عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۹ - رفتن فرامرز به جنگ گرگ گویا با بیژن و سوار شدن بیژن برگرگ (و) رفتن در کوه و کشته شدن گرگ به دست بیژن
یکی هفته زان گونه بد شادکام
برآن بستر از گرگ بردند نام
به نوشاد گفت ار بگویی رواست
که مأوای آن گرگ گویا کجاست
بدو گفت از ایدر سه روزه برون
یکی بیشه ای نام او مرزغون
همیشه در آن مرغزار آید او
به هامون ز بهر شکار آید او
زآسیب او شیر از آن مرغزار
گریزان شود بر سر کوهسار
پلنگان ز دندان او خسته دل
بسا مرز زان گرگ بشکسته دل
سخن هرچه گویی جوابت دهد
به تک آهوان در کبابت دهد
بفرمود بستن گرانمایه بار
کشیدن بنه سوی آن مرغزار
چو شد سوی هامون شبان و رمه
به تندی بگردید یک یک همه
زهامون همان گرگ پیدا نبود
نگه کرد و جایی هویدا نبود
بفرمود تا برکشیدند نای
چو بشنید ناگه درآمد زجای
بغرید آمد به سوی سپاه
پراکنده شد لشکر هندوشاه
بماندند ایرانیان در میان
بیامد به کردار شیرژیان
پذیره شدش بیژن تیزچنگ
رها کرد وآمد بسان نهنگ
کمان را بپیچید و بفشرد شصت
بپیوست با او خدنگ درشت
بزد بر برو سینه گرگ پیر
وزو غرقه شد یکسره چوب تیر
بدو گفت گرگ ای بد بدهنر
تو زین گرگ گویا نداری خبر
که نالند پیلان ز دندان من
نپویند پهلوی میدان من
زنهصد همانا که سالست بیش
که تا من برآوردم این یال خویش
به پیکار من کس در این مرغزار
نیامد نگردید در وی شکار
شما را همانا رسیدست مرگ
بدین سان بیایید با تیغ وترک
ازو بیژن گیو شد در شگفت
بدان دیو بر تیرباران گرفت
رسیده پس آن گرگ نیرویمند
سمند جوان را به دندان فکند
چو دید از سر زین گو نامدار
چومرغی برآن دیو برشد سوار
بدان پیکرش دید چون خارموی
بجست و گرفتش یکایک سروی
گرفتش به دست دلاور سرون
به دست دگر خنجر آبگون
بزد بر سرکتف آن دیو زوش
زگردان لشکر برآمد خروش
چو از خنجر تیز،بیداد کرد
تن دیو از آن درد،فریادکرد
به یاری رسیدش فرامرز گو
به شمشیر سام اندر آورد غو
چو از زخم او سست شد نره دیو
بیاورد سوی بیابان غریو
پس اندر دمان پهلوان و سپاه
هوا شد زگرز دلیران سیاه
همان دیوبد سوی کهسار شد
از آن انجمن ناپدیدار شد
زگردان لشکر برآمد دریغ
که شد دیو از آن دشت می خورد تیغ
دریغ آن چنان بیژن گیو گرد
که بر دیو بنشست وبادش ببرد
هر آن کس که بر دیو گردد سوار
ندانم که چون باشد انجام کار
که داند که این جادوی جنگجوی
کجا رفت بیژن چه سازد بدوی
فرامرز یل،دامن کوهسار
نگه کرد و آمد سوی دشت و غار
به هردشت و غاری که بد بنگرید
زگرگ و ز بیژن نشانی ندید
به نومید آمد سوی مرغزار
بزد خیمه بردامن جویبار
چو ابر بهاران بریزنده نم
که برگیو شیر ازمن آمد ستم
اگر گیو گودرز زان آگهی
بیابد شود تن ز جانش تهی
از آن سو که بیژن بدو شد سوار
چو بازآمد آن دیو بر کوهسار
چو دیو اندر آمد به گرد دره
یکی غار بد سهمناک و نزه
بدان غار در شد همان دیو زوش
بایستاد برجای وبرزد خروش
بدو گفت کای بیژن زورمند
فرودآی و بنشین به جای بلند
چوافزون شده مرتو را خون من
چو خستی در این چهره گلگون من
تو را من یکی پای مزدآورم
