عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۶۱ - بیرون آمدن اسکندر از ظلمات
بیا ساقی آن میکه او دلکشست
به من ده که می در جوانی خوشست
مگر چون بدان می دهان تر کنم
بدو بخت خود را جوانتر کنم
چو بیداری بخت شد رهنمون
ز تاریکی آمد سکندر برون
چنان رهبری کردش آن مادیان
که نامد چپ و راستی در میان
بر آن خط که روز نخستین گذشت
چو پرگار بود آخرش بازگشت
چو اقبال شد شاه را کارساز
به روشن جهان ره برون برد باز
سوی لشگر آمد عنان تافته
مرادی طلب کرده نایافته
نیفتاد از ان تاب در تافتن
که روزی به قسمت توان یافتن
نرنجید اگر ره به حیوان نبرد
که در راه حیوان چو حیوان نمرد
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس
ز محکمتر اندوهی اندر هراس
برهنه ز صحرا به صحرا شدن
به از غرقه در آب دریا شدن
برنجد سر از درد سرهای سخت
نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت
بسی کار کز کار مشکلتر است
تن آسان کسی کو قوی دلتر است
چو دیدند لشگر ره آورد خویش
نهادند سنگ ره آورد پیش
همه سنگها سرخ یاقوت بود
کزو دیده را روشنی قوت بود
یکی را ز کم گوهری دل به درد
یکی را ز بی گوهری باد سرد
پشیمان شد آنکس که باقی گذاشت
پشمیانتر آنکس که خود برنداشت
چو آسود روزی دو شاه از شتاب
ستد داد دیرینه از خورد و خواب
به یاد آمدش حال آن سنگ خرد
که پنهان بدو آن فرشته سپرد
ترازو طلب کرد و کردش عیار
ز بسیار سنگین فزون بود بار
ز مثقال بیش آمد از من گذشت
بسی سنگ پرداخت از کوه و دشت
به صد مرد گپانی افراختند
درو سنگ و همسنگش انداختند
فزون آمد از وزن صد پاره کوه
ز بر سختنش هر کس آمد ستوه
شنیدم که خضر آمد از دورو گفت
که این سنگ را خاک سازید جفت
کفی خاک با او چو کردند یار
به هم سنگیش راست آمد عیار
شه آگاه شد زان نمودار نغز
که خاکست و خاکش کند سیر مغز
یکی روز با خاصگان سپاه
چو مینو یکی مجلس آراست شاه
کمر بر کلاه فریدون کشید
سر تخت بر تاج گردون کشید
غلامان زرین کمر گرد تخت
چو سیمین ستون گرد زرین درخت
همه تاجداران روی زمین
در آن پایه چون سایه زانو نشین
ز هر شیوهای کان بود دلپذیر
سخن میشد از گردش چرخ پیر
ز تاریکی و آب حیوان بسی
سخن در سخن میشد از هر کسی
که گر زیر تاریکی آن آب هست
شتابنده را چون نیاید بدست
وگر نیست آن آب در تیره خاک
چرا نامش از نامها نیست پاک
درین باره میشد سخنهای نغز
کزو روشنائی درآید به مغز
ز پیران آن مرز بیگانه بوم
چنین گفت پیری به دارای روم
که شاه جهانگیر آفاق گرد
که چون آسمان شد ولایت نورد
گر از بهر آن جوید آب حیات
که از پنجهٔ مرگ یابد نجات
در این بوم شهریست آباد و بس
که هرگز نمیرد در او هیچکس
کشیده در آن شهر کوهی بلند
شده مردم شهر ازو شهر بند
بهر مدتی بانگی آید ز کوه
که آید نیوشنده را زان شکوه
بخواند ز مردم یکی را به نام
که خیز ای فلان سوی بالا خرام
نیوشنده زان بانگ فرمان پذیر
نگردد یکی لحظه آرام گیر
ز پستی کند سوی بالا شتاب
بپرسندگان زو نیاید جواب
پس کوه خارا شود ناپدید
کس این بند را مینداند کلید
گر از مرگ خواهد تن شه امان
بدان شهر باید شدن بیگمان
شه از گفت آن مرد دانش بسیچ
فرو ماند بر جای خود پیچ پیچ
به کار آزمائی دلش تیز شد
در آن عزم رایش سبک خیز شد
بفرمود کز زیرکان سپاه
تنی چند را سر درآید به راه
در آن منزل آرامگاه آورند
سخن را درستی به شاه آورند
به اندرزشان گفت از آواز کوه
نباید که جنبد کسی زین گروه
اگر نام پیدا کند یا نشان
بران گفته گردند دامن فشان
مگر چون شود راه پاسخ دراز
برون آید از زیر آن پرده راز
نصیحت پذیران به اندرز شاه
سوی شهر پوشیده جستند راه
در آن شهر با فرخی تاختند
به جاییخوش آرامگه ساختند
خبرهای شهر آشکار و نهفت
چنان بود کان پیر پیشینه گفت
به هر وقتی آوازی از کوهسار
رسیدی به نام یکی زان دیار
نیوشنده چون نام خود یافتی
به رغبت سوی کوه بشتافتی
چنان در دویدن شدی ناصبور
کزان ره نگشتی به شمشیر دور
رقیبان شه چارها ساختند
نواهای آن پرده نشناختند
چو گردون گردنده لختی بگشت
فلک منزلی چند راه در نوشت
ز پیکان شه گردش روزگار
یکی را به رفتن شد آموزگار
از آن راز جویان پنهان پژوه
یکی را به خود خواند هاتف ز کوه
به تک خاست آنکس که بشنید نام
سوی هاتف کوه شد شادکام
گرفتند یاران زمامش به چنگ
که در پویه بنمای لختی درنگ
نباید که پوینده شیدا شود
مگر راز این پرده پیدا شود
شتابنده را زان نمیداشت سود
فغان میزد و طیرگی مینمود
نمیگفت چیزی که آید به کار
به رفتن شده چون فلک بیقرار
رهانید خود را به صد زرق و زور
شد آواره ز ایشان چو پرنده مور
بماندند یاران ازو در شگفت
وزو هر کسی عبرتی برگرفت
که زیرکتر ما در این ترکتاز
نگر چون شد از ما و نگشاد راز
براین نیز چون مدتی در گذشت
بتابید خورشید بر کوه و دشت
به یاری دگر نیز نوبت رسید
شد او نیز در نوبتی ناپدید
قدر مایه مردم که ماندند باز
نخواندند یک حرف ازان لوح راز
هراسنده گشتند از آن داوری
که کس را نکرد آسمان یاوری
ز بیراهی خود به راه آمدند
وز آن شهر نزدیک شاه آمدند
نمودند حالت که از ما بسی
سوی کوه شد باز نامد کسی
نه هنگام رفتن درنگی نمود
نه امید باز آمدن نیز بود
ندانیم کاواز آن پرده چیست
نوازنده ساز آن پرده کیست
چو ما راه آن پره نشناختیم
از آن پرده اینک برون تاختیم
ز ما چند کس کرد بر کوه ساز
نیامد یکی بانگ از آن کوه باز
چو دیدیم کایشان گرفتند کوه
گرفتیم دشت آمدیم این گروه
چنین است خود گنبد تیز گشت
گهی کوه گیرند ازو گاه دشت
سکندر چو راز رقیبان شنید
رهی دید باز آمدش ناپدید
بدان راهش آنگه نیاز آمدی
کزو یک تن رفته باز آمدی
ز حیرت در آن کار سرگشته ماند
که عنوان آن نامه را کس نخواند
خبر داشت کان رفتن ناگهان
کسی راست کو را سر آید جهان
مثل زد که هر کس که او زاد مرد
ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد
چو با گور گیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور
گه تیر خوردن عقاب دلیر
به پر خود آید ز بالا به زیر
به من ده که می در جوانی خوشست
مگر چون بدان می دهان تر کنم
بدو بخت خود را جوانتر کنم
چو بیداری بخت شد رهنمون
ز تاریکی آمد سکندر برون
چنان رهبری کردش آن مادیان
که نامد چپ و راستی در میان
بر آن خط که روز نخستین گذشت
چو پرگار بود آخرش بازگشت
چو اقبال شد شاه را کارساز
به روشن جهان ره برون برد باز
سوی لشگر آمد عنان تافته
مرادی طلب کرده نایافته
نیفتاد از ان تاب در تافتن
که روزی به قسمت توان یافتن
نرنجید اگر ره به حیوان نبرد
که در راه حیوان چو حیوان نمرد
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس
ز محکمتر اندوهی اندر هراس
برهنه ز صحرا به صحرا شدن
به از غرقه در آب دریا شدن
برنجد سر از درد سرهای سخت
نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت
بسی کار کز کار مشکلتر است
تن آسان کسی کو قوی دلتر است
چو دیدند لشگر ره آورد خویش
نهادند سنگ ره آورد پیش
همه سنگها سرخ یاقوت بود
کزو دیده را روشنی قوت بود
یکی را ز کم گوهری دل به درد
یکی را ز بی گوهری باد سرد
پشیمان شد آنکس که باقی گذاشت
پشمیانتر آنکس که خود برنداشت
چو آسود روزی دو شاه از شتاب
ستد داد دیرینه از خورد و خواب
به یاد آمدش حال آن سنگ خرد
که پنهان بدو آن فرشته سپرد
ترازو طلب کرد و کردش عیار
ز بسیار سنگین فزون بود بار
ز مثقال بیش آمد از من گذشت
بسی سنگ پرداخت از کوه و دشت
به صد مرد گپانی افراختند
درو سنگ و همسنگش انداختند
فزون آمد از وزن صد پاره کوه
ز بر سختنش هر کس آمد ستوه
شنیدم که خضر آمد از دورو گفت
که این سنگ را خاک سازید جفت
کفی خاک با او چو کردند یار
