عبارات مورد جستجو در ۲۴ گوهر پیدا شد:
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۴
یکی مرد بیدار جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه
به نزدیک سالار هاماوران
بشد نامداری ز کندآوران
یکی نامه بنوشت با گیر و دار
پر از گرز و شمشیر و پرکارزار
که بر شاه ایران کمین ساختی
بپیوستن اندر بد انداختی
نه مردی بود چاره جستن به جنگ
نرفتن به رسم دلاور پلنگ
که در جنگ هرگز نسازد کمین
اگر چند باشد دلش پر ز کین
اگر شاه کاووس یابد رها
تو رستی ز چنگ و دم اژدها
وگرنه بیارای جنگ مرا
به گردن بپیمای هنگ مرا
فرستاده شد نزد هاماوران
بدادش پیام یکایک سران
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
ز کردار خود در شگفتی بماند
چو برخواند نامه سرش خیره شد
جهان پیش چشمش همه تیره شد
چنین داد پاسخ که کاووس کی
به هامون دگر نسپرد نیز پی
تو هرگه که آیی به بربرستان
نبینی مگر تیغ و گرز گران
همین بند و زندانت آراستست
اگر رایت این آرزو خواستست
بیایم بجنگ تو من با سپاه
برین گونه سازیم آیین و راه
چو بشنید پاسخ‌گو پیلتن
دلیران لشکر شدند انجمن
سوی راه دریا بیامد به جنگ
که بر خشک بر بود ره با درنگ
به کشتی و زورق سپاهی گران
بشد تا سر مرز هاماوران
به تاراج و کشتن نهادند روی
ز خون روی کشور شده جوی جوی
خبر شد به شاه هماور ازین
که رستم نهادست بر رخش زین
ببایست تا گاهش آمد به جنگ
نبد روزگار سکون و درنگ
چو بیرون شد از شهر خود با سپاه
به روز درخشان شب آمد سیاه
چپ و راست لشکر بیاراستند
به جنگ اندرون نامور خواستند
گو پیلتن گفت جنگی منم
به آوردگه بر درنگی منم
برآورد گرز گران را به دوش
برانگیخت رخش و برآمد خروش
چو دیدند لشکر بر و یال اوی
به چنگ اندرون گرز و گوپال اوی
تو گفتی که دلشان برآمد ز تن
ز هولش پراگنده شد انجمن
همان شاه با نامور سرکشان
ز رستم چو دیدند یک یک نشان
گریزان بیامد به هاماوران
ز پیش تهمتن سپاهی گران
چو بنشست سالار با رایزن
دو مرد جوان خواست از انجمن
بدان تا فرستد هم اندر زمان
به مصر و به بربر چو باد دمان
یکی نامه هر یک به چنگ اندرون
نوشته به درد دل از آب خون
کزین پادشاهی بدان نیست دور
بهم بود نیک و بد و جنگ و سور
گرایدونک باشید با من یکی
ز رستم نترسم به جنگ اندکی
وگرنه بدان پادشاهی رسد
درازست بر هر سویی دست بد
چو نامه به نزدیک ایشان رسید
که رستم بدین دشت لشکر کشید
همه دل پر از بیم برخاستند
سپاهی ز کشور بیاراستند
نهادند سر سوی هاماوران
زمین کوه گشت از کران تا کران
سپه کوه تا کوه صف برکشید
پی مور شد بر زمین ناپدید
چو رستم چنان دید نزدیک شاه
نهانی برافگند مردی به راه
که شاه سه کشور برآراستند
بر این گونه از جای برخاستند
اگر جنگ را من بجنبم ز جای
ندانند سر را بدین کین ز پای
نباید کزین کین به تو بد رسد
که کار بد از مردم بد رسد
مرا تخت بربر نیاید به کار
اگر بد رسد بر تن شهریار
فرستاده بشنید و آمد دوان
به نزدیک کاووس کی شد نهان
پیام تهمتن همه باز راند
چو بشنید کاووس خیره بماند
چنین داد پاسخ که مندیش ازین
نه گسترده از بهر من شد زمین
چنین بود تا بود گردان سپهر
که با نوش زهرست با جنگ مهر
و دیگر که دارنده یار منست
بزرگی و مهرش حصار منست
تو رخش درخشنده را ده عنان
بیارای گوشش به نوک سنان
ازیشان یکی زنده اندر جهان
ممان آشکارا نه اندر نهان
فرستاده پاسخ بیاورد زود
بر رستم زال زر شد چو دود
تهمتن چو بشنید گفتار اوی
بسیچید و زی جنگ بنهاد روی
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۹
وز انجا بیامد به پرده‌سرای
ز بیگانه پردخت کردند جای
پشوتن بشد نزد اسفندیار
سخن رفت هرگونه از کارزار
بدو گفت جنگی چنین دژ به جنگ
به سال فراوان نیاید به چنگ
مگر خوار گیرم تن خویش را
یکی چاره سازم بداندیش را
توایدر شب و روز بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
تن آنگه شود بی‌گمان ارجمند
سزاوار شاهی و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد به جنگ
به کوه از پلنگ و به آب از نهنگ
به جایی فریب و به جایی نهیب
گهی فر و زیب و گهی در نشیب
چو بازارگانی بدین دژ شوم
نگویم که شیر جهان پهلوم
فراز آورم چاره از هر دری
بخوانم ز هر دانشی دفتری
تو بی‌دیده‌بان و طلایه مباش
ز هر دانشی سست مایه مباش
اگر دیده‌بان دود بیند به روز
شب آتش چو خورشید گیتی فروز
چنین دان که آن کار کرد منست
نه از چارهٔ هم نبرد منست
سپه را بیارای و ز ایدر بران
زره‌دار با خود و گرز گران
درفش من از دور بر پای کن
سپه را به قلب اندرون جای کن
بران تیز با گرزهٔ گاوسار
چنان کن که خوانندت اسفندیار
وزان جایگه ساربان را بخواند
به پیش پشوتن به زانو نشاند
بدو گفت صد بارکش سرخ‌موی
بیاور سرافراز با رنگ و بوی
ازو ده شتر بار دینار کن
دگر پنج دیبای چین بارکن
دگر پنج هرگونه‌ای گوهران
یکی تخت زرین و تاج سران
بیاورد صندوق هشتاد جفت
همه بند صندوقها در نهفت
صد و شست مرد از یلان برگزید
کزیشان نهانش نیاید پدید
تنی بیست از نامداران خویش
سرافراز و خنجرگزاران خویش
بفرمود تا بر سر کاروان
بوند آن گرانمایگان ساروان
به پای اندرون کفش و در تن گلیم
به بار اندرون گوهر و زر و سیم