به دیده زمین پیش تو بسپرم
که من سالیان تا در این دشت کین
بدین سان به تنها سپارم زمین
چو جمشید را بود انگشتری
به فرمان او مرغ ودیو و پری
بفرمود کاخی دراین تیره غار
به الماس کردند در این سنگ قار
به فرمان او چون که شد کرده کاخ
بیاورد گنج از جهان فراخ
در این تیره کهسار کرد او نهان
وز آن پس به استخر رفت از جهان
مرا پاسبان کرده بر تیره کوه
بدان تا نگهدارمش از گروه
مرا گفت از ایدر تو بیدار باش
شب و روز در کوه، هشیار باش
شنیده بدو گفت ز اختر شناس
که این دیو گردد ز درد وهراس
که آن روز آید یکی سرفراز
بدین دیو سازد نبرد دراز
براین گرگ،شیری سواره شود
وز الماس او دیو،پاره شود
بدان کان برآرنده گنج ماست
گر او را نمایی یکی ره سزاست
فرود آی در غار و بردار پی
ببر گنج بر سوی کاوس کی
کنون بشنو و پاسبان را مزن
که آهوت گویند هر انجمن
بدو گفت بیژن که افسوس مکن
که برمن نگیرد بدین سان سخن
به خنجر ببرم تو را یال و پشت
بدارم سرویت بدین سان به مشت
بدین تیز خنجر نمایمت رنج
اگر خود به دستت هزارست گنج
به افسون نیاری به در برد جان
هم اکنون ازینت برآرم روان
بدوگفت گرگ ای گو دلپذیر
تو این گفته من به بازی مگیر
زجمشید زین سان بسی بود گنج
رها کن مرا در سرای سپنج
در این غار در شو شگفتی بین
که نالد ز گنج دلیران زمین
از او خیره شد بیژن جنگجوی
چنین گفت کای زشت ناخوب روی
زگنج ار سخن راست گویی چنین
بدین کار کردی نکویی همین
همیدون سوارم سوی گنج بر
بکاف آن در گنج بردار سر
دگر چون تو را رای آویزی است
سوار تو را خنجر تیزی است
بدارم به دستت یکایک سروی
ببرم همی یالت از چارسوی
به غار اندرون رفت دیو بلند
به چنگل یکی سنگ خواره بکند
یکی مغفر آهنین برگرفت
گرانمایه بیژن چو دید آن شگفت
به خنجر سرش را ببرید خوار
بیفتاد آن دیو در غارتار
از آن دیو پتیاره یک سو جهید
به غار اندرون گرگ شد ناپدید
فروشد بدان نردبان نامور
فرو کرده دید او زخارا دو در
گرانمایه بیژن چو در باز کرد
به نام خدا رفتن آغازکرد
یکی چار صفه برآورده دید
تو گفتی خدایش چنان آفرید
درو زر به خرمن فرو ریخته
زهر سو چراغی درآویخته
یکایک بدو رشته زر ناب
فروهشته یکسر به در خوشاب
جواهر چو آتش فروزان دروی
وزآن گوهران خیره شد جنگجوی
ز زرپاره تخته نهاده به هم
نهاده بر آن تخته هم تاج جم
فروهشته زان تاج زرگوشوار
همه دانه گوهر شاهوار
برآن تخت زیبا ده انگشتری
چو رخساره زهره و مشتری
کمرهای زرین فزون از هزار
به هرگوشه بد جامه شاهوار
زمشک و زعنبر زکافور ناب
ز فیروزه و لعل و در خوشاب
چنان بد کز اندازه و حد برون
نهاده به سر تاج گوهر نگار
دو شمشیر زرین کشید از نیام
دو انگشتری لعل خورشید فام
سه جام مرصع به در یتیم
برآورد از آن گنج بی رنج و بیم
کیانی کمر بر میان بست شیر
برون آمد از گنج خانه دلیر
برآن بستر از گرگ بردند نام
به نوشاد گفت ار بگویی رواست
که مأوای آن گرگ گویا کجاست
بدو گفت از ایدر سه روزه برون
یکی بیشه ای نام او مرزغون
همیشه در آن مرغزار آید او
به هامون ز بهر شکار آید او
زآسیب او شیر از آن مرغزار
گریزان شود بر سر کوهسار