به هم سنگیش راست آمد عیار
شه آگاه شد زان نمودار نغز
که خاکست و خاکش کند سیر مغز
یکی روز با خاصگان سپاه
چو مینو یکی مجلس آراست شاه
کمر بر کلاه فریدون کشید
سر تخت بر تاج گردون کشید
غلامان زرین کمر گرد تخت
چو سیمین ستون گرد زرین درخت
همه تاجداران روی زمین
در آن پایه چون سایه زانو نشین
ز هر شیوهای کان بود دلپذیر
سخن میشد از گردش چرخ پیر
ز تاریکی و آب حیوان بسی
سخن در سخن میشد از هر کسی
که گر زیر تاریکی آن آب هست
شتابنده را چون نیاید بدست
وگر نیست آن آب در تیره خاک
چرا نامش از نامها نیست پاک
درین باره میشد سخنهای نغز
کزو روشنائی درآید به مغز
ز پیران آن مرز بیگانه بوم
چنین گفت پیری به دارای روم
که شاه جهانگیر آفاق گرد
که چون آسمان شد ولایت نورد
گر از بهر آن جوید آب حیات
که از پنجهٔ مرگ یابد نجات
در این بوم شهریست آباد و بس
که هرگز نمیرد در او هیچکس
کشیده در آن شهر کوهی بلند
شده مردم شهر ازو شهر بند
بهر مدتی بانگی آید ز کوه
که آید نیوشنده را زان شکوه
بخواند ز مردم یکی را به نام
که خیز ای فلان سوی بالا خرام
نیوشنده زان بانگ فرمان پذیر
نگردد یکی لحظه آرام گیر
ز پستی کند سوی بالا شتاب
بپرسندگان زو نیاید جواب
پس کوه خارا شود ناپدید
کس این بند را مینداند کلید
گر از مرگ خواهد تن شه امان
بدان شهر باید شدن بیگمان
شه از گفت آن مرد دانش بسیچ
فرو ماند بر جای خود پیچ پیچ
به کار آزمائی دلش تیز شد
در آن عزم رایش سبک خیز شد
بفرمود کز زیرکان سپاه
تنی چند را سر درآید به راه
در آن منزل آرامگاه آورند
سخن را درستی به شاه آورند
به اندرزشان گفت از آواز کوه
نباید که جنبد کسی زین گروه
اگر نام پیدا کند یا نشان
بران گفته گردند دامن فشان
مگر چون شود راه پاسخ دراز
برون آید از زیر آن پرده راز
نصیحت پذیران به اندرز شاه
سوی شهر پوشیده جستند راه
در آن شهر با فرخی تاختند
به جاییخوش آرامگه ساختند
خبرهای شهر آشکار و نهفت
چنان بود کان پیر پیشینه گفت
به هر وقتی آوازی از کوهسار
رسیدی به نام یکی زان دیار
نیوشنده چون نام خود یافتی
به رغبت سوی کوه بشتافتی
چنان در دویدن شدی ناصبور
کزان ره نگشتی به شمشیر دور
رقیبان شه چارها ساختند
نواهای آن پرده نشناختند
چو گردون گردنده لختی بگشت
فلک منزلی چند راه در نوشت
ز پیکان شه گردش روزگار
یکی را به رفتن شد آموزگار
از آن راز جویان پنهان پژوه
یکی را به خود خواند هاتف ز کوه
به تک خاست آنکس که بشنید نام
سوی هاتف کوه شد شادکام
گرفتند یاران زمامش به چنگ
که در پویه بنمای لختی درنگ
نباید که پوینده شیدا شود
مگر راز این پرده پیدا شود
شتابنده را زان نمیداشت سود
فغان میزد و طیرگی مینمود
نمیگفت چیزی که آید به کار
به رفتن شده چون فلک بیقرار
رهانید خود را به صد زرق و زور
شد آواره ز ایشان چو پرنده مور
بماندند یاران ازو در شگفت
وزو هر کسی عبرتی برگرفت
که زیرکتر ما در این ترکتاز
نگر چون شد از ما و نگشاد راز
براین نیز چون مدتی در گذشت
بتابید خورشید بر کوه و دشت
به یاری دگر نیز نوبت رسید
شد او نیز در نوبتی ناپدید
قدر مایه مردم که ماندند باز
نخواندند یک حرف ازان لوح راز
هراسنده گشتند از آن داوری
که کس را نکرد آسمان یاوری
ز بیراهی خود به راه آمدند
وز آن شهر نزدیک شاه آمدند
نمودند حالت که از ما بسی
سوی کوه شد باز نامد کسی
نه هنگام رفتن درنگی نمود
نه امید باز آمدن نیز بود
ندانیم کاواز آن پرده چیست
نوازنده ساز آن پرده کیست
چو ما راه آن پره نشناختیم
از آن پرده اینک برون تاختیم
ز ما چند کس کرد بر کوه ساز
نیامد یکی بانگ از آن کوه باز
چو دیدیم کایشان گرفتند کوه
گرفتیم دشت آمدیم این گروه
چنین است خود گنبد تیز گشت
گهی کوه گیرند ازو گاه دشت
سکندر چو راز رقیبان شنید
رهی دید باز آمدش ناپدید
بدان راهش آنگه نیاز آمدی
کزو یک تن رفته باز آمدی
ز حیرت در آن کار سرگشته ماند
که عنوان آن نامه را کس نخواند
خبر داشت کان رفتن ناگهان
کسی راست کو را سر آید جهان
مثل زد که هر کس که او زاد مرد
ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد
چو با گور گیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور
گه تیر خوردن عقاب دلیر
به پر خود آید ز بالا به زیر
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۶ - حکایت انگشتری و شبان
مغنی بیا چنگ را ساز کن
به گفتن گلو را خوش آواز کن
مرا از نوازیدن چنگ خویش
نوازشگری کن به آهنگ خویش
چو روز دگر صبح گیتی فروز
به پیروزی آورد شب را به روز
برآمد گل از چشمهٔ آفتاب
فرو برد مه سرچو ماهی درآب
بر اورنگ زر شد شه تاجور
زده بر میان گوهر آگین کمر
نشسته همه زیرکان زیر تخت
فلاطون به بالا برافکنده رخت
شه از نسبتی کو در آن پرده ساخت
عجب ماند کان پرده را چون شناخت
بپرسید از او کای جهان دیده پیر
برآورده مکنون غیب از ضمیر
شمائید بر قفل دانش کلید
ز رای شما دانش آمد پدید
ز دانندگان خواندهای هیچکس؟
که بودش فزون از شما دسترس
خیالی برانگیخت زین کارگاه
که رای شما را بدان نیست راه
فلاطون پس از آفرین تمام
چنین گفت کاین چرخ فیروزه فام
از آن بیشتر ساخت افسونگری
که یابد دل ما بدان رهبری
گر آنها که پیشینگان ساختند
به نیرنگ و افسون برافراختند
یکی گویم از صد دراین روزگار
نداند کسی راز آموزگار
اگر شاه فرمایدم اندکی
بگویم نه از ده که از صد یکی
اجازت رسید از سر داستان
که دانا فرو گوید آن داستان
جهاندیدهٔ دانای روشن ضمیر
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
شنیدم بخاری به گرمی شتافت
به خسف شکوفه زمین را شکافت
برانداخت هامون کلوخ از مغاک
طلسمی پدید آمد از زیر خاک
ز روی و ز مس قالبی ریخته
وزآن صورت اسبی انگیخته
گشاده ز پهلوی اسب بلند
یکی رخنه چون رخنه آبکند
چو خورشید از آن رخنه درتافتی
نظر نقش پوشیده دریافتی
شبانی بر آن ژرف وادی گذشت
مغاکی تهی دید بر ساده دشت
طلسمی درفشنده دروی پدید
شبانه در آن ژرف وادی رسید
ستوری مسین دید در پیکرش
یکی رخنه با کالبد در خورش
در آن رخنه از نور تابنده هور
نگه کرد سر تا سرین ستور
بر او خفتهای دید دیرینه سال
نگشته یکی موی مویش ز حال
بدستش در از رنگ انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری
بر او دست خود را سبک تاز کرد
وز انگشتش انگشتری باز کرد
چو انگشتری دید در مشت خویش
نهادش بزودی در انگشت خویش
دگر نقد شاهانه آنجا نیافت
ستودان رها کرد و بیرون شتافت
گله پیش در کرد و میرفت شاد
شکیبنده میبود تا بامداد
چو از رایت شیر پیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر
شبان رفت نزدیک صاحب گله
گله کرد بر کوه و صحرا یله
بدان تانگین را نهد پیش او
بداند بهای کم و بیش او
چو صاحب گله دید کامد شبان
گشاد از سر چرب گوئی زبان
بپرسید از او حال میش و بره
نیشنده دادش جوابی سره
شبانه به هنگام گفت و شنید
زمان تا زمان گشت ازو ناپدید
دگرره پدیدار گشت از نهفت
گله صاحبش برزد آواز و گفت
که هردم چرا گردی از من نهان
دیگر باره پیدا شوی ناگهان
نگر تا چه افسون درآموختی
که بر خود چنین برقعی دوختی
شبانه عجب ماند از آن داوری
در آن کار جست از خرد یاوری
چنان بود کان مرد خاتم پرست
به خانم همی کرد بازی بدست
نگین دان او را چه زود و چه دیر
گه کرد بالا گهی کرد زیر
نگین تا به بالا گرفتی قرار
شبان پیش بیننده بود آشکار
چو سوی کف دست گردان شدی
شبانه زبیننده پنهان شدی
نهاد نگین را چنان بد حساب
که دارنده را داشتی در حجاب
شبان چون از این بازی آگاه گشت
شد این آزمون کرد بر کوه و دشت
درآمد به بازیگری ساختن
چو گردون به انگشتری باختن
کجا رأی پنهان شدن داشتی
نگین را ز کف دور نگذاشتی