سپهبد به دژ روی بنهاد تفت
به کردار بازارگانان برفت
همی راند با نامور کاروان
یلان سرافراز چون ساروان
چو نزدیک دژ شد برفت او ز پیش
بدید آن دل و رای هشیار خویش
چو بانگ درای آمد از کاروان
همی رفت پیش اندرون ساروان
به دژ نامدارن خبر یافتند
فراوان بگفتند و بشتافتند
که آمد یکی مرد بازارگان
درمگان فرو شد به دینارگان
بزرگان دژ پیش باز آمدند
خریدار و گردن‌فراز آمدند
بپرسید هریک ز سالار بار
کزین بارها چیست کاید به کار
چنین داد پاسخ که باری نخست
به تن شاه باید که بینم درست
توانایی خویش پیدا کنم
چو فرمان دهد دیده دریا کنم
شتربار بنهاد و خود رفت پیش
که تا چون کند تیز بازار خویش
یکی طاس پر گوهر شاهوار
ز دینار چندی ز بهر نثار
که بر تافتش ساعد و آستین
یکی اسپ و دو جامه دیبای چین
بران طاس پوشیده‌تایی حریر
حریر از بر و زیر مشک و عبیر
به نزدیک ارجاسپ شد چاره‌جوی
به دیبا بیاراسته رنگ و بوی
چو دیدش فرو ریخت دینار و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
یکی مردم ای شاه بازارگان
پدر ترک و مادر ز آزادگان
ز توران به خرم به ایران برم
وگر سوی دشت دلیران برم
یکی کاروانی شتر با منست
ز پوشیدنی جامه‌های نشست
هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی
فروشنده‌ام هم خریدار جوی
به بیرون دژ کاله بگذاشتم
جهان در پناه تو پنداشتم
اگر شاه بیند که این کاروان
به دروازهٔ دژ کشد ساروان
به بخت تو از هر بد ایمن شوم
بدین سایهٔ مهر تو بغنوم
چنین داد پاسخ که دل شاددار
ز هر بد تن خویش آزاد دار
نیازاردت کس به توران زمین
همان گر گرایی به ماچین و چین
بفرمود پس تا سرای فراخ
به دژ بر یکی کلبه در پیش کاخ
به رویین دژاندر مر او را دهند
همه بارش از دشت بر سر نهند
بسازد بران کلبه بازارگاه
همی داردش ایمن اندر پناه
برفتند و صندوقها را به پشت
کشیدند و ماهار اشتر به مشت
یکی مرد بخرد بپرسید و گفت
که صندوق را چیست اندر نهفت
کشنده بدو گفت ما هوش خویش
نهادیم ناچار بر دوش خویش
یکی کلبه برساخت اسفندیار
بیاراست همچون گل اندر بهار
ز هر سو فراوان خریدار خاست
بران کلبه بر تیز بازار خاست
ببود آن شب و بامداد پگاه
ز ایوان دوان شد به نزدیک شاه
ز دینار وز مشک و دیبا سه تخت
همی برد پیش اندرون نیکبخت
بیامد ببوسید روی زمین
بر ارجاسپ چندی بکرد آفرین
چنین گفت کاین مایه‌ور کاروان
همی راندم تیز با ساروان
بدو اندرون یاره و افسرست
که شاه سرافراز را در خورست
بگوید به گنجور تا خواسته
ببیند همه کلبه آراسته
اگر هیچ شایسته بیند به گنج
بیارد همانا ندارد به رنج
پذیرفتن از شهریار زمین
ز بازارگان پوزش و آفرین
بخندید ارجاسپ و بنواختش
گرانمایه‌تر پایگه ساختش
چه نامی بدو گفت خراد نام
جهانجوی با رادی و شادکام
به خراد گفت ای رد زاد مرد
به رنجی همی گرد پوزش مگرد
ز دربان نباید ترا بار خواست
به نزد من آی آنگهی کت هواست
ازان پس بپرسیدش از رنج راه
ز ایران و توران و کار سپاه
چنین داد پاسخ که من ماه پنج
کشیدم به راه اندرون درد و رنج
بدو گفت از کار اسفندیار
به ایران خبر بود وز گرگسار
چنین داد پاسخ که ای نیک‌خوی
سخن راند زین هر کسی بارزوی
یکی گفت کاسفندیار از پدر
پرآزار گشت و بپیچید سر
دگر گفت کو از دژ گنبدان
سپه برد و شد بر ره هفتخوان
که رزم آزماید به توران زمین
بخواهد به مردی ز ارجاسپ کین
بخندید ارجاسپ گفت این سخن
نگوید جهاندیده مرد کهن
اگر کرکس آید سوی هفتخوان
مرا اهرمن خوان و مردم مخوان
چو بشنید جنگی زمین بوسه داد
بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد
در کلبه را نامور باز کرد
ز بازارگان دژ پرآواز کرد
همی بود چندی خرید و فروخت
همی هرکسی چشم خود را بدوخت
ز دینارگان یک درم بستدی
همی این بران آن برین برزدی
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۲۰
وزان جایگه شد سوی جنگ کرم
سپاهش همی کرد آهنگ کرم
بیاورد لشکر ده و دو هزار
جهاندیده و کارکرده سوار
پراگنده لشکر چو شد همگروه
بیاوردشان تا میان دو کوه
یکی مرد بد نام او شهرگیر
خردمند سالار شاه اردشیر
چنین گفت پس شاه با پهلوان
که ایدر همی باش روشن‌روان
شب و روز کرده طلایه به پای
سواران با دانش و رهنمای
همان دیده‌بان دار و هم پاسبان
نگهبان لشکر به روز و شبان
من اکنون بسازم یکی کیمیا
چو اسفندیار آنک بودم نیا
اگر دیده‌بان دود بیند به روز
شب آتش چو خورشید گیتی فروز
بدانید کامد به سر کار کرم
گذشت اختر و روز بازار کرم
گزین کرد زان مهتران هفت مرد
دلیران و شیران روز نبرد
هرآنکس که بودی هم‌آواز اوی
نگفتی به باد هوا راز اوی
بسی گوهر از گنج بگزید نیز
ز دیبا و دینار و هرگونه چیز
به چشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد
یکی دیگ رویین به بار اندرون
که استاد بود او به کار اندرون
چو از بردنی جامه‌ها کرد راست
ز سالار آخر خری ده بخواست
چو خربندگان جامه‌های گلیم
بپوشید و بارش همه زر و سیم
همی شد خلیده‌دل و راه‌جوی
ز لشگر سوی دژ نهادند روی
همان روستایی دو مرد جوان
که بودند روزی ورا میزبان
از آن انجمن برد با خویشتن
که هم دوست بودند و هم رای‌زن
همی رفت همراه آن کاروان
به رسم یکی مرد بازارگان
