عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹۳
شیخ گفت کی هرکه شب آدینه هزار بار بر مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه صلوات فرستد رسول را بیند بخواب. ما بشهر مرو این گفته بجا آوردیم و مصطفی را صلوات اللّه و سلامه علیه بخواب دیدیم، فاطمۀ زهرا رضی اللّه عنها پیش او نشسته بود و مصطفی دست مبارک خویش بر فرق میمون او نهاده، چون ما خواستیم که پیش رسول صلی اللّه علیه شویم گفت مه! فانها سیدة نساء العالمین.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۶۹
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۳ - ابوسلیمان عبدالرحمن بن عطیّة الدارانی
و از ایشان بود ابوسلیمان عبدالرحمن بن عطیّة الدارانی از دیهی از دیه های دمشق بود وفات او اندر سنۀ خمس عشر و مأتین بود.
احمدبن ابی الحَواری گوید کی از ابوسلیمان شنیدم که گفت هرکه اندر روز نیکوئی کند اندر شب مکافات یابد و هرکه اندر شب نیکوئی کند اندر روز مکافات یابد و هر که به صدق از شهوتی دست بدارد خدای تعالی شهوة از دلش ببرد و خدای کریمتر از آنست که از شهوتی برای او دست بداری آن دلرا دیگر باره بدان شهوة عذاب کند.
هم از وی روایت کند کی هرگاه که دوستی دنیا اندر دلی قرار گرفت دوستی آخرة از آن دل برفت.
از جنید همی آید که از ابوسلیمان شنیدم که بسیار بود که چیزی اندر دلم افتد از نکتۀ قوم بچند روز فرا نپذیرم الاّ بدو گواه عدل از کتاب و سنّت.
و ابوسلیمان گفت فاضل ترین کارها خلاف نفس است و هرچیزی را علامتی است و علامت خذلان دست بداشتن گریستن است.
ابوسلیمان گوید هر چیزی را زنگاری است و زنگار دل سیر بخوردن است.
هم او گوید کی هرچه ترا از خدای باز دارد از اهل و مال و فرزند شوم بود.
ابوسلیمان گوید شبی سرد اندر محراب بودم و از سرما آرامم نبود و من یکدست پنهان کردم از سرما و دیگر دست فرا بیرون کرده، اندر خواب شدم هاتفی مرا آواز داد که یا باسلیمان آنچه روزی این دست بود کی بیرون کرده بود به وی دادیم اگر آن دست دیگر بیرون بودی روزی خویش بیافتی، سوگند خوردم که هرگز نیز دعا نکنم مگر دو دست بیرون کرده بسرما و گرما.
ابوسلیمان گوید وقتی خفته ماندم و وِرد من خوانده نیامد. حوری دیدم مرا گفت همی خسبی و پانصد سالست تا مرا می پرورند از بهر تو درین پرده ها. احمدبن ابی الحواری گوید روزی بنزدیک ابوسلیمان شدم و وی همی گریست گفتم چرا می گرئی گفت یا احمد چرا نگریم شب تاریک شد و چشمها بخفت و دوست بدوست رسید، و اهل محبّت بپای ایستادند و اشک چشم ایشان میرود و اندر محرابها همی چکد، جلیل سبحانه جبرئیل را ندا میکند که یا جبرئیل من می بینم آنرا که از سخن من لذّة همی یابند و بذکر من براحت همی باشند، من مطّلعم بخلوتهای ایشان و نالۀ ایشان همی شنوم و گریستن ایشان همی بینم یا جبرئیل چرا آواز ندهی کی این گریستن چیست هرگز دیدی دوستی کی دوستان خویش را عذاب کند یا اندر کرم من سزد که ایشانرا بحضرت آرم تا مرا خدمت کنند آنگاه ایشانرا عذاب کنم، سوگند یاد کنم بعزّت خویش کی چون روز قیامت بود حجاب از چشم ایشان بردارم تا بمن می نگرند بیچون و بی چگونه.
احمدبن ابی الحَواری گوید کی از ابوسلیمان شنیدم که گفت هرکه اندر روز نیکوئی کند اندر شب مکافات یابد و هرکه اندر شب نیکوئی کند اندر روز مکافات یابد و هر که به صدق از شهوتی دست بدارد خدای تعالی شهوة از دلش ببرد و خدای کریمتر از آنست که از شهوتی برای او دست بداری آن دلرا دیگر باره بدان شهوة عذاب کند.
هم از وی روایت کند کی هرگاه که دوستی دنیا اندر دلی قرار گرفت دوستی آخرة از آن دل برفت.
از جنید همی آید که از ابوسلیمان شنیدم که بسیار بود که چیزی اندر دلم افتد از نکتۀ قوم بچند روز فرا نپذیرم الاّ بدو گواه عدل از کتاب و سنّت.
