عبارات مورد جستجو در ۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۴ - خدو انداختن خصم در روی امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه و انداختن امیرالمؤمنین علی شمشیر از دست
از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزایش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی، مرا بگذاشتی؟
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من؟
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست؟
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعلهیی آمد پدید؟
آن چه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان؟
در شجاعت شیر ربانیستی
در مروت خود که داند کیستی؟
در مروت ابر موسییی به تیه
کآمد از وی خوان و نان بیشبیه
ابرها گندم دهد کان را به جهد
پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت برگشاد
پخته و شیرین بیزحمت بداد
از برای پختهخواران کرم
رحمتش افراخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه وان عطا
کم نشد یک روز ازان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند
گندنا و تره و خس خاستند
امت احمد که هستید از کرام
تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد
یطعم و یسقی کنایت زآش شد
هیچ بیتأویل این را در پذیر
تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زان که تأویل است واداد عطا
چون که بیند آن حقیقت را خطا
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست
عقل کل مغز است و عقل جزو پوست
خویش را تأویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیدهیی
شمهیی واگو از آنچه دیدهیی
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو، دانم که این اسرار هوست
زان که بیشمشیر کشتن کار اوست
صانع بیآلت و بیجارحه
واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران میچشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
بازگو، ای باز عرش خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار؟
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همیبیند عیان
وان یکی تاریک میبیند جهان
وان یکی سه ماه میبیند به هم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این؟ عجب، لطف خفیست؟
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزار است و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس سوء القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچه عقلت یافتهست
یا بگویم آنچه بر من تافتهست
از تو بر من تافت، چون داری نهان؟
میفشانی نور چون مه بیزبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شبروان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بیگفتن چو باشد رهنما
چون بگوید، شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهی علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذرهیی خود منظریست
ناگشاده کی گود کانجا دریست؟
تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری، حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر؟
سالها گر ظن دود با پای خویش
نگذرد زاشکاف بینیهای خویش
تا بهبینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ میبینی؟ بگو
شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزایش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی، مرا بگذاشتی؟
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من؟
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست؟
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعلهیی آمد پدید؟
آن چه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان؟
در شجاعت شیر ربانیستی
در مروت خود که داند کیستی؟
در مروت ابر موسییی به تیه
کآمد از وی خوان و نان بیشبیه
ابرها گندم دهد کان را به جهد
پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت برگشاد
پخته و شیرین بیزحمت بداد
از برای پختهخواران کرم
رحمتش افراخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه وان عطا
کم نشد یک روز ازان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند
گندنا و تره و خس خاستند
امت احمد که هستید از کرام
تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد
یطعم و یسقی کنایت زآش شد
هیچ بیتأویل این را در پذیر
تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زان که تأویل است واداد عطا
چون که بیند آن حقیقت را خطا
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست
عقل کل مغز است و عقل جزو پوست
خویش را تأویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیدهیی
شمهیی واگو از آنچه دیدهیی
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو، دانم که این اسرار هوست
زان که بیشمشیر کشتن کار اوست
صانع بیآلت و بیجارحه
واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران میچشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
بازگو، ای باز عرش خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار؟
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همیبیند عیان
وان یکی تاریک میبیند جهان
وان یکی سه ماه میبیند به هم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این؟ عجب، لطف خفیست؟
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزار است و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس سوء القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچه عقلت یافتهست
یا بگویم آنچه بر من تافتهست
از تو بر من تافت، چون داری نهان؟
میفشانی نور چون مه بیزبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شبروان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بیگفتن چو باشد رهنما
چون بگوید، شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهی علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذرهیی خود منظریست
ناگشاده کی گود کانجا دریست؟
تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری، حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر؟
سالها گر ظن دود با پای خویش
نگذرد زاشکاف بینیهای خویش
تا بهبینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ میبینی؟ بگو