چو از راه نزدیکی دژ رسید
دژ و باره و شهر از دور دید
پرستندهٔ کرم بد شست مرد
نپرداختندی کس از کارکرد
نگه کرد یک تن به آواز گفت
که صندوق را چیست اندر نهفت
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که هرگونه‌ای چیز دارم به بار
ز پیرایه و جامه و سیم و زر
ز دینار و دیبا و در و گهر
به بازارگانی خراسانیم
به رنج اندرون بی تن‌آسانیم
بسی خواسته کردم از بخت کرم
کنون آمدم شاد تا تخت کرم
اگر بر پرستش فزایم رواست
که از بخت او کار من گشت راست
پرستنده کرم بگشاد راز
هم‌انگه در دژ گشادند باز
چو آن بار او راند اندر حصار
بیاراست کار از در نامدار
سر بار بگشاد زود اردشیر
ببخشید چیزی که بد زو گزیر
یکی سفره پیش پرستندگان
بگسترد و برخاست چون بندگان
ز صندوق بگشاد و بند و کلید
برآورد و برداشت جام نبید
هرانکس که زی کرم بردی خورش
ز شیر و برنج آنچ بد پرورش
بپیچید گردن ز جام نبید
که نوبت بدش جای مستی ندید
چو بشنید بر پای جست اردشیر
که با من فراوان برنجست و شیر
به دستوری سرپرستان سه روز
مر او را بخوردن منم دلفروز
مگر من شوم در جهان شهره‌ای
مرا باشد از اخترش بهره‌ای
شما می گسارید با من سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآید یکی کلبه سازم فراخ
سر طاق برتر ز ایوان و کاخ
فروشنده‌ام هم خریدارجوی
فزاید مرا نزد کرم آبروی
برآمد همه کام او زین سخن
بگفتند کو را پرستش تو کن
برآورد خربنده هرگونه رنگ
پرستنده بنشست با می به چنگ
بخوردند می چند و مستان شدند
پرستندگان می پرستان شدند
چو از جام می سست شدشان زبان
بیامد جهاندار با میزبان
بیاورد ارزیز و رویین لوید
برافروخت آتش به روز سپید
چو آن کرم را بود گاه خورش
ز ارزیز جوشان بدش پرورش
زبانش بدیدند همرنگ سنج
بران‌سان که از پیش خوردی برنج
فرو ریخت ارزیز مرد جوان
به کنده درون کرم شد ناتوان
تراکی برآمد ز حلقوم اوی
که لرزان شد آن کنده و بوم اوی
بشد با جوانان چو باد اردشیر
ابا گرز و شمشیر و گوپال و تیر
پرستندگان را که بودند مست
یکی زنده از تیغ ایشان نجست
برانگیخت از بام دژ تیره دود
دلیری به سالار لشکر نمود
دوان دیده‌بان شد بر شهرگیر
که پیروزگر گشت شاه اردشیر
بیامد سبک پهلوان با سپاه
بیاورد لشکر به نزدیک شاه
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۳ - رسیدن نامه شیرین به خسرو
چو خسرو نامه ی شیرین فرو خواند
از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند
به خود گفتا جوابست این،نه جنگ است
کلوخ‌انداز را پاداش سنگست
جواب آنچه بایستش دریدن
شنیدم آنچه می‌باید شنیدن
دگر باره شد از شیرین شکرخواه
که غوغای مگس برخاست از راه
ز کار آشوبی مریم بر آسود
رطب بی‌استخوان شد شمع بی دود
چو مریم کرد دست از جشن کوتاه
جهان چون جشن مریم گشت بر شاه
چو دشمن شد همه کاری به کامست
یکی آب از پس دشمن تمام است
به شیرین چند چربی‌ها فرستاد
به روغن نرم کرد آهن ز پولاد
بت فرمانبرش فرمان پذیرفت
که دردی داشت کان درمان پذیرفت
به خسرو پیش از آنش بود پندار
کزان نیکوترش باشد طلب کار
فرستد مهد و در کاوینش آورد
به مهد خود عروس آیینش آورد
به دفترها عتاب آغاز می‌کرد
عتابش بیش می‌شد ناز می‌کرد
متاع نیکوی بر کار می‌دید
بها می‌کرد چون بازار می‌دید
متاع از مشتری یابد روائی
به دیده قدر گیرد روشنائی
ز بهر سود خود این پند بنیوش
متاعی کان بنخرند از تو مفروش
در آن دیدست دولت سودمندی
که چون یابی روائی در نبندی
ملک دم داد و شیرین دم نمی‌خورد
ز ناز خویش موئی کم نمی‌کرد
چو عاجز گشت از آن ناز به خروار
نهاد اندیشه را بر چاره کار
که یاری مهربان آرد فرا چنگ
به رهواری همی راند خر لنگ
سرو کاری ز بهر خویش گیرد
سر از کاری دگر در پیش گیرد
ز هر قومی حکایت باز می‌جست
نگیرد مرد زیرک کار خود سست
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۴ - خواستن بهرام دختر شاهان هفت اقلیم را
شه به ناز و نشاط شد مشغول
کز ده و گیر گشته بود ملول
کار هریک چنانکه بود به ساخت
پس به تدبیر کار خود پرداخت
به فراغت به کام دل بنشست
دشمنان زیر پای و می در دست
یادش آمد حدیث آن استاد
کان صفت کرده بود پیشین یاد
وان سراچه که هفت پیکر بود
بلکه ار تنگ هفت کشور بود
مهر آن دختران حور سرشت
در دلش تخم مهربانی کشت
کورش آنگه ز هفت جوش نشست
کامد آن هفت کیمیاش به دست
اولین دختر از نژاد کیان
بود لیکن پدر شده ز میان
خواستش با هزار خواسته بیش
گوهری یافت هم ز گوهر خویش
پس به خاقان روانه کرد برید
برخی از مهر و برخی از تهدید
دخترش خواست با خزانه و تاج
بر سر هردو هفت ساله خراج
داد خاقان خراج و دختر و چیز
حمل دینار و گنج گوهر نیز
وانگهی ترکتاز کرد به روم
در فکند آتشی دران بر و بوم
قیصر از بیم بر نزد نفسی
دخترش داد و عذر خواست بسی
کس فرستاد سوی مغرب شاه
با زر مغربی و افسر و گاه
دخت او نیز در کنار آورد
زیرکی بین که چو به کار آورد
چون سهی سرو برد ازان بستان
رفت از آنجا به ملک هندستان
دختر رای را به عقل و به رای
خواست و آورد کام خویش به جای
قاصدش رفت و خواست از خوارزم
دختر خوب روی در خور بزم
همچنان نامه کرد بر سقلاب
خواست زیبا رخی چو قطره آب