پلنگان ز دندان او خسته دل
بسا مرز زان گرگ بشکسته دل
سخن هرچه گویی جوابت دهد
به تک آهوان در کبابت دهد
بفرمود بستن گرانمایه بار
کشیدن بنه سوی آن مرغزار
چو شد سوی هامون شبان و رمه
به تندی بگردید یک یک همه
زهامون همان گرگ پیدا نبود
نگه کرد و جایی هویدا نبود
بفرمود تا برکشیدند نای
چو بشنید ناگه درآمد زجای
بغرید آمد به سوی سپاه
پراکنده شد لشکر هندوشاه
بماندند ایرانیان در میان
بیامد به کردار شیرژیان
پذیره شدش بیژن تیزچنگ
رها کرد وآمد بسان نهنگ
کمان را بپیچید و بفشرد شصت
بپیوست با او خدنگ درشت
بزد بر برو سینه گرگ پیر
وزو غرقه شد یکسره چوب تیر
بدو گفت گرگ ای بد بدهنر
تو زین گرگ گویا نداری خبر
که نالند پیلان ز دندان من
نپویند پهلوی میدان من
زنهصد همانا که سالست بیش
که تا من برآوردم این یال خویش
به پیکار من کس در این مرغزار
نیامد نگردید در وی شکار
شما را همانا رسیدست مرگ
بدین سان بیایید با تیغ وترک
ازو بیژن گیو شد در شگفت
بدان دیو بر تیرباران گرفت
رسیده پس آن گرگ نیرویمند
سمند جوان را به دندان فکند
چو دید از سر زین گو نامدار
چومرغی برآن دیو برشد سوار
بدان پیکرش دید چون خارموی
بجست و گرفتش یکایک سروی
گرفتش به دست دلاور سرون
به دست دگر خنجر آبگون
بزد بر سرکتف آن دیو زوش
زگردان لشکر برآمد خروش
چو از خنجر تیز،بیداد کرد
تن دیو از آن درد،فریادکرد
به یاری رسیدش فرامرز گو
به شمشیر سام اندر آورد غو
چو از زخم او سست شد نره دیو
بیاورد سوی بیابان غریو
پس اندر دمان پهلوان و سپاه
هوا شد زگرز دلیران سیاه
همان دیوبد سوی کهسار شد
از آن انجمن ناپدیدار شد
زگردان لشکر برآمد دریغ
که شد دیو از آن دشت می خورد تیغ
دریغ آن چنان بیژن گیو گرد
که بر دیو بنشست وبادش ببرد
هر آن کس که بر دیو گردد سوار
ندانم که چون باشد انجام کار
که داند که این جادوی جنگجوی
کجا رفت بیژن چه سازد بدوی
فرامرز یل،دامن کوهسار
نگه کرد و آمد سوی دشت و غار
به هردشت و غاری که بد بنگرید
زگرگ و ز بیژن نشانی ندید
به نومید آمد سوی مرغزار
بزد خیمه بردامن جویبار
چو ابر بهاران بریزنده نم
که برگیو شیر ازمن آمد ستم
اگر گیو گودرز زان آگهی
بیابد شود تن ز جانش تهی
از آن سو که بیژن بدو شد سوار
چو بازآمد آن دیو بر کوهسار
چو دیو اندر آمد به گرد دره
یکی غار بد سهمناک و نزه
بدان غار در شد همان دیو زوش
بایستاد برجای وبرزد خروش
بدو گفت کای بیژن زورمند
فرودآی و بنشین به جای بلند
چوافزون شده مرتو را خون من
چو خستی در این چهره گلگون من
تو را من یکی پای مزدآورم
به دیده زمین پیش تو بسپرم
که من سالیان تا در این دشت کین
بدین سان به تنها سپارم زمین
چو جمشید را بود انگشتری
به فرمان او مرغ ودیو و پری
بفرمود کاخی دراین تیره غار
به الماس کردند در این سنگ قار
به فرمان او چون که شد کرده کاخ
بیاورد گنج از جهان فراخ
در این تیره کهسار کرد او نهان
وز آن پس به استخر رفت از جهان
مرا پاسبان کرده بر تیره کوه
بدان تا نگهدارمش از گروه
مرا گفت از ایدر تو بیدار باش
شب و روز در کوه، هشیار باش
شنیده بدو گفت ز اختر شناس