چو کردی به پیدا شدن رای خویش
نگین را زدی نقش بر جای خویش
به پیدا و پنهان شدن گرد شهر
ز هرچ آرزو داشت برداشت بهر
یکی روز برخاست پنهان به راز
نگین را به کف درکشید از فراز
برهنه یکی تیغ هندی به دست
سوی پادشه رفت و پنهان نشست
چو خالی شد از خاصگان انجمن
برو گرد پیدا تن خویشتن
دل پادشا را به خود بیم کرد
بدو پادشاه شغل تسلیم کرد
به زنهار گفتش که کام تو چیست
فرستندهٔ تو بدین جای کیست
شبان گفت پیغمبرم زود باش
به من بگرو از بخت خوشنود باش
چو خواهم نبیند مرا هیچکس
بدین دعوتم معجزآنست و بس
بدو پادشا بگروید از هراس
همان مردم شهر بیش از قیاس
شبان آنچنان گردن افراز گشت
که آن پادشاهی بدو بازگشت
نگین بین که از مهر انگشتری
چگونه رساند به پیغمبری
حکیمان نگر کان نگین ساختند
به حکمت چگونه برانداختند
چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز
که ما درنیابیم ازان پرده راز
بسی کردم اندیشه را رهنمون
نیاوردم این بستگی را برون
ثنا گفت بروی چو شاه این شنید
بر آن نیز کان نقشی ازو شد پدید
همه پاسداران آن آستان
گرفتند عبرت بدین داستان
به گفتن گلو را خوش آواز کن
مرا از نوازیدن چنگ خویش
نوازشگری کن به آهنگ خویش
چو روز دگر صبح گیتی فروز
به پیروزی آورد شب را به روز
برآمد گل از چشمهٔ آفتاب
فرو برد مه سرچو ماهی درآب
بر اورنگ زر شد شه تاجور
زده بر میان گوهر آگین کمر
نشسته همه زیرکان زیر تخت
فلاطون به بالا برافکنده رخت
شه از نسبتی کو در آن پرده ساخت
عجب ماند کان پرده را چون شناخت
بپرسید از او کای جهان دیده پیر
برآورده مکنون غیب از ضمیر
شمائید بر قفل دانش کلید
ز رای شما دانش آمد پدید
ز دانندگان خواندهای هیچکس؟
که بودش فزون از شما دسترس
خیالی برانگیخت زین کارگاه
که رای شما را بدان نیست راه
فلاطون پس از آفرین تمام
چنین گفت کاین چرخ فیروزه فام
از آن بیشتر ساخت افسونگری
که یابد دل ما بدان رهبری
گر آنها که پیشینگان ساختند
به نیرنگ و افسون برافراختند
یکی گویم از صد دراین روزگار
نداند کسی راز آموزگار
اگر شاه فرمایدم اندکی
بگویم نه از ده که از صد یکی
اجازت رسید از سر داستان
که دانا فرو گوید آن داستان
جهاندیدهٔ دانای روشن ضمیر
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
شنیدم بخاری به گرمی شتافت
به خسف شکوفه زمین را شکافت
برانداخت هامون کلوخ از مغاک
طلسمی پدید آمد از زیر خاک
ز روی و ز مس قالبی ریخته
وزآن صورت اسبی انگیخته
گشاده ز پهلوی اسب بلند
یکی رخنه چون رخنه آبکند
چو خورشید از آن رخنه درتافتی
نظر نقش پوشیده دریافتی
شبانی بر آن ژرف وادی گذشت
مغاکی تهی دید بر ساده دشت
طلسمی درفشنده دروی پدید
شبانه در آن ژرف وادی رسید
ستوری مسین دید در پیکرش
یکی رخنه با کالبد در خورش
در آن رخنه از نور تابنده هور
نگه کرد سر تا سرین ستور
بر او خفتهای دید دیرینه سال
نگشته یکی موی مویش ز حال
بدستش در از رنگ انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری
بر او دست خود را سبک تاز کرد
وز انگشتش انگشتری باز کرد
چو انگشتری دید در مشت خویش
نهادش بزودی در انگشت خویش
دگر نقد شاهانه آنجا نیافت
ستودان رها کرد و بیرون شتافت
گله پیش در کرد و میرفت شاد
شکیبنده میبود تا بامداد
چو از رایت شیر پیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر
شبان رفت نزدیک صاحب گله
گله کرد بر کوه و صحرا یله
بدان تانگین را نهد پیش او
بداند بهای کم و بیش او
چو صاحب گله دید کامد شبان
گشاد از سر چرب گوئی زبان
بپرسید از او حال میش و بره
نیشنده دادش جوابی سره
شبانه به هنگام گفت و شنید
زمان تا زمان گشت ازو ناپدید
دگرره پدیدار گشت از نهفت
گله صاحبش برزد آواز و گفت
که هردم چرا گردی از من نهان
دیگر باره پیدا شوی ناگهان
نگر تا چه افسون درآموختی
که بر خود چنین برقعی دوختی
شبانه عجب ماند از آن داوری
در آن کار جست از خرد یاوری
چنان بود کان مرد خاتم پرست
به خانم همی کرد بازی بدست
نگین دان او را چه زود و چه دیر
گه کرد بالا گهی کرد زیر
نگین تا به بالا گرفتی قرار
شبان پیش بیننده بود آشکار
چو سوی کف دست گردان شدی
شبانه زبیننده پنهان شدی
نهاد نگین را چنان بد حساب
که دارنده را داشتی در حجاب
شبان چون از این بازی آگاه گشت
شد این آزمون کرد بر کوه و دشت
درآمد به بازیگری ساختن
چو گردون به انگشتری باختن
کجا رأی پنهان شدن داشتی
نگین را ز کف دور نگذاشتی
چو کردی به پیدا شدن رای خویش
نگین را زدی نقش بر جای خویش
به پیدا و پنهان شدن گرد شهر
ز هرچ آرزو داشت برداشت بهر
یکی روز برخاست پنهان به راز
نگین را به کف درکشید از فراز
برهنه یکی تیغ هندی به دست
سوی پادشه رفت و پنهان نشست
چو خالی شد از خاصگان انجمن
برو گرد پیدا تن خویشتن
دل پادشا را به خود بیم کرد
بدو پادشاه شغل تسلیم کرد
به زنهار گفتش که کام تو چیست
فرستندهٔ تو بدین جای کیست
شبان گفت پیغمبرم زود باش
به من بگرو از بخت خوشنود باش
چو خواهم نبیند مرا هیچکس
بدین دعوتم معجزآنست و بس
بدو پادشا بگروید از هراس
همان مردم شهر بیش از قیاس
شبان آنچنان گردن افراز گشت
که آن پادشاهی بدو بازگشت
نگین بین که از مهر انگشتری
چگونه رساند به پیغمبری
حکیمان نگر کان نگین ساختند
به حکمت چگونه برانداختند
چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز
که ما درنیابیم ازان پرده راز
بسی کردم اندیشه را رهنمون
نیاوردم این بستگی را برون
ثنا گفت بروی چو شاه این شنید
بر آن نیز کان نقشی ازو شد پدید
همه پاسداران آن آستان
گرفتند عبرت بدین داستان
جامی : دفتر اول
بخش ۱۲۴ - رفتن اسکندر در ظلمات و رسیدن بر زمینی پر سنگریزه و گفتن مر سپاه را که این جواهر گرانسنگ است و قبول کردن بعضی و برداشتن ایشان و انکار کردن بعضی و بگذاشتن آن
چون سکندر به قصد آب حیات
کرد عزم عبور بر ظلمات
بر زمینی رسید پهن و فراخ
راند خیل و حشم در آن گستاخ
هر کجا می شد از یسار و یمین
بود پر سنگریزه روی زمین
کرد روی سخن به سوی سپاه
کای همه کرده گم ز ظلمت راه
راه و رسم ستیزه بگذارید
بهره زین سنگریزه بردارید
این همه گوهر است بی شک و ریب
کیسه زان پر کنید دامن و جیب
هر که برداشت تخم حسرت کاشت
کز چه تقصیر کرد و کم برداشت
وان که بگذاشت آتشی افروخت
که بدان جاودانه خود را سوخت
هر که را بود شک در اسکندر
آن حکایت نیامدش باور
گفت هیهات این چه بیهوده ست
هر که گفته ست باد پیموده ست
زیر نعل ستور لعل که دید
در و گوهر به رهگذر که شنید
زان محل برگذشت دست تهی
جحد و انکار را رهین و رهی
وان که آیینه سکندر بود
سر جانش در او مصور بود
هر چه از وی شنید باور داشت
وانچه مقدور بود ازان برداشت
زود ازان سنگپاره های نفیس
کرد بر آستین و دامن و کیس
چون بریدند راه تاریکی
تافت خورشیدشان ز نزدیکی
شد جدا رنگ ها ز یکدیگر
گهر از سنگ و سنگ از گوهر
در مساس آنچه سنگریزه نمود
چون بدیدند لعل و مرجان بود
برگرفتند آه و واویلی
ز اشک حسرت به هر مژه سیلی
آن یکی دست می گزید که چون
زین گهر بر نداشتم افزون
بود خرج و جوال و مشک و جراب
بر ستوران پی طعام و شراب
کاشکی کردمی تهی یکسر
کردمی پر ازین در و گوهر
بود ظلمت هنوز سایه فکن
گفت اسکندر این خبر با من
گر چه بود آن خبر پسندیده
لیک نبود شنیده چون دیده
وان دگر خون همی گریست که آه
نفس و شیطان زدند بر من راه
خاک انباشتم به دیده هوش
سخن راست را نکردم گوش
کاشکی بهر امتحان باری
کردمی زان ذخیره مقداری
تا کنون نقد وقت من گشتی
وقتم این سان به مقت نگذشتی
کاشکی گر گهر نکردم بار
بر سکندر نکردمی انکار
تا نیفتادمی ازان تقصیر
در حجاب خجالت و تشویر
کرد عزم عبور بر ظلمات
