عبارات مورد جستجو در ۷ گوهر پیدا شد:
فردوسی : منوچهر
بخش ۱۷
چو شد ساخته کار خود بر نشست
چو گردی به مردی میان را ببست
یکی ترگ رومی به سر بر نهاد
یکی باره زیراندرش همچو باد
بیامد گرازان به درگاه سام
نه آواز داد و نه برگفت نام
به کار آگهان گفت تا ناگهان
بگویند با سرفراز جهان
که آمد فرستادهای کابلی
به نزد سپهبد یل زابلی
ز مهراب گرد آوریده پیام
به نزد سپهبد جهانگیر سام
بیامد بر سام یل پردهدار
بگفت و بفرمود تا داد بار
فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت
به پیش سپهبد خرامید تفت
زمین را ببوسید و کرد آفرین
ابر شاه و بر پهلوان زمین
نثار و پرستنده و اسپ و پیل
رده بر کشیده ز در تا دو میل
یکایک همه پیش سام آورید
سر پهلوان خیره شد کان بدید
پر اندیشه بنشست برسان مست
بکش کرده دست و سرافگنده پست
که جایی کجا مایه چندین بود
فرستادن زن چه آیین بود
گراین خواسته زو پذیرم همه
ز من گردد آزرده شاه رمه
و گر بازگردانم از پیش زال
برآرد به کردار سیمرغ بال
برآورد سر گفت کاین خواسته
غلامان و پیلان آراسته
برید این به گنجور دستان دهید
به نام مه کابلستان دهید
پری روی سیندخت بر پیش سام
زبان کرد گویا و دل شادکام
چو آن هدیهها را پذیرفته دید
رسیده بهی و بدی رفته دید
سه بت روی با او به یک جا بدند
سمن پیکر و سرو بالا بدند
گرفته یکی جام هر یک به دست
بفرمود کامد به جای نشست
به پیش سپهبد فرو ریختند
همه یک به دیگر برآمیختند
چو با پهلوان کار بر ساختند
ز بیگانه خانه بپرداختند
چنین گفت سیندخت با پهلوان
که با رای تو پیر گردد جوان
بزرگان ز تو دانش آموختند
به تو تیرگیها برافروختند
به مهر تو شد بسته دست بدی
به گرزت گشاده ره ایزدی
گنهکار گر بود مهراب بود
ز خون دلش دیده سیراب بود
سر بیگناهان کابل چه کرد
کجا اندر آورد باید بگرد
همه شهر زنده برای تواند
پرستنده و خاک پای تواند
ازان ترس کو هوش و زور آفرید
درخشنده ناهید و هور آفرید
نیاید چنین کارش از تو پسند
میان را به خون ریختن در مبند
بدو سام یل گفت با من بگوی
ازان کت بپرسم بهانه مجوی
تو مهراب را کهتری گر همال
مر آن دخت او را کجا دید زال
به روی و به موی و به خوی و خرد
به من گوی تا باکی اندر خورد
ز بالا و دیدار و فرهنگ اوی
بران سان که دیدی یکایک بگوی
بدو گفت سیندخت کای پهلوان
سر پهلوانان و پشت گوان
یکی سخت پیمانت خواهم نخست
که لرزان شود زو بر و بوم و رست
که از تو نیاید به جانم گزند
نه آنکس که بر من بود ارجمند
مرا کاخ و ایوان آباد هست
همان گنج و خویشان و بنیاد هست
چو ایمن شوم هر چه گویی بگوی
بگویم بجویم بدین آب روی
نهفته همه گنج کابلستان
بکوشم رسانم به زابلستان
جزین نیز هر چیز کاندر خورد
بیبد ز من مهتر پر خرد
گرفت آن زمان سام دستش به دست
ورا نیک بنواخت و پیمان ببست
چو بشنید سیندخت سوگند او
همان راست گفتار و پیوند او
زمین را ببوسید و بر پای خاست
بگفت آنچه اندر نهان بود راست
که من خویش ضحاکم ای پهلوان
زن گرد مهراب روشن روان
همان مام رودابهٔ ماه روی
که دستان همی جان فشاند بروی
همه دودمان پیش یزدان پاک
شب تیره تا برکشد روز چاک
همی بر تو بر خواندیم آفرین
همان بر جهاندار شاه زمین
کنون آمدم تا هوای تو چیست
ز کابل ترا دشمن و دوست کیست
اگر ما گنهکار و بدگوهریم
بدین پادشاهی نه اندر خوریم
من اینک به پیش توام مستمند
بکش گر کشی ور ببندی ببند
دل بیگناهان کابل مسوز
کجا تیره روز اندر آید به روز
سخنها چو بشنید ازو پهلوان
زنی دید با رای و روشن روان
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو
میانش چو غرو و به رفتن تذرو
چنین داد پاسخ که پیمان من
درست است اگر بگسلد جان من
تو با کابل و هر که پیوند تست
بمانید شادان دل و تندرست
بدین نیز همداستانم که زال
ز گیتی چو رودابه جوید همال
شما گرچه از گوهر دیگرید
همان تاج و اورنگ را در خورید
چنین است گیتی وزین ننگ نیست
ابا کردگار جهان جنگ نیست
چنان آفریند که آیدش رای
نمانیم و ماندیم با های های
یکی بر فراز و یکی در نشیب
یکی با فزونی یکی با نهیب
یکی از فزایش دل آراسته
ز کمی دل دیگری کاسته
یکی نامه با لابهٔ دردمند
نبشتم به نزدیک شاه بلند
به نزد منوچهر شد زال زر
چنان شد که گفتی برآورده پر
به زین اندر آمد که زین را ندید
همان نعل اسپش زمین را ندید
بدین زال را شاه پاسخ دهد
چو خندان شود رای فرخ نهد
که پروردهٔ مرغ بیدل شدست
از آب مژه پای در گل شدست
عروس ار به مهر اندرون همچو اوست
سزد گر برآیند هر دو ز پوست
یکی روی آن بچهٔ اژدها
مرا نیز بنمای و بستان بها
بدو گفت سیندخت اگر پهلوان
کند بنده را شاد و روشن روان
چماند به کاخ من اندر سمند
سرم بر شود به آسمان بلند
به کابل چنو شهریار آوریم
همه پیش او جان نثار آوریم
لب سام سیندخت پرخنده دید
همه بیخ کین از دلش کنده دید
نوندی دلاور به کردار باد
برافگند و مهراب را مژده داد
کز اندیشهٔ بد مکن یاد هیچ
دلت شاد کن کار مهمان بسیچ
من اینک پس نامه اندر دمان
بیایم نجویم به ره بر زمان
دوم روز چون چشمهٔ آفتاب
بجنیبد و بیدار شد سر ز خواب
گرانمایه سیندخت بنهاد روی
به درگاه سالار دیهیم جوی
روارو برآمد ز درگاه سام
مه بانوان خواندندش به نام
بیامد بر سام و بردش نماز
سخن گفت بااو زمانی دراز
به دستوری بازگشتن به جای
شدن شادمان سوی کابل خدای
دگر ساختن کار مهمان نو
نمودن به داماد پیمان نو
ورا سام یل گفت برگرد و رو
بگو آنچه دیدی به مهراب گو
سزاوار او خلعت آراستند
ز گنج آنچه پرمایهتر خواستند
بکابل دگر سام را هر چه بود
ز کاخ و زباغ و زکشت و درود
دگر چارپایان دوشیدنی
ز گستردنی هم ز پوشیدنی
به سیندخت بخشید و دستش بدست
گرفت و یک نیز پیمان ببست
پذیرفت مر دخت او را بزال
که باشند هر دو بشادی همال
سرافراز گردی و مردی دویست
بدو داد و گفتش که ایدر مایست
به کابل بباش و به شادی بمان
ازین پس مترس از بد بدگمان
شگفته شد آن روی پژمرده ماه
به نیک اختری برگرفتند راه
چو گردی به مردی میان را ببست
یکی ترگ رومی به سر بر نهاد
یکی باره زیراندرش همچو باد
بیامد گرازان به درگاه سام
نه آواز داد و نه برگفت نام
به کار آگهان گفت تا ناگهان
بگویند با سرفراز جهان