که این دیو گردد ز درد وهراس
که آن روز آید یکی سرفراز
بدین دیو سازد نبرد دراز
براین گرگ،شیری سواره شود
وز الماس او دیو،پاره شود
بدان کان برآرنده گنج ماست
گر او را نمایی یکی ره سزاست
فرود آی در غار و بردار پی
ببر گنج بر سوی کاوس کی
کنون بشنو و پاسبان را مزن
که آهوت گویند هر انجمن
بدو گفت بیژن که افسوس مکن
که برمن نگیرد بدین سان سخن
به خنجر ببرم تو را یال و پشت
بدارم سرویت بدین سان به مشت
بدین تیز خنجر نمایمت رنج
اگر خود به دستت هزارست گنج
به افسون نیاری به در برد جان
هم اکنون ازینت برآرم روان
بدوگفت گرگ ای گو دلپذیر
تو این گفته من به بازی مگیر
زجمشید زین سان بسی بود گنج
رها کن مرا در سرای سپنج
در این غار در شو شگفتی بین
که نالد ز گنج دلیران زمین
از او خیره شد بیژن جنگجوی
چنین گفت کای زشت ناخوب روی
زگنج ار سخن راست گویی چنین
بدین کار کردی نکویی همین
همیدون سوارم سوی گنج بر
بکاف آن در گنج بردار سر
دگر چون تو را رای آویزی است
سوار تو را خنجر تیزی است
بدارم به دستت یکایک سروی
ببرم همی یالت از چارسوی
به غار اندرون رفت دیو بلند
به چنگل یکی سنگ خواره بکند
یکی مغفر آهنین برگرفت
گرانمایه بیژن چو دید آن شگفت
به خنجر سرش را ببرید خوار
بیفتاد آن دیو در غارتار
از آن دیو پتیاره یک سو جهید
به غار اندرون گرگ شد ناپدید
فروشد بدان نردبان نامور
فرو کرده دید او زخارا دو در
گرانمایه بیژن چو در باز کرد
به نام خدا رفتن آغازکرد
یکی چار صفه برآورده دید
تو گفتی خدایش چنان آفرید
درو زر به خرمن فرو ریخته
زهر سو چراغی درآویخته
یکایک بدو رشته زر ناب
فروهشته یکسر به در خوشاب
جواهر چو آتش فروزان دروی
وزآن گوهران خیره شد جنگجوی
ز زرپاره تخته نهاده به هم
نهاده بر آن تخته هم تاج جم
فروهشته زان تاج زرگوشوار
همه دانه گوهر شاهوار
برآن تخت زیبا ده انگشتری
چو رخساره زهره و مشتری
کمرهای زرین فزون از هزار
به هرگوشه بد جامه شاهوار
زمشک و زعنبر زکافور ناب
ز فیروزه و لعل و در خوشاب
چنان بد کز اندازه و حد برون
نهاده به سر تاج گوهر نگار
دو شمشیر زرین کشید از نیام
دو انگشتری لعل خورشید فام
سه جام مرصع به در یتیم
برآورد از آن گنج بی رنج و بیم
کیانی کمر بر میان بست شیر
برون آمد از گنج خانه دلیر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۶ - خوان چهارم و پنجم و ششم در رفتن فرامرز از سرما و گرما و کشتن کرگدن و رسیدن به خوان هفتم
بیاورد صد کاروان شتر
زآب وعلف کرده یکباره پر
به پیش اندر افکند و پویان برفت
برآن ریگ تاریک،جویان برفت
زگرمی همی سوخت تن در سلاح
نبد روز پیکار وگاه مزاح
زبان ها برون اوفتاده زکام
همه یاد کردی زقوم و مقام
تن بارگی گشته از خوی پرآب
برآن دشت بی آب ودل پرشتاب
به یزدان بنالید هرکس به درد
از آن راه تاریک پربار و گرد
بدین گونه ببرید سه روزه راه
میان دو کوه اندر آمد سپاه
چو آورد لشکر میان دو کوه
خود ونامداران پس اندر گروه
سراپرده زد بر لب جویبار
پس وپشت او لشکر نامدار
شب آمد بخفتند و دم بر زدند
یکی بر لب خشک،نم بر زدند
