عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - سپهر مرتبه، بکتاش بیگ
زهی ارادهٔ تو نایب قضا و قدر
ستاره امر ترا تابع و فلک منقاد
تویی خلاصه آبا و امهات وجود
به سان تو خلفی مادر زمانه نزاد
سپهر پیر که تا بوده گشته گرد جهان
به هیچ عهد جوانی چو تو ندارد یاد
چو عقل، مایه دانش، چو درک ، منشاء یافت
چو جان ، عزیز وجود و چو روح، پاک نهاد
سپهر مرتبه بکتاش بیگ ، ای که نجوم
دوند حکم ترا در عنان رخش چو باد
نشان خاتم انگشت امر نافذ تو
به سان موم پذیرند آهن و فولاد
بدارد افسر زرین شمع را محفوظ
نگاهبانی حفظ تو از تصرف باد
شوند جنبش و آرام جمع در یک جسم
تصالح ار طلبی در میانهٔ اضداد
پر از ستاره شود از گهر سپهر نهم
ترا چو موج برآرد محیط طبع جواد
کمال جود تو بالقوه ماند زانکه خدای
زمان زمان نکند عالم دگر ایجاد
رسد به عرصه جاوید پای رهرو عمر
بقای جاه تواش گر کند تهیه زاد
نمونهای بود از اهل کفر و دعوت نوح
به قصد دشمن دین حمله تو روز جهاد
زنند نوبت سلطانی تو بر سر چرخ
بلند پایه شود گر به قدر استعداد
عدو به ششدر غم ماند زانکه اختر بخت
به مدعای تو گردد چو کعبتین مراد
ز آب دیدهٔ ظالم به دور معدلتت
چو برگ سبز شد از زنگ، خنجر بیداد
غریب نیست ز نشو و نمای تربیتت
که نفس نامیه سر بر زند ز جیب جماد
به سعی خلق تو گل ز آب خود برویاند
حدید تافته در جوف کوره حداد
به هر کشش علم نور سر زند ز قلم
چو وصف رای منیر ترا کنند سواد
بسان دیده شود چشم صاد روشن ، اگر
دهد ضمیر تواش مردمک به نقطهٔ ضاد
قضا که حجله طراز عرایس قدر است
به هیچ حجله ندیدهست مثل تو داماد
از آن مجال که از اقتضای طالع سعد
به بخت نسبت پیوندت اتفاق افتاد
درون حجله اقبال در دمی سد بار
عروس بخت کند خویش را مبارکباد
ایا خجسته اثر داور همایون فر
که میرسد ز تو فر همای را امداد
به قدر خانه جغدی در او خرابه نماند
همای مرحمتت هر کجا که بال گشاد
خرابه دل وحشی که گشت خانه بوم
امید هست که از فر تو شود آباد
همیشه تا نبود ناخوشی مثال خوشی
مدام چون دل ناشاد نیست خاطر شاد
کسی که خوش نبود خاطرش به شادی تو
نصیبش از خوشی و شادی زمانه مباد
ستاره امر ترا تابع و فلک منقاد
تویی خلاصه آبا و امهات وجود
به سان تو خلفی مادر زمانه نزاد
سپهر پیر که تا بوده گشته گرد جهان
به هیچ عهد جوانی چو تو ندارد یاد
چو عقل، مایه دانش، چو درک ، منشاء یافت
چو جان ، عزیز وجود و چو روح، پاک نهاد
سپهر مرتبه بکتاش بیگ ، ای که نجوم
دوند حکم ترا در عنان رخش چو باد
نشان خاتم انگشت امر نافذ تو
به سان موم پذیرند آهن و فولاد
بدارد افسر زرین شمع را محفوظ
نگاهبانی حفظ تو از تصرف باد
شوند جنبش و آرام جمع در یک جسم
تصالح ار طلبی در میانهٔ اضداد
پر از ستاره شود از گهر سپهر نهم
ترا چو موج برآرد محیط طبع جواد
کمال جود تو بالقوه ماند زانکه خدای
زمان زمان نکند عالم دگر ایجاد
رسد به عرصه جاوید پای رهرو عمر
بقای جاه تواش گر کند تهیه زاد
نمونهای بود از اهل کفر و دعوت نوح
به قصد دشمن دین حمله تو روز جهاد
زنند نوبت سلطانی تو بر سر چرخ
بلند پایه شود گر به قدر استعداد
عدو به ششدر غم ماند زانکه اختر بخت
به مدعای تو گردد چو کعبتین مراد
ز آب دیدهٔ ظالم به دور معدلتت
چو برگ سبز شد از زنگ، خنجر بیداد
غریب نیست ز نشو و نمای تربیتت
که نفس نامیه سر بر زند ز جیب جماد
به سعی خلق تو گل ز آب خود برویاند
حدید تافته در جوف کوره حداد
به هر کشش علم نور سر زند ز قلم
چو وصف رای منیر ترا کنند سواد
بسان دیده شود چشم صاد روشن ، اگر
دهد ضمیر تواش مردمک به نقطهٔ ضاد
قضا که حجله طراز عرایس قدر است
به هیچ حجله ندیدهست مثل تو داماد
از آن مجال که از اقتضای طالع سعد
به بخت نسبت پیوندت اتفاق افتاد
درون حجله اقبال در دمی سد بار
عروس بخت کند خویش را مبارکباد
ایا خجسته اثر داور همایون فر
که میرسد ز تو فر همای را امداد
به قدر خانه جغدی در او خرابه نماند
همای مرحمتت هر کجا که بال گشاد
خرابه دل وحشی که گشت خانه بوم
امید هست که از فر تو شود آباد
همیشه تا نبود ناخوشی مثال خوشی
مدام چون دل ناشاد نیست خاطر شاد
کسی که خوش نبود خاطرش به شادی تو
نصیبش از خوشی و شادی زمانه مباد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
منّت خدایرا که علی رغم روزگار
منصور گشت رایت صدر بزگوار
آمد سوی مقّر شرف باز دوستکام
تایید بریمینش و اقبال بر یسار
سلطان شرع خواجۀ سلطان نشان که یافت
کار جهان بیمن مساعیّ او قرار
هم ملک را برای رفیع وی اعتضاد
هم شرع را بگوهر پاک وی افتخار
اخلاق اوست واسطۀ عقد مکرمات
تدبیر اوست رابطۀ ملک شهریار
