عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
اسدی توسی : گرشاسپنامه
جادویی کردن ترکان بر ایرانیان
چنین بود یک هفته پیوسته جنگ
جهان گشت بر چینیان تار و تنگ
بد از خیلشان جاودان بی شمار
گرفته بی اندازه پرّنده مار
به افسونگری بر سر تیغ کوه
شدند از پس پشت ایران گروه
همی مار کردند پرّان رها
نمودند ار ابر اندرون اژدها
تگرگ آوریدند با باد سخت
پس از باد سرما که درّد درخت
بد از سوی توران زمین افتاب
وز این سو ز سرما همی یخ شد آب
چنان گشت کز باد بفسرد شخ
همه دشت و کُه برف گسترد یخ
درخش جهنده جهان برفروخت
سیاه ابر با چرخ دامن بدوخت
بر ایرانیان خواست آمد شکست
که بیکار شدشان ز پیکار دست
خبر یافت از جاودان پهلوان
فرستاد چندی دلاور گوان
برایشان ز ناگه کمین ساختند
سرانشان به خنجر بینداختند
همان گه ز سرما جهان پاک شد
همه تنبل جاودان پاک شد
بر کار یزدان کیهان خدیو
چه دارد بها کار جادو و دیو
همه گیتی ار دشمن تست پاک
چو ایزد نگهدار باشد چه باک
سپهدار بر پیل هم در زمان
خروشید و پیش صف آمد دمان
که گرتان دلیریست جنگ آورید
نه در جنگ نیرنگ و رنگ آورید
همی اژدها ز ابر سازید و سنگ
چنان کودکان را نمایید رنگ
بَر ما دمان اژدهای نبرد
کمند یلان است در تیره گرد
همان خشت و تیرست مار بپر
فسونگر سواران پرخاشخر
تگرگ فشاننده باران تیر
دم بد دلان زان شده ز مهریر
به نام خدای سروشی سرشت
به شهریور و مهر و اردیبهشت
به فرّ فریدون و ارجش به هم
به گاه و گه شاه هوشنگ و جم
که از من رهایی در ین کار زار
نیابید کس ناشده کار زار
بزد خشت سالارشان را ز زین
فکند و ، به ایرانیان گفت هین
کرا بر سر آید دم رستخیز
به ایران نخواهید بردن گریز
سر از کین ابر کوهه زین نهید
به تیغ و به گرز و و تبرزین دهید
مرا گونه پیری ببستی به جای
به تنهایی آوردمیشان ز پای
دو لشکر نهادند دل ها به مرگ
بیارید تیر از دو سو چون تگرگ
چو بُد جنگ چندی به تیر خدنگ
پس از تیر با نیزه کردند جنگ
پس از نیزه زی تیغ کین آختند
پس از تیغ کشتی فرو ساختند
زده دست از کینه بر یکدگر
یکی در گریبان یکی در کمر
به دشنه یکی گشته سینه شکاف
به خشت آن دگر باز درّیده ناف
سرانجام شد روز ترکان درشت
به ناکام یکسر بدادند پشت
یکی ترکش انداخت دیگر کلاه
گریزان برفتند بی راه و راه
پس اندر نشستند ایرانیان
گشاده به کین دست و بسته میان
همه ره بد افکنده پنجاه میل
گرفتند تیرست و پنجاه پیل
ز خرگاه و از خیمه رنگ رنگ
ز شمشیر و از ترکش پُر خدنگ
ز دیبا و از آلت گونه گون
همه گرد کردند یک مه فزون
چنان توده ای گشت بر چرخ و ماه
که دیدی ازو دیده یکماهه راه
ز پیرامنش زرد و سرخ و بنفش
زده گونه گون پرنیانی درفش
تو گفتی که کوهیست پُر لاله زار
شکفته درخت اندرو صد هزار
سپهدار از او بهر شه برگزید
دگر بر گرفت آنچه او را سزید
ببخشید بهر د گر بر سپاه