ز رنج و غم راه دور ودراز
برآسود آن لشکر رزم ساز
چو پاسی ازآن تیره شب درگذشت
زابر سیه آسمان تیره گشت
برآمد یکی ابر مانند غار
سراسر بپیوست بر کوهسار
ازآن ابر تاریک و باد دمان
جهان گشت پردام اهریمنان
ببارید برفی به کردار او
کزآن شد دل نامداران ستوه
برآمد به بالا یکی تیره برف
پراز برف شد کوهسار شگرف
سرا پرده و خیمه ها پر ز یخ
کشیده شد از برف از دشت نخ
نبد دست و بازو کسی را به کار
پر از برف و سرما شد آن کوهسار
چواز برف و سرما به بیچارگی
رسیدند لشکر به یکبارگی
سپهبد چنین گفت با بخردان
که ای نامداران و فرخ ردان
زبد دست خواهش به یزدان بریم
زخود بینی وکبر، دل برکنیم
بدین رنج،رخ سوی او آوریم
زچشم، آب حسرت به رو آوریم
مگرمان ببخشد از این سخت جای
که اویست بیچاره را رهنمای
بزرگان و گردان لشکر همه
سپاه آنچه بودند یکسر همه
به زاری همه دست برداشتند
زاندازه فریاد بگذاشتند
که ای برتر از دانش و عقل و جان
تویی آفریننده انس وجان
بدین جای بی دسترس،دست گیر
نیاز همه بندگان درپذیر
چوکردند از این گونه زاری بسی
زسرما نپرداخت با خود کسی
ببخشود بخشنده داد ومهر
همان گاه شد تازه روی سپهر
همان گه بیامد یکی باد تند
ببرد از رخ آسمان ابر کند
چو بخشایش و داد یزدان بود
بهار و دی وتیر،یکسان بود
بیامددل مهتران باز جای
نیایش کنان پیش یزدان به پای
سراپرده و خیمه پربرف ویخ
فکندند برتن برآن کوه،شخ
چوشد خشک،خرگاه و پرده سرای
بزرگان برفتند یکسر زجای
سبک بار کردند چیزی که بود
وزآنجا برفتند مانند دود
سه روز وسه شب بود در راه برف
برفتند از آن راه برف شگرف
چهارم چو آمد میان دو کوه
سراسر همه لشکرش بد ستوه
بدیدند یک دشت پرآب وگل
همان جای رامش بد و رود ومل
گرفتند بر دادگر آفرین
خداوند فیروز جان آفرین
اگر چند بسیار دیدند رنج
به هر بهر زان خرمی بود گنج
نماند به مردم،غم و رنج ودرد
نه خوبی و آسانی و گرم وسرد
نه سود و زیان ونه نیک و نه بد
خردمند مردم چرا غم خورد
برآن دشت پرگل فرود آمدند
ابا رامش و نای و رود آمدند
یکی بزم خرم بیاراستند
همی جام زرین بپیراستند
چو خوردند با شادمانی سه روز
چهارم زگردون چو گیتی فروز
برآورد رخشنده،زرین درفش
بدرید شب،پرنیانی بنفش
دلیران به رفتن سر افراختند
دل از رنج و سختی بپرداختند
همی رفت پیش اندرون،پهلوان
سیه دیو،همراه او با ردان
دگر باره آن پهلوان بزرگ
بپرسید از نره دیو سترگ
که دیگر شگفتی چه بینم به راه
یکایک بگو ای گو نیک خواه
بدو گفت کز کرگدن دیو زوش
هم اکنون به گوش آیدت یک خروش
کزآن گونه پتیاره دیو ژیان
ندیده است هرگز کس اندر جهان
بدرد زآواز او کوه وسنگ
بخاید ز بیمش ژیان شیر،چنگ
تن پیل دارد سرکرگدن
سرون بر سرش چون درخت گشن
به تک باد را زیر پی بسپرد
به دندان چو پیل ژیان بشکند
سر و پای پیل ژیان بر زند
چو بادش ز روی زمین برکند
نباشد مر او را یکی پشه سنگ
ازوکوه،پیچان شود روز جنگ
فرامرز فرمود تا رزم ساز
بیارند در پیش آن سرفراز
زبهر نبرد آنچه بد ناگزیر
زتیغ و زگرز و کمان و زتیر
بپوشید یکسر همان ساز جنگ
برون تاخت مانند شیر و پلنگ