ای قرص آفتاب زرای تو مستنیر
وی اوج آسمان ز جلال تو مستعار
گفتند ماه و قدر تو هم خانه اند، نی
قدر ترا به صفّ نعال فلک چه کار؟
رسوا شد از دو دست تو بحر ارنه پیش ازین
می راند با دو چشمم لنگی بر اهوار
خورشید زرّساو گذارد بکان نخست
پس در حمایت تو کند بر فلک گذار
از خیط شمس چرخ بز ررشته آزدست
زان تا بود لباس جلال تو زرنگار
گرفی المثل بدامن عطف تو در زند
از باد مهرگان بنریزد کف چنار
از دست در فشان تو هر دم نهان شود
اندر سواد خط تو لولوی شاهوار
در خون دیده غلتان غلتان فرو شود
هر شب ز شرم رای تو خورشید کامکار
دل می زند ز شرم تو باد شمال را
کو داد با لطافت تو عرض نو بهار
بر دشمن تو تیغ کشد مهر بامداد
چون برنهد سپر بسر تیغ کوهسار
چرخ از هلال غاشیه بر دوش میکشد
زانگه که گشت همّت تو بر فلک سوار
یک خرده زر ز کیسۀ خارا برون نداد
بی زخم بیلکیّ و تبرکان خاکسار
وامد که با سخای تو پهلو زند کنون
آری! برین قیاس کن احوال روزگار
ای رتبت جلال تو بیرون ز حدّ وهم
وی منصب رفیع تو بر تر ز هفت وچار
جام فلک بنور ضمیرت جهان نمای
گوی زمین بمیخ و قار تو استوار
صبح سپید جامه کنون بفکند علم
در مسند سیاه تو چون شرع داد بار
باخصم تو طلایۀ فتنه نهان شود
اکنون که گشت رایت عدل تو آشکار
لختی بگشت دولت هر جای وانگهی
هم سدّۀ جناب ترا کرد اختیار
خصم ترا که ارزوی منصب تو خاست
در چشم عقل چون جعلی بود شاد خوار
داری تو احتشام سلیمان و دشمنت
بر کرسی تو چون جسدی بود دود خوار
اقبال پایدار تو اکنون بدست قهر
از فرق منبر آورد او را بپای دار
آسان بود تقلّد تیغ خطیب باش
تا چون کند تقلّد شمشیر آبدار
جز جامۀ سیاه نماندست بر حسود
زان منبر و خطابت و آشوب و گیر و دار
هر کو خلاف رای تونه پایه بر شدست
امروز بر سه پایه رود بهر اعتذار
هر چند در فراق رکاب مبارکت
یک چند بوده ایم غم آلود و سوگوار
از شوق دست بوس شریفت که کی بود
جانها بلب رسیده و مانده در انتظار
منّت خدای را که هر آنچت مراد بود
بی منّتی نهاد ترا بخت در کنار
بس روشنست معجزه را سروریّ تو
وین کور دل حسود نمی گیرد اعتبار
ما را برای عین مصوّر نمی شود
این لعبها که رای تو پیرار دید و پار
شکرانه را سزد که نثار درت کنیم
جانی که داشتیم ز لطف تو یادگار
صدرا! چو هست و باد ترا دست بر حسود
وقتست اگر برآوری از جانشان دمار
گر چه وقار و حلم ستوده ست نزد خلق
خشمی بجای خویش به از عالمی وقار
آتش ز روی تیغ زدن گشت سرفراز
افتاد زیر پای درون خاک بر دبار
بس نغز مطلعیست : صفحنا ، ولی در ان
بیت القصیده چیست؟ و فی الشّر ، گوش دار
هر چند این قصیده نه بر ذوق آرزوست
چون بر بدیهه نظم شد این بار در گذار
شایستۀ مدیح تو چون نیست این سخن
آن به که بر دعا کنم امروز اختصار
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
دولت ملازم درو اقبال یار غار
پیوسته دشمنان تو زین گونه مستمند
یا کشته، یا گریخته، یا بسته در حصار
منصور گشت رایت صدر بزگوار
آمد سوی مقّر شرف باز دوستکام
تایید بریمینش و اقبال بر یسار
سلطان شرع خواجۀ سلطان نشان که یافت
کار جهان بیمن مساعیّ او قرار
هم ملک را برای رفیع وی اعتضاد
هم شرع را بگوهر پاک وی افتخار
اخلاق اوست واسطۀ عقد مکرمات
تدبیر اوست رابطۀ ملک شهریار
ای قرص آفتاب زرای تو مستنیر
وی اوج آسمان ز جلال تو مستعار
گفتند ماه و قدر تو هم خانه اند، نی
قدر ترا به صفّ نعال فلک چه کار؟
رسوا شد از دو دست تو بحر ارنه پیش ازین
می راند با دو چشمم لنگی بر اهوار
خورشید زرّساو گذارد بکان نخست
پس در حمایت تو کند بر فلک گذار
از خیط شمس چرخ بز ررشته آزدست
زان تا بود لباس جلال تو زرنگار
گرفی المثل بدامن عطف تو در زند
از باد مهرگان بنریزد کف چنار
از دست در فشان تو هر دم نهان شود
اندر سواد خط تو لولوی شاهوار
در خون دیده غلتان غلتان فرو شود
هر شب ز شرم رای تو خورشید کامکار
دل می زند ز شرم تو باد شمال را
کو داد با لطافت تو عرض نو بهار
بر دشمن تو تیغ کشد مهر بامداد
چون برنهد سپر بسر تیغ کوهسار
چرخ از هلال غاشیه بر دوش میکشد
زانگه که گشت همّت تو بر فلک سوار
یک خرده زر ز کیسۀ خارا برون نداد
بی زخم بیلکیّ و تبرکان خاکسار
وامد که با سخای تو پهلو زند کنون
آری! برین قیاس کن احوال روزگار
ای رتبت جلال تو بیرون ز حدّ وهم
وی منصب رفیع تو بر تر ز هفت وچار
جام فلک بنور ضمیرت جهان نمای
گوی زمین بمیخ و قار تو استوار
صبح سپید جامه کنون بفکند علم
در مسند سیاه تو چون شرع داد بار
باخصم تو طلایۀ فتنه نهان شود
اکنون که گشت رایت عدل تو آشکار
لختی بگشت دولت هر جای وانگهی
هم سدّۀ جناب ترا کرد اختیار