سوی جنگ فغفور برداشت راه
جهان گشت بر چینیان تار و تنگ
بد از خیلشان جاودان بی شمار
گرفته بی اندازه پرّنده مار
به افسونگری بر سر تیغ کوه
شدند از پس پشت ایران گروه
همی مار کردند پرّان رها
نمودند ار ابر اندرون اژدها
تگرگ آوریدند با باد سخت
پس از باد سرما که درّد درخت
بد از سوی توران زمین افتاب
وز این سو ز سرما همی یخ شد آب
چنان گشت کز باد بفسرد شخ
همه دشت و کُه برف گسترد یخ
درخش جهنده جهان برفروخت
سیاه ابر با چرخ دامن بدوخت
بر ایرانیان خواست آمد شکست
که بیکار شدشان ز پیکار دست
خبر یافت از جاودان پهلوان
فرستاد چندی دلاور گوان
برایشان ز ناگه کمین ساختند
سرانشان به خنجر بینداختند
همان گه ز سرما جهان پاک شد
همه تنبل جاودان پاک شد
بر کار یزدان کیهان خدیو
چه دارد بها کار جادو و دیو
همه گیتی ار دشمن تست پاک
چو ایزد نگهدار باشد چه باک
سپهدار بر پیل هم در زمان
خروشید و پیش صف آمد دمان
که گرتان دلیریست جنگ آورید
نه در جنگ نیرنگ و رنگ آورید
همی اژدها ز ابر سازید و سنگ
چنان کودکان را نمایید رنگ
بَر ما دمان اژدهای نبرد
کمند یلان است در تیره گرد
همان خشت و تیرست مار بپر
فسونگر سواران پرخاشخر
تگرگ فشاننده باران تیر
دم بد دلان زان شده ز مهریر
به نام خدای سروشی سرشت
به شهریور و مهر و اردیبهشت
به فرّ فریدون و ارجش به هم
به گاه و گه شاه هوشنگ و جم
که از من رهایی در ین کار زار
نیابید کس ناشده کار زار
بزد خشت سالارشان را ز زین
فکند و ، به ایرانیان گفت هین
کرا بر سر آید دم رستخیز
به ایران نخواهید بردن گریز
سر از کین ابر کوهه زین نهید
به تیغ و به گرز و و تبرزین دهید
مرا گونه پیری ببستی به جای
به تنهایی آوردمیشان ز پای
دو لشکر نهادند دل ها به مرگ
بیارید تیر از دو سو چون تگرگ
چو بُد جنگ چندی به تیر خدنگ
پس از تیر با نیزه کردند جنگ
پس از نیزه زی تیغ کین آختند
پس از تیغ کشتی فرو ساختند
زده دست از کینه بر یکدگر
یکی در گریبان یکی در کمر
به دشنه یکی گشته سینه شکاف
به خشت آن دگر باز درّیده ناف
سرانجام شد روز ترکان درشت
به ناکام یکسر بدادند پشت
یکی ترکش انداخت دیگر کلاه
گریزان برفتند بی راه و راه
پس اندر نشستند ایرانیان
گشاده به کین دست و بسته میان
همه ره بد افکنده پنجاه میل
گرفتند تیرست و پنجاه پیل
ز خرگاه و از خیمه رنگ رنگ
ز شمشیر و از ترکش پُر خدنگ
ز دیبا و از آلت گونه گون
همه گرد کردند یک مه فزون
چنان توده ای گشت بر چرخ و ماه
که دیدی ازو دیده یکماهه راه
ز پیرامنش زرد و سرخ و بنفش
زده گونه گون پرنیانی درفش
تو گفتی که کوهیست پُر لاله زار
شکفته درخت اندرو صد هزار
سپهدار از او بهر شه برگزید
دگر بر گرفت آنچه او را سزید
ببخشید بهر د گر بر سپاه
سوی جنگ فغفور برداشت راه
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۴ - فرستادن رام لچمن را برای آوردن سگریو