که آمد فرستادهای کابلی
به نزد سپهبد یل زابلی
ز مهراب گرد آوریده پیام
به نزد سپهبد جهانگیر سام
بیامد بر سام یل پردهدار
بگفت و بفرمود تا داد بار
فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت
به پیش سپهبد خرامید تفت
زمین را ببوسید و کرد آفرین
ابر شاه و بر پهلوان زمین
نثار و پرستنده و اسپ و پیل
رده بر کشیده ز در تا دو میل
یکایک همه پیش سام آورید
سر پهلوان خیره شد کان بدید
پر اندیشه بنشست برسان مست
بکش کرده دست و سرافگنده پست
که جایی کجا مایه چندین بود
فرستادن زن چه آیین بود
گراین خواسته زو پذیرم همه
ز من گردد آزرده شاه رمه
و گر بازگردانم از پیش زال
برآرد به کردار سیمرغ بال
برآورد سر گفت کاین خواسته
غلامان و پیلان آراسته
برید این به گنجور دستان دهید
به نام مه کابلستان دهید
پری روی سیندخت بر پیش سام
زبان کرد گویا و دل شادکام
چو آن هدیهها را پذیرفته دید
رسیده بهی و بدی رفته دید
سه بت روی با او به یک جا بدند
سمن پیکر و سرو بالا بدند
گرفته یکی جام هر یک به دست
بفرمود کامد به جای نشست
به پیش سپهبد فرو ریختند
همه یک به دیگر برآمیختند
چو با پهلوان کار بر ساختند
ز بیگانه خانه بپرداختند
چنین گفت سیندخت با پهلوان
که با رای تو پیر گردد جوان
بزرگان ز تو دانش آموختند
به تو تیرگیها برافروختند
به مهر تو شد بسته دست بدی
به گرزت گشاده ره ایزدی
گنهکار گر بود مهراب بود
ز خون دلش دیده سیراب بود
سر بیگناهان کابل چه کرد
کجا اندر آورد باید بگرد
همه شهر زنده برای تواند
پرستنده و خاک پای تواند
ازان ترس کو هوش و زور آفرید
درخشنده ناهید و هور آفرید
نیاید چنین کارش از تو پسند
میان را به خون ریختن در مبند
بدو سام یل گفت با من بگوی
ازان کت بپرسم بهانه مجوی
تو مهراب را کهتری گر همال
مر آن دخت او را کجا دید زال
به روی و به موی و به خوی و خرد
به من گوی تا باکی اندر خورد
ز بالا و دیدار و فرهنگ اوی
بران سان که دیدی یکایک بگوی
بدو گفت سیندخت کای پهلوان
سر پهلوانان و پشت گوان
یکی سخت پیمانت خواهم نخست
که لرزان شود زو بر و بوم و رست
که از تو نیاید به جانم گزند
نه آنکس که بر من بود ارجمند
مرا کاخ و ایوان آباد هست
همان گنج و خویشان و بنیاد هست
چو ایمن شوم هر چه گویی بگوی
بگویم بجویم بدین آب روی
نهفته همه گنج کابلستان
بکوشم رسانم به زابلستان
جزین نیز هر چیز کاندر خورد
بیبد ز من مهتر پر خرد
گرفت آن زمان سام دستش به دست
ورا نیک بنواخت و پیمان ببست
چو بشنید سیندخت سوگند او
همان راست گفتار و پیوند او
زمین را ببوسید و بر پای خاست
بگفت آنچه اندر نهان بود راست
که من خویش ضحاکم ای پهلوان
زن گرد مهراب روشن روان
همان مام رودابهٔ ماه روی
که دستان همی جان فشاند بروی
همه دودمان پیش یزدان پاک
شب تیره تا برکشد روز چاک
همی بر تو بر خواندیم آفرین
همان بر جهاندار شاه زمین
کنون آمدم تا هوای تو چیست
ز کابل ترا دشمن و دوست کیست
اگر ما گنهکار و بدگوهریم
بدین پادشاهی نه اندر خوریم
من اینک به پیش توام مستمند
بکش گر کشی ور ببندی ببند
دل بیگناهان کابل مسوز
کجا تیره روز اندر آید به روز
سخنها چو بشنید ازو پهلوان
زنی دید با رای و روشن روان
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو
میانش چو غرو و به رفتن تذرو
چنین داد پاسخ که پیمان من
درست است اگر بگسلد جان من
تو با کابل و هر که پیوند تست
بمانید شادان دل و تندرست
بدین نیز همداستانم که زال
ز گیتی چو رودابه جوید همال
شما گرچه از گوهر دیگرید
همان تاج و اورنگ را در خورید
چنین است گیتی وزین ننگ نیست
ابا کردگار جهان جنگ نیست
چنان آفریند که آیدش رای
نمانیم و ماندیم با های های
یکی بر فراز و یکی در نشیب
یکی با فزونی یکی با نهیب
یکی از فزایش دل آراسته
ز کمی دل دیگری کاسته
یکی نامه با لابهٔ دردمند
نبشتم به نزدیک شاه بلند
به نزد منوچهر شد زال زر
چنان شد که گفتی برآورده پر
به زین اندر آمد که زین را ندید
همان نعل اسپش زمین را ندید
بدین زال را شاه پاسخ دهد
چو خندان شود رای فرخ نهد
که پروردهٔ مرغ بیدل شدست
از آب مژه پای در گل شدست
عروس ار به مهر اندرون همچو اوست
سزد گر برآیند هر دو ز پوست
یکی روی آن بچهٔ اژدها
مرا نیز بنمای و بستان بها
بدو گفت سیندخت اگر پهلوان
کند بنده را شاد و روشن روان
چماند به کاخ من اندر سمند
سرم بر شود به آسمان بلند
به کابل چنو شهریار آوریم
همه پیش او جان نثار آوریم
لب سام سیندخت پرخنده دید
همه بیخ کین از دلش کنده دید
نوندی دلاور به کردار باد
برافگند و مهراب را مژده داد
کز اندیشهٔ بد مکن یاد هیچ
دلت شاد کن کار مهمان بسیچ
من اینک پس نامه اندر دمان
بیایم نجویم به ره بر زمان
دوم روز چون چشمهٔ آفتاب
بجنیبد و بیدار شد سر ز خواب
گرانمایه سیندخت بنهاد روی
به درگاه سالار دیهیم جوی
روارو برآمد ز درگاه سام
مه بانوان خواندندش به نام
بیامد بر سام و بردش نماز
سخن گفت بااو زمانی دراز
به دستوری بازگشتن به جای
شدن شادمان سوی کابل خدای
دگر ساختن کار مهمان نو
نمودن به داماد پیمان نو
ورا سام یل گفت برگرد و رو
بگو آنچه دیدی به مهراب گو
سزاوار او خلعت آراستند
ز گنج آنچه پرمایهتر خواستند
بکابل دگر سام را هر چه بود
ز کاخ و زباغ و زکشت و درود
دگر چارپایان دوشیدنی
ز گستردنی هم ز پوشیدنی
به سیندخت بخشید و دستش بدست
گرفت و یک نیز پیمان ببست
پذیرفت مر دخت او را بزال
که باشند هر دو بشادی همال
سرافراز گردی و مردی دویست
بدو داد و گفتش که ایدر مایست
به کابل بباش و به شادی بمان
ازین پس مترس از بد بدگمان
شگفته شد آن روی پژمرده ماه
به نیک اختری برگرفتند راه
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی میگذشتش روزگاری
نمیآمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آنکه دارد برک دوری
نه برک آنکه سازد با صبوری
فرو رفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل
زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزانتر از بیمار خیزان
گرفته کوه و دشت از بیقراری
وزو در کوه و دشت افتاده زاری
سهی سروش چو شاخ گل خمیده
چو گل صد جای پیراهن دریده
ز گریه بلبله وز ناله بلبل
