عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حکمت فرنگ
شنیدم که در پارس مرد گزین
ادا فهم رمز آشنا نکته بین
بسی سختی از جان کنی دید و مرد
بر آشفت و جان شکوه لبریز برد
به نالش در آمد به یزدان پاک
که دارم دلی از اجل چاک چاک
کمالی ندارد به این یک فنی
نداند فن تازهٔ جان کنی
برد جان و ناپخته در کار مرگ
جهان نو شد و او همان کهنه برگ
فرنگ آفریند هنرها شگرف
بر انگیزد از قطره ئی بحر ژرف
کشد گرد اندیشه پرگار مرگ
همه حکمت او پرستار مرگ
رود چون نهنگ آبدوزش به یم
ز طیارهٔ او هوا خورده بم
نبینی که چشم جهان بین هور
همی گردد از غاز او روز کور
تفنگش به کشتن چنان تیز دست
که افرشتهٔ مرگ را دم گسست
فرست این کهن ابله را در فرنگ
که گیرد فن کشتن بی درنگ
ادا فهم رمز آشنا نکته بین
بسی سختی از جان کنی دید و مرد
بر آشفت و جان شکوه لبریز برد
به نالش در آمد به یزدان پاک
که دارم دلی از اجل چاک چاک
کمالی ندارد به این یک فنی
نداند فن تازهٔ جان کنی
برد جان و ناپخته در کار مرگ
جهان نو شد و او همان کهنه برگ
فرنگ آفریند هنرها شگرف
بر انگیزد از قطره ئی بحر ژرف
کشد گرد اندیشه پرگار مرگ
همه حکمت او پرستار مرگ
رود چون نهنگ آبدوزش به یم
ز طیارهٔ او هوا خورده بم
نبینی که چشم جهان بین هور
همی گردد از غاز او روز کور
تفنگش به کشتن چنان تیز دست
که افرشتهٔ مرگ را دم گسست
فرست این کهن ابله را در فرنگ
که گیرد فن کشتن بی درنگ
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۶۲
فریدون مشیری : ریشه در خاک
درخت و پولاد
صدها درخت افتاد، تا این برج پولاد
سر بر کشید،
ای داد ازین بیداد فریاد!
دیگر، پرستو، گل، چمن، پروانه، شمشاد؛
رفتند از یاد... !
فرداست،- خواهی دید- کزاینگونه، هرسوی،
انسان هزاران برجِ پولادین برافراشت.
فرداست،- میبینی- که با نیروی دانش،
هم آب را دوخت!
هم سنگ را کاشت!
آنک!
ببین! از پایگاه ماه برخاست،
ــ چون زنگیان تیغ درمشت،
«ناهید» را کُشت!
«بهرام»را برخاک انداخت!
«خورشید» را از طاق برداشت.
ــ ای سایبانت برج پولاد،
تاج غرورت بر سر، از خودکامگی مست!
کارَت، نه آن
راهت، نه این است.
فرزانه استاد!
با من بگو، در عمق این جانهای تاریک،
کی می توان نوری برافروخت؟
یا روی این ویرانهها،
کی میتوان صلحی برافراشت؟!
ای جنگلِ آهن به تدبیر تو آباد!
کی می توان در باغ این چشمان گریان،
روزی نهال خندهای کاشت؟
جای به چنگ آوردن ماه،
یا پنجه افکندن به خورشید،
کی می توان،
کی می توان،
کی می توان،
دلهای خونین را از روی خاک برداشت؟!
سر بر کشید،
ای داد ازین بیداد فریاد!
دیگر، پرستو، گل، چمن، پروانه، شمشاد؛
رفتند از یاد... !
فرداست،- خواهی دید- کزاینگونه، هرسوی،
انسان هزاران برجِ پولادین برافراشت.
فرداست،- میبینی- که با نیروی دانش،
هم آب را دوخت!
هم سنگ را کاشت!
آنک!
ببین! از پایگاه ماه برخاست،
ــ چون زنگیان تیغ درمشت،
«ناهید» را کُشت!
«بهرام»را برخاک انداخت!
«خورشید» را از طاق برداشت.
ــ ای سایبانت برج پولاد،
تاج غرورت بر سر، از خودکامگی مست!
کارَت، نه آن
راهت، نه این است.
فرزانه استاد!
با من بگو، در عمق این جانهای تاریک،
کی می توان نوری برافروخت؟
یا روی این ویرانهها،
کی میتوان صلحی برافراشت؟!
ای جنگلِ آهن به تدبیر تو آباد!
کی می توان در باغ این چشمان گریان،
روزی نهال خندهای کاشت؟
جای به چنگ آوردن ماه،
یا پنجه افکندن به خورشید،
کی می توان،
کی می توان،
کی می توان،
دلهای خونین را از روی خاک برداشت؟!