عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
فردوسی : منوچهر
بخش ۱۶
چو در کابل این داستان فاش گشت
سر مرزبان پر ز پرخاش گشت
برآشفت و سیندخت را پیش خواند
همه خشم رودابه بر وی براند
بدو گفت کاکنون جزین رای نیست
که با شاه گیتی مرا پای نیست
که آرمت با دخت ناپاک تن
کشم زارتان بر سر انجمن
مگر شاه ایران ازین خشم و کین
برآساید و رام گردد زمین
به کابل که با سام یارد چخید
ازان زخم گرزش که یارد چشید
چو بشنید سیندخت بنشست پست
دل چارهجوی اندر اندیشه بست
یکی چاره آورد از دل به جای
که بد ژرف بین و فزاینده رای
وزان پس دوان دست کرده به کش
بیامد بر شاه خورشید فش
بدو گفت بشنو ز من یک سخن
چو دیگر یکی کامت آید بکن
ترا خواسته گر ز بهر تنست
ببخش و بدان کین شب آبستنست
اگر چند باشد شب دیریاز
برو تیرگی هم نماند دراز
شود روز چون چشمه روشن شود
جهان چون نگین بدخشان شود
بدو گفت مهراب کز باستان
مزن در میان یلان داستان
بگو آنچه دانی و جان را بکوش
وگر چادر خون به تن بر بپوش
بدو گفت سیندخت کای سرفراز
بود کت به خونم نیاید نیاز
مرا رفت باید به نزدیک سام
زبان برگشایم چو تیغ از نیام
بگویم بدو آنچه گفتن سزد
خرد خام گفتارها را پزد
ز من رنج جان و ز تو خواسته
سپردن به من گنج آراسته
بدو گفت مهراب بستان کلید
غم گنج هرگز نباید کشید
پرستنده و اسپ و تخت و کلاه
بیارای و با خویشتن بر به راه
مگر شهر کابل نسوزد به ما
چو پژمرده شد برفروزد به ما
چین گفت سیندخت کای نامدار
به جای روان خواسته خواردار
نباید که چون من شوم چارهجوی
تو رودابه را سختی آری به روی
مرا در جهان انده جان اوست
کنون با توم روز پیمان اوست
ندارم همی انده خویشتن
ازویست این درد و اندوه من
یکی سخت پیمان ستد زو نخست
پس آنگه به مردی ره چاره جست
بیاراست تن را به دیبا و زر
به در و به یاقوت پرمایه سر
پس از گنج زرش ز بهر نثار
برون کرد دینار چون سیهزار
به زرین ستام آوریدند سی
از اسپان تازی و از پارسی
ابا طوق زرین پرستنده شست
یکی جام زر هر یکی را به دست
پر از مشک و کافور و یاقوت و زر
ز پیروزهٔ چند چندی گهر
چهل جامه دیبای پیکر به زر
طرازش همه گونه گونه گهر
به زرین و سیمین دوصد تیغ هند
جزان سی به زهراب داده پرند
صد اشتر همه مادهٔ سرخ موی
صد استر همه بارکش راه جوی
یکی تاج پرگوهر شاهوار
ابا طوق و با یاره و گوشوار
بسان سپهری یکی تخت زر
برو ساخته چند گونه گهر
برش خسروی بیست پهنای او
چو سیصد فزون بود بالای او
وزان ژندهپیلان هندی چهار
همه جامه و فرش کردند بار
سر مرزبان پر ز پرخاش گشت
برآشفت و سیندخت را پیش خواند
همه خشم رودابه بر وی براند
بدو گفت کاکنون جزین رای نیست
که با شاه گیتی مرا پای نیست
که آرمت با دخت ناپاک تن
کشم زارتان بر سر انجمن
مگر شاه ایران ازین خشم و کین
برآساید و رام گردد زمین
به کابل که با سام یارد چخید
ازان زخم گرزش که یارد چشید
چو بشنید سیندخت بنشست پست
دل چارهجوی اندر اندیشه بست
یکی چاره آورد از دل به جای
که بد ژرف بین و فزاینده رای
وزان پس دوان دست کرده به کش
بیامد بر شاه خورشید فش
بدو گفت بشنو ز من یک سخن
چو دیگر یکی کامت آید بکن
ترا خواسته گر ز بهر تنست
ببخش و بدان کین شب آبستنست
اگر چند باشد شب دیریاز
برو تیرگی هم نماند دراز
شود روز چون چشمه روشن شود
جهان چون نگین بدخشان شود
بدو گفت مهراب کز باستان
مزن در میان یلان داستان
بگو آنچه دانی و جان را بکوش
وگر چادر خون به تن بر بپوش
بدو گفت سیندخت کای سرفراز
بود کت به خونم نیاید نیاز
مرا رفت باید به نزدیک سام
زبان برگشایم چو تیغ از نیام
بگویم بدو آنچه گفتن سزد
خرد خام گفتارها را پزد
ز من رنج جان و ز تو خواسته
سپردن به من گنج آراسته
بدو گفت مهراب بستان کلید
غم گنج هرگز نباید کشید
پرستنده و اسپ و تخت و کلاه
بیارای و با خویشتن بر به راه
مگر شهر کابل نسوزد به ما
چو پژمرده شد برفروزد به ما
چین گفت سیندخت کای نامدار
به جای روان خواسته خواردار
نباید که چون من شوم چارهجوی
تو رودابه را سختی آری به روی
مرا در جهان انده جان اوست
کنون با توم روز پیمان اوست
ندارم همی انده خویشتن
ازویست این درد و اندوه من
یکی سخت پیمان ستد زو نخست
پس آنگه به مردی ره چاره جست
بیاراست تن را به دیبا و زر
به در و به یاقوت پرمایه سر
پس از گنج زرش ز بهر نثار
برون کرد دینار چون سیهزار
به زرین ستام آوریدند سی
از اسپان تازی و از پارسی
ابا طوق زرین پرستنده شست
یکی جام زر هر یکی را به دست
پر از مشک و کافور و یاقوت و زر
ز پیروزهٔ چند چندی گهر
چهل جامه دیبای پیکر به زر
طرازش همه گونه گونه گهر
به زرین و سیمین دوصد تیغ هند
جزان سی به زهراب داده پرند
صد اشتر همه مادهٔ سرخ موی
صد استر همه بارکش راه جوی
یکی تاج پرگوهر شاهوار
ابا طوق و با یاره و گوشوار
بسان سپهری یکی تخت زر
برو ساخته چند گونه گهر
برش خسروی بیست پهنای او
چو سیصد فزون بود بالای او
وزان ژندهپیلان هندی چهار
همه جامه و فرش کردند بار
فردوسی : پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
بخش ۱۳
چنین داد پاسخ به کاووس کی
که گر آب دریا بود نیز می
مرا بارگه زان تو برترست
هزاران هزارم فزون لشکرست
به هر سو که بنهند بر جنگ روی
نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی
بیارم کنون لشکری شیرفش
برآرم شما را سر از خواب خوش
ز پیلان جنگی هزار و دویست
که در بارگاه تو یک پیل نیست
از ایران برآرم یکی تیره خاک
بلندی ندانند باز از مغاک
چو بشنید فرهاد ازو داوری
بلندی و تندی و کندآوری
بکوشید تا پاسخ نامه یافت
عنان سوی سالار ایران شتافت
بیامد بگفت آنچ دید و شنید
همه پردهٔ رازها بردرید
چنین گفت کاو ز آسمان برترست
نه رای بلندش به زیر اندرست
ز گفتار من سر بپیچید نیز
جهان پیش چشمش نیرزد به چیز
جهاندار مر پهلوان را بخواند
همه گفت فرهاد با او براند
چنین گفت کاووس با پیلتن
کزین ننگ بگذارم این انجمن
چو بشنید رستم چنین گفت باز
به پیش شهنشاه کهتر نواز
مرا برد باید بر او پیام
سخن برگشایم چو تیغ از نیام
یکی نامه باید چو برنده تیغ
پیامی به کردار غرنده میغ
شوم چون فرستادهای نزد اوی
به گفتار خون اندر آرم به جوی
به پاسخ چنین گفت کاووس شاه
که از تو فروزد نگین و کلاه
پیمبر تویی هم تو پیل دلیر
به هر کینه گه بر سرافراز شیر
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
سر خامه را کرد پیکان تیر
چنین گفت کاین گفتن نابکار
نه خوب آید از مردم هوشیار
اگر سرکنی زین فزونی تهی
به فرمان گرایی بسان رهی
وگرنه به جنگ تو لشگر کشم
ز دریا به دریا سپه برکشم
روان بداندیش دیو سپید
دهد کرگسان را به مغزت نوید
که گر آب دریا بود نیز می
مرا بارگه زان تو برترست
هزاران هزارم فزون لشکرست
به هر سو که بنهند بر جنگ روی
نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی
بیارم کنون لشکری شیرفش
برآرم شما را سر از خواب خوش
ز پیلان جنگی هزار و دویست
که در بارگاه تو یک پیل نیست
از ایران برآرم یکی تیره خاک
بلندی ندانند باز از مغاک
چو بشنید فرهاد ازو داوری
بلندی و تندی و کندآوری
بکوشید تا پاسخ نامه یافت
عنان سوی سالار ایران شتافت
بیامد بگفت آنچ دید و شنید
همه پردهٔ رازها بردرید
چنین گفت کاو ز آسمان برترست
نه رای بلندش به زیر اندرست
ز گفتار من سر بپیچید نیز
جهان پیش چشمش نیرزد به چیز
جهاندار مر پهلوان را بخواند
همه گفت فرهاد با او براند
چنین گفت کاووس با پیلتن
کزین ننگ بگذارم این انجمن
چو بشنید رستم چنین گفت باز
به پیش شهنشاه کهتر نواز
مرا برد باید بر او پیام
سخن برگشایم چو تیغ از نیام
یکی نامه باید چو برنده تیغ
پیامی به کردار غرنده میغ
شوم چون فرستادهای نزد اوی
به گفتار خون اندر آرم به جوی
به پاسخ چنین گفت کاووس شاه
که از تو فروزد نگین و کلاه
پیمبر تویی هم تو پیل دلیر
به هر کینه گه بر سرافراز شیر
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
سر خامه را کرد پیکان تیر
چنین گفت کاین گفتن نابکار
نه خوب آید از مردم هوشیار
اگر سرکنی زین فزونی تهی
به فرمان گرایی بسان رهی
وگرنه به جنگ تو لشگر کشم
ز دریا به دریا سپه برکشم
روان بداندیش دیو سپید
دهد کرگسان را به مغزت نوید
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۱۹
چوآمد بران شارستان شهریار
سوار آمد از قیصر نامدار
که چیزی کزین مرز باید بخواه
مدار آرزو را ز شاهان نگاه
که هرچند این پادشاهی مراست
تو را با تن خویش داریم راست
بران شارستان ایمن و شاد باش
ز هر بد که اندیشی آزاد باش
همه روم یکسر تو را کهترند
اگر چند گردنکش و مهترند
تو را تا نسازم سلیح و سپاه
نجویم خور و خواب و آرام گاه
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
روانش از اندیشه آزاد گشت
بفرمود گستهم و بالوی را
همان اندیان جهانجوی را
بخراد برزین وشاپور شیر
چنین گفت پس شهریار دلیر
که اسپان چو روشن شود زین کنید
ببالای آن زین زرین کنید
بپوشید زربفت چینی قبای
همه یک دلانید و پاکیزه رای
ازین شارستان سوی قیصر شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
خردمند باشید وروشن روان
نیوشنده و چرب و شیرین زبان
گر ای دون که قیصر به میدان شود
کمان خواهد ار نی به چوگان شود
بکوشید با مرد خسروپرست
بدان تا شما را نیاید شکست
سواری بداند کز ایران برند
دلیری و نیرو ز شیران برند
بخراد برزین بفرمود شاه
که چینی حریرآر و مشک سیاه
به قیصر یکی نامه باید نوشت
چو خورشید تابان بخرم بهشت
سخنهای کوتاه و معنی بسی
که آن یاد گیرد دل هر کسی
که نزدیک او فیلسوفان بوند
بدان کوش تا یاوهای نشنوند
چونامه بخواند زبان برگشای
به گفتار با تو ندارند پای
ببالوی گفت آنچ قیصر ز من
گشاید زبان بر سرانجمن
ز فرمان و سوگند و پیمان و عهد
تو اندر سخن یاد کن همچو شهد
بدان انجمن تو زبان منی
بهر نیک و بد ترجمان منی
به چیزی که برما نیاید شکست
بکوشید و با آن بسایید دست
تو پیمان گفتار من در پذیر
سخن هرچ گفتم همه یادگیر
شنیدند آواز فرخ جوان
جهاندیده گردان روشن روان
همه خواندند آفرین سر به سر
که جز تو مبادا کسی تاجور
به نزدیک قیصر نهادند روی
بزرگان روشن دل و راست گوی
چو بشنید قیصر کز ایران مهان
فرستادهٔ شهریار جهان
رسیدند نزدیک ایوان ز راه
پذیره فرستاد چندی سپاه
بیاراست کاخی به دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
نشست از بر نامور تخت عاج
به سر برنهاد آن دل افروز تاج
بفرمود تا پرده برداشتند
ز دهلیزشان تیز بگذاشتند
گرانمایه گستهم بد پیشرو
پس او چوبالوی و شاپور گو
چو خراد برزین و گرد اندیان
همه تاج بر سر کمر برمیان
رسیدند نزدیک قیصر فراز
چو دیدند بردند پیشش نماز
همه یک زبان آفرین خواندند
بران تخت زر گوهر افشاندند
نخستین بپرسید قیصر ز شاه
از ایران وز لشکر و رنج راه
چو بشنید خراد به رزین برفت
برتخت با نامهٔ شاه تفت
بفرمان آن نامور شهریار
نهادند کرسی زرین چهار
نشست این سه پرمایهٔ نیک رای
همیبود خراد برزین بپای
بفرمود قیصر که بر زیرگاه
نشیند کسی کو بپیمود راه
چنین گفت خراد برزین که شاه
مرا در بزرگی ندادست راه
که در پیش قیصر بیارم نشست
چنین نامهٔ شاه ایران بدست
مگر بندگی را پسند آیمت
به پیغام او سودمند آیمت
بدو گفت قیصر که بگشای راز
چه گفت آن خردمند گردن فراز
نخست آفرین بر جهاندار کرد
جهان را بدان آفرین خوارکرد
که اویست برتر زهر برتری
توانا و داننده از هر دری
بفرمان او گردد این آسمان
کجا برترست از مکان و زمان
سپهر و ستاره همه کردهاند
بدین چرخ گردان برآوردهاند
چو از خاک مرجانور بنده کرد
نخستین کیومرث را زنده کرد
چنان تا بشاه آفریدون رسید
کزان سرفرازان و را برگزید
پدید آمد آن تخمهٔ اندرجهان
ببود آشکار آنچ بودی نهان
همیرو چنین تا سر کی قباد
که تاج بزرگی به سر برنهاد
نیامد بدین دوده هرگز بدی
نگه داشتندی ره ایزدی
کنون بنده یی ناسزاوار وگست
بیامد بتخت کیان برنشست
همیداد خواهم ز بیدادگر
نه افسر نه تخت و کلاه و کمر
هرآنکس که او برنشیند بتخت
خرد باید و نامداری و بخت
شناسد که این تخت و این فرهی
کرا بود و دیهیم شاهنشهی
مرا اندرین کار یاری کنید
برین بیوفا کامگاری کنید
که پوینده گشتیم گرد جهان
بشرم آمدیم از کهان ومهان
چوقیصر بران سان سخنها شنید
برخساره شد چون گل شنبلید
گل شنبلیدش پر از ژاله شد
زبان و روانش پر ازناله شد
چوآن نامه برخواند بفزود درد
شد آن تخت برچشم او لاژورد
بخراد بر زین جهاندار گفت
که این نیست برمرد دانا نهفت
مرا خسرو از خویش و پیوند بیش
ز جان سخن گوی دارمش پیش
سلیح است و هم گنج و هم لشکرست
شما را ببین تا چه اندر خورست
اگر دیده خواهی ندارم دریغ
که دیده به از گنج دینار و تیغ
سوار آمد از قیصر نامدار
که چیزی کزین مرز باید بخواه
مدار آرزو را ز شاهان نگاه
که هرچند این پادشاهی مراست
تو را با تن خویش داریم راست
بران شارستان ایمن و شاد باش
ز هر بد که اندیشی آزاد باش
همه روم یکسر تو را کهترند
اگر چند گردنکش و مهترند
تو را تا نسازم سلیح و سپاه
نجویم خور و خواب و آرام گاه
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
روانش از اندیشه آزاد گشت
بفرمود گستهم و بالوی را
همان اندیان جهانجوی را
بخراد برزین وشاپور شیر
چنین گفت پس شهریار دلیر
که اسپان چو روشن شود زین کنید
ببالای آن زین زرین کنید
بپوشید زربفت چینی قبای
همه یک دلانید و پاکیزه رای
ازین شارستان سوی قیصر شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
خردمند باشید وروشن روان
نیوشنده و چرب و شیرین زبان
گر ای دون که قیصر به میدان شود
کمان خواهد ار نی به چوگان شود
بکوشید با مرد خسروپرست
بدان تا شما را نیاید شکست
سواری بداند کز ایران برند
دلیری و نیرو ز شیران برند
بخراد برزین بفرمود شاه
که چینی حریرآر و مشک سیاه
به قیصر یکی نامه باید نوشت
چو خورشید تابان بخرم بهشت
سخنهای کوتاه و معنی بسی
که آن یاد گیرد دل هر کسی
که نزدیک او فیلسوفان بوند
بدان کوش تا یاوهای نشنوند
چونامه بخواند زبان برگشای
به گفتار با تو ندارند پای
ببالوی گفت آنچ قیصر ز من
گشاید زبان بر سرانجمن
ز فرمان و سوگند و پیمان و عهد
تو اندر سخن یاد کن همچو شهد
بدان انجمن تو زبان منی
بهر نیک و بد ترجمان منی
به چیزی که برما نیاید شکست
بکوشید و با آن بسایید دست
تو پیمان گفتار من در پذیر
سخن هرچ گفتم همه یادگیر
شنیدند آواز فرخ جوان
جهاندیده گردان روشن روان
همه خواندند آفرین سر به سر
که جز تو مبادا کسی تاجور
به نزدیک قیصر نهادند روی
بزرگان روشن دل و راست گوی
چو بشنید قیصر کز ایران مهان
فرستادهٔ شهریار جهان
رسیدند نزدیک ایوان ز راه
پذیره فرستاد چندی سپاه
بیاراست کاخی به دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
نشست از بر نامور تخت عاج
به سر برنهاد آن دل افروز تاج
بفرمود تا پرده برداشتند
ز دهلیزشان تیز بگذاشتند
گرانمایه گستهم بد پیشرو
پس او چوبالوی و شاپور گو
چو خراد برزین و گرد اندیان