بر زمینی رسید پهن و فراخ
راند خیل و حشم در آن گستاخ
هر کجا می شد از یسار و یمین
بود پر سنگریزه روی زمین
کرد روی سخن به سوی سپاه
کای همه کرده گم ز ظلمت راه
راه و رسم ستیزه بگذارید
بهره زین سنگریزه بردارید
این همه گوهر است بی شک و ریب
کیسه زان پر کنید دامن و جیب
هر که برداشت تخم حسرت کاشت
کز چه تقصیر کرد و کم برداشت
وان که بگذاشت آتشی افروخت
که بدان جاودانه خود را سوخت
هر که را بود شک در اسکندر
آن حکایت نیامدش باور
گفت هیهات این چه بیهوده ست
هر که گفته ست باد پیموده ست
زیر نعل ستور لعل که دید
در و گوهر به رهگذر که شنید
زان محل برگذشت دست تهی
جحد و انکار را رهین و رهی
وان که آیینه سکندر بود
سر جانش در او مصور بود
هر چه از وی شنید باور داشت
وانچه مقدور بود ازان برداشت
زود ازان سنگپاره های نفیس
کرد بر آستین و دامن و کیس
چون بریدند راه تاریکی
تافت خورشیدشان ز نزدیکی
شد جدا رنگ ها ز یکدیگر
گهر از سنگ و سنگ از گوهر
در مساس آنچه سنگریزه نمود
چون بدیدند لعل و مرجان بود
برگرفتند آه و واویلی
ز اشک حسرت به هر مژه سیلی
آن یکی دست می گزید که چون
زین گهر بر نداشتم افزون
بود خرج و جوال و مشک و جراب
بر ستوران پی طعام و شراب
کاشکی کردمی تهی یکسر
کردمی پر ازین در و گوهر
بود ظلمت هنوز سایه فکن
گفت اسکندر این خبر با من
گر چه بود آن خبر پسندیده
لیک نبود شنیده چون دیده
وان دگر خون همی گریست که آه
نفس و شیطان زدند بر من راه
خاک انباشتم به دیده هوش
سخن راست را نکردم گوش
کاشکی بهر امتحان باری
کردمی زان ذخیره مقداری
تا کنون نقد وقت من گشتی
وقتم این سان به مقت نگذشتی
کاشکی گر گهر نکردم بار
بر سکندر نکردمی انکار
تا نیفتادمی ازان تقصیر
در حجاب خجالت و تشویر
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان غلام بازرگان
ملک گفت: آوردهاند که بازرگانی غلامی داشت دانا دل و زیرکسار و بیداربخت، بسیار حقوقِ بندگی بر خواجه ثابت گردانیده بود و مقاماتِ مشکور و خدماتِ مقبول و مبرور بر جرایدِ روزگار ثبت کرده. روز ی خواجه گفت غلام را: ای غلام، اگر این بار دیگر سفر دریا برآوری و بازآئی، ترا از مالِ خویش آزاد کنم و سرمایهٔ وافر دهم که کفافِ آنرا پیرایهٔ عفاف خودسازی و همه عمر پشت بدیوارِ فراغت بازدهی. غلام این پذرفتگاری از خواجه بشنید، برویِ تقبّل و تکفّل پیش آمد و برکار اقبال نمود؛ بار در کشتی نهاد و خود درنشست، روزی دو سه بر روی دریا میراند، ناگاه بادهای مخالف از هر جانب برآمد، سفینه را درگردانید و بار آبگینهٔ املش خرد بشکست کشتی و هرچ درو بود، جمله بغرقاب فنا فرو رفت و او بسنگ پشتی بحری رسید، دست درو آویخت و خود را بر پشت او افکند تا بجزیرهٔ افتاد که درو نخلستانِ بسیار بود، یکچندی درآنجایگه از آنچ مقدور بود، قوتی میخورد، چشم بر راه مترقّباتِ غیبی نهاده که چون لطفِ ایزدی مرا از آن غمرهٔ بلا بیرون آورد، درین ورطهٔ هلاک هم نگذارد، لُطفُ اللهِ غَادٍ وَ رَائِحٌ، آخر پایافزار بپوشید و راه برگرفت و چندین شبانه روز میرفت تا آنگاه که بکنار شهری رسید. سوادی پیدا آمد، از بیاضِ نسخهٔ فردوس زیباتر و از سواد بر بیاضِ دیده رعناتر. عالمی مرد و زن از آن شهر بیرون آمدند باسبابِ لهو و خرمی و انواع تجمّل و تبرّج زلزلهٔ مواکب در زمین و حمحمهٔ مراکب در آسمان افکنده، نالهٔ نای رویین و صدای کوس و طبلک دماغِ فلک پرطنین کرده، منجوق رایتی بر عیوق برده و ماهچه سنجقی تا سراچهٔ خرشید افراخته. غلام گفت: چه خواهید کرد؟ گفتند: بردرِ پادشاهی خواهیم زد که این شهر را از دیوانِ قدم نو باقطاع او دادهاند؛ این ساعت از درگاه سلطنت ازل میرسد یکرانِ عزم از قنطرهٔ چهار چشمهٔ دنیا اکنون میجهاند، این لحظه از منازلِ بادیهٔ غیب میآید، خیمه در عالم ظهور میزند و اینچ میبینی، همه شعارِ پادشاهی و آثارِ کارکیائی اوست. غلام در آن تعجّب همچون خفتهٔ دیرخواب که بیدار شود، چشمِ حیرت میمالید و میگفت:
اینک میبینم ببیداریست یا رب یا بخواب
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب
بعضی از آن قوم که مرتبتِ پیشوائی و منزلتِ مقتدائی داشتند، پیش آمدند؛ انگشتِ خدمت بر زمین نهادند و بندهوار دست او را بوسه دادند و از آن ادهمان گامزن که بگامی چند عرصهٔ خافقین پیمودندی و از آن اشهبانِ دور میدان که در مضمارِ ضمیر بروهم سبق گرفتندی، زردهٔ را که گفتی در سبزهزار جویبارِ فردوس چریدست یا بر کنار حدیقهٔ قدس، با براق پروریده غرق درسر افسارِ مرصع و زینِ مغرق بتعاویذِ معنبر چون نسیمِ نسرین مطیّب و بقلایدِ زرّین چون منطقهٔ پروین مکوکب خوشلگامی، خرم خرامی، زمین نوردی، بادجولانی.
کفل گرد چون گوی چوگانئی
زحل پیکری، زهره پیشانئی
درکشیدند. غلام پای در رکاب آورد و همعنانِ اقبال میراند تا بقصری رسید که شرحِ نماثیل و تصاویرِ آن در زبان قلم نگنجد و اگرمانی بنگارخانهٔ او رسد، از رشک انگشت را قلم کند و سرشکِ معصفری بر سفیداب و لاجوردِ او ریختن گیرد بستان سرایش نمونهٔ ریاض نعیم بود و آبگیرِ غدیرش از حیاض کوثر و تسنیم، کَأَنَّهُ اَنتَقَلَ مِن جَنَّهٍ اِلَی أُخرَی. او را آنجا فرود آوردند و چندان نثار ازدرم و دینار بساختند که آستین و دامنِ روزگار پر شد و چندان بخورِ عود و عنبر بسوختند که بخارش ازین هفت مجمرهٔ گردون بیرون شد. هرچ رسمِ احترام و اعظام بود، نگاهداشتند و جمله بیک زبان گفتند :
قَدِمتَ قُدُومَ البَدرِ بَیتَ سُعُودِهِ
وَ اَمرُکَ عَالٍ صَاعِدٌ تَصُعُودِهِ
ای خداوند، تو پادشاهی و ما همه بندهایم، تو فرماندهی و ما همه فرمانبریم؛ تاج و تخت از تو برخوردار باد و تو از عمر و بخت کامران، بفرمای هرچ رای تست. غلام در خود اندیشید که چون چندین هزار تن آزاد آمدند و تن در غلامی دادند و حلقهٔ طاعت من در گوش کردند، مرا چشم دل میباید گشود و نیک در روی این کار نگریست تا ببینم که چنین اتّفاقِ آسمانی چون افتاد و تا شب آبستن حوادثست، هرگز بچنین روزی کجازاد؟ پس بر سریرِ سلوت و تخت سلطنت رفت:
بنشست و هزار گونه باد اندرسر
سودایِ هزار کیقباد اندر سر
هر یک را بکاری منصوب کرد و بخدمتی منسوب گردانید و بترتیبِ خیل و خدم و سپاه و حشم مشغول گشت و یکی را از نزدیکان که آثار حسنِ حفاظ و امارات سیرِ حمیده در صورتِ او میدید و مخایلِ رشد از شمایلِ او مشاهده میکرد، او را برگزید و پایهٔ او از اکفا و ابناء جنس بگذرانید و محسود و مغبوطِ همگنان شد. روزی او را پیش خواند و بنشاند و جای از اغیار خالی کرد و گفت: اکنون که رسوخِ قدم تو بر طریقِ صدق و اخلاص بدانستم و شمولِ شفقت تو بر احوال خویش بشناختم و در حفظ مناظمِ حال و ضبطِ مصالحِ مآل بر قول و فعلِ تو مرا اعتماد حاصل آمد و اعتضاد افزود، میخواهم که مرا از حقیقت کار آگاه کنی تا بدانم که صورتِ حال چیست و بی هیچ واسطهٔ وسیلتی و رابطهٔ ذریعتی اهلِ این ولایت زمامِ انقیاد خویش بدستِ فرمان من چرا دادند و دستِ استیلا و استعلاء من بر مملکتی که بشمشیر آبدار و سنان آتش بار و لشکرهایِ جرّار طرفی از آن نتوان گشود، چگونه گشادند و موجب این اختیار و ایثار چه تواند بود ؟ گفت: ای خداوند، سَقَطتَ عَلَی الخَبِیرِ ، بدانک هر سال این هنگام یکی ازین جانب پدید آید که تو آمدی، او را بهمین صفت بیارند و درین چهار بالشِ دولت بنشانند و چون یکسال نوبتِ پادشاهی بدارد، او را پالهنگِ اکراه در گردن نهند و شَاءَ اَم اَبَی بکنار این شهر دریائیست هایل، میان شهر و بیابان حایل، آنجا برند و او را سر در آن بیابان دهند تا بهایم صفت سرگشته و هایم میگردد و در قلق و اضطراب سر و پای میزند.