گره بر دل زده چون غنچه دل
غمش را در جهان غمخوارهای نه
ز یارش هیچگونه چارهای نه
دو تازان شد که از ره خار میکند
چو خار از پای خود مسمار میکند
نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن
ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبائی به یکبار
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
پدید آوردی از رخ لاله زاری
ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلکها را طبق در هم شکستی
چو طفلی تشنه کابش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام
ز گرمی برده عشق آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را
رسیده آتش دل در دماغش
ز گرمی سوخته همچون چراغش
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
روانش برهلاک خویش گستاخ
بلا و رنج را آماج گشته
بلا ز اندازه رنج از حد گذشته
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریش بیست در بیست
دلش رفته قرار و بخت مرده
پی دل میدوید آن رخت برده
چنان در میرمید از دوست و دشمن
که جادواز سپندو دیو از آهن
غمش دامن گرفته و او به غم شاد
چو گنجی کز خرابی گردد آباد
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آش غم گشته بریان
علاج درد بیدرمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست
فرو مانده چنین تنها و رنجور
ز یاران منقطع وز دوستان دور
گرفته عشق شیرینش در آغوش
شده پیوند فرهادش فراموش
نه رخصت کز غمش جامی فرستد
نه کس محرم که پیغامی فرستد
گر از درگاه او گردی رسیدی
بجای سرمه در چشمش کشیدی
و گر در راه او دیدی گیائی
به بوسیدی و بر خواندی ثنائی
به صد تلخی رخ از مردم نهفتی
سخن شیرین جز از شیرین نگفتی
چنان پنداشت آن دلداه مست
که سوزد هر که را چون او دلی هست
کسی کش آتشی در دل فروزد
جهان یکسر چنان داند که سوزد
چو بردی نام آن معشوق چالاک
زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک
چو سوی قصر او نظاره کردی
به جای جامه جان را پاره کردی
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان
ز معروفان این دام زبون گیر
برو گرد آمده یک دشت نخجیر
یکی بالین گهش رفتی یکی جای
یکی دامنش بوسیدی یکی پای
گهی با آهوان خلوت گزیدی
گهی در موکب گوران دویدی
گهی اشک گوزنان دانه کردی
گهی دنبال شیران شانه کردی
به روزش آهوان دمساز بودند
گوزنانش به شب همراز بودند
نمدی روز و شب چون چرخ ناورد
نخوردی و نیاشامیدی از درد
بدان هنجار کاول راه رفتی
اگر ره یافتی یک ماه رفتی
اگر بودیش صد دیوار در پیش
ندیدی تا نکردی روی او ریش
و گر تیری به چشمش در نشستی
ز مدهوشی مژه بر هم نبستی
و گر پیش آمدی چاهیش در راه
ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه
دل از جان بر گفته وز جهان سیر
بلا همراه در بالا و در زیر
شبی و صد دریغ و ناله تا روز
دلی و صد هزاران حسرت و سوز
ره ار در کوی و گر در کاخ کردی
نفیرش سنگ را سوراخ کردی
نشاطی کز غم یارش جدا کرد
به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد
غمی کان با دلش دمساز میشد
دو اسبه پیش آن غم باز میشد
ادیم رخ به خون دیده میشست
سهیل خویش را در دیده میجست
نخفت ار چند خوابش ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست
دل از رخت خودی بیگانه بودش
که رخت دیگری در خانه بودش
از آن بدنقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست
نیاسود از دویدن صبح تا شام
مگر کز خویشتن بیرون نهد گام
ز تن میخواست تا دوری گزیند
مگر با دوست در یک تن نشیند
نبود آگه که مرغش در قفس نیست
به میدان شد ملک در خانه کس نیست
چنان با اختیار یار در ساخت
که از خود یار خود را باز نشناخت
اگر در نور و گر در نار دیدی
نشان هجر و وصل یار دیدی
ز هر نقشی که او را آمدی پیش
به نیک اختر زدی فال دل خویش
کسی در عشق فال بد نگیرد
و گر گیرد برای خود نگیرد
هر آن نقشی که آید زشت یا خوب
کند بر کام خویش آن نقش منسوب
به هر هفته شدی مهمان آن حور
به دیداری قناعت کردی از دور
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی
شبانگاه آمدی مانند نخجیر
وزان حوضه بخوردی شربتی شیر
جز آن شیر از جهان خوردی نبودش
برون زان حوض ناوردی نبودش
به شب زان حوض پایه هیچ نگذشت
همه شب گرد پای حوض میگشت
در آفاق این سخن شد داستانی
فتاد این داستان در هر زبانی
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی میگذشتش روزگاری
نمیآمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آنکه دارد برک دوری
نه برک آنکه سازد با صبوری
فرو رفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل
زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزانتر از بیمار خیزان
گرفته کوه و دشت از بیقراری
وزو در کوه و دشت افتاده زاری
سهی سروش چو شاخ گل خمیده
چو گل صد جای پیراهن دریده
ز گریه بلبله وز ناله بلبل
گره بر دل زده چون غنچه دل
غمش را در جهان غمخوارهای نه
ز یارش هیچگونه چارهای نه
دو تازان شد که از ره خار میکند
چو خار از پای خود مسمار میکند
نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن
ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبائی به یکبار
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
پدید آوردی از رخ لاله زاری
ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلکها را طبق در هم شکستی
چو طفلی تشنه کابش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام
ز گرمی برده عشق آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را
رسیده آتش دل در دماغش
ز گرمی سوخته همچون چراغش
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
روانش برهلاک خویش گستاخ
بلا و رنج را آماج گشته
بلا ز اندازه رنج از حد گذشته
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریش بیست در بیست
دلش رفته قرار و بخت مرده
پی دل میدوید آن رخت برده
چنان در میرمید از دوست و دشمن
که جادواز سپندو دیو از آهن
غمش دامن گرفته و او به غم شاد
چو گنجی کز خرابی گردد آباد
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آش غم گشته بریان