و ابوسلیمان گفت فاضل ترین کارها خلاف نفس است و هرچیزی را علامتی است و علامت خذلان دست بداشتن گریستن است.
ابوسلیمان گوید هر چیزی را زنگاری است و زنگار دل سیر بخوردن است.
هم او گوید کی هرچه ترا از خدای باز دارد از اهل و مال و فرزند شوم بود.
ابوسلیمان گوید شبی سرد اندر محراب بودم و از سرما آرامم نبود و من یکدست پنهان کردم از سرما و دیگر دست فرا بیرون کرده، اندر خواب شدم هاتفی مرا آواز داد که یا باسلیمان آنچه روزی این دست بود کی بیرون کرده بود به وی دادیم اگر آن دست دیگر بیرون بودی روزی خویش بیافتی، سوگند خوردم که هرگز نیز دعا نکنم مگر دو دست بیرون کرده بسرما و گرما.
ابوسلیمان گوید وقتی خفته ماندم و وِرد من خوانده نیامد. حوری دیدم مرا گفت همی خسبی و پانصد سالست تا مرا می پرورند از بهر تو درین پرده ها. احمدبن ابی الحواری گوید روزی بنزدیک ابوسلیمان شدم و وی همی گریست گفتم چرا می گرئی گفت یا احمد چرا نگریم شب تاریک شد و چشمها بخفت و دوست بدوست رسید، و اهل محبّت بپای ایستادند و اشک چشم ایشان میرود و اندر محرابها همی چکد، جلیل سبحانه جبرئیل را ندا میکند که یا جبرئیل من می بینم آنرا که از سخن من لذّة همی یابند و بذکر من براحت همی باشند، من مطّلعم بخلوتهای ایشان و نالۀ ایشان همی شنوم و گریستن ایشان همی بینم یا جبرئیل چرا آواز ندهی کی این گریستن چیست هرگز دیدی دوستی کی دوستان خویش را عذاب کند یا اندر کرم من سزد که ایشانرا بحضرت آرم تا مرا خدمت کنند آنگاه ایشانرا عذاب کنم، سوگند یاد کنم بعزّت خویش کی چون روز قیامت بود حجاب از چشم ایشان بردارم تا بمن می نگرند بیچون و بی چگونه.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت چهاردهم - عجب و مذمت آن
و آن عبارت است از اینکه آدمی خود را بزرگ شمارد به جهت کمالی که در خود بیند، خواه آن کمال را داشته باشد یا نداشته باشد و خود همچنان داند که دارد و خواه .
آن صفتی را که دارد و به آن می بالد فی الواقع هم کمال باشد یا نه و بعضی گفته اند: عجب آن است که صفتی یا نعمتی را که داشته باشد بزرگ بشمرد و از منعم آن فراموش کند.
و فرق میان این صفت و کبر، آن است که متکبر آن است که خود را بالاتر از غیر ببیند و مرتبه خود را بیشتر شمارد ولی در این صفت، پای غیری در میان نیست بلکه معجب آن است که به خود ببالد و از خود شاد باشد و خود را به جهت صفتی، شخصی شمارد و از منعم این صفت فراموش کند پس اگر به صفتی که داشته شاد باشد از این که نعمتی است از خدا که به او کرامت فرموده و هر وقت که بخواهد می گیرد و از فیض و لطف خود عطا کرده است نه از استحقاقی که این شخص دارد، عجب نخواهد بود.
و اگر صفتی که خود را به آن بزرگ می شمارد همچنین داند که خدا به او کرامت فرموده است و لیکن چنین داند که حقی بر خدا دارد که باید این نعمت و کمال را به او بدهد، و مرتبه ای از برای خود در پیش خدا ثابت داند و استبعاد کند که خدا سلب این نعمت را کند و ناخوشی به او برساند و از خدا به جهت عمل خود توقع کرامت داشته باشد، این را «دلال و ناز گویند و این از عجب بدتر است، زیرا که صاحب این صفت عجب را دارد و بالاتر و این مثل آن است که کسی عطائی به دیگری کند پس اگر این عطا در نظر او عظمتی دارد منت بر آن شخص که گرفته است می گذارد و عجب بر این عطا دارد
و اگر علاوه بر آن، به آن شخصی که عطا به او شده برای خدمات به او رجوع کند و خواهشها از او کند و همچنین داند که البته او هم خدمات او را به جا آورد به جهت عطائی که بر او کرده دلال بر آن شخص خواهد داشت و همچنان که عجب گاه است به صفتی است که صاحب آن، آن را کمال می داند و فی الحقیقه هیچ کمالی نیست، همچنین عجب گاه است به عملی است که هیچ فایده ای بر آن مترتب نمی شود و آن بیچاره خطا کرده است و آن را خوب می داند.
