عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح ملک اتسز
ای غریو کوس تو در گوش بانگ ارغنون
جزع گشت فام از گرد خیلت گنبد فیروزه گون
با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا
در کف سهم تو جان گرد نان مانده زبون
در فلک از عمر تو معمور عالمهای جان
بر زمین از تیغ تو موجود دریاهای خون
دست گوهر ببخشد ، زان قبل شمشیر تو
گوهر خود را نیارد از حجاب خون برون
عرصهٔ تأیید تو وفد سعادت را مقر
قوت اقبال تو سقف سیادت را ستون
حاجیان بودند ایام ترا در خسروی
آن همه گردنکشان از عهد آدم تا کنون
ای شده ایام مکاران ز سهم تو سیاه
وی شده اعلام جباران ز تیغ تو نگون
هر که در ایام تو لاف جهانداری زند
عقل مجنون خواندش ، آری جنون باشد فنون
هست دریا با وجود بسطت جود تو خرد
هست گردون با کمال رفعت قدر تو دون
گر مضا دارد فلک ، دارد ز عزم تو مضا
ور سکون دارد زمین ، دارد ز حزم تو سکون
مایهٔ جاهت فزون از قدر آفاق و نفوس
پایهٔ قدرت برون از حد اوهام و ظنون
بوده عونت خنجر وزو بین دولت را فسان
گشته نامت عقرب و تنین گردون را فسون
در دو دست تو کمان و تیر چون نون و الف
کرده بالای الف شکل بداندیشان چو نون
زین ران حشمت تو چرخ کی باشد سموش؟
زیر زین دولت تو دهر کی گردد حرون ؟
قالب اقبال را آثار تو گشته حلل
دوحهٔ آمال را اخبار تو گشته غصون
گر شود قدرت مجسم پر شود جوف فلک
ور شود عقلت مقسم گو شود خوف جنون
با وفاقت عاقلان را آشنایی در قلوب
وز جمالت ناظران را روشنایی در عیون
نیست انواع فضایل جز بصدر تو عزیز
نیست اعراض افاضل جز بجاه تو مسون
روزگار دیگری اندر میان روزگار
وز تو هم منت خلایق را بحاصل ، هم منون
تا نباشد زینت عز معالی چون هوان
تا نباشد حرمت حد مساعی چون محون
طعمهٔ جود تو بادا هم جبال و هم بحور
عرصهٔ ملک تو بادا هم سنین و هم قرون
قدر تو اندر جلالت ، ملک تو اندر ثبات
این چو چرخ باستان و آن چو کوه بیستون
عین تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد
بدسگال جاه تو کم باد و عمر تو فزون
جزع گشت فام از گرد خیلت گنبد فیروزه گون
با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا
در کف سهم تو جان گرد نان مانده زبون
در فلک از عمر تو معمور عالمهای جان
بر زمین از تیغ تو موجود دریاهای خون
دست گوهر ببخشد ، زان قبل شمشیر تو
گوهر خود را نیارد از حجاب خون برون
عرصهٔ تأیید تو وفد سعادت را مقر
قوت اقبال تو سقف سیادت را ستون
حاجیان بودند ایام ترا در خسروی
آن همه گردنکشان از عهد آدم تا کنون
ای شده ایام مکاران ز سهم تو سیاه
وی شده اعلام جباران ز تیغ تو نگون
هر که در ایام تو لاف جهانداری زند
عقل مجنون خواندش ، آری جنون باشد فنون
هست دریا با وجود بسطت جود تو خرد
هست گردون با کمال رفعت قدر تو دون
گر مضا دارد فلک ، دارد ز عزم تو مضا
ور سکون دارد زمین ، دارد ز حزم تو سکون
مایهٔ جاهت فزون از قدر آفاق و نفوس
پایهٔ قدرت برون از حد اوهام و ظنون
بوده عونت خنجر وزو بین دولت را فسان
گشته نامت عقرب و تنین گردون را فسون
در دو دست تو کمان و تیر چون نون و الف
کرده بالای الف شکل بداندیشان چو نون
زین ران حشمت تو چرخ کی باشد سموش؟
زیر زین دولت تو دهر کی گردد حرون ؟
قالب اقبال را آثار تو گشته حلل
دوحهٔ آمال را اخبار تو گشته غصون
گر شود قدرت مجسم پر شود جوف فلک
ور شود عقلت مقسم گو شود خوف جنون
با وفاقت عاقلان را آشنایی در قلوب
وز جمالت ناظران را روشنایی در عیون
نیست انواع فضایل جز بصدر تو عزیز
نیست اعراض افاضل جز بجاه تو مسون
روزگار دیگری اندر میان روزگار
وز تو هم منت خلایق را بحاصل ، هم منون
تا نباشد زینت عز معالی چون هوان
تا نباشد حرمت حد مساعی چون محون
طعمهٔ جود تو بادا هم جبال و هم بحور
عرصهٔ ملک تو بادا هم سنین و هم قرون
قدر تو اندر جلالت ، ملک تو اندر ثبات
این چو چرخ باستان و آن چو کوه بیستون
عین تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد
بدسگال جاه تو کم باد و عمر تو فزون
رشیدالدین میبدی : ۱۰- سورة یونس - مکیة
۵ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ مِنْهُمْ مَنْ یَسْتَمِعُونَ إِلَیْکَ و از ایشان کساناند که مىنیوشند بتو أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ تو هیچ توانى که کران را شنوایى وَ لَوْ کانُوا لا یَعْقِلُونَ (۴۲) ایشان که کرانند نتوانند که دریابند.
وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْظُرُ إِلَیْکَ و از ایشان کس است که مىنگرد بتو أَ فَأَنْتَ تَهْدِی الْعُمْیَ تو هیچ توانى که نابینایان را راه نمایى وَ لَوْ کانُوا لا یُبْصِرُونَ (۴۳) چون توانى و ایشان نمىبینند.
إِنَّ اللَّهَ لا یَظْلِمُ النَّاسَ شَیْئاً اللَّه بر مردمان ستم نکند هیچ. وَ لکِنَّ النَّاسَ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ (۴۴) لکن مردمان بر خویشتن ستم میکنند.
وَ یَوْمَ یَحْشُرُهُمْ و آن روز که ایشان را بهم کنیم و جمع آریم کَأَنْ لَمْ یَلْبَثُوا گویى که ایشان را درنگ نبود پیش از آن هرگز إِلَّا ساعَةً مِنَ النَّهارِ مگر یک ساعت از روز یَتَعارَفُونَ بَیْنَهُمْ آشنایى با یکدیگر فرا میدهند قَدْ خَسِرَ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ زیان کار گشتند ایشان که دروغ شمردند رستاخیز را و شدن بخداى و دیدار او وَ ما کانُوا مُهْتَدِینَ (۴۵) و ایشان بر راه نبودند.
وَ إِمَّا نُرِیَنَّکَ و اگر بتو نمائیم بَعْضَ الَّذِی نَعِدُهُمْ چیزى از آنچه مشرکان قریش را مىوعده دهیم أَوْ نَتَوَفَّیَنَّکَ یا ترا پیش بمیرانیم فَإِلَیْنا مَرْجِعُهُمْ باز گشت ایشان آخر با ما است ثُمَّ اللَّهُ شَهِیدٌ عَلى ما یَفْعَلُونَ (۴۶) و آن گه اللَّه گواست بر آنچه ایشان میکنند.
وَ لِکُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ هر امّتى را پیغامبرى است فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ چون رسول آمد بایشان قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْقِسْطِ میان ایشان و میان پیغامبر ایشان کار برگزارند بداد و سزا وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ (۴۷) و بر هیچ کس از ایشان ستم نجویند.
وَ یَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ میگویند که هنگام این خاست از گور کى است؟ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ (۴۸) اگر مىراست گوئید.
قُلْ بگو لا أَمْلِکُ لِنَفْسِی ضَرًّا من خویشتن را نتوان گزند باز داشتن دارم وَ لا نَفْعاً و نه توان سود یافتن إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ مگر آنچه اللَّه خواهد لِکُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ هلاک گشتن و مردن هر گروهى را هنگامى است إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ چون هنگام ایشان در رسد فَلا یَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً از آن هنگام نه یک ساعت با پس نشیند وَ لا یَسْتَقْدِمُونَ (۴۹) و نه یک ساعت پیش شوند.
قُلْ بگو أَ رَأَیْتُمْ إِنْ أَتاکُمْ عَذابُهُ چون بینید اگر بشما آید عذاب او بَیاتاً أَوْ نَهاراً به شبیخون یا بروز ما ذا یَسْتَعْجِلُ مِنْهُ الْمُجْرِمُونَ (۵۰) چه چیز است از آنکه بد کاران و کافران بآن مىشتابند.