خصم ترا که ارزوی منصب تو خاست
در چشم عقل چون جعلی بود شاد خوار
داری تو احتشام سلیمان و دشمنت
بر کرسی تو چون جسدی بود دود خوار
اقبال پایدار تو اکنون بدست قهر
از فرق منبر آورد او را بپای دار
آسان بود تقلّد تیغ خطیب باش
تا چون کند تقلّد شمشیر آبدار
جز جامۀ سیاه نماندست بر حسود
زان منبر و خطابت و آشوب و گیر و دار
هر کو خلاف رای تونه پایه بر شدست
امروز بر سه پایه رود بهر اعتذار
هر چند در فراق رکاب مبارکت
یک چند بوده ایم غم آلود و سوگوار
از شوق دست بوس شریفت که کی بود
جانها بلب رسیده و مانده در انتظار
منّت خدای را که هر آنچت مراد بود
بی منّتی نهاد ترا بخت در کنار
بس روشنست معجزه را سروریّ تو
وین کور دل حسود نمی گیرد اعتبار
ما را برای عین مصوّر نمی شود
این لعبها که رای تو پیرار دید و پار
شکرانه را سزد که نثار درت کنیم
جانی که داشتیم ز لطف تو یادگار
صدرا! چو هست و باد ترا دست بر حسود
وقتست اگر برآوری از جانشان دمار
گر چه وقار و حلم ستوده ست نزد خلق
خشمی بجای خویش به از عالمی وقار
آتش ز روی تیغ زدن گشت سرفراز
افتاد زیر پای درون خاک بر دبار
بس نغز مطلعیست : صفحنا ، ولی در ان
بیت القصیده چیست؟ و فی الشّر ، گوش دار
هر چند این قصیده نه بر ذوق آرزوست
چون بر بدیهه نظم شد این بار در گذار
شایستۀ مدیح تو چون نیست این سخن
آن به که بر دعا کنم امروز اختصار
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
دولت ملازم درو اقبال یار غار
پیوسته دشمنان تو زین گونه مستمند
یا کشته، یا گریخته، یا بسته در حصار
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح صدر اجل ابوالفتوح محمد قوام الدین هنگام مسافرت حج
هزار منت و شکر خدای عز و جل
که سوی صدر خرامید باز صدر اجل
امام مشرق و مغرب قوام دین خدای
ابوالفتوح محمد سپهر مجد دول
گزیده طالع و طلعت ستوده سیرت و طبع
سپر پایه و قدر و ستاره جاه و محل
بگرد مسند او در، طوافگاه امل
بچین ابروی او بر، مصافگاه اجل
ز عرصه حرمش پای حادثه شده لنگ
زدامن شرفش دست نایبه شده شل
شود ز یکنظر او هزار غم راحت
شود ز یکسخن او هزار مشکل حل
نه عقل یک کلمت زو شنیده مستنکر
نه طبع یکحرکت زو بدیده مستقبل
بلطف جان ز تن دشمنان کند بیرون
که خلق او چو گلست و عدوی او چو جعل
سخای بیش ز خواهش عطای بی منت
دو آیتست که در شأن او بود منزل
در ابتدای جوانی ادای این مفروض
عنایتیست بزرگ از خدای عزوجل
ز یمن دولت او دان کزین صفت امسال
شدست بادیه یکسر بمرغزار بدل
چو خط و عارض دلدار شد زسبزه و آب
رهی که بود چو چشم لئیم و تارک کل
ز بس زهاب ببایست اندرو کشتی
زبس گیاه ببایست اندرو منجل
بحوضهای وی انر زلال تر زان آب
که بامدادان بر برگ گل نشیند طل
گرفته طبع صبا اندرو سموم چنان
که گشته مستغنی نرگس اندراو ز بصل
دمد ز خار مغیلان کنون گل خودروی
شود بطعم شکر زین سپس در او حنظل
بصحن بادیه بر کاسه های سر بودی
کنون ز فرش پر مرتع آمد و منهل
رهی که بود در آنراه عافیت از بیم
گرفته همچو بنفشه کلاه زیر بغل
کنون چو نرگس بودند طاس زر بر کف
ز بسکه امن همیزد ندا که لاتوجل
اگر چه رفت بظاهر سه اسبه همچو قلم
بسر برید همی راه بارگاه ازل
تبارک الله ازان کوه شکل ناقه او
زمین نورد و فلک سیر و آسمان هیکل
بگام او بگه پویه صعب گشته ذلول
بپای او بگه سیر سهل گشته جبل
رسنده تر ز قضا و دونده تر ز خیال
جهنده تر زجهان و رونده تر ز مثل
ز کوب زخمش تلها نموده همچو مغاک
ز جرم ضخمش گشته مغاکها چون تل
خجسته طلعت او ازستام او تابان
چنانکه طلعت خورشید از فراز قلل
دو کعبه دیدند امثال حاجیان بعیان
نه آنچنان که دو بیننده دیده احول
یکی است کعبه حجاج و عرضه گاه دعا
یکی است قبله محتاج و تکیه گاه امل
حریم هر دو میادین حرمتست و قبول
یمین هر دو محل میامنست و قبل
دل یکی شده فارغ زعشق آن دومین
چنانکه شد دل آن خالی از منات و هبل
زهی چو روح مجسم بصورت و معنی
زهی چو لطف مصور مفصل و مجمل
نه در تو کبر بمقدار ذرۀ هرگز
نه در تو بخل بمثقال حبۀ خردل
براه دین چو خردنیست در دلت غفلت
بکار خیر چو توفیق نیست در تو کسل
چو گرد کعبه کشیدی تو دایره زطواف
کشیده گشت خطی بر همه خطاوزلل
زخط و دایره کز طواف و سعی کشند
صحیفه حسنات تو گشت پر جدول
مثال کعبه و سعی تو مرکز و پرگار
نشان حلقه و دست تو همچو گوی انکل
سوی مدینه خرامان شده بر اوج شرف
چنانکه چشمۀ خورشید سوی برج حمل
سرای پرده عصمت زده بهر منزل
شده ز حفظ خدا بدرقه بهر مرحل
چنان ز طلعت تو برفروخت آن بقعه
کز آه صبح زد آیینه فلک مصقل
قران علوی خود محترم از این بودست
که چون توئی برسدنزد احمد مرسل