چون ز کشور خدای هفت اقلیم
هفت لعبت ستد چو در یتیم
از جهان دل به شادمانی داد
داد عیش خوش و جوانی داد
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر رای و تدبیر ملک و لشکر کشی
همی تا برآید به تدبیر کار
مدارای دشمن به از کارزار
چو نتوان عدو را به قوت شکست
به نعمت بباید در فتنه بست
گر اندیشه باشد ز خصمت گزند
به تعویذ احسان زبانش ببند
عدو را بجای خسک در بریز
که احسان کند کند، دندان تیز
چو دستی نشاید گزیدن، ببوس
که با غالبان چاره زرق است و لوس
به تدبیر رستم درآید به بند
که اسفندیارش نجست از کمند
عدو را به فرصت توان کند پوست
پس او را مدارا چنان کن که دوست
حذر کن ز پیکار کمتر کسی
که از قطره سیلاب دیدم بسی
مزن تا توانی بر ابرو گره
که دشمن اگرچه زبون، دوست به
بود دشمنش تازه و دوست ریش
کسی کش بود دشمن از دوست بیش
مزن با سپاهی ز خود بیشتر
که نتوان زد انگشت با نیشتر
وگر زو تواناتری در نبرد
نه مردی است بر ناتوان زور کرد
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ
به نزدیک من صلح بهتر که جنگ
چو دست از همه حیلتی در گسست
حلال است بردن به شمشیر دست
اگر صلح خواهد عدو سر مپیچ
وگر جنگ جوید عنان بر مپیچ
که گروی ببندد در کارزار
تو را قدر و هیبت شود یک، هزار
ور او پای جنگ آورد در رکاب
نخواهد به حشر از تو داور حساب
تو هم جنگ را باش چون کینه خاست
که با کینه ور مهربانی خطاست
چو با سفله گویی به لطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردن کشی
به اسبان تازی و مردان مرد
برآر از نهاد بداندیش گرد
و گر می برآید به نرمی و هوش
به تندی و خشم و درشتی مکوش
چو دشمن به عجز اندر آمد ز در
نباید که پرخاش جویی دگر
چو زنهار خواهد کرم پیشه کن
ببخشای و از مکرش اندیشه کن
ز تدبیر پیر کهن بر مگرد
که کارآزموده بود سالخورد
در آرند بنیاد رویین ز پای
جوانان به نیروی و پیران به رای
بیندیش در قلب هیجا مفر
چه دانی کران را که باشد ظفر؟
چو بینی که لشکر ز هم دست داد
به تنها مده جان شیرین به باد
اگر بر کناری به رفتن بکوش
وگر در میان لبس دشمن بپوش
وگر خود هزاری و دشمن دویست
چو شب شد در اقلیم دشمن مایست
شب تیره پنجه سوار از کمین
چو پانصد به هیبت بدرد زمین
چو خواهی بریدن به شب راهها
حذر کن نخست از کمینگاهها
میان دو لشکر چو یک روزه راه
بماند، بزن خیمه بر جایگاه
گر او پیشدستی کند غم مدار
ور افراسیاب است مغزش برآر
ندانی که لشکر چو یک روزه راند
سر پنجهٔ زورمندش نماند
تو آسوده بر لشکر مانده زن
که نادان ستم کرد بر خویشتن
چو دشمن شکستی بیفگن علم
که بازش نیاید جراحت به هم
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران
هوابینی از گرد هیجا چو میغ
بگیرند گردت به زوبین و تیغ
به دنبال غارت نراند سپاه
که خالی بماند پس پشت شاه
سپه را نگهبانی شهریار
به از جنگ در حلقهٔ کارزار
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر دفع دشمن به رای و تدبیر
میان دو بد خواه کوتاه دست
نه فرزانگی باشد ایمن نشست
که گر هر دو باهم سگالند راز
شود دست کوتاه ایشان دراز
یکی را به نیرنگ مشغول دار
دگر را برآور ز هستی دمار
اگر دشمنی پیش گیرد ستیز
به شمشیر تدبیر خونش بریز
برو دوستی گیر با دشمنش
که زندان شود پیرهن بر تنش
چو در لشکر دشمن افتد خلاف
تو بگذار شمشیر خود در غلاف
چو گرگان پسندند بر هم گزند
بر آساید اندر میان گوسفند
چو دشمن به دشمن بود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر پوشیدن راز خویش
به تدبیر جنگ بد اندیش کوش
مصالح بیندیش و نیت بپوش
منه در میان راز با هر کسی
که جاسوس همکاسه دیدم بسی
سکندر که با شرقیان حرب داشت
درخیمه گویند در غرب داشت
چو بهمن به زاولستان خواست شد
چپ آوازه افگند و از راست شد
اگر جز تو داند که عزم تو چیست
بر آن رای و دانش بباید گریست
کرم کن، نه پرخاش و کین‌آوری
که عالم به زیر نگین آوری
چو کاری برآید به لطف و خوشی
چه حاجت به تندی و گردن کشی؟
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل درمندان برآور زبند
به بازو توانا نباشد سپاه
برو همت از ناتوانان بخواه
دعای ضعیفان امیدوار
ز بازوی مردی به آید به کار
هر آن کاستعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد از پیش برد
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
سر آغاز
سخن در صلاح است و تدبیر وخوی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
تو با دشمن نفس هم‌خانه‌ای
چه در بند پیکار بیگانه‌ای؟
عنان باز پیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردان مکوب
وجود تو شهری است پر نیک و بد
تو سلطان و دستور دانا خرد
رضا و ورع: نیکنامان حر
هوی و هوس: رهزن و کیسه بر
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان؟
تو را شهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد
هوی و هوس را نماند ستیز
چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد
نخواهم در این نوع گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح بهرامشاه
عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست
عاشقان را عقل تر دامن گریبان‌گیر نیست
عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل
هر چه تدبیرست جز بازیچهٔ تقدیر نیست
عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار
عقل با حفظ‌ست کو را کار جز تدبیر نیست
علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس
در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست
تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم
هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست
کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را
خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست
میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق
بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست
هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی
زان که غمزهٔ یار یک دم بی‌گشاد تیر نیست
مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست
حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست
مانده اندر پرده‌های تر و ناخوش چون پیاز
هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست
در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست
گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست
تا نمانی بستهٔ زنجیر زلف یار از آنک
اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست
عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق
هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست
عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست
جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسیر نیست
پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود
تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست
عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست
اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست
عشق را این حل و عقد از چیست ما ناذات او
جز ز صنع شاه عالم‌دار عالم‌گیر نیست
شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف
چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - در مدح شمس الکفات خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
آمد آن نو بهار توبه شکن
بازگشتی بکرد توبهٔ من
دوش تا یار عرضه کرد همی
بر من آن عارض چو تازه سمن
گفت وقت گلست باده بخواه
زان سمن عارضین سیمین تن
بشکند توبهٔ مرا ترسم
چه توان کرد گو برو بشکن
توبه را دست و پای سست کند
لالهٔ سرخ و بادهٔ روشن
خاصه اکنون که باز خواهد کرد
سوسن و گل به باغ چشم و دهن
باد هر ساعت از شکوفه کند
پر درمهای نیمکاره چمن
باغ بتخانه گشت و گلبن بت
باده‌خواران گلپرست شمن
هر درختی چو نوش لب صمنیست
بر زمین اندرون کشان دامن
نبرد دل مرا همی فرمان
دل چو خر، شد زدست و برد رسن
ای دل سوخته به آتش عشق
مر مرا باز در بلا مفکن
سخنان بهار یاد مگیر
آتش اندر من ضعیف مزن
جهد آن کن که مر مرا نکنی
پیش صاحب به کامهٔ دشمن
صاحب سید آفتاب کفات
خواجه بوالقاسم احمد بن حسن
آنکه تدبیر او سواری کرد
بر جهان چو کره توسن
وهم او بر مثال آهن بود
دشمنش کوه و دولتش کهکن
دشمنان چو کوه را بفکند
بفکند کوه سخت را آهن
دوستان را به تختگاه فکن
دشمنان را به ژرف چاه فکن
چاه کند و گمان ببرد عدو
کاندر آن چاه باشدش مسکن
شب بدخواه را عقوبت زاد
شب، شنودم که باشد آبستن
ایزد این شغلها کفایت کرد
خواجه ناگفته آنچه گفت سخن
دشمنان این ز خویشتن دیدند
خواجه از صنع ایزد ذوالمن
لاجرم دشمنان به زندانند
خواجه شادان به طارم و گلشن
بودنیها همه ببود و نبود
آنچه بردند بدسکالان ظن
بد به بدخواه بازگشت و نکرد
سود چندان هزار حیلت و فن
همچنین باد کار او و مدام
نرم کرده زمانه را گردن
در سرایش همیشه شادی و سور
در سرای مخالفان شیون
نعمت و دولت و سعادت را
مجلس و خاندان خواجه وطن
دو رده سرو پیش او بر پای
بار آن سروها گل و سوسن
گرهی را نهالها ز چگل
گرهی رانهالها ز ختن
زین خجسته بهار یافته داد
همچو زر هر کسی به هر معدن
هر کجا او بود سلامت و امن
هر کجا دشمنش بلا و محن
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹ - در مدح خاقان اعظم پیروزشاه عادل
حبل متین ملک دو تا کرد روزگار
اقبال را به وعده وفا کرد روزگار
در بوستان ملک نهالی نشاند چرخ
وآنرا قرین نشو و نما کرد روزگار
هر شادیی که فتنه ز ما فوت کرده بود
آنرا به یک لطیفه قضا کرد روزگار
با روضهٔ ممالک و ملت که تازه باد
سعی سحاب و لطف صبا کرد روزگار
محتاج بود ملک به پیرایه‌ای چنین
آخر مراد ملک روا کرد روزگار
نظم جهان نداد همی بیش ازین ز بخل
آخر طریق بخل رها کرد روزگار
ای مجد دین و صاحب ایام و صدر شرق
دیدی چه خدمتی به سزا کرد روزگار
این آیتی که زبدهٔ آیات صنع اوست
در شان ملک خوب ادا کرد روزگار
وین گوهری که واسطهٔ عقد دهر اوست
از دست غیب نیک جدا کرد روزگار
گنج قدر ز مایه تهی کرد آسمان
تا خاک را به برگ و نوا کرد روزگار
سوی تو ای رضای تو سرچشمهٔ حیات
دایم نظر به عین رضا کرد روزگار
آنجا که حکم چرخ و نفاذ تو جمع شد
بر حکم چرخ چون و چرا کرد روزگار