همه تاج بر سر کمر برمیان
رسیدند نزدیک قیصر فراز
چو دیدند بردند پیشش نماز
همه یک زبان آفرین خواندند
بران تخت زر گوهر افشاندند
نخستین بپرسید قیصر ز شاه
از ایران وز لشکر و رنج راه
چو بشنید خراد به رزین برفت
برتخت با نامهٔ شاه تفت
بفرمان آن نامور شهریار
نهادند کرسی زرین چهار
نشست این سه پرمایهٔ نیک رای
همیبود خراد برزین بپای
بفرمود قیصر که بر زیرگاه
نشیند کسی کو بپیمود راه
چنین گفت خراد برزین که شاه
مرا در بزرگی ندادست راه
که در پیش قیصر بیارم نشست
چنین نامهٔ شاه ایران بدست
مگر بندگی را پسند آیمت
به پیغام او سودمند آیمت
بدو گفت قیصر که بگشای راز
چه گفت آن خردمند گردن فراز
نخست آفرین بر جهاندار کرد
جهان را بدان آفرین خوارکرد
که اویست برتر زهر برتری
توانا و داننده از هر دری
بفرمان او گردد این آسمان
کجا برترست از مکان و زمان
سپهر و ستاره همه کردهاند
بدین چرخ گردان برآوردهاند
چو از خاک مرجانور بنده کرد
نخستین کیومرث را زنده کرد
چنان تا بشاه آفریدون رسید
کزان سرفرازان و را برگزید
پدید آمد آن تخمهٔ اندرجهان
ببود آشکار آنچ بودی نهان
همیرو چنین تا سر کی قباد
که تاج بزرگی به سر برنهاد
نیامد بدین دوده هرگز بدی
نگه داشتندی ره ایزدی
کنون بنده یی ناسزاوار وگست
بیامد بتخت کیان برنشست
همیداد خواهم ز بیدادگر
نه افسر نه تخت و کلاه و کمر
هرآنکس که او برنشیند بتخت
خرد باید و نامداری و بخت
شناسد که این تخت و این فرهی
کرا بود و دیهیم شاهنشهی
مرا اندرین کار یاری کنید
برین بیوفا کامگاری کنید
که پوینده گشتیم گرد جهان
بشرم آمدیم از کهان ومهان
چوقیصر بران سان سخنها شنید
برخساره شد چون گل شنبلید
گل شنبلیدش پر از ژاله شد
زبان و روانش پر ازناله شد
چوآن نامه برخواند بفزود درد
شد آن تخت برچشم او لاژورد
بخراد بر زین جهاندار گفت
که این نیست برمرد دانا نهفت
مرا خسرو از خویش و پیوند بیش
ز جان سخن گوی دارمش پیش
سلیح است و هم گنج و هم لشکرست
شما را ببین تا چه اندر خورست
اگر دیده خواهی ندارم دریغ
که دیده به از گنج دینار و تیغ
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پاسخ گرشاسب به نزد بهو
سپهبد ز خشم دل آشفت و گفت
که هوش و خرد با بهو نیست جفت
بگویش سخن پیش ازین در ستیز
نگفتی همی جز به شمشیر تیز
کنون کِت ز گرز من آمد نهیب
گرفتی ز سوگند راه فریب
کسی کو نترسد ز یزدان پاک
مر او را ز سوگند و پیمان چه باک
ندانی که در دام آن اژدها
بماندی که هرگز نیابی رها
به گرداب ژرف اندر از ناگهان
فتادیّ و آبت گذشت از دهان
نگونسار گشتی به چاهی دراز
که هرگز نیایی ازو بر فراز
تنت یافت آماس و تو ز ابلهی
همی گیری آماس را فربهی
همی چاره سازی که من هند و چین
سپارم به چنگت نخواهد بُد این
کفی خاک ندهم که بر سر کنی
نه نیز آب چندانکه لب تر کنی
زمین چون گِری هفت کشور به زور
که چندان نیابی که با شدت گور
دهم گنج و جاهت به دیگر کسان
برد گرگ دل ، دیده ات کرکسان
بدین خیره گفتارهای تباه
نگیری مرا ، دام برچین ز راه
به من تاج و تخت شهی چون دهی
که هست از تو خود تخت شاهی تهی
یکی را به دِه در ندادند جای
همی گفت بر ده منم کد خدای
بمرد اشتر ابلهی در رمه
به درویش دادمش گفتا همه
به دامادی چون تو دارم امید
کجا ساخت هرگز سیه با سپید
به هم چون بود مهر و کین گاه جنگ
ابا آبگینه کجا ساخت سنگ
که جوید به نیکی ز بدخواه راه
به دیوار ویران که گیرد پناه
نباشد دل هندو از حیله پاک
نه نیز از سیه رویی آیدش باک
ز کژّوان رَهِ راست هرگز نخاست
نه کس دُمّ روباه دیدست راست
بپوسیده وز هم گسسته رسن
همی زیر چاهم فرستی به فن
همانا گمانی که من کودکم
به دانش چنان چون به سال اندکم
همی بازگیری به دام چکاو
ببینی کنون خنجر مغز کاو
تو شاه جهان را بیاشفته ای
فراوان مرورا بدی گفته ای
مرا گفت رو با تو پیکار من
بگیرش نگون زنده بر دار کن
تو ایدون فرستی بَرِ من پیام
فریبنده گشتی به نیرنگ خام
گمانی که من چون توام ناسپاس
چو گرگ دژآگاه ناحق شناس
که بر مهتر خویش بدساختی
همه گنج و گاهش برانداختی
به زنهار شه گر بیایی کنون
به خواهش بخواهم ترا زو به خون
و گر جز بر این رأی رانی سخن
بدان کآمدت روز و روزی به بن
ترا زین همه شاهی و گیر و دار
نخواهد بُدن بهره جز تیر و دار
فرستاده بشنید پیغام و رفت
سپهبد بشد نزد مهراج تفت
بگفتش هر آنچ از فرسته شنود
همان راز نامه مرو را نمود
چو بشنید مهراج دلتنگ شد
از اندیشه رویش پر از رنگ شد
به دل گفتم ترسم که از بهر چیز
بگردد به دشمن سپاردم نیز
شبان سیر باید وگرنه به کین
مهین گوسفندی زند بر زمین
خوی هر کسی در نهان و آشکار
بگردد چو گردد همی روزگار
بَرد خواسته هر کسی را ز راه
کند دوست را دشمن کینه خواه
چنین گفت کای گرد بیدار دل
بگفتِ بهو خیره مسپار دل
پذیرد به گفتار صد چیز مرد
که نتوان یکی ز آن به کردار کرد
دو صد گنج شاید به گفتار داد
که نتوان یکی زان به کردار داد
بپذرفتن چیز و گفتار خوش
مباش ایمن از دشمن کینه کش
به گفتار غول آدمی را ز راه
به خوشی فریبد کند پس تباه
نیاید ز دشمن به دل دوستی
اگر چند با او ز هم پوستی
اگر کشور و گنج بایدت جست
همه کشور و کنج من ز آنِ تست
هم از کان یاقوت و دریای دُر
همی گنج من هست آکنده پُر
هر آنچ از بهو کام داریّ و رای
سه چندانت پیش من آید به جای
زدن چوب سخت از یکی دوستدار
به از بوسه دشمن زشت کار
کشیدی غم و یافتی کام خویش
مکن زشت نام شه و نام خویش
سپهبد لب از خنده بگشاد و گفت
کزین غم مکن با دل اندیشه جفت
من از بیشه با شیر کوشم همی
بر آتش بوم خار پوشم همی
نهم دیده در پای پیل ژیان
نپیچم سر از رأی شاه جهان
بَرِ ما چه برگشتن از شاهِ خویش
چه برگشتن از راه یزدان و کیش
به سر مر مرا تاج فرمان تست
به گردن دَرم طوق پیمان تست
سپاس ترا چاکرم تا زیم
به دیده روم هر کجا تازیم
غم آن کسی خوردن آیین بود
که او بر غمت نیز غمگین بود
ز چاهی که خوردی از و آب پاک
نشاید فکندن در و سنگ و خاک
دلش را به هر خوبی آرام داد
شد و بود با کام تا بامداد
همان شب گراهون گردن فراز
ز تاراج با خیلی آمد فراز
تنی هفتصد بیش برنا و پیر
به هم کرده از هندوان دستگیر
به چنگال هر یک سری پر ز خون
سری دیگر از گردن اندر نگون
ازین تازش آگه نبد پهلوان
چو گشت آگه ، آشفته شد برگوان
که چندین سپه پیش و کین آختن
شما را چه کارست بر تاختن
پس از ناگهان دشمن آید به جنگ
همه نامها بازگردد به ننگ
ز بیرون لشکر گه ار نیز پای
نهد کس ، نبیند جز از دار جای
پس آن بستگان را هم از گرد راه
فرستاد نزدیک مهراج شاه
و ز آن سو بهو چون فرسته رسید
غمی گشت کآن زشت پاسخ شنید
بی اندازه کرد از سران انجمن
چنین گفت با هر که بُد رای زن
که از دوزخ اهریمن آهنگ ما
گرفت و ، سپه ساخت بر جنگ ما
بماندیم در کام شیر نژند
فتادیم با دیو در دست بند
اگر چند با ما بسی لشکرست
ازین زاولی رنج ما بی مر ست
پذیرفتمش دخت و بسیار چیز
همان کشور و گنج و دینار نیز
به دل طمع دینار نارد همی
همه تخم پیکار کارد همی
کنون از شما هر که از بهر نام
مرین زاولی را سرآرد به دام
بود او سپهدار و داماد من
ننازد مگر زو دل شاد من
سبک زان میان مبتر بد نژاد
برآمد به پای و زمین بوسه داد
به آواز گفت ای شه نامجوی
ز یکتن چه چندین بود گفت و گوی
چو خور برکشد تیغ زرّین به گاه
به خم در شود تاج سیمین ماه
من و دشت ناورد و این زاولی
به کف تیغ و زیرا برش کاولی
نپیچم عنان زو نه از لشکرش
مگر بر سنان پیشت آرم سرش
همی گفت و مرگ از نهان در ستیز
همی کرد بر جانش چنگال تیز
همه شب برین روی راندند رای
گه روز شد هر کسی باز جای
که هوش و خرد با بهو نیست جفت
بگویش سخن پیش ازین در ستیز
نگفتی همی جز به شمشیر تیز
کنون کِت ز گرز من آمد نهیب
گرفتی ز سوگند راه فریب
کسی کو نترسد ز یزدان پاک
مر او را ز سوگند و پیمان چه باک
ندانی که در دام آن اژدها
بماندی که هرگز نیابی رها
به گرداب ژرف اندر از ناگهان
فتادیّ و آبت گذشت از دهان
نگونسار گشتی به چاهی دراز
که هرگز نیایی ازو بر فراز
تنت یافت آماس و تو ز ابلهی
همی گیری آماس را فربهی
همی چاره سازی که من هند و چین
سپارم به چنگت نخواهد بُد این
کفی خاک ندهم که بر سر کنی
نه نیز آب چندانکه لب تر کنی
زمین چون گِری هفت کشور به زور
که چندان نیابی که با شدت گور
دهم گنج و جاهت به دیگر کسان
برد گرگ دل ، دیده ات کرکسان
بدین خیره گفتارهای تباه
نگیری مرا ، دام برچین ز راه
به من تاج و تخت شهی چون دهی
که هست از تو خود تخت شاهی تهی
یکی را به دِه در ندادند جای
همی گفت بر ده منم کد خدای
بمرد اشتر ابلهی در رمه
به درویش دادمش گفتا همه
به دامادی چون تو دارم امید
کجا ساخت هرگز سیه با سپید
به هم چون بود مهر و کین گاه جنگ
ابا آبگینه کجا ساخت سنگ
که جوید به نیکی ز بدخواه راه
به دیوار ویران که گیرد پناه
نباشد دل هندو از حیله پاک
نه نیز از سیه رویی آیدش باک
ز کژّوان رَهِ راست هرگز نخاست
نه کس دُمّ روباه دیدست راست
بپوسیده وز هم گسسته رسن
همی زیر چاهم فرستی به فن
همانا گمانی که من کودکم
به دانش چنان چون به سال اندکم
همی بازگیری به دام چکاو
ببینی کنون خنجر مغز کاو
تو شاه جهان را بیاشفته ای
فراوان مرورا بدی گفته ای
مرا گفت رو با تو پیکار من
بگیرش نگون زنده بر دار کن
تو ایدون فرستی بَرِ من پیام
فریبنده گشتی به نیرنگ خام
گمانی که من چون توام ناسپاس
چو گرگ دژآگاه ناحق شناس
که بر مهتر خویش بدساختی
همه گنج و گاهش برانداختی
به زنهار شه گر بیایی کنون
به خواهش بخواهم ترا زو به خون
و گر جز بر این رأی رانی سخن
بدان کآمدت روز و روزی به بن
ترا زین همه شاهی و گیر و دار
نخواهد بُدن بهره جز تیر و دار
فرستاده بشنید پیغام و رفت
سپهبد بشد نزد مهراج تفت
بگفتش هر آنچ از فرسته شنود
همان راز نامه مرو را نمود
چو بشنید مهراج دلتنگ شد
از اندیشه رویش پر از رنگ شد
به دل گفتم ترسم که از بهر چیز
بگردد به دشمن سپاردم نیز
شبان سیر باید وگرنه به کین
مهین گوسفندی زند بر زمین
خوی هر کسی در نهان و آشکار
بگردد چو گردد همی روزگار
بَرد خواسته هر کسی را ز راه
کند دوست را دشمن کینه خواه
چنین گفت کای گرد بیدار دل
بگفتِ بهو خیره مسپار دل
پذیرد به گفتار صد چیز مرد
که نتوان یکی ز آن به کردار کرد
دو صد گنج شاید به گفتار داد
که نتوان یکی زان به کردار داد
بپذرفتن چیز و گفتار خوش
مباش ایمن از دشمن کینه کش
به گفتار غول آدمی را ز راه
به خوشی فریبد کند پس تباه
نیاید ز دشمن به دل دوستی
اگر چند با او ز هم پوستی
اگر کشور و گنج بایدت جست
همه کشور و کنج من ز آنِ تست
هم از کان یاقوت و دریای دُر
همی گنج من هست آکنده پُر
هر آنچ از بهو کام داریّ و رای
سه چندانت پیش من آید به جای
زدن چوب سخت از یکی دوستدار
به از بوسه دشمن زشت کار
کشیدی غم و یافتی کام خویش
مکن زشت نام شه و نام خویش
سپهبد لب از خنده بگشاد و گفت
کزین غم مکن با دل اندیشه جفت
من از بیشه با شیر کوشم همی
بر آتش بوم خار پوشم همی
نهم دیده در پای پیل ژیان
نپیچم سر از رأی شاه جهان
بَرِ ما چه برگشتن از شاهِ خویش
چه برگشتن از راه یزدان و کیش
به سر مر مرا تاج فرمان تست
به گردن دَرم طوق پیمان تست
سپاس ترا چاکرم تا زیم
به دیده روم هر کجا تازیم
غم آن کسی خوردن آیین بود
که او بر غمت نیز غمگین بود
ز چاهی که خوردی از و آب پاک
نشاید فکندن در و سنگ و خاک
دلش را به هر خوبی آرام داد
شد و بود با کام تا بامداد
همان شب گراهون گردن فراز
ز تاراج با خیلی آمد فراز
تنی هفتصد بیش برنا و پیر
به هم کرده از هندوان دستگیر
به چنگال هر یک سری پر ز خون
سری دیگر از گردن اندر نگون
ازین تازش آگه نبد پهلوان
چو گشت آگه ، آشفته شد برگوان
که چندین سپه پیش و کین آختن
شما را چه کارست بر تاختن
پس از ناگهان دشمن آید به جنگ
همه نامها بازگردد به ننگ
ز بیرون لشکر گه ار نیز پای
نهد کس ، نبیند جز از دار جای
پس آن بستگان را هم از گرد راه
فرستاد نزدیک مهراج شاه
و ز آن سو بهو چون فرسته رسید
غمی گشت کآن زشت پاسخ شنید
بی اندازه کرد از سران انجمن
چنین گفت با هر که بُد رای زن
که از دوزخ اهریمن آهنگ ما
گرفت و ، سپه ساخت بر جنگ ما
بماندیم در کام شیر نژند
فتادیم با دیو در دست بند
اگر چند با ما بسی لشکرست
ازین زاولی رنج ما بی مر ست
پذیرفتمش دخت و بسیار چیز
همان کشور و گنج و دینار نیز
به دل طمع دینار نارد همی
همه تخم پیکار کارد همی
کنون از شما هر که از بهر نام
مرین زاولی را سرآرد به دام
بود او سپهدار و داماد من
ننازد مگر زو دل شاد من
سبک زان میان مبتر بد نژاد
برآمد به پای و زمین بوسه داد
به آواز گفت ای شه نامجوی
ز یکتن چه چندین بود گفت و گوی
چو خور برکشد تیغ زرّین به گاه
به خم در شود تاج سیمین ماه
من و دشت ناورد و این زاولی
به کف تیغ و زیرا برش کاولی
نپیچم عنان زو نه از لشکرش
مگر بر سنان پیشت آرم سرش
همی گفت و مرگ از نهان در ستیز
همی کرد بر جانش چنگال تیز
همه شب برین روی راندند رای
گه روز شد هر کسی باز جای
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۲ - خطاب به میرزا محمد علی آشتیانی
عالیجاه مقرب الخاقان میرزا محمدعلی بداند که: تعریف و توصیف چند که از سر عسکر ارزنه الروم، در ضمن شروح مرسله نوشته بود بنظر ما رسید و اگر سرعسکر که از دولت عثمانی وکیل مصالحه است دانا و عارف و واقف است، چنان نیست که وکیلی که ما از این دولت فرستاده باشیم، نادان و جاهل و غافل باشد. آن عالیجاه که او را به آن شدت عالم بآداب مناظره و استاد در فنون محاوره دیده و دانسته است این مطلب را نیز بداند که اگر ما پایه آن عالیجاه را در همین علوم و فنون دون پایه او میدیدیم و بهتر و برتر نمیدانستیم، با وکالت مطلقه در مقابل او نمیفرستادیم.
دیگر آن عالیجاه نوشته است که سرعسکر بهر چه مأذون است ناطق است، و از هر چه مأذون نیست ساکت. و ما تصدیق عرض آن عالیجاه را در این باب میکنیم؛ لکن در نظر آن عالیجاه البته هست که یرملوف با آن که اختیار نامة طالش و قراباغ را در بغل داشت، چون از صدر چندان مبالغه و اصرار نشد و قائم مقام بجنگ جوئی متهم و برکنار شد، همین سخن را اشد بر این تحویل داد وهیچ چیز دیگر نداد و مراجعت نمود. و هر نوکری که از دولتی مأمور چنین خدمتی شود رسم و قاعده این است که همین طور حرف بزند و غیر این نگوید و نکند. آن عالیجاه هم باید بهمین سیاق خود را بسرعسکر بشناساند، لکن: در واقع و نفس الامر خود را بهر چه خیر و صلاح دولت قاهره است مأذون و مختار داند.
و این که آن عالیجاه نوشته بود که رجال عثمانی مردم فارغ البال بی شغل و بیکارند و بتانی و تامل تربیت میشوند و در مکالمات دولتها استادی بهم میرسانند، راست است و فی الحقیقه نوکرهای این دولت هر یک هزار کار و گرفتاری دارند و این طور وسعت ها و فرصت ها در کارترست بر کارترست، و هر که بیارترست بی کاره تر. جناب اقدس الهی جربزه و کیاستی در خلق این جا آفریده که از تانی و آرام و تعلم و تعلیم آن ها هزار بار بهتر و با نفع تر است.