نشان اینسخن آنست کاندران تاریخ
قران ز شرم نکردند مشتری و زحل
تو رفته وامده وز تو کسی نیازرده
همین دلیل تمامست بر قبول عمل
زهی مبارک پی خواجۀ که از فرت
بناب افعی در زهر یافت طعم عسل
سپاس و منت بیحد خدایرا که ترا
نشد بگرد ریا آبروی مستعمل
خدای داند مستغنیم ازین سوگند
که بی حضور شما بود اصفهان مهمل
ز شوق گشته نفسهای ما همه یالیت
ز امید گشته زبانهای ما عسی و لعل
ز شوق طلعت عالیت بر وضیع و شریف
چنان گذشت همی روز و شب که لاتسئل
ز دل نشاط بیکبار گشته بیگانه
ز دیده خواب بیک راه گشته مستأصل
همیشه تا که عرب را بپاید اندر شعر
صفات یار و دیار و حدیث رسم و طلل
بقای مدت عمر تو باد چندانی
که عاجز آید از اعداد آن حروف جمل
نهاده در دل تو روزگار نقطه بسط
کشیده بر سر خصمت زمانه خط بطل
خجسته بادت و لابد خجسته خواهد بود
چنین سفر که مثل بودش آخر و اول
که سوی صدر خرامید باز صدر اجل
امام مشرق و مغرب قوام دین خدای
ابوالفتوح محمد سپهر مجد دول
گزیده طالع و طلعت ستوده سیرت و طبع
سپر پایه و قدر و ستاره جاه و محل
بگرد مسند او در، طوافگاه امل
بچین ابروی او بر، مصافگاه اجل
ز عرصه حرمش پای حادثه شده لنگ
زدامن شرفش دست نایبه شده شل
شود ز یکنظر او هزار غم راحت
شود ز یکسخن او هزار مشکل حل
نه عقل یک کلمت زو شنیده مستنکر
نه طبع یکحرکت زو بدیده مستقبل
بلطف جان ز تن دشمنان کند بیرون
که خلق او چو گلست و عدوی او چو جعل
سخای بیش ز خواهش عطای بی منت
دو آیتست که در شأن او بود منزل
در ابتدای جوانی ادای این مفروض
عنایتیست بزرگ از خدای عزوجل
ز یمن دولت او دان کزین صفت امسال
شدست بادیه یکسر بمرغزار بدل
چو خط و عارض دلدار شد زسبزه و آب
رهی که بود چو چشم لئیم و تارک کل
ز بس زهاب ببایست اندرو کشتی
زبس گیاه ببایست اندرو منجل
بحوضهای وی انر زلال تر زان آب
که بامدادان بر برگ گل نشیند طل
گرفته طبع صبا اندرو سموم چنان
که گشته مستغنی نرگس اندراو ز بصل
دمد ز خار مغیلان کنون گل خودروی
شود بطعم شکر زین سپس در او حنظل
بصحن بادیه بر کاسه های سر بودی
کنون ز فرش پر مرتع آمد و منهل
رهی که بود در آنراه عافیت از بیم
گرفته همچو بنفشه کلاه زیر بغل
کنون چو نرگس بودند طاس زر بر کف
ز بسکه امن همیزد ندا که لاتوجل
اگر چه رفت بظاهر سه اسبه همچو قلم
بسر برید همی راه بارگاه ازل
تبارک الله ازان کوه شکل ناقه او
زمین نورد و فلک سیر و آسمان هیکل
بگام او بگه پویه صعب گشته ذلول
بپای او بگه سیر سهل گشته جبل
رسنده تر ز قضا و دونده تر ز خیال
جهنده تر زجهان و رونده تر ز مثل
ز کوب زخمش تلها نموده همچو مغاک
ز جرم ضخمش گشته مغاکها چون تل
خجسته طلعت او ازستام او تابان
چنانکه طلعت خورشید از فراز قلل
دو کعبه دیدند امثال حاجیان بعیان
نه آنچنان که دو بیننده دیده احول
یکی است کعبه حجاج و عرضه گاه دعا
یکی است قبله محتاج و تکیه گاه امل
حریم هر دو میادین حرمتست و قبول
یمین هر دو محل میامنست و قبل
دل یکی شده فارغ زعشق آن دومین
چنانکه شد دل آن خالی از منات و هبل
زهی چو روح مجسم بصورت و معنی
زهی چو لطف مصور مفصل و مجمل
نه در تو کبر بمقدار ذرۀ هرگز
نه در تو بخل بمثقال حبۀ خردل
براه دین چو خردنیست در دلت غفلت
بکار خیر چو توفیق نیست در تو کسل
چو گرد کعبه کشیدی تو دایره زطواف
کشیده گشت خطی بر همه خطاوزلل
زخط و دایره کز طواف و سعی کشند
صحیفه حسنات تو گشت پر جدول
مثال کعبه و سعی تو مرکز و پرگار
نشان حلقه و دست تو همچو گوی انکل
سوی مدینه خرامان شده بر اوج شرف
چنانکه چشمۀ خورشید سوی برج حمل
سرای پرده عصمت زده بهر منزل
شده ز حفظ خدا بدرقه بهر مرحل
چنان ز طلعت تو برفروخت آن بقعه
کز آه صبح زد آیینه فلک مصقل
قران علوی خود محترم از این بودست
که چون توئی برسدنزد احمد مرسل
نشان اینسخن آنست کاندران تاریخ
قران ز شرم نکردند مشتری و زحل
تو رفته وامده وز تو کسی نیازرده
همین دلیل تمامست بر قبول عمل
زهی مبارک پی خواجۀ که از فرت
بناب افعی در زهر یافت طعم عسل
سپاس و منت بیحد خدایرا که ترا
نشد بگرد ریا آبروی مستعمل
خدای داند مستغنیم ازین سوگند
که بی حضور شما بود اصفهان مهمل
ز شوق گشته نفسهای ما همه یالیت
ز امید گشته زبانهای ما عسی و لعل
ز شوق طلعت عالیت بر وضیع و شریف
چنان گذشت همی روز و شب که لاتسئل
ز دل نشاط بیکبار گشته بیگانه
ز دیده خواب بیک راه گشته مستأصل
همیشه تا که عرب را بپاید اندر شعر
صفات یار و دیار و حدیث رسم و طلل
بقای مدت عمر تو باد چندانی
که عاجز آید از اعداد آن حروف جمل
نهاده در دل تو روزگار نقطه بسط
کشیده بر سر خصمت زمانه خط بطل
خجسته بادت و لابد خجسته خواهد بود