خَلَعُوا عَلَیهِ وَ زَیَّنُو ................................................. هُ وَ مَرَّ فِی عِزٍّ وَ رِفعَه
وَ کَذاکَ یَفعَلُ بِالجَزُو ............................................ رِ لِنَحرِهَا فِی کُلِّ جُمعَه
غلام ساعتی سر در پیش افکند، ع ، گمشده تدبیر و خطا کرده ظن، و در چارهجوئی کار خاطرِ جوّال را بهر وجهتی میفرستاد و در تحرّیِ جهاتِ قبلهٔ صواب، بهر صوبی که پیش چشم بصیرت میآمد، میتاخت و بدریافت مخرجِ کار از هرگونه توصّلی میطلبید تا آن سر رشتهٔ تدبیر که دیگران گم کرده بودند، بازیافت؛ سر برآورد و گفت: ای خدمتگاری که رای تو گره گشای مبهماتِ اغراضست، من بیرون شوِ این کار بدست آوردم، امّا بدستیاریِ تو؛ اگر رسمِ حقگزاری در مساعدت بجای آری، با تمام پیوندد. خدمتگار تقدیمِ فرمان را کمر بست. غلام گفت: اکنون گوش باشارتِ مندار و آنچ من فرمایم در آن اهمال و تأخیر مکن و با تحمّل مَشاقّ آن حلاوتی که آخر کار بمذاقِ تو خواهد رسید، برابر دیدهٔ دل نصب میکن تاروی مقصود بآسانی از حجابِ تعذر بیرون آید.
عَسَی اللهُ یَقضِی مَانَهُمُّ بِنَیلِهِ
فَیَختِمَ بِالحُسنَی وَ یَفتَحَ بَابَا
و بدانک از معظماتِ وقایع جز برنج و مثابرتِ ذلّ و مکابرت با گردش ایام بیرون نتوان آمد.
چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامتِ خویشتن نزار کند
پیشِ دانا زبانِ شدّت دی
قصّه راحتِ بهار کند
اکنون ترا بکنار این دریا کشتیهایِ بسیار میباید ساختن و از ساکنانِ این شهر و دیگر شهرها چند استادِ حاذق و صانعِ ماهر و مهندسِ چابک اندیش و رسامِ چربدست آوردن و از دریا گذرانیدن و بدان بیابان فرستادن تا آنجا عمارتی بادید آرند و شهری بنا کنند که چون از اینجا وقتِ رحلت آید، آنجا رویم و در آن مقامِ کریم و آن جایِ عزیز بعیشِ مهنّا و حظِّ مستوفی رسیم و در آن عرصه زمینی پاک و منبتی گوهری که اهلیّتِ ورزیدن دارد، بگزینند و جماعتی که صناعتِ حراثت و فلاحت دانند و رسومِ زرع و غرس نیکو شناسند، آنجا روند و هرچ بکار آید از آلات و ادوات و اسبابی که اصحابِ حرفت را باید، جمله در کشتیها نهند و یَوماً فَیَوما وَ سَاعَهً فَسَاعَهً هر آنچ بدان حاجت آید و کارها بدان موقوف باشد، علیالتّواتر میرسانند و چندانک در مصارفِ مهمّات صرف میباید کرد، از خزانه بردارند وَ لَا سَرَفَ فِی الخَیرِ پیش خاطر دارند وَ حَبَّذَا مَکرُوهٌ أَدَی إِلَی مَحبُوبٍ وَ مَرحَبَا بِأَذَیً اَسفَرَ عَن مَطلُوبٍ بر روزگارِ خود خوانند خدمتگار بقدمِ قبول پیش رفت و صادق العزیمهٔ، نافذالصّریمه میانِ تشمّر دربست و طوایفِ صناع و محترفه را عَلَی اختِلَافِ الطَّبَقَاتِ جمله در کشتیها نشاند و آنجا برد و استادان را بفرمود تا مقامی مخصوص کردند و نخست حلقهٔ شهری درکشیدند و بناهای مرتفع و سراهای عالی و منظرهایِ دلگشای بسقفِ مقرنس و طاقِ مقوّس برکشیدند و دیوارهایِ ملوّن و مشبّک چون آبگینهٔ فلک بسرخ و زرد و فرشهای پیروزه و لاجورد برآوردند و سرائی در ساحتی که مهبِّ نسیم راحت بود، خاصّهٔ پادشاه را بساختند چون حجرهٔ آفتاب روشن و روحانی، کنگرهٔ او سر بر سپید کوشک فلک افراخته و شرفاتِ ایوانش با مطامحِ برجیس و کیوان برابر نهاده و این صفت روزگار برو خوانده :
دَارٌ عَلَی العِزِّ وَ التَّأیِیدِ مَبنَاهَا
وَ لِلمَکَارِمِ وَ العَلیَاءِ مَغنَاهَا
لَمَّا بَنَی النَّاسُ فی دُنیَاکَ دُورَهُم
بَنَیتَ فِی دَارِکَ الغَرَّاءِ دُنیَاهَا
***
جائی رسیدهٔ که نبیند محیطِ تو
گرسوی چرخ بر شود اندیشه سالها
روزی که روزگار بنایِ تو مینهاد
ناهیدرودها زد و خرشید فالها
پس اشارت کرد تا هر جای پیرامن شهر مزرعه وضیعه احداث کردند و تخم بسیار در زمین پاشیدند و از انواع حبوب بسی بکاشتند. باغ در باغ و بستان در بستان بنهادند و آبهایِ عذب زلال که گفتی از قدمگاهِ خضر پدید آمدست یا از سرانگشت معجزهٔموسی چکیده، در مجاری و مساریِ آن روان کردند. باغ وراغ بپیراستند وانهار باشجار بیاراستند و فسیلِ سرو و عرعر بر اطراف هر جویباری بنشاندند و بقعهٔ که از هفت اقلیم ربعِ مسکون چون ربیع از چهار فصل عالم بلطفِ مزاج و اعتدالِ طبع برسرآمد، تمام کردند و از مفارش و مطارح و آلات وامتعه و مطعوم و مشروب و منکوح و مرکوب چندان بدان شهر کشیدند که روزگار دستِ تباهی بامداد و اعدادِ آن نرساند، جمله بروفقِ مصلحت و مقتضایِ آرزو مرتّب و مهیّا گشت. آنروز که آخر سال بود و آفتابِ ملک را وقتِ زوال، مردم شهر بدرگاه مجتمع شدند تا بقاعدهٔ گذشته او را نیز چون دیگران از تختِ سلطنت برانگیزند. چون خطابِ آن الزام و ارهاق شنید، اگرچ پیش از وقوعِ واقعه غمِ کارخورده بود و قَبلَ الخَطوقدمگاهِ نجات بچشم کرده، لیکن میخِ مؤالفت و مؤانست یکساله که در آن موطن بدامن او فرو برده بودند، دشوار توانست برآوردن.
اَقَمنَا کَارِهِینَ بِهَا فَلَمَّا
اَلِفنَاهَا خَرَجنَا مُکرَهِینَا
آخر غلامرا بردند و در کشتی نشاندند و از دریا بکنار وادی رسانیدند، در حال جملهٔ مستخدمان که مستعدِّ استقبال و مترقبِ آن اقبال چشم بر راهِ قدومِ شاه میداشتند، پیش آمدند و رسم خدمت و بندگی را اقامت کردند و او بدان آرامگاهِ دل فرو آمد و در متنزّهاتِ آن مواضع و مراتع بمستقرِّ سعادت رسید، دیدهٔ اومیدروشن، هوایِ مرادصافی، لباسِ امانی مجدّد بساطِ دولت و کامرانی ممهّد و لابد چنین تواند بود.