در بیع خدمت تو که آمد که بعد از آنش
بر من یزید فتنه بها کرد روزگار
وانجا که ذکر صاحب ری رفت و ذکر تو
بر عهد دولت تو دعا کرد روزگار
هر سر که از عنایت تو سایه‌ای نیافت
موقوف آفتاب عنا کرد روزگار
هر تن که از رعایت تو بهره‌ای ندید
گل مهره‌های نقش بلا کرد روزگار
در بندگیت صادق و صافیست هرکه هست
وین بندگی ز صدق و صفا کرد روزگار
ای انوری مداهنت سرد چون کنی
این سعی کی نمود و کجا کرد روزگار
خسرو عماد دولت و دین را شناس و بس
کش خدمت خلا و ملا کرد روزگار
این کام دل عطیت تایید جاه اوست
بی‌عون جاه او چه عطا کرد روزگار
پیروز شه که تا به قیامت ز نوبتش
سقف سپهر وقف صدا کرد روزگار
آن خسروی که پیش ظفرپیشه رایتش
پیشانی ملوک قفا کرد روزگار
آن آسمان محل که ز بس چرخ جود او
خورشید را چو سایه گدا کرد روزگار
آنک از برای خطبهٔ ایام دولتش
برجیس را ردا و وطا کرد روزگار
وانک از برای خدمت میمون درگهش
بهرام را کلاه و قبا کرد روزگار
دست چنار دولت فتراک او نیافت
زانش ممر باد هوا کرد روزگار
پشت بنفشه خدمت میمونش خم نداد
زان پیش چون خودیش دوتا کرد روزگار
شاهی که در اضافت قدرش به چشم عقل
از قالب سپهر سها کرد روزگار
خانی که در جهان خلافش به یک زمان
از عز بد سگال عزا کرد روزگار
در موقفی که بیلکش از حبس کیش رست
بر شیر بیشه حبس فنا کرد روزگار
چون اژدهای نیزه بپیچید در کفش
در دست خصم نیزه عصا کرد روزگار
ای خسروی که فضله‌ای از خشم و خلق تست
آن مایه کاصل خوف و رجا کرد روزگار
جم‌دولتی که در نفسی کلبهٔ مرا
از نعمت تو عرش سبا کرد روزگار
با من تو کردی آنچه سخا خواندش خرد
وان دیگران دغا نه سخا کرد روزگار
در خدمت تو عذر همی خواهدم کنون
زین پیش با من از چه جفا کرد روزگار
ای پایهٔ کمال تو جایی که از علو
اول حجاب از اوج سما کرد روزگار
من بنده را ز عاجزی اندر ثنای تو
تا حشر پایمال حیا کرد روزگار
دست ذکای من به کمال تو کی رسد
گیرم که گوهرم ز ذکا کرد روزگار
ذکر ترا چه نام فزاید ثنای من
خود نام تو ز حمد و ثنا کرد روزگار
تا در سرای شادی و غم در زبان فتد
چون نیک و بد صواب و خطا کرد روزگار
اندر نفاذ خسرو و صاحب نهاده باد
هر امر کان قرین قضا کرد روزگار
در دولتی که پیش دوامش خجل شود
دوران که نسبتش به بقا کرد روزگار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح سیدالسادات جعفر علوی
ای به درگاه تو بر قصه‌رسان صاحب ری
ره‌نشین سر کوی کرمت حاتم طی
اختران در هوس پایهٔ اعلای سپهر
سوی ایوان تو آورده به علیین پی
و آسمان در طلب واسطهٔ عقد نجوم
روی در رای تو آورده که وی شاهد وی
فلک جاه ترا خارج عالم داخل
قطب تدبیر تو را عروهٔ تقدیر جدی
جاه تست ای ز جهان بیش جهانی که درو
وهم را پر ببرد حیرت و فکرت را پی
چه نبی چون تو کنی یاد پیمبر چه ابی
باز اگر او کند این لطف چه جعفر چه نبی
صاحب و صدر جهانی و جهان زنده به تست
عقل داند که به جان زنده بود قالب حی
ملک را رای تو معمور چنان می‌دارد
که به تدبیر برون برد خرابی از می
صبح را رای تو گر پردهٔ کتمان بدرد
نیز کس چهرهٔ خورشید نبیند بی خوی
نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال
قصر میمون ترا ناقص از آن گردد فی
اندر آن معرکه گر حملهٔ شبگیر قضا
عالم عافیت از دست حوادث شد طی
چرخ می‌گفت که برکیست تلافی وجود
همتت دست ببر بر زد و گفتا که علی
خویشتن بر نظرت جلوه همی کرد جهان
آسمان گفت که خود را چکنی رسواهی
التفات تو عنان چست از آن کرد که بود
در ازای نظرت نسیه و نقدش لاشئی
به خلافت پدرت سر چو نیاورد فرود
به وزارت که کند رای ترا قانع کی
وحدت نوع تو بر شخص تو مقصور کند
عقل صرفی که نظیرت ندهد مطلب ای
بر حواشی کمالات تو آید پیدا
گرچه در اصل کشیدند طراز بیدی
بر نکوخواه تو مشکل نشود وحی از خواب
بر بداندیش تو ظاهر نشود رشد از غی
قطره در چشم حسودت نشگفت ار بفسرد
زانکه غم در نفسش تعبیه دارد مه دی
دشمنت کرمک پیله است که بر خود همه سال
کفن خود تند این را به دهان آن از قی
تا زبان زخمه بود چون به حدیث آید عود
تا دهان نغمه بود چون به خروش آید نی
سرو وش در چمن باغ معالی می‌بال
تا جهانی کمر امر تو بندند چو نی
در هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست
داروی بازپسین باد برو یعنی کی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به روما گفت با من راهب پیر
به روما گفت با من راهب پیر
که دارم نکته ئی از من فراگیر
کند هر قوم پیدا مرگ خود را
ترا تقدیر و ما را کشت تدبیر
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳۳
دمنه گفت:وجه دفع، چه می‌اندیشی؟ گفت:جز جنگ و مقاومت روی نیست، که اگر کسی همه عمر بصدق دل نماز گزارد، و از مال حلال صدقه دهد چندان ثواب نیاید که یک ساعت از روز از برای حفظ مال و توقفی نفس در جهاد گذارد من قتل دون ماله فهو شهید و من قتل دون نفسه فهو شهید چون بجهاد که برای مال کرده شود سعادت شهادت و عز مغفرت می‌توان یافت جایی که کارد باستخوان رسد و کار بجان افتد اگر از روی دین و حمیت کوششی پیوسته آید برکات و مثوبات آن را نهایت صورت نبندد، و وهم از ادراک غایت آن قاصر باشد.
