عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۴ - حکایت آن زن که سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند
در نواحی مصر شیرزنی
همچو مردان مرد خودشکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست
نه به شب خفت و، نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای
که نجنبید چون درخت از جای
خفته مرغش به فرق، فارغبال
گشته مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچ گه ز آفتاب عالمتاب
سایه‌بانش نگشته غیر سحاب
لب فروبسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورده نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی
دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست
ایستاده به پا، نه نیست، نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به توفان عشق، مستغرق
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگوی‌اش! که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد!
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا ، مرا ز من برهان!
وز غم مرد و فکر زن، برهان!
مردی‌ای ده! که رادمرد شوم
وز مرید و مراد، فرد شوم
غرقه گردم به موج لجهٔ راز
هرگز از خود نشان نیابم باز
احمد شاملو : هوای تازه
برای شما که عشق ِتان زنده‌گی‌ست
شما که عشقِتان زندگی‌ست
شما که خشمِتان مرگ است،

شما که تابانده‌اید در یأسِ آسمان‌ها
امیدِ ستارگان را

شما که به وجود آورده‌اید سالیان را
قرون را

و مردانی زاده‌اید که نوشته‌اند بر چوبه‌ی دارها
یادگارها
و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید
در بطنِ کوچکِ خود پرورده‌اید

و شما که پرورده‌اید فتح را
در زهدانِ شکست،

شما که عشقِتان زندگی‌ست
شما که خشمِتان مرگ‌ست!



شما که برقِ ستاره‌ی عشقید
در ظلمتِ بی‌حرارتِ قلب‌ها
شما که سوزانده‌اید جرقه‌ی بوسه را
بر خاکسترِ تشنه‌ی لب‌ها
و به ما آموخته‌اید تحمل و قدرت را در شکنجه‌ها
و در تعب‌ها

و پاهای آبله‌گون
با کفش‌های گران
در جُستجوی عشقِ شما می‌کند عبور
بر راه‌های دور

و در اندیشه‌ی شماست
مردی که زورق‌اش را می‌راند
بر آبِ دوردست

شما که عشقِتان زندگی‌ست
شما که خشمِتان مرگ است!



شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند

و هر مرد که به راهی می‌شتابد
جادوییِ نوشخندی از شماست

و هر مرد در آزادگیِ خویش
به زنجیرِ زرینِ عشقی‌ست پای‌بست

شما که عشقِتان زندگی‌ست
شما که خشمِتان مرگ است!



شما که روحِ زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقی‌ست خاموش،

شما که نغمه‌یِ آغوشِ روحِتان
در گوشِ جانِ مرد فرح‌زاست،

شما که در سفرِ پُرهراسِ زندگی، مردان را
در آغوشِ خویش آرامش بخشیده‌اید
و شما را پرستیده است هر مردِ خودپرست، ــ

عشقِتان را به ما دهید
شما که عشقِتان زندگی‌ست!
و خشمِتان را به دشمنانِ ما
شما که خشمِتان مرگ است!

۱۳ تیر ۱۳۳۰