من راقب الناس لم یظفر بحاجته
و فاز بالطیبات الفاتک اللهج
دیگر این که نوشته بود که این کار، کار خطیری است و مزید دقت و اهتمام در آن ضرور است، معلوم است که هرگاه ما پر اعتنا بشان این کار نداشتیم لازم نبود که مثل آن عالیجاه کسی را بفرستیم و ممکن بود که هیچ آدم نفرستیم و بتوسط خارج انگلیس و ایلچی متوقف اسلامبول، همین خواهشی که بالفعل سرعسکر در باب حدود قدیمه میکند امضا بداریم، و مصالحه نامة مضبوط با همین قیود و عهود و شروط که در عهدنامه نادری مسطور و مذکور است بدهیم و بگیریم، چرا که دولت عثمانی بفضل و عنایت ربانی هوس ملک ستانی از ما ندارند و همین که ما هم این هوس را در ملک آنها نکنیم سهل است که از آب خانقین و خاک مریوان تا کوه حلوان و تا پشت دیوار شهر سلماس، هر چه در دست داریم همه را بدهیم، منت ما را میدارند و فوز عظیم می دانند و حاجت زحمت هیچ سفیر و موقوف باستعمال هیچ مکر و تدبیر نیست؛ لکن آن عالیجاه را از جرک کل چاکران برای این کار انتخاب و اختیار کردیم، برای این بود که خود از ظاهر و باطن کار ما آگاه و خبردار است و عدد سپاه و مقدار استعداد و وضع ولایت و گنجایش بضاعت ما را بتحقیق میداند، و از امداد سرکار اقدس سلطانی و قشون عراقی و ولایتی و انعامی که در امثال این وقاف از دربار فلک مدار میشود و سیورساتی که از خوی و ایروان بمصرف سپاه باید برسد حسب الواقع استحضار کلی دارد، و از دو سفری که در دو سال سابق به آن طرف کرده ایم، میزان کار و معیار قیاسی در دست آن عالیجاه هست و در این مدت که وارد ارزنه الروم شده بفرط دراست و کیاست فهمیده خواهد بود که اوضاع امر آل عثمان درین سال و درین حال بر چه منوال است، و علاوه طایفه روم با ولاه آن مرز و بوم در چه قلب و قدم میباشند و سپاه و استعداد و کومک و امداد و سواره اکراد آنها تا چه قدر مجتمع و موجود میتواند شد و در انبار و ذخیره و علیق و جیره وسعت دارند یا بتنگی میگذرانند و اضطراب و انقلابی در رعیت و ولایت هست یا نیست و احتراس و احتسابی از عزیمت ما و هزیمت خود دارند و یا نه؟ و پاشایان اطراف و آقایان اکراد وحشت و دهشتی از ملاقات سرعسکر بهم رسانده اند یا مطمئن و خاطر جمع هستند؟
بالجمله باید آن عالیجاه اوضاع ابن جا و آن جا را بنظر دقت ملاحظه کند و مصلحت دولت قاهره را از آن میانه استخراج و استنباط نماید و از فکر عواقب امور غفلت نکند و حالا که آن عالیجاه کاری دیگر و گرفتاری دیگر ندارد وکیاست ایرانی را با فراغت عثمانی جمع کرده همّ واحد دارد و در یک فن تتبع و تمرن میکند؛ بعد از تقدیم این ملاحظات که باین شرح و تفصیل مرقوم و معلوم داشتیم هر نوع کم و زیادی که در تشخیص حدود و تفصیل عهود صلاح داند مأذون است که بکند؛ و لازم است که هرچه میکند بفرط جرئت و بلندی همت بکند، و اظهار تردید و تشکیک را در اثنای مهام خطیره قبیح و رکیک داند؛ و بجای تشویش و تشکیک توکل و توسل بهم رساند، تا امداد غیبی در رسد و کارهای بسته گشایش یابد.
من راقب الناس مات هما
و فاز باللذه الجسور
امروز امنای دو دولت بزرگ و سپاه و رعیت دو مملکت عظیم چشم و گوش و دل و هوش خود را بکاری که بالفعل در عهدة آن عالیجاه وروف پاشاست داده، شب و روز در انتظارند و دولتهای خارجه از هر طرف در گذر عیون و ابصار دارند و هر قلمی که در این کار نوشته شود و هر قدمی که در این راه گذاشته گردد؛ برای ممالک خطیره و خلایق کثیره در عاجل و آجل موهم حالتین خیر و شر و حیثتین نفع و ضرر میباشد و تا کسی پر بخدا نزدیک نشود و مثل مو باریک نشود محال است که در مضمار حریف پا نخورد و کار خود را از پیش ببرد.
هزار نکتة باریکتر از مو این جاست.
در بحر عمان سفر کردن و از موج طوفان حذر نمودن با هم نمیسازد، باید با کمال جرات اقدام کرد و با علو همت اهتمام نمود و در هر حال بفضل خداو باطن پادشاه لافتی مستظهر بود و کار را بهر جا که قرار گیرد گذراند. دیر در باب شهر زور و زهاب که ما این همه تفصیل را در ملفوفه علیحده داده ایم، باین جهت است که هر چند متابعت نادر و شاه طهماست نقص دولت قاهره نیست و راه بحث بر ما نمیشود، لکن این مطلب را در کل عراق عرب و عجم و مصر و شام و فارس و خراسان و آذربایجان و معدودی از خواص و فضلا و بعضی از قصه خوان ها و تاریخ دان ها می دانند، سایر خلق این چیزها را نمی دانند و نمیفهمند؛ همین قدر در السنه و افواه مذکور و مشهور و در قلوب و اذهان ثابت و نقش پذیر میشود که این ولایت و ایل را تا شاهنشاه فلک بارگاه بمرحوم شاهزاده گذاشته بود نگاهداشت سهل است که اگر مانده بود بغداد را هم میگرفت و تا بما سپردند شش ماه نکشید که از دست دادیم، سهل است که زهاب هم بر روی آن رفت. بر آن عالیجاه معلوم است که ما همیشه همه جا صلاح کل را منظور میکنیم نه صلاح خود را. لکن ارباب ننگ و نام از هیچ چیز نباید بترسند مگر از زیان زبان عوام و ما اگر ازین یک فقره احتیاط کنیم ننگ ما نخواهد بود.
جراحات السنان لها التیام
و لایلتام ما جرح اللسان
زهاب را که بخصوصه قبلة عالم و عالمیان رخصت نداده در باب ایل بابان و ولایت شهر زور وکوی و حریر اگر خدا نخواسته دست آن عالیجاه از دامن هر چاره و گریز کوتاه شود تا این حد هم اذن و اجازت میدهیم که الفاظ مبهمه و فقرات ذواحتمالین در فصلی که موقع ذکر این مطلب است بزور میرزائی و قوة انشائی بگنجاند، که راه سخن برای ما باقی بماند و این تصرف و تسلطی که حالا داریم سلب نشود و از روی عهدنامه بحث بر ما وارد نیاید و این آخر الدواء و آخر العلاج است و معلوم است که هرگاه طورهای دیگر ان شاءالله تعالی از پیش برود البته البته بهتر و خوب تر و باشکوه تر خواهد بود و همچنین جاهاست که از دست دبیر و خامة تدبیر زیاده از هزار نیزه وشمشیر توقع خدمت میتوان داشت.
تحریرا فی شهر شوال المکرم سنه ۱۲۳۸
دیگر آن عالیجاه نوشته است که سرعسکر بهر چه مأذون است ناطق است، و از هر چه مأذون نیست ساکت. و ما تصدیق عرض آن عالیجاه را در این باب میکنیم؛ لکن در نظر آن عالیجاه البته هست که یرملوف با آن که اختیار نامة طالش و قراباغ را در بغل داشت، چون از صدر چندان مبالغه و اصرار نشد و قائم مقام بجنگ جوئی متهم و برکنار شد، همین سخن را اشد بر این تحویل داد وهیچ چیز دیگر نداد و مراجعت نمود. و هر نوکری که از دولتی مأمور چنین خدمتی شود رسم و قاعده این است که همین طور حرف بزند و غیر این نگوید و نکند. آن عالیجاه هم باید بهمین سیاق خود را بسرعسکر بشناساند، لکن: در واقع و نفس الامر خود را بهر چه خیر و صلاح دولت قاهره است مأذون و مختار داند.
و این که آن عالیجاه نوشته بود که رجال عثمانی مردم فارغ البال بی شغل و بیکارند و بتانی و تامل تربیت میشوند و در مکالمات دولتها استادی بهم میرسانند، راست است و فی الحقیقه نوکرهای این دولت هر یک هزار کار و گرفتاری دارند و این طور وسعت ها و فرصت ها در کارترست بر کارترست، و هر که بیارترست بی کاره تر. جناب اقدس الهی جربزه و کیاستی در خلق این جا آفریده که از تانی و آرام و تعلم و تعلیم آن ها هزار بار بهتر و با نفع تر است.
من راقب الناس لم یظفر بحاجته
و فاز بالطیبات الفاتک اللهج
دیگر این که نوشته بود که این کار، کار خطیری است و مزید دقت و اهتمام در آن ضرور است، معلوم است که هرگاه ما پر اعتنا بشان این کار نداشتیم لازم نبود که مثل آن عالیجاه کسی را بفرستیم و ممکن بود که هیچ آدم نفرستیم و بتوسط خارج انگلیس و ایلچی متوقف اسلامبول، همین خواهشی که بالفعل سرعسکر در باب حدود قدیمه میکند امضا بداریم، و مصالحه نامة مضبوط با همین قیود و عهود و شروط که در عهدنامه نادری مسطور و مذکور است بدهیم و بگیریم، چرا که دولت عثمانی بفضل و عنایت ربانی هوس ملک ستانی از ما ندارند و همین که ما هم این هوس را در ملک آنها نکنیم سهل است که از آب خانقین و خاک مریوان تا کوه حلوان و تا پشت دیوار شهر سلماس، هر چه در دست داریم همه را بدهیم، منت ما را میدارند و فوز عظیم می دانند و حاجت زحمت هیچ سفیر و موقوف باستعمال هیچ مکر و تدبیر نیست؛ لکن آن عالیجاه را از جرک کل چاکران برای این کار انتخاب و اختیار کردیم، برای این بود که خود از ظاهر و باطن کار ما آگاه و خبردار است و عدد سپاه و مقدار استعداد و وضع ولایت و گنجایش بضاعت ما را بتحقیق میداند، و از امداد سرکار اقدس سلطانی و قشون عراقی و ولایتی و انعامی که در امثال این وقاف از دربار فلک مدار میشود و سیورساتی که از خوی و ایروان بمصرف سپاه باید برسد حسب الواقع استحضار کلی دارد، و از دو سفری که در دو سال سابق به آن طرف کرده ایم، میزان کار و معیار قیاسی در دست آن عالیجاه هست و در این مدت که وارد ارزنه الروم شده بفرط دراست و کیاست فهمیده خواهد بود که اوضاع امر آل عثمان درین سال و درین حال بر چه منوال است، و علاوه طایفه روم با ولاه آن مرز و بوم در چه قلب و قدم میباشند و سپاه و استعداد و کومک و امداد و سواره اکراد آنها تا چه قدر مجتمع و موجود میتواند شد و در انبار و ذخیره و علیق و جیره وسعت دارند یا بتنگی میگذرانند و اضطراب و انقلابی در رعیت و ولایت هست یا نیست و احتراس و احتسابی از عزیمت ما و هزیمت خود دارند و یا نه؟ و پاشایان اطراف و آقایان اکراد وحشت و دهشتی از ملاقات سرعسکر بهم رسانده اند یا مطمئن و خاطر جمع هستند؟
بالجمله باید آن عالیجاه اوضاع ابن جا و آن جا را بنظر دقت ملاحظه کند و مصلحت دولت قاهره را از آن میانه استخراج و استنباط نماید و از فکر عواقب امور غفلت نکند و حالا که آن عالیجاه کاری دیگر و گرفتاری دیگر ندارد وکیاست ایرانی را با فراغت عثمانی جمع کرده همّ واحد دارد و در یک فن تتبع و تمرن میکند؛ بعد از تقدیم این ملاحظات که باین شرح و تفصیل مرقوم و معلوم داشتیم هر نوع کم و زیادی که در تشخیص حدود و تفصیل عهود صلاح داند مأذون است که بکند؛ و لازم است که هرچه میکند بفرط جرئت و بلندی همت بکند، و اظهار تردید و تشکیک را در اثنای مهام خطیره قبیح و رکیک داند؛ و بجای تشویش و تشکیک توکل و توسل بهم رساند، تا امداد غیبی در رسد و کارهای بسته گشایش یابد.
من راقب الناس مات هما
و فاز باللذه الجسور
امروز امنای دو دولت بزرگ و سپاه و رعیت دو مملکت عظیم چشم و گوش و دل و هوش خود را بکاری که بالفعل در عهدة آن عالیجاه وروف پاشاست داده، شب و روز در انتظارند و دولتهای خارجه از هر طرف در گذر عیون و ابصار دارند و هر قلمی که در این کار نوشته شود و هر قدمی که در این راه گذاشته گردد؛ برای ممالک خطیره و خلایق کثیره در عاجل و آجل موهم حالتین خیر و شر و حیثتین نفع و ضرر میباشد و تا کسی پر بخدا نزدیک نشود و مثل مو باریک نشود محال است که در مضمار حریف پا نخورد و کار خود را از پیش ببرد.
هزار نکتة باریکتر از مو این جاست.
در بحر عمان سفر کردن و از موج طوفان حذر نمودن با هم نمیسازد، باید با کمال جرات اقدام کرد و با علو همت اهتمام نمود و در هر حال بفضل خداو باطن پادشاه لافتی مستظهر بود و کار را بهر جا که قرار گیرد گذراند. دیر در باب شهر زور و زهاب که ما این همه تفصیل را در ملفوفه علیحده داده ایم، باین جهت است که هر چند متابعت نادر و شاه طهماست نقص دولت قاهره نیست و راه بحث بر ما نمیشود، لکن این مطلب را در کل عراق عرب و عجم و مصر و شام و فارس و خراسان و آذربایجان و معدودی از خواص و فضلا و بعضی از قصه خوان ها و تاریخ دان ها می دانند، سایر خلق این چیزها را نمی دانند و نمیفهمند؛ همین قدر در السنه و افواه مذکور و مشهور و در قلوب و اذهان ثابت و نقش پذیر میشود که این ولایت و ایل را تا شاهنشاه فلک بارگاه بمرحوم شاهزاده گذاشته بود نگاهداشت سهل است که اگر مانده بود بغداد را هم میگرفت و تا بما سپردند شش ماه نکشید که از دست دادیم، سهل است که زهاب هم بر روی آن رفت. بر آن عالیجاه معلوم است که ما همیشه همه جا صلاح کل را منظور میکنیم نه صلاح خود را. لکن ارباب ننگ و نام از هیچ چیز نباید بترسند مگر از زیان زبان عوام و ما اگر ازین یک فقره احتیاط کنیم ننگ ما نخواهد بود.
جراحات السنان لها التیام
و لایلتام ما جرح اللسان
زهاب را که بخصوصه قبلة عالم و عالمیان رخصت نداده در باب ایل بابان و ولایت شهر زور وکوی و حریر اگر خدا نخواسته دست آن عالیجاه از دامن هر چاره و گریز کوتاه شود تا این حد هم اذن و اجازت میدهیم که الفاظ مبهمه و فقرات ذواحتمالین در فصلی که موقع ذکر این مطلب است بزور میرزائی و قوة انشائی بگنجاند، که راه سخن برای ما باقی بماند و این تصرف و تسلطی که حالا داریم سلب نشود و از روی عهدنامه بحث بر ما وارد نیاید و این آخر الدواء و آخر العلاج است و معلوم است که هرگاه طورهای دیگر ان شاءالله تعالی از پیش برود البته البته بهتر و خوب تر و باشکوه تر خواهد بود و همچنین جاهاست که از دست دبیر و خامة تدبیر زیاده از هزار نیزه وشمشیر توقع خدمت میتوان داشت.
تحریرا فی شهر شوال المکرم سنه ۱۲۳۸
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۲۱ - رقیمه پادشاه عالم پناه به امپراطور اعظم بعد از ورود دولقاروکی
سپاس و ستایش خداوندی را سزاست که بواسطه ارسال رسل و ابلاغ کتب، بر وفق رفق و سیاق وفاق دلهای رمیده را آرمیده ساخت و امور پریشان را بجمعیت باز آورد و درود نامعدود نیز بر رواق رسولان راست کار و امینان حضرت کردگار که از جانب جناب قدس رفع وحشت از عالم انس کنند، و خاطرهای آگاه را از خطرات اشتباه برآورند و بعد بر آئینه ضمیر آفتاب نظیر پادشاه والاجاه مظفر سپاه ممالک پناه برادر معظم مکرم – نیکخوی نیکخواه، برگزیده حضرت اله واسطه عقد مودت و مصافات امپراطور تمامی ممالک روس ومضافات که رأی صایب زرینش بر خیر و شر قاهر و قار است؛ و حکم محکم متینش در بحر و بر ساری و سایر، و ملک واسع فسیحش از هر جهه مصون و مأمون و تخت عالی رفیعش انباز طارم گردون مرتسم و منقش میداریم که: نامة مهر علامه دوستانه پادشاهانه که مصحوب ایلچی مختار آن دولت در خوش ترین اوقات زیب انجمن وصول گشت و مژدة سلامتی وجود آن دوست یگانه و ظهور محبت ها و مودت های برادرانه خاطر آرزومند را خرم و خرسند ساخت، و چون مدتی بود که مقتضیات قدر و قضا در میان مقصود و دل ها حایل بود، وراه آمد شد رسل و رسایل از حوادثات زمان و شوائب دوران مسدود؛ وصول نامة مزبوره و حصول اتحاد تازه و ارتباط بی اندازه چندان موجب مزید شادمانی و کامرانی گردید که زمانه حسد برد و ستاره چشم بدزد و پایان آن همه شیرینی شادکامی و عشرت بتلخی های اندیشة و حیرت رسید؛ چرا که میرزا گریبایدوف از جانب آن دولت بهیه پایه سفارت و رسالت داشت؛ و مهمان عزیز ارجمند این دولت بود؛ باین سبب پاس اعزاز و اکرام او را چندان میداشتیم و حفظ حراست او را آنقدر لازم میشمردیم که نسبت به هیچ رسول و سفیر آنطور سلوک و رفتار نشده بود؛ غافل از اینکه اقتضای تقدیر بر خلاف اندیشة و تدبیر است و حادثه چنان که تذکر خاطر آن مهر مظاهر ما را بغایت منقبض و ملول میسازد ناگاه و بی خبر روی خواهد داد؛ بر عالم السرایر واضح و ظاهر است که از این غائله ناگزیر تا چه حد تأسف و تأثر داشتیم و هیچ راه تسلی و تسکین نمیجوییم جز اینکه حسن مدرک و صفای وجدان آن پادشاه والاجاه صیقل غبار اشتباه است؛ و البته دریافت کرده اند که حدوث این گونه امور از مردم هوشمند دانا دور است، چه جای آن که العیاذ بالله امثال این شبهه در حق ارکان دولت های قویم و اعیان مملکت های عظیم برود و آن گاه با وصف آن تجدید عهد که مابین دو دولت جاوید مهد شده بود و آنهمه خوشوقتی و شادمانی که از این دوستی و مهربانی داشتیم؛ بلی هر چند مبدأ و منشأ این حادثه جز مشاجره چند نفر کسان ایلچی با چند نفر اوباش بازاری نبود و نوعی اتفاق افتاد که مجال هیچ چاره و تدبیر نشد ولیکن علی ای وجه کان، ارکان این دولت را از نواب آن اعلی حضرت نوع خجلتی هست که غبار ان را جز بآب معذرت خواهی نمیتوان شست و برای انجام این کار و شستن این غبار هیچ تدبیر خوش تر از این بنظر نیامد که فرزند گرامی خود امیرزاده خسرو میرزا را با عالیجاه مقرب الخاقان امیر مختار عساکر نظام ما محمدخان که از معتمدان دربار این دولت است بحضرت آن پادشاه معظم و برادر مکرم مفخم روانه سازیم، و بتحریر این معذرت نامة راستی ختامه پردازیم؛ دیگر اختیار رد وقبول موقوف باقتضای رأی ملک آرای آن دوست بزرگوار است.