علاج درد بیدرمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست
فرو مانده چنین تنها و رنجور
ز یاران منقطع وز دوستان دور
گرفته عشق شیرینش در آغوش
شده پیوند فرهادش فراموش
نه رخصت کز غمش جامی فرستد
نه کس محرم که پیغامی فرستد
گر از درگاه او گردی رسیدی
بجای سرمه در چشمش کشیدی
و گر در راه او دیدی گیائی
به بوسیدی و بر خواندی ثنائی
به صد تلخی رخ از مردم نهفتی
سخن شیرین جز از شیرین نگفتی
چنان پنداشت آن دلداه مست
که سوزد هر که را چون او دلی هست
کسی کش آتشی در دل فروزد
جهان یکسر چنان داند که سوزد
چو بردی نام آن معشوق چالاک
زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک
چو سوی قصر او نظاره کردی
به جای جامه جان را پاره کردی
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان
ز معروفان این دام زبون گیر
برو گرد آمده یک دشت نخجیر
یکی بالین گهش رفتی یکی جای
یکی دامنش بوسیدی یکی پای
گهی با آهوان خلوت گزیدی
گهی در موکب گوران دویدی
گهی اشک گوزنان دانه کردی
گهی دنبال شیران شانه کردی
به روزش آهوان دمساز بودند
گوزنانش به شب همراز بودند
نمدی روز و شب چون چرخ ناورد
نخوردی و نیاشامیدی از درد
بدان هنجار کاول راه رفتی
اگر ره یافتی یک ماه رفتی
اگر بودیش صد دیوار در پیش
ندیدی تا نکردی روی او ریش
و گر تیری به چشمش در نشستی
ز مدهوشی مژه بر هم نبستی
و گر پیش آمدی چاهیش در راه
ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه
دل از جان بر گفته وز جهان سیر
بلا همراه در بالا و در زیر
شبی و صد دریغ و ناله تا روز
دلی و صد هزاران حسرت و سوز
ره ار در کوی و گر در کاخ کردی
نفیرش سنگ را سوراخ کردی
نشاطی کز غم یارش جدا کرد
به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد
غمی کان با دلش دمساز میشد
دو اسبه پیش آن غم باز میشد
ادیم رخ به خون دیده میشست
سهیل خویش را در دیده میجست
نخفت ار چند خوابش ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست
دل از رخت خودی بیگانه بودش
که رخت دیگری در خانه بودش
از آن بدنقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست
نیاسود از دویدن صبح تا شام
مگر کز خویشتن بیرون نهد گام
ز تن میخواست تا دوری گزیند
مگر با دوست در یک تن نشیند
نبود آگه که مرغش در قفس نیست
به میدان شد ملک در خانه کس نیست
چنان با اختیار یار در ساخت
که از خود یار خود را باز نشناخت
اگر در نور و گر در نار دیدی
نشان هجر و وصل یار دیدی
ز هر نقشی که او را آمدی پیش
به نیک اختر زدی فال دل خویش
کسی در عشق فال بد نگیرد
و گر گیرد برای خود نگیرد
هر آن نقشی که آید زشت یا خوب
کند بر کام خویش آن نقش منسوب
به هر هفته شدی مهمان آن حور
به دیداری قناعت کردی از دور
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی
شبانگاه آمدی مانند نخجیر
وزان حوضه بخوردی شربتی شیر
جز آن شیر از جهان خوردی نبودش
برون زان حوض ناوردی نبودش
به شب زان حوض پایه هیچ نگذشت
همه شب گرد پای حوض میگشت
در آفاق این سخن شد داستانی
فتاد این داستان در هر زبانی
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۰ - خواستاری ابنسلام لیلی را
فهرست کش نشاط این باغ
بر ران سخن چنین کشد داغ
کانروز که مه به باغ میرفت
چون ماه دو هفته کرده هر هفت
گل بر سر سرو دسته بسته
بازار گلاب و گل شکسته
زلفین مسلسلش گرهگیر
پیچیده چو حلقههای زنجیر
در ره ز بنیاسد جوانی
دیدش چو شکفته گلستانی
شخصی هنری به سنگ و سایه
در چشم عرب بلند پایه
بسیار قبیله و قرابات
کارش همه خدمت و مراعات
گوش همه خلق بر سلامش
بخت ابنسلام کرده نامش
هم سیم خدا و هم قوی پشت
خلقی سوی او کشیده انگشت
از دیدن آن چراغ تابان
در چاره چو باد شد شتابان
آگه نه که گرچه گنج بازد
با باد چراغ در نسازد
چون سوی و طنگه آمد از راه
بودش طمع وصال آن ماه
مه را نگرفت کس در آغوش
این نکته مگر شدش فراموش
چاره طلبید و کس فرستاد
در جستن عقد آن پریزاد
تا لیلی را به خواستاری
در موکب خود کشد عماری
نیرنگ نمود و خواهش انگیخت
خاکی شد و زر چو خاک میریخت
پذرفت هزار گنج شاهی
وز رم گله بیش از آنکه خواهی
چون رفت میانجی سخنگوی
در جستن آن نگار دلجوی
خواهش کریی بدست بوسی
میکرد ز بهر آن عروسی
هم مادر و هم پدر نشستند
وامید در آن حدیث بستند
گفتند سخن به جای خویش است
لیکن قدری درنگ پیش است
کاین تازه بهار بوستانی
دارد عرضی ز ناتوانی
چون ماه ز بهیش باز خندیم
شکرانه دهیم و عقد بندیم
این عقد نشان سود باشد
انشاء الله که زود باشد
اما نه هنوز روزکی چند
میباید شد به وعده خرسند
تا غنچه گل شکفته گردد
خار از در باغ رفته گردد
گردنش به طوق زر درآریم
با طوق زرش به تو سپاریم
چون ابنسلام ازان نیازی
شد نامزد شکیب سازی
مرکب به دیار خویشتن راند
بنشست و غبار خویش بنشاند
بر ران سخن چنین کشد داغ
کانروز که مه به باغ میرفت
چون ماه دو هفته کرده هر هفت
گل بر سر سرو دسته بسته
بازار گلاب و گل شکسته
زلفین مسلسلش گرهگیر
پیچیده چو حلقههای زنجیر
در ره ز بنیاسد جوانی
دیدش چو شکفته گلستانی
شخصی هنری به سنگ و سایه
در چشم عرب بلند پایه
بسیار قبیله و قرابات
کارش همه خدمت و مراعات
گوش همه خلق بر سلامش
بخت ابنسلام کرده نامش
هم سیم خدا و هم قوی پشت
خلقی سوی او کشیده انگشت
از دیدن آن چراغ تابان
در چاره چو باد شد شتابان
آگه نه که گرچه گنج بازد
با باد چراغ در نسازد
چون سوی و طنگه آمد از راه
بودش طمع وصال آن ماه
مه را نگرفت کس در آغوش
این نکته مگر شدش فراموش
چاره طلبید و کس فرستاد
در جستن عقد آن پریزاد
تا لیلی را به خواستاری
در موکب خود کشد عماری
نیرنگ نمود و خواهش انگیخت
خاکی شد و زر چو خاک میریخت
پذرفت هزار گنج شاهی
وز رم گله بیش از آنکه خواهی
چون رفت میانجی سخنگوی
در جستن آن نگار دلجوی
خواهش کریی بدست بوسی
میکرد ز بهر آن عروسی
هم مادر و هم پدر نشستند
وامید در آن حدیث بستند
گفتند سخن به جای خویش است
لیکن قدری درنگ پیش است
کاین تازه بهار بوستانی
دارد عرضی ز ناتوانی
چون ماه ز بهیش باز خندیم
شکرانه دهیم و عقد بندیم
این عقد نشان سود باشد
