عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۸ - در حادثهٔ زهر خوردن سرهنگ محمد خطیبی و انگشتری فرستادن سلطان مسعود رحمةالله علیه گوید و او را ستاید
زهی سزای محامد محمد بن خطیب
که خطبهها همی از نام تو بیاراید
چنان ثنای تو در طبعها سرشت که مرغ
ز شاخسار همی بیثبات نسراید
ز دور نه فلک و چار طبع و هفت اختر
به هر دو گیتی یک تن چو تو برون ناید
کسی که راوی آثار و سیرت تو بود
بسان طوطی گویی شکر همی خاید
شنیدمی که همی در نواحی قصدار
ستاره از تف او در هوا بپالاید
شنیدمی که ز نا ایمنی در آن کشور
ستاره بر فلک از بیم روی ننماید
کنون ز فر تو پر کبوتر از گرمی
نسوزد ار فلک شمس را بپیماید
کنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو
که گرد باد همی پر کاه نرباید
چو ایزد و ملک و خواجه نیکخواه تواند
بلا و حادثه بر درگه تو کی پاید
نه دامن شب تیره زمانه بنوردد
چو دور چرخ گریبان صبح بگشاید
درین دو روزه جهان این عنا نمودت ازان
که تا ترا به صبوری زمانه بستاید
ز نکبتی که درین چند روز چرخ نمود
بدان نبود که جانت ز رنج بگزاید
مرادش آنکه به اعدا نمود جاه ترا
که زهر قاتل جان ترا نفرساید
چه نوش زهر بخوردی بدان امید و طمع
که تا روان تو زین رنجها برآساید
تو اژدهایی در جنگ و این ندانستی
که اژدها را زهر کشنده نگزاید
چو جوهر فلک از تست روشن و عالی
ز آسیای فلک جوهر تو کی ساید
ز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم
که دید زهری کو زنگ روح بزداید
چو زهر خوردی و زنده شدی بدانکه همی
زمانه را چو تو آزادمرد میباید
یقین شناس که از بعد ازین دهان اجل
به جان پاک تو تا روز حشر نالاید
چنان بپخت همه کارهات زهر که هیچ
به پیش شاه کسی از تو خام ندراید
چه راز داری با ذوالجلال کز پی تو
ز زهر قاتل آب حیات میزاید
به ناف آهو اگر مشک خون شود چه عجب
به کامت الماس ار شهد گشت هم شاید
ولیکن اینهمه از عدل شاه بود ارنی
زمانه بر چو تو آزد کی ببخشاید
به خاتمی که فرستاد شاه زنده شدی
بلی بزرگی و حکم روان چنین باید
ز مهر جم چه کم آید خواص مهر ملک
که بیپیمبر آن میکند که فرماید
اگر به خاتم او ملک رفته باز آمد
همی به خاتم این جان رفته باز آید
همیشه تا ز مزاج و نم سیم گوهر
مقیم روی چهارم گهر نینداید
فزوده باد همی مایهٔ بقات از آنک
چهار طبع تو بر یکدگر بیفزاید
که خطبهها همی از نام تو بیاراید
چنان ثنای تو در طبعها سرشت که مرغ
ز شاخسار همی بیثبات نسراید
ز دور نه فلک و چار طبع و هفت اختر
به هر دو گیتی یک تن چو تو برون ناید
کسی که راوی آثار و سیرت تو بود
بسان طوطی گویی شکر همی خاید
شنیدمی که همی در نواحی قصدار
ستاره از تف او در هوا بپالاید
شنیدمی که ز نا ایمنی در آن کشور
ستاره بر فلک از بیم روی ننماید
کنون ز فر تو پر کبوتر از گرمی
نسوزد ار فلک شمس را بپیماید
کنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو
که گرد باد همی پر کاه نرباید
چو ایزد و ملک و خواجه نیکخواه تواند
بلا و حادثه بر درگه تو کی پاید
نه دامن شب تیره زمانه بنوردد
چو دور چرخ گریبان صبح بگشاید
درین دو روزه جهان این عنا نمودت ازان
که تا ترا به صبوری زمانه بستاید
ز نکبتی که درین چند روز چرخ نمود
بدان نبود که جانت ز رنج بگزاید
مرادش آنکه به اعدا نمود جاه ترا
که زهر قاتل جان ترا نفرساید
چه نوش زهر بخوردی بدان امید و طمع
که تا روان تو زین رنجها برآساید