دمنه گفت:خردمند در جنگ شتاب و مسابقت و پیش دستی و مبادرت روا ندارد، و مباشرت خطرهای بزرگ اختیار صواب نبیند. و تا ممکن گردد اصحاب رای بمدارا و ملاطفت گرد خصم درآیند، و دفع مناقشت بمجاملت اولی تر شناسند. ودشمن ضعیف را خوار نشاید داشت، که اگر از قوت و زور درماند بحیلت و مکر فتنه انگیزد. و استیلا و اقتحام و تسلط و اقدام شیر مقرر است و از شرح و بسط مستغنی. و هرکه دشمن را خوار دارد و از غایلت محاربت غافل باشد پشیمان گردد، چنانکه وکیل دریا گشت از تحقیر طیطوی. شنزبه گفت: چگونه؟
گفت:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح سلطان محمدبن سلطان محمود گوید
مرا سلامت روی تو باد ای سرهنگ
چه باشدار بسلامت نباشد این دل تنگ
دلم به عشق تو در سختی و عنا خو کرد
چنانکه آینه زنگ خورده اندر زنگ
ازین گریستن آنست امید من که مگر
به اشک من دل تو نرم گردد ای سرهنگ
به آب چشمه نگشت ایچ سنگ نرم و مرا
به آب چشم همی نرم کردباید سنگ
سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی
چنین درشت سخن گشته ام به صلح و به جنگ
ببرد سنگ من این انده فراق ومرا
امیر عالم عادل ستوده است به سنگ
جمال دولت عالی محمد محمود
سر فضایل و روی محامد و فرهنگ
شهی که دولت او از شرنگ شهد کند
چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ
سموم خشمش اگر بر فتد به کشور روم
نسیم لطفش اگر بگذرد به کشور زنگ
ز ساج باز ندانند رومیان را لون
ز عاج باز ندانند زنگیان را رنگ
چو گور تنگ شود بر عدو جهان فراخ
در آن زمان که بر اسبش کشیده باشد تنگ
جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد
به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ
مخالفان قوی دست چیره پیش امیر
اسیر گردد چون بر زمین خشک نهنگ
مخالفان چو کلنگند و او چو باز سپید
شکار باز بود، ورچه مه ز باز، کلنگ
هزار یک زان کاندر سرشت او هنرست
نگار و نقش همانا که نیست در ار تنگ
همیشه عادت او را به نیکوییست ولوع
چنانکه همت اورا به برتری آهنگ
بلند همتش ار گرددی بصورت باز
بپایش اندر ماه و ستاره بودی زنگ
جهان بخدمت او میل دارد و نه شگفت
که خدمتش طلبد هر که هوش دارد و هنگ
بدان امید که روزی بدست گیرد شاه
چو پهنه گهر آگین شده ست هفت اورنگ
کسی که چنگ زد اندر خجسته خدمت او
خجسته بخت شد و کام خویش کرد به چنگ
چومن هزار فزونست و صد هزار فزون
ز فر خدمت او کرده کار خویش چو چنگ
بسا کسا که گرفتار تنگدستی بود
زبر و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگ
بزرگواری وکردار او و بخشش او
ز روی پیران بیرون برد همی آژنگ
بزرگواری جنسیست از فعال امیر
چنانکه هیبت نوعیست از خصال پلنگ
کسیکه مشک به بینی برد نیابد بوی
شم شمایل او بشنود ز صد فرسنگ
چووقت حمله بودآفتیست باد شتاب
چو وقت حلم بود رحمتیست کوه درنگ
عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود، زمین پاسنگ
هزار یک گر ازان ز آسمان در آویزد
چنان بودکه ز کاهی کهی کنندآونگ
عجب ندارم اگر هیچکس نکرد که او
کند بتدبیر از ریگ مرو وادی گنگ
موفقیست که تدبیراو تباه کند
هزار زرق وفسون و هزار حیلت و رنگ
بهیچگونه بر او جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ
فصیح تر کس جایی که او سخن گوید
چنان بود ز پلیدی که خورده باشد بنگ
جهان نیاردبا او برابری کردن
که ره نبرد با اسب تیزتک خرلنگ
همی درفشد ازو همچنانکه از پدرش
جمال خسروی و فر شاهی و اورنگ
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ
سرای دولت او باد دار ملک زمین
چنانکه خانه ما هست بر فلک خرچنگ
هر رشک مجلس او کارنامه مانی
به رشک محفل او بار نامه ارتنگ
همیشه در بر او دلبران چون شیرین
هماره بر در او کهتران چون هوشنگ
مخالفانش چون بیژن اندر اول کار
ز گه فتاده بچاه سراچه ارژنگ
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٨٨
چو با دشمنت فرصتی دست داد
مکن چز بدان ابتکار کار خویش
که گر در نیائی از آن در بجهد
عدوت از همان در درآید به پیش
مبادا کز آن پس پشیمان شوی
چنان فرصتت کم دهد دست بیش
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
باشه که بخوبی رخش افزون ز مهست
گر نرد ندیمانه نبازیم بهست