چنین سفر که مثل بودش آخر و اول
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵ - مدح فخرالدین زکریا
زهی جناب تو والا مکان نعمت والا
ز روی همت عالی فلک نشیب و تو بالا
ملوک را همه روزه بدرگه تو تنزه
فتوح را همه ساله به حضرت تو توّلا
بگوش کوس، غریو بیان فتح شنوده
سعادت تو ز خامش زبان رایت اعلا
ز رهروان معانی تو راست سبق ترقی
ز خسروان زمانه تو راست قدر معلا
همه نتایج و ارکان تو را مزید معالی
که هفت والی چرخ از در تو اند، مولّا
گر از سپهر بپرسی که کیست پشت سلاطین
زبان بمدح سراید بحرف واضح و والا
سر ملوک جهان، پهلوان تهمتن ثانی
تفاخر همه اسلاف فخرالدین ذکریا
که با شجاعت داود، ساخت ملک سلیمان
که با وفای براهیم، یافت عصمت یحیا
شهی که زبده ی مهر وی است راحت عقبی
شهی که زنده بنام وی است ساحت دنیا
ز روزنامه او روز کار، یافته روزی
بر آستانه ی او، مکرمات یافته مأوا
بر آب و سبزه شمشیر او، و قود ظفر را
وجوه مطعم و مشرب، امیر منزل و مرعا
زسنک سبزه بر آرد، بالتفات و عنایت
ز شیر شیر بدوشد، باحتمال و مدارا
مقر قائمه حلم اوست، مرکز قوموا
هیون ساریه ذهن اوست مرکب اسرا
عقیم شد چو دم و طبع او بکار در آمد
صدف ز لولو مکنون بقر، ز عنبر سارا
وگر چنانکه توانی شنود چاوش عبرت
گشاده بر قدم آورد، نی ز فتنه ولوصا
دم وی است، خرد را به نکته مایه عدت
در وی است، هنر را ز فتنه مامن و ملجا
به رأی جنبش و آرام اوست، تا بقیامت
ثبات مرکز اغبر، مدار گنبد خضرا
زهی خراب جهان را، بعدل کرده عمارت
امیدهای کهن را، بفضل کرده مطرا
لباس ملک، تو را زیبد، ارچه در نظر من
جهان فروز تری، همچو آفتاب معرّا
چو شوق در دل عاشق بطبع جای پذیرد
صدای کوس تو، در طاق این رواق پر آوا
سیه سپید توشان دید، همچو جفت جواهر
رخ دوام به بیند نه، طاق ابروی طغرا
در آنکه دست تو دریاست شبهتی نشناسم
کزو سیاهی توقیع، عنبری است ز دریا
فلک چو ابروی خُضبه خضاب وسمه گرفته
در تو در خم ابرو عزیز دیده بنیا
توئی مفلسف تدبیر عقل و حکمت خاکی
توئی مهندس ترتیب چرخ و انجم و قمرا
بدان اجازت عدلت که در بدایت عالم
چهار مادر گیتی گرفت حمل نُه آبا
زفاف خانه گردون خراب باد که روزی
همی ز عقل و زمانه نبات زاید از ابنا
چنان رفیع جنابی که با بلندی قامت
سر فلک نکند جز مکانت تو تمنا
چو تو مجرد جودی زبان عقل که باشد
که در مقابل رایت کند حدیث مجازا
بمدح توست سخنور زبان لاله اخرس
بنام توست نیوشنده کوش صخره صما
چو نرم روی خدنک از کمان صلب پرانی
خواص نرمی و چربی دهد صلابت خارا
زمانه با تو چه سودا پزد، که دست شجاعت
بریخت خون حوادث، زسهم این سر صفرا
اگرچه رای تو بودی بیاض عارض مشرق
بخاصیت ندمیدی ز شب دواله سودا
تبیره ساز حوادث، بر او زند سپر کین
هر آنکه کرد ز قهرت، دمی نکون و تبرا
دماغ چرخ ز خصمت، بجز بخار نبیند
که در دهان زمانه نواله ایست مهنا
بحفل طالع تو داد ملکتست تمامت
بسعی دانش تو کار دانش است مهیا
خجسته کلک تو صوری است بر دهان ممالک
زده بقصد امامت دم عنایت و احیا
چنان به نزل نعم با نعم قرار گرفتی
که جز بلفظ شهادت نرفت، بر دهنت، لا
اجل چو صورت پروانه شد بر آتش تیغت
که عشق بار ندادش بخود فراغت و پروا
هر آنکه زنده کند سنت خلاف تو یکدم
حدیث خلق رها کن بخلق قابلی او را
عظیم خلق تو گوئی که ارغنون بزرگی است
که از مسام بد اندیش جان کشد بمواسا
ممان که با تو سر از جور برکند فلک الثور
که زهره تو، به ثور است آفتاب به جوزا
برای بزم تو چون برگشند برق یمانی
که شد بریشم نورش بانعکاس مثنا
چو گرد خلق تو کرددز حلم و جود و تواضع
مثلثی بکف آرد سپهر مجمره سیما
همی سمور تو گیرند سامیان مراتب
از آن سما، به جنابت نه بست مجلس اسما
ملقب اند باسماء تو ملوک زمانه
توئی بقدر ز القاب آن گروه مسما
بنای ملک تو آنگه کند قبول تباهی
کجا قبول کند سطح آب خط معما
ز اصطناع تو ممکن بود بباغ زمانه
که تخم بقله حمقا شود درختک دانا
بهار در رک او آن عمل کند که نماید
بجای عقد شکوفه ز شاخ عقد ثریا
هزار ناله بر آید بر او ز باغ خورنق
هزار شود در افتد از او به جنت مأوا
ستارگان زبر و زیر شاخ چرخ مثالش
گرفته صورت اکلیل در برابر رؤیا
سپهر گفته خرد را بدین نشان که تو دادی
اثیر پرهنر است این درخت بوالعجب اسما
اگر زهی ز درختی چنین دریغ نداری
بر بقای مخلد کند ز برگ هویدا
همیشه تا خرد و نفس و چرخ و طبع زمانه
بآفرینش یزدان مقوّمند و محلّا
نه عقل راه نماید نه نفس کار گذارد
مکر ببدرقه رحمت خدای تعالا
تو باش عالم دل را ز عیم قاعده گستر
تو باش ملکت جان را امیر مرتبه افزا
ستاره زفت و تو معطی مزاج عمر تو زیرک