و مخفی نماند که این صفت خبیثه بدترین صفات مهلکه و ارذل ملکات ذمیمه است حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «سه چیز است که از جمله مهلکات است: بخل، که اطاعت آن را کنی و هوا و هوس که پیروی آن را نمائی و عجب نمودن آدمی به نفس خود» و فرمودند که «هر وقت ببینی که مردم بخل خود را اطاعت می کنند، و پیروی هواهای خود را می نمایند، و هر صاحب رأیی به رأی خود عجب می نماید و آن را صواب می شمارد بر تو باد که خود را محافظت کنی و با مردم ننشینی» و نیز در روایتی از آن سرور وارد شده است که فرمود: «اگر هیچ گناهی نکنید من از بدتر از گناه از شما می ترسم و آن عجب است، عجب» مروی است که «روزی موسی علیه السلام نشسته بود که شیطان وارد شد و با او «برنسی رنگارنگ بود چون نزدیک موسی علیه السلام رسید برنس را کند و ایستاد، سلام کرد موسی علیه السلام گفت: تو کیستی؟
گفت منم ابلیس آمدم سلام بر تو کنم، چون مرتبه تو را نزد خدا می دانستم موسی گفت این برنس چیست؟ گفت: این را به جهت آن دارم که دلهای فرزندان آدم را به وسیله آن به سوی خود کشم موسی علیه السلام گفت که کدام گناه است که چون آدمی مرتکب آن شد تو بر آن غالب می گردی؟ گفت: هر وقت عجب به خود نموده و طاعتی که کرد به نظر او بزرگ آمد و گناهش در نزد او حقیر نمود» خداوند عالم به داود علیه السلام وحی نمود که «مژده ده گناهکاران را و بترسان صدیقان را عرض کرد که چگونه عاصیان را مژده دهم و مطیعان را بترسانم؟ فرمود: عاصیان را مژده ده که من توبه را قبول می کنم و گناه را عفو می کنم و صدیقان را بترسان که به اعمال خود عجب نکنند که هیچ بنده ای نیست که من با او محاسبه کنم مگر اینکه هلاک می شود» حضرت باقر علیه السلام فرمودند که «دو نفر داخل مسجد شدند که یکی عابد و دیگری فاسق، چون از مسجد بیرون رفتند فاسق از جمله صدیقان بود و عابد از جمله فاسقان و سبب این، آن بود که عابد داخل مسجد شد و به عبادت خود می بالید و در این فکر بود و فکر فاسق در پشیمانی از گناه و استغفار بود» و حضرت صادق علیه السلام فرمودند که «خدا دانست که گناه کردن از برای مومن بهتر است از عجب کردن و اگر به این جهت نمی بود هرگز هیچ مومنی را مبتلا نمی کرد» و فرمود که «مردی گناه می کند و پشیمان می شود و بعد از آن عبادتی می کند و به آن شاد و فرحناک می شود، و به این جهت از آن حالت پشیمانی سست می شود و فراموش می کند، و اگر بر آن حالت می بود بهتر بود از عبادتی که کرد» مروی است که عالمی به نزد عابدی آمد و پرسید چگونه است نماز تو؟ عابد گفت: از مثل منی از نماز او می پرسی؟ من چنین و چنان عبادت خدا را می کنم عالم گفت: گریه تو چقدر است؟ گفت: این قدر می گریم که اشکها از چشمهای من جاری می شود عالم گفت که خنده تو با ترس بهتر است از این گریه که تو بر خود می بالی» و نیز مروی است که «اول کاری که با صاحب صفت عجب می کنند این است که او را از آنچه به او عجب کرده بی بهره می سازند تا بداند که چگونه عاجز و فقیر است و خود گواهی بر خود دهد تا حجت تمام تر باشد، همچنان که با ابلیس کردند و عجب گناهی است که تخم آن کفر است و زمین آن نفاق است و آب آن فساد است و شاخه های آن جهل و نادانی است و برگ آن ضلالت و گمراهی است و میوه آن لعنت و مخلد بودن در آتش جهنم پس هر که عجب کرد تخم را پاشید و زرع کرد و لابد میوه آن را خواهد چید» و نیز مروی است که «در شریعت عیسی بن مریم علیه السلام بود سیاحت کردن در شهرها، در سفری بیرون رفت و مرد کوتاه قامتی از اصحاب او همراه او بود، رفتند تا به کنار دریا رسیدند، جناب عیسی علیه السلام گفت: بسم الله و بر روی آن روان شد آن مرد کوتاه چون دید عیسی علیه السلام بسم الله گفت و بر روی آب روان شد، او نیز گفت بسم الله و روانه شد و به عیسی علیه السلام رسید در آن وقت به خود عجب کرد و گفت: این عیسی روح الله است بر روی آب راه می رود و من هم بر روی آب راه می روم، فضیلت او بر من چه چیز است؟ و چون این به خاطرش گذشت به آب فرو رفت پس استغاثه به حضرت عیسی علیه السلام نمود، عیسی دست او را گرفت و از آب بیرون آورد و گفت: ای کوتاه چه گفتی؟ عرض کرد که چنین چیزی به خاطرم گذشت گفت: پا از حد خود بیرون گذاشتی، خدا تو را غضب کرد، توبه کن.