سپه رفت و خود ماند پیش اندرون
تو گفتی روان شد که بیستون
چو خورشید از باختر کرد روی
به منزل رسید آن گو نامجوی
به دست اندرون خنجر دد فکن
چو دانست مأوای آن کرگدن
یکی نعره زد پهلوان دلیر
که از نعره او بلرزید شیر
چو بشنید آن دد، برآشفت سخت
که از نعره گرد با زیب و بخت
بیامد برش کرگدن دیو زوش
برآورد بر چرخ گردون خروش
دمنده ز ابر اندر آورد سر
شد از هیبتش کوه،زیر و زبر
چو از دور دیدش نبرده سوار
بغرید مانند شیر شکار
ببارید بر وی زتیر خدنگ
زپیکان بر وی جهان کرد تنگ
دد تیز دندان بیامد چو باد
به پای سمند جوان در فتاد
سرونی بزد بر زهار سمند
به یک زخم بر تیره خاکش فکند
سپهبد بجست از بر بادپای
چوپیل دمان اندر آمد زجای
پیاده درآویخت با کرگدن
یکی تیغ در چنگ آن پیل تن
بزد بر میان سرش تیغ تیز
به مردی برآورد از او رستخیز
به دو نیمه شد پیل وش پیکرش
به خاک اندر افکند یال وبرش
بیامد خروشان به پیش خدای
خداوند نیروده رهنمای
خروشید بسیار و کرد آفرین
بمالید رخسارها بر زمین
همان گاه دیو سیه در رسید
مراو را به جای پرستش بدید
فتاده به نزدیک او کرگدن
به خنجر به دو نیمه گشتست تن
بدو آفرین خواند دیو دلیر
ابر بازوی نامور نره شیر
سپه نیز آمد ز راه دراز
ببردند یک یک براو نماز
بسی آفرین کرد هر کس بر او
که جاوید بادا یل نامجوی
همان جا بر سبزه خرگه زدند
سراپرده نزد یکی ره زدند
به رامش نشستند و می خواستند
دل از خرمی ها برآراستند
چو شد مست هرکس سوی خوابگاه
برفتند آسوده یکسر سپاه
دگر روز چون گشت خورشید،زرد
بگسترد زرآب بر لاجورد
برآراست راه،آن یل پهلوان
همه نامداران روشن روان
دگر باره با آن سیه دیو گفت
که در کار دانش مکن در نهفت
چه بینم دگر باره از دیو ودد
در این ره چه پیش آیدم نیک وبد
دگر گفت با او سیه دیو گرد
که ای مرد با دانش و دستبرد
یکی دیگرت کار ماندست و بس
کز آن سهمگین تر ندیدست کس
چو زین بگذری هیچ رنجت نماند
بجز کشور و تاج وگنجت نماند
یکی اژدها است بر رهگذر
کزو چرخ گردنده جوید حذر
چو کوهی به تن باشد وتف و تاب
گریزد ازو بر سپهر،آفتاب
دو چشمش چو دو طاس هم پر زخون
زکام و دمش آتش آید برون
نفس همچو سوزنده آذرگشسب
زمیلی به دم در کشد پیل واسب
به سر بر دو شاخش بود تیر سخت
ستبری فزون تر زشاخ درخت
همی دست و پا دارد ویال وبر
به چنگال،ماننده شیر نر
گرایدون که او را نگون آوری
به مردی تن او به خون آوری
چنان دان که داننده خوب وزشت
به نام تو منشور مردی نوشت
سیه دیو را گفت شیرژیان
که ای مرد دانای شیرین زبان
بسی دیده ام زین نشان اژدها
ازین سخت تر گاه کین وبلا
که هرگز نپیچیده ام سر زجنگ
نه در رزم جستن نمودم درنگ
به زور جهاندار ازین اژدها
برآرم دمار ونیابد رها
بگفت این وبرگستوان بر سیاه
برافکند آن پهلو رزمخواه
زآب وعلف کرده یکباره پر
به پیش اندر افکند و پویان برفت
برآن ریگ تاریک،جویان برفت
زگرمی همی سوخت تن در سلاح
نبد روز پیکار وگاه مزاح
زبان ها برون اوفتاده زکام
همه یاد کردی زقوم و مقام
تن بارگی گشته از خوی پرآب
برآن دشت بی آب ودل پرشتاب