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت بشرط آن که نگوئیم از آنچه رفت حکایت
ایام خجسته فرجام بکام باد والسلام
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت بشرط آن که نگوئیم از آنچه رفت حکایت
ایام خجسته فرجام بکام باد والسلام
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۶ - سخن گفتن فرامرز با رای هندی و پاسخ یافتن
چنین گفت با خسرو هندوان
که ای نامور شاه روشن روان
فرامرز رستم یل بافرین
مرا گفت رو نزد شاه گزین
بگویش که ای نامداربزرگ
سزد گر نه تندی به گرد سترگ
که ما را شهنشاه ایران زمین
جهاندار کیخسرو پاک دین
چنین داد فرمان که برهند وسند
گذر کن به نیروی چینی پرند
نخستین که رفتی بگو رای را
که از مردمی برمکش پای را
تودانی که شاهان ایران زمین
زجم و ز تهمورث بافرین
زشاه آفریدون فرخ نژاد
چنین تا منوچهر و تا کی قباد
که بودند یکسر نیاکان من
بزرگان گیتی به هر انجمن
روان بوده فرمانشان در جهان
چه بر چین و روم و چه بر هندوان
به فرجهاندار کیهان خدای
جهان آفریننده رهنمای
من امروز از ایشان همه برترم
برای بزرگان تواناترم
فزونم به گنج و به فر وهنر
همیدون به گردان پرخاشخر
کنون ای شهنشاه ودارای هند
منم بر همه سروران ارجمند
گرآیی به درگاه حق بنده وار
خرد کار بندی و ادراک،یار
زسر بفکنی بیشی و سروری
گزینی برین مهتری چاکری
به تو ماند این مرز و گنج روان
زتو دور شد خنجر پهلوان
وگرنه سپاه من از مرز هند
هم از بوم کشمیر تا مرز سند
به نیروی دادار یزدان پاک
برآرنده چرخ گردنده خاک
ببرم پیت را به هندوستان
نماند یکی گل در این بوستان
زجان سپاهت برآرم دمار
پشیمانی آنگه نیاید به کار
از آنجا چومن آمدم پیش تو
چنان چون سزد نامور خویش تو
فرستادم اول کیانوش را
خردمند و بیدار و خاموش را
به گفتار چرب و سخن های نرم
به اندرز شیرین وآوای نرم
که گر زین بزرگی بگرداندت
زپرخاش واز کینه برهاندت
نگفتی سخن هیچ بر راه راست
به پاسخ بدان گونه دادی که خاست
از آن پس که برگشت از پیش تو
به دل رنج از گفته و کیش تو
سپه کردی و کینه آراستی
بدیدی همی آنچه خود خواستی
تو را گویم ای مهتر هندوان
که اندیشه دارم به روشن روان
سبکباری و تندی از شهریار
نه خوب آید از مردم هوشیار
شنیدی همانا که بر لشکرت
همان بوم و برشهر و بر کشورت
چه آمد ز گرز جهان پهلوان
وزآن نامداران فرخ گوان
چوآمد بدیدی همه نیک وبد
کنون آن گزین کت پسندد خرد
تو را گاو مردی به چرم اندر است
از آنت چنین داوری در سر است
روا باشد از کین و رزم آوری
پس از کین بسیار رزم آوری
از آن رزم ها دل بپرداختی
همه کار بر آرزو ساختی
که از نو دگر لشکر آورده ای
درفش بزرگی برآورده ای
زکار تو اندیشه ننمود چهر
نبینم تو را برتن خویش مهر
چنین گفت شیر ژیان با پلنگ
که بر غرم چون روز شد تار وتنگ
به نیک و بد کار خود ننگرد
بیاید روان پیش ما بگذرد
تو را هم بدان گونه بینم همی
خرد در سر تو نبینم همی
پس اندیشه او بدین کار کرد
به پاسخ فروبایدت یاد کرد
که ای نامور شاه روشن روان
فرامرز رستم یل بافرین
مرا گفت رو نزد شاه گزین
بگویش که ای نامداربزرگ
سزد گر نه تندی به گرد سترگ
که ما را شهنشاه ایران زمین
جهاندار کیخسرو پاک دین
چنین داد فرمان که برهند وسند
گذر کن به نیروی چینی پرند
نخستین که رفتی بگو رای را
که از مردمی برمکش پای را
تودانی که شاهان ایران زمین
زجم و ز تهمورث بافرین
زشاه آفریدون فرخ نژاد
چنین تا منوچهر و تا کی قباد
که بودند یکسر نیاکان من
بزرگان گیتی به هر انجمن
روان بوده فرمانشان در جهان
چه بر چین و روم و چه بر هندوان
به فرجهاندار کیهان خدای
جهان آفریننده رهنمای
من امروز از ایشان همه برترم
برای بزرگان تواناترم
فزونم به گنج و به فر وهنر
همیدون به گردان پرخاشخر
کنون ای شهنشاه ودارای هند
منم بر همه سروران ارجمند
گرآیی به درگاه حق بنده وار
خرد کار بندی و ادراک،یار
زسر بفکنی بیشی و سروری
گزینی برین مهتری چاکری
به تو ماند این مرز و گنج روان
زتو دور شد خنجر پهلوان
وگرنه سپاه من از مرز هند
هم از بوم کشمیر تا مرز سند
به نیروی دادار یزدان پاک
برآرنده چرخ گردنده خاک
ببرم پیت را به هندوستان
نماند یکی گل در این بوستان
زجان سپاهت برآرم دمار
پشیمانی آنگه نیاید به کار
از آنجا چومن آمدم پیش تو
چنان چون سزد نامور خویش تو
فرستادم اول کیانوش را
خردمند و بیدار و خاموش را
به گفتار چرب و سخن های نرم
به اندرز شیرین وآوای نرم
که گر زین بزرگی بگرداندت
زپرخاش واز کینه برهاندت
نگفتی سخن هیچ بر راه راست
به پاسخ بدان گونه دادی که خاست
از آن پس که برگشت از پیش تو
به دل رنج از گفته و کیش تو
سپه کردی و کینه آراستی
بدیدی همی آنچه خود خواستی
تو را گویم ای مهتر هندوان
که اندیشه دارم به روشن روان
سبکباری و تندی از شهریار
نه خوب آید از مردم هوشیار
شنیدی همانا که بر لشکرت
همان بوم و برشهر و بر کشورت
چه آمد ز گرز جهان پهلوان
وزآن نامداران فرخ گوان
چوآمد بدیدی همه نیک وبد
کنون آن گزین کت پسندد خرد
تو را گاو مردی به چرم اندر است
از آنت چنین داوری در سر است
روا باشد از کین و رزم آوری
پس از کین بسیار رزم آوری
از آن رزم ها دل بپرداختی
همه کار بر آرزو ساختی
که از نو دگر لشکر آورده ای
درفش بزرگی برآورده ای
زکار تو اندیشه ننمود چهر
نبینم تو را برتن خویش مهر
چنین گفت شیر ژیان با پلنگ
که بر غرم چون روز شد تار وتنگ
به نیک و بد کار خود ننگرد
بیاید روان پیش ما بگذرد
تو را هم بدان گونه بینم همی
خرد در سر تو نبینم همی
پس اندیشه او بدین کار کرد
به پاسخ فروبایدت یاد کرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۷ - نامه فرامرز با مهارک هندی
بفرمود شیر ژیان تا دبیر
بیاورد بر خامه مشک وعبیر
نویسد یکی نامه پاکیزه وار
به نزدیک آن مرد ناهوشیار
چو مشکین زبان مرغ شیرین سخن
به قرطاس بر درفشاند از دهن
زدریای فکرت برانگیخت موج
زکلک اندرآورد در فوج فوج
سرنامه، نام خداوند داد
نگارنده آدم از خاک و باد
خداوند دارای هردو سرای
به پیروزی و مهتری رهنمای
از او باد بر شاه ایران درود
که ایران وتوران ازاو باد زود
جهاندار بخشنده و پاک دین
برو تا جهانست بادآفرین
مر این نامه را گرد روشن روان
فرامرز،پورگو پهلوان
به نزد مهارک،بد بدنژاد
کجا نام باب،او نیارد به یاد
زبی دانشی بسته ای برتری
تو بد گوهری از سگان کمتری
زبد گوهری از تو این بس نشان
که بی نام بر تخت گردنکشان
نشینی واز خود نیایدت شرم
به گیتی ندانی همی سرد وگرم
کسی تاج و تخت از خداوند خود
بگیرد نشیند برو این سزد
تو را کردم آگه کزین برتری
شوی همچنان بر ره کهتری
وگر سر بتابی ز اندرز من
سرت را همی دور بینی زتن
تو دانی که چون من کنم رای جنگ
زتیغم بسوزد به دریا نهنگ
فرستاده ای جست مانند باد
روان کرد نزدیک آن بد نژاد
خود و رای و گردان ایران سپاه
ابا باده و رود و نخجیرگاه
گهی گور زد گه به نخجیر تاخت
گه آسایش از خوابگه بزم ساخت
فرستاده نزد مهارک رسید
ورا از بر تخت با تاج دید
به گرد اندرش نامور مهتران
رده برکشیده زهندی سران
بدو داد آن نامه دل شکن
دبیرش برو خواند آن انجمن
مهارک برآشفت مانند دیو
از آن نامه نام بردار نیو
یکی بانگ زد بر فرستاده تند
کجا سست شد پا زبن گشت کند
مرا همچنان رای داند مگر
به فیروزی بخت و فر وهنر
اگرمن کنم رای آوردگاه
کنم روز روشن به چشمش سیاه
فرستاده را خوار کرد و براند
همی آتش خشم زو برفشاند
هم اندر زمان لشکری گرد کرد
که شد روز روشن برو لاجورد
سپاهی همه خیره و گرزدار
یلان سرافراز خنجرگذار
ز قنوج و کشمیر واز مرز هند
زچین و زماچین واز مرز سند
زمردان گرد از در کارزار
برون کرده شد چار ره صد هزار
همان پیل باطوق وبا تخت زر
فزون از دو ششصد بدی بیشتر
روان کرد ازینان سپاهی گران
پر از خشم و کینه زجنگ آوران
غو کوس و گرد دلیران جنگ
زمان کرد تار و زمین کرد تنگ
وز آن سو فرستاده سر فراز
چوآمد به نزد فرامرز باز
یکایک زگفت مهارک بگفت
نکردش برو هیچ گونه نهفت
چو بشنید ازو نامور پهلوان
برآشفت مانند پیل ژیان
پر از خشم وکین کرد سوگند یاد
به مهر و نگین وبه کین وبه داد
به دارای کیوان هرمزد و شید
به بزم و به رزم وبه بیم و امید
که من زان سنگ بدرگ تیره جان
ستانم همه مرز هندوستان
به رزمش ز آورد پیچان کنم
چو برباب زن مرغ بریان کنم
بفرمود تا برنشیند سپاه
به تندی بشد سوی آوردگاه
یکی ژرف رودی به پیش آمدش
زپهنا به یک میل بیش آمدش
چو تنگ اندر آمد سوی ژرف رود
بفرمود تا لشکرآمد فرود
مهارک چو شنید کآمد سپاه
سوی ژرف رود آمد از جایگاه
پیامی فرستاد زی پهلوان
که از آب بگذر سپیده دمان
وگرنه بفرمای تا بگذرم
بدین ژرف دریا خود ولشکرم
به هامون چو آیم برآرای جنگ
یکی تا ببینی نهنگ و پلنگ
پیامش به گوش سپهبد رسید
زخشم مهارک دلش بر دمید
چنین داد پاسخ که بگشای راه
که از آب،من بگذرانم سپاه
به مردی،مرا باید آمدبرت
به هامون ز گفت تو بر لشکرت
مهارک چو بشنید گردآورید
سپه را چو تیره شب اندر رسید
لب رود،پر پشته بود از درخت
درختان شاخ آور جای سخت
بفرمود تا بر لب جویبار
کمین ها کنند از پی کارزار
که چون پهلوان با سپه سوی رود
درآید زبهر گذشتن فرود
به هنگام بیرون گذشتن زآب
به ایشان بگیرند ره بر شتاب
سگالش نمودند وبرخاستند
به هر سو کمینگه برآراستند
بیاورد بر خامه مشک وعبیر
نویسد یکی نامه پاکیزه وار
به نزدیک آن مرد ناهوشیار
چو مشکین زبان مرغ شیرین سخن
به قرطاس بر درفشاند از دهن
زدریای فکرت برانگیخت موج
زکلک اندرآورد در فوج فوج
سرنامه، نام خداوند داد
نگارنده آدم از خاک و باد
خداوند دارای هردو سرای
به پیروزی و مهتری رهنمای
از او باد بر شاه ایران درود
که ایران وتوران ازاو باد زود
جهاندار بخشنده و پاک دین
برو تا جهانست بادآفرین
مر این نامه را گرد روشن روان
فرامرز،پورگو پهلوان
به نزد مهارک،بد بدنژاد
کجا نام باب،او نیارد به یاد
زبی دانشی بسته ای برتری
تو بد گوهری از سگان کمتری
زبد گوهری از تو این بس نشان
که بی نام بر تخت گردنکشان
نشینی واز خود نیایدت شرم
به گیتی ندانی همی سرد وگرم
کسی تاج و تخت از خداوند خود
بگیرد نشیند برو این سزد
تو را کردم آگه کزین برتری
شوی همچنان بر ره کهتری
وگر سر بتابی ز اندرز من
سرت را همی دور بینی زتن
تو دانی که چون من کنم رای جنگ
زتیغم بسوزد به دریا نهنگ
فرستاده ای جست مانند باد
روان کرد نزدیک آن بد نژاد
خود و رای و گردان ایران سپاه
ابا باده و رود و نخجیرگاه
گهی گور زد گه به نخجیر تاخت
گه آسایش از خوابگه بزم ساخت
فرستاده نزد مهارک رسید
ورا از بر تخت با تاج دید
به گرد اندرش نامور مهتران
رده برکشیده زهندی سران
بدو داد آن نامه دل شکن
دبیرش برو خواند آن انجمن
مهارک برآشفت مانند دیو
از آن نامه نام بردار نیو
یکی بانگ زد بر فرستاده تند
کجا سست شد پا زبن گشت کند
مرا همچنان رای داند مگر
به فیروزی بخت و فر وهنر
اگرمن کنم رای آوردگاه
کنم روز روشن به چشمش سیاه
فرستاده را خوار کرد و براند
همی آتش خشم زو برفشاند
هم اندر زمان لشکری گرد کرد
که شد روز روشن برو لاجورد
سپاهی همه خیره و گرزدار
یلان سرافراز خنجرگذار
ز قنوج و کشمیر واز مرز هند
زچین و زماچین واز مرز سند
زمردان گرد از در کارزار
برون کرده شد چار ره صد هزار
همان پیل باطوق وبا تخت زر
فزون از دو ششصد بدی بیشتر
روان کرد ازینان سپاهی گران
پر از خشم و کینه زجنگ آوران
غو کوس و گرد دلیران جنگ
زمان کرد تار و زمین کرد تنگ
وز آن سو فرستاده سر فراز
چوآمد به نزد فرامرز باز
یکایک زگفت مهارک بگفت
نکردش برو هیچ گونه نهفت
چو بشنید ازو نامور پهلوان
برآشفت مانند پیل ژیان
پر از خشم وکین کرد سوگند یاد
به مهر و نگین وبه کین وبه داد
به دارای کیوان هرمزد و شید
به بزم و به رزم وبه بیم و امید
که من زان سنگ بدرگ تیره جان
ستانم همه مرز هندوستان
به رزمش ز آورد پیچان کنم
چو برباب زن مرغ بریان کنم
بفرمود تا برنشیند سپاه
به تندی بشد سوی آوردگاه
یکی ژرف رودی به پیش آمدش
زپهنا به یک میل بیش آمدش
چو تنگ اندر آمد سوی ژرف رود
بفرمود تا لشکرآمد فرود
مهارک چو شنید کآمد سپاه
سوی ژرف رود آمد از جایگاه
پیامی فرستاد زی پهلوان
که از آب بگذر سپیده دمان
وگرنه بفرمای تا بگذرم
بدین ژرف دریا خود ولشکرم
به هامون چو آیم برآرای جنگ
یکی تا ببینی نهنگ و پلنگ
پیامش به گوش سپهبد رسید
زخشم مهارک دلش بر دمید
چنین داد پاسخ که بگشای راه
که از آب،من بگذرانم سپاه
به مردی،مرا باید آمدبرت
به هامون ز گفت تو بر لشکرت
مهارک چو بشنید گردآورید
سپه را چو تیره شب اندر رسید
لب رود،پر پشته بود از درخت
درختان شاخ آور جای سخت
بفرمود تا بر لب جویبار
کمین ها کنند از پی کارزار
که چون پهلوان با سپه سوی رود
درآید زبهر گذشتن فرود
به هنگام بیرون گذشتن زآب
به ایشان بگیرند ره بر شتاب
سگالش نمودند وبرخاستند
به هر سو کمینگه برآراستند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۴۵ - پیام قارن به چینیان و زنهار دادن به آنان
دگر روز قارن فرستاده ای
جوانی سخنگوی و آزاده ای
بدیشان فرستاد و شد سوی در
که و مه ز باره برآورد سر
سخنگوی گفت: ای گرانمایگان
دلیران چین و گرانسایگان
شما را که هستید پیر و جوان
درود از زبان جهان پهلوان
همی گوید آن شیر کشور گشای
که شاه جهان را چنان بود رای
که کشور بشوید ز بیداد کوش
بدان گه که برخاست از در خروش
ز چین بود فرزانه پنجاه مرد
به درگاه شاه آمده پُر ز درد
همی ناله آمد ز برنا و پیر
فزون بود یک هفته بر در نفیر
همه کارِ بیداد او خواندند
همی خاک بر درگه افشاندند
همه جامه کرده کبود و سیاه
دژم گشت از آن کار، فرخنده شاه
فریدون نه بر خوی ضحاک بود
که او نام بیداد نتوان شنود
فرستاد ما را از ایران زمین
که بیداد او باز دارم ز چین
مرا رزم با این ستمکاره بود
که بیدادگر بود و خونخواره بود
به بیدادگر بند شاید همی
از این پس چرا رزم باید همی
مرا با شما هیچ کس جنگ نیست
هم این جا مرا بودن آهنگ نیست
چو بیدادی کوش برداشتم
یکی آرزوی دگر داشتم
که ریشی که او کرد، مرهم کنم
دل مردم شهر بی غم کنم
کنون مردم لشکری سربسر
مرا چون برادر شدند و پدر
چو خواهند کایدر بداریمشان
سر از چرخ برتر برآریمشان
وزایشان کسی گر شود نزد شاه
منم پیش شاهش نماینده راه
کنم پایمردیش در پیش تخت
همی تا نماید بدو روی بخت
وگر شهری و مرد دهقان نژاد
ز بیدادگر تا نیارند یاد
به زنهار یزدان و شاه منند
اگر دشمن ار نیکخواه منند
یکایک شوید از پی کار خویش
همه بر سر کشت و بازار خویش
که ما بر همه پاسبانی کنیم
به داد و دهش مهربانی کنیم
فزونی دهیم از دگر شهرها
بسازیم تریاک آن زهرها
جوانی سخنگوی و آزاده ای
بدیشان فرستاد و شد سوی در
که و مه ز باره برآورد سر
سخنگوی گفت: ای گرانمایگان
دلیران چین و گرانسایگان
شما را که هستید پیر و جوان
درود از زبان جهان پهلوان
همی گوید آن شیر کشور گشای
که شاه جهان را چنان بود رای
که کشور بشوید ز بیداد کوش
بدان گه که برخاست از در خروش
ز چین بود فرزانه پنجاه مرد
به درگاه شاه آمده پُر ز درد
همی ناله آمد ز برنا و پیر
فزون بود یک هفته بر در نفیر
همه کارِ بیداد او خواندند
همی خاک بر درگه افشاندند
همه جامه کرده کبود و سیاه
دژم گشت از آن کار، فرخنده شاه
فریدون نه بر خوی ضحاک بود
که او نام بیداد نتوان شنود
فرستاد ما را از ایران زمین
که بیداد او باز دارم ز چین
مرا رزم با این ستمکاره بود
که بیدادگر بود و خونخواره بود
به بیدادگر بند شاید همی
از این پس چرا رزم باید همی
مرا با شما هیچ کس جنگ نیست
هم این جا مرا بودن آهنگ نیست
چو بیدادی کوش برداشتم
یکی آرزوی دگر داشتم
که ریشی که او کرد، مرهم کنم
دل مردم شهر بی غم کنم
کنون مردم لشکری سربسر
مرا چون برادر شدند و پدر
چو خواهند کایدر بداریمشان
سر از چرخ برتر برآریمشان
وزایشان کسی گر شود نزد شاه
منم پیش شاهش نماینده راه
کنم پایمردیش در پیش تخت
همی تا نماید بدو روی بخت
وگر شهری و مرد دهقان نژاد
ز بیدادگر تا نیارند یاد
به زنهار یزدان و شاه منند
اگر دشمن ار نیکخواه منند
یکایک شوید از پی کار خویش
همه بر سر کشت و بازار خویش
که ما بر همه پاسبانی کنیم
به داد و دهش مهربانی کنیم
فزونی دهیم از دگر شهرها
بسازیم تریاک آن زهرها
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۲ - به هنر نوشته
اسمعیل، این چار پنجسال که از من بدخیال شده ای و مکرر مخاطبت و مکاتبت کرده ای اگر من تقصیر خود را دانسته ام یا مقصود ترا فهمیده ام در دو دنیا از رحمت خدا دور باشم. آنچه مکنون خاطر تست پارسی و پا برهنه برنگار. اگر انجام آن به حسب دنیا و آخرت موجب ملامت خلق و رنجش خدا نباشد، بدون توانی و تاخیر صورت داد. چنانچه اینجا مایه آنجا علت عذاب گردد. خود بر من نخواهی پسندید. هر چه دانی و داری بگوی و به آخرت مینداز که حتما یکی را شرمساری خواهد زاد. اول دفع و چاره مکروهات و... خاطر و کاوش و معادات دشمن لازم است آن که از میان برخاست ما و تو با هم به سخن و چاره رنجش خواهیم نشست.