و بدان که عجب با وجود آنکه خود از صفات خبیثه است منشأ آفات و صفات خبیثه دیگر می شود، مثل کبر، که یکی از اسباب کبر، عجب است و چون فراموشی گناهان و مهمل گذاردن آنها، که آنها را به خاطر نگذارند و اگر گاهی به خاطر او چیزی از گناهانش بگذرد وقعی به آن ننهد و سعی در ادراک آن نکند، بلکه همچنان گمان کند که البته خدا آن را خواهد آمرزید و عبادتی اگر از او سرزند آن را عظیم شمرد و به آن خوشحال شود و منت بر خدا گذارد و توفیقهای خدا را فراموش کند و در این وقت از آفات و معایب اعمال خود نیز غافل می شود، زیرا که آفات آنها را کسی می فهمد که متوجه آنها باشد، و کسی متوجه می شود که خائف و ترسان باشد، و معجب کجا ترسان است؟ بلکه مغرور است و از مکر خدا ایمن است، و چنان پندارد که منزلتی در نزد خدا دارد و بر او حقی دارد و بسا باشد که در مقام خودستائی برآید و اگر عجب به عقل و فکر و علم خود داشته باشد از سئوال کردن باز می ماند و در مشورت و تعلم کوتاهی می کند و گاه باشد که تدبیر خطائی نموده و به آن اصرار می کند، و پند کسی را نمی شنود و به این جهت، گاه است ضرر کلی به او می رسد یا به فضیحت و رسوائی می انجامد.
پس صواب آن است که هر کسی نفس خود را خاطی داند، و آن را متهم شمارد، و اعتماد و وثوق بر آن نکند، و به علماء و دانایان رجوع کند و از ایشان استعانت جوید.
آن صفتی را که دارد و به آن می بالد فی الواقع هم کمال باشد یا نه و بعضی گفته اند: عجب آن است که صفتی یا نعمتی را که داشته باشد بزرگ بشمرد و از منعم آن فراموش کند.
و فرق میان این صفت و کبر، آن است که متکبر آن است که خود را بالاتر از غیر ببیند و مرتبه خود را بیشتر شمارد ولی در این صفت، پای غیری در میان نیست بلکه معجب آن است که به خود ببالد و از خود شاد باشد و خود را به جهت صفتی، شخصی شمارد و از منعم این صفت فراموش کند پس اگر به صفتی که داشته شاد باشد از این که نعمتی است از خدا که به او کرامت فرموده و هر وقت که بخواهد می گیرد و از فیض و لطف خود عطا کرده است نه از استحقاقی که این شخص دارد، عجب نخواهد بود.
و اگر صفتی که خود را به آن بزرگ می شمارد همچنین داند که خدا به او کرامت فرموده است و لیکن چنین داند که حقی بر خدا دارد که باید این نعمت و کمال را به او بدهد، و مرتبه ای از برای خود در پیش خدا ثابت داند و استبعاد کند که خدا سلب این نعمت را کند و ناخوشی به او برساند و از خدا به جهت عمل خود توقع کرامت داشته باشد، این را «دلال و ناز گویند و این از عجب بدتر است، زیرا که صاحب این صفت عجب را دارد و بالاتر و این مثل آن است که کسی عطائی به دیگری کند پس اگر این عطا در نظر او عظمتی دارد منت بر آن شخص که گرفته است می گذارد و عجب بر این عطا دارد
و اگر علاوه بر آن، به آن شخصی که عطا به او شده برای خدمات به او رجوع کند و خواهشها از او کند و همچنین داند که البته او هم خدمات او را به جا آورد به جهت عطائی که بر او کرده دلال بر آن شخص خواهد داشت و همچنان که عجب گاه است به صفتی است که صاحب آن، آن را کمال می داند و فی الحقیقه هیچ کمالی نیست، همچنین عجب گاه است به عملی است که هیچ فایده ای بر آن مترتب نمی شود و آن بیچاره خطا کرده است و آن را خوب می داند.