مَن کَانَ یَأمُلُ عِندَاللهِ مَنزِلَهً
تُنِیلُهُ قُرَبَ الأَبرَارِ وَ الزُّلَفَا
اَو کَانَ یَطلُبُ دِینا یَستَقِیمُ بِهِ
وَ لَا تَرَی عِوَجا فِیهِ وَ لَا جَنَفَا
اکنون ای فرزندان، مستمع باشید و خاطر بر تفهّمِ رمزِ این حکایت مجتمع دارید و بدانید که آن غلام که در کشتی نشست، آن کودکِ جنینست که از مبدأ تکوینِ نطفه بتلوینِ حالات نه ماه در اطوارِ خلقت میگردد و چنانک قران خبر میدهد: ثُمَّ خَلَقنَا النُّطفَهَٔ عَلَقهًٔ فَخَلَقنَا العَلَقَهَٔ مُضغَهًٔ فَخَلَقنَا المُضغَهَٔ عِظَاماً فَکَسَونَا العِظَامَ لَحما تا آنگاه که بمرتبهٔ تمامیِ صورت و قبولِ نفس ناطقه میرسد و بکمالِ حال مستعدِّ خلعت آفرینش دیگر میشود، ثُمَّ أَنشَانَاهُ خَلقاً آخَرَ، یعنی حلولِ جوهرِ روح در محلِ جسمانیِ قالب و آن کشتی شکستن و بجزیره افتادن و بکنار شهری رسیدن و خلقی انبوده باستقبالِ او آمدن اشارتست بدان مشیمهٔ مادر که قرارگاهِ طفلست، بوقتِ وضعِ حمل ناچار منخرق شود و اجزاء آن از هم برود تا او از سر حدِّ آفرینش کوچ کند. چون بدروازهٔ حدوث رسد، در آن حال چندین کس از مادر و پدر و دایه و دادک و حاضنه و راضعه بترتیبِ او قیام مینمایند و هَلُمَّ جَرّا تا بدان مقام که در کنفِ کلاعت و حجرِ حمایت و حفظ ایشان پروریده و بالیده میگردد و از منزلِ جبر و اضطرار بمقامِ فعل و اختیار ترقی میکند. اگر دولتِ ابدی قایدِ اوست و توفیقِ ازلی رایدِ او، چنانک آن غلام را بود، هر آینه دراندیشد که مرا ازینجا روزی بباید رفتن و جای دیگر موئل و مآب باشد، پس هرچ در امکان سعیِ او گنجد از ساختنِ کار آن منزل و اعدادِ اسبابی که در سرایِ باقی بکار آید، باقی نگذارد و دمبدم ذخایر سعادتِ جاودانی از پیش میفرستد تا آن روز که روز عمرِ او بسر آید و ازین سرایِ عاریتش برانگیزانند و بدان وادی برند که از عالمِ آخرت عبارتست. منزلی بیند بر مرادِ خود ساخته و قرارگاهی برونقِ آرزو پرداخته، وَ إِذَا رَاَیتَ ثُمَّ رَاَیتَ نَعیِماً وَ مُلکاَ کَبِیراً و اگر عِیاذاً بِاللهِ از خدعهٔ این سرابِ غرور در مستیِ شرابِ غرور بماند و بطاق و ایوانی چون سرا پردهٔ قوس قزح رنگین و ناپایدار فرود آید و بخرگه و خیمهٔ چون چتر و سایبانِ سحاب پرنقش و گسسته طناب فریفته شود، همگیِ همت بر تطلّبِ حال مقصور گرداند و از تأهبِ کارِ مآل باز ماند، چون آنجا رسد جز هاویهٔ هوان دایم جای خود نبیند و ابدالآبدین و دهرالداهرین در حبسِ آرزویِ خویش دست و پای طلب میزند، اُولئِکَ الَّذِینَ اشتَرَوُا الضَّلالَهَٔ بِالهُدَی فَمَارَبِحَت تِجَارَتُهُم وَ مَا کَانُوا مُهتَدِین.
ملکزاده گفت: بدین کلماتِ فصیحِ نصیح چون انفاسِ کلمهٔ الله، المسیح، دل مردهٔ دیر ساله ما را زنده گردانیدی و خضروار آبِ حیاتِ حکمت در کام جان ما چکانیدی، لیکن برادران من، اگرچ دانا و مهربانند، هم برایشان اعتماد ندارم، وَ أَنَا أَخشَی سَیلَ تَلعَتِی، چه ایشان را پس از تو بمعونتِ بخت بی تحمّلِ هیچ مؤنت پای بگنجِ تن آسانی فرو خواهد شد و ناگاه و نابیوسان بعیشی هنّی و نعمتی سنّی خواهند رسید، میترسم که جهان دوستی ایشان سببِ دشمنانگی ما گرداند و اگر امروز در مکامنِ نفس هر یک این معانی پوشیده است، فردا ازمادر ملکِ عقیم فتنهایِ ناموقع زاید.
وَالظُّلمُ مِن شِیَمِ النُّفُوسِ فَاِن تَجِد
ذَاعِفَّهٍ فَلِعِلَّهٍ لَایَظلِمُ
ملک درین حال که زمامِ تصرّف در دست دارد، مرا در دست تصاریفِ روزگار نگذارد و مقام در تولیتِ ملک پیدا کند و تسویتی در میان ما پدید آرد و محجّتی که بر ما همه حجّتی فارق بود، اظهار فرماید تا قدم بر مسالکِ آن ثابت داریم و مردم دانا گفتهاند: هرک تواند افتادهٔ را برگیرد و برنگیرد، بدو آن رسد که از عقاب بدان موش رسید که آهو محتاجِ او گشته بود. ملک گفت: چون بود آن داستان.
اینک میبینم ببیداریست یا رب یا بخواب
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب
بعضی از آن قوم که مرتبتِ پیشوائی و منزلتِ مقتدائی داشتند، پیش آمدند؛ انگشتِ خدمت بر زمین نهادند و بندهوار دست او را بوسه دادند و از آن ادهمان گامزن که بگامی چند عرصهٔ خافقین پیمودندی و از آن اشهبانِ دور میدان که در مضمارِ ضمیر بروهم سبق گرفتندی، زردهٔ را که گفتی در سبزهزار جویبارِ فردوس چریدست یا بر کنار حدیقهٔ قدس، با براق پروریده غرق درسر افسارِ مرصع و زینِ مغرق بتعاویذِ معنبر چون نسیمِ نسرین مطیّب و بقلایدِ زرّین چون منطقهٔ پروین مکوکب خوشلگامی، خرم خرامی، زمین نوردی، بادجولانی.
کفل گرد چون گوی چوگانئی
زحل پیکری، زهره پیشانئی
درکشیدند. غلام پای در رکاب آورد و همعنانِ اقبال میراند تا بقصری رسید که شرحِ نماثیل و تصاویرِ آن در زبان قلم نگنجد و اگرمانی بنگارخانهٔ او رسد، از رشک انگشت را قلم کند و سرشکِ معصفری بر سفیداب و لاجوردِ او ریختن گیرد بستان سرایش نمونهٔ ریاض نعیم بود و آبگیرِ غدیرش از حیاض کوثر و تسنیم، کَأَنَّهُ اَنتَقَلَ مِن جَنَّهٍ اِلَی أُخرَی. او را آنجا فرود آوردند و چندان نثار ازدرم و دینار بساختند که آستین و دامنِ روزگار پر شد و چندان بخورِ عود و عنبر بسوختند که بخارش ازین هفت مجمرهٔ گردون بیرون شد. هرچ رسمِ احترام و اعظام بود، نگاهداشتند و جمله بیک زبان گفتند :
قَدِمتَ قُدُومَ البَدرِ بَیتَ سُعُودِهِ
وَ اَمرُکَ عَالٍ صَاعِدٌ تَصُعُودِهِ
ای خداوند، تو پادشاهی و ما همه بندهایم، تو فرماندهی و ما همه فرمانبریم؛ تاج و تخت از تو برخوردار باد و تو از عمر و بخت کامران، بفرمای هرچ رای تست. غلام در خود اندیشید که چون چندین هزار تن آزاد آمدند و تن در غلامی دادند و حلقهٔ طاعت من در گوش کردند، مرا چشم دل میباید گشود و نیک در روی این کار نگریست تا ببینم که چنین اتّفاقِ آسمانی چون افتاد و تا شب آبستن حوادثست، هرگز بچنین روزی کجازاد؟ پس بر سریرِ سلوت و تخت سلطنت رفت:
بنشست و هزار گونه باد اندرسر
سودایِ هزار کیقباد اندر سر
هر یک را بکاری منصوب کرد و بخدمتی منسوب گردانید و بترتیبِ خیل و خدم و سپاه و حشم مشغول گشت و یکی را از نزدیکان که آثار حسنِ حفاظ و امارات سیرِ حمیده در صورتِ او میدید و مخایلِ رشد از شمایلِ او مشاهده میکرد، او را برگزید و پایهٔ او از اکفا و ابناء جنس بگذرانید و محسود و مغبوطِ همگنان شد. روزی او را پیش خواند و بنشاند و جای از اغیار خالی کرد و گفت: اکنون که رسوخِ قدم تو بر طریقِ صدق و اخلاص بدانستم و شمولِ شفقت تو بر احوال خویش بشناختم و در حفظ مناظمِ حال و ضبطِ مصالحِ مآل بر قول و فعلِ تو مرا اعتماد حاصل آمد و اعتضاد افزود، میخواهم که مرا از حقیقت کار آگاه کنی تا بدانم که صورتِ حال چیست و بی هیچ واسطهٔ وسیلتی و رابطهٔ ذریعتی اهلِ این ولایت زمامِ انقیاد خویش بدستِ فرمان من چرا دادند و دستِ استیلا و استعلاء من بر مملکتی که بشمشیر آبدار و سنان آتش بار و لشکرهایِ جرّار طرفی از آن نتوان گشود، چگونه گشادند و موجب این اختیار و ایثار چه تواند بود ؟ گفت: ای خداوند، سَقَطتَ عَلَی الخَبِیرِ ، بدانک هر سال این هنگام یکی ازین جانب پدید آید که تو آمدی، او را بهمین صفت بیارند و درین چهار بالشِ دولت بنشانند و چون یکسال نوبتِ پادشاهی بدارد، او را پالهنگِ اکراه در گردن نهند و شَاءَ اَم اَبَی بکنار این شهر دریائیست هایل، میان شهر و بیابان حایل، آنجا برند و او را سر در آن بیابان دهند تا بهایم صفت سرگشته و هایم میگردد و در قلق و اضطراب سر و پای میزند.