انشاء الله که زود باشد
اما نه هنوز روزکی چند
میباید شد به وعده خرسند
تا غنچه گل شکفته گردد
خار از در باغ رفته گردد
گردنش به طوق زر درآریم
با طوق زرش به تو سپاریم
چون ابنسلام ازان نیازی
شد نامزد شکیب سازی
مرکب به دیار خویشتن راند
بنشست و غبار خویش بنشاند
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در جواب گفتگوی شیرین و قبول نمودن فرهاد کندن کوه بیستون را به جهت عمارت
بدو فرهاد گفت که ای سرو نوخیز
لبت جان پرور و زلفت دلاویز
خیالت برده از دل صبر و تابم
نگاهت کرده سرمست و خرابم
کمند زلف مشکین تو دامم
شراب لعل نوشینت به جامم
به هر خدمت که فرمایی برآنم
به جان کوشم درین ره تا توانم
نه کوه سنگ اگر باشد ز پولاد
کنم با نیروی عشقش ز بنیاد
چه جای کوه اگر همت گمارم
اگر دریاست گرد از وی برآرم
شکفت از گفته فرهاد آن ماه
به سان غنچه از باد سحرگاه
پس از این گفتگو و عهد و پیوند
قرار این داد شیرین شکر خند
که تا انجام کار آن شوخ طناز
به هر نزهتگهی جشنی کند ساز
به هر دشتی کند روزی دو منزل
به مشغولی گشاید عقدهٔ دل
رسد چون کار آن مشکو به انجام
کشد رخت اندر آن آن ماه خودکام
وز آن پس لعل شکر بار بگشود
به سد شیرینی او را کرد بدرود
به مرکب جست و گلگون را عنان داد
ز فرهاد آن خبردارد که جان داد
برفت از بیستون آن سرو آزاد
نه او ماند اندر آن منزل نه فرهاد
لبت جان پرور و زلفت دلاویز
خیالت برده از دل صبر و تابم
نگاهت کرده سرمست و خرابم
کمند زلف مشکین تو دامم
شراب لعل نوشینت به جامم
به هر خدمت که فرمایی برآنم
به جان کوشم درین ره تا توانم
نه کوه سنگ اگر باشد ز پولاد
کنم با نیروی عشقش ز بنیاد
چه جای کوه اگر همت گمارم
اگر دریاست گرد از وی برآرم
شکفت از گفته فرهاد آن ماه
به سان غنچه از باد سحرگاه
پس از این گفتگو و عهد و پیوند
قرار این داد شیرین شکر خند
که تا انجام کار آن شوخ طناز
به هر نزهتگهی جشنی کند ساز
به هر دشتی کند روزی دو منزل
به مشغولی گشاید عقدهٔ دل
رسد چون کار آن مشکو به انجام
کشد رخت اندر آن آن ماه خودکام
وز آن پس لعل شکر بار بگشود
به سد شیرینی او را کرد بدرود
به مرکب جست و گلگون را عنان داد
ز فرهاد آن خبردارد که جان داد
برفت از بیستون آن سرو آزاد
نه او ماند اندر آن منزل نه فرهاد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پشیمان شدن رامین از رفتن ویس و از پس ویس شدن
چو ویس دلبر از رامین جدا شد
هوا همچون دمنده اژدها شد
چه برفش بود و چه زهر هلاهل
که در ساعت همی بفسرد ازو دل
سیه ابری بر آمد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فرو بست
همی زد برف إرا بر چشم و بر روی
چنان کاسیمه گشتی پیل با اوی
ببسته راه رامین بی محابا
چو بندد راه کشتی موج دریا
تنش در برف بود و دل در آتش
که با دلبر چرا شد تند و سرکش
پشیمان گشت از گفتار بی بر
ز دیده سیل مرجان ریخت بر بر
خروشی ناگهان از وی رها شد
که گتی جان وی از تن جدا شد
عنان رخس را چون باد برتافت
سمنبر ویس را در راه دریافت
چو مستی بیهش از رخش اندر افتاد
بسان بیدلان در بست فریاد
همی گفت ای صنم بر من ببخشای
مرا تیمار بر تیمار مفزای
گناه من ز نادانی دو تو شد
که نا نیکو به چشم من نکو شد
من آن زشتی که دانستم بکردم
دو باره آب خود پیشت ببرد
کنونم نیست با تو چشم دیدار
زبان را نیست با تو رای گفتار
دلم از شرو تو مستست گویی
زبانم را گره بستست گویی
نه در پوزش سخن گفتن توانم
نه بی تو ره به کار خویش دانم
نماندستم کنون بی چارو بی یار
دل از صبر و تن از آرام بیزار
زبان از شرو تو خاموش گشته
روان از مهر تو بی هوش گشته
ببرد از ره دلم را دیو تندی
به مهر اندر پدید آورد کندی
کنون گردیدم از کرده پشیمان
ز من طاعت ازین پس وز تو فرمان
چنان دلجوی ففرمان بر بوم من
که پیشت کنترین چاکر بوم من
اگر کین آورد مهر مرا پیش
به خنجر بر شکافم سینهء خویش
بگیرم من ترا در برف دامن
بدارم تا نه تو مانی و نه من
مرا کس نیست جز تو در جهان نیز
چو من مانده نباشم تو ممان نیز
اگر شاید که من پیشت بمیرم
چرا در مرگ دامانت نگیرم
به گاه مرگ جویم چون تو یاری
در آن گیتی به هم خیزیم باری
هر آن گاهی که چون تو یار دارم
نهیب راه محشرخوار دارم
براهم تو بهشتی هم تو حوری
که جوید در جهان زین هر دو دوری
منم با تو تو با من تا به جاوید
نبرم هرگز از مهر رو اومید
همی گفر این سخن دلخسته رامین
روان از دیده بر بر رود خونین
سخنهایی که صد باره بگفتند
دگر باره همان از سر گرفتند
جفاهای کهیرا تازه کردند
دگر باره یکایک بر شمردند
بگفتند آن جفا کز هم بدیدند
سخنهای جفا کز هم شنیدند
دراز آهنگ شد گفتار ایشان
جهان مانده شگفت از کار ایشان
دل ویسه چو کوهی بود سنگین
رخش همچون بهاری بود رنگین
نه از گفرار رامین نرم شد سنگ
نه از سرما بهارش گشت بی رنگ
چو تنگ آمد به خاور لشکر شام
بر آمد چون در فشی پیکر بام
دل رامین ز شیدایی بترسید
دل ویسه ز رسوایی بتفسید
کجا رامین شدی از هجر شیدا
کجا ویسه شدی از روز رسوا
چو بام آمد سخنها گشت کوتاه
دل گمراهشان آمد سوی راه
همان گه دست یکدیگر گرفتند
ز نیم دشمنان در گوشک رفتند
دل از درد و روان از غم بشستند
سرای و گوشک را درها ببستند
ز شادی هر دو چون گل بر شکفتند
میان قاقم و دیبا بخفتند
تو گفتی آسمانی گشت بستر
نرو آن دو سمنبر چون دو پیکر
یکی تن بود در بستر به دو جان
چو رخشنده دو گوهر در یکی کان
همه بالین پر از مه بود و پروین
همه بستر پر از گلنار و نسرین
ز روی و موی ایشان در شبستان
نگارستان بُد و خرم گلستان
نهاده چون دو دیبا روی بر روی
چو دو زنجیر مشکین موی بر موی
چه از بستر چه زان دوروی نیکو
بهم بر خز و دیبا بوده ده تو
چنین بودند یک مه دو نیازی
نیاسودند روز و شب ز بازی
همیشه راست کرده بر نشان تیر
به مه آمیخته مثل می و شیر
گهی پر باده جام زر گرفتند
گهی سرو سهی در بر گرفتند
گهی کافور و گل بر هم نهادند
گهی بر ریش هم مرهم نهادند
اگر چه بود دلهاشان پر آزار
به بوسه خواستندش عذر بسیار
نشسته شاه بر اورنگ زرین
نبود آگه ز کار ویس و رامین
نداانست او که رامین در سرایش
نشسته روز و شب با دلربایش
همی با او خورد آب از یکی جام