تو اژدهایی در جنگ و این ندانستی
که اژدها را زهر کشنده نگزاید
چو جوهر فلک از تست روشن و عالی
ز آسیای فلک جوهر تو کی ساید
ز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم
که دید زهری کو زنگ روح بزداید
چو زهر خوردی و زنده شدی بدانکه همی
زمانه را چو تو آزادمرد میباید
یقین شناس که از بعد ازین دهان اجل
به جان پاک تو تا روز حشر نالاید
چنان بپخت همه کارهات زهر که هیچ
به پیش شاه کسی از تو خام ندراید
چه راز داری با ذوالجلال کز پی تو
ز زهر قاتل آب حیات میزاید
به ناف آهو اگر مشک خون شود چه عجب
به کامت الماس ار شهد گشت هم شاید
ولیکن اینهمه از عدل شاه بود ارنی
زمانه بر چو تو آزد کی ببخشاید
به خاتمی که فرستاد شاه زنده شدی
بلی بزرگی و حکم روان چنین باید
ز مهر جم چه کم آید خواص مهر ملک
که بیپیمبر آن میکند که فرماید
اگر به خاتم او ملک رفته باز آمد
همی به خاتم این جان رفته باز آید
همیشه تا ز مزاج و نم سیم گوهر
مقیم روی چهارم گهر نینداید
فزوده باد همی مایهٔ بقات از آنک
چهار طبع تو بر یکدگر بیفزاید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۵
نشاط باد همه روزگار فخرالملک
بهار باد همه روزگار فخرالملک
جهان چنانکه ز خورشد بشکفد بشکفت
ز فر طلعت خورشیدوار فخرالملک
ز چرخ تا که نبرد شمار هندسیان
ز بخت و عمر نبرد شمار فخرالملک
گر این جهان همه ایزد بدو دهد شاید
که هست برتر ازین انتظار فخرالملک
بهسان ذرّه نماید به وقت قدرت و قدر
سپهر پیش دل کامکار فخرالملک
رخ مخالف دولت به رنگ دینارست
ز غیرت کف دینارْ بار فخرالملک
به مهر و کین زحل و مشتری همی سازند
به رزم و بزم همه ساله کار فخرالملک
چو مشتری به شرفخانه در رسد خواهد
که اوفتد ز فلک در کنار فخرالملک
چنانکه طبع بشر هست خواستار ملوک
همیشه هست خرد خواستار فخرالملک
چنانکه هست هنر اختیار دولت و دین
شدست دولت و دین اختیار فخرالملک
امید خلق جهان هست در بزرگی و جاه
به قدر و مرتبه و افتخار فخرالملک
خدای جَلّ جَلاله نهاد پنداری
قرار خلق جهان در قرار فخرالملک
ضمیر خلق همی داند ای عجب گویی
نهان غیب شده است آشکار فخرالملک
به زینهار خدای اندرون بود شب و روز
کسی که باشد در زینهار فخرالملک
شعار دانش و معنی درست کرد همی
که خواند شعر من اندر شعار فخرالملک
به حکم بندگی از دیرباز هست دلم
به دام شکر و ثنا در شکار فخرالملک
به حکم دوستی امروز اگر بسنده بود
رضا دهم که کنم جان نثار فخرالملک
همیشه تا که جهان یادگار آدمی است
بباد ملک جهان یادگار فخرالملک
عنایت ازلی بود جفت فخرالملک
سعادت ابدی باد یار فخرالملک
بهار و عید بهم حاضرند و فرخ باد
به شادمانی عید و بهار فخرالملک
بهار باد همه روزگار فخرالملک
جهان چنانکه ز خورشد بشکفد بشکفت
ز فر طلعت خورشیدوار فخرالملک
ز چرخ تا که نبرد شمار هندسیان
ز بخت و عمر نبرد شمار فخرالملک
گر این جهان همه ایزد بدو دهد شاید
که هست برتر ازین انتظار فخرالملک
بهسان ذرّه نماید به وقت قدرت و قدر
سپهر پیش دل کامکار فخرالملک
رخ مخالف دولت به رنگ دینارست
ز غیرت کف دینارْ بار فخرالملک
به مهر و کین زحل و مشتری همی سازند
به رزم و بزم همه ساله کار فخرالملک
چو مشتری به شرفخانه در رسد خواهد
که اوفتد ز فلک در کنار فخرالملک
چنانکه طبع بشر هست خواستار ملوک
همیشه هست خرد خواستار فخرالملک
چنانکه هست هنر اختیار دولت و دین
شدست دولت و دین اختیار فخرالملک
امید خلق جهان هست در بزرگی و جاه