آنی از حاکم و پیشکار غافل مباش. با حاجی سید میرزا البته ترک مکاتبه و مماشات مکن. از حیله و پیله دشمن های نزدیک هراسان زی. اگر از من شنیده بودی کار به اینجا نمی رسید. با عرب ها راه برو، دل بجوی. با برادرها پدری کن. از راحت خانه نشینی بگذر. بر نوایب و تلبیس مردم بردباری نمای، و به روی خود میار. زود زجر و چاره پرداز باش. خلق را وسعت بده، با حاکم و پیشکار گرم ونرک و سازگار باش. چاره فساد کار خود و عناد دشمن را از ایشان بخواه. فریب نوید و پیمان مردم مخور. عاشق خیالات و معلومات خود مباش. نزدیک به چهل سال پند نمی خواهد و اگر ناصح آزموده بگوید نشنودن از نفهمیدن بدتر است زیاده حاجت نیست.
اگر غالب با حاکم و پیشکار سمنان نباشی و سالی سه چهار ماه در طهران با معارف رجال دولت آمیزش نکنی، درنگ سمنان از وقوف بیابانک بدتر خواهد بود، سوراخ دعا را گم مکن.حرره یغما.
آنی از حاکم و پیشکار غافل مباش. با حاجی سید میرزا البته ترک مکاتبه و مماشات مکن. از حیله و پیله دشمن های نزدیک هراسان زی. اگر از من شنیده بودی کار به اینجا نمی رسید. با عرب ها راه برو، دل بجوی. با برادرها پدری کن. از راحت خانه نشینی بگذر. بر نوایب و تلبیس مردم بردباری نمای، و به روی خود میار. زود زجر و چاره پرداز باش. خلق را وسعت بده، با حاکم و پیشکار گرم ونرک و سازگار باش. چاره فساد کار خود و عناد دشمن را از ایشان بخواه. فریب نوید و پیمان مردم مخور. عاشق خیالات و معلومات خود مباش. نزدیک به چهل سال پند نمی خواهد و اگر ناصح آزموده بگوید نشنودن از نفهمیدن بدتر است زیاده حاجت نیست.
اگر غالب با حاکم و پیشکار سمنان نباشی و سالی سه چهار ماه در طهران با معارف رجال دولت آمیزش نکنی، درنگ سمنان از وقوف بیابانک بدتر خواهد بود، سوراخ دعا را گم مکن.حرره یغما.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۸ - المشافهة الاولى
المشافهة الاولی
«یا اخی و معتمدی، ابا القاسم ابراهیم بن عبد اللّه الحصیریّ، اطال اللّه بقاءک، چنان باید که چون بمجلس خان حاضر شوی، سلام ما بر سبیل تعظیم و توقیر به وی رسانی، و تذکرهیی که با تو فرستاده آمده است تودّد و تعهّد را، سبکی آن بازنمایی هرچه نیکوتر و بگویی که نگاه داشت رسم را این چیز حقیر فرستاده آمد و بر اثر عذرها خواسته آید و سزای هر دو جانب مهادات و ملاطفات نموده شود. و پس بگویی که خان داند که امروز مردم دو اقلیم بزرگ که زیر فرمان ما دو صاحب دولتاند و بیگانگان دور و نزدیک از اطراف چشم نهادهاند تا در میان ما حاصل دوستی بر چه جمله قرار گیرد، تا چون [حال میان] خاندانها که بحمد اللّه یکی است در یگانگی و الفت مؤکّدتر گردد، دوستان ما و مصلحان بدان شادمانه گردند که روزگار بأمن و فراغ دل کرانه خواهند کرد و دشمنان و مفسدان غمگین و شکستهدل شوند که مقرّر گردد ایشان را که بازار ایشان کاسد خواهد بود. پس نیکوتر و پسندیدهتر آنست که میان ما دو دوست عهدی باشد درست و عقدی بدان پیوسته گردد از هر دو جانب، که چون وصلت و آمیختگی آمد، گفتوگویها کوتاه شود و بازار مضرّبان و مفسدان کاسد گردد و دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی و یکدستی ما بدانند، دندانهاشان کند شود و بدانند که فرصتی نتوانند یافت و بهیچ حال بمراد نتوانند رسید، از آن جهت که چون دوستی مؤکّد گشت، بدانند مساعدت و موافقت هر دو جانب : از ولایتهای نو بدست آوردن و غزوهای بانام و دوردست کردن و روان پادشاهان گذشته، رضی اللّه عنهم اجمعین، شاد کردن که چون ما سنّت ایشان را در غزوها تازه گردانیم، از ما شادمانه شوند و برکات آن بما و بفرزندان ما پیوسته گردد.
«و چون این فصل تقریر کرده شود و خان نشاط کند که عهد بسته آید، وعده بستانی روزی که صواب دیده آید اندر آن عهد بستن. و پس درخواهی تا اعیان و معتمدان حشم آن جانب کریم و عمّان و برادران و فرزندان، ادام اللّه تأییدهم، با اعیان قضاة و علما بمجلس خان حاضر آیند و تو آنجا روی و قاضی بو طاهر را با خود آنجا بری و نسخت عهدنامه که داده آمده است، عرضه کنی تا شرایط مقرّر گردد و بگویی که چون این عهد کرده آید و رسولان آن جانب محروس که در صحبت شما گسیل کنند، بدرگاه ما رسند و ما را ببینند، ما نیز عهد کنیم بر آن نسخت که ما در- خواستهایم و با شماست، چنانکه اندر آن زیادتی و نقصانی نیفتد. و البتّه نباید که از شرط عهدنامه چیزی را تغییر و تبدیل افتد، که غرض همه صلاح است. و بعیب نداشتهاند در هیچ روزگار که اندر چنین کارهای بزرگ با نام الحاح کنند، که عهد هرچند درستتر نیکوتر و بافایدهتر. و اگر معتمدی از آن جانب در بابی از آن ابواب سخنی گوید از آن نیکوتر، بشنوی و بحق جواب دهی و مناظرهیی که باید کرد بیمحابا بکنی، که حکم مشاهدت ترا باشد آنجا و ما بدانچه تو کنی، رضا دهیم و صواب دید ترا امضا فرماییم. امّا چنان باید که هرچه بدان اجابت کنی، غضاضتی بجای ملک بازنگردد. و اگر مسئلتی افتد مشکلتر که ترا در آن تحیّری افزاید و از ما در آن باب مثالی نیافته باشی، استطلاع رأی ما کنی و نامهها فرستی با قاصدان مسرع تا آن مسئله را حل کرده آید که این کاری بزرگ است که میپیوسته آید و بیک مجلس و دو مجلس و بیشتر باشد که راست نشود و تردّدها افتد، و اگر تو دیرتر بدرگاه رسی، روا باشد، آن باید که چون اینجا رسی، با کاری پخته بازگشته باشی، چنانکه در آن باز نباید شد . و چون کار عهد قرار گیرد، قاضی، ادام اللّه سلامته، از خان درخواهد تا آن شرطها و سوگندان را که در عهدنامه نبشته آمده است بتمامی بر زبان براند بمشهد حاضران، و احتیاطی تمام کرده آید تا بر مقتضای شرع عهد درست آید، و پس از آن اعیان شهادات و خطهای خود بدان نویسند، چنانکه رسم رفته است.
«و پس از عهد بگویی خان را که: چون کاری بدین نیکویی برفت و برکات این اعقاب را خواهد بود، ما را رأی افتاده است تا از جانب خان دو وصلت باشد یکی بنام ما و یکی بنام فرزند ما، ابو الفتح مودود، دام تأییده، که مهتر فرزند ماست و بعد از ما ولیعهد ما در ملک وی خواهد بود. آن ودیعت که بنام ما نامزد کنند از فرزندان و سرپوشیدگان کرائم باید که باشد از آن خان، و دیگر ودیعت از فرزندان امیر فرزند بغراتگین که ولیعهد است. امّا چنان باید که این دو کریمه از خاتونان باشند کریم الطّرفین . اگر بیند خان و ما را بدین اجابت کند، چنانکه از بزرگی نفس و همّت بزرگ و سماحت اخلاق وی سزد- که بهیچ حال روا نباشد و از مروّت نسزد که ما را اندرین رد کرده آید- مقرّر گردد که چون ما را بدین اجابت کند، بدانچه او التماس کند، اجابت تمام فرماییم تا این دوستی چنان مؤکّد گردد که زمانه را در گشادن آن هیچ تأثیر نماند. و چون اجابت کند- و دانم که کند که در همه احوال بزرگی نیست همتاش - روز دیگر را وعده بستانی که در آن روز این دو عقد بمبارکی تمام کرده آید و قاضی بو طاهر را با خویشتن بری تا هر دو عقد کرده آید و وی آنچه واجب است از احکام و ارکان بجای آرد. و مهر آن دو ودیعت آنچه بنام ما باشد پنجاه هزار دینار هریوه کنی و مهر دیگر بنام فرزند سی هزار دینار هریوه. و چون از مجلس عقد بازگردی، نثارها و هدیهها که با تو فرستاده آمده است، بفرمایی خازنان را که با تواند تا ببرند و تسلیم کنند از آن خان و ولیعهد و خاتونان و مادران دو ودیعت و از آن عمّان و خویشاوندان و حشم، ادام اللّه تأییدهم و صیانة الجمیع، چنانکه آن نسخت که داری بدان ناطق است و عذری که باید خواست بخواهی که آنچه امروز بعاجل الحال فرستاده آمده است نثاری است نگاهداشتن رسم وقت را، و چون مهدها فرستاده آید تا بمبارکی ودایع بیارند، آنچه شرط و رسم آنست بسزای هر دو جانب با مهدها باشد؛ تا اکنون بچشم رضا بدین تذکرهها نگریسته آید.
«و پس از آنکه این حالها کرده آید و قرار گرفته باشد، دستوری بازگشتن خواهی و رسولان را که نامزد کنند با خویشتن آری تا چون در ضمان سلامت همگان بدرگاه رسند، ما نیز اقتدا بخان کنیم و آنچه واجب است درین ابواب که بزیادت دوستی و موافقت بازگردد بجا آریم، ان شاء اللّه تعالی.»
«یا اخی و معتمدی، ابا القاسم ابراهیم بن عبد اللّه الحصیریّ، اطال اللّه بقاءک، چنان باید که چون بمجلس خان حاضر شوی، سلام ما بر سبیل تعظیم و توقیر به وی رسانی، و تذکرهیی که با تو فرستاده آمده است تودّد و تعهّد را، سبکی آن بازنمایی هرچه نیکوتر و بگویی که نگاه داشت رسم را این چیز حقیر فرستاده آمد و بر اثر عذرها خواسته آید و سزای هر دو جانب مهادات و ملاطفات نموده شود. و پس بگویی که خان داند که امروز مردم دو اقلیم بزرگ که زیر فرمان ما دو صاحب دولتاند و بیگانگان دور و نزدیک از اطراف چشم نهادهاند تا در میان ما حاصل دوستی بر چه جمله قرار گیرد، تا چون [حال میان] خاندانها که بحمد اللّه یکی است در یگانگی و الفت مؤکّدتر گردد، دوستان ما و مصلحان بدان شادمانه گردند که روزگار بأمن و فراغ دل کرانه خواهند کرد و دشمنان و مفسدان غمگین و شکستهدل شوند که مقرّر گردد ایشان را که بازار ایشان کاسد خواهد بود. پس نیکوتر و پسندیدهتر آنست که میان ما دو دوست عهدی باشد درست و عقدی بدان پیوسته گردد از هر دو جانب، که چون وصلت و آمیختگی آمد، گفتوگویها کوتاه شود و بازار مضرّبان و مفسدان کاسد گردد و دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی و یکدستی ما بدانند، دندانهاشان کند شود و بدانند که فرصتی نتوانند یافت و بهیچ حال بمراد نتوانند رسید، از آن جهت که چون دوستی مؤکّد گشت، بدانند مساعدت و موافقت هر دو جانب : از ولایتهای نو بدست آوردن و غزوهای بانام و دوردست کردن و روان پادشاهان گذشته، رضی اللّه عنهم اجمعین، شاد کردن که چون ما سنّت ایشان را در غزوها تازه گردانیم، از ما شادمانه شوند و برکات آن بما و بفرزندان ما پیوسته گردد.
«و چون این فصل تقریر کرده شود و خان نشاط کند که عهد بسته آید، وعده بستانی روزی که صواب دیده آید اندر آن عهد بستن. و پس درخواهی تا اعیان و معتمدان حشم آن جانب کریم و عمّان و برادران و فرزندان، ادام اللّه تأییدهم، با اعیان قضاة و علما بمجلس خان حاضر آیند و تو آنجا روی و قاضی بو طاهر را با خود آنجا بری و نسخت عهدنامه که داده آمده است، عرضه کنی تا شرایط مقرّر گردد و بگویی که چون این عهد کرده آید و رسولان آن جانب محروس که در صحبت شما گسیل کنند، بدرگاه ما رسند و ما را ببینند، ما نیز عهد کنیم بر آن نسخت که ما در- خواستهایم و با شماست، چنانکه اندر آن زیادتی و نقصانی نیفتد. و البتّه نباید که از شرط عهدنامه چیزی را تغییر و تبدیل افتد، که غرض همه صلاح است. و بعیب نداشتهاند در هیچ روزگار که اندر چنین کارهای بزرگ با نام الحاح کنند، که عهد هرچند درستتر نیکوتر و بافایدهتر. و اگر معتمدی از آن جانب در بابی از آن ابواب سخنی گوید از آن نیکوتر، بشنوی و بحق جواب دهی و مناظرهیی که باید کرد بیمحابا بکنی، که حکم مشاهدت ترا باشد آنجا و ما بدانچه تو کنی، رضا دهیم و صواب دید ترا امضا فرماییم. امّا چنان باید که هرچه بدان اجابت کنی، غضاضتی بجای ملک بازنگردد. و اگر مسئلتی افتد مشکلتر که ترا در آن تحیّری افزاید و از ما در آن باب مثالی نیافته باشی، استطلاع رأی ما کنی و نامهها فرستی با قاصدان مسرع تا آن مسئله را حل کرده آید که این کاری بزرگ است که میپیوسته آید و بیک مجلس و دو مجلس و بیشتر باشد که راست نشود و تردّدها افتد، و اگر تو دیرتر بدرگاه رسی، روا باشد، آن باید که چون اینجا رسی، با کاری پخته بازگشته باشی، چنانکه در آن باز نباید شد . و چون کار عهد قرار گیرد، قاضی، ادام اللّه سلامته، از خان درخواهد تا آن شرطها و سوگندان را که در عهدنامه نبشته آمده است بتمامی بر زبان براند بمشهد حاضران، و احتیاطی تمام کرده آید تا بر مقتضای شرع عهد درست آید، و پس از آن اعیان شهادات و خطهای خود بدان نویسند، چنانکه رسم رفته است.
«و پس از عهد بگویی خان را که: چون کاری بدین نیکویی برفت و برکات این اعقاب را خواهد بود، ما را رأی افتاده است تا از جانب خان دو وصلت باشد یکی بنام ما و یکی بنام فرزند ما، ابو الفتح مودود، دام تأییده، که مهتر فرزند ماست و بعد از ما ولیعهد ما در ملک وی خواهد بود. آن ودیعت که بنام ما نامزد کنند از فرزندان و سرپوشیدگان کرائم باید که باشد از آن خان، و دیگر ودیعت از فرزندان امیر فرزند بغراتگین که ولیعهد است. امّا چنان باید که این دو کریمه از خاتونان باشند کریم الطّرفین . اگر بیند خان و ما را بدین اجابت کند، چنانکه از بزرگی نفس و همّت بزرگ و سماحت اخلاق وی سزد- که بهیچ حال روا نباشد و از مروّت نسزد که ما را اندرین رد کرده آید- مقرّر گردد که چون ما را بدین اجابت کند، بدانچه او التماس کند، اجابت تمام فرماییم تا این دوستی چنان مؤکّد گردد که زمانه را در گشادن آن هیچ تأثیر نماند. و چون اجابت کند- و دانم که کند که در همه احوال بزرگی نیست همتاش - روز دیگر را وعده بستانی که در آن روز این دو عقد بمبارکی تمام کرده آید و قاضی بو طاهر را با خویشتن بری تا هر دو عقد کرده آید و وی آنچه واجب است از احکام و ارکان بجای آرد. و مهر آن دو ودیعت آنچه بنام ما باشد پنجاه هزار دینار هریوه کنی و مهر دیگر بنام فرزند سی هزار دینار هریوه. و چون از مجلس عقد بازگردی، نثارها و هدیهها که با تو فرستاده آمده است، بفرمایی خازنان را که با تواند تا ببرند و تسلیم کنند از آن خان و ولیعهد و خاتونان و مادران دو ودیعت و از آن عمّان و خویشاوندان و حشم، ادام اللّه تأییدهم و صیانة الجمیع، چنانکه آن نسخت که داری بدان ناطق است و عذری که باید خواست بخواهی که آنچه امروز بعاجل الحال فرستاده آمده است نثاری است نگاهداشتن رسم وقت را، و چون مهدها فرستاده آید تا بمبارکی ودایع بیارند، آنچه شرط و رسم آنست بسزای هر دو جانب با مهدها باشد؛ تا اکنون بچشم رضا بدین تذکرهها نگریسته آید.
