عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل
شد بر فرعون ابلیس لعین
یک کف پر ریگ برداشت از زمین
پس نمود آن ریگ مروارید باز
بعد از آنش ریگ گردانید باز
گفت گیر این ریگ و گوهر کن تو نیز
گفت ازین من میندانم هیچ چیز
پس زفان بگشاد ابلیس لعین
گفت تو با این سرو ریشی چنین
زشتم آید گر گدائی میکنی
از چه دعوی خدائی میکنی
هر زمان ریشی مرصع بر نهی
تخت خواهی تاج اقرع بر نهی
با چنین ریشی چو گردی گرم تو
اینت ریش آخر نداری شرم تو
با چنین قدرت درین افکندگی
می فرا نپذیردم در بندگی
چون تو هم پیسی و هم کل تا بگوش
در خدائی کی پذیرندت خموش
نفس کافر را که در هر ساعتش
آزمایش میکنم در طاعتش
غرقهٔ بهر خطر میبینمش
هر نفس از بد بتر میبینمش
آنچه با من این سگ شوم آن کند
کافرم گر کافر روم آن کند
نیست چون من خویش دشمن هیچکس
بیخبر تر کیست از من هیچکس
آنچه بر من میرود بر کس نرفت
این سر افرازی هنوز از پس نرفت
دولتم چون خشک میغی بود و بس
حاصل از عمرم دریغی بود و بس
تن که یک درد مرا مرهم نکرد
همچو موئی گشت و موئی کم نکرد
ای دریغا جان بتن در باختیم
قیمت جان ذرهٔ نشناختیم
تشنه میمیریم در طوفان همه
وانک آب از چشمهٔ حیوان همه
هم زمان عیش را سوری نماند
هم چراغ عمر را نوری نماند
درد را مرهم کجا خواهیم کرد
عمر شد ماتم کجاخواهیم کرد
خون شد آهن زانکه این دردش بخاست
دل که از خونست چون آهن چراست
تا نگردی نقطهٔ درد ای پسر
کی توان گفتن ترا مرد ای پسر
هرکه او در دیدهٔ خود خار نیست
با گل غیب خدایش کار نیست
میروی چون کافر درویش او
کی توان شد این چنین در پیش او
چون زدین و دل تهی داری سرای
چون روی بی دین و دل پیش خدای
چون ترا در خانه جای ماتمست
در چنین جائی دلت چون خرمست
یک کف پر ریگ برداشت از زمین
پس نمود آن ریگ مروارید باز
بعد از آنش ریگ گردانید باز
گفت گیر این ریگ و گوهر کن تو نیز
گفت ازین من میندانم هیچ چیز
پس زفان بگشاد ابلیس لعین
گفت تو با این سرو ریشی چنین
زشتم آید گر گدائی میکنی
از چه دعوی خدائی میکنی
هر زمان ریشی مرصع بر نهی
تخت خواهی تاج اقرع بر نهی
با چنین ریشی چو گردی گرم تو
اینت ریش آخر نداری شرم تو
با چنین قدرت درین افکندگی
می فرا نپذیردم در بندگی
چون تو هم پیسی و هم کل تا بگوش
در خدائی کی پذیرندت خموش
نفس کافر را که در هر ساعتش
آزمایش میکنم در طاعتش
غرقهٔ بهر خطر میبینمش
هر نفس از بد بتر میبینمش
آنچه با من این سگ شوم آن کند
کافرم گر کافر روم آن کند
نیست چون من خویش دشمن هیچکس
بیخبر تر کیست از من هیچکس
آنچه بر من میرود بر کس نرفت
این سر افرازی هنوز از پس نرفت
دولتم چون خشک میغی بود و بس
حاصل از عمرم دریغی بود و بس
تن که یک درد مرا مرهم نکرد
همچو موئی گشت و موئی کم نکرد
ای دریغا جان بتن در باختیم
قیمت جان ذرهٔ نشناختیم
تشنه میمیریم در طوفان همه
وانک آب از چشمهٔ حیوان همه
هم زمان عیش را سوری نماند
هم چراغ عمر را نوری نماند
درد را مرهم کجا خواهیم کرد
عمر شد ماتم کجاخواهیم کرد
خون شد آهن زانکه این دردش بخاست
دل که از خونست چون آهن چراست
تا نگردی نقطهٔ درد ای پسر
کی توان گفتن ترا مرد ای پسر