با شاه نیارم بگرو برد از آنک
هر چیز که هست بنده را زان شهست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۲ - جواب نامه نوشتن فرانک به شهریار گوید
چنین پاسخ نامه شیر کرد
به نامه درون مکر و تدبیر کرد
که ای نامور شیر آشفته خوی
به من بر ازین کین مکن تفته روی
مرا با تو خود آرزو جنگ نیست
چنان دان که دربند ارژنگ نیست
چو رفتی به نه بیشه ای نامدار
برآورد بهزاد بابم بدار
من از درد بهزاد کشتم غمین
وگرنه نبودم من از شه بکین
گرفتم من از درد ارژنگ را
نیازردم آن شاه با هنگ را
که گر پهلوان آید از راه باز
نشیند دگر شاه باگاه باز
وگر آنکه ناید ازین راه نیو
شود کشته در دست مضراب دیو
بدارش بخون پدر آورم
نهم تاج شاه جهان بر سرم
کنون چون که شیر آمد از بیشه باز
نیارد ازین در دل اندیشه باز
بخوان من آید سپهدار شاد
ببینم یکی روی آن گرد راد
به من بر یکی شرط و پیمان کند
به پیمان مرا روشن این جان کند
که بانوی هندوستانم کند
بدیدار خود شاد جانم کند
دلارام اگر چند خون ریز هست
مرا نیز زلف دلاویز هست
بحسن از دلارام کمتر نیم
چه گر زو نه بیش و نه بهتر نیم
گر او راست مژگان خنجر گزار
مرا هست مژگان مردم شکار
ورا گر برخ زلف چوکان زده
برخ خال من گوی میدان زده
اگر حسن آن مه جهانگیر شد
ملاحت ستیزان کشمیر شد
گر او هست از گوهر شهریار
مرا نیز گوهر بود در کنار
گر او راست مردی بهنگام کین
مرا نیز دیدی ابر پشت زین
امیدم چنان است از شهریار
که گردد مرا نیز یل خواستار
که من نیز شمع شبستان بوم
تو را کمترین از کنیزان بوم
چو این نامه آمد بر شهریار
بخواند و بشد مرو (ر)ا خواستار
بخان رفتنش رای و آرام دید
وراهم بجای دلارام دید
وز آن چاره آگه نشد شهریار
چه آمد بیامد برش گلعذار
ببوسید دستش ببردش بخان
پر از کینه سر بود و پر چاره جان
دل از کینه آن ماه آکنده بود
یکی چاه در پیش ره کنده بود
سرش را به خاشاک پوشیده بود
بدینگونه در مکر کوشیده بود
چه بنهاد یل بر سر چاه پای
بچه سرنگون در شد آن نیکرای
فرانک سر چاه بربست زود
بفرمود تا نامداران چه دود
گرفتند جمهور را در زمان
ابا نامداران کنند آوران
صد شصت مرد از دلیران گرفت
مر آن روبه از نره شیران گرفت
چه زنگی زوش آنچنان دید کار
کشید از میان خنجر آبدار
ز مردان او صد دلاور بکشت
به تیغ و به چنگال و مشت درشت
تن خویش بیرون ز شهر اوفکند
به بستند دروازه را شهربند
سپاه دلاور چه آگه شدند
ز شادی همه دست کوته شدند
وز آن رو فرانک بگفتا بگاه
بیایند یکسر بر من سپاه
چو سر زد خور از پرده نیل فام
برفتند پیش فرانک تمام
بفرمود کآمد برش ارده شیر
بدو گفت رو در زمان همچه شیر
کن ازخاک آکنده آن چاه را
بکش آن بداندیش و بدخواه را
وز آن بس بزن دار برکش بدار
چه جمهور ارژنگ مردان کار
چنین داد پاسخ بدو ارده شیر
که ای تاجور بانوی با سریر
زلیخا تو را پرده دار سرای
همیشه خرد باشدت رهنمای
گر او را اکنون زیر خاک آوری
به بر جامه نیک چاک آوری
مر او را شود زال زر خواستار
فرامرز سام آن گو نامدار
تهمتن کزو دیو دارد شکن
بپرهیزد از رستم پیلتن
تو با رزم ایشان نه ای پایدار
کنونش در این پرده بر جا بدار
بدان تا ببینم که از روزگار
چه پیش آید از نیک و بد در شمار
جهان جوی را دربن تیره چاه
نگه داشت زان گونه آن نیک خواه
وزین رو برآمد غو کرنای
دلارام برداشت لشکر ز جای
سه جنگ کران در سراندیب برد
بسی از بر سر سوی شیب برد
ز رزم حصارش نبد هیچ سود
بسوی سرند آن سپه برد زود
چنین بود ده ماه آشوب جنگ
میان دلیران فیروز چنگ
گهی در سراندیب و گه در سرند
ز بند جهان جوی نگشاد بند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
گراهل عقل کار به تدبیر بسته اند
دیوانگان مدار به تقدیر بسته اند
بر کف نهاده ما سرتسلیم پیش دوست
گر عاقلان قرار بتدبیر بسته اند
ما خوانده سر عشق زرخسار نیکوان
قومی اگر بمصحف وتفسیر بسته اند
چندین اثر که گفته حکیمان در آب رز
تا بر شراب عشق چه تأثیر بسته اند
ایمان و کفر سبحه و زنار نیست نیست
بر خود عبث عبادت و تکفیر بسته اند
همچون که خضر زنده آب بقا بود
جانهای عاشقان بدم تیر بسته اند
چشمان سحر ساز تو از طره رسا
آشفته را بدام و بزنجیر بسته اند
ما را نظر بدست خدا مرتضی بود
مردم دل ار چه بر کرم پیر بسته اند