«و پس از آنکه این حالها کرده آید و قرار گرفته باشد، دستوری بازگشتن خواهی و رسولان را که نامزد کنند با خویشتن آری تا چون در ضمان سلامت همگان بدرگاه رسند، ما نیز اقتدا بخان کنیم و آنچه واجب است درین ابواب که بزیادت دوستی و موافقت بازگردد بجا آریم، ان شاء اللّه تعالی.»
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۷ - تدبیر عهد بستن با خلیفه
و دیگر روز امیر مثال داد خواجه بونصر مشکان را تا نزدیک خواجه بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. بونصر بدیوان وزارت رفت و خالی کردند و رسول را آنجا خواندند و بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود، بنهادند که امیر بر نسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط که چون ببغداد بازرسد، امیر المؤمنین منشوری تازه فرستد [چنانکه] خراسان و خوارزم و نیمروز و زابلستان و جمله هند و سند و چغانیان و ختلان و قبادیان و ترمذ و قصدار و مکران و والشتان و کیکانان و ری و جبال و سپاهان جمله تا عقبه حلوان و گرگان و طبرستان در آن باشد، و با خانان ترکستان مکاتبت نکنند و ایشان را، هیچ لقب ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بیواسطه این خاندان، چنانکه بروزگار گذشته بود که خلیفه گذشته، القادر باللّه، رضی اللّه عنه، نهاده بود با سلطان ماضی، تغمّده اللّه برحمته، و وی که سلیمانی است بازآید بدین کار و با وی خلعتی باشد از حسن رأی امیر المؤمنین که مانند آن بهیچ روزگار کس را نبوده است و دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان، و قرامطه را برانداخته شود، و لشکری بیاندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است و لشکر را ناچار کار باید کرد، اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی که ما را پدر به ری این کار را ماند و چون وی گذشته شد، اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن بضرورت، امروز بمصر یا شام بودیمی؛ و ما را فرزندان کاری در رسیدند و دیگر میرسند و ایشان را کار میباید فرمود، و با آل بویه دوستی است و آزار ایشان جسته نیاید، امّا باید که ایشان بیدارتر باشند و جاه حضرت خلافت را بجای خویش باز برند و راه حج را گشاده کنند که مردم ولایت را فرموده آمده است تا کار حج راست کنند، چنانکه با سالاری از آن ما بروند و ما اینک حجّت گرفتیم و اگر درین باب جهدی نرود، ما جد فرمائیم که ایزد، عزّ ذکره، ما را ازین بپرسد که هم حشمت است جانب ما را و هم عدّت و آلت تمام و لشکر بیاندازه.
رسول گفت: این سخن همه حقّ است، تذکرهیی باید نبشت تا مرا حجّت باشد.
گفتند: نیک آمد. و وی را بازگردانیدند. و هر چه رفته بود، بونصر با امیر
بگفت و سخت خوشش آمد. و روز پنجشنبه نیمه محرّم قضاة و اعیان بلخ و سادات
را بخواندند و چون بار بگسست، ایشان را پیش آوردند. و علی میکائیل نیز
بیامد.
و رسولدار رسول را بیاورد- و خواجه بزرگ و عارض و بونصر مشکان و حاجب بزرگ
بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند- نسخت بیعت و سوگندنامه را استاد من
بپارسی کرده بود، ترجمهیی راست چون دیبای رومی، همه شرایط را نگاه-
داشته، برسول عرضه کرد و تازی بدو داد تا مینگریست و بآوازی بلند
بخواند، چنانکه حاضران بشنودند، رسول گفت «عین اللّه علی الشّیخ، برابر
است با تازی و هیچ فروگذاشته نیامده است، و همچنین با امیر المؤمنین، اطال
اللّه بقاءه بگویم.» بونصر نسخت بتمامی بخواند. امیر گفت: شنودم «و جمله
آن مرا مقرّر گشت، نسخت پارسی مرا ده» بونصر بدو باز داد و امیر مسعود
خواندن گرفت- و از پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنه، ندیدم که کسی پارسی
چنان خواندی و نبشی که وی- نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند، چنانکه هیچ
قطع نکرد و پس دوات خاصّه پیش آوردند در زیر آن بخطّ خویش تازی و پارسی
عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود، نبشت. و
دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه بزرگ و حاضران خطهای
خویش در معنی شهادت نبشتند و سالار بگتغدی را خط نبود، بونصر از جهت وی
نبشت، و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند. و حاجبان نیز بازگشتند. و امیر
ماند و این سه تن، خواجه را گفت امیر که رسول را باز باید گرداند. گفت:
ناچار، بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها و بر رأی عالی عرضه کند و خلعت
وصلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود. امیر گفت:
خلیفه را چه باید فرستاد؟ احمد گفت: «بیست هزار من نیل رسم رفته است
خاصّه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند و
بخزانه معمور است. و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر؟ و
رسول را معلوم است که چه دهند. و در اخبار عمرو لیث خواندهام که چون
برادرش یعقوب باهواز گذشته شد- و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته
بود و بزدندش- احمد ابن ابی الأصبع برسولی نزدیک عمرو آمد برادر یعقوب و
عمرو را وعده کردند که بازگردد و بنشابور بباشد تا منشور و عهد ولوا آنجا
بدو رسد، عمرو رسول را صد هزار درم داد در حال و بازگردانید، اما رسول چون
بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات ولوا و عهد آوردند، هفتصد هزار
درم در کار ایشان بشد . و این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است، خلعتی
بسزا باید او را و صد هزار درم صلت .
آنگاه چون بازآید و آنچه خواستهایم بیارد، آنچه رأی عالی بیند، بدهد».
[ترتیب هدیه برای خلیفه]
امیر گفت: «سخت صواب آمد.» و زیادت خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی
مینبشت (): صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی، از آن ده بزر . و پنجاه
نافه مشک و صد شمّامه کافور و دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب و
پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره
یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی ختلی بجل و
برقع دیبا، و پنج غلام ترک قیمتی. چون نبشته آمد، امیر گفت: این همه راست
باید کرد.
خواجه گفت: «نیک آمد» و بازگشت و بطارم دیوان رسالت بنشست و خازنان را
بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند. و این همه خازنان راست کردند و امیر
بدید و بپسندید. و استادم خواجه بونصر نسخت نامه بکرد نیکو بغایت، چنانکه
او دانستی کرد که امام روزگار بود در دبیری . و آنرا تحریر من کردم که
بوالفضلم که نامههای حضرت خلافت و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف همه
بخطّ من رفتی. و همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند. و دریغا و بسیار
بار دریغا که آن روضههای رضوانی بر جای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر
شدی، و نومید نیستم از فضل ایزد، عزّ ذکره، که آن بمن باز رسد تا همه
نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلومتر شود؛ وَ ما ذلِکَ عَلَی
اللَّهِ بِعَزِیزٍ* . و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و
آنگاه هر دو را ترجمه کرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان، هر دو بخواند و سخت
پسند آمد.
و روز [سه] شنبه بیستم محرّم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر،
چنانکه فقها را دهند: ساخت زر، پانصد مثقال و استری و دو اسب، و
بازگردانیدند.
و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول
را و بیست جامه قیمتی. و خواجه بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و
برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیک
وی فرستاد بر دست رسولدار. و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم
محرّم و پنج قاصد با وی فرستادند، چنانکه یکان یکان را میبازگرداند با
اخباری که تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده
آید. و در جمله رجّالان و قودکشان مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر
دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود، باز نماید- و امیر مسعود در این باب
آیتی بود، بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین کارها- و نامهها رفت
باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا کنند و سخت
نیکو بدارند، چنانکه بخشنودی رود.
چون ازین قصّه فارغ شدم، آنچه وعده کرده بودم از نبشتن نامه خلیفه و نسخت عهد وفا باید کرد.
رسول گفت: این سخن همه حقّ است، تذکرهیی باید نبشت تا مرا حجّت باشد.
گفتند: نیک آمد. و وی را بازگردانیدند. و هر چه رفته بود، بونصر با امیر
بگفت و سخت خوشش آمد. و روز پنجشنبه نیمه محرّم قضاة و اعیان بلخ و سادات
را بخواندند و چون بار بگسست، ایشان را پیش آوردند. و علی میکائیل نیز
بیامد.
و رسولدار رسول را بیاورد- و خواجه بزرگ و عارض و بونصر مشکان و حاجب بزرگ
بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند- نسخت بیعت و سوگندنامه را استاد من
بپارسی کرده بود، ترجمهیی راست چون دیبای رومی، همه شرایط را نگاه-
داشته، برسول عرضه کرد و تازی بدو داد تا مینگریست و بآوازی بلند
بخواند، چنانکه حاضران بشنودند، رسول گفت «عین اللّه علی الشّیخ، برابر
است با تازی و هیچ فروگذاشته نیامده است، و همچنین با امیر المؤمنین، اطال
اللّه بقاءه بگویم.» بونصر نسخت بتمامی بخواند. امیر گفت: شنودم «و جمله
آن مرا مقرّر گشت، نسخت پارسی مرا ده» بونصر بدو باز داد و امیر مسعود
خواندن گرفت- و از پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنه، ندیدم که کسی پارسی
چنان خواندی و نبشی که وی- نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند، چنانکه هیچ
قطع نکرد و پس دوات خاصّه پیش آوردند در زیر آن بخطّ خویش تازی و پارسی
عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود، نبشت. و
دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه بزرگ و حاضران خطهای
خویش در معنی شهادت نبشتند و سالار بگتغدی را خط نبود، بونصر از جهت وی
نبشت، و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند. و حاجبان نیز بازگشتند. و امیر
ماند و این سه تن، خواجه را گفت امیر که رسول را باز باید گرداند. گفت:
ناچار، بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها و بر رأی عالی عرضه کند و خلعت
وصلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود. امیر گفت:
خلیفه را چه باید فرستاد؟ احمد گفت: «بیست هزار من نیل رسم رفته است
خاصّه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند و
بخزانه معمور است. و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر؟ و
رسول را معلوم است که چه دهند. و در اخبار عمرو لیث خواندهام که چون
برادرش یعقوب باهواز گذشته شد- و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته
بود و بزدندش- احمد ابن ابی الأصبع برسولی نزدیک عمرو آمد برادر یعقوب و
عمرو را وعده کردند که بازگردد و بنشابور بباشد تا منشور و عهد ولوا آنجا
بدو رسد، عمرو رسول را صد هزار درم داد در حال و بازگردانید، اما رسول چون
بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات ولوا و عهد آوردند، هفتصد هزار
درم در کار ایشان بشد . و این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است، خلعتی
بسزا باید او را و صد هزار درم صلت .
آنگاه چون بازآید و آنچه خواستهایم بیارد، آنچه رأی عالی بیند، بدهد».
[ترتیب هدیه برای خلیفه]
امیر گفت: «سخت صواب آمد.» و زیادت خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی
مینبشت (): صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی، از آن ده بزر . و پنجاه
نافه مشک و صد شمّامه کافور و دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب و
پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره
یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی ختلی بجل و
برقع دیبا، و پنج غلام ترک قیمتی. چون نبشته آمد، امیر گفت: این همه راست
باید کرد.
خواجه گفت: «نیک آمد» و بازگشت و بطارم دیوان رسالت بنشست و خازنان را
بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند. و این همه خازنان راست کردند و امیر
بدید و بپسندید. و استادم خواجه بونصر نسخت نامه بکرد نیکو بغایت، چنانکه
او دانستی کرد که امام روزگار بود در دبیری . و آنرا تحریر من کردم که
بوالفضلم که نامههای حضرت خلافت و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف همه
بخطّ من رفتی. و همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند. و دریغا و بسیار
بار دریغا که آن روضههای رضوانی بر جای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر
شدی، و نومید نیستم از فضل ایزد، عزّ ذکره، که آن بمن باز رسد تا همه
نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلومتر شود؛ وَ ما ذلِکَ عَلَی
اللَّهِ بِعَزِیزٍ* . و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و
آنگاه هر دو را ترجمه کرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان، هر دو بخواند و سخت
پسند آمد.
و روز [سه] شنبه بیستم محرّم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر،
چنانکه فقها را دهند: ساخت زر، پانصد مثقال و استری و دو اسب، و
بازگردانیدند.
و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول
را و بیست جامه قیمتی. و خواجه بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و
برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیک
وی فرستاد بر دست رسولدار. و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم
محرّم و پنج قاصد با وی فرستادند، چنانکه یکان یکان را میبازگرداند با
اخباری که تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده
آید. و در جمله رجّالان و قودکشان مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر
دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود، باز نماید- و امیر مسعود در این باب
آیتی بود، بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین کارها- و نامهها رفت
باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا کنند و سخت
نیکو بدارند، چنانکه بخشنودی رود.
چون ازین قصّه فارغ شدم، آنچه وعده کرده بودم از نبشتن نامه خلیفه و نسخت عهد وفا باید کرد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۹ - نامهٔ امیرک
و امیر صفّهیی فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفّهیی سخت بلند و پهنا در خورد بالا، مشرف بر باغ، و در پیش حوضی بزرگ، و صحنی فراخ، چنانکه لشکر دو رویه بایستادی. و مدّتی بود تا برآورده بودند، این وقت تمام شده بود. فرمودند خواجه [ابو] عبد اللّه الحسین بن علیّ میکائیل را تا کاری سخت نیکو بساختند که امیر سهشنبه هژدهم ماه جمادی الاولی درین صفّه نو خواهد نشست. و این روز آنجا بار داد و چندان نثار کردند که حدّ و اندازه نبود. و پس از بار برنشست، بمیدانی که نزدیک این صفّه بود چوگان باختند و تیر انداختند. و درین صفّه خوانی نهادند سخت بزرگ. و امیر بگرمابه رفت از میدان و از گرمابه بخوان رفت و اعیان و ارکان را بخوان بردند و نان خوردن گرفتند و شراب گردان شد و از خوان مستان بازگشتند. و امیر نشاط خواب کرد. و گل بسیار آوردند. و مثال دادند که بازنگردند که نشاط شراب خواهد بود.
و از گلشن استادم بدیوان آمد، اسکدار بیهقی رسید حلقه برافگنده و بر در زده استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت، رسم آن بود که چون نامهها رسیدی، رقعتی نبشتی و بونصر دیوانبان را دادی تا بخادم رساند، و اگر مهم بودی، بمن دادی، این ملطّفه خود برداشت و بنزدیک آغاجی خادم برد خاصّه . و آغاجی خبر کرد، پیش خواندند، دررفت . مطربان را بازگردانیدند و خواجه بزرگ را بخواندند. و امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر. وزیر بازگشت و استادم بدیوان نشست و مرا بخواند و نامه نسخت کردن گرفتم، نامههای امیرک بیهقی بود بر آن جمله که «آلتونتاش چون بدبوسی رسید، طلیعه علی تگین پیدا آمد، فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند، با تعبیه تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ در میان، و دست آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرود آمد و طلایع بازگشتند. خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و جمله سالاران و اعیان را بخواند و گفت: «فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید، امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد، دل از خویشتن مبرید و نزدیک دیگر مروید که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آوردهام تا چون خصم پیدا آید، حکم، حال و مشاهدت را باشد . و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصّگانش را حاضر نمودند. چون از نان فارغ شد، با احمد و تاش سپاه سالار و چند سرهنگ محمودی خالی کرد و گفت: این علی تگین دشمنی بزرگ است، از بیم سلطان ماضی آرامیده بود، او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد، اگر بر آن برفتندی، این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی.
چون منهیان نوشتند که او ناراست است، خداوند سلطان عبدوس را نزدیک من فرستاد و درین معانی فرمان داد، چه چاره بود از فرمان برداری که مضّربان صورت من زشت کرده بودند. اکنون کار بشمشیر رسید، فردا جنگ صعب خواهد بود و من نه از آن مردانم که بهزیمت بشوم، اگر حال دیگرگونه باشد، من نفس خود بخوارزم نبرم، اگر کشته شوم، رواست، در طاعت خداوند خویش شهادت یابم، امّا باید که حقّ خدمت قدیم من در فرزندان من رعایت کرده آید. همگنان گفتند:
ان شاء اللّه تعالی که خیر و نصرت باشد. پس مثال داد تا [بر] چهار جانب طلیعه رفت و هر احتیاط که از سالاری بزرگ خوانده آمد و شنوده بجای آورد. و قوم بازگشتند.
و مخالفان بچند دفعت قصد کردند، آوازها افتاد، دشمنان کور و کبود بازگشتند.
«چون صبح بدمید، خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدّمان نزدیک وی و تعبیهها بر حال خویش. گفت: «ای آزاد مردان، چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد، جان را بخواهند زد . و ما آمدهایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم. هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر، عیاذا باللّه، سستی کنید، خلل افتد؛ جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت، اگر مرا فراگذارید، شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید.
من آنچه دانستم گفتم.» گفتند: خوارزمشاه داد ما بداد، تا جان بزنیم . و خوارزمشاه در قلب ایستاد، و در جناح آنچه لشکر قویتر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد، میفرستد. و بگتگین چوگانی و پیری آخور سالار را بگفت تا برمیمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. و تاش سپاه سالارش را بر میسره بداشت و بعضی لشکر سلطانی. و ساقه قوی بگماشت هر دو طرف را. و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس از لشکر بازگردد، میان بدونیم کنند. و برابر طلیعه سواران گزیدهتر فرستادن گرفت.
«چون روز شد، کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. خوارزمشاه بتعبیه راند، چون فرسنگی کناره رود برفت، آب پایاب داشت و مخوف بود، سواری چند از طلیعه بتاختند که «علی تگین از آب بگذشت و در صحرایی سخت فراخ بایستاد، از یک جانب رود و درخت بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر، که جنگ اینجا خواهد بود؛ و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند.» هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود، هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم. و نقیبان تاخت سوی احمد و ساقه و سوی مقدّمان که بر لب رود مرتّب بودند، پیغام داد که حال چنین است. پس براند، با یکدیگر رسیدند، و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی. و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید، و علی تگین هم بر بالایی بایستاد، از علامت سرخ و چتر بجای آوردند، و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت:
در مدّت عمر چنین یاد ندارد. میمنه علی تگین نماز پیشین بر میسره خوارزمشاه بر کوفتند و نیک بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمشاه افتاد؛ خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد از قلب، ضبط نتوانست کرد و لشکر میسره برفتند، تاش ماهروی ماند سپاه سالارش و سواری دویست خویشتن را در رود افگندند و همه بگذشتند .