خَلَعُوا عَلَیهِ وَ زَیَّنُو ................................................. هُ وَ مَرَّ فِی عِزٍّ وَ رِفعَه
وَ کَذاکَ یَفعَلُ بِالجَزُو ............................................ رِ لِنَحرِهَا فِی کُلِّ جُمعَه
غلام ساعتی سر در پیش افکند، ع ، گمشده تدبیر و خطا کرده ظن، و در چارهجوئی کار خاطرِ جوّال را بهر وجهتی میفرستاد و در تحرّیِ جهاتِ قبلهٔ صواب، بهر صوبی که پیش چشم بصیرت میآمد، میتاخت و بدریافت مخرجِ کار از هرگونه توصّلی میطلبید تا آن سر رشتهٔ تدبیر که دیگران گم کرده بودند، بازیافت؛ سر برآورد و گفت: ای خدمتگاری که رای تو گره گشای مبهماتِ اغراضست، من بیرون شوِ این کار بدست آوردم، امّا بدستیاریِ تو؛ اگر رسمِ حقگزاری در مساعدت بجای آری، با تمام پیوندد. خدمتگار تقدیمِ فرمان را کمر بست. غلام گفت: اکنون گوش باشارتِ مندار و آنچ من فرمایم در آن اهمال و تأخیر مکن و با تحمّل مَشاقّ آن حلاوتی که آخر کار بمذاقِ تو خواهد رسید، برابر دیدهٔ دل نصب میکن تاروی مقصود بآسانی از حجابِ تعذر بیرون آید.
عَسَی اللهُ یَقضِی مَانَهُمُّ بِنَیلِهِ
فَیَختِمَ بِالحُسنَی وَ یَفتَحَ بَابَا
و بدانک از معظماتِ وقایع جز برنج و مثابرتِ ذلّ و مکابرت با گردش ایام بیرون نتوان آمد.
چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامتِ خویشتن نزار کند
پیشِ دانا زبانِ شدّت دی
قصّه راحتِ بهار کند
اکنون ترا بکنار این دریا کشتیهایِ بسیار میباید ساختن و از ساکنانِ این شهر و دیگر شهرها چند استادِ حاذق و صانعِ ماهر و مهندسِ چابک اندیش و رسامِ چربدست آوردن و از دریا گذرانیدن و بدان بیابان فرستادن تا آنجا عمارتی بادید آرند و شهری بنا کنند که چون از اینجا وقتِ رحلت آید، آنجا رویم و در آن مقامِ کریم و آن جایِ عزیز بعیشِ مهنّا و حظِّ مستوفی رسیم و در آن عرصه زمینی پاک و منبتی گوهری که اهلیّتِ ورزیدن دارد، بگزینند و جماعتی که صناعتِ حراثت و فلاحت دانند و رسومِ زرع و غرس نیکو شناسند، آنجا روند و هرچ بکار آید از آلات و ادوات و اسبابی که اصحابِ حرفت را باید، جمله در کشتیها نهند و یَوماً فَیَوما وَ سَاعَهً فَسَاعَهً هر آنچ بدان حاجت آید و کارها بدان موقوف باشد، علیالتّواتر میرسانند و چندانک در مصارفِ مهمّات صرف میباید کرد، از خزانه بردارند وَ لَا سَرَفَ فِی الخَیرِ پیش خاطر دارند وَ حَبَّذَا مَکرُوهٌ أَدَی إِلَی مَحبُوبٍ وَ مَرحَبَا بِأَذَیً اَسفَرَ عَن مَطلُوبٍ بر روزگارِ خود خوانند خدمتگار بقدمِ قبول پیش رفت و صادق العزیمهٔ، نافذالصّریمه میانِ تشمّر دربست و طوایفِ صناع و محترفه را عَلَی اختِلَافِ الطَّبَقَاتِ جمله در کشتیها نشاند و آنجا برد و استادان را بفرمود تا مقامی مخصوص کردند و نخست حلقهٔ شهری درکشیدند و بناهای مرتفع و سراهای عالی و منظرهایِ دلگشای بسقفِ مقرنس و طاقِ مقوّس برکشیدند و دیوارهایِ ملوّن و مشبّک چون آبگینهٔ فلک بسرخ و زرد و فرشهای پیروزه و لاجورد برآوردند و سرائی در ساحتی که مهبِّ نسیم راحت بود، خاصّهٔ پادشاه را بساختند چون حجرهٔ آفتاب روشن و روحانی، کنگرهٔ او سر بر سپید کوشک فلک افراخته و شرفاتِ ایوانش با مطامحِ برجیس و کیوان برابر نهاده و این صفت روزگار برو خوانده :
دَارٌ عَلَی العِزِّ وَ التَّأیِیدِ مَبنَاهَا
وَ لِلمَکَارِمِ وَ العَلیَاءِ مَغنَاهَا
لَمَّا بَنَی النَّاسُ فی دُنیَاکَ دُورَهُم
بَنَیتَ فِی دَارِکَ الغَرَّاءِ دُنیَاهَا
***
جائی رسیدهٔ که نبیند محیطِ تو
گرسوی چرخ بر شود اندیشه سالها
روزی که روزگار بنایِ تو مینهاد
ناهیدرودها زد و خرشید فالها
پس اشارت کرد تا هر جای پیرامن شهر مزرعه وضیعه احداث کردند و تخم بسیار در زمین پاشیدند و از انواع حبوب بسی بکاشتند. باغ در باغ و بستان در بستان بنهادند و آبهایِ عذب زلال که گفتی از قدمگاهِ خضر پدید آمدست یا از سرانگشت معجزهٔموسی چکیده، در مجاری و مساریِ آن روان کردند. باغ وراغ بپیراستند وانهار باشجار بیاراستند و فسیلِ سرو و عرعر بر اطراف هر جویباری بنشاندند و بقعهٔ که از هفت اقلیم ربعِ مسکون چون ربیع از چهار فصل عالم بلطفِ مزاج و اعتدالِ طبع برسرآمد، تمام کردند و از مفارش و مطارح و آلات وامتعه و مطعوم و مشروب و منکوح و مرکوب چندان بدان شهر کشیدند که روزگار دستِ تباهی بامداد و اعدادِ آن نرساند، جمله بروفقِ مصلحت و مقتضایِ آرزو مرتّب و مهیّا گشت. آنروز که آخر سال بود و آفتابِ ملک را وقتِ زوال، مردم شهر بدرگاه مجتمع شدند تا بقاعدهٔ گذشته او را نیز چون دیگران از تختِ سلطنت برانگیزند. چون خطابِ آن الزام و ارهاق شنید، اگرچ پیش از وقوعِ واقعه غمِ کارخورده بود و قَبلَ الخَطوقدمگاهِ نجات بچشم کرده، لیکن میخِ مؤالفت و مؤانست یکساله که در آن موطن بدامن او فرو برده بودند، دشوار توانست برآوردن.
اَقَمنَا کَارِهِینَ بِهَا فَلَمَّا
اَلِفنَاهَا خَرَجنَا مُکرَهِینَا
آخر غلامرا بردند و در کشتی نشاندند و از دریا بکنار وادی رسانیدند، در حال جملهٔ مستخدمان که مستعدِّ استقبال و مترقبِ آن اقبال چشم بر راهِ قدومِ شاه میداشتند، پیش آمدند و رسم خدمت و بندگی را اقامت کردند و او بدان آرامگاهِ دل فرو آمد و در متنزّهاتِ آن مواضع و مراتع بمستقرِّ سعادت رسید، دیدهٔ اومیدروشن، هوایِ مرادصافی، لباسِ امانی مجدّد بساطِ دولت و کامرانی ممهّد و لابد چنین تواند بود.