و مخفی نماند که این صفت خبیثه بدترین صفات مهلکه و ارذل ملکات ذمیمه است حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «سه چیز است که از جمله مهلکات است: بخل، که اطاعت آن را کنی و هوا و هوس که پیروی آن را نمائی و عجب نمودن آدمی به نفس خود» و فرمودند که «هر وقت ببینی که مردم بخل خود را اطاعت می کنند، و پیروی هواهای خود را می نمایند، و هر صاحب رأیی به رأی خود عجب می نماید و آن را صواب می شمارد بر تو باد که خود را محافظت کنی و با مردم ننشینی» و نیز در روایتی از آن سرور وارد شده است که فرمود: «اگر هیچ گناهی نکنید من از بدتر از گناه از شما می ترسم و آن عجب است، عجب» مروی است که «روزی موسی علیه السلام نشسته بود که شیطان وارد شد و با او «برنسی رنگارنگ بود چون نزدیک موسی علیه السلام رسید برنس را کند و ایستاد، سلام کرد موسی علیه السلام گفت: تو کیستی؟
گفت منم ابلیس آمدم سلام بر تو کنم، چون مرتبه تو را نزد خدا می دانستم موسی گفت این برنس چیست؟ گفت: این را به جهت آن دارم که دلهای فرزندان آدم را به وسیله آن به سوی خود کشم موسی علیه السلام گفت که کدام گناه است که چون آدمی مرتکب آن شد تو بر آن غالب می گردی؟ گفت: هر وقت عجب به خود نموده و طاعتی که کرد به نظر او بزرگ آمد و گناهش در نزد او حقیر نمود» خداوند عالم به داود علیه السلام وحی نمود که «مژده ده گناهکاران را و بترسان صدیقان را عرض کرد که چگونه عاصیان را مژده دهم و مطیعان را بترسانم؟ فرمود: عاصیان را مژده ده که من توبه را قبول می کنم و گناه را عفو می کنم و صدیقان را بترسان که به اعمال خود عجب نکنند که هیچ بنده ای نیست که من با او محاسبه کنم مگر اینکه هلاک می شود» حضرت باقر علیه السلام فرمودند که «دو نفر داخل مسجد شدند که یکی عابد و دیگری فاسق، چون از مسجد بیرون رفتند فاسق از جمله صدیقان بود و عابد از جمله فاسقان و سبب این، آن بود که عابد داخل مسجد شد و به عبادت خود می بالید و در این فکر بود و فکر فاسق در پشیمانی از گناه و استغفار بود» و حضرت صادق علیه السلام فرمودند که «خدا دانست که گناه کردن از برای مومن بهتر است از عجب کردن و اگر به این جهت نمی بود هرگز هیچ مومنی را مبتلا نمی کرد» و فرمود که «مردی گناه می کند و پشیمان می شود و بعد از آن عبادتی می کند و به آن شاد و فرحناک می شود، و به این جهت از آن حالت پشیمانی سست می شود و فراموش می کند، و اگر بر آن حالت می بود بهتر بود از عبادتی که کرد» مروی است که عالمی به نزد عابدی آمد و پرسید چگونه است نماز تو؟ عابد گفت: از مثل منی از نماز او می پرسی؟ من چنین و چنان عبادت خدا را می کنم عالم گفت: گریه تو چقدر است؟ گفت: این قدر می گریم که اشکها از چشمهای من جاری می شود عالم گفت که خنده تو با ترس بهتر است از این گریه که تو بر خود می بالی» و نیز مروی است که «اول کاری که با صاحب صفت عجب می کنند این است که او را از آنچه به او عجب کرده بی بهره می سازند تا بداند که چگونه عاجز و فقیر است و خود گواهی بر خود دهد تا حجت تمام تر باشد، همچنان که با ابلیس کردند و عجب گناهی است که تخم آن کفر است و زمین آن نفاق است و آب آن فساد است و شاخه های آن جهل و نادانی است و برگ آن ضلالت و گمراهی است و میوه آن لعنت و مخلد بودن در آتش جهنم پس هر که عجب کرد تخم را پاشید و زرع کرد و لابد میوه آن را خواهد چید» و نیز مروی است که «در شریعت عیسی بن مریم علیه السلام بود سیاحت کردن در شهرها، در سفری بیرون رفت و مرد کوتاه قامتی از اصحاب او همراه او بود، رفتند تا به کنار دریا رسیدند، جناب عیسی علیه السلام گفت: بسم الله و بر روی آن روان شد آن مرد کوتاه چون دید عیسی علیه السلام بسم الله گفت و بر روی آب روان شد، او نیز گفت بسم الله و روانه شد و به عیسی علیه السلام رسید در آن وقت به خود عجب کرد و گفت: این عیسی روح الله است بر روی آب راه می رود و من هم بر روی آب راه می روم، فضیلت او بر من چه چیز است؟ و چون این به خاطرش گذشت به آب فرو رفت پس استغاثه به حضرت عیسی علیه السلام نمود، عیسی دست او را گرفت و از آب بیرون آورد و گفت: ای کوتاه چه گفتی؟ عرض کرد که چنین چیزی به خاطرم گذشت گفت: پا از حد خود بیرون گذاشتی، خدا تو را غضب کرد، توبه کن.