أَ ثُمَّ إِذا ما وَقَعَ آمَنْتُمْ بِهِ پس آنکه آن بیفتاد بخواهید گروید بآن؟
آلْآنَ که اکنون است وَ قَدْ کُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ (۵۱) و همه عمر خویش بآن مىشتابیدید.
ثُمَّ قِیلَ لِلَّذِینَ ظَلَمُوا آن گه ستم کاران را گویند ذُوقُوا عَذابَ الْخُلْدِ چشید عذاب جاویدى هَلْ تُجْزَوْنَ إِلَّا بِما کُنْتُمْ تَکْسِبُونَ (۵۲) شما را پاداش دهند مگر بآنچه میکردید
وَ یَسْتَنْبِئُونَکَ خبر مىپرسند از تو أَ حَقٌّ هُوَ که خود راست است این خبر رستاخیز قُلْ إِی وَ رَبِّی بگو آرى بخداى من إِنَّهُ لَحَقٌّ که این خبر راست است وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِینَ (۵۳) و شما پیش نشوید و او را در خود عاجز نیارید
وَ لَوْ أَنَّ لِکُلِّ نَفْسٍ ظَلَمَتْ و اگر هر کسى را که و بر خود ستم کرد ما فِی الْأَرْضِ او را ملک بود هر چه در زمین است لَافْتَدَتْ بِهِ خویشتن را بآن باز خرید جوید و نیابد وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ و پشیمانى خویش در دل نهان دارند لَمَّا رَأَوُا الْعَذابَ آن گه که عذاب بینند وَ قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْقِسْطِ و میان ایشان کار برگزارند بسزا و داد وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ (۵۴) و بر هیچ کس از ایشان ستم نکنند.
أَلا آگاه باشید و بدانید.
إِنَّ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ که خداى را است هر چه در آسمان و زمین است أَلا إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ آگاه باشید که گفت خدا راست است وَ لکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لا یَعْلَمُونَ (۵۵) لکن بیشتر ایشان نمیدانند.
هُوَ یُحیِی وَ یُمِیتُ اوست که مرده زنده میکند و زنده مىمیراند وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ (۵۶) و شما را همه با او خواهند برد.
وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْظُرُ إِلَیْکَ و از ایشان کس است که مىنگرد بتو أَ فَأَنْتَ تَهْدِی الْعُمْیَ تو هیچ توانى که نابینایان را راه نمایى وَ لَوْ کانُوا لا یُبْصِرُونَ (۴۳) چون توانى و ایشان نمىبینند.
إِنَّ اللَّهَ لا یَظْلِمُ النَّاسَ شَیْئاً اللَّه بر مردمان ستم نکند هیچ. وَ لکِنَّ النَّاسَ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ (۴۴) لکن مردمان بر خویشتن ستم میکنند.
وَ یَوْمَ یَحْشُرُهُمْ و آن روز که ایشان را بهم کنیم و جمع آریم کَأَنْ لَمْ یَلْبَثُوا گویى که ایشان را درنگ نبود پیش از آن هرگز إِلَّا ساعَةً مِنَ النَّهارِ مگر یک ساعت از روز یَتَعارَفُونَ بَیْنَهُمْ آشنایى با یکدیگر فرا میدهند قَدْ خَسِرَ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ زیان کار گشتند ایشان که دروغ شمردند رستاخیز را و شدن بخداى و دیدار او وَ ما کانُوا مُهْتَدِینَ (۴۵) و ایشان بر راه نبودند.
وَ إِمَّا نُرِیَنَّکَ و اگر بتو نمائیم بَعْضَ الَّذِی نَعِدُهُمْ چیزى از آنچه مشرکان قریش را مىوعده دهیم أَوْ نَتَوَفَّیَنَّکَ یا ترا پیش بمیرانیم فَإِلَیْنا مَرْجِعُهُمْ باز گشت ایشان آخر با ما است ثُمَّ اللَّهُ شَهِیدٌ عَلى ما یَفْعَلُونَ (۴۶) و آن گه اللَّه گواست بر آنچه ایشان میکنند.
وَ لِکُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ هر امّتى را پیغامبرى است فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ چون رسول آمد بایشان قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْقِسْطِ میان ایشان و میان پیغامبر ایشان کار برگزارند بداد و سزا وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ (۴۷) و بر هیچ کس از ایشان ستم نجویند.
وَ یَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ میگویند که هنگام این خاست از گور کى است؟ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ (۴۸) اگر مىراست گوئید.