به تیغ ننگ ببریده سر نام
بپالوده دل از اندوه دوران
بیاگنده به عشق روی جانان
به کام خویش در دام اوفتاده
دو گیتی را به یک دلبر بداده
یکی ماهه نشاط و نیک بختی
ببردی یادشان ششمایه سختی
مبادا عشق و گر بادا چنین باد
که یابد عاشق از بخت جوان داد
چه خوش باشد چنین عشق و چنین حال
گر آید مرد عاشق را چنین فال
به عشق اندر چنین بختی بباید
که تا پس کار عشق آسان بر آید
بسا روزا که من عشق آزمودم
چنین یک روز ازو خرم نبودم
زمانه زانکه بود اکنون بگشتست
مگر روز بهیش اندر گذشتست
هوا همچون دمنده اژدها شد
چه برفش بود و چه زهر هلاهل
که در ساعت همی بفسرد ازو دل
سیه ابری بر آمد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فرو بست
همی زد برف إرا بر چشم و بر روی
چنان کاسیمه گشتی پیل با اوی
ببسته راه رامین بی محابا
چو بندد راه کشتی موج دریا
تنش در برف بود و دل در آتش
که با دلبر چرا شد تند و سرکش
پشیمان گشت از گفتار بی بر
ز دیده سیل مرجان ریخت بر بر
خروشی ناگهان از وی رها شد
که گتی جان وی از تن جدا شد
عنان رخس را چون باد برتافت
سمنبر ویس را در راه دریافت
چو مستی بیهش از رخش اندر افتاد
بسان بیدلان در بست فریاد
همی گفت ای صنم بر من ببخشای
مرا تیمار بر تیمار مفزای
گناه من ز نادانی دو تو شد
که نا نیکو به چشم من نکو شد
من آن زشتی که دانستم بکردم
دو باره آب خود پیشت ببرد
کنونم نیست با تو چشم دیدار
زبان را نیست با تو رای گفتار
دلم از شرو تو مستست گویی
زبانم را گره بستست گویی
نه در پوزش سخن گفتن توانم
نه بی تو ره به کار خویش دانم
نماندستم کنون بی چارو بی یار
دل از صبر و تن از آرام بیزار
زبان از شرو تو خاموش گشته
روان از مهر تو بی هوش گشته
ببرد از ره دلم را دیو تندی
به مهر اندر پدید آورد کندی
کنون گردیدم از کرده پشیمان
ز من طاعت ازین پس وز تو فرمان
چنان دلجوی ففرمان بر بوم من
که پیشت کنترین چاکر بوم من
اگر کین آورد مهر مرا پیش
به خنجر بر شکافم سینهء خویش
بگیرم من ترا در برف دامن
بدارم تا نه تو مانی و نه من
مرا کس نیست جز تو در جهان نیز
چو من مانده نباشم تو ممان نیز
اگر شاید که من پیشت بمیرم
چرا در مرگ دامانت نگیرم
به گاه مرگ جویم چون تو یاری
در آن گیتی به هم خیزیم باری
هر آن گاهی که چون تو یار دارم
نهیب راه محشرخوار دارم
براهم تو بهشتی هم تو حوری
که جوید در جهان زین هر دو دوری
منم با تو تو با من تا به جاوید
نبرم هرگز از مهر رو اومید
همی گفر این سخن دلخسته رامین
روان از دیده بر بر رود خونین
سخنهایی که صد باره بگفتند
دگر باره همان از سر گرفتند
جفاهای کهیرا تازه کردند
دگر باره یکایک بر شمردند
بگفتند آن جفا کز هم بدیدند
سخنهای جفا کز هم شنیدند
دراز آهنگ شد گفتار ایشان
جهان مانده شگفت از کار ایشان
دل ویسه چو کوهی بود سنگین
رخش همچون بهاری بود رنگین
نه از گفرار رامین نرم شد سنگ
نه از سرما بهارش گشت بی رنگ
چو تنگ آمد به خاور لشکر شام
بر آمد چون در فشی پیکر بام
دل رامین ز شیدایی بترسید
دل ویسه ز رسوایی بتفسید
کجا رامین شدی از هجر شیدا
کجا ویسه شدی از روز رسوا
چو بام آمد سخنها گشت کوتاه
دل گمراهشان آمد سوی راه
همان گه دست یکدیگر گرفتند
ز نیم دشمنان در گوشک رفتند
دل از درد و روان از غم بشستند
سرای و گوشک را درها ببستند
ز شادی هر دو چون گل بر شکفتند
میان قاقم و دیبا بخفتند
تو گفتی آسمانی گشت بستر
نرو آن دو سمنبر چون دو پیکر
یکی تن بود در بستر به دو جان
چو رخشنده دو گوهر در یکی کان
همه بالین پر از مه بود و پروین
همه بستر پر از گلنار و نسرین
ز روی و موی ایشان در شبستان
نگارستان بُد و خرم گلستان
نهاده چون دو دیبا روی بر روی
چو دو زنجیر مشکین موی بر موی
چه از بستر چه زان دوروی نیکو
بهم بر خز و دیبا بوده ده تو
چنین بودند یک مه دو نیازی
نیاسودند روز و شب ز بازی
همیشه راست کرده بر نشان تیر
به مه آمیخته مثل می و شیر
گهی پر باده جام زر گرفتند
گهی سرو سهی در بر گرفتند
گهی کافور و گل بر هم نهادند
گهی بر ریش هم مرهم نهادند
اگر چه بود دلهاشان پر آزار
به بوسه خواستندش عذر بسیار
نشسته شاه بر اورنگ زرین
نبود آگه ز کار ویس و رامین
نداانست او که رامین در سرایش
نشسته روز و شب با دلربایش
همی با او خورد آب از یکی جام
به تیغ ننگ ببریده سر نام
بپالوده دل از اندوه دوران
بیاگنده به عشق روی جانان
به کام خویش در دام اوفتاده
دو گیتی را به یک دلبر بداده
یکی ماهه نشاط و نیک بختی
ببردی یادشان ششمایه سختی
مبادا عشق و گر بادا چنین باد
که یابد عاشق از بخت جوان داد
چه خوش باشد چنین عشق و چنین حال
گر آید مرد عاشق را چنین فال
به عشق اندر چنین بختی بباید
که تا پس کار عشق آسان بر آید
بسا روزا که من عشق آزمودم
چنین یک روز ازو خرم نبودم
زمانه زانکه بود اکنون بگشتست
مگر روز بهیش اندر گذشتست
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۶ - قصه مشاهده کردن شیخ علی رودباری قدس سره مردن آن مرقع پوش شوریده حال را در محبت آن جوان مغرور به حسن و جمال
بوعلی رودباری آن شه دین
خسرو بارگاه صدق و یقین
رفت روزی به جانب حمام
تا سبک گردد از گرانی عام
دید از رقعه های گوناگون
ژنده صوفیانه بر بیرون
یا رب این ژنده گفت کسوت کیست
که درین راه جز به فاقه نزیست
چون درآمد چه دید درویشی
در ره عاشقی وفا کیشی
ایستاده به فرق خودکامی
که سرش می سترد حجامی
موی او چون شدی سترده به تیغ
داشتی بر زمین فتاده دریغ
دمبدم خم شدی به سوی زمین
بهر موی چیدنش ز روی زمین
صاف کرده درون ز حیله و زرق
ریختی آب صافیش بر فرق
عزم رفتن چو کرد تازه جوان
رفت درویش تا برون و روان
بهرش آورد یک دو فوطه خشک
بوی گل زان وزان و نفحه مشک
چون تنش خشک شد ز تری آب
سوی بیرون نهاد رو به شتاب
او خرامان چو سروی اندر پیش
در قفا همچو سایه آن درویش
بوعلی هم روانه در دنبال
تا شود واقف از حقیقت حال
جامه برداشت آن فقیر نژند
به سر آن جوان فرو افکند
رفت و لختی گلاب و عود اندوخت
ریخت بر وی گلاب و عود بسوخت
مروحه بر گرفت و کردش باد
آینه پیش روی وی بنهاد
این همه کرد لیکن آن دلخواه
هیچ گه سوی او نکرد نگاه