به یزدان بنالید هرکس به درد
از آن راه تاریک پربار و گرد
بدین گونه ببرید سه روزه راه
میان دو کوه اندر آمد سپاه
چو آورد لشکر میان دو کوه
خود ونامداران پس اندر گروه
سراپرده زد بر لب جویبار
پس وپشت او لشکر نامدار
شب آمد بخفتند و دم بر زدند
یکی بر لب خشک،نم بر زدند
ز رنج و غم راه دور ودراز
برآسود آن لشکر رزم ساز
چو پاسی ازآن تیره شب درگذشت
زابر سیه آسمان تیره گشت
برآمد یکی ابر مانند غار
سراسر بپیوست بر کوهسار
ازآن ابر تاریک و باد دمان
جهان گشت پردام اهریمنان
ببارید برفی به کردار او
کزآن شد دل نامداران ستوه
برآمد به بالا یکی تیره برف
پراز برف شد کوهسار شگرف
سرا پرده و خیمه ها پر ز یخ
کشیده شد از برف از دشت نخ
نبد دست و بازو کسی را به کار
پر از برف و سرما شد آن کوهسار
چواز برف و سرما به بیچارگی
رسیدند لشکر به یکبارگی
سپهبد چنین گفت با بخردان
که ای نامداران و فرخ ردان
زبد دست خواهش به یزدان بریم
زخود بینی وکبر، دل برکنیم
بدین رنج،رخ سوی او آوریم
زچشم، آب حسرت به رو آوریم
مگرمان ببخشد از این سخت جای
که اویست بیچاره را رهنمای
بزرگان و گردان لشکر همه
سپاه آنچه بودند یکسر همه
به زاری همه دست برداشتند
زاندازه فریاد بگذاشتند
که ای برتر از دانش و عقل و جان
تویی آفریننده انس وجان
بدین جای بی دسترس،دست گیر
نیاز همه بندگان درپذیر
چوکردند از این گونه زاری بسی
زسرما نپرداخت با خود کسی
ببخشود بخشنده داد ومهر
همان گاه شد تازه روی سپهر
همان گه بیامد یکی باد تند
ببرد از رخ آسمان ابر کند
چو بخشایش و داد یزدان بود
بهار و دی وتیر،یکسان بود
بیامددل مهتران باز جای
نیایش کنان پیش یزدان به پای
سراپرده و خیمه پربرف ویخ
فکندند برتن برآن کوه،شخ
چوشد خشک،خرگاه و پرده سرای
بزرگان برفتند یکسر زجای
سبک بار کردند چیزی که بود
وزآنجا برفتند مانند دود
سه روز وسه شب بود در راه برف
برفتند از آن راه برف شگرف
چهارم چو آمد میان دو کوه
سراسر همه لشکرش بد ستوه
بدیدند یک دشت پرآب وگل
همان جای رامش بد و رود ومل
گرفتند بر دادگر آفرین
خداوند فیروز جان آفرین
اگر چند بسیار دیدند رنج
به هر بهر زان خرمی بود گنج
نماند به مردم،غم و رنج ودرد
نه خوبی و آسانی و گرم وسرد
نه سود و زیان ونه نیک و نه بد
خردمند مردم چرا غم خورد
برآن دشت پرگل فرود آمدند
ابا رامش و نای و رود آمدند
یکی بزم خرم بیاراستند
همی جام زرین بپیراستند
چو خوردند با شادمانی سه روز
چهارم زگردون چو گیتی فروز
برآورد رخشنده،زرین درفش
بدرید شب،پرنیانی بنفش
دلیران به رفتن سر افراختند
دل از رنج و سختی بپرداختند
همی رفت پیش اندرون،پهلوان
سیه دیو،همراه او با ردان
دگر باره آن پهلوان بزرگ
بپرسید از نره دیو سترگ
که دیگر شگفتی چه بینم به راه
یکایک بگو ای گو نیک خواه
بدو گفت کز کرگدن دیو زوش
هم اکنون به گوش آیدت یک خروش
کزآن گونه پتیاره دیو ژیان
ندیده است هرگز کس اندر جهان
بدرد زآواز او کوه وسنگ
بخاید ز بیمش ژیان شیر،چنگ
تن پیل دارد سرکرگدن
سرون بر سرش چون درخت گشن
به تک باد را زیر پی بسپرد
به دندان چو پیل ژیان بشکند
