوه شد
ز شادی دل اندر بر استوه شد
(به دیبا بیاراسته بام و در)
همی ریخت در پای خسرو گهر
به زاول همه شادمان مرد و زن
نشانده به هر جایگه رود زن
به ایوان دستان جهان جوی شاه
چو خورشید تابان ستاره سپاه
جهان پهلوان رستم زال زر
به گردون گردان برآورده سر
فرامرز و برزو ستاده به پای
بر تخت خسرو به پرده سرا
چو خسرو به برزو نگه کرد گفت
به مردی نباشد به گیتیت جفت
وز آن پس چنین گفت با پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
بیا تا کنون ساز برزو کنیم
به ایران ورا پهلوان نو کنیم
چو بشنید رستم ببوسید تخت
بدو گفت کای شاه شوریده بخت
جهان جوی برزو تو را بنده است
به فرمان و رایت سرافکنده است
به کین سیاوخش بسته میان
بکوشد به توران چو شیر ژیان
تو شاهی و او پهلوان نو است
چو من بنده ی شاه کیخسرو است
مرا برف پیری به سر بر نشست
نیارم به کینه همی آخت دست
مرا سال از چار صد برگذشت
به سر بر بسی چرخ گردان بگشت
کنون روز برزوست و پیکار و جنگ
به هر جایگه بر بیازیده چنگ
چو بشنید خسرو ازو شاد شد
تو گفتی همی سرو آزاد شد
بفرمود تا یاره و تاج زر
غلامان رومی به زرین کمر
ده اسب گران مایه زرین ستام
ز یاقوت و پیروزه رخشان دو جام
دو صد تخته جامه ز دیبای چین
بسی جوشن و ترگ از بهر کین
درفشی که بد پیکر او عقاب
که بود از نخست آن افراسیاب
ز مردان شمشیر زن ده هزار
همه نامداران خنجر گزار
سپردش به برزوی شاه جهان
به نزدیک فرزانگان و مهان
نبشتند منشور غور و هری
به برزو سپرد آن ز بهر چری
بدو گفت کاین کشور آباد دار
کشاورز پیوسته با داد دار
بر آن مرز خرم همی باش شاد
نباید که پیچی سرت را ز داد
همی باش آباد با دوستان
فرامرز در مرز هندوستان
چو بشنید برزو زمین بوسه داد
بسی آفرین کرد بر شاه یاد
فرامرز و برزو و رستم زبان
گشادند بر شهریار جهان
نیایش کنان هر یکی آفرین
گرفتند بر شهریار زمین
چو خسرو یکی ماه در سیستان
(به شادی همی بود هم داستان )
سر ماه هنگام بانگ خروس
ببستند بر کوهه پیل کوس
دو منزل سپهبد جهان پهلوان
(همی رفت با شاه روشن روان)
جهاندار دستان و برزو به هم
برفتند با شه چو شیر دژم
جهاندار رستم هم آنجا بماند
(خود و نامداران ز زاول براند)
به پایان رسانیدم این داستان
از آن نامور بر منش راستان
چو از رزم برزو بپرداختم
ز گودرز و پیران سخن ساختم
تمام شد کتاب برزو نامه از گفته مولانا شمس الدین محمد کوسج،علی ید العبد الفقیر جهانگیر اصلح الله احواله فی شهر محرم الحرام سنه تسع (و) عشرین و ثمانمائه(۸۲۹)