خوارزمشاه میمنه خود را بر میسره ایشان فرستاد، نیک ثبات کردند، دشمن سخت چیره شد، چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد و خسته آمد و لشکر میمنه بازگشت، و بگتگین حاجب چوگانی و پیری آخور سالار با سواری پانصد میآویختند و دشمن انبوهتر روی بدیشان نهاد و بیم بود که همگان تباه شوند، خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی بقلب علی تگین نهادند و بگتگین و پیری بدو پیوستند و قومی سوار هزیمتیان . و علی تگین نیز با قلب و میسره خود درآمد. و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت؛ چون علامتش لشکر بدیدند، چون کوه آهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد، و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب، پس از یکدیگر بازگشتند، چنانکه جنگ قائم ماند؛ و اگر خوارزمشاه آن نکردی، لشکری بدان بزرگی بباد شدی.
«و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود. آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد و غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست و چون بلشکرگاه رسید، یافت قوم را بر حال خویش، هیچ خلل نیفتاده بود و هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته؛ هر چند کمینها چند بار قصد کرده بودند، خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتّب بودند، احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود. خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت و هر چند مجروح بود، کس ندانست و مقدّمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند، عذر بپذیرفت و گفت بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فیصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و اگر شب نیامدی، فتح برآمدی . گفتند:
چنین کنیم. احمد را و مرا بازگرفت و گفت: این لشکر امروز بباد شده بود، اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی، اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود، هر چند چنین است، فردا بجنگ روم. احمد گفت «روی ندارد مجروح بجنگ رفتن، مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند، که من جاسوسان فرستادهام و شبگیر دررسند.» و طلیعهها نامزد کرد مردم آسوده . و من بازگشتم. وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند، نزدیک وی رفتم. گفت: دوش همه شب نخفتم ارین جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند: علی تگین سخت شکسته و متحیّر شده است که مردمش کم آمده است و بر آنست که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید، هر چند چنین است، چاره نیست، بحیله برنشینیم و پیش رویم. احمد گفت: تا خواجه چه گوید؟ گفتم: اعیان سپاه را بباید خواند و نمود که «بجنگ خواهد رفت» تا لشکر برنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعهگاه تا گوید که «خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول میآید» تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را، آنگاه نگریم، خوارزمشاه گفت: صواب است. اعیان و مقدّمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند.
«و کوس جنگ بزدند، خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست، اسب تندی کرد، از قضاء آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست، پوشیده او را در سرای پرده، بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد، احمد و امیرک را بخواند، گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم، آنچه صواب است، بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود. احمد بگریست و گفت:
به ازین میباشد که خداوند میاندیشد، تدبیر آن کرده شود. امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود، میگویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد، طلیعه لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان، اگر جنگ پیش آرد، برنشینیم و کار پیش گیریم، اگر رسولی فرستد، حکم مشاهدت را باشد . گفتند:
سخت صواب است. و روان کردند و کوس میزدند و حزم نگاه میداشتند.
«این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش، در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین، محمود بیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهوّر و تعّدی از شما بود تا سلطان خوارزمشاه را اینجا فرستاد، و چون ما از آب گذاره کردیم، واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ سخنیها و تبسّطها که سلطان ازو بیازرد، تا خوارزمشاه در میان آمدی و بشفاعت سخن گفتی و کار راست کردی و چندین خون ریخته نشدی. قضا کار کرد. این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد، و خداوند سلطان ببلخ است و لشکر دمادم؛ ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم، بر ما فریضه است صلاح نگاه داشتن. و هر چند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند، بمن بلائی رسد، اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. حقّ مسلمانی و حقّ مجاورت ولایت از گردن خویش بیرون کردم، آنچه صلاح خویش در آن دانید، میکنید .
«کدخدای علی تگین و علی تگین این حدیث را غنیمت شمردند و هم در شب رسول را نامزد کردند، مردی علوی وجیه از محتشمان سمرقند، و پیغامها دادند.
چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود، رسول بیامد و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم. هر چند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد .
گفت: احمد، من رفتم . نباید که فرزندانم را ازین بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم . احمد گفت: «کار ازین درجه گذشته است، صواب آنست که من پیوستهام، تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی [و] از آن جانب جیحون رفته آید، آنگاه این حال بازنمایم. معتمدی چون امیرک اینجاست، این حالها چون آفتاب روشن شد، اگر چنین کرده نیامدی، بسیار خلل افتادی. خوارزمشاه را رنج باید کشید، یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند.» خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمه بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبهیی بزرگ و لشکر و اعیان. رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند، چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود، در صلح سخن رفت. رسول گفت که علی تگین میگوید: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم، مکافات من این بود؟ اکنون خوارزمشاه پیر دولت است، آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان، بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان، عذر من بپذیرد و حال لطیف شود، چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود. خوارزمشاه گفت: سخت نیکو گفت، این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم، و جنگ برخاست ؛ ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم. علوی دعا گفت، و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند، و خوارزمشاه بگتگین و پیری آخور سالار را و دیگر مقدّمان را گفت: چه گویید و چه بینید؟ گفتند:
فرمان خداوند سلطان آنست که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم. و یکسوارگان ما نیک بدرد آمدهاند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی، خللی افتادی که دریافت نبودی، و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شدهاند. گفت: اکنون گفت و گوی مکنید و سوار و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود. گفتند: چنین کنیم.
«و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد، چنانکه اسهال افتاد سه بار، خوارزمشاه احمد را بخواند، گفت: کار من بود، کار رسول زودتر بگذار. احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمه بزرگ بنشست و خلعتی فاخر وصلتی بسزا بداد رسول را [و] بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش با او فرستاد و سخن بر آن جمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید، باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر [یک] منزل بازپس نشیند، چنانکه پیش رسول ما حرکت کند، ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت.
«و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوارزمشاه زیادتتر شد، شکر خادم، مهترسرای را بخواند و گفت: احمد را بخوان.
چون احمد را بدید، گفت: من رفتم، روز جزع نیست و نباید گریست، آخر کار آدمی مرگ است، شمایان مردمان پشت به پشت آرید، چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند، چون یک منزل رفته باشید، اگر آشکار شود، حکم مشاهدت شمار است، که اگر عیاذا باللّه خبر مرگ من به علی تگین رسد و شما جیحون گذاره نکرده باشید، شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید. و امیرک حال من چون با لشکر بدرگاه نزدیک سلطان رود، بازنماید که هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد، در رضای خداوند بذل کردم، و امیدوارم که حقّ خدمت من در فرزندانم رعایت کند.
بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن و شهادت مشغولم. احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند. «و نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند. احمد بخیمه بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و بلشکر پیغام داد که «کار صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانب سمرقند و رسول تا نماز خفتن بطلیعه ما رسید و طلیعه را بازگردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد. منتظر آواز کوس باشید، و باید میمنه و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته روید که هر چند صلح باشد، بزمین دشمنیم و از خصم ایمن نتوان بود.» و مقدّمان خواهان این بودند.- و این است عاقبت آدمی، چنانکه شاعر گفته است:
و انّ امرأ قد سار سبعین حجّة
الی منهل من ورده لقریب
خردمند آن است که دست در قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت . و در خبر آمده است: من اصبح آمنا فی سربه معافی فی بدنه و عنده قوت یومه فکانّما حاز الدّنیا بحذافیرها . ایزد، تعالی، توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد- «چون خوارزمشاه فرمان یافت، ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی، مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه میداشت و گفتند: «از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود.» و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش، شکر خادم فرمود تا کوس فرو کوفتند و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپرده بزرگ زده، او را از پیل فرو گرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد، و احمد و شکر خادم تنی چند از خواصّ و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما بشستن و تابوت ساختن مشغول شوید.
احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه، هر کس فوجی لشکر با خود آرید. همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد، احمد ایشان را فرود آورد و خالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول صلح تا این منزل که آمد بازگفت. غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند [و] گفت : اکنون خود را زودتر بآموی افگنیم. خواجه گفت: علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد، ما بآموی رسیده باشیم. و غلامان گردن آورتر خوارزمشاه از مرگ شمّتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید؛ و نماز دیگر برنشینم و همه شب برانیم، چنانکه روز به رود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم. جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم بهرچه مثال دهد. شکر خادم را بخواند و گفت: سرهنگان خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر شدند، سرهنگان را بنشاند، و حشمت میداشتند، پیش احمد نمینشستند، جهد بسیار کرد تا بنشستند؛ گفت: شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. وی را دوش وفات بود که آدمی را از مرگ چاره نیست، و خداوند سلطان را زندگانی باد بجای است، و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است، و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند، هر آینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند، فرزند شایسته خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کردهام، و او از ما دور است و تا نماز دیگر برخواهیم داشت تا بآموی رسیم زودتر، این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرائی حجّت کنید تا بخرد باشند، که چون بآموی رسیم، از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید اگر، عیاذا باللّه، شغبی و تشویشی کنید، پیداست که عدد شما چند است، این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار از شما برآرند، و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید، شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجایی . این پوست بازکرده بدان گفتم
تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشستهاند با من درین یک سخناند» و روی بقوم کرد که شما همین میگویید؟ گفتند: ما بندگان فرمان برداریم. احمد ایشان را بسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند و بانگ بر- آوردند و سوی اسب و سلاح شدند. این مقدّمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله، چون غلامان دیدند، یک زمان حدیث کردند با مقدّمان خود و مقدّمان آمدند که قرار گرفت، از خواجه عمید عهدی میخواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه، خواجه احمد گفت: روا باشد، بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه، رفتند و بازآمدند و احمد سوگند بخورد امّا گفت: یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان بشما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد . درین باب لختی تأمّل کردند تا آخر برین جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد. گفت : سخت صواب است. برین جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان بازندادند و همچنین میآمدند تا از جیحون گذاره کردند و بآموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود، احمد گفت: چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید، من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ، امّا این خبر بخوارزم رسد، دشوار خلل زائل توان کرد، آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حقّ این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند، و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند. و بنده ملطّفهیی پرداخته بود مختصر، این مشرّح پرداختم تا رأی عالی بر آن واقف گردد، ان شاء اللّه تعالی .»
و از گلشن استادم بدیوان آمد، اسکدار بیهقی رسید حلقه برافگنده و بر در زده استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت، رسم آن بود که چون نامهها رسیدی، رقعتی نبشتی و بونصر دیوانبان را دادی تا بخادم رساند، و اگر مهم بودی، بمن دادی، این ملطّفه خود برداشت و بنزدیک آغاجی خادم برد خاصّه . و آغاجی خبر کرد، پیش خواندند، دررفت . مطربان را بازگردانیدند و خواجه بزرگ را بخواندند. و امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر. وزیر بازگشت و استادم بدیوان نشست و مرا بخواند و نامه نسخت کردن گرفتم، نامههای امیرک بیهقی بود بر آن جمله که «آلتونتاش چون بدبوسی رسید، طلیعه علی تگین پیدا آمد، فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند، با تعبیه تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ در میان، و دست آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرود آمد و طلایع بازگشتند. خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و جمله سالاران و اعیان را بخواند و گفت: «فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید، امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد، دل از خویشتن مبرید و نزدیک دیگر مروید که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آوردهام تا چون خصم پیدا آید، حکم، حال و مشاهدت را باشد . و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصّگانش را حاضر نمودند. چون از نان فارغ شد، با احمد و تاش سپاه سالار و چند سرهنگ محمودی خالی کرد و گفت: این علی تگین دشمنی بزرگ است، از بیم سلطان ماضی آرامیده بود، او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد، اگر بر آن برفتندی، این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی.
چون منهیان نوشتند که او ناراست است، خداوند سلطان عبدوس را نزدیک من فرستاد و درین معانی فرمان داد، چه چاره بود از فرمان برداری که مضّربان صورت من زشت کرده بودند. اکنون کار بشمشیر رسید، فردا جنگ صعب خواهد بود و من نه از آن مردانم که بهزیمت بشوم، اگر حال دیگرگونه باشد، من نفس خود بخوارزم نبرم، اگر کشته شوم، رواست، در طاعت خداوند خویش شهادت یابم، امّا باید که حقّ خدمت قدیم من در فرزندان من رعایت کرده آید. همگنان گفتند:
ان شاء اللّه تعالی که خیر و نصرت باشد. پس مثال داد تا [بر] چهار جانب طلیعه رفت و هر احتیاط که از سالاری بزرگ خوانده آمد و شنوده بجای آورد. و قوم بازگشتند.
و مخالفان بچند دفعت قصد کردند، آوازها افتاد، دشمنان کور و کبود بازگشتند.
«چون صبح بدمید، خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدّمان نزدیک وی و تعبیهها بر حال خویش. گفت: «ای آزاد مردان، چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد، جان را بخواهند زد . و ما آمدهایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم. هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر، عیاذا باللّه، سستی کنید، خلل افتد؛ جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت، اگر مرا فراگذارید، شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید.
من آنچه دانستم گفتم.» گفتند: خوارزمشاه داد ما بداد، تا جان بزنیم . و خوارزمشاه در قلب ایستاد، و در جناح آنچه لشکر قویتر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد، میفرستد. و بگتگین چوگانی و پیری آخور سالار را بگفت تا برمیمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. و تاش سپاه سالارش را بر میسره بداشت و بعضی لشکر سلطانی. و ساقه قوی بگماشت هر دو طرف را. و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس از لشکر بازگردد، میان بدونیم کنند. و برابر طلیعه سواران گزیدهتر فرستادن گرفت.
«چون روز شد، کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. خوارزمشاه بتعبیه راند، چون فرسنگی کناره رود برفت، آب پایاب داشت و مخوف بود، سواری چند از طلیعه بتاختند که «علی تگین از آب بگذشت و در صحرایی سخت فراخ بایستاد، از یک جانب رود و درخت بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر، که جنگ اینجا خواهد بود؛ و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند.» هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود، هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم. و نقیبان تاخت سوی احمد و ساقه و سوی مقدّمان که بر لب رود مرتّب بودند، پیغام داد که حال چنین است. پس براند، با یکدیگر رسیدند، و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی. و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید، و علی تگین هم بر بالایی بایستاد، از علامت سرخ و چتر بجای آوردند، و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت:
در مدّت عمر چنین یاد ندارد. میمنه علی تگین نماز پیشین بر میسره خوارزمشاه بر کوفتند و نیک بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمشاه افتاد؛ خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد از قلب، ضبط نتوانست کرد و لشکر میسره برفتند، تاش ماهروی ماند سپاه سالارش و سواری دویست خویشتن را در رود افگندند و همه بگذشتند .
خوارزمشاه میمنه خود را بر میسره ایشان فرستاد، نیک ثبات کردند، دشمن سخت چیره شد، چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد و خسته آمد و لشکر میمنه بازگشت، و بگتگین حاجب چوگانی و پیری آخور سالار با سواری پانصد میآویختند و دشمن انبوهتر روی بدیشان نهاد و بیم بود که همگان تباه شوند، خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی بقلب علی تگین نهادند و بگتگین و پیری بدو پیوستند و قومی سوار هزیمتیان . و علی تگین نیز با قلب و میسره خود درآمد. و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت؛ چون علامتش لشکر بدیدند، چون کوه آهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد، و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب، پس از یکدیگر بازگشتند، چنانکه جنگ قائم ماند؛ و اگر خوارزمشاه آن نکردی، لشکری بدان بزرگی بباد شدی.
«و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود. آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد و غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست و چون بلشکرگاه رسید، یافت قوم را بر حال خویش، هیچ خلل نیفتاده بود و هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته؛ هر چند کمینها چند بار قصد کرده بودند، خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتّب بودند، احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود. خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت و هر چند مجروح بود، کس ندانست و مقدّمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند، عذر بپذیرفت و گفت بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فیصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و اگر شب نیامدی، فتح برآمدی . گفتند:
چنین کنیم. احمد را و مرا بازگرفت و گفت: این لشکر امروز بباد شده بود، اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی، اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود، هر چند چنین است، فردا بجنگ روم. احمد گفت «روی ندارد مجروح بجنگ رفتن، مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند، که من جاسوسان فرستادهام و شبگیر دررسند.» و طلیعهها نامزد کرد مردم آسوده . و من بازگشتم. وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند، نزدیک وی رفتم. گفت: دوش همه شب نخفتم ارین جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند: علی تگین سخت شکسته و متحیّر شده است که مردمش کم آمده است و بر آنست که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید، هر چند چنین است، چاره نیست، بحیله برنشینیم و پیش رویم. احمد گفت: تا خواجه چه گوید؟ گفتم: اعیان سپاه را بباید خواند و نمود که «بجنگ خواهد رفت» تا لشکر برنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعهگاه تا گوید که «خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول میآید» تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را، آنگاه نگریم، خوارزمشاه گفت: صواب است. اعیان و مقدّمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند.
«و کوس جنگ بزدند، خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست، اسب تندی کرد، از قضاء آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست، پوشیده او را در سرای پرده، بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد، احمد و امیرک را بخواند، گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم، آنچه صواب است، بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود. احمد بگریست و گفت:
به ازین میباشد که خداوند میاندیشد، تدبیر آن کرده شود. امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود، میگویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد، طلیعه لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان، اگر جنگ پیش آرد، برنشینیم و کار پیش گیریم، اگر رسولی فرستد، حکم مشاهدت را باشد . گفتند:
سخت صواب است. و روان کردند و کوس میزدند و حزم نگاه میداشتند.
«این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش، در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین، محمود بیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهوّر و تعّدی از شما بود تا سلطان خوارزمشاه را اینجا فرستاد، و چون ما از آب گذاره کردیم، واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ سخنیها و تبسّطها که سلطان ازو بیازرد، تا خوارزمشاه در میان آمدی و بشفاعت سخن گفتی و کار راست کردی و چندین خون ریخته نشدی. قضا کار کرد. این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد، و خداوند سلطان ببلخ است و لشکر دمادم؛ ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم، بر ما فریضه است صلاح نگاه داشتن. و هر چند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند، بمن بلائی رسد، اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. حقّ مسلمانی و حقّ مجاورت ولایت از گردن خویش بیرون کردم، آنچه صلاح خویش در آن دانید، میکنید .
«کدخدای علی تگین و علی تگین این حدیث را غنیمت شمردند و هم در شب رسول را نامزد کردند، مردی علوی وجیه از محتشمان سمرقند، و پیغامها دادند.
چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود، رسول بیامد و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم. هر چند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد .
گفت: احمد، من رفتم . نباید که فرزندانم را ازین بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم . احمد گفت: «کار ازین درجه گذشته است، صواب آنست که من پیوستهام، تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی [و] از آن جانب جیحون رفته آید، آنگاه این حال بازنمایم. معتمدی چون امیرک اینجاست، این حالها چون آفتاب روشن شد، اگر چنین کرده نیامدی، بسیار خلل افتادی. خوارزمشاه را رنج باید کشید، یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند.» خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمه بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبهیی بزرگ و لشکر و اعیان. رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند، چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود، در صلح سخن رفت. رسول گفت که علی تگین میگوید: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم، مکافات من این بود؟ اکنون خوارزمشاه پیر دولت است، آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان، بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان، عذر من بپذیرد و حال لطیف شود، چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود. خوارزمشاه گفت: سخت نیکو گفت، این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم، و جنگ برخاست ؛ ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم. علوی دعا گفت، و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند، و خوارزمشاه بگتگین و پیری آخور سالار را و دیگر مقدّمان را گفت: چه گویید و چه بینید؟ گفتند:
فرمان خداوند سلطان آنست که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم. و یکسوارگان ما نیک بدرد آمدهاند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی، خللی افتادی که دریافت نبودی، و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شدهاند. گفت: اکنون گفت و گوی مکنید و سوار و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود. گفتند: چنین کنیم.