و بدان که عجب با وجود آنکه خود از صفات خبیثه است منشأ آفات و صفات خبیثه دیگر می شود، مثل کبر، که یکی از اسباب کبر، عجب است و چون فراموشی گناهان و مهمل گذاردن آنها، که آنها را به خاطر نگذارند و اگر گاهی به خاطر او چیزی از گناهانش بگذرد وقعی به آن ننهد و سعی در ادراک آن نکند، بلکه همچنان گمان کند که البته خدا آن را خواهد آمرزید و عبادتی اگر از او سرزند آن را عظیم شمرد و به آن خوشحال شود و منت بر خدا گذارد و توفیقهای خدا را فراموش کند و در این وقت از آفات و معایب اعمال خود نیز غافل می شود، زیرا که آفات آنها را کسی می فهمد که متوجه آنها باشد، و کسی متوجه می شود که خائف و ترسان باشد، و معجب کجا ترسان است؟ بلکه مغرور است و از مکر خدا ایمن است، و چنان پندارد که منزلتی در نزد خدا دارد و بر او حقی دارد و بسا باشد که در مقام خودستائی برآید و اگر عجب به عقل و فکر و علم خود داشته باشد از سئوال کردن باز می ماند و در مشورت و تعلم کوتاهی می کند و گاه باشد که تدبیر خطائی نموده و به آن اصرار می کند، و پند کسی را نمی شنود و به این جهت، گاه است ضرر کلی به او می رسد یا به فضیحت و رسوائی می انجامد.
پس صواب آن است که هر کسی نفس خود را خاطی داند، و آن را متهم شمارد، و اعتماد و وثوق بر آن نکند، و به علماء و دانایان رجوع کند و از ایشان استعانت جوید.
مفاتیح الجنان : زیارت کاظمین (ع)
مسجد شریف براثا و نماز در آن
بدان که «مسجد براثا» از مساجد معروف و متبرّک است و در بین بغداد و کاظمین در راه زائران واقع شده، ولی اکثرا از فیض آن محروم بوده و با همه فضایل و شرافتی که برای آن نقل شده مورد بی اعتنایی است.
حموی که از مورّخان سال ششصد است، در کتاب «معجم البلدان» گفته: براثا محله ای بود در طرف بغداد، در قبله کرخ و در جنوب باب محول و در آن مسجد جامعی بوده که شیعیان در آن نماز می خواندند که خراب شده و نیز گفته: شیعیان پیش از زمان راضی بالله خلیفه عباسی، در آن مسجد جمع می شدند و سبّ [بدگویی] صحابه می کردند ولی به دستور راضی بالله، ناگهان در آن مسجد ریختند و هرکه را یافتند گرفتند و حبس کردند و مسجد را خراب و با خاک یکسان کردند.
شیعیان این خبر را به امیر الامرای بغداد «بَحْکم ماکانی» رساندند، او هم به تجدید بنا و گسترش بنای مسجد و محکم ساختن آن فرمان داد و در بالای مسجد اسم راضی بالله را نوشت. پیوسته آن مسجد آباد و محل اقامه نماز بود، ولی پس از سال چهارصدوپنجاه تا الآن معطّل مانده!
«براثا» پیش از بنای بغداد روستایی بوده که گمان مردم آن است که حضرت امیرمؤمنان در زمانی که به جنگ خوارج نهروان می رفت گذارش به آنجا افتاد و در مسجد جامع مذکور نماز خواند و در حمّامی که در آن روستا بود وارد شد.
«براثا» منسوب به ابوشعیب براثی عابد است و او نخستین کسی بود که در «براثا» در کوخی [یعنی خانه ای که از نِی ساخته بود] ساکن شد و در آن کوخ خدا را عبادت می کرد تا دختری از اولاد مستوفیان بزرگ که تربیت شده کاخ ها بود، گذارش به کوخ او افتاد، همین که نظرش به ابو شعیب افتاد و حال او را دید، از آن حال معنوی بسیار لذّت برد و جذبه ابو شعیب او را در ربود، به اندازه ای که پای بند او شد. به ناچار نزد آن عابد زاهد آمد و گفت: می خواهم خادم تو باشم، گفت: می پذیرم به شرط اینکه از این شکل و هیئت خارج شوی، آن سعادتمند پذیرفت و از آنچه در اختیار داشت چشم پوشید و آراسته به لباس عابدان شد.
ابوشعیب او را به همسری برگزید، همین که آن دختر وارد کوخ شد، قطعه حصیری دید که ابوشعیب آن را برای حفظ خویش از رطوبت زمین زیر بدن خود انداخته بود، دختر گفت: من نزد تو نخواهم ماند، مگر وقتی که این قطعه حصیر را از زیر خود دور اندازی، زیرا از تو شنیدم که می گفتی زمین می گوید: «یَا ابْنَ آدَمَ تَجْعَلُ بَیْنِی وَ بَیْنَکَ حِجاباً وَ أَنْتَ غَداً فِی بَطْنِی؛ پسر آدم بین من و خود حجاب قرار می دهی و حال آنکه فردا در شکم من خواهی بود». ابوشعیب آن حصیر را دور انداخت و آن دختر چند سالی نزد او ماند و با هم به بهترین وجه عبادت می کردند تا از دنیا رخت بربستند.