صبر درویش مبتلا برسید
ناله از جان دردناک کشید
کای مرا سوخته ز عشوه گری
چه کنم تا تو سوی من نگری
نیست گفتا به زندگان نظرم
پیش رویم بمیر تا نگرم
دید درویش سوی او و بمرد
وینچنین مرگ را حیات شمرد
رفت بیرون جوان و آه نکرد
وز رعونت بدو نگاه نکرد
بوعلی سوی خانقاهش برد
کفنش کرد پس به خاک سپرد
بعد یکچند شد به راه حجاز
آمدش آن پسر به راه افراز
خرقه بس خشن فکنده به بر
شیخ گفتش که ای ستوده پسر
تو نیی آن که سالها زین پیش
لب گشادی به مرگ آن درویش
گفت آری ولی چو آن گفتم
شب به خلوتسرای خود خفتم
آن فقیر ستم رسیده به خواب
دامن من گرفت و کرد عتاب
کای به تو بعد مرگ هم رویم
مردم و ننگریستی سویم
آن سخن کار کرد در دل من
داغ حسرت نهاد بر دل من
بر سر خاک او گذر کردم
جامه خواجگی بدر کردم
خرقه فقر و فاقه پوشیدم
در ره فقر و فاقه کوشیدم
بهر ترویح روح او هر سال
می گذارم حجی بدین منوال
به سر خاک او همی آیم
چهره بر خاک او همی سایم
می گشایم ز شرمساری خویش
لب به عذر گناهکاری خویش
خسرو بارگاه صدق و یقین
رفت روزی به جانب حمام
تا سبک گردد از گرانی عام
دید از رقعه های گوناگون
ژنده صوفیانه بر بیرون
یا رب این ژنده گفت کسوت کیست
که درین راه جز به فاقه نزیست
چون درآمد چه دید درویشی
در ره عاشقی وفا کیشی
ایستاده به فرق خودکامی
که سرش می سترد حجامی
موی او چون شدی سترده به تیغ
داشتی بر زمین فتاده دریغ
دمبدم خم شدی به سوی زمین
بهر موی چیدنش ز روی زمین
صاف کرده درون ز حیله و زرق
ریختی آب صافیش بر فرق
عزم رفتن چو کرد تازه جوان
رفت درویش تا برون و روان
بهرش آورد یک دو فوطه خشک
بوی گل زان وزان و نفحه مشک
چون تنش خشک شد ز تری آب
سوی بیرون نهاد رو به شتاب
او خرامان چو سروی اندر پیش
در قفا همچو سایه آن درویش
بوعلی هم روانه در دنبال
تا شود واقف از حقیقت حال
جامه برداشت آن فقیر نژند
به سر آن جوان فرو افکند
رفت و لختی گلاب و عود اندوخت
ریخت بر وی گلاب و عود بسوخت
مروحه بر گرفت و کردش باد
آینه پیش روی وی بنهاد
این همه کرد لیکن آن دلخواه
هیچ گه سوی او نکرد نگاه
صبر درویش مبتلا برسید
ناله از جان دردناک کشید
کای مرا سوخته ز عشوه گری
چه کنم تا تو سوی من نگری
نیست گفتا به زندگان نظرم
پیش رویم بمیر تا نگرم
دید درویش سوی او و بمرد
وینچنین مرگ را حیات شمرد
رفت بیرون جوان و آه نکرد
وز رعونت بدو نگاه نکرد
بوعلی سوی خانقاهش برد
کفنش کرد پس به خاک سپرد
بعد یکچند شد به راه حجاز
آمدش آن پسر به راه افراز
خرقه بس خشن فکنده به بر
شیخ گفتش که ای ستوده پسر
تو نیی آن که سالها زین پیش
لب گشادی به مرگ آن درویش
گفت آری ولی چو آن گفتم
شب به خلوتسرای خود خفتم
آن فقیر ستم رسیده به خواب
دامن من گرفت و کرد عتاب
کای به تو بعد مرگ هم رویم
مردم و ننگریستی سویم
آن سخن کار کرد در دل من
داغ حسرت نهاد بر دل من
بر سر خاک او گذر کردم
جامه خواجگی بدر کردم
خرقه فقر و فاقه پوشیدم
در ره فقر و فاقه کوشیدم
بهر ترویح روح او هر سال
می گذارم حجی بدین منوال
به سر خاک او همی آیم
چهره بر خاک او همی سایم
می گشایم ز شرمساری خویش
لب به عذر گناهکاری خویش
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۲ - واقف شدن قبیله لیلی از عشق مجنون با وی و منع کردن وی از ملاقات با لیلی
خوش نغمه مغنی حجازی
این نغمه زند به پرده سازی
کز کعبه چو بازگشت مجنون
با شوقی از آنچه بود افزون
محمل به دیار لیلی افکند
سررشته وصل یافت پیوند
آمد شد پیش ساخت پیشه
جویان وصال او همیشه
چون سر زدی آفتاب خاور
در راه طلب شدی تکاور
آیین وفا ز سر گرفتی
راه در دوست برگرفتی
جامی ز می طلب لبالب
بردی بر دوست روز تا شب
چون ظلمت شب علم کشیدی
خود را به حریم غم کشیدی
در کلبه خود مقام کردی
آسایش شب حرام کردی
هر چند که دوست را ندیدی
با او گفتی و زو شنیدی
چون یکچندی بر این برآمد
صد بار دل از زمین برآمد
آن واقعه فاش شد در افواه
گشتند کسان لیلی آگاه
در گفتن این فسانه راز
نمام زبان کشید و غماز
مشروح شد این حدیث درهم
با مادر لیلی و پدر هم
یک شب ز کمال مهربانی
در گوشه خلوتی که دانی
فرزند خجسته را نشاندند
بر وی ز سخن گهر فشاندند
کای مردم چشم و راحت دل
کم شو نمک جراحت دل
هر چند که چرخ پرده دار است
در پرده دری ستیزه کار است
کم دوز پرده ای ز آغاز
ک آخر نکند دریدنش ساز
هر شب که ز مشک پرده بندد
از پرده دری سحر بخندد
یک گل به نقاب غنچه ننهفت
کز جنبش باد صبح نشکفت
یک دانه نشد به پرده خاک
کان پرده نگشت عاقبت چاک
خلق از تو و قیس آنچه گویند
زان قصه نه نیکی تو جویند
زین گونه حکایت پریشان
رسوایی توست قصد ایشان
بشنید صبا سحر ز بلبل
آوازه پرده داری گل
بر وی نفسی دمید و بگذشت
آن پرده بر او درید و بگذشت
زان پیش که این سخن شود فاش
افتد سمری به دست اوباش
کوته کن ازان زبان مردم
بر در ورق گمان مردم
دیوار چو سست شد ز یک نم
از یک دو نم دگر شود خم
گر رو ننمایدش ز معمار
پشتیوانی شود نگونسار
آتش بنشان ز آستانه
نابرده علم به سقف خانه
چون شعله به سقف خانه گیرد
صد حیله اگر کنی نمیرد
بردار ز قیس عامری دل
وز صحبت او امید بگسل
رفتن ز درت نه رای قیس است
تو کعبه و قیس بوقبیس است
لیکن تو مکن برای او کار
از پهلوی خود بیفکن این بار
یاری که ازو به دل غبار است
یارش نکنی لقب که بار است
مپسند به گردن خود این بار
بر دامنت این غبار مگذار
در ستر عفاف باش مستور
دیگر مدهش به خانه دستور
مستور که رخ نهفته باشد
چون غنچه ناشکفته باشد
آسوده بود به طرف گلزار
رسوا نشود به کوی و بازار
وان دم که گشادچهره چون گل
زد نعره عشق و شوق بلبل
از طارم گلبنش شکستند
با شاخ گیاه دسته بستند
گردانیدند گرد هر کوی
بردند به هرزه آبش از روی
هر چند که دامن تو پاک است
وز طعنه حاسدت نه باک است
آلوده هر گمان چه باشی
افتاده به هر زبان چه باشی
آن را که ز درد سر معاف است
طبعش خالی ز انحراف است
از درد سر عصابه رستن
بهتر که به سر عصابه بستن
لیلی می کرد پندشان گوش
از آتش قیس سینه پر جوش
ایشان با قیس بر سر جنگ
لیلی بی قیس با دلی تنگ
ایشان بر قیس ناسزاگوی
لیلی او را به جان دعا گوی
ایشان با قیس آب و آذر
لیلی با او چو شیر و شکر