چو شاهنشاه چین از غایت کین
ز هر سو آخته شمشیر زری ن
به عزم رزم شاه زنگی شب
فشاند از زهر خندی آتش از لب
دران میدان مظّفر گشت و منصور
به چرخ افراخت بختش بیرق نور
به کین لچمن شده چون مهر در تاب
حمائل کرده در بر تیغ زهر آب
ز چشمه سوی کسکندها زده گام
که صبح عمر میمونان کند شام
به خود برده به فرمان همایون
پیام رام بهر شاه میمون
که باید همچو گوی از سرشتابی
وگرنه بر تن خود سر نیابی
شنیده آتش کین از حد افزون
چو زیبق مضطرب شد شاه میمون
نکو نامد جز این تدبیر دیگر
که بشتابد به جان یا سازد از سر
دوان آمد به صد جان معذرت خواه
به مژگان روفت خاشاک و خس راه
ز جا جنبید میمون نکو رأی
ز میمونان و خرسان لشکر آرای
همه پیل افکن و غرنده چون ابر
همه شیر افکن و درنده چون ببر
نهنگانی به نیرو اژدها جنگ
پلنگانی به کین شیر هوا جنگ
زمین بوسید و پیش ر ام استاد
پس از پوزشگری عرض سپه داد
که شاها عفو کن زین بنده تقصیر
سپه را جمع می کردم به تدبیر
از آن در آمدنها دیر کردم
که جمع فوج فوج شیر کردم
دگر خاطر نشانم بایدت کرد
یقین بادت که روز رزم و ناورد
به گیتی هیچ کس را نیست یارا
که بستیزد به راون دیو لنکا
جز این جمعی که آوردم به خدمت
کرا این زهره وین نیرو و هم ت
نه میمونند، خرسان خود کیانند
که اینها هم ز تخم جنیانند
به اینها فتح لنکا منحصر بود
سخن کوته حدیثم مختصر بود
کنون شادان گره دور از جبین کن
ببین تدبیر کار و آفرین کن
ز هر سو آخته شمشیر زری ن
به عزم رزم شاه زنگی شب
فشاند از زهر خندی آتش از لب
دران میدان مظّفر گشت و منصور
به چرخ افراخت بختش بیرق نور
به کین لچمن شده چون مهر در تاب
حمائل کرده در بر تیغ زهر آب
ز چشمه سوی کسکندها زده گام
که صبح عمر میمونان کند شام
به خود برده به فرمان همایون
پیام رام بهر شاه میمون
که باید همچو گوی از سرشتابی
وگرنه بر تن خود سر نیابی
شنیده آتش کین از حد افزون
چو زیبق مضطرب شد شاه میمون
نکو نامد جز این تدبیر دیگر
که بشتابد به جان یا سازد از سر
دوان آمد به صد جان معذرت خواه
به مژگان روفت خاشاک و خس راه
ز جا جنبید میمون نکو رأی
ز میمونان و خرسان لشکر آرای
همه پیل افکن و غرنده چون ابر
همه شیر افکن و درنده چون ببر
نهنگانی به نیرو اژدها جنگ
پلنگانی به کین شیر هوا جنگ
زمین بوسید و پیش ر ام استاد
پس از پوزشگری عرض سپه داد
که شاها عفو کن زین بنده تقصیر
سپه را جمع می کردم به تدبیر
از آن در آمدنها دیر کردم
که جمع فوج فوج شیر کردم
دگر خاطر نشانم بایدت کرد
یقین بادت که روز رزم و ناورد
به گیتی هیچ کس را نیست یارا
که بستیزد به راون دیو لنکا
جز این جمعی که آوردم به خدمت
کرا این زهره وین نیرو و هم ت
نه میمونند، خرسان خود کیانند
که اینها هم ز تخم جنیانند
به اینها فتح لنکا منحصر بود
سخن کوته حدیثم مختصر بود
کنون شادان گره دور از جبین کن
ببین تدبیر کار و آفرین کن