نویسنده گوید: ما در کتاب «هدیة الزائرین» تعدادی از روایاتی را که در فضیلت این مسجد شریف است ذکر کردیم و گفتیم؛ از مجموع این اخبار چند فضیلت برای این مسجد به دست می آید که اگر هریک از آن ها در هر مسجد باشد، سزاوار است انسان کوله بار خود برگیرد و سختی راه را به جان بخرد تا به فیض نماز و دعای در آن نائل و بهره مند شود:
اول:
حق تعالی مقرّر فرموده که در آن زمین فرود نیاید هیچ رهبری با لشگرش جز پیغمبر یا وصی او.
دوم:
خانه حضرت مریم(سلام الله علیها) است.
سوم:
زمین حضرت عیسی(علیه السلام) است.
چهارم:
اینکه چشمه ای در آنجاست که برای حضرت مریم(سلام الله علیها) ظاهر شده.
پنجم:
ظاهر ساختن حضرت امیر(علیه السلام) آن چشمه را به اعجاز خویش.
ششم:
بودن سنگ سپید متبرکی که مریم(علیهاالسلام)، حضرت عیسی(علیه السلام) را در آن محل بر آن سنگ نهاده بود.
هفتم:
بیرون آوردن امیرمؤمنان(علیه السلام) آن سنگ را با اعجاز و نصب آن به سمت قبله و خواندن نماز به سوی آن.
هشتم:
اینکه حضرت امیرمومنان(علیه السلام) و دو نوباوه او حضرت مجتبی(علیه السلام) و سیدالشهدا(علیه السلام) در آن مکان نماز خواندند.
نهم:
توقف امیرمؤمنان به مدت چهار روز در آنجا، به خاطر شرافت مکان و قداست آن زمین.
دهم:
اینکه انبیا به ویژه حضرت ابراهیم خلیل الرحمن(علیه السلام) در آنجا نماز خواندند.
یازدهم:
اینکه قبر پیامبری در آنجا است؛ و شاید آن پیامبر حضرت یوشع باشد که شیخ مرحوم فرموده: قبرش در خارج کاظمین در قبله مسجد براثاست.
دوازدهم:
بازگشتن آفتاب برای حضرت امیر در آنجا.
با این شرافت و فضیلت و بروز آیات الهی و معجزات حیدری در آن مکان، معلوم نیست از هزار نفر زائر یکی هم به آنجا برود، با اینکه مسجد سر راه آنان است و بارها از آنجا عبور می کنند و اگر به طور اتفاق کسی بخواهد آن مواهب را درک کند، چون به آنجا برسد و ببیند درِ مسجد بسته است، از دادن اندکی پول، برای بازکردن آن دریغ می کند و خود را از این همه مواهب بزرگ محروم می کند و حال آنکه گاهی برای تماشای بغداد و عمارات ستمگران، پول های گزافی می پردازند، چه رسد به پرداخت پول های بسیاری که برای تنوع در معاش و خرید اجناسِ نحس نجس یهودیان بغداد [پرداخت می شود] که گویا این مصارف سنگین و خرج های فوق العاده و پرداخت های اضافی، از شرایط کامل شدن زیارت بیشتر زائران است، والله المستعان!
حموی که از مورّخان سال ششصد است، در کتاب «معجم البلدان» گفته: براثا محله ای بود در طرف بغداد، در قبله کرخ و در جنوب باب محول و در آن مسجد جامعی بوده که شیعیان در آن نماز می خواندند که خراب شده و نیز گفته: شیعیان پیش از زمان راضی بالله خلیفه عباسی، در آن مسجد جمع می شدند و سبّ [بدگویی] صحابه می کردند ولی به دستور راضی بالله، ناگهان در آن مسجد ریختند و هرکه را یافتند گرفتند و حبس کردند و مسجد را خراب و با خاک یکسان کردند.
شیعیان این خبر را به امیر الامرای بغداد «بَحْکم ماکانی» رساندند، او هم به تجدید بنا و گسترش بنای مسجد و محکم ساختن آن فرمان داد و در بالای مسجد اسم راضی بالله را نوشت. پیوسته آن مسجد آباد و محل اقامه نماز بود، ولی پس از سال چهارصدوپنجاه تا الآن معطّل مانده!
«براثا» پیش از بنای بغداد روستایی بوده که گمان مردم آن است که حضرت امیرمؤمنان در زمانی که به جنگ خوارج نهروان می رفت گذارش به آنجا افتاد و در مسجد جامع مذکور نماز خواند و در حمّامی که در آن روستا بود وارد شد.