قُلْ بگو لا أَمْلِکُ لِنَفْسِی ضَرًّا من خویشتن را نتوان گزند باز داشتن دارم وَ لا نَفْعاً و نه توان سود یافتن إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ مگر آنچه اللَّه خواهد لِکُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ هلاک گشتن و مردن هر گروهى را هنگامى است إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ چون هنگام ایشان در رسد فَلا یَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً از آن هنگام نه یک ساعت با پس نشیند وَ لا یَسْتَقْدِمُونَ (۴۹) و نه یک ساعت پیش شوند.
قُلْ بگو أَ رَأَیْتُمْ إِنْ أَتاکُمْ عَذابُهُ چون بینید اگر بشما آید عذاب او بَیاتاً أَوْ نَهاراً به شبیخون یا بروز ما ذا یَسْتَعْجِلُ مِنْهُ الْمُجْرِمُونَ (۵۰) چه چیز است از آنکه بد کاران و کافران بآن مىشتابند.
أَ ثُمَّ إِذا ما وَقَعَ آمَنْتُمْ بِهِ پس آنکه آن بیفتاد بخواهید گروید بآن؟
آلْآنَ که اکنون است وَ قَدْ کُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ (۵۱) و همه عمر خویش بآن مىشتابیدید.
ثُمَّ قِیلَ لِلَّذِینَ ظَلَمُوا آن گه ستم کاران را گویند ذُوقُوا عَذابَ الْخُلْدِ چشید عذاب جاویدى هَلْ تُجْزَوْنَ إِلَّا بِما کُنْتُمْ تَکْسِبُونَ (۵۲) شما را پاداش دهند مگر بآنچه میکردید
وَ یَسْتَنْبِئُونَکَ خبر مىپرسند از تو أَ حَقٌّ هُوَ که خود راست است این خبر رستاخیز قُلْ إِی وَ رَبِّی بگو آرى بخداى من إِنَّهُ لَحَقٌّ که این خبر راست است وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِینَ (۵۳) و شما پیش نشوید و او را در خود عاجز نیارید
وَ لَوْ أَنَّ لِکُلِّ نَفْسٍ ظَلَمَتْ و اگر هر کسى را که و بر خود ستم کرد ما فِی الْأَرْضِ او را ملک بود هر چه در زمین است لَافْتَدَتْ بِهِ خویشتن را بآن باز خرید جوید و نیابد وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ و پشیمانى خویش در دل نهان دارند لَمَّا رَأَوُا الْعَذابَ آن گه که عذاب بینند وَ قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْقِسْطِ و میان ایشان کار برگزارند بسزا و داد وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ (۵۴) و بر هیچ کس از ایشان ستم نکنند.
أَلا آگاه باشید و بدانید.
إِنَّ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ که خداى را است هر چه در آسمان و زمین است أَلا إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ آگاه باشید که گفت خدا راست است وَ لکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لا یَعْلَمُونَ (۵۵) لکن بیشتر ایشان نمیدانند.
هُوَ یُحیِی وَ یُمِیتُ اوست که مرده زنده میکند و زنده مىمیراند وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ (۵۶) و شما را همه با او خواهند برد.