به قدر و مرتبه و افتخار فخرالملک
خدای جَلّ جَلاله نهاد پنداری
قرار خلق جهان در قرار فخرالملک
ضمیر خلق همی داند ای عجب گویی
نهان غیب شده است آشکار فخرالملک
به زینهار خدای اندرون بود شب و روز
کسی که باشد در زینهار فخرالملک
شعار دانش و معنی درست کرد همی
که خواند شعر من اندر شعار فخرالملک
به حکم بندگی از دیرباز هست دلم
به دام شکر و ثنا در شکار فخرالملک
به حکم دوستی امروز اگر بسنده بود
رضا دهم که کنم جان نثار فخرالملک
همیشه تا که جهان یادگار آدمی است
بباد ملک جهان یادگار فخرالملک
عنایت ازلی بود جفت فخرالملک
سعادت ابدی باد یار فخرالملک
بهار و عید بهم حاضرند و فرخ باد
به شادمانی عید و بهار فخرالملک
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - در مدح رکن الدین صاعد
زهی حکم تو چون شمشیر قاطع
زهی رای تو چون خورشید ساطع
امام شرق رکن الدین صاعد
که هستی در فنون علم بارع
کمینه سایه تو چرخ ازرق
فرو تر پایه تو چرخ سابع
عبارات ترا خورشید شارح
اشارات ترا افلاک خاضع
کرم را صفحه روی تو منزل
سخا را سایه دست تو شارع
بیمن همت تو دهر قائم
ز بهر خدمت تو چرخ را کع
بلا را چین ابروی تو باعث
قضا را حسن تدبیر تو دافع
نه در بخشش ترا دریا معارض
نه در رفعت ترا گردون منازع
مبارک خدمتت چون مال، مغنی
خجسته در گهت چون علم، رافع
تف خشم تو دوزخ راست ثامن
دم خلق تو جنت راست تاسع
همه اقطار عدل تست شامل
همه آفاق صیت تست شایع
عدو را بر خلاف آب قاتل
ولی را با وفاقت زهر نافع
شکوه مسندت فر مدارس
دعای دولتت ورد صوامع
بشکر تو منابر در محافل
ز خلق تو مجامر در مجامع
بنات فضل را اعجاز مطلق
بیانت شرع رابرهان قاطع
مرجع مسند تو بر مساند
چو براقلیم ها اقلیم رابع
ستاره دشمنانت را معاند
زمانه دوستانت را مطا وع
وشاح سحر الفاظت عجایب
نسیج رشح اقلامت بدایع
شراع همت تو ابر هاطل
شعاع خاطر تو برق لامع
بتو منسوخ نام معن و حاتم
چنانک از ملت احمد شرایع
قضا را خود غرض ذات تو بوداست
ز سعی چرخ و تالیف طبایع
برای قید خصمت زاد آهن
از ان گشتست مجموعه منافع
ز آسیب قضا و صدمت قهر
بقاع دشمنت گشته بلاقع
بر آورم باقبال تو شعری
که شعری سازد از نورش طلایع
ز نظم خوب من زیب دواوین
ز فر مدح تو قرطه مسامع
مناسب لفظهایش با معانی
مجانس هم مطالع با مقاطع
قوافیها درست و وزن چابک
معانی کامل و الفاظ جامع
سرا پایش همه مغز معانی
نه چون شعرا بتوری منافع
در استفهام فهمش شرحها را
در او طی هر مصارع با مصارع
عروس فکر را در جلوه نظم
سواد کلک من گشته مقانع
ز زیورها چه درمیباید این را
بجز پیرایه صفراء فاقع
بکم زین، بدره ها بخشد ولیکن
مرا در شاعری خود نیست طالع
چو تقدیر ازل قسمت چنین کرد
چه تدبیر ست با تقدیر صانع
منم مظلوم ازین چرخ مماطل
منم محروم ازین دهر مدافع
همیشه طالع آمال منحوس
همیشه ک.کب امید راجع
بگرد خوشدلی ها در، حوادث
بپیش آرزوها در، موانع
بدور چشمه ها از آب چشمم
چو اندر روضه ها باشد مصانع
چودر در قعر در یا گشته مهمل
چو زر در خاک معدن مانده ضایع
بنام نیک و نام خشک راضی
بعرض پاک و دست تنک قانع
گرفتم زین مضایق آستینت
که هستت دامن انعام واسع
من از تو تربیت جویم که ابری
نخواهم قطره هرگز از مدامع
مرا بس خدمت مسعود صاعد
که اند این دیگران مصنوع صانع
بمن بر نعمت ایشان حرامست
چو بر موسی حرام آمد مراضع
بدرگاه تو بس امید وارم
طمع ببریدم از دیگر مواضع
بر دونان نخواهم برد حاجت