سر و پای پیل ژیان بر زند
چو بادش ز روی زمین برکند
نباشد مر او را یکی پشه سنگ
ازوکوه،پیچان شود روز جنگ
فرامرز فرمود تا رزم ساز
بیارند در پیش آن سرفراز
زبهر نبرد آنچه بد ناگزیر
زتیغ و زگرز و کمان و زتیر
بپوشید یکسر همان ساز جنگ
برون تاخت مانند شیر و پلنگ
سپه رفت و خود ماند پیش اندرون
تو گفتی روان شد که بیستون
چو خورشید از باختر کرد روی
به منزل رسید آن گو نامجوی
به دست اندرون خنجر دد فکن
چو دانست مأوای آن کرگدن
یکی نعره زد پهلوان دلیر
که از نعره او بلرزید شیر
چو بشنید آن دد، برآشفت سخت
که از نعره گرد با زیب و بخت
بیامد برش کرگدن دیو زوش
برآورد بر چرخ گردون خروش
دمنده ز ابر اندر آورد سر
شد از هیبتش کوه،زیر و زبر
چو از دور دیدش نبرده سوار
بغرید مانند شیر شکار
ببارید بر وی زتیر خدنگ
زپیکان بر وی جهان کرد تنگ
دد تیز دندان بیامد چو باد
به پای سمند جوان در فتاد
سرونی بزد بر زهار سمند
به یک زخم بر تیره خاکش فکند
سپهبد بجست از بر بادپای
چوپیل دمان اندر آمد زجای
پیاده درآویخت با کرگدن
یکی تیغ در چنگ آن پیل تن
بزد بر میان سرش تیغ تیز
به مردی برآورد از او رستخیز
به دو نیمه شد پیل وش پیکرش
به خاک اندر افکند یال وبرش
بیامد خروشان به پیش خدای
خداوند نیروده رهنمای
خروشید بسیار و کرد آفرین
بمالید رخسارها بر زمین
همان گاه دیو سیه در رسید
مراو را به جای پرستش بدید
فتاده به نزدیک او کرگدن
به خنجر به دو نیمه گشتست تن
بدو آفرین خواند دیو دلیر
ابر بازوی نامور نره شیر
سپه نیز آمد ز راه دراز
ببردند یک یک براو نماز
بسی آفرین کرد هر کس بر او
که جاوید بادا یل نامجوی
همان جا بر سبزه خرگه زدند
سراپرده نزد یکی ره زدند
به رامش نشستند و می خواستند
دل از خرمی ها برآراستند
چو شد مست هرکس سوی خوابگاه
برفتند آسوده یکسر سپاه
دگر روز چون گشت خورشید،زرد
بگسترد زرآب بر لاجورد
برآراست راه،آن یل پهلوان
همه نامداران روشن روان
دگر باره با آن سیه دیو گفت
که در کار دانش مکن در نهفت
چه بینم دگر باره از دیو ودد
در این ره چه پیش آیدم نیک وبد
دگر گفت با او سیه دیو گرد
که ای مرد با دانش و دستبرد
یکی دیگرت کار ماندست و بس
کز آن سهمگین تر ندیدست کس
چو زین بگذری هیچ رنجت نماند
بجز کشور و تاج وگنجت نماند
یکی اژدها است بر رهگذر
کزو چرخ گردنده جوید حذر
چو کوهی به تن باشد وتف و تاب
گریزد ازو بر سپهر،آفتاب
دو چشمش چو دو طاس هم پر زخون
زکام و دمش آتش آید برون
نفس همچو سوزنده آذرگشسب
زمیلی به دم در کشد پیل واسب
به سر بر دو شاخش بود تیر سخت
ستبری فزون تر زشاخ درخت
همی دست و پا دارد ویال وبر
به چنگال،ماننده شیر نر
گرایدون که او را نگون آوری
به مردی تن او به خون آوری
چنان دان که داننده خوب وزشت
به نام تو منشور مردی نوشت
سیه دیو را گفت شیرژیان
که ای مرد دانای شیرین زبان
بسی دیده ام زین نشان اژدها
ازین سخت تر گاه کین وبلا
که هرگز نپیچیده ام سر زجنگ
نه در رزم جستن نمودم درنگ
به زور جهاندار ازین اژدها
برآرم دمار ونیابد رها
بگفت این وبرگستوان بر سیاه
برافکند آن پهلو رزمخواه