عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۳۱
پادشا سیمرغ دریا را ببرد
خانه و بچه بدان تیتو سپرد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
صفت جزیره دیگر
جزیری بُد آن نیز با رنگ و بوی
که عنبر بس افتد ز دریا بدوی
ز دریا کجا عنبر افتد دگر
بر آن یک جزیره بود بیشتر
بگردید مهراج هر سو بسی
همان پهلوان نیز با هر کسی
گیایش همه بود تریاک زهر
به کُه سنگش از کهربا داشت بهر
شکفتی گل نوشکفته ز سنگ
بسی بود هر گونه از رنگ رنگ
هم از میوه هایی که خیزد خزان
کز ایرانیان کس نبد دیده آن
یکی بیشه دیدند گند آب و نی
که آن آب مستی نمودی چو می
ازو هر که خوردی فتادی خموش
زمانی بُدی و آمدی باز هوش
کبابه به هر جای بسیار بود
که هریک مه از نار بر بار بود
گیا بُد که چون سوی او مرد دست
کشیدی، شدی خفته بر خاک پست
جو زو مرد کف باز برداشتی
ز پستی دگر سر برافراشتی
نمودند دیگر گیاهی سپید
سیاهش گل و بیخ چون سرخ بید
بُدی دود گون روز بر دشت و راغ
شب از دوردرتافتی چون چراغ
گیا بُد که چون سنگ آهن ربای
کشد آهن ، او زر کشیدی ز جای
دگر سنگ بُد نیز کز دور سیم
ربودی ورا زیر و گشتی دو نیم
ز گلها گلی بُد نیز که هرکس ببوی
گرفتی ، بخندیدی از بوی اوی
گلی بُد که چون بوی بردیش مرد
شدی زار و گرینده بی سوک و درد
چنین چند بُد ز آن که نتوان شمرد
کرا رأی بُد هرچه بایست برد
دگر جای دیدند چندین گروه
ز عنبر یکی توده مانند کوه
به یک بار چندانکه یک پیلوار
همانا به سنگ رطل بد هزار
به گرشاسب بخشید مهراج و گفت
که هرگز کس این ندیدست جفت
گواهی دهم کاین شگفتی درست
هم از فرّ ایران شه و بخت تست
یکی چشمه دیدند نزدیک اوی
به ده گام سوراخی از پیش جوی
همی هر گه از چشم آن چشمه آب
شدی در هوا همچو تیر از شتاب
ز بالا فرود آمدی همچو دود
بدان تنگ سوراخ رفتی فرود
ازو هرچه گشتی چکان بی درنگ
شدی بر زمین ژاله کردار سنگ
سپید آمدی سنگ اوسال و ماه
جز اندر زمستان که بودی سیاه
نه کس دید کان آب راه ره کجاست
نه سیر آمد از خوردنش هر که خواست
وز آنجای خرّم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیرهٔ هرنج
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
به کشتی نشستن
چو سه روز بگذشت و شد راست باد
به کشتی نشستند و رفتند شاد
به دریا و خشکی ز کشتی کشان
هر آن کس که داد از شگفتی نشان
برفتند سیصد هزاران فزون
بدیدند از جانور گونه گون
چه برسان پرّنده و چارپای
چه هم گونه دیو مردم نمای
یکی را سه رو ، پای و چنگل هزار
یکی بهره را سر دو و چشم چار
یکی را دُم ماهی و چنگ شیر
دهان از بَرِ سینه و چشم زیر
یکی را تن اسپ و خرطوم پیل
رخش لعل و اندام همرنگ نیل
یکی را سر گاو و یشک نهنگ
یکی را تن مردم و شاخ رنگ
همه زین نشان گونه گون جانور
نمودند در آب با یکدگر
چنین تا کُهی کآن نه بس دور بود
سَر مرز او نزد فیصور بود
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
شگفتی جزیره درخت واق واق
سه هفته چو راندند از آن پس به کام
به کوهی رسیدند لانیس نام