«براثا» منسوب به ابوشعیب براثی عابد است و او نخستین کسی بود که در «براثا» در کوخی [یعنی خانه ای که از نِی ساخته بود] ساکن شد و در آن کوخ خدا را عبادت می کرد تا دختری از اولاد مستوفیان بزرگ که تربیت شده کاخ ها بود، گذارش به کوخ او افتاد، همین که نظرش به ابو شعیب افتاد و حال او را دید، از آن حال معنوی بسیار لذّت برد و جذبه ابو شعیب او را در ربود، به اندازه ای که پای بند او شد. به ناچار نزد آن عابد زاهد آمد و گفت: می خواهم خادم تو باشم، گفت: می پذیرم به شرط اینکه از این شکل و هیئت خارج شوی، آن سعادتمند پذیرفت و از آنچه در اختیار داشت چشم پوشید و آراسته به لباس عابدان شد.
ابوشعیب او را به همسری برگزید، همین که آن دختر وارد کوخ شد، قطعه حصیری دید که ابوشعیب آن را برای حفظ خویش از رطوبت زمین زیر بدن خود انداخته بود، دختر گفت: من نزد تو نخواهم ماند، مگر وقتی که این قطعه حصیر را از زیر خود دور اندازی، زیرا از تو شنیدم که می گفتی زمین می گوید: «یَا ابْنَ آدَمَ تَجْعَلُ بَیْنِی وَ بَیْنَکَ حِجاباً وَ أَنْتَ غَداً فِی بَطْنِی؛ پسر آدم بین من و خود حجاب قرار می دهی و حال آنکه فردا در شکم من خواهی بود». ابوشعیب آن حصیر را دور انداخت و آن دختر چند سالی نزد او ماند و با هم به بهترین وجه عبادت می کردند تا از دنیا رخت بربستند.
نویسنده گوید: ما در کتاب «هدیة الزائرین» تعدادی از روایاتی را که در فضیلت این مسجد شریف است ذکر کردیم و گفتیم؛ از مجموع این اخبار چند فضیلت برای این مسجد به دست می آید که اگر هریک از آن ها در هر مسجد باشد، سزاوار است انسان کوله بار خود برگیرد و سختی راه را به جان بخرد تا به فیض نماز و دعای در آن نائل و بهره مند شود:
اول:
حق تعالی مقرّر فرموده که در آن زمین فرود نیاید هیچ رهبری با لشگرش جز پیغمبر یا وصی او.
دوم:
خانه حضرت مریم(سلام الله علیها) است.
سوم:
زمین حضرت عیسی(علیه السلام) است.
چهارم:
اینکه چشمه ای در آنجاست که برای حضرت مریم(سلام الله علیها) ظاهر شده.
پنجم:
ظاهر ساختن حضرت امیر(علیه السلام) آن چشمه را به اعجاز خویش.
ششم:
بودن سنگ سپید متبرکی که مریم(علیهاالسلام)، حضرت عیسی(علیه السلام) را در آن محل بر آن سنگ نهاده بود.
هفتم:
بیرون آوردن امیرمؤمنان(علیه السلام) آن سنگ را با اعجاز و نصب آن به سمت قبله و خواندن نماز به سوی آن.
هشتم:
اینکه حضرت امیرمومنان(علیه السلام) و دو نوباوه او حضرت مجتبی(علیه السلام) و سیدالشهدا(علیه السلام) در آن مکان نماز خواندند.
نهم:
توقف امیرمؤمنان به مدت چهار روز در آنجا، به خاطر شرافت مکان و قداست آن زمین.
دهم:
اینکه انبیا به ویژه حضرت ابراهیم خلیل الرحمن(علیه السلام) در آنجا نماز خواندند.
یازدهم:
اینکه قبر پیامبری در آنجا است؛ و شاید آن پیامبر حضرت یوشع باشد که شیخ مرحوم فرموده: قبرش در خارج کاظمین در قبله مسجد براثاست.
دوازدهم:
بازگشتن آفتاب برای حضرت امیر در آنجا.
با این شرافت و فضیلت و بروز آیات الهی و معجزات حیدری در آن مکان، معلوم نیست از هزار نفر زائر یکی هم به آنجا برود، با اینکه مسجد سر راه آنان است و بارها از آنجا عبور می کنند و اگر به طور اتفاق کسی بخواهد آن مواهب را درک کند، چون به آنجا برسد و ببیند درِ مسجد بسته است، از دادن اندکی پول، برای بازکردن آن دریغ می کند و خود را از این همه مواهب بزرگ محروم می کند و حال آنکه گاهی برای تماشای بغداد و عمارات ستمگران، پول های گزافی می پردازند، چه رسد به پرداخت پول های بسیاری که برای تنوع در معاش و خرید اجناسِ نحس نجس یهودیان بغداد [پرداخت می شود] که گویا این مصارف سنگین و خرج های فوق العاده و پرداخت های اضافی، از شرایط کامل شدن زیارت بیشتر زائران است، والله المستعان!