زمانه سست و تو محکم، سپهر پیر و تو برنا
ز روی همت عالی فلک نشیب و تو بالا
ملوک را همه روزه بدرگه تو تنزه
فتوح را همه ساله به حضرت تو توّلا
بگوش کوس، غریو بیان فتح شنوده
سعادت تو ز خامش زبان رایت اعلا
ز رهروان معانی تو راست سبق ترقی
ز خسروان زمانه تو راست قدر معلا
همه نتایج و ارکان تو را مزید معالی
که هفت والی چرخ از در تو اند، مولّا
گر از سپهر بپرسی که کیست پشت سلاطین
زبان بمدح سراید بحرف واضح و والا
سر ملوک جهان، پهلوان تهمتن ثانی
تفاخر همه اسلاف فخرالدین ذکریا
که با شجاعت داود، ساخت ملک سلیمان
که با وفای براهیم، یافت عصمت یحیا
شهی که زبده ی مهر وی است راحت عقبی
شهی که زنده بنام وی است ساحت دنیا
ز روزنامه او روز کار، یافته روزی
بر آستانه ی او، مکرمات یافته مأوا
بر آب و سبزه شمشیر او، و قود ظفر را
وجوه مطعم و مشرب، امیر منزل و مرعا
زسنک سبزه بر آرد، بالتفات و عنایت
ز شیر شیر بدوشد، باحتمال و مدارا
مقر قائمه حلم اوست، مرکز قوموا
هیون ساریه ذهن اوست مرکب اسرا
عقیم شد چو دم و طبع او بکار در آمد
صدف ز لولو مکنون بقر، ز عنبر سارا
وگر چنانکه توانی شنود چاوش عبرت
گشاده بر قدم آورد، نی ز فتنه ولوصا
دم وی است، خرد را به نکته مایه عدت
در وی است، هنر را ز فتنه مامن و ملجا
به رأی جنبش و آرام اوست، تا بقیامت
ثبات مرکز اغبر، مدار گنبد خضرا
زهی خراب جهان را، بعدل کرده عمارت
امیدهای کهن را، بفضل کرده مطرا
لباس ملک، تو را زیبد، ارچه در نظر من
جهان فروز تری، همچو آفتاب معرّا
چو شوق در دل عاشق بطبع جای پذیرد
صدای کوس تو، در طاق این رواق پر آوا
سیه سپید توشان دید، همچو جفت جواهر
رخ دوام به بیند نه، طاق ابروی طغرا
در آنکه دست تو دریاست شبهتی نشناسم
کزو سیاهی توقیع، عنبری است ز دریا
فلک چو ابروی خُضبه خضاب وسمه گرفته
در تو در خم ابرو عزیز دیده بنیا
توئی مفلسف تدبیر عقل و حکمت خاکی
توئی مهندس ترتیب چرخ و انجم و قمرا
بدان اجازت عدلت که در بدایت عالم
چهار مادر گیتی گرفت حمل نُه آبا
زفاف خانه گردون خراب باد که روزی
همی ز عقل و زمانه نبات زاید از ابنا
چنان رفیع جنابی که با بلندی قامت
سر فلک نکند جز مکانت تو تمنا
چو تو مجرد جودی زبان عقل که باشد
که در مقابل رایت کند حدیث مجازا
بمدح توست سخنور زبان لاله اخرس
بنام توست نیوشنده کوش صخره صما
چو نرم روی خدنک از کمان صلب پرانی
خواص نرمی و چربی دهد صلابت خارا
زمانه با تو چه سودا پزد، که دست شجاعت
بریخت خون حوادث، زسهم این سر صفرا
اگرچه رای تو بودی بیاض عارض مشرق
بخاصیت ندمیدی ز شب دواله سودا
تبیره ساز حوادث، بر او زند سپر کین
هر آنکه کرد ز قهرت، دمی نکون و تبرا
دماغ چرخ ز خصمت، بجز بخار نبیند
که در دهان زمانه نواله ایست مهنا
بحفل طالع تو داد ملکتست تمامت
بسعی دانش تو کار دانش است مهیا
خجسته کلک تو صوری است بر دهان ممالک
زده بقصد امامت دم عنایت و احیا
چنان به نزل نعم با نعم قرار گرفتی
که جز بلفظ شهادت نرفت، بر دهنت، لا
اجل چو صورت پروانه شد بر آتش تیغت
که عشق بار ندادش بخود فراغت و پروا
هر آنکه زنده کند سنت خلاف تو یکدم
حدیث خلق رها کن بخلق قابلی او را
عظیم خلق تو گوئی که ارغنون بزرگی است
که از مسام بد اندیش جان کشد بمواسا
ممان که با تو سر از جور برکند فلک الثور
که زهره تو، به ثور است آفتاب به جوزا
برای بزم تو چون برگشند برق یمانی
که شد بریشم نورش بانعکاس مثنا
چو گرد خلق تو کرددز حلم و جود و تواضع
مثلثی بکف آرد سپهر مجمره سیما
همی سمور تو گیرند سامیان مراتب
از آن سما، به جنابت نه بست مجلس اسما
ملقب اند باسماء تو ملوک زمانه
توئی بقدر ز القاب آن گروه مسما
بنای ملک تو آنگه کند قبول تباهی
کجا قبول کند سطح آب خط معما
ز اصطناع تو ممکن بود بباغ زمانه
که تخم بقله حمقا شود درختک دانا
بهار در رک او آن عمل کند که نماید
بجای عقد شکوفه ز شاخ عقد ثریا
هزار ناله بر آید بر او ز باغ خورنق
هزار شود در افتد از او به جنت مأوا
ستارگان زبر و زیر شاخ چرخ مثالش
گرفته صورت اکلیل در برابر رؤیا
سپهر گفته خرد را بدین نشان که تو دادی
اثیر پرهنر است این درخت بوالعجب اسما
اگر زهی ز درختی چنین دریغ نداری
بر بقای مخلد کند ز برگ هویدا
همیشه تا خرد و نفس و چرخ و طبع زمانه
بآفرینش یزدان مقوّمند و محلّا
نه عقل راه نماید نه نفس کار گذارد
مکر ببدرقه رحمت خدای تعالا
تو باش عالم دل را ز عیم قاعده گستر
تو باش ملکت جان را امیر مرتبه افزا
ستاره زفت و تو معطی مزاج عمر تو زیرک
زمانه سست و تو محکم، سپهر پیر و تو برنا
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - توصیف شب و مدح سید فخرالدین عربشاه امیر قهستان «علاءالدوله»