جزیری به پهنای کشور سرش
همه بیشه واق واق از برش
به بالا ز صدرش فزون هر درخت
به مه بر سر و ، بیخ بر سنگ سخت
همه برگشان پهن و زنگار گون
ز گیلی سپرها به پهنا فزون
بَر هر یکی چون سَر مردمان
برو چشم و بینیّ و گوش و دهان
چو ناگه وزیدی یکی باد تیز
از این بیشه برخاستی رستخیز
سَرِ شاخ ها سوی ساق آمدی
وزآن هر سری واق واق آمدی
سپهبد ز ملاّح فرزانه رای
بپرسید کای راست بر رهنمای
برین کُه درختست چندین هزار
همه سبز و بشکفته با برگ و بار
ز چندین بر و برگ آمیخته
چرا نیست جز اندکی ریخته
بدو گفت هر بامدادی که مهر
فروزد سپهر و زمین را به چهر
گلستان ازو سبز دریا شود
سیه شعر این زرد دیبا شود
فغان زین درختان بخیزد همه
گل و برگ و برشان بریزد همه
چنین تا به شب برگ ریزان بود
وز آشوب هر دَد گریزان بود
چو طاووس گون روز پرّد ز راغ
درآید شب تیره همرنگ زاغ
ازین آب در جانور گونه گون
بر آیند سیصد هزاران فزون
خورند این بر و برگ پاشیده پاک
نمانند بر جای جز سنگ و خاک
چنین هر شب تیره پیدا شوند
سپیده دمان باز دریا شوند
درخت آن گه از نو شگفتن گرد
ز سَر شاخ و برگش شکفتن گرد
فشاند برو زو شب آید به بار
برینگونه باشد همه روز گار
شگفتی بسست این چنین گونه گون
که آن کس نداند جز ایزد که چون
به هر کار کاو ساخت داننده اوست
روان بخش و روزی رساننده اوست
ز مردم همان جا به هر سو رمه
بدیدند پویان برهنه همه
به یک چشم و یک روی ویک دست وپای
به تک همچو آهو دونده ز جای
دو تن همبر استاده ز ایشان به هم
بدی یکتن از ما نه بیش و نه کم
نبد کار از جنگشان جز گریز
هم از دور دیدی نکردی ستیز
سوی لشکر انگشت کرده دراز
چو مرغان سراینده چیزی به راز
به پیکارشان هر کس آهنگ کرد
کز آن نیم چهران برآرند گرد
سپهبد برآشفت از آهنگشان
مجویید گفتا کسی جنگشان
کز ایشان کسی مرد پیکار نیست
به جز دیدن از دورشان کار نیست
هر آن کس که ننمایدت رنج و غم
چو رنجش نمایی تو باشد ستم
ز مردم همانا که غمخواره تر
نبودست از ایشان نه بیچاره تر
گر آید پیشم یکی را رواست
که تاوی خورد زین کجا خورد ماست
سواری برون شد شتابان چو تیر
کز ایشان یکی را کند دستگیر
گریزنده یک پای از آنسان شتافت
که اسپ دوان گردش اندر نیافت
دگر دید بر مرز دریای ژرف
یکی گرد کوه از سپیدی چو برف
همه کُهِ چنان روشن و ساده بود
که یک میل ازو تابش افتاده بود
که گر مرغ جُستی برو جای پای
خزیدیش پای و نبودیش جای
برش آبگیری کزو جز بخار
شناور نکردی به روزی گذار
همه آبش از عکس آن کُه به جوش
چو زخم دهل صد هزاران خروش
بسی مرغ در گرد او رنگ رنگ
به سر بر سر و رسته چون شاخ رنگ
ز پس هر یکی را دو پا و سه پیش
دو منقار چون تیغ و چنگل چو نیش
چو دیدند مردم خروشان شدند
در آن زیر آن آب جوشان شدند
پس از یکزمان ز آن که ابری چو قیر
درآمد بزد خیمه در آبگیر
از آن ابر مرغان در آن ژرف آب
ببودند پنهان هم اندر شتاب
شد ابر از پس کوه در نا پدید
فرو ماند هر کان شگفتی بدید
وز آن جا سوی کوه قالون شدند
به رنج گران یک مه افزون شدند