ایشان ز برون به پندگویی
لیلی ز درون به مهرجویی
چون رو به دیار آن دل افروز
شد قیس روان به رسم هر روز
افتاد دوچار او عجوزی
همچون خر پیر پشت کوزی
رویی که ز سختی و درشتی
شاید صفتش به سنگپشتی
از کشمکش حوادث دهر
فرقی چو کدو ز موی بی بهر
خالی سر او ز زیب معجر
عاری تن او ز ستر میزر
وامانده دو لب ولی نه خندان
چون فرج دهان تهی ز زندان
چشمش چو دهان به جز یکی نه
در دجالی او شکی نه
زان صورت زشت و شکل هایل
فالی بدش اوفتاد در دل
کان کس که نخست بیند این روی
آخر ز خوشی کیش رسد بوی
بیچاره چو با دل پریشان
شد همدم ماه مهر کیشان
آن مه ز حدیث شب خبر گفت
ناسازی مادر و پدر گفت
گفتا بنگر چه پیشم آمد
بر ریش جگر چه نیشم آمد
از عشق تو داشتم دلی نیش
شد زخم جداییت بر آن ریش
از یکشبه فرقت توام دل
می سوخت به سان شمع محفل
اکنون که کشد به ماه یا سال
هم خود تو بگو که چون بود حال
از آمدن تو صد بلایم
گر زانکه رسد به تنگنایم
زان می ترسم که ناپسندی
ناگه برساندت گزندی
مجنون چو شنید این سخن را
زد چاک ز درد پیرهن را
جانی و دلی ز غصه جوشان
برگشت بدین نوا خروشان
کای دل پس از این صبور می باش
وز هر چه نه صبر دور می باش
گر رد تو کرد دوست غم نیست
آن رد ز قبول غیر کم نیست
هجری که بود مرا دلبر
وصل است و ز وصل نیز خوشتر
هر کس که نه بر رضای جانان
دارد هوس لقای جانان
در دعوی عشق نیست صادق
نتوان لقبش نهاد عاشق
عاشق که بود ز خویش رسته
بر خود در آرزو ببسته
افتاده به خاک نامرادی
خالی ز غم و تهی ز شادی
فارغ ز امید و ایمن از بیم
بنهاده سری به خط تسلیم
از محنت روزگار بی غم
از هر چه رسد ز یار خرم
این نغمه زند به پرده سازی
کز کعبه چو بازگشت مجنون
با شوقی از آنچه بود افزون
محمل به دیار لیلی افکند
سررشته وصل یافت پیوند
آمد شد پیش ساخت پیشه
جویان وصال او همیشه
چون سر زدی آفتاب خاور
در راه طلب شدی تکاور
آیین وفا ز سر گرفتی
راه در دوست برگرفتی
جامی ز می طلب لبالب
بردی بر دوست روز تا شب
چون ظلمت شب علم کشیدی
خود را به حریم غم کشیدی
در کلبه خود مقام کردی
آسایش شب حرام کردی
هر چند که دوست را ندیدی
با او گفتی و زو شنیدی
چون یکچندی بر این برآمد
صد بار دل از زمین برآمد
آن واقعه فاش شد در افواه
گشتند کسان لیلی آگاه
در گفتن این فسانه راز
نمام زبان کشید و غماز
مشروح شد این حدیث درهم
با مادر لیلی و پدر هم
یک شب ز کمال مهربانی
در گوشه خلوتی که دانی
فرزند خجسته را نشاندند
بر وی ز سخن گهر فشاندند
کای مردم چشم و راحت دل
کم شو نمک جراحت دل
هر چند که چرخ پرده دار است
در پرده دری ستیزه کار است
کم دوز پرده ای ز آغاز
ک آخر نکند دریدنش ساز
هر شب که ز مشک پرده بندد
از پرده دری سحر بخندد
یک گل به نقاب غنچه ننهفت
کز جنبش باد صبح نشکفت
یک دانه نشد به پرده خاک
کان پرده نگشت عاقبت چاک
خلق از تو و قیس آنچه گویند
زان قصه نه نیکی تو جویند
زین گونه حکایت پریشان
رسوایی توست قصد ایشان
بشنید صبا سحر ز بلبل
آوازه پرده داری گل
بر وی نفسی دمید و بگذشت
آن پرده بر او درید و بگذشت
زان پیش که این سخن شود فاش
افتد سمری به دست اوباش
کوته کن ازان زبان مردم
بر در ورق گمان مردم
دیوار چو سست شد ز یک نم
از یک دو نم دگر شود خم
گر رو ننمایدش ز معمار
پشتیوانی شود نگونسار
آتش بنشان ز آستانه
نابرده علم به سقف خانه
چون شعله به سقف خانه گیرد
صد حیله اگر کنی نمیرد
بردار ز قیس عامری دل
وز صحبت او امید بگسل
رفتن ز درت نه رای قیس است
تو کعبه و قیس بوقبیس است
لیکن تو مکن برای او کار
از پهلوی خود بیفکن این بار
یاری که ازو به دل غبار است
یارش نکنی لقب که بار است
مپسند به گردن خود این بار
بر دامنت این غبار مگذار
در ستر عفاف باش مستور
دیگر مدهش به خانه دستور
مستور که رخ نهفته باشد
چون غنچه ناشکفته باشد
آسوده بود به طرف گلزار
رسوا نشود به کوی و بازار
وان دم که گشادچهره چون گل
زد نعره عشق و شوق بلبل
از طارم گلبنش شکستند
با شاخ گیاه دسته بستند
گردانیدند گرد هر کوی
بردند به هرزه آبش از روی
هر چند که دامن تو پاک است
وز طعنه حاسدت نه باک است
آلوده هر گمان چه باشی
افتاده به هر زبان چه باشی
آن را که ز درد سر معاف است
طبعش خالی ز انحراف است
از درد سر عصابه رستن
بهتر که به سر عصابه بستن
لیلی می کرد پندشان گوش
از آتش قیس سینه پر جوش
ایشان با قیس بر سر جنگ
لیلی بی قیس با دلی تنگ
ایشان بر قیس ناسزاگوی
لیلی او را به جان دعا گوی
ایشان با قیس آب و آذر
لیلی با او چو شیر و شکر
ایشان ز برون به پندگویی
لیلی ز درون به مهرجویی
چون رو به دیار آن دل افروز
شد قیس روان به رسم هر روز
افتاد دوچار او عجوزی
همچون خر پیر پشت کوزی
رویی که ز سختی و درشتی
شاید صفتش به سنگپشتی
از کشمکش حوادث دهر
فرقی چو کدو ز موی بی بهر
خالی سر او ز زیب معجر
عاری تن او ز ستر میزر
وامانده دو لب ولی نه خندان
چون فرج دهان تهی ز زندان
چشمش چو دهان به جز یکی نه
در دجالی او شکی نه
زان صورت زشت و شکل هایل
فالی بدش اوفتاد در دل
کان کس که نخست بیند این روی
آخر ز خوشی کیش رسد بوی
بیچاره چو با دل پریشان
شد همدم ماه مهر کیشان
آن مه ز حدیث شب خبر گفت
ناسازی مادر و پدر گفت
گفتا بنگر چه پیشم آمد
بر ریش جگر چه نیشم آمد
از عشق تو داشتم دلی نیش
شد زخم جداییت بر آن ریش
از یکشبه فرقت توام دل
می سوخت به سان شمع محفل
اکنون که کشد به ماه یا سال
هم خود تو بگو که چون بود حال
از آمدن تو صد بلایم
گر زانکه رسد به تنگنایم
زان می ترسم که ناپسندی
ناگه برساندت گزندی
مجنون چو شنید این سخن را
زد چاک ز درد پیرهن را
جانی و دلی ز غصه جوشان
برگشت بدین نوا خروشان
کای دل پس از این صبور می باش
وز هر چه نه صبر دور می باش
گر رد تو کرد دوست غم نیست
آن رد ز قبول غیر کم نیست
هجری که بود مرا دلبر
وصل است و ز وصل نیز خوشتر
هر کس که نه بر رضای جانان
دارد هوس لقای جانان
در دعوی عشق نیست صادق
نتوان لقبش نهاد عاشق
عاشق که بود ز خویش رسته
بر خود در آرزو ببسته
افتاده به خاک نامرادی
خالی ز غم و تهی ز شادی
فارغ ز امید و ایمن از بیم
بنهاده سری به خط تسلیم
از محنت روزگار بی غم
از هر چه رسد ز یار خرم