هرکه او در دیدهٔ خود خار نیست
با گل غیب خدایش کار نیست
میروی چون کافر درویش او
کی توان شد این چنین در پیش او
چون زدین و دل تهی داری سرای
چون روی بی دین و دل پیش خدای
چون ترا در خانه جای ماتمست
در چنین جائی دلت چون خرمست
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
در صفت موت بنیآدم از خاصّه و عامه
زان بنیآدم از صغار و کبار
که برآورده شد ز جمله دمار
زان به جان اندرون خلیدن نیش
بچه را در کنار مادر خویش
زان بریدن به منزل و به سفر
حلق برنای تازه پیش پدر
زان ربودن فکندن اندر نار
مرد را از دکان و از بازار
زان خصال سران سمر کردن
زان کلاه کیان کمر کردن
زان همه ملک با خلل کردن
زان همه خطبهها بدل کردن
زان بناگاه بردن از سرِ تخت
پای بسته کشان دو صد بدبخت
تا چو بشنودی از غرور مهی
دل براین عمر بیوفا ننهی
این همه قصّهها از او بشنو
نازنینی مکن بدو بگرو
زین قفاهای نرم و شیرین کار
گردن اندر مدزد مسخرهوار
تو ز روی هوا و پر هوسی
وز پی فعل ناکسی و خسی
آنچنان با غرور گشتی جفت
پیش تو مرگ خود که یارد گفت
چه حدیثست شاه کی میرد
کی اجل حلق پادشا گیرد
کی بود خاصه از درون حصار
با امیر اجل اجل را کار
از توام خوشتر آنکه پیش اجل
از برای نفاق و زرق و دغل
پیش بیمار همنفس با مرگ
گشته ریزان ز شاخ عمرش برگ
او کشیده ز هفت عضوش جان
تو همی گویی هفت کُه به میان
کرده ابلیس بهر طنّازی
زین سخن بر بروت تو بازی
در میان از هزار کُه باشد
مرگ یک دم چو خاک بر پاشد
زین ترش بودنت در این زندان
مرگ را کُند کی شود دندان
مِه ز تو کِه ز تو به پیش تو مُرد
تو بزی خوش ترا که یارد بُرد
مردگان را به گِل سپردی تو
تو نمیری نه مرد خردی تو
خود ترا مرگ بسته کی گیرد
تو امیری امیر کی میرد
که برآورده شد ز جمله دمار
زان به جان اندرون خلیدن نیش
بچه را در کنار مادر خویش
زان بریدن به منزل و به سفر
حلق برنای تازه پیش پدر
زان ربودن فکندن اندر نار
مرد را از دکان و از بازار
زان خصال سران سمر کردن
زان کلاه کیان کمر کردن
زان همه ملک با خلل کردن
زان همه خطبهها بدل کردن
زان بناگاه بردن از سرِ تخت
پای بسته کشان دو صد بدبخت
تا چو بشنودی از غرور مهی
دل براین عمر بیوفا ننهی
این همه قصّهها از او بشنو
نازنینی مکن بدو بگرو
زین قفاهای نرم و شیرین کار
گردن اندر مدزد مسخرهوار
تو ز روی هوا و پر هوسی
وز پی فعل ناکسی و خسی
آنچنان با غرور گشتی جفت
پیش تو مرگ خود که یارد گفت
چه حدیثست شاه کی میرد
کی اجل حلق پادشا گیرد
کی بود خاصه از درون حصار
با امیر اجل اجل را کار
از توام خوشتر آنکه پیش اجل
از برای نفاق و زرق و دغل
پیش بیمار همنفس با مرگ
گشته ریزان ز شاخ عمرش برگ
او کشیده ز هفت عضوش جان
تو همی گویی هفت کُه به میان
کرده ابلیس بهر طنّازی
زین سخن بر بروت تو بازی
در میان از هزار کُه باشد
مرگ یک دم چو خاک بر پاشد
زین ترش بودنت در این زندان
مرگ را کُند کی شود دندان
مِه ز تو کِه ز تو به پیش تو مُرد
تو بزی خوش ترا که یارد بُرد
مردگان را به گِل سپردی تو
تو نمیری نه مرد خردی تو
خود ترا مرگ بسته کی گیرد
تو امیری امیر کی میرد