دوش که این شهسوار کره ابلق
از قرپوس غروب گشت معلق
شام سیه گر، بزیر دست فرو داد
مهره ی اصفر ز طرف رقعه ازرق
از سر زین کوهه ی افول در افکند
سبز قبای سپهر ترک مغرق
سقف جهان پر ز برگ نر گسه دیدم
چون طبق سبز پر، ذرایر زنبق
نصفی ی سیمین ماه داشت پر از دُر
ساقی زرین کلاه سیمین منطق
مهر، که مجلس فروز بزم جهان است
کرد از آن بیم، عزم کال محقق
گشت پدید از نقاب گیسوی ظلمت
گردن این رخش تیز کام مطوق
همچو نشان حق از میانه باطل
یا چو خیال صواب در دل احمق
با فلکم زین قبل مناظره افتاد
گرچه مقالات هر دو بود مصدق
گفتمش این ملحم سپید که بسته ست؟
بر سر رمح سماک رامح بیرق
گفت: مخالف عقیم دورفکنده است
بر لب دریای نیل هاله زورق
شاه قهستان علاء دولت و عالی
مفتخر دوده فخر دین و کنف حق
خسرو عادل عربشه آنکه عجم را
گشت مصفا ز تیغش آب مروق
آنکه زمین روب میوه دار نوالش
با طبق آفتاب گشت مطابق
ابر که مفتاح فتح باب جهان است
بی کف او کم گشاد یک در مغلق
کرد بغلطاق خار پشت نسیمی
از گل اخلاق او حریر و ستبرق
باس قوی ساعدش چو دست برآورد
بست سر انگشت روزگار بفندق
بارمعانی دو مغزه بست چو بادام
هر که بمدحش دهان گشاد چوفستق
دوش خرد گفت: پادشاه بحق اوست
گفتمش: اینها چه، سر بتافت که الحق
ای ز حسام تو تاج ملک مرصع
و ز سر کلک تو کار شرع برونق
شد ز حساب فش سواد هویدار
گردن این رخش تیز کام مطوق
خاک درت کعبه سرای مسدس
نور کفت شمسه ی روان مطبق
رکن و ثیق است تیغ شاه جهان را
رکن دگر خامه ی تو، بل هو اوثق
جود تو بر گاو بست محمل حاتم
نطق تو بر خر نهاد رخت فرز دق
هرچه تو سازی جهان در آن نزند طعن
هرچه تو گوئی فلک بر او ننهد دق
ای شده تشبیب فتح و نص سعادت
از ورق آسمان بذکر تو ملحق
خامه فکرت بود بمدح تو جاری
نامه دولت بود بذکر تو ملصق
وقت نظر دیده بان قلعه حزمت
ماهی خاکی به بیند از بن خندق
از چو تو شاخی ریاض مرتضوی را
ابر به جیب است و آفتاب مطوق
هین که بدین عید جمله در رقم آورد
تا بقلم نسخه سدیر و خورنق
در جل ساغر کش آن کمیت طرب را
چونکه مه روزه زین نهاد بر ابلق
موسم باده است و کار باده در این وقت
از همگان لایق آمد و ز تو، الق
می بقدح خور که حاسدان تو و من
جمله بکاسه همی خورند و به ملعق
ساغر خورشید آب در دهن آرد
چون تو بکف برنهی شراب مروق
بار بدی را بخوان که زیر نزارش
زار بنالد چو عاشقان مشوق
غنه او در غنا چو حکم تو جاری
زخمه ی او پر نوا چو امر تو مطلق
در فلج افتاده باسماع تر او
زهره خوش نغمه را دو دست زمرفق
ساقی گلرخ بدست باده گلرنگ
ماه مدور نهاد مشک محرّق
طرف لبش خالی از هلال مقیر
گرد گلش دودی از عبیر مسحق
هم گه، میدان چو تیغ و نیزه معارض
هم گه، مجلس چو جام و باده معانق
کرده عروسان بکر گلشن فکرم
شقه الفاظ را به جلوه گری شق
موکب شعر مرا ز فخر مدیحت
مقرعه زن گشته صد رشیدی و عمعق
تا ندهد طوطی مشبک قالب
غنه بلبل بهر زه لائی لقلق
لجه اقبال باد جام تو را ریق
چهره ی خورشید باد کلک تو را رق
کون که موضوع دست کاری قدس است
بوده ز یک مصدر جلال تو مشتق
آرزوئی می برم ز خلعت و آنرا
یک نظر شاه کرده گیر محقق
کام زنی باد پی سبکسر و قبچاق
درعه ئی از اطلس و کلاه مغرق
از قرپوس غروب گشت معلق
شام سیه گر، بزیر دست فرو داد
مهره ی اصفر ز طرف رقعه ازرق
از سر زین کوهه ی افول در افکند
سبز قبای سپهر ترک مغرق
سقف جهان پر ز برگ نر گسه دیدم
چون طبق سبز پر، ذرایر زنبق
نصفی ی سیمین ماه داشت پر از دُر
ساقی زرین کلاه سیمین منطق
مهر، که مجلس فروز بزم جهان است
کرد از آن بیم، عزم کال محقق
گشت پدید از نقاب گیسوی ظلمت
گردن این رخش تیز کام مطوق
همچو نشان حق از میانه باطل
یا چو خیال صواب در دل احمق
با فلکم زین قبل مناظره افتاد
گرچه مقالات هر دو بود مصدق
گفتمش این ملحم سپید که بسته ست؟
بر سر رمح سماک رامح بیرق
گفت: مخالف عقیم دورفکنده است
بر لب دریای نیل هاله زورق
شاه قهستان علاء دولت و عالی
مفتخر دوده فخر دین و کنف حق
خسرو عادل عربشه آنکه عجم را
گشت مصفا ز تیغش آب مروق
آنکه زمین روب میوه دار نوالش
با طبق آفتاب گشت مطابق
ابر که مفتاح فتح باب جهان است
بی کف او کم گشاد یک در مغلق
کرد بغلطاق خار پشت نسیمی
از گل اخلاق او حریر و ستبرق
باس قوی ساعدش چو دست برآورد
بست سر انگشت روزگار بفندق
بارمعانی دو مغزه بست چو بادام
هر که بمدحش دهان گشاد چوفستق
دوش خرد گفت: پادشاه بحق اوست
گفتمش: اینها چه، سر بتافت که الحق
ای ز حسام تو تاج ملک مرصع
و ز سر کلک تو کار شرع برونق
شد ز حساب فش سواد هویدار
گردن این رخش تیز کام مطوق