مَن کَانَ یَأمُلُ عِندَاللهِ مَنزِلَهً
تُنِیلُهُ قُرَبَ الأَبرَارِ وَ الزُّلَفَا
اَو کَانَ یَطلُبُ دِینا یَستَقِیمُ بِهِ
وَ لَا تَرَی عِوَجا فِیهِ وَ لَا جَنَفَا
اکنون ای فرزندان، مستمع باشید و خاطر بر تفهّمِ رمزِ این حکایت مجتمع دارید و بدانید که آن غلام که در کشتی نشست، آن کودکِ جنینست که از مبدأ تکوینِ نطفه بتلوینِ حالات نه ماه در اطوارِ خلقت میگردد و چنانک قران خبر میدهد: ثُمَّ خَلَقنَا النُّطفَهَٔ عَلَقهًٔ فَخَلَقنَا العَلَقَهَٔ مُضغَهًٔ فَخَلَقنَا المُضغَهَٔ عِظَاماً فَکَسَونَا العِظَامَ لَحما تا آنگاه که بمرتبهٔ تمامیِ صورت و قبولِ نفس ناطقه میرسد و بکمالِ حال مستعدِّ خلعت آفرینش دیگر میشود، ثُمَّ أَنشَانَاهُ خَلقاً آخَرَ، یعنی حلولِ جوهرِ روح در محلِ جسمانیِ قالب و آن کشتی شکستن و بجزیره افتادن و بکنار شهری رسیدن و خلقی انبوده باستقبالِ او آمدن اشارتست بدان مشیمهٔ مادر که قرارگاهِ طفلست، بوقتِ وضعِ حمل ناچار منخرق شود و اجزاء آن از هم برود تا او از سر حدِّ آفرینش کوچ کند. چون بدروازهٔ حدوث رسد، در آن حال چندین کس از مادر و پدر و دایه و دادک و حاضنه و راضعه بترتیبِ او قیام مینمایند و هَلُمَّ جَرّا تا بدان مقام که در کنفِ کلاعت و حجرِ حمایت و حفظ ایشان پروریده و بالیده میگردد و از منزلِ جبر و اضطرار بمقامِ فعل و اختیار ترقی میکند. اگر دولتِ ابدی قایدِ اوست و توفیقِ ازلی رایدِ او، چنانک آن غلام را بود، هر آینه دراندیشد که مرا ازینجا روزی بباید رفتن و جای دیگر موئل و مآب باشد، پس هرچ در امکان سعیِ او گنجد از ساختنِ کار آن منزل و اعدادِ اسبابی که در سرایِ باقی بکار آید، باقی نگذارد و دمبدم ذخایر سعادتِ جاودانی از پیش میفرستد تا آن روز که روز عمرِ او بسر آید و ازین سرایِ عاریتش برانگیزانند و بدان وادی برند که از عالمِ آخرت عبارتست. منزلی بیند بر مرادِ خود ساخته و قرارگاهی برونقِ آرزو پرداخته، وَ إِذَا رَاَیتَ ثُمَّ رَاَیتَ نَعیِماً وَ مُلکاَ کَبِیراً و اگر عِیاذاً بِاللهِ از خدعهٔ این سرابِ غرور در مستیِ شرابِ غرور بماند و بطاق و ایوانی چون سرا پردهٔ قوس قزح رنگین و ناپایدار فرود آید و بخرگه و خیمهٔ چون چتر و سایبانِ سحاب پرنقش و گسسته طناب فریفته شود، همگیِ همت بر تطلّبِ حال مقصور گرداند و از تأهبِ کارِ مآل باز ماند، چون آنجا رسد جز هاویهٔ هوان دایم جای خود نبیند و ابدالآبدین و دهرالداهرین در حبسِ آرزویِ خویش دست و پای طلب میزند، اُولئِکَ الَّذِینَ اشتَرَوُا الضَّلالَهَٔ بِالهُدَی فَمَارَبِحَت تِجَارَتُهُم وَ مَا کَانُوا مُهتَدِین.
ملکزاده گفت: بدین کلماتِ فصیحِ نصیح چون انفاسِ کلمهٔ الله، المسیح، دل مردهٔ دیر ساله ما را زنده گردانیدی و خضروار آبِ حیاتِ حکمت در کام جان ما چکانیدی، لیکن برادران من، اگرچ دانا و مهربانند، هم برایشان اعتماد ندارم، وَ أَنَا أَخشَی سَیلَ تَلعَتِی، چه ایشان را پس از تو بمعونتِ بخت بی تحمّلِ هیچ مؤنت پای بگنجِ تن آسانی فرو خواهد شد و ناگاه و نابیوسان بعیشی هنّی و نعمتی سنّی خواهند رسید، میترسم که جهان دوستی ایشان سببِ دشمنانگی ما گرداند و اگر امروز در مکامنِ نفس هر یک این معانی پوشیده است، فردا ازمادر ملکِ عقیم فتنهایِ ناموقع زاید.
وَالظُّلمُ مِن شِیَمِ النُّفُوسِ فَاِن تَجِد
ذَاعِفَّهٍ فَلِعِلَّهٍ لَایَظلِمُ
ملک درین حال که زمامِ تصرّف در دست دارد، مرا در دست تصاریفِ روزگار نگذارد و مقام در تولیتِ ملک پیدا کند و تسویتی در میان ما پدید آرد و محجّتی که بر ما همه حجّتی فارق بود، اظهار فرماید تا قدم بر مسالکِ آن ثابت داریم و مردم دانا گفتهاند: هرک تواند افتادهٔ را برگیرد و برنگیرد، بدو آن رسد که از عقاب بدان موش رسید که آهو محتاجِ او گشته بود. ملک گفت: چون بود آن داستان.
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۵۶ - بازگشت کوش به مرز و بوم خود
شب آمد، درآمد به اسب سمند
دو دیده به روشن ستاره فگند
به شب چون پلنگان همی تاختی
چو روز آمدی خواب را ساختی
چو روزش گذر کرد بر بیست و پنج
به شهر هواره برون شد ز رنج
چهل بود و شش سال تا رفته بود
جهان گفتی از بیم او خفته بود
کس از مرزبانان آن مرز و بوم
هم از خاوران و ز سقلاب و روم
ز بیم سر تیغ آن رزمساز
گرفتن نیارست باز ایچ باز
ز پذرفتن باژ گنجور اوی
همه ساله دستور رنجور اوی
ز راه هواره بیازرده بود
سوی قریطه شد که خود کرده بود
بزرگان آن شهر را پیش خواند
بر ایشان همه داستانها براند
که من شهریار شماام درست
از آن مهربانتر که بودم نخست
برفتم، رسیدم به مرد خدای
بیاموختم دانش جانفزای
همه پادشاهی روی زمین
مرا داد تا خاوران همچنین
نه گور آمد آن خوب رنگین شکار
سروش آمد از نزد پروردگار
مرا پیش او خواند تا آشنا
شدم پیش درگاه آن پادشا
چنان زشتی از روی من دور کرد
ز دانش دلم نیز پُر نور کرد
بسی گفت و مردم نپذرفت از اوی
به نزدیک قبطا نهادند روی
که دستور او بود بر کشورش
همه زیر فرمان او لشکرش
چو قبطا بیامد بدیدش ز مهر
نه آن بودش آیین، نه آن دیو چهر
فروماند و گفت ای نبرده سوار
تو گر کوشی، آن نامور شهریار
میان من و کوش راز نهان
بسی هست از کارهای جهان
بپرسم، اگر راست پاسخ دهی
به شاهنشهی تاج بر سر نهی
بپرسید چندی مر او را به راز
یکایک همه پاسخش داد باز
وزآن کارهایی که بودش نهفت
یکایک مر او را همه باز گفت
پس از سرگذشتی سخن گفت باز
همه راز فرزانه ی سرفراز
به رخساره بپسود قبطا زمین
سپه سر بسر خواندند آفرین
به سر برش کردند گردان نثار
سوی کوه طارق شد آن شهریار
فرستاده ای شد به هر کشوری
یکی نامه نزدیک هر مهتری
همی هرکس از جای برخاستند
به دیدار او رفتن آراستند
فراز آمدش گنج چندانک جای
نماند اندر آن پیشگاه سرای
دو دیده به روشن ستاره فگند
به شب چون پلنگان همی تاختی
چو روز آمدی خواب را ساختی
چو روزش گذر کرد بر بیست و پنج
به شهر هواره برون شد ز رنج
چهل بود و شش سال تا رفته بود
جهان گفتی از بیم او خفته بود
کس از مرزبانان آن مرز و بوم
هم از خاوران و ز سقلاب و روم
ز بیم سر تیغ آن رزمساز
گرفتن نیارست باز ایچ باز
ز پذرفتن باژ گنجور اوی
همه ساله دستور رنجور اوی
ز راه هواره بیازرده بود
سوی قریطه شد که خود کرده بود
بزرگان آن شهر را پیش خواند
بر ایشان همه داستانها براند
که من شهریار شماام درست
از آن مهربانتر که بودم نخست
برفتم، رسیدم به مرد خدای
بیاموختم دانش جانفزای
همه پادشاهی روی زمین
مرا داد تا خاوران همچنین
نه گور آمد آن خوب رنگین شکار
سروش آمد از نزد پروردگار
مرا پیش او خواند تا آشنا
شدم پیش درگاه آن پادشا
چنان زشتی از روی من دور کرد
ز دانش دلم نیز پُر نور کرد
بسی گفت و مردم نپذرفت از اوی
به نزدیک قبطا نهادند روی
که دستور او بود بر کشورش
همه زیر فرمان او لشکرش
چو قبطا بیامد بدیدش ز مهر
نه آن بودش آیین، نه آن دیو چهر
فروماند و گفت ای نبرده سوار
تو گر کوشی، آن نامور شهریار
میان من و کوش راز نهان
بسی هست از کارهای جهان
بپرسم، اگر راست پاسخ دهی
به شاهنشهی تاج بر سر نهی
بپرسید چندی مر او را به راز
یکایک همه پاسخش داد باز
وزآن کارهایی که بودش نهفت
یکایک مر او را همه باز گفت
پس از سرگذشتی سخن گفت باز
همه راز فرزانه ی سرفراز
به رخساره بپسود قبطا زمین
سپه سر بسر خواندند آفرین
به سر برش کردند گردان نثار
سوی کوه طارق شد آن شهریار
فرستاده ای شد به هر کشوری
یکی نامه نزدیک هر مهتری
همی هرکس از جای برخاستند
به دیدار او رفتن آراستند
فراز آمدش گنج چندانک جای
نماند اندر آن پیشگاه سرای