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧۵ - قصیده در تعریف و تاریخ بنای قصری که نظام الدین یحیی ساخته
حبذا این قصر جانپرور که تا گشت آشکار
کرد پنهان رخ ز شرم او بهشت کردگار
از لطافت هست تا حدی که جفتش در جهان
کس نبیند غیر ازین فیروزه طاق زرنگار
در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او
عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار
از هوای جانفزای او عجب نآید مرا
گر سخن گوید درو صورت که باشد بر جدار
کی کمال نور مه نقصان گرفتی در خسوف
گر ز عکس جام وی بودی فروغش مستعار
هست بحری پر عجائب کز میان موج او
گوهر شهوار شادی دل افتد بر کنار
باشد از رفعت سپهری زو فروزان گشته مهر
چون بود خسرو در او مسند نشین هنگام بار
خسرو جمشید رتبت داور دارا صفت
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
شاه یحیی کاندرین شش طاق ایوان سپنج
مثل او ناید پدید از اجتماع هفت و چار
در چنین خرم سرا از گفته ابن یمین
زهره کو تا خوش نوائی برکشد عشاق وار
شرط آداب عبودیت بجا آرد نخست
پس بگوید بی تحاشی پیش تخت شهریار
کای جنابت قبله اقبال اهل روزگار
حمله رستم همه دستانت آید روز کار
تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست
آن گرفت آرام دایم وین نمیگیرد قرار
ور نسیم لطف تو بر بیشه شیران وزد
ور سموم قهر تو یابد سوی دریا گذار
در صدف از تاب قهرت در شود دیگر بی آب
کام شیر شرزه گردد ناف آهوی تتار
فتنه را در باغ عدلت ز آرزوی خواب خوش
ناید اندر دیده چیزی جز خیال کو کنار
نفس نامی را ز ابر دستت ار باشد مدد
تا ابد یابد رهائی از تهی دستی چنار
آفتاب و آسمانت خواندمی گر دیدمی
آفتابی بیزوال و آسمانی با وقار
باد عمرت جاودان تا در پناه جاه تو
صاحب اینقصر سازد از خوشی زین صد هزار
صاحب اعظم غیاث ملک و دین دستور شرق
آنکه با بخت جوانش هست رأی پیر یار
و آنکه چون گیرد هوای دل غبار آرزو
هیچکس ننشاند الا ابر دستش آن غبار
حزم هشیارش چنان آئین مستی بر فکند
کز سر نرگس نخواهد شد برون هرگز خمار
سال هجرت چون قدم در ذال و نون و ها نهاد
وز مه شوال عشر اوسط آمد در شمار
بر در و دیوار این خرم سرا ابن یمین
زر نبودش تا فشاند کرد عقد در نثار
صاحبا این قصر عالی تا ابد پاینده باد
تا بعز و دولت و اقبال شاه کامکار
قرنها در مسند عزت بکام دوستان
بگذراند اندرین فرخنده کاخ زرنگار
کرد پنهان رخ ز شرم او بهشت کردگار
از لطافت هست تا حدی که جفتش در جهان
کس نبیند غیر ازین فیروزه طاق زرنگار
در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او
عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار
از هوای جانفزای او عجب نآید مرا
گر سخن گوید درو صورت که باشد بر جدار
کی کمال نور مه نقصان گرفتی در خسوف
گر ز عکس جام وی بودی فروغش مستعار
هست بحری پر عجائب کز میان موج او
گوهر شهوار شادی دل افتد بر کنار
باشد از رفعت سپهری زو فروزان گشته مهر
چون بود خسرو در او مسند نشین هنگام بار
خسرو جمشید رتبت داور دارا صفت
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
شاه یحیی کاندرین شش طاق ایوان سپنج
مثل او ناید پدید از اجتماع هفت و چار
در چنین خرم سرا از گفته ابن یمین
زهره کو تا خوش نوائی برکشد عشاق وار
شرط آداب عبودیت بجا آرد نخست
پس بگوید بی تحاشی پیش تخت شهریار
کای جنابت قبله اقبال اهل روزگار
حمله رستم همه دستانت آید روز کار
تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست
آن گرفت آرام دایم وین نمیگیرد قرار
ور نسیم لطف تو بر بیشه شیران وزد
ور سموم قهر تو یابد سوی دریا گذار
در صدف از تاب قهرت در شود دیگر بی آب
کام شیر شرزه گردد ناف آهوی تتار
فتنه را در باغ عدلت ز آرزوی خواب خوش
ناید اندر دیده چیزی جز خیال کو کنار
نفس نامی را ز ابر دستت ار باشد مدد
تا ابد یابد رهائی از تهی دستی چنار
آفتاب و آسمانت خواندمی گر دیدمی
آفتابی بیزوال و آسمانی با وقار
باد عمرت جاودان تا در پناه جاه تو
صاحب اینقصر سازد از خوشی زین صد هزار
صاحب اعظم غیاث ملک و دین دستور شرق
آنکه با بخت جوانش هست رأی پیر یار
و آنکه چون گیرد هوای دل غبار آرزو
هیچکس ننشاند الا ابر دستش آن غبار
حزم هشیارش چنان آئین مستی بر فکند
کز سر نرگس نخواهد شد برون هرگز خمار
سال هجرت چون قدم در ذال و نون و ها نهاد
وز مه شوال عشر اوسط آمد در شمار
بر در و دیوار این خرم سرا ابن یمین
زر نبودش تا فشاند کرد عقد در نثار
صاحبا این قصر عالی تا ابد پاینده باد
تا بعز و دولت و اقبال شاه کامکار
قرنها در مسند عزت بکام دوستان
بگذراند اندرین فرخنده کاخ زرنگار