خاک درت کعبه سرای مسدس
نور کفت شمسه ی روان مطبق
رکن و ثیق است تیغ شاه جهان را
رکن دگر خامه ی تو، بل هو اوثق
جود تو بر گاو بست محمل حاتم
نطق تو بر خر نهاد رخت فرز دق
هرچه تو سازی جهان در آن نزند طعن
هرچه تو گوئی فلک بر او ننهد دق
ای شده تشبیب فتح و نص سعادت
از ورق آسمان بذکر تو ملحق
خامه فکرت بود بمدح تو جاری
نامه دولت بود بذکر تو ملصق
وقت نظر دیده بان قلعه حزمت
ماهی خاکی به بیند از بن خندق
از چو تو شاخی ریاض مرتضوی را
ابر به جیب است و آفتاب مطوق
هین که بدین عید جمله در رقم آورد
تا بقلم نسخه سدیر و خورنق
در جل ساغر کش آن کمیت طرب را
چونکه مه روزه زین نهاد بر ابلق
موسم باده است و کار باده در این وقت
از همگان لایق آمد و ز تو، الق
می بقدح خور که حاسدان تو و من
جمله بکاسه همی خورند و به ملعق
ساغر خورشید آب در دهن آرد
چون تو بکف برنهی شراب مروق
بار بدی را بخوان که زیر نزارش
زار بنالد چو عاشقان مشوق
غنه او در غنا چو حکم تو جاری
زخمه ی او پر نوا چو امر تو مطلق
در فلج افتاده باسماع تر او
زهره خوش نغمه را دو دست زمرفق
ساقی گلرخ بدست باده گلرنگ
ماه مدور نهاد مشک محرّق
طرف لبش خالی از هلال مقیر
گرد گلش دودی از عبیر مسحق
هم گه، میدان چو تیغ و نیزه معارض
هم گه، مجلس چو جام و باده معانق
کرده عروسان بکر گلشن فکرم
شقه الفاظ را به جلوه گری شق
موکب شعر مرا ز فخر مدیحت
مقرعه زن گشته صد رشیدی و عمعق
تا ندهد طوطی مشبک قالب
غنه بلبل بهر زه لائی لقلق
لجه اقبال باد جام تو را ریق
چهره ی خورشید باد کلک تو را رق
کون که موضوع دست کاری قدس است
بوده ز یک مصدر جلال تو مشتق
آرزوئی می برم ز خلعت و آنرا
یک نظر شاه کرده گیر محقق
کام زنی باد پی سبکسر و قبچاق
درعه ئی از اطلس و کلاه مغرق
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۳ - قوامی در حق عمادی گوید
«ای قوامی هر که چون تو نانباست
تا قیام الساعه فخر شهر ماست »
«گندم فضل خدای از بهر تو
کشته اندر دستگرد کبریاست »
«تخمش از تقدیس عرش ایزدیست
آبش از کاریز وحی انبیاست »
«آسیابان آفتاب نوربخش
آسمان تیز گردت آسیاست »
«آسیاهای تو را از بهر آرد
زیردلو صدق در؛سنگ صفاست »
«رکن دوکان تو در شهر خرد
بر سر بازار سدرالمنتهی است »
«از خمیر لطف دل قرص سخن
وز تنور نور جان نور و ضیاست »
«نیز بهر طعمه جسمانیان
کاسه و خوان را تریدد و غباست »
«کز برای واجب روحانیان
لقمه تسبیح در حلق دعاست »
«نان موزون توای طباخ روح
ناقدان سختند نفزود و نکاست »
«آتش طبع توشد معیار عقل
زان تنورت با ترازو گشت راست »
آفتاب ملک و دین رای تو باد
آسمان عقل و جان جای تو باد
دست تو بر هشت جنت مطلق است
بر سر هفتم فلک پای تو باد
نوبهار بوستان مملکت
فر عدل عالم آرای تو باد
سایه خورشید فضل کردگار
تاج فرق آسمان سای تو باد
بر موافق گیسو«ی» حور بهشت
بوی خلق شادی افزای تو باد
مار زرین خلقت مشگین سخن
شکل کلک فلک پیمای تو باد
مور عنبر صورت کافور پوش
خط روزآرای شب زای تو باد
تا دل ابر بهاری در دهد
مهر بر گردون زر اندای تو باد
تا دم باد خزان زرگر شود
کان به که در سیم پالای تو باد
ابر و برق و آسمان و آفتاب
دست و کلک و همت و رای تو باد
بخت بر منشور زد توقیع ما
تا عمادی وار شد ترجیع ما
تا قیام الساعه فخر شهر ماست »
«گندم فضل خدای از بهر تو
کشته اندر دستگرد کبریاست »
«تخمش از تقدیس عرش ایزدیست
آبش از کاریز وحی انبیاست »
«آسیابان آفتاب نوربخش
آسمان تیز گردت آسیاست »
«آسیاهای تو را از بهر آرد
زیردلو صدق در؛سنگ صفاست »
«رکن دوکان تو در شهر خرد
بر سر بازار سدرالمنتهی است »
«از خمیر لطف دل قرص سخن
وز تنور نور جان نور و ضیاست »
«نیز بهر طعمه جسمانیان
کاسه و خوان را تریدد و غباست »
«کز برای واجب روحانیان
لقمه تسبیح در حلق دعاست »
«نان موزون توای طباخ روح
ناقدان سختند نفزود و نکاست »
«آتش طبع توشد معیار عقل
زان تنورت با ترازو گشت راست »
آفتاب ملک و دین رای تو باد
آسمان عقل و جان جای تو باد
دست تو بر هشت جنت مطلق است
بر سر هفتم فلک پای تو باد
نوبهار بوستان مملکت
فر عدل عالم آرای تو باد
سایه خورشید فضل کردگار
تاج فرق آسمان سای تو باد
بر موافق گیسو«ی» حور بهشت
بوی خلق شادی افزای تو باد
مار زرین خلقت مشگین سخن
شکل کلک فلک پیمای تو باد
مور عنبر صورت کافور پوش
خط روزآرای شب زای تو باد
تا دل ابر بهاری در دهد
مهر بر گردون زر اندای تو باد
تا دم باد خزان زرگر شود
کان به که در سیم پالای تو باد
ابر و برق و آسمان و آفتاب
دست و کلک و همت و رای تو باد
بخت بر منشور زد توقیع ما
تا عمادی وار شد ترجیع ما