گرم باید نشستن در شوارع
مرا هست آلت خدمت مکاتب
ولیکن عزت نفس است مانع
مرا شرمیست همچون شرع زاجر
مرا طبعی است همچون عقل وارع
همیشه تا نگردد باد جامد
همیشه تا نگردد سنگ مایع
تو بادی در جهان شرع حا کم
تو بادی در ریاض علم راتع
شده حکم ترا افلاک منقاد
شده رای ترا گردون متابع
همیشه عادت خویت عواید
همیشه صنعت طبعت صنایع
بقای مدت عمر تو چندان
کزو قاصر شود عقد اصابع
زهی رای تو چون خورشید ساطع
امام شرق رکن الدین صاعد
که هستی در فنون علم بارع
کمینه سایه تو چرخ ازرق
فرو تر پایه تو چرخ سابع
عبارات ترا خورشید شارح
اشارات ترا افلاک خاضع
کرم را صفحه روی تو منزل
سخا را سایه دست تو شارع
بیمن همت تو دهر قائم
ز بهر خدمت تو چرخ را کع
بلا را چین ابروی تو باعث
قضا را حسن تدبیر تو دافع
نه در بخشش ترا دریا معارض
نه در رفعت ترا گردون منازع
مبارک خدمتت چون مال، مغنی
خجسته در گهت چون علم، رافع
تف خشم تو دوزخ راست ثامن
دم خلق تو جنت راست تاسع
همه اقطار عدل تست شامل
همه آفاق صیت تست شایع
عدو را بر خلاف آب قاتل
ولی را با وفاقت زهر نافع
شکوه مسندت فر مدارس
دعای دولتت ورد صوامع
بشکر تو منابر در محافل
ز خلق تو مجامر در مجامع
بنات فضل را اعجاز مطلق
بیانت شرع رابرهان قاطع
مرجع مسند تو بر مساند
چو براقلیم ها اقلیم رابع
ستاره دشمنانت را معاند
زمانه دوستانت را مطا وع
وشاح سحر الفاظت عجایب
نسیج رشح اقلامت بدایع
شراع همت تو ابر هاطل
شعاع خاطر تو برق لامع
بتو منسوخ نام معن و حاتم
چنانک از ملت احمد شرایع
قضا را خود غرض ذات تو بوداست
ز سعی چرخ و تالیف طبایع
برای قید خصمت زاد آهن
از ان گشتست مجموعه منافع
ز آسیب قضا و صدمت قهر
بقاع دشمنت گشته بلاقع
بر آورم باقبال تو شعری
که شعری سازد از نورش طلایع
ز نظم خوب من زیب دواوین
ز فر مدح تو قرطه مسامع
مناسب لفظهایش با معانی
مجانس هم مطالع با مقاطع
قوافیها درست و وزن چابک
معانی کامل و الفاظ جامع
سرا پایش همه مغز معانی
نه چون شعرا بتوری منافع
در استفهام فهمش شرحها را
در او طی هر مصارع با مصارع
عروس فکر را در جلوه نظم
سواد کلک من گشته مقانع
ز زیورها چه درمیباید این را
بجز پیرایه صفراء فاقع
بکم زین، بدره ها بخشد ولیکن
مرا در شاعری خود نیست طالع
چو تقدیر ازل قسمت چنین کرد
چه تدبیر ست با تقدیر صانع
منم مظلوم ازین چرخ مماطل
منم محروم ازین دهر مدافع
همیشه طالع آمال منحوس
همیشه ک.کب امید راجع
بگرد خوشدلی ها در، حوادث
بپیش آرزوها در، موانع
بدور چشمه ها از آب چشمم
چو اندر روضه ها باشد مصانع
چودر در قعر در یا گشته مهمل
چو زر در خاک معدن مانده ضایع
بنام نیک و نام خشک راضی
بعرض پاک و دست تنک قانع
گرفتم زین مضایق آستینت
که هستت دامن انعام واسع
من از تو تربیت جویم که ابری
نخواهم قطره هرگز از مدامع
مرا بس خدمت مسعود صاعد
که اند این دیگران مصنوع صانع
بمن بر نعمت ایشان حرامست
چو بر موسی حرام آمد مراضع
بدرگاه تو بس امید وارم
طمع ببریدم از دیگر مواضع
بر دونان نخواهم برد حاجت
گرم باید نشستن در شوارع
مرا هست آلت خدمت مکاتب
ولیکن عزت نفس است مانع
مرا شرمیست همچون شرع زاجر
مرا طبعی است همچون عقل وارع
همیشه تا نگردد باد جامد
همیشه تا نگردد سنگ مایع
تو بادی در جهان شرع حا کم
تو بادی در ریاض علم راتع
شده حکم ترا افلاک منقاد
شده رای ترا گردون متابع
همیشه عادت خویت عواید
همیشه صنعت طبعت صنایع
بقای مدت عمر تو چندان
کزو قاصر شود عقد اصابع