«و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد، چنانکه اسهال افتاد سه بار، خوارزمشاه احمد را بخواند، گفت: کار من بود، کار رسول زودتر بگذار. احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمه بزرگ بنشست و خلعتی فاخر وصلتی بسزا بداد رسول را [و] بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش با او فرستاد و سخن بر آن جمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید، باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر [یک] منزل بازپس نشیند، چنانکه پیش رسول ما حرکت کند، ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت.
«و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوارزمشاه زیادتتر شد، شکر خادم، مهترسرای را بخواند و گفت: احمد را بخوان.
چون احمد را بدید، گفت: من رفتم، روز جزع نیست و نباید گریست، آخر کار آدمی مرگ است، شمایان مردمان پشت به پشت آرید، چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند، چون یک منزل رفته باشید، اگر آشکار شود، حکم مشاهدت شمار است، که اگر عیاذا باللّه خبر مرگ من به علی تگین رسد و شما جیحون گذاره نکرده باشید، شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید. و امیرک حال من چون با لشکر بدرگاه نزدیک سلطان رود، بازنماید که هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد، در رضای خداوند بذل کردم، و امیدوارم که حقّ خدمت من در فرزندانم رعایت کند.
بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن و شهادت مشغولم. احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند. «و نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند. احمد بخیمه بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و بلشکر پیغام داد که «کار صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانب سمرقند و رسول تا نماز خفتن بطلیعه ما رسید و طلیعه را بازگردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد. منتظر آواز کوس باشید، و باید میمنه و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته روید که هر چند صلح باشد، بزمین دشمنیم و از خصم ایمن نتوان بود.» و مقدّمان خواهان این بودند.- و این است عاقبت آدمی، چنانکه شاعر گفته است:
و انّ امرأ قد سار سبعین حجّة
الی منهل من ورده لقریب
خردمند آن است که دست در قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت . و در خبر آمده است: من اصبح آمنا فی سربه معافی فی بدنه و عنده قوت یومه فکانّما حاز الدّنیا بحذافیرها . ایزد، تعالی، توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد- «چون خوارزمشاه فرمان یافت، ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی، مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه میداشت و گفتند: «از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود.» و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش، شکر خادم فرمود تا کوس فرو کوفتند و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپرده بزرگ زده، او را از پیل فرو گرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد، و احمد و شکر خادم تنی چند از خواصّ و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما بشستن و تابوت ساختن مشغول شوید.
احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه، هر کس فوجی لشکر با خود آرید. همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد، احمد ایشان را فرود آورد و خالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول صلح تا این منزل که آمد بازگفت. غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند [و] گفت : اکنون خود را زودتر بآموی افگنیم. خواجه گفت: علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد، ما بآموی رسیده باشیم. و غلامان گردن آورتر خوارزمشاه از مرگ شمّتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید؛ و نماز دیگر برنشینم و همه شب برانیم، چنانکه روز به رود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم. جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم بهرچه مثال دهد. شکر خادم را بخواند و گفت: سرهنگان خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر شدند، سرهنگان را بنشاند، و حشمت میداشتند، پیش احمد نمینشستند، جهد بسیار کرد تا بنشستند؛ گفت: شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. وی را دوش وفات بود که آدمی را از مرگ چاره نیست، و خداوند سلطان را زندگانی باد بجای است، و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است، و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند، هر آینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند، فرزند شایسته خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کردهام، و او از ما دور است و تا نماز دیگر برخواهیم داشت تا بآموی رسیم زودتر، این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرائی حجّت کنید تا بخرد باشند، که چون بآموی رسیم، از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید اگر، عیاذا باللّه، شغبی و تشویشی کنید، پیداست که عدد شما چند است، این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار از شما برآرند، و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید، شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجایی . این پوست بازکرده بدان گفتم
تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشستهاند با من درین یک سخناند» و روی بقوم کرد که شما همین میگویید؟ گفتند: ما بندگان فرمان برداریم. احمد ایشان را بسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند و بانگ بر- آوردند و سوی اسب و سلاح شدند. این مقدّمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله، چون غلامان دیدند، یک زمان حدیث کردند با مقدّمان خود و مقدّمان آمدند که قرار گرفت، از خواجه عمید عهدی میخواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه، خواجه احمد گفت: روا باشد، بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه، رفتند و بازآمدند و احمد سوگند بخورد امّا گفت: یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان بشما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد . درین باب لختی تأمّل کردند تا آخر برین جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد. گفت : سخت صواب است. برین جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان بازندادند و همچنین میآمدند تا از جیحون گذاره کردند و بآموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود، احمد گفت: چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید، من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ، امّا این خبر بخوارزم رسد، دشوار خلل زائل توان کرد، آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حقّ این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند، و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند. و بنده ملطّفهیی پرداخته بود مختصر، این مشرّح پرداختم تا رأی عالی بر آن واقف گردد، ان شاء اللّه تعالی .»
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۶ - جواب نامهٔ احمد عبدالصمد
و درین میانها خبر رسیده بود که پسر یغمر ترکمان و پسران دیگر مقدّمان ترکمانان که تاش فراش سپاه سالار عراق مثال داد تا ایشان را بکشتند بدان وقت که سوی ری میرفت، از بلخان کوه درآمدند با بسیار ترکمانان دیگر؛ قصد اطراف مملکت میدارند که کین پدر را از مسلمانان بکشند. امیر، رضی اللّه عنه، سپاه سالار علی دایه را مثال داد تا بطوس رود و حاجب بزرگ بلگاتگین سوی سرخس و طلیعه فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند. و حاجب بزرگ بلگاتگین از نشابور برفت با غلامان و خیل خود، و سپاه سالار علی دیگر روز چهارشنبه. و نامهها رفت به باکالنجار با مجمّزان تا هشیار و بیدار باشد و لشکری قوی به دهستان فرستد تا برباط مقام کنند و راهها نگاه دارند. و همچنین نامهها رفت به نسا و باورد تا شحنه و مردم آن نواحی گوش بسپاه سالار علی و حاجب بلگاتگین دارند.
و خیلتاش مسرع که بخوارزم رفته بود نزدیک خواجه احمد عبد الصّمد جواب نامه بازآورد و گفت: مرا دو روز نگاه داشت و اسبی قیمتی و بیستتا جامه و بیست هزار درم بخشید و گفت بر اثر بسه روز حرکت کنم. و جواب نامه برین جمله بود که «فرمان عالی رسید بخطّ خواجه بونصر مشکان آراسته بتوقیع و درج آن ملطّفه بخطّ عالی، و بنده آن را بر سر و چشم نهاد . و بونصر مشکان نیز ملطّفهیی نبشته بود بفرمان عالی و سخنی در گوش بنده افگنده که از آن سخت بشکوهید بدان سبب که چیزی شنود که نه بابت اوست و هرگز بخاطر نگذشته است و خویشتن را محلّ آن نداند.
خیلتاش را بازگردانید و این شغل را که بنده میراند ببونصر برغشی مفوّض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است. و هرون سخت خردمند و خویشتندار است، ان شاء اللّه تعالی که در غیبت بنده همچنین بماند. و عبد الجبّار را با خویشتن میآرد بنده بر حکم فرمان عالی تا پخته بازگردد و سعادت خدمت درگاه عالی یافته . بنده بر اثر خیلتاش بسه روز ازینجا برود تا بزودی بدرگاه عالی رسد.» و جواب استادم نبشته بود هم بمخاطبه معتاد : الشّیخ الجلیل السّید ابی نصر بن مشکان، احمد عبد الصّمد صغیره و وضیعه، و با وی سخن بسیار با تواضع رانده، چنانکه بونصر از آن شگفت داشت و گفت «تمام مردی است این مهتر، وی را شناخته بودم امّا ندانستم که تا این جایگاه است» و نامهها بنزدیک امیر برد.
و خیلتاش مسرع که بخوارزم رفته بود نزدیک خواجه احمد عبد الصّمد جواب نامه بازآورد و گفت: مرا دو روز نگاه داشت و اسبی قیمتی و بیستتا جامه و بیست هزار درم بخشید و گفت بر اثر بسه روز حرکت کنم. و جواب نامه برین جمله بود که «فرمان عالی رسید بخطّ خواجه بونصر مشکان آراسته بتوقیع و درج آن ملطّفه بخطّ عالی، و بنده آن را بر سر و چشم نهاد . و بونصر مشکان نیز ملطّفهیی نبشته بود بفرمان عالی و سخنی در گوش بنده افگنده که از آن سخت بشکوهید بدان سبب که چیزی شنود که نه بابت اوست و هرگز بخاطر نگذشته است و خویشتن را محلّ آن نداند.
خیلتاش را بازگردانید و این شغل را که بنده میراند ببونصر برغشی مفوّض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است. و هرون سخت خردمند و خویشتندار است، ان شاء اللّه تعالی که در غیبت بنده همچنین بماند. و عبد الجبّار را با خویشتن میآرد بنده بر حکم فرمان عالی تا پخته بازگردد و سعادت خدمت درگاه عالی یافته . بنده بر اثر خیلتاش بسه روز ازینجا برود تا بزودی بدرگاه عالی رسد.» و جواب استادم نبشته بود هم بمخاطبه معتاد : الشّیخ الجلیل السّید ابی نصر بن مشکان، احمد عبد الصّمد صغیره و وضیعه، و با وی سخن بسیار با تواضع رانده، چنانکه بونصر از آن شگفت داشت و گفت «تمام مردی است این مهتر، وی را شناخته بودم امّا ندانستم که تا این جایگاه است» و نامهها بنزدیک امیر برد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۲ - بازگشت رسولان حضرتی
ذکر رسولان حضرتی که بازرسیدند از ترکستان با مهد و ودیعت و رسولان خانیان که با ایشان آمدند
قریب چهار سال بود تا رسولان ما، خواجه ابو القاسم حصیری ندیم و قاضی بو طاهر تبّانی بترکستان رفته بودند از بلخ بستن عهد را با قدرخان و دختری از آن وی خواستن بنام سلطان مسعود و دختری از آن بغراتگین بنام خداوندزاده امیر مودود، و عهد بسته بودند و عقدها بکرده. قدرخان گذشته شد و بغراتگین که پسر مهتر بود و ولی عهد بخانی ترکستان بنشست، و او را ارسلان خان لقب کردند و بدین سبب فترات افتاد و روزگار گرفت و رسولان تا دیر بماندند و از ینجا نامهها رفت بتهنیت و تعزیت علی الرّسم فی امثالها . چون کار ترکستان و خانی قرار گرفت، رسولان ما را بر مراد بازگردانیدند و ارسلان خان با ایشان رسولان فرستاد و مهدها بیاوردند. از قضاء آمده دختری که بنام خداوندزاده امیر مودود بود فرمان یافت. شاه خاتون را دختر قدرخان که نامزد بود بسلطان مسعود بیاوردند. چون بپروان رسیدند، قاضی بو طاهر تبانی آنجا فرمان یافت؛ و قصّهها گفتند بحدیث مرگ وی، گروهی گفتند:
اسهالی قوی افتاد و بمرد، گروهی گفتند: مرغی چند بریان نزدیک وی بردند و مسموم بود، بخورد از آن مرد، لا یعلم الغیب الّا اللّه عزّ و جلّ، و بسا رازا که آشکارا خواهد شد روز قیامت، یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَی اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ . و سخت بزرگ حماقتی دانم که کسی از بهر جاه و حطام دنیا را خطر ریختن خون مسلمانان کند.
و اللّه عزّ ذکره یعصمنا و جمیع المسلمین من الحرام و الشّره و متابعة الهوی بمنّه و سعة فضله .
و روز آدینه نوزدهم شوّال شهر غزنی بیاراستند آراستنی بر آن جمله که آن سال دیدند که این سلطان از عراق بر راه بلخ اینجا آمد و بر تخت ملک نشست.
چندان خوازه زده بودند و تکلّفهای گوناگون کرده که از حدّ وصف بگذشت، که نخست مهد بود که از ترکستان اینجا آوردند، امیر چنان خواست که ترکان چیزی بیند که هرگز چنان ندیده بودند. چون رسولان و مهد به شجکاو رسیدند، فرمان چنان بود که آنجا مقام کردند، و خواجه بو القاسم ندیم در وقت بدرگاه آمد و سلطان را بدید و بسیار نواخت یافت که بسیار رنج کشیده بود، و با وی خلوتی کرد، چنانکه جز صاحب دیوان رسالت خواجه بونصر مشکان آنجا کس نبود و آن خلوت تا نزدیک نماز دیگر بکشید، پس بخانه بازگشت . و دیگر روز، یوم الأثنین لثمان بقین من شوّال، مرتبهداران و والی حرس و رسولدار با جنیبتان برفتند و رسولان خان را بیاوردند.
و سراسر شهر را زینت و آیین بسته بودند و تکلّفی عظیم کرده و چون رسولان را بدیدند، چندان نثار کردند بافغان شال و در میدان رسوله و در بازارها از دینار و درم و هر چیزی که رسولان حیران فروماندند. و ایشان را فرود آوردند و خوردنی ساخته پیش بردند. و نماز دیگر را همه زنان محتشمان و خادمان روان شدند باستقبال مهد، و از شجکاو نیز آن قوم روان کرده بودند با کوکبهیی بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. و کوشک را چنان بیاراسته بودند که ستّی زرین و عندلیب مرا حکایت کردند که بهیچ روزگار امیر آن تکلّف نکرده بود و نفرموده، و در آن وقت همه جواهر و آلت ملک بر جای بود که همیشه این دولت بر جای باد. و چند روز شهر آراسته بود و رعایا شادی میکردند و اعیان انواع بازیها میبردند و نشاط شراب میرفت تا این عیش بسر آمد. و پس از یک چندی رسولان را پس از آنکه چند بار بمجلس سلطان رسیده بودند و عهدهای این جانب استوار کرده و بخوانها و شراب و چوگان بوده و شرف آن بیافته، بخوبی بازگردانیدند سوی ترکستان سخت خشنود. و نامهها رفت درین ابواب سخت نیکو، و در رسالتی که تألیف من است، ثبت است، اگر اینجا بیاوردمی، قصّه سخت دراز شدی؛ و خود سخت دراز میشود این تألیف و دانم که مرا از مبرمان بشمرند، اما چون میخواهم که حقّ این خاندان بزرگ را بتمامی گزارده آید، که بدست من امروز جز این قلم نیست، باری خدمتی میکنم.
قریب چهار سال بود تا رسولان ما، خواجه ابو القاسم حصیری ندیم و قاضی بو طاهر تبّانی بترکستان رفته بودند از بلخ بستن عهد را با قدرخان و دختری از آن وی خواستن بنام سلطان مسعود و دختری از آن بغراتگین بنام خداوندزاده امیر مودود، و عهد بسته بودند و عقدها بکرده. قدرخان گذشته شد و بغراتگین که پسر مهتر بود و ولی عهد بخانی ترکستان بنشست، و او را ارسلان خان لقب کردند و بدین سبب فترات افتاد و روزگار گرفت و رسولان تا دیر بماندند و از ینجا نامهها رفت بتهنیت و تعزیت علی الرّسم فی امثالها . چون کار ترکستان و خانی قرار گرفت، رسولان ما را بر مراد بازگردانیدند و ارسلان خان با ایشان رسولان فرستاد و مهدها بیاوردند. از قضاء آمده دختری که بنام خداوندزاده امیر مودود بود فرمان یافت. شاه خاتون را دختر قدرخان که نامزد بود بسلطان مسعود بیاوردند. چون بپروان رسیدند، قاضی بو طاهر تبانی آنجا فرمان یافت؛ و قصّهها گفتند بحدیث مرگ وی، گروهی گفتند:
اسهالی قوی افتاد و بمرد، گروهی گفتند: مرغی چند بریان نزدیک وی بردند و مسموم بود، بخورد از آن مرد، لا یعلم الغیب الّا اللّه عزّ و جلّ، و بسا رازا که آشکارا خواهد شد روز قیامت، یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَی اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ . و سخت بزرگ حماقتی دانم که کسی از بهر جاه و حطام دنیا را خطر ریختن خون مسلمانان کند.
و اللّه عزّ ذکره یعصمنا و جمیع المسلمین من الحرام و الشّره و متابعة الهوی بمنّه و سعة فضله .
و روز آدینه نوزدهم شوّال شهر غزنی بیاراستند آراستنی بر آن جمله که آن سال دیدند که این سلطان از عراق بر راه بلخ اینجا آمد و بر تخت ملک نشست.
چندان خوازه زده بودند و تکلّفهای گوناگون کرده که از حدّ وصف بگذشت، که نخست مهد بود که از ترکستان اینجا آوردند، امیر چنان خواست که ترکان چیزی بیند که هرگز چنان ندیده بودند. چون رسولان و مهد به شجکاو رسیدند، فرمان چنان بود که آنجا مقام کردند، و خواجه بو القاسم ندیم در وقت بدرگاه آمد و سلطان را بدید و بسیار نواخت یافت که بسیار رنج کشیده بود، و با وی خلوتی کرد، چنانکه جز صاحب دیوان رسالت خواجه بونصر مشکان آنجا کس نبود و آن خلوت تا نزدیک نماز دیگر بکشید، پس بخانه بازگشت . و دیگر روز، یوم الأثنین لثمان بقین من شوّال، مرتبهداران و والی حرس و رسولدار با جنیبتان برفتند و رسولان خان را بیاوردند.
و سراسر شهر را زینت و آیین بسته بودند و تکلّفی عظیم کرده و چون رسولان را بدیدند، چندان نثار کردند بافغان شال و در میدان رسوله و در بازارها از دینار و درم و هر چیزی که رسولان حیران فروماندند. و ایشان را فرود آوردند و خوردنی ساخته پیش بردند. و نماز دیگر را همه زنان محتشمان و خادمان روان شدند باستقبال مهد، و از شجکاو نیز آن قوم روان کرده بودند با کوکبهیی بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. و کوشک را چنان بیاراسته بودند که ستّی زرین و عندلیب مرا حکایت کردند که بهیچ روزگار امیر آن تکلّف نکرده بود و نفرموده، و در آن وقت همه جواهر و آلت ملک بر جای بود که همیشه این دولت بر جای باد. و چند روز شهر آراسته بود و رعایا شادی میکردند و اعیان انواع بازیها میبردند و نشاط شراب میرفت تا این عیش بسر آمد. و پس از یک چندی رسولان را پس از آنکه چند بار بمجلس سلطان رسیده بودند و عهدهای این جانب استوار کرده و بخوانها و شراب و چوگان بوده و شرف آن بیافته، بخوبی بازگردانیدند سوی ترکستان سخت خشنود. و نامهها رفت درین ابواب سخت نیکو، و در رسالتی که تألیف من است، ثبت است، اگر اینجا بیاوردمی، قصّه سخت دراز شدی؛ و خود سخت دراز میشود این تألیف و دانم که مرا از مبرمان بشمرند، اما چون میخواهم که حقّ این خاندان بزرگ را بتمامی گزارده آید، که بدست من امروز جز این قلم نیست